ترجمه تفسیرالمیزان (مکارم شیرازی) جلد 3

مشخصات کتاب

سرشناسه : طباطبائی، سیدمحمدحسین، 1281 - 1360.

عنوان قراردادی : المیزان فی تفسیر القرآن. فارسی

عنوان و نام پدیدآور : ترجمه تفسیر المیزان/ محمدحسین طباطبائی؛ ترجمه ناصر مکارم شیرازی ... [و دیگران].

مشخصات نشر : قم:بنیاد علمی و فرهنگی علامه طباطبایی؛تهران:رجاء،1367.

مشخصات ظاهری : 20 ج.

شابک : 28000ریال(دوره کامل) ؛ دوره:9646286356 ؛ ج. 1 (چاپ هفتم):9646286128 ؛ ج. 2 (چاپ هفتم):9646286135 ؛ ج. 3 (چاپ هفتم):9646286143 ؛ ج. 4 (چاپ هفتم):9646286151 ؛ ج. 5 (چاپ هفتم):964628616X ؛ ج. 6 (چاپ هفتم):9646286178 ؛ ج. 7 (چاپ هفتم):9646286186 ؛ ج. 8 (چاپ هفتم):9646286194 ؛ ج. 9 (چاپ هفتم):9646286208 ؛ ج. 10 (چاپ هفتم):9646286216 ؛ ج. 11 (چاپ هفتم):9646286224 ؛ ج. 12 (چاپ هفتم):9646286232 ؛ ج. 13 (چاپ هفتم):9646286240 ؛ ج. 14 (چاپ هفتم):9646286259 ؛ ج. 15 (چاپ هفتم):9646286267 ؛ ج. 16 (چاپ هفتم):9646286275 ؛ ج. 17 (چاپ هفتم):9646286283 ؛ ج. 8 (چاپ هفتم):9646286291 ؛ ج. 19 (چاپ هفتم):9646286305 ؛ ج. 20(چاپ هفتم):9646286313 ؛ 16000 یال (دوره، چاپ اول)

یادداشت : جلد 12 کتاب حاضر توسط محمدباقر موسوی همدانی ترجمه و با همکاری انتشارات امیرکبیر منتشر شده است.

یادداشت : ج. 1. 23 (چاپ هفتم: 1386) (فیپا).

یادداشت : ج.12 (چاپ اول: بهار 1363).

یادداشت : ج.17 (چاپ اول: تابستان 1363).

یادداشت : ج.19 (چاپ چهارم: 1370).

یادداشت : عنوان عطف: ترجمه تفسیر المیزان.

عنوان عطف : ترجمه تفسیر المیزان.

موضوع : تفاسیر شیعه -- قرن 14

شناسه افزوده : مکارم شیرازی، ناصر، 1305 - مترجم

شناسه افزوده : بنیاد علمی و فکری استاد علامه سید محمدحسین طباطبائی

رده بندی کنگره : BP98/ط25م 9041 1367

رده بندی دیویی : 297/1726

شماره کتابشناسی ملی : م 68-531

ص: 1

(3)سوره آل عمران در مدینه نازل شده، و مشتمل است بر دویست آیه (200)

سوره آل عمران (3): آیات 1 تا 6

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ

الم (1) اللَّهُ لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ (2) نَزَّلَ عَلَیْکَ الْکِتابَ بِالْحَقِّ مُصَدِّقاً لِما بَیْنَ یَدَیْهِ وَ أَنْزَلَ التَّوْراةَ وَ الْإِنْجِیلَ (3) مِنْ قَبْلُ هُدیً لِلنَّاسِ وَ أَنْزَلَ الْفُرْقانَ إِنَّ الَّذِینَ کَفَرُوا بِآیاتِ اللَّهِ لَهُمْ عَذابٌ شَدِیدٌ وَ اللَّهُ عَزِیزٌ ذُو انْتِقامٍ (4)

إِنَّ اللَّهَ لا یَخْفی عَلَیْهِ شَیْ ءٌ فِی الْأَرْضِ وَ لا فِی السَّماءِ (5) هُوَ الَّذِی یُصَوِّرُکُمْ فِی الْأَرْحامِ کَیْفَ یَشاءُ لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ (6)

ترجمه آیات

بنام خدای رحمان رحیم،

الف- لام- میم. (1)

اللَّه که هیچ معبود بحقی جز او نیست حی و قیوم است و وجود تمام عالم به وجود او بستگی دارد (2).

او کتاب را به حق بر تو نازل کرد، در حالی که آن کتاب تصدیق کننده کتب پیشین بود و نیز تورات و انجیل را قبل از قرآن به منظور هدایت مردم و سپس فرقان را نازل کرد (3).

محققا کسانی که به آیات خدا کفر ورزیدند، عذابی شدید دارند و خدا مقتدری است دارای انتقام (4).

محققا هیچ چیز در زمین و آسمان بر خدا پوشیده نیست (5).

او کسی است که شما انسانها را در رحم ها به هر طور که بخواهد صورتگری می کند، معبودی به جز او نیست که عزیز و حکیم است (6).

ص: 2

بیان آیات

اشاره به آهنگ کلی سوره مبارکه آل عمران و زمان و موقعیت نزول آن

سوره آل عمران، این مقصود را دنبال می کند که مؤمنین را به توحید کلمه بخواند، تشویقشان کند تا هر چه زودتر یک پارچه شوند، و خود را برای مقابله با دشمنان یعنی یهود و نصارا و مشرکین آماده سازند، باید در مقابل ناملایماتی که می بینند صبر کنند، زیرا موقعیتی بس خطرناک دارند، چون دشمنان مشغول جمع آوری نیرو هستند و در خاموش کردن نور خدا با دست و دهان خود یک دل و یک جهت شده اند.

این احتمال خیلی به ذهن نزدیک می رسد که سوره آل عمران همه اش یکباره نازل شده باشد، برای اینکه آیاتش که دویست آیه است ظهوری روشن در بهم پیوستگی و انسجام دارد، و از اول تا به آخر متناسب با هم است، و پیداست که همه اغراض آنها بهم مربوط است.

و به همین جهت این احتمال از هر احتمالی دیگر بنظر قوی تر می آید، که بگوئیم این سوره وقتی به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نازل شده که تا حدودی دعوتش جا افتاده بود برای اینکه در بین آیاتش، هم سخنی از جنگ احد، و واقعه مباهله و نفرین کردن با نصارای نجران، و یادی از کار یهود دیده می شود و هم تحریکی نسبت به مشرکین است. و نیز مسلمانان را به صبر می خواند، و دستور می دهد تا یکدیگر را به صبر سفارش کنند، و دست به دست یکدیگر داده وحدتی تشکیل دهند.

و همه اینها مؤید این معنا است که سوره مورد بحث، در روزگاری نازل شده که مسلمانان، مبتلا به دفاع از حوزه دین بودند، دفاعی که برای آن، همه قوا و ارکان خود را بسیج کرده بودند.

از یک طرف در اثر فتنه جوئیهای یهود و نصارا در داخل جمعیت خود، با درگیریها و فتنه و آشوبها روبرو بودند، فتنه هایی که تشکل آنان را سست می کرد، باید برای خاموش کردن آشوبهای آنان قسمت عمده ای از وقت خود را صرف احتجاج و بگومگوی با آنان کنند، و از سوی دیگر با مشرکین درگیر بودند، و باید با آنها بجنگند، و همیشه در حال آماده باش بوده و لحظه ای امنیت نداشته باشند، چون در آن ایام اسلام در حال انتشار بوده و آوازه اش همه جا را پر کرده بود، و مردم دنیا چه یهودش و چه مسیحیش و چه مشرکش همه علیه اسلام قیام کرده بودند.

ص: 3

از پشت سر این سه طایفه دو امپراطوری بزرگ آن روز دنیا یعنی روم و ایران و غیره نیز چنگ و دندان نشان می دادند.

خدای سبحان در این سوره از حقایق و معارفی که بشر را به سوی آنها هدایت فرموده آن مقداری را که باعث دلگرمی مؤمنین است یادآور می شود تا مؤمنین، هم دلخوش شوند و هم آلودگی شبهات و وساوس شیطانی و تسویلات اهل کتاب از دلهاشان زایل شود، و هم برایشان روشن گردد که خدای تعالی هرگز از تدبیر ملک خود غافل نبوده، و خلق او را عاجز نکرده اند، و اگر دین خود را تشریع نموده و جمعی از بندگانش را بسوی آن دین هدایت نموده، همه بر طبق طریقه و عادت جاریه و سنت دائمی خود بوده، و آن سنت عبارت است از سنت علل و اسباب پس مؤمن و کافر هم طبق همین سنت علل و اسباب زندگی می کنند، یک روز دنیا به کام کافر و روزی دیگر به کام مؤمن است چون دنیا میدان امتحان است، و امروز روز عمل و فردا روز جزا است.

" اللَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ" بحث پیرامون این آیه، در تفسیر آیة الکرسی گذشت، و حاصل بحث در آنجا این شد که این آیه می خواهد بفهماند که قیام خدای تعالی به ایجاد و تدبیر عالم قیامی اتم است. پس نظام موجودات از هر جهت تحت قیمومت خدای تعالی است، هم نظامی که در اعیان آنها است، و هم نظامی که در آثار آنها برقرار است آنهم نه تنها قیمومت در تاثیر، نظیر قیمومتی که اسباب طبیعی فاقد شعور در مسببات دارند، بلکه قیمومتی با حیات که مستلزم علم و قدرت است.

پس علم الهی نافذ در همه زوایای عالم است، و هیچ چیز از عالم برای خدا پنهان نیست. قدرت او هم بر همه عالم مسلط است، در هیچ گوشه عالم چیزی واقع نمی شود مگر آنچه او وقوعش را خواسته، و اذن داده باشد.

و به همین جهت دنبال این جمله بعد از دو آیه فرموده:" إِنَّ اللَّهَ لا یَخْفی عَلَیْهِ شَیْ ءٌ فِی الْأَرْضِ وَ لا فِی السَّماءِ، هُوَ الَّذِی یُصَوِّرُکُمْ فِی الْأَرْحامِ کَیْفَ یَشاءُ ...".

و با در نظر گرفتن اینکه شش آیه اول سوره، جنبه دورنما برای این سوره دارد، و آنچه در این سوره به تفصیل آمده در این شش آیه به اجمال آمده- و با در نظر گرفتن غرض سوره که قبلا گفتیم- می فهمیم که: آیه مورد بحث، مطالب شش آیه بلکه سراسر سوره را با بیانی کلی آغاز می کند، بیانی که غرض سوره، از همان استنتاج می شود، هم چنان که از دو آیه اخیر یعنی آیه:" إِنَّ اللَّهَ لا یَخْفی عَلَیْهِ ..." و آیه" هُوَ الَّذِی یُصَوِّرُکُمْ ..." استنتاج می شود.

ص: 4

بنا بر این از این شش آیه، آن قسمتی که دورنمای سوره است دو آیه وسط است که می فرماید:" نَزَّلَ عَلَیْکَ الْکِتابَ- تا جمله- عَزِیزٌ ذُو انْتِقامٍ".

و بنا بر این برگشت معنای آیه به این می شود که فرموده باشد بر مؤمنین واجب است متذکر شوند به اینکه آن خدایی که به وی ایمان آورده اند، خدایی است واحد در الوهیت. و قائم بر خلقت و تدبیر عالم، آن هم قیامی با حیات، پس او هرگز در ملکش مغلوب نمی شود، و چیزی بدون مشیت و اذن او واقع نمی شود.

مؤمنین وقتی متذکر این معانی بشوند آن وقت یقین می کنند که هم او این کتاب را که هادی به سوی حق و فارق و ممیز میان حق و باطل است نازل کرده، و نیز می فهمند که خدای تعالی در فرستادن این کتاب و هدایت خلق به سوی حق و جدا سازی حق از باطل همان روشی را جاری ساخته که در عالم اسباب و ظرف اختیار جاری ساخته است.

پس هر کس به اختیار خود ایمان آورد به پاداش عمل خود می رسد، و هر کس هم کفر بورزد او نیز به کیفر رفتار خود خواهد رسید، برای اینکه خدای سبحان، عزیز و دارای انتقام است.

اما عزیز است: برای اینکه او خدایی است که هیچ معبودی و حاکمی جز او نیست، تا در این جهات حکمی براند، و خدا را در حکمش مقهور خود سازد.

و اما اینکه دارای انتقام است: برای اینکه، اولا امور بندگان بر او پوشیده نیست، و ثانیا هیچ مخلوقی نمی تواند در عمل خود و کفرش از تحت اراده و مشیت او خارج شود.

" تنزیل" بر تدریج نزول دلالت دارد

" نَزَّلَ عَلَیْکَ الْکِتابَ بِالْحَقِّ مُصَدِّقاً لِما بَیْنَ یَدَیْهِ" در سابق گفتیم: کلمه" تنزیل" بر تدریج دلالت دارد، هم چنان که کلمه" انزال" بر نزول یکپارچه دلالت می کند.

ممکن است شما به گفته ما خرده گرفته و بگویید: همه جا کلمه" تنزیل" به معنای نزول تدریجی نیست، به شهادت اینکه در آیه:" لَوْ لا نُزِّلَ عَلَیْهِ الْقُرْآنُ جُمْلَةً واحِدَةً" (1) می بینیم که مشرکین صریحا اعتراض می کنند که چرا قرآن یکپارچه بر آن جناب نازل نشده، پس تنزیل در این آیه به معنای نزول دفعی است، نه تدریجی. و در آیه:" أَنْ یُنَزِّلَ عَلَیْنا مائِدَةً" (2) که حواریین عیسی (علیه السلام) از آن جناب تقاضا می کنند تا مائده ای از آسمان برایشان فرستاده شود نیز به

ص: 5


1- سوره فرقان آیه 32.
2- سوره مائده آیه 112.

این معنا است، چون معلوم است نزول مائده دفعی بوده نه تدریجی، و در آیه شریفه" لَوْ لا نُزِّلَ عَلَیْهِ آیَةٌ" (1) که کلمه" تنزیل" در نزول دفعی یک آیه استعمال شده از این جهت بوده که یک آیه اگر نازل شود دفعتا می شود نه به تدریج، و اگر در آیه" قُلْ إِنَّ اللَّهَ قادِرٌ عَلی أَنْ یُنَزِّلَ آیَةً" (2) کلمه" تنزیل" ظهور در نزول دفعی دارد نه تدریجی، باز به خاطر این است که پاسخ از سؤال جمله قبلی است که می گفتند:" لَوْ لا نُزِّلَ عَلَیْهِ آیَةٌ".

و به همین جهت بعضی از مفسرین گفته اند: بهتر آنست که بگوئیم معنای" نَزَّلَ عَلَیْکَ الْکِتابَ" انزال بعد از انزال و به عبارت دیگر انزال دفعی است تا این اشکال وارد نشود.

لیکن ما در پاسخ می گوییم: اینکه گفتیم تنزیل به معنای نزول تدریجی است، لازمه اش این نیست که بین نزول یک آیه و آیه دیگر زمان قابل توجهی فاصله شده باشد.

توضیح اینکه: هر مرکبی را از چند جزء ترکیب یافته در نظر بگیریم، وجودش یک نسبت به مجموع و کل اجزا دارد، و یک نسبت به وجود تک تک اجزای خود، اگر نسبتی را که به کل اجزا دارد در نظر بگیریم موجود واحدی خواهد بود، موجودی که نه تدریج می پذیرد و نه تقسیم، و اگر نسبتی را که وجود آن با وجود تک تک اجزایش دارد در نظر بگیریم البته یک چیز، چند چیز خواهد بود، و تدریج هم می پذیرد، هم چنان که می بینیم قرآن کریم فرود آمدن باران را هم به" انزال" تعبیر کرده و هم به" تنزیل"، چنان که فرموده:" أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً" (3)، و هم فرموده:" وَ هُوَ الَّذِی یُنَزِّلُ الْغَیْثَ" (4).

در تعبیر اول نسبت وجود باران با سراسر اجزای آن در نظر گرفته شده و در نتیجه یک امر اعتبار شده، و در تعبیر دوم نسبت وجود باران با اجزای آن که یکی پس از دیگری فرود می آید در نظر گرفته شده، و قهرا یک امر تدریجی اعتبار شده است.

پس منظور از نازل شدن" تدریجی" قرآن، این نیست که بین نزول یک جزء و جزء دیگر، زمانی طولانی فاصله شده باشد و آیاتی که به عنوان نقض و اشکال ذکر شد، گفتار ما را نقض نمی کند، برای اینکه منظور از نزول قرآن" جُمْلَةً واحِدَةً" در آیه 32 سوره فرقان این است که خوب بود اجزای قرآن بدون وقفه، و پشت سر هم نازل شود، چنان که آیات یک واقعه، پشت

ص: 6


1- چرا آیتی بر او نازل نشد. سوره انعام آیه 37.
2- بگو خدا قادر است که آیتی را نازل کند. سوره انعام آیه 37.
3- سوره رعد آیه 17.
4- سوره شوری آیه 18.

سر هم نازل می شده، بدون اینکه فاصله زیادی میان آنها افتاده باشد و این نوع نزول هم نزول تدریجی است. پس آیه نامبرده گفتار ما را نقض نمی کند و همچنین سایر آیاتی که به عنوان نقض ذکر کردند، هیچیک نقض نیست (داستان مائده نیز ناقض نیست، برای اینکه نزول آن هم به تدریج است، اول باید سفره را انداخت بعد نان و سپس خورش را در آن نهاد" مترجم") و با این بیان، جواب از بقیه آیاتی که ذکر شده بود روشن می شود.

و اما اینکه بعضی برای دفع نقض نامبرده گفته اند که: بهتر آنست بگوییم معنای" نَزَّلَ عَلَیْکَ الْکِتابَ" انزال بعد از انزال و به عبارت دیگر انزال دفعی است علاوه بر اینکه صرف استحسانی است که به هیچ وجه نباید در استعمال لغت ها راه یابد، نقض های نامبرده را جواب نمی گوید، برای اینکه انزال بعد از انزال نیز تنزیل است، یعنی نزول تدریجی است، و باید از آن به تنزیل تعبیر کرد پس این سؤال باقی است که چرا فرمود:" لَوْ لا نُزِّلَ عَلَیْهِ الْقُرْآنُ جُمْلَةً واحِدَةً" (1) و یا فرمود:" أَنْ یُنَزِّلَ عَلَیْنا مائِدَةً" (2) و یا" لَوْ لا نُزِّلَ عَلَیْهِ ..." (3).

وجه اینکه قرآن کریم در باره وحی، تعبیر انزال و تنزیل (فرود آمدن) را بکار برده است

و اما این سؤال که اصلا چرا قرآن کریم وحی را به تنزیل و انزال که لازمه معنایش فرود آمدن از مکانی والا و یا مقامی والا است تعبیر فرموده؟ جوابش این است که وقتی مقام خدای تعالی بلندترین مقام باشد و آیات قرآنی و یا اوامر و نواهی از آن مقام بسوی بندگان صادر می شود قهرا مقام بندگان مقامی پایین تر خواهد بود، که دستورات الهی در آن مقام مستقر می شود و خدای تعالی مقام خود را بلند و درجات خود را رفیع خوانده، فرموده:" إِنَّهُ عَلِیٌّ حَکِیمٌ" (4).

و نیز قرآن کریم را نازل از ناحیه خود خوانده و فرموده:" وَ لَمَّا جاءَهُمْ کِتابٌ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ مُصَدِّقٌ لِما مَعَهُمْ" (5).

پس به این دو اعتبار، یعنی بلندی مقام خدا، و پستی مقام عبودیت، صحیح است که آمدن قرآن از آن مقام به این مقام را نزول خواند.

ص: 7


1- سوره فرقان آیه 32. [.....]
2- سوره مائده آیه 112.
3- سوره انعام آیه 37.
4- سوره شوری آیه 51.
5- همین که بسوی شان بیامد کتابی از ناحیه خدا که کتابهای قبلی را امضا می کرد. سوره بقره آیه 89.

و به عبارت دیگر، استقرار وحی در قلب شریف رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را نازل شدن وحی از خدا به آن حضرت دانست. چون خدای تعالی در آیه:" إِنَّهُ عَلِیٌّ حَکِیمٌ" (1) مقام خود را مقامی والا و بلند خوانده، البته در آیه:" وَ لَمَّا جاءَهُمْ کِتابٌ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ مُصَدِّقٌ لِما مَعَهُمْ" (2) استقرار وحی در قلب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را به آمدن کتاب هم تعبیر کرده است.

و اما اینکه در آیه مورد بحث فرمود:" بالحق" مفسرین در معنای آن گفته اند: بطور کلی حق و صدق عبارت است از خبر مطابق با واقع، با این تفاوت که چنین خبری را از آن جهت که در مقابلش واقعیتی خارجی و ثابت، وجود دارد حق گویند، و از این جهت که خود خبر مطابق با آن واقعیت خارجی است صدق می نامند.

بنا بر این اطلاق کلمه" حق" که به معنای اعیان خارجی و امور واقعی است بر خدای تعالی و گفتن اینکه" خدا حق است" و نیز اطلاقش بر حقایق خارجیه و گفتن اینکه" موجودات خارجی حق هستند" از این بابت است که خبر دادن از خدا و از حقایق خارجیه خبری است مطابق با واقع، و به هر حال مراد از" حق" در آیه شریفه، امر ثابت است، امری است که بطلان نمی پذیرد.

و ظاهرا حرف" با" در کلمه" بالحق" مصاحبت را می رساند، و آیه چنین معنا می دهد که: خدای تعالی کتاب را بر تو نازل کرد نازل کردنی همراه با حق، به طوری که حق از آن جدا نخواهد بود، و همراه بودنش با حق باعث می شود که نه بعدها بطلان عارضش بشود، و نه در حین نزول آمیخته با بطلان باشد. پس این کتاب از اینکه روزی بطلان بر او چیره گردد ایمن است، پس در جمله" نَزَّلَ عَلَیْکَ الْکِتابَ بِالْحَقِّ" استعاره به کنایه بکار رفته البته مفسرین در معنای حرف" با" وجوهی دیگر ذکر کرده اند که خالی از اشکال نیست.

و اما اینکه فرمود:" مصدقا" تصدیق از ماده صدق است، وقتی گفته می شود من گفتار فلانی را تصدیق کردم، معنایش این است که با آن معامله صدق نمودم و اعتراف دارم که او راست می گوید، و همچنین وقتی گفته می شود: فلان گفتار را تصدیق دارم معنایش این است که به راستی و درستی آن اعتراف کردم.

و مراد از جمله:" لِما بَیْنَ یَدَیْهِ" کتب آسمانی حاضر در عصر نزول قرآن یعنی تورات

ص: 8


1- سوره شوری آیه 51.
2- سوره بقره آیه 89.

و انجیل است، چنان که در سوره مائده آیه 48 صریحا بیان کرده که مراد از این جمله، تورات و انجیل است که در هر دو هدایت است.

و این آیه شریفه خالی از دلالت بر این معنا نیست که تورات و انجیلی که آن روز در دست یهود و نصارا بوده، همه اش تحریف شده نبوده بلکه پاره ای از مطالب آن همان تورات و انجیل واقعی بوده، که بر موسی و عیسی (علیه السلام) نازل شده، اما همه آنها آیاتی که از طرف خدا نازل شده باشد نبوده، بلکه دستخوش سقط و تحریف شده است.

و این نیز مسلم است که تورات و انجیل زمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همین تورات و انجیل چهارگانه (مرقس، یوحنا، متی و لوقا) زمان ما بوده است.

پس قرآن کریم این تورات و اناجیل را فی الجمله نه صد در صد قبول دارد، و نیز به وقوع تحریف، و دستخوردگی آن شهادت داده می فرماید:" وَ لَقَدْ أَخَذَ اللَّهُ مِیثاقَ بَنِی إِسْرائِیلَ- تا آنجا که می فرماید: وَ جَعَلْنا قُلُوبَهُمْ قاسِیَةً یُحَرِّفُونَ الْکَلِمَ عَنْ مَواضِعِهِ، وَ نَسُوا حَظًّا مِمَّا ذُکِّرُوا بِهِ- تا آنجا که می فرماید وَ مِنَ الَّذِینَ قالُوا إِنَّا نَصاری، أَخَذْنا مِیثاقَهُمْ، فَنَسُوا حَظًّا مِمَّا ذُکِّرُوا بِهِ ..." (1) که ترجمه اش در همین سوره می آید و در سه جا از این آیه از وقوع تحریف و سقط در تورات و انجیل خبر داده است.

" وَ أَنْزَلَ التَّوْراةَ وَ الْإِنْجِیلَ مِنْ قَبْلُ هُدیً لِلنَّاسِ"

معنای کلمه" تورات" و" انجیل"

کلمه تورات لغتی است که در زبان عبرانی به معنای شریعت در زبان عربی است، و کلمه" انجیل" به قول بعضی، یونانی و بقول بعضی دیگر در اصل فارسی بوده، و به معنای بشارت است و ما ان شاء اللَّه در سوره مائده آن جا که می فرماید:" إِنَّا أَنْزَلْنَا التَّوْراةَ فِیها هُدیً وَ نُورٌ ..." (2) بحث مفصلی در باره این دو کتاب خواهیم کرد.

قرآن کریم اصرار دارد که همیشه از کتاب عیسی به لفظ انجیل تعبیر کند نه اناجیل، و نیز اصرار دارد آن یک انجیل را نازل از ناحیه خدا بداند، و با در نظر گرفتن اینکه انجیل ها متعدد هستند، و از آنها آنچه قبل از قرآن و در عصر نزول آن در دست مردم موجود بوده چهار عدد بوده 1- لوقا 2- مرقس، 3- متی، 4- یوحنا.

معلوم می شود از اینها آن انجیلی که از ناحیه خدای تعالی نازل شده یکی بوده باقی انجیل ها کتاب آسمانی نبوده، یعنی همه انجیل های موجود دست خورده و تحریف شده اند، و

ص: 9


1- سوره مائده آیه 11 تا 14.
2- سوره مائده آیه 44.

بهر حال ذکر تورات و انجیل در آیه مورد بحث یعنی در اول سوره، خالی از نوعی تعریض و کنایه به یهود و نصارا نیست، تعریض و طعنه به اعمالی که کردند، و به سخنانی که در مورد تولد عیسی و نبوت و به آسمان رفتنش زدند.

" وَ أَنْزَلَ الْفُرْقانَ"

معنای" فرقان" و موارد استعمال آن در قرآن مجید

کلمه" فرقان"بطوری که در صحاح آمده به معنای چیزی است. که میان حق و باطل جدایی بیندازد، ولی دلالت ماده این کلمه اعم است یعنی دلالت بر صرف جدا سازی دارد، چه جدا سازی حق از باطل و چه جدا سازی نخود از کشمش مثلا، و یا هر جدا سازی دیگر، هم چنان که می بینیم در قرآن کریم در مورد جدا سازی مردم استعمال شده آنجا که فرموده:

" یَوْمَ الْفُرْقانِ یَوْمَ الْتَقَی الْجَمْعانِ" (1).

و نیز فرموده:" یَجْعَلْ لَکُمْ فُرْقاناً" (2).

چیزی که هست مطلوب از این جدا سازی در درگاه خدای تعالی حتما امری است که به هدایت برگشت کند، و در باره آن باشد، و جدا سازی مربوط به این مساله حتما همان جدا سازی بین حق و باطل خواهد بود حق و باطل در عقاید و در معارف، و نیز تعیین اینکه بنده خدا چه وظایفی دارد، و چه چیزهایی جزء وظایف او نیست.

در نتیجه معنای جمله مورد بحث، با مطلق معارف الهیه منطبق می شود، چه معارف اصلی و چه فرعی، چه آنهایی که در کتابش بیان شده و چه آنهایی که به زبان انبیایش جاری گشته، و لذا می بینیم در آیه:" وَ لَقَدْ آتَیْنا مُوسی وَ هارُونَ الْفُرْقانَ" (3) همه آنچه را که بر موسی و هارون نازل کرده فرقان نامیده است.

و نیز در آیه:" وَ إِذْ آتَیْنا مُوسَی الْکِتابَ وَ الْفُرْقانَ" (4) غیر از کتاب تورات سایر دستورات نازله بر موسی (علیه السلام) را نیز فرقان خوانده است.

و در آیه:" تَبارَکَ الَّذِی نَزَّلَ الْفُرْقانَ عَلی عَبْدِهِ لِیَکُونَ لِلْعالَمِینَ نَذِیراً" (5) فرموده:

بلند مرتبه است آن خدایی که فرقان را بر بنده اش نازل کرد تا برای همه عالمیان نذیر باشد.

ص: 10


1- روز فرقان، روزی که همه گروه ها جمع می شوند، و یک دیگر را دیدار می کنند و نیک از بد جدا می شود. سوره انفال آیه 41.
2- برایتان فرقانی قرار می دهد. سوره انفال آیه 29.
3- سوره انبیاء آیه 48.
4- سوره بقره آیه 53.
5- سوره فرقان آیه 1.

و این فرقان از نظر معنا، با میزان منطبق است، چون در آیه:" لَقَدْ أَرْسَلْنا رُسُلَنا بِالْبَیِّناتِ وَ أَنْزَلْنا مَعَهُمُ الْکِتابَ وَ الْمِیزانَ لِیَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ" (1) بجای کتاب و فرقان کتاب و میزان را ذکر کرده است.

و نیز این آیه در معنای آیه:" کانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً فَبَعَثَ اللَّهُ النَّبِیِّینَ مُبَشِّرِینَ وَ مُنْذِرِینَ وَ أَنْزَلَ مَعَهُمُ الْکِتابَ بِالْحَقِّ لِیَحْکُمَ بَیْنَ النَّاسِ فِیمَا اخْتَلَفُوا فِیهِ" (2) است.

پس میزان مثل فرقان عبارت است از دینی که میان مردم بحق و عدالت حکم می کند، در عین حال معارف و وظایف بندگی را هم در برداشته است (و خدا داناتر است).

ولی بعضی از مفسرین گفته اند: مراد از فرقان، تنها قرآن است.

بعضی دیگر گفته اند: فرقان هر دلیلی است که میان حق و باطل جدایی می اندازد.

بعضی دیگر گفته اند: مراد، حجت قاطعی است که رسول خدا (صلی الله علیه و آله) علیه کسانی اقامه می کرد که با آن حضرت بر سر عیسی (علیه السلام) احتجاج و مشاجره می کردند، لیکن بهترین وجه همان است که ما ذکر کردیم.

" إِنَّ الَّذِینَ کَفَرُوا بِآیاتِ اللَّهِ، ... ذُو انْتِقامٍ" کلمه" انتقام" بطوری که گفته اند به معنای مجازات بدکاران بر طبق بدکاری آنان است، و لازمه این معنا آن نیست که حتما غرض داغ دل گرفتن هم در بین باشد، چون داغ دل گرفتن از لوازم انتقامهای معمول در بین ما است، نه از لوازم معنای لغوی این کلمه، چون بدی بدکاران در میان ما انسان ها باعث منقصت و ضرری برای ما می شود و ما با مجازات بدکار، می خواهیم قلب خود را التیام دهیم، و اگر نمی توانیم ضرری را که بدکار متوجه ما کرده جبران کنیم، لا اقل داغ دلی از وی بگیریم.

و اما خدای عز و جل ساحتش عزیزتر و مقدس تر از آن است که از اعمال بندگان بد کارش متضرر شود، و یا العیاذ باللَّه نقصی بر او وارد آید، لیکن وعده داده- و وعده او حق است- که بزودی در میان بندگانش به حق قضاوت کند، و اعمال آنان را جزا دهد، اگر خیر است خیر و اگر شر است شر، چنان که فرمود:" وَ اللَّهُ یَقْضِی بِالْحَقِّ" (3).

و نیز فرمود:" لِیَجْزِیَ الَّذِینَ أَساؤُا بِما عَمِلُوا وَ یَجْزِیَ الَّذِینَ أَحْسَنُوا بِالْحُسْنَی" (4) و

ص: 11


1- سوره حدید آیه 25. [.....]
2- سوره بقره آیه 213.
3- سوره مؤمن آیه 20.
4- تا کسانی را که بدی کردند به آنچه کرده اند جزا دهد، و کسانی را که احسان کرده اند پاداشی بهتر دهد. سوره نجم آیه 31.

چگونه چنین نباشد، با اینکه عزیز علی الاطلاق است، ساحت او منیع تر از آن است که حرمتش هتک شود. دیگران هم گفته اند، که کلمه عزیز در اصل به معنای امتناع است.

" إِنَّ الَّذِینَ کَفَرُوا بِآیاتِ اللَّهِ لَهُمْ عَذابٌ شَدِیدٌ ...".

این آیه از آن جهت که مطلق است یعنی معین نکرده است که مقصود از عذاب شدید چیست، آیا عذاب دنیا است یا آخرت، ممکن است شامل عذاب دنیوی هم بشود. و این خود یکی از حقایق قرآنی است که چه بسا مفسرین از آن غافل مانده، و آن طور که باید پیرامون آن بحث نکرده اند، و این بی توجهی، علتی جز این نداشته که ما چیزی را عذاب نمی شماریم، مگر وقتی که جسم ما را به درد آورد، و متالم سازد و یا نقص و یا فسادی در نعمت های مادی ما پدید آورد. مثلا مال ما را از بین ببرد، و یا یکی از عزیزان ما را بمیراند، یا بدن ما را مریض کند، با اینکه آنچه قرآن در تعلیمات خود از عذاب اراده کرده غیر این است.

گفتاری در اینکه:کلمه عذاب در اصطلاح قرآن به چه معنا است

اشاره

حال ببینیم از آیات قرآنی، در باره عذاب، چه معنایی را استفاده می کنیم؟ قرآن کریم زندگانی کسانی را که پروردگار خود را فراموش کرده اند هر قدر هم زندگی بسیار وسیعی داشته باشند زندگانی بسیار تنگ و سختی می داند و می فرماید:" وَ مَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِکْرِی فَإِنَّ لَهُ مَعِیشَةً ضَنْکاً" (1).

و باز قرآن کریم مال و اولاد را که در نظر ما نعمت گوارا می آید، عذاب خوانده، می فرماید:" وَ لا تُعْجِبْکَ أَمْوالُهُمْ وَ أَوْلادُهُمْ، إِنَّما یُرِیدُ اللَّهُ أَنْ یُعَذِّبَهُمْ بِها، فِی الدُّنْیا وَ تَزْهَقَ أَنْفُسُهُمْ وَ هُمْ کافِرُونَ" (2).

شادی و غم، رنج و راحت دائر مدار طرز فکر آدمی است

و حقیقت امر همانطور که بیان اجمالی آن در تفسیر آیه:" وَ قُلْنا یا آدَمُ اسْکُنْ أَنْتَ وَ زَوْجُکَ الْجَنَّةَ" (3) گذشت، این است که مسرت و اندوه و شادی و غم و رغبت و نفرت و رنج و راحت آدمی دایر مدار طرز فکر آدمی در مساله سعادت و شقاوت است.

ص: 12


1- و کسی که از یاد من اعراض کند زندگی سختی خواهد داشت. سوره طه آیه 124.
2- خیلی شیفته اموال و اولاد آنان نباش که خدا می خواهد با همان اموال و اولاد عذاب شان نموده و دلهای شان را از حسرت آب کند، و بمیرند در حالی که کافر باشند. توبه آیه 85.
3- سوره بقره آیه 35.
سعادت و شقاوت روحی و جسمی، و اینکه افراد بی خدا در هر حال پریشان روز هستند

این اولا، و در ثانی سعادت و شقاوت و آن عناوین دیگری که همان معنا را می رساند، به اختلاف موردش مختلف می شود، سعادت و شقاوت روح، امری است و سعادت و شقاوت جسم، امری دیگر، و همچنین سعادت و شقاوت انسان، امری است و سعادت و شقاوت حیوان امری دیگر، و به همین مقیاس.

و انسان دنیاپرست و مادی که هنوز متخلق به اخلاق خدایی نشده و با ادب الهی بار نیامده تنها و تنها کامیابی های مادی را سعادت می داند، و کمترین اعتنایی به سعادت روح و کامیابی های معنوی ندارد.

قهرا چنین کسی هر چه زور دارد در این مصرف می کند که مال بیشتر و فرزندان (دغلکارتر) و جاه و مقام منیع تر و سلطه و قدرت بیشتری به دست آورد و در آغاز، راه به دست آوردن خالص و بی دردسر آنها را، آرزو می کند، و این خیال را در سر می پروراند که این امور، تنعم و لذت خالص است. ما دام که به دست نیاورده اینطور خیال می کند و از نداشتن آن حسرت می خورد، ولی وقتی بدست می آورد می بیند: نه، آن طور هم که خیال می کرده نیست، اگر یک لذت در آن هست هزار الم و ناراحتی هم همراه دارد، برای اینکه آن طور که می پنداشت کامل به تمام معنا نیست بلکه نواقصی دارد، و رفع همان نواقص، گرفتاریها دارد، و اسبابی می خواهد، در اینجا بشدت، دل به آن اسباب می بندد، ولی وقتی به سراغ اسباب می رود متوجه می شود که آنها هم هیچکاره هستند، در نتیجه یک حسرت دیگر هم از این بابت بر دلش می نشیند. آری او مسبب الاسباب را نیافته و به وی دل نبسته تا همواره و در هر حال دلی آرام، و در برابر هر مصیبتی تسلیتی در داخل جان خود داشته باشد، لذا در برخورد با هر سببی حسرتی دیگر بر دلش می نشیند.

پس افراد مادی و بی خبر از خدای لا یزال، در حسرت بسر می برند، تا چیزی را ندارند از نداشتن آن حسرت می خورند، و وقتی به آن دست می یابند باز متاسف گشته و از آن اعراض نموده چیزی بهتر از آن را می جویند، تا بلکه با به دست آوردن آن عطش درونی خود را تسکین دهند، حال افراد مادی، در دو حال (دارایی و نداری) چنین است.

و اما قرآن کریم انسان را موجودی مرکب از روحی جاودانی، و بدنی مادی و متغیر می داند، انسان از نظر قرآن همواره با چنین وصفی قرار دارد، تا بسوی پروردگار خود برگردد، در آن موقع است که خلود و جاودانگی آدمی شروع می شود و دیگر دچار زوال (و دگرگونگی) نمی گردد.

پس، از نعمتهای دنیا بعضی مانند علم، تنها مایه سعادت روح آدمی است، و بعضی

ص: 13

مانند مال و فرزندی که او را از یاد خدا باز ندارد، مایه سعادت روح و جسم او خواهد بود، آنهم چه سعادت بزرگی.

و همچنین بعضی از حوادث که مایه محرومیت و نقص جسم آدمی است، ولی برای روح جاودانه او سعادت است، مانند شهادت در راه خدا، و انفاق مال و سایر امکانات در این راه، که این نیز از سعادت آدمی است، همچون تحمل نوشیدن دوای تلخ است که دقایقی آدمی را ناراحت می کند ولی مدت طولانی مزاجش را سالم می سازد.

و اما آنچه که خوش آیند جسم و مضر به روح آدمی است، مایه شقاوت آدمی و عذاب او است، و قرآن کریم اینگونه اعمال را که تنها لذت جسمانی دارد، متاعی قلیل خوانده، که نباید به آن اعتنا کرد. و در این باره فرموده است:" لا یَغُرَّنَّکَ تَقَلُّبُ الَّذِینَ کَفَرُوا فِی الْبِلادِ، مَتاعٌ قَلِیلٌ ثُمَّ مَأْواهُمْ جَهَنَّمُ وَ بِئْسَ الْمِهادُ" (1).

و همچنین هر چیزی که مضر به روح و جسم، هر دو است، قرآن آن را نیز عذاب خوانده هم چنان که خود مادیین هم آن را عذاب می شمارند.

اما قرآن آن را از جهتی، و مادیین از نظری دیگر عذاب می دانند. قرآن آن را از این نظر عذاب می داند که مایه ناراحتی روح است، و مادیین از این نظر عذاب می دانند که مایه بدبختی و ناراحتی بدن است، نظیر انواع عذابهایی که بر امتهای گذشته نازل شده.

و قرآن در این باره می فرماید:" أَ لَمْ تَرَ کَیْفَ فَعَلَ رَبُّکَ بِعادٍ؟ إِرَمَ ذاتِ الْعِمادِ، الَّتِی لَمْ یُخْلَقْ مِثْلُها فِی الْبِلادِ، وَ ثَمُودَ الَّذِینَ جابُوا الصَّخْرَ بِالْوادِ، وَ فِرْعَوْنَ ذِی الْأَوْتادِ، الَّذِینَ طَغَوْا فِی الْبِلادِ، فَأَکْثَرُوا فِیهَا الْفَسادَ، فَصَبَّ عَلَیْهِمْ رَبُّکَ سَوْطَ عَذابٍ، إِنَّ رَبَّکَ لَبِالْمِرْصادِ" (2).

سعادت و شقاوت از دیدگاه اسلام

سعادت و شقاوت موجودات با شعور، بستگی به شعور و اراده آنها دارد چون ما یک امری را که در نظر دیگران لذیذ است ولی ما لذت آن را احساس نمی کنیم، سعادت خود نمی دانیم، هم چنان که امری را که برای دیگران الم انگیز است ولی ما از آن احساس الم و ناراحتی نمی کنیم، شقاوت نمی شماریم.

ص: 14


1- رفت و آمد و تسلط کفار در بلاد، تو را فریب ندهد، که بهره و نفعی اندک است، و بدنبال آن جایگاهی در جهنم است که بد جایگاهی است. سوره آل عمران آیه 197.
2- مگر ندیدی خدا با قوم عاد با آن بنای ستون دار که نظیر آن در شهرها ساخته نشده بود، چه کرد؟ و با فرعون صاحب میخ ها، همانها که در شهرها طغیان کردند، و در آن فساد بسیار کردند و پروردگارت تازیانه عذاب بر آنها فرود آورد، که پروردگار تو در کمین است. سوره فجر آیه 14.

از همین جا روشن می شود، روشی که قرآن در مساله سعادت و شقاوت طی کرده غیر از آن روشی است که مادیین پیش گرفته اند، و انسان فرو رفته در مادیات هم اگر بخواهد زندگیش گوارا شود باید از مکتبی پیروی کند که سعادت حقیقی را سعادت بداند، و شقاوت حقیقی را شقاوت بداند، چون قرآن آنچه واقعا سعادت است سعادت می داند، و آنچه براستی شقاوت است شقاوت می خواند.

قرآن به پیروان خود تلقین می کند که دل، به غیر خدا نبندند، و به آنان این باور را می دهد که تنها مالکی که مالک حقیقی هر چیز است خدا است، هیچ چیزی جز بوسیله خدا روی پای خود نمی ایستد، (چنین کسی اگر دوا می خورد دوای خدا را می خورد، و اگر غذا می خورد غذای او را می خورد، برای دوا و غذا و هیچ چیز استقلال در تاثیر قائل نیست" مترجم" و نیز چنین کسی هیچ هدفی را جز برای او دنبال نمی کند.

و چنین انسانی در دنیا چیزی بجز سعادت برای خود نمی بیند، آنچه می بیند یا سعادت روح و جسم او هر دو است، و یا تنها سعادت روح او است، و غیر این دو چیز را عذاب و دردسر می داند، بخلاف انسان دل بسته به مادیات و هوای نفس که چنین فردی چه بسا خیال کند آن اموال و ثروتی که برای خود جمع آوری کرده مایه خیر و سعادت او است، ولی به زودی بر خبط و گمراهی خود واقف می شود، و همان سعادت خیالی تبدیل به شقاوت یقینی می شود چنان که خداوند فرموده:" فَذَرْهُمْ یَخُوضُوا وَ یَلْعَبُوا حَتَّی یُلاقُوا یَوْمَهُمُ الَّذِی یُوعَدُونَ" (1).

و نیز فرموده:" لَقَدْ کُنْتَ فِی غَفْلَةٍ مِنْ هذا فَکَشَفْنا عَنْکَ غِطاءَکَ فَبَصَرُکَ الْیَوْمَ حَدِیدٌ" (2).

و نیز فرموده:" فَأَعْرِضْ عَنْ مَنْ تَوَلَّی عَنْ ذِکْرِنا، وَ لَمْ یُرِدْ إِلَّا الْحَیاةَ الدُّنْیا، ذلِکَ مَبْلَغُهُمْ مِنَ الْعِلْمِ" (3).

علاوه بر اینکه در هیچ جای دنیا و نزد هیچ یک از دنیاپرستان مادی، نعمتی که لذت خالص باشد وجود ندارد، بلکه اگر از نعمتی لذتی می برند همان لذت توأم با غم و اندوه است،

ص: 15


1- بحال خودشان وابگذار تا در مادیات فرو روند و سرگرم بازی باشد تا بناگاه روزی را که وعده داده شده اند دیدار کنند. سوره معارج آیه 42.
2- تو از این در غفلت بودی. ما پرده از پیش چشمت کنار زدیم، و در نتیجه امروز چشمانت تیزبین شده است. سوره ق آیه 22.
3- پس از هر کس که از یاد ما اعراض می کند و بجز زندگی دنیا نمی خواهند، روی برگردان، اینها سطح فکرشان اینقدر کوتاه است. سوره نجم آیه 30.

غم و اندوهی که خوشی آنان را تیره و تار می سازد.

از اینجا روشن می شود که درک و طرز فکری که در انسانهای موحد و مخصوصا در اهل قرآن است غیر درک و طرز فکری است که دیگران دارند، با اینکه هر دو طایفه از یک نوع هستند، یعنی هر دو انسانند، البته بین دو نقطه نهایی این دو طرز تفکر مراتب بسیاری هست، که صاحبان آن اهل ایمان هستند اما طایفه دیگر بخاطر نرسیدن به کمال تربیت و تعلیم الهی، کم و زیاد و یا زیادتر گرفتار انحراف فکری می شوند.

این بود آنچه ما می توانستیم از کلام خدای تعالی در باره مساله عذاب استفاده کنیم، لیکن در عین اینکه گفتیم کلمه عذاب در اصطلاح قرآن به معنای عذاب روحی تنها و یا روحی و جسمی است، چنان هم نیست که از استعمال این کلمه در مورد ناملایمات جسمانی فقط، امتناع بورزد، و آن را عذاب نداند، بلکه این کلمه را در آن مورد نیز بکار برده، از آن جمله، از ایوب حکایت کرده که گفت:" أَنِّی مَسَّنِیَ الشَّیْطانُ بِنُصْبٍ وَ عَذابٍ" (1).

و نیز فرموده:" وَ إِذْ أَنْجَیْناکُمْ مِنْ آلِ فِرْعَوْنَ یَسُومُونَکُمْ سُوءَ الْعَذابِ ..." (2) که عذابهای فرعون به بنی اسرائیل را از طرف خدا امتحان و از طرف فرعون و فی نفسه عذاب خوانده و نفرموده آنچه از ناحیه فرعون به شما بنی اسرائیل رسید عذاب خدا بود.

بیان آیات

اشاره

" إِنَّ اللَّهَ لا یَخْفی عَلَیْهِ شَیْ ءٌ فِی الْأَرْضِ وَ لا فِی السَّماءِ" در آیه قبلی، عذاب کفار و منکرین آیات خدا را، این چنین تعلیل کرد:" زیرا خدا عزیز و دارای انتقام است" و لیکن چون این تعلیل احتیاج به ضمیمه ای داشت که به وسیله آن مطلب تمام شود زیرا ممکن است کسی عزیز و دارای انتقام باشد لیکن کفر بعضی از کفار برایش پنهان مانده باشد، و در اثر بی خبری از آن، کفار نامبرده را عذاب نکند به همین جهت و برای اینکه بفهماند هیچ چیزی بر خدا پوشیده نیست، جمله مورد بحث را اضافه کرد، و فهماند که به همان جهت که عزیز است چیزی بر او پوشیده نیست، نه از محسوسات و نه از معنویات غایب از حس.

ممکن هم هست مراد از جمله:" شَیْ ءٌ فِی الْأَرْضِ وَ لا فِی السَّماءِ" اعمال بدنی و قلبی باشد، بهمان توجیهی که در آیه شریفه:" لِلَّهِ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الْأَرْضِ وَ إِنْ تُبْدُوا ما فِی أَنْفُسِکُمْ أَوْ تُخْفُوهُ یُحاسِبْکُمْ بِهِ اللَّهُ" (3) گذشت..]

ص: 16


1- خدایا شیطان مرا دچار گرفتاری و عذاب کرده. سوره ص آیه 41.
2- اعراف آیه 141.
3- سوره بقره آیه 284. [.....]

" هُوَ الَّذِی یُصَوِّرُکُمْ فِی الْأَرْحامِ کَیْفَ یَشاءُ" کلمه" تصویر" به معنای انداختن عکس چیزی یا کسی است، ولی کلمه" صورت" اعم از آنست و شامل تمامی چیزهای سایه دار و بی سایه می شود.

و کلمه" أرحام" جمع رحم است، و رحم زنان همانجایی است که نطفه و جنین در آنجا قرار می گیرد.

این آیه شریفه در معنای بالا بردن مطلب دو آیه قبل است، چون آن دو آیه می گفتند:

خدا کسانی را که به آیاتش کفر بورزند عذاب می کند، برای اینکه عزیز و منتقم است، و برای اینکه به اسرار و علتها آگاه است، پس او در کارش به هیچ وجه شکست نمی خورد.

کفر کافران، از حکم قضا و قدر و مشیت الهی خارج نیست

در این آیه می فرماید: بلکه مطلب از این هم مهمتر است، و آن کس که به آیات خدا کفر می ورزد، خوارتر و پست تر از آنست که با استقلال خودش و بدون اینکه خدای سبحان هیچ دخالتی داشته باشد بتواند به آیات خدا کفر بورزد، و در این کار به قدرت خود متکی باشد بدون اینکه خدا در این باره اذنی داده باشد تا در نتیجه او بر خدا غالب آمده باشد، و نظام عالم را که زیباترین نظام است بر هم بزند، و نیز بتواند اراده خود را بر اراده خدا تحمیل کند، بلکه اگر هم به آیات خدا کفر می ورزد، باز به خاطر این است که خدا به او چنین اذنی داده است یعنی خدای سبحان اموری را تنظیم کرده و آن امور تنظیم شده که همان عالم دنیا است، طوری تنظیم شده که نتیجه اش پدید آمدن موجوداتی دارای اختیار و به نام انسان باشد، تا زمینه آزمایش و امتحان، فراهم گردد، و هر کس بخواهد به اختیار خود ایمان آورد، و هر کس خواست به اختیار خودش کفر بورزد، پس هر دو طایفه هر چه بخواهند وقتی می خواهند که خدای رب العالمین هم خواسته باشد.

بنا بر این هیچ کفری و ایمانی و هیچ سرنوشت دیگری نیست مگر آنکه با تقدیر الهی است، و خلاصه حساب و کتابی دارد، و این خدای تعالی است که اشیا را طوری ردیف کرده که هر چیزی بتواند به هدفی که با اعمالش آن را دنبال می کند برسد، نخست آن هدف را به صورت خاص خودش یا به صورتی که راه رسیدن به آن برایش فراهم شده تصور بکند، و سپس با تلاش پی گیرش به آن هدف برسد.

پس خدای سبحان یگانه کسی است که همواره غالب بر امر خود، و قاهر در اراده خود، و مسلط بر خلق خویش است.

انسانهای گمراه خیال می کنند که هر چه می کنند تنها به اراده خود می کنند، و هر تصرفی را که در هر چیز می کنند تنها بخواست خود می کنند، و این خودشان هستند که با

ص: 17

اعمال خویش نظام متصل و به هم پیوسته خلقت را برهم می زنند، و به گمان خود از قضا و قدر الهی پیشی می گیرند، غافل از اینکه خود این نیز، قدر الهی است.

مراد از جمله:" یُصَوِّرُکُمْ فِی الْأَرْحامِ کَیْفَ یَشاءُ" هم همین است، یعنی می خواهد بفرماید: خدای سبحان اجزای وجود شما را در آغاز خلقت به نحوی قرار داده که در آخر هر مسیری شما را به آنچه می خواهید برساند، و خواستن شما به مقدار اذن او دخالت دارد، نه اینکه علت حتمی رسیدن به هدف باشد.

و اگر فقط تقدیر جاری در انسان را ذکر کرد، (نه تقدیر عمومی که در سراسر عالم جاری است) برای این بوده که آن تقدیر عمومی را فقط بر مورد انسان تطبیق دهد، و نیز برای این بود تا همانطور که در سابق نیز اشاره کردیم کنایه و تعریضی بر مسیحیان باشد، که گفتند مسیح، خدا است، خواست تا در آخر آیات مورد بحث، حق مطلب در مورد مسیح را بیان کند، چون نصارا نمی توانند این معنا را انکار کنند که مسیح هم مانند سایر انسانها در رحم مادر خود تکون یافته، و قبول دارند که آن حضرت خودش، خود را خلق نکرده.

در اوایل آیات مورد بحث در جمله:" نَزَّلَ عَلَیْکَ" خطاب را متوجه شخص رسول خدا (صلی الله علیه و آله) کرد، و در آخر این آیه در جمله" یصورکم" خطاب را متوجه عموم مردم نمود، و این عمومیت دادن به کلام آنهم بعد از خصوص بودن آن برای این است که دلالت کند بر اینکه ایمان مؤمنین هم مانند کفر کافران از حکم قضا و قدر الهی خارج نیست، تا دلهای مؤمنان از شنیدن این مطلب خرسند گشته، از اینکه مشمول رحمت خدا و موهبت الهیه او قرار گرفته و موفق به ایمان شده اند خوشحال گردند، و از شنیدن مساله قدر و مساله انتقام گیری خدا از کفار دلهایشان از این اندوه که چرا کفار کفر می ورزند، تسلی پیدا کند، و بفهمند که همین کفر کفار هم چوب خدا است.

" لا إِلهَ إِلَّا هُوَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ" در این جمله به همان مطلبی برگشت شده که گفتار در این آیات با آن مطلب آغاز شده بود، و آن مساله توحید بود و این جمله جنبه خلاصه گیری از آن مطلب است، تا آن را تاکید کرده باشد.

چون مسایل ذکر شده در این آیات، یعنی: هدایت خلق بعد از ایجاد آنها، و مساله انزال کتاب و فرقان، و مساله متقن بودن تدبیر الهی در عذاب کردن کفار، اموری است که بناچار باید مستند به اله و معبودی باشد تا آن امور را تدبیر کند، و از آنجا که هیچ معبودی به جز خدای تعالی وجود ندارد، پس تنها اوست که مردم را به سوی حق هدایت می کند، و بناچار همو است

ص: 18

که کتاب و فرقان نازل می کند، و همو است که کفار را با بلاهای آسمانی و زمینی خود عذاب می نماید، و آن خدا اگر هدایت می کند، و یا کتاب می فرستد، و یا گروهی را عذاب می کند، از روی حکمت و عزتش می باشد.

بحث روایتی

روایتی متضمن محاجه و مباحثه رسول اللَّه (صلی الله علیه و آله) با سران نصارای نجران

در مجمع البیان، از کلبی و محمد بن اسحاق و ربیع بن انس روایت کرده که گفته اند: اوایل این سوره تا حدود هشتاد و چند آیه در مورد هیات اعزامی از نجران نازل شده، که شصت نفر سواره بودند، و نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آمدند، در حالی که چهارده نفرشان از اشراف، و در بین آن چهارده نفر سه نفر پیشوا وجود داشت (1).

یکی به نام" عاقب" که امیر آن قوم و طرف مشورتشان بود، وی کسی بود که بدون رأیش هیچ کاری انجام نمی دادند. و نامش عبد المسیح بود.

دومی مردی ثروتمند بنام" ایهم" سید و بزرگ قوم بود، که با پول او این سفر را کرده بودند.

سومی مردی بنام" حارثة بن علقمه" کشیش و عالم دینی آنان و امام و مدرس مدارس آنان بود، و در میان قوم نجران شرافت و احترام خاصی داشت، کتب دینی را او به ایشان درس می داد، و پادشاهان روم، او را به ریاست دینی برگزیده و پاس حرمتش می داشتند، و به احترام او کلیساها بنا نهاده بودند، چون مردی فاضل و مجتهد در دین بود.

این هیات با داشتن چنین مردانی در مدینه به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وارد شده، و داخل مسجد آن جناب گشتند در حالی که آن حضرت نماز عصر را خوانده بود، هیات اعزامی همه، لباس رسمی کشیش ها در تن داشتند، جبه هایی قیمتی و رداهایی زیبا.

بعضی از صحابه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همین که این هیات را دیدند گفتند:

ما تا کنون مردانی به این وقار ندیده بودیم، اتفاقا وقتی وارد مسجد شدند هنگام نمازشان بود، طبق مراسم خود ناقوسی نواخته و برخاستند و در مسجد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به نماز ایستادند.

صحابه عرض کردند: یا رسول اللَّه اینها دارند در مسجد تو نماز می خوانند!!.ن.

ص: 19


1- مجمع البیان ج 1 ص 406 ط بیروت- لبنان.

حضرت فرمود: رهاشان کنید و کاری به کارشان نداشته باشید، آنان نمازشان را به طرف مشرق خواندند، پس از آن" ایهم" و" عاقب" با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) صحبت کردند. حضرت به ایشان فرمود:" باید که اسلام آورید".

عرض کردند ما که قبل از تو اسلام آورده ایم.

فرمود: شما دروغ می گویید، و تسلیم دین خدا نیستید، برای اینکه شما برای خدا فرزند قائل هستید، و صلیب را می پرستید، و گوشت خوک می خورید.

گفتند پس اگر مسیح پسر خدا نیست پدرش کیست؟ و آن گاه همگی با آن حضرت بگو مگو راه انداختند.

رسول خدا به" ایهم" و" عاقب" فرمود: مگر شما نمی دانید که هیچ فرزندی نیست مگر اینکه به پدرش شبیه است، و مگر این عقیده شما نیست؟.

عرض کردند: چرا همین طور است. فرمود: مگر شما معتقد نیستید که پروردگار ما زنده است و مرگ ندارد، و نیز مگر معتقد نیستید که عیسی موجودی فانی است و دستخوش مرگ می شود؟.

گفتند چرا همین طور است.

فرمود:مگر شما معتقد نیستید که پروردگار ما قیم بر هر چیز است، و هر موجودی را او حفظ می کند، و روزی می دهد؟ گفتند: بله همین طور است، فرمود: آیا عیسی هیچ یک از این صفات را دارد، آیا او هم قیم موجودات است، و حی لا یموت است، و حافظ و رازق عالم است؟.

گفتند:نه فرمود: پس او نمی تواند معبود باشد. و آیا شما معتقد نیستید که هیچ چیزی در آسمانها و زمین بر خدا پوشیده نیست؟.

گفتند:چرا همین طور معتقدیم.

فرمود:حال بگویید ببینیم عیسی هم همین علم را دارد، یا آن مقداری را از علم دارد که خدا به او داده گفتند: نه، عیسی چنان علمی ندارد.

فرمود:بله عیسی نمی تواند چنان علمی را داشته باشد، چون مخلوق است، یک روزی اصلا وجود نداشت، و روزی دیگری خدا او را در رحم مادرش آن طور که خودش می خواست صورتگری کرد، او غذا می خورد و آب می نوشید و فضولات بدن از او دفع می شد، و خدای سبحان اینطور نیست.

گفتند:بله همین طور است، فرمود: آیا شما معتقد نیستید که عیسی روزگاری در شکم

ص: 20

مادر بود، و مادرش او را مانند سایر مادران حمل می کرد، و پس از مدتی وضع حمل نمود، همانطور که سایر زنان فرزند خود را می زایند و فرزند خود را شیر و غذا داد، همانطور که هر مادری فرزند خود را غذا می دهد، و بعد از آنکه از شیر گرفته شد خودش غذا می خورد، و آب می نوشید و فضولاتش دفع می شد؟.

گفتند:بله همین طور بود، فرمود: پس چگونه چنین انسانی، چنان موجودی می شود که شما معتقد هستید؟ مسیحیان از جواب عاجز ماندند: و خدای عز و جل آیات سوره آل عمران از اول تا هشتاد و چند آیه را در این باره نازل کرد.

مؤلف:این معنا را سیوطی در الدر المنثور (1) از ابی اسحاق، و ابن جریر و ابن منذر، از محمد بن جعفر بن زبیر، و از ابن اسحاق از محمد بن سهل بن ابی امامه نقل کرده و اما اصل قصه را ما بزودی نقل خواهیم کرد، لیکن نازل شدن آیات اول سوره آل عمران در باره این قصه گویا اجتهادی از صحابه بوده، و ما قبلا هم گفتیم که از سبک آیات سوره پیدا است که یکباره نازل شده.

روایتی در باره خلقت جنین و سرنوشت او ...

از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روایت شده که فرمود: شقی آن کسی است که در شکم مادرش شقی شده باشد، و سعید کسی است که در شکم مادرش سعید شده باشد (2).

و در کافی از امام باقر (علیه السلام) روایت کرده که گفت:

خدای تعالی هر وقت اراده کند نطفه ای را که قبلا در صلب آدم بوده و از او پیمان گرفته، بیافریند، و آنچه در ازل در صلب آدم برای آن نطفه نوشته است به مرحله ظهور برساند، مرد را تحریک می کند تا به جماع بپردازد و به رحم زن وحی می کند که خود را برای فرو رفتن نطفه در درونت باز کن، تا قضا و قدر نافذ من در تو تحقق یابد، رحم دهانه خود را باز می کند، و نطفه به رحم می رسد، و چهل روز در رحم تردد می کند، و می چرخد تا به صورت" علقه" در آید، چهل روز هم به این صورت می ماند، بعد" مضغه" می شود، و پس از چهل روز گوشتی می شود که لابلای آن رگهایی چون توری بافته شده پیدا می شود، آن گاه خدای تعالی دو فرشته که کارشان خلقت است و در رحم زنان هر چه را خدا بخواهد خلق می کنند، می فرستد، تا از راه دهان زن وارد شکم او شوند، و خود را به رحم زن که روح قدیم انتقال یافته از پشت پدران و رحم زنان در آنجا است برسانند، و روح حیات و بقا را به اذن خدا در آن گوشت بدمند، و

ص: 21


1- الدر المنثور ج 2 ص 3.
2- نهج الفصاحة ص 375.

برایش سوراخ گوش و چشم و نیز دست و پا و جوارح و اعضای بیرونی و درونی یک انسان را درست کنند.

آن گاه خدای عز و جل به آن دو فرشته وحی می فرستد و دستور می دهد که قضا و قدری که من برای این کودک معین کرده ام و امری که در باره اش صادر نموده ام بنویسید، و در عین حال جا برای بدا یعنی تغییر آن قضا و قدرها و امرها برایم بگذارید.

می پرسند: پروردگارا ما نمی دانیم چه قضا و قدری برای او معین کرده ای، خودت بفرما تا ما بنویسیم؟.

خدای تعالی می فرماید: سر خود را بلند کنید و به سر مادرش نگاه کنید، چون نگاه می کنند لوحی می بینند که به پیشانی مادر کودک آویزان است، و در آن چیزهایی نوشته شده، از آن جمله صورت و زینت و اجل و میثاق و سعادت یا شقاوت کودک و تمامی خصوصیات او است. یکی از آن دو فرشته آن لوح را می خواند، و دیگری برای کودک می نویسد. و در هر یک از آن خصوصیات، بدا را برای خدا شرط می کند، یعنی جای تغییر و تبدیل را برای خدا می گذارد. آن گاه نوشته خود را مهر نموده و بین دو چشم کودک جای می دهند، و سپس در شکم مادر او را سر پا نگه داشته بعد رها می کنند.

بسیار می شود که کودک می لغزد و پشت و رو می شود، و این تنها در مورد افراد طغیان گر و یا سرکش است.

و چون هنگام ولادت کودک می رسد چه در مورد کودک تام الخلقة و چه کودکی که خلقتش تمام نیست به رحم وحی می کند که دهانه خود را باز کن تا مخلوق من بزمین بیفتد، و مقدرات من در مورد او تحقق یابد، که اینک هنگام بیرون شدنش رسیده، پس رحم دهانه خود را باز می کند، و در آن هنگام کودک زیر و رو شده پاهایش بالا و سرش پایین شکم مادر قرار می گیرد، تا هم مادر آسانتر بزاید، و هر فرزند آسانتر پا به دنیا بگذارد.

آن گاه خدای عز و جل فرشته ای را که نامش زاجر است می فرستد تا کودک را زجری دهد، و از آن زجر به اضطراب و فزع در آید و اگر باز هم به دنیا نیامد بار دیگر او را زجر می دهد تا به فزع و اضطراب در آمده از شکم مادر به زمین بیفتد، در حالی که از آن زجر مشغول گریه باشد (1).

مؤلف: اینکه امام فرمود:" وقتی خدا بخواهد نطفه را خلق کند" منظورش این است:ن.

ص: 22


1- فروع کافی ج 6 ص 13 ط تهران.

وقتی که خدا بخواهد نطفه را انسانی تام الخلقة کند.

و اینکه فرمود:" آن انسانی که در ازل از او میثاق گرفته شده" اشاره است به مطلبی که بیانش به زودی می آید، و خلاصه اش این است که انسان قبل از اینکه در این خلقت و به دنیا آمدن حالات و صفاتی پیدا کند، هم خودش و هم حالاتش قبل از دنیا در عالم رحم وجود داشته و احوال دنیائیش مطابق حالاتی است که در آن عالم داشته، و آن عالم همان عالمی است که در لسان اخبار بعالم" ذر" و عالم" میثاق" تعبیر شده است.

آنچه که در عالم میثاق سپرده به ناچار در این عالم دنیوی محقق می شود، و همچنین آنچه در این عالم موجود شده چیزی است که در عالم میثاق داده، بدون این که کمترین تغییر و تبدیلی پیش بیاید، پس آنچه در عالم" ذر" تقدیر شده، قضایی است حتمی و بهمین جهت امام (علیه السلام) در آغاز کلام میان این گونه انسانها و انسانهایی که مشمول بدا می شوند تردید انداخت در باره دسته اول فرمود خلقتشان تمام می شود. در باره دسته دوم فرمود خلقتشان تمام نشده سقط می شوند، معلوم می شود دسته اول دستخوش بدا نمی شوند، و جمله" آن را در رحم قرار می دهد" عطف است بر جمله:" نطفه را خلق کند".

و اینکه فرمود،" تا از راه دهان زن وارد شکم او شوند" بعید نیست که کلام امام نباشد، بلکه گفتاری باشد که راوی از پیش خود به روایت اضافه کرده، مؤید این احتمال این است که اگر کلام امام بود باید فرموده باشد" یقتحمان فی بطن المرأة من فمها" (1) نه اینکه دو باره کلمه" مرأة" را تکرار کند، و بفرماید" یقتحمان فی بطن المرأة من فم المرأة".

پس معلوم می شود کلمه" من فم المرأة" جزء کلام امام نیست.

و به فرض که جمله نامبرده هم، کلام امام (علیه السلام) باشد، حدیث دلیل بر این می شود که داخل شدن فرشتگان در رحم زنان از باب داخل شدن جسمی در جسم دیگر نیست برای اینکه از دهان زن هیچ راهی به رحم او وجود ندارد، تنها راهی که به رحم زن وجود دارد مجرای تناسلی اوست.

بله راههای دیگری هست و آن عبارتست از رگهایی که خون حیض از آنها به داخل رحم وارد می شود، که داخل شدن از این مجاری آسانتر از آن نیست که فرشته از دیواره رحم وارد آن شود پس معلوم می شود که این داخل شدن غیر از داخل شدن جسمی در جسم دیگر است، و داخل شدن از دهان زن علتی دیگر دارد، نه گشادی راه و سهولت عمل، و این معنا".

ص: 23


1- "وارد می شوند در شکم زن از دهان او".

بسیار روشن است.

و اینکه فرمود:" روح قدیم انتقال یافته از پشت پدران و رحم مادران در آنجاست ..." گویا منظور از این روح قدیم روح نباتی است که مبدأ تغذی و نمو هر جاندار است.

و اینکه فرمود:" و روح حیات و بقا را در آن بدمند" ظاهرا ضمیر (در آن) به روح قدیم بر می گردد، پس معنای عبارت این می شود که" دو فرشته روح"" حیات" و" بقا" را در روح نباتی بدمند، و بفرض هم که ضمیر مثلا به کلمه" مضغه" برگردد قهرا به کلمه" مضغه زنده به روح نباتی" بر می گردد. و در" مضغه زنده به روح نباتی"، می دمند.

و به هر حال، کلام امام (علیه السلام) به ما می فهماند که نفخ روح انسانی، برای روح نباتی یک نوع تکامل و ترقی است، و همان روح نباتی است که وقتی رشد می کند قوت و شدت یافته، مبدل به روح انسانی می شود، (و این همان حقیقتی است که حرکت جوهریه اقتضای آن را دارد" مترجم").

با این بیان روشن می شود که انتقال روح قدیمه، از اصلاب مردان و ارحام زنان چه معنا دارد، و معلوم می شود که روح به وجهی متحد الوجود با بدن یعنی با نطفه است، البته نطفه به ضمیمه خونهای حیض که به تدریج جزء آن می شود و مضغه و خون حیض هر دو با بدن پدر و مادر متحد است، و پدر و مادر با نطفه اتحاد دارند، و این اتحاد طرفین همواره ادامه دارد پس می توان گفت آنچه در این عالم بر وجود انسان عارض می شود فی الجمله و تا حدی در وجود پدران و مادران معین شده بوده، و فهرست کتاب هستی انسان، از پیش در کتاب هستی پدران و مادران نوشته شده.

با این بیان، معنای کلام امام بهتر معلوم می شود که فرمود:" خدای عز و جل می فرماید سر خود بلند کنید و به سر مادرش بنگرید" و اگر در این عبارت پدر را شرکت نداد، و نفرمود به سر پدر و مادرش بنگرید، برای این بود که قضا و قدری که نطفه از ناحیه پدر دارد با جدا شدنش از پدر منقطع شده، هر چه بوده (چه خوب و چه بد) گذشته، دیگر نوشتن ندارد، آنچه که فعلا یعنی در شکم مادر، اتصال و بستگی به آن دارد قضا و قدر مادر است، این است که فعلا همین باید در پیشانی کودک نوشته شود و لذا فرمود:" چون نگاه می کنند لوحی می بینند که به پیشانی مادر کودک آویزان است".

و اگر لوح را آویزان بر پیشانی مادر دانست برای این است که پیشانی محل اجتماع حواس آدمی و طلیعه سیمای اوست، ملائکه به پیشانی مادر نگاه می کنند و آن لوح را می خوانند و می بینند که در آن، صورت کودک و زیبایی او و مدت زندگیش و میثاقش و اینکه

ص: 24

آیا سعید است یا شقی، و نیز سایر خصوصیات وجودیش نوشته شده یکی از آن دو فرشته آن سرنوشت را می خواند، و دیگری در پیشانی کودک می نویسد، پس نسبت این دو فرشته هم چیزی نظیر نسبت فاعل با قابل است.

و اینکه فرمود:" و در هر یک از آن خصوصیات، بدا را برای خدا شرط می کنند ..."

جهتش این است که صورتی که جنین در رحم دارد مشتمل بر تمامی علل حوادث آینده او نیست، چون صورت هر چند مبدأ تمامی احوال و حوادث و جریاناتی هست که بعدها در مورد این کودک رخ می دهد، و لیکن تنها مبدأ آنها نیست بلکه مبادی دیگری نیز دارد، و آن مبادی عبارتند از امور و حوادثی که خارج از وجود کودک است و در حوادث وی دخالت دارند، و بدین جهت است که آن حوادثی که حتمی الوقوع نیست در معرض بداء است.

این را هم باید دانست که اگر در این روایت، جزئیات مساله ولادت را به تحریک خدای سبحان و وحی او به رحم و فرستادن دو فرشته" خلاق" و فرشته" زاجر" و اموری از این قبیل دانسته، منافاتی با این معنا ندارد که این امور و مخصوصا اصل ولادت مستند به عواملی طبیعی باشد، برای اینکه این دو قسم از عوامل یعنی عوامل" معنوی" و عوامل" مادی" در عرض هم قرار ندارند، تا بگویی ولادت و جزئیاتش یا مستند به آن است و یا به این، و نمی شود مستند به هر دو باشد، بلکه در طول هم قرار دارند، نه این آن را باطل می کند و نه آن این را، و نه هر دو یکدیگر را، و نه علت ولادت، چیزی است که مرکب از هر دو عامل باشد، بلکه هر یک در مرتبه خود علت تامه است جدای از دیگری.

و معلوم است کسی که خدای عز و جل او را مامور کرده تا مردم را به سوی سعادت معنویشان هدایت و به سوی رضایت او رهنمون باشد- یعنی سلسله جلیله انبیا (علیه السلام) با در نظر داشتن اینکه طریق هدایت طریق باطن است- چنین کسانی وظیفه دارند در تمامی بیانات خود با مردم به زبانی سخن بگویند که ایشان را به سوی باطن راه ببرد، و مقام پروردگارشان را بیادشان بیندازد، و آن زبان همین است که ملائکه خدا را واسطه بین خدا و حوادث قرار داده، حوادث عالم را مستند به اعمال ملائکه کرده، سعادت بشر را مستند به تایید ملائکه، و شقاوت او را مستند به شیاطین و وسوسه های آنها کنند، و از سوی دیگر همه حوادث را (چه خوبش را و چه بدش را) مستند به خدا کنند، البته با زبانی که لایق ساحت قدس او و حضرت ربوبیتش باشد، تا از این طرز گفتار نتیجه بگیرند که هدایت و ربح چیست، و ضلالت و خسران کدام است.

و سخن کوتاه آنکه: از آن طرز بیان نتیجه بگیرند که هدایت دنیا در آخرت به چه

ص: 25

شکلی مجسم می شود، و چه ربحی می دهد و ضلالت در آن عالم چه شکلی دارد، و چه خسرانی ببار می آورد، و در عین اینکه با این زبان سخن می گویند مساله اسباب طبیعی را هم مهمل و هیچکاره ندانند، و حق آنها را هم ادا کنند، چون عوامل طبیعی نیز یکی از ارکان حیات انسان است، و اصولا اساسی است که حیات دنیا مستند به آن است، و انسان باید اطلاعاتی از آن عوامل داشته باشد و متوجه آنها بشود هم چنان که باید از عوامل معنوی نیز سر در آورد، تا بطور کامل، خود را بشناسد، و در نتیجه به پروردگار خود هم معرفت پیدا کند.

ص: 26

سوره آل عمران (3): آیات 7 تا 9

اشاره

هُوَ الَّذِی أَنْزَلَ عَلَیْکَ الْکِتابَ مِنْهُ آیاتٌ مُحْکَماتٌ هُنَّ أُمُّ الْکِتابِ وَ أُخَرُ مُتَشابِهاتٌ فَأَمَّا الَّذِینَ فِی قُلُوبِهِمْ زَیْغٌ فَیَتَّبِعُونَ ما تَشابَهَ مِنْهُ ابْتِغاءَ الْفِتْنَةِ وَ ابْتِغاءَ تَأْوِیلِهِ وَ ما یَعْلَمُ تَأْوِیلَهُ إِلاَّ اللَّهُ وَ الرَّاسِخُونَ فِی الْعِلْمِ یَقُولُونَ آمَنَّا بِهِ کُلٌّ مِنْ عِنْدِ رَبِّنا وَ ما یَذَّکَّرُ إِلاَّ أُولُوا الْأَلْبابِ (7) رَبَّنا لا تُزِغْ قُلُوبَنا بَعْدَ إِذْ هَدَیْتَنا وَ هَبْ لَنا مِنْ لَدُنْکَ رَحْمَةً إِنَّکَ أَنْتَ الْوَهَّابُ (8) رَبَّنا إِنَّکَ جامِعُ النَّاسِ لِیَوْمٍ لا رَیْبَ فِیهِ إِنَّ اللَّهَ لا یُخْلِفُ الْمِیعادَ (9)

ترجمه آیات

و او کسی است که کتاب را بر تو نازل کرد، بعضی از آیات آن، آیات محکم است که اصل کتابند، و بعضی دیگر آیات متشابهند، اما آن کسانی که در دلهایشان انحراف است تنها آیات متشابه را پیروی می کنند تا به این وسیله فتنه به پا کنند و به همین منظور آن آیات را به دلخواه خود تاویل می کنند، در حالی که تاویل آن را نمی دانند مگر خدا و راسخین در علم، می گویند به همه قرآن ایمان داریم که همه اش از ناحیه پروردگار ما است و به جز خردمندان از آن آیات پند نمی گیرند (7).

پروردگارا، دلهای ما را بعد از آنکه هدایت کردی منحرف مساز و از ناحیه خود رحمتی به ما عطا کن که تنها تو بخشنده ای (8).

پروردگارا، تو در روزی که شکی در آمدنش نیست مردم را یک جا جمع خواهی کرد، آری خدا خلف وعده نمی کند (9).

ص: 27

بیان آیات

اشاره

" هُوَ الَّذِی أَنْزَلَ عَلَیْکَ الْکِتابَ" خدای تعالی در این آیه فرستادن کتاب بر خاتم الانبیا (صلی الله علیه و آله) را انزال خوانده، نه تنزیل و با در نظر داشتن اینکه بارها گفته ایم: انزال به معنای فرو فرستادن یکپارچه است، و تنزیل فرو فرستادن تدریجی، می گوییم: علت این تعبیر این بوده که مقصود، بیان پاره ای از اوصاف و خواص مجموع کتاب نازل است نه اوصاف اجزای آن، و یکی از اوصاف مجموع کتاب این است که این کتاب مشتمل است بر آیات محکم و آیات متشابه، که برگشت قسمت دوم (متشابهات) به قسمت اول (محکمات) است، و به وسیله آنها، آیات متشابه شرح و تبیین می شود، پس کتاب از این نظر چیز واحدی تصور شده، نه چیزی که دارای اجزایی متعدد و بسیار است، و در چنین مقامی مناسب آن است که از فرو فرستادن آن با" انزال" تعبیر شود نه" تنزیل".

" مِنْهُ آیاتٌ مُحْکَماتٌ هُنَّ أُمُّ الْکِتابِ وَ أُخَرُ مُتَشابِهاتٌ"

منظور از محکم بودن بعضی آیات قرآن و متشابه بودن بعض دیگر

ماده" حا- کاف- میم" ماده ای است که در همه مشتقاتش این معنا خوابیده که مثلا فلان چیز که محکم است، بدین جهت محکم است که فساد در آن رخنه نمی کند، و چیزی آن را پاره پاره نساخته و کار آن را مختل نمی سازد، و همچنین احکام، و تحکیم، و حکم- به معنای داوری- و نیز حکمت،- به معنای معرفت تام و علم جازم و نافع- و همچنین حکمت بضم حا- به معنای افسار اسب- که در همه این مشتقات معنایی از نفوذناپذیری و محکم بودن ساختمان، خوابیده، بعضی از دانشمندان گفته اند که: ماده مورد بحث، دلالت دارد بر دو چیز: نفوذناپذیری و منعی که توأم با اصلاح باشد.

و در آیه مورد بحث، منظور از احکام محکمات، صراحت و اتقان این آیات است، و می خواهد بفرماید آیات محکم مانند آیات متشابه هیچ تشابهی در آنها نیست، و خواننده بدون تردید و اشتباه به معنایش پی می برد، نه اینکه" العیاذ باللَّه" معنایش این باشد که بعضی از آیات قرآن معنادار است، و بعضی دیگر سست و بی معنا است چون خدای عز و جل در سوره هود آیه اول تمامی آیات قرآن را محکم و متقن خوانده، و فرموده:" کِتابٌ أُحْکِمَتْ آیاتُهُ ثُمَّ فُصِّلَتْ مِنْ لَدُنْ حَکِیمٍ خَبِیرٍ".

ص: 28

چیزی که هست از آنجایی که دنبال جمله" أُحْکِمَتْ آیاتُهُ" فرموده:" ثُمَّ فُصِّلَتْ"، می فهمیم که مراد از احکام، حالی است از حالات تمامی آیات کتاب، می خواهد بفرماید قرآن کریم قبل از نزول، امری واحد بوده، و هنوز دستخوش تجزی و تبعض نشده بود، در آن موقع آیاتش متعدد نبود (و وقتی قرار شد نازل شود یعنی در خور فهم بشر گردد دارای آیات و اجزا شد" مترجم")، پس کلمه احکام در آیه سوره هود وصف تمامی کتاب است، و در آیه مورد بحث وصف بعضی از آیات نسبت به بعضی دیگر است چون معنای بعضی از آیات قرآن روشن است، و تشابهی در آنها نیست و بعضی دیگر اینطور نیست.

به عبارت ساده تر، از آنجایی که در آیه مورد بحث، آیات قرآن را به دو قسمت محکم و متشابه تقسیم کرده می فهمیم منظور از احکام در این آیه، غیر از احکام در آیه سوره هود است، و همچنین منظور از تشابه در آیه مورد بحث غیر از آن تشابهی است که در سوره زمر تمامی قرآن را متصف به آن دانسته، و فرموده:" کِتاباً مُتَشابِهاً مَثانِیَ" (1).

معنای اینکه آیات محکمه" ام الکتاب" هستند

حال ببینیم معنای" ام الکتاب" چیست؟ و چرا آیات محکم را" ام الکتاب" خوانده؟ کلمه" ام" به حسب اصل لغت به معنای مرجعی است که چیزی و یا چیزهایی بدان رجوع می کنند، و آیات محکم را نیز از همین جهت" ام الکتاب" خوانده که مرجع آیات متشابه است، پس معلوم می شود بعضی از آیات قرآن، یعنی متشابهات آن، به بعضی دیگر، یعنی آیات محکم، رجوع دارند، و از همین جا روشن می شود که اضافه کلمه" ام" بر کلمه" الکتاب"، اضافه لامیه، نظیر اضافه" ام" بر کلمه" الاطفال- مادر کودکان" نیست، بلکه به معنای" من از" است، نظیر اضافه در" نساء القوم" و" قدماء الفقهاء" و امثال آن است.

و بنا بر این قرآن کریم مشتمل بر آیاتی است که مادر و مرجع آیات دیگر است، و اگر کلمه" ام" را مفرد آورده، با اینکه آیات محکم متعدد است و جا داشت کلمه نامبرده را به صیغه جمع یعنی" امهات" بیاورد، و بفرماید:" هن امهات الکتاب"، برای این بود که بفرماید: آیات محکم در بین خود هیچ اختلافی ندارند بطوری که گویی یکی هستند.

آیات متشابهه نیز، پس از آنکه با آیات محکمه تبیین شدند، محکمه می شوند

نکته دیگر این که: در آیه شریفه، کلمه" محکمات" در مقابل" أُخَرُ مُتَشابِهاتٌ" قرار گرفته، پس معلوم می شود، همان طور که گفتیم آیات قرآن دو قسمند، آن دسته که محکم است متشابه نیست، و آنکه متشابه است محکم نیست و تشابه به معنای توافق چند چیز مختلف و اتحاد آنها در پاره ای از اوصاف و کیفیات است، و از سوی دیگر قرآن را چنین توصیف کرده

ص: 29


1- کتابی که همه اش متشابه و مثانی است. سوره زمر آیه 23.

که کتابی متشابه و مثانی است، بطوری که پوست بدن مردم خدا ترس، از شنیدن آن جمع می شود، و فرموده:" کِتاباً مُتَشابِهاً مَثانِیَ تَقْشَعِرُّ مِنْهُ جُلُودُ الَّذِینَ یَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ ..." (1) و مسلما منظور از این تشابه غیر از آن تشابه است، منظور از این آنست که آیات این کتاب (چه محکمش و چه متشابهش) از این نظر که یک اسلوب بی نظیر دارند، و همه آنها در بیان حقایق و حکمت ها و هدایت به سوی حق صریح و اسلوبی متقن دارند، متشابه و نظیر هم هستند، و منظور از تشابه در آیه مورد بحث، (بدلیل این که، در مقابل محکم قرار گرفته، و نیز به قرینه این که، فرموده بیماردلان تنها آیات متشابه را گرفته، جار و جنجال بپا می کنند، و می خواهند آنها را به دلخواه خود تاویل نمایند" مترجم") این است که آیات متشابه طوری است که مقصود از آن برای فهم شنونده روشن نیست، و چنان نیست که شنونده به مجرد شنیدن آن، مراد از آن را درک کند، بلکه در این که منظور، فلان معنا است یا آن معنای دیگر تردید می کند، و تردیدش بر طرف نمی شود تا آن که به آیات محکم رجوع نموده و به کمک آنها معنای آیات متشابه را مشخص کند، و در نتیجه همان آیات متشابه نیز محکم شود، پس آیات محکم به خودی خود محکم است، و آیات متشابه به وسیله آیات محکم، محکم می شود.

مثلا آیه شریفه:" الرَّحْمنُ عَلَی الْعَرْشِ اسْتَوی" (2) آیه متشابه است، چون معلوم نیست منظور از برقرار شدن خدا بر عرش چیست؟ شنونده در اولین لحظه که آن را می شنود در معنایش تردید می کند، ولی وقتی مراجعه به آیه:" لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْ ءٌ" (3) می کند می فهمد که قرار گرفتن خدا مانند قرار گرفتن سایر موجودات نیست و منظور از کلمه" استوا برقرار شدن" تسلط بر ملک و احاطه بر خلق است، نه روی تخت نشستن، و بر مکانی تکیه دادن، که کار موجودات جسمانی است، و چنین چیزی از خدای سبحان محال است.

و باز نظیر آیه شریفه:" إِلی رَبِّها ناظِرَةٌ" (4) که وقتی شنونده آن را می شنود، بلافاصله به ذهنش خطور می کند که خدا هم، مانند اجسام دیدنی است، و وقتی به آیه:" لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ وَ هُوَ یُدْرِکُ الْأَبْصارَ" (5) مراجعه می کند آن وقت می فهمد که منظور از" نظر کردن" تماشا کردن با چشم مادی نیست.

ص: 30


1- سوره زمر آیه 23.
2- سوره طه آیه: 5.
3- سوره شوری آیه 11.
4- بعضی از نفوس در قیامت به پروردگار خود نظر می کنند. سوره قیامت آیه 23.
5- سوره انعام آیه 103.

و همچنین وقتی آیه نسخ شده را با آیه ناسخ مقایسه می کند آن وقت می فهمد که عمر اولی در اصل کوتاه بوده، و حکمش محدود به حدی از زمان بوده و بعد از آن زمان، که همان زمان نزول آیه ناسخ باشد، حکمش از اعتبار می افتد، و همچنین مثالهایی نظیر این سه مثل.

پس این بود آن معنایی که از دو کلمه" محکم" و" متشابه" به ذهن می رسد، و فهم ساده، آن را از مجموع آیه مورد بحث می فهمد، چون اگر فرض کنیم که حتی تمامی آیات قرآنی متشابه است، آیه مورد بحث، بطور قطع آیه ایست محکم که حتی ساده ترین فهم ها هم آن را می فهمد.

و اگر فرض کنیم که این آیه از آیات متشابه است آن وقت تمامی آیات قرآن متشابه می شود، دیگر جا ندارد که آیات را به دو قسم، محکم و متشابه تقسیم کند، و بفرماید:" هُنَّ أُمُّ الْکِتابِ وَ أُخَرُ مُتَشابِهاتٌ" و دیگر جمله:" هُنَّ أُمُّ الْکِتابِ" دردی را دوا نخواهد کرد، برای این که فرض کردیم خودش هم متشابه است.

و نیز، دیگر آیه شریفه:" کِتابٌ فُصِّلَتْ آیاتُهُ قُرْآناً عَرَبِیًّا لِقَوْمٍ یَعْلَمُونَ بَشِیراً وَ نَذِیراً" (1) معنای صحیحی نخواهد داشت.

و نیز احتجاج خدای عز و جل در آیه شریفه:" أَ فَلا یَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ وَ لَوْ کانَ مِنْ عِنْدِ غَیْرِ اللَّهِ لَوَجَدُوا فِیهِ اخْتِلافاً کَثِیراً" (2)، علیه آنهایی که در آیات قرآن تدبر نمی کنند احتجاجی صحیح نمی بود.

و همچنین آیات دیگر که قرآن را" هدایت"،" نور"،" تبیان"،" بیان"،" مبین"،" ذکر" و امثال آن توصیف کرده، معنای صحیحی نخواهد داشت.

علاوه بر اینکه هر کس آیات قرآن را از اول تا آخر مورد دقت قرار دهد، هیچ شکی نمی کند در اینکه حتی یک آیه از آن، بدون مدلول و معنا (بطوری که خواننده هیچ معنایی از آن نفهمد) وجود ندارد، بلکه تمامی آیات آن، ناطق به مدلول خود هست، حال یا مانند آیات محکم ناطق به یک مدلول و معنا است، بطوری که هیچ عارف به کلامی در آن شک نمی کند و یا مانند آیات متشابه که بین چند معنا مشتبه است و با صراحت می دانیم که یکی از آن معانی مراد است.

چیزی که هست این است که خواننده در اینکه کدامیک از آن معانی مقصود است

ص: 31


1- حم سجده آیه 4.
2- که چرا تدبر نمی کنند و نمی فهمند، که اگر این کتاب از ناحیه غیر خدا بود اختلافهای بسیاری در آن می یافتند. سوره نساء آیه 82.

شک و تردید می کند، و می دانیم آن معنای واحدی که مقصود خدای تعالی است، لا بد بیگانه از اصول مسلمه در قرآن، از قبیل:" وجود صانع" و" یگانگی او"،" بعثت انبیا"" تشریع احکام"،" معاد" و ... نیست، بلکه موافق با آن اصول است، و آن اصول هم همان معنا را نتیجه می دهد، و در فرض مساله، مرجع ما همان اصول است، که باید به وسیله آنها آن معنای حق را از میان سایر معانی معین کنیم.

پس قرآن خودش مفسر خویش است و بعضی از آیاتش اصل و مرجع برای بعضی دیگر است.

" محکمات" آیات متضمن اصول مسلمه قرآنی است و" متشابهات" آیات متضمن فروع است

و آن گاه اگر اهل نظر بعد از توجه به این مطالب به آیه مورد بحث که می فرماید:" مِنْهُ آیاتٌ مُحْکَماتٌ هُنَّ أُمُّ الْکِتابِ وَ أُخَرُ مُتَشابِهاتٌ" برخورد کند، دیگر هیچ شکی نمی کند در اینکه مراد از کلمه" محکمات" آیاتی است که متضمن اصول مسلمه ای از قرآن است و مراد از کلمه" متشابهات" آیاتی است که معانی آنها به وسیله آیات دسته قبل روشن می گردد.

خواهی گفت: کسی در رجوع فروع به اصول، حرفی ندارد، البته همه می دانیم وقتی اصول متفرقه ای در قرآن هست، و در مقابل فروعی هم در قرآن متفرق است، این فروع باید به آن اصول برگردد، لیکن این باعث نمی شود که فروع" متشابه" نامیده شود، و شما باید توضیح دهید که چرا قرآن آنها را متشابه خوانده است؟.

در پاسخ می گوئیم به یکی از دو جهت، چون معارفی که قرآن کریم بر بشر عرضه کرده دو قسم است.

بعضی از آنها در باره ما ورای طبیعت است که خارج از حس مادی است، و فهم مردم عادی وقتی به آنها بر می خورد دچار اشتباه می شود، و نمی تواند معنایی غیر مادی برای آنها تصور کند، مثل آیه:" إِنَّ رَبَّکَ لَبِالْمِرْصادِ" (1) و آیه" وَ جاءَ رَبُّکَ" (2) که در برخورد با آنها به خاطر انسی که فهم او با مادیات دارد، از کمین کردن خدا و آمدنش همان معنایی را درک می کند که از آمدن و کمین کردن یک جاندار می فهمد، ولی وقتی به آیاتی که در باره اصول معارف اسلام است، مراجعه می کند از این اشتباه در می آید.

و این جریان در تمامی معارف و ابحاث غیر مادی و غایب از حس هست و اختصاصی

ص: 32


1- یعنی بدان که پروردگارت در کمین است. سوره فجر آیه 14. [.....]
2- و پروردگارت آمد. سوره فجر آیه 22.

به معارف قرآن ندارد.

معارف سایر کتب آسمانی، البته آن معارف عالیه ای که دستخوش تحریف نشده، و همچنین مباحث الهی که در فلسفه عنوان می شود همین طور است، و قرآن کریم به همین جریان اشاره نموده می فرماید:" أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَسالَتْ أَوْدِیَةٌ بِقَدَرِها" (1).

و نیز می فرماید:"إِنَّا جَعَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِیًّا لَعَلَّکُمْ تَعْقِلُونَ، وَ إِنَّهُ فِی أُمِّ الْکِتابِ لَدَیْنا لَعَلِیٌّ حَکِیمٌ" (2).

ثابت نبودن و احیانا متغیر بودن احکام اجتماعی و فرعی، موجب تشابه می گردد

قسم دوم، آیاتی است مربوط به قوانین اجتماعی و احکام فرعی، و چون مصالح اجتماعی که احکام دینی بر اساس آن تشریع می شود وضع ثابتی ندارد، و احیانا متغیر می شود، و از سوی دیگر قرآن هم به تدریج نازل شده قهرا آیات مربوط به قوانین اجتماعی و احکام فرعی دستخوش تشابه و ناسازگاری می شوند، وقتی به آیات محکم رجوع شد آن آیات، این آیات را تفسیر نموده، تشابه را از بین می برد، آیات محکم تشابه آیات متشابه را، و آیات ناسخ تشابه آیات منسوخ را از بین می برد.

" فَأَمَّا الَّذِینَ فِی قُلُوبِهِمْ زَیْغٌ فَیَتَّبِعُونَ ما تَشابَهَ مِنْهُ ابْتِغاءَ الْفِتْنَةِ وَ ابْتِغاءَ تَأْوِیلِهِ" کلمه" زیغ" به معنای انحراف از استقامت (راست بودن) است، که لازمه اش اضطراب قلب و پریشانی خاطر است. به قرینه اینکه در مقابلش رسوخ در علم قرار گرفته، که در باره اثرش می فرماید: دارندگان آن اضطراب ندارند و با اطمینان خاطر می گویند همه آیات قرآن، چه محکم و چه متشابه آن، از طرف پروردگار ما است، و اما آنهایی که زیغ و انحراف قلب دارند، مضطرب هستند، و دنبال آیات متشابه را می گیرند، تا از پیش خود آن را تاویل نموده فساد راه بیندازند و کسانی که دچار چنین زیغ و انحرافی نیستند همواره از خدا می خواهند: که خدایا قلب ما را بعد از هدایت منحرف مساز." رَبَّنا لا تُزِغْ قُلُوبَنا بَعْدَ إِذْ هَدَیْتَنا" (3).

از اینجا روشن می شود که مراد از پیروی از آیات متشابه، پیروی عملی است، نه

ص: 33


1- خدا آبی از آسمان نازل می کند و در هر سرزمینی به مقدار ظرفیتش آن آب جاری می شود. سوره رعد آیه 17.
2- ما آن کتاب مبین را عربی قرار دادیم، باشد که شما تعقل کنید، و گرنه آن در ام الکتاب نزد ما مقامی بلند و فرزانه داشت. سوره زخرف آیه 4.
3- سوره بقره آیه 250.

پیروی ایمانی، و پیروی عملی از متشابه هم وقتی مذموم است که بدون رجوع به محکم باشد چون پیروی آن بعد از رجوع به محکم، دیگر پیروی متشابه نیست بلکه پیروی محکم و عملی صحیح است نه مذموم.

و منظور از" ابْتِغاءَ الْفِتْنَةِ" این است که متشابه را دنبال کنند، و بخواهند به این وسیله مردم را گمراه کنند، چون کلمه:" فتنه" با کلمه" اضلال" معنایی نزدیک بهم دارند.

خدای تعالی نتیجه خطرناکتری برای این عمل شیطانی ذکر کرده، و آن دست یابی به تاویل قرآن، و به اصطلاح امروز فلسفه احکام حلال و حرام است می خواهند از این راه، خود را از پیروی محکمات دین بی نیاز نموده و در آخر دین خدا را از اصل منسوخ و متروک کنند.

بررسی معنای" تاویل" در آیات قرآنی و اقوالی که در این باره گفته شده است

کلمه" تاویل" از ماده" اول" است و این ماده به معنای رجوع است، که وقتی به باب تفعیل می رود معنای برگرداندن را می دهد، پس تاویل متشابه به معنای برگرداندن آن به یک مرجع و ماخذ است، و تاویل قرآن به معنای ماخذی است که معارف قرآن از آنجا گرفته می شود.

خدای تعالی کلمه" تاویل" را در چند مورد در کلام مجیدش آورده، از آن جمله فرموده:" وَ لَقَدْ جِئْناهُمْ بِکِتابٍ فَصَّلْناهُ عَلی عِلْمٍ، هُدیً وَ رَحْمَةً لِقَوْمٍ یُؤْمِنُونَ، هَلْ یَنْظُرُونَ إِلَّا تَأْوِیلَهُ یَوْمَ یَأْتِی تَأْوِیلُهُ یَقُولُ الَّذِینَ نَسُوهُ مِنْ قَبْلُ قَدْ جاءَتْ رُسُلُ رَبِّنا بِالْحَقِّ" (1) یعنی در آنچه خیر می دادند و می گفتند: مولای حقیقی ما خدا است، بر حق بودند، و آنچه بغیر خدا می پرستیدیم باطل بود، و نیز اعتراف خواهند کرد که نبوت، حق بود و دین خدا حق بود، و مساله بعثت از قبور حق بود.

و خلاصه کلام این است که در آن روز حقیقت همه آن معارفی که انبیا آورده اند ظاهر می شود.

از این بیان فساد این گفتار روشن می شود که بعضی گفته اند:" تاویل در آیه مورد بحث به معنای حقایق خارجیه است که خبر صحیح با آن مطابق باشد، مانند اموری که در روز قیامت رخ می دهد، که اخبار انبیا و رسل و کتب آسمانی مطابق با آنها و آنها مطابق (به فتح با) با اینها است".

ص: 34


1- با این که ما کتابی به سوی شان فرستادیم که آن را بر اساس علم تفصیل داده ایم، تا هدایت و رحمتی باشد برای قومی که ایمان می آورند حال آیا این مردم انتظار تاویل آن دارند؟ روزی که تاویلش بیاید آنهایی که از پیش فراموشش کردند اعتراف خواهند کرد، که رسولان پروردگار ما به حق آمده بودند. سوره اعراف آیه 53.

وجه فسادش این است که اگر معنای تاویل این باشد، تنها آیاتی تاویل خواهد داشت که در باره صفات خدا و بعضی از افعال او و پاره ای از حوادث قیامت باشد، و اما آیات مربوط به احکام و تشریع، اینها از آنجا که همه از باب انشا یعنی امر و نهی است، دیگر مطابق و غیر مطابق ندارد، تا مطابقتش با حوادث قیامت تاویل خوانده شود.

و همچنین است آیات ارشادی که بشر را به فضایل اخلاقی امر، و از رذایل اخلاقی نهی می کند، چون تاویل اینگونه آیات و فلسفه احکامش همراه خودش هست، و نیز آیاتی که قصص انبیا و امتهای گذشته را شرح می دهند که تاویل آنها به این معنایی که برای تاویل گفته اند، در سابق گذشته و دیگر در قیامت تاویل ندارد، علاوه بر این که در آیه شریفه، کلمه" تاویل" را اضافه به همه کتاب کرده، نه به یک قسم خاصی از آیاتش.

و نظیر آیه مورد بحث، آیه شریفه" وَ ما کانَ هذَا الْقُرْآنُ أَنْ یُفْتَری ... أَمْ یَقُولُونَ افْتَراهُ ... بَلْ کَذَّبُوا بِما لَمْ یُحِیطُوا بِعِلْمِهِ وَ لَمَّا یَأْتِهِمْ تَأْوِیلُهُ کَذلِکَ کَذَّبَ الَّذِینَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَانْظُرْ کَیْفَ کانَ عاقِبَةُ الظَّالِمِینَ" (1). است، بطوری که ملاحظه می فرمایید تمامی قرآن را دارای تاویل می داند، چون می فرماید:" با اینکه هنوز تاویل قرآن نیامده".

و به همین جهت است که بعضی از مفسرین گفته اند: تاویل عبارت است از امر عینی خارجی که گفتار تاویل دار بر آن امر خارجی اتکا دارد، و معلوم است که این امر خارجی در هر موردی معنای خاص به خود را دارد مثلا تاویل در مورد اخبار عبارت است از همان چیزی که از آن خبر داده شده، و حادثه ای که در خارج واقع شده، مانند قصص انبیا و امتهای گذشته، و یا واقع می شود، مانند آیاتی که از صفات خدا و اسمای او و عده هایش و همه حوادثی که در قیامت رخ می دهد.

و تاویل در مورد انشاء (یعنی امر و نهی و امثال آن) عبارت است از مصلحتی که آمر را واداشته تا برای به دست آوردن آن مصلحت، امر کند، و مفسده ای که برای جلوگیری از آن، نهی نماید، مثلا تاویل در آیه:" وَ أَوْفُوا الْکَیْلَ إِذا کِلْتُمْ وَ زِنُوا بِالْقِسْطاسِ الْمُسْتَقِیمِ ذلِکَ خَیْرٌ وَ أَحْسَنُ تَأْوِیلًا" (2) همین است که با برقراری وزن عادلانه در هر کالای کشیدنی و پیمان کردنی، امر اجتماع بشری، استقامت یابد.

این بود آن معنایی که این گروه از مفسرین برای تاویل همه قرآن کردند، و لیکن این

ص: 35


1- سوره یونس آیه 39.
2- سوره اسراء آیه 35.

معنا با ظاهر آیه سازگار نیست، چون اولا، ظاهر آن این است که تاویل امری است خارجی و اثری است عینی که مترتب می شود بر عمل خارجی مسلمانان که همان ایفای کیل و اقامه وزن باشد، نه امر تشریعی، که جمله" وَ أَوْفُوا الْکَیْلَ إِذا کِلْتُمْ وَ زِنُوا ..." متضمن آن است.

پس تاویل امری است خارجی که مرجع و مال امر خارجی دیگر است، نه مرجع و مال کلام خدا، بنا بر این توصیف آیات کتاب خدا به این که این کلام تاویل دارد، چون حکایت می کند از معانی خارجی، توصیف آیات نیست، بلکه توصیف متعلق آیات است، در انشائیات قرآن که عمل مسلمین باشد و در اخباریاتش که معانی خارجیه است.

و ثانیا، گو این که تاویل مرجعی است که صاحب تاویل به آن بازگشت دارد اما بازگشت در اینجا به معنای خاصی است، و هر بازگشتی تاویل نیست، مثلا کارمند یک اداره در امور اداری به رئیس مراجعه می کند ولی این مراجعه را تاویل نمی گویند.

پس تاویل مراجعه خاصی است، نه مطلق مراجعه، به دلیل این که در آیات زیر در مورد مراجعه خاص استعمال شده، خضر به موسی (علیه السلام) می فرماید:" سَأُنَبِّئُکَ بِتَأْوِیلِ ما لَمْ تَسْتَطِعْ عَلَیْهِ صَبْراً" (1).

و نیز می فرماید:" ذلِکَ تَأْوِیلُ ما لَمْ تَسْطِعْ عَلَیْهِ صَبْراً" (2) و آنچه خضر به موسی خبر داد صورت و عنوان کارهایی بود که در مورد کشتی و دیوار و پسر بچه انجام داد، موسی (علیه السلام) از آن صورتها و عناوین بی خبر بود، و به جای آن صورتها و عناوینی دیگر تصور کرده بود، عناوینی که با عقلش وفق نمی داد، و وادارش می کرد با بی طاقتی هر چه بیشتر اعتراض کند، که قرآن کریم اعتراض هایش را به ترتیب در سوره کهف آیه 71 و آیه 77 و آیه 74 حکایت کرده است.

صورتی که موسی (علیه السلام) از سوراخ کردن کشتی تصور کرده بود این بود که خضر می خواهد اهل کشتی را غرق کند، پرسید:" أَ خَرَقْتَها لِتُغْرِقَ أَهْلَها لَقَدْ جِئْتَ شَیْئاً إِمْراً" (3).

و صورتی که از چیدن دیوار تصور کرده بود این بود که می خواهد مزدی بگیرد، و به اصطلاح سور و ساتی فراهم کند، و وقتی دید مزد نگرفت پرسید:" لَوْ شِئْتَ لَاتَّخَذْتَ عَلَیْهِ أَجْراً"

ص: 36


1- بزودی تو رای از آن تاویل که برای شنیدنش بی طاقتی می کردی خبر می دهم. سوره کهف آیه 78.
2- این بود تاویل آنچه نمی توانستی بر آن صبر کنی. سوره کهف آیه 82.
3- آیا سوراخش کردی تا اهلش رای غرق کنی؟ چه عمل ناشایسته ای کردی: سوره کهف آیه 71.

(1).

و صورتی که از کشتن آن پسر بچه تصور کرده بود این بود که وی مردی آدم کش است، و از این عمل لذت می برد، لذا پرسید:" أَ قَتَلْتَ نَفْساً زَکِیَّةً بِغَیْرِ نَفْسٍ؟ لَقَدْ جِئْتَ شَیْئاً نُکْراً" (2).

و تاویلی که خضر برای کارهای خود ذکر کرد این بود که گفت:" أَمَّا السَّفِینَةُ فَکانَتْ لِمَساکِینَ یَعْمَلُونَ فِی الْبَحْرِ فَأَرَدْتُ أَنْ أَعِیبَها وَ کانَ وَراءَهُمْ مَلِکٌ یَأْخُذُ کُلَّ سَفِینَةٍ غَصْباً، وَ أَمَّا الْغُلامُ فَکانَ أَبَواهُ مُؤْمِنَیْنِ فَخَشِینا أَنْ یُرْهِقَهُما طُغْیاناً وَ کُفْراً، فَأَرَدْنا أَنْ یُبْدِلَهُما رَبُّهُما خَیْراً مِنْهُ زَکاةً وَ أَقْرَبَ رُحْماً، وَ أَمَّا الْجِدارُ فَکانَ لِغُلامَیْنِ یَتِیمَیْنِ فِی الْمَدِینَةِ وَ کانَ تَحْتَهُ کَنْزٌ لَهُما، وَ کانَ أَبُوهُما صالِحاً فَأَرادَ رَبُّکَ أَنْ یَبْلُغا أَشُدَّهُما وَ یَسْتَخْرِجا کَنزَهُما رَحْمَةً مِنْ رَبِّکَ" (3).

و منظورش از تاویل در این آیات همانطور که ملاحظه می کنید برگشت هر کاری به صورت و عنوان واقعی خویش است همانطور که زدن کودک به تادیب بر می گردد، و زدن رگ و خون گرفتن به غرض معالجه بر می گردد.

ولی در جمله:" زید آمد" نمی توان گفت که تاویل آن آمدن زید در خارج است.

قریب به همین معنا، تاویل هایی است که در چند جای داستان یوسف آمده.

یک جا فرموده:" إِذْ قالَ یُوسُفُ لِأَبِیهِ یا أَبَتِ إِنِّی رَأَیْتُ أَحَدَ عَشَرَ کَوْکَباً، وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ رَأَیْتُهُمْ لِی ساجِدِینَ" (4) و در جای دیگر فرموده:" وَ رَفَعَ أَبَوَیْهِ عَلَی الْعَرْشِ وَ خَرُّوا لَهُ سُجَّداً وَ قالَ یا أَبَتِ هذا تَأْوِیلُ رُءْیایَ مِنْ قَبْلُ، قَدْ جَعَلَها رَبِّی حَقًّا" (5).

ص: 37


1- چرا در صدد برنیامدی مزد بگیری. سوره کهف آیه 77.
2- چرا خون بی گناهی را بدون قصاص ریختی؟ بدرستی که کار زشتی مرتکب شدی. سوره کهف آیه 84.
3- اما کشتی مال مردم مستمند بود که در دریا کار می کردند، و پادشاهی در کمین این قوم همه کشتی ها را به غصب می گرفت، خواستم معیوبش کنم، تا آن را غصب نکند، و اما آن پسر، فرزند پدر و مادری با ایمان بود، او اگر زنده می ماند پدر و مادر خود را به کفر و طغیان می کشید، خواستم پروردگارشان (فرزندی) پاکیزه تر و مهربانتر به ایشان عوض دهد، و اما آن دیوار مال دو پسر یتیم از این شهر بود، و گنجی از مال ایشان زیر آن قرار داشت و پدرشان مردی شایسته بود، پروردگارت خواست تا به رشد خویش برسند، و گنج خویش برون آرند، و این رحمتی از پروردگارت بود. سوره کهف آیه 82.
4- سوره یوسف آیه 4. [.....]
5- سوره یوسف آیه 100.

در آغاز داستان از یوسف (علیه السلام) حکایت می کند که به پدر بزرگوارش گفت:

" پدر جان در خواب یازده ستاره و خورشید و ماه را می بینم که دارند برایم سجده می کنند" و در آخر داستان حکایت می کند که:" پدر و مادرش را بر تخت سلطنت جای داد، پدر و مادر و برادران در برابرش سجده کردند، آن وقت به پدرش گفت: پدر جان این بود تاویل آن خوابی که من قبلا دیده بودم، پروردگارم آن رؤیا را صادق و محقق ساخت".

که در این مورد سجده کردن والدین و برادران یوسف برای او تاویل رؤیایش خوانده شده، و این رجوع از قبیل رجوع مثال به ممثل است.

در جای دیگر در باره رؤیای پادشاه مصر و تعبیر یوسف (علیه السلام) می فرماید:

" وَ قالَ الْمَلِکُ إِنِّی أَری سَبْعَ بَقَراتٍ سِمانٍ یَأْکُلُهُنَّ سَبْعٌ عِجافٌ وَ سَبْعَ سُنْبُلاتٍ خُضْرٍ وَ أُخَرَ یابِساتٍ یا أَیُّهَا الْمَلَأُ أَفْتُونِی فِی رُءْیایَ إِنْ کُنْتُمْ لِلرُّءْیا تَعْبُرُونَ، قالُوا أَضْغاثُ أَحْلامٍ وَ ما نَحْنُ بِتَأْوِیلِ الْأَحْلامِ بِعالِمِینَ، وَ قالَ الَّذِی نَجا مِنْهُما وَ ادَّکَرَ بَعْدَ أُمَّةٍ أَنَا أُنَبِّئُکُمْ بِتَأْوِیلِهِ، فَأَرْسِلُونِ، یُوسُفُ أَیُّهَا الصِّدِّیقُ أَفْتِنا فِی سَبْعِ بَقَراتٍ سِمانٍ یَأْکُلُهُنَّ سَبْعٌ عِجافٌ، وَ سَبْعِ سُنْبُلاتٍ خُضْرٍ وَ أُخَرَ یابِساتٍ لَعَلِّی أَرْجِعُ إِلَی النَّاسِ لَعَلَّهُمْ یَعْلَمُونَ، قالَ تَزْرَعُونَ سَبْعَ سِنِینَ دَأَباً فَما حَصَدْتُمْ فَذَرُوهُ فِی سُنْبُلِهِ إِلَّا قَلِیلًا مِمَّا تَأْکُلُونَ ..." (1).

و در جای دیگر همین داستان را در نقل رؤیای آن دو زندانی می فرماید:

" وَ دَخَلَ مَعَهُ السِّجْنَ فَتَیانِ، قالَ أَحَدُهُما إِنِّی أَرانِی أَعْصِرُ خَمْراً، وَ قالَ الْآخَرُ إِنِّی أَرانِی أَحْمِلُ فَوْقَ رَأْسِی خُبْزاً، تَأْکُلُ الطَّیْرُ مِنْهُ، نَبِّئْنا بِتَأْوِیلِهِ إِنَّا نَراکَ مِنَ الْمُحْسِنِینَ

ص: 38


1- پادشاه مصر گفت: در عالم رؤیا به روشنی می بینم که هفت گاو لاغر هفت گاو فربه را می خورند، و هفت سنبله سبز رای با هفت سنبله خشک می بینم حال ای درباریان اگر از تعبیر رؤیا آگهی دارید، در این رؤیای من نظر دهید، گفتند رؤیای تو خواب پریشان است، و ما نمی توانیم خواب های پریشان رای تاویل کنیم یکی از آن دو نفر که به پیشگویی یوسف از زندان رها شده بود و مدتها یوسف را فراموش کرده بود با مشاهده این گفتگو به یاد یوسف افتاد، و گفت من شما رای از تاویل این خواب خبر می دهم، روانه ام کنید، ای یوسف صدیق ما رای در باره هفت گاو چاق که طعمه هفت گاو لاغر می شوند، و هفت سنبله سبز و هفت سنبله خشک نظر بده، تا من به دربار بروم و تعبیر تو رای به ایشان بگویم، شاید به مقام ارجمند تو پی ببرند. فرمود: هفت سال متوالی کشت و زرع می کنید، و هر چه درو می کنید، برای کشت نگه می دارید، مگر به آن مقداری که می خورید چون بعد از آن هفت سال خشکی و قحطی می رسد، در آن سالها مردم ذخیره سالهای قبل رای می خورند مگر اندکی رای که باز ذخیره می کنید. سوره یوسف آیه 48.

... یا صاحِبَیِ السِّجْنِ أَمَّا أَحَدُکُما فَیَسْقِی رَبَّهُ خَمْراً، وَ أَمَّا الْآخَرُ فَیُصْلَبُ فَتَأْکُلُ الطَّیْرُ مِنْ رَأْسِهِ، قُضِیَ الْأَمْرُ الَّذِی فِیهِ تَسْتَفْتِیانِ" (1).

و در جای دیگر خطاب به یوسف می فرماید:" وَ یُعَلِّمُکَ مِنْ تَأْوِیلِ الْأَحادِیثِ" (2).

و نیز می فرماید:"وَ لِنُعَلِّمَهُ مِنْ تَأْوِیلِ الْأَحادِیثِ" (3).

باز در جای دیگر از یوسف نقل فرموده که در مناجاتش با خدای تعالی گفت:" وَ عَلَّمْتَنِی مِنْ تَأْوِیلِ الْأَحادِیثِ" (4).

پس ملاحظه کردید که در تمامی این موارد از داستان یوسف کلمه" تاویل" در حوادثی استعمال شده که سرانجام رؤیا به آن حوادث منجر می شود، و آنچه صاحب رؤیا در خواب می بیند صورت و مثالی از آن حوادث است، پس نسبتی که میان آن حوادث و میان رؤیاها هست همان نسبتی است که میان صورت و معنا است، صورتی که، معنا به آن صورت جلوه می کند.

و به عبارت دیگر نسبتی است که میان حقیقت مجسم شده با مثال آن حقیقت است هم چنان که در آیاتی که از داستان موسی و خضر (علیه السلام) نقل کردیم جریان از این قرار بود و در آیه شریفه:" وَ أَوْفُوا الْکَیْلَ إِذا کِلْتُمْ ... وَ أَحْسَنُ تَأْوِیلًا" (5) نیز از همین باب است.

از دقت در آیات قیامت به دست می آید که در آن آیات نیز جریان بدین منوال است، و لفظ تاویل در آن آیات هم همین معنا را می دهد، مثلا در آیه:

ص: 39


1- و با یوسف دو جوان به زندان افتادند، یکی از آن دو نفر به یوسف گفت: من در خواب می بینم برای ساختن شراب، انگور می فشارم، دیگری گفت: من هم در خواب دیدم که بر بالای سر، نانی رای حمل می کنم و مرغان از آن نان می خورند، حال بگو، تاویل این دو رؤیا چیست؟ که ما تو رای از نیکوکاران تشخیص داده ایم ... یوسف گفت: ای دو رفیق زندانی من، یکی از شما از زندان نجات می یابد، و ساقی شراب دربار می گردد، و آن دیگری بدار آویخته می شود، و آن قدر بر بالای دار می ماند که مرغان از گوشت سرش می خورند، این قضایی است که در باره امری که می پرسید حتمی شده است. سوره یوسف آیه 41.
2- خدای تعالی تو رای نصیبی از تاویل احادیث آموخته است. سوره یوسف آیه 6.
3- ما از این کار غرضها داشتیم که یکی از آنها این بود که او رای بهره ای از علم تاویل، احادیث بیاموزیم. سوره یوسف آیه 21.
4- و" خدایا" تو مرا سهمی از تاویل احادیث آموختی. سوره یوسف آیه 101.
5- سوره اسری آیه: 35.

" بَلْ کَذَّبُوا بِما لَمْ یُحِیطُوا بِعِلْمِهِ وَ لَمَّا یَأْتِهِمْ تَأْوِیلُهُ ..." (1).

و نیز در آیه:" هَلْ یَنْظُرُونَ إِلَّا تَأْوِیلَهُ یَوْمَ یَأْتِی تَأْوِیلُهُ ..." (2) منظور از آمدن تاویل مجسم شدن حقایق است، چون امثال آیه:" لَقَدْ کُنْتَ فِی غَفْلَةٍ مِنْ هذا فَکَشَفْنا عَنْکَ غِطاءَکَ فَبَصَرُکَ الْیَوْمَ حَدِیدٌ" (3) کاملا دلالت می کند بر اینکه مشاهده وقوع آنچه انبیا و کتب آسمانی از وقوعش در قیامت خبر می دادند از سنخ مشاهده با چشم سر و خلاصه مشاهده حسی و دنیایی نیست، هم چنان که اصل وقوع قیامت و جزئیات نظام آن عالم از سنخ وقوع حوادث دنیایی و نظامی که ما در دنیا با آن آشنا هستیم نیست، هم وقوعش طوری دیگر است، و هم نظام حاکم در آن نظامی دیگر، و ان شاء اللَّه بزودی بیان بیشتری در این باره خواهد آمد.

پس رجوع و برگشت خبرهای کتاب به حوادثی که در قیامت ظهور می کند از قبیل رجوع خبرهای معمولی به حوادث آینده دنیایی نیست، رجوع در آنجا هم غیر رجوع در اینجاست.

پس از آنچه گذشت سه نکته روشن گردید:

سه نکته که از توضیحات در باره معنای" تاویل" به دست آمده است

اول اینکه: تاویل داشتن آیه ای از آیات که معنای آن برگشت کند به آن تاویل، غیر از این است که آیه ای متشابه باشد و به آیه محکمی برگشت داده شود.

دوم اینکه: تاویل اختصاص به آیات متشابه ندارد بلکه تمامی آیات قرآن تاویل دارد، پس همانطور که آیات متشابه تاویل دارد، آیات محکم نیز تاویل دارد.

سوم اینکه: تاویل از مفاهیمی که معنا و مدلول لفظی دارند نیست، بلکه از امور خارجی و عینی است، و اگر گفته می شود که آیات قرآن تاویل دارد در حقیقت وصف تاویل، صفت خود آیات نیست، بلکه صفت متعلق آنها است، که اعمال انسانها و یا چیز دیگر است.

و اما اینکه گاهی کلمه" تاویل" در معنای" مخالف ظاهر لفظ" استعمال می شود، یک استعمال نوظهور است، که بعد از نزول قرآن پیدا شده، و هیچ دلیلی نداریم بر این که منظور قرآن مجید هم از" تاویل" این باشد، و وقتی می فرماید" وَ ابْتِغاءَ تَأْوِیلِهِ" بگوییم منظورش از تاویل معنای مخالف ظاهر کلمه است، هم چنان که هیچ دلیلی نداریم بر این که آن معنای دیگری که برای تاویل کرده اند درست باشد، بلکه بیشتر آن معانی که به زودی آنها را نقل می کنیم معناهایی بدون دلیل است.

ص: 40


1- سوره یونس آیه: 39.
2- سوره اعراف آیه: 53.
3- سوره ق آیه: 22.
علم به تاویل کتاب مختص به خدای تعالی است

" وَ ما یَعْلَمُ تَأْوِیلَهُ إِلَّا اللَّهُ" از ظاهر کلام برمی آید که ضمیر" تاویله تاویلش" تنها به متشابه برمی گردد، برای اینکه نزدیک ترین مرجع است، و همیشه ضمیر به نزدیک ترین مرجع برمی گردد (وقتی می گوییم زید به منزل ما آمد و به دنبالش عمرو هم آمد و گفت ... معنایش این است که عمرو گفت، چون عمرو به ضمیری که در کلمه" گفت" خوابیده نزدیک تر است" مترجم").

هم چنان که ظاهر کلمه" تاویل" در جمله" ابْتِغاءَ تَأْوِیلِهِ" نیز همین است، قبلا توجه فرمودید که صرف برگشتن ضمیر به کلمه" متشابه" مستلزم این نیست که تاویل هم تنها از آن متشابه باشد، و آیات محکمات تاویل نداشته باشند، ممکن هم هست که ضمیر" تاویله" را بکلمه" کتاب" برگردانیم، هم چنان که ضمیر در جمله:" ما تَشابَهَ مِنْهُ" به همه کتاب برمی گردد.

جمله مورد بحث، افاده حصر می کند، چون می فرماید: تاویل کتاب را به جز خدا کسی نمی داند، و ظاهر این حصر این است که علم به تاویل تنها نزد خدا است.

و اما جمله:" وَ الرَّاسِخُونَ فِی الْعِلْمِ" عطف به آن نیست، تا معنا چنین شود:" تاویلش را نمی داند مگر خدا و راسخون در علم"، بلکه جمله ای از نو و در حقیقت فراز دوم جمله:" فَأَمَّا الَّذِینَ فِی قُلُوبِهِمْ زَیْغٌ" است، و معنای دو جمله این است که مردم نسبت به کتاب خدا دو گروه هستند، گروهی از آنها که بیمار دلند آیات متشابه آن را دنبال می کنند، و بعضی دیگر وقتی به آیات متشابه برمی خورند می گویند: ما به همه قرآن ایمان داریم، چون همه اش از ناحیه پروردگار ما آمده، و اینگونه اختلاف کردن مردم به خاطر اختلاف دلهای ایشان است.

دسته اول دلهاشان مبتلا به انحراف است، و دسته دوم، علم در دلهاشان رسوخ کرده.

علاوه بر اینکه اگر واو مذکور عاطفه باشد، و مراد این باشد که تنها خدا و راسخین در علم تاویل کتاب را می دانند در این صورت یکی از راسخین در علم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) محسوب می شود چون آن حضرت افضل همه این طایفه است، و چگونه ممکن است قرآن کریم بر قلب مبارکش نازل بشود، و او آیات متشابهش را نفهمد، و بگوید" چه بفهمم و چه نفهمم به همه ایمان دارم، چون همه اش از ناحیه خدا است".

و از سوی دیگر یکی از عادت های قرآن این است که وقتی می خواهد امت اسلام و یا جماعتی را که رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هم در بین آنها است توصیف کند، نخست به صورت خاص، آن حضرت را ذکر کرده و سپس سایر افراد را جداگانه بیان می کند تا رعایت شرافت و عظمت او را کرده باشد، و بعد از ذکر آن جناب آن گاه نام امت و یا آن جماعت را

ص: 41

می برد مانند این آیه که می فرماید:" آمَنَ الرَّسُولُ بِما أُنْزِلَ إِلَیْهِ مِنْ رَبِّهِ وَ الْمُؤْمِنُونَ" (1) و آیه:

" ثُمَّ أَنْزَلَ اللَّهُ سَکِینَتَهُ عَلی رَسُولِهِ وَ عَلَی الْمُؤْمِنِینَ" (2) و آیه:" لکِنِ الرَّسُولُ وَ الَّذِینَ آمَنُوا مَعَهُ" (3) و آیه:" النَّبِیَّ وَ الَّذِینَ آمَنُوا مَعَهُ" (4).

و آیات دیگر از این قبیل هست که قبل از ذکر نام امت، نام آن جناب را ذکر می کند.

و با این حال اگر مراد از جمله:" وَ الرَّاسِخُونَ فِی الْعِلْمِ" این باشد که راسخون در علم به تاویل قرآن دانا هستند- و با در نظر گرفتن اینکه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بطور قطع یکی از آنان است- جا داشت همانطور که گفتیم بفرماید:" و ما یعلم تاویله الا اللَّه و رسوله و الراسخون فی العلم" چون گفتیم عادت قرآن بر این است که هر جا بخواهد مطلبی مشترک میان امت و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را ذکر کند نام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را جداگانه ذکر می کند و اینجا ذکر نکرده، اگر چه ممکن است کسی در پاسخ ما بگوید: از آنجا که صدر آیه که می فرماید:" هُوَ الَّذِی أَنْزَلَ عَلَیْکَ الْکِتابَ ..." دلالت داشت بر اینکه آن جناب عالم به کتاب هست، دیگر حاجت نبوده دوباره نام آن حضرت را به خصوص ذکر کند.

پس تا اینجا معلوم شد که رسول خدا (صلی الله علیه و آله) جزء راسخین در علم- که بعضی آیات را می فهمند و بعضی را نمی فهمند- نیست، در نتیجه ظاهر آیه این می شود که علم به تاویل منحصرا از آن خدای تعالی است، و این انحصار منافات با استثنای آن جناب ندارد، هم چنان که آیاتی از قرآن علم غیب را منحصر در خدای تعالی می کند، و در عین حال در آیه:

" عالِمُ الْغَیْبِ فَلا یُظْهِرُ عَلی غَیْبِهِ أَحَداً إِلَّا مَنِ ارْتَضی مِنْ رَسُولٍ" (5) بعضی از رسولان را استثنا می نماید.

انحصار علم به تاویل کتاب در خدای سبحان منافاتی با استثناء شدن رسول (صلی الله علیه و آله) و راسخون در علم ندارد

در این آیه نیز منافات ندارد که بفرماید راسخین در علم می گویند:" چه آیه ای را بفهمیم و چه نفهمیم به همه قرآن ایمان داریم".

و در آیات دیگر بفرماید: همین راسخین در علم که چنین سخنی دارند به تاویل قرآن دانا هستند، برای اینکه آیه مورد بحث شانی از شؤون راسخین در علم را بیان می کند، و آن این

ص: 42


1- سوره بقره آیه: 285.
2- سوره توبه آیه: 26.
3- سوره توبه آیه: 88.
4- سوره تحریم آیه: 8. [.....]
5- سوره جن آیه: 27.

است که همین دانایان به تاویل با اینکه عالم به حقیقت قرآن و تاویل آیاتش هستند، مع ذلک اگر احیانا در جایی دچار شبهه شدند توقف می کنند، زیرا بر خلاف آنهایی که در دل انحراف دارند، اینان در مقابل خدای تعالی تسلیم هستند.

موضع" راسخون در علم" در برابر آیات متشابه، ایمان به آنها و توقف در مقام عمل است.

" وَ الرَّاسِخُونَ فِی الْعِلْمِ یَقُولُونَ آمَنَّا بِهِ کُلٌّ مِنْ عِنْدِ رَبِّنا".

کلمه" رسوخ" به معنای ثبوت و استحکام است، و این که راسخین در علم را، مقابل آنهایی قرار داده که در دل انحراف و کژی دارند، و نیز این که راسخین در علم را چنین معرفی کرده که می گویند" همه قرآن از ناحیه پروردگارمان است"، دلالت می کند بر تمامیت تعریف آنان، و می فهماند که راسخین در علم آن چنان علمی به خدا و آیاتش دارند که آمیخته با ذره ای شک و شبهه نیست در نتیجه علمی که به محکمات دارند هرگز دستخوش تزلزل نمی شود، و به آن محکمات ایمان دارند، و عمل هم می کنند، و چون به آیه ای از آیات متشابه بر میخورند، آن تشابه نیز اضطراب و تزلزلی در علم راسخشان پدید نمی آورد، بلکه به آن نیز ایمان دارند، و در عمل کردن به آن توقف و احتیاط می کنند.

و در این که فرمود:" می گویند همه اش از ناحیه پروردگارمان است"، هم دلیل، ذکر شده و هم نتیجه، چون از ناحیه خدا بودن محکم و متشابه باعث می شود که به هر دو قسمت ایمان داشته باشند، و روشن بودن آیات محکم باعث می شود که به آن عمل هم بکنند، و روشن نبودن متشابه باعث می شود که تنها در مرحله عمل توقف کنند، نه این که آن را رد کنند، چون ایمان دارند که آن نیز از ناحیه خدا است، چیزی که هست جایز نیست به آن عمل کنند برای اینکه عمل به آن مخالفت با آیات محکم است، و این عینا همان ارجاع متشابه به محکم است.

پس جمله:" کُلٌّ مِنْ عِنْدِ رَبِّنا" به منزله دلیل برای هر دو معنا است، هم برای ایمان آوردن به تمام قرآن، و هم برای عمل کردن به محکم و توقف نمودن در متشابه، و به عبارت دیگر، هم دلیل است برای ایمان و عمل در محکم، و هم دلیل است بر ایمان داشتن به تنهایی نسبت به متشابه و ارجاع آن به محکم.

" وَ ما یَذَّکَّرُ إِلَّا أُولُوا الْأَلْبابِ".

منظور از تذکر این است که انسان به دلیل چیزی پی ببرد، تا هر جا آن دلیل را دید آن چیز را نتیجه بگیرد، و چون جمله:" کُلٌّ مِنْ عِنْدِ رَبِّنا" همانطور که گفتیم استدلالی بود از راسخین در علم و انتقالی بود به آن چیزی که عملشان بر آن دلالت می کرد، لذا خدای تعالی آن را تذکر نامید، و ایشان را به این تذکر بستود.

کلمه" الباب" جمع لب (بضمه لام و تشدید باء) است، و لب به معنای عقل صاف و

ص: 43

خالص از شوائب است.

و خدای تعالی در مواردی در کلام مجیدش، صاحبان چنین عقلی را ستوده، و فرموده:

" وَ الَّذِینَ اجْتَنَبُوا الطَّاغُوتَ أَنْ یَعْبُدُوها وَ أَنابُوا إِلَی اللَّهِ لَهُمُ الْبُشْری فَبَشِّرْ عِبادِ، الَّذِینَ یَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَیَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ، أُولئِکَ الَّذِینَ هَداهُمُ اللَّهُ وَ أُولئِکَ هُمْ أُولُوا الْأَلْبابِ" (1).

و نیز فرموده:" إِنَّ فِی خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ اخْتِلافِ اللَّیْلِ وَ النَّهارِ لَآیاتٍ لِأُولِی الْأَلْبابِ، الَّذِینَ یَذْکُرُونَ اللَّهَ قِیاماً وَ قُعُوداً وَ عَلی جُنُوبِهِمْ" (2). که در آیه اول ایشان را به اجتناب از پرستش طاغوت، و برگشت بسوی خدا و شنیدن هر سخن، و عمل کردن به بهترین آن، ستوده و می فرماید اینان هستند که خدا هدایت شان کرده، و آنها صاحبان عقل هستند.

و در آیه دوم فرمود: در خلقت آسمانها و زمین و اختلاف شب و روز برای صاحبان لب نشانه هایی است، همان کسانی که خدا را ایستاده و نشسته و به پهلو یاد می کنند، و این یاد کردن در هر حال، و لوازم آن که همان تذلل و خشوع باشد، همان انابه ای است که موجب تذکر آنان به آیات خدا و انتقالشان به معارف حقه است، هم چنان که می بینیم یک جا فرمود:" وَ ما یَتَذَکَّرُ إِلَّا مَنْ یُنِیبُ" (3).

و جای دیگر می فرماید:" وَ ما یَذَّکَّرُ إِلَّا أُولُوا الْأَلْبابِ" (4).

دعای راسخون در علم:" رَبَّنا لا تُزِغْ قُلُوبَنا ..."

پس معلوم می شود اولوا الالباب همان کسانی هستند که انابه دارند.

" رَبَّنا لا تُزِغْ قُلُوبَنا بَعْدَ إِذْ هَدَیْتَنا وَ هَبْ لَنا مِنْ لَدُنْکَ رَحْمَةً إِنَّکَ أَنْتَ الْوَهَّابُ".

این درخواست یکی از آثار رسوخ و ثبات آنان در علم است، که چون خدا را آن طور که باید شناختند یقین کردند که از ناحیه خود مالک هیچ چیز نیستند، و مالکیت، منحصر در خدای عز و جل است، و چون چنین ایمانی دارند در هر حال این ترس را دارند که خدا دلهایشان را بعد از رسوخ علم منحرف سازد، لذا به پروردگار خود پناه می برند و درخواست می کنند که پروردگارا دلهای ما را بعد از آنکه هدایتمان کردی منحرف مساز، و از ناحیه خود رحمتی به ما ببخشای، تا نعمت رسوخ در علم برای ما باقی بماند، و ما را در سیر بر صراط مستقیم هدایت، کمک کند، و در سلوک در مراتب قرب، یارمان باشد.

ص: 44


1- سوره زمر آیه 18.
2- سوره آل عمران آیه 191.
3- متذکر نمی شود مگر کسی که انابه داشته باشد. سوره غافر آیه 13.
4- متذکر نمی شود مگر صاحبان لب، آل عمران آیه 7.

ممکن است بپرسید چرا بعد از این درخواست (پروردگارا دلهای ما را منحرف مساز)، درخواست رحمت کردند؟ جوابش این است که منحرف نکردن دلها مستلزم آن نیست که رسوخ در علم را همیشه داشته باشند، زیرا ممکن است دلهای شان را منحرف نکند، ولی علم را از دلهای شان بگیرد، و در نتیجه افرادی باشند پا در هوا، نه علمی داشته باشند تا سعادت یابند، و نه انحرافی تا که دارای شقاوت گردند، بلکه در حال جهل و استضعاف همواره بمانند، در حالی که احتیاج ضروری و مبرم به علم داشته باشند، (مانند بیشتر ملل مستضعف دنیای امروز که در اثر نفوذ استعمار در فرهنگ و اقتصادشان نمی توانند قد علم نموده، به استقلال فرهنگی حوائج خود را برطرف سازند" مترجم").

علاوه بر این که احتیاج این طایفه تنها بقای رسوخ و نفوذ در علم نیست، بلکه آنان در طریقی قدم برمی دارند که به انواعی از رحمت نیازمندند، انواعی که جز خدا کسی نه، از آنها اطلاع دارد و نه می تواند بشمارد، خود آنان هم آن طور که باید اطلاع ندارند، و لیکن بطور اجمال می دانند که بقای شان در این حالت، یعنی حالت رسوخ در علم شرایط بیشماری دارد، که حصول آنها به دست خدای تعالی است و دلیل بر این گفتار ما دنباله کلام خود آنان است، که می گویند:" رَبَّنا إِنَّکَ جامِعُ النَّاسِ لِیَوْمٍ لا رَیْبَ فِیهِ ..." چون در گفتار قبلیشان یعنی همین آیه مورد بحث نخست به خدا پناه بردند از این که انحراف و زیغ وارد در دلهای شان شود، و در نتیجه رسوخ در علم را از دلهای شان برباید.

سپس در جمله" وَ هَبْ لَنا مِنْ لَدُنْکَ رَحْمَةً إِنَّکَ أَنْتَ الْوَهَّابُ"، درخواست ریزش رحمت او را می کردند تا حیات قلوب شان ادامه یابد، و اگر کلمه" رحمت" را نکرده و بدون الف و لام آوردند، و آن گاه آن را به وصف" من لدنک" توصیف نمودند، برای این بود که گفتیم: خود آنان هم بطور مفصل اطلاعی از آن شرایط ندارند، و نمی دانند که آن رحمت چه طور باید باشد، تنها این را می دانند که اگر رحمتی از پروردگارشان شامل حالشان نشود، و اگر آن رحمت از ناحیه خدای عز و جل نباشد، هیچ یک از حوائجشان برآورده نگشته، و هیچ امری از ایشان به سامان نمی رسد.

و اگر در پناه بردن، تنها به خدا پناه بردند، و در درخواست رحمت هم تنها رحمت او را درخواست کردند، برای این بود که چنین افرادی ایمان دارند به این که تمامی ملک صرفا از آن خدا است، و اسباب ظاهری هیچ چیزشان از خودشان نیست.

" رَبَّنا إِنَّکَ جامِعُ النَّاسِ لِیَوْمٍ لا رَیْبَ فِیهِ، إِنَّ اللَّهَ لا یُخْلِفُ الْمِیعادَ" این سخن از راسخین در علم به منزله تعلیلی است که علت سؤال رحمت خود را بیان

ص: 45

می کنند، چون علم دارند به اینکه اقامه نظام خلقت و دعوتهای دینی و تلاش انسان در مسیر وجودش همه مقدمه است برای جمع شدن در روز قیامت، روزی که هیچ چیزی به جز رحمت خدا به درد نمی خورد، و جز رحمت او یاوری نیست.

چنان که خدای سبحان فرموده:" إِنَّ یَوْمَ الْفَصْلِ مِیقاتُهُمْ أَجْمَعِینَ، یَوْمَ لا یُغْنِی مَوْلًی عَنْ مَوْلًی شَیْئاً، وَ لا هُمْ یُنْصَرُونَ، إِلَّا مَنْ رَحِمَ اللَّهُ" (1).

و به همین جهت بود که راسخین در علم، رحمت پروردگار خود را درخواست نموده، تعیین و تشخیص نوع آن را به خود خدا واگذار کردند، تا رحمتی را شامل حال آنان کند که برایشان سودمند باشد.

و در کلام خود روز قیامت را به این صفت توصیف کردند که روزی است که در وقوع آن شکی نیست، تا به این وسیله، کمال اهتمام خود و اصرار در سؤال را موجه سازند، و همین توصیف شان را هم با جمله:" إِنَّ اللَّهَ لا یُخْلِفُ الْمِیعادَ" تعلیل کردند، برای این که گفتیم که: این گفتار سخن راسخین در علم است، و علم به چیزی در دلی رسوخ نمی کند و ریشه دار نمی شود، مگر این که علم به علت آن نیز رسوخ کند، و علت شک نداشتن آنان در وقوع روز قیامت این است که خدا به وقوع آن وعده داده، و به همین جهت وقتی گفتند:" لِیَوْمٍ لا رَیْبَ فِیهِ" دنبالش گفتند:" برای این که خدا خلف وعده نمی کند".

نظیر این وجه در کلام دیگرشان هم آمده است، و آن این است که وقتی گفتند:

" وَ هَبْ لَنا مِنْ لَدُنْکَ رَحْمَةً" دنبالش علت آن را ذکر کردند که" إِنَّکَ أَنْتَ الْوَهَّابُ" (2) پس وهاب بودن خدا موجب می شود که آنان درخواست رحمت کنند و اگر علاوه بر کاف خطاب" انک" کلمه" انت" را هم آوردند، برای این بود که خبر" ان" را منحصر کنند، و در نتیجه جمله:" من لدنک" را تعلیل کنند و بگویند اگر از تو خواستیم که از ناحیه خودت رحمتی به ما ارزانی بداری، برای این بود که ما به جز تو وهاب و بخشنده ای سراغ نداریم.

و باز نظیر این وجه در گفتار دیگرشان جریان می یابد که بعد از آن که گفتند:" رَبَّنا لا تُزِغْ قُلُوبَنا" چیزی گفتند که به منزله علت آن درخواست است، و آن این بود که گفتند:

" بَعْدَ إِذْ هَدَیْتَنا" که معنای مجموع این دو جمله چنین می شود:" پروردگارا قلوب ما را مبتلا

ص: 46


1- محققا روز قیامت که روز جدایی حق از باطل است میقات همه آنان است، روزی است که هیچ سرپرست و دوستی به درد دوست خود نمی خورد، و مردم یاری نمی شوند، مگر کسانی که مشمول رحمت خدا باشند. سوره دخان آیه 42.
2- برای این که تو وهاب و بخشنده ای. سوره آل عمران آیه 8.

به زیغ و انحراف مفرما، آخر تو ما را هدایت کرده ای".

و همچنین در جمله:" آمنا به" که دنبالش گفتند:" کُلٌّ مِنْ عِنْدِ رَبِّنا" و این دو جمله نیز از همین قبیل است، و معنای مجموعش این است که" راسخین در علم می گویند ما به آن ایمان داریم برای این که همه قرآن از ناحیه پروردگار ما است".

پس این طایفه مردمی هستند که به پروردگار خود ایمان آورده، و بر ایمان خود استواری به خرج دادند، در نتیجه خدای سبحان هم هدایتشان کرد، و عقول شان را تکمیل فرمود، و نتیجه کمال عقلشان، این شد که سخنی جز با داشتن علم، نگویند، و عملی جز با علم به صحت آن، انجام ندهند، و به همین جهت خدای عز و جل ایشان را راسخین در علم نامید و به کنیه" أُولُوا الْأَلْبابِ" یاد کرد.

خواننده گرامی اگر در تعریفهایی که خدای تعالی از اولوا الالباب نموده دقت فرماید، خواهد دید که درست همان کسانی هستند که نشانی های آنان در آیات زیر آمده:" وَ الَّذِینَ اجْتَنَبُوا الطَّاغُوتَ أَنْ یَعْبُدُوها وَ أَنابُوا إِلَی اللَّهِ، لَهُمُ الْبُشْری، فَبَشِّرْ عِبادِ الَّذِینَ یَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَیَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ، أُولئِکَ الَّذِینَ هَداهُمُ اللَّهُ وَ أُولئِکَ هُمْ أُولُوا الْأَلْبابِ" (1). که در این آیات ایشان را بداشتن چند نشانی تعریف کرده: اول داشتن ایمان، دوم پیروی از بهترین سخن، سوم انابه و رجوع به خدای سبحان، و اگر به آیه مورد بحث مراجعه کنی خواهی دید که در آن راسخین در علم را هم به همین اوصاف توصیف فرموده است.

حال ببینیم التفات از ضمیر خطاب به غایب در آیه، چه نکته ای را می رساند؟ و چرا راسخین در علم که خدا را مخاطب قرار داده و می گفتند:" پروردگارا تو مردم را در روزی که شکی در آن نیست جمع خواهی کرد" در آخر آیه خدای تعالی را غایب فرض نموده و گفتند:

" خدا خلف وعده نمی کند"؟.

جهتش این است که وعده نامبرده اختصاص به راسخین در علم ندارد، بلکه هم برای آنان وعده است و هم برای دیگران، و بدین جهت مناسب بود که به جای" ربنا" (و نسبت دادن رب بخصوص خود) کلمه" اللَّه" را بیاورند، چون الوهیت حکمی عام دارد، که شامل همه چیز می شود.

ص: 47


1- و کسانی که از پرستش طاغوت اجتناب می کنند و همواره به خدا انابه و رجوع می نمایند، تنها مژده مر ایشان را است، پس بندگان مرا که هر سخنی را می شنوند و بهترین آن را پیروی می کنند بشارت بده، که تنها اینان هستند که خدا هدایت شان کرده، و همین ها هستند اولوا الالباب. سوره زمر آیه 18.

بحثی تفصیلی پیرامون محکم و متشابه و تاویل

اشاره

آنچه تا کنون در باره معنای" محکم" و" متشابه" و نیز در معنای کلمه" تاویل" گفتیم مطالبی بود که دقت در کلام خدای سبحان آن را می فهماند و نیز روایات وارده از ائمه اهل بیت (علیه السلام) که بزودی" ان شاء اللَّه" از نظر خواننده خواهد گذشت آن را می رساند. حال ببینیم مفسرین در معنای این سه عنوان چه گفته اند سخنان مفسرین در این باره بسیار مختلف است، و شیوع و گسترش این اختلاف به انحرافشان کشانیده است.

اگر سر نخ این اختلافات را جستجو کنیم سر از صدر اسلام و مفسرین از صحابه و تابعین در می آوریم، و تا آنجا که ما اطلاع داریم کمتر تفسیری پیدا می شود که حتی با بیانی که ما ذکر کردیم نزدیک باشد، تا چه رسد به این که کاملا مطابق با آن باشد.

و علت عمده این انحراف آن است که بحث در" محکم و متشابه" را با بحث در پیرامون معنای" تاویل" خلط کرده اند، و این باعث شده است که اختلاف عجیبی در انعقاد اصل مساله و کیفیت بحث و نتیجه گیری از آن راه بیفتد.

اینک ما در طی چند فصل در باره هر یک از این دو مساله بطور مفصل بحث می کنیم، و اقوال را بعد از آن که بقدر امکان مشخص کنیم که مربوط به کدام یک از دو مساله است نقل نموده و آنچه حق مطلب است اختیار می کنیم.

1-گفتار در مساله محکم و متشابه
اشاره

کلمه" محکم" اسم مفعول از باب افعال (احکام) است. و کلمه" متشابه" اسم فاعل از باب تفاعل (تشابه) است، و" احکام و تشابه" از الفاظی است که معنایش در لغت روشن است، خدای تعالی یک جا همه قرآن را محکم خوانده و فرموده:" کِتابٌ أُحْکِمَتْ آیاتُهُ" (1) و جای دیگر همه اش را" متشابه" خوانده، و فرموده:" کِتاباً مُتَشابِهاً مَثانِیَ" (2).

منظور از احکام آن این است که تمامی آن دارای نظمی متقن و بیانی قاطع و محکم

ص: 48


1- سوره هود آیه 1.
2- سوره زمر آیه 23.

است، و منظور از تشابه آن این است که همه آیاتش از نظر نظم و بیان و داشتن نهایت درجه اتقان و نداشتن هیچ نقطه ضعف شبیه به هم هستند.

و چون به حکم آن دو آیه همه قرآن محکم و همه اش متشابه است لذا در آیه مورد بحث ما که آیات را بدو قسم محکم و متشابه تقسیم کرده، و فرموده بعضی از آیاتش محکم و بعضی متشابه است، می فهمیم منظور از این محکم و متشابه غیر آن محکم و متشابه است.

پس جا دارد در معنای محکم و متشابه، در این آیه بحث شود تا ببینیم منظور از آن چیست؟ و کدام دسته از آیات به این معنا محکم و کدام به این معنا متشابه است، و در معنای آن مفسرین متجاوز از ده قول دارند.

نقل اقوال مختلفی که در باره مراد از محکم و متشابه گفته شده و نقد و رد آنها

اول اینکه: منظور از آیات محکم همان چند آیه سوره انعام است، که می فرماید:" قُلْ تَعالَوْا أَتْلُ ما حَرَّمَ رَبُّکُمْ عَلَیْکُمْ أَلَّا تُشْرِکُوا بِهِ شَیْئاً ... لَعَلَّکُمْ تَتَّقُونَ" (1) و در آن عده ای از واجبات و محرمات الهی را نام می برد و منظور از آیات متشابه آیاتی است که امر آن بر یهود مشتبه شده، و آن عبارت است از رمزهایی که در آغاز بعضی از سوره های قرآن قرار گرفته مانند" الف- لام- میم"" الف- لام- را"" حا- میم" و امثال آن، که یهود آنها را با حساب جمل محاسبه کردند تا از این راه مدت عمر و بقای امت اسلام را در آورند، و حسابشان درست از آب در نیامد، در نتیجه دچار اشتباه شدند.

این معنایی است که در میان صحابه به ابن عباس نسبت داده شده و نادرستی آنهم روشن است، برای این که گفتاری است بدون دلیل و به فرض هم که دلیل داشته باشد آیات محکم منحصر در سه آیه سوره انعام نیست، بلکه بغیر از حروف مقطعه اول سوره ها شامل همه قرآن می گردد.

و لیکن حق مطلب این است که نسبت دادن چنین معنایی به ابن عباس صحیح نیست، آنچه از ابن عباس نقل شده این است که گفته این آیات سه گانه از محکمات است، نه این که آیات محکم قرآن همین سه آیه است، اینکه آن روایت:

در الدر المنثور آمده که سعید بن منصور، و ابن ابی حاتم، و حاکم (وی حدیث را صحیح دانسته) و ابن مردویه، از عبد اللَّه بن قیس روایت کرده اند که گفته: من از ابن عباس شنیدم که در تفسیر آیه:" مِنْهُ آیاتٌ مُحْکَماتٌ" گفت: سه آیه از آخر سوره انعام که با جمله:

" قُلْ تَعالَوْا" آغاز می شود از آیات محکم قرآن است (2).

ص: 49


1- سوره انعام آیه 152.
2- الدر المنثور ج 2 ص 4.

مؤید این حدیث روایت دیگری است که باز از او نقل شده، که در تفسیر آیه مورد بحث گفته: آیه:" قُلْ تَعالَوْا ... لَعَلَّکُمْ تَتَّقُونَ" و نیز آیه:" وَ قَضی رَبُّکَ أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِیَّاهُ ...

کانَ لِلْأَوَّابِینَ غَفُوراً" از این قبیل آیات است (1).

پس این دو روایت شاهدند بر اینکه منظور ابن عباس این بوده که سه آیه آخر انعام را مثل بیاورد برای آیات محکم، نه اینکه آیات محکم را منحصر در آن سه آیه کند:

دوم عکس تفسیر اول است، و آن این است که آیات محکم عبارت است از حروف مقطعه در اوایل بعضی از سوره ها، و آیات متشابه بقیه قرآن است.

این تفسیر را به ابی فاخته نسبت داده اند، که در تفسیر آیه:" هُنَّ أُمُّ الْکِتابِ" گفته:

ام الکتاب، عبارت است از فواتح سور، که قرآن از آنها استخراج شده، یعنی سوره بقره از" الف، لام، میم" استخراج شده، و در سوره آل عمران از" الف، لام، میم اللَّه لا اله الا هو الحی القیوم" استخراج شده.

از سعید بن جبیر نقل شده که نظیر این معنا را برای" ام الکتاب" کرده، و گفته: اصل کتاب این حروف هستند، چون در همه کتابها وجود دارند.

این بود گفتار سعید بن جبیر، و از اینجا می فهمیم که ابن عباس و سعید بن جبیر نظرشان در باره رموز اول سوره ها این بوده که خدای تعالی خواسته است بفرماید:" قرآن از همین حروفی تشکیل شده که خود شما با آن سخن می گویید، و اگر نمی پذیرید که کلام خدا است آیه ای مثل آن بیاورید.

این یکی از وجوهی است که در معنای حروف مقطعه ذکر کرده اند و لیکن علاوه بر این که هیچ دلیلی بر این وجه نیست، این اشکال هم بر آن وارد است، که با خود آیه شریفه منطبق نیست، چون بنا بر این وجه، غیر از فواتح سور باید تمامی قرآن متشابه باشد، و خدای تعالی هم در آیه مورد بحث کسانی را که از متشابهات قرآن پیروی می کنند مذمت نموده، و آن را از انحراف قلب دانسته، نتیجه این می شود که مردم موظف باشند هیچیک از آیات قرآن را پیروی نکنند، با این که در تعداد زیادی از آیات، مردم را به پیروی از قرآن واداشته و ستوده، و بلکه آن را از واجب ترین واجبات شمرده، مانند آیه" وَ اتَّبَعُوا النُّورَ الَّذِی أُنْزِلَ مَعَهُ" (2) و آیات دیگر.

سوم، اینکه گفته اند:" متشابه" آن آیاتی است که نسبت به معنای خود ابهام داشته.]

ص: 50


1- الدر المنثور ج 2 ص 4.
2- سوره اعراف آیه 157. [.....]

باشد، که اصطلاحا آن را مجمل نیز می خوانند، و محکم در مقابل آن همان مبین است.

این وجه نیز درست نیست برای این که خصوصیاتی که در آیه شریفه برای محکم و متشابه ذکر شده با مجمل و مبین تطبیق نمی کند.

توضیح این که اجمال عبارت است از این که لفظ که معنایش چند جهت دارد، طوری ادا شود که شنونده نفهمد مقصود گوینده کدام جهت معنا است، و همین باعث سرگردانی مخاطب و یا شنونده شود، و نتواند مراد گوینده را تشخیص دهد، و بنای اهل زبان در ظرف تفهیم و تفهم بر این قرار گرفته که از اینگونه الفاظ پیروی نکنند، و هر لفظی که چنین وضعی را دارد جزء الفاظ بی معنا بحساب آورند، و بنا را بر این گذاشته اند که گوینده، شنونده و مخاطب را مؤاخذه نکند که چرا گفته مرا هیچ گرفتی؟ و به فرض هم که مؤاخذه کند، بگویند لفظ تو مجمل بود، و ما هر چه در سایر کلمات تو جستجو کردیم تا شاید قرینه ای پیدا کنیم که لفظ نامبرده را برای ما روشن کند نیافتیم.

این وضعی است که لفظ مجمل با مبین دارد، و اگر منظور از محکم و متشابه عینا همین مجمل و مبین می بود: باید آیات متشابه- البته بعد از رد به آیات محکم- پیروی شود، نه خود آیات محکم، همانطور که در مجمل و مبین سرانجام و بعد از رفع اجمال به لفظ" مجمل" عمل می شود نه" مبین"، و پیروی متشابه امری است که ذوق و قریحه تکلم و تفاهم به آن اجازه نمی دهد، و هیچ اهل زبانی اقدام به آن نمی کند، حال چه اهل زیغ باشد و چه راسخ در علم، و باز در چنین فرضی نباید قرآن کریم، پیرو متشابه را بیماردل بخواند، و مذمت کند.

چهارم: اینکه گفته اند: متشابه عبارت است از آیاتی که نسخ شده (منسوخ) که باید به آن ایمان داشت، ولی عمل نکرد. و محکمات آیاتی است که ناسخند یعنی هم باید به آنها ایمان داشت و هم عمل کرد.

این تفسیر را به ابن عباس و ابن مسعود و گروهی از صحابه نسبت داده اند، و به همین جهت بوده که ابن عباس خود را از عالمان به تاویل می پنداشته است.

و این تفسیر درست نیست، زیرا در صورتی که درست باشد هیچ دلالتی ندارد بر این که متشابهات قرآن، منحصرا آیات نسخ شده است، چون خصوصیاتی که خدای تعالی در این آیه برای پیروی متشابه آورده که یکی از آنها فتنه جویی و یکی دیگر تاویل یابی است، در بسیاری از آیات غیر منسوخه نیز هست، مانند آیاتی که از صفات و افعال خدا سخن می گوید، علاوه بر این که اگر این تفسیر درست باشد لازمه اش این می شود که آیات قرآن دو قسم محکم و متشابه نباشد، بلکه بین آن دو واسطه ای هم باشد، که نه محکم است و نه متشابه، مانند همان

ص: 51

آیات صفات و افعال که نه ناسخند و نه منسوخ.

از این هم که بگذریم در کلامی که از ابن عباس نقل شده قرائنی هست که دلالت می کند بر اینکه نظریه او در باره محکم و متشابه اعم از ناسخ و منسوخ است، و بر غیر آن دو نیز تطبیق می کند، و ابن عباس، ناسخ و منسوخ را به عنوان مثال ذکر کرده است، اینک روایت ابن عباس. در کتاب الدر المنثور آمده است که ابن جریر، و ابن منذر، و ابن ابی حاتم، از طریق علی، از ابن عباس روایت کرده اند که گفت: محکمات عبارت هستند از ناسخ قرآن، و حلال و حرامش، و حدود و فرائضش، و آنچه که باید بدان ایمان داشت. و متشابه قرآن عبارت است از آیات منسوخ قرآن، و مقدم و مؤخر و امثال و اقسامش، و آنچه که باید بدان ایمان آورد، ولی نباید بدان عمل نمود.- یعنی آیات منسوخ قرآن (1) این بود نظریه ابن عباس.

پنجم اینکه محکمات قرآن، آن معارفی است که دلیلی واضح دارد، مانند آیات مربوط به توحید و قدرت و حکمت خدا، و آیات متشابه عبارت است از آیاتی که قبول و فهم معارف آن نیازمند به تامل و تدبر است.

این وجه نیز درست نیست، برای این که اگر مراد از واضح بودن دلیل این است که مضمون آیه دلیل عقلی واضحی داشته باشد یا بدیهی باشد و یا نزدیک به بدیهی، و منظور از احتیاج داشتن دلیل به تدبر و تامل، این است که مضمون آیه دلیل عقلی بدیهی و یا نزدیک به بدیهی نداشته باشد، لازمه اش این می شود که آیات احکام و واجبات و امثال آن نیز از آیات متشابه باشد، برای این که هیچ یک از احکام قرآن دلیل عقلی واضحی ندارد.

در نتیجه باید این گونه آیات پیروی نشود، و پیروی آنها مذموم باشد، با این که پیروی همه آیات و مخصوصا آیات احکام واجب است، و اگر مراد از وضوح دلیل، این باشد که دلیلی واضح از خود کتاب داشته باشد، و مراد از احتیاجش به تدبر، این باشد که دلیلی واضح از خود کتاب نداشته باشد. همه آیات قرآن کریم از این جهت یکسانند، و چگونه نباشد با اینکه کتابی است متشابه مثانی، و نوری است مبین، و لازمه آن، این است که تمامی آیات قرآن محکم باشد، و به کلی متشابهی در آن نباشد، و این خلاف فرض و بر خلاف نص قرآن است.

ششم اینکه: محکم، عبارت است از آیاتی که به خاطر وجود دلیل روشن و حتی دلیل غیر روشن بتوان به مضمون آن علم پیدا کرد، و متشابه، آن آیاتی است که راه علم به آن نباشد،

ص: 52


1- الدر المنثور ج 2 ص 5.

مانند آیات مربوط به زمان قیام قیامت و امثال آن.

این وجه نیز درست نیست، برای اینکه محکم و متشابه بودن، دو صفت برای آیات قرآن است، بدان جهت که آیه است، و یا بدان جهت که دلیل بر یکی از معارف الهیه است، و آنچه آیه ای از آیات کتاب بر آن دلالت دارد چیزی نیست که مردم از خود آیه و یا بضمیمه آیات دیگر نتوانند و یا نباید بفهمند و چگونه ممکن است خدای تعالی از آن آیه معنایی در نظر داشته باشد، ولی لفظ آیه بر آن معنا دلالت نداشته باشد؟.

با اینکه خدای تعالی کتابش را هدایت و نور و مبین خوانده و در آیه:" تَنْزِیلٌ مِنَ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ، کِتابٌ فُصِّلَتْ آیاتُهُ قُرْآناً عَرَبِیًّا لِقَوْمٍ یَعْلَمُونَ، بَشِیراً وَ نَذِیراً فَأَعْرَضَ أَکْثَرُهُمْ فَهُمْ لا یَسْمَعُونَ" (1) فرموده: این کتاب در معرض فهم کفار نیز هست، تا چه رسد به فهم مؤمنین، و نیز فرموده:" أَ فَلا یَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ وَ لَوْ کانَ مِنْ عِنْدِ غَیْرِ اللَّهِ لَوَجَدُوا فِیهِ اخْتِلافاً کَثِیراً" (2).

پس هر مطلبی که آیه ای از آیات قرآن متعرض آن است درخور فهم مردم است، نه اینکه فهمیدنش ممتنع و اطلاع به مفهومش محال باشد، و اما آن معارفی که درکش خارج از فهم بشر است از قبیل زمان وقوع قیامت و سایر حقایقی که در پس پرده غیب است، هیچ آیه ای از قرآن متعرض آن نشده، تا آن آیه را متشابه بخوانیم، علاوه بر این که صاحب این قول ما بین معنای" متشابه" و معنای" تاویل" خلط کرده است، هم چنان که قبلا هم گفتیم که بعضی از این اقوال میان این دو معنا خلط کرده اند.

قول هفتم گفتار بعضی دیگر است که گفته اند: منظور از آیات محکمات آیات احکام، و منظور از متشابهات آیات دیگر است، که با یکدیگر سازش ندارند این قول را به مجاهد و غیر او نسبت داده اند.

این قول نیز درست نیست، برای این که اگر منظور از ناسازگاری آیات متشابه، معنایی است که حتی شامل مواردی چون: تخصیص به وسیله مخصص، و تقیید به وسیله مقید (بکسره یاء) و سایر قراین مقالی و مقامی می شود پس آیات احکام نیز همین تشابه و ناسازگاری را دارد زیرا در آن آیات نیز عام و خاص، مطلق و مقید هست، و اگر منظور از آن، ابهام آیه است بطوری که مراد و مدلول آن به خاطر کثرت محتملاتش معلوم نباشد، نه خود آیه ناطق به معنایش باشد،

ص: 53


1- سوره فصلت آیه 4.
2- چرا در قرآن تدبر نمی کنند اگر قرآن از ناحیه غیر خدا بود حتما در آن اختلافی بسیار می یافتند. سوره نساء آیه 82.

و نه بوسیله آیات دیگر بشود معنایش را معین کرد، باید بگوییم غیر از آیات احکام هر چه هست متشابه است.

و نتیجه آن سخن این می شود که: مسلمانان به هیچ یک از آیات مربوط به معارف قرآنی علم نیابند، چون فرض کردیم در این دسته از آیات، که بیانگر معارف قرآنند- نه بیانگر احکام شرع- هیچ آیه محکمی وجود ندارد، تا آیات متشابه آن را به محکمش ارجاع دهیم، و معنای متشابهش را روشن سازیم.

قول هشتم این است که آیات محکم آیه هایی است که تنها یک تاویل داشته باشد، و آیات متشابه آیاتی است که چند وجه از تاویل را تحمل بکند. این وجه را به شافعی نسبت داده اند، و گویا منظور گوینده آن، این باشد که آیات محکم، آیاتی است که هر یک از آنها تنها در یک معنا ظهور داشته باشند، مانند آیاتی که یا صریح و نص در معنای خود هستند، و یا ظهور قوی ای در آن دارند، و متشابه، آیه ای است که نه نص در مدلول و مراد خود باشد، و نه ظهور قوی ای در آن داشته باشد.

و این وجه نیز درست نیست، برای این که در این وجه، کاری صورت نگرفته، تنها کلمه" محکم" را با کلمه" لفظ دارای یک معنا"، و کلمه" متشابه" را با کلمه" لفظ دارای چند پهلو" تبدیل کرده، علاوه بر این که در این وجه، تاویل را به معنای تفسیر گرفته، که عبارت است از معنای مراد به لفظ، و خواننده توجه فرمود که این خطا است، چرا که اگر تاویل و تفسیر به یک معنا می بود، دیگر جهت نداشت که علم به تاویل را مختص به خدا و یا به خدا و راسخین در علم کند، برای این که آیات قرآن یکدیگر را تفسیر می کنند، و مؤمن و کافر و راسخین در علم و اهل زیغ همه در فهم آیات قرآن به کمک و تفسیر آیات دیگر یکسان هستند.

نهم اینکه گفته اند: محکم عبارت از آیاتی در قصص انبیا و امت های ایشان است که محکم و مفصل باشد، و متشابه از همین دسته آیات آن آیاتی است که الفاظی مشتبه دارند، چون یک داستان را در چند سوره تکرار کرده، و لازمه این وجه آنست که بگوییم تقسیم آیات قرآن به محکم و متشابه مخصوص آیات قصص است.

و این درست نیست، برای این که هیچ دلیلی بر این اختصاص نیست، علاوه بر این که یکی از خاصیت هایی که قرآن برای محکم و متشابه ذکر کرده این بود که در پیروی محکم هدایت، و در پیروی متشابه فتنه جویی و تاویل خواهی است، و این خاصیت با آیات قصص تطبیق ندارد، چون مخصوص آنها نیست، بلکه در غیر قصص نیز هست، و نیز مخصوص قصه هایی نیست که در قرآن تکرار شده، بلکه در آیاتی هم که یک بار قصه ای را نقل می کند،

ص: 54

مانند آیات مربوط به جعل و قرار دادن خلیفه در زمین نیز جریان دارد.

دهم اینکه گفته اند: متشابه آن آیاتی است که محتاج به بیان باشد، و محکم آن است که محتاج به بیان نباشد. این وجه را به امام احمد بن حنبل نسبت داده اند.

این نیز اشکال دارد، برای اینکه تمامی آیات احکام احتیاج به بیان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دارد، با اینکه قطعا متشابه نیست، که بیانش مکرر گذشت، و همچنین آیات نسخ شده بطور مسلم از متشابهات است، که بیانش گذشت، با این که احتیاجی به بیان ندارد، چون چیزی نظیر سایر آیات احکام است.

یازدهم این است که گفته اند: محکم آن آیاتی است که هم باید بدان ایمان داشته باشند، و هم به آن عمل کنند، و متشابه آن آیاتی است که تنها باید به آن ایمان داشته باشند ولی عمل نکنند.

این وجه را به ابن تیمیه نسبت داده اند، و شاید منظور او از دسته اول انشاآت قرآن، و از دومی اخبار قرآن باشد، هم چنان که بعضی دیگر همین احتمال را از گفتار ابن تیمیه داده اند، و گرنه این صورت، وجه یازدهم نمی شود، چون با چند وجه از وجوه گذشته منطبق است.

و اگر منظور همان باشد که احتمال دادیم این اشکال متوجه آن است که لازمه متشابه بودن غیر آیات احکام این است که مردم نتوانند به هیچیک از معارف الهی در غیر احکام، علم بهم رسانند، چون در معارف عمل نیست، و نیز در این آیات آیه ای محکم نباشد تا آیات متشابه را به آن برگردانند، و به وسیله آن رفع تشابه کنند، این از یک سو، و از سوی دیگر آیات نسخ شده همه انشاآتند، با اینکه قطعا از محکمات نیستند.

ولی مثل این که منظور صاحب این قول از ایمان و عمل به محکم، و ایمان بدون عمل به متشابه، همان معنایی باشد که لفظ آیه مورد بحث بر آن دلالت دارد، چنان که در باره متشابهات می فرماید:" فَأَمَّا الَّذِینَ فِی قُلُوبِهِمْ زَیْغٌ فَیَتَّبِعُونَ ما تَشابَهَ مِنْهُ".

و نیز می فرماید:" وَ الرَّاسِخُونَ فِی الْعِلْمِ یَقُولُونَ آمَنَّا بِهِ کُلٌّ مِنْ عِنْدِ رَبِّنا"، چیزی که هست از آنجایی که ایمان و عمل داشتن نسبت به محکمات، و تنها ایمان داشتن نسبت به متشابهات فرع این است که ما قبلا تشخیص داده باشیم کدام آیه محکم و کدام متشابه است، پس وجه نامبرده و معرفی محکم به آن آیاتی که باید مسلمانان هم به آن ایمان داشته باشند، و هم عمل کنند، و معرفی متشابه به آن آیاتی که تنها باید به آن ایمان بیاورند، هیچ دردی را دوا نمی کند.

ص: 55

دوازدهم این است که گفته اند: متشابهات قرآن خصوص آیاتی است که صفات خاصه ای را بیان می کند، چه صفات خاصه خدا مانند" علیم"،" قدیر"،" حکیم" و" خبیر"، و چه صفات خاصه انبیا مانند آیه:" وَ کَلِمَتُهُ أَلْقاها إِلی مَرْیَمَ وَ رُوحٌ مِنْهُ" (1) که در باره اوصاف عیسی بن مریم (علیه السلام) است، و آیات دیگر که شبیه این باشد.

این قول را نیز به ابن تیمیه نسبت داده اند.

اشکالی که متوجه این وجه است، این است که: اولا قبول نداریم که همه آیات مربوط به صفات خاصه خدا و انبیا، از متشابهات هستند، و در ثانی به فرض هم که آن را قبول کنیم دلیلی بر چنین انحصار نداریم.

و بطوری که از سخنان طولانی ابن تیمیه برمی آید وی دو کلمه محکم و متشابه را به معنای لغویش معنا کرده، یعنی محکم را به کلمه ای که دلالتی محکم دارد، و متشابه را به کلمه ای که چند معنا در آن محتمل است تعبیر و تعریف کرده و گفته است، این دو معنا امری نسبی است، چه بسا می شود که یک آیه از نظر جمعیتی متشابه است، چون مردمی عامی هستند، و نمی توانند با بحث و گفتگو معنای واقعی آن را بدست آوردند. در نتیجه در باره آن آیه احتمالها می دهند، ولی همین آیه برای جمعی دیگر محکم است، چون قدرت بحث و فحص را دارند، و این معنا در آیات صفات روشن تر به چشم می خورد، چون غالب مردم در باره این گونه صفات و این گونه آیات دچار اشتباه می شوند، چون فهمشان قاصر از این است که تا بام عالم حس بپرواز در آمده و در ما ورای عالم حس جولان کند، بناچار آنچه از صفات که خدای تعالی برای خود اثبات کرده با صفات مشابه آن که در خودشان سراغ دارند قیاس می کنند، و دچار گمراهی می شوند.

مثلا خدا برای خود علم و قدرت و سمع و بصر و رضا و غضب و ید و عین و امثال اینها اثبات نموده، گمان می کنند که این صفات در خدای تعالی هم از مقوله صفات خودشان اموری مادی، و یا مستلزم جسمانیت است، و یا آنها را شوخی و غیر حقیقی فرض می کنند، و از همین راه فتنه ها بپا می شود، و بدعت ها ظهور می کند، و مذاهب درست می شود!.

پس محکم و متشابه همانطور که گفتیم دو معنای نسبی است، محکم که برای بعضی محکم است برای بعضی دیگر متشابه است، و متشابه که برای بعضی متشابه است، برای بعضی دیگر محکم است، آنچه که علم بدان برای هیچ کس ممکن نیست تاویل متشابهات،

ص: 56


1- سوره نساء آیه 171.

یعنی علم بحقیقت معانی آنهاست، که امثال آیات صفات بر آنها دلالت دارد، درست است که ما از عبارت:" إِنَّ اللَّهَ عَلی کُلِّ شَیْ ءٍ قَدِیرٌ" (1) و یا عبارت" إِنَّ اللَّهَ بِکُلِّ شَیْ ءٍ عَلِیمٌ" (2) و امثال آن معناهایی می فهمیم، و لیکن حقیقت علم و قدرت و سایر صفات خدا و کیفیت افعال خاصه به خدا را نمی فهمیم، و تاویل متشابهات هم همین است که جز خدا کسی آن را نمی داند.

این بود خلاصه گفتار ابن تیمیه و ما ان شاء اللَّه بزودی در بحثی که پیرامون تاویل خواهیم داشت متعرض اشکالات گفته وی خواهیم شد.

سیزدهم این است که بعضی گفته اند: محکم آن آیاتی است که عقل در درک آن راه دارد، و متشابه آن است که چنین نباشد.

این وجه نیز درست نیست، برای این که سخنی است بدون دلیل، و آیات قرآنی هر چند به این دو قسم تقسیم می شوند، ولی صرف این که بعضی از آیات قرآن آن طور، و بعضی دیگر این طور هستند دلیل نمی شود بر این که محکم، آیات قسم اول، و متشابه آیات قسم دوم باشد، چون خصوصیاتی که در آیه مورد بحث برای محکم و متشابه ذکر شده، با این وجه آن طور که باید تطبیق نمی شود، علاوه بر این، وجه نامبرده بوسیله آیات احکام نقض می شود، برای این که این آیات بطور قطع جزء آیات محکم قرآن است، در حالی که عقل هیچ راهی به حقیقت مفاد آن ندارد، و بنا بر وجه نامبرده باید جزء متشابهات شمرده شود.

چهاردهم این است که بعضی گفته اند: محکم عبارت است از آیاتی که ظاهرش منظور باشد، و متشابه آن است که ظاهرش منظور نباشد.

این وجهی است که در بین دانشمندان اخیر اسلامی شیوع یافته، و اصطلاحی هم که همین دانشمندان در معنای" تاویل" دارند مبتنی بر همین معنایی است که برای" محکم و متشابه" کرده اند، چون در معنای" تاویل" گفته اند: عبارت است از معنایی که مخالف با ظاهر کلام باشد، و گویا مراد آن کسی هم که گفته: محکم آیه ای است که تاویلش تنزیلش باشد، و متشابه آیه ای است که به جز تاویل معنایی از آن فهمیده نشود، همین وجه چهاردهم است.

و این وجه هم درست نیست، زیرا صرف اصطلاحی است، و اوصافی که در آیه

ص: 57


1- سوره بقره آیه 20.
2- سوره توبه آیه 115.

برای محکم و متشابه نام برده شده بهیچ وجه با آن تطبیق نمی کند، برای این که متشابه بدین جهت متشابه است که مراد و مدلول آن مشخص نیست، و منظور از تاویل آن معنای مراد از متشابه نیست، تا متشابه به این نشانی متمیز از محکم شود، که تاویل دارد، و محکم تاویل ندارد. بلکه همانطور که قبلا بیان کردیم مراد از تاویل در آیه شریفه، امری است که شامل تمامی آیات قرآنی می شود، چه محکمش و چه متشابهش. علاوه بر اینکه در قرآن هیچ آیه ای نداریم که معنای ظاهری آن منظور نباشد، و خلاف ظاهر آن مراد باشد، و اگر هم آیه ای باشد که معنای غیر ظاهری آن مراد باشد به خاطر آیات محکم دیگری است که آن را بر خلاف ظاهرش برگردانده است.

چون آیات قرآن یکدیگر را تفسیر می کنند، و معلوم است که معنایی که قرائن متصل و یا منفصل کلام، به لفظ می دهند، معنای خلاف ظاهر نیست، آنهم در کلامی که خود صاحب کلام تصریح کرده باشد به این که رسم من در کلام آن است که اجزای کلامم را به هم مربوط و متصل کنم، به طوری که یکی مفسر دیگری، و شاهد بر آن باشد، و خواننده با کمی تدبر و دقت بتواند هر اختلاف و منافاتی را که به ظاهر به چشم می خورد از بین ببرد، و فرموده باشد:

" أَ فَلا یَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ وَ لَوْ کانَ مِنْ عِنْدِ غَیْرِ اللَّهِ لَوَجَدُوا فِیهِ اخْتِلافاً کَثِیراً" (1).

پانزدهم وجهی است که از" اصم" حکایت شده، و آن این است که:" محکم" آن آیاتی است که همه در تاویلش اجماع و اتفاق داشته باشند، و" متشابه" آن است که تاویلش مورد اختلاف باشد.

گویا منظور" اصم" از اتفاق و اختلاف این است که مدلول آیه طوری باشد که در اولی (محکم) نظرها مختلف نباشد، و در دومی (متشابه) مختلف باشد.

این وجه نیز درست نیست، برای اینکه لازمه اش متشابه بودن تمامی قرآن است، چون هیچ آیه ای در قرآن نیست که از هر جهت مورد اتفاق مفسرین بوده و از هیچ جهتی در آن اختلاف نباشد، بلکه یا در لفظ آن اختلاف هست، و یا در معنایش، و یا این که ظهور دارد یا نه، و یا در جهات دیگر حتی بعضی از مفسرین به استناد آیه" کِتاباً مُتَشابِهاً" (2) گفته اند: همه قرآن متشابه است، و غفلت کرده اند از این که وقتی می تواند بگوید همه قرآن متشابه است که

ص: 58


1- چرا در قرآن تدبر نمی کنند اگر قرآن از ناحیه غیر خدا بود قطعا در آن اختلافی بسیار می دیدند. سوره نساء آیه 82.
2- سوره زمر آیه 13.

آیه" کِتاباً مُتَشابِهاً" محکم باشد، و جمعی دیگر معتقدند که ظاهر کتاب حجت نیست، یعنی ظهور ندارد.

شانزدهم این است که گفته اند: متشابه از قرآن، آن آیاتی است که تفسیرش به تفسیر آیه ای دیگر مشتبه شده باشد، و فهم آن به خاطر همین اشتباه مشکل شده باشد، حال چه این که اشکال از جهت لفظ باشد، یا از جهت معنا این وجه را راغب (1) ذکر کرده است.

کلام راغب اصفهانی در بیان مراد از محکم و متشابه و اقسامی که برای محکم و متشابه قائل است

راغب اصفهانی در مفردات خود گفته: آیات متشابه از قرآن کریم، آن آیاتی است که تفسیرش به خاطر شباهت به تفسیر آیه ای دیگر، مشکل شده باشد، حال یا از جهت لفظ، و یا از حیث معنا، و بدین جهت است که فقها گفته اند: آیه متشابه آن آیه ای است که ظاهرش از مراد و معنایش حکایت نکند.

و حقیقت این سخن این است که آیات قرآن از نظر اعتبار بعضی از آنها بوسیله بعضی دیگر سه قسم هستند: یکی محکم علی الاطلاق است، و دوم متشابه علی الاطلاق، و سوم آیاتی است که از جهتی محکم و از جهتی دیگر متشابه است.

پس متشابه فی الجمله سه قسم است: اول متشابه از جهت لفظ فقط، دوم متشابه از جهت معنا فقط، و سوم متشابه از هر دو جهت، و آن که تنها از جهت لفظ، متشابه است، دو قسم است 1- آنکه مفردات آن متشابه است، یا به خاطر این که لفظی است ناآشنا و غیر مانوس مانند کلمه" أب" و کلمه" یزفون"، و یا به خاطر این که لفظی است دارای چند معنا، مانند لفظ" ید" و لفظ" عین"، 2- آن متشابهی است که جملات و ترکیبات آن تشابه دارد.

قسم دوم نیز سه نوع است.

1- آنکه تشابهش از این جهت ناشی شده باشد که کلامی است مختصر و بدون توضیح، مانند آیه:" وَ إِنْ خِفْتُمْ أَلَّا تُقْسِطُوا فِی الْیَتامی فَانْکِحُوا ما طابَ لَکُمْ مِنَ النِّساءِ" (2).

2- آنکه تشابهش به خاطر بسط و گستردگی کلام باشد، مانند آیه" لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْ ءٌ" (3)، که اگر فرموده بود:" لیس مثله شی ء"، معنا برای شنونده روشن تر می شد، چون یک حرف اضافه شده، جمله برای شنونده متشابه شده.

ص: 59


1- مفردات راغب ص 254.
2- و اگر ترسیدید که در امر ایتام نتوانید عدالت کنید، پس زنان پاکیزه بگیرید. سوره نساء آیه 3.
3- سوره شوری آیه 11.

3-آنکه تشابهش از ناحیه نظم کلام باشد، مانند آیه:" أَنْزَلَ عَلی عَبْدِهِ الْکِتابَ وَ لَمْ یَجْعَلْ لَهُ عِوَجاً قَیِّماً" (1) که تقدیر آن" انزل علی عبده الکتاب قیما، و لم یجعل له عوجا" است.

و نیز آیه:" وَ لَوْ لا رِجالٌ مُؤْمِنُونَ ... لَوْ تَزَیَّلُوا" (2) که نظم آن طوری است که مایه تشابه آن شده.

و متشابه از جهت معنا، آیاتی است که متعرض صفات خدا و صفات روز قیامت است، زیرا تصور اینگونه صفات برای ما میسور و ممکن نیست، چون در نفوس ما تنها صورت چیزهایی نقش می بندد که به وسیله یکی از حواس ظاهری برای ما محسوس باشد، و یا حد اقل از جنس محسوسات باشد، و صفات خدا و خصوصیات قیامت هیچیک از این دو قسم نیست.

و متشابه از جهت لفظ و معنا، پنج قسم است:

1- آنکه تشابهش از جهت مقدار و کمیت باشد. مانند جملاتی که عموم و خصوصش معلوم نباشد، مثلا فرموده:" فَاقْتُلُوا الْمُشْرِکِینَ" (3)، و نمی دانیم منظور عموم مشرکین است، و یا مشرکین مخصوص؟.

2- آنکه تشابه آن به خاطر نامعلوم بودن کیفیتش باشد، مثلا فرموده:" فَانْکِحُوا ما طابَ لَکُمْ" (4) و ما نمی دانیم این نکاح واجب است یا مستحبّ.

3- آنکه تشابهش از جهت زمان باشد به این معنا که احتمال دهیم آیه نسخ شده باشد، و عمر حکمی که در آن است سرآمده باشد، و احتمال دهیم که نسخ نشده باشد، مانند آیه:

" اتَّقُوا اللَّهَ حَقَّ تُقاتِهِ" (5) که تقوای کامل را واجب می کند با اینکه آیه" فَاتَّقُوا اللَّهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ" (6) تقوا را بقدر توانایی واجب کرده است.

ص: 60


1- سوره کهف آیه 1.
2- و اگر مردان و زنانی مؤمن و برای شما ناشناخته در بین آنان نبودند ما از اهل مکه، آنان را که کفارند عذاب می کردیم، و لیکن از آنجا که مؤمن و کافر آنان برای شما مشخص نبود، و بیم آن می رفت که شما مؤمنین را هم به قتل برسانید، و از این ناحیه ندانسته گرفتار شوید، و خدا می خواست تا هر که را می خواهد در رحمت خود کند، لذا صلح را برای شما مقدر کرد. سوره فتح آیه 25.
3- سوره توبه آیه 5. [.....]
4- سوره نساء آیه 3.
5- سوره آل عمران 102.
6- سوره تغابن آیه 16.

4-آنکه تشابهش از جهت مکان و یا اموری باشد که آیه در شان آن امور نازل شده باشد، مانند آیه:" وَ لَیْسَ الْبِرُّ بِأَنْ تَأْتُوا الْبُیُوتَ مِنْ ظُهُورِها" (1)، که در آیه معین نشده مقصود از پشت خانه کجا است، و مانند آیه" إِنَّمَا النَّسِی ءُ زِیادَةٌ فِی الْکُفْرِ" (2) که تشخیص معنای" نسی ء"، برای کسی که عادت عرب جاهلیت را نمی داند، مشکل است.

5-آنکه تشابهش از جهت شروطی باشد که در صحت و فساد عمل دخالت دارند، مانند شروط نماز و نکاح.

با در نظر گرفتن این مطالب معلوم می شود هیچ یک از وجوهی که مفسرین در معنای متشابه ذکر کرده اند خالی از این وجوه و تقسیم ها نیست، حتی آنکه گفته متشابه عبارت است از حروف مقطعه، و یا قتاده که گفته است" متشابه" عبارت است از منسوخ، و" محکم" عبارت است، از ناسخ، و یا اصم که گفته:" محکم" آیاتی است که در تفسیرش اتفاق نظر باشد، و" متشابه" آیات مورد اختلاف است.

و از سوی دیگر می توان تمامی انحا و اقسام متشابه را در سه قسمت خلاصه کرد: اول، متشابهی است که اطلاع بر تاویلش برای کسی جز خدا ممکن نیست، مانند وقت قیامت، و روزی که ظهور می کند، و کیفیت آن و امثال اینها ...

دوم، متشابهی است که پی بردن به تاویل و معرفت آن برای انسانها ممکن است، مانند الفاظ غریب و نامانوس، و احکام مغلق و دقیق.

سوم، متشابهی است مردد بین دو قسم قبلی، هم احتمال دهیم همه انسانها می توانند به حقیقت معنای آن آگاه شوند، و هم احتمال دهیم مختص به راسخین در علم است، و دیگران دسترسی به آن ندارند.

و این قسم سوم همان است که رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در دعای خود در باره علی (علیه السلام) به آن اشاره نموده و عرضه می دارد:" اللهم فقهه فی الدین و علمه التاویل" (3) (بار الها او را در دین فقیه ساز و تاویلش بیاموز)، و نظیر آن را در باره ابن عباس فرموده است، این بود گفتار راغب در معنای محکم و متشابه، و گفتار وی عمومی ترین گفتار در این بحث است، که در آن بین عده ای از اقوال گذشته را جمع کرده است (4).ت.

ص: 61


1- سوره بقره آیه 189.
2- سوره توبه آیه 37.
3- در صحیح بخاری در باره ابن عباس نقل کرده ج 1 ص 48.
4- در مفردات راغب ص 255 در باره علی علیه السلام هم نقل شده است.
دو اشکال بر قول راغب

ولی دو اشکال بگفته وی وارد است:

اول اینکه: وسعت و عمومیتی که وی به دامنه معنای متشابه داده تا شامل شبهات لفظی از قبیل غرابت لفظ و اغلاق ترکیب و عموم و خصوص و امثال آن بشود با ظاهر آیه شریفه نمی سازد، برای اینکه آیه شریفه آیات محکمه را مرجعی دانسته برای بیانگری آیات متشابه، و معلوم است که غرابت لفظ و امثال آن با مراجعه به آیات محکمه از بین نمی رود و روشنی دلالت محکمات ربطی به غرابت الفاظ متشابه ندارد، بلکه برای گره گشایی اینگونه الفاظ مرجع دیگری هست، که باید به آنجا مراجعه بشود و آن عبارت است از علم لغت.

و نیز آیه مورد بحث یکی از نشانه های متشابهات را این دانسته که اگر کسی آن را پیروی کند فقط به منظور فتنه انگیزی پیروی کرده، و جز این هیچ انگیزه دیگری نمی تواند داشته باشد، و ما می دانیم که پیروی عام بدون مراجعه به خاص، و پیروی مطلق بدون مراجعه به مقید، و همچنین پیروی لفظ غریب بدون مراجعه به کتابهای لغت، عملی است مخالف با طریقه اهل هر زبان، و قریحه هیچ اهل زبانی اجازه چنین کاری را نمی دهد، و اگر کسی چنین کند همه اهل زبان او را تخطئه می کنند، پس او نمی تواند منشا فتنه در بین آنان بشود زیرا اهل لسان با او همکاری نخواهند کرد.

پس از همین جا می فهمیم که منظور از متشابه، الفاظ غریب، و آن مثالهایی که وی آورده، نیست.

اشکال دوم این است که وی متشابه را سه قسم کرد، اول آنکه فهمش برای عموم ممکن است، و دوم آنکه فهم آن برای احدی ممکن نیست، و سوم آنکه فهمش برای بعضی ممکن و برای بعضی غیر ممکن است، و از این تقسیم چنین برمی آید که وی تاویل را مختص به متشابه می داند، در حالی که خواننده بیاد دارد که گفتیم همه قرآن تاویل دارد.

این بود اقوال مفسرین و نظریه هایی که از ایشان در معنای محکم و متشابه و تشخیص موارد آن دو از نظر خواننده گذشت و خواننده به اشکالاتی که بر این اقوال وارد بود توجه فرمود و نیز متوجه شد که آنچه از آیه شریفه به روشنی ظاهر می شود. خلاف همه این اقوال است، چون آیه در معنای متشابه این ظهور را دارد که متشابه، آن آیه ای است که اولا دلالت بر معنا داشته باشد، و ثانیا معنایی را که می رساند محل شک و تردید باشد، نه لفظ آیه، تا از راه قواعد و طرق معمول در نزد اهل زبان تردیدی که از ناحیه لفظ ایجاد شده برطرف شود، مثلا اگر لفظ عام است به مخصصش ارجاع دهد، یا اگر مطلق است به مقیدش برگرداند، و یا به نحوی دیگر لفظ را روشن و بدون تردید سازد بلکه همانطور که گفتیم آیه شریفه مورد بحث آن را متشابه می داند

ص: 62

که معنایش مردد و ناسازگار با آیات دیگر باشد. و آیاتی که محکم و بدون تردید است، معنای آیات متشابه را بیان می کند.

و معلوم است که هیچ آیه ای چنین وضعی ندارد، مگر وقتی که برای فهم مردم عامی و ساده معنایی مالوف و مانوس داشته باشد، معنایی که اینگونه ذهن های ساده فورا تصدیقش کند، و یا تاویلی که برایش می کنند در نظر مردم کم اطلاع و ضعیف الادراک نزدیک تر به ذهن باشد.

پیروی آیات متشابه منشا بدعت ها و انحراف های بعد از رسول اللَّه (صلی الله علیه و آله) و مبدأ فتنه ها و محنت ها بوده است

و شما خواننده محترم اگر از بدعت ها و مذاهب و اهوای باطل و فاسدی که فرقه هایی از مسلمانان را منحرف نموده آمارگیری کنی، و مذاهبی را که بعد از رحلت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اسلام- چه در باره معارف اصولی اسلام باشد و چه در باره فروع احکام آن- پدید آمده، مورد دقت قرار دهی خواهی دید که اکثر این انحرافها به خاطر پیروی آیات متشابه قرآن و تاویل هایی بوده که از پیش خود و بدون مدرک برای اینگونه آیات کرده اند، تاویل هایی که خدا از آن بیزار است.

یک فرقه به خاطر تمسک به آیات متشابه قائل شدند که خدای تعالی جسم دارد، دسته دیگر قائل به جبر شدند، گروهی به تفویض گراییدند، جمعی قائل شدند که انبیا معصوم نیستند، و از آنان نیز گناه سر می زند، طایفه ای بمنظور منزه داشتن خدا گفتند او اصلا صفت ندارد، و دسته ششمی معتقد شدند صفاتی که در قرآن برای خدا آمده عین صفاتی است که در انسان است، حتی در زاید بر ذات بودن، و گروه هایی دیگر به انحرافهایی دیگر مبتلا گشتند، که همه اینها بخاطر آن بود که آیات متشابه را به آیات محکم برنگرداندند، تا این محکمات بر آیات متشابه حاکم باشد.

و همچنین در باره احکام دین طایفه ای گفتند: این احکام تشریع شده تا طریقه ای باشد برای اینکه بندگان به خدا واصل شوند پس اگر برای وصول به خدا راهی نزدیک تر پیدا شد باید آن راه را پیمود، برای اینکه مقصود تنها و تنها وصول به حق است، حال از هر راهی که باشد، دسته ای دیگر گفتند: اصلا تکلیف به واجبات و ترک محرمات، برای رسیدن به کمال است، و معنا ندارد با رسیدن انسان به حق و کمال باز هم تکلیف باقی بماند.

با اینکه ما می دانیم در عهد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) احکام و فرائض و حدود و سایر سیاست های اسلامی به اعتبار خود باقی بود، و کسی از مسلمانان به این بهانه که به حق واصل شده و یا به کمال رسیده از آن مستثنا نبوده است، و این شانه خالی کردنها که بعد از رحلت آن حضرت آغاز شده، دوره به دوره احکام اسلام را از درجه اعتبار ساقط و روز بروز به

ص: 63

دست حکومتهای باصطلاح اسلامی ناقص گردانیده، و هیچ حکمی باطل و هیچ حدی ساقط نشد مگر آنکه باطل کنندگان و ساقط کنندگان آن، همین را بهانه کردند که: دین تشریع نشده مگر برای صلاح دنیا و اصلاح حال بشر، و این حکمی که ما در مقابل حکم شرع، تشریع کرده ایم برای اصلاح بشر امروز بیشتر مؤثر است.

در آخر، کار این دست اندازی ها به جایی رسید که بعضی گفتند: تنها غرض از شرایع دین، اصلاح دنیا به وسیله اجرای آن است، و چون دنیای امروز سیاست دینی را نمی پذیرد و نمی تواند هضم کند، نیازمند وضع قوانین دیگری است، که تمدن امروز آن را بپسندد، و اجرایش کند. از این بالاتر کار به جایی رسید که بگویند اصولا منظور از برنامه های دینی و عمل به آن، این است که دلها پاک شود، و بسوی فکر و اراده صالح هدایت گردد، و امروز که دلها به وسیله تربیت اجتماعی بسوی خدمت به خلق هدایت شده دیگر احتیاجی به پاک شدن بوسیله امثال وضو و غسل و نماز و روزه ندارد.

حال اگر خواننده عزیز در این سخنان و امثال آن- که از حد شمارش بیرون است- دقت نموده، آن گاه در جمله" فَأَمَّا الَّذِینَ فِی قُلُوبِهِمْ زَیْغٌ فَیَتَّبِعُونَ ما تَشابَهَ مِنْهُ ابْتِغاءَ الْفِتْنَةِ وَ ابْتِغاءَ تَأْوِیلِهِ ..." تامل کند، هیچ شکی در درستی گفتار ما برایش باقی نمی ماند، و بطور قطع حکم می کند به اینکه تمامی فتنه ها و محنت ها که گریبان اسلام و مسلمین را گرفته، منشای بجز پیروی متشابه و تاویل کردن قرآن ندارد.

و همین (البته خدا داناتر است) سبب شده است که خدای تعالی این چنین در این باب سخت گیری را تشدید نموده در نهی از پیروی متشابه بمنظور فتنه جویی و تاویل و الحاد در آیات خدا و بدون علم در آیات خدا سخن گفتن و راه شیطان را پیروی نمودن، مبالغه نماید، چون رسم قرآن چنین است. که در مورد گناهانی مبالغه کند که ارتکاب آن گناهان اثر فوری در هدم و از بین بردن ارکان دین دارد، و بنیه دین و نیروی آن را تحلیل می برد، هم چنان که می بینیم در مورد دوستی با کفار و نیز امر به دوستی اهل بیت پیامبر، و در خانه نشستن زنان پیامبر، و نهی از معامله ربا، و امر به اتحاد کلمه در دین، و امثال این تشدید فرموده است.

حال باید دید علاج دلهایی که منحرف هستند و همواره دوست می دارند فتنه جویی کنند چیست؟.

باید دانست منشا این بیماری میل به دنیا و اعتماد کردن به آن و دلدادگی به زندگی آن است و این آلودگی را از دلها نمی شوید مگر یاد روز حساب، هم چنان که خدای تعالی این

ص: 64

معنا را در جای دیگر تذکر داده و می فرماید:" وَ لا تَتَّبِعِ الْهَوی فَیُضِلَّکَ عَنْ سَبِیلِ اللَّهِ إِنَّ الَّذِینَ یَضِلُّونَ عَنْ سَبِیلِ اللَّهِ لَهُمْ عَذابٌ شَدِیدٌ بِما نَسُوا یَوْمَ الْحِسابِ" (1).

و باز به همین جهت است که می بینم راسخین در علم از تاویل کردن آیات خدا به صورتی که مخالف رضای او باشد خودداری می کنند و در خاتمه گفتار خود به این معنا اشاره نموده و عرضه می دارند:" رَبَّنا إِنَّکَ جامِعُ النَّاسِ لِیَوْمٍ لا رَیْبَ فِیهِ إِنَّ اللَّهَ لا یُخْلِفُ الْمِیعادَ".

2-ام الکتاب بودن آیات محکم چه معنا دارد؟

جمعی از مفسرین گفته اند" ام الکتاب" بودن" محکمات" به این معنا است که" محکمات" اصل در کتاب است، و قواعد دین و ارکان آن مبتنی بر آن اصل است، که باید به آن ایمان آورد، و عمل کرد، و دین هم عبارت است از همین دو اصل اعتقاد و عمل، بخلاف آیات متشابه که چون مقصود از آنها معلوم نیست، و مدلول آنها متشابه و متزلزل است، نمی شود به آنها عمل کرد، بلکه تنها باید نسبت به آنها ایمان آورد.

و خواننده عزیز توجه نمود که این توجیه، لازمه بعضی از اقوال گذشته است، یکی از آنها قولی بود که متشابه را از این جهت متشابه می دانست که مشتمل بر تاویلی است که دسترسی به فهم آن نیست.

یکی دیگر، آن قولی بود که متشابه را از این جهت متشابه می دانست که در ابتدا مشتبه است، و الفاظش چند پهلو است، ولی چنان نیست که معنایش تا حدودی و یا کاملا فهمیده نشود، بلکه با رجوع به عقل یا لغت یا طریقه عقلایی به فهم آن دسترسی هست، و موقعی که بررسی نشده باید بدان ایمان داشت، و عجولانه انکارش نکرد.

بعضی دیگر گفته اند:" ام الکتاب" بودن محکمات این است که متشابهات را باید به آنها ارجاع داد، آن گاه در معنای این ارجاع اختلاف کرده اند.

ظاهر کلام بعضی از آنان این است که مرادش از این رجوع این است که در مورد متشابهات تنها باید به محکمات عمل نموده، و نسبت به متشابهات اکتفاء به ایمان کرد،

ص: 65


1- پیروی هوا مکن که تو را از راه خدا گمراه کند، البته کسانی که از راه خدا گمراه می شوند عذاب شدید دارند، بدان جهت که روز حساب را از یاد بردند، سوره ص آیه 26.

همانطور که نسبت به آیاتی که نسخ شده تنها ایمان داریم که کلام خدا است، و حکم موقتش حکم خدا است، ولی در مرحله عمل به آیات ناسخ عمل می کنیم.

این قول هم چندان با قول قبلی مغایرت ندارد، و ظاهر کلام بعضی از صاحبان این قول این است که خواسته اند بگویند:" آیات محکم بیانگر آیات متشابه و برطرف کننده تشابه آنها است".

و حق هم همین است چون در معنای جمله" هُنَّ أُمُّ الْکِتابِ- آنها مادر کتابند" عنایتی زائد بر معنای اصل هست، و اگر بنا به قول اول معنای کلمه" ام" همان معنای کلمه" اصل" بود ممکن بود بفرماید:" هن اصول الکتاب"، آری کلمه" ام" که در فارسی به معنای مادر است هم، این معنا را می فهماند، که مادر اصل فرزند است، و هم این که فرزند به مادر رجوع می کند، چون نشو و نما و اشتقاق فرزند از مادرش بوده و در حقیقت فرزند بعضی از مادر است. پس کلمه" ام الکتاب" خالی از این دلالت نیست. که آیات متشابه هم برای خود مدلول و معنا دارند. اما مدلول آنها زائیده و فرع مدلول آیات محکمات است، و لازمه این، آنست که محکمات بیانگر متشابهات باشد.

علاوه بر اینکه متشابه بدین جهت متشابه است که مراد و مدلولی نامعین و متشابه دارد، برای اینکه دارای تاویل است، چون تاویل همانطور که گفتیم در آیات محکم نیز هست، اختصاصی به متشابه ندارد، و قرآن کریم بعضی آیاتش مفسر بعضی دیگر است، پس متشابه هم قطعا مفسر دارد، و مفسر آن جز آیات محکم نمی تواند باشد.

مثال این تفسیر، آیه شریفه:" إِلی رَبِّها ناظِرَةٌ" (1) است، که آیه ای است متشابه، زیرا معلوم نیست منظور از نظر کردن مردم به پروردگار خود چیست، ولی وقتی ارجاع داده شود به آیه:" لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْ ءٌ" (2) که می فرماید: خدای را از هیچ جهت نمی توان به چیزی مقایسه کرد، و آیه:" لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ" (3) معلوم می شود که مراد از" نظر کردن" و" دیدن خدا" از سنخ دیدن محسوسات به وسیله چشم نیست.

چون خدای تعالی در سوره نجم برای دل هم اثبات دیدن کرده و فرموده:" ما کَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأی أَ فَتُمارُونَهُ عَلی ما یَری ... لَقَدْ رَأی مِنْ آیاتِ رَبِّهِ الْکُبْری" (4)، که در آیه اول

ص: 66


1- سوره قیامت آیه 23.
2- سوره شوری آیه 11.
3- دیدگان او را درک نمی کنند. سوره انعام آیه 103.
4- سوره نجم آیه 18.

از این آیات فرموده قلب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در آنچه که دید دروغ نگفت، معلوم می شود قلب هم دیدنی خاص به خود دارد، نه اینکه منظور فکر باشد، چون فکر مربوط به تصدیق و ترکیبات ذهنی است، و رؤیت مربوط به تک تک اشیای خارجی و عینی است، معنا ندارد کلمه:" رؤیت" را در مورد فکر استعمال کنند.

پس با این بیان روشن شد که این رؤیت عبارت است از یک نحوه توجه خاص قلبی، توجهی غیر حسی و مادی، و غیر عقلی و ذهنی.

این یک مثال بود برای متشابه، و ارجاع آن به محکم، و بر همین قیاس است، سایر متشابهات.

3-تاویل چه معنا دارد؟
اشاره

جمعی از مفسرین تاویل را به تفسیر معنا کرده و گفته اند: هر دو کلمه به یک معنا است و آن عبارت است از آن معنایی که گوینده از کلام خود در نظر دارد، و چون منظور و مقصود از بعضی آیات، به روشنی معلوم است، قهرا مراد از تاویل در جمله:" وَ ابْتِغاءَ تَأْوِیلِهِ، وَ ما یَعْلَمُ تَأْوِیلَهُ إِلَّا اللَّهُ وَ الرَّاسِخُونَ فِی الْعِلْمِ" معنا و مراد از آیه متشابه است. یعنی:

معنایی را که از آیات متشابه مراد است غیر از خدای سبحان و یا خدا و راسخین در علم کسی نمی داند.

گروهی دیگر گفته اند: مراد از تاویل معنایی است که مخالف با ظاهر لفظ باشد، و این معنا از سایر معانی که برای کلمه تاویل کرده اند شایع تر است، بطوری که گویی اصلا لفظ مذکور، حقیقت در همین معنا است، اگر چه در اصل لغت، به معنای ارجاع یا مرجع بوده است.

و بهر حال در میان متاخرین همین معنا شایع شده، هم چنان که معنای اول در بین مفسرین قدما معروف بود، چه آنهایی که می گفتند: غیر از خدا کسی تاویل قرآن را نمی داند، و چه آنهایی که می گفتند: راسخین در علم هم آن را می دانند، هم چنان که از ابن عباس نقل شده که می گفته: من از راسخین در علمم، و تاویل قرآن را می دانم.

بعضی دیگر گفته اند: تاویل آیه متشابه یکی از معانی همان آیه است، که غیر از خدا و یا غیر از خدا و راسخین در علم کسی از آن آگاه نیست، البته این معنا با ظاهر لفظ مخالفت ندارد.

ص: 67

در نتیجه برگشت امر به این است که آیه متشابه آیه ای است که چند معنا داشته باشد، بعضی از آن معانی پوشیده تر بوده و دیرتر به ذهن می آید، آنچه از همه، زودتر به ذهن می آید همان است که ظاهر لفظ، آن را می رساند، و همه مردم آن را می فهمند، و معانی دیگر که بعیدتر است معنایی است که غیر از خدا، و یا خدا و راسخین در علم آن را درک نمی کنند.

آن گاه مفسرین اختلاف دیگری کرده اند در اینکه ارتباط آن معانی بعید و باطنی، با لفظ چگونه است، چون بطور مسلم می دانیم که همه آن معانی در عرض واحد نمی تواند مراد از لفظ باشد، و گرنه لازم می آید که یک لفظ در چند معنا استعمال شده باشد، و این به دلیلی که در جای خودش ذکر کرده اند جایز نیست.

پس ناگزیر باید این چند معنا در طول هم قرار داشته باشند، و در طول یکدیگر منظور و مقصود باشند، ناگزیر گفته اند: اولین معنای باطنی از لوازم، معنای ظاهر است، و دومی از لوازم اولی و سومی از لوازم دومی، و همچنین بعضی دیگر گفته اند: معانی باطنی مترتب بر یکدیگرند، به این معنا که اراده کردن معنای ظاهری و معمولی لفظ، هم اراده معنای لفظ است، و هم اراده معنای باطن آن است.

مثلا وقتی به پیشخدمتت می گویی برایم آب بیاور، معنای ظاهر کلامت" آب بیاور" است و معنای باطنی آن این است که تشنه ای و می خواهی عطشت را فرو نشانده، و این حاجت طبیعی تو را برآورد، و هم کمالی از کمالات وجودیت را تامین کند، و تو در گفتن" آب بیاور" همه این معانی را اراده کرده ای، بدون این که لفظ را در چهار معنا استعمال کرده باشی، و چهار چیز خواسته باشی، و چهار فرمان صادر کرده باشی.

در اینجا قول چهارمی نیز هست، و آن این است که تاویل از جنس معانی الفاظ نیست، بلکه امری عینی است، که الفاظ گوینده بر آن اعتماد دارد، حال اگر کلام، حکمی انشایی باشد، مثلا امر و یا نهی باشد، تاویلش عبارت از مصلحتی است که باعث انشای حکم و تشریع آن شده، پس تاویل آیه:" أَقِیمُوا الصَّلاةَ" (1) مثلا آن حالت نورانی خارجی است که در روح نمازگزار در خارج پیدا می گردد، و او را از فحشا و منکر دور می کند.

و اگر کلام خبر باشد و خبر از حوادث گذشته بدهد، تاویلش خود آن حوادث واقعه در زمان گذشته است، نظیر آیاتی که سرگذشت انبیای گذشته و امتهای آنان را بیان می کند، و اگر از حوادث زمان نزول و یا بعد از آن خبر دهد آن خبری که می دهد سه جور است:ه.

ص: 68


1- سوره بقره 43 و در سوره های متعدده.

یا راجع به اموری است که با حواس ظاهری درک می شود و یا از اموری است که با عقل درک می گردد که تاویل اینگونه آیات نیز همان حوادثی است که در خارج واقع شده، و یا واقع می شود، نظیر آیه:" وَ فِیکُمْ سَمَّاعُونَ لَهُمْ" (1)، و آیه شریفه:" غُلِبَتِ الرُّومُ فِی أَدْنَی الْأَرْضِ وَ هُمْ مِنْ بَعْدِ غَلَبِهِمْ سَیَغْلِبُونَ فِی بِضْعِ سِنِینَ" (2).

و یا راجع به امور غیبی و آینده است که آن امور را در دنیا و با حواس دنیایی نمی توان درک کرد، و حتی حقیقت آن را با عقل هم نمی توان شناخت، نظیر امور مربوط به روز قیامت، یعنی تاریخ وقوع آن، و کیفیت زنده شدن اموات، و سؤال و حساب و پخش نامه های عمل و امثال آن.

و یا راجع به اموری است که اصلا از سنخ زمان نبوده و از حد ادراک عقول خارج است، مانند صفات و افعال خدای تعالی، که تاویل آن خود حقایق خارجیه است، و فرق میان این قسم از آیات (که حال صفات و افعال خدا، و ملحقات آن یعنی احوال قیامت و امثال آن را بیان می کند) با سایر اقسام، این است که اقسام دیگر اموری بودند که علم به تاویل آنها برای ما انسانها ممکن بود ولی قسم اخیر چنین نیست، یعنی هیچکس بجز خدا حقیقت تاویل آنها را نمی داند، بله مگر راسخین در علم که اگر خدا ایشان را به آن امور آگاه بسازد می توانند عالم بدانها بشوند، آنهم بقدر وسع عقل و توانایی شان.

و اما حقیقت آن امور که تاویل حقیقی هم همان است، اموری است که خدا علم بدان را به خود اختصاص داده است.

این چهار وجهی که از نظر شما گذشت، آراء و مذاهبی بود که مفسرین در معنای تاویل ذکر کرده اند، البته اقوال دیگری نیز در این میان وجود دارد که در حقیقت از شاخه های همان قول اول است، هر چند که قائلین به آن از قبول وجه اول وحشت داشته اند.

از آن جمله هفت قول زیر است:

اول اینکه:" تفسیر"، عمومی تر از" تاویل" است و استعمال کلمه" تفسیر" بیشتر در الفاظ و مفردات آن، و کلمه" تاویل" بیشتر در معانی و جمله ها بکار می رود و نیز کلمه" تاویل" بیشتر در مورد کتابهای آسمانی استعمال می شود، ولی کلمه" تفسیر" هم در آن مورد

ص: 69


1- در بین شما جاسوسانی برای دشمن هست. سوره توبه آیه 47. [.....]
2- روم در پائین ترین نقطه زمین شکست خورد و بزودی چند سال بعد بر دشمن غلبه کرد. سوره روم آیه 4.

و هم در سایر موارد استعمال می شود.

دوم اینکه: گفته اند" تفسیر"، به معنای بیان معنای لفظی است که بیشتر از یک وجه در آن محتمل نباشد، و" تاویل" به معنای تشخیص یک معنا از چند معنایی است که در لفظ با همه آنها می سازد و استنباط آن به وسیله دلیل است.

سوم اینکه: گفته اند" تفسیر"، عبارت است از بیان معنای قطعی یک عبارت و یا یک لفظ، و" تاویل" ترجیح یکی از چند معنایی است که در آن محتمل است، البته ترجیحی که یقین آور نباشد، این وجه قریب به همان وجه قبلی است.

چهارم اینکه:" تفسیر"، بیان دلیل مراد، و" تاویل" بیان حقیقت مراد است، مثلا در آیه:" إِنَّ رَبَّکَ لَبِالْمِرْصادِ" (1)، تفسیرش این است که بگوئیم کلمه" مرصاد" از ماده (را- صاد- دال) است، و به معنای پاییدن و مراقب بودن است، و تاویلش این است که بگوئیم آیه شریفه می خواهد مردم را از سهل انگاری و غفلت از امر خدا بر حذر بدارد.

پنجم اینکه:" تفسیر"، بیان معنای ظاهر از لفظ است، و" تاویل" بیان معنای مشکل است.

ششم اینکه:" تفسیر"، به دست آوردن معنای آیه است به وسیله روایت، و" تاویل" به دست آوردن آن است از راه تدبر و درایت.

هفتم اینکه:" تفسیر"، جنبه عمل و پیروی دارد، و" تاویل" تنها به درد استنباط و نظر می خورد، این اقوال هفتگانه در حقیقت از شعب قول اول از چهار قولی است که قبلا نقل کردیم، و اشکالی که متوجه آن بود متوجه همه اینها نیز هست، و بهر حال به دو دلیل، نه به آن چهار قول می توان تکیه کرد و نه به این هفت قولی که از آنها منشعب می شود.

دو دلیل (اجمالی و تفصیلی) بر سستی اقوالی که در باره مراد از تاویل گفته شده است

یکی دلیل اجمالی است، که اشکالی است متوجه همه آن وجوه، و دومی تفصیلی.

اما اجمالی که خواننده عزیز توجه نمود: مراد از تاویل آیات قرآن مفهومی نیست که آیه بر آن دلالت دارد، چه اینکه آن مفهوم مطابق ظاهر باشد، و چه مخالف آن، بلکه تاویل از قبیل امور خارجی است، البته نه هر امر خارجی تا توهم شود که مصداق خارجی یک آیه هم تاویل آن آیه است، بلکه امر خارجی مخصوصی که نسبت آن به کلام نسبت ممثل به مثل و نسبت باطن به ظاهر باشد.

و اما تفصیلا یعنی اشکالاتی که متوجه یک یک آن وجوه می شود این است که وجه

ص: 70


1- سوره فجر آیه 14.

اول لوازم غلطی دارد، که کمترین آن این است که باید ملتزم شویم که بعضی از آیات قرآنی آیاتی باشد که فهم عامه مردم به درک تاویل یعنی تفسیر آن نرسد، و نتواند مدلول و معنای لفظی آنها را بفهمد. و نمی توانیم به چنین چیزی ملتزم شویم، چون خود قرآن گویای این مطلب است که به منظور فهم همه مردم نازل شده، و صاحب این قول هیچ چاره ای جز این ندارد که بگوید در قرآن تنها حروف مقطعه اول بعضی سوره ها متشابه است. چون تنها آنها است که عموم مردم معنایش را نمی فهمند، تازه اگر به همین معنا هم ملتزم شود باز اشکال دیگری بر او وارد است، و آن این است که دلیلی بر چنین توجیه ندارد، و صرف اینکه کلمه" تاویل" مانند کلمه" تفسیر" مشتمل بر معنای رجوع است، دلیل نمی شود بر این که این دو کلمه به یک معنا است، ما می دانیم که کلمه" ام" نیز مشتمل بر معنای رجوع هست و مادر، مرجع فرزندان هست ولی تاویل فرزندان نیست، کلمه" رئیس" مشتمل بر معنای رجوع هست و مرءوس به رئیس مراجعه می کند، ولی رئیس تاویل مرءوس نیست.

علاوه بر این گفتار، فتنه جویی ای که در آیه شریفه صفت مخصوص متشابه ذکر شده در غیر حروف مقطعه هست، نه در آنها، بیشتر فتنه هایی که در اسلام پدید آمده از ناحیه پیروی آیات متشابه یعنی از ناحیه پیروی علل احکام و آیات مربوط به صفات خدا و امثال آن پدید آمده است.

اشکال قول دوم: این است که لازمه آن وجود آیاتی است در قرآن که خلاف معنای ظاهری آن اراده شده باشد، و باعث معارضه آنها با آیات محکمات و در نتیجه، پدید آمدن فتنه در دین باشد، و برگشت این سخن به این است که در بین آیات قرآن اختلافی هست، که برطرف نمی شود مگر آنکه از ظاهر بعضی از آنها چشم پوشید، و آنها را بر خلاف ظاهرشان بر معنایی حمل کرد که فهم عامه مردم از درک آن عاجز باشد.

و این سخن احتجاجی را که در آیه:" أَ فَلا یَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ وَ لَوْ کانَ مِنْ عِنْدِ غَیْرِ اللَّهِ لَوَجَدُوا فِیهِ اخْتِلافاً کَثِیراً" (1) است، باطل می کنند، زیرا این آیه دلالت دارد بر اینکه در قرآن هیچ اختلافی نیست، و اگر معنای اختلاف نداشتن این باشد که هر جا به ظاهر اختلافی دیدید آن را بر خلاف آنچه ظاهر کلام دلالت دارد حمل کنید، به معنایی که غیر از خدای سبحان، کسی آن را از ظاهر کلام نفهمد، حجیت آیه از بین می رود چون اختلاف نداشتن به این معنا اختصاص به قرآن ندارد، بلکه هر کتابی را هر چند هم صفحه به صفحه اش با هم نسازد و

ص: 71


1- سوره نساء آیه 82.

حتی سراپا دروغ باشد می شود با حمل بر خلاف ظاهر، رفع اختلاف از آن کرد، و دیگر اختلاف نداشتن قرآن به این معنا هیچ دلالتی ندارد بر اینکه این کتاب از ناحیه خداست و هیچ بشری نمی تواند چنین کتابی درست کند. بلکه درست کردن چنین کتابی برای هر کسی ممکن است.

پس اختلاف نداشتن به این معنا، یعنی رفع اختلاف از کتابی به وسیله حمل بر خلاف ظاهر، نمی تواند دلیل باشد که این کتاب از ناحیه کسی است که مانند انسانها هر دم بر سر یک مزاج نیست، و دچار تناقض در آراء و سهو و نسیان و خطا و تکامل تدریجی در مرور زمان نمی شود، در حالی که آیه نامبرده می خواست همین را بگوید، و بفرماید نبودن اختلاف در قرآن دلیل است بر اینکه خدای عز و جل فرستنده آن است.

پس آیه شریفه با لسان استدلال و احتجاجی که دارد صریح است در اینکه قرآن در معرض فهم عامه مردم است، و عموم می توانند پیرامون آیاتش بحث و تامل و تدبر کنند، و هیچ آیه ای در آن نیست که معنایی از آن منظور باشد که بر خلاف ظاهر یک کلام عربی است و یا جنبه معما گویی و لغزسرایی داشته باشد.

و اما قول سوم: که نادرستی آن برای این است که هر چند آیات قرآن دارای معانی مترتب بر یکدیگر است، معانیی که بعضی ما فوق بعض دیگر است، و بجز کسی که از نعمت تدبر محروم است نمی تواند آن را انکار کند، و لیکن باید دانست که همه آن معانی- و مخصوصا آن معانی که از لوازم معنای تحت اللفظی است معانی الفاظ قرآن هستند، چیزی که هست مراتب مختلفی که در فهم و ذکاء و هوش و کم هوشی شنونده است، باعث می شود که همه مردم، همه آن معانی را نفهمند، و این چه ربطی به معنای تاویل دارد؟ تاویلی که قرآن چنین معرفیش کرده که به جز خدا و راسخین در علم کسی آن را نمی فهمد، رسوخ در علم که از آثار طهارت و تقوای نفس است، ربطی و تاثیری در تیز فهمی و کند فهمی در مسائل عالیه و معارف دقیقه ندارد گرچه در فهم معارف طاهره الهیه تاثیر دارد، اما بطور دوران و علیت، یعنی هر جا و در هر کس طهارت نفس بود، آن معارف دقیقه نیز در آنجا باشد، و هر دلی که چنین طهارت را نداشت محال باشد آن معارف را بفهمد، و ظاهر آیه نامبرده در باره تاویل همین است، که جز نفوس طاهره کسی راهی بفهمیدن آن ندارد.

و اما قول چهارم: این اشکال بر آن وارد است هر چند صاحب این وجه در بعضی از سخنانش راه صحیحی رفته، ولی در قسمت دیگر آن خطا رفته است، او هر چند درست گفته که تاویل اختصاصی به آیات متشابه ندارد، بلکه تمامی قرآن تاویل دارد، و تاویل هم از سنخ

ص: 72

مدلول لفظی نیست، بلکه امر خارجی است، که مبنای کلام قرار می گیرد لیکن در این نظریه خطا رفته که هر امر خارجی را مرتبط به مضمون کلام دانسته، حتی مصادیق و تک تک اخباری را که از حوادث گذشته و آینده خبر می دهد مصداق تاویل شمرده، و نیز خطا رفته که متشابه را منحصر در آیات مربوط به صفات خدای تعالی، و در آیات مربوط به قیامت دانسته است.

توضیح اینکه بنا به گفته وی مراد از تاویل در جمله:" وَ ابْتِغاءَ تَأْوِیلِهِ ..." یا تاویل قرآن است، و ضمیر" ها" در آن به کتاب برمی گردد، که در این صورت جمله:" وَ ما یَعْلَمُ تَأْوِیلَهُ إِلَّا اللَّهُ" با آن نمی سازد، برای این که بسیاری از تاویل های قرآن از قبیل تاویلات قصص و بلکه احکام و نیز تاویل آیات اخلاق، تاویل هایی است که ممکن است غیر خدای تعالی و هم غیر راسخین در علم، و حتی بیماردلان نیز از آن آگاه بشوند، چون حوادثی که آیات قصص از آن خبر می دهد چیزی نیست که درکش مختص به خدا و راسخین در علم باشد، بلکه همه مردم در درک آن شریک هستند، و همچنین حقایق خلقی و مصالحی که از عمل به احکام عبادات و معاملات و سایر امور تشریع شده، ناشی می گردد.

و اگر مراد از تاویل در آیه شریفه، تاویل خصوص متشابه باشد، در این صورت حصر مستفاد از جمله:" وَ ما یَعْلَمُ تَأْوِیلَهُ إِلَّا اللَّهُ" درست می شود، و می فهماند که غیر از خدای تعالی و راسخین در علم مثلا کسی را نمی رسد که دنبال تاویل متشابهات قرآن را بگیرد، برای اینکه منجر به فتنه و گمراهی مردم می شود، ولی منحصر کردن صاحب این قول، آیات متشابه را در آیات مربوطه به صفات خدا و اوصاف قیامت درست نیست، چون همانطور که پی گیری این آیات منجر به فتنه و ضلالت می شود، پی گیری سایر آیات متشابه نیز چنین است.

گفتن اینکه بطور کلی آیات متشابه باید از زندگی مسلمین حذف شود مثل این می ماند که کسی بگوید (هم چنان که گفته اند) منظور از اصل دین و تشریع احکام این است که اجتماع انسانی صالح گردد، و در نتیجه، اجتماعی زنده، تشکیل شود و چون غرض این است، اگر فرض کنیم که صلاح حال مجتمع با پیروی از احکامی دیگر غیر احکام دینی تامین می شود، باید احکام دینی لغو گردد، چون در این فرض و در این زمان دیگر احکام دینی به درد اصلاح جامعه نمی خورد، بلکه صلاح مجتمع در پیروی احکام دیگر است.

و یا مثل این می ماند که کسی بگوید (هم چنان که گفته اند) مراد از کراماتی که در قرآن از انبیا نقل شده- از قبیل ید بیضاء، و نفس عیسی، و امثال آن امور عادی است- که با عباراتی تعبیر شده که ظاهرش معجزه و کرامت را می رساند، و منظور آن این بوده که دلهای عوام

ص: 73

را به دست آورد، و از این راه دلهای آنان را مجذوب، و قلوبشان را در برابر قرآن شیفته کند، و خلاصه امور عادی را به زبانی تعبیر کند که عوام خیال کنند انبیا کارهایی خارق العاده و شکننده قوانین طبیعت داشته اند.

و از اینگونه سخنان در مذاهبی نوظهور که در اسلام پیدا شده، بسیار دیده می شود، و همه آنها بدون شک یکی از انحای تاویل در قرآن به منظور فتنه بپا کردن است، پس دیگر صاحب قول سوم نباید متشابه را منحصر در آیات صفات و آیات قیامت کند.

خواننده عزیز بعد از توجه به اشکالاتی که در اقوال سابق الذکر بود، متوجه می شود که حق مطلب در تفسیر تاویل این است که بگوئیم: تاویل حقیقتی است واقعی که بیانات قرآنی چه احکامش، و چه مواعظش، و چه حکمتهایش مستند به آن است، چنین حقیقتی در باطن تمامی آیات قرآنی هست، چه محکمش و چه متشابهش.

و نیز بگوئیم که این حقیقت از قبیل مفاهیمی که از الفاظ به ذهن می رسد نیست، بلکه امور عینی است که از بلندی مقام ممکن نیست در چار دیواری شبکه الفاظ قرار گیرد، و اگر خدای تعالی آنها را در قالب الفاظ و آیات کلامش در آورده در حقیقت از باب" چون که با کودک سر و کارت فتاد" است، خواسته است ذهن بشر را بگوشه ای و روزنه ای از آن حقایق نزدیک سازد.

در حقیقت، کلام او به منزله مثلهایی است که برای نزدیک کردن ذهن شنونده به مقصد گوینده زده می شود، تا مطلب بر حسب فهم شنونده روشن گردد.

هم چنان که خود قرآن فرموده:" وَ الْکِتابِ الْمُبِینِ، إِنَّا جَعَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِیًّا لَعَلَّکُمْ تَعْقِلُونَ، وَ إِنَّهُ فِی أُمِّ الْکِتابِ لَدَیْنا لَعَلِیٌّ حَکِیمٌ" (1)، و در آیات دیگر قرآن کریم تصریحات و اشاراتی در این معنا هست.

علاوه بر این که خواننده در بیان قبلی توجه فرموده، که قرآن کریم لفظ تاویل را به طوری که شمرده اند در شانزده مورد استعمال کرده و همه موارد در همین معنایی است که ما گفتیم.

4-آیا کسی جز خدا تاویل قرآن را می داند؟
اشاره

این مساله هم مانند مساله قبلی از موارد اختلاف شدید بین مفسرین است، و منشا

ص: 74


1- ما قرآن را که در ام الکتاب نزد ما مقامی بلند و فرزانه داشت در خور فهم بشر کردیم و کتابی خواندنی نموده به زبان عربیش در آوردیم. سوره زخرف آیه 4.

اختلاف تفسیرهای مختلفی است که در باره جمله:" وَ الرَّاسِخُونَ فِی الْعِلْمِ یَقُولُونَ آمَنَّا بِهِ کُلٌّ مِنْ عِنْدِ رَبِّنا" کرده اند.

بعضی گفته اند" واو" در اول جمله، عاطفه است، که نتیجه اش چنین می شود که تاویل متشابهات را، هم خدا می داند و هم راسخین در علم.

این رأی بعضی از قدما و همه مفسرین شافعی مذهب و بیشتر مفسرین شیعه است.

عده ای دیگر گفته اند:" واو" مذکور، استینافی است، که جمله را از نو شروع می کند، و مربوط بما قبل نیست، و نتیجه این نظریه آن است که تاویل متشابهات را تنها خدا بداند، و راسخین در علم با اینکه آن را نمی دانند به همه قرآن ایمان دارند، و این نظریه بیشتر قدما و همه حنفی مذهبان از اهل سنت است.

طایفه اول به چند وجه بر مسلک خود استدلال کرده اند، و روایاتی را بر گفتار خود شاهد آورده اند.

طایفه دوم نیز به وجوهی و روایاتی استدلال کرده اند، آن روایاتی که می گوید علم تاویل متشابهات از علومی است که خدا به خودش اختصاص داده، و این دو طایفه قرنها اختلاف خود را ادامه داده اند، و ادله یکدیگر را با دلیل مخالفش باطل ساخته اند.

اختلاف در این مساله از ابتدا توأم با خلط و اشتباه بوده و ادله طرفین قاصر از اثبات مدعای آنها است

آنچه لازم است که یک دانشمند اهل تحقیق در این مقام مورد توجه قرار دهد اینست که این مساله از همان ابتدا که مورد اختلاف قرار گرفته، خالی از خلط و اشتباه نبوده، یعنی بین مساله رجوع متشابه به محکم (و یا به عبارت دیگر، بین مراد از متشابه،) و مساله تاویل، خلط شده است. همان طور که این مطلب از ملاحظه موضوع بحثی که عنوان کردیم و محل نزاع و مورد اختلاف را ذکر نمودیم، نیز، روشن می شود. (آنچه طایفه اول برای راسخین در علم اثبات می کنند غیر آن چیزی است که طایفه دوم انکارش می کنند، طایفه اول می گویند راسخین در علم با ارجاع متشابهات به محکمات می توانند معنای متشابهات را بفهمند، و طایفه دوم می گویند علم به متشابهات از علومی است که خدا به خودش اختصاص داده، نه آن، منکر گفته این است، و نه این منکر گفته او" مترجم").

و به همین جهت ما متعرض نقل ادله طرفین نشدیم زیرا فایده ای در نقل آنها و اثبات و نفی شان نبود.

و اما روایات طرفین بدان جهت که مخالف ظاهر کتاب است دردی را برای هیچیک دوا نمی کند، برای اینکه روایاتی که علم به تاویل را برای راسخین در علم اثبات می کند منظورش از تاویل، معنایی است مرادف با لفظ متشابه، و ما، در قرآن هیچ جایی تاویل به این

ص: 75

معنا نداریم، مانند روایتی که از طرق اهل سنت نقل شده از یک سو می گوید رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دعا کرد به ابن عباس، و عرضه داشت پروردگارا او را فقیه در دین کن، و علم تاویلش بیاموز (1). و نیز می گوید ابن عباس خودش در حدیثی دیگر گفته: من از راسخین در علمم، و من تاویل قرآن را می دانم (2).

و از سوی دیگر روایتی دیگر می گوید ابن عباس (3) گفت: محکمات عبارتند از آیات ناسخه، و متشابهات عبارتند از آیات منسوخه، که از مجموع آن دو دسته روایات برمی آید که ابن عباس معنای آیات محکمه را تاویل آیات متشابهه می دانسته، و این همان است که گفتیم تاویل به این معنا در قرآن نداریم، و منظور قرآن از تاویل چنین معنایی نیست.

اما روایاتی که طایفه دوم به آن استدلال کرده اند (یعنی روایاتی که دلالت دارد بر اینکه غیر خدا کسی تاویل متشابهات را نمی داند) مانند روایاتی که می گوید ابی بن کعب و ابن عباس آیه مورد بحث را به این صورت قرائت می کرده اند:" و ما یعلم تاویله الا اللَّه و یقول الراسخون فی العلم آمنا به" (4)، و نیز روایاتی که می گوید: ابن مسعود آیه را به صورت" و ان تاویله الا عند اللَّه و الراسخون فی العلم یقولون آمنا به" قرائت کرده، هیچ یک از این روایات چیزی را اثبات نمی کند، بدین دلیل که.

اولا: این دو قرائت حجیت ندارد.

ثانیا: نهایت درجه دلالت آنها همین است که آیه دلالت ندارد که راسخین در علم نیز عالم به تاویل باشند، و دلالت نداشتن، غیر از دلالت داشتن بر عدم علم است، که طایفه دوم ادعایش را می کنند، زیرا ممکن است دلیل دیگری پیدا شود و دلالت بر آن بکند.

و باز نظیر روایتی که در کتاب الدر المنثور (5) از طبرانی نقل شده آن هم از ابی مالک اشعری نقل کرده که: از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شنیده، که فرمود: من بر امتم نمی ترسم مگر از سه خطر:

اول اینکه: مالشان زیاد شود، در نتیجه به یکدیگر حسد ورزند، و به جان هم بیفتند.

دوم اینکه: دست به کار علم قرآن شوند، آن وقت همانها که ایمان به قرآن دارند در صدد

ص: 76


1- صحیح بخاری ج 1 ص 48.
2- الدر المنثور ج 2 ص 7.
3- الدر المنثور ج 2 ص 4.
4- الدر المنثور ج 2 ص 6.
5- الدر المنثور ج 2 ص 5.

برآیند که تاویل آن را بفهمند در حالی که تاویل آن را کسی جز خدا نمی داند، و راسخین در علم می گویند:" ما به قرآن ایمان داریم، همه اش از ناحیه پروردگار ما است، و کسی به جز خردمندان متذکر نمی شود".

سوم اینکه: علمشان زیاد شود، و بکلی از علم قرآن دست بردارند، و اعتنایی به آن نکنند.

و این حدیث به فرضی که دلالت داشته باشد که غیر خدا کسی علم به تاویل ندارد، دلالت دارد بر نفی آن از مطلق مؤمن، نه تنها از خصوص راسخین در علم، و این مقدار دلالت، به درد طایفه دوم نمی خورد.

و باز نظیر روایاتی که دلالت دارد بر وجوب پیروی آیات محکم و ایمان به آیات متشابه، و دلالت نداشتن این دسته از روایات بر مدعای نامبردگان، جای تردید نیست.

و نیز مانند روایتی که تفسیر آلوسی (1) از ابن جریر از ابن عباس (و بدون ذکر آخر سند) نقل کرده، که او گفته آیات قرآن کریم چهار دسته است.

اول آنچه مربوط است به حلالها.

دوم آیات مربوط به آنچه حرام است، که هیچ مسلمانی در ندانستن این آیات معذور نیست.

سوم آیاتی که راجع به معارف است، و علما آن را تفسیر می کنند.

چهارم آیات متشابه که کسی به جز خدا معنای آن را نمی فهمد، و هر کس علم آن را ادعا کند دروغگو است.

و این حدیث علاوه بر اینکه نام راویان آخر سندش ذکر نشده، معارض با روایاتی است که از خود ابن عباس نقل شده که رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در باره اش (2) دعا کرد، و خود او ادعای علم به تاویل نمود، و مخالف با ظاهر قرآن کریم است، چون ظاهر قرآن این است که تاویل غیر از معنایی است که از متشابه منظور است (و بیانش گذشت).

پس آنچه باید گفته شود همان است که گفتیم، قرآن کریم علم به تاویل را برای غیر خدا ممکن می داند، اما خصوص آیه مورد بحث دلالتی بر آن ندارد، و ما باید در این دو جهت بحث کنیم، اما جهت دوم که گفتیم خصوص آیه مورد بحث دلالتی ندارد بر اینکه غیر خدا هم

ص: 77


1- تفسیر آلوسی ج 3 ص 85.
2- صحیح بخاری ج 1 ص 48.

می تواند از تاویل قرآن آگاه شود، بیانش این است که آیه شریفه به قرینه صدر و ذیلش و به قرینه آیات بعدش تنها در صدد تقسیم آیات قرآن به دو قسم محکم و متشابه است، و نیز در صدد تقسیم مردم است به دو قسم:

یکی آنهایی که ایمان به قرآن دارند، و قرآن را برنامه زندگی خود می دانند، هر چه از آیاتش را فهمیدند عمل می کنند، و علم آنچه را نفهمیدند به خدا واگذار می کنند.

طایفه دوم بیماردلان و منحرفینی هستند که کاری به هدایت قرآن ندارند، فقط آن را وسیله قال و قیل و فتنه انگیزی قرار می دهند، که قهرا بیشتر به آیات متشابه آن دست انداخته جنجال بپا می کنند. پس منظور آیه شریفه در ذکر" راسخین در علم"، این است که حال آنان و طریقه ایشان را بیان نموده و در ازای آن مدحشان کند، و در مقابل، بیماردلان را مذمت نماید، زائد بر این مقدار، خارج از مقصود اولیه آیه است، و هر وجهی که ذکر کرده اند تا اینکه به گردن آیه بگذارند که می خواهد راسخین در علم را هم شریک خدا کند، و بگوید آنان نیز می توانند علم به تاویل داشته باشند، وجوهی است ناتمام که بیانش گذشت، پس باقی می ماند انحصاری که از جمله:" وَ ما یَعْلَمُ" استفاده می شود، که هیچ چیزی نمی تواند ناقض آن شود، نه اینکه و او را عاطفه بگیریم، و نه کلمه" الا" و نه هیچ چیز دیگر، پس آنچه این آیه بر آن دلالت دارد این است که علم به تاویل منحصر در خدا و مختص به او است.

انحصار علم به تاویل در خدای سبحان، منافاتی با اعطاء آن علم به بعضی افراد ندارد

لیکن این انحصار منافات ندارد با این که دلیل دیگری جدای از آیه مورد بحث، دلالت کند بر اینکه خدای تعالی این علم را که مختص به خودش است به بعضی از افراد داده، هم چنان که در نظایر این علم هم آیاتی داریم که دلالت دارد بر اینکه مختص به خداست و در عین حال آیاتی داریم که می گوید خدا این علم را به غیر خودش نیز داده، مانند علم به غیب که از یک سو می فرماید:" قُلْ لا یَعْلَمُ مَنْ فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ الْغَیْبَ إِلَّا اللَّهُ" (1).

و نیز می فرماید:" إِنَّمَا الْغَیْبُ لِلَّهِ" (2) و می فرماید:" وَ عِنْدَهُ مَفاتِحُ الْغَیْبِ لا یَعْلَمُها إِلَّا هُوَ" (3) که همه اینها دلالت دارند بر اینکه تنها خدای تعالی علم غیب می داند، و از سوی دیگر می فرماید:" عالِمُ الْغَیْبِ فَلا یُظْهِرُ عَلی غَیْبِهِ أَحَداً إِلَّا مَنِ ارْتَضی مِنْ رَسُولٍ".]

ص: 78


1- بگو هیچ کس که در آسمانها و زمین است غیب نمی داند مگر خدا. (سوره نمل آیه 65).
2- سوره یونس آیه 20.
3- سوره انعام آیه 59. [.....]

(1)، و در این کلام خود، علم غیب را برای غیر خود نیز اثبات کرده، و آن غیر، عبارت است از رسولی که صلاحیت علم غیب را داشته باشد، و برای این معنا نظایر دیگری در قرآن هست (مثلا گرفتن جان مردگان را، از یک سو منحصر در خدا می کند، و از سوی دیگر به ملائکه نسبت می دهد" مترجم").

و اما جهت اول- که گفتیم قرآن کریم علم تاویل را تا حدودی برای غیر خدا هم اثبات کرده است، بیانش این است که آیات مربوط به تاویل همانطور که خاطرنشان کردیم دلالت دارد بر اینکه تاویل عبارت است از امر خارجی، که نسبتش به مدلول آیه نسبت ممثل به مثل است.

پس امور خارجی نامبرده هر چند مدلول آیه نیستند، به این معنا که لفظ آیه دلالت بر آن امر خارجی ندارد، و لیکن از آن حکایت می کند و آن امور محفوظ در الفاظ هستند، و آیات به نوعی از آن امور حکایت می کند، نظیر مثل معروف که گفته اند:" در تابستان شیر را فاسد کردی" و این را به کسی می گویند که اسباب و مقدمات امری را قبل از رسیدن وقت آن از دست داده باشد، چیزی که از لفظ این مثل استفاده می شود این است که زنی در تابستان کاری کرده که خودش یا حیوانش در زمستان شیر ندهد، و این مضمون با مواردی که برای آن مثال می زنیم تطبیق نمی کند، و در این موارد هر چند شیری و تابستانی در کار نیست ولی در عین حال وضع شنونده را در ذهن او ممثل و مجسم می کند.

مساله تاویل هم از همین باب است، حقیقت خارجیه که منشا تشریع حکمی از احکام و یا بیان معرفتی از معارف الهیه است، و یا منشا وقوع حوادثی است که قصص قرآنی آن را حکایت می کند، هر چند امری نیست که لفظ آن تشریع، و آن بیان و آن قصص بطور مطابقه بر آن دلالت کند، لیکن همین که آن حکم و بیان و حادثه از آن حقیقت خارجیه منشا گرفته، و در واقع اثر آن حقیقت را به نوعی حکایت می کند می گوییم: فلان حقیقت خارجیه تاویل فلان آیه است، هم چنان که وقتی کارفرمایی به کارگرش می گوید: (آب بیار)، معنای تحت اللفظی این کلمه این نیست که من برای حفظ و بقای وجودم ناگزیر بودم بدل ما یتحلل را به جهاز هاضمه خود برسانم، و بعد از خوردن آن تشنه شدم، اما همه این معانی در باطن جمله مذکور خوابیده، و تاویل آن بشمار می رود.).

ص: 79


1- خدا که عالم غیب است غیب خود را برای کسی اظهار نمی کند مگر رسولی که بپسندد. (سوره جن آیه 27).

پس تاویل جمله:" آب بیاور، یا آبم بده" حقیقتی است خارجی در طبیعت انسانی که منشاش کمال آدمی در هستی و در بقا است، و در نتیجه اگر این حقیقت خارجیه به حقیقتی دیگر تبدیل شود، مثلا کارفرما به خاطر این که غذا نخورده، احساس عطش در خود نکند، و در عوض احساس گرسنگی بکند، قهرا حکم" آبم بده" مبدل می شود به حکم" غذا برایم بیاور".

و همچنین فعلی که در جامعه ای از جوامع، پسندیده بشمار می رود، و فعل دیگری که فاحش و زشت شمرده می شود مردم را به اولی وادار، و از دومی نهی می کنند، این امر و نهی ناشی از این است که اولی را بحسب آداب و رسوم خود- که در جوامع مختلف اختلاف دارد- خوب، و دومی را بد می دانند، که این تشخیص خوب و بد هم مستند به مجموعه ای دست به دست هم داده از علل زمانی و عوامل مکانی و سوابق عادات و رسومی است که به وراثت از نیاکان در ذهن آنان نقش بسته و اهل هر منطقه از تکرار مشاهده عملی از اعمال، آن عمل در نظرش عملی عادی شده است.

پس همین علت که مؤتلف و مرکب از اجزایی است و دست به دست هم داده است، عبارت است از تاویل انجام آن عمل پسندیده و ترک آن عمل ناپسند، و معلوم است که این علت عین خود آن عمل نیست، لیکن به وسیله عمل و یا ترک نامبرده حکایت می شود، و فعل یا ترک متضمن آن و حافظ آن است.

پس هر چیزی که تاویل دارد چه حکم باشد و چه قصه و یا حادثه، وقتی تاویلش (و یا علت بوجود آمدنش، و یا منشاش) تغییر کرد، خود آن چیز هم قهرا تغییر می کند.

بهمین جهت است که می بینید خدای تعالی در آیه شریفه:" فَأَمَّا الَّذِینَ فِی قُلُوبِهِمْ زَیْغٌ فَیَتَّبِعُونَ ما تَشابَهَ مِنْهُ، ابْتِغاءَ الْفِتْنَةِ وَ ابْتِغاءَ تَأْوِیلِهِ، وَ ما یَعْلَمُ تَأْوِیلَهُ إِلَّا اللَّهُ" بعد از آنکه مساله بیماردلان منحرف را ذکر می کند، که به منظور فتنه انگیزی از آیات متشابه معنایی را مورد استناد خود قرار می دهند که مراد آن آیات نیست، این معنا را خاطر نشان می سازد که این طایفه جستجوی تاویلی می کنند که تاویل آیه متشابه نیست، چون اگر آن تاویلی که مورد استناد خود قرار می دهند تاویل حقیقی آیه متشابه باشد، پیروی آن تاویل هم پیروی حق و غیر مذموم خواهد بود، و در این صورت معنایی هم که محکم بر آن دلالت می کند و با این دلالت مراد متشابه را معین می نماید مبدل می شود به معنایی که مراد متشابه نیست، ولی اینان از متشابه، آن را فهمیده و پیروی نموده اند.

تاویل قرآن عبارتست از حقائق خارجی که آیات قرآنی مستند به آن حقائق است

پس تا اینجا روشن شد که تاویل قرآن عبارتست از" حقایقی خارجی، که آیات قرآن

ص: 80

در معارفش و شرایعش و سایر بیاناتش مستند به آن حقایق است، بطوری که اگر آن حقایق دگرگون شود، آن معارف هم که در مضامین آیات است دگرگون می شود"

بیان اینکه در ما ورای قرآنی که در دست ما است امری هست که به منزله روح از جسد و ممثل از مثل است

و خواننده گرامی اگر دقت کافی به عمل آورد خواهد دید که آیه شریفه مورد بحث کمال انطباق را با آیه شریفه" وَ الْکِتابِ الْمُبِینِ، إِنَّا جَعَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِیًّا لَعَلَّکُمْ تَعْقِلُونَ، وَ إِنَّهُ فِی أُمِّ الْکِتابِ لَدَیْنا لَعَلِیٌّ حَکِیمٌ"»(1)

دارد، برای اینکه این آیه نیز می فهماند که قرآن نازل شده بر ما، (پیش از نزول) و انسان فهم شدنش نزد خدا، امری اعلی و بلند مرتبه تر از آن بوده که عقول بشر قدرت فهم آن را داشته باشد، و یا دچار تجزی و جزء جزء شدن باشد، لیکن خدای تعالی به خاطر عنایتی که به بندگانش داشته آن را کتاب خواندنی کرده، و به لباس عربیتش در آورده تا بشر آنچه را که تا کنون در ام الکتاب بود و بدان دسترسی نداشت درک کند، و آنچه را که باز هم در ام الکتاب است و باز هم نمی تواند بفهمد علمش را به خدا رد کند، و این ام الکتاب همان است که آیه شریفه:" یَمْحُوا اللَّهُ ما یَشاءُ وَ یُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ أُمُّ الْکِتابِ (2)" متذکر گردیده است.

و همچنین آیه شریفه" بَلْ هُوَ قُرْآنٌ مَجِیدٌ فِی لَوْحٍ مَحْفُوظٍ (3)"، آن را خاطرنشان می سازد.

و نیز آیه شریفه:" کِتابٌ أُحْکِمَتْ آیاتُهُ ثُمَّ فُصِّلَتْ مِنْ لَدُنْ حَکِیمٍ خَبِیرٍ" (4) بطور اجمال بر مضمون مفصل آیه مورد بحث دلالت می کند، و به حکم هر دو آیه، منظور از احکام (بکسره همزه) کتاب خدا، این است که این کتاب که در عالم ما انسانها کتابی مشتمل بر سوره ها و آیه ها و الفاظ و حروف است، نزد خدا امری یک پارچه است نه سوره ای و فصلی دارد، و نه آیه ای، و در مقابل کلمه" احکام" کلمه تفصیل است، که معنایش همان سوره سوره شدن، و آیه آیه گشتن، و بر پیامبر اسلام نازل شدن است.

باز دلیل دیگری که بر مرتبه دوم قرآن یعنی مرتبه تفصیل آن دلالت می کند و می رساند که مرتبه اولش هم مستند به مرتبه دوم آن است آیه شریفه" وَ قُرْآناً فَرَقْناهُ لِتَقْرَأَهُ عَلَی النَّاسِ عَلی مُکْثٍ، وَ نَزَّلْناهُ تَنْزِیلًا").

ص: 81


1- سوره زخرف آیه 4.
2- خدا هر مقدری رای بخواهد محو و هر چه رای بخواهد باقی می دارد، و نزد او است ام الکتاب. (سوره رعد آیه 39).
3- بلکه این کتاب قرآن مجید در لوح محفوظ است. (سوره بروج آیه 22).
4- کتابی که قبلا آیاتش نشکفته بود، و سپس از ناحیه خدای حکیم خبیر شکفته گشت. (سوره هود آیه 1).

(1) است، که می فهماند قرآن کریم نزد خدا متجزی به آیات نبوده، بلکه یکپارچه بوده، بعدا آیه آیه شده، و بتدریج نازل گردیده است.

و منظور این نیست که قرآن نزد خدای تعالی قبلا به همین صورتی که فعلا بین دو جلد قرار دارد نوشته شده بود، و آیات و سوره هایش مرتب شده بود، بعدا بتدریج بر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نازل شد، تا بتدریج بر مردمش بخواند، همانطور که یک معلم روزی یک صفحه و یک فصل از یک کتاب را با رعایت استعداد دانش آموز برای او می خواند.

چون فرق است بین این که یک آموزگار کتابی را قسمت قسمت به دانش آموز القا کند، و بین این که قرآن قسمت قسمت بر رسول اکرم (صلی الله علیه و آله) نازل شده باشد زیرا نازل شدن هر قسمت از آیات، منوط بر وقوع حادثه ای مناسب با آن قسمت است. و در مساله دانش آموز و آموزگار چنین چیزی نیست، اسباب خارجی دخالتی در درس روز بروز آنان ندارد، و به همین جهت ممکن است همه قسمت ها را که در زمانهای مختلف باید تدریس شود یک جا جمع نموده، و در یک زمان همه را به یک دانش آموز پر استعداد درس داد، ولی ممکن نیست امثال آیه:" فَاعْفُ عَنْهُمْ وَ اصْفَحْ" (2) را با آیه" قاتِلُوا الَّذِینَ یَلُونَکُمْ مِنَ الْکُفَّارِ" (3)، که یکی دستور عفو می دهد، و دیگری دستور جنگ، یک مرتبه بر آن جناب نازل شود و همچنین آیات مربوط به وقایع، مانند آیه:" قَدْ سَمِعَ اللَّهُ قَوْلَ الَّتِی تُجادِلُکَ فِی زَوْجِها" (4). و آیه:" خُذْ مِنْ أَمْوالِهِمْ صَدَقَةً" (5) و از این قبیل آیات یک مرتبه نازل شود.

پس ما نمی توانیم نزول قرآن را از قبیل یک جا درس دادن همه کتاب به یک شاگرد نابغه قیاس نموده، دخالت اسباب نزول و زمان آن را ندیده گرفته، بگوئیم: قرآن یک بار در اول بعثت، و یا آخر عمر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) یکپارچه نازل شده، و یک بار هم قسمت قسمت، پس کلمه (قرآن) در آیه: (و قرآنا فرقناه) غیر قرآن معهود ما است، که به معنای آیاتی تالیف شده است.

و سخن کوتاه این که از آیات شریفه ای که گذشت چنین فهمیده می شود که در).

ص: 82


1- و قرآنی که ما آن را آیه آیه کردیم تا تو آن را به تدریج بر مردم بخوانی، و به همین منظور به تدریج نازلش کردیم: (سوره اسری آیه 106).
2- سوره مائده آیه 13.
3- سوره توبه آیه 123.
4- خدا سخن آن زن که با تو در باره همسرش مجادله می کرد شنید (سوره مجادله آیه 1).
5- از اموال مردم زکات بگیر (سوره توبه آیه 103).

ما ورای این قرآن که آن را می خوانیم و مطالعه می کنیم و تفسیرش را می فهمیم امری دیگر هست، که به منزله روح از جسد، و ممثل از مثل است، و آن امر همان است که خدای تعالی کتاب حکیمش نامیده، و تمام معارف قرآن، و مضامین آن متکی بر آن است، امری است که از سنخ الفاظ نیست.

و مانند الفاظ، جمله جمله و قسمت قسمت نیست، و حتی از سنخ معانی الفاظ هم نیست، و همین امر بعینه آن تاویلی است که اوصافش در آیات متعرض تاویل آمده، و با این بیان حقیقت معنای تاویل روشن گشته، معلوم می شود علت اینکه فهم های عادی و نفوس غیر مطهره دسترسی به آن ندارد چیست.

" مطهرین" از بندگان خدا با قرآنی که در کتاب مکنون و لوح محفوظ است تماس دارند (لا یَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ)

خدای تعالی همین معنا را در کتاب مجیدش خاطر نشان نموده، می فرماید:" إِنَّهُ لَقُرْآنٌ کَرِیمٌ فِی کِتابٍ مَکْنُونٍ، لا یَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ" (1).

هیچ شبهه ای در این نیست که آیه شریفه ظهور روشنی دارد در اینکه مطهرین از بندگان خدا با قرآنی که در کتاب مکنون و لوح محفوظ است تماس دارند، لوحی که محفوظ از تغییر است، و یکی از انحاء تغییر این است که دستخوش دخل و تصرفهای اذهان بشر گردد، وارد در ذهن ها شده، از آن صادر شود، و منظور از مس هم همین است.

و این نیز معلوم است که این کتاب مکنون همان ام الکتاب است، که آیه:

" یَمْحُوا اللَّهُ ما یَشاءُ وَ یُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ أُمُّ الْکِتابِ" (2) بدان اشاره می کند، و باز همان کتابی است که آیه شریفه:" وَ إِنَّهُ فِی أُمِّ الْکِتابِ لَدَیْنا لَعَلِیٌّ حَکِیمٌ" (3) نام آن را می برد.

و این مطهرین مردمی هستند که طهارت بر دلهای آنان وارد شده و کسی جز خدا این طهارت را به آنان نداده است چون خدا هر جا سخن از این دلها کرده طهارتش را بخودش نسبت داده است.

مثلا یک جا فرموده:"إِنَّما یُرِیدُ اللَّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً" (4)..]

ص: 83


1- چون که آن قرآنی است محترم که در کتابی نهفته بود، کتابی که جز افراد مطهر کسی با آن تماس ندارد. (واقعه آیه 79).
2- سوره رعد آیه 39.
3- سوره زخرف آیه 4.
4- خدا همین را خواسته که پلیدی را از شما دور کند، و شما را بنوعی که خودش می داند پاک، کند. (سوره احزاب آیه 33). [.....]

و جایی دیگر فرموده:" وَ لکِنْ یُرِیدُ لِیُطَهِّرَکُمْ" (1) و در قرآن کریم هیچ موردی سخن از طهارت معنوی نرفته مگر آنکه به خدا و یا به اذن خدایش نسبت داده، و طهارت نامبرده جز زوال پلیدی از قلب نیست و قلب هم جز همان نیرویی که ادراک و اراده می کند چیزی نمی تواند باشد.

در نتیجه طهارت قلب عبارت می شود از طهارت نفس آدمی در اعتقاد و اراده اش، و زایل شدن پلیدی در این دو جهت، یعنی جهت اعتقاد و اراده و برگشت آن به این است که قلب در آنچه که از معارف حقه درک می کند ثبات داشته باشد، و دستخوش تمایلات سوء نگردد، یعنی دچار شک نشود. بین حق و باطل نوسان نکند، و نیز علاوه بر ثباتش در مرحله درک و اعتقاد، در مرحله عمل هم که لازمه علم است بر حق ثبات داشته و به سوی هوای نفس متمایل نگردد، و میثاق علم را نقض نکند، و این همان رسوخ در علم است.

"مطهرین" همان" راسخین در علم" هستند

چون خدای سبحان راسخین در علم را جز این توصیف نکرده، که راه یافته گانی ثابت بر علم و ایمان خویشند، و دلهایشان از راه حق به سوی ابتغاء فتنه منحرف نمی شود، پس معلوم شد این مطهرین همان راسخین در علمند.

و لیکن در عین حال نباید نتیجه ای را که این بیان دست می دهد اشتباه گرفت، چون آن مقداری که با این ثابت می شود همین است که مطهرین، علم به تاویل دارند، و لازمه تطهیرشان این است که در علمشان راسخ باشند، چون تطهیر دلهاشان مستند به خدا است، و خدا هم هرگز مغلوب هیچ چیز واقع نمی شود.

لازمه تطهیرشان این است نه اینکه بگوییم راسخین در علم بدان جهت که راسخ در علمند دانای به تاویلند، و رسوخ در علم سبب علم به تاویل است، چون این معنا را بگردن آیه نمی توان گذاشت، بلکه، چه بسا از سیاق آیه بفهمیم که راسخین در علم جاهل به تاویلند، چون می گویند:" آمَنَّا بِهِ کُلٌّ مِنْ عِنْدِ رَبِّنا" یعنی ما به قرآن ایمان داریم همه اش از نزد پروردگار ما است چه بفهمیم و چه نفهمیم، علاوه بر اینکه ما می بینیم قرآن کریم مردانی از اهل کتاب را به صفت رسوخ در علم، و شکر در برابر ایمان و عمل صالح توصیف کرده، فرموده:

" لکِنِ الرَّاسِخُونَ فِی الْعِلْمِ مِنْهُمْ وَ الْمُؤْمِنُونَ یُؤْمِنُونَ بِما أُنْزِلَ إِلَیْکَ، وَ ما أُنْزِلَ مِنْ قَبْلِکَ" (2) و با این کلام خود اثبات نکرده که در نتیجه رسوخ در علم دانای به تاویل هم هستند.).

ص: 84


1- سوره مائده آیه 6.
2- لیکن آنهایی که از اهل کتاب راسخ در علمند و نیز مؤمنین از سایر ملتها بدانچه بر تو و بر انبیای قبل از تو نازل شده ایمان می آورند. (سوره نساء آیه 162).

و همچنین آیه شریفه ای که می فرماید:" لا یَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ" (1) اثبات نمی کند که مطهرون همه تاویل کتاب را می دانند و هیچ تاویلی برای آنان مجهول نیست، و در هیچوقت به آن جاهل نیستند بلکه از این معانی ساکت است، تنها اثبات می کند که فی الجمله تماسی با کتاب یعنی با لوح محفوظ دارند اما چند و چون آن احتیاج بدلیل جداگانه دارد.

5-چرا کتاب خدا مشتمل بر متشابه است؟
اشاره

یکی از اعتراضاتی که بر قرآن کریم وارد کرده اند، این است که قرآن مشتمل است بر آیاتی متشابه، با اینکه شما مسلمین ادعا دارید که تکالیف خلق تا روز قیامت در قرآن هست، و نیز می گویید: قرآن قول فصل است، یعنی کلامی است که حق و باطل را از یکدیگر جدا می سازد، در حالی که ما می بینیم هم مذاهب باطل به آیات آن تمسک می جویند و هم آن مذهبی که در واقع حق است، و این نیست مگر به خاطر تشابه بعضی از آیات آن، و این قابل انکار نیست، که اگر همه آیاتش روشن و واضح بود و این متشابهات را نداشت قطعا غرضی که از فرستادن قرآن منظور بود، بهتر و زودتر به دست می آمد، و ماده اختلاف و انحرافی نمی ماند، و اگر هم اختلافی می شد زودتر آن را قطع می کرد.

بعضی از مفسرین از این ایراد به وجوهی پاسخ داده اند، که بعضی از آن پاسخ ها بسیار سست و بی پایه است، مثل اینکه گفته اند: وجود متشابهات در قرآن، باعث می شود که مسلمین در بدست آوردن حق و جستجوی آن رنج بیشتری برده، و در نتیجه اجر بیشتری بدست آورند.

و یا گفته اند اگر همه قرآن صریح و روشن بود و مذهب حق را واضح و آشکار معرفی می کرد دارندگان سایر مذاهب (بخاطر تعصبی که نسبت به مذهب خود دارند) از قرآن متنفر شده، و اصلا توجهی به آن نمی کردند تا ببینند چه می گوید. و هر گاه که مشتمل بر سخنانی متشابه و دو پهلو گردیده، باعث شده که مخالفین به طمع اینکه آن آیات را دلیل مذهب خود بگیرند نزدیک، بیایند، و در قرآن غور و بررسی کنند، و در نتیجه بفهمند که مذهب خودشان باطل است، و به مذهب حق پی ببرند.

و یا گفته اند قرآن در صورت در بر داشتن آیات متشابه، باعث می شود که نیروی فکری مسلمین در اثر دقت در مطالب آن، ورزیده شود و بتدریج از ظلمت تقلید در آمده و به نور تفکر و

ص: 85


1- سوره واقعه آیه 79.

اجتهاد برسند، و این معنا در تمام شؤون زندگی برایشان عادت شود که همواره نیروی عقل خود را به کار اندازند.

و یا گفته اند قرآن با دارا بودن آیات متشابه، باعث شده است که مسلمین از راههای مختلفی به تاویل دست یابند، و به همین منظور در فنون مختلف علمی از قبیل علم" لغت"" صرف"،" نحو" و" اصول فقه" متخصص گردند.

بررسی سه جوابی که به پرسش فوق داده شده و قابل بررسی هستند

اینها پاسخهای بیهوده ای است که به اشکال ذکر شده، داده اند، که با کمترین نظر و دقت، بیهودگی آن برای هر کسی روشن می شود، و آنچه که شایستگی برای ایراد و بحث دارد جوابهای سه گانه زیر است:

اول اینکه: کسی بگوید: خدای تعالی قرآن را مشتمل بر متشابهات کرد تا دلهای مؤمنین را بیازماید، و درجات تسلیم آنان را معین سازد، و معلوم شود چه کسی تسلیم گفتار خدا و مؤمن به گفته او است، چه اینکه گفته او را بفهمد یا نفهمد، و چه کسی تنها تسلیم آیاتی است که برایش قابل درک است، زیرا اگر همه آیات قرآن صریح و روشن بود ایمان آوردن به آن جنبه خضوع در برابر خدا و تسلیم در برابر رسولان خدا نمی داشت.

ولی این پاسخ درستی نیست، برای اینکه خضوع یک نوع انفعال و تاثر قلبی است، که در فرد ضعیف، آنجا که در برابر فرد قوی قرار می گیرد پیدا می شود، و انسان در برابر چیزی خاضع می شود که یا به عظمت آن پی برده باشد، و یا عظمت آن، درک او را عاجز ساخته باشد، نظیر قدرت و عظمت غیر متناهیه خدای سبحان، و سایر صفاتش، که وقتی عقل با آنها روبرو می شود عقب نشینی می کند، زیرا احساس می کند که از احاطه به آنها عاجز است.

و اما چیزهایی که عقل آدمی اصلا آنها را درک نمی کند، و تنها باعث فریب خوردن آنان می شود، یعنی باعث می شود که خیال کنند آنها را می فهمند برخورد با اینگونه امور خضوع آور نیست، و خضوع در آنها معنا ندارد، مانند آیات متشابهی که عقل در فهم آن سرگردان است، و خیال می کند آن را می فهمد در حالی که نمی فهمد.

وجه دوم اینکه: گفته اند قرآن بدین جهت در بر دارنده آیات متشابه است که تا عقل را به بحث و تفحص وا دارد و به این وسیله عقلها ورزیده و زنده گردند، بدیهی است که اگر سر و کار عقول تنها با مطالب روشن باشد، و عامل فکر در آن مطالب بکار نیفتد، عقل مهمل و مهمل تر گشته و در آخر بوته مرده ای می شود، و حال آنکه عقل عزیزترین قوای انسانی است، که باید با ورزش دادن تربیتش کرد.

این وجه هم چنگی به دل نمی زند برای اینکه خدای تعالی آن قدر آیات آفاقی (در

ص: 86

طبیعت) و انفسی (در بدن انسان) خلق کرده که اگر انسانهای امروز و فردا و میلیونها سال دیگر در آن دقت کنند به آخرین اسرارش نمی رسند.

و در کلام مجیدش هم به تفکر در آن آیات امر فرموده، هم امر اجمالی که فرموده (در آیات آفاق و أنفس فکر کنید) (1)، و هم بطور تفصیل که در مواردی خلقت آسمانها و زمین و کوه ها و درختان و جنبندگان و انسان و اختلاف زبانهای انسانها و الوان آنان را خاطرنشان ساخته است.

و نیز سفارش فرموده تا در زمین سیر نموده در احوال گذشتگان تفکر نمایند، و در آیاتی بسیار تعقل و تفکر را ستوده، و علم را مدح کرده، پس دیگر احتیاج نبود که با مغلق گویی و آوردن متشابهات عقول را به تفکر وا دارد، و در عوض فهم و عقل مردم را دچار گمراهی سازد، و در نتیجه فهم ها و افکار بلغزد، و مذاهب مختلفی درست شود.

وجه سوم اینکه: گفته اند انبیا (علیه السلام) مبعوث شده اند برای همه مردم، و در بین مردم همه رقم افراد وجود دارد، هم انسان باهوش، و هم کودن، هم عالم و هم جاهل.

از سوی دیگر همه معارف در قیاس با فهم مردم یکسان نیستند، و بعضی از معارف است که نمی شود آن را با عبارتی روشن ادا کرد بطوری که همه کس آن را بفهمد، در امثال این معارف بهتر آن است طوری ادا شود که تنها خواص از مردم آن را از راه کنایه و تعریض بفهمند، و بقیه مردم مامور شوند که آن معارف را نفهمیده بپذیرند، و به آن ایمان آورده، علم آن را به خدا واگذار کنند.

این وجه نیز درست نیست، برای اینکه کتاب خدا همانطور که آیات متشابه دارد، محکمات نیز دارد، محکماتی که باید معنای متشابهات را از آنها خواست و لازمه این مطلب آنست که در متشابهات مطلبی زاید بر آنچه محکمات از آنها درمی آورد نبوده باشد، آن وقت این سؤال بی پاسخ می ماند، که پس چرا در کلام خدا آیاتی متشابه گنجانده شده، وقتی معانی آنها در محکمات بوده، دیگر چه حاجت به متشابهات بود؟.

منشا اشتباه صاحبان این قول این است که معانی را دو نوع متباین فرض کرده اند، یکی آن معانی که در خور فهم مخاطبین از عامه و خاصه و تیزهوش و کودن است، که مدلول آیات محکمات است.

دوم آن معانی که سنخش طوری است که جز خواص، آن معانی را درک نمی کنند،

ص: 87


1- سوره فصلت آیه 53.

زیرا معارفی است بس بلند، و حکمتهایی است بسیار دقیق، و نتیجه این اشتباه و خلط این است که آیات متشابه رجوعی به محکمات نداشته باشد، با اینکه در سابق اثبات کردیم که این بر خلاف صریح آیاتی است که دلالت می کند بر اینکه آیات قرآن یکدیگر را تفسیر می کنند، و همچنین ادله دیگر.

بیان آنچه در پاسخ به سؤال بالا شایسته گفتن است با توجه به پنج امر

پس آنچه که شایسته گفتن است این است که وجود متشابه در بین آیات قرآن ضروری است، و ناشی از وجود تاویل به معنایی که کردیم و مفسر بودن آیات نسبت به یکدیگر است، و اگر بخواهیم این معنا را روشن تر بیان کنیم، و شما خواننده محترم هم بهتر دریابی، باید در جهات مختلفی که قرآن در آن جهات بیاناتی دارد بیشتر بایستیم و اموری را که قرآن کریم اساس معارف خود را بر آن پایه ها نهاده، و عرض نهایی را که از آن معارف داشته، در نظر بگیریم، و آن پنج امر است.

هدف از خلقت انسان، تشریع دین و سپس تطهیر الهی است و همه افراد انسان به این کمال نمی رسند

اول اینکه: خدای سبحان در کتاب مجیدش فرموده: این کتاب تاویلی دارد که معارف و احکام و قوانین و سایر محتویات آن دائر مدار آن تاویل است، و این تاویلی که تمامی آن بیانات متوجه آن است امری است که فهم مردم معمولی چه تیزهوش و چه کودن از درک آن عاجز است، و کسی نمی تواند آن را دریابد، بجز نفوس پاکی که خدای عز و جل پلیدی را از آنها دور کرده است، و تنها اینگونه نفوس می توانند به تاویل قرآن دست یابند، و این نقطه نهایی آن هدفی است که خدای عز و جل برای انسان در نظر گرفته، خدایی که دعای بشر را مستجاب نموده، اگر بخواهند در ناحیه علم، به علم کتابش هدایتشان کند دعایشان را می پذیرد، کتابی که بیانگر هر حقیقتی است، و کلید این استجابت همان تطهیر الهی است، هم چنان که خودش فرمود:" ما یُرِیدُ اللَّهُ لِیَجْعَلَ عَلَیْکُمْ مِنْ حَرَجٍ، وَ لکِنْ یُرِیدُ لِیُطَهِّرَکُمْ" (1).

و در این فرمایش خود اعلام کرد که نقطه نهایی هدف از خلقت انسانها همان تشریع دین، و بدنبالش تطهیر الهی است.

و این کمال انسانی مانند سایر کمالات که خدا و عقل به سوی آن دعوت می کنند چیزی نیست که تمامی افراد به آن برسند، و جز افرادی مخصوص به آن دست نمی یابند هر چند که از همه بشر دعوت شده تا بسوی آن حرکت کنند، پس تربیت یافتن به تربیت دینی تنها در افرادی مخصوص به نتیجه می رسد، و آنان را به درجه کامل از طهارت نفس می رساند، و ما بقی را به بعضی از آن درجات می رساند که البته بر حسب اختلاف مردم در استعداد، آن درجات نیز مختلف است.).

ص: 88


1- خدا نخواسته شما را دچار حرج کند، و لیکن خواسته است تا پاکتان سازد. (سوره مائده آیه 7).

مساله طهارت نفس عینا مانند داشتن تقوا در مرحله عمل است، که خدای تعالی تمامی افراد بشر را به آن دعوت کرده، و فرموده:" اتَّقُوا اللَّهَ حَقَّ تُقاتِهِ" (1) و لیکن حق تقوا که همان کمال آن و نهایت درجه آنست، جز در افرادی معدود حاصل نمی شود، و آنچه در ما بقی مردم حاصل می شود درجات پائین تر از آن حد است، (الامثل فالامثل)، همه اینها به خاطر اختلافی است که مردم در فهم و طبیعت خود دارند، و این مختص مساله طهارت نفس و تقوا نیست، بلکه تمامی کمالهای اجتماعی از حیث تربیت، و دعوت همین طور است، آن کسی که بنیانگذار یک اجتماع است تمامی افراد را به بالاترین درجه هر کمالی دعوت می کند، و می خواهد که مثلا در علم، در صنعت، در ثروت، در آسایش، و سایر کمالات مادی و معنوی به نهایت درجه آن برسند؟ ولی آیا می رسند؟ نه بلکه تنها بعضی از افراد جامعه به آن می رسند، و ما بقی بر حسب استعدادهای مختلف به درجات پائین تر آن دست می یابند، و در حقیقت امثال این غایات، کمالاتی است که جامعه به سوی آن دعوت می شود، نه تک تک افراد، به طوری که هیچ فردی از آن تخلف نداشته باشد.

راه رسیدن به هدف فوق شناساندن انسان به خود او است (از طریق تربیت علمی و عملی)

دوم اینکه: قرآن قاطعانه اعلام می دارد که تنها راه رسیدن انسانها به این هدف این است که نفس انسان را به انسان بشناسانند، و به این منظور او را در ناحیه علم و عمل تربیت کنند.

در ناحیه علم به این قسم که حقایق مربوط به او را از مبدأ گرفته تا معاد به او تعلیم دهند، تا هم حقائق عالم، و هم نفس خود را، که مرتبط با حقایق و واقعیات عالم است بشناسد و در این صورت شناختی حقیقی نسبت به نفس خود می یابد.

و اما در ناحیه عمل به این قسم که قوانین صالح اجتماعی را بر او تحمیل کنند تا شؤون زندگی اجتماعیش صالح گردد، و مفاسد زندگی اجتماعی، او را از برخورداری از علم و عرفان باز ندارد، و بعد از تحمیل آن قوانین یک عده تکالیف عبادی بر او تحمیل کنند، که در اثر تکرار و مواظبت بر عمل به آن، نفسش و سویدای دلش متوجه مبدأ و معاد شود، و به عالم معنا و طهارت نزدیک و مشرف گردد، و از آلودگی به مادیات و پلیدیهای آن پاک شود.

خواننده عزیز، اگر در آیه شریفه:" إِلَیْهِ یَصْعَدُ الْکَلِمُ الطَّیِّبُ، وَ الْعَمَلُ الصَّالِحُ یَرْفَعُهُ" (2) دقت کند، و آنچه از آن فهمید با بیانی که ما در آیه:" وَ لکِنْ یُرِیدُ لِیُطَهِّرَکُمْ" (3)

ص: 89


1- سوره آل عمران آیه 102.
2- عقائد حقه به سوی خدا بالا می رود، و عمل صالح آن را در بالا رفتن کمک می کند. (سوره فاطر آیه 10).
3- سوره مائده آیه 6.

داشتیم، و همچنین با آیه:" عَلَیْکُمْ أَنْفُسَکُمْ، لا یَضُرُّکُمْ مَنْ ضَلَّ إِذَا اهْتَدَیْتُمْ" (1) و آیه:

" یَرْفَعِ اللَّهُ الَّذِینَ آمَنُوا مِنْکُمْ وَ الَّذِینَ أُوتُوا الْعِلْمَ دَرَجاتٍ" (2) و آیاتی دیگر که نظیر این آیات است، ضمیمه کند، آن وقت غرض الهی از تشریع دین و هدایت انسان به سوی خود و راهی که به این منظور پیش گرفته، برایش روشن می شود.

از این بیان یک نتیجه مهم به دست می آید، و آن این است که:" قوانین اجتماعی اسلام در حقیقت مقدمه است برای تکالیف عبادی، و خود آنها مقصود اصلی نیستند، و تکالیف عبادی هم مقصود بالاصل نیست، بلکه آن نیز مقدمه برای معرفت خدا و آیات او است". در نتیجه کمترین اخلال یا تحریف یا تغییر در احکام اجتماعی اسلام باعث فساد احکام، و عبودیت آن، و فساد نامبرده نیز باعث اختلال معرفت خواهد بود.

استنتاج این نتیجه از آن بیان بسیار روشن است، تجربه هم صحت این نتیجه را ثابت می کند، برای اینکه چهارده قرن از صدر اسلام می گذرد، و دیدیم که فساد از چه راهی در شؤون دین اسلام پیدا شد، و از کجا آغاز شد.

اگر کمی دقت بفرمائید خواهید دید که هر فسادی پیدا شده، ریشه اش انحراف از احکام اجتماعی اسلام بوده، (وقتی امت اسلام از در خانه آن کسی که باید به حکم خدا و تصریح رسول خدا (صلی الله علیه و آله) زمامدارشان باشد، به در خانه دیگران منحرف شدند، از همان زمان بتدریج در احکام عملی اسلام دست اندازی، و در آخر در معارف و عقاید اسلام نیز دسیسه شد" مترجم")، تا آنجا که معارف اسلام از همه جای زندگی بشر بیرون رفت.

و ما قبلا متذکر شدیم که فتنه هایی که در اسلام پیدا شد، از ناحیه پیروی متشابهات و تاویل خواهی آن بود، و این عمل انحرافی تا عصر حاضر ادامه یافته است.

اساس هدایت اسلام بر علم و معرفت است نه تقلید کور کورانه

سوم اینکه: اساس هدایت اسلام (در مقابل سایر هدایتها) بر اساس علم و معرفت است، نه تقلید کورکورانه. دین خدا می خواهد تا جایی که افراد بشر ظرفیت و استعداد دارند علم را در دلهایشان متمرکز کند، چون همانطور که در گفتار قبلی گفتیم غرض دین، معرفت است، و این غرض حاصل نمی شود مگر از راه علم، و چگونه اینطور نباشد؟ با اینکه در میان کتب وحی هیچ کتابی، و در بین ادیان آسمانی هیچ دینی نیست که مثل قرآن و اسلام مردم را).

ص: 90


1- بر شما باد که نفس خود را دریابید، که اگر دیگران گمراه شوند ضرری بشما نمی رسانند. (سوره مائده آیه 105).
2- خدا کسانی را که از شما ایمان آورده اند و کسانی را که موهبت علم به ایشان داده شده به درجاتی، بلند می کند (سوره مجادله آیه 11).

به سوی تحصیل علم تحریک و تشویق کرده باشد.

و همین اساس باعث شده است که قرآن کریم، اولا: حقایقی از معارف را بیان نموده، و در ثانی: احکام عملیه ای را هم که تشریع کرده همه را به آن معارف مرتبط سازد، و به عبارت دیگر نخست انسان را به خود او چنین معرفی نموده، که موجودی است که خدا او را به دست قدرت خود خلق کرده، و در خلق کردنش و بقایش ملائکه و سایر مخلوقات خود را واسطه قرار داده، و برای خلقت و بقای او آسمان و زمین و گیاهان و حیوانات و مکان و زمان و هزاران شرایط دیگر را پدید آورده است. و نیز به او بفهماند که خواه ناخواه به سوی معاد و میعاد رهسپار است و همه تلاشش به سوی پروردگار است، و سرانجام خدای را دیدار خواهد کرد، و خدا سزای اعمالش را می دهد، یا به سوی بهشت و یا به سوی آتشش راه می نماید، این یک عده از معارف کتاب خدا است که مربوط به عقاید است.

آن گاه به انسان می فهماند اعمالی که او را به سعادت بهشت می رساند چگونه اعمالی است، و آن اعمالی که او را به شقاوت آتش دچار می کند چیست؟.

یعنی برایش احکام عبادی و قوانین اجتماعی را شرح می دهد، این هم یک عده دیگر از معارف کتاب خدا است.

طایفه دیگر بیاناتی است که برای بشر شرح می دهد، که این احکام و قوانین اجتماعی که گفتیم تو را به سعادتت می رساند مرتبط به طایفه اول است، و به منظور سعادت بشر تشریع شده، چون دستوراتی است که مشتمل بر خیر دنیایی و آخرتی بشر است، این هم طایفه سوم.

آن گاه این معنا به خوبی برایت روشن می گردد که طایفه دوم به منزله مقدمه است برای طایفه اول، و طایفه اول به منزله نتیجه است برای طایفه دوم، و طایفه سوم به منزله رابطی است که دو طایفه اول را به هم مربوط می سازد و دلالت آیات قرآن بر این سه طایفه واضح است احتیاج ندارد که ما آنها را دسته بندی کنیم.

امری که باعث شده است بیانات قرآن کریم جنبه" مثل" به خود بگیرد

چهارم اینکه فهم عامه بشر بیشتر با محسوسات سر و کار دارد و لذا نمی تواند ما فوق محسوسات را به آسانی درک کند، و مرغ فکر خود را تا بام طبیعت پرواز دهد.

افراد انگشت شماری هم که از راه ریاضتهای علمی توانسته اند فهم خود را ترقی داده به ادراک معانی و کلیات قواعد و قوانین موفق شوند وضعشان به خاطر اختلاف وسائل این توفیق، مختلف است و به همین جهت فهم آنان در درک معانی خارج از حس و محسوسات، بشدت مختلف شده است و این اختلاف از نظر مراتب، دامنه عریضی دارد که احدی نمی تواند این اختلاف را انکار کند.

ص: 91

این نیز قابل انکار نیست که هر معنا از معانی که به انسان القا شود، تنها و تنها از راه معلومات ذهنی او صورت می گیرد، (مانند معلوماتی که در خلال زندگیش کسب نموده)، حال اگر معلومات ذهنی او همه از قماش محسوسات باشد، و ذهن او تنها با محسوسات مانوس باشد، ما نیز می توانیم مساله معنوی خود را، از طریق محسوسات به او القا کنیم، و تازه این القا به مقدار کشش فکریش در محسوسات امکان پذیر است، مثلا لذت نکاح را برای کودکی که کشش فکریش به این امر محسوس نرسیده به شیرینی عسل یا حلوا ممثل کنیم، و اگر فکرش به معانی کلی هم می رسد همین لذت نکاح را به آن معانی کلیه، و به قدری که فکرش ظرفیت دارد ممثل می سازیم.

پس دسته اول، معانی را هم با بیان حسی درک می کنند، و هم با بیان عقلی، ولی دسته دوم تنها با بیان حسی می توانند معانی را درک نمایند.

و از آنجایی که هدایت دینی اختصاص به یک طایفه و دو طایفه ندارد، و باید تمامی مردم و همه طبقات از آن برخوردار شوند، و نیز از آنجایی که قرآن مشتمل بر تاویل بود، لذا این سه خصوصیت باعث شد بیانات قرآن کریم جنبه مثل به خود بگیرد.

به این معنا که، قرآن کریم آنچه از معانی که معروف و شناخته شده ذهن مردم است گرفته، معارفی را که برای مردم شناخته شده نیست در قالب آن معانی در می آورد، تا مردم آن معارف را بفهمند، نظیر اینکه خود ما مردم، اجناس خود را با سنگ و کیلو و مثقال می سنجیم، با اینکه هیچ مناسبتی بین انگور و آهن نیست، نه شکل آهن را دارد، و نه حجم آن را، ولی همین که از نظر سنگینی مناسبتی بین آن دو هست آن را با این می سنجیم.

آیات قرآنی که در سابق به آن استشهاد کردیم، و یکی از آنها آیه:" إِنَّا جَعَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِیًّا لَعَلَّکُمْ تَعْقِلُونَ، وَ إِنَّهُ فِی أُمِّ الْکِتابِ لَدَیْنا لَعَلِیٌّ حَکِیمٌ" (1) بود، هر چند این نکته را صریحا بیان نکرده، و به کنایه و اشاره برگذار نموده، و لیکن به این اشاره اکتفاء نکرده و آن را با یک مثلی که برای حق و باطل زده بیان فرموده است:

" أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً، فَسالَتْ أَوْدِیَةٌ بِقَدَرِها، فَاحْتَمَلَ السَّیْلُ زَبَداً رابِیاً، وَ مِمَّا یُوقِدُونَ عَلَیْهِ فِی النَّارِ ابْتِغاءَ حِلْیَةٍ أَوْ مَتاعٍ زَبَدٌ مِثْلُهُ، کَذلِکَ یَضْرِبُ اللَّهُ الْحَقَّ وَ الْباطِلَ، فَأَمَّا الزَّبَدُ فَیَذْهَبُ جُفاءً، وَ أَمَّا ما یَنْفَعُ النَّاسَ فَیَمْکُثُ فِی الْأَرْضِ کَذلِکَ یَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثالَ"

ص: 92


1- سوره زخرف آیه 4.

(1).

و با این آیه شریفه خاطرنشان کرده: که حکم این مثل در همه افعال خدا جاری است، همانطور که در گفته هایش جاری است.

پس فعل خدا هم مانند گفتارش حق است، و منظورش از گفتار و کردار، خود حق است، چیزی که هست هم در گفتارش و هم در کردارش اموری همراه است که مقصود اصلی نیستند، و سودی هم ندارند، و اتفاقا این امور چشم گیرتر از خود حق است، ولی دوامی ندارد، و بزودی باطل و زایل می شود، و تنها حق باقی می ماند، که برای مردم سودمند است، مگر آنکه آن حق هم معارض با حقی مهم تر و سودمندتر شود، که در این فرض حق مهم تر حق کوچک تر را باطل می کند و این در گفتار خدا نظیر آیه متشابه است، که متضمن معنایی است حق و مقصود بالاصالة، ولی با کلماتی ادا شده که آن کلمات معنای دیگری را به ذهن می آورد معنایی باطل که مقصود بالاصالة نیست، و با مراجعه به آیات محکم قرآن، معنای باطل از بین می رود، و آنچه حق است محقق می شود:" لِیُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُبْطِلَ الْباطِلَ وَ لَوْ کَرِهَ الْمُجْرِمُونَ" (2)، و این دو پهلو سخن گفتن قرآن برای آن است که حق را محقق و باطل را زایل سازد.

گفتار ما در باره افعال خدا نیز همین گفتاری است که در باره کلام خدا گفتیم، (خدای عز و جل کارهایی می کند که ظاهر آن مقصود اصلی نیست، مقصود غیر ظاهر است، ولی چیزی نمی گذرد که آن ظاهر از بین می رود، و واقع و باطن عمل آشکار می شود" مترجم").

و کوتاه سخن اینکه آنچه از آیه شریفه استفاده می شود این است که معارف حقه الهیه مثل آبی است که خدا از آسمان می فرستد و این آب فی نفسه تنها آب است و بس، نه کمیت آن منظور است، و نه کیفیت، و لیکن اختلاف در ظرفیت زمینی است که این آب بر آن می بارد، هر زمینی مقداری معین می گیرد یکی کمتر و یکی بیشتر، و این اندازه ها اموری است

ص: 93


1- خدا از آسمان آبی می فرستد، هر سرزمینی بقدر ظرفیت خود، آن را گرفته، سیل در گودترین نقطه اش بحرکت در می آید، و کف زیادی بر بالای سیل حرکت می کند، چنین کفی در فلزات که برای ساختن زیور آلات و سایر وسائل زندگی آب می کنید نیز پیدا می شود، خداوند این چنین برای حق و باطل مثل می آورد، اما کف نامبرده هم در سیل و هم در فلزات مذاب از بین می رود، تنها آنچه برای مردم سودمند است باقی می ماند، خداوند این چنین مثل می آورد. (سوره رعد آیه 17).
2- سوره انفال آیه 8.

که در خود سرزمین است، اصول معارف و احکام عمل دین و مصالح آن احکام که در سابق ذکر شد نیز همین طور است، در آنجا گفتیم این مصالح روابطی است که احکام را با معارف حقه مرتبط می کند، این حکم خود آن مصالح است، با قطع نظر از بیان لفظی، و اما همین مصالح وقتی به صورت حکم و در قالب لفظ در می آید چه بسا همراه با زوائدی باشد، که به منزله کف سیل است، و مثل آن کف، ظهور و بروزی و جلوه ای دارد، اما چیزی نمی گذرد که از بین می رود، و آنچه حاکی از مصالح است باقی می ماند، نظیر احکامی که قرار است در آینده نسخ شود، که ظاهر عبارتش و آیه ای که متضمن آن حکم است اقتضا می کند که حکم نامبرده همیشگی باشد، و لیکن آیه ناسخ که حکمی دیگر می آورد ظهور آن آیه را باطل می کند، و می فهماند که حکم منسوخ مصلحتش تا امروز بود، و از این به بعد حکمی دیگر دارای مصلحت است.

این نسبت به خود آن معارف و واقعیت آنها بود، با قطع نظر از ورودش در وادی الفاظ.

و اما از حیث ورودش در ظرف الفاظ و دلالت آنها، دیگر آن بی رنگی و بی قیدی واقعی را ندارد، هم چنان که آن باران بی قید و رنگ و بی کمیت و کیفیت وقتی وارد در وادی های زمین شد، بی قیدی خود را از دست داده، هر وادی بقدر ظرفیتش از آن گرفته، سیل های کوچک و بزرگ و بزرگتر راه می اندازد، سیلهایی که هم اندازه هایش مختلف است، و هم شکلش معارف هم وقتی در وادی الفاظ درآمد، به شکل و اندازه قالب های لفظی در می آید، و این شکل و اندازه ها هر چند منظور صاحب کلام هست، اما در عین حال می توان گفت همه منظور او نیست، بلکه در حقیقت مثال و قالبی است که معنایی مطلق و بی رنگ و شکل را تمثیل می کند، مشتی است از آن خروار و نمونه ای است از آن بسیار.

در نتیجه همین الفاظ وقتی از ذهن های افراد مختلف عبور می کند، هر ذهنی از آن الفاظ چیزهایی می فهمد، که عینا مانند کف سیل، مقصود اصلی نیست.

چون ذهن ها به خاطر معلوماتی که در طول عمر کسب کرده و با آن انس گرفته در معانی الفاظ دخل و تصرف می کند، و بیشتر این تصرف ها در معناهایی است که برای صاحب ذهن مانوس و مالوف نبوده، مانند معارف اعتقادیه، و مصالح احکام، و ملاکات آنها، که بیانش گذشت.

و اما در احکام و قوانین اجتماعی از آنجایی که ذهن با آنها مانوس است، در آنها دخل و تصرفی نمی کند، مگر اینکه باز بخواهد از ملاک ها و دلائل آنها سر درآورد، از همین جا روشن می شود که متشابهات قرآن آیاتی است که مشتمل بر ملاکات احکام، و متعرض اصول

ص: 94

عقاید است، نه آیاتی که صرفا احکام و قوانین دینی را بیان می کند، و نامی از ملاکات و علل آنها نمی برد.

بیان اینکه جنبه مثل داشتن، مستلزم وجود تشابه است (ضرورت وجود متشابهات)

پنجم اینکه از بیان سابق ما این به دست آمد که بیانات لفظی قرآن، مثلهایی است برای معارف حقه الهیه، و خدای تعالی برای اینکه آن معارف را بیان کند، آنها را تا سطع افکار عامه مردم تنزل داده، و چاره ای هم جز این نیست، چون عامه مردم جز حسیات را درک نمی کنند، ناگزیر معانی کلیه را هم باید در قالب حسیات و جسمانیات به خورد آنان داد.

و از سوی دیگر دو محذور بزرگ در این میان پیش می آید یعنی در جایی که سر و کار گوینده با کودک است، اگر بخواهد زبان کودکی بگشاید، و مطابق فهم او سخن بگوید، یکی از دو محذور هست، برای اینکه شنونده یا به ظاهر کلام گوینده اکتفاء نموده و تنها همان جنبه محسوس آن را می گیرد، در این صورت غرض گوینده حاصل نمی شود. چون غرض گوینده این بود که شنونده از مثال به ممثل منتقل شود، نمی خواست صرفا خبری داده باشد، و اگر شنونده به ظاهر کلام اکتفاء نکرده، و بخواهد خصوصیات ظاهر کلام را که در اصل معنا دخالتی ندارند رها نموده، به معانی مجرده منتقل شود، ترس این هست که عین مقصود او را نفهمد، بلکه یا زیادتر و یا کمتر آن را بفهمد.

مثلا وقتی گوینده ای بشنونده خود می گوید: شاهنامه آخرش خوش است، و یا می گوید آفرین شبروان در صبح است، و یا به گفته" صخر" (1) تمثل جسته می گوید:

أهم بامر الحزم لا أستطیعه و قد حیل بین العیر و النزوان

شنونده اش با سابقه ذهنی ای که با این مثلها و با معنای ممثل آن دارد (اگر داشته باشد) مثل را از همه خصوصیاتی که همراه دارد لخت و مجرد می کند، و می فهمد که منظور گوینده این است که حسن تاثیر هر عملی بعد از فراغت از آن عمل و پیدا شدن آثارش معلوم می شود، نه در حین سرگرمی بعمل، چون در حین عمل و تحمل مشقت آن، قدر و اندازه عمل خود را تشخیص نمی دهد.

و همچنین در معنایی که شعر" صخر" آن را ممثل می سازد، و اما اگر سابقه ذهنی از معنای ممثل نداشته باشد، و به الفاظ شعر و مثل اکتفاء کند پی به معنای ممثل نبرده، خیال می کند شنونده دارد به او خبری را می دهد، و بر فرضی هم که تنها به الفاظ اکتفاء نکند، باز آن طور که باید نمی تواند تشخیص دهد که چه مقدار مثل را تجرید کند، یعنی تا چه اندازه.]

ص: 95


1- " صخر" از شعرای عرب بود. [.....]

خصوصیات مثل را طرح نموده، و چه مقدارش را برای فهم مقصود محفوظ بدارد.

گوینده هیچ راه گریزی از این دو محذور ندارد، مگر اینکه معانیی را که می خواهد ممثل و مجسم کند در بین مثلهایی مختلف متفرق نموده، در قالب هایی متنوع در آورد، تا خود آن قالب ها مفسر و بیانگر خود شود، و بعضی بعض دیگر را توضیح دهد، در نتیجه شنونده بتواند با معارضه انداختن بین قالب ها:

اولا: بفهمد که بیانات و قالب ها همه مثلهایی است که در ما ورای خود حقایقی ممثل دارد، و منظور و مراد گوینده منحصر در آنچه از لفظ محسوس می شود نیست.

ثانیا: بعد از آنکه فهمید عبارات و قالب ها مثلهایی برای معانی است، بفهمد چه مقدار از خصوصیات ظاهر کلام را باید طرد کند، و چه مقدارش را محفوظ بدارد، و این نکته را از ظاهر کلام بفهمد، به این معنا که کلام طوری باشد که روشن سازد که فلان خصوصیت که در آن جمله دیگر است، منظور نیست، و آن جمله بفهماند فلان خصوصیت در این، زیادی است.

گوینده علاوه بر این، باید مطالبی را که در گفتارش مبهم و دقیق است با ایراد داستانهای متعدد و مثلهای بسیار و متنوع روشن سازد و این امری است که در تمامی لسانها و همه لغات دائر است، و اختصاص به یک قوم و یک زبان و دو زبان و یک لغت و دو لغت ندارد، چون این قریحه هر انسانی است که وقتی احتیاج وادارش به سخن گفتن می کند، و باز احتیاج پیدا می کند بعضی از خصوصیات را که در یک قصه غلط انداز و موهم خلاف مقصود است نفی کند، همین خصوصیت را در قصه ای دیگر و یا مثلی دیگر نفی می کند.

پس تا اینجا روشن شد که قرآن کریم هم مانند هر کلامی دیگر باید مشتمل بر آیات متشابه باشد، و باید تشابهی را که بحکم ضرورت در یک آیه هست در آیه ای دیگر از آیات محکمات، آن تشابه را برطرف سازد، پس با این بیان پاسخ از اشکالی که به قرآن متوجه کرده اند (که چرا مشتمل بر متشابهات است؟ و اینکه تشابه مخل بر فرض هدایت و بیانگری است) بخوبی داده شد، و از همه مطالبی که تا کنون خاطرنشان کردیم، و بحث های طولانی که تا کنون ایراد نمودیم، چند نکته روشن گردید.

ده نکته که از مباحث و مطالب گذشته روشن شد

1-آیات قرآنی دو قسم است، یکی محکمات، و دیگری متشابهات آنکه مشتمل بر مدلولی متشابه است، جزء آیات متشابه، و آنکه هیچ تشابهی در مدلولش نیست، محکم است.

2-تمام قرآن چه محکمش و چه متشابهش تاویل دارد، و اینکه تاویل از قبیل مفاهیم لفظی نیست، بلکه از اموری است حقیقی و خارجی، که نسبتش به معارف و مقاصد بیان شده با لفظ، نسبت ممثل است به مثال و اینکه تمامی معارف قرآنی مثلهایی است که برای تاویل نزد خدا زده شده است.

ص: 96

3-فهم و درک تاویل برای مطهرین یعنی راسخین در علم امکان دارد.

4-بیانات قرآنی مثلهایی است که برای معارف و مقاصد آن زده شده، و این غیر از نکته دوم است، در نکته دوم می گفتیم معارف قرآن مثلهایی است برای تاویل، و در اینجا می گوییم بیانات قرآنی مثلهایی است برای معارف آن.

5-واجب است قرآن مشتمل بر کلماتی متشابه باشد، و چاره ای جز آن نیست، هم چنان که لازم است آیات محکم نیز داشته باشد.

6-محکمات قرآن ام الکتابند، که متشابهات را باید بدانها ارجاع داد، و بیانش را از آنها خواست.

7-محکم بودن و متشابه بودن، دو وصف نسبی است، یعنی ممکن است یک آیه برای عامه مردم متشابه باشد و برای خواص محکم، و نیز ممکن است به خاطر اختلاف جهات، مختلف شود، یعنی ممکن است آیه ای از آیات قرآنی از یک جهت محکم، و از جهت دیگر متشابه باشد، و در نتیجه نسبت به آیه ای محکم و نسبت به آیه دیگر متشابه باشد و ما در قرآن متشابه به تمام معنا و بطور مطلق نداریم، هر چند که اگر هم می داشتیم محذوری و اشکالی پیش نمی آمد.

8-واجب بود آیات قرآن طوری نازل می شد که یکدیگر را تفسیر کنند (هم چنان که همین طور نازل شده است" مترجم").

مراتب مختلف قرآن از نظر معنا و اینکه هر معنایی خصوص به مرتبه ای از فهم و درک است

9-قرآن از نظر معنا مراتب مختلفی دارد، مراتبی طولی که مترتب و وابسته بر یکدیگر است، و همه آن معانی در عرض واحد قرار ندارند تا کسی بگوید این مستلزم آنست که یک لفظ در بیشتر از یک معنا استعمال شده باشد، و استعمال لفظ در بیشتر از یک معنا صحیح نیست، و یا کسی دیگر بگوید این نظیر عموم، مجاز می شود، و یا از باب لوازم متعدد برای ملزوم واحد است، نه، بلکه همه آن معانی، معانی مطابقی است، که لفظ آیات بطور دلالت مطابقی بر آن دلالت دارد، چیزی که هست هر معنایی مخصوص به افق و مرتبه ای از فهم و درک است.

توضیح اینکه: خدای تبارک و تعالی فرموده:" اتَّقُوا اللَّهَ حَقَّ تُقاتِهِ" (1) و در این آیه خبر داده است از اینکه تقوا که عبارت است از:" خویشتن داری از هر عمل زشتی که خدا از

ص: 97


1- سوره آل عمران آیه 102.

آن نهی کرده، و انجام هر عمل نیکی که خدا بدان امر نموده"، دارای مراتبی است. مرتبه ای دارد که نامش مرتبه حق تقوا است، و از این تعبیر فهمیده می شود که تقوا مراتبی پائین تر از این هم دارد، پس تقوا که به وجهی همان عمل صالح است، مراتب و درجاتی دارد که بعضی فوق بعض دیگر است. و نیز فرموده:" أَ فَمَنِ اتَّبَعَ رِضْوانَ اللَّهِ کَمَنْ باءَ بِسَخَطٍ مِنَ اللَّهِ وَ مَأْواهُ جَهَنَّمُ وَ بِئْسَ الْمَصِیرُ، هُمْ دَرَجاتٌ عِنْدَ اللَّهِ، وَ اللَّهُ بَصِیرٌ بِما یَعْمَلُونَ" (1).

بطوری که ملاحظه می کنید در این آیه بیان کرده که مردم چه صالح و چه طالح، همگی درجات و مراتبی دارند، دلیل اینکه گفتیم مراد درجات اعمال است جمله آخر آیه است، که می فرماید:" خدا به آنچه می کنید بینا است".

نظیر این آیه که از نظر خواننده گذشت آیه شریفه:" وَ لِکُلٍّ دَرَجاتٌ مِمَّا عَمِلُوا وَ لِیُوَفِّیَهُمْ أَعْمالَهُمْ وَ هُمْ لا یُظْلَمُونَ" (2) است، و باز آیه شریفه:" وَ لِکُلٍّ دَرَجاتٌ مِمَّا عَمِلُوا وَ ما رَبُّکَ بِغافِلٍ عَمَّا یَعْمَلُونَ" (3) است، و آیات کریمه قرآنی در این معنا بسیار است، و در بین آنها آیاتی است که دلالت می کند بر این که درجات بهشت و درکات دوزخ هم، بر حسب مراتب اعمال و درجات آن است.

اثر متقابل علم و عمل در یکدیگر

این هم معلوم است که عمل از هر نوعی که باشد برخاسته از علم است، که آن نیز از اعتقاد مناسب قلبی منشا می گیرد، خدای تعالی هم علیه کفر یهود، و فساد باطن مشرکین، و نفاق منافقین از مسلمانان، و نیز بر ایمان عده ای از انبیا و مؤمنین به اعمال آنان استدلال کرده و چون آیات مربوطه به این استدلال بسیار زیاد است سخن را با ذکر آنها طول نمی دهیم، و خلاصه اش را می گوییم که از این آیات برمی آید: عمل هر چه باشد ناشی از علمی است که مناسب آن است، و عمل ظاهری بر آن علم باطنی دلالت می کند و همانطور که علم در عمل اثر).

ص: 98


1- آیا با این حال کسی که دنبال خوشنودی خدا است مثل کسی است که ثمره عملش خشم خدا و ماوایش دوزخ است؟ مردم همگی نزد خدا درجاتی دارند و خدا بینای به آن اعمالی است که می کنند (سوره آل عمران آیه 163).
2- برای همه مردم درجاتی است نسبت به اعمالی که انجام می دهند، و این درجه بندی برای این است که پاداش آنان را بطور کامل بدهد و ستم نشوند (سوره احقاف آیه 19).
3- برای همه مردم درجاتی است نسبت به آنچه انجام می دهند پروردگار تو از آنچه مردم می کنند غافل نیست (سوره انعام آیه 132).

می گذارد، عمل هم در علم اثر متقابل دارد، و باعث پیدایش آن می شود، و یا اگر موجود باشد باعث ریشه دار شدن آن در نفس می گردد، هم چنان که قرآن کریم فرموده:" وَ الَّذِینَ جاهَدُوا فِینا لَنَهْدِیَنَّهُمْ سُبُلَنا، وَ إِنَّ اللَّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِینَ" (1).

و نیز فرموده:" وَ اعْبُدْ رَبَّکَ حَتَّی یَأْتِیَکَ الْیَقِینُ" (2).

و نیز فرموده:" ثُمَّ کانَ عاقِبَةَ الَّذِینَ أَساؤُا السُّوای أَنْ کَذَّبُوا بِآیاتِ اللَّهِ وَ کانُوا بِها یَسْتَهْزِؤُنَ" (3).

و نیز فرموده:" فَأَعْقَبَهُمْ نِفاقاً فِی قُلُوبِهِمْ إِلی یَوْمِ یَلْقَوْنَهُ بِما أَخْلَفُوا اللَّهَ ما وَعَدُوهُ، وَ بِما کانُوا یَکْذِبُونَ" (4).

و آیات قرآنی در این معنا نیز بسیار است، که همه دلالت می کند بر اینکه:" عمل چه صالح باشد و چه طالح، آثاری در دل دارد، صالحش معارف مناسب را در دل ایجاد می کند، و طالحش جهالتها را که همان علوم مخالفه با حق است".

و نیز فرموده:" إِلَیْهِ یَصْعَدُ الْکَلِمُ الطَّیِّبُ وَ الْعَمَلُ الصَّالِحُ یَرْفَعُهُ" (5).

و این آیه شریفه در باب عمل صالح و علم نافع، کلامی است جامع، که می فهماند کار هر کلام نیکو یعنی هر اعتقاد حق، این است که به سوی خدای عز و جل صعود کند، و صاحبش را به خدا نزدیک بسازد، و کار عمل صالح هم این است این اعتقاد و علم حق را در بالا رفتن کمک کند، و معلوم است که بالا رفتن علم این است که لحظه به لحظه از جهل و شک و تردید، خالص گشته و توجه نفس بدان، کامل گردد، و قلب توجه خود را بین علم و چیزهای دیگر تقسیم نکند، (زیرا این تقسیم همان شرک مطلق است). پس هر قدر خلوص آدمی از شک و از خطوات شیطان کاملتر شود، صعود و ارتفاع علم شدیدتر و سریع تر می شود.

ص: 99


1- همانا راه های خود را به کسانی که در راه ما جهاد می کنند می نمایانیم، و این بدان جهت است که خدا با نیکوکاران است (سوره عنکبوت آیه 69).
2- پروردگارت را عبادت کن تا تو را یقین حاصل گردد. (سوره حجر آیه 99)
3- سرانجام و عاقبت کسانی که کارهای زشت انجام می دهند این بوده که آیات خدا را تکذیب کنند، و این طایفه همواره آن را استهزا می کرده اند (سوره روم آیه 10).
4- نتیجه اعمال نکوهیده شان این بود که نفاقی را در دلهایشان افکند، که تا روزی که او را دیدار می کنند ملازمشان هست، بخاطر اینکه وعده ای را که به خدا داده بودند تخلف کردند، و نیز بخاطر این که دروغ می گفتند (سوره توبه آیه 78).
5- سوره فاطر آیه 10.

لفظ آیه هم خالی از دلالت بر این معنا نیست، برای اینکه از بالا رفتن کلمه" طیب"، تعبیر به صعود کرده، و از بالا بردن عمل تعبیر به رفع نموده، اولی در مقابل نزول بکار می رود، و دومی در مقابل نهادن." صعود" و" ارتفاع" دو وصفند و هر چیزی که از پائین به بالا حرکت می کند به این دو، توصیف می شود زیرا چنین متحرکی همواره نسبتی با دو نقطه آغاز و انجام حرکتش دارد، وقتی حرکت شروع شد نسبت به نقطه آغاز صاعد و رافع است، و در برگشتن به آن نقطه، نازل و فرود آینده می باشد.

پس زمانی تعبیر به صعود می کنیم که بخواهیم بگوییم فلان کس قصد دارد به فلان نقطه از بلندی برسد، و یا نزدیک شود، و زمانی تعبیر به رفع می کنیم که بخواهیم بگوییم از نقطه پایین جدا و از آن دور شد.

پس عمل صالح، انسان را از دلبستگی به دنیا دور می کند، و نفس آدمی را سرگرم به زخارف دنیا ننموده و او را به پراکندگی افکار و معلوماتی متفرق و فانی مبتلا نمی سازد و هر چه رفع و ارتفاع بیشتر باشد، قهرا صعود و تکامل عقائد حق نیز بیشتر و معرفت آدمی از آلودگی اوهام و شکوک خالص تر می شود.

این نیز معلوم است که همانطور که گفتیم عمل صالح دارای مراتب و درجاتی است.

پس هر درجه از عمل صالح به تناسب وصفی که دارد" کلم طیب" را بالا برده، علوم و معارف حقه الهیه را صعود می دهد، هم چنان که عمل غیر صالح به هر مقدار از زشتی که دارد انسان را پست نموده، علوم و معارفش را با جهل و شک و نابسامانی آمیخته تر می کند، و ما در تفسیر آیه شریفه:" اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِیمَ" مطالبی در این باره بیان نمودیم.

مردم بر حسب مراتب قرب و بعدشان از خدای تعالی مراتب مختلفی از علم و عمل دارند

پس معلوم شد که مردم بر حسب مراتب قرب و بعدشان از خدای تعالی مراتب مختلفی از علم و عمل دارند، و لازمه اختلاف این مراتب این است که آنچه اهل یک مرتبه، تلقی می کند و می پذیرد، غیر آن چیزی باشد که اهل مرتبه دیگر تلقی می کند، یا بالاتر از آن است و یا پائین تر.

خدای سبحان هم بندگان خود را به اصنافی گوناگون تقسیم کرده، و هر صنفی را دارای علم و معرفتی می داند، که در صنف دیگر نیست.

طایفه ای را" مخلصین" معرفی نموده، علم واقعی به اوصاف پروردگارشان را مختص آنان می داند، و می فرماید:" سُبْحانَ اللَّهِ عَمَّا یَصِفُونَ إِلَّا عِبادَ اللَّهِ الْمُخْلَصِینَ" (1).).

ص: 100


1- منزه است خدا از آنچه مردم در باره اش می گویند، مگر توصیفی که بندگان مخلص خدا برای او دارند (سوره صافات آیه 160).

و نیز علم و معرفت هایی دیگر به ایشان نسبت می دهند که ان شاء اللَّه بیانش می آید.

طایفه ای دیگر را به نام" موقنین" نامیده، و مشاهده ملکوت آسمانها و زمین را خاص آنان دانسته، می فرماید:" وَ کَذلِکَ نُرِی إِبْراهِیمَ مَلَکُوتَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ، وَ لِیَکُونَ مِنَ الْمُوقِنِینَ" (1).

طایفه ای را به عنوان" منیبین" معرفی کرده، و تذکر را مخصوص آنان دانسته می فرماید:" وَ ما یَتَذَکَّرُ إِلَّا مَنْ یُنِیبُ" (2).

طایفه ای را" عالمین" خوانده و تعقل مثلهای قرآن را به آنان مختص کرده، می فرماید:

" وَ تِلْکَ الْأَمْثالُ نَضْرِبُها لِلنَّاسِ، وَ ما یَعْقِلُها إِلَّا الْعالِمُونَ" (3).

و گویا منظور از عالمان همان اولو الالباب و متدبرین است چون در آیه:" أَ فَلا یَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ؟ وَ لَوْ کانَ مِنْ عِنْدِ غَیْرِ اللَّهِ لَوَجَدُوا فِیهِ اخْتِلافاً کَثِیراً" (4) می فرماید:" چرا در قرآن تدبر نمی کنند، اگر این قرآن از ناحیه غیر خدای تعالی بود هر آینه در آن اختلافی بسیار می یافتند" و نیز در آیه:" أَ فَلا یَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ؟ أَمْ عَلی قُلُوبٍ أَقْفالُها" (5) مردم را توبیخ نموده می فرماید:" چرا در قرآن تدبر نمی کنند؟ مگر بر در دلهایشان قفل زده شده؟" و برگشت مضمون این سه آیه شریفه به یک معنا است، و آن معنا عبارت است از علم به متشابه قرآن، و اینکه چگونه آن را به محکم قرآن برگردانند.

طایفه دیگر" مطهرین" اند، که خدای تعالی ایشان را مخصوص به علم تاویل کتاب کرده و فرموده:" إِنَّهُ لَقُرْآنٌ کَرِیمٌ، فِی کِتابٍ مَکْنُونٍ لا یَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ" (6).

طایفه ای دیگر را عنوان" اولیای خدا" داده، کسانی هستند که واله و شیدا در عشق خدایند، و از خصایص ایشان این موهبت است که به هیچ چیزی جز خدای سبحان توجهی ندارند و بهمین جهت جز از خدا نمی ترسند و به خاطر هیچ چیز اندوهگین نمی گردند، در باره).

ص: 101


1- ما اینچنین ملکوت آسمانها و زمین را به ابراهیم نشان دادیم، تا چنین و چنان شود، و تا از موقنین باشد (سوره انعام آیه 75).
2- بجز منیبین هیچ کس متذکر نمی شود (سوره مؤمن آیه 13).
3- این مثلها را برای همه مردم می زنیم ولی آنها را تعقل نمی کنند مگر عالمان (سوره عنکبوت آیه 43).
4- سوره نساء آیه 82. [.....]
5- سوره محمد آیه 24.
6- چون که آن قرآنی است محترم، در کتاب مکنون، که کسی جز مطهران با آن مساس ندارد (سوره واقعه آیه 79).

آنان فرموده:" أَلا إِنَّ أَوْلِیاءَ اللَّهِ لا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لا هُمْ یَحْزَنُونَ" (1).

و نیز طایفه ای را بنام" متقربین" طایفه ای بنام" مجتبین" عده ای را بنام" صدیقین" جمعی را" صالحین" گروهی را" مؤمنین" نامیده و برای هر طایفه ای مرتبه ای از علم و ادراک قائل شده، که به زودی در محلهای مناسب از این مختصات بحث خواهیم کرد.

و نیز در مقابل عناوین پسندیده و مقامات بلندی که ذکر شد، عناوین ناستوده و مقامات پستی را برای طوایفی ذکر نموده، و برای هر طایفه ای مختصاتی از علم و معرفت را شمرده است.

طایفه ای را" کافرین" گروهی را" منافقین" جمعی را" فاسقین" عده ای را" ظالمین" و امثال این نامیده، و نشانه هایی از سوء فهم و پستی ادراک نسبت به آیات خدا و معارف حقه او اثبات کرده که به منظور اختصار فعلا از شرح آنها صرفنظر نموده، ان شاء اللَّه در طول کتاب در خلال بحثهایی که پیش می آید متعرض آنها می شویم.

10-اینکه قرآن کریم از حیث انطباق معارف و آیاتش بر مصادیق و بیان حال مصادیقش دامنه ای وسیع دارد، پس هیچ آیه ای از قرآن اختصاص به مورد نزولش ندارد، بلکه با هر موردی که با مورد نزولش متحد باشد، و همان ملاک را داشته باشد جریان می یابد، عینا مانند مثلهایی است که اختصاص به اولین موردش ندارد، بلکه از آن تجاوز کرده شامل همه موارد مناسب با آن مورد نیز می شود و این معنا همان اصطلاح معروف" جری" است، که در اوایل این کتاب در باره اش سخن رفت.

بحث روایتی

روایاتی در معنای" محکم و متشابه"

در تفسیر عیاشی است که شخصی از امام صادق (علیه السلام) از محکم و متشابه پرسید، حضرتش فرمودند محکم، آیاتی است که مورد عمل قرار می گیرد، و متشابه آن آیاتی است که مفهومش برای کسی که معنایش را نمی فهمد مشتبه است (2).

مؤلف: در این حدیث اشاره ای است به این که متشابه آن نیست که به هیچ وجه نتوان

ص: 102


1- آگاه باش که اولیای خدا نه خوفی تهدیدشان می کند، و نه اندوهناک می شوند (سوره یونس آیه 62).
2- تفسیر عیاشی ج 1 ص 162.

معنایش را فهمید بلکه فهمیدن معنای آن نیز ممکن است.

و نیز در همان کتاب (1) است که آن جناب فرمود: قرآن مشتمل بر آیات محکم و متشابه است، اما" محکم": علاوه بر اینکه باید بدان ایمان داشت، عمل به آن نیز ممکن است، و باید آن را مدرک احکام دین قرار داد، و اما" متشابه": تنها باید بدان ایمان داشت و نباید به آن عمل کرد، منظور از جمله:" فَأَمَّا الَّذِینَ فِی قُلُوبِهِمْ زَیْغٌ فَیَتَّبِعُونَ ما تَشابَهَ مِنْهُ ابْتِغاءَ الْفِتْنَةِ وَ ابْتِغاءَ تَأْوِیلِهِ، وَ ما یَعْلَمُ تَأْوِیلَهُ إِلَّا اللَّهُ وَ الرَّاسِخُونَ فِی الْعِلْمِ، یَقُولُونَ آمَنَّا بِهِ کُلٌّ مِنْ عِنْدِ رَبِّنا" همین است و راسخون در علم، آل محمد (علیه السلام) اند.

مؤلف: به زودی گفتاری در معنای این جمله که فرمود:" راسخون در علم، آل محمد (علیه السلام) اند" خواهد آمد ان شاء اللَّه.

و نیز در همان (2) کتاب از مسعدة بن صدقة روایت آمده که گفت: از امام صادق (علیه السلام) از ناسخ و منسوخ و محکم و متشابه پرسیدم.

فرمود:" ناسخ" آیه ای است که حکمی ثابت آورده، که همیشه باید به آن عمل شود، و" منسوخ" آن آیه ای است که حکمی آورده باشد که مدتی به آن عمل می شده ولی بعدا به وسیله آیه ای دیگر نسخ شده است، و متشابه آن آیه ای است که معنایش برای کسی که آن را نمی فهمد مشتبه است.

و در روایتی (3) دیگر فرمود:" ناسخ" ثابت، و" منسوخ" آنست که گذشته باشد، و" محکم" آنست که بتوان بدان عمل نمود، و" متشابه" آن آیاتی است که با یکدیگر تشابه داشته باشند.

و در کافی (4) از امام باقر (علیه السلام) روایت کرده که در ضمن حدیثی فرمود: بهمین جهت آیات منسوخه از متشابهات است.

و در کتاب عیون (5)، از حضرت رضا (علیه السلام) روایت آورده که فرمود: کسی که متشابه را به محکم قرآن برگرداند، بسوی صراط مستقیم هدایت شده، آن گاه فرمود: در اخبار ما نیز مانند قرآن، محکم و متشابه هست، باید که شما متشابهات آن را به محکماتش برگردانید، و

ص: 103


1- تفسیر عیاشی ج 1 ص 162 و 163.
2- تفسیر عیاشی ج 1 ص 11 ح 7.
3- تفسیر عیاشی ج 1 ص 10 ح 1.
4- کافی ج 2 ص 28 ح 1.
5- عیون اخبار الرضا ج 1 ص 290 ح 39.

زنهار متشابهات را پیروی مکنید که گمراه می شوید.

مؤلف: این اخبار بطوری که ملاحظه می کنید در تفسیر متشابه معنایی نزدیک بهم دارند، و همه گفتار قبلی ما را تایید می کند، که گفتیم تشابه، قبل از رفع ابهام است، و چنان نیست که به هیچ وجه نشود آن را برطرف کرد، بلکه با ارجاع متشابه به محکم و با تفسیر محکم از آن، تشابهش برطرف می شود.

و اما اینکه منسوخات هم از متشابهات باشد، وجه آن نیز همین است، چون تشابه آیه منسوخ، همانطور که گذشت از این جهت است که از ظاهرش بر می آید که حکمی را که بیان می کند همیشگی است، ولی آیه ناسخ آن را تفسیر نموده و می فهماند که حکم مزبور همیشگی نبوده است.

و اما اینکه در خبر عیون آمده که فرمود:" اخبار ما نیز مانند قرآن محکم و متشابه دارد" مطلبی است که روایات بسیار زیادی از ائمه اهل بیت (علیه السلام) آن را می رساند، اعتبار عقلی هم مساعد آن است، برای اینکه اخبار، چیزی جز آنچه در قرآن کریم است ندارد، و جز آنچه را که قرآن متعرض آن است بیان نمی کند.

در سابق هم گفتیم که تشابه از اوصاف معنای لفظ است، و آن عبارت از این است که لفظ معنایی داشته باشد، که هم با مقصود گوینده منطبق باشد، و هم با غیر آن، و تشابه از اوصاف خود لفظ نیست، و نظیر غرابت (1) و اجمال نیست که مربوط به ابهام در لفظ باشد و نیز مربوط به ابهام در مجموع لفظ و معنا نیست.

و بعبارت دیگر اگر بعضی از آیات قرآن متشابه است، بدین جهت متشابه است که بیاناتش بمنزله مثلهایی نسبت به معارف حقه الهیه است، و این معنا عینا در اخبار هم هست، یعنی در اخبار نیز روایاتی" متشابه" و روایاتی دیگر" محکم" است. و از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هم نقل شده که فرمود:" ما گروه انبیا با مردم بقدر عقولشان سخن می گوئیم" (2).

روایاتی در باره" راسخین در علم"

و در تفسیر عیاشی از جعفر بن محمد از پدرش امام باقر (علیه السلام) روایت شده که فرمود: مردی از امیر المؤمنین (علیه السلام) خواهش کرد که آیا ممکن است پروردگار ما را، برایمان توصیف کنی، تا هم محبتمان به او زیاد شود، و هم معرفتمان؟ امیر المؤمنین با حالتی

ص: 104


1- لفظ غریب، آنست که کم استعمال شود و در نتیجه، معنای آن، مبهم گردد و لفظ مجمل آنست که. دارای چند معنا بوده و در نتیجه در مورد آن چند احتمال برود و معنایش روشن نباشد.
2- اصول کافی ج 1 ص 23 ح 15.

خشمگین به خطبه ایستاد، و در ضمن ایراد خطبه برای عموم حضار رو به آن شخص کرد، و فرمود: ای بنده خدا بر تو باد به آنچه که قرآن تو را به صفات خدا دلالت می کند، و آنچه که رسول خدا (صلی الله علیه و آله) (که در این باب مقدم بر تو است) از معرفت خدا به تو پیشنهاد می کند، و آنچه را که در این وادی از نور هدایت او روشن شده پیروی کن که هدایت او نعمت و حکمتی است که در اختیار تو قرار گرفته، پس همین مقدار را بگیر، و شکرش را به جای آر، و در آنچه شیطان بتو تکلیف می کند که خود قرآن علم آن را بر تو واجب نکرده، و در سنت رسول و ائمه هدی (علیه السلام) هم در باره آن چیزی وارد نشده، فریب شیطان را مخور، و علم آن را به خود خدا واگذار، و عظمت خدا را (که از قیاس و وهم و عقل بشر بیرون است) با مقیاس فهم خود مسنج. و بدان ای بنده خدا که راسخین در علم آنهایی هستند که خدای تعالی از اینکه متعرض امور ما ورای پرده غیب شوند بی نیازشان کرده، به تمامی معارفی که از حیطه علمشان بیرون است، و تفسیرش را نمی دانند اقرار دارند، و می گویند:" آمَنَّا بِهِ کُلٌّ مِنْ عِنْدِ رَبِّنا" خدای تعالی آنان را با این فضیلت ستوده که به جز خود از رسیدن به تفسیری که در حیطه علمشان نیست اعتراف دارند، و در آن گونه معارف تعمق و غور نمی کنند، و خدای تعالی این ترک تعمق را از آنان ستوده، و نامش را رسوخ در علم نهاده است، پس تو نیز به همین مقدار اکتفاء کن، و در این مقام نباش که اقیانوس عظمت خدا را با عقل خود اندازه گیری کنی و از هالکین شوی (1).

مؤلف: جمله" ای بنده خدا راسخین در علم چنین و چنانند"، ظهور در این دارد که آن جناب حرف" واو" در جمله:" وَ الرَّاسِخُونَ فِی الْعِلْمِ یَقُولُونَ" را" واو استینافی" گرفته، نه عاطفه، هم چنان که ما نیز از آیه همین معنا را استفاده کردیم، و مقتضای استینافی بودن" واو" این است که راسخین در علم، به تاویل متشابهات، عالم نیستند، گرچه چنین امکانی برایشان هست، و آیه شریفه این امکان را نفی نمی کند.

در نتیجه اگر دلیل و بیان دیگری پیدا شود، و دلالت کند بر اینکه راسخین در علم دانای به تاویل متشابهاتند، با آیه مورد بحث منافاتی نخواهد داشت، هم چنان که ظاهر روایات ائمه اهل بیت (علیه السلام) (که به زودی خواهد آمد) همین است. و جمله:" آنهایی هستند که خدای تعالی از اینکه متعرض امور ما ورای پرده غیب شوند بی نیازشان کرده"، خبر برای جمله

ص: 105


1- تفسیر عیاشی ج 1 ص 163 ح 5.

" راسخین در علم"، می باشد و خلاصه می خواهد بفرماید که راسخین در علم چنین کسانی هستند.

این کلام ظاهر در این است که می خواهد شنونده را تشویق و ترغیب کند به اینکه او نیز چنین باشد، و طریقه راسخین در علم را پیش بگیرد، و نسبت به آنچه نمی داند اعتراف (به جهل خود) کند، تا او نیز از راسخین در علم شود، و این خود دلیل بر این است که آن جناب راسخین در علم را به کسی تفسیر کرده که نسبت به آنچه می داند پای بند است و نسبت به آنچه نمی داند اعتراف می کند، و متعرض آنچه که از حیطه علم او خارج است نمی شود.

و مراد از امور ما ورای پرده غیب، معانی پوشیده از فهم عامه است، که خدا از" آیات متشابهات" اراده کرده، و به همین جهت امیر المؤمنین جمله نامبرده را با عبارت دیگری تکرار کرده و فرمود:" بعجز خود از رسیدن به تفسیری که در حیطه علمشان نیست اعتراف دارند" و نفرمود:" از رسیدن به تاویلی که ..." دقت بفرمایید.

و در کافی از امام صادق (علیه السلام) روایت آورده که فرمود:" ماییم راسخین در علم، و ما تاویل قرآن را می دانیم" (1).

مؤلف: این روایت اشعار دارد که جمله:" وَ الرَّاسِخُونَ فِی الْعِلْمِ" عطف بر مستثنا است، ولی این مفهوم ابتدایی با در نظر گرفتن بیانی که کردیم، و روایتی که گذشت از بین می رود، و خیلی هم بعید نیست که مراد از تاویل در این حدیث همان معنایی باشد که از متشابه، منظور نظر خدای تعالی است، چون این معنا از تاویل تعبیر دیگری از تفسیر متشابه است، و در صدر اسلام معنایی متداول، در بین مردم بوده است.

و اما اینکه فرمود" مائیم راسخین در علم ..." در روایت عیاشی (2) از امام صادق (علیه السلام) هم آمده بود که" راسخین در علم همانا آل محمدند" و از نظر خوانندگان گذشت، و روایات دیگری هم که در این باب آمده همه از باب تطبیق کلی بر مصداق است، هم چنان که روایات قبلی و روایاتی که می آید نیز شاهد بر این معنا هستند.

و در کافی هم از هشام بن حکم روایت کرده که گفت: امام ابو الحسن موسی بن جعفر (ع فرموده:) ... تا آنجا که فرمود: ای هشام خدای تعالی از قومی صالح حکایت کرده که گفتند:" رَبَّنا لا تُزِغْ قُلُوبَنا بَعْدَ إِذْ هَدَیْتَنا، وَ هَبْ لَنا مِنْ لَدُنْکَ رَحْمَةً، إِنَّکَ أَنْتَ الْوَهَّابُ".]

ص: 106


1- کافی ج 1 ص 213 ح 1.
2- تفسیر العیاشی ج 1 ص 162 و 163 ح 4. [.....]

(1)

و این قوم فهمیده بودند که گاه می شود دلها از راه منحرف گشته و نور فطری خود را از دست بدهند، و کور و هلاک گردند.

ای هشام به درستی که از خدا نمی ترسد مگر کسی که دلش از ناحیه خدا عقال و مهار شده باشد، و کسی که عقلش خدایی (و فهمش از ناحیه او مهار) نشده باشد، قلب او بر هیچ معرفتی منعقد نشده، و ثابت نمی گردد، و آن چیزی که معرفت بدان یافته حقیقتش را دریافت نکرده، و نمی بیند، و احدی نیست که چنین قلب و معرفتی داشته باشد، مگر کسی که قولش مصدق فعلش، و باطنش موافق با ظاهرش باشد، برای اینکه خدای عز و جل عقل خفی و باطن را جز به وسیله ظاهر آدمی بر ملا نمی کند، این ظاهر آدمی است که بر مقدار عقل او دلالت می کند، و از آن خبر می دهد.

مؤلف: اینکه فرمود:" بدرستی که از خدا نمی ترسد، مگر کسی که دلش از ناحیه خدا عقال و مهار شده باشد" در معنای این آیه شریفه است که می فرماید:" إِنَّما یَخْشَی اللَّهَ مِنْ عِبادِهِ الْعُلَماءُ" (2).

و اینکه فرمود:" و کسی که عقلش خدایی نباشد"، بهترین بیان است برای معنای رسوخ در علم، برای اینکه هر مطلبی ما دام که بطور حقیقت و آن طور که باید، تعقل نشود درک آن خالی از احتمالات مخالف نیست، وقتی جلو احتمالات بکلی مسدود می شود که آن طور که باید تعقل شود، و گرنه قلب آدمی در اعتراف به آن همواره مضطرب است، ولی اگر تعقل آن تمام و کامل باشد، و در نتیجه احتمال خلاف در کار نیاید، در مرحله عمل هم دیگر خلاف آن را پیروی نمی کند، در نتیجه آنچه در قلب دارد همان خواهد بود که به صورت عمل ظاهری او جلوه می کند، و آنچه می گوید همان است که در قلب دارد.

و اینکه فرموده:" احدی این چنین نیست ..." خواسته است علامت رسوخ در علم را بیان کند.

و در کتاب در المنثور آمده است که ابن جریر و ابن ابی حاتم، و طبرانی از انس، و ابی امامه، و وائلة بن اسقف و ابی الدرداء روایت آورده اند، که شخصی از رسول خدا (صلی الله علیه و آله)

ص: 107


1- ای پروردگار ما دلهای ما را بعد از آنکه هدایت فرموده ای بار دیگر منحرف مساز و از ناحیه خود رحمتی به ما ارزانی بدار، که تو، آری تنها تو بخشنده ای (چون هر بخشنده دیگر آنچه می بخشد از مال تو است." مترجم") الکافی ج 1 ص 14 ح 12.
2- تنها کسانی از بندگان خدا از خدا می ترسند که عالمند. سوره فاطر، آیه 28.

از راسخین در علم سؤال کرد، حضرت فرمود:" کسانی هستند که به سوگند خود پای بندند، و زبانی راستگو و قلبی مستقیم و استوار دارند، و نیز کسانی هستند که عفت شکم و شهوت دارند، اینگونه افراد از راسخین در علمند" (1).

مؤلف: ممکن است این حدیث را بنحوی توجیه کرد که برگشتش به همان معنای حدیث سابق شود.

و در کافی از امام باقر (علیه السلام) نقل شده که فرمود:" راسخین در علم کسانی هستند که علمشان دچار اختلاف نمی شود" (2).

مؤلف: این حدیث درست منطبق با آیه است، برای اینکه در آیه،" رسوخ در علم" در مقابل کسانی قرار گرفته که در دلهایشان زیغ و انحراف هست، و قهرا رسوخ در علم عبارت از همین می شود که علم دستخوش اختلاف و تردید نگردد.

و در" در المنثور" (3) است که ابن ابی شیبه، و احمد، و ترمذی، و ابن جریر، و طبرانی، و ابن مردویه، از ام سلمه روایت کرده اند که گفت: رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در دعاهایش بسیار می گفت:" اللهم مقلب القلوب ثبت قلبی علی دینک" (4) روزی به ایشان عرض کردم: یا رسول اللَّه (صلی الله علیه و آله) مگر دلها زیر و رو می شوند؟ فرمود:" بله، خدای تعالی هیچ فردی از بنی آدم را نیافریده، مگر آنکه دلش بین دو انگشت از انگشتان خدا قرار دارد، اگر او بخواهد دل استوار می شود، و گرنه دچار زیغ و انحراف می گردد (تا آخر حدیث)" (5).

مؤلف: این معنا به چند طریق از عده ای از صحابه آن حضرت از قبیل جابر، و نواس بن شمعان، و عبد اللَّه بن عمر، و ابی هریره نقل شده، و مشهور در این باب مطلبی است که در حدیث نواس آمده، که فرمود:" قلب آدمیزاد بین دو انگشت از انگشتان رحمان قرار دارد، (بطوری که یادم می آید) شریف رضی حدیث را به این عبارت در کتاب" مجازات النبویه" نقل کرده است (6).

ص: 108


1- الدر المنثور ج 2 ص 7.
2- اصول کافی ج 1 ص 245 سطر 9.
3- الدر المنثور ج 2 ص 8.
4- بار الها ای خدایی که دلها را زیر و رو می کنی، قلب مرا بر دین خود استوار بدار.
5- الدر المنثور ج 2 ص 8.
6- الدر المنثور ج 2 ص 9- 8.

و از علی (علیه السلام) سؤال کردند: آیا از وحی چیزی نزد شما هست؟ فرمود:" نه، به آن خدا که دانه را می شکافد و خلایق می آفریند سوگند، بعد از وحی موهبتی که هست این است که خدای تعالی به هر کس از بندگانش که بخواهد فهم در قرآنش را می دهد" (1).

مؤلف: این حدیث از احادیث برجسته است، و کمترین چیزی را که می رساند این است که معارف صادره از مقام علمی آن جناب که عقول را مدهوش و متحیر کرده همه اش از قرآن گرفته شده است.

روایاتی در وصف قرآن و اینکه قرآن ظاهری و باطنی دارد

و در کافی از امام صادق از پدرش و از اجداد گرامیش (علیه السلام) از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روایت شده که فرمود:" ایها الناس شما در خانه ای هدنه قرار دارید و در مسیر مسافرتی هستید، مسافرتی بس سریع، و چگونه چنین نباشد، با اینکه شب و روز و خورشید و ماه را می بینید که هر تازه ای را کهنه می کنند، و هر دوری را نزدیک می سازند، و هر آنچه را قبلا وعده اش داده شده محقق می سازند. پس برای این سفر دور توشه فراهم کنید (2) راوی می گوید: در این هنگام مقداد بن أسود برخاست و عرضه داشت: یا رسول اللَّه خانه هدنه چه معنا دارد؟ فرمود: خانه ای که بمحض رسیدن به آن باید از آن کوچ کرد.

پس هر گاه در زندگی دچار فتنه هایی شدید، که چون شب تاریک پیش پای زندگیتان را ظلمانی کرد، بر شما باد تمسک به قرآن، که بدرگاه خدا شفیعی است که شفاعتش پذیرفته می شود، گفتار بهت آوری است منطقی، کتابی است که هر کس آن را پیش رو قرار دهد، و بر طبق راهنمایی های او قدم بردارد، این قرآن وی را بسوی بهشت راه می نماید، و کسی که آن را پشت سر بیندازد، باز همین قرآن از پشت سر او را بطرف دوزخ می راند، و قرآن دلیلی است که به بهترین راه دلالت می کند، کتابی است که در آن حق از باطل جدا شده، و از معارف حقه آنچه قبلا در عقل با نقل بدون بیان بوده بیان گشته، و آنچه نبوده آورده شده، قرآن فاصل و جدا ساز حق از باطل است، نه شوخی، کتابی است دارای ظاهری و باطنی، ظاهرش حکم، و باطنش علم است، ظاهرش بسیار زیبا و باطنش عمیق است، حدودی دارد، و حدودش نیز دارای حدودی است، عجایب آن شمردنی و غرائبش کهنه شدنی نیست.

در قرآن چراغهایی از هدایت، و مناری از حکمت است، برای هر نکته سنج عارف، راهنمای معرفت است، پس هر صاحب بصیرت را سزد که برای درک معارف آن چشم بصیرت

ص: 109


1- صافی ج 1 ص 19.
2- کافی ج 2 ص 598 ح 2.

خود باز کند، و نکته سنجی را به نهایت رساند نجات دهنده هر کسی است که عملی نکوهیده داشته باشد و رهایی بخش هر کسی است که هیچ راه نجاتی ندارد. آری تفکر، حیات قلب هر شخص آگاه و اندیشمندی است مانند نوری که در تاریکی راه گشای انسان است پس بر شما باد به اخلاص داشتن و کم کردن توقع و انتظار.

مؤلف: این روایت را عیاشی هم در تفسیر خود آورده، البته نه تا آخر، بلکه تا جمله:

" پس هر صاحب بصیرت را سزد که برای درک ..." (1).

و نیز در کافی (2) و تفسیر عیاشی (3) از امام صادق (علیه السلام) روایت آمده که از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نقل کرده اند که فرمود: قرآن، هدایتی است از تاریکی و ضلالت و روشنگر وادی جهالت و جبران کننده لغزشها، و از بین برنده تاریکی ها و سدی است در برابر هلاکت ها و آگاهی دهنده ای از کجروی ها و بیان کننده فتنه ها. و رساننده انسان ها از دنیا (در مسیری مستقیم) به سوی آخرت.

و در قرآن کمال دین شما است، و احدی نیست که از قرآن رو برگرداند، مگر اینکه به سوی آتش برگردانیده شود.

مؤلف: روایات در این مضامین از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و ائمه اهل بیت آن جناب (علیه السلام) بسیار زیاد است.

و در تفسیر عیاشی (4) از فضیل بن یسار روایت شده که گفت: من از حضرت ابی جعفر (علیه السلام) از معنای این روایت سؤال کردم، فرمود:" هیچ آیه ای در قرآن نیست مگر آنکه ظاهری و باطنی دارد، و هیچ حرفی نیست مگر آنکه حد و مرزی دارد، و برای هر حدی سرآغاز و مطلعی است".

پرسیدم: منظور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از ظاهر و باطن قرآن چیست؟ فرمود:

" منظور از ظاهر قرآن الفاظ نازل شده آنست، و منظور از باطن قرآن معانی الفاظ است، که در مورد خبرهای قرآن بعضی از آن معانی رخ داده، و بعضی بعدا رخ می دهد، و قرآن با گردش و جریان خورشید و ماه جریان دارد، در هر چرخی که آنها می زنند، و حوادثی می آورند،.]

ص: 110


1- تفسیر عیاشی ج 1 ص 2 ح 1.
2- کافی ج 2 ص 600 ح 8 ط تهران.
3- تفسیر عیاشی ج 1 ص 5 ح 8.
4- تفسیر عیاشی ج 1 ص 11 ح 5. [.....]

پیشگفته ای از قرآن محقق می شود، هم چنان که خدای تعالی در این مورد فرموده:" وَ ما یَعْلَمُ تَأْوِیلَهُ إِلَّا اللَّهُ وَ الرَّاسِخُونَ فِی الْعِلْمِ" و آن مائیم که تاویل قرآن را می دانیم".

مؤلف: این روایتی که در ضمن حدیث بالا از تفسیر عیاشی از فضیل بن یسار نقل کردیم، همان مطلبی را افاده می کند که اهل سنت از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با عباراتی مختلف نقل کرده اند و دو تا از آن عبارات را تفسیر صافی (1) نقل کرده است.

یکی اینکه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود:" قرآن ظاهر و باطنی و حدی و مطلعی دارد"، و در جمله دوم فرمود:" قرآن ظاهر و باطنی دارد، باطنش هم باطنی دارد تا هفت باطن".

و اینکه فرمود:" بعضی از آن معانی رخ داده و بعضی بعدا رخ می دهد" ظهور در این دارد که ضمیر در آن به قرآن برگردد، از این جهت که مشتمل بر تنزیل و تاویل است.

انواع انطباق کلیات قرآن بر مصادیق

و بنا بر این جمله" و قرآن با گردش خورشید و ماه جریان دارد" نیز شامل تنزیل و تاویل هر دو می شود، و در مورد تنزیل با مساله" جری" (که در لسان اخبار اصطلاحی است برای تطبیق کلیات قرآن با مصادیقی که پیش می آید) منطبق می شود نظیر انطباقی که آیه شریفه:

" یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَ کُونُوا مَعَ الصَّادِقِینَ" (2) بر همه طوائف مؤمنین دارد، چه مؤمنین در عصر نزول آیه، و چه آنها که در اعصار بعد می آیند، که این خود نوعی از انطباق است و نوع دیگرش که دقیق تر از آنست، انطباق آیات جهاد بر جهاد نفس، و انطباق آیات منافقین بر فاسقان از مؤمنین است.

و نوع سوم آن، که باز از نوع دوم دقیق تر است انطباق آیات منافقین و آیات مربوط به گنه کاران، بر اهل مراقبت و اهل ذکر و حضور قلب است، که اگر احیانا در مراقبت و ذکر و حضورشان کوتاهی و یا سهل انگاری کنند در حقیقت نوعی نفاق و گناه مرتکب شده اند.

و نوع چهارم که از همه انواع انطباق دقیق تر است، انطباق همان آیات منافقین و مذنبین است بر اهل مراقبت و ذکر و حضور، در قصور ذاتیشان از ادای حق ربوبیت.

در اینجا دو نکته روشن شد یکی اینکه معانی قرآن کریم دارای مراتبی است که بر حسب اختلاف مراتب و مقامات صاحبان آن معانی اش مختلف می شود، و لذا می بینیم دانشمندان اهل بحث، از مقامات اهل ایمان و ولایت. و از معانی این عناوین مراتبی ذکر

ص: 111


1- صافی ج 1 ص 18.
2- سوره توبه آیه 120.

کرده اند که از آنچه ما ذکر کردیم نیز دقیق تر است.

دوم اینکه ظاهر و باطن دو امر نسبی است، به این معنا که هر ظاهری نسبت به ظاهر خودش باطن، و نسبت به باطن خود ظاهر است، هم چنان که روایت زیر نیز این معنا را خاطر نشان می سازد. در تفسیر عیاشی (1) از جابر از امام باقر (علیه السلام) روایت کرده که وی گفت: از آن جناب از تفسیر آیاتی می پرسیدم، و آن جناب پاسخ می داد، و وقتی دوباره از تفسیر همان آیات می پرسیدم پاسخی دیگر می داد، عرضه داشتم: فدایت شوم شما در روزهای قبل از این سؤال من جوابی دیگر داده بودید و امروز طوری دیگر جواب دادید، فرمود:" ای جابر برای قرآن بطنی است، و برای بطنش نیز بطنی دیگر است، هم چنان که برای آن ظاهری است، و برای ظاهرش نیز ظاهری دیگر".

ای جابر،" هیچ علمی از علم تفسیر قرآن، از عقول مردم دورتر نیست. چون یک آیه قرآن ممکن است اولش در باره چیزی و وسطش در باره چیز دیگر، و آخرش در باره چیز سومی باشد، با اینکه یک کلام است، و اول و وسط و آخرش متصل به هم است، در عین حال بر چند وجه گردانده می شود".

و باز در همان تفسیر (2) از همان جناب، روایت آورده که در حدیثی فرمود:" اگر بنا بود آیه ای که در باره مردمی نازل شده با مردان آن مردم از بین برود، چیزی از قرآن باقی نمی ماند، و لیکن قرآن طوری است که اولش (یعنی عصر نزولش) و آخرش (یعنی اعصار بعدش) تا زمانی که آسمان و زمین برجاست را یک جور شامل می شود، و برای هر قومی آیه ای است که تلاوتش می کنند، حال یا آیه از خیر آنان خبر می دهد و یا از شرشان".

و در معانی الاخبار (3) از حمران بن اعین روایت آمده که گفت: من از امام باقر (علیه السلام) از ظهر و بطن قرآن پرسیدم، فرمود:" منظور از ظاهر قرآن کسانی هستند که قرآن در باره آنان نازل شده، و منظور از بطن آن آیندگانی هستند که عمل همان کسان را انجام می دهند، و قرآن شامل آنان می شود".

و در تفسیر صافی (4) از علی (علیه السلام) روایت کرده که فرمود:" هیچ آیه ای نیست

ص: 112


1- تفسیر عیاشی ج 1 ص 12 ح 8.
2- تفسیر عیاشی ج 1 ص 10 ح 7.
3- معانی الاخبار ص 259 ح 1.
4- تفسیر صافی ج 1 ص 18.

مگر آنکه چهار معنا دارد، یکی ظاهر، دوم باطن، سوم حد، چهارم مطلع، ظاهر قرآن همان الفاظی است که تلاوت می شود، و باطنش فهم، و حدش احکام حلال و حرام، و مطلعش آن چیزی است که خدای تعالی به وسیله آیه از بنده اش خواسته است".

مؤلف: منظور از الفاظی که تلاوت می شود معنای ظاهری الفاظ است، برای اینکه امام (علیه السلام) در مقام شمردن چهار معنا است، و تلفظ که کار زبان است جزء معانی نیست.

در نتیجه منظور از فهم هم که امام باطن را به آن معنا کرده معنای باطنی آن ظاهر است، و منظور از احکام حلال و حرام که کلمه" حد" را به آن معنا کرده ظاهر معارف دینی است، که همه کس آن را می فهمد، البته این ظاهر در یک مرتبه نیست، بلکه برای عامه مردم مرتبه ای دارد، و برای خواص مراتبی عالی تر، و در مقابل مطلع که مرتبه عالیه از معارف است، ممکن هم هست بگوییم حد و مطلع که در کلام امام معنای سوم و چهارم قرار دارند، و دو امر نسبی هستند، هم چنان که دو معنای اول یعنی ظاهر و باطن هم گفتیم دو امر نسبی اند، پس هر مرتبه بالاتر، نسبت به پائین تر مطلع است، و همچنین هر مرتبه پائین تر نسبت به بالاتر حد است.

و کلمه" مطلع" با ضمه میم و تشدید طا و فتحه لام اسم مکان از اطلاع است (و معنای محل اطلاع را می دهد) ممکن هم هست آن را با فتحه میم و سکون طا و فتحه لام تلفظ کنیم، که در این صورت اسم مکان از طلوع می شود، (و معنای محل طلوع را می دهد) که بفرموده امام (علیه السلام) منظور خدای تعالی از بنده اش همین است.

و در باره این امور چهارگانه در حدیث نبوی معروف، چنین آمده:" به درستی که قرآن بر هفت لهجه نازل شده و برای هر آیه اش ظاهری و باطنی و حدی مطلع (و در روایتی دیگر) و حدی و مطلعی است".

و اگر روایت اول را که فرمود: و حدی مطلع است در نظر بگیریم، معنایش این می شود که هر یک از ظاهر و باطن آن (که خود حدی هستند) مطلعی هست که خواننده مشرف به آن می شود.

البته این معنای ظاهر آن حدیث است، و ممکن است حدیث دیگر را هم که فرمود:

" و حدی و مطلعی است" به همین معنا برگشت داد و گفت معنایش این است که برای هر یک از ظاهر و باطن قرآن حدی است که خود آن ظاهر و باطن است، و مطلعی است که منتها الیه حد و مشرف به تاویل است، ولی این معنا ظاهرا با آن روایتی که از علی (علیه السلام) نقل کردیم نمی سازد.

ص: 113

چون در آن آمده بود" هیچ آیه ای نیست مگر آنکه چهار معنا دارد ..." مگر اینکه بگوئیم مراد آن جناب این است که چهار اعتبار دارد، هر چند که بعضی از آن اعتبارات از نظر معنا به بعضی دیگر برگشت کند.

و بنا بر این از معانی این امور چهارگانه این به دست آمد، که ظهر قرآن عبارت است از معنای ظاهری آن، که در ابتدا بنظر می رسد، و بطن قرآن آن معنایی است که در زیر پوشش معنای ظاهری نهان است، حال چه اینکه یک معنا باشد، و یا معانی بسیار باشد، چه اینکه با معنای ظاهری نزدیک باشد، و چه اینکه دور باشد، و بین آن ظاهر و این معنای دور معانی دیگری واسطه باشد، و حد قرآن عبارتست از خود معنا به معنای ظاهری و باطنی، و مطلع قرآن عبارت است از معنایی که حد از آن طلوع می کند، و آن باطن متصل به حد است (دقت فرمائید).

مراد از هفت حرف در روایاتی که میگویند: قرآن بر هفت حرف نازل گشته است

و در حدیثی که از طرق شیعه (1) و سنی (2) از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نقل شده آمده که قرآن بر هفت حرف نازل شده.

مؤلف: این حدیث هر چند با مختصر اختلافی در الفاظش نقل شده، و لیکن معنای آن در احادیث بسیاری آمده، که معانی همه آنها نزدیک به یکدیگرند، و راویان شیعه و سنی آنها را نقل کرده اند، و مفسرین در معنای آنها به شدت اختلاف کرده اند، بطوری که شاید عدد اقوال در آنها به چهل قول برسد، چیزی که مشکل را آسان می سازد این است که در خود این احادیث تفسیری برای هفت حرف آمده، که اعتماد ما هم به همان تفسیر است.

از آن جمله در بعضی از آن اخبار آمده که:" قرآن مشتمل بر هفت حرف نازل شده، اول امر، دوم نهی، سوم ترغیب، چهارم تهدید، پنجم جدل، ششم داستان، و هفتم مثل" (3) و در بعضی دیگر اینطور آمده:" 1- نهی، 2- امر، 3- حلال، 4- حرام، 5- محکم، 6- متشابه، 7- امثال" (4).

و از علی (علیه السلام) نقل شده که فرمود:" قرآن بر هفت قسم نازل شده و هر قسم آن کافی و شفا دهنده است، و آن هفت قسم عبارت است از: امر، نهی، ترغیب، تهدید، جدل، مثل و داستانها" (5).

پس به حکم این روایات باید هفت حرف را تنها حمل کنیم بر هفت نوع خطاب و

ص: 114


1- تفسیر صافی ج 1 ص 38.
2- سنن ابی داود ج 2 ص 75 ح 1475. و الدر المنثور ج 2 ص 7.
3- تفسیر صافی ج 1 ص 39.
4- تفسیر صافی ج 1 ص 39.
5- تفسیر صافی ج 1 ص 39.

بیان، و بگوییم: با اینکه همه آیات قرآن یک هدف را دنبال می کند و آن، دعوت سوی خدا و صراط مستقیم او است، این هدف واحد را با هفت قسم بیان دنبال می کند، ممکن هم هست از این روایت استفاده کنیم که اصول معارف الهیه منحصر در امثال است، چون بقیه یعنی: امر، نهی، ترغیب، ترهیب، جدل، و قصص، معارف الهیه نیستند، بلکه معارف الهیه راجع به مبدأ و معاد را برای بشر ممثل می سازند.

بحث روایتی دیگر (در باره تفسیر به رأی)

اشاره

در تفسیر صافی از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روایت کرده که فرمود:" هر کس قرآن را به رأی خودش تفسیر کند خدا مجلسی از آتش برایش فراهم کند" (1).

مؤلف: این معنا را هم شیعه نقل کرده و هم سنی، و در معنای این حدیث احادیثی دیگر نیز از آن جناب و از ائمه اهل بیت (علیه السلام) نقل شده.

از آن جمله در کتاب منیة المرید از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روایت کرده که فرمود:" هر کس در باره قرآن بدون علم چیزی بگوید خدا جایگاه او را آتش قرار دهد (2).

مؤلف: این روایت را ابو داود (3) هم در سنن خود نقل کرده.

و نیز در همان کتاب از آن جناب روایت آورده که فرمود:" کسی که در باره قرآن بدون علم، چیزی بگوید روز قیامت با افسار و دهنه ای از آتش، لگام شده می آید" (4).

و باز در همان کتاب از آن جناب روایت کرده که فرمود:" کسی که در باره قرآن به رأی خود سخن گوید، و درست هم گفته باشد، باز به خطا رفته است" (5).

مؤلف: این روایت را ابو داوود (6) و ترمذی و نسایی هم آورده اند.

و باز در همان کتاب از آن جناب آمده که فرمود:" از مهمترین خطری که من می ترسم متوجه امتم شود، و بعد از من ایشان را گمراه کند، این است که قرآن را بر غیر مواضعش تطبیق.]

ص: 115


1- تفسیر صافی ج 1 ص 21.
2- منیة المرید ص 191.
3- ترمذی ج 5 ص 119 ح 2950.
4- منیة المرید ص 191.
5- منیة المرید ص 191.
6- سنن ابی داوود ج 3 ص 320 ح 3652 ترمذی ح 5 ص 200 ح 2952. [.....]

دهند" (1).

و در تفسیر عیاشی از ابی بصیر، از امام صادق (علیه السلام) روایت کرده که فرمود،" کسی که قرآن را به رأی خود تفسیر کند، اگر هم تصادفا تفسیرش درست از آب در آید اجر نمی برد، و اگر به خطا رود از آسمان دورتر خواهد شد"، (یعنی دوریش از خدا بیش از دوریش از آسمان خواهد بود) (2).

و در همان کتاب از یعقوب بن یزید از یاسر از حضرت رضا (علیه السلام) روایت آورده که فرمود:" رأی دادن در باره کتاب خدا کفر است" (3).

مؤلف: در این معنا روایاتی دیگر نیز در کتابهای کمال الدین و توحید و تفسیر عیاشی و غیر آنها وارد شده است.

منظور از تفسیر به رأی که از آن نهی شده است

و اینکه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود:" هر کس قرآن را با رأی خود تفسیر کند ..."، منظور از رأی اعتقادی است که در اثر اجتهاد به دست می آید، گاهی هم کلمه" رأی" بر سخنی اطلاق می شود که ناشی از هوای نفس و استحسان باشد، و بهر حال از آنجا که کلمه نامبرده در حدیث اضافه بر ضمیر" ها" شده، فهمیده می شود که رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نخواسته است مسلمانان را در تفسیر قرآن از مطلق اجتهاد نهی کند، تا لازمه اش این باشد که مردم را در تفسیر قرآن مامور به پیروی روایات وارده از خود و از ائمه اهل بیتش (علیه السلام) کرده باشد، آن طور که اهل حدیث خیال کرده اند. علاوه بر اینکه اگر منظور آن جناب چنین چیزی بوده باشد روایت نامبرده با آیات بسیاری که قرآن را عربی مبین می خواند، و یا به تدبر در آن امر می کند، و همچنین با روایات بسیاری که دستور می دهد هر روایتی را باید عرضه به قرآن کرد، منافات خواهد داشت.

بلکه خواسته است از خود سری در تفسیر نهی کند، چون گفتیم کلمه" رأی" را بر ضمیر" ها" اضافه کرده، و این اضافه اختصاص و انفراد و استقلال را می رساند.

پس خواسته است بفرماید مفسر نباید در تفسیر آیات قرآنی به اسبابی که برای فهم کلام عربی در دست دارد اکتفاء نموده، کلام خدا را با کلام مردم مقایسه کند، برای اینکه کلام خدا با کلام بشری فرق دارد.

ص: 116


1- منیة المرید ص 191.
2- تفسیر عیاشی ج 1 ص 17 ح 4.
3- تفسیر عیاشی ج 1 ص 18 ح 6.

ما وقتی یک جمله کلام بشری را می شنویم از هر گوینده ای که باشد بدون درنگ قواعد معمولی ادبیات را در باره آن اعمال نموده کشف می کنیم که منظور گوینده چه بوده، و همان معنا را به گردن آن کلام و گوینده اش می گذاریم، و حکم می کنیم که فلانی چنین و چنان گفته، هم چنان که این روش را در محاکم قضایی و اقرارها و شهادتها و سایر جریانات آنجا معمول می داریم، باید هم معمول بداریم، برای اینکه کلام آدمی بر اساس همین قواعد عربی بیان می شود، هر گوینده ای به اتکای آن قواعد سخن می گوید، و می داند که شنونده اش نیز آن قواعد را اعمال می کند، و تک تک کلمات و جملات را بر مصادیق حقیقی و مجازی که علم لغت در اختیارش گذاشته تطبیق می دهد.

و اما بیان قرآنی به بیانی که در بحث های قبلی گذشت بر این مجرا جریان ندارد، بلکه کلامی است که الفاظش در عین اینکه از یکدیگر جدایند به یکدیگر متصل هم هستند، به این معنا که هر یک بیانگر دیگری، و به فرموده علی (علیه السلام)" شاهد بر مراد دیگری است".

پس نباید به مدلول یک آیه و آنچه از بکار بردن قواعد عربیت می فهمیم اکتفاء نموده، بدون اینکه سایر آیات مناسب با آن را مورد دقت و اجتهاد قرار دهیم به معنایی که از آن یک آیه به دست می آید تمسک کنیم، هم چنان که آیه شریفه:" أَ فَلا یَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ وَ لَوْ کانَ مِنْ عِنْدِ غَیْرِ اللَّهِ لَوَجَدُوا فِیهِ اخْتِلافاً کَثِیراً" (1) به همین معنا اشاره نموده و می فرماید تمامی آیات قرآن بهم پیوستگی دارند، که بیانش در بحثی که پیرامون اعجاز قرآن داشتیم و نیز در خلال بحث های دیگر گذشت.

بنا بر آنچه گفته شد تفسیر به رأی که رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از آن نهی فرموده عبارت است از طریقه ای که بخواهند با آن طریقه رموز قرآن را کشف کنند، و خلاصه نهی از طریقه کشف است، نه از مکشوف، و بعبارتی دیگر از این نهی فرمود که بخواهند کلام او را مانند کلام غیر او بفهمند، هر چند که این قسم فهمیدن گاهی هم درست از آب درآید، شاهد بر اینکه مراد آن جناب این است، روایت دیگری است که در آن فرمود:" کسی که در قرآن به رأی خود سخن گوید، و درست هم بگوید باز خطا کرده" و معلوم است که حکم به خطا کردن حتی در مورد صحیح بودن رأی جز بدین جهت نیست که طریقه، طریقه درستی نیست، و منظور از خطا کردن خطای در طریقه است، نه در خود آن مطلب، و همچنین حدیث عیاشی که در آن

ص: 117


1- سوره نساء آیه 82.

فرمود:" اگر هم سخن درست بگوید اجر نمی برد".

مؤید این معنا وضع موجود در عصر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) است، چون در آن ایام قرآن کریم هنوز تالیف و جمع آوری نشده بود، آیات و سوره های آن در دست مردم متفرق بود، و به همین جهت نمی توانستند تک تک آیات را تفسیر کنند، چون خطر وقوع در خلاف منظور، در کار بود. و حاصل سخن این شد که آنچه از آن نهی شده این است که، کسی خود را در تفسیر قرآن مستقل بداند، و به فهم خود اعتماد کند، و به غیر خود مراجعه نکند. و لازمه این روایات این است که مفسر همواره از غیر خودش استمداد جسته و به دیگران نیز مراجعه کند، و آن دیگران لا بد یا عبارتست از" سایر آیات قرآن"، و یا عبارت است از" احادیث وارده در سنت"، شق دوم نمی تواند باشد، برای این که مراجعه به سنت با دستور قرآن و حتی با دستور خود سنت که فرموده همواره به کتاب خدا رجوع کنید، و اخبار را بر آن عرضه کنید، منافات دارد، پس باقی نمی ماند مگر شق اول، یعنی خود قرآن کریم که در تفسیر یک یک آیات باید به خود قرآن مراجعه نمود. با این بیان، حال سخنانی که در باره حدیث بالا یعنی حدیث تفسیر به رأی زده اند روشن می شود

، چون در معنای این حدیث، اقوال مختلف شده است، و در این جا برای آگاهی خواننده ده قول را نقل می کنیم.

ده قول که در باره مراد از تفسیر به رأی گفته شده است

اول: منظور از تفسیر به رأی تفسیر کسی است که اطلاعی از علوم مقدماتی ندارد. چون وقتی می توان آیات قرآنی را تفسیر کرد که علوم دیگری که به قول سیوطی در" اتقان" پانزده علم است، فرا گرفته باشیم، وی گفته آن پانزده علم عبارتند از:

1- نحو، 2- صرف، 3- اشتقاق، 4- معانی، 5- بیان، 6- بدیع، 7- قرائت، 8- اصول دین، 9- اصول فقه، 10- اسباب نزول، 11- قصص، 12- ناسخ و منسوخ، 13- فقه، 14- آگاهی و احاطه به خصوص احادیثی که مجملات و مبهمات قرآن را بیان می کند، 15- علم موهبت، و منظور سیوطی از علم موهبت آن علمی است که حدیث نبوی زیر بدان اشاره نموده و می فرماید:

" من عمل بما علم، ورثه اللَّه علم ما لم یعلم" (1).

دوم اینکه: گفته اند مراد این حدیث پرداختن به تفسیر آیات متشابه است، چون تفسیر آن آیات را کسی بجز خدا نمی داند.

ص: 118


1- کسی که بدانچه می داند عمل کند خدای تعالی علم آنچه را که نمی داند که اثر همین عمل است بدو می دهد. ج 2 ص 180.

سوم اینکه:گفته اند منظور از آن، تفسیری است که یک مطلب فاسد زیر بنای آن باشد، به اینکه مذهبی فاسد را اصل و تفسیر قرآن را تابع آن قرار داده، بهر طریقی که باشد هر چند نادرست و ضعیف، آیات را بر آن مذهب حمل کند، (خلاصه اینکه نخواهد بفهمد قرآن چه می گوید، بلکه بخواهد بگوید قرآن هم سخن مرا می گوید" مترجم").

چهارم اینکه:بطور قطع بگوید مراد خدای تعالی از فلان آیه این است، بدون اینکه دلیلی در دست داشته باشد.

پنجم اینکه:منظور از تفسیر به رأی تفسیر به هر معنای دل خواهی است که سلیقه و هوای نفس خود مفسر آن را بپسندد.

این پنج وجه را سیوطی در کتاب اتقان (1) از ابن النقیب نقل کرده، و ما بدنبال آن وجوهی دیگر را می آوریم و آن این است:

ششم اینکه:گفته اند: منظور از تفسیر به رأی این است که در باره آیات مشکل قرآن چیزی بگوئیم و معنایی بکنیم که در مذاهب صحابه و تابعین سابقه نداشته باشد. چنین عملی متعرض خشم خدا شدن است.

هفتم اینکه:گفته اند: منظور از تفسیر به رأی این است که در باره معنای آیه ای از قرآن چیزی بگوییم که بدانیم حق بر خلاف آن است (این دو وجه را" ابن الأنباری" نقل کرده است).

هشتم اینکه:مراد از تفسیر به رأی، بدون علم در باره قرآن سخن گفتن است، و خلاصه تفسیر به رأی این است که در باره آیه ای از آیات قرآن از پیش خود معنایی کنیم، بدون اینکه یقین و اطمینان داشته باشیم به اینکه این معنا حق است، یا خلاف آن.

نهم اینکه:تفسیر به رأی، تمسک به ظاهر قرآن است، صاحبان این قول کسانی هستند که معتقدند آیات قرآن ظهور ندارد، بلکه در مورد هر آیه باید روایاتی را پیروی کرد که از معصوم رسیده، و در مدلول خود صریح باشد، بنا بر این در حقیقت از قول قرآن کریم پیروی نشده، بلکه از احادیث پیروی شده، و در حقیقت تنها معصومین (علیه السلام) هستند که حق تفسیر کردن قرآن را دارند.

دهم اینکه:تفسیر به رأی عبارت است از تمسک به ظاهر قرآن، صاحبان این مسلک معتقدند به اینکه آیات قرآن ظهور دارد، و لیکن ظهور آن را ما نمی فهمیم، بلکه تنها معصوم

ص: 119


1- ج 2 ص 183.

ع می فهمد.

این بود وجوه ده گانه ای که در معنای تفسیر به رأی ذکر کرده اند و چه بسا بتوان بعضی از آنها را به بعضی دیگر ارجاع داد، و به هر حال هیچیک از این وجوه دلیلی به همراه ندارند.

بدیهی است که بطلان بعضی از آنها خود به خود روشن است، و بعضی دیگر با در نظر گرفتن مباحث قبلی، بطلانش روشن می گردد، و ما با تکرار آن مباحث سخن را طول نمی دهیم.

توضیح مراد از" تفسیر به رأی" با شرحی در مورد تفاوت و اختلاف عمده بین کلام خدا و کلام بشری

و کوتاه سخن، اینکه آنچه از آیات و روایات به دست می آید مثل آیه:" أَ فَلا یَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ" (1) و آیه:" الَّذِینَ جَعَلُوا الْقُرْآنَ عِضِینَ" (2) و آیه:" إِنَّ الَّذِینَ یُلْحِدُونَ فِی آیاتِنا لا یَخْفَوْنَ عَلَیْنا أَ فَمَنْ یُلْقی فِی النَّارِ خَیْرٌ أَمْ مَنْ یَأْتِی آمِناً یَوْمَ الْقِیامَةِ" (3) و آیه" یُحَرِّفُونَ الْکَلِمَ عَنْ مَواضِعِهِ" (4) و آیه:" وَ لا تَقْفُ ما لَیْسَ لَکَ بِهِ عِلْمٌ" (5) و آیاتی دیگر هم که آن را تایید می کند، این است که نهی در روایات، مربوط به طریقه تفسیر است، نه اصل تفسیر، می خواهد بفرماید کلام خدا را به طریقی که کلام خلق تفسیر می شود تفسیر نباید کرد.

وجه تایید آیاتی که نقل شد این است که از آیه 82 سوره نساء بر می آید که بین کلام خدا و کلام مخلوقات فرق است، و به همین جهت در آیه 91 سوره حجر کسانی را که قرآن را پاره پاره می کنند، و در سوره حم سجده آیه 40 کسانی را که در آیات خدا الحاد می ورزند، و در آیه 46 سوره نساء کسانی را که آیات خدا را تحریف می کنند، و در آیه 36 سوره اسراء اشخاصی را که پیروی بدون علم می کنند، مذمت فرموده است.

معلوم می شود کلام خدا با سایر کلام ها فرق دارد، این نیز معلوم است که فرق بین آن دو در نحوه استعمال الفاظ، و چیدن جملات، و به کار بردن فنون ادبی، و صناعات لفظی، نیست، (برای اینکه قرآن هم، کلامی است عربی، که همه آنچه در سایر کلمات عربی رعایت می شود در آن نیز رعایت شده، و در خود قرآن آمده که" وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ رَسُولٍ إِلَّا بِلِسانِ قَوْمِهِ، لِیُبَیِّنَ لَهُمْ" (6).).

ص: 120


1- سوره نساء آیه 82.
2- سوره حجر آیه 91.
3- سوره حم سجده آیه 40.
4- سوره نساء آیه 46.
5- سوره اسراء آیه 36.
6- ما هیچ رسولی را نفرستادیم مگر بزبان قوم خودش، تا برای آنان روشنگری کند (سوره ابراهیم آیه 4).

و نیز آمده:" وَ هذا لِسانٌ عَرَبِیٌّ مُبِینٌ" (1).

و نیز آمده:" إِنَّا جَعَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِیًّا لَعَلَّکُمْ تَعْقِلُونَ" (2).

بلکه اختلاف بین آن دو از جهت مراد و مصداق است، مصداقی که مفهوم کلی کلام بر آن منطبق است، توضیح اینکه ما انسانها به خاطر ارتباطی که با عالم طبیعت داریم، و در عالم ماده پدید آمده و در آن زندگی می کنیم و در آخر هم در آن می میریم، ذهنمان مانوس با مادیات شده، از هر معنایی، مفهوم مادی آن را می فهمیم، و هر مفهومی را با مصداق جسمانیش منطبق می سازیم، مثلا وقتی از یک نفر مثل خود کلامی بشنویم، کلامی که حکایت از حال امری می کند بعد از آنکه معنای کلام را فهمیدیم، آن را بر مصداقی حمل و منطبق می کنیم که معهود ذهن ما، و نظام حاکم در آن است، چون می دانیم گوینده کلام غیر این مصداق را در نظر نگرفته، چون او هم انسانی است مثل ما، و خودش هم از چنین کلامی غیر آنچه ما فهمیدیم نمی فهمد، و غیر آن را هم نمی فهماند، و در نتیجه همین نظام، نظامی است که حاکم در مصداق است، و همین" نظام حاکم در مصداق"، در مفهوم هم جاری است، چه بسا می شود که به مفهوم کلی استثنا می زند، و یا مفهوم یک حکم جزئی را تعمیم می دهد، یا به هر نحوی دیگر، در مفهوم دخل و تصرف می کند که ما این تصرفات را،" تصرف قرائن عقلیه غیر لفظیه" می نامیم.

مثال این تصرفات اینکه وقتی می شنویم شخصی عزیز و بزرگ و ثروتمند می گوید:

" وَ إِنْ مِنْ شَیْ ءٍ إِلَّا عِنْدَنا خَزائِنُهُ" (3) نخست معنای مفردات کلامش را می فهمیم، سپس مفهوم مجموع کلام آن را هم می فهمیم، آن گاه در مرحله تطبیق کلی بر مصداق حکم می کنیم که حتما این شخص هزاران انبار در قلعه هایی محکم دارد، که مالامال از اشیا و کالا است، چون هر کس انبار و خزینه درست می کند برای همین منظور درست می کند، و نیز حکم می کنیم به اینکه آن اشیا و کالاها عبارتست از طلا، و نقره، و اثاث خانه، و زیور آلات، و سلاحهای جنگی، چون چنین چیزهایی را در انبارها و خزینه ها حفظ می کنند. و هیچ بنظر ما نمی رسد که آن اشیا، زمین و آسمان و خشکی و دریا و ستارگان و انسانها باشند، چون هر چند اینها نیز اشیاء هستند: و کلمه" إِنْ مِنْ شَیْ ءٍ" شامل آنها هم می شود، و لیکن اینها انبار کردنی نیستند، و روی هم انباشته نمی شوند، و به همین جهت حکم می کنیم به اینکه منظور گوینده).

ص: 121


1- و این قرآن زبانی است عربی آشکار و روشن ساز (سوره نحل آیه 103).
2- ما آن را کتابی خواندنی و به زبان عربی قرار دادیم تا شاید شما تعقل کنید (سوره زخرف آیه 3). [.....]
3- هر چه تصور کنید خزینه هایش نزد ما است (سوره حجر آیه 21).

از کلمه" شی ء" همه چیز نیست. بلکه بعض افراد شی ء است، نه مطلق شی ء، و غیر محصور آن، و همچنین حکم می کنیم به اینکه منظورش از" خزائن" اندکی از بسیار است.

پس در این مثال، نظام موجود در مصداق باعث شد دامنه گسترده کلمه" شی ء" و نیز کلمه" خزائن" بطور عجیبی برچیده شود.

آن گاه وقتی می شنویم که خدای تعالی هم چنین کلامی را بر رسول گرامیش نازل کرده، و فرموده:" وَ إِنْ مِنْ شَیْ ءٍ إِلَّا عِنْدَنا خَزائِنُهُ" (1) اگر ذهن ما از آن سطح پائین و معمولی و ساده اش بالاتر نیاید، عینا همان تفسیری که برای آن کلام بشری کردیم، برای این کلام الهی خواهیم کرد، با اینکه هیچ علمی و دلیلی بر تفسیر خود نداریم، تنها مدرک مان این است که ما از چنین عبارتی چنین معنایی می فهمیم.

و اما اگر کمی ذهن خود را از آن سطح پائین ترقی دهیم، و بفهمیم که خدای تعالی تنها مال را خزینه نمی کند، و مخصوصا وقتی ببینیم که دنبال آن جمله می فرماید:" وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ" (2) و نیز می فرماید:" وَ ما أَنْزَلَ اللَّهُ مِنَ السَّماءِ مِنْ رِزْقٍ فَأَحْیا بِهِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها" (3) حکم خواهیم کرد بر اینکه مراد از کلمه" شی ء" رزق، یعنی آب و نان است، و مراد از نازل کردن آب و نان، نازل کردن باران است، چون فهم ما از عبارت" نازل شدن از آسمان" چیزی به جز باران نمی فهمد.

در نتیجه خزینه شدن همه چیز نزد خدا و سپس نازل شدن آن به اندازه های معین در نظر ما کنایه از انباشته شدن آب در آسمان، و سپس نازل شدن آن به زمین برای آماده شدن موارد غذایی خواهد بود.

این تفسیر هم مثل تفسیر اول تفسیر به رأی، و بدون علم است، چون هیچ سندی بر طبق آن نیست، تنها دلیل ما این است که ما چیزی بجز باران سراغ نداریم که از آسمان نازل شود.

پس دلیل ما بر این تفسیر، عدم علم است، نه علم به عدم، و اینکه چیزی به جز باران نازل شدنی نیست.

باز اگر سطح فکر را بالاتر ببریم و بخواهیم به هیچ وجه در باره قرآن سخن بدون علم نگوئیم، و اطلاق کلام قرآنی را بدون علم بر هیچ مصداقی حمل ننموده، بلکه به اطلاقش باقی بگذاریم، و مثلا در مورد همین آیه ای که به عنوان مثال آوردیم بگوئیم: این آیه در مقام بیان).

ص: 122


1- سوره حجر آیه 21.
2- سوره حجر آیه 21.
3- و آنچه خدا از رزق بندگان از آسمان نازل کرده بوسیله آن زمین را بعد از مرگش احیا نمود (سوره جاثیه آیه 5).

مساله خلقت است، چیزی که هست چون می دانیم موجودات یکی پس از دیگری خلق می شوند، فرزندان انسان و حیوان بعد از پدران و مادران: و تخم گیاهان بعد از گیاهان، و درختان موجود می گردند، همه و همه در زمین موجود می شوند، و از آسمان نازل نمی گردند، حکم می کنیم که جمله:" وَ إِنْ مِنْ شَیْ ءٍ إِلَّا عِنْدَنا خَزائِنُهُ ..." (1) کنایه است از اینکه موجودات در موجود شدن مطیع اراده خدایند، و اراده خدا بمنزله مخزنی است که تمامی کائنات و آفریده ها در آن مخزونند، و از آنها تنها موجودی هستی می پذیرد که مشیت خدا بر موجود شدن آن تعلق گرفته باشد.

ولی این تفسیر هم بطوری که ملاحظه می کنید تفسیر به رأی است، و نظری است که ما می دهیم، و هیچ دلیل و سندی بر آن نداریم، به جز همان که گفتیم موجودات زمینی از آسمان نمی افتند، چون به نظر ما نزول، همان افتادن از بالا به پائین است، و ما از نزول های دیگر آگاهی نداریم.

و اگر در کلماتی که خدای تعالی در کتاب مجیدش در معرفی اسما، صفات، افعال خود، فرشتگان، کتب، رسولان، قیامت و متعلقات قیامتش، آورده دقت نموده، و نیز در حکمت احکامش و ملاکات آنها تامل کنیم آن وقت بخوبی خواهیم دید که آنچه ما در تفسیر آن کلمات با به کار بردن قرائن عقلیه اظهار می داشتیم همه اش از قبیل تفسیر به رأی و پیروی غیر علم، و تحریف کلام از مواضعش بود.

در فصل پنجم از بحث پیرامون محکم و متشابه نیز گفتیم که بیانات قرآنی بالنسبه به معارف الهیه همان جنبه ای را دارد، که امثال با ممثلات دارند، و این بیانات قرآنی در آیاتی متفرق شده، و در قالب های مختلفی ریخته شده، تا نکات دقیقی که ممکن است در هر یک از آن آیات نهفته باشد، به وسیله آیات دیگر تبیین شود، و به همین جهت بعضی از آیات قرآنی شاهد بعضی دیگر است، و یکی مفسر دیگر است، و اگر جز این بود امر معارف الهیه در حقایقش مختل می ماند، و ممکن نبود که یک مفسر در تفسیر یک آیه گرفتار قول بغیر علم نشود، که بیانش گذشت.

از اینجا روشن می شود که تفسیر به رأی به بیانی که کردیم خالی از قول بدون علم نیست، هم چنان که در حدیث دیگری که گذشت بجای" من فسر القرآن برأیه" (2) آمده بود:

ص: 123


1- سوره حجر آیه 21.
2- تفسیر صافی ج 1 ص 21.

" من قال فی القرآن بغیر علم فلیتبوا مقعده من النار" (1).

تفسیر به رأی موجب ناهماهنگی و تنافی آیات قرآن می شود

بنا بر این از همین جا این معنا نیز روشن می شود که تفسیر به رأی باعث ظهور تنافی در بین آیات قرآن می شود.

چون ترتیب معنوی که بین مفاهیم و معانی آنها موجود است به هم می خورد و در نتیجه یک آیه قرآن در جایی غیر از آنجا که دارد واقع می شود، و نیز یک کلمه آن در غیر آنجایی که دارد قرار می گیرد، و لازمه این آن است که بعضی از آیات قرآن و یا بیشتر آن به معنای خلاف ظاهرش تاویل شود.

همانطور که دیدیم جبری مسلکان آیاتی را که ظهور در اختیار انسانها دارد تاویل کردند، و در مقابل آنان مفوضه (2) هم آیاتی را که ظهور در قدر و محدود بودن اختیار آدمیان دارد تاویل نمودند.

این کار منحصر در جبری مذهبان، و مفوضه نیست. بلکه غالب مذاهب اسلامی گرفتار تاویل در آیات قرآنی شدند، و هر آیه ای را که موافق با نظرشان نبود تاویل کردند، و اگر کسی از ایشان می پرسید: آخر آیه ای که شما تاویلش کردید ظهور در غیر این معنا دارد، در پاسخ می گفتند که قرائن عقلی هم برای خود قرینه ای است که باید به حکم آن از ظاهر یک کلام صرف نظر نموده و آن را بر معنای خلاف ظاهرش حمل کرد، و این همان تاویل است که قرآن از آن نام برده است.

سخن کوتاه اینکه تفسیر به رأی باعث می شود ترتیب آیات خدا از بین رفته و در هم و بر هم شود و هر یک منظور و مقصود آن دیگری را نفی کند، و در نهایت مقصود هر دو از بین برود، چون به حکم خود قرآن در قرآن هیچ اختلافی نیست، و اگر اختلافی در بین آیات پیدا شود تنها و تنها بخاطر اختلال نظم آنها، و در نتیجه اختلاف مقاصد آنها است.

مراد از" زدن بعض از قرآن به بعض دیگر" در روایاتی که از آن نهی شده است

و این همان است که در بعضی از روایات از آن به عبارت" ضرب بعضی قرآن به بعض دیگر" تعبیر شده، مانند روایات زیر.

در کافی (3)، و در تفسیر عیاشی (4) از امام صادق از پدر بزرگوارش (علیه السلام) روایت

ص: 124


1- هر کس در باره قرآن سخن بدون علم بگوید جایگاهش آتش خواهد بود.
2- مفوضه کسانی هستند که قائل به اختیار مطلق انسان هستند و اراده خدا را در اعمال بشر دخیل نمی دانند.
3- کافی ج 2 ص 632 ح 17.
4- تفسیر عیاشی ج 1 ص 18 ح 2.

آمده که فرمود: هیچ کس بعضی از قرآن را به بعضی دیگرش نمی زند مگر آنکه کافر می شود.

در" معانی" (1) و" محاسن" (2) با اسناد، و در" تفسیر عیاشی" (3) از حضرت صادق (علیه السلام) روایت کرده که: هیچکس نیست که بعض از قرآن را به بعض دیگر زند جز آنکه کافر شود.

صدوق (علیه الرحمه) می گوید: من از ابن الولید از معنای این حدیث پرسیدم، او گفت: زدن بعضی از قرآن به بعضی دیگر این است که وقتی از تو تفسیر آیه ای را می پرسند به تفسیری که مربوط به آیه ای دیگر است پاسخش گویی.

مؤلف: پاسخ ابن الولید به مرحوم صدوق کمی ابهام دارد، و دو پهلو است، چون ممکن است مقصودش آن روشی بوده باشد که در بین اهل علم معمول است، که در مناظرات خود یک آیه را به جنگ با آیه ای دیگر می اندازند، و با تمسک به یکی، آن دیگری را تاویل می کنند، و هم ممکن است مقصودش این بوده باشد که، کسی بخواهد معنای یک آیه را از آیات دیگر استفاده کند، و خلاصه آیات دیگر را شاهد بر آیه مورد نظرش قرار دهد.

اگر منظور ابن الولید معنای اول باشد درست است، و ضرب بعض قرآن به بعض دیگر است و اگر معنای دوم مقصود باشد، سخن باطلی گفته و دو روایت نامبرده آن را دفع می کنند.

و در تفسیر نعمانی (4) آمده که به سندی که به اسماعیل بن جابر دارد از او نقل کرده که گفت: من از ابا عبد اللَّه جعفر بن محمد (علیه السلام) شنیدم که می فرمود:" خدای تبارک و تعالی محمد (صلی الله علیه و آله) را فرستاد، و به وسیله او انبیا را ختم نمود، پس دیگر بعد از او پیغمبری نخواهد آمد، و کتابی بر او نازل کرد، و به وسیله آن کتاب کتب آسمانی را ختم نمود، و دیگر کتابی نخواهد آمد، و در آن کتاب اشیایی را حلال و چیزهایی را حرام کرد".

پس حلال محمد حلال است تا روز قیامت، و حرام او حرام است تا روز قیامت، در آن کتاب شرع شما و خبر امت های قبل از شما و بعد از شما است، و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) این کتاب را علم اوصیایش قرار داد، علمی که همواره در آنان باقی است، ولی مردم (اهل سنت) آنان را ترک نمودند.

با اینکه اوصیای رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شاهدان بر اهل هر زمانند، آری مردم

ص: 125


1- معانی الأخبار ص 190 ح 1.
2- محاسن برقی ص 212 ح 86.
3- تفسیر عیاشی ج ص 18 ح 2.
4- فی المحکم و المتشابه المنقولة عن تفسیر النعمانی ص 5.

از این حضرات رو گردانیده و غیر آنان را پیروی کردند، و بطور خالص اطاعتشان نموده، کار را به جایی رساندند که یک فرد شیعه و کسی که نسبت به والیان حقیقی یعنی همان اوصیای پیغمبر، اظهار ولایت می کرد، و علوم ایشان را طلب می نمود، دشمن خود می شمردند، و مصداق این آیه شدند که می فرماید:" وَ نَسُوا حَظًّا مِمَّا ذُکِّرُوا بِهِ، وَ لا تَزالُ تَطَّلِعُ عَلی خائِنَةٍ مِنْهُمْ" (1).

دور شدن از علم اوصیاء رسول اللَّه (صلی الله علیه و آله)، باعث روی آوردن به تفسیر به رأی شد

برای اینکه اینان در اثر دور شدن از علم اوصیا، خودسرانه به تفسیر قرآن پرداختند، و پاره ای از قرآن را به پاره ای دیگر زدند، به آیه ای که نسخ شده تمسک کردند به خیال اینکه ناسخ است، به آیه ای متشابه تمسک کردند، به گمان اینکه آیه ای محکم است، به آیه ای که مخصوص به موردی معین است برای اثبات مطلبی عام استدلال کردن، به خیال اینکه آن آیه عام است، و به اول یک آیه احتجاج کردند، و علت تاویل آن را رها نمودند، و هیچ توجهی به آغاز و انجام آیه ننموده، موارد و مصادرش را نشناختند، چون نخواستند به اهل قرآن رجوع نمایند، در نتیجه هم گمراه شدند و هم گمراه کردند.

و شما (که خداوند رحمتتان کند) متوجه باشید، کسی که از کتاب خدا ناسخ را از منسوخ، و خاص را از عام، و محکم را از متشابه، و احکام جایز را از احکام حتمی، و مکی را از مدنی، تشخیص نمی دهد و از اسباب نزول آیات، و کلمات و جملات مبهم قرآن و علمی که در مساله قضا و قدر در آن هست، و آگاهی از آنچه باید تقدیم و یا تاخیر داشت بی بهره است، و آیات روشن را از عمیق، و ظاهر را از باطن، و ابتدا را از انتها، و سؤال را از جواب، و قطع را از وصل، و مستثنا را از مستثنا منه، تمیز نمی دهد و آنچه صفت است برای حوادث گذشته، از آنچه صفت برای بعد است فرق نمی گذارد، مؤکد را با مفصل، و عزیمت را با رخصت، و مواضع واجبات و احکام را مخلوط می کند، حلال را به جای حرام می گیرد (حرامی که ملحدین در آن هلاک شدند) و نمی داند فلان جمله مربوط به ما قبل و یا ما بعد است، و یا اصلا ربطی به قبل و بعد ندارد، چنین کسی عالم به قرآن و اصلا اهل قرآن نیست.

و هر جا و هر وقت کسی را دیدید که مدعی چنین معرفتی است بدانید که مدعی ای بی دلیل و کاذبی حیله گر است، که می خواهد بر خدا و رسولش افترا ببندد و ماوای او جهنم است که بدترین سرانجام است..]

ص: 126


1- قرآن را که مایه تذکرشان و بهره زندگیشان است فراموش کردند، و تو همواره به خیانت هایی از ایشان آگاه می شوی (سوره مائده آیه 13). [.....]

در نهج البلاغه (1) و احتجاج (2) آمده که امام امیر المؤمنین علی (علیه السلام) فرمود:

" روزگاری خواهد آمد که مردم در اثر مداخله بیجا در آیات قرآن، و مراجعه نکردن به خاندان وحی کارشان به جایی می رسد که" مساله ای به یکی از قضات اسلام عرضه می شود و در آن مساله به رأی خود حکمی می کند، و سپس عین همین مساله در نوبتی دیگر به قاضی دیگر عرضه می شود و این قاضی حکمی بر خلاف حکم قاضی اول می نماید، آن گاه قضات در مورد آن مساله اختلاف نموده، و وقتی آن کسی که این قضات را به قضاوت نصب کرده همگی را احضار نموده، رأی آنان را می پرسد و با اینکه می فهمد آرای آنها مختلف است، همه آن آرا را تصویب می کند، با اینکه یک خدا دارند، و پیامبرشان و کتابشان یکی است!.

آیا خدای سبحان دستورشان داده به اینکه اختلاف کنند، و آیا در این اختلاف خدا را اطاعت می کنند؟ و یا خدا از آن نهیشان کرده؟ و نافرمانی او می کنند؟ و یا دین اسلام در هنگام نزولش ناقص بوده؟ خدا، ایشان را به کمک طلبیده تا دین ناقص او را تکمیل کنند؟ و یا شرکای خدایند و به خود این حق را می دهند که هر چه بگویند، خدا به گفتار آنان رضایت دهد؟ و یا دین اسلام در هنگام نزولش کامل بوده ولی رسول اسلام در ابلاغ آن کوتاهی کرده است؟ کدام یک از این بهانه ها را می توانند داشته باشند؟ با اینکه خدای سبحان می فرماید:

" ما فَرَّطْنا فِی الْکِتابِ مِنْ شَیْ ءٍ (3) و فیه تبیان کل شی ء" (4) و نیز فرموده: که آیات این کتاب بعضی مصدق بعضی دیگر است، و در آن هیچ اختلافی نیست،" وَ لَوْ کانَ مِنْ عِنْدِ غَیْرِ اللَّهِ لَوَجَدُوا فِیهِ اخْتِلافاً کَثِیراً" (5) و نیز قرآن ظاهری زیبا و معجزه آسا، و باطنی عمیق دارد، اعجوبه ای است که عجائبش بشمار نمی آید، و غرائبش تمام شدنی نیست، و هیچ ظلمتی جز به وسیله آن برطرف نمی شود.

مؤلف: بطوری که ملاحظه می فرمائید این روایت صراحتا اعلام می دارد که هر نظریه دینی باید منتهی به قرآن گردد، و اینکه فرمود:" و فیه تبیان کل شی ء" نقل به معنای آیه ای است از قرآن.).

ص: 127


1- عبده ج 1 ص 54 ط بیروت.
2- احتجاج ج 1 ص 389.
3- ما در این کتاب هیچ چیزی را ناقص نیاوردیم و در آن بیان هر چیزی است (سوره انعام آیه 38).
4- نقل به معنای آیه ای است از قرآن.
5- اگر از ناحیه غیر خدا بود اختلافی بسیار در آن می یافتند (سوره نساء آیه 82).

و در الدر المنثور (1) است که ابن سعد، و ابن الضریس، (در کتاب فضائلش) و ابن مردویه، از عمرو بن شعیب، از پدرش، از جدش، روایت آورده اند که گفت: روزی رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با شدت خشم نزد مردمی رفت که داشتند خودسرانه قرآن را تفسیر می کردند، فرمود:" امتهای قبل از شما هم بخاطر همین روشی که شما پیش گرفته اید گمراه شدند، آنها هم در اثر زدن بعضی از کتاب را به بعضی دیگر، هلاک شدند، خدای تعالی کتاب را نازل نکرده که شما به خاطر بعضی از آن بعضی دیگر را تکذیب کنید، بلکه نازل کرد تا بعضی مصدق بعض دیگر باشد پس هر چه از قرآن فهمیدید همان را بگوئید، و هر چه را نفهمیدید علمش را به عالمش واگذارید".

باز در همان کتاب از" احمد" بطریق دیگر از" عمرو بن شعیب" از پدرش، از جدش روایت کرده که گفت: رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شنید قومی در آیات قرآنی با یکدیگر مجادله می کنند، فرمود:" کسانی که پیش از شما بودند بواسطه همین گفتگوها هلاک شدند، زیرا پاره ای از کتاب الهی را به پاره دیگر زدند، کتاب خدا نازل شده که بعضی تصدیق بعض دیگر را کند، شما به پاره ای از آن، پاره دیگر را تکذیب نکنید، آنچه می دانید بگوئید، و آنچه را که به آن جاهلید علمش را به دانایش واگذار کنید".

مؤلف: این روایات بطوری که ملاحظه کردید عبارت" ضرب القرآن بعضه ببعض" را در مقابل" تصدیق بعض القرآن بعضا" قرار داده، معلوم می شود منظور از" ضرب القرآن" این است که کسی بین مقاماتی که معانی آیات دارند خلط کند و در ترتیبی که بین مقاصد هست اخلال وارد آورد، مثلا محکم را متشابه و متشابه را محکم بداند، و یا خطاهایی از این قبیل مرتکب شود.

نهی از" تکلم به رأی" و" قول به غیر علم" و" ضرب بعض به بعض"، نهی از استمداد از غیر قرآن برای فهم قرآن است

پس تکلم به رأی پیرامون قرآن، و قول به غیر علم که در روایات گذشته بود، و" ضرب بعض القرآن ببعض" که در این روایات آمد، همه می خواهند یک چیز را بفهمانند، و آن این است که برای درک معنای قرآن از غیر قرآن استمداد نجویید.

نهی از" تکلم به رأی" و" قول به غیر علم" و" ضرب بعض به بعض"، نهی از استمداد از غیر قرآن برای فهم قرآن است

حال اگر بپرسی چگونه منظور از روایات نامبرده نهی از مراجعه به غیر قرآن در فهم قرآن است؟، با اینکه هیچ شکی نیست که اولا قرآن برای فهمیدن مردم نازل شده، به شهادت اینکه فرمود:" إِنَّا أَنْزَلْنا عَلَیْکَ الْکِتابَ لِلنَّاسِ" (2) و نیز فرموده:" هذا بَیانٌ لِلنَّاسِ" (3) و از این).

ص: 128


1- الدر المنثور ج 2 ص 6.
2- ما برای مردم این کتاب را بر تو نازل کردیم (سوره زمر آیه 41).
3- این کتاب بیانگری است برای مردم (سوره آل عمران آیه 138).

قبیل آیات بسیار است، و هیچ شکی نیست در اینکه مبین این قرآن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) است. هم چنان که فرمود:" وَ أَنْزَلْنا إِلَیْکَ الذِّکْرَ لِتُبَیِّنَ لِلنَّاسِ ما نُزِّلَ إِلَیْهِمْ" (1) و آن جناب این کار را برای صحابه انجام داد، و تابعین هم از صحابه گرفتند، آنچه صحابه و تابعین از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برای ما نقل کرده اند بیانی است نبوی که به حکم قرآن نمی توان به آن بی اعتنایی نموده نادیده اش گرفت.

و اما آنچه صحابه و تابعین پیرامون قرآن گفته اند بدون اینکه به آن جنابش استناد دهند، هر چند حکم اخبار نبوی را ندارد، و چون آن احادیث حجت نیست، اما این قدر هست که قلب بدان سکونت می یابد، برای اینکه آنچه برای ما در باب تفسیر آیات می گویند، یا بدون سند از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به گوششان خورده، و یا ذوق سلیمی که از بیان و تعلیم آن جناب برایشان حاصل شده به سوی آن تفسیر هدایتشان کرده، و همچنین آنچه که شاگردان تابعین و علمای اعصار بعد در باب تفسیر گفته اند.

و چگونه می توان گفت معانی قرآن بر این اشخاص مخفی مانده، با اینکه هم به عربیت آشنا و مسلط بودند، و هم سعی داشتند آن را از مصدر رسالت بگیرند، و هم به شهادت تاریخ نهایت جهد خود را در فقه دین مبذول می داشتند، و تاریخ نمونه هایی از تلاش آنان را ضبط کرده است.

از همین جا روشن می شود که عدول از طریقه و سنت آنان و خروج از جماعتشان و تفسیر کردن آیه ای از آیات قرآن را به تفسیری که در کلمات آنان دیده نمی شود بدعت در دین است، و نباید چنین تفسیری را اعتنا کرد، و اگر در باره آیه ای از آیات چیزی از آنان بدست نیامد، باید از تفسیر آن سکوت کرد، و آن آیه را نفهمیده باقی گذاشت.

هر چند که اقوال و آرایی که از آنان به یادگار مانده برای هر کس که بخواهد قرآن را بفهمد کافی است، چون کلمات آنان بالغ بر هزاران روایت را تشکیل داده، و تنها سیوطی آن روایات را هفده هزار حدیث دانسته، که یا از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نقل شده، و یا از صحابه، و یا از تابعین.

پاسخ به این توهم که هر تفسیری که از کلمات صحابه و تابعین خارج باشد، تفسیر به رأی است

در پاسخ از این سؤال می گوئیم ما در سابق هم گفتیم که آیات قرآن عموم افراد بشر از کافر و مؤمن از آنان که عصر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را درک کردند و آنان را که درک).

ص: 129


1- ما این ذکر را به تو نازل کردیم تا برای مردم بیان کنی آنچه را که به سوی آنان نازل شده. (سوره نحل آیه 44).

نکردند دعوت می کند به اینکه پیرامون قرآن تعقل و تامل کنند، در بین آن آیات، خصوصا آیه:

" أَ فَلا یَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ وَ لَوْ کانَ مِنْ عِنْدِ غَیْرِ اللَّهِ لَوَجَدُوا فِیهِ اخْتِلافاً کَثِیراً" (1) دلالت روشنی دارد بر اینکه معارف قرآن معارفی است که هر دانشمندی با تدبر و بحث پیرامون آن می تواند آن را درک کند، و اختلافی که در ابتدا و به ظاهر در آیات آن می بیند برطرف سازد، و با اینکه این آیه در مقام تحدی و بیان اعجاز قرآن است، معنا ندارد در چنین مقامی فهم قرآن را مشروط به فهم صحابه و شاگردان ایشان بدانیم، حتی معنا ندارد که در چنین مقامی آن را مشروط به بیان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بدانیم.

چون آنچه این آیه شریفه بیان نموده یا معنایی است موافق با ظاهر آیه که خود الفاظ آیه، آن معنا را می فهماند، هر چند که احتیاج به تدبر و بحث داشته باشد، و یا معنایی است که ظاهر آیه نامبرده آن را نمی رساند.

خلاصه کلام، اینکه می فرماید:" چرا در قرآن تدبر نمی کنید" منظورش معنایی است خلاف ظاهر این عبارت، چنین سخنی مناسب مقام تحدی نیست، و حجت با آن تمام نمی شود، و این بسیار روشن است.

بله، البته جزئیات احکام چیزی نیست که هر کس بتواند مستقلا و بدون مراجعه به بیانات رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن را از قرآن کریم استخراج کند، هم چنان که خود قرآن هم مردم را به آن جناب ارجاع داده، و فرموده:" ما آتاکُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ ما نَهاکُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا" (2) و در این معنا آیاتی دیگر نیز هست، و همچنین جزئیات قصص و معارفی از قبیل مساله معاد.

شان پیامبر (صلی الله علیه و آله) فقط تعلیم کتاب و تسهیل فهم کلام الهی است

و از همین جا روشن می شود که شان پیامبر در این مقام تنها و تنها تعلیم کتاب است، و تعلیم عبارت از هدایت معلمی خبیر نسبت به ذهن متعلم است، و کارش این است که ذهن متعلم را به آن معارفی که دستیابی به آن برایش دشوار است ارشاد کند، و نمی توان گفت تعلیم عبارت از ارشاد به فهم مطالبی است که بدون تعلیم، فهمیدنش محال باشد، برای اینکه تعلیم آسان کردن راه و نزدیک کردن مقصد است، نه ایجاد کردن راه، و آفریدن مقصد، معلم در تعلیم خود می خواهد مطالب را جوری دسته بندی شده تحویل شاگرد دهد که ذهن او آسانتر آن را دریابد، و با آن مانوس شود، و برای درک آنها در مشقت دسته بندی کردن و نظم و ترتیب دادن).

ص: 130


1- سوره نساء آیه 82.
2- هر فرمانی که رسول داد انجام دهید، و از هر کاری که نهیتان کرد دست بردارید (سوره حشر آیه 7).

قرار نگرفته، عمرش و موهبت استعدادش هدر نرفته، و احیانا به خطا نیفتد.

و این آن حقیقتی است که امثال آیه:" وَ أَنْزَلْنا إِلَیْکَ الذِّکْرَ لِتُبَیِّنَ لِلنَّاسِ ما نُزِّلَ إِلَیْهِمْ" (1) و آیه:" وَ یُعَلِّمُهُمُ الْکِتابَ وَ الْحِکْمَةَ" (2) بر آن دلالت دارد.

به حکم این آیات رسول اللَّه (صلی الله علیه و آله) تنها چیزی از کتاب را به بشر تعلیم می داده و برایشان بیان می کرده که خود کتاب بر آن دلالت می کند، و خدای سبحان خواسته است با کلام خود آن را به بشر بفهماند، و دست یابی بر آن برای بشر ممکن است، نه چیزهایی را که بشر راهی به سوی فهم آنها ندارد، و ممکن نیست آن معانی را از کلام خدای تعالی استفاده کند، چنین چیزی با امثال آیه:" کِتابٌ فُصِّلَتْ آیاتُهُ قُرْآناً عَرَبِیًّا لِقَوْمٍ یَعْلَمُونَ" (3).

و آیه:" وَ هذا لِسانٌ عَرَبِیٌّ مُبِینٌ" (4) سازگاری ندارد، برای اینکه اولی قرآن را کتابی معرفی کرده که آیاتش روشن است، و برای قومی نازل شده که می دانند، و دومی آن را زبانی عربی آشکار معرفی نموده است.

علاوه بر اینکه اخبار متواتره ای از آن جناب رسیده که امت را توصیه می کند به تمسک به قرآن، و اخذ به آن، و اینکه هر روایتی از آن جناب به دستشان رسید عرضه بر قرآنش کنند، اگر با قرآن مطابق بود به آن عمل کنند، و گرنه به دیوارش بزنند، و این توصیه ها وقتی معنا دارد که تمامی مضامین احادیث نبوی را بتوان از قرآن کریم در آورد، و گرنه اگر بنا باشد استفاده آنها منوط به بیانی از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) باشد دور لازم می آید، (یعنی لازم می آید که فهم قرآن منوط به بیانات رسول خدا (صلی الله علیه و آله) باشد، و فهم بیانات رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هم منوط به فهم قرآن باشد، که اصطلاحا این را دور و محال می دانند" مترجم").

علاوه بر اینکه احادیثی که از طرق صحابه از رسول خدا نقل شده در بین خود آنها اختلاف، و بلکه در بین احادیثی که از یکی از صحابه نقل شده اختلاف هست، و این بر هیچ حدیث شناس متتبع پوشیده نیست.

ممکن است در حل اشکال بگویید مسلمانان می توانند از بین اقوالی که صحابه در معنای یک آیه دارند قولی را اختیار کنند که مخالف اجماع نباشد، لیکن این سخن مردود است، برای اینکه خود صحابه این راه را، راه حل ندانسته و به این روش عمل نکرده اند، و وقتی

ص: 131


1- سوره نحل آیه 44.
2- سوره جمعه آیه 2.
3- سوره حم سجده آیه 3. [.....]
4- سوره نحل آیه 103.

از یکی از ایشان تفسیر آیه ای سؤال می شده بدون پروا از مساله اجماع، تفسیری می کرده که مخالف تفسیر سایر صحابه بوده است، آن وقت چطور بگوئیم دیگران از مخالفت اجماع پرهیز نموده، و تنها نظریه ای بدهند که در اقوال صحابه وجود داشته باشد، با اینکه قول صحابه هیچ فرقی با سایر اقوال ندارد، و بر سایر امت حجت نیست، و چنان نیست که مخالفت با قول یک صحابی بر سایر اصحاب حلال و بر دیگر مردم حرام باشد.

علاوه بر اینکه اکتفاء کردن به اقوال مفسرین صدر اسلام، و تجاوز نکردن از آن، در فهم معانی آیات قرآن باعث می شود که علم در سیر خود متوقف شود، و آزادی در تفکر از مسلمین سلب گردد، هم چنان که دیدیم (در اثر سانسور شدن بحث از ناحیه بعضی خلفا) مسلمانان صدر اول، نظریه قابل توجهی در این باب از خود بروز ندادند، و به جز کلماتی ساده و خالی از دقت و تعمق از ایشان به یادگار نمانده، در حالی که قرآن به حکم آیه:" وَ نَزَّلْنا عَلَیْکَ الْکِتابَ تِبْیاناً لِکُلِّ شَیْ ءٍ" (1) مشتمل بر دقائقی از معارف است.

و اما اینکه بعید شمردند که معانی قرآن بر صحابه پوشیده مانده باشد، با اینکه مردمی فهمیده و کوشای در فهم بوده اند استبعادی است نابجا، به دلیل همان اختلافی که در اقوال آنان در معانی بسیاری از آیات هست، و اختلاف و تناقض جز با پوشیده ماندن حق و مشتبه شدن راه حق و راه باطل، تصور ندارد.

راه به سوی فهم قرآن به روی کسی بسته نیست

پس حق مطلب این است که: راه به سوی فهم قرآن به روی کسی بسته نیست، و خود بیان الهی و ذکر حکیم بهترین راه برای فهم خودش می باشد، به این معنا که قرآن کریم در بیانگری مقاصدش احتیاج به هیچ راهی دیگر ندارد، پس چگونه تصور می شود کتابی که خدای تعالی آن را هدایت و نور معرفی کرده و" تبیان کل شی ء" خوانده، محتاج به هادی و رهنمایی دیگر باشد، و با نور غیر خودش روشن، و با غیر خودش مبین گردد.

باز ممکن است بگوئید که: از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به نقل صحیح رسیده است که در آخرین خطبه ای که ایراد کرد فرمود:" انی تارک فیکم الثقلین، الثقل الاکبر و الثقل الاصغر، فاما الاکبر فکتاب ربی، و اما الاصغر فعترتی اهل بیتی، فاحفظونی فیهما، فلن تضلوا ما تمسکتم بهما"»(2)

ص: 132


1- سوره نحل آیه 89.
2- من دو چیز گران در بین شما به جای می گذارم، که یکی بزرگتر و دیگری کوچکتر است، اما بزرگتر کتاب خدا است، و اما کوچکتر عترت و اهل بیت من است، با حفظ این دو مرا حفظ کنید، ما دام که به این دو تمسک کنید هرگز گمراه نخواهید شد. وسائل ج 18 ص 19 ح 9.

و این سخن را شیعه و سنی (1) به طرق متواتره از جمعیتی بسیار از صحابه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از آن جناب نقل کرده اند، که علمای حدیث عده آن صحابه را تا سی و پنج نفر شمرده اند، و در بعضی از این طرق عبارت" لن یفترقا حتی یردا علی الحوض" نیز آمده، و این حدیث دلالت دارد بر اینکه قول اهل بیت (علیه السلام) حجت است.

پس هر چه در باره قرآن گفته باشند حجت و واجب الاتباع است، و باید در معنای قرآن تنها به گفته آنان اکتفاء کرد، و گرنه لازم می آید که اهل بیت با قرآن نباشند، و از آن جدا محسوب شوند.

در پاسخ می گوئیم: عین آن معنایی که ما قبلا برای پیروی از بیان رسول اللَّه (صلی الله علیه و آله) کردیم در این حدیث شریف جاری است، و این حدیث نمی خواهد حجیت ظاهر قرآن را باطل نموده و آن را منحصر در ظاهر بیان اهل بیت (علیه السلام) کند، چگونه ممکن است چنین چیزی منظور باشد، با اینکه در متن همین حدیث فرموده:" قرآن و عترت هرگز از هم جدا نمی شوند". و با این بیان می خواهد قرآن و عترت را با هم حجت کند.

قرآن بر معانی خود دلالت دارد و اهل بیت (علیه السلام) ما را به طریق این دلالت و اغراض و مقاصد قرآن راهنمایی می کنند

پس این حدیث به ما می گوید قرآن بر معانی خود دلالت دارد و معارف الهیه را کشف می کند و اهل بیت (علیه السلام) ما را به طریق این دلالت هدایت نموده، به سوی اغراض و مقاصد قرآن راهنمایی می کنند.

علاوه بر اینکه نظیر روایاتی که از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در دعوت مردم به اخذ قرآن و تدبر در آن و عرضه احادیث بر آن وارد شده، روایاتی هم از ائمه اهل بیت (علیه السلام) وارد شده است.

از اینهم که بگذریم در گروه بسیاری از روایات تفسیری که از این خاندان رسیده طریقه استدلال به آیه ای برای آیه دیگر، و استشهاد به یک معنا بر معنای دیگر به کار رفته، و این درست نیست مگر وقتی که معنا معنایی باشد که در افق فهم شنونده باشد، و ذهن شنونده بتواند مستقلا آن را درک کند، چیزی که هست به او سفارش کنند از فلان طریق معین در این کلام تدبر کن.

اضافه بر اینکه در این بین، روایاتی از اهل بیت (علیه السلام) رسیده که بطور صریح دلالت بر همین معنا دارد، نظیر روایتی که صاحب محاسن (2) آن را بسند خود از ابی لبید بحرانی از ابی جعفر (علیه السلام) نقل کرده که در ضمن حدیثی فرمود:" هر کس خیال کند که

ص: 133


1- صحیح مسلم بشرح النوی ج 15 ص 180 در ترجمه فضائل علی (علیه السلام).
2- محاسن برقی ص 270 ح 360.

کتاب خدا مبهم است هم خودش هلاک شده و هم دیگران را هلاک کرده"، و قریب به این مضمون باز در محاسن و احتجاج (1) از همان جناب آمده و آن این است که فرمود:" وقتی از چیزی برایتان سخن می گویند و خلاصه وقتی حدیثی و یا سخنی از من می شنوید همان مطلب را از کتاب خدا بپرسید، (تا آخر حدیث)".

با این بیانی که گذشت بین دو دسته از روایات جمع می شود، و تناقض ابتدایی آن رفع می گردد، یکی این احادیث که می گفت فهمیدن معارف قرآن و رسیدن به آن از خود قرآن، امری است ممکن، چون معارف قرآنی پوشیده از عقول بشر نیست، و دوم روایاتی که خلاف این را می رساند، مانند روایتی که تفسیر عیاشی (2) آن را از جابر نقل کرده که گفت: امام صادق (علیه السلام) فرمود:" قرآن بطنی دارد، و بطن قرآن ظاهری دارد" آن گاه فرمود:" ای جابر هیچ چیزی بقدر قرآن از عقول دور نیست، برای اینکه آیه هایی هست که اولش در باره چیزی، و وسطش در باره چیز دیگر، و آخرش در باره چیزی که غیر از دو مورد اول است نازل شده، و در عین اینکه کلامی است متصل، قابل حمل بر چند معنا است"، و این معنا در عده ای از روایات وارد شده، مخصوصا جمله:" و هیچ (3) چیز بقدر قرآن از عقول دور نیست ..." از شخص رسول خدا (4) (صلی الله علیه و آله) هم روایت شده، و از علی (5) (علیه السلام) آمده که فرمود:" قرآن حمالی است ذو وجوه، یعنی قابل حمل بر معانی بسیار است (تا آخر حدیث)".

پس آنچه در باب تفسیر سفارش شده این است که مردم قرآن را از طریقه خودش تفسیر کنند، و آن تفسیری که از آن نهی شده تفسیر از غیر طریق است، و این نیز روشن شد که طریقه صحیح تفسیر این است که برای روشن شدن معنای یک آیه، از آیات دیگر استمداد شود، و این کار را تنها کسی می تواند بکند که در اثر ممارست در روایات وارده از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و از ائمه اهل بیت (علیه السلام)، استاد حدیث شده، و از این ناحیه ذوقی بدست آورد، چنین کسی می تواند دست به کار تفسیر بزند (و خدا راهنما است).

ص: 134


1- احتجاج ج 2 ص 55.
2- تفسیر عیاشی ج 1 ص 11 ح 2.
3- تفسیر عیاشی ج 1 ص 17 ح 5.
4- تفسیر صافی ج 1 ص 21 سطر 1.
5- نهج البلاغه فیض وصیة 77 ص 1081.

سوره آل عمران (3): آیات 10 تا 18

اشاره

إِنَّ الَّذِینَ کَفَرُوا لَنْ تُغْنِیَ عَنْهُمْ أَمْوالُهُمْ وَ لا أَوْلادُهُمْ مِنَ اللَّهِ شَیْئاً وَ أُولئِکَ هُمْ وَقُودُ النَّارِ (10) کَدَأْبِ آلِ فِرْعَوْنَ وَ الَّذِینَ مِنْ قَبْلِهِمْ کَذَّبُوا بِآیاتِنا فَأَخَذَهُمُ اللَّهُ بِذُنُوبِهِمْ وَ اللَّهُ شَدِیدُ الْعِقابِ (11) قُلْ لِلَّذِینَ کَفَرُوا سَتُغْلَبُونَ وَ تُحْشَرُونَ إِلی جَهَنَّمَ وَ بِئْسَ الْمِهادُ (12) قَدْ کانَ لَکُمْ آیَةٌ فِی فِئَتَیْنِ الْتَقَتا فِئَةٌ تُقاتِلُ فِی سَبِیلِ اللَّهِ وَ أُخْری کافِرَةٌ یَرَوْنَهُمْ مِثْلَیْهِمْ رَأْیَ الْعَیْنِ وَ اللَّهُ یُؤَیِّدُ بِنَصْرِهِ مَنْ یَشاءُ إِنَّ فِی ذلِکَ لَعِبْرَةً لِأُولِی الْأَبْصارِ (13) زُیِّنَ لِلنَّاسِ حُبُّ الشَّهَواتِ مِنَ النِّساءِ وَ الْبَنِینَ وَ الْقَناطِیرِ الْمُقَنْطَرَةِ مِنَ الذَّهَبِ وَ الْفِضَّةِ وَ الْخَیْلِ الْمُسَوَّمَةِ وَ الْأَنْعامِ وَ الْحَرْثِ ذلِکَ مَتاعُ الْحَیاةِ الدُّنْیا وَ اللَّهُ عِنْدَهُ حُسْنُ الْمَآبِ (14)

قُلْ أَ أُنَبِّئُکُمْ بِخَیْرٍ مِنْ ذلِکُمْ لِلَّذِینَ اتَّقَوْا عِنْدَ رَبِّهِمْ جَنَّاتٌ تَجْرِی مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ خالِدِینَ فِیها وَ أَزْواجٌ مُطَهَّرَةٌ وَ رِضْوانٌ مِنَ اللَّهِ وَ اللَّهُ بَصِیرٌ بِالْعِبادِ (15) الَّذِینَ یَقُولُونَ رَبَّنا إِنَّنا آمَنَّا فَاغْفِرْ لَنا ذُنُوبَنا وَ قِنا عَذابَ النَّارِ (16) الصَّابِرِینَ وَ الصَّادِقِینَ وَ الْقانِتِینَ وَ الْمُنْفِقِینَ وَ الْمُسْتَغْفِرِینَ بِالْأَسْحارِ (17) شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ وَ الْمَلائِکَةُ وَ أُولُوا الْعِلْمِ قائِماً بِالْقِسْطِ لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ (18)

ترجمه آیات

آنان که کافر شدند بطور محقق بدانند که اموال و اولادشان به هیچ وجه و از هیچ جهت از خدا

ص: 135

بی نیازشان نمی کند و ایشان آری هم ایشانند که آتش افروز دوزخند (10).

ایشان عادتی نظیر عادت آل فرعون و امتهای قبل از ایشان دارند که آیات خدا را تکذیب کردند، و خدا به جرم گناهانشان آنان را بگرفت و خدا شدید العقاب است (11).

به کسانی که کافر شدند بگو بزودی شکست خواهید خورد و به سوی جهنم محشور می شوید که بد جایگاهی است (12).

شما اگر اهل عبرت بودید در همان برخوردی که دو طایفه مؤمن و کافر داشتند برایتان آیتی و عبرتی بود، یک طایفه در راه خدا می جنگیدند و طایفه دیگر کافر بودند، کفار مؤمنین را دو برابر دیدند و همین باعث شکستشان شد، خدا هر که را بخواهد به نصرت خود یاری می کند و در این عبرتی است برای صاحبان بصیرت (13).

علاقه به شهوات یعنی زنان و فرزندان و گنجینه های پر از طلا و نقره و اسبان نشان دار و چارپایان و مزرعه ها علاقه ای است که به وسوسه شیطان بیش از آن مقدار که لازم است در دل مردم سر می کشد با اینکه همه اینها وسیله زندگی موقت دنیا است، و سرانجام نیک نزد خدا است (14).

به این دلدادگان بگو آیا می خواهید شما را به بهتر از اینجا خبر دهم؟ کسانی که از خدا پروا داشته باشند نزد پروردگارشان بهشتهایی دارند که از زیر سایه آن نهرها جاری است و ایشان در آن، زندگی جاودانه و همسرانی پاک داشته و خدا از آنان خشنود است و او به بندگان بینا است (15).

بندگانی که می گویند: پروردگارا ما ایمان آوردیم پس گناهانمان را بیامرز و از عذاب آتش محفوظمان بدار (16).

بندگانی که خویشتن دار و راستگو و اهل عبادت و انفاقگر و استغفار کنندگان در سحرگاهانند (17).

خدا خود شاهد است بر اینکه معبودی جز او نیست، ملائکه و صاحبان علم نیز شهادت می دهند به یگانگی او و اینکه او همواره به عدل قیام دارد، معبودی جز او که عزیز و حکیم است وجود ندارد (18)

بیان آیات

آهنگ و غرض کلی این آیات و ارتباط آنها با آیات قبل

در سابق گفتیم:مسلمانان در روزهایی که این سوره نازل می شد، مبتلا به توطئه گری های منافقینی بودند که در داخل جماعتشان رخنه کرده بودند، یک عده ساده لوح هم وجود داشتند که آنچه را منافقین و یا دشمنان اسلام به منظور واژگونه کردن امور و تباه ساختن دعوت اسلام شایع می کردند باور نموده و دچار وسوسه می شدند.

این گرفتاریهای مسلمین از داخل بود، گرفتاریهایی هم از خارج داشتند، و آن این بود که همه دنیا که یا مشرک بودند، و یا یهود، و یا نصارا، علیه دعوت اسلام قیام کرده بودند و

ص: 136

برای خاموش کردن نور دین، و ابطال دعوت مسلمین، و بی اثر کردن تلاشهای آنان دست به دست هم داده، به هر وسیله ممکن (قلما و قدما) تمسک می کردند، و گفتیم که غرض این سوره دعوت مسلمین است به توحید کلمه، و صبر، و ثبات، تا از این راه امورشان اصلاح شود، و فسادهایی که در داخل اجتماعشان هست، و هجوم هایی که از خارج به ایشان می شود، رفع گردد.

آیات قبل، از آنجا که می فرمود:" هُوَ الَّذِی أَنْزَلَ عَلَیْکَ الْکِتابَ ... إِنَّ اللَّهَ لا یُخْلِفُ الْمِیعادَ" اشاره ای بود به منافقین، و آنهایی که دلهایشان مبتلا به زیغ و انحراف بود، و مسلمانان را دعوت می کرد به اینکه در آنچه از معارف دینی درک کرده اند ثبات قدم به خرج دهند.

و در آنچه هم درک نکرده اند و بر ایشان مشتبه است ایمان و تسلیم داشته باشند، هر چند که کنه و حقیقت آن را نفهمیده باشند، و خاطر نشان می ساخت که هر فتنه ای گریبان مسلمین را بگیرد و نظام سعادتشان را مختل سازد از ناحیه پیروی متشابهات، و تاویل کردن آیات خدا است، که اگر چنین کنند دینی که برای هدایت آنان نازل شده، همان دین، وسیله ضلالت و بدبختیشان می شود، و اجتماعشان مبدل به افتراق شده و نظامشان مختل می گردد.

و اما در این آیات به بیان حال مشرکین و کفار پرداخته و می فرماید: بزودی شکست خواهند خورد و نمی توانند خدای را به ستوه بیاورند، و در طغیان خود پیروز نمی شوند. آن گاه علت این معنا را ذکر نموده و می فرماید:" علت ضلالت آنان و مشتبه شدن امر بر ایشان این است که لذائذ دنیا در نظرشان جلوه کرده، و چنین خیال کرده اند که مال و اولادی که نصیبشان شده می تواند از خدای سبحان بی نیازشان سازد، و در این پندارشان سخت اشتباه نمودند، زیرا خدای سبحان غالب بر امر خویش است، و اگر مال و اولاد و نظائر اینها می توانست کسی را ذره ای و لحظه ای بی نیاز از خدا سازد، فرعونیان و امتهای ستمگر صاحب شوکت و قدرت، آنان را بی نیاز می ساخت ولی خدا گریبان آنان را به جرم گناهانشان بگرفت، و هلاکشان کرد، این یاغیان نیز همان سرنوشت را در پی خواهند داشت، و بزودی گرفتار خواهند شد.

پس بر مؤمنین واجب است که از خدا بترسند، و از اینگونه لذائذ مادی پروا داشته باشند، تا به این وسیله به سعادت دنیا و ثواب آخرت و رضوان پروردگارشان نائل آیند".

بنا بر این بیان، آیات مورد بحث همانطور که از مضامینش پیداست متعرض حال کفار است، هم چنان که آیات بعد از این چند آیه، متعرض حال اهل کتاب از یهود و نصارا است، که بزودی بیانش می آید ان شاء اللَّه.

ص: 137

" إِنَّ الَّذِینَ کَفَرُوا لَنْ تُغْنِیَ عَنْهُمْ أَمْوالُهُمْ وَ لا أَوْلادُهُمْ مِنَ اللَّهِ شَیْئاً" وقتی گفته می شود:" أغنی عنه ماله من فلان"، معنایش این است که مالی که در دست دارد او را از فلانی بی نیاز کرده، دیگر احتیاجی به او ندارد.

آدمی در آغاز خلقتش و از همان روزهایی که پشت و روی دست خود را تشخیص می دهد خود را محتاج موجودات خارج از وجود خود احساس می کند.

این اولین علم فطری انسان است به اینکه: محتاج صانع مدبری است که پدیدش آورده و امورش را تدبیر می کند، لیکن وقتی کمی بزرگتر شد، و خود را در وسط اسباب زندگی محصور دید، ابتدایی ترین حاجتی را که احساس می کند احتیاج به کمال بدنی، و رشد خویش است. احساس می کند که برای بقا و رشد بدنیش نیازمند به غذا و فرزند است و سایر کمالات حیوانی را در مرحله بعد می شناسد و نفسش او را به آنها واقف می سازد، و آن کمالات عبارت است از چیزهایی که خیال، آنها را در نظرش کمال معرفی می کند، در حالی که کمال نیست، مانند: زخارف و ثروتهای دنیا، لباس زیبا، خانه زیبا، زن زیبا، و ...

در این هنگام است که" طلب غذا مبدل به طلب مال" می شود، چون به خیال او مال مشکل گشای همه گرفتاریهای زندگی است، زیرا عادتا و غالبا به وسیله مال مشکلات حل می شود، در نتیجه همین انسانی که ضامن سعادت خود را غذا و فرزند می دانست، حالا این ضمانت را در مال و اولاد می داند، و تدریجا دل بر خواسته های نفسانی می بندد، و همه هم و غم خود را صرف در اسباب می کند، و در آخر، قلبش به کلی تسلیم اسباب می شود، و آنها را مستقل در سببیت می پندارد، که معلوم است وقتی چنین باوری در دل آمد یاد خدا از دل بیرون می رود، و همین جهل باعث هلاکت او می گردد، چرا که این جهل روی آیات خدا را می پوشاند و صاحبش کافر و منکر آیات خدا شده، امر بر او مشتبه می شود؟ چون رب واقعی او، خدایی است که بجز او معبودی نیست، خدایی که حی و قیوم است، و موجودات در هیچ حالی از او بی نیاز نیستند. و هیچ چیزی او را از خدا بی نیاز نمی کند، ولی او رب خود را مال و اولاد می داند.

وجه مقدم ساختن" اموال" بر" اولاد" در آیه شریفه

با این بیان روشن گردید که چرا در آیه مورد بحث اموال را جلوتر از اولاد ذکر کرد، چون گفتیم اعتماد و دلبستگی آدمی به مال که ریشه اش احتیاج به غذا است قبل از دلبستگی به اولاد است، و یک انسان مدتها احتیاج به غذا را احساس می کند، و آن را می شناسد، در حالی که از احتیاجش به اولاد بی خبر است، هر چند که گاهی علاقه او به اولاد، شدت یافته و مال را فدای اولاد می کند.

ص: 138

در آیه شریفه اختصار گویی شده، آنهم نوعی اختصار گویی که شبیه به دفع توهم است، تقدیر آیه چنین است:" ان الذین کفروا و کذبوا بآیاتنا، و زعموا ان اموالهم و اولادهم تغنیهم من اللَّه" آنهایی که کافر شدند و آیات ما را تکذیب کردند و پنداشتند که اموال و اولادشان از خدا بی نیازشان می کند چه اشتباهی کردند زیرا هیچ چیز در هیچوقت آنها را از خدای سبحان بی نیاز نمی کند. این معنا را آیه بعدی روشن می سازد.

تکذیب کنندگان (از کفار) منشا اصلی آتش هستند و دیگران به آتش آنها می سوزند

" وَ أُولئِکَ هُمْ وَقُودُ النَّارِ".

کلمه" وقود" به معنای هر چیزی است که با آن آتش را برافروخته و شعله ور سازند، و این آیه شریفه شبیه آیه:" فَاتَّقُوا النَّارَ الَّتِی وَقُودُهَا النَّاسُ وَ الْحِجارَةُ" (1) و آیه:" إِنَّکُمْ وَ ما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ حَصَبُ جَهَنَّمَ" (2) است، چون در آیه مورد بحث می فرماید انسان آتش افروز دوزخ است، و در دومی می فرماید انسان و سنگ وسیله افروخته شدن دوزخ است، و در سومی می فرماید شما و هر چه به جز خدا می پرستید هیزم دوزخید، و ما در ذیل آیه 24 سوره بقره در سابق این معنا را تا حدودی بیان کردیم.

و اگر در آیه مورد بحث مطلب را در قالب جمله اسمیه آورد، و این جمله اسمیه را با اسم اشاره آغاز کرد، آنهم اشاره ای که مخصوص راه دور است، و نیز اگر بین مبتدا و خبر ضمیر فصل (هم) را قرار داد، و کلمه" وقود" را به کلمه" نار" اضافه کرد، و نفرمود:" اولئک هم وقود" همه اینها برای این بود که انحصار را برساند، و لازمه این حصر این است که تکذیب کنندگان از کفار، اصل در عذاب، و افروخته شدن آتشند، و دیگران به آتش آنان می سوزند.

مؤید این نکته آیه ای است که در سوره انفال بیان می شود، و در آن می فرماید" لِیَمِیزَ اللَّهُ الْخَبِیثَ مِنَ الطَّیِّبِ، وَ یَجْعَلَ الْخَبِیثَ بَعْضَهُ عَلی بَعْضٍ" (3).

" کَدَأْبِ آلِ فِرْعَوْنَ وَ الَّذِینَ مِنْ قَبْلِهِمْ ..."

کلمه" دأب" بطوری که اهل لغت گفته اند به معنای روش دائمی است، و در جای دیگر قرآن این کلمه در مورد حرکت دائمی خورشید و ماه به کار رفته، فرموده:" وَ سَخَّرَ لَکُمُ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ دائِبَیْنِ" (4) و از همین جهت عادت همیشگی را هم دأب می گویند، چون.]

ص: 139


1- سوره بقره آیه 24.
2- سوره انبیا آیه 98.
3- همه اینها برای این است که خبیث از طیب جدا شود، و همه خبیث ها را روی هم گذاشته انباشته گردند، آن گاه همه را در آتش افکند. (سوره انفال آیه 37).
4- سوره ابراهیم آیه 33. [.....]

عادت هم سیره ای است مستمر، و منظور در آیه مورد بحث هم همین معنا است.

جمله:" کداب ..." متعلق است به جمله ای تقدیری، که جمله:" لَنْ تُغْنِیَ عَنْهُمْ" بر آن دلالت می کند، و جمله" کَذَّبُوا بِآیاتِنا" منظور از" دأب" را تفسیر می کند.

این جمله در واقع حال است برای دأب و تقدیر کلام همانطور که قبلا هم اشاره کردیم چنین است:" ان الذین کفروا کذبوا بآیاتنا، و استمروا علیها دائبین، فزعموا ان فی اموالهم و اولادهم غنی لهم من اللَّه، کداب آل فرعون و من قبلهم، و قد کذبوا بآیاتنا" (1).

و در جمله:" فَأَخَذَهُمُ اللَّهُ بِذُنُوبِهِمْ" از ظاهر حرف" باء" سببیت استفاده می شود چون وقتی گفته می شود:" من او را به گناهش مؤاخذه کردم" معنایش این است که به سبب گناهش مؤاخذه کردم.

این ظاهر حرف" باء" است و لیکن مقتضای مقابله ای که بین دو آیه شده است، و حال کفار عهد رسول را با کفار آل فرعون و قبل از ایشان مقایسه کرده، این است که حرف نامبرده به معنای وسیله باشد، چون قبل از آیه مورد بحث کفار را وسیله بر افروختن آتش دوزخ خوانده و فرموده بود اینان وقود آتشند، و جانشان شعله ور می شود و با شعله ور شدن جانها معذب می شوند، هم چنان آل فرعون و کفار قبل از ایشان که آنان نیز به گناهان خود گرفتار شدند، و عذابی که گریبان آنان را گرفت عین همان گناهانی بود که مرتکب شده بودند، و مکری که کردند، خود آن مکر عذاب جانشان شد و ظلم خودشان عایدشان گردید، هم چنان که قرآن کریم فرمود:" وَ لا یَحِیقُ الْمَکْرُ السَّیِّئُ إِلَّا بِأَهْلِهِ" (2).

و نیز فرموده:" وَ ما ظَلَمُونا وَ لکِنْ کانُوا أَنْفُسَهُمْ یَظْلِمُونَ" (3).

معنای" شدید العقاب" بودن خدای سبحان

از اینجا روشن می گردد که شدید العقاب بودن خدا به چه معنا است، چون روشن شد که عقاب خدا چنان نیست که از یک جهت معینی به انسان روی بیاورد و در محل معینی گریبان آدمی را بگیرد، و مانند عقاب غیر خدا به شرایط مخصوصی متوجه آدمی بشود، مثلا از بالای سر و یا از پائین و یا در بعضی اماکن به انسان برسد، و انسان بتواند از آن محل یا از آن).

ص: 140


1- بدرستی که کفار آیات ما را تکذیب کردند، و بر این عمل ادامه دادند، و آن را عادت خود کردند پنداشتند که اموالشان می تواند از عذاب خدایشان برهاند، این عادت آنان نظیر عادت آل فرعون و اقوام قبل از ایشان است، که به آیات ما تکذیب کردند.
2- مکر بد جز گریبان صاحبش را نمی گیرد (سوره فاطر آیه 43).
3- بر ما ستم نکردند بلکه تنها به خودشان کردند (سوره بقره آیه 57).

ناحیه دور گردد، و پا به فرار گذاشته خود را از گزند آن عقاب حفظ کند، بلکه عقاب خدا آدمی را به عمل خود آدمی و به گناهش می گیرد، و چون گناه در باطن آدمی و در ظاهرش هست و از او جدا شدنی نیست، عقاب خدا هم از او جدا شدنی نیست، و در نتیجه خود انسان وقود و آتش افروز دوزخ می شود، و به عبارت دیگر آتش از نهاد خود او مشتعل می گردد و با این فرض دیگر فرار و قرار معنا ندارد، دیگر نه خلاصی تصور دارد، و نه تخفیف، به همین جهت است که خدا خود را شدید العقاب خوانده است.

و در جمله:" کَذَّبُوا بِآیاتِنا فَأَخَذَهُمُ اللَّهُ" دو بار التفات به کار رفته، اول التفاتی از غیبت به حضور، و دوم التفاتی از حضور به غیبت. توضیح اینکه: در آیه قبل خدای تعالی غایب فرض شده بود و می فرمود مال و اولادشان نمی تواند آنان را از خدا بی نیاز کند.

و در جمله مورد بحث خدای تعالی متکلم فرض شده، می فرماید:" به آیات ما تکذیب کردند"، و بار دوم خدای تعالی که در این جمله حاضر و متکلم فرض شده غایب فرض می شود، چون می فرماید:" پس خدا ایشان را بگرفت".

حال باید دید نکته این دو التفات چیست؟.

التفات نکته اول این است که با حاضر شدن خدا هم ذهن شنونده نشاط پیدا می کند، و هم خبر را به درست بودن نزدیک می گرداند، زیرا مثل این می ماند که گوینده ای بگوید:

" فلانی بد دهن و فحاش و بد برخورد است، و من گرفتار معاشرت با او شده ام، زنهار که از همنشینی با او بپرهیزی" که در این عبارت جمله:" و من گرفتار معاشرت با او شده ام" خبر را تصحیح می کند و صدق آن را اثبات می نماید، چون خبر را مستند به دیدن و مشاهده خود می کند که خود نوعی شهادت است.

بنا بر این معنای آیه شریفه این می شود که:" آل فرعون عادتشان عادت همین کفار بود، و مثل اینان آیات را تکذیب می کردند، و این مطلب جای هیچ شکی نیست، برای اینکه ما خود رفتار آل فرعون را مشاهده کردیم و به خاطر همین که دیدیم آیات ما را تکذیب می کنند، هلاکشان کردیم".

و اما التفات دوم که در جمله:" فَأَخَذَهُمُ اللَّهُ" بکار رفته، و دو باره خدای تعالی غایب به حساب آمده، نکته اش این است که خواسته بعد از به دست آوردن مقصود دوباره به اصل کلام برگردد، و علاوه بر این، حکم را به مقام الوهیت که قائم به همه شؤون عالم، و مهیمن بر هر کوچک و بزرگی است ارجاع دهد، و به همین منظور لفظ جلاله (اللَّه) را دو باره تکرار نموده و فرمود:" وَ اللَّهُ شَدِیدُ الْعِقابِ" و نفرمود:" و هو شدید العقاب"، تا دلالت کند

ص: 141

بر اینکه کفر کفار و تکذیبشان در حقیقت منازعه با کسی است که دارای جلال الوهیت بوده و هلاک کردن گنهکاران برایش آسان است، و کافر درگیر با خدای شدید العقاب است.

" قُلْ لِلَّذِینَ کَفَرُوا سَتُغْلَبُونَ وَ تُحْشَرُونَ ...".

کلمه" حشر" به معنای بیرون کردن و کوچ دادن قومی از قرارگاهشان به زور و جبر است، و این کلمه در مورد کوچ دادن یک نفر استعمال نمی شود. در قرآن کریم همه جا در مورد جماعت آمده که از آن جمله فرموده:" وَ حَشَرْناهُمْ فَلَمْ نُغادِرْ مِنْهُمْ أَحَداً" (1).

کلمه" مهاد" به معنای فرش و بستر است، و از ظاهر سیاق بر می آید که مراد از جمله" الذین کفروا" مشرکین هستند هم چنان که ظاهر جمله:" إِنَّ الَّذِینَ کَفَرُوا لَنْ تُغْنِیَ عَنْهُمْ ..." (که در آیه قبلی بود) نیز مشرکین است، نه یهودیان، و این نظریه بهتر می تواند دو آیه را به هم متصل کند، چون آیه مورد بحث می فرماید ما بر آنان غالب آمدیم، و همه را به سوی دوزخ کوچ دادیم، و در آیه قبلی علت این کیفر را بیان می کرد، و می فرمود: این کفار گردن کشی کردند، و به اموال و اولاد خود تعزز و استکبار نمودند.

" قَدْ کانَ لَکُمْ آیَةٌ فِی فِئَتَیْنِ الْتَقَتا"

آیه شریفه" قد کان لکم" ناظر بر واقعه بدر است که در آن با نصرت الهی مؤمنین ظفر یافتند

از ظاهر سیاق چنین بر می آید که خطاب در" لکم- برای شما" متوجه همان کفار است، و این آیه در حقیقت تتمه کلام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) است، که می فرمود به زودی شکست می خورید" سَتُغْلَبُونَ وَ تُحْشَرُونَ ..." ممکن هم هست بگوئیم خطاب نامبرده به مؤمنین است، و می خواهد ایشان را به تفکر و عبرت گیری دعوت کند، تا بفهمند خدا در جنگ بدر، چه منتی بر آنان نهاد، و چگونه با نصرت خود تاییدشان کرد: آنهم آن تایید عجیب، که در دیدگان آنان تصرف نمود.

و بنا بر این، کلام مورد بحث مشتمل بر نوعی التفات است، برای اینکه قبلا خطاب را تنها متوجه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) کرده بود، و در اینجا متوجه آن جناب و مؤمنین کرده، لیکن همانطور که ملاحظه فرمودید توجیه اول مناسب تر است.

و این آیه بدان جهت که داستان رزم بین دو گروه را ذکر می کند، و خاطرنشان می سازد که خدا گروهی را که در راه او قتال می کردند یاری فرمود، گو اینکه نام صاحبان قصه را نبرده، اما آیه شریفه، قابل انطباق بر واقعه بدر است، و سوره مورد بحث هم بعد از واقعه بدر بلکه بعد از واقعه احد نازل شده است.).

ص: 142


1- ایشان را کوچ دادیم و حتی یک نفر را از قلم نینداختیم. (سوره کهف آیه 47).

از این هم که بگذریم ظاهر آیه این است که این داستان برای ذهن مخاطبین معلوم بوده، و مخاطبین، واقعه را به یاد داشته اند، برای اینکه می فرماید:" قَدْ کانَ لَکُمْ"، که تقریبا معنایش" مگر یادتان نیست که چنین و چنان شد" است.

از طرف دیگر، قرآن کریم به جز در داستان جنگ بدر در هیچ واقعه ای مساله تصرف خدا در چشم جنگجویان را ذکر نکرده، و آنچه را در باره قصه بدر آورده، آیه زیر است که می فرماید:" وَ إِذْ یُرِیکُمُوهُمْ إِذِ الْتَقَیْتُمْ فِی أَعْیُنِکُمْ قَلِیلًا، وَ یُقَلِّلُکُمْ فِی أَعْیُنِهِمْ لِیَقْضِیَ اللَّهُ أَمْراً کانَ مَفْعُولًا، وَ إِلَی اللَّهِ تُرْجَعُ الْأُمُورُ". (1)

گو اینکه این تصرف به تقلیل بود، نه تکثیر و زیاد نشاندادن و لیکن بعید نیست که قضیه بدین قرار بوده باشد، که در جنگ بدر مؤمنین را در دیدگان مشرکین اندک نشان داد، تا با جرأت به مؤمنین حمله ور شوند، و از ترس، پشت به جنگ نکنند، و بعد از آنکه جنگ در گرفت، مؤمنین در نظر مشرکین بسیار زیاد جلوه گر شوند تا از ترس پا به فرار گذاشته و شکست بخورند.

و به هر حال آنچه مسلم است در آیه مورد بحث بر روی تکثیر و زیاد جلوه دادن، تکیه شده، حال اگر فرض کنیم که خطاب در آیه متوجه مشرکین است، جز با داستان بدر منطبق نمی شود، علاوه بر این، قرائت آیه شریفه به صورت" ترونهم" با (تاء خطاب) مؤید دیگری برای بیان ما است.

در نتیجه معنای آیه این می شود که" هان ای مشرکین! اگر مردمی صاحب بصیرت باشید، برای بیدار شدن و عبرت گرفتنتان کافی است، که بفهمید همواره غلبه با حق است، و خدا با یاری خود هر که را بخواهد تایید نموده و پیروز می گرداند".

پس پیروزی با خداست، نه با مال و اولاد، و مؤمنین اگر در جنگ بدر پیروز شدند، با مال و اولاد نبود، برای اینکه مردمی اندک و فقیر و ذلیل بودند، و نفراتشان به یک سوم کفار نمی رسید، و نیروی اندکشان قابل قیاس با نیروی چند برابر کفار نبود، چرا که کفار قریب به هزار نفر جنگجو بودند، همه دارای سلاح و مرکب از اسب و شتر اموال و امکاناتی بی اندازه داشتند، ولی مسلمانان سیصد و سیزده نفر بودند، و همه آنان بیش از شش زره و هشت شمشیر و).

ص: 143


1- و نیز بیاد آورید آن زمان را که هنگام برخورد با دشمن ایشان را در چشم شما اندک نشان داد، و شما را هم در چشم دشمن اندک نشان داد، تا امری را که می خواست، انجام دهد، و بازگشت همه امور به خدا است. (سوره انفال آیه 44).

دو اسب نداشتند. با این حال خدای تعالی ایشان را بر مشرکین غلبه داد، و جمعیتی اندک و ضعیف را بر جمعیتی بسیار و نیرومند پیروز کرد، و عامل این پیروزی آن بود که مسلمانان را در چشم مشرکین دو برابر نشان داد، علاوه بر آن، فرشتگان را به کمک ایشان فرستاد، در نتیجه آن اسباب ظاهری که کفار مایه برتری خود می دانستند سودی به حالشان نکرد، نه آن اموال یاریشان داد و نه اولاد و نه بسیاری جمعیت، و نه نیروی مالی و جنگی.

خدای تعالی عین مساله مورد بحث را، یعنی مساله عادت آل فرعون و امتهای قبل از ایشان در تکذیب آیات خدا و هلاک شدنشان را در سوره انفال (آنجا که داستان جنگ بدر را می آورد) دو نوبت ذکر می کند.

و اینکه ملاحظه می شود در موعظت کفار قریش، ایشان را به یاد جنگ بدر می اندازد، اشاره است به اینکه: مراد از غلبه که آیات قبلی از آن سخن می گفت غلبه جنگی، یعنی کشتن و نابود کردن است. پس می توان گفت که آیات قصه بدر، تهدید به قتل نیز هست.

" فِئَةٌ تُقاتِلُ فِی سَبِیلِ اللَّهِ وَ أُخْری کافِرَةٌ ..."

مقتضای مقابله این بود که در مقابل گروهی که در راه خدا قتال می کنند بفرماید:" و اخری تقاتل فی سبیل الشیطان"، و یا" فی سبیل الطاغوت" و یا عبارتی نظیر آن، ولی اینطور نفرمود، بلکه فرمود:" وَ أُخْری کافِرَةٌ" و این بدان جهت است که زمینه کلام مقایسه بین دو سبیل و راه نبود، تا در مقابل سبیل خدا سبیل طاغوت و یا شیطان را قرار دهد، بلکه زمینه بیان این معنا بود که" کسی از خدا بی نیاز نیست و سرانجام پیروزی از آن او است"، پس در حقیقت، مقابله بین ایمان به خدا و جهاد در راه او، و بین کفر به خدای تعالی است.

و از ظاهر سیاق چنین برمی آید که هر دو ضمیر جمع، در کلمه" یرونهم" و کلمه" مثلیهم" به کلمه" فئة" در جمله" فئة تقاتل" بر می گردد، و معنایش این است که گروه کافر مؤمنین را دو برابر می دیدند، عدد مؤمنین را که سیصد و سیزده نفر بود، ششصد و بیست و شش نفر می دیدند.

بیان وجوه و احتمالاتی که در باره مرجع ضمیرها در آیه شریفه گفته شده است

بعضی ها ممکن است احتمال دهند که مرجع ضمیر اول، غیر از مرجع ضمیر دوم بوده، و معنا چنین باشد. (که کفار مؤمنین را دو برابر خودشان دیدند)، ولی این احتمال، احتمالی است که از ظاهر الفاظ آیه به دور است.

و چه بسا احتمال داده شود که هر دو ضمیر به فئة کافرة برگردد، و معنا چنین باشد که" کفار خود را دو برابر آنچه که بودند دیدند، اگر هزار نفر بودند خود را دو هزار نفر دیدند"، و لازمه این احتمال این است که در نسبت، مؤمنین بسیار اندک به نظرشان برسد، یعنی اگر

ص: 144

جمعیت مؤمنین یک سوم جمعیت کفار بوده، به نظر کفار یک ششم ایشان در آیند آنان که این احتمال را داده اند منظورشان این است که آیه مورد بحث با آیه 44 سوره انفال منطبق شود، چون در آنجا فرموده:" إِذْ یُرِیکُمُوهُمْ إِذِ الْتَقَیْتُمْ فِی أَعْیُنِکُمْ قَلِیلًا وَ یُقَلِّلُکُمْ فِی أَعْیُنِهِمْ" یعنی خدا کفار را در آن روز که با آنها برخوردید، آنان را در چشم شما و شما را در چشم ایشان اندک جلوه داد و این آیه با آیه مورد بحث منافات دارد، چون ظاهرش این است که کفار مؤمنین را دو برابر خود می دیدند، ناگزیر باید با تصرف در مرجع ضمائر، آیه را اینطور معنا کنیم که کفار خود را دو برابر خود دیدند.

بعضی از مفسرین از این توجیه جواب داده اند که تصرف در مرجع ضمائر باعث می شود که کلام خدا دستخوش اشتباه و ابهام شود، و ابهام و اشتباه لایق به کلام خدا که بلیغ ترین کلمات است نیست. و اگر می خواست چنین چیزی را بفهماند می توانست بفرماید:" یرون انفسهم مثلیهم- خود را دو بر آنچه بودند دیدند"، و یا عبارتی نظیر این را بیاورد.

و اما اینکه گفته شده است که:" برای رفع منافات بین دو آیه باید دست به چنین توجیهی زد".

جوابش این است که: بین دو آیه منافاتی نیست، چون وقتی منافات محقق می شود که هر دو آیه در یک مقام سخن گفته باشند، و هیچ دلیلی بر این نیست چون ممکن است خدای تعالی در ابتداء، برخورد، هر یک از دو طایفه را در نظر طایفه دیگر اندک جلوه داده باشد، تا دلهایشان محکم شده جرأتشان زیاد شود، و همین که شمشیر در یکدیگر نهادند، و آتش جنگ در بینشان شعله ور شد، کفار مؤمنین را دو برابر آنچه بودند ببینند، و از ترس پا به فرار بگذارند، و شکست بخورند، و این اختلاف، نظیر اختلافی است که بین دو آیه:" لا یُسْئَلُ عَنْ ذَنْبِهِ إِنْسٌ وَ لا جَانٌّ" (1) و آیه:" وَ قِفُوهُمْ إِنَّهُمْ مَسْؤُلُونَ" (2) است، که اولی می فرماید انسانها از گناهانشان پرسش نمی شوند، و دومی می فرماید پرسش می شوند. و این آیات به خاطر اختلاف مقامی که دارند با هم منافات ندارند.

مفسرین در باره مرجع دو ضمیر در" یرون" و" مثلیهم" احتمالات دیگری ذکر کرده اند، ولی همه آنها در اینکه خلاف ظاهر آیه هستند، مشترکند. و به همین جهت از ذکر آن احتمالات صرف نظر کردیم (و خدا دانا است).

ص: 145


1- سوره الرحمن آیه 39.
2- سوره صافات آیه 24.

" وَ اللَّهُ یُؤَیِّدُ بِنَصْرِهِ مَنْ یَشاءُ إِنَّ فِی ذلِکَ لَعِبْرَةً لِأُولِی الْأَبْصارِ".

کلمه" تایید" که مصدر" یؤید" است از ماده" اید" است، که به معنای قوت است، و مراد از کلمه" أبصار" به قولی همان چشم ظاهری است، چون در آیه شریفه سخن از تصرف در چشم ها بود، و به قول بعضی دیگر، مراد از آن، بصیرت های قلبی است، چون عبرت گرفتن کار بصیرت است، نه کار چشم و به هر حال فرق چندانی ندارد، برای اینکه خدای تعالی در کلامش کسانی را که از عبرت ها عبرت نمی گیرند کور نامیده است.

و نیز فرموده وظیفه چشم این است که هم ببیند و هم حق را از باطل تمیز دهد، و معلوم است که در این گونه تعبیرات، ادعایی به کار رفته، و آن این است که: دین حقی که من شما انسانها را به سوی آن می خوانم آن قدر ظاهر و روشن است که گویی محسوس و ملموس است، به طوری که چشم ظاهری هم باید آن را درک کند.

بنا بر این کلمه" بصر" و کلمه" بصیرت" در مورد معارف الهی به نوعی از استعاره، یک معنا را می دهد. و نهایت درجه ظهور و روشنی آن معارف را می رساند، و آیات کریمه قرآن در این باب بسیار زیاد است، و آیه ای که از همه بهتر به گفته ما دلالت دارد آیه شریفه:" فَإِنَّها لا تَعْمَی الْأَبْصارُ وَ لکِنْ تَعْمَی الْقُلُوبُ الَّتِی فِی الصُّدُورِ" (1). است، که به ما می فهماند دیدگان در دلها قرار دارند، نه در سرها، و نیز آیه شریفه" وَ لَهُمْ أَعْیُنٌ لا یُبْصِرُونَ بِها" (2) است که با لحن شگفت انگیزی، می فرماید:" ایشان دیدگانی دارند که با آن نمی بینند" و باز آیه شریفه:" وَ جَعَلَ عَلی بَصَرِهِ غِشاوَةً" (3) و آیاتی دیگر از این قبیل است.

پس مراد از کلمه" أبصار" در آیه مورد بحث، همان دیدگان ظاهری است، اما با این ادعا که چشم عبرت بین، همین چشم ظاهری است، و در نتیجه تعبیر آیه شریفه از باب استعاره (4) به کنایه است، حال چرا اینطور تعبیر کرد؟ بدین جهت بود که بفهماند معنا آن قدرد.

ص: 146


1- چون چشمها کور نمی شود و لیکن دلهایی که در سینه ها است کور می گردد. (سوره حج آیه 46).
2- سوره اعراف آیه 179.
3- سوره جاثیه آیه 23.
4- استعاره بالکنایه آن است که: چیزی را به چیزی دیگر تشبیه کنند. مثلا مرگ را به حیوانی درنده تشبیه کنند (که اصطلاحا به مرگ" مشبه" و به حیوان درنده" مشبه به" گویند) آن گاه" مشبه به" را حذف کرده و یکی از مشخصات آن را که چنگال باشد برای" مشبه" اثبات کرده و می گویند: چنگال مرگ، گلوی او را گرفت، در این جا، نیز، چشم ظاهری به چشم باطنی تشبیه شده، آن گاه" مشبه به" حذف شده و عبرت گرفتن که از لوازم چشم باطنی است. برای چشم ظاهری اثبات شد.

روشن است که می توان آن را دید و لمس کرد، و خصوصیت مورد، که سخن از تصرف در چشمها دارد لطف این کنایه را بیشتر می سازد.

و از ظاهر جمله:" ان فی ذلک ..." بر می آید که تتمه کلامی است که خدای تعالی خطاب به پیامبر گرامیش کرده، نه اینکه تتمه کلام رسول خدا که جمله:" بگو کسانی که کفر ورزیدند چنین و چنان" باشد، به دلیل کاف خطاب در" ذلک" که متوجه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) است، و اینکه در این کلمه خطاب را متوجه شخص رسول خدا (صلی الله علیه و آله) کرد اشاره است به اینکه سایرین فهمشان اندک، و دلهاشان از عبرت گرفتن از این عبرت ها کور است.

" زُیِّنَ لِلنَّاسِ حُبُّ الشَّهَواتِ"

اموال و لذائذ این دنیا وسائل و مقدمه نیل به چیزی است که نزد خدا است و خود مستقلا هدف نیستند

این آیه و آیه بعدیش به منزله بیان و شرح حقیقت حال مطلب قبلی است، که می فرمود:

" إِنَّ الَّذِینَ کَفَرُوا لَنْ تُغْنِیَ عَنْهُمْ أَمْوالُهُمْ وَ لا أَوْلادُهُمْ مِنَ اللَّهِ شَیْئاً ..."، چون از این آیه بر می آید کفار معتقد بوده اند که می توانند با اموال و اولاد، از خدا بی نیاز شوند، و آیه شریفه بیان می کند که علت این پندار فریب خوردن آنان در برابر تمایلات و لذائذ مادی است، علت این است که از امور آخرت منقطع شده، و رو به دنیا آوردند، از امور بسیار مهم بریده به امور مجازی پرداختند، امر بر آنان مشتبه شد و نفهمیدند که لذائذ مادی، همه وسیله و متاع زندگی موقت در دنیا، و زندگی است، که خود مقدمه است، برای رسیدن به آنچه نزد خدا است و آن عبارت است از حسن ماب و عاقبت نیکو.

نه تنها این کفار در علاقمندی به دنیا مبتکر و اولین علاقمند به آن نیستند، بلکه این شیفتگی از ناحیه دیگری ناشی شده است، و این خدا است که دلهای ایشان را تسخیر کرده، و علاقه به این امور مادی را غریزه آن نموده، تا زندگی دنیایی و زمینی آنان تامین شود، چون اگر غریزه حب دنیا در انسان، گذارده نشده بود، زندگی او در این کره خاکی دوام نمی یافت، کسی به دنبال تولید مثل نمی رفت، و نسل بشر قطع می شد، و حال آنکه خدای سبحان مقدر کرده که بشر تا مدتی معین در زمین زندگی کند، چون در روز اول خلقت بشر به پدر بشر یعنی حضرت آدم فرمود:" وَ لَکُمْ فِی الْأَرْضِ مُسْتَقَرٌّ وَ مَتاعٌ إِلی حِینٍ" (1).

و اگر چنین مقدر کرده که علاقمند و دوستدار دنیا باشند برای این بوده که دنیا را وسیله زندگی آخرت خود کنند، و از متاع این زندگی چیزهایی را که به درد آن زندگیشان می خورد

ص: 147


1- سوره بقره آیه 36.

برگیرند. و خلاصه مطلب اینکه تقدیر کرد تا به عنوان وسیله بدان بنگرند، نه به نظر استقلالی، و به عبارت دیگر زندگی دنیا را وسیله زندگی آخرت قرار دهند، نه اینکه آن را هدف پنداشته و ما ورای آن را فراموش کنند، و یا راه را مقصد گرفته، در عین اینکه مشغول رفتن به سوی پروردگار خویشند رفتن را مقصد بپندارند، هم چنان که قرآن کریم فرموده:" إِنَّا جَعَلْنا ما عَلَی الْأَرْضِ زِینَةً لَها لِنَبْلُوَهُمْ أَیُّهُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا، وَ إِنَّا لَجاعِلُونَ ما عَلَیْها صَعِیداً جُرُزاً" (1).

چیزی که هست این بی خبران غفلت زده، این وسائل ظاهری الهی را که مقدمات و وسائلی برای بدست آوردن رضوان اللَّه هستند، اموری مستقل پنداشتند، و محبوب بالذات شمرده، خیال کردند که این امور مادی می تواند ایشان را از خدای سبحان بی نیاز سازد، و به همین جهت دنیایی که خلق شده تا نعمت و وسیله تقرب و پاداش اخروی آنان باشد، بر ایشان نقمت و عذاب شد، هم چنان که قرآن کریم فرمود:" إِنَّما مَثَلُ الْحَیاةِ الدُّنْیا کَماءٍ أَنْزَلْناهُ مِنَ السَّماءِ، فَاخْتَلَطَ بِهِ نَباتُ الْأَرْضِ، مِمَّا یَأْکُلُ النَّاسُ وَ الْأَنْعامُ، حَتَّی إِذا أَخَذَتِ الْأَرْضُ زُخْرُفَها، وَ ازَّیَّنَتْ، وَ ظَنَّ أَهْلُها أَنَّهُمْ قادِرُونَ عَلَیْها، أَتاها أَمْرُنا لَیْلًا أَوْ نَهاراً، فَجَعَلْناها حَصِیداً، کَأَنْ لَمْ تَغْنَ بِالْأَمْسِ- تا آنجا که فرمود: وَ یَوْمَ نَحْشُرُهُمْ جَمِیعاً، ثُمَّ نَقُولُ لِلَّذِینَ أَشْرَکُوا مَکانَکُمْ، أَنْتُمْ وَ شُرَکاؤُکُمْ، فَزَیَّلْنا بَیْنَهُمْ- تا آنجا که فرمود: وَ رُدُّوا إِلَی اللَّهِ مَوْلاهُمُ الْحَقِّ، وَ ضَلَّ عَنْهُمْ ما کانُوا یَفْتَرُونَ" (2).

که این آیات به مساله حیات دنیا اشاره نموده و می فرماید امر حیات و زینت زندگی به.]

ص: 148


1- این مائیم که بین دلهای شما و آنچه در زمین است رابطه محبت برقرار کرده ایم، تا شما را بیازماییم، و معلوم کنیم که عملکرد کدامیک از شما بهتر است، و همین ما بزودی همه این محبوبهای دنیایی را در نظرتان چون خاکی خشک بی ارزش خواهیم کرد (سوره کهف آیه 8).
2- مثل زندگی دنیا مثل آبی است که ما آن را از آسمان نازل کردیم، و جزء گیاهان زمین شد، گیاهانی که مردم و حیوانات آن را می خورند، و نتیجه نزول آن آب، سرسبزی و خرمی زمین شد، و اهل زمین پنداشتند که این خودشانند که زمین را می آرایند، در این هنگام است که عذاب ما یا در شب و یا در روز می رسد، و گیاهان را درو می کند، گویا دیروز اصلا نبوده،- تا آنجا که می فرماید- و روزی که ما همه آنان را محشور می کنیم، و سپس به مشرکین، می گوئیم تکان نخورید، شما و شرکائتان بر جای باشید، آن گاه بین آنان و شرکاءشان جدایی افکنیم، (تا آنجا که فرمود) به سوی خدا مولای حقیقیشان برگردانیده می شوند، و شرکائی را که برای خدا تراشیده بودند و به خدا نسبت می دادند نمی یابند (سوره یونس آیه 30). [.....]

دست خدای تعالی است، و به جز او هیچ ولی ای ندارد، و لیکن آدمی زاد به خاطر فریب زندگی ظاهری از باطن آن که همان آخرت است غافل مانده و می پندارد که امر زندگی به دست خود او است، و او می تواند امر زندگی را تدبیر و تنظیم نماید، به همین خاطر برای خود شرکائی از قبیل اصنام، و بتهایی نظیر مال و اولاد و امثال آن اتخاذ می کند، و خدای تعالی او را بر اشتباه و خطایش واقف می سازد.

روزی که این زینت ظاهری دنیا از بین می رود، و روابطی که بین او و اصنام بود قطع می گردد، در آن روز آدمی آنچه را شریک خدا می پنداشت گم می کند و آنچه را در زندگی خود مؤثر خیال می کرد بی اثر می یابد، و معنا و حقیقت علم و عملش را برایش روشن می سازد، این است معنای اینکه فرمود" به سوی خدا، (مولای حقیقیشان) برمی گردند".

چه کسی دنیا و متاع دنیوی را در نظر انسان زینت می دهد؟

حال باید دید که چرا خود خدای تعالی، دنیا و آنچه در آن است را در نظر انسان زینت می دهد؟ و آیا او است که انسانها را با این گول زنک، گول می زند؟ حاشا بر ساحت مقدس او که انسان را به خلاف واقع بیفکند، و به او چنین وانمود کند که عوامل دنیایی مستقل در تاثیرند، و زینت دنیا هدف غایی بشر است.

آری ساحت رب علیم و حکیم والاتر از آن است که امور خلق خود را بگونه ای اداره کند که منتهی به غایتی صالح و شایسته نگردد، چگونه چنین چیزی امکان دارد؟ با اینکه خودش فرمود:" إِنَّ اللَّهَ بالِغُ أَمْرِهِ" (1) و نیز فرموده:" وَ اللَّهُ غالِبٌ عَلی أَمْرِهِ" (2) بلکه اگر بنا باشد این گول و فریب را مستند به کسی بدانیم، باید بگوئیم که مستند به شیطان است، هم چنان که خود خدای تعالی فرمود" وَ زَیَّنَ لَهُمُ الشَّیْطانُ ما کانُوا یَعْمَلُونَ" (3).

و نیز فرمود:" وَ إِذْ زَیَّنَ لَهُمُ الشَّیْطانُ أَعْمالَهُمْ" (4) که هر دو آیه این فریبکاریها را به شیطان نسبت می دهد.

بله این مقدار را می توان مستند به خدا کرد که خدا اجازه چنین فتنه گریهایی را به شیطان داده، تا (هم خود او به کمال شقاوت خود برسد) و هم مساله آزمایش بندگان تکمیل گردد، و زمینه تربیت بشر فراهم شود، هم چنان که فرمود:

ص: 149


1- خدا همه تدابیر خود رای به نتیجه می رساند (سوره طلاق آیه 3).
2- و خدا بر فرمان های خود مسلط است (سوره یوسف آیه 21).
3- سوره انعام آیه 43.
4- سوره انفال آیه 48.

" أَ حَسِبَ النَّاسُ أَنْ یُتْرَکُوا أَنْ یَقُولُوا آمَنَّا وَ هُمْ لا یُفْتَنُونَ؟ وَ لَقَدْ فَتَنَّا الَّذِینَ مِنْ قَبْلِهِمْ، فَلَیَعْلَمَنَّ اللَّهُ الَّذِینَ صَدَقُوا، وَ لَیَعْلَمَنَّ الْکاذِبِینَ، أَمْ حَسِبَ الَّذِینَ یَعْمَلُونَ السَّیِّئاتِ أَنْ یَسْبِقُونا، ساءَ ما یَحْکُمُونَ" (1).

آیه شریفه:" کَذلِکَ زَیَّنَّا لِکُلِّ أُمَّةٍ عَمَلَهُمْ" (2) را هم می توان بر همین اذن حمل نمود، هر چند ممکن هم هست به معنایی که ما در سابق در ذیل آیه:" إِنَّا جَعَلْنا ما عَلَی الْأَرْضِ زِینَةً لَها لِنَبْلُوَهُمْ أَیُّهُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا"»(3)

بیان کردیم حمل نمود.

و بهر حال تزیین و جلوه گری دنیا در نظر مردم دو جور تصور می شود، یکی برای اینکه بنده خدا باین وسیله یعنی به وسیله دنیا به آخرت برسد، و خشنودی خدای را در مواقف مختلف زندگی و با اعمالی گوناگون و به کار بردن مال و جاه و اولاد و جان به دست آورد. و این خود سلوکی است الهی و پسندیده، که خدای تعالی این گونه مشاطه گریها را به خودش نسبت داده، و در آیه هفتم سوره کهف بیان شریفش گذشت.

و نیز در آیه:" قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِینَةَ اللَّهِ الَّتِی أَخْرَجَ لِعِبادِهِ وَ الطَّیِّباتِ مِنَ الرِّزْقِ" (4) می فرماید:" بگو چه کسی زینت دنیایی را که خدا برای بندگانش درست کرده و نیز رزق پاکیزه را حرام نموده است؟".

قسم دیگر جلوه گری دنیا در نظر خلق زینت گری دنیا است به این منظور که دلها شیفته دنیا شده، و متوجه آن و غافل از ما ورای آن شود، و از ذکر خدا بی خبر گردد، این قسم جلوه گری تصرفی است شیطانی و مذموم که خدای سبحان آن را به شیطان نسبت داده، و بندگان خود را از آن بر حذر داشته، و هم چنان که گذشت فرموده:" وَ زَیَّنَ لَهُمُ الشَّیْطانُ ما کانُوا یَعْمَلُونَ" (5).

و نیز از قول شیطان حکایت فرموده که عرضه داشت:

ص: 150


1- آیا مردم می پندارند به صرف اینکه بگویند ایمان آوردیم دست از آنان بر می داریم، و آزمایش نمی شوند، با اینکه ما امتهایی رای که قبل از ایشان بودند آزمودیم، آری باید خدا معلوم کند چه کسانی راست می گویند، و چه کسانی دروغگویند، و یا بدکاران می پندارند ما رای شکست می دهند؟! چه زشت پنداری کردند (سوره عنکبوت آیه 4).
2- سوره انعام آیه 108.
3- سوره کهف آیه 7.
4- سوره اعراف آیه 32.
5- سوره انعام آیه 43.

" رَبِّ بِما أَغْوَیْتَنِی لَأُزَیِّنَنَّ لَهُمْ فِی الْأَرْضِ، وَ لَأُغْوِیَنَّهُمْ أَجْمَعِینَ" (1).

و نیز فرموده:" زُیِّنَ لَهُمْ سُوءُ أَعْمالِهِمْ" (2) و آیاتی دیگر نظیر اینها.

این قسم جلوه گری هم گاهی و از جهتی به خدا نسبت داده می شود، البته در طول نسبتی که به شیطان دارد. و این بدان جهت است که شیطان و هر سببی از اسباب خیر و یا شر آنچه عمل می کند و هر دخل و تصرفی که در ملک خدا دارد به اذن خود او است، تا اراده خدا و مشیت او نافذ شود، و با نفوذ امر او، امر صنع و ایجاد منتظم گردد، و در نتیجه رستگاران با اراده و اختیار خود رستگار شوند، و مجرمین هم با سوء اختیار خود از رستگاران، ممتاز و جدا گردند.

با بیانی که گذشت روشن شد که مراد از فاعل جلوه گری که در آیه:" زُیِّنَ لِلنَّاسِ حُبُّ الشَّهَواتِ ..." نامش برده نشده، خدای سبحان نیست. برای اینکه هر چند علاقه به شهوات نسبتی به خدا دارد اما با این تفاوت که علاقه صحیح و صالح به طور استقلال، و علاقه مذموم و غافل کننده بطور اذن به او مربوط می شود الا اینکه در آیه شریفه به خاطر اشتمالش بر علاقه هایی که یقینا منسوب به خدا نیست و بیانش می آید، ناگزیر رعایت ادب قرآن اقتضا می کند که این جلوه گری را به غیر خدا (چون شیطان و یا نفس) نسبت دهیم.

درستی سخن بعضی از مفسرین که فاعل جلوه گری را شیطان دانسته اند از اینجا روشن می شود، برای اینکه حب شهوات امر مذمومی و ناپسندی است و خدا آن را در نظرها زینت نمی دهد، و همچنین حب کثرت مال که آن نیز امری است مذموم آنچه مستند به خدا است همان حسن المآب و جنات است، که در آخر این آیه و آیه بعدیش به خدا نسبت داده شده است.

فساد نظریه بعضی از مفسرین که گفته اند حقایق و طبایع مستند به خدا است، پس حب مال و لذائذ دنیوی مستند به خدای تعالی است

با این بیان فساد نظریه بعضی از مفسرین روشن می شود که گفته اند: از آنجا که زمینه سخن در این آیه شریفه بیان طبیعت بشر است به هیچ وجه نمی توان حب ناشی از این طبیعت و هر چیز دیگری را که از آن ناشی می شود به شیطان نسبت داد، تنها اموری از قبیل" وسوسه" که عملی زشت را در نظر زیبا جلوه می دهد می توان به شیطان نسبت داد.

سپس همین مفسر گفته:" به همین جهت قرآن کریم تنها تزیین اعمال را به شیطان نسبت می دهد، و می فرماید:" وَ إِذْ زَیَّنَ لَهُمُ الشَّیْطانُ أَعْمالَهُمْ" (3).).

ص: 151


1- پروردگارا به خاطر اینکه مرا اغوا کردی من هم همه بندگان تو را در زمین از راه زینت دادن زندگی گمراه خواهم کرد (سوره حجر آیه 39).
2- اعمال زشتشان در نظرشان جلوه داده شده (سوره توبه آیه 37).
3- و چون شیطان اعمالشان را برایشان زینت می دهد (سوره انفال آیه 48).

و نیز می فرماید:" وَ زَیَّنَ لَهُمُ الشَّیْطانُ ما کانُوا یَعْمَلُونَ" (1) و اما حقایق و طبایع اشیا، مستند به او نمی شود بلکه تنها مستند به خالق حکیمی است که شریکی ندارد، هم چنان که خدای عز و جل فرموده:" إِنَّا جَعَلْنا ما عَلَی الْأَرْضِ زِینَةً لَها لِنَبْلُوَهُمْ أَیُّهُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا" (2).

و نیز فرموده:" کَذلِکَ زَیَّنَّا لِکُلِّ أُمَّةٍ عَمَلَهُمْ" (3) که در همه این موارد سخن از امتها است، که در حقیقت سخن از طبایع جامعه ها است این بود گفتار آن مفسر.

وجه فساد گفتارش این است که هر چند استناد داشتن حقایق و طبایع اشیا به خالق حکیم و بی شریک سخن درستی است، و لیکن اینکه گفته است در آیه شریفه سخن از طبیعت بشری و انگیزه های آنست، اشتباه کرده، برای اینکه توجه فرمودید که گفتیم این سوره در مقام بیان این نکته است که خدای سبحان، قیوم بر تمامی شؤون خلایق، و بر تدبیر آنها، و ایمان و کفر، و اطاعت و عصیان آنها است خلایق را خلق نموده و بسوی سعادتشان هدایت فرمود، و کسانی که در دین او نفاق ورزیدند، و یا به آیات او کافر شدند، و یا با ایجاد اختلاف در کتاب آسمانی بغی و فساد کردند، و خلاصه تمام کسانی که شیطان را اطاعت و هوای نفس را پیروی نمودند، نتوانستند خدا را بستوه آورده، و بر او غالب شوند و قیومیت او را تباه کنند، بلکه هم چنان تمام عالم در تحت قیمومت و قدرت تدبیر اویند و او است که امر خلق را به واسطه قانون علیت، تدبیر می کند، تا راه برای اجرای سنت امتحان باز شود پس همانطور که او خالق طبایع موجودات و قوای آنها است، خالق تمایلات و افعال آنها نیز هست، او است که همه موجودات و مخصوصا انسان را به سوی جوار قرب و کرامت خود براه انداخته، و این راه را برایش گشوده، و همو است که به ابلیس اذن داده و از وسوسه کردن مردم جلوگیریش نکرده، و انسانها را هم از پیروی وسوسه های او مانع نشده، هم انسان را و هم دشمن او را آزاد گذاشته، تا امر امتحان تمام شود، و معلوم گردد که چه کسانی ایمان دارند، و از همین طبقه گواهانی بگیرد، (تا فردا دیگران نگویند نمی توانستیم ایمان آوریم).

این نکته را هم باید بگوییم که اگر در سوره مورد بحث این مساله را عنوان کرد برای این بود که دلهای مؤمنین خرسند شود چون در روزهایی که این سوره نازل می شد، مسلمانان).

ص: 152


1- و شیطان آنچه که آنان می کردند در نظرشان زینت داد (سوره انعام آیه 43).
2- این مائیم که آنچه روی زمین است زینت زمین کردیم، تا بیازماییم که شما کدام بهتر عمل می کنید. (سوره کهف آیه 8). [.....]
3- این چنین برای هر امتی عملش را زینت دادیم (سوره انعام آیه 108).

سخت در عسرت به سر می برند، از داخل گرفتار نفاق منافقین و جهل جاهلان بودند (جاهلان بیمار دلی که همواره طبل وارونه می زدند، و امر را بر آنان تباه می ساختند، و در اطاعت خدا و رسولش کوتاهی می کردند) و از خارج از یک سو گرفتار دشواری دعوت دینی بودند، و از دیگر سو کفار عرب هر روز از یک طرف علیه این دعوت توطئه می کردند، و از یک سو اهل کتاب و مخصوصا یهودیان دست از دشمنی بر نمی داشتند، و از سوی دیگر کفار روم و عجم با قدرت و لشگر خود چنگ و دندان نشان می دادند، و همه این کفار و حتی مسلمانانی که راه کفار را می رفتند، امر بر ایشان مشتبه شده بود، چون به دنیا و زخارف آن رکون و اعتماد کردند، و مقدمه را به جای غایت و هدف گرفتند با اینکه هدف در بعد از دنیا و در ما ورای طبیعت است.

پس این سوره همانطور که ملاحظه می فرمائید از طبیعت امتها، بحث می کند لیکن نه در چارچوب طبایع، بلکه به نحوی وسیع، که شامل همه جهات خلقت و تکوین خلق، و همه توابع و لواحق خلقت آنان در مسیر حیاتشان بشود، مثلا شامل خصلتها و اعمالی که باعث سعادت و یا مایه شقاوت آنان است نیز بگردد.

با این بیان وسیع و کلی روشن شد که تمام انسانها در تحت قیمومت او قرار دارند و او در قدرتش مقهور نمی شود، و در امر خود از هیچ عاملی شکست نمی خورد، نه در دنیا و نه در آخرت. اما در دنیا برای اینکه هر عاملی که عملی را می کند به اذن او است، و برای امتحان است، و اما در آخرت که آخرت هم دار جزا است، اگر عمل خیر باشد جزا خیر و اگر شر باشد جزا هم شر است. و همچنین آیات مورد بحث که از جمله:" إِنَّ الَّذِینَ کَفَرُوا لَنْ تُغْنِیَ عَنْهُمْ أَمْوالُهُمْ وَ لا أَوْلادُهُمْ" آغاز می شود تا نه آیه بعد، در مقام بیان این نکته است که کفار هر چند آیات خدا را تکذیب کردند، و نعمتی را که خدا به آنان انعام کرده بود تا به وسیله آن به رضوان و جنت خدا برسند کفران نمودند، و بر همان نعمتها اعتماد نموده و خود را از پروردگار خود بی نیاز دانستند و نیز مقام پروردگارشان را فراموش نمودند، و لیکن نمی توانند با این عمل خود، خدای را عاجز سازند و بر او غلبه کنند، بزودی خدا ایشان را به همان اعمالشان دچار کرده و بندگان مؤمن خود را علیه آنان تقویت و تایید نموده به دست مؤمنین نابودشان می کند، و نیز به زودی در جهنم محشورشان می سازد، که بدترین بستر است.

این کفار در رکون و اعتماد به چیزی که جز متاعی برای حیات دنیا نیست سخت اشتباه کردند. زیرا از سرانجام نیکی که نزد خدا است غفلت ورزیدند.

پس آیات مورد بحث هم مانند همه سوره از طبیعت سخن می گوید لیکن طبیعت

ص: 153

کفار، آنهم به نحوی وسیع که شامل اعمال صالح و ناصالح نیز بشود.

از این هم که بگذریم خصوص آیه ای که مفسر نامبرده برای اثبات نظریه خود به آن استشهاد کرده، خواسته است بگوید: (آیه:" کَذلِکَ زَیَّنَّا لِکُلِّ أُمَّةٍ عَمَلَهُمْ" دلالت دارد بر اینکه حقایق مستند به خدا است. و تنها زینت اعمال است که مستند به شیطان می شود) نه تنها دلالتی بر گفته او ندارد، بلکه از قرائنی که همراه آیه است بر می آید که خلاف آن را افاده می کند، (برای اینکه می فرماید عمل امتها را (چه بد باشد و چه خوب) در نظرشان زینت دادیم).

اینک به همه آیه توجه فرمائید:" وَ لا تَسُبُّوا الَّذِینَ یَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ، فَیَسُبُّوا اللَّهَ عَدْواً بِغَیْرِ عِلْمٍ، کَذلِکَ زَیَّنَّا لِکُلِّ أُمَّةٍ عَمَلَهُمْ، ثُمَّ إِلی رَبِّهِمْ مَرْجِعُهُمْ فَیُنَبِّئُهُمْ بِما کانُوا یَعْمَلُونَ" (1). که به وضوح دلالت دارد بر اینکه منظور از اعمال، اعمال زشت امتها است.

فساد گفته مفسری دیگر در باره" زینت دادن دنیا در نظر مردم"

و نیز از بیان ما فساد گفتار آن مفسر دیگر روشن می شود که گفته است زینت دادن دو جور است، یکی پسندیده و دیگری ناپسند، اعمال هم دو جورند، یکی نیک و دیگری زشت، و از مساله تزیین تنها تزیین اعمال نیک، کار خدا است، و بقیه کار شیطان است.

برای اینکه هر چند این حرف به وجهی درست است، و لیکن به طور کلی صحیح نیست، وجه صحیحش در خصوص نسبت مستقیم است، که از آن به کلمه" بالفعل" و امثال آن تعبیر می کنیم، و می گوئیم خدای تعالی به طور مستقیم و بالفعل تنها عمل جمیل و پسندیده می کند، و به آن امر می نماید، و هرگز امر به زشتی و فحشا نمی کند، و اما به طور غیر مستقیم و بواسطه که از آن به کلمه" اذن" و امثال آن تعبیر می کنیم، تمامی کارها (چه خوب و چه بد) مستند به او است، چون اگر نباشد ربوبیت و خالقیت و مالکیت او نسبت به کل جهان تمام نمی شود و نیز نمی شود علی الاطلاق او را بی شریک دانست، (برای اینکه بنا بر این فرض، تنها در کارهای نیک، بی شریک است، نه به طور مطلق)، در حالی که قرآن کریم پر است از آیاتی که همه چیز را به خدا نسبت داده، از آن جمله می فرماید:" یُضِلُّ مَنْ یَشاءُ" (2) (یعنی به دست خود او و به کیفر نافرمانی هایش).).

ص: 154


1- خدایانی را که کفار به جای اللَّه می پرستند ناسزا مگویید، و گرنه آنان نیز اللَّه را از در دشمنی با شما (نه از روی علم) دشنام خواهند گفت، ما این چنین عمل هر امتی را در نظرش زینت داده ایم، آن گاه بازگشتشان به سوی پروردگارشان است، و او ایشان را بدانچه می کردند خبر خواهد داد (سوره انعام آیه 108).
2- خدا هر که را بخواهد گمراه می کند (سوره رعد آیه 27).

و نیز می فرماید:" أَزاغَ اللَّهُ قُلُوبَهُمْ" (1) (یعنی وقتی عمل را واژگونه کردند، خداوند هم دلهایشان را واژگونه می کند).

و نیز می فرماید:" اللَّهُ یَسْتَهْزِئُ بِهِمْ، وَ یَمُدُّهُمْ فِی طُغْیانِهِمْ" (2).

و نیز می فرماید:" أَمَرْنا مُتْرَفِیها فَفَسَقُوا"

(3). و آیاتی دیگر از این قبیل.

منشا اشتباه این مفسران، غفلت از وجود ارتباط بین تمام اجزای این عالم می باشد.

و این مفسرین اشتباهشان تنها از این جا ناشی شده که در مساله روابط اشیا و آثار و افعال آنها آن طور که باید بحث نکرده اند، در نتیجه خیال کرده اند هر یک از امور که در این عالم پدید می آید امری مستقل الوجود از دیگران است، و ذاتش هیچ ارتباطی به موجودات پیرامونش، و یا به مجموع موجودات عالم ندارد، نه به آن دسته که قبل از او بودند، و نه به آنها که بعد از او خواهند آمد.

نتیجه این اشتباه این شده که هر حادثه را که در حقیقت نتیجه اسباب و علل، و مقتضای اثری است که خدای تعالی به آنها داده، تنها به علت و فاعل ما فوق او نسبت دهند، و بگویند فلان عمل کار فلان علت، و آن دیگر کار آن علت است، و هیچ ارتباطی بین این اعمال نیست، و هیچ رابطه ای بین اثر این علت با سایر علل نیست و سایر علل هیچ نقش و سهمی در پدید آمدن و بقای آن ندارند. و خلاصه هر حادثه ای پدید آمده، سبب خودش می باشد، اگر ستارگانی در گردشند، و دریاهایی در موجند، و کشتی هایی بر آبها در حرکتند، و اگر زمینی هست که موجوداتی را بر دوش خود گرفته، و اگر گیاهانی می رویند، و حیواناتی می جنبند، و انسانهایی زندگی می کنند، و تلاش می کنند نه رابطه ای روحی و معنوی بین آنها هست، و نه وحدتی جسمی از ماده و قوه در بین آنها وجود دارد.

و معلوم است چنین پنداری مستلزم یک پندار دیگر است، و آن این است، که نظیر همین بی ارتباطی و جدایی را بین عناوین اعمال و صور افعال یعنی صورت خوب و بد خیال کنند، و چنین پندارند که خوب و بد و شقاوت و سعادت، و هدایت، و ضلالت، و اطاعت و معصیت، و احسان و اضرار، و عدل و ظلم، و امثال این عناوین هیچ ارتباطی بهم ندارند، و تحقق و وجودشان به هم پیوسته نیست.

و غفلت کرده اند از اینکه این عالم، با همه اعیان موجودات و انواع مخلوقات که در آن است، تمامی اجزایش به هم مرتبط است، جزئی از همین عالم است که مبدل به جزئی دیگر).

ص: 155


1- خدا دلهایشان را واژگونه کرد (سوره صف آیه 5).
2- خدا هم ایشان را استهزا نموده، طغیانشان را با دوام می کند (سوره بقره آیه 15).
3- ما هم به عیاشان آن قریه امر کردیم که در آن قریه فسق و فجور کنند (سوره اسراء آیه 16).

می شود، روزی انسان است و روزی دیگر گیاه، و روزی دیگر خاک بی جان است، روزی در حال جمع است، و روزی در حال تفریق، روزی زنده است و روزی دیگر مرده، آن روز که زنده است زندگی او عینا مرگ موجوداتی دیگر است، روزی نو است و روزی کهنه اما آن روز که نو است تازگی او عینا فساد اجزایی کهنه و قدیم است.

همچنین حوادثی که پدید می آید مانند حلقه های زنجیر به هم پیوسته است، هر فرضی که در باره یک حادثه بکنی در اوضاع حوادث مقارن آن اثر می گذارد، و حتی در قدیم ترین حوادث مفروض جهان مؤثر است، عینا مانند یک سلسله زنجیری که اگر یک حلقه آن را به طرف خود بکشی تمام حلقه ها را به طرف خود کشیده ای، در حالی که هزاران حلقه است، و تو یکی را کشیده ای، پس کمترین تغییر و دگرگونی که در یک ذره از ذرات این عالم فرض کنی، باعث می شود سراسر عالم وضعی دیگر به خود بگیرد، هر چند که ما آن را نبینیم و احساس نکنیم.

پس صرف نداشتن علم دلیل بر نبودن نیست، این قاعده ای است که از قدیم الایام زیر بنای بحث های علمی بوده، و امروز هم علوم طبیعی و ریاضی آن را به طور کامل روشن ساخته است.

قرآن کریم قرنها قبل از اینکه ما نخست کتب فلسفه و طبیعی و ریاضی دیگران را بخوانیم، و سپس خودمان مستقلا در آنها بحث کنیم آن را با بهترین بیان خاطرنشان ساخته، می فرماید نظام جاری در سراسر عالم بهم پیوسته و متصل است، بین نظام جاری در آسمانها و نظام جاری در زمین ارتباط هست، و هر یک به سود دیگری جریان دارد، و همه در تحقق دادن به غرض خلقت دست در دست هم دارند، و قدر الهی در همه آنها نافذ است، و همه را به سوی معاد سوق می دهد، که" أَنَّ إِلی رَبِّکَ الْمُنْتَهی" (1).

در این عالم نه فقط اعیان خارجی، بلکه اوصاف و افعال نیز با هم مرتبط و وابسته هستند

این ارتباط تنها در اعیان موجودات و حوادث جاری در آنها برقرار نیست، بلکه اوصاف افعال و عناوین اعمال هم با یکدیگر مرتبطند مانند ارتباطی که امور متناقض با هم دارند.

آری اگر فرض شود یکی از دو نقیض، وجود نداشته باشد امر طرف دیگر درست نمی شود، هم چنان که این معنا را در مساله صنع و ایجاد به چشم احساس می کنیم، می بینیم که پدید آمدن و تکون یک موجود، مستلزم فساد موجود دیگر است، تا سابقی نباشد، لاحقی نمی آید.

ص: 156


1- سوره نجم آیه 42.

در اعمال هم تا یکی از دو طرف مقابل نباشد طرف دیگر تحقق نمی یابد، وقتی این طرف آثار مطلوب خود را در اجتماع طبیعی انسان بروز می دهد، که طرف دیگری مقابل خود داشته باشد، و همچنین در اجتماع الهی انسان که همان دین حق باشد، تا باطلی نباشد حق جلوه ای ندارد، اگر اطاعت خدا مثلا خوبست و حسن دارد، برای این است که معصیت بد است، و اگر کار نیک باعث ثواب است، برای این است که کار بد باعث عقوبت است، و اگر ثواب و پاداش برای ثوابکار لذت بخش است، برای این است که عقاب برایش دردآور است، و اگر به طور کلی لذت، محبوب است، برای این است که درد مبغوض و مایه بدبختی است، و سعادت عبارت است از حالت و وضعی که وجود موجود برای رسیدن به آن وضع، خلق شده، و شقاوت عبارت است از حالت و وضعی که موجود به آن حالت پشت کرده و رو به حالت قبلی می گذارد، و اگر این حرکت (از شقاوت به سعادت) در وجود موجود نبود وجود موجود باطل می شد.

پس اطاعت، و سپس حسنه، و در مرحله سوم ثواب، و در مرحله چهارم لذت، و در مرحله آخر سعادت، درست در مقابل معصیت و بدی، و سپس عقوبت، و در مرحله چهارم درد و آن گاه شقاوت قرار دارد، و هر یک از این نامبرده ها، وقتی ظهور و جلوه پیدا می کند که طرف مقابلش دچار خفا شده باشد و وقتی زنده می شود که طرف مقابلش مرده باشد، هم چنان که می بینیم هر کس مردم را به دسته اول دعوت می کند، از دسته دوم بر حذر می دارد، و زنهار می دهد، و اصلا غیر از این ممکن نیست، هم چنان که اگر کسی مردم را به لذائذ مادی فرا بخواند، دعوتش را با بدگویی از خلاف آن انجام می دهد، و غیر از این ممکن نیست.

کون و فساد در غیر اعمال و در اعمال سعادت آور، بلا واسطه مستند به خدا است ولی در اعمال شقاوت بار با واسطه مستند به او است

پس از آنچه گفتیم روشن شد که حکمت اقتضا می کند این عالم همانطور که مشتمل بر صلاح است مشتمل بر فساد هم باشد، یا همانطور که مشتمل بر اطاعت است مشتمل بر معصیت هم باشد، هم چنان که می بینیم خدای تعالی همین را در نظام صنع و خلقش تقدیر کرده است.

چیزی که هست کون و فساد در غیر اعمال مستقیما مستند به خدای سبحان است، چون کار خلقت و تدبیر تنها بدست او است، و شریکی ندارد، و همچنین اعمال سعادت آور، و آنچه مثل آن است بدون واسطه مستند به او است، چون تنها مساله هدایت او مایه سعادت است، بر خلاف اعمال شقاوت آور، و آنچه از آن قبیل است، نظیر وسوسه شیطان، و مسلط کردن هوای نفس بر انسان، و حکومت دادن ستمکاران بر مردم، و امثال اینها که با واسطه مستند به خدا است، و آن واسطه عبارت است از ترک هدایت، و گمراه کردن و خوار نمودن، و بیچاره کردن،

ص: 157

و امثال آن، و این واسطه ها همان است که از آن به اذن تعبیر می کنیم، و می گوئیم خدای تعالی به شیطان اذن داد تا با وسوسه ها و تسویلات خود دلهای مؤمنین را منحرف کند، و انسان پیرو هوای نفس را از پیرویش منع نکرد، و بین ظالم و ظلمش حایل نشد، برای اینکه اساس سعادت و شقاوت بر پایه اختیار است.

پس هر کس به سعادت رسید، با اختیار خود رسید، و هر کس شقی شد با اختیار خود شد، و اگر این نبود حجت (نه علیه بندگان، و نه علیه خدا، تمام نمی شد)، و سنت امتحان و برملا سازی واقعیت های بندگان، جاری نمی گردید.

تنها چیزی که دانشمندان را از آزادی در بحث پیرامون این مباحث باز داشته، وحشتی بوده که از نتایج وخیم آن (البته به زعم خود آنان) بوده، مثلا جبری مسلکان از آنان، پنداشتند که اگر بگویند موجودات با یکدیگر ارتباط و اسباب عالم در یکدیگر تاثیر دارند، خود به خود اعتراف کرده اند به اینکه پس خدا هیچکاره است، و قدرت مطلقه او را بر تصرف در مصنوعاتش سلب کرده اند.

و مفوضه از آنان، پنداشتند که اگر این مطلب را بپذیرند، و مخصوصا در مرحله اعمال ارتباط آنها را با یکدیگر به اراده و قدرت خدا نسبت دهند خود به خود به مساله جبر گردن نهاده و مصنوع خدا یعنی انسان را هیچکاره دانسته اند، با اینکه مسلکشان تفویض است، و با بطلان اختیار مساله ثواب و عقاب و تکلیف و تشریع دین باطل می شود.

با اینکه هر دو طایفه می توانستند دست از این وحشت برداشته، با کلام خدا که می فرماید:" وَ اللَّهُ غالِبٌ عَلی أَمْرِهِ" (1).

و نیز می فرماید:" أَلا لَهُ الْخَلْقُ وَ الْأَمْرُ" (2) و" إِنَّ لِلَّهِ ما فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ" (3) انس بگیرند، (و جبری مسلک از افراط خود، و تفویضی از تفریط خود برگشته، بفهمند که قبول وجود ارتباط بین اشیا و اعمال، هیچ محذوری به بار نمی آورد، نه خدا را هیچکاره می کند، و نه انسانها را) علاوه بر اینکه این آیات و آیات مشابه آن در این باب برهانی ارائه می دهد، و ما در بحثی که پیرامون آیه شریفه:" إِنَّ اللَّهَ لا یَسْتَحْیِی أَنْ یَضْرِبَ مَثَلًا" (4) شد پاره ای مطالب مربوط به اینجا را گذراندیم.

ص: 158


1- سوره یوسف آیه 21.
2- سوره اعراف آیه 54.
3- سوره یونس آیه 55.
4- سوره بقره آیه 26.

حال به گفتاری که در تفسیر آیه مورد بحث داشتیم برگشته و نکاتی را متذکر می شویم:

سه نکته راجع به آیه کریمه" زُیِّنَ لِلنَّاسِ حُبُّ الشَّهَواتِ ..."

نکته اول:از ظاهر جمله:" زُیِّنَ لِلنَّاسِ حُبُّ الشَّهَواتِ" بر می آید که فاعل زینت گری، غیر از خدای تعالی است یعنی یا شیطان است، و یا نفس، دلیل گفته ما دو نکته است، اول اینکه مقام آیه مقام مذمت کفار به این رفتار انحرافی است، که به لذائذ مادی از مال و اولاد اعتماد نموده، و به خاطر اینکه شیطان این انحراف را در نظرشان جلوه داد خود را از خدا بی نیاز دانستند، و در مثل چنین مقامی زینتی تناسب دارد که باعث غفلت از خدا باشد، و چنین زینت گری لایق به ساحت مقدس خدا نیست.

نکته دوم:اینکه اگر این زینت گری کار خدای تعالی باشد قهرا مراد از آن همان میل غریزی است که انسان به این لذائذ مادی دارد، و اگر مراد این بود، جا داشت تعبیر فرماید:

" زین للانسان حب الشهوات" و یا بفرماید:" زین لبنی آدم" و امثال این تعبیرات، هم چنان که در مواردی که سخن از غرائز رفته اینگونه تعبیر آورده، مثلا فرموده:" لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فِی أَحْسَنِ تَقْوِیمٍ، ثُمَّ رَدَدْناهُ أَسْفَلَ سافِلِینَ" (1).

و نیز فرموده:" وَ لَقَدْ کَرَّمْنا بَنِی آدَمَ، وَ حَمَلْناهُمْ فِی الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ ..." (2).

و اما لفظ" ناس" مناسب چنین مقامی نیست، زیرا عرب این کلمه را بیشتر در مواردی استعمال می کند که می خواهد امتیازها را لغو کند، و یا کسی را تحقیر نموده و پستی فکر او را برساند، به موارد استعمال زیر توجه فرمائید:

" فَأَبی أَکْثَرُ النَّاسِ إِلَّا کُفُوراً" (3)،" یا أَیُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْناکُمْ مِنْ ذَکَرٍ وَ أُنْثی" (4)، و آیاتی دیگر نظیر اینها.

نکته سوم: اینکه اموری که خدای تعالی به عنوان نمونه و مصداق برای این شهوات بر شمرده، با مساله تزیین فطری نمی سازد، زیرا اگر منظور این بود جا داشت به جای کلمه" نساء- زنان" تعبیری آورد که معنای مطلق زوجیت را برساند و نیز به جای لفظ" بنین" کلمه" اولاد" را آورده باشد و به جای لفظ" قناطیر مقنطرة" لفظ" اموال" را بیاد بیاورد، برای اینکه علاقه فطری و طبیعی به همسر همانطور که در مردان نسبت به زنان هست، در زنان نیز نسبت به).

ص: 159


1- سوره تین آیه 5.
2- سوره اسراء آیه 70.
3- بیشتر مردم به جز کفران نعمت عکس العملی ندارند (سوره اسراء آیه 89). [.....]
4- هان ای مردم ما شما را از نر و ماده ای خلق کرده ایم (سوره حجرات آیه 13).

مردان همین علاقه وجود دارد، و همچنین علاقه غریزی که در انسان نسبت به فرزندان هست، نسبت به مطلق اولاد و مطلق اموال است، نه خصوص پسران، و خصوص" قناطیر".

و به همین جهت آن مفسری که فاعل تزیین را خدا دانسته ناچار شده است بگوید:

مراد از حب نساء علاقه به مطلق همسر است، تا شامل علاقه زن به شوهرش نیز بشود، و مراد از بنین، مطلق فرزند است، تا شامل دختران نیز بشود، و مراد از قناطیر، مطلق مال است، و گفته:

اگر خدای تعالی از خصوص نساء و بنین و قناطیر نام برده، برای این است که اینها افراد قوی و شناخته شده تر مصداقند، و آن گاه در توجیه این گفته اش خود را سخت به زحمت انداخته است.

نکته چهارم: اینکه نسبت داشتن تزیین به خدای سبحان با آخر آیه که می فرماید:

" ذلِکَ مَتاعُ الْحَیاةِ الدُّنْیا وَ اللَّهُ عِنْدَهُ حُسْنُ الْمَآبِ، قُلْ أَ أُنَبِّئُکُمْ بِخَیْرٍ مِنْ ذلِکُمْ ..."

نمی سازد، برای اینکه ظاهر این کلام این است که می خواهد مردم را از شهوات دنیایی منصرف کند، و نفوس بشر را متوجه ثواب ها و بهشت و همسران و رضوانی کند که نزد خدا برایشان آماده است، و منصرف کردن مردم از زندگی دنیا صحیح نیست، چون دنیا مقدمه آخرت است، و منصرف کردن مردم از مقدمه و در عین حال دعوت آنان به ذی المقدمه، تناقض روشنی است، و بلکه ابطال هر دو امر یعنی هم دنیا و هم آخرت است، و مثل کسی می ماند که می خواهد سیر بشود و از خوردن خودداری می کند.

حال اگر بگویی آیه شریفه:" زُیِّنَ لِلنَّاسِ حُبُّ الشَّهَواتِ ..." معنایی را افاده می کند که خلاصه آن را این آیه شریفه می رساند:" قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِینَةَ اللَّهِ الَّتِی أَخْرَجَ لِعِبادِهِ وَ الطَّیِّباتِ مِنَ الرِّزْقِ قُلْ هِیَ لِلَّذِینَ آمَنُوا فِی الْحَیاةِ الدُّنْیا خالِصَةً یَوْمَ الْقِیامَةِ" (1).

و لازمه انطباق معنای آن آیه و این آیه این است که بگوئیم: در آن آیه نیز فاعل تزیین، خداست هم چنان که در این آیه فاعل تزیین، خدا است.

در پاسخ می گوئیم: که خیر، آن آیه با این آیه منطبق نیست، و نظام آن آیه فرق دارد، زیرا آیه مورد بحث، در مقام مذمت شهواتی است که محبوب مردم است، و مردم را از یاد خدا منصرف نموده و مشغول می سازد، و نمی گذارد آدمی به یاد لذائذی که نزد خدا دارد بیفتد، و می خواهد مردم را در اعراض از آن شهوات تحریک و تشویق کند، و متوجه لذائذی که نزد).

ص: 160


1- بگو چه کسی زینتی را که خدا برای بندگانش در آورده و روزی پاک را حرام کرده؟ بگو اینها برای کسانی است که در زندگی دنیا ایمان آوردند و خالص آن در قیامت مخصوص ایشان است (سوره اعراف آیه 32).

خدای سبحان است بسازد، به خلاف آیه دوم که مقامش مقام بیان این نکته است که لذائذی که در این دنیا بین مؤمنین و کفار مشترک است، در سرای دیگر، مخصوص مؤمنین خواهد بود، و به همین جهت است که می بینیم لفظ" ناس" در آیه مورد بحث، در این آیه مبدل به لفظ" عباد" شد، و نیز" زینت" در آن آیه، در این آیه" رزق طیب" نامیده شد.

باز اگر بگویی تزیین در آیه مورد بحث معلق بر" حب الشهوات" شده، نه بر" خود شهوات"، و معلوم است که تزیین حب در نظر انسان و مجذوب شدن دل آدمی در برابر این حب، امری طبیعی و خاصیتی ذاتی است، در نتیجه برگشت معنای تزیین حب برای انسان به این می شود که خدا حب را در دل آدمیان مؤثر قرار داده، و یا ساده تر بگوییم، آیه می خواهد بفرماید: که خدا این حب را در دل انسانها خلق کرده، و معلوم است که خلقت تنها کار خدا است و لا غیر، پس فاعل تزیین در آیه شریفه خدای تعالی است.

در پاسخ می گوئیم لازمه آن قرائنی که ما ذکر کردیم این است که مراد از تزیین حب، این باشد که خداوند این حب را طوری قرار داده که انسانها را به سوی خود جذب کند، و آنان را از غیر خودش باز دارد، چون زینت دادن امری مطلوب و جالب است، که با غیر خودش ضمیمه می شود و انسان را به سوی آن غیر، جلب می کند، (مثلا خانه ای ساده که جلب نظر مشتری را نمی کند زینت می کنند، تا به تبع آن زینت، خانه هم جلب توجه کند" مترجم") و یا زنی که قیافه جالبی ندارد خود را زینت می کند، تا به تبع آن زینت، خودش هم زیبا شود، و مرد را به سوی خود بکشاند، پس در حقیقت مقصود اصلی همان امور زینت آور است، و زن از این مقصد استفاده می کند.

خلاصه اینکه، برگشت معنای تزیین حب برای مردم به این است که حب را در نظر آنان طوری قرار دهد که باعث شیدایی و دلربایی آنان شود، و در اشتغال به آن حریص سازد.

این است معنای تزیین حب، نه اصل تاثیر آن، هم چنان که ظاهر از معنای" فَخَلَفَ مِنْ بَعْدِهِمْ خَلْفٌ أَضاعُوا الصَّلاةَ وَ اتَّبَعُوا الشَّهَواتِ فَسَوْفَ یَلْقَوْنَ غَیًّا" (1) نیز همین است، چون می فرماید: بعد از آنان خلقی آمدند که نماز را ضایع گذاردند، و شهوات را پیروی کردند، و به زودی (کیفر) گمراهی را خواهند یافت.

و مؤید این معنا گفتاری است که در باره شمردن نمونه های زینت از نظر خواننده خواهد گذشت که چرا از نمونه های زینت، نساء و بنین و قناطیر را شمرد؟ علاوه بر اینکه چه

ص: 161


1- سوره مریم آیه 59.

بسا بتوان گفت معنای لفظ شهوات خالی از شیفتگی و دلدادگی و حرص نیست، هر چند که کلمه نامبرده به معنای مشتهیات است.

" مِنَ النِّساءِ وَ الْبَنِینَ وَ الْقَناطِیرِ الْمُقَنْطَرَةِ مِنَ الذَّهَبِ وَ الْفِضَّةِ ..." کلمه" نساء" جمعی است که مفردی از لفظ خود ندارد، و کلمه" بنین" جمع کلمه" ابن" است که به معنای نر، از فرزندان آدمی است، که در فارسی به کلمه" پسر" ترجمه می شود، حال چه پسر بدون واسطه، و چه با واسطه، که فارسیان از آنان به کلمه" نوه"،" نتیجه"،" نبیره" تعبیر می کنند.

و کلمه" قناطیر" جمع قنطار است، و این کلمه کلمه ای است جامد، یعنی چیزی از آن مشتق نمی شود، و به معنای مقدار طلایی است که در یک پوست گاو بگنجد، و یا به معنای پوستی پر از طلا است.

کلمه" مقنطره" اسم مفعولی است مشتق از همین کلمه جامد، و این رسم عرب است که در الفاظ جامد معنایی اعتبار می کنند که با در نظر گرفتن آن معنا لفظ جامد، معنایی مصدری کسب می کند، آن گاه از همان معنای مصدری کلمه ای دیگر مشتق می سازند، نظیر کلمه" باقل، و" تامر"، و" عطار"، که از کلمات" بقل" (سبزیجات) و" تمر" (خرما) و" عطر" اشتقاق یافته است و به معنای فروشنده بقل، و تمر، و عطر است، و فائده این اشتقاق آن است که شخص و یا چیزی را به وصفی که از جامد گرفته می شود توصیف کنند، و معنای کلمه را برای او اثبات نمایند و اشاره کنند به اینکه شخص و یا چیز نامبرده واجد معنای آن کلمه هست، و چنان نیست که هیچ رابطه ای با آن نداشته باشد، هم چنان که می گویند:

" دنانیر مدنرة" و" دواوین مدونه"، و یا گفته می شود:" حجاب محجوب" و" ستر مستور".

کلمه" خیل" به معنای اسبان است، و کلمه" مسومه" که از ماده" سین"، و" واو"،" میم" گرفته شده، به معنای چریدن حیوان است، گفته می شود:" سامت الإبل" یعنی شتر براه افتاده تا برود و در صحرا بچرد، و این گونه حیوانات را که علف از خانه نمی خواهند" سائمه" می گویند، ممکن هم هست بگوئیم از باب" سمت الإبل فی المرعی" باشد، یعنی شتر را در چراگاه داغ زد، و نشانه کرد.

در نتیجه" خیل مسومة" یا به معنای اسبانی است که آزادانه در مرتع می چرند، و یا اسبان داغدار و نشاندار است. و کلمه" انعام" جمع کلمه" نعم" به فتحه نون و عین است، که به معنای شتر و گاو و گوسفند است، به خلاف کلمه" بهائم" که هم نامبرده ها را شامل می شود، و هم غیر آنها را، البته غیر وحشی ها و مرغان و حشرات و کلمه" حرث" به معنای

ص: 162

زرع است، لیکن افاده معنای کسب هم می کند، و حرث عبارت است از تربیت نبات، و یا نبات تربیت شده، برای بهره گیری از منافع آنها در زندگی.

اصناف مردم از لحاظ دلبستگی به اقسام شهوات

آیه شریفه بنایش بر شمردن حب شهوات و افاده این معنا که حب شهوات طبق امور مورد علاقه انسان، تکثیر پیدا می کند نیست، و نمی خواهد بفرماید: انسان به حسب طبع، متمایل به همسر، و دوستدار اولاد، و اموال است، تا مفسرین اشکال کنند که چرا از انسان به کلمه" ناس"، و از اولاد به کلمه" بنین" و از مال به عبارت قناطیر مقنطره تعبیر کرد؟ آن گاه در توجیه این تعبیرها خود را به زحمت اندازند هم چنان که انداخته اند. بلکه بنایش بر این است که بفرماید: مردم در شیفتگی به مشتهیات دنیا یک جور نیستند، بلکه چند گروهند، بعضی از شهوت پرستان هیچ هم و هدفی ندارند مگر عشق ورزیدن به زنان، و دل دادن به آنان، و تقرب و انس و همنشینی با آنان، و همین دلدادگی وجوهی از فساد و نافرمانی خدای سبحان را به دنبال دارد، نظیر آوازه خوانی، و موزیک نوازی، و میگساری، و امور دیگری مثل اینها، معمولا این حرکات زشت مختص به مردان است، و در زنان چنین وضعی پیش نمی آید، مگر بسیار نادر.

بعضی دیگر دوستدار فرزند پسرند، چون تکاثر را دوست می دارند، و می خواهند با داشتن پسران زیاد نیرومندتر از دیگران باشند، و غالبا اینگونه افراد در میان بادیه نشینان زیاد یافت می شوند، و نیز اینگونه علاقه ها نوعا مختص به پسران است، نه دختران.

بعضی دیگر از مردم دلباخته مالند، و بیشتر همتشان این است که کیسه ها را از پول پر کنند، و انبارها را از کالا انباشته نمایند.

ظهور و پیدایش این قسم جنون هم بیشتر در جمع نقدینه یعنی طلا و نقره است، و یا چیزی که بعدها به صورت نقدینه در آید، مانند اثاث و کالاهای تجارتی و غیره، و نیز اینگونه علاقه ها غالبا در بین اهل شهر زیاد است، نه در صحرانشینان.

و در نظر بعضی دیگر، خیل مسومه و اسبان تیزتک محبوب تر از سایر امور مادی است، نظیر سوارکاران که با اسب عشق می ورزند، بعضی هم علاقه شدیدی به گاو و گوسفند، و بعضی به کشت و زرع دارند، البته ممکن است که بعضی از افراد به دو تا و یا بیشتر از آنچه که شمرده شد علاقمند باشند.

این بود اقسام شهواتی که مردم در علاقه به آنها به چند صنف هستند، هر یک، یکی از آنها را هدف اصلی زندگی و بقیه اهداف زندگی را فرع آن قرار می دهند، و در مردم کمتر یافت می شود (و یا اصلا یافت نمی شود) کسی که علاقه اش به همه اشیا و چیزهای نامبرده مساوی

ص: 163

باشد و همه را به طور مساوی دوست بدارد، و همه برایش هدف اصلی باشند.

و اما لذائذی از قبیل جاه و مقام و صدارت، همه امور و همی هستند که به قصد ثانوی مورد علاقه قرار می گیرند، و التذاذ به آنها، التذاذ شهوانی شمرده نمی شود، بلکه التذاذی است و همی و خیالی، از این گذشته اگر آیه شریفه نامی از اینگونه لذائذ نبرده برای این است که در مقام شمردن تمامی شهوات نبوده است.

از اینجا این نظریه تایید می شود همانطور که قبلا هم اشاره بدان شد که مراد از حب شهوات، علاقه معمولی نیست، پس دلدادگی و مرحله شدید حب است، (که خود نوعی جنون است و به همین جهت به شیطان نسبت داده شده)، و اگر مراد، اصل علاقمندی که امری است فطری، می بود به شیطان نسبتش نمی داد، چون علاقه معمولی و فطری را خداوند در دل همه نهاده است.

" ذلِکَ مَتاعُ الْحَیاةِ الدُّنْیا ..."

یعنی این شهواتی که شمردیم اموری است که در زندگی دنیا (یعنی نزدیکترین زندگی برای انسان نسبت به جهان آخرت) وسیله اقامه حیات است، و زندگی دنیا (نزدیکتر) و همچنین متاع و وسیله اقامه آن امری است فانی، و از بین رفتنی، نه خود دنیا می ماند، و نه متاع آن، نه آن عاقبتی باقی و صالح دارد و نه این، آن زندگی که بقا دارد و شایسته است که آن را زندگی بنامیم، زندگی آخرت است که نزد خدا است، (وَ اللَّهُ عِنْدَهُ حُسْنُ الْمَآبِ).

" قُلْ أَ أُنَبِّئُکُمْ بِخَیْرٍ مِنْ ذلِکُمْ لِلَّذِینَ اتَّقَوْا عِنْدَ رَبِّهِمْ جَنَّاتٌ ..."

لذائذ و نعمت های دنیا و آخرت هم هست با این تفاوت که نعمت های آخرت خالی از قبح و فساد است

این آیه شریفه در مقام بیان جمله:" وَ اللَّهُ عِنْدَهُ حُسْنُ الْمَآبِ" است و به جای شهواتی که در آیه قبل شمرد، در اینجا یک چیز را مقابل آنها قرار داده، و آن کلمه" خیر" است، و این بدان جهت است که نعمت های آخرتی همه خوبی ها را دارد، هم باقی است و هم اینکه زیبایی و لذتش حقیقی است، هم بطلان در آن راه ندارد، اموری است هم جنس شهوات دنیا (اگر در دنیا همسرانند در آخرت هم حوران بهشتی هستند، و اگر در دنیا اموال و اولاد و خوردنی ها هست آنجا هم غلمان و باغها و اقسام میوه ها هست" مترجم").

خلاصه خواص آنچه در دنیا هست در آخرت هم هست، با این تفاوت که نعمت های آخرت خالی از قبح و فساد است، و آدمی را از آنچه برایش بهتر و واجب تر است، باز نمی دارد.

در این آیه با اینکه نام بهشت را برد (و بهشت مشتمل بر همه لذائذ هست) و در عین حال نام ازواج مطهره را اختصاص به ذکر داد، برای این که مساله هم خوابی و جماع در نظر انسان لذیذترین لذائذ حسی است، و باز به همین جهت است که در آیه قبلی نام زنان را جلوتر از بنین و قناطیر مقنطرة ذکر کرد.

ص: 164

توضیحی در باره" رِضْوانٌ مِنَ اللَّهِ"

و اما کلمه" رضوان" به کسره را و هم به ضمه آن به معنای رضا و خشنودی است، و آن حالتی است که در نفس آدمی هنگام برخورد با چیزی که ملایم طبع او است پیدا می شود، و نفس از پذیرفتن آن امتناع نمی ورزد، و در صدد دفع آن بر نمی آید، در مقابل این حالت، حالت سخط و خشم است که در هنگام برخورد با ناملایمات، در نفس پیدا می شود و نفس در صدد دفع آن بر می آید.

در قرآن کریم مساله رضای خدای سبحان مکرر آمده، و باید دانست که رضایت خدا همانطور که بالنسبه به فعل بندگانش در باب اطاعت تصور دارد، همچنین در غیر باب اطاعت از قبیل اوصاف و احوال و غیره تصور دارد، (همان طور که می گوئیم نماز باعث رضای خدا است، همچنین می گوئیم تواضع و رقت قلب باعث خشنودی او است" مترجم").

چیزی که هست بیشتر مواردی که در قرآن کلمه رضای خدا آمده، (اگر نگوئیم همه مواردش) از قبیل رضایت به اطاعت است، و به همین جهت است که در آیات زیر رضای خدا را با رضای بنده، مقابل هم قرار داده. رضایت خدا از بنده اش به خاطر اطاعت او است، و رضایت بنده از خدا به خاطر پاداشی است که به او می دهد، و یا به خاطر حکمی است که به نفع او صادر می کند.

" رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ" (1).

" یا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِی إِلی رَبِّکِ راضِیَةً مَرْضِیَّةً" (2).

" وَ السَّابِقُونَ الْأَوَّلُونَ مِنَ الْمُهاجِرِینَ وَ الْأَنْصارِ، وَ الَّذِینَ اتَّبَعُوهُمْ بِإِحْسانٍ، رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ، وَ أَعَدَّ لَهُمْ جَنَّاتٍ ..." (3).

اینکه در این مقام یعنی مقام شمردن آنچه برای انسان خیر است، و مطابق با امور مورد علاقه زندگی دنیایی او است مساله رضایت خدا را شمرده، دلالت دارد بر اینکه خود رضوان نیز از خواسته های انسانی، و یا مستلزم امری است که آن امر این چنین است، و به همین جهت بوده که در این آیه آن را در مقابل جنات و ازواج ذکر کرده است.

ص: 165


1- خدا از ایشان راضی شده و ایشان از خدا سوره بینه آیه 8.
2- هان ای نفس آرامش یافته برگرد به سوی پروردگارت در حالی که تو از او و او از تو راضی است سوره فجر آیه 28.
3- سوره توبه آیه 100.

در آیه:" فَضْلًا مِنْ رَبِّهِمْ وَ رِضْواناً" (1) آن را در مقابل فضل، و نیز در آیه:" وَ مَغْفِرَةٌ مِنَ اللَّهِ وَ رِضْوانٌ" (2) در مقابل مغفرت، و در آیه:" بِرَحْمَةٍ مِنْهُ وَ رِضْوانٍ" (3) در مقابل رحمت ذکر فرمود.

و چه بسا با تدبر و دقت در معنای آنچه که ما گفتیم، و دقت در آیه:" رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُمْ ..." و آیه:" راضِیَةً مَرْضِیَّةً ..." (4) بتوان نکته ای را که آیه مورد بحث مبهم گذاشته، کشف نمود، برای اینکه در آیات نامبرده رضایت را به خود آنان زده، فرموده (خدا از ایشان راضی است) و رضایت از شخص، غیر رضایت از فعل شخص است.

در نتیجه برگشت معنا به این می شود که خدای تعالی ایشان را در آنچه می خواهند از خود نمی راند، نتیجه این هم همان معنایی می شود که آیه:" لَهُمْ ما یَشاؤُنَ فِیها- ایشان در بهشت هر چه بخواهند در اختیار دارند"»(5)

آن را افاده می کند، پس در رضوان خدا از انسان، مشیت مطلقه انسان وجود دارد.

از اینجا روشن می شود اینکه رضوان در این آیه را در مقابل شهواتی قرار داده، که در آیه قبل نام برده بود، برای این است که بفهماند انسان دنیاپرست اگر دنیا و مخصوصا مال دنیا را جمع می کند، برای این است که به خیال خود مشیت مطلقه را به دست آورد، ساده تر بگویم برای این جمع می کند که هر کاری خواست بتواند بکند، و قدرتش تا دورترین آرزوهایش توسعه یابد، ولی امر بر او مشتبه شده، و نفهمیده که چنین قدرتی و چنین مشیت مطلقه ای جز با رضایت خدا تامین نمی شود، خدایی که زمام هر چیز به دست او است.

" وَ اللَّهُ بَصِیرٌ بِالْعِبادِ" بعد از آنکه از این آیه و آیه قبلیش به دست آمد که خدا در دو سرا یعنی هم در دنیا و هم در آخرت وعده نعمت هایی را داده که مایه تنعم و لذت او است، و نیز از آنجایی که این نعمت ها چه خوردنی هایش و چه نوشیدنی ها و همسران و ملک و سایر لذائذش هم دنیوی دارد و هم اخروی، با این تفاوت که آنچه دنیایی است مشترک بین کافر و مؤمن است، و اما اخرویش مختص به مؤمنین است.

ص: 166


1- سوره مائده آیه 2.
2- سوره حدید آیه 20.
3- سوره توبه آیه 21.
4- سوره فجر آیه 28.
5- سوره ق آیه 35.

جای این سؤال در ذهن باز می شود که: چه فرقی است بین دنیا و آخرت که لذائذ دنیوی مشترک، و لذائذ اخروی مختص باشد؟ و یا بگو چه مصلحتی ایجاب کرده که نعمت های اخروی مختص به مؤمن باشد؟ و چون جای چنین سؤالی بوده، در آخر آیه مورد بحث فرمود:

(و خدا به وضع بندگانش بصیر است)، و معنایش این است که این فرقی که خدای تعالی بین مؤمن و کافر گذاشته بر اساس عبث و بیهوده کاری نبوده، چون خدا بزرگتر از آن است که کاری گزاف و بیهوده کند، بلکه در خود این دو طایفه از مردم چیزی هست که این تفاوت را باعث شده، و خدا بصیر و بینا به بندگان خویش است و دلیل این تفاوت را می داند، و آن عبارت است از وجود تقوا در مؤمن، و نبود آن در کافر.

در آیه بعدی این تقوا را به بیانی معرفی کرده که با آیه مورد بحث متصل و مربوط باشد، و آن این است که فرموده:" الَّذِینَ یَقُولُونَ رَبَّنا ..." تا آخر دو آیه، که خلاصه این معرفی چنین است که مؤمنین فقر و حاجت خود را نزد پروردگارشان اظهار می دارند، و خود را از او بی نیاز نمی دانند، و نه تنها به زبان اظهار می دارند، بلکه صدق گفتار خود را با عمل صالح خود اثبات می کنند، به خلاف کفار که خود را از پروردگار خود بی نیاز می پندارند و پیروی شهوات دنیا زندگی آخرت و عاقبت امرشان را از یادشان برده است.

یکی از لطیف ترین نکاتی که از دو آیه مورد بحث، یعنی آیه:" ذلِکَ مَتاعُ الْحَیاةِ الدُّنْیا، وَ اللَّهُ عِنْدَهُ حُسْنُ الْمَآبِ"، و آیه:" قُلْ أَ أُنَبِّئُکُمْ بِخَیْرٍ مِنْ ذلِکُمْ ..."، و آیاتی که شبیه به اینها است، نظیر آیه:" قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِینَةَ اللَّهِ الَّتِی أَخْرَجَ لِعِبادِهِ وَ الطَّیِّباتِ مِنَ الرِّزْقِ؟ قُلْ هِیَ لِلَّذِینَ آمَنُوا فِی الْحَیاةِ الدُّنْیا، خالِصَةً یَوْمَ الْقِیامَةِ کَذلِکَ نُفَصِّلُ الْآیاتِ لِقَوْمٍ یَعْلَمُونَ" (1) استفاده می شود، پاسخ از اشکالی است که بسیاری از دانشمندان بر ظاهر آیات راجع به توصیف نعمت های بهشت وارد دانسته اند.

تقریر یک اشکال: لذائذ دنیوی برای بقای انسان و حفظ نسل او است، در آخرت که دار بقاء است، چه حاجتی به اینگونه لذائذ هست

و آن اشکال این است که: (تمامی لذائذ دنیوی برای بقا و حفظ نسل است، و آخرت که دار بقا است، چه حاجت به این گونه لذائذ دارد)؟ توضیح اینکه اگر در احوال وجود موجودات محسوس در این عالم دقت کنیم، هیچ شکی برای ما نمی ماند، در اینکه افعالی که از این موجودات سر می زند، همه ناشی و فرع بر قوا و ادواتی است که هر موجودی مجهز به آن است، و بحث از اهداف و غایات هستی هم این معنا را تایید می کند، و به ثبوت می رساند که

ص: 167


1- سوره اعراف آیه 32.

هیچ چیز در عالم به طور اتفاق و یا گزاف و یا عبث خلق نشده است.

یکی از موجودات این عالم، انسان است که می بینیم از سر تا پایش دستگاه هایی دقیق و جهازی حیرت انگیز از دقت است، با یک جهازش مساله تغذیه او تامین می شود، که همه می دانیم غذا خوردن آدمی بیهوده نیست، بلکه برای پر کردن خلای است که در اثر تحلیل بدن پدید می آید، ناگزیر غذا می خورد، تا باقی بماند.

یکی دیگر از آن جهازات، جهاز تناسل است، در مردان به شکلی و در زنان به شکلی دیگر، و هر یک قوایی فعاله دارند، قوایی که هر یک مترتب بر دیگری است، و این دو جنس مخالف با کشش و کوشش به یکدیگر می رسند. تا نوع بشر باقی بماند، در نباتات و حیوانات هم مساله نظیر وضعی است که انسانها دارند.

از سوی دیگر می بینیم عالم خلقت برای اینکه موجودات را به راهی که می خواهد بیندازد و آنها را مسخر خود کند، و مخصوصا در تسخیر جانداران یعنی حیوان و انسان، لذائذی در افعال آنها و قوای فعاله آنها قرار داده، تا به خاطر رسیدن به آن لذائذ او را به سوی عمل روانه کند، و او خودش نمی داند چرا این قدر برای خوردن و عمل زناشویی می دود، خیال می کند هدف لذت بردن او است، در حالی که با این لذت و این گول زنک، او را کوک کرده اند، تا خلقت به هدف خود که بقای شخص و نوع انسان است برسد.

و مسلما اگر خلقت انسان و غذا و شهوت جنسی این رابطه یعنی لذت گیری را در آدمی ننهاده بود هیچ انسانی به دنبال آن نمی رفت، نه برای تحصیل غذا این همه تلاش می کرد، و نه برای عمل جنسی آن همه مشقات را می پذیرفت، و هر چه مثلا به او می گفتند اگر غذا نخوری باقی نمی مانی، و اگر جماع نکنی جنس بشر باقی نمی ماند، زیر بار نمی رفت، و در نتیجه غرض خلقت باطل می شد، و لیکن خدای تعالی لذت غذا، و لذت جماع را در او به ودیعت نهاد، تا آرامش خود را در به دست آوردن آن دو بداند، و تا غذا و شهوت جنسی را به دست نیاورد آرام نگیرد، و برای به دست آوردنش هر مشقت و مصیبت و بلائی را به جان بخرد، و نه تنها به جان بخرد، بلکه در جمع آوری مال و سایر شهوات به دیگران فخر هم بفروشد و خلاصه او به مشتی گول زنک دلخوش باشد، و نظام خلقت به هدف خود برسد.

پس معلوم شد که منظور خدای تعالی از این تدبیر غیر از این نبوده، که فرد و نسل بشر باقی بماند، فرد، با غذا خوردنش، و نسل، با جماع کردنش. این غرض خلقت، و اما برای خود انسان باقی نمی ماند مگر خیال.

خوب، وقتی معلوم شد که این لذائذ دنیوی مقصود اصلی در خلقت نیست، بلکه برای

ص: 168

غرضی محدود و زماندار است، اشکال بالا متوجه می شود که در قیامت وجود این لذائذ چه معنا دارد، با اینکه بقای آن زندگی نه بستگی به خوردن دارد، و نه به جماع. باز تکرار می کنیم که لذت خوردن و نوشیدن و همه لذائذ مربوط به تغذی برای حفظ بدن از آفت تحلیل رفتن و از فساد ترکیب آن یعنی مردن است، و لذت جماع و همه لذائذ مربوط به آن که اموری بسیار است برای تولید مثل و حفظ نوع از فنا و اضمحلال می باشد.

پس اگر برای انسان وجودی فرض کنیم که عدم و فنا در دنبالش نیست، و حیاتی فرض کنیم که از هر شر و مکروهی مامون است، دیگر چه فایده ای می توان در وجود قوای بدنی یک انسان آخرتی تصور کرد؟ و چه ثمره ای در داشتن جهاز هاضمه، و تنفس، و تناسل، و مثانه، طحال، و کبد و امثال آن می تواند باشد؟ با اینکه گفتیم همه این جهازها برای بقا تا زمانی محدود است، نه برای بقای جاودانی و ابدی.

جواب به اشکال فوق

و اما جواب از این اشکال این است که (خدای سبحان آنچه از لذائذ دنیا و نعمت های مربوط به آن لذائذ را خلق کرده که انسانها را مجذوب خود کند، و در نتیجه به سوی زندگی در دنیا و متعلقات آن کشیده شوند، هم چنان که در کلام مجیدش فرمود:" إِنَّا جَعَلْنا ما عَلَی الْأَرْضِ زِینَةً لَها" (1).

و نیز فرموده:" الْمالُ وَ الْبَنُونَ زِینَةُ الْحَیاةِ الدُّنْیا" (2).

و نیز فرموده:" تَبْتَغُونَ عَرَضَ الْحَیاةِ الدُّنْیا" (3).

و نیز در آیه ای که می بینید و جامع ترین آیه نسبت به فرض ما است فرموده:" وَ لا تَمُدَّنَّ عَیْنَیْکَ إِلی ما مَتَّعْنا بِهِ أَزْواجاً مِنْهُمْ زَهْرَةَ الْحَیاةِ الدُّنْیا، لِنَفْتِنَهُمْ فِیهِ، وَ رِزْقُ رَبِّکَ خَیْرٌ وَ أَبْقی" (4).

و نیز فرموده:" وَ ما أُوتِیتُمْ مِنْ شَیْ ءٍ فَمَتاعُ الْحَیاةِ الدُّنْیا، وَ زِینَتُها، وَ ما عِنْدَ اللَّهِ خَیْرٌ وَ أَبْقی، أَ فَلا تَعْقِلُونَ" (5) و آیاتی دیگر از این قبیل که همه این نکته را بیان

ص: 169


1- یعنی ما آنچه روی زمین است را زینت زمین کردیم (سوره کهف آیه 7).
2- مال و فرزندان زینت زندگی دنیا است (سوره کهف آیه 46). [.....]
3- همه در طلب متاع ناپایدار زندگی دنیا هستند (سوره نساء آیه 94).
4- دو چشم خود را به آن چیزهایی که رونق زندگی دنیا است و به بعضی از ایشان بهره دادیم تا در باره آن آزمایششان کنیم، خیره مساز، که رزق پروردگارت بهتر و پایدارتر است. سوره طه آیه 131.
5- و آنچه در اختیارتان قرار گرفته، وسیله زندگی دنیا و زینت آن است، نه هدف نهایی، و آنچه نزد خدا است بهتر و پایدارتر است، آیا باز هم تعقل نمی کنید. سوره قصص آیه 60.

می کنند که نعمت های موجود در دنیا و لذائذ مربوط به هر یک از آنها اموری است مقصود للغیر، نه مقصود بالذات، وسیله هایی است برای زندگی محدود دنیا، که از چند روزه دنیا تجاوز نمی کند، و اگر مساله زندگی مطرح نبود این نعمت ها نه خلق می شد و نه ارزشی داشت، حقیقت امر همین است.

و لیکن این را هم باید دانست که آنچه از هستی انسان باقی می ماند همین وجودی است که چند صباحی در دنیا زندگی کرده، با دگرگونی ها و تحولاتش مسیری را از نقص به کمال طی نموده، و این قسمت از وجود انسان همان روحی است که از بدن منشا گرفته و بر بدن حکم می راند.

بدنی که عبارت است از مجموع اجزایی که از عناصر روی زمین درست شده، و نیز قوای فعاله ای که در بدن است، به طوری که اگر فرض کنیم غذا و شهوت (و یا علاقه جذب عناصر زمین به سوی بدن) نمی بود، وجود انسان هم دوام نمی یافت. پس فرض نبود غذا و سایر شهوات، فرض نبود انسان است، نه فرض استمرار نیافتن وجودش، (دقت بفرمائید).

پس انسان در حقیقت همان موجودی است که با زاد و ولد منشعب می شود، می خورد و می نوشد، و ازدواج می کند و در همه چیز تصرف نموده، می گیرد، می دهد، حس می کند، خیال می کند، تعقل می نماید، خرسند و مسرور و شادمان می شود، و هر ملائمی را به خود جلب می کند، خودی که عبارت است از مجموع اینها که گفتیم، مجموعی که بعضی از آنها مقدمه بعضی دیگر است، و انسان بین مقدمه و ذی المقدمه حرکتی دوری دارد، چیزی که بر حسب طبیعت مقدمه کمال او بود، با دخالت شعور و اختیارش کمال حقیقتش می شود.

خلود و جاودانگی انسان در آخرت به معنای ابطال وجود او نیست، بلکه ادامه وجود دنیوی او است

و وقتی خدا او را از دار فانی دنیا به دار بقا منتقل کرد، و خلود و جاودانگی برایش نوشت، حال یا خلود در عذاب، و یا در نعمت و ثواب این انتقال و خلود، ابطال وجود او نمی تواند باشد بلکه اثبات وجود دنیایی او است، هر چه بود حالا هم همان است، با این تفاوت که در دنیا معرض دگرگونی و زوال بود، ولی در آخرت دگرگونی ندارد، هر چه هست همیشه همان خواهد بود، قهرا یا همیشه به نعمت هایی از سنخ نعمت های دنیا (منهای زوال و تغییر) متنعم، و یا به نقمت ها و مصائبی از سنخ عذابهای دنیا (ولی منهای زوال و تغییر) معذب خواهد بود، و چون نعمت های دنیا عبارت بود از شهوت جنسی، و لذت طعام، و شراب، و لباس، و مسکن، و همنشین و مسرت و شادی و امثال اینها، در آخرت هم قهرا همین ها خواهد بود.

پس انسان آخرت هم همان انسان دنیا است، ما یحتاج آخرتش هم همان ما یحتاج دنیا است، آنچه در دنیا وسیله استکمالش بوده همان در آخرت هم وسیله استکمال او است، مطالب

ص: 170

و مقاصدش هم همان مطالب و مقاصد است، تنها فرقی که بین دنیا و آخرت است مساله بقا و زوال است.

این آن چیزی است که از کلام خدای سبحان ظاهر می شود، که در بیان حقیقت بنیه و ساختمان انسان می فرماید:" وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ سُلالَةٍ مِنْ طِینٍ ثُمَّ جَعَلْناهُ نُطْفَةً فِی قَرارٍ مَکِینٍ ثُمَّ خَلَقْنَا النُّطْفَةَ عَلَقَةً، فَخَلَقْنَا الْعَلَقَةَ مُضْغَةً، فَخَلَقْنَا الْمُضْغَةَ، عِظاماً، فَکَسَوْنَا الْعِظامَ لَحْماً، ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ، فَتَبارَکَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخالِقِینَ، ثُمَّ إِنَّکُمْ بَعْدَ ذلِکَ لَمَیِّتُونَ، ثُمَّ إِنَّکُمْ یَوْمَ الْقِیامَةِ تُبْعَثُونَ" (1).

توجه کنید به جمله اول آیه و همه فقرات آن که تعبیر به" خلقت" کرده، و خلقت عبارت است از ترکیب، (نظیر پدید آوردن بنا از ترکیب سنگ و آجر و غیره)، و باز توجه کنید به جمله:" و در آخر او را خلقی دیگر کردیم"، که به خوبی دلالت می کند بر اینکه خلقت مادی بدن مبدل می شود به خلقت موجودی مجرد، و باز توجه کنید به جمله" و سپس همین شما در روز قیامت مبعوث خواهید شد" که به طور مسلم مخاطب به این خطاب، همان انسانی است که خلقتی دیگر شده.

و نیز می فرماید:" قالَ فِیها تَحْیَوْنَ، وَ فِیها تَمُوتُونَ، وَ مِنْها تُخْرَجُونَ" (2)، که از آن بر می آید حیات انسان، حیاتی است زمینی، که از زمین و نعمت هایش ترکیب شده، و ما در تفسیر آیه:" کانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً ..." (3) پاره ای مطالب در این باره بیان کردیم.

و از سوی دیگر خدای سبحان در باره این نعمت های زمینی فرموده:" ذلِکَ مَتاعُ الْحَیاةِ الدُّنْیا".

و نیز فرموده:" وَ مَا الْحَیاةُ الدُّنْیا فِی الْآخِرَةِ إِلَّا مَتاعٌ" (4) و در این دو آیه خود زندگی).

ص: 171


1- همانا ما انسان را از چکیده ای از گل خلق کردیم، آن گاه آن خلاصه را نطفه ای کرده، در قرارگاهی ایمن نهادیم، آن گاه آن نطفه را به صورت" علقه" در آوردیم و آن کرم را به صورت گوشتی جویده آفریدیم، و سپس آن گوشت جویده را به صورت اسکلت و استخوان بندی در آوردیم، و آن گاه بر روی آن اسکلت، گوشت پوشاندیم، و در آخر او را خلقی دیگر کردیم، پس چه پر برکت است، خدا که بهترین خالق است، سپس شما بعد از همه اینها خواهید مرد، و سپس همین شما در روز قیامت مبعوث خواهید شد. سوره مؤمنون آیه 16.
2- فرمود در زمین زنده می شوید، و در همان زمین می میرید، و از همان زمین بیرون می شوید. سوره اعراف، آیه 25.
3- سوره بقره آیه 213.
4- سوره رعد آیه 26).

دنیا را وسیله زندگی آخرت و متاع آن نامیده، متاعی که صاحبش از آن متمتع می شود، و این خود بدیع ترین بیان در این باب است، بابی است که از آن هزارها باب باز می شود، و در عین حال مصدق کلام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) است که فرموده:" کما تعیشون تموتون، و کما تموتون تبعثون" (1).

انسان علاوه بر نقص و کمال طبیعی، نقص و کمالی نیز دارد که به اختیار و اعمال او وابسته است

و کوتاه سخن اینکه زندگی دنیا عبارت است از وجود دنیوی انسان، به ضمیمه آنچه از خوبیها و بدیها که کسب کرده، و آنچه که به نظر خودش خیبت و خسران است. در نتیجه در آخرت یا لذائذی که کسب کرده به او می دهند، و یا از آن محرومش می کنند. و یا به نعمتهای بهشت برخوردارش می سازند، و یا به عذاب آتش گرفتارش می کنند.

و به عبارتی روشن تر، آدمی در بقایش به حسب طبیعت، سعادت و شقاوتی دارد، هم بقای شخصیتش و هم بقای نوعش، و این سعادت و شقاوت منوط به فعل طبیعی او، یعنی أکل و شرب و نکاح او است، و همین فعل طبیعی به وسیله لذائذی که در آن قرار داده اند آرایش و مشاطه گری شده، لذائذی که جنبه مقدمیت دارد. این به حسب طبیعت آدمی و خارج از اختیار او است.

و اما وقتی می خواهد با فعل اختیاری خود طلب کمال کند، و شعور و اراده خود را به کار بیندازد، موجودی می شود که دیگر کمالش منحصر در لذائذ طبیعی نیست، بلکه همان چیزی است که با شعور و اراده خود انتخاب کرده است.

پس آنچه خارج از شعور و مشیت او است (از قبیل خوشگلی و خوش لباسی، و بلندی و خوش صورتی، و خوش خطی، و سفیدی، و لذت بخشی غذا، و خانه، و همسرش و امثال اینها) کمال او شمرده نمی شود، هر چند که نوعی کمال طبیعی هست، و همچنین عکس آن نقص خود او شمرده نمی شود، هر چند که نقص طبیعی هست، هم چنان که خود را می بینیم که از تصور لذائذ لذت می بریم، هر چند که در خارج وجود نداشته باشد.

مثلا مریض با اینکه بهبودی ندارد اما از تصور بهبودی لذت می برد، پس همین لذائذ مقدمی است که کمال حقیقی انسان می شود، هر چند که از نظر طبیعت، کمال مقدمی است

حال اگر خدای سبحان این انسان را بقایی جاودانه بدهد، سعادتش همان لذائذی است که در دنیا می خواست، و شقاوتش همان چیزهایی است که در دنیا نمی خواست، حال چه لذت به حسب طبیعت، و خلاصه لذت مقدمی باشد، و چه لذت حقیقی و اصلی باشد، چون این بدیهید.

ص: 172


1- عینا همانطور که زندگی می کنید می میرید، و همانطور که می میرید مبعوث می شوید.

است که خیر هر شخص و یا قوه مدرکه و دارای اراده عبارت است از چیزهایی که علم بدان دارد، و آن را می خواهد، و شر او عبارت است از چیزی که آن را می شناسد ولی نمی خواهد.

پس به دست آمد که سعادت انسان در آخرت به همین است که به آنچه از لذائذ که در دنیا می خواست برسد، چه خوردنیش، و چه نوشیدنش، و چه لذائذ جنسیش، و چه لذائذی که در دنیا به تصورش نمی رسید، و در عقلش نمی گنجید، و در آخرت عقلش به آن دست می یابد، و رسیدن به این لذائذ همان بهشت است، و شقاوتش به نرسیدن به آنها است، که همان آتش است، هم چنان که خدای تعالی فرموده: لَهُمْ ما یَشاؤُنَ فِیها، وَ لَدَیْنا مَزِیدٌ" (1).

" الَّذِینَ یَقُولُونَ رَبَّنا إِنَّنا آمَنَّا فَاغْفِرْ لَنا ذُنُوبَنا وَ قِنا عَذابَ النَّارِ" این آیه شریفه توصیف متقین است، که در آیه:" لِلَّذِینَ اتَّقَوْا" سخن از ایشان رفت، و ایشان را اینطور توصیف می کند که می گویند:" ربنا" و در این کلمه با ذکر ربوبیت خدا اظهار عبودیت نموده، از او که پرورش دهنده ایشان است می خواهند به حالشان رحم کند، و حاجتشان را برآورد" إِنَّنا آمَنَّا ...".

در این جمله منظورشان این نیست که بر خدا منت نهند، که ما به تو ایمان آورده ایم، چون بفرموده خدا در آیه:" بَلِ اللَّهُ یَمُنُّ عَلَیْکُمْ أَنْ هَداکُمْ لِلْإِیمانِ" (2) همه منت ها را خدا بر ما دارد، که به سوی ایمان هدایتمان کرد، بلکه منظورشان این است که از خدا بخواهند وعده ای که به بندگانش داده که" وَ آمِنُوا بِهِ یَغْفِرْ لَکُمْ" به وی ایمان آورید تا شما را بیامرزد (3) در حق آنان منجز و عملی سازد، و به همین جهت جمله،" فَاغْفِرْ لَنا ذُنُوبَنا ..." را با آوردن حرف" فا" بر سر آن متفرع بر گفتار قبلی خود کردند، و در اینکه گفتار خود را با حرف" ان" تاکید کردند، برای این بود که بر صدق و ثباتشان در ایمان دلالت کند.

در اینجا سؤالی پیش می آید، و آن این است که، چرا بعد از جمله:" فَاغْفِرْ لَنا ذُنُوبَنا" جمله:" وَ قِنا عَذابَ النَّارِ" را اضافه کردند؟ با اینکه بعد از مغفرت دیگر آتشی نمی ماند؟.

جواب این است که: خیر، مغفرت مستلزم تخلص از عذاب نیست به این معنا که نگهداری از عذاب آتش هم فضلی جداگانه از ناحیه خدا است، که به هر یک از بندگانش

ص: 173


1- در بهشت هر چه بخواهند در اختیار دارند، و نزد ما بیشتر از آن هم هست. سوره ق، آیه 35.
2- سوره حجرات آیه 17.
3- سوره احقاف آیه 31.

بخواهد می دهد. و یا به نعیم بهشت متنعم می کند.

برای اینکه ایمان به خدا و اطاعت از او، بنده را طلبکار از خدا نمی کند، تا خدا به عنوان پرداخت حق، او را از عذاب آتش پناه دهد، و یا به نعمت بهشت برساند، زیرا ایمان و اطاعت هم یکی از نعمت هایی است که خدا به بنده اش داده، و بلکه بزرگترین نعمت او است، و بنده از ناحیه خودش چیزی را مالک نیست، و حقی بر خدا ندارد، مگر آن حقی را که خود خدا به عهده خود گرفته، و یکی از آن حقوق همین است که اگر ایمان آوردند، ایشان را بیامرزد، و یکی دیگر اینکه از عذاب محفوظشان بدارد، هم چنان که فرموده:" وَ آمِنُوا بِهِ یَغْفِرْ لَکُمْ مِنْ ذُنُوبِکُمْ وَ یُجِرْکُمْ مِنْ عَذابٍ أَلِیمٍ" (1). و چه بسا از بعضی از آیات استفاده شود که نگهداری از عذاب آتش، همان مغفرت و جنت باشد، نه چیز دیگر، مانند آیه:" هَلْ أَدُلُّکُمْ عَلی تِجارَةٍ تُنْجِیکُمْ مِنْ عَذابٍ أَلِیمٍ، تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ، وَ تُجاهِدُونَ فِی سَبِیلِ اللَّهِ، بِأَمْوالِکُمْ وَ أَنْفُسِکُمْ ذلِکُمْ خَیْرٌ لَکُمْ إِنْ کُنْتُمْ تَعْلَمُونَ، یَغْفِرْ لَکُمْ ذُنُوبَکُمْ، وَ یُدْخِلْکُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِی مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ، وَ مَساکِنَ طَیِّبَةً فِی جَنَّاتِ عَدْنٍ" (2).

چون در دو آیه اخیر آنچه را در آیه اول به اجمال گذرانده بود، تفصیل می دهد، در آیه اول به طور اجمال فرموده بود:" آیا شما را به تجارتی راهنمایی کنم که چنین و چنان ..." و در دو آیه بعدش بیان می کند: که سود آن تجارت چیست، و این خود معنایی دقیق است که به زودی در موردی مناسب ان شاء اللَّه شرحش می دهیم.

" الصَّابِرِینَ وَ الصَّادِقِینَ ..."

پنج خصلت برای متقین

در این آیه ایشان را به داشتن پنج خصلت ممتاز توصیف کرده، که تقوای هیچ متقی خالی از آنها نیست.

1- صبر، و اینکه این صفت اول ذکر شده به خاطر این است که مقدم بر خصلت های دیگر است، البته از آنجایی که در آیه، صبر را مطلق آورده، شامل همه صبرهای دیگر هم

ص: 174


1- به او ایمان آوردید، تا پاره ای از گناهان شما را بیامرزد، و از عذاب الیم پناهتان دهد. سوره احقاف، آیه 31.
2- آیا شما را به تجارتی راهنمایی بکنم که سودش این باشد که شما را از عذاب الیم نجات دهد؟ آن تجارت این است که به خدا و رسولش ایمان آورده، و در راه خدا با مال و جانتان مجاهده کنید، این برای شما بهتر بود اگر می دانستید برای اینکه گناهان شما را می آمرزد و به بهشتهایی که نهرها در زیر آن روان است، داخلتان می کند، قصرهایی نیکو در بهشت های عدن. سوره صف، آیه 12.

می شود:" صبر بر اطاعت"،" صبر بر ترک معصیت"،" صبر بر مصیبت".

2- صدق و صدق هر چند حقیقتش به حسب تحلیل عبارت است از مطابق بودن ظاهر گفتار و کردار آدمی با باطنش، و لیکن اگر کلمه نامبرده را به این معنا بگیریم شامل تمامی فضائل می شود، دیگر حاجت نبود صابرین و قانتین و آن دیگر صفات را ذکر کند، پس قطعا این معنای تحلیلی منظور نبوده، در نتیجه باید گفت که مراد از آن همان راستگویی است و بس (و خدا داناتر است).

و کلمه" قنوت" به معنای خضوع برای خدای سبحان است، که شامل عبادات و اقسام اطاعت ها می شود، و کلمه" انفاق" که" منفقین" اسم فاعل از آن است، عبارت است از دادن مال به کسی که مستحق آن است.

منظور از کلمه:" استغفار" در سحرها نماز شب و استغفار در آن است، و روایات وارده، استغفار در اسحار را به نماز شب، و استغفار در قنوت آخرینش که همان یک رکعت" وتر" است تفسیر نموده اند.

خدای تعالی در سوره مزمل، آیه 19 و سوره دهر آیه 29 بعد از یادآوری قیام در شب و تهجد و عبادت در آن استغفار را، راه انسانها به سوی پروردگارشان خوانده، و فرموده:" إِنَّ هذِهِ تَذْکِرَةٌ، فَمَنْ شاءَ اتَّخَذَ إِلی رَبِّهِ سَبِیلًا" (1).

" شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ، وَ الْمَلائِکَةُ، وَ أُولُوا الْعِلْمِ قائِماً بِالْقِسْطِ" کلمه" شهادت" در اصل به معنای معاینه یعنی به چشم خود دیدن، و یا به گوش خود شنیدن، و یا با سایر حواس خود حس کردن بوده است، ولی در ادای شهادت نیز استعمال شده، مثلا در باره کسی که در محضر قاضی می گوید (من دیدم که فلانی آن دیگری را زد، و یا شنیدم که چنین گفت، و امثال اینها) می گویند در محضر قاضی شهادت داد، و به تدریج در اثر کثرت استعمال در هر دو معنا، مشترک در هر دو معنا شد، به طوری که اگر قرینه ای در کلام نباشد، شنونده از گوینده می پرسد: منظورت از شهادت، تحمل آن است، و یا ادای آن، و این بدان عنایت است که هر دو یک غرض را ایفا می کنند، چون آن کسی که شهادت را تحمل می کند، برای ادا تحمل می کند.

ساده تر بگویم: اگر دیده ها و شنیده های خود را حفظ می کند، برای این حفظ می کند که حق و واقع در اثر نزاع، یا اعمال قدرت، و یا فراموشی و یا در خفا واقع شدن واقعه، دچار.]

ص: 175


1- به درستی لزوم استغفار و یادآوری آن به شما برای این است که هر کس بخواهد راهی به سوی پروردگار خود بگیرد. [.....]

بطلان نگردد، پس به این عنایت، تحمل شهادت و ادای آن هر دو شهادت است، یعنی هر دو حق را حفظ و اقامه می کنند، و قسط و عدالت را به پا می دارند.

و از آنجایی که آیات قبل، یعنی از جمله:" إِنَّ الَّذِینَ کَفَرُوا لَنْ تُغْنِیَ عَنْهُمْ ... تا جمله: وَ الْمُسْتَغْفِرِینَ بِالْأَسْحارِ" در مقام بیان این نکته بود که خدای سبحان شریک در عبادت ندارد، و چیزی از او بی نیاز نیست، و آنچه را که انسانها بی نیاز کننده از خدایش می پندارند، و به همین خیال باطل به آن اعتماد می کنند، چیزی به جز گول زنک، و وسیله زندگی دنیا، و وسیله به دست آوردن مایه زندگی آخرت نیست، و به جز از راه تقوا نمی توان زندگی دنیا را مایه حیات آخرت کرد، به عبارت دیگر می فرمود:

این نعمت هایی که انسان تمایل به آن دارد و مشترک میان مؤمن و کافر است، در آخرت مختص به مؤمن است، لذا در آیه مورد بحث اقامه شهادت کرد بر اینکه آنچه در این آیات فرموده همه حق است، و نباید در آن تردید کرد.

و با اینکه شاهد خود خدای عز اسمه است، شهادت داد بر اینکه او معبودی است که جز او معبودی نیست، و چون به غیر او معبودی نیست، پس احدی نیست که جای او را بگیرد، و خلق را از او بی نیاز کند، نه مال، نه فرزند، و نه هیچ یک، از زینت های دیگر دنیا، و نه هیچ سببی از اسباب، برای اینکه اگر یکی از این نامبردگان چنین خاصیتی داشته باشد، و بتواند ما را از خدا بی نیاز سازد، قهرا در مقابل خدای تعالی معبود دیگری خواهد بود، و یا اگر خود، معبودی نباشد قطعا به معبود دیگری تکیه خواهد داشت، و آیه شریفه با جمله:" لا إِلهَ إِلَّا هُوَ" این معنا را نفی کرد.

خدای تعالی در حالی این شهادت را می دهد که در فعلش قائم به قسط، و در خلقش حاکم به عدل است، چون امر عالم را از راه خلقت اسباب قبل از مسببات و برقرار کردن روابط بین این دو سلسله تدبیر کرده، و همه را در راه بازگشت به سوی خودش قرار داده، تا با تلاش و تکامل و پشت سر هم به سویش برگردند و در مسیر این هدف نعمت هایی قرار داده، تا انسان هم در مسیرش، و هم در هدفش یعنی در دنیایش و هم در آخرتش از آن نعمت ها استفاده کند، البته در دنیا برای آخرتش استفاده کند، نه اینکه در دنیا بر آنها رکون و اعتماد نموده، بر سر آن نعمت ها از سیر باز ایستد، پس خدایی به این معنا شهادت می دهد که خود شاهدی عادل است.

توضیحی در باره رابطه بین عادل بودن خدای سبحان و شهادت او به وحدانیت خودش

یکی از لطائف این آیه آن است که، عدالت خدا بر عدالت او و بر یگانگیش در الوهیت، شهادت می دهد و معنایش این است که عدالت او خودش بنفسه ثابت است، و وحدانیت او را هم اثبات می کند.

ص: 176

توضیح اینکه: ما انسانها اگر عدالت را در شاهد، معتبر می دانیم برای این است که شاهد همواره ملازم بر صراط مستقیم و صراط فطرت باشد، به دو سوی انحرافی" افراط" و" تفریط" منحرف نشود، و فعل خود را که همان شهادت است در غیر موضع به کار نبرد، و در نتیجه شهادتش خالی از دروغ و زور باشد، پس ملازم صدق بودن، و بر طبق فطرت راه پیمودن باعث عدالت آدمی می شود، پس خود نظام حاکم بر عالم و نظامی که در بین اجزای عالم است، و همه فعل خدایند، محض عدالت است.

تکرار می کنیم وقتی رفتار ما بر طبق نظام فطرت، ما را عادل می کند، خود نظام که همان فعل خدا است عین عدالت است، و اگر احیانا به حوادثی بر می خوریم که خوش آیند ما نیست، و یا بر خلاف میل و طمع ما است، و به دنبالش اعتراض سر داده، در مورد آن حادثه مناقشه می کنیم، حقیقتش این است که ما در اعتراض و مناقشه خود چیزهایی می گوئیم که از عقل ما تراوش می کند، و یا غرائز ما متمایل به آن است، و معلوم است که حکم عقل ما، و تمایل غرائز ما نیز از نظام عالم گرفته شده، ولی وقتی به بحث می پردازیم، و به سبب حادثه پی می بریم، شبهه ما زائل می شود، و اگر نتوانیم به سبب حادثه پی ببریم، حد اقل به جهل خود پی می بریم، پس آنچه در دست ما است" جهل به سبب" است، نه" علم به نبود سبب"، پس نظام جهان هستی (که عین فعل خدای سبحان است)، عین عدالت است (دقت فرمائید).

و اگر در این میان معبودی باشد که جای خدا را پر کند، و ما را در موردی از خدا بی نیاز سازد، قطعا نظام عالم نمی توانست عادل به طور مطلق باشد، بلکه نظام هر اله بالنسبه به خودش، و در دایره قضا و علمش عادل بود.

و کوتاه سخن اینکه خدای سبحان که شاهدی است عادل، شهادت می دهد بر اینکه معبودی جز او نیست، این شهادت را همانطور که گفتیم با فعل خودش که همان نظام عالم است ادا می کند، و به طوری که از ظاهر آیه مورد بحث بر می آید با قول خودش هم ادا کرده، و فرموده:" شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ".

پس آیه مورد بحث در مشتمل بودنش بر، شهادت خدا بر یکتایی خود، نظیر آیه شریفه زیر است، که می فرماید:" لکِنِ اللَّهُ یَشْهَدُ بِما أَنْزَلَ إِلَیْکَ، أَنْزَلَهُ بِعِلْمِهِ، وَ الْمَلائِکَةُ یَشْهَدُونَ، وَ کَفی بِاللَّهِ شَهِیداً" (1).

و اما اینکه در آیه مورد بحث فرموده:" ملائکه هم شهادت می دهند بر اینکه معبودی جز

ص: 177


1- لیکن خدا بدانچه بر تو نازل کرده شهادت می دهد، چون آن را به علم خودش نازل کرده، ملائکه هم گواهی می دهند، و خدا در شهادت کافی است. سوره نساء آیه 166.

خدا نیست"، توجیهش این است که خدای تعالی در آیات مکی که قبل از این آیات نازل شده، خبر داده به اینکه فرشتگان، بندگان محترم خدایند، و او را در آنچه دستور می دهد نافرمانی نمی کنند، و هر چه می کنند به امر او است او را تسبیح نموده و در تسبیح خود شهادت می دهند به اینکه معبودی جز او نیست.

اینک آن آیات:" بَلْ عِبادٌ مُکْرَمُونَ لا یَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَ هُمْ بِأَمْرِهِ یَعْمَلُونَ" (1)" وَ الْمَلائِکَةُ یُسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ" (2).

در آیه مورد بحث می فرماید:" صاحبان علم شهادت می دهند به اینکه جز او معبودی نیست"، برای اینکه هر صاحب علمی از آیات آفاقی و انفسی خدا، یکتایی خدا را به یقین درک می کند، زیرا این آیات تمام مشاعرشان را پر می کند، و در عقول آنان رسوخ می نماید.

از آنچه گفته شد چند نکته روشن گردید:

اول اینکه: مراد از شهادت به طوری که از ظاهر آیه شریفه بر می آید شهادت" قولی" است نه" عملی"، هر چند که شهادت عملی خدا بر یکتایی و عدالتش نیز در جای خود صحیح و حق است، چون عالم وجود با نظام واحدش شهادت می دهد بر اینکه معبودی واحد دارد، و با تمامی جزء جزء وجودش که همان اعیان موجودات است شهادت می دهد که اگر معبودی غیر از او بود نظامی چنین متصل و به هم پیوسته نمی داشت.

دوم اینکه: جمله:" قائِماً بِالْقِسْطِ" حال از فاعل" شهد اللَّه" یعنی حال از" اللَّه" است، و عامل در این حال هم جمله" شهد" است.

و به عبارتی روشن تر اینکه" قیام خدا به قسط" آن چیزی نیست که خدا و ملائکه و اولوا العلم بر آن شهادت داده اند، بلکه چگونگی و حالت شهادت دادن خدا را می رساند و معنایش این است که خدا در حالی که قائم به قسط است شهادت می دهد بر اینکه معبودی به جز او نیست، و ملائکه و اولوا العلم هم همین شهادت را می دهند، دلیل ما بر این معنا ظاهر آیه است که بین جمله:" لا إِلهَ إِلَّا هُوَ" و جمله:" قائِماً بِالْقِسْطِ" جدایی انداخته، و بین دو جمله، کلمات" وَ الْمَلائِکَةُ وَ أُولُوا الْعِلْمِ" را آورده، و اگر مساله قیام به قسط هم از اجزای شهادت بود جا داشت که بفرماید،" شهد اللَّه انه لا اله الا هو، قائما بالقسط و الملائکة ...".

از اینجا روشن می شود اینکه جمعی از مفسرین در تفسیر آیه، شهادت را شهادت

ص: 178


1- سوره انبیاء آیه 27.
2- سوره شوری آیه 5.

عملی، و قیام به قسط را هم جزء شهادت گرفته اند، اینان از دو جهت خطا رفته اند، خواننده می تواند با مراجعه بدانچه گفته اند به این اشکال متوجه شود.

و از این اشکال بدتر، اشکال بر مفسری است که گفته: حمل شهادت، بر شهادت قولی، مستلزم آن است که مساله توحید را مستند به" نقل" بدانیم نه" عقل"، آن وقت ناگزیریم برای اثبات حجت و اعتبار نقل، مساله وحی را اثبات کنیم، زیرا این شهادت را قرآن داده و تا اثبات نکنیم که قرآن وحی است، این دلیل نقلی اعتبار نمی یابد، و این خود بیانی است دوری.

پاسخ به سخن بعضی از مفسرین که گفته اند مراد از شهادت دادن خدا، شهادت قولی نیست

و به خاطر همین اشکال بعضی از مفسرین گفته اند: منظور از شهادت دادن خدا یک معنای استعاره ای و ادعایی است، به این معنا که ادعا شود تمامی آنچه خدا خلق کرده، با وحدت حاجت و نظام متصل خود دلالت می کند بر وحدت صانعش، و این دلالت خود نوعی سخن گفتن است، و خدا با چنین نظامی به یکتایی خود شهادت می دهد، و با همین ادعا ملائکه هم با اطاعتشان، و اولوا العلم از افراد انسان هم با مشاهداتشان، آیات و نشانه های یکتایی خدا را در حقیقت بر وحدانیت او شهادت می دهند. جواب از این سخنان این است که اینان در سخن خود خلط و مغالطه کرده اند، چون اینکه دانشمندان گفته اند دلیل نقلی قابل اعتماد نیست، در خصوص مواردی است که عقل و یا حس ناقل در آن راه داشته باشد، (در این صورت است که شنونده به آن اعتماد نمی کند، زیرا احتمال می دهد عقل و یا حس ناقل خطا رفته باشد)، و مخصوصا در مسائلی که تنها علم راهگشا است به چنین دلیلی اعتماد نمی شود، اما اگر فرض کردیم یک دلیل نقلی افاده علم کرد، علمی که دلیل عقلی هم همان را افاده می کند، و یا علمی قوی تر از علم عقلی می آورد، در آن صورت دلیل عقلی هم مانند نقلی معتبر و یا از آن معتبرتر خواهد بود، هم چنان که می بینیم همه مردم دلیل" نقلی متواتر" را از دلیل" عقلی" معتبرتر می شمارند، و مضمون آن را از مضمونی که برهان عقلی بر آن اقامه شده باشد صادق تر و روشن تر می دانند، هر چند که مقدمات آن برهان نظری، یقینی باشد، و نتیجه ای یقینی هم بدهد.

پس اگر شاهدی را فرض کنیم که احتمال دروغگویی در او نمی رود، و برهان صریح افاده کرد که ممکن نیست خلاف واقع نیز بگوید، شهادت چنین شاهدی همان یقین را می آورد، که یک برهان یقینی می آورد، و خدای سبحان چنین شاهدی است، چون او کسی است که نقص و باطل در او راه ندارد، و در حق او دروغگویی تصور نمی شود، پس شهادت او بر وحدانیت خودش شهادتی است حق، هم چنان که خبر دادنش از شهادت ملائکه و اولوا العلم

ص: 179

شهادت آنان را به طور یقین اثبات می کند، پس اینکه گفتند:" شهادت مورد نظر آیه، شهادت کلامی نیست، زیرا اگر باشد چنین و چنان می شود"، مغالطه ای بیش نیست.

علاوه بر اینکه مشرکین که این شهادت علیه آنان است، اگر اصنام و ارباب اصنامی به عنوان شریک خدا اثبات می کردند، به عنوان شفیع در درگاه خدا، و وسائطی بین او و خلقش اثبات می کردند، هم چنان که قرآن از ایشان حکایت کرده که گفتند:" ما نَعْبُدُهُمْ إِلَّا لِیُقَرِّبُونا إِلَی اللَّهِ زُلْفی" (1)، و حتی آنهایی هم که به شرک خفی برای خدا شریک می گیرند، مثلا در نماز و روزه خود هوای نفس، و یا اطاعت ما فوق، و یا مال، و اولاد، را هم دخالت می دهند، در حقیقت به سببی که خدا آن را سبب قرار داده تمسک می کنند، و وقتی به آن سبب دست می یابند آن را سببی مستقل در تاثیر می پندارند، و خلاصه سخن اینکه هر شریکی که برای خدا می پندارند زبان حالشان در این شریک گرفتن این است که" ما اینها را عبادت می کنیم نه اینکه واقعا شریکند" و وقتی خدای تعالی شهادت داد که او برای خود شریکی نگرفته، دعوی مشرکین باطل می شود، که عین همین بیان ما را، آیه شریفه زیر آورده که می فرماید:" قُلْ أَ تُنَبِّئُونَ اللَّهَ بِما لا یَعْلَمُ فِی السَّماواتِ وَ لا فِی الْأَرْضِ". (2) زیرا همین که خدای تعالی بفرماید: من هیچ شریکی برای خود سراغ ندارم، دعوی مدعیان شرک، خود به خود باطل می شود، چون قبلا ثابت شده که هیچ چیزی در آسمانها و زمین بر خدا پوشیده نیست.

و در حقیقت این شهادت خدا نیز مانند سایر اخبار، خبری است که از مصدر ربوبی و عظمت خدا صادر شده، مثل این خبر که می فرماید:" سُبْحانَهُ وَ تَعالی عَمَّا یُشْرِکُونَ". (3)

و امثال این آیات که خبری است از ناحیه خدا، چیزی که هست در این خبر انطباق معنای شهادت بر آن نیز ملاحظه شده، چون خبری است که در مورد دعوی آمده، و آورنده آن قائم به قسط است، و شهادت هم چیزی به جز خبر عادل، در مورد دعوی نیست.

پس اگر در آیه تعبیر به شهادت را آورده، تفنن در کلام است، در نتیجه برگشت معنای آیه به این است که اگر در عالم هستی اربابی غیر خدا مؤثر در خلقت و تدبیر بود، و شرکا و یا شفیعانی وجود داشت، خدای تعالی او را می شناخت، و به وجودش شهادت می داد، ولی او خبر داده که برای خود هیچ شریکی سراغ ندارد.

ص: 180


1- سوره زمر آیه 3.
2- و بگو آیا به خدا از چیزی خبر می دهید که خود او چنان چیزی سراغ ندارد، نه در آسمانها و نه در زمین. سوره یونس آیه 18.
3- او منزه و بلند مرتبه تر از این شرک هایی است که آنان مرتکب می شوند. سوره یونس آیه 18.

پس معلوم می شود هیچ شریکی برای او نیست، و نیز اگر چنین شریکی وجود می داشت ملائکه هم او را می شناختند، و به وجود او اعتراف می کردند، چون ملائکه واسطه های خدا و خلقند امر خدا را در خلقت و تدبیر اجرا می کنند، ولی ملائکه شهادت به نبودن شریک داده، پس شریکی برای خدا نیست، و نیز اگر شریکی می بود اولوا العلم به وجود او آگاه می شدند، و شهادت می دادند، ولی می بینیم که ایشان هم در اثر مشاهده آیات آفاقی و أنفسی شهادت داده اند به اینکه برای خدا هیچ شریکی نیست.

پس کلام در آیه مورد بحث به این می ماند که بگوییم:" اگر در فلان کشور غیر از فلان پادشاه که او را می شناسیم پادشاهی دیگر مؤثر در شؤون مملکتی و اداره امور آن وجود می داشت، پادشاه معروف هم او را می شناخت، چون محال است در یک کشور دو تا پادشاه حکومت بکنند، و از وجود یکدیگر هیچ اطلاعی نداشته باشند، و نیز اگر وجود می داشت قوه مجریه مملکت یعنی وزرا که واسطه بین تخت سلطنت و مرکز فرماندهی و بین افراد رعیتند خبردار می شدند، برای اینکه وزرا حامل پیامها و اوامر سلطان، و مجری احکام اویند و قهرا در بین احکامی که در دست دارند احکامی هم از پادشاه دوم می دیدند، و نیز اگر پادشاهی دیگر وجود می داشت عقلای مملکت که فرمانبران أوامر و پیمانهای سلطان هستند، و در مملکت سلطان زندگی می کنند، قطعا از وجود پادشاه دوم خبردار می شدند، و لیکن نه خود پادشاه از وجود پادشاه دوم اطلاع دارد، نه وزرا، و نه عقلای مملکت".

" لا إِلهَ إِلَّا هُوَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ" این جمله نظیر جمله معترضه ای است که به منظور احقاق حقی که در وسط کلام پیش آمده ذکر گردیده، تا آن حق فوت نشود، پس جمله نامبرده مقصود اصلی نیست، و اما آن حقی که پیش آمده عبارت است از حق تعظیم خدا، چون یکی از ادب ها که همواره کلام خدای تعالی رعایتش می کند این است که هر جا نامی از خدا برده می شود، و موردی است که شنونده از صفات افعال خدا چیزی تصور می کند که لایق به ساحت مقدس او نیست، بلافاصله در همانجا آن تصور را دفع می کند، نظیر آیه شریفه:" قالُوا اتَّخَذَ اللَّهُ وَلَداً سُبْحانَهُ" (1)، که چون سخن از فرزند گرفتن خدا بود، قبل از هر چیز کلمه" سبحانه" را آورد، و به وجهی نظیر آیه:" وَ قالَتِ الْیَهُودُ یَدُ اللَّهِ مَغْلُولَةٌ، غُلَّتْ أَیْدِیهِمْ" (2)، بعد از نقل سخن یهود که گفتند دست خدا بسته است، بلافاصله فرمود:" بسته باد دست آنان".

ص: 181


1- سوره یونس آیه 68.
2- سوره مائده آیه 64.

کوتاه سخن اینکه آیه مورد بحث از آنجا که اولش مشتمل بر شهادت خدا و ملائکه و اولوا العلم بر نفی شریک بود، جای آن بود که ناقل این شهادت که خود خداست، و نیز شنونده آن، خدا را از داشتن شریک منزه بدارد، و بگوید:" لا اله الا هو" نظیر آنکه در داستان تهمت به عایشه فرمود:

" وَ لَوْ لا إِذْ سَمِعْتُمُوهُ، قُلْتُمْ ما یَکُونُ لَنا أَنْ نَتَکَلَّمَ بِهذا، سُبْحانَکَ هذا بُهْتانٌ عَظِیمٌ" (1).

چون خدا این حق را به گردن مسلمانان داشت وقتی بهتانی می شنوند و می خواهند متهم را تبرئه کنند نخست خدا را منزه بدارند، لذا گلایه فرموده که چرا قبل از تبرئه عایشه، خدا را منزه نداشتید، با اینکه خدا سزاوارترین کس است که تنزیهش را واجب بدانند.

پس زمینه جمله:" لا إِلهَ إِلَّا هُوَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ" زمینه ثناخوانی بر خدای تعالی است، تا حق تعظیم او به دست آید، و به همین جهت جمله را با دو نام" عزیز" و" حکیم" تمام کرد، و اگر نتیجه ای از مساله شهادت بود، جا داشت جمله را با دو وصف" واحد" و" قائم" به قسط تمام کند، پس خواسته است بفرماید:

در جایی که سخن از شهادت خدا بر یگانگیش می رود، سزاوارترین ثنای بر او، باز همان یگانگی او است، چون او یگانه در عزت است، یعنی ساحتش مانع از آن است که با وجود شریکی در الوهیت، ذلت شریک داشتن را بپذیرد، و نیز او یگانه در حکمت است و ساحتش مانع از آن است که اغیار، امر او را در خلق و تدبیر، نقض کنند و یا نظامی را که او در عالم برقرار نموده به تباهی کشانند.

پس آنچه گذشت جواب از این سؤال بود که چرا جمله" لا إِلهَ إِلَّا هُوَ" تکرار شده و اینکه به چه مناسبت آیه شریفه به دو نام" عزیز" و" حکیم" ختم گردیده معلوم شد (و خدا دانا است).

بحث روایتی (در ذیل آیات گذشته)

در مجمع البیان (2) ذیل آیه:" قُلْ لِلَّذِینَ کَفَرُوا سَتُغْلَبُونَ ..." آمده است که محمد بنن.

ص: 182


1- و چرا وقتی آن تهمت را شنیدید نگفتید: ما را نمی سزد که چنین سخنی را بازگو کنیم، منزه است خدا، این بهتانی است عظیم. سوره نور آیه 16.
2- مجمع البیان ج 2 ص 413 ط تهران.

اسحاق از رجال خود نقل کرده که وقتی رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در جنگ بدر با کفار قریش برخورد نمود، و فاتحانه به مدینه برگشت، یهودیان مدینه را در بازار قینقاع جمع کرد، و فرمود:" ای گروه یهود! بر حذر باشید، از اینکه خداوند شما را به همان سرنوشتی دچار کند که قریش را در بدر دچار کرد، و قبل از آنکه بر سرتان بیاید آنچه بر سر آنان آمد اسلام را بپذیرید، چون شما می دانید که من پیامبری مرسلم، و نشانه های نبوت مرا در کتب خود دیده اید"، یهودیان گفتند:" ای محمد اگر در جنگ بدر بر قریش فایق شدی مغرور مشو، زیرا با مردمی روبرو شدی که از آداب جنگ چیزی نمی دانستند، نتیجتا تو بر آنان غلبه کردی، و اما اگر روزی ما با تو به قتال برخیزیم آن وقت خواهی فهمید که ما مرد کارزاریم"، به دنبال این جریان آیه بالا نازل شد.

مؤلف: این روایت را در المنثور (1) هم از ابن اسحاق، و ابن جریر، و بیهقی در کتاب (دلائل)، از ابن عباس آورده اند، و قریب به این مضمون را قمی (2) در تفسیر خود نقل کرده و لیکن خواننده گرامی توجه فرمود که سیاق آیات مورد بحث، با این نظریه که در باره یهود نازل شده باشد آن طور که باید نمی سازد، و مناسب تر با سیاق این است که بگوئیم، این آیات بعد از جنگ احد نازل شده (و خدا داناتر است).

و در کافی (3)، و تفسیر عیاشی (4) از امام صادق (علیه السلام) روایت شده که امام صادق (علیه السلام) فرمود: مردم در دنیا و آخرت از هیچ لذتی بهره نمی برند، که لذیذتر از زنان باشد، و این کلام خداست، آنجا که می فرماید:" زُیِّنَ لِلنَّاسِ حُبُّ الشَّهَواتِ مِنَ النِّساءِ وَ الْبَنِینَ ..." آن گاه فرمود:" اهل بهشت هم از هیچ لذتی به قدر لذت نکاح لذت نمی برند، نه خوردنی ها و نه نوشیدنیها".

مؤلف: امام (علیه السلام) این معنا را از ترتیبی که در آیه شریفه است استفاده کرده، چون در آیه حب زنان را مقدم و جلوتر از سایر لذائذ ذکر کرده، و آن گاه این شهوات را متاع دنیا خوانده، و فرمود: که شهوات بهشت بهتر از شهوات دنیا است.

و منظور امام (علیه السلام) از اینکه لذت نکاح را بالاترین لذائذ معرفی نموده، و لذیذترین لذائذ را منحصر در آن کرده، انحصار نسبی بوده، خواسته است بفرماید: لذت نکاح.]

ص: 183


1- در المنثور ج 1 ص 9.
2- تفسیر قمی ج 1 ص 97.
3- کافی ج 5 ص 321 ح 10.
4- تفسیر عیاشی ج 1 ص 164 ح 10. [.....]

نسبت به لذات سایر شهوات بدنی بزرگترین لذت است و اما غیر این سنخ لذات، خارج از مورد کلام آن حضرت است و شامل لذت بردن آدمی از نعمت هستی خود، و یا لذتی که یکی از اولیای خدا از تقرب به خدا، و مشاهده آیات کبرای او، و لطائف رضوان او و اکرام او، و سایر لذائذی از این قبیل، نمی شود، براهین علمی هم قائم است بر اینکه عظیم ترین لذائذ، لذت هر موجودی است از وجود خودش، و براهین علمی دیگری اقامه شده است بر اینکه:" التذاذ هر موجودی به وجود پروردگارش، عظیم تر است از التذاذی که از هستی خود می برد".

و در این میان روایات دیگری هست که دلالت دارد بر اینکه التذاذ بنده از حضور و قرب خدا، در نظرش از هر لذت دیگری بزرگتر است.

در کتاب کافی (1) از امام باقر (علیه السلام) نقل کرده که فرمود: علی بن الحسین (علیه السلام) می فرمود: یک آیه از قرآن، کشته شدن و سرعت مرگ در ما (اهل بیت) را برایم گوارا می سازد و آن آیه:" أَ وَ لَمْ یَرَوْا أَنَّا نَأْتِی الْأَرْضَ نَنْقُصُها مِنْ أَطْرافِها" (2) است، که مراد از نقص اطراف، مرگ علما است، و از آن برمی آید که خدای تعالی هر وقت نظری به زمین بیفکند، اهل دنیا و ماده پرستان را با مرگ علما عذاب، و علما را با بردن به درگاه خود به عالیترین لذات متنعم می سازد، و به زودی روایاتی در موارد مناسب در طول این کتاب از نظر خواننده خواهد گذشت.

در مجمع البیان در ذیل جمله:" الْقَناطِیرِ الْمُقَنْطَرَةِ" از امام باقر و امام صادق (علیه السلام) روایت آورده که فرمودند" کلمه" قنطار" به معنای پوستی از گاو است که پر از طلا کرده باشند" (3).

و در تفسیر قمی از امام (علیه السلام) نقل کرده که فرمود:" منظور از (خیل مسومه) اسبان چریده چاق است" (4).

در کتاب فقیه (5) و کتاب خصال (6) از امام صادق (علیه السلام) روایت آورده اند که فرمود هر کس در نماز و ترش که آخرین رکعت نماز شب است، هفتاد بار در حال ایستاده

ص: 184


1- کافی ج 1 ص 30 ح 6.
2- سوره رعد آیه 41.
3- مجمع البیان ج 2 ص 417 ط تهران.
4- تفسیر قمی ج 1 ص 97.
5- فقیه ج 1 ص 309 ح 4.
6- خصال ص 581 ح 3.

بگوید:" استغفر اللَّه و اتوب الیه" و تا یک سال این عمل را ادامه دهد خدای تعالی او را در درگاه خود از مصادیق" مستغفرین بالاسحار" به حساب آورده و آمرزش خدای تعالی برایش حتمی خواهد شد.

مؤلف:این معنا در روایاتی (1) دیگر از ائمه اهل بیت (علیه السلام) آمده و یکی از سنن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) است که از آن جناب ترک نمی شده است، و قریب به همین معنا در" در المنثور" (2) از ابن جریر، از جعفر بن محمد، نقل شده، که فرمود: هر کس پاسی از شب نماز بگزارد، و در آخر شب هفتاد بار استغفار کند، از مستغفرین نوشته می شود، و اینکه در روایات بالا آمده بود:" از مصادیق مستغفرین بالاسحار محسوب می شود" از قرآن کریم استفاده شده، در آنجا از مستغفرین حکایت کرده که می گویند" فَاغْفِرْ لَنا ذُنُوبَنا ..." از اینکه این کلام را از ایشان حکایت می کند، و آن را رد نمی نماید استفاده می شود که دعایشان مستجاب است.

ص: 185


1- فقیه ج 1 ص 309 ح 5 و اخرج ابن جریر ... الدر المنثور ج 2 ص 11.
2- الدر المنثور ج 2 ص 12.

سوره آل عمران (3): آیات 19 تا 25

اشاره

إِنَّ الدِّینَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلامُ وَ مَا اخْتَلَفَ الَّذِینَ أُوتُوا الْکِتابَ إِلاَّ مِنْ بَعْدِ ما جاءَهُمُ الْعِلْمُ بَغْیاً بَیْنَهُمْ وَ مَنْ یَکْفُرْ بِآیاتِ اللَّهِ فَإِنَّ اللَّهَ سَرِیعُ الْحِسابِ (19) فَإِنْ حَاجُّوکَ فَقُلْ أَسْلَمْتُ وَجْهِیَ لِلَّهِ وَ مَنِ اتَّبَعَنِ وَ قُلْ لِلَّذِینَ أُوتُوا الْکِتابَ وَ الْأُمِّیِّینَ أَ أَسْلَمْتُمْ فَإِنْ أَسْلَمُوا فَقَدِ اهْتَدَوْا وَ إِنْ تَوَلَّوْا فَإِنَّما عَلَیْکَ الْبَلاغُ وَ اللَّهُ بَصِیرٌ بِالْعِبادِ (20) إِنَّ الَّذِینَ یَکْفُرُونَ بِآیاتِ اللَّهِ وَ یَقْتُلُونَ النَّبِیِّینَ بِغَیْرِ حَقٍّ وَ یَقْتُلُونَ الَّذِینَ یَأْمُرُونَ بِالْقِسْطِ مِنَ النَّاسِ فَبَشِّرْهُمْ بِعَذابٍ أَلِیمٍ (21) أُولئِکَ الَّذِینَ حَبِطَتْ أَعْمالُهُمْ فِی الدُّنْیا وَ الْآخِرَةِ وَ ما لَهُمْ مِنْ ناصِرِینَ (22) أَ لَمْ تَرَ إِلَی الَّذِینَ أُوتُوا نَصِیباً مِنَ الْکِتابِ یُدْعَوْنَ إِلی کِتابِ اللَّهِ لِیَحْکُمَ بَیْنَهُمْ ثُمَّ یَتَوَلَّی فَرِیقٌ مِنْهُمْ وَ هُمْ مُعْرِضُونَ (23)

ذلِکَ بِأَنَّهُمْ قالُوا لَنْ تَمَسَّنَا النَّارُ إِلاَّ أَیَّاماً مَعْدُوداتٍ وَ غَرَّهُمْ فِی دِینِهِمْ ما کانُوا یَفْتَرُونَ (24) فَکَیْفَ إِذا جَمَعْناهُمْ لِیَوْمٍ لا رَیْبَ فِیهِ وَ وُفِّیَتْ کُلُّ نَفْسٍ ما کَسَبَتْ وَ هُمْ لا یُظْلَمُونَ (25)

ترجمه آیات

همانا دین نزد خدا تنها اسلام است، و اهل کتاب در آن اختلاف نکردند مگر بعد از آنکه به حقانیت آن یقین داشتند و خصومتی که در بین خود داشتند وادار به اختلافشان کرد و کسی که به آیات خدا

ص: 186

کفر بورزد باید بداند که خدا سریع الحساب است (19).

حال اگر همینها بر سر دین با تو بگو مگو کردند بگو من و پیروانم سراسر وجودمان را تسلیم خدا کردیم و به اهل کتاب و مشرکین بی کتاب یک کلمه بگو اسلام می آورید یا نه؟ اگر اسلام آوردند راه سعادت خود را یافته اند و اگر نیاوردند تو وظیفه خودت را انجام داده ای چون بیش از ابلاغ، وظیفه ای نداری و خدا بینای به (اعمال) بندگان است (20).

به کسانی که به آیات خدا کفر می ورزند و پیامبران را به ناحق می کشند و افرادی را که به عدالت وادارشان می کنند به قتل می رسانند، بشارت به عذابی دردناک بده (21).

اینان همانهایند که اعمال خیری هم که دارند هم در دنیا بی نتیجه می ماند و هم در آخرت و از انواع یاوران، هیچ نوع یاوری ندارند (22).

مگر ندیدی کسانی را (علمای اهل کتاب را) که مختصر اطلاعی از کتاب آسمانی خود دارند، چگونه مردم را به کتاب خدا می خواندند تا در بین آنان حکومت کند اما خودشان از کتاب خدا روی گردانده و زیر بار نرفتند (23).

و این بدان جهت بود که می پنداشتند: آتش دوزخ به آنان نمی رسد مگر چند روزی معدود و افتراهایی که خودشان در دین خود تراشیده بودند مغرورشان ساخت (24).

پس چه حالی خواهند داشت روزی که هیچ شکی در آمدنش نیست، زمانی که همه آنان را جمع می کنیم و هر انسانی بدانچه کرده بدون کم و زیاد می رسد و به احدی ستم نمی شود (25)

بیان آیات

اشاره

این آیات در بیان حال اهل کتاب است که آخرین طوائف سه گانه ای است که گفتیم در این سوره به شرح حال آنان می پردازد، و مقصود مهم و اصلی از ذکر طوائف نامبرده، همین طایفه است، و قسمت عمده این سوره در باره همین طایفه یعنی یهود و نصارا نازل شده، و یا بالآخره به ایشان مربوط می شود.

مراد از:" إِنَّ الدِّینَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلامُ"

" إِنَّ الدِّینَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلامُ ..."

در سابق معنای اسلام از نظر لغت بیان شد، و گویا همان معنای لغوی در اینجا مراد باشد، به قرینه اینکه اختلاف اهل کتاب را نقل می کند، که بعد از علم به حقانیت اسلام و تنها به خاطر دشمنی ای که با یکدیگر داشتند آن را نپذیرفتند.

در نتیجه معنای جمله مورد بحث چنین می شود که:" دین نزد خدای سبحان یکی است و اختلافی در آن نیست و بندگان خود را امر نکرده مگر به پیروی از همان دین و بر انبیای خود هیچ کتابی نازل ننموده مگر در باره همان دین، و هیچ آیت و معجزه ای به پا نکرده مگر

ص: 187

برای همان دین که آن دین عبارت است از اسلام، یعنی تسلیم حق شدن، و بعقیده های حق معتقد گشتن، و اعمال حق انجام دادن" و به عبارتی دیگر:" آن دین واحد عبارت است از تسلیم شدن در برابر بیانی که از مقام ربوبی در مورد عقائد و اعمال و یا در مورد معارف و احکام صادر می شود".

و این بیان هر چند به طوری که در قرآن حکایت شده در شرایع رسولان و انبیای او از نظر مقدار و کیفیت مختلف است، لیکن در عین حال از نظر حقیقت چیزی به جز همان امر واحد نیست، اختلافی که در شریعت ها هست از نظر کمال و نقص است، نه اینکه اختلاف ذاتی و تضاد و تنافی اساسی بین آنها باشد، و معنای جامعی که در همه آنها هست عبارت است از تسلیم شدن به خدا در انجام شرایعش، و اطاعت او در آنچه که در هر عصری با زبان پیامبرش از بندگانش می خواهد.

پس دین همین اطاعتی است که خدا از بندگان خود می خواهد، و آن را برای آنان بیان می کند، و لازمه مطیع خدا بودن این است که آدمی آنچه از معارف را که به تمام معنا برایش روشن و مسلم شده اخذ کند، و در آنچه برایش مشتبه است توقف کند، بدون اینکه کمترین تصرفی از پیش خود در آنها بکند، و اما اختلافی که اهل کتاب از یهود و نصارا در دین کردند، با اینکه کتاب الهی بر آنان نازل شده، و خدای تعالی اسلام را برایشان بیان کرده بود، اختلاف ناشی از جهل نبود، و چنان نبود که حقیقت امر برایشان مجهول بوده باشد، و ندانسته باشند که دین خدا یکی است.

بلکه این معنا را به خوبی می دانستند و تنها انگیزه آنان در این اختلاف، حس غرور و ستمگریشان بود، و هیچ عذری ندارند، و همین خود کفری است که به آیات مبین خدا ورزیدند، آیاتی که حقیقت امر را بر ایشان بیان کرد.

آری به آیات خدا کفر ورزیدند، نه به خود خدا، چون اهل کتاب خدای تعالی را قبول دارند، و معلوم است که هر کس به آیات خدا کفر بورزد خدا سریع الحساب است، و به سرعت هم در دنیا و هم در آخرت به حسابش می رسد، در دنیا گرفتار خزی و ذلت و محروم از سعادت حیاتش می کند، و در آخرت به عذاب دردناک دچارش می سازد.

دلیل ما بر اینکه سریع الحساب بودن خدا را مخصوص آخرت نکردیم، کلام خود خدای تعالی است، که بعد از دو آیه می فرماید:" أُولئِکَ الَّذِینَ حَبِطَتْ أَعْمالُهُمْ فِی الدُّنْیا وَ الْآخِرَةِ، وَ ما لَهُمْ مِنْ ناصِرِینَ".

از آنچه گفته شد دو نکته روشن گردید: اول اینکه: مراد از نزد خدا بودن دین، و

ص: 188

حضور آن، حضور تشریفی است، به این معنا که آنچه از دین نزد خدا است دین واحد است، که اختلاف در آن تنها به حسب درجات و استعدادات امتهای مختلف است، پس مراد از وحدت، وحدت تکوینی نیست، ساده تر بگویم مراد از دین فطریات بشر نیست، و نمی خواهد بفرماید دین خدا که در فطرت بشر به ودیعه سپرده شده یکی است.

نکته دوم اینکه مراد از" آیات اللَّه" در آیه مورد بحث، آیات وحی و بیانات الهی است که به انبیای خود القاء می کند، نه آیات تکوینی که بر وحدانیت او و معارف دیگری نظیر آن دلالت دارد.

و این آیه شریفه اهل کتاب را در برابر بغی و تجاوزهایشان تهدید به انتقام می کند، هم چنان که آیات قبلی که می فرمود:" قُلْ لِلَّذِینَ کَفَرُوا سَتُغْلَبُونَ وَ تُحْشَرُونَ إِلی جَهَنَّمَ ..." مشتمل بود بر تهدید مشرکین و کفار، و چه بسا همین جهت باعث شده است که در آیه بعدی اهل کتاب و مشرکین را یک جا مورد خطاب قرار داده و با لحنی تهدیدآمیز بفرماید:

" قُلْ لِلَّذِینَ أُوتُوا الْکِتابَ وَ الْأُمِّیِّینَ أَ أَسْلَمْتُمْ ...".

" فَإِنْ حَاجُّوکَ فَقُلْ أَسْلَمْتُ وَجْهِیَ لِلَّهِ وَ مَنِ اتَّبَعَنِ" ضمیر در کلمه" حاجوک" به اهل کتاب بر می گردد، و این به خوبی روشن است، و مراد از محاجه کردن اهل کتاب، احتجاج در امر اختلاف است، به اینکه مثلا بگویند اختلاف ما از غرور و بغی و ستمگری نیست، و چنان نیست که با روشن شدن حق، در آن اختلاف کنید، بلکه عقل و فهم ما و اجتهادی که در به دست آوردن حقایق دین کرده ایم ما را به این اختلاف کشانیده، و در همین راهی که انتخاب کرده ایم تسلیم حق تعالی هستیم، و آنچه هم که تو ای محمد انتخاب کرده ای و به سوی آن دعوت می کنی از این قبیل است، عقل ما اینطور و عقل تو آن طور حکم کرده، و هر دو تسلیم خدائیم و یا محاجه ای شبیه به این کنند، دلیل ما بر اینکه منظور از محاجه چنین چیزی است، پاسخی است که آن جناب مامور شده بدهد، و بگوید" أَسْلَمْتُ وَجْهِیَ لِلَّهِ"، و در تتمه آیه بگوید:" ء اسلمتم"، برای اینکه در این دو جمله حجتی آمده که طرف را به کلی خاموش می کند، نه اینکه خواسته باشد طفره رفته و اصلا جواب ندهد.

و معنایش با در نظر گرفتن ارتباطی که به ما قبل خود دارد این است که" إِنَّ الدِّینَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلامُ" دین خدا یکی است، و آنهم اسلام است و کتابهایی که خدا نازل کرده در آن هیچ اختلافی ندارد، و هیچ عقل سلیمی در این شک نمی کند، و نتیجه این وحدت دین، اینست که هیچ حجتی علیه تو در مسلمانیت وجود ندارد،" فَإِنْ حَاجُّوکَ"، حال اگر با تو

ص: 189

احتجاج کردند،" فَقُلْ أَسْلَمْتُ وَجْهِیَ لِلَّهِ وَ مَنِ اتَّبَعَنِ ..." (1). و این است همان دین واحد، و بعد از خود دین، دیگر هیچ حجتی در امر دین نیست.

آن گاه از ایشان بپرس:" ء اسلمتم" آیا اسلام آورده اید؟ اگر اسلام آورده باشند، و تسلیم شده باشند، که راه را یافته اند، و قطعا آنچه ما بر تو و بر انبیای قبل از تو نازل کرده ایم را قبول می کنند، و دیگر نه هیچ حجتی علیه آنان هست و نه بعد از این، مخاصمه ای بین شما و ایشان خواهد بود و اگر اسلام نیاورند، و از اسلام اعراض کنند، باز هم فائده ای در احتجاج و مخاصمه با ایشان نیست، سر به سرشان نگذار، برای اینکه سزاوار نیست در باره امر واضح و ضروری مخاصمه شود، این مطلب که دین عبارت است از تسلیم خدا شدن چیزی نیست که بر سر آن بگو مگو شود، و تو هم به جز ابلاغ، وظیفه ای نداری.

خدای سبحان در این آیه بین اهل کتاب و امیین جمع کرده و فرموده: به اهل کتاب و امیین بگو: آیا تسلیم خدا هستید یا نه ... و این بدان جهت است که دین اختصاص به کسی ندارد، چه مشرک و چه اهل کتاب، همه باید تسلیم خدا باشند.

و نیز در آیه شریفه، اسلام را متعلق بر کلمه" وجه" کرده، و وجه هر چیزی آن طرفی است که رو به تو باشد، ممکن هم هست وجه در اینجا به معنای اخص کلمه باشد که همان چهره آدمی است، چون چهره و صورت، محل اجتماع همه حواس و یا بیشتر آن است، و اگر چهره انسان تسلیم خدا شود،" شنوایی"،" بینایی"،" چشایی"،" بویایی" و" لامسه" نیز تسلیم شده و در حقیقت همه بدن تسلیم شده است، علاوه بر اینکه تسلیم شدن چهره، دلالت می کند بر اقبال و خضوع در برابر امر الهی، و اگر جمله:" وَ مَنِ اتَّبَعَنِ" را عطف بر ما قبل نمود، با اینکه می توانست بفرماید:" اسلمنا- ما مسلمانان تسلیم امر خدا هستیم" برای این بود که هم احترام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را حفظ کرده باشد، و هم تابعیت مردم از آن جناب را.

" وَ قُلْ لِلَّذِینَ أُوتُوا الْکِتابَ وَ الْأُمِّیِّینَ أَ أَسْلَمْتُمْ ...".

منظور از امیین مشرکین است، و علت نامگذاری مشرکین به امیین این است که قبلا نام اهل کتاب را برده بود و اهل کتاب مشرکین را امی (بی سواد) لقب داده بودند.

هم چنان که خدای تعالی از ایشان حکایت کرده که گفتند:" لَیْسَ عَلَیْنا فِی الْأُمِّیِّینَ سَبِیلٌ"، برای ما اهل کتاب تعدی به حقوق دیگران اشکال ندارد (2) و کلمه" امی" در لغت به

ص: 190


1- بگو من وجه خود را تسلیم خدا کردم پیرو من نیز.
2- سوره آل عمران آیه 75.

معنای کسی است که نمی تواند بخواند و بنویسد.

چند نکته که از جمله:" فان تَوَلَّوْا فَإِنَّما عَلَیْکَ الْبَلاغُ ..." استفاده می شود

و در اینکه فرمود:" وَ إِنْ تَوَلَّوْا فَإِنَّما عَلَیْکَ الْبَلاغُ وَ اللَّهُ بَصِیرٌ بِالْعِبادِ" چند نکته هست.

اول اینکه: از جدال و سر به سر گذاشتن با مشرکین نهی می کند، چون کسی که منکر امور ضروری و بدیهی است، بحث با او جدال و لجاج است نه بحث معقول.

دوم اینکه: می فهماند حکم کردن و داوری در باره مردم به طور مطلق تنها از آن خدای سبحان است و بس، و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تنها رسولی است مبلغ و بس، حاکم و مصیطر بر مردم نیست هم چنان که در جای دیگر فرمود:" لَیْسَ لَکَ مِنَ الْأَمْرِ شَیْ ءٌ" (1) و نیز فرموده:" لَسْتَ عَلَیْهِمْ بِمُصَیْطِرٍ". (2)

سوم اینکه: تهدیدی است برای اهل کتاب و مشرکین، برای اینکه گفتار را با جمله:

" وَ اللَّهُ بَصِیرٌ بِالْعِبادِ" ختم می کند، و بعد از آن که به پیامبرش می فرماید تو در امور استقلال نداری، گفتن این که" خدای بینای بر بندگان خویش است"، خالی از تهدید نیست.

هم چنان که آیه زیر که نظیر آیه مورد بحث است، دلالت بر تهدید دارد، می فرماید:

" قُولُوا آمَنَّا بِاللَّهِ ... وَ نَحْنُ لَهُ مُسْلِمُونَ، فَإِنْ آمَنُوا بِمِثْلِ ما آمَنْتُمْ بِهِ فَقَدِ اهْتَدَوْا، وَ إِنْ تَوَلَّوْا فَإِنَّما هُمْ فِی شِقاقٍ، فَسَیَکْفِیکَهُمُ اللَّهُ، وَ هُوَ السَّمِیعُ الْعَلِیمُ". (3) که در باره اهل کتاب می فرماید: اگر از اسلام روی گردانی می کنند بدان که در این رفتارشان اصرار خواهند ورزید، آن گاه آنان را به بیانی تهدید می کند که مایه تسلی خاطر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) باشد.

پس آیه شریفه هم که می فرماید:" و اگر اعراض کردند بدان که تو تنها مامور ابلاغ هستی" کنایه از این است که ایشان را واگذار به پروردگارشان بکن، که او به بندگان خود بینا است، در باره هر کس آن حکمی را اجرا می کند که حال او اقتضای آن حکم را دارد، و استعدادش آن حکم را درخواست می کند.

از اینجا روشن می شود اینکه بعضی از مفسرین گفته اند: که آیه شریفه مورد بحث،

ص: 191


1- تو هیچ استقلالی در امور نداری. سوره آل عمران آیه 128.
2- تو حاکم علی الاطلاق مردم نیستی. سوره غاشیه آیه 23.
3- به ایشان بگوئید که ما ایمان آوردیم ... و ما تسلیم خدائیم، اگر ایمان آوردند آن چنان که شما ایمان آوردید که راه را یافته اند، و اگر اعراض کنند، بدانید که آنها بر باطل اند، و خدا بزودی شرشان را از سر شما کوتاه خواهد کرد، و او شنوا و دانا است. سوره بقره آیه 137.

دلالت بر آزادی عقیده دارد، و اینکه مردم در انتخاب دین آزادند (لا إِکْراهَ فِی الدِّینِ) (1)، حرف صحیحی نیست برای اینکه زمینه سخن در آیه شریفه همانطور که توجه فرمودید زمینه دیگری است.

و اگر در جمله:" بَصِیرٌ بِالْعِبادِ" عبودیت را عنوان کرد و نفرمود:" بصیر بهم- خدا به ایشان بینا است" و یا" بصیر بالناس- خدا به مردم بینا است" و یا عبارتی نظیر اینها برای این بود که اشاره کند به اینکه حکمش در مردم نافذ و گذرا است برای اینکه مردم هر چه باشند بندگان او و تربیت شده او هستند چه خودشان قبول داشته و تسلیم باشند و چه نباشند." إِنَّ الَّذِینَ یَکْفُرُونَ بِآیاتِ اللَّهِ ..."

کلام در این آیه هر چند سیاقی جدید و ابتدایی دارد و لیکن در عین حال خالی از اشاره، و بلکه خالی از بیان تهدید آخر آیه قبلی نیست، چون مضمونش با وضع اهل کتاب و مخصوصا یهودیان منطبق است.

دو جمله" یکفرون"، و" یقتلون" استمرار را می رساند و دلالت دارد بر اینکه کفر به آیات خدا آنهم کفر بعد از بیان و به انگیزه بغی و نیز کشتن انبیا که معلوم است کشتنی است بدون حق و همچنین کشتن آنهایی که به سوی عدل و قسط دعوت نموده، از ظلم نهی می کنند عادت همیشگی ایشان است هم چنان که تاریخ زندگی یهود از بدو پیدایش سرشار از این جنایات است می بینیم که گروه بسیاری از انبیا و عابدان بنی اسرائیل که ایشان را امر به معروف و نهی از منکر می کردند به دست خود آنان کشته شدند و همچنین نصارا که آنها هم کم و بیش این راه را رفتند.

و جمله:" فَبَشِّرْهُمْ بِعَذابٍ أَلِیمٍ" تصریح به شمول غضب الهی و تهدید به نزول عذاب است، و منظور از آن تنها عذاب آخرت نیست، به دلیل اینکه دنبالش می فرماید:" أُولئِکَ الَّذِینَ حَبِطَتْ أَعْمالُهُمْ فِی الدُّنْیا وَ الْآخِرَةِ ..." پس در آیه مورد بحث، هم به عذاب آخرت تهدید شده اند و هم به عذاب دنیا، عذاب آخرتشان عذاب آتش، و دنیائیشان کشته شدن و آواره گشتن و از بین رفتن اموال و جانهایشان بود، و نیز عذاب دیگرشان این بود که خدا دشمنی را در بین آنان تا روز قیامت قرار داد، که خدای تعالی در کتاب عزیزش همه اینها را ذکر کرده.

و اینکه فرمود:" أُولئِکَ الَّذِینَ حَبِطَتْ أَعْمالُهُمْ فِی الدُّنْیا وَ الْآخِرَةِ، وَ ما لَهُمْ مِنْ ناصِرِینَ".]

ص: 192


1- سوره بقره آیه 256. [.....]

دو نکته را افاده می کند:

اول اینکه: اگر انسان کسی را به جرم اینکه امر به معروف و نهی از منکر می کند به قتل برساند اعمال نیکش همه حبط و بی اجر می شود.

دوم اینکه: در روز قیامت مشمول شفاعت نمی گردد.

" أَ لَمْ تَرَ إِلَی الَّذِینَ أُوتُوا نَصِیباً مِنَ الْکِتابِ ..."

این آیه شریفه می خواهد بفرماید:" اهل کتاب از بغی و ایجاد اختلاف در دین دست بر نمی دارند، برای اینکه هر وقت به ایشان پیشنهاد می شود که تسلیم حکم کتاب خدا شوند، پشت می کنند و زیر بار نمی روند و این نیست مگر به خاطر اینکه به این گفتار خود مغرور شده اند، که می گفتند:" لَنْ تَمَسَّنَا النَّارُ"، و خلاصه به چیزی مغرور شدند که هیچ سندی بر آن ندارند، و آن را به خدا افترا می بندند.

و مراد از کسانی که نصیبی از کتاب دارند همان اهل کتابند، و اگر نفرمود:" الذین اوتوا الکتاب ..." و به جای آن فرمود:" أُوتُوا نَصِیباً مِنَ الْکِتابِ"، برای این بود که بفهماند آن مقدار اطلاعی که از کتاب دارند همه معارف کتاب نیست. بلکه مقداری از آن است، و این بدان جهت است که همه کتاب خدا در دستشان نیست، کتاب خدایی که در دست دارند تحریف شده است، و در آن دخل و تصرف نموده و بیشتر اجزایش را از بین برده بودند، هم چنان که آخر آیه هم که می فرماید:" وَ غَرَّهُمْ فِی دِینِهِمْ ما کانُوا یَفْتَرُونَ"، به این معنا اشاره دارد، و به هر حال مراد این است که اهل کتاب از حکم کتاب روی گردانند، به خاطر یک عقیده خرافی که داشتند، و آن را به خدا افترا بسته بودند و نتیجه اش این شده که به آن عقیده خرافی مغرور شوند، و خود را از کتاب خدا بی نیاز بپندارند (خدا داناتر است).

چگونه اهل کتاب فریب خدعه های نفس خویش را خوردند؟

" ذلِکَ بِأَنَّهُمْ قالُوا لَنْ تَمَسَّنَا النَّارُ ..."

معنای آیه روشن است، و لیکن سؤالی در آن هست که چگونه در آیه شریفه فرموده اهل کتاب فریب افترای خود را خوردند، و بدان مغرور شدند، مگر ممکن است که انسان فریب گفتار خود را بخورد؟ با علم به اینکه گفتارش دروغ و خدعه و باطل است.

جواب این سؤال آن است که صاحبان گفتار غرورانگیز نامبرده، نیاکان ایشان بودند، و فریب خوردگان اخلاف و نسلهای بعدی آنان، و اگر در آیه شریفه هر دو را به اهل کتاب نسبت داده، برای این بود که همه آن اسلاف و اخلاف یک امت بودند، و اخلاف، به اعمال اسلاف راضی بودند.

علاوه بر اینکه مغرور شدن به غرور خود، آنهم غرور به خاطر یک افترای باطل، با علم

ص: 193

به اینکه افترا و باطل است، و اقرار مغرور به اینکه خودم این افترا را بسته ام، از اهل کتاب و مخصوصا از یهودیان دور نیست، برای اینکه اینها همانهایند که خدای تعالی نظیر اینگونه افکار و اعمال و بلکه عجیب تر از آن را از ایشان حکایت نموده آنجا که فرموده:" وَ إِذا لَقُوا الَّذِینَ آمَنُوا قالُوا آمَنَّا، وَ إِذا خَلا بَعْضُهُمْ إِلی بَعْضٍ قالُوا أَ تُحَدِّثُونَهُمْ بِما فَتَحَ اللَّهُ عَلَیْکُمْ؟ لِیُحَاجُّوکُمْ بِهِ عِنْدَ رَبِّکُمْ؟ أَ فَلا تَعْقِلُونَ؟ أَ وَ لا یَعْلَمُونَ أَنَّ اللَّهَ یَعْلَمُ ما یُسِرُّونَ وَ ما یُعْلِنُونَ" (1).

علاوه بر این، انسان آنچه می کند بر طبق آنچه می داند نیست، بلکه بر طبق آن ملکات خوبی و بدی است که در نفسش پدید آمده، و عمل را در نظرش زینت می دهد، هم چنان که معتادین به تریاک و هروئین و سیگار و بنگ و حتی آنها که معتادند به خوردن خاک و امثال آن، علم به مضر بودن آن دارند، و می دانند که این عمل را نباید مرتکب شوند، ولی باز هم مرتکب می شوند به خاطر اینکه هیات و حالتی در نفس آنان پدید آمده که ایشان را به طرف آن عمل می کشاند، و مجالی برای تفکر و اجتناب برایشان باقی نمی گذارد، و نظائر این مثال بسیار زیاد است.

اهل کتاب هم از آنجا که تکبر و ستمگری و محبت به شهوات در دلهایشان رسوخ نموده، هر عملی را که انجام می دهند بر طبق دعوت نفس است، در نتیجه افترا بستن به خدا که عادت و ملکه آنان شده، همان باعث غرور ایشان گشته، و چون این عمل ناپسند را مکرر انجام داده اند، کارشان به جایی رسیده که در اثر تلقین نسبت به عمل خود رکون و اعتماد پیدا کرده اند علمای روان شناس هم اثبات کرده اند که تلقین هم، کار عمل را می کند، و آثار علم را از خود بروز می دهد.

پس افترا که عملی باطل است، با تکرار و تلقین ایشان را در دینشان فریب داده، و از تسلیم شدن در برابر خدا و خضوع در برابر حق، آن حقی که کتاب خدا مشتمل بر آن است باز داشته، پس صحیح است بگوئیم اهل کتاب فریب خدعه های نفس خویش را خوردند.

" فَکَیْفَ إِذا جَمَعْناهُمْ لِیَوْمٍ لا رَیْبَ فِیهِ ..."

کلمه" کیف" بر سر چیزی نظیر" یصنعون" در آمده، که در کلام نیست، بلکه در تقدیر است، و کلام می فهماند که آن چیست، و در این آیه تهدیدی است به اهل کتاب، که

ص: 194


1- و چون مؤمنین را دیدار کنند گویند ما نیز ایمان آوردیم، ولی وقتی با یکدیگر خلوت می کنند همدیگر را ملامت می نمایند که چرا مسلمانان را از آنچه که خدا به رویتان گشوده خبر می دهید، آیا چنین می کنید تا به دستاویز آن در پیشگاه پروردگارتان با شما محاجه کنند، مگر به عقل نیامده اید. سوره بقره، آیه 77.

وقتی دعوت می شوند به پذیرفتن کتابی که بینشان حکم کند، اعراض می کنند، تهدید به عذابی است که به شکل وضع دنیایی ایشان است، در دنیا وقتی دعوت می شدند به کتاب خدا تسلیم نمی شدند و تکبر می کردند، و نمی خواستند با همه انسانها پیرو یک کتاب باشند، و یک کتاب همه شان را در تحت لوای خود جمع کند، ولی در آخرت، همه را یک جا جمع می کنند، و لذا نفرمود:" در روزی که زنده شان می کنیم"، و یا" در روزی که مبعوثشان می کنیم"، بلکه فرمود:" در روزی که جمعشان می کنیم"، آنهم در روزی که دیگر اعراض بردار نبوده و هیچ شکی در آن نیست، و خلاصه کلام اینکه از روز قیامت به تعبیر نامبرده تعبیر کرد تا بفهماند اهل کتاب و کفار نمی توانند خدا را بستوه بیاورند.

و معنای آیه (خدا داناتر است) این است که کفار وقتی به کتاب خدا دعوت می شوند تا در باره آنان حکم کند، از در فریب خوردگی از افتراهایی که خودشان در دین خود زدند، اعراض کردند، و از پذیرفتن حق استکبار نمودند، پس چگونه رفتار می کنند، وقتی که ما آنان را برای روزی که در آن شکی نیست یعنی روز فصل قضا، و روز حکم به حق جمع می کنیم، و در آن روز هر کسی تمامی آنچه را که کرده باز خواهد گرفت، بدون اینکه مردم در باز پس گرفتن اعمالشان ظلمی شوند، و وقتی مطلب بدین قرار است عقلشان حکم می کند به وجوب پذیرفتن این دعوت، و اینکه اعراض نکنند، و از اظهاراتی که حاکی از این پندار است که خدا را بستوه آورده و او را شکست داده اند خودداری نمایند، برای اینکه قدرت همه اش از خدا است، و وضعی که کفار دارند ایام مهلتی و آزمایشی بیش نیست.

بحث روایتی

در تفسیر عیاشی (1) از محمد بن مسلم روایت آورده که گفت: از امام (علیه السلام) معنای آیه:" إِنَّ الدِّینَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلامُ" را پرسیدم، فرمود: یعنی اسلامی که توأم با ایمان باشد.

و از ابن شهرآشوب (2) از امام باقر (علیه السلام) روایت کرده که در معنای آیه:" إِنَّ الدِّینَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلامُ ..." فرمود: یعنی تسلیم شدن به ولایت علی بن ابی طالب (علیه السلام).م.

ص: 195


1- تفسیر عیاشی ج 1 ص 166 ح 22.
2- مناقب ج 3 ص 95 ط قم.

مؤلف: این معنایی که امام برای آیه کرده از باب ذکر روشن ترین مصداق است، و شاید منظور از روایت بالا هم همین باشد، و نیز از آن جناب (1) از علی (علیه السلام) روایت کرده که فرمود: (اکنون برای اسلام نسبی ذکر می کنم که نه احدی قبل از من چنین تعریفی کرده و نه بعد از من، و آن این است که: اسلام عبارت است از تسلیم، و تسلیم عبارت است از یقین، و یقین عبارت است از تصدیق، و تصدیق عبارت است از اقرار، و اقرار واقعیتش ادا است، و ادا، عمل است، مؤمن دین خود را از پروردگار خود می گیرد، مؤمن ایمانش از عملش شناخته می شود، هم چنان که کافر کفرش از انکارش هویدا می گردد، ایها الناس بر شما باد دینتان، دینتان، که گناه در دین بهتر است از کار نیک در بی دینی، برای اینکه گناه در حال دینداری آمرزیده می شود، و کار نیک در بی دینی قبول نمی گردد).

مؤلف: اینکه فرمود: اسلام را نسبی ذکر می کنم که کسی قبل از من و بعد از من نکرده باشد، منظورش از نسب ذکر کردن تعریف کردن است، هم چنان که می بینیم در اخبار، سوره" قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ" به سوره" نسبت رب" نامیده شده، چون این سوره خدا را تعریف می کند.

و اما تعریفی که امام (علیه السلام) در روایت در غیر فقره اول، یعنی جمله" اسلام تسلیم است" برای اسلام کرده، تعریف به لازمه اسلام است، و اما در فقره اول تعریف" اسلام تسلیم است" تعریف لفظی است، یعنی لفظ اسلام را به لفظ دیگر تعریف کرده، که از آن روشن تر است.

ممکن هم هست مراد از اسلام معنای اصطلاحی آن باشد، و آن دینی است که خاتم انبیا محمد (صلی الله علیه و آله) آورده، و منظور امام (علیه السلام) اشاره به آیه شریفه:" إِنَّ الدِّینَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلامُ"، و منظورش از تسلیم، خضوع و انقیاد قلبی و عملی باشد، که بنا بر این احتمال تمامی فقرات حدیث تعریف اسلام به لازمه معنا خواهد بود.

و معنای حدیث این است که این دین که نامش اسلام است مستلزم خضوع آدمی برای خدای سبحان است، خضوعی قلبی و عملی، و این خضوع مستلزم آن است که شخص مسلمان خودش و اعمالش را تحت امر و اراده خدا قرار دهد، و این همان تسلیم شدن است، و تسلیم شدن برای خدا این معنا را به دنبال دارد، و یا مستلزم این معنا است، که شخص مسلمان به خدا یقین پیدا کند، و شک و تردیدش از بین برود، و یقین هم تصدیق را به دنبال دارد، و تصدیق و یا اظهار صدق دین، مساله اقرار را به دنبال می آورد، و اقرار عبارت است از اذعان و یقین به قرار و

ص: 196


1- اصول کافی ج 2 ص 45.

استقرار دین، و اینکه دین ثابت است، و اقرار به ثبوت دین، معنایش این است که دین هرگز متزلزل نمی شود، و از قرارگاهی که دارد سقوط نمی کند، و اقرار به این معنا ادا را به دنبال دارد، و ادا هم عمل را.

و اینکه فرمود: کار نیک در بی دینی پذیرفته نیست، منظور از پذیرفته نشدن این است که در آخرت ثواب ندارد، و یا این است که آن اثر نیکی که عمل نیک و خداپسند باید در دنیا در سعادت زندگی و در آخرت داشته باشد، و صاحبش را به نعیم بهشت برساند ندارد.

بنا بر این حدیث مورد بحث با احادیثی که می گویند کفار در مقابل حسناتشان به پاداشی از پاداشهای دنیایی می رسند، و نیز با آیه شریفه:" فَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَیْراً یَرَهُ" (1) که بطور مطلق می گوید: هر کس نیکی کند اثرش را می بیند، منافات ندارد.

و در مجمع البیان (2) از ابی عبیده جراح روایت آورده که گفت: به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) عرضه داشتم کدام یک از مردم در قیامت عذابی سخت تر دارد؟ فرمود: مردی که پیامبری را بکشد، و یا مردی را به قتل برساند که امر به معروف و یا نهی از منکر می کند، آن گاه این آیه را تلاوت فرمود:" الَّذِینَ یَکْفُرُونَ بِآیاتِ اللَّهِ وَ یَقْتُلُونَ النَّبِیِّینَ بِغَیْرِ حَقٍّ، وَ یَقْتُلُونَ الَّذِینَ یَأْمُرُونَ بِالْقِسْطِ مِنَ النَّاسِ"، آن گاه فرمود: ای ابا عبیده! بنی اسرائیل در یک ساعت چهل و سه پیامبر را کشتند، عابدان بنی اسرائیل که این را دیدند صد و دوازده نفر از آنان قیام نموده، کشندگان انبیا را امر به معروف و نهی از منکر کردند، و بنی اسرائیل همه آنان را تا آخر روز به قتل رساندند، و آیه نامبرده راجع به این واقعه است.

مؤلف: این معنا در الدر المنثور هم از ابن جریر، و ابن ابی حاتم از ابی عبیده، روایت شده است (3).

و در الدر المنثور که ابن اسحاق، و ابن جریر، و ابن منذر، و ابن ابی حاتم، از ابن عباس روایت کرده اند که گفت: روزی رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در بیت المدراس (4) بر جماعتی از یهود درآمد، و ایشان را به سوی خدا دعوت فرمود: نعمان بن عمرو، و حرث بن زید، پرسیدند ای محمد تو چه دینی داری؟ فرمود ملت و کیش ابراهیم، که دین او دین من است، گفتند ابراهیم هم که یهودی بود، فرمود: تورات خود شما بین ما و شما حاکم باشد، تورات راد.

ص: 197


1- سوره زلزال آیه 7.
2- مجمع البیان ج 2 ص 423 ط تهران.
3- الدر المنثور ج 2 ص 13.
4- محلی است که تورات در آن جا تدریس می شود.

بیاورید و ببینید آیا ابراهیم را یهودی می داند؟ یهودیان از آوردن تورات امتناع ورزیدند، در اینجا بود که آیه شریفه:" أَ لَمْ تَرَ إِلَی الَّذِینَ أُوتُوا نَصِیباً مِنَ الْکِتابِ، یُدْعَوْنَ إِلی کِتابِ اللَّهِ، لِیَحْکُمَ بَیْنَهُمْ ... وَ غَرَّهُمْ فِی دِینِهِمْ ما کانُوا یَفْتَرُونَ" نازل گردید (1).

مؤلف: بعضی از محدثین روایت کرده اند که آیه نامبرده در داستان رجم نازل شده که ان شاء اللَّه ذکر این داستان در تفسیر آیه:" یا أَهْلَ الْکِتابِ قَدْ جاءَکُمْ رَسُولُنا یُبَیِّنُ لَکُمْ کَثِیراً مِمَّا کُنْتُمْ تُخْفُونَ مِنَ الْکِتابِ ..." (2) خواهد آمد، و هر دو روایت خبر واحدند، که قوت و اعتباری را که باید داشته باشند، ندارند.

ص: 198


1- در المنثور ج 2 ص 14.
2- سوره مائده آیه 15.

سوره آل عمران (3): آیات 26 تا 27

اشاره

قُلِ اللَّهُمَّ مالِکَ الْمُلْکِ تُؤْتِی الْمُلْکَ مَنْ تَشاءُ وَ تَنْزِعُ الْمُلْکَ مِمَّنْ تَشاءُ وَ تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ وَ تُذِلُّ مَنْ تَشاءُ بِیَدِکَ الْخَیْرُ إِنَّکَ عَلی کُلِّ شَیْ ءٍ قَدِیرٌ (26) تُولِجُ اللَّیْلَ فِی النَّهارِ وَ تُولِجُ النَّهارَ فِی اللَّیْلِ وَ تُخْرِجُ الْحَیَّ مِنَ الْمَیِّتِ وَ تُخْرِجُ الْمَیِّتَ مِنَ الْحَیِّ وَ تَرْزُقُ مَنْ تَشاءُ بِغَیْرِ حِسابٍ (27)

ترجمه آیات

بگو (ای پیامبر) بارالها ای خدای ملک هستی، به هر کس بخواهی ملک و سلطنت می دهی و از هر کس بخواهی می گیری و به هر کس بخواهی عزت و اقتدار می بخشی و هر که را بخواهی خوار می کنی، خدایا هر خیر و نیکویی بدست تو است و تو بر هر چیزی توانایی (و من که سراپا حاجتم دیگر چه بگویم) (26).

تو شب را در روز نهان سازی و روز را در شب فرو می بری و زنده را از مرده و مرده را از زنده بر انگیزی و به هر کس بخواهی روزی بی حساب می دهی (چون کسی از او طلبکار نیست تا بحساب طلبش روزیش دهد) (27)

بیان آیات

اشاره

این دو آیه خیلی با آیات قبل که در باره اهل کتاب و مخصوصا یهود بود بی ارتباط نیست، چون این دو آیه مشتمل است بر تهدید یهود به عذاب دنیا و آخرت، و یکی از عذابها

ص: 199

همین است که خدا ملک را از ایشان سلب کرد، و ذلت و مسکنت را تا روز قیامت بر آنان حتمی نمود، و نفسشان را قطع کرد، و استقلال در زندگی و سروری را از ایشان سلب کرد.

علاوه بر اینکه غرض این سوره به بیانی که در آغاز گذشت این بود که بفهماند خدا قائم بر خلق عالم و تدبیر آن است، پس مالک ملک او است، و او است که ملک را به هر کس بخواهد می دهد، هر که را بخواهد عزت می بخشد، و کوتاه سخن آنکه تنها کسی که به هر کس بخواهد خیر دهد می تواند بدهد او است، و تنها او است که ملک و عزت و هر چیز دیگر را از هر کس بخواهد می گیرد، پس مضمون دو آیه مورد بحث خارج از غرض سوره نیست.

" قُلِ اللَّهُمَّ مالِکَ الْمُلْکِ"

" مالک الملک" و" ملیک الملوک" بودن خدای عز و جل

در این آیه خداوند رسول گرامی خود را امر می کند به اینکه به خدایی پناهنده شود که تمامی خیرها به طور مطلق به دست او است و قدرت مطلقه خاص او است، تا از این ادعاهای موهومی که در دل منافقین و متمردین از حق (از مشرکین و اهل کتاب) جوانه زده، و در نتیجه گمراه و هلاک شده اند، نجات یابد، آری اینان برای خود ملک و عزت فرض کردند، و خود را بی نیاز از خدا پنداشتند، و خدا آن جناب و هر کس دیگر را امر می کند به اینکه نفس خود را در معرض افاضه خدا، که مفوض هر خیر و رازق بی حساب هر روزی خوار است قرار دهد.

کلمه" ملک" به کسره میم معنای معروفی دارد که معهود ذهن ما انسانها است، و در اصل آن هیچ شکی نداریم، تنها چیزی که در معنای این کلمه باید از نظر دور نداشت، این است که ملک دو جور است، یکی حقیقی و دیگری مجازی و اعتباری.

ملک حقیقی به معنای آن است که مالک مثلا اگر انسان است بتواند در ملک خود به هر نحوی که ممکن باشد تصرفی تکوینی کند، یعنی در هستی آن ملک تصرف نماید، مثل اینکه او می تواند در دید چشم خود تصرف نموده یک جا آن را بکار گیرد، و جایی دیگر از کارش بیندازد، و همچنین در دستش تصرف نموده، دادوستد بکند، و یا ترک دادوستد نماید، و در زبانش و سایر اعضایش، و در ملک به این معنا رابطه ای بین مالک و ملک حقیقیش هست، رابطه ای حقیقی که به هیچ وجه قابل تغییر نیست.

و نیز بنا بر این معنای از ملک، همواره ملک قائم به ملک خواهد بود، هیچ وقت ممکن نیست که ملک از مالکش جدا و مستقل بشود،" مثلا اگر فلان آقا مرد، زبانش هم چنان جدای از او زنده بماند"، بلکه اگر اینگونه ملک ها از آدمی جدا بشود باطل و نابود می گردد، مثل چشمی که از انسانی در آورند، و یا دستی که از او جدا کنند، ملک خدای تعالی نسبت به عالم از این قبیل است، خدای تعالی مالک تمامی اجزاء و شؤون عالم است، پس او می تواند در همه

ص: 200

اجزای عالم به هر طوری که بخواهد تصرف نماید.

قسم دوم: ملک (بکسره میم) ملک اعتباری و قراردادی است، و آن عبارت است از اینکه اگر مالک را انسان فرض کنیم، بتواند در چیزی که ملک او است تصرفاتی کند، که عقلا آن را قبول دارند، و خلاصه در چارچوب رابطه ای که عقلا بین او و ملکش برقرار می دانند هر قسم تصرفی که می خواهد بکند، تا به مقاصد اجتماعی خود نائل شود، و در حقیقت عقلا وقتی چنین ملکیتی را اعتبار کردند که الگویش را از ملک حقیقی و آثار آن گرفتند، بعد چیزی شبیه به ملکیت در عالم وجود را در اجتماع برقرار ساختند، تا به این وسیله از اعیان و کالاهایی که بدان محتاجند استفاده ای معقول کنند، نظیر همان استفاده ای که مالک حقیقی، از ملک حقیقی و تکوینیش می کرد.

تفاوتی که بین ملک اعتباری و ملک حقیقی هست یکی این است که ملک حقیقی جز با بطلان قابل تغییر نبود، (نمی شد من چشم خودم را در عین اینکه چشم من است از وجود خود بی نیاز سازم) ولی ملک اعتباری از آنجایی که قوامش به وضع و اعتبار است، قابل تغییر و تحول هست، ممکن است این نوع ملک از مالکی به مالک دیگر منتقل شود، مثلا مالک اولی آن را به دومی بفروشد، و یا ببخشد و یا با سایر اسباب نقل، منتقل سازد.

تا اینجا آنچه گفتیم در باره ملک (بکسره میم) بود، اما" ملک" (به ضمه میم) هر چند که آن نیز از سنخ ملک (به کسره) است، الا اینکه در اینجا مالکیت مربوط به چیزهایی است که جماعتی از مردم آن را مالکند، چون ملک به معنای پادشاهی است، و پادشاه مالک چیزهایی است که در ملک رعیت است، او می تواند در آنچه رعیت مالک است تصرف کند، بدون اینکه تصرفش معارض با تصرف رعایا باشد، و یا خواست رعیت معارض و مزاحم با خواستش باشد.

پس ملک پادشاه، در حقیقت ملکی است روی ملک، که در اصطلاح آن را ملک طولی می نامیم، مانند ملک مولی است نسبت به برده، و نسبت به آنچه برده اش مالک است، و به همین جهت ملک (بضمه میم) هم آن دو قسم را که ما در ملک (بکسره) ذکر کردیم، خواهد داشت.

و خدای سبحان هم" ملیک" تمام عالم است، و هم" مالک" آن آنهم علی الاطلاق، اما اینکه مالک همه عالم است دلیلش این است که ربوبیت و قیمومت مطلقه دارد، هیچ موجودی خارج از ربوبیت او نیست، برای اینکه آنچه تصور شود، خالقش خدا است، و نیز تمام عالم از او است.

ص: 201

پس او مالک همه است، هم چنان که خودش فرمود:" ذلِکُمُ اللَّهُ رَبُّکُمْ خالِقُ کُلِّ شَیْ ءٍ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ". (1)

و نیز فرمود:" لَهُ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الْأَرْضِ- آنچه در آسمانها و در زمین است از آن او است" (2) و آیاتی دیگر از این قبیل که دلالت دارند بر اینکه هر موجودی که کلمه" چیز" بر او صادق باشد مخلوق و مملوک خدا است، ذاتش قائم به خدا است، و مستقل از او نیست، و چیزی نیست که خدا را از تصرف در آن جلوگیری کند، این همان ملک (به کسره لام) است که بیانش گذشت.

و اما اینکه او ملیک و فرمانروای علی الاطلاق است، دلیلش اطلاق مالکیت او نسبت به موجودات است، برای اینکه خود موجودات، بعضی مالک بعضی دیگرند مثلا سبب ها مالک مسبب هایند، و هر موجودی مالک قوای فعاله خویش است و قوای فعاله مالک فعل خویش است، مثلا انسان مالک اعضای خویش و قوای فعاله خویش از گوش و چشم و غیره است. و این قوا هم مالک افعال خویشند، و چون خدای سبحان مالک هر چیز است.

پس همو مالک همه مالک ها و مملوکها نیز هست، و این همان معنای ملیک است، پس او ملیک علی الاطلاق است، هم چنان که خودش فرمود:" لَهُ الْمُلْکُ وَ لَهُ الْحَمْدُ" (3) و نیز فرموده:" عِنْدَ مَلِیکٍ مُقْتَدِرٍ" (4) و آیاتی دیگر که همه خدا را ملیک علی الاطلاق معرفی می کند.

تا اینجا آنچه گفتیم در باره ملک و ملک حقیقی بود، و اما ملک و ملک اعتباری نیز در مورد خدای تعالی صادق است، برای اینکه هر چیزی مالک هر چه هست خدای تعالی به او داده، و اگر خودش مالک آنها نبود نمی توانست تملیک کند، چون در این فرض، دهنده چیزی بوده که مالک آن نبوده و نیز به کسی عطا کرده بوده که او هم مالک نبود، هم چنان که خودش فرمود:" وَ آتُوهُمْ مِنْ مالِ اللَّهِ الَّذِی آتاکُمْ". (5)

و او ملیک به ملک اعتباری هم هست، و مالک هر چیزی است که در دست مردم

ص: 202


1- با شما هستم، این اللَّه پروردگار شما است، که خالق همه چیز است، و به همین دلیل معبودی جز او نیست. سوره مؤمن آیه 62.
2- سوره بقره آیه 255.
3- سوره تغابن آیه 1.
4- سوره قمر آیه 55. [.....]
5- از مالی که خدا به شما داده به ایشان بدهید. سوره نور آیه 33.

است، برای اینکه او شارع هر قانون است، و در نتیجه به حکم خودش در آنچه که ملک مردم است تصرف قانونی می کند، هم چنان که یک ملیک بشری در آنچه که در دست رعایای خود هست تصرف می کند، و قرآن کریم هم او را ملیک مردم خوانده و فرمود:" قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ مَلِکِ النَّاسِ" (1) و در اینکه آنچه در اختیار مردم است، مال خدا است، و خدا به ایشان داده و فرموده:" وَ آتاکُمْ مِنْ کُلِّ ما سَأَلْتُمُوهُ، وَ إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَتَ اللَّهِ لا تُحْصُوها" (2).

و نیز می فرماید:" وَ أَنْفِقُوا مِمَّا جَعَلَکُمْ مُسْتَخْلَفِینَ فِیهِ". (3) و نیز فرموده:" وَ ما لَکُمْ أَلَّا تُنْفِقُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ، وَ لِلَّهِ مِیراثُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ". (4)

و باز فرموده:" لِمَنِ الْمُلْکُ الْیَوْمَ لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ" (5)، بنا بر این خدای تعالی آنچه را در دست انسانهای قبل از ما بود مالک بود، و آنچه در دست ما است، مالک است، و بزودی وارث ما نیز خواهد شد.

از دقت در آنچه گذشت روشن می گردد که آیه شریفه:" اللَّهُمَّ مالِکَ الْمُلْکِ ..."

دارای این زمینه است که اولا بیان کند ملک (بکسره میم) خدا نسبت به ملک (بضمه میم) را و مالکیتش نسبت به ملک (بضمه میم) را که ملک بر روی ملک (بضمه میم) است. در نتیجه او ملک همه ملوک است، که ملک را به هر ملکی که بخواهد می دهد، هم چنان که فرمود:" أَنْ آتاهُ اللَّهُ الْمُلْکَ" (6) و نیز فرمود:" وَ آتَیْناهُمْ مُلْکاً عَظِیماً". (7)

و ثانیا با جلوتر آوردن اسم جلاله (اللَّه) می خواهد سبب مالک الملک بودن و ملک الملوک بودن خدا را برساند، و آن این است که خدا (اللَّه است) که کبریائیش ما فوق همه بزرگی ها است، و این دلالت روشن و واضحی است.

و ثالثا می خواهد بفهماند که مراد از ملک در آیه شریفه (و خدا داناتر است) اعم است از ملک حقیقی و اعتباری، برای اینکه امری که در آیه اول آورد، و فرمود: بگو بار الها تویی

ص: 203


1- سوره ناس آیه 2.
2- سوره ابراهیم آیه 34.
3- انفاق کنید، از آنچه خدا از دیگران گرفته به شما داده سوره حدید آیه 7.
4- شما را چه وا می دارد که در راه خدا انفاق نکنید با اینکه میراث آسمانها و زمین از آن خدا است. سوره حدید آیه 10.
5- امروز ملک از آن کیست؟ از آن خدای واحد قهار سوره مؤمن آیه 16.
6- سوره بقره آیه 258.
7- ما به ایشان سلطنتی عظیم دادیم سوره نساء آیه 54.

مالک الملک،" تُؤْتِی الْمُلْکَ مَنْ تَشاءُ، وَ تَنْزِعُ الْمُلْکَ مِمَّنْ تَشاءُ وَ تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ وَ تُذِلُّ مَنْ تَشاءُ" با توضیحی که خواهد آمد از شؤون ملک اعتباری است، و آنچه در آیه دوم آمده از شؤون ملک حقیقی است، پس خدا مالک الملک علی الاطلاق است، یعنی هم مالک ملک حقیقی است و هم مالک ملک اعتباری.

" تُؤْتِی الْمُلْکَ مَنْ تَشاءُ، وَ تَنْزِعُ الْمُلْکَ مِمَّنْ تَشاءُ"

ملک، چه حق و چه باطل از ناحیه خدای تعالی است

کلمه" ملک" بدان جهت که در این آیه، مطلق آمده، (و نفرموده ملک حق را به هر کس بخواهی می دهی)، شامل" ملک حق" و" ملک باطل" هر دو می شود، و خلاصه می فهماند مالکیت آن کس که در ملکش عدالت می کند، و هم مالکیت کسی که در ملکش جور و ستم روا می دارد، هر دو از خدا است، برای اینکه ملک (همانطور که قبلا یعنی در تفسیر آیه:" أَنْ آتاهُ اللَّهُ الْمُلْکَ ..." (1) بیان کردیم) خودش فی نفسه موهبتی از مواهب خدا است، نعمتی است که می تواند منشا آثار خیری در مجتمع انسانی باشد، و به همین جهت است که می بینیم خدای تعالی علاقه و دوست داشتن ملک را فطری و جبلی انسانها کرده است.

پس ملک حتی آنکه در دست غیر اهلش افتاده بدان جهت که ملک است، مذموم نیست، آنچه مذموم است یا به دست گرفتن نااهل است، مثل ملکی که شخص ظالم و غاصب از دیگری غصب کرده، و یا خود آن هم مذموم نیست، بلکه سیرت و باطن خبیث او مذموم است، چون او می توانست برای خود سیرتی نیکو درست کند، که البته برگشت این نیز به همان وجه اول است.

و به بیانی دیگر می گوئیم: ملک نسبت به کسی که اهلیت آن را دارد نعمت است، و این نعمت را خدای سبحان در اختیار او نهاده، و نسبت به آنکه اهلیت ندارد نقمت و بدبختی است، و این نقمت و عذاب را خدا به گردن او انداخته، پس به هر حال ملک چه خوبش و چه بدش از ناحیه خدا است، و فتنه ای است که با آن بندگان خود را می آزماید.

در سابق هم گفتیم که هر جا خدای سبحان مطلبی را مقید به مشیت خود کرده، معنایش این نیست که خدا کارهایش را دل بخواهی و جزافی انجام می دهد، بلکه معنایش این است که هر چه می کند در کمال اختیار می کند، مجبور به هیچ کاری نیست، پس در آیه مورد بحث هم معنای کلام این است که اگر به کسی ملک می دهد و یا از کسی می گیرد، و اگر به کسی عزت می دهد، و دیگری را ذلیل می کند، همه را با مشیت خود می کند، و کسی نیست

ص: 204


1- سوره بقره آیه 258.

که او را مجبور به کاری کند، البته این هم هست که آنچه خدا می کند بر طبق مصلحت است،

" وَ تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ وَ تُذِلُّ مَنْ تَشاءُ"

معنای" عزت" و" ذلت" و بیان اینکه عزت فقط از آن خدا و از ناحیه او است

کلمه" عزت" به معنای نایابی است، وقتی می گویند فلان چیز عزیز الوجود است، معنایش این است که به آسانی نمی توان بدان دست یافت، و عزیز قوم به معنای کسی است که شکست دادنش و غلبه کردن بر او آسان نباشد، بخلاف سایر افراد قوم، که چنین نیستند، زیرا عزیز قوم در بین قوم خودش مقامی دارد. در نتیجه هر نیرویی که تک تک افراد دارند او دارای همه آنها است، ولی عکس قضیه چنین نیست، یعنی تک تک افراد نیروی او را ندارند، این معنای اصلی کلمه است، لیکن بعدها در مورد هر چیز دشواری نیز استعمالش کردند، مثلا گفتند:" عزیز علی کذا" یعنی فلان حادثه بر من گران است.

هم چنان که در قرآن آمده:" عَزِیزٌ عَلَیْهِ ما عَنِتُّمْ" (1) و در آخر در مورد هر غلبه ای استعمال شد، مثلا گفتند:" من عزیز" کسی که غلبه کرد، دار و ندار مغلوب را غارت نمود، در قرآن هم در این معنا استعمال شده، آنجا که فرموده:" وَ عَزَّنِی فِی الْخِطابِ" (2) ولی معنای اصلی کلمه همان است که گفتیم.

در مقابل این کلمه، کلمه ذلت است که در اصل لغت به معنای چیزی است که دست یابی بدان آسان است، حال چه دستیابی محقق و چه فرضی، در قرآن کریم آمده:

" ضُرِبَتْ عَلَیْهِمُ الذِّلَّةُ وَ الْمَسْکَنَةُ" (3) و نیز آمده:" وَ اخْفِضْ لَهُما جَناحَ الذُّلِّ" (4) و نیز فرموده:" أَذِلَّةٍ عَلَی الْمُؤْمِنِینَ" (5).

و عزت یکی از لوازم ملک است، عزت مطلق هم از لوازم ملک مطلق است، پس غیر خدا هر کس سهمی از ملک و عزت داشته باشد خدای تعالی به او ارزانی داشته، و تملیکش کرده است، و مردم و امتی هم که سهمی از عزت داشته باشند باز خدا به ایشان داده، پس عزت تنها و تنها از آن خدا است، و اگر نزد غیر خدا دیده شود از ناحیه خدا است..]

ص: 205


1- رنج و ناراحتی شما بر پیامبر گران است و خلاصه او نمی تواند شما را ناراحت ببیند سوره توبه آیه 128.
2- در محاجه بر من غلبه کرد. سوره ص آیه 23.
3- ذلت و خواری سرنوشت حتمی آنان شد. سوره بقره آیه 61
4- پر و بال مسکنت و خواری پیش پای مادر و پدر بگستران. سوره اسراء آیه 24.
5- در حالی که ایشان در برابر مؤمنین ذلیلند. سوره مائده آیه 54. [.....]

هم چنان که خودش فرمود:" أَ یَبْتَغُونَ عِنْدَهُمُ الْعِزَّةَ، فَإِنَّ الْعِزَّةَ لِلَّهِ جَمِیعاً" (1) و نیز فرموده:" وَ لِلَّهِ الْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنِینَ" (2).

تا اینجا آنچه گفتیم راجع به عزت حقیقی بود، و اما عزت غیر حقیقی در حقیقت ذلت است، به شکل عزت.

هم چنان که باز قرآن کریم می فرماید:" بَلِ الَّذِینَ کَفَرُوا فِی عِزَّةٍ وَ شِقاقٍ" (3) و به همین جهت در دنبال همین آیه فرموده:" کَمْ أَهْلَکْنا مِنْ قَبْلِهِمْ مِنْ قَرْنٍ، فَنادَوْا وَ لاتَ حِینَ مَناصٍ" (4).

ذلت هم در مقابل عزت احکامی مقابل احکام آن دارد، پس هر چیزی که غیر خدا تصور شود به خودی خود ذلیل است، مگر آنکه خدا عزتش داده باشد.

" بِیَدِکَ الْخَیْرُ إِنَّکَ عَلی کُلِّ شَیْ ءٍ قَدِیرٌ"

معنای" خیر" و بیان اینکه این کلمه افعل تفضیل نیست

اصل در معنای کلمه" خیر" همانا انتخاب است، و اگر ما چیزی را خیر می نامیم، بدان جهت است که آن را با غیر آن مقایسه می کنیم، و یکی از آن دو را انتخاب نموده و می گوئیم این خیر است، و معلوم است از بین چند چیز ما آن را انتخاب می کنیم که هدف و مقصد ما را تامین کند.

پس در حقیقت آنچه خود ما می خواهیم خیر است، هر چند که ما آن را برای چیز دیگری می خواهیم، ولی خیر حقیقی همان مقصد ما است، و آن دیگری به خاطر مقصد ما خیر شده است، پس خیر حقیقی آن چیزی است که به خاطر خودش مطلوب ما است، و اگر خیرش می نامیم چون در مقایسه با چیزهای دیگر آن را انتخاب کردیم.

پس هر چیزی تنها وقتی" خیر" نامیده می شود که با چیز دیگری مقایسه شود، و نسبت به آن چیز مؤثر باشد، (و گرنه هر چیزی تنها خودش است، نه خیر است و نه شر).

پس در معنای کلمه" خیر" معنای نسبت به غیر هم خوابیده، و به همین جهت است که بعضی گفته اند اصل کلمه خیر" أخیر" بوده، و لیکن این حرف صحیح نیست، و این کلمه

ص: 206


1- آیا عزت را در نزد خود جستجو می کنند؟ چه اشتباهی!! برای اینکه عزت همه اش مال خدا است. سوره نساء آیه 139.
2- عزت مال خدا و رسول او و مؤمنین است. سوره منافقون آیه 8.
3- نه بلکه کفار در عزتی خیالی و در دشمنی قرار دارند. سوره ص آیه 2.
4- چه بسیار از این امتها به خیال خود عزیز را ما هلاک کردیم، و در حال هلاکت بانگ و فریاد برآوردند، ولی دیگر وقت فریاد نبود. سوره ص آیه 3.

أفعل التفضیل نمی باشد، اما معنایش با معنای تفضیل انطباق دارد، و چون افعل تفضیل همواره متعلق به غیر است، مثلا گفته می شود زید أفضل از عمرو است، یعنی در بین زید و عمرو زید بهترین آن دو است، و نیز گفته می شود" زید خیر من عمرو" زید بهتر از عمرو است، و بین زید و عمرو، زید خیر آن دو است، یعنی بهترین آن دو است.

و اگر کلمه" خیر" مخفف" أخیر" بود باید همه قواعد جاری در افعل تفضیل در آن نیز جریان می یافت، یعنی مشتقاتی چون افاضل و فضلی و فضلیات از آن نیز اشتقاق می یافت، و حال آنکه مشتقات کلمه خیر کلمات زیر است، 1- خیرة، 2- اخیار، 3- خیرات.

هم چنان که مشتقات کلمه (شیخ) که بطور مسلم افعل تفضیل نیست، بر وزن مشتقات کلمه (خیر) می آید، و گفته می شود 1- شیخه 2- اشیاخ 3- شیخات، پس می توان گفت که کلمه خیر" صفت مشبه" است، نه" افعل تفضیل".

و از مؤیدات این معنا یکی این است که کلمه خیر در مواردی استعمال می شود که معنای افعل تفضیل (بهتری) را نمی دهد، مانند آیه شریفه:" قُلْ ما عِنْدَ اللَّهِ خَیْرٌ مِنَ اللَّهْوِ" (1).

که نمی شود گفت معنایش این است که آنچه نزد خداست، از لهو بهتر است، برای اینکه در لهو خوبی نیست تا آنچه نزد خداست بهتر باشد، البته بعضی از مفسرین در خصوص اینگونه موارد گفته اند که معنای تفضیل از کلمه جدا شده، ولی این حرف صحیح نیست، و حق مطلب همان است که گفتیم کلمه" خیر" معنای انتخاب را می دهد، و اگر می بینیم که مقیس علیه آن نیز مشتمل بر مقداری خوبی هست، از خصوصیات غالب موارد است، نه اینکه در همه موارد باید چنین باشد، به شهادت اینکه دیدیم در آیه سوره جمعه چنین نبود.

از آنچه گذشت روشن گردید که خدای سبحان خیر علی الاطلاق است، برای اینکه او کسی است که تمامی عالم به او منتهی می شود، و همه خیرات از او است، و هر موجودی هدف نهائیش او است، و لیکن قرآن کریم کلمه (خیر) را به عنوان یکی از اسما به خدا اطلاق نمی کند، آن طور که سایر اسما خدا را بر او اطلاق کرده است، بلکه هر جا اطلاق کرده به عنوان صفت اطلاق کرده، مثل آیه زیر که می فرماید:" وَ اللَّهُ خَیْرٌ وَ أَبْقی" (2) و آیه زیر که می فرماید:

" أَ أَرْبابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَیْرٌ أَمِ اللَّهُ الْواحِدُ الْقَهَّارُ" (3).

ص: 207


1- سوره جمعه آیه 11.
2- خدا بهتر و پایدارتر است. سوره طه آیه 73.
3- آیا ارباب متفرق خیرند یا خدای واحد قهار، سوره یوسف آیه 39.

بله به عنوان اسم اطلاق کرده، اما با اضافه به کلمه ای دیگر، مانند" خَیْرُ الرَّازِقِینَ" (1).

" وَ هُوَ خَیْرُ الْحاکِمِینَ" (2)،" وَ هُوَ خَیْرُ الْفاصِلِینَ" (3)،" وَ هُوَ خَیْرُ النَّاصِرِینَ" (4)، و" وَ اللَّهُ خَیْرُ الْماکِرِینَ" (5)، و" وَ أَنْتَ خَیْرُ الْفاتِحِینَ" (6)، و" وَ أَنْتَ خَیْرُ الْغافِرِینَ" (7)، و" وَ أَنْتَ خَیْرُ الْوارِثِینَ" (8)، و" وَ أَنْتَ خَیْرُ الْمُنْزِلِینَ" (9)، و" أَنْتَ خَیْرُ الرَّاحِمِینَ" (10).

و شاید در تمامی این موارد وجه نام قرار دادن مضاف و مضاف الیه را برای خدا، همان اعتبار معنای انتخاب در ماده خیر باشد، و بدین جهت کلمه" خیر" به تنهایی را به عنوان اسم بر خدا اطلاق نکرده، که ساحت او مقدس تر از آن است که او با غیرش مقایسه و سپس انتخاب شود، به خلاف این که در حال اضافه و نسبت اسم او، واقع شود و همچنین توصیف کردن خدا به این کلمه، هیچ محذوری پیش نمی آورد.

جمله" بیدک الخیر" دلالت دارد بر اینکه خیر منحصر در خدای تعالی است

و جمله مورد بحث یعنی جمله:" بِیَدِکَ الْخَیْرُ" دلالت دارد بر اینکه خیر منحصر در خدای تعالی است، چون کلمه" بیدک" خبر، و کلمه" الخیر" مبتدا است و خبر وقتی جلوتر از مبتدا بیاید، و مخصوصا وقتی که مبتدا الف و لام بر سر داشته باشد، حصر را می رساند، و معنای جمله چنین است، که" امر هر خیر مطلوبی تنها به دست تو و منتهی به تو است، و این تویی که هر خیری را عطا می کنی.

بنا بر این جمله مورد بحث به منزله علت برای مطالب قبل است، و از قبیل تعلیل مطلبی خاص است به علتی عام، چون خیری که خدا می دهد هم شامل ملک و عزت است، و هم شامل چیزهایی دیگر و همانطور که صحیح است دادن ملک و عزت را به خیر تعلیل کنیم، گرفتن ملک و عزت را هم می توان بدان تعلیل کرد، زیرا اگر چه ذلت و نداشتن ملک خیر

ص: 208


1- سوره جمعه آیه 11.
2- سوره اعراف آیه 87.
3- سوره انعام آیه 57.
4- سوره آل عمران آیه 150.
5- سوره آل عمران آیه 54.
6- سوره اعراف آیه 89
7- سوره اعراف آیه 155. [.....]
8- سوره انبیاء آیه 89.
9- سوره مؤمنون آیه 29.
10- سوره مؤمنون آیه 109.

نیستند، بلکه شرند، و لیکن شر چیزی به جز عدم خیر نیست، پس گرفتن ملک و عزت چیزی به جز ندادن عزت نیست، پس همین که همه خیرات به خدای تعالی منتهی می شود، باعث می شود که همه محرومیت های از خیر نیز به نحوی منتهی به او باشد.

بله آنچه باید از ساحت مقدس خدای تعالی دور داشت، اتصاف به صفتی است که لایق آن ساحت نباشد، از قبیل نواقصی که در افعال بندگان است، و زشتی هایی که در گناهان است، مگر همانطور که در سابق گفتیم به نحوی نسبت دهیم که لایق آن ساحت مقدس باشد، مثل اینکه بگوئیم خدای تعالی به فلانی به خاطر نافرمانیهایش توفیق اطاعت ندارد، در نتیجه عاصی شد، و یا اسباب فلان عمل واجب را برایش فراهم نکرد، در نتیجه واجب را ترک کرد.

و کوتاه سخن اینکه در عالم، خیر و شرهایی تکوینی هست، مانند عزت و ذلت و ملک و گرفتن ملک، و خیر تکوینی امری است وجودی، که خدای تعالی آن را افاضه می کند، و شر تکوینی عبارت است از عدم افاضه خیر، و در اینکه ما این عدم را هم به خدا نسبت دهیم اشکالی وارد نمی شود، برای اینکه تنها مالک خیر او است، غیر او کسی مالک خیر نیست.

بنا بر این اگر چیزی از خیر را به کسی افاضه کرد او کرده، و سپاس نیز مخصوص اوست و اگر افاضه نکرد و یا منع نمود، کسی حقی بر او ندارد و نمی تواند اعتراض کند که چرا ندادی، تا ندادنش ظلم باشد، علاوه بر اینکه دادن و ندادنش هر دو مقرون به مصلحت است، مصلحتی عمومی که در نظام جمعی دائر بین اجزای عالم دخالت دارد.

خیر و شر دیگری هست تشریعی و قانونی، و آن عبارتست از اقسام کارهای نیک، و کارهای زشت افعالی که از انسان صادر می شود، و چون مستند به اختیار انسان است، فعل او بشمار می رود، و از این جهت به طور قطع نباید آن را به غیر خود انسان نسبت داد، و همین استناد باعث خوبی و بدی آن شده است، چون اگر فرض کنیم انسان از خود اختیاری ندارد کار نیکش تحسین ندارد، و بر کار زشتش نیز سرزنش نباید شود، (بلکه آنچه می کند، نظیر خوبی و بدی گل و خار است)، و نیز بدین لحاظ نباید عمل انسان را به خدا نسبت داد، مگر به این مقدار که بگوئیم عمل نیک هر کس به توفیق دادن خدا است، و عمل بدش به ندادن توفیق است، که هر جا و به هر کس مصلحت بداند توفیق می دهد، و به هر کس مصلحت نداند نمی دهد.

پس روشن گردید که خیر همه اش به دست خدا است، و با همین خیر و شرها امور عالم را نظام بخشیده، دنیا را پر از خیر و شر و و جدان و حرمان نموده است.

بعضی از مفسرین گفته اند در جمله:" بِیَدِکَ الْخَیْرُ" حذف به جهت کوتاه گویی شده است، و تقدیر آن" بیدک الخیر و الشر" است هم چنان که نظیر این حرف را در آیه شریفه:" وَ

ص: 209

جَعَلَ لَکُمْ سَرابِیلَ تَقِیکُمُ الْحَرَّ"

زده، و گفته اند تقدیر آن" و البرد" است.

و گویا سبب این بوده که خواسته اند از مسلک اعتزال فرار کنند، چون معتزلیان گفته اند: هیچ شری به خدا منسوب نیست زیرا خدا کار شر نمی کند، و این خود جرات عجیبی است که در کلام خدای تعالی مرتکب شده اند، برای اینکه هر چند معتزله در اینکه شر را به طور مطلق از خدا سلب، و نسبت آن را به خدا نفی کرده و گفته اند: شرها نه مستقیما منسوب به خدایند و نه با واسطه، و لیکن این تقدیر هم که آقایان گرفته اند سخت عجیب و غریب است، که چون بحث از آن و بیان حقیقت امر گذشت، دیگر تفصیل نمی دهیم.

" إِنَّکَ عَلی کُلِّ شَیْ ءٍ قَدِیرٌ" این جمله می خواهد جمله" بِیَدِکَ الْخَیْرُ" را تعلیل کند، و بفرماید بدین جهت خیر به دست خدا است که قدرت او بر هر چیزی مطلقه است و قدرت مطلقه بر هر چیز ایجاب می کند که غیر از خدا هیچ کس بر هیچ چیز قادر نباشد، مگر به قدرت دادن او، یعنی هر کس هر قدرتی دارد خدا به او داده، و اگر فرض کنیم شخصی به چیزی قادر باشد که قدرتش مستند به قدرت دادن خدای تعالی نباشد، قهرا مقدور او از این جهت که مقدور او است از سعه قدرت خدای تعالی خارج است، پس دیگر جمله" إِنَّکَ عَلی کُلِّ شَیْ ءٍ قَدِیرٌ" درست نمی شود، با اینکه این جمله صحیح است، و قدرت خدای تعالی به این وسعت است، هر چیزی که فرض کنیم مقدور او خواهد بود، و نیز هر چیزی که غیر او افاضه کند باز منسوب به او خواهد بود، یعنی خدا آن خیر را به دست وی جاری ساخته، خدا صاحب اصلی آن، و شخص مفروض واسطه آن است، پس جنس خیر بدون استثنا، همه اش به دست خدا است و بس، و این همان حصری است که جمله" بِیَدِکَ الْخَیْرُ" آن را افاده می کند.

" تُولِجُ اللَّیْلَ فِی النَّهارِ وَ تُولِجُ النَّهارَ فِی اللَّیْلِ" کلمه" تولج" مضارع از مصدر" ایلاج" است، و ایلاج باب افعال از مصدر" ولوج" است و ولوج به معنای داخل شدن، و در نتیجه ایلاج به معنای داخل کردن است، و بطوری که گفته اند و از ظاهر آیه هم بر می آید مراد از داخل کردن شب در روز و داخل کردن روز در شب، همان اختلافی است که خود از وضع شب و روز و بلندی و کوتاهی آن به حسب اختلاف عرض جغرافیایی شهرها و اختلاف میل خورشید می بینیم، و این در حقیقت داخل شدن روزهای اول زمستان تا اول تابستان است در شب، و داخل شدن شب از اول تابستان یعنی بلندترین روز سال تا اول پائیز است در روز، البته همه این دگرگونیها در بلادی است که در نیم کره شمالی، یعنی بالای خط استوا قرار دارند، و اما در نیم کره جنوبی یعنی نقاط مسکونی زیر خط استوا

ص: 210

قضیه بعکس است (وقتی در نقاط شمالی روزها کوتاه می شود در بلاد جنوبی بلند و وقتی در آنجا بلند می شود در اینجا کوتاه می گردد).

پس طول در یک طرف و کوتاهی در طرف دیگر است بنا بر این این خدای تعالی است که دائما شب را داخل روز، و روز را داخل شب می کند، اما در خود خط استوا و در دو نقطه قطب شمالی و جنوبی که شب شش ماه و روز نیز شش ماه است به حسب حس ما چنین است، و گرنه در حقیقت حکم دگرگونی، دائمی و عمومی است.

" وَ تُخْرِجُ الْحَیَّ مِنَ الْمَیِّتِ وَ تُخْرِجُ الْمَیِّتَ مِنَ الْحَیِّ"

مراد از بیرون آوردن زنده از مرده و مرده از زنده

منظور از" بیرون کردن زنده از مرده" و به عکس، به وجود آوردن مؤمن از صلب پدر کافر، و بیرون آوردن کافر از صلب مؤمن است، به دلیل اینکه خدای تعالی ایمان را حیات و نور و کفر را مرگ و ظلمت خوانده، و فرموده:" أَ وَ مَنْ کانَ مَیْتاً فَأَحْیَیْناهُ وَ جَعَلْنا لَهُ نُوراً یَمْشِی بِهِ فِی النَّاسِ، کَمَنْ مَثَلُهُ فِی الظُّلُماتِ لَیْسَ بِخارِجٍ مِنْها". (1)

البته ممکن نیز هست که منظور از" مرده" و" زنده" اعم از کفر و ایمان باشد، و شامل زنده کردن گیاهان مرده، و حیوانات و حتی زنده کردن زمین مرده نیز بشود، چون کلام خدای تعالی صریح و یا مثل صریح است در اینکه خداوند میت را مبدل به حی وحی را مبدل به میت می کند، چون فرموده:" ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ، فَتَبارَکَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخالِقِینَ، ثُمَّ إِنَّکُمْ بَعْدَ ذلِکَ لَمَیِّتُونَ" (2) و آیاتی دیگر از این قبیل.

و اما اینکه بعضی از طبیعی دانان گفته اند: هیچ ماده بی حیاتی دارای حیات نمی شود، بلکه حیات که سرانجام منتهی به جرثومه های آن می شود، از یک جرثومه به جرثومه دیگر منتقل می گردد، بدون اینکه به ماده ای مرده و بی شعور منتهی گردد. علت این نظریه اش این است که وی منکر پدید آمدن حادث است. جوابش هم این است که می بینیم و تجربه هم ثابت کرده که حیات جاری در یک جرثومه با مردن جرثومه باطل می شود، پس مبدل شدن حیات به موت، کاشف از این است که بین زنده فلان جرثومه و مرگ آن ارتباطی هست، که توضیح بیشتر این معنا، مقامی دیگر لازم دارد.

و آیه شریفه:" تُولِجُ اللَّیْلَ فِی النَّهارِ ..." تصرف خدای تعالی در ملک حقیقی و).

ص: 211


1- آیا کسی که مرده بود او را زنده کردیم، و نوری برایش قرار دادیم تا با آن در بین مردم مشی کند، مثلش مثل کسی است که در ظلمت هایی قرار دارد، که از آن خلاصی ندارد؟ (سوره انعام آیه 122).
2- سپس آن جنین را مبدل به خلقتی دیگر نمود، پس چه پر برکت است خدا، که بهترین خالق است، و سپس بعد از این خواهید مرد. (سوره مؤمنون آیه 15).

تکوینی عالم را توصیف می کند، هم چنان که آیه شریفه:" تُؤْتِی الْمُلْکَ مَنْ تَشاءُ ..."

تصرف او در ملک اعتباری و قراردادی و توابع آن را توصیف می کند.

چهار مقابله لطیف در دو آیه شریفه

و در هر یک از دو آیه، چهار جور تصرف بطور مقابله قرار گرفته، در اولی دادن و گرفتن ملک آمده، و در مقابلش در آیه دومی داخل کردن شب در روز و روز در شب ذکر شده و در اولی مساله دادن و گرفتن عزت آمده، و در مقابل در آیه دومی بیرون کردن مرده از زنده و زنده از مرده ذکر شده و این از عجایب لطافت و از لطایف تناسب است که بر کسی پوشیده نیست، برای اینکه دادن ملک خود نوعی مسلط کردن بعضی از مردم است بر بقیه مردم، به اینکه مقداری بیشتر آزادشان بگذارد، و در نتیجه آزادی بقیه افراد را به همان مقدار محدود کند، و آزادی غریزی آنان را از بین ببرد.

هم چنان که ادخال شب در روز مسلط کردن شب بر روز است، تا شب مقداری از ساعات روز را جزء خودش کند، و در نتیجه مقداری از چیزهایی که روز آن را آشکار می کرد، از بین ببرد، و گرفتن ملک عکس این معنا است، و همچنین دادن عزت نوعی زنده کردن است، زیرا کسی که اسم و رسمی و در نتیجه عزتی نداشته اثر زندگیش هم پیدا نبوده، وقتی عزت یافت شهرتی پیدا می کند و اثر وجودیش هویدا می شود، و این خود نظیر بیرون آوردن زنده از مرده است، هم چنان که ذلت نظیر پدید آوردن مرده از زنده است، پس در عزت نوعی حیات، و در ذلت نوعی ممات هست.

البته وجهی دیگر در آیه هست و آن این است که خدای تعالی در کلام خود در آیه:

" فَمَحَوْنا آیَةَ اللَّیْلِ وَ جَعَلْنا آیَةَ النَّهارِ مُبْصِرَةً" (1) روز را بیناگر خوانده، و یکی از مظاهر این اثبات و محو در مجتمع انسانی ظهور ملک و سلطنت و زوال آن است.

و نیز علم و قدرت را از آثار حیات دانسته و جهل و عجز را از آثار مرگ جامعه شمرده است، و فرموده:" أَمْواتٌ غَیْرُ أَحْیاءٍ وَ ما یَشْعُرُونَ أَیَّانَ یُبْعَثُونَ" (2).

و همچنین عزت را خاص خدا و رسول او و مؤمنین دانسته است، و در این باره فرموده:

" وَ لِلَّهِ الْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنِینَ" (3) بنا بر این در مجتمع انسانی" عزت" مظهر حیات و" ذلت" مظهر مرگ است، و بدین جهت است که در مقابل مساله" دادن" و گرفتن ملک و عزت (در آیه اول) مساله داخل کردن شب در روز و روز در شب بیرون کردن زنده از مرده و).

ص: 212


1- بعد از آن که آیت شب را محو کردیم آیت روز را بیناگر ساختیم (سوره اسراء آیه 12).
2- اینان مردگان بی جانند، و نمی فهمند که چه وقت مبعوث می شوند. (سوره نحل آیه 21).
3- عزت خاص خدا و رسول او و مؤمنین است. (سوره منافقون آیه 8).

مرده از زنده را (در آیه دوم) آورد.

مقابله دیگری که آیه اول و دوم شده این است که در آیه اول فرموده بود:" بِیَدِکَ الْخَیْرُ"، و در آیه دوم در مقابل آن فرمود:" وَ تَرْزُقُ مَنْ تَشاءُ بِغَیْرِ حِسابٍ" که ان شاء اللَّه بیانش می آید.

" وَ تَرْزُقُ مَنْ تَشاءُ بِغَیْرِ حِسابٍ".

مقابله ای که چند سطر قبل متذکر شدیم این نکته را می فهماند که جمله" ترزق ..."

بیان مطالب قبل، یعنی دادن ملک و عزت و ایلاج و غیره است، بنا بر این عطفی که در این جمله شده عطف بیان و توضیح دهنده، است، و در نتیجه از قبیل بیان حکمی خاص به علتی عام است، هم چنان که جمله" بِیَدِکَ الْخَیْرُ" هم نسبت به ما قبل خود همین طور بود، و معنای جمله مورد بحث این است که متصرف در امور خلق تویی، چون تویی که هر کس را بخواهی بدون حساب روزی می دهی.

رزق از نظر قرآن به چه معنا است؟

اشاره

معنای رزق روشن و واضح است و آنچه از موارد استعمال آن به دست می آید این است که در معنای این کلمه نوعی بخشش و عطا هم خوابیده، مثلا می گویند پادشاه به لشگریان رزق می دهد، که این جمله تنها شامل مواد غذایی لشگر می شود، قرآن کریم هم می فرماید:" وَ عَلَی الْمَوْلُودِ لَهُ رِزْقُهُنَّ وَ کِسْوَتُهُنَّ بِالْمَعْرُوفِ" (1) که در این آیه لباس جزء مصادیق رزق شمرده نشده است.

این معنای اصلی و لغوی کلمه بود، ولی بعدها در معنای آن توسعه دادند و هر غذایی را که به آدمی می رسد، چه دهنده اش معلوم باشد و چه نباشد رزق خواندند، گویا رزق بخششی است که به اندازه تلاش و کوشش انسان به او می رسد هر چند که عطا کننده آن معلوم نباشد، سپس توسعه دیگری در معنای آن داده و آن را شامل هر سودی که به انسان رسد نموده اند هر چند که غذا نباشد، و به این اعتبار همه مزایای زندگی اعم از مال و جاه و عشیره و یاوران و جمال و علم و غیره را رزق خواندند.).

ص: 213


1- مردی که صاحب فرزند است باید رزق و لباس همسران را بطور متعارف بگیرد (سوره بقره آیه 233).

در قرآن کریم هم به این اعتبار آیاتی وارد شده مانند آیه" أَمْ تَسْأَلُهُمْ خَرْجاً فَخَراجُ رَبِّکَ خَیْرٌ، وَ هُوَ خَیْرُ الرَّازِقِینَ" (1).

و نیز از شعیب حکایت فرموده که به قوم خود گفت:" یا قَوْمِ أَ رَأَیْتُمْ إِنْ کُنْتُ عَلی بَیِّنَةٍ مِنْ رَبِّی، وَ رَزَقَنِی مِنْهُ رِزْقاً حَسَناً" (2) که مراد وی از" رزق حسن" نبوت و علم بود، و از این قبیل اند آیات مربوطه دیگر.

و آنچه از آیه شریفه:" إِنَّ اللَّهَ هُوَ الرَّزَّاقُ ذُو الْقُوَّةِ الْمَتِینُ" (3) بر می آید البته با در نظر گرفتن اینکه مقام آن، مقام حصر است این است که اولا رزق به طور حقیقت جز به خدا منسوب نمی شود، و هر جا به غیر او نسبتش دهند از قبیل نسبت عمل خدا به غیر خدا دادن است، مانند آیه:" وَ اللَّهُ خَیْرُ الرَّازِقِینَ" (4) که از آن استفاده می شود رازق بسیار است، و خدا بهترین آنان است، و نیز مانند آیه:" وَ ارْزُقُوهُمْ فِیها وَ اکْسُوهُمْ" (5) همانطور که می بینیم ملک و عزت که مخصوص ذات خدا است، به غیر خدا هم نسبت داده شده، به این اعتبار که غیر او هم به اذن و تملیک او، ملک و عزت دارند.

و ثانیا استفاده می شود که آنچه خلق در وجودشان از آن بهره مند می شوند رزق ایشان و خدا رازق آن رزق است، دلیل بر این معنا علاوه بر آیات بسیاری که در باره رزق، سخن گفته، آیات زیاد دیگری است که دلالت دارد بر اینکه خلق و امر و حکم و ملک (به کسره میم) و مشیت و تدبیر و خیر همه خاص خدای عز و جل است.

آنچه انسان در راه حرام مورد بهره برداری قرار می دهد رزق خدا نیست

و ثالثا بر می آید که آنچه انسان در راه حرام مورد بهره برداری قرار می دهد، رزق خدا نیست، و نباید وسیله معصیت را به خدا نسبت داد، برای اینکه خود خدا معاصی بندگان را به خود نسبت نداده، و تشریع عمل زشت را از خود نفی نموده فرمود:" قُلْ إِنَّ اللَّهَ لا یَأْمُرُ بِالْفَحْشاءِ، أَ تَقُولُونَ عَلَی اللَّهِ ما لا تَعْلَمُونَ" (6).).

ص: 214


1- و مگر از ایشان مزد می خواهی مزد پروردگارت بهتر است و او بهترین رازقین است، (سوره مؤمنون آیه 72).
2- سوره هود آیه 88.
3- سوره ذاریات آیه 58.
4- و خدا بهترین رزق دهندگان است (سوره جمعه آیه 11).
5- سفیهان را از مالشان رزق دهید و جامه بپوشانید (سوره نساء آیه 5). [.....]
6- بگو خدای تعالی به عمل زشت امر نمی کند آیا علیه خدا سخنانی می گوئید که دلیل علمی بر آن ندارید. (سوره اعراف آیه 28).

و نیز فرموده:" إِنَّ اللَّهَ یَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ- تا آنجا که می فرماید- وَ یَنْهی عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْکَرِ" (1) و حاشا از خدای سبحان که از عملی نهی کند، و سپس بدان امر نماید، و وسیله انجام آن را برای معصیت کار فراهم فرماید.

هیچ منافاتی بین این دو مطلب نیست که از سویی مثلا طعام و شراب حرام به حسب تشریع رزق نباشد، و از سوی دیگر به حسب تکوین رزق و آفریده خدا باشد، برای اینکه خدای تعالی در تکوین، تکلیفی نفرموده، (بله اگر فرموده بود خوک خلقت نکنید، آن گاه خودش خوک خلق می کرد بین گفتار و کردارش منافات بود، و لیکن هر جا که خدا مردم را از رزقی نهی کرده به حسب تشریع، و هر جا رزق را به خود نسبت داده به حسب تکوین است" مترجم").

در اینجا ممکن است سؤال شود که وقتی بیانی از خدای تعالی باعث اشتباه فهم های ساده می شود، چرا از چنین بیانی صرفنظر نمی نمائید؟ پاسخ این است که قرآن برای فهم های ساده به تنهایی نازل نشده، تا به خاطر به اشتباه نیفتادن آنان از بیان معارف حقیقی صرفنظر کند.

آری قرآن شفا برای همه دلها است، کسی از قرآن متضرر نمی شود، مگر خاسران زیانکار هم چنان که فرمود:" وَ نُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ ما هُوَ شِفاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِینَ وَ لا یَزِیدُ الظَّالِمِینَ إِلَّا خَساراً" (2).

علاوه بر اینکه می بینیم خدای سبحان در آیات قرآن کریم دادن ملک به امثال نمرودها و فرعون ها و دادن اموال به امثال قارونها را به خدا نسبت داده، پس این نیست مگر اینکه همه این رزقها به اذن خدا است، خدا اینگونه رزقهای وسیع را در اختیار نامبردگان قرار می دهد تا امتحانشان نموده و حجت علیه آنان تمام گشته و زمینه بیچارگی و استدراج آنان و مصالحی نظیر این فراهم آید، و همه می دانیم که این نسبت ها تشریفی است، و وقتی نسبت دادن تشریفی به خدا محذوری ندارد، نسبت دادن تکوینی که مجالی برای حسن و قبح عقلی در آن نیست، بطریق اولی و روشن تر محذور ندارد.

و از سوی دیگر می بینیم که خدای تعالی هر چیزی را مخلوق خود و نازل شده از خزائن).

ص: 215


1- همانا خدای تعالی بعدل و احسان امر می کند ... و از فحشا و منکرات نهی می نماید (سوره نحل آیه 92).
2- ما آنچه از قرآن را که نازل می کنیم شفا و رحمت برای مؤمنین است، و زیانکاران را به جز زیانکاری نیفزاید (سوره اسراء آیه 82).

رحمت خود دانسته، مثلا می فرماید:" وَ إِنْ مِنْ شَیْ ءٍ إِلَّا عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ" (1). و از سوی دیگر می فرماید: هر چه نزد خدا است خیر است:" وَ ما عِنْدَ اللَّهِ خَیْرٌ" (2) و ما وقتی این دو آیه و امثال آنها را به یکدیگر ضمیمه می کنیم، این معنا را می فهمیم که هر موجودی در این عالم به هر چیزی نایل شود، و در طول وجودش از هر چیزی برخوردار گردد، از ناحیه خدای سبحان برخوردار گشته و همان مایه خیر او است، و خدا در اختیارش گذاشته تا از آن بهره مند گردد، هم چنان که آیه شریفه:" الَّذِی أَحْسَنَ کُلَّ شَیْ ءٍ خَلَقَهُ" (3). نیز به ضمیمه آیه:" ذلِکُمُ اللَّهُ رَبُّکُمْ خالِقُ کُلِّ شَیْ ءٍ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ" (4) به این نکته اشاره دارد.

و اما اگر بعضی از مواهب الهی برای بعضی از موجودات مایه ضرر است، شر بودن و ضرر بودن آن امری نسبی است، یعنی تنها برای آن موجود شر و مایه ضرر است، و برای بقیه موجودات نافع و خیر است، و نیز برای علل و اسبابش در نظام هستی خیر است.

هم چنان که آیه شریفه:" وَ ما أَصابَکَ مِنْ سَیِّئَةٍ فَمِنْ نَفْسِکَ" (5)، و ما در سابق بحثی در این باره داشتیم.

و کوتاه سخن اینکه آنچه خدای تعالی بر خلق خود افاضه می فرماید خیر و مایه انتفاع او است، و به حسب انطباق معنا، رزق او به شمار می رود، چون رزق چیزی به جز عطیه ای که مایه انتفاع مرزوق قرار گیرد نمی باشد، و چه بسا که آیه شریفه" وَ رِزْقُ رَبِّکَ خَیْرٌ" (6) هم اشاره به این معنا باشد.

هر چه رزق است خیر و مخلوق است و هر چه مخلوق است رزق و خیر است

از اینجا روشن می شود که رزق، و خیر، و خلق، به حسب بیان قرآن از نظر مصداق اموری متساوی النسبه باشند، یعنی هر چه رزق است، خیر و مخلوق است و هر چه مخلوق است رزق و خیر است، و هر چه خیر است مخلوق و رزق است تنها فرقی که در بین هست این است که رزق مرزوق می خواهد، تا مرزوقی نباشد که از رزق ارتزاق کند، رزق نیز صادق نیست.

پس غذا برای قوه غاذیه رزق است، چون بدان محتاج است، و قوه غاذیه برای یک

ص: 216


1- هیچ چیز نیست مگر آنکه خزینه هایش نزد ما است، و ما آن را نازل نمی کنیم مگر به اندازه معلوم (سوره حجر آیه 21).
2- سوره قصص آیه 60.
3- خدایی که خلقت هر چیز را نیکو کرده (سوره الم سجده آیه 7).
4- این خدا است پروردگار شما، که آفریدگار هر چیز است و معبودی به جز او نیست. سوره مؤمن 62.
5- آنچه شر به تو می رسد از ناحیه خود تو است (سوره نساء آیه 79).
6- سوره طه آیه 131.

انسان رزق است، چون بدان محتاج است، و انسان برای پدر و مادرش رزق است چون به او احتیاج دارند، و نیز انسانیت برای انسانها نعمت است، چون انسانهایی فرض می شود که فاقد انسانیتند، بدین سبب خدای تعالی فرموده:" الَّذِی أَعْطی کُلَّ شَیْ ءٍ خَلْقَهُ" (1).

این فرق کلمه رزق با آن دو کلمه دیگر بود، فرقی هم خیر با دو کلمه دیگر دارد، و آن این است که باید افرادی صاحب اختیار فرض بشوند، تا از بین چند چیز یکی را که خیر خود تشخیص می دهند انتخاب کنند.

پس وقتی می گوئیم غذا برای قوه غاذیه خیر است در حقیقت برای قوه غاذیه احتیاج به غذا را فرض کرده ایم، و سپس او غذای مورد احتیاج خود را از میان همه غذاها انتخاب می کند، البته اگر به چند غذا دست یابد، قوه غاذیه هم که می گوئیم برای انسان خیر و انسان برای او خیر است هر دو را محتاج به یکدیگر فرض می کنیم.

و اما کلمه" خلق" و کلمه" ایجاد" در تحقق معنایش هیچ چیز ثابت و یا فرضی احتیاج ندارد، غذا مثلا مخلوق است، و خدا آن را ایجاد کرده، چه کسی باشد آن را بخورد و یا نباشد، قوه هاضمه هم مخلوق و خود انسان هم مخلوق است.

رزقی که خدای سبحان می دهد عطیه ای است بدون عوض، و در برابر حقی نیست

و از آنجا که هر رزقی و هر چیزی خالص برای خدا است، پس هر چیزی که او افاضه کند، و هر رزقی که او بدهد عطیه ای است بدون عوض، و بدون اینکه چیزی در مقابلش گرفته باشد، برای اینکه هر چیزی در مقابل بخشش خدا فرض شود خود آن مقابل و عوض هم از خدا است، مثلا اگر عبادت را عوض نعمت های خدا فرض کنیم، آن نیز با توفیق خدا و اعضا و جوارحی است که او برای ما درست کرده، پس ما حقی بر او پیدا نمی کنیم، تا آن حق عوض نعمت های او قرار گیرد، پس احدی نیست که حقی بر خدا داشته باشد مگر حقی که خود خدا بر خود لازم شمرده، هم چنان که در مورد رزق فرموده:" وَ ما مِنْ دَابَّةٍ فِی الْأَرْضِ إِلَّا عَلَی اللَّهِ رِزْقُها" (2) این عهده گیری را کسی بر خدا واجب نکرده، خود او است که رزق هر جنبنده ای را به عهده گرفته است، و نیز فرموده:" فَوَ رَبِّ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ إِنَّهُ لَحَقٌّ مِثْلَ ما أَنَّکُمْ تَنْطِقُونَ" (3).

پس زرق با اینکه بر خدا حق است از آنجا که حقی است که خود به عهده گرفته،).

ص: 217


1- سوره طه آیه 50.
2- هیچ جنبده ای در زمین نیست مگر آنکه رزقش به عهده خدا است (سوره هود آیه 6).
3- به پروردگار آسمان و زمین سوگند که وعده رزق شما حق است همانطور که سخن گفتن شما واقعیت دارد (سوره ذاریات آیه 23).

عطیه ای است از ناحیه او، نه اینکه حقی باشد از مرزوق به عهده او.

از اینجا روشن می گردد که هر انسانی که با حرام روزی می خورد، سهمی و رزقی از حلال دارد، برای اینکه ساحت مقدس خدای تعالی منزه از آنست که رزق انسان را حقی ثابت بر عهده خود بکند، آن گاه از مسیر حرام او را روزی دهد، و در عین حال او را از خوردن حرام نهی هم بکند، و در آخرت عقاب هم بفرماید.

توضیح این مطلب به بیانی دیگر این است که، رزق همانطور که گفتیم عطیه ای است الهی، و چون چنین است پس رزق رحمتی است از خدای بر خلق و همانطور که رحمت دو قسم است:

اول: رحمت عمومی که شامل همه خلق می شود، چه مؤمن و چه کافر، چه متقی و چه فاجر، چه انسان و چه غیر انسان.

دوم: رحمت خاصه که در طریق سعادت انسان صرف می شود، نظیر ایمان و تقوا، و بهشت، رزق خدا هم دو قسم است: یکی رزق عمومی که عطیه عامه الهی است، و تمامی روزی خواران را در بقای هستی امداد می کند، و قسم دوم آن رزق خاص است که در مجرای حلال واقع می شود.

تقسیم رزق به دو قسم: عام و خاص

و همانطور که رحمت عمومی خدا و رزق عمومیش به حکم آیه:" وَ خَلَقَ کُلَّ شَیْ ءٍ فَقَدَّرَهُ تَقْدِیراً" (1) مکتوب و مقدر است، همچنین رحمت خاصه و رزق خاص او نیز مکتوب و مقدر است، و همانطور که هدایت- که یکی از رحمت های خاصه است- مکتوب و مقدر در تشریع است، و برای هر انسانی (چه مؤمن و چه کافر) نوشته شده و به همین جهت برای همه ارسال رسل و انزال کتب نموده و فرموده:

" وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلَّا لِیَعْبُدُونِ، ما أُرِیدُ مِنْهُمْ مِنْ رِزْقٍ وَ ما أُرِیدُ أَنْ یُطْعِمُونِ، إِنَّ اللَّهَ هُوَ الرَّزَّاقُ ذُو الْقُوَّةِ الْمَتِینُ" (2).

و نیز فرموده:" وَ قَضی رَبُّکَ أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِیَّاهُ" (3) و در نتیجه عبادت که خود محتاج هدایت خدا است از نظر تشریع مقدر است.

همچنین رزق خاص یعنی رزق از مجرای حلال هم مقدر است، هم چنان که قرآن).

ص: 218


1- فرقان آیه 2.
2- من جن و انس را نیافریدم مگر برای اینکه عبادتم کنند، نه می خواهم مرا روزی دهند، و نه طعامم دهند، چون که خدا رزاق و دارای نیرویی متین است (سوره ذاریات آیه 58). [.....]
3- خدا- به حسب تشریع چنین قضا رانده که جز او را نپرستید (سوره اسراء آیه 23).

فرمود:" قَدْ خَسِرَ الَّذِینَ قَتَلُوا أَوْلادَهُمْ سَفَهاً بِغَیْرِ عِلْمٍ، وَ حَرَّمُوا ما رَزَقَهُمُ اللَّهُ، افْتِراءً عَلَی اللَّهِ، قَدْ ضَلُّوا وَ ما کانُوا مُهْتَدِینَ" (1).

و نیز فرموده:" وَ اللَّهُ فَضَّلَ بَعْضَکُمْ عَلی بَعْضٍ فِی الرِّزْقِ، فَمَا الَّذِینَ فُضِّلُوا بِرَادِّی رِزْقِهِمْ عَلی ما مَلَکَتْ أَیْمانُهُمْ، فَهُمْ فِیهِ سَواءٌ" (2).

و این دو آیه بطوری که ملاحظه می فرمائید دارای اطلاقی قطعی هستند، هم شامل کفار می شوند، و هم مؤمنین، هم شامل آن کسانی می شوند که رزق از حلال می خورند، و هم آنان که از حرام.

رزق، چیزی است که مورد انتفاع مرزوق واقع شود و ربطی به زیادی و کمی مال ندارد

مطلبی که در اینجا واجب است بدانیم این است که رزق همانطور که گفتیم به معنای چیزی است که مورد انتفاع مرزوق قرار بگیرد. قهرا از هر رزقی آن مقدار رزق است که مورد انتفاع واقع شود، پس اگر کسی مال بسیاری جمع کرده، که به غیر از اندکی از آن را نمی خورد، در حقیقت رزقش همان مقداری است که می خورد، بقیه آن رزق او نیست مگر از این جهت که بخواهد به کسی بدهد، که از این جهت رزق است و از جهت خوردن رزق نیست.

پس وسعت روزی و تنگی آن ربطی به زیادی مال و اندکی آن ندارد، (چه بسیار افراد که مال بسیار دارند، ولی کم می خورند و چه بسیار افراد که به عکس آنانند).

این بحث یعنی سخن پیرامون مساله رزق تتمه ای دارد که ان شاء اللَّه در تفسیر آیه:" وَ ما مِنْ دَابَّةٍ فِی الْأَرْضِ إِلَّا عَلَی اللَّهِ رِزْقُها، وَ یَعْلَمُ مُسْتَقَرَّها وَ مُسْتَوْدَعَها، کُلٌّ فِی کِتابٍ مُبِینٍ" (3) از نظر خواننده خواهد گذشت.

معنای" وَ تَرْزُقُ مَنْ تَشاءُ بِغَیْرِ حِسابٍ"

در اینجا به بحثی که در باره جمله:" وَ تَرْزُقُ مَنْ تَشاءُ بِغَیْرِ حِسابٍ" داشتیم برگشته می گوئیم: توصیف رزق به صفت بی حسابی، از این بابت است که رزق از ناحیه خدای تعالی بر طبق حال مرزوق صورت می گیرد، نه عوضی در آن هست و مرزوق نه طلبی از خدا دارد، و نه استحقاقی نسبت به رزق، آنچه مرزوقین دارند حاجت ذاتی و یا زبانی ایشان است، که هم

ص: 219


1- محققا زیانکار شدند آنان که اولاد خود را سفیهانه و بدون مدرک علمی کشتند، و آنچه ما روزیشان کرده بودیم از روی افترا بر خود حرام کردند، و به گمراهی ای رسیدند که امید راه یافتن به رویشان بسته شد (سوره انعام آیه 140).
2- و خدا بعضی از شما را در رزق بر بعضی دیگر برتری داده، و همینها که برتری یافتند رزق خویش به بردگان خود نمی دهند، تا همه در رزق برابر باشند (سوره نحل آیه 71).
3- سوره هود آیه 6.

ذاتشان ملک خدا است، و هم حاجت ذاتشان، و هم احتیاجاتی که به زبان درخواست می کنند، پس داده خدا در مقابل چیزی از بندگان قرار نمی گیرد، و به همین جهت حسابی در رزق او نیست.

بعضی احتمال داده اند این بی حسابی راجع به اندازه گیری رزق باشد، و می خواهند بگویند:" رزق خدا نسبت به هر کس که او بخواهد نامحدود است، لیکن این معنا با آیاتی که صریحا رزق را مقدر می داند نمی سازد، نظیر آیه:" إِنَّا کُلَّ شَیْ ءٍ خَلَقْناهُ بِقَدَرٍ" (1) (ما هر چیزی را با اندازه گیری آفریدیم) و آیه شریفه:" وَ مَنْ یَتَّقِ اللَّهَ یَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً وَ یَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لا یَحْتَسِبُ، وَ مَنْ یَتَوَکَّلْ عَلَی اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ، إِنَّ اللَّهَ بالِغُ أَمْرِهِ قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِکُلِّ شَیْ ءٍ قَدْراً" (2) (و هر کس از خدا پروا کند، خدا برایش راه نجاتی قرار داده، از راهی که خودش پیش بینی نکند روزیش می دهد، و هر که بر خدا توکل کند او وی را کافی است، که خدا به کار خود می رسد، و چگونه چنین نباشد با اینکه برای هر چیزی اندازه گیری دارد).

پس رزق هر چند از خدای تعالی عطیه ای بدون عوض است، و لیکن در عین حال اندازه دارد، تا چه اندازه ای را خواسته باشد.

از دو آیه مورد بحث چند نکته به دست آمد: اول اینکه ملک (به ضمه میم) همه اش از خدا است، هم چنان که ملک (به کسره میم) هم، همه اش از خدا است.

دوم اینکه: آنچه خیر در عالم هست به دست او، و از ناحیه او است.

و سوم اینکه رزق عطیه ای است از ناحیه خدا بدون اینکه بنده استحقاق آن را داشته باشد، و رزق خدا عوض حقی باشد که بنده بر او دارد.

چهارم اینکه ملک و عزت و هر خیر اعتباری از خیرات اجتماع از قبیل مال و جاه و قوت و شوکت و امثال اینها هر یک به نوبه خود رزقی است که مرزوق از آن بهره مند می شود.

بحث روایتی

آیا ملک و حکومت بنی امیه را خدا به آنان داد؟

در کافی (3) از عبد الاعلی، مولای آل سام از امام صادق (علیه السلام) روایت آورده که

ص: 220


1- سوره قمر آیه 49.
2- سوره طلاق آیه 3.
3- روضة الکافی ج 8 ص 222، ح 389.

گفت: حضور آن جناب عرضه داشتم قرآن کریم می فرماید:" قُلِ اللَّهُمَّ مالِکَ الْمُلْکِ، تُؤْتِی الْمُلْکَ مَنْ تَشاءُ، وَ تَنْزِعُ الْمُلْکَ مِمَّنْ تَشاءُ" آیا جز این است که ملک بنی امیه را خدا به آنان داده؟ فرمود:" اینطور که تو فکر کرده ای نیست، خدای عز و جل ملک را به ما داد، ولی بنی امیه از دست ما ربودند، همانطور که خدا به مردی جامه نو می دهد، ولی چپاولگری آن را از دست وی می رباید، هم چنان که نباید گفت خدا به چپاولگر جامه روزی کرده، چون جامه مال او نیست، همین طور نباید گفت خدا به بنی امیه ملک داده است.

مؤلف: نظیر این روایت را عیاشی (1) از داود بن فرقد از امام صادق (علیه السلام) نقل کرده، البته منظور امام (علیه السلام) دادن تشریعی است، نه تکوینی چون از نظر تکوین ملک بنی امیه را هم خدای تعالی داده، در سابق هم گفتیم که دادن ملک دو جور است، یکی تکوینی یعنی آفریدن، و در دسترس گذاشتن آن، به طوری که انسان صاحب ملک، قدرتش را در بین مردم گسترش دهد، و در بین آنان نفوذ کلمه و امر مطاع و خواست بی چون و چرا داشته باشد، حال چه به عدالت، و چه به ظلم.

هم چنان که خود خدا ملک جابرانه نمرود را هم از خودش دانسته و فرموده:" أَنْ آتاهُ اللَّهُ الْمُلْکَ" (2) که ان شاء اللَّه در معنای تکوینی بودن این عطیه بحث خواهیم کرد.

و دوم عطیه تشریعی و آن عبارت است از اینکه خدای تعالی حکم کند به اینکه فلانی باید حکمران شما باشد، و اطاعتش بر شما واجب است. هم چنان که در باره طالوت چنین حکمی رانده، و فرموده:" إِنَّ اللَّهَ قَدْ بَعَثَ لَکُمْ طالُوتَ مَلِکاً" (3) و اثر این ملک وجوب اطاعت مردم از او و ثبوت ولایت او بر مردم است، که محققا جز به عدل نمی تواند باشد، و این مقام خود مقامی است ارجمند، و پسندیده نزد خدای سبحان و آنچه که بنی امیه داشتند ملک به معنای اول و اثر آن بود، و گویا امر بر راوی حدیث مشتبه شده، و ملک را به معنای اول گرفته و اثرش را اثر ملک به معنای دوم پنداشته، و خیال کرده حالا که ملک تکوینی در اختیار بنی امیه قرار گرفته شرعا هم مردم محکوم به اطاعت از ایشانند، لذا امام (علیه السلام) او را متوجه کرد که بنی امیه دارای این ولایت تشریعی نبودند، و ولایت تشریعی خاص ائمه اهل بیت است. و به عبارت دیگر ملکی که بنی امیه به دست آوردند ملکی بود پسندیده اگر در دست ائمه اهل بیت قرار می گرفت، و چون در دست بنی امیه قرار گرفته ملکی است مذموم، برای).

ص: 221


1- تفسیر عیاشی ج 1 ص 166.
2- سوره بقره آیه 58.
3- خدای تعالی طالوت را مبعوث کرد تا پادشاه شما باشد (سوره بقره آیه 247).

اینکه ملکی است غصبی، و دادن چنین ملکی را نباید به خدا نسبت داد، مگر از باب استدراج و مکر، هم چنان که ملک نمرود و فرعون را هم خدا به ایشان داد تا با آنان مکر کند، و استدراجشان نماید.

عین این اشتباه برای خود بنی امیه هم دست داده بود، و آیه را نفهمیده بودند، به شهادت اینکه صاحب کتاب ارشاد (1) در داستان خواستن یزید بن معاویه از عبید اللَّه بن زیاد که سرهای شهدای کربلا را برایش بفرستد گفته: و سرها را که سر مقدس حسین (علیه السلام) هم در بین آنها بود، نزد یزید گذاشتند.

یزید گفت:

" نفلق هاما من رجال أعزة علینا و هم کانوا اعق و اظلما"

" یعنی از رجالی که بر ما سروری داشتند فرقها شکافتیم، و آنان نسبت بما عاق تر و ستمگرتر بودند".

آن گاه به اهل مجلس خود رو کرد و گفت:" این مرد به من افتخار می کرد که پدر من از پدر تو بهتر و مادرم از مادر تو بهتر بود، و جد من از جد تو بهتر و خودم از تو بهترم"، همین سخنان بود که او را به کشتن داد.

اما اینکه می گفت: پدر من از پدر یزید بهتر است جوابش این است که پدر من با پدر او بر سر خلافت به منازعت برخاست، و خدا به نفع پدر من و به ضرر پدر او حکم نمود و خلافت را به من داد.

و اما اینکه می گفت مادر من از مادر یزید بهتر بود، قسم به جان خودم این را درست می گفت، چون فاطمه دختر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بهتر از مادر من بود، و اما اینکه می گفت: جد من از جد او بهتر است، این نیز درست بود، چون کسی که ایمان به خدا و روز جزا دارد به خود چنین جرأتی نمی دهد که بگوید ابو سفیان بهتر از محمد بود، و اما اینکه می گفت خود او بهتر از من است گویا این آیه را نخوانده بود که خدای تعالی می فرماید:" قُلِ اللَّهُمَّ مالِکَ الْمُلْکِ ...".

در اینجا زینب دختر علی (علیه السلام) سخن یزید را به بیانی نظیر بیان امام صادق (علیه السلام) رد نموده بنا به روایت سید بن طاووس (2) و دیگران در پاسخش به یزید فرمود: ایم.

ص: 222


1- ارشاد ج 1 ص 246 ط قم.
2- ص 181 من اللهوف المترجم.

یزید گویا از اینکه اقطار زمین و آفاق آسمان را بر ما تنگ گرفتی، و کار ما بدین جا کشید که به اسیریمان ببرند، آن طور که سایر اسیران را می برند، به خاطر این بوده که ما نزد خدا خوار و تو در درگاه او محترم و آبرومند بوده ای؟ و خدا به خاطر عظمت مقامی که تو نزد او داشته ای ما را چنین، و تو را چنان کرد؟! از اینکه باد به دماغت افکنده ای و اظهار مسرت می کنی پیدا است که این طور پنداشته ای.

چون می بینی دنیا و همه اسباب ظاهری فعلا رام تواند، و گردش امور به کام تو و ملک و سلطنت ما بدون دردسر در دست تو است، ناگزیر از تو می خواهم لحظه ای سکوت کنی، و آرام بگیری تا به تو بفهمانم که چقدر در اشتباهی مگر به یاد نداری آن کلام خدا را که می فرماید:" وَ لا یَحْسَبَنَّ الَّذِینَ کَفَرُوا أَنَّما نُمْلِی لَهُمْ خَیْرٌ لِأَنْفُسِهِمْ، إِنَّما نُمْلِی لَهُمْ لِیَزْدادُوا إِثْماً وَ لَهُمْ عَذابٌ مُهِینٌ" (1).

دو روایت در معنای" تُخْرِجُ الْحَیَّ مِنَ الْمَیِّتِ وَ تُخْرِجُ الْمَیِّتَ مِنَ الْحَیِّ"

و در مجمع البیان در تفسیر جمله" تُخْرِجُ الْحَیَّ مِنَ الْمَیِّتِ" آمده: بعضی از مفسرین گفته اند: معنای این جمله این است که بار الها تو انسان مؤمن را از پشت پدری کافر، و انسانی کافر را از صلب پدری مؤمن در می آوری، آن گاه افزوده است که این معنا، هم از امام باقر (علیه السلام) روایت شده و هم از امام صادق (علیه السلام) (2).

مؤلف: قریب به این معنا را صدوق (3) از امام حسن عسکری (علیه السلام) روایت کرده.

و در در المنثور (4) است که ابن مردویه از طریق ابی عثمان نهدی، از ابن مسعود، از سلمان از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روایت کرده که فرمود: معنای اینکه خدای تعالی زنده را از مرده و مرده را از زنده بیرون می آورد، این است که مؤمن را از کافر و کافر را از مؤمن بیرون می آورد.

و در همان کتاب (5) به همین طریق سابق از سلمان فارسی روایت کرده که گفت:

ص: 223


1- کسانی که کافر شدند اگر می بینید که ما به ایشان مهلت داده ایم، گمان نکنند که در این مهلت خیر خود آنان را خواسته ایم، نه تنها منظور ما این است که این گروه بیشتر گناه کنند، و عذابی الیم داشته باشند (سوره آل عمران آیه 178). تا آخر خطبه.
2- مجمع البیان ج 2 ص 428 ط تهران. [.....]
3- ....؟
4- در المنثور ج 2 ص 15.
5- در المنثور ج 2 ص 15.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود وقتی خدای تعالی آدم را آفرید ذریه و نسل او را بیرون نموده و بصورت یک قبضه به دست قدرت خود گرفت، و آن گاه فرمود: اینها اهل بهشتند (و لا ابالی)، و مشتی دیگری گرفت که در آن همه بدیها را آورده بود، و فرمود: اینها اهل آتشند (و لا ابالی)، (بدون اینکه باکی داشته باشم) آن گاه هر دو طایفه از ذریه را به هم آمیخت. و نتیجه اش این شد که کافر از مؤمن متولد شود، و مؤمن از کافر، این است که قرآن در باره اش می فرماید:" تُخْرِجُ الْحَیَّ مِنَ الْمَیِّتِ، وَ تُخْرِجُ الْمَیِّتَ مِنَ الْحَیِّ".

مؤلف: این معنا از عده ای از اصحاب تفسیر از سلمان نیز روایت شده، البته روایتی که سندش بریده، و این روایات از روایات ذر و میثاق است، که ان شاء اللَّه بیانش در محلی مناسب خواهد آمد.

روایاتی در باره" رزق" و اینکه روزی هر کس مقدر است

و در کافی (1) از محمد بن یحیی، از احمد بن محمد، و عده ای از اصحاب ما فرقه امامیه، از سهل بن زیاد، از ابن محبوب، از ابی حمزه ثمالی، از امام ابی جعفر (باقر ع) روایت آورده که گفت: رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در حجة الوداع فرمود: آگاه باشید که روح الامین به قلبم انداخت که هیچ انسانی نمی میرد مگر وقتی که رزقش را تا حد کمال خورده و دیگر در نزد خدا رزقی نداشته باشد.

پس از خدا بترسید، و در راه به دست آوردن رزق منحرف نشوید، راه صواب را به دست گیرید، و دیر رسیدن بهره ای از رزق، شما را به نافرمانی خدا واندارد، برای اینکه خدای تعالی رزق حلال را بین خلقش تقسیم کرده، و آن را بطور حرام تقسیم ننموده، و خلاصه آنچه را خدا تقسیم کرده رزق حلال است، نه حرام، پس هر کس از خدا پروا کند، و خویشتن داری نماید، رزقش از راه حلال خواهد رسید، و هر کس پرده حرمت خدا را پاره نموده، و رزقش را از غیر راه حلال بگیرد، رزق حلالش را به عنوان قصاص از او خواهند گرفت، در نتیجه همان مقداری را که باید از حلال می خورد از حرام خورده، و نه بیشتر، با این تفاوت که حساب آن را باید پس بدهد.

و در نهج البلاغه (2) است که: امام (علیه السلام) فرمود: رزق دو جور است، رزقی که آن تو را می طلبد، و رزقی که تو آن را می طلبی، آنکه تو را می طلبد به فرضی که تو به سراغ آن نروی او به سراغ تو خواهد آمد، پس غم روزی یک ساله ات را سربار غم امروزت مساز، برای هر روز

ص: 224


1- کافی ج 5 ص 80 ح 1.
2- نهج البلاغه فیض ج 5 ص 935.

غم همان روز کافی است، برای اینکه اگر مدت سال جزء عمر تو نباشد، بیهوده غمش را نخورده ای، و چرا غم رزقی را بخوری که مال تو نیست، و نیز مگر تا کنون چنین چیزی شده که رزق تو را قبل از اینکه به دست تو برسد دیگری خورده باشد؟ و یا دیگری آن را از چنگ تو ربوده باشد، و یا مگر تا کنون چنین چیزی شده که آنچه برایت مقدر شده دیرتر از موعد به دستت رسیده باشد؟.

و در قرب الاسناد (1) است که ابن طریف، از ابن علوان، از جعفر، از پدرش (علیه السلام) روایت کرده که فرمودند: رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: (رزق مانند باران و بعدد آن از آسمان به زمین و برای هر انسانی به مقداری که برایش مقدر شده نازل می شود، و لیکن برای خدا فضل هایی هم هست، بنا بر این از خدای تعالی فضل او را نیز بخواهید).

مؤلف: روایات در این معانی بسیار است، و ان شاء اللَّه بحث پیرامون اینگونه احادیث در تفسیر سوره هود خواهد آمد.

بحث علمی (در باره حکومت در اجتماع)

ضروری بودن نظام حکومت در اجتماع

در بعضی از بحث های گذشته این معنا گذشت که اعتبار اصل ملکیت از اعتبارات ضروریه ای است که بشر در هیچ حالی از آن بی نیاز نیست، چه در حال فردی و چه در حال جمعی، و ریشه این اعتبار ملکیت بالآخره منتهی می شود به اعتبار اختصاص.

این وضع ملک (بکسره میم) است، و اما ملک (بضمه میم) که به معنای سلطنت بر افرادی از انسانها است، آن نیز از اعتبارات ضروری است که انسان از آن بی نیاز نیست، لیکن آن چیزی که بشر در آغاز بدان نیازمند است، همانا تشکیل اجتماع است، اما اجتماع از جهت تالیف و بافت آن از اجزای بسیار که هر یک برای خود هدفی و اراده ای غیر هدف و خواست دیگران دارد، نه اجتماع از جهت تک تک افراد آن، برای اینکه تک تک افراد اجتماع خواستهای متباین و مقاصدی مختلف دارند، افراد به خاطر همین اختلافهایشان آبشان در یک جوی نمی رود، هر فردی می خواهد آنچه در دست دیگران است برباید، و بر سایرین غلبه کند، و بر حدود سایرین تجاوز نموده، حقوق آنان را هضم کند و در نتیجه هرج و مرج پدید آورد، و اجتماعی را که به منظور تامین سعادت زندگی تشکیل یافته وسیله بدبختی و هلاکت ساخته و دوا

ص: 225


1- قرب الاسناد ص 55 بنا بنقل وسائل ج 12 ص 34.

را درد بی درمان کند، و معلوم است که این خواست، خواست یک فرد نیست، همه همین را می خواهند، و هیچ چاره ای برای رفع این غائله نیست، مگر اینکه اجتماع برای خود قوه ای غالب و قاهر فراهم کند تا سایر قوا را تحت الشعاع خود قرار داده و تمام افراد را تحت فرمان خود در آورد.

و در نتیجه قوای سرکش را که می خواهند بر دیگران تجاوز نمایند به حد وسط برگردانیده، افراد ضعیف را نیز از مرحله ضعف نجات داده، به حد وسط برساند، و سرانجام تمام قوای جامعه از نظر قوت و ضعف برابر و نزدیک به هم شوند، و آن گاه هر کدام از آن قوا را در جای خاص خودش قرار داده، هر صاحب حقی را به حقش برساند.

و از آنجایی که انسانیت در هیچ حالی و حتی در هیچ آنی از فکر استخدام دیگران خالی نمی شود، و به بیانی که گذشت هر انسانی همواره می خواهد انسانهای دیگر را به خدمت خود بگیرد، تاریخ هیچ اجتماعی را در اعصار گذشته سراغ ندارد که خالی از مردانی خودکامه و مسلط بر سایر افراد آن جامعه باشد، تا آنجا که افراد را به قید بردگی خود کشیده، جان و مال آنان را تملک کرده باشد بلکه تا آنجا که وضع جوامع را نشان داده وجود چنین افرادی را بنام ملک (پادشاه) ضبط کرده است، و بعضی از فوائد بر وجود چنین افراد خودکامه و سرکش مترتب می شده، هر چند که خود آنان و درباریان و یاوران و لشکریانشان نیز افرادی طاغی و متجاوز از حق بودند، ولی این فایده را داشته اند که به منظور حفظ سلطنت و ملک خود همه افراد جامعه را در حال ذلت و استضعاف نگه بدارند تا کسی نیروی تجاوز به حقوق دیگران را نداشته باشد.

چون اگر چنین افرادی در جامعه پیدا شوند امروز به حقوق مردم کوچه و بازار تجاوز می کنند، و فردا به خود پادشاه یاغی گشته، ملک و سلطنت را از چنگ او درمی آورند، همانطور که خود پادشاه نیز سلطنت خود را از دیگران گرفت.

و کوتاه سخن اینکه جوامع بشری از ترس اینکه مبادا در اثر تضعیف دولت وقت، دولت های دیگر بر سر آنان بتازند، ناگزیر بودند به ظلم و جور دولت خود تن در دهند، و با آن روش ظالمانه خو کنند، و این خو کردن به ظلم نگذاشت تا بشر به این راه حل فکر کند، که اصلا حکومت یک فرد خودکامه بر همه افراد جامعه چرا؟ و چرا حکومت مردم بر مردم را طرح نریزند: بلکه به جای فکر کردن در این باره خود را سرگرم کردند به مدح و ثنای همان دولت جائر و ظالم البته این تا موقعی بود که ظلم و جور سلطان از حد نگذرد، و کارد به استخوان مردم نرسد، و اما اگر کار به اینجا می کشید به تظلم و شکایت می پرداختند.

ص: 226

بله چه بسا از این خودکامگان که نام پادشاه یا رئیس بر خود نهاده بودند دستخوش هلاکت یا قتل یا سرنوشت های شوم دیگری می شدند، و آن گاه مردم در اثر نداشتن یک زمامدار احساس فتنه و فساد نموده، اختلال نظام و وقوع هرج و مرج تهدیدشان می کرده، ناگزیر می شدند یک گردن کلفت دیگر را روی کار آورند، و زمام امور اجتماع را به دست وی دهند، و باز آن شخص، پادشاه می شد، و تعدی و تحمیل را از سر می گرفت.

اجتماعات بشری همواره وضعی این چنین داشت، تا آنکه از سوء سیرت این حکومت ها به تنگ آمد، و فهمید، که طبع حکومت یک فرد بر جامعه همین است، که او را خودکام و مستبد می سازد، بدین جهت ناگزیر شد قوانینی در خصوص تعیین وظائف حکومت ها وضع کند، و پادشاهان دنیا را مجبور کرد تا از آن قوانین تبعیت کنند، از آن بعد سلطنت ها به اصطلاح سلطنت مشروطه شد، و مردم در نگهداری و نظارت بر آن قوانین مراقبت کامل داشتند.

یکی از مواد این قوانین این بود که سلطنت را موروثی می دانست، که بعد از آزمایشها دید اینهم سعادت او را تامین نمی کند، چون دید وقتی پادشاه بر اریکه سلطنت سوار شد هر قدر هم ظلم و تعدی و بدرفتاری کند نمی تواند او را از سلطنت خلع نماید، چون به حکم قانونی که خودش درست کرده سلطنت موروثی است، لذا در این قانون هم تجدید نظر نموده، سلطنت را به ریاست جمهور تبدیل کرد، در نتیجه ملک دائمی مشروط، مبدل شد به ملک موقت مشروط و چه بسا در اقوام و امتهای مختلف انواعی از دولتهای ناشناخته داشته باشند، که داعی آنها از تشکیل چنان نظامها نیز فرار از مظالمی بوده که از رژیم های قبلی دیده بودند، و چه بسا انواعی دیگر از رژیمها که فعلا فهم ما آن را تشخیص نمی دهد ولی در قرون آینده روی کار بیایند.

لیکن آنچه از تمامی این تلاشها که جوامع بشری در راه اصلاح این مساله یعنی چگونگی سپردن زمام جامعه به دست کسی که امر آن را تدبیر کند، و خواستهای مختلف و متضاد افراد و گروه ها و قوای ناسازگار را متحد سازد، به دست آمده این است که بشر نمی تواند خود را از داشتن رژیم و یا مقام سرپرستی بی نیاز بداند، به شهادت اینکه تا کنون بی نیاز ندانسته و تا آنجا که تاریخ بشر نشان می دهد همواره برای خود حکومت و رژیمی درست کرده است، هر چند که بر حسب اختلاف امم و مرور ایام، نامها و شرائط مختلفی داشته است چون پدید آمدن هرج و مرج و اختلال امر زندگی اجتماعی به هر تقدیر از لوازم نداشتن رژیم و عدم تمرکز اراده ها و هدفهای مختلف در یک اراده و یک مقام است.

نقش مهم انبیاء (علیه السلام) در اصلاح و رفع نواقص نظام های حکومتی

و این بحث، تفصیل همان اشاره اجمالی است که در آغاز بحث نموده و گفتیم که

ص: 227

ملک از اعتبارات ضروریه زندگی اجتماعی انسانها است.

و این اعتبار نظیر سایر موضوعات اعتباری است که همواره اجتماع بشر در صدد تکمیل و اصلاح و رفع نواقص آن و زدودن آثار ناسازگار با سعادت انسانیت آن برآمده است.

که البته مقام نبوت در این اصلاح سهم کاملتری را داشته، چون این مساله در علم الاجتماع مسلم است که هر سخن و نظریه ای که بین عامه و خاصه مردم انتشار یابد، در صورتی که از غریزه خود انسانها سرچشمه گرفته باشد، و قریحه آن را بپسندد، و نفوس، منتظر چنین سخن و نظریه ای باشند، این سخن قوی ترین سبب و عامل برای یکسان کردن تمایلات متفرقه است، و بهتر از هر عامل دیگر می تواند جمعیت های متشتت و پراکنده را متحد، و یک دست کند، بطوری که قبض و بسطها یکی شود، اراده ها یکی گردد، و هیچ عاملی و هیچ دشمنی نتواند در برابر آن اتحاد مقاومت کند. این نیز ضروری و بدیهی است که نبوت از قدیم ترین عهد تاریخ ظهورش، مردم را به سوی عدل می خوانده و از ظلم منعشان می کرده، و به سوی بندگی خدا و تسلیم در برابر او تشویق می نموده، و از پیروی فراعنه طاغی و مستکبرین قدرت طلب نهی می کرده، و این دعوت از قرون متمادی، قرنی بعد از قرن دیگر، و در امتی بعد از امت دیگر ادامه داشته، هر چند که از نظر وسعت و ضیق دعوت در امتهای مختلف و زمانهای متفاوت اختلاف داشته، و محال است که مثل چنین عاملی قوی، قرنهای متمادی در بین اجتماعات بشری وجود داشته باشد، و در عین حال هیچ اثری به جای نگذارد.

با اینکه می بینیم قرآن کریم در این باره قسمت عمده ای از وحی هایی که به انبیا (علیه السلام) شده، حکایت نموده، مثلا از نوح حکایت کرده که در شکوه به پروردگارش می گفت:" رَبِّ إِنَّهُمْ عَصَوْنِی وَ اتَّبَعُوا مَنْ لَمْ یَزِدْهُ مالُهُ وَ وَلَدُهُ إِلَّا خَساراً وَ مَکَرُوا مَکْراً کُبَّاراً، وَ قالُوا لا تَذَرُنَّ آلِهَتَکُمْ" (1).

و نیز جدال بین آن جناب و بزرگان و قومش را حکایت نموده، می فرماید:" قالُوا أَ نُؤْمِنُ لَکَ وَ اتَّبَعَکَ الْأَرْذَلُونَ؟ قالَ وَ ما عِلْمِی بِما کانُوا یَعْمَلُونَ، إِنْ حِسابُهُمْ إِلَّا عَلی رَبِّی لَوْ تَشْعُرُونَ" (2).).

ص: 228


1- پروردگارا ایشان نافرمانیم نموده، کسی را پیروی کردند که مال و فرزندش جز زیان برایش نیفزود، و با من مکری بس بزرگ کردند، و گفتند خدایانتان را بی یاور نگذارید (سوره نوح آیه 23).
2- گفتند آیا به تو ایمان آوریم در حالی که مشتی مردم فقیر و بی سر و پا از تو پیروی کرده اند؟ گفت: من چه اطلاعی دارم که اینان چه عملی دارند، اگر شما شعور داشته باشید خواهید فهمید که حساب آنان جز به دست پروردگار من نیست (سوره شعرا آیه 113).

و از هود (علیه السلام) حکایت کرده که به قوم خود فرمود:" أَ تَبْنُونَ بِکُلِّ رِیعٍ آیَةً تَعْبَثُونَ، وَ تَتَّخِذُونَ مَصانِعَ لَعَلَّکُمْ تَخْلُدُونَ، وَ إِذا بَطَشْتُمْ بَطَشْتُمْ جَبَّارِینَ" (1).

و از صالح (علیه السلام) حکایت کرده که به قوم خود فرمود:" فَاتَّقُوا اللَّهَ وَ أَطِیعُونِ، وَ لا تُطِیعُوا أَمْرَ الْمُسْرِفِینَ، الَّذِینَ یُفْسِدُونَ فِی الْأَرْضِ وَ لا یُصْلِحُونَ" (2).

چه کسی می تواند منکر این سخن ما باشد، با اینکه موسی (علیه السلام) (پیامبر اولوا العزم) را می بینیم که در دفاع از بنی اسرائیل به معارضه با فرعون و روش جائرانه او قیام کرده، و قبل از او ابراهیم (علیه السلام) را می بینیم که به معارضه با نمرود برمی خیزد، و بعد از او عیسی بن مریم (علیه السلام) و سایر انبیا را می بینیم که هر یک علیه خود سران عصر خود قیام نموده و سیره ظالمانه سلاطین و عظمای عصر خود را تقبیح نموده و مردم را از اطاعت مفسدین و پیروی طاغیان بر حذر می داشتند.

تا اینجا اشاراتی بود که به سیره انبیای قبل از اسلام نمودیم، و اما پیامبر اسلام و کتاب مقدسش قرآن کریم، در رابطه به دعوتش به سرپیچی از اطاعت مفسدین، و نپذیرفتن ذلت و نیز اخباری که از عاقبت امر ظلم و فساد و عدوان و طغیان داده بر کسی پوشیده نیست.

از آن جمله در باره قوم عاد و ثمود و فرعون فرموده:" أَ لَمْ تَرَ کَیْفَ فَعَلَ رَبُّکَ بِعادٍ إِرَمَ ذاتِ الْعِمادِ، الَّتِی لَمْ یُخْلَقْ مِثْلُها فِی الْبِلادِ، وَ ثَمُودَ الَّذِینَ جابُوا الصَّخْرَ بِالْوادِ، وَ فِرْعَوْنَ ذِی الْأَوْتادِ، الَّذِینَ طَغَوْا فِی الْبِلادِ، فَأَکْثَرُوا فِیهَا الْفَسادَ، فَصَبَّ عَلَیْهِمْ رَبُّکَ سَوْطَ عَذابٍ، إِنَّ رَبَّکَ لَبِالْمِرْصادِ" (3).

و از این قبیل آیات که در قرآن کریم بسیار است.

و اما ملک (بضمه میم) که گفتیم آن نیز از اعتباراتی است که مجتمع انسانی هیچگاه).

ص: 229


1- چرا در هر مکانی به بیهودگی نشانی بنا می کنید، و آب گیرها می سازید، مگر جاودانه زنده خواهید بود، و در هنگام سختگیری چون ستمگران سخت می گیرید (سوره شعراء آیه 130).
2- از خدا بترسید، و مرا اطاعت کنید، و امر اسرافگران را گردن ننهید، اسرافگرانی که در زمین فساد می کنند، و اصلاح نمی کنند (سوره شعراء آیه 157).
3- مگر ندیدی که پروردگارت با عاد با آن بنای ستون دار که نظیر آن در هیچ شهری ساخته نشده بود و با فرعون که مردم را با میخ، به دیوار می کوبید و با آنان که در شهرها طغیان کردند و در آنها فساد راه انداختند چه کرد؟ آری پروردگارت تازیانه عذاب بر سر آنان فرود آورد، همانا پروردگارت در کمین ستمگران است (سوره فجر آیه 14).

از آن بی نیاز نبوده است، بهترین بیان و کامل ترین آن در اثباتش این آیه است، که بعد از شرح داستان طالوت می فرماید:" وَ لَوْ لا دَفْعُ اللَّهِ النَّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لَفَسَدَتِ الْأَرْضُ وَ لکِنَّ اللَّهَ ذُو فَضْلٍ عَلَی الْعالَمِینَ" (1). که در سابق گفتیم چگونه این آیه شریفه به وجهی بر مدعای ما دلالت می کند.

و در قرآن کریم آیات بسیاری است که متعرض ملک (بضمه میم) یعنی ولایت و وجوب اطاعت والی و مسائلی دیگر مربوط به ولایت شده است، و آیاتی دیگر است که ملک و ولایت را موهبت و نعمت شمرده، مثلا می فرماید:" وَ آتَیْناهُمْ مُلْکاً عَظِیماً" (2) و یا می فرماید:" وَ جَعَلَکُمْ مُلُوکاً، وَ آتاکُمْ ما لَمْ یُؤْتِ أَحَداً مِنَ الْعالَمِینَ" (3)، و یا فرموده:

" وَ اللَّهُ یُؤْتِی مُلْکَهُ مَنْ یَشاءُ" (4) و آیاتی دیگر از این قبیل.

چیزی که هست قرآن مساله سلطنت و حکومت را به شرطی کرامت خوانده که با تقوا توام باشد، چون در بین تمامی اموری که ممکن است از مزایای حیات شمرده شود کرامت را منحصر در تقوا نموده:" یا أَیُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْناکُمْ مِنْ ذَکَرٍ وَ أُنْثی وَ جَعَلْناکُمْ شُعُوباً وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوا إِنَّ أَکْرَمَکُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاکُمْ" (5).

و چون حساب تقوا تنها به دست خدا است، هیچ کسی نمی تواند با ملاک تقوا بر دیگران بزرگی بفروشد، به همین جهت پس هیچ فخری برای احدی بر احدی نیست، برای اینکه اگر کسی بخواهد به امور مادی و دنیوی بر دیگران فخر کند که امور دنیوی فخر ندارد، و قدر و منزلت تنها از آن دین است، و اگر بخواهد با امور اخروی فخر بفروشد که آنهم به دست خدای سبحان است، (و به قول آن شاعر:

کسی نمی داند در این بحر عمیق سنگریزه قرب دارد یا عقیق).).

ص: 230


1- و اگر نبود که خدا بعضی از مردم را به وسیله بعضی دیگر دفع می کند، مسلما زمین فاسد می شد. و لیکن خدای تعالی در باره عالمیان فضلی خاص دارد، و با دفع مردمی به وسیله مردمی دیگر از تباهی زمین جلوگیری می نماید (سوره بقره آیه 251).
2- ما به آل ابراهیم سلطنتی عظیم دادیم سوره نساء آیه 54.
3- و شما را پادشاه کرد، و به شما سلطنتی داد که به احدی از اهل عالم نداده بود (سوره مائده آیه 20). [.....]
4- و خدا ملک خود را به هر کس که بخواهد می دهد (سوره بقره آیه 247).
5- هان ای مردم ما شما را از یک نر و ماده آفریدیم، و آن گاه دسته دسته و قبیله قبیله تان کردیم، تا یکدیگر را بشناسید، به درستی که نزد خدا گرامی ترین شما با تقواترین شما است (سوره حجرات آیه 13).

پس دیگر چیزی که انسان با آن فخر بفروشد باقی نمی ماند، و انسانی که دارای نعمت ملک و سلطنت است از نظر یک مسلمان نه تنها افتخاری ندارد، بلکه بارش سنگین تر و زندگیش تلخ تر است، بله اگر از عهده این بار سنگین بر آید و ملازم عدالت و تقوا باشد البته نزد پروردگارش اجری عظیم تر از دیگران دارد، و خدا ثواب بیشتری به او می دهد.

و این همان سیره صالحه ای است که اولیای دین ملازم آن بودند، و ما ان شاء اللَّه العزیز این معنا را در بحثی مستقل و جداگانه که در باره سیره رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و اهل بیت طاهرینش ایراد خواهیم کرد با روایاتی صحیح اثبات نموده و روشن می سازیم که آن حضرات از ملک و سلطنت بیش از جنگ با جبابره چیزی عایدشان نشد، همواره در این تلاش بودند که با طغیان طاغیان، و استکبار آنان معارضه نموده، نگذارند در زمین فساد راه بیندازند.

و به همین جهت قرآن مردم را دعوت به این نکرده که در مقام تاسیس سلطنت و تشیید بنیان قیصریت و کسرویت برآیند، بلکه مساله ملک را شانی از شؤون مجتمع انسانی می داند، و این وظیفه را به دوش اجتماع نهاده است، همانطور که مساله تعلیم و یا تهیه نیرو برای ترساندن کفار را وظیفه عموم دانسته.

بلکه اصل را تشکیل اجتماع و اتحاد و اتفاق بر دین دانسته، از تفرقه و دشمنی نهی نموده و فرموده است:" وَ أَنَّ هذا صِراطِی مُسْتَقِیماً، فَاتَّبِعُوهُ وَ لا تَتَّبِعُوا السُّبُلَ فَتَفَرَّقَ بِکُمْ عَنْ سَبِیلِهِ" (1).

و نیز فرموده:" قُلْ یا أَهْلَ الْکِتابِ تَعالَوْا إِلی کَلِمَةٍ سَواءٍ بَیْنَنا وَ بَیْنَکُمْ أَلَّا نَعْبُدَ إِلَّا اللَّهَ، وَ لا نُشْرِکَ بِهِ شَیْئاً، وَ لا یَتَّخِذَ بَعْضُنا بَعْضاً أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ، فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُولُوا اشْهَدُوا بِأَنَّا مُسْلِمُونَ" (2).

پس قرآن کریم- به طوری که ملاحظه می کنید مردم را دعوت نمی کند مگر به سوی تسلیم خدای یگانه شدن، و از جوامع تنها آن جامعه را معتبر می داند که جامعه ای دینی باشد، و جوامع دیگر که هر یک شریکی برای خدا قرار می دهند و در برابر هر قصر مشیدی خضوع نموده، در برابر هر قیصر و کسرایی سر فرود می آورند، و برای هر پادشاهی مرز و حدودی جغرافیایی و).

ص: 231


1- این است راه مستقیم من، پس همین را پیروی کنید، و راههای دیگر را پیروی مکنید، که شما را از راه خدا متفرق می سازد (سوره انعام آیه 153).
2- بگو ای اهل کتاب بیائید کلمه مشترک بین ما و خودتان را بپذیرید. و بپذیرید که جز خدا را نپرستیم، و کسی را با او شریک نکنیم، و بعضی از ما بعض دیگر را به جای خدا رب خود نگیرد، و اگر به این سخنت اعتنا ننموده اعراض کردند، بگو پس گواه باشید که ما گردن نهادگانیم (آل عمران آیه 64).

برای هر طایفه ای، وطنی جداگانه قائلند، خرافاتی دیگر از این قبیل را جزء مقدسات خود می دانند، طرد نموده، چنین اجتماعی را از درجه اعتبار ساقط می داند.

بحث فلسفی (در باره استناد امور اعتباریه به خدای سبحان)

هیچ شکی نیست در اینکه خدای تعالی تنها کسی است که سلسله علیت جاریه در عالم به او منتهی می شود و او است که هر علتی را علت کرده و رابطه بین او و میان اجزای عالم و سراپای آن رابطه علیت است، و در بحث های مربوط به علت و معلول، این معنا مسلم و روشن شده که علیت تنها در هستی ها است، نیستی ها علت نمی خواهند، به این معنا که وجود حقیقی معلول وجودی است که از علت ترشح شده، و اما غیر وجود حقیقی او و اموری که چیزی جز اعتبار نیستند، از قبیل ماهیت و ملکیت و امثال آن، چیزهایی که از علت ترشح کنند نیستند، و اصلا از سنخ وجود نیستند، تا محتاج علت باشند، و این مطلب به عکس نقیض منعکس شده، نتیجه می دهد که هر چیزی که وجود حقیقی ندارد معلول هم نیست، و چون معلول نیست، به واجب الوجود هم منتهی نمی شود.

اینجا است که مساله استناد بعضی از امور اعتباریه محض، به خدای تعالی مشکل می شود، زیرا قرار شد امور اعتباریه محض اصلا وجود حقیقی نداشته باشند، و وجود و ثبوتشان تنها وجودی اعتباری و فرضی باشد آری اینگونه امور از ظرف فرض و اعتبار تجاوز نمی کند، و چیزی که حقیقتا وجود ندارد چگونه ممکن است به خدایش مستند کرد؟.

پس چطور بگوییم خدا امر کرد و نهی فرمود؟ و فلان قانون را وضع کرد، با اینکه امر و نهی و وضع، همه امور اعتباریه اند؟ و نیز چگونه بگوییم، خدا مالک و دارای عزت و رزق و غیر ذلک است؟.

پاسخی که حل این مشکل می کند این است که امور نامبرده هر چند از وجود حقیقی سهمی ندارند، و لیکن آثاری دارند که آن آثار به بیانی که مکرر گذشت اسامی این امور را حفظ نموده، و خود اموری حقیقی اند، که در حقیقت، این آثار منسوب و مستند به خدای تعالی است، و این استناد است که استناد آن امور اعتباریه را به خدا نیز اصلاح می کند، و مصحح آن می شود که بتوانیم امور اعتباریه نامبرده را هم به خدا نسبت دهیم.

مثلا ملک که در بین ما اهل اجتماع امری است اعتباری و قراردادی، و در هیچ جای از معنای آن به وجود حقیقی برنمی خوریم، بلکه حقیقتش همان موهومی بودن آن است، ما آن

ص: 232

را وسیله قرار می دهیم برای رسیدن به آثار حقیقی و خارجی، و آثاری که جز با آن ملک موهوم نمی توانیم بدان دست یابیم، اگر آن امر موهوم را امری حقیقی و واقعی فرض نکنیم، به آن نتائج واقعی نمی رسیم، و آن آثار خارجی همین است که به چشم خود می بینیم، توانگران به خاطر داشتن آن ملک موهوم به دیگران زور می گویند، و در دیگران اعمال سطوت و قدرت نموده، و به حقوق دیگران تجاوز می کنند، و آنان که این ملک موهوم را ندارند، دچار ضعف و ذلت می شوند، و نیز به وسیله همین ملک موهوم است که می توانیم هر فردی را در مقامی که باید داشته باشد قرار داده، حق هر صاحب حقی را بدهیم و آثاری دیگر نظیر اینها را بر آن امر موهوم مترتب سازیم.

لیکن از آنجا که حقیقت معنای ملک و اسم آن ما دام که آثار خارجیش مترتب است باقی است، لذا استناد این آثار خارجیه به علل خارجیش عین استناد ملک به آن علل است، و همچنین عزت که همه حرفهایی که در باره ملک زده شد در باره آن و در آثار خارجیه اش و استناد آن به علل واقعیش جریان دارد، و همچنین در سایر امور اعتباریه از قبیل امر و نهی و حکم و وضع و غیر ذلک.

از اینجا روشن می گردد که همه امور اعتباریه به خاطر اینکه آثارش مستند به خدای تعالی است، خود آنها نیز استنادی به خدا دارند، البته استنادی که لائق ساحت قدس و عزت او بوده باشد.

ص: 233

سوره آل عمران (3): آیات 28 تا 32

اشاره

لا یَتَّخِذِ الْمُؤْمِنُونَ الْکافِرِینَ أَوْلِیاءَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنِینَ وَ مَنْ یَفْعَلْ ذلِکَ فَلَیْسَ مِنَ اللَّهِ فِی شَیْ ءٍ إِلاَّ أَنْ تَتَّقُوا مِنْهُمْ تُقاةً وَ یُحَذِّرُکُمُ اللَّهُ نَفْسَهُ وَ إِلَی اللَّهِ الْمَصِیرُ (28) قُلْ إِنْ تُخْفُوا ما فِی صُدُورِکُمْ أَوْ تُبْدُوهُ یَعْلَمْهُ اللَّهُ وَ یَعْلَمُ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الْأَرْضِ وَ اللَّهُ عَلی کُلِّ شَیْ ءٍ قَدِیرٌ (29) یَوْمَ تَجِدُ کُلُّ نَفْسٍ ما عَمِلَتْ مِنْ خَیْرٍ مُحْضَراً وَ ما عَمِلَتْ مِنْ سُوءٍ تَوَدُّ لَوْ أَنَّ بَیْنَها وَ بَیْنَهُ أَمَداً بَعِیداً وَ یُحَذِّرُکُمُ اللَّهُ نَفْسَهُ وَ اللَّهُ رَؤُفٌ بِالْعِبادِ (30) قُلْ إِنْ کُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونِی یُحْبِبْکُمُ اللَّهُ وَ یَغْفِرْ لَکُمْ ذُنُوبَکُمْ وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَحِیمٌ (31) قُلْ أَطِیعُوا اللَّهَ وَ الرَّسُولَ فَإِنْ تَوَلَّوْا فَإِنَّ اللَّهَ لا یُحِبُّ الْکافِرِینَ (32)

ترجمه آیات

مؤمنین به هیچ بهانه ای نباید کفار را ولی و سرپرست خود بگیرند با اینکه در بین خود کسانی را دارند که سرپرست شوند و هر کس چنین کند دیگر نزد خدا هیچ حرمتی ندارد، مگر اینکه از در تقیه، سرپرستی کفار را قبول کرده باشند و فراموش نکنند که در بین کسانی که ترس آورند خدا نیز هست و بازگشت همه به سوی خدا است (28).

بگو اگر آنچه در دلها دارید چه پنهان کنید و چه اظهار نمائید خدا بدان آگاه است، و او آنچه را که در آسمانها و در زمین است می داند و خدا بر هر چیزی توانا است (29).

روزی که هر نفسی آنچه را در دنیا کرده چه خیر و چه شر برابر خود حاضر می بیند در آن روز

ص: 234

آرزو می کند ای کاش بین او و آنچه کرده زمانی طولانی فاصله بود (چون از اعمال خود بر حذر است و شما مردمی که چنین ترسی در پیش دارید بدانید که) خدا هم ترس آور است و از این رو شما را از خود زنهار می دهد، که به بندگانش مهربان است (30).

بگو اگر خدا را دوست می دارید (که باید هم بدارید) باید مرا پیروی کنید تا خدا هم شما را دوست بدارد و گناهانتان بیامرزد که خدا آمرزگار و مهربان است (31).

بگو خدا و رسول را اطاعت کنید اگر قبول نکردند بدانند که خدا کافران را دوست نمی دارد (32)

بیان آیات

اشاره

با در نظر داشتن بیانی که ما در آیات سابق داشتیم، و گفتیم: مقام آیات مقام تعرض حال اهل کتاب و مشرکین، و تعریض برایشان است، آیات مورد بحث هم بی ربط با آن مطالب نیست، پس بین این آیات و آن آیات ارتباط هست، در نتیجه مراد از کافرین در این آیات نیز اعم از اهل کتاب و مشرکین است، و اگر از دوستی و اختلاط روحی با کفار نهی می کند، از دو طایفه نهی می کند، و اگر مراد از کفار تنها مشرکین باشند، باید گفت آیات متعرض حال آنان است، و مردم را دعوت می کند به اینکه مشرکین را رها نموده به حزب خدا متصل شوند، و خدا را دوست بدارند، و رسول او را اطاعت کنند.

" لا یَتَّخِذِ الْمُؤْمِنُونَ الْکافِرِینَ أَوْلِیاءَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنِینَ"

معنای جمله" مؤمنان کافران را اولیای خود نگیرند"

کلمه اولیا جمع کلمه" ولی" است، که از ماده ولایت است، و ولایت در اصل به معنای مالکیت تدبیر امر است، مثلا ولی صغیر یا مجنون یا سفیه، کسی است که مالک تدبیر امور و اموال آنان باشد، که خود آنان مالک اموال خویشند، ولی تدبیر امر اموالشان به دست ولیشان است.

این معنای اصلی کلمه ولایت است، ولی در مورد حب نیز استعمال شده، و به تدریج استعمالش زیاد شد، و این بدان مناسبت بود که غالبا ولایت مستلزم تصرف یک دوست در امور دوست دیگر است، یک ولی در امور مولی علیه (یعنی کسی که تحت سرپرستی او است) دخالت می کند، تا پاسخگوی علاقه او نسبت به خودش باشد، یک مولی علیه اجازه دخالت در امور خود را به ولیش می دهد، تا بیشتر به او تقرب جوید، اجازه می دهد چون متاثر از خواست و سایر شؤون روحی او است، پس تصرف محبوب در زندگی محب، هیچگاه خالی از حب نیست.

در نتیجه اگر ما کفار را اولیای خود بگیریم خواه ناخواه با آنان امتزاج روحی پیدا

ص: 235

کرده ایم، امتزاج روحی هم ما را می کشاند به اینکه رام آنان شویم، و از اخلاق و سایر شؤون حیاتی آنان متاثر گردیم، (زیرا که نفس انسانی خو پذیر است)، و آنان می توانند در اخلاق و رفتار ما دست بیندازند دلیل بر این معنا آیه مورد بحث است، که جمله" مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنِینَ" را قید نهی قرار داده، و می فرماید مؤمنین کفار را اولیای خود نگیرند در حالی که با سایر مؤمنین دوستی نمی ورزند، که از این قید به خوبی فهمیده می شود که منظور آیه این است که بفرماید اگر تو مسلمان اجتماعی و به اصطلاح نوع دوست هستی، باید حد اقل مؤمن و کافر را به اندازه هم دوست بداری، و اما اینکه کافر را دوست بداری، و زمام امور جامعه و زندگی جامعه را به او بسپاری و با مؤمنین هیچ ارتباطی و علاقه ای نداشته باشی، این بهترین دلیل است که تو با کفار سنخیت داری و از مؤمنین جدا و بریده ای و این صحیح نیست پس زنهار باید از دوستی با کفار اجتناب کنی.

در آیات کریمه قرآن هم نهی از دوستی با کفار و یهود و نصارا مکرر آمده و لیکن موارد نهی مشتمل بر بیانی است که معنای این نهی را تفسیر می کند و کیفیت ولایتی را که از آن نهی فرموده تعریف می کند، مانند آیه مورد بحث که گفتیم مشتمل بر جمله:" مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنِینَ" است، که جمله" لا یَتَّخِذِ الْمُؤْمِنُونَ الْکافِرِینَ أَوْلِیاءَ" را تفسیر می کند.

و همچنین آیه شریفه:" یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا الْیَهُودَ وَ النَّصاری أَوْلِیاءَ" (1) که مشتمل است بر جمله:" بَعْضُهُمْ أَوْلِیاءُ بَعْضٍ"، و آیه شریفه:" یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا عَدُوِّی وَ عَدُوَّکُمْ أَوْلِیاءَ" (2) که دنبالش آیه:" لا یَنْهاکُمُ اللَّهُ عَنِ الَّذِینَ لَمْ یُقاتِلُوکُمْ فِی الدِّینِ ..." (3) آمده آن را تفسیر می کند.

و بنا بر این آوردن این اوصاف برای تفسیر فرمان" مؤمنین نباید کافران را اولیای خود بگیرند، و به مؤمنین دیگر اعتنا نکنند" در حقیقت سبب حکم و علت آن را بیان نموده بفهماند دو صفت کفر و ایمان به خاطر تضاد و بینونتی است که بین آن دو هست، قهرا همان بینونت و فاصله و تضاد به دارندگان صفت کفر با صفت ایمان نیز سرایت می کند، در نتیجه آن دو را از نظر معارف و عقائد و اخلاق از هم جدا می کند، دیگر راه سلوک به سوی خدای تعالی و سایر شؤون حیاتی آن دو یکی نخواهد بود، نتیجه این جدایی هم این می شود که ممکن نیست بین آن دو ولایت و پیوستگی برقرار باشد، چون ولایت موجب اتحاد و امتزاج است، و این دو صفت که).

ص: 236


1- سوره مائده آیه 51.
2- سوره ممتحنه آیه 1- 8).
3- سوره ممتحنه آیه 1- 8).

در این دو طایفه وجود دارد موجب تفرقه و بینونت است، و وقتی یک فرد مؤمن نسبت به کفار ولایت داشته باشد، و این ولایت قوی هم باشد، خود به خود خواص ایمانش و آثار آن فاسد گشته، و بتدریج اصل ایمانش هم تباه می شود.

و به همین جهت است که در دنبال آیه مورد بحث اضافه کرد:" وَ مَنْ یَفْعَلْ ذلِکَ فَلَیْسَ مِنَ اللَّهِ فِی شَیْ ءٍ" و سپس اضافه کرد" إِلَّا أَنْ تَتَّقُوا مِنْهُمْ تُقاةً"، در جمله اول فرمود کسی که چنین کند هیچ ارتباطی با حزب خدا ندارد، و در جمله دوم، مورد تقیه را استثنا کرد، چون تقیه معنایش این است که مؤمن از ترس کافر اظهار ولایت برای او می کند، و حقیقت ولایت را ندارد.

کلمه" دون" در جمله:" مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنِینَ" چیزی شبیه ظرف است، که معنای" نزد" را می دهد البته بویی هم از معنای" فرومایگی و قصور" در آن هست، و معنایش این است که مؤمنین به جای مردم با ایمان مردم کفر پیشه را ولی خود نگیرند، که جایگاه و موقعیت آنان نسبت به مقام و موقعیت مردم با ایمان، پست و بی مایه است، چون جاه و مقام مؤمنین بلندتر از مکان کفار است.

و ظاهرا اصل در معنای کلمه" دون" همین باشد که خاطر نشان نموده و گفتیم:" دو چیز در معنای آن هست، یکی نزدیکی، و دیگری پستی".

پس اینکه عرب می گوید:" دونک زید" معنایش این است که زید نزدیک تو و در درجه ای پست تر از درجه تو است، و لیکن کلمه مورد بحث در معنای کلمه" غیر" هم استعمال شده از آن جمله در قرآن کریم آمده:" إِلهَیْنِ مِنْ دُونِ اللَّهِ" (1)" وَ یَغْفِرُ ما دُونَ ذلِکَ" (2) البته در آیه دومی هم ممکن است به معنای (غیر این) باشد، و هم به معنای کوچکتر از این.

و همچنین کلمه مورد بحث ما بعنوان اسم فعل استعمال می شود، مثل اینکه گفتیم:

عرب می گوید:" دونک زید" یعنی زید را متوجه باش و از نظر دور مدار، تمامی این استعمالات از این باب است که معنای کلمه با معانی موارد استعمال انطباق دارد، نه اینکه کلمه مورد بحث چند معنا داشته باشد.

" وَ مَنْ یَفْعَلْ ذلِکَ فَلَیْسَ مِنَ اللَّهِ فِی شَیْ ءٍ" منظور از اینکه می فرماید:" هر کس چنین کند" این است که هر کس کفار را به

ص: 237


1- به غیر خدا دو اله. سوره مائده آیه 116.
2- غیر این را می آمرزد. سوره نساء آیه 48.

جای مؤمنین اولیا بگیرد، چنین و چنان می شود، و اگر نام عمل را نبرد و به جای آن لفظی عام آورد، برای اشاره به این نکته بوده، که گوینده آن قدر از پذیرفتن ولایت کفار نفرت دارد که نمی خواهد حتی نام آن را ببرد، همانطور که خود ما از هر قبیحی، با کنایه تعبیر می کنیم، و باز به همین جهت است که نفرمود:" و من یفعل ذلک من المؤمنین- و هر کس از مؤمنین چنین کند" چون خواست ساحت مؤمنین را پاک تر از آن بداند، که مثل چنین عملی را به آنان نسبت دهد.

و کلمه" من" در جمله:" من اللَّه" به معنای ابتدا است، و در مثل چنین مقامی معنای گروه گرایی را افاده می کند، و به آیه چنین معنا می دهد:" و کسی که چنین کند هیچ ارتباطی با حزب خدا ندارد"، هم چنان که در جای دیگر فرموده:" وَ مَنْ یَتَوَلَّ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ الَّذِینَ آمَنُوا، فَإِنَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْغالِبُونَ" (1).

و نیز در حکایتی که از ابراهیم (علیه السلام) کرده فرموده:" فَمَنْ تَبِعَنِی فَإِنَّهُ مِنِّی" (2) یعنی از حزب من است، و به هر حال، پس معنای آیه (و خدا داناتر است) این است که چنین کسی در هیچ حالی و اثری برقرار در حزب خدا نیست.

جمله ای که دلالت بر جواز و مشروعیت" تقیه" می کند

" إِلَّا أَنْ تَتَّقُوا مِنْهُمْ تُقاةً" کلمه" اتقاء" در اصل از ماده" وقایه از خوف" گرفته شده و چه بسا از باب استعمال مسبب در مورد سبب به معنای خود خوف هم استعمال شود، و شاید تقیه در مورد آیه نیز از همین قبیل باشد.

این را هم بگوئیم که استثنای در این آیه استثنای منقطع است، یعنی استثنایی است بدون مستثنا منه، چون آنچه به نظر می رسد مستثنا منه باشد، در واقع مستثنا منه نیست، زیرا اظهار محبت دروغی و از ترس، محبت واقعی نیست، و همچنین اظهار سایر آثار ولایت اگر دروغی و از ترس باشد ولایت واقعی نیست، چون خوف و محبت که مربوط به قلب است، دو صفت متضادند، که دو اثر متقابل در قلب دارند، چگونه ممکن است در یک قلب متحد شوند، و در نتیجه استثنای در جمله:" و هر کس چنین کند از حزب خدا نیست مگر آنکه تولیش از ترس باشد"، استثنای متصل باشد.

ص: 238


1- و کسی که خدا و رسول و مردم با ایمان را دوست دارد پیروز است، چون تنها حزب خدا پیروز است (سوره مائده آیه 56).
2- هر کس مرا پیروی کند او از من است سوره ابراهیم آیه 36.

و این آیه شریفه دلالتی روشن بر جواز تقیه دارد، از ائمه اهل بیت (علیه السلام) هم این استفاده روایت شده، هم چنان که آیه ای که در باره داستان عمار و پدرش یاسر و مادرش سمیه نازل شده این دلالت را دارد، و آیه این است که می فرماید:" مَنْ کَفَرَ بِاللَّهِ مِنْ بَعْدِ إِیمانِهِ، إِلَّا مَنْ أُکْرِهَ وَ قَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالْإِیمانِ، وَ لکِنْ مَنْ شَرَحَ بِالْکُفْرِ صَدْراً فَعَلَیْهِمْ غَضَبٌ مِنَ اللَّهِ، وَ لَهُمْ عَذابٌ عَظِیمٌ" (1).

و کوتاه سخن اینکه، کتاب و سنت هر دو بر جواز تقیه بطور اجمال دلالت دارند، اعتبار عقلی هم مؤید این حکم است، چون دین جز این نمی خواهد و شارع دین هم جز این هدفی ندارد که حق را زنده کند و جان تازه ای بخشد، و بسیار می شود که تقیه کردن و بر حسب ظاهر طبق دلخواه دشمن و مخالفین حق عمل کردن مصلحت دین و حیات آن را چنان تامین می کند که ترک تقیه آن طور تامین نکند، و این قابل انکار نیست، مگر کسی بخواهد منکر واضحات شود، و ما ان شاء اللَّه در بحث روایتی که می آید و نیز در تفسیر آیه 106 سوره نحل در این باره باز سخنی خواهیم داشت.

تهدید و تحذیر شدید به کسانی که کافران را ولی و دوست می گیرند

" وَ یُحَذِّرُکُمُ اللَّهُ نَفْسَهُ وَ إِلَی اللَّهِ الْمَصِیرُ" کلمه" تحذیر" که مصدر فعل" یحذر" است مصدر باب تفعیل است، و ثلاثی مجرد آن کلمه" حذر" است، که به معنای احتراز از امری ترس آور است، و در آیه که می فرماید" خدا شما را از خودش بر حذر می دارد"، بر حذر داشتن از عذاب او است، هم چنان که در جای دیگر فرموده:" إِنَّ عَذابَ رَبِّکَ کانَ مَحْذُوراً" (2)، و نیز پیامبر را از منافقین و از فتنه کافر بر حذر داشته، می فرماید:" هُمُ الْعَدُوُّ فَاحْذَرْهُمْ" (3) و نیز می فرماید:" وَ احْذَرْهُمْ أَنْ یَفْتِنُوکَ" (4) و در آیه مورد بحث و بعد از دو آیه، مسلمانان دوستدار کفار را از خودش بر حذر ساخته، و وجه آن تنها این است که بفهماند خدای سبحان خودش مخوف و واجب الاحتراز است، و از نافرمانیش باید دوری کرد، و خلاصه بفهماند بین این مجرم و بین خدای تعالی چیز مخوفی غیر خود خدا نیست، تا از آن احتراز جوید، یا خود را از خطر او در حصن و قلعه ای متحصن کند..]

ص: 239


1- کسی که بعد از ایمان کافر شود، البته منظور آن کس نیست که کفرش اجباری باشد، و دلش مطمئن به ایمان باشد، لیکن منظور آن کسی است که از صمیم دل به کفر برگردد، چنین کسانی مشمول غضبی از خدایند، و عذابی عظیم دارند (سوره نحل آیه 106).
2- طبع عذاب خدا چنین است که هر کس باید از آن بر حذر باشد (سوره اسراء آیه 57).
3- ایشان دشمنند از آنان بر حذر باش (سوره منافقین آیه 4).
4- از ایشان بر حذر باش مبادا دچار فتنه ات کنند (سوره مائده آیه 49). [.....]

بلکه مخوف خود خدا است، که هیچ چیزی که مانع او شود وجود ندارد و نیز بین مجرم و خدا هیچ مایه امیدی که بتواند شری از او دفع کند وجود ندارد، نه هیچ صاحب ولایتی، و نه شفیعی، بنا بر این در آیه شریفه شدیدترین تهدید آمده و تکرار آن در یک مقام این تهدید شدید را زیادتر و شدیدتر می گرداند، و باز با تعقیب جمله مورد بحث با دو جمله دیگر یعنی جمله" وَ إِلَی اللَّهِ الْمَصِیرُ" و جمله" وَ اللَّهُ رَؤُفٌ بِالْعِبادِ" که بیانش خواهد آمد این شدت را می افزاید.

با بیانی دیگر می توان فهمید که چرا خدای تعالی دوستدار کفار را از خودش بر حذر داشته، و آن این است که از لابلای این آیه و سایر آیاتی که از دوستی با غیر مؤمنین نهی فرموده، برمی آید که این قسم دوستی خارج شدن از زی بندگی است، و مستقیما ترک گفتن ولایت خدای سبحان و داخل شدن در حزب دشمنان او و شرکت در توطئه های آنان برای افساد امر دین او است.

و کوتاه سخن اینکه دوستی با کفار طغیان و افساد نظام دین است، که بدترین و خطرناکترین ضرر را برای دین دارد، حتی ضررش از ضرر کفر کفار و شرک مشرکین نیز بیشتر است، زیرا آن کس که کافر و مشرک است، دشمنیش برای دین آشکار است، و به سهولت می توان خطرش را از حومه دین دفع نموده و از خطرش بر حذر بود، و اما مسلمانی که دعوی صداقت و دوستی با دین می کند، و در دل دوستدار دشمنان دین است، و قهرا این دوستی اخلاق و سنن کفر را در دلش رخنه داده، چنین کسی و چنین کسانی ندانسته حرمت دین و اهل دین را از بین می برند، و خود را به هلاکتی دچار می سازند که دیگر امید حیات و بقایی باقی نمی گذارد.

و سخن کوتاه اینکه این قسم دوستی طغیان است، و امر طاغی به دست خود خدای سبحان است، این نکته را در اینجا داشته باش تا ببینیم از آیات سوره فجر چه استفاده می کنیم:

" أَ لَمْ تَرَ کَیْفَ فَعَلَ رَبُّکَ بِعادٍ، إِرَمَ ذاتِ الْعِمادِ، الَّتِی لَمْ یُخْلَقْ مِثْلُها فِی الْبِلادِ وَ ثَمُودَ الَّذِینَ جابُوا الصَّخْرَ بِالْوادِ، وَ فِرْعَوْنَ ذِی الْأَوْتادِ، الَّذِینَ طَغَوْا فِی الْبِلادِ، فَأَکْثَرُوا فِیهَا الْفَسادَ، فَصَبَّ عَلَیْهِمْ رَبُّکَ سَوْطَ عَذابٍ، إِنَّ رَبَّکَ لَبِالْمِرْصادِ" (1).

خوب، از این آیات استفاده کردیم که طغیان طاغی، وی را به کمین گاه خدا).

ص: 240


1- آیا ندیدی پروردگارت با قوم عاد ارم که صاحب کاخهای ستوندار بودند و مثل آنها در هیچ شهر ساخته نشده بود چه کرد و با ثمود که سنگ را شکافته کاخها برای خود می ساختند و فرعون صاحب چار میخ ها چه کرد، آیا ندیدی که پروردگارت با این ها که در بلاد طغیان کردند و در آن بلاد فساد انگیختند چه کرد؟ تازیانه عذاب را بر سر آنان فرود آورد، که پروردگارت در کمین است (سوره فجر آیه 14).

می کشاند، کمین گاهی که غیر از خدا در آن نیست، و تازیانه عذاب را بر سرش فرود می آورد، و کسی نیست که مانع او شود.

از اینجا معلوم می شود تهدید به تحذیر از خود خدا در جمله:" وَ یُحَذِّرُکُمُ اللَّهُ نَفْسَهُ" برای آن است که دوستی با کفار، از مصادیق طغیان بر خدا به ابطال دین او و افساد شرعیت او است.

دلیل بر گفتار ما آیه زیر است، که می فرماید:" فَاسْتَقِمْ کَما أُمِرْتَ وَ مَنْ تابَ مَعَکَ وَ لا تَطْغَوْا إِنَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصِیرٌ وَ لا تَرْکَنُوا إِلَی الَّذِینَ ظَلَمُوا، فَتَمَسَّکُمُ النَّارُ، وَ ما لَکُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ مِنْ أَوْلِیاءَ، ثُمَّ لا تُنْصَرُونَ"»(1)

و این همان آیه ای است که (بطوری که در حدیث (2) آمده) رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود این آیه مرا پیر کرد، و دلالتش بر نظر ما از این باب است که این دو آیه- بطوری که بر هیچ متدبری پوشیده نیست،- ظهور در این دارند که اعتماد به کفار ستمگر، طغیان است طغیانی که دنبالش فرا رسیدن آتش حتمی است، آنهم فرا رسیدنی که ناصر و دادرسی با آن نیست، و این همان انتقام الهی است، که به بیان گذشته ما عاصم و بازدارنده ای از آن نیست.

از اینجا این نکته هم روشن می شود که جمله:" وَ یُحَذِّرُکُمُ اللَّهُ نَفْسَهُ" دلالت دارد بر اینکه تهدید در آن به عذابی حتمی است، چون از خود خدا تحذیر کرده، و تحذیر از خود خدا دلالت دارد که دیگر حایلی بین او و عذاب وجود ندارد و کسی نمی تواند خدا را با اینکه تهدید به عذاب کرده از عذابش جلوگیر شود، پس نتیجه قطعی می دهد که عذاب نامبرده واقع شدنی است، هم چنان که دو آیه سوره هود نیز این معنا را می فهماند.

و اینکه فرمود:" وَ إِلَی اللَّهِ الْمَصِیرُ" دلالت دارد بر اینکه شما از این عذاب راه گریزی ندارید، و خدا هم از آن صرفنظر نمی کند، و این خود تهدید در جمله قبلی را تاکید می نماید.

و این آیات یعنی آیه:" لا یَتَّخِذِ الْمُؤْمِنُونَ الْکافِرِینَ أَوْلِیاءَ" و آیات بعدش از خبرهای غیبی قرآن کریم است، که توضیح آن ان شاء اللَّه در سوره مائده می آید.

" قُلْ إِنْ تُخْفُوا ما فِی صُدُورِکُمْ أَوْ تُبْدُوهُ، یَعْلَمْهُ اللَّهُ ..."

بگو اگر آنچه در دل دارید چه نهان کنید و چه اظهار نمائید خدا آن را می داند، این آیه

ص: 241


1- پس همانطور که تو و توبه کارانی که با تواند مامور شده اید، استقامت به خرج دهید، و طغیان مکنید که او بدانچه می کنید بینا است، و به کسانی که ستم کردند رکون و دلبستگی نداشته باشید و گرنه آتش شما را می گیرد، در حالی که بغیر خدا هیچ ولی ای از آن اولیای خیالی به کارتان نیاید، و دیگر یاری نشوید (سوره هود آیه 113).
2- تفسیر صافی، ج 1 ط تهران، ص 815.

نظیر آیه:" وَ إِنْ تُبْدُوا ما فِی أَنْفُسِکُمْ أَوْ تُخْفُوهُ، یُحاسِبْکُمْ بِهِ اللَّهُ" (1) است با این تفاوت که در آیه مورد بحث ابتدا نهان داشتن را و سپس اظهار کردن را آورده، و در آیه سوره بقره بعکس ذکر فرموده، و این بطوری که گفته اند بدان جهت است که آیه مورد بحث فرموده چه آن کنید و چه این کنید خدا آن را می داند و در آیه سوره بقره فرموده:" خدا آن را حساب می کند"، و مناسب تر به حال دانستن این است که متعلق به مخفی شود، و مناسب تر به حال حساب کردن این است که متعلق به ظاهر و آشکار گردد.

در آیه شریفه رسول گرامی خود را مامور نموده این حقیقت را ابلاغ کند که آنچه در نفس دارند چه پنهانش کنند و چه اظهارش بدارند، خدا آن را می داند و خودش آن را بیان نکرده، با اینکه در آیات سابق حقایق را خود خدا بیان می کرد و این تغییر سیاق جز برای این نبوده که بفهماند خدا بزرگتر از آن است که خودش با افرادی که می داند در آینده با او مخالفت می کنند، هم کلام شود، هم چنان که نظیر این تغییر سیاق را در جمله" وَ مَنْ یَفْعَلْ ذلِکَ ..."

دیدیم.

و در جمله:" وَ یَعْلَمُ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الْأَرْضِ، وَ اللَّهُ عَلی کُلِّ شَیْ ءٍ قَدِیرٌ" مشابهتی با آیه سوره بقره هست، که در سابق در باره این مشابهت سخن رفت.

" یَوْمَ تَجِدُ کُلُّ نَفْسٍ ما عَمِلَتْ مِنْ خَیْرٍ مُحْضَراً، وَ ما عَمِلَتْ مِنْ سُوءٍ" از اتصال سیاق کلام برمی آید که این آیه تتمه گفتار در آیه قبلی باشد، که در آن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را مامور به ابلاغ کرده بود، و ظرف (یوم) متعلق به مطلبی تقدیری است، و تقدیر کلام" اذکر یوم تجد ..." است، یعنی بیاد آر روزی را که چنین و چنان می شود، و یا متعلق به جمله:" یَعْلَمْهُ اللَّهُ وَ یَعْلَمُ ..." است، خواهی گفت در این صورت معنای آیه این می شود که خدا در آن روز علم پیدا می کند، و حال آنکه خدا همیشه عالم است، جواب می گوئیم این عیبی ندارد، برای اینکه کلمه" روزی که" ظرف است برای علم خدا بدانچه که ما از احوال قیامت مشاهده می کنیم، نه به اصل روز قیامت، و به عبارتی دیگر کلمه روز ظرف است برای علم خدا بالنسبه به ظهور امر برای ما، نه بالنسبه به تحقق آن از ناحیه خدا هم چنان که آیه زیر که می فرماید خدا در قیامت مالک و قادر است منافات ندارد با اینکه در دنیا هم مالک و قادر باشد، چون گفتیم منظور ظهور ملک و قدرت خدا در قیامت است و آیه چنین است:" یَوْمَ هُمْ بارِزُونَ لا یَخْفی عَلَی اللَّهِ مِنْهُمْ شَیْ ءٌ لِمَنِ الْمُلْکُ الْیَوْمَ لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ"(2)

ص: 242


1- سوره بقره آیه 284.
2- روزی که همه آنان برای خدا آشکار می شود، و دیگر از ایشان چیزی بر خدا پوشیده نمی ماند، ملک امروز از آن کیست؟ از آن خدای واحد قهار است (سوره مؤمن آیه 16)

و نیز فرموده:" لا عاصِمَ الْیَوْمَ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ" (1) یعنی امروز کسی نیست که شما را از خشم خدا نگهدارد.

و باز می فرماید:" وَ لَوْ یَرَی الَّذِینَ ظَلَمُوا إِذْ یَرَوْنَ الْعَذابَ أَنَّ الْقُوَّةَ لِلَّهِ جَمِیعاً" (2).

و نیز می فرماید:" وَ الْأَمْرُ یَوْمَئِذٍ لِلَّهِ" (3) با اینکه همه می دانیم که ملک و قدرت و قوت و امر تنها در قیامت از آن خدا نیست در دنیا نیز حقیقت ملک و قدرت و امر از آن او است، و اگر در این آیات مختص روز قیامت شده، بدین جهت بوده که این حقایق در قیامت برای ما روشن می شود، بطوری که دیگر شکی برایمان نمی ماند، (بخلاف دنیا که ملکیت های موهوم نمی گذارد آن طور که باید متوجه مالکیت خدا شویم) پس روشن شد که اگر ظرف (یوم) را متعلق بجمله" یَعْلَمْهُ اللَّهُ" بدانیم مستلزم این نیست که خدا را تنها در قیامت، عالم به سرائر و باطن خوب یابد مردم بدانید.

علاوه بر اینکه کلمه" محضرا" هم بر این معنا دلالت دارد، زیرا می توانست بفرماید:

" حاضرا"، ولی احضار که به معنای حاضر ساختن موجود غایب از انظار است، بما می فهماند اعمال نزد خدا محفوظ بوده و خدا در دنیا هم عالم بدان بوده و آن را محفوظ داشته، روز قیامت برای صاحبانش اظهار می دارد، هم چنان که در جای دیگر فرمود:" وَ رَبُّکَ عَلی کُلِّ شَیْ ءٍ حَفِیظٌ" (4).

و نیز فرموده:" وَ عِنْدَنا کِتابٌ حَفِیظٌ" (5).

و کلمه" تجد" از ماده و جدان است، که ضد فقدان را معنا می دهد، و کلمه" من" در جمله:" من خیر" و جمله" من سوء" بیانیه است، و بطوری که از ظاهر سیاق برمی آید جمله:

" ما عَمِلَتْ مِنْ سُوءٍ ..." عطف است بر جمله:" ما عَمِلَتْ مِنْ خَیْرٍ" و این آیه از آیاتی است که).

ص: 243


1- سوره هود آیه 43.
2- اگر آنهایی که ستم کردند بدانند که هنگام مشاهده عذاب می فهمند قدرت همه اش از خدا است از ستمکاری خود پشیمان می شوند (سوره بقره آیه 165).
3- امروز امر تنها برای خداست. سوره انفطار آیه 19.
4- سوره سبأ آیه 21.
5- نزد ماست کتابی که حافظ اعمال است (سوره ق آیه 4).

بر تجسم اعمال دلالت می کند، که بحث در باره آن در سوره بقره گذشت.

" تَوَدُّ لَوْ أَنَّ بَیْنَها وَ بَیْنَهُ أَمَداً بَعِیداً" ظاهرا این جمله خبری است از مبتدایی که حذف شده، و آن مبتدا ضمیری است که به کلمه" نفس" برمی گردد، و کلمه:" لو" برای تمنی است، که در قرآن در موارد بسیاری قبل از حرف" ان" بفتحه همزه استعمال شده، پس اینکه بعضی گفته اند چنین استعمالی جایز نیست، و باید مواردی که در قرآن آمده به نحوی تاویل کرد حرف صحیحی نیست.

و کلمه" أمد" معنای فاصله زمانی را افاده می کند. راغب (1) در مفردات خود گفته کلمه" أمد" و کلمه" ابد" معنایی نزدیک بهم دارند. با این فرق که کلمه" ابد" عبارت است از مدت زمانی که حدی معین ندارد، و به همین جهت به هیچ قیدی مقید نمی شود، و گفته نمی شود:" ابد توقف فلانی در این شهر"، و اما أمد، مدتی است که حد برمی دارد، و لیکن در صورتی که مطلق ذکر شود حدش برای ما مجهول است، گاهی هم بطور انحصار و مقید می آید، مثل اینکه بگویی:" أمد توقف زید در این شهر" یعنی زمان توقف او. و فرق بین دو کلمه" زمان" و" أمد" اینست که أمد همواره به اعتبار هدف و غایت استعمال می شود، ولی زمان هم در مبدأ به کار می رود و هم در غایت و نهایت، و لذا بعضی گفته اند دو کلمه" أمد" و" مدی" معنایی نزدیک به هم دارند.

جمله" تَوَدُّ لَوْ أَنَّ بَیْنَها وَ بَیْنَهُ أَمَداً بَعِیداً" دلالت دارد بر اینکه حاضر شدن عمل زشت باعث ناراحتی نفس می شود، هم چنان که از راه مقابله فهمیده می شود که عمل خیر باعث مسرت نفس می گردد، و اگر فرمود صاحب عمل زشت دوست می دارد که: ای کاش بین او و آن عمل، فاصله ای زمانی می بود، و نفرمود دوست می دارد که کاش اصلا آن عمل را نکرده بود، برای این است که عمل خود را حاضر می بیند و می بیند که خدای تعالی عملش را حفظ کرده، دیگر هیچ آرزویی نمی تواند داشته باشد، بجز اینکه بگوید ای کاش در چنین موقعیتی که سخت ترین احوال است بین من و این عمل زشت فاصله زیادی بود، و اینطور نزدم حاضر نمی شد، هم چنان که به همنشین بد خود نظیر این سخن را می گوید و خدای تعالی آن را چنین حکایت می کند،" نُقَیِّضْ لَهُ شَیْطاناً فَهُوَ لَهُ قَرِینٌ" تا آنجا که می فرماید:" حَتَّی إِذا جاءَنا قالَ یا لَیْتَ بَیْنِی وَ بَیْنَکَ بُعْدَ الْمَشْرِقَیْنِ فَبِئْسَ الْقَرِینُ" (2).).

ص: 244


1- مفردات راغب ص 24 ماده امد ط تهران.
2- ما برایش شیطانی درست می کنیم، که همواره قرین او باشد تا روزی که نزد ما آید بگوید: " ای کاش بین من و بین تو بقدر طول مشرق و مغرب فاصله بود که چه بد قرینی هستی" (سوره زخرف آیه 38).

" وَ یُحَذِّرُکُمُ اللَّهُ نَفْسَهُ، وَ اللَّهُ رَؤُفٌ بِالْعِبادِ" در اینجا دو باره تحذیر را ذکر نموده و این أهمیت مطلب را می رساند و بر کسی پوشیده نیست که تهدید را به نهایت درجه می رساند ممکن هم هست تحذیر دوم ناظر به عواقب معصیت در آخرت باشد، هم چنان که مورد نظر این آیه هم همین است، و تحذیر اول ناظر به وبال و آثار سوء دنیایی و یا اعم از دنیایی و آخرتی باشد.

و اما اینکه فرمود:" وَ اللَّهُ رَؤُفٌ بِالْعِبادِ" در عین اینکه از رأفت و مهر خدای تعالی نسبت به بندگانش حکایت می کند، و مخصوصا ذکر کلمه" عباد" که یادآور بندگی و رقیت است و حاکی دیگری از این رأفت است، در عین حال دلیل دیگری بر تشدید آن تهدید نیز می باشد برای اینکه امثال این تعبیرها در مورد تهدید و تحذیر می فهماند که تهدید کننده و گوینده آن، خیرخواه و رؤوف به شنونده است و جز خیر و صلاح او را نمی خواهد، هم چنان که خود ما به کسی که نسبت به او رؤوف هستیم می گوئیم: زنهار، مبادا در فلان کار سر به سر من بگذاری، چون سوگند خورده ام هر کس متعرض من شود مسامحه درباره اش روا ندارم، جلوتر خبرت کردم چون دوستت دارم.

در نتیجه برگشت معنا به این می شود (و خدا داناتر است) که مثلا فرموده باشد خدای تعالی به خاطر رأفت نسبت به بندگان خودش آنان را قبل از اینکه متعرض امثال این نافرمانیها شوند، و به وبال آن گرفتار آیند، و بالی که حتمی و غیر قابل تخلف است یعنی نه شفاعتی دفعش می کند و نه هیچ دافعی دیگر، هشدار می دهد.

" قُلْ إِنْ کُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونِی یُحْبِبْکُمُ اللَّهُ"

سخنی در باره" حب" و" دوست داشتن خدا" در ذیل جمله:" إِنْ کُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ ..."

" در تفسیر آیه:" وَ الَّذِینَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبًّا لِلَّهِ ..." (1)، گفتاری پیرامون مساله" حب" داشتیم و گفتیم که حب نسبت به خدای تعالی معنای حقیقی و واقعی کلمه است، همانطور که به غیر خدای تعالی تعلق می گیرد.

در اینجا این بحث را اضافه می کنیم که: خدای سبحان به طوری که کلام مجیدش با بانگ رسا اعلام می دارد و جای تردید باقی نمی گذارد، بنده خود را به سوی ایمان و پرستش خالصانه خود، و اجتناب از شرک دعوت می کند، از آن جمله می فرماید:" أَلا لِلَّهِ الدِّینُ الْخالِصُ" (2)..]

ص: 245


1- سوره بقره آیه 165.
2- آگاه باش که دین خالص از خدا است. سوره زمر آیه 3. [.....]

و نیز می فرماید:" وَ ما أُمِرُوا إِلَّا لِیَعْبُدُوا اللَّهَ مُخْلِصِینَ لَهُ الدِّینَ" (1) و آیاتی دیگر از این قبیل.

در این هم شکی نیست که اخلاص در دین وقتی به معنای واقعی کلمه، محقق می شود که شخص عابد همانطور که هیچ چیزی را اراده نمی کند مگر با حب قلبی و علاقه درونی، در عبادتش هم چیزی به جز خود خدا نخواهد، تنها معبود و مطلوبش خدا باشد، نه صنم، و نه هیچ شریک دیگر، و نه هیچ هدفی دنیوی، بلکه و حتی هیچ هدف اخروی، یعنی رسیدن به بهشت و خلاصی از آتش و امثال اینها، پس خالص داشتن دین برای خدا به همین است که در عبادتش محبتی بغیر خدا نداشته باشد.

حال ببینیم حب چیست؟ و چه آثاری دارد؟ حب در حقیقت تنها وسیله ای است برای اینکه میان هر طالبی با مطلوبش رابطه برقرار کند و هر مریدی را به مرادش برساند، و حب اگر مرید را به مراد و طالب را به مطلوب و محب را به محبوب می رساند، برای این است که نقص محب را به وسیله محبوب برطرف سازد تا آنچه را ندارد دارا شود، و کمبودش تمام و کامل گردد.

پس برای محب هیچ بشارتی بزرگتر از این نیست که به او بفهمانند محبوبش دوستش دارد، اینجا است که دو حب با هم تلاقی می کنند و از دو سو غنج و دلال رد و بدل می شود.

پس انسان اگر غذا را دوست دارد و به سوی آن کشیده می شود و در صدد تهیه کردنش بر می آید، برای این است که به وسیله آن نقصی را که (همان گرسنگی باشد) در خود احساس می کند برطرف نماید، و یا اگر عمل زناشویی را دوست می دارد و در صدد رسیدن به آن بر می آید برای این است که نقصی را که در خود سراغ دارد (که همان شهوت است) از خود برطرف نماید.

و همچنین دلش برای دیدن دوستش پر می زند و این علاقه باعث می شود که بپا خیزد و در صدد دیدار با او برآید. و به وسیله انس با او، تنگی حوصله خود را جبران کند. و به همین منوال اگر عبد مولای خود را دوست می دارد و یا خادم به مخدوم خود علاقه می ورزد برای این است که خود را اسیر و گرفتار حق او می داند، عبد، خود را اسیر حقوق مولا، و خادم، خود را رهین احسان مخدوم می داند و می خواهد سنگینی این حق را از دوش خود بیفکند.).

ص: 246


1- و مامور نشده اند مگر به اینکه خدا را پرستش نموده دین را خالص از آن او بدانند. (سوره مؤمن آیه 14).

و اگر شما خوانندگان عزیز سایر موارد علاقه و محبت را یک یک در نظر بگیرید و یا داستانهای عشاق تاریخ را بخوانید بدون شک می بینید که با همه اختلافی که در آنان هست، در این مطلب شریک اند، که می خواهند با وصل به محبوب، خلای را از خود پر کنند.

پس بنده مخلص که اخلاص خود را با محبت به خدا اظهار می دارد، هیچ هدفی جز این ندارد که خدا هم او را دوست بدارد، همانطور که او خدا را دوست می دارد و خدا برای او باشد همانطور که او برای خدا است، این است حقیقت امر.

چیزی که هست خدای سبحان در کلام مجیدش هر حبی را حب نمی شمارد چون حب (که حقیقتش علقه و رابطه ای است میان دو چیز)، وقتی حب واقعی است که با ناموس حب حاکم در عالم وجود، هماهنگ باشد، چون دوست داشتن هر چیز مستلزم دوست داشتن همه متعلقات آنست و باعث می شود که انسان در برابر هر چیزی که در جانب محبوب است تسلیم باشد.

در مورد دوستی خدا هم همین طور است. خدای سبحان که خدای واحد است و هر موجودی در تمامی شؤون وجودیش به او متکی است، و همه تلاشش در یافتن وسیله ای به سوی او است، خدایی که تمامی خرد و کلان عالم به سوی او باز می گردد، باید دوستی و اخلاص با او توأم با قبول دین او باشد که همان دین توحید و طریقه اسلام است.

لازمه دوست داشتن خدا، قبول دین او و اطاعت و تسلیم در برابر اوست

کسی که خدا را دوست می دارد باید به قدر طاقت و کشش ادراک و شعورش از دین او پیروی کند و دین نزد خدا اسلام است و اسلام همان دینی است که سفرای خدا مردم را به سوی آن می خوانند و انبیایش و رسولانش به سوی آن دعوت می کنند و مخصوصا آخرین ادیان الهی یعنی دین اسلام که در آن اخلاصی هست که ما فوق آن تصور ندارد، دین فطری است که خاتم همه شرایع و طرق نبوت است، و با رحلت خاتم الانبیاء (صلی الله علیه و آله) مساله نبوت ختم گردید و این نکته ای که ما تذکر دادیم مطلبی است که هیچ متدبر در قرآن، در آن مطلب تردید نمی کند.

و چگونه ممکن است تردید کند، با اینکه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) طریقه و راهی را که پیموده، راه توحید و طریقه اخلاص معرفی نموده است، چون پروردگارش او را دستور داده که راه خود را چنین معرفی کند و فرموده:" قُلْ هذِهِ سَبِیلِی أَدْعُوا إِلَی اللَّهِ عَلی بَصِیرَةٍ، أَنَا وَ مَنِ اتَّبَعَنِی، وَ سُبْحانَ اللَّهِ وَ ما أَنَا مِنَ الْمُشْرِکِینَ" (1) که در این آیه سبیل خود را).

ص: 247


1- (ای رسول ما) بگو طریقه و روش من و پیروانم این است که خلق را با بصیرت و بینایی به خدا دعوت کنم، خداوند منزه است و من از مشرکین نیستم. (سوره یوسف آیه 108).

عبارت دانسته از دعوت به سوی خدا با بصیرت، و پرستش خالصانه و بدون شرک پس سبیل پیامبر اسلام دعوت و اخلاص و پیروی او در این دعوت و اخلاص است.

پس دعوت و اخلاص بالاصاله صفت خود آن جناب و به تبع صفت پیروان او است.

آن گاه در آیه:" ثُمَّ جَعَلْناکَ عَلی شَرِیعَةٍ مِنَ الْأَمْرِ فَاتَّبِعْها" (1) می فرماید: شریعتی را که تشریع کرده تبلور دهنده این سبیل، یعنی سبیل دعوت و اخلاص است.

و نیز در آیه:" فَإِنْ حَاجُّوکَ فَقُلْ أَسْلَمْتُ وَجْهِیَ لِلَّهِ وَ مَنِ اتَّبَعَنِ" (2) آن سبیل را برای بار دوم روش تسلیم خدا شدن خوانده: و در آیه شریفه:" وَ أَنَّ هذا صِراطِی مُسْتَقِیماً فَاتَّبِعُوهُ" (3) روش اسلام را به خودش نسبت داده، و آن را صراط مستقیم خود خوانده است.

پس با این بیان و این آیات روشن گردید که اسلام یعنی شریعتی که برای پیامبر اسلام تشریع شده، (و عبارت است از مجموع معارف اصولی و اخلاقی و عملی و سیره آن جناب در زندگی)، همان سبیل اخلاص است، اخلاص برای خدای سبحان که زیر بنایش حب است پس اسلام دین اخلاص و دین حب است.

و از بیانات طولانی گذشته معنای آیه مورد بحث ما روشن می گردد، و معلوم می شود آیه:" قُلْ إِنْ کُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونِی یُحْبِبْکُمُ اللَّهُ"، چه معنایی دارد، پس مراد از آیه" و خدا داناتر است" این شد که اگر می خواهید در عبادت خود خالص شوید و عبادت شما بر اساس حب حقیقی باشد، این شریعت را که زیر بنایش حب است و تبلور دهنده اخلاص و اسلام می باشد و صراط مستقیم خدا است و سالک خود را با نزدیک ترین راه به خدا می رساند، پیروی کنید، که اگر مرا در سبیل و طریقه ام که چنین وضعی دارد پیروی کنید، خدای تعالی شما را دوست می دارد و همین بزرگترین بشارت برای محب است، در اینجا است که آنچه را می خواهید می یابید، و همین است آن هدف واقعی و جدی که هر محبی در محبتش به دنبال آن است، این آن مطلبی است که آیه شریفه با اطلاقش آن را افاده می کند.

و اما اگر از اطلاقش صرفنظر نموده و وقوعش را بعد از آیاتی در نظر بگیریم که از دوستی با کفار نهی می کرد و بخواهیم ارتباطش را با آن آیات حفظ کنیم، و در نظر بگیریم که در معنای ولایت دوستی بین ولی و متولی برقرار است، نتیجه می گیریم که آیه شریفه می خواهد

ص: 248


1- سوره جاثیه آیه 18.
2- سوره آل عمران آیه 20.
3- سوره انعام آیه 153.

بشر را از همین راه ولایت به پیروی رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دعوت کند، البته در صورتی که در دعوی ولایت خدا صادق بوده و به راستی از حزب خدا باشند، می فرماید ولایت خدا با پیروی کفار و تابع هوا و هوس های آنان شدن، نمی سازد، ولایت هم که جز با پیروی معنا ندارد، پس اگر واقعا دوستدار خدایند، باید پیامبر او را پیروی کنند نه مال و جاه و مطامع و لذاتی را که نزد کفار است، در آیه زیر که فرموده:

" ثُمَّ جَعَلْناکَ عَلی شَرِیعَةٍ مِنَ الْأَمْرِ، فَاتَّبِعْها وَ لا تَتَّبِعْ أَهْواءَ الَّذِینَ لا یَعْلَمُونَ، إِنَّهُمْ لَنْ یُغْنُوا عَنْکَ مِنَ اللَّهِ شَیْئاً، وَ إِنَّ الظَّالِمِینَ بَعْضُهُمْ أَوْلِیاءُ بَعْضٍ، وَ اللَّهُ وَلِیُّ الْمُتَّقِینَ" (1).

توجه می کنید که چگونه در آیه دوم از معنای اتباع به معنای ولایت منتقل می شود.

پس بر کسی که مدعی ولایت خدا و دوستی او است واجب است که از رسول او پیروی کند تا این پیرویش به ولایت خدا و به حب او منتهی شود.

و اگر در آیه مورد بحث به جای ولایت خدا حب خدا را آورده، جهتش این است که اساس، و زیربنای ولایت" حب" است و اگر تنها به ذکر حب خدا اکتفاء نمود و سخنی از حب رسول و سایر دوستان خدا نکرد، برای این بود که در حقیقت ولایت و دوستی با رسول خدا و مؤمنین، به دوستی خدا برگشت می کند.

مغفرت الهی و در نتیجه، افاضه رحمت الهی، اثر نزدیکی خدا به بنده است

" وَ یَغْفِرْ لَکُمْ ذُنُوبَکُمْ وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَحِیمٌ" رحمت واسعه الهیه و فیوضات صوری و معنوی غیر متناهی که نزد خدا است، موقوف بر شخص و یا صنفی معین از بندگانش نیست، و هیچ استثنایی نمی تواند حکم افاضه علی الاطلاق خدا را مقید کند و هیچ چیزی نمی تواند او را ملزم بر امساک و خودداری از افاضه نماید، مگر اینکه طرف افاضه استعداد افاضه او را نداشته باشد و یا خودش مانعی را به سوء اختیار خود پدید آورد، و در نتیجه از فیض او محروم شود.

و آن مانعی که می تواند از فیض الهی جلوگیری کند گناهان است که نمی گذارد بنده او از کرامت قرب به او و لوازم قرب (بهشت و آنچه در آن است) برخوردار گردد، و ازاله اثر گناه از قلب، و آمرزش و بخشیدن آن تنها کلیدی است که در سعادت را باز می کند، و آدمی را).

ص: 249


1- سپس ما تو را بر طریقه ای از دین قرار دادیم، پس همان را پیروی کن، و هیچگاه پیرو هوای نفس مردم (مشرک) نادان نباش که آنان ذره ای تو را از خداوند بی نیاز نمی کنند، و بدرستی که بعضی از ستمکاران دوست و مددکار یکدیگرند و خدا سرپرست مردم با تقوا است (سوره جاثیه آیه 19).

به دار کرامت وارد می سازد، و بدین جهت است که دنبال جمله" یُحْبِبْکُمُ اللَّهُ" فرمود:" وَ یَغْفِرْ لَکُمْ ذُنُوبَکُمْ"، چون کلمه حب همانطور که در سابق گذشت محب را به سوی محبوب جذب می کند، (و نیز محبوب را به سوی محب می کشاند).

پس همانطور که حب بنده باعث قرب او به خدا گشته و او را خالص برای خدا می سازد و بندگیش را منحصر در خدا می کند، محبت خدا به او نیز باعث نزدیکی خدا به او می گردد و در نتیجه حجابهای بعد و ابرهای غیبت را از بین می برد، و حجاب و ابری به جز گناه نیست.

پس نزدیکی خدا به بنده، گناهان او را از بین می برد و می آمرزد و اما کرامت های بعد از مغفرت، دیگر هیچ بهانه نمی خواهد، بلکه افاضه وجود الهی کافی در آنست که بیانش در سابق گذشت.

دقت در آیه شریفه" کَلَّا بَلْ رانَ عَلی قُلُوبِهِمْ ما کانُوا یَکْسِبُونَ، کَلَّا إِنَّهُمْ عَنْ رَبِّهِمْ یَوْمَئِذٍ لَمَحْجُوبُونَ" (1) و نیز دقت در آیه:" یُحْبِبْکُمُ اللَّهُ وَ یَغْفِرْ لَکُمْ ذُنُوبَکُمْ" (2) در تایید بیان ما کافی است.

" قُلْ أَطِیعُوا اللَّهَ وَ الرَّسُولَ" در حالی که آیه قبلی مردم را دعوت می کرد به پیروی از رسول و پیروی که معنای لغویش دنبال روی است وقتی فرض دارد که متبوع در حال رفتن به راهی باشد و تابع دنبال او، آن راه را برود و راهی که رسول خدا می رود صراط مستقیم است که صراط خداست و شریعتی است که او برای پیغمبرش تشریع کرده و اطاعت آن جناب را در پیمودن آن راه بر مردم واجب ساخته، با این حال برای بار دوم در این آیه نیز معنای پیروی رسول را در قالب عبارت:" اطاعت او کنید" تکرار فرمود تا اشاره کرده باشد به اینکه سبیل اخلاص که همان راه رسول است عینا همان مجموع اوامر و نواهی و دعوت و ارشاد او است.

پس پیروی از رسول و پیمودن راه او، اطاعت خدا و رسول او است در شریعتی که تشریع شده، و شاید اینکه نام خدا را با رسول ذکر کرد برای اشاره به این باشد که هر دو اطاعت یکی است، و ذکر رسول با نام خدای سبحان برای این بود که سخن در پیروی آن جناب بود.د.

ص: 250


1- نه همه این بهانه تراشیها در تکذیب آیات ما غیر منطقی است، علت واقعی آن این است که اعمال زشتشان در دلهاشان اثر نهاده، و آنان را از پروردگارشان محجوب ساخته (سوره مطففین آیه 15).
2- که اگر مرا پیروی کنید خدا نخست شما را دوست می دارد، و در نتیجه گناهانتان را می آمرزد.

از اینجا روشن می شود اینکه بعضی از مفسرین گفته اند: معنای آیه:" اطیعوا اللَّه فی کتابه و الرسول فی سنته" (1) سخن درستی نیست.

برای اینکه گفتیم از مقام آیه استفاده می شود که گویی جمله:" أَطِیعُوا اللَّهَ وَ الرَّسُولَ ..." بیانگر آیه" قُلْ إِنْ کُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونِی ..." است.

چرا که آیه شریفه اشعار دارد بر اینکه اطاعت خدا و اطاعت رسول یک اطاعت است، و به همین جهت امر به اطاعت در آیه تکرار نشد، و اگر مورد اطاعت خدا غیر مورد اطاعت رسول بود، مناسب بود که بفرماید:" اطیعوا اللَّه و اطیعوا الرسول" همانطور که در آیه شریفه:" أَطِیعُوا اللَّهَ وَ أَطِیعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِی الْأَمْرِ مِنْکُمْ" (2) بخاطر اقتضاء مقام، کلمه" اطیعوا" تکرار شده است.

این را هم بگوئیم و بگذریم، که سخن در آیه شریفه، از حیث اطلاقش و منطبق بودن اطلاقش بر مورد، نظیر همان مطلبی است که در آیه قبلی بیان شد.

" فَإِنْ تَوَلَّوْا فَإِنَّ اللَّهَ لا یُحِبُّ الْکافِرِینَ" در این آیه شریفه دلالتی هست بر اینکه هر کس از دستور" أَطِیعُوا اللَّهَ وَ الرَّسُولَ" سرپیچی کند کافر است، هم چنان که سایر آیاتی هم که از دوستی کفار نهی می کند بر این معنا دلالت دارد و نیز در این آیه شریفه اشعاری است به اینکه این آیه چیزی شبیه به بیان، برای آیه قبلش می باشد، چون آیه قبلی اثبات دوستی خدا برای مؤمنین می کرد که تسلیم فرمان اتباع بودند، و این آیه نیز پس از دستور به اطاعت خدا و رسول می فرماید:" خدا کافرین به امر اتباع را دوست نمی دارد"، پس آیه دوم بیانگر آیه اول است. (دقت بفرمائید) از سخنانی که پیرامون این آیات کریمه به میان آمد، چند نکته به دست آمد:

چهار نکته که از آیات کریمه گذشته استفاده شد

اول اینکه: تقیه به طور اجمال و سربسته امری است مشروع.

دوم اینکه: مؤاخذه و عذاب کسی که کفار را دوست بدارد و نهی خدا از آن را اعتنا نکند، حتمی و قطعی است، و به هیچ وجه تخلف نمی پذیرد، و جزء قضاهای حتمی خدا است.

سوم اینکه: شریعت الهی دستوراتی عملی و اخلاقی و عقیدتی است که در حقیقت اخلاص للَّه را تبلور داده و مجسم می سازد، هم چنان که اخلاص للَّه مجسم شده حب للَّه، و

ص: 251


1- خدا را در پیروی از کتابش و رسول را در پیروی از سنتش، اطاعت کنید.
2- سوره نساء آیه 59.

دوستی او است.

و به عبارتی دیگر دین خدا که مجموع معارف الهی و دستورات اخلاقی و احکام عملی است، با همه عرض عریضش جز به اخلاص فقط، تحلیل نمی شود، یعنی اگر آن را موشکافی کنیم، می بینیم که تنها و تنها به اخلاص منتهی می شود، و اخلاص همین است که انسان برای خود و صفاتش (یعنی اخلاقش)، و اعمال ذاتش، و افعال خود زیر بنائی به غیر از خدای واحد قهار سراغ نداشته باشد، و این اخلاص نامبرده را اگر تحلیل و موشکافی کنیم جز به حب منتهی نمی شود، این از جهت تحلیل، و اما از جهت ترکیب، حب نامبرده به اخلاص منتهی می شود و اخلاص به مجموع احکام شریعت، هم چنان که دین به یک نظر دیگر به تسلیم و تسلیم به توحید منتهی می گردد.

چهارم اینکه: دوستی کفار کفر است، و مراد از این کفر، کفر در فروع دین است، نه در اصول دین، نظیر کفر مانع زکات و تارک صلات و ممکن است کفر چنین افراد، عاقبت کار آنان باشد، و به بیانی که گذشت و در آینده نیز در سوره مائده ان شاء اللَّه می آید، از این نظر باشد که دوستی کفار سرانجام کار انسان را به کفر می کشاند.

بحث روایتی (روایاتی راجع به: دوست گرفتن کفار، تقیه و حب خدا ...)

در در المنثور (1) در تفسیر آیه:" لا یَتَّخِذِ الْمُؤْمِنُونَ الْکافِرِینَ أَوْلِیاءَ ..." آمده که ابن اسحاق و ابن جریر و ابن ابی حاتم از ابن عباس روایت آورده اند که گفت حجاج بن عمرو هم پیمان قبیله کعب بن اشرف و ابن ابی الحقیق و قیس بن زید، پنهان از دیگران تصمیم گرفته بودند چند نفر از مسلمانان مدینه را از دین خود گمراه سازند.

رفاعة بن منذر و عبد اللَّه بن جبیر و سعد بن خثیمه از جریان خبر داشتند به آن چند نفر مسلمان هشدار دادند که با این اشخاص نشست و برخاست نکنید، این یهودیان در دل تصمیم دارند شما را گمراه کنند و از دین مرتد سازند، ولی مسلمانان اعتنا نکردند، در این باره بود که آیه:" لا یَتَّخِذِ الْمُؤْمِنُونَ الْکافِرِینَ" تا جمله" وَ اللَّهُ عَلی کُلِّ شَیْ ءٍ قَدِیرٌ" نازل گردید.

مؤلف: ظاهرا منظور روایت، تطبیق یک مصداق بر عموم آیه است برای اینکه در عرف قرآن کلمه" کافرین" اعم از یهود و نصارا و مشرکین است و مسلمانان را بطور کلی از دوستی

ص: 252


1- الدر المنثور ج 2 ص 16.

عموم کفار نهی می کند و اگر بنا باشد داستان نامبرده سبب نزول باشد، باید سبب نزول آیاتی باشد که خصوص یهود و نصارا را نام می برد، نه سبب نزول آیات مورد بحث که نامی از اهل کتاب نمی برد.

و در تفسیر صافی (1) در ذیل آیه:" إِلَّا أَنْ تَتَّقُوا مِنْهُمْ تُقاةً ..." در کتاب احتجاج از امیر المؤمنین (علیه السلام) روایت کرده که در ضمن حدیثی فرمود: خدای تعالی تو را دستور داده تا در دین خودت تقیه کنی، برای اینکه می فرماید: زنهار، زنهار، مبادا خود را به هلاکت افکنی و تقیه ای را که به تو دستور داده ام ترک نمایی، زیرا با ترک تقیه سیل خون از خود و برادرانت براه می اندازی و نعمت های خودت و آنان را در معرض زوال قرار داده، آنان را خوار و ذلیل دست دشمنان دین نمایی، با اینکه خدای تعالی به تو دستور داده که وسیله عزت آنان را فراهم سازی.

و در تفسیر عیاشی (2) از امام صادق (علیه السلام) روایت کرده که فرمود: رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بارها می فرمود دین ندارد کسی که تقیه ندارد، و نیز می فرمود: خدای تعالی خودش فرموده:" إِلَّا أَنْ تَتَّقُوا مِنْهُمْ تُقاةً".

و در کافی از امام باقر (علیه السلام) روایت آورده که فرمود:" تقیه در هر چیزی برای آدمی خواه ناخواه پیش می آید، و خدا هم به همین جهت آن را حلال فرموده" (3).

مؤلف: اخبار در مشروعیت تقیه از طرق ائمه اهل بیت (علیه السلام) بسیار زیاد است، و شاید به حد تواتر برسد و خواننده محترم توجه فرمود که آیه شریفه هم بر آن دلالت دارد، دلالتی که به هیچ وجه نمی توان آن را انکار نمود.

و در معانی الأخبار از سعید بن یسار روایت آمده که گفت: امام صادق (علیه السلام) به من فرمود: مگر دین چیزی بجز حب می تواند باشد؟ خدای عز و جل می فرماید:" قُلْ إِنْ کُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ، فَاتَّبِعُونِی یُحْبِبْکُمُ اللَّهُ" (4).

مؤلف: این حدیث را صاحب کافی (5) از امام باقر (علیه السلام) و همچنین قمی (6)

ص: 253


1- تفسیر صافی ج 1 ص 253.
2- تفسیر عیاشی ج 1 ص 166 ح 24.
3- کافی ج 2 ص 220 ح 18. [.....]
4- و در کتاب خصال ص 21.
5- روضه کافی ص 67 ح 35.
6- تفسیر قمی ج 1 ص 100.

و عیاشی (1) هر یک آن را در تفسیر خود از حذاء از آن جناب آورده اند، و نیز عیاشی در تفسیر خود از برید و از ربعی که اینها از آن جناب نقل کرده اند و این روایت مؤید بیانی است که ما در سابق توضیحش را دادیم.

و در کتاب معانی از امام صادق (علیه السلام) روایت کرده که فرمود: خدای عز و جل هیچ بنده نافرمانی را دوست نمی دارد آن گاه به این شعر تمسک جست که شاعر گفته است:

" تعصی الاله و انت تظهر حبه هذا لعمری فی الفعال بدیع

لو کان حبک صادقا لاطعته ان المحب لمن یحب مطیع"

یعنی تو در عین اینکه خدا را نافرمانی می کنی، اظهار می داری که خدا را دوست داری و این عمل به جان خودم در بین اعمال، عملی نوظهور است، اگر دوستی تو با خدا صادق و درست بود، او را اطاعت می کردی هم چنان که هر دوستی دوست خود را اطاعت می کند (2).

و در کافی از امام صادق (علیه السلام) روایت کرده که در حدیثی فرمود: هر کس میل دارد خدا او را دوست بدارد باید بطاعت خدا عمل کند، و ما را پیروی نماید، مگر او نشنیده قول خدای عز و جل به پیامبرش را که فرمود:" قُلْ إِنْ کُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونِی یُحْبِبْکُمُ اللَّهُ وَ یَغْفِرْ لَکُمْ ذُنُوبَکُمْ" تا آخر حدیث (3).

مؤلف: بزودی در تفسیر آیه شریفه:" یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَطِیعُوا اللَّهَ وَ أَطِیعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِی الْأَمْرِ مِنْکُمْ ..." (4)، این معنا را بیان خواهیم کرد ان شاء اللَّه، که چگونه پیروی ائمه پیروی رسول خدا (صلی الله علیه و آله) است.

و در در المنثور (5) است که عبد بن حمید از حسن روایت آورده که گفت: رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: هر کس از سنت من روی بگرداند از من نیست، آن گاه این آیه را تلاوت فرمود:" قُلْ إِنْ کُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ، فَاتَّبِعُونِی یُحْبِبْکُمُ اللَّهُ ...".

و نیز در در المنثور (6) است که ابن ابی حاتم و ابو نعیم در کتاب حلیه و حاکم از عایشه روایت کرده اند که گفت: رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: شرک ناپیداتر است از صدای حرکت ذره بر روی سنگ صاف آنهم در شب ظلمانی و سبک تر و کمترین درجه

ص: 254


1- تفسیر عیاشی ج 1 ص 167 ح 25.
2- و در برهان ج 1 ص 276 ح 6.
3- کافی ج 8 ص 13 ح 1.
4- سوره نساء آیه 59. (5 و 6)الدر المنثور ج 2 ص 17.

شرک این است که آدمی کسی را دوست بدارد، با اینکه بداند شایبه ای از جور و ستم دارد، و کسی را دشمن بدارد با اینکه بداند او عادل است، (ممکن است معنای حدیث این باشد که کسی را به خاطر شایبه ای از جور که در او است دوست بدارد و شخصی را به خاطر اینکه تا حدودی عادل است دشمن بدارد) و آیا دین جز حب و بغض در راه خدا چیزی دیگر است؟ با اینکه خدای عز و جل فرموده:" قُلْ إِنْ کُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونِی یُحْبِبْکُمُ اللَّهُ" و نیز در آن کتاب آمده که احمد و ابو داود و ترمذی و ابن ماجه و ابن حبان و حاکم از ابی رافع از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نقل کرده اند که فرمود: مبادا یکی از شما را مسلط بر اریکه حکمرانی ببینم که وقتی دستوری از دستورات من از آنچه بدان امر و از آن نهی کرده ام برایش پیش آید، بگوید: ما این حرفها سرمان نمی شود، ما تنها از آنچه در کتاب خدا است پیروی می کنیم (1).

ص: 255


1- الدر المنثور ج 2 ص 17.

سوره آل عمران (3): آیات 33 تا 34

اشاره

إِنَّ اللَّهَ اصْطَفی آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ إِبْراهِیمَ وَ آلَ عِمْرانَ عَلَی الْعالَمِینَ (33) ذُرِّیَّةً بَعْضُها مِنْ بَعْضٍ وَ اللَّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ (34)

ترجمه آیات

خدای تعالی آدم و نوح و آل ابراهیم و آل عمران را بر همه مردم برگزید (33).

اینان نسلی هستند که اول و آخرشان یکی و از یک سنخ است و خدا شنوا و دانا است (34)

بیان آیات

اشاره

از اینجا آیات راجع به قصص عیسی بن مریم (علیه السلام) و مطالب مربوط به آن قصص خالی از خرافاتی که به این قصص چسبانده اند آغاز می شود و در این آیات علیه اهل کتاب احتجاج شده و دو آیه مورد بحث رابط بین آیات قبل با آیات بعد است، چون آیات قبل هم متعرض حال اهل کتاب بود.

" إِنَّ اللَّهَ اصْطَفی آدَمَ وَ نُوحاً ..."

کلمه" اصطفاء" که مصدر فعل" اصطفی" است، همان طور که بیانش در ذیل آیه:

" لَقَدِ اصْطَفَیْناهُ فِی الدُّنْیا" (1) گذشت به معنای گرفتن خالص هر چیز، و جدا کردن آن از

ص: 256


1- سوره بقره آیه 130.

چیزهایی است که آن را کدر می سازد، در نتیجه معنای این کلمه نزدیک به معنای کلمه" اختیار" است، و اگر بخواهیم آن را با یکی از مقامات ولایت تطبیق کنیم، با معنای اسلام منطبق است، چون اسلام عبارت است از اینکه بنده باین مقام رسیده باشد که خود را تسلیم محض امر مولی بداند، و همواره آنچه را که موجب خشنودی او است انجام دهد.

و لیکن در آیه مورد بحث نمی توان کلمه اصطفا را به این معنا که گفتیم بگیریم، چون در آیه اصطفای تنها نیامده، بلکه" عَلَی الْعالَمِینَ" هم با آن همراه است و اگر منظور از اصطفای در آیه همان اصطفای لغوی بود، جا داشت بفرماید:" ان اللَّه اصطفی آدم و نوحا و آل ابراهیم و آل عمران من العالمین" ولی اگر اینطور می فرمود اسلام مختص به نامبردگان در آیه می شد، آن وقت معنای کلام اختلال می یافت، و لذا فرمود" اصْطَفی ... عَلَی الْعالَمِینَ" و این نوعی اختیار و برگزیدن آنان در یک یا چند امر است که دیگران با آنان در این امور شرکت ندارند.

دلیل ما بر آنچه گفتیم اینکه اصطفا همه جا یک معنا نمی دهد، آیه شریفه" یا مَرْیَمُ إِنَّ اللَّهَ اصْطَفاکِ وَ طَهَّرَکِ وَ اصْطَفاکِ عَلی نِساءِ الْعالَمِینَ" (1) است، که دو بار کلمه نامبرده در آن آمده، و اگر معنای این کلمه همه جا یکی بود، باید می فرمود:" ان اللَّه طهرک و اصطفاک علی نساء العالمین".

معنای اصطفاء (برگزیدن) آدم و نوح و آل ابراهیم و آل عمران، بر عالمیان

حال ببینیم معنای اصطفا در نامبردگان در آیه شریفه چیست؟.

اما اصطفای آدم به این معنا است که او را اولین مخلوق و پدیده از بنی نوع بشر قرار داده، در زمین جایش داد و در این باره فرمود:" وَ إِذْ قالَ رَبُّکَ لِلْمَلائِکَةِ إِنِّی جاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَةً" (2).

و نیز آن جناب اولین کسی است که باب توبه برایش باز شد، و در باره توبه او فرمود:

" ثُمَّ اجْتَباهُ رَبُّهُ فَتابَ عَلَیْهِ وَ هَدی" (3) و اولین کسی است که برایش دین تشریع شد، و در آن باره فرمود:" فَإِمَّا یَأْتِیَنَّکُمْ مِنِّی هُدیً، فَمَنِ اتَّبَعَ هُدایَ فَلا یَضِلُّ وَ لا یَشْقی" (4) و این خصوصیات که ذکر شد از مختصات حضرت آدم (علیه السلام) است، و فضائل بسیار بزرگی است که کسی چنین فضائلی ندارد.

ص: 257


1- سوره آل عمران آیه 42.
2- سوره بقره آیه 30.
3- سوره طه آیه 122- 123.
4- سوره طه آیه 122- 123.

و اما نوح، اولین پیامبر از پنج پیغمبر اولوا العزم است که کتاب و شریعت بر آنان نازل گردید، که بیانش در تفسیر آیه:" کانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً فَبَعَثَ اللَّهُ النَّبِیِّینَ" (1) گذشت، و در حقیقت نوح پدر دوم نوع بشر است، (چون در داستان طوفان کسی به جز او و خاندانش در روی زمین زنده نماند، و خدای تعالی همین معنا را در آیه ای که به وی سلام داده بیان نموده و فرموده:" وَ جَعَلْنا ذُرِّیَّتَهُ هُمُ الْباقِینَ، وَ تَرَکْنا عَلَیْهِ فِی الْآخِرِینَ، سَلامٌ عَلی نُوحٍ فِی الْعالَمِینَ" (2).

معنای کلمه" آل" و بیان مراد از" آل ابراهیم و آل عمران"

در آیه شریفه، آل ابراهیم و آل عمران را هم از اصطفا شدگان شمرده، و کلمه" آل" به معنای خاص هر چیز است.

راغب در مفردات خود گفته: بعضی گفته اند که کلمه" آل" قلب شده کلمه" اهل" است، برای اینکه همین" آل" وقتی کوچک می شود و می خواهند بگویند فلانی خاندانی کوچک دارد، می گویند او دارای اهیل است، چیزی که هست کلمه" آل" این فرق را با کلمه" اهل" دارد که کلمه" آل" همواره به کلمه معرفه، آنهم معرفه ای که صاحب شعور باشد اضافه می شود، و هرگز بر کلمه نکره و بر زمانها و مکانها اضافه نمی شود، گفته می شود آل فلانی، ولی هیچوقت نمی گویند" آل رجل"" آل مردی، و نیز نمی گویند:" آل قرن دهم"، و یا" آل همدان" و همچنین نمی گویند" آل خیاط" بلکه همیشه به چیزی که شریف ترین و برترین فرد در صنف خویش باشد اضافه می شود، مانند" آل اللَّه" و" آل السلطان" به خلاف کلمه" اهل" که به همه کلمات نامبرده اضافه می شود، مختص به یک مورد و دو مورد نیست، مثلا می گویند" اهل اللَّه"،" اهل الخیاط"" اهل قرن دهم"،" اهل همدان".

بعضی دیگر گفته اند: کلمه" آل" در اصل اسم شخص است، و وقتی بخواهند کوچکش کنند می شود أویلا، و در مورد چیزهایی که اختصاص ذاتی به انسان داشته باشد استعمال می شود یا از راه خویشاوندی نزدیک، و یا از راه موالات و دوستی صمیمی.

پس مراد از آل ابراهیم و آل عمران، نزدیکان خاص از خاندان آن دو جناب است، و نیز از کسانی که به آن خانواده ملحق می شوند، که بیانش گذشت.

پس آل ابراهیم بطوری که از ظاهر کلمه بر می آید، عبارتند از پاکان از ذریه آن جناب،).

ص: 258


1- سوره بقره آیه 213. [.....]
2- ما ذریه او را تنها کسانی قرار دادیم که در زمین بمانند، و یاد او را در آیندگان حفظ کردیم، سلام بر نوح باد در هر دوره. (سوره صافات آیه 79).

از قبیل: اسحاق و اسرائیل و انبیایی که از ذریه آن جناب در بنی اسرائیل مبعوث شدند، و نیز اسماعیل و طاهرین از ذریه آن جناب که سرور همه آنان محمد (صلی الله علیه و آله)، و اولیای از ذریه آن جناب است الا اینکه در آیه شریفه تنها نام آل عمران و آل ابراهیم ذکر شده، معلوم می شود به آن وسعت استعمال نشده، چون عمران که در این آیه نامش برده شده یا پدر مریم است و یا پدر موسی (علیه السلام) و بهر تقدیر یکی از ذریه ابراهیم است، و آل ابراهیم هم ذریه او است، پس با آوردن آل عمران دو باره آل ابراهیم را ذکر کردند دلیل بر این است که منظور از آل ابراهیم، بعضی از ایشان است نه همه آنان.

خدای تعالی هم در ضمن آیاتی که در این باره دارد فرموده:" أَمْ یَحْسُدُونَ النَّاسَ عَلی ما آتاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ، فَقَدْ آتَیْنا آلَ إِبْراهِیمَ الْکِتابَ وَ الْحِکْمَةَ وَ آتَیْناهُمْ مُلْکاً عَظِیماً" (1).

و ما اگر به سیاق این آیه که از سوره نساء، نقل کردیم رجوع نموده، آیات قبل و بعدش را در نظر بگیریم، روشن می شود که آیه در مقام انکار و اعتراض بر بنی اسرائیل است و به همین جهت روشن می شود که مراد از آل ابراهیم، بنی اسرائیل یعنی دودمان اسحاق و یعقوب نیست، چون بنی اسرائیل هم دودمان یعقوبند، در نتیجه از آل ابراهیم تنها معصومین از دودمان اسماعیل باقی می ماند که منظور از کلمه" آل ابراهیم" اند، که پیامبر اسلام و دودمانش از ایشانند.

علاوه بر اینکه ما به زودی ان شاء اللَّه بیان خواهیم کرد که مراد از کلمه" ناس" در آیه سوره نساء، شخص رسول اللَّه (صلی الله علیه و آله) است که آیه شریفه او را از نظر آل ابراهیم هم شامل است.

از این هم که بگذریم ذیل آیات مورد بحث که می فرماید:" إِنَّ أَوْلَی النَّاسِ بِإِبْراهِیمَ لَلَّذِینَ اتَّبَعُوهُ، وَ هذَا النَّبِیُّ وَ الَّذِینَ آمَنُوا ..." (2) و نیز آیه شریفه:" وَ إِذْ یَرْفَعُ إِبْراهِیمُ الْقَواعِدَ مِنَ الْبَیْتِ وَ إِسْماعِیلُ، رَبَّنا تَقَبَّلْ مِنَّا إِنَّکَ أَنْتَ السَّمِیعُ الْعَلِیمُ رَبَّنا وَ اجْعَلْنا مُسْلِمَیْنِ لَکَ، وَ مِنْ ذُرِّیَّتِنا أُمَّةً مُسْلِمَةً لَکَ، وَ أَرِنا مَناسِکَنا- تا آنجا که عرضه می دارند: رَبَّنا وَ ابْعَثْ فِیهِمْ رَسُولًا مِنْهُمْ، یَتْلُوا عَلَیْهِمْ آیاتِکَ، وَ یُعَلِّمُهُمُ الْکِتابَ وَ الْحِکْمَةَ وَ یُزَکِّیهِمْ" (3) اشعار بدین معنا

ص: 259


1- بلکه انگیزه آنان حسدی است که نسبت به آنچه خدا از فضل خود به بعضی از بندگانش داده، می ورزند و ما به آل ابراهیم نیز کتاب و حکمت و ملکی عظیم دادیم. سوره نساء آیه 54.
2- آل عمران آیه 68.
3- سوره بقره آیه 129.

دارد.

پس معلوم شد که مراد از کلمه" آل ابراهیم" طاهرین و معصومین از ذریه آن جناب است، البته خصوص ذریه ای که از ناحیه اسماعیل (علیه السلام) پدید آمده اند، و چون آیه شریفه مورد بحث در مقام حصر نیست، منافاتی با اصطفای خود ابراهیم و موسی و سایر انبیا که طاهرین از ذریه ابراهیمند ندارد.

در آیه می فرماید آدم و نوح و آل ابراهیم و آل عمران را اصطفا کرده، و نفرموده که دیگران را اصطفا نکرده، پس ممکن است بحکم آیات بسیاری از قرآن، خود ابراهیم و سایر انبیا هم که از مسیر اسحاق پدید آمده اند و قرآن در آیاتی بسیار که حاجت به نقل آنها نیست ناطق به منقبت و علوشان و مقام ایشان است اصطفا شده باشند، چون اثبات شی ء نفی ما عدا نمی کند.

و نیز منافات ندارد که در مثل آیه زیر بنی اسرائیل را ستوده و فرموده باشد:" وَ لَقَدْ آتَیْنا بَنِی إِسْرائِیلَ الْکِتابَ وَ الْحُکْمَ وَ النُّبُوَّةَ، وَ رَزَقْناهُمْ مِنَ الطَّیِّباتِ، وَ فَضَّلْناهُمْ عَلَی الْعالَمِینَ" (1) که همه این مطالب روشن است.

هم چنان که برتری دادن بنی اسرائیل بر عالمیان منافات ندارد با برتری دادن طایفه ای دیگر بر عالمیان و یا برتری دادن دیگران بر بنی اسرائیل، برای اینکه برتری دادن قوم یا اقوامی مختلف بر اقوامی دیگر تنها مستلزم آنست که در یک فضیلت دنیوی یا اخروی مقدم بر سایر مردم باشند، و اگر برتری یافتن آنان بر مردم، منافات داشته باشد با برتری یافتن دیگران، و نیز اگر برتری یافتن آدم و نوح و آل ابراهیم و آل عمران بر عالمیان منافات داشته باشد، با برتری یافتن دیگران، باید برتری یافتن خود نامبردگان نیز نسبت بیکدیگر منافات داشته باشد، و این خود روشن است.

و نیز برتری یافتن نامبردگان منافات ندارد که در بین خودشان هم تفاوت رتبه و برتری یکی بر دیگری بوده باشد، هم چنان که در آیه:" وَ کلًّا فَضَّلْنا عَلَی الْعالَمِینَ" (2)، انبیا را بر همه عالمیان برتری داده، و در آیه:" وَ لَقَدْ فَضَّلْنا بَعْضَ النَّبِیِّینَ عَلی بَعْضٍ" (3) بعضی از انبیا را بر بعضی دیگر برتری داده است.

ص: 260


1- همانا ما بنی اسرائیل را کتاب و حکم و نبوت داده، از چیزهای پاکیزه روزیشان کردیم، و بر عالمیان برتریشان دادیم. سوره جاثیه آیه 16.
2- سوره انعام آیه 86.
3- سوره اسری آیه 55.

و اما آل عمران ظاهرا مراد از آن دودمان عمران پدر مریم باشد، و کلمه" مریم ابنة عمران" در قرآن کریم مکرر آمده، و اما عمران پدر موسی حتی در یک مورد هم ذکر نشده و اگر شده بطوری ذکر نشده که متعین در پدر موسی باشد، و این خود مؤید همین احتمال است که مراد از وی عمران پدر مریم (علیه السلام) باشد، و بنا بر این مراد از آل عمران عبارت می شود از مریم و عیسی (علیه السلام) یا آن دو با همسر عمران.

و اما اینکه نصارا قبول ندارند که پدر مریم نامش عمران بوده، قبول نداشته باشند، چون قرآن تابع هواهای ایشان نیست.

" ذُرِّیَّةً بَعْضُها مِنْ بَعْضٍ" کلمه (ذریه) بطوری که گفته اند در اصل به معنای فرزندان صغیر بوده، و سپس در مطلق اولاد چه صغیر و چه کبیر استعمال شده، و همین معنا در آیه منظور است، و این کلمه در آیه شریفه، منصوب است، چون عطف بیان می باشد.

و اینکه فرموده:" بَعْضُها مِنْ بَعْضٍ" دلالت دارد بر اینکه هر بعضی از ایشان را فرض کنیم، از بعضی دیگر پیدا شده، و به بعضی دیگر منتهی می شود، و لازمه این سخن آن است که مجموع آنان متشابه الاجزا باشند، و در صفات و حالات از یکدیگر جدا نباشند و چون گفتگو از اصطفای ایشان بود پس می فهمیم که آنان ذریه ای هستند که در صفات فضیلت جدای از هم نیستند، همه در آن صفاتی که باعث اصطفای بر عالمیان می شود مشترکند، چون در کارهای خدا گزاف و بیهودگی وجود ندارد، یکی از کارهای او اصطفائی است که منشا تمامی خیرات در عالم است.

" وَ اللَّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ" یعنی خدا شنوای سخنان ایشان است، سخنانی که از معنویات و باطن ضمیرشان خبر می دهد، و دانای به نیات ایشان است، بنا بر این جمله مورد بحث به منزله تعلیل اصطفای ایشان است، و علت اصطفای آنان را بیان می کند، هم چنان که جمله" ذُرِّیَّةً بَعْضُها مِنْ بَعْضٍ" به منزله تعلیل است، برای اینکه بیان کند چرا موهبت اصطفا شامل حال این جماعت شد.

در نتیجه از آیه شریفه این معنا بدست می آید: که خدا آدم و نوح و آل ابراهیم و آل عمران را بر عالمیان برگزید، و این گزینش بدین سبب شامل حال همه آنان شد که همه آنان ذریه ای هستند که افراد آن شبیه بیکدیگرند، و در تسلیم بودن دلها و ثبات قدمشان در قول به حق، مثل هم و از جنس همند، و اگر خدای عز و جل با موهبت اصطفا به ایشان انعام کرد، برای این بود که او هم اقوال آنان را می شنید و هم دانای به ضمائر ایشان بود.

ص: 261

بحث روایتی

در کتاب عیون (1) در حدیثی که گفتگوی حضرت رضا (علیه السلام) با مامون را حکایت کرده، آمده که مامون عرضه داشت: آیا خدای تعالی عترت را بر سایر مردم برتری داده است؟.

حضرت فرمود:" خدای تعالی برتری عترت بر سایر مردم را در آیات محکم کتابش علنی کرده، مامون پرسید آن آیات در کجای قرآن است؟ حضرت رضا (علیه السلام) فرمود: در آیه:" إِنَّ اللَّهَ اصْطَفی آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ إِبْراهِیمَ وَ آلَ عِمْرانَ عَلَی الْعالَمِینَ، ذُرِّیَّةً بَعْضُها مِنْ بَعْضٍ" (تا آخر حدیث)".

و در تفسیر عیاشی (2) از احمد بن محمد از حضرت رضا از حضرت ابی جعفر (علیه السلام) روایت شده که فرمود: هر کس گمان کند که خدا از کار خلق فارغ شده و دیگر کاری به کار خلق ندارد، به خدا دروغ بسته است برای اینکه مشیت خدا هم چنان در خلقش نافذ است، هر چه را بخواهد اراده کرده، و هر چه را بخواهد می کند، برای اینکه قرآن کریم فرموده:

" ذُرِّیَّةً بَعْضُها مِنْ بَعْضٍ وَ اللَّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ" ذریه از اول تا به آخرش یک سلسله بهم پیوسته است، اگر (مثلا) شنیدید که خدای تعالی به عمران وعده فرزندی پسر داد، ولی همسرش مریم را زائید، نباید خبر و وعده خدا را تکذیب کنید، چون این وعده با تولد عیسی (علیه السلام) انجاز شد (روایاتی نظیر این روایت در فصل بعدی می آید پس نباید اینگونه وعده های پس و پیش شده را دلیل بر فراغت خدا گرفت).

مؤلف: در این روایت هم دلالتی هست بر بیانی که ما در سابق در معنای جمله" ذُرِّیَّةً بَعْضُها مِنْ بَعْضٍ ..." داشتیم.

و نیز در همان کتاب (3) از امام باقر (علیه السلام) روایت آورده که آن جناب آیه نامبرده را تلاوت کرد و سپس فرمود: ما از آن ذریه هستیم، و ماییم بقیه آن عترت.

ص: 262


1- عیون اخبار الرضا ج 1 ص 230 ح 1 باب 23.
2- تفسیر عیاشی ج 1 ص 169 ح 32.
3- تفسیر عیاشی ج 1 ص 168 ح 29.

مؤلف: اینکه فرمود" ما بقیه آن عترتیم" منظورش از عترت معنای اصلی و لغوی آن است، چون این کلمه در اصل به معنای ریشه و پایه هر چیز است، پایه ای که به آن تکیه دارد، و بهمین معنا در مورد فرزندان و اقارب خیلی نزدیک به انسان که در گذشته اند نیز استعمال می شود.

و به عبارت دیگر عترت، عبارت است از آن عمودی که در همه خویشاوندان محفوظ است و آن اشتراک در خونی که چون نخ تسبیح در همه افراد یک دودمان دویده و از اینجا روشن می شود که امام (علیه السلام) از جمله:" ذُرِّیَّةً بَعْضُها مِنْ بَعْضٍ" استفاده کرده که عمود و اصل و رشته ای در میان سلسله انبیا و اولیا محفوظ است، و رشته ای که از آدم تا نوح تا ابراهیم و آل عمران دویده است.

و از اینجا این نکته روشن می گردد که چرا آدم و نوح را با آل ابراهیم و آل عمران ذکر کرده، خواسته است اشاره کند به اینکه سلسله نامبرده در مساله اصطفا همه جا متصل بوده، و در هیچ نقطه ای قطع نشده است.

ص: 263

سوره آل عمران (3): آیات 35 تا 41

اشاره

إِذْ قالَتِ امْرَأَتُ عِمْرانَ رَبِّ إِنِّی نَذَرْتُ لَکَ ما فِی بَطْنِی مُحَرَّراً فَتَقَبَّلْ مِنِّی إِنَّکَ أَنْتَ السَّمِیعُ الْعَلِیمُ (35) فَلَمَّا وَضَعَتْها قالَتْ رَبِّ إِنِّی وَضَعْتُها أُنْثی وَ اللَّهُ أَعْلَمُ بِما وَضَعَتْ وَ لَیْسَ الذَّکَرُ کَالْأُنْثی وَ إِنِّی سَمَّیْتُها مَرْیَمَ وَ إِنِّی أُعِیذُها بِکَ وَ ذُرِّیَّتَها مِنَ الشَّیْطانِ الرَّجِیمِ (36) فَتَقَبَّلَها رَبُّها بِقَبُولٍ حَسَنٍ وَ أَنْبَتَها نَباتاً حَسَناً وَ کَفَّلَها زَکَرِیَّا کُلَّما دَخَلَ عَلَیْها زَکَرِیَّا الْمِحْرابَ وَجَدَ عِنْدَها رِزْقاً قالَ یا مَرْیَمُ أَنَّی لَکِ هذا قالَتْ هُوَ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَرْزُقُ مَنْ یَشاءُ بِغَیْرِ حِسابٍ (37) هُنالِکَ دَعا زَکَرِیَّا رَبَّهُ قالَ رَبِّ هَبْ لِی مِنْ لَدُنْکَ ذُرِّیَّةً طَیِّبَةً إِنَّکَ سَمِیعُ الدُّعاءِ (38) فَنادَتْهُ الْمَلائِکَةُ وَ هُوَ قائِمٌ یُصَلِّی فِی الْمِحْرابِ أَنَّ اللَّهَ یُبَشِّرُکَ بِیَحْیی مُصَدِّقاً بِکَلِمَةٍ مِنَ اللَّهِ وَ سَیِّداً وَ حَصُوراً وَ نَبِیًّا مِنَ الصَّالِحِینَ (39)

قالَ رَبِّ أَنَّی یَکُونُ لِی غُلامٌ وَ قَدْ بَلَغَنِیَ الْکِبَرُ وَ امْرَأَتِی عاقِرٌ قالَ کَذلِکَ اللَّهُ یَفْعَلُ ما یَشاءُ (40) قالَ رَبِّ اجْعَلْ لِی آیَةً قالَ آیَتُکَ أَلاَّ تُکَلِّمَ النَّاسَ ثَلاثَةَ أَیَّامٍ إِلاَّ رَمْزاً وَ اذْکُرْ رَبَّکَ کَثِیراً وَ سَبِّحْ بِالْعَشِیِّ وَ الْإِبْکارِ (41)

ترجمه آیات

بیاد آر زمانی را که همسر عمران گفت پروردگارا من نذر کرده ام که آنچه در رحم دارم محرر یعنی خالص خدمتکار تو باشد از من قبول کن که تو، آری تنها تویی که شنوای دانایی (35).

ص: 264

همین که وضع حمل کرد گفت پروردگارا من او را دختر زاییدم (و خدا از خود او بهتر می دانست که چه زاییده) و معلوم است که برای خدمتگزاری معبد تو پسر چون دختر نیست و من او را مریم نام نهادم و من او و نسل او را از شیطان رجیم به تو پناه دادم (36).

پروردگارش دختر را قبول کرد آنهم به بهترین قبول و او را پرورش داد آنهم بهترین پرورش و زکریا را کفیل او کرد که هر وقت در محراب او بر او وارد می شد رزقی مخصوص نزد او می دید می پرسید: ای مریم این رزق کذایی از ناحیه چه کسی برایت آورده اند؟ می گفت این رزق از ناحیه خدا است آری خدا به هر کس که بخواهد بی حساب رزق می دهد (37).

اینجا بود که طمع زکریا وادارش کرد و دست به دعا برداشته بپروردگار خود گفت پروردگارا مرا از ناحیه خود فرزندی و نسلی پاک ببخش که تو شنوای دعائی (38).

ملائکه (که گویی از راهی دور سخن می گفتند) خطابش کردند و در حالی که او در محراب نماز می خواند گفتند خدای تعالی تو را به یحیی مژده می دهد فرزندی که تصدیق کننده کلمه ای از خدا است (یعنی عیسی) و سیدی است که زن نمی گیرد، و پیامبری است از صالحان (39).

زکریا گفت چگونه مرا فرزندی خواهد شد با اینکه عمرم به نهایت رسیده و همچنین عمر همسرم علاوه بر اینکه او در جوانی هم نازا بود فرمود: این چنین خدا هر چه بخواهد می کند (40).

عرضه داشت پروردگارا برایم علامتی قرار ده فرمود علامت فرزنددار شدنت این است که سه روز با مردم سخن نتوانی گفت مگر باشاره پروردگارت را بسیار یادآور و صبح و شام به تسبیح بپرداز (41)

بیان آیات

اشاره

" إِذْ قالَتِ امْرَأَتُ عِمْرانَ: رَبِّ إِنِّی نَذَرْتُ لَکَ ما فِی بَطْنِی مُحَرَّراً، فَتَقَبَّلْ مِنِّی إِنَّکَ أَنْتَ السَّمِیعُ الْعَلِیمُ ..."

معنای سخن مادر مریم:" نَذَرْتُ لَکَ ما فِی بَطْنِی مُحَرَّراً"

کلمه" نذر" به معنای این است که انسان چیزی بر خود واجب کند که واجب نباشد، و کلمه" تحریر" که مصدر کلمه اسم مفعول" محرر" است، به معنای آزاد کردن از قید و زنجیر است، و به همین جهت آزاد کردن برده را هم تحریر می گویند، و نیز نوشتن کتاب را هم تحریر می گویند، چون با این عمل مفاهیم و آن معانی که در محفظه ذهن و فکر زندانی است آزاد می شود، و کلمه" تقبل" به معنای قبول کردن چیزی است از روی رغبت و رضا، مانند تقبل هدیه و تقبل دعا و امثال آن.

و اینکه فرمود:" قالَتِ امْرَأَتُ عِمْرانَ رَبِّ إِنِّی نَذَرْتُ لَکَ ما فِی بَطْنِی" دلالت دارد بر اینکه این مناجات را وقتی کرده که به فرزندش حامله بوده است، و حملش از عمران بوده، و این مناجات خالی از اشاره به این نکته نیست که همسر وی عمران در آن روزها زنده نبوده،

ص: 265

و گرنه او حق نداشت فرزند در شکم خود را مستقلا تحریر کند.

هم چنان که آیه شریفه:" وَ ما کُنْتَ لَدَیْهِمْ إِذْ یُلْقُونَ أَقْلامَهُمْ أَیُّهُمْ یَکْفُلُ مَرْیَمَ" (1) که سخن از این دارد که برای تعیین کفیلی برای مریم قرعه کشی کردند، نیز به بیانی که در تفسیرش می آید دلالت دارد بر اینکه همسر وی در آن روز زنده نبوده.

این نکته هم روشن است که تحریر فرزند چه به وسیله پدر باشد یا مادر، تحریر از بردگی نیست و دختر عمران برده نبوده، تا مادرش او را آزاد کند، پس تحریر در این آیه آزاد کردن از قید ولایتی است که والدین بر فرزند خود دارند، و با داشتن آن ولایت، او را تربیت می کنند، و در مقاصد خود بکار می برند و اطاعتشان بر فرزند واجب است.

پس با تحریر، فرزند از تسلطی که پدر و مادر بر او دارند خارج می شود، دیگر پدر و مادر، او را بخدمت نمی گیرند، و اگر این تحریر به وسیله نذر و بخاطر خدا انجام شود، معنایش این می شود که این فرزند در ولایت خدا داخل شود، تنها او را بپرستد و خدمت کند و خدمت خدا کردن به این است که در مسجد و کلیسا و اماکن مقدسه ای که مختص عبادت خدا است خدمت کند، در حالی که اگر این نذر نبود، فرزند می بایست پدر و مادر خود را خدمت می کرد.

بعضی هم گفته اند: رسم این بوده که پدران و مادران فرزند خود را برای خدا تحریر می کردند، و بعد از این تحریر دیگر فرزند خود را در منافع شخصی خود بکار نمی گرفتند، و در حوائج خود استخدام نمی نمودند، بلکه او را در کنیسه می بردند، تا آنجا را آب و جاروب کند، و خادم آنجا باشد و این فرزند هم چنان به خدمت خود ادامه می داد، تا به حد بلوغ می رسید، در آن موقع دیگر اختیار با خودش بود، می توانست به خدمت خود در معبد ادامه دهد، و می توانست از آنجا بیرون شود.

و این آیه دلالت دارد بر اینکه مادر مریم معتقد بوده به اینکه فرزندی که در شکم دارد پسر است، نه دختر چون مناجاتی که با خدا دارد قاطعانه است و در آن شرط نکرده که اگر فرزندم پسر بود تحریر می کنیم، بلکه بطور قطع گفته:" نَذَرْتُ لَکَ ما فِی بَطْنِی مُحَرَّراً" از اینجا معلوم می شود مطمئن بوده که فرزندش پسر است.

بعضی خیال کرده اند که اگر کلمه" محررا" مذکر آمده برای این بوده که حال از کلمه" ما" باشد، ماء موصوله که مذکر و مؤنثش یکسان است و معنایش اینست که هر چه در شکم من است چه پسر و چه دختر محرر باشد، و این خیال درست نیست، زیرا اگر اینطور نذر

ص: 266


1- سوره آل عمران آیه 44.

کرده بود، دیگر جا نداشت وقتی که بچه را آورد، و دید که دختر است از در حسرت و تاسف بگوید:" رَبِّ إِنِّی وَضَعْتُها أُنْثی" خدایا من فرزندم را دختر آوردم، و نیز جا نداشت دنبال این جمله بگوید:" و خدا داناتر است به اینکه او چه زاییده، و پسر مثل دختر نیست"، که بیانش بزودی می آید.

و در حکایتی که خدای تعالی از کلام جازم مادر مریم کرده فهمیده می شود که اعتقاد او اعتقادی خرافی، و یا ناشی از پاره ای نشانه های حدسی، که با تجربه و امثال آن به ذهن زنان می رسد نبوده، چون همه اینها ظن است، نه علم و اعتقاد، و ظن کجا و اعتقاد حق کجا، از سوی دیگر کلام خدا عز و جل مشتمل بر باطل نیست، و اگر هم در جایی باطلی را نام برده دنبالش ابطالش را هم آورده.

هم چنان که در آیه زیر علم به پسر یا دختر بودن حمل را بخود منحصر نموده و فرموده:

" اللَّهُ یَعْلَمُ ما تَحْمِلُ کُلُّ أُنْثی وَ ما تَغِیضُ الْأَرْحامُ، وَ ما تَزْدادُ" (1)، و نیز در باره همین انحصار فرموده:" عِنْدَهُ عِلْمُ السَّاعَةِ، وَ یُنَزِّلُ الْغَیْثَ وَ یَعْلَمُ ما فِی الْأَرْحامِ" (2) علم به غیب دیگران را منتهی به وحی خود دانسته.

و نیز فرموده:" عالِمُ الْغَیْبِ فَلا یُظْهِرُ عَلی غَیْبِهِ أَحَداً، إِلَّا مَنِ ارْتَضی" (3).

از مجموع این مطالب فهمیده می شود: آگاهی مادر مریم از پسر بودن حملش حدسی نبود، چون خدا آن را بطور جزم از وی حکایت کرده، و این حکایت خود دلیل بر این است که اعتقاد وی بوجهی منتهی بوحی بوده، و به همین جهت وقتی فهمید فرزندش دختر است، از فرزند پسر مایوس نشد، و برای بار دوم با جزم و قطع عرضه داشت:" وَ إِنِّی أُعِیذُها بِکَ وَ ذُرِّیَّتَها مِنَ الشَّیْطانِ الرَّجِیمِ ..." و در آن اثبات کرد که مریم دارای ذریه است، با اینکه ظاهرا راهی به چنین علمی نداشته است.

در جمله مورد بحث هر چند مفعول کلمه" فَتَقَبَّلْ مِنِّی" حذف شده، و نگفته که نذر مرا مثلا قبول کن، و یا آن را و همه اعمال صالحم را، و یا خودم و فرزند محررم را، و لیکن آیه.]

ص: 267


1- تنها خدا می داند که رحم ها چه حملی را حمل می کنند، و چه چیزها کم و زیاد می نمایند (سوره رعد آیه 8).
2- علم به قیامت تنها نزد او است، او است که باران را نازل می کند، و آنچه در رحمها است می داند (سوره لقمان آیه 34).
3- خدا عالم به غیب است، هیچ کس را بر غیب خود مسلط نمی سازد، مگر تنها کسانی را که خود بپسندد (سوره جن آیه 27). [.....]

بعدی که می فرماید:" فَتَقَبَّلَها رَبُّها بِقَبُولٍ حَسَنٍ" خالی از اشعار و یا دلالت بر آن حذف شده نیست، می فهماند که منظور از آن همان فرزند محرر است.

" فَلَمَّا وَضَعَتْها قالَتْ: رَبِّ إِنِّی وَضَعْتُها أُنْثی"، با اینکه می توانست بفرماید:" فلما وضعت ما فی بطنها" از جمله" آنچه در بطن داشت" به ضمیر تعبیر کرد و فرمود:" وقتی آن را وضع کرد" و این خود اختصار گویی لطیفی است، و معنای جمله این است که زمانی که فرزند خود را که در شکم داشت بزائید و معلومش گردید که دختر زاییده، گفت:" پروردگارا من آن را دختر آوردم"، و این سخن بظاهر جمله ای است خبری، ولی منظور از آن اظهار حسرت و اندوه است، نه اینکه بخواهد به خدا خبری داده باشد.

معنای جمله" وَ لَیْسَ الذَّکَرُ کَالْأُنْثی"

" وَ اللَّهُ أَعْلَمُ بِما وَضَعَتْ، وَ لَیْسَ الذَّکَرُ کَالْأُنْثی" این دو جمله از همسر عمران نیست، بلکه کلام خدای تعالی است، که بعنوان جمله معترضه آورده شده و بعضی در این باره دو احتمال داده اند، یکی اینکه هر دو جمله کلام مادر مریم همسر عمران باشد، دوم اینکه جمله اولی کلام خدا و دومی کلام همسر عمران باشد، و هیچ یک درست نیست.

اما اولی درست نیست، زیرا پر واضح است که اگر کلام همسر عمران باشد باید آیه به این صورت باشد، که" خدا بهتر می داند من چه چیز زائیده ام"، لیکن از آنجا که گفتیم جمله قبلی" رَبِّ إِنِّی وَضَعْتُها أُنْثی" در مقام اظهار حسرت و اندوه بود، از ظاهر جمله:" وَ اللَّهُ أَعْلَمُ بِما وَضَعَتْ" استفاده می شود که می خواهد بفرماید ما می دانیم که فرزند او دختر است، و لیکن با دختر کردن فرزند او خواستیم آرزوی او را به بهترین وجه برآوریم، و بطریقی برآوریم که او را خشنودتر سازد، و اگر او می دانست که چرا فرزند در شکم او را دختر کردیم هرگز حسرت نمی خورد، و آن طور اندوهناک نمی شد، او نمی دانست که اگر فرزندش پسر می شد، امیدش آن طور که باید محقق نمی شد، و ممکن نبود نتائجی که در دختر شدن فرزندش هست، در پسر شدن آن به دست آید، برای اینکه نهایت نتیجه ای که ممکن بود از پسر بودن فرزندش بدست آید این بود که فرزندی چون عیسی از او متولد شود، که پیامبری باشد شفا دهنده کور مادر زاد، و بیمار برصی و زنده کننده مردگان، و لیکن در دختر بودن حملش نتیجه ای دیگر نیز عاید می شود و آن این است که کلمة اللَّه تمام می شود، و پسری بدون پدر می زاید، و در نتیجه هم خودش و هم فرزندش آیتی و معجزه ای برای اهل عالم می شوند، پسری می زاید که در گهواره با مردم سخن می گوید، روحی و کلمه ای از خدا می شود، فرزندی که مثلش نزد خدا مثل آدم است، و از او و از مادرش آن دختر طاهره مبارکه آثار و برکات و آیات روشن دیگر بروز می کند.

ص: 268

از اینجا روشن می شود که جمله:" وَ لَیْسَ الذَّکَرُ کَالْأُنْثی" نیز نمی تواند کلام همسر عمران باشد، بلکه آن نیز حکایت کلام خدای تعالی است، و اگر کلام همسر عمران بود جا داشت بفرماید:" و لیس الانثی کالذکر"، نه اینکه عکس آن را بفرماید، و این بسیار روشن است، برای اینکه وقتی انسان یک چیز ارجمند و یا مقامی بلند را آرزو دارد، ولی چیزی کمتر از آن یا مقامی پائین تر باو داده می شود، از در حسرت می گوید: این آن نیست که من در طلبش بودم، و یا می گوید آنچه به من دادند مثل آنچه من می خواستم نبود، و نمی گوید آنچه من آرزو داشتم مثل اینکه به منش دادند نیست، از همین جا روشن می شود که" الف و لام" در دو کلمه" الذکر" و" الانثی" تنها الف و لام عهد است.

ولی بیشتر مفسرین جمله:" وَ لَیْسَ الذَّکَرُ کَالْأُنْثی" را تتمه کلام همسر عمران گرفته، آن گاه در اینکه چرا نگفت:" و لیس الانثی کالذکر" و توجیه اینکه چرا گفت:" وَ لَیْسَ الذَّکَرُ کَالْأُنْثی" خود را بزحمت انداختند، و زحمتشان بجایی نرسیده، اگر بخواهی می توانی به کتب آنان مراجعه کنی.

" وَ إِنِّی سَمَّیْتُها مَرْیَمَ، وَ إِنِّی أُعِیذُها بِکَ وَ ذُرِّیَّتَها مِنَ الشَّیْطانِ الرَّجِیمِ"

وجه تسمیه" مریم"

کلمه" مریم" در لغت آن شهر، بطوری که گفته اند به معنای زن عابد است، و نیز زن خدمتکار است، از همین جا معلوم می شود که چرا این مادر دختر خود را بلافاصله بعد از وضع حمل مریم نامید، و چرا خدای تعالی این عمل او را حکایت کرد، خواست تا بعد از نومیدی از زاییدن پسری که محرر برای عبادت و خدمت باشد بلادرنگ همین دختر را برای این کار محرر کند، پس این که گفت:" سمیتها مریم"، به منزله این است که گفته باشد:" من این دختر را برای تو محرر زاییدم" دلیل بر اینکه جمله نامبرده به منزله صیغه نذر است، این است که خدای سبحان دنبالش این نذر را قبول نموده و می فرماید:" فَتَقَبَّلَها رَبُّها بِقَبُولٍ حَسَنٍ وَ أَنْبَتَها نَباتاً حَسَناً ...".

و اینکه بعد از گفتن آن سخن اضافه کرد که" من او و ذریه او را از شر شیطان رانده شده، به خدا پناه می دهم" برای این بود که او و ذریه اش موفق به عبادت و خدمت کنیسه بشوند تا اسم مریم مطابق با مسمی باشد.

اگر از یاد نبرده باشید در سابق در این باره بحثی کردیم، که چرا مریم بدون هیچ قیدی حمل خود را پسر شمرد، عین آن بحث در کلمه" ذریتها" می آید چون در اینجا نیز جای این سؤال هست که مادر مریم از کجا دانست مریم دارای ذریه خواهد شد، که در مقام گفتگوی با

ص: 269

خدای عز و جل اینطور یعنی بطور مطلق گفت:" من ذریه او را چنین ..." با اینکه مادر مریم علم غیب نداشت و آینده یک کودک برای همه غیب است زیرا که جز خدای سبحان کسی آن را نمی داند، و در آنجا در پاسخ از این اشکال گفتیم: او (از جایی خبر داده شده بود) می دانست که به زودی از شوهرش عمران صاحب فرزندی پسر، و صالح می شود و بعد از آنکه حامله شد و همسرش از دنیا رفت شکی نداشت که حمل در شکمش همان پسری است که به او وعده داده اند و بعد از آنکه فرزند را زایید و فهمید حدسش خطا رفته، یقین کرد که آن پسر موعود را به مریم می دهند، و او دارای ذریه است.

به همین جهت نذرش را که راجع به پسر بود به دختر مبدل کرد و دخترش را مریم (زنی عابده و خادمه کنیسه) نام نهاد و ذریه او را از شر شیطان رجیم به خدا پناه داد، این آن چیزی است که دقت در کلام خدا آن را به ما می فهماند.

" فَتَقَبَّلَها رَبُّها بِقَبُولٍ حَسَنٍ وَ أَنْبَتَها نَباتاً حَسَناً" کلمه" قبول" اگر با قید" حسن" در کلام آید معنایش همان تقبل است، چون فرق تقبل با قبول این است که تقبل به معنای یک نوع قبول است و آن قبول با رضایت درونی است، پس می توان گفت معنای جمله مورد بحث این است که خدای سبحان فرموده باشد:" فتقبلها ربها تقبلا" و اگر از کلمه" تقبلا" به جمله" بِقَبُولٍ حَسَنٍ" تعبیر کرد برای این بود که بفهماند حسن قبول مقصود اصلی از کلام است، علاوه بر اینکه تصریح کردن به حسن قبول اظهار حرمت و شرافتی برای مادر مریم است.

و چون جمله مورد بحث در مقابل جمله" وَ إِنِّی سَمَّیْتُها ..." قرار گرفته، مقتضای انطباق دو جمله با هم این است که جمله مورد بحث، قبول همان جمله" وَ إِنِّی سَمَّیْتُها ..." باشد، و جمله" وَ أَنْبَتَها نَباتاً حَسَناً" هم قبول و اجابت جمله" وَ إِنِّی أُعِیذُها بِکَ ..." باشد.

بنا بر این منظور از تقبل او به قبولی حسن این نیست که با این قبول همسر عمران به خدا تقرب جوید و در برابر عملی که کرده به ثواب آخرت برسد، برای اینکه نفرموده:" فتقبل نذرها" بلکه فرموده خود مریم را قبول کرد، پس منظور قبول دختر او است، بدان جهت که مریم نامیده شده، و در راه خدا محرر شده، در نتیجه برگشت معنای عبارت به همان اصطفا است، می خواهد بفرماید ما او را اصطفا کردیم، چون در سابق گفتیم معنای اصطفا هم همین است که شخص اصطفا شده برای خدا به تمام معنای کلمه تسلیم باشد، (دقت فرمایید).

و مراد از اینکه فرمود: او را به انباتی حسن رویاندیم، این است که رشد و پاکیزگی به او و به ذریه او دادیم، و به او و به هر یک از ذریه و شاخه ای که از تنه درخت وجودی او

ص: 270

می روید حیاتی افاضه کردیم که آمیخته با القاءات شیطان و پلیدی و تسویلات و وسوسه های او نباشد و خلاصه اینکه حیاتی طیب و طاهر به آنان افاضه می کنیم.

و این دو: یعنی قبول حسن که گفتیم برگشتش به همان اصطفا است و نبات حسن که گفتیم برگشتش به طهارت است، همان اصطفا و طهارتی است که در ذیل آیات مورد بحث، به آن اشاره نموده و می فرماید:" وَ إِذْ قالَتِ الْمَلائِکَةُ یا مَرْیَمُ إِنَّ اللَّهَ اصْطَفاکِ وَ طَهَّرَکِ ..."

و ان شاء اللَّه العزیز، در تفسیر آن توضیحش خواهد آمد.

پس روشن شد که اصطفای مریم و تطهیر وی عبارت است از اینکه دعای مادرش را مستجاب کرد، هم چنان که اصطفای وی بر زنان عالم عبارت است از اینکه عیسی (علیه السلام) از او متولد می شود و اینکه او و فرزندش آیتی برای عالمیان باشد، آیتی که مصدق کلام خدا باشد که فرمود:" وَ لَیْسَ الذَّکَرُ کَالْأُنْثی".

" وَ کَفَّلَها زَکَرِیَّا" زکریا با قرعه کشی سرپرست مریم شد، چون عده ای در باره تکفل وی با یکدیگر نزاع داشتند، و سرانجام به قرعه رضایت دادند و قرعه بنام زکریا در آمد، هم چنان که آیه:" وَ ما کُنْتَ لَدَیْهِمْ إِذْ یُلْقُونَ أَقْلامَهُمْ أَیُّهُمْ یَکْفُلُ مَرْیَمَ وَ ما کُنْتَ لَدَیْهِمْ إِذْ یَخْتَصِمُونَ" (1) دارد.

" کُلَّما دَخَلَ عَلَیْها زَکَرِیَّا الْمِحْرابَ، وَجَدَ عِنْدَها رِزْقاً ..."

معنای" محراب"

کلمه" محراب" به معنای جایی است که مخصوص عبادت باشد، حال چه در مسجد باشد، و چه در خانه.

راغب در مفردات می گوید:" محراب مسجد" را بقول بعضی از این جهت محراب خوانده اند که آنجا جای حرب و ستیز نمودن با دشمن و با هوای نفس است و بعض دیگر گفته اند: بدین جهت محراب خوانده شده که انسان جا دارد که در آنجا حریب یعنی بریده از کارهای دنیا و پراکندگی خاطر باشد.

بعضی دیگر گفته اند: اصل در این کلمه، محراب خانه بوده که به معنای صدر مجلس و بالای خانه است و سپس در مسجد استعمالش کرده صدر مسجد را هم محراب مسجد خواندند.

بعضی دیگر گفته اند: در اصل لغت، کلمه" محراب" نامگذاری شده برای محل عبادت در مسجد، و این نام مخصوص صدر مجلس در مسجد است، چیزی که هست در صدر).

ص: 271


1- تو نزد آنان نبودی وقتی که داشتند قرعه می انداختند، که کدامشان کفیل مریم شوند، و نیز نبودی وقتی که بر سر تکفل مریم با هم نزاع می کردند (سوره آل عمران آیه 44).

سایر مجالس هم استعمال شده، جایی را هم که شبیه به محراب مسجد است محراب خوانده اند.

بنظر می رسد این احتمال از سایر احتمالات صحیح تر باشد، برای اینکه قرآن هم آن را در محراب معبدها استعمال کرده، و فرمود:" یَعْمَلُونَ لَهُ ما یَشاءُ مِنْ مَحارِیبَ وَ تَماثِیلَ" (1) این بود گفتار راغب (2).

بعضی هم گفته اند که کلمه" محراب" فقط در آیه مورد بحث، به معنای آن محلی است در معبد که اهل کتاب آن را مذبح می گویند. و آن محل عبارت است از اطاق کوچکی در جلو در معبد ساخته شده و با نردبان بدانجا می روند، نردبانی که چند پله مختصر دارد و کسی که در آن اطاق کوچک باشد از مردمی که در معبدند پنهان است.

مؤلف: اطاقهای کوچک هم که در اسلام رسم شده، از مقصوره کلیسای مسیحیان تقلید شده است.

رزقی که همواره نزد مریم بوده رزق معمولی و عادی نبوده است

و در این جمله،" رزقا" را بدون الف و لام آورده و این اشاره است به اینکه رزق نامبرده، طعام معهود در بین مردم نبوده، هم چنان که بعضی هم گفته اند: هر وقت زکریا به مریم سر می زد، میوه زمستانی را در تابستان و میوه تابستانی را در زمستان نزد او می دید.

مؤید این حکایت این است که اگر رزق نامبرده از طعام های معمول آن روز و طعام موسمی بود، نکره آمدن" رزقا" این معنا را می رساند، که زکریا هیچوقت اطاق مریم را خالی از طعام نمی دید بلکه همواره نزد او رزقی را می یافت، و در این صورت زکریا از پاسخ مریم قانع نمی شد، برای اینکه پاسخ مریم این بود که این رزق از ناحیه خداست، و از ناحیه خدا بودن رزق اختصاص به رزق مریم ندارد، رزق همه مردم از ناحیه خدا است و جا داشت دو باره زکریا بپرسد این رزقی که خدا روزیت کرده به وسیله چه کسی به تو رسیده، چون ممکن است افرادی از مردم که به معبد آمد و رفت دارند برایش آورده باشند، حال چه اینکه هدف خدایی در نظر داشته باشند و چه هدفی شیطانی.

پس از اینکه می بینیم زکریا از پاسخ مریم قانع شده، معلوم می شود رزق نامبرده رزق معمولی نبوده است.

علاوه بر اینکه دعای زکریا بعد از پاسخ مریم که عرضه داشت:" پروردگارا از درگاهن.

ص: 272


1- سوره سبأ آیه 12.
2- مفردات راغب ص 112 ماده حرب ط تهران.

خودت فرزندی بمن عطا فرما" دلالت دارد بر اینکه یافتن رزق نامبرده در نزد مریم را کرامتی الهی و خارق العاده تشخیص داده و در نتیجه به طمع افتاده که او هم از خدای تعالی بخواهد فرزندی طیب روزیش کند.

پس معلوم می شود رزق نامبرده رزقی بوده است که بر کرامت خدایی نسبت به مریم دلالت می کرده، که جمله:" یا مریم ..." هم به بیانی که خواهد آمد بر این معنا اشعار دارد.

در این آیه با اینکه می توانست بفرماید:" وَجَدَ عِنْدَها رِزْقاً قالَ یا مَرْیَمُ أَنَّی لَکِ هذا ..." با نیاوردن لفظ" واو" جمله را از وسط پاره کرد، خواست تا بفهماند که زکریا همه این حرفها را یکباره به مریم گفت، و او هم پاسخی داد که وی را قانع ساخت، و یقین کرد که این طعامها کرامتی است از خدا نسبت به مریم، در اینجا بود که او نیز کرامت الهی را طمع کرده، از حضرتش درخواست فرزندی طیب کرد.

" هُنالِکَ دَعا زَکَرِیَّا رَبَّهُ قالَ رَبِّ هَبْ لِی مِنْ لَدُنْکَ ذُرِّیَّةً طَیِّبَةً ..."

طیب هر چیز، آن فردی است که برای چیز دیگر سازگار و در برآمدن حاجت آن دخیل و مؤثر باشد، مثلا شهر طیب آن شهری است که برای زندگی اهلش سازگار، و دارای آب و هوایی ملایم، و رزقی پاکیزه باشد، و کار و کسب و سایر خواسته ها برای اهلش هم فراهم باشد که خدای تعالی در باره چنین شهری می فرماید:" وَ الْبَلَدُ الطَّیِّبُ یَخْرُجُ نَباتُهُ بِإِذْنِ رَبِّهِ" (1).

همچنین عیش طیب، و حیات طیب، آن عیش و حیاتی است که ابعاض و شؤون مختلفش با هم سازگار باشد، بطوری که دل صاحب آن عیش به زندگی گرم و بدون نگرانی باشد، و یکی از مشتقات کلمه" طیب" بر وزن سیب است که به معنای عطر پاکیزه است، پس ذریه طیبه آن فرزند صالحی است که مثلا صفات و افعالش با آرزویی که پدرش از یک فرزند داشت مطابق باشد.

پس انگیزه زکریا از اینکه گفت:" رَبِّ هَبْ لِی مِنْ لَدُنْکَ ذُرِّیَّةً طَیِّبَةً" این بود که در این درخواست کرامتی بود که از خدای تعالی در باره خصوص مریم مشاهده کرد، کرامتی که دلش را از امید پر کرده و اختیار را از دستش ربود و وادارش ساخت که چنین درخواست عظیم و کرامت مهمی را بکند، لذا باید گفت: منظورش از ذریه طیبه فرزندی بوده که نزد خدا کرامتی شبیه به کرامت مریم و شخصیتی چون او داشته باشد، و به همین جهت است که خدای تعالی عین همین درخواست را در باره اش مستجاب نمود، یحیی (علیه السلام) را باو داد که).

ص: 273


1- شهر پاکیزه روییدنیهایش به اذن پروردگارش می روید (سوره اعراف آیه 58).

شبیه ترین انبیا به عیسی (علیه السلام) است و جامع ترین پیغمبری است که همه صفات کمال و کرامتهای موجود در مریم و عیسی را واجد بود، و بخاطر همین جامعیت فرزند زکریا بود (به بیانی که خواهد آمد ان شاء اللَّه) خدا او را یحیی نامید و در باره اش فرمود:" مُصَدِّقاً بِکَلِمَةٍ مِنَ اللَّهِ وَ سَیِّداً وَ حَصُوراً وَ نَبِیًّا مِنَ الصَّالِحِینَ" و این صفات نزدیکترین صفات است برای انسانی که شبیه به مریم و فرزندش عیسی (علیه السلام) باشد.

" فَنادَتْهُ الْمَلائِکَةُ وَ هُوَ قائِمٌ یُصَلِّی فِی الْمِحْرابِ أَنَّ اللَّهَ یُبَشِّرُکَ بِیَحْیی ..."

ضمیرهای غایب در" نادته"، و در" هو قائم" و در" یصلی" و ضمیر خطاب در" یبشرک" همه به کلمه" زکریا" بر می گردد، و کلمه بشارت که ریشه کلمه" یبشر" به معنای خبر خوشی است که شنونده را مسرور سازد.

و جمله:" أَنَّ اللَّهَ یُبَشِّرُکَ" دلالت دارد بر اینکه نامگذاری فرزندش بنام یحیی از ناحیه خدای سبحان است، هم چنان که آیات دیگری که نظیر این آیه است بر این معنا صراحت دارد، از آن جمله در سوره مریم می فرماید:" یا زَکَرِیَّا إِنَّا نُبَشِّرُکَ بِغُلامٍ اسْمُهُ یَحْیی لَمْ نَجْعَلْ لَهُ مِنْ قَبْلُ سَمِیًّا" (1).

و نامگذاری فرزند زکریا قبل از ولادتش و اینکه این نامگذاری از ناحیه خدای تعالی بوده، و اینکه نام او از بین همه نامها" یحیی" انتخاب شده، همه مؤید بیان قبلی ما است که گفتیم منظور زکریا از درخواستی که کرد این بود که خدا به وی فرزندی دهد که شان مریم را داشته باشد، مریمی که او و پسرش عیسی یک آیت بودند، هم چنان که قرآن فرموده:" وَ جَعَلْناها وَ ابْنَها آیَةً لِلْعالَمِینَ" (2).

شباهت بسیار بین عیسی و یحیی علی نبینا و آله و علیهما السلام)

نتیجه می گیریم که همه آن امتیازها که در مریم و عیسی رعایت شده بود در یحیی (علیه السلام) نیز رعایت شده است، و در عیسی رعایت شد آنچه که در مریم رعایت شد، پس آنچه که در یحیی رعایت شده شباهت تام و محاذات کامل با آنچه که در عیسی رعایت شده است دارد، و این شباهت تا حد امکان در نظر گرفته شده است، چیزی که هست عیسی بطور کامل مقدم بر یحیی است برای اینکه وجود و پدید آمدن او قبل از دعای پدر یحیی مقدر بوده، و).

ص: 274


1- ای زکریا ما تو را به فرزندی بشارت می دهیم که نامش یحیی است، و ما قبل از او هیچ همنامی برایش قرار نداده بودیم (سوره مریم آیه 7).
2- ما او و فرزندش را آیتی برای عالمیان کردیم (سوره انبیاء آیه 91).

به همین جهت است که او از پیامبران اولوا العزم و صاحب شریعت و کتاب و غیره شد، چیزی که هست این دو پیامبر تا آنجا که ممکن بوده بیکدیگر شبیه شده اند.

و اگر خواننده عزیز بخواهد گفتار ما را تصدیق کند، باید در آیات زیر که داستان یحیی و عیسی (علیه السلام) را حکایت می کند دقت فرماید: در باره یحیی می فرماید:" یا زَکَرِیَّا إِنَّا نُبَشِّرُکَ بِغُلامٍ ..." (1) تا آنجا که می فرماید-" ای یحیی کتاب را بقوت بگیر، و ما در حال کودکی به او حکم دادیم، و محبتی از ناحیه خود و پاکی مخصوصی ارزانیش داشتیم، که او مردی پرهیزگار و نیکوکار نسبت به والدین خود بود، و مردی جبار و عصیانگر نبود، و سلام بر او، روزی که متولد شد و روزی که می میرد و روزی که زنده و مبعوث می شود" (2).

و در باره عیسی (علیه السلام) می فرماید:" فَأَرْسَلْنا إِلَیْها رُوحَنا"

تا آنجا که می فرماید:" روح ما به مریم گفت: من بشر نیستم، بلکه فرستاده پروردگار توأم تا بتو فرزندی پاکیزه دهم"- تا آنجا که می فرماید-" روح ما به مریم گفت پروردگارت فرموده: که این برای من آسانست که فرزندی بدون پدر بسازم، تا او را آیتی برای مردم و رحمتی از ناحیه خود کنم"- آن گاه می فرماید-" مریم به مردم رو نموده اشاره به قنداقه عیسی کرد، که از خود کودک بپرسید، گفتند: چگونه با طفلی که در گهواره است سخن بگوئیم؟ عیسی به زبان آمد و گفت:

من بنده خدایم، خدا به من کتاب داده و پیامبرم کرده و مرا مبارک در همه احوال ساخته، و به نماز و دادن زکات ما دام که زنده باشم، و احسان به مادرم سفارشم فرموده و مرا جباری شقی قرار نداده، و سلام بر من روزی که متولد شدم و روزی که می میرم و روزی که زنده مبعوث می شوم" (3) بطوری که ملاحظه می فرمائید این دو داستان بسیار بهم شبیه اند آیاتی هم که در سوره مورد بحث در باره یحیی و عیسی آمده، اگر با هم تطبیق شود نظیر آیات سوره مریم است.

و کوتاه سخن اینکه خدای سبحان فرزند زکریا را یحیی، و فرزند مریم را عیسی نامید، که کلمه" یحیی" به معنای" زنده می ماند" است و کلمه عیسی هم بطوری که گفته اند به این معنا است، یحیی را کلمه خواند، عیسی را هم کلمه خواند و فرمود" بِکَلِمَةٍ مِنْهُ اسْمُهُ الْمَسِیحُ عِیسَی" به او حکم داد و در کودکی کتاب آموخت، به عیسی هم حکم و کتاب داد، او را

ص: 275


1- ای زکریا ما تو را به فرزندی بشارت می دهیم که نامش یحیی است، و قبل از او هیچ همنامی برای او قرار نداده بودیم.
2- سوره مریم آیه 15.
3- سوره مریم آیه 33.

دارای محبتی خدایی معرفی کرد: عیسی را هم احسانگر به مادر معرفی نمود، او را زکات خواند، عیسی را هم مامور به زکات معرفی نمود، بر او در سه موطن سلام فرستاد، بر عیسی هم فرستاد، او را سید، و عیسی را وجیه نزد خدا خواند، او را حصور و پیغمبری از صالحین معرفی کرد، عیسی را هم همین طور، همه اینها به خاطر آن بود که خواست دعای زکریا را که فرزندی طیب و ولیی پسندیده و مرضی درخواست کرده بود مستجاب کند، و همه آن کرامت ها که در مریم دیده بود را به او نیز مرحمت فرماید.

و جمله" مُصَدِّقاً بِکَلِمَةٍ مِنَ اللَّهِ" دلالت دارد بر اینکه یحیی (علیه السلام) از مبلغین دین عیسی (علیه السلام) بوده و بنا بر این منظور از" کلمه" همان عیسی مسیح است، که در ذیل همین آیات در بشارتی که به مریم می دهد عیسی را کلمه خود می خواند، و کلمه" سید" به معنای کسی است که زمامدار امور سواد مردم و جماعت آنان باشد، و امور زندگی و معاش آنان را در دست داشته باشد، و یا حد اقل زمام امور مردم در فضیلتی از فضائل پسندیده شان را در دست داشته باشد، این معنای اصلی کلمه است، ولی بعدها در مورد هر چیز بزرگتر استعمال شد، و شریف هر قومی را سید آن قوم نامیدند، و این از آن جهت بوده که زمامداری همواره مستلزم شرافت و احترام است، حال یا بخاطر حکمرانی در مردم یا بخاطر داشتن مال بیشتر، و یا به خاطر فضیلتی دیگر.

و کلمه" حصور" به معنای آن کسی است که با زنان نمی آمیزد، و منظور از این کلمه در آیه مورد بحث بقرینه سیاق آیه این است که یحیی (علیه السلام) بخاطر زهد بسیارش از اینگونه شهوات نفسانی اعراض داشته است.

" قالَ رَبِّ أَنَّی یَکُونُ لِی غُلامٌ؟ وَ قَدْ بَلَغَنِیَ الْکِبَرُ، وَ امْرَأَتِی عاقِرٌ"

استفهام زکریا در جمله" أَنَّی یَکُونُ لِی غُلامٌ؟" به منظور استبعاد نبوده است

" این جمله استفهامی است شگفت انگیز، می خواهد حقیقت حال را بپرسد نه اینکه بخواهد فرزند دار شدن خود را امری بعید بشمارد، چون بعد از آنکه خدای تعالی او را با صراحت بشارت داد، دیگر ممکن نیست شخصی مثل زکریا استبعاد کند، علاوه بر اینکه خود آن جناب همین دو امری که در استفهام خود گنجانده و آن را باعث تعجب شمرده، در سوره مریم در ضمن درخواستش نیز گنجانده، و گفته بود:" رَبِّ إِنِّی وَهَنَ الْعَظْمُ مِنِّی وَ اشْتَعَلَ الرَّأْسُ شَیْباً، وَ لَمْ أَکُنْ بِدُعائِکَ رَبِّ شَقِیًّا وَ إِنِّی خِفْتُ الْمَوالِیَ مِنْ وَرائِی، وَ کانَتِ امْرَأَتِی عاقِراً، فَهَبْ لِی مِنْ لَدُنْکَ وَلِیًّا" (1) (پروردگارا استخوانم سست و سرم سفید شده، ولی هرگز از دعای تو نومید

ص: 276


1- سوره مریم آیه 5.

نبودم، و من از موالی بعد از خود می ترسم، همسرم نازا است، پس از ناحیه خود وارثی بمن بده).

چیزی که هست مقامی که سخن زکریا در آن مقام اظهار شده نکته ای دیگر را می رساند، گویا و وقتی از مشاهده وضع مریم منقلب شده، بیاد فرزند نداشتن خود افتاده، و غیر از درخواست فرزند به یاد هیچ چیز دیگر نبوده، و در دعای خود نام آن عاملی را که سهم زیادی در تاثرش داشته بوده است، و آن دو چیز است، یکی پیری، و دوم نازایی همسرش، و بعد از آنکه از ناحیه خدا بشارت یافت که صاحب فرزند خواهد شد، گویا به خود آمد و حالت انقلابش برطرف شد آن گاه متعجب شد، که بعد از پیری، و از زنی نازا فرزند دار می شود، خلاصه بشارت الهی وضعش را از یاس و اندوه به تعجبی آمیخته با مسرت دگرگون ساخت.

و اگر بعد از بشارت یافتن به فرزند شروع کرد که موانع این کار و چگونگی برطرف شدن آنها را پرسید، برای این بود که خصوصیات افاضه الهی و انعام او را بفهمد و در نتیجه از درک آن لذت ببرد و قدرش را بیشتر بشناسد، نظیر همان سؤالی که ابراهیم بعد از بشارت فرشتگان به صاحب فرزند شدن نمود و پرسید: چگونه مرا چنین بشارتی می دهید، با اینکه پیری بر من مسلط شده است؟ و قرآن کریم داستانش را چنین نقل می کند:

" وَ نَبِّئْهُمْ عَنْ ضَیْفِ إِبْراهِیمَ، إِذْ دَخَلُوا عَلَیْهِ، فَقالُوا: سَلاماً، قالَ إِنَّا مِنْکُمْ وَجِلُونَ، قالُوا لا تَوْجَلْ، إِنَّا نُبَشِّرُکَ بِغُلامٍ عَلِیمٍ، قالَ أَ بَشَّرْتُمُونِی عَلی أَنْ مَسَّنِیَ الْکِبَرُ، فَبِمَ تُبَشِّرُونَ؟ قالُوا بَشَّرْناکَ بِالْحَقِّ، فَلا تَکُنْ مِنَ الْقانِطِینَ، قالَ وَ مَنْ یَقْنَطُ مِنْ رَحْمَةِ رَبِّهِ إِلَّا الضَّالُّونَ" (1).

بطوری که ملاحظه می فرمایید در پاسخ ملائکه که او را از نومیدی بر حذر داشتند گفت: سؤال من از در نومیدی نبود، چگونه نومید باشم، با اینکه من از گمراهان نیستم، و نومیدی کار گمراهان است، بلکه از این جهت است که وقتی مولای یک بنده به سوی بنده اش روی می آورد، و قرب و انس و کرامت خود را اعلام می دارد، این اعلامش باعث انبساط و مسرت و ابتهاج بنده اش می شود و همواره می خواهد لطف مولای خود را به خاطر و به زبان بیاورد، گاهی به صورت تعجب، و گاهی استعجاب و گاهی به صورتهای دیگر.

و در اینکه گفت:" وَ قَدْ بَلَغَنِیَ الْکِبَرُ" (پیری مرا درربوده) و نگفت:" من پیر).

ص: 277


1- ایشان را از میهمانان ابراهیم خبر ده که وقتی بر او درآمدند، و سلام کردند، او گفت: من از شما بیمناکم، گفتند نترس؟ که ما تو را به فرزندی علیم مژده می دهیم، گفت آیا در عین اینکه پیری بر من مسلط شده بشارتم می دهید؟ به چه چیز بشارت می دهید؟ گفتند به حق بشارتت می دهیم، از نومیدان مباش، گفت: بله هر کس از رحمت پروردگارش نومید شود، جز از گمراهان نخواهد بود (سوره حجر آیه 56).

شده ام، و دیگر شهوت جنسی ندارم" ادبی را رعایت کرده که هر کسی آن را می فهمد، و نیز در اینکه گفت:" وَ امْرَأَتِی عاقِرٌ" (و زنم در حالی که نازا است) و نگفت:" و امرأتی عاقر" (و زنم نازا است)، اشاره کرده است به اینکه همسرم نیز مثل خودم پیر است، در حالی که نازا هم بوده است.

" قالَ کَذلِکَ اللَّهُ یَفْعَلُ ما یَشاءُ" فاعل فعل" قال" هر چند خدای سبحان است، حال یا به مباشرت و یا به وسیله وساطت ملائکه، آنهم یا از راه وحی و یا به وسیله همان ملائکه ای که با او گفتگو می کردند، الا اینکه از ظاهر عبارت برمی آید که خود خدای تعالی نفرموده:" خدا این چنین هر کار بخواهد می کند"، بلکه گوینده آن فرشته ای بوده و اگر بخودش نسبت داده از این جهت است که فرشته هم به امر او گفته است، دلیل بر این که گوینده فرشته ای بوده این است که در داستان مریم (علیه السلام) وقتی می گوید:" من که شوهر نرفته ام و هرگز زناکار نبوده ام" پاسخ فرشته ای که با او گفتگو می کرده را اینطور حکایت می کند:" قالَ کَذلِکَ، قالَ رَبُّکَ هُوَ عَلَیَّ هَیِّنٌ، وَ قَدْ خَلَقْتُکَ مِنْ قَبْلُ، وَ لَمْ تَکُ شَیْئاً" (1).

و از این آیه چنین برمی آید که اولا زکریا جمله مورد بحث را از همان ناحیه ای می شنیده که جملات قبل را استماع کرده و ثانیا کلمه" کذلک" خبر است برای مبتدایی که حذف شده، و تقدیر کلام" قال الامر کذلک" بوده، یعنی فرشته گفت مطلب همین طور است، یعنی آن بشارتی که به تو دادیم واقع شدنی است.

و این اشاره است به اینکه فرزند دار شدن او از قضا و قدرهای حتمی است که هیچ شکی در وقوع آن نیست، نظیر همان پاسخی که روح در مقابل مریم داد، و خدای تعالی آن را چنین نقل کرده که گفت:" کَذلِکِ قالَ رَبُّکِ هُوَ عَلَیَّ هَیِّنٌ، تا آنجا که گفت- وَ کانَ أَمْراً مَقْضِیًّا" (2) و ثالثا برمی آید که جمله" اللَّهُ یَفْعَلُ ما یَشاءُ" که بدون و او عاطفه آمده، کلام جداگانه ای است که مضمون" کذلک" را تعلیل می کند، و می رساند اینکه گفتیم:" کذلک" (مطلب همان است که گفتیم) برای این بود که خدا هر چه بخواهد می کند.

" قالَ رَبِّ اجْعَلْ لِی آیَةً، قالَ آیَتُکَ أَلَّا تُکَلِّمَ النَّاسَ ثَلاثَةَ أَیَّامٍ إِلَّا رَمْزاً ..."

در مجمع البیان می گوید: کلمه" رمز" به معنای اشاره با دو لب است، و گاهی در).

ص: 278


1- گفت این چنین است، پروردگار تو گفته که آن کار برای من آسان است، و چگونه آسان نباشد با اینکه من تو را از پیش خلق کردم، با اینکه چیزی نبودی (سوره مریم آیه 9).
2- این امری است که قضای الهی بر آن رانده شده (سوره مریم آیه 21).

اشاره به وسیله ابرو و چشم و دست هم استعمال می شود ولی در اولی بیشتر بکار می رود (1).

و کلمه" عشی" به معنای طرف آخر روز است، و گویا از عشوه گرفته شده که به معنای غبار و تاریکی عارض بر چشم است و باعث می شود آدمی نتواند اشیا را ببیند، و به این مناسبت آن قسمت از زمان را هم که بطرف تاریکی می رود عشی نامیدند، و کلمه" ابکار" به معنای طرف ابتدای روز است، و معنای اصلی و لغوی این کلمه استعجال و شتاب زدگی بوده است.

در این آیه شریفه نشانه صاحب فرزند شدن زکریا سخن نگفتن وی معرفی شده، هم چنان که در داستان مریم نیز نظیر آن، نشانه و علامت شده بود و به مریم دستور دادند که اگر از مردم کسی را دیدی بگو من برای خداوند، روزه زبان گرفته ام (2) و این بخاطر شباهتی است که بین آن جناب یعنی یحیی و عیسی (علیه السلام) بوده است.

درخواست نشانه و علامت کردن زکریا برای چه بوده است؟

در آیه مورد بحث، حضرت زکریا (علیه السلام) از خدای تعالی درخواست علامتی کرده، چون کلمه" آیه" به معنای علامتی است که بر چیزی دلالت کند، و در اینکه آیا منظورش این بوده که بفهمد ندای" یا زَکَرِیَّا إِنَّا نُبَشِّرُکَ بِغُلامٍ ..." از ناحیه خدای تعالی بوده و یا اینکه از ناحیه شیطان بوده، خلاصه صدایی که شنیده صدای فرشته بوده یا شیطان و یا منظور این بوده که هر وقت همسرش حامله شد او از سخن گفتن عاجز شود، بین مفسرین اختلاف است.

وجه دوم تا حدی از سیاق آیات و جریان داستان بعید بنظر می رسد، و لیکن علت اینکه مفسرین جرأت نکرده اند وجه اول را اختیار کنند، یعنی بگویند منظورش از آن درخواست این بوده که بفهمد خطاب نامبرده از ناحیه خدا بوده یا از ناحیه شیطان، این بوده که فکر کرده اند شان انبیا عالی تر از آن است که شیطان در صدد گمراه کردنشان برآید و آن حضرات بخاطر عصمتی که دارند صدای فرشته را از صدا و وسوسه شیطان تشخیص می دهند و ممکن نیست شیطان با فهم آنان بازی کند، و در نتیجه طریق فهم بر آنان مشتبه گردد.

و این گفتار هر چند حق است، و لیکن باید دانست که اگر انبیا (علیه السلام) حق و باطل را تشخیص می دهند و شناختی دارند، شناختشان از ناحیه خدا است نه از ناحیه خودشان، و به استقلال ذاتشان، و وقتی این طور شد چرا جایز نباشد که زکریا همین شناخت را از خدا

ص: 279


1- مجمع البیان ج 2 ص 440 ط تهران. [.....]
2- سوره مریم آیه 26.

بخواهد، و بخواهد که نشانه ای برایش قرار دهد و چه محذوری در آن هست، بله اگر دعایش مستجاب نشده بود و خدا نشانه ای برای استجابت دعایش قرار نداده بود اشکال بالا بجا و وارد بود.

علاوه بر اینکه خصوصیت خود آیت و نشانه- که سخن نگفتن در مدت سه روز باشد- مؤید و بلکه دلیل بر همین وجه است، برای اینکه هر چند برای شیطان امکان این معنا هست که در جسم انبیا تصرف نموده، و یا عمل آنان را از رسیدن به نتیجه که همان ترویج دین است باز بدارد، و نگذارد مردم به ایشان روی آورند، و در نتیجه نیروی دشمنان دین ضعیف گردد.

تصرف شیطان در نفوس انبیاء (علیه السلام) محال است

و آیات زیر هم نمونه ای از این تصرفات را ذکر نموده، در باره تصرف شیطان در جسم ایوب (علیه السلام) می فرماید:" وَ اذْکُرْ عَبْدَنا أَیُّوبَ، إِذْ نادی رَبَّهُ أَنِّی مَسَّنِیَ الشَّیْطانُ بِنُصْبٍ وَ عَذابٍ" (1).

و در باره جلوگیریش از ترویج دین می فرماید:" وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِکَ مِنْ رَسُولٍ وَ لا نَبِیٍّ إِلَّا إِذا تَمَنَّی أَلْقَی الشَّیْطانُ فِی أُمْنِیَّتِهِ، فَیَنْسَخُ اللَّهُ ما یُلْقِی الشَّیْطانُ ثُمَّ یُحْکِمُ اللَّهُ آیاتِهِ" (2) یعنی قبل از تو هیچ رسول و نبیی نفرستادیم مگر آنکه هر وقت قرائت کرد، شیطان در قرائت وی دسیسه کرد، در نتیجه خدای تعالی آنچه را شیطان القا کرده بود نسخ نموده، آن گاه آیات خود را تحکیم می بخشید.

و در باره تصرف شیطان در حافظه انبیا، از همسفر موسی حکایت نموده که گفت:

" فَإِنِّی نَسِیتُ الْحُوتَ، وَ ما أَنْسانِیهُ إِلَّا الشَّیْطانُ" (3).

لیکن این دست اندازی های شیطان و امثال آن بجز آزار دادن انبیا اثری دیگر ندارد، و اما دست اندازیش در نفوس انبیا محال است چون انبیا از چنین خطرها معصوم و مصونند که بیانش در سابق در بحثی که راجع به عصمت انبیا کردیم گذشت.

حال ببینیم معنای آیتی که خدای تعالی آن را نشانه صاحب فرزند شدن زکریا قرار داده چیست؟.

از ظاهر آیه:" آیَتُکَ أَلَّا تُکَلِّمَ النَّاسَ ثَلاثَةَ أَیَّامٍ إِلَّا رَمْزاً، وَ اذْکُرْ رَبَّکَ کَثِیراً وَ سَبِّحْ بِالْعَشِیِّ وَ الْإِبْکارِ" برمی آید که آن جناب در آن سه روز قادر به سخن گفتن با کسی نبوده و زبانش از هر سخنی غیر از ذکر خدا و تسبیح او بسته بوده است، و این تصرفی خاص و آیتی).

ص: 280


1- سوره ص آیه 41.
2- سوره حج آیه 52.
3- من ماهی را فراموش کردم، و آن را از یادم نبرد مگر شیطان (سوره کهف آیه 63).

است که بر جان پیامبر و زبان او واقع می شود و شیطان قادر بر چنین تصرفی در نفوس انبیا نیست، چون گفتیم انبیا از چنین دستبرد شیطانی مصونند، پس این، جز از ناحیه خدای رحمان نمی تواند باشد و آیه شریفه بطوری که ملاحظه می فرمائید با وجه اول بهتر می سازد و تناسبی با وجه دوم ندارد. در اینجا ممکن است بپرسی اگر وجه اول درست است، و درخواست زکریا برای این بوده که بفهمد صدایی که شنیده از ناحیه خدا بوده یا از ناحیه شیطان، چرا روی سخن خود را متوجه خدا نموده می گوید:" پروردگارا من چگونه دارای فرزند می شوم با اینکه بحد پیری رسیده ام و همسرم زنی نازا بوده است فرمود: این چنین خدایی هر کاری بخواهد می کند"، برای این که ظاهر این سخن این است که می دانسته طرف سخنش خدا است، و جوابی هم که گرفته از ناحیه خداست، و اگر در این باره شکی نداشته، چرا درخواست نشانی و تشخیص آن را کرده است.

در پاسخ می گوئیم بله می دانسته و لیکن دانستن مراتب مختلفی دارد، ممکن است اطمینان داشته که ندای نامبرده از ناحیه خدای تعالی است، و در عین حال از کیفیت ولادتی که مایه تعجبش شده سؤال کرده است و همانطور که گذشت به ندایی دیگر پاسخ داده شده، به نحوی که نفس شریفش اطمینان یافته، و سپس از خدای تعالی آیت و نشانه ای خواسته تا اطمینانش مبدل به یقین شود.

و از جمله مؤیدات این وجه، جمله:" فَنادَتْهُ الْمَلائِکَةُ ..." است، چون کلمه" ندا" معمولا به معنای صدا زدن از نقطه دور است و به همین جهت به سخن گفتن با صدای بلند نیز اطلاق می شود، چون سخن گفتن با صدای بلند از نظر ما انسانها، از لوازم دوری گوینده از شنونده است، نه اینکه معنای لغوی کلمه این باشد، چون در داستان همین پیامبر یعنی زکریا (علیه السلام) در مورد سخن گفتن آهسته نیز استعمال شده است.

قرآن کریم فرموده:" إِذْ نادی رَبَّهُ نِداءً خَفِیًّا" (1)، و این اطلاق به عنایت تذلل زکریا و تواضع وی در قبال تعزز خدای سبحان و ترفع او بوده و در عین حال آن را خفی و نهانی خواند، پس از جمله" فنادته الملائکة" چنین بر می آید که زکریا فرشته همکلامش را ندیده بوده، و تنها صوت هاتفی را شنیده که با وی سخن می گوید.

یکی از مفسرین گفته است: مراد از اینکه سخن نگفتن را نشانه ولادت یحیی قرار داد،).

ص: 281


1- آن هنگام که با ندایی نهانی و آهسته پروردگار خود را ندا کرد (سوره مریم آیه 3).

این بوده که زکریا (علیه السلام) را نهی کرد که سه روز با مردم سخن نگوید و تمام این سه روز را منحصرا بذکر خدا و تسبیح او بپردازد، نه اینکه زبانش از سخن گفتن بسته باشد، و در بیان نظریه خود چنین گفته است.

نظریه درست همین است که بگوییم منظور آن جناب از اینکه درخواست نشانه ای کرد این بوده که به مقتضای طبیعت بشری دلش خواسته زمان رسیدن به آن موهبت الهی یعنی ولادت یحیی را بفهمد تا دلش اطمینان پیدا کرده و بتواند به خانواده اش بطور قطع مژده دهد، لذا اول پرسید چنین چیزی چگونه صورت می گیرد، با اینکه من مردی پیر و همسرم زنی نازا است؟ و وقتی جوابش را دریافت نمود، از پروردگار خود درخواست نمود تا برای ادای شکر این نعمت او را به عبادتی مخصوص به خودش هدایت کند، و تمام شدن آن عبادت نشانه رسیدنش به مقصود باشد، خدا هم دستورش داد تا سه روز با مردم سخن نگوید، و از مردم بریده یکسره به ذکر و تسبیح او بپردازد و اگر احتیاج پیدا کرد با کسی سخن گوید مطلب خود را با اشاره به او بفهماند، و بنا بر این بشارتی که به خانواده اش داده بعد از سه روز بوده، این بود بیان مفسر نامبرده.

و خواننده عزیز توجه دارد که در آیه شریفه نه دلالتی بر گفته های او وجود دارد و نه حتی اشاره ای و نه جمله در آیه شریفه درخواست عبادتی برای ادای شکر در برابر موهبت الهی دیده می شود و نه اینکه بعد از سه روز به مقصود رسیده و نه اینکه انتهای سه روز نشانه است و نه اینکه جمله" الا تکلم ..." ظهوری در نهی تشریعی دارد، و نه اینکه زکریا خواسته به خانواده اش بشارت دهد.

سخنی پیرامون الهامات غیبی و خواطر شیطانی و سخنانی که از این دو ناحیه به گوش می رسد

در سابق مکرر این معنا گذشت که هر لفظی در برابر معنایی وضع شده که مشتمل بر غرضی است که از آن معنا منظور است، از آن جمله دو کلمه" قول" و" کلام" است که اگر صوت خارج از دهان آدمی را کلام و قول می گویند برای این است که معنای مورد نظر صاحب صوت را به شنونده منتقل می کند.

بنا بر این هر چیزی که این اثر و خاصیت را داشته باشد، یعنی مقصد یکی را به دیگری منتقل سازد، آن نیز کلام است، چه صوتی و لفظی باشد و یا اصوات و الفاظی متعدد باشد، و

ص: 282

چه آنکه اصلا از جنس صوت نباشد، مثلا اشاره و رمز باشد و انسانها در اینکه صوت مفید فایده تام و کامل را کلام بنامند، هیچ توقف و تردید ندارند، هر چند آن صوت از دهان بیرون نیاید، و همچنین در نامیدن اشاره هر چند مشتمل بر صوت نباشد.

قرآن کریم هم مانند همه عقلا معانی و مفاهیمی را که به دلها القا می شود کلام خوانده و می بینیم آنچه از ناحیه شیطان به دلهای آدمیان می افتد کلام، قول، امر، وسوسه، وحی و وعده خوانده است.

مثلا در آیه:" وَ لَآمُرَنَّهُمْ، فَلَیُبَتِّکُنَّ آذانَ الْأَنْعامِ" (1) القای شیطان در دل انسانها را، امر خوانده و در آیه" کَمَثَلِ الشَّیْطانِ إِذْ قالَ لِلْإِنْسانِ اکْفُرْ" (2) قول نامیده و در آیه:" یُوَسْوِسُ فِی صُدُورِ النَّاسِ" (3) وسوسه و در آیه:" یُوحِی بَعْضُهُمْ إِلی بَعْضٍ زُخْرُفَ الْقَوْلِ" (4) وحی و نیز در حکایت کلام ابلیس یعنی آیه:" إِنَّ اللَّهَ وَعَدَکُمْ وَعْدَ الْحَقِّ وَ وَعَدْتُکُمْ" (5) و در آیه:

" الشَّیْطانُ یَعِدُکُمُ الْفَقْرَ، وَ یَأْمُرُکُمْ بِالْفَحْشاءِ، وَ اللَّهُ یَعِدُکُمْ مَغْفِرَةً مِنْهُ وَ فَضْلًا وَ اللَّهُ واسِعٌ عَلِیمٌ" (6) وعده شیطان خوانده است.

و این معنا واضح است که اینگونه خطورها که به دل وارد می شود و ما آن را به شیطان نسبت داده یک جا می گوئیم شیطان گفت من به ایشان امر می کنم و جای دیگر می گوییم شیطان گفت یا وعده داد، و یا به اولیای خود وحی کرد و یا وسوسه نموده همه اش قول و کلامی است که از دهان و با حرکت زبان صورت نمی گیرد.

و از همین جا به دست می آید که وعده خدا به مغفرت و فضل که در آیه دیگر در قبال وعده شیطان آمده، نیز کلام است، اما کلامی که به وسیله فرشته صورت می گیرد و آن نیز مانند وسوسه و کلام شیطان متکی بر زبان و فضای دهان نیست، و خدای تعالی در آن آیه وعده به مغفرت و فضل را حکمت خوانده و فرمود" یُؤْتِی الْحِکْمَةَ مَنْ یَشاءُ وَ مَنْ یُؤْتَ الْحِکْمَةَ فَقَدْ أُوتِیَ خَیْراً کَثِیراً" (7).

ص: 283


1- سوره نساء آیه 119.
2- سوره حشر آیه 16.
3- سوره ناس آیه 5.
4- سوره انعام آیه 112.
5- سوره ابراهیم آیه 22.
6- سوره بقره آیه 269.
7- سوره بقره آیه 270.

و نظیر آن، آیه شریفه زیر است که خطور و الهام خدایی را نور خوانده و می فرماید:" وَ یَجْعَلْ لَکُمْ نُوراً تَمْشُونَ بِهِ" (1) و آیه شریفه:" هُوَ الَّذِی أَنْزَلَ السَّکِینَةَ فِی قُلُوبِ الْمُؤْمِنِینَ، لِیَزْدادُوا إِیماناً مَعَ إِیمانِهِمْ وَ لِلَّهِ جُنُودُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ" (2) است که بیانش در تفسیر کلمه" سکینة" در آیه (248) سوره بقره گذشت.

و همچنین آیه:" فَمَنْ یُرِدِ اللَّهُ أَنْ یَهْدِیَهُ، یَشْرَحْ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ، وَ مَنْ یُرِدْ أَنْ یُضِلَّهُ یَجْعَلْ صَدْرَهُ ضَیِّقاً حَرَجاً کَأَنَّما یَصَّعَّدُ فِی السَّماءِ، کَذلِکَ یَجْعَلُ اللَّهُ الرِّجْسَ عَلَی الَّذِینَ لا یُؤْمِنُونَ" (3) است که وسوسه شیطان را رجس خوانده و در آیه" رِجْزَ الشَّیْطانِ" (4) آن را رجز نامیده.

پس از همه این آیات بر می آید که شیطان و ملائکه با آدمی تکلم می کنند اما نه با زبان، بلکه با القای معانی در دل او.

در این میان یک قسم دیگر از تکلم هست که مخصوص خدای تعالی است، و در آیه شریفه:" وَ ما کانَ لِبَشَرٍ أَنْ یُکَلِّمَهُ اللَّهُ إِلَّا وَحْیاً، أَوْ مِنْ وَراءِ حِجابٍ" (5) از آن سخن رفته و آن را به دو قسم تقسیم کرده، یکی تکلم از راه وحی که در این قسم بین خدا و بنده اش حجابی نیست و دوم تکلم از ورای حجاب این بود اقسامی از کلام خدا و کلام ملائکه و شیطانها.

اما کلام خدای سبحان آن قسمش که به نام وحی خوانده می شود کلامی است که برای طرف خطابش بالذات متعین است و محال است که یک پیامبر وحی را به چیز دیگر اشتباه کند، برای اینکه گفتیم وحی آن قسم از تکلم خدا است که بین او و بنده مورد خطابش هیچگونه حجابی نیست، و اما آن قسم دیگر از تکلم محتاج به روشنگریها و محکم کاری هایی است که سرانجام منتهی به وحی گردد.

و اما کلام فرشته و شیطان، آیاتی که در همین نزدیکی ملاحظه کردید در تشخیص آن دو کافی است، برای اینکه خطورهای فرشتگان همواره توأم با شرح صدر است، و آدمی را به سوی مغفرت و فضل خدا می خواند که آن دو هم به ملاکهای دینی بر می گردد، به چیزی بر).

ص: 284


1- و برایتان نوری قرار می دهد تا با آن راه زندگی را طی کنید (سوره حدید آیه 28).
2- سوره فتح آیه 4. [.....]
3- سوره انعام آیه 125.
4- سوره انفال آیه 11.
5- هیچ بشری شایستگی آن را ندارد که خدا با او تکلم کند، مگر به وحی یا از ورای حجاب (سوره شوری آیه 51).

می گردد که مطابق دین مبین خدا است، دینی که در کتابش و سنت پیامبرش بیان شده است.

و خطورهای شیطانی همواره ملازم با تنگی سینه و بخل نفس است و آدمی را به پیروی هوای نفس می خواند، و از فقر می ترساند، و به فحشا امر می کند، که همه اینها بالأخره به ملاکهایی بر می گردد، که مطابق با کتاب و سنت خدا و پیامبرش نیست، و با فطرت خود آدمی نیز مخالف است.

مطلب دیگری که تذکرش لازم است این است که انبیا و افراد برجسته ای که پشت سر انبیا هستند بسیار می شود که فرشته و یا شیطان را هم می بینند و هم می شناسند، هم چنان که قرآن کریم از آدم و ابراهیم و لوط حکایت کرده است، و این خود بهترین دلیل است بر اینکه آن حضرات احتیاجی به نشانه و ممیز ندارند و اما در آن مواردی که صدایی می شنوند، و صاحب صدا را نمی بینند، البته احتیاج به ممیز دارند همانطور که سایر مؤمنین بدان نیازمندند و آن ممیز هم همانطور که گفتیم باید بالأخره به وحی منتهی گردد و این معنا واضح است.

بحث روایتی (در ذیل آیات مربوط به مادر مریم و زکریا و ...)

در تفسیر قمی (1) در ذیل آیه:" إِذْ قالَتِ امْرَأَتُ عِمْرانَ ..." از امام صادق (علیه السلام) روایت آمده که فرمود: خدای تعالی به عمران وحی کرد که من فرزندی به تو خواهم بخشید، پسری تام الخلقة، و پر برکت که افراد کور مادر زاد و مبتلا به مرض برص را شفا می دهد و به اذن خدا مردگان را زنده می کند و من او را رسولی برای بنی اسرائیل قرار می دهم.

عمران این جریان را با همسرش حنه در میان گذاشت و حنه همان مادر مریم است، همین که مریم را حامله شد پیش خود خیال کرد که حملش پسر است و وقتی آن را دختر زایید عرضه داشت:" پروردگارا من او را دختر آوردم و معلوم است که پسر چون دختر نیست و دختر نمی تواند پیغمبر شود".

خدای تعالی در پاسخش می فرماید:" خدا بهتر می داند که حنه چه زاییده"، و بعد از آنکه عیسی (علیه السلام) را به مریم داد، معلوم شد آن پسری که مژده اش را به عمران داده بودند عیسی بوده، امروز هم وقتی در باره مردی پیشگویی هایی می کنیم منکرش نشوید، چون ممکن است پیش گویی ما راجع به فرزند او و یا نوه او باشد.

ص: 285


1- تفسیر قمی ج 1 ص 101.

مؤلف: قریب به این معنا در کافی (1) از آن جناب نقل شده و در تفسیر عیاشی (2) از امام باقر (علیه السلام) و نیز در تفسیر عیاشی در ذیل همین آیه از امام صادق (علیه السلام) روایت شده که فرمود:" محرر کسی است که وقف کنیسه می شده و از آن بیرون نمی آمده است. حنه وقتی فرزندش را زایید عرضه داشت: پروردگارا من او را دختر زاییدم و پسر مثل دختر نیست، دختر حیض می شود و ناگزیر می گردد تا از مسجد بیرون شود، و محرر نمی تواند از مسجد در آید" (3).

و نیز در همان کتاب از یکی از آن دو بزرگوار، حدیث آورده که فرمود:" همسر عمران نذر کرده بود کودکی که در رحم دارد وقف کنیسه نموده و برای خدمت و عبادت در آنجا بگمارد، و پسر برای اینکار، چون دختر نیست، آن گاه فرمود مریم رشد کرد و در کنیسه اهل کنیسه را خدمت می کرد و حوائج آنان را در دسترسشان قرار می داد، تا آنکه به حد بلوغ رسید، زکریا دستور داد برای خود حجابی ترتیب دهد و در آن حجاب دور از انظار عابدان به عبادت بپردازد" (4).

مؤلف: این روایات بطوری که ملاحظه می فرمائید درست مطابق بیان ما است، چیزی که هست از ظاهر آنها برمی آید که جمله:" وَ لَیْسَ الذَّکَرُ کَالْأُنْثی" کلام همسر عمران است، نه کلام خدای تعالی، که اگر بخواهیم این ظاهر را بپذیریم، باید اشکال قبلی را که چرا کلمه" ذکر" را بر کلمه" انثی" مقدم آورد پاسخ دهیم، و این مطلب پاسخی ندارد، چون علاوه بر اشکال گذشته مقتضای قواعد عربیت هم، خلاف آن است.

و نیز این اشکال باقی می ماند که چرا دختر عمران را مریم نامید با اینکه کلمه" مریم" به معنای تحریر است، مگر اینکه بگوییم بین تحریر و خدمتگزاری معبد فرق هست (دقت فرمائید).

و از روایت اولی که می فرمود:" خداوند به عمران وحی کرد" برمی آید که عمران پیامبری بوده که به او وحی می شده است.

روایتی هم که مرحوم مجلسی در بحار از ابی بصیر نقل کرده مؤید این دلالت است، در آن روایت ابا بصیر می گوید: من از ابی جعفر (علیه السلام) وضع عمران را پرسیدم که آیا

ص: 286


1- و در برهان ج 1 ص 280 ح 2.
2- تفسیر عیاشی ج 1 ص 171 ح 39.
3- تفسیر عیاشی ج 1 ص 170 ح 37.
4- تفسیر عیاشی ج 1 ص 170 ح 38.

پیامبر بوده یا نه؟ فرمود:" بلی پیامبری مرسل بوده که خدا او را به سوی قومش روانه کرد. (تا آخر حدیث)" (1).

این روایت دلالت بر این معنا هم دارد که همسر عمران نامش حنه بوده و این نام معروف است: و در بعضی از روایات آمده که نامش مرثار بوده، و بحث در این باره برای ما اهمیتی ندارد.

و در تفسیر قمی در ذیل روایت قبلی آمده که" وقتی مریم بحد بلوغ رسید به محراب رفت، و پرده ای پیرامون خود افکند، بطوری که احدی او را نمی دید، و تنها زکریا بر او وارد می شد، و وقتی بر او وارد می گردید میوه های تابستانی را در زمستان، و زمستانی را در تابستان نزد او می دید، از او می پرسید:" این میوه ها از کجا برایت آماده شده" می فرمود:" از ناحیه خدای تعالی و خداوند به هر کس که بخواهد روزی بی شمار می دهد" (2).

و در تفسیر عیاشی از امام صادق (علیه السلام) روایت شده که فرمود: (زکریا از پروردگار خود درخواست فرزند کرد، ملائکه او را به آن سخنان که در قرآن آمده ندا داد، او دوست داشت بفهمد صدا از ناحیه خدا است یا نه، خدا به او وحی کرد که نشانه خدایی بودن آن مژده، این است که سه روز زبانش از سخن بند می شود، همین که سه روز فرا رسید، و نتوانست با احدی تکلم کند فهمید که مژده قبلی از ناحیه خدا بوده، چون غیر خدا کسی نمی تواند زبان کسی را بند بیاورد، این است معنای کلام خدای تعالی که می فرماید:" رَبِّ اجْعَلْ لِی آیَةً") (3).

مؤلف: قریب به این معنا را قمی هم در تفسیر خود روایت کرده، و خواننده محترم توجه فرمود که سیاق آیات هم از این توجیه امتناع ندارد، بلکه با آن می سازد (4).

لیکن بعضی از مفسرین، به شدت منکر این روایات شده و مضامین آن را (که یکی" مساله وحی شدن به عمران" است، و دیگری" وجود میوه غیر موسمی در محراب مریم"، و سوم این است که" منظور از درخواست نشانی تشخیص بین خدایی و شیطانی بودن صوت است") به سختی رد کرده و گفته اند: هیچ راهی برای اثبات این امور نیست، نه خدای سبحان آن را گفته و نه رسول گرامی اش و اموری هم نیست که عقل راهی به اثبات آن داشته باشد،

ص: 287


1- بحار ج 14 ص 202 حدیث 14.
2- تفسیر قمی ج 1 ص 101.
3- تفسیر عیاشی ج 1 ص 172 ح 43.
4- تفسیر قمی ج 1 ص 101.

تاریخ معتبر هم سخنی از آنها به میان نیاورده، در این میان به جز مشتی روایات اسرائیلی و غیر اسرائیلی نداریم و احتیاجی هم نداریم که در فهم معانی آیات قرآن به اینگونه وجوه دور از نظر تمسک کنیم.

لیکن سخنان خود این مفسر سخنانی بی دلیل است و روایات مذکور هر چند خبر واحدند، و خالی از ضعف نیستند و یک اهل بحث ملزم نیست که حتما به آنها تمسک بجوید و به مضامین آنها احتجاج کند، و لیکن اگر دقت و تدبر در آیات قرآنی مضامین مذکور را به ذهن نزدیک کرد، چرا آنها را نپذیریم و از آن روایات آنچه از ائمه اهل بیت (علیه السلام) نقل شده مشتمل بر هیچ مطلب خلاف عقل نیست.

بله در بعضی از روایاتی که از قدمای مفسرین نقل شده، اموری آمده که با عقل سازش ندارد، مثلا از قتاده و عکرمة روایت کرده اند که گفته اند: شیطان نزد زکریا آمد و او را در مورد بشارتی که شنیده بود به شک انداخت و گفت اگر این بشارت از ناحیه خدای تعالی بود آهسته به تو می رساند و آن را پنهان می کرد، همانطور که تو با خدا آهسته و نهانی سخن گفتی، از این قبیل وسوسه ها کرد و کرد تا او را به شک انداخت، با اینکه اینگونه سخنان هیچ مجوزی برای پذیرفتنش نیست، نظیر گفتاری که در انجیل لوقا آمده که" جبرئیل به زکریا گفت: اینک دیگر زبان بسته شدی و نمی توانی سخن بگویی مگر بعد از مدتی که مقرر شده و این بدان جهت بود که تو کلام مرا تصدیق نکردی، کلامی که بزودی صدقش محقق می شود" (1) (انجیل لوقا- 1- 20).

بحث روایتی دیگر (راجع به الهامات و خواطر)

و در کافی (2) از امام صادق (علیه السلام) روایت کرده که فرمود:" هیچ قلبی نیست مگر آنکه دو گوش دارد، بر در یک گوش فرشته ای ارشادگر، و بر در دیگر، شیطانی فتنه گر است.

آن صاحب قلب را امر می کند و این دیگری نهی، شیطان او را به گناهان فرمان می دهد و ملک از گناه نهیش می کند و این همان معنایی است که خدای عز و جل در باره اش.]

ص: 288


1- تفسیر الدر المنثور ج 2 ص 22 از عکرمة.
2- کافی ج 2 ص 266 ح 1. [.....]

می فرماید:" عَنِ الْیَمِینِ وَ عَنِ الشِّمالِ قَعِیدٌ ما یَلْفِظُ مِنْ قَوْلٍ إِلَّا لَدَیْهِ رَقِیبٌ عَتِیدٌ" (1).

مؤلف: در این معنا روایات بسیاری وجود دارد که قسمتی از آنها بزودی از نظر خوانندگان خواهد گذشت، و اگر در روایات نامبرده آیه شریفه با مساله: دو فرشته نویسنده حسنات و سیئات تطبیق شد، منافاتی با تطبیق روایت مورد بحث، ندارد که آیه را بر فرشته و شیطان تطبیق کرده، برای اینکه آیه شریفه بر بیش از این دلالت ندارد که رقیب و عتیدی برای هر انسانی هست و مراقب تمامی سخنان او هستند، و در طرف راست و چپ هر کس قرار دارند، و اما اینکه این رقیب و عتید هر دو از ملائکه اند و یا یکی ملک و دیگری شیطان است، آیه شریفه صراحتی در هیچیک ندارد و بر هر دو احتمال قابل انطباق است.

و نیز در همان کتاب (کافی) از زراره روایت آورده که گفت: من از امام صادق (علیه السلام) از معنای" رسول"،" نبی"،" محدث" سؤال کردم، فرمود:" رسول" آن کسی است که فرشته وحی را می بیند و می بیند که دارد رسالت الهی را برایش می آورد و می گوید پروردگارت چنین و چنان دستور داده و رسول با داشتن پست رسالت" نبی" هم هست، و اما" نبی" فرشته ای را که بر او نازل می شود نمی بیند، بلکه خبری که قرار است بر او نازل گردد به دلش می افتد و در چنین حالی نظیر غشوه و بیهوشی به او دست می دهد، و در آن حالت خواب می بیند.

پرسیدم: از کجا می فهمد آنچه در خواب دیده حق است؟ فرمود: خدای تعالی برایش بیان می کند آنچه که یقین می کند که حق است، ولی فرشته را نمی بیند (تا آخر حدیث) (2).

مؤلف: اینکه فرمود:" رسول با داشتن رسالت نبی هم هست" اشاره است به اینکه هر دو صفت ممکن است در شخص جمع شود و ما در سابق در تفسیری که ذیل آیه:" کانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً فَبَعَثَ اللَّهُ ..." (3) داشتیم بحثی پیرامون معنای رسالت و نبوت کردیم.

و اینکه فرمود:" حالتی شبیه به غشوه و بیهوشی به او دست می دهد" منظورش تفسیر رؤیای پیامبر است، می خواهد بفرماید: منظور از رؤیا در پیامبران مشاهده و درک غیب است، نه رؤیا به معنای معروفش و جمله:" خدای تعالی برایش بیان می کند اشاره است به همان معنایی که در سابق گذشت که" انبیا به خاطر داشتن عصمت دارای تشخیص هستند که

ص: 289


1- هیچ سخنی را انسان در فضای دهان نمی جود مگر آنکه نزدش دو کس بعنوان رقیب و عتید از طرف راست و چپ قرار دارند (سوره ق آیه 18).
2- با این الفاظ بیان از زراره است کافی ج 1 ص 76 ح 1 و 4.
3- سوره بقره آیه 213.

القائات ملکی را، از شیطانی تمیز می دهند".

و در بصائر از برید از امام باقر و یا امام صادق (علیه السلام) روایت آمده که در حدیثی در پاسخ برید که پرسیده بود فرق بین" رسول"،" نبی" و محدث چیست؟ فرموده:

" رسول" آن کسی است که فرشته خدا برایش ظاهر می شود و با او سخن می گوید و" نبی" آن کسی است که فرشته را در خواب می بیند، و چه بسا که نبوت و رسالت در یک شخص جمع شود و اما" محدث" آن کسی را گویند که صدای فرشته ای را می شنود ولی صورت و شکل او را نمی بیند.

برید می گوید عرضه داشتم: خدا اصلاحت کند از کجا می فهمند که (این صوت یا) این صورت که در خواب می بیند حق است، و صاحب صدا و صورت فرشته است؟ فرمود:

" خدای تعالی توفیق تشخیص آن را به ایشان داده و خدا با فرستادن کتاب شما قرآن، دیگر فرستادن کتاب را ختم فرمود و با ارسال پیامبر شما فرستادن پیامبر را ختم کرد (تا آخر حدیث)" (1).

مؤلف: این حدیث در همان زمینه است که حدیث قبلی داشت و بیان آن برای تشخیص محدث هم کافی است، می فهماند که محدث هم توفیق تشخیص صاحب صوت را دارد و اینکه در آخر فرمود:" خدای تعالی با فرستادن کتاب شما قرآن ..." اشاره است به همین که گفتم بیانات قرآن و سنت وافی به همه مطالب است، و ما ان شاء اللَّه در ذیل آیات بعدی بحثی پیرامون محدث خواهیم داشت و الحمد للَّه رب العالمین انه هو الموفق و المعین.

ص: 290


1- بصائر الدرجات ص 371 ح 11.

سوره آل عمران (3): آیات 42 تا 60

اشاره

وَ إِذْ قالَتِ الْمَلائِکَةُ یا مَرْیَمُ إِنَّ اللَّهَ اصْطَفاکِ وَ طَهَّرَکِ وَ اصْطَفاکِ عَلی نِساءِ الْعالَمِینَ (42) یا مَرْیَمُ اقْنُتِی لِرَبِّکِ وَ اسْجُدِی وَ ارْکَعِی مَعَ الرَّاکِعِینَ (43) ذلِکَ مِنْ أَنْباءِ الْغَیْبِ نُوحِیهِ إِلَیْکَ وَ ما کُنْتَ لَدَیْهِمْ إِذْ یُلْقُونَ أَقْلامَهُمْ أَیُّهُمْ یَکْفُلُ مَرْیَمَ وَ ما کُنْتَ لَدَیْهِمْ إِذْ یَخْتَصِمُونَ (44) إِذْ قالَتِ الْمَلائِکَةُ یا مَرْیَمُ إِنَّ اللَّهَ یُبَشِّرُکِ بِکَلِمَةٍ مِنْهُ اسْمُهُ الْمَسِیحُ عِیسَی ابْنُ مَرْیَمَ وَجِیهاً فِی الدُّنْیا وَ الْآخِرَةِ وَ مِنَ الْمُقَرَّبِینَ (45) وَ یُکَلِّمُ النَّاسَ فِی الْمَهْدِ وَ کَهْلاً وَ مِنَ الصَّالِحِینَ (46)

قالَتْ رَبِّ أَنَّی یَکُونُ لِی وَلَدٌ وَ لَمْ یَمْسَسْنِی بَشَرٌ قالَ کَذلِکِ اللَّهُ یَخْلُقُ ما یَشاءُ إِذا قَضی أَمْراً فَإِنَّما یَقُولُ لَهُ کُنْ فَیَکُونُ (47) وَ یُعَلِّمُهُ الْکِتابَ وَ الْحِکْمَةَ وَ التَّوْراةَ وَ الْإِنْجِیلَ (48) وَ رَسُولاً إِلی بَنِی إِسْرائِیلَ أَنِّی قَدْ جِئْتُکُمْ بِآیَةٍ مِنْ رَبِّکُمْ أَنِّی أَخْلُقُ لَکُمْ مِنَ الطِّینِ کَهَیْئَةِ الطَّیْرِ فَأَنْفُخُ فِیهِ فَیَکُونُ طَیْراً بِإِذْنِ اللَّهِ وَ أُبْرِئُ الْأَکْمَهَ وَ الْأَبْرَصَ وَ أُحْیِ الْمَوْتی بِإِذْنِ اللَّهِ وَ أُنَبِّئُکُمْ بِما تَأْکُلُونَ وَ ما تَدَّخِرُونَ فِی بُیُوتِکُمْ إِنَّ فِی ذلِکَ لَآیَةً لَکُمْ إِنْ کُنْتُمْ مُؤْمِنِینَ (49) وَ مُصَدِّقاً لِما بَیْنَ یَدَیَّ مِنَ التَّوْراةِ وَ لِأُحِلَّ لَکُمْ بَعْضَ الَّذِی حُرِّمَ عَلَیْکُمْ وَ جِئْتُکُمْ بِآیَةٍ مِنْ رَبِّکُمْ فَاتَّقُوا اللَّهَ وَ أَطِیعُونِ (50) إِنَّ اللَّهَ رَبِّی وَ رَبُّکُمْ فَاعْبُدُوهُ هذا صِراطٌ مُسْتَقِیمٌ (51)

فَلَمَّا أَحَسَّ عِیسی مِنْهُمُ الْکُفْرَ قالَ مَنْ أَنْصارِی إِلَی اللَّهِ قالَ الْحَوارِیُّونَ نَحْنُ أَنْصارُ اللَّهِ آمَنَّا بِاللَّهِ وَ اشْهَدْ بِأَنَّا مُسْلِمُونَ (52) رَبَّنا آمَنَّا بِما أَنْزَلْتَ وَ اتَّبَعْنَا الرَّسُولَ فَاکْتُبْنا مَعَ الشَّاهِدِینَ (53) وَ مَکَرُوا وَ مَکَرَ اللَّهُ وَ اللَّهُ خَیْرُ الْماکِرِینَ (54) إِذْ قالَ اللَّهُ یا عِیسی إِنِّی مُتَوَفِّیکَ وَ رافِعُکَ إِلَیَّ وَ مُطَهِّرُکَ مِنَ الَّذِینَ کَفَرُوا وَ جاعِلُ الَّذِینَ اتَّبَعُوکَ فَوْقَ الَّذِینَ کَفَرُوا إِلی یَوْمِ الْقِیامَةِ ثُمَّ إِلَیَّ مَرْجِعُکُمْ فَأَحْکُمُ بَیْنَکُمْ فِیما کُنْتُمْ فِیهِ تَخْتَلِفُونَ (55) فَأَمَّا الَّذِینَ کَفَرُوا فَأُعَذِّبُهُمْ عَذاباً شَدِیداً فِی الدُّنْیا وَ الْآخِرَةِ وَ ما لَهُمْ مِنْ ناصِرِینَ (56)

وَ أَمَّا الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ فَیُوَفِّیهِمْ أُجُورَهُمْ وَ اللَّهُ لا یُحِبُّ الظَّالِمِینَ (57) ذلِکَ نَتْلُوهُ عَلَیْکَ مِنَ الْآیاتِ وَ الذِّکْرِ الْحَکِیمِ (58) إِنَّ مَثَلَ عِیسی عِنْدَ اللَّهِ کَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ قالَ لَهُ کُنْ فَیَکُونُ (59) الْحَقُّ مِنْ رَبِّکَ فَلا تَکُنْ مِنَ الْمُمْتَرِینَ (6

ص: 291

ترجمه آیات

و به یاد آر زمانی را که ملائکه گفتند: ای مریم: بدان که خدا تو را برای اهدافی که دارد انتخاب و از میان همه زنان عالم برگزید (42).

ای مریم برای پروردگارت عبادت و سجده کن و با سایر رکوع کنندگان رکوع کن (43).

این از خبرهای غیب است که ما آن را به تو وحی می کنیم و تو نزد ایشان نبودی هنگامی که قرعه های خود را می انداختند که کدامیک سرپرست مریم شوند و تو نزد ایشان نبودی آن زمان که بگو مگو می کردند (44).

زمانی که فرشتگان گفتند: ای مریم خدای تعالی بشارتت می دهد به کلمه ای از خودش که نامش مسیح عیسی بن مریم آبرومندی در دنیا و آخرت از مقربین است (45).

و با مردم در گهواره و در پیری سخن می گوید و از صالحان است (46).

مریم گفت: پروردگارا از کجا برای من فرزندی خواهد شد با اینکه هیچ بشری با من تماس نگرفته است، فرشته گفت: این چنین خدایی هر چه بخواهد خلق می کند، او وقتی قضای امری را براند، همانا فرمان می دهد که" باش"، و آن امر وجود می یابد (47).

ای مریم خدای تعالی به عیسی کتاب و حکمت و تورات و انجیل تعلیم می دهد (48).

در حالی که فرستاده ای است به سوی بنی اسرائیل، و به این پیام که من به سوی شما آمدم با معجزه ای از ناحیه پروردگارتان، و آن این است که از گل برایتان چیزی به شکل مرغ می سازم، سپس در آن می دمم بلادرنگ و به اذن خدا مرغی می شود و نیز کور مادر زاد و برص را شفا می دهم و مرده را به اذن خدا زنده می کنم، و بدانچه در خانه هایتان ذخیره کرده اید خبر می دهم. و در این (معجزات) آیت و نشانه ای است برای شما، اگر مؤمن باشید (49).

ص: 292

و نیز در حالی که تورات را تصدیق دارم و آمده ام تا بعضی از چیزها که بر شما حرام شده حلال کنم، و به وسیله آیتی از پروردگارتان آمده ام، پس از خدا بترسید و مرا اطاعت کنید (50).

و بدانید که اللَّه پروردگار من و شما است، پس او را بپرستید که این است صراط مستقیم (51).

پس همین که عیسی از آنان احساس کفر کرد گفت: چه کسانی یاوران من در راه خدا می شوند؟

حواریون گفتند: مائیم یاوران خدا، ما به خدا ایمان آورده ایم و گواه باش که ما مسلمانیم (52).

پروردگارا، ما بدانچه نازل کرده ای ایمان داریم و رسول را پیروی کردیم ما را در زمره شاهدان بنویس (53).

و نیرنگ کردند خدا هم نیرنگ کرد، و خدا بهترین نیرنگ کاران است (54).

و به یاد آر آن زمان را که خدای تعالی گفت: ای عیسی من تو را خواهم گرفت و به سوی خود بالا خواهم برد و از شر کسانی که کافر شدند پاک خواهم کرد و پیروانت را بر کسانی که کافر شدند برتری تا قیامت می دهم آن گاه برگشتتان به سوی من است، و من- بین شما در آنچه اختلاف می کنید حکم خواهم کرد (55).

اما کسانی که کافر شدند به عذابی شدید در دنیا و اخرت شکنجه می کنم و هیچ یاوری نخواهند داشت (56).

و اما کسانی که ایمان آورده و اعمال صالح کردند خدای تعالی پاداششان را بطور کامل می دهد و خدا ستمگران را دوست نمی دارد (57).

این مقدار را از آیات و از ذکر حکیم برایت می خوانیم (58).

بطور محقق مثل عیسی نزد خدا نظیر مثل آدم است که خدا از خاکش خلق کرد و سپس فرمان داد" باش" و او وجود یافت (59).

تمام حق از ناحیه پروردگار تو است پس زنهار از مرددان مباش (60)

بیان آیات

اشاره

" وَ إِذْ قالَتِ الْمَلائِکَةُ یا مَرْیَمُ إِنَّ اللَّهَ اصْطَفاکِ وَ طَهَّرَکِ" این جمله عطف است بر جمله:" إِذْ قالَتِ امْرَأَتُ عِمْرانَ ..."، در نتیجه این آیه مانند آن آیه توضیح و شرح آیه (33- 34) خواهد بود، که می فرمود:" إِنَّ اللَّهَ اصْطَفی ...".

و در این آیه دلالتی هست بر اینکه مریم علیه السلام محدثه بوده، یعنی از کسانی بوده که ملائکه با او سخن می گفته اند، و آن جناب سخنان این هاتفان غیبی را می شنیده است، آیه شریفه:" فَأَرْسَلْنا إِلَیْها رُوحَنا فَتَمَثَّلَ لَها بَشَراً سَوِیًّا"

(1) هم با آیات بعدش که در سوره مریم

ص: 293


1- ما روح خود را (روح القدس) به سوی او فرستادیم، پس به شکل بشری کامل بر او نمایان شد" سوره مریم: آیه 16"

واقع شده، بر این معنا دلالت دارد و ان شاء اللَّه به زودی بحثی پیرامون" محدث" خواهیم داشت.

در سابق یعنی در تفسیر آیه:" فَتَقَبَّلَها رَبُّها بِقَبُولٍ حَسَنٍ ..." گفتیم: که این آیه بیان استجابت دعای مادر مریم علیه السلام است که گفته بود:" وَ إِنِّی سَمَّیْتُها مَرْیَمَ، وَ إِنِّی أُعِیذُها بِکَ وَ ذُرِّیَّتَها مِنَ الشَّیْطانِ الرَّجِیمِ ..." و اینکه سخن ملائکه که به مریم گفتند:" إِنَّ اللَّهَ اصْطَفاکِ وَ طَهَّرَکِ ..."، خبری است که به وی داده اند که تو نزد خدا تا چه حد قدر و منزلت داری، بنا بر این لازم است خواننده مراجعه ای بدانجا بکند.

منظور از اصطفاء (برگزیدن) و تطهیر مریم سلام اللَّه علیها

پس" اصطفاء مریم" همان تقبل او است عبادت خدای را، و تطهیرش عبارت است از مصونیتش به عصمت خدای تعالی از گناهان، پس آن جناب، هم اصطفاء شده است و هم معصوم.

و چه بسا از مفسرین که گفته اند: منظور از تطهیر او بتول شدن او است، و بتول به معنای زنی است که حیض نمی بیند و خدای تعالی او را بدین جهت بتول قرار داد که ناگزیر نشود در ایام حیض از کلیسا بیرون رود، و این نظریه عیبی ندارد جز اینکه آنچه به نظر ما رسید با سیاق آیات موافق تر است.

" وَ اصْطَفاکِ عَلی نِساءِ الْعالَمِینَ" در ذیل آیه:" إِنَّ اللَّهَ اصْطَفی- تا جمله- عَلَی الْعالَمِینَ" گفتیم: کلمه" اصطفاء" اگر با کلمه" علی" متعدی شود معنای تقدم را می دهد. و این اصطفا غیر اصطفای مطلق و بدون کلمه" علی" است، که معنای تسلیم را می دهد، و بنا به گفتار سابق، اصطفای آن جناب بر زنان عالمیان به معنای مقدم داشتن آن جناب بر سایر زنان است.

حال ببینیم این تقدیم از تمامی جهات است یا از بعضی جهات؟ ظاهر جمله:" إِذْ قالَتِ الْمَلائِکَةُ یا مَرْیَمُ إِنَّ اللَّهَ یُبَشِّرُکِ ..." که بعد از این آیه است و نیز ظاهر آیه:" وَ الَّتِی أَحْصَنَتْ فَرْجَها فَنَفَخْنا فِیها مِنْ رُوحِنا وَ جَعَلْناها وَ ابْنَها آیَةً لِلْعالَمِینَ" (1).

و باز ظاهر آیه:" وَ مَرْیَمَ ابْنَتَ عِمْرانَ الَّتِی أَحْصَنَتْ فَرْجَها فَنَفَخْنا فِیهِ مِنْ رُوحِنا، وَ صَدَّقَتْ بِکَلِماتِ رَبِّها، وَ کُتُبِهِ، وَ کانَتْ مِنَ الْقانِتِینَ" (2). که از خصائص وجودی مریم".

ص: 294


1- و یاد کن مریم را که رحمش را پاک و پاکیزه گردانیدیم و در آن از روح خود بدمیدیم و او را با فرزندش معجزه و آیت بزرگ برای اهل عالم قرار دادیم." سوره انبیاء، آیه 91".
2- و یاد آر حال مریم دخت عمران را که رحمش را پاکیزه داشتیم آن گاه در آن روح قدسی خویش را بدمیدیم که آن مریم کلمات پروردگار خود و کتب آسمانی او را با کمال ایمان تصدیق کرد و از بندگان مطیع خدا بشمار بود." سوره تحریم آیه 12".

ع انگشت روی هیچ خصیصه ای به جز ولادت عجیب فرزندش نمی گذارد، این است که اصطفا از هر جهت نیست بلکه همان زائیدن کذائیش منظور است.

و اما غیر از کلمه" اصطفاء" کلمات دیگری که در آیات مربوطه به آن جناب آمده، از قبیل:" تطهیر" و" تصدیق به کلمات خدا و کتب او" و" قنوت" و" محدثه بودن آن جناب" همه اموری است که اختصاصی به آن جناب ندارد، بلکه در دیگر زنان نیز احیانا یافت می شود، و اما اینکه بعضی گفته اند: مریم علیه السلام تنها از زنان هم عصر خود اصطفا شده، صحیح نیست، زیرا اطلاق آیه با آن نمی سازد.

" یا مَرْیَمُ اقْنُتِی لِرَبِّکِ وَ اسْجُدِی وَ ارْکَعِی مَعَ الرَّاکِعِینَ" کلمه" قنوت" که فعل امر" اقنتی" مشتق از آن است به طوری که گفته اند به معنای ملازم طاعت بودن توأم با خضوع است و سجده معنایی معروف دارد، و رکوع به معنای منحنی شدن و یا مطلق اظهار ذلت است.

در این آیه خدای تعالی مریم را ندا داده، و چون ندا مستلزم توجه شخص ندا شده به سوی ندا کننده است، قهرا هر جا کلمه" ندا" تکرار شود به منزله این است که به شخص ندا شده بفهماند من برای تو چند خبر دارم، خوب به آن اخبار گوش بده و در آیات مورد بحث می فهماند ما دو خبر برایت آورده ایم: یکی اینکه خدای تعالی تو را با مقام و منزلتی که نزد او داری گرامی داشته، و دوم وظیفه عبودیتی است که تو باید ملازم آن باشی، تا تلافی آن مقام و منزلت بوده باشد، پس این دستور در عین اینکه دستور به ایفای وظیفه عبودی است، دستور به ادای شکر آن مقام و منزلت نیز هست، در نتیجه برگشت معنای کلام به این است که آیه:" یا مَرْیَمُ اقْنُتِی ..." به منزله نتیجه گیری از آیه:" یا مَرْیَمُ إِنَّ اللَّهَ اصْطَفاکِ ..." باشد و چنین معنا دهد: حال که خدای تعالی تو را اصطفاء کرده پس جا دارد قنوت و رکوع و سجده کنی و بعید نیست که هر یک از سه خصلت نامبرده در این آیه، نتیجه و فرعی باشد برای هر یک از سه خصلتی که در آیه قبلی ذکر شده، هر چند که فرع بودن قنوت برای اصطفا، و سجده برای تطهیر، و رکوع برای اصطفای دوم، آن طور که باید روشن نیست، بر خواننده عزیز است که با دقت نظر خود، این ارتباط و فرعیت را کشف کند.

" ذلِکَ مِنْ أَنْباءِ الْغَیْبِ نُوحِیهِ إِلَیْکَ"

وجه اینکه قضایای مربوط به مریم علیها السلام از اخبار غیبی شمرده شده است

خدای تعالی این داستان را جزء اخبار غیبی شمرده، همانطور که داستان یوسف

ص: 295

ع را دانسته و فرمود:" ذلِکَ مِنْ أَنْباءِ الْغَیْبِ نُوحِیهِ إِلَیْکَ وَ ما کُنْتَ لَدَیْهِمْ إِذْ أَجْمَعُوا أَمْرَهُمْ وَ هُمْ یَمْکُرُونَ" (1) و از این جهت آن را از اخبار غیبی شمرده که در عصر نزول قرآن اثری از این اخبار در دست نبود، زیرا از داستان مریم آنچه در کتب دینی اهل کتاب آمده به هیچ وجه اعتبار نداشت، برای اینکه این کتب از دستبرد تحریف دور نمانده بود، هم چنان که بسیاری از جزئیات داستان زکریا علیه السلام که در قرآن کریم آمده در کتب عهد قدیم و جدید وجود ندارد.

مؤید این وجه جمله بعدی است که می فرماید:" وَ ما کُنْتَ لَدَیْهِمْ إِذْ یُلْقُونَ ...".

و نیز ممکن است منشا غیب شمردن این داستان را بی سوادی رسول خدا ص و گروندگان به آن جناب بدانیم، نه تحریف کتب عهدین، هم چنان که قرآن کریم در خلال داستان نوح می فرماید:" تِلْکَ مِنْ أَنْباءِ الْغَیْبِ نُوحِیها إِلَیْکَ ما کُنْتَ تَعْلَمُها أَنْتَ وَ لا قَوْمُکَ مِنْ قَبْلِ هذا ..." (2) ولی وجه اول با سیاق موافق تر است، برای اینکه اگر وجه دوم صحیح بود باید می فرمود:" تو این داستان را نخوانده ای" ولی فرموده: تو در هنگام قرعه نزد ایشان نبودی.

" وَ ما کُنْتَ لَدَیْهِمْ إِذْ یُلْقُونَ أَقْلامَهُمْ أَیُّهُمْ یَکْفُلُ مَرْیَمَ ..."

منظور از" قلم" (به فتحه ق و لام) که جمع آن" اقلام" است چوبه تیری است که به وسیله آن قرعه می اندازند، و آن را" سهم- تیر" نیز می نامند، پس اینکه فرمود: قلم های خود را می انداختند، معنایش این است که قرعه خود را می انداختند، تا معین کنند کدام یکشان کفیل مریم باشد.

در این جمله دلالتی هست بر اینکه بگومگویی که جمله" یختصمون" آن را حکایت می کند، بگو مگو و نزاع در تکفل مریم بوده، همان تکفلی که در آیه 37 ذکر شده و خلاصه تفصیل همان اجمال است، و می فهماند بگومگویشان به جایی نرسیده در آخر توافق کرده اند در اینکه قرعه بیندازند. و قرعه به نام زکریا در آمده و زکریا عهده دار سرپرستی آن جناب شده.

و چه بسا بعضی از مفسرین احتمال داده اند که این بگو مگو و قرعه کشی بعد از سپری شدن دوران جوانی مریم، و سالها تکفل زکریا نسبت به وی بوده و گویا زکریا از کفالتش".

ص: 296


1- این حکایت از اخبار غیب است که ما به تو وحیش می کنیم و گرنه تو خودت نزد برادران یوسف آن روز که تصمیم خود را در بکار بردن توطئه خود علیه یوسف گرفتند، نبودی." سوره یوسف، آیه 102".
2- این از اخبار غیب است که ما آن را به تو وحی می کنیم، و تو و قوم تو قبل از وحی، هیچ اطلاعی از آن نداشتید." سوره هود، آیه 49".

عاجز شده و خواسته است که شانه از زیر این بار خالی کند. و گویا منشا این احتمال این بوده که دیده اند قرآن کریم داستان این قرعه کشی و بگو مگو را بعد از تمام شدن داستان ولادت مریم، و اصطفای وی و بعد از آیه 37 آورده که در آن، از کفالت زکریا سخن رفته. پس معلوم می شود کفالت زکریا دو بار بوده: یکی در اوائل ورود مریم به کلیسا در ایام کودکیش و دیگری در بزرگسالیش که زکریا می خواسته از کفالت مریم شانه خالی کند، و در آخر به حکم قرعه باز عهده دار آن شده است.

لیکن صرف اینکه در این سوره دو جا از کفالت سخن رفته، یکی در آیه 37، و یکی در آیه مورد بحث، دلیل نمی شود که واقعه دو بار اتفاق افتاده باشد، به شهادت اینکه می بینیم در سوره یوسف دو بار از توطئه برادران علیه آن جناب خبر داده، یکی در آیه: 8 و 9 و 10 و بار دیگر در آیه: 102 در حالی که واقعه، یک واقعه است، این کار هیچ عیبی ندارد، زیرا در اینگونه موارد گوینده یا می خواهد در نوبت اول به بعضی از خصوصیات آن اشاره کند و در نوبت دوم به بعضی دیگر، و یا منظورش این است که با تکرار آن، ادعا و مقصود خود را ثابت نماید، و اتفاقا در داستان زکریا نکته اول منظور بوده، و در داستان یوسف نکته دوم.

(در اول سوره که سخن از تکفل زکریا بود، برای این بود که این تکفل و سرکشی کردن همه روزه به غرفه مریم زمینه ای شد برای اینکه طمع زکریا علیه السلام تحریک شود، و فکر کند خدایی که می تواند از عالم غیب طعامهای غیر موسمی برای مریم بفرستد، چرا نتواند مرا در موسم پیری فرزند دار کند؟ و در آیه مورد بحث غرض، شرح داستان تکفل است، به خلاف سوره یوسف که در هر دو مورد می خواهد دعوی خود را اثبات کند، و آن این بود که تو از داستان یوسف هیچ آگهی نداشتی، ما آن را به تو وحی کردیم" مترجم").

" إِذْ قالَتِ الْمَلائِکَةُ یا مَرْیَمُ إِنَّ اللَّهَ یُبَشِّرُکِ" ظاهرا منظور از این بشارت همان ماجرایی است که در جای دیگر حکایت کرده و فرموده:" پس ما روح خود را نزد او فرستادیم و او خود را برای مریم به صورت بشری تمام عیار مجسم کرد، به طوری که مریم گفت: من به رحمان پناه می برم از شر تو، تو اگر مردی با تقوا بودی اینجا نمی آمدی، روح ما به وی گفت:" قالَ إِنَّما أَنَا رَسُولُ رَبِّکِ لِأَهَبَ لَکِ غُلاماً زَکِیًّا ..."

(1)، پس بشارتی که در آیه مورد بحث به جمع فرشتگان نسبت داده شده همان بشارت است که در سوره مریم به شخص روح نسبت داده.".

ص: 297


1- من فرستاده پروردگار تو به سوی توام، تا فرزندی پاک عطایت کنم ..." سوره مریم آیه 19".
وجه تعبیر به" ملائکه" در جمله" إِذْ قالَتِ الْمَلائِکَةُ ..."

حال چرا چنین کرده، بعضی از مفسرین در توجیهش گفته اند: مراد از ملائکه همان جبرئیل است و اگر یک ملک را ملائکه خوانده از باب تعظیم آن یک ملک بوده است، هم چنان که خود ما در گفتگوهای خود می گوئیم: فلانی خیلی جاها رفته و سیاحت ها کرده، کشتی ها سوار شده با اینکه بیش از یک کشتی سوار نشده. و یا می گوئیم: مردم در باره فلانی چنین و چنان می گویند با اینکه همه مردم نگفته اند و تنها یک نفر گفته و از این قبیل تعبیرها معمول است و نظیر این اختلاف تعبیر در داستان قبلی زکریا هم آمده، یک جا فرموده بود:

" فَنادَتْهُ الْمَلائِکَةُ- ملائکه او را ندا دادند" دنبالش فرمود:" خدا چنین و چنان می کند".

بعضی دیگر گفته اند: در داستانی که آیه مورد بحث حکایتش می کند، یعنی در ندا دادن مریم فرشتگان دیگر با جبرئیل بوده اند.

ولی آنچه بعد از تدبر در آیات راجع به ملائکه به دست می آید، این است که ملائکه همه در یک ردیف و یک مقام نیستند، بین آنان از نظر قرب به خدای تعالی تقدم و تاخر هست، آنکه متاخر است تابع محض اوامر متقدم است، بطوری که افعالش عین فعل متقدم به حساب می آید و گفتارش هم عین گفتار او است، نظیر وصفی که در خودمان مشاهده می کنیم، افعال قوا و اعضایمان را فعل خود نیز می دانیم، بدون اینکه فعل را دو تا فعل کنیم و می گوئیم: چشمم او را دید و گوشم آن را شنید و اعضای بدن من چنین و چنان کرد و این نامه را دست من نوشته، و این نقشه را بندهای انگشتانم کشیده، و در عین حال می گوئیم: من او را دیدم و آن را شنیدم و چنین و چنان کردم و این نامه را نوشته، این نقشه را کشیدم.

همانطور که عمل اعضای ما که تابع ما هستند عمل خود ما نیز هست، همچنین اعمال و اقوال ملائکه که تابع فرشته روح علیه السلام اند، عمل و قول خود روح نیز هست، برای اینکه ملائکه تابع او هستند و هر چه می کنند به امر او می کنند و به همین اعتبار است که می بینیم خدای تعالی قبض ارواح را که ملائکه موکل بر ارواح؟ مباشر آنند عمل خودش و هم عمل آن ملائکه دانسته، در عین اینکه آن را به فرشتگان مباشر نسبت داده، و فرموده:" حَتَّی إِذا جاءَ أَحَدَکُمُ الْمَوْتُ تَوَفَّتْهُ رُسُلُنا" (1)، و در عین حال آن را به ملک الموت که فرمانده و متبوع آن فرشتگان است نسبت داده می فرماید:" قُلْ یَتَوَفَّاکُمْ مَلَکُ الْمَوْتِ الَّذِی وُکِّلَ بِکُمْ" (2) و در عین حال همین قبض ارواح را به خودش نسبت داده، می فرماید:" اللَّهُ یَتَوَفَّی الْأَنْفُسَ حِینَ مَوْتِها"".

ص: 298


1- تا آنکه مرگ یکی از شما انسان ها برسد، فرشتگان فرستاده ما جان او رای می گیرند." سوره انعام، آیه 61".
2- بگو ملک الموت که موکل بر شما است جان شما رای می گیرد." سوره سجده، آیه 11".

(1).

باز نظیر این جریان را در مساله وحی می بینیم که یک جا آن را به خودش نسبت داده، می فرماید:" إِنَّا أَوْحَیْنا إِلَیْکَ" (2)، و جای دیگر آن را به روح الامین نسبت داده، می فرماید:

" نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْأَمِینُ عَلی قَلْبِکَ" (3)، در جای دیگر به ملائکه کرام و صالح منسوب نموده، می فرماید:" کَلَّا إِنَّها تَذْکِرَةٌ، فَمَنْ شاءَ ذَکَرَهُ، فِی صُحُفٍ مُکَرَّمَةٍ، مَرْفُوعَةٍ مُطَهَّرَةٍ، بِأَیْدِی سَفَرَةٍ، کِرامٍ بَرَرَةٍ" (4).

پس معلوم شد که بشارت دادن جبرئیل عین بشارت دادن مامورین زیر دست او است، که جمعی از سادات فرشتگان و مقربین درگاه خدایند، چون قرآن کریم در باره ایشان فرموده:

" إِنَّهُ لَقَوْلُ رَسُولٍ کَرِیمٍ، ذِی قُوَّةٍ عِنْدَ ذِی الْعَرْشِ مَکِینٍ، مُطاعٍ ثَمَّ أَمِینٍ" (5)، و ان شاء اللَّه در تفسیر سوره فاطر توضیح بیشتر این بحث خواهد آمد.

مؤید گفتار ما کلام خدای عز و جل است که در آیه بعدی می فرماید:" کَذلِکَ اللَّهُ یَفْعَلُ ما یَشاءُ"، چون از ظاهر آن بر می آید که گوینده آن خدای سبحان است و در عین حال می بینیم که همین سخن را در سوره مریم در داستان روح، به روح نسبت می دهد، آنجا که به مریم می گوید:" إِنَّما أَنَا رَسُولُ رَبِّکِ لِأَهَبَ لَکِ غُلاماً زَکِیًّا"

(6)، مریم می پرسد، کجا می توانم فرزند دار شوم با اینکه نه بشری با من تماس گرفته و نه خود زنی زناکار بوده ام؟ روح در پاسخش می گوید:" کَذلِکِ قالَ رَبُّکِ هُوَ عَلَیَّ هَیِّنٌ ..." (7).

مطلب دیگر اینکه سخن گفتن ملائکه و روح با مریم دلالت می کند بر اینکه آن جناب".

ص: 299


1- خدا جانها را در هنگام مرگشان می گیرد." سوره زمر، آیه 42".
2- ما به تو وحی کردیم." سوره نساء، آیه 163". [.....]
3- جبرئیل روح الامین (فرشته بزرگ خدا) را نازل گردانید و آن را به قلب تو فرود آورد." سوره شعراء آیه 192".
4- چنین مکن که این قرآن تذکاری است تا هر که بخواهد آن را یاد بگیرد، تذکاری است که در صحیفه های ارجمند والا و پاکیزه به دست نویسندگانی گرامی و نکوکار نوشته شده." سوره عبس، آیه 11- 16"
5- این سخن فرستاده ای کریم است که دارای نیرو و نزد خدای صاحب عرش دارای مقام و منزلت و متبوع جمعی از ملائکه و در همان جا فرمانده ایشان و امین خدای تعالی است." سوره تکویر آیه 21"
6- من فرستاده پروردگار تو به سوی توام تا فرزندی پاک عطایت کنم." سوره مریم آیه 19"
7- (رسول حق از زبان بی زبانی خدا) گفت این چنین کار البته خواهد شد و بسیار بر من آسانست." سوره مریم آیه 21".

محدثه بوده، بلکه جمله:" فَأَرْسَلْنا إِلَیْها رُوحَنا فَتَمَثَّلَ لَها بَشَراً سَوِیًّا"

(1)، که در سوره مریم آیه 17 است و مربوط به همین داستان است، دلالت دارد که مریم علیه السلام روح را با چشمان خود دیده، نه اینکه تنها صدای او را شنیده باشد. و ما ان شاء اللَّه ادامه این بحث را در بحث روایتی آینده می آوریم.

" بِکَلِمَةٍ مِنْهُ اسْمُهُ الْمَسِیحُ عِیسَی ابْنُ مَرْیَمَ" در تفسیر سوره بقره می فرمود:" تِلْکَ الرُّسُلُ فَضَّلْنا بَعْضَهُمْ عَلی بَعْضٍ" (2)، بحث در معنای کلمه خدا گذشت، و لفظ" کلمه" و" کلم" نظیر لفظ" تمره" و" تمر" است، اولی در هر دو، جنس را می رساند و دومی از هر دو، در فرد استعمال می شود، و لفظ کلمه هم بر لفظی اطلاق می شود که بر معنایی دلالت کند، (در مقابل لفظ بی معنا و موهوم که کلمه اش نمی خوانند) و هم بر جمله اطلاق می گردد، حال چه اینکه آن جمله نظیر" زید قائم است" که تمام بوده و سکوت بر آن صحیح باشد، و یا نظیر جمله" اگر زید قائم باشد"، ناتمام و برای شنونده سؤال انگیز باشد، (که اگر زید قائم باشد چه می شود، و یا چه می کنی)، همه اینها که گفتیم معنای لغوی کلمه بود و اما به حسب اصطلاحی که قرآن کریم برای خود دارد و کلمه را به خدای تعالی نسبت می دهد، معنای آن، عبارت است از هر چیزی که اراده خدا را ظاهر کند، (همانطور که به حسب معنای لغوی کلمه عبارت بود از لفظی که منظور باطنی گوینده را برای شنونده ظاهر کند) حال چه اینکه کلمه خدا امر تکوینی او باشد و با آن امر چیزی را از کتم عدم به عالم هستی بیاورد، و ظاهر سازد و یا کلمه وحی و الهام باشد و برای شخص پیامبر و یا محدث اراده او را ظاهر کند.

معنای" کلمه خدا" و مراد از" کلمه" در جمله:" یُبَشِّرُکِ بِکَلِمَةٍ مِنْهُ ..."

حال ببینیم در آیه مورد بحث" کلمه" به چه معنا است؟ بعضی گفته اند: مراد از آن حضرت مسیح علیه السلام است، به این اعتبار که انبیای قبل از مسیح و یا خصوص اسرائیلیان از انبیاء، مردم را بشارت داده بودند به اینکه به زودی نجات دهنده بنی اسرائیل می آید، و صحیح است که خدای تعالی در چنین مورد بفرماید: مسیح همان کلمه ای است که قبلا می گفتم و نظیر این تعبیر را در ظهور موسی (علیه السلام) آورده و فرموده:" وَ تَمَّتْ کَلِمَتُ رَبِّکَ الْحُسْنی عَلی بَنِی إِسْرائِیلَ بِما صَبَرُوا" (3)، لیکن این توجیه درست نیست برای اینکه هر چند با بشارتهای کتب".

ص: 300


1- ما فرستادیم به طرف او (مریم) روح خود (جبرائیل) پس ظاهر شد برای او مثل بشر." سوره مریم آیه 17".
2- این پیامبران ما تفضیل دادیم بعضی از آنها را بر بعضی." سوره بقره آیه 253"
3- کلمه حسنای پروردگارت بر بنی اسرائیل تمام شد، و به وعده ای که به ایشان داده بود وفا کرد به خاطر صبری که کردند." سوره اعراف، آیه 137".

عهدین می سازد، ولی با قرآن کریم نمی سازد، چون قرآن کریم قبلا بشارت آمدن عیسی علیه السلام را نداده بود، تا بگوئیم:" کلمه" در این آیه به معنای آن بشارتی است که قبلا داده بود، بلکه قرآن، عیسی علیه السلام را بشارت آور معرفی نموده، نه کسی که مردم از پیش بشارت آمدنش را شنیده باشند، علاوه بر اینکه سیاق جمله:" اسْمُهُ الْمَسِیحُ" با این توجیه تناسبی ندارد، چون ظاهر این عبارت این است که لفظ" مسیح" نام خود کلمه است، و یا به عبارت دیگر کلمه خود عیسی است نه نام ظهور او و یا ظهور کلمه ای که قبلا به وسیله انبیاء وعده اش داده شده بود.

و چه بسا گفته باشند که مراد از" کلمه"، عیسی علیه السلام است، چون عیسی علیه السلام روشنگر تورات برای مردم است، و مرادی که خدای تعالی از تورات دارد بیان می کند، و برای مردم، آن مطالبی را که یهودیان در تورات اضافه کرده اند مشخص می سازد، و اختلافی را که در امور دینی دارند برطرف می سازد، هم چنان که خود آن جناب به حکایت قرآن در خطاب به بنی اسرائیل فرموده:" وَ لِأُبَیِّنَ لَکُمْ بَعْضَ الَّذِی تَخْتَلِفُونَ فِیهِ" (1) لیکن این نکته هر چند که تعبیر به کلمه را توجیه می کند، ولی آیه شریفه از قرینه ای که مساعد با این توجیه باشد خالی است.

و چه بسا گفته باشند که مراد از" کلمة منه" خود بشارت است، می خواهد به مریم خبر دهد که به عیسی علیه السلام حامله می شود و عیسی علیه السلام از او متولد خواهد شد و خلاصه می خواهد بفرماید:" خدای تعالی به تو بشارت می دهد به کلمه ای از خود و آن کلمه این است: بشارت می دهد تو را به اینکه به زودی بدون اینکه با مردی تماس گرفته باشی عیسی از تو متولد می شود، این توجیه نیز درست نیست، چون در ذیل آیه فرموده: اسم آن کلمه مسیح است و بنا بر این توجیه اسم کلمه" مسیح" نیست بلکه اسمش" بشارت" است.

و چه بسا گفته باشند که مراد از کلمه خود عیسی علیه السلام است، چون عیسی کلمه ایجاد است، یعنی مصداق کلمه" کن" است و اگر خصوص عیسی علیه السلام را کلمه خوانده، با اینکه هر انسانی و بلکه هر موجودی مصداقی از کلمه" کن" تکوینی است برای این بود که ولادت سایر افراد بر طبق مجرای اسباب عادی و مالوف صورت می گیرد، نطفه مرد با عمل نکاح به نطفه زن می رسد و عوامل مقارن با این عمل دست به کار می شوند تا فرزند متولد شود و به

ص: 301


1- تا برایتان بیان کنم پاره ای از مسائلی را که در آن اختلاف دارید." سوره زخرف، آیه 63"

همین جهت ولادت را مستند به عمل نکاح می کنند، همانطور که سایر مسببات را به اسبابش مستند می کنند، و چون انعقاد نطفه عیسی از این مجرا نبوده و پاره ای از اسباب عادیه و تدریجیه را نداشته، قهرا هستیش مستند به صرف کلمه تکوین بوده، بدون اینکه اسباب عادیه در آن دخالت داشته باشد، پس عیسی خود کلمه است و آیه:" وَ کَلِمَتُهُ أَلْقاها إِلی مَرْیَمَ وَ رُوحٌ مِنْهُ" (1).

و نیز آخر آیات مورد بحث که می فرماید: إِنَّ مَثَلَ عِیسی عِنْدَ اللَّهِ، کَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ، ثُمَّ قالَ لَهُ کُنْ فَیَکُونُ" (2) مؤید این معنا است و به نظر ما این وجه بهترین وجه در تعبیر عیسی علیه السلام به کلمه است.

وجه تسمیه عیسی بن مریم (علیهما السلام) به" مسیح"

و کلمه" مسیح" به معنای ممسوح است. و اگر آن جناب را به این نام نامیدند، به این مناسبت بوده که آن جناب ممسوح به یمن و برکت بوده و یا برای این بوده که آن جناب ممسوح به تطهیر از گناهان بوده و یا با روغن زیتون تبرک شده ممسوح گشته، چون انبیاء روغن زیتون به خود می مالیدند و یا بدین جهت است که جبرئیل بال خود را در هنگام ولادت آن جناب بر بدن او مالیده تا از شر شیطان محفوظ باشد و یا برای این بوده که آن جناب همواره دست بر سر ایتام می کشیده و یا برای این بوده که دست بر چشم اشخاص نابینا می کشیده و آنان را بینا می کرده و یا بدین جهت مسیحش خواندند که دست بر بدن هیچ بیماری نمی کشیده مگر آنکه شفا می یافته، اینها وجوهی است که در وجه تسمیه عیسی بن مریم (علیه السلام) به مسیح ذکر کرده اند.

لیکن آن وجهی که می توان بدان اعتماد نمود این است که لفظ مسیح در ضمن بشارتی که جبرئیل به مادرش داده بود آمده، و قرآن آن بشارت را چنین حکایت نموده:" إِنَّ اللَّهَ یُبَشِّرُکِ بِکَلِمَةٍ مِنْهُ اسْمُهُ الْمَسِیحُ عِیسَی ابْنُ مَرْیَمَ ..."، پس قبل از آنکه آن جناب کوری را بینا کند و یا بیماری را شفا دهد و اصولا به حکم این آیه قبل از ولادت، مسیح نامیده شده بود.

و کلمه" مسیح" عربی کلمه" مشیحا" ی عبری است که در کتب عهدین عبری زبان آمده و بطوری که از آن دو کتاب استفاده می شود، رسم بنی اسرائیل چنین بوده که هر پادشاهی تاجگذاری می کرده، از جمله مراسم تاجگذاری این بوده که کاهنان او را با روغن مقدس مسحد.

ص: 302


1- مسیح فرستاده خدا و کلمه ای است که خدا آن را به مریم القا کرد و روحی است از او." سوره نساء آیه 171".
2- مثل عیسی نزد خدا نظیر مثل آدم است که نخست او را از خاک درست کرد و سپس به او گفت" باش"، پس او موجود شد.

می کردند تا سلطنتش مبارک شود و بدین مناسبت پادشاه را مشیحا می گفتند، که یا به معنای خود شاه است و یا به معنای مبارک است.

و نیز از کتب بنی اسرائیل استفاده می شود که عیسی علیه السلام را از این جهت مشیحا نامیدند که در بشارت آمدنش خوانده بودند، او به زودی در بنی اسرائیل ظهور می کند و او بر ایشان حکم می راند و منجی ایشان است، از آن جمله عبارت انجیل لوقا است که این معنا از آن به خوبی استفاده می شود، در آنجا می گوید: وقتی فرشته مریم در آمد و گفت: سلام برای تو ای کسی که سرشار از نعمت ربی، از نعمت مبارک او، و تو در میان زنان، زنی مبارک هستی، مریم وقتی فرشته را دید معطل ماند که چه بگوید و این سلام که او کرد چه معنا دارد، فرشته گفت: ای مریم مترس که به نعمتی از ناحیه خدا ظفر یافتی و تو به زودی حامله می شوی و پسری میزایی و نامش را یسوع می گذاری و این به زودی مردی عظیم می شود که حتی او را پسر خدای علی می خوانند و رب به او کرسی داوود پدرش را خواهد داد و تا ابد بر بیت یعقوب حکمرانی خواهد نمود و ملک او آخر ندارد. (1)

پس یهودیان از این بشارت فهمیدند که پیغمبری که مژده اش را داده اند حکمرانی خواهد کرد و به همین جهت و به این بهانه بود که یهودیان از قبول دعوت و نبوت عیسی بن مریم علیه السلام تعلل ورزیدند، چون در عیسی بن مریم سلطنتی ندیدند و تا چندی که آن جناب در بین ایشان بود به سلطنت نرسید. و باز به خاطر وجود این عبارت در آن بشارت بود که بعضی از علمای نصارا و به تبع آنان بعضی از مفسرین اسلام در مقام توجیه بر آمده و گفته اند: منظور از ملک و سلطنت عیسی علیه السلام ملک معنوی است نه سلطنت ظاهری و صوری.

مؤلف قدس سره: این توجیه بعید نیست: از این جهت در عبارت بشارت، آن جناب را مسیح یعنی مبارک نامیدند، که بطور کلی روغن مالی کردن در اعتقاد بنی اسرائیل برای تبرک انجام می شده. و مؤید آن آیه زیر است که می فرماید:" قالَ إِنِّی عَبْدُ اللَّهِ، آتانِیَ الْکِتابَ وَ جَعَلَنِی نَبِیًّا، وَ جَعَلَنِی مُبارَکاً أَیْنَ ما کُنْتُ" (2).

معنای کلمه" عیسی"

و اما کلمه" عیسی" در اصل" یشوع" بوده که هم به معنای مخلص تفسیر شده و هم به معنای منجی و در بعضی از اخبار به کلمه" یعیش- زنده می ماند" تفسیر شده و این با نامی

ص: 303


1- انجیل لوقا، 1- 34
2- گفت:من بنده خدایم، مرا کتاب داده و پیامبرم کرده و مرا هر جا که باشم مبارک ساخته. " سوره مریم، آیه 31"

که برای فرزند زکریا نهاده، یعنی نام" یحیی- زنده می ماند" مناسب تر است، چون قبلا هم گفته بودیم که بین این دو پیامبر از هر جهت شباهتی برقرار بوده (شباهت تام) در آیه مورد بحث با اینکه خطاب به مریم است در عین حال عیسی علیه السلام را، عیسی بن مریم خوانده و این برای آن بوده که توجه دهد به اینکه عیسی بدون پدر خلق شده و به این صفت شناخته می شود و نیز به اینکه مریم در این معجزه شریک او است، هم چنان که در جمله:" وَ جَعَلْناها وَ ابْنَها آیَةً لِلْعالَمِینَ" (1)، فرموده مریم و عیسی را برای همه عالمیان آیت قرار دادیم.

" وَجِیهاً فِی الدُّنْیا وَ الْآخِرَةِ، وَ مِنَ الْمُقَرَّبِینَ"" وجاهت" به معنای مقبولیت است و مقبول بودن عیسی علیه السلام در دنیا روشن است و همچنین در آخرت چون قرآن از آخرت او چنین خبر داده.

و اما اینکه فرمود: از مقربین است، معنای کلمه" مقرب" روشن است، می فرماید:

عیسی علیه السلام مقرب نزد خدا است و داخل در صف اولیاء است و از جهت تقرب داخل در صف مقربین از ملائکه است، هم چنان که فرمود:َنْ یَسْتَنْکِفَ الْمَسِیحُ أَنْ یَکُونَ عَبْداً لِلَّهِ وَ لَا الْمَلائِکَةُ الْمُقَرَّبُونَ"

(2)، و در جای دیگر قرآن تقریب را معنا کرده و فرموده:" إِذا وَقَعَتِ الْواقِعَةُ- تا جمله- وَ کُنْتُمْ أَزْواجاً ثَلاثَةً ...، وَ السَّابِقُونَ السَّابِقُونَ أُولئِکَ الْمُقَرَّبُونَ" (3).

و به طوری که ملاحظه می کنید از این آیات بر می آید که منظور از این تقرب، تقرب به خدای سبحان است و حقیقت آن این است که فردی از انسانها در پیمودن راه برگشت به خدا- آن راهی که به حکم آیه:" یا أَیُّهَا الْإِنْسانُ إِنَّکَ کادِحٌ إِلی رَبِّکَ کَدْحاً فَمُلاقِیهِ" (4)، و به حکم آیه:" أَلا إِلَی اللَّهِ تَصِیرُ الْأُمُورُ" (5)، پیمودنش بر هر انسانی نوشته شده، از سایر انسانها سبقت بگیرد.

و اگر دقت بفرمائید در اینکه صفت" مقربین" صفتی است برای افرادی از انسانها و افرادی از ملائکه، آن وقت خواهی فهمید که لازم نیست این صفت اکتسابی باشد تا بگویی".

ص: 304


1- و او را با فرزندش معجزه و آیت بزرگ برای اهل عالم قرار دادیم." سوره انبیاء، آیه 91" [.....]
2- عیسی و ملائکه مقربین از اینکه بندگی خدا کنند استنکاف نخواهند ورزید." سوره نساء، آیه 172"
3- "سوره واقعه، آیه 1- 11".
4- "سوره انشقاق، آیه 6".
5- رجوع تمام امور (عالم آفرینش) بسوی اوست." سوره شوری، آیه 53".

ملائکه صفت تقرب را از راه اکتساب و مجاهده با نفس به دست نیاورده اند و با این حال چگونه بعضی از آنان مقرب و بعضی غیر مقرب شده اند، چون ممکن است مقام تقرب در ملائکه موهبتی باشد و در انسان از راه عمل و مجاهدت به دست آید.

جمله:" وَجِیهاً فِی الدُّنْیا وَ الْآخِرَةِ" و همچنین جمله هایی که به آن عطف شده، یعنی" و من المقربین" و" یکلم ..."،" و من الصالحین" و" یکلمه" و" رسولا"، همه جمله هایی حالیه اند.

" وَ یُکَلِّمُ النَّاسَ فِی الْمَهْدِ وَ کَهْلًا ..."

کلمه" مهد" به معنای آن بستری است که برای کودک شیرخوار تهیه می کنند. و کلمه" کهلا" از ماده کهولت یعنی سالخوردگی گرفته شده و به معنای دوران بین جوانی و پیری است، دورانی است که انسان به حد تمامیت و قوت می رسد، و لذا بعضی گفته اند: کهل به کسی گفته می شود که جوانیش با پیری مخلوط شده و چه بسا گفته باشند کهل کسی است که سنش به سی و چهار سال رسیده باشد.

و به هر حال جمله مورد بحث می فهماند که عیسی علیه السلام تا سن کهولت زنده می ماند و این خود بشارت دیگری است برای مریم.

اقوالی که در باره سخن گفتن عیسی (علیه السلام) با مردم در سن کهولت، گفته شده است

و در اینکه قرآن کریم تصریح کرده به اینکه عیسی علیه السلام تا سن کهولت زنده می ماند، با اینکه انجیل ها دلالت می کند بر اینکه بیش از سی و سه سال در روی زمین زندگی نکرد، نظری هست که جا دارد در آن دقت شود و لذا بعضی گفته اند: سخن گفتن وی با مردم در سن کهولت، بعد از برگشتنش از آسمان است، چون آن جناب قبل از آنکه به آسمان صعود کند، به سن کهولت نرسیده بود تا در آن سن با مردم سخن گفته باشد و چه بسا گفته باشند آنچه بعد از بررسی دقیق در کتب تاریخ به دست می آید، این است که عیسی علیه السلام بر خلاف آنچه از انجیل ها استفاده می شود حدود شصت و چهار سال در زمین زندگی کرد.

آنچه از سیاق آیه مورد بحث استفاده می شود این است که می خواهد به یکی از معجزات آن جناب اشاره کند. و در ضمن افاده آن معنا می رساند که وی به سن شیخوخت و پیری نمی رسد و مدت معاشرت و سخن گفتنش با مردم از طرف ابتدا ایام صباوت، و از طرف انتها ایام کهولت است. و آنچه از کودک و گهواره و ارتباط آن دو با هم معهود ذهن ما است، این است که کودک را در اوائل عمرش تا چندی که قنداق می شود و قبل از اینکه به راه بیفتد یعنی قبل از رسیدن به دو سالگی، در گهواره می گذارند و بنا بر این اگر کسی بگوید:" فلان کودک در گهواره سخن گفت" این عبارت نمی رساند که این سخن گفتن از باب معجزه

ص: 305

است، چون معمولا کودک از یک سال و اندی به تدریج و بطور شکسته مفرداتی از کلمات را می گوید، لیکن اگر کسی بگوید:" فلان کودک در گهواره با مردم سخن گفت" از آن بر می آید که با مردم سخنی تمام و با جمله بندیهای صحیح گفته و مردم به گفته وی اعتنا کرده اند، همانطور که به کلام شخصی که به سن کهولت رسیده اعتنا می کنند و به عبارتی ساده تر جمله مورد بحث می فرماید: عیسی در گهواره همانطور با مردم سخن گفت که در دوران کهولت سخن می گفت. و سخن گفتن کودک در گهواره، معجزه ای است خارق العاده.

این از نظر خود آیه مورد بحث و اما با در نظر گرفتن آیات دیگری که در این قصه وارد شده، از آن جمله آیه: 31 سوره مریم، جای هیچ تردیدی باقی نمی ماند در اینکه سخن گفتن آن جناب از باب معجزه بوده، چون از آن آیه استفاده می شود که آن جناب در همان ساعت اولی که به دنیا آمده با مردم سخن گفته، می فرماید:

" فَأَتَتْ بِهِ قَوْمَها تَحْمِلُهُ، قالُوا: یا مَرْیَمُ لَقَدْ جِئْتِ شَیْئاً فَرِیًّا، یا أُخْتَ هارُونَ ما کانَ أَبُوکِ امْرَأَ سَوْءٍ وَ ما کانَتْ أُمُّکِ بَغِیًّا فَأَشارَتْ إِلَیْهِ، قالُوا: کَیْفَ نُکَلِّمُ مَنْ کانَ فِی الْمَهْدِ صَبِیًّا، قالَ: إِنِّی عَبْدُ اللَّهِ، آتانِیَ الْکِتابَ، وَ جَعَلَنِی نَبِیًّا، وَ جَعَلَنِی مُبارَکاً أَیْنَ ما کُنْتُ" (1).

" قالَتْ رَبِّ أَنَّی یَکُونُ لِی وَلَدٌ وَ لَمْ یَمْسَسْنِی بَشَرٌ" در این آیه مریم با اینکه طرف صحبتش روح بود با او سخن نگفت بلکه خطاب را متوجه پروردگارش کرد و این بر همان اساس بوده که قبلا بدان اشاره کردیم، که خطاب ملائکه و خطاب روح و کلامشان، کلام خدای سبحان است، پس مریم علیه السلام می دانسته که آن کسی که با او سخن می گوید خود خدای تعالی است، هر چند که خطابی که می شنیده از جانب روح ممثل و یا ملائکه بود و به همین جهت در پاسخ روی سخن را متوجه خدای تعالی کرد که" پروردگارا از کجا من دارای فرزند می شوم؟ ...".

البته این احتمال هم هست که بردن نام پروردگار از باب استغاثه باشد، نظیر عبارت:".

ص: 306


1- مریم بعد از آنکه عیسی را زائید، او را در آغوش گرفت و به سوی مردمش آورد، مردم گفتند: ای مریم عمل ننگینی کرده ای، ای خواهر هارون نه پدرت مرد بدی بود و نه مادرت زناکار، مریم اشاره کرد به کودکی که در آغوش داشت، که با این کودک سخن بگوئید، گفتند: ما چگونه سخنی بگوئیم با کسی که در قنداق است و کودک است؟ کودک به زبان آمد و گفت: من بنده خدا هستم، خدای تعالی به من کتاب داده و مرا پیامبر کرده و به من برکت داده هر جا که باشم." سوره مریم، آیه 27- 31".

" قالَ رَبِّ ارْجِعُونِ" (1)، که نوعا گوینده در وسط سخن خود این استغاثه را می آورد.

" قالَ کَذلِکِ اللَّهُ یَخْلُقُ ما یَشاءُ، إِذا قَضی أَمْراً فَإِنَّما یَقُولُ لَهُ کُنْ فَیَکُونُ" در سابق اشاره کردیم به اینکه از تطبیق این آیه با آیه سوره مریم که می فرماید:" قالَ کَذلِکِ قالَ رَبُّکِ هُوَ عَلَیَّ هَیِّنٌ وَ لِنَجْعَلَهُ آیَةً لِلنَّاسِ وَ رَحْمَةً مِنَّا وَ کانَ أَمْراً مَقْضِیًّا" (2) چنین بدست می آید که کلمه" کذلک" در مورد بحث خودش به تنهایی کلامی است تام. و تقدیرش" الامر کذلک" است، یعنی بله مطلب این چنین است، و بشارتی که هم اکنون به تو دادم امری است مقضی و قضایی است که رد و بدل نمی شود.

و از جمله" یَفْعَلُ اللَّهُ ما یَشاءُ ..." چنین استفاده می شود که ای مریم این تعجب تو جا ندارد، برای اینکه وقتی تعجب صحیح است که خدا قادر بر پدید آوردن چنین فرزندی نباشد و یا اگر هم باشد برایش دشوار باشد، اما در حالی که قدرت خدای تعالی نامحدود باشد و هر کاری بخواهد بکند، دیگر چه جای تعجب است و مساله دشواری هم وقتی تصور می شود که کار نیازمند به اسباب و وسائل باشد، هر چه اسباب و وسائل بیشتری بخواهد آن کار دشوارتر است و هر قدر آن اسباب نایاب تر و از دسترس دورتر باشد، باز کار دشوارتر خواهد بود. و خدای عز و جل هیچ چیزی را با ابزار و وسائل خلق نمی کند، بلکه هر وقت اراده امری را کند، تنها کافی است فرمان دهد که" باش" و آن چیز موجود شود.

پس معلوم شد که کلمه" کذلک" به تنهایی کلامی است تام و منظور از آن رفع اضطراب مریم و تردد خاطر او بوده، و جمله" اللَّهُ یَخْلُقُ ما یَشاءُ" در این مقام است که عجز و ناتوانی زائیده از تعجب را از خدای تعالی نفی کند، و جمله" اذا قضی ..." در این مقام است که دشوار بودن خلقت فرزندی بدون پدر را از خدای تعالی نفی نموده، از چنین توهمی جلوگیری نماید.

" وَ یُعَلِّمُهُ الْکِتابَ وَ الْحِکْمَةَ وَ التَّوْراةَ وَ الْإِنْجِیلَ" الف و لام در کلمه" الکتاب" و کلمه" الحکمة" الف و لام جنس است و ما در سابق گفتیم که منظور از کتاب آن وحیی است که برای رفع اختلاف مردم نازل شد.".

ص: 307


1- کافر در وقت مرگ نادم شده و می گوید خدایا مرا بدنیا بازگردان." سوره مؤمنون، آیه 99".
2- (رسول حق از زبان بی زبانی خدا) گفت این چنین کار البته خواهد شد و بسیار آسان است و ما این پسر را آیت و رحمت واسع خود برای خلق می گردانیم و قضای الهی بر این کار رفته است." سوره مریم، آیه 21".

" کانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً فَبَعَثَ اللَّهُ النَّبِیِّینَ مُبَشِّرِینَ وَ مُنْذِرِینَ وَ أَنْزَلَ مَعَهُمُ الْکِتابَ بِالْحَقِّ لِیَحْکُمَ بَیْنَ النَّاسِ فِیمَا اخْتَلَفُوا فِیهِ وَ مَا اخْتَلَفَ فِیهِ ... مِنَ الْحَقِّ بِإِذْنِهِ ..." (1)

و منظور از حکمت، آن معرفتی است که برای اعتقاد و عمل آدمی مفید باشد.

مراد از" تورات" و" انجیل" در قرآن کریم

و بنا بر این پس اگر در آیه مورد بحث تورات و انجیل را بر کتاب و حکمت عطف کرده، نباید اشکال کرد که مگر تورات و انجیل کتاب نیستند و مگر مشتمل بر حکمت و دستورات نافع برای اعتقاد و عمل نمی باشند؟ برای اینکه این عطف از باب" ذکر فرد" بعد از" ذکر جنس" است، به خاطر رساندن اهمیتی که در فرد هست.

پس کسی نپندارد که الف و لام در" الکتاب" الف و لام استغراق است، یعنی آیه می خواهد بفرماید که خدای تعالی تمامی کتب آسمانی را به عیسی علیه السلام تعلیم داده، برای اینکه این توهم با آیه زیر نمی سازد که فرموده:" وَ لَمَّا جاءَ عِیسی بِالْبَیِّناتِ، قالَ: قَدْ جِئْتُکُمْ بِالْحِکْمَةِ، وَ لِأُبَیِّنَ لَکُمْ بَعْضَ الَّذِی تَخْتَلِفُونَ فِیهِ، فَاتَّقُوا اللَّهَ وَ أَطِیعُونِ" (2) که بیانش گذشت. اما باید دید که منظور از تورات چیست و قرآن کریم از این اسم چه کتابی را در نظر دارد؟ آن کتابی که در میقات در الواحی که قرآن کریم در سوره اعراف داستانش را آورده و به موسی نازل کرد؟ و یا این اسفاری که فعلا در دست یهود است، (به قول بعضی ها به مطاعن انبیا شبیه تر است تا به کتاب آسمانی" مترجم") قطعا منظور قرآن کریم از کلمه تورات این اسفار نیست، برای اینکه خود یهودیان هم اعتراف دارند بر اینکه سند این اسفار به زمان موسی علیه السلام منتهی نمی شود و سلسله سند در فترت و فاصله بین بخت نصر (یکی از پادشاهان بابل) و کورش (یکی از ملوک فارس) قطع شده، چیزی که هست قرآن کریم تمامی مطالب تورات موجود در عصر رسول خدا ص (که ما نمی دانیم تا این عصر چه مقدار دیگرش تحریف شده) را رد ننموده و آن را بطور کلی مخالف تورات اصلی ندانسته، هر چند که به دلالت خود قرآن کریم از تحریف هم به دور نمانده، چون دلالت آیات قرآن بر اینکه تورات بازیچه دست تحریف شده، روشن است.

از قرآن کریم چنین فهمیده می شود که انجیل (که به معنای بشارت است) یک کتاب".

ص: 308


1- و قبل از نزول کتاب و وحی مردم همه امت واحده ای بودند، لیکن چون با یکدیگر اختلاف کردند، خدای عز و جل کتاب (وحی) فرستاد تا اختلافشان را رفع بکند ولی مردم بر سر همان وحی هم اختلاف کردند." سوره بقره آیه 210"
2- و وقتی عیسی علیه السلام با معجزات روشنش بیامد، گفت: من برایتان حکمت آوردم و از کتاب و وحی هم مقداری که رفع اختلافتان کند آورده ام، پس از خدا بترسید و مرا در احکام آن کتاب اطاعت کنید." سوره زخرف، آیه 63".

بوده و بر عیسی بن مریم علیه السلام نازل شده و وحیی بوده مختص به آن جناب، چون فرموده:

" وَ أَنْزَلَ التَّوْراةَ وَ الْإِنْجِیلَ مِنْ قَبْلُ هُدیً لِلنَّاسِ" (1)، و نفرموده اناجیل اربعه، پس این انجیل های چهارگانه:" متی"،" مرقس"،" لوقا"، و" یوحنا" کتابهایی هستند که بعد از جناب عیسی علیه السلام تالیف شده اند.

و نیز آیات قرآن دلالت دارد بر اینکه احکام دینی هر چه هست در تورات بوده و انجیل تنها بعضی از احکام ناسخ را آورده، یکی از آن آیات، آیه: 50 از آیات مورد بحث است که می فرماید:" مُصَدِّقاً لِما بَیْنَ یَدَیَّ مِنَ التَّوْراةِ، وَ لِأُحِلَّ لَکُمْ بَعْضَ الَّذِی حُرِّمَ عَلَیْکُمْ" (2).

و نیز آیه زیر است که می فرماید:" وَ آتَیْناهُ الْإِنْجِیلَ فِیهِ هُدیً وَ نُورٌ، وَ مُصَدِّقاً لِما بَیْنَ یَدَیْهِ مِنَ التَّوْراةِ، وَ هُدیً وَ مَوْعِظَةً لِلْمُتَّقِینَ، وَ لْیَحْکُمْ أَهْلُ الْإِنْجِیلِ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ فِیهِ" (3)، و بعید نیست که از این آیه استفاده شود که در انجیل غیر احکام ناسخ یعنی احکامی که احکام تورات را نفی می کند، احکام اثباتی هم بوده باشد.

و باز آیات قرآنی دلالت دارد بر اینکه انجیل مشتمل بوده بر بشارت از آمدن خاتم الانبیاء ص، هم چنان که تورات نیز مشتمل بر آن بوده، چون قرآن کریم می فرماید:" الَّذِینَ یَتَّبِعُونَ الرَّسُولَ النَّبِیَّ الْأُمِّیَّ الَّذِی یَجِدُونَهُ مَکْتُوباً عِنْدَهُمْ فِی التَّوْراةِ وَ الْإِنْجِیلِ" (4).

" وَ رَسُولًا إِلی بَنِی إِسْرائِیلَ"

بعثت حضرت عیسی (علیه السلام) عمومیت داشته، هر چند رسالت او به سوی بنی اسرائیل بوده است

ظاهر این عبارت این است که عیسی علیه السلام تنها مبعوث بر بنی اسرائیل بوده است هم چنان که از آیات راجع به حضرت موسی علیه السلام هم بر می آید که آن جناب نیز تنها مبعوث بر بنی اسرائیل بوده و از سوی دیگر در بحثی که در ذیل آیه:" کانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً فَبَعَثَ اللَّهُ النَّبِیِّینَ" (5) داشتیم، اثبات کردیم که عیسی هم مانند موسی از انبیای اولوا العزم بوده که بر.]

ص: 309


1- "سوره آل عمران، آیه 4".
2- من آمده ام تا احکام کتاب آسمانی قبل از خودم یعنی تورات را تصدیق نموده و نیز بعضی از چیزهایی را که در تورات بر شما حرام شده، حلال کنم." سوره آل عمران آیه 50".
3- ما به او انجیل دادیم که در آن هدایت و نور است، در حالی که کتاب آسمانی قبل از خودش یعنی تورات را تصدیق دارد و هدایت و موعظت است برای مردم پرهیزکار، به او انجیل دادیم تا چنین و چنان شود و تا وی در بین اهل انجیل حکم کند بدانچه خدا در انجیل نازل کرده." سوره مائده، آیه 47".
4- "کسانی که پیروی می کنند رسول درس نخوانده ای را، که نامش را در کتاب آسمانی خود تورات و انجیل می خوانند و می یابند"." سوره اعراف، آیه 157".
5- مردم یک گروه بودند خدا رسولان را فرستاد." سوره بقره، آیه 213". [.....]

تمامی اهل دنیا مبعوث شده اند.

و لیکن این اشکال و ناسازگاری، به بیانی که ما در ذیل آن آیه داشتیم حل می شود، در آنجا گفتیم فرق است میان" رسول" و" نبی"، نبوت منصب بعثت و تبلیغ است و رسالت سفارت خاصه ای است که دنبالش ضامن اجرایی هست و آن عبارت است از قضای الهی و داوری خدایی بین مردم یا به بقا و نعمت و یا به هلاکت و زوال نعمت، هم چنان که آیه زیر آن را افاده نموده و می فرماید:" وَ لِکُلِّ أُمَّةٍ رَسُولٌ فَإِذا جاءَ رَسُولُهُمْ قُضِیَ بَیْنَهُمْ بِالْقِسْطِ" (1).

و به عبارتی دیگر نبی انسانی است که از طرف خدای تعالی مبعوث می شود برای اینکه احکام دین را برای مردم بیان کند و اما رسول عبارت است از انسانی که مبعوث می شود برای ادای بیانی خاص که دنبالش یا هلاکت است اگر آن را رد کنند و یا بقا و سعادت است اگر آن را قبول کنند، هم چنان که این معنا از گفتگویی که قرآن کریم از رسولانی چون نوح و هود و صالح و شعیب و دیگر رسولان با قوم خود حکایت نمود کاملا به دست می آید.

و وقتی مطلب از این قرار باشد لازم نیست که رسالت یک رسول به سوی قومی معین بعثت به سوی همان قوم باشد و لا غیر، بلکه ممکن است رسالتش به سوی قومی خاص باشد، ولی بعثت و نبوتش به سوی تمامی بشر باشد، هم چنان که در موسی و عیسی علیه السلام چنین بود.

و شواهدی که از قرآن کریم بر این معنا وجود دارد یکی دو تا نیست، از آن جمله در مورد رسالت موسی به سوی فرعون می فرماید:" اذْهَبْ إِلی فِرْعَوْنَ إِنَّهُ طَغی" (2)، و در عین حال می بینیم ساحران فرعون به موسی ایمان آوردند و گفتند:" آمَنَّا بِرَبِّ هارُونَ وَ مُوسی" (3) و بطوری که از ظواهر آیات بر می آید ایمانشان هم قبول شده، با اینکه از بنی اسرائیل نبودند و در باره دعوت قوم فرعون با اینکه از بنی اسرائیل نبودند فرموده:" وَ لَقَدْ فَتَنَّا قَبْلَهُمْ قَوْمَ فِرْعَوْنَ، وَ جاءَهُمْ رَسُولٌ کَرِیمٌ" (4).

و نظیر این آیات در دلالت بر عمومیت بعثت آن جناب ایمان آوردن امت های بسیاری از غیر بنی اسرائیل، قبل از بعثت رسول خدا ص به آن جناب است، مانند مردم

ص: 310


1- برای هر امتی رسولی است همین که رسولشان آمد در بینشان به قسط حکم می شود." سوره یونس، آیه 47".
2- به جانب فرعون روانه شو که وی در کفر، سخت طغیان کرده است." سوره طه، آیه 24".
3- ما بخدای موسی و هارون ایمان آوردیم." سوره طه، آیه 70".
4- ما قبل از اینان قوم فرعون را آزمودیم و رسولی کریم ایشان را دعوت کرد." سوره دخان، آیه 17"

روم و امت های بزرگی از غربی ها، از قبیل: فرانسویان و اطریش و بورسا و انگلستان و امت هایی از شرقیین، چون نجران به وی گرویده بودند با اینکه از بنی اسرائیل نبودند و قرآن کریم در هیچ آیه ای که سخن از نصارا دارد دیده نمی شود که روی سخن را متوجه خصوص نصارای بنی اسرائیل کرده باشد، بلکه اگر مدح می کند عموم نصارا را مدح می کند و اگر مذمت هم می کند عموم را مذمت می کند.

" أَنِّی قَدْ جِئْتُکُمْ بِآیَةٍ مِنْ رَبِّکُمْ، أَنِّی أَخْلُقُ لَکُمْ مِنَ الطِّینِ ... وَ أُحْیِ الْمَوْتی بِإِذْنِ اللَّهِ" در این آیه نسبت خلقت را به عیسی علیه السلام داده، و این تعبیری است سؤال انگیز که مگر عیسی خالق است؟ در پاسخ باید دانست که کلمه" خلقت" به معنای بوجود آوردن از عدم نیست بلکه به معنای جمع آوردن اجزای چیزی است که قرار است خلق شود و لذا در جای دیگر فرموده:" فَتَبارَکَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخالِقِینَ" (1).

و کلمه" اکمة" به معنای کسی است که از شکم مادر بدون چشم متولد شده باشد، گاهی هم به کسی اطلاق می شود که چشم داشته و سپس نابینا شده است.

راغب می گوید: می توان گفت:" فلانی دیدگانش اکمه شد به حدی که چشم هایش سفید گردید (2)" و کلمه" ابرص" به معنای کسی است که دچار برص شده و" پیسی" (که یک بیماری پوستی است) گرفته (3).

و از اینکه فرمود:" وَ أُحْیِ الْمَوْتی" (4)، یا بطور صریح و یا بطور اشاره فهمیده می شود که عیسی علیه السلام یک بار و دو بار مرده زنده نکرده، بلکه متعدد این کار را کرده است.

معجزات عیسی (علیه السلام) مستند به اذن خدا بوده است و عیسی (علیه السلام) در صدور آن آیات استقلالی نداشته است

و همچنین سیاق جمله" بِإِذْنِ اللَّهِ" می فهماند که صدور این آیات معجزه آسا از عیسی علیه السلام مستند به خدای تعالی و اذن او است. و خود آن جناب مستقل در آن و در مقدمات آن نبوده و این جمله را در آیه شریفه تکرار کرد تا اشاره کند به اینکه نسبت به تذکر آن اصرار دارد، چون جای این توهم بوده که مردم آن جناب را در زنده کردن مردگان مستقل بپندارند و در نتیجه به الوهیت آن جناب معتقد گشته و گمراه شوند و برای اعتقاد خود استدلال کنند به آیات معجزه آسایی که از آن جناب صادر شده، و لذا عیسی علیه السلام بعد از هر معجزه ای که از آن خبرم.

ص: 311


1- آفرین بر اللَّه که بهترین خالقان است." سوره مؤمنون، آیه 14".
2- مفردات راغب ص 442.
3- مفردات راغب ص 43.
4- مردگان را زنده می کنم.

می دهد کلام خود را مقید می کند به مشیت و اذن خدای تعالی، از خلقت خود خبر می دهد خبر خود را مقید می کند به اذن خدا، از مرده زنده کردنش خبر می دهد مقیدش می کند به اذن خدا. و در آخر، کلام خود را با این جمله ختم می کند که:" إِنَّ اللَّهَ رَبِّی وَ رَبُّکُمْ فَاعْبُدُوهُ هذا صِراطٌ مُسْتَقِیمٌ".

معجزات حضرت عیسی (علیه السلام) در خارج، از آن جناب صادر می شده است

و ظاهر اینکه فرمود:" أَنِّی أَخْلُقُ لَکُمْ ..." این است که این معجزات در خارج از آن جناب صادر می شده، نه اینکه از باب صرف تحدی و احتجاج خواسته است بفرماید: من چنین و چنان می کنم، چون اگر منظور صرف حرف بوده و خواسته عذر خصم را قطع و حجت را تمام کند، جا داشت کلام خود را به قیدی که این معنا را افاده کند مقید سازد، مثلا بفرماید: اگر از من بخواهید مرده را زنده می کنم و امثال این عبارات.

علاوه بر اینکه آیات زیر که حکایت خطاب خدای تعالی به عیسی علیه السلام در روز قیامت است، بطور کامل دلالت می کند بر اینکه این معجزات از آن جناب سرزده، می فرماید:

" إِذْ قالَ اللَّهُ یا عِیسَی ابْنَ مَرْیَمَ، اذْکُرْ نِعْمَتِی عَلَیْکَ وَ عَلی والِدَتِکَ- تا آنجا که می فرماید- وَ إِذْ تَخْلُقُ مِنَ الطِّینِ کَهَیْئَةِ الطَّیْرِ بِإِذْنِی، فَتَنْفُخُ فِیها فَتَکُونُ طَیْراً بِإِذْنِی وَ تُبْرِئُ الْأَکْمَهَ وَ الْأَبْرَصَ بِإِذْنِی، وَ إِذْ تُخْرِجُ الْمَوْتی ..." (1).

این را گفتیم که تا بطلان گفتار بعضی از مفسرین روشن شود که گفته اند: نهایت چیزی که از آیه شریفه استفاده می شود این است که خدای سبحان چنین سری به عیسی بن مریم داده بود، و او هم در مقام احتجاج و به منظور اتمام حجت فرموده که دلیل نبوت من این است که اگر از من این معجزات را بخواهید انجام می دهم و اما اینکه همه این معجزات و یا بعضی از آنها را انجام داده، آیه شریفه دلالتی بر آن ندارد.

" وَ أُنَبِّئُکُمْ بِما تَأْکُلُونَ وَ ما تَدَّخِرُونَ فِی بُیُوتِکُمْ ..."

این جمله اخبار به غیبی است که مختص به خدا و رسولانی است که خدای تعالی آگهی بدان را به وسیله وحی به آنان داده و این خود معجزه ای دیگر است و اخبار به غیبی است که صریح در تحقق است، یعنی هر کس آن را بشنود شکی در معجزه بودنش نمی کند، برای".

ص: 312


1- یعنی روز قیامت آن زمان که خدای تعالی به عیسی بن مریم می فرماید: به یاد آر نعمتی را که من بر تو و بر مادرت انعام کردم ... و به اذن من از گل چیزی به شکل مرغ درست می کردی و در آن می دمیدی، پس به اذن من مرغی زنده می شد و کور مادر زاد و بیمار برصی را به اذن من شفا می دادی و مردگان را به اذن من از قبر در می آوردی!" سوره مائده، آیه 110".

اینکه هر کسی و هر انسانی عادتا می داند چه خورده و در خانه خود چه چیزی را ذخیره کرده است.

و اگر این یک معجزه را مقید به اذن خدا نکرد، با اینکه می دانیم هیچ معجزه ای (بلکه هیچ عملی) بدون اذن خدا تحقق نمی یابد، هم چنان که فرمود:" وَ ما کانَ لِرَسُولٍ أَنْ یَأْتِیَ بِآیَةٍ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ" (1)، برای این بوده که از این معجزه تعبیر کرده بود به خبر دادن. و خبر دادن، غیر از خلق نمودن و زنده کردن است که حقیقتا فعل خدا است و اگر به عیسی منسوب شود با اذن او خواهد بود. و خبر دادن فعل خدای تعالی و لایق به ساحت قدس او نیست، بدین جهت فقط این معجزه را مقید به اذن خدا نکرد.

علاوه بر اینکه مساله خلق و احیاء این تفاوت را هم با اخبار به غیب دارد که در دو معجزه اولی خطر گمراه شدن مردم بیشتر است، مردم وقتی ببینند کسی مرده را زنده می کند و بدون شکافتن قبر با بیل و کلنگ از قبر در می آورد و یا از گل مرغی درست می کند و آن را زنده می کند و پرواز می دهد، با مختصر وسوسه و مغلطه ای به ذهنشان می رسد که این شخص خدا است، به خلاف از غیب خبر دادن که در نظر مردم ساده، امری مبتذل و پیش پا افتاده است و آن را برای هر کسی که ریاضت بکشد و برای هر کاهن و شعبده بازی ممکن می داند، لذا لازم بود در آن دو معجزه اول اذن خدا را قید کند تا بیننده در مورد آن جناب، قائل به الوهیت نشود. و در سومی یعنی اخبار به غیب، لزومی نداشت و همچنین در شفا دادن اکمه و ابرص که در این سه معجزه کافی بود که تنها بفهماند این اعمال شعبده بازان نیست، بلکه آیتی است از ناحیه خدای تعالی، آن هم در برابر مردمی که ادعای ایمان می کنند و به همین جهت در آخر کلامش فرمود:" إِنَّ فِی ذلِکَ لَآیَةً لَکُمْ إِنْ کُنْتُمْ مُؤْمِنِینَ"، یعنی اگر شما در ادعایتان (که ایمان داریم) راست بگوئید این معجزات برای شما کافی است.

" وَ مُصَدِّقاً لِما بَیْنَ یَدَیَّ مِنَ التَّوْراةِ وَ لِأُحِلَّ لَکُمْ بَعْضَ الَّذِی حُرِّمَ عَلَیْکُمْ" این آیه شریفه عطف است به جمله:" وَ رَسُولًا إِلی بَنِی إِسْرائِیلَ"، خواهید پرسید: جمله معطوف علیه یعنی" رسولا ..." در سیاقی قرار گرفته که عیسی علیه السلام در آن غایب فرض شده و می فرماید:" خدا به او کتاب و حکمت و تورات و انجیل آموخته در حالی که او را به سوی بنی اسرائیل گسیل داشته" و جمله معطوف یعنی" و مصدقا ..." در سیاقی است که خود عیسی متکلم است، می گوید: من چنین و چنانم با این حال چگونه ممکن است این دو سیاق به هم".

ص: 313


1- هیچ رسولی نمی تواند معجزه ای بیاورد مگر به اذن خدا." سوره مؤمن، آیه 78".

عطف شود؟.

در پاسخ می گوئیم: این اختلاف سیاق، عیبی ندارد، برای اینکه قبل از آیه مورد بحث:

یعنی (جمله معطوف)، سیاق قبلی با جمله:" أَنِّی قَدْ جِئْتُکُمْ" تفسیر شده و وجهه کلام را از غیبت متکلم برگردانده بود، پس در حقیقت عطف آیه مورد بحث به جمله:" و رسولا" عطف سیاق متکلم است به سیاق متکلم.

جمله" مُصَدِّقاً لِما بَیْنَ یَدَیَّ مِنَ التَّوْراةِ ..." بر اینکه عیسی (علیه السلام) تورات موجود در روزگار خود را قبول داشته است دلالت نمی کند

سؤال دیگری که ممکن است در اینجا به ذهن خواننده برسد این است که آیه مورد بحث صریحا می گوید: عیسی علیه السلام تورات را تصدیق داشته، معلوم می شود تورات تا زمان آن جناب تحریف نشده بود، (با اینکه تقریبا شش قرن قبل از میلاد، بنی اسرائیل و توراتش به دست بخت نصر منقرض شد، و به گفته تاریخ خود یهود یک قرن قبل از میلاد نیز مورد حمله" طوطوز" وزیر اسپیانوس قرار گرفت و در این دو حادثه اثری از تورات نماند و آنچه فعلا در دست است یادداشت هایی است که افراد از تورات به خاطر داشته و نوشته اند" مترجم").

در پاسخ می گوئیم: آیه مورد بحث آن توراتی را می گوید که در دو آیه قبل در خطاب به مریم می فرمود: به عیسی تعلیم می دهد، نه آن توراتی که در عصر بعثت آن جناب در بین یهودیان بوده، پس آیه مورد بحث هیچ دلالتی ندارد بر اینکه عیسی علیه السلام تورات متداول در بین مردم آن روز را قبول داشته و تا آن روز تورات تحریف نشده، تا با جریان بخت نصر و طوطوز منافات داشته باشد، هم چنان که آیاتی که می گوید: پیامبر اسلام تورات و انجیل را قبول دارد، منظورش تورات و انجیل متداول در عصر نزول قرآن نیست، بلکه تورات و انجیلی است که وحی به آن جناب تعلیم داده.

" وَ لِأُحِلَّ لَکُمْ بَعْضَ الَّذِی حُرِّمَ عَلَیْکُمْ" این جمله می رساند که خدای تعالی بعضی از طیبات را بر بنی اسرائیل تحریم کرده بود و عیسی بن مریم آن را دو باره حلال کرده است، آیه زیر هم این معنا را صریحا می رساند:

" فَبِظُلْمٍ مِنَ الَّذِینَ هادُوا حَرَّمْنا عَلَیْهِمْ طَیِّباتٍ أُحِلَّتْ لَهُمْ ..." (1).

و گفتار در آیه، خالی از یک دلالت نیست و آن دلالت بر این است که عیسی علیه السلام همه احکام تورات را امضا کرده، مگر چند حکمی را که خدای تعالی به دست وی نسخ نموده و آن چند حکم عبارت بوده از احکامی که بر یهود شاق و گران می آمده است. و لذا".

ص: 314


1- به خاطر ظلمی که از ناحیه یهودیان رخ داده، ما بعضی از طیبات را که بر آنان حلال بود حرام کردیم." سوره نساء آیه 160".

بعضی گفته اند: انجیل کتاب شریعت و احکام نیست، چون حکمی در آن نیامده و جمله:" و لاحل ..." عطف است بر جمله" بِآیَةٍ مِنْ رَبِّکُمْ" و لام در لاحل لام نتیجه است و آیه را چنین معنا می دهد: من آیتی از ناحیه پروردگارتان آورده ام و آن فلان و فلان و فلان است و نیز آورده ام تا در نتیجه بعضی از چیزهایی که بر شما حرام شده و یا بعضی از محرماتی که رعایتش بر شما واجب گشته نسخ کنم.

" وَ جِئْتُکُمْ بِآیَةٍ مِنْ رَبِّکُمْ ..."

از ظاهر عبارت بر می آید که می خواهد بیان کند جمله:" فَاتَّقُوا اللَّهَ وَ أَطِیعُونِ" فرع بر آوردن معجزه است، نه بر حلال کردن محرمات، خلاصه لزوم تقوا و اطاعت عیسی علیه السلام به خاطر آوردن معجزه است، نه به خاطر اینکه محرماتی را برای شما حلال کرده و شاید منظور آن کسی هم که گفته: اگر جمله:" وَ جِئْتُکُمْ بِآیَةٍ ..." را دو باره تکرار کرد، برای این بود که مطالب بعد را از مطالب قبل جدا کند، پس جمله:" فَاتَّقُوا اللَّهَ وَ أَطِیعُونِ" ربطی به مطالب قبل از" جِئْتُکُمْ بِآیَةٍ ..." ندارد تا متفرع بر تحلیل محرمات باشد، نه، بلکه بریده از آن است و متفرع بر خود" جئتکم ..." همین معنا بوده است و گرنه اگر منظور مفسر نام برده، این نباشد صرف جداسازی، جزء مزایای گفتار و نکات ادبی شمرده نمی شود.

" إِنَّ اللَّهَ رَبِّی وَ رَبُّکُمْ فَاعْبُدُوهُ ..."

در این جمله عذر و بهانه آن کسی را که به الوهیت عیسی علیه السلام معتقد شده باطل می کند، چون عیسی علیه السلام به هوشیاری خود دریافته بود و یا به وسیله وحی آگاه شده بود که بعضی به خاطر دیدن آن معجزات چنین اعتقادی را پیدا خواهند کرد، و در سابق هم گفتیم که به خاطر همین پیشگیری بود که جمله های:" فَیَکُونُ طَیْراً" و" وَ أُحْیِ الْمَوْتی" را مقید کرد به قید" بِإِذْنِ اللَّهِ".

گفتیم یا به هوشیاری خود دریافته بود و یا به وحی الهی، ولی از آیه دیگر می فهمیم که به وحی الهی بوده و آن آیه زیر است که می فرماید:" ما قُلْتُ لَهُمْ إِلَّا ما أَمَرْتَنِی بِهِ، أَنِ اعْبُدُوا اللَّهَ رَبِّی وَ رَبَّکُمْ" (1).

" فَلَمَّا أَحَسَّ عِیسی مِنْهُمُ الْکُفْرَ قالَ مَنْ أَنْصارِی إِلَی اللَّهِ"

عملی که عیسی (علیه السلام) برای باز شناختن مؤمنین به خود و تشکل دادن به آنها انجام داد

از آنجایی که زمینه آیات مورد بحث صرفا، حکایت بشارتی بود که به مریم دادند و در".

ص: 315


1- من به ایشان هیچ دستوری ندادم، جز آنچه که تو، به من فرمودی و آن این بود که به ایشان بگویم اللَّه پروردگار من و خودتان را بپرستید." سوره مائده، آیه 117".

دادن این بشارت کافی بود نکات برجسته ای از سرگذشت زندگی آن جناب یعنی عیسی علیه السلام از روزی که مریم به وی حامله می شود تا روزی که به رسالت و دعوت می پردازد را خاطرنشان کند و به مریم اطلاع دهد که قرار است خداوند چنین فرزندی به تو بدهد و به همین جهت در این زمینه غیر این مقدار را ذکر نکرد، تنها در آیه مورد بحث به عنوان نتیجه گیری از مطالب قبل مساله انتخاب حواریون و توطئه مردم علیه وی و مکر خدای تعالی علیه مردم و نجات عیسی از آنان را و در آخر به آسمان بردنش را آورد تا تتمه آن داستانها باشد اما سایر جزئیاتی که از سرگذشت آن جناب در سایر سوره های قرآنی از قبیل سوره نساء و مائده و انبیاء و زخرف و صف آمده بود را ذکر ننمود.

و این بدان جهت بود که خواست در سرودن این قصه آن مقداری که مهم بود به رخ نصارای نجران بکشد، چون در روزهایی که این آیات نازل می شد، نصارای نجران به مدینه آمده بودند تا با رسول خدا ص بحث و احتجاج کنند و لذا به این مقدار از سرگذشت عیسی علیه السلام اکتفاء شده است.

در آیه مورد بحث، احساس را در مورد کفر استعمال نموده با اینکه کفر یک امر قلبی است و قابل احساس نیست و این برای اشاره به این معنا بود که کفر باطنی مردم به قدری قوی بوده که آثارش در ظاهر رفتار و گفتارشان نمودار شده و ممکن هم هست منظور از احساس کفر، اعلام صریح آنان و در صدد ایذا و کشتن برآمدنشان باشد، پس اینکه فرمود:" فَلَمَّا أَحَسَّ ..."

یعنی همین که عیسی از بنی اسرائیل (که در این آیات در مساله بشارت مورد بحث بودند) احساس کفر نمود، فرمود: کیست که مرا در راهی که به سوی خدا منتهی می شود یاری کند؟ و منظورش از این پرسش این بود که بفهمد از میان مردم چند نفر طرفدار حقند، تا روی همانان حساب کند و خلاصه بفهمد چقدر عده و عده دارد، نیرویش در آنان متمرکز گشته، دعوتش از ناحیه آنان منتشر شود و این خصیصه هر نیروی طبیعی و اجتماعی او (فیزیکی و مکانیکی) و امثال آن است که وقتی می خواهد دست به کار گشته و هر جزء از آن یک ناحیه را اداره و در آن عمل کند، باید نخست مرکزی و کانونی داشته باشد تا همه نیروهای جزئیش در آن محل متمرکز شود و آن مرکز تکیه گاه نیروهای جزئی و کمک رسان به آن باشد و گرنه صدها نیروی جزئی و پراکنده کاری از پیش نمی برند و بلکه همه هدر می روند.

نظیر این عمل که عیسی علیه السلام انجام داد چند نوبت در دعوت اسلام پیش آمد، یکی بیعت عقبه بود که قبل از هجرت رسول خدا ص مردم مدینه در عقبه منا جمع شدند و با آن جناب بیعت کردند، و یکی هم بیعت شجره و یا بگو بیعت رضوان بود که در

ص: 316

جریان صلح حدیبیه اتفاق افتاد، رسول خدا ص نیروهای متفرق را یک جا جمع کرد تا بتواند دعوت خود را به نتیجه برساند.

عیسی علیه السلام بعد از آنکه یقین کرد که دعوتش در بین بنی اسرائیل- یا همه و یا حد اقل اکثریت آنان- پیشرفتی ندارد و به نتیجه نمی رسد و فهمید که بنی اسرائیل به هیچ وجه از کفر خود دست بر نمی دارند و از سوی دیگر اگر میدان را به دست آنها بدهد دعوتش به کلی باطل و گرفتاری ها بیشتر می شود، برای بقای دعوتش این نقشه را طرح کرد که از آنان یاری بخواهد و به این وسیله دوست را از دشمن جدا کند، حواریون حاضر شدند آن جناب را یاری دهند و به این وسیله مؤمنین از کفار جدا و دوستان از دشمنان متمایز شدند و با انتشار دعوت و اقامه حجت، ایمان بر کفر غالب گشت هم چنان که خدای تعالی یاری همین چند نفر حواری را به رخ همه انسانها کشیده می فرماید:" یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا کُونُوا أَنْصارَ اللَّهِ، کَما قالَ عِیسَی ابْنُ مَرْیَمَ لِلْحَوارِیِّینَ مَنْ أَنْصارِی إِلَی اللَّهِ، قالَ الْحَوارِیُّونَ نَحْنُ أَنْصارُ اللَّهِ، فَآمَنَتْ طائِفَةٌ مِنْ بَنِی إِسْرائِیلَ، وَ کَفَرَتْ طائِفَةٌ، فَأَیَّدْنَا الَّذِینَ آمَنُوا عَلی عَدُوِّهِمْ، فَأَصْبَحُوا ظاهِرِینَ" (1).

در آیه مورد بحث انصار را به قید" الی اللَّه" مقید کرد و این بدان خاطر بود که بهتر و نافذتر تشویق و تحریک کرده باشد. و غرض اصلی آن جناب هم از این استفهام همین تشویق بوده. و نظیر این قید در قرآن کریم آنجا که مسلمانان را دعوت می کند به دادن قرض و انفاق به مستمندان آمده، می فرماید:" مَنْ ذَا الَّذِی یُقْرِضُ اللَّهَ قَرْضاً حَسَناً." (2)

کلمه" الی اللَّه" که اصطلاحا ظرف خوانده می شود متعلق است به کلمه" انصاری"، خواهی گفت که اگر ماده" نصرت" به خودی خود متعدی است و در گرفتن مفعول نیازی به حرف" الی" ندارد، پس چرا در اینجا با حرف" الی" متعدی شده؟ در پاسخ می گوئیم:

درست است، و لیکن نصرت در خصوص این مورد، متضمن معنای سلوک و رفتن و یا پیمودن و امثال آن نیز هست، هم چنان که ابراهیم خلیل آنجا که خواست بگوید:" من تنها برای خدا کار کرده و دین او را یاری می کنم" بنا به حکایت قرآن فرموده:" إِنِّی ذاهِبٌ إِلی رَبِّی سَیَهْدِینِ" (3).".

ص: 317


1- هان ای کسانی که ایمان آورده اید، یاران دین خدا باشید، هم چنان که عیسی بن مریم به حواریین گفت: چه کسی مرا در راه خدا یاور است؟ حواریون گفتند: مائیم یاوران خدا، در نتیجه این همبستگی جمعی از بنی اسرائیل ایمان آورده و گروهی کافر شدند و ما آنهایی را که ایمان آوردند، علیه دشمنشان یاری کردیم در نتیجه دشمن را تحت الشعاع خود گرفته بر او غالب شدند" سوره صف، آیه 14".
2- آن کیست که به خدا قرض الحسنه بدهد" سوره بقره، آیه 245". [.....]
3- من به سوی پروردگارم می روم و او به زودی مرا راهنمایی خواهد کرد" سوره صافات، آیه 99".

پس یاری خدا، رفتن به سوی خدا است و رفتن به سوی او همان یاری دین او است.

و اما اینکه بعضی از مفسرین احتمال داده اند که حرف" الی" در اینجا به معنای" مع- با" بوده که معنای جمله چنین باشد:" با خدا چه کس دیگر هست که یار من باشد"، سخنی است که هیچ دلیلی بر آن ندارد و ادب قرآن هم با آن مساعدت نمی کند، برای اینکه این از ادب قرآن به دور است که خدا را یک فرد عادی و بشری قلمداد کند که ابراهیم علیه السلام را یاری می کند و ابراهیم علیه السلام به دنبال پیدا کردن یار دوم برای خود باشد، ادب عیسی هم با این تعبیر نمی سازد، ادبی که از آیات قرآنی- هر جا که وصف آن جناب را بیان می کند- کاملا به چشم می خورد، علاوه بر اینکه جواب حواریین هم با این احتمال نمی سازد، چرا که اگر این احتمال درست بود آنها هم باید جواب می دادند: که:" نحن انصارک مع اللَّه- مائیم یاور تو با خدا"، ولی اینطور نگفتند: بلکه گفتند:" ما یاوران خدائیم" (خواننده در اینجا بیشتر دقت کند).

" قالَ الْحَوارِیُّونَ نَحْنُ أَنْصارُ اللَّهِ، آمَنَّا بِاللَّهِ، وَ اشْهَدْ بِأَنَّا مُسْلِمُونَ" کلمه" حواری" به معنای کسی است که از میان همه مردم به آدمی اختصاص داشته باشد، می گویند: اصل آن" حور" است که به معنای سفیدی خیلی زیاد است (و کانه حواری فلان شخص کسی است که مانند اسب پیشانی سفید دارای نشان است و مردم او را به عنوان دوست و یاور وی می شناسند).

ولی در قرآن کریم جز در مورد خواص اصحاب عیسی ع، استعمال نشده است.

مراد از ایمان در جمله:" قالَ الْحَوارِیُّونَ نَحْنُ أَنْصارُ اللَّهِ آمَنَّا بِاللَّهِ ..." ایمان بعد از ایمان است

و جمله:" آمَنَّا بِاللَّهِ" به منزله تفسیری است برای جمله:" نَحْنُ أَنْصارُ اللَّهِ" و می فهماند که منظور از اینکه گفتیم" ما انصار خدا هستیم" این است که به او ایمان آوردیم و این خود گفتار سابق ما را تایید می کند که گفتیم جمله" أَنْصارِی إِلَی اللَّهِ" متضمن معنای سلوک و پیمودن طریقی است که به سوی خدا منتهی شود، برای اینکه ایمان خود طریق است و وقتی" ایمان" تفسیر کننده نصرت باشد، قهرا نصرت هم طریق می شود، و صحیح می شود که بگوئیم: نصرت خدا، نصرت به سوی خدا است.

در اینجا این سؤال پیش می آید که آیا مفاد آیه حکایت کننده آن مرتبه اولی است که حواریین به عیسی علیه السلام ایمان آوردند یا آنکه قبلا ایمان داشته اند و در اینجا در اجابت دعوت عیسی علیه السلام برای چندمین بار گفته اند" آمنا"؟، چه بسا بعضی ها از آیه:" کَما قالَ عِیسَی ابْنُ مَرْیَمَ لِلْحَوارِیِّینَ مَنْ أَنْصارِی إِلَی اللَّهِ؟ قالَ الْحَوارِیُّونَ نَحْنُ أَنْصارُ اللَّهِ فَآمَنَتْ طائِفَةٌ ..."

ص: 318

(1)، استفاده کرده باشند که پاسخ حواریین یعنی جمله:" ایمان آوردیم" ایمان بعد از ایمان باشد و به نظر ما هم این استفاده عیبی ندارد، (برای اینکه روی سخن آن جناب با حواریین است که معنایش گذشت و بعید است که قرآن کریم افراد کافری را که صرفا با آن جناب ارتباطی داشته اند، حواری آن جناب بخواند، پس قطعا ایمان داشته اند، چیزی که هست می خواهد از این افراد با ایمان کسانی را انتخاب کند که انصار اللَّه هم باشند)، و ما در سابق هم توضیح دادیم که ایمان و اسلام دارای مراتبی مختلفند، بعضی از مراتب بالاتر از بعض دیگر است.

بلکه چه بسا که آیه زیر هم بر این معنا دلالت بکند:" وَ إِذْ أَوْحَیْتُ إِلَی الْحَوارِیِّینَ أَنْ آمِنُوا بِی وَ بِرَسُولِی، قالُوا آمَنَّا وَ اشْهَدْ بِأَنَّنا مُسْلِمُونَ" (2)، برای اینکه حواریین را کسانی دانسته که به آنان وحی می شده و فرموده:" به یاد آر که من به حواریین وحی کردم که به من و به رسولم ایمان بیاورید، گفتند: ایمان آوردیم. و خود شاهد باش به اینکه ما مسلمانیم".

پس معلوم می شود اجابت در این دعوتشان به وحی خدایی بوده، یعنی بعد از سالها داشتن ایمان، خدای تعالی به ایشان وحی فرستاده که باید به ایمانی ما فوق آنچه دارید ارتقا یابید. پس معلوم می شود حواریین انبیا بوده اند و ایمان پیشنهادی عیسی علیه السلام ایمانی بعد از ایمان بوده.

جمله:" وَ اشْهَدْ بِأَنَّا مُسْلِمُونَ، رَبَّنا آمَنَّا بِما أَنْزَلْتَ وَ اتَّبَعْنَا الرَّسُولَ ..." هم بر این معنا دلالت دارد، برای اینکه منظور از اسلام در این جمله تسلیم شدن بدون قید و شرط است برای خدای تعالی، بطوری که هر چه از ایشان خواست انجام دهند و هر کاری از آنان خواست بکنند، چون و چرا نکنند. و چنین اسلامی جز در بین مؤمنین خالص یافت نمی شود و چنان نیست که هر کس به زبان شهادت به توحید و نبوت بدهد به مقام تسلیم هم برسد.

توضیح اینکه در بحث از مراتب ایمان و اسلام گفتیم که قبل از هر مرتبه از ایمان مرتبه ای از مراتب اسلام قرار دارد، شاهد آن سخن، جمله:" آمَنَّا بِاللَّهِ وَ اشْهَدْ بِأَنَّا مُسْلِمُونَ" است که از ایمان خود به صیغه فعل و از اسلام خود به صیغه صفت تعبیر آوردند.

پس اولین مراتب اسلام، تسلیم و شهادت بر اصل دین و اجمال آن است، دنبال آن اذعان و باور قلبی به این شهادت زبانی و صوری است، آن هم باور اجمالی به دنبال آن مرتبه".

ص: 319


1- چنان که عیسی پسر مریم بحواریین گفت که مرا برای خدا یاری کنید آنها گفتند ما یاران خدائیم طایفه ای از بنی اسرائیل به او ایمان آوردند." سوره صف، آیه 14".
2- "سوره مائده، آیه 111".

دوم اسلام است و آن عبارت است از تسلیم قلبی به معنای این ایمان، که اگر کسی دارای چنین تسلیمی بشود، ناراحتی باطنی و اعتراض درونیش نسبت به تمامی دستورات خدا و رسول او به کلی از بین می رود و این همان پیروی عملی و بدون چون و چرای از دین خدا است، به دنبال این مرتبه از اسلام مرتبه دوم از ایمان است و آن عبارت از خلوص عمل و به رنگ عبودیت در آمدن همه اعمال و افعال است، به دنبال این مرتبه از ایمان مرتبه سوم از اسلام واقع است و آن عبارت است از اینکه بنده خدا تسلیم محبت خدا و اراده او شود، چنین بنده ای دیگر دوست نمی دارد و اراده نمی کند مگر به خاطر خدا و آنچه هم در خارج واقع می شود همان چیزی است که خدا دوست دارد و اراده اش کرده. و در این میان از دلبخواه بنده و اراده مستقل او خبری نیست، به دنبال این مرتبه از اسلام، مرتبه سوم ایمان واقع است و آن عبارت است از تسلیم عبودی خدا شدن در همه اعمال.

خواننده عزیز بعد از تذکر این مطلب اگر در کلام عیسی علیه السلام و دعوتی که از آن جناب نقل شد دقت کند، که فرمود:" فَاتَّقُوا اللَّهَ وَ أَطِیعُونِ، إِنَّ اللَّهَ رَبِّی وَ رَبُّکُمْ فَاعْبُدُوهُ هذا صِراطٌ مُسْتَقِیمٌ ..."، خواهد فهمید که آن جناب نخست مردم را امر به تقوا کرده و پرهیز از خدا و اطاعت خودش و سپس دستور خود را تعلیل کرده به اینکه:" إِنَّ اللَّهَ رَبِّی وَ رَبُّکُمْ"، یعنی علت اینکه گفتم از خدا بترسید، این است که خدا پروردگار شما امت است و پروردگار رسولی است که به سوی شما گسیل داشته، پس واجب است که از او پروا کنید، به او ایمان آورده، مرا با پیروی خود اطاعت کنید و سخن کوتاه اینکه بر شما واجب است که با تقوای خود و اطاعتتان از رسول و ایمان آوردن به دعوت او و پیروی از او خدا را بپرستید، این آن نکته ای است که از این کلام بر می آید و به همین جهت در تعلیل نامبرده، تقوا و اطاعت را خلاصه نموده، و از آن تعبیر به پرستش کرد و تنها منظورش از این تعبیر این بوده که ارتباط مساله تقوا و اطاعت با خدا را روشن سازد، چون این ارتباط به روشنی ارتباط عبادت با خدا نیست، بعد از روشن ساختن این ارتباط فرموده: این عبادت تنها صراط مستقیم است و با این جمله فهماند راه عبادت، کوتاهترین راهی است که سالکش را به سوی خدای سبحان می برد و به حق تعالی منتهی می سازد.

آن گاه وقتی از مردم احساس کفر نمود و نشانه های یاس از ایمان عموم آنان برایش ظاهر گردید، فرمود:" مَنْ أَنْصارِی إِلَی اللَّهِ- کیست که مرا در پیمودن راه خدا یاری کند؟" و با در نظر گرفتن روشنگریهای قبلیش معنای این گفتارش چنین می شود: کیست که مرا در پیمودن صراط مستقیم و یا در عمل به دستوراتی که قبلا دادم، یعنی عبودیت خدا و یا تقوا و

ص: 320

اطاعت یاری کند؟ حواریین در پاسخش عین درخواست او را به زبان آورده و گفتند:" نَحْنُ أَنْصارُ اللَّهِ- مائیم انصار خدا" و دنبال پاسخ جمله ای را گفتند که به منزله تفسیر آن است و آن این است که:" آمَنَّا بِاللَّهِ وَ اشْهَدْ بِأَنَّا مُسْلِمُونَ" و منظورشان از اسلام، تسلیم خدا و رسول او شدن و اطاعت و پیروی کردن است و لذا وقتی همین حواریین پروردگار خود را از در تذلل و التجاء مخاطب قرار دادند و وعده ای را که به عیسی داده بودند برای خدای تعالی بازگو نمودند، چنین گفتند:" رَبَّنا آمَنَّا بِما أَنْزَلْتَ وَ اتَّبَعْنَا الرَّسُولَ ..." و در این گفتار خود به جای اسلام اتباع رسول را آوردند، (که از آن فهمیده می شود اسلام همان پیروی رسول است" مترجم") و دامنه ایمان را هم توسعه داده، گفتند:" به تمامی آنچه نازل کرده ای ایمان آوردیم."

در نتیجه با این عبارت فهماند که به تمامی احکام و دستورات که عیسی علیه السلام آورده و به همه کتاب و حکمت و تورات و انجیلی که خدای تعالی به وی تعلیم داده، ایمان آورده اند، و رسول را در آنها پیروی می کنند. و این بطوری که ملاحظه می فرمائید اول درجه ایمان نیست بلکه از مصادیق اعلی درجه ایمان است.

و در این گفتار به صرف عرضه حال خود به پروردگارشان قناعت نکرده و عیسی علیه السلام را بر اسلام و پیروی خود شاهد گرفتند، با اینکه می توانستند بگویند:" آمنا باللَّه و انا مسلمون"، به این مقدار اکتفاء ننموده، گفتند: رَبَّنا آمَنَّا بِما أَنْزَلْتَ وَ اتَّبَعْنَا الرَّسُولَ ..."،

پس کانه گفته اند: پروردگارا حال ما چنین حالی است و رسولت هم شاهد بر آن است.

" رَبَّنا آمَنَّا بِما أَنْزَلْتَ وَ اتَّبَعْنَا الرَّسُولَ فَاکْتُبْنا مَعَ الشَّاهِدِینَ" این آیه حکایت گفتار حواریین است و جا داشت بفرماید:" قالوا ربنا ..."، ولی کلمه" قالوا" را از ظاهر کلام حذف کرد تا متن واقعه را نقل کند و این خود یکی از اسلوبهای کلامی قرآن کریم است که بیانش در سابق گذشت.

حواریین از پروردگار خود خواسته اند که ایشان را جزء شاهدان بنویسد و این تقاضای خود را با حرف" فا" بر ایمان و اسلام خود تفریع کردند و هر دو را یعنی هم ایمان و هم اسلام را اساس تقاضای خود قرار دادند، خواستند بطور ضمنی این شهادت را داده باشند که عیسی علیه السلام هم وحی خدای را به ایشان رسانید و هم خودش به آن عمل کرد، برای اینکه وقتی ایمان آوردنشان صادق است که رسول رسالت خود را به درستی تبلیغ کرده، هم به زبان آن را بیان کرده باشد و هم به عمل، هم معالم دین را به مردم رسانده باشد و هم خودش به آنها عمل کرده باشد، پس اگر شهادت می دهند بر اینکه عیسی علیه السلام تبلیغ رسالت خود کرده، معنایش این است که ما معارف دین را به وسیله تعلیم آن جناب آموخته ایم و با عمل آن جناب و

ص: 321

پیروی ما از عمل او به آن معارف عمل هم کرده ایم و اگر رسول از آنچه مردم را بدان می خواند تخطی و تعدی کرده باشد، مردم نمی توانند شهادت دهند به اینکه بدانچه خدا نازل کرده، ایمان آورده و رساننده آن را پیروی کرده اند.

و ظاهرا این شهادت همان حقیقتی است که آیه شریفه:" فَلَنَسْئَلَنَّ الَّذِینَ أُرْسِلَ إِلَیْهِمْ وَ لَنَسْئَلَنَّ الْمُرْسَلِینَ" (1)، به آن اشاره کرده که همان شهادت بر تبلیغ است و اما آیه شریفه:" وَ إِذا سَمِعُوا ما أُنْزِلَ إِلَی الرَّسُولِ تَری أَعْیُنَهُمْ تَفِیضُ مِنَ الدَّمْعِ مِمَّا عَرَفُوا مِنَ الْحَقِّ، یَقُولُونَ رَبَّنا آمَنَّا فَاکْتُبْنا مَعَ الشَّاهِدِینَ" (2)، مربوط به شهادت بر حقانیت رسالت رسول است نه شهادت بر اینکه رسول رسالت خود را تبلیغ کرده (و خدا داناتر است).

و چه بسا بشود از اینجای سخنشان، بعد از استشهاد رسول بر اسلام خود، که گفتند:

" فَاکْتُبْنا مَعَ الشَّاهِدِینَ" استفاده کرد: درخواستشان این بوده که خدای تعالی ایشان را جزء گواهان و شهدای اعمال قرار دهد و ما در باره گواهان اعمال در ذیل آیه:" رَبَّنا وَ اجْعَلْنا مُسْلِمَیْنِ لَکَ وَ مِنْ ذُرِّیَّتِنا أُمَّةً مُسْلِمَةً لَکَ، وَ أَرِنا مَناسِکَنا" (3) که حکایت دعای ابراهیم و اسماعیل علیه السلام است بحث مفصلی ایراد نمودیم، خواننده عزیز به تفسیر آن آیه مراجعه کند.

" وَ مَکَرُوا وَ مَکَرَ اللَّهُ وَ اللَّهُ خَیْرُ الْماکِرِینَ" منظور از" مکر کنندگان" بنی اسرائیل هستند که علیه عیسی علیه السلام توطئه کردند، توطئه ای که جمله" فَلَمَّا أَحَسَّ عِیسی مِنْهُمُ الْکُفْرَ ..." به آن اشاره دارد و ما در ذیل آیه:" وَ ما یُضِلُّ بِهِ إِلَّا الْفاسِقِینَ" (4)، در معنای مکری که به خدا نسبت داده شده بحث کردیم.

" إِذْ قالَ اللَّهُ یا عِیسی إِنِّی مُتَوَفِّیکَ" مصدر" توفی" به معنای گرفتن چیزی بطور تام و کامل است، و به همین جهت در موت".

ص: 322


1- بطور قطع از هر مردمی که برایشان رسول فرستاده شده و از هر رسولی که به سوی مردمی گسیل شده بازخواست خواهیم کرد." سوره اعراف آیه 6".
2- و چون وحی نازل شده به رسول را می شنوند، دیدگان ایشان را می بینی که از شوق شناختن حق اشک می ریزد، می گویند پروردگارا ایمان آوردیم، پس ما را در زمره شاهدان بنویس" سوره مائده، آیه 83".
3- (ابراهیم و اسماعیل) عرض کردند پروردگارا اول ما را تسلیم فرمان خودگردان و فرزندان ما را هم به تسلیم و رضای خود بدار." سوره بقره، آیه 128".
4- آن کسانی که کافر شدند می گویند خداوند با این مثل گمراه نمی کند مگر فاسقان را" سوره بقره، آیه 26".

استعمال می شود، چون خدای تعالی در هنگام مرگ آدمی، جان او را از بدنش می گیرد و قرآن در این باره تعبیراتی دارد که از آن جمله فرموده:" تَوَفَّتْهُ رُسُلُنا" (1) یعنی می میرانند و نیز فرموده:

" وَ قالُوا أَ إِذا ضَلَلْنا فِی الْأَرْضِ، أَ إِنَّا لَفِی خَلْقٍ جَدِیدٍ تا آنجا که پاسخ می دهد: قُلْ یَتَوَفَّاکُمْ مَلَکُ الْمَوْتِ الَّذِی وُکِّلَ بِکُمْ" (2).

و نیز فرموده:" اللَّهُ یَتَوَفَّی الْأَنْفُسَ حِینَ مَوْتِها وَ الَّتِی لَمْ تَمُتْ فِی مَنامِها، فَیُمْسِکُ الَّتِی قَضی عَلَیْهَا الْمَوْتَ وَ یُرْسِلُ الْأُخْری" (3)، و دقت در دو آیه اخیر این نکته را نتیجه می دهد که

معنای" توفی" و تفاوت مورد استعمال این کلمه با کلمه" موت"

کلمه" توفی" در قرآن به معنای مرگ نیامده، بلکه اگر در مورد مرگ استعمال شده تنها به عنایت" گرفتن" و" حفظ کردن" بوده.

به عبارتی دیگر کلمه" توفی" را در آن لحظه ای که خدای تعالی جان را می گیرد، استعمال کرده تا بفهماند جان انسانها با مردن باطل و فانی نمی شود و اینها که گمان کرده اند مردن، نابود شدن است جاهل به حقیقت امرند، بلکه خدای تعالی جانها را می گیرد و حفظ می کند تا در روز بازگشت خلایق به سوی خودش دو باره به بدنها برگرداند و اما در مواردی که این عنایت منظور نیست و تنها سخن از مردن است، قرآن در آن جا لفظ موت را می آورد نه لفظ توفی را، مثلا می فرماید:" وَ ما مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ، أَ فَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلی أَعْقابِکُمْ" (4)، و یا فرموده: لا یُقْضی عَلَیْهِمْ فَیَمُوتُوا" (5)، و آیات بسیاری دیگر از این قبیل، حتی آیاتی که در باره مردن خود عیسی علیه السلام وارد شده کلمه موت را به کار برده، مانند آیه:" وَ السَّلامُ عَلَیَّ یَوْمَ وُلِدْتُ وَ یَوْمَ أَمُوتُ وَ یَوْمَ أُبْعَثُ حَیًّا" (6) و آیه:".

ص: 323


1- فرستادگان ما او رای می گیرند." سوره انعام، آیه 61".
2- (پرسیدند آیا بعد از آنکه در قبر پوسیدیم و گم شدیم دو باره خلقتی جدید به خود می گیریم؟ ... بگو:شما گم نمی شوید بلکه فرشته مرگ که موکل بر شما است تحویلتان می گیرد." سوره سجده، آیه 11".
3- خدا جانها رای در هنگام مردنشان می گیرد و نیز جان آن کس رای که نمرده و به خواب رفته، آن گاه اگر مرگش رسیده باشد دیگر به بدنش بر نمی گرداند و نزد خود نگه می دارد و اگر نرسیده باشد رهایش می کند" سوره زمر، آیه 42".
4- محمد ص تنها رسولی است که به سوی شما گسیل شده و قبل از او رسولانی بسیار بودند و مردند، آیا اگر او هم بمیرد یا کشته شود شما عقب گرد می کنید و به کفر سابقتان بر می گردید" سوره آل عمران، آیه 144".
5- اهل جهنم عذابشان تمام نمی شود تا بمیرند" سوره فاطر، آیه 36".
6- سوره مریم، آیه 33".

" وَ إِنْ مِنْ أَهْلِ الْکِتابِ إِلَّا لَیُؤْمِنَنَّ بِهِ قَبْلَ مَوْتِهِ وَ یَوْمَ الْقِیامَةِ یَکُونُ عَلَیْهِمْ شَهِیداً" (1)، پس کلمه" توفی" از این جهت صراحتی در مردن ندارد.

علاوه بر اینکه قرآن کریم آنجا که ادعای یهود مبنی بر اینکه عیسی را کشتند را رد می کند نیز مؤید این گفتار ما است چون در آنجا می فرماید:" وَ قَوْلِهِمْ إِنَّا قَتَلْنَا الْمَسِیحَ عِیسَی ابْنَ مَرْیَمَ رَسُولَ اللَّهِ، وَ ما قَتَلُوهُ وَ ما صَلَبُوهُ وَ لکِنْ شُبِّهَ لَهُمْ وَ إِنَّ الَّذِینَ اخْتَلَفُوا فِیهِ لَفِی شَکٍّ مِنْهُ ما لَهُمْ بِهِ مِنْ عِلْمٍ إِلَّا اتِّباعَ الظَّنِّ وَ ما قَتَلُوهُ، یَقِیناً، بَلْ رَفَعَهُ اللَّهُ إِلَیْهِ، وَ کانَ اللَّهُ عَزِیزاً حَکِیماً، وَ إِنْ مِنْ أَهْلِ الْکِتابِ إِلَّا لَیُؤْمِنَنَّ بِهِ قَبْلَ مَوْتِهِ وَ یَوْمَ الْقِیامَةِ یَکُونُ عَلَیْهِمْ شَهِیداً" (2)، چون یهود ادعا می کرد که مسیح عیسی بن مریم علیه السلام را کشتند و همچنین نصارا نیز بطوری که از انجیل ها استفاده می شود اینطور معتقدند که" یهودیان آن جناب را دار زدند و کشتند، ولی چیزی که هست اینکه: بعد از کشته شدنش خدای تعالی او را از قبرش بیرون آورد و به آسمان برد" و حال آنکه آیاتی که ملاحظه کردید داستان کشتن و به دار آویختن را به کلی تکذیب می کند.

و آنچه از ظاهر آیه:" وَ إِنْ مِنْ أَهْلِ الْکِتابِ ..." بدست می آید این است که:" عیسی علیه السلام نزد خدا زنده است و نخواهد مرد تا آنکه همه اهل کتاب به وی ایمان بیاورند". و بنا بر این پس توفی آن جناب در آیه مورد بحث به معنای گرفتن عیسی علیه السلام از دست یهود خواهد بود، اما در عین حال آیه شریفه صریح در این معنا نیست، و تنها ظهوری در آن وجود دارد که انشاء اللَّه در تتمه این بحث در آخر سوره نساء از نظر خوانندگان خواهد گذشت.

" وَ رافِعُکَ إِلَیَّ وَ مُطَهِّرُکَ مِنَ الَّذِینَ کَفَرُوا" کلمه" رفع" به معنای بلند کردن و برداشتن است، بر خلاف کلمه" وضع" که در معنای نهادن به کار می رود. و طهارت، که" مطهر" اسم فاعل از باب تفعیل آن است، به معنای پاکی است، بر خلاف قذارت که در معنای ناپاکی استعمال می گردد. و ما قبلا گفتاری".

ص: 324


1- و هیچ یک از اهل کتاب نیست مگر آنکه بطور قطع قبل از مردنش به او ایمان می آورد و روز قیامت او گواه بر آنان است" سوره نساء، آیه 159". [.....]
2- و اینکه گفتند ما مسیح عیسی بن مریم فرستاده خدا را کشتیم، در حالی که او را نه کشتند و نه به دار آویختند و لیکن بر ایشان مشتبه شد، (کس دیگری را کشتند، خیال کرده اند عیسی بوده) و محققا کسانی که در این باره اختلاف کرده اند، هر دو طایفه در شکند و یقین به این معنا ندارند، و به جز پیروی از گمان، مدرکی ندارند و هیچ کس از اهل کتاب نیست مگر آنکه قبل از مردن به عیسی علیه السلام ایمان می آورند، و او در روز قیامت علیه آنان گواه خواهد بود." سوره نساء آیات 159- 157".

در معنای طهارت داشتیم.

منظور از" رفع عیسی به سوی خدا" و" تطهیر او از کافران"

و از آنجایی که در آیه شریفه کلمه" رافعک" مقید به قید" الی" شده معلوم می شود که منظور از این رفع، رفع معنوی است نه رفع صوری و جسمی، چون خدای تعالی در مکانی بلند قرار نگرفته تا عیسی علیه السلام را به طرف خود بالا ببرد، او مکانی از سنخ مکانهای جسمانی که اجسام و جسمانیات در آن قرار می گیرند ندارد، به همین جهت دوری و نزدیکی نسبت به خدای تعالی هم دوری و نزدیکی مکانی نیست، پس تعبیر مذکور نظیر تعبیری است که در آخر همین آیه آورده و فرموده:" ثُمَّ إِلَیَّ مَرْجِعُکُمْ ..."، مخصوصا اگر منظور از توفی قبض روح باشد که خیلی روشن خواهد بود که منظور از رفع، رفع معنوی است یعنی ترفیع درجه و تقرب به خدای سبحان، نظیر تعبیری که قرآن کریم در باره شهدا یعنی کشته شدگان در راه او آورده و فرموده:

" أَحْیاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ" (1)، که منظور از کلمه" عند" ظرف مکانی نیست، بلکه تقرب معنوی است و باز نظیر تعبیری که در سوره مریم در شان ادریس علیه السلام آورده فرموده:" وَ رَفَعْناهُ مَکاناً عَلِیًّا" (2)، که منظور از مکان در آن جمله مکانت و منزلت است، نه مکان مادی.

و چه بسا گفته باشند که مراد از" رفع عیسی علیه السلام به سوی خدا بالا بردن روح و جسم عیسای زنده به آسمان است" چون از ظاهر قرآن شریف بر می آید که خدای تعالی عیسی علیه السلام را در حالی که زنده بود به آسمان مادی و جسمانی بالا برده و مقام قرب خدای سبحان و محل نزول برکات و مسکن ملائکه مکرم هم همین آسمان مادی است و شاید در آینده انشاء اللَّه موفق شویم بحثی پیرامون معنای آسمان ایراد کنیم.

در آیه شریفه اول" توفی" آن گاه" رفع" و سپس" تطهیر از کافران" ذکر شده و تطهیر از کافران را فرع و تابع رفع قرار داده و این می رساند که منظور از تطهیر هم تطهیر معنوی است نه ظاهری، چون گفتیم منظور از" رفع" رفع معنوی است، پس تطهیر عیسی دوریش از کفار و مصونیتش از معاشرت با ایشان و افتادنش در جامعه آلوده به قذارت کفر و جحود است.

" وَ جاعِلُ الَّذِینَ اتَّبَعُوکَ فَوْقَ الَّذِینَ کَفَرُوا إِلی یَوْمِ الْقِیامَةِ"

مراد از تفوق پیروان عیسی (علیه السلام) بر کافران تا روز قیامت

این قسمت از آیه وعده ای است از خدای تعالی به عیسی علیه السلام که به زودی پیروانش بر مخالفین کافر به نبوتش، تفوق پیدا می کنند و این تفوقشان تا روز قیامت دوام".

ص: 325


1- بلکه (شهیدان راه خدا) زنده به حیات ابدی شدند و در نزد خدا متنعم خواهند بود." سوره آل عمران، آیه 169".
2- ما او را به مکانی بلند بالا بردیم." سوره مریم، آیه 57".

می یابد و اگر این طایفه متفوق را به وصف" آنهایی که تو را پیروی می کنند" و طایفه دیگر را به وصف" آنهایی که کافر شدند" توصیف نموده با اینکه می توانست نام طایفه را ببرد مثلا بفرماید: بنی اسرائیل یا یهودیانی که به شریعت موسی علیه السلام گرویده بودند و یا عنوانی دیگر، برای آن بود که بفهماند اگر طایفه اول تفوق پیدا می کنند برای این است که پیرو حقند و اگر طایفه دوم زیر دست قرار می گیرند به خاطر این است که منکر حق بودند، پس این نکته هم روشن می شود که مراد از" اتباع" در آیه شریفه پیروی حق است، اتباعی است که مرضی خدای سبحان است، پس عبارت" کسانی که تو را پیروی می کنند" تنها صادق بر افرادی از نصارا است که تا قبل از ظهور اسلام و نسخ شدن دین عیسی علیه السلام بر نصرانیت استوار بوده اند و نیز بر افرادی از مسلمانان است که بعد از ظهور اسلام در پیروی از اسلام استقامت کردند و می کنند، چون پیروی از اسلام هم پیروی از حق و در نتیجه پیروی از مسیح علیه السلام است. و بنا بر این مراد از" تفوق" هم تفوق در قدرت مادی و سلطنت و سیطره نیست، بلکه تفوق در حجت و منطق است، پس حاصل معنای جمله چنین است: پیروان تو چه از نصارا و چه از مسلمانان به زودی حجتشان بر حجت کافران یهودی تو تفوق پیدا می کند و این تفوق تا روز قیامت ادامه دارد، این آن معنایی است که بعضی از مفسرین برای آیه کرده اند.

ولی آنچه به نظر من می رسد این است که آیه شریفه نه لفظش با این تفسیر می سازد و نه معنایش، برای اینکه ظاهر عبارت:" إِنِّی مُتَوَفِّیکَ وَ رافِعُکَ إِلَیَّ، وَ مُطَهِّرُکَ مِنَ الَّذِینَ کَفَرُوا وَ جاعِلُ الَّذِینَ اتَّبَعُوکَ ..." این است که می خواهد از آینده خبر دهد و بفرماید: به زودی و بعد از این سخن توفی و رفع و تطهیر و جعل تحقق می یابد، علاوه بر اینکه جمله:" وَ جاعِلُ الَّذِینَ اتَّبَعُوکَ ..." وعده خوشحال کننده و بشارت است و چنین وعده ای حتما باید در آینده تحقق یابد و ما می دانیم که هیچ حجتی برای پیروان عیسی علیه السلام حجت نیست مگر آنکه برای خود آن جناب هم حجت است و این حجت همان است که خدای تعالی در ضمن آیات بشارت یعنی بشارت به مریم ذکر کرده و حجت هایی است که هم در زمان حضور عیسی علیه السلام تفوق داشته و هم بعد از به آسمان رفتنش، بلکه در زمان حضورش قاطع تر بوده و در قطع عذر کفار و ریشه کن ساختن ریشه خصومتشان نافذتر و در رفع شبهه آنان روشن تر بوده است، با این حال چه معنا دارد که بفرماید در آینده حجت پیروان تو بر حجت مخالفان تفوق می یابد؟ از این گذشته چه معنا دارد که این تفوق و غلبه را با جمله:" إِلی یَوْمِ الْقِیامَةِ" مقید سازد با اینکه حجت در غالب بودنش قید نمی پذیرد، و روز نمی شناسد، از این هم که بگذریم تفوق یک حجت بر

ص: 326

حجت دیگر، منحصر به آخرین روز دنیا نیست بلکه در عالم قیامت هم به حال خود باقی است، هم چنان که از آیاتی که از احتجاج های روز قیامت خبر می دهد این معنا به چشم می خورد.

خواهی گفت: شاید منظور این مفسر از تفوق حجت، تفوق از نظر منطق نباشد بلکه از نظر مقبولیت باشد و بخواهد بگوید مردم حجت پیروان عیسی را بهتر می شنوند و بیشتر پیروی می کنند. و در نتیجه ملت مسیحیت جمعیت بیشتری یافته، رکنش وثیق تر و نیرویش بیشتر می گردد. چون بسیار مطالب حق و منطقی هست که خریدار ندارد.

در پاسخ می گوئیم: بازگشت این احتمال یا به تفوق پیروان واقعی مسیح از حیث قدرت و شوکت مادی است، که می بینیم واقع خلاف آن است، و احتمال اینکه آیه شریفه می خواهد خبر دهد از اینکه در آینده جهان و یا به عبارتی در آخر الزمان چنین شوکتی نصیب پیروان آن جناب می شود، احتمالی است که با لفظ آیه تطبیق نمی کند و یا به تفوق پیروان آن جناب از نظر عدد است و خواسته باشد بفرماید:" پیروان مسیح علیه السلام به زودی بر کافران تفوق می یابند" و خلاصه عدد اهل حق بعد از عیسی علیه السلام بیشتر از اهل باطل می شود، که این نیز خلاف واقع است، چون می بینیم روز به روز اهل باطل (از زمان عیسی علیه السلام تا به امروز که حدود بیست قرن می شود) رو به زیادتر شدن است، علاوه بر اینکه عبارت آیه با آن مساعد نیست، زیرا فوقیت در آیه و مخصوصا با در نظر گرفتن اینکه مقام آیه مقام خبر دادن از نزول عذاب الهی بر یهود است، تنها با فوقیت به معنای تسلط و قهر مناسبت دارد، حال با تسلط از حیث حجت و منطق و یا از حیث سلطنت و قوت، و اما از حیث کثرت عدد هیچ تناسبی با مقام آیه ندارد و این بر کسی پوشیده نیست.

و اما آنچه که شایسته گفتن است این است که آنچه در لفظ آیه، معرف واقع شده، برای دو طایفه مورد بحث جمله:" الَّذِینَ اتَّبَعُوکَ" است که معرف طایفه اول است و جمله:

" الَّذِینَ کَفَرُوا" است که معرف طایفه دوم است. و در هر دو جمله معرف به صیغه فعل ماضی آمده که بر تحقق و حدوث دلالت دارد نه بر اتصاف که کلمه" متبعین و کافرین" آن را افاده می کند.

خواهید گفت: اگر بخواهیم رعایت تحقق و حدوث را بکنیم باید فوقیت" الذین اتبعوا" بر" الذین کفروا" را منحصر در زمان گذشته بدانیم، که یک عده آن جناب را پیروی کردند و یک عده هم کافر شدند. و این به دو جهت درست نیست یکی اینکه در گذشته پیروان ما فوق کافران قرار نگرفتند، و دوم اینکه آیه صریحا فرموده:" الی یوم القیمة"، پس معلوم می شود همه پیروان عیسی و همه کافران در طول زندگی بشر در زمین مورد نظر آیه بوده اند، پس

ص: 327

دیگر نمی توانیم در خصوص این آیه فعل ماضی را برای تحقق و حدوث بدانیم، هر چند که همه جا برای تحقق و حدوث باشد.

در پاسخ می گوئیم: همین که افراد امتی در عصری از اعصار عملی را انجام دهند و بقیه افراد هم به عمل آنان راضی باشند و این فعل بعض و رضایت بعض دیگر در اعصار بعدی هم جاری شود، کافی است که این فعل را به همه امت چه گذشته اش و چه آینده اش نسبت بدهیم، هم چنان که می بینیم قرآن کریم یهود را بطور کلی مورد توبیخ قرار می دهد به اینکه شما انبیا را کشتید و آزار کردید و شما از امتثال اوامر خدای سبحان استکبار دارید و دستورات رسولان خدا را گردن نمی نهید و شما آیات کتاب خدا را تحریف می کنید با اینکه یهودیان عصر نزول قرآن هیچ یک از این کارها را نکرده بودند ولی همین که به کرده گذشتگان خود راضی بوده اند، کافی است که قرآن کریم نسبت اعمال نامبرده را به ایشان هم بدهد.

پس اگر بگوئیم: مراد قرآن از" الذین کفروا" عموم یهود است، به خاطر کفری که نیاکان آنها مرتکب شدند. و مرادش از" الذین اتبعوا" مطلق نصارا است، باز به خاطر اتباعی که نیاکانشان از عیسی علیه السلام داشتند، درست گفته ایم، البته ایمان نیاکانی از ایشان که ایمانشان مرضی خدا و اتباع از حق بود، نه ایمان آنهایی که قائل به تثلیث شدند و نه ایمان نصارای معاصر با رسول خدا ص، چون بعد از ظهور اسلام وظیفه ایمانی نصارا پیروی از رسول اسلام و ایمان به دعوت او بود و آنهایی که از پذیرفتن دعوت آن جناب سرباز زدند، در حقیقت ایمانشان به مسیح علیه السلام هم ایمانی دروغی و غیر مرضی بود.

پس مراد از آیه شریفه مورد بحث این شد که خدای تعالی نصارا را (یعنی آنهایی را که نیاکانشان به عیسی علیه السلام ایمان داشتند) بر یهود (یعنی آنهایی که نیاکانشان به عیسی علیه السلام کافر شدند و علیه آن جناب توطئه کردند) تفوق و برتری خواهد داد. و غرض در این مقام، بیان این معنا است که سخط الهی و عذاب او بر قوم یهود نازل خواهد شد و عذاب و مکر الهی بر آنان شدت خواهد گرفت و این معنا با گفتار سابق ما منافات ندارد که گفتیم مراد از اتباع، اتباع بر حق است، به دلیل آن استظهاری که در اول کلام کردیم و بر کسی پوشیده نیست.

مؤید این معنا تغییر اسلوب کلام در آیه بعدی است که می فرماید:" وَ أَمَّا الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ ..."، برای اینکه اگر منظور از جمله:" الَّذِینَ اتَّبَعُوکَ" اهل حق و نجات از نصارا و مسلمین بود، و تنها می خواست به اهل نجات از نصارا و مسلمین اشاره کند، بهتر این بود که بفرماید:" و اما الذین اتبعوک فیوفیهم اجورهم" و سیاق را تغییر نمی داد، پس از اینکه سیاق

ص: 328

را تغییر داد، می فهمیم که منظور از جمله" اتبعوک" اعم از پیروان حقیقی و صوری است، (توضیح اینکه آیات شریفه سخن از چهار گروه دارد: 1- پیروان حقیقی عیسی تا قبل از اسلام 2- پیروان اسمی او که به مناسبت گروه قبل، به آنها هم پیرو می گوئیم 3- کفار یعنی یهود که هیچگاه به آن جناب ایمان نیاوردند 4- مسلمانان واقعی که به عیسی بن مریمی ایمان دارند که به آمدن خاتم انبیاء ص بشارت داده است" مترجم")، اکنون می گوئیم: اگر منظور از جمله:" الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ" عین گروه دوم بود، باید به همان عنوان قبلی یعنی" اتبعوک" ذکر شوند و جایی برای تغییر عنوان نبود، و از اینکه عنوان را تغییر داد می فهمیم منظور گروه چهارم است. و در نتیجه تفوق بر یهود برای نصارای اسمی کنونی هم ثابت است.

در این میان وجهی دیگر نیز هست و آن این است که بگوئیم: مراد از جمله:" الَّذِینَ اتَّبَعُوکَ"، (همه در مجموع) نصارا و مسلمین است و آیه شریفه می خواهد خبر دهد از اینکه یهود تا روز قیامت ذلیل و توسری خور هر کسی است که معتقد باشد به اینکه پیروی از عیسی علیه السلام واجب است، عین همان بیانی که قبلا ذکر شده، و اگر کاملا دقت شود این وجه از بهترین وجوه در توجیه آیه شریفه است.

" ثُمَّ إِلَیَّ مَرْجِعُکُمْ فَأَحْکُمُ بَیْنَکُمْ فِیما کُنْتُمْ فِیهِ تَخْتَلِفُونَ" خدای تعالی در این خطاب عیسی علیه السلام و پیروانش و کافران به دعوتش را، مجموعا مخاطب قرار داده، مال کار همه در روز قیامت را، بیان نموده و با این بیان، داستان عیسی علیه السلام از حین بشارت به مادرش تا عاقبت کارش و سرگذشتش را خاتمه می دهد.

" فَأَمَّا الَّذِینَ کَفَرُوا فَأُعَذِّبُهُمْ عَذاباً شَدِیداً فِی الدُّنْیا وَ الْآخِرَةِ ..."

ظاهرا این آیه به شهادت اینکه حرف" فاء" در اولش آمده متفرع است بر جمله:

" فَأَحْکُمُ بَیْنَکُمْ ..."، البته تفرع تفصیل بر اجمال. و خلاصه می خواهد همان جمله کوتاه را بشکافد.

پس این آیه بیانی است برای حکم عذابی که خدای تعالی در باره یهود در روز قیامت می راند، البته یهودیانی که کافر شدند. و نیز بیانی است برای حکم پاداشی که در باره مؤمنین در آن روز می راند، و آن این است که اجرشان را بدون کم و کاست می دهد.

لیکن از آنجایی که در آیه شریفه عذاب دنیا هم آمده، معلوم می شود آیه متفرع بر خصوص:" فَأَحْکُمُ بَیْنَکُمْ ..." نیست، بلکه متفرع بر مجموع" وَ جاعِلُ الَّذِینَ اتَّبَعُوکَ فَوْقَ الَّذِینَ کَفَرُوا إِلی یَوْمِ الْقِیامَةِ ثُمَّ إِلَیَّ مَرْجِعُکُمْ فَأَحْکُمُ بَیْنَکُمْ ..." است. در نتیجه دلالت می کند بر اینکه

ص: 329

نتیجه آن جعل و این رجوع این است که کافران هم در دنیا به دست مؤمنین که خدا تفوقشان داده عذاب می شوند و هم در آخرت با آتش کیفر می بینند، و در این عذاب ها از انواع یاوران هیچ نوعش را ندارند.

و این خود یکی از شواهد است بر اینکه مراد از تفوق دادن در آیه قبلی، مسلط کردن از راه سیطره و سلطنت است، نه از راه حجت و منطق، و از جمله:" وَ ما لَهُمْ مِنْ ناصِرِینَ" بر می آید که در قیامت از شفاعت که خود مانع حلول عذاب به ایشان است، بهره مند نمی شوند و این جمله همانطور که گفتیم قضای حتمی خدای تعالی در باره یهود را می رساند.

" وَ أَمَّا الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ فَیُوَفِّیهِمْ أُجُورَهُمْ ..."

وعده نیکو به پیروان حقیقی (قولی و عملی) عیسی (علیه السلام)

این آیه وعده خوشی است به جزاء خیر، برای کسانی که از آن جناب پیروی کردند، اما از آنجایی که صرف صدق تحقق عرفی کلمه" شیعه، تابع و امثال آن" بر امتی که تشیع و اتباع واقعی از بعضی افراد آن امت تحقق یافته، باعث آن نمی شود که همه افراد آن امت حتی کسانی که تشیع و دنبال روی پیغمبر را نداشته اند، مستحق ثواب جزیل بگردند، بلکه تنها کسانی این استحقاق را دارند که واقعا تابع و شیعه باشند، نه همه کسانی که اسم شیعه و تابع بر آنان صادق است، لذا در آیه شریفه، عنوان" الَّذِینَ اتَّبَعُوکَ" که خلاصه اش عنوان شیعه یا تابع یا کلماتی از این قبیل است، را برداشته، به جایش عنوان" الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ" را گذاشت تا معنا درست و بی اشکال شود، چون سعادت و عاقبت خیر، دائر مدار شناسنامه و اسم گذاری نیست بلکه دائر مدار حقیقت است، هم چنان که در جای دیگر فرموده:" إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا وَ الَّذِینَ هادُوا وَ النَّصاری وَ الصَّابِئِینَ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَ الْیَوْمِ الْآخِرِ وَ عَمِلَ صالِحاً فَلَهُمْ أَجْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَ لا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لا هُمْ یَحْزَنُونَ" (1).

پس از میان پیروان (اسمی و شناسنامه ای) عیسی علیه السلام تنها آنهایی که به خدا ایمان دارند و اعمال صالح می کنند، خدا اجرشان را بطور کامل می دهد و اما بقیه را، از این نمد کلاهی نیست. و در آیه مورد بحث این حقیقت را بطور اشاره بیان کرده و فرموده:" وَ اللَّهُ لا یُحِبُّ الظَّالِمِینَ"، خدا هیچ ستمگری را دوست نمی دارد، حال هر اسمی و عنوانی که می خواهد داشته باشد.".

ص: 330


1- کسانی که نام یهودی، نصرانی و صابئی بر خود نهاده اند، بدانند که" واقع" دائر مدار نامگذاری نیست، هر کس به خدا و روز جزا ایمان داشته باشد و در مقام عمل هم اعمال صالح بجا آورد اجرشان نزد پروردگارشان است و خوفی بر آنان نیست، اندوهی هم نخواهند داشت." سوره بقره، آیه 62".

امر خاتمه دادن آیه (با اینکه آیه رحمت و جنت است) با عبارت:" وَ اللَّهُ لا یُحِبُّ الظَّالِمِینَ" که نوعی تهدید است از اینجا روشن می شود که معهود در آیات رحمت و نعمت، این است که به اسمایی نظیر رحمت و مغفرت و یا مدح آن اشخاصی که آیه در شانشان نازل شده ختم گردد، مثلا می بینیم آیه:" وَ کُلًّا وَعَدَ اللَّهُ الْحُسْنی"، با جمله:" وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ خَبِیرٌ" (1) ختم شده و آیه:" إِنْ تُقْرِضُوا اللَّهَ قَرْضاً حَسَناً یُضاعِفْهُ لَکُمْ" با دو جمله:" وَ یَغْفِرْ لَکُمْ" و" وَ اللَّهُ شَکُورٌ حَلِیمٌ" (2) ختم شده و آیه:" وَ مَنْ یُؤْمِنْ بِاللَّهِ وَ یَعْمَلْ صالِحاً یُکَفِّرْ عَنْهُ سَیِّئاتِهِ وَ یُدْخِلْهُ جَنَّاتٍ تَجْرِی مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ خالِدِینَ فِیها أَبَداً" با جمله:" ذلِکَ الْفَوْزُ الْعَظِیمُ" (3)، ختم گردید و آیه:" فَأَمَّا الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ فَیُدْخِلُهُمْ رَبُّهُمْ فِی رَحْمَتِهِ" با جمله:" ذلِکَ هُوَ الْفَوْزُ الْمُبِینُ" (4) ختم شده. و از این قبیل آیات دیگر.

و گفتیم سرش این است که آنهایی که عنوان پیروی و تشیع عیسی علیه السلام را به خود گرفته اند دو طایفه اند: یکی آنهایی که به نامگذاری اکتفاء ننموده واقعا آن جناب را پیروی کرده و می کنند که صدر آیه مورد بحث بیانگر حال آنان بود، طایفه دیگر کسانی هستند که به همان نامگذاری اکتفاء کردند، خود را منسوب به عیسی و معنون به عنوان" پیرو عیسی" نمودند، اما نه به خدا و روز جزا ایمان داشتند و نه اعمال صالح به جا آوردند که جمله مورد بحث بیانگر حال ایشان است.

" ذلِکَ نَتْلُوهُ عَلَیْکَ مِنَ الْآیاتِ وَ الذِّکْرِ الْحَکِیمِ" این آیه شریفه خاتمه داستان عیسی علیه السلام را اعلام می کند و منظور از" ذکر حکیم" قرآن است که ذکر خدا است و از حیث آیات و بیاناتش محکم است، یعنی به هیچ وجه باطل در آن رخنه نمی کند و شوخی با جدش آمیخته نمی گردد.

" إِنَّ مَثَلَ عِیسی عِنْدَ اللَّهِ کَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ، ثُمَّ قالَ لَهُ کُنْ فَیَکُونُ" این آیه شریفه هدف اصلی از ذکر داستان عیسی علیه السلام را بطور خلاصه بیان می کند و در حقیقت اجمالی است بعد از تفصیل، و این کار (یعنی خلاصه گیری از گفتار، مخصوصا آنجا که پای احتجاج در بین باشد) از مزایای کلام شمرده می شود و آیات این داستان هم به همین منظور یعنی به منظور احتجاج نازل شده و می خواهد وضع نصارای نجران را که در".

ص: 331


1- "سوره حدید، آیه 10".
2- سوره تغابن، آیه 17".
3- "سوره تغابن، آیه 9".
4- "سوره جاثیه، آیه 30".

آن ایام به مدینه آمده بودند، روشن سازد. و به همین جهت جای آن بود که بعد از ذکر سرگذشت عیسی علیه السلام خلاصه ای از آن را به عنوان نتیجه گیری ذکر نموده و بفهماند که کیفیت ولادت عیسی بیش از این دلالت ندارد که وی بشری است نظیر آدم ابو البشر و خلقتش غیر معمولی است پس جایز نیست در باره وی سخنی زائد بر آنچه در باره آدم گفته می شود، بیان گردد.

در باره آدم می گوئیم: او انسانی است که خدای تعالی او را بدون پدر و مادر آفریده است، و در باره عیسی علیه السلام هم می گوئیم: انسانی است که خدای تعالی او را بدون پدر آفریده. پس معنای آیه این است که: مثل عیسی نزد خدا و صفت و واقعیتی که او نزد خدا دارد و یا به عبارتی آنچه خود خدای تعالی (آفریدگار وی به دست خود) از خلقت او اطلاع دارد، این است که کیفیت خلقت او شبیه به خلقت آدم است و کیفیت خلقت آدم این بوده که اجزایی از خاک جمع کرد و سپس به آن فرمان داد که" باش" و آن خاک به صورت و سیرت یک بشر تمام عیار، تکون یافت، بدون اینکه از پدری متولد شده باشد.

پس از این بیان به حسب حقیقت، دو حجت و دلیل باز می شود که تک تک آن دو برای نفی الوهیت عیسی علیه السلام کافی است.

دو حجت و دلیل بر نفی الوهیت عیسی (علیه السلام)، در تمثیل او به آدم علیه السلام

حجت اول اینکه: عیسی مخلوق خدا است و خدای تعالی از کیفیت خلقت او آگهی دارد و جنابش هرگز در آگهی هایش به خطا نمی رود و او خبر داده که عیسی علیه السلام مخلوق من است، هر چند که پدر نداشته باشد و کسی که به دست دیگری خلق شده باشد" عبد" است نه" رب".

حجت دوم اینکه: در خلقت او چیزی زائد بر خلقت آدم نیست که باعث شود شما او را معبود بخوانید و اگر سنخ و کیفیت خلقت او مقتضی الوهیتش باشد، باید این اقتضا در آدم علیه السلام نیز باشد با اینکه مسیحیان آدم را معبود نمی دانند، پس باید در عیسی علیه السلام نیز ندانند، چون مماثلت این را اقتضا می کند.

از آیه شریفه این معنا برمی آید که خلقت عیسی علیه السلام مانند خلقت آدم طبیعی و مادی است، هر چند که بر خلاف سنت جاریه الهی در نسلها بوده، که هر نسلی در تکون و پیدایش خود نیازمند به پدر است و نیز از ظاهر عبارت برمی آید که جمله:" فیکون" حکایت حال گذشته است، پس ظاهر صیغه" فیکون" که برای آینده است منظور نیست، چون جریان گذشته را شرح می دهد. و این منافات ندارد با جمله:" ثُمَّ قالَ لَهُ کُنْ" که بر فوریت و عدم

ص: 332

تدریج دلالت می کند، برای اینکه نسبت ها مختلف است، همین موجودات عالم روی هم چه تدریجی الوجودها و چه غیر آنها مخلوق خدای سبحان است و به امر او که همان کلمه" کن" باشد موجود شده، هم چنان که قرآن فرموده:" إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَیْئاً أَنْ یَقُولَ لَهُ کُنْ فَیَکُونُ" (1)، چیزی که هست بسیاری از آنها وقتی با اسباب تدریجیش مقایسه شود تدریجی الوجود است، اما اگر با قیاس به خدای تعالی ملاحظه شود در آن لحاظ نه تدریج هست و نه مهلت، هم چنان که باز قرآن کریم در جای دیگر فرموده:" وَ ما أَمْرُنا إِلَّا واحِدَةٌ کَلَمْحٍ بِالْبَصَرِ" (2)، و ما انشاء اللَّه در محلی مناسب این مطلب را توضیح خواهیم داد.

علاوه بر این، آن نکته عمده ای که جمله:" ثُمَّ قالَ لَهُ کُنْ" در مقام بیان آن است این است که خدای تعالی در خلقت هیچ موجودی احتیاجی به اسباب ندارد، تا وضع موجودی که می خواهد خلق کند بر حسب اختلاف اسباب برایش مختلف شود، مثلا خلقت موجودی برایش ممکن و خلقت موجودی دیگر برایش محال باشد، یکی برایش آسان و دیگری دشوار باشد، یکی برایش نزدیک و دیگری دور باشد، پس هر چه او اراده کند و بفرماید:" کن" موجود می شود، بدون اینکه احتیاج به اسباب داشته باشد، اسبابی که در حالت عادی در پدید آمدن یک موجود دخالت دارد.

" الْحَقُّ مِنْ رَبِّکَ فَلا تَکُنْ مِنَ الْمُمْتَرِینَ" این آیه مضمون آیه قبلی را با اینکه با کلمه" ان" و امثال آن تاکید کرده بود مجددا تاکید می کند، نظیر تاکیدی که در اصل داستان و تفصیل آن نموده و فرمود:" ذلِکَ نَتْلُوهُ عَلَیْکَ مِنَ الْآیاتِ وَ الذِّکْرِ الْحَکِیمِ ..."، و در عین تاکید خاطر خطیر رسول گرامی خود را مسرت بخشیده، جنابش را دلگرم می کند، به اینکه آن جناب بر حق است و همین باعث می شود که در احتجاج هایش علیه کفار قاطعانه تر و شجاعانه تر اقدام کند.

جمله" الْحَقُّ مِنْ رَبِّکَ" از بدیع ترین بیانات قرآنی است

و جمله:" الْحَقُّ مِنْ رَبِّکَ" از بدیع ترین بیانات قرآنی است، چون کلمه" حق" را مقید به کلمه" من" کرده که بر ابتدا دلالت می کند و هیچ حرف دیگری این معنا را نمی رسانید، مثلا اگر می فرمود:" الحق مع ربک، حق با رب تو است"، نه تنها آن معنا را نمی رسانید، بلکه بویی از شرک در آن احساس می شد، یعنی ممکن بود کسی خیال کند که".

ص: 333


1- فرمان نافذ خدا (در عالم) چون اراده خلقت چیزی را کند به محض اینکه گوید موجود باش بلافاصله موجود خواهد شد." سوره یس، آیه 82".
2- امر ما جز یکی نیست آن هم مانند چشم بر هم زدن." سوره قمر، آیه 50".

خدای تعالی و حق، دو موجود باهمند و نیز بویی از عجز از آن احساس می شد، چون ممکن بود کسی خیال کند که خدای تعالی به خودی خود ناتوان است و حق او را یاری می کند.

نکته ای که از کلمه" من" فهمیده می شود این است که در عالم آنچه حق است و هر قضیه و حکمی که دارای واقعیت می باشد، هر چه بوده و هر قدر هم که بدیهی باشد، همچون قضیه:" عدد چهار زوج است" و" عدد یک نصف عدد دو است" و ... بدیهی و ضروری می باشد، بالآخره انسان آن را از خارج گرفته، یعنی از واقعیت هستی اخذ کرده است و واقعیت خارج، همه اش وجود و وجود همه اش از ناحیه خدای تعالی است، هم چنان که خیر همه اش از او است، و به همین جهت است که از صفات خدای تعالی است که:" لا یُسْئَلُ عَمَّا یَفْعَلُ وَ هُمْ یُسْئَلُونَ" (1)، پس غیر او هر عملی بکند، وقتی بازخواست نمی شود که عملش حق باشد. و اما فعل خدای تعالی چون از مقوله وجود است، قهرا صورت علمیه اش جز حق نمی تواند چیز دیگری باشد. ساده تر بگویم: فعل خدا دو جور نیست تنها یک جور است آن هم حق.

بحث روایتی (در ذیل آیات کریمه گذشته)

روایاتی در باره برترین زنان عالم: (فاطمه (س) مریم، خدیجه و آسیه)

در تفسیر قمی در ذیل آیه:" یا مَرْیَمُ إِنَّ اللَّهَ اصْطَفاکِ وَ طَهَّرَکِ وَ اصْطَفاکِ عَلی نِساءِ الْعالَمِینَ" آمده که امام فرمود: خدای تعالی در این آیه دو بار اصطفای مریم را ذکر کرده، معنای اولی این است که خدا او را اختیار کرده و از سایر زنان عالم انتخاب فرموده و معنای اصطفای دوم و مراد از آن این است که مریم بدون شوهر حامله شد و خدا او را به این امتیاز از سایر زنان عالم ممتاز نمود. (2)

و در تفسیر مجمع البیان است که امام ابو جعفر علیه السلام فرمود معنای آیه این است که خدای تعالی تو را برای ذریه انبیا اصطفا و اختیار کرد، و از زنا تطهیر نمود و تو را برای ولادت عیسی علیه السلام بدون اینکه شوهری داشته باشی اصطفا نمود. (3)

مؤلف قدس سره: معنای اینکه فرمود: تو را برای ذریه انبیا اصطفا کرد، این است که خدای تعالی تو را انتخاب کرد تا ذریه صالحی باشی، سزاوار آنکه به انبیا منتسب شوی و

ص: 334


1- خدای تعالی در آنچه می کند بازخواست نمی شود، این خلق اویند که بازخواست می شوند. " اقتباس از آیه 23 سوره انبیاء".
2- تفسیر قمی ج 1 ص 102.
3- تفسیر مجمع البیان ج 2 ص 440.

معنای اینکه فرمود:" تو را از زنا پاک کرد" این است که" عصمت از زنا" را به تو داد، البته مریم علیه السلام از هر گناه دیگری نیز عصمت داشت ولی چون عصمت از زنا در مورد آن جناب عمده بود، امام خصوص آن را ذکر فرمود، برای اینکه آن جناب عیسی علیه السلام را بدون شوهر زائید، پس زمینه گفتار امام بیان بعضی از لوازم اصطفا و تطهیر آن جناب است، نه اینکه اصطفا به معانی نامبرده باشد، پس نباید کسی توهم کند که بین این دو روایت تعارض وجود دارد، در سابق هم گذشت که آیه شریفه بر این معنا دلالت داشت.

و در تفسیر الدر المنثور است که احمد و ترمذی (وی حدیث را صحیح دانسته) و ابن منذر و ابن حبان و حاکم، همگی از انس و او از رسول خدا ص روایت کرده است که فرمود: اگر بخواهی برجستگان از زنان عالم را انتخاب کنی، تو را این چهار زن بس است: 1- مریم دختر عمران 2- خدیجه دختر خویلد 3- فاطمه دختر محمد ص 4- آسیه همسر فرعون. (1)

سیوطی می گوید: این روایت را ابن ابی شیبه هم (البته بدون ذکر سند) از حسن نقل کرده. (2)

و در همان کتاب است که حاکم (وی حدیث را صحیح دانسته) از ابن عباس روایت کرده که گفت: رسول خدا ص فرمود: برترین زنان در دنیا و آخرت خدیجه و فاطمه و مریم و آسیه همسر فرعون است. (3)

و نیز در آن کتاب است که ابن مردویه از حسن روایت آورده که گفت: رسول خدا ص فرمود: خدای تعالی چهار زن را از زنان دو عالم اصطفا کرد: 1- آسیه دختر مزاحم 2- مریم دختر عمران 3- خدیجه دختر خویلد 4- فاطمه دختر محمد ص. (4)

و در همان کتاب است که ابن ابی شیبه و ابن جریر، از فاطمه رضی اللَّه عنها روایت کرده اند که گفت: رسول خدا ص فرمود: تویی سیده زنان اهل بهشت، نه مریم بتول. (5)

و نیز در آن کتاب از ابن عساکر از ابن عباس روایت کرده که گفت: رسول خدا ص فرمود: سیده زنان اهل بهشت مریم دختر عمران و سپس فاطمه و سپس خدیجه و آن گاه آسیه همسر فرعون است. (6)

باز در همان کتاب آمده که ابن عساکر از طریق مقاتل از ضحاک از ابن عباس از رسول.]

ص: 335


1- الدر المنثور ج 2 ص 23. [.....]
2- الدر المنثور ج 2 ص 23. [.....]
3- الدر المنثور ج 2 ص 23. [.....]
4- الدر المنثور ج 2 ص 23. [.....]
5- الدر المنثور ج 2 ص 23. [.....]
6- الدر المنثور ج 2 ص 23. [.....]

خدا ص روایت کرده که فرمود: چهار زن، سادات زنان دوران خود هستند: 1- مریم دختر عمران 2- آسیه دختر مزاحم 3- خدیجه دختر خویلد 4- فاطمه دختر محمد ص که دوران فاطمه با فضیلت تر از دوران آن سه تن می باشد (1) (و معلوم است وقتی مردم دوران فاطمه علیه السلام برتر باشند از مردم دورانهای آن سه تن، قهرا فاطمه از تمامی زنان حتی از آن سه تن برتر خواهد" مترجم").

و نیز در آن کتاب است که ابن ابی شیبه، از عبد الرحمن بن ابی لیلی روایت کرده که گفت: رسول خدا ص فرمود: فاطمه سیده زنان عالم است، البته بعد از مریم دختر عمران و آسیه همسر فرعون و خدیجه دختر خویلد. (2)

و در خصال به سند خود از عکرمه از ابن عباس روایت کرده که گفت: رسول خدا ص چهار خط روی زمین کشید و سپس فرمود: بهترین زنان بهشت مریم دختر عمران و خدیجه دختر خویلد و فاطمه دختر محمد ص و آسیه دختر مزاحم و همسر فرعون است. (3)

و نیز در همان کتاب به سند خود از ابی الحسن اول علیه السلام روایت کرده که فرمود:

رسول خدا ص فرمود: خدای عز و جل از میان زنان چهار زن را انتخاب کرده: 1- مریم 2- آسیه 3- خدیجه 4- فاطمه" تا آخر حدیث". (4)

مؤلف قدس سره: روایات در این مضمون و قریب به این مضمون از طرق شیعه و سنی بسیار است و سیده زنان بودن هر چهار نفر منافات ندارد که در بین خودشان یکی از دیگران برتر باشد، هم چنان که از خبر ششم که از تفسیر الدر المنثور نقل کردیم استفاده می شد که:" فاطمه علیه السلام در دورانی می زیسته که مردمش تکامل یافته تر و متمدن تر از سایر دوران ها بودند و قهرا خود آن جناب هم از آن سه تن دیگر افضل می شود" و همچنین از اخباری دیگر و نظیر این بحث در تفسیر آیه:" إِنَّ اللَّهَ اصْطَفی آدَمَ وَ نُوحاً ..." (5) گذشت.

چیزی که جا دارد در اینجا بدان توجه شود این است که در آیه مورد بحث سخنی از سیادت نرفته و آنچه این احادیث بر آن تکیه دارند مساله سیادت است نه اصطفا، و بین سیادت و اصطفا از نظر معنا فرق هست، لیکن از آنجایی که سیادت از مراتب کمال اصطفا است، لذا".

ص: 336


1- الدر المنثور ج 2 ص 23.
2- الدر المنثور ج 2 ص 23.
3- خصال ص 205 ح 22.
4- خصال ص 225 ح 58.
5- "سوره آل عمران، آیه 33".

اثبات آن برای این چهار تن اثبات عالی ترین مراتب اصطفا است.

و در تفسیر عیاشی در ذیل آیه:" إِذْ یُلْقُونَ أَقْلامَهُمْ أَیُّهُمْ یَکْفُلُ مَرْیَمَ" از امام باقر علیه السلام روایت آورده که فرمود: یعنی بعد از آنکه مریم با مرگ پدرش یتیم شد، قرعه انداختند که چه کسی سرپرستیش را عهده دار شود؟. (1)

و در تفسیر قمی در ذیل آیه:" وَ إِذْ قالَتِ الْمَلائِکَةُ یا مَرْیَمُ إِنَّ اللَّهَ اصْطَفاکِ وَ طَهَّرَکِ وَ اصْطَفاکِ عَلی نِساءِ الْعالَمِینَ" آمده که خدای تعالی مریم را دو بار اصطفا کرد (و بدین جهت هم بود که در آیه دو بار اصطفای او را ذکر نمود)، اول اینکه او را اصطفا کرد یعنی او را از میان سایر زنان انتخاب نمود و دوم اینکه بدون داشتن شوهر به او فرزند داد و او را با این امتیاز بر همه زنان عالم ممتاز نمود- تا آنجا که قمی می گوید- و خدای سبحان به رسول گرامیش می فرماید: این مطلب از اخبار غیب است که ما آن را به تو وحی کردیم و ای محمد تو آن روز با آنان نبودی که داشتند قرعه می انداختند تا معلوم کنند کدام یک از آنان سرپرستی مریم را عهده دار شود و تو آن روز نبودی که ببینی چه بگومگوها می کردند و نیز می فرماید: وقتی مریم متولد شد، آل عمران در مورد او بگو مگو کردند، هر کسی میگفت سرپرستیش با من، تا آنکه به معبد رفتند و قرعه انداختند و از میان همه چوبه های قرعه، چوبه زکریا درآمد" تا آخر حدیث". (2)

مؤلف قدس سره: در سابق بیانی داشتیم که مؤید این خبر و خبر قبل از آن است.

این را هم باید دانست که روایات در زمینه" بشارت مریم" و" ولادت عیسی" علیه السلام و" دعوتش" و" معجزاتش" بسیار زیاد است ولی آنچه ما در خلال آیات راجع به داستانهای آن جناب نقل کردیم از نظر بحث تفسیری کافی است و به همین جهت متعرض نقل همه احادیث نشدیم، تنها آن چند عددی که اهمیت داشت نقل نمودیم.

و در تفسیر قمی در ذیل آیه:" وَ أُنَبِّئُکُمْ بِما تَأْکُلُونَ ..." از امام باقر علیه السلام روایت آورده که فرمود: عیسی علیه السلام همواره به بنی اسرائیل می گفت: من فرستاده خدا به سوی شمایم و من برایتان از گل چیزی به شکل مرغ می سازم و سپس در آن می دمم، به اذن خدا مرغ می شود و من أکمه و برصی را شفا می دهم (و أکمه به معنای کور است)، بنی اسرائیل گفتند: به نظر ما این کارهایی که می کنی جز سحر نمی باشد اگر می خواهی تو را در دعویت تصدیق کنیم معجزه ای بیاور تا برای ما یقین به نبوتت حاصل شود، فرمود: به من بگوئید اگر

ص: 337


1- تفسیر عیاشی ج 1 ص 173 ح 47.
2- تفسیر قمی ج 1 ص 102.

شما را خبر دهم بدانچه می خورید و به آنچه در خانه های خود ذخیره می کنید، (یعنی اگر بگویم قبل از اینکه از خانه بیرون شوید، چه خورده اید، و در شب چه چیزهایی ذخیره کرده اید)، آن گاه به صدق دعوی من یقین می کنید؟ گفتند: آری، آن گاه به یک یک آنان می فرمود: تو فلان و فلان چیز را خورده ای و فلان و فلان را نوشیده ای و فلان و فلان چیز را برداشتی، بعضی ها قبول می کردند و ایمان می آوردند و بعضی دیگر هم چنان کفر می ورزیدند، در حالی که در این معجزات عیسی علیه السلام آیتی بود، اگر بنا داشتند ایمان بیاورند. (1)

در سابق اشاره کردیم که چرا در آیه شریفه که عیسی علیه السلام معجزات خود را می شمرد، سیاق کلام را تغییر داد، با در نظر داشتن بیان آنجا، متوجه خواهی شد که تغییر سیاق، این روایت را تایید می کند، (روایت توضیح می دهد که اگر انکار بنی اسرائیل نبود، سیاق آیه تغییر نمی کرد و هم چنان سیاق آیات قبل را که عیسی علیه السلام غایب فرض شده بود حفظ می کرد و می فرمود: خدای تعالی می خواهد به تو (مریم) فرزندی دهد که چنین و چنان است و رسولی به سوی بنی اسرائیل است و معجزه ای از ناحیه خدا می آورد، از گل چیزی به شکل مرغ می سازد و سپس در آن می دمد، مرغ می شود و کور و برصی را شفا می دهد و مرده را زنده می کند ... پس اگر سیاق تغییر کرده، خواسته است از سخن با مریم یک باره منتقل شود به گفتگویی که بعد از چندین سال عیسی در پاسخ یهودیان گفته که اگر من چنین و چنان کنم ایمان می آورید؟ گفتند: بله ..." مترجم").

روایتی در باره آنچه در شریعت عیسی (علیه السلام) آمده بود

و در تفسیر عیاشی در ذیل آیه:" وَ مُصَدِّقاً لِما بَیْنَ یَدَیَّ مِنَ التَّوْراةِ وَ لِأُحِلَّ لَکُمْ ..."،

از امام صادق علیه السلام نقل کرده که فرمود: بین داود و عیسی علیه السلام چهار صد سال فاصله بود. و شریعت عیسی علیه السلام این بود که به توحید و اخلاص و به همه آنچه از ناحیه خدای تعالی به نوح و ابراهیم و موسی علیه السلام وحی شده بود مبعوث بود و کتاب آسمانی انجیل بر او نازل شد و از او میثاقی گرفتند که از همه انبیاء گرفته بودند و در کتابش شریعتی که همان اقامه نماز بداعی دین داری و امر به معروف و نهی از منکر و تحریم حرام و تحلیل حلال برایش تشریع کردند و نیز در آن کتاب مواعظی و مثل هایی و حدودی نازل شد، ولی قصاص در آن نبود و احکام حدود هم نبود و مساله تقسیمات ارث هم نبود و نیز تخفیفی نسبت به آنچه در تورات بر موسی نازل شده بود، نازل گردید و خدای تعالی همین قسمت اخیر را از قول عیسی علیه السلام حکایت کرده که فرموده:" وَ لِأُحِلَّ لَکُمْ بَعْضَ الَّذِی حُرِّمَ عَلَیْکُمْ" و نیز عیسی

ص: 338


1- تفسیر قمی ج 1 ص 102.

ع و گروندگان به او را مامور کرد به اینکه به شریعت تورات و انجیل هر دو ایمان بیاورند. (1)

مؤلف قدس سره: این روایت را صاحب قصص الانبیاء (2) بطور مفصل از امام صادق علیه السلام نقل کرده و در نقل او آمده که بین داود و عیسی علیه السلام چهار صد و هشت سال فاصله بوده، ولی این دو نقل با تاریخ اهل کتاب مطابقت ندارد.

و در کتاب عیون از حضرت رضا علیه السلام روایت آورده که شخصی از آن جناب پرسید: چرا یاران عیسی علیه السلام را حواری نامیدند، فرمود: اما از نظر مردم (یعنی علمای اهل سنت) بدین جهت بوده که یاران آن جناب شغل لباسشویی داشتند، جامه های مردم را از آلودگی پاک می کردند و این لفظ یعنی لفظ حواری از کلمه حوار در" خبز الحوار" یعنی نان سفید گرفته شده. و اما از نظر ما اهل بیت وجه نامگذاری این بوده که یاران مسیح علیه السلام هم نفس خود را خالص کرده بودند و هم دیگران را با پند و اندرز از آلودگی گناهان پاک می کردند. (3)

و در کتاب توحید از آن جناب روایت آورده که فرمود: حواریین عیسی علیه السلام دوازده نفر بودند که از همه آنان برتر و داناتر لوقا بود.»

و در کتاب اکمال از امام صادق علیه السلام روایت آورده که در ضمن حدیثی فرمود:(4)

عیسی بن مریم علیه السلام که مبعوث به نبوت گردید، خدای تعالی نور و علم و حکمت و همه علوم انبیای قبل از آن جناب را به وی ودیعه داد، علاوه بر اینکه انجیل را هم بر او نازل کرد و او را به سوی بیت المقدس و به سوی بنی اسرائیل مبعوث کرد تا ایشان را به سوی کتاب و حکمت خدا و به سوی ایمان به خدا و رسولش دعوت کند، ولی بیشترشان نپذیرفته، به طغیان و کفر خود ادامه دادند و به خاطر همین که ایمان نیاوردند از پروردگار خود خواست تا آنان را هلاک سازد، خدای تعالی عده ای از شیطان های آنان را (گمراه کنندگان ایشان را) مسخ کرد تا آیتی باشد برای فریب خوردگان و گمراه شدگان، ولی این معجزه هم جز بیشتر شدن طغیان و کفر ایشان اثر نداد، عیسی علیه السلام به ناچار به بیت المقدس آمده، مدت سی و سه سال در آنجا ماند و به دعوت مردم آنجا پرداخت و با وعده هایی که خدای تعالی داده بود تشویق نمود، تا آنکه یهود

ص: 339


1- تفسیر عیاشی ج 1 ص 175 ح 52.
2- بحار الانوار ج 14 ص 351 ح 43 از قصص الانبیاء.
3- عیون الاخبار ج 2 ص 79 ح 10 طبع لاجوردی.
4- توحید ص 421.

به جستجوی آن جناب پرداخت و در آخر ادعا کرد که او را شکنجه داده و زنده زنده در زمین دفن کرده و بعضی از آنان ادعا کردند که او را کشته و به دار آویختند، ولی خدای تعالی هرگز آن کفار را بر آن جناب مسلط نمی کرد، بلکه مطلب را برای آنان مشتبه ساخت، آنها نمی توانستند عیسی علیه السلام را شکنجه کنند و بکشند و یا به دار بیاویزند، چون اگر چنین قدرتی می داشتند کلام خدا تکذیب می شد که فرموده: خدای تعالی او را بعد از توفی بالا برد. (1)

مؤلف قدس سره: اینکه امام صادق علیه السلام فرمود: عده ای از شیطان های آنان را مسخ کرد، منظور شرار و گمراه کنندگان ایشان است.

و اینکه فرمود: سی و سه سال در آن جا ماند، شاید منظور امام مدت عمر آن جناب بوده که مشهور هم همین است، چون آن جناب از روزی که در گهواره بوده تا سن کهولت با مردم تکلم می کرده و از کودکیش پیغمبر بوده، چون آیه شریفه قرآن که حکایت گفتار او است صریح در این معنا است، و آن این آیه است:" فَأَشارَتْ إِلَیْهِ قالُوا کَیْفَ نُکَلِّمُ مَنْ کانَ فِی الْمَهْدِ صَبِیًّا، قالَ إِنِّی عَبْدُ اللَّهِ آتانِیَ الْکِتابَ وَ جَعَلَنِی نَبِیًّا". (2)

و اینکه فرمود:" کلام خدا تکذیب می شد که فرموده: خدای تعالی او را بعد از توفی بالا برد"، نقل معنای کلام خدا است و گرنه عبارت کلام خدا چنین است:" بَلْ رَفَعَهُ اللَّهُ ..."

که در این آیه مساله بالا بردن عیسی علیه السلام را تذکر می دهد و در آیه دیگر مساله توفی را به این عبارت خاطرنشان می سازد:" إِنِّی مُتَوَفِّیکَ وَ رافِعُکَ إِلَیَّ ..."، و امام علیه السلام از ترتیب لفظی در این عبارت که اول مساله توفی در آن آمده، بعد مساله رفع،- ترتیب خارجی را استفاده نموده، فرموده: خارجا هم اول او را توفی کرده، بعد به آسمان برده.

روایتی در مورد کیفیت بالا بردن عیسی (علیه السلام) به آسمان

و در تفسیر قمی از امام باقر علیه السلام روایت کرده که فرمود: عیسی علیه السلام در هنگام عصر آن شبی که خدای تعالی او را به آسمان بالا برد، یاران خود را که دوازده نفر بودند، نزد خود خواند و ایشان را داخل خانه ای کرد و سپس از چشمه ای که در کنج آن خانه بود در آمد، در حالی که آب از سر و رویش می ریخت، فرمود: خدای تعالی به من وحی کرد که همین ساعت مرا به سوی خود بالا می برد، و مرا از یهود پاک می کند، کدامیک از شما".

ص: 340


1- کمال الدین ص 224 ح 20.
2- مریم (پاسخ ملامت گران را) باشاره حواله به طفل کرد آنها گفتند ما چگونه با طفل گهواره سخن گوئیم- آن طفل (به امر خدا به زبان آمد و) گفت همانا من بنده خاص خدایم که مرا کتاب آسمانی و شرف نبوت عطا فرمود." سوره مریم، آیه 29".

داوطلب می شوید به شکل من در آید و خدای تعالی شکل مرا به او بدهد و به جای من کشته و به دار آویخته گردد و در عوض در بهشت با من باشد؟ جوانی از میان آنان گفت: یا روح اللَّه من حاضرم، فرمود: بله تو همانی، آن گاه رو کرد به بقیه و فرمود: بدانید که بعد از رفتن من یکی از شما تا قبل از رسیدن صبح دوازده بار بر من کافر می شود (و اظهار بیزاری از من می کند)، مردی از میان جمع گفت: یا نبی اللَّه آن منم؟ عیسی علیه السلام گفت: مثل اینکه از نفس خودت چنین چیزی را احساس کرده ای، باشد تو همان شخص باش، آن گاه رو کرد به بقیه و فرمود: بعد از من دیری نمی پاید که به سه فرقه متفرق می شوید، دو فرقه به خدای تعالی افتراء می بندند و در آتش خواهند بود و یک فرقه اهل نجات است، و آن فرقه ای است که از شمعون صادقانه پیروی می کند و به خدا دروغ نمی بندد که آن فرقه در بهشت خواهد بود، این را که گفت در جلو چشم همه اصحابش از زاویه خانه به طرف آسمان بالا رفت و ناپدید شد.

از سوی دیگر یهود که مدتها در جستجوی مسیح بود، در همان شب آن خانه را پیدا کرده، آن جوانی را که داوطلب شده بود به شکل عیسی علیه السلام درآید، گرفتند و کشتند و به دار آویختند و سپس آن کس دیگر را که عیسی علیه السلام خبر داده بود تا صبح دوازده نوبت کافر می شوی را گرفته و او همان کفرها را دوازده بار مرتکب شد. (1)

مؤلف قدس سره: قریب به این معنا را از ابن عباس و قتاده و غیر آن دو نیز نقل شده و آن گاه گفته اند بعضی از علما گفته اند: آن جوانی که حاضر شد به شکل عیسی علیه السلام درآید، همان کسی بود که گزارش داده بود به اینکه عیسی علیه السلام کجا است تا او را بگیرند و بکشند، بعضی دیگر حرفهای دیگری زده اند، ولی قرآن کریم از همه این حرفها ساکت است و ما انشاء اللَّه بحث مفصل این جریان را در تفسیر آیه:" وَ ما قَتَلُوهُ وَ ما صَلَبُوهُ وَ لکِنْ شُبِّهَ لَهُمْ ..." (2)، ایراد خواهیم کرد.

و در کتاب عیون از حضرت رضا علیه السلام روایت کرده که فرمود: امر هیچ یک از انبیاء و حجت های الهی بر مردم مشتبه نشد مگر امر عیسی علیه السلام و بس، برای اینکه عیسی علیه السلام را زنده به آسمان بردند و بین آسمان و زمین قبض روحش کردند و بدن بی روح و روح بی بدنش را به آسمان بردند و دوباره روحش را به بدنش برگرداندند، این مضمون کلام".

ص: 341


1- تفسیر قمی، ج 1 ص 103. [.....]
2- (به دروغ گفتند ما مسیح عیسی بن مریم رسول خدا را کشتیم) در صورتی که او را نه کشتند و نه به دار کشیدند بلکه به آنها امر مشتبه شد." سوره نساء، آیه 157".

خدای تعالی است که یک جا می فرماید:" إِذْ قالَ اللَّهُ یا عِیسی إِنِّی مُتَوَفِّیکَ وَ رافِعُکَ إِلَیَّ وَ مُطَهِّرُکَ" و جای دیگر از خود عیسی علیه السلام حکایت می کند که در روز قیامت می گوید: (1)" وَ کُنْتُ عَلَیْهِمْ شَهِیداً ما دُمْتُ فِیهِمْ، فَلَمَّا تَوَفَّیْتَنِی کُنْتَ أَنْتَ الرَّقِیبَ عَلَیْهِمْ وَ أَنْتَ عَلی کُلِّ شَیْ ءٍ شَهِیدٌ" (2).

و در تفسیر عیاشی از امام صادق علیه السلام روایت است که فرمود: عیسی بن مریم وقتی به آسمان برده شد جامه ای پشمی بر تن داشت که نخ آن را مریم رشته و خود مریم آن را بافته و خودش دوخته بود، وقتی به آسمان رسید، ندایش دادند: زینت دنیائیت را بیفکن. (3)

مؤلف قدس سره: توضیح معنای روایت قبلی و این روایت در آخر سوره نساء ان شاء اللَّه می آید.

و در تفسیر الدر المنثور است که عبد بن حمید و ابن جریر در ذیل آیه:" إِنَّ مَثَلَ عِیسی عِنْدَ اللَّهِ ..." از قتاده نقل کرده اند که گفت: دو نفر از بزرگان اهل نجران و اسقف های ایشان یکی به نام سید و دیگری به نام عاقب، با رسول خدا ص ملاقات نموده، از آن جناب از وضع عیسی علیه السلام پرسیده، عرضه داشتند: هر انسانی پدر و مادری دارد، چگونه ممکن است که عیسی علیه السلام پدر نداشته باشد؟ در پاسخشان خدای تعالی این آیه را نازل کرد:" إِنَّ مَثَلَ عِیسی عِنْدَ اللَّهِ کَمَثَلِ آدَمَ ..." (4).

مؤلف قدس سره: قریب به این معنا از سدی و عکرمة و غیر آن دو نیز نقل شده (5)، قمی هم در تفسیر خود نزول آیه نامبرده را در پاسخ بزرگان نجران می داند. (6)

بحث روایتی دیگر در معنای محدث

فرق میان نبی، رسول و محدث

در بصائر از زراره روایت کرده که گفت: از امام صادق علیه السلام فرق میان" رسول"،" نبی" و" محدث" را پرسیدم، فرمود: رسول کسی است که فرشته را می بیند که از

ص: 342


1- عیون الاخبار ج 1 ص 215.
2- مادامی که در میان آنها بودم گواه و شاهد اعمالشان بودم و چون مرا قبض روح کردی خود ناظر و نگهبان اعمال آنها بودی و تو بر همه خلق گواهی:" سوره مائده، آیه 117".
3- تفسیر عیاشی ج 1 ص 175 ح 53.
4- الدر المنثور ج 2 ص 37.
5- الدر المنثور ج 2 ص 37.
6- تفسیر قمی ج 1 ص 104.

ناحیه پروردگارش رسالت می آورد و می گوید: پروردگارت چنین و چنان دستورت داده، و رسول در عین حال نبی هم هست.

و اما" نبی" فرشته ای را که بر او نازل می شود نمی بیند بلکه فرشته، پیام الهی را به قلبش می اندازد و نبی در حال گرفتن پیام حالتی چون بیهوشی به خود می گیرد و مطلب را در خوابش می بیند، عرضه داشتم: پس از کجا می فهمد که این را که می بیند از ناحیه خدا و حق است؟ فرمود: خدای تعالی برایش مشخص می کند، بطوری که یقین می کند که آنچه می بیند حق است، ولی فرشته را به عیان نمی بیند.

و اما" محدث" کسی است که صدایی را می شنود ولی شاهدی را یعنی صاحب صدا را نمی بیند. (1)

مؤلف قدس سره: این روایت را صاحب کافی نیز از امام صادق علیه السلام نقل کرده و اینکه فرمود:" شاهدی را نمی بیند"، معنایش این است که صاحب صدا را حاضر نمی بیند که در حقیقت کلمه" شاهدا" مفعول فعل" نمی بیند" است، ممکن هم هست مفعول نباشد بلکه حال باشد از فاعل" نمی بیند" و معنایش این باشد که محدث در حالی که خود شاهد است کسی را نمی بیند. (2)

و باز در همان کتاب از برید از امام باقر و امام صادق علیه السلام روایت کرده که در ضمن حدیثی در پاسخ برید که پرسید:" رسول"،" نبی" و" محدث" چه معنا دارد؟ فرمود:

" رسول" آن کسی است که فرشته برایش ظاهر شده، با او سخن می گوید، ولی" نبی" در خواب می بیند، و چه بسا نبوت و رسالت در یک فرد جمع می شود. و اما محدث آن کسی است که صوت را می شنود ولی صورت فرشته را نمی بیند، می گوید: عرضه داشتم: خدا اصلاحت کند، از کجا می فهمد آنچه در خواب دیده، حق و آن شخص فرشته است؟ فرمود: خدای تعالی او را موفق به تشخیص آن می کند تا او را بشناسد و این را هم بدان که خدای تعالی کتب آسمانی را با کتاب آسمانی شما (قرآن) ختم کرده و نبوت را با فرستادن پیامبرتان ختم فرموده" تا آخر حدیث". (3)

و نیز در آن کتاب از محمد بن مسلم روایت کرده که گفت: نزد امام صادق سخن از

ص: 343


1- بصائر الدرجات ص 371 ح 12.
2- اصول کافی ج 1 ص 135.
3- اصول کافی ج 1 ص 177 ح 4.

" محدث" را پیش کشیدم، می گوید: فرمود: محدث صوت فرشته را می شنود ولی صورت او را نمی بیند، عرضه داشتم: خدا اصلاحت کند از کجا می فهمد که کلامی که شنیده، کلام فرشته است؟ فرمود: خدای تعالی سکینت و آرامشی به او می دهد که با آن، فرشته را از غیر فرشته تشخیص می دهد. (1)

علی علیه السلام محدث بود

و نیز در آن کتاب است که ابی بصیر از امام صادق علیه السلام نقل کرده که فرمود:

علی علیه السلام محدث بود، سلمان هم محدث بود، می گوید: عرضه داشتم: نشانه محدث چیست؟ فرمود: این است که فرشته بر او نازل می شود و مطلب را به دل او می اندازد که مثلا چنین و چنان شده و یا چنین و چنان باید کرد. (2)

و نیز در کافی از حمران بن أعین روایت کرده که گفت: امام ابی جعفر باقر علیه السلام به من خبر داد: که علی علیه السلام محدث بود، این گذشت تا آنکه اصحاب و (پیروان مکتب تشیع) مرا دیدند و سفارش کردند که هیچ چیزی از امام نپرس، تا این سؤال ما را با جنابش در میان بگذاری و جوابش را بگیری و آن سؤال این است که چه کسی با علی علیه السلام حدیث و گفتگو می کرد، چیزی نگذشت که اتفاق افتاد آن جناب را ملاقات کردم، عرضه داشتم: به خاطر دارید که به من فرمودید علی محدث بود؟ فرمود: آری، عرضه داشتم: چه کسی با او حدیث می کرد؟ فرمود: فرشته، پرسیدم: یعنی می فرمایی معتقد باشم به اینکه علی نبی و یا رسول است؟ فرمود: نه، بلکه در باره علی علیه السلام همان را بگو و معتقد باش که در باره آن رفیق در باری سلیمان علیه السلام می گویی (که به یک چشم بر هم زدن تخت بلقیس را از شهر سبا تا به حضور سلیمان آورد) و همان را معتقد باش که در باره رفیق و همسفر موسی علیه السلام معتقدی (که اعمالی انجام داد که موسی از تاویل آنها عاجز ماند) و همان را بگو که در باره ذی القرنین می گویی (که کارهایی می کرد که از بشر عادی ساخته نیست) مگر نشنیده ای که شخصی از علی علیه السلام پرسید: آیا ذو القرنین پیغمبر بود؟ در پاسخ فرمود: نه، ولی بنده ای بود که خدا را دوست می داشت و خدای تعالی هم او را دوست می داشت؟ برای خدا خیرخواهی می کرد، خدا هم خیر او را می خواست، علی علیه السلام هم چنین بنده ای بود. (3)

ص: 344


1- اصول کافی ج 1 ص 271 ح 4.
2- این حدیث با این سند در بحار ص 67 ج 26 ح 4 از امالی شیخ و سرائر نقل شده است.
3- مضمون حدیث تا جمله مگر نشنیده ای که شخصی از علی پرسید در کافی آدرس مزبور موجود است، لیکن عین حدیث بطور کامل در متن المیزان در بصائر ص 366 ج 4 نقل شده و صاحب برهان و نور الثقلین و بحار نیز آن را از بصائر نقل کرده اند. اصول کافی ص 271 ج 5.

مؤلف قدس سره: روایات در معنای محدث از ائمه اهل بیت علیه السلام بسیار زیاد است، صاحب کتاب بصائر الدرجات و صاحب کافی و صاحب کنز و صاحب اختصاص و مؤلفینی دیگر آن روایات را در کتب خود آورده اند، در روایات اهل سنت نیز یافت می شود.

در این روایات فرق میان نبی و رسول و محدث را بیان نمود، ما نیز در سابق آنجا که فرق میان نبی و رسول را بیان می کردیم گفتیم: وحی به معنای سخن گفتن خدای سبحان با بنده ای از بندگان خویش است و این سخن گفتن (چه با حضور و رو در رو قرار گرفتن فرشته باشد و چه بدون حضور فرشته و به صرف افتادن در دل و رسیدن به گوش باشد)، باعث علم یقین رسول و نبی می شود، علم به نفس ذاته، بدون اینکه در تشخیص اینکه این سخن از خدا است یا از شیطان احتیاجی به حجت داشته باشد، پس داستان وحی و القائات الهیه نظیر علوم بدیهی و مانند:" یک، نصف دو است"، می باشد که در علم پیدا کردن به آن احتیاج به ردیف کردن مقدمات منطقی و امثال آن نیست.

و اما خواب دیدن اولیای خدا به طوری که روایات تفسیرش کرده، به معنایی است غیر خواب دیدن معمولی ما افراد معمولی، چون ما نیز در عالم خواب شبانه و یا روزانه خود چیزهایی می بینیم ولی هیچگونه حجیت ندارد، بلکه خواب اولیای خدا چیزی شبیه بیهوشی است که حواس ولی خدا سکونتی پیدا می کند و در آن هنگام آنچه را که می بینند نظیر چیزهایی است که ما در بیداری مشاهده می کنیم و بعد از مشاهده آنچه مشاهده کردند خدای عز و جل یقین بر دل آنان افاضه نموده، درکشان را تسدید و استوار می کند، در نتیجه یقین می کنند که واسطه و صدا از ناحیه خدای سبحان است و شیطان در دلشان تصرف نکرده.

و اما عنوان محدث از تحدیث گرفته شده، و تحدیث عبارت است از اینکه صدای فرشته را بشنود ولی خود او را نبیند، و این شنیدن هم شنیدن با گوش ظاهر نیست بلکه با گوش باطن و قلب است و نیز از قبیل خطور کردن خاطره ای در دل نیست تا عرفا شنیدن صوت شمرده شود، الا به عنایتی مجازی، آن هم مجاز دور از فهم.

و به همین جهت می بینید که روایات در معرفی تحدیث دو جمله آورده اند: یکی شنیدن صوت و دیگری افتادن در قلب و با اینکه هیچیک از این دو عنوان از نظر لغت" تکلیم" و" تحدیث" و گفت و شنود، نیست مع ذلک آن را تحدیث و تکلیم خوانده اند، پس محدث با فتحه" دال" صوت فرشته را در تحدیثش می شنود و با گوش خود فرا می گیرد، نظیر آنچه، از صداهای کلام معمولی و سایر صوتها عالم ماده را می شنویم و یا به دیگران می شنوایانیم با این تفاوت که آنچه را محدث می شنود غیر محدث نمی شنود و به همین جهت است که گفتیم این شنیدن امری قلبی است.

ص: 345

تشخیص القاءات رحمانی از شیطانی مستند به تایید الهی است و خارج از معیارهای معمولی تشخیص است

و اما تشخیص و علم محدث به اینکه آنچه می شنود گفتار فرشته است نه القائات شیطانی، امری است که خارج از معیارهای معمولی تشخیص است، بلکه با تاییدی از ناحیه خدای سبحان و تسدید او است، هم چنان که مضمون روایت محمد بن مسلم که گذشت آن را تایید می کند، چون در آن روایت آمده بود:" خدای تعالی سکینت و آرامشی به او می دهد که با آن فرشته را از غیر فرشته تشخیص می دهد" و توضیحش این است که القای شیطانی دو جور تصور می شود: یکی اینکه این القا مطلبی باطل و به همان صورت باطلش باشد، که معلوم است انسان مؤمن به خوبی آن را تشخیص می دهد که سخن ملائکه مکرمین نمی تواند باشد، ملائکه ای که خدای تعالی در معرفتشان فرموده:" لا یَعْصُونَ اللَّهَ ما أَمَرَهُمْ" (1)، و یا باطل در صورت حق است و معلوم است که باطل لوازمی که دارد نیز باطل است، در اینجا نور الهی که همواره ملازم بنده مؤمن خدا است، حال آن باطل را برای مؤمن روشن می سازد که آیه شریفه:

" أَ وَ مَنْ کانَ مَیْتاً فَأَحْیَیْناهُ وَ جَعَلْنا لَهُ نُوراً یَمْشِی بِهِ فِی النَّاسِ" (2)، بیانگر این نور است، ولی در عین حال نزعه شیطان و وسوسه او بی اضطراب هم نیست و قلب را دچار تزلزل می سازد، هم چنان که یاد خدا و سخن او از وقار و سکینت و اطمینان خاطر خالی نیست، هم چنان که قرآن کریم در باره اضطراب آوردن وسوسه شیطان می فرماید:" ذلِکُمُ الشَّیْطانُ یُخَوِّفُ أَوْلِیاءَهُ" (3) و در باره یاد خدا و ذکر او می فرماید:" أَلا بِذِکْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ" (4) و نیز در باره اولی فرموده:

إِنَّ الَّذِینَ اتَّقَوْا إِذا مَسَّهُمْ طائِفٌ مِنَ الشَّیْطانِ تَذَکَّرُوا فَإِذا هُمْ مُبْصِرُونَ" (5).

پس سکینت و طمانینه در هنگام ملهم شدن انسان به یک الهام، حال چه اینکه به صورت سخنی باشد که گویا کسی به گوش انسان می خواند و یا قلبی باشد که به دل خطور کند، خود دلیل بر این است که آن سخن و این خطور القائات رحمانی است نه شیطانی، هم چنان که اضطراب و قلق در هنگام ملهم شدن آدمی به آن قسم الهام، دلیل است بر اینکه القاء".

ص: 346


1- خدا را در آنچه دستورشان بدهد نافرمانی نمی کنند.
2- آیا کسی که مرده بود، ما او را زنده کردیم و برایش نوری قرار دادیم که با آن نور در بین مردم آمد و شد می کند مثل دیگران است؟" سوره انعام، آیه 122". [.....]
3- (با شمایم) این شیطان است که اولیای خود را می ترساند." سوره آل عمران، آیه 175".
4- آگاه باش که یاد خدا دلها را اطمینان می دهد." سوره رعد، آیه 28".
5- کسانی که در صدد حفظ خود هستند، وقتی شیطانها اطراف دلش را احاطه می کنند، به یاد خدا می افتند و ناگهان بصیرت خود را در می یابند." سوره اعراف، آیه 201".

مذکور از القائات شیطانی است، مساله عجله کردن در امور و جزع و بی تابی نمودن در احتمال خطر و خفت در عقل در موقع شادی و یا اندوه و امثال این عوارض، نیز نشان همین القائات شیطانی است.

توضیح اینکه:" محدث صوت فرشته را می شنود ولی فرشته را نمی بیند"

و اما اینکه در روایات آمده بود که محدث صوت را می شنود ولی فرشته را نمی بیند، باید حمل کرد بر این جهت، نه اینکه جمع بین دو معنا یعنی هم دیدن و هم صوت را شنیدن محال است و خلاصه اینکه ملاک در محدث بودن یک انسان این است که صدای هاتف غیبی را بشنود و لازم نیست که حتما صاحب صدا را هم ببیند و اگر اتفاق افتاد که در حین شنیدن صوت، فرشته را هم دید از این باب نیست که چون محدث بوده فرشته را دیده، نه، لازمه محدث بودن دیدن فرشته نیست، این را بدان جهت گفتیم که آیات قرآنی صریح است در اینکه مریم روح را به صورت بشری تمام عیار مشاهده کرد و در حین گفتگو او را می دید، مثلا فرموده:

" فَأَرْسَلْنا إِلَیْها رُوحَنا، فَتَمَثَّلَ لَها بَشَراً سَوِیًّا، قالَتْ إِنِّی أَعُوذُ بِالرَّحْمنِ مِنْکَ إِنْ کُنْتَ تَقِیًّا، قالَ إِنَّما أَنَا رَسُولُ رَبِّکِ لِأَهَبَ لَکِ غُلاماً زَکِیًّا"

(1)، (بطوری که ملاحظه می کنید آیه شریفه صریح در این است که مریم شخصی را به شکل بشر دیده و با او سخن گفته است) و یا در باره همسر ابراهیم علیه السلام در داستان بشارت به فرزند دار شدنش فرموده:" وَ لَقَدْ جاءَتْ رُسُلُنا إِبْراهِیمَ بِالْبُشْری، قالُوا: سَلاماً قالَ سَلامٌ ... وَ امْرَأَتُهُ قائِمَةٌ فَضَحِکَتْ، فَبَشَّرْناها بِإِسْحاقَ وَ مِنْ وَراءِ إِسْحاقَ یَعْقُوبَ، قالَتْ یا وَیْلَتی أَ أَلِدُ وَ أَنَا عَجُوزٌ، وَ هذا بَعْلِی شَیْخاً، إِنَّ هذا لَشَیْ ءٌ عَجِیبٌ، قالُوا أَ تَعْجَبِینَ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ رَحْمَتُ اللَّهِ وَ بَرَکاتُهُ عَلَیْکُمْ أَهْلَ الْبَیْتِ، إِنَّهُ حَمِیدٌ مَجِیدٌ" (2).

البته در اینجا وجه دیگری نیز هست و آن این است که مراد امام در روایت از کلمه" معاینه- مشاهده" که آن را در مورد محدث نفی کرده، مشاهده حقیقت فرشته باشد نه ممثل شده او، و بخواهد بفرماید شخص محدث حقیقت فرشته را نمی بیند، (و اما ممثل شده او را می بیند، و آیات شریفه قرآن هم بیش از دیدن مثال فرشته را در باره مریم و همسر ابراهیم اثبات".

ص: 347


1- ما روح خود (جبرائیل) را بسوی او فرستادیم که همانند بشر کامل بر او نمایان شد مریم گفت من از شر تو بر خدای رحمان پناه میبرم اگر خدا ترس و پرهیزکاری از اینجا دور شو جبرائیل گفت: من فرستاده پروردگارت هستم تا پسری پاک بر تو ببخشم" سوره مریم، آیه 19".
2- و همسرش ایستاده بود خندید و ما او را بشارت دادیم به اسحاق، و از نسل اسحاق یعقوب، او گفت: وای بر من: آیا من فرزند می آورم؟ با اینکه زنی عجوزه ام و اینکه شوهرم در حال پیری است، این سخن بسیار عجیب است، گفتند: آیا از امر خدا تعجب می کنی، رحمت خدا و برکات او بر شما اهل بیت است که او حمید و مجید است." سوره هود، آیه 72".

نمی کند.

باز وجه سومی هست که آن را بعضی ها احتمال داده اند و آن این است که مراد از معاینه ای که در روایت نفی شده، معاینه وحی تشریعی باشد، خواسته است بفرماید: محدث فرشته ای را که احکام شرعیه را نازل می کند نمی بیند، برای اینکه خدای تعالی خواسته است مقام تشریع کنندگان از انبیا و رسولان محفوظ باشد و به دست هر کسی حکم شرعی نازل نکند، لیکن این احتمال بعید است که منظور از عبارت:" ولی فرشته ای را نمی بیند"، این باشد که شریعت بر او نازل نمی شود.

ص: 348

سوره آل عمران (3): آیات 61 تا 63

اشاره

فَمَنْ حَاجَّکَ فِیهِ مِنْ بَعْدِ ما جاءَکَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَکُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَکُمْ وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَکُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اللَّهِ عَلَی الْکاذِبِینَ (61) إِنَّ هذا لَهُوَ الْقَصَصُ الْحَقُّ وَ ما مِنْ إِلهٍ إِلاَّ اللَّهُ وَ إِنَّ اللَّهَ لَهُوَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ (62) فَإِنْ تَوَلَّوْا فَإِنَّ اللَّهَ عَلِیمٌ بِالْمُفْسِدِینَ (63)

ترجمه آیات

پس هر کس با تو در باره بندگی و رسالت عیسی علیه السلام مجادله کرد بعد از علمی که از مطلب یافتی، به ایشان بگو بیائید ما فرزندان خود، و شما فرزندان خود را، ما زنان خود و شما زنان خود را، ما نفس خود، و شما نفس خود را بخوانیم و سپس مباهله کنیم و دوری از رحمت خدا را برای دروغگویان که یا مائیم، یا شما، درخواست کنیم (61).

این داستان که از مریم آوردیم تنها داستانهای صحیح و حق در مورد مریم و عیسی علیه السلام است و هیچ معبودی به جز اللَّه نیست و تنها عزیز و حکیم اللَّه است (62).

حال اگر با دعوت به مباهله باز هم اعراض کردند بدانید که خدا دانای به مفسدین است (63)

بیان آیات

اشاره

" فَمَنْ حَاجَّکَ فِیهِ مِنْ بَعْدِ ما جاءَکَ مِنَ الْعِلْمِ" حرف" فا" که بر سر این آیه در آمده می رساند مضمون آیه که دعوت به مباهله است، نتیجه گیری و تفریع بر تعلیم الهی است که در دو آیه قبل خاطر نشان نموده، فرمود:" ذلِکَ نَتْلُوهُ عَلَیْکَ ..."

ص: 349

، این داستان عیسی علیه السلام بر تو تعلیم کردیم از آیات ما و ذکر حکیم است. و در آیه بعدش مطلب را با جمله:" حق از ناحیه پروردگار تو است، پس از مرددین مباش" تاکید، و ختم کرد. و در آیه مورد بحث آن تعلیم الهی را با بیانی واضح تر بیان می کند. و چه بیانی روشن تر از مباهله و ضمیر کاف خطاب" تو" در این آیه به عیسی علیه السلام و یا به حق نامبرده در آیه قبل بر می گردد.

بیان آیه قبلی از خدای تعالی با اینکه بیانی الهی بود و شکی باقی نمی گذاشت، علاوه بر آن، مشتمل بود بر برهانی ساطع، بر آن حقیقتی که آیه:" إِنَّ مَثَلَ عِیسی عِنْدَ اللَّهِ کَمَثَلِ آدَمَ" برهان ساطع دیگری بر آن بود، پس علمی که در جمله:" مِنْ بَعْدِ ما جاءَکَ مِنَ الْعِلْمِ" آمده، علمی است که هم از راه وحی الهی حاصل می شود و هم از راه برهان، پس اثر این علم باید هم در رسول خدا ص حاصل شود و هم در هر شنونده ای دیگر در غیر رسول خدا ص، بنا بر این اگر فرض کنیم شنونده ای در داستان عیسی علیه السلام شک کند از این جهت که دلیل بر آن وحی الهی است، از این جهت که برهانی ساطع و عقل فهم بر آن قائم است، نمی تواند شک کند، و چه بسا به خاطر افاده همین نکته بوده که فرمود:" مِنْ بَعْدِ ما جاءَکَ مِنَ الْعِلْمِ" و نفرمود:" من بعد ما بیناه لهم"، چون اگر اینطور فرموده بود از دلیل اول یعنی وحی الهی سکوت کرده بود و اما با آوردن جمله اول فهماند دلیل بر حقانیت داستان علم است و دلیل آن علم دو تا است: یکی وحی و دیگری برهان عقلی.

البته در این میان نکته ای دیگر هست و آن اینکه آوردن تعبیر اول و به رخ کشیدن علم مایه دلخوشی رسول خدا ص است و اینکه او به اذن خدا غالب و پروردگارش یاور او است و به هیچ وجه از نصرتش دریغ نمی دارد، چون همو بود که علم به داستان عیسی علیه السلام را به وی ارزانی داشت.

" فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَکُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَکُمْ وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَکُمْ" ضمیر متکلم مع الغیر" نا- ما" در کلمه" ندع" با همین ضمیر در کلمات" ابنائنا" و" نسائنا" و" انفسنا" تفاوت دارد، اولی به دو طرف متخاصم، یعنی رسول خدا ص و بزرگان نجد که مسیحی بودند برمی گردد و آن سه ضمیر دیگر به رسول خدا ص و همراهانش، و به همین جهت کلام آیه در این معنا است که فرموده باشد بیائید تا ابناء و نساء و انفس را بخوانیم و آن گاه ما ابناء و نساء و انفس خود را و شما هم ابناء و نساء و انفس خود را دعوت کنید ...، بنا بر این در کلام اختصار گویی لطیفی بکار رفته و مصدر" مباهله" که فعل" نبتهل" مضارع آن است به معنای ملاعنه است، یعنی لعنت کردن یکدیگر، هر چند که در

ص: 350

خصوص آیه به معنای چیزی نظیر محاجه بین شخص رسول خدا ص و بین بزرگان نصارا است، ولی تعمیم دادن دعوت به فرزندان و زنان برای این بوده که این احتجاج اطمینان آورتر باشد، چون وقتی کسی زن و بچه خود را هم نفرین کند، طرف مقابلش می فهمد که او به صدق دعوی خود ایمان کامل دارد، برای اینکه خدای تعالی محبت به زن و فرزند و شفقت بر آنان را در دل هر کسی قرار داده، بطوری که هر انسانی حاضر است با مایه گذاشتن جان خود، آنان را از خطر حفظ کند و برای حفظ آنان و در راه حمایت و غیرت و دفاع از آنان دست به کارهای خطرناک می زند، ولی حاضر نیست برای حفظ خود، ایشان را به خطر بیندازد و عینا به همین جهت است که می بینیم در آیه شریفه فرزندان را اول و زنان را دوم و خویشتن را در مرحله سوم ذکر کرده، چون محبت انسان نسبت به فرزندان شدیدتر و با دوام تر است. و از اینجا روشن می گردد اینکه بعضی از مفسرین گفته اند: مراد از جمله" نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَکُمْ ..." این است که بیائید ما زن و بچه و خود شما را نفرین کنیم و شما زن و بچه و خود ما را نفرین کنید، تفسیر درستی نیست، برای اینکه اینطور معنا کردن آن نکته ای را که، برای تشریک زن و بچه خاطرنشان کردیم باطل می سازد.

و اینکه بطور تفصیل موارد را یکی یکی شمرده، خود دلیلی دیگر است بر اینکه پیشنهاد کننده سخت به دعوت خود ایمان و به حق اعتماد و خاطر جمعی داشته، کانه پیشنهاد می کند ای مسیحیان بیائید همگی ما و همگی شما یکدیگر را نفرین کنیم، تا لعنت بر دروغگویان شامل همه ما و یا شما شود، بطوری که لعنت شامل حال زن و فرزند ما هم بشود و در نتیجه نسل دروغگو از روی زمین برچیده شود و اهل باطل ریشه کن شوند.

پاسخ به این توهم که آیه مباهله نمی تواند در شان علی و فاطمه و حسنین علیهم السلام نازل شده باشد

با این بیان پاسخ از اشکالی که در ذیل آیه شده روشن می شود و آن اشکال این است که گویا گفته باشند این آیه نمی تواند در شان علی و فاطمه و حسنین علیهم السلام نازل شده باشد، برای اینکه لفظ جمع وقتی استعمال می شود که حد اقل سه عدد مصداق داشته باشد و کلمه نساء بر یک تن- فاطمه س- صادق نیست و کلمه" ابناء" در مورد حسنین علیه السلام که دو تن هستند استعمال نمی شود، و همچنین استعمال کلمه" انفس" بر یک تن- علی ع- صحیح نیست و اما پاسخش این شد که صدق کلام موقوف بر متعدد بودن ابناء و بسیار بودن نساء و انفس نیست، چون گفتیم: مقصود نهایی از این نفرین این است که یکی از دو طرف با همه نفراتش از صغیر و کبیر و مرد و زن برای همیشه هلاک گردد، مفسرین هم اتفاق دارند و روایات هم متفقند، تاریخ هم مؤید است که رسول خدا ص، وقتی برای مباهله حاضر می شد احدی به جز علی و فاطمه و حسنین علیه السلام را با خود

ص: 351

نیاورد، پس از ناحیه آن جناب کسی حضور به هم نرسانید مگر دو نفس، و دو ابن و یک زن و با آوردن اینان رسول خدا ص، امر پروردگارش را امتثال نمود.

علاوه بر اینکه اصولا مراد از لفظ آیه امری است، و مصداقی که حکم آیه به حسب خارج منطبق بر آن است امری دیگر، و این بار اول نیست که خدای تعالی حکم یا وعده و وعید را که بر حسب خارج با یک نفر منطبق است بطور دسته جمعی حکایت می کند، مثلا با اینکه فرد معینی زن خود را ظهار کرده بود و آیه در شان او نازل شده بود می فرماید:" الَّذِینَ یُظاهِرُونَ مِنْکُمْ مِنْ نِسائِهِمْ ما هُنَّ أُمَّهاتِهِمْ ..." (1) باز در باره همان یک فرد بصورت دسته جمعی می فرماید:" وَ الَّذِینَ یُظاهِرُونَ مِنْ نِسائِهِمْ ثُمَّ یَعُودُونَ لِما قالُوا" (2)، و در باره شخص واحدی که گفته بوده خدا فقیر و من توانگرم، به صورت دسته جمعی فرموده:" لَقَدْ سَمِعَ اللَّهُ قَوْلَ الَّذِینَ قالُوا إِنَّ اللَّهَ فَقِیرٌ وَ نَحْنُ أَغْنِیاءُ" (3)، و در پاسخ شخص واحدی که پرسیده بود چگونه انفاق کنیم؟ به صورت دسته جمعی فرمود:" یَسْئَلُونَکَ ما ذا یُنْفِقُونَ؟ قُلِ الْعَفْوَ" (4) و از این قبیل آیات بسیاری که به لفظ دسته جمعی نازل شده، در حالی که مصداق خارجیش به حسب شان نزول فرد معینی بوده.

" ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اللَّهِ عَلَی الْکاذِبِینَ" مصدر" ابتهال" که باب افتعال است از ثلاثی" با- ها- لام" گرفته شده و مصدر" بهل" به فتحه اول و هم به ضمه آن به معنای لعنت است، این اصل معنای کلمه است، ولی بعدها در مطلق دعا و درخواست زیاد شد، البته دعائی که با اصرار و سماجت صورت بگیرد.

و جمله:" فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اللَّهِ عَلَی الْکاذِبِینَ" این جمله به منزله بیانی است برای ابتهال، و اگر فرموده:" فنجعل"، لعنت خدا را بر دروغگویان قرار بدهیم و نفرموده:" فنسئل"، (و از خدا لعنت را برای دروغگویان درخواست کنیم)، برای این بود که اشاره کند به اینکه این نفرین درگیر است، چون باعث می شود حق از باطل ممتاز گردد و خلاصه روشن شدن حق از باطل فعل بستگی دارد به درگیر شدن این نفرین و چون درگیریش به این جهت حتمی است،".

ص: 352


1- آنهایی که از شما به همسر خود می گویند پشت تو پشت مادر من است، این همسران به صرف این حرف مادر ایشان نمی شوند." سوره مجادله، آیه 2".
2- و کسانی که زنان خود را اظهار می کنند بعد پشیمان و از گفتار خود بر می گردند." سوره مجادله، آیه 3".
3- خدا شنید سخن کسانی که گفتند: خدا فقیر و ما توانگریم." سوره آل عمران، آیه 18".
4- از تو می پرسند چه انفاق کنند؟ بگو عفو را." سوره بقره، آیه 219".

اینطور تعبیر کرد که" لعنت را بر دروغگو قرار دهیم" و نفرمود:" درخواست کنیم" چون استجابت شدن و نشدن درخواست معلق است.

" الکاذبین" این کلمه به خاطر اینکه در سیاق عهد واقع شده الف و لام آن، الف و لام عهد است، یعنی همان دروغگویان معهود، نه استغراق و یا جنس و نمی خواهد بفرماید تمام دروغگویان دنیا و جنس آنان را نفرین کنیم، بلکه دروغگویانی را نفرین کنیم که در این ماجرا در یکی از دو طرف مباهله قرار دارند، یا در طرف" اسلام" و یا در طرف" مسیحیت" قرار گرفته اند، اسلام می گفت: هیچ معبودی غیر خدا نیست و عیسی علیه السلام بنده خدا و رسول او است، مسیحیت می گفتند: عیسی خودش اللَّه و یا پسر اللَّه است و یا اللَّه سومی از سه خدا است.

اهل بیت پیامبر (صلوات اللَّه علیهم) در دعوی و دعوت رسول اللَّه شریک بودند و این از بزرگترین مناقب است

و بنا بر این پس این معنا روشن است که اگر ادعا و مباهله ای بر سر آن، بین شخص رسول خدا ص و بین جمعیت نصارا بود یک طرف شخص واحد و طرف دیگر جمعیتی بود، لازم بود در آیه تعبیری بیاورد که قابل انطباق بر مفرد و جمع باشد، مثلا بفرماید:" فنجعل لعنة اللَّه علی من کان کاذبا"، (لعنت خدا را بر کسی قرار دهیم که دروغگو بوده باشد)، ولی اینطور نفرموده، معلوم می شود دروغگویی که نفرین شامل حالش می شود جمعیتی است که در یک طرف این محاجه قرار گرفته، حال یا در طرف رسول خدا ص و یا در طرف نصارا، و این خود دلیل بر این است که همه حاضران در مباهله، شریک در ادعا هستند، چون کذب همواره در ادعا است، پس هر کس که با رسول خدا ص بوده، یعنی علی و فاطمه و حسنین علیه السلام در دعوی رسول خدا ص و در دعوتش شریک بودند و این از بالاترین مناقبی است که خدای تعالی اهل بیت پیامبرش علیه السلام را به آن اختصاص داده، هم چنان که می بینیم در آیه شریفه از اهل بیت تعبیر به" انفس" و" نساء" و" ابناء" کرده یعنی این چند تن را از میان همه مردان و زنان و فرزندان خصوص اهل بیت را جان رسول خدا ص و زنی که منتسب به رسول خدا ص است و فرزندان رسول خدا ص خوانده.

حال اگر بگویی همین چند سطر قبل، خودت گفتی که اطلاق لفظ" جمع" در مورد مفرد در قرآن کریم بسیار است و در آیه مورد بحث هم کلمه جمع (نساء) را بر فاطمه علیه السلام اطلاق کرده، پس چه مانعی دارد که استعمال لفظ" کاذبین" را هم به همین نحو در یک فرد، صحیح بدانیم یعنی بگوئیم در طرف مسیحیت منظور همه آن دروغگویان است و در طرف رسول خدا ص شخص آن جناب، که بنا بر این دیگر علی و فاطمه و حسنین

ص: 353

ع شریک در دعوی و در نتیجه شریک در نفرین نیستند.

در پاسخ می گوئیم: مقام آن آیات که از یک نفر تعبیر به جمع آورده، با مقام آیه مورد بحث فرق دارد و آن این است که در آیاتی که لفظ" جمع" را در مورد" مفرد" اطلاق کرده، برای این بوده که فرد دخالت بخصوصی نداشته، و آنچه از آن فرد سر زد ممکن است از دیگران هم سر بزند، پس دیگران هم در آن عمل و در ملحق شدن به مورد آیه شریک آن فردند، پس باید لفظ را جمع بیاورد تا اگر دیگران هم خواستند آن عمل را انجام بدهند حکمش را بدانند و اما در جایی که ممکن نیست عمل مورد نظر از دیگران نیز سر بزند و عمل مورد آیه چیزی نیست که برای دیگران هم پیش بیاید، بدون شک نباید لفظ را جمع بیاورد، مثل آیه شریفه:" وَ إِذْ تَقُولُ لِلَّذِی أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَیْهِ وَ أَنْعَمْتَ عَلَیْهِ أَمْسِکْ عَلَیْکَ زَوْجَکَ وَ اتَّقِ اللَّهَ" (1)، و آیه شریفه:" لِسانُ الَّذِی یُلْحِدُونَ إِلَیْهِ أَعْجَمِیٌّ وَ هذا لِسانٌ عَرَبِیٌّ مُبِینٌ" (2) و آیه:" إِنَّا أَحْلَلْنا لَکَ أَزْواجَکَ اللَّاتِی آتَیْتَ أُجُورَهُنَّ- تا آنجا که می فرماید- وَ امْرَأَةً مُؤْمِنَةً إِنْ وَهَبَتْ نَفْسَها لِلنَّبِیِّ، إِنْ أَرادَ النَّبِیُّ أَنْ یَسْتَنْکِحَها خالِصَةً لَکَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنِینَ" (3).

آیه مورد بحث هم که راجع به مباهله است از این قبیل آیات است، چون مباهله رسول خدا ص با نصارای نجران چیزی نیست که جز در مورد خودش اتفاق بیفتد، پس اگر در همین مورد که اتفاق افتاده مدعیان در هر دو طرف به وصف جمع و چند نفری نبوده باشند، نباید می فرمود:" کاذبین" (با صیغه جمع).

در قضیه مباهله، رسول اللَّه (صلی الله علیه و آله) اهل بیت خود را بعنوان نمونه هایی از مؤمنین همراه نبرد بلکه به عنوان شرکاء خود در دعوت همراه برد

حال اگر بگویی نصارایی که به سوی رسول خدا ص آمده بودند، همگی صاحب دعوی بودند و می گفتند: مسیح، اللَّه و یا حد اقل پسر اللَّه و یا سومی از سوی خدا است و در این دعوی هیچ فرقی بینشان نبود، مردانشان همین دعوی را داشتند، زنانشان هم همین دعوی را اظهار می کردند، در جانب رسول اللَّه ص هم همین طور بود، یعنی هم رسول خدا".

ص: 354


1- و آن زمان که به آن شخص که هم خدا به او انعام کرد (و به شرف اسلامش مشرف نمود و هم تو به او احسان کردی) و دختر عمه ات را به ازدواجش درآوردی، می گفتی همسرت را نگه دار و طلاق مده و از خدا بترس." سوره احزاب، آیه 37".
2- زبان آن کسی (آهنگری) که اینان قرآن را به ناحق به او نسبت می دهند، غیر عربی است و این لسانی است عربی و آشکار." سوره نحل، آیه 103".
3- و هر زنی مؤمنه که خود را به پیامبر ببخشد، همسر او می شود، (البته این حکم مخصوص رسول خدا ص است و دیگران باید نکاح کنند. اگر رسول بخواهد بپذیرد که در این صورت کسی دیگری نمی تواند شوهر او شود." سوره احزاب، آیه 50".

ص مدعی بود به اینکه هیچ معبودی به جز اللَّه نیست و عیسی بن مریم، بنده و فرستاده خدا است و هم همه مؤمنین، بدون اینکه این دعوی در بین مؤمنین اختصاص به کسی داشته باشد، حتی اختصاص به رسول اللَّه ص هم نداشت، پس کسانی که با آن جناب برای مباهله آمدند، فضیلتی و مزیتی بر سایر مؤمنین نداشتند، بله تنها این فرق را داشتند که رسول اللَّه ص ایشان را به عنوان نمونه ای از مردان و زنان و کودکان مؤمنین همراه آورد، چون آیه فرموده بود از هر طایفه نمونه ای بیاورد، علاوه بر اینکه آیه شریفه سخن از دعوت دارد نه از ادعا، و همراهان رسول خدا ص به فرضی که در دعوت شرکت داشته باشند، در ادعا که شغل خاص رسول خدا ص است شرکت نداشتند، در حالی که شما در چند سطر قبل گفتید: (پس هر کس با رسول خدا ص بوده یعنی علی و فاطمه و حسنین علیه السلام در دعوی رسول خدا ص و در دعوتش شریک بودند).

در پاسخ می گوئیم: اگر آوردن رسول خدا ص نامبردگان را به عنوان نمونه ای از مردان و زنان و کودکان مؤمنین می بود، لازم بود حد اقل دو نفر مرد و سه زن و سه فرزند همراه خود می آورد تا فرمان:" انفسنا و نسائنا و ابنائنا" را امتثال کرده باشد، پس اگر از مردان تنها علی علیه السلام و از زنان تنها فاطمه س و از فرزندان تنها حسنین علیه السلام را آورد، برای این بود که آوردن همین ها مصحح صدق امتثال بوده، به این معنا که غیر از نامبردگان کسی که شرکت دادنش امتثال امر خدا باشد نیافته.

و شما خواننده اگر در متن داستان دقت کنی خواهی دید که وفد نجران برای این از نجران به مدینه آمدند که در امر عیسی بن مریم با شخص رسول خدا ص، معارضه و بحث و محاجه کنند، چون آن جناب ادعای رسالت کرده بود و دعوت رسالت مستند به وحی قائم به آن جناب بود و اما پیروان و مؤمنین به وی دخالتی در این ادعا نداشتند و مسیحیان نجران کار به کار آنان نداشتند، و مشتاق دیدار آنان نبودند تا رسول خدا ص چند نفر را به عنوان نمونه به ایشان نشان بدهد، آیه شریفه هم که می فرماید:" فَمَنْ حَاجَّکَ فِیهِ مِنْ بَعْدِ ما جاءَکَ مِنَ الْعِلْمِ"، خطاب را متوجه شخص رسول خدا ص می کند، و همچنین در چند آیه قبل از این که می فرماید:

" فَإِنْ حَاجُّوکَ فَقُلْ أَسْلَمْتُ وَجْهِیَ لِلَّهِ وَ مَنِ اتَّبَعَنِ ...".

از اینجا روشن می گردد که آوردن رسول خدا ص حضرات نامبرده را با خود عنوان آوردن نمونه ای از مؤمنین را نداشته، چون مؤمنین بدان جهت که مؤمن بودند سهمی و

ص: 355

نصیبی از این محاجه و مباهله نداشتند تا در معرض لعنت و عذاب (البته اگر دروغگو باشند) قرار بگیرند، پس رسول خدا ص آن چند نفر را که با خود آورد، از جهت صرف داشتن ایمان نبود بلکه از این جهت بود که آن جناب یک طرف محاجه و ادعای دو طرفه بود و باید خودش را در معرض بلای احتمالی (در صورت دروغگو بودن) قرار بدهد. و اگر دعوی آن طور که قائم به شخص آن جناب بود به همراهانش قائم نبود، هیچ وجهی برای شرکت دادن آنان به نظر نمی رسید، اگر به فرض محال در دعویش دروغگو و مستحق عذاب باشد، زن و بچه و دامادش چه گناهی دارند، پس اگر نامبردگان را شرکت داد از این جهت بوده که دعویش قائم به خودش و به همین چند نفر یعنی دو فرزند و یک زن و یک مرد بوده، نه اینکه این چند نفر نمونه ای از همه پیروان مؤمنش باشند، پس اینکه ما در سابق گفتیم هم دعوتش قائم به خودش و این چند تن بوده و هم دعویش، درست گفتیم.

از سوی دیگر نصارا هم که به قصد آن جناب به مدینه آمدند صرفا به خاطر این نبوده که آن جناب معتقد و مدعی بوده که عیسی بن مریم بنده خدا و فرستاده او است، بلکه برای این بود که آن جناب هم خودش به این اعتقاد معتقد بوده و هم نصارا را بدان دعوت می کرده، پس علت عمده حرکت نصارا از نجران به مدینه دعوی آن جناب نبوده، بلکه دعوت وی به حضورشان برای احتجاج بوده، پس حضور خود رسول خدا ص، و حضور نامبردگانی که با خود برای مباهله آورد، به خاطر دعوی و دعوت بود، پس ثابت شد که نامبردگان نیز شرکای آن جناب در دعوت دینی بودند، همانطور که شرکایش در دعوی مباهله بودند.

جواب به یک اشکال دیگر بر اینکه همراهی با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مباهله، فضیلت و منقبت است

حال اگر بگویی: گیرم که آمدن نامبردگان به خاطر این بوده که ایشان از رسول خدا ص بودند و این صفت منحصر در ایشان بوده و هیچیک از مؤمنین این خصیصه را نداشته اند، لیکن ظاهر امر- البته ظاهر از حیث عادت جاری- این است که وقتی آدمی عزیز و پاره جگر خود (اعم از زن و مرد و فرزند) را در معرض خطر و هلاکت قرار می دهد، همین عملش دلیل بر این است که وی اطمینان دارد به اینکه خطری عزیزانش را تهدید نمی کند و به سلامت و عافیت و مصونیت آنان اعتماد دارد، پس شرکت دادن رسول خدا ص عزیزان و پاره های جگر خود را در مباهله بیش از این معنا را نمی رساند، نه دلالتی بر شرکت آنان در دعوت دارد و نه دلالتی بر منقبت و فضیلتشان، آیه شریفه و عمل رسول خدا ص اصلا ساکت از این جهت است.

در پاسخ می گوئیم بله، صدر آیه بر بیش از آنچه تو گفتی دلالت ندارد و به قول تو تنها این معنا را می رساند که رسول خدا ص به صدق دعوی خود ایمان، و در نتیجه به

ص: 356

سلامتی و عافیت پاره های جگرش اطمینان داشته و لیکن توجه فرمودی که ذیل آیه یعنی جمله:

" علی الکاذبین" دلالت دارد بر اینکه در یکی از دو طرف مباهله و محاجه دروغگویانی هستند و قطعا باید بوده باشند و این تمام نمی شود مگر به اینکه در هر یک از دو طرف جماعتی صاحب دعوت باشند، حال چه راستگو و چه دروغگو، پس این جمله ثابت می کند کسانی که با رسول خدا ص بودند شریک با او در دعوی و دعوت بوده اند که بیانش گذشت، پس ثابت شد که حاضرین در مباهله همگیشان صاحب دعوی و دعوت و شرکای رسول خدا ص در این معنا بوده اند.

تبلیغ و دعوت، عین نبوت و بعثت نیست و لازمه شرکت در دعوی و دعوت پیامبر (صلی الله علیه و آله) شریک بودن در نبوت آن جناب نیست

حال اگر بگویی لازمه اینکه گفتی:" حاضرین با آن جناب، شرکای در دعوی و دعوت آن جناب بوده اند" این است که در نبوت هم شریک آن جناب باشند.

در پاسخ می گوئیم: خیر چنین لازمه ای وجود ندارد و ما در سابق یعنی در تفسیر آیه (213)، از سوره بقره در جلد دوم عربی این کتاب، بحثی پیرامون مسائل نبوت گذراندیم و در آنجا گفتیم که تبلیغ و دعوت عین نبوت و بعثت نیست، هر چند از شؤون و لوازم آن، و از مناصب و مقامات الهیه ای است که شخص نبی متقلد آن می شود و به همین جهت منافات ندارد که این منصب به امری و فرمانی جداگانه به غیر شخص نبی نیز داده شود، هم چنان که در سابق یعنی در تفسیر آیه: (124) از سوره بقره در جلد اول عربی این کتاب آنجا که بحثی پیرامون مساله امامت داشتیم خاطرنشان کردیم: که مساله دعوت و تبلیغ عین امامت هم نیست هر چند که به وجهی از لوازم آن هست.

" إِنَّ هذا لَهُوَ الْقَصَصُ الْحَقُّ وَ ما مِنْ إِلهٍ إِلَّا اللَّهُ" کلمه" هذا" اشاره است به داستانهایی که از عیسی علیه السلام گذشت و اساس آیه بر قصر قلب است و معنایش این است که تنها این مطالبی که ما در باره عیسی علیه السلام گفتیم حق است، نه آنچه نصارا در باره آن جناب ادعا می کند.

و اینکه حرف" ان" و حرف" لام" و ضمیر منفصل" هو" را در آیه آورده، برای این بوده که مطلب را بطور کامل تاکید و در نتیجه رسول گرامیش را دلگرم و در اقدام به امر مباهله تشجیع کند تا با ایمان کامل و یقین و بصیرت و وثوق به وحیی که خدای تعالی بر او نازل فرموده اقدام نماید و به دنبال این تاکید برای بار دوم با ذکر حقیقت از راه ذکر لازمه آن، مطلب را تاکید نموده و فرمود:" وَ ما مِنْ إِلهٍ إِلَّا اللَّهُ"، چون مفاد این جمله لازمه حق بودن داستانهای مذکور است، (و داستانهای مذکور در صورتی که حق باشد، بزرگترین دلیل بر یکتایی معبود و توحید ربوبیت است" مترجم".)

ص: 357

" وَ إِنَّ اللَّهَ لَهُوَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ ..."

این جمله عطف است بر اول آیه و با تاکید شدیدی که دارد، دلگرمی دیگری و تشجیع دیگری است نسبت به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) می فرماید: خداوند از نصرت حق و تایید آن عاجز نیست و از این کار نه غافل می ماند و نه با سرگرمی به کار دیگران را مهمل می گذارد و نه از آن بی خبر می شود، برای اینکه او عزیز است، (و کسی که عزت مطلقه دارد از آنچه اراده کند عاجز نمی شود) و هم حکیم است (و کسی که حکمت مطلقه دارد نه دچار جهل می شود و نه در چیزی اهمال می ورزد)، پس چنین خدای عزیز و حکیمی معبود حق است، نه آن خدایان که اوهام دشمنان حق برای خود تراشیده اند.

از همین جا روشن می شود که چرا این دو نام از میان همه اسمای خدای تعالی در این آیه آمد و اینکه زمینه گفتار در این آیه زمینه قصر قلب و یا قصر افراد است که معنای این دو اصطلاح در سایر مجلدات فارسی این تفسیر گذشت.

" فَإِنَّ اللَّهَ عَلِیمٌ بِالْمُفْسِدِینَ" از آنجایی که غرض از محاجه و همچنین غرض از مباهله به حسب حقیقت اظهار حق بود، قهرا تصور معقول نمی رفت که کسی که به دنبال همین غرض است از راه آن منحرف شود، پس این مسیحیان نجران اگر با این مباهله بخواهند حق را اظهار کنند و می دانند که خدای تعالی ولی حق است و حاضر نیست حق از بین برود و ضعیف گردد، قهرا از حق روی نمی گردانند و اگر دیدیم از حق روی گرداندند، باید بفهمیم که منظورشان از محاجه و مباهله ظهور حق نبوده، بلکه منظورشان این است که به حسب ظاهر غلبه کنند و دین خود و وضع حاضر و سنت های دیرینه خود را حفظ نمایند، سنت هایی که بر پیروی آن عادت کرده اند، پس منظورشان همان هوا و هوس هایی است که به زندگیشان شکل داده، نه زندگی صالحه ای که با حق و با سعادت واقعیشان انطباق دارد، پس اگر حق را نپذیرفتند باید فهمید که در پی اصلاح نیستند بلکه می خواهند با به تباه کشیدن زندگی سعادتمندانه، دنیا را به فساد بکشانند، پس علت اعراضشان این است که مفسدند.

از اینجا روشن می شود که در جمله جزاء سبب جای مسبب، یعنی" افساد" جای" علت افساد" نشسته و آن علت این است که نمی خواهند حق ظاهر گردد و این جزاء متضمن وصف علم است، چون می فرماید:" فَإِنَّ اللَّهَ عَلِیمٌ"، آن گاه با آوردن کلمه:" ان" جمله را تاکید می کند تا بفهماند این صفت مفسده گری در دلهایشان هست و در قلوبشان ریشه کرده و با فهماندن این نکته اشاره می کند به اینکه مسیحیان یاد شده به زودی از پذیرش مباهله طفره

ص: 358

می روند و به هیچ وجه آن را قبول نمی کنند و اتفاقا همین طور شد که اشاره فرموده بود و مسیحیان با عمل خود این اشعار آیه را تصدیق کردند.

بحث روایتی (روایاتی در باره: محاجه پیامبر (صلی الله علیه و آله) با نصارای نجران و داستان مباهله و انطباق آیه مباهله با اهل بیت رسول اللَّه (صلی الله علیه و آله) و ...)

اشاره

در تفسیر قمی از امام صادق علیه السلام روایت کرده که فرمود: نصارای نجران وقتی برای وفد و شرفیابی حضور رسول خدا ص حرکت می کردند، سه نفر از بزرگانشان به نام اهتم و عاقب و سید با آنان همراهی نمودند، در مدینه وقتی موقع نمازشان رسید، ناقوس نواخته به نماز ایستادند، اصحاب رسول خدا ص عرضه داشتند: یا رسول اللَّه این مسجد تو است، مسجد اسلام است، چرا باید در اینجا ناقوس بنوازند؟ رسول خدا ص فرمود: کاری به کارشان نداشته باشید، بعد از آنکه از نمازشان فارغ شدند، به رسول خدا ص نزدیک شده، پرسیدند: مردم را به چه دینی دعوت می کنی؟

فرمود: به شهادت دادن به اینکه جز اللَّه معبودی نیست و اینکه من فرستاده خدایم و اینکه عیسی علیه السلام بنده ای است مخلوق که می خورد و می نوشید و سخن می گفت پرسیدند: اگر مخلوق و بنده بود پدرش که بود؟، در اینجا به رسول خدا ص وحی شد که به ایشان بگو:

شما در باره آدم چه می گوئید؟ آیا بنده ای مخلوق بود، می خورد و می نوشید و سخن می گفت و عمل زناشویی انجام می داد یا نه؟ رسول خدا ص همین سؤالات را از ایشان کرد، جواب دادند: بله بنده ای مخلوق بود و کارهایی که برشمردی می کرد، فرمود: اگر بنده بود و مخلوق پدرش که بود؟ مسیحیان مبهوت و مغلوب شدند و خدای تعالی این آیه را فرستاد:

" إِنَّ مَثَلَ عِیسی عِنْدَ اللَّهِ کَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ ..." و نیز این آیه را که فرمود:" فَمَنْ حَاجَّکَ فِیهِ مِنْ بَعْدِ ما جاءَکَ مِنَ الْعِلْمِ- تا جمله- فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اللَّهِ عَلَی الْکاذِبِینَ". رسول خدا ص به ایشان فرمود: پس با من مباهله کنید، اگر من صادق بودم لعنت خدا بر شما نازل شود و اگر کاذب باشم لعنتش بر من نازل شود، مسیحیان گفتند: با ما از در انصاف درآمدی، قرار گذاشتند همین کار را بکنند، وقتی به منزل خود برگشتند، رؤسا و بزرگانشان مشورت کردند و گفتند: اگر خودش با امتش به مباهله بیایند، مباهله می کنیم چون می فهمیم که او پیغمبر نیست و اگر خودش با اقرباءش به مباهله بیاید مباهله نمی کنیم، چون هیچکس علیه زن و بچه خود اقدامی نمی کند، مگر آنکه ایمان و یقین داشته باشد که خطری در بین نیست و در این صورت او در دعویش صادق است، فردا صبح به طرف رسول خدا ص

ص: 359

روانه شدند، دیدند که تنها رسول خدا ص و علی بن ابی طالب و فاطمه و حسن و حسین علیه السلام برای مباهله آمده اند، نصارا از اشخاص پرسیدند: اینان چه کسانی هستند؟ گفتند: این مرد پسر عم و وصی و داماد او است و این دخترش فاطمه س است و این دو کودک، دو فرزندانش حسن و حسین علیه السلام هستند، نصارا سخت دچار وحشت شدند و به رسول خدا ص عرضه داشتند: ما حاضریم تو را راضی کنیم، ما را از مباهله معاف بدار، رسول خدا ص با ایشان به جزیه مصالحه کرد و نصارا به دیار خود برگشتند. (1)

و در عیون به سند خود از ریان بن صلت از حضرت رضا علیه السلام روایت کرده که در گفتگویش با مامون و علما در فرق بین عترت و امت و فضیلت عترت بر امت آمده: که علمای حاضر در جلسه پرسیدند: آیا خدای تعالی کلمه" اصطفاء" را در کتاب خود تفسیر کرده؟

فرمود: ظاهر این کلمه را در دوازده جا تفسیر کرده، غیر باطن آن و در آن حدیث فرمود: اما سوم در آنجا است که طاهرین از خلق خود را از دیگران متمایز ساخته و رسول خود را دستور می دهد که با عترتش به درگاه خدا ابتهال نموده، با نصارا مباهله کند و فرموده:" فَمَنْ حَاجَّکَ فِیهِ مِنْ بَعْدِ ما جاءَکَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَکُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَکُمْ وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَکُمْ"، علمای حاضر گفتند منظور از کلمه" انفسنا" خود آن جناب است، فرمود، اشتباه کرده اید، منظورش علی بن ابی طالب س است، یکی از ادله این معنا کلام رسول خدا ص است که در باره قبیله بنی ولیعه فرمود: بنی ولیعه دست از خلاف کاریش بردارد و گرنه مردی را به سرکوبشان می فرستم که چون نفس من است و منظورش علی بن ابی طالب س بود و منظور از کلمه" ابناء" حسن و حسین علیه السلام و منظور از کلمه" نساء" فاطمه س است و این خصوصیت و امتیازی است که احدی از امت مقدم بر ایشان نیست و فضیلتی است که احدی از بشر در این فضیلت و شرف به ایشان نمی رسد و احدی از خلق از ایشان در آن فضیلت سبقت نمی گیرند، برای اینکه در این کلام خود علی س را نفس خود خوانده (تا آخر حدیث). (2)

و از همان کتاب نقل شده که به سند خود از موسی بن جعفر علیه السلام روایت کرده که در گفتگویش با رشید آمده که رشید به آن جناب عرضه داشت: چگونه می گوئید ما ذریه رسول خدائیم؟ با اینکه رسول خدا ص پسر نداشت؟ و ذریه و نسل هر انسانی از.]

ص: 360


1- تفسیر قمی ج 1 ص 104.
2- عیون اخبار رضا ج 1 ص 228 ح 1 باب 23. [.....]

فرزند پسرش باقی می ماند، نه فرزند دختر و شما فرزندان دخترید، پس ذریه رسول خدا ص نیستید، موسی بن جعفر علیه السلام فرموده من پیش خود فکر کردم مصلحت در این است که به او بگویم تو را بحث قرابت و بحق قبر رسول خدا ص و بحق رسول خدا ص که در این قبر است سوگند می دهم مرا از پاسخ دادن به این سؤال معاف بدار و همین کار را کردم، رشید رو کرد به من (و سایر ساداتی که در مسجد اطراف من بودند، و گفت: ای فرزندان علی س و تو ای موسی علیه السلام که رئیس اینانی، و بطوری که به من رسیده امام زمانشان هستی، باید دلیل خود را بگوئید و به هیچ وجه تو (موسی) را از پاسخ دادن به هر سؤالی که می کنم معاف نمی دارم یکی یکی سؤالات مرا با دلیلی از قرآن پاسخ می دهی، چون شما فرزندان علی علیه السلام ادعا دارید که از کتاب خدا هیچ چیزی بر شما پوشیده نیست، نه یک الف و نه یک واو، و هر چه در قرآن هست تاویلش نزد شما است و استدلال می کنید به این کلام خدای عز و جل که فرموده" ما فَرَّطْنا فِی الْکِتابِ مِنْ شَیْ ءٍ" و خود را از نظریه تمامی علما و قیاس های ایشان بی نیاز می دانید.

در پاسخش گفتم: حالا اجازه می دهی جواب بدهم؟ گفت: بیاور آنچه داری، گفتم:

اعوذ باللَّه من الشیطان الرجیم بسم اللَّه الرحمن الرحیم:" وَ مِنْ ذُرِّیَّتِهِ داوُدَ وَ سُلَیْمانَ وَ أَیُّوبَ وَ یُوسُفَ وَ مُوسی وَ هارُونَ وَ کَذلِکَ نَجْزِی الْمُحْسِنِینَ وَ زَکَرِیَّا وَ یَحْیی وَ عِیسی وَ إِلْیاسَ"، حال ای هارون (امیر المؤمنین!) بگو ببینم پدر عیسی علیه السلام که بود؟ گفت عیسی علیه السلام پدر نداشت، گفتم: قرآن کریم عیسی علیه السلام را با اینکه پدر نداشت از طریق مادرش مریم ملحق به ذراری انبیا کرده، ما هم همین طور خدای تعالی ما را از طریق مادرمان فاطمه س ملحق به ذراری رسول خدا ص کرده، (ای امیر المؤمنین!) آیا این دلیل بس است یا زیادتر بیاورم گفت: بیاور آنچه داری، گفتم: کلام خدای عز و جل است که می فرماید:" فَمَنْ حَاجَّکَ فِیهِ مِنْ بَعْدِ ما جاءَکَ مِنَ الْعِلْمِ، فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَکُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَکُمْ وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَکُمْ، ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اللَّهِ عَلَی الْکاذِبِینَ"، و احدی ادعا نکرده که در داستان مباهله با نصارا با رسول خدا ص داخل در کساء شده باشد، الا علی بن ابی طالب و فاطمه و حسن و حسین ع، پس تاویل این کلام خدای تعالی" ابنائنا" حسن و حسین علیه السلام است و" نسائنا" فاطمه علیه السلام و" انفسنا" علی بن ابی طالب علیه السلام است.»(1)ی.

ص: 361


1- عیون اخبار رضا ج 1 ص 84- 85 طبع لاجوردی.

و در سؤالهای مامون از حضرت رضا علیه السلام آمده که مامون از آن جناب پرسید: چه دلیلی هست بر خلافت جدت علی بن ابی طالب ع؟ فرمود: آیه" انفسنا"، مامون گفت: بلی اگر نبود" نسائنا"، فرمود: بله اگر نبود" ابنائنا".

مؤلف قدس سره: اینکه امام در پاسخ او فرمود:" انفسنا" منظورش این بود که خدای تعالی در این کلمه نفس علی علیه السلام را مانند نفس پیامبرش دانسته، و اما اشکالی که مامون کرد و گفت:" بلی اگر نبود" نسائنا"، منظورش این بوده که کلمه" نسائنا" در آیه دلیل بر این است که منظور از" انفس" مردان است، چون در مقابل کلمه" نساء" کلمه" رجال" قرار می گیرد و لذا کلمه" انفس" باید به معنای رجال باشد (و معنای آیه تا اینجا این است که بیائید تا مردان و زنان خود را بخوانیم)، پس دیگر کلمه" انفسنا" دلیل بر فضیلت نمی شود و اینکه امام در پاسخ از اشکالش فرمود: بلی اگر نبود" ابنائنا" منظورش این بوده که وجود کلمه" ابنائنا" در آیه بر خلاف مقصد تو دلالت می کند، برای اینکه اگر مراد از کلمه" انفس" مردان بود، شامل حسن و حسین علیه السلام و همه پسران هم می شد، دیگر حاجتی نبود که کلمه" ابنائنا" را بیاورد، پس آوردن این کلمه دلیل بر این است که منظور از کلمه" انفس" هم رجال نیست.

و در تفسیر عیاشی به سند خود از حریز از امام صادق علیه السلام است روایت کرده که فرمود: اشخاصی از امیر المؤمنین علیه السلام از فضائلش پرسیدند حضرت شمه ای از فضائل خود را برشمرد، سؤال کنندگان تقاضا کردند که باز بشمار، فرمود: دو نفر از احبار و کشیش های نصارا نزد رسول خدا ص آمدند و در باره عیسی علیه السلام با آن جناب صحبت کردند، خدای عز و جل این آیه را نازل کرد:" إِنَّ مَثَلَ عِیسی عِنْدَ اللَّهِ کَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ ..."، رسول خدا ص به خانه آمد و دست علی علیه السلام (و شاید صحیح" دست من" بوده و به غلط نام مقدس علی علیه السلام ضبط شده باشد)، و حسن و حسین و فاطمه علیه السلام را گرفت و بیرون آمد، در حالی که دست به آسمان بلند کرده بود و انگشتانش را باز نموده، نصارا را دعوت به مباهله کرد، می گوید در اینجا امام صادق علیه السلام فرمود:

حضرت ابو جعفر امام باقر علیه السلام می فرمود مباهله همین است که انگشتان دست را باز و مشبک نموده به آسمان بلند کند و به هر حال وقتی آن دو حبر رسول خدا ص را دیدند که اینطور برای مباهله می آید، یکی از آن دو حبر، به دیگری گفت: به خدا سوگند اگر

ص: 362

این مرد پیغمبر خدا باشد همه ما (نصارا) هلاک خواهیم شد و اگر پیغمبر نباشد قوم و اهل خودش او را از بین می برند و از مباهله کردن خودداری نموده برگشتند. (1)

مؤلف قدس سره: و این معنا و یا قریب به آن در روایات دیگر از طرق شیعه نقل شده، و در همه آنها آمده کسانی که رسول خدا ص، آنان را برای مباهله آورد، علی و فاطمه و حسن و حسین علیه السلام بودند و شیخ آن روایات را در کتاب امالی (2) به سند خود از عامر بن سعد از پدرش و نیز به سند خود از عبد الرحمن بن کثیر از امام صادق علیه السلام نقل کرده و نیز به سند خود از سالم بن ابی الجعد و او بدون ذکر بقیه سند از ابی ذر رضوان اللَّه علیه و باز به سند خود از ربیعة بن ناجد از علی علیه السلام نقل کرده، و مرحوم شیخ مفید آن را در کتاب اختصاص (3) به سند خود از محمد بن زبرقان از موسی بن جعفر ع، و نیز از محمد بن منکدر از پدرش از جدش روایت کرده، و عیاشی آن را در کتاب (4) خودش از محمد بن سعید اردنی از موسی بن محمد بن الرضا از برادرش، و نیز از ابی جعفر احول از امام صادق علیه السلام و نیز در همان کتاب در روایتی دیگر از احول از آن جناب و نیز از منذر از علی ع، و باز در آن کتاب به سند خود از عامر بن سعد نقل کرده، فرات بن ابراهیم هم در تفسیر (5) خود با ذکر سند کامل از امام ابی جعفر علیه السلام (6)، و از ابی رافع و شعبی و علی علیه السلام و از شهر بن حوشب نقل کرده و صاحب روضة الواعظین (7) و صاحب اعلام الوری (8) و صاحب خرائج (9) و دیگران آن را روایت کرده اند.

و در تفسیر ثعلبی (10) از مجاهد و کلبی آمده: رسول خدا وقتی نصارا را دعوت به مباهله کرد گفتند: فعلا برمی گردیم و پیرامون این پیشنهاد مشورت می کنیم، وقتی با هم خلوت

ص: 363


1- تفسیر عیاشی ج 1 ص 175 ح 54.
2- امالی شیخ طوسی ج 1 ص 313 و ج 2 ص 177 و ص 163 و ج 1 ص 261 و ص 265.
3- اختصاص شیخ مفید ص 54 و ص 112.
4- تفسیر عیاشی ج 1 ص 176 ح 55- 59.
5- تفسیر فرات ص 14.
6- تفسیر فرات ص 15 و ص 17.
7- روضة الواعظین ص 164.
8- اعلام الوری ص 135 و ص 136.
9- خرائج راوندی ص 127 و ص 126.
10- تفسیر برهان ج 1 ص 290 ح 15.

کردند به عاقب- که از صاحب رأیان ایشان بودند- گفتند: ای عبد المسیح تو چه صلاح می دانی؟ او گفت: به خدا سوگند ای گروه نصارا شما خوب می دانید که محمد ص نبیی است مرسل، و این پیشنهادی که او کرده، در باره حضرت مسیح حق را از باطل جدا کرده و به خدا سوگند هیچ قومی با پیغمبری مباهله نکرده که بعد از مباهله دیری پائیده باشد، بزرگسالان زنده مانده و خردسالانشان به رشد رسیده باشند و شما هم اگر دست به چنین کاری بزنید، بطور قطع همه ما هلاک می شویم، اگر جز به حفظ دینی که با آن انس گرفته اید رضا نمی دهید و می خواهید وضع موجود خود را هر چه هست حفظ کنید، پس با او قراری ببندید و به دیار خود برگردید. نصارا به سوی رسول خدا ص روانه شدند، از آن سو هم رسول خدا ص حسین علیه السلام را در آغوش و دست حسن علیه السلام را در دست گرفته، فاطمه س دنبالش و علی علیه السلام به دنبال فاطمه س به راه افتادند، رسول خدا ص فرمود: هر گاه من دعائی کردم شما آمین بگوئید، اسقف نجران وقتی آن جناب و همراهانش را بدید، به مردم خود گفت: ای گروه نصارا من به یقین چهره هایی می بینم که اگر از خدا درخواست کنند کوهی را از جای بکند می کند، زنهار که مباهله مکنید و گرنه هلاک می شوید و تا روز قیامت حتی یک نفر نصرانی روی زمین نمی ماند، (و چون این دو گروه به هم رسیدند) مسیحیان گفتند: ای ابا القاسم ما مشورت کردیم و صلاح خود را در این دیدیم که با تو مباهله نکنیم و شما را به دین خودتان و خود را به دین خود واگذاریم، فرمود:

حال که از مباهله امتناع دارید، پس اسلام را بپذیرید تا به نفع شما باشد آنچه به نفع مسلمین است، و به ضررتان باشد هر چه به ضرر ایشان است، مسیحیان این پیشنهاد را هم نپذیرفتند، فرمود: پس من ناگزیر با شما می جنگم، عرضه داشتند ما طاقت جنگیدن با عرب را نداریم ولی حاضریم با تو مصالحه کنیم بر اینکه با ما نجنگی و ما را تهدید نکنی و از دینمان برنگردانی و ما در مقابل، همه ساله دو هزار طاقه پارچه، هزار طاقه در ماه صفر و هزار طاقه در ماه رجب، و سی عدد زره عادیه آهنی (درعهای قدیمی) بپردازیم، رسول خدا ص هم با ایشان بهمین مصالحه کرد.

و آن گاه فرمود: به آن خدایی که جانم به دست او است هلاکت تا بالای سر اهل نجران آویزان شده بود و اگر مباهله می کردند بصورت میمون و خوک مسخ می شدند و بیابان در زیر پایشان شعله ور گشته، در آخر خدای تعالی نجران و اهلش را منقرض می کرد، حتی مرغان بالای درختهایشان را می سوزاند و اما بقیه نصارای دنیا یک سال طول نمی کشید که همه

ص: 364

هلاک می شدند و در روی زمین حتی یک نصرانی باقی نمی ماند.

مؤلف قدس سره: قریب به این معنا در کتاب مغازی (1) از ابن اسحاق آمده، و قریب به همین روایت را مالکی هم در کتاب" فصول المهمة" (2) از مفسرین نقل کرده، حموی (3) هم قریب به آن را از ابن جریح روایت نموده است.

و اینکه در روایت آمده بود:" در صفر" منظور محرم است که اول سال عربی است و عرب در دوره جاهلیت محرم را صفر اول و صفر را صفر دوم می نامیدند و رسمشان این بود که اگر صفر اول یعنی محرم الحرام جنگی پیش می آمد، از آنجایی که هم در جاهلیت و هم در اسلام جنگ در ماه های حرام ممنوع بود، حرمت صفر اول را در آن سال به صفر دوم می دادند تا بتوانند در صفر اول که همان محرم الحرام است به جنگ بپردازند و این انتقال حرمت از ماهی به ماه دیگر را نسی ء می نامیدند ولی اسلام از این انتقال جلوگیری نموده، هم چنان صفر اول (محرم الحرام) را حرام دانسته، نامش را شهر اللَّه المحرم نامید و به تدریج به منظور سهولت تلفظ کلمه" شهر اللَّه" را از نام آن برداشته، محرمش خواندند.

و در صحیح مسلم از عامر بن سعد بن ابی وقاص، از پدرش سعد روایت کرده که گفت:

معاویة بن ابی سفیان (علیه لعائن اللَّه) به سعد دستور داده بود: به ابو تراب علی بن ابی طالب علیه السلام ناسزا بگوید و او امتناع می ورزید، روزی معاویه از او پرسید: چه چیز تو را از دشنام به علی باز می دارد؟ گفت:

من تا وقتی که از رسول خدا صلی الله علیه و آله سه تا جمله را به یاد دارم، علی بن ابی طالب را دشنام نخواهم داد، سه تا کلمه است که اگر یکی از آنها را درباره من گفته بود از هر نعمت گرانبها محبوب ترش می داشتم،

اول اینکه از رسول خدا صلی الله علیه و آله در روزی که به بعضی از جنگ هایش می رفت و علی علیه السلام را جانشین خود در مدینه کرده بود و علی علیه السلام (به خاطر پاره ای زخم زبانهای دشمنان) عرضه داشت: مرا در میان زنان و کودکان جانشین کردی؟ شنیدم که فرمود: آیا راضی نمی شوی به اینکه نسبت به من به منزله هارون باشی نسبت به موسی علیه السلام ؟ با این تفاوت که بعد از من دیگر هیچ پیغمبری نیاید و نبوتی نخواهد بود.

دومش اینکه در روز جنگ خیبر شنیدم می فرمود:" به زودی رایت و پرچم جنگ راد.

ص: 365


1- ...؟
2- فصول المهمة فی معرفة احوال الأئمة ص 23. [.....]
3- معجم البلدان ج 5 ص 269 ابن جریح ندارد.

به دست مردی می دهم که خدا و رسولش را دوست می دارد و خدا و رسول او نیز او را دوست می دارند، فردا همه گردن کشیدیم تا شاید آن شخص ما باشیم ولی به هیچ یک از ما نداد و فرمود: علی را برایم صدا بزنید، رفتند علی علیه السلام را در حالی که درد چشم داشت آوردند، پس آب دهان در چشمهایش انداخت و رایت جنگ را به دستش سپرد و خدای تعالی قلعه خیبر را به دست او فتح کرد،

سوم اینکه وقتی آیه:" فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَکُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَکُمْ وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَکُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ ..." نازل شد، رسول خدا صلی الله علیه و آله علی و فاطمه و حسن و حسین علیهم السلام را احضار نموده، آن گاه فرمود:" بار الها اینهایند اهل بیت من". (1)

مؤلف قدس سره: این روایت را ترمذی هم در صحیح (2) خود آورده، ابو المؤید موفق بن احمد هم آن را در کتاب فضائل علی علیه السلام آورده و ابو نعیم هم آن را در کتاب" الحلیه" از عامر بن سعد از پدرش روایت کرده، و نیز حموینی آن را در کتاب خود (فرائد السمطین) (3) آورده است.

و در حلیة الاولیاء تالیف ابی نعیم آمده که وی به سند خود از عامر بن ابی وقاص از پدرش روایت آورده که گفت: وقتی این آیه نازل شد، رسول خدا ص علی و فاطمه و حسن و حسین علیه السلام را نزد خود خواست، آن گاه گفت:" بار الها اینانند اهل بیت من" و در همان کتاب به سند خود از شعبی از جابر روایت آورده که گفت: عاقب و طیب نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله آمدند، حضرت آن دو را به اسلام دعوت کرد، عرضه داشتند:

ما اسلام آورده ایم ای محمد، فرمود: دروغ می گوئید و اگر مایل باشید به شما خبر می دهم که چه چیز نمی گذارد اسلام بیاورید، گفتند: بگو ببینیم چیست؟ فرمود: علاقه ای است که به صلیب و به نوشیدن شراب و خوردن گوشت خوک دارید، جابر می گوید: آن گاه رسول خدا ص آن دو را دعوت کرد به ملاعنه (مباهله) آن دو نیز قبول کرده، قرار گذاشتند که صبح با آن جناب دیدار کنند، صبح رسول خدا ص دست علی و حسن و حسین و فاطمه علیه السلام را گرفت و آماده مباهله شد و کسی را به دنبال عاقب و طیب فرستاد که منتظر شما هستم، آن دو نصرانی حاضر به ملاعنه نشدند و به حقانیت آن جناب اقرار

ص: 366


1- صحیح مسلم بشرح نووی ج 15 ص 175.
2- صحیح ترمذی ج 5 ص 638 ح 3724.
3- فرائد السمطین ج 1 ص 378- 377.

نمودند، رسول خدا ص فرمود: به آن خدایی که مرا به حق مبعوث فرموده، اگر ملاعنه می کردند بیابانها بر سرشان آتش می بارید.

جابر می گوید: در باره همین نصارا بود که آیه:" نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَکُمْ ..." نازل شد و باز جابر گفت: منظور از" أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَکُمْ" رسول خدا ص و علی علیه السلام است و منظور از" ابنائنا" حسن و حسین و منظور از" نسائنا" فاطمه س است.

مؤلف قدس سره: این روایت را ابن المغازلی در کتاب مناقب (1) به سند خود از شعبی، از جابر آورده و نیز حموینی آن را در کتاب فرائد السمطین (2) به سند خود از جابر نقل کرده و مالکی هم آن را در فصول المهمة (3) بدون ذکر سند از جابر آورده.

و نیز آن را از ابی داود طیالسی از شعبه شعبی بدون ذکر سند نقل کرده، الدر المنثور هم آن را از حاکم (که وی حدیث را صحیح دانسته) و از ابن مردویه و از کتاب دلائل ابی نعیم از جابر روایت کرده. (4)

و در الدر المنثور است که ابو نعیم در کتاب دلائل از طریق کلبی از ابی صالح از ابن عباس نقل کرده که گفت: واردینی از نصارای نجران به مدینه نزد رسول خدا ص آمدند و آنان چهارده نفر از اشراف نصارای نجران بودند، یکی از ایشان که بزرگترینشان بود سید نام داشت و یکی دیگر که در رتبه بعد از او بود عاقب نامیده می شد، و عاقب مردی بود که نصارای نجران بدون مشورت با او کاری نمی کردند، آن گاه بقیه داستان را طبق نقل گذشته ادامه داده است. (5)

باز در تفسیر الدر المنثور است که بیهقی در کتاب دلائل از طریق سلمة بن عبد یشوع، از پدرش، از جدش، روایت کرده که گفته است: قبل از نزول سوره نمل (طس سلیمان)، رسول خدا ص نامه ای به اهل نجران به این مضمون نوشت: به نام اللَّه که معبود ابراهیم و اسحاق و یعقوب است، این نامه ای است از محمد ص فرستاده خدا به سوی اسقف نجران و تمام اهل نجران، اگر اسلام بیاورید من هم اکنون ثنا و شکرگزاریم را به

ص: 367


1- مناقب ابن المغازلی ص 363 ح 310.
2- فرائد السمطین ج 2 ص 23 ح 365.
3- فصول المهمة فی معرفة احوال الأئمة ط نجف ص 25.
4- الدر المنثور ج 2 ص 38.
5- الدر المنثور ج 2 ص 39.

سویتان می فرستم، ثنای اللَّه را که معبود ابراهیم و اسحاق و یعقوب است، اینک بعد از حمد خدای تعالی من شما را که دچار بنده پرستی شده اید، به سوی پرستش اللَّه می خوانم و شما را که به ولایت و حکومت بندگان تن در داده اید به سوی ولایت اللَّه دعوت می کنم، حال اگر زیر بار نرفتید، باید جزیه بپردازید و اگر این را هم نپذیرفتید اعلان جنگ به شما می دهم و السلام.

وقتی اسقف این نامه را خواند بی تاب شد و به شدت به خود لرزید، آن گاه به نزد مردی از اهل نجران که نامش شرحبیل بن وداعة بود فرستاد و نامه آن جناب را به وی داد تا بخواند، بعد از آنکه شرحبیل نامه را خواند اسقف از وی پرسید: نظرت در این باره چیست؟ شرحبیل گفت: تو خوب میدانی که خدای تعالی به ابراهیم وعده داده که در ذریه اسماعیل هم پیغمبر برگزیند و چه اشکال دارد که این شخص همان پیغمبری باشد که خدا وعده اش داده؟ البته من در مساله نبوت کارشناس نیستم و در این باره رأیی ندارم، بله اگر مشکل تو بر سر مسائل دنیا بود من کمک و یاریت می کردم و نهایت درجه قدرتم را بکار می گرفتم.

اسقف وقتی از این مرد صاحب نظر چیزی فهمید به یک یک اهل نجران مراجعه نموده و با آنان مشورت کرد، آنها هم همان سخن شرحبیل را گفتند، در آخر رایشان بر این معنا متفق شد که همان شرحبیل بن وداعة و عبد اللَّه بن شرحبیل و جبار بن فیض را نزد رسول خدا ص بفرستند تا اطلاعاتی در مورد آن حضرت به دست آورده، برای ایشان خبر بیاورند.

این چند نفر به نزد رسول خدا ص روانه شده و سؤالهایی کردند و رسول خدا ص هم از ایشان سؤالاتی کرد و این تبادل سؤال هم چنان رد و بدل می شد، تا اینجا که عرضه داشتند: چه می گویی در باره عیسی بن مریم؟ رسول خدا ص فرمود: امروز در این باره چیزی گفتنی ندارم، صبر کنید و در مدینه بمانید تا فردا صبح به شما خبر دهم که در باره عیسی علیه السلام چه می توان گفت: خدای تعالی این آیه را نازل کرد:

" إِنَّ مَثَلَ عِیسی عِنْدَ اللَّهِ کَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ ... فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اللَّهِ عَلَی الْکاذِبِینَ"، واردین از نجران را بدانچه نازل شده خبر داده (و خاطرنشان ساخت که تولد بدون پدر عیسی علیه السلام مجوز آن نیست که ما قائل به خدایی او شویم، برای اینکه اگر او بدون پدر متولد شد آدم بدون پدر و مادر تکون یافت ولی) نجرانیان حاضر نشدند دست از خدایی عیسی بردارند، فردای آن روز رسول خدا ص به طرف آنان حرکت کرد، در حالی که سراندازی به روی خود و حسن و حسین کشیده بود و فاطمه هم به دنبالش بود، تا با ایشان ملاعنه کند، در آن روز رسول خدا ص زنان متعدد داشت، شرحبیل به دو رفیق همراهش گفت: من دارم

ص: 368

احساس خطر می کنم و چنین می فهمم که اگر این مرد پیغمبر باشد و ما با او ملاعنه کنیم در روی زمین احدی از ما باقی نمی ماند و خرد و کلان ما نابود می شوند. پرسیدند: پس به نظر تو باید چه کنیم؟ گفت: من به نظرم می رسد که خود او را در کار خود حکم کنیم، چون من او را مردی می یابم که هرگز به باطل حکم نمی کند، گفتند: اختیار با تو است، هر چه صلاح می دانی بکن، شرحبیل نزد رسول خدا ص شد و عرضه داشت: من پیشنهادی دارم بهتر از ملاعنه کردن با تو، پرسید چیست؟ عرضه داشت: اینکه امروز تا به شب و امشب را تا به صبح در صلاح کار ما بیندیش، فردا هر حکمی که به صلاح ما بکنی نافذ و از ناحیه ما پذیرفته باشد، رسول خدا ص (پسندید و) برگشت و با ایشان ملاعنه نکرد و با ایشان بر این مبنا که جزیه بپردازند مصالحه کرد. (1)

مباهله، مخصوص داستان نصارای نجران نبوده و رسول اللَّه (صلی الله علیه و آله) در مقام مباهله با یهود نیز بر آمده بود

و در همان کتاب است که ابن جریر از علباء بن احمر یشکری روایت کرده که گفت:

وقتی آیه شریفه:" فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَکُمْ ..." نازل شد، رسول خدا ص فرستاد تا علی و فاطمه و حسنین علیه السلام بیایند و یهود را دعوت کرد برای اینکه با آنان ملاعنه کند، جوانی از یهودیان گفت: وای بر شما مگر دیروز نبود که با برادرانتان که بعدا به صورت میمون و خوک مسخ شدند عهد بستید که هرگز ملاعنه نکنید، یهود این تذکر را که شنیدند، از ملاعنه منصرف گشتند. (2)

مؤلف قدس سره: این روایت مؤید این احتمال است که ضمیر در جمله:" فَمَنْ حَاجَّکَ فِیهِ" به کلمه:" حق" در جمله:" الْحَقُّ مِنْ رَبِّکَ" برگردد، و معنای جمله چنین باشد" پس هر کس که بر سر حق با تو بگو مگو کرد به او بگو ..." در نتیجه این نظریه تایید می شود که حکم مباهله مخصوص داستان نصارای نجران و مساله عیسی بن مریم که اخبار بسیار زیادی آن را حکایت نموده و بیشترش را نقل کردیم نبوده و معلوم می شود رسول خدا ص تنها با این طایفه مباهله نکرده بلکه بعد از مباهله با آنان در مقام مباهله با یهود هم بوده است. (3)د.

ص: 369


1- الدر المنثور ج 2 ص 38.
2- الدر المنثور ج 2 ص 39.
3- در اینجا لازم دیدم، تذکر دهم که مسئله مباهله اختصاص به شخص رسول خدا ص و آنهم در خصوص ماجرای نصارای نجران ندارد، بلکه همانطور که مؤلف قدس سره در رساله اعجاز خود فرموده، مباهله از معجزات باقیه اسلام و قرآن است، او چنین فرموده است:" هر فرد با ایمان می تواند به اولین پیشوای خود پیامبر اسلام ص تاسی نموده، در راه اثبات هر حقیقتی از حقایق ثابته دین با همین سلاح پنجه در پنجه خصم خود انداخته، با درخواست از پیشگاه خدای توانا، فرمان نابودی وی را صادر کند. این دانشمندان هر وقت خواستند، می توانند با فردی از افراد با ایمان مسلمین مباهله کرده، حقانیت این آئین پاک و دعاوی آن را آزموده و ثبوت هویت معجزه را از نزدیک و با رأی العین، مشاهده نمایند. این گوی و این میدان". نقل از ترجمه رساله. ائمه اهل بیت علیه السلام هم نه تنها این عمل را مشروع دانسته اند، بلکه بدان سفارش هم کرده اند، از آن جمله امام صادق علیه السلام به ابی مسروق که پرسیده بود: ما هر گاه با مخالفین مذهب، به آیه:" أَطِیعُوا اللَّهَ وَ أَطِیعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِی الْأَمْرِ مِنْکُمْ" احتجاج می کنیم، می گویند در شان امرای جنگ نازل شده و آن گاه که به آیه:" إِنَّما وَلِیُّکُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ ..." احتجاج می کنیم می گویند در باره مؤمنین نازل شده، و زمانی که به آیه:" قُلْ لا أَسْئَلُکُمْ عَلَیْهِ أَجْراً إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِی الْقُرْبی" استدلال می کنیم، می گویند در باره قربای مسلمین نازل شده (می گوید: هر دلیل دیگری در نظرم بود، برای امام ذکر کردم) فرمود:" وقتی چنین بحثهایی پیش می آید و به چنین افرادی بر می خورید که حق را نمی پذیرند، با ایشان مباهله کنید." و نیز در جلد دهم چاپ جدید بحار صفحه 452 از محمد بن نعمان، از امام صادق علیه السلام دستوری در این باره نقل شده است. و در داستان مباهله و قاطعیت آن نمونه هایی در طول تاریخ اسلام و تشیع واقع شده، که اجمال دو تای آنها و تفصیل یکی از آنها، از نظر خواننده می گذرد: اما آن دو داستان که اجمالش را ذکر می کنیم، یکی داستان خیراتی خادم امام جواد علیه السلام است که به احمد بن عیسی پیشنهاد مباهله داد و او ترسید و بحق اعتراف کرد. و روایتش در جلد دوازدهم چاپ قدیم بحار الانوار صفحه 127 آمده. و دیگری داستان مباهله یک مسیحی دیرانی، با یک یهودی است که در همان مجلس مباهله، زمین زیر پای یهودی و خود او یک جا آتش شد و روایتش را مرحوم مجلسی در جلد دهم چاپ جدید بحار الانوار صفحه 65 آورده است. و اما آن نمونه ای که اصل روایتش آورده می شود، داستانی است که نجاشی رضوان اللَّه علیه در کتاب رجال خود صفحه 279 در معرفی محمد بن احمد بن عبد اللَّه بن قضاعة بن صفوان بن مهران نقل کرده، می گوید: وی در دربار سلطان بن حمدان مقام و منزلتی داشت و علت آن این بود که روزی در حضور سلطان با قاضی موصل در مساله امامت مناظره کرد و رشته بحث به اینجا کشیده شد که به پیشنهاد ابن قضاعه مباهله کنند، قاضی قول فردا را داد و در موعد مقرر حاضر شد، با ابن قضاعه مباهله کرد. سپس دست در دست ابن قضاعه نهاد و از مجلس خارج شد. و این قاضی کسی بود که همه روزه به در بار سلطان می آمد، آن روز و فردای آن روز نیامد. سلطان بدنبالش فرستاد، رسول برگشت و گفت: قاضی همان ساعت که با ابن قضاعه دست داده بود، دستش ورم کرده و تب می کند و سیاه می شود و فردای آن روز به هلاکت می رسد و این جریان همه جا منتشر می شود. و لذا ابن قضاعه نزد همه امراء و سلاطین آن روز دارای مقام و منزلتی می شود.

ابن طاووس در کتاب سعد السعود گفته: من در کتاب" ما نزل من القرآن فی النبی و اهل بیته" نوشته محمد بن عباس بن مروان دیدم که نوشته بود: خبر مباهله از پنجاه و یک

ص: 370

طریق نقل شده و بعضی از افراد را که طریق به او منتهی می شود از صحابه دانسته است و از جمله حسن بن علی علیه السلام و عثمان بن عفان و سعد بن ابی وقاص و بکر بن سمال و طلحه و زبیر و عبد الرحمن بن عوف و عبد اللَّه بن عباس و ابا رافع غلام رسول خدا ص و جابر بن عبد اللَّه و براء بن عازب و انس بن مالک را شمرده.

و این معنا در کتاب مناقب نیز از عده ای از راویان و مفسران نقل شده و همچنین در الدر المنثور آمده است.

سخن عجیب یکی از مفسرین در مقام رد انطباق" انفس" و" نساء" و ابناء" در آیه مباهله با علی و فاطمه و حسنین (علیهم السلام)

و یکی از حرفهای عجیبی که مفسری در تفسیر خود زده، سخنی است که در تفسیر آیه مورد بحث آورده و گفته است: روایات همه اتفاق دارند بر اینکه رسول خدا ص برای مباهله علی و فاطمه و دو فرزندان فاطمه را انتخاب کرده و کلمه:" نسائنا" را حمل بر فاطمه علیه السلام به تنهایی و کلمه" انفسنا" را بر علی علیه السلام به تنهایی حمل نموده، آن گاه گفته:" مصادر این روایات همه و همه علمای شیعه اند و همه می دانیم که منظور شیعه از این عمل چه بوده است، بعد از جعل آن روایات تا آنجا که توانستند کوشش کردند آن را در بین مسلمانان ترویج کنند و به حدی در این کار موفق شدند که حتی توانستند در بین اهل سنت هم رواجش دهند، ولی جعل کنندگان این احادیث نتوانستند قصه جعلی خود را که همان مضمون روایات جعلی است با آیه مباهله تطبیق دهند، برای اینکه در آیه شریفه کلمه" نسائنا" آمده و این کلمه جمع است و هیچ عربی این کلمه را در مورد یک زن اطلاق نمی کند، آن هم زنی که دختر خود گوینده باشد، آن هم گوینده ای که خود زنان متعدد دارد، عرب از کلام چنین گوینده وقتی می گوید:" زنان ما" دخترش به ذهنشان نمی رسد و از این بعیدتر اینکه رسول خدا ص از کلمه" انفسنا" که آن نیز جمع است علی علیه السلام را منظور داشته باشد.

از سوی دیگر واردین از نجران زنان و فرزندان خود را همراه نیاورده بودند تا رسول خدا ص به حکم آیه شریفه مامور باشد بایشان بفرماید زنان و فرزندان خود را بیاورید، پس آیه شریفه در خصوص داستان خاصی به نام مباهله با اهل نجران نازل نشده و از آیه بیش از این استفاده نمی شود که:" خدای تعالی به رسول گرامی خود دستور داده است به اینکه اگر فرضا کسی از اهل کتاب با تو بر سر مساله عیسی مجادله کرد، او را دعوت کن به اینکه با زنان و مردان و فرزندان یک جا جمع شوند، مؤمنین هم با زن و فرزند یک جا جمع شوند و این دو دسته با هم مباهله کنند، به این نحو که به درگاه خدا تضرع نموده، از او بخواهند هر یک از دو طایفه را که در باره عیسی علیه السلام دروغ می گوید، لعنت کند یعنی از رحمت خود دور فرماید.

ص: 371

چون اینگونه درخواست، خود دلیل بر این است که درخواست کننده بدانچه در باره عیسی علیه السلام معتقد است ایمان کامل و وثوق تمام دارد، هم چنان که امتناع آن طرف دیگر از چنین مباهله ای- چه نصارا و چه غیر آنان- دلیل بر این است که نسبت به معتقدات خود تردید دارند و حتی به محاجه و مباحثه ای که می کنند ایمان ندارند و عقائدشان متزلزل است.

چون عقیده خود را بر اساس دلیل روشن به دست نیاورده اند و کسی که به خدا ایمان آورده، چگونه راضی می شود که همه این جمعیت ها را از دو طرف یعنی هم جمعیت اهل حق و هم جمعیت اهل باطل را در یک نقطه جمع کند و همه به درگاه خدا توجه نموده، لعنت و دوری از رحمت خدا را برای طرف مقابل خود طلب کند و این عمل، جرأت و جسارت و استهزاء به قدرت و عظمت خدا است و بالاتر از این جرأت چیست؟.

آن گاه می گوید: اما رسول خدا ص و مؤمنین در اینکه آنچه در باره عیسی علیه السلام معتقد بودند یقین داشتند حرفی نیست، برای اینکه در یقین شان همین بیان خدای تعالی کافی است که می فرماید:" مِنْ بَعْدِ ما جاءَکَ مِنَ الْعِلْمِ"، پس علم در این مسائل اعتقادی، همان یقین است و نه چیز دیگر.

و اما اینکه خدای تعالی فرموده:" نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَکُمْ ..." دو احتمال دارد که به هیچیک از آن دو، اشکالی که به شیعه وارد است، وارد نمی شود.

اول اینکه: بخواهد بفرماید هر یک از دو طرف زنان و فرزندان طرف مقابل را نفرین کنند، مثلا ما مسلمانان زنان و فرزندان شما مسیحیان را نفرین کنیم و شما مسیحیان زنان و فرزندان ما را نفرین کنید.

دوم اینکه: هر طایفه ای زنان و فرزندان خود را نفرین کند، ما مسلمانان زنان و فرزندان خود را و شما مسیحیان زنان و فرزندان خود را نفرین کنید.

و همانطور که گفتیم هیچ اشکالی به این دو وجه وارد نیست، اشکال هر چه هست به نظریه شیعه است که شان نزول آیه و مراد از" انفس" و" نساء" و" ابناء" را عده ای خاص می داند. (1)

بررسی و رد گفته های تعصب آمیز و مغرضانه آن مفسر

مؤلف قدس سره: و این گفتار- که خیال می کنم خواننده باور نکند که کلام مردی دانشمند است و ما را متهم کند به اینکه نسبت ناروا به مفسر مزبور داده ایم- کلامی است بی پایه و ساقط و اگر آن را نقل کردیم برای آن بود که خوانندگان متوجه شوند به اینکهخ.

ص: 372


1- تفسیر المنار ج 3 ص 323- 322 قال حدثنی الامام الأستاذ الخ.

تعصب ورزی، کار یک دانشمند را در نفهمی به کجا می کشاند و تا چه حد فهم او را ساقط و نظریه اش را سطحی و عوامانه می سازد، تا آنجا که به دست خودش آنچه بنا کرده خراب و آنچه خراب کرده بنا می کند و باکی هم ندارد، برای اینکه خیر و شر را تشخیص نمی دهد، تا کسی شر را نشناسد چگونه از آن اجتناب می کند؟.

و ما پیرامون گفتار وی در دو مقام بحث می کنیم: اول اینکه آیا آیه مباهله هیچ دلالتی بر فضیلت علی علیه السلام دارد یا نه؟ که این بحثی است کلامی و خارج از غرضی که این کتاب در باره آن تالیف شده، یعنی غرض تفسیری که عبارت است از دقت در معانی آیات قرآنی.

مقام دوم، بحث پیرامون سخنان مفسر نامبرده، البته از این جهت که با مدلول آیه مباهله و روایات داستان نصارای نجران ارتباط دارد و گرنه ما آن قدر بیکار نیستیم که پیرامون هر سخنی و درستی و نادرستی آن بحث کنیم، لیکن چون با غرض کتاب ما ارتباط دارد، مورد بحثش قرار می دهیم.

خواننده محترم توجه کرد که آیه شریفه چه دلالتی دارد و روایات بسیاری هم که نقل شد با دلالت آیه مطابقت دارد، دقت در این دو فراز، فساد گفتار این مفسر را که اصلا معلوم نیست چه می خواهد بگوید از وجوه متعددی روشن می سازد، اینک تفصیل آن، از نظر خوانندگان می گذرد.

1- اینکه گفت:" مصادر روایاتی که آیه مباهله را ناظر به اشخاص معین می داند، کتب شیعه است- تا آنجا که گفته- و تا توانستند در ترویج این روایات کوشیدند بطوری که در بسیاری از اهل سنت نیز رائج گردید، با اینکه قبلا گفته بود روایات متفق است در اینکه آیه در شان علی و فاطمه و حسنین علیه السلام نازل شده" و ما نفهمیدیم منظورش از این سخن کدام روایات است؟ آیا مرادش همین روایاتی است که محدثین اجماع دارند بر نقل و عدم طرح آن؟

روایاتی که یکی دو تا و سه تا نیست تا بگوید اهل حدیث توطئه کرده اند بر جعل آن، روایاتی که صاحبان جوامع حدیث آن را در جوامع خود آورده اند و اگر به خود جرأت داده شیعه را متهم به جعل آنها کند، آیا می تواند صحیح مسلم و ترمذی و کتب تاریخ را هم جعلی بداند؟.

روایاتی که همه مفسرین بر نقل آن در تفاسیر خود اتفاق دارند، بدون اینکه در آن اعتراض کرده و یا در صحت سند آنها تردیدی نموده باشند و اگر بگوید مفسرین تخصصی در تشخیص حدیث ندارند، بسیاری از مفسرین خود اهل حدیث هم بوده اند، مانند: طبری و ابی الفداء بن کثیر و سیوطی و امثال ایشان سؤال دیگری که از او داریم این است که منظورش از

ص: 373

شیعیانی که مصادر این روایاتند چه کسانی هستند؟ آیا صحابه ای است که سلسله سند این روایات به آنان منتهی می شود؟ از قبیل سعد بن ابی وقاص و جابر بن عبد اللَّه و عبد اللَّه بن عباس و سایر صحابه و یا تابعینی که تمسکشان به این روایات ثابت شده، از قبیل ابی صالح و کلبی و سدی و شعبی و امثال آنان؟ و اگر نامبردگان به جرم اینکه احادیثی نقل کرده اند که مطابق هوای نفس این آقا نیست، شیعه شدند و به خیال او هر چه نقل کنند جعلی است، پس تمامی احادیث اسلامی که به وسیله آنان نقل شده بی اعتبار است، پس این آقا باید همه نامبردگان را کنار بگذارد و احادیثشان را طرد کند و با طرح احادیث آنان دیگر سنتی و سیره ای باقی نمی ماند و چگونه یک فرد مسلمان و یا یک عالم اسلامی و حتی یک مسلمان دروغی می تواند بگوید سنت به کلی باطل است؟ و در عین حال در صدد اسلام شناسی برآید؟ و بفهمد که رسول خدا ص چه تعالیمی و چه شرایعی آورده؟ با اینکه قرآن کریم صراحت دارد بر اینکه سنت و سخن و سیره آن جناب حجت است و تصریح دارد به اینکه دین خدا هم چنان زنده می ماند، و اگر بنا باشد سنت را به کلی باطل بدانیم، دیگر اثری از قرآن باقی نمی ماند (چون قرآن کریم آیه آیه اش به وسیله سنت اثبات شده) و در این فرض ثمره ای هم بر نازل کردن قرآن مترتب نمی شود.

و یا می خواهد بگوید خود صاحب جوامع از این احادیث بی خبرند، بلکه شیعه بعد از مردن صاحبان جوامع و کتب تاریخ، احادیث مذکور را در کتب آنان داخل کرده اند که باز محذور بطلان سنت و شریعت در بین می آید، بلکه محذور در این فرض عمومی تر و فساد بیشتر است، برای اینکه دیگر به هیچ کتابی نمی توان اعتماد نمود. 2- دومین نقطه نظر ما در گفتار وی آنجا است که می گوید:" شیعه کلمه" نسائنا" را بر فاطمه علیه السلام و کلمه" انفسنا" را بر علی علیه السلام به تنهایی حمل کرده اند" و گویا این معنا را از بعضی روایات گذشته فهمیده، مانند روایت جابر که گفته:" نسائنا" فاطمه علیه السلام و" وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَکُمْ" رسول خدا ص و علی علیه السلام است، (تا آخر خبر)، ولی کوتاهی از فهم خود این مفسر است چون روایت نمی خواهد بگوید کلمه:" نسائنا" به معنای فاطمه علیه السلام و لفظ" انفسنا" به معنای علی علیه السلام است و یا مراد از اولی فاطمه س و مراد از دومی علی علیه السلام است، بلکه منظورش این است که رسول خدا ص در مقام امتثال این فرمان از" انفسنا" به غیر از علی علیه السلام و" از نسائنا" بجز فاطمه س و از" ابنائنا" بجز حسنین علیه السلام را نیاورد، معلوم می شود برای کلمه اول بجز علی علیه السلام و برای کلمه دوم بجز فاطمه

ص: 374

س و از سوم بجز حسنین علیه السلام مصداق نیافت و کانه منظور از" ابناء و نساء و انفس" همان اهل بیت رسول خدا ص بوده، هم چنان که در بعضی روایات به این معنا تصریح شده، بعد از آنکه رسول خدا ص نامبردگان را با خود آورد عرضه داشت:" بار الها اینانند اهل بیت من"، چون این عبارت می فهماند پروردگارا من بجز اینان کسی را نیافتم تا برای مباهله دعوت کنم.

دلیل گفتار ما بر اینکه منظور جابر این بوده، عبارت بعضی از روایات است که می گوید:" أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَکُمْ، رسول خدا ص و علی علیه السلام است"، چون این عبارت صریح است در اینکه مقصود بیان مصداق است نه معنای لفظ.

3- می گوید:" جعل کنندگان این سرگذشت خوب نتوانستند آن را با آیه تطبیق دهند، چون عرب وقتی از گوینده ای کلمه:" نسائنا" را می شنود، دختر خود گوینده به ذهنش نمی رسد، آن هم گوینده ای که چند زن دارد، از لغت عرب چنین معنایی فهمیده نمی شود و از این بعیدتر اینکه رسول خدا ص از" انفسنا" علی علیه السلام را اراده کرده باشد".

و این معنای عجیبی که این مفسر برای آیه کرده، باعث شده روایات داستان مباهله را با همه کثرتش طرح کند و آن وقت به راویانش و به هر کس که آن روایات را قبول کرده، بد و بیراه بگوید و آن تهمت ها را بزند با اینکه مشغول نوشتن تفسیر برای کلام خدا بوده است (کلامی که مرتب او را به پیروی از حق و اجتناب از باطل و دوری از هواهای نفسانی می خواند) و جا داشت پاس حرمت جمع کثیری از علمای اسلام را بدارد و کسانی را که از ائمه بلاغت و اساتید بیانند و روایات مذکور را بدون اینکه هیچ خدشه و اعتراضی به آن بکنند در مؤلفات خود آورده اند، اینطور به آسانی به باد تهمت" نفهمی"! نگیرد.

یکی از اساتید، زمخشری صاحب کشاف است، کسی است که ائمه قرائت را در قرائتشان تخطئه می کند، مع ذلک در ذیل این آیه می گوید:" این دلیلی است که هیچ دلیلی قوی تر از آن بر فضیلت اصحاب کساء علیه السلام نیست و این برهان روشنی است بر صحت نبوت رسول خدا ص، برای اینکه احدی نه از موافق و نه از مخالف روایتی نیاورده که گفته باشد نصارای نجران بدون ترس از اصحاب کساء به مساله مباهله اقدام کرده اند، چون اگر احتمال می دادند آن جناب به دروغ دعوت به نبوت می کند، بدون درنگ با او مباهله می کردند." (1).]

ص: 375


1- تفسیر کشاف ج 1 ص 370. [.....]

چطور ممکن است که این بزرگان و قهرمانان بلاغت و برجستگان ادب نفهمیده باشند که این روایات، نسبت غلط به قرآن می دهند و می گویند:" قرآن لفظ جمع را در مفرد استعمال کرده، کلمه" نساء" را که جمع است، در مورد یک نفس بکار برده"؟!.

نه، به جان خودم سوگند، امر بر آن همه بزرگان پوشیده نمانده، تنها این مفسر است که نتوانسته است بین مفهوم و مصداق فرق بگذارد و خیال کرده که اگر خدای عز و جل به پیامبر خود بفرماید: پس بعد از این، با اینکه خدا به تو علم داده، اگر کسی بگو مگو کرد به او بگو:" ما فرزندانمان و شما فرزندانتان را بخوانید ..." و از سوی دیگر از طریق روایات معلوم شد که بگو مگو کنندگان واردین از نجران بودند و عددشان بطوری که در بعضی از روایات آمده، چهارده مرد بود و هیچ زن و فرزندی همراهشان نداشتند.

و نیز معلوم شد که رسول خدا ص برای مباهله با آنان به غیر از علی و فاطمه و حسنین علیه السلام را نیاورد، لازمه آن فرمان و این امتثال آن است که معنای جمله:

" فَمَنْ حَاجَّکَ" واردین نجران و معنای" نسائنا"، یک زن و معنای" انفسنا" یک مرد و معنای" ابنائنا" دو پسر باشد و دو کلمه" نساءکم" و" انفسکم" هم اصلا معنا نداشته باشد، چون نجرانیان زن و فرزند همراه خود نیاورده بودند.

و تعجب اینجا است که چرا چنین مفسری که فرق میان مفهوم و مصداق را نمی فهمد این اشکال را نکرده که در آیه کلمه" ابنائنا" با اینکه جمع است در مورد حسنین علیه السلام که دو نفرند استعمال شده و این رسواتر است از استعمال کلمه" نساء" که جمع است در مفرد، یعنی فاطمه ع، برای اینکه استعمال جمع در مفرد گاهی از خوش نشینان عرب شنیده می شود، هر چند که عرب اصلی هرگز جز در مورد گوینده چنین کاری را نمی کند، تنها در مورد گوینده و آن هم به عنوان تعظیم است که می گوید:" ما چنین دستور دادیم و ما چنان کردیم و ما چنین خواهیم کرد"، و اما استعمال جمع در دو نفر اصلا جایز نیست و سابقه ندارد، نه از خوش نشینان عرب و نه از عرب اصلی.

آری، علت اینکه این مفسر روایات مباهله را طرح کرده و نسبت مجعولیت به آنها داده، همان است که گفتیم:" نتوانسته است بین مفهوم و مصداق فرق بگذارد" و حال آنکه مطلب اینطور که او پنداشته نیست.

توضیحی در باره استعمال جمع و اراده یک نفر (نساء) و استعمال جمع و اراده دو نفر (انفس و ابناء) در آیه مباهله

توضیح اینکه:کلام بلیغ آن کلامی است که مقتضای مقام در آن کلام رعایت شده باشد، کلامی است که بتواند آن چه را که مورد اهتمام گوینده است کشف کند و بسیار می شود که مقام تخاطب و گفت و شنود، مقامی است که تخاطب بین دو طایفه است که

ص: 376

یکدیگر را اصلا نمی شناسند و یا اگر هم می شناسند مصلحت اقتضا می کند منکر شناسایی شوند، در چنین مقامی اگر یکی از دو طرف بحث و خصومت بخواهد به دیگری بفهماند که خصومت و بگو مگو و دفاع و بالآخره طرفیت ما تنها با این حاضران نیست بلکه ما با تمام افراد قبیله خود علیه شما قیام می کنیم، با زنان و مردان و خردسالان و بزرگسالان می گوید: ما با شما مخاصمه داریم و با مردان و زنان و کودکان خود بر سر شما می تازیم.

آری در چنین مقامی کلام خود را طوری ادا می کند که مقتضای طبع و عادت باشد، چون عادت اقتضا می کند که یک قبیله و طایفه ای از مردم هم زنان و هم فرزندانی داشته باشند و غرض گوینده هم این است که به طایفه طرف مقابل خود بفهماند، ما و همه مردان و زنان و فرزندانمان در دشمنی با شما یک دل و یک زبانیم و همه دست واحدی هستیم، حال اگر در چنین مقامی به مقتضای طبع و عادت تکیه نموده، یک کلمه بگوید ما قبیله فلان با شما دشمنیم، منظور خود را رسانده، چون شنونده می داند که در قبیله گوینده زنان و فرزندان و مردانی هستند، ولی اگر به این مقدار اکتفاء نکند بلکه نام مردان و زنان و فرزندان را صریحا ببرد و بگوید: ما قبیله فلان با مردان و زنان و کودکان خود علیه شما برمی خیزیم، در حقیقت خواسته است چیزی زائد بر مقتضای عادت و طبع را برساند.

این در صورتی است که گفتیم دو طرف متخاصم یکدیگر را نشناسند و اما اگر این سخن دسته جمعی با مخاطبین دسته جمعی بین دو جمعیت که یکدیگر را می شناسند اتفاق بیفتد، مثلا با یکدیگر دوست باشند و این دسته بخواهد دسته دیگر را به میهمانی دعوت کند، یک بار گفتار خود را به مقتضای طبع و عادت تکیه داده می گوید: ما خودمان و زن و بچه مان از شما پذیرایی می کنیم، یک بار دیگر گفتار خود را به شناسایی شنونده تکیه می دهد و می گوید: ما همه مردها با فلان دخترم و دو کودکم خدمتگزار شما خواهیم بود که در این صورت فائده زائدی را افاده کرده.

بدان جهت این توضیح را دادم که معلوم شود طبع و عادت و ظاهر حال، یک حکم دارد، و واقع امر و عالم خارج حکمی دیگر، و گاهی این دو حکم با هم مختلف می شوند و اگر مختلف شدند شنونده نباید گمان کند که گوینده دروغ گفته، چون ممکن است گوینده نخست پایه و تکیه گاه گفتار خود را طبع و عادت آنچه ظاهر حالش آن را حکایت میکند قرار بدهد، ولی بعدا تصمیم بگیرد حقیقت حال و واقع امرش را بر خلاف آنچه ظاهر حالش حکایت می کرد بیان کند، نه این بیانش غلط است و نه این خبری که می دهد دروغ است و نه می توان گفت گوینده شوخیش گرفته است.

ص: 377

آیه شریفه مورد بحث چنین مجرایی دارد و منظور از اینکه فرمود:" فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَکُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَکُمْ وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَکُمْ ..." این است که ای پیامبر گرامیم ایشان را دعوت کن و به ایشان پیشنهاد کن تو با نزدیکانت آنهایی که در دعوت و علم تو شریک هستند حاضر شوی، ایشان هم با اهل و نزدیکان خود حاضر شوند و آن گاه با یکدیگر مباهله کنید، ولی این دعوت را به مقتضای ظاهر حال (که رسول خدا ص هم مانند همه مردم زن و فرزندی دارد و نصارا هم مانند همه مردم زنان و فرزندانی دارند) تکیه داده، می فرماید:" بگو بیائید تا ما زنان و مردان و فرزندان خود را و شما زنان و مردان و فرزندان خود را دعوت کنیم و آن گاه با یکدیگر مباهله نمائیم"، این ظاهر حال است، پس اگر واقع امر بر خلاف این باشد یعنی در طرف رسول خدا ص، به جای زنان یک زن و به جای انفس دو مرد و به جای فرزندان دو فرزند حاضر شدند و در طرف نصارای نجران تنها مردانی حاضر شدند بدون زن و فرزند، کلام دروغ نیست، شاهدش هم این است که وقتی نصارای نجران دیدند که پیامبر اسلام با یک مرد و یک زن و دو پسر می آید، نگفتند عمل تو با گفتارت مخالف است و تو دروغ گفتی، و نیز به آن جناب نگفتند ما از اینکه دستور تو را مبنی بر آوردن زنان و فرزندان عمل نکردیم عذر می خواهیم، چون دسترسی به زنان و فرزندان خود نداشتیم و نیز هر کس این قصه را بشنود هیچ به ذهنش نمی رسد که آیه شریفه با آنچه واقع شده نمی سازد و روایاتی که داستان را حکایت می کند جعلی و دست خورده است.

این را گفتیم تا پاسخ کلام دیگر مفسر (1) مورد نظر را هم داده باشیم که گفته است: وفد نجران (که شیعه می گوید آیه در باره آنان نازل شده) نه زنانی همراه داشتند و نه فرزندانی ...

رد این توهم که آیه مباهله ناظر بر اجتماع و ملاعنه دو رفیق اهل حق و اهل باطل می باشد

4- اینکه گفته: نهایت چیزی که از آیه استفاده می شود این است که خدای تعالی به رسول گرامی خود دستور داده کسانی را که از اهل کتاب در مورد عیسی علیه السلام بگو مگو و جدال می کنند دعوت کند به اینکه با زنان و مردان و اطفال خود و مؤمنین هم مردان و زنان و اطفالشان یک جا جمع شوند و با ابتهال و تضرع از درگاه خدا بخواهند که از میان دو طایفه آن طایفه ای را که در باره عیسی علیه السلام دروغ می گوید لعنت و از رحمت خود دور سازد- تا آنجا که می گوید- آن کیست که ایمان به خدا داشته باشد و راضی شود چنین دو جمعیتی را از اهل حق و اهل باطل یک جا جمع نموده، هر یک برای طلب لعنت و دوری طرف دیگر از رحمت خدا متوجه درگاه خدا شوند، چه جسارتی و چه استهزایی به قدرت خدا و عظمت او

ص: 378


1- تفسیر المنار ج 3 ص 322.

بالاتر از این؟

و جان کلامش این است که آیه شریفه نظر به شخص خاصی ندارد بلکه دو فریق اهل حق و اهل باطل را دعوت می کند به اینکه با زن و بچه در یک جا جمع شوند و سپس با تضرع و ابتهال یکدیگر را نفرین کنند.

حال باید از ایشان پرسید این اجتماعی که خدای تعالی به آن دعوت کرده چه جور جمع شدنی است؟ آیا جمع شدن تمامی مؤمنین با تمامی نصارا است؟ یعنی تمام کسانی که آن روز یعنی روز نزول این آیه (که به قول بعضی از مورخین سال نهم هجرت و به قول بعضی دیگر سال دهم هجرت بوده، هر چند که هیچیک از این دو قول به بیانی که در بحث روایتی آیات بعدی می آید خالی از اشکال نیست) مسلمان بودند، یعنی همه قبائل ربیعه و مضر (ساکنان یمن و حجاز) و عراق و مناطق دیگر و تمامی نصارا یعنی قبیله نجران (ساکن یمن) و نصارای شام و سواحل مدیترانه و ساکنان روم و فرانسه و انگلیس و اطریش و غیر ایشان.

که چنین گردآوردنی جزء محالات عادی است، چون میلیونها جمعیتی که در مشارق و مغارب آن روز، پراکنده بودند، با همه زنان و فرزندانشان امروز که همه رقم رسانه های گروهی در اختیار بشر است امکان ندارد، آن روز چگونه امکان داشت؟ و با اینکه اسباب عادی با تمامی ارکانش این امر را ممکن نمی ساخته، اگر قرآن کریم چنین تکلیفی کرده باشد، در حقیقت تکلیف به محال کرده و ظهور حجیت خود و روشنی حق را مشروط و منوط به امری کرده که هیچ وقت عملی نمی شود و همین عدم امکان عذری برای نصارا خواهد بود در اینکه دعوت مباهله رسول خدا ص را اجابت نکنند و چه عذر موجه تر از این، و همین عذر موجه باعث می شود که رسول خدا ص در دعویش مبنی بر اینکه عیسی علیه السلام بنده و رسول خدا ص است بیشتر ضرر کند تا نصارای نجران در دعویشان مبنی بر اینکه آن جناب خدا است.

و یا اینکه منظور از این فرمان اجتماع حاضر از مسلمین و نصارای مدینه و اطراف آن از قبیل نجرانیان و اطرافیان ایشان است، اگر آیه شریفه دستور جمع آوری چنین جمعیتی را داده باشد، گو اینکه محذور این تکلیف کمتر از تکلیف قبلی و شناعت و نامعقولیش سبک تر است، ولی از نظر قابل امتثال نبودن دست کمی از آن ندارد، آن روز چه کسی می توانسته همه اهل مدینه و همه اهل نجران و سایر نقاط مسیحی نشین در شبه جزیره را یک جا جمع کند و آیا چنین تکلیفی تعلیق به محال نیست و آیا معنای چنین تکلیفی اعتراف به این نیست که اصولا ظهور حق متعذر و ناشدنی است؟.

ص: 379

و یا منظور همان اجتماع کوچکی است که در مدینه از دو طایفه کوچک یعنی از چهارده نفر نجرانی و چند نفر مسلمان که در نزد پیامبر حاضر بودند تشکیل شده بود، اگر آیه شریفه چنین اجتماعی را در نظر دارد گو اینکه تشکیل آن امری بود شدنی، و لیکن اشکال خود این مفسر به این وجه وارد است که گفته بود در آیه شرکت زنان و فرزندان را از دو طرف لازم دانسته و حال آنکه روایات اتفاق دارد بر اینکه نجرانیان زن و بچه همراه خود نداشتند بلکه اشکالی که به این وجه وارد شده از اشکال آن دو وجه دیگر از این نظر شدیدتر است که آن دو وجه صرف فرض بود، ولی این اشکال در خارج واقع شده.

5- اینکه گفته:" اما ایمان و یقین رسول خدا ص و مؤمنین نسبت به اعتقادی که در باره عیسی علیه السلام داشتند مسلم است و برای دلالت بر این معنا جمله:" مِنْ بَعْدِ ما جاءَکَ مِنَ الْعِلْمِ" کافی است، چون علم در اینگونه مسائل یعنی مسائل اعتقادی چیزی جز یقین نمی تواند باشد" گو اینکه علم در این مسائل به معنای یقین است و در آن حرفی نیست، لیکن این جمله دلالت کند بر اینکه مؤمنین در امر عیسی علیه السلام یقین داشته اند صرف ادعا است و ما نمی دانیم از کجا می تواند آن را اثبات کند و لفظ آیه شریفه یعنی عبارت" فَمَنْ حَاجَّکَ فِیهِ مِنْ بَعْدِ ما جاءَکَ ..."، تنها متعرض حال رسول خدا ص است و مقام مخاطبه هم دلالتی بر اینکه آیه شامل غیر آن جناب نیز می شود ندارد، برای اینکه واردین از نجران محاجه و بگومگویی با مؤمنین نداشتند، اصلا آمدنشان به مدینه برای دیدن مؤمنین نبوده و حتی یک کلمه هم با مؤمنین حرف نزده اند، مؤمنین نیز با ایشان سخنی نگفتند.

بله اگر آیه دلالتی داشته باشد بر عالم بودن کسی، به جز رسول خدا ص تنها دلالت دارد بر علم کسانی که آن جناب ایشان را برای مباهله آورده بود و ما این دلالت را در سابق از جمله:" عَلَی الْکاذِبِینَ" استفاده کردیم.

بلکه قرآن کریم دلالت دارد بر علم نداشتن و یقین نداشتن جمیع مؤمنین، چون می فرماید:" وَ ما یُؤْمِنُ أَکْثَرُهُمْ بِاللَّهِ إِلَّا وَ هُمْ مُشْرِکُونَ" (1)، چون در این آیه مردم را به شرک توصیف کرده و چگونه شرک با یقین جمع می شود؟ و اگر همه مؤمنین صاحب یقین بودند، چگونه خدای تعالی می فرماید:" وَ إِذْ یَقُولُ الْمُنافِقُونَ وَ الَّذِینَ فِی قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ ما وَعَدَنَا اللَّهُ وَ رَسُولُهُ إِلَّا غُرُوراً" (2)، و می فرماید:".

ص: 380


1- اکثریت مردم ایمان به خدا ندارند مگر توأم با شرک" سوره یوسف، آیه 106".
2- و آن زمان که منافقین و بیماردلان گفتند وعده ای که خدا و رسولش به ما داده، غرور و فریبی بیش نیست" سوره احزاب، آیه 12".

" وَ یَقُولُ الَّذِینَ آمَنُوا لَوْ لا نُزِّلَتْ سُورَةٌ فَإِذا أُنْزِلَتْ سُورَةٌ مُحْکَمَةٌ وَ ذُکِرَ فِیهَا الْقِتالُ رَأَیْتَ الَّذِینَ فِی قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ یَنْظُرُونَ إِلَیْکَ نَظَرَ الْمَغْشِیِّ عَلَیْهِ مِنَ الْمَوْتِ، فَأَوْلی لَهُمْ طاعَةٌ وَ قَوْلٌ مَعْرُوفٌ فَإِذا عَزَمَ الْأَمْرُ فَلَوْ صَدَقُوا اللَّهَ لَکانَ خَیْراً لَهُمْ ... أُولئِکَ الَّذِینَ لَعَنَهُمُ اللَّهُ فَأَصَمَّهُمْ وَ أَعْمی أَبْصارَهُمْ" (1).

پس در میان مؤمنین یقین حاصل نمی شود مگر برای صاحبان بصیرت، هم چنان که فرمود:

" فَإِنْ حَاجُّوکَ فَقُلْ أَسْلَمْتُ وَجْهِیَ لِلَّهِ وَ مَنِ اتَّبَعَنِ" (2) و نیز فرموده:" قُلْ هذِهِ سَبِیلِی أَدْعُوا إِلَی اللَّهِ عَلی بَصِیرَةٍ أَنَا وَ مَنِ اتَّبَعَنِی" (3).

6- اینکه گفت: در جمله" نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَکُمْ" دو وجه است از آنچه تا کنون از نظر خواننده گذشت معلوم شد که وجه اول فاسد است و در آیه شریفه تنها یک وجه است و آن این است که" هر یک اهل خود را بخواند و به جان اهل خود نفرین کند"، و اما وجه اول که" هر یک اهل دیگری را بخواند"، با ظاهر آیه منطبق نیست، چون گفتیم غرض وقتی بطور کامل به دست می آید که گفته شود بیائید مباهله کنیم و لعنت خدا را برای دروغگویان مسئلت نمائیم، غرض با همین جمله بطور کامل حاصل می شود و اگر می بینیم در آیه مورد بحث جمله:

" نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَکُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَکُمْ وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَکُمْ" برای افاده غرض زائدی بوده و آن این بوده که ایمان هر طرف به عقائد خود را بهتر برساند، چون اگر هر یک از دو طرف عزیزترین و محبوب ترین محبوب خود را حاضر ساخته و دوری از رحمت خدا را برای خود و عزیزانش مسئلت نماید بیشتر بر صدق دعوی و قوت ایمانش دلالت می کند و این غرض زائد وقتی حاصل می شود که معنای آیه چنین باشد:" ما فرزندان و زنان و انفس خود را نفرین کنیم و شما هم زنان و فرزندان و انفس خود را" و اما اگر معنا این باشد که:" ما فرزندان و زنان و انفس شما را نفرین کنیم و شما زنان و فرزندان و انفس ما را نفرین کنید" این غرض زائد حاصل".

ص: 381


1- کسانی که ایمان آورده اند می گویند: چرا سوره ای در این باره نازل نمی شود؟ و چون سوره ای محکم و روشن نازل می شود که در آن سخن از قتال رفته می بینی بیماردلان را که به تو چون اشخاص دم مرگ نظر می کنند و همین مرگ برایشان بهتر است و امر ما عبارت است از طاعت و سخن معروف، پس اگر به خدا راست می گفتند برایشان بهتر بود، ایشان کسانیند که خدا لعنتشان کرده و کر و کورشان ساخته است. " سوره محمد، آیه 23".
2- اگر با تو بگو مگو کردند، بگو، من و هر که از من پیروی کند سراسر وجود خود را تسلیم خدا کردیم." سوره آل عمران، آیه 20".
3- بگو این است راه من و کسانی که پیرویم کرده اند که با بصیرت به سوی خدا دعوت می کنیم. " سوره یوسف، آیه 108".

نمی شود.

علاوه بر اینکه این معنا فی نفسه معنایی است که طبع سلیم آن را نمی پسندد چون معنا ندارد رسول خدا ص نصارای نجران را بر زن و فرزند خود مسلط کند و بفرماید: من خواهش می کنم شما مرا و زن و فرزندان مرا نفرین کنید تا غرض از مباهله حاصل شود، با اینکه خود آن جناب می توانست این کار را بکند، یعنی رسول خدا اهل بیت خود را و نصارای نجران هم اهل بیت خود را نفرین کنند.

از این هم که بگذریم استفاده این معنا از آیه محتاج به فهمیدن معنای تسلیطی است که گفتیم چنین چیزی معنا ندارد که رسول خدا ص نصارا را مسلط بر اهل بیت خود کند، تا چه رسد به اینکه آیه شریفه دلالت بر آن و یا چیزی شبیه آن داشته باشد و ما آن را از آیه بفهمیم، پس حق این است که این وجه از درجه اعتبار ساقط است، و وجه متعین همان وجه دوم است.

7- اینکه گفت: هیچ اشکالی به این دو وجه وارد نیست، تنها اشکالی که به آیه وارد می شود بنا بر قول شیعه و پیروان ایشان است که آیه را مخصوص رسول خدا ص و علی و فاطمه و حسنین علیه السلام دانسته اند.

و منظورش از اشکال همان ایرادی است که کرد و گفت بنا به قول شیعه لازم می آید که انسان خودش خود را دعوت کند و حال آنکه این اشکال نه ارتباطی با وجه اول دارد و نه با وجه دوم، بلکه این اشکال مربوط به قولی است که می گوید مراد از کلمه" انفسنا" رسول اللَّه ص است، هم چنان که از بعضی مناظرات مذهبی حکایت شده که بعضی در برابر خصم شیعه خود گفته: اصلا منظور از کلمه" انفسنا" علی علیه السلام نیست، بلکه خود رسول خدا ص است و خصم شیعه اش بر او همین ایراد را کرده که لازمه این قول این است که کسی خودش خود را دعوت کند و این باطل است و روایت دومی که از عیون اخبار از موسی بن جعفر علیه السلام در بحث روایتی گذشته نقل کردیم به این معنا اشاره می کرد.

و از این جا سقوط و بی اعتباری کلام دیگرش روشن می شود که گفته: تنها اشکال بنا بر قول شیعه وارد است، چون بنا بر بیانی که گذشت گفتیم: مراد از کلمه:" انفسنا" از نظر مفهوم رجال از اهل بیت رسول اللَّه ص است که از نظر مصداق در صحنه مباهله از این مفهوم تنها دو مصداق حضور داشت، رسول خدا ص و علی علیه السلام و هیچ اشکالی نیست که اهل بیت بعضی بعض دیگر را دعوت کند. پس هیچ اشکالی بر شیعه وارد نیست، حتی بنا به آن توجیهی که مفسر نامبرده به شیعه نسبت داده، چون او گفته شیعه

ص: 382

می گوید: منظور از" انفسنا" علی علیه السلام است و هیچ اشکالی نیست که رسول خدا ص علی علیه السلام را دعوت کرده باشد.

شاگرد وی در تفسیر المنار بعد از اشاره به روایات گفته است: ابن عساکر از جعفر بن محمد علیه السلام از پدرش روایت کرده که در ذیل آیه:" فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَکُمْ ..."، فرموده: رسول خدا ص برای مباهله ابی بکر و پسرش و عمر و پسرش و عثمان و پسرش را آورد، و ظاهرا کلام در جماعتی از مؤمنین می باشد.

المنار بعد از نقل کلام استادش که ما نیز نقلش کردیم می گوید: در این آیه بطوری که ملاحظه می کنید زنان را هم در امور اجتماعی شرکت داده، آن هم در امور دقیق، چون هماوردی قومی و احتجاج دینی، و این مبنی بر آن است که زن را هم مانند مرد اعتبار کرده باشد، حتی در کارهای عمومی، مگر بعضی از امور عامه ای که استثنا شده، آن گاه کلام خود را در این باره طول داده. (1)

مؤلف قدس سره: اما آن روایتی که نقل کرده، روایت شاذه و ناشناخته ای است که مخالف با تمامی روایات وارده در شان نزول آیه است و به همین جهت مفسرین از آن اعراض کرده اند، و صرفنظر از ناشناختگی و اعراض مفسرین از آن، مشتمل بر مطلبی است که مخالف با واقع است و آن این است که برای تمامی نامبردگان پسری اثبات کرده، با اینکه در آن روز همه آنان پسر نداشتند.

و کانه منظورش از اینکه گفت:" و ظاهر کلام در جماعتی از مؤمنین باشد" این بوده که بگوید: من از ظاهر روایت چنین می فهمم که رسول خدا ص تمامی مؤمنین و اولاد ایشان را جمع کرده، که اگر مرادش از آن عبارت این بوده باشد قهرا ذکر اسامی ابو بکر و پسرش و آن دیگران کنایه خواهد بود از اینکه رسول خدا ص تمامی مؤمنین را حاضر ساخته و به نظر چنین می رسد که خواسته است با این حرف نظریه استاد و شیخ خود را در معنای آیه تایید کند، ولی تو خواننده عزیز خودت به خوبی می توانی ارزش این روایت را با در نظر گرفتن شذوذ و ناشناختگی سندش و اعراض مفسرین از آن و دلالت متن آن بر معنایی که این استاد و شاگرد کرده اند، به دست آوری.

و اما اینکه گفت:" آیه بطوری که ملاحظه می کنید زنان را هم در امور اجتماعی شرکت داده ..." باید به وی گفت: اگر آیه شریفه چنین دلالتی را در مورد زنان داشته باشد،

ص: 383


1- تفسیر المنار ج 3 ص 322.

باید عین این دلالت را در مورد اطفال هم داشته باشد و همین یک اشکال در شهادت بر بطلان گفتار او کافی است.

و ما در آنجا که پیرامون آیات طلاق بحث می کردیم، یعنی در جلد دوم عربی این کتاب در مقدار اشتراک زنان با مردان بحث کردیم و به زودی در جای مناسبی در این باره مقدار دیگری بحث خواهیم کرد، بدون اینکه احتیاجی به مثل استفاده او از آیه مورد بحث پیدا کنیم.

ص: 384

سوره آل عمران (3): آیات 64 تا 78

اشاره

قُلْ یا أَهْلَ الْکِتابِ تَعالَوْا إِلی کَلِمَةٍ سَواءٍ بَیْنَنا وَ بَیْنَکُمْ أَلاَّ نَعْبُدَ إِلاَّ اللَّهَ وَ لا نُشْرِکَ بِهِ شَیْئاً وَ لا یَتَّخِذَ بَعْضُنا بَعْضاً أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُولُوا اشْهَدُوا بِأَنَّا مُسْلِمُونَ (64) یا أَهْلَ الْکِتابِ لِمَ تُحَاجُّونَ فِی إِبْراهِیمَ وَ ما أُنْزِلَتِ التَّوْراةُ وَ الْإِنْجِیلُ إِلاَّ مِنْ بَعْدِهِ أَ فَلا تَعْقِلُونَ (65) ها أَنْتُمْ هؤُلاءِ حاجَجْتُمْ فِیما لَکُمْ بِهِ عِلْمٌ فَلِمَ تُحَاجُّونَ فِیما لَیْسَ لَکُمْ بِهِ عِلْمٌ وَ اللَّهُ یَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ (66) ما کانَ إِبْراهِیمُ یَهُودِیًّا وَ لا نَصْرانِیًّا وَ لکِنْ کانَ حَنِیفاً مُسْلِماً وَ ما کانَ مِنَ الْمُشْرِکِینَ (67) إِنَّ أَوْلَی النَّاسِ بِإِبْراهِیمَ لَلَّذِینَ اتَّبَعُوهُ وَ هذَا النَّبِیُّ وَ الَّذِینَ آمَنُوا وَ اللَّهُ وَلِیُّ الْمُؤْمِنِینَ (68)

وَدَّتْ طائِفَةٌ مِنْ أَهْلِ الْکِتابِ لَوْ یُضِلُّونَکُمْ وَ ما یُضِلُّونَ إِلاَّ أَنْفُسَهُمْ وَ ما یَشْعُرُونَ (69) یا أَهْلَ الْکِتابِ لِمَ تَکْفُرُونَ بِآیاتِ اللَّهِ وَ أَنْتُمْ تَشْهَدُونَ (70) یا أَهْلَ الْکِتابِ لِمَ تَلْبِسُونَ الْحَقَّ بِالْباطِلِ وَ تَکْتُمُونَ الْحَقَّ وَ أَنْتُمْ تَعْلَمُونَ (71) وَ قالَتْ طائِفَةٌ مِنْ أَهْلِ الْکِتابِ آمِنُوا بِالَّذِی أُنْزِلَ عَلَی الَّذِینَ آمَنُوا وَجْهَ النَّهارِ وَ اکْفُرُوا آخِرَهُ لَعَلَّهُمْ یَرْجِعُونَ (72) وَ لا تُؤْمِنُوا إِلاَّ لِمَنْ تَبِعَ دِینَکُمْ قُلْ إِنَّ الْهُدی هُدَی اللَّهِ أَنْ یُؤْتی أَحَدٌ مِثْلَ ما أُوتِیتُمْ أَوْ یُحاجُّوکُمْ عِنْدَ رَبِّکُمْ قُلْ إِنَّ الْفَضْلَ بِیَدِ اللَّهِ یُؤْتِیهِ مَنْ یَشاءُ وَ اللَّهُ واسِعٌ عَلِیمٌ (73)

یَخْتَصُّ بِرَحْمَتِهِ مَنْ یَشاءُ وَ اللَّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِیمِ (74) وَ مِنْ أَهْلِ الْکِتابِ مَنْ إِنْ تَأْمَنْهُ بِقِنْطارٍ یُؤَدِّهِ إِلَیْکَ وَ مِنْهُمْ مَنْ إِنْ تَأْمَنْهُ بِدِینارٍ لا یُؤَدِّهِ إِلَیْکَ إِلاَّ ما دُمْتَ عَلَیْهِ قائِماً ذلِکَ بِأَنَّهُمْ قالُوا لَیْسَ عَلَیْنا فِی الْأُمِّیِّینَ سَبِیلٌ وَ یَقُولُونَ عَلَی اللَّهِ الْکَذِبَ وَ هُمْ یَعْلَمُونَ (75) بَلی مَنْ أَوْفی بِعَهْدِهِ وَ اتَّقی فَإِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ الْمُتَّقِینَ (76) إِنَّ الَّذِینَ یَشْتَرُونَ بِعَهْدِ اللَّهِ وَ أَیْمانِهِمْ ثَمَناً قَلِیلاً أُولئِکَ لا خَلاقَ لَهُمْ فِی الْآخِرَةِ وَ لا یُکَلِّمُهُمُ اللَّهُ وَ لا یَنْظُرُ إِلَیْهِمْ یَوْمَ الْقِیامَةِ وَ لا یُزَکِّیهِمْ وَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِیمٌ (77) وَ إِنَّ مِنْهُمْ لَفَرِیقاً یَلْوُونَ أَلْسِنَتَهُمْ بِالْکِتابِ لِتَحْسَبُوهُ مِنَ الْکِتابِ وَ ما هُوَ مِنَ الْکِتابِ وَ یَقُولُونَ هُوَ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ وَ ما هُوَ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ وَ یَقُولُونَ عَلَی اللَّهِ الْکَذِبَ وَ هُمْ یَعْلَمُونَ (78)

ص: 385

ترجمه آیات

بگو ای اهل کتاب بیائید به سوی کلمه ای که تمسک به آن بر ما و شما لازم است و آن این است که جز خدا را نپرستیم و چیزی را شریک او نگیریم و یکدیگر را به جای خدای خود به ربوبیت نگیریم اگر نپذیرفتند بگوئید شاهد باشید که ما مسلمانیم (64).

هان ای اهل کتاب: چرا در باره ابراهیم بگو مگو می کنید؟ این می گوید: یهودی بود و آن می گوید:

نصارا بود، با اینکه تورات و انجیل نازل نشد مگر بعد از ابراهیم، آیا باز هم تعقل نمی کنید؟ (65).

اگر در باره نبوت عیسی و خدا نبودنش بگو مگو می کنید حق دارید چون بدان علم دارید ولی بگومگویتان در باره یهودی بودن یا نصرانی بودن ابراهیم چرا؟ با اینکه علمی بدان ندارید و خدا می داند و شما نمی دانید (66).

ابراهیم نه یهودی بود و نه نصرانی بلکه بر طریق فطرت مسلم بود و از مشرکین نبود (67).

محققا نزدیک ترین مردم به ابراهیم هر آینه کسانی هستند که از او پیروی کردند و این پیامبر و کسانی که از او پیروی کردند اهل ایمانند، و خداوند ولی و دوستدار مؤمنین است (68).

طایفه ای از اهل کتاب خیلی دوست دارند شما را گمراه کنند ولی گمراه نمی کنند مگر خود را و خود نمی فهمند (69).

هان ای اهل کتاب چرا به آیات خدا کفر می ورزید با اینکه شاهد بر نبوت محمد ص خود شمائید. (70)

ای اهل کتاب چرا حق را به باطل مشتبه می سازید و حق را کتمان می کنید با اینکه شما از هر ملتی دیگر بهتر می دانید؟ (71).

و طایفه ای از اهل کتاب به طایفه ای دیگر گفتند ایمان آورید بدانچه اول روز نازل شده و بدانچه آخر روز نازل گشته کفر بورزید تا به این وسیله مسلمانان از اسلام برگردند (72).

ص: 386

و جز به پیروان دین خود اعتماد مکنید (بگو هدایت تنها و تنها هدایت خدا است) و نیز گفتند اگر داستان کعبه سر بگیرد مسلمانان هم مثل شما صاحب قبله می شوند و اگر بفهمند که شما برگشتن قبله را در کتب خود خوانده بودید فردا نزد پروردگارتان اجتماع خواهند کرد، بگو فضل به دست خدا است، به هر کس بخواهد می دهد و خدا فضلی وسیع دارد و علیم است (73).

او هر که را بخواهد مشمول رحمت خود می کند و خدا دارای فضلی عظیم است (74).

و بعضی از اهل کتاب کسانیند که اگر در قنطاری امینش کنی، آن را به تو بر می گردانند و بعضی از آنان کسانیند که اگر دیناری به آنان امانت دهی به تو بر نمی گردانند مگر آنکه بالای سرشان بایستی و اینها همان یهودیانند که از در غرور معتقد شده اند به اینکه هیچ ملتی حق ندارد به آنان اعتراضی کند و بر خدا دروغ ها می بندند با اینکه دروغ بودن آنها را می دانند (75).

آری کسی که به عهد خود وفا کند و از خدا پروا نماید خدای تعالی پروا داران را دوست می دارد (76).

محققا کسانی که عهد خدا و سوگندهای خود را می دهند و در مقابل متاع قلیل دنیا را می خرند در آخرت بهره ای ندارند و خدا در قیامت با آنان سخن نمی گوید و به نظر رحمت نمی نگرد و پاکشان ننموده، در عوض عذابی دردناک دارند (77).

و محققا بعضی از اهل کتاب هستند که تراشیده های خود را به لحن کتاب خدا می خوانند تا شما خیال کنید این نیز جزء کتاب خدا است با اینکه جزء کتاب نیست بلکه خودشان آنها را جعل کرده و می گویند از ناحیه خدا است و بر خدا دروغ می بندند با اینکه خودشان می دانند دروغ است (78)

بیان آیات

اشاره

این آیات بیان مرحله دوم از حالات اهل کتاب- عموما- و نصارا را- خصوصا- آغاز نموده، و ملحقاتی مربوط به این غرض چون در سابق متعرض مرحله اول یعنی بیان حال عموم اهل کتاب شده، فرموده بود:" إِنَّ الدِّینَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلامُ" (1) و نیز فرموده بود:" أَ لَمْ تَرَ إِلَی الَّذِینَ أُوتُوا نَصِیباً مِنَ الْکِتابِ" (2)، آن گاه بیان را متوجه وضع خصوص نصارا نموده، فرموده بود:" إِنَّ اللَّهَ اصْطَفی آدَمَ وَ نُوحاً ..." (3)، و در خلال این بیانات متعرض ولایت مؤمنین نسبت به کفار شده، فرموده بود:" لا یَتَّخِذِ الْمُؤْمِنُونَ الْکافِرِینَ أَوْلِیاءَ" (4).".

ص: 387


1- دین در نزد خدا تنها اسلام است." سوره آل عمران، آیه 19".
2- "سوره آل عمران، آیه 23".
3- "سوره آل عمران، آیه 33".
4- "سوره آل عمران، آیه 28".

در این آیات دو باره متعرض حال عموم اهل کتاب می شود، اما با لسان و نظمی دیگر، غیر از آن نظمی که در سابق داشت، در این آیات و آیات ملحق به آن که بعدا می آید بر حسب مناسبتی که با خصوصیات بیانات داشته، مسائل متفرقه ای را ایراد می کند، مانند آیه:" قُلْ یا أَهْلَ الْکِتابِ لِمَ تَکْفُرُونَ بِآیاتِ اللَّهِ ..." (1) و آیه:" قُلْ یا أَهْلَ الْکِتابِ لِمَ تَصُدُّونَ عَنْ سَبِیلِ اللَّهِ" (2) و متعرض حال نصارا و ادعاهایی که در باره عیسی دارند شده و می فرماید:" ما کانَ لِبَشَرٍ أَنْ یُؤْتِیَهُ اللَّهُ الْکِتابَ ..." (3) و در آیاتی بسیار و متفرق، متعرض اموری شده که مربوط به مؤمنین است، نظیر دعوتشان به اسلام و اتحاد و پرهیز از ولایت کفار و گرفتن محرم اسراری از غیر مؤمنین.

" قُلْ یا أَهْلَ الْکِتابِ تَعالَوْا إِلی کَلِمَةٍ سَواءٍ بَیْنَنا وَ بَیْنَکُمْ" خطاب در این آیه به عموم اهل کتاب است و دعوت:" ای اهل کتاب بیائید به سوی کلمه ای که ..." در حقیقت دعوت به این است که همه بر معنای یک کلمه متفق و مجتمع شویم، به این معنا که بر مبنای آن کلمه واحده عمل کنیم و اگر نسبت را به خود کلمه داده، برای این بوده که بفهماند کلمه نامبرده چیزی است که همه از آن دم می زنند و بر سر همه زبان ها است، در بین خود ما مردم هم معمول است که می گوئیم: مردم در این تصمیم یک دل و یک زبانند، و این می فهماند که در اعتقاد و اعتراف و نشر و اشاعه آن همه متحدند، در نتیجه معنای آیه مورد بحث چنین می شود: بیائید همه به این کلمه چنگ بزنیم و در نشر و عمل به لوازم آن دست به دست هم دهیم.

معنای" کلمه سواء" و مراد از دعوت اهل کتاب به کلمه سواء

و کلمه" سواء" در اصل مصدر است، ولی در معنای صفت یعنی" متساوی الطرفین" نیز استعمال می شود، و معنای جمله:" سَواءٍ بَیْنَنا وَ بَیْنَکُمْ" این است که کلمه مذکور، کلمه ای است که تمسک بدان و عمل به لوازمش بین ما و شما مساوی است و همه ما باید به آن تمسک جوییم و بنا بر این توصیف کلمه به صفت" سواء"، در حقیقت توصیف به حال خود کلمه نیست بلکه توصیف به حال متعلق آن است که همان تمسک و عمل است، و توجه کردید که عمل مربوط به معنای کلمه است نه خود آن، هم چنان که جمع شدن نیز جمع شدن بر معنای کلمه است نه خود آن، و این جمله خالی از عنایتی مجازی نیست، پس در این کلام وجوهی از عنایات.]

ص: 388


1- "سوره آل عمران، آیه 98".
2- "سوره آل عمران، آیه 99".
3- "سوره آل عمران، آیه 79". [.....]

لطیف وجود دارد، یکی اینکه باید اجتماع را به معنا نسبت می داد و می فرمود: بیائید بر معنای یک کلمه و لوازم آن متحد شویم، ولی چنین نکرد بلکه خود کلمه را به جای معنا استعمال نمود و آن گاه کلمه را به صفت" سواء" متصف فرمود. و چه بسا مفسرینی که گفته اند: معنای" سواء بودن کلمه" این است که قرآن و تورات و انجیل در دعوت به این کلمه متفقند و این کلمه" توحید" است و اگر مراد از کلمه" توحید" باشد، و در حقیقت جمله:" أَلَّا نَعْبُدَ إِلَّا اللَّهَ ..." از قبیل وضع تفسیر صحیح و حق در موضع" کلمه سواء" و کلمه مورد اتفاق خواهد بود (و در حقیقت فرموده:" تعالوا الی ان لا نعبد الا اللَّه ..."، بیائید به سوی اینکه غیر خدا را نپرستیم)، و این است تفسیر حقیقی لفظ" کلمه" نه تفسیرهای دیگر، و این است آن معنایی که همه انبیاء بشر را به سوی آن می خواندند، نه آن تفسیری که فهم های آلوده به هوا و هوس ها برای آن کرده، پس آیه شریفه بر آن جناب دستور داده که اهل کتاب را دعوت کند به توحید که تفسیر حقیقی کلمه است و همه کتابهای آسمانی بدان دعوت می کند و نیز دعوت کند به اینکه از آن تفسیرهای باطل که برای کلمه کرده اند، یعنی اعتقاد حلول خدا در بدن مریم و فرزند گرفتن خدا و اعتقاد به سه خدا و پرستش احبار قسیس ها و اسقف ها دست بردارند، و بنا بر این وجه، حاصل معنای آیه این می شود، بگو بیائید به سوی کلمه ای که ما و شما همه در آن یکسانیم و آن کلمه توحید است و لازمه اعتقاد به توحید دست برداشتن از شرکاء است و اینکه غیر خدای سبحان شرکائی نگیرند.

ولی جمله ای که آیه با آن ختم شده، یعنی جمله:" فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُولُوا اشْهَدُوا بِأَنَّا مُسْلِمُونَ"، معنای اول را تایید می کند، چون حاصل معنای آیه به وجه اول این شد که:" بگو بیائید به سوی این کلمه"، یعنی به سوی اینکه نپرستیم جزء خدا را، چون مقتضای تسلیم شدن برای خدا که همان دین خدایی است، همین است که جز او کسی را نپرستیم، هر چند که اسلام هم لازمه ای از لوازم توحید است، لیکن دعوت در آیه، دعوت به توحید عملی است که همان ترک پرستش غیر خدا است نه اعتقاد به تنهایی (دقت بفرمائید).

" أَلَّا نَعْبُدَ إِلَّا اللَّهَ وَ لا نُشْرِکَ بِهِ شَیْئاً وَ لا یَتَّخِذَ بَعْضُنا بَعْضاً أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ" این قسمت از آیه، تفسیر کلمه" سواء" است و سواء (یکسانی) بشر در کلمه توحید لازمه اسلام و تسلیم شدن برای خدا است.

و مراد از جمله" أَلَّا نَعْبُدَ إِلَّا اللَّهَ" نفی عبادت غیر خدا است نه اثبات عبادت خدا، در سابق هم در معنای کلمه طیبه" لا اله الا اللَّه" اشاره کردیم به اینکه کلمه" الا اللَّه" بدل است نه استثنا و لازمه بدل بودن آن، این است که سیاق" لا اله الا اللَّه" سیاق نفی شریک

ص: 389

باشد، نه اثبات اله، چون قرآن کریم اثبات وجود اله و حقیقت آن را امری مسلم می داند.

و چون سیاق کلام سیاق نفی شریک است- البته شریک در عبادت- و شرکی که اعتقاد به فرزند بودن عیسی برای خدا و اعتقاد به سه خدایی و امثال آن از آن ماده منشا می گیرد با جمله:" أَلَّا نَعْبُدَ إِلَّا اللَّهَ" ریشه کن نمی شد، لذا به دنبالش فرمود:" وَ لا نُشْرِکَ بِهِ شَیْئاً وَ لا یَتَّخِذَ ..."، چون در جمله اول عبادت را تنها عبادت خدا خواند و مادامی که عبادت از عقائد شرک آمیز خالص نباشد عبادت اللَّه نمی شود، بلکه عبادت اللَّه و معبودی می شود که شریک دارد، نه عبادت اللَّه، اگر چه این عبادت به عنوان اللَّه انجام شود، لیکن به خاطر اعتقاد به شرک در حقیقت سهمی از آن برای اللَّه خواهد بود و این خود عبادت غیر اللَّه هم هست.

دعوت به کلمه سواء، دعوت به سیر بر اساس کلمه توحید و نفی بغی و فساد می باشد

و پرستشی که فقط پرستش خدا است، عبادتی است که رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به امر خدای سبحان بشر را به آن دعوت کرده و آیه:" أَلَّا نَعْبُدَ إِلَّا اللَّهَ وَ لا نُشْرِکَ بِهِ شَیْئاً وَ لا یَتَّخِذَ بَعْضُنا بَعْضاً أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ"، هم بر آن دلالت دارد و اصولا تنها روش پرستشی که انبیا بدان دعوت کرده و خواسته اند بر تمامی پهنای مجتمع انسانی گسترش دهند، و تنها غرضی که از این سیره داشتند، چنین پرستشی است.

در بحثی هم که در ذیل آیه:" کانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً" (1) داشتیم، گفتیم: نبوت انگیزه ای است الهی و نهضتی است حقیقی که آرمانش گسترش کلمه دین است و حقیقت دین، تعدیل مجتمع بشری در سیر زندگی است که البته تعدیل حیات فردی را نیز به دنبال دارد، (تعدیل عقائد، اخلاق و اعمالش) که در نتیجه پیروی از آن آدمی به منزلت واقعی خود که فطرت و خلقت خاص خودش به او داده، می رسد و باز در نتیجه تعدیل مجتمع و صالح ساختن جو اجتماع حریت و توفیق به دست آوردن تکامل فطری را بطور عادلانه به او می دهند و به تک تک افراد هم در بهره مندی از جهات حیات در آنچه فکر و اراده اش او را به سوی آن هدایت می کند حریت مطلقه می دهد، ولی در آنچه مضر به حال جامعه باشد آزادیش را سلب می نماید و در آخر آیه، همه این مطالب را مقید به قید اسلام کرده یعنی به عبودیت خدای سبحان و خضوع در برابر سیطره و سلطنت غیب.

و خلاصه مطلب اینکه: انبیا علیه السلام بشر را- چه نوعش و چه فردش- دعوت می کنند به اینکه تک تک و مجموعشان بر طبق دعوت فطریشان- یعنی بر اساس کلمه توحید- سیر کنند و اعتقاد به توحید حکم می کند به وجوب تطبیق اعمال فردی و اجتماعی بر معیار اسلام".

ص: 390


1- "سوره بقره، آیه 213".

برای خدا یعنی معیارهای زیر:

1- تسلیم خدا شدن 2- بسط عدالت، یعنی گسترش تساوی در حقوق حیات 3- حریت در اراده صالحه و عمل صالح.

و این تحقق نمی یابد مگر وقتی که ریشه های اختلاف یعنی: 1- بغی به غیر حق 2- استخدام و تحکم زورمندان از زیر دستان 3- اینکه ضعیف برده شدن برای قوی را بپذیرد، از بیخ کنده شود، پس هیچ اله بجز اللَّه نیست و هیچ ربی جز او نیست و هیچ حکمی جز برای خدا نیست. این آن مطلبی است که آیه:" أَلَّا نَعْبُدَ إِلَّا اللَّهَ وَ لا نُشْرِکَ بِهِ شَیْئاً وَ لا یَتَّخِذَ بَعْضُنا بَعْضاً أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ ..."، بر آن دلالت دارد و همچنین آیه زیر که می فرماید:" یا صاحِبَیِ السِّجْنِ أَ أَرْبابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَیْرٌ؟ أَمِ اللَّهُ الْواحِدُ الْقَهَّارُ؟ ما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِهِ إِلَّا أَسْماءً سَمَّیْتُمُوها أَنْتُمْ وَ آباؤُکُمْ، ما أَنْزَلَ اللَّهُ بِها مِنْ سُلْطانٍ، إِنِ الْحُکْمُ إِلَّا لِلَّهِ أَمَرَ أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِیَّاهُ، ذلِکَ الدِّینُ الْقَیِّمُ" (1) و آیه:" اتَّخَذُوا أَحْبارَهُمْ وَ رُهْبانَهُمْ أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ وَ الْمَسِیحَ ابْنَ مَرْیَمَ، وَ ما أُمِرُوا إِلَّا لِیَعْبُدُوا إِلهاً واحِداً، لا إِلهَ إِلَّا هُوَ" (2) و آیاتی دیگر از این قبیل.

که در گفتگوهایی که انبیای گذشته چون نوح، هود، صالح، ابراهیم، شعیب، موسی و عیسی علیه السلام با امت خود داشتند و قرآن آنها را حکایت نموده، از این قبیل مضامین بسیار دیده می شود، مانند کلامی که از نوح حکایت نموده، که در شکایت از قوم خود عرضه داشت:

" پروردگارا این مردم نافرمانیم کردند و پیروی از کسی نمودند که مال و فرزندش جز بیشتر شدن خسارت، سودی به حالش نداشت" (3) و گفتاری که از هود خطاب به قومش حکایت نموده که فرمود:" أَ تَبْنُونَ بِکُلِّ رِیعٍ آیَةً تَعْبَثُونَ؟ وَ تَتَّخِذُونَ مَصانِعَ لَعَلَّکُمْ تَخْلُدُونَ؟ وَ إِذا بَطَشْتُمْ بَطَشْتُمْ جَبَّارِینَ" (4)، و گفتاری که از صالح خطاب به قومش حکایت نموده که فرمود:".

ص: 391


1- ای دو رفیق زندانی من، آیا رب های گوناگون بهتر است و یا اللَّه یگانه ای که قهار است؟ نمی پرستید مگر اسمایی را که خود شما و پدرانتان تراشیده اید و خدای تعالی هیچ دلیلی بر خدایی آنها نازل نکرده و جز برای خدا حکمی نیست، و او حکم کرده که به جز او کسی را نپرستید و دین قیم و استوار همین است." سوره یوسف، آیه 39- 40".
2- نصارا احبار و رهبانان خود را رب خود پنداشتند و خدا و مسیح را هیچ کاره دانستند، با اینکه مامور نشده بودند مگر به اینکه معبودی یکتا را بپرستند، معبودی که جز او معبود حقیقی نیست." سوره توبه، آیه 31".
3- "سوره نوح، آیه 21".
4- آیا در هر مکانی بلند به بیهوده علامتی بنا می کنید و قصرهای رفیع می سازید؟ مگر شما جاودانید؟ و چون با زیر دست خشم می کنید با سنگدلی و بی رحمی او را می زنید" سوره شعراء، آیه 151".

" وَ لا تُطِیعُوا أَمْرَ الْمُسْرِفِینَ" (1).

و گفتار ابراهیم به پدر و قومش: ما هذِهِ التَّماثِیلُ الَّتِی أَنْتُمْ لَها عاکِفُونَ، قالُوا وَجَدْنا آباءَنا لَها عابِدِینَ، قالَ لَقَدْ کُنْتُمْ أَنْتُمْ وَ آباؤُکُمْ فِی ضَلالٍ مُبِینٍ" (2).

و کلامی که خود خدای تعالی با موسی و برادرش داشته و قرآن چنین حکایتش کرده است:" اذْهَبا إِلی فِرْعَوْنَ إِنَّهُ طَغی ... فَأْتِیاهُ فَقُولا إِنَّا رَسُولا رَبِّکَ، فَأَرْسِلْ مَعَنا بَنِی إِسْرائِیلَ وَ لا تُعَذِّبْهُمْ" (3) و گفتاری که از عیسی حکایت نموده که به قوم خود گفت:" وَ لِأُبَیِّنَ لَکُمْ بَعْضَ الَّذِی تَخْتَلِفُونَ فِیهِ، فَاتَّقُوا اللَّهَ وَ أَطِیعُونِ" (4).

بنا بر این دین فطری، آن دینی است که بغی و فساد را نفی کند و این مظالم و خودکامگی های بدون حق که ویرانگر اساس سعادت و مخرب بنیان حق و حقیقت است نپذیرد و آن را امضا نکند.

رسول گرامی اسلام هم که" بنا به نقل مسعودی در حوادث سال دهم هجرت در کتاب مروج الذهب" فرمود: آگاه باشید که زمان دور خود را زد و همان شکلی را به خود گرفت که در آغاز خلقت داشت، آن روز که خدا آسمانها و زمین را آفرید، (5)، به همین معنا اشاره فرموده، گویی منظورش این بوده که مردم مانند روزگار اول خلقت، به حکم فطرت خود برگشتند، چون سیره اسلام (در برابر خدا تسلیم شدن) را در بین خود مستقر کردند.

و گفتار در آیه مورد بحث علاوه بر اینکه همه جوانب هدف نبوت را فرا گرفته، روشنگر سبب حکم و ملاک آن نیز هست.

اما جمله:" أَلَّا نَعْبُدَ إِلَّا اللَّهَ وَ لا نُشْرِکَ بِهِ شَیْئاً" برای اینکه الوهیت مقامی باید باشد که هر موجودی از هر جهتی رو به سوی او، و واله در او باشد، مقامی است که باید منشا هر

ص: 392


1- دستورات اسرافگران را اطاعت مکنید." سوره شعراء، آیه 151".
2- این مجسمه ها چیست که شما دل بدانها بسته اید؟ گفتند: ما پدران خود را یافتیم که برای آنها عبادت می کردند ابراهیم گفت: هم شما و هم پدرانتان در ضلالتی واضح بوده اید." سوره انبیاء آیه 54".
3- به سوی فرعون بروید که او طغیان کرده ... و بر او درآئید، و بگوئید، ما فرستاده پروردگار توایم، اینک بنی اسرائیل را با ما روانه کن و اینقدر عذابشان مده." سوره طه، آیه 47".
4- و برای آنکه برایتان پاره ای مسائل مورد اختلاف را بیان کنم، پس از خدا پروا کنید و مرا اطاعت نمائید." سوره زخرف، آیه 63".
5- مروج الذهب ج 2 ص 290.

کمال در هر موجود باشد، با همه کثرتی که موجودات دارند و با همه ارتباط و اتحادی که در حاجت دارند، مقامی است که باید دارنده هر کمالی باشد که اشیاء محتاج آن کمالند، و این معنا با کثرت اله نمی سازد، وقتی چنین مقامی تصور دارد که دارنده اش واحد و یکتا باشد و آن واحد مالکی باشد که تمامی تدبیرهای همه موجودات از آن او باشد، پس واجب است که تنها اللَّه پرستش شود، زیرا اللَّه یکتا الهی که شریک ندارد تنها او است، و واجب است که برای او در عبادتش شریک نگیرد.

و به عبارتی دیگر این عالم بطور دربسته و تمامی محتوایش ممکن نیست و تصور معقول ندارد که جز برای یک مقام خاضع و کوچک شود، برای اینکه این مربوب دربسته به خاطر اینکه یک نظام در سراسر آن حاکم است و وجود تک تک موجودات در آن به یکدیگر مرتبط است، به جز یک رب واحد، ربی ندارد، چون به جز خالقی واحد خالق ندارد.

افراد انسان، ابعاض و اجزای یک حقیقت هستند و خضوع و تذلل یک فرد در برابر فرد دیگر، با فطرت انسانی مخالف است

و اما جمله:" وَ لا یَتَّخِذَ بَعْضُنا بَعْضاً أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ"، از آنجا که می فهماند مجتمع انسانی با همه کثرتی که در افراد آن و اختلافی که در اشخاص آن هست روی هم جزئی از یک حقیقت است و آن حقیقت نوع انسان است، بنا بر این آنچه از لیاقت و استعداد که دست صنع و ایجاد در تک تک افراد بودیعه نهاده و بطوری مساوی در بین آنها تقسیم کرده، اقتضا می کند که حق حیات هم در بین افراد آن مساوی باشد و همه در بهره مندی از آن در یک سطح باشند.

و اگر احوال افراد و استعدادشان در به دست آوردن مزایای زندگی- که برای همه مزیت است و در مظاهر خاصی مصداق مزیت می شود- مختلف است و بعضی می توانند از اینجا و آنجا بیشتر از دیگران آن مواهب را به دست آورند، نوع انسانیت هم باید این حق را به او بدهد و عقل حکم می کند به اینکه این حق به نوع انسانیت داده شود، اما به مقداری که استعداد آن افراد درخواست آن را دارد، هم چنان که حق ازدواج و زائیدن و معالجه را به نوع انسانیت می دهد و این مسائل و نظایر آن را از مسائل انسانیت می شمارد، اما حق ازدواج را به انسان نر و ماده بالغ، و زائیدن را بخصوص انسان ماده، و معالجه را بخصوص انسان بیمار می دهد.

و سخن کوتاه اینکه افراد انسان جمع شده در یک مجتمع ابعاضی شبیه به هم از یک حقیقتند، حقیقتی متشابه، پس نباید بعضی از این مجتمع اراده و خواست خود را بر بعضی دیگر تحمیل کنند، مگر آنکه خودش هم از دیگران آن مقدار اراده و خواست را تحمل کند، و این همان تعاون در به دست آوری مزایای حیات است و اما اینکه همه افراد اجتماع برای یک فرد و یا یک فرد برای فردی دیگر خاضع شود، بطوری که آن فرد از بعضیت اجتماع خارج گردد و

ص: 393

تافته ای جدا بافته شود و او را از سطح تساوی بالاتر برده، مسلط و مستکبر بر دیگران سازند و او بر آنان تحکم کند و خواست خود را بر سایرین تحمیل نماید، در حقیقت این مجتمع او را رب خود گرفته، و خواست خود را تابع خواست او کرده و او را حاکم مطلق العنان بر خود نموده و امر و نهی او را اطاعت و در نتیجه فطرت خود را باطل و اساس انسانیت را منهدم ساخته است.

پس یک انسان فطری به خودش اجازه چنین خضوعی را در برابر غیر نمی دهد، هم چنان که یک انسان مسلمان نیز چنین اجازه ای به خود نمی دهد، برای اینکه آن کسی که خود را تسلیم امر خدا می داند، ربوبیت را خاص معبودش می داند و ربی دیگر سراغ ندارد و تمکین او در برابر مثل خود و اینکه اجازه دهد کسی مثل او در او تصرف کند، بدون اینکه وی در او نظیر آن تصرف را کرده باشد، خود پرستیدن معبودی غیر خدا و اتخاذ ربی غیر خدا است.

پس روشن شد که جمله:" وَ لا یَتَّخِذَ بَعْضُنا بَعْضاً أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ" با معنایی که افاده می کند از دو حجت و برهان پرده بر می دارد، یکی اینکه افراد انسان ابعاض از یک حقیقتند و دوم اینکه ربوبیت از خصائص الوهیت است.

" فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُولُوا اشْهَدُوا بِأَنَّا مُسْلِمُونَ" می فرماید: اگر این دعوت را نپذیرفتند استشهاد کن و آنان را شاهد بگیر، بر اینکه ما (یعنی رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و پیروانش) بر دینی هستیم که مرضی نزد خدای تعالی است و آن عبارت است از دین اسلام، هم چنان که در جای دیگر فرمود:" إِنَّ الدِّینَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلامُ" (1)، تا با این استشهاد بگومگوها خاتمه یابد، چون اهل باطل هیچ حرف منطقی و حجتی علیه اهل حق ندارند.

و در این تعبیر اشاره ای است به اینکه توحید در عبادت از لوازم اسلام است.

" یا أَهْلَ الْکِتابِ لِمَ تُحَاجُّونَ فِی إِبْراهِیمَ ..."

ظاهرا این جمله تتمه فرمان" بگوئید ..." در آیه قبل است، و همچنین جمله ای که بعد از چهار آیه می آید و دو باره می فرماید:" یا أَهْلَ الْکِتابِ"، همه تتمه آن فرمان است، یعنی تتمه سخنی است که رسول اللَّه (صلی الله علیه و آله) باید به مردم بگوید، در نتیجه حاصل آن فرمان چنین می شود:" پس اگر زیر بار نرفتند بگو شاهد باشید ..." (2) و" بگو ای اهل کتاب چرا بگو مگو می کنید ..." (3) و" بگو ای اهل کتاب چرا به آیات خدا کفر می ورزید ..." (4) و" بگو ای اهل.]

ص: 394


1- " سوره آل عمران، آیه 19".
2- " سوره آل عمران، آیه 64".
3- " سوره آل عمران، آیه 65".
4- " سوره آل عمران آیه 70". [.....]

کتاب چرا حق و باطل را به یکدیگر مشتبه می سازید ..." (1)، پس همه این آیات کلام رسول اللَّه (صلی الله علیه و آله) است. این از نظر ظاهر لفظ است، ولی از ظاهر سیاق بر می آید که کلام خود خدا باشد، نه کلام رسولش به اذن خدا، برای اینکه این آیه و آیه 70 و 71 در سیاقی قرار دارند که در بین آن سیاق آیه:" إِنَّ أَوْلَی النَّاسِ بِإِبْراهِیمَ لَلَّذِینَ اتَّبَعُوهُ وَ هذَا النَّبِیُّ وَ الَّذِینَ آمَنُوا ..."، قرار گرفته، که می فرماید کسانی به ابراهیم مرتبط و نزدیکند که از او پیروی کردند، و این پیامبر و کسانی که به او ایمان آوردند.

محاجه بیجا و جاهلانه یهود و نصارا بر سر انتساب ابراهیم (علیه السلام) به یهودیت و نصرانیت

محاجه در ابراهیم به این معنا است که هر یک از دو طرف محاجه ابراهیم را از خود بداند و از طرف دیگر نفی کنند، این بگوید: ابراهیم از ما است و از شما نیست، آن طرف دیگر هم بگوید از ما است و از شما نیست و اعتبارا هم باید اینطور باشد که اول منظورشان این بوده باشد که حقانیت خود را اثبات کنند، مثلا یهود بگوید: ابراهیم (علیه السلام) از ما است که کتاب آسمانی ما او را ستوده، نصارا هم در پاسخ بگویند: نه، ابراهیم داعی به سوی حق و خود بر دین حق بود و حق هم با ظهور عیسی ظاهر شده، پس ابراهیم از ما است ولی این بگو مگو در آخر به لجبازی و تعصب کشیده باشد، یهود گفته باشد: اصلا ابراهیم یهودی بوده، و نصارا گفته باشد خیر، نصرانی بوده، با اینکه می دانستند دین یهودیت بعد از نزول تورات بر موسی علیه السلام و دین نصرانیت بعد از نزول انجیل بر عیسی بن مریم علیه السلام تاسیس و تشریع شده و این دو بزرگوار بعد از ابراهیم به دنیا آمدند، پس چگونه بر سر یهودی بودن و یا نصرانی بودن آن جناب با یکدیگر مجادله می کردند؟ و چگونه ممکن است ابراهیم یهودی یعنی گرونده به شریعت موسی علیه السلام و یا نصرانی یعنی گرونده به شریعت عیسی علیه السلام باشد، پس اگر می خواستند چیزی در باره آن جناب بگویند، باید گفته باشند: ابراهیم بر دین حق بود و حنیف از باطل به سوی حق و تسلیم در برابر خدا بود، و این آیات در همان مقام است که آیه زیر آن را افاده نموده و می فرماید:" أَمْ تَقُولُونَ إِنَّ إِبْراهِیمَ وَ إِسْماعِیلَ وَ إِسْحاقَ وَ یَعْقُوبَ وَ الْأَسْباطَ، کانُوا هُوداً أَوْ نَصاری؟ قُلْ أَ أَنْتُمْ أَعْلَمُ أَمِ اللَّهُ؟ وَ مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنْ کَتَمَ شَهادَةً عِنْدَهُ مِنَ اللَّهِ". (2)".

ص: 395


1- "سوره آل عمران آیه 71".
2- و یا می گویند: ابراهیم و اسماعیل و اسحاق و یعقوب و اسباط یهودی و یا نصرانی بودند؟ بگو آیا شما بهتر می دانید و یا خدا؟ و چه کسی ستمکارتر است از آنکه شهادتی از خدا نزد او است و او آن را کتمان می کند." سوره بقره، آیه 140".

" ها أَنْتُمْ هؤُلاءِ حاجَجْتُمْ فِیما لَکُمْ بِهِ عِلْمٌ، فَلِمَ تُحَاجُّونَ فِیما لَیْسَ لَکُمْ بِهِ عِلْمٌ ..."

این آیه علمی را از محاجه کنندگان نفی، و علمی را برای آنان اثبات می کند و آنچه را از آنان نفی می کند برای خدا اثبات می نماید، و لذا مفسرین گفته اند: معنای آیه این است که شما یهود و نصارا در باره ابراهیم بگو مگو می کنید، در حالی که علمی به وجود او و به نبوت او دارید و احتجاجتان در حدود آگهی هایتان عیبی ندارد، ولی چرا در آنچه علم ندارید بگو مگو می کنید؟ و آن این است که آیا ابراهیم یهودی بود یا نصرانی؟ این را خدا می داند و شما نمی دانید و بگومگویتان در این باره بیجا است، و یا مراد این است که شما مقداری علم و آگهی از عیسی دارید و حق دارید در این حدود بحث کنید، اما نسبت به مسائل دیگر از قبیل اینکه ابراهیم یهودی بود یا نصرانی، به خاطر اینکه اطلاعی ندارید بحث کردنتان بیجا است، این آن مطلبی است که مفسرین در معنای آیه ذکر کرده اند.

و خواننده محترم توجه دارد که هیچیک از این دو معنا با ظاهر سیاق نمی سازد، اما وجه ناسازگاری معنای اول این است که یهود و نصارا در وجود ابراهیم و نبوتش بگومگویی نداشتند و اما معنای دوم وجهش این است که محاجه ای که در بین آنان در باره عیسی علیه السلام واقع شده، محاجه باطلی بوده و در باره آن جناب رأیی به خطا داده، ادعایی دروغین داشتند، با این حال چگونه ممکن است محاجه در آن محاجه در امری شمرده شود که در باره آن علم و آگاهی داشته اند؟.

و کلام خدای تعالی به هر حال برای یهود و نصارا دو محاجه اثبات نموده، از دو قسم بگو مگو خبر می دهد: یکی دو مساله ای که در باره آن علم داشته اند و یکی در مساله ای که در آن سر بی صاحب تراشیده اند، باید دانست آن محاجه ای که در مورد آن علم داشته اند چیست؟

علاوه بر اینکه از ظاهر آیه برمی آید که هر دو محاجه بین خود اهل کتاب بوده، نه بین آنان و مسلمین، چون اگر بین آنان و مسلمین واقع شده باشد لازمه اش این است که مسلمین در آن مساله ای هم که اهل کتاب دارای علم و سند بوده اند محاجه کرده باشند، و چنین محاجه ای باطل و بطلانش برای هر کس روشن است.

آنچه در معنای آیه می توان گفت- و خدا داناتر است- این است که همانطور که گفتیم احتجاج در بین خود اهل کتاب آنهم در مساله ای واقع شده که بین آنان مورد اختلاف بوده، البته مسائل دینی مورد اختلاف یهود و نصارا بسیار است، لیکن آنچه عمده و از مسائل اصول دینی این دو طایفه است، مساله نبوت عیسی علیه السلام است که نصارا در باره آن جناب

ص: 396

می گفت: او یا خود خدا است و یا پسر خدا است و یا سومی از سه خدا است و با یهود بر سر مساله بعثت و نبوت او احتجاج می کرد که در این مساله دارای علم و مدرک بودند و در مقابل یهودیان بر سر انکار مساله خدایی و پسر خدا بودن عیسی احتجاج می کردند، و سومین خدا بودن از سه خدا که ایشان هم در این مساله دارای علم و مدرک بودند، و اما محاجه و بگومگوی هر دو بر مساله ای که علمی به آن نداشتند همان محاجه آنان در باره یهودی بودن و یا نصرانی بودن ابراهیم بود.

و منظور از جاهل بودنشان نسبت به آن این نیست که نمی دانستند تورات و انجیل بعد از ابراهیم علیه السلام نازل شده، چون هیچ عاقلی از یهود و نصارا شک نداشته که ابراهیم علیه السلام قرن ها قبل از این دو شریعت زندگی می کرده است، و نیز این نیست که نمی دانستند که سابق معقول نیست تابع لاحق و یا گذشتگان پیرو آیندگان باشند، جمله:

" أَ فَلا تَعْقِلُونَ" هم با این احتمال مخالفت دارد، چون می رساند به اینکه مساله آن قدر روشن است که کمترین توجه برای درک آن کافی است، پس یهود و نصارا می دانستند وجود ابراهیم بر تورات و انجیل سبقت داشته است، ولی از اینکه این علمشان لازمه ای دارد، غفلت داشتند و آن این است که ابراهیم علیه السلام نمی تواند یهودی و نصرانی باشد، بلکه بر دین خدا است، یعنی اسلام و تسلیم خدا شدن.

دین، دارای مراتب و مراحلی بوده است و هر یک از انبیاء (علیه السلام) به منزله بنیانگذار یکی از آن مراحل بوده اند

و لیکن با این حال یهودیان گفتند: دین حق جز یکی نمی تواند باشد، پس قهرا یهودیان می گفتند این دین واحد یهودیت است و قهرا ابراهیم هم یهودی بوده و نصارا نیز معتقدند به اینکه دین حق جز یکی نمی تواند باشد، پس قهرا این دین واحد نصرانیت و قهرا ابراهیم هم نصرانی بوده است، و در این میان یک نکته را نمی دانستند، نه اینکه نسبت به آن غفلت کرده باشند و آن نکته این است که این دین واحد در تمامی اعصار و در سیر تاریخی بشر یک نواخت نبوده، بلکه به حسب مرور زمان و موازی زیادتر شدن استعداد بشر، از ناحیه خدای تعالی کاملتر می شده، و این دین واحد که نامش اسلام است، قبل از یهودیت و نصرانیت با شرایعی و احکامی ساده تر و ساده تر بوده و دو کیش نامبرده، دو مرحله و دو مرتبه کامل تر نسبت به مراحل قبل است (تا آنکه با آمدن قرآن دین خدا به حد کمال رسید، و خود اعلام کرد:" الْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ ..." (1)" مترجم").

و هر یک از انبیا علیه السلام به منزله بنیان گذار یک مرحله از آن است و هر یک از آنان در نهادن بنیان و در آنچه بر آن بنیان ساخته، موقعیت خاص به خود را دارد، (نه می توان گفت".

ص: 397


1- "سوره مائده، آیه 3".

عیسی علیه السلام یهودی بوده، و نه موسی نصرانی و نه ابراهیم هیچ یک از این دو).

و سخن کوتاه آنکه یهود و نصارا نسبت به این نکته جاهل بودند که اگر ابراهیم مؤسس مرحله ای از اسلام یعنی از دین اصیل حق بود، لازمه اش این نیست که وقتی مرحله دیگری از آن به وسیله موسی و عیسی علیه السلام به نام یهودیت و نصرانیت ظهور پیدا کرد، ابراهیم هم یهودی و یا نصرانی باشد، بلکه او مسلمانی حنیف بود، یعنی متصف به صفت اسلامی بود که خود تاسیسش کرده بود، اسلامی که اساس بود برای مرحله های بعد، یعنی یهودیت و نصرانیت، نه متصف به خود آن دو کیش که فرع بودند برای اصل و معقول نیست که اصل را به فرع نسبت دهند بلکه باید فرع را منسوب به اصل کنند.

در اینجا ممکن است اشکالی بشود و آن اینکه بنا بر این بیان باید ابراهیم را مسلمان نیز نخوانیم، برای اینکه همانطور که قبل از یهودیت و نصرانیت بوده، قبل از اسلام هم بوده است، و حال آنکه آیه شریفه او را مسلمان خوانده، در پاسخ می گوئیم مسلمان بودن غیر از تابع احکام اسلام بودن است.

توضیح اینکه کلمه اسلام دو معنا دارد: یکی معنای لغوی، یعنی تسلیم شدن و یکی معنای اصطلاحی که عبارت است از شریعت قرآن، و این معنایی است که بعد از نزول قرآن و انتشار آوازه دین محمد (صلوات اللَّه علی شارعه) پیدا شده و اسلامی که در آیه شریفه به ابراهیم نسبت داده شده، اسلام لغوی است، یعنی تسلیم خدا شدن، و در برابر مقام ربوبیتش خاضع گشتن، پس اشکال بالا از اصل اشکالی است بیجا.

گفتیم: یهود و نصارا معنای دین اصیل را نمی دانستند و به این حقیقت جاهل بودند که دین دارای مراتب مختلفه ای است و از ابتدایی ترین مراحلش تا کاملترین مراتبش درجاتی دارد، اینکه می گوئیم: بعید نیست که مراد از جمله:" وَ اللَّهُ یَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ، ما کانَ إِبْراهِیمُ یَهُودِیًّا ..."، همین معنا باشد و مؤید آن آیه زیر است که می فرماید:" إِنَّ أَوْلَی النَّاسِ بِإِبْراهِیمَ لَلَّذِینَ اتَّبَعُوهُ" (1) و آیه ای که در ذیل آیات مورد بحث می فرماید: قُلْ آمَنَّا بِاللَّهِ وَ ما أُنْزِلَ عَلَیْنا وَ ما أُنْزِلَ عَلی إِبْراهِیمَ وَ إِسْماعِیلَ وَ إِسْحاقَ وَ یَعْقُوبَ وَ الْأَسْباطِ وَ ما أُوتِیَ مُوسی وَ عِیسی وَ النَّبِیُّونَ مِنْ رَبِّهِمْ، لا نُفَرِّقُ بَیْنَ أَحَدٍ مِنْهُمْ وَ نَحْنُ لَهُ مُسْلِمُونَ وَ مَنْ یَبْتَغِ غَیْرَ الْإِسْلامِ دِیناً فَلَنْ یُقْبَلَ مِنْهُ" (2). که ترجمه و بیانش به زودی خواهد آمد.".

ص: 398


1- نزدیک ترین و مرتبطترین افراد به ابراهیم کسانی هستند که از او پیروی کنند.
2- "سوره آل عمران، آیه 85".

" ما کانَ إِبْراهِیمُ یَهُودِیًّا وَ لا نَصْرانِیًّا ..."

تفسیر این آیه در چند سطر قبل گذشت، در اینجا بعضی گفته اند نه تنها یهود و نصارا ادعا می کردند که ابراهیم بر دین ما است بلکه عرب جاهلیت بت پرست هم ادعا می کردند که بر دین حنیف دین ابراهیم علیه السلامند، حتی اهل کتاب به مشرکین لقب حنفاء داده بودند و هر گاه کلمه" حنفیت" بکار می رفت از آن وثنیت می فهمیدند.

بنا بر این بعد از آنکه خدای تعالی در آیه مورد بحث ابراهیم را حنیف نامید و فرمود:

" وَ لکِنْ کانَ حَنِیفاً"، لازم بود این توصیف را بیان کند، تا به اصطلاح غلط دوران جاهلیت مخلوط نشود و کسی توهم نکند که ابراهیم هم مانند بت پرستان بت پرست بود و به همین منظور دنبالش کلمات" ... مُسْلِماً وَ ما کانَ مِنَ الْمُشْرِکِینَ" را به یاد آورد تا بفهماند منظور از حنیف بودن آن جناب آن معنای غلط نیست، و او همچون عرب جاهلیت مشرک نبود بلکه پیرو دینی بود که مرضی نزد خدا است و آن اسلام است یعنی تسلیم خدا بودن.

نزدیکترین مردم به ابراهیم (علیه السلام) پیروان او و پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) و مؤمنین بدویند

" إِنَّ أَوْلَی النَّاسِ بِإِبْراهِیمَ لَلَّذِینَ اتَّبَعُوهُ وَ هذَا النَّبِیُّ وَ الَّذِینَ آمَنُوا" این آیه در موضع تعلیل برای کلام سابق و بیان حقیقت مطلب در این مقام است و معنایش این است که- و خدا داناتر است- این پیامبر معظم یعنی ابراهیم اگر با سایر افراد بشر که بعد از او آمدند، چه دینداران و چه غیر ایشان مقایسه شود، حق این است که نباید او را تابع پیروان حق بعد از او پنداشت، و معنا ندارد او را که تابع حق است، پیرو کسانی که هنوز به دنیا نیامده اند و پیروی از حق می کنند دانست، بلکه خود او باید در پیروی حق، معیار آیندگان قرار گیرد و معلوم است که از میان همه آیندگان کسانی نزدیک تر به آن جناب یعنی به پیامبری صاحب کتاب و شریعتند که در پیروی حق از او پیروی کنند و متصف به پابندی دینی باشند که آن جناب آورده، پس از تمامی مردم عصر نزول قرآن کریم هم نزدیک تر به ابراهیم علیه السلام پیامبر اسلام و کسانی هستند که به آن جناب ایمان آورده، برای اینکه تنها اینانند که بر طریقه اسلامی هستند که خدای تعالی ابراهیم علیه السلام را بر آن اصطفاء فرموده و همچنین هر کسی است که تا روز قیامت او را پیروی کند نه کسانی که به آیات قرآنی او کفر ورزیده، حق را با باطل درآمیزند و مشتبه سازند.

و اینکه فرمود:" لَلَّذِینَ اتَّبَعُوهُ"، با اینکه ممکن بود بفرماید:" ان اولی الناس بابراهیم هذا النبی و الذین آمنوا"، تعریض و کنایه ای است به اهل کتاب، یعنی یهود و نصارا، می خواهد بفهماند شما هیچ ارتباطی به ابراهیم ندارید، برای اینکه شما او را در تسلیم شدنش در برابر خدا پیروی نکردید.

ص: 399

و اینکه فرمود:" وَ هذَا النَّبِیُّ وَ الَّذِینَ آمَنُوا" و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را در ذکر پیروان ابراهیم بشخصه و جدا ذکر کرد، برای تجلیل از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود، تا مقام شامخ آن جناب را از دنبال روی و اطلاق کلمه پیرو بر آن جناب حفظ فرماید تا شنونده آن جناب را فرع و دنباله رو و در ردیف یکی از پیروان ابراهیم نپندارد، هم چنان که همین نکته از آیاتی چون آیه زیر به چشم می خورد:" أُولئِکَ الَّذِینَ هَدَی اللَّهُ، فَبِهُداهُمُ اقْتَدِهْ" (1)، چون می بینیم با اینکه می توانست بفرماید:" به ایشان اقتدا کن"، فرموده:" به هدایتشان اقتدا کن".

در این آیه تعلیل و بیان کلام سابق را با جمله:" وَ اللَّهُ وَلِیُّ الْمُؤْمِنِینَ" تمام نموده، فرمود: ولایت و نزدیکی و ارتباط با ابراهیم که شما کفار ادعای آن را می کنید، ولایت اللَّه است و اللَّه تعالی ولی مؤمنین است، نه کسانی که به آیات او کفر ورزیده، حق را با باطل مشتبه می سازند.

" وَدَّتْ طائِفَةٌ مِنْ أَهْلِ الْکِتابِ لَوْ یُضِلُّونَکُمْ وَ ما یُضِلُّونَ إِلَّا أَنْفُسَهُمْ وَ ما یَشْعُرُونَ" کلمه" طائفه" به معنای جماعتی از انسانها است و گویا بدین مناسبت جماعتی از انسانها را طائفه نامیده اند، که عرب قبل از آنکه به زندگی شهرنشینی برسند، شعبه شعبه و قبیله قبیله بودند و هر قبیله ای در گوشه ای از بیابان زندگی می کردند، تابستان را در نقطه ای و زمستان را در نقطه ای دیگر، و حیوانات خود را برداشته، به طلب آب و گیاه از این نقطه به آن نقطه طوف می کردند و همچنین از ترس غارت و حمله دشمن طوفی دیگر داشتند، و لذا به هر جمعیتی طائفه گفتند و به تدریج خصوصیت و مناسبت این نامگذاری (یعنی طواف و دوره گردی) را رها نموده، تنها به دلالتش بر جماعت اکتفاء کردند، و فعلا می بینیم هر جا این کلمه به میان آید، از آن تنها معنای جماعت فهمیده می شود.

اشاره به توحید افعالی، در بیان معنای اینکه: اهل کتاب جز خودشان کسی را گمراه نمی کنند

و اما اینکه فرمود:" اهل کتاب جز خود را گمراه نمی کنند"، علتش این است که اولین و ابتدایی ترین فضائل انسانی میل به حق و پیروی از آن است، پس اینکه اهل کتاب دوست دارند مردم را از حق به سوی باطل منصرف و متمایل سازند، این محبت و علاقمندیشان به این کار خود از احوال درونی و از رذائل نفسانی ایشان است (و چه رذیله ای پست) و گناهی از گناهان و ستمی از ستمهای نفس است، ستمی بدون حق و معلوم است که هر عمل و عقیده که خالی از حق باشد، محض ضلالت است، پس علاقمندیشان به اضلال مؤمنینی که بر صراط".

ص: 400


1- اینهایند کسانی که خدا هدایتشان کرده، پس به هدایتشان اقتداء کن." سوره انعام، آیه 90".

حقند عینا ضلالت خودشان است، ضلالتی که خودشان به آن توجه ندارند.

این از نظر انحراف باطنی و همچنین از نظر عمل، اگر فرضا بتوانند در دل شخصی از مؤمنین القای شبهات نموده، گمراهش کنند، در حقیقت اول خود را گمراه کرده اند، برای اینکه انسان هیچ عمل خیر و شری را انجام نمی دهد مگر به نفع و ضرر خودش، هم چنان که فرمود:

" مَنْ عَمِلَ صالِحاً فَلِنَفْسِهِ وَ مَنْ أَساءَ فَعَلَیْها، وَ ما رَبُّکَ بِظَلَّامٍ لِلْعَبِیدِ" (1).

و آن مؤمنینی هم که با اضلال اهل کتاب و وساوس آنان گمراه شده اند، در حقیقت گمراهیشان در اثر اعمال زشت خودشان است نه اثر اضلال، چون شومی عمل و اراده آدمی است که به اذن خدا گریبانگیر او می شود و او را به کفر می کشد، هم چنان که فرمود:" مَنْ کَفَرَ فَعَلَیْهِ کُفْرُهُ، وَ مَنْ عَمِلَ صالِحاً فَلِأَنْفُسِهِمْ یَمْهَدُونَ" (2).

و نیز فرموده: وَ ما أَصابَکُمْ مِنْ مُصِیبَةٍ فَبِما کَسَبَتْ أَیْدِیکُمْ وَ یَعْفُوا عَنْ کَثِیرٍ وَ ما أَنْتُمْ بِمُعْجِزِینَ فِی الْأَرْضِ، وَ ما لَکُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ مِنْ وَلِیٍّ وَ لا نَصِیرٍ" (3)، که ما در تفسیر آیه:

" حَبِطَتْ أَعْمالُهُمْ فِی الدُّنْیا وَ الْآخِرَةِ" (4) در جلد دوم عربی این کتاب بحثی در باره خواص اعمال کردیم.

و این مطلبی که یادآور شدیم یکی از معارف قرآنی است که از لوازم توحید افعالی است. و توحید افعالی از فروعات عمومیت حکم ربوبیت و ملاک است و با همین توحید افعالی است که انحصار مستفاد از جمله" و گمراه نمی کنند مگر خود را و خود نمی فهمند" را می توان توجیه کرد، (توضیح اینکه توحید افعالی که یکی از عقائد اصولی اسلام است، عبارت است از اینکه هر اثری و هر عملی از هر فاعل و مؤثری سر بزند، به اذن خدای تعالی و تحت ربوبیت او انجام می پذیرد، علامه مؤلف رضوان اللَّه علیه که در همین ایام به لقاء اللَّه پیوست، در توضیح این معنا در درس فلسفه اش می فرمود: سردی هندوانه و گرمی عسل مانند دو همسایه هندوانه و عسل".

ص: 401


1- هر کس عمل صالحی کند به نفع خودش و هر بدی کند به ضرر خود کرده، پروردگار تو نسبت به بندگان ستمگر نیست." سوره حم سجده، آیه 46".
2- کسی که کفر بورزد به ضرر خودش است و کسی که عمل صالح کند، این طائفه برای خود و به نفع خود زمینه می سازند." سوره روم، آیه 44".
3- آنچه مصیبت بر سر شما می آید به خاطر اعمالی است که به دست خود کرده اید، تازه خدا اثر سوء بسیاری از گناهانتان را محو میکند و شما نمی توانید با این نافرمانیهای خود، خدا را در زمین ناتوان کنید و شما غیر از خدا نه سرپرستی دارید و نه یاوری." سوره شورا آیه 31".
4- "سوره بقره، آیه 217".

است که خدای تعالی هر یک را به یکی داده، پس نمی توان گفت عسل خودش مستقلا گرم و آن دیگری سرد است، به همین حساب کفار هم اضلال نمی کنند مگر به اذن خدا" مترجم").

و اما توجیهی که مفسرین برای معنای آیه کرده اند، دردی را دوا نمی کند و نمی تواند حصر مستفاد از آن را توجیه نماید و به همین جهت از نقل آن صرفنظر کردیم.

" یا أَهْلَ الْکِتابِ لِمَ تَکْفُرُونَ بِآیاتِ اللَّهِ وَ أَنْتُمْ تَشْهَدُونَ"

کفر به آیات خدا غیر کفر به خدا است و اهل کتاب در لسان قرآن کافر به آیات خدا هستند نه کافر به خدا

در سابق بیان کردیم که کفر به آیات خدا غیر از کفر به خدا است و کفر به خدا عبارت است از التزام به اینکه خدای یگانه ای وجود ندارد، هم چنان که وثنی ها و دهریه چنین التزامی را دارند ولی کفر به آیات خدا عبارت است از انکار یکی از معارف الهیه، بعد از ورود بیان و روشن شدن حق، که اهل کتاب اینطورند، یعنی اهل کتاب منکر این معنا نیستند که عالم هستی اله و معبودی واحد دارد، بلکه منکر حقایقی از معارفند که کتب آسمانی نازل بر آنان و بر غیر ایشان بیان نموده، مانند نبوت پیامبر اسلام، و اینکه عیسی بنده خدا و رسولی از او است و اینکه ابراهیم یهودی و نصرانی نبود و اینکه دست خدا همواره باز است و هیچ قانونی و ناموسی دست او را نمی بندد و اینکه خدای تعالی غنی است و از این قبیل معارف.

پس اهل کتاب در لسان قرآن کافر به آیات خدایند، نه کافر به خدا، و این معنا با آیه:

" قاتِلُوا الَّذِینَ لا یُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ لا بِالْیَوْمِ الْآخِرِ، وَ لا یُحَرِّمُونَ ما حَرَّمَ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ، وَ لا یَدِینُونَ دِینَ الْحَقِّ، مِنَ الَّذِینَ أُوتُوا الْکِتابَ" (1)، که ایمان را صریحا از آنان نفی می کند منافات ندارد و کسی خیال نکند که ایمان نداشتن به خدا همان کفر به خدا است، برای اینکه اگر جمله:

" لا یُحَرِّمُونَ" و" لا یَدِینُونَ" نبود، آیه شریفه با گفتار ما منافات داشت و فرقی میان کفر به خدا و کفر به آیات خدا نبود، و لیکن این دو جمله شهادت می دهند به اینکه مراد از توصیف آنان به بی ایمانی توصیف به لازمه حال است، چون لازمه حالشان یعنی کفرشان به آیات خدا نداشتن ایمان به خدا و روز جزا است، هر چند که خودشان این ملازمه را نفهمند و خیال کنند به خدا ایمان دارند، ولی به حسب ظاهر کفرشان به آیات خدا تنها کفر به آیات خدا است و کفر صریح به خود خدا نیست (گو اینکه از آیه 151 سوره نساء خلاف این بر می آید، چون در آنجا فرمود: کسانی که به خدا و رسولان او کفر می ورزند و می خواهند بین خدا و رسولان او جدایی".

ص: 402


1- قتال کنید با کسانی که از اهل کتاب به خدا و به روز جزاء ایمان نمی آورند و آنچه را خدا و رسولش حرام کرده، حرام نمی دانند و به دین حق نمی گروند." سوره توبه، آیه 29".

بیندازند و می گویند: به بعضی رسولان ایمان داریم، و به بعضی ایمان نداریم، و می خواهند بین کفر و ایمان راه سومی را پیش بگیرند، اینها کافران حقیقی هستند).

و در اینکه فرمود:" وَ أَنْتُمْ تَشْهَدُونَ" کلمه" تشهدون" از مصدر شهادت به معنای حضور و علم ناشی از حس است و این خود دلالت دارد بر اینکه مراد از کفر آنان به آیات خدا انکار نبوت خاتم الانبیاء علیه السلام است، می خواهد بفرماید: با اینکه می بینید آیات و علائم که در تورات و انجیل در باره پیامبر موعود آمده با این پیامبر منطبق است چرا نبوت او را انکار می کنید.

از اینجا روشن می شود اینکه بعضی از مفسرین گفته اند: لفظ آیه عام است و شامل همه آیات می شود و اختصاصی به آیات نبوت ندارد، درست نیست و وجه نادرستیش روشن است.

" یا أَهْلَ الْکِتابِ لِمَ تَلْبِسُونَ الْحَقَّ بِالْباطِلِ ..."

کلمه" لبس" (به فتح لام) که فعل مضارع" تلبسون" از آن مشتق شده، به معنای القای شبهه و آرایش باطل به صورت حق و یا به عکس است، می فرماید:" ای اهل کتاب چرا حق را در صورت باطل جلوه می دهید؟" و جمله:" وَ أَنْتُمْ تَعْلَمُونَ" دلالت و یا حد اقل اشاره ای دارد بر اینکه مراد از" لبس" کتمان مسائل مربوط به معارف دینی است نه آیاتی که دیدنی و به چشم مشاهده کردنی است، مانند آن آیاتی که خودشان تحریف و یا کتمان کردند و یا به غیر آنچه منظور بود تفسیر نمودند.

و این دو آیه یعنی آیه:" یا أَهْلَ الْکِتابِ لِمَ تَکْفُرُونَ ... وَ أَنْتُمْ تَعْلَمُونَ" تتمه کلام خدای تعالی است که می فرمود:" وَدَّتْ طائِفَةٌ ..."، و بنا بر این اگر همه اهل کتاب را به اعمال زشت بعضی از ایشان توبیخ و عتاب فرموده، از این جهت است که عنصر همه یکی و اصل و ریشه همه واحد و همه دارای یک صفتند و به اعمال زشت یکدیگر راضیند، و از اینگونه نسبت ها در قرآن بسیار است.

" وَ قالَتْ طائِفَةٌ مِنْ أَهْلِ الْکِتابِ آمِنُوا بِالَّذِی أُنْزِلَ ..."

معنای سخن اهل کتاب به یکدیگر می گفتند:" به آنچه در آغاز روز بر مؤمنین نازل گشته ایمان آورید و بدانچه در پایان روز نازل شده کافر شوید"

مراد از کلمه" وَجْهَ النَّهارِ" به قرینه اینکه مقابل آخر النهار قرار گرفته اول روز است، چون وجه هر چیزی اولین جنبه ای است که از آن چیز برای بیننده ظاهر می شود، وجه نهار هم اول روز است و سیاق کلام این طائفه از اهل کتاب می رساند که در اول روز چیزی به رسول خدا ص وحی شده که موافق با عقیده اهل کتاب بوده و در آخر روز چیزی وحی شده که با عقیده دیگرشان مخالف بوده، و این باعث شده بگویند: به آنچه اول روز نازل شده ایمان بیاورید و به آنچه در آخر روز نازل شده کفر بورزید.

ص: 403

و بنا بر این پس منظور از جمله:" بِالَّذِی أُنْزِلَ عَلَی الَّذِینَ آمَنُوا" باید وحی خاصی از قرآن بوده باشد که موافق نظریه اهل کتاب بوده، و کلمه:" وَجْهَ النَّهارِ" بنا بر ظرفیت به صدای بالا خوانده شده، و این ظرف متعلق است به کلمه" انزل" نه به کلمه:" آمنوا" که صیغه امر است، (خلاصه منظور این نیست که اول روز ایمان بیاورید و آخر روز کفر بورزید، بلکه منظور این است به آنچه اول روز نازل شده ایمان بیاورید و بدانچه آخر روز نازل شده کفر بورزید) به دلیل اینکه کلمه" وَجْهَ النَّهارِ" به کلمه" انزل" نزدیک تر است تا به کلمه" آمنوا" و جمله:

" وَ اکْفُرُوا آخِرَهُ" در معنای:" و اکفروا بما انزل فی آخر النهار" است، پس کلمه:" آخره" ظرفی است که به مجاز عقلی در جای مظروف خود قرار گرفته، نظیر آیه:" بَلْ مَکْرُ اللَّیْلِ وَ النَّهارِ" (1) که منظور مکر خود دلیل و نهار نیست بلکه مکر مستکبرین در لیل و نهار است.

با این بیان روایاتی (2) هم که در شان نزول این آیات از ائمه اهل بیت علیه السلام وارد شده تایید می شود، چه در آن روایات آمده که این گفتار که آیه شریفه حکایتش کرده، گفتاری است که یهودیان در هنگام برگشتن قبله گفتند، چون رسول خدا ص نماز صبح را به طرف بیت المقدس خواند که قبله یهودیان بود و هنگام ظهر که قبله به سوی کعبه برگشت نماز ظهر را بدان سو گزارد، طائفه ای از یهود گفتند: شما یهودیان ایمان بیاورید به وحی و دستوری که صبح نازل شد، یعنی به نماز خواندن رو به بیت المقدس، و کفر بورزید به حکمی که در آخر روز نازل شده، یعنی نماز خواندن به طرف کعبه، و مؤید دیگرش این است که بعد از این سخن بطوری که قرآن حکایت نموده، گفتند:" وَ لا تُؤْمِنُوا إِلَّا لِمَنْ تَبِعَ دِینَکُمْ"، یعنی به کسانی که از دین شما پیروی نمی کنند اعتماد نکنید و به دین ایشان ایمان نیاورید و زنهار که هیچیک از اسرار خود را نزد ایشان فاش نکنید و به ایشان نگوئید که در تورات ما بشارت دین شما و علائم پیغمبر شما آمده، و نیز کتاب خود ما خبر داده که قبله از بیت المقدس به کعبه بر می گردد.

بعضی از مفسرین گفته اند: کلمه" وَجْهَ النَّهارِ" متعلق به صیغه امر" آمنوا" است و مراد از آن اول روز است و کلمه" آخره" در تقدیر حرف" فی" بر سر دارد و ظرف" فی آخره" متعلق است به جمله" و اکفروا"، و منظورشان از اینکه گفتند:" آمِنُوا بِالَّذِی أُنْزِلَ ..." این بوده که یک عده از ایشان به قرآن ایمان بیاورند و با جماعت مؤمنین مخلوط شوند، آن گاه در آخر روز

ص: 404


1- "سوره سبأ، آیه 33".
2- تفسیر قمی ج 1 ص 105.

مرتد گشته، چنین وانمود کنند که اگر ما صبح مسلمان شدیم، برای این بود که از ظاهر دعوت اسلامی امارات و نشانیهای صدق و حقیقت را احساس کردیم، ولی در آخر روز بر ایمان ثابت شد که این دعوت صحیح نیست، چون شواهدی برای بطلان آن یافته، فهمیدیم این آن دینی نیست که بشارتهایش در کتب ما آمده، و این آن پیامبری نیست که کتب، از آمدنش خبر داده، و این خود نقشه و توطئه ای است که مؤمنین را دچار تردید در دین خود می سازد و عزیمتشان را سست می کند، و در نتیجه سورت و وحدت کلمه شان شکسته می شود و احدوثه ای که پدید آورده اند باطل می گردد.

لیکن هر چند این معنا بعید نیست، آن هم از یهودیان که هیچ وقت از توطئه علیه اسلام فروگذار نکرده، همواره از هر طریق ممکن در خاموش ساختن نور آن کوشیده اند، لیکن لفظ آیه با آن منطبق نیست و به زودی در بحث روایتی آینده انشاء اللَّه العزیز باز هم در این باره سخن خواهیم داشت.

بعضی هم گفته اند مراد این است که در خصوص نماز خواندنشان به طرف کعبه اول روز اظهار ایمان کنید و در آخر روز به آن کفر بورزید، بلکه مسلمانان به این وسیله از اسلام برگردند، بعضی دیگر گفته اند: معنایش این است که در اول به خاطر اینکه قبلا اقرار کرده بودید که صفات پیامبر اسلام در کتب ما بوده، ایمان بیاورید و در آخر روز کفر ورزیده، چنین وانمود کنید که آنچه که در کتب ما در صفات آخرین پیامبر آمده، با پیامبر شما تطبیق نمی کند، بلکه به این وسیله مؤمنین به اسلام دچار شک و تردید شده، از دین خود برگردند.

لیکن این دو وجه شاهدی (از ظاهر عبارت آیه) ندارد و به هر حال اجمالی در آیه نیست.

" وَ لا تُؤْمِنُوا إِلَّا لِمَنْ تَبِعَ دِینَکُمْ ..."

آنچه از سیاق فهمیده می شود این است که این جمله تا جمله:" عِنْدَ رَبِّکُمْ" کلام اهل کتاب و تتمه گفتار سابقشان باشد که به یکدیگر پیشنهاد می کردند:" آمِنُوا بِالَّذِی أُنْزِلَ عَلَی الَّذِینَ آمَنُوا" و جمله:" قُلْ إِنَّ الْهُدی هُدَی اللَّهِ" جوابی از ناحیه خدا باشد، از مجموع سخنان گذشته یهود، یعنی از جمله:" آمِنُوا بِالَّذِی ... لِمَنْ تَبِعَ دِینَکُمْ" و بعد از این جمله معترضه دو باره جمله:" أَنْ یُؤْتی أَحَدٌ ... عِنْدَ رَبِّکُمْ" کلام یهود باشد، این آن ترتیبی است که از تغییر سیاق فهمیده می شود (توضیح اینکه جمله:" وَ قالَتْ طائِفَةٌ ..." در مقام حکایت کلام یهود بود که یهود به یکدیگر گفتند: اول روز ایمان بیاورید و آخر روز کفر بورزید و جز به پیروان دین خود اعتماد نکنید، آن گاه سیاق تغییر یافته می فرماید:" بگو" و اگر این جمله هم کلام یهود

ص: 405

بود باید می فرمود:" و قولوا ان الهدی هدی اللَّه"، و بگوئید هدایت، هدایت خدا است و چون چنین نفرموده، معلوم می شود این جمله معترضه است) و همچنین جمله:" قُلْ إِنَّ الْفَضْلَ بِیَدِ اللَّهِ"، جوابی است که خدای تعالی به این قسمت از گفتار آنان داده که گفتند:" أَنْ یُؤْتی أَحَدٌ مِثْلَ ما أُوتِیتُمْ ..."، این آن ترتیبی است که هم از ارتباط اجزای کلام و نظم معانی دو آیه استفاده می شود و هم از آیات دیگری که مجادله یهود و کید آنان را حکایت می کند.

و معنای آیه- و خدا داناتر است- این است که طائفه ای از اهل کتاب (یعنی یهودیان)- گفتند- یعنی به یکدیگر گفتند- رسول اسلام و مؤمنین به وی را در نماز خواندنشان به طرف بیت المقدس در اول روز تصدیق بکنید، ولی در نماز خواندنشان در آخر روز به طرف کعبه تصدیق نکنید و در فاش ساختن این سر به غیر خود اعتماد نکنید و به هیچ وجه به اطلاع مسلمانان نرسانید که یکی از شواهد نبوت پیغمبر موعود برگرداندنش قبله را از بیت المقدس به طرف کعبه است، برای اینکه اگر مساله قبله شدن کعبه را تصدیق کنید و آنچه از کتاب آسمانی خود اطلاع دارید به مسلمین بگوئید و امارات صدق دعوی نبوت پیغمبرشان را فاش سازید، این محذور پیش می آید که مسلمین هم دارای قبله ای مثل قبله شما شوند آن وقت است که سیادت و آقایی شما از بین می رود، دیگر نمی توانید در بین جمعیت های گوناگون دنیا فخر کنید که ما تنها ملتی هستیم که دارای قبله ایم، علاوه بر این نزد خدا هم هیچ حجتی نخواهید داشت، چون وقتی این سر خود را فاش کنید، خدا هم می فهمد که شما از سالها پیش از جریان قبله جدید با خبر بوده اید، دیگر نمی توانید عذر بیاورید که ما از حقانیت آن بی خبر بودیم و بدین جهت به نبوت پیامبر اسلام ایمان نیاوردیم.

خدای تعالی از این سه قسمت سخنان ایشان جواب داده، اما از اینکه گفتند بدانچه در اول روز نازل شده ایمان بیاورید و بدانچه در آخر روز آمده کفر بورزید و بشارت مربوط به تحویل قبله را به مسلمانان نگوئید تا آنها نیز به سوی حق هدایت نشوند، فرموده: هدایتی که مؤمنین نیازمند آنند هدایت حق است که آن هم هدایت خود خدای تعالی است، نه هدایت شما، پس مؤمنین احتیاجی به هدایت شما ندارند، شما به فکر خود باشید، اگر می خواهید از هدایت خدا پیروی کنید و اگر نمی خواهید به کفر خود باقی باشید، اگر می خواهید بشارت تحویل قبله را فاش سازید و اگر نه کتمانش کنید.

جواب خدای تعالی به سخنان یهود در قضیه تغییر قبله مسلمین از بیت المقدس به کعبه

و از قسمت دوم گفتارشان که گفتند:" می ترسیم اگر راز تحویل قبله را فاش سازید، و در نتیجه کعبه قبله مسلمانان شود، آنان هم مثل شما دارای افتخاری چون افتخار شما شوند"، فرموده: فضل به دست خدا است، به هر کس بخواهد می دهد، چه شما بترسید و چه نترسید و به

ص: 406

دست شما نیست تا آن را به خود اختصاص داده و از دیگران دریغ بدارید.

و از اینکه گفتند: می ترسیم خدا بفهمد و دیگر نتوانید (و یا نتوانیم) نزد خدا بهانه بیاوریم که ما در کتاب آسمانی خود بشارتی نسبت به تحویل قبله ندیدیم، هیچ جوابی نداده، برای اینکه بطلانش آن قدر واضح بوده که احتیاج به جواب نداشته، هم چنان که در آیه دیگری که متعرض همین محاجه و بهانه جویی است نیز از دادن پاسخ اعراض نموده و آن آیه زیر است که می فرماید:" وَ إِذا لَقُوا الَّذِینَ آمَنُوا قالُوا آمَنَّا وَ إِذا خَلا بَعْضُهُمْ إِلی بَعْضٍ قالُوا أَ تُحَدِّثُونَهُمْ بِما فَتَحَ اللَّهُ عَلَیْکُمْ لِیُحَاجُّوکُمْ بِهِ عِنْدَ رَبِّکُمْ، أَ فَلا تَعْقِلُونَ، أَ وَ لا یَعْلَمُونَ أَنَّ اللَّهَ یَعْلَمُ ما یُسِرُّونَ وَ ما یُعْلِنُونَ". (1)

در اینجا ممکن است خواننده تصور کند که جمله:" مگر نمی دانند" جواب خدا به ایشان باشد ولی اینطور نیست بلکه این جمله می خواهد اعلام کند که یهود این سخن را وقتی گفتند که از راه وحی فهمیده بودند که برای خدا سر و آشکار بندگان تفاوتی ندارد، و این حرفی که در این مورد زدند از بی فکری و نداشتن تعقل صحیح بوده، نه اینکه بخواهد جواب داده باشد چون اگر جواب بود احتیاجی به آوردن" واو" در جمله" أَ وَ لا یَعْلَمُونَ" نداشت، تنها می فرمود:

" الا یعلمون"؟ اینکه حرف" واو" را آورده، می رساند که جمله" لا یَعْلَمُونَ" عطف به" فَلا تَعْقِلُونَ" است و چنین معنا می دهد: یهودیان به خود گفتند: چرا تعقل نمی کنید؟ ما هم می گوئیم و مگر نفهمیدید؟.

و بنا بر معنایی که کردیم جمله: وَ لا تُؤْمِنُوا" به معنای" اعتماد نکنید" خواهد بود نه معنای ایمان نیاوردن و تصدیق نکردن، می خواهد بفرماید جز به پیروان دین خود به کسی اعتماد و وثوق نداشته باشید، همانطور که در جمله:" وَ یُؤْمِنُ لِلْمُؤْمِنِینَ" (2) نیز به معنای اعتماد کردن است و مراد از جمله" لِمَنْ تَبِعَ ..."، خود یهودیان است، یعنی شما یهودیان اعتماد نکنید مگر به یهودیانی مثل خودتان.

و مراد از جمله مورد بحث نهی از افشای پیشگویی تورات در باره تحویل قبله است و این جریان در سابق یعنی در آیه: 146 از سوره بقره نیز آمده بود، در آنجا هم فرمود: که طائفه ای از".

ص: 407


1- و چون مؤمنی را ببینند می گویند: ما ایمان آوردیم، ولی همین که به یکدیگر رسیدند یکدیگر را ملامت می کنند که چرا مؤمنین را از آنچه خدا به شما خبر داده آگاه می کنید و مدرک به دست آنها می دهید که فردا نزد پروردگارتان با شما محاجه کنند؟ چرا تعقل نمی کنید؟ مگر نمی دانند که خدا بدانچه می کنند با خبر است؟ چه پنهان کنند و چه علنی سازند." سوره بقره، آیه 77". [.....]
2- "سوره برائت، آیه 61".

یهودیان حق را با اینکه علم به آن دارند کتمان می کنند، اینک آن آیه را از نظر خواننده می گذرانیم:" فَوَلِّ وَجْهَکَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ ... وَ إِنَّ الَّذِینَ أُوتُوا الْکِتابَ لَیَعْلَمُونَ أَنَّهُ الْحَقُّ مِنْ رَبِّهِمْ ... الَّذِینَ آتَیْناهُمُ الْکِتابَ یَعْرِفُونَهُ کَما یَعْرِفُونَ أَبْناءَهُمْ، وَ إِنَّ فَرِیقاً مِنْهُمْ لَیَکْتُمُونَ الْحَقَّ وَ هُمْ یَعْلَمُونَ" (1).

و در معنای آیه اقوال مختلفی از مفسرین بر سر زبان ها است، مثل اینکه بعضی گفته اند: جمله:

" وَ لا تُؤْمِنُوا ..." کلام خدای تعالی است نه گفتار یهود به یکدیگر و خطاب به صیغه جمع در جمله مذکور و در جمله" ما أُوتِیتُمْ" و جمله" أَوْ یُحاجُّوکُمْ عِنْدَ رَبِّکُمْ" به مؤمنین است و خطاب به صیغه مفرد در کلمه" قل" به رسول خدا ص است.

(در اینجا لازم است تذکر دهم هم اکنون که مشغول نوشتن این مطالب هستم ساعت هشت شب است و من از کنار پیکر مطهر استاد بزرگوارم مؤلف این کتاب و ده ها کتاب دیگر علامه سید محمد حسین طباطبائی قدس سره بر می گردم که امروز یعنی هیجدهم محرم الحرام هزار و چهار صد و دو، هجری قمری مطابق با بیست و چهارم آبانماه هزار و سیصد و شصت هجری شمسی ساعت 9 صبح از دار دنیا رحلت نمود، می خواستم همین جا شرحی از احوال آن بزرگوار بنویسم، لیکن فکر کردم رشته سخن تفسیری قطع می شود، لذا اگر خدای تعالی توفیقی دهد در آخر همین جلد، شرح مختصری خواهم نوشت ان شاء اللَّه" مترجم").

بنا به گفته این مفسر معنای آیه چنین می شود: شما مسلمانان اعتماد نکنید مگر به کسی که پیرو دین شما باشد. تو ای پیامبر به ایشان بگو هدایت تنها هدایت خدا است، زنهار چنان نباشد که آیندگان همین دین شما و هدایت خدا را بیابند و شما از آن بی بهره باشید و یا همانها نزد پروردگارتان با شما محاجه کنند- که چرا با اینکه دلیلی داشتید عمل نکردید- و نیز بنا به گفته وی کلمه" قل" در هر دو مورد خطاب به رسول خدا ص است.

بعضی دیگر نظیر این را گفته اند، با این تفاوت که خطاب جمع در سه جمله:

" أُوتِیتُمْ" و" أَوْ یُحاجُّوکُمْ" و" عِنْدَ رَبِّکُمْ" خطاب به یهود است، در نتیجه معنا چنین می شود:" شما مسلمانان جز به کسی که پیرو دین شما باشد اعتماد مکنید، تو ای پیامبر به یهود بگو هدایت تنها هدایت خدا است (و این چه جای تعجب است) که به کسی داده شود، مثل آن هدایتی که به شما داده شده و یا مسلمانان با شما محاجه کنند نزد پروردگارتان،" به ایشان بگود.

ص: 408


1- کسانی که کتابشان دادیم، کعبه را می شناسند، همانطور که فرزندان خود را می شناسند و محققا طائفه ای از ایشان حق را کتمان می کنند با اینکه می دانند.

فضل به دست خدا است ..." و بنا به این قول، آیه در مقام سرزنش یهود خواهد بود.

بعضی دیگر گفته اند: جمله:" قُلْ إِنَّ الْهُدی هُدَی اللَّهِ أَنْ یُؤْتی أَحَدٌ ..." کلام خدای تعالی و پاسخی است که خدای تعالی به کلام یهود داده، و همچنین مفسرین در معنای فضل اختلاف کرده، بعضی مراد از آن را دین، بعضی دیگر نعمت های دنیوی و بعضی غلبه و بعضی چیزهای دیگر دانسته اند.

و این اقوال با کثرتی که دارد از آنچه از سیاق استفاده می شود بعید است و ما آنچه از سیاق استفاده می شود آوردیم و به همین جهت بیش از این به درستی و نادرستی این اقوال نمی پردازیم.

معنای" فضل خدا" و بیان جوابی به یهود که جمله" إِنَّ الْفَضْلَ بِیَدِ اللَّهِ" متضمن آن است

" قُلْ إِنَّ الْفَضْلَ بِیَدِ اللَّهِ، یُؤْتِیهِ مَنْ یَشاءُ وَ اللَّهُ واسِعٌ عَلِیمٌ" کلمه" فضل" به معنای زائد از حد اقتصاد و میانه است و این کلمه تنها در امور پسندیده استعمال می شود، هم چنان که کلمه" فضول" در امور ناپسند بکار می رود.

راغب در این باره گفته است: هر عطیه ای که دادنش عقلا واجب و گیرنده اش مستحق آن نباشد، فضل گفته می شود، مانند فضل در جمله:" وَ سْئَلُوا اللَّهَ مِنْ فَضْلِهِ" و یا جمله:

" ذلِکَ فَضْلُ اللَّهِ" و جمله:" وَ اللَّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِیمِ" که منظور در این سه جمله، نعمت های مادی الهی است و همچنین در جمله:" قُلْ بِفَضْلِ اللَّهِ" و جمله:" وَ لَوْ لا فَضْلُ اللَّهِ" (که مربوط به امور معنوی است و اگر همه نعمت های مادی و معنوی خدا فضل خدا خوانده شده، بدین جهت است که کسی چیزی از خدا طلبکار و مستحق نیست، او هر چه می دهد به فضل خود می دهد و زائد بر استحقاق می دهد).

و بنا بر این جمله: إِنَّ الْفَضْلَ بِیَدِ اللَّهِ" از قبیل ایجاز (مختصر گویی) است که خود یکی از نکات ادبی است، چون این جمله خلاصه یک برهان قیاسی و منطقی است، به این بیان که یهودیان حیله می کردند به اینکه وانمود کنند نازل شدن کتاب و این عطیه الهی اختصاص به ایشان دارد و به یکدیگر سفارش می کردند مبادا بشارت های تورات را که از آمدن پیامبر اسلام و برگشتن قبله خبر داده، به مسلمانان بگوئید، بلکه باید آنها را کتمان کنید تا به جهانیان بقبولانیم نازل شدن کتاب تنها حق ما است، حقی است که ما آن را از خدا طلبکار بوده ایم و او هم به ما داده، خدای تعالی با یک قیاس منطقی و به اصطلاح با یک صغری و کبری اثبات کرده که این نیرنگ ها باطل است، فرموده: کتاب آسمانی فضل است، (چون بسیارند اقوامی که کتاب آسمانی خاص به خود ندارند) و فضل به دست خدا است که ملک عالم و حکمرانی در آن خاص او است، پس او می تواند فضل خود را به هر کس بخواهد، بدهد نه خزینه اش کم می آید

ص: 409

و نه از حال خلقش ناآگاه است.

در نتیجه در آیه مورد بحث مفاد سخن یهود که نعمت خدا را خاص خود می دانستند به همه جهاتش (جهاتی که محتمل است) نفی شده، چون برخورداری یک قوم از یک نعمت و محرومیت بقیه اقوام از آن نعمت، مثلا برخورداری یهود از نعمت دین و قبله و محرومیت سایر اقوام از آن، یا به خاطر این است که اختیار فضل خدا تنها به دست خود او نیست و بلکه ممکن است تحت تاثیر غیر خدا قرار بگیرد و خلاصه خواست غیر خدا، با خواست خدا مزاحمت کند و فضل او را منحصر در خود و از غیر خود منع کند که این احتمال با برهان" إِنَّ الْفَضْلَ بِیَدِ اللَّهِ یُؤْتِیهِ مَنْ یَشاءُ" نمی سازد.

و اگر به خاطر این است که هر چند فضل او واسع و بیکران است و نیز هر چند اختیار فضلش به دست خودش است و لیکن ممکن است به خاطر اینکه از احوال اقوام و آنهایی که باید مورد فضلش قرار گیرند بی خبر است، قومی به فضل او برسند و اقوام دیگر محروم بمانند و یهودیان به همین جهت که خدا را جاهل می دانند، به یکدیگر سفارش می کنند که اصلا سخن از بشارت های تورات مگویید، و بگذارید خدا هم چنان در جهل خود باقی بماند، در نتیجه بتوانیم علیه اسلام و برگشتن قبله توطئه کنیم، اگر این باشد با کلمه" علیم" نمی سازد، چون این کلمه خود به تنهایی برهانی است بر اینکه خدا دستخوش جهل و بی خبری نمی شود.

" یَخْتَصُّ بِرَحْمَتِهِ مَنْ یَشاءُ وَ اللَّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِیمِ" خوب وقتی فضل خدا به دست خود او باشد، و او به هر کس بخواهد بدهد و نیز وقتی خدا واسع و علیم باشد، دیگر چه مانعی دارد که فضل خود را به بعضی از بندگانش اختصاص دهد؟ چون مالک ملک عالم، او است و او می تواند در ملک خود هر جور که بخواهد تصرف کند و وقتی ممنوع التصرف در فضل خود نیست و می تواند به هر یک از بندگان خود بدهد، دیگر واجب نیست که همه اقسام فضل خود را به همه و تک تک افراد بدهد، چون اگر پای وجوب در کار بیاید، خود نوعی سلب اختیار و ممنوعیت در تصرف می شود، پس او می تواند فضل خود را به هر کس که خواست اختصاص دهد.

خدای تعالی گفتار در آیه مورد بحث را با جمله:" وَ اللَّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِیمِ" ختم کرده، و این در حقیقت به منزله تعلیلی است برای همه مطالب قبل، چون وقتی فضل خدا عظیم باشد و آن هم عظیم علی الاطلاق، نه عظیم از یک جهت و دو جهت، لازمه اش این است که اولا اختیار چنین فضلی به دست خودش باشد و ثانیا فضلش واسع و تمام ناشدنی باشد، (چون آنچه تمام می شود عظیم نیست) و ثالثا دانای به حال بندگانش باشد. (چون صاحب فضلی که از

ص: 410

حال محتاجان به فضل خود بی خبر است، فضلش عظیم که نیست هیچ، بلکه خاصیت هم ندارد) و رابعا بتواند فضل خود را به هر کس که لایق دانست اختصاص دهد.

جمله:" یَخْتَصُّ بِرَحْمَتِهِ ..." همان فضل در آیه قبلی را معنا می کند و اگر فضل به رحمت معنا و آن کلمه را به این کلمه تبدیل کرد، برای این بود که بفهماند فضل که عبارت است از عطیه غیر واجب، خود یکی از شاخه های رحمت است، هم چنان که در جای دیگر: از همین" وسعت فضل" به" وسعت رحمت" تعبیر کرده و فرموده:" وَ رَحْمَتِی وَسِعَتْ کُلَّ شَیْ ءٍ" و در اینکه فضل عطیه غیر واجب است فرموده:" وَ لَوْ لا فَضْلُ اللَّهِ عَلَیْکُمْ وَ رَحْمَتُهُ ما زَکی مِنْکُمْ مِنْ أَحَدٍ أَبَداً" (1) و در اینکه اختیار همه کارهای خدا به دست خود او است فرموده:" قُلْ لَوْ أَنْتُمْ تَمْلِکُونَ خَزائِنَ رَحْمَةِ رَبِّی، إِذاً لَأَمْسَکْتُمْ خَشْیَةَ الْإِنْفاقِ" (2).

" وَ مِنْ أَهْلِ الْکِتابِ مَنْ إِنْ تَأْمَنْهُ بِقِنْطارٍ یُؤَدِّهِ إِلَیْکَ ... فِی الْأُمِّیِّینَ سَبِیلٌ"

اعتقاد بی اساس یهودیان به اینکه تافته ای جدا بافته هستند (لَیْسَ عَلَیْنا فِی الْأُمِّیِّینَ سَبِیلٌ)

این آیه شریفه به اختلاف فاحشی که اهل کتاب در حفظ امانت ها و پیمانها داشتند اشاره می کند و می فهماند اهل کتاب در این باب در دو طرف تضاد و دو نقطه مقابل قرار دارند، بعضی حتی در یک دینار خیانت را روا نمی دارند و بعضی دیگر شتر را با بارش می بلعند و نیز اشاره می کند به اینکه طائفه خیانتکار هر چند خیانتشان یک رذیله قومی و مضر است و لیکن این رذیله در بین آنان از یک رذیله دیگر منشا گرفته، رذیله ای اعتقادی که جمله:" لَیْسَ عَلَیْنا فِی الْأُمِّیِّینَ سَبِیلٌ" آن را حکایت می کند.

آری این طائفه خود را اهل کتاب و غیر خود را امی و بی سواد می خواندند، پس اینکه گفتند: بی سوادها بر ما سبیلی ندارند، معنایش این است که غیر بنی اسرائیل حق ندارد که بر بنی اسرائیل مسلط شود و به این ادعای خود رنگ و آب دین زده بودند، به دلیل اینکه قرآن دنبال جمله مورد بحث فرموده:" وَ یَقُولُونَ عَلَی اللَّهِ الْکَذِبَ وَ هُمْ یَعْلَمُونَ بَلی ..."، با اینکه خود می دانند دروغ می گویند، دروغ خود را به خدا نسبت می دهند.

آری یهودیان اینطور معتقد بودند- هم چنان که امروز هم همین عقیده را دارند- که تافته ای جدا بافته اند و در درگاه خدای تعالی احترام و کرامتی خاص به خود را دارند و آن این".

ص: 411


1- اگر فضل خدا شامل حال شما نمی شد، احدی از شما تا ابد تزکیه و تربیت نمی شد." سوره نور، آیه 156".
2- یعنی ای پیامبر به این مردم بگو اگر خزینه رحمت پروردگار بدست شما بود، باز هم از ترس تمام شدن آن از انفاق بخل می ورزیدید." سوره اسری، آیه 100".

است که خدای سبحان نبوت و کتاب و حکومت را به ایشان اختصاص داده، هیچ قومی دیگر نمی توانند دارای چنین امتیازاتی بشوند، پس سیادت و تقدم بر دیگران هم خاص ایشان است و از این اعتقاد باطل نتیجه ها و بر این پایه سست دیوارها چیدند و مثلا غیر اسرائیلی را محکوم کردند به اینکه باید حقوقی را که خدا فقط برای آنان تشریع کرده، رعایت کنند، ایشان ربا بخورند و دیگران ربا بدهند و کمترین اعتراضی هم نکنند، مال مردم را بخورند و صاحبان مال چیزی نگویند، حقوق مردم را پایمال کنند و کسی حق حرف زدن نداشته باشد، برای اینکه تنها اهل کتاب ایشانند و دیگران امی و بی سواد، پس اگر خوردن مال مردم حرام است برای غیر اسرائیلی است که نمی تواند مال اسرائیلی را بخورد و همچنین برای اسرائیلی تنها خوردن مال اسرائیلی دیگر و پایمال کردن حقوق اسرائیلی دیگر حرام است، اما مال غیر اسرائیلی و حقوقش بر اسرائیلی مباح است.

و سخن کوتاه اینکه تنها اهل کتاب می تواند بر اهل کتاب سبیل و تسلط و حق اعتراض داشته باشد، اما غیر اهل کتاب هیچگونه تسلطی و حق اعتراضی بر اهل کتاب ندارد، پس اهل کتاب می تواند خودکامه و به دلخواه خود هر گونه دخل و تصرف در مال و حق دیگران را بکند و هر حکمی که دلش خواست براند و این خود باعث شده که یهود با غیر یهود معامله حیوان زبان بسته بکند، هر معامله ای که باشد.

و این عقیده هر چند که در کتاب آسمانی- به خیال خودشان- کتابی که آن را مستند به وحی می دانند مانند تورات و غیره وجود ندارد، اما عقیده ای است که از دهان احبار خود گرفته و به اصطلاح سینه به سینه به دیگران منتقل کرده اند، دیگران هم کورکورانه از آن تقلید نموده اند، و چون دین موسی علیه السلام را خاص یهود می دانند و به کسی اجازه نمی دهند به این دین در آید، در حقیقت آن را برای خود جنسیتی پنداشته اند و نتیجه گرفته اند که سیادت و تقدم یهود هم امری جنسی است، مخصوص این جنس و همین که کسی نسبتی به اسرائیل داشت همین خود ماده شرافت و عنصر سیادت است و هر کسی که منسوب به اسرائیل باشد حق دارد که بر دیگران بطور مطلق تقدم داشته باشد و معلوم است که وقتی این روحیه باغیه در قالب قومی رخنه کند و براستی مردمی اینطور معتقد شوند، چه فسادی در زمین بپا می شود و چگونه روح انسانیت و آثار آن که باید در جامعه بشری حکمفرما شود می میرد!.

بله اصل این حرف که باید بعضی از افراد و بعضی از جوامع از حقوق عمومی محروم شوند- چیزی است که در جامعه بشریت اجتناب ناپذیر است و لیکن آنچه مجتمع بشری صالح در این باب می گوید این است که حقوق نامبرده باید از کسی و از جامعه ای سلب شود که بنا

ص: 412

دارد حقوق حقه انسانها را باطل و بنای مجتمع بشری را ویران سازد و اما اینکه معیار در تشخیص حق چیست تا مخالف آن از پیرو آن مشخص گردد؟ اسلام معیار آن را دین حق و یا به عبارت دیگر دین توحید می داند، حال چه اینکه پیرو حق مسلمان باشد و چه اینکه مالیات پرداز به حکومت اسلام باشد و حکومت اسلام او را در تحت ذمه و تکفل خود گرفته باشد، پس کسی که نه دین توحید دارد و نه تسلیم حکومت این دین است و با آن سر ستیز دارد، او هیچ حقی از حیات ندارد و این معیار که اسلام آن را معیار صحیح شناخته با ناموس فطرت هم منطبق است، فطرت هر انسان سلیم الفطره ای می گوید کسانی که دشمن حیات دیگرانند، حق حیات ندارند و خواننده توجه فرمود که اجمال این حکم اسلامی و فطری را مجتمع انسانی نیز معتبر می شمارد.

در اینجا بر سر سخن از آیه شده و می گوئیم: با اینکه در آیه:" وَ قالَتْ طائِفَةٌ مِنْ أَهْلِ الْکِتابِ ..." نام اهل کتاب را برده بود و می توانست در آیه مورد بحث به آوردن ضمیر اکتفاء نموده و بفرماید:" و منهم"، اگر چنین نکرد و مجددا نام اهل کتاب را برد و فرمود:" وَ مِنْ أَهْلِ الْکِتابِ ..." برای این بود که اگر به آوردن ضمیر اکتفاء می کرد ممکن بود کسی توهم کند که این دو طائفه همان طائفه از اهل کتابند که قبلا گفته بودند:" به آنچه اول روز نازل شده، ایمان بیاورید ..." در حالی که این معنا منظور نبوده، برای همین خاطر دو باره نام اهل کتاب را ذکر کرد و در جای ضمیر اسم ظاهر بکار برد، و لذا بعد از رفع آن توهم می بینیم در جای ضمیر، ضمیر را بکار برده و فرموده:" وَ إِنَّ مِنْهُمْ لَفَرِیقاً یَلْوُونَ أَلْسِنَتَهُمْ بِالْکِتابِ ...".

البته در این میان وجه دیگری هست و آن این است که اهل ادب می گویند: تعلیق حکم به وصف علیت را می رساند، یعنی در جایی که مثلا می توان گفت:" فلان شخص را احترام کن"، اگر بگوئیم:" فلان شخص دانشمند را احترام کن"، در حقیقت علت لزوم احترامش را هم فهمانده ایم، در آیه مورد بحث هم که فرموده اهل کتاب چنین گفتند و چنین مال مردم را خوردند، خواسته است بفهماند علت سرزنش، از ایشان به خاطر این است که اهل کتابند، اگر مردمی عوام و درس نخوانده و کتاب آسمانی ندیده بودند، اینقدر بعید نبود که بگویند مردم حق اعتراض به ما ندارند و به دنبال این گفتار، آن کردار را یعنی رباخواری و مال مردم خوری را هم مرتکب شوند، ولی عجیب و غریب اینجا است که این سخن باطل و آن اعمال زشت از کسانی سرزده که اهل کتابند و کتاب آسمانیشان حکم خدا را بیان کرده و خود می دانند که کتابشان چنین حکمی نکرده که پیروانش هر حرفی بزنند و هر کاری خواستند بکنند و خوب می دانند که مال مردم بر آنان حلال نیست، از این نظر توبیخ و سرکوبی آنان شدیدتر است.

ص: 413

معنای کلمه" قنطار" و کلمه" دینار" معروف است ولی مقابله ای که بین آن دو انداخته، علاوه بر محسنات بدیعی (علم بدیع شاخه ای از ادبیات است که در آن زیبایی ها و زشتی های کلام را تحت ضابطه در آورده) که در آن هست با کمک مقام می فهماند که این دو کلمه کنایه است از بسیار و اندک، یعنی قنطار کنایه از بسیار است و دینار کنایه از اندک، و می خواهد بفهماند که بعضی از اهل کتاب به امانت خیانت نمی کنند، هر چند آن امانت بسیار گرانبها باشد و بعضی بدان خیانت می کنند، هر چند که اندک و بی ارزش باشد.

و همچنین خطابی که در کلام بکار برده و فرموده:" اگر او را در قنطاری امین کنی به تو بر می گرداند"، متوجه به شخص معینی نیست بلکه آن نیز کنایه است از هر مخاطبی که بشود مخاطب قرار گیرد و به این وسیله فهماند که حکم آیه عمومی است، شخص معینی منظور نیست و در معنای این است که بگوئیم:" هر کس به او امانتی بدهد، هر چند که قنطار باشد او خیانت نمی کند".

کلمه" ما" در جمله:" إِلَّا ما دُمْتَ عَلَیْهِ قائِماً"- بطوری که گفته اند- مصدریه است و تقدیر کلام" الا ان تدوم قائما علیه" است، یعنی مگر آنکه ایستادنت بر بالای سر او ادامه پیدا کند (تا امانتت را پس بگیری) و منظور از بکار بردن کلمه" ایستادن" در اینجا، رساندن معنای اصرار و عجله نمودن است، چون وقتی طلبکار برای گرفتن امانت خود بالای سر امین بایستد و هیچ ننشیند، خود دلیل بر این است که برای گرفتن امانتش، هم اصرار دارد و هم عجله، البته بعضی از مفسرین کلمه" ما" را ظرفیه گرفته اند ولی سخنشان قابل اعتنا نیست.

و در جمله:" ذلِکَ بِأَنَّهُمْ قالُوا لَیْسَ عَلَیْنا فِی الْأُمِّیِّینَ سَبِیلٌ"، از ظاهر سیاق چنین بر می آید که کلمه:" ذلک" اشاره است به مجموع مطالبی که از سخن قبلی استفاده می شد، یعنی (اینکه بعضی از ایشان امانت را می پردازند هر چند خطیر و مهم باشد و بعضی خیانت می کنند هر چند حقیر و بی ارزش باشد) این رفتارشان به خاطر آن گفتارشان است که گفتند:

" آنان که اهل کتاب نیستند حق اعتراض به ما را ندارند"، همین گفتار سبب شده که در صفات روحیشان از قبیل:" حفظ امانات"،" پرهیز از تضییع حقوق مردم" و" مغرور گشتن به کرامت خیالی"، مختلف شوند کسانی که آن گفتار غلط را نداشتند امین بودند و کسانی که آن طور می گفتند آن گونه هم عمل می کردند، با اینکه می دانستند که خدای تعالی چنین سنتی را در کتاب آسمانیش برای آنان مقرر نکرده و به چنین اعمالی رضایت نداده است.

و نیز ممکن است که کلمه:" ذلک" تنها اشاره به حال طائفه دوم باشد که در یک دینار هم خیانت می کنند و ذکر طائفه اول که در قنطار مردم هم امین هستند، برای این بوده که

ص: 414

هر دو قسم تقسیم را ذکر کرده و در حق آنان رعایت انصاف را نموده باشد، این دو احتمال در ضمیرهای جمع" یقولون" و" هُمْ یَعْلَمُونَ" نیز می آید، هم احتمال دارد که ضمیرهای مذکور به همه اهل کتاب برگردد و هم احتمال دارد فقط به کسانی برگردد که اگر در یک دینار امین قرار گیرند خیانت می کنند و بنا به احتمال دوم نیز، هم احتمال دارد ضمیر در" علینا" به همه اهل کتاب برگردد و هم اینکه بخصوص خیانتکاران که با اختلاف محتملات معنای آیه نیز مختلف می شود، چیزی که هست همه محتملات درست است و این با خواننده محترم است که در آیه دقت بیشتری کند." وَ یَقُولُونَ عَلَی اللَّهِ الْکَذِبَ وَ هُمْ یَعْلَمُونَ" این جمله، ادعای یهود را- مبنی بر اینکه: امیین هیچگونه حق اعتراضی بر آنان ندارند- ابطال می کند و دلالت می کند بر اینکه یهودیان این ادعای خود را به وحی الهی نسبت می دادند و بطوری که در سابق هم گفتیم آن را یک حکم دینی که از ناحیه خدا تشریع شده، می دانستند.

شرط کرامت الهیه و تقرب به خدا وفای به عهد و تقوا است نه نژاد و دودمان

" بَلی مَنْ أَوْفی بِعَهْدِهِ وَ اتَّقی فَإِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ الْمُتَّقِینَ" این آیه شریفه، کلام یهود را رد نموده و آنچه را که با کلام خود" لَیْسَ عَلَیْنا فِی الْأُمِّیِّینَ سَبِیلٌ" نفی می کردند را اثبات می کند، آنها می گفتند:" امیین تسلطی بر ما ندارند"، آیه مورد بحث می فرماید خیر، شما امتیازی بر امیین ندارید و تقدم و تسلط حق هر کسی است که تقوا داشته باشد، و کلمه" اوفی" فعل ماضی از مصدر باب افعال یعنی" ایفاء" است و ایفای عهد به معنای تتمیم آن و حفظ آن از بهانه و نقص است" و توفیه" که مصدر باب تفعیل است به معنای بذل و بخشش بطور کامل و وافی است و" استیفاء" که مصدر باب استفعال است به معنای گرفتن بطور کامل و وافی است.

و مراد از عهد خدا- بطوری که آیه بعدی می فرماید:" إِنَّ الَّذِینَ یَشْتَرُونَ بِعَهْدِ اللَّهِ ..."

آن پیمانی است که خدای عز و جل از بندگان خود گرفته است که عبارت است از:" تنها او را بپرستند و به او ایمان آورند" و یا مراد از آن، مطلق عهد است که عهد خدا هم یکی از مصادیق آن است.

و جمله:" فَإِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ الْمُتَّقِینَ" از قبیل بکار بردن کبری در جای صغری، به منظور کوتاه گویی است.

(خواننده عزیز توجه داشته باشد که این دو کلمه از اصطلاحات علم منطق است، علمی که در تعریفش گفته اند: آلتی است قانونی که مراعات آن ذهن را از خطای در فکر حفظ

ص: 415

می کند و دو کلمه مذکور دو رکن برهان است، در اولی اثبات می شود که فلان چیز مصداق فلان عنوان است، مثلا عالم متغیر است و در دومی اثبات می شود که بطور کلی هر متغیری حادث و مسبوق به عدم است و از آن صغری و این کبری نتیجه گرفته می شود که عالم حادث است" مترجم").

و تقدیر کلام چنین است،" بلی من اوفی بعهده و اتقی، فان اللَّه یحبه، لانه متق و اللَّه یحب المتقین" (بلی کسی که به عهد خود وفا کند و پرهیزکار باشد، خدا دوستش می دارد، برای اینکه چنین کسی مصداق عنوان متقی است و خدا بطور کلی متقیان را دوست می دارد، پس آن شخص وفادار را دوست می دارد) و منظور این است که به یهودیان بفهماند کرامت و احترام آدمی در درگاه خدا به ادعا نیست و شما با گفتن:" لَیْسَ عَلَیْنا فِی الْأُمِّیِّینَ سَبِیلٌ" صاحب کرامت نمی شوید بلکه تنها کسی در نزد خدا کرامت دارد که خدا دوستش بدارد.

در نتیجه مفاد کلام چنین است: کرامت الهیه و محترم بودن در درگاه خدا آن قدر مبتذل و آسان نیست که هر کس خود را به صرف خیال منتسب به خدا کند، و یا به آن برسد و یا هر متکبر و فریبکاری انتساب خود را کرامت پنداشته و نژاد خود و یا دودمانش را به ملاک همین انتساب خیالی تافته جدا بافته بداند، بلکه رسیدن به کرامت الهی شرایطی دارد و آن وفای به عهد و پیمان خدا و داشتن تقوا در دین خدا است، اگر این شرائط تمام شد کرامت حاصل می شود، یعنی آدمی مورد محبت و ولایت الهی قرار می گیرد، ولایتی که جز بندگان با تقوای خدا کسی به آن نمی رسد و اثر آن نصرت الهیه و حیات سعیده ای است که باعث آبادی دنیا و صلاح باطن اهل دنیا و رفعت درجات آخرتشان می شود.

پس کرامت الهیه این است نه اینکه خدای تعالی مردمی را بدون هیچ مزیتی بر گردن همه بندگان خود- چه صالح و چه طالح، سوار نموده و اختیار تام به آنان بدهد تا هر رفتاری دلشان خواست با بندگان او بکنند، یک روز بگویند- هیچ امی و غیر اسرائیلی حق چون و چرا در کار ما اسرائیلیان که اهل کتابیم ندارد، روز دیگر بگویند:" تنها اولیای خدا مائیم و نه هیچکس دیگر" (1) و روزی دیگر بگویند:" ما فرزندان خدا و دوستان اوئیم" (2) و با مطلق العنان گذاشتنشان به سوی افساد در زمین و هلاک ساختن حرث و نسل هدایتشان کند.

" إِنَّ الَّذِینَ یَشْتَرُونَ بِعَهْدِ اللَّهِ وَ أَیْمانِهِمْ ثَمَناً قَلِیلًا" این آیه حکم آیه قبل را تعلیل می کند، می فرماید اینکه گفتیم کرامت الهی مخصوص".

ص: 416


1- "سوره جمعه، آیه 4".
2- "سوره مائده، آیه 18".

کسی است که به عهد خدا وفا کند و تقوا داشته باشد، علتش این است که دیگران یعنی آنها که عهد خدا را می فروشند و با سوگندهای خود بهای پشیزی از مادیات بدست می آورند، نزد خدا کرامتی ندارند.

و چون شکستن عهد خدا و ترک تقوا به خاطر کام گیری از زخارف دنیا و ترجیح دادن شهوات دنیا بر لذائذ آخرت است و چنین کسی آن را به جای این قرار می دهد، عهد خدا را می دهد و متاع دنیا را می گیرد، لذا این عمل را نوعی معامله خواند و به دادوستد تشبیه کرد، عهد خدا را کالا و متاع دنیا را که همه اش قلیل است بها و قیمت کالا خواند، آن هم بهایی اندک، و کلمه" اشتراء" که مصدر فعل" یشترون" است به معنای فروختن و کلمه" شراء" به معنای خریدن است، لذا فرمود:" یَشْتَرُونَ بِعَهْدِ اللَّهِ وَ أَیْمانِهِمْ ثَمَناً قَلِیلًا"، یعنی مبادله می کنند عهد خدا و سوگند به او را با متاع دنیا.

" أُولئِکَ لا خَلاقَ لَهُمْ فِی الْآخِرَةِ وَ لا یُکَلِّمُهُمُ اللَّهُ ..."

کلمه" خلاق" به معنای بهره و نصیب است و کلمه" تزکیه" به معنای تربیت و رشد دادن چیزی است به نحو شایسته، و چون وصفی که در بیان این طائفه مقابل وصفی است که در بیان طائفه دیگر در جمله:" مَنْ أَوْفی بِعَهْدِهِ وَ اتَّقی ..." اخذ شده، و نیز چون آثاری که برای وصف آنان بر شمرده، اموری سلبی از قبیل نداشتن خلاق و سخن نگفتن خدا با ایشان است، چند نکته از آن استفاده می شود.

اول اینکه: اگر در بین همه اسماء اشاره فقط" اولئک" را آورد که مخصوص اشاره به دور است، برای این بود که بفهماند این طائفه از ساحت قرب خدا دورند، به عکس وفاداران به عهد و پرهیزکاران که مقرب درگاه خدایند، چون حب خدا شامل حال ایشان است.

آثار محبت خدا، و خصالی که خدای تعالی بر آن شکنندگان عهد خدا و سوگند به خدا ذکر فرموده است

دوم اینکه: در باره این طائفه فرموده:" در آخرت خلاق و نصیب ندارند"، می فهمیم آنها که در مقابل این طائفه اند خلاق دارند و در آخرت بهره مند هستند و این اثر محبت خدا است و نیز خدا با آن طائفه تکلم نمی کند، معلوم می شود با این طائفه تکلم می کند که این نیز اثر دیگر محبت خدا است و باز می فرماید: خدا در آخرت به نظر رحمت به ایشان نمی نگرد و تزکیه شان نمی کند و ایشان را نمی آمرزد، معلوم می شود به این طائفه به نظر رحمت می نگرد و تزکیه شان می کند و این طائفه را می آمرزد، یعنی عذاب را از ایشان بر می دارد که این پنج خصلت اثر محبت خدا است و سلب آنها اثر نبودن محبت او است.

و خصالی که خدای تعالی برای این عهدشکنان که عهد خدا و سوگند به خدا را می شکنند ذکر کرده، سه چیز است:

ص: 417

خصلت اول اینکه در آخرت نصیبی ندارند و مراد از آخرت دار آخرت است که در حقیقت تعبیر به آخرت از باب آوردن صفت در جای موصوف است و منظور از دار آخرت حیات بعد از ممات است، هم چنان که منظور از دنیا، دار دنیا و حیات قبل از موت است.

و نصیب نداشتنشان از حیات آخرت به خاطر این است که نصیب دنیا را بر نصیب آخرت ترجیح داده، آن را برگزیدند و از اینجا معلوم می شود که مراد از" ثمن قلیل"، دنیا است و اگر در سابق یعنی چند سطر قبل آن را به متاع دنیا تفسیر کردیم، از این جهت بود که خدای تعالی در اینجا" دنیا" را و در سوره نساء،" متاع دنیا" را به وصف قلیل توصیف کرده، و فرموده:

" قُلْ مَتاعُ الدُّنْیا قَلِیلٌ" (1) با توجه به اینکه متاع دنیا همان دنیا است و دو چیز نیستند.

خصلت دوم این است که خدا با ایشان تکلم نمی کند و روز قیامت به ایشان نظر نمی افکند، این دو خصلت محاذی محبت الهیه به متقین قرار گرفته، که در آیه قبل می فرمود:

" فَإِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ الْمُتَّقِینَ"، چون" حب" سبب می شود که محب بدون هیچ قید و شرطی نظر کردن و سخن گفتن با محبوب را بیشتر کند، هر وقت او را حاضر یافت، سر سخن را با او باز کند و چون خدای تعالی این آخرت فروشان را دوست نمی دارد، قهرا روز قیامت که روز حضور خدا و احضار خلق است نه به آنها نظر می کند و نه سخن می گوید، و اگر" سخن نگفتن" را در مرحله اول ذکر کرد و" نظر نینداختن" را در مرحله دوم، برای این بود که این دو، در رساندن محبت به یک درجه نیستند، بلکه قوت و ضعف دارند،" سخن گفتن" بیشتر از" نظر کردن" محبت و خودمانی بودن را می رساند، پس گویی فرموده: ما ایشان را نه تنها به شرافت همکلامی خود مشرف نمی کنیم بلکه حتی نظر هم به ایشان نمی اندازیم.

خصلت سوم اینکه فرمود: ایشان را تزکیه نمی کند و عذاب الهی هم در انتظارشان است و از اینکه کلام را مقید به عذاب دنیا و آخرت نکرد، اطلاق کلام علاوه بر عدم تزکیه و عذاب آخرت شامل عدم تزکیه و عذاب دنیا هم می شود.

" وَ إِنَّ مِنْهُمْ لَفَرِیقاً یَلْوُونَ أَلْسِنَتَهُمْ بِالْکِتابِ، لِتَحْسَبُوهُ مِنَ الْکِتابِ وَ ما هُوَ مِنَ الْکِتابِ ..."

دروغ بستن یهود به خدای سبحان

کلمه" لی" به فتح لام و تشدید یا که مصدر فعل مضارع" یلون" است به معنای تابیدن طناب است و وقتی در مورد سر و یا زبان استعمال شود، معنای غیر طبیعی کردن سر و زبان را می دهد و در قرآن کریم در باره" لی" سر آمده:" لَوَّوْا رُؤُسَهُمْ" (2) و در باره لی زبان".

ص: 418


1- "سوره نساء، آیه 77".
2- سرهای خود را از در تکبر می گردانند." سوره منافقون، آیه 5".

آمده:" لَیًّا بِأَلْسِنَتِهِمْ" (1) و ظاهرا مراد از جمله:" یَلْوُونَ أَلْسِنَتَهُمْ" این باشد که سخنان غیر آسمانی که خود آن را جعل می کردند، به لحنی می خواندند که با آن لحن تورات را می خواندند تا وانمود کنند این سخنان نیز جزء تورات است، با اینکه از تورات نبود.

و اگر در آیه شریفه سه مرتبه کلمه" کتاب" تکرار شده، برای رفع و جلوگیری از اشتباه بوده، چون هر سه به یک معنا نبوده، منظور از کتاب اول همان سخنان بشری خود یهود است، که آن را به دست خود می نوشتند و به خدا نسبتش می دادند و مراد از کتاب دوم، کتابی است که خدای تعالی از راه وحی نازل کرده و مراد از سومی هم، همان است و تکرارش برای جلوگیری از اشتباه بوده و برای این بوده که اشاره کند به اینکه این کتاب بدان جهت که کتاب خدا است، مقامش بلندتر از آن است که مشتمل بر اینگونه افتراءات باشد و این معنا را از خود لفظ کتاب استفاده می کنیم، چون این لفظ معنای وصفی را می دهد و صرف اسم نیست و معلوم است که تعلیق حکم بر وصف مشعر بر علیت است.

نظیر این نکته که در باره تکرار کلمه" کتاب" آوردیم، در تکرار لفظ جلاله" اللَّه" در جمله" وَ یَقُولُونَ هُوَ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ وَ ما هُوَ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ" بکار رفته، چون با اینکه در جمله دوم ممکن بود بفرماید:" و ما هو من عنده" اینطور نفرمود و دو باره کلمه" اللَّه" را تکرار کرد تا بفهماند که اگر گفتیم این افتراها از ناحیه اللَّه نیست، برای این است که او اللَّه است، یعنی اله حق است و معلوم است که اله حق جز حق چیزی نمی گوید، هم چنان که خودش فرموده:

" وَ الْحَقَّ أَقُولُ" (2).

و جمله:" وَ یَقُولُونَ عَلَی اللَّهِ الْکَذِبَ وَ هُمْ یَعْلَمُونَ" تکذیب بعد از تکذیب قبلی است، تکذیب وحیی است که از پیش خود تراشیده و به خدای سبحان نسبت دادند و این تکرار برای آن است که یهودیان با لحن القول امر را بر مردم مشتبه می کردند و خدای تعالی این لحن در قول را با جمله:" وَ ما هُوَ مِنَ الْکِتابِ" باطل کرد و نیز یهودیان بعد از لحن دادن به جعلیات خود و خواندن آن با لحن تورات، به زبان هم تصریح می کردند که اینکه خواندیم جزء تورات است، خدای تعالی این را هم دو بار تکذیب کرد، یکی با جمله:" وَ ما هُوَ مِنَ الْکِتابِ" و دیگری با جمله: وَ یَقُولُونَ عَلَی اللَّهِ الْکَذِبَ ..." تا به این نکته اشاره کرده باشد که اولا دروغ بستن به خدا عادت و دیدن یهود است و ثانیا این کذبی که مرتکب می شوند به خاطر آن نیست که امر".

ص: 419


1- در حالی که زبان خود می پیچاندند." سوره نساء، آیه 46".
2- " سوره ص، آیه 84".

بر ایشان مشتبه شده، بلکه حقیقت امر را می دانند و عالما عامدا به خدا دروغ می بندند.

بحث روایتی روایاتی در ذیل آیه شریفه" یا أَهْلَ الْکِتابِ تَعالَوْا إِلی کَلِمَةٍ سَواءٍ ..." و شان نزول آن

اشاره

در تفسیر الدر المنثور است که وی یعنی ابن جریر از سدی نقل کرده که در ذیل آیه:

" قُلْ یا أَهْلَ الْکِتابِ تَعالَوْا إِلی کَلِمَةٍ سَواءٍ ..." نقل کرده که گفت: رسول خدا ص ایشان را- یعنی واردین از نصارای نجران را- دعوت کرد و فرمود:" ای اهل کتاب بیائید به سوی کلمه ای که ..." (1).

مؤلف قدس سره: در آن کتاب (2) همین معنا را از ابن جریر از محمد بن جعفر بن زبیر نقل کرده و ظاهر روایت این است که آیه در باره نصارای نجران نازل شده، ما نیز قبلا یعنی در آغاز سوره روایتی را آوردیم که دلالت می کرد بر اینکه اول سوره مورد بحث تا هشتاد و چند آیه اش که آیه مورد بحث یکی از آنها است، در باره نصارای نجران نازل شده، چون آیه مورد بحث قبل از تمام شدن این عدد قرار دارد.

و در بعضی (3) از روایات آمده که رسول خدا ص یهودیان مدینه را به سوی کلمه" سواء" خواند تا آنکه جزیه را پذیرفتند و این روایت منافات ندارد با اینکه آیه مورد بحث در باره واردین نصارای نجران نازل شده باشد.

و صحیح بخاری به سند خود از ابن عباس از ابی سفیان روایت کرده که در حدیثی طولانی که نامه رسول خدا ص به هرقل امپراطور روم را نقل کرده، گفته است:

سپس هرقل آن را خواست- یعنی نامه رسول خدا ص را- و آن را خواند، ناگهان در آن نامه به این عبارت برخورد: بسم اللَّه الرحمن الرحیم، از محمد رسول خدا ص به سوی هرقل عظیم روم: سلام بر هر کسی که هدایت را پیروی کند. اما بعد، من تو را به تبلیغ اسلام در میان قومت می خوانم، اسلام بیاور و تسلیم فرمان خدا شو، تا سالم باشی، و خدای تعالی اجرت را دو چندان دهد، و گرنه اگر روی بگردانی گناه تمام (طبقات پائین اجتماع روم که چشمشان به دست و دهان شما طبقه بالای روم است، مانند) کشاورزان به گردن تو خواهد بود، و" یا أَهْلَ الْکِتابِ تَعالَوْا إِلی کَلِمَةٍ سَواءٍ بَیْنَنا وَ بَیْنَکُمْ أَلَّا نَعْبُدَ إِلَّا اللَّهَ- تا جمله- اشْهَدُوا بِأَنَّا مُسْلِمُونَ" (4).

ص: 420


1- الدر المنثور ج 2 ص 40.
2- الدر المنثور ج 2 ص 40.
3- الدر المنثور ج 2 ص 40.
4- صحیح بخاری ج 4 ص 57.

مؤلف: این روایت را مسلم هم در صحیح (1) خود و سیوطی در در المنثور از نسایی و از عبد الرزاق و از ابن ابی حاتم از ابن عباس نقل کرده (2).

و بعضی گفته اند: نامه ای هم که رسول خدا ص به مقوقس عظیم قبطیان (مردم اسکندریه و قاهره) نوشته، مشتمل بر آیه مذکور بوده، و هم اکنون نسخه ای از آن در دست هست، که منسوب به رسول خدا ص است، نامه ای به خط کوفی شبیه به نامه ای که به هرقل مرقوم داشته، و اخیرا از این نامه گراور برداشته اند و نزد بسیاری از اشخاص یافت می شود.

و به هر حال مورخین نوشته اند که رسول خدا ص نامه هایی نوشت و به وسیله پیک هایی برای پادشاهان آن عصر فرستاد نامه ای به هرقل قیصر روم و نامه ای به یزدگرد کسرای ایران و نامه ای به اصحمه نجاشی حبشه و این جریان در سال ششم از هجرت بود و لازمه این حرف آن است که آیه مورد بحث هم در همان سال و یا قبل از آن سال نازل شده باشد و حال آنکه همین مورخین از قبیل طبری (3) و ابن اثیر (4) و مقریزی نوشته اند که نصارای نجران در سال دهم هجرت به رسول خدا ص وارد شدند و جمعی دیگر از قبیل ابی الفداء در کتاب" البدایة و النهایة (5)" جریان را مربوط به سال نهم هجرت دانسته اند، نظیر ابی الفداء در این نظریه سیره حلبی (6) است و لازمه این تاریخ این است که آیه هم در سال نهم هجرت نازل شده باشد.

و چه بسا بعضی ها گفته باشند که این آیه از آیاتی است که در سال اول هجرت نازل شده، چون روایات آینده به این معنا اشعار دارد و چه بسا گفته باشند: آیه شریفه دو نوبت نازل شده،- نقل از حافظ بن حجر-.

و در بین این احتمالات، آن احتمالی که اتصال سیاق آیات سوره- که قبلا یعنی در اول سوره هم به آن اشاره رفت- آن را تایید می کند، این است که:" ممکن است آیه شریفه قبل از سال نهم نازل شده باشد و نیز جریان آمدن نصارای نجران به مدینه در سال ششم هجرت و یا

ص: 421


1- صحیح مسلم بشرح نووی ج 12 ص 103.
2- الدر المنثور ج 2 ص 40. [.....]
3- تاریخ طبری ج 3 ص 139.
4- الکامل فی التاریخ ج 2 ص 293.
5- البدایة و النهایة ج 5 ص 52.
6- سیره حلبی ج 3 ص 212.

قبل از آن اتفاق افتاده باشد و این بعید است که رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به حکمرانان روم و قبط و فارس با فاصله دوری که از مدینه داشتند نامه نوشته باشند و به نصارای نجران با اینکه نزدیک مدینه بودند ننوشته باشند. در این روایت نکته دیگری هم هست و آن این است که در آن آمده، اولین چیزی که در نامه نوشته شد، جمله:" بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ" بود و از آن بر می آید که رسول خدا ص طریقه نامه نگاری را از بیان خدای تعالی در حکایت نامه نگاری سلیمان آموخته است و اینجا است اشکالی که در بعضی از روایات مربوطه به داستان نجرانیان که چند صفحه قبل نقل کردیم وارد می شد روشن می شود، چون در آن روایات بنا به نقل دلائل بیهقی آمده بود:

رسول خدا ص قبل از نزول سوره طس سلیمان" نمل" نامه ای به این مضمون به اهل نجران نوشت:

" بسم اللَّه اله ابراهیم و اسحاق از ناحیه محمد رسول اللَّه به سوی اسقف نجران، اگر اسلام بیاورید من در حضورتان، خدا- معبود ابراهیم و اسحاق و یعقوب- را حمد می گویم، اما بعد، پس بدانید که من شما را از پرستش بندگان به سوی پرستش اللَّه، و از ولایت بندگان به سوی ولایت اللَّه می خوانم، پس اگر نپذیرید به دادن جزیه تان می خوانم و اگر این را هم نپذیرید اعلام جنگ به شما می دهم و السلام" تا آخر حدیث". (1)

اشکالش این است که سوره نمل از سوره های مکی است و مضامین آیاتش نزدیک به تصریح است در اینکه قبل از هجرت نازل شده پس چگونه ممکن است داستان نجران قبل از سوره نمل اتفاق افتاده باشد، علاوه بر اینکه نامه ای را که بیهقی نقل کرده، مطالب دیگری از قبیل جزیه و اعلام جنگ و امثال آن دارد که به هیچ وجه قابل توجیه نیست، (چون قبل از هجرت اسلام آن چنان به قدرت نرسیده بود که از اقوام جزیه بگیرد و یا اعلام جنگ کند) و در عین حال خدا داناتر است.

و در تفسیر الدر المنثور است که طبرانی از ابن عباس روایت آورده که گفت: نامه رسول خدا ص به همه اقوام کافر این بود:" تَعالَوْا إِلی کَلِمَةٍ سَواءٍ بَیْنَنا وَ بَیْنَکُمْ ..." (2).

و نیز در تفسیر الدر المنثور ذیل آیه:" یا أَهْلَ الْکِتابِ لِمَ تُحَاجُّونَ ..." آمده که ابن

ص: 422


1- الدر المنثور ج 2 ص 38.
2- الدر المنثور ج 2 ص 40.

اسحاق و ابن جریر و بیهقی (در کتاب دلائل) از ابن عباس روایت کرده اند که گفت: نصارای نجران و احبار یهود نزد رسول خدا ص جمع شده، در حضورش به جدال و نزاع پرداختند، احبار یهود می گفتند: ابراهیم به غیر از یهودیت کیشی نداشت، نصارا می گفتند:

خیر، او تنها نصرانی بود، خدای تعالی این آیه را در باره آنان نازل کرد: یا أَهْلَ الْکِتابِ لِمَ تُحَاجُّونَ فِی إِبْراهِیمَ وَ ما أُنْزِلَتِ التَّوْراةُ وَ الْإِنْجِیلُ إِلَّا مِنْ بَعْدِهِ ... وَ اللَّهُ وَلِیُّ الْمُؤْمِنِینَ"، بعد از آنکه این آیه نازل شد ابو رافع قرظی که از یهودیان بنی قریظه بود گفت: ای محمد! آیا از ما می خواهی که ما تو را بپرستیم، همانطور که نصارا عیسی بن مریم را می پرستند؟ و مردی از نجران پرسید ای محمد آیا همین را می خواهی؟ رسول خدا ص فرمود: معاذ اللَّه، از اینکه من غیر خدا را بپرستم و یا مردم را به عبادت غیر خدا وادار کنم، خدا مرا به چنین دستوری مبعوث نکرده و چنین دستوری به من نداده، در همین باره خدای تعالی در پاسخ آن دو نفر این آیه را نازل کرد:" ما کانَ لِبَشَرٍ أَنْ یُؤْتِیَهُ اللَّهُ الْکِتابَ وَ الْحُکْمَ وَ النُّبُوَّةَ، ثُمَّ یَقُولَ لِلنَّاسِ کُونُوا عِباداً لِی مِنْ دُونِ اللَّهِ ... بَعْدَ إِذْ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ" یعنی هیچ بشری ممکن نیست خدای تعالی کتاب و حکمت و نبوت به او بدهد، آن گاه او به مردم بگوید: به جای بندگی خدا همه بندگان من باشید ... بعد از آنکه شما مسلمان بودید، آن گاه آیه 81 همین سوره مورد بحث را ذکر فرمود که در آن پیمانی آمده که خدا از ایشان و از پدرانشان گرفته، یعنی آیه: وَ إِذْ أَخَذَ اللَّهُ مِیثاقَ النَّبِیِّینَ ... مِنَ الشَّاهِدِینَ". (1)

مؤلف قدس سره: این آیات یعنی آیه: (79- 80) که می فرماید:" ما کانَ لِبَشَرٍ أَنْ یُؤْتِیَهُ اللَّهُ الْکِتابَ ..." از نظر سیاق، هم بهتر و هم آسان تر با عیسی بن مریم علیه السلام انطباق دارد تا با رسول خدا ص، و توضیحش انشاء اللَّه در بحث پیرامون آن می آید، پس اگر در روایت بالا شان نزول آن را رسول خدا ص دانسته، شاید استنباط و تطبیق خود ابن عباس بوده، علاوه بر اینکه اگر آیات در باره بگومگوی وارد در روایت نازل شده بود، مثل سایر بگومگوهایی که قرآن حکایت می کند به صورت سؤال و جواب و یا به صورت حکایت و رد بیان می کرد، و چون به این صورت بیان نکرده، معلوم می شود داستان روایت بالا شان نزول آیات مذکور نیست.

داستان گفتگو بین نجاشی (پادشاه حبشه) و مسلمانان مهاجر در حضور مشرکین مکه و شان نزول آیة:" إِنَّ أَوْلَی النَّاسِ بِإِبْراهِیمَ ..."

و در تفسیر خازن آمده که کلبی از ابی صالح از ابن عباس و محمد بن اسحاق از ابن شهاب به سند خود حدیث هجرت مسلمانان به حبشه را روایت کرده اند و در آن روایت آمده که

ص: 423


1- الدر المنثور ج 2 ص 40- 41.

گفت: وقتی جعفر بن ابی طالب و جمعی از اصحاب رسول خدا ص به سرزمین حبشه مهاجرت نموده، در آنجا مستقر شدند، رسول خدا ص از مکه به مدینه مهاجرت کرد و داستان جنگ بدر اتفاق افتاد، در این موقع قریش در دار الندوه نشستی کردند و گفتند: ما می توانیم انتقام کشته های خود در جنگ بدر را از اصحاب محمد که در حبشه نزد نجاشی هستند بگیریم، باید مالی جمع آوری نموده، هدیه برای نجاشی بفرستیم، شاید به این وسیله اصحاب محمد را به ما بدهد و باید برای این کار دو نفر از صاحبان رأی را نامزد کنیم.

در نتیجه عمرو بن عاص و عمارة بن ابی معیط را با هدایایی از قبیل چرم و غیره به نزد نجاشی فرستادند و نامبردگان کشتی سوار شده، در حبشه پیاده شدند، وقتی وارد بر نجاشی شدند، برای او به سجده افتاده و سپس سلام کردند و گفتند: مردم ما خیر خواه و سپاسگزار تو و مردم تواند و بسیار مردم حبشه را دوست می دارند، اینک ما را نزد تو فرستاده اند تا از شر این افرادی که آمده اند در سرزمین تو مستقر شده اند بر حذر بداریم، برای اینکه اینها پیروان مردی دروغبافند که ادعا می کند فرستاده خدا است و احدی پیرویش نکرده، بجز افرادی بی خرد و سفیه، و تا نزد ما بودند در تنگنا قرارشان دادیم و ناگزیرشان ساختیم به دره ای در همان سرزمین پناهنده شوند، احدی به سراغشان نرود، در نتیجه گرسنگی و تشنگی از پایشان در آورد، همین که کارد به استخوانشان رسید، او ناگزیر شد پسر عموی خود" جعفر طیار" را به سرزمین تو بفرستد تا دین تو را و ملک و رعیت را تباه کند، بنا بر این اگر بخواهی از آنان بر حذر باشی در اختیار ما قرارشان بده، ما شما را از شر آنان حفظ می کنیم، آن گاه گفت: نشانی آنچه گفتیم این است که وقتی بر تو درآیند برایت سجده نکنند و تو را به تحیتی که سایر مردم تحیت می گویند، تحیت نمی گویند و این نشانه آن است که به دین تو و سنتت متمایل نیستند.

می گوید: نجاشی مهاجرین اسلام را نزد خود خواند، همین که حاضر شدند جعفر به در خانه نجاشی با فریاد، اذن دخول خواست، به این عبارت که حزب اللَّه از تو اجازه دخول می خواهد، نجاشی به اطرافیان خود گفت: به این فریادگر بگوئید یک بار دیگر کلام خود را تکرار کند، جعفر دو باره فریاد کرد: حزب اللَّه از تو اجازه دخول می خواهد، آن گاه نجاشی اجازه داد که به امان خدا درآیند، عمرو بن عاص رو کرد به همراه خود (عماره) و گفت: توجه کردی که چگونه مهاجرین با پری دهان خود را حزب اللَّه خواندند و نجاشی هم هیچ اعتراضی نکرد؟ همین معنا پیک قریش را ناراحت کرد، آن گاه مهاجرین داخل شدند و نجاشی را سجده نکردند، عمرو بن عاص به نجاشی گفت: هیچ دیدی که چقدر این قوم دچار استکبارند، بر تو درآمدند و از سجده کردن برایت عارشان آمد؟ نجاشی پرسید: چرا برای من سجده نکردید و به

ص: 424

تحیتی که معمول هر کسی است که از هر جای دنیا بر من در می آید تحیت نگفتید؟ گفتند: ما تنها برای خدایی سجده می کنیم که تو را و ملک تو را خلق کرده و این تحیتی که ما دادیم، تحیت خاص ما است و ما در سابق بت ها را می پرستیدیم، خدای تعالی در بین ما پیامبری صادق برگزید و او به ما دستور داد به یکدیگر تحیتی بگوئیم که خدا به آن رضایت دارد و آن سلام است که تحیت اهل بهشت است، نجاشی فهمید که سخن او حق است و این مطلب در تورات و انجیل آمده، پرسید: کدامتان بودید جلو در منزل فریاد می زدید و برای حزب اللَّه اجازه دخول می گرفتید؟ جعفر گفت: من بودم، آن گاه اضافه کرد: تو ای نجاشی پادشاهی از پادشاهان زمین، و از ملوک اهل کتابی و در حضور تو زیاد حرف زدن و ظلم روا نیست، و من دوست می دارم از طرف یارانم پاسخ این دو مرد را بدهم، دستور بده هر چه دارند بگویند، اما یکی بگوید و دیگری ساکت باشد و تو گفتگوی دو طرف را گوش دهی، عمرو بن عاص به جعفر گفت: تو خودت سخن بگو.

جعفر به نجاشی گفت: از این دو نفر بپرس آیا ما مهاجرین برده بودیم یا آزاد؟ اگر برده بودیم و از صاحبان خود گریخته ایم تو نجاشی ما را بگیر و به صاحبانمان برگردان، نجاشی از عمرو و عماره پرسید: این مهاجرین برده اند؟ و یا احرار؟ عمرو گفت: نه، برده نبودند بلکه احرارند و احراری محترم و دارای خانواده و دودمانند، نجاشی گفت: پس از بردگی نجات یافتند.

جعفر گفت:از این دو بپرس آیا خونی به ناحق ریخته ایم که آمده اند از ما انتقام بگیرند؟

عمرو گفت:نه حتی یک قطره خون از اینان طلب نداریم، جعفر گفت: حالا از ایشان بپرس آیا اموال مردم را به غیر حق تصرف کرده ایم؟ آمده اند تا آن اموال را از ما پس بگیرند؟ اگر این باشد ما گردن می گیریم که بپردازیم، نجاشی هم اضافه کرد حتی اگر یک پوست گاو پر از طلا بدهکار باشید خود من می پردازم، عمرو گفت: نه، حتی یک قیراط مال را نبرده اند، نجاشی گفت: پس از این مهاجرین چه می خواهید؟ عمرو گفت: ما و ایشان بر یک دین بودیم، همان دین آبای مان و اینان دین ما را رها کرده و از دین دیگری پیروی کردند و مردم شهر، ما را روانه کرده اند تا دستگیرشان نموده و تحویل آنها بدهیم.

نجاشی پرسید:دین شما چه دینی است و اینان چه دینی را اختیار کرده اند؟ جعفر گفت: اما دینی که بعد از رها کردن دین پدری خود اختیار کردیم دین خدا (اسلام) است که فرستاده ای از خدا آن را از ناحیه خدای تعالی برای بشر آورده، دارای کتابی است نظیر کتاب عیسی بن مریم و موافق با آن، نجاشی گفت: ای جعفر سخن عظیمی گفتی.

ص: 425

آن گاه دستور داد تا ناقوس بنوازند، بعد از نواختن ناقوس کشیش ها و راهب بزرگ آنان وارد شده، نزد نجاشی جمع شدند، نجاشی گفت: شما را به خدا سوگند می دهم، آن خدایی که انجیل را بر عیسی نازل کرده، آیا در انجیل پیامبری مرسل که بین آن جناب و بین قیامت مبعوث شود یافته اید؟ همه گفتند: خود و خدا آری، عیسی علیه السلام ما را به آمدن او بشارت داده و این را هم فرموده: کسی به او ایمان می آورد که به من ایمان آورده و کسی به او کفر می ورزد که به من کفر ورزیده، نجاشی به جعفر گفت: این مرد به شما چه چیزهایی می گوید و به آن وادارتان می کند و از چه چیزهایی نهیتان می کند؟ جعفر گفت: کتاب خدا را بر ما می خواند و ما را بدانچه پسندیده است امر، و از آنچه ناپسند است نهی می کند ما را دستور می دهد به نیکی با همسایگان و صله رحم و احسان به یتیم، و دستور می دهد به اینکه تنها خدای یگانه را بپرستیم، خدایی که شریک ندارد، نجاشی گفت: از آنچه بر شما خوانده بر من بخوان، جعفر سوره عنکبوت و روم را خواند، اشک از چشمان نجاشی و یارانش سرازیر شد و گفتند:

از این سخن پاک بیشتر برایمان بخوان، جعفر سوره کهف را هم خواند، عمرو در صدد برآمد نجاشی را علیه مهاجرین به خشم آورد، گفت: این مهاجرین بر عیسی و مادرش ناسزا می گویند، نجاشی رو کرد به جعفر که شما نظرتان در باره عیسی و مادرش چیست؟ جعفر سوره مریم را خواند، همین که به نام مریم و عیسی رسید نجاشی رشته ای بسیار ریز از مسواک چوبیش گرفت و گفت: به خدا سوگند مسیح هم حتی به اندازه این چوب ریزه بیش از آنچه شما می گوئید نگفته.

آن گاه رو کرد به جعفر و همراهانش و گفت: شما می توانید بروید و در سرزمین من ایمن از هر خطری و آسوده از دغدغه ای بسر ببرید، آن گاه گفت: من به شما بشارت می دهم و خوشامد می گویم، هیچ ترسی نداشته باشید که امروز در حکومت من هیچ مکروهی به حزب ابراهیم نخواهد رسید، عمرو بن عاص گفت: ای نجاشی حزب ابراهیم چه کسانیند (مائیم یا ایشان)؟

گفت: حزب ابراهیم این کاروان مهاجر است و آن کسی که از نزد او آمده اند و هر کسی که پیرو ایشان باشد، این پاسخ نجاشی به عمرو بن عاص و عمارة- مشرکین مکه- گران آمد و ادعا کردند که ما بر دین ابراهیم هستیم و نجاشی آن هدیه ای که مشرکین از مکه برای وی آورده بودند به ایشان برگردانید و گفت: این هدیه شما به من جنبه رشوه دارد، بگیرید (که مرا بدان حاجتی نیست)، خدایی که این ملک و سلطنت را به من داد از من رشوه نگرفت، جعفر بعدها گفته بود: که از خانه نجاشی در آمدیم و به بهترین وجهی در جوارش زندگی کردیم و خدای عز و جل در این باره یعنی در بگومگویی که مهاجرین در حضور نجاشی در حبشه کرده بودند، آیه زیر را در مدینه بر رسول خدا ص نازل کرد:" إِنَّ أَوْلَی النَّاسِ بِإِبْراهِیمَ لَلَّذِینَ اتَّبَعُوهُ وَ هذَا النَّبِیُّ وَ الَّذِینَ آمَنُوا وَ اللَّهُ وَلِیُّ الْمُؤْمِنِینَ"

.(1)).

ص: 426


1- کتاب مجموعة من التفاسیر طبع بیروت (البیضاوی النسقی الخازن ابن عباس ج 4 ص 516- 517- 518).

مؤلف قدس سره: این داستان به طریقی دیگر از طرق اهل سنت روایت شده و از طرق اهل بیت علیه السلام نیز آمده و اگر ما همه قصه را با اینکه طولانی بود نقل کردیم، برای این بود که فوائد مهمی در بیان گرفتاریهای مهم مسلمانان صدر اسلام و مهاجرین نخستین داشت نه اینکه خواسته باشیم بگوئیم این قصه سبب نزول آیه بوده است.

و در تفسیر عیاشی از امام صادق علیه السلام در ذیل آیه:" ما کانَ إِبْراهِیمُ یَهُودِیًّا وَ لا نَصْرانِیًّا" آمده که فرمود: امیر المؤمنین علیه السلام فرمود: ابراهیم نه یهودی بود که به طرف مغرب نماز خوانده باشد و نه نصرانی بود که به طرف مشرق نماز خوانده باشد بلکه حنیف بود و مسلمانی بر دین محمد ص. (1)

مؤلف قدس سره:در بیان سابق معنای این حدیث گذشت که چگونه ابراهیم بر دین محمد ص بوده، و در این روایت قبله بودن کعبه هم اعتبار شده، چون تحویل قبله در مدینه واقع شد، و شهر مکه و خانه کعبه تقریبا در سمت جنوبی مدینه است و یهود و نصارا قبله بودن کعبه را نپذیرفتند و این باعث شد که یهود از طرف مکه به طرف مغرب که بیت المقدس نسبت به مدینه در آن طرف است توجه کنند، نصارا هم که همیشه به طرف مشرق نماز می خواندند، لذا قرآن کریم در آیه:" وَ کَذلِکَ جَعَلْناکُمْ أُمَّةً وَسَطاً ..." مسلمین را امتی وسط و این دو طائفه را منحرف از حد وسط معرفی نموده است و لفظ آیه شریفه هم این عنایت را تایید نموده و می فرماید: ابراهیم یهودی و متمایل به سوی غرب، و نصرانی و متمایل به سوی شرق نبود، بلکه حنیف و در حد میان بود و سخن کوتاه اینکه روایت در صدد بیان عنایت لطیفی است و چیزی بیش از این نمی خواهد بگوید، (پس کسی گمان نکند که معنای عبارت" و مسلمانی بر دین محمد ص بود" این است که ابراهیم خلیل علیه السلام تابع شریعتی بود که قرنها بعد از او طلوع می کرده" مترجم").

و در کافی از امام صادق علیه السلام روایت آورده که فرمود: معنای" حنیفا" این است که ابراهیم خالص و مخلص بود و کمترین شایبه ای از شرک و بت پرستی در او نبود. (2)

ص: 427


1- تفسیر عیاشی ج 1 ص 177 ح 60.
2- کافی ج 2 ص 15 ح 1.
نزدیکترین مردم به ابراهیم و پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله) و آل محمد علیهم السلام، پیروان آنانند

و در تفسیر مجمع البیان در ذیل آیه:" إِنَّ أَوْلَی النَّاسِ بِإِبْراهِیمَ ..." آمده که امیر المؤمنین علیه السلام فرمود: اولای مردم به انبیاء علیه السلام آن کسی است که عاقل تر باشد بدانچه ایشان از ناحیه خدا آورده اند، آن گاه این آیه را تلاوت فرمود و فرمود: در مورد پیامبر اسلام هم اولای از همه مردم به آن جناب کسی است که خدای تعالی را اطاعت کند، هر چند که قرابتش با آن جناب دور باشد و دشمن محمد کسی است که خدا را نافرمانی کند، هر چند قرابتش نزدیک باشد. (1)

و در تفسیر عیاشی و کتاب کافی از امام صادق علیه السلام روایتی آمده، که فرمود:

اولای مردم و نزدیک ترین ایشان به ابراهیم امامان و پیروان ایشانند. (2) (3)

و در تفسیر قمی و عیاشی از عمر بن یزید (اذینة) از آن جناب روایت کرده که فرمود:

" به خدا سوگند شما از آل محمدید"، ابن اذینة از در تعجب پرسید: فدایت شوم از خود ایشانیم؟

فرمود: و اللَّه از خود ایشانید، و اللَّه از خود ایشانید، و اللَّه از خود ایشانید، آن گاه آن جناب به من چشم دوخت و من به آن جناب چشم دوختم، پس فرمود: ای عمر خدای تعالی در کتاب عزیزش فرموده:" إِنَّ أَوْلَی النَّاسِ ...". (4) (5)

و در تفسیر قمی در ذیل آیه:" وَ قالَتْ طائِفَةٌ مِنْ أَهْلِ الْکِتابِ آمِنُوا ..." از امام باقر علیه السلام روایت کرده که فرمود: وقتی رسول خدا ص به مدینه وارد شد، رو به بیت المقدس نماز می خواند، مردم خیلی خوشحال شدند و بعد از آنکه خدای تعالی قبله اش را از بیت المقدس به سوی کعبه- بیت الحرام- برگردانید، یهود از این معنا سخت به خشم آمدند و این تحویل در وسط نماز ظهر بود، گفتند: محمد نماز صبح را به سوی بیت المقدس- قبله ما- خواند و همه شما یهودیان به این دستور که در اول روز بر محمد نازل شده ایمان بیاورید و بدانچه در آخر روز نازل شده کفر بورزید، و منظورشان از آنچه در آخر روز نازل شده، همان تحویل قبله از بیت المقدس به سوی کعبه است. (6)

مؤلف قدس سره: این روایت بطوری که ملاحظه می کنید جمله:" وَجْهَ النَّهارِ" را

ص: 428


1- مجمع البیان ج 2 ص 458.
2- تفسیر عیاشی ج 1 ص 177 ح 62.
3- کافی ج 1 ص 416 ح 20.
4- تفسیر عیاشی ج 1 ص 177 ح 61. [.....]
5- تفسیر قمی ج 1 ص 105.
6- تفسیر قمی ج 1 ص 104.

ظرف گرفته برای جمله:" انزل" نه برای جمله" آمنوا"، و ما در بیان سابق در این باره بحث کردیم.

و در تفسیر الدر المنثور است که ابن جریر و ابن ابی حاتم از طریق عوفی از ابن عباس روایت کرده اند که در تفسیر آیه:" وَ قالَتْ طائِفَةٌ ..." گفته است: که طائفه ای از یهود به دیگران سفارش کردند، هر یک از اصحاب محمد را در اول روز دیدید ایمان آورید، (یعنی اظهار کنید که ما مسلمان شده ایم) و چون آخر روز شد نماز خودتان را بخوانید، تا شاید مسلمانان پیش خود فکر کنند اینها اهل کتابند و به امور دینی آگاه ترند، لا بد در اسلام نقصی دیده اند که به دین قبلی خود برگشتند و در نتیجه خود آنان هم از دینشان برگردند. (1)

مؤلف قدس سره: این روایت را در همان کتاب از سدی (2) و مجاهد (3) نیز نقل کرده.

و در کافی در ذیل آیه:" إِنَّ الَّذِینَ یَشْتَرُونَ بِعَهْدِ اللَّهِ ..." از امام باقر علیه السلام روایت کرده که فرمود: در معنای عهد در قرآن کریم این آیه نازل شده:" إِنَّ الَّذِینَ یَشْتَرُونَ بِعَهْدِ اللَّهِ وَ أَیْمانِهِمْ ثَمَناً قَلِیلًا، أُولئِکَ لا خَلاقَ لَهُمْ فِی الْآخِرَةِ وَ لا یُکَلِّمُهُمُ اللَّهُ، وَ لا یَنْظُرُ إِلَیْهِمْ یَوْمَ الْقِیامَةِ، وَ لا یُزَکِّیهِمْ وَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِیمٌ"، (آن گاه فرمود:) و" خلاق" به معنای" نصیب" است، پس کسی که در آخرت نصیبی ندارد دیگر با چه سرمایه ای داخل بهشت می شود؟. (4)

و در امالی شیخ به سند خود از عدی بن عدی از پدرش روایت کرده که گفت: امرؤ القیس و مردی از اهالی حضرموت با یکدیگر بر سر زمینی منازعه کردند، خدمت رسول خدا ص آمدند، حضرت به او فرمود: شاهدی داری (که شهادت دهد زمین از آن تو است)، عرضه داشت: نه، فرمود: در این صورت به سوگند خصمت حکم می شود، امرؤ القیس گفت: به خدا سوگند در این صورت زمینم از بین می رود، فرمود: اگر در واقع زمین از آن تو باشد و او با سوگند خود زمین تو را برده باشد، از کسانی خواهد بود که خدای تعالی در روز قیامت به او نظر نخواهد کرد و تزکیه اش ننموده، عذابی الیم خواهد داشت، راوی می گوید:

مرد حضرموتی وقتی این را شنید وحشت کرد و زمین را به امرؤ القیس برگردانید. (5)

مؤلف قدس سره: این روایت بطوری که ملاحظه می کنید دلالتی ندارد بر اینکه آیه

ص: 429


1- الدر المنثور ج 2 ص 43.
2- الدر المنثور ج 2 ص 42.
3- الدر المنثور ج 2 ص 43.
4- کافی ج 2 ص 28 ح 1 آخر حدیث.
5- امالی شیخ ج 1 ص 368.

مورد بحث در شان نامبردگان متنازع در زمین نازل شده و از طرق اهل سنت (1) در عده ای از روایات آمده که آیه شریفه در همین مورد نازل شده، پس بین این روایت و آن روایات از حیث شان نزول تعارض است، در بعضی از آنها آمده که نزاع بین امرؤ القیس و مردی از حضرموت شان نزول آیه بوده که در روایت سابق گذشت و در بعضی دیگر آمده نزاع بین اشعث بن قیس و بین مردی از یهود بر سرزمینی بوده، و در بعضی دیگر آمده در باره مردی از کفار نازل شده که در بازار کالای خود را بر مردم عرضه کرده بود و سوگند می خورد به خدا فلان مقدار خریدند و من ندادم و می خواست به این وسیله مردی از مسلمانان را گول بزند و آیه در شان او نازل شده.

خواننده عزیز در بیان سابق ما توجه فرمود که گفتیم: ظاهر آیه این است که آیه شریفه به منزله تعلیل مضمون آیه قبل خودش است و نسبت به آن چنین موقعیتی دارد و بنا بر این چاره درست این است که این روایات را اگر ممکن باشد حمل کنیم بر اینکه مفسرین خود آیه را بر مورد داستانهایی تطبیق کرده اند، نه اینکه نازل شدن آیه به آن معنای معهود در باره یکی از این قصه ها نازل شده باشد.

ص: 430


1- در المنثور ج 2 ص 44.

سوره آل عمران (3):آیات 79 تا 80

اشاره

ما کانَ لِبَشَرٍ أَنْ یُؤْتِیَهُ اللَّهُ الْکِتابَ وَ الْحُکْمَ وَ النُّبُوَّةَ ثُمَّ یَقُولَ لِلنَّاسِ کُونُوا عِباداً لِی مِنْ دُونِ اللَّهِ وَ لکِنْ کُونُوا رَبَّانِیِّینَ بِما کُنْتُمْ تُعَلِّمُونَ الْکِتابَ وَ بِما کُنْتُمْ تَدْرُسُونَ (79) وَ لا یَأْمُرَکُمْ أَنْ تَتَّخِذُوا الْمَلائِکَةَ وَ النَّبِیِّینَ أَرْباباً أَ یَأْمُرُکُمْ بِالْکُفْرِ بَعْدَ إِذْ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ (80)

ترجمه آیات

هیچ بشری را نسزد که خدای تعالی کتاب و حکم و نبوتش داده باشد آن گاه به مردم بگوید به جای خدا مرا بپرستید و لیکن چنین کسی این را می گوید که ای مردم بخاطر اینکه کتاب آسمانی را تعلیم می دهید و درس می گیرید ربانی باشید که جز خدا به یاد هیچکس دیگر نباشید (79).

و او هرگز شما را دستور نمی دهد به اینکه فرشتگان و انبیاء را خدایان خود بگیرید مگر ممکن است شما را بعد از آنکه مسلمان شدید به کفر دستور دهد (80)

بیان آیات

اشاره

قرار گرفتن این آیات به دنبال آیات مربوط به داستان عیسی علیه السلام این معنا را می رساند که گویی این آیات فصل دوم از احتجاج و استدلال بر پاکی ساحت مسیح از عقائد خرافی است که اهل کتاب یعنی نصارا نسبت به او دارند و کانه خواسته است بفرماید: عیسی آن طور که شما پنداشته اید نیست، او نه رب است و نه خودش ربوبیت برای خود قائل شده است،

ص: 431

دلیل اینکه رب نبوده این است که او مخلوقی بشری بود و در شکم مادر رشد کرد و مادرش او را بزائید و در گهواره پرورشش داد، چیزی که هست مخلوقی معمولی چون سایر افراد بشر نبود، بلکه خلقتش مانند خلقت آدم که نه پدر داشت و نه مادر غیر معمولی و از مجرایی غیر مجرای علل طبیعی بود، پس مثل او مثل آدم است، و اما دلیل اینکه برای خود دعوی ربوبیت نکرد این است که او پیامبری بود که کتاب و حکم و نبوتش داده بودند و پیامبری که این چنین باشد شانش اجل از این است که از زی عبودیت و از رسوم رقیت خارج شود، چگونه ممکن است به مردم بگوید: مرا رب خود بگیرید و بندگان من باشید، نه بندگان خدا؟ و یا چگونه ممکن است از پیغمبری از پیامبران مقامی را نفی کند که خدا آن را در حق وی اثبات کرده باشد، مثلا خدای تعالی برای موسی علیه السلام رسالت را اثبات کرده باشد و عیسی علیه السلام آن را نفی کند؟ و خلاصه چگونه ممکن است حقی را که خدا به کسی نداده، عیسی بدهد و حقی را که خدا به کسی داده، عیسی آن را نفی کند؟!

بیان آیه شریفه" ما کان لبشر ..." که متضمن پاکی ساحت مسیح (علیه السلام) از عقائد خرافی نصارا نسبت به او می باشد

" ما کانَ لِبَشَرٍ أَنْ یُؤْتِیَهُ اللَّهُ الْکِتابَ وَ الْحُکْمَ وَ النُّبُوَّةَ، ثُمَّ یَقُولَ لِلنَّاسِ کُونُوا عِباداً لِی مِنْ دُونِ اللَّهِ" کلمه" بشر" مترادف کلمه" انسان" است، هم بر یک فرد اطلاق می شود و هم بر جمع کثیر، پس هم انسان واحد بشر است و هم جماعتی از انسان بشر است.

و در جمله:" ما کان لبشر ..." حرف لام" ملکیت" را می رساند و به آیه چنین معنا می دهد: هیچ پیغمبری مالک و صاحب اختیار چنین چیزی نیست، یعنی چنین عملی از او حق نیست بلکه باطل است، نظیر" لام" در آیه:" ما یَکُونُ لَنا أَنْ نَتَکَلَّمَ بِهذا" (1).

و مجموع جمله:" أَنْ یُؤْتِیَهُ اللَّهُ الْکِتابَ وَ الْحُکْمَ وَ النُّبُوَّةَ"، اسم است برای کلمه" کان"، چیزی که هست علاوه بر اسم بودن برای آن، توطئه و زمینه چینی برای جمله بعدش (ثُمَّ یَقُولَ لِلنَّاسِ ...) نیز هست و آوردن جمله مورد بحث بعنوان زمینه چینی با اینکه بدون آن نیز معنا صحیح بود، ظاهرا برای این بوده که توجیه دیگری برای معنای جمله:" ما کانَ لِبَشَرٍ" آورده باشد، چون اگر فرموده بود:" ما کان لبشر ان یقول للناس ..." معنایش این می شد که چنین حقی از ناحیه خدا برای او تشریع نشده، (هر چند ممکن بود تشریع و تجویز بشود".

ص: 432


1- ما را نرسد که چنین سخنی به زبان آوریم." سوره آل عمران، آیه 161".

و هر چند ممکن است یک پیغمبر از در فسق و طغیان چنین سخنی بگوید) و با آوردن جمله مورد بحث این معنا را به کلام داد که وقتی خدای تعالی به پیامبری علم و فقه داد و از حقایق آگاهش نمود، با تربیت ربانی خود بارش آورد، دیگر او را وا نمی گذارد که از طور عبودیت خارج گردد و به او اجازه نمی دهد در آنچه حق تصرف ندارد، تصرف کند، هم چنان که در آیه زیر گوشه ای از تربیت خود نسبت به عیسی علیه السلام را حکایت نموده، می فرماید:" وَ إِذْ قالَ اللَّهُ یا عِیسَی ابْنَ مَرْیَمَ أَ أَنْتَ قُلْتَ لِلنَّاسِ اتَّخِذُونِی وَ أُمِّی إِلهَیْنِ مِنْ دُونِ اللَّهِ؟ قالَ: سُبْحانَکَ ما یَکُونُ لِی أَنْ أَقُولَ ما لَیْسَ لِی بِحَقٍّ" (1).

از اینجا یک نکته در جمله:" أَنْ یُؤْتِیَهُ اللَّهُ ..." روشن می شود و آن این است که می توانست بفرماید: ما کان لبشر ان یؤتیه اللَّه الکتاب و الحکم و النبوة ان یقول ..."، (یعنی نمی رسد هیچ بشری را که خدا به او کتاب و حکم و نبوت داده، بگوید ...،) اینطور نفرمود، بلکه با صیغه مضارع تعبیر آورد و فرمود:" أَنْ یُؤْتِیَهُ ..." و این بدان جهت بود که اگر به ماضی تعبیر آورده بود معنای اصل تشریع را می رساند و خلاصه می فهمانید خدا چنین پیغمبری مبعوث نکرده و یا چنین اجازه ای به هیچ پیغمبری نداده، هر چند که ممکن بوده بدهد، به خلاف تعبیری که آورده که می فهماند اصلا چنین چیزی ممکن نیست، به این معنا که تربیت ربانی و هدایت الهیه امکان ندارد که از هدفش تخلف کند و نقض غرض را نتیجه دهد، هم چنان که در جای دیگر فرمود:" أُولئِکَ الَّذِینَ آتَیْناهُمُ الْکِتابَ وَ الْحُکْمَ وَ النُّبُوَّةَ فَإِنْ یَکْفُرْ بِها هؤُلاءِ، فَقَدْ وَکَّلْنا بِها قَوْماً لَیْسُوا بِها بِکافِرِینَ" (2).

پس حاصل معنای آیه این شد که هیچ بشری نمی تواند بین نعمت الهی نبوت و دعوت مردم به پرستش خود جمع کند و چنین چیزی ممکن نیست که خدای تعالی به او کتاب و حکم و نبوت بدهد و آن گاه او به مردم بگوید: بندگان من باشید نه بندگان خدا، پس آیه شریفه به حسب سیاق از جهتی شبیه است به آیه:َنْ یَسْتَنْکِفَ الْمَسِیحُ أَنْ یَکُونَ عَبْداً لِلَّهِ، وَ لَا الْمَلائِکَةُ الْمُقَرَّبُونَ

... وَ أَمَّا الَّذِینَ اسْتَنْکَفُوا وَ اسْتَکْبَرُوا فَیُعَذِّبُهُمْ عَذاباً أَلِیماً وَ لا یَجِدُونَ لَهُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ وَلِیًّا وَ لا نَصِیراً"".

ص: 433


1- و آن زمان که خدا به عیسی گفت: آیا تو به مردم گفته بودی به جای خدا مرا و مادرم رای دو معبود خود بگیرید؟ گفت: خدایا تو منزهی، مرا نرسد چیزی بگویم که بدانم حق نیست." سوره مائده، آیه 116".
2- اینان کسانی هستند که ما کتاب و حکم و نبوتشان دادیم، حال اگر اینان (یعنی مردم عصر رسول خدا ص) به آن کفر بورزند ما قومی رای به این شریعت موکل کرده ایم که به آن کفر نخواهند ورزید." سوره انعام، آیه 89".

(1).

چون از این آیه نیز استفاده می شود که شان و مقام مسیح و همچنین ملائکه مقرب خدا اجل و ارفع از آن است که از بندگی خدا استنکاف بورزند و در نتیجه مستوجب عذاب الیم خدا گردند، و حاشا بر خدای عز و جل که انبیای گرام و ملائکه مقرب خود را عذاب دهد.

در اینجا ممکن است خواننده محترم بگوید: در آیه مورد بحث کلمه" ثم" آمده و این کلمه بعدیت را می رساند و به آیه چنین معنایی می دهد که:" هیچ بشری که خدا به او کتاب و حکم و نبوت داده، نمی تواند بعد از رسیدن به این موهبت ها چنین و چنان کند و این با بیان شما نمی سازد که گفتید:" هیچ بشری که خدا این موهبت ها را به او داده نمی رسد که در همان حال چنین و چنان کند".

جواب این است که ما گفتیم جمع بین نبوت و این دعوت باطل از آیه استفاده می شود ولی سخنی از زمان به میان نیاوردیم، پس چنین جمعی ممکن نیست، چه اینکه زمان هر دو یکی باشد و چه اینکه یکی بعد از دیگر و مترتب بر آن باشد، چون کسی که به فرض محال بعد از گرفتن آن موهبت ها مردم را به عبادت خود دعوت کند، بین این دو جمع کرده است.

و در جمله:" کُونُوا عِباداً لِی مِنْ دُونِ اللَّهِ" کلمه" عباد" مانند کلمه" عبید" جمع کلمه" عبد" است با این تفاوت که" عباد" بیشتر در مورد بندگی خدا و" عبید" بیشتر در مورد بردگی انسان ها استعمال می شود و غالبا گفته نمی شود عباد فلان شخص، بلکه گفته می شود:

عبید او.

پس اینکه فرمود:" عبادا لی- عبادی برای من که مسیح ابن مریم هستم"، با این گفتار ما منافات ندارد، چون کلمه" لی" در اینجا قیدی است قهری، برای اینکه بفهماند خدای سبحان از عبادت تنها آن عبادتی را قبول می کند که خالص برای او انجام شود، هم چنان که فرمود:" أَلا لِلَّهِ الدِّینُ الْخالِصُ وَ الَّذِینَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ أَوْلِیاءَ ما نَعْبُدُهُمْ إِلَّا لِیُقَرِّبُونا إِلَی اللَّهِ زُلْفی، إِنَّ اللَّهَ یَحْکُمُ بَیْنَهُمْ فِی ما هُمْ فِیهِ یَخْتَلِفُونَ، إِنَّ اللَّهَ لا یَهْدِی مَنْ هُوَ کاذِبٌ کَفَّارٌ" (2)، که ملاحظه می کنید عبادت هر کسی را که با عبادت خدا غیر خدا را عبادت می کنند".

ص: 434


1- نه مسیح از اینکه بنده ای برای خدا باشد استنکاف دارد و نه ملائکه مقرب ... و اما آنهایی که استنکاف می ورزند و تکبر می ورزند، خدا به عذابی دردناک معذبشان می کند، آن وقت نه حمایت کشی دارند و نه یاوری." سوره نساء، آیه 173".
2- آگاه باش که دین خالص تنها از آن خدا است و کسانی که به جای خدا اولیائی می گیرند و می گویند ما این خدایان را نمی پرستیم مگر به این منظور که ما را به خدا نزدیک سازند، بدانند که خدا بین آنان در آنچه اختلاف می کنند حکم خواهد کرد، چون خدا هیچ دروغباف کفرانگر را هدایت نمی کند. " سوره زمر، آیه 3".

رد نموده، هر چند که این عبادتش به منظور تقرب و توسل و شفاعت باشد.

علاوه بر اینکه بطور کلی عبادت تصور ندارد مگر در صورتی که عابد استقلالی برای معبود خود معتقد باشد، حتی در صورت اشتراک هم برای هر دو شریک در سهم خودشان استقلال قائل باشد و خدای سبحان معبودی است که دارای ربوبیت مطلقه است و ربوبیت مطلقه او تصور ندارد مگر در صورتی که او را عبادت کنند و مستقل در هر چیز بدانند و استقلال را از هر چیز دیگر نفی کنند، پس در عبادت غیر خدا (هر چند با عبادت خدا باشد، در سهم غیر خدا) تنها غیر خدا عبادت شده است و خدای تعالی در آن سهم شرکت ندارد.

" وَ لکِنْ کُونُوا رَبَّانِیِّینَ بِما کُنْتُمْ تُعَلِّمُونَ الْکِتابَ وَ بِما کُنْتُمْ تَدْرُسُونَ" کلمه:" ربانی" که جمعش" ربانیین" است، منسوب به رب است (مانند کلمه همدانی که منسوب به همدان را معنا می دهد) و برای منسوب نمودن کسی به رب باید گفته می شد: فلانی ربی است، نه" ربانی"، لیکن الف نون را به منظور بزرگ جلوه داده این انتساب اضافه نمودند، هم چنان که وقتی بخواهند شخصی را به ریش نسبت دهند در فارسی می گویند: فلانی ریشو است و در عربی گفته می شد: فلانی" لحیی" است، لیکن برای فهماندن اینکه ریش او زیاد است می گویند: فلانی لحیانی است و از این قبیل کلمات دیگر نیز هست، پس معنای کلمه" ربانی" کسی است که اختصاص و ارتباطش با رب شدید و اشتغالش به عبادت او بسیار است و حرف" با" در جمله" بما کنتم" سببیت را می رساند و کلمه" ما" مصدریه است و چیزی از ماده قول در تقدیر است و تقدیر کلام چنین است:" و لکن یقول کونوا ربانیین بسبب تعلیمکم الکتاب للناس و دراستکم ایاه فیما بینکم"، و ملاحظه کردید" ما" ی مصدریه، فعل" تعلمون" را به تعلیم و فعل" تدرسون" را به دراست مبدل کرد و آیه چنین معنا داد:" و لیکن پیامبر به مردم می گوید: شما باید به خاطر تعلیمی که از کتاب به دیگران می دهید و به خاطر دراستی که خود در بین خودتان از کتاب دارید، بیشتر از سایرین به خدا نزدیک شوید و بیشتر عبادتش کنید".

(در اینجا لازم است تذکر داده شود که اگر در آیه شریفه هم تعلیم را آورد و هم تدریس را، برای این بود که مخاطب انبیا در این سخن گروندگان دست اول است که کتاب خدا را از پیامبر درس می گرفتند و به دست دومی ها تعلیم می دادند" مترجم") و دراست از نظر معنا اخص

ص: 435

از تعلم است، چون اگر چه هر دو به معنای آموختن است، ولی دراست غالبا در جایی بکار می رود که انسان از روی کتاب درسی را بگیرد و بخواند تا بیاموزد.

راغب در مفردات می گوید فعل ماضی" درس الدار" به معنای این است که اثری از فلان خانه باقی مانده است و معلوم است که این سخن در جایی گفته می شود که خود خانه از بین رفته باشد و به همین جهت است که ماده" دال- راء، سین" را هم به ملازمه معنایش یعنی از بین رفتن تفسیر کرده اند و هم به خود آن، هم گفته اند:" درس الدار، خانه از بین رفت" و هم گفته اند:" درس الکتاب، یعنی فلانی اثری که از کتاب در ذهنش باقی مانده، حفظ کرد" و" درست العلم" یعنی من اثری که از علم در ذهنم مانده بود حفظ کردم و چون حفظ کردن از راه مداومت در قرائت دست می دهد، به این مناسبت مداومت در قرائت را هم حفظ نامیدند، (وقتی کسی را ببینند که پی در پی یک صفحه را می خواند، می گویند: دارد از بر می کند) و در قرآن آمده:" وَ دَرَسُوا ما فِیهِ" (1)، (گویا منظور راغب این است که در این جمله ماده درس به معنای محو و از بین بردن است) و در آیه" بِما کُنْتُمْ تَدْرُسُونَ" به معنای حفظ کردن و در آیه: وَ ما آتَیْناهُمْ مِنْ کُتُبٍ یَدْرُسُونَها" به معنای درس گرفتن است، و حاصل کلام این است که بشری که چنین مقامی دارد" هرگز شما را دعوت نمی کند به اینکه او را بپرستید"، بلکه تنها شما را می خواند به اینکه متصف به ایمان و یقین شوید، یقین به اصول معارف الهیه ای که از کتاب خدا می آموزید و به یکدیگر درس می گوئید و نیز متصف شوید به ملکات و اخلاق فاضله ای که کتاب خدا مشتمل بر آن است و نیز دعوت می کند به اینکه اعمال خود را صالح کنید، و نیز می خواند تا مردم را به این امور یعنی اصلاح عقائد و اخلاق و اعمال بخوانید تا به این وسیله از عالم ماده منقطع و به عالم بالا و پروردگار خود متصف شوید و در نتیجه علمایی ربانی شوید.

و چون جمله:" بما کنتم" مشتمل بر فعل ماضی است (و می فرماید شما در سابق چنین و چنان بودید) و اصولا فعل ماضی دلالت بر تحقق در سابق دارد، لذا می توان گفت آیه شریفه لحن تعریض به نصارا دارد که بعضی از ایشان می گفتند خود عیسی خبر داده که پسر خدا است و بعضی دیگر پسری عیسی برای خدا را به کلمه خدا تفسیر کرده اند و منشا پیدایش این سخن کفرآمیز این بوده بنی اسرائیل تنها قومی بودند که کتابی آسمانی در دست داشتند و با تعلیم و تعلم دست به دست می دادند و همین باعث پیدایش اختلاف در بینشان شد (و به طوری.]

ص: 436


1- مفردات راغب ص 167. [.....]

که قرآن کریم فرمود) خدای تعالی عیسی را مبعوث نکرد، مگر برای همین که بعضی از موارد اختلاف آنان را بیان کند و نیز بعضی از چیزهایی که بر آنان حرام شده بود حلال کند و سخن کوتاه اینکه دعوتشان کند به اینکه به وظائف واجب در باب تعلیم و تعلم قیام نمایند و خلاصه اش این است که در تعلیم و تعلم کتاب خدای سبحان، ربانی شوند.

و آیه مورد بحث هر چند که می تواند به وجهی با پیامبر اسلام تطبیق شود، چون آن جناب هم با اهل کتاب سر و کار داشته، و اهل کتاب در زمان آن حضرت هم کتاب آسمانی خود را تعلیم و تعلم می کردند و لیکن انطباقش با عیسی علیه السلام بیشتر است، چون آن جناب قبل از رسول خدا ص بوده و سبقت زمانی داشته و رسالتش هم جهانی نبوده بلکه خاص بنی اسرائیل بوده، به خلاف رسول خدا ص که پیامبری جهانی است و همه جهان در زمان آن جناب تعلیم و تعلم تورات نداشتند و اما سایر پیامبران اولوا العزم چون نوح و ابراهیم و موسی علیه السلام نمی توانند مورد نظر آیه باشند، برای اینکه هیچیک از ایشان بر مردمی صاحب کتاب و مشغول تعلیم و تعلم آن مبعوث نشده بودند." وَ لا یَأْمُرَکُمْ أَنْ تَتَّخِذُوا الْمَلائِکَةَ وَ النَّبِیِّینَ أَرْباباً" این جمله عطف است بر جمله" یقول" البته این بنا به قرائت مشهور است که فعل مضارع" یامر" را با نصب خوانده، چون جمله:" یقول" نیز منصوب است، می فرماید:" هیچ بشری ممکن نیست از ناحیه ما کتاب و حکم و نبوت داده شود، آن وقت به مردم بگوید ... و یا شما را امر کند به اینکه ملائکه و انبیاء را خدایان خود بگیرید، معلوم می شود کسانی بوده اند که بعضی از انبیاء را معبود گرفته و بعضی دیگر ملائکه را معبود گرفته بوده اند و همین طور هم بوده، چون مجوس که ملائکه را تعظیم نموده، برای آنان خضوع می کردند و در عین حال به یهودیت هم گرایش داشته، عقائدی و دستور العملهایی داشتند متوسط بین یهودیت و مجوسیت، و این مسلک خود را به دعوت دینی مستند می کردند و عرب جاهلیت هم ملائکه را دختران خدا می دانستند و در عین حال ادعا می کردند که بر دین ابراهیم علیه السلام هستند، این در باره ملائکه پرستی، و اما پیغمبرپرستی مثالش یهودیت است که بنا به حکایت قرآن کریم، عزیز را پسر خدا می دانستند با اینکه موسی علیه السلام چنین چیزی را برای آنان تجویز نکرده بود، تورات هم بجز توحید رب دعوتی نداشت، و اگر موسی علیه السلام آن را تجویز کرده بود، قطعا می بایست تورات هم به آن امر کرده باشد و حاشا از آن جناب که چنین شرک روشنی را تجویز کرده باشد.

سیاق دو آیه مورد بحث، یعنی آیه:" ثُمَّ یَقُولَ لِلنَّاسِ ..." و آیه:" وَ لا یَأْمُرَکُمْ ..."،

ص: 437

از دو جهت اختلاف دارد، یکی از این جهت که در آیه اول مامورین همه مردمند، چون فرموده:

" ثُمَّ یَقُولَ لِلنَّاسِ" و در دومی مخاطبین به خود آیه اند،" وَ لا یَأْمُرَکُمْ ..." و اختلاف دوم از این جهت است که در آیه اول به عبودیت امر کند و در دومی به اتخاذ ارباب دستور می دهد.

حال باید دید علت این دو اختلاف چیست؟ اما تفاوت اول علتش این است که هر دو تعبیر یعنی تعبیر" کُونُوا عِباداً لِی" و تعبیر" یامرکم ..." هر دو اگر به کسی تعلق بگیرد، قطعا به اهل کتاب و به عرب موجود در ایام نزول این دو آیه تعلق می گیرد، چیزی که هست از آنجا که در آیه اولی تعبیر" بگوید" آمده و گفتن بر رودررویی دلالت دارد و موجودین در ایام نزول رو در روی عیسی علیه السلام و هیچ پیغمبری دیگر نبودند، لذا نفرمود:" به شما بگوید"، بلکه فرمود:" به مردم بگوید" به خلاف تعبیر" وَ لا یَأْمُرَکُمْ" در آیه دوم که امر کردن مستلزم رو در رو بودن نیست، با غیبت هم می سازد، چون امری که از ناحیه پیغمبری به نیاکان آن امت تعلق گرفته باشد به اخلاف هم در صورتی که با نیاکان یک قوم و یک امت باشند تعلق می گیرد و اما قول هر جا استعمال شود این معنا به ذهن می دود که شخصی گوینده بوده و شخصی و یا اشخاصی دیگر شنونده او بوده اند، و این مستلزم مشافهه و رودررویی و حضور شنونده در صدارس گوینده است، مگر آنکه در موردی از موارد استعمال، منظور از" قول" صرف فهماندن باشد.

و بنا بر این اصل در سیاق هر دو آیه این است که شنونده حاضر فرض شود و خطاب بطور جمع صورت گیرد، هم چنان که در آیه دوم به همین صورت آورده و فرموده:" وَ لا یَأْمُرَکُمْ ..."

و اگر در آیه اول این سیاق رعایت نشده به خاطر علتی بوده که ذکر شد.

و اما اختلاف دوم، علتش این است که سیاق کلام سیاق تعریض به نصارا است که عیسی را می پرستند و صریحا او را اله خود می خوانند و این اعتقاد خود را به دعوت مسیح نسبت می دهند، پس به همین خاطر نصارا نسبتی با مسیح دارند و آن این است که (به قول ایشان) آن جناب فرموده بود:" کُونُوا عِباداً لِی"، به خلاف ملائکه و انبیا را ارباب گرفتن، که این عمل به آن معنایی که در غیر عیسی برای شرک کرده اند مخالفت و ضدیت صریح با الوهیت خدای تعالی ندارد، چون اولا در منطق مشرکین خدای تعالی نیز دارای الوهیت برای معبودهای زیر دست خود هست و ثانیا مشرکین شرکای خود را اله نخوانده اند بلکه رب و مدبر دانسته اند، چیزی که هست لازمه ربوبیت الوهیت نیز هست.

" أَ یَأْمُرُکُمْ بِالْکُفْرِ بَعْدَ إِذْ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ" ظاهر کلام این است که خطاب در آن متعلق به همه گروندگان به انبیا است، چون

ص: 438

اهل کتاب و آنهایی که خود را منتسب به انبیاء می دانند، نظیر عرب جاهلیت که خود را حنفاء می دانستند و عقائد خود را به ابراهیم خلیل علیه السلام منسوب می کردند.

و گفتار در آیه بر اساس فرض و تقدیر است و معنایش این است که به فرضی که شما چنین بشری را که کتاب و حکم و نبوت داده شده اجابت کنید، تسلیم خدا شده اید و به زیور اسلام آراسته و به رنگ اسلام درآمده اید، دیگر چگونه ممکن است او شما را به کفر دعوت کند و گمراهتان سازد؟ (و به فرضی که او بخواهد از راهی که خدا شما را به سوی آن راه و به اذن خود هدایت کرده منحرف سازد، شما زیر بار نخواهید رفت، برای اینکه فرض کردیم که شما معتقد به اسلام و آراسته به زیور آن شده اید).

از اینجا روشن می شود که مراد از اسلام در جمله" إِذْ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ" دین توحید است که همان دین خدا از نظر همه انبیا است، هم چنان که آیات مورد بحث نیز به چنین معنایی از اسلام محفوف است، مثلا آیه (19) همین سوره قبل از آیات مورد بحث می گوید:" إِنَّ الدِّینَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلامُ" (1) و در آیه (85) همین سوره که بعد از آیات مورد بحث است می فرماید:" أَ فَغَیْرَ دِینِ اللَّهِ یَبْغُونَ ... وَ مَنْ یَبْتَغِ غَیْرَ الْإِسْلامِ دِیناً فَلَنْ یُقْبَلَ مِنْهُ وَ هُوَ فِی الْآخِرَةِ مِنَ الْخاسِرِینَ" (2).

بعضی از مفسرین گفته اند که: مراد از آیه:" ما کانَ لِبَشَرٍ أَنْ یُؤْتِیَهُ اللَّهُ" (3) (تا آخر دو آیه) رسول خدا ص است و اساس این گفته خود را روایاتی قرار داده اند که در شان نزول آیه وارد شده و حاصل آن روایات این است که ابو رافع قرظی و مردی از نصارای نجران به رسول خدا ص عرضه داشتند: ای محمد آیا می خواهی تو را بپرستیم؟ در پاسخشان این آیات نازل شد و در آخر آن دو با جمله" بَعْدَ إِذْ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ" مطلب را تایید کرد، چون اسلام همان دینی است که محمد رسول اللَّه آورده است.

لیکن این سخن درست نیست، زیرا بین اسلام اصطلاحی قرآن که عبارت است از دین توحیدی که همه انبیا به آن مبعوث شده اند و بین اسلام اصطلاحی در بین مسلمانان بعد از عصر نزول قرآن خلط کرده، چون می گوید:" اسلام همان دینی است که محمد رسول اللَّه ص" و ما در سابق در این باره بحث کردیم.ه.

ص: 439


1- دین نزد خدا تنها اسلام است.
2- آیا غیر دین خدا را می جویند؟ ... و کسی که در جستجوی غیر اسلام باشد از او قبول نمی شود و او در آخرت از زیانکاران است.
3- تفسیر روح المعانی ج 4 ص 207 روایات مزبوره را فقط نقل کرده.

خاتمة:چند بحث پیرامون این آیات چند بحث پیرامون آیات مربوط به عیسی (علی نبینا و آله و علیه السلام)

1-داستان عیسی و مادرش علیه السلام در قرآن چگونه است

مادر مسیح نامش مریم دختران عمران بود، مادر مریم به وی حامله شد و نذر کرد فرزند در شکم خود را، بعد از زائیدن محرر کند یعنی خادم مسجد کند، و او در حالی این نذر را می کرد که می پنداشت فرزندش پسر خواهد بود ولی وقتی او را زائید و فهمید که او دختر است، اندوهناک شد و حسرت خورد و نامش را مریم یعنی خادمه نهاد، پدر مریم قبل از ولادت او از دنیا رفته بود، بناچار خود او دخترش را در آغوش گرفته به مسجد آورد و او را به کاهنان مسجد که یکی از آنان زکریا بود تحویل داد، کاهنان در باره کفالت مریم با هم مشاجره کردند و در آخر به این معنا رضایت دادند که در این باره قرعه بیندازند و چون قرعه انداختند زکریا برنده شد و او عهده دار تکفل مریم گشت تا وقتی که مریم به حد بلوغ رسید، در آن اوان، زکریا حجابی بین مریم و کاهنان برقرار نمود و مریم در داخل آن حجاب مشغول عبادت بود و احدی بجز زکریا بر او در نمی آمد و هر وقت زکریا بر او در می آمد و داخل محراب او می شد، رزقی نزد او می یافت، روزی از مریم پرسید: این رزق از کجا نزد تو می آید: گفت: از نزد خدا و خدا به هر کس بخواهد بدون حساب روزی می دهد و مریم علیه السلام صدیقه و به عصمت خدا معصوم بود، طاهره بود، اصطفاء شده بود، محدث و مرتبط با ملائکه بود. ملکی از ملائکه به او گفت که خدا تو را اصطفاء و تطهیر کرده، مریم از قانتین بود و یکی از آیات خدا برای همه عالمیان بود.

اینها صفاتی است برای مریم که آیات زیر بیانگر آن است (1).

بعد از آنکه مریم به حد بلوغ رسید و در حجاب (محراب) قرار گرفت، خدای تعالی روح را (که یکی از فرشتگان بزرگ خدا است) نزد او فرستاد و روح به شکل بشری تمام عیار در برابر مریم مجسم شد و به او گفت که فرستاده ای است از نزد معبودش، و پروردگارش وی را فرستاده تا به اذن او پسری به وی بدهد، پسری بدون پدر، و او را بشارت داد به اینکه به زودی از پسرش معجزات عجیبی ظهور می کند و نیز خبر داد که خدای تعالی به زودی او را به روح القدس تایید نموده، کتاب و حکمت و تورات و انجیلش می آموزد و به عنوان رسولی به سوی".

ص: 440


1- "سوره آل عمران، آیه 35- 44"،" سوره انبیا، آیه 91"،" سوره تحریم، آیه 12".

بنی اسرائیل گسیلش می دارد، رسولی دارای آیات بینات، و نیز به مریم از شان پسرش و سرگذشت او خبر داد، آن گاه در مریم بدمید و او را حامله کرد، آن طور که یک نفر زن به فرزند خود حامله می شود، این مطالب از آیات زیر استفاده می شود:" آل عمران، آیه 35- 44".

آن گاه مریم به مکانی دور منتقل شد و در آنجا درد زائیدنش گرفت و درد زائیدن او را به طرف تنه نخله ای کشانید و با خود می گفت: ای کاش قبل از این مرده و از خاطره ها فراموش شده بودم، من همه چیز را و همه چیز مرا از یاد می برد، در این هنگام از طرف پائین وی ندایش داد:

غم مخور که پروردگارت پائین پایت نهر آبی قرار داده، تنه درخت را تکان بده تا پی در پی خرمای نورس از بالا بریزد، از آن خرما بخور و از آن آب بنوش و از فرزندی چون من خرسند باش، اگر از آدمیان کسی را دیدی که حتما خواهی دید، بگو من برای رحمان روزه گرفته ام و به همین جهت امروز با هیچ انسان سخن نمی گویم، مریم چون این را شنید از آنجا که فرزند خود را زائیده بود به طرف مردم آمد در حالی که فرزندش را در آغوش داشت (1) و به طوری که از آیات کریمه قرآن بر می آید حامله شدنش و وضع حملش و سخن گفتن او و سایر شؤون وجودش از سنخ همین عناوین در سایر افراد انسان ها بوده.

مردم و همشهریان مریم وقتی او را به این حال دیدند، شروع کردند از هر سو به وی طعنه زدن و سرزنش نمودند چون دیدند دختری شوهر نرفته بچه دار شده است، گفتند: ای مریم چه عمل شگفت آوری کردی!، ای خواهر هارون نه پدرت بد مردی بود و نه مادرت زناکار، مریم اشاره کرد به کودکش که با او سخن بگوئید، مردم گفتند: ما چگونه با کسی سخن گوئیم که کودکی در گهواره است، در اینجا عیسی به سخن درآمد و گفت: من بنده خدا هستم، خدای تعالی به من کتاب داد و مرا پیامبری از پیامبران کرد و هر جا که باشم با برکتم کرد و مرا به نماز و زکات سفارش کرد، ما دام که زنده باشم بر احسان به مادرم سفارش فرمود و مرا نه جبار کرد و نه شقی، و سلام بر من روزی که به دنیا آمدم و روزی که می میرم و روزی که زنده بر می خیزم. (2)

پس این کلام که عیسی در کودکی اداء کرد، به اصطلاح علمی، نسبت به برنامه کار نبوتش براعت استهلال بوده (براعت استهلال به این معنا است که نویسنده کتاب در حمد و ثنای اول کتابش کلماتی بگنجاند که در عین اینکه حمد و ثنای خدا است اشاره ای هم باشد به".

ص: 441


1- "سوره مریم، آیه 20- 27".
2- "سوره مریم، آیه 27- 34".

اینکه در این کتاب پیرامون چه مسائلی بحث می شود)، عیسی علیه السلام هم با این کلمات خود فهماند که به زودی علیه ظلم و طغیان، قیام نموده و شریعت موسی علیه السلام را زنده و استوار می سازد و آنچه از معارف آن شریعت مندرس و کهنه گشته تجدید می کند و آنچه از آیاتش که مردم در باره اش اختلاف دارند بیان و روشن می سازد.

عیسی علیه السلام نشو و نما کرد تا به سن جوانی رسید و با مادرش مانند سایر انسان ها طبق عادت جاری در زندگی بشری می خوردند و می نوشیدند و در آن دو ما دام که زندگی می کردند تمامی عوارض وجود که در دیگران هست وجود داشت.

عیسی علیه السلام در این اوان به رسالت به سوی بنی اسرائیل گسیل شد و مامور شد تا ایشان را به سوی دین توحید بخواند، و ابلاغ کند که من آمده ام به سوی شما و با معجزه ای از ناحیه پروردگارتان آمده ام و آن این است که برای شما (و پیش رویتان) از گل چیزی به شکل مرغ می سازم و سپس در آن می دمم، به اذن خدا مرغ زنده ای می شود و من کور مادرزاد و برصی غیر قابل علاج را شفا می دهم و مردگان را به اذن خدا زنده می کنم و بدانچه می خورید و بدانچه در خانه هایتان ذخیره می کنید خبر می دهم، که در این برای شما آیتی است بر اینکه خدا رب من و رب شما است و باید او را بپرستید.

عیسی علیه السلام مردم را به شریعت جدید خود که همان تصدیق شریعت موسی علیه السلام است دعوت می کرد، چیزی که هست بعضی از احکام موسی را نسخ نمود و آن حرمت پاره ای از چیزها است که در تورات به منظور گوشمالی و سختگیری بر یهود حرام شده بود و بارها می فرمود: من با حکمت به سوی شما گسیل شده ام، تا برایتان بیان کنم آنچه را که مورد اختلاف شما است و نیز می فرمود: ای بنی اسرائیل من فرستاده خدا به سوی شمایم، در حالی که تورات را که کتاب آسمانی قبل از من بوده تصدیق دارم و در حالی که بشارت می دهم به رسولی که بعد از من می آید و نامش احمد است.

عیسی علیه السلام به وعده هایی که داده بود که فلان و فلان معجزه را آورده ام وفا کرد، هم مرغ خلق کرد و هم مردگان را زنده کرد و هم کور مادرزاد و برصی را شفا داد و هم به اذن خدا از غیب خبر داد.

عیسی علیه السلام هم چنان بنی اسرائیل را به توحید خدا و شریعت جدید دعوت کرد تا وقتی که از ایمان آوردنشان مایوس شد، و وقتی طغیان و عناد مردم را دید و استکبار کاهنان و احبار یهود از پذیرفتن دعوتش را مشاهده کرد، از میان عده کمی که به وی ایمان آورده بودند چند نفر حواری انتخاب کرد تا او را در راه خدا یاری کنند.

ص: 442

از سوی دیگر یهود بر آن جناب شورید و تصمیم گرفت او را به قتل برساند، ولی خدای تعالی او را از دست یهود نجات داد و به سوی خود بالا برد و مساله عیسی علیه السلام برای یهود مشتبه شد، بعضی خیال کردند که او را کشتند، بعضی دیگر پنداشتند که به دارش آویختند، خدای تعالی فرمود: نه آن بود و نه این، بلکه امر بر آنان مشتبه شد (1)، این بود تمامی آنچه قرآن کریم در داستان عیسی و مادرش فرموده است.

2-شخصیت عیسی علیه السلام و مقامش در درگاه خدا

عیسی علیه السلام بنده خدا- پیامبر خدا- (2) و رسول به سوی بنی اسرائیل (3) و یکی از پیامبران اولی العزم و صاحب شریعت بوده و کتابی به نام انجیل داشت (4)، خدای تعالی نام او را مسیح عیسی نهاد (5) و" کلمة اللَّه" و" روحی از خدا" خواند (6)، و دارای مقام امامت (7) و از گواهان اعمال (8)، و بشارت دهندگان به آمدن پیامبر اسلام بود (9)، وجیه و آبرومند در دنیا و آخرت و از مقربین بود (10). از اصطفاء شدگان (11)، و از اجتباء شدگان و از صالحان بود (12)، مبارک بود هر جا که باشد، زکی و مهذب بود، آیتی بود برای مردم و رحمتی از خدا بود و احسانگری به مادرش، و از زمره کسانی بود که خدای تعالی به ایشان سلام کرد (13) و از کسانی بود که خدا کتاب و حکمتش آموخت. (14)".

ص: 443


1- "آل عمران، 45- 58"،" زخرف، 63- 65"،" صف، 6- 14"،" مائده، 110- 111"،" نساء، 157- 158".
2- "سوره مریم، آیه 30".
3- "سوره آل عمران، آیه 49".
4- "سوره احزاب، آیه 7"،" سوره شورا، آیه 13"،" سوره مائده، آیه 46".
5- "سوره آل عمران، آیه 45".
6- "سوره نساء، آیه 171".
7- "سوره احزاب آیه 7".
8- "سوره نساء، آیه 159"،" سوره مائده، آیه 117". [.....]
9- "سوره صف، آیه 6".
10- "سوره آل عمران، آیه 45".
11- "سوره آل عمران، آیه 33".
12- "سوره انعام، آیه 85- 87".
13- "سوره مریم، آیه 19- 33".
14- " سوره آل عمران، آیه 48".

اینها که گفته شد بیست و دو خصیصه از مقامات ولایت بود و تمامی اوصافی که خدای تعالی این پیامبر بزرگوارش را بدان ستوده و رفعت قدر داده، در آن خلاصه می شود و این بیست و دو صفت دو قسم است: بعضی از آنها اکتسابی است، مانند رسیدن به مقام بندگی و مقام قرب و صلاح و بعضی ها موهبتی و اختصاصی است که ما هر یک از این صفات را در موضع مناسبش در این کتاب به مقداری که فهممان یاری می کرد شرح دادیم و خواننده می تواند به مظان آن مراجعه نماید.

3-عیسی چه می گفت؟ و در باره اش چه می گفتند؟
اشاره

قرآن کریم خاطرنشان ساخته که عیسی عبدی بود رسول، و اینکه هیچ چیزی جز این ادعا نمی کرد و آنچه به وی نسبت می دادند خود او ادعایش را نکرده و با مردم جز به رسالت خدا سخنی نگفته، هم چنان که قرآن این معنا را در آیه زیر صراحتا از آن جناب نقل کرده می فرماید:

وَ إِذْ قالَ اللَّهُ یا عِیسَی ابْنَ مَرْیَمَ أَ أَنْتَ قُلْتَ لِلنَّاسِ اتَّخِذُونِی وَ أُمِّی إِلهَیْنِ مِنْ دُونِ اللَّهِ؟ قالَ سُبْحانَکَ ما یَکُونُ لِی أَنْ أَقُولَ ما لَیْسَ لِی بِحَقٍّ، إِنْ کُنْتُ قُلْتُهُ فَقَدْ عَلِمْتَهُ تَعْلَمُ ما فِی نَفْسِی وَ لا أَعْلَمُ ما فِی نَفْسِکَ، إِنَّکَ أَنْتَ عَلَّامُ الْغُیُوبِ، ما قُلْتُ لَهُمْ إِلَّا ما أَمَرْتَنِی بِهِ: أَنِ اعْبُدُوا اللَّهَ رَبِّی وَ رَبَّکُمْ، وَ کُنْتُ عَلَیْهِمْ شَهِیداً ما دُمْتُ فِیهِمْ فَلَمَّا تَوَفَّیْتَنِی کُنْتَ أَنْتَ الرَّقِیبَ عَلَیْهِمْ وَ أَنْتَ عَلی کُلِّ شَیْ ءٍ شَهِیدٌ، إِنْ تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبادُکَ وَ إِنْ تَغْفِرْ لَهُمْ فَإِنَّکَ أَنْتَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ، قالَ اللَّهُ هذا یَوْمُ یَنْفَعُ الصَّادِقِینَ صِدْقُهُمْ" (1).

و این کلام عجیب که مشتمل بر عصاره ای از عبودیت و متضمن جامع ترین نکات ادب".

ص: 444


1- زمانی که خدای تعالی می گوید ای عیسی بن مریم آیا تو، به مردم گفته ای که ای مردم به جای خدا مرا و مادرم را دو معبود برای خود بگیرید؟ عیسی جواب می دهد! منزهی تو ای خدا، مرا نمی رسید که به مردم چیزی را بگویم که حقم نبود و به فرض هم گفته باشم تو بدان آگاهی، چون تو می دانی آنچه در نفس من است و من نمی دانم آنچه در نزد تو است، زیرا تو علام الغیوبی، من به مردم نگفتم مگر همان دستورهایی که تو، به من دادی و آن این بود که ای مردم خدای تعالی پروردگار من و پروردگار خود را بپرستید، ما دام هم در بین ایشان بودم شاهد رفتارشان بودم، ولی بعد از آنکه مرا گرفتی خودت مراقب وضع آنان بودی و تو بر هر چیزی شاهد و ناظری، حال اگر عذابشان کنی کسی حق اعتراض ندارد، چون بندگان خود را عذاب کرده ای و اگر بیامرزی باز هم اعتراضی نیست، چون تو هم عزیزی و شکست ناپذیری و هم کار به حکمت می کنی، خدای تعالی می فرماید امروز روزی است که راستی راستگویان به آنان سود می رساند." سوره مائده، آیه 116- 119".

و حیرت آورترین آن است، کشف می کند از اینکه نسبت به موقعیت خود در برابر ربوبیت پروردگارش و در برابر مردم و اعمال آنان چه دیدی داشته، می فرماید: عیسی علیه السلام خود را نسبت به پروردگارش تنها یک بنده می دانسته که جز امتثال کاری ندارد و جز به امر مولایش چیزی اراده نمی کند و جز به امر او عملی انجام نمی دهد و خدای تعالی هم جز این دستوری به وی نداده که مردم را به عبادت او به تنهایی دعوت کند، او نیز به مردم جز این را نگفت که ای مردم اللَّه را که پروردگار من و پروردگار شما است بپرستید. و از ناحیه مردم هم جز این مسئولیتی نداشته که رفتار آنان را زیر نظر گرفته، در باره آن تحمل شهادت کند و بس، و اما اینکه خدا در روزی که مردم به سویش برمی گردند با ایشان و در ایشان چه حکمی می کند، هیچ ارتباطی با آن جناب ندارد، چه بیامرزد و چه عذاب کند.

ممکن است کسی بگوید: شما در بحث شفاعتی که قبلا در این تفسیر داشتید یکی از شفیعان روز جزاء را عیسی نام بردید و گفتید که شفاعتش پذیرفته هم می شود و در اینجا می گوئید آن جناب هیچ کاره است؟.

در پاسخ می گوئیم بله، باز هم می گوئیم او از شفیعان روز جزا است، برای اینکه از شاهدان بحق است و آیه شریفه:" وَ لا یَمْلِکُ الَّذِینَ یَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ الشَّفاعَةَ إِلَّا مَنْ شَهِدَ بِالْحَقِّ وَ هُمْ یَعْلَمُونَ" (1) بر شفاعت شاهدان به حق که عالم هستند دلالت دارد، پس به حکم این آیه عیسی از شفیعان روز جزاء است، برای اینکه در آیه:" وَ یَوْمَ الْقِیامَةِ یَکُونُ عَلَیْهِمْ شَهِیداً" (2) آن جناب را شاهد خوانده و در آیه:" وَ إِذْ عَلَّمْتُکَ الْکِتابَ وَ الْحِکْمَةَ وَ التَّوْراةَ وَ الْإِنْجِیلَ" (3)، او را عالم به توحید دانسته (چون توحید هم یکی از معارفی است که کتاب و حکمت و تورات و انجیل بر آن ناطقند).

اعتقاد خرافی به تفدیه عیسی علیه السلام (فدا شدن برای رهایی گناهکاران) با اعتقاد به اینکه آن حضرت از شفیعان روز جزا است فرق دارد

پس اگر در بحث شفاعت گفتیم عیسی علیه السلام نیز از شفیعان است در اینجا منکرش نشدیم، لیکن شفاعت کردن آن جناب مساله ای است و اعتقاد مسیحیان به مساله فدیه دادن مساله ای دیگر، آنچه را که در این مقام در صدد بیانش هستیم این است که می خواهیم بگوئیم قرآن کریم تفدیه را برای عیسی ثابت نکرده و چنین قدرت و اختیاری به آن جناب نداده است و تفدیه ای که مسیحیان بدان معتقدند، این است که عیسی علیه السلام (با اینکه خدای پسر بود و دارای قدرت خدایی بود و می توانست دشمنان خود را در یک چشم بر هم زدن نابود".

ص: 445


1- شرکائی که مشرکین می پرستند و می خوانند مالک شفاعت نیستند، تنها کسانی مالک شفاعتند که شاهد به حق و دارای علم به توحید باشند." سوره زخرف، آیه 86".
2- "سوره نساء، آیه 159".
3- "سوره مائده، آیه 110".

کند)، لیکن برای اینکه کیفری را که گنهکاران در قیامت دارند باطل سازد، خود را فدای گنهکاران نمود و حاضر شد به این منظور به بالای دار برود!!.

قرآن این معنا را برای آن جناب نه تنها اثبات نکرده، بلکه آیه ای که از نظر خواننده گذشت آن را نفی نموده، عقل هم نمی تواند آن را بپذیرد، زیرا این معنا مستلزم آن است که قدرت و سلطنت مطلقه الهی با عمل عیسی باطل شود که ان شاء اللَّه بیانش می آید.

و اما شفاعت، در آیه شریفه هیچ تعرضی به آن نشده و از این جهت ساکت است، نه اثبات کرده و نه نفی نموده، چون اگر آیه شریفه در مقام اثبات شفاعت بود (گو اینکه مقام آیه مقام اظهار ذلت است نه اختیارداری) جا داشت بفرماید:" و ان تغفر لهم فانک انت الغفور الرحیم" (1)، و اگر در صدد نفی شفاعت بود و می خواست بفرماید عیسی از شفیعان روز جزا نیست دیگر جا نداشت مساله شهادت بر اعمال مردم را به میان بیاورد، آنچه در اینجا گفته شد اجمال مطالبی است که ان شاء اللَّه در تفسیر سوره مائده در ذیل آیات مذکور خواهد آمد.

و اما آنچه مردم در باره عیسی علیه السلام گفته اند؟ هر چند مردم بعد از آن جناب به مذاهب مختلف و مسلک های گوناگونی- که چه بسا از هفتاد مذهب تجاوز کند- معتقد شده و متشتت گردیده اند، چه بسا که اگر کلیات و جزئیات مذاهب و آرای شان در نظر گرفته شود، از این مقدار هم تجاوز کند و لیکن قرآن کریم تنها به نقل سخنانی از مسیحیان اهتمام ورزیده که در باره عیسی و مادرش گفته اند، چون همین سخنان است که با مساله توحید برخورد دارد، مساله ای که قرآن کریم- و اصولا دین فطری و قویم- به آن دعوت می کند. و اما بعضی از جزئیات از قبیل مساله تحریف و تفدیه را آن طور که باید مورد اهتمام قرار نداده است.

آیات شریفه ای که عقائد باطل مسیحیان در باره مسیح (علیه السلام) را بیان می کنند

و آنچه قرآن کریم از مسیحیان در این باره حکایت کرده و یا به آنان نسبت داده، سخنانی است که آیات زیر بیانگر آنها است:

1-" وَ قالَتِ النَّصاری الْمَسِیحُ ابْنُ اللَّهِ" (2)، که به حکم این آیه مسیحیان گفته اند مسیح پسر خدا است و آیه:" وَ قالُوا اتَّخَذَ الرَّحْمنُ وَلَداً سُبْحانَهُ" (3)، عبارت اخرای همان آیه است، 2-" لَقَدْ کَفَرَ الَّذِینَ قالُوا إِنَّ اللَّهَ هُوَ الْمَسِیحُ ابْنُ مَرْیَمَ" (4)، به حکم این آیه مسیحیان رسما.]

ص: 446


1- و اگر ایشان را بیامرزی بسیار بجا است، چون تو آمرزنده مهربان هستی.
2- "سوره توبه، آیه 30".
3- و گفتند رحمان پسر گرفته، منزه است خدا." سوره انبیاء، آیه 26".
4- "سوره مائده، آیه 72". [.....]

مسیح را خود خدا دانسته اند، 3-" لَقَدْ کَفَرَ الَّذِینَ قالُوا إِنَّ اللَّهَ ثالِثُ ثَلاثَةٍ" (1)، در این آیه که بعد از آیه (72) قرار گرفته، خدا را سومین خدا از خدایان سه گانه دانسته اند، آیه:" وَ لا تَقُولُوا ثَلاثَةٌ" (2) هم به همین معنا اشاره دارد.

و این آیات هر چند به ظاهرش مشتمل بر سه مذهب و سه مضمون و سه معنای مختلف است و به همین جهت بعضی ها از قبیل شهرستانی صاحب کتاب ملل و نحل آنها را حمل بر اختلاف مذاهب کرده و گفته است: مذهب مکانیه قائل به فرزندی حقیقی مسیح برای خدایند و نسطوریه گفته اند: نزول عیسی و فرزندیش برای خدا از قبیل تابش نور بر جسمی شفاف چون بلور است، و یعقوبیه گفته اند: از باب انقلاب ماهیت است، خدای سبحان به گوشت و خون منقلب شده است. (3)

و لیکن ظاهرا قرآن کریم (العیاذ باللَّه) کتاب ملل و نحل نیست تا بخواهد به این مذاهب بپردازد و هرگز به خصوصیات مذاهب مختلف آنان اهتمام نمی ورزد بلکه به اعتقاد غلطی می پردازد که مشترک بین همه آنان است و آن مساله فرزندی مسیح برای خدای تعالی است و اینکه جنس مسیح از سنخ جنس خدا است و نیز به آثاری می پردازد که بر اساس این اعتقاد غلط مترتب کرده اند که یکی از آنها مساله تثلیث است، هر چند که در تفسیر کلمه تثلیث اختلاف بسیار و مشاجره و نزاع دامنه دار کرده اند، دلیل بر این معنا این است که قرآن کریم به یک زبان و یک بیان علیه آنان احتجاج کرده، معلوم می شود مورد نظر قرآن از کل مسیحیت مساله ای است که همه در آن شریکند.

مساله پدر و پسر بودن خدا و مسیح در انجیل های موجود

توضیح اینکه تورات و انجیل های موجود در دست ما، از یک سو صراحت دارند بر اینکه" خدای تعالی یکی است" و از سوی دیگر انجیل به صراحت می گوید" مسیح پسر خدا است"! و از دیگر سو تصریح می کند به اینکه" این پسر همان پدر است و لا غیر".

حتی اگر مساله پسری را حمل می کردند بر صرف احترام و برگشت گیری باز قابل اغماض بود، این کار را هم نکردند با اینکه در مواردی از انجیل به این معنا تصریح شده، از آن جمله می گوید:" و من به شما می گویم دشمنان خود را دوست بدارید و برای لعنت کنندگان خود آرزوی برکت کنید و به هر کس که با شما دشمنی کرد احسان نمائید و هر کس که شما را

ص: 447


1- "سوره مائده، آیه 73".
2- "سوره نساء، آیه 171".
3- ملل و نحل ج 1 ص 222- 224- 225.

از خود راند و ناراحت کرد شما با او پیوند کنید تا فرزندان پدر خود شوید، همان پدری که در آسمان ها است، چون او است که خورشیدش را هم بر نیکان می تاباند و هم بر بدان، و بارانش را هم بر صدیقین می باراند و هم بر ظالمان، و اگر تنها کسی را دوست بدارید که او شما را دوست می دارد، دیگر چه اجری می خواهید داشته باشید؟ مگر عشاران غیر این می کنند؟ و نیز اگر تنها به برادران خود سلام کنید باز چه فضیلتی برای شما خواهد بود؟ مگر بت پرستان غیر از این می کنند؟ پس بیائید مانند پدر آسمانیتان کامل باشید که او کامل است" (1).

و نیز در همین انجیل است که: همه مراحم خود را در برابر مردم و به منظور خودنمایی بکار نبندید که در این صورت نزد پدرتان که در آسمان ها است اجری نخواهید داشت. (2)

و نیز در همان کتاب در باره نماز می گوید:" شما نیز اینطور نماز بخوانید: ای پدر ما که در آسمان هایی، نام تو مقدس است ...".

و نیز آمده:" پس اگر جفاکاری ها و خطاهای مردم را ببخشید پدر آسمانیتان هم خطاهای شما را می بخشد"، (همه این سه فقره که نقل کردیم در اصحاح ششم از انجیل متی است).

و نیز می گوید:" شما نیز مانند پدر رحیمتان رحیم باشید".

و به مریم مجدلیة می گوید:" برو نزد برادرانم و به ایشان بگو من به سوی پدرم که پدر شما نیز هست و به سوی الهم که اله شما نیز هست صعود خواهم کرد" (3).

پس این عبارات و امثال آن که از سه انجیل نقل کردیم کلمه" پدر" را که بر خدای تعالی و تقدس اطلاق کرده، هم در مورد عیسی اطلاق کرده و هم در مورد غیر عیسی، و این بطوری که ملاحظه کردید صرفا جنبه تشریفات و امثال آن را دارد.

هر چند که از بعضی دیگر از عبارات آنها از پسری و پدری صرف تشریف استفاده نمی شود، بلکه نوعی از استکمال را می رساند، استکمالی که وقتی در انسانی محقق شود سرانجام او را با خدا متحد می کند، نظیر این عبارت:" یسوع- مسیح- به این کلام سخن گفت و چشمان خود را به آسمان بلند کرد و گفت: ای پدر! آن ساعت مقرر فرا رسید، پسرت را تمجید کن، تا پسرت هم تو را تمجید کند"، آن گاه دعائی را که برای رسولان از شاگردانشم.

ص: 448


1- (آخر اصحاح پنجم از انجیل متی) نسخه عربیش که در سال 1811 میلادی به چاپ رسیده و مطالب دیگر هم که بعدا نقل می کنیم (از این نسخه است).
2- انجیل لوقا، اصحاح ششم.
3- انجیل یوحنا، اصحاح بیستم.

کرد نقل می کند و آن گاه می گوید:" و من این درخواست را تنها برای اینان نمی کنم بلکه در مورد کسانی هم که به زبان به من ایمان آورده اند مسئلت دارم، تا همه آنان یکی شوند، همانطور که تو ای پروردگار من ثابت شدی و من نیز در تو ثابت شدم، مسئلت دارم تا آنها نیز در من و تو یکی شوند و تا همه عالم ایمان آورند که تو مرا فرستادی و من به ایشان مجد و آبرو دادم، آن مجدی که تو به من دادی، آری تا همه یکی شوند، آن چنان که ما یکی شدیم، من در آنها و تو در من و همه آنها برای یکی کامل شوند تا همه عالم بدانند که تو مرا فرستادی و من ایشان را دوست می دارم، آن طور که تو مرا دوست می داری (1).

گفتیم: با اینکه انجیل ها صراحت دارد بر اینکه منظور از پسری و پدری صرف تشریف است، این کار را نکردند، یعنی عنوان پدری و فرزندی را حمل بر تشریف نکردند، در اینجا می گوئیم در انجیل ها کلماتی هست که نمی شود آنها را حمل بر تشریف و احترام کرد (و شاید به خاطر وجود این کلمات بوده که مسیحیان دست به چنان حملی نزده اند) نظیر اینکه می گوید:" لوقا به عیسی گفت: ای آقا ما نمی دانیم تو به کجا می روی؟ و چگونه می توانیم راه را بشناسیم؟ عیسی به او گفت: خود من آن طریقم، به حق سوگند و به زندگی قسم که احدی به سوی پدرم نمی آید، مگر به وسیله من، اگر شما مرا شناخته بودید پدر مرا هم شناخته بودید، و از همین الان او را می شناسید چون او را هم دیدید.

فیلبس پرسید: ای سید پدر را به ما نشان بده، دیگر چیزی نمی خواهم، یسوع گفت: ای فیلبس من در همه این زمان ها با شما بودم ولی شما نمی شناختید، هر کس مرا ببیند پدر را دیده است. با این حال چگونه تو می گویی پدر را به ما نشان بده؟ مگر هنوز ایمان نیاورده ای که من در پدر حلول کردم و پدر در من حلول کرده است و این سخنی که دارم برایتان می گویم (نیز) از ذات من به تنهایی صادر نمی شود بلکه از من و از پدر که الحال در من است صادر می شود، او است که دارد این کارها را می کند، باورم کنید که می گویم من در پدرم و پدرم در من است (2).

و نیز در انجیل است که:" لیکن من از اللَّه خارج شدم و آمدم و از پیش خود نیامدم بلکه او مرا فرستاده" (3).

و نیز می گوید:" من و پدرم هر دو یک موجودیم". (4)م.

ص: 449


1- انجیل یوحنا، اصحاح هفدهم.
2- انجیل یوحنا، اصحاح چهاردهم.
3- انجیل یوحنا، اصحاح هشتم.
4- انجیل یوحنا، اصحاح دهم.

و نیز سخنی را که به شاگردانش گفته چنین حکایت می کند:" بروید و تمامی امت ها و اقوام را شاگردان من کنید و ایشان را به نام پدر و پسر و روح القدس غسل تعمید بدهید (تعمید مراسمی است از واجبات کلیسا که هر مسیحی باید آن را انجام دهد تا از گناهان پاک شود) (1).

و نیز می گوید:" در ابتدا کلمه بود و کلمه نزد خدا بود و خدا همان کلمه بود، این از اول نزد خدا بود، هر چیزی به وسیله او وجود یافت و به غیر او چیزی وجود نیافت، از آن جمله حیات هم به وسیله او وجود یافت و حیات نور مردم است". (2)

پس اگر می بینیم نصارا قائل به سه خدایی شدند علتش همین کلمات انجیل ها است.

و منظور نویسندگان انجیل ها این بوده که هم توحید را که مسیح علیه السلام در تعلیماتش به آن تصریح می کرده حفظ کنند، هم چنان که در انجیل مرقس اصحاح دوازدهم می گوید:" اول هر یک از وصایا (ی من این است که) ای اسرائیل رب اله تو واحد است و تنها او رب تو است" و هم پسر بودن مسیح برای خدا را حفظ کنند (و نتیجه اش این تناقض گویی ها شده است." مترجم").

حاصل و نتیجه گفتار مسیحیان (اقنوم های سه گانه)

و حاصل گفتارشان (هر چند که به معنای معقول و قابل تصوری برنمی گردد) این است که ذات خدا جوهر واحدی دارد و این حقیقت واحده سه اقنوم دارد و منظورشان از کلمه:

" اقنوم" آن صفتی است که نحوه ظهور و بروز هر چیزی و تجلیش برای غیر با آن باشد، اما نه به طوری که صفت غیر موصوف باشد و اقنوم های سه گانه که خدای تعالی با آنها جلوه و ظهور کرده، عبارت است از اقنوم هستی و اقنوم علم که همان کلمه است و اقنوم حیات که همان روح است.

و این اقنوم های سه گانه است که یکی را پدر و دیگری را پسر و سومی را روح می گویند، اولی یعنی پدر را اقنوم وجود، و دومی را که اقنوم علم و کلمه است پسر و سوم را که اقنوم حیات است روح نامیدند.

و این اقانیم سه گانه عبارتند از:" پدر"،" پسر" و" روح القدس"، اول اقنوم وجود و دوم اقنوم علم و کلمه، و سوم اقنوم حیات است، پس پسر- که کلمه و اقنوم علم است-، از ناحیه پدرش- که اقنوم وجود است- به همراهی روح القدس- که اقنوم حیات است و اشیاء به وسیلهل.

ص: 450


1- انجیل متی، اصحاح بیست و هشتم.
2- انجیل یوحنا، اصحاح اول.

آن روشنی می گیرند- نازل شد.

آن گاه در تفسیر این اجمال اختلافی عظیم راه انداخته اند، از همین جا به شعبه ها و مذاهب بسیاری منشعب شده اند که از هفتاد مذهب هم تجاوز می کند و به زودی به قدر گنجایش این کتاب تفصیلش از نظر خواننده خواهد گذشت.

و شما خواننده محترم اگر در آنچه قبلا خاطرنشان کردیم دقت بفرمائید خواهید دید که آنچه خدای تعالی در آیات زیر حکایت کرده، وجه مشترک بین همه مذاهبی است که بعد از عیسی بن مریم علیه السلام در نصرانیت پیدا شده و معنایی هم که برای سه تا بودن یکی کردیم را، افاده می کند، اینک بار دیگر آن آیات از نظر شما می گذرد:" لَقَدْ کَفَرَ الَّذِینَ قالُوا إِنَّ اللَّهَ هُوَ الْمَسِیحُ ابْنُ مَرْیَمَ ..."،" لَقَدْ کَفَرَ الَّذِینَ قالُوا إِنَّ اللَّهَ ثالِثُ ثَلاثَةٍ ..."،" وَ لا تَقُولُوا ثَلاثَةٌ انْتَهُوا".

و اگر قرآن کریم به حکایت این قدر مشترک اکتفاء کرد، برای این بود که اشکالی که بر عقاید مسیحیان با همه کثرت و اختلاف که در عقائدشان هست وارد است و قرآن بدان احتجاج نموده، یک چیز و به یک وتیرة است که به زودی روشن می شود.

4-احتجاج قرآن بر ضد مذهب تثلیث
اشاره

قرآن وقتی وارد در احتجاج علیه تثلیث مسیحیت می شود، آن را از دو طریق رد می کند.

اول-از طریق بیان عمومی، یعنی بیان این معنا که بطور کلی فرزند داشتن بر خدای تعالی محال است و فی نفسه امری است ناممکن، چه اینکه فرزند فرضی، عیسی باشد یا عزیر و یا هر کس دیگر.

دوم-از طریق بیان خصوصی و مربوط به شخص عیسی بن مریم و اینکه آن جناب نه پسر خدا بود و نه اله معبود، بلکه بنده ای بود برای خدا و مخلوقی بود از آفریده های او.

احتجاج اول: استدلال به عدم امکان فرزند داشتن خدای تعالی

اما توضیح طریق اول این است که: حقیقت فرزندی و تولد چیزی از چیز دیگر این است که چیزی از موجودات زنده و دارای توالد و تناسل متجزی شود، مثلا انسان و یا حیوان و یا حتی نبات وقتی می خواهد تولید مثل کند، چیزی از او جدا می شود و از راه جفت گیری جزئی را از خود جدا نموده، به دست تربیت تدریجی فردی دیگر از نوع خود که او نیز مثل خودش است می سپارد تا در نتیجه آنچه خود او از خواص و آثار دارد آن جزء نیز دارای آن خواص و آثار گردد، مثلا یک موجود جاندار، جزئی از خود را که همان نطفه او است و یک نبات جزئی را از خود که همان لقاح (کرته گل) او است جدا می کند و به دست تربیتش می سپارد تا به

ص: 451

تدریج حیوانی یا نباتی مثل خود شود و معلوم است که چنین چیزی در مورد خدای تعالی متصور نیست و عقل آن را به سه دلیل محال می داند، اول اینکه شرط اول تولید مثل، داشتن جسمی مادی است و خدای خالق ماده، منزه است از اینکه خودش مادی باشد، و قهرا وقتی مادی نبود لوازم مادیت که جامع همه آنها احتیاج است نیز ندارد، پس نیاز به حرکت و تدریج و زمان و مکان و غیر ذلک ندارد.

دلیل دوم اینکه الوهیت و ربوبیت خدای سبحان مطلقه است و به خاطر همین اطلاق در الوهیت و ربوبیتش، قیومیت مطلقه نسبت به ما سوای خود دارد و در نتیجه ما سوای خدا در هست شدن و در داشتن لوازم هستی نیازمند به او است و وجودش قائم به او است، چون او قیوم وی است، با این حال چگونه ممکن است چیزی فرض شود که در عین اینکه ماسوای او و در تحت قیومیت او است، در نوعیت مماثل او باشد؟ و در عین اینکه گفتیم ماسوای او محتاج او است، این موجود فرضی مستقل از او و قائم به ذات خود باشد و تمام خصوصیتها که در ذات و صفات و احکام خدا هست در او نیز باشد؟ بدون اینکه از او گرفته باشد. دلیل سوم اینکه اگر زاد و ولد را در خدای تعالی جائز بشماریم، لازمه اش این است که فعل تدریجی را هم در مورد او (که متعالی از آن است) جائز بدانیم و جائز دانستن آن مستلزم آن است که خدای تعالی هم داخل در چهارچوب ناموس ماده و حرکت در آید و این خلف فرض و محال است، چون ما او را خارج از این چهارچوب و فاعل و پدید آورنده آن فرض کردیم، بلکه خدای تعالی آنچه می کند به اراده و مشیت خود می کند و مشیت او برای تحقق خواسته اش کافی می باشد و نیازمند به مهلت و تدریج نیست.

این همان بیانی است که از آیه:" وَ قالُوا اتَّخَذَ اللَّهُ وَلَداً سُبْحانَهُ بَلْ لَهُ ما فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ کُلٌّ لَهُ قانِتُونَ بَدِیعُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ، وَ إِذا قَضی أَمْراً فَإِنَّما یَقُولُ لَهُ کُنْ فَیَکُونُ" (1)، افاده اش می کند، چون می فرماید: کفار گفتند: خدا فرزند گرفته و خدا منزه از آن است بلکه ملک همه آنچه در آسمان ها و زمین است از آن او (و او قیوم آنها است)، همه آنها در برابرش خاضع هستند و او آفریدگار بدون الگوی آسمان ها و زمین است، او وقتی بخواهد کاری بکند و بخواهد چیزی بوجود آورد، فقط کافی است بگوید" باش" و آن موجود بدون درنگ، و تدریج موجود شود.

و به بیانی که ما کردیم کلمه" سبحانه" به تنهایی یک برهان است که همان نزاهتش".

ص: 452


1- "سوره بقره، آیه 117".

از مادیت است و جمله:" لَهُ ما فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ کُلٌّ لَهُ قانِتُونَ" برهان دیگری است که همان برهان دوم یعنی قیومیت خدا باشد، و جمله:" بَدِیعُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ إِذا قَضی أَمْراً ..." برهان سوم است که همان برهان خلف فرض باشد.

البته ممکن است جمله:" بَدِیعُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ" را از باب اضافه صفت به فاعلش گرفته و بگوئیم: خود آسمان و زمین بدیع و عجیب است و در نتیجه از آن این معنا را استفاده کنیم که در آیه شریفه چهار برهان آمده، برهان اول را کلمه" سبحانه" و برهان دوم را جمله:

" لَهُ ما فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ کُلٌّ لَهُ قانِتُونَ" و برهان سوم را جمله:" بَدِیعُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ" و برهان چهارم را جمله" إِذا قَضی ..." افاده کند به این تقریب که از جمله:" بَدِیعُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ" بفهمیم: آسمان و زمین بدون الگو و مثال بوجود آمده، پس ممکن نیست خدای تعالی فرزنددار شود و موجودی از همین زمین فرزند او گردد، چون در این صورت موجودی است که با الگوی قبلی خلق شده، چون مسیحیان عیسی را عین خدا و مثل او می دانند، پس این جمله به تنهایی خودش یک برهان دیگر می شود.

و به فرض هم که مسیحیان به منظور فرار از اشکال جسمیت و مادیت خدای تعالی و نیز فرار از اشکال تدریجیت افعال او، بگویند اینکه ما می گوئیم: اتَّخَذَ اللَّهُ وَلَداً"، از باب مجازگویی است نه اینکه حقیقتا خدای تعالی متجزی شده و چیزی از او جدا شده باشد که در حقیقت ذات و صفات مثل او باشد و در عین حال نه محکوم به مادیت باشد و نه به تدریجیت (و اتفاقا مقصود نصارا هم از اینکه گفتند: مسیح فرزند خدا است، بعد از بررسی گفته هایشان همین است)، تازه اشکال مماثلت به جای خود باقی خواهد ماند.

توضیح اینکه اثبات فرزند و پدر اگر هیچ لازمه ای نداشته باشد، این لازمه را دارد که بالضروره اثبات عدد هست و اثبات عدد هم اثبات کثرت حقیقی است، برای اینکه گیرم که ما فرض کردیم این فرزند و پدر در حقیقت نوعیه واحد باشند، نظیر دو فرد انسان که در حقیقت انسانیت یک چیزند، لیکن نمی توانیم انکار کنیم که از جهت فردیت برای نوع دو فردند و بنا بر این اگر ما اله را یکی بدانیم آنچه غیر او است که یکی از آنها همین فرزند فرضی است مملوک او و محتاج به او خواهند بود، پس فرزندی که برای خدا فرض کردند نمی تواند الهی مثل خدا باشد، چون خدا محتاج نیست و او محتاج است و اگر فرزندی برایش فرض کنیم که از این جهت هم مثل او باشد یعنی محتاج نباشد و چون خود او مستقل به تمام جهات باشد، دیگر نمی توانیم اله را منحصر در یکی بدانیم و خود را از موحدین بشماریم.

و این بیان همان چیزی است که آیه:" وَ لا تَقُولُوا ثَلاثَةٌ انْتَهُوا خَیْراً لَکُمْ إِنَّمَا اللَّهُ

ص: 453

إِلهٌ واحِدٌ سُبْحانَهُ أَنْ یَکُونَ لَهُ وَلَدٌ لَهُ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الْأَرْضِ وَ کَفی بِاللَّهِ وَکِیلًا"

(1) بر آن دلالت دارد، چون می فرماید:" اله تنها و تنها خدا است، پس معلوم می شود نصارا فرزند را هم اله می دانستند و اگر چنین باشد باید فرزند محتاج پدر نباشد و مستقل در وجود باشد، دیگر نباید نصارا خود را موحد دانسته در عین اعتقاد به تثلیث بگویند خدا یکی است".

احتجاج دوم:اثبات اینکه شخص عیسی بن مریم (علیه السلام) پسر خدا و شریک او در الوهیت نیست

و اما طریق دوم، یعنی بیان اینکه"شخص عیسی بن مریم علیه السلام پسر خدا و شریک او در حقیقت الوهیت نیست"، دلیلش همین است که او بشر است و از بشری دیگر متولد شده و ناچار لوازم بشریت را هم دارد.

توضیح اینکه مریم علیه السلام به او حامله شد و او در رحم وی نشو و نما کرد و مانند همه جنین ها تربیت یافت، آن گاه او را مانند هر مادری دیگر بزائید و سپس در دامن خود تربیت نمود آن طور که سایر مادران، کودکان خود را تربیت و حضانت می کنند و سپس شروع کرد" با خوردن و نوشیدن و سایر حالات طبیعی یک انسان زنده نشو و نما کردن" و مانند سایر موجودات زنده و طبیعی دستخوش عوارض شدن، گرسنه و سیر گشتن، خوشحال و ناراحت شدن، لذت و الم بردن، تشنه و سیراب گشتن، خوابیدن و بیدار شدن، خسته و راحت شدن، و سایر لوازم دیگر یک موجود طبیعی را به خود گرفتن.

اینها آن اموری است که همه از آن جناب در مدتی که در بین مردم بوده مشاهده شد، چیزی نیست که هیچ عاقلی در آن شک کند و نیز هیچ عاقلی شک ندارد در اینکه چنین کسی انسانی است مانند سایر انسان ها و افراد دیگر از این نوع و وقتی عیسی علیه السلام چنین موجودی باشد قهرا مخلوقی است مصنوع، آن طور که سایر افراد این نوع مخلوقند و مصنوع، و از این جهت هیچ تفاوتی با دیگران ندارد.

و اما مساله صدور معجزات و خوارق عادت به دست او، از قبیل زنده کردن مردگان و خلقت کردن مرغان و شفا دادن به کوران و برصی ها، و همچنین خوارقی که در پدید آمدنش بوده، از قبیل تکون یافتنش بدون پدر، همه و همه اموری است خارق العاده، یعنی غیر مالوف و غیر معمول در سنت جاری در عالم طبیعت و یا به عبارت دیگر نادر الوجود (و هر تعبیری که می خواهید بکنید و لیکن هر تعبیری که برایش بکنید نمی توانید آنها را امری محال بدانید)، برای اینکه عقل دلیلی بر محال بودن آن ندارد، علاوه بر اینکه کتب آسمانی همه گویای این هستند که آدم ابو البشر نه پدر داشت و نه مادر، و انبیای خدا از قبیل: صالح و ابراهیم و موسی.]

ص: 454


1- "سوره نساء، آیه 171". [.....]

ع هم از اینگونه خوارق عادات بسیار داشتند و کتب آسمانی همه گویای بر معجزات ایشان است، بدون اینکه الوهیتی برای آنان اثبات کنند و آن حضرات را از انسان بودن خارج و سنخه خدایی به آنان بدهند.

و این طریق استدلال، همان است که در آیه:" لَقَدْ کَفَرَ الَّذِینَ قالُوا إِنَّ اللَّهَ ثالِثُ ثَلاثَةٍ وَ ما مِنْ إِلهٍ إِلَّا إِلهٌ واحِدٌ ... مَا الْمَسِیحُ ابْنُ مَرْیَمَ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ وَ أُمُّهُ صِدِّیقَةٌ کانا یَأْکُلانِ الطَّعامَ، انْظُرْ کَیْفَ نُبَیِّنُ لَهُمُ الْآیاتِ، ثُمَّ انْظُرْ أَنَّی یُؤْفَکُونَ" (1)، طی شده است و اینکه ترجمه آن:" محققا کسانی که گفتند: عیسی سومین خدا از سه خدا است"، کافر شدند، چون هیچ معبودی به جز معبود یکتا نیست ... مسیح پسر مریم به جز رسولی نبوده که قبل از او نیز رسولانی بوده اند و در گذشته اند و مادرش (در ادعای اینکه او را بدون شوهر زائیده) راستگو بوده، او و پسرش طعام می خوردند، تو ای پیامبر ببین که چگونه آیات را برای این مردم بیان می کنیم و سپس ببین که چگونه دروغ ها به ما می بندند".

و اگر از میان همه افعال، خوردن مسیح را به رخ مسیحیان کشید، برای این بود که خوردن از هر عمل دیگر بر مادیت و احتیاج او بیشتر دلالت می کند و احتیاج و مادیت با الوهیت منافات دارند، چون هر کسی می فهمد که شخصی که به خاطر طبیعت بشریش گرسنه و تشنه می شود و با چند لقمه سیر و با شربتی آب سیراب می گردد، از ناحیه خودش چیزی به جز حاجت و فاقه ندارد، حاجتی که باید دیگری آن را برآورد، با این حال الوهیت چنین کسی چه معنایی می تواند داشته باشد؟ آخر کسی که حاجت از هر سو احاطه اش کرده و در رفع آن حوائج نیاز به خارج از ذات خود دارد فی نفسه ناقص و مدبر به تدبیر دیگری است و اله و غنی بالذات نیست، بلکه مخلوقی است مدبر به ربوبیت کسی که تدبیر او و همه عالم به وی منتهی می شود.

آیه شریفه زیر هم ممکن است به همین معنا ارجاع شود که می فرماید:" لَقَدْ کَفَرَ الَّذِینَ قالُوا إِنَّ اللَّهَ هُوَ الْمَسِیحُ ابْنُ مَرْیَمَ، قُلْ فَمَنْ یَمْلِکُ مِنَ اللَّهِ شَیْئاً، إِنْ أَرادَ أَنْ یُهْلِکَ الْمَسِیحَ ابْنَ مَرْیَمَ وَ أُمَّهُ وَ مَنْ فِی الْأَرْضِ جَمِیعاً؟ وَ لِلَّهِ مُلْکُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما بَیْنَهُما، یَخْلُقُ ما یَشاءُ، وَ اللَّهُ عَلی کُلِّ شَیْ ءٍ قَدِیرٌ"، چون می فرماید:" محققا کافر شدند کسانی که گفتند: اللَّه همان مسیح پسر مریم است، بگو اگر چنین است، پس کیست که اگر خدا بخواهد مسیح بن مریم را و مادرش را هلاک کند و حتی همه کسانی که در زمین هستند، هلاک کند".

ص: 455


1- "سوره مائده، آیه 75".

جلوی او را بگیرد؟ و چگونه چنین کفریاتی را معتقد شده اند، با اینکه ملک آسمانها و زمین و آنچه بین این دو است از خدا است، او است که هر چه بخواهد خلق می کند و خدا بر هر چیز توانا است" (1).

و همچنین آیه ای که در ذیل آیه (75) سوره مائده است و در آن خطاب به نصارا نموده می فرماید:" قُلْ أَ تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ ما لا یَمْلِکُ لَکُمْ ضَرًّا وَ لا نَفْعاً، وَ اللَّهُ هُوَ السَّمِیعُ الْعَلِیمُ" (2)، چون در این نوع از احتجاج ها ملاک صفات و افعالی است که از مسیح علیه السلام مشاهده می شود و مردم این را از آن جناب به چشم دیده اند که انسانی است معمولی و مانند سایر انسان ها بر طبق ناموس جاری در حیات زندگی می کند و به همه صفات و افعال و احوالی که همه افراد این نوع دارند متصف است، می خورد، می نوشد، و محتاج به سایر حوائج بشری و دارای همه خواص بشریت است و این اتصافش چنان نیست که به چشم ما اینطور جلوه کند و یا ما اینطور خیال کنیم و واقع غیر از این باشد، خیر، ظاهر و واقعش همین است که مسیح انسانی بوده دارای این صفات و احوال و افعال، انجیل ها هم پر است از اینکه آن جناب خود را انسانی از انسان ها و پسر انسانی دیگر خوانده و پر است از داستانهایی که از خوردن، نوشیدن، خوابیدن، راه رفتن، مسافرت و خسته شدن، سخن گفتن و احوال دیگر وی حکایت می کند، بطوری که هیچ عاقلی به خود اجازه نمی دهد این همه ظواهر را حمل بر خلاف ظاهر و بر معنایی تاویل بکند و با قبول این مطلب باید بپذیریم که بر سر مسیح هم همان می آید که بر سر سایر انسان ها می آید، پس او مانند سایرین از ناحیه خود، مالک هیچ چیز نیست و ممکن هم هست مانند سایرین دستخوش هلاکت گشته، از دنیا برود.

و همچنین داستان عبادت کردن و دعا کردنش اینقدر در کتب اناجیل آمده که جای شک برای کسی نمی ماند که آنچه عبادت می کرده، برای تقرب به خدا و خضوع در برابر ساحت مقدس او بوده، نه اینکه خودش خدا باشد و خواسته باشد به مردم طرز عبادت را یاد داده و یا نتیجه ای نظیر این را گرفته باشد.

آیه (172)سوره نساء هم به همین داستان عبادت کردن عیسی علیه السلام و احتجاج به آن اشاره نموده، می فرماید:َنْ یَسْتَنْکِفَ الْمَسِیحُ أَنْ یَکُونَ عَبْداً لِلَّهِ وَ لَا الْمَلائِکَةُ الْمُقَرَّبُونَ،".

ص: 456


1- "سوره مائده، آیه 17".
2- بگو آیا به غیر خدا چیزی می پرستید که برای شما نه نفعی دارد و نه ضرری؟ و خدا شنوا و دانا است." سوره مائده، آیه 76".

مَنْ یَسْتَنْکِفْ عَنْ عِبادَتِهِ وَ یَسْتَکْبِرْ، فَسَیَحْشُرُهُمْ إِلَیْهِ جَمِیعاً"

(1)، پس همین عبادت کردن مسیح برای خدا اولین دلیل است برای اینکه او اله نبوده، و الوهیت را برای غیر خود می دانسته و برای خود هیچ سهمی از آن قائل نبوده، پس مسیحیان باید برای ما معنا کنند که چگونه ممکن است کسی خود را بنده و مملوک غیر بداند و در پرستش معبود و مالکش خود را به تعب بیندازد و در عین حال خود را قائم به نفس بداند، آن هم به همان جهتی قائم به نفس بداند که بدان جهت قائم به غیر می داند و نامعقول بودن این سخن بر همه روشن است و همچنین عبادت ملائکه کاشف از این است که فرشتگان دختران خدای تعالی نیستند و همچنین روح القدس، چون همه اینان بندگان خدا و اطاعتکاران اویند، هم چنان که قرآن کریم فرمود:" وَ قالُوا اتَّخَذَ الرَّحْمنُ وَلَداً، سُبْحانَهُ بَلْ عِبادٌ مُکْرَمُونَ، لا یَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَ هُمْ بِأَمْرِهِ یَعْمَلُونَ، یَعْلَمُ ما بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَ ما خَلْفَهُمْ، وَ لا یَشْفَعُونَ إِلَّا لِمَنِ ارْتَضی، وَ هُمْ مِنْ خَشْیَتِهِ مُشْفِقُونَ" (2).

علاوه بر اینکه انجیل ها پر از اعتراف به این معنا است که روح مطیع خدا و رسولان او، و فرمانبر او و محکوم به حکم او است و معنا ندارد که کسی خودش به خودش امر کند و حکمفرمای خودش و مطیع خودش باشد، هم چنان که معنا ندارد کسی منقاد خود و مخلوق خویش باشد.

و نظیر این جریان یعنی دلالت کردن عبادت عیسی بر اینکه عیسی خدا نیست و عابد غیر معبود است، دعوت عیسی علیه السلام است که بشر را به عبادت خدا می خواند (و این معقول نیست خدایی بندگان را به عبادت خدایی دیگر بخواند)، خدای تعالی به همین اشاره نموده می فرماید:" لَقَدْ کَفَرَ الَّذِینَ قالُوا إِنَّ اللَّهَ هُوَ الْمَسِیحُ ابْنُ مَرْیَمَ، وَ قالَ الْمَسِیحُ یا بَنِی إِسْرائِیلَ اعْبُدُوا اللَّهَ رَبِّی وَ رَبَّکُمْ إِنَّهُ مَنْ یُشْرِکْ بِاللَّهِ، فَقَدْ حَرَّمَ اللَّهُ عَلَیْهِ الْجَنَّةَ، وَ مَأْواهُ النَّارُ، وَ ما لِلظَّالِمِینَ مِنْ أَنْصارٍ" (3)، و راه آیه و احتجاجش روشن است.".

ص: 457


1- نه مسیح عار دارد از اینکه بنده خدا باشد و نه ملائکه مقرب و هر کسی که از عبادت او اباء بورزد و یا گردن افرازد، خدا به زودی همه شان را به سوی خود محشور کند.
2- و گفتند:رحمان فرزند گرفته، منزه است رحمان، بلکه فرشتگان بندگانی بزرگوارند، در سخن از او پیشی نمی گیرند و نیز به امر او عمل می کنند، خدای تعالی به حال و آینده آنان آگاه است و شفاعت نمی کنند مگر برای کسی که او راضی باشد و نیز از ترس او دلواپسند." سوره انبیا، آیه 28".
3- محققا کافر شدند آنهایی که گفتند: خدا همان مسیح پسر مریم است و مسیح گفت: ای بنی اسرائیل خدا را بپرستید که رب من و رب شما است و کسی که به خدا شرک بورزد محققا خدا بهشت را بر او حرام می کند و جایگاه او جهنم است و ستمگران هیچ یاوری ندارند." سوره مائده، آیه 72".

انجیل ها نیز از حکایت اینکه عیسی چگونه مردم را به سوی خدا دعوت می کرد، پر هستند، گو اینکه در انجیل ها عبارتی به جامعیت" اعْبُدُوا اللَّهَ رَبِّی وَ رَبَّکُمْ" نیست، لیکن همین معنا را با عباراتی دیگر می رساند و اعتراف دارد بر اینکه خدای تعالی رب مردم است و در هیچ جای انجیل حتی برای یک بار هم دیده نشده که عیسی صریحا مردم را به عبادت خود بخواند، و اگر در آن آمده:" من و پدرم واحدیم" (1) به فرضی که امثال این جملات براستی کلام انجیل باشد، باید حمل کرد بر اینکه خواسته است بفرماید: اطاعت من و اطاعت اللَّه یکی است، هم چنان که قرآن هم همین معنا را آورده، می فرماید:" مَنْ یُطِعِ الرَّسُولَ، فَقَدْ أَطاعَ اللَّهَ" (2).

5-مسیح یکی از شفیعان نزد خدا است، نه خونبهای گنهکاران
تقریر و توضیح اعتقاد مسیحیان به تفدیه عیسی علیه السلام

نصارا معتقدند که مسیح با خون پر بهای خود جرائم ایشان را عوض داده و به همین جهت لقب" فادی" به آن جناب داده، گفته اند: بعد از آنکه آدم نافرمانی خدا کرد و از شجره ممنوعه در بهشت خورد، خطاکار شد و این خطاکاری او به ارث در همه فرزندانش بماند، در نتیجه ذریه او ما دام که توالد و تناسل کنند، خطاکار می زایند و جزای خطیئه هم عقاب در آخرت و هلاک ابدی است که خلاصی و فرار از آن ممکن نیست با اینکه خدای تعالی رحیم و عادل است.

و لذا اشکالی لا ینحل در اینجا پیدا شد و آن این است که اگر آدم و ذریه او را به جرم خطاهایش عقاب کند، با رحمتش منافات دارد، چون همین رحمتش او را واداشت که ایشان را خلق کند و اگر ایشان را بیامرزد با عدالتش منافات دارد (چون در این صورت خوب و بد را به یک چوب رانده) و عدالت اقتضای آن ندارد، بلکه اقتضا می کند بین آن دو را فرق بگذارد، مجرم خطاکار را به جرم و خطایش عقاب، و نیکوکار مطیع را به پاداش نیکی ها و اطاعتش ثواب دهد، البته این نظریه بیشتر کشیش ها است و گرنه بعضی ها چون کشیش (مار اسحاق) هستند که تخلف در مجازات مجرم و خطاکار را جائز می دانند و به عبارت دیگر می گویند خلف وعده جائز نیست، ولی خلف وعید و تهدید جائز است.

این اشکال از اول خلقت تا زمان عیسی علیه السلام لا ینحل مانده بود، تا آنکه خداوند آن را به برکت مسیح حل کرد، به این نحو که مسیح که فرزند خدا و خود خدا بود، در رحم یکی از ذریه های آدم یعنی مریم بتول حلول کرد و از او متولد شد، همانطور که یک انسان از".

ص: 458


1- یوحنا، اصحاح دهم.
2- هر کس رسول را اطاعت کند خدا را اطاعت کرده است." سوره نساء آیه 80".

انسان دیگر متولد می شود و از این نظر یک انسان تمام عیار بود، چون از انسانی متولد شده بود، ولی از نظر دیگر یک معبود کامل بود، برای اینکه فرزند اللَّه بود و معلوم است که پسر اللَّه همان اللَّه تعالی است و از همه گناهان و خطایا معصوم است.

بعد از آنکه برهه ای اندک از زمان در بین مردم زندگی کرد و با آنان معاشرت و آمیزش نمود و چون با ایشان خورد و نوشید و با ایشان گفتگو کرد و انس ورزید و در بین ایشان آمد و شد کرد، رفته رفته دشمنان را بر خود مسخر ساخت، تا او را به بدترین وجهی بکشند و آن کشتن به وسیله دار بود که در کتاب الهی، صاحبش لعنت شده است، عیسی این دار لعنتی و این زجر و اذیتی را که داشت تحمل کرد و خود را فدا ساخت تا بندگانش از عقاب آخرت نجات یابند و دچار هلاکت سرمدی نگردند، پس عیسی کفاره خطاهای مؤمنین و گروندگان به خودش شد، نه تنها گروندگان خودش بلکه کفاره گناهان همه عالم شد، (در رساله اولای یوحنا، فصل اول آمده: ای فرزندان من، این الفاظ که به سوی شما می نویسم برای آن است که گناه مکنید و اگر احیانا یکی از شما گناه کرد ما نزد رب مایه تسلیتی عادل داریم و او یسوع مسیح است و این همان وسیله آمرزش خطاهای ما است، بلکه نه تنها خطاهای ما، که خطاهای همه عالم، اینها سخنانی است که مسیحیان در معنای (فادی) خونبها شدن مسیح علیه السلام گفته اند.

نصارا این کلمه (یعنی مساله دار و فداء) را اساس دعوت خود قرار داده اند و هیچ بهانه و آغازگری جز آن ندارند و هیچ کلامی را جز با آن خاتمه نمی دهند، هم چنان که قرآن کریم اساس دعوت خود را توحید قرار داده، و در خطابش به رسول گرامیش می فرماید:" قُلْ هذِهِ سَبِیلِی أَدْعُوا إِلَی اللَّهِ عَلی بَصِیرَةٍ أَنَا وَ مَنِ اتَّبَعَنِی وَ سُبْحانَ اللَّهِ وَ ما أَنَا مِنَ الْمُشْرِکِینَ" (1)، حتی خود مسیح علیه السلام هم (به طوری که انجیل ها تصریح دارند و نقلش در چند سطر قبل گذشت)، اولین وصایای خود را توحید و محبت ورزیدن به خدای سبحان قرار می داده.

علمای اسلام و سایر دانشمندان اشکالهای بسیاری را که در گفته ها و عقائد مسیحیان است، تذکر داده اند و وجوه فساد و بطلان سخنان ایشان را ذکر کرده اند، در این باره کتابها و رساله ها نوشته و صفحه ها و طومارها پر کرده اند و این عقائد را با ضروریات عقلی منافی و حتی با کتب عهدین نیز مناقض دانسته اند و اما ما آنچه در این کتاب برایمان اهمیت دارد انتخاب آن منافاتهایی است که با اصول تعلیم قرآنی سازگاری ندارند و بعد از بیان آنها بحث را با بیان".

ص: 459


1- بگو این است راه من که با بصیرت هم خودم و هم پیروانم به سوی خدا دعوت می کنیم، و منزه است خدا و من از مشرکین نیستم." سوره یوسف، آیه 108".

فرق بین شفاعت و فداء خاتمه داده، روشن می کنیم که معنای شفاعتی که قرآن اثباتش کرده و معنای فدایی که مسیحیان بدان معتقدند چیست.

این را هم قبلا بگوئیم که قرآن کریم به صراحت تذکر می دهد که آنچه از معارف که بشر را بدان می خواند، با بیانی می خواند و بشر را مخاطب قرار می دهد که قریب الافق با عقول آنان است و بیاناتش فهم و درک آنان را رشد می دهد و فصل ممیزی است که انسان با آن حق را از باطل تشخیص می دهد، آن گاه تسلیم حق می شود و از باطل دوری می نماید و نیز بین خیر و شر و نافع و مضر را جدا می سازد و انسان به آسانی می تواند خیر را بگیرد و شر را رها کند، عقل سالمی هم که غبار تعصب جلو دیدش را نپوشانده، هر گاه به این کتاب عزیز مراجعه کند، همین ها را می فهمد، پس آنچه قرآن حق و خیر و نافع معرفی نموده، عقل نیز همان را حق و خیر و نافع می داند و هر چه را که قرآن باطل و شر و مضر معرفی کرده، عقل نیز همان را باطل و شر و مضر تشخیص می دهد.

ده اشکال بر این اعتقاد باطل

حال ببینیم عقل ما در باره آنچه مسیحیت گفته چه حکم می کند؟ با دقت در آنچه از ایشان نقل کردیم، ده اشکال به آنها وارد است که اینک از نظر خواننده می گذرد:

1- اول اینکه گفتند: حضرت آدم با خوردن از آن درخت خدا را معصیت کرد و قرآن کریم این سخن را به دو وجه رد می کند: وجه اول اینکه نهی خدای تعالی (در بهشت صادر شده بود و بهشت دار تکلیف و امر و نهی مولوی نیست، در نتیجه نهیی) ارشادی بود که در آن صلاح حال شخص نهی شده در نظر گرفته می شود و نهی کننده می خواهد او را به سوی آنچه مصلحتش در آن است ارشاد کند و نواهی و نیز اوامری که از این قبیل باشند، نه بر امتثالش ثوابی مترتب می شود و نه بر مخالفتش عقابی، عینا مانند" بکن" و" نکن" هایی است که شخص طرف مشورت ما به ما می گوید، و یا" بکن" و" نکن" هایی که طبیب به بیمارش می گوید تنها چیزی که بر اینگونه" بکن"،" نکن" ها مترتب می شود همان رشد و مصلحتی است که طرف مشورت و یا طبیب در" بکن هایش" در نظر گرفته و همان مفسده و ضررهایی است که در" نکن هایش" پیش بینی کرده است، آدم ابو البشر نیز با مخالفتش از دستور ارشادی الهی جز بیرون شدن از بهشت و از دست دادن راحتی و قرب حق تعالی، و سرور رضای او چیزی دامنگیرش نشد و به هیچ وجه دچار عقوبت خدا نگشت، برای اینکه امر مولوی خدا را نافرمانی نکرد، تا نتیجه اش عقاب باشد، خواننده عزیز اگر بیش از این مقدار در اینجا طالب باشد به تفسیر آیه 35 تا 39 سوره بقره مراجعه کند.

وجه دوم اینکه آدم علیه السلام پیغمبر بود و قرآن کریم ساحت پیغمبران را منزه و نفوس

ص: 460

شریفه آنان را مبرای از ارتکاب گناه و فسق از امر خدای سبحان می داند، برهان عقلی هم مؤید این نظریه است، خواننده محترم می تواند برای دیدن این برهان به تفسیر آیه (213) از سوره بقره، آنجا که پیرامون عصمت انبیاء بحث می کردیم مراجعه نماید.

2- دوم اینکه گفتند:" به خاطر گناهی که آدم کرد گنهکاری لازمه او و ذریه او شد".

قرآن این را نیز رد نموده می فرماید:" ثُمَّ اجْتَباهُ رَبُّهُ فَتابَ عَلَیْهِ وَ هَدی" (1)، بعد از خوردن از آن درخت و بیرون شدن از بهشت خدای تعالی او را برگزید و نظر رحمت خود را به او برگردانید.

و نیز می فرماید:" فَتَلَقَّی آدَمُ مِنْ رَبِّهِ کَلِماتٍ فَتابَ عَلَیْهِ إِنَّهُ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِیمُ". (2)

اعتبار عقلی هم مؤید این معنا یعنی آمرزش گناهان است، بلکه نه تنها مؤید است، بیانگر نیز هست، برای اینکه تبعات گناه و آثار شوم آن امری است که هر چند از نظر عقل لازم الاجتناب اعتبار شده و موالی عرفی هم اجتناب از آن و از مخالفت و تمرد را لازم می داند، چون اگر پای کتک و عقوبت متخلف، و پاداش فرمانبر در کار نباشد، امر تکلیف و مولویت پا نمی گیرد و هیچ امر و نهیی امتثال نمی شود، و عقل و همچنین موالی عرفی این را هم معتبر می دانند و از شؤون مولویت می شمارند که مولی دست و بالش در دائره مولویت باز باشد، هر جا مقتضی بداند عقوبت را بر مجرمین و پاداش را برای فرمانبران گسترش داده و هر جا صلاح بداند از خطای خطاکاران و معصیت عاصیان چشم بپوشد و با ایشان به عفو و مغفرت معامله کند، چون همه اینها از شؤون مولویت و حکومت است و حسن این عمل یعنی عفو موالی و صاحبان سطوت فی الجمله جای تردید نیست و عقلای از انسان ها هم تا به امروز آن را بکار بسته اند، پس اینکه مسیحیان گفتند:" گناه آدم لازمه ذریه او شد"، سخن درستی نیست، چون اگر چنین بود در بشر هیچ موردی برای اصل عفو و مغفرت وجود نمی داشت، چون مغفرت و عفو برای محو خطا و باطل نمودن اثر گناه است و با این فرض که خطیئه لازم لا ینفک بشر باشد، دیگر موضوعی برای عفو و مغفرت باقی نمی ماند، با اینکه وحی الهی چه قرآن کریم و چه کتب عهدین پر است از داستان عفو و مغفرت، حتی خود این کلامی که ما از ایشان نقل کردیم و هم اکنون".

ص: 461


1- "سوره طه، آیه 122".
2- آدم از پروردگارش کلماتی گرفت و در نتیجه نظر رحمتش را به سوی او برگردانید که او بسیار توبه پذیر، و مهربان است." سوره بقره، آیه 37".

مشغول بحث پیرامون آنیم، خالی از عفو و مغفرت نبود.

و سخن کوتاه اینکه این ادعای مسیحیت مبنی بر اینکه گناهی از گناهان یا خطایی از خطاها، همین که از کسی سر زد لازم لا ینفک او می شود و دیگر نه قابل مغفرت است و نه حتی توبه و ندامت و رجوع به خدا آن را پاک می کند، ادعایی است که عقل سلیم و طبع مستقیم آن را نمی پذیرد.

3- اشکال سومی که به گفتار آنان وارد است این است که گفتند: خطیئه آدم همانطور که ملازم آدم شد ملازم ذریه او نیز شد و تا قیامت ذریه او را خطاکار کرد، و این گفتار مستلزم آن است که تبعه آن خطیئه و آثار سوئش هم گریبان ذریه اش را بگیرد و بطور کلی گناه هر انسانی گناه دیگران هم شمرده شود و آثار سوء هر گناهی گریبان افراد دیگر را که آن گناه را نکرده اند بگیرد و این معنا، هم از نظر عقل نادرست است و هم قرآن کریم آن را رد می کند.

بله در قرآن این معنا آمده است که اگر یک فرد از انسان عمل زشتی را مرتکب شود و دیگران به آن راضی باشند، هر چند خودشان مرتکب نشده باشند مورد مؤاخذه قرار می گیرند، لیکن این مساله غیر مساله مورد بحث است، مساله مورد بحث این است که یک انسان خطایی مرتکب شده و خطای او خطای تمامی ذریه او و اثر سوئش گریبان ذریه او را تا قیامت بگیرد، چه اینکه ذریه او به خطای او رضایت داده باشند و چه نداده باشند، که گفتیم به هیچ وجه درست نیست و معنا ندارد آدم ابو البشر خطایی کرده باشد، افراد بی گناه و معصومی هم که در ذریه او هستند به آتش گناه او بسوزند و قرآن کریم در آیه:" أَلَّا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْری" و آیه شریفه:" وَ أَنْ لَیْسَ لِلْإِنْسانِ إِلَّا ما سَعی" (1)، آن را رد می کند، عقل سلیم هم با آن سازگار نیست، زیرا مؤاخذه بی گناه به جرم گنهکار دیگر قبیح است و عقل آن را رد می کند، خواننده محترم می تواند برای تکمیل مطالعه خود در این باب به بحث هایی که در باره افعال در تفسیر سوره بقره آیه (216 تا 218) داشتیم مراجعه نماید.

4- اشکال چهارم اینکه اساس گفتار مسیحیت بر این است که اثر تمامی خطاها و گناهان هلاکت ابدی است و هیچ فرقی در کوچکی و بزرگی گناه نیست و لازمه این سخن آن است که اصولا گناه کوچک و صغیره ای وجود نداشته، هر گناهی هر قدر هم که ناچیز باشد کبیره و مهلکه بحساب آید و این از نظر تعلیمات قرآنی درست نیست، چون از نظر قرآن کریم خطاها و معصیت ها مختلفند، بعضی کبیره و بعضی صغیره، بعضی مشمول مغفرت و بعضی غیر".

ص: 462


1- "سوره نجم، آیه 39".

قابل آمرزشند، مانند شرک که بدون توبه آمرزیده نمی شود و خدای تعالی در باره این دو نوع گناه فرموده:" إِنْ تَجْتَنِبُوا کَبائِرَ ما تُنْهَوْنَ عَنْهُ، نُکَفِّرْ عَنْکُمْ سَیِّئاتِکُمْ" (1)،" إِنَّ اللَّهَ لا یَغْفِرُ أَنْ یُشْرَکَ بِهِ وَ یَغْفِرُ ما دُونَ ذلِکَ لِمَنْ یَشاءُ" (2).

پس ملاحظه کردید که خدای تعالی محرماتی را که از آن نهی فرموده دو قسم کرده، یکی گناهان کبیره و یکی دیگر گناهانی که در مقابل آن قرار دارند و قهرا صغیره خواهند بود و نیز بعضی را قابل آمرزش و بعضی دیگر را غیر قابل آمرزش دانسته، پس به هر حال گناهان (از نظر زشتی و فساد) مختلفند و چنین نیست که تمامی گناهان باعث خلود در آتش و هلاکت ابدی گردد.

علاوه بر نظریه قرآن کریم، عقل نیز نمی پذیرد که تمامی گناهان را در یک ردیف قرار دهد، به طوری که در نظر او فرقی میان" یک سیلی زدن" و بین" کشتن" نباشد و نگاه به زن مردم، با زنای با او یکسان باشد و همچنین (خوردن یک ریال مال مردی توانگر با خوردن تمامی اموال یتیمی بی سرپرست در نظرش یکسان باشد) و عقلای از انسان ها در تمامی ادوار هیچ گناهی را در جای گناه دیگر ننهاده اند و برای هر معصیتی تبعه و اثر خاصی و سرزنش و عقاب معینی قائلند و با این اختلاف چشمگیری که در مراتب گناه هست، چگونه می توان حکم یک کاسه و کلی در باره آن کرد و با فرض اختلاف مراتب آن، عقل حکم می کند به اینکه: مراتب مختلف عذاب را بین آنها توزیع کرد یعنی عذاب جاودانی و هلاک ابدی را کیفر بزرگترین گناه از قبیل شرک به خدا دانست و عذاب های کمتر را کیفر گناهان کوچکتر دانست همانطور که قرآن چنین کرده و معلوم است که خوردن از درخت بهشتی به فرض اینکه حکم ارشادی نبوده باشد بلکه حکم شرعی بوده باشد، مخالفتش به پایه کفر به خدای عظیم و گناهانی نظیر آن نمی رسد، پس این درست نیست که مخالفت چنان نهی را باعث عذاب دائمی بدانیم، خواننده عزیز می تواند به بحث افعال که در تفسیر آیه (216 تا 218) سوره بقره داشتیم مراجعه نماید.

5- اشکال پنجم که به حرف مسیحیان وارد است این است که گفتند: بین صفت" رحمت" خدا و" عدالت" او تزاحم بوجود آمد، آن گاه برای رفع این تزاحم عیسی نازل شد و سپس صعود کرد، به بیانی که قبلا از ایشان نقل کردیم و اگر کسی در این کلام و در لوازم آن.]

ص: 463


1- اگر از گناهان کبیره ای که از آن نهی شده اید، اجتناب کنید بدیهایتان را می آمرزیم." سوره نساء، آیه 31".
2- خدا این گناه را که به او شرک بورزید نمی آمرزد و گناهان سبک تر از آن را برای هر که بخواهد می آمرزد." سوره نساء، آیه 48". [.....]

دقت کند می فهمد که خدای تعالی از دیدگاه مسیحیان هر چند موجودی است آفریننده که خلقت این عالم با همه اجزایش مستند به او است، لیکن خدایی است که هر کاری که می خواهد بکند علم ذاتیش را بکار گرفته، (عینا، مانند ما انسان ها) فکر می کند که این کار را بکند و یا نکند، هر یک از این دو طرف به نظرش چربید آن را اختیار می کند و چربیدن آن به این معنا است که با مصالحی که در نظر دارد مطابق باشد، همانطور که ما در هر کاری مصالح و مفاسدش را سبک و سنگین می کنیم، اگر مصالح آن بر مفاسدش چربید انجام می دهیم و لازمه این سخن این است که خدای تعالی هم مثل ما انسان ها در تطبیق عمل خود با مصالح و مفاسد احیانا اشتباه کند و در نتیجه پشیمان شود، هم چنان که در اصحاح ششم از سفر تکوین از تورات آمده: که خدا از اینکه فرزندان آدم را در زمین خلق کرد خوشش نیامد و چه بسا در اینکه آیا این عمل را انجام بدهد یا نه فکرش به جایی نرسد و نتواند مصلحتش را تشخیص دهد و ای بسا فکر او (به خاطر اشتغال به چیزهای دیگر) به فلان مساله متوجه نگشته، در باره آن جاهل باشد. (1)

و سخن کوتاه اینکه خدای تعالی از نظر مسیحیت در افعال و اوصافش عینا مانند یک انسان است که هر چه می کند با فکر و مصلحت اندیشی می کند و همه همش در این است که عمل خود را با مصلحت وفق دهد، پس او نیز مانند ما انسان ها محکوم به حکم مصالح و مقهور به این است که عمل را در این چهارچوب انجام دهد (و معلوم است که چنین کسی از ناحیه خارج از ذات خود محکوم به این احکام شده)، در نتیجه ممکن است از ناحیه خارج به صلاح و مصلحتش هدایت بشود و ممکن است نشود و در نتیجه گمراه گردد و دچار اشتباه و غفلت شود، و چه بسا که چیزی را بداند و چه بسا نداند، چه بسا بر آن عامل خارجی غالب شود و چه بسا او بر وی غالب گردد، پس قدرت چنین خدایی محدود است، هم چنان که عملش محدود است و وقتی این حالتهای مختلف بر خدا جائز باشد، سایر عوارض که بر یک فاعل صاحب فکر و اراده طاری می شود بر او نیز طاری شود، یعنی خوشحال شود و اندوهگین گردد و خود را بستاید و ملامت کند، شرمسار شود و سرفراز گردد و احوالی دیگر از این قبیل و کسی که چنین وضعی دارد موجودی مادی و جسمانی و داخل در محدوده ناموس حرکت و تغییر و استکمال خواهد بود و کسی که اینطور باشد ممکن الوجود و مخلوق است، البته نه مخلوقی فوق العاده، بلکه یک انسان معمولی خواهد بود، نه واجب الوجودی که خالق هر چیز است.

و شما خواننده محترم اگر به کتب عهدین مراجعه کنید خواهید دید آنچه ما به عنوانی.

ص: 464


1- تورات عربی چاپ 1811 میلادی.

لازمه گفتار حضرات ذکر کردیم صریحا در باره خدای تعالی آمده، یعنی خدا را جسم و متصف به همه اوصاف جسمانی و مخصوصا صفات انسان می داند.

و قرآن مجید در همه این معانی که ذکر شد خدای تعالی را منزه از این اوهام خرافی می داند از آن جمله می فرماید:" سُبْحانَ اللَّهِ عَمَّا یَصِفُونَ" (1) و براهین عقلی و قطعی هم قائم است بر اینکه خدای تعالی ذاتی است مجمع تمامی صفات کمال، پس او تنها وجود دارد و بس و وجودش هیچ شایبه ای از عدم ندارد و او تنها قدرت دارد و قدرتش مطلقه است بدون اینکه مشوب به عجز باشد و او تنها علم دارد، آن هم علم مطلق، بدون اینکه علمش آمیخته با جهل و یا در معرض زوال باشد او همه اش حیات است، آن هم حیات مطلقه، بدون اینکه مرگ و فنا در او ممکن باشد و وقتی خدای تعالی به حکم براهین قطعی عقلی، چنین خدایی است، دیگر دگرگونگی در او راه ندارد، نه در وجودش و نه در علمش و نه در قدرتش و نه در حیاتش.

در نتیجه چنین خدایی جسم و جسمانی نبوده، چون اجسام و جسمانیات از هر جهت در احاطه دگرگونگی و تحولند، و در معرض امکانات (بشود یا نشودها) و احتیاجاتند و وقتی خدای تعالی جسم و جسمانی نبود، در معرض حالات مختلف و عوارض متنوع قرار نمی گیرد، غفلت و سهو و اشتباه، پشیمانی و سرگردانی، تاثر، شرمساری و خواری و کوچکی و شکست خوردن و امثال اینها در ساحت مقدس او محال است و ما در این کتاب در هر مورد مناسبی که پیش آمده بحث های برهانی این مسائل را بطور کامل آورده ایم (ان شاء اللَّه خواننده عزیز به آنها بر می خورد).

و این به عهده اهل دقت و تدبر است که بین این دو قول، یعنی آنچه قرآن در این باره می گوید و آنچه کتب عهدین گفته، مقایسه کند ببیند آیا معارفی که قرآن کریم در مورد اله عالم آورده:" که هر صفت کمال را برایش اثبات و هر صفت نقص را از او نفی کرده و بالأخره او را بزرگتر از آن دانسته که فهم محدود ما بتواند در باره او حکمی بکند" حق است و یا اموری که کتب عهدین در این باره می گوید، اموری که جز در اساطیر یونان و خرافات هند قدیم و چین یافت نمی شود، اموری که در وهم انسان های اولی درآمده و افکارشان تحت تاثیر آن قرار گرفته است.

6- اشکال ششم اینکه گفتند:" خدا پسرش مسیح را فرستاد و دستور داد در یکی از رحم ها حلول کند، تا به صورت انسانی از آن رحم متولد گردد، در حالی که خدا هم باشد"!".

ص: 465


1- منزه است خدا از آنچه در باره اش می گویند" سوره صافات، آیه 159".

و این همان سخن غیر معقولی است که قرآن کریم برای ابطال آن قیام نموده و توضیحش در بیان سابق گذشت و دیگر تکرار نمی کنیم.

و معلوم است که عقل سلیم هم نمی تواند آن را بپذیرد، برای اینکه اگر در اوصافی که باید به حکم عقل واجب الوجود را متصف به آن بدانیم دقت شود از قبیل ثبات سرمدی و عدم دگرگونی و عدم محدودیت وجود و احاطه به هر چیز و نزاهت از گنجیدن در زمان و مکان و آثار این دو، و نیز اگر در تکون انسان از آن لحظه ای که نطفه ای در رحم بوده تا وقتی که به صورت جنین درمی آید چه اینکه این تکون را طبق نظریه ملکانیان تفسیر کنیم و چه طبق نظریه نسطوریان و چه یعقوبیان و چه غیر ایشان (که قبلا بدان اشاره شد) نمی توانیم او را اله یعنی موجودی مجرد بدانیم، چون بین یک موجود جسمانی که همه اوصاف جسمیت و آثار آن را دارد و بین موجودی که جسمیت ندارد و هیچیک از اوصاف جسمیت از قبیل زمان و مکان و حرکت و غیر ذلک در او نیست، نسبتی وجود ندارد، و چگونه ممکن است بین آن دو اتحاد برقرار شود، حال این اتحاد به هر وجهی که تصور شود؟

و همین منطبق نشدن این قول با احکام ضروریه عقلی، باعث شده که بولس و سایر رؤسای قدیسین علیه فلسفه و مباحث عقلی قیام نموده، احکام آن را تقبیح کنند.

بولس می گوید:" من این را نوشتم تا حکمت حکما را قاطعانه سرکوب نموده، فهم فقها را تخطئه نمایم، حکیم کجا و نویسنده کجا و کنکاشگر این روزگار کجا و تعمق و دقت در معارف دینی ما کجا؟ مگر نبود که خدا حکمت این عالم را تعمیق فرمود- تا آنجا که می گوید- اگر یهود جرأت دارد سخن از معجزه کند و از ما معجزه بخواهد و اگر یونانیان جرأت دارند دم از حکمت بزنند ما بانگ برمی آوریم که اینک مسیح مصلوب معجزه و حکمت است. (1)

و نظیر این کلمات در کلام وی و کلمات غیر او بسیار است و هیچ وجهی جز سیاست نشر و تبلیغات ندارد و اگر خواننده عزیز و هر کس دیگری به این رساله ها و کتب مراجعه نموده، در طریق بیاناتش برای مردم و در طرز سخن گفتن با آنان دقت کند، به درستی آنچه ما گفتیم یقین پیدا می کند، (زیرا جز مطالب خطابه ای و پشت هم اندازی چیزی نمی بیند).

و از آنچه گذشت اشکالی که به قسمت دیگر سخنان مسیحیت وارد است روشن می شود و آن قسمت این است که گفتند:" خدا معصوم از گناهان و خطایا است"، و اشکالشل.

ص: 466


1- رساله بولس، اصحاح اول.

این است که خدایی که اینان تصور کرده اند، دارای عصمت نیست، برای اینکه عصمت بر دو معنا است که یکی در مورد او تصور ندارد، و دیگری را هم ندارد، پس اصلا عصمت ندارد، اما آن عصمتی که در او تصور ندارد، عصمت از تمرد و نافرمانی خالق است که مسیحیت قائل به خالقی برای خدا نیستند، و اما عصمتی که در او تصور می شود ولی مسیحیت آن را برای خدا قائل نیستند، عصمت از اشتباه و خطای در فکر است که خواننده عزیز توجه کرد که صریحا خدا را اشتباه کار معرفی کردند، پس خدای مسیحیت بطور کلی عصمت ندارد.

7-اشکال هفتم به این قسمت از گفتار آنان وارد است که گفتند:" بعد از آنکه خدای پسر به صورت فردی از انسان جلوه کرد و با مردم به معاشرت پرداخت، آنهم همانند معاشرت یک انسان معمولی با سایر انسان ها، تا آنکه در آخر خود را مسخر دشمنان کرد"، وجه نادرستی این سخن آن است که بنا به این گفتار واجب الوجود صفات ممکنات را به خود گرفته و در عین اینکه واجب الوجود است ممکن الوجود هم شده، در عین اینکه خدا است انسان هم شده و خلاصه کلام اینکه از نظر آقایان واجب الوجود می تواند خلقی از مخلوقات خود شود، یعنی به حقیقت و واقعیت نوعی از این انواع خارجی متصف گردد، مثلا روزی انسانی از انسان ها شود و روزی دیگر اسب، و روزی مرغ و روز دیگر حشره، و وقتی دیگر چیزی دیگر شود و حتی از نظر ایشان خدا می تواند در عین اینکه یک چیز است، چند چیز باشد، هم خدا باشد و هم انسان و هم اسب و هم حشره!!!. و همچنین هر رقم عمل که از اعمال موجودات فرض شود از او به تنهایی صادر شود، برای اینکه وقتی بتواند به صورت همه موجودات جلوه کند، باید همه اعمال مخصوص موجودات را هم بکند، در نتیجه بتواند اعمالی متقابل از قبیل عدل و ظلم را انجام داده و به صفاتی متقابل از قبیل علم و جهل، قدرت و عجز، حیات و ممات، غنی و فقر و ... متصف شود و خدای ملک حق بزرگتر از اینها است و این اشکال غیر از آن محذوری است که در اشکال ششم گذشت (برای اینکه در اشکال ششم می گفتیم چگونه ممکن است موجودی سرمدی و غیر محدود الوجود و محیط به هر چیز و منزه از مکان و زمان ناگهان نطفه شود و در رحم مادر بگنجد و در اشکال هفتم می گوئیم: به فرضی که از اشکال ششم صرفنظر کنیم، وقتی بنا شد یک چیز، دو چیز شود و خدا انسان شود، می تواند بیش از دو چیز هم بشود و افعال صفات هر یک از انواع موجودات را داشته باشد که این خود غیر معقولی دیگر است" مترجم").

8-اشکال هشتم به این قسمت از گفتارشان وارد است که گفتند:" خدا چوبه دار و لعنت دشمنان را به خود خرید، برای اینکه شخص به دار آویخته شده ملعون است"، اشکال

ص: 467

ما این است که منظورشان از این سخن چیست؟ و چگونه خدا لعنت را تحمل کرد؟ و منظور از این لعنت چیست؟ آیا همین لعنتی است که اهل عرف و لغت از این کلمه می فهمند؟ یعنی دور کردن از رحمت و کرامت؟ و یا معنایی دیگر است؟ اگر منظور همان معنای معروف باشد که ما و اهل لغت از این کلمه می فهمیم می پرسیم چگونه ممکن است کسی که خودش خدا است خود را از رحمت خود دور کند؟ و یا دیگران او را از رحمت خود او دور سازند؟ و مگر رحمت غیر از فیض وجودی و موهبت نعمت و اختصاص به مزایای هستی چیز دیگری است؟ اگر این باشد پس برگشت معنای لعنت و دور کردن به فقر مالی و نداشتن جاه و امثال اینها در دنیا و یا آخرت و یا هر دو خواهد بود، و اینجا است که می پرسیم معنای لعنت کردن به خدای تعالی و تقدس به هر وجهی که تصورش کرده باشند غیر قابل تصور است و مسیحیت باید آن را برای ما تصویر کنند و بگویند که چگونه خدایی که غنی بالذات است در اثر لعنت مخلوقش محتاج می شود، با اینکه غنای بالذات باب هر فقری را سد می کند؟.

و اما تعلیم قرآنی بر خلاف این تعلیم عجیب و غریب به تمام معنای کلمه است، قرآن کریم می فرماید:" یا أَیُّهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَراءُ إِلَی اللَّهِ وَ اللَّهُ هُوَ الْغَنِیُّ" (1).

و قرآن کریم خدای را به اسمهایی یاد می کند و به صفاتی متصف می داند که با آن اسماء و صفات، دیگر محال است در معرض فقر و فاقه، حاجت و نقص، نداشتن و عدم، بدی و زشتی، ذلت در برابر کسی و خوار در نزد خودش قرار گیرد و خلاصه اینکه ساحت قدس و کبریائیش منزه از اینها است.

در اینجا ممکن است کسی به طرفداری از مسیحیت برخاسته و بگوید: از نظر مسیحیان نیز خدای تعالی فی نفسه یعنی بخودی خود چنین خدایی است و اگر با یک فرد از انسان- مثلا با مسیح- متحد نشده بود، خود بخود اجل از این بود که در معرض خواری و سایر احوال مذکور قرار گیرد و چون با یک انسان که مادی و جسمانی است متحد شده، همه احوال و عوارض را پذیرفته است!!.

در پاسخ می گوئیم: آیا پذیرش و تحمل لعنت و اتصافش به امور شاقه نامبرده که علتش- به ادعای شما- اتحاد نامبرده است، تحمل واقعی و حقیقی است؟ و یا آنکه مجازا آن را تحمل می خوانید؟ اگر حقیقی باشد همان محذور که گفتیم لازم می آید و اگر تحمل مجازی است".

ص: 468


1- هان ای مردم شما همه محتاجید به خدا، و تنها خدا است که به کسی نیازمند نیست." سوره فاطر، آیه 15".

اشکال دوباره برمی گردد. یعنی شما مسیحیان به خاطر اشکال تزاحم عدل خدا و رحمتش بود که مساله فدیه شدن خدا را تصویر کردید، و اگر این مساله مجازی و صرف شوخی باشد اشکال مزاحمت برطرف نمی شود.

لازمه اعتقاد به تفدیه عیسی (علیه السلام) جهل به معنای حقیقی گناه و خطا و نفهمیدن چگونگی ارتباط گناه با عقاب است

9-اشکال نهم به این قسمت از گفتار آنان وارد است که گفتند:" عیسی کفاره گناهان مؤمنین و بلکه کفاره تمام خطاهای عالم است" و آن این است که از این کلام بر می آید مسیحیان اصلا معنای حقیقی گناه و خطا را نفهمیده اند و هنوز درک نکرده اند که چگونه گناهان، عقاب اخروی را در پی می آورند و این عقاب را چگونه محقق می سازند و حقیقت ارتباط بین این گناهان و خطاها و بین تشریع را نشناخته اند و از موقف تشریع در برقرار نمودن این رابطه، آن تصور درستی را که قرآن کریم با بیان و تعلیم خود تصویر نموده، ندارند.

و ما در مباحث سابق این کتاب از آن جمله در تفسیر آیه شریفه:" إِنَّ اللَّهَ لا یَسْتَحْیِی أَنْ یَضْرِبَ مَثَلًا ما" (1) و در ذیل آیه:" کانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً" (2)، بیان کردیم که احکام و قوانینی که مخالفت و تمرد و در آخر گناه و خطیئه در آن واقع می شود، اموری وضعی و اعتباری است که منظور از وضع و اعتبار آن این است که مصالح مجتمع انسانی با عمل به آن احکام و مراقبت آن دستورات حفظ شود و عقابی که بر مخالفت آن مترتب می شود تبعات سویی است که آن را وضع نموده، اعتبار کردند تا بتواند انسان های مکلف را از هوس معصیت و تمرد از اطاعت منصرف سازد، این حال قوانینی است که عقلا برای نظام دادن به مجتمع انسانی وضع می کنند.

ولی تعلیم قرآن در این باره قدمی فراتر نهاده، قدمی که بحث عقلی گذشته ما نیز آن را تایید می کند و آن این است که منقاد شدن انسان در برابر قوانینی که برایش از ناحیه خدا تشریع شده را باعث آن می داند که دل آدمی آماده اتصاف به صفات فاضله و حمیده گردد، هم چنان که سرکشی کردنش از آن قوانین را باعث آن می داند که دلش برای پذیرش صفات رذیله و خسیسه و خبیثه آماده شود و در نتیجه آن آمادگی است که نعمتی اخروی برایش آماده می شود و در اثر این آمادگی است که زمینه عذاب و نقمتی اخروی برایش فراهم می گردد، چون بهشت و دوزخ آخرت تمثل یافته همان فضائل و رذائل است و حقیقت بهشت و دوزخ هم همانا قرب آدمی به خدا و دوریش از خدا است، پس حسنات و سیئات متکی به مصالح و مفاسد واقعی و حقیقی است و منتهی به اموری است که نظامی حقیقی دارد، نه چون قوانین عقلا که صرف اعتبار است.".

ص: 469


1- " سوره بقره، آیه 26".
2- " سوره بقره، آیه 213".

این نیز واضح است که تشریع الهی تنها برای نظام بخشیدن به جوامع بشری نیست بلکه برای تکمیل خلقت بشر است، می خواهد با این هدایت تشریعی هدایت تکوینی را تقویت نموده، مخلوق را به آن هدفی که در خلقت او است برساند، و به عبارتی دیگر می خواهد هر نوع از انواع موجودات را به کمال وجود و هدف ذاتش برساند و یکی از کمالات وجودی انسان داشتن نظام صالح در زندگی دنیا و یکی دیگر داشتن حیات سعیده در آخرت است و راه تامین این دو سعادت، دینی است که متکفل قوانینی شایسته برای اصلاح اجتماع و نیز مشتمل بر جهاتی از تقرب به خدا به نام عبادات باشد تا انسان ها بدان ها عمل کنند، هم معاششان نظم پیدا کند و هم جانشان نورانی و مهذب گردد و در نتیجه با جانی نورانی و مهذب و عملی صالح، شایسته کرامت الهی در دار آخرت شوند این است حقیقت امر.

پس انسان به خدای سبحان قربی و بعدی دارد و ملاک در سعادت و شقاوت دائمیش و معیار در صلاحیت و فساد اجتماعش همین قرب و بعد است و دین تنها عامل برای ایجاد این قرب و بعد است و همه این مطالب اموری است حقیقی نه اینکه اساسش لغو و خرافه بوده باشد.

و اگر فرض کنیم ارتکاب یک معصیت، مثلا خوردن از درخت بهشتی با وجود نهی از آن باعث هلاکت دائمی او و بلکه هلاکت دائمی همه فرزندانش تا روز قیامت شود و علاوه بر این وسیله ای هم برای نجات از این هلاکت و این دلواپسی نباشد، مگر فداء شدن مسیح، پس تشریع ادیان قبل از مسیح و یا مسیح و بعد از مسیح چه فائده ای می تواند داشته باشد؟!.

چون وقتی فرض کردیم که هلاکت دائمی و عقاب اخروی از جهت صدور آن معصیت، حتمی است، دیگر نه عملی می تواند انسان را از آن هلاکت و یا به عبارت دیگر از گناه حفظ کند و نه توبه ای تنها و تنها راه علاج فداء است و بس، و با این فرض دیگر تشریع شرایع و انزال کتب و ارسال رسل از ناحیه خدای تعالی هیچ معنای متصوری ندارد و آنچه تا کنون وعده و وعید و انذار و تبشیر از ناحیه خدای تعالی رسیده، خالی از وجه صحت خواهد بود، چون با حتمی بودن فساد و وجوب عذاب این وعده و وعیدها چه چیزی را اصلاح می کنند؟.

لازمه قول به هلاکت دائمی فرزندان آدم و انحصار راه نجات آنان در فدا شدن عیسی (علیه السلام)، و لغو و عبث بودن تشریع تمام ادیان است

از این هم که بگذریم آقای بولس و امثال او در باره هزاران هزار انسان که در امت های گذشته و قبل از فداء شدن مسیح که با عمل به شرایع زمان خود به کمال رسیدند و حد اقل در باره انبیاء و ربانیین از امت های گذشته از قبیل ابراهیم و موسی علیه السلام و امثال ایشان چه می گویند؟ آیا به نظر آقایان این بزرگان نیز با حالت شقاوت و گمراهی از دنیا رفتند و یا به کمال و سعادت خود رسیدند؟ و در عالم بعد از مرگ و در قیامت چه وضعی دارند؟ آیا عقاب و هلاکت در انتظارشان است و یا ثواب و حیات سعیده؟ چگونه می توانند بگویند: ارسال رسل

ص: 470

و انزال کتب هیچ اثری ندارد و دردی را دوا نمی کند، با اینکه مسیح تصریح کرده به اینکه برای نجات دادن گنهکاران و خطاکاران فرستاده شده و نیز تصریح نموده است که صالحان و اخیار احتیاجی به این معنا ندارند.

انجیل لوقا اصحاح پنجم می گوید: کاهنان و یهودیان ریاکار بر سر شاگردان مسیح غوغا کردند که چرا شما شاگردان مسیح با باجگیران و خطاکاران می خورید و می نوشید، خود مسیح به جای شاگردان پاسخ داد: آنان که صحیح و سالم اند طبیب لازم ندارند، و تنها بیمارانند که طبیب می خواهند، من نیامده ام که صدیقین را دعوت کنم، لیکن خطاکاران را به توبه می خوانم.

و کوتاه سخن اینکه قبل از فدای مسیح هیچ غرض صحیحی به نظر نمی رسد که تشریع شرایع الهیه و نوامیس دینیه قبل از فدای مسیح را از عبث و لغویت حفظ کند و برای این عمل عجیب که از خدای تعالی و تقدس صادر شد محمل صحیحی بوده باشد، مگر اینکه کسی بگوید خدای تعالی می دانسته که اگر (با فدای مسیح) محذور خطیئه آدم را برطرف نکند هیچیک از این شریعت ها و احکام آنها به هیچ وجه سود نخواهد داد، و اگر با چنین علمی مع ذلک شریعت هایی را تشریع کرد بر سبیل احتیاط و به امید موفقیت بوده، به این امید که شاید روزی بتواند (به وسیله فداء کردن یکی از صاحبان شریعت یعنی عیسی) آن محذور را برطرف کند و میوه تشریع های بعد از فداء را بچیند و به هدف خود نائل گردد، و به آرزوی در روز نخست خلقت برسد، به همین منظور شرایعی را (به نظر خود بطور غیر جدی) تشریع نموده، برای انبیای خود و سایر مردم وانمود کرد که جدی و واقعی است و به آنان نگفت که ما دام محذوری که هست برطرف نشود این شریعت ها و زحمات شما انبیاء و مؤمنین ذره ای اثر نمی بخشد و شرایع همه بیهوده بوده و هدر خواهد رفت.

در این فرضیه، خدای تعالی هم خودش را گول زده و هم مردم را، اما مردم را گول زده برای اینکه برای آنان چنین وانمود کرده که اگر به احکام شریعت ها عمل کنند سعادت و آمرزششان را ضمانت می کند و اما خودش را فریب داده، برای اینکه تشریع بعد از رفع محذور مذکور به وسیله فداء نیز لغو و بی اثر است و کمترین اثری در سعادت مردم ندارد، هم چنان که بدون رفع آن محذور هم اثر نداشت، این حال تشریع دین قبل از رسیدن موقع مناسب برای فداء و تحقق آن بود.

و اما در زمانی که موقع برای فداء مناسب شد و بعد از آن مساله لغو بودن تشریع شریعت و دعوت دینی و هدایت الهیه روشن تر و واضح تر است، برای اینکه بعد از برطرف شدن محذور

ص: 471

خطاکاری، دیگر کسی خطا نمی کند و با این حال چه فائده ای در ایمان به معارف حقه و چه اثری در اعمال صالحه خواهد بود؟ چون بعد از رفع این محذور نزول مغفرت و رحمت بر مردم چه مؤمنشان و چه کافرشان، چه صالح و چه طالحشان واجب می شود، دیگر فرقی میان اتقی الأتقیاء و اشقی الاشقیاء نخواهد بود، چون قبل از رفع خطیئه هر دو صنف اهل هلاکت و بعد از رفع خطیئه به وسیله فدا هر دو مشمول رحمت خواهند بود.

اگر کسی به طرفداری از بولس و امثال او برخاسته و بگوید: اینطور نیست که فدا هیچ اثری نداشته باشد بلکه با فدا شدن مسیح دعوت دینی سودمند می شود و کسانی که به مسیح ایمان آورند از ایمان خود بهره مند می شوند، هم چنان که خود مسیح به این معنا بشارت داده و در انجیل (1) گفته است:" من به شما می گویم کسی که امروز در برابر مردم به نفع من (و به حقانیت دعوت من) اعتراف کند فردا همه فرزندان انسان در برابر ملائکه خدا ایمان او را تصدیق و بدان اعتراف خواهند کرد و کسی که (دعوت) مرا در برابر مردم منکر شود انسان ها هم در برابر ملائکه خدا منکر او می شوند و هر کس که کلمه ناهنجاری در باره فرزند انسان بگوید، آمرزیده خواهد شد، اما کسی که نسبت به روح القدس سخن ناهنجاری بگوید بخشوده نمی شود.

در پاسخش می گوئیم: علاوه بر اینکه این سخن مناقض گفتاری است که قبلا از رساله یوحنا نقل کردیم که گفت:" ای فرزندان من، این کلمات را به سوی شما می نویسم تا خطا نکنید و اگر احیانا کسی از شما خطا کرد من نزد پروردگار وکیل عادلی دارم و آن یسوع مسیح است که نه تنها کفاره گناه ما است بلکه کفاره گناهان همه عالم است"، تمامی اصول گذشته را هم باطل می کند، چون با این فرض از آدم گرفته تا قیامت کسی آمرزیده نمی شود، مگر عده ای معدود، یعنی همانهایی که به مسیح و روح ایمان آورده باشند، آن هم نه همه هفتاد و دو فرقه آنان بلکه یک فرقه از هفتاد و چند فرقه، و بقیه مردم همه مشمول هلاکت دائم می شوند و در این بین نمی دانیم چه بر سر انبیای گرامی که قبل از مسیح بودند می آید و مؤمنین از امت های ایشان چه سرنوشتی خواهند داشت، و نمی فهمیم این دعوتی که انبیای نامبرده داشته اند، چگونه دعوتی و چگونه حکمی بوده، آیا در دعوت خود راستگو بوده اند یا دروغگو؟

و اگر دروغگو بوده اند، پس چرا انجیل های چهارگانه و تورات دعوت آنان را تصدیق کرد؟ بام.

ص: 472


1- لوقا اصحاح دوازدهم.

اینکه تورات هرگز سخنی از داستان روح و فداء نگفته و مردم را بدان دعوت نکرده، و آیا انجیل ها کتابی صادق را تصدیق کرده و یا کتابی دروغین را؟.

اگر کسی بگوید کتب آسمانی قبل از مسیح تا آنجا که اطلاع داریم از آمدن مسیح خبر و بشارت داده بود و همین خود دعوتی اجمالی به پذیرفتن دین مسیح است، هر چند که بطور تفصیل کیفیت نزول مسیح و فداء شدنش را نگفته باشد، پس خدای تعالی همواره و از ازل انبیای خود را به آمدن مسیح خبر داده بود و دستور داده بود که وقتی آمد، مردم به او ایمان آورند و بدانچه او می کند خوشحال باشند.

در پاسخ می گوئیم: اولا این حرف نسبت به انبیاء قبل از موسی، غیب گویی و بی دلیل سخن گفتن است، چرا که کسی از چنین بشارتی خبر ندارد علاوه بر اینکه به فرض هم چنین بشارتی بوده بشارت به" خلاص" بوده نه به اینکه" شما را به ایمان و تدین به دین خود دعوت کند" و ثانیا این حرف محذور لغویت و بیهوده بودن دعوت را در فروع دین و دستورات اخلاقی و عملی برطرف نمی کند، حتی در باره خود مسیح هم سودی نمی دهد با اینکه انجیل ها پر از اینگونه دستورات هستند.

و ثالثا محذور" خطیئه" و" غرض خدا نقض شدن" به حال خود باقی است، برای اینکه خدای تعالی بنی آدم را خلق کرد تا به همه آنان ترحم کند و نعمت و سعادت خود را بر همه آنان گسترش دهد. و حال آنکه دیدیم نتیجه گفتار بولس ها این شد که تمامی افراد بشر به جز افرادی انگشت شمار مورد غضب الهی و هلاکت ابدی قرار دارند.

این بود پاره ای از وجوه فساد گفتار وی از نظر عقل، و قرآن کریم (که همه معارفش مؤید عقل و عقل مؤید معارف آن است) نیز این حکم عقلی را تایید نموده، در آیه:" الَّذِی أَعْطی کُلَّ شَیْ ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدی" (1)، بیان می کند که همه چیز از ناحیه خدای تعالی به سوی غایت و آن هدفی که برای آن خلق شده راهنمایی گردیده است، و این هدایت، هم تکوینی است و هم تشریعی پس سنت الهی بر این جاری است که هدایت را گسترش دهد و یکی از آن هدایت ها، هدایت خصوص انسان ها است به وسیله دین.

و در آیه:" قُلْنَا اهْبِطُوا مِنْها جَمِیعاً فَإِمَّا یَأْتِیَنَّکُمْ مِنِّی هُدیً فَمَنْ تَبِعَ هُدایَ فَلا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لا هُمْ یَحْزَنُونَ، وَ الَّذِینَ کَفَرُوا وَ کَذَّبُوا بِآیاتِنا أُولئِکَ أَصْحابُ النَّارِ هُمْ فِیها خالِدُونَ" (2)، که راجع به اولین هدایتی است که به آدم و همراهیانش در هنگام هبوط از بهشت".

ص: 473


1- "سوره طه، آیه 50".
2- "سوره بقره، آیه 39".

به او داد، و خلاصه ای است از تفاصیل شرایع تا روز قیامت، مردم را با بیانی قاطع و تردید ناپذیر دو قسم کرده و می فرماید:" گفتیم از بهشت هبوط کنید پس هر گاه از ناحیه من هدایتی به سوی شما آمد (که البته خواهد آمد)، هر کس هدایتم را پیروی کند نه ترسی بر آنان هست و نه اندوهناک می شوند و کسانی که کفر بورزند و آیات ما را تکذیب کنند اهل دوزخ و در آنجا جاودانند" و در جمله:" الْحَقَّ أَقُولُ" (1) بیان کرده که آنچه در آن روز به آدم و در همه اوقات می گوید حق است و در آیه:" ما یُبَدَّلُ الْقَوْلُ لَدَیَّ وَ ما أَنَا بِظَلَّامٍ لِلْعَبِیدِ" (2)، فرموده: خدای تعالی آنچه می گوید و دستور می دهد دچار تردید نمی شود و امری را که انفاذ کند نقض نمی نماید، قضایی را که می راند امضاء می کند و آنچه می گوید می کند، و فعلش از مجرای اراده اش منحرف نمی شود، نه از ناحیه خودش مثل اینکه چیزی را با عزم و جزم اراده کند آن گاه در انجامش مردد شود، و نه از ناحیه غیر مثل اینکه چیزی را اراده کند، لیکن مانع عقلی از انجامش جلوگیری نماید و یا در مرحله عمل اشکالی پیدا شود و سد راهش گردد، برای اینکه همه اینها انحایی از قهر قاهر و غلبه مانع خارجی است و قرآن کریم فرموده:" وَ اللَّهُ غالِبٌ عَلی أَمْرِهِ" (3).

و نیز فرموده" إِنَّ اللَّهَ بالِغُ أَمْرِهِ" (4)، که به حکم آیه اول، خدا از هیچ عاملی شکست نمی خورد. و به حکم دوم، امر خود را به کرسی می نشاند و نیز از موسی علیه السلام حکایت کرده که گفت:" عِلْمُها عِنْدَ رَبِّی فِی کِتابٍ، لا یَضِلُّ رَبِّی وَ لا یَنْسی" (5).

و نیز فرموده:" الْیَوْمَ تُجْزی کُلُّ نَفْسٍ بِما کَسَبَتْ، لا ظُلْمَ الْیَوْمَ إِنَّ اللَّهَ سَرِیعُ الْحِسابِ" (6).

این آیات و نظائرش دلالت دارد بر اینکه خدای تعالی خلائق را خلق کرد، در حالی که از امر آن غافل نبود و نسبت به آینده آن و آنچه از خلق سر می زند جاهل، و نسبت به آنچه خود".

ص: 474


1- "سوره ص، آیه 84".
2- "سوره ق، آیه 29".
3- "سوره یوسف، آیه 21".
4- "سوره طلاق، آیه 3".
5- علم به احوال اقوام سلف در لوح محفوظ ثبت است، هرگز پروردگارم را خطایی و نسیانی نیست." سوره طه، آیه 52". [.....]
6- امروز هر کسی بدانچه کرده جزا داده می شود، امروز هیچ ظلمی نیست که خدا سریع الحساب است." سوره مؤمن، آیه 17".

کرده پشیمان نبود، آن گاه برای داوری بین آنان شرایعی به طور جدی تشریع کرد، بدون اینکه شوخی و یا ترس و یا امیدی داشته باشد، آن گاه برای هر صاحب عملی در برابر عملش جزائی مقرر کرد، اگر عمل خیر باشد برای خیر و اگر شر باشد شر، بدون اینکه کسی بر او غالب و یا حاکمی بر او حکومت کند یا شریکی با او شرکت نماید و یا فدیه و پارتی و دوستی در کار او دخالت کند، مگر آنکه خودش اذن داده باشد، همه اینها که گفتیم دلیلش اطلاق ملک او نسبت به ما سوا است.

10-اشکال دهم که به سخن مسیحیان و مساله فدای ایشان وارد است، این است که: حقیقت فداء عبارت است از اینکه انسان خیانت و عمل خلافی انجام داده باشد که اثر سوء و کیفر جانی و مالی آن گریبانش را بگیرد و بخواهد آن کیفر را با چیز دیگر عوض کند، آن چیز را هر چه که باشد فداء (یا فدیه) می نامند، پس فداء آن عوضی است که انسان می دهد تا از آن اثر سوء رهایی یابد، مثلا کسی که در جنگ اسیر شده، به عوض خود یا مالی می دهد و یا شخصی را و یا کسی که جرمی و خیانتی مرتکب شده، مقداری مال به عنوان کفاره یا جریمه می پردازد، این عوض را فدیه و نیز فداء گویند، پس در حقیقت تفدیه نوعی معامله است که به وسیله آن، حق صاحب حق و سلطنتش را از" مفدی عنه" (شخصی که باید فدیه دهد) گرفته و به او بدهند تا شخص مفدی عنه گرفتار کیفر نگردد.

در سلطنت حقیقیه خداوند که تبدیل و تبدلی در آن راه ندارد، فدیه واقع شدن عقلا محال است

از اینجا روشن می شود که عمل فدا دادن، در موردی که حق ضایع شده، حق خدای سبحان باشد، غیر معقول است، برای اینکه سلطنت الهی (بر خلاف سلطنت های بشری است چرا که سلطنتهای بشری وضعی و اعتباری و از قبیل بازی شاه و وزیر بوده و قراردادی است) سلطنتی است حقیقی و واقعی که تبدیل در آن راه ندارد و نمی شود با مثلا دادن فدیه و عوض آن را که متوجه ما است برگردانیم.

آری وجود عین و اثر اشیای عالم، قائم به خدای سبحان است و چگونه تصور می شود که واقع عالم از وضعی که دارد دگرگون شود؟ با اینکه تعقل واقع دگرگونی ممکن نیست تا چه رسد به اینکه محقق هم بشود، به خلاف ملک و سلطنت بشری و حقوق انسانی که اینگونه مسائل جاری بین ما افراد اجتماع است و اموری است وضعی و قراردادی و چون قراردادی است، بود و نبودنش و معاوضه کردنش به دست خود ما انسان ها است که بر حسب دگرگونی هایی که در مصالح زندگی و معاش ما پیدا می شود یک وقت به کلی خط بطلان بر او می کشیم- و شخصی را که تا کنون سلطان خود می خواندیم از سلطنت می اندازیم- وقتی دیگر آن حق را به حقی دیگر مبدل می سازیم- مثلا کسی که قاتل فرزند ما است حق انتقام گرفتنمان را با گرفتن

ص: 475

خون بها مبدل می کنیم- و خواننده محترم می تواند برای اطلاع بیشتر به بحثی که ما در تفسیر آیه شریفه:" مالِکِ یَوْمِ الدِّینِ" (1) و بحثی که در ذیل آیه:" قُلِ اللَّهُمَّ مالِکَ الْمُلْکِ ..." (2)

داشتیم مراجعه نماید.

ذات مقدس خدای سبحان نیز- علاوه بر محال بودن عقلی فدیه، که بیانش گذشت- به خصوص این مساله اشاره کرده و آن را نفی نموده است آنجا که فرمود:" فَالْیَوْمَ لا یُؤْخَذُ مِنْکُمْ فِدْیَةٌ وَ لا مِنَ الَّذِینَ کَفَرُوا مَأْواکُمُ النَّارُ" (3)، در سابق هم گذشت که کلام عیسی هم که قرآن کریم آن را حکایت نموده، از این قبیل است و آن کلام این است:" وَ إِذْ قالَ اللَّهُ یا عِیسَی ابْنَ مَرْیَمَ أَ أَنْتَ قُلْتَ لِلنَّاسِ اتَّخِذُونِی وَ أُمِّی إِلهَیْنِ مِنْ دُونِ اللَّهِ؟ قالَ سُبْحانَکَ ما یَکُونُ لِی أَنْ أَقُولَ ما لَیْسَ لِی بِحَقٍّ ... ما قُلْتُ لَهُمْ إِلَّا ما أَمَرْتَنِی بِهِ، أَنِ اعْبُدُوا اللَّهَ رَبِّی وَ رَبَّکُمْ وَ کُنْتُ عَلَیْهِمْ شَهِیداً ما دُمْتُ فِیهِمْ، فَلَمَّا تَوَفَّیْتَنِی کُنْتَ أَنْتَ الرَّقِیبَ عَلَیْهِمْ وَ أَنْتَ عَلی کُلِّ شَیْ ءٍ شَهِیدٌ، إِنْ تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبادُکَ وَ إِنْ تَغْفِرْ لَهُمْ فَإِنَّکَ أَنْتَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ" (4)، برای اینکه جمله:" وَ کُنْتُ عَلَیْهِمْ شَهِیداً ..." به این معنا است که عرض کرده باشد: پروردگارا من ما دام که در بین بندگان تو بودم، وظیفه ای نداشتم جز آنچه که تو برایم معین کردی و آن عبارت بود از:" تبلیغ رسالت و شهادت بر اعمال"، و اما هلاک شدن و نجات یافتن، عذاب شدن یا آمرزیده شدنشان به عهده تو است، هیچ ارتباطی با من ندارد و من هیچ مسئولیتی هم نسبت به آن ندارم و تو در این باره اختیاراتی به من نداده ای تا با استفاده از آن مردم را از عذاب تو خارجشان کنم و مثلا نگذارم تو بر آنان مسلط شوی و این بیان کاملا دلالت می کند بر نبودن مساله ای به نام فداء، چون اگر چنین چیزی وجود می داشت نباید در آیه شریفه خود را از اعمال مردم تبرئه کند و عذاب و مغفرت هر دو را به خدای سبحان ارجاع داده، مساله را بطور کلی بی ارتباط به خود بداند.

و در معنای این آیات آیه شریفه زیر است که می فرماید:" وَ اتَّقُوا یَوْماً لا تَجْزِی نَفْسٌ عَنْ نَفْسٍ شَیْئاً وَ لا یُقْبَلُ مِنْها شَفاعَةٌ وَ لا یُؤْخَذُ مِنْها عَدْلٌ وَ لا هُمْ یُنْصَرُونَ" (5).".

ص: 476


1- "سوره حمد، آیه 4".
2- "سوره آل عمران، آیه 26".
3- امروز از شما فدیه و عوض گرفته نمی شود، نه از شما و نه از کسانی که کافر شدند، ماوای همه شما آتش است." سوره حدید، آیه 15".
4- "سوره مائده، آیه 118".
5- بترسید از روزی که هیچ کسی به جای دیگری جزا داده نمی شود و از کسی شفاعت قبول نگشته عوض گرفته نمی شود و یاری هم نمی شوند." سوره بقره، آیه 48".

و همچنین آیه زیر که می فرماید:" یَوْمٌ لا بَیْعٌ فِیهِ وَ لا خُلَّةٌ وَ لا شَفاعَةٌ" (1) و آیه زیر که می فرماید:" یَوْمَ تُوَلُّونَ مُدْبِرِینَ، ما لَکُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ عاصِمٍ" (2)، چون کلمه" عدل" در آیه اول و کلمه" بیع" در آیه دوم و کلمه" عاصم- نگهداری از ناحیه خدا" کلماتی است که فداء نیز بر آنها منطبق است و نفی آنها نفی فداء نیز هست.

بله قرآن کریم در مورد مسیح علیه السلام شفاعت را به جای فدایی که مسیحیان گفته اند اثبات کرده و فداء غیر از شفاعت است، چون شفاعت همانطور که در آنجا که از آن بحث می کردیم یعنی در ذیل آیه:" وَ اتَّقُوا یَوْماً لا تَجْزِی" (3) گذشت، نوعی ظهور و کشف است از اینکه صاحب شفاعت به درگاه مشفوع قربی و مکانتی دارد، بدون اینکه خود شفیع مالک و صاحب اختیار شفاعت باشد و یا ملکی و سلطنتی را از مشفوع عنده سلب و یا حکمی را که او کرده بود و مجرم با آن مخالفت نموده بود باطل کرده باشد و یا بتواند بطور کلی قانون مجازات را باطل کند، بلکه شفیع با داشتن تقرب به درگاه خدای تعالی دعا و استدعا می کند تا مشفوع عنده که در بحث ما خدای تعالی است در ملک خود (یعنی گنهکاری که محتاج شفاعت است) تصرفی کند که هر مالکی می تواند در ملک خود آن گونه تصرفات را بکند، تصرفی که حق باشد- که یکی از آنها- عفو است که برای مولی جایز است این حق خود را بکار بزند، هم چنان که می تواند آن را بکار نبسته و عبد خود را به خاطر عصیانش عذاب کند چون عذاب کردن نیز قانونی است همانطور که عفو قانون است.

پس کار شفیع این است که مشفوع عنده (یعنی مولا) را تحریک کند و از او استدعا نماید در موردی که عبد استحقاق عقوبت دارد از حق دیگر خود یعنی عفو و مغفرت استفاده کند.

این است کار شفیع، نه اینکه بخواهد ملک و سلطنت مولا را از او سلب کند، به خلاف فداء که همانطور که گفتیم نوعی معامله است که سلطنتی را که مولا بر گنهکاران داشت از او سلب می کند، در مقابل سلطنتی به او می دهد که شخص فدایی را به عوض گنهکاران عقوبت کند و دیگر سلطنتی نسبت به گنهکاران نداشته باشد.

دلیل ما بر آنچه گفتیم آیه شریفه:" وَ لا یَمْلِکُ الَّذِینَ یَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ الشَّفاعَةَ، إِلَّا مَنْ شَهِدَ بِالْحَقِّ وَ هُمْ یَعْلَمُونَ"".

ص: 477


1- "سوره بقره، آیه 254".
2- "سوره مؤمن، آیه 33".
3- "سوره بقره، آیه 48".

(1) است که تصریح دارد بر اینکه:" شفاعت از ناحیه کسانی که دارای علم هستند و به حق شهادت می دهند امری واقع شدنی است و مسیح علیه السلام هم از ایشان است"، گو اینکه مسیحیان آن جناب را خدا دانسته، به جای خدا می خوانند، ولی قرآن کریم تصریح کرده به اینکه خدای تعالی به او کتاب و حکمت آموخته و در این باره فرموده:" وَ یُعَلِّمُهُ الْکِتابَ وَ الْحِکْمَةَ" (2)، و او را از شهیدان روز قیامت خوانده، فرموده:" وَ کُنْتُ عَلَیْهِمْ شَهِیداً ما دُمْتُ فِیهِمْ" (3) و نیز در این باره فرموده:" وَ یَوْمَ الْقِیامَةِ یَکُونُ عَلَیْهِمْ شَهِیداً" (4)

6-این آراء از کجا منشا گرفته؟

قرآن کریم منکر این است که مسیح علیه السلام این آراء و عقاید (خرافی) را به مسیحیان القاء نموده و آن را در بینشان ترویج کرده باشد، بلکه مسیحیان در این عقاید دینی از رؤسای خود تقلید کرده و هنوز هم می کنند و بطور تعبد و کورکورانه تسلیم دستورات ایشانند و رؤسا هم این عقائد را از بت پرستان قدیم گرفته بودند، هم چنان که قرآن کریم فرمود:" وَ قالَتِ الْیَهُودُ عُزَیْرٌ ابْنُ اللَّهِ وَ قالَتِ النَّصاری الْمَسِیحُ ابْنُ اللَّهِ، ذلِکَ قَوْلُهُمْ بِأَفْواهِهِمْ، یُضاهِؤُنَ قَوْلَ الَّذِینَ کَفَرُوا مِنْ قَبْلُ، قاتَلَهُمُ اللَّهُ أَنَّی یُؤْفَکُونَ، اتَّخَذُوا أَحْبارَهُمْ وَ رُهْبانَهُمْ أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ وَ الْمَسِیحَ ابْنَ مَرْیَمَ، وَ ما أُمِرُوا إِلَّا لِیَعْبُدُوا إِلهاً واحِداً لا إِلهَ إِلَّا هُوَ سُبْحانَهُ عَمَّا یُشْرِکُونَ ..." (5).

و منظور از این کفاری که می فرماید یهود و نصارا از ایشان الگو گرفتند، نمی تواند عرب جاهلیت و بت پرستی ایشان باشد که معتقد بودند ملائکه دختران خدایند، برای اینکه اعتقاد.]

ص: 478


1- "سوره زخرف، آیه 86".
2- "سوره آل عمران، آیه 48".
3- "سوره مائده، آیه 117".
4- "سوره نساء، آیه 159".
5- یهود گفت:عزیز پسر خدا است و نصارا گفتند: مسیح پسر خدا است، این سخنی است که (بدون فکر و سند و تنها به لقلقه) زبانشان می گویند، مثل اینکه از سخنان کفاری که قبل از ایشان بودند الگو گرفته اند، خدایشان بکشد، که چه دروغهایی می تراشند، یهودیان احبار خود و مسیحیان رهبانهای خود را به جای خدای تعالی ارباب خود گرفتند و نیز مسیح پسر مریم را خدای خود اتخاذ نمودند با اینکه مامور نشده بودند مگر به اینکه معبودی واحد را عبادت کنند که هیچ معبودی جز او نیست و منزه است خدا از آن شرک که می ورزند." سوره توبه، آیه 31". [.....]

یهود و نصارا به اینکه خدا فرزند دارد از نظر تاریخ قدیم تر از ایامی است که با عرب جاهلیت تماس پیدا نموده، با آنها اختلاط پیدا کنند، مخصوصا اعتقاد یهود که معلوم است قدیم تر از اعتقاد نصارا است با اینکه ظاهر جمله:" من قبل" این است که یهود و نصارا عقائد خرافی خود را از کفاری گرفتند که قبل از آمدن این دو کشیش می زیسته اند، علاوه بر اینکه بت پرستی عرب جاهلیت مذهبی بود که از دیگران به ایشان منتقل شده بود و خود مبتکر آن نبودند.

می گویند: اولین کسی که بت را بر بام کعبه نصب کرد و مردم را به پرستش (و یا حد اقل تعظیم) آن دعوت کرد، عمرو بن لحی بود که معاصر با شاپور ذو الاکتاف بوده، در آن ایام بزرگ قوم خود در مکه بوده و با قدرتی که داشته، پرده داری کعبه را به خود اختصاص داده بود، سپس سفری به شهر بلقاء که در اراضی شام واقع شده بود رفت، در آنجا به مردمی برخورد که بت هایی داشتند و آنها را می پرستیدند، از ایشان وجه این عملشان را پرسید، گفتند: این بت ها ارباب ما هستند که ما آنها را به شکل هیکل های علوی (آسمانی) و اشخاصی (نیرومند) از بشر ساخته ایم و با پرستش آنها از آن هیکل ها یاری می گیریم و باران طلب می کنیم و آنها برای ما باران می فرستند، عمرو بن لحی از ایشان خواست یکی از بت هایشان را به وی بدهند، ایشان هبل را به او دادند، عمرو هبل را با خود به مکه آورد و بر بام کعبه نصب نموده، مردم را به پرستش آن دعوت نمود، البته بت اساف و نائله به صورت یک زن و شوهر نیز با او بود، مردم را دعوت کرد که آن دو بت را هم بپرستند و با پرستش آنها به سوی خدا تقرب بجویند. (1)

و از عجائب امر این است که قرآن اسامی چند بت را ذکر کرده که مربوط به اعراب زمان نوح بوده اند و قرآن شکوه نوح از بت پرستی قومش را اینطور نقل فرموده:" وَ قالُوا لا تَذَرُنَّ آلِهَتَکُمْ وَ لا تَذَرُنَّ وَدًّا وَ لا سُواعاً وَ لا یَغُوثَ وَ یَعُوقَ وَ نَسْراً" (2).

علاوه بر اینکه مذهب و ثنیت که در روم و یونان و مصر و سوریه و هند بود، به نقاط یهودنشین و نصرانی نشین یعنی فلسطین و حوالی آن نزدیک تر و انتقال عقائد و احکام دینی آنان به میان اهل کتاب آسان تر و اسباب این انتقال فراهم تر بود.

پس نمی توانیم بگوئیم منظور از کفاری که عقائد کفرآمیز اهل کتاب از قبیل فرزندی عیسی برای خدا و امثال آن از کفار گرفته شده چون شبیه به عقائد ایشان است عرب جاهلیت است بلکه منظور وثنیت قدیم هند و چین و وثنیت غرب یعنی روم و یونان و شمال آفریقا است،".

ص: 479


1- نقل از کتاب ملل و نحل ج 2 ص 233 و غیره.
2- خدایا این مردم به یکدیگر سفارش کردند که زنهار خدایان خود را رها مکنید و دست از خدای ود و خدای سواع و یغوث و یعوق و نسر برندارید." سوره نوح، آیه 23".

هم چنان که تاریخ هم نظیر این عقائد که در اهل کتاب موجود است یعنی عقیده پدر و فرزندی، تثلیث، صلیب، فداء و امثال آن را از ایشان حکایت نموده، و این از حقایق تاریخی است که قرآن شریف آن را بیان می کند.

و نظیر آیات سابق در دلالت بر این حقیقت آیه زیر است که می فرماید:" قُلْ یا أَهْلَ الْکِتابِ لا تَغْلُوا فِی دِینِکُمْ غَیْرَ الْحَقِّ وَ لا تَتَّبِعُوا أَهْواءَ قَوْمٍ قَدْ ضَلُّوا مِنْ قَبْلُ وَ أَضَلُّوا کَثِیراً وَ ضَلُّوا عَنْ سَواءِ السَّبِیلِ" (1) و بیان می کند غلو اهل کتاب در دین و به غیر حق، همان تقلیدی است که از هوا و هوس مردم گمراه کردند، مردمی که قبل از ایشان بودند.

و این آیه خود شاهد دیگری است بر اینکه مراد از جمله:" یُضاهِؤُنَ قَوْلَ الَّذِینَ کَفَرُوا مِنْ قَبْلُ ..." در آیه سوره توبه عرب جاهلیت نیست، چون کفاری را که اهل کتاب آنان از آنان پیروی کردند چنین توصیف کرده که (بسیاری از مردم را گمراه کردند)، معلوم می شود سمت پیشوایی ضلالت را داشتند، مردمی به اصطلاح پیشرفته بوده اند که دیگران چشم بسته از آنها تقلید می کردند و عرب جاهلیت چنین مردمی نبودند و در مقایسه با امت های دیگر چون فارس و روم و هند و غیر ایشان عقب مانده ترین مردم عصر خود بودند.

و نیز مراد از جمله مذکور در سوره توبه احبار و رهبان نیست، برای اینکه آیه شریفه مطلق است و اگر مراد احبار و رهبان بود، باید می فرمود:" لا تتبعوا اهواء قوم منکم ...

و اضلوا کثیرا منکم"، پس منظور از جمله مذکور جز همان وثنیت چین و هند و غرب نمی تواند باشد.

7-کتابی که اهل کتاب خود را منسوب به آن می دانند چیست؟ و چگونه کتابی است؟

قبل از بررسی کتبی که اهل کتاب آن را کتب آسمانی خود می دانند، لازم است چند کلمه ای در باره خود اهل کتاب بحث شود تا ببینیم این کلمه شامل تنها یهود و نصارا می شود و یا شامل مجوس نیز می گردد و چون مساله عقلی نیست قهرا تنها راه اثبات و نفی آن دلیل نقلی، یعنی قرآن و روایت است و روایات (2) هر چند مجوس را اهل کتاب خوانده، که لازمه اش آن است که این ملت نیز برای خود کتابی داشته باشد و یا منسوب به یکی از کتابهایی از قبیل

ص: 480


1- بگو ای اهل کتاب در دین خود به غیر حق تجاوز مکنید و هوا و هوس مردمی را که از قدیم گمراه بودند و بسیاری را هم گمراه کرده و خود از راه میانه منحرف شدند پیروی مکنید." سوره مائده، آیه 77".
2- وسائل ج 11 ص 96 باب 49.

کتاب نوح و صحف ابراهیم و تورات موسی و انجیل عیسی و زبور داود باشد که قرآن آنها را کتاب آسمانی خوانده و لیکن قرآن هیچ متعرض وضع مجوس نشده و کتابی برای آنان نام نبرده و کتاب" اوستا" که فعلا در دست مجوسیان است نامش در قرآن نیامده، کتاب دیگری هم که نامش در قرآن آمده باشد در دست ندارند.

و کلمه" اهل کتاب" هر جا در قرآن ذکر شده، مراد از آن یهود و نصارا است که خود قرآن برای آنان کتابی نام برده که خدای تعالی برای ایشان نازل کرده است.

اما کتبی که در دست یهود است و آنها را کتب مقدسه می خوانند سی و پنج کتاب است که یکی از آنها تورات است و مشتمل است بر پنج سفر: 1- سفر خلیقه 2- سفر خروج 3- سفر احبار 4- سفر عدد 5- سفر استثناء و یکی دیگر کتب مورخینی است که مشتمل است بر دوازده کتاب: 1- کتاب یوشع 2- کتاب قضات بنی اسرائیل 3- کتاب راعوث 4 و 5- دو سفر مربوط به صموئیل 6 و 7- دو سفر از اسفار ملوک 8 و 9- دو سفر از اخبار ایام 10 و 11- دو سفر از اسفار عزرا 12- سفر استیر، یکی دیگر کتاب ایوب و یکی زبور داود و یکی کتب سلیمان که آن نیز مشتمل بر چند کتاب است:

1- کتاب امثال 2- کتاب جامعه 3- کتاب تسبیح التسابیح و یکی دیگر کتب نبوات است که مشتمل است بر هفده کتاب:

1- کتاب نبوت اشعیاء 2- کتاب نبوت ارمیا 3- کتاب مراثی ارمیا 4- کتاب حزقیال 5- کتاب نبوت دانیال 6- کتاب نبوت هوشع 7- کتاب نبوت یوییل 8- کتاب نبوت عاموص 9- کتاب نبوت عویذیا 10- کتاب نبوت یونان 11- کتاب نبوت میخا 12- کتاب نبوت ناحوم، 13- کتاب نبوت حیقوق 14- کتاب نبوت صفونیا 15- کتاب نبوت حجی 16- کتاب نبوت زکریا 17- کتاب نبوت ملاخیا.

ولی قرآن کریم از میان آنها به جز تورات موسی و زبور داود علیه السلام را نام نبرده، و اما آنچه نزد نصارا کتاب آسمانی خوانده می شود همان انجیل های چهارگانه است: یعنی انجیل متی و انجیل مرقس و انجیل لوقا و انجیل یوحنا و یکی دیگر کتاب اعمال رسولان و یکی چند رساله زیر است:

1- چهارده رساله از بولس 2- رساله یعقوب 3 و 4- رساله بطرس 5 و 6 و 7- رساله های یوحنا 8- رساله یهوذا و یکی هم رؤیای یوحنا است.

و قرآن کریم از آنها یعنی از کتب مقدسه مخصوص نصارا بجز این مقدار را ذکر نکرده که در بین کتب آسمانی کتابی است که خدا آن را بر عیسی بن مریم نازل کرده و نامش انجیل

ص: 481

است که البته انجیل نازل از ناحیه خدای تعالی یک انجیل بوده نه چهار تا، و نصارا هر چند نمی دانند چیست و آن را به رسمیت نمی شناسند، لیکن در کلمات رؤسای ایشان جسته و گریخته اعترافاتی یافت می شود که مسیح علیه السلام کتابی داشته به نام انجیل، از آن جمله در رساله ای (1) که بولس به اهل غلاطیه نوشته، در اصحاح اول آمده: که من تعجب می کنم از اینکه شما اینچنین به سرعت از آنچه مسیح شما را دعوت می کند به آن که خود نعمت مسیح است، به سراغ انجیل دیگر می روید با اینکه آن در حقیقت انجیلی دیگر نیست (یعنی انجیل واقعی نیست) بلکه مشتی افراد پیدا شده اند که شما را به زور و اجبار وادار می کنند به اینکه آنچه آنان تحریف کرده اند بپذیرید.

نجار هم در قصص انبیا به آنچه ما از رساله بولس نقل کردیم و به مواردی دیگر از کلمات وی که در رساله های او یافته، استشهاد کرده است بر اینکه معلوم می شود غیر از انجیل های چهارگانه معروف، انجیل دیگری بوده به نام انجیل مسیح.

و قرآن کریم با این حال خالی از این اشعار نیست که بعضی آیات واقعی و حقیقی تورات نزد یهود موجود بوده و همچنین بعضی از قسمت های انجیل واقعی و حقیقی نزد نصارا موجود بوده است و این اشاره از آیات زیر به خوبی استفاده می شود:" وَ کَیْفَ یُحَکِّمُونَکَ وَ عِنْدَهُمُ التَّوْراةُ فِیها حُکْمُ اللَّهِ" (2)،" وَ مِنَ الَّذِینَ قالُوا إِنَّا نَصاری أَخَذْنا مِیثاقَهُمْ، فَنَسُوا حَظًّا مِمَّا ذُکِّرُوا بِهِ" (3)، که دلالت این آیات بر مدعای ما روشن است.

بحث تاریخی

1-سرگذشت تورات فعلی:

بنی اسرائیل که نواده هایی از آل یعقوبند در آغاز یک زندگی بدوی و صحرانشین داشتند و به تدریج فراعنه مصر آنان را از بیابانها به شهر آورده، معامله نوکر و کلفت و برده با آنان کردند، تا در آخر خدای تعالی به وسیله موسی علیه السلام از شر فرعون و عمل ناهنجار او".

ص: 482


1- رساله بولس.
2- چگونه یهود سر به حکم تو فرمود آرند با اینکه تورات نزد ایشان بود و در آن حکم خدا وجود داشت ولی آن را نپذیرفتند." سوره مائده، آیه 43".
3- ما از آنها هم که گفتند: ما نصارائیم پیمانشان بگرفتیم ولی مقداری از آنچه به ایشان تذکر دادیم فراموش کردند." سوره مائده، آیه 14".

نجاتشان داد.

بنی اسرائیل در عصر موسی و بعد از موسی یوشع علیه السلام به رهبری این دو بزرگوار زندگی می کردند و سپس در برهه ای از زمان قاضیانی چون ایهود و جدعون و غیر اینها امور بنی اسرائیل را تدبیر می نمودند و بعد از آن دوران حکومت سلطنتی آنان شروع می شود و اولین کسی که در بین آنان سلطنت کرد شاؤل بود که قرآن شریف او را طالوت خوانده و بعد از طالوت داوود و بعد از او سلیمان در بین آنان سلطنت کردند.

و بعد از دوران سلطنت سلیمان مملکتشان قطعه قطعه و قدرت متمرکزشان تقسیم شد، ولی در عین حال پادشاهان بسیاری از قبیل رحبعام و ابیام و یربعام و یهوشافاط و یهورام و جمعی دیگر که روی هم سی و چند پادشاه می شوند، در بین آنان حکومت کردند.

ولی قدرتشان هم چنان رو به ضعف و انقسام بود تا آنکه ملوک بابل بر آنان غلبه یافته و حتی در اورشلیم که همان بیت المقدس است، دخل و تصرف کردند و این واقعه در حدود ششصد سال قبل از مسیح بود، در همین اوان بود که شخصی به نام" بخت نصر"" نبوکد نصر" حکومت بابل را به دست گرفت و چون یهود از اطاعت او سر باز زد، لشگرهای خود را به سرکوبی آنان فرستاد، لشگر یهودیان را محاصره و سپس بلاد آنان را فتح کرد و خزینه های سلطنتی و خزائن هیکل (مسجد اقصی) را غارت نمود و قریب به ده هزار نفر از ثروتمندان و اقویا و صنعتگرانشان را گرد آورده و با خود به بابل برد و جز عده ای از ضعفا و فقرا در آن سرزمین باقی نماندند و بخت نصر آخرین پادشاه بنی اسرائیل را که نامش صدقیا بود به عنوان نماینده خود در آن سرزمین به سلطنت منصوب کرد، به شرطی که از وی اطاعت کند.

و قریب به ده سال جریان بدین منوال گذشت تا آنکه صدقیا در خود مقداری قدرت و شوکت احساس نموده، از سوی دیگر محرمانه با بعضی از فراعنه مصر رابطه برقرار نمود، به تدریج سر از اطاعت بخت نصر برتافت.

رفتار او بخت نصر را سخت خشمگین ساخت و لشگری عظیم به سوی بلاد وی گسیل داشت، لشگر بلاد صدقیا را محاصره نمود، مردمش به داخل قلعه ها متحصن شدند و مدت تحصن حدود یک سال و نیم طول کشید و در نتیجه قحطی و وبا در میان آنان افتاد و بخت نصر هم چنان بر محاصره آنان پافشاری نمود، تا همه قلعه های آنان را بگشود و این در سال پانصد و هشتاد قبل از میلاد مسیح بود، آن گاه دستور داد تمامی اسرائیلیان را از دم شمشیر بگذرانند و خانه ها را ویران و حتی خانه خدا را هم خراب کردند و هر علامت و نشانه ای که از دین در آنجا دیدند از بین بردند و هیکل را با خاک یکسان نموده، به صورت تلی خاک

ص: 483

در آوردند، در این میان تورات و تابوتی که تورات را در آن می نهادند نابود شد.

تا حدود پنجاه سال وضع به همین منوال گذشت و آن چند هزار نفر که در بابل بودند نه از کتابشان عین و اثری بود و نه از مسجدشان و نه از دیارشان، به جز تله هایی خاک باقی نمانده بود.

و پس از آنکه کورش یکی از ملوک فارس بر تخت سلطنت تکیه زد و با مردم بابل کرد آنچه را که کرد، و در آخر بابل را فتح نمود و داخل آن سرزمین گردید، اسرای بنی اسرائیل را که تا آن زمان در بابل تحت نظر بودند آزاد کرد و عزرای معروف که از مقربین درگاهش بود امیر بر اسرائیلیان کرد و اجازه داد تا برای آنان کتاب تورات را بنویسد و هیکل را بر ایشان تجدید بنا کند و ایشان را به مرامی که داشتند برگرداند و عزرا در سال چهار صد و پنجاه و هفت قبل از میلاد مسیح، بنی اسرائیل را به بیت المقدس برگردانید و سپس کتب عهد عتیق را برایشان جمع نموده و تصحیح کرد و این همان توراتی است که تا به امروز در دست یهود دائر است، (این سرگذشت از کتاب" قاموس کتاب مقدس" تالیف مستر هاکس آمریکایی همدانی و ماخذ دیگری از تواریخ گرفته شده). و خواننده عزیز بعد از دقت در این داستان متوجه می شود که توراتی که امروز در بین یهود دائر است سندش به زمان موسی علیه السلام متصل نمی شود و د رمدت پنجاه سال سند آن قطع شده و تنها به یک نفر منتهی می شود و او عزرا است که اولا شخصیتش برای ما مجهول است و ثانیا نمی دانیم کیفیت اطلاعش و دقت و تعمقش چگونه بوده، و ثالثا نمی دانیم تا چه اندازه در نقل آن امین بوده و رابعا آنچه به نام اسفار تورات جمع آورده از کجا گرفته و خامسا در تصحیح غلطهای آن به چه مستندی استناد جسته است.

و این حادثه شوم، آثار شوم دیگر ببار آورد و آن این بود که باعث شد عده ای از دانش پژوهان و تاریخ نویسان غربی به کلی موسی علیه السلام را انکار نموده، هم خود آن جناب هم ماجرایی که در زمان او رخ داده و معجزاتش را افسانه معرفی کنند و بگویند در تاریخ کسی به نام موسی نبوده، هم چنان که نظیر این حرف را در باره عیسای مسیح زده اند، لیکن از نظر اسلام هیچ مسلمانی نمی تواند وجود این دو پیامبر را انکار کند، برای اینکه قرآن شریف تصریح به وجودشان نموده (و قسمت هایی از سرگذشتشان را آورده است.)

2-داستان مسیح و انجیل
اشاره

یهود نسبت به تاریخ قومیت خود و ضبط حوادثی که در اعصار گذشته داشتند مهتم هستند و با این حال اگر تمامی کتب دینی و تاریخی آنان را مورد تتبع و دقت قرار دهی، نامی

ص: 484

از مسیح عیسی بن مریم نخواهی یافت، نه تنها تحریف شده اخبار آن جناب را نیاورده اند، بلکه اصلا نام او و کیفیت ولادتش و ظهور دعوتش و سیره زندگیش و معجزاتی که خدای تعالی به دست او ظاهر ساخت و خاتمه زندگیش که چگونه بوده، آیا او را کشتند و یا به دار آویختند و یا طوری دیگر بوده، حتی یک کلمه از این مطالب را ذکر نکرده اند، باید دید چرا ذکر نکرده اند؟ و چه باعث شده که سرگذشت آن جناب بر یهود مخفی بماند، آیا به راستی از وجود چنین پیامبری اطلاع نیافته اند؟ و یا عمدا خواسته اند امر او را پنهان بدارند؟

قرآن کریم از یهودیان نقل کرده که مریم را قذف کردند، یعنی او را در حامله شدنش به عیسی (العیاذ باللَّه)، نسبت زنا داده اند و نیز نقل کرده که یهود ادعا دارد عیسی را کشته است:" وَ بِکُفْرِهِمْ وَ قَوْلِهِمْ عَلی مَرْیَمَ بُهْتاناً عَظِیماً وَ قَوْلِهِمْ إِنَّا قَتَلْنَا الْمَسِیحَ عِیسَی ابْنَ مَرْیَمَ رَسُولَ اللَّهِ وَ ما قَتَلُوهُ وَ ما صَلَبُوهُ، وَ لکِنْ شُبِّهَ لَهُمْ، وَ إِنَّ الَّذِینَ اخْتَلَفُوا فِیهِ، لَفِی شَکٍّ مِنْهُ ما لَهُمْ بِهِ مِنْ عِلْمٍ، إِلَّا اتِّباعَ الظَّنِّ وَ ما قَتَلُوهُ یَقِیناً" (1).

با در نظر گرفتن این آیه آیا ادعایی که کرده اند که ما او را کشتیم (با اینکه در کتبشان یک کلمه از مسیح نیامده) مستند به داستانی بوده که سینه به سینه در بین آنان می گشته و در داستانهای قومی خود نقل می کردند؟ نظیر بسیاری از داستان های اقوام دیگر که در کتب آنان نامی از آنها نیامده ولی بر سر زبان هایشان جاری است، که البته به خاطر اینکه سند صحیحی ندارد از اعتبار خالی است، و یا اینکه این سرگذشت ها را از پیروان خود مسیح یعنی نصارا شنیده اند و چون در بین مسیحیان مسلم بوده و مکرر داستان آن جناب و ولادتش و ظهور دعوتش را شنیده بودند، هر چه در این باره گفته اند در حقیقت در باره شنیده های خود گفته اند، از آن جمله به مریم علیه السلام تهمت زدند و نیز ادعا کردند که مسیح را کشته اند و همانطور که گفتیم هیچ دلیلی بر این حرفهای خود ندارند، اما قرآن به طوری که با دقت در آیه قبلی به دست می آید، از این سخنان چیزی را صریحا به ایشان نسبت نداده، به جز این ادعا را که گفته اند: ما مسیح را کشته ایم و به دار نیاویخته ایم و آن گاه فرموده که یهودیان هیچ مدرک علمی بر این گفتار خود نداشته، بلکه خود در گفتار خویش تردید دارند و خلاصه در بین آنها اختلاف هست.

و اما حقیقت آنچه از داستان مسیح و انجیل و بشارت در نزد نصارا ثابت است، این".

ص: 485


1- و به خاطر کفرشان و اینکه در باره مریم سخنی گفتند که بهتانی عظیم بود و اینکه گفتند: ما مسیح عیسی بن مریم فرستاده خدا را کشتیم، با اینکه نه او را کشتند و نه به دار آویختند بلکه امر مسیح بر آنان مشتبه شد و کسانی که در باره وی اختلاف می کنند در عقائد خود شک دارند و هیچ علمی ندارند، تنها مدرکشان ظن است نه اینکه یقین داشته باشند که او را کشته اند." سوره نساء، آیه 157".

است که داستان مسیح علیه السلام و جزئیات آن از نظر مسیحیان به کتب مقدسه آنان یعنی انجیل های چهارگانه منتهی می شود که عبارتند از: انجیل متی و انجیل مرقس و انجیل لوقا و انجیل یوحنا و کتاب اعمال رسولان که آن نیز نوشته لوقا است و عده ای از قبیل رساله های بولس، بطرس، یعقوب، یوحنا و یهوذا که اعتبار همه آنها نیز به انجیل ها منتهی می شود، بنا بر این لازم است به وضع همان چهار انجیل بپردازیم.

انجیل های چهار گانه

اما انجیل متی: قدیمی ترین انجیل ها است و بطوری که بعضی از مسیحیان گفته اند، تصنیف این کتاب و انتشارش در سال 38 میلادی بوده، بعضی دیگر آن را بین 50 تا 60 دانسته اند، پس این انجیل (که از بقیه انجیل ها قدیمی تر است) به اعتراف خود مسیحیان بعد از مسیح نوشته شده، مدرک ما در این مدعا کتاب" قاموس الکتاب المقدس" (1) ماده" متی" تالیف مستر هاکس است.

و محققین از قدما و متاخرین ایشان بر آنند که این کتاب در اصل به زبان عبرانی نوشته شد و سپس به زبان یونانی و سایر زبان ها ترجمه شده است و تازه نسخه اصلی و عبرانی آن هم مفقود شده، پس آنچه ترجمه از آن به جای مانده مجهول الحال است و معلوم نیست مترجم آن کیست، مدرک ما در این ادعا کتاب" میزان الحق" (2) است، البته صاحب" قاموس الکتاب المقدس" هم با تردید به آن اعتراف نموده است.

و اما انجیل مرقس: این شخص شاگرد بطرس بوده و خود از حواریین نبوده و چه بسا که گفته اند وی انجیل خود را به اشاره بطرس و دستور وی نوشته و او معتقد به خدایی مسیح نبوده (3)، و به همین جهات بعضی از ایشان گفته اند: مرقس انجیل خود را برای عشایر و دهاتیان نوشته و لذا مسیح را به عنوان رسولی الهی و مبلغی برای شرایع خدا معرفی کرده، در" قاموس الکتاب المقدس" این مساله را آورده، می گوید: گفتار پیشینیان به حد تواتر رسیده که مرقس انجیل خود را به زبان رومی نوشته و آن را بعد از وفات بطرس و بولس منتشر کرده و لیکن آن طور که باید و شاید اعتبار ندارد، برای اینکه ظاهر انجیل وی این است که آن را برای اهل قبائل و دهاتیان نوشته نه برای شهرنشینان، و مخصوصا رومیان، (خواننده عزیز در این عبارت دقت فرماید)، و بهس.

ص: 486


1- نقل از عبد الوهاب نجار در کتاب قصص الانبیاء از کتاب" مروج الاخبار فی تراجم الاخیار" تالیف بطرس قرماج.
2- میزان الحق.
3- قابوس.

هر حال مرقس، انجیل خود را در سال 61 میلادی یعنی شصت و یک سال بعد از میلاد مسیح نوشته است.

و اما انجیل لوقا؟ لوقا نیز از حواریین نبوده و اصلا مسیح را ندیده و خودش کیش نصرانیت را به تلقین بولس پذیرفته و بولس خودش مردی یهودی و بر دشمنی با نصرانیت تعصب داشته و مؤمنین به مسیح را اذیت و امور را علیه آنان واژگونه می کرده و ناگهان و به اصطلاح امروز 180 درجه تغییر جهت داده و ادعا کرده که وقتی دچار غش شده، در حال غش مسیح او را لمس کرده و از در ملامت گفته است!: چرا اینقدر پیروان مرا اذیت می کنی و در همان حال به مسیح ایمان آورده و مسیح به وی ماموریت داده، تا مردم را به انجیلش بشارت دهد.

مؤسس نصرانیت حاضر چنین کسی است، او است که ارکان مسیحیت حاضر را بنا نهاده (1)، وی تعلیم خود را بر این اساس بنا نهاده که ایمان آوردن به مسیح برای نجات کافی است و هیچ احتیاجی به عمل ندارد و خوردن گوشت مردار و گوشت خوک را بر مسیحیان حلال و ختنه کردن و بسیاری از دستورات تورات را بر آنان تحریم نموده (2)، با اینکه انجیل نیامده بود مگر برای اینکه کتاب آسمانی قبل، یعنی تورات را تصدیق کند و جز چند چیز معدود را که در آن حرام بود حلال نکرد و کوتاه سخن اینکه عیسی علیه السلام آمده بود تا شریعت تورات را که دچار سستی شده بود قوام بخشد و منحرفین و فاسقان از آن را به سوی آن برگرداند، نه اینکه عمل به تورات را باطل نموده، سعادت را منحصر در ایمان بدون عمل کند.

و لوقا انجیل خود را بعد از انجیل مرقس نوشته و این بعد از مرگ بطرس و بولس بود و جمعی تصریح کرده اند به اینکه انجیل لوقا، مانند سایر انجیل ها الهامی نبوده، هم چنان که مطالب اول انجیل او نیز بر این معنا دلالت دارد.

در آنجا آمده: ای ثاوفیلای عزیز، از آنجایی که بسیاری از مردم کتب قصص را که ما عارف بدان هستیم مورد اتهام قرار دادند و ما اخباری را که داریم از دست اولی ها گرفتیم که خود ناظر حوادث بوده و خدام دین خدایند، لذا مصلحت دیدم که من نیز کتابی در قصص بنویسم، چون من تابع هر چیزم (یعنی از هر داستانی روایتی از گذشتگان دارم) و دلالت این کلام بر اینکه کتاب لوقا نظریه خود او است نه اینکه به او الهام شده باشد روشن است و این معنا از رساله الهام تالیف مسترکدل نیز نقل شده است.د.

ص: 487


1- خواننده محترم به ماده" بولس" از کتاب" قاموس الکتاب المقدس" مراجعه نماید.
2- به کتاب" اعمال الرسل و الرسائل" تالیف بولس مراجعه نمائید.

و جیروم تصریح کرده که بعضی از پیشینیان در دو باب اول این کتاب یعنی انجیل لوقا شک کرده اند، چون در نسخه ای که در دست فرقه مارسیونی موجود است، این دو باب نوشته نشده و إکهارن هم در صفحه 95 از کتاب خود بطور جزم گفته: از صفحه 43 تا 47 از باب 22 انجیل لوقا الحاقی است و باز اکهارن در صفحه 61 از کتابش گفته: در معجزاتی که لوقا در کتاب خود آورده، بیان واقعی و کذب روایتی با هم مخلوط شده و نویسنده دروغ و راست را به هم آمیخته، تا در نقل مطالب مبالغات شاعرانه را بکار گرفته باشد و عیب اینجا است که دیگر امروز تشخیص دروغ از راست کار بسیار دشواری شده و آقای کلی می شیس گفته: انجیل متی و مرقس با هم اختلاف در نسخه دارند، ولی هر جایی که سخن هر دو یکی باشد، قول آن دو بر قول لوقا ترجیح داده می شود. (1)

و اما انجیل یوحنا، بسیاری از نصارا گفته اند، که این یوحنا همان یوحنا پسر زبدی شکارچی یکی از دوازده شاگرد مسیح است که آنان را حواریین می گویند و این همان کسی است که در بین شاگردان مورد علاقه شدید مسیح قرار داشت، (به کتاب" قاموس الکتاب المقدس" ماده یوحنا مراجعه فرمائید).

و نیز گفته اند: که" شیرینطوس" و" ابیسون" و مریدان این دو، به خاطر اینکه معتقد بودند که مسیح بیش از یک انسان مخلوق نیست، به شهادت اینکه وجودش بر وجود مادرش سبقت نداشت، لذا اسقف های آسیا و غیر ایشان در سال 96 بعد از میلاد مسیح نزد یوحنا جمع شدند و از او خواهش کردند برایشان انجیلی بنویسد و در آن مطالبی درج کند که دیگران در انجیل های خود ننوشته اند و به نوعی خصوصی و بیانی مشخص و بدون ابهام ماهیت مسیح را بیان کند و یوحنا نتوانست خواهش آنان را رد نماید. (2)

البته کلماتشان در تاریخ ترجمه ها و زبان هایی که این انجیل با آن زبان ها نوشته شده مختلف است، بعضی ها گفته اند: در سال 65 میلادی نوشته و بعضی تاریخ آن را سال 96 و بعضی سال 98 دانسته اند.

و جمعی از ایشان گفته اند: اصلا این انجیل به وسیله یوحنای شاگرد مسیح نوشته نشده، عده ای گفته اند: نویسنده آن طلبه ای از طلاب مدرسه اسکندریه بوده، (این معنا را از جلد هفتم کتاب" کاتلک هرالد" چاپ سنه 1844 میلادی صفحه 205 و او از" استاد لن" ازی.

ص: 488


1- نقل از قصص الانبیاء نجار صفحه 477. [.....]
2- نقل در قصص الأنبیاء از کتاب جرجس زوین فتوحی لبنانی.

کتاب قصص نقل کرده اند، در کتاب قاموس هم در ماده یوحنا به آن اشاره شده است.

بعضی دیگر معتقدند که تمامی این انجیل و رساله های یوحنا تالیف خود او نیست بلکه بعضی از مسیحیان آن را در قرن دوم میلادی نوشته و به دروغ به یوحنا نسبت داده اند تا مردم را بفریبند. (1)

بعضی دیگر معتقدند که انجیل یوحنا در اصل بیست باب بوده و بعد از مرگ یوحنا کلیسای" أفاس" باب بیست و یکم را از خودش به آن افزوده است. (2)

بی اعتباری انجیل های چهار گانه از لحاظ سند و مجهول الحال بودن آنها

این بود حال و وضع انجیل های چهارگانه و اگر بخواهیم از این طرق و راویان قدر متیقن بگیریم، تمامی سندهای این انجیل ها به هفت نفر منتهی می شود:

1- متی 2- مرقس 3- لوقا 4- یوحنا 5- بطرس 6- بولس 7- یهوذا، و اعتماد همه به انجیل های چهارگانه اول است و اعتماد آن چهار انجیل هم به یکی است که از همه قدیم تر و سابق تر است و آن انجیل متی است که در گذشته گفتیم اصلش مفقود شده و معلوم نیست ترجمه انجیل متای فعلی از کیست؟ و آیا با اصل مطابق است یا نه؟ و اعتماد نویسنده آن به چه مدرکی بوده؟ و اساس تعلیمات دینی او بر چه عقیده ای بوده؟ آیا قائل به" رسالت" مسیح بوده و یا به" الوهیت" او؟. در انجیلهای موجود، شرح حالی آمده که در بنی اسرائیل مردی ظهور کرد که ادعا می کرد: عیسی پسر یوسف نجار است و برای دعوت بسوی اللَّه قیام کرد و او ادعا می کرده که پسر خداست، و بدون داشتن پدری، در جنس بشر متولد شد. و پدر او، وی را فرستاده تا با دار آویز شدنش، و یا کشته شدنش، عوض گناهان مردم باشد. و نیز ادعا کرده که مرده زنده می کند، و کور مادرزاد و برصی و دیوانگان را شفا داده، جن را از کالبد دیوانگان بیرون می کند و او دوازده شاگرد داشته، که یکی از آنان، متی صاحب انجیل بوده، که خدا به آنان برکت داد و برای دعوت ارسالشان کرد، تا دین مسیح را تبلیغ کنند و ...

پس این بود خلاصه همه سرو صداهای دعوت مسیحیت که بر پهنای شرق و غرب زمین پیچیده است. و همانطور که دیدید، تمامی حرفها به یک خبر واحد منتهی شد، که صاحب آن خبر واحد هم معلوم نیست که کیست؟ اسم و رسمش مجهول و عین و وصفش مبهم است.

عدم اعتبار کتب مسیحیت باعث شده است بعضی منکر وجود خارجی عیسی و بعضی معتقد به وجود دو عیسی شوند

و این وهن و بی پایگی عجیب که در آغاز این قصه است باعث شده که بعضی از دانشمندان حر و آزاده اروپا ادعا کنند که عیسی بن مریم اصلا یک شخص خیالی است، کهی.

ص: 489


1- نقل از کتاب فاروق جلد اول و او از کتاب قصص و او از" برطشنیدر".
2- نقل از مدرک قبلی.

دین تراشان بمنظور تحریک مردم علیه حکومت ها و یا بنفع حکومتها در ذهن مردم ترسیم کرده اند. و اتفاقا این معنا با یک موضوع خرافی که شباهت کاملی در همه شؤون با قصه عیسی داشته، تایید شده و آن موضوع" کرشنا" بوده، که بت پرستان قدیم هند ادعا می کرده اند پسر خدا بوده و از لاهوت خدا نازل شده، و خود را محکوم بدار کرده و بدار آویخته شده، تا فدای مردم و کفاره گناهان آنها باشد، و از وزر و عذاب گناهانشان رهایی بخشد. درست مانند حرفهایی که مسیحیان در باره مسیح می گویند، (طابق النعل بالنعل) (که ان شاء اللَّه داستانش بزودی می آید).

و نیز باعث آن شد که جمعی از دانشمندان انتقادگر، بگویند در تاریخ دو نفر بنام مسیح بوده اند: یکی مسیحی که بدار آویخته نشده و دیگری مسیحی که بدار آویخته شد و بین این دو مسیح بیش از پنج قرن فاصله است، و تاریخ میلادی که مبدأ تاریخ امروز ما یعنی سال 1956 است، با ظهور هیچیک از این دو مسیح تطبیق نمی شود. چون مسیحی که بدار آویخته نشده، دویست و پنجاه سال جلوتر از آن بوده و حدود شصت سال زندگی کرده است. و مسیح دوم که بدار آویخته شده، بیش از دویست و نود سال بعد از این مبدأ تاریخی بظهور رسیده، و او سی و سه سال زندگی کرده است. (1) و من امیدوارم، فراز دیگری از این کتاب را در تفسیر آیات آخر سوره نساء بیاورم. و قدر متیقنی که فعلا برای ما اهمیت دارد، این است که اثبات کنیم، تاریخ میلادی مسیحیت مبدأ درستی نداشته، بلکه (باعتراف خود مسیحیت) دستخوش اختلال است.

علاوه بر این، همانطور که گفتیم، خود مسیحیت اقرار دارد که تاریخ میلادیش با میلاد مسیح انطباق ندارد. و این خود یک سکته تاریخی است.

امور دیگری که موجب تردید در باره انجیل های مسیحیت می شوند

علاوه بر آنچه گذشت، امور دیگری هم هست که انسان را در باره انجیلهای مسیحیت دچار تردید می کند. مثلا گفته می شود که در دو قرن اول و دوم، انجیلهای دیگری وجود داشته که بعضی آنها را تا صد و چند انجیل شمرده اند که انجیلهای معروف چهار عدد از آنها است چیزی که هست، کلیسا همه آنها را تحریم کرد الا این چند انجیل را که توجه فرمودید. از این جهت باین چهار انجیل قانونیت دادند که با تعلیم کلیسا موافقت داشته است. از آن جمله" شیلسوس" فیلسوف در قرن دوم، نصارا را در کتاب خود" الخطاب الحقیقی" ملامت کرده کهت.

ص: 490


1- این داستان را بطور مفصل، زعیم فاضل" بهروز" در کتابی که جدیدا پیرامون بشارتهای نبویه نوشته، آورده است.

با انجیلها بازی کرده و آنچه دیروز در آن نوشته بودند امروز محو کرده اند، امروز می نوشتند، فردا محو میکردند. و در سال 384 میلادی" بابا داماسیوس" دستور داد، ترجمه جدیدی از عهد قدیم و جدید لاتینی نوشته شود تا در همه کلیساهای دنیا قانونیت پیدا کند، چون پادشاه آن روز (تیودوسیس) از مخاصمات و بگومگوهای اسقف ها در باره مطالب انجیل های گوناگون به تنگ آمده بود و این ترجمه که نامش" فولکانا" نهاده شد، به اتمام رسید که ترجمه ای بود از خصوص انجیل های متی و مرقس و لوقا و یوحنا. و ترتیب دهنده این چهار انجیل گفته بود:" بعد از آنکه ما چند نسخه یونانی قدیم را با هم مقابله کردیم، این ترتیب را به آن دادیم، باین معنا که آنچه را که بعد از تنقیح و بررسی مغایر با معنا تشخیص دادیم حذف کردیم، و بقیه را همانطور که بود بحال خود باقی گذاشتیم." آن گاه همین ترجمه که مجمع" تریدنتینی" آن را در سال 1546 یعنی بعد از یازده قرن تثبیت کرده بود، در سال 1590 سیستوس پنجم آن را تخطئه کرد و دستور داد نسخه های جدیدی طبع شود. باز کلیمنضوس هشتم این نسخه را هم تخطئه نموده، دستور داد نسخه ای تنقیح شده که امروز در دست مردم کاتولیک است طبع شود. (1)

و از جمله آن انجیل هایی که نسخه هایش جمع آوری شد، انجیل برنابا است که یک نسخه از آن چند سال قبل کشف شد و به عربی و فارسی ترجمه شد، و این انجیلی است که تمامی داستانهایش مطابق داستانی است که قرآن کریم در باره مسیح، عیسی بن مریم آورده است و این انجیل به خط ایتالیایی پیدا شد و دکتر خلیل سعاده آن را در مصر ترجمه کرد. و دانشمند فاضل" سردار کابلی" آن را در ایران به زبان فارسی برگردانید.

و عجیب اینجاست که مواد تاریخیه ای که از غیر یهود هم نقل شده، از جزئیاتی که انجیل به دعوت مسیح نسبت می دهد، از قبیل فرزندی عیسی برای خدا، و مساله فدا و غیر این دو ساکت است. مورخ آمریکایی معروف، یعنی" هندریک ویلم وان لون" در تالیف خود که در باره تاریخ بشر نوشته، از کتابی و نامه ای نام می برد که طبیب" اسکولابیوس کولتلوس" رومی در تاریخ 62 میلادی به برادرش" جلادیوس أنسا" نوشته، که مردی ارتشی بود و در ارتش روم در فلسطین خدمت می کرد و در آن نوشت که من در روم برای معالجه بر بالین بیماری رفتم که نامش بولس بود و از کلام او تحت تاثیر قرار گرفتم، او مرا بسوی مسیحیت دعوت کرد و شمه ای از اخبار مسیح و دعوت او را برایم گفت. ولی رابطه من با او قطع شد و دیگر او را ندیدم تا آنکه بعد از مدتی جستجو شنیدم، در" أوستی" بقتل رسیده است. اینک از تو که در فلسطین هستیم.

ص: 491


1- نقل از تفسیر جواهر، ج 2، ص 121، طبع دوم.

می خواهم از اخبار این پیغمبر اسرائیلی که بولس خبر داده بود و از خود بولس اطلاعاتی کسب کرده ام، برایم بفرستی.

" جلادیوس أنسا" بعد از شش هفته، نامه ای از اورشلیم، از اردوگاه روم، به برادرش" اسکولابیوس کولتلوس" طبیب نوشت: که من از عده ای از پیر مردان این شهر و سالخوردگانش خبر عیسی مسیح را پرسیدم، ولی دریافتم که دوست ندارند پاسخ سؤالم را بدهند. (و این در سال 62 میلادی بوده و قهرا افرادی که وی از آنها سؤال می کرده، پیر مرد بودند.) تا آنکه روزی به زیتون فروشی برخوردم، از او پرسیدم: چنین کسی را می شناسی؟ او در پاسخ، روی خوش نشان داد و مرا به مردی راهنمایی کرد بنام یوسف، و گفت که این مرد از پیروان و از دوستداران اوست و کاملا به اخبار مسیح بصیر و آگاه است البته اگر محذوری برایش نباشد جوابت را میدهد. در همان روز به تفحص پرداختم و بعد از چند روز او را یافتم که پیر مردی بسیار سالخورده بود و معلوم شد، در قدیم و ایام جوانیش در بعضی از دریاچه های این اطراف ماهی صید می کرده است. و این مرد با سن و سال زیادش، دارای مشاعری صحیح و حافظه ای خوب بود و تمامی اخبار و قضایایی که در عمرش دیده، و در ایام اغتشاش و فتنه رخ داده بود، برایم تعریف کرد از آن جمله، گفت: یکی از استانداران قیصر روم، یعنی" تی بریوس" در فلسطین حکمرانی می کرد، و سبب آمدنش به اورشلیم این شد که در آن ایام، در اورشلیم فتنه ای بپاخاست و" فونتیوس فیلاطوس" بدانجا سفر کرد، تا آتش فتنه را خاموش کند، و جریان فتنه این بود که مردی از اهل ناصره بنام ابن نجار مردم را علیه حکومت می شوراند، ولی وقتی ماجرای ابن نجار متهم را تحقیق کردند معلوم شد که وی جوانی است عاقل و متین. و هرگز کار خلافی که مستوجب سیاست باشد نکرده و آنچه در باره اش گزارش داده اند، صرف تهمت بوده و این تهمت را یهودیان به وی زدند. چون با او بسیار دشمن بودند، و بهمین انگیزه به حاکم یعنی فیلاطوس اطلاع داده بودند که این جوان ناصری می گوید:" هر کس بر مردم حکومت کند چه یونانی باشد و چه رومی، و چه فلسطینی، اگر با عدالت و شفقت بر مردم حکم براند، نزد خدا مثل کسی خواهد بود که عمر خود را در راه مطالعه کتاب خدا و تلاوت آیات آن سر کرده باشد."

و گویا این سخنان در دل" فیلاطوس" مؤثر افتاد، و تیر دشمنان به سنگ خورد. ولی از سوی دیگر یهودیان بر کشتن عیسی و اصحابش اصرار داشتند و در برابر معبد شورش بپا کردند که باید آنان را تکه تکه کنند. لا جرم بنظرش رسید، صلاح این است که این جوان نجار را دستگیر نموده، زندانی کند تا بدست مردم و در غوغای آنان کشته نشود.

فیلاطوس با همه کوششی که کرد عاقبت نفهمید علت ناراحتی مردم از عیسی

ص: 492

چیست؟ و هر وقت با مردم در باره او صحبت و نصیحت میکرد و علت شورش آنان را می پرسید، بجای اینکه علت را بیان کنند، سر و صدا می کردند که او کافر است، او ملحد است، او خائن است. و بالأخره کوشش فیلاطوس بجایی نرسید تا در آخر رأیش بر این قرار گرفت که با خود عیسی صحبت کند او را احضار کرد، و پرسید که مقصود تو چیست؟ و چه دینی را تبلیغ می کنی؟ عیسی پاسخ داد: من نه حکومت می خواهم، و نه کاری به کار سیاست دارم، من تنها می خواهم حیات معنوی و روحانیت را ترویج کنم. اهتمام من به امر حیات معنوی بیش از اهتمام به زندگی جسمانی است. و من معتقدم، انسان باید بیکدیگر احسان کند و خدای یگانه را بپرستد، خدایی که برای همه ارباب حیات از مخلوقات حکم پدر را دارد.

فیلاطوس که مردی دانشمند و آگاه بمذهب رواقیین و سایر فلاسفه بود، دید در سخنان عیسی جای هیچ اشکالی و انگشت بند کردن نیست. و به همین جهت برای بار دوم تصمیم گرفت، این پیامبر سلیم و متین را از شر یهود نجات داده، حکم قتل او را به امروز و فردا واگذارد.

اما یهود حاضر نمی شد و رضایت نمی داد، که عیسی بحال خودش واگذار شود. بلکه در بین مردم شایع کردند که فیلاطوس هم فریب دروغهای عیسی و سخنان پوچ او را خورده و می خواهد به قیصر خیانت کند. و شروع کردند استشهادی بر این تهمت تهیه نموده و طومارهایی نوشتند و از قیصر خواستند تا او را از حکومت عزل کند. اتفاقا قبل از این هم فتنه ها و انقلابهای دیگر در فلسطین بپا شده بود و در دربار قیصر قوای با ایمان بسیار کم بود، و آن طور که باید نمی توانستند مردم را ساکت کنند و قیصر از مدتها پیش به تمامی حکام و سایر مامورین خود دستور داده بود که با مردم طوری رفتار نکنند که ایشان ناگزیر به شکایت شوند، و از قیصر ناراضی گردند.

بدین جهت فیلاطوس چاره ای ندید، مگر اینکه جوان زندانی را فدای امنیت عمومی کند و خواسته مردم را عملی سازد. اما عیسی از کشته شدنش کمترین جزع و بی تابی نکرد، بلکه بخاطر شهامتی که داشت با آغوش باز از آن استقبال نمود، و قبل از مرگش از همه آنهایی که در کشتنش دخالت داشتند، درگذشت، آن گاه حکم اعدامش تنفیذ شد، و بر بالای دار جان سپرد، در حالی که مردم مسخره اش می کردند، و سب و ناسزایش می گفتند.

" جلادیوس آنسا" در خاتمه نامه اش نوشته: این بود آنچه یوسف از داستان عیسی بن- مریم برایم تعریف کرد، در حالی که می گفت و می گریست و وقتی خواست با من خدا حافظی کند، مقداری سکه طلا تقدیمش کردم، اما او قبول نکرد و گفت:" در این حوالی کسانی هستند که از من فقیرترند، به آنها بده." من از او، احوال رفیق بیمارت بولس را پرسیدم، هر چه نشانی دادم بطور مشخص او را نشناخت. تنها چیزی که در باره او گفت، این بود که او مردی

ص: 493

خیمه دوز بود، و در آخر از این شغلش دست کشید، و به تبلیغ این مذهب جدید پرداخت، مذهب رب رؤوف و رحیم الهی که بین او و بین (یهوه) معبود یهود که پیوسته نامش را از علمای یهود می شنویم، از زمین تا آسمان فرق هست.

و ظاهرا بولس، نخست به آسیای صغیر، و سپس به یونان سفر کرده و همه جا به بردگان و غلامان و کنیزان می گفته که:" همه شما فرزندان پدرید، و پدر همه شما را دوست می دارد، و رأفت می ورزد، و سعادت به طبقه معینی از مردم اختصاص ندارد، بلکه شامل همه مردم می شود، چه فقیر و چه غنی. به شرط اینکه اغنیا با مردم به برادری رفتار نموده و با طهارت و صداقت زندگی کنند.

این بود خلاصه مطالبی که مورخ آمریکایی (هندریک ویلم وان لون) در تالیف خود (تاریخ بشر) از نامه نام برده، آورده است.

البته نامه طولانی تر از این بود، ما نقاط برجسته ای که در فقره های این نامه بود و به بحث ما ارتباط داشت نقل کردیم

ظهور دعوت مسیحیت بعد از خود عیسی علیه السلام بوده است

تامل در مضمون جمله های این نامه، این معنا را برای اهل تامل روشن می سازد که ظهور دعوت مسیحیت بعد از خود عیسی بوده، و جز ظهور دعوت پیامبری به رسالتی از ناحیه خدای تعالی چیزی نبوده، و در این دعوت سخنی از ظهور الهیت بظهور لاهوت و نازل شدن آن بر یهود، و نجات دادن یهودیان بوسیله فداء، به چشم نمی خورد.

و نیز بر می آید که عده ای از شاگردان عیسی و یا منتسبین به عیسی از قبیل بولس و شاگردهای شاگردانش بعد از داستان دار، به اقطار مختلف زمین یعنی هند و آفریقا و روم و سایر نقاط سفر کرده اند، و دعوت مسیحیت را انتشار داده اند. و لیکن از داستان دار فاصله زیادی نگذشته بوده که بین این شاگردان در مسائل اصولی تعلیم اختلاف افتاده، مسائلی از قبیل لاهوت مسیح، و خدایی او، و مساله کفایت ایمان به مسیح از عمل کردن به احکام شریعت موسی، و اینکه آیا دین مسیح دین اصیل و ناسخ دین موسی است و یا آنکه تابع شریعت تورات و مکمل آنست؟. از همین جا اختلاف ها و فرقه فرقه شدن ها آغاز شده، و کتاب اعمال رسولان و سایر رساله های بولس که در اعتراض به نصارا نوشته، به این حقیقت اشاره دارد.

سهم بزرگ جوامعی مانند روم، هند، چین و مصر و ... که مسیحیت در آنها گسترش یافته، در اعتقاد به تثلیث و ظهور لاهوت در ناسوت و مساله تفدیه

و آنچه واجب است که مورد دقت قرار گیرد این است که امت هایی که دعوت مسیحیت برای اولین بار در بین آنان راه یافته و گسترش پیدا کرده از قبیل روم و هند و ...، قبلا امتی وثنی صابئی، یا برهمایی و یا بودایی بودند، و در آن مذاهب اصولی از مذاق تصوف از جهتی و از فلسفه برهمنی از جهت دیگر حکمفرما بود، و همه آنها سهمی وافر از این اعتقاد داشتند که لاهوت در مظهر ناسوت ظهور کرده است.

ص: 494

و نیز اصول عقاید مسیحیت یعنی سه گانه بودن واحد، و نازل شدن لاهوت در لباس ناسوت، و اینکه لاهوت عذاب و بدار آویخته شدن را پذیرفت (1) تا فدا و کفاره گناهان خلق شود، در بت پرستان قدیم هند و چین و مصر و کلدان و آشور و فرس بر سر زبانها بوده، و همچنین در بت پرستان قدیمی غرب از قبیل رومیان و اسکاندیناویان و غیر ایشان سابقه داشته، و کتبی که در ادیان و مذاهب قدیم نوشته شده از وجود چنین عقائدی خبر داده است. از آن جمله" دوان" در کتاب خود (خرافات تورات و ادیانی دیگر چون تورات) نوشته است: اینک نظری به هند می افکنیم و می بینیم که بزرگترین و معروف ترین عبادت لاهوتیشان تثلیث است، و این تعلیم را به زبان بومی خود" تری مورتی" می گویند. و این نامی است مرکب از دو کلمه به لغت سنسکریتی، یکی" تری" یعنی سه تا، و یکی" مورتی" یعنی هیات ها و اقنوم ها، و این سه اقنوم عبارتند از: 1- برهما، 2- فشنو، 3- سیفا، که در عین اینکه سه اقنومند، یک چیزند و وحدت از آنها منفک نیست، و در نتیجه به عقیده آنان این یک چیز، معبود واحدی است.

آن گاه می گوید: برهما به عقیده آنان پدر، و فشنو پسر، و سیفا روح القدس است. و اضافه می کند: که نامبردگان، سیفا را" کرشنا" می خوانند، یعنی رب مخلص، و روح عظیمی که" فشنو" از او متولد می شود. (و این کرشنا، همان" کرس"،- بزبان انگلیسی به معنای مسیح مخلص- است.) پس فشنو، همان الهی است که در ناسوت زمین ظهور کرده تا مردم را نجات دهد. پس او یکی از اقانیم سه گانه است که روی هم" اله" واحدند.

و نیز اضافه می کند که: هندیان بعنوان رمز، اقنوم سوم را به شکل کبوتر می کشند، عینات.

ص: 495


1- کشتن بوسیله دار- صلیب- از رسوم بسیار قدیم است، و مخصوص کسانی بوده که جرمشان زیاد و گناهشان شنیع باشد. و این یکی از شدیدترین طرق مجازات بوده. بطوری که مردم از شنیدن دار چندش کرده و می رمیدند و طریقه دار زدن، اینطور بوده که از دو عدد تیر چوبی که بالای یکی از وسط دیگری می گذشته و چیزی به شکل صلیب معروف درست می کردند. بطوری که با قامت یک انسان که بر آن حمل می کنند، منطبق باشد. آن گاه انسان محکوم را روی آن خوابانیده، دستهایش را به دو طرف چوبه افقی میخکوب و پاهایش را بدو طرف چوب عمودی، یا با میخ و یا با طناب می بستند. آن گاه چوب را بلند کرده، طرف پائین آن را در چاله ای می کاشتند، بطوری که از کف زمین تا کف پای محکوم، یک متر (دو ذراع) فاصله باشد. یک روز یا چند روز بهمین حال می ماند، آن گاه هر دو پایش را قطع می کردند، تا بر سردار بمیرد. و یا از دار پائین آورده و به قتلش می رساندند. و البته محکوم را قبل از آویختن بدار، با شلاق و یا قطع لب و بینی و انگشتان و عورت، شکنجه نیز می کردند. و این برای هر قومی که یکی از آنان چنین محکومیتی پیدا می کرده، بدترین ننگ بوده است.

همانطور که مسیحیان آن را رمز آن می دانند.

مستر" فابر" هم در کتاب خود (اصل الوثنیه) (1) می گوید: ثالوث (سه تایی) را در بین هندیها نیز می یابیم، آنها هم به این عقیده معتقدند و خدا را مرکب می دانند از: برهما، و فشنو، و سیفا. و این ثالوث را نزد بودائیان نیز می بینیم، چون آنها هم می گویند" بوذ" معبودی است دارای سه اقنوم و همچنین بوذیو (جنسیت) می گویند" جیفاء" مثلث اقانیم است.

و سپس اضافه می کند که: چینی ها هم بوذه را عبادت می کنند و آن را" فو" می دانند، و می گویند:" فو" سه اقنوم است، همانطور که هندیها می گفتند.

دوان، در همان (2) کتاب می گوید: کشیشان کلیسای منفیس مصر برای مبتدئینی که تازه می خواهند دروس دینی را بیاموزند از ثالوث مقدس اینطور تعبیر می کنند که اولی دومی را خلق کرد و دومی سومی را، آن گاه هر سه یکی شدند بنام ثالوث مقدس. و روزی تولیسو، پادشاه مصر از کاهن عصر خویش" تنیشوکی" خواهش کرد، اگر کاهنی بزرگتر از خودش و قبل از خودش سراغ دارد بگوید و نیز پرسید: آیا بعد از او کاهنی بزرگتر از او خواهد بود؟ کاهن در پاسخ گفت: بله پیدا می شود کسی که بزرگتر است و او خداست که قبل از هر چیز است.

و پس از او کلمه است و با آن دو روح القدس است. و این سه چیز یک طبیعت دارند و در ذات واحدند. و از این سه چیز، یک چیز نیروی ابدی صادر شده. پس برو ای فانی، ای صاحب زندگی کوتاه.

" بونویک" هم در کتاب خود (عقائد قدماء المصریین) (3) می گوید: عجیب و غریب ترین حرفها که در دیانت مصریها انتشار عمومی پیدا کرده، این است که معتقدند به لاهوت کلمه، و اینکه هر چیزی و هر موجودی بواسطه کلمه آن موجود شده، و کلمه از اللَّه صادر شده، و در عین حال همان اللَّه است.

این بود عین گفتار بونویک، که انجیل یوحنا (4) با آن آغاز شده است.

" هیجین" هم در کتاب خود (انگلو (5) ساکسون) می گوید: فارسیان متروس را، کلمه و واسطه و نجات بخش ایرانیان می دانستند. و از کتاب" ساکنان اروپای قدیم" نقل می کند.؟

ص: 496


1- ...؟
2- ...؟
3- ...؟
4- ...؟
5- ...؟

که نوشته است: وثنی های قدیم معتقد بودند که معبود، مثلث الاقانیم است. و ساده تر بگویم، خدا دارای سه اقنوم است.

و باز از یونانیها و رومیان و فنلاندیها و اسکاندیناویها نیز همان داستان ثالوث را نقل می کند. و نیز اعتقاد به کلمه را از کلدانیها و آشوریها و فنیقی ها نقل کرده است.

و دوان سابق الذکر در همان کتابش (خرافات تورات و ادیانی نظیر آن) صفحه 181 تا 182 مطلبی نقل کرده که خلاصه ترجمه اش این است:

" اعتقاد و تصور اینکه یکی از آلهه و خدایان، وسیله نجات بشر شده، به اینکه خود را بکشتن دهد، اعتقادی است بسیار قدیمی در میان هندوها و وثنی مذهبان و دیگران."

وی سپس شواهدی بر این معنا نقل کرده است از آن جمله می گوید:" هندوان معتقدند که" کرشنا" مولود بکر- که نفس اله فشنو است. فشنویی که باعتقاد آنان نه ابتدا دارد و نه انتها.

- از در مهر و عطوفت حرکتی کرد، تا زمین را از سنگینی گناهانی که تحمل کرده نجات دهد.

ناگزیر به زمین آمد و با دادن قربانی از ناحیه خود، انسان را نجات داد."

و نیز می گوید:" مستر مور" عکس کرشنا را در حالی که بدار آویخته شده بود به همان شکلی که در کتب هنود تصویر شده یعنی انسانی که دو دست و دو پایش بدار میخکوب شده، و بر روی پیراهنش عکس یک قلب وارونه ای از انسان تصویر شده کشیده است. و نیز نوشته که عکس کرشنا بصورت انسانی آویخته شده بدار، در حالی که تاجی از طلا بسر دارد، دیده شده است. و اتفاقا نصارا در باره مسیح نیز، هم نوشته اند و هم معتقدند که وقتی بدار آویخته شد، تاجی از خار بر سر داشت.

" هوک" صاحب سفرنامه نیز در سفرنامه (1) خود نوشته: هندوهای بت پرست معتقدند که بعضی از خدایان بصورت انسانی متجسد شده، و برای نجات انسان از خطاهایش، قربانی تقدیم کرده اند.

و نیز می گوید: نویسنده کتاب" هنود" آقای" موریفورلیمس" در کتاب خود (2) نوشته:

هندوهای بت پرست، معتقد به خطیئه اصلی هستند، از جمله شواهدی که دلالت بر وجود چنین اعتقادی در ایشان دارد، این است که در مناجات ها و توسلاتی که بعد از" کیاتری" دارند، آمده که، ای معبود من، اینک من گنه کار و مرتکب خطا شده ام، و طبیعتی شریر دارم، مادرم

ص: 497


1- سفرنامه هوک ج اول، صفحه 326.
2- سفرنامه هوک صفحه 26.

مرا به گناه حامله شد، پس مرا نجات بده، ای صاحب دیدگان حندقوقیه، و خلاصی بخش خاطئین از گناهان، و از آثار شوم آن.

و کشیش" جورج کوکس" در کتاب خود" دیانت های قدیمی"، آنجا که سخن از هندوها دارد، می گوید: هندوها، خدای خود" کرشنا" را توصیف می کنند به اینکه او شجاعی با شهامت و ذخیره ای برای بشر بود، و پر بود از لاهوت، برای اینکه خود را پیشکش کرد، تا عوض باشد از گناه گنه کاران.

" هیجین" هم از اولین فرد اروپایی که پا به سرزمین نپال و تبت نهاد، یعنی آقای" اندارادا الکروزوبوس" نقل کرده که در باره اله" اندرا" که او را می پرستند گفته: او خون خود را به چوبه دار ریخت، و میخ دار دست و پایش را سوراخ کرد، تا بشر را از گناهانش خلاصی ببخشد. و هم اکنون عکس دار در کتب آنان موجود است.

و در کتاب" جورجیوس" راهب، عکس یعنی تصویر اله" اندرا" در حالی که بر بالای دار کشیده شده، موجود است. البته به شکل صلیبی که اضلاع آن از حیث عرض، متساوی و از حیث طول، مختلف است. باین معنا که بالای دار کوتاه تر از پائین آن است. و در بالای دار صورت سر و گردن" اندرا" کشیده شده، و اگر صورت سر و گردن او نبود، هیچ بیننده بذهنش نمی رسید که این صورت شخص بدار آویخته شده است. و اما آنچه از بودائیان در بوذه نقل شده، از تمام جهات بیشتر از سایر مذاهب با معتقدات نصارا انطباق دارد، حتی بودائیان، بودای خود را مسیح و مولود یگانه و خلاصی بخش عالم نامیده اند و میگویند: بودا، انسانی کامل و در عین حال الهی کامل است که در قالب ناسوت و جسمیت درآمده است تا خود را بدست ذبح بسپارد و قربانی شود و بدین وسیله کفاره گناهان بشر باشد و بشر را از گناهان خلاصی بخشد. و در نتیجه آنها در برابر گناهانشان عقاب نشوند، و علاوه بر آن، وارث ملکوت آسمانها گردند، و این معنا را بسیاری از علمای غرب آورده اند. از آن جمله" بیل" در کتاب خود و" هوک" در سفرنامه خود، و" موالر" در کتاب (تاریخ الاداب السنسکریتی) خود و غیر ایشان است. خواننده عزیز، اگر بخواهد، از همه منقولات اطلاع حاصل کند، به تفسیر المنار (1) جلد ششم، تفسیر سوره نساء و به کتابهای دائرة المعارف، و کتاب" عقائد الوثنیة فی الدیانة النصرانیة" و غیر اینها مراجعه نماید این بود چکیده و بلکه نمونه ای از عقیده تجسم لاهوت در قالب ناسوت، و داستان بدار آویخته شدن برای فدا گشتن و کفاره گناهان.]

ص: 498


1- صفحه 23- 33. [.....]

خلق گردیدن، در دیانت های قدیم، قبل از ظهور مسیحیت و گسترش یافتن آن در پهنای زمین.

پس دیگر جای تردید برای خواننده عزیز باقی نماند که قبل از آنکه مسیحیت دعوت خود را آغاز کند و مبلغین آن در پهنای زمین راه یابند، این عقاید در دل مردم دنیا رسوخ یافته بود و با مسلم شدن این معنا، بخاطر مدارکی که از نظر گذشت، آیا این احتمال را نمی دهید که داعیان و مبلغین مسیحیت (برای اینکه دعوت خود را بخورد مردم آن روز بدهند) اصول و فروع مسیحیت را گرفته، در قالب وثنیت ریختند، تا دلهای مردم را به خود متمایل کرده و بتوانند تعلیمات خود را بخورد مردم بدهند، و مردم بتوانند آن تعلیمات را هضم کنند؟

این احتمال را کلمات بولس و غیر او نیز تایید می کنند، که به حکما و فلاسفه حمله آورده، و بطور کلی از طرق استدلالهای عقلی غیبگویی می کنند، و می گویند: إله رب بلاهت ابلهان را بر تفکر عقلا ترجیح می دهد.

به جهت عجز از دعوت بر اساس مبانی عقلی و عقلایی، مبلغین مسیحیت اساس دعوت خود را بر مکاشفه و رهبانیت قرار دادند و اصول و فروع مسیحیت را در قالب وثنیت ریختند

و این نیست مگر بخاطر اینکه این مبلغین با تعلیمات (پوچ و خرافی) خود در حقیقت در برابر عقل و مکاتب تعقل و استدلال صف آرایی کرده و به جنگ عقل برخاسته اند. و لذا اهل تعقل و استدلال این دعوت را رد نموده اند به اینکه هیچ راهی برای پذیرفتن آن، و بلکه برای تصور صحیح آن نیست. تا چه رسد به اینکه بعد از تصور، آن را بپذیریم. (سه تا شدن یکی و یکی شدن سه تا قابل تصور نیست، تا چه برسد به قبول آن) و لذا مبلغین مسیحیت چاره ای جز این ندیدند که اساس دعوت خود را بر مکاشفه و پر شدن از روح مقدس بگذراند. (1)

آری مبلغین مسیحیت وقتی دیدند که نمی توانند با عقول بشر به جنگ و ستیز بپردازند، همان کاری را کردند که جاهلان از متصوفه کردند، یعنی طریقه ای را بدست گرفتند غیر طریقه و روش عقل.

علاوه بر این بطوری که کتاب (اعمال الرسل و التواریخ) (2) حکایت می کند، مبلغین مسیحیت رهبانیت و ترک دنیا را شعار خود نموده، از وطن خود چشم پوشیده، دوره گردی را کار خود کردند، و از این راه دعوت مسیحیت را گسترش دادند و در هر سرزمینی مورد استقبال عوامخ.

ص: 499


1- (یعنی تمام مردم دنیا برای پذیرفتن دین مسیحیت باید قبلا صاحب کشف و کرامت بشوند، تا آن وقت بفهمند کشیش چه می گوید. در اینجا این سؤال پیش می آید که صرفنظر از عملی نبودن این در تمامی افراد بشر، بی سواد و با سواد، شهری و صحرایی، با کدام مکتب به این مقام برسند؟ و در تحت چه تعلیماتی صاحب کشف بشوند؟ و اگر بفرض محال چنین تعلیمی تمام مردم جهان را به این مقام رسانید. دیگر مردم چه حاجت به دعوت کشیش دارند؟" مترجم").
2- اعمال الرسل و التواریخ.

آن سرزمین قرار گرفتند، و سر موفقیتشان و مخصوصا در امپراطوری روم، سرخوردگی مردم از وضع موجودشان بود. چون شیوع ظلم و تعدی و رواج احکام برده گیری و استعباد بیچارگان، و فاصله غیر قابل تحمل بین طبقه حاکمه و طبقه محکوم و بین آمر و مامور، و نابرابری عمیق بین زندگی اغنیاء و اهل عیش و نوش و زندگی فقرا و مساکین و بردگان زمینه را برای قبول این دعوت فراهم کرده بود. (مردم بجان آمده، دنبال راه نجاتی می گشتند، هر چند که به اصول آن راه نجات، پی نبرند.)

علت موفقیت دعوت به مسیحیت، در امپراطوری روم

و اتفاقا دعوت مسیحیت از این جهت خواسته مردم را تامین می کرد، برای اینکه اولین دعوتی که مبلغین می کردند، دعوت به برادری، دوستی، تساوی حقوق، معاشرت نیکو در بین مردم، ترک دنیا و زندگی مکدر و ناپایدار آن و رو آوردن به زندگی پاکیزه و سعادتمندی بود که در ملکوت آسمان دارند. و درست به همین جهت بود که طبقه حاکم سلاطین و قیصرها آن طور که باید اعتنایی به مبلغین نمی کردند البته در صدد اذیت و سیاست و طردشان هم بر نمی آمدند.

همین وضع باعث شد که بدون سر و صدا و درگیری و تظاهرات، روز بروز عدد گروندگان به مسیحیت زیاد شود، و قوت و قدرت و شدت بیشتری یافته، تا آنجا که دامنه این دعوت به همه جای امپراطوری روم و به آفریقا و به هند و دیگر بلاد کشیده شد، جمعیت انبوهی باین دین درآمدند و کلیساها برپا شد، در کلیساها بروی مردم باز شد و با باز شدن هر کلیسا، دری از یک بتکده بسته گردید و مبلغین مسیحیت هیچگاه متعرض و مزاحم رؤسای وثنیت و هدم اساس این مرام نمی شدند و نیز هرگز پنجه به روی پادشاهان زمان و حکام ستمگر نمی کشیدند، و از کرنش در برابر آنها نیز ابایی نداشتند، احکام و دستورات آنان را مخالفت نمی کردند و چه بسا می شد که همین رفتار منجر به هلاکت و قتل و حبس و عذابشان می شد. پیوسته طایفه ای کشته و طایفه ای دیگر زندانی می شد و طایفه سوم تبعید و آواره می گشت. امر به همین منوال می گذشت، تا اوان امپراطوری" کنستانتین" رسید، او به کیش مسیحیت ایمان آورد، و ایمان خود را در بین ملت اعلام کرد و بلکه مسیحیت را دین رسمی اعلام نمود و در روم و کشورهای تابع روم، کلیساها ساخت و این در نیمه آخر قرن چهارم میلادی بود. و نصرانیت در کلیسای روم تمرکز یافت و از آنجا کشیش ها به اطراف و اکناف زمین اعزام می شدند تا در همه جا کلیساها و دیرها و مدرسه ها بسازند و انجیل را به مردم تعلیم دهند.

بطلان و فساد مبنای دعوت مسیحی، موجب درگیری و مشاجره بین مدارس مسیحی و سپس مراقبت کلیسا و تفتیش عقائد گردید

آنچه لازم است مورد توجه و دقت قرار گیرد، این است که مبلغین اساس دعوت خود را اصول مسلمه انجیل مثلا مساله پدر پسری، و روح القدس، و مساله دار و فداء و غیر ذلک قرار داده، آنها را اصل مسلم و غیر قابل بحث معرفی نموده، هر حرف دیگری را بر اساس آن مورد بحث

ص: 500

و تفسیر قرار دادند. و همین خود اولین اشکال و اولین ضعفی است که متوجه بحثهای دینی آنان می شود. و اولین دلیل بر سستی این تعلیمات است. برای اینکه استحکام هر بنائی به استحکام بنیان آنست و گرنه خود بنا و لو به هر جا که رسیده باشد، همچنین و لو دانه دانه های خشتش از سرب ریخته شده باشد. مع ذلک سستی و ضعف اساس خود را جبران نمی کند، و اساس مسیحیت (1) غیر معقول بودن پایه ای که این دین روی آن ساخته شده، یعنی پایه تثلیث (یکی بودن سه تا و سه بودن یکی) و مساله دار، و فداء شدن را معقول نمی سازد.

عده ای از دانشمندان مسیحی مذهب هم به این معنا اعتراف نموده اند که امری غیر معقول است. ولی در آخر آن را اینطور توجیه کرده اند که مسائل دینی را باید تعبدا قبول کرد، و این اختصاص به مسائل نامبرده در مسیحیت ندارد، چه بسا از مسائل سایر ادیان نیز هست که عقل آنها را محال می داند، و در عین حال مردم به آنها معتقدند.

لیکن این توجیه، پندار فاسدی است که باز از همان اصل فاسد منشا گرفته، چگونه تصور می شود که یک دین بر حق باشد، و در عین حال اساس و پایه اش باطل و محال باشد؟ ما و هر عاقل دیگر اگر دینی را می پذیریم و تشخیص می دهیم که دین حق است، با عقل خود تشخیص می دهیم و عقل این معنا را ممکن نمی داند که عقیده ای حق باشد، و در عین حال اصول آن باطل و محال باشد. و این خود تناقضی است صریح که از محالات اولیه عقل است.

بلی، ممکن است دینی مشتمل بر امری باشد ممکن و غیر عادی، یعنی خارق العاده و خارج از سنت طبیعی و اما اشتمال آن بر محال ذاتی به هیچ وجه ممکن نیست.

و همین طریقه بحثی که ذکر کردیم باعث شد که از همان اوائل انتشار دعوت نصرانیت و رو آوردن محصلین به ابحاث دینی در مدارس روم و اسکندریه و سایر مدارس مسیحیت، درگیری و مشاجره رخ دهد، کلیسا روز بروز مراقبت خود را در جلوگیری از این درگیریها و حفظ وحدت کلمه بیشتر نمود و مجمعی تشکیل داد که تا هر وقت از ناحیه بطریق و یا اسقفی حرف تازه و ناسازگاری پیدا شود، و در آن مجمع، یا آن بطریق و اسقف را قانع سازد و یا با چماق تکفیر و تبعید و حتی قتل، او را سر جای خود بنشاند. (و به دیگران بفهماند که فضولی کردن در دین چه عواقبی را در بر دارد.)

اولین مجمعی که باین منظور تشکیل شد، انجمن" نیقیه" بود که علیه" اریوس").

ص: 501


1- (با اینهمه کلیسا، و آن همه ثروت تمرکز یافته در کلیساها، و آن همه مبلغ و کشیش و آن همه کتاب و جزوه، و آن همه هزینه سنگین تبلیغاتی و آن همه گروندگانی که در دنیا دارد" مترجم").

تشکیل گردید. او گفته بود: اقنوم پسر ممکن نیست مساوی با اقنوم پدر باشد. بلکه اقنوم پدر- یعنی اللَّه تعالی- قدیم است، و- مسیح-، اقنوم پسر مخلوق و حادث است، لذا برای سرکوب کردن او و سخنانش سیصد و سیزده بطریق و اسقف در قسطنطنیه گرد هم جمع شده و در حضور قیصر آن روز یعنی" کنستانتین" به عقائد خود اعتراف نموده به کلمه واحده گفتند:" ما ایمان داریم به خدای واحد پدر که مالک همه چیز و صانع دیدنیها و ندیدنیها است، و به پسر واحد یسوع مسیح پسر اللَّه واحد، بکر همه خلائق، پسری که مصنوع نیست بلکه اله حقی است از اله حق دیگر، از جوهر پدرش، آن کسی که به دست او همه عوالم و همه موجودات متقن شد، آن کسی که بخاطر ما و بخاطر خلاصی ما از آسمان آمد، و از روح القدس مجسم شد، و از مریم بتول- بکر- زائیده شد، و در ایام فیلاطوس بدار آویخته و سپس دفن شد و بعد از سه روز از قبر در آمد و به آسمان صعود نموده، در طرف راست پدرش نشست. و او آماده است تا بار دیگر بزمین بیاید و بین مردگان و زندگان داوری کند، و نیز ایمان داریم به روح القدس واحد، روح حقی که از پدرش خارج می شود. و ایمان داریم به معمودیه واحده، (یعنی طهارت و قداست باطن) برای آمرزش خطایا، و ایمان داریم به جماعت واحده قدسیه مسیحیت، جاثلیقیه، و نیز ایمان داریم به اینکه بدنهای ما بعد از مردن دوباره برمی خیزد (1) و حیات ابدی می یابد. (2)

این اولین انجمنی بود که برای این منظور تشکیل دادند، و بعد از آن انجمنهای بسیاری به منظور تبری و سرکوبی مذاهب دیگر مسیحیت از قبیل نسطوریه و یعقوبیه و الیانیه و الیلیارسیه، مقدانوسیه، سبالیوسیه، نوئتوسیه، بولسیه، و غیر اینها تشکیل یافت.

و کلیسا هم چنان به تفتیش عقاید ادامه می داد، و هرگز در این کار خستگی، و در دعوت خود سستی بخرج نداد، بلکه روز بروز بقوت و سیطره خود می افزود، تا آنجا که در سال 496 میلادی موفق شد، سایر دول اروپا از قبیل فرانسه و انگلیس و اتریش، و بورسا، و اسپانیا، وت.

ص: 502


1- نقل از ملل و نحل شهرستانی.
2- باین قسمت اشکال کرده اند که این مستلزم اعتقاد به معاد جسمانی است. (همان اعتقادی که مسلمانان دارند.) و حال آنکه مسیحیت معاد را روحانی میداند، هم چنان که انجیلها هم بر آن دلالت دارند. و من گمان دارم که انجیل دلالت دارد بر اینکه در قیامت لذائذ جسمانی دنیوی وجود ندارد، و اما این هم که دلالت داشته باشد بر اینکه انسان در قیامت صرف روح و بدون جسم باشد، در انجیل نیست، و انجیل بر چنین چیزی دلالت ندارد، بلکه از سخنان انجیل فهمیده می شود که انسان در قیامت موجودی نظیر ملائکه می شود که در بینشان ازدواج نیست. و ظاهر عهدین این است که خدا و ملائکه هم جسمند، تا چه رسد به انسان روز قیامت.

پرتغال، و بلژیک، و هلند، و غیر آن را بسوی نصرانیت جلب کند. الا روسیه که بعدها به این دین گروید.

اجمالی از سیر تاریخی مسیحیت و پیدایش انشعابات و مذاهب مختلف مسیحی

از یک سو دائما کلیسا رو به پیشرفت و تقدم بود، و از سوی دیگر امپراطوری روم مورد حمله امتهای شمالی و عشایر صحرانشین اروپا قرار گرفت، و جنگهای پی در پی و فتنه ها این امپراطوری را تضعیف می کرد. تا آنجا که بومیان روم و اقوام حمله ور که بر روم استیلاء یافته بودند، بر این معنا توافق کردند که کلیسا را بر خود حکومت داده، زمام امور دنیا را هم بر او بسپارند، همانطور که زمام امور دین را در دست داشت. در نتیجه کلیسا هم دارای سلطنت روحانی و دینی شد و هم سلطنت دنیایی و جسمانی. و در آن ایام یعنی سال 590 میلادی، ریاست کلیسا بدست" پاپ گریگواگر" بود که باز در نتیجه کلیسای روم ریاست مطلقه بر همه عالم مسیحیت یافت. (و نه تنها کلیساهای روم بلکه تمامی کلیساهای دنیا از کلیسای روم الهام می گرفت.) چیزی که هست چندی طول نکشید که امپراطوری روم به دو امپراطوری منشعب شد، امپراطوری روم غربی که پایتخت آن روم بود، و امپراطوری روم شرقی که پایتخت آن قسطنطنیه (استانبول) بود، و قیصرهای روم شرقی، خود را رؤسای دینی مملکت می دانستند، ولی کلیسای روم زیر بار این حرف نرفت، و همین مبدأ پیدایش انشعاب مسیحیت به دو مذهب کاتولیک (پیروان کلیسای روم) و ارتودوکس (پیروان کلیسای استانبول) گردید.

امر به همین منوال گذشت، تا آنکه قسطنطنیه بدست آل عثمان فتح گردید، و قیصر روم" بالی اولوکوس" از آخرین قیصرهای روم شرقی، و نیز کشیش آن روز در کلیسای ایاصوفیه کشته شدند. و بعد از کشته شدن قیصر روم این منصب دینی، یعنی ریاست کنیسه را قیصرهای روسیه ادعا نموده، گفتند ما آن را از قیصرهای روم به ارث می بریم، برای اینکه با آنها خویشاوندی سببی داریم، دختر به آنها داده، و از آنها دختر گرفته ایم، و در این ایام که قرن دهم میلادی بود، روس ها هم مسیحی شده بودند. و در نتیجه پادشاهان روسیه سمت کشیشی کلیساهای سرزمین خود را بدست آورده، تا از تبعیت کلیسای روم درآمدند، و این در سال 1454 میلادی بوده است.

جریان تا حدود 5 قرن بهمین حال باقی ماند تا آنکه" تزارنیکولا" کشته شد و او آخرین قیصر روسیه بود که خودش و تمامی خانواده اش در سال 1918 میلادی بدست کمونیستها بقتل رسیدند. در نتیجه کلیسای روم تقریبا بحال اولش یعنی قبل از انشعابش برگشت. (و دوباره به همه کلیساهای روم غربی و شرقی مسلط شد.)

لیکن از سوی دیگر دچار تیره روزی شد و آن این بود که کلیسا در بحبوحه ترقی و اوج

ص: 503

قدرتش (در قرون وسطی) بر تمامی جهات زندگی مردم دست انداخته بود، و مردم بدون اجازه کلیسا هیچ کاری نمی توانستند بکنند. کلیسا از هر جهت دست و پای مردم را بسته بود، و وقتی کارد به استخوان مردم رسید طائفه ای از متدینین به انجیل، علیه کلیسا شورش کردند و خواستار آزادی شده، در آخر از پیروی رؤسای کلیسا، و پاپ ها درآمده، تعالیم انجیلی را طبق آنچه مجامعشان می فهمیدند و علماء و کشیش ها در فهم آن اتفاق داشتند، اطاعت می کردند، این طائفه را ارتدوکس خواندند.

طائفه ای دیگر نه تنها از اطاعت رؤسا و پاپ ها درآمدند، بلکه در تعلیم انجیلی بکلی از اطاعت کلیسای روم سر باز زده، اعتنایی به دستورات صادره از آنان نکردند. اینها را پروتستان نامیدند، در نتیجه، عالم مسیحیت در آن روزها به سه شاخه منشعب شد:

1- کاتولیک که پیرو کلیسای روم و تعلیمات آنهایند. 2- ارتدوکس که تابع تعلیمات کلیسای نام برده بودند، اما خود کلیسا را فرمان نمی بردند که قبلا گفتیم این شاخه بعد از انقراض امپراطوری روم و مخصوصا بعد از انتقال کلیسای قسطنطنیه از روم شرقی به مسکو پیدا شد. 3- پروتستانت که بکلی از پیروی و هم تعلیم کلیسا سر باز زد، و طریقه ای مخصوص به خود پیش گرفت. و در قرن پانزدهم میلادی موجودیت خود را اعلام نمود.

این بود اجمالی از سیر تاریخی مسیحیت، در زمانی قریب به بیست قرن و اشخاصی که به وضع این تفسیر بصیرت و آشنایی دارند، می دانند که منظور ما از نقل این مطالب، قصه سرایی نبود، بلکه چند نکته در نظر داشتیم، اول اینکه خواننده عزیز این کتاب نسبت به تحولات تاریخی که در مذهب مسیحیان رخ داده آشنا باشد، و خودش بتواند حدس بزند که فلان عقیده ای که در آغاز مسیحیت، در این دین وجود نداشته، از کجا بسوی آن راه یافته؟ آیا از این راه بوده که اشخاصی که دنبال دعوت کشیشها به دین مسیح در می آمدند، قبلا دارای مثلا عقیده تثلیث یا فداء و امثال آن بوده اند؟ و در کیش مسیحیت هم هم چنان آن عقاید را حفظ کرده اند؟ و خلاصه عامل وراثت آنها را بداخل تعلیمات انجیل ها راه داده؟ و یا از خارج مسیحیت بداخل آن سرایت کرده؟ و یا در اثر معاشرت و خلط مسیحی با غیر مسیحی، و یا در اثر اینکه یک مبلغ مسیحیت نمی خواهد کسی را از خود برنجاند، قهرا و بطور عادی با عقاید یک وثنی مذهب هم موافقت می کند، و یا اینکه داعیان مسیحیت دیده اند، جز با قبول آن عقاید نمی توانند دعوت مسیحیت را پیش ببرند؟ دوم اینکه قدرت نمایی کلیسا و مخصوصا کلیسای روم، در قرون وسطای میلادی به نهایت درجه اش رسید بطوری که هم بر امور دین مردم سیطره داشتند، و هم بر امور دنیای آنان، آنهم سیطره ای که تخت های سلطنتی اروپا به اشاره کلیسا

ص: 504

اداره می شد، شاه نصب می کردند، و شاه دیگر را عزل می نمودند. (1)

می گویند پاپ بزرگ، آن قدر قدرت یافته بود که وقتی یکی از پادشاهان نزدش آمده بود تا وی از گناهش بگذرد. (چون یکی از کارهای کلیسا گناه بخشیدن است) او با پای خود تاج آن پادشاه را پرت کرد. (2)

و باز همان کتاب می نویسد: وقتی امپراطوری آلمان خطایی کرده بود و پاپ برای اینکه او را بیامرزد، دستور داد سه روز پای برهنه در جلو قصرش بایستد، با اینکه، فصل، فصل زمستان بود.

اتهامات و دروغ پردازی های کلیسا در باره مسلمین در زمان جنگ های صلیبی و حتی پس از آن

حکومت کلیسا مسلمانان را طوری برای مریدان خود توصیف و معرفی کرده بودند که بطور جدی معتقد شده بودند که دین اسلام دین بت پرستی است، این معنا از شعارهای جنگهای صلیبی و اشعاری که در آن جنگ برای شوراندن نصارا علیه مسلمانان می سرودند، کاملا بچشم می خورد. آری در طول این جنگ، که سالهای متمادی ادامه داشت، کلیسا شعرای خود را وادار می کرد، برای به هیجان آوردن سربازان خود علیه مسلمانان اشعاری مبنی بر اینکه مسلمانان چنین و چنانند و بت می پرستند، بسرایند.

" هنری دوکاستری" در کتاب خود" الدیانة الاسلامیه" در فصل اولش می نویسد:

مسلمانان بت می پرستند، و خود دارای سه اله اند که اسامی آنها بترتیب: 1-" ماهوم" است که" بافومید" و" ماهومند" نیز نامیده می شود، و این اولین الهه ایشان است که همان" محمد" است. 2- در رتبه دوم اله" ایلین" است که خدای دوم ایشان است. 3- و در رتبه سوم اله" ترفاجان" خدای سوم است. و چه بسا از کلمات بعضی مسلمانان استفاده شود که غیر این سه خدا دو خدای دیگر به نام های" مارتبان" و" جوبین" دارند لیکن این دو خدا در رتبه ای پائین تر از آن سه خدا قرار دارند، و مسلمانان خودشان می گویند، که محمد دعوت خود را بر دعوی الوهیت خود بنا نهاده، و چه بسا گفته اند: او برای خود، صنمی و بتی از طلا دارد.

و در اشعاری که ریشار برای تحریک سربازان مسیحی فرانسه علیه مسلمین سروده، آمده:" قیام کنید و ماهومند و ترفاجان را سرنگون ساخته و در آتش اندازید تا در بارگاه خدای خود تقرب جویید."

و در اشعار" رولان" در تعریف" ماهوم" خدای مسلمانان آمده:" در ساختن این خدا دقت کاملی بکار رفته، اولا آن را از طلا و نقره ساخته اند. و ثانیا آن قدر زیبا ساخته اند که اگر آن رای.

ص: 505


1- نقل از کتاب فتوحات اسلامی.
2- نقل از کتاب فتوحات اسلامی.

ببینی یقین می کنی که هیچ صنعتگری ممکن نیست صورتی زیباتر از آن در خیال خود تصور کند، تا چه رسد به اینکه از عالم خیال و تصور بخارجش بیاورد، و چنین جثه ای عظیم و صنعتی زیبا را که در سیمایش آثار جلالت هویدا باشد، بسازد. آری ماهوم از طلا و نقره ریخته شده و آن قدر شفاف است که برقش چشم را می زند. آن گاه این خدا را بر بالای فیلی نهاده اند که از جواهرات ساخته شده، آنهم از زیباترین مصنوعات است، بطوری که داخل شکمش از ظاهر پیداست مثل اینکه بیننده از باطن آن فیل، نور و روشنایی احساس می کند و تازه همین فیل کذایی را جواهرنشان نیز کرده اند بطوری که هر یک از جواهرات، لمعان خاص بخود را دارد، آن جواهرات هم آن قدر شفاف است که باطنش از ظاهرش پیداست و در زیبایی صنعت، نظیرش یافت نمی شود. و چون این خدایان مسلمین در مواقع سختی و جنگ بایشان وحی می فرستد، لذا در بعضی از جنگها که مسلمانان فرار کردند، فرمانده نیروی دشمن دستور داد تا آنان را تعقیب کنند، تا شاید بتوانند اله ایشان را که در مکه است (یعنی محمد ص) را دستگیر سازند.

بعضی از کسانی که شاهد این تعقیب بوده، می گوید: اله مسلمانان (یعنی محمد ص) به نزد مسلمین آمد، در حالی که جمعیتی انبوه از پیروانش، پیرامونش را گرفته بودند و طبل و شیپور و بوق و سرنا می نواختند، بوق و سرنایی که همه از نقره بود، آواز می خواندند و می رقصیدند، تا او را با سرور و خوشحالی به لشکرگاه آوردند، و خلیفه اش در لشکرگاه منتظر او بود. همین که او را دید بزانو ایستاد و شروع کرد به عبادت او و خضوع و خشوع در برابرش."

و نیز همین" ریشار" در وصف اله" ماهوم" که وصفش را آوردیم، می گوید: ساحران یکی از افراد جن را مسخر خود کرده، او را در شکم این بت جای دادند، و آن جن، اول نعره می زند، و عربده می کشد، و بعد از آن با مسلمانان سخن می گوید، و مسلمین هم سراپا گوش می شوند.

امثال این اتهامات در کتب کلیسا، در ایامی که تنور جنگهای صلیبی داغ بود، و حتی کتابهایی که بعد از آن جنگها تاریخ آنها را نوشته بسیار است، هر چند که آن قدر دروغهایشان شاخدار است که خواننده را هم به شک و شگفتی وا می دارد، بطوری که غالبا صحت آن مطالب را باور نمی کند، برای اینکه چیزهایی در آن کتابها می خواند که هیچ مسلمانی خوابش را هم ندیده، تا چه رسد به اینکه در بیداری دیده باشد.

ص: 506

افول کلیسا و رشد الحاد و بی دینی، در اثر تعلیمات غلط مسیحیت

سوم اینکه: خواننده متفکر، متوجه شود که تطورات چگونه بر دعوت مسیح مستولی گردید. و این دعوت در مسیرش در خلال قرون گذشته تا به امروز چه دگرگونیهایی بخود گرفته، و چگونه ملعبه هوسبازان شده، و بفهمد که عقاید بت پرستی را بطوری مرموز و ماهرانه وارد در دعوت مسیحیت کردند، اولا در حق مسیح، غلو نموده، او را موجودی لاهوتی معرفی نمودند و بعدا بتدریج سر از تثلیث و سه خدایی در آوردند. خدای پسر و پدر و روح، و در آخر مساله صلیب و فدا را هم ضمیمه کردند، تا در سایه آن عمل به شریعت را تعطیل نموده، به صرف اعتقاد اکتفاء کنند. همه اینها در آغاز بصورت دین و دستورات دینی صادر می شد، و زمام تصمیم گیری در آنها بدست کلیسا بود. کلیسا بود که تصمیم می گرفت، برای مردم نماز و روزه و غسل تعمید درست کند و مردم هم به آن عمل می کردند، ولی بی دینی و الحاد، همواره رو به قوت بود، چون وقتی قرار شد عمل به شرایع لازم نباشد، روح مادیت بر جامعه حکم فرما می شود که شد و به انشعابها منجر گردید تا آنکه فتنه پروتستانها بپا شد. و بجای احکام و شرایع دینی که هیچ ضابطه ای نداشت و هرج و مرج در آن حکمفرما بود، قوانین رسمی و بشری که اساس آن را حریت در غیر مواد قانون تشکیل می داد، جانشین احکام کلیسا شد، و قرار شد، مردم تنها رعایت قوانین کشوری را بکنند و در غیر موارد قانون، آزاد آزاد باشند و این باعث شد که تعلیمات مسیحیت روز بروز اثر خود را از دست بدهد، و در نتیجه بتدریج ارکان اخلاق و فضائل انسانیت متزلزل گردد.

در اثر گسترش یافتن روح ماده پرستی و آزادی حیوانی، مساله شیوعیت و اشتراک پیدا شد و فلسفه ماتریالیسم دیالکتیک- یعنی مادیگری بدلیل منطق تحول- از راه رسید، و با چماق سفسطه خود، خدا و اخلاق فاضله و اعمال دینی را بکلی از زندگی بشر بیرون راند، و انسانیت معنوی جای خود را به حیوانیت مادی داد که خویی است ترکیب شده از درندگی و چرندگی. و دنیا هم با گامهایی بلند به سوی این تازه از راه رسیده بشتافت.

خواهید پرسید، پس این همه نهضت های دینی که همه جای دنیا را فرا گرفته چیست. (1)

در پاسخ می گوئیم: همه اینها بازیهایی است، سیاسی که بدست رجال سیاست راه می افتد، تا آنها به اهداف و آرزوهای خود برسند، چون امروز مثل قدیم کشورگشایی با شمشیر انجام نمی شود، امروز فن و دانشی روی کار آمده بنام سیاست (2). پس یک سیاستمدار حلقه هر).

ص: 507


1- (که می بینیم بر سر مسجد اقصی، سیل خون راه می اندازند، و مردم یک کشور مثلا اتیوپی بر سر اسلام و مسیحیت بجان هم می افتند، و در جای دیگر نهضتهایی دیگر می کنند" مترجم").
2- (که یکی از حروف الفبای آن، این است که از وضع موجود باید بهره گرفت، هر چه می خواهد باشد و حرف دیگرش، این است که هدف وسیله را توجیه می کند" مترجم").

دری را می کوبد و به هر سوراخ و پناهگاهی دست می اندازد.

دکتر" ژوزف شیتلر" استاد علوم دینی در دانشگاه" لوتران" شیکاگو می گوید:

نهضت دینی که اخیرا در آمریکا پیدا شده، چیزی جز تطبیق دین بر مظاهر تمدن جدید نیست، این سیاستمداران هستند که این نهضت را از پشت پرده هدایت و اداره می کنند، و می خواهند به مردم بفهمانند و بقبولانند که تمدن جدید هیچ تضادی با دین ندارد.

چون احساس خطر کرده اند که اگر این معنا را با تلقین و بصورت یک نهضت دینی به مردم بقبولانند. فرداست که خود مردم متدین به دین واقعی (اگر فرضا روزی فرصت پیدا کنند) علیه این تمدن قیام می کنند. و اما اگر این نهضت دروغی و قلابی درست انجام شود، و فرضا روزی در گوشه ای از کشور، زمزمه نهضتی براه بیفتد، دیگر مردم به آن زمزمه اعتنایی نمی کنند، چون خودشان نهضت کرده اند، و دین خود را با تمدن روز تطبیق نموده اند. (1)

دکتر" جرج فلوروفسکی" بزرگترین مدافع روسی کلیسای اورتودوکس هم در آمریکا گفته بود: تعلیمات دینی در آمریکا، تعلیمات جدی دینی نیست، بلکه دلخوشی گنگی است (که مردم را از ننگ بی دینی برهاند.) دلیلش هم این است که اگر براستی نهضت حقیقی دین بود، باید متکی بر تعلیمات عمیق و واقعی می بود. (2)

پس خواننده عزیز، باید متوجه باشد که کاروان دین از کجا سر برآورد و در کجا پیاده شد. در آغاز بنام احیای دین (عقیده و اخلاق و اعمال) و یا به تعبیر دیگر (معارف و اخلاقیات و شرایع) سر برآورد و در بی دینی و لا مذهبی و لغو شدن تمامی احکام دین و روی آوری به مادیات و حیوانیت خاتمه یافت. و این تطور و تحول نبود. مگر بخاطر اولین انحرافی که از بولس سر زد، کسی که مردم قدیسش می خوانند، یا بولس حواریش می گویند آری، اگر مسیحیان این تمدن عصر حاضر را که به اعتراف دنیا انسانیت را به نابودی تهدید می کند، تمدن بولسی نام بگذارند، شایسته تر است. و بهتر می توان تصدیقش کرد، تا اینکه مسیح را قائد و رهبر این تمدن بشمارند و آن جناب را پرچمدار چنین تمدنی بدانند.

بحث روایتی (روایاتی در باره شان نزول آیه کریمه:" ما کان لبشر ...")

در تفسیر قمی در ذیل آیه:" ما کانَ لِبَشَرٍ أَنْ یُؤْتِیَهُ اللَّهُ الْکِتابَ" آمده که عیسیق.

ص: 508


1- نقل از مجله آمریکایی" لایف" بشماره 6 فوریه 1956.
2- مدرک سابق.

نگفته بود: که من شما را خلق کرده ام، پس به جای خدا بر من بندگی کنید. و لیکن فرموده بود:

برای من ربانی شوید، یعنی علمایی ربانی. (1)

مؤلف قدس سره: در بیان قبلی ما قرائنی گذشت که این حدیث را تایید می کند، و اینکه امام فرمود:" نگفته بود من شما را خلق کرده ام ..." بمنزله احتجاج است بر اینکه چنین چیزی را نگفته بوده. چون اگر گفته بود" مرا بپرستید"! باید قبلا خبر داده باشد که آفریدگار شما منم، و چنین خبری نداده است.

و نیز در همان کتاب در تفسیر آیه:" وَ لا یَأْمُرَکُمْ أَنْ تَتَّخِذُوا الْمَلائِکَةَ وَ النَّبِیِّینَ أَرْباباً ..." آمده که امام فرمود: در قدیم قومی بودند که ملائکه را می پرستیدند و قومی از نصارا معتقد بودند که عیسی رب و خدا است. و یهود معتقد بودند عزیز پسر خداست. لذا خدای تعالی فرمود: عیسی شما را دستور نمی دهد که ملائکه و پیامبران را ارباب خود بگیرید. (2)

مؤلف قدس سره: بیان این نیز گذشت.

و در الدر المنثور است که ابن اسحاق، و ابن جریر، و ابن منذر، و ابن ابی حاتم، و بیهقی در کتاب" دلایل"، از ابن عباس روایت کرده اند که گفت: ابو رافع قرظی (از بنی قریظه که قبل از ورود به اسلام از یهودیان آنجا بوده.) گفت: وقتی احبار یهود و نصارای نجران نزد رسول خدا ص جمع شدند، و آن جناب ایشان را به اسلام دعوت کرد، گفتند ای محمد آیا می خواهی ترا بپرستیم آن طور که نصارا عیسی بن مریم را می پرستند؟، مردی از نصارای نجران که لقب رئیس به او داده بودند نیز همین سؤال را کرد و گفت: آیا از ما این را می خواهی؟

رسول خدا ص فرمود: معاذ اللَّه، پناه می برم بخدا از اینکه غیر خدا را بپرستیم و یا مردم را به پرستش غیر او دستور دهیم، خدای تعالی مرا به چنین چیزی مبعوث نکرده، و چنین دستوری به من نداده است. دنبال این پاسخ بود که این آیه نازل شد:" ما کانَ لِبَشَرٍ أَنْ یُؤْتِیَهُ اللَّهُ الْکِتابَ وَ الْحُکْمَ وَ النُّبُوَّةَ ثُمَّ یَقُولَ لِلنَّاسِ کُونُوا عِباداً لِی مِنْ دُونِ اللَّهِ وَ لکِنْ کُونُوا رَبَّانِیِّینَ بِما کُنْتُمْ تُعَلِّمُونَ الْکِتابَ وَ بِما کُنْتُمْ تَدْرُسُونَ. وَ لا یَأْمُرَکُمْ أَنْ تَتَّخِذُوا الْمَلائِکَةَ وَ النَّبِیِّینَ أَرْباباً أَ یَأْمُرُکُمْ بِالْکُفْرِ بَعْدَ إِذْ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ" (3).

و نیز در همان کتاب آمده: که عبد بن حمید از حسن روایت کرده که گفت: بمن خبر دادند که مردی به رسول خدا ص گفته: یا رسول اللَّه، اینکه درست نیست که بهت.

ص: 509


1- تفسیر قمی ج 1 ص 106 ط قم.
2- تفسیر قمی ج 1 ص 106 ط قم.
3- در المنثور ج 2 ص 46 ط بیروت.

شما سلام کنیم، آن طور که به یکدیگر سلام می کنیم. آخر تو با ما فرق داری، اجازه بده در هنگام تحیت برای تو بخاک بیفتیم، فرمود: نه، و لیکن اگر می خواهید پیامبر خود را احترام کنید، هر حقی را برای صاحبش بشناسید، چون جز برای خدا، برای احدی نباید سجده کرد.

اینجا بود که آیه:" ما کانَ لِبَشَرٍ أَنْ یُؤْتِیَهُ اللَّهُ الْکِتابَ ... بَعْدَ إِذْ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ" نازل گردید. (1)

مؤلف قدس سره: در سبب نزول این آیه داستانهایی دیگر غیر این دو داستان آمده و ظاهرا همه اینها از باب استنباط فکری راویان است، و ما قبلا بطور مفصل در این باره بحث کردیم، ممکن هم هست، چند قضیه سبب نزول یک آیه باشد و خدا داناتر است.ت.

ص: 510


1- در المنثور ج 2 ص 47 ط بیروت.

سوره آل عمران (3): آیات 81 تا 85

اشاره

وَ إِذْ أَخَذَ اللَّهُ مِیثاقَ النَّبِیِّینَ لَما آتَیْتُکُمْ مِنْ کِتابٍ وَ حِکْمَةٍ ثُمَّ جاءَکُمْ رَسُولٌ مُصَدِّقٌ لِما مَعَکُمْ لَتُؤْمِنُنَّ بِهِ وَ لَتَنْصُرُنَّهُ قالَ أَ أَقْرَرْتُمْ وَ أَخَذْتُمْ عَلی ذلِکُمْ إِصْرِی قالُوا أَقْرَرْنا قالَ فَاشْهَدُوا وَ أَنَا مَعَکُمْ مِنَ الشَّاهِدِینَ (81) فَمَنْ تَوَلَّی بَعْدَ ذلِکَ فَأُولئِکَ هُمُ الْفاسِقُونَ (82) أَ فَغَیْرَ دِینِ اللَّهِ یَبْغُونَ وَ لَهُ أَسْلَمَ مَنْ فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ طَوْعاً وَ کَرْهاً وَ إِلَیْهِ یُرْجَعُونَ (83) قُلْ آمَنَّا بِاللَّهِ وَ ما أُنْزِلَ عَلَیْنا وَ ما أُنْزِلَ عَلی إِبْراهِیمَ وَ إِسْماعِیلَ وَ إِسْحاقَ وَ یَعْقُوبَ وَ الْأَسْباطِ وَ ما أُوتِیَ مُوسی وَ عِیسی وَ النَّبِیُّونَ مِنْ رَبِّهِمْ لا نُفَرِّقُ بَیْنَ أَحَدٍ مِنْهُمْ وَ نَحْنُ لَهُ مُسْلِمُونَ (84) وَ مَنْ یَبْتَغِ غَیْرَ الْإِسْلامِ دِیناً فَلَنْ یُقْبَلَ مِنْهُ وَ هُوَ فِی الْآخِرَةِ مِنَ الْخاسِرِینَ (85)

ترجمه آیات

" بیاد آر زمانی را که خدای تعالی از انبیا پیمان بگرفت که هر زمان به شما کتاب و حکمت دادم و سپس رسولی آمد که تصدیق کننده دین شما بود، باید به او ایمان آورید و او را یاری کنید. خدای تعالی فرمود: آیا اقرار کردید و پیمان مرا بر این معنا گرفتید؟ گفتند: آری اقرار کردیم. فرمود: پس شاهد باشید، من نیز با شما از شاهدانم (81).

پس بعد از این هر کس اعراض کند، بجز انحراف از طریقه فطرت، یعنی بجز فسق انگیزه ای ندارد و اصولا فاسقان همینهایند (82).

آیا این فاسقان غیر دین خدا را می طلبند با اینکه تمامی ساکنان آسمانها و زمین چه به طوع و چه به

ص: 511

کره تسلیم اویند و همه به سوی او باز می گردند؟ (83).

بگو ما به خدا و آنچه بر ما نازل کرده و آنچه بر ابراهیم و اسماعیل و اسحاق و یعقوب و اسباط نازل کرده و آنچه برای موسی و عیسی و انبیای بعد از وی از ناحیه پروردگارشان آمده، یک جا ایمان داریم و بین احدی از آنان فرق نمی گذاریم و ما تسلیم او هستیم (84).

و هر کس بخواهد غیر از اسلام را به عنوان دین بپذیرد، از او قبول نمی شود و او در آخرت از زیانکاران است (85)

بیان آیات

اشاره

این آیات بی ارتباط با آیات قبل نیست، سیاق آن و سیاق آیات قبل هم یکی است و سخن با همان وحدتش جریان دارد. و خلاصه اینکه این آیات دنباله همان آیات است گویی خدای تعالی بعد از آنکه بیان کرد که اهل کتاب در علمی که به کتاب داشتند و در دینی که خدا به ایشان داده بود همواره اخلال و سنگ اندازی می کردند. و کلمات خدا را جابجا می نمودند و می خواستند به این وسیله حقایق را بر مردم مشتبه سازند و بین پیامبران تفرقه انداخته و بگویند: ما آن پیامبر را قبول داریم ولی این (یعنی رسول خدا ص) را قبول نداریم و نیز بعد از اینکه این تهمت را نفی کرد، که پیغمبری از پیامبران چون موسی و عیسی علیه السلام دستور داده باشد که خود او و یا غیر او را مثلا یکی از پیامبران را و یا ملائکه را ارباب خود بگیرند، همانطور که نصارا بصراحت و بی رودربایستی می گویند، عیسی خداست و همانطور که از ظاهر کلام یهود چنین چیزی استفاده می شود اینک در این آیات، تخطئه یهود و نصارا را شدت بخشیده و می فرماید: نه تنها آن دو بزرگوار چنین چیزی را نگفته بودند بلکه نمی توانستند بگویند، برای اینکه خدای تعالی از تمامی انبیا پیمان گرفته که به همه پیامبران ایمان آورند- چه پیغمبران قبل از خودشان و چه بعد از ایشان- و او را یاری کنند، به این معنا که هر پیغمبری، پیغمبران قبل از خود را تصدیق کند، و مردم را به آمدن پیغمبران بعد از خودش بشارت دهد. همانطور که عیسی ع، پیامبر قبل از خود یعنی موسی را تصدیق کرد و به آمدن پیامبر بعد از خودش یعنی محمد ص بشارت داد، و همچنین خدای تعالی از انبیاء پیمان گرفت، که از مردم و امت خود پیمان بگیرند، و حد اقل آنان را شاهد بر خودشان قرار دهند.

و در دو آیه بعد بیان می کند که این همان اسلام است که حکمش در همه آسمانها و زمین گسترش می یابد.

ص: 512

و در چهار آیه بعد به رسول گرامی خود دستور می دهد که خود آن جناب نیز طبق این پیمان عمل نموده و آن را قبول کند و در نتیجه هم به خدا ایمان بیاورد و هم به تمامی احکامی که خدای تعالی بر انبیای خود نازل کرده است.

و خلاصه اینکه، هر پیغمبری تمامی پیغمبران قبل از خود و بعد از خود را تصدیق کند و بین پیغمبران جدایی نیندازد، و نیز دستور می دهد به اینکه تسلیم خدای سبحان باشد، و این تسلیم شدن را، هم از ناحیه خودش انجام دهد و هم از ناحیه امتش تا در نتیجه همه خلائق تسلیم او شوند، یا بی واسطه مثل انبیاء و یا با واسطه مانند امتهای انبیاء که ان شاء اللَّه بیانش در ذیل همین آیات می آید:

" وَ إِذْ أَخَذَ اللَّهُ مِیثاقَ النَّبِیِّینَ لَما آتَیْتُکُمْ مِنْ کِتابٍ وَ حِکْمَةٍ ثُمَّ جاءَکُمْ رَسُولٌ مُصَدِّقٌ لِما مَعَکُمْ لَتُؤْمِنُنَّ بِهِ وَ لَتَنْصُرُنَّهُ"

مراد از میثاق در:" وَ إِذْ أَخَذَ اللَّهُ مِیثاقَ النَّبِیِّینَ ..."

این آیه از میثاقی خبر می دهد که گرفته شده. حال باید دید، آیا منظور میثاقی است که از دیگران برای انبیاء گرفته شده و یا منظور میثاقی است که از خود انبیا گرفته شده؟ از اینکه دنبالش خطاب به مردم کرده و فرموده:" ثُمَّ جاءَکُمْ رَسُولٌ" (1) می تواند منظور از عبارت" مِیثاقَ النَّبِیِّینَ" میثاقی باشد که از مردم برای انبیا گرفته شده است. و از اینکه خطاب به انبیا فرموده:" أَ أَقْرَرْتُمْ وَ أَخَذْتُمْ عَلی ذلِکُمْ إِصْرِی ..." و همچنین فرموده:" قُلْ آمَنَّا بِاللَّهِ ..."

می تواند منظور از عبارت" مِیثاقَ النَّبِیِّینَ" میثاقی باشد که از خود انبیا گرفته شده، پس در حقیقت میثاقی که گرفته شده، از خود انبیاء گرفته شده، چون میثاق مردم هم به وسیله انبیا گرفته شده است.

و بنا بر این کلمه" النبیین" هم می تواند انبیایی باشد که برایشان از مردم میثاق گرفته شده و هم انبیایی باشد که از خودشان میثاق گرفته شده، عبارت با هر دو می سازد. لیکن سیاق آیه:" ما کانَ لِبَشَرٍ أَنْ یُؤْتِیَهُ اللَّهُ ..." تا آخر دو آیه و اتصالش به آیه مورد بحث تایید می کند که مراد، میثاقی است که از خود انبیاء گرفته شده، چون وحدت سیاق می رساند که انبیا بعد از آنکه خدا کتاب و حکم و نبوتشان داده، ممکن نیست مردم را به سوی شرک و شریک بخوانند.

و چطور چنین چیزی ممکن است با اینکه از آنان میثاق گرفته شده به ایمان و به اینکه سایر پیغمبران را که به سوی توحید خدای سبحان دعوت می کرده اند یاری کنند؟.

بنا بر این مناسب همین بوده که سخن از میثاق بیاورد، از این جهت که از خود انبیا گرفته.]

ص: 513


1- سپس رسولی بسویتان آید. [.....]

شده است.

و در جمله" لَما آتَیْتُکُمْ مِنْ کِتابٍ وَ حِکْمَةٍ" در کلمه" لما" دو قرائت است: یکی قرائت مشهور که لام را به فتحه می خوانند، و یکی قرائت حمزه که آن را به کسره خوانده و لام را لام تعلیل و" ما" را موصوله گرفته. و لیکن ترجیح با قرائت به فتحه است، بنا بر این قرائت که لام مفتوح و کلمه" ما" بدون تشدید باشد، قهرا" ما" موصوله خواهد بود، و کلمه" آتیتکم" که" آتیناکم" هم قرائت شده صله آن است و ضمیری که باید از صله به موصول برگردد، حذف شده، چون جمله" مِنْ کِتابٍ وَ حِکْمَةٍ" می فهمانده که در اینجا ضمیری حذف شده، و موصول مذکور مبتداء و خبرش جمله" لَتُؤْمِنُنَّ بِهِ ..." است. و لام در کلمه" لما" ابتدائیه و در کلمه" لتؤمنن به" لام قسم است. و مجموعه جمله" لَما آتَیْتُکُمْ مِنْ کِتابٍ ..." بیان میثاقی است که گرفته شده و معنای آیه این است" بیاد آر زمانی را که خدای تعالی از پیامبران پیمانی گرفت، و آن این بود: هر آینه آنچه من از کتاب و حکمت بشما دادم (و در آن کتاب، خبر دادم از پیغمبر بعدی) و سپس رسولی به سویتان آمد که تصدیق کننده کتاب و حکمت شما بود. البته باید (امروز) به او ایمان بیاورید و یاریش کنید." (به این معنا که خبر آمدنش و حقانیتش را از خلق پنهان ندارید.)

ممکن هم هست کلمه" ما" شرطیه و جزایش جمله" لتؤمنن به" باشد، آن وقت معنایش این می شود که:" بیاد آر زمانی را که خدای تعالی از پیامبران پیمانی گرفت، و آن این بود که: اگر من کتاب و حکمتی به شما دادم و سپس رسولی به سویتان آمد تصدیق کننده کتاب و حکمت شما، سوگند می خورم که باید به او ایمان بیاورید و یاریش کنید."

و این وجه هم بهتر است بخاطر اینکه دخول لام سوگندی که خود سوگندش حذف شده، در جواب آن سوگند که جزای شرط هم باشد مشهورتر است. و لام" لتؤمنن" و" لتنصرن" لام قسم است و هم معنای جمله سلیس تر و روشن تر است و هم اینکه شرط در موردی که سخن از میثاق و پیمان است، معروف تر است.

و خطاب در جمله" آتیتکم" و در" جاءکم" هر چند که بر حسب نظر ابتدایی به انبیا است، لیکن اینکه دنبالش فرمود:" أَ أَقْرَرْتُمْ وَ أَخَذْتُمْ عَلی ذلِکُمْ إِصْرِی"، خود قرینه است بر اینکه خطاب مجموعا به انبیا و ملتهای ایشان است، به این معنا که خطاب مختص به انبیا است، ولی حکمش شامل انبیاء و امت های ایشان است. پس بر امت ها نیز واجب است که ایمان بیاورند و یاری کنند، همانطور که بر انبیاء است که ایمان بیاورند.

و ظاهر جمله" ثُمَّ جاءَکُمْ رَسُولٌ مُصَدِّقٌ لِما مَعَکُمْ" بخاطر وجود کلمه" ثم"

ص: 514

(سپس) بعد زمانی است. و این معنا را می رساند که:" بر پیغمبر سابق واجب است که به پیغمبر بعد از خودش (که بشارت آمدن او به وی داده شده) ایمان بیاورد و او را (با اعلام آمدنش و علائم ظهورش به مردم) یاری کند."

البته از جمله" قُلْ آمَنَّا بِاللَّهِ ..." استفاده می شود که پیمان ماخوذ، تنها اختصاص به پیامبر سابق نسبت به لاحق ندارد، بلکه شامل لاحق نسبت به سابق نیز می شود، یعنی بر لاحق هم لازم است که به پیغمبر سابق ایمان آورده و او را، یاری کند. و لیکن این استفاده از فحوای خطاب است، نه از لفظ آیه که ان شاء اللَّه العزیز به زودی بیانش می آید.

و در جمله" لَتُؤْمِنُنَّ بِهِ وَ لَتَنْصُرُنَّهُ" ضمیر اول" به" هر چند که ممکن است به کلمه" رسول" برگردد. همانطور که ضمیر دوم بطور مسلم به رسول بر می گردد. و مانعی ندارد که رسول بعدی موظف باشد به رسول قبلی ایمان بیاورد، هم چنان که در آیه" آمَنَ الرَّسُولُ" (1) فرموده:

که رسول اسلام و مؤمنین بخدا و ملائکه و رسولان سابق ایمان دارند. و لیکن از ظاهر جمله:

" قُلْ آمَنَّا بِاللَّهِ وَ ما أُنْزِلَ عَلَیْنا وَ ما أُنْزِلَ عَلی إِبْراهِیمَ ..." بر می آید که ضمیر اول به" لَما آتَیْتُکُمْ مِنْ کِتابٍ وَ حِکْمَةٍ" و ضمیر دوم به" رسول" بر می گردد. و معنای آیه چنین است: باید حتما بدانچه از کتاب و حکمت بسویتان آمده ایمان آورید و رسول را یاری کنید، رسولی که به سویتان گسیل شده و شریعت فعلی شما را تصدیق دارد.

" قالَ أَ أَقْرَرْتُمْ وَ أَخَذْتُمْ عَلی ذلِکُمْ إِصْرِی قالُوا أَقْرَرْنا" استفهام در این جمله تقریری است و می رساند که مطلب از همین قرار است. و معنای کلمه" اقررتم" معروف است، و کلمه" اصر" که به معنای عهد است، مفعول فعل" اخذتم" است، و اخذ، اصر و عهد، غیر از آخذ و گیرنده، طرف دیگری که پیمان را از او بگیرد لازم دارد و در اینجا آن طرف دیگر غیر از امتها کس دیگر نمی تواند باشد پس معنای جمله این می شود:

" خدای تعالی پرسید: آیا شما به این پیمان اقرار کردید؟ و آیا از امتهای خود اصر و عهد مرا گرفتید؟ گفتند: بلی. اقرار داریم."

بعضی از مفسرین گفته اند: مراد از گرفتن اصر، پیمان گرفتن انبیا برای خودشان است. در نتیجه جمله:" وَ أَخَذْتُمْ عَلی ذلِکُمْ إِصْرِی" عطف بیان می شود برای جمله" اقررتم". دلیلش هم این است که می بینیم انبیا در پاسخ، تنها از سؤال اول پاسخ داده و گفتند:" اقررنا" و سخنی از اخذ پیمان به میان نیاورده اند و بنا بر این مراد از میثاق تنها میثاق".

ص: 515


1- "سوره بقره، آیه 285".

انبیا می شود و نه همه مردم و امت ها. لیکن این احتمال را جمله" قالَ فَاشْهَدُوا ..." از ذهن دور می سازد. چون همه می دانیم که شهادت همواره علیه غیر است. و همچنین جمله:" قُلْ آمَنَّا بِاللَّهِ ..." چون اگر پای غیر در میان نبود باید می فرمود:" قل آمنت باللَّه. پس معلوم می شود که از طرف خودش و امتش گفته" آمنا". مگر اینکه کسی بگوید، اشتراک امت ها و پیامبرانشان از دو جمله:" فاشهدوا ..." و جمله" قُلْ آمَنَّا بِاللَّهِ" استفاده می شود. و جمله" و اخذتم" هیچ چیزی در این باره افاده نمی کند." قالَ فَاشْهَدُوا وَ أَنَا مَعَکُمْ مِنَ الشَّاهِدِینَ" ظاهر شهادت همانطور که قبلا گذشت این است که علیه غیر باشد، پس این شهادت هم، شهادتی است از انبیاء و هم شهادتی است از امت ها، و شاهد آن همانطور که قبلا گفته شد جمله:" قُلْ آمَنَّا بِاللَّهِ ..." است. علاوه بر این، سیاق نیز بر این معنا شهادت می دهد، برای اینکه می دانیم آیات مورد بحث در این زمینه است که علیه اهل کتاب احتجاج کند که دعوت رسول اللَّه ص را اجابت نکردند. هم چنان که علیه ایشان احتجاج کرده که چرا نسبتهای ناروا به عیسی و موسی علیه السلام و غیر آنها دادند، و آیه بعد هم که می فرماید:

" أَ فَغَیْرَ دِینِ اللَّهِ یَبْغُونَ ..." و آیاتی دیگر بر این معنا دلالت دارند.

و چه بسا مفسرین گفته باشند که مراد از جمله" فاشهدوا" شهادت بعضی از انبیاء بر بعض دیگر است. هم چنان که بسا ممکن است گفته باشند افراد مخاطب جمله" فاشهدوا" ملائکه اند، نه انبیا، و این دو معنا هر چند محتمل است، و فی نفسه می تواند مراد باشد و لیکن لفظ آیه در هیچیک از آن دو ظهور ندارد. چون قرینه ای در کلام نیست و بلکه همانطور که ملاحظه کردید، قرینه بر خلاف آن هست.

و یکی از لطایفی که در این آیه بکار رفته، این است که با در نظر گرفتن جمله" وَ إِذْ أَخَذْنا مِنَ النَّبِیِّینَ" تا جمله" ثُمَّ جاءَکُمْ رَسُولٌ" و نیز با در نظر گرفتن مطالبی که در تفسیر آیه" کانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً ..." (1) گذشت- که فرق بین نبوت و رسالت چیست، و مصداق رسول اخص از مصداق نبی است- چنین استفاده می شود که: میثاقی که گرفته شده از شخص معینی نبوده، بلکه از مقام نبوت بوده،- برای مقام رسالت. پس مقام نبوت تعهدی نسبت به مقام رسالت دارد ولی مقام رسالت چنان تعهدی نسبت به مقام نبوت ندارد. چون آیه دلالتی بر عکس این قضیه ندارد.".

ص: 516


1- "سوره بقره، آیه 213".

و با استفاده این لطیفه، از آیه شریفه، می توان به سخنانی که بعضی از مفسرین در معنای آیه مورد بحث گفته اند مناقشه نمود. آنان گفته اند که: میثاق گرفته شده از همه انبیا، برای همه انبیا است و معنایش این است که همه آنان یکدیگر را تصدیق کنند و هر یک مردم را امر کنند به اینکه به دیگران نیز ایمان بیاورند. و خلاصه آیه شریفه می خواهد بفهماند دین خدا یکی است. و تمام انبیاء مردم را به سوی آن دین می خوانند. و وجه مناقشه روشن است و احتیاج به تکرار ندارد.

و حاصل معنای آیه این شد که خدای تعالی از همه انبیاء و امتهای ایشان پیمان گرفت که اگر کتابی و درسی از زندگی برایشان فرستاد، و یک رسولی که تصدیق کننده کتاب آنها است آمد حتما به آن کتاب و حکمت ایمان بیاورند و آن رسول را یاری کنند و این کار از انبیا به معنای تصدیق پیغمبر قبلی و معاصر است و بشارتی است از پیغمبر قبلی به آمدن پیغمبر بعدی. و سفارشی است به امت که دعوت پیغمبر آینده را بپذیرند و از ناحیه امت ها ایمان و تصدیق و یاری است، و لازمه این همانا وحدت دین الهی است.

و اما اینکه بعضی از مفسرین گفته اند، مراد آیه شریفه این است که: خدای تعالی از پیامبران میثاق گرفته که نبوت خاتم انبیاء محمد ص را تصدیق و امت خود را به مبعث او بشارت دهند، هر چند که در جای خود درست است، لیکن مطلبی است که سیاق آیات بر آن دلالت می کند نه الفاظ آن. هم چنان که در سابق هم به آن اشاره نمودیم. چون الفاظ آیه عمومیت دارد و همه انبیا را شامل می شود. چیزی که هست گفتیم، از آنجا که آیه مورد بحث، در ضمن احتجاج علیه اهل کتاب و سرزنش و عتاب ایشان قرار گرفته که:" چرا اینقدر اصرار دارند کتب آسمانی خود را تحریف و آیات نبوت را کتمان نمایند و با اینکه حق واضح و روشن است در باره آن عناد ورزند"؟ از آن استفاده می کنیم که منظور تصدیق خصوص نبوت خاتم الانبیا است.

" فَمَنْ تَوَلَّی بَعْدَ ذلِکَ ..."

این جمله تاکید میثاقی است که در آیه قبل، سخن از گرفتن آن داشت. و معنای آن روشن است.

" أَ فَغَیْرَ دِینِ اللَّهِ یَبْغُونَ" این جمله بخاطر اینکه حرف" فا" بر سر آن درآمده، تفریع و نتیجه گیری از آیه قبل است که سخن از گرفتن پیمان از انبیا داشت و معنایش این است که: حال که معلوم شد دین خدا واحد است و آن همان است که از همه انبیا و امتهای آنان بر آن، پیمان گرفته شد که هر

ص: 517

پیغمبر متقدم، به آمدن پیغمبر بعد از خود بشارت دهد و به آنچه او می آورد ایمان آورده، تصدیقش کنند. دیگر این اهل کتاب را چه می شود که به تو ای رسول اسلام ایمان نمی آورند و از کفر به تو چه چیزی می خواهند؟ از ظاهر حالشان برمی آید که در جستجوی دینند، آیا در جستجوی دینی غیر از اسلامند؟ با اینکه از قرنها پیش بر آنان واجب شده بود که به اسلام تمسک جویند. چون اسلام است آن دینی که پایه و اساسش فطرت است و نیز بر آنان واجب بود، دینی را بپذیرند که دلیل بر حقانیت آن همان دلیلی باشد که خدا، تمامی ذوی العقول موجود در آسمان ها و زمین و همه صاحبان شعور را محکوم به قبول آن کرده و آن این است که همانطور که در مقام تکوین تسلیم اویند، در مقام تشریع هم تسلیم او باشند و جز قانون او را نپذیرند.

تسلیم تکوینی تمامی اهل آسمانها و زمین در برابر اللَّه تعالی

" وَ لَهُ أَسْلَمَ مَنْ فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ طَوْعاً وَ کَرْهاً" این همان اسلامی است که تمامی ساکنان زمین و آسمانها را- که اهل کتاب هم طایفه ای از ایشانند اهل کتابی که می گویند ما تسلیم خدا نمی شویم- شامل می شود. لفظ" اسلم" صیغه ماضی است، که ظهور دارد بر اینکه ساکنان زمین و آسمان در گذشته تسلیم خدا بوده اند، و این تسلیمی که در سابق محقق شده تسلیمی است تکوینی در برابر امر خدا، نه اسلام به معنای خضوع بندگی، مؤید و بلکه دلیل بر این معنا جمله" طَوْعاً وَ کَرْهاً" در آخر آیه است.

بنا بر این جمله" وَ لَهُ أَسْلَمَ" از قبیل مواردی است که گوینده به ذکر دلیل و سبب اکتفاء نموده و نامی از مدلول و مسبب نمی برد. و تقدیر کلام چنین است:

" ا فغیر الاسلام یبغون؟ و هو دین اللَّه؟ لان من فی السماوات و الارض مسلمون له منقادون لامره، فان رضوا به کان انقیادهم طوعا من انفسهم، و ان کرهوا ما شاءه و ارادوا غیره کان الامر امره و جری علیهم کرها من غیر طوع."

یعنی: آیا غیر اسلام را می جویند؟ با اینکه اسلام دین خدا است، چون هر کس که در آسمانها و زمین است، تسلیم او و منقاد امر اوست. پس اگر به امر او رضایت دهند، انقیادشان طوعی است از ناحیه خود آنان. و اگر آنچه را خدا می خواهد کراهت داشته و غیر آن را بخواهند امر، امر اوست و امر خود را به کره جاری می فرماید.

از اینجا روشن می شود که واو در جمله" طَوْعاً وَ کَرْهاً" واو تقسیم است، و مراد از طوع رضایت ایشان به خواسته خدا در مورد خویش است. در صورتی که خدای تعالی چیزی در باره آنان خواسته باشد که دوستش بدارند. و مراد از کره این است که آنچه خدا در مورد ایشان خواسته، نخواهند و از آنان کراهت داشته باشند، نظیر مرگ و میر، فقر و بیماری، و امثال آن.

ص: 518

" وَ إِلَیْهِ یُرْجَعُونَ" این سبب دیگری است، برای اینکه اسلام را به عنوان دین ابتغا کنند و بطلبند، برای اینکه بازگشتشان به اللَّه، مولای حقیقیشان است، نه به آن چیزی که کفرشان و شرکشان ایشان را به سوی آن هدایت می کند.

" قُلْ آمَنَّا بِاللَّهِ وَ ما أُنْزِلَ عَلَیْنا" در این جمله به رسول اللَّه ص دستور می دهد که بر طبق میثاقی که از او و غیر او گرفته شده، رفتار کند، و از جانب خود و همه مؤمنین از امتش بگوید:" آمَنَّا بِاللَّهِ وَ ما أُنْزِلَ عَلَیْنا ..."

و این از جمله شواهدی است که شهادت می دهد بر اینکه منظور از میثاق، میثاقی است که از همه انبیا و امتهای ایشان گرفته شده، که به آن اشاره شد.

" وَ ما أُنْزِلَ عَلی إِبْراهِیمَ وَ إِسْماعِیلَ ..."

نامبردگان در این آیه، انبیای آل ابراهیمند، و این آیه خالی از این اشعار نیست که مراد از اسباط همانا انبیا از ذریه یعقوب و یا از اسباط بنی اسرائیل هستند، مانند: داوود، سلیمان، یونس، ایوب و دیگران.

" وَ النَّبِیُّونَ مِنْ رَبِّهِمْ ..."

در این جمله، مساله عمومیت می یابد، تا شامل آدم و نوح و سایرین نیز بشود و در جمله:

" لا نُفَرِّقُ بَیْنَ أَحَدٍ مِنْهُمْ وَ نَحْنُ لَهُ مُسْلِمُونَ" همه را یک جا جمع فرموده است.

" وَ مَنْ یَبْتَغِ غَیْرَ الْإِسْلامِ دِیناً فَلَنْ یُقْبَلَ مِنْهُ ..."

در این آیه بیان می کند: آن موردی که نسبت به آن میثاق گرفته نشده کجا است، و آن غیر اسلام است. و این تعبیر خود تاکید وجوب عمل بر طبق میثاق است.

بحث روایتی (در ذیل آیات گذشته)

در مجمع البیان از امام امیر المؤمنین علی علیه السلام روایت کرده که فرمود:" خدای تعالی از انبیای قبل از پیامبر ما، میثاق گرفت که به امت های خود خبر بعثت آن جناب و علائم و صفاتش را بدهند، و به آمدنش بشارت داده، دستور دهند که آن جناب را تصدیق کنند." (1)ن.

ص: 519


1- مجمع البیان ج 1 و 2 ص 468 ط تهران.

و در الدر المنثور است که ابن جریر از علی بن ابی طالب رضی اللَّه عنه روایت کرده که فرمود:" از آدم تا کنون خدای تعالی هیچ پیغمبری را مبعوث نکرد، مگر اینکه در باره محمد ص از او پیمان گرفت که اگر در زمان زندگی او این پیامبر بزرگ مبعوث شد، باید به او ایمان آورد و یاریش کند. و دستور داد که او نیز این پیمان را از امت خود بگیرد، آن گاه امام علیه السلام این آیه را تلاوت فرمود:" وَ إِذْ أَخَذَ اللَّهُ مِیثاقَ النَّبِیِّینَ لَما آتَیْتُکُمْ مِنْ کِتابٍ وَ حِکْمَةٍ ..." (1).

مؤلف قدس سره: این دو روایت می خواهد آیه را طوری معنا کند که دلالت لفظ و سیاق (هر دو) رعایت شده باشد، همان معنایی که در نظر ما بود و بیانش گذشت.

و در مجمع البیان و جوامع از امام صادق علیه السلام روایت کرده که در ذیل آیه فرموده:

معنایش این است که:" بیاد آر زمانی را که خدای تعالی میثاق امت انبیا را گرفت، به اینکه هر امتی پیغمبر خود را تصدیق نموده، به آنچه آن پیغمبر آورده عمل کنند. و لیکن امتها به این عهد وفا نکرده و بسیاری از شرایع آن را ترک نموده، بسیاری از آنها را تحریف کردند." (2)

مؤلف: آنچه در این روایت آمده، از قبیل نشان دادن مصداق و نمونه ای بارز از میان مصادیق آیه است. پس منافات دارد که آیه شریفه شامل هم امتها و هم انبیا بشود.

و نیز در مجمع البیان از امیر المؤمنین علیه السلام روایت آورده که در ذیل جمله:

" أَ أَقْرَرْتُمْ وَ أَخَذْتُمْ" فرمود: معنایش این است که آیا اقرار کردید؟ و به این اقرار خود بر امتهای خود پیمان بستید؟" قالوا" یعنی انبیا و امتهایشان گفتند:" اقررنا" یعنی بدانچه دستورمان دادی که اقرار کنیم، اقرار کردیم،" قالَ فَاشْهَدُوا" خدای تعالی به انبیا و امتها فرمود: پس شاهد باشید و من هم با شما شاهد بر شما و بر امتهای شمایم. (3)

و در الدر المنثور است که: ابن جریر از علی بن ابی طالب علیه السلام روایت آورده که در معنای جمله" فاشهدوا" فرمود: یعنی شما بر امتهای خود شاهد باشید." وَ أَنَا مَعَکُمْ مِنَ الشَّاهِدِینَ" یعنی،" و من با شما از شاهدان بر شما و ایشانم"." فمن تولی" یعنی: ای محمد بعد از این عهد که از همه امتها گرفته شد هر کس روی بگرداند فاسق است، یعنی در کفر عصیان می کند. (4)ت.

ص: 520


1- در المنثور ج 2 ص 47 ط بیروت.
2- مجمع البیان ج 2 ص 468 ط تهران.
3- مجمع البیان ج 2 ص 468 ط تهران.
4- در المنثور ج 2 ص 48 ط بیروت.

مؤلف: توجیه معنای این روایت گذشت.

و در تفسیر قمی از امام صادق علیه السلام آمده که امام فرمود: خدای تعالی در عالم ذر به ایشان فرمود:" أَ أَقْرَرْتُمْ وَ أَخَذْتُمْ عَلی ذلِکُمْ إِصْرِی" و معنای" اصر" عهد است." قالُوا أَقْرَرْنا" آن گاه خدای تعالی به ملائکه فرمود:" فاشهدوا" گواه باشید. (1)

مؤلف قدس سره: لفظ آیه با این عبارت می سازد، و آن را دفع نمی کند. هر چند به بیانی که گذشت از ظاهر آن استفاده نشود.

و در الدر المنثور است که احمد، و طبرانی، در کتاب اوسط از ابی هریره روایت کرده که در تفسیر آیه:" وَ مَنْ یَبْتَغِ غَیْرَ الْإِسْلامِ دِیناً ..." گفت: رسول خدا فرمود: در روز قیامت، اعمال می آیند، از آن جمله نماز می آید و عرضه می دارد: پروردگارا من نمازم. خطاب می رسد:

تو بر خیر هستی. و صدقه می آید و می گوید: پروردگارا من صدقه ام. خدای تعالی به او هم می فرماید تو بر خیر هستی. دنبال صدقه روزه می آید و عرضه می دارد: پروردگارا من روزه ام.

خدای تعالی به او هم می فرماید: تو بر خیر هستی. آن گاه سایر اعمال یکی یکی می آیند و خود را معرفی می کنند و خدای تعالی به یک یک آنها می فرماید: تو بر خیر هستی تا آنکه اسلام می آید و عرضه می دارد: پروردگارا تو سلامی و من اسلام هستم. خدای تعالی می فرماید: تو بر خیر هستی و من امروز تو را معیار قرار می دهم، با تو مؤاخذه می کنم، و با تو پاداش می دهم، آن گاه رسول خدا ص این آیه را تلاوت فرمود:" وَ مَنْ یَبْتَغِ غَیْرَ الْإِسْلامِ دِیناً فَلَنْ یُقْبَلَ مِنْهُ وَ هُوَ فِی الْآخِرَةِ مِنَ الْخاسِرِینَ". (2)

و در کتاب توحید (3) و کتاب تفسیر عیاشی (4) از امام صادق علیه السلام روایت آورده که در ذیل همین آیه فرمود: توحید مردم نسبت به خدای عز و جل همین است.

مؤلف قدس سره: توحیدی که در این روایت آمده، ملازم با تسلیم خدا شدن در همه چیزهایی است که از بندگان خود می خواهد، در نتیجه برگشت این حدیث هم به همان معنایی است که در بیان سابق گذشت.

و اگر منظور تنها نفی شریک بوده باشد، قهرا معنای طوع و کره هم دلالت اختیاری و اضطراری خواهد بود.

ص: 521


1- تفسیر قمی ج 2 ص 107 ط قم.
2- در المنثور ج 2 ص 48 ط بیروت.
3- توحید صدوق ص 46 ح 7.
4- تفسیر عیاشی ج 1 ص 182 ح 78.

خواننده عزیز، این را هم بداند که در این میان عده ای روایات دیگر هست که آنها را عیاشی (1) و قمی (2) در تفسیرهای خود و همچنین غیر این دو و در معنای آیه:" وَ إِذْ أَخَذَ اللَّهُ مِیثاقَ النَّبِیِّینَ ..." نقل کرده اند. و در آنها آمده که معنای" لتؤمنن به" این است که به رسول خدا صلی اللَّه علیه و آله ایمان بیاورید. و" لتنصرن" یعنی امیر المؤمنین ص را یاری کنید. و ظاهر این روایت این است که می خواهد این آیه را اینطور تفسیر کند که ضمیر در" لتؤمنن به" را به رسول اللَّه ص و ضمیر" و لتنصرنه" را به امیر المؤمنین برگرداند، اما عبارت آیه دلالتی بر این معنا ندارد. لیکن در بین روایاتی که عیاشی آورده روایتی است که از سلام بن مستنیر از امام صادق علیه السلام نقل کرده که فرمود: نامی را بر خود نهادند (3) که خدای تعالی به جز علی بن ابی طالب را به آن نام ننامیده و تاویل آن هنوز نیامده، عرضه داشتم فدایت شوم، تاویلش چه وقت می آید؟ فرمود: وقتی که خدای تعالی جمع را یعنی انبیا و مؤمنین را پیش روی آن جناب جمع کند تا یاریش کنند. و این است گفتار خدای تعالی که می فرماید:" وَ إِذْ أَخَذَ اللَّهُ مِیثاقَ النَّبِیِّینَ لَما آتَیْتُکُمْ مِنْ کِتابٍ وَ حِکْمَةٍ ... وَ أَنَا مَعَکُمْ مِنَ الشَّاهِدِینَ." (4)

و با بیانی که در این روایت آمده امر این اشکال آسان می شود، چون وقتی اشکال وارد می شود که روایات در مورد تفسیر وارد شده باشد، و اما در صورتی که تاویل باشد، و با در نظر گرفتن اینکه در تفسیر آیه:" هُوَ الَّذِی أَنْزَلَ عَلَیْکَ الْکِتابَ ..." (5) گفتیم، تاویل از باب دلالت لفظ بر معنا نیست، و اصلا ارتباطی با لفظ ندارد، دیگر اشکال بر روایات مذکور وارد نیست.".

ص: 522


1- تفسیر عیاشی ج 1 ص 181 ح 76.
2- تفسیر قمی ج 1 ص 106.
3- (شاید منظور خلفای جور باشد که به ناحق خود را امیر المؤمنین خواندند." مترجم").
4- تفسیر عیاشی ج 1 ص 181 ش 77 ط تهران. [.....]
5- "سوره آل عمران، آیه 7".

سوره آل عمران (3): آیات 86 تا 91

اشاره

کَیْفَ یَهْدِی اللَّهُ قَوْماً کَفَرُوا بَعْدَ إِیمانِهِمْ وَ شَهِدُوا أَنَّ الرَّسُولَ حَقٌّ وَ جاءَهُمُ الْبَیِّناتُ وَ اللَّهُ لا یَهْدِی الْقَوْمَ الظَّالِمِینَ (86) أُولئِکَ جَزاؤُهُمْ أَنَّ عَلَیْهِمْ لَعْنَةَ اللَّهِ وَ الْمَلائِکَةِ وَ النَّاسِ أَجْمَعِینَ (87) خالِدِینَ فِیها لا یُخَفَّفُ عَنْهُمُ الْعَذابُ وَ لا هُمْ یُنْظَرُونَ (88) إِلاَّ الَّذِینَ تابُوا مِنْ بَعْدِ ذلِکَ وَ أَصْلَحُوا فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِیمٌ (89) إِنَّ الَّذِینَ کَفَرُوا بَعْدَ إِیمانِهِمْ ثُمَّ ازْدادُوا کُفْراً لَنْ تُقْبَلَ تَوْبَتُهُمْ وَ أُولئِکَ هُمُ الضَّالُّونَ (90)

إِنَّ الَّذِینَ کَفَرُوا وَ ماتُوا وَ هُمْ کُفَّارٌ فَلَنْ یُقْبَلَ مِنْ أَحَدِهِمْ مِلْ ءُ الْأَرْضِ ذَهَباً وَ لَوِ افْتَدی بِهِ أُولئِکَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِیمٌ وَ ما لَهُمْ مِنْ ناصِرِینَ (91)

ترجمه آیات

چگونه خدای تعالی قومی را که بعد از ایمان آوردن و شهادت دادنشان به اینکه رسول حق است و بعد از دیدن معجزات و آیات روشن، کافر شدند. هدایت می کند؟. نه، خدای تعالی مردم ستمگر را هدایت نمی کند (86).

اینان جز ایشان این است که لعنت خدا و ملائکه و همه مردم شامل حالشان گردد (87).

و جاودانه در این دوری از رحمت خدا بمانند و عذاب از آنها تخفیف نپذیرد و مهلت هم داده نشوند (88).

مگر کسانی که بعد از ارتکاب چنین کفری توبه نموده و ما فات را جبران و اصلاح کنند که خدای تعالی آفریدگار رحیم است (89).

ص: 523

محققا کسانی که بعد از ایمان آوردن، کافر شدند و سپس کفر مجدد خود را بیش از کفر نخستین کنند، توبه شان قبول نمی شود و اینان همانا گمراهانند (90).

محققا کسانی که کافر شدند و با حال کفر از دنیا رفتند، از احدی از آنان رشوه قبول نمی شود، هر چند فرضا به فراخنای زمین طلا داشته باشند و آن را به عوض کفر خود بدهند و ایشان عذابی دردناک دارند و از انواع یاوران هیچ نوعش را ندارند (91)

بیان آیات

اشاره

این آیات را می توان مرتبط به آیات قبل دانست، که سخنی از اهل کتاب داشت هر چند که ممکن هم هست آنها را مستقل و جدای از ما قبل بدانیم، و این روشن است.

" کَیْفَ یَهْدِی اللَّهُ قَوْماً کَفَرُوا بَعْدَ إِیمانِهِمْ ..."

هدایت یافتن کافرانی که کفرشان ناشی از عناد و دشمنی با حق است، محال می باشد

این استفهام انکاری است و منظور این است که هدایت شدن قومی که بعد از ایمان کافر شدند را بعید جلوه دهد. و مراد از این بعید شمردن محال بودن است. هم چنان که در آخر آیه فرموده:" وَ اللَّهُ لا یَهْدِی الْقَوْمَ الظَّالِمِینَ- و خدا مردم ستمگر را هدایت نمی کند." و ما در نظیر این جمله ها گفتیم که وصف مشعر به علیت است. در نتیجه معنای آیه این می شود که: خدای تعالی این قوم را با اینکه چنین حالتی و چنین وضعی در آنها هست هدایت نمی کند. و این منافات ندارد با اینکه اگر با توبه این حالت خود را کنار بگذارند، هدایتشان می کند. و اما اینکه فرمود:" وَ شَهِدُوا أَنَّ الرَّسُولَ حَقٌّ".

اگر مراد اهل کتاب باشند شهادتشان عبارت خواهد بود از مشاهده آیات نبوتی که قبلا از رسول اسلام در کتب خود داشتند و مطابقت آنها با آنچه که از رسول اسلام ص می بینند، هم چنان که جمله:" وَ جاءَهُمُ الْبَیِّناتُ" نیز این معنا را افاده می کند و اگر مراد از ایشان، اهل رده از مسلمین باشد، شهادتشان عبارت خواهد بود از اینکه به حسب ظاهر اقرار کردند، به رسالت رسول خدا ص. البته نه اقراری که اساس آن جهالت و حمیت و امثال آن باشد، بلکه اقراری که مستند است به ظهور و روشنی امر، هم چنان که باز جمله:" و جاءهم البینات" آن را افاده می کند.

به هر حال، انضمام جمله:" و شهدوا ..." به اول کلام، می رساند که مراد از کفر همانا کفر بعد از روشن شدن حق و تمامیت حجت است. در نتیجه کفری است ناشی از عناد، و دشمنی با حق، و لجبازی با اهل حق، که همه اینها بغی به غیر است و ظلمی است که

ص: 524

صاحبش به سوی نجات و رستگاری، راه نمی یابد.

و بهمین جهت بعضی در تفسیر جمله:" و شهدوا ..." گفته اند: که این جمله عطف است بر کلمه" ایمانهم" چون هر چند این کلمه اسم است و به فعل عطف نمی شود، لیکن اسمی است به معنای فعل و معنایش این است که:" ایمان آوردند" منتها" بعد ان آمنوا"، در نتیجه تقدیر آیه چنین می شود:" کفروا بعد ان آمنوا و شهدوا ..." البته ممکن هم هست و او را حالیه بگیریم، و بگوئیم حرف" قد" ی در تقدیر جمله مذکور است و تقدیر کلام" کفروا بعد ان آمنوا و قد شهدوا ..." است یعنی" کفر ورزیدند، بعد از آنکه ایمان آورده بودند، در حالی که شهادت هم داده بودند."

" أُولئِکَ جَزاؤُهُمْ أَنَّ عَلَیْهِمْ لَعْنَةَ اللَّهِ وَ الْمَلائِکَةِ وَ النَّاسِ أَجْمَعِینَ (87) خالِدِینَ فِیها لا یُخَفَّفُ عَنْهُمُ الْعَذابُ وَ لا هُمْ یُنْظَرُونَ" در سابق در تفسیر آیه:" أُولئِکَ یَلْعَنُهُمُ اللَّهُ وَ یَلْعَنُهُمُ اللَّاعِنُونَ"»(1)

گفتیم که معنای برگشت همه لعنتها بر آنان چیست.

" إِلَّا الَّذِینَ تابُوا مِنْ بَعْدِ ذلِکَ وَ أَصْلَحُوا" یعنی: مگر کسانی که بعد از این سوابق توبه کنند، و به اصلاح و صلاح درآیند و مراد از این قید این است که توبه شان صرف ادعا نباشد، بلکه توبه ای باشد که ما فات و گذشته را جبران نماید، و لکه کفر را از دامن دلشان بشوید و باطنشان را پاک سازد. و این همان توبه نصوح است نه اینکه مراد از آن، اعمال صالحه باشد، چون هر چند که به صلاح درآمدن، خود بخود اعمال را هم صالح می کند. (زیرا دل صالح و قلب پاک جز به اعمال صالح فرمان نمی دهد.) و لیکن خود عمل صالح نمی تواند مقوم و مایه ثبات توبه باشد و حتی رکنی از ارکان آنهم نیست. و آیه هم بر چنین معنایی دلالت ندارد. و در جمله:

" فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِیمٌ" علت در جای معلول قرار گرفته، و تقدیر کلام:" فیغفر اللَّه له و یرحمه، فان اللَّه غفور رحیم" است یعنی:" خدای تعالی او را می آمرزد و رحم می کند، برای اینکه خدای تعالی آمرزنده و رحیم است."

" إِنَّ الَّذِینَ کَفَرُوا بَعْدَ إِیمانِهِمْ ثُمَّ ازْدادُوا کُفْراً لَنْ تُقْبَلَ تَوْبَتُهُمْ وَ أُولئِکَ هُمُ الضَّالُّونَ «90» إِنَّ الَّذِینَ کَفَرُوا وَ ماتُوا وَ هُمْ کُفَّارٌ فَلَنْ یُقْبَلَ مِنْ أَحَدِهِمْ مِلْ ءُ الْأَرْضِ".

ص: 525


1- "سوره بقره، آیه 159".

ذَهَباً وَ لَوِ افْتَدی بِهِ أُولئِکَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِیمٌ وَ ما لَهُمْ مِنْ ناصِرِینَ"

توبه کافرانی که بعد از ایمان کفر ورزیده و بر کفر خود افزودند قبول نمی شود

این دو آیه مضمون آیه:" کَیْفَ یَهْدِی اللَّهُ قَوْماً کَفَرُوا ..." را تعلیل می کند، از قبیل تعلیل کردن از راه تطبیق کلی و عام بر جزئی و فرد خاص است. (مثل اینکه بگوئیم: فلان شخص را احترام کن، برای اینکه دانشمند است.) و معنای آیه این است که: آن کسی که بعد از روشن شدن حق و تمام شدن حجت، بر آن کفر می ورزد، و توبه نمی کند توبه ای که او را اصلاح کند، چنین کسی از دو حال بیرون نیست: یا کافری است که کفر می ورزد و کفر خود را فزونی داده و طغیان می کند، که معلوم است صلاح راه و رخنه ای به دل او ندارد. و در نتیجه خدا هم او را هدایت ننموده و توبه اش را قبول نمی کند، برای اینکه توبه و برگشت او توبه حقیقی نیست. بلکه او غرق در ضلالت است و امیدی نیست که بار دیگر هدایت شود. و یا کافری است که بدون اینکه توبه کرده باشد، در حال کفر و عناد می میرد و معلوم است که چنین کسی که در همه عمر دنیائیش توبه نکرده، خدای تعالی در آخرت هم هدایتش نمی کند. یعنی داخل بهشتش نمی سازد، چون او به سوی پروردگار خود برنگشت و چیزی هم که جا پر کن خلا توبه باشد وجود ندارد، نه شفاعت و نه یاری یاوران.

و از اینجا روشن می شود که جمله" وَ أُولئِکَ هُمُ الضَّالُّونَ" به دلیل اینکه مشتمل بر چند خصوصیت است، ضلالت نامبردگان را آن چنان تاکید کرده که بکلی امیدی به هدایتشان نباشد.

خصوصیت اول اینکه: جمله را اسمیه آورد. دوم اینکه: با کلمه:" اولئک" که مخصوص اشاره به دور است، فهماند، نامبردگان از اینکه مورد گفتگو قرار گیرند بسیار بدورند.

سوم اینکه: ضمیر فصل" هم" را در آن بکار برد. چهارم اینکه: بر سر خبر (کلمه" الضالون") الف و لام آورد.

و نیز روشن می شود که مراد از جمله" وَ ما لَهُمْ مِنْ ناصِرِینَ" این است که، بفهماند اینگونه اشخاص، از شفاعت شفیعان که یاوران روز قیامتند بهره مند نمی شوند، این معنا از فحوای جمله استفاده می شود. چون اگر فرموده بود:" و ما لهم ناصر" ایشان یاور ندارند.

نمی توانستیم استفاده کنیم که در روز قیامت یاور هست، ولی اینان یاور ندارند. لیکن فرمود:

" ایشان از یاوران، هیچ یاوری ندارند" و آوردن صیغه جمع می فهماند که یاری و یارانی در قیامت هستند، ولی اینان یاور ندارند. نظیر این معنا در استدلال بر اینکه روز قیامت فی الجمله شفاعتی هست، در جمله:" فَما لَنا مِنْ شافِعِینَ ..." (1)، در مبحث شفاعت گذشت، بدانجا".

ص: 526


1- "سوره شعراء، آیه 100".

مراجعه فرمائید.

البته آیه دوم، علاوه بر نفی یاور (که گفتیم همان شفیع است) فداء را هم نفی کرده برای اینکه هم ناصر و هم فداء جنبه عوض و بدل را دارد، و بدل همیشه در برابر چیزی قرار می گیرد که از آدمی فوت شده باشد، و منظور در این آیه این است که در دنیا چیزی را از دست داده اند که جا پرکنی ندارد و آن توبه است که هیچ چیز جبرانش نمی کند.

از اینجا روشن می شود که جمله: وَ ماتُوا وَ هُمْ کُفَّارٌ" در معنای این است که فرموده باشد:" و ماتوا فاتتهم التوبة" بنا بر این حصری که از آیه استفاده می شود با آیه زیر نقض نمی شود که فرمود:" وَ لَیْسَتِ التَّوْبَةُ لِلَّذِینَ یَعْمَلُونَ السَّیِّئاتِ حَتَّی إِذا حَضَرَ أَحَدَهُمُ الْمَوْتُ قالَ إِنِّی تُبْتُ الْآنَ وَ لَا الَّذِینَ یَمُوتُونَ وَ هُمْ کُفَّارٌ أُولئِکَ أَعْتَدْنا لَهُمْ عَذاباً أَلِیماً." (1) یعنی: توبه برای کسانی که گناه می کنند، و می کنند تا مرگشان برسد، آن وقت می گویند: حالا دیگر توبه کردیم هیچ اثری ندارد. و نیز برای کسانی که کافر می میرند، فائده ای نمی بخشد، آنان کسانی هستند که ما برایشان عذابی الیم آماده کردیم.

چون منظور از حضور مرگ پدیدار شدن آثار آمدن آخرت و رفتن دنیا است اینجا است که دیگر توبه ای نیست. در نتیجه مردن در حال کفر، با توبه در حال حضور موت یکسان است، (و حصر مستفاد از آیه مورد بحث، با آیه سوره نساء نقض نمی شود.)

و کلمه" مل ء" در جمله:" مِلْ ءُ الْأَرْضِ ذَهَباً" به معنای پری ظرف است از چیزی که در آن ریخته باشند. پس در این جمله کره زمین ظرفی فرض شده که مالامال از طلا باشد، پس این جمله از قبیل استعاره تخییلیه، و استعاره به کنایه است. (اما تخییلیه است برای اینکه چنین ظرفی پر از طلا در عالم نیست و وجودش در عالم تنها خیال است. و اما استعاره به کنایه است برای اینکه به فرض هم که چنین ظرفی یافت شود، دردی را دوا نمی کند، زیرا طلا در این عالم ارزش دارد و در عالم قیامت که عالم ملکوت است، برای مادیات ارزشی نیست.)

بحث روایتی (روایاتی راجع به شان نزول آیات گذشته)

در مجمع البیان در ذیل آیه:" کَیْفَ یَهْدِی اللَّهُ قَوْماً ..." می گوید بعضی گفته اند:".

ص: 527


1- "سوره نساء، آیه 18".

این آیات در باره مردی از انصار بنام حارث بن سوید بن صامت نازل شده که مجدر بن زیاد البلوی را با نیرنگ کشت و به مکه فرار کرد، از اسلام برگشته و به مردم مکه (که مکه در آن زمان کانون کفر بود) ملحق گردید. سپس از کرده خود پشیمان شده به قبیله مدنی خود پیام فرستاد، از رسول خدا ص بپرسند، آیا توبه اش پذیرفته می شود یا نه؟ در پاسخ فرستاده وی این آیه نازل گردید:" ... إِلَّا الَّذِینَ تابُوا ..." در نتیجه مردی از بستگانش به مکه آمد تا او را به سوی رسول خدا ص بیاورد. حارث به وی گفت: من می دانم که تو صادقی، و می دانم که رسول خدا ص از تو صادق تر و خدای تعالی از همه صادق تر است و به این معنا ایمان دارم. آن گاه به مدینه برگشت و توبه کرد و اسلامش نیکو گردید. (1) و از امام صادق علیه السلام نیز همین معنا روایت شده است.

و در الدر المنثور است که ابن اسحاق و ابن منذر از ابن عباس روایت کرده که گفت:

حارث بن سوید در روز جنگ احد مجدر بن زیاد و قیس بن زید یکی از بنی ضبیعه را کشت و به مشرکین قریش پیوست و مدتی در مکه ماند، آن گاه برادرش جلاس را نزد رسول خدا ص فرستاد، تا از آن جناب برایش درخواست قبولی توبه بخواهد. و در نتیجه او بتواند نزد خاندان و قومش برگردد. و خدای تعالی در باره اش این آیه را نازل فرمود:" کَیْفَ یَهْدِی اللَّهُ قَوْماً ..." تا آخر داستان. (2)

مؤلف: این داستان به طریق دیگر نیز نقل شده و در مضمون آن روایات اختلاف است.

از جمله روایتی که الدر المنثور آن را از عکرمه نقل کرده این است که: این آیه در باره ابی عامر راهب، و حارث بن سوید بن صامت، و حوح بن اسلت و چند نفر دیگر که مجموعا دوازده نفر بودند از اسلام برگشته و به مشرکین قریش ملحق شده بودند نازل شد، این دوازده نفر به خانواده های خود نوشتند که:" آیا توبه ما پذیرفته می شود یا نه"؟ ایشان هم از رسول خدا ص پرسیدند و آیه شریفه:" إِلَّا الَّذِینَ تابُوا مِنْ بَعْدِ ذلِکَ ..." نازل شد. (3)

و از آن جمله روایات، روایتی است که در مجمع البیان در تفسیر آیه: إِنَّ الَّذِینَ کَفَرُوا بَعْدَ إِیمانِهِمْ ثُمَّ ازْدادُوا ..." نقل شده و در آن آمده است که: این آیه در باره یازده نفر از رفقای حارث بن سوید نازل شده یعنی بعد از آنکه حارث برگشت، آنان گفتند ما در مکه بر حالتت.

ص: 528


1- نقل از مجاهد و سدی، مجمع البیان ج 2 ص 471 ط تهران.
2- در المنثور ج 2 ص 49 ط بیروت.
3- در المنثور ج 2 ص 49 ط بیروت.

کفر می مانیم، هر زمان که خواستیم برمی گردیم، هر چه بر سر حارث آمد، بر سر ما نیز بیاید.

بعد از آنکه رسول خدا ص مکه را فتح کرد، از این عده چند نفر توبه کردند، و چند نفر دیگر به حال کفر مردند، و آیه:" إِنَّ الَّذِینَ کَفَرُوا وَ ماتُوا وَ هُمْ کُفَّارٌ ..." نازل گردید. صاحب مجمع البیان این روایت را به بعضی از راویان عامه نسبت داده و بعضی گفته اند: این آیه در باره اهل کتاب نازل شده است. بعضی دیگر گفته اند: جمله" إِنَّ الَّذِینَ کَفَرُوا بَعْدَ إِیمانِهِمْ ثُمَّ ازْدادُوا کُفْراً ..." در باره خصوص یهود نازل شده، که اول ایمان آورده و سپس به عیسی کفر ورزیدند و در آخر کفر خود را زیادتر نموده، به رسول اللَّه ص نیز کفر ورزیدند، بعضی دیگر مطالبی دیگر گفته اند. (1)

از دقت در این اقوال و روایات، این معنا به دست می آید که تمامیش نظریه های اجتهادی از سوی مفسرین سلف می باشد بطوری که بعضی از خود آنان به این مطلب اقرار کرده اند.

و اما روایتی که از امام صادق (علیه السلام) نقل شده مرسل است یعنی سندش ذکر نشده و بهمین جهت ضعیف است. علاوه بر این که ممکن است اسباب نزول یک یا چند آیه، داستانهای متعددی باشد و خدا داناتر است.ن.

ص: 529


1- مجمع البیان ج 2 ص 472 ط تهران.

سوره آل عمران (3): آیات 92 تا 95

اشاره

لَنْ تَنالُوا الْبِرَّ حَتَّی تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ وَ ما تُنْفِقُوا مِنْ شَیْ ءٍ فَإِنَّ اللَّهَ بِهِ عَلِیمٌ (92) کُلُّ الطَّعامِ کانَ حِلاًّ لِبَنِی إِسْرائِیلَ إِلاَّ ما حَرَّمَ إِسْرائِیلُ عَلی نَفْسِهِ مِنْ قَبْلِ أَنْ تُنَزَّلَ التَّوْراةُ قُلْ فَأْتُوا بِالتَّوْراةِ فَاتْلُوها إِنْ کُنْتُمْ صادِقِینَ (93) فَمَنِ افْتَری عَلَی اللَّهِ الْکَذِبَ مِنْ بَعْدِ ذلِکَ فَأُولئِکَ هُمُ الظَّالِمُونَ (94) قُلْ صَدَقَ اللَّهُ فَاتَّبِعُوا مِلَّةَ إِبْراهِیمَ حَنِیفاً وَ ما کانَ مِنَ الْمُشْرِکِینَ (95)

ترجمه آیات

شما هرگز به خیر نمی رسید تا آنکه از آنچه دوست دارید انفاق کنید، و هر چه را انفاق کنید خدای تعالی به آن دانا است (92).

همه طعامها برای بنی اسرائیل حلال بود، مگر آنچه را که خود اسرائیل از پیش (قبل از نزول تورات) بر خود حرام کرده بود. بگو اگر راست می گوئید، و گفته مرا قبول ندارید تورات را بیاورید و بخوانید (93).

پس هر کس بعد از این بر خدا دروغ ببندد چنین کسانی ستمگرانند (94).

بگو خدای تعالی راست گفته، پس تنها ملت و کیش ابراهیم را پیروی کنید که کیش او مطابق فطرت است و او از مشرکین نبوده (95)

بیان آیات

اشاره

ارتباط آیه اول با ما قبلش واضح و روشن نیست، ممکن هم هست در ضمن آیاتی که

ص: 530

تردیدی در ارتباط آنها به یکدیگر نیست، نازل نشده باشد. و در سابق (در تفسیر آیه: قُلْ یا أَهْلَ الْکِتابِ تَعالَوْا ...) (1) توجه فرمودید که نظیر این اشکال در آنجا هم بود، چون تاریخ نزول آن با تاریخ آیات قبل و بعدش تطبیق نمی کرد.

و چه بسا که مفسرین در توجیه و پاسخ این اشکال گفته باشند: خطاب در این آیه هم مانند آیه قبل و بعدش به بنی اسرائیل است. و حاصل معنایش بعد از آن توبیخ ها و ملامتها که در سابق از ایشان شد- که چرا اینقدر مال دوست هستید، و مال و منال را بر دین خدا ترجیح می دهید- این است که شما در ادعای خود که می گوئید با خدا و انبیای او نسبت دارید و اهل بر و تقوا می باشید. دروغ می گوئید، برای اینکه شما اموال زبده و گرانبهای خود را بیش از خدا و راه خدا دوست می دارید و در بذل آن بخل می ورزید، و جز اموال پس مانده ها و بنجل را در راه او انفاق نمی کنید، چیزی را انفاق می کنید که دلها تعلقی به آن ندارد. و اعتنایی به از بین رفتن آن و گم شدنش نمی کند با اینکه هیچ کس به خیر و بر نمی رسد مگر با انفاق چیزی که دوست بدارد، و زبده مال او باشد. چون راه خدا گنجینه ای است که اموال پسندیده شما در آن فوت نمی شود. این خلاصه توجیهی است که پیرامون اتصال آیه به ما قبل و ما بعدش گفته شده، ولی همه می دانند که بیهوده دست و پا زدن است.

و اما ارتباط بقیه آیات به آیات قبل روشن است و هیچ تردیدی در آن نیست.

" لَنْ تَنالُوا الْبِرَّ حَتَّی تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ" کلمه" تنالوا" جمع حاضر از مضارع" نیل" است. و نیل به معنای رسیدن به چیزی است و کلمه" بر" به معنای باز بودن دست و پای آدمی در کار خیر می باشد.

" بر" به معنای توسع در خیر است و اعم از خیر اعتقادی و عملی می باشد (لَنْ تَنالُوا الْبِرَّ حَتَّی ...)

راغب می گوید: کلمه" بر" (بفتحه باء) در مقابل کلمه" بحر" می باشد و به معنای خشکی است و چون اولین تصوری که از خشکی ها و بیابانها به ذهن می رسد، وسعت و فراخنای آن است. لذا کلمه" بر" (بکسره باء) را از آن گرفتند تا در مورد توسع در فعل خیر استعمال کنند. (2)

و منظورش از" فعل خیر" اعم از فعل قلب و فعل بدن است، هم به فعل قلب- از قبیل اعتقاد حق و نیت طاهره- شامل می شود، و هم به فعل جوارح- از قبیل انفاق در راه خدا و سایر اعمال صالح- هم چنان که می بینیم در آیه زیر کلمه" بر" در هر دو قسم از خوبی استعمال شده است.

ص: 531


1- "سوره آل عمران، آیه 64".
2- مفردات راغب ص 40.

" لَیْسَ الْبِرَّ أَنْ تُوَلُّوا وُجُوهَکُمْ قِبَلَ الْمَشْرِقِ وَ الْمَغْرِبِ وَ لکِنَّ الْبِرَّ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَ الْیَوْمِ الْآخِرِ وَ الْمَلائِکَةِ وَ الْکِتابِ وَ النَّبِیِّینَ وَ آتَی الْمالَ عَلی حُبِّهِ ذَوِی الْقُرْبی وَ الْیَتامی وَ الْمَساکِینَ وَ ابْنَ السَّبِیلِ وَ السَّائِلِینَ وَ فِی الرِّقابِ وَ أَقامَ الصَّلاةَ وَ آتَی الزَّکاةَ وَ الْمُوفُونَ بِعَهْدِهِمْ إِذا عاهَدُوا وَ الصَّابِرِینَ فِی الْبَأْساءِ وَ الضَّرَّاءِ وَ حِینَ الْبَأْسِ أُولئِکَ الَّذِینَ صَدَقُوا وَ أُولئِکَ هُمُ الْمُتَّقُونَ." (1)

(چون می فرماید:" بر و خوبی این نیست که رو به سوی مشرق و مغرب کنید، و لیکن بر آن است که بخدا و روز جزا و ملائکه و کتاب و انبیا ایمان بیاورید، و در جنگها و فقرها و شداید صبر کنید" (تا اینجا کلمه" بر" در اعمال قلبی استعمال شده است)" و مال خود را با اینکه دوست می دارید، به ذوی القربی و یتیمان و مساکین و ابن سبیل و سائلین و بردگان بدهید.

و نماز بخوانید، و زکات بپردازید و به عهد خود وفا کنید" اینها همه اعمال بدنی است و کلمه" بر" در مورد آن استعمال شده است." مترجم")

انفاق مال مورد علاقه از ارکان" بر" است و مجاهدت در انفاق مال بیشتر و دشوارتر است

و از انضمام آیه مورد بحث با آیه ای که از نظرتان گذشت، این معنا روشن می شود که انفاق مال- با داشتن علاقه شدید به آن- یکی از ارکان بر است که تحقق بر در خارج جز با اجتماع آن ارکان صورت نمی گیرد. بله در آیه مورد بحث، انفاق، نتیجه بر و آن غایتی معرفی شده که انسان را به آن می رساند و این به ما می فهماند که خدای تعالی عنایت و اهتمام بیشتری به این جزء از آن ارکان دارد. چون او خالق انسانها است و می داند تعلق قلبی انسان به آنچه بدست آورده و جمع کرده، جزء غریزه اوست. او دوست دارد مال را جمع کند و بشمارد (که دیروز فلان مقدار بود، امروز به فلان مقدار رسید.) و کانه این غریزه جزء نفس آدمیان است. بطوری که اگر قسمتی از آن را از دست بدهد، مثل این است که جزئی از جان خود را از دست داده، پس مجاهدت انسان در انفاق مال، بیشتر و دشوارتر از سایر عبادات و اعمال است، چون در آنها فوت و زوال و کمبود، چشم گیر نیست.

از اینجا اشکالی که در کلام بعضی از مفسرین است روشن می شود، که گفته اند:

اصلا" بر" یک معنا دارد، و آن انفاق از چیزی است که دوست می داری. و گویا این مفسر، آیه را از این قبیل دانسته که کسی به طرف خطابش بگوید:" از درد گرسنگی نجات نمی یابی مگر آنکه غذا بخوری." و یا مثلا:" از درد سر نجات نمی یابی مگر آنکه دوا بخوری." و این گفتارش به دلیل آیه سوره بقره که گذشت، مردود است.".

ص: 532


1- "سوره بقره، آیه 177".

و نیز از آیه سوره بقره معلوم شد که مراد از بر همان معنای ظاهری و لغوی کلمه است، یعنی توسع در خیر (و یا دست و دل باز بودن در کار خیر.) برای اینکه آیه مذکور، این کلمه را به تمامی رؤس و مهمات خیرات معنا کرده است، خیرات اعتقادی و عملی.

پس اینکه بعضی گفته اند: مراد از آن، تنها احسان خدا و انعام اوست. و یا آن دیگری گفته: مراد از آن، خصوص بهشت است، درست نیست.

" وَ ما تُنْفِقُوا مِنْ شَیْ ءٍ فَإِنَّ اللَّهَ بِهِ عَلِیمٌ" این جمله تشویق انفاق گران است، تا وقتی که انفاق می کنند خوشحال باشند به اینکه مال عزیز و محبوبشان هدر نرفته و انفاقشان بی اجر نمانده است. بلکه خدایی که دستور انفاق به آنان داده، به انفاقشان و آنچه انفاق می کنند، آگاه است.

" کُلُّ الطَّعامِ کانَ حِلًّا لِبَنِی إِسْرائِیلَ إِلَّا ما حَرَّمَ إِسْرائِیلُ عَلی نَفْسِهِ مِنْ قَبْلِ أَنْ تُنَزَّلَ التَّوْراةُ" کلمه" طعام" به معنای هر خوردنی ای است که جنبه غذایی داشته باشد، ولی در اصطلاح اهل حجاز تنها بر گندم اطلاق می شود. به این معنا که اگر قیدی و قرینه ای با آن نباشد هر جا گفته شود، از آن معنای گندم را می فهمند. و کلمه" حل" در مقابل حرمت است.

و گویا این معنا را از آنجا بخود گرفته، و حلال را از این جهت حلال گفته اند که کلمه" حل" در اصل به معنای باز کردن گره است هم چنان که در مقابل آن کلمه" عقد" به معنای گره و گره زدن و پای بستن است. و گره باز کردن نوعی آزاد کردن است. و حلال بودن چیزی برای انسان نیز نوعی آزادی است برای او. و کلمه" اسرائیل" در اصل نام یعقوب پیغمبر (علیه السلام) بوده است و او را بدین سبب اسرائیل نامیده بودند که سخت در راه خدا مجاهدت می کرده و موفق و مظفر به آن بوده است. از سوی دیگر اهل کتاب هم این کلمه را به کسی اطلاق می کنند که مظفر و غالب بر خدا باشد و چون معتقدند که یعقوب با خدا در محلی بنام فنیئیل کشتی گرفته، و پشت خدا را به خاک رسانده. (1) لذا او را اسرائیل نامیدند. و این از سخنانی است که قرآن آن را تکذیب، و عقل هم آن را محال می داند و جمله:" إِلَّا ما حَرَّمَ إِسْرائِیلُ عَلی نَفْسِهِ" این جمله استثنایی است از طعام نام برده در بالا و جمله:" مِنْ قَبْلِ أَنْ تُنَزَّلَ التَّوْراةُ" متعلق است به کلمه" کان" که در جمله اولی قرار داشت. و معنای آیه این است که: خدای تعالی قبل از نزول تورات چیزی از خوردنی ها را بر بنی اسرائیل حرام نکرده بود مگر همانهایی را که یعقوب بر خودش حرام کرده بود.

ص: 533


1- نقل از تورات ص 50.

و در جمله:" قُلْ فَأْتُوا بِالتَّوْراةِ فَاتْلُوها إِنْ کُنْتُمْ صادِقِینَ" این مقدار دلالت هست بر اینکه، بنی اسرائیل قبل از نزول تورات منکر حلیت همه طعامها بوده اند. اصول عقاید آنان نیز بر این معنا دلالت دارد، چون بنی اسرائیل معتقد بوده اند بر اینکه نسخ شدن احکام از محالات است که تفصیل این عقیده آنان در تفسیر آیه:" ما نَنْسَخْ مِنْ آیَةٍ أَوْ نُنْسِها ..." (1)

گذشت.

پس یهود بالطبع نمی توانسته اند مضمون آیه زیر را بپذیرند که فرموده: فَبِظُلْمٍ مِنَ الَّذِینَ هادُوا حَرَّمْنا عَلَیْهِمْ طَیِّباتٍ أُحِلَّتْ لَهُمْ" (2).

و همچنین از دو آیه بعد، که می فرماید:" قُلْ صَدَقَ اللَّهُ فَاتَّبِعُوا مِلَّةَ إِبْراهِیمَ حَنِیفاً ..."

بدست می آید که یهود همین انکار خود را (اینکه قبل از تورات همه طعامها بر آنان حلال بوده ولی به خاطر ظلمی که کردند حلالهایی بر آنها حرام شده) وسیله ای قرار داده بودند برای القای شبهه بر مسلمین و اعتراض بر گفتار رسول خدا ص که از ناحیه پروردگارش به مسلمانان خبر می داد که دین همانا ملت ابراهیم است و حنیف است. یعنی ملت فطری است، افراط و تفریط در آن نیست و این، چگونه ممکن بود با اینکه بنا به گفته آنها (یهودیان) ابراهیم یهودی و بر شریعت تورات بود و چگونه ممکن است شریعتش مشتمل باشد بر حلیت چیزی که شریعت تورات آن را حرام می داند، چون این نسخ است و نسخ هم که امری محال است.

شبهه ای که یهودیان در مساله" نسخ" القاء می کردند و پاسخ به آنها در آیه:" کُلُّ الطَّعامِ کانَ حِلًّا ..."

بنا بر این روشن شد که آیه شریفه تنها در این مقام است که شبهه ای را که یهود خواسته است القا کند دفع نماید، و گویا این شبهه را تنها برای مؤمنین القا کرده اند نه برای رسول خدا ص، چون خدای تعالی غالبا وقتی می خواهد شبهه ای را از یهود دفع کند عین آن را نقل می نماید، مانند آیه:" وَ قالَتِ الْیَهُودُ یَدُ اللَّهِ مَغْلُولَةٌ" (3) و آیه: وَ قالُوا لَنْ تَمَسَّنَا النَّارُ إِلَّا أَیَّاماً مَعْدُودَةً" (4) و آیه:" وَ قالُوا قُلُوبُنا غُلْفٌ" (5) و آیات بسیار دیگر.

و همچنین آیه:".

ص: 534


1- "سوره بقره، آیه 106".
2- "پس به خاطر ظلمی که از ناحیه یهود سر زد، طیباتی رای که بر آنان حلال بود، حرام کردیم. " سوره نساء، آیه 160". [.....]
3- "سوره مائده، آیه 64".
4- "سوره بقره، آیه 80".
5- "سوره بقره، آیه 88".

" قُلْ یا أَهْلَ الْکِتابِ لِمَ تَصُدُّونَ عَنْ سَبِیلِ اللَّهِ مَنْ آمَنَ تَبْغُونَها عِوَجاً وَ أَنْتُمْ شُهَداءُ وَ مَا اللَّهُ بِغافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِنْ تُطِیعُوا فَرِیقاً مِنَ الَّذِینَ أُوتُوا الْکِتابَ یَرُدُّوکُمْ بَعْدَ إِیمانِکُمْ کافِرِینَ" (1) که چند آیه بعد از آیات مورد بحث است.

ولی در آیه مورد بحث عین شبهه را نقل کرده و این ظهور در آن دارد که یهود این سخن را به رسول خدا ص نگفته اند. بلکه این شبهه ای بوده که برای مؤمنین القاء می کردند و هر وقت به مؤمنین برمی خوردند، ضمن گفتگو آن را می گنجاند. و حاصلش این است که به مؤمنین می گفتند: این پیغمبر شما چگونه ممکن است صادق باشد با اینکه از نسخ (یک مساله محال و نشدنی) خبر می دهد و می گوید: خدای تعالی فقط به خاطر ظلمی که بنی اسرائیل کردند، طیبات را بر آنان حرام کرد، و این تحریم وقتی صادق است که قبلا آن طیبات حلال بوده باشد و این همان نسخ است که بر خدای تعالی جائز نیست، چون محرمات دائما محرم است و ممکن نیست حکم خدا تغییر کند.

حاصل جوابی که رسول خدا ص به تعلیم خدای تعالی داده، این است که تورات ناطق است، به اینکه همه طعامها قبل از نازل شدن تورات حلال بوده و اگر قبول ندارید توراتتان را بیاورید و بخوانید آن وقت معلوم می شود که شما صادقید یا نه. (این سؤال و جواب چیزی است که از مجموع آیه:" کُلُّ الطَّعامِ کانَ حِلًّا لِبَنِی إِسْرائِیلَ ... إِنْ کُنْتُمْ صادِقِینَ" استفاده می شود.) و اگر این را نمی پذیرید و حاضر نیستید تورات را بیاورید و بخوانید، پس اعتراف کنید که به خدای تعالی دروغ می بندید، و ستمکار هستید. و این مطلبی است که از جمله" فَمَنِ افْتَری عَلَی اللَّهِ

... هُمُ الظَّالِمُونَ"

استفاده می شود.

و با این بیانی که کردم معلوم شد من در دعوتم صادقم، پس ملت و کیش مرا که همان کیش ابراهیم است و حنیف است بپذیرید. (و این معنا از جمله" قُلْ صَدَقَ اللَّهُ فَاتَّبِعُوا مِلَّةَ إِبْراهِیمَ حَنِیفاً ..." استفاده می شود).

این بود بیانی که ما در توضیح معنای آیه داشتیم. ولی مفسرین در این باره بیانات مختلف دیگری دارند، و علی ای حال، همه قبول دارند که آیه شریفه متعرض بیان شبهه ای است که یهود وارد کرده اند، شبهه ای که همانطور که گفتیم، مربوط به مساله نسخ است.

دو قول بی اعتبار در مورد شبهه القایی یهود و در مورد تحریم اسرائیل برخی طعام ها را بر خود

از میان بیانات مذکور عجیب تر از همه، بیان بعضی از مفسرین است که گفته اند: آیه شریفه در مقام پاسخ به شبهه ای است که یهود در مساله نسخ دارد، و تقریر شبهه این است که یهود همواره می گفت: این محمد! اگر تو بر کیش ابراهیم و سایر پیامبران هستی هم چنان که ادعا".

ص: 535


1- "سوره آل عمران، آیه 100".

می کنی پس چرا آنچه بر ابراهیم و بر انبیا حرام بوده، از قبیل: گوشت شتر و غیره را حلال می کنی؟ و تو باید بدانی بعد از این عمل، یعنی مباح کردن محرمات بر انبیای دیگر، نمی توانی ادعا کنی که انبیا را قبول داری، و مصدق و موافق دین ایشانی. و نیز نمی توانی تنها سخن از ابراهیم بگویی و ادعا کنی که من از همه به او نزدیک تر و سزاوارترم.

و حاصل پاسخی که خدای تعالی داده این است که تمامی خوردنی ها برای همه مردم و از آن جمله برای بنی اسرائیل حلال بوده، و لیکن بنی اسرائیل به دست خود و به خاطر گناهانی که مرتکب شدند، چیزهایی را بر خود حرام کردند، به این معنا که خدا به کیفر آن سیئات، آن چیزها را بر آنان تحریم کرد، هم چنان که در جای دیگر فرمود:" فَبِظُلْمٍ مِنَ الَّذِینَ هادُوا حَرَّمْنا عَلَیْهِمْ طَیِّباتٍ أُحِلَّتْ لَهُمْ" (1).

پس منظور از کلمه" اسرائیل" یعقوب نیست، بلکه دودمان اسرائیل (بنی اسرائیل) است. هم چنان که خود یهودیان هم این کلمه را در معنای بنی اسرائیل استعمال می کنند.

و معنای اینکه به دست خود، بر خود حرام کردند، این است که: به دست خود کارهای زشتی کردند و خدا آن طیبات را بر آنان تحریم کرد. و جمله:" مِنْ قَبْلِ أَنْ تُنَزَّلَ التَّوْراةُ" متعلق به جمله" حَرَّمَ إِسْرائِیلُ" است. و اگر منظور از کلمه" اسرائیل" یعقوب می بود، باید جمله:" مِنْ قَبْلِ أَنْ تُنَزَّلَ التَّوْراةُ" لغو و کلامی زاید باشد، چون بدیهی بود که یعقوب قبل از تورات زندگی می کرده است. پس دیگر لازم نبود این قید را در کلام بیاورد." این بود خلاصه بیان آن مفسر."

بعضی دیگر نظیر همین بیان را آورده اند، با این تفاوت که گفته اند: منظور از تحریم بنی اسرائیل بر خود، این نیست که وحی خدای سبحان طیباتی را بر آنان حرام کرده باشد، مثلا:

بخاطر ظلمی که کرده بودند، خدا به وسیله وحی به یکی از انبیایش آنها را تحریم کرده باشد، بلکه خود بنی اسرائیل آنها را بر خود حرام کرده بودند، همانطور که عرب جاهلیت بنا به حکایت خدای تعالی در کتابش، چیزهایی را بر خود حرام می کردند.

همه اینها تکلفی مرتکب شده اند که اهل خبره آن را نمی پسندد. و کلام را از مجرای خودش خارج کرده اند، و عمده چیزی که باعث شده این دو مفسر اینطور خود را به زحمت بیندازند جمله:" مِنْ قَبْلِ أَنْ تُنَزَّلَ التَّوْراةُ" است که آن را متعلق به جمله" حَرَّمَ إِسْرائِیلُ"".

ص: 536


1- بخاطر ظلمی که از یهودیان سر زد، طیباتی را که بر ایشان حلال بود، بر آنان تحریم کردیم. " سوره نساء آیه 160".

گرفته اند، با اینکه متعلق به جمله:" کانَ حِلًّا ..." است که در صدر کلام قرار دارد. و جمله" إِلَّا ما حَرَّمَ ..." استثنایی معترضه است.

از اینجا روشن می شود که برای رو به راه شدن معنای آیه، هیچ حاجتی نیست به اینکه کلمه" اسرائیل" را به معنای" بنی اسرائیل" بگیریم، همانطور که این دو مفسر گرفته و پنداشته اند، بدون این توجیه، معنای آیه تمام نمی شود.

علاوه بر این هر چند جایز است کلمه اسرائیل را بر بنی اسرائیل اطلاق کنیم، همانطور که کلمات: بکر، تغلب، نزار و عدنان را بر، بنی بکر، بنی تغلب، بنی نزار و بنی عدنان اطلاق می کنند، و لیکن در خصوص بنی اسرائیل، از حیث وقوع استعمالی نزد عرب غیر معهود است. و در زمان نزول آیه، چنین استعمالی در عرب واقع نشده و قرآن کریم هم چنین مسلکی را در این کلمه (در غیر این موارد که آقایان ادعا می کنند) اتخاذ نکرده با اینکه در قرآن کریم قریب به چهل مورد کلمه" بنی اسرائیل" آمده که یکی از همان موارد خود آیه مورد بحث است که می فرماید:" کُلُّ الطَّعامِ کانَ حِلًّا لِبَنِی إِسْرائِیلَ إِلَّا ما حَرَّمَ إِسْرائِیلُ عَلی نَفْسِهِ ..."

از آقایان باید پرسید: بنا بر نظریه آنان چه فرقی بین دو مورد بود که در یک آیه یک بار تعبیر کرد به" بنی اسرائیل" و بار دیگر به" اسرائیل" با اینکه مقام از روشن ترین مقام اشتباه است. و برای نادرستی کلام این دو مفسر برای خواننده، همین کافی است که جمع کثیری از مفسرین همین طور فهمیده اند که مراد از این کلمه" یعقوب" است نه دودمان وی. و از بهترین شواهد بر اینکه منظور خود یعقوب است، جمله:" علی نفسه" است که در آن ضمیر مفرد مذکر آمده است. و اگر منظور جمعیت بنی اسرائیل بود، باید یا می فرمود:" الا ما حرم اسرائیل علی نفسها" و به اعتبار جماعت ضمیر مؤنث به ایشان برگرداند و یا بفرماید:" علی نفسهم".

" قُلْ فَأْتُوا بِالتَّوْراةِ فَاتْلُوها إِنْ کُنْتُمْ صادِقِینَ"" بگو، پس تورات را بیاورید و بخوانید، اگر راست می گوئید." یعنی این کار را بکنید تا روشن شود که کدامیک از دو فریق بر حقند، ما یا شما؟ و این جمله جوابی است که خدای تعالی بر پیامبرش القاء فرموده است.

" فَمَنِ افْتَری عَلَی اللَّهِ الْکَذِبَ مِنْ بَعْدِ ذلِکَ فَأُولئِکَ هُمُ الظَّالِمُونَ"

از ظاهر این آیه بر می آید که کلام خدای تعالی و خطابی از جناب او به پیامبرش باشد، بنا بر این منظور از آن این است که رسول گرامی خود را خوشدل سازد، که دشمنان یهودیش (با بیانی که گذشت) ستمکارند. چون بر خدا دروغ می بندند، و هم تعریضی است بر یهود، و جریان کلام بر سبیل کنایه است.

ص: 537

و اما اینکه تتمه کلام رسول خدا ص باشد، احتمالی است که با ظاهر آیه نمی سازد چون در جمله:" مِنْ بَعْدِ ذلِکَ"

" کاف" خطاب به مفرد آمده. و اگر کلام رسول خدا ص بود قهرا این خطاب به عموم می بود و می بایست به صورت" ذلکم" می آمد.

و به هر حال چه تتمه کلام خدا باشد و چه کلام رسول خدا ص، در این جهت حرفی نیست که کلام بر سبیل کنایه جریان یافته، مطلب مسلم خود را در برابر خصم با تردید و یا بگو، سربسته آورد. تا جایی برای قبول آن در دل خصم باز کند، نظیر آیه:" إِنَّا أَوْ إِیَّاکُمْ لَعَلی هُدیً أَوْ فِی ضَلالٍ مُبِینٍ- ما و یا شما بر طریق هدایت و یا در ضلالت آشکاریم" (1) که بر همین روش جاری شده است.

ظلم، قبل از روشن شدن حقیقت برای ظالم، محقق نمی شود

در جمله:" مِنْ بَعْدِ ذلِکَ"

کلمه" ذلک" اشاره است به بیان و حجتی که قبلا آورده بود. در اینجا سؤالی پیش می آید و آن این است که: مفتری دروغ پرداز همیشه ظالم است، چرا فرمود: بعد از این بیان ظالمند؟ جوابش این است: هم چنان که دیگران گفته اند: ظلم قبل از روشن شدن حقیقت محقق نمی شود و قصر در جمله:" فَأُولئِکَ هُمُ الظَّالِمُونَ

- ایشانند ستمکاران"، قصر قلب است. چه اینکه از کلام خدای تعالی باشد و چه تتمه کلام رسول خدا ص باشد. (و به جای اینکه عمل آنان را منحصر در ظلم کند و بفهماند غیر از ظلم، نام دیگری نمی توان بر عمل آنان نهاد، از باب مبالغه، ظلم را منحصر در عمل آنان کرده و ظالم را منحصر در ایشان نموده، فرمود، تنها ایشان ستمکارانند" مترجم".)

" قُلْ صَدَقَ اللَّهُ فَاتَّبِعُوا مِلَّةَ إِبْراهِیمَ حَنِیفاً ..."

یعنی: وقتی معلوم شد در آنچه به شما خبر می دهم و دعوتتان می کنم، حق با من است، پس مرا پیروی کنید و به دین من درآئید و اعتراف کنید به اینکه گوشت شتر حلال است و همچنین همه طیبات که خدا حلالش کرده، حلال است و اگر قبلا بر شما حرام کرده بود، به عنوان مجازات و عقوبت ظلم شما بوده، هم چنان که خود خدای تعالی اینطور خبر داده است.

پس جمله:" فَاتَّبِعُوا ..." به منزله کنایه است از پیروی دین رسول خدا ص و اگر نام دین آن جناب را نبرد و به جای آن فرمود: پیروی کنید دین ابراهیم را برای این بود که مخاطبین این خطاب دین ابراهیم را قبول داشتند. خواست اشاره کند به اینکه: دین اسلام هم که من شما را به آن دعوت می کنم همان دین حنیف و فطری ابراهیم است. چون دین فطری هیچگاه انسان را از خوردن گوشت پاکیزه و رزقهای پاکیزه دیگر جلوگیری نمی کند.".

ص: 538


1- " سوره سبأ، آیه 24".

بحث روایتی (روایتی در باره حرام نمودن اسرائیل گوشت شتر را بر خود)

در کافی و تفسیر عیاشی از امام صادق علیه السلام روایت شده که فرمود:" اسرائیل را وضع چنین بود که هر وقت گوشت شتر می خورد، دردی که در خاصره داشت، شدید می شد از این رو این گوشت را بر خود حرام کرد، و این قبل از نزول تورات بود و بعد از نزول تورات نه آن را تحریم کرد و نه خودش از آن گوشت خورد." (1) (2)

مؤلف: قریب به این روایت از طریق اهل سنت و جماعت نیز نقل شده است. و اینکه در روایت فرمود:" نه آن را تحریم کرد و نه خود از آن گوشت خورد." منظور اسرائیل نیست، چون اسرائیل در آن زمان زنده نبود، بلکه منظور موسی علیه السلام است و اگر نام موسی را نبرد، برای این بود که مقام، دلالت بر آن می کرد. و احتمال هم دارد که جمله:" و لم یاکله"- با ضمه یاء و تشدید کاف- از مصدر" تاکیل" باشد- یعنی تمکین از خوردن- و معنایش این باشد که:

موسی نه آن را حرام کرد و نه در اختیار کسی قرار داد تا بخورد. چون از کتاب تاج استفاده می شود که باب تفعیل و باب مفاعله از ماده" اکل- خوردن" به یک معنا است. و چون باب مفاعله آن، یعنی مؤاکله به معنای هم غذا شدن است، قهرا تاکیل هم به همین معنا خواهد بود.

ص: 539


1- تفسیر عیاشی ج 1 ص 184 ش 86 ط تهران.
2- کافی ج 5 ص 306 ح 9.

سوره آل عمران (3): آیات 96 تا 97

اشاره

إِنَّ أَوَّلَ بَیْتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ لَلَّذِی بِبَکَّةَ مُبارَکاً وَ هُدیً لِلْعالَمِینَ (96) فِیهِ آیاتٌ بَیِّناتٌ مَقامُ إِبْراهِیمَ وَ مَنْ دَخَلَهُ کانَ آمِناً وَ لِلَّهِ عَلَی النَّاسِ حِجُّ الْبَیْتِ مَنِ اسْتَطاعَ إِلَیْهِ سَبِیلاً وَ مَنْ کَفَرَ فَإِنَّ اللَّهَ غَنِیٌّ عَنِ الْعالَمِینَ (97)

ترجمه آیات

اولین خانه عبادتی که برای مردم بنا نهاده شد، آن خانه ای است که در مکه واقع است، خانه ای پر برکت که مایه هدایت همه عالمیان است (96).

در آن خانه آیاتی روشن و مقام ابراهیم هست و هر کس داخل آن شود، ایمن است و بر هر کس که مستطیع باشد، زیارت آن خانه واجب است. و هر کس به این حکم خدا کفر بورزد، خدا از همه عالم بی نیاز است (97)

بیان آیات

اشاره

این دو آیه، به یک شبهه دیگر یهود پاسخ می دهد. شبهه ای که باز از جهت نسخ بر مؤمنین وارد می کردند. و آن شبهه در مساله قبله و برگشتن آن از مسجد الاقصی به مسجد الحرام پیش آمد که در تفسیر آیه:" فَوَلِّ وَجْهَکَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ ..." (1) گفتیم: برگشتن قبله".

ص: 540


1- "سوره بقره، آیه 144".

یکی از امور مهمی بود که تاثیرهای عمیقی- هم مادی و هم معنوی- در زندگی اهل کتاب و مخصوصا یهود گذاشت. علاوه بر اینکه با عقیده آنان به محال بودن نسخ سازگار نبود، به خاطر همین جهات، بعد از آمدن حکم قبله و برگشتن آن به طرف مکه تا مدتهای مدید مشاجره و بگومگوی آنان با مسلمین به درازا کشید.

پاسخ به شبهه ای دیگر که یهود در مورد تغییر قبله و نسخ القاء می کردند در آیه:" إِنَّ أَوَّلَ بَیْتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ ..."

و آنچه از آیه مورد بحث بر می آید این است که یهودیان در القای شبهه، هم شبهه نسخ را پیش کشیده بودند و هم شبهه انتساب حکم به ملت ابراهیم را. در نتیجه حاصل شبهه آنان این می شود که چگونه ممکن است، در ملت ابراهیم مکه قبله شود با اینکه خدای تعالی در این ملت، بیت المقدس را قبله کرده و آیا این سخن غیر از نسخ چیز دیگری است؟ با اینکه نسخ در ملت حقه ابراهیم محال و باطل است.

آیه شریفه جواب داده که کعبه قبل از سایر معابد برای عبادت ساخته شده چون این خانه را ابراهیم ساخت و بیت المقدس را سلیمان بنا نهاد که قرنها بعد از ابراهیم بوده است.

" إِنَّ أَوَّلَ بَیْتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ لَلَّذِی بِبَکَّةَ ..."

کلمه" بیت" معنایش معروف است و مراد از" وضع بیت" برای مردم، ساختن و معین کردن آن برای عبادت مردم است، برای اینکه مردم آن را وسیله ای قرار دهند برای پرستش خدای سبحان، و از دور و نزدیک به همین منظور به طرف آن روانه شوند و یا به طرف آن عبادت کنند، و آثاری دیگر بر آن مترتب سازند. همه اینها از تعبیر به" بکه" (که به معنای محل ازدحام است) استفاده می شود و می فهماند که مردم برای طواف و نماز و سایر عبادات و مناسک، پیرامون این خانه ازدحام می کنند و اما اینکه این اولین خانه ای باشد که بر روی زمین برای انتفاع مردم ساخته شده باشد لفظ آیه بر آن دلالت ندارد، و نمی رساند که قبل از مکه، هیچ خانه ای ساخته نشده بود.

و مراد از کلمه" بکه" زمین مکه است، و اگر آن را" بکه" خوانده، برای این است که مردم در این سرزمین ازدحام می کنند، و چه بسا گفته باشند که بکه همان مکه است. و بکه خواندنش از باب تبدیل میم به با است، مثل اینکه کلمه" لازم" را لازب، و کلمه" راتم" را، راتب تلفظ نموده و نیز در کلماتی دیگر این ترکیب را مرتکب می شوند. بعضی دیگر گفته اند:

بکه غیر مکه است. مکه نام شهر است، ولی بکه، نام حرم است بعضی دیگر گفته اند: نام مسجد الحرام است. و بعضی دیگر گفته اند: نام خصوص محل طواف است.

معنای" مبارک بودن" و" هدایت بودن" بیت اللَّه الحرام

کلمه" مبارک" از مصدر" مبارکه" باب مفاعله از ثلاثی مجرد" برکت" است و برکت به معنای خیر بسیار، و مبارک به معنای محلی است که خیر کثیر بدانجا افاضه می شود.

ص: 541

و این کلمه هر چند در برکات دنیوی و اخروی (هر دو) استعمال می شوند، الا اینکه از ظاهر مقابل قرار گرفتنش با جمله" هُدیً لِلْعالَمِینَ" بر می آید که: مراد از آن افاضه برکات دنیوی است، که عمده آن وفور ارزاق و بسیار شدن انگیزه ها برای عمران و آباد کردن آن، با حضور و تجمع در آن برای زیارت و عبادت و نیز انگیزه ها برای احترام آن است.

در نتیجه، برگشت معنای این آیه، به معنای آیه زیر است که می فرماید:" رَبَّنا إِنِّی أَسْکَنْتُ مِنْ ذُرِّیَّتِی بِوادٍ غَیْرِ ذِی زَرْعٍ عِنْدَ بَیْتِکَ الْمُحَرَّمِ رَبَّنا لِیُقِیمُوا الصَّلاةَ فَاجْعَلْ أَفْئِدَةً مِنَ النَّاسِ تَهْوِی إِلَیْهِمْ وَ ارْزُقْهُمْ مِنَ الثَّمَراتِ لَعَلَّهُمْ یَشْکُرُونَ" (1).

این بود معنای مبارک بودن بیت، و اما هدایت بودنش به این است که خدای تعالی با تاسیس آن و تشریع عباداتی در آن، سعادت آخرتی مردم را به ایشان نشان دهد و علاوه بر آن ایشان را به کرامت و قرب خدا برساند. و بیت الحرام از روزی که به دست ابراهیم ساخته شد، این خاصیت هدایت را داشته و همواره مقصد قاصدان و معبد عابدان بوده است.

قرآن کریم هم دلالت می کند بر اینکه حج و مراسمش برای اولین بار در زمان ابراهیم علیه السلام و بعد از فراغتش از بنای آن تشریع شد و خدای تعالی در این باره فرمود:" وَ عَهِدْنا إِلی إِبْراهِیمَ وَ إِسْماعِیلَ أَنْ طَهِّرا بَیْتِیَ لِلطَّائِفِینَ وَ الْعاکِفِینَ وَ الرُّکَّعِ السُّجُودِ" (2).

و نیز در خطاب به ابراهیم می فرماید:" وَ أَذِّنْ فِی النَّاسِ بِالْحَجِّ یَأْتُوکَ رِجالًا وَ عَلی کُلِّ ضامِرٍ یَأْتِینَ مِنْ کُلِّ فَجٍّ عَمِیقٍ." (3) و این آیه به طوری که ملاحظه می کنید دلالت دارد بر اینکه این اعلام و دعوت با اجابت عموم مردم، چه نزدیکان و چه مردم دور از عشایر و قبایل روبرو خواهد شد و نیز قرآن دلالت می کند بر اینکه این شعار الهی تا زمان شعیب، بر استقرار و معروفیتش در بین مردم باقی بوده است. برای اینکه در گفت و گویی که از موسی و شعیب حکایت می کند، از قول شعیب می فرماید:

" إِنِّی أُرِیدُ أَنْ أُنْکِحَکَ إِحْدَی ابْنَتَیَّ هاتَیْنِ عَلی أَنْ تَأْجُرَنِی ثَمانِیَ حِجَجٍ فَإِنْ أَتْمَمْتَ عَشْراً فَمِنْ عِنْدِکَ"".

ص: 542


1- ای پروردگار ما، من ذریه خودم رای در ذره ای خشک و بی گیاه، نزد بیت الحرامت سکونت دادم. ای پروردگار ما، تا نماز بپا دارند. پس دلهایی از مردم رای متمایل به سویشان کن، و از میوه ها روزیشان ده، باشد که شکرگزاری کنند." سوره ابراهیم، آیه 37".
2- ما به ابراهیم و اسماعیل عهد کردیم که باید خانه مرا برای طواف کنندگان و اهل اعتکاف، و رکوع و سجود پاک سازید." سوره بقره، آیه 125".
3- مراسم حج رای در مردم اعلام کن، تا از هر نقطه دور، پای پیاده و بر مرکب های لاغر نزدت آیند. " سوره حج، آیه 27".

(1) که منظورش از حج یک سال است، و این نیست مگر به خاطر اینکه در آن تاریخ سالها به وسیله حج شمرده می شده و با تکرر حج، مکرر می شده است.

و همچنین در دعوت ابراهیم، ادله زیادی به چشم می خورد که دلالت می کند بر اینکه خانه کعبه همواره معمور به عبادت و آیتی در هدایت بوده است. (2)

و در جاهلیت عرب هم کعبه مورد احترام و تعظیم بوده و به عنوان اینکه حج جزء شرع ابراهیم است، به زیارت حج می آمدند و تاریخ گویای این است که این معنا اختصاص به عرب جاهلیت نداشته بلکه سایر مردم نیز کعبه را محترم می دانستند و این خود فی نفسه هدایتی است برای اینکه باعث توجه مردم به خدا و ذکر اوست.

و اما بعد از ظهور اسلام که امر واضح تر است. چون نام کعبه از آن روز همه مشارق و مغارب جهان را پر کرد، و کعبه یا با خودش و از نزدیک و یا با ذکر خیرش از دور خود را بر فهم و قلب مردم عرضه نمود و مردم را در عبادات مسلمین و اطاعاتشان و قیام و قعودشان (و حتی هنگام خوابیدنشان) و سر بریدن حیواناتشان و سایر شؤونشان متوجه خود ساخت.

کعبه، هدایت به سوی سعادت دنیا و آخرت است و هدایت آن فراگیر می باشد

پس کعبه به تمامی مراتب هدایت از خطور ذهنی گرفته تا انقطاع تام از دنیا و اتصال کامل به عالم معنا، و به تمام معنا هدایت است و حق است اگر بگوئیم که مس نمی کنند آن را مگر بندگان مخلص خداوند.

علاوه بر این، کعبه عالم اسلام را به سعادت دنیائیشان نیز هدایت می کند و این سعادت عبارت است از وحدت کلمه، و ائتلاف امت و شهادت منافع خود، و عالم غیر اسلام را هم هدایت می کند به اینکه از خواب غفلت بیدار شوند و به ثمرات این وحدت توجه کنند و ببینند که چگونه اسلام قوای مختلفه و سلیقه های متشتت و نژادهای گوناگون را با هم متفق و برادر کرده است.

از اینجا دو نکته روشن می شود: اول اینکه کعبه هدایت به سوی سعادت دنیا و آخرت هر دو است. هم چنان که به جمیع مراتب هدایت است. در حقیقت هدایت مطلقه است.

دوم اینکه: نه تنها برای جماعتی خاص، بلکه برای همه عالم هدایت است، مثلا: آل ابراهیم، و یا عرب، و یا مسلمین. برای اینکه هدایت کعبه دامنه اش وسیع است..]

ص: 543


1- من می خواهم، یکی از این دو دخترم را به ازدواج تو در آورم، با این شرط که هشت حج اجیرم شوی، حال اگر خودت ده سالش کنی، کرده ای." سوره قصص، آیه 27".
2- به سوره ابراهیم مراجعه فرمائید. [.....]
آیات بیناتی که در بیت اللَّه است (فِیهِ آیاتٌ بَیِّناتٌ)

" فِیهِ آیاتٌ بَیِّناتٌ مَقامُ إِبْراهِیمَ" کلمه" آیات" هر چند به صفت" بینات" متصف شده، و این اتصاف تخصصی در موصوف" آیات" را می رساند، الا اینکه این مقدار تخصص و تعین ابهام آن را برطرف نمی سازد و چون مقام، مقام بیان مزایای بیت است، و می خواهد مفاخری را از بیت بشمارد که به خاطر آن شرافت بیشتری از سایر بناها دارد، مناسب آن است که بیانی بیاورد که هیچ ابهامی باقی نگذارد، و اوصافی را بشمارد که غبار و ابهام و اجمال در آن نباشد و همین خود یک شاهدی است بر اینکه جملات بعدی یعنی جمله:" وَ مَنْ دَخَلَهُ کانَ آمِناً" و جمله" وَ لِلَّهِ عَلَی النَّاسِ ..." و سایر جملات تا آخر آیه، همه بیان است برای جمله" آیاتٌ بَیِّناتٌ".

پس آیات عبارت است از اینکه: اولا: مقام ابراهیم است، ثانیا: و هر کس داخل آن شود، امنیت دارد، ثالثا: و حج و زیارتش بر مردم مستطیع واجب است.

البته ما نمی خواهیم توجیهی را که از کلام بعضی از مفسرین به نظر می رسد بگوئیم، آن مفسر گفته: جمله های سه گانه، عطف بیان و یا بدل است از کلمه" آیات". چون این گفتار صحیح نیست، زیرا در این صورت باید به هر وسیله شده جمله ها را چه خبریش و چه انشائیش را به صورت مفرد در آورده، مثلا بگوییم در این" بیت" آیاتی است: یکی مقام ابراهیم، و یکی امن برای هر کس که داخلش شود، و یکی وجوب حجش برای هر کس که دسترسی به آن دارد، و برای این کار باید حرف" ان" را در تقدیر بگیریم، و جمله انشائیه" وَ لِلَّهِ عَلَی النَّاسِ ..." را هم به جمله ای خبریه برگردانیم. و آن وقت، آن را عطف به ما قبل نموده و یا به وسیله عطف مفردش کنیم، و یا آنکه در آن نیز حرف" ان" را تقدیر بگیریم، و در نتیجه آیه را به این صورت درآوریم:" فیه آیات بینات و فیه مقام ابراهیم و فیه الامن لمن دخله و وجوب حجه لمن استطاع ..." تا سخن آن مفسر درست شده، جملات سه گانه با عطف بیان و یا بدل شود و این آیه شریفه به هیچ وجه مساعد با آن نیست.

بلکه این سه جمله هر یک به غرضی خاص آورده شده: یکی اخبار از این است که مقام ابراهیم در این مکان است. یکی دیگر، انشاء حکم وجوب حج است. چیزی که هست از آن جا که هر سه بیانگر آیات نیز هست، فائده بیان را در بر دارد. نه اینکه از نظر ادبی عطف بیان باشند.

مثل اینکه خود ما به یکدیگر بگوئیم: فلانی مرد شریفی است، او پسر فلان شخص است، میهمان نواز است، و بر ما واجب است که مثل او باشیم که خواننده عزیز به روشنی می داند، این چند جمله نه می توانند بدل از جمله اول باشند و نه عطف بیان برای آن.

ص: 544

" مَقامُ إِبْراهِیمَ ..."

این جمله مبتدایی است که خبرش حذف شده، و تقدیر کلام" فیه مقام ابراهیم" است، و مقام ابراهیم سنگی است که جای پای ابراهیم علیه السلام در آن نقش بسته است.

اخبار بسیار زیادی در دست است که دلالت دارد بر اینکه سنگ اصلی که ابراهیم بر روی آن می ایستاده تا دیوار کعبه را بالا ببرد در زیر زمین، در همین مکانی که فعلا مقامش می نامند دفن شده و مقام ابراهیم کنار مطاف، روبروی ضلع ملتزم قرار دارد، و ابو طالب عموی رسول خدا ص در قصیده لامیه خود از این معنا خبر داده و می گوید:

" و موطئ ابراهیم فی الصخر رطبة علی قدمیه حافیا غیر ناعل" (1)

و چه بسا از جمله" مَقامُ إِبْراهِیمَ" فهمیده شود که یا خود خانه مقام ابراهیم است و یا اینکه در این خانه جای معینی بوده که ابراهیم در آن مکان مخصوص، به عبادت خدای سبحان می ایستاده است.

استخدام دو جانبه یک کلام، از عجائب لطائف قرآن کریم است

ممکن هم هست که بگوئیم تقدیر کلام" هی مقام ابراهیم و الامن و الحج" بوده است آن گاه دو جمله" وَ مَنْ دَخَلَهُ" و" وَ لِلَّهِ عَلَی النَّاسِ" که دو جمله انشایی است به جای دو جمله خبری قرار گرفته اند. و این خود از اعجوبه های اسلوب قرآن است که کلامی را که به منظور غرضی آورده، در غرض دیگر نیز استخدام می کند، و این را به جای آن می آورد تا شنونده از شنیدن این، به آن غرض هم منتقل بشود. و گوینده با کوتاهترین کلام دو جور استفاده کرده باشد، و هر دو جهت را حفظ نموده باشد نظیر مواردی که گوینده می خواهد از کسی خبری را بدهد، عین کلام او را بیاورد. مثل این آیه که می فرماید:

" کُلٌّ آمَنَ بِاللَّهِ وَ مَلائِکَتِهِ وَ کُتُبِهِ وَ رُسُلِهِ، لا نُفَرِّقُ بَیْنَ أَحَدٍ مِنْ رُسُلِهِ" (2) و یا این آیه که می فرماید:" أَ لَمْ تَرَ إِلَی الَّذِی حَاجَّ إِبْراهِیمَ فِی رَبِّهِ أَنْ ..." (3) و آیه:" أَوْ کَالَّذِی مَرَّ عَلی قَرْیَةٍ ..." (4) که بیان استخدامی که در این دو آیه شده، و علت آن در تفسیر آیه دوم گذشت.".

ص: 545


1- جای پای ابراهیم در صخره نرم شده و پاهای برهنه و بدون نعلینش در آن فرو رفت.
2- همه به خدا و ملائکه او و کتبش و فرستادگانش ایمان آوردند (دقت بفرمائید)" لا نفرق" ما بین احدی از فرستادگانش فرق نمی گذاریم." سوره بقره، آیه 285".
3- آیا ندیدی آن کس را که به احتجاج پرداخت با ابراهیم در باره پروردگارش ..." سوره بقره، آیه 258".
4- یا مانند آن کس که به دهکده ای گذر کرد ..." سوره بقره، آیه 259".

و نظیر آیه زیر که می فرماید:" یَوْمَ لا یَنْفَعُ مالٌ وَ لا بَنُونَ إِلَّا مَنْ أَتَی اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلِیمٍ" (1) و باز نظیر آیه" وَ لکِنَّ الْبِرَّ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ ..." (2) که به جای کلمه" بر" در دومی، و به جای کلمه" قلب سلیم" در اولی صاحب آن دو را آورده است و نظیر آیه" مَثَلُ الَّذِینَ کَفَرُوا کَمَثَلِ الَّذِی یَنْعِقُ بِما لا یَسْمَعُ ..." (3) همچنین غالب مثالهای وارده در قرآن کریم که در آنها استخدام شده است.

خواننده عزیز برای آگاهی بیشتر خوب است به تفسیر یک یک آیاتی که به عنوان مثال آوردیم، مراجعه نموده وجه استخدام در هر آیه را از نظر بگذراند و بنا بر این، آهنگ این آیه که می فرماید:" فِیهِ آیاتٌ بَیِّناتٌ مَقامُ إِبْراهِیمَ ... عَنِ الْعالَمِینَ" در تردد بین انشاء و اخبار آهنگ مانند آیه زیر است که می فرماید:" وَ اذْکُرْ عَبْدَنا أَیُّوبَ إِذْ نادی رَبَّهُ أَنِّی مَسَّنِیَ الشَّیْطانُ بِنُصْبٍ وَ عَذابٍ ارْکُضْ بِرِجْلِکَ هذا مُغْتَسَلٌ بارِدٌ وَ شَرابٌ وَ وَهَبْنا لَهُ أَهْلَهُ وَ مِثْلَهُمْ مَعَهُمْ رَحْمَةً مِنَّا وَ ذِکْری لِأُولِی الْأَلْبابِ وَ خُذْ بِیَدِکَ ضِغْثاً فَاضْرِبْ بِهِ وَ لا تَحْنَثْ إِنَّا وَجَدْناهُ صابِراً نِعْمَ الْعَبْدُ إِنَّهُ أَوَّابٌ" (4).

ملاحظه فرمودید که این آیه مانند آیه مورد بحث، مطالب را به صورت جمله های خبری و انشایی بیان می کند. بدون اینکه بین این دو قسم جمله فاصله ای بیندازد.

و این بیانی که ما کردیم، غیر از بیان دیگران است که جملات دوم و سوم آیه را بدل از جمله اول گرفتند که بیان تفاوت آن گذشت. و به فرض که بخواهیم حتما آن جملات را بدل".

ص: 546


1- روزی که مال و فرزندان سودی نمی دهد، مگر کسی که با قلب سلیم نزد خدا آید." سوره شعراء، آیه 89".
2- لیکن نیکوکار کسی است که ایمان بیاورد به خدا ..." سوره بقره، آیه 177".
3- مثل کسانی که کافر شدند مانند مثل کسی است که صدایش کنند به چیزی که نمی شنود ... " سوره بقره، آیه 171".
4- بنده ما ایوب را بیاد آر، آن زمان که به درگاه پروردگارش ندا داد: که شیطان مرا سخت عذاب و رنج رسانیده. (به او خطاب کردیم) پای به زمین بزن (همین که پا به زمین زد، چشمه آبی پیدا شد) این آب خنک و گوارایی است، خود را بشوی، و از آن بیاشام، (تا از هر درد و المی آسوده شوی) و ما اهل و فرزندان قبلیش را که از او مرده بودند، و به تعداد همانان فرزندانی دیگر به او عطا کردیم و این رحمتی از ما و مایه تذکری برای صاحبان خرد بود. (و آن گاه خطابش کردیم به خاطر اینکه سوگند خورده ای همسرت را صد چوب بزنی) دسته ای ترکه نازک (به تعدادی که سوگند خورده ای) به دست بگیر (و یک بار به همسرت بزن) تا سوگندت را نشکسته باشی. ایوب را خویشتن دار و بنده ای خوب یافتیم، که بسیار به درگاه ما رجوع می کرد. " سوره ص، آیه 44".

بگیریم، باید جمله" مَقامُ إِبْراهِیمَ" را بدل بگیریم از" آیاتٌ بَیِّناتٌ" و آن دو جمله بعد را استینافی بدانیم، که بر دو بدل حذف شده دلالت کند، و تقدیر آیه:" فیه آیات بینات مقام ابراهیم و آمن للداخل و حج للمستطیع" باشد.

و جای هیچ شکی نیست که هر یک از این امور آیت روشنی است که با وقوع خود بر خدای تعالی دلالت می کند و مقام خدای تعالی را بیاد می آورد، چون معنای کلمه" آیت" چیزی جز علامت و راهنما به چیز دیگر، نیست. حال به هر نحو که دلالت بکند، چه به وجود خودش و چه به آثارش، و کدام علامتی بهتر و روشن تر از مقام ابراهیم است که اهل دنیا را به سوی خدا جلب نموده و به عظمت مقام او راهنمایی کند؟ و کدام بنائی چون کعبه که واردین خود را در دامن امن و امان خود می پذیرد، آیت و علامت او است؟ و چه مناسک و مراسم و عبادتی که میلیونها نفر را در یک جا جمع نموده و همه ساله صحنه بندگی انسانها را به نمایش می گذارد و با گذشت زمان کهنه نمی شود، بهتر از این مناسک علامت و آیت او است؟.

" آیت" اعم از معجزه و خارق العاده است و مقام ابراهیم و امنیت داخلی به بیت و وجوب حج البیت بهترین آیات می باشند

شاید بعضی خیال کنند که آیت و علامت خدا باید چیزی خارق العاده و بر هم زننده سنت طبیعت باشد و این صحیح نیست، چون نه لفظ آیه و مفهومش، آیت را منحصر در معجزه کرده، و نه قرآن کریم این کلمه را منحصرا در معجزه استعمال نموده، معجزه خارق العاده یکی از مصادیق آیت است، نه معنای آیت. به شهادت اینکه در آیه" ما نَنْسَخْ مِنْ آیَةٍ أَوْ نُنْسِها ..." (1)، آیت را در معنای وسیعی استعمال کرده که حتی بطور قطع احکام منسوخه در شریعت های سابق را نیز شامل می شود.

و در آیه:" أَ تَبْنُونَ بِکُلِّ رِیعٍ آیَةً تَعْبَثُونَ" (2) آن را در معنای علامت استعمال کرده، و هم چنین آیاتی دیگر از قرآن کریم که در آنها کلمه" آیت" در غیر مورد معجزه استعمال شده است.

بنا بر این اشکالی که متوجه بعضی از مفسرین است از اینجا روشن می شود، چون او گفته: مقام ابراهیم امری خارق العاده است و می توان آیتش خواند. و اما امنیت خانه خدا و وجوب حج، چون از مقوله معجزه نیست، و در نتیجه آیت نیستند، باید بگوئیم برای غرضی دیگر ذکر شده اند، نه برای بیان لفظ آیت.

همچنین مفسرینی دیگر اصرار ورزیده اند، بر اینکه مراد از" آیاتٌ بَیِّناتٌ" اموری دیگر".

ص: 547


1- هر چه از آیات قرآن را نسخ کنیم یا حکم آن را متروک سازیم ..." سوره بقره، آیه 106".
2- چرا در هر مکان مرتفعی، به بیهوده، نشانی بنا می کنید." سوره شعرا، آیه 128".

از خواص معجزه آسای کعبه است (نه مقام ابراهیم بودن، و نه امن بودن، و نه وجوب حج آن)- و ما از ذکر کامل این اقوال خودداری نمودیم. اگر کسی بخواهد، می تواند در بعضی از تفاسیر مطول، آنها را مطالعه کند- وجه نادرستی این قول هم روشن شد، برای اینکه وقتی این سخن درست است که کلمه" آیات" تنها به معنای آیت های خارق العاده باشد، و همانطور که گفتیم، هیچ دلیلی بر این معنا نیست.

جمله:" مَنْ دَخَلَهُ کانَ آمِناً" در صدد بیان حکم تشریعی است نه اخبار از یک خاصیت تکوینی

پس حق مطلب این است که جمله:" وَ مَنْ دَخَلَهُ کانَ آمِناً" در این زمینه است که حکمی تشریعی را بیان کند، نه یک خاصیت تکوینی را. (1)

چیزی که هست اینکه از این جمله- که جمله خبری است- می توان استفاده کرد که قبل از اسلام هم حکم امنیت این خانه تشریع شده بود. هم چنان که چه بسا این معنا از دعای ابراهیم که در دو سوره" ابراهیم" و" بقره" نقل شده، استفاده بشود، مؤید این استفاده این است که، قبل از بعثت هم عرب جاهلیت این حق را برای بیت محفوظ داشتند. معلوم می شود این رسم به زمان ابراهیم علیه السلام متصل می شده، و از جعلیات خود عرب جاهلیت نبوده است.

و اما اینکه شاید بعضی احتمال دهند که مراد از آیه مورد بحث این باشد که به عنوان خبر غیبی بفرماید: فتنه ها و حوادث هولناک و سالب امنیت در این خانه رخ نمی دهد و در هر جای دنیا هر حادثه ای پیش آید، دامنه اش بدانجا کشیده نمی شود جوابگویش جنگها و کشتارها و ناامنی هایی است که در طول تاریخ، در این مکان مقدس پیش آمده، مخصوصا حوادثی که قبل از نزول این آیه در آنجا رخ داده و آیه شریفه:" أَ وَ لَمْ یَرَوْا أَنَّا جَعَلْنا حَرَماً آمِناً وَ یُتَخَطَّفُ النَّاسُ مِنْ حَوْلِهِمْ" (2) بیش از این دلالت ندارد که امنیت در این مکان استقرار و استمرار می یابد، از این جهت که مردم این مکان را مقدس و واجب الاحترام می دانند، چون وجوب تعظیم آن در شریعت ابراهیم ثابت شده شریعت ابراهیم هم در آخر به تشریع خدا منتهی می شود نه به تکوین او.".

ص: 548


1- (اگر خاصیت تکوینی مسجد الحرام این بود که هر کس داخل بشود امنیت پیدا می کند. طاغیانی چون یزید بن معاویه نمی توانست مخالف و دشمن خود، عبد اللَّه بن زبیر را در آن خانه از بین ببرد. بلکه به بلای ابرهه و لشکریانش دچار می شد" مترجم").
2- مگر ندیدند که ما مکه را حرم امن کردیم، در حالی که بلاد اطراف آن مورد هجوم دشمنان است." سوره عنکبوت آیه 67".

و همچنین است حال آیه ای که دعای ابراهیم را حکایت نموده و می فرماید:" رَبِّ اجْعَلْ هَذَا الْبَلَدَ آمِناً" (1) و یا می فرماید:" رَبِّ اجْعَلْ هذا بَلَداً آمِناً" (2) که از خدای تعالی درخواست می کند، مکه را بلد امن کند، و خدای تعالی به زبان تشریع دعایش را مستجاب می کند، و همواره دلهای بشر را به قبول این امنیت سوق می دهد.

" وَ لِلَّهِ عَلَی النَّاسِ حِجُّ الْبَیْتِ مَنِ اسْتَطاعَ إِلَیْهِ سَبِیلًا" کلمه" حج" بکسره حا (البته بفتحه نیز قرائت شده) در اصل به معنای قصد بوده است.

و سپس در قصد زیارت بیت اختصاص یافته، به طریق مخصوصی که شرع آن را بیان کرده است و کلمه" سبیلا" تمیزی است از جمله" استطاع" و این آیه، متضمن تشریع حج است، البته نه تشریع ابتدایی و بی سابقه، بلکه تشریع امضایی نسبت به تشریع قبلی ابراهیم ع، چون قبلا هم گفتیم که این مراسم در زمان ابراهیم علیه السلام تشریع شد و آیه:" وَ أَذِّنْ فِی النَّاسِ بِالْحَجِّ ..." (3)، از آن تشریع خبر می داد و از اینجا روشن می شود که آیه:" وَ لِلَّهِ عَلَی النَّاسِ ..." هماهنگ آیه زیر است که از تشریع قبلی خبر می دهد:" وَ مَنْ دَخَلَهُ کانَ آمِناً"، هر چند که ممکن است انشایی به نحو امضا باشد، و لیکن ظاهرتر از سیاق همین است که خبر داده باشد. و این بر خواننده مخفی نیست.

" وَ مَنْ کَفَرَ فَإِنَّ اللَّهَ غَنِیٌّ عَنِ الْعالَمِینَ" کلمه" کفر" در اینجا به معنای کفر در اصول دین نیست، بلکه منظور کفر به فروع است نظیر کفر به نماز و زکات، یعنی ترک آن دو. پس مراد از کفر همان ترک است و کلام از قبیل به کار بردن مسبب و یا اثر در جای سبب و یا منشا اثر است، هم چنان که جمله:" فَإِنَّ اللَّهَ غَنِیٌّ ..." از قبیل به کار بردن علت در جای معلول است و تقدیر کلام:" و من ترک الحج فلا یضر اللَّه شیئا فان اللَّه غنی عن العالمین" است. یعنی:" هر کس حج را ترک کند، ضرری به خدا نمی رساند چون خدا غنی از همه عالمیان است".

بحث روایتی (روایاتی در باره: کعبه، دحو الأرض، اولین بیت مبارک بودن بیت اللَّه، حج و ...)

از ابن شهرآشوب، از امیر المؤمنین علیه السلام روایت شده که در معنای آیه".

ص: 549


1- پروردگارا، این شهر رای مکان امن و امان قرار ده." سوره ابراهیم، آیه 35".
2- "سوره بقره، آیه 126". [.....]
3- مردم رای به ادای مناسک حج اعلام کن ..." سوره حج، آیه 27".

" إِنَّ أَوَّلَ بَیْتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ ..." به مردی که پرسید: آیا راستی کعبه اولین بیت است؟ فرمود:" نه، قبل از کعبه خانه هایی دیگر نیز بوده، لیکن کعبه اولین خانه مبارکی است که برای مردم بنا نهاده شد. خانه ای که در آن هدایت و رحمت و برکت است و اولین کسی که آن را بنا نهاد ابراهیم بود، و بعد از او قومی از عرب جرهم آن را بنا کردند، و باز گذشت روزگار آن را ویران کرد، عمالقه برای بار سوم بنایش کردند، و برای نوبت چهارم، قریش آن را تجدید بنا نمودند". (1)

و در الدر المنثور است که ابن منذر، و ابن ابی حاتم از طریق شعبی از علی بن ابی طالب علیه السلام روایت آورده که در معنای آیه:" إِنَّ أَوَّلَ بَیْتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ لَلَّذِی بِبَکَّةَ ..."

فرمود:" معنایش این نیست که قبل از کعبه هیچ خانه ای نبوده، بلکه منظور این است که کعبه اولین خانه برای عبادت خدا بود." (2)

مؤلف قدس سره: نظیر این روایت را ابن جریر هم از مطر روایت کرده، و روایات در این معانی بسیار است.

و در علل از امام صادق علیه السلام روایت شده که فرمود:" کلمه" بکه" قطعه زمینی است که کعبه در آن واقع شده و کلمه" مکه" به معنای شهر مکه است." (3)

و باز در همان کتاب است که آن حضرت فرمود:" اگر مکه را بکه گفتند، برای این است که مردم در این محل بک می کنند" (یعنی ازدحام می نمایند). (4)

و در همان کتاب، از امام باقر علیه السلام روایت شده، که فرمود:" اگر مکه را بکه خواندند، برای این بود که در آن زن و مرد مخلوط و درهمند، می بینی زنی پیش رویت و زنی دیگر طرف راستت، و زنی طرف چپت مشغول نمازند و تو شانه به شانه زنی نماز می خوانی و هیچ عیبی هم ندارد، در حالی که این کار در سایر نقاط کراهت دارد." (5).

و باز در همان کتاب است که امام باقر علیه السلام فرمود: خدای تعالی وقتی می خواست زمین را خلق کند، بادها را فرمان داد تا به شکم آب بزنند، و آب را به موج در آورند آبها در اثر طوفان کف کرده، همه کفها یک جا جمع شد، که همان محل فعلی کعبه است، آن گاه آن را به صورت کوهی از کف، در آورده، زمین را از زیر (دامنه) آن کوه بگسترانید. و آیه شریفه:" إِنَّ أَوَّلَ بَیْتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ لَلَّذِی بِبَکَّةَ مُبارَکاً ..." سخن از همین مطلب دارد. (6)ت.

ص: 550


1- تفسیر البرهان ج 1 ص 301 ش 36 ط قم.
2- در المنثور ج 2 ص 52.
3- علل الشرائع ص 397 باب 137 ط بیروت.
4- علل الشرائع ص 397 باب 137 ط بیروت.
5- علل الشرائع باب 137 ص 397 ط بیروت.
6- علل الشرائع باب 137 ص 397 ط بیروت.

پس اولین بقعه ای که خدا از زمین خلق کرد، کعبه بود. و سایر نقاط از ناحیه کعبه گسترده و کشیده شد. مؤلف قدس سره: اخبار در مساله" دحو الارض" و کشیده شدن آن از زیر کعبه بسیار زیاد است. و این اخبار نه مخالفتی با کتاب خدا دارد و نه برهانی عقلی آن را رد می کند. تنها حرفی که هست این است که طبیعی دانان قدیم معتقد بودند به اینکه، زمین عنصری است بسیط، و قدیم، و این نظریه با روایات مذکور که آن را حادث و پدید آمده از کف آب می داند، نمی سازد. لیکن بطلان اعتقاد آنان روشن شده و احتیاجی به بیان ندارد.

این است آن تفسیری که در روایات برای آیه:" إِنَّ أَوَّلَ بَیْتٍ ..." وارد شده، و در آن کلمه" بیت" به بقعه ای از زمین تفسیر شده، هر چند که دو روایت اول با ظاهر آیه بهتر می سازد.

و در کافی و تفسیر عیاشی از امام صادق علیه السلام در تفسیر جمله:" فِیهِ آیاتٌ بَیِّناتٌ" آمده که شخصی از امام صادق علیه السلام پرسید: این آیات بینات چیست؟ فرمود:

یکی مقام ابراهیم است که ابراهیم بر بالای آن ایستاد و جای پایش در سنگ نشست، و دیگر حجر الاسود، و سوم منزل اسماعیل است. (1) (2)

مؤلف قدس سره: و در این معنا روایاتی دیگر نیز هست و بعید نیست که ذکر این امور از باب شمردن آیات بینات باشد. هر چند که نام آنها در آیه نیامده است.

و در تفسیر عیاشی از عبد الصمد روایت آورده که گفت: ابو جعفر (منصور دوانقی) از اهل مکه خواست تا خانه های اطراف مسجد را از ایشان بخرد و به وسعت مسجد بیفزاید اهل مکه نپذیرفتند، و او هر چه تشویقشان کرد موفق به جلب رضایت آنان نشد.

ناگزیر نزد امام صادق علیه السلام آمد و گفت: من از اینها خواستم تا خانه هایشان را بفروشند و بخرم خراب کنم تا مسجد را توسعه دهم، قبول نکردند و من از این جهت سخت اندوهناکم، امام صادق علیه السلام فرمود: هیچ جای غصه نیست برای اینکه منطق تو و دلیلت علیه آنان روشن است. منصور پرسید: چه منطقی علیه آنان دارم؟ فرمود: کتاب خدای تعالی.

منصور پرسید: این حجت در کجای کتاب خدا است؟ فرمود: آیه شریفه:" إِنَّ أَوَّلَ بَیْتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ لَلَّذِی بِبَکَّةَ ..." برای اینکه خدای تعالی در این آیه به تو خبر داده از اینکه اولین بیتی

ص: 551


1- تفسیر عیاشی ج 1 ص 187 ش 99 ط تهران.
2- کافی ج 4 ص 223 ح 1.

که برای مردم بنا نهاده شده، آن بیتی است که در بکه است. و قهرا معنایش این می شود که قبل از بنای کعبه خانه ای در آنجا نبوده، و زمینهای اطراف خانه، حریم خانه بوده، و مردم در حریم خانه خدا، خانه ساخته اند. بله اگر مردم قبل از بنای کعبه، خانه های خود را ساخته بودند، می توانستند از حریم خانه خود دفاع کنند. (توجه داشته باشید که این بیان، ترجمه عین الفاظ روایت نیست، بلکه مفاد آن است.)

ابو جعفر وقتی این را شنید، با اهل مکه در میان گذاشت. و دلیل خود را ارائه داد آنها هم قانع شده و گفتند: هر جور دوست داری عمل کن. (1)

و در همان کتاب از حسن بن علی بن نعمان روایت آورده که گفت: وقتی مهدی (عباسی) بنای مسجد الحرام را توسعه داد، برای مربع کردن آن احتیاج به خانه ای پیدا کرد که در کنج مربع واقع شده بود، از صاحبان خانه خواست تا خانه خود را در اختیارش بگذارند ولی آنان زیر بار نرفتند. مهدی از فقها پرسید که چه باید بکند؟ همه گفتند خانه غصبی را نباید داخل مسجد و جزء آن کرد. علی بن یقطین به وی گفت: ای امیر المؤمنین، من به موسی بن جعفر علیه السلام می نویسم، آن گاه مساله تو را جواب می دهم علی نامه ای به والی مدینه نوشت، که از موسی بن جعفر علیه السلام بپرس، خانه ای در کنج مسجد الحرام قرار گرفته، می خواهیم جزء مسجدش کنیم، صاحبش رضایت نمی دهد. علاج این کار چیست؟ والی نزد امام رفت و مساله را پرسید، ابو الحسن علیه السلام پرسید: آیا جواب لازم است و یا خیلی لزوم ندارد؟ والی گفت: هیچ چاره ای نیست جز اینکه جواب بدهید. فرمود: بنویس، بسم اللَّه الرحمن الرحیم، اگر کعبه بعد از بنای شهر مکه در مکه پدید آمده مردم مکه به حریم خود سزاوارترند. (و کعبه نمی تواند جای مردم را بگیرد)، و اگر چنانچه اول کعبه ساخته شد و مردم پس از ساخته شدنش میهمان کعبه شدند، و اطرافش خانه ساختند، و کعبه به حریم خود سزاوارتر است.

همین که نامه به دست مهدی رسید، آن را بوسید و دستور داد خانه آن شخص را خراب کنند، اهل خانه به شکایت نزد ابی الحسن علیه السلام آمدند. که نامه ای به مهدی بنویسد، اقلا پول خانه را بدهند. امام علیه السلام به مهدی نوشت: چیزی به ایشان بده و رضایتشان را بدست آر. او نیز چنین کرد. (2)ن.

ص: 552


1- تفسیر عیاشی ج 1 ص 185 ش 89 ط تهران.
2- تفسیر عیاشی ج 1 ص 186 ش 90 ط تهران.

مؤلف قدس سره: و این دو روایت مشتملند بر استدلالی لطیف و نیز بر می آید آغازگر در توسعه مسجد الحرام منصور دوانیقی بوده و بعد از او مهدی تکمیلش کرده.

و در کافی از امام صادق علیه السلام روایت آورده در تفسیر آیه:" وَ لِلَّهِ عَلَی النَّاسِ حِجُّ الْبَیْتِ ..." فرموده حج و عمره هر دو است چون هر دو واجب است.

مؤلف قدس سره: این روایت را عیاشی هم در تفسیر خود آورده و در آن حج را به معنای لغویش، یعنی" قصد" تفسیر کرده است.

و در تفسیر عیاشی از امام صادق علیه السلام روایت آورده که جمله" وَ مَنْ کَفَرَ" را به" و من ترک" (کسی که حج را ترک کند) تفسیر کرده است. (1)

مؤلف قدس سره: این روایت را شیخ نیز در تهذیب (2) آورده، و خواننده گرامی خود می داند که کفر هم مانند ایمان دارای مراتبی است. و منظور از کفر در این آیه، کفر به فروع دین است.

و در کافی از علی بن جعفر، از برادرش موسی بن جعفر روایت کرده که در حدیثی راوی گفت: از آن جناب پرسیدم: پس اگر کسی از ما مسلمانان حج نکند کافر می شود؟

فرمود: نه، و لیکن اگر کسی بگوید: مراسم حج اینطور نیست کافر شده است. (3)

مؤلف قدس سره: روایات در این معانی بسیار است. و" کفر" در روایت بالا به معنای" رد"، تفسیر شده، آیه هم با آن سازگاری ندارد. پس کفر در روایت به معنای لغویش یعنی پوشاندن حق. و این کلمه بر حسب موارد، مصادیقی برایش معین می شود.

بحث تاریخی

(پیرامون بنای کعبه و چند بار تجدید بنای آن)

این معنا، متواتر و قطعی است که، بانی کعبه ابراهیم خلیل بوده و ساکنان اطراف کعبه بعد از بنای آن، تنها فرزندش اسماعیل و قومی از قبائل یمن بنام جرهم بوده اند. و کعبه تقریبا ساختمانی به صورت مربع بنا شده که هر ضلع آن به سمت یکی از جهات چهارگانه: شمال، جنوب، مشرق و مغرب بوده و بدین جهت اینطور بنا شده که بادها هر قدر هم که شدید باشد، بات.

ص: 553


1- تفسیر عیاشی ج 1 ص 192 ش 112 ط تهران.
2- التهذیب ج 5 ص 18 ح 4.
3- فروع کافی ج 4 ص 265 ش 5 ط بیروت.

رسیدن به آن شکسته شود و نتواند آن را خراب کند.

و این بنای ابراهیم علیه السلام هم چنان پای بر جا بود تا آنکه یک بار عمالقه آن را تجدید بنا کردند. و یک بار دیگر قوم جرهم (و یا اول جرهم بعد عمالقه، هم چنان که در روایت وارده از امیر المؤمنین اینطور آمده بود.) (1)

و آن گاه، وقتی زمام امر کعبه به دست قصی بن کلاب، یکی از اجداد رسول خدا ص افتاد (یعنی قرن دوم قبل از هجرت) قصی آن را خراب کرد و از نو با استحکامی بیشتر بنا نمود و با چوب دوم (درختی شبیه به نخل) و کنده های نخل آن را پوشانید، و در کنار آن بنائی دیگر نهاد به نام دار الندوة، که در حقیقت مرکز حکومت و شورای با اصحابش بود. آن گاه جهات کعبه را بین طوائف قریش تقسیم نموده که هر طایفه ای خانه های خود را بر لبه مطاف پیرامون کعبه بنا کردند و در خانه های خود را بطرف مطاف باز کردند.

بعضی گفته اند: پنج سال قبل از بعثت نیز یک بار دیگر کعبه به وسیله سیل منهدم شد، و طوائف قریش عمل ساختمان آن را در بین خود تقسیم کردند، و بنائی که آن را می ساخت مردی رومی بنام" یاقوم" بود و نجاری مصری او را کمک می کرد، و چون رسیدند به محلی که باید حجر الاسود را کار بگذارند، در بین خود نزاع کردند، که این شرافت نصیب کدامیک از طوائف باشد؟ در آخر همگی بر آن توافق کردند که محمد ص را که در آن روز سی و پنج ساله بود بین خود حکم قرار دهند، چون به وفور عقل و سداد رأی او آگاهی داشتند.

آن جناب دستور داد تا ردائی بیاورند و حجر الاسود را در آن نهاده و به قبائل دستور داد تا اطراف آن را گرفته و بلند کنند، و حجر را در محل نصب یعنی رکن شرقی بالا بیاورند. آن گاه خودش سنگ را برداشت و در جایی که می بایست باشد، قرار داد.

و چون خرج بنائی آنان را به ستوه آورده بود، بلندی آن را به همین مقدار که فعلا هست گرفتند. و یک مقدار از زمین زیر بنای قبلی از طرف حجر اسماعیل خارج ماند و جزء حجر شد، چون بنا را کوچک تر از آنچه بود ساختند و این بنا هم چنان بر جای بود تا زمانی که عبد اللَّه زبیر در عهد یزید بن معاویه (علیهما اللعنة و العذاب) مسلط بر حجاز شد و یزید سرداری بنام حصین به سرکوبیش فرستاد، و در اثر جنگ و سنگهای بزرگی که لشکر یزید با منجنیق بطرف شهر مکه

ص: 554


1- تفسیر البرهان ج 1 ص 301 ح 36.

پرتاب می کردند، کعبه خراب شد و آتش هایی که باز با منجنیق به سوی شهر می ریختند، پرده کعبه و قسمتی از چوبهایش را بسوزانید، بعد از آنکه با مردن یزید جنگ تمام شد، عبد اللَّه بن زبیر به فکر افتاد، کعبه را خراب نموده بنای آن را تجدید کند، دستور داد گچی ممتاز از یمن آوردند، و آن را با گچ بنا نمود و حجر اسماعیل را جزء خانه کرد، و در کعبه را که قبلا در بلندی قرار داشت، تا روی زمین پائین آورد. و در برابر در قدیمی، دری دیگر کار گذاشت. تا مردم از یک در درآیند و از در دیگر خارج شوند و ارتفاع بیت را بیست و هفت ذراع (تقریبا سیزده متر و نیم) قرار داد و چون از بنایش فارغ شد، داخل و خارج آن را با مشک و عبیر معطر کرد، و آن را با جامه ای از ابریشم پوشانید، و در هفدهم رجب سال 64 هجری از این کار فارغ گردید.

و بعد از آنکه عبد الملک مروان متولی امر خلافت شد، حجاج بن یوسف به فرمانده لشکرش دستور داد تا به جنگ عبد اللَّه بن زبیر برود که لشکر حجاج بر عبد اللَّه غلبه کرد و او را شکست داده و در آخر کشت و خود داخل بیت شد و عبد الملک را بدانچه ابن زبیر کرده بود خبر داد. عبد الملک دستور داد، خانه ای را که عبد اللَّه ساخته بود خراب نموده به شکل قبلی اش برگرداند. حجاج دیوار کعبه را از طرف شمال شش ذراع و یک وجب خراب نموده و به اساس قریش رسید و بنای خود را از این سمت بر آن اساس نهاد، و باب شرقی کعبه را که ابن زبیر پائین آورده بود در همان جای قبلیش (تقریبا یک متر و نیم یا دو متر بلندتر از کف) قرار داد و باب غربی را که عبد اللَّه اضافه کرده بود مسدود کرد آن گاه زمین کعبه را با سنگهایی که زیاد آمده بود فرش کرد.

وضع کعبه بدین منوال باقی بود، تا آنکه سلطان سلیمان عثمانی در سال نهصد و شصت روی کار آمد، سقف کعبه را تغییر داد. و چون در سال هزار و صد و بیست و یک هجری احمد عثمانی متولی امر خلافت گردید، مرمت هایی در کعبه انجام داد، و چون سیل عظیم سال هزار و سی و نه بعضی از دیوارهای سمت شمال و شرق و غرب آن را خراب کرده بود، سلطان مراد چهارم، یکی از پادشاهان آل عثمان دستور داد آن را ترمیم کردند و کعبه دیگر دستکاری نشد تا امروز که سال هزار و سیصد و هفتاد و پنج هجری قمری و یا سال هزار و سیصد و سی و پنج هجری شمسی است.

شکل کعبه

کعبه بنائی است تقریبا مربع، که از سنگ کبود رنگ و سختی ساخته شده، بلندی این

ص: 555

بنا شانزده متر است، در حالی که در زمان رسول خدا ص خیلی از این کوتاهتر بوده، آنچه که از روایات فتح مکه بر می آید- که: رسول خدا ص، علی علیه السلام را به دوش خود سوار کرد، و علی علیه السلام از شانه رسول خدا ص توانست بر بام کعبه رفته، بت هایی را که در آنجا بود بشکند- ثابت کننده این مدعا است.

و طول ضلع شمالی آن که ناودان و حجر اسماعیل در آن سمت است، و همچنین ضلع جنوبی آن، که مقابل ضلع شمالی است، ده متر و ده سانتی متر است و طول ضلع شرقی اش که باب کعبه در دو متری آن از زمین واقع شده، و ضلع روبرویش یعنی ضلع غربی دوازده متر است و حجر الاسود در ستون طرف دست چپ کسی که داخل خانه می شود قرار دارد. در حقیقت حجر الاسود در یک متر و نیمی از زمین مطاف، در ابتدای ضلع جنوبی واقع شده، و این حجر الاسود سنگی است سنگین و بیضی شکل و نتراشیده، رنگی سیاه متمایل به سرخی دارد.

و در آن لکه هایی سرخ و رگه هایی زرد دیده می شود که اثر جوش خوردن خود بخودی ترکهای آن سنگ است.

و چهار گوشه کعبه از قدیم الایام، چهار رکن نامیده می شده: رکن شمالی را" رکن عراقی"، و رکن غربی را" رکن شامی"، و رکن جنوبی را" رکن یمانی"، و رکن شرقی را که حجر الاسود در آن قرار گرفته" رکن اسود" نامیدند، و مسافتی که بین در کعبه و حجر الاسود است،" ملتزم" می نامند. چون زائر و طواف کننده خانه خدا، در دعا و استغاثه اش به این قسمت متوسل می شود.

و اما ناودان که در دیوار شمالی واقع است، و آن را ناودان رحمت می گویند چیزی است که حجاج بن یوسف آن را احداث کرد. و بعدها سلطان سلیمان در سال 954 آن را برداشت و به جایش ناودانی از نقره گذاشت. و سپس سلطان احمد در سال 1021 آن را به ناودان نقره ای مینیاتور شده مبدل کرد مینیایی کبودرنگ که در فواصلش نقشه هایی طلایی بکار رفته بود و در آخر سال 1273 سلطان عبد المجید عثمانی آن را به ناودانی یک پارچه طلا مبدل کرد که هم اکنون موجود است.

و در مقابل این ناودان، دیواری قوسی قرار دارد که آن را حطیم می گویند، و حطیم نیم دایره ای است، جزء بنا که دو طرفش به زاویه شمالی (و شرقی و جنوبی) و غربی منتهی می شود. البته این دو طرف متصل به زاویه نامبرده نیست، بلکه نرسیده به آن دو قطع می شود.

و از دو طرف، دو راهرو بطول دو متر و سی سانت را تشکیل می دهد. بلندی این دیوار قوسی یک متر و پهنایش یک متر و نیم است. و در طرف داخل آن سنگهای منقوشی به کار رفته. فاصله وسط

ص: 556

این قوس از داخل با وسط دیوار کعبه هشت متر و چهل و چهار سانتیمتر است.

فضایی که بین حطیم و بین دیوار است، حجر اسماعیل نامیده می شود. که تقریبا سه متر از آن در بنای ابراهیم علیه السلام داخل کعبه بوده، بعدها بیرون افتاده است. و به همین جهت در اسلام واجب شده است که طواف پیرامون حجر و کعبه انجام شود، تا همه کعبه زمان ابراهیم علیه السلام داخل در طواف واقع شود. و بقیه این فضا آغل گوسفندان اسماعیل و هاجر بوده، بعضی هم گفته اند: هاجر و اسماعیل در همین فضا دفن شده اند این بود وضع هندسی کعبه.

و اما تغییرات و ترمیم هایی که در آن صورت گرفته، و مراسم و تشریفاتی که در آن معمول بوده، چون مربوط به غرض تفسیری ما نیست، متعرضش نمی شویم.

جامه کعبه

در سابق در روایاتی که در تفسیر سوره بقره در ذیل داستان هاجر و اسماعیل و آمدنشان به سرزمین مکه نقل کردیم، چنین داشت که هاجر بعد از ساخته شدن کعبه، پرده ای بر در آن آویخت.

و اما پرده ای که به همه اطراف کعبه می آویزند، بطوری که گفته اند، اولین کسی که این کار را باب کرد، یکی از تبع های یمن بنام ابو بکر اسعد بود که آن را با پرده ای نقره باف پوشانید، پرده ای که حاشیه آن با نخ های نقره ای بافته شده بود. بعد از تبع نامبرده، جانشینانش این رسم را دنبال کردند، و سپس مردم با رواندازهای مختلف آن را می پوشاندند، بطوری که این پارچه ها روی هم قرار می گرفت و هر جامه ای می پوسید، یکی دیگر روی آن می انداختند. تا زمان قصی بن کلاب رسید، او برای تهیه پیراهن کعبه کمکی سالیانه بعهده عرب نهاد (و بین قبائل سهمی قرار داد) و رسم او هم چنان در فرزندانش باقی بود، از آن جمله ابو ربیعة بن مغیرة یک سال این جامه را می داد و یک سال دیگر قبائل قریش می دادند.

در زمان رسول خدا ص آن جناب کعبه را با پارچه های یمانی پوشانید و این رسم هم چنان باقی بود، تا سالی که، خلیفه عباسی به زیارت خانه خدا رفت، خدمه بیت از تراکم پارچه ها بر پشت بام کعبه شکایت کردند و گفتند: مردم اینقدر پارچه بر کعبه می ریزند که خوف آن هست، خانه خدا از سنگینی فرو بریزد. مهدی عباسی دستور داد همه را بردارند، و به جای آنها، فقط سالی یک پارچه بر کعبه بیاویزند. که این رسم هم چنان تا امروز باقی مانده

ص: 557

و البته خانه خدا، پیراهنی هم در داخل دارد. و اولین کسی که داخل کعبه را جامه پوشانید، مادر عباس بن عبد المطلب بود، که برای فرزندش عباس نذر کرده بود.

مقام و منزلت کعبه

کعبه در نظر امت های مختلف مورد احترام و تقدیس بود. مثلا هندیان آن را تعظیم می کردند و معتقد بودند به اینکه روح" سیفا" که به نظر آنان اقنوم سوم است، در حجر الاسود حلول کرده، و این حلول در زمانی واقع شده که سیفا با همسرش از بلاد حجاز دیدار کردند.

و همچنین صابئینی از فرس و کلدانیان، کعبه را تعظیم می کردند، و معتقد بودند که کعبه یکی از خانه های مقدس هفتگانه است- که دومین آن مارس است، که بر بالای کوهی در اصفهان قرار دارد. و سوم، بنای مندوسان است که در بلاد هند واقع شده است. چهارم نوبهار است که در شهر بلخ قرار دارد. پنجم بیت غمدان که در شهر صنعاء است، و ششم کاوسان می باشد که در شهر فرغانه خراسان واقع است. و هفتم خانه ای است در بالاترین شهرهای چین و گفته شده که کلدانیان معتقد بودند کعبه خانه زحل است، چون قدیمی بوده و عمر طولانی کرده است.

فارسیان هم آن را تعظیم می کردند، به این عقیده که روح هرمز در آن حلول کرده. و بسا به زیارت کعبه نیز می رفتند.

یهودیان هم آن را تعظیم می کردند، و در آن خدا را طبق دین ابراهیم عبادت می کردند، و در کعبه صورت ها و مجسمه هایی بود، از آن جمله تمثال ابراهیم و اسماعیل بود که در دستشان چوب های از لام داشتند. و از آن جمله صورت مریم عذراء و مسیح بود، و این خود شاهد بر آن است که هم یهود کعبه را تعظیم می کرده و هم نصارا.

عرب هم آن را تعظیم می کرده، تعظیمی کامل و آن را خانه ای برای خدای تعالی می دانسته و از هر طرف به زیارتش می آمدند، و آن را بنای ابراهیم می دانسته، و مساله حج جزء دین عرب بوده که با عامل توارث در بین آنها باقی مانده بود.

تولیت کعبه

تولیت بر کعبه در آغاز با اسماعیل و پس از وی با فرزندان او بوده، تا آنکه قوم جرهم بر

ص: 558

دودمان اسماعیل غلبه یافت و تولیت خانه را از آنان گرفته و بخود اختصاص داد، و بعد از جرهم این تولیت به دست عمالقه افتاد که طایفه ای از بنی کرکر بودند و با قوم جرهم جنگها کردند.

عمالقه همه ساله در کوچهای زمستانی و تابستانی خود در پائین مکه منزل می کردند.

هم چنان که جرهمی ها در بالای مکه منزل برمی گزیدند.

با گذشت زمان دو باره روزگار به کام جرهمی ها شد و بر عمالقه غلبه یافتند، تا تولیت خانه را بدست آوردند، و حدود سیصد سال در دست داشتند، و بر بنای بیت و بلندی آن اضافاتی نسبت به آنچه در بنای ابراهیم بود پدید آوردند.

بعد از آنکه فرزندان اسماعیل زیاد شدند و قوت و شوکتی پیدا کردند و عرصه مکه بر آنان تنگ شد، ناگزیر در صدد برآمدند تا قوم جرهم را از مکه بیرون کنند که سرانجام با جنگ و ستیز بیرونشان کردند. در آن روزگار بزرگ دودمان اسماعیل عمرو بن لحی بود، که کبیر خزاعه بود، بر مکه استیلا یافته، متولی امر خانه خدا شد، و این عمرو همان کسی است که بت ها را بر بام کعبه نصب نموده و مردم را به پرستش آنها دعوت کرد و اولین بتی که بر بام کعبه نصب نمود، بت" هبل" بود که آن را از شام با خود به مکه آورد و بر بام کعبه نصب کرد، و بعدها بت هایی دیگر آورد، تا عده بت ها زیاد شد، و پرستش بت در بین عرب شیوع یافت و کیش حنفیت و یکتاپرستی یکباره رخت بربست.

در این باره است که" شحنة بن خلف جرهمی"،" عمرو بن لحی" را خطاب کرده و می گوید:

" یا عمرو انک قد احدثت آلهة شتی بمکة حول البیت انصابا

و کان للبیت رب واحد ابدا فقد جعلت له فی الناس اربابا

لتعرفن بان اللَّه فی مهل سیصطفی دونکم للبیت حجابا" (1)

ولایت و سرپرستی خانه تا زمان حلیل خزاعی هم چنان در دودمان خزاعه بود که حلیل این تولیت را بعد از خودش به دخترش همسر قصی بن کلاب واگذار نمود، و اختیار باز و بسته کردن در خانه و به اصطلاح کلید داری آن را به مردی از خزاعه بنام ابا غبشان خزاعی داد.

ابو غبشان این منصب را در برابر یک شتر و یک ظرف شراب، به قصی بن کلاب بفروخت. و این.]

ص: 559


1- ای عمرو، این تو بودی که خدایانی گوناگون اطراف بیت پدید آورده و نصب کردی. خانه خدا، ربی واحد و جاودانه داشت، این تو بودی که مردم را به شرک و پرستش ارباب گوناگون واداشتی. بزودی خواهی فهمید که خدای تعالی، در آینده نزدیکی، از غیر شما، پرده داری برای بیت انتخاب خواهد کرد. [.....]

عمل در بین عرب مثلی سائر و مشهور شد که هر معامله زیان بار و احمقانه را به آن مثل زده و می گویند:" اخسر من صفقة ابی غبشان" (1).

در نتیجه سرپرستی کعبه به تمام جهاتش به قریش منتقل شد و قصی بن کلاب بنای خانه را تجدید نمود که قبلا به آن اشاره کردیم، و جریان به همین منوال ادامه یافت، تا رسول خدا ص مکه را فتح نمود و داخل کعبه شد و دستور داد عکسها و مجسمه ها را محو نموده، بت ها را شکستند و مقام ابراهیم را که جای دو قدم ابراهیم در آن مانده و تا آن روز در داخل ظرفی در جوار کعبه بود برداشته در جای خودش که همان محل فعلی است دفن نمودند و امروز بر روی آن محل قبه ای ساخته شده دارای چهار پایه، و سقفی بر روی آن پایه ها، و زائرین خانه خدا بعد از طواف، نماز طواف را در آنجا می خوانند.

روایات و اخبار مربوط به کعبه و متعلقات دینی بسیار زیاد و دامنه دار است و ما به این مقدار اکتفاء نمودیم، آنهم به این منظور که خوانندگان آیات مربوط به حج و کعبه به آن اخبار نیازمند می شوند.

و یکی از خواص این خانه که خدا آن را مبارک و مایه هدایت خلق قرار داده، این است که احدی از طوائف اسلام، در باره شان آن اختلاف ندارد.ت.

ص: 560


1- (این معامله) زیان بارتر از معامله ابی غبشان است.

سوره آل عمران (3): آیات 98 تا 101

اشاره

قُلْ یا أَهْلَ الْکِتابِ لِمَ تَکْفُرُونَ بِآیاتِ اللَّهِ وَ اللَّهُ شَهِیدٌ عَلی ما تَعْمَلُونَ (98) قُلْ یا أَهْلَ الْکِتابِ لِمَ تَصُدُّونَ عَنْ سَبِیلِ اللَّهِ مَنْ آمَنَ تَبْغُونَها عِوَجاً وَ أَنْتُمْ شُهَداءُ وَ مَا اللَّهُ بِغافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ (99) یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِنْ تُطِیعُوا فَرِیقاً مِنَ الَّذِینَ أُوتُوا الْکِتابَ یَرُدُّوکُمْ بَعْدَ إِیمانِکُمْ کافِرِینَ (100) وَ کَیْفَ تَکْفُرُونَ وَ أَنْتُمْ تُتْلی عَلَیْکُمْ آیاتُ اللَّهِ وَ فِیکُمْ رَسُولُهُ وَ مَنْ یَعْتَصِمْ بِاللَّهِ فَقَدْ هُدِیَ إِلی صِراطٍ مُسْتَقِیمٍ (101)

ترجمه آیات

بگو، ای اهل کتاب، چرا به آیات خدا کفر می ورزید، با اینکه خدای تعالی بر آنچه می کنید ناظر و شاهد است (98).

بگو، ای اهل کتاب چرا کسی را که ایمان آورده، از راه خدا جلوگیری می کنید و آن راه را کج و معوج می خواهید، با اینکه خود شما شاهد بر حقانیت آنید، و خدا به هیچ وجه از آنچه می کنید غافل نیست (99).

ای کسانی که ایمان آورده اید، شما اگر طایفه ای از اهل کتاب را (که راه خدا را کج و معوج می خواهند اطاعت کنید، شما را بعد از آنکه ایمان آوردید، از دینتان بر می گردانند (و مثل خودشان) کافر می سازند (100).

و چگونه کفر می ورزید با اینکه آیات خدا بر شما تلاوت می شود و فرستاده او در بین شما است. و هر کس خود را بخدا بسپارد، به سوی صراط مستقیم هدایت می شود (101)

ص: 561

بیان آیات

بیان ارتباط این آیات با آیات سابق مربوط به یهود

این آیات بطوری که ملاحظه می کنید با اتصالی که در سیاق دارد، دلالت دارد بر اینکه اهل کتاب (البته طایفه ای از ایشان، یعنی یهود و یا طایفه ای از یهود) کفر به آیات خدا داشته اند و مؤمنین را از راه خدا باز می داشته اند، به این طریق که راه خدا را در نظر مؤمنین کج و معوج جلوه داده و راه ضلالت و انحراف را در نظر آنان، راه مستقیم خدا جلوه گر می ساختند.

برای مؤمنین القای شبهه ها می کردند، تا به این وسیله حق را که راه آنان است، باطل و باطل خود را حق جلوه دهند.

آیات قبلی هم دلالت داشت بر انحراف دیگر آنان. و آن این بود که حلیت همه طعامها قبل از آمدن تورات را منکر بودند، و مساله نسخ شدن حکم قبله و برگشتن آن از بیت المقدس به کعبه را انکار می کردند.

پس این آیات، متمم آیات سابق است که متعرض مساله حلیت طعام، قبل از نزول تورات بود و اینکه کعبه اولین بیت عبادت به شمار می آمد.

پس این آیات به دنبال همان بیانات می خواهد یهود و یا طایفه ای از ایشان را توبیخ کند که چرا القای شبهه می کنند؟ و چرا مؤمنین را در دینشان دچار سرگیجه می سازند؟ و نیز می خواهد مؤمنین را تحذیر کند، از اینکه یهودیان را در دعوتشان اطاعت کنند و بفهماند که اگر اطاعت کنند کارشان به کفر به دین حق می انجامد و نیز می خواهد ترغیب و تشویقشان کند به اینکه متمسک بخدا گردند، تا به سوی صراط ایمان راه یافته هدایتشان دوام بپذیرد.

لیکن بطوری که صاحب المنار، در جلد چهارم، در تفسیر سوره آل عمران در ذیل همین آیه نقل کرده، سیوطی، در کتاب لباب النقول، از زید بن اسلم روایت کرده که گفته:

" شاش بن قیس" (که مردی یهودی بوده) به چند نفر از قبیله اوس و خزرج برخورد کرد دید، این دو قبیله که سالها با هم جنگ داشتند، با یکدیگر صحبت می کنند، گل می گویند و گل می شنوند، بسیار ناراحت شد و به جوانی که همراهش بود گفت برو میان این دو طایفه را تیره کن، پهلوی این دو طایفه بنشین و کشته گانی را که در جنگ بعاث به دست آن طایفه دیگر از دست دادند، بیادشان بیاور. از آنجا برخیز نزد آن طایفه دیگر برو و کشته گان آنان را نیز که در آن جنگ از دست دادند، بیادشان بیاور. آن جوان چنین کرد و دوباره آن دو طایفه را واداشت تا با یکدیگر بگو مگو کنند. این به آن افتخار کند و آن به این فخر بفروشد تا آنکه در آخر یکی از

ص: 562

این دو طایفه و یکی دیگر از آن طایفه بجان هم افتادند، از اوس مردی بنام اوس بن قرظی و از خزرج مردی بنام جبار بن صخر، رو در روی هم به یکدیگر بد و بیراه گفتند. و در نتیجه همه اوسیان و همه خزرجیان پر از خشم شده، برخاستند که به جان هم بیفتند. در این میان خبر به رسول خدا ص رسید، خودش برخاست و به میان ایشان آمده موعظتشان کرد و بینشان صلح برقرار ساخت، هر دو طایفه شنیدند و اطاعت کردند و خدای تعالی در باره آن دو نفر یعنی اوس و جبار این آیه را نازل کرد: (1)" یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِنْ تُطِیعُوا فَرِیقاً مِنَ الَّذِینَ أُوتُوا الْکِتابَ ..."

و در باره شاش بن قیس، این آیه را فرستاد:" یا أَهْلَ الْکِتابِ لِمَ تَصُدُّونَ عَنْ سَبِیلِ اللَّهِ ..." (2)

و این روایت خلاصه روایتی است که الدر المنثور آن را از زید بن اسلم بطور مفصل نقل کرده و قریب به آن، از ابن عباس و غیره نقل شده است.

و به هر حال آیات مورد بحث با بیانی که ما کردیم بیشتر انطباق دارد، تا با آنچه در این روایت آمده، و این برای خواننده روشن است علاوه بر اینکه آیات مورد بحث، سخن از کفر و ایمان و شهادت یهود و تلاوت آیات خدا بر مؤمنین و امثال این مطالب دارد، که همه آنها با بیان ما مناسب تر است و مؤید گفتار ما که گفتیم:" این آیات متمم آیات قبل است"، آیه شریفه زیر است که می فرماید:" وَدَّ کَثِیرٌ مِنْ أَهْلِ الْکِتابِ لَوْ یَرُدُّونَکُمْ مِنْ بَعْدِ إِیمانِکُمْ کُفَّاراً حَسَداً مِنْ عِنْدِ أَنْفُسِهِمْ ..." (3)

" قُلْ یا أَهْلَ الْکِتابِ لِمَ تَکْفُرُونَ بِآیاتِ اللَّهِ ..."

مراد از آیات به قرینه وحدت سیاق، همان حلیت طعام قبل از نزول تورات و برگشتن قبله در اسلام به سوی کعبه است.

" قُلْ یا أَهْلَ الْکِتابِ لِمَ تَصُدُّونَ عَنْ سَبِیلِ اللَّهِ ..."

کلمه" صد" به معنای برگرداندن است. و جمله" تبغونها" به معنای" تطلبون السبیل" و کلمه" عوج" به معنای متمایل و نیز به معنای تحریف شده است. می خواهد بفرماید:

چرا راه خدا را معوج و غیر مستقیم می خواهید و در جستجوی این کارید.".

ص: 563


1- تفسیر المنار ج 4 ص 15- 16.
2- تفسیر المنار ج 4 ص 15 ط بیروت.
3- بسیاری از اهل کتاب، دوست می دارند، بتوانند شما را که ایمان آورده اید، از دینتان برگردانند و مثل خودشان کافر سازند. بس که نسبت به شما حسد دارند." سوره بقره، آیه 109".

" وَ أَنْتُمْ شُهَداءُ ..."

یعنی، شما می دانید که قبل از نزول تورات طعام ها همه حلال بود، و نیز می دانید که یکی از خصائص نبوت پیامبر آخر الزمان برگشتن قبله او از بیت المقدس بطرف کعبه است، همه اینها را در کتاب آسمانی خود یافته اید.

در این جمله شهادت یهود را محاذی شهادت خدا در آیه قبل قرار داده که می فرمود:

خدای تعالی شاهد بر عمل یهود و کفر ایشان است و در این محاذی قرار دادن دو شهادت، لطفی است که بر خواننده پوشیده نیست. چون از یک سو فرموده یهودیان خود شاهد بر حقیقت همان چیزی هستند که انکارش می کنند. و از سوی دیگر می فرماید: خدای تعالی هم شاهد است بر انکار و کفر ایشان.

و چون در این آیه، شهادت را به یهود نسبت داد، آخر آیه قبلی را در این آیه تکرار نکرد و نفرمود:" و انتم شهداء و اللَّه شهید علی ما تعملون"، بلکه به جای آن فرمود:" وَ مَا اللَّهُ بِغافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ" تا مفاد کلام چنین شود: شهادت سندی مستقل در حقانیت اسلام، و بطلان عقائد ایشان است. بطوری که دیگر، گویی احتیاج ندارد که با شهادت خدا، سندیتش تکمیل گردد.

" یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا ... وَ فِیکُمْ رَسُولُهُ ..."

مراد از" فریق" همانطور که در سابق گفتیم یا همه یهودیان است و یا طایفه ای از ایشان و در جمله" وَ أَنْتُمْ تُتْلی عَلَیْکُمْ آیاتُ اللَّهِ وَ فِیکُمْ رَسُولُهُ ..." در این مقام است که بفهماند چگونه به تحریک یهودیان کافر می شوید با اینکه رسول در بین شما است و تمسک به حق را برای شما ممکن می سازد، چون اگر شما در هنگامی که آن جناب آیات را بر شما تلاوت می کند، خوب گوش فرا دهید. و در آن تدبر کنید و اگر تدبرتان کم بود و یا نتوانستید ابتدا به رسول مراجعه کنید، و خلاصه اگر به خاطر این جهت پاره ای از حقایق برای شما مجهول باقی ماند، به رسول که همیشه در بین شما است و از شما دور نیست و هیچگاه بین شما و او حائل و دربانی نبوده مراجعه کنید تا حق را برایتان روشن کند.

و این عمل یعنی رجوع به پیغمبر و ابطال شبهه هایی که یهود القا کرده و تمسک به آیات خدا و دست به دامن رسول شدن، خود اعتصام به خدا و رسول است. و اعتصام به خدا و رسول هم در حقیقت اعتصام بخدا است. و کسی که به خدا اعتصام کند و به دامن او چنگ بزند، به سوی صراط مستقیم هدایت شده است.

پس مراد از" کفر" در جمله" وَ کَیْفَ تَکْفُرُونَ" کفر بعد از ایمان است. و جمله" وَ

ص: 564

أَنْتُمْ تُتْلی عَلَیْکُمْ ..."

کنایه است از امکان اعتصام به آیات خدا و به رسول در اجتناب از کفر.

و جمله" وَ مَنْ یَعْتَصِمْ بِاللَّهِ" به منزله کبرای کلی است برای این مطلب و همه مطالب نظیر آن.

و مراد از" هدایت به سوی صراط مستقیم"، راه یافتن به ایمانی ثابت است. چون چنین ایمانی صراطی است که نه اختلاف می پذیرد و نه تخلف، صراطی است که سالکان خود را در وسط خود جمع می کند و نمی گذارد از راه منحرف شده و گمراه کردند.

و در اینکه با تعبیر ماضی محقق" فقد هدی" مطلب را محقق نمود و فاعل را حذف کرد، دلالتی است بر اینکه این فعل خود بخود محقق، و این هدایت حاصل می شود. چه فاعلش متوجه باشد، و چه نباشد، به عبارت واضح تر: می فهماند که هر کس به خدا تمسک و اعتصام جوید، هدایتش قطعی است، چه خودش متوجه باشد و چه نباشد.

و از آیه شریفه این معنا روشن می شود که کتاب و سنت در دلالت و روشنگری هر حقی که ممکن است اشخاص در باره آن گمراه کردند، کافی است. چون می فرماید: تمسک به خدا که همان تمسک به کتاب خدا است، و اعتصام به رسول خدا ص که همان تمسک به سنت آن جناب است، نمی گذارد در هیچ موردی حق و باطل بر کسی مشتبه گردد.

ص: 565

سوره آل عمران (3): آیات 102 تا 110

اشاره

یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ حَقَّ تُقاتِهِ وَ لا تَمُوتُنَّ إِلاَّ وَ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ (102) وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِیعاً وَ لا تَفَرَّقُوا وَ اذْکُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ عَلَیْکُمْ إِذْ کُنْتُمْ أَعْداءً فَأَلَّفَ بَیْنَ قُلُوبِکُمْ فَأَصْبَحْتُمْ بِنِعْمَتِهِ إِخْواناً وَ کُنْتُمْ عَلی شَفا حُفْرَةٍ مِنَ النَّارِ فَأَنْقَذَکُمْ مِنْها کَذلِکَ یُبَیِّنُ اللَّهُ لَکُمْ آیاتِهِ لَعَلَّکُمْ تَهْتَدُونَ (103) وَ لْتَکُنْ مِنْکُمْ أُمَّةٌ یَدْعُونَ إِلَی الْخَیْرِ وَ یَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ یَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْکَرِ وَ أُولئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ (104) وَ لا تَکُونُوا کَالَّذِینَ تَفَرَّقُوا وَ اخْتَلَفُوا مِنْ بَعْدِ ما جاءَهُمُ الْبَیِّناتُ وَ أُولئِکَ لَهُمْ عَذابٌ عَظِیمٌ (105) یَوْمَ تَبْیَضُّ وُجُوهٌ وَ تَسْوَدُّ وُجُوهٌ فَأَمَّا الَّذِینَ اسْوَدَّتْ وُجُوهُهُمْ أَ کَفَرْتُمْ بَعْدَ إِیمانِکُمْ فَذُوقُوا الْعَذابَ بِما کُنْتُمْ تَکْفُرُونَ (106)

وَ أَمَّا الَّذِینَ ابْیَضَّتْ وُجُوهُهُمْ فَفِی رَحْمَتِ اللَّهِ هُمْ فِیها خالِدُونَ (107) تِلْکَ آیاتُ اللَّهِ نَتْلُوها عَلَیْکَ بِالْحَقِّ وَ مَا اللَّهُ یُرِیدُ ظُلْماً لِلْعالَمِینَ (108) وَ لِلَّهِ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الْأَرْضِ وَ إِلَی اللَّهِ تُرْجَعُ الْأُمُورُ (109) کُنْتُمْ خَیْرَ أُمَّةٍ أُخْرِجَتْ لِلنَّاسِ تَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ تَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْکَرِ وَ تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ لَوْ آمَنَ أَهْلُ الْکِتابِ لَکانَ خَیْراً لَهُمْ مِنْهُمُ الْمُؤْمِنُونَ وَ أَکْثَرُهُمُ الْفاسِقُونَ (110)

ترجمه آیات

ای کسانی که ایمان آورده اید، از خدا آن طور که شایسته اوست پروا کنید و زنهار مبادا جز با حالت اسلام بمیرید (102).

ص: 566

و همگی به وسیله حبل خدا خویشتن را حفظ کنید و متفرق نشوید و نعمت خدا بر خویشتن را بیاد آرید، بیاد آرید که با یکدیگر دشمن بودید و او بین دلهایتان الفت برقرار کرد و در نتیجه نعمت او برادر شدید. و در حالی که بر لبه پرتگاه آتش بودید، او شما را از آن پرتگاه نجات داد. خدای تعالی این چنین آیات خود را برایتان بیان می کند تا شاید راه پیدا کنید (103).

باید از میان شما طایفه ای باشند که مردم را به سوی خیر دعوت نموده، امر به معروف و نهی از منکر کنند. و این طایفه همانا رستگارانند (104).

و شما مانند اهل کتاب نباشید که بعد از آن که آیات روشن به سویشان آمد اختلاف کردند و دسته دسته شدند و آنان عذابی عظیم خواهند داشت (105).

روزی که چهره هایی سفید و چهره هایی سیاه می شود اما به آنهایی که رویشان سیاه می شود، گفته می شود: آیا شما نبودید که بعد از ایمانتان کافر شدید پس حالا عذاب را بخاطر کفری که ورزیدید بچشید (106).

و اما آنها که رویشان سفید است در رحمت خدا قرار دارند و در آن جاودانند (107).

اینها آیات خداست که ما آن را به حق بر تو می خوانیم و خدا هیچ ظلمی را برای عالمیان نمی خواهد (108).

و آنچه در آسمانها است و آنچه در زمین است، ملک خدا است و همه امور به سوی خدا بر می گردد (109).

شما از ازل بهترین امتی بودید که برای مردم پدید آمدید. چون امر به معروف و نهی از منکر می کنید و به خدا ایمان دارید. و اگر اهل کتاب هم ایمان می آوردند، برایشان بهتر بود، لیکن بعضی از آنان مؤمن و بیشترشان فاسقند (110)

بیان آیات

اشاره

این آیات را می توان تتمه دو آیه قبل دانست که به مؤمنین خطاب می کرد، از اهل کتاب و فتنه انگیزیهای آنان بر حذر باشند، و نیز می فرمود: شما پیامبری دارید که اعتصام به حق را برایتان ممکن می سازد، پس زنهار گمراه مشوید، و در حفره مهالک ساقط نگردید، این آیات علاوه بر اینکه گفتیم به آیات قبل ارتباط دارد، جنبه" الکلام یجر الکلام" را هم دارد، بدون اینکه سیاق سابق را، یعنی تعرض به حال اهل کتاب را تغییر دهد، بکله هنوز آن سیاق را محفوظ نگه داشته، به دلیل اینکه بعد از نه آیه دو باره سخن از اهل کتاب را پیش می کشد و می فرماید:" لَنْ یَضُرُّوکُمْ إِلَّا أَذیً ...".

ص: 567

" حق التقوی" غرض و مقصد نهایی است و دستور" فَاتَّقُوا اللَّهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ" راه رسیدن به آن هدف را نشان می دهد

" یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ حَقَّ تُقاتِهِ" در بیانات سابق این معنا گذشت که تقوا- که خود نوعی احتراز است- وقتی تقوای از خدای سبحان می شود که احتراز و اجتناب از عذاب او باشد، هم چنان که در جای دیگر فرموده:

" فَاتَّقُوا النَّارَ الَّتِی وَقُودُهَا النَّاسُ وَ الْحِجارَةُ" (1).

و چنین تقوایی وقتی محقق می شود که بر طبق خواسته و رضای او رفتار شود.

پس تقوا عبارت شد از امتثال اوامر خدای تعالی، و اجتناب از آنچه که از ارتکاب آن نهی فرموده، و شکر در برابر نعمتهایش و صبر در هنگام ابتلاء به بلایش که برگشت این دو تای اخیر به یکی است، و آن همان شکرگزاری است. چون" شکر" عبارت است از اینکه انسان هر چیزی را در جای خود قرار دهد، و صبر در هنگام برخورد با بلای خدایی یکی از مصادیق این معنا است. پس صبر هم شکر است.

و سخن کوتاه اینکه، تقوای خدای سبحان عبارت شد از اینکه، خدای تعالی اطاعت بشود و معصیت نشود. و بنده او در همه احوال برای او خاضع گردد. چه اینکه او نعمتش بدهد و چه اینکه ندهد (و یا از دستش بگیرد.)

این معنای کلمه" تقوا" بود. ولی اگر این کلمه با قید" حق تقوا" اعتبار شود با در نظر گرفتن اینکه حق التقوی، آن تقوایی است که مشوب با باطل و فاسدی از سنخ خودش نباشد.

قهرا حق التقوی عبارت خواهد شد از عبودیت خالص، عبودیتی که مخلوط با انانیت و غفلت نباشد. ساده تر بگویم: عبارت خواهد شد از پرستش خدای تعالی فقط بدون اینکه مخلوط باشد با پرستش هوای خویش، و یا غفلت از مقام ربوبی. و چنین پرستشی عبارت است از اطاعت بدون معصیت و شکر بدون کفران، و یا دائمی بدون فراموشی، و این حالت، همان اسلام حقیقی است البته درجه عالی از اسلام. و بنا بر این، برگشت معنای جمله:" وَ لا تَمُوتُنَّ إِلَّا وَ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ" همانند این است که فرموده باشد: این حالت را یعنی حق التقوی را هم چنان حفظ کنید تا مرگتان فرا رسد.

و این معنا غیر از آن معنایی است که از آیه:" فَاتَّقُوا اللَّهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ" (2) استفاده می شود. برای اینکه این آیه به این معنا است که فرموده باشد: تقوا را در هیچیک از مقدرات خود رها نکنید. چیزی که هست این استطاعت و قدرت بر حسب اختلاف قوای اشخاص و فهم".

ص: 568


1- بترسید از آتشی که آتش گیرانه اش انسانها و سنگها هستند." سوره بقره، آیه 24".
2- تا می توانید از خدا بترسید." سوره تغابن، آیه 16".

و همت آنان مختلف می شود.

پس آیه:" فَاتَّقُوا اللَّهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ" می تواند شامل حال همه مراتب تقوا بشود.

و هر کس می تواند در خور قدرت و فهم خود این دستور را امتثال بکند.

و اما در آیه مورد بحث به آن معنایی که ما برایش کردیم، حق التقوی چیزی نیست که همه افراد بتوانند آن را به دست آورند، زیرا حق التقوی بطوری که ملاحظه کردید، ریشه در باطن و ضمیر انسان دارد. و در این مسیر باطنی، مواقف و معاهدی بس دشوار و خطرهایی ناپیدا هست، که جز افراد دانشمند، پی به آن مواقف نمی برد. تا چه رسد به اینکه تقوا را در آن مراحل حفظ کند، و نیز در این مسیر باطنی دقائق و لطائفی است که جز مخلصون کسی متوجه آن نمی گردد. چه بسیار مرحله از مراحل تقوا هست که فهم عامی مردم آن را مقدور نفس انسانی نمی داند، و انسان را مستطیع و توانای داشتن چنان مرحله ندانسته حکم قطعی می کند به اینکه این مقدار از تقوا برای بشر مقدور نیست، ولی کسانی که اهل حق التقوایند، این مرحله را نه تنها مقدور می دانند، بلکه پشت سر انداخته به مراحلی دشوارتر رسیده اند.

بنا بر این آیه:" فَاتَّقُوا اللَّهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ" کلامی است که همه فهم های مختلف هر یک آن را به معنایی درک می کند و صاحب هر مرحله از فهم و درک آن را با تقوایی که برای خود مقدور می داند، تطبیق می نماید. و ضمنا این کلام وسیله ای می شود که شنونده از کلامی دیگر یعنی از آیه:" اتَّقُوا اللَّهَ حَقَّ تُقاتِهِ وَ لا تَمُوتُنَّ إِلَّا وَ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ ..." بفهمد که منظور از آن این است که انسانها خود را در صراط به دست آوردن حق التقوی قرار بدهند و رسیدن به این مقام و استقرار در آن را هدف همت خویش سازند.

پس آیه سوره تغابن، وسیله ای است برای اینکه خطاب در آیه مورد بحث عمومی شود.

نظیر مساله اهتداء به صراط مستقیم، که در عین اینکه مقام بس بلندی است که به جز افرادی انگشت شمار به آن نمی رسند، مع ذلک خدای تعالی عموم بشر را به رساندن خویش به آن مقام دعوت فرموده است.

در نتیجه، از دو آیه فوق یعنی آیه:" اتَّقُوا اللَّهَ حَقَّ تُقاتِهِ ..." و آیه:" فَاتَّقُوا اللَّهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ ..." چنین استفاده می شود که نخست خدای تعالی همه مردم را دعوت به حق التقوی نموده و سپس دستور داده که در این مسیر قرار بگیرند. و برای رسیدن به این مقصد تلاش کنند، و هر کس هر قدر توانایی دارد صرف بکند.

نتیجه این دو دعوت این می شود که همه مردم در صراط تقوا قرار بگیرند. الا اینکه هر کس به یک مرحله آن برسد، و طبق فهم و همت خود و توفیقاتی که خدای تعالی به او افاضه

ص: 569

می کند، یک درجه آن را کسب کند، تا ببینی فهم هر کس و همتش و تایید و تسدید خدا در باره او چقدر باشد. پس این است آنچه که با تدبر در معنای دو آیه، از آن دو استفاده می شود.

پس معلوم شد که این دو آیه اختلافی در مضمون ندارند. و در عین حال آیه اولی یعنی آیه:" اتَّقُوا اللَّهَ حَقَّ تُقاتِهِ" نمی خواهد عین آن مطلبی را خاطر نشان سازد که آیه دومی در مقام افاده آنست. آیه اولی دعوت به اصل مقصد دارد. و آیه دومی کیفیت پیمودن راه این مقصد را بیان می کند.

" وَ لا تَمُوتُنَّ إِلَّا وَ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ" مساله موت یکی از امور تکوینی است که از حیطه اختیار ما بیرون است و به همین جهت اگر امر و نهی به آن تعلق گیرد، مثلا به ما دستور بدهند که اینطور بمیرید، و یا آن طور نمیرید. قطعا امر و نهی تکلیفی نخواهد بود، بلکه امر و نهی تکوینی است، مانند امر به مردن در آیه:" فَقالَ لَهُمُ اللَّهُ مُوتُوا ..." (1) و امر به زنده شدن در آیه:" أَنْ یَقُولَ لَهُ کُنْ فَیَکُونُ ..."»(2)

.لیکن گاهی می شود که یک امر غیر اختیاری را به امری اختیاری اضافه و ترکیب می کنند و آن گاه این ترکیب یافته را امری اختیاری قرار داده، نسبت اختیار به آن می دهند، تا بشود مورد امر و نهی اعتباریش قرار دهند، و مثلا بفرمایند:" فَلا تَکُونَنَّ مِنَ الْمُمْتَرِینَ" (3) و یا:

" وَ لا تَکُنْ مَعَ الْکافِرِینَ" (4) و یا:" کُونُوا مَعَ الصَّادِقِینَ" (5) و امثال اینها، با اینکه ممتری و دو دل نبودن، و همچنین با کافران نبودن، و با صادقان بودن، امری صد در صد اختیاری نیست، چون اصل بودن و نبودن، لازمه تکوینی انسان است و در تحت اختیار خود آدمی نیست. ولی همین امر غیر اختیاری را وقتی مربوط و وابسته به امری اختیاری از قبیل دو دلی و کفر و ملازمت صدق کنند، آن وقت امری اختیاری می شود. و امر و نهی مولوی به آن تعلق می گیرد.

و کوتاه سخن اینکه: نهی از مردن بدون اسلام بخاطر این صحیح شده که امری اختیاری شده، و برگشت نهائیش به کنایه است از اینکه همواره و در همه حالات ملتزم به اسلام باش تا قهرا هر وقت مرگت رسید. در یکی از حالات اسلامت باشد. و در حال اسلام مرده باشی.".

ص: 570


1- خدای تعالی به ایشان فرمود بمیرید." سوره بقره، آیه 243".
2- به محض اینکه بگوید موجود باش، بلافاصله موجود می شود." سوره یس، آیه 82".
3- هیچ شبهه به دل راه مده." سوره بقره، آیه 147".
4- و با کافران همراه مباش." سوره هود، آیه 42".
5- با مردان راستگوی با ایمان بپیوندید." سوره توبه، آیه 119".

" وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِیعاً وَ لا تَفَرَّقُوا" خدای تعالی در آیات قبل یعنی آیه:" وَ کَیْفَ تَکْفُرُونَ وَ أَنْتُمْ تُتْلی عَلَیْکُمْ آیاتُ اللَّهِ وَ فِیکُمْ رَسُولُهُ وَ مَنْ یَعْتَصِمْ بِاللَّهِ ..." فرموده بود که تمسک به آیات خدا و رسول او (و یا تمسک به کتاب و سنت) تمسک به خدا است و شخص متمسک و معتصم در امان است، و هدایتش ضمانت شده است. کسی که دست به دامن رسول شود، دست به دامن کتاب شده است چون همین کتاب است که در آن آمده:" وَ ما آتاکُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ ما نَهاکُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا ..." (1)

مراد از اعتصام همگانی به" حبل اللَّه" در" وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِیعاً ..."

اینک در این آیه، اعتصام مذکور و سفارش شده در آن آیه را، مبدل کرد به اعتصام بحبل اللَّه. در نتیجه فهماند که اعتصام به خدا و رسولی که قبلا گفتیم، اعتصام بحبل اللَّه است. یعنی آن رابط و واسطه ای که بین عبد و رب را به هم وصل می کند، و آسمان را به زمین مرتبط می سازد. چون گفتیم که اعتصام به خدا و رسول، اعتصام به کتاب خدا است که عبارت است از وحیی که از آسمان به زمین می رسد. و اگر خواستی، می توانی اینطور بگویی: حبل اللَّه همان قرآن و رسول خدا ص است. چون قبلا هم توجه فرمودی که برگشت همه اینها به یک چیز است.

و قرآن کریم، هر چند که جز به حق تقوا و اسلام ثابت دعوت نمی کند، لیکن غرض این آیه غیر از آن غرضی است که آیه قبلی یعنی:" اتَّقُوا اللَّهَ حَقَّ تُقاتِهِ ..." داشت، آن آیه متعرض حکم تک تک افراد بود که مراقب باشند حق تقوا را به دست آورده، جز با اسلام نمیرند. ولی این آیه متعرض حکم جماعت مجتمع است. دلیلش این است که می فرماید:

" جمیعا" و نیز می فرماید:" وَ لا تَفَرَّقُوا".

پس این دو آیه همانطور که فرد را بر تمسک به کتاب و سنت سفارش می کنند به مجتمع اسلامی نیز دستور می دهند که به کتاب و سنت معتصم شوند.

" وَ اذْکُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ عَلَیْکُمْ إِذْ کُنْتُمْ أَعْداءً فَأَلَّفَ بَیْنَ قُلُوبِکُمْ فَأَصْبَحْتُمْ بِنِعْمَتِهِ إِخْواناً" جمله" اذ کنتم" بیان است برای کلمه" نعمته" و جمله بعدی که می فرماید:" وَ کُنْتُمْ عَلی شَفا حُفْرَةٍ مِنَ النَّارِ فَأَنْقَذَکُمْ مِنْها" عطف است به همین جمله.

و اینکه خدای تعالی امر می کند به یادآوری این نعمت، اساسش رسم و عادتی است که".

ص: 571


1- آنچه رسول می گوید، انجام دهید، و هر نهیی که می کند اطاعت کنید." سوره حشر، آیه 7".

قرآن کریم دارد و آن این است که تعلیمات خود را با ذکر علل و اسباب بیان نموده و از این راه، خلق را به سوی خیر و هدایت دعوت می کند، بدون اینکه مردم را وادار به تقلید کورکورانه بسازد، و حاشا از تعلیم الهی که بشر را به سوی سعادتش یعنی به سوی علم نافع و عمل صالح هدایت نموده، حیرت، تقلید و ظلمت جهل را هم تجویز نماید ولی لازم است که مساله بر اهل علم و تدبر مشتبه نشود (و بدانند که ممنوعیت تقلید در تشخیص راه سعادت، منافاتی با تسلیم شدن برای خدا ندارد. به این معنا که مورد هر یک غیر مورد دیگری است، آنجا که تقلید ممنوع است، مسائل مربوط به اصول و معارف اصولی دین است. و آنجا که جای تسلیم است، مسائل فروع و احکام عملی است." مترجم")

دأب و رسم قرآن بر ذکر علل و اسباب تعلیماتش می باشد و از اطاعت و تقلید کور کورانه و بدون دلیل نهی می کند

پس خدای تعالی در عین اینکه حقیقت سعادت بشر را به او تعلیم می دهد، علت آن را هم بیان می کند تا کورکورانه نپذیرفته باشد، بلکه بفهمد که حقایق دینی، همه به هم ارتباط دارد. و همه از ناحیه منبع توحید افاضه شده است. در عین حال تسلیم شدن در برابر خدای تعالی را هم واجب می داند، چون رب العالمین است، و اعتصام به حبل او اعتصام بحبل رب العالمین است. هم چنان که در آخر آیات می فرماید:" تِلْکَ آیاتُ اللَّهِ نَتْلُوها عَلَیْکَ بِالْحَقِّ ... وَ إِلَی اللَّهِ تُرْجَعُ الْأُمُورُ".

و سخن کوتاه اینکه، خدای تعالی بندگان را امر فرموده که هیچ سخنی را نپذیرند و هیچ امری را اطاعت نکنند، مگر بعد از آنکه وجه آن سخن و فلسفه آن اطاعت را فهمیده باشند و آن گاه از این دستور کلی، دو مورد را استثناء نموده، دستور داده که نسبت به خود او تسلیم مطلق باشند و همین دستور خود را هم توجیه می فرماید به اینکه خدای تعالی تنها کسی است که مالک علی الاطلاق ایشان است. پس ایشان حق ندارند بخواهند، مگر چیزی را که او خواسته باشد، تنها باید کاری را بکنند که خدا از ایشان خواسته، و خلاصه به تصرفات خدا در ایشان تن در دهند.

مورد دوم اینکه، به ایشان امر فرموده که آنچه را رسول او ابلاغ می کند، بطور مطلق اطاعت کنند و همین دستور را نیز اینطور توجیه می فرماید، که چون رسول خدا ص از پیش خود چیزی نمی گوید، و دستوری نمی دهد، آنچه می گوید ابلاغ دستورات خداست پس در حقیقت این دو مورد هم استثنا نشده، چون خود این دو دستور و یا به عبارت دیگر آن دو اطاعت بی چون و چرا را هم توجیه کرده و برایش دلیل آورد.

آن گاه با بندگان خود در باره حقایق معارف سخن می گوید، و طرق سعادت را شرح می دهد. و باز همین را به وجهی عام توجیه می فرماید، تا بندگانش به روابط معارف و طرق

ص: 572

سعادت راه یابند، و از این راه، هم اصل توحید را محقق سازند و هم به این ادب الهی مؤدب شده، بر طریقه تفکر صحیح مسلط شوند، و راه درست حرف زدن را بشناسند و در نتیجه به وسیله علم زنده شده، از قید و بند تقلید رها و آزاد شوند، و نتیجه این آزادی و آزاداندیشی این است که اگر وجه و فلسفه هر یک از معارف ثابته دینی و یا ملحقات و متعلقات آن را بفهمند، آن را أخذ می کنند و اما اگر نفهمند فوری و عجولانه آن را رد ننموده به امید فهمیدن فلسفه اش به بحث و تدبر می پردازند و وقتی برایشان ثابت شد بدون رد و اعتراض آن را می پذیرند.

و این معنا غیر از آن است که کسی بگوید: اساس دین بر این است که انسان هیچ مطلب بی دلیلی را از احدی حتی از خدا و رسولش قبول نکند، برای اینکه این گفتار، سفیهانه ترین نظر، و بدترین گفتار است و برگشتش به این است که خدای تعالی از بندگانش خواسته باشد که بعد از آنکه دارای دلیل شدند، باز دلیل بخواهند، و در جستجوی آن باشند، چون ربوبیت و ملک خدای تعالی اصل و مهم ترین دلیل است، بر اینکه خلق باید تسلیم او باشند، و حکم او را در خود نافذ دارند، هم چنان که رسالت رسول دلیل قاطع است بر اینکه آنچه آن جناب می گوید، از پیش خدای تعالی می گوید. (دقت فرمائید) و یا برگشتش به این است که ربوبیت خدای تعالی را در آنچه بخاطر ربوبیتش تصرف می کند لغو بداند. و این هم چیزی جز تناقض نیست.

و حاصل کلام این است که: مسلک و مرام اسلامی و طریق نبوی جز به علم و اجتناب از تقلید دعوت نمی کند، و این هایی که پیروی از کتاب و سنت را تقلید دانسته، از آن انتقاد می کنند، خود مقلدند، و همین گفته خود را بدون دلیل از دیگران پذیرفته اند.

و شاید وجه اینکه اعتصام بحبل اللَّه و متفرق نشدن را نعمت خدا خوانده، و فرمود:

" اذْکُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ عَلَیْکُمْ" اشاره به همین معنایی باشد که ما خاطرنشان ساختیم یعنی خواسته باشد بفرماید، اگر شما را به اعتصام و عدم تفرقه می خوانیم بی دلیل نیست. دلیل بر اینکه شما را بدان دعوت کرده ایم، همین است که خود به چشم خود ثمرات اتحاد و اجتماع و تلخی عداوت و حلاوت محبت و الفت و برادری را چشیدید و در اثر تفرقه در لبه پرتگاه آتش رفتید و در اثر اتحاد و الفت از آتش نجات یافتید، و اگر ما این دلیل را به رخ شما می کشیم، نه از این باب است که بر خود واجب می دانیم هر چه می گوئیم، دلیلش را هم ذکر بکنیم و اگر ذکر نکنیم دلیل بر این است که گفتارمان حق نبوده، نه، گفتار ما همیشه حق است، چه دلیلش را هم ذکر بکنیم و چه نکنیم بلکه از این باب است که بدانید این تمسک به حبل اللَّه و اتحاد شما نعمتی است از ناحیه ما و در نتیجه متوجه شوید که تمامی دستوراتی که ما به شما می دهیم،

ص: 573

همه اش مثل این دستور به نفع شما است و سعادت و راحت و رستگاری شما را تامین می کند.

خدای تعالی در آیه شریفه، دو دلیل بر لزوم اعتصام به حبل اللَّه و عدم تفرقه آورده یکی در جمله:" إِذْ کُنْتُمْ أَعْداءً ..." و دوم در جمله:" وَ کُنْتُمْ عَلی شَفا حُفْرَةٍ مِنَ النَّارِ ..."

دلیل اول مبتنی است بر اصل تجربه، و اینکه خود شما در سابق با یکدیگر دشمن بودید، و تلخی های دشمنی را چشیدید، و خدا شما را از آن نجات داد، و دلیل دوم مبتنی است بر بیانی عقلی که بزودی خواهد آمد.

و اگر در جمله:" فَأَصْبَحْتُمْ بِنِعْمَتِهِ إِخْواناً ..." دوباره کلمه" نعمت" را ذکر کرد، برای این بود که به امتنانی اشاره کرده باشد که جمله:" اذْکُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ عَلَیْکُمْ ..." بر آن دلالت داشت و مراد از" نعمت" همان الفتی است که نام برد پس مراد به اخوتی هم که این نعمت آن را محقق ساخته نیز همان تالف قلوب است. پس اخوت در اینجا حقیقتی ادعایی است نه واقعی، چون برادری واقعی عبارت است از شرکت دو نفر یا بیشتر در پدر و مادر واحد.

(و یا پدر واحد یا مادر واحد).

و نیز ممکن است اشاره باشد به اخوتی که در آیه:" إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ" (1) که حقیقتی است اعتباری، زیرا در این آیه، خدای تعالی برادری را در میان مؤمنین تشریع کرده و آثار و حقوق مهمی بر آن مترتب کرده است.

" وَ کُنْتُمْ عَلی شَفا حُفْرَةٍ مِنَ النَّارِ فَأَنْقَذَکُمْ مِنْها ..."

شفای" حفره"، به معنای لبه آن است، البته لبه ای که هر کس قدم بر آن بگذارد، مشرف بر سقوط در آن شود. و مراد از کلمه" من النار" یا آتش آخرت است و یا آتش جنگ.

اگر منظور آتش آخرت باشد، در اینصورت منظور از شفای حفره آن این خواهد بود که شما کافر بودید، و بین شما و افتادن در آتش دوزخ، بیش از یک قدم فاصله نبود و آن یک قدم همان مردن شما بود که از سیاهی چشم آدمی به سفیدی آن به آدمی نزدیک تر است و خدای تعالی شما را با ایمان آوردنتان نجات داد.

و اگر مراد از آن" آتش" جنگ باشد، منظور این خواهد بود که حال آنان را در مجتمع فاسدشان بیان نموده، بفرماید شما قبل از ایمان آوردنتان در لبه آتش جنگهایی قرار داشتید که هر لحظه ممکن بود برپا گردد.

و این تعبیر یعنی آتش خواندن جنگ، استعمالی شایع دارد. البته استعمالی مجازی و

ص: 574


1- به درستی که مؤمنان برادر یکدیگرند." سوره حجرات، آیه 10"

بطور استعاره.

پس در این صورت، مقصود این است که بفرماید: مجتمعی که با اجتماع دلهایی مختلف و هدفهایی گوناگون و هوا و هوسهای مختلف تشکیل شود. با در نظر گرفتن اینکه راهنمای چنین مجتمعی واحد نیست، تا به هدفی واحد سوقش دهد، بلکه راهنماها بخاطر اختلاف امیال شخصی و تحکمات بیهوده فردی متعدد است. و به سوی هدفهای مختلف دعوت می کند و شدیدترین خلاف و اختلاف را پدید می آورد. خلاف و اختلاف کارشان را به تنازع می کشاند، و دائما به قتال و بانزال و فناء و زوال تهدیدشان می کند. و این همان آتشی است که در حفره جهالت می افتد، و همه چیز را می سوزاند. و کسی که در آن حفره بیفتد، مخلص و راه نجاتی ندارد.

معلوم می شود قبل از نزول این آیه، طایفه ای از مسلمانان بعد از کفرشان ایمان آورده بودند، طایفه ای خاص بوده اند که در خطاب این آیات، از سایر طوائف نزدیکتر بوده اند چون در طول زندگی قبل از اسلامشان لحظه ای فارغ از دلواپسی نبودند، دلواپسی از جنگها و مقاتلاتی که هر آن تهدیدشان می کرده. نه امنیتی داشته اند و نه راحتی و فراغت و اصلا به حقیقت امنیت عمومی (امنیتی که تمام جامعه و جمیع جهاتش را فرا گیرد، آبرو و مال و عرض و جان و سایر شؤون زندگی عمومی را تامین کند) پی نبرده و طعم آن را نچشیده بودند.

و بعد از آنکه دسته جمعی به حبل خدا متمسک شدند و آثار سعادت زندگی برایشان نمودار شده، چیزی از حلاوت نعمتهای الهی را چشیدند، آن وقت فهمیدند که تذکرات الهی راست بوده، و خدای تعالی چه نعمت و چه سعادت لذیذی به ایشان ارزانی داشته است.

پس خطاب در این آیات، در نفوس چنین مردمی جای گیرتر و مؤثرتر از نفوس اقوام دیگر است.

و به همین جهت مبنای کلام و اساس دعوت بر مشاهده و دریافت قرار گرفته، نه صرف فرض و تئوری. چون هیچوقت بیان اثر عیان و تجربه را کاربرد فرض و تئوری ندارد. و به همین جهت بود که تحذیر آینده یعنی در آیه: وَ لا تَکُونُوا کَالَّذِینَ تَفَرَّقُوا وَ اخْتَلَفُوا ..." به حال پیشینیان اشاره کرد. چون مال حال آنان را همه دیده بودند، تجربه ای بود برای مؤمنین. پس این مؤمنین باید از سرانجام کار آنان عبرت گیرند و راهی را که آنها رفتند نروند تا به سرنوشت آنان مبتلا نگردند.

آن گاه آنان را به خصوصیتی که در این بیان هست، تنبه داده، می فرماید:" کَذلِکَ یُبَیِّنُ اللَّهُ لَکُمْ آیاتِهِ لَعَلَّکُمْ تَهْتَدُونَ".

ص: 575

" وَ لْتَکُنْ مِنْکُمْ أُمَّةٌ یَدْعُونَ إِلَی الْخَیْرِ وَ یَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ یَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْکَرِ ..."

امر به معروف و نهی از منکر، از لوازم و واجبات اجتماع معتصم به حبل اللَّه است

تجربه قطعی دلالت می کند بر اینکه معلوماتی که انسان در زندگیش برای خود تهیه می کند و معلوم است که از میان معلومات ذخیره نمی کند مگر آنچه را که برایش سودمند باشد، از هر طریقی که باشد و به هر نحوی که ذخیره کرده باشد، وقتی متوجه آن معلومات نباشد و با عمل به آن معلومات و تمرین عملی دائمی به یاد آنها نباشد، به تدریج از یادش می رود و به بوته فراموشی سپرده می شود. و در این هم شکی نداریم که عمل در همه شؤون دایر مدار علم است هر زمان که علم قوی باشد عمل قوت می گیرد. و هر زمان علم ضعیف باشد عمل هم ضعیف می گردد. هر زمان که علم یک علم صالحی باشد، عمل هم صالح می شود، و هر زمان که علم فاسد باشد عمل هم فاسد می گردد. خدای تعالی هم حال علم و عمل را در آیه زیر، به زمین و روئیدنی های آن مثل زده و فرموده: وَ الْبَلَدُ الطَّیِّبُ یَخْرُجُ نَباتُهُ بِإِذْنِ رَبِّهِ وَ الَّذِی خَبُثَ لا یَخْرُجُ إِلَّا نَکِداً ..." (1) و نیز شکی نداریم در اینکه علم و عمل، اثری متقابل در یکدیگر دارند.

قوی ترین داعی به عمل علم است و وقتی عمل واقع شد و اثرش به چشم دیده شد، بهترین معلمی است که همان علم را به آدمی می آموزد.

و همه اینها که گفته شد، انگیزه شده است در اینکه مجتمع صالحی که علمی نافع و عملی صالح دارد، علم و تمدن خود را با تمام نیرو حفظ کند. و افراد آن مجتمع، اگر فردی را ببینند که از آن علم تخلف کرد، او را به سوی آن علم برگردانند، و شخص منحرف از طریق خیر و معروف را به حال خود واگذار نکنند، و نگذارند آن فرد در پرتگاه منکر سقوط نموده، در مهلکه شر و فساد بیفتد، بلکه هر یک از افراد آن مجتمع به شخص منحرف برخورد نماید، او را از انحراف نهی کند.

و این همان دعوت به فراگیری و تشخیص معروف از منکر و امر به معروف و نهی از منکر است و این همان است که خدای تعالی در این آیه شریفه خاطرنشان ساخته و می فرماید:

" یَدْعُونَ إِلَی الْخَیْرِ وَ یَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ یَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْکَرِ" و از اینجا روشن می شود که چرا از خیر و شر تعبیر به معروف و منکر نمود. چون زمینه گفتار و مضمون آیه قبلی بود که، می فرمود:" همگی به حبل اللَّه چنگ بزنید و متفرق نشوید ..." و معلوم است که چنین مجمع که همه افرادش چنگ به حبل اللَّه دارند، معروف در آن خیر، و منکر در آن شر است و ممکن.]

ص: 576


1- سرزمین پاک روئیدنیهایش به اذن پروردگارش می روید و سرزمین ناپاک جز خاشاک نمی رویاند." سوره اعراف، آیه 58". [.....]

نیست به عکس این باشد و به فرض هم که این نکته در نظر نبوده باشد، قطعا وجه اینکه خیر و شر را معروف و منکر خوانده، این است که به حسب نظر دین، خیر معروف و شر منکر است، نه به حسب عمل خارجی.

و اما اینکه فرمود:" وَ لْتَکُنْ مِنْکُمْ أُمَّةٌ" بعضی از مفسرین گفته اند: کلمه" من" برای تبعیض است، چون امر به معروف و نهی از منکر- و به کلی دعوت به سوی خیر- از واجبات کفایی است و مثل نماز و روزه واجب عینی نیست و قهرا وقتی در هر جامعه ای عده ای این کار را بکنند، تکلیف از سایرین ساقط می شود.

ولی بعضی گفته اند: این کلمه بیانیه است. و مراد از آیه شریفه این است که:" شما با این اجتماع صالح (و متمسک بحبل اللَّه) که دارید، باید امتی باشید که به سوی خیر دعوت می کنند".

در نتیجه جریان این کلام همانند این است که بگوئیم:" و لیکن لی منک صدیق" (1) که منظورمان از این سخن این است که تو باید دوست من باشی. و ظاهرا منظور این مفسر از بیانیه بودن" من" این است که این کلمه، نشویه ابتدایی باشد.

و آنچه سزاوار است گفته شود این است که بحث و بگو مگو در اینکه کلمه" من" تبعیضی است و یا بیانیه، بحثی بی فایده است و به نتیجه ای منتهی نمی شود. برای اینکه دعوت به خیر و امر به معروف و نهی از منکر از اموری است که اگر واجب باشد طبعا واجب کفایی خواهد بود. چون بعد از آنکه فرضا یکی از افراد اجتماع این امور را انجام داد، دیگر معنا ندارد که بر سایر افراد اجتماع نیز واجب باشد که همان کار را انجام دهند.

پس اگر فرض کنیم، امتی هست که روی هم افرادش داعی به سوی خیر و آمر به معروف و ناهی از منکرند، قهرا معنایش این خواهد بود که در این امت افرادی هستند که به این وظیفه قیام می کنند.

پس مساله در هر حال قائم به بعضی افراد جامعه است، نه به همه آنها و خطابی که این وظیفه را تشریع می کند، اگر متوجه همان بعضی باشد که هیچ، و اگر متوجه کل جامعه باشد، باز هم به اعتبار بعض است.

و به عبارتی دیگر، بازخواست و عقاب در تخلف این وظیفه، متوجه تک تک افراد است. ولی پاداش و اجرش از آن کسی است که وظیفه را انجام داده باشد. و به همین جهتم.

ص: 577


1- باید که من از ناحیه تو دوستی داشته باشم.

است که می بینیم دنبال جمله فرمود:" وَ أُولئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ".

پس ظاهر همین است که به قول آن مفسر، کلمه" من" تبعیضی است، و در محاورات خود ما نیز اگر در مثل چنین ترکیبی و چنین کلامی، کلمه" من" بکار رفته باشد، ظاهرش همین است که برای تبعیض باشد مگر آنکه دلیلی در کلام باشد، و دلالت کند بر اینکه معنای دیگری از این کلمه منظور است.

این را هم باید دانست که موضوعات سه گانه، یعنی دعوت به خیر، و امر به معروف، و نهی از منکر، بحثهای تفسیری بس طولانی و عمیق دارد که ان شاء اللَّه در موارد دیگری که مناسب باشد متعرض آنها و همچنین بحث هایی علمی و نفسی و اجتماعی مربوط به آن می شویم.

" وَ لا تَکُونُوا کَالَّذِینَ تَفَرَّقُوا وَ اخْتَلَفُوا مِنْ بَعْدِ ما جاءَهُمُ الْبَیِّناتُ ..."

نهی از تفرقه و اختلاف در آراء و عقائد

بعید نیست که جمله" مِنْ بَعْدِ ما جاءَهُمُ الْبَیِّناتُ" متعلق باشد فقط به جمله:

" و اختلفوا" و در این صورت مراد از" اختلاف"، تفرق از حیث اعتقاد و مراد از" تفرق" اختلاف و تشتت از حیث بدنها است. و اگر تفرق را جلوتر از اختلاف ذکر فرمود، برای این بود که تفرقه و جدایی بدنها از یکدیگر، مقدمه جدایی عقاید است، چون وقتی یک قوم به هم نزدیک و مجتمع و مربوط باشند، عقایدشان به یکدیگر متصل و در آخر از راه تماس و تاثیر متقابل متحد می شود. و اختلاف عقیدتی در بینشان رخنه نمی کند. بر عکس وقتی افراد از یکدیگر جدا و بریده باشند، همین اختلاف و جدایی بدنها باعث اختلاف مشربها و مسلکها می شود و به تدریج هر چند نفری دارای افکار و آرایی مستقل و جدای از افکار و آرای دیگران می شوند و تفرقه و جدایی باطنی هم پیدا نموده شق عصای وحدتشان می شود. پس کانه خدای تعالی خواسته است بفرماید:" شما مسلمانان مثل آن امتها نباشید که در آغاز بدنهایشان از یکدیگر جدا شد و از جماعت خارج شدند و در آخر این جدایی از اجتماع، سبب شد که آراء و عقائدشان هم مختلف گردد.

و می بینیم که خدای تعالی این اختلاف را در مواردی از کلامش به بغی نسبت داده مثلا فرموده:" وَ مَا اخْتَلَفَ فِیهِ إِلَّا الَّذِینَ أُوتُوهُ مِنْ بَعْدِ ما جاءَتْهُمُ الْبَیِّناتُ بَغْیاً بَیْنَهُمْ" (1) با اینکه مساله ظهور اختلاف در آراء و عقائد، امری ضروری است و جلوگیری افراد از آن ممکن نیست، چون".

ص: 578


1- اگر بعد از آمدن آیاتی بین و روشن باز هم اختلاف کردند، برای آن دشمنی هایی بود که با یکدیگر داشتند." سوره بقره، آیه 213".

درک و فهم افراد مختلف است، لیکن همانطور که این بروز اختلاف ضروری است، برطرف شدن آنهم به وسیله اجتماع ضروری است. و اجتماع بدنها با یکدیگر به خوبی می تواند این اختلاف را برطرف سازد. پس رفع اختلاف امری است ممکن و مقدور- البته مقدور بواسطه-.

و خلاصه اگر جامعه مستقیما نتواند اختلاف را برطرف سازد، با یک واسطه می تواند.

و آنهم این است که بدنها را بهم متصل و مرتبط سازد، پس با این حال، اگر امتی نخواهد اینکار را بکند امتی باغی و ستمگر است. و خودش به دست خود اختلاف راه انداخته و در آخر هلاکت را برای خود فراهم کرده است.

و قرآن کریم به همین جهت دعوت به اتحاد را بسیار تاکید نموده و نهی از اختلاف را به نهایت رسانده و این نیست مگر به خاطر اینکه تفرس و ژرف نگری می کرده، و می دانسته که این امت مانند امتهایی که قبل از ایشان بودند و بلکه بیش از آنان دستخوش اختلاف می شوند.

و ما مکرر خاطر نشان ساخته ایم که از دأب قرآن می فهمیم هر گاه در تحذیر و هشدار دادن از خطری و نهی از نزدیک شدن به آن بسیار تاکید می کند، نشانه این است که این خطر پیش می آید، و یا مثلا این عملی که بسیار از آن نهی فرموده ارتکاب خواهد شد و مساله وقوع اختلاف در امت اسلام را رسول خدا ص هم خبر داد، و فرمود: چیزی نمی گذرد که اختلاف بطور نامحسوس و آرام آرام در امتش رخنه می کند و در آخر امتش را به صورت فرقه هایی گوناگون در می آورد و امتش مختلف می شوند، آن طوری که یهود و نصارا مختلف شدند، که ان شاء اللَّه روایت آن جناب در این باب در بحث روایتی خواهد آمد.

جریان حوادث هم این پیشگویی قرآن و پیامبر ص را تصدیق کرد، چیزی از رحلت رسول خدا ص نگذشت که امت اسلام قطعه قطعه شد و به مذاهبی گوناگون منشعب گشت، هر مذهبی صاحب مذهب دیگر را تکفیر کرد و این بدبختی از زمان صحابه آن حضرت تا امروز ادامه دارد و هر زمانی که شخصی خیرخواه برخاست تا اختلاف بین این مذاهب را از بین ببرد، به جای از بین بردن اختلاف، و یک مذهب کردن دو مذهب، مذهب سومی بوجود آمد.

و آنچه که بحث ما با تجزیه و تحلیل ما را بدان رهنمون می شود، این است که همه این اختلاف هایی که در اسلام پدید آمد همه به منافقین منتهی می گردد، همان منافقینی که قرآن کریم خشن ترین و کوبنده ترین بیان را در باره آنان دارد و مکر و توطئه آنان را عظیم می شمارد.

چون اگر خواننده عزیز بیاناتی را که قرآن کریم در سوره بقره و توبه و احزاب و منافقین و سایر سوره ها در باره منافقین دارد، به دقت مورد مطالعه قرار دهد لحنی عجیب خواهد دید. تازه این

ص: 579

لحن منافقین در عهد رسول خدا ص است که هنوز وحی قطع نشده بود. (و اگر دست از پا خطا می کردند و حتی در درون خانه هایشان توطئه ای می چیدند، بلافاصله خبرش به وسیله وحی به رسول خدا ص و به وسیله آن جناب به عموم مسلمانان می رسید." مترجم") آن وقت چطور شد که بعد از درگذشت رسول خدا ص دیگر هیچ سخنی از منافقین در میان نیامد. و ناگهان سر و صدایشان خوابید (آیا هیچ عاقلی احتمال می دهد که با رفتن آن جناب نفاق تمام شد و منافقین هم از بین رفتند؟!) به هر حال بعد از رحلت آن جناب بسیار زود مردم متفرق شدند و مذاهب گوناگون بین آنها جدایی و دوری افکند. و حکومتها مردم را در بند تحکم و استبداد خود کشیدند و سعادت حیاتشان را به شقاوت، و هدایتشان را مبدل به ضلالت و غی نمودند (و اللَّه المستعان).

(در اینجا بد نیست تذکر دهم که استاد علامه اعلی اللَّه مقامه را عادت چنین بود که هر وقت سخن از ناملایمات و گرفتاریهای مسلمین به میان می آمد، این کلمه را تکرار می فرمود:" و اللَّه المستعان"-" مترجم").

و امیدوارم خدای تعالی توفیق دهد در تفسیر سوره برائت ان شاء اللَّه این بحث را بطور کامل دنبال کنیم.

" یَوْمَ تَبْیَضُّ وُجُوهٌ وَ تَسْوَدُّ وُجُوهٌ ... هُمْ فِیها خالِدُونَ" از آنجایی که مقام آیات مورد بحث، مقام کفران نعمت بود، و کفران به نعمت هم نظیر خیانت، باعث خست و فرومایگی انفعال و شرمندگی می شود. لذا خدای تعالی در این مقام از میان انواع عذاب های آخرت، عذابی را ذکر کرد که با حالت شرمندگی مناسبت دارد و حال شرمندگان را ممثل می سازد، و آن عبارت است از سیه رویی که در دنیا هم مردم دنیا این تعبیر را در مورد شرمندگان و امثال آنان دارند. هم چنان که جمله:" فَأَمَّا الَّذِینَ اسْوَدَّتْ وُجُوهُهُمْ أَ کَفَرْتُمْ بَعْدَ إِیمانِکُمْ ..." به خوبی بر این معنا دلالت دارد.

و همچنین از میان همه ثوابهای اخروی- که می تواند ثواب شاکران این نعمت باشد- می توان ثوابی را نام برد که با شکرگزاری تناسب داشت، و آن رو سفیدی است که در محاورات دنیایی نیز دلالت بر خشنودی و پسند دارد.

" تِلْکَ آیاتُ اللَّهِ نَتْلُوها عَلَیْکَ بِالْحَقِّ" ظرف" بالحق" متعلق است به جمله:" یتلوها". و منظور از تلاوت به حق تلاوت حق است، تلاوتی که باطل و شیطانی نیست. ممکن هم هست ظرف را متعلق به کلمه" آیات"

ص: 580

گرفت- البته این احتمال وقتی درست است که کلمه" آیات" جنبه وصفی هم داشته باشد- احتمال هم دارد ظرف نامبرده مستقر باشد- یعنی متعلق آن در تقدیر باشد- و در این دو صورت معنای آیه چنین می شود:" این آیات که از رفتار خدا با دو طایفه" کافر" و" شاکر" کشف می کند، آیاتی است مصاحب با حق و بدون اینکه یک قدم به سوی باطل و ظلم منحرف بشود"، و این وجه با جمله بعدی آیه که می فرماید:" وَ مَا اللَّهُ یُرِیدُ ظُلْماً ..." موافق تر از وجه اول است که ظرف را متعلق به جمله" یتلوها" گرفتیم.

" وَ مَا اللَّهُ یُرِیدُ ظُلْماً لِلْعالَمِینَ" در اصطلاح ادبیات این معنا مسلم است که کلمه (بی الف و لام) اگر در سیاق نفی واقع شود، افاده عمومیت می کند. و اصطلاح دیگر ادبیات این است که هر جا جمعی دارای الف و لام باشد عمومیت و استغراق را می رساند. در جمله مورد بحث کلمه" ظلم" همین طور است. و می فهماند خدای تعالی هیچ قسم ظلمی را برای اهل عالم نمی خواهد و همچنین ظاهر کلمه" للعالمین" که جمع با الف و لام است، عمومیت و استغراق را می رساند، و این معنا را می رساند که خدای تعالی هیچ قسم ظلمی را برای تمام عالم و کافه جماعت ها نخواسته است و همین طور هم هست. چون تفرقه بین مردم امری است که آثار شومش گریبانگیر تمام عالم و کافه جماعت ها می شود.

" وَ لِلَّهِ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الْأَرْضِ وَ إِلَی اللَّهِ تُرْجَعُ الْأُمُورُ"

مالکیت خدای تعالی دلیل بر اینست که او ظالم نیست

بعد از آنکه فرمود: خدای تعالی ظلم احدی را نمی خواهد، این کلام خود را به بیانی تعلیل کرد که حتی توهم صدور ظلم از خدای تعالی را هم از دلها زایل سازد، فرمود: برای این، خدا ظلم نمی کند که او مالک تمامی اشیاء در همه جهات است. و او می تواند در ملک خود هر تصرفی را بکند و دیگر در حق او تصور ندارد که در غیر ملکش تصرف کند، تا ظلم و تعدی باشد.

به هر حال وقتی شخص ظلم می کند و یا قصد آن را می نماید که احتیاجی داشته باشد که جز با تعدی و تصرف در غیر ملکش نتواند آن را برآورد. و خدای تعالی بی نیازی است که تمامی موجودات آسمانها و زمین ملک اوست، این بیانی است که بعضی از مفسرین در تفسیر آیه آورده اند و لیکن با ظاهر آیه سازگار نیست. برای اینکه اساس این جواب در حقیقت غنای خدای تعالی است نه ملک او. و آنچه در آیه شریفه آمده ملک خداست. و به هر حال مالکیت خدای تعالی دلیل بر این است که او ظالم نیست.

البته در این میان دلیلی دیگر نیز هست و آن این است که برگشت همه امور هر چه که

ص: 581

باشد، برای خدای تعالی است پس غیر خدای تعالی هیچ مالکیت و اختیاری در هیچ چیز ندارد، تا خدا آن را از او سلب کند و از چنگ او درآورد. و اراده خود را در آن جاری سازد تا ظلم کرده باشد، و این دلیل همان است که آخر آیه به آن اشاره نموده و می فرماید:" وَ إِلَی اللَّهِ تُرْجَعُ الْأُمُورُ".

و این دو وجه بطوری که ملاحظه می فرمائید ملازم یکدیگرند. مبنای یکی مالکیت خدا برای همه عالم است. و مبنای دیگر، مالک نبودن احدی از ما سوی اللَّه، نسبت به احدی از امور عالم می باشد.

" کُنْتُمْ خَیْرَ أُمَّةٍ أُخْرِجَتْ لِلنَّاسِ ..."

مراد از اخراج امت برای مردم- و خدا داناتر است- اظهار چنین امتی برای مردم است.

خواهی گفت: چه نکته ای ایجاب کرد که اینطور تعبیر بیاورد؟ در پاسخ می گوئیم: نکته اش این است که بفهماند چنین امتی را ما پدید آوردیم، و تکون آن به دست ما بود. هم چنان که در باره تکون و پدید آمدن گیاهان همین تعبیر را آورده و فرمود:" وَ الَّذِی أَخْرَجَ الْمَرْعی" (1).

و خطاب در این آیه به مؤمنین است و این خود قرینه است بر اینکه مراد از کلمه" ناس" عموم بشر است و بطوری که گفته اند فعل" کنتم" در خصوص این آیه منسلخ از زمان است.

چون نمی خواهد بفرماید شما در زمان گذشته چنین بوده اید، بلکه می خواهد بفرماید شما چنین امتی هستید، و کلمه" امت" که هم بر جماعت اطلاق می شود و هم بر فرد، (بدین مناسبت است که از ماده" الف، میم، میم" به معنای قصد گرفته شده است" مترجم").

پس امت به معنای جمعیت یا فردی است که هدفی را دنبال می کنند و ذکر ایمان به خدا بعد از ذکر امر به معروف و نهی از منکر، از قبیل ذکر کل بعد از جزء، و یا ذکر اصل بعد از فرع است.

پس معنای آیه این می شود که شما گروه مسلمانان بهترین امتی هستید که خدای تعالی آن را برای مردم و برای هدایت مردم پدید آورده و ظاهر ساخت. چون شما مسلمانان همگی ایمان به خدا دارید، و دو تا از فریضه های دینی خود یعنی امر به معروف و نهی از منکر را انجام می دهید. و معلوم است که کلیت و گستردگی این شرافت بر امت اسلام، از این جهت است که بعضی از افرادش متصف به حقیقت ایمان، و قائم به حق امر به معروف و نهی از منکرند، این بود حاصل آنچه که مفسرین در این مقام گفته اند.".

ص: 582


1- آن خدایی که گیاه را سبز و خرم برویانید." سوره اعلی، آیه 4".

و ظاهر آیه (و خدا داناتر است) این است که کلمه" کنتم" همانطور که مفسرین گفتند منسلخ از زمان است و آیه شریفه حال مؤمنین صدر اسلام را که در آغاز ظهور اسلام ایمان آوردند. و به عبارتی دیگر حال سابقین اولین از مهاجر و انصار را می ستاید، و مراد از ایمان در خصوص مقام، ایمان به دعوتی است که خدای تعالی در آیه قبل کرد، و ایشان را به اجتماع و اتحاد در چنگ آویختن بحبل اللَّه خواند، و اینکه در وظیفه متفرق نشوند در مقابل کفر اهل کتاب که جمله" أَ کَفَرْتُمْ بَعْدَ إِیمانِکُمْ ..." به آن اشاره دارد. و همچنین مراد از ایمان اهل کتاب هم ایمان به همین دستور چنگ آویختن است، در نتیجه برگشت معنای آیه به این می شود که شما گروه مسلمانان در ابتدای تکون و پیدایشتان برای مردم بهترین امت بودید. چون امر به معروف و نهی از منکر می کردید و می کنید و با اتفاق کلمه و در کمال اتحاد به حبل اللَّه چنگ می زنید. و عینا مانند تن واحدی هستید، اگر اهل کتاب هم مثل شما چنین وضعی را می داشتند برایشان بهتر بود. ولی چنین نبودند بلکه اختلاف کردند. بعضی ایمان آورده و بیشترشان فسق ورزیدند.

خواننده عزیز، این را هم بداند که آیات مورد بحث مشتمل بر چند التفات است: یکی از غیبت به خطاب، و یکی از خطاب جمع به خطاب مفرد، و یکی به عکس آن، و نیز در چند مورد وضع ظاهر در جای ضمیر به کار رفته، هم چنان که می بینیم در جایی که می توانست ضمیر خدای تعالی را بیاورد، نام مقدس او را تکرار کرد. و این کار را در چند جا کرده و نکته همه اینها بعد از دقت برای خواننده روشن می شود.

بحث روایتی (روایاتی در باره:" حق تقاته"" حبل اللَّه"، فرقه ناجیه و امت واحده ...)

در کتاب (1) معانی و کتاب تفسیر (2) عیاشی از ابی بصیر روایت آمده که گفت: من از امام صادق علیه السلام از کلام خدای عز و جل پرسیدم که می فرماید:" اتَّقُوا اللَّهَ حَقَّ تُقاتِهِ"؟

فرمود: حق تقوای از خدا این است که اطاعت بشود و نافرمانی نشود، بیاد باشد و فراموش نشود، شکرش بجا آورده شود و کفران نگردد.

و در الدر المنثور (3) است که حاکم و ابن مردویه بوجهی دیگر از ابن مسعود روایت

ص: 583


1- معانی الاخبار ص 240 ح 1.
2- تفسیر عیاشی ج 1 ص 194 ح 120.
3- در المنثور ج 2 ص 59.

کرده اند که گفت: رسول خدا ص فرمود: معنای آیه" اتَّقُوا اللَّهَ حَقَّ تُقاتِهِ" این است که اطاعت بشود و نافرمانی نشود، و یادآوری بشود و فراموش نگردد.

و در همان کتاب (1) است که خطیب از انس روایت کرده که گفت: رسول خدا ص فرمود: هیچ بنده ای از خدا نمی ترسد و پروایی که حق او است نمی دارد، مگر وقتی که یقین داشته باشد آنچه به او رسیده ممکن نبوده که نرسد و آنچه که به او نرسیده ممکن نبوده و قرار نیست که برسد.

مؤلف قدس سره: در بیان قبلی ما گذشت که چگونه معنای دو حدیث اول از آیه شریفه استفاده می شود. و اما حدیث سوم در حقیقت تفسیر آیه به لازمه معنای تقوا است نه خود معنای آن، و این خود واضح است.

و در تفسیر برهان (2) از ابن شهرآشوب، از تفسیر وکیع از عبد خیر روایت آورده که گفت: من از علی بن ابی طالب علیه السلام از کلام خدای عز و جل که فرموده:" یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ حَقَّ تُقاتِهِ" پرسیدم، فرمود: به خدا سوگند جز بیت رسول اللَّه ص کسی به این دستور عمل نتواند کرد، این ما اهل بیت اوئیم که دائما بیاد خدائیم و هرگز فراموشش نمی کنیم و این مائیم که شکرش را بجای آورده و کفرانش نمی کنیم و این مائیم که او را اطاعت کرده، هرگز نافرمانیش نکرده ایم. و وقتی این آیه نازل شد، اصحاب عرضه داشتند: ما طاقت این تکلیف را نداریم. لذا خدای تعالی این آیه را نازل کرد:" فَاتَّقُوا اللَّهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ" (3) وکیع سپس جمله" مَا اسْتَطَعْتُمْ" را معنا کرده به" ما اطقتم" یعنی هر قدر که طاقت دارید.

(تا آخر حدیث).

و در تفسیر عیاشی (4) از ابی بصیر روایت آورده که گفت: از امام صادق علیه السلام از معنای کلام خدای عز و جل که فرموده:" اتَّقُوا اللَّهَ حَقَّ تُقاتِهِ" پرسیدم، فرمود: این آیه به وسیله آیه" فَاتَّقُوا اللَّهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ" نسخ شده است.

مؤلف قدس سره: از روایت وکیع چنین استفاده می شود که منظور امام صادق علیه السلام هم از نسخ شدن آیه، نسخ اصطلاحی نیست، بلکه مراد بیان مراتب تقوا است. و اما نسخ به معنای اصطلاحیش که از بعضی مفسرین نقل شده، مخالف با ظاهر قرآن شریف است

ص: 584


1- در المنثور ج 2 ص 60.
2- تفسیر برهان ج 1 ص 304 ح 3.
3- پس از خدا پروا بدارید، هر قدر که می توانید.
4- تفسیر عیاشی ج 1 ص 194.

و قرآن آن را رد می کند.

و در مجمع (1) از امام صادق علیه السلام نقل کرده که در آیه شریفه جمله:" وَ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ" را" و انتم مسلمون" با تشدید قرائت فرموده است.

و در الدر المنثور (2) است که ابن ابی شیبه، و ابن جریر، از ابی سعید خدری روایت کرده اند که در تفسیر آیه:" وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِیعاً" گفته: رسول خدا ص فرمود: حبل اللَّه که از آسمان به زمین کشیده شده، همان کتاب خدا است.

و در همان کتاب (3) است که ابن ابی شیبه از ابی شریح خزاعی روایت کرده که گفت: رسول خدا ص فرمود: این قرآن سبب و رابطه ای است که یک طرفش به دست خدا و سر دیگرش به دست شما است، پس به آن تمسک کنید که اگر تمسک کنید نه هرگز از بین می روید و نه هرگز تا ابد گمراه می شوید.

و در کتاب معانی (2) از امام سجاد علیه السلام روایت آورده که در حدیثی فرموده:

حبل اللَّه همان قرآن است.

مؤلف قدس سره: و در این معنا روایاتی دیگر از طریق شیعه و سنی وارد شده است.

و در تفسیر (3) عیاشی از امام باقر علیه السلام روایت کرده که فرمود: حبل اللَّه که خدای تعالی مردم را امر فرموده که به آن تمسک کنند و فرموده:" وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِیعاً وَ لا تَفَرَّقُوا" آل محمد علیهم السلامند.

مؤلف قدس سره: در این معنا نیز روایاتی دیگر هست، و در بیان قبلی ما مطالبی گذشت که معنای اینگونه احادیث را تایید می کند. البته روایاتی دیگر که به زودی می آید، نیز آن روایات را تایید می نماید.

و در الدر المنثور (4) است که طبرانی از زید بن ارقم روایت کرده که گفت: رسول خدا ص فرمود: من پیشرو شمایم، و قبل از شما از دنیا می روم و شما بعدا بر لبه حوض بر من وارد می شوید. پس مراقب باشید بعد از من چگونه با ثقلین رفتار کنید. شخصی پرسید: یا رسول اللَّه ثقلین کدامند؟ فرمود: ثقل بزرگتر کتاب خدای عز و جل است که یک سرش به دست

ص: 585


1- مجمع البیان ج 2 ص 482. (2 و 3)در المنثور ج 2 ص 60.
2- معانی الأخبار ص 132 ح 1.
3- تفسیر عیاشی ج 1 ص 194 ح 122. [.....]
4- در المنثور ج 2 ص 60.

خدا و سر دیگرش به دست شما است، پس بعد از من به آن تمسک جویید که اگر تمسک کنید نه از بین می روید و نه گمراه می شوید و ثقل کوچکتر عترت من است. و این دو ثقل هرگز از یکدیگر جدا نمی شوند تا در کنار حوض بر من درآیند و من این معنا را برای آن دو از پروردگارم درخواست کرده ام، پس مبادا از آن دو جلو بیفتید، که اگر چنین کنید هلاک خواهید شد و مبادا به آن دو چیزی تعلیم بدهید که آن دو از شما عالم ترند.

مؤلف قدس سره: حدیث (شریف) ثقلین از اخبار متواتری است که شیعه و سنی در نقل و روایت آن اتفاق دارند، و ما در اول سوره گفتیم که بعضی از علمای حدیث عدد راویان آن را از میان صحابه تا سی و پنج راوی- چه از مردان و چه از زنان- رسانده و جمعیت کثیری از راویان و اهل حدیث آن را روایت کرده اند.

و نیز در الدر المنثور (1) است که ابن ماجه، و ابن جریر و ابن ابی حاتم، از انس روایت کرده اند که گفت: رسول خدا ص فرمود: بنی اسرائیل هفتاد و یک گروه شدند و به زودی امت من به هفتاد و دو دسته متفرق خواهند شد که همه آنان در آتشند به جز یک فرقه اصحاب پرسیدند: آن یک فرقه کدام است؟ فرمود: جماعت است. آن گاه این آیه را تلاوت فرمود:" وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِیعاً ..."

مؤلف قدس سره: این روایت هم از احادیث مشهور است، ولی شیعه آن را طوری دیگر روایت کرده است. هم چنان که می بینیم در خصال (2)، و معانی (3)، و احتجاج (4)، و امالی (5) و کتاب سلیم بن قیس (6) و تفسیر عیاشی (7) نقل شده و اینک عبارت آن به نقل خصال از نظر خوانندگان می گذرد.

مرحوم صدوق در خصال به سند خود از سلمان بن مهران، از جعفر بن محمد علیه السلام از پدران بزرگوارش، از امیر المؤمنین علیه السلام روایت آورده که فرمود: من از رسول خدا ص شنیدم که می فرمود: امت موسی بعد از آن جناب به هفتاد و یک فرقه متفرقن.

ص: 586


1- در المنثور ج 2 ص 60- 61.
2- خصال الصدوق ص 585 ح 11.
3- معانی الأخبار ص 323 ح 1.
4- احتجاج، ج 1 ص 391- 392.
5- امالی
6- کتاب سلیم بن قیس ص 214.
7- تفسیر عیاشی ج 1 ص 331 ط تهران.

شدند، یک فرقه از آنها اهل نجاتند، و هفتاد فرقه در آتشند، و امت عیسی بعد از آن جناب به هفتاد و دو فرقه متفرق شدند یک فرقه از آنها اهل نجاتند و هفتاد و یک فرقه در آتشند. و امت من به زودی به هفتاد و سه فرقه متفرق می شوند یک فرقه از آنها اهل نجاتند و هفتاد و دو فرقه در آتشند.

مؤلف قدس سره: این حدیث موافق حدیث بعدی است.

الدر المنثور (1) می گوید: ابو داود و ترمذی و ابن ماجه و حاکم (وی حدیث را صحیح دانسته) از ابی هریره روایت کرده اند که گفت: رسول خدا ص فرمود: یهود بر هفتاد و یک فرقه متفرق شدند، و نصارا به هفتاد و دو فرقه متفرق شدند و امت من به هفتاد و سه فرقه متفرق می شوند.

مؤلف قدس سره: این معنا به طرقی دیگر از معاویه و غیر او نقل شده است.

و نیز در همان کتاب (2) است که حاکم از عبد اللَّه بن عمر روایت کرده که گفت: رسول خدا ص فرمود: بر سر امت من خواهد آمد آنچه بر سر بنی اسرائیل آمد، طابق النعل بالنعل، حتی اگر در بنی اسرائیل کسی پیدا شده باشد که در انظار مردم با مادرش زنا کرده باشد در امت من نیز مثل او پیدا خواهد شد، بنی اسرائیل به هفتاد و یک ملت متفرق شدند امت من به هفتاد و سه ملت متفرق می شوند. که به جز یک ملت همه در آتشند شخصی پرسید: آن یک ملت کدام است؟ فرمود: همان ملت و مذهبی که من و اصحابم امروز بر آنیم.

مؤلف قدس سره: و از جامع الاصول نوشته ابن اثیر حکایت شده که از ترمذی، از پسر عمرو بن العاص، از رسول خدا ص نظیر این حدیث را نقل کرده است. (3)

و در کتاب کمال الدین، به سند خود از غیاث بن ابراهیم از امام صادق علیه السلام از پدران بزرگوارش علیه السلام روایت کرده که فرمود: رسول خدا ص فرمود:

هر چه در امتهای گذشته بوده نظیرش در این امت نیز خواهد بود (مو به مو و طابق النعل بالنعل) (4).

و در تفسیر قمی:

از رسول خدا صلی الله علیه و آله روایت شده که فرمود:(5)

شما امت اسلام روش پیشینیان خود را (مو به مو) پیش خواهید گرفت و در طریقه، تفاوتی با آنها نخواهید داشت، وجب به وجب و ذراع به ذراع و باع به باع (ذراع فاصله بین مرفق و سر انگشتان و باع فاصله بین سر انگشتان دو دست است، وقتی که انسان دست های خود را به دو طرف چپ و

ص: 587


1- در المنثور ج 2 ص 62.
2- در المنثور ج 2 ص 62.
3- جامع الاصول ج 10 ص 408 ح 7470.
4- کمال الدین ص 576.
5- تفسیر قمی ج 2 ص 413.

راست باز کند) می خواهد بفرماید: کارهای بزرگ و کوچک و کوچکتری که پیشینیان کرده اند شما نیز خواهید کرد، حتی در آنان کسی پیدا شد که با مادرش زنا کند در شما نیز پیدا خواهد شد و نمی دانم آیا شما هم گوساله می پرستید یا نه؟

مؤلف قدس سره: این روایت هم از روایات مشهور است، و اهل سنت آن را در صحاح و سایر کتب خود نقل کرده اند. و همچنین شیعه آن را در جوامع خود آورده اند.

و در صحیح بخاری (1) و صحیح مسلم (2) از انس روایت شده که گفت: رسول خدا ص فرمود: به زودی مردانی از همین هایی که مصاحب من هستند، در کنار حوض بر من وارد می شوند و همین که نزدیک می شوند، از ناحیه خدای تعالی دستگیرشان نموده و به سرعت می برند. من در آن حال می گویم: ای پروردگار من، اینها اصحاب من هستند و بطور قطع جواب گفته می شود: مگر نمی دانی که اینها بعد از رحلت تو چه حادثه ها پدید آوردند.

و باز در آن دو صحیح (3) . (4) از ابی هریره روایت آمده که رسول خدا ص فرمود: روز قیامت جمعی از اصحاب من بر من وارد می شوند- و یا فرمود جمعی از امتم- و از ناحیه خدای تعالی طرد می شوند، من عرضه می دارم: پروردگارا اینها اصحاب منند. خدای عز و جل می فرماید: مگر اطلاع نداری که بعد از رحلتت چه حادثه ها پدید آوردند، اینها بطور قهقرا به عقب برگشتند و همین باعث شد که امروز طرد شوند.

مؤلف قدس سره: این حدیث هم از احادیث مشهور است، و هر دو فریق یعنی شیعه و سنی آن را در صحاح و جوامع خود از عده ای از صحابه از قبیل ابن مسعود، و انس، و سهل بن ساعد و ابی هریره و ابی سعید خدری و عایشه وام سلمه، و اسماء دختر ابی بکر و غیر ایشان نقل کرده اند و شیعه هم آن را از بعضی از ائمه اهل بیت علیه السلام روایت کرده اند.

با در نظر داشتن زیادی و تفنن این روایت که مطلب را با عباراتی گوناگون اداء کرده اند، خود شاهد و مصدق نظریه ای است که ما آن را از ظاهر آیات کریمه استفاده کردیم، حوادثی هم که بعد از رحلت رسول خدا ص و حتی قبل از آن یکی پس از دیگری رخ داد، و فتنه هایی که بپا شد، همه مصدق این روایت است.

ص: 588


1- صحیح بخاری ج 8 ص 149.
2- صحیح مسلم به شرح نووی ج 15 ص 64. [.....]
3- صحیح بخاری ج 9 ص 58.
4- صحیح مسلم به شرح نووی ج 3 ص 136.

و در الدر المنثور (1) است که حاکم- وی حدیث را صحیح دانسته- از پسر عمر روایت آورده که گفت: رسول خدا ص فرمود: کسی که یک وجب از جماعت خارج شود، قلاده اسلام را از گردن خود باز کرده مگر آنکه دو باره به جماعت برگردد و کسی که از دنیا برود در حالی که در تحت رهبری کسی که جامعه را رهبری کند نباشد به مرگ جاهلیت مرده است (مرگ او مرگ جاهلیت است.)

مؤلف قدس سره: این روایت هم از حیث مضمون از روایات مشهور است، شیعه و سنی هر دو طایفه از رسول خدا ص نقل کرده اند که فرمود: کسی که بمیرد و امام زمان خود را نشناسد به مرگ جاهلیت مرده است.

و از کتاب جامع الاصول (2) حکایت شده که از ترمذی و سنن ابی داود از رسول خدا ص روایت کرده که فرمود: پیوسته و دائم، طایفه ای از امت من بر حقند.

و در مجمع البیان (3) در ذیل آیه:" أَ کَفَرْتُمْ بَعْدَ إِیمانِکُمْ" از امیر المؤمنین علیه السلام روایت کرده که فرمود: منظور اهل بدعت و هواها و آرای باطل از این امت است.

و در همان کتاب (4) و در تفسیر عیاشی (5)، در ذیل آیه:" کُنْتُمْ خَیْرَ أُمَّةٍ أُخْرِجَتْ لِلنَّاسِ ..." از ابی عمرو زبیری از امام صادق علیه السلام روایت آمده که فرمود: یعنی امتی که دعای ابراهیم در حقشان مستجاب شده، اینان امتی هستند که انبیا در میان آنها و از خود آنها و به سوی آنها مبعوث می شدند، و آنان امت وسطی هستند (که در آن آیه فرمود:" وَ کَذلِکَ جَعَلْناکُمْ أُمَّةً وَسَطاً" و همانهایند بهترین امتی که برای مردم (و هدایت آنان) برانگیخته شدند.

مؤلف قدس سره: در سابق یعنی در تفسیر آیه:" وَ مِنْ ذُرِّیَّتِنا أُمَّةً مُسْلِمَةً لَکَ" (6) توضیح معنای این روایت گذشت.

و در الدر المنثور (7) است که ابن ابی حاتم از ابی جعفر روایت کرده که در معنای" کُنْتُمْ خَیْرَ أُمَّةٍ أُخْرِجَتْ لِلنَّاسِ" فرمود: منظور از بهترین امت، اهل بیت رسول خدا

ص: 589


1- در المنثور ج 2 ص 61.
2- جامع الاصول ج 10 ص 410 ح 7475.
3- مجمع البیان ج 2 ص 485.
4- مجمع البیان در سوره آل عمران آیه 11 و بقره آیه 143.
5- تفسیر عیاشی ج 1 ص 195 ح 130.
6- "سوره بقره، آیه 128".
7- در المنثور ج 2 ص 64.

ص است.

و نیز در آن کتاب (1) است که احمد به سند حسن از علی (علیه السلام) روایت آورده که فرمود: رسول خدا ص فرمود: به من چیزهایی داده اند که به احدی از انبیا نداده اند، یکی اینکه وحشتی از من، در دل دشمنانم انداخته اند و به این وسیله یاریم کرده اند، و یکی دیگر اینکه:

کلیدهای زمین را در اختیارم نهاده اند، و دیگر اینکه احمدم نام نهادند و خاک را برایم مایه طهارت قرار دادند و امتم را بهترین امت کردند.

ص: 590


1- در المنثور ج 2 ص 64.

سوره آل عمران (3): آیات 111 تا 120

اشاره

لَنْ یَضُرُّوکُمْ إِلاَّ أَذیً وَ إِنْ یُقاتِلُوکُمْ یُوَلُّوکُمُ الْأَدْبارَ ثُمَّ لا یُنْصَرُونَ (111) ضُرِبَتْ عَلَیْهِمُ الذِّلَّةُ أَیْنَ ما ثُقِفُوا إِلاَّ بِحَبْلٍ مِنَ اللَّهِ وَ حَبْلٍ مِنَ النَّاسِ وَ باؤُ بِغَضَبٍ مِنَ اللَّهِ وَ ضُرِبَتْ عَلَیْهِمُ الْمَسْکَنَةُ ذلِکَ بِأَنَّهُمْ کانُوا یَکْفُرُونَ بِآیاتِ اللَّهِ وَ یَقْتُلُونَ الْأَنْبِیاءَ بِغَیْرِ حَقٍّ ذلِکَ بِما عَصَوْا وَ کانُوا یَعْتَدُونَ (112) لَیْسُوا سَواءً مِنْ أَهْلِ الْکِتابِ أُمَّةٌ قائِمَةٌ یَتْلُونَ آیاتِ اللَّهِ آناءَ اللَّیْلِ وَ هُمْ یَسْجُدُونَ (113) یُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْیَوْمِ الْآخِرِ وَ یَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ یَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْکَرِ وَ یُسارِعُونَ فِی الْخَیْراتِ وَ أُولئِکَ مِنَ الصَّالِحِینَ (114) وَ ما یَفْعَلُوا مِنْ خَیْرٍ فَلَنْ یُکْفَرُوهُ وَ اللَّهُ عَلِیمٌ بِالْمُتَّقِینَ (115)

إِنَّ الَّذِینَ کَفَرُوا لَنْ تُغْنِیَ عَنْهُمْ أَمْوالُهُمْ وَ لا أَوْلادُهُمْ مِنَ اللَّهِ شَیْئاً وَ أُولئِکَ أَصْحابُ النَّارِ هُمْ فِیها خالِدُونَ (116) مَثَلُ ما یُنْفِقُونَ فِی هذِهِ الْحَیاةِ الدُّنْیا کَمَثَلِ رِیحٍ فِیها صِرٌّ أَصابَتْ حَرْثَ قَوْمٍ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ فَأَهْلَکَتْهُ وَ ما ظَلَمَهُمُ اللَّهُ وَ لکِنْ أَنْفُسَهُمْ یَظْلِمُونَ (117) یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا بِطانَةً مِنْ دُونِکُمْ لا یَأْلُونَکُمْ خَبالاً وَدُّوا ما عَنِتُّمْ قَدْ بَدَتِ الْبَغْضاءُ مِنْ أَفْواهِهِمْ وَ ما تُخْفِی صُدُورُهُمْ أَکْبَرُ قَدْ بَیَّنَّا لَکُمُ الْآیاتِ إِنْ کُنْتُمْ تَعْقِلُونَ (118) ها أَنْتُمْ أُولاءِ تُحِبُّونَهُمْ وَ لا یُحِبُّونَکُمْ وَ تُؤْمِنُونَ بِالْکِتابِ کُلِّهِ وَ إِذا لَقُوکُمْ قالُوا آمَنَّا وَ إِذا خَلَوْا عَضُّوا عَلَیْکُمُ الْأَنامِلَ مِنَ الْغَیْظِ قُلْ مُوتُوا بِغَیْظِکُمْ إِنَّ اللَّهَ عَلِیمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ (119) إِنْ تَمْسَسْکُمْ حَسَنَةٌ تَسُؤْهُمْ وَ إِنْ تُصِبْکُمْ سَیِّئَةٌ یَفْرَحُوا بِها وَ إِنْ تَصْبِرُوا وَ تَتَّقُوا لا یَضُرُّکُمْ کَیْدُهُمْ شَیْئاً إِنَّ اللَّهَ بِما یَعْمَلُونَ مُحِیطٌ (120)

ص: 591

ترجمه آیات

جز دردسر زیانی به شما وارد نمی آورند و اگر به جنگ با شما برخیزند آن چنان می گریزند که پشت سر خود را ننگرند و بعد از آن هم یاری نخواهند شد (111).

ذلت بر آنان هر جا که دیده شوند نوشته شده، مگر اینکه متوسل به خدا و یا به وسیله ای مردمی بشوند و زورمندانی از ایشان حمایت کند و ایشان برای خود جایی از غضب خدا گرفتند و خواری و مسکنت بر آنان حتمی شده و این بدان جهت است که همواره به آیات خدا کفر می ورزیدند و انبیا را به ناحق می کشتند و منشا این کفر و جنایتشان، معصیت هایشان بود و مردمی تجاوزگر بودند (112).

اهل کتاب همه یکسان نبودند طائفه ای شب زنده دار و تلاوت آیات خدا در لحظه لحظه های شب داشتند و سجده می کردند (113).

آنها به خدا و روز قیامت ایمان داشته و امر به معروف و نهی از منکر می کردند و در کارهای خیر از یکدیگر پیشی می گرفتند. و ایشان از صالحانند (114).

و هر کار خیری که از ناحیه خدا کفران نمی شود و خدا دانای به حال متقین است (115).

محققا کسانی که کافر شدند، نه اموالشان به دردشان می خورد و نه اولادشان از خدا بی نیازشان می سازد و آنان اهل آتش و هم در آن جاودانند (116).

مثل آنچه در این زندگی دنیا خرج می کنید وصفش نظیر بادی است که در آن سرمایی شدید باشد و به زراعت مردمی که بر خود ستم کردند برسد و آن را نابود سازد، همانطور که خدا به آن قوم ستم نکرده به اینان نیز ستم ننموده است، بلکه خودشان به خود ستم کرده اند (117).

ای کسانی که ایمان آورده اید، دوست و محرم رازی از غیر خود مگیرید که غیر شما لحظه ای از رساندن شر، به شما نمی آسایند، آنها دوست می دارند شما را به ستوه آورند. دشمنی درونی و باطنیشان با شما از مطاوی کلماتشان پیدا است. و آنچه در دل دارند، بسی خطرناکتر از آن است. ما آیات را برایتان بیان می کنیم، اگر تعقل کنید (118).

هان! شما همانهائید که این کفار را دوست می دارید، با اینکه آنان شما را دوست نمی دارند. شما به همان کتاب ایمان دارید ولی وقتی آنان به شما برمی خورند، می گویند ایمان آوردیم و چون به خلوت می روند سرانگشت خود را از شدت کینه ای که با شما دارند، گاز می گیرند. بگو از خشم خود بمیرید که خدا دانا است به آنچه در باطن دلها است (119).

اگر خیری به شما برسد آنها ناراحت می شوند و اگر مصیبتی برسد خوشحال می گردند و شما اگر صبر کنید و از خدا بترسید، کید آنها هیچ ضرری به شما نمی زند که خدا به آنچه می کنید، احاطه دارد (120).

ص: 592

بیان آیات

اشاره

این آیات کریمه- بطوری که ملاحظه می فرمائید- توجه و انعطاف به هدفی دارد که آیات قبل متعرض آن بود، و آن بیان حال اهل کتاب و مخصوصا یهودیان بود که به آیات خدا کفر ورزیده و خود را گمراه و مؤمنین را از راه خدا بازداشتند، و آیات دهگانه ای که گذشت، از باب" الکلام یجر الکلام"، در بین این دو دسته آیات قرار گرفته بود، پس اتصال آیات مورد بحث با آیات دهگانه قبل به حال خود باقی است.

" لَنْ یَضُرُّوکُمْ إِلَّا أَذیً ..."

کلمه" اذی" بطوری که در مفردات القرآن راغب آمده، به معنای هر آن ضرری است که به جانداران برسد- به جان یا به تن آنها و یا به سعادت اخروی یا دنیوی شان.

" ضُرِبَتْ عَلَیْهِمُ الذِّلَّةُ أَیْنَ ما ثُقِفُوا إِلَّا بِحَبْلٍ مِنَ اللَّهِ وَ حَبْلٍ مِنَ النَّاسِ"

مراد از اینکه بر اهل کتاب ذلت زده شده:" ضُرِبَتْ عَلَیْهِمُ الذِّلَّةُ"

کلمه" ذلت" مصدری است که برای نوع ساخته شده و کلمه" ذل" بضمه بطوری که راغب گفته، به معنای ذلتی است که از قهر و غلبه ناشی شود، و با کسره ذال، به معنای ذلتی است که از ناحیه تعصب و تکبر ناشی گردد. و معنای عمومی آن (که هم در ذل- بضمه- هست و هم در ذل- بکسره- و هم در بنای نوع- و هم در سایر مشتقات) عبارت است از انکسار و رام شدن در برابر خصم، و در مقابل آن ماده" عز" است، که به معنای رام نشدن و نپذیرفتن تاثیر طرف مقابل است.

و کلمه" ثقفوا" ماضی مجهول و به معنای" وجدوا- یافت شدند" است و کلمه" حبل" به معنای آن سببی است که تمسک به آن باعث مصونیت و حفظ گردد، که البته به عنوان استعاره در مورد هر چیزی که نوعی امنیت و عصمت و مصونیت آورد استعمال می شود، نظیر عهد و ذمه و امان دادن که همه اینها را نیز حبل می گویند.

و مراد- و خدا داناتر است- این است که ذلت بر آنان مقدر شده و آن چنان ثابت شده که نقش سکه روی فلز، و یا خیمه بر بالای سر انسان ثابت می شود. پس ذلت برای آنان نوشته شده و یا به اعتبار کلمه" علی" برایشان مسلط گشته مگر آنکه به حبل و سببی خدایی چنگ بزنند و یا خود را به دامن نیرومند انسانی بیفکنند.

در این آیه شریفه کلمه" حبل" تکرار شده (فرموده: چنگ بزنید به حبلی از خدا و حبلی از مردم) با اینکه می توانست بفرماید:" إِلَّا بِحَبْلٍ مِنَ اللَّهِ وَ حَبْلٍ مِنَ النَّاسِ" و این بدان جهت بود که

ص: 593

کلمه حبل وقتی به خدای تعالی منسوب شود، معنایی می دهد و وقتی به انسانها نسبت داده شود معنایی دیگر می دهد. در اولی (وقتی به خداوند منسوب شود) معنایش قضا و قدر و حکم تکوینی یا تشریعی خدا است و در دومی (وقتی به انسانها نسبت داده شود) به معنای تمسک عملی است.

و مراد از" ضرب ذلت بر آنان" این است که خدای تعالی حکم تشریعی به ذلت آنان کرده، به دلیل اینکه دنبال ضرب ذلت می فرماید:" أَیْنَ ما ثُقِفُوا- هر جا که یافت شوند" چون معنای ظاهر این جمله این است که مؤمنین هر جا ایشان را دیدند و بر آنان مسلط شدند، چنین و چنان کنند. و این تعبیر با ذلت تشریعی که یکی از آثارش جزیه گرفتن است، مناسبت دارد.

در نتیجه برگشت معنای آیه به این می شود که اهل کتاب به حسب حکم شرع اسلامی ذلیلند، مگر اینکه یا داخل در ذمه اسلام شوند و یا امانی از مردم مسلمان به نحوی از انحاء ایشان را حفظ کنند.

ولی از ظاهر کلام بعضی از مفسرین برمی آید که خواسته است بگوید: آیه" ضُرِبَتْ عَلَیْهِمُ الذِّلَّةُ" در این مقام نیست که حکمی شرعی را تشریع کند، بلکه می خواهد خبر از مقدراتی بدهد که به قضای خدای تعالی بر سر یهود آمده، چون اسلام وقتی ظهور کرد که یهود در حال ذلت بسر می برد، و بعضی از شاخه هایشان به مجوس جزیه می داد و بعضی به نصارا.

و این معنای بدی نیست، حتی ذیل کلام تا آخر آیه هم آن را تایید میکند برای اینکه از ظاهر آن بر می آید که ذلت و مسکنت یهود به خاطر سوء رفتار خود او بوده یعنی کفری که به آیات خدا می ورزید و انبیا را به قتل می رساند و دائما به حقوق دیگران تجاوز می کرد، ولی عیبی که دارد این است که لازمه این معنا آن است که آیه را مختص به یهود بدانیم. با اینکه هیچ دلیلی به حسب ظاهر بر این اختصاص نیست. و ان شاء اللَّه به زودی در تفسیر آیه: وَ أَلْقَیْنا بَیْنَهُمُ الْعَداوَةَ وَ الْبَغْضاءَ" (1) گفتاری در این باره می آید.

" وَ باؤُ بِغَضَبٍ مِنَ اللَّهِ وَ ضُرِبَتْ عَلَیْهِمُ الْمَسْکَنَةُ ..."

کلمه" باؤا" به معنای" اتخذوا- گرفتند" است. وقتی گفته می شود:" باؤا مبائة- مکانا-" معنایش این است که فلانی ها مکانی را برای خود اتخاذ کردند و یا به مکانی برگشتند و کلمه" مسکنت" به معنای شدت فقر است و ظاهرا مسکنت این است که انسان به جایی از فقر و یا هر فقدانی برسد که راه نجاتی از آن نداشته باشد. بنا بر این معنا صدر و ذیل آیه".

ص: 594


1- "سوره مائده، آیه 64".

با هم سازگار می شود.

" ذلِکَ بِما عَصَوْا وَ کانُوا یَعْتَدُونَ" و معنای این جمله این است: غضب الهی برای این بود که امروز عصیانگری کردند و از پیش هم بر اعتداء و یاغی گریشان استمرار می دادند.

" لَیْسُوا سَواءً ... مِنَ الصَّالِحِینَ" کلمه" سواء" مصدری است که معنای وصف از آن اراده شده، می خواهد بفرماید:

اهل کتاب همه مثل هم، و مساوی در وصف و در حکم نیستند، برای اینکه بعضی از آنان امتی هستند قائم به عبادت، و آیات خدا را می خوانند و چنین و چنانند، و بعضی دیگر اینطور نیستند.

و از اینجا معلوم می شود که جمله:" مِنْ أَهْلِ الْکِتابِ ..." در مقام تعلیل است، و وجه عدم تساوی اهل کتاب را بیان می کند.

معنای" امت قائمة" و اشاره به فرق بین" سرعت" و" عجله"

مفسرین در معنای کلمه" قائمة" اختلاف کرده، بعضی گفته اند: یعنی ثابت قدم بر امر خدایند. بعضی دیگر گفته اند یعنی عادل و معتدلند، به دو طرف افراط و تفریط گرایش ندارند.

بعضی دیگر گفته اند: یعنی دارای امتی و مذهبی قائم و طریقه ای مستقیم اند، ولی حق مطلب این است که لفظ" قائمة" مطلق است و هیچیک از این قیدها را ندارد، و در نتیجه همه این معانی را تحمل می کند، چیزی که هست وقتی می بینیم سخن از کتاب و اعمال صالحه آنان به میان آمده، بیشتر این معنا به ذهن می رسد که مراد از قیام بر ایمان و اطاعت باشد.

و کلمه" آناء" جمع" انی" بکسره همزه، و یا بفتحه آن است. بعضی گفته اند: جمع کلمه" انو" است که به معنای وقت است. پس آناء یعنی اوقات.

و مسارعه به معنای مبادرت ورزیدن و شتافتن است. و این کلمه باب مفاعله از ماده سرعت است.

در مجمع البیان می گوید: فرق بین سرعت و عجله این است که سرعت به معنای جلو افتادن در کاری است که جلو افتادن در آن جایز باشد. پس سرعت (از آنجایی که همیشه در کار خیر به کار می رود) خود یکی از صفات ممدوح است. و ضد آن" ابطاء- کندی" است.

که صفت ناپسندی است، به خلاف عجله که چون به معنای شتافتن و جلو افتادن در کاری است که نباید در آن شتاب کرد. لذا از صفات نکوهیده و مذموم به شمار می رود. و ضد آن" اناة".

درنگ و تانی" است که از صفات پسندیده است. (1)

ص: 595


1- مجمع البیان ج 2 ص 488.

و ظاهرا سرعت در اصل، وصف حرکت، و عجله وصف متحرک بوده، (بعدها به خود متحرک هم گفته اند مسارع، و گرنه در اصل لغت موارد هر یک غیر مورد دیگری است.)

و کلمه" خیرات" به معنای مطلق اعمال صالح است- چه عبادت، چه انفاق، چه عدل، چه قضای حاجت و ... و این کلمه بدان جهت که هم جمع است و هم الف و لام بر سر دارد از نظر ادبیات استغراق را می رساند. و همانطور که گفتیم شامل همه انحای خیرات می شود، و لیکن بیشتر در خیرات مالی اطلاق می گردد. همانطور که کلمه" خیر" بیشتر در مورد مال استعمال می شود.

خدای سبحان در این آیه شریفه کلیاتی از صفات پسندیده نیکان از اهل کتاب را بر شمرده، اول ایمان به خدا، دوم امر به معروف و نهی از منکر، سوم مسارعت در کار خیر و چهارم این است که ایشان مردمی صالحند، و به همین جهت همنشینان انبیا و صدیقین و شهداء هستند. چون در آیات شریفه:" اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِیمَ صِراطَ الَّذِینَ أَنْعَمْتَ عَلَیْهِمْ غَیْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَیْهِمْ وَ لَا الضَّالِّینَ" (1)، اهل صراط مستقیم را از کسانی دانسته که بر آنان انعام شده و مورد غضب قرار نگرفته و گمراه نشدند. و در آیه شریفه" فَأُولئِکَ مَعَ الَّذِینَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَیْهِمْ مِنَ النَّبِیِّینَ وَ الصِّدِّیقِینَ وَ الشُّهَداءِ وَ الصَّالِحِینَ ..." (2) فرموده: آنهایی که مورد انعام خدای تعالی قرار گرفته اند، با انبیا و صدیقین و شهدا و صالحین هستند و بعضی از مفسرین گفته اند:

مراد در این آیه عبد اللَّه بن سلام و اصحاب اویند.

" وَ ما یَفْعَلُوا مِنْ خَیْرٍ فَلَنْ یُکْفَرُوهُ ..."

اینجا منظور از کفر، کفران در مقابل شکر است. می فرماید: هر کار خیری که می کنند از ناحیه خدای تعالی کفران نمی شوند، یعنی خدای تعالی شکرشان را بجا می آورد و عمل خیرشان را به ایشان بر می گرداند، بدون اینکه آن را ضایع و بی نتیجه بگذارد. هم چنان که در جای دیگر فرموده:" وَ مَنْ تَطَوَّعَ خَیْراً فَإِنَّ اللَّهَ شاکِرٌ عَلِیمٌ" (3) و نیز فرموده:" وَ ما تُنْفِقُوا مِنْ خَیْرٍ فَلِأَنْفُسِکُمْ ... وَ ما تُنْفِقُوا مِنْ خَیْرٍ یُوَفَّ إِلَیْکُمْ وَ أَنْتُمْ لا تُظْلَمُونَ" (4)".

ص: 596


1- "سوره حمد، آیه 7".
2- "سوره نساء آیه 96". [.....]
3- و هر کس خیری را بدون اینکه خدای تعالی او را فرمان داده باشد، از پیش خود انجام بدهد، خدا هم شکرگزار است و هم دانا." سوره بقره، آیه 158".
4- آنچه از خیر انجام می دهید به نفع خود انجام داده اید ... و آنچه از خیر انفاق کنید، بدون کم و کاست به شما پرداخت می شود و شما ستم نمی شوید." سوره بقره، آیه 272".

" إِنَّ الَّذِینَ کَفَرُوا لَنْ تُغْنِیَ عَنْهُمْ ..."

از ظاهر وحدت سیاق چنین بر می آید که مراد از این هایی که کافر شدند، طایفه ای دیگر از اهل کتابند، کسانی هستند که دعوت نبوت را نپذیرفته اند و نه تنها نپذیرفته اند بلکه علیه اسلام توطئه هم می کنند و در خاموش کردن نور آن لحظه ای کوتاه نمی آیند و از هیچ کاری فروگذار نیستند.

و چه بسا مفسرین که گفته اند این آیه ناظر به اهل کتاب نیست، بلکه به مشرکین نظر دارد، و در حقیقت توطئه و زمینه چینی است برای داستان احد، که به زودی بدان اشاره می کند. ولی این نظریه با جمله ای که به زودی می آید و می فرماید:" وَ تُؤْمِنُونَ بِالْکِتابِ کُلِّهِ، وَ إِذا لَقُوکُمْ قالُوا آمَنَّا ..." نمی سازد، چون مشرکین چنین سابقه ای ندارند که وقتی به مؤمنین رسیدند بگویند ما ایمان آوردیم و وقتی به همفکران خود رسیده باشند، سر انگشتان خود را از شدت خشم گزیده باشند. این وضع با حال یهود تطبیق می کند، و از همین جا روشن می شود که تا اینجا اتصال سیاق آیات به هم نخورده است.

و چه بسا بعضی از مفسرین این گفته را که" آیه شریفه مورد بحث، به مشرکین نظر دارد" با این گفته که آیه سخن از دورویی می کند جمع کرده و معتقدند که به یهود نظر دارد، و لیکن این نظریه خطا است.

َثَلُ ما یُنْفِقُونَ فِی هذِهِ الْحَیاةِ الدُّنْیا ..."

کلمه" صر" به معنای سرمای شدید است. و اگر مطلبی را که برایش مثل زده (یعنی انفاق یهودیان را) مقید کرد به قید (در این زندگی دنیا) برای این بوده که بفهماند، آنان از خانه آخرت بریده اند و انفاقشان هیچ ارتباطی به حیات آخرت ندارد. و نیز اگر حرث قوم را مقید کرد، به قیدَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ"

برای این بود که ارتباط آن با جمله بعدی که می فرماید:َ ما ظَلَمَهُمُ اللَّهُ"

به خوبی روشن شود.

عمل فاسد، اثر فاسد در پی دارد

و حاصل کلام در این آیه این است که انفاق و مخارجی که یهود در این زندگی دنیا می کند، با اینکه به این منظور می کند که وضع زندگی خود را اصلاح نموده و به مقاصدی که دارد برسد، لیکن به جز بدبختی و شقاوت، بهره ای از آن به دست نمی آورد، بلکه آنچه را می خواهد و دنبال می کند، به تباهی می کشاند. پیش خود خیال می کند سعادتی به چنگ آورده ولی آنچه به دست آورده شقاوت است. و مثلش مثل بادی است که در آن سرمای شدیدی باشد و زراعت ستمگران را سیاه کند، و این نیست مگر به خاطر ظلمی که خودشان به خویشتن کرده اند، چون عمل فاسد به جز اثر فاسد، اثر دیگری نمی بخشد.

ص: 597

" یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا بِطانَةً مِنْ دُونِکُمْ ..."

در این آیه شریفه،" ولیجه" (خویشاوند نزدیک) را" بطانه" (آستر) نامیده و وجهش این است که آستر به پوست بدن نزدیک است. تا رویه (ظهاره) لباس. چون آستر لباس بر باطن انسان اشراف و اطلاع دارد و می داند که آدمی در زیر لباس چه پنهان کرده، خویشاوند آدمی هم همین طور است، از بیگانگان به آدمی نزدیکتر و به اسرار آدمی واقف تر است. و جمله" لا یَأْلُونَکُمْ" به معنای" لا یقصرون فیکم" است. یعنی دشمنان از رساندن هیچ شری به شما کوتاهی نمی کنند.

و کلمه" خبال" به معنای شر و فساد است و بهمین جهت است که جنون را" خبل" هم می گویند، چون در جنون، فساد عقل است.

و در جمله" وَدُّوا ما عَنِتُّمْ" کلمه" ما" مصدریه است و معنای جمله را" ودوا عنتکم" می سازد، یعنی دوستدار شدت و گرفتاری و ضرر شمایند.

و جمله" قَدْ بَدَتِ الْبَغْضاءُ مِنْ أَفْواهِهِمْ" می رساند که دشمنی آنان نسبت به شما آن قدر زیاد است که نمی توانند پنهان بدارند. بلکه دشمنی باطنیشان در لحن کلامشان اثر گذاشته است. پس در حقیقت در این جمله کنایه ای لطیف بکار رفته، و آن گاه بدون اینکه بیان کند، در دلهای خود چه چیز پنهان کرده اند، فرموده:" وَ ما تُخْفِی صُدُورُهُمْ أَکْبَرُ" تا اشاره کرده باشد، به اینکه آنچه در سینه دارند، قابل وصف نیست، چون هم متنوع و گوناگون است و هم آن قدر عظیم است که در وصف نمی گنجد، و همین مبهم آوردن" ما فی صدورهم" بزرگ و عظیم بودن را تایید می کند.

" ها أَنْتُمْ أُولاءِ تُحِبُّونَهُمْ ..."

ظاهرا کلمه" اولاء" اسم اشاره و کلمه" ها" برای هشدار دادن است. و اصل جمله" انتم هؤلاء" بوده باشد. و کلمه" انتم" بین ها و بین اولاء فاصله شده باشد، همانطور که می گوئیم:" زید هذا و هند هذه کذا و کذا" این زید و این هند چنین است و چنان است. (در فارسی هم همین کار را می کنیم یعنی به جای اینکه بگوئیم شما همانهایی که چنین و چنان کردید، می گوئیم: هان مگر شما آنهایی نبودید که چنین و چنان کردید." مترجم")" وَ تُؤْمِنُونَ بِالْکِتابِ کُلِّهِ" الف و لام در" الکتاب" برای افاده جنس است، و چنین معنا می دهد که شما به همه کتابهای آسمانی که از ناحیه خدا نازل شده ایمان دارید، چه کتاب خودتان و چه کتاب اهل کتاب. اما اهل کتاب به کتاب شما ایمان ندارند.

ص: 598

" وَ إِذا لَقُوکُمْ قالُوا آمَنَّا" یعنی اهل کتاب منافقند، وقتی شما را می بینند می گویند ایمان آوردیم.

" وَ إِذا خَلَوْا عَضُّوا عَلَیْکُمُ الْأَنامِلَ مِنَ الْغَیْظِ" و چون به خلوت می روند، سرانگشت خود را از شدت خشمی که بر شما دارند می گزند. و کلمه" عض" گاز گرفتن با دندان با فشار است. و کلمه" انامل" جمع انمله است که به معنای نوک انگشتان است. و کلمه" غیظ" به معنای خشم و کینه است. و" عض انامل بر فلان چیز" مثلی است که در مورد تاسف و حسرت و رساندن شدت خشم و کینه زده می شود.

" قُلْ مُوتُوا بِغَیْظِکُمْ ..."

این جمله نفرینی است بر آنان در عبارت امر. و اگر اینطور تعبیر کرده، برای این بوده که جمله به ما بعدش که می فرماید:" إِنَّ اللَّهَ عَلِیمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ" متصل شده، چنین معنا دهد:

بگو، بار الها بخاطر همین کینه ای که دارند، مرگشان بده، که تو، به آنچه در سینه ها است یعنی در دلها و جانها است دانایی.

" إِنْ تَمْسَسْکُمْ حَسَنَةٌ تَسُؤْهُمْ ..."

مسائت که مصدر" تسؤهم" است، به معنای بد حالی است، بر خلاف مسرت و سرور که به معنای خوشحالی است.

اگر مسلمین صبر کنند و تقوا پیشه سازند، از کینه دشمنان ایمن خواهند بود

و این آیه ما را دلالت می کند و به ما می گوید: شما مسلمانان اگر صبر کنید و تقوا به خرج دهید از کینه دشمنان ایمن خواهید بود.

" پایان"

ص: 599

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109