حیوة القلوب (حیات القلوب) تاریخ پیامبران و بعضی از قصه های قرآن جلد 3-4

مشخصات کتاب

سرشناسه:مجلسی، محمد باقربن محمدتقی، 1037 - 1111ق.

عنوان و نام پديدآور:حیوه القلوب / مجلسی؛ تحقیق علی امامیان.

مشخصات نشر:قم: سرور، 1382.

مشخصات ظاهری:5 ج.

شابک:95000 ریال (دوره) ؛ 115000 ریال : دوره 964-91467-5-X : ؛ 95000 ریال (ج. 1، چاپ هفتم) ؛ 150000 ریال (ج. 1، چاپ دهم) ؛ ج. 2 964-6314-01-5 : ؛ 1000000 ریال( چاپ دوازدهم ،دوره پنج جلدی) ؛ ج.1، چاپ دوازدهم 978-964-6314-01-6 : ؛ 350000 ریال(چاپ سیزدهم، دوره دو جلدی) ؛ 105000 ریال (دوره دو جلدی) ؛ ج. 2، چاپ هشتم 978-964-6314-01-5 : ؛ 150000 ریال (ج. 2، چاپ دهم) ؛ ج. 3 964-91467-5-X : ؛ 125000 ریال: ج. 3، چاپ هفتم 978-964-91467-5-X : ؛ ج. 4 964-91467-6-8 : ؛ 125000 ریال : ج.4، چاپ هفتم 978-964-91467-6-8 : ؛ ج. 5 964-6314-03-1 : ؛ 40000 ریال (ج. 5، چاپ ششم) ؛ ج3، چاپ دوازدهم 978-964-91467-5-1 : ؛ ج.5، چاپ دوازدهم 978-964-6314-56-6 :

يادداشت:ج. 1 - 2 (چاپ ششم: 1383).

يادداشت:ج. 1 و 2 (چاپ هشتم: 1386).

يادداشت:ج. 1 و 2 (چاپ هفتم: 1385).

يادداشت:ج. 1 و 2 (چاپ دهم: 1388).

يادداشت:ج. 3و 4 (چاپ هفتم: 1386).

يادداشت:ج. 3 - 5 ( چاپ پنجم: 1383) .

يادداشت:ج. 3 و 4 (چاپ ششم: 1385).

يادداشت:ج. 5 (چاپ ششم: 1385).

يادداشت:ج. 1 - 5(چاپ دوازدهم: 1392).

يادداشت:ج.1 (چاپ سیزدهم: 1392).

يادداشت:ج.1و2 ( چاپ هجدهم: 1401).

يادداشت:ج.3و4 ( چاپ پانزدهم: 1401).

یادداشت:کتابنامه.

مندرجات:ج. 1. تاریخ پیامبران علیهم السلام و بعضی از قصه های قرآن (آدم - موسی).- ج. 2. تاریخ پیامبران علیهم السلام و بعضی از قصه های قرآن (حزقیل - عیسی).- ج. 3. تاریخ پیامبر اسلام صلی الله علیه (مکه).- ج. 4. تاریخ پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله (مدینه).- ج. 5. امام شناسی.

موضوع:قرآن -- قصه ها

موضوع:پیامبران

امامت

ولایت

شناسه افزوده:امامیان، سیدعلی، 1342 -

رده بندی کنگره:BP88/م3ح9 1382

رده بندی دیویی:297/156

شماره کتابشناسی ملی:م 76-9064

اطلاعات رکورد کتابشناسی:ركورد كامل

ص: 1

اشاره

تاریخ پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله

مکه

ص: 2

حیوة القلوب3

تاریخ پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله

مکه

علامه مجلسی ره

تحقیق علی امامیان.

انتشارات سرور

ص: 3

سرشناسه:مجلسی، محمد باقربن محمدتقی، 1037 - 1111ق.

عنوان و نام پديدآور:حیوه القلوب / مجلسی؛ تحقیق علی امامیان.

مشخصات نشر:قم: سرور، 1382.

مشخصات ظاهری:5 ج.

شابک:95000 ریال (دوره) ؛ 115000 ریال : دوره 964-91467-5-X : ؛ 95000 ریال (ج. 1، چاپ هفتم) ؛ 150000 ریال (ج. 1، چاپ دهم) ؛ ج. 2 964-6314-01-5 : ؛ 1000000 ریال( چاپ دوازدهم ،دوره پنج جلدی) ؛ ج.1، چاپ دوازدهم 978-964-6314-01-6 : ؛ 350000 ریال(چاپ سیزدهم، دوره دو جلدی) ؛ 105000 ریال (دوره دو جلدی) ؛ ج. 2، چاپ هشتم 978-964-6314-01-5 : ؛ 150000 ریال (ج. 2، چاپ دهم) ؛ ج. 3 964-91467-5-X : ؛ 125000 ریال: ج. 3، چاپ هفتم 978-964-91467-5-X : ؛ ج. 4 964-91467-6-8 : ؛ 125000 ریال : ج.4، چاپ هفتم 978-964-91467-6-8 : ؛ ج. 5 964-6314-03-1 : ؛ 40000 ریال (ج. 5، چاپ ششم) ؛ ج3، چاپ دوازدهم 978-964-91467-5-1 : ؛ ج.5، چاپ دوازدهم 978-964-6314-56-6 :

يادداشت:ج. 1 - 2 (چاپ ششم: 1383).

يادداشت:ج. 1 و 2 (چاپ هشتم: 1386).

يادداشت:ج. 1 و 2 (چاپ هفتم: 1385).

يادداشت:ج. 1 و 2 (چاپ دهم: 1388).

يادداشت:ج. 3و 4 (چاپ هفتم: 1386).

يادداشت:ج. 3 - 5 ( چاپ پنجم: 1383) .

يادداشت:ج. 3 و 4 (چاپ ششم: 1385).

يادداشت:ج. 5 (چاپ ششم: 1385).

يادداشت:ج. 1 - 5(چاپ دوازدهم: 1392).

يادداشت:ج.1 (چاپ سیزدهم: 1392).

يادداشت:ج.1و2 ( چاپ هجدهم: 1401).

يادداشت:ج.3و4 ( چاپ پانزدهم: 1401).

یادداشت:کتابنامه.

مندرجات:ج. 1. تاریخ پیامبران علیهم السلام و بعضی از قصه های قرآن (آدم - موسی).- ج. 2. تاریخ پیامبران علیهم السلام و بعضی از قصه های قرآن (حزقیل - عیسی).- ج. 3. تاریخ پیامبر اسلام صلی الله علیه (مکه).- ج. 4. تاریخ پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله (مدینه).- ج. 5. امام شناسی.

موضوع:قرآن -- قصه ها

موضوع:پیامبران

امامت

ولایت

شناسه افزوده:امامیان، سیدعلی، 1342 -

رده بندی کنگره:BP88/م3ح9 1382

رده بندی دیویی:297/156

شماره کتابشناسی ملی:م 76-9064

اطلاعات رکورد کتابشناسی:ركورد كامل

ص: 4

بِسْمِ اَللّهِ اَلرَّحْمنِ اَلرَّحِيمِ

ص: 5

ص: 6

* فهرست مطالب *

مقدمه ..... 11

باب اول

در بیان نسب شریف و خلقت با کرامت آن جناب و احوال والدین و اجداد عالی شان آن حضرت است...... 13

فصل اول

در بیان نسب آن حضرت است .... 15

فصل دوم

در بیان ابتداء حدوث نور شریف آن حضرت است ..... 17

فصل سوم

در بیان احوال آباء عظام و اجداد کرام حضرت رسول ..... 51

فصل چهارم

در بیان قصه اصحاب فیل است....... 56

فصل پنجم

در بیان حفر زمزم و قربانی کردن عبدالله و سایر احوال عبد المطلب و اولاد آن حضرت است ..... 67

فصل ششم

در بیان بعضی از احوال اهل مکه و سایر عرب است پیش از بعثت آن حضرت ..... 98

باب دوم

در بیان بشاراتی است که از انبیاء و اوصیاء و غیر ،ایشان برای بعثت و ولادت آن

ص: 7

حضرت داده اند و احوال بعضى از مؤمنان كه در زمان فترت بودند ..... 101

باب سوم در بيان تاريخ ولادت شريف حضرت سيد البشر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و بيان غرائب و معجزاتى است كه در آن وقت به ظهور آمده 125

باب چهارم در بيان احوال شريف آن حضرت است در ايام رضاع و نشو و نمو تا زمان بعثت، و معجزاتى كه از آن حضرت در اين احوال به ظهور آمده است 167

باب پنجم در بيان فضايل حضرت خديجه، و كيفيت مزاوجت قرين السعادت حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با اوست 215

باب ششم در بيان اسامى ساميه و نقش خواتيم كريمه و دواب و اسلحه و غير آنهاست از آنچه به آن حضرت منسوب بوده است 257

فصل اول در ذكر نامهاى نامى آن حضرت است 259

فصل دوم در بيان معنى امّى است و بيان آنكه آن حضرت به همۀ خط و زبان و لغت عارف بودند 267

فصل سوم در بيان خواتيم و اسلحه و اثواب و دواب و ساير اسباب آن حضرت است 270

فصل چهارم در بيان معنى يتيم و ضال و عايل است 274

باب هفتم در بيان خلقت با بركت و شمايل كثيرة الفضائل آن حضرت است و بيان بعضى از اوصاف و معجزات بدن شريف آن جناب 277

ص: 8

باب هشتم در بيان اخلاق حميده و اطوار پسنديده و سير و سنن آن حضرت است 291

باب نهم در بيان قليلى از مناقب و فضايل و خصايص آن حضرت است 333

باب دهم در بيان وجوب اطاعت و محبت و ولايت و نهى از مخالفت آن حضرت است 367

باب يازدهم در بيان وجوب تعظيم و توقير و آداب معاشرت آن جناب است 373

باب دوازدهم در بيان عصمت آن حضرت است از گناه و سهو و نسيان 387

باب سيزدهم در بيان وفور علم آن حضرت و رسيدن آثار و كتب و علوم انبياء به آن جناب است 391

باب چهاردهم در بيان اعجاز قرآن مجيد است 407

باب پانزدهم در بيان آنكه نظير معجزات جميع پيغمبران از آن حضرت به ظهور آمده است 429

باب شانزدهم در بيان معجزاتى است كه متعلق است به اجرام سماويه و آثار علويه 505

باب هفدهم در بيان معجزه اى چند است كه از آن حضرت در جمادات و نباتات ظاهر شد 517

باب هيجدهم در بيان معجزاتى است كه در حيوانات ظاهر شد 547

باب نوزدهم در بيان استجابت دعاى آن حضرت است در زنده كردن مردگان و سخن گفتن با ايشان و شفاى بيماران و غير اينها، و آنچه از بركات و كرامات اعضاى شريفۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم

ص: 9

به ظهور آمده 575

باب بيستم در بيان معجزاتى است كه از آن حضرت ظاهر شد در كفايت شرّ دشمنان 609

باب بيست و يكم در بيان معجزات آن حضرت است در مستولى شدن بر شياطين و جنّيان، و ايمان آوردن بعضى از ايشان و خبر دادن ايشان به نبوّت آن حضرت 629

باب بيست و دوم در معجزات و خبر دادن از مغيّبات است، و اين نوع معجزه آن حضرت از حدّ و احصاء بيرون است و بسيارى از آن در باب اعجاز قرآن گذشت و قليلى نيز در اينجا مذكور مى شود 647

باب بيست و سوم در بيان مبعوث گرديدن آن حضرت است به رسالت و مشقّتها كه آن جناب كشيد از جفاكاران امّت و كيفيت نزول وحى بر آن حضرت 669

باب بيست و چهارم در بيان كيفيت معراج پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم 697

باب بيست و پنجم در بيان هجرت حبشه است 779

باب بيست و ششم در بيان دخول شعب ابى طالب است و بيرون آمدن از شعب و بيعت كردن انصار، و موت ابو طالب و خديجه عليهما السّلام و ساير احوال آن حضرت تا ارادۀ هجرت كردن بسوى مدينه 793

ص: 10

بسم اللّه الرحمن الرحيم الحمد للّه و الصلاة على عباده الذين اصطفى محمد و آله خير الورى.

امّا بعد، اين كتاب دوم است از كتابهاى «حيوة القلوب» از مؤلفات احقر عباد اللّه محمد باقر بن محمد تقى مجلسى (عفى اللّه عن جرائمهما) در بيان تاريخ ولادت و وفات و معجزات و غزوات و ساير احوال شريفۀ حضرت خاتم النبيين و شرف المرسلين و سيد المخبتين محمد بن عبد اللّه حبيب اله العالمين، و بيان احوال آباء طاهرين و اصحاب متديّنين آن حضرت و آن مشتمل است بر چند باب:

ص: 11

ص: 12

باب اول: در بيان نسب شريف و خلقت با كرامت آن جناب

اشاره

و احوال والدين و اجداد عالى شأن آن حضرت است

و در آن چند فصل است

ص: 13

ص: 14

فصل اول: در بيان نسب آن حضرت است

مشهور در نسب آن حضرت اين است: محمد بن عبد اللّه بن عبد المطّلب بن هاشم بن عبد مناف بن قصى بن كلاب بن مرة بن لوى بن غالب بن فهر بن مالك بن النضر بن كنانة بن خزيمة بن مدركة بن الياس بن مضر بن نزار بن معد بن عدنان بن اد بن ادر بن اليسع بن الهميسع بن سلامان بن النبت بن حمل بن قيدار بن اسماعيل بن ابراهيم خليل عليه السّلام بن تارخ بن ناخور بن شروغ بن ارغو بن فالغ بن غابر بن شالخ بن ارفحشد بن سام بن نوح بن ملك بن متوشلخ بن اخنوخ بن اليارذ بن مهلائيل بن قينان بن انوش بن شيث بن آدم عليه السّلام (1).

و به روايت ام سلمه: عدنان بن اد بن زيد بن الثرى بن اعراق الثرى؛ پس ام سلمه گفت كه: زيد «هميسع» است، و ثرى «نبت» است، و اعراق الثرى «اسماعيل عليه السّلام» .

و به روايت ابن بابويه: عدنان بن اد بن ادر بن زيد بن يقدد بن يقدم بن الهميسع بن نبت بن قيدار بن اسماعيل.

و به روايت ابن عباس: عدنان بن اد بن ادر بن اليسع بن الهميسع بن يخشم بن منخر بن صابوغ بن الهميسع بن نبت بن قيدار بن اسماعيل بن ابراهيم بن تارخ بن شروغ بن ارغو بن غابر بن ارفحشد بن متوشلخ بن سام بن نوح بن ملك بن اخنوخ بن مهلائيل بن زبارز-و به روايتى مارد-و به روايتى اياد بن قينان بن ازد بن انوش بن شيث بن آدم عليه السّلام.

ص: 15


1- . رجوع شود به سيرۀ ابن حبان 40-43 و مناقب ابن شهر آشوب 1/202 و العدد القوية 134.

و اشهر آن است كه: اسم عبد المطّلب «شيبة الحمد» بود، و اسم هاشم «عمرو» ، و اسم عبد مناف «مغيرة» ، و اسم قصى «زيد» و او را «مجمع» نيز مى گفتند، و اسم قريش «نضر» بود، و هر يك به سببى از اسباب به آن اسامى مسمّى گرديدند.

و گويند كه: «ارغو» اسم هود عليه السّلام بود، و بعضى گويند كه «غابر» اسم آن حضرت بود و «اخنوخ» اسم ادريس عليه السّلام است.

و مادر آن حضرت آمنه دختر وهب پسر عبد مناف پسر زهره پسر كلاب بود (1).

ص: 16


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/202.

فصل دوم: در بيان ابتداء حدوث نور شريف آن حضرت است

ابن بابويه به سند خود از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود:

حق سبحانه و تعالى نور مقدس حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را خلق فرمود پيش از آنكه آسمانها و زمين و عرش و كرسى و لوح و قلم و بهشت و دوزخ را بيافريند و پيش از آنكه احدى از پيغمبران را خلق نمايد به چهارصد و بيست و چهار هزار سال، و با آن نور دوازده حجاب خلق نمود: حجاب قدرت، حجاب عظمت، حجاب منّت، حجاب رحمت، حجاب سعادت، حجاب كرامت، حجاب منزلت، حجاب هدايت، حجاب نبوّت، حجاب رفعت، حجاب هيبت و حجاب شفاعت.

پس آن نور مقدس را در حجاب قدرت دوازده هزار سال جا داد و او مى گفت: «سبحان ربّي الاعلى» ، و در حجاب عظمت يازده هزار سال و مى گفت: «سبحان عالم السّرّ» ، و در حجاب منّت ده هزار سال و مى گفت: «سبحان من هو قائم لا يلهو» ، و در حجاب رحمت نه هزار سال و مى گفت: «سبحان الرّفيع الاعلى» ، و در حجاب سعادت هشت هزار سال و مى گفت: «سبحان من هو دائم (1)لا يسهو» ، و در حجاب كرامت هفت هزار سال و مى گفت: «سبحان من هو غنيّ لا يفتقر» ، و در حجاب منزلت شش هزار سال و مى گفت:

ص: 17


1- . در مصدر «قائم» است.

«سبحان العليم الكريم» (1)، و در حجاب هدايت پنج هزار سال و مى گفت: «سبحان ذي العرش العظيم» ، و در حجاب نبوت چهار هزار سال و مى گفت: «سبحان ربّ العزّة عمّا يصفون» ، و در حجاب رفعت سه هزار سال و مى گفت: «سبحان ذي الملك و الملكوت» ، و در حجاب هيبت دو هزار سال و مى گفت: «سبحان اللّه و بحمده» ، و در حجاب شفاعت هزار سال و مى گفت: «سبحان ربّي العظيم و بحمده» .

پس نام مقدس آن حضرت را بر لوح ظاهر گردانيد، پس چهار هزار سال بر لوح مى درخشيد، پس اسم اطهر آن جناب را بر عرش ظاهر گردانيد و بر ساق عرش ثبت نمود، پس هفت هزار سال در آنجا بود و نور مى بخشيد، و همچنين در احوال رفعت و جلال مى گرديد تا آنكه حق تعالى آن نور را در پشت حضرت آدم عليه السّلام جاى داد، پس از صلب آدم گردانيد تا صلب نوح، و همچنين در اصلاب طاهره از صلبى به صلبى منتقل مى گردانيد تا آنكه حق تعالى او را از صلب عبد اللّه بن عبد المطّلب بيرون آورد و او را به شش كرامت گرامى داشت: پيراهن خشنودى بر او پوشانيد، به رداء هيبت او را مزيّن گردانيد، به تاج هدايت سرش را به اوج رفعت رسانيد، بدن او را جامۀ معرفت پوشانيد، و كمربند محبت بر ميان او بست، نعلين خوف و بيم در پاى او كرد و عصاى منزلت به دست او داد.

پس وحى نمود كه: اى محمد! برو بسوى مردم و امر كن ايشان را كه بگويند «لا اله الا اللّه محمد رسول اللّه» . و اصل آن پيراهن از شش جوهر بود: قامتش از ياقوت، آستينهايش از مرواريد، دور دامنش از بلور زرد، زير بغلهايش از زبرجد، گريبانش از مرجان سرخ و چاك گريبانش از نور پروردگار عالميان. و حق تعالى توبۀ آدم را به آن پيراهن قبول كرد، [و انگشتر سليمان را به او بازگردانيد] (2)و يوسف را به بركت آن پيراهن بسوى يعقوب برگردانيد، و يونس را به كرامت آن از شكم ماهى نجات داد، و به

ص: 18


1- . در مصدر «سبحان ربي العليم الكريم» است.
2- . عبارتى كه داخل كروشه است از متن عربى روايت اضافه شد.

بركت آن هر پيغمبر از محنت خود نجات يافت، و نبود آن پيراهن مگر پيراهن محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم (1).

و به سند معتبر منقول است كه از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند: در كجا بوديد شما پيش از آنكه خدا آسمان و زمين و روشنى و تاريكى را بيافريند؟

فرمود: ما شبحى چند بوديم از نور در دور عرش الهى، و تنزيه حق تعالى مى نموديم پيش از آنكه خدا آسمان و زمين و روشنى و آدم را خلق نمايد به بيست و پنج هزار سال، پس چون حق تعالى آدم را خلق كرد ما را در صلب او قرار داد و پيوسته ما را از پشت طاهرى به رحم پاكيزه اى نقل مى نمود تا حق تعالى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را مبعوث گردانيد (2).

و به طرق متعدده از عبد اللّه بن عباس منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود:

حق تعالى خلق كرد مرا و على را نورى در زير عرش پيش از آنكه خلق نمايد آدم را به دوازده هزار سال، پس چون آدم را خلق كرد آن نور را در صلب آدم انداخت، پس آن نور از صلبى به صلب ديگر منتقل مى شد تا آنكه جدا شديم ما در صلب عبد اللّه و ابو طالب، پس خدا مرا از آن نور خلق نمود (3).

و به سندهاى معتبر از معاذ بن جبل منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود:

بدرستى كه حق تعالى خلق كرد من و على و فاطمه و حسن و حسين را پيش از آنكه دنيا را خلق نمايد به هفت هزار سال.

معاذ عرض كرد: پس در كجا بوديد اى رسول خدا؟

فرمود: در پيش عرش بوديم تسبيح و تحميد و تقديس و تمجيد خدا مى كرديم.

گفت: به چه مثال و مانند بوديد؟

فرمود: شبحى چند بوديم از نور، پس چون حق تعالى خواست صورت ما را خلق نمايد ما را عمودى از نور گردانيد و در صلب آدم عليه السّلام جا داد، پس بيرون آورد ما را بسوى

ص: 19


1- . خصال 481-483؛ معاني الاخبار 306.
2- . تفسير فرات كوفى 552، و در آن «پانزده هزار سال» است؛ فرائد السمطين 1/42.
3- . تفسير فرات كوفى 504؛ فرائد السمطين 1/41.

صلبهاى پدران و رحمهاى مادران، و به ما نرسيد نجاست شرك و نه زناها كه در زمان كفر بود، پس گروهى چند در هر زمانى به سبب ايمان آوردن به ما سعادتمند مى شدند و گروهى چند به ايمان نياوردن به ما شقى مى شدند؛ پس چون ما را به صلب عبد المطّلب در آورد آن نور را به دو نصف كرد، پس نصف را در صلب عبد اللّه جا داد و نصف ديگر را در صلب ابو طالب، پس آن نصف كه از من بود بسوى رحم آمنه منتقل شد و نصف ديگر به رحم فاطمه بنت اسد منتقل شد، پس من از آمنه بهم رسيدم و على از فاطمه بهم رسيد، پس تمام عمود نور به من برگشت و فاطمه از من بهم رسيد، پس باز تمام عمود نور به على برگشت و حسن و حسين از هر دو نصف نور بهم رسيدند، پس نور من در امامان از فرزندان حسين مى گردد تا روز قيامت (1).

و به چندين سند از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم منقول است كه فرمود: حق تعالى خلق كرد مرا و على و فاطمه و حسن و حسين را پيش از آنكه خلق كند آدم را در هنگامى كه نه آسمان بود و نه زمين و نه نور و نه ظلمت و نه آفتاب و نه ماه و نه بهشت و نه دوزخ.

پس عباس گفت كه: چگونه بود ابتداء آفرينش شما يا رسول اللّه؟

فرمود: اى عم! چون حق تعالى خواست ما را خلق كند كلامى ايجاد نمود و از آن كلام نورى آفريد، پس سخن ديگر ايجاد نمود پس از آن سخن روحى آفريد، پس نور را با روح ممزوج كرد پس مرا و على و فاطمه و حسن و حسين را آفريد، پس خدا را تسبيح مى گفتيم در هنگامى كه تسبيح گوينده اى ديگر نبود و به تقديس و پاكى ياد مى كرديم او را در هنگامى كه تقديس كننده اى نبود به غير از ما.

پس چون خدا خواست كه ساير خلق را بيافريند نور مرا شكافت پس عرش را از آن آفريد، پس عرش از نور من است و نور من از نور خداست و نور من افضل است از عرش؛ پس نور برادرم على را شكافت و ملائكه را از آن خلق كرد، پس ملائكه از نور على بهم رسيدند و نور على از نور خداست و على از ملائكه افضل است؛ پس بشكافت نور دخترم

ص: 20


1- . علل الشرايع 208.

فاطمه را پس بيافريد از آن آسمانها و زمين را پس آسمانها و زمين از نور دخترم فاطمه آفريده شدند و نور فاطمه از نور خداست و فاطمه از آسمانها و زمين افضل است؛ پس بشكافت نور حسن فرزندم را و بيافريد از آن آفتاب و ماه را پس آفتاب و ماه از نور فرزندم حسن بهم رسيده اند و نور حسن از نور خداست و حسن از آفتاب و ماه افضل است؛ پس نور فرزندم حسين را شكافت و از آن نور بهشت و حور العين را آفريد پس بهشت و حور العين از نور فرزندم حسين آفريده شده اند و نور فرزندم حسين از نور خداست و فرزندم حسين بهتر است از بهشت و حور العين (1).

و به سند معتبر از ابو ذر منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: من و على بن ابى طالب از يك نور آفريده شديم و تسبيح خدا مى گفتيم در جانب راست عرش پيش از آنكه خدا آدم عليه السّلام را بيافريند به دو هزار سال، پس چون خدا آدم را آفريد آن نور را در پشت او جا داد و چون در بهشت ساكن شد ما در پشت او بوديم؛ و چون نوح در كشتى سوار شد ما در پشت او بوديم؛ چون ابراهيم را به آتش انداختند ما در پشت او بوديم؛ و پيوسته حق تعالى ما را از اصلاب پاكيزه منتقل مى گردانيد به رحمهاى پاك و مطهر تا رسيديم بسوى عبد المطّلب پس آن نور را به دونيم كرد، مرا در صلب عبد اللّه گذاشت و على را در صلب ابو طالب گذاشت و به من پيغمبرى و بركت داد و به على فصاحت و شجاعت داد، و از براى ما دو نام از نامهاى مقدس خود اشتقاق نمود، پس خداوند صاحب عرش محمود است و من محمدم، و خداوند بزرگوار اعلى است و برادرم على است (2)؛ پس مرا براى رسالت و پيغمبرى مقرر نمود و على را براى وصايت و امامت و حكم به حق در ميان مردم (3).

و به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: محمد و على دو نور بودند نزد خداوند عالميان دو هزار سال پيش از آنكه حق تعالى خلايق را ايجاد فرمايد،

ص: 21


1- . تأويل الآيات الظاهرة 1/137.
2- . علل الشرايع 134؛ معاني الاخبار 56.
3- . امالى شيخ طوسى 183.

پس چون ملائكه آن دو نور را ديدند يكى را اصل يافتند و از آن شعاعى لامع شده بود كه فرع آن بود، پس گفتند: خداوندا! اين چه نور است؟

حق تعالى وحى فرمود بسوى ايشان كه: اين نورى است از نورهاى من كه اصلش پيغمبرى است و فرعش امامت است، امّا پيغمبرى پس از محمد است بنده و رسول من، و امّا امامت پس از على است حجت و خليفۀ من، و اگر ايشان نمى بودند هيچ يك از خلق را نمى آفريدم (1).

و در حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه حق تعالى خطاب كرد به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم: اى محمد! بدرستى كه خلق كردم تو و على را نورى يعنى روحى بى بدن پيش از آنكه خلق كنم آسمانها و زمين و عرش و دريا را، پس پيوسته تهليل و تمجيد مى گفتيد و مرا به يگانگى و عظمت ياد مى كرديد، پس هر دو روح شما را جمع كردم و يكى نمودم و آن روح مرا به پاكى و بزرگوارى و يگانگى ياد مى كرد، پس آن روح را به دو قسمت كردم و هر قسمت را به دو قسمت كردم تا محمد و على و حسن و حسين بهم رسيدند. پس خلق كرد حق تعالى فاطمه را از نورى تنها، روحى بى بدن پس آن نور در ما اهل بيت سارى و جارى شد (2).

و در حديث معتبر از حضرت امام محمد تقى عليه السّلام منقول است كه: پيوسته حق تعالى متفرّد بود در يگانگى خود و جز او احدى نبود، بعد خلق كرد محمد و على و فاطمه را، و بعد از هزار دهر و روزگار جميع چيزها را آفريد پس ايشان را گواه گرفت بر آفريدن آنها و اطاعت ايشان را بر ساير مخلوقات واجب كرد و امور خلق را به ايشان گذاشت و ايشان هيچ كار نمى خواهند و اراده نمى نمايند مگر به مشيّت الهى (3).

و به سند معتبر از حضرت امام حسن عليه السّلام منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود:

در بهشت فردوس چشمه اى هست از شهد شيرين تر و از مسكه نرمتر و از برف خنكتر و از

ص: 22


1- . معاني الاخبار 351؛ علل الشرايع 174.
2- . كافى 1/440.
3- . كافى 1/441.

مشك خوشبوتر، و در آن چشمه طينتى هست كه خدا ما و شيعيان ما را از آن طينت آفريده است، و هركه از آن طينت نيست از ما و شيعۀ ما نيست (1).

و در حديث ديگر فرمود: شنيدم از جدّم رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه فرمود: من آفريده شدم از نور خدا، و اهل بيت من آفريده شدند از نور من، و محبّان اهل بيت من آفريده شدند از نور ايشان، و ساير مردم در آتش جهنم اند (2).

و به سند معتبر از ابو سعيد خدرى منقول است كه: شخصى از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سؤال كرد از تفسير قول حق تعالى كه به شيطان لعين خطاب نمود در هنگامى كه ابا نمود از سجدۀ حضرت آدم عليه السّلام: أَسْتَكْبَرْتَ أَمْ كُنْتَ مِنَ اَلْعالِينَ (3)كه ترجمه اش اين است كه «آيا تكبر نمودى يا بودى از بلندمرتبه گان؟» ، پرسيد كه: كيستند آن بلند مرتبه ها كه مرتبۀ ايشان از ملائكه بلندتر است؟

حضرت فرمود: من و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السّلام در سراپردۀ عرش بوديم و تسبيح الهى مى كرديم و ملائكه به تسبيح ما تسبيح مى كردند قبل از آنكه حق تعالى آدم را خلق فرمايد به دو هزار سال، پس چون خدا آدم را خلق كرد امر كرد ملائكه را كه سجده كنند براى آدم و امر نكرد ما را به سجود، پس همۀ ملائكه سجده كردند مگر ابليس كه او ابا نمود از سجده، پس خدا به او خطاب نمود كه: آيا تكبر نمودى از سجود يا آنكه بودى از آنها كه بلندترند از آنكه سجود كنند آدم را؟ -يعنى اين پنج بزرگوار كه نام شريف ايشان در سراپردۀ عرش نوشته شده است (4).

و در حديث معتبر ديگر از امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السّلام منقول است كه:

حق تعالى خلق كرد محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را از طينتى كه آن گوهرى بود در زير عرش، و از زيادتى آن طينت على عليه السّلام را خلق كرد، و از زيادتى طينت على عليه السّلام ما اهل بيت را خلق كرد، و از

ص: 23


1- . امالى شيخ طوسى 308 و 656.
2- . امالى شيخ طوسى 655.
3- . سورۀ ص:75.
4- . فضائل شيعه 8؛ تأويل الآيات الظاهرة 2/509.

زيادتى طينت ما دلهاى شيعيان ما را خلق كرد، پس دلهاى ايشان به اين سبب مايل و مشتاق است بسوى ما و دلهاى ما مهربان است به ايشان مانند مهربانى پدر نسبت به فرزند، و ما بهتريم براى ايشان و ايشان بهترند از براى ما، و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بهتر است براى ما از همه كس و ما بهتريم براى او از همه كس (1).

و به سند معتبر از امام زين العابدين عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى محمد و على و يازده امام از ذرّيّۀ ايشان را از نور عظمت خود آفريد، پس ايشان در پرتو نور خدا او را تسبيح و تقديس مى گفتند و عبادت مى كردند قبل از آنكه احدى از خلق را بيافريند (2).

و در حديث معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى چهارده نور آفريد قبل از آنكه ساير خلق را بيافريند به چهارده هزار سال، پس آنها ارواح ما بودند.

گفتند: يا بن رسول اللّه! كيستند آن چهارده نفر؟

فرمود: محمد و على و فاطمه و حسن و حسين و نه امام از فرزندان حسين عليه السّلام كه آخر ايشان قائم است كه غائب خواهد شد و بعد از غيبت ظاهر خواهد شد و دجّال را خواهد كشت و زمين را از هر جور و ستم پاك خواهد كرد (3).

مؤلف گويد كه: احاديث در ابتداى خلق انوار ايشان بسيار است و اين كتاب گنجايش ذكر همه را ندارد و بعضى در كتاب امامت مذكور خواهد شد ان شاء اللّه تعالى، و امّا اختلافى كه در مدت سبق خلق انوار ايشان بر ساير مخلوقات هست چون معانى خلق متعدد و مراتب هر يك مختلف است ممكن است هر يك بر يكى از آنها محمول باشد چنانكه در كتاب بحار بيان شده است.

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى مبعوث گردانيد روح مقدس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را بر ارواح ساير پيغمبران قبل از آنكه خلق را بيافريند به دو هزار سال و ايشان را دعوت كرد بسوى توحيد و يكتاپرستى خدا و اطاعت و

ص: 24


1- . بصائر الدرجات 14.
2- . كمال الدين و تمام النعمة 318.
3- . كمال الدين و تمام النعمة 335.

فرمانبردارى و متابعت امر او، و وعدۀ بهشت نمود هركه را متابعت پيغمبران نمايد در آنچه ايشان قبول كردند و وعيد جهنم فرمود هركه را مخالفت آن كند (1).

و در حديث معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه فرمود: منم بندۀ خدا و برادر رسول خدا و بسيار تصديق كننده در روز اول، بتحقيق كه به او ايمان آوردم و تصديق او نمودم در هنگامى كه هنوز روح آدم به بدن او تعلق نگرفته بود و در امّت شما نيز اول كسى كه تصديق او كرد من بودم، پس مائيم پيشى گيرندگان در اول و آخر (2).

و به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سؤال كردند كه: به چه سبب سبقت گرفتى بر ساير انبياء و از همه افضل شدى و حال آنكه بعد از همه مبعوث گرديدى؟

فرمود: زيرا كه من اول كسى بودم كه اقرار كردم به پروردگار و اول كسى كه جواب گفت در وقتى كه حق تعالى ميثاق پيغمبران را گرفت و گواه گرفت ايشان را بر خود كه گفت أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ (3)و همه گفتند: بلى، پس من اول پيغمبرى بودم كه «بلى» گفتم پس سبقت گرفتم بر ايشان در اقرار كردن به خدا (4).

و در حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه: چون حق تعالى ارواح را آفريد پهن كرد ايشان را نزد خود، پس به ايشان خطاب نمود كه: كيست پروردگار شما؟ پس اول كسى كه سخن گفت رسول خدا و امير المؤمنين و امامان از فرزندان ايشان عليهم السّلام بودند، گفتند: توئى پروردگار ما، پس علم و دين خود را بر ايشان بار كرد، پس به ملائكه گفت كه: ايشان حاملان دين من و علم منند و امينان منند در خلق من و علوم مرا از ايشان بايد پرسيد، پس به فرزندان آدم خطاب نمود كه: اقرار نمائيد از براى خدا به پروردگارى و از براى اين گروه به فرمانبردارى و ولايت و محبت، پس گفتند: بلى اى پروردگار ما اقرار

ص: 25


1- . علل الشرايع 162.
2- . امالى شيخ مفيد 6؛ بشارة المصطفى 4.
3- . سورۀ اعراف:172.
4- . علل الشرايع 124؛ تفسير قمى 1/246.

كرديم، پس حق تعالى به ملائكه فرمود كه: گواه باشيد، پس ملائكه گفتند: گواه شديم كه نگويند فردا ما از اين غافل بوديم.

پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود: و اللّه كه ولايت ما را بر پيغمبران تأكيد كردند در ميثاق روز الست (1).

و شيخ ابو الحسن بكرى در كتاب انوار كه در تاريخ ولادت سيد ابرار تأليف كرده است روايت كرده است به سند خود از عبد اللّه بن عباس و جمعى از صحابه كه: چون حق تعالى خواست محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را خلق كند به ملائكه گفت: مى خواهم خلقى بيافرينم و او را شرافت و فضيلت دهم بر جميع خلايق و او را بهترين پيشينيان و پسينيان و شفيع روز جزا گردانم، اگر او نبود بهشت و جهنم را نمى آفريدم، پس بشناسيد منزلت او را و گرامى داريد او را براى كرامت من و عظيم شماريد او را براى عظمت من.

پس ملائكه گفتند: اى اله ما و سيد ما! بندگان را بر آقاى خود اعتراض نمى شايد، شنيديم و اطاعت كرديم.

پس امر كرد حق تعالى جبرئيل و حاملان عرش را كه تربت نورانى آن حضرت را از موضع ضريح مقدس او برداشتند و جبرئيل آن تربت را به آسمان برد و در سلسبيل غوطه داد تا آنكه پاكيزه شد مانند درّ سفيد، پس هر روز آن را در نهرى از نهرهاى بهشت فرو مى برد و عرض مى كرد بر ملائكه، و چون ملائكه نور و ضياء آن را مى ديدند استقبال مى كردند آن را به تحيت و سلام و تعظيم و اكرام و به هر صفى از صفوف ملائكه كه آن را مى گردانيد ملائكه اعتراف به فضل آن مى كردند و مى گفتند: اگر ما را امر نمائى كه آن را سجده كنيم هرآينه سجده خواهيم كرد.

و از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است كه: حق تعالى بود و هيچ خلقى با او نبود، پس اول چيزى كه خلق كرد نور حبيب خود محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود، او را آفريد قبل از آنكه آب و عرش و كرسى و آسمانها و زمين و لوح و قلم و بهشت و جهنم و ملائكه و آدم

ص: 26


1- . علل الشرايع 118؛ توحيد شيخ صدوق 319.

و حوّا را بيافريند به چهارصد و بيست و چهار هزار سال، پس چون نور پيغمبر ما محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را خلق كرد هزار سال نزد پروردگار خود ايستاد و او را به پاكى ياد مى كرد و حمد و ثنا مى گفت و حق تعالى نظر رحمت بسوى او داشت و مى فرمود: توئى مراد و مقصود من از خلق عالم و توئى اراده كنندۀ خير و سعادت و توئى برگزيدۀ من از خلق من، بعزّت و جلال خود سوگند مى خورم كه اگر تو نبودى افلاك را نمى آفريدم، هركه تو را دوست مى دارد من او را دوست مى دارم و هركه تو را دشمن مى دارد من او را دشمن مى دارم؛ پس نور آن حضرت درخشان شد و شعاع آن بلند شد، پس حق تعالى از آن نور دوازده حجاب آفريد: حجاب القدرة، حجاب العظمة، حجاب العزة، حجاب الهيبة، حجاب الجبروت، حجاب الرحمة، حجاب النبوة، حجاب الكبرياء، حجاب المنزلة، حجاب الرفعة، حجاب السعادة، حجاب الشفاعة.

پس حق تعالى امر نمود نور محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را كه: داخل شو در حجابها، و در حجاب القدرة دوازده هزار سال مى گفت: «سبحان العليّ الاعلى» ، و در حجاب العظمة يازده هزار سال مى گفت: «سبحان عالم السّرّ و اخفى» ، و در حجاب العزة ده هزار سال مى گفت:

«سبحان الملك المنّان» ، و در حجاب الهيبة نه هزار سال مى گفت: «سبحان من هو غنيّ لا يفتقر» ، و در حجاب الجبروت هشت هزار سال مى گفت: «سبحان الكريم الاكرم» ، و در حجاب الرحمة هفت هزار سال مى گفت: «سبحان ربّ العرش العظيم» ، و در حجاب النبوة شش هزار سال مى گفت: «سبحان ربّك ربّ العزّة عمّا يصفون» ، و در حجاب الكبرياء پنج هزار سال مى گفت: «سبحان العظيم الاعظم» ، و در حجاب المنزلة چهار هزار سال مى گفت: «سبحان العليم الكريم» ، و در حجاب الرفعة سه هزار سال مى گفت: «سبحان ذي الملك و الملكوت» ، و در حجاب السعادة دو هزار سال مى گفت: «سبحان من يزيل الاشياء و لا يزول» ، و در حجاب الشفاعة هزار سال مى گفت: «سبحان اللّه و بحمده سبحان اللّه العظيم» .

پس حضرت امير عليه السّلام فرمود: پس حق تعالى از نور پاك محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بيست دريا از نور آفريد و در هر دريا علمى چند بود كه به غير از خدا كسى نمى دانست، پس امر فرمود

ص: 27

نور آن حضرت را كه فرو رود در درياى عزت، درياى صبر، درياى خشوع، درياى تواضع، درياى رضا، درياى وفا، درياى حلم، درياى پرهيزكارى، درياى خشيت، درياى انابت، درياى عمل، درياى مزيد، درياى هدايت، درياى صيانت و درياى حيا، تا آنكه در جميع آن بيست دريا غوطه خورد پس چون از آخر درياها بيرون آمد حق تعالى وحى نمود بسوى او كه: اى حبيب من و اى بهترين رسولان من و اى اول آفريده هاى من و اى آخر رسولان من! توئى شفيع روز جزا؛ پس آن نور ازهر به سجده افتاد و چون سر برداشت صد و بيست و چهار هزار قطره از او ريخت و خدا از هر قطره اى از نور آن حضرت پيغمبرى از پيغمبران را آفريد، پس آن نورها بر دور نور محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم طواف مى كردند و مى گفتند: «سبحان من هو عالم لا يجهل، سبحان من هو حليم لا يعجل، سبحان من هو غنيّ لا يفتقر» .

پس حق تعالى همه را ندا كرد كه: آيا مى شناسيد مرا؟

پس نور محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم قبل از ساير انوار ندا كرد: «أنت اللّه الّذي لا اله الاّ انت وحدك لا شريك لك ربّ الارباب و ملك الملوك» .

پس خدا او را ندا كرد كه: توئى برگزيدۀ من و دوست من و بهترين خلق من، امّت تو بهترين امّتهاست؛ پس از نور آن حضرت جوهرى آفريد و آن را به دونيم كرد و در يك نيم آن به نظر هيبت نگريست پس آن آب شيرين شد، و در نيم ديگر به نظر شفقت نظر كرد و عرش را از آن آفريد و عرش را بر روى آب گذاشت پس كرسى را از نور عرش آفريد و از نور كرسى لوح را آفريد و از نور لوح قلم را آفريد و بسوى قلم وحى نمود كه: بنويس توحيد مرا، پس قلم هزار سال مدهوش گرديد از شنيدن كلام الهى، و چون به هوش بازآمد گفت: پروردگارا چه چيز بنويسم؟

فرمود بنويس: «لا اله الاّ اللّه محمّد رسول اللّه» پس چون قلم نام محمد را شنيد به سجده افتاد و گفت: «سبحان الواحد القهّار سبحان العظيم الاعظم» ، پس سر برداشت و شهادتين را نوشت و گفت: پروردگارا! كيست محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه نام او را به نام خود و ياد او را به ياد خود مقرون گردانيدى؟

ص: 28

حق تعالى وحى نمود كه: اى قلم! اگر او نمى بود تو را خلق نمى كردم و نيافريدم خلق را مگر براى او، پس اوست بشارت دهنده و ترساننده و چراغ نور بخشنده و شفاعت كننده و دوست من.

پس قلم از حلاوت نام آن حضرت گفت: السلام عليك يا رسول اللّه.

آن حضرت در جواب فرمود: و عليكم السلام منّي و رحمة اللّه و بركاته.

پس از آن روز سلام كردن سنّت و جواب دادن واجب شد.

پس حق تعالى قلم را فرمود: بنويس قضا و قدر مرا و آنچه خواهم آفريد تا روز قيامت؛ پس خدا ملكى چند آفريد كه صلوات فرستند بر محمد و آل محمد و استغفار كنند براى شيعيان ايشان تا روز قيامت، پس خدا از نور محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بهشت را آفريد و به چهار صفت آن را زينت بخشيد: تعظيم، جلالت، سخاوت، امانت؛ و بهشت را براى دوستان و اهل طاعت خود مقرر فرمود، بعد آسمانها را از دودى كه از آب برخاست خلق كرد و از كف آن زمينها را خلق كرد؛ و چون زمين را خلق كرد مانند كشتى در حركت بود پس كوهها را خلق كرد تا زمين قرار گرفت، و ملكى خلق كرد كه زمين را برداشت و سنگى عظيم آفريد كه پاى ملك بر روى او قرار گرفت و گاوى عظيم آفريد كه سنگ بر پشت او مستقر گرديد و ماهى عظيم آفريد كه گاو بر پشت او ايستاد و ماهى بر روى آب است و آب بر روى هواست و هوا بر روى ظلمت است و آنچه در زير ظلمت است كسى به غير از خدا نمى داند. پس عرش را به دو نور منوّر گردانيد: نور فضل و نور عدل؛ و از فضل، عقل و حلم و علم و سخاوت را آفريد؛ و از عقل، خوف و بيم؛ و از علم، رضا و خشنودى؛ و از حلم، مودّت؛ و از سخاوت، محبت آفريد.

پس جميع اين صفات را در طينت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و اهل بيت آن حضرت تخمير كرد، پس بعد از آن ارواح مؤمنان از امّت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را آفريد و بعد آفتاب و ماه و ستاره ها و شب و روز و روشنائى و ظلمت و ساير ملائكه را از نور محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آفريد، پس نور مقدس آن حضرت را در زير عرش هفتاد و سه هزار سال ساكن گردانيد، پس نور آن حضرت را هفتاد هزار سال در بهشت ساكن گردانيد، پس هفتاد هزار سال ديگر او را در

ص: 29

سدرة المنتهى ساكن گردانيد، پس نور آن حضرت را از آسمان به آسمان منتقل نمود تا به آسمان اول رسانيد، پس در آسمان اول ماند تا حق تعالى اراده نمود كه حضرت آدم را خلق كند، پس امر فرمود جبرئيل را تا نازل شود بسوى زمين و قبضه اى از خاك براى بدن آدم فراگيرد، شيطان لعين سبقت گرفت بسوى زمين و به زمين گفت: خدا مى خواهد از تو خلقى بيافريند و او را به آتش عذاب كند، و چون ملائكه بيايند بگو پناه مى برم به خدا از آنكه از من چيزى بگيريد كه آتش را در آن بهره اى باشد.

چون جبرئيل بيامد و زمين استعاذه كرد، جبرئيل برگشت و گفت: پروردگارا! زمين پناه گرفت به تو از من، پس آن را رحم كردم؛ و همچنين ميكائيل و اسرافيل هر يك آمدند و برگشتند، حق تعالى عزرائيل را فرستاد، چون زمين به خدا پناه برد عزرائيل گفت: من نيز پناه مى برم به خدا از آنكه فرمان او نبرم؛ پس قبضه اى از بالا و پائين و تمام روى زمين از سفيد و سياه و سرخ و نرم و درشت زمين گرفت، و به اين سبب اخلاق و رنگهاى فرزندان آدم مختلف شد.

پس حق تعالى وحى نمود كه: چرا تو آن را رحم نكردى چنانكه آنها رحم كردند؟

گفت: فرمانبردارى تو بهتر بود از رحم كردن بر آن.

پس حق تعالى وحى نمود كه: مى خواهم از اين خاك خلقى بيافرينم كه پيغمبران و شايستگان و اشقيا و بدكاران در ميانشان باشند و تو را قبض كنندۀ ارواح همه گردانيدم؛ و امر كرد جبرئيل را كه بياورد آن قبضۀ سفيد نورانى را كه طينت مقدس پيغمبر آخر الزمان و اصل همۀ مخلوقات بود، پس جبرئيل با ملائكۀ كرّوبيان و ملائكۀ صافان و مسبّحان بيامدند به نزد موضع ضريح مقدس آن حضرت و آن قبضه را گرفتند و به آب تسنيم و آب تعظيم و آب تكريم و آب تكوين و آب رحمت و آب خوشنودى و آب عفو خمير كردند، پس سر آن حضرت را از هدايت و سينه اش را از شفقت و دستهايش را از سخاوت و دلش را از صبر و يقين و فرجش را از عفت و پاهايش را از شرف و نفسهايش را از بوى خوش آفريد، پس مخلوط نمود آن طينت را با طينت آدم، چون جسد آدم تمام شد به ملائكه وحى فرمود: من بشرى مى آفرينم از گل و چون او را درست كنم و روح در او بدمم همه به

ص: 30

سجده در آئيد نزد او؛ پس ملائكه جسد آدم را برگرفتند و بر در بهشت گذاشتند و منتظر فرمان حق تعالى بودند كه هرگاه مأمور گردند به سجود، سجده كنند، پس حق تعالى امر نمود روح آدم را كه داخل بدن او شود؛ روح مكان تنگى ديد و از داخل شدن امتناع نمود، حق تعالى امر كرد: به كراهت داخل شو و به كراهت بيرون بيا. چون روح به چشمها رسيد آدم جسد خود را مى ديد و صداى تسبيح ملائكه را مى شنيد؛ چون به دماغش رسيد عطسه اى كرد و خدا او را به سخن آورد و گفت «الحمد للّه» و آن اول كلمه اى بود كه آدم به آن تكلم نمود، حق تعالى به او وحى فرمود كه: رحمك اللّه اى آدم! براى رحمت تو را خلق كرده ام و رحمت خود را براى تو و فرزندان تو مقرر كرده ام هرگاه بگويند مثل آنچه تو گفتى؛ پس به اين سبب دعا كردن براى عطسه كننده سنّت شد، و هيچ چيز بر شيطان گرانتر نيست از دعا كردن براى عطسه كننده.

چون آدم نظر كرد بسوى بالا ديد بر عرش نوشته است «لا اله الا اللّه محمد رسول اللّه» و اسماء اهل بيت آن حضرت را ديد كه بر عرش نوشته است، چون روح به ساقش رسيد قبل از آنكه به قدمهايش برسد خواست برخيزد، نتوانست، و به اين سبب خدا فرموده است خُلِقَ اَلْإِنْسانُ مِنْ عَجَلٍ (1)يعنى: «آفريده شده است انسان از تعجيل كردن در امور» .

و از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: روح صد سال در سر آدم بود، و صد سال در سينه، صد سال در پشت، صد سال در رانها، صد سال در ساقها و صد سال در قدمهاى او بود؛ چون آدم درست ايستاد خدا امر كرد ملائكه را به سجود و اين بعد از ظهر روز جمعه بود، پس در سجده بودند تا وقت عصر، پس آدم از پشت خود صدائى شنيد كه تسبيح و تقديس الهى مانند صداى مرغان مى كرد، گفت: پروردگارا! اين چه صدا است؟

فرمود: اى آدم! اين تسبيح محمد عربى است كه بهترين اولين و آخرين است، پس سعادت براى كسى است كه او را متابعت و اطاعت كند و شقاوت براى كسى است كه

ص: 31


1- . سورۀ انبياء:37.

مخالفت او كند، پس بگير اى آدم عهد مرا و او را مسپار مگر به رحمهاى پاكيزه از زنان عفيفه و طيّبه و صلبهاى پاكيزه از مردان پاك.

آدم گفت: الها! به سبب اين مولود شرف و بها و حسن و وقار مرا زياد گردانيدى.

پس حق تعالى از طينت يك دندۀ آدم حوّا را آفريد و خواب را بر آدم مستولى گردانيد و چون بيدار شد حوّا را نزد بالين خود ديد، گفت: تو كيستى؟

گفت: منم حوّا، خدا مرا براى تو آفريده است.

آدم گفت: چه نيكو است خلقت تو.

حق تعالى وحى فرمود بسوى آدم كه: اين كنيز من است و تو بندۀ منى و شما را خلق كرده ام براى خانه اى كه نام آن بهشت است، پس مرا به پاكى ياد كنيد و حمد و سپاس من بگوئيد، اى آدم! خواستگارى كن حوّا را از من و مهرش را بده.

آدم گفت: مهر او چيست؟

فرمود: مهرش آن است كه ده مرتبه صلوات فرستى بر محمد و آل محمد.

پس آدم گفت: پروردگارا! پاداش تو بر اين نعمت آن است كه تو را سپاس و شكر كنم تا زنده ام. پس حوّا را تزويج نمود و قاضى خداوند عالميان بود و عقدكننده جبرئيل بود و گواهان ملائكۀ مقرّبين بودند، پس ملائكه در عقب آدم مى ايستادند، آدم عرض كرد: به چه سبب ملائكه در عقب من مى ايستند؟

حق تعالى فرمود: براى آنكه نظر كنند به نور محمد كه در صلب توست.

عرض كرد: پروردگارا! آن نور را از صلب در پيش روى من قرار ده تا ملائكه در مقابل روى من بايستند؛ پس ملائكه در مقابل او صف كشيده ايستادند، آدم از حق تعالى سؤال نمود آن نور در جائى ظاهر شود كه آدم نيز تواند ديد.

پس حق تعالى نور محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را در انگشت شهادت او ظاهر گردانيد و نور على عليه السّلام را در انگشت ميانين و نور فاطمه عليها السّلام را در انگشت بعد از آن و نور حسن عليه السّلام را در انگشت كوچك و نور حسين عليه السّلام را در انگشت مهين، و پيوسته اين انوار از حضرت آدم ساطع بود مانند آفتاب، و آسمانها و زمين و عرش و كرسى و سراپرده هاى عظمت و جلال

ص: 32

همگى به آن انوار منوّر گرديده بودند و هرگاه آدم مى خواست با حوّا نزديكى كند او را امر مى فرمود وضو بسازد و خود را معطر و خوشبو گرداند و مى گفت: خدا اين نور را روزى تو خواهد كرد و آن امانت و ميثاق خداست؛ پس پيوسته آن نور با آدم بود تا آنكه حوّا به شيث عليه السّلام حامله شد، پس آن نور منتقل شد به جبين حوّا و ملائكه نزد حوّا مى آمدند و او را تهنيت مى گفتند، پس چون شيث متولد شد نور محمدى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در جبين او مشتعل شد، پس جبرئيل پرده اى در ميان حوّا و او آويخت و از چشمها پنهان شد، چون به حدّ بلوغ رسيد آدم عليه السّلام او را طلبيد و گفت: اى فرزند! نزديك شد كه من از تو مفارقت نمايم، نزديك من بيا كه من عهد و پيمان از تو بگيرم چنانكه حق تعالى از من گرفت، پس آدم سر خود را بسوى آسمان بلند كرد و چون خدا مراد او را مى دانست امر كرد ملائكه را بازايستادند از تسبيح و تقديس و بالهاى خود را در هم پيچيدند و مشرف شدند ساكنان بهشت از غرفه هاى خود و ساكن شد صداى درهاى بهشت و جارى شدن نهرها و صداى برگهاى درختان و همگى گردن كشيدند براى شنيدن نداى آدم، و حق تعالى وحى كرد به او كه: اى آدم! بگو آنچه مى خواهى.

عرض كرد: اى خداوند هر نفس و روشنى بخش قمر و شمس! مرا آفريدى به هر نحو كه خواستى و به من سپردى آن نور مقدس را كه از آن تشريفها و كرامتها ديدم و آن نور منتقل شد به فرزندم شيث و مى خواهم عهد و پيمان بگيرم چنانكه بر من گرفتى و تو را گواه مى گيرم بر او.

پس ندا از جانب حق تعالى رسيد: اى آدم! بگير بر فرزند خود شيث عهد را و گواه بگير بر او جبرئيل و ميكائيل و جميع ملائكه را؛ پس حق تعالى امر كرد جبرئيل را كه به زمين فرود آمد با هفتاد هزار ملك و هر يك علم تسبيح در دست گرفته و جبرئيل حرير و قلمى در دست داشت كه به قدرت الهى آفريده شده بودند، پس رو كرد جبرئيل به آدم و گفت: اى آدم! حق تعالى تو را سلام مى رساند و مى فرمايد: بنويس براى فرزندت نامۀ عهد و پيمان خلافت و نبوّت را و گواه بگير بر او جبرئيل و ميكائيل و جميع ملائكه را.

آدم نامه را نوشت و جبرئيل بر او مهر زد و به شيث تسليم نمود و دو جامۀ سرخ بر او

ص: 33

پوشانيد از نور آفتاب روشنتر و از رنگ آسمان خوش آيندتر كه بريده و دوخته نشده بودند بلكه خداوند جليل فرمود: باشيد پس بهم رسيدند.

و پيوسته نور محمدى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در جبين شيث لامع بود تا آنكه محاولۀ بيضا را تزويج نمود و جبرئيل آن حوريّه را به عقد شيث در آورد، و چون با وى نزديكى نمود حامله شد به «انوش» ، پس منادى ندا كرد او را كه: گوارا و مبارك باد تو را اى بيضا كه حق تعالى نور سيد پيغمبران و بهترين اولين و آخرين را به تو سپرد.

چون انوش متولد شد و به حدّ كمال رسيد شيث عهد و پيمان از او گرفت و نور محمدى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از او منتقل شد به فرزندش قينان، و از او به مهلائيل، و از او به ادد، و از او به اخنوخ كه ادريس عليه السّلام است، و از ادريس منتقل شد به متوشلخ و عهد از او گرفت، پس منتقل شد بسوى لمك، پس بسوى حضرت نوح عليه السّلام، و از نوح به سام، و از او به ارفخشد، و از او به غابر، و از او به قالع، و از او به ارغو، و از او به شارغ، و از او به تاخور، و از او به تارخ، و از او به ابراهيم عليه السّلام، و از او به اسماعيل، و از او به قيدار، و از او به هميسع، و از او بسوى نبت، و از او به يشحب، و از او به ادد، و از او به عدنان، و از او به معد، و از او به نزار، و از او به مضر، و از او به الياس، و از او به مدركه، و از او به خزيمه، و از او به كنانه، و از او به قصى، و از او بسوى لوى، و از او بسوى غالب، و از او بسوى فهر، و از او بسوى عبد مناف، و از او به هاشم كه او را «عمرو العلا» مى گفتند، و نور حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در روى او ساطع بود به حدّى كه چون داخل مسجد الحرام مى شد كعبه از نور او روشن مى شد، و پيوسته از روى انورش روشنائى بسوى آسمان بلند مى شد.

و چون از مادرش «عاتكه» متولد شد دو گيسو داشت مانند گيسوهاى اسماعيل كه نور آنها بسوى آسمان ساطع بود، پس اهل مكه از مشاهدۀ اين حال تعجب كردند و قبايل عرب از هر جانب بسوى مكه آمدند و كاهنان به حركت در آمدند و بتها به فضيلت پيغمبر مختار گويا شدند؛ و هاشم به هر سنگ و كلوخى كه مى گذشت به قدرت الهى به سخن مى آمدند و او را ندا مى كردند: بشارت باد تو را اى هاشم كه به اين زودى از ذرّيّۀ تو فرزندى ظاهر خواهد شد كه گرامى ترين خلق باشد نزد خدا و شريفترين عالميان باشد

ص: 34

-يعنى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه خاتم پيغمبران است-؛ و چون هاشم در تاريكى مى گذشت، روشنى او هر طرف را روشن مى كرد.

پس چون هنگام وفات عبد مناف شد عهد و پيمان از هاشم گرفت كه نور آن حضرت را نسپارد مگر به رحمهاى پاكيزه از زنان مسلمۀ صالحۀ نجيبه، هاشم قبول عهد نمود.

و پادشاهان همه آرزو مى كردند كه دختر خود را به او دهند و مالهاى بسيار براى او مى فرستادند تا شايد به مواصلت ايشان راضى شود؛ و هر روز بسوى كعبه مى آمد و هفت شوط طواف مى كرد و به پرده هاى كعبه مى چسبيد و هركه به نزد او مى آمد او را گرامى مى داشت؛ عريان را كسوت مى بخشيد، گرسنه را طعام مى خورانيد، حاجتمند را به حاجت مى رسانيد، قرض صاحبان قرض را ادا مى نمود، هركه مبتلا به ديه مى شد به نيابت او ادا مى كرد، هرگز در خانه اش به روى صادر و وارد بسته نمى شد، هرگاه وليمه يا اطعامى مى كرد آن قدر نعمت مى كشيد كه زيادتى آن را براى مرغان و وحشيان مى بردند، وصيت كرم او به آفاق جهان رسيد و پادشاهى اهل مكه بر او مسلّم گرديد و كليدهاى كعبه و آب دادن حاجيان از چاه زمزم و حجابت كعبه و مهماندارى حاجيان و ساير امور مكه به او رسيد؛ علم نزار، كمان اسماعيل، پيراهن ابراهيم، نعلين شيث و انگشترى نوح را به ميراث گرفت، حاجيان را گرامى مى داشت و رفع حوائج ايشان مى نمود.

و چون هلال ذيحجه طالع مى شد امر مى كرد مردم را جمع شوند نزد كعبه پس خطبه مى خواند و مى گفت: اى گروه مردم! بدرستى كه شما امان يافتگان خدا و همسايگان خانۀ اوئيد، و در اين موسم زيارت كنندگان خانۀ خدا مى آيند و ايشان ميهمانان خدايند و ميهمان سزاوارتر است به گرامى داشتن از ديگران، و حق تعالى شما را مخصوص گردانيده است به اين كرامت و بزودى حاجيان مى آيند بسوى شما ژوليده مو و گردآلوده از هر درۀ عميقى و قصد شما مى نمايند از هر مكان دورى، پس ايشان را ميهمانى و حمايت كنيد و گرامى داريد تا خدا شما را گرامى دارد.

و به نصيحت او اكابر قريش مالهاى عظيم براى اين امر جسيم بيرون مى آوردند؛ و هاشم حوضهاى پوست نصب مى كرد و از آب زمزم پر مى كرد براى آشاميدن حاجيان،

ص: 35

و از روز هفتم شروع مى كرد به ضيافت ايشان و طعام به جهت ايشان نقل مى نمود بسوى منى و عرفات، و سالى در مكه قحطى بهم رسيد و نداشتند چيزى كه ضيافت حاجيان بكنند، هاشم شترى چند داشت به شام فرستاد و فروخت و قيمت آنها را همگى صرف حاجيان كرد و قوت يك شب براى خود نگاه نداشت، و به اين سبب صيت كرمش به اطراف جهان دويد و آوازۀ همّتش به تمام عالم رسيد، و چون خبر او به نجاشى پادشاه حبشه و قيصر پادشاه روم رسيد نامه ها نوشتند و هديه ها براى او فرستادند و استدعا نمودند كه دختر از ايشان بگيرد شايد نور محمدى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به ايشان منتقل گردد، زيرا كه كاهنان و رهبانان و علماى ايشان خبر داده بودند كه اين نور كه در جبين هاشم است نور آن حضرت است.

هاشم قبول نكرد و دخترى از نجباى قوم خود خواست و از او فرزندان ذكور و اناث بهم رسانيد؛ فرزندان ذكور: اسد، مضر، عمرو، صيفى؛ و اما اناث: صعصعه، رقيه، خلاده و شعثا بودند؛ و باز نور حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در جبين او بود و از اين بسيار متألم بود، پس شبى از شبها دور خانۀ كعبه طواف مى كرد و به تضرع و ابتهال از ايزد متعال سؤال نمود كه او را بزودى فرزندى كرامت كند كه نور حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در او بوده باشد، در اين حال او را خواب ربود و در خواب صداى هاتفى را شنيد كه او را ندا كرد كه: بر تو باد به سلمى دختر عمرو كه او طاهره و مطهّره و پاكدامان است از گناهان پس مهر گران بده و او را خواستگارى نما كه مانند او را از زنان نخواهى يافت و از او فرزندى تو را روزى خواهد شد كه سيد پيغمبران از او بهم خواهد رسيد.

پس هاشم ترسان بيدار شد و فرزندان عم و برادر خود مطّلب را جمع كرد و خواب خود را به ايشان نقل كرد.

برادرش مطّلب گفت: اى برادر! اين زن كه نام بردى از قبيلۀ بنى نجّار است و در ميان قوم خود مشهور و معروف است به نجابت و عفّت و كمال و حسن و طراوت و جمال، و قبيلۀ او اهل كرم و ضيافت و عفتند و ليكن تو از ايشان در شرافت و نسب افضلى و جميع پادشاهان آرزوى مواصلت تو دارند، اگر البته به اين امر عازمى رخصت فرما تا ما برويم

ص: 36

و براى تو خطبه كنيم.

هاشم گفت: حاجت برآورده نمى شود مگر به سعى صاحبش، من خود مى خواهم به تجارت شام بروم و آن كريمه را در عرض راه خواستگارى نمايم.

پس تهيۀ سفر خود ساز كرد با برادر خود مطّلب و پسران عمّ خود متوجه مدينۀ طيبه شدند كه قبيلۀ بنى نجّار در آنجا مى بودند، چون داخل مدينه شدند نور محمدى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه از جبين هاشم ساطع بود تمام مدينه را روشن كرد و در جميع خانه هاى ايشان پرتو افكند، اهل مدينه جمله بسوى ايشان آمدند و پرسيدند: شما كيستيد كه هرگز از شما نيكوتر نديده بوديم در حسن و جمال خصوصا صاحب اين نور لامع كه خورشيد جمال او جهان را روشن كرده است؟

مطّلب گفت: مائيم اهل خانۀ خدا و ساكنان حرم حق تعالى، مائيم فرزندان لوى بن غالب و اين برادر من است هاشم بن عبد مناف، و از براى خواستگارى بسوى شما آمده ايم و مى دانيد كه اين برادر مرا تمام پادشاهان اطراف استدعاى مواصلت نمودند و ابا كرد و خود رغبت نمود كه سلمى را از شما طلب نمايد.

پدر سلمى در ميان آن گروه بود پس مبادرت نمود به جواب او و گفت: شمائيد ارباب عزت و فخر و شرف و سخاوت و فتوّت و جود و كرم، آن كريمه كه شما خطبۀ او مى نمائيد دختر من است و او مالكۀ اختيار خود است و ديروز با زنان اكابر قبيله به سوق بنى قينقاع رفته است اگر در اينجا توقف مى نمائيد مشمول عنايت و كرامت ما خواهيد بود و اگر به آن سوق تشريف مى بريد مختاريد، اكنون بگوئيد كدام يك از شما خواستگارى او مى نمائيد؟

گفتند: صاحب اين نور ساطع و شعاع لامع، چراغ بيت اللّه الحرام و مصباح ظلام، صاحب جود و اكرام هاشم بن عبد مناف.

پدر سلمى گفت: به به، به اين نسبت بلند پايه شديم و سر بر اوج رفعت كشيديم و رغبت ما به او زياده است از رغبت او به ما، ليكن چون او مالكۀ اختيار خود است با شما مى رويم بسوى او، اكنون فرود آئيد اى بهترين زوّار و فخر قبيلۀ نزار.

پس ايشان را با نهايت عزّت و مكرمت فرود آورد و به انواع ضيافتها و كرامتها ممتاز

ص: 37

گردانيد، شتران نحر كرد و خوانهاى بسيار كشيد؛ جميع اهل مدينه و قبيلۀ اوس و خزرج براى مشاهدۀ نور جمال هاشم بيرون آمدند، و علماى يهود را چون نظر بر آن نور افتاد جهان در ديدۀ ايشان تيره شد چون در تورات خوانده بودند كه اين نور از علامات پيغمبر آخر الزمان است، از مشاهدۀ اين حال ملول و گريان شدند، و عوام ايشان سبب گريان شدن آنها را جويا شدند، گفتند: اين علامت كسى است كه بزودى ظاهر شود و خونها بريزد و ملائكه در جنگ او را مدد كنند، در كتابهاى شما نام او «ماحى» است و اين نور اوست كه ظاهر شده است، پس ساير يهود از استماع اين خبر گريان شدند و جمله كينۀ هاشم را به دل گرفتند و آن روز عزم بر اطفاء نور آن حضرت نمودند.

چون روز ديگر صبح طالع شد هاشم اصحاب خود را امر نمود كه جامه هاى فاخر پوشيدند و خودها بر سر گذاشتند و زره ها در بر كردند و علم نزار را بلند كردند و هاشم را در ميان گرفتند مانند ماه در ميان ستارگان، غلامان در پيش و اتباع و حشم در عقب روان گرديدند و با اين تهيه متوجه بازار بنى قينقاع شدند.

پدر سلمى و اكابر قوم او با جمعى از يهودان در خدمت ايشان روان شدند، چون نزديك آن بازار رسيدند مردم اهل شهرها و واديهاى نزديك و دور در آنجا حاضر بودند، همگى دست از كارهاى خود برداشته حيران نور جمال هاشم شده بودند و از هر طرف بسوى ايشان دويدند، سلمى نيز در ميان آن گروه ايستاده محو جمال هاشم گرديده بود ناگاه پدرش به نزد او آمد و گفت: بشارت مى دهم تو را به امرى كه مورث سرور و شادى و فخر و عزّت ابدى است براى تو.

سلمى گفت: آن بشارت چيست؟

گفت: اى سلمى! اين آفتاب اوج عزّت و ماه برج كرامت و رفعت كه مى بينى به خواستگارى تو آمده است و در اطراف جهان به كرم و سخاوت و عفّت و كفاف معروف است.

سلمى از غايت حيا رو از پدر گردانيد، پدرش از فحاوى كلام او رضا و خشنودى فهميد، پس هاشم در كنارى خيمۀ حرير سرخ برپا كرد و سراپرده ها بر دور آن زدند

ص: 38

و چون در خيمۀ خود قرار گرفت اهل سوق از هر سو به نزد ايشان جمع شدند و تفحّص احوال ايشان مى كردند، بعد از اطلاع از حقيقت حال نائرۀ حسد در كانون سينۀ ايشان مشتعل شد، زيرا سلمى در حسن و جمال و عفّت و ادب و حسن خلق و كمال نادرۀ زمان و يگانۀ دوران بود.

پس شيطان به صورت پير مردى متمثل شد و نزد سلمى آمد و گفت: من از اصحاب هاشمم و براى نصيحت و خيرخواهى تو آمده ام، اين مرد اگر چه در حسن و جمال آن مرتبه دارد كه ديدى و ليكن بسيار كم رغبت است به زنان و زنى را كه بسيار دوست دارد بيشتر از دو ماه نگاه نمى دارد، زنان بسيار خواسته و طلاق گفته است و او را در جنگها شجاعتى نيست و بسيار ترسان و جبان است.

سلمى گفت: اگر آنچه مى گوئى در حقّ او راست باشد اگر قلعه هاى خيبر را براى من پر از طلا و نقره كند در او رغبت ننمايم.

پس شيطان لعين اميدوار شد و به صورت شخصى ديگر از اصحاب هاشم متمثل شد و به نزد سلمى آمد و مانند آن افسانه ها بار ديگر بر او خواند.

باز به صورت ثالثى مصوّر شد و آن اكاذيب را اعاده نمود، پس چون پدر سلمى به نزد او آمد او را ملول و غمگين يافت، گفت: اى سلمى! چرا محزونى؟ امروز هنگام شادى و سرور توست كه عزّت و كرامت ابدى تو را ميسّر گرديده است.

سلمى گفت: اى پدر! مى خواهى مرا به شخصى تزويج كنى كه رغبت به زنان ندارد و طلاق بسيار مى گويد و ترسان است در جنگها؟

پدر سلمى چون اين سخن شنيد خنديد و گفت: و اللّه كه اين مرد به هيچ يك از اين صفات كه ذكر كردى متّصف نيست، به جود و كرم او مثل مى زنند، از بسيارى طعام كه به مهمانان خورانيده و وفور گوشت و استخوان كه براى ايشان شكسته او را هاشم ناميده اند و هرگز زنى را طلاق نگفته است و در شجاعت و بسالت مشهور آفاق است و در خوش خوئى و خوش زبانى نظير خود ندارد و البته آن كه اين سخن را به تو گفته است شيطان خواهد بود.

ص: 39

چون روز ديگر شد سلمى هاشم را ديد و از محبت آن نور كه در جبين مبين او بود بى تاب گرديد و رسولى نزد او فرستاد كه: فردا مرا خواستگارى كن و مهر هرچه از تو بطلبند مضايقه مكن كه من تو را مساعدت مى نمايم از مال خود، پس روز ديگر هاشم با اصحاب كبار خود به خيمۀ پدر سلمى آمدند و هاشم و مطّلب و پسران عمّ ايشان در صدر خيمه نشستند و جميع اهل مجلس از حيرت جمال هاشم نظر از وى برنمى داشتند، پس مطّلب به سخن درآمده گفت: اى اهل شرف و كرامت و فضل و نعمت! مائيم اهل بيت اللّه الحرام و صاحبان مشاعر عظام و بسوى ما مى شتابند طوايف انام و خود مى دانيد شرف و بزرگوارى ما را و بر شما ظاهر است نور باهر محمدى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه حق تعالى او را مخصوص ما گردانيده است و مائيم فرزندان لوى بن غالب و آن نور از آدم فرود آمده است تا آنكه به پدر ما عبد مناف رسيده است و از او به برادرم هاشم منتقل گرديده و حق تعالى آن نعمت را بسوى شما فرستاد و آمده ايم براى او فرزند گرامى شما را خواستگارى كنيم.

عمرو (پدر سلمى) گفت: براى شما است تحيت و اكرام و اجابت و اعظام، ما قبول كرديم خطبۀ شما را و اجابت نموديم دعوت شما را و ليكن ناچار است عمل كردن به عادت قديم ما كه مهرى گران براى اين امر ذى شأن مقدّم داريد و اگر نه اين عادت قديم پيوسته در ميان ما بوده من اظهار اين نمى كردم.

مطّلب گفت: ما صد ناقۀ سياه چشم سرخ مو براى شما مى فرستيم.

پس شيطان كه از جملۀ حضّار مجلس بود گريست و نزد پدر سلمى آمد و گفت: مهر را زياد كن.

عمرو گفت: اى بزرگواران! قدر دختر ما نزد شما همين بود؟

مطّلب گفت: هزار مثقال طلا نيز مى دهم.

باز شيطان اشاره كرد بسوى عمرو كه: طلب كن زيادتى مهر را.

عمرو گفت: اى جوان! تقصير كردى در حق ما.

مطّلب گفت: يك خروار عنبر و ده جامۀ سفيد مصرى و ده جامۀ عراقى نيز اضافه كردم.

ص: 40

باز شيطان امر به زيادتى كرد، عمرو گفت: نزديك آمدى و احسان كردى باز كرامت فرما.

مطّلب گفت: پنج كنيز هم براى خدمت ايشان مى دهم.

باز شيطان اشاره كرد: بيشتر بطلب، عمرو گفت: اى جوان! آنچه مى دهى باز به شما برمى گردد.

مطّلب گفت: ده اوقيه مشك و پنج قدح كافور نيز اضافه كردم، آيا راضى شديد؟

باز شيطان خواست وسوسه كند، عمرو بانگ بر او زد و گفت: اى پير بد ضمير! دور شو كه مرا در اين مجلس خجلت دادى.

پس مطّلب او را زجر كرد و از خيمه بيرونش كردند و يهودان نيز با اندوه و مذلّت بيرون رفتند! سر كردۀ يهودان به پدر سلمى گفت: اين مرد پير حكيم ترين دانايان شام و عراق است چرا از تدبير او بيرون مى روى؟ و ما راضى نمى شويم كه دختر خود را به غريبى كه از بلاد ما نيست بدهى.

پس چهارصد نفر يهود كه حاضر بودند شمشيرها كشيدند و در برابر ايستادند و سادات حرم چهل نفر بودند، ايشان نيز شمشيرها كشيدند و مطّلب بر سر كردۀ يهود حمله آورد و هاشم بر شيطان ملعون حمله كرد، شيطان گريخت و هاشم بر او رسيد و او را گرفته بلند كرد و به زمين زد، چون نور رسالت بر او تابيد نعره اى زد و مانند باد تندى از زير دست او بيرون رفت و هاشم چون به جانب مطّلب نظر كرد ديد سركردۀ يهود را به دونيم كرده است و هاشم و اصحاب او بسيارى از يهود را كشتند، و چون خبر به مدينه رسيد مردان و زنان به آن طرف دويدند و چون هفتاد نفر از يهود كشته شدند رو به هزيمت نهادند و عداوت يهود نسبت به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم محكمتر شد، پس هاشم گفت: ظاهر شد تأويل خواب من.

عمرو از آنها التماس نمود كه: دست از ايشان برداريد و شادى را به اندوه مبدّل مسازيد، پس هاشم به خيمۀ خود مراجعت و اسباب وليمه مهيّا نمود و جميع حاضران را اطعام كرد.

ص: 41

عمرو به نزد دختر آمد و گفت: شجاعت هاشم را مشاهده نمودى؟ اگر من از او التماس نمى كردم يكى از يهود را زنده نمى گذاشت.

سلمى گفت: اى پدر! آنچه خير مرا در آن مى دانى بكن و از ملامت لئيمان پروا مكن.

عمرو به نزد اهل حرم آمده گفت: اى بزرگواران! غم و كينه را از دلها بيرون كنيد، دختر من هديۀ شماست و از شما هيچ چيز توقع ندارم.

مطّلب گفت: آنچه گفته ايم با زيادتى مى دهيم؛ و رو كرد بسوى هاشم و گفت: اى برادر! به آنچه گفتم راضى شدى؟ گفت: بلى.

پس با يكديگر مصافحه كردند، عمرو زر بسيار و مشك و عنبر و كافور فراوان بر هاشم و مطّلب و ساير اصحاب ايشان نثار كرد و همگى بار كرده به مدينه مراجعت نمودند و در مدينه زفاف آن غرۀ عبد مناف با آن درۀ صدف كرامت و عفاف متحقق شد، و بعد از تحقق التيام و مشاهدۀ اخلاق پسنديدۀ آن بدر تمام سلمى آنچه از هاشم به علت مهر گرفته بود با اضعاف آن رد كرد، و در همان شب درّ شاهوار نطفۀ طيّبۀ عبد المطّلب در صدف رحم طاهرۀ سلمى منعقد شد و نور محمدى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از جبين مكين سلمى ساطع گرديد و اهل يثرب همگى سلمى را براى آن كرامت عظمى تهنيت گفتند و از آن نور حسن و طراوت آن گوهر يگانه مضاعف گرديد و زنان مدينه به مشاهدۀ جمال او آمده از نور و ضياى او حيران مى شدند؛ به هر درخت و سنگ و كلوخى كه مى گذشت او را تحيت و سلام و تهنيت و اكرام مى گفتند، پيوسته از جانب راست خود ندائى مى شنيد كه «السّلام عليك يا خير البشر» .

و اين غرائب را به هاشم نقل مى كرد و از قوم اخفا مى نمود، تا آنكه شبى شنيد منادى او را ندا كرد كه: بشارت باد تو را كه خدا به تو ارزانى داشت فرزندى را كه بهترين اهل شهرها و صحراها است.

چون سلمى اين ندا را شنيد ديگر نگذاشت هاشم به او نزديكى كند، هاشم چند روزى بعد از آن در مدينه ماند و وداع كرد سلمى را و گفت: اى سلمى! به تو سپردم امانتى را كه حق تعالى به آدم سپرد و آدم به شيث سپرد و پيوسته اكابر دين اين نور مبين را به يكديگر سپرده اند تا آنكه به ما رسيد و كرامت ما به سبب آن مضاعف گرديد و اكنون آن نور را به امر

ص: 42

الهى به تو سپردم و از تو عهد و پيمان مى گيرم كه آن را حراست و محافظت نمائى، و اگر در غيبت من آن فرزند به ظهور آيد بايد كه نزد تو از ديده گرامى تر و از جان و زندگانى عزيزتر باشد، و اگر توانى چنان كن كه ديده اى بر او نيفتد كه حاسدان و دشمنان او بسيارند خصوصا يهودان كه عداوت ايشان در اول امر بر تو ظاهر شد و اگر از اين سفر برنگردم و خبر وفات من به تو رسد بايد در محافظت و كرامت او تقصير ننمائى، چون به سنّ شباب رسد او را به حرم خدا برگردانى و او را از عموهايش دور نگردانى كه حرم خدا خانۀ عزّت و نصرت ماست.

سلمى گفت: سخنان تو را شنيدم و به جان قبول كردم و دلم را از ذكر مفارقت خود به درد آوردى و از حق تعالى سؤال مى نمايم كه تو را بزودى به من برگرداند.

پس هاشم با برادر خود و ساير اقارب بيرون آمد، هاشم رو بسوى ايشان كرد و گفت:

اى برادران و خويشان! مرگ راهى است كه هيچ كسى را از آن چاره نيست و من از شما غايب مى شوم و نمى دانم كه بسوى شما برمى گردم يا نه و شما را وصيت مى كنم كه با يكديگر متفق باشيد و از هم جدا مشويد كه مورث مذلت و خوارى شما مى گردد نزد پادشاهان و غير ايشان و دشمنان در عزّت و دولت شما طمع مى كنند؛ برادرم مطّلب را خليفۀ خود مى كنم بر شما زيرا كه او عزيزترين خلق است نزد من، اگر وصيت مرا بشنويد و او را پيشواى خود دانيد و كليدهاى كعبه و سقايت زمزم و علم جدّ ما نزار و آنچه از كرامتهاى پيغمبران به ما رسيده است به او تسليم نمائيد فيروز و سعادتمند مى گرديد؛ و ديگر وصيت مى كنم شما را در حقّ فرزندى كه در رحم سلمى است كه او را شأنى عظيم و رتبه اى بزرگ خواهد بود، پس در هيچ باب مخالف قول من مكنيد.

گفتند: شنيديم گفتار تو را و اطاعت كرديم فرمودۀ تو را و ليكن دلهاى ما را به وصيت خود شكستى.

پس هاشم به جانب شام متوجه شد، چون به مقصد رسيد و متاع خود را فروخت و امتعۀ مناسب خريد و تحفه ها و هديه ها براى سلمى تحصيل كرد و خواست كه متوجه جانب مدينه سفر كند او را عارضه اى روى داد و از رفيقان بازماند و روز ديگر مرضش

ص: 43

سنگين شد پس به رفقا و غلامان و خدمتكاران خود گفت: علامت مرگ در خود مشاهده مى نمايم و گويا مرا از اين درد رهائى نيست، برگرديد بسوى مكه و چون به مدينه برسيد سلام مرا به سلمى برسانيد و او را تعزيه بگوئيد و در باب فرزندم به او وصيت نمائيد كه من غمى به غير از آن فرزند ارجمند ندارم؛ پس بعد از دو روز كه آثار موت بر او ظاهر گرديد و عساكر ارتحال نزد او متواتر رسيد فرمود: مرا بنشانيد، و دوات و كاغذى طلبيد، بعد از ذكر نام مقدس جناب ايزدى نوشت كه:

اين نامه اى است كه بندۀ ذليلى نوشته است در وقتى كه فرمان مولاى او به او رسيده بود كه بار بندد از نشئۀ فانى دنيا به سوى نشئۀ باقى عقبى. امّا بعد، اين نامه را در هنگامى نوشتم كه جان در كشاكش مرگ بود و هيچ كس را از مرگ گريزى نيست، اموال خود را بسوى شما فرستادم كه در ميان خود بالسويّه قسمت كنيد، و آن كريمه را كه از شما دور است و نور شما با اوست و عزّت شما نزد اوست يعنى سلمى فراموش مكنيد، وصيت مى كنم شما را به احترام فرزند او و رعايت حقّ او، فرزندان مرا سلام برسانيد، پيام و سلام مرا به سلمى برسانيد و بگوئيد: آه آه كه من از قرب و وصال او سير نشدم و به ديدار فرزند دلبند خود بهره مند نشدم، و سلام و رحمت خدا بر شما باد تا روز قيامت.

پس نامه را پيچيد و به مهر خود مزيّن كرد و به ايشان سپرد و گفت: مرا بخوابانيد، چون خوابيد نظر به سوى آسمان افكند و گفت: مدارا كن اى رسول خداوند من به حقّ نور مصطفى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه من حامل آن بودم؛ چون اين را گفت به آسانى به عالم بقا رحلت نمود گويا چراغى بود خاموش شد.

پس آن جناب را تجهيز و تغسيل و تكفين نمودند و در غرۀ شام آن معدن كرم و انعام را دفن كردند و بسوى مكه روان شدند، چون به مدينه رسيدند صدا به نالۀ وا هاشما! بلند كردند، از استماع اين صداى وحشت افزا زنان و مردان مدينه از خانه ها بيرون دويدند.

سلمى و پدر او و خويشان او جامه چاك كردند، سلمى فرياد برآورد: وا هاشما! كرم و عزّت از موت تو مردند، كه خواهد بود بعد از تو براى فرزندى كه او را نديده اى و ميوۀ او را نچيده اى؟

ص: 44

پس سلمى شمشير هاشم را كشيده شتران و اسبان او را پى كرد و قيمت همه را از مال خود تسليم كرد و به وصىّ هاشم گفت: مطّلب را از من دعا برسان و بگو كه من بر عهد برادر تو هستم و مردان بعد از او بر من حرامند.

چون غلامان و اموال هاشم به مكه رسيدند زنان مكه موها پريشان كرده گريبانها دريدند، آسمان و زمين بر ايشان گريستند؛ چون وصيتنامۀ آن جناب را گشودند مصيبت ايشان تازه شد و به وصيت او مطّلب را رئيس و پيشواى خود گردانيدند، و علم اكرم نزار و كليدهاى كعبه و سقايت زمزم و رفادۀ حاجيان حرم و كمان اسماعيل و نعلين شيث و پيراهن ابراهيم و انگشتر نوح و ساير مكارم انبياء كه در دست ايشان بود همه را به مطّلب تسليم نمودند.

چون هنگام وضع حمل سلمى شد المى كه زنان را مى باشد به او نرسيد، ناگاه صداى هاتفى را شنيد كه گفت: اى زينت زنان بنى نجّار! پرده ها بر فرزندت بياويز و از ديدۀ نظارگيان مستور دار كه اهل جميع اقطار از او سعادتمند گردند.

چون سلمى صداى منادى را شنيد درها را بست و پرده ها را آويخت و كسى را از حال خود مطّلع ننمود، پس ناگاه ديد كه حجابى از نور بر او زده شد از زمين تا آسمان تا شياطين نزديك او نيايند، پس شيبة الحمد متولد شد و نور محمدى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از او ساطع گرديد، در ساعت خنديد و تبسّم نمود، چون او را در بر گرفت موى سفيدى در سر او ديد و به اين سبب او را شيبة الحمد نام كردند.

سلمى ولادت خود را پنهان كرد تا يك ماه كسى بر ولادت او مطّلع نشد، بعد از يك ماه كه قوابل و زنان اقارب او مطّلع شدند و به تهنيت او آمدند، از غرائب احوال آن مولود متعجب شدند؛ چون دوماهه شد به راه افتاد! و يهودان كه او را مى ديدند از اندوه و كينۀ او بى تاب مى شدند چون مى دانستند كه آن نورى كه از او ساطع است نور پيغمبرى است كه ايشان را خواهد كشت و دين ايشان را بر طرف خواهد كرد؛ چون هفت سال از عمر شريفش گذشت جوانى شد در نهايت قوت و شدت و صولت، بارهاى گران را برمى داشت و اطفال را به دست بلند كرده به زمين مى زد.

ص: 45

پس مردى از قبيلۀ بنى الحارث براى حاجتى داخل مدينه شد ناگاه نظرش بر طفلى افتاد كه مانند ماه پاره اى نور از او ساطع است و با جمعى از كودكان بازى مى كند، نزد ايشان ايستاد و محو حسن و جمال او گرديده گفت: زهى سعادتمند كسى كه تو در ديار او باشى.

او بازى مى كرد و گفت: منم فرزند زمزم و صفا و پسر هاشم و همين بس است براى شرف من.

آن مرد نزديك آمده گفت: اى جوان چه نام دارى؟

گفت: منم شيبه پسر هاشم بن عبد مناف، پدرم مرد و عموهاى من جفا كردند با من، با مادر و خالوهاى خود در اين غربت مانده ام، تو از كجا آمده اى اى عم؟

گفت: از مكه آمده ام.

شيبه گفت: چون به سلامت به مكه برگردى و فرزندان عبد مناف را ببينى سلام من به ايشان برسان و بگو: رسالتى دارم بسوى شما از طفل يتيمى كه پدرش مرده و عموهايش به او جفا كردند، اى فرزندان عبد مناف! زود فراموش كرديد وصيتهاى هاشم را و ضايع كرديد نسل او را، هر نسيم كه از سوى مكه مى وزد شميم شما را از او مى شنوم و در آرزوى مواصلت شما شبها به روز مى آورم.

آن مرد از استماع اين رسالت گريان شده به سرعت تمام به جانب مكه روان شد، چون به مجلس اولاد عبد مناف درآمد بعد از تحيت و سلام گفت: اى اكابر و اشراف و اى فرزندان عبد مناف! از عزّت خود غافل شده ايد و چراغ هدايت خود را در خانۀ ديگران افروخته ايد، پس پيام عبد المطّلب (شيبه) را به ايشان رسانيده ايشان گفتند: ما ندانستيم كه او به اين مرتبه رسيده است.

آن رسول گفت: بخدا سوگند مى خورم كه فصحاء در جنب فصاحت او لالند و عقلاء در مكالمۀ او عاجز، خورشيد اوج حسن و جمال است و نور ديدۀ اهل فضل و كمال.

پس مطّلب در همان مجلس مركب طلبيده سوار شد و تنها عنان عزيمت به صوب مدينه معطوف گردانيد و به سرعت تمام خود را به مدينه رسانيد.

ص: 46

چون داخل مدينه شد شيبة الحمد را ديد كه با كودكان بازى مى كند او را به نور محمدى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شناخت و ديد سنگى عظيم برداشته است و مى گويد: منم پسر هاشم كه مشهور است به عظايم.

چون مطّلب اين سخن را شنيد ناقه را خوابانيد و گفت: نزديك من بيا اى يادگار برادر من.

پس شيبه بسوى او دويد و گفت: كيستى تو كه دلم بسوى تو مايل گرديد؟ گمان مى برم از اعمام من باشى.

گفت: منم مطّلب عموى تو؛ و او را در بر گرفته مى بوسيد و مى گريست پس گفت: اى پسر برادر من! مى خواهى تو را ببرم به شهر پدر و عموهايت كه خانۀ عزّت توست؟

گفت: بلى مى خواهم.

پس مطّلب سوار شد و شيبه را با خود سوار كرد و بسوى مكه روان شد.

شيبه گفت: اى عمّ من! به سرعت برو كه مى ترسم خويشان مادرم مطّلع شوند و شجاعان قبيلۀ اوس و خزرج با ايشان موافقت كنند و نگذارند مرا بيرون برى.

مطّلب گفت: اى فرزند برادر! غم مخور حق تعالى كفايت شرّ ايشان مى نمايد.

چون يهودان مطّلع شدند كه شيبه با عمّ خود مطّلب تنها روانۀ مكه شده اند طمع كردند در قتل ايشان، يكى از رؤساى يهود كه او را «دحيه» مى گفتند پسرى داشت «لاطيه» نام، روزى بيرون آمد با اطفال بازى كند شيبه با استخوان شترى بر سر او زد و سرش را شكست و گفت: اى پسر يهوديه! اجلت نزديك شده است و بزودى خانه هاى شما خراب خواهند شد. چون اين خبر به پدر او رسيد به غايت خشمناك شد و اين كينه علاوۀ كينۀ قديم ايشان شد.

پس چون اين خبر را شنيد ندا كرد در ميان قوم خود كه: اى گروه يهودان! آن پسر كه از او مى ترسيديد با عمّ خود تنها رفته است پس او را دريابيد و هلاك كنيد و از شرّ او ايمن گرديد! پس هفتاد نفر از يهود اسلحه بر خود راست كرده از عقب ايشان روان شدند، پس در شب چون صداى سم ستوران ايشان به گوش مطّلب رسيد گفت: اى پسر برادر! به ما

ص: 47

رسيدند آنها كه از ايشان حذر مى كرديم.

شيبه گفت: اى عم! راه را بگردان.

مطّلب گفت: نور جبين تو راهنماى آن گمراهان خواهد بود و به هر سو رويم به ما خواهند رسيد.

شيبه گفت: روى مرا بپوشان شايد كه آن نور مخفى گردد.

پس مطّلب جامه را سه تا كرده بر روى شيبه افكند، آن نور باز ساطع بود و تفاوتى نكرد، گفت: اى فرزند! اين نور جمال تو خدائى است به گل نمى توان اندود كرد و كسى آن را خاموش نمى تواند نمود، تو را شأنى بزرگ و منزلتى و قدرى عظيم نزد حق تعالى هست و آن خداوندى كه آن را به تو عطا كرده هر محذور را از تو دفع خواهد كرد.

چون يهودان به ايشان رسيدند شيبه گفت: اى عم! مرا فرود آور تا قدرت الهى را به تو بنمايم؛ چون به زمين رسيد بر روى خاك به سجده افتاد و رو بر خاك ماليد و عرض كرد:

اى پروردگار نور و ظلمت و گردانندۀ هفت فلك با رفعت و قسمت كنندۀ روزيهاى هر امّت! سؤال مى كنم از تو بحقّ شفيع روز جزا و نور بزرگوارى كه سپرده اى به ما كه رد نمائى از ما مكر دشمنان ما را.

هنوز دعاى او تمام نشده بود كه خيل يهود رسيده در برابر ايشان صف كشيدند و به قدرت الهى مهابتى عظيم از شيبه و عمّ او بر آنها مستولى شد و از روى تملّق و مدارا گفتند:

اى بزرگواران نيكو كردار! ما به قصد ضرر شما نيامده ايم و ليكن مى خواهيم شيبه را بسوى مادرش برگردانيم كه چراغ شهر ما و مايۀ بركت و نعمت ماست!

شيبه گفت: از شما به غير كينه و مكر نمى بينم و چون قدرت الهى بر شما ظاهر شده است اين سخن مى گوئيد.

پس يهودان خائف و مخذول برگشتند، چون قدرى راه رفتند «لاطيه» پسر دحيه به آنها گفت: مگر نمى دانيد كه اين گروه معدن سحرند و ما را جادو كردند، بيائيد تا پياده برگرديم و ايشان را دفع كنيم؛ پس شمشيرها كشيده به جانب آن دو بزرگوار برگرديدند و چون به نزديك ايشان رسيدند مطّلب گفت: اكنون مطلب شما ظاهر شد و جهاد با شما

ص: 48

واجب گرديد، پس كمان خود را گرفت و به چند تير چند جوان آنها را به جهنم فرستاد كه همگى به يك دفعه حمله كردند؛ مطّلب نام خدا را برده با ايشان جنگ مى كرد و شيبه مى گريست و تضرع به درگاه قادر ذو الجلال مى كرد، ناگاه از دور غبارى پيدا شد و صيحۀ اسبان و قعقعۀ سلاح شجاعان به گوش ايشان رسيد، چون نزديك شدند مطّلب ديد سلمى با پدر خود و چهار صد نفر از شجاعان اوس و خزرج به طلب شيبه آمده اند، چون سلمى يهودان را با مطّلب در جنگ ديد بانگ زد بر آنها كه: واى بر شما اين چه كردار است؟

لاطيه رو به هزيمت نهاد، مطّلب گفت: به كجا مى روى اى دشمن خدا؟ و با شمشير او را به دونيم كرد، شجاعان اوس و خزرج در ميان يهودان افتاده تمام را كشتند پس به مطّلب رو آوردند و مطّلب شمشير برهنه در دست داشت، سلمى بر فرزند خود ترسيد و قبيلۀ خود را از قتال منع كرد و خطاب نمود به مطّلب كه: تو كيستى كه مى خواهى فرزند شير را از مادر خود جدا كنى؟

مطّلب گفت: من آنم كه مى خواهم شرف او را بر شرف و عزّت او را بر عزّت بيفزايم و بر او مهربانترم از شما و اميدوارم كه حق تعالى او را صاحب حرم و پيشواى امم گرداند و منم عموى او مطّلب.

سلمى گفت: مرحبا خوش آمدى، چرا از من رخصت نطلبيدى در بردن فرزند من؟ من شرط كرده ام با پدر او كه چون فرزندى بهم رسد از خود جدا نكنم؛ پس رو به شيبه كرد و گفت: اى فرزند گرامى! اختيار با توست، اگر مى خواهى با عمّ خود برو و اگر مى خواهى با من برگرد.

شيبه چون سخن مادر خود را شنيد سر به زير افكند و قطرات اشك فرو ريخت و گفت: اى مادر مهربان! از مخالفت تو ترسانم و مجاورت خانۀ خدا را خواهانم، اگر رخصت مى فرمائى مى روم وگرنه برمى گردم.

پس سلمى گريست و گفت: خواهش تو را بر خواهش خود اختيار كردم و به ضرورت درد مفارقت تو را بر خود گذاشتم پس مرا فراموش مكن و خبرهاى خود را از من بازمگير ؛ او را در بر گرفته وداع نمود، به مطّلب گفت: اى پسر عبد مناف! امانتى كه برادرت به

ص: 49

من سپرده بود بسوى تو تسليم كردم پس او را محافظت نما، چون هنگام تزويج او شود زنى كه مناسب او باشد در عزّت و نجابت و شرف تحصيل كن.

مطّلب گفت: اى كريمۀ بزرگوار! كرم كردى و احسان نمودى، تا زنده ايم حقّ تو را فراموش نخواهيم كرد.

پس مطّلب شيبه را رديف خود سوار نموده بسوى مكه متوجه شدند؛ چون آفتاب جمال شيبه از درهاى مكه طالع شد پرتو نورش بر كوههاى مكه و كعبه تابيد و آن روشنى موجب حيرت اهل مكه گرديد و از خانه ها بيرون شتافتند، چون مطّلب را ديدند پرسيدند: اين كيست كه با خود آورده اى؟

براى مصلحت گفت: بندۀ من است، پس به اين سبب شيبه را «عبد المطّلب» ناميدند، او را به خانه آورد و مدتى امر او را مخفى داشت و مردم از نور او تعجب مى نمودند و نمى دانستند كه جدّ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خواهد بود، پس امر او در ميان قريش عظيم شد و در هر امر از او بركت مى يافتند و در هر مصيبت و بليّه به او پناه مى بردند و در هر قحط و شدت متوسل به نور حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى شدند و حق تعالى دفع آن شدائد از آنها مى نمود و معجزات باهرات از آن نور ظاهر مى گرديد (1).

ص: 50


1- الانوار 4-62، و روايت در آنجا با تفصيل و اختلاف ذكر شده است.

فصل سوم: در بيان احوال آباء عظام و اجداد كرام حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم

بدان كه اجماع علماى اماميه منعقد گرديده است بر آنكه پدر و مادر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و جميع اجداد و جدّات آن حضرت تا آدم عليه السّلام همه مسلمان بوده اند و نور آن حضرت در صلب و رحم مشركى قرار نگرفته است و شبهه اى در نسب آن حضرت و آباء و امّهات او نبوده است، و احاديث متواتره از طرق خاصه و عامه بر اين مضامين دلالت كرده است (1)، بلكه از احاديث متواتره ظاهر مى شود كه اجداد آن حضرت همه انبياء و اوصياء و حاملان دين خدا بوده اند؛ فرزندان اسماعيل كه اجداد آن حضرتند اوصياى حضرت ابراهيم عليه السّلام بوده اند و هميشه پادشاهى مكه و حجابت خانۀ كعبه و تعميرات آن با ايشان بوده است و مرجع عامۀ خلق بوده اند و ملت ابراهيم در ميان ايشان بوده است و به شريعت حضرت موسى و حضرت عيسى عليهما السّلام شريعت ابراهيم در ميان فرزندان اسماعيل منسوخ نشد و ايشان حافظان آن شريعت بودند و به يكديگر وصيت مى كردند و آثار انبياء را به يكديگر مى سپردند تا به عبد المطّلب رسيد و عبد المطّلب ابو طالب را وصىّ خود گردانيد، و ابو طالب كتب و آثار انبياء و ودايع ايشان را بعد از بعثت تسليم حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نمود.

ص: 51


1- مجمع البيان 4/207؛ تفسير فخر رازى 24/174؛ البداية و النهاية 1/239؛ روضة الواعظين 67؛ سيرۀ ابن كثير 1/189-196.

در فضيلت عبد المطّلب عليه السّلام احاديث بسيار وارد شده است، چنانكه در حديث صحيح از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: عبد المطّلب محشور خواهد شد در روز قيامت امّت تنها چون در ايمان در ميان قوم خود تنها بود و بر او خواهد بود سيماى پيغمبران و مهابت پادشاهان (1).

و در حديث صحيح و معتبر ديگر فرمود: عبد المطّلب اول كسى بود كه قائل شد به بدا و مبعوث خواهد شد در قيامت با حسن پادشاهان و سيماى پيغمبران. پس فرمود: روزى عبد المطّلب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را پى شتران خود فرستاد و دير برگشت پس مضطرب شد و به هر درّه اى از پى او فرستاد و چنگ در حلقۀ كعبه زد و تضرع نمود به درگاه خدا و فرياد كرد: اى پروردگار من! آيا آل خود را كه وعده داده اى او را بر دين ها غالب گردانى هلاك خواهى كرد؟ اگر چنين كنى پس امر ديگر تو را در باب او سانح گرديده است.

و چون آن حضرت را ديد او را در بر گرفته بوسيد و گفت: اى فرزند! ديگر تو را دنبال كارى نمى فرستم مى ترسم كه دشمنان تو را هلاك كنند (2).

و در حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: يا على! عبد المطّلب در جاهليت پنج سنّت مقرر نمود و حق تعالى آنها را در اسلام جارى گردانيد:

اول-زنان پدران را بر فرزندان حرام كرد پس حق تعالى در قرآن فرستاد وَ لا تَنْكِحُوا ما نَكَحَ آباؤُكُمْ مِنَ اَلنِّساءِ (3).

دوم-گنجى يافت خمس آن را در راه خدا داد، و حق تعالى فرستاد كه وَ اِعْلَمُوا أَنَّما غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْءٍ فَأَنَّ لِلّهِ خُمُسَهُ (4).

سوم-چون چاه زمزم را حفر نمود آن را سقايت حاج نمود، و خدا فرستاد أَ جَعَلْتُمْ

ص: 52


1- كافى 1/446-447.
2- كافى 1/447.
3- سورۀ نساء:22.
4- سورۀ انفال:41.

سِقايَةَ اَلْحاجِّ (1) .

چهارم-در ديۀ كشتن آدمى صد شتر مقرر كرد، و خدا اين حكم را فرستاد.

پنجم-طواف نزد قريش عددى نداشت، پس عبد المطّلب هفت شوط مقرر كرد، و حق تعالى چنين مقرر فرمود.

يا على! عبد المطّلب به ازلام (2)قمار نمى كرد، و بت را عبادت نمى كرد، و حيوانى كه به نام بت براى او مى كشتند نمى خورد و مى گفت: بر دين پدرم ابراهيم باقيم (3).

و در حديث معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: جبرئيل بر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نازل شده عرض كرد: خدا تو را سلام مى رساند و مى فرمايد: حرام كردم آتش را بر پشتى كه از او فرود آمده اى يعنى عبد اللّه و شكمى كه تو را برداشته است يعنى آمنه و كنارى كه تو را كفالت و محافظت كرده است يعنى ابو طالب (4).

و به سند معتبر از امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه فرمود: و اللّه عبادت نكرد پدرم و نه جدّم عبد المطّلب و نه جدّم هاشم و نه عبد مناف [بتى را هرگز] (5)بلكه همه نماز مى كردند رو به كعبه بر دين ابراهيم و متمسك به دين آن حضرت بودند (6).

و در روايت ديگر از ابن عباس منقول است كه: براى هيچ كس در پيش كعبه مسند نمى انداختند مگر براى عبد المطّلب، و هيچ يك از فرزندانش بر مسند او نمى نشستند براى اجلال و اكرام او، و هرگاه كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تشريف مى آورد و مى خواست بر آن مسند بنشيند و عموهاى او اراده مى كردند او را منع كنند عبد المطّلب مى گفت: بگذاريد فرزند مرا كه او را شأنى بزرگ است و عن قريب سيد و بزرگ شما خواهد گرديد و من نور

ص: 53


1- سورۀ توبه:19.
2- ازلام جمع زلم يا زلم است، اين نام بر تيرهاى بى پر كه در جاهليت با آنها قمار مى كردند اطلاق مى شود.
3- خصال 313؛ من لا يحضره الفقيه 4/365.
4- خصال 293؛ معاني الاخبار 136؛ امالى شيخ صدوق 485.
5- اين عبارت از متن عربى روايت اضافه شد.
6- كمال الدين و تمام النعمة 1/174.

سيادت و بزرگى در جبين او مشاهده مى نمايم و بزودى پيشواى جميع خلق خواهد گرديد.

پس آن حضرت را گرفته در كنار خود مى نشانيد و دست بر پشتش مى كشيد و او را مكرر مى بوسيد و مى گفت: هرگز بوسه از اين پاكتر و نيكوتر نديده ام و بدنى از اين نرمتر و پاكيزه تر نيافته ام؛ و چون عبد اللّه و ابو طالب از يك مادر بودند رو بسوى ابو طالب مى كرد و مى گفت: اى ابو طالب! اين پسر را شأنى بزرگ هست پس چنگ زن در دامان او و او را محافظت كن كه او تنها و يگانه است و از پدر و مادر جدا مانده است، براى او مانند مادر مهربان باش كه بدى به او نرسد؛ پس او را به گردن خود سوار مى كرد و هفت شوط بر دور كعبه طواف مى نمود.

چون شش سال از عمر شريف آن حضرت گذشت مادر آن حضرت در «ابوا» كه منزلى است در ميان مكه و مدينه به رحمت ايزدى واصل شد در وقتى كه آن حضرت را به مدينه برده بود نزد خالوهايش از بنى عدى؛ پس چون آن حضرت يتيم ماند از پدر و مادر، رقّت و شفقت عبد المطّلب نسبت به او زياده شد، چون هنگام وفات جناب عبد المطّلب شد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را بر سينۀ خود نشانيده او را مى بوسيد و مى گريست و رو بسوى ابو طالب گردانيده گفت: اى ابو طالب! محافظت كن اين يگانه را كه بوى پدر نشنيده و مزۀ شفقت مادر نچشيده، بايد جگرگوشۀ خود دانى او را و من از ميان همۀ فرزندان خود تو را اختيار كردم براى خدمت او زيرا كه پدر او با تو از يك مادر است، اى ابو طالب! اگر ايام ظهور و جلالت و رفعت او را دريابى خواهى دانست كه او را نيك شناخته بودم، تا توانى او را پيروى كن و يارى نما او را به دست و زبان و مال خود، و اللّه كه او بزودى سر كردۀ شما گردد و پادشاهى و رفعتى او را نصيب شود كه هيچ يك از پدران مرا ميسّر نشده بود، اى فرزند! قبول كن وصيت مرا.

ابو طالب عرض كرد: قبول كردم و خدا را بر خود گواه مى گيرم.

پس عبد المطّلب دست ابو طالب را گرفته پيمان را بر او محكم كرد و گفت: الحال مرگ بر من آسان شد؛ و پيوسته آن حضرت را مى بوسيد و مى بوئيد و مى فرمود: گواهى مى دهم

ص: 54

كه نبوسيده ام احدى از فرزندان خود را كه از تو خوشبوتر و خوش روتر باشد؛ كاش زمان عالى شأن تو را در مى يافتم؛ پس مرغ روح مقدسش بسوى گلشن قدس پرواز نمود، و در آن وقت هشت سال از عمر شريف حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گذشته بود، پس ابو طالب آن حضرت را به جان خود چسبانيده يك ساعت در شب و روز از او مفارقت نمى كرد، و او را در پهلوى خود مى خوابانيد، و هيچ كس را بر او امين نمى گردانيد (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: براى عبد المطّلب مسندى نزد كعبه مى انداختند و براى احدى غير او در آنجا مسند نمى انداختند و فرزندانش نزد سر او مى ايستادند و نمى گذاشتند كسى را نزد آن مسند بيايد، و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چون تازه به رفتار آمد روزى آمد و در دامن عبد المطّلب نشست، بعضى از فرزندان او خواستند آن حضرت را دور كنند عبد المطّلب گفت: بگذاريد فرزند مرا كه عن قريب پادشاهى به او مى رسد يا ملك به او نازل مى شود (2).

و در حديث معتبر منقول است كه داود رقّى به خدمت حضرت صادق عليه السّلام آمد عرض كرد: به مردى مال دادم و مى ترسم به دست من نيايد.

فرمود: چون به مكه روى يك طواف با دو ركعت نماز به نيابت عبد المطّلب بكن و يك طواف ديگر با دو ركعت نماز به نيابت ابو طالب بكن [و يك طواف ديگر با دو ركعت نماز به نيابت عبد اللّه بكن] (3)، و همچنين براى آمنه مادر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و فاطمه مادر امير المؤمنين عليه السّلام بجا آور، چون چنين كردم در همان روز مال به دستم آمد (4).

ص: 55


1- . كمال الدين و تمام النعمة 171.
2- . كافى 1/448.
3- . عبارتى كه داخل كروشه است از متن عربى روايت اضافه شد.
4- . كافى 4/544؛ من لا يحضره الفقيه 2/520.

فصل چهارم: در بيان قصۀ اصحاب فيل است

بدان كه از جملۀ معجزات متواترۀ نور حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه در زمان عبد المطّلب ظاهر شد قصۀ اصحاب فيل بود، چنانكه به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون ابرهة بن الصباح (پادشاه حبشه) قصد كرد خانۀ كعبه را خراب كند و به حوالى مكۀ معظمه رسيدند بر اموال اهل مكه غارت آوردند و از آن جمله شتران عبد المطّلب را به غارت بردند، پس عبد المطّلب به نزد شاه رفت و رخصت طلبيده داخل شد، ابرهه بر تختى نشسته بود در قبۀ ديبائى كه براى او نصب كرده بودند و سلام كرد بر او، ابرهه ردّ سلام كرد و چون نظرش بر عبد المطّلب افتاد از حسن و بها و نور و ضيا و مهابت و وقار او حيران مانده سؤال كرد: آيا در پدران تو نيز اين نور و جمال كه در تو مشاهده مى نمايم بوده است؟

عبد المطّلب فرمود: بلى اى ملك، همۀ پدران من صاحب نور و حسن و ضيا و عفّت و حيا بوده اند.

ابرهه گفت: شما فائق گرديده ايد بر همۀ خلق به سبب فخر و شرف، و سزاوار است تو را كه سيد و بزرگ قوم خود باشى. پس آن حضرت را بر روى تخت خود نشانيد، و او را فيل سفيدى بود بسيار بزرگ كه دو نيش آن را به انواع جواهر مرصّع كرده بود كه ابرهه به آن فيل بر سلاطين ديگر مباهات مى كرد، امر كرد آن فيل را حاضر كنند، پس آن فيل را به انواع زينتها و حلى آراسته حاضر كردند، چون برابر عبد المطّلب رسيد آن حضرت را

ص: 56

سجده كرد و هرگز پادشاه خود را سجده نكرده بود و به قدرت الهى و اعجاز نور حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به زبان عربى فصيح بر عبد المطّلب سلام كرد و گفت: سلام بر تو باد اى نور بهترين خلايق و اى صاحب خانۀ كعبه و زمزم و اى جدّ بهترين پيغمبران و سلام باد بر نورى كه در پشت تو است، اى عبد المطّلب! با توست عزّت و شرف، هرگز ذليل و مغلوب نمى گردى.

چون ابرهه اين عجائب احوال را مشاهده نمود بترسيد و گمان كرد جادو است، امر كرد فيل را برگردانيدند و با عبد المطّلب گفت: به چه كار آمده اى؟ بدرستى كه من شنيده ام آوازۀ سخاوت و شرف و فضل تو را و ديدم از مهابت و جمال و عظمت تو آنچه بر من لازم گردانيده كه هر حاجت از من طلب نمائى روا كنم، آنچه خواهى بطلب؛ و او را گمان آن بود كه سؤال خواهد كرد كه از قصد خراب كردن كعبه برگردد.

پس عبد المطّلب فرمود: اصحاب تو بر شتران من غارت آوردند، امر كن كه آنها را به من پس دهند.

ابرهه به خشم آمده گفت: از چشم من افتادى، من آمده ام خراب كنم خانۀ شرف و مكرمت تو و قوم تو را كه به آن خانه بر عالم فخر مى كنيد و از همه برتر گرديده ايد و آن خانه اى است كه مردم از اطراف عالم به حجّ او مى آيند، در آن باب سخن نمى گوئى و شتران خود را از من طلب مى كنى؟ !

عبد المطّلب فرمود: من نيستم صاحب آن خانه كه تو قصد خراب كردن آن را دارى، من صاحب شترانم كه اصحاب تو گرفته اند، من در مال خود با تو سخن گفتم و آن خانه صاحبى دارد از همه كس قادرتر و منيعتر است و او اولى است به حمايت و حراست خانۀ خود از ديگران.

ابرهه حكم كرد شتران آن حضرت را رد كردند و به مكه مراجعت كرد.

ابرهه با فيل بزرگ و لشكر بسيار متوجه حرم شد، چون به نزد حرم رسيد فيل داخل نشد و خوابيد، چون او را مى گذاشتند برمى گشت و چون او را جبر مى كردند به دخول حرم مى خوابيد.

ص: 57

عبد المطّلب امر كرد غلامان خود را كه: پسر مرا بطلبيد، چون عباس را آوردند فرمود:

اين را نمى خواهم پسر مرا بطلبيد، هر يك را مى آوردند مى گفت: اين را نمى خواهم پسر مرا بطلبيد، تا آنكه عبد اللّه والد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حاضر شد، فرمود: اى فرزند! برو بر بالاى ابو قبيس (1)و نظر كن به ناحيۀ دريا و هرچه بينى كه از آن جانب مى آيد مرا خبر ده؛ چون عبد اللّه بر كوه ابو قبيس بالا رفت ديد كه مرغان از ابابيل مانند سيل و شب تار رو به آن طرف آورده بر ابو قبيس نشستند، از آنجا بلند شده هفت شوط برگرد كعبه طواف كرده و هفت مرتبه ميان صفا و مروه سعى كردند، پس عبد اللّه بسوى عبد المطّلب شتافت و آنچه ديده بود معروض داشت، عبد المطّلب فرمود: اى فرزند! ببين كه بعد از اين چه مى كنند مرا خبر ده.

پس عبد اللّه خبر داد كه آن مرغان به جانب لشكر حبشه روان شدند، عبد المطّلب اهل مكه را فرمود: برويد بسوى لشكرگاه ايشان و غنيمتهاى خود را برداريد؛ چون اهل مكه به لشكرگاه ايشان رسيدند ديدند كه مانند چوبهاى پوسيده افتاده اند، و هر يك از آن مرغان سه سنگ در منقار و چنگالهاى خود دارند و به هر سنگى يكى از آن گروه را مى كشند، و چون همه را هلاك كردند برگشتند و پيش از آن كسى مانند آن مرغان نديده بود و بعد از آن نيز نديدند، و چون همه هلاك شدند عبد المطّلب به نزد خانۀ كعبه آمد و چنگ زد در پرده هاى كعبه و شعرى چند خواند كه مضمون آنها حمد خدا بود بر آن نعمت عظمى، و برگشت و شعرى چند خواند مشتمل بر ملامت قريش بر ترك خانۀ كعبه و اظهار تنهائى خود در برابر آن داهيه و نگريختن از آن و توكّل نمودن بر جناب اقدس الهى (2).

و به سند صحيح از آن حضرت منقول است كه: چون لشكر پادشاه حبشه كه براى خرابى كعبه آمده بودند شتران عبد المطّلب را به غارت برده بودند عبد المطّلب به نزد او آمد و رخصت طلبيد، ابرهه پرسيد: براى چه كار آمده است؟

ص: 58


1- ابو قبيس: كوهى است مشرف بر مكه.
2- . امالى شيخ مفيد 312؛ امالى شيخ طوسى 80.

گفتند: براى شتران او كه برده اند آمده است كه رد نمايند به او.

پادشاه گفت: اين مرد بزرگ جماعتى است، من آمده ام كه محلّ عبادت آنها را خراب كنم، او در آن باب شفاعت نمى كند و در باب شتران خود شفاعت مى كند، اگر سؤال مى كرد كه دست از خراب كردن خانه بردارم، برمى داشتم، پس امر كرد شتران را رد كردند.

عبد المطّلب همان جواب گفت كه گذشت؛ پس عبد المطّلب هنگام مراجعت به فيل بزرگ آنها رسيد كه او را «محمود» مى گفتند فرمود: اى محمود!

فيل سر خود را به جواب حركت داد.

فرمود: مى دانى كه چرا تو را آورده اند؟

فيل سر را به جانب بالا حركت داد كه: نه.

فرمود: تو را آورده اند كه خانۀ پروردگار خود را خراب كنى، آيا خواهى كرد؟

فيل با سر اشاره كرد: نه.

پس عبد المطّلب به خانه آمد؛ چون صبح روز ديگر شد عزم دخول حرم كردند، فيل امتناع نمود از دخول حرم، عبد المطّلب بعضى از موالى خود را گفت: بر كوه بالا رو و نظر كن و آنچه ببينى مرا خبر ده؛ چون بالا رفت گفت: سياهى از طرف دريا مى بينم و نزديك است كه برسند؛ چون نزديك شدند گفت: مرغان بسيارند و هر يك در منقار خود سنگريزه دارند به قدر سنگريزه ها كه به انگشتان به يكديگر مى اندازند يا كوچكتر.

عبد المطّلب گفت: بحقّ خداى عبد المطّلب كه قصد اين جماعت دارند، چون بالاى سر آنها رسيدند سنگها را انداختند و هر سنگى بر سر يكى از آن گروه آمد و از دبر او خارج شد و او را كشت و هيچ يك از آنها بيرون نرفت مگر يك نفر كه براى قوم خود خبر برد، و چون ايشان را خبر مى داد ديد يكى از آن مرغان بالاى سر اوست گفت: چنين مرغان بودند، پس سنگى بر سر او انداخته او را نيز هلاك كرد (1).

ص: 59


1- . كافى 1/447.

و در حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه: چون حضرت عبد المطّلب به مجلس ابرهه داخل شد تخت ابرهه براى تعظيم او منحنى شد و ميل كرد (1).

در حديث صحيح ديگر فرمود: آن مرغان مانند پرستك بودند؛ و به روايت ديگر:

سرشان مثل سرهاى درندگان بود و منقارشان مانند منقار مرغان (2).

و در عدد فيلها خلاف است: بعضى گفته اند يك فيل بزرگ بود كه آن را محمود مى گفتند؛ بعضى گفته اند هشت فيل بودند؛ بعضى گفته اند دوازده فيل بودند.

و در سبب اين اراده خلاف است: بعضى گفته اند كه در برابر كعبۀ معظمه در يمن معبدى ساخته بود و مردم را تكليف مى كرد كه بسوى آن خانه حج كنند و بر دور آن طواف نمايند، پس شخصى از قريش شب در آن خانه مانده در و ديوار آن را به فضلۀ خود ملوّث نموده گريخت، و به اين سبب آن ملعون در خشم شد و سوگند ياد كرد كعبه را خراب كند (3).

صاحب كتاب انوار روايت كرده است كه: جمعى از اهل مكه براى تجارت به حبشه رفتند و داخل كنيسه اى از كنائس نصارى شدند و آتشى افروختند براى طعام خود و خاموش نكرده بار كردند، بادى وزيد و آنچه در معبد ايشان بود سوخت، چون داخل كنيسۀ خود شدند پرسيدند: كى اين كار را كرده است؟ گفتند: جمعى از تجّار مكه در اينجا آتش افروخته اند، به آن سبب كنيسه سوخته است؛ چون خبر به پادشاه رسيد در غضب شد و وزير خود ابرهة بن الصباح را فرستاد با چهارصد فيل و صد هزار مرد جنگى و گفت:

كعبۀ ايشان را خراب كن و سنگهاى او را در درياى جدّه بينداز و مردان آنها را بكش و اموال آنها را غارت كن و احدى از ايشان را مگذار، پس ابرهه با تهيۀ تمام به جانب مكه روان شد و اسود بن مقصود را چرخچى (4)لشكر خود كرده با بيست هزار كس پيش

ص: 60


1- . امالى شيخ طوسى 682.
2- . مجمع البيان 5/541-542.
3- . رجوع شود به سيرۀ ابن هشام 1/45؛ سيرۀ ابن كثير 1/30؛ تفسير بغوى 4/525.
4- . چرخچيان: صنف توپچى كه پيشرو سپاه بودند. (فرهنگ عميد 2/873) .

فرستاد و گفت: برو و مردان و زنان ايشان را بگير و احدى از آنها را مكش تا من بيايم كه مى خواهم آنها را به عذابى بكنم كه احدى از عالميان را چنان عذابى نكرده باشند.

چون اين خبر به مكه رسيد اهل مكه اولاد و اموال خود را جمع كرده عزم گريختن نمودند، عبد المطّلب ايشان را نصيحت كرد كه: اين ننگ است بر شما كه از كعبه دور شويد.

گفتند: ما را تاب مقاومت ايشان نيست اگر بر ما دست يابند همه را مى كشند.

عبد المطّلب فرمود: خداى خانه نمى گذارد ايشان بر خانه ظفر يابند و اگر شما نيز پناه به خانه بريد به شما نيز دست نخواهند يافت.

ايشان نصيحت آن حضرت را قبول نكرده متفرق شدند، بعضى به كوهها و درّه ها گريختند و بعضى به دريا نشستند، عبد المطّلب فرمود: من از خدا شرم مى كنم كه از خانه و حرم او بگريزم و من از جاى خود حركت نمى كنم تا حق تعالى ميان ما و ايشان حكم كند.

پس اسود ماند تا ابرهه با آن فيلهاى عظيم و لشكر گران به او ملحق شدند و رو به مكه آوردند و جميع چهار پايان اهل مكه را به غارت بردند و از عبد المطّلب هشتاد ناقۀ سرخ مو بردند، چون خبر به عبد المطّلب رسيد فرمود: الحمد للّه مال خدا بود و براى ضيافت اهل خانۀ او و حاجيان خانۀ او نگاهداشته بودم، اگر به من برگرداند او را شكر خواهم كرد و اگر برنگرداند باز شكر خواهم كرد.

پس عبد المطّلب جامه هاى خود را پوشيد و رداى لوى بن غالب را بر دوش افكند و كمربند ابراهيم خليل عليه السّلام را بر كمر بست و كمان اسماعيل ذبيح عليه السّلام را بر دوش افكند و بر اسب خود سوار شده بسوى لشكر ابرهه روان شد، خويشان او سر راه بر او گرفتند و گفتند: نمى گذاريم تو را بروى به نزد ظالمى كه حرمت خانۀ خدا و حرم او را نمى داند.

فرمود: اى قوم! من از قدرت و لطف خدا مى دانم آنچه شما نمى دانيد، دست از من برداريد ان شاء اللّه بزودى بسوى شما برمى گردم.

پس روانه شد، چون نظر آن قوم بر او افتاد از حسن و ضياء او متعجب و از مهابت او بر

ص: 61

خود بلرزيدند و به نزد او آمده التماس كردند كه: برگرد و نزد اين جبار مرو كه سوگند خورده است احدى از شما را زنده نگذارد و ما را رحم مى آيد بر تو با اين حسن و جمال و كمال به تيغ او كشته شوى.

عبد المطّلب گفت: شما مرا به مجلس او بريد و نصيحت را ترك كنيد.

چون خبر عبد المطّلب را به ابرهه رسانيدند و شجاعت و جرأت او را ذكر كردند امر كرد كه ملازمانش شمشيرها كشيدند و فيل بزرگ را به مجلس طلبيد و تاج خود را بر سر نهاد و امر به احضار عبد المطّلب نمود، و آن فيل را «مذموم» مى گفتند و بر سرش دو شاخ از آهن تعبيه كرده بودند كه اگر بر كوهى مى زد خراب مى كرد، و بر خرطومش دو شمشير بسته بودند و جنگ تعليمش داده بودند؛ و امر كرد چون عبد المطّلب به مجلس در آيد آن فيل را بر او حمله دهند.

چون عبد المطّلب به مجلس داخل شد جميع حضّار را از او دهشتى عظيم بهم رسيد، چون فيل را به او حمله دادند به نزد آن حضرت آمد و سر بر زمين نهاده ذليل و منقاد شد؛ ابرهه از مشاهدۀ اين احوال متحير ماند و از دهشت بر خود لرزيد و به غايت تعظيم و تكريم آن حضرت را در كنار خود نشانيد و عرض كرد: چه نام دارى كه از تو خوش روتر و نيكوتر نديده ام و هر حاجت بطلبى روا كنم و اگر گوئى برگردم برمى گردم؟

عبد المطّلب فرمود: مرا با اينها كارى نيست، اصحاب تو شترى چند از من برده اند و آنها را براى حاجيان بيت اللّه مهيّا كرده بودم، بگو به من بازدهند.

ابرهه حكم كرد آنها را به او پس دادند و گفت: ديگر حاجتى دارى؟

گفت: نه.

ابرهه گفت: چرا در باب بلد خود سؤال نمى كنى كه من سوگند ياد كرده ام كه كعبۀ شما را خراب كنم و مردان شما را بكشم؟ و ليكن قدر تو را بزرگ يافتم و اگر در اين باب شفاعت نمائى شفاعت تو را قبول مى كنم.

عبد المطّلب فرمود: مرا با آن كارى نيست، چون آن خانه صاحبى دارد كه محتاج به شفاعت من نيست، اگر خواهد دفع ضرر از خانۀ خود مى تواند كرد.

ص: 62

ابرهه گفت: اينك از عقب تو مى آيم با فيل و لشكر، كعبه و نواحى آن را خراب مى كنم و ساكنان آن را به قتل مى رسانم.

عبد المطّلب فرمود: اگر توانى بكن؛ و بسوى مكه برگشت، و چون بر فيل بزرگ گذشت، فيل او را سجده كرد پس وزراء و مصاحبان ابرهه او را ملامت كردند كه: چرا او را گذاشتى برود؟

گفت: مرا ملامت مكنيد كه چون او را ديدم هيبتى عظيم از او در دل من پيدا شد، مگر نديديد فيل او را سجده كرد؟ اكنون بگوئيد در اين امر كه اراده كرده ايم چه مصلحت مى دانيد؟

گفتند: آنچه پادشاه فرموده البته بايد بعمل آوريم، پس با لشكر روى بسوى مكه آوردند.

و چون عبد المطّلب به مكه برگشت قوم خود را گفت: بر ابو قبيس بالا رويد، و خود به كعبه درآويخت و به نور محمدى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم توسل جسته به درگاه حق تعالى تضرع و زارى نمود كه: الها! خانه خانۀ توست و ما همه عيال و ساكنان حرم توئيم و هر كس حمايت خانه و اهل خانۀ خود مى نمايد، و مانند اين سخنان مى گفت و تضرع مى نمود، ناگاه صداى هاتفى را شنيد كه گفت: دعاى تو مستجاب شد و به مطلب خود رسيدى به بركت نورى كه در جبين توست، پس رو به قوم خود آورد و گفت: بشارت باد كه نور جبين خود را ديدم كه بلند شد و از بركت آن شما نجات خواهيد يافت.

در اين سخن بودند كه ديدند غبار لشكر مخالف بلند شد، و چون غبار فرونشست فيلها ديدند كه سرا پاى آنها را آهن پوشانيده بودند و مانند كوه در جلو لشكر خود بازداشته بودند، چون به حدّ حرم رسيدند فيلها ايستادند و هرچند فيلبانان آنها را زجر كردند قدم در حرم ننهادند، و چون روى آنها را از حرم برمى گردانيدند مى دويدند.

اسود گفت: جادو كرده اند فيلهاى شما را؛ و خبر به سوى ابرهه فرستاد كه چنين واقعه اى رو داده.

ابرهه چون اين خبر بشنيد ترس او زياده شد و به نزد اسود فرستاد كه: مكرر كار خود

ص: 63

را تجربه كرديم و از تجربۀ خود گذشتن طريق عقل نيست، رسولى بسوى اين قوم بفرست و از ايشان طلب طلح بكن و خبر فيل را مخفى دار كه باعث جرأت ايشان نشود و بگو به عدد آنچه از مردان ما تلف شده است از قوم خود به ما بدهند و آنچه از كنيسۀ ما فاسد كرده اند تاوان بدهند تا ما برگرديم.

چون رسول ابرهه به نزد اسود آمد و رسالت او را گفت، و آن رسول مردى بود به شجاعت معروف و «حناطه» نام داشت و بسيار به شجاعت خود مغرور بود و با لشكرها به تنهائى مقاومت مى كرد و خلقتى مهيب داشت، اسود به او گفت: تو رسول من باش بسوى اين گروه شايد به سبب تو ميان ما و ايشان صلح شود.

حناطه گفت: مى روم و اگر قبول صلح نكنند سرهاى ايشان را به نزد تو مى آورم.

چون حناطه به مكه آمد و نظرش به عبد المطّلب افتاد دهشتى عظيم بر او غالب شد و بر خود بلرزيد و ساكت ماند؛ عبد المطّلب فرمود: به چه كار آمده اى؟

عرض كرد: اى مولاى من! بر ابرهه فضل شما ظاهر گرديد و حرم را به شما بخشيد و از شما طلب مى نمايد كه ديۀ آنها كه كشته شده اند بدهيد يا مردانى چند به عدد آنها از قوم خود بدهيد و قيمت آنچه در كنيسه تلف شده است تسليم نمائيد تا لشكر را برگرداند.

عبد المطّلب فرمود: ما هرگز بى گناه را به عوض مجرم مؤاخذه نمى كنيم؛ عادت ما امانت و عدالت است و دست خود را پيوسته از ستم بازداشته ايم و خلاف فرمودۀ خدا نمى كنيم، و امّا آنچه در باب كعبه گفتى، من گفتم كه آن صاحبى دارد كه قادر است دفع ضرر از آن بكند، و اللّه كه هيچ پروا نمى كنم از او و از خيل و حشم او.

حناطه چون اين سخنان بشنيد در خشم شد و قصد هلاك آن حضرت نمود، عبد المطّلب گريبان او را گرفته بلند كرد و بر زمين زد و فرمود: اگر نه تو ايلچى (1)بودى الحال تو را هلاك مى كردم.

پس حناطه بسوى اسود برگشت و گفت: به اين گروه سخن گفتن فايده ندارد و مكه

ص: 64


1- . ايلچى: سفير، فرستادۀ مخصوص. (فرهنگ عميد 1/326) .

خالى است مى بايد بر ايشان تاخت.

چون به نزديك حرم رسيدند گروهى چند از مرغان ديدند كه چون ابر بر بالاى سر آنها صف كشيدند و شبيه پرستك بودند و هر يك سه سنگ يكى در منقار و دو تا در چنگال برداشته بودند و سنگها از عدس كوچكتر و از نخود بزرگتر نبود.

چون لشكر را نظر بر آن مرغان افتاد بترسيدند و گفتند: چيست اين مرغان كه هرگز مثل آنها نديده ايم؟

اسود گفت: بر شما باكى نيست، مرغى چندند كه روزى براى جوجه هاى خود مى برند.

پس كمان خود را طلبيد و تيرى به جانب آنها افكند پس آن مرغان به فرياد آمدند، منادى ندا كرد از آسمان: اى مرغان اطاعت كننده! اطاعت پروردگار خود كنيد به آنچه مأمور شده ايد بدرستى كه غضب خداوند جبار بر اين كفّار شديد شده است.

پس مرغان سنگها را انداختند، سنگ اول بر سر حناطه آمد و خود او را شكافت و در مغز سرش پنهان شد و از دبرش بيرون رفت و به زمين فرو شد و او بر خاك افتاد، پس آن لشكر از جانب چپ و راست متفرق شدند و مرغان از پس آنها مى رفتند و سنگ بر سرشان مى ريختند تا همه هلاك شدند و اسود نيز هلاك شد و ابرهه گريخت ناگاه در اثناى راه دست راستش افتاد پس دست چپش افتاد پس پاهايش افتاد و چون به منزل خود رسيد و قصه را نقل كرد سرش افتاد.

شخصى از حضرت موت برادر خود را تكليف حضور در آن عسكر نمود و آن برادر ابا نمود و گفت: من هرگز به جنگ خانۀ خدا نيايم، و آن برادر كه رفت چون اين واقعه را ديد گريخت و به برادر خود ملحق شد و قصه را به او نقل كرد، چون سر به جانب بالا كرد يكى از آن مرغان را بر بالاى سر خود ديد پس آن مرغ سنگى انداخته و او را هلاك كرد.

عبد المطّلب در عرض اين احوال مشغول تضرع و ابتهال بود و به نور مقدس محمدى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم توسل مى جست و عرض مى كرد: پروردگارا! به بركت نورى كه به ما بخشيده اى ما را از اين اندوه و شدت فرجى كرامت فرما و بر دشمنان خود نصرت ده.

ص: 65

چون فيلها را گريخته و دشمنان را مرده ديدند به شكر الهى قيام و غنائم دشمن را متصرف شدند (1).

ص: 66


1- . الانوار 64-77.

فصل پنجم: در بيان حفر زمزم و قربانى كردن عبد اللّه

و ساير احوال عبد المطّلب و اولاد آن حضرت است

شيخ كلينى و غير او روايت كرده اند كه: در كعبه دو غزال از طلا بود و پنج شمشير، چون قبيلۀ خزاعه غالب شدند بر قبيلۀ جرهم و خواستند كه حرم را از ايشان بگيرند جرهم آن شمشيرها و دو آهوى طلا را در چاه زمزم افكندند و آن چاه را به سنگ و خاك انباشته كردند به نحوى كه اثرش ظاهر نبود كه ايشان آنها را بيرون نياورند؛ و چون قصى جدّ عبد المطّلب بر خزاعه غالب شد و مكه را از ايشان گرفت موضع زمزم بر ايشان مشتبه ماند و ندانستند تا زمان عبد المطّلب كه رياست مكۀ معظمه به او منتهى شد، و در پيش كعبه فرشى از براى او مى گستردند كه براى ديگرى در آنجا فرشى نمى گستردند، شبى نزد كعبه خوابيده بود در خواب ديد كه شخصى با او گفت: «حفر نما بره را» چون بيدار شد ندانست كه «بره» چيست؛ شب ديگر در همان موضع به خواب رفت و همان شخص را در خواب ديد كه گفت: «حفر نما طيبه را» ؛ پس شب سوم به خواب او آمد و گفت: «حفر نما مضنونه را» ؛ پس شب چهارم به خواب او آمد و گفت: «حفر نما زمزم را كه هرگز آبش تمام نشود و بياشامند از آن حاجيان و بكن آن را در جايى كه كلاغ بال سفيدى نشيند نزد سوراخ موران» در برابر چاه زمزم سوراخى بود كه موران از آن بيرون مى آمدند و هر روز كلاغ بال سفيدى مى آمد و آن موران را برمى چيد.

چون عبد المطّلب اين خواب را ديد تعبير خوابهاى خود را فهميد و موضع زمزم را

ص: 67

دانست، پس به نزد قريش آمد و فرمود: من چهار شب خواب ديدم در باب كندن زمزم و آن مايۀ فخر و عزّت ماست، بيائيد تا آن را حفر نمائيم، ايشان قبول نكردند، پس خود متوجه كندن آن شد و يك پسر داشت در آن وقت كه او را حارث مى گفتند و او را يارى مى كرد بر كندن زمزم، چون كار بر او دشوار شد به نزد كعبه آمد و دستها بسوى آسمان بلند كرد و به درگاه حق تعالى تضرع نمود و نذر كرد كه اگر خدا ده پسر او را روزى كند يكى از آنها را كه دوست تر دارد قربانى كند.

پس چون بسيار كند و رسيد به جايى كه عمارت حضرت اسماعيل در چاه نمايان شد و دانست كه به آب رسيده است «اللّه اكبر» گفت، پس قريش گفتند: «اللّه اكبر» ، و گفتند:

اى پدر حارث! اين فخر و كرامت ماست و ما را در آن بهره اى هست و بر تو آن را مسلّم نخواهيم گذاشت.

عبد المطّلب فرمود: شما مرا در حفر آن يارى نكرديد، اين مخصوص من و فرزندان من است تا روز قيامت (1).

و به سند معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام منقول است كه: چون عبد المطّلب زمزم را حفر نمود و به قعر چاه رسيد از يك جانب چاه بوى بدى وزيد كه او را ترسانيد و فرزندش حارث به آن سبب از چاه بيرون آمد و او تنها ماند، و ثبات قدم نمود و ديگر كند تا آنكه به چشمه اى رسيد كه از آن بوى مشك ساطع بود، چون يك ذراع ديگر كند خواب او را ربود و در خواب ديد مرد بلند دست خوش روى خوش موى نيكو جامۀ خوشبوئى به او گفت: «بكن تا غنيمت يابى و اهتمام نما تا سالم بمانى، و آنچه بيابى ذخيره منما تا وارثان تو قسمت كنند بلكه خود صرف كن، شمشيرها از غير توست و طلا از توست، قدر تو از همۀ عرب بزرگتر است، پيغمبر عرب از تو بيرون خواهد آمد، و ولىّ اين امّت و وصىّ آن پيغمبر از تو بهم خواهد رسيد، و از نسل تو خواهد بود اسباط و نجيبان و حكما و دانايان و بينايان و شمشيرها از ايشان خواهد بود، و پيغمبرى آن پيغمبر در قرن بعد از تو

ص: 68


1- كافى 4/219.

خواهد بود و خدا به او زمين را به نور هدايت روشن گرداند و شياطين را از اقطار زمين بيرون كند و ذليل گرداند ايشان را بعد از عزّت و هلاك گرداند ايشان را بعد از قوّت، و بتها را ذليل و عابدان آنها را به قتل رساند هر جا كه باشند، و بعد از او باقى ماند ديگرى از نسل تو كه برادر و وزير او باشد و سنّش از او كمتر باشد، او بتها را در هم شكند و در همۀ امور مطيع آن پيغمبر باشد، و آن پيغمبر هيچ امرى را از او مخفى ندارد و هر داهيه اى كه بر او واقع شود با او مشورت نمايد» .

چون عبد المطّلب از خواب بيدار شد و در امر اين خواب متحير ماند، ناگاه در پهلوى خود سيزده شمشير ديد، چون آنها را گرفت و خواست بيرون آيد با خود انديشه كرد كه:

چگونه بيرون روم كه هنوز حفر را تمام نكرده ام؟ چون يك شبر ديگر كند شاخها و سر آهوى طلا پيدا شد وقتى كه بيرون آورد ديد بر آن نقش كرده اند: «لا اله الا اللّه، محمد رسول اللّه، علي وليّ اللّه، فلان خليفة اللّه» ، و معنى فقرۀ آخر اين است كه حضرت صاحب الامر عليه السّلام خليفۀ خداست.

پس چون عبد المطّلب آب را بيرون آورد و آنها را برداشته خواست از چاه بالا رود شيطان را به صورت مار سياهى ديد كه پيش از او از چاه بالا مى رود، پس شمشير زد و اكثر دمش را انداخته و ناپيدا شد، حضرت قائم عليه السّلام او را تمام كش خواهد نمود.

پس عبد المطّلب خواست مخالفت از خواب كند و شمشيرها را بر در خانۀ كعبه نصب نمايد، پس چون به خواب رفت همان شخص را مجددا در خواب ديد كه به او خطاب نمود: اى شيبة الحمد! شكر كن پروردگار خود را زيرا كه بزودى تو را زبان زمين خواهد كرد و نام نيك تو را در عالم منتشر خواهد كرد و جميع قريش بعضى به خوف و بعضى به طمع پيروى تو خواهند نمود، شمشيرها را در جاهاى خود قرار ده.

عبد المطّلب چون از خواب بيدار شده با خود گفت: اگر آن كه در خواب مى بينم از جانب پروردگار من است، امر امر اوست، و اگر شيطان است همان خواهد بود كه دم او را قطع كردم.

چون شب شد و باز به خواب رفت گروهى بسيار از مردان و اطفال ديد كه به نزد او

ص: 69

آمدند و گفتند: ما اتباع فرزندان توئيم و ما در آسمان ششم ساكنيم، شمشيرها از تو نيست، دخترى از قبيلۀ بنى مخزوم خواستگارى نما و بعد از او از ساير قبائل عرب دختران بخواه، اگر مال ندارى حسب بزرگ دارى و مردم دختر به تو خواهند داد و اين سيزده شمشير را به فرزندان آن دختر كه از بنى مخزوم است بده و بيش از اين براى تو بيان نمى كنم، يكى از آن شمشيرها از دست تو ناپيدا مى شود و در فلان كوه پنهان خواهد شد و ظاهر شدن آن علامت ظهور قائم آل محمد عليه السّلام خواهد بود.

پس عبد المطّلب بيدار شد و شمشيرها را در گردن خود انداخت و بسوى ناحيه اى از نواحى مكه روان شد، پس يك شمشير كه از همه نازكتر و لطيفتر بود ناپيدا شد و از همان موضع ظاهر خواهد شد براى حضرت قائم عليه السّلام.

پس احرام بست به عمره و داخل مكه شد و به آن شمشيرها و آهوها بيست و يك طواف كرد و در اثناى طواف مى گفت: خداوندا! وعدۀ خود را راست گردان و گفتار مرا ثابت گردان و ياد مرا منتشر گردان و بازوى مرا محكم كن.

پس شمشيرها همه را به فرزندان مخزوميّه داد و آن دوازده شمشير به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و يازده امام تا امام حسن عسكرى عليهم السّلام رسيد براى هر يك از ايشان يك شمشير بود و شمشير امام دوازدهم در زمين مخفى شد و زمين به آن حضرت تسليم خواهد نمود (1).

و در حديث موثق منقول است كه: ابن فضال از حضرت امام رضا عليه السّلام سؤال نمود از معنى قول حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه: منم فرزند دو ذبيح-يعنى دو كس كه هر يك را براى خدا قربانى مى خواستند بكنند-، فرمود: يعنى اسماعيل پسر ابراهيم عليه السّلام و عبد اللّه پسر عبد المطّلب؛ امّا اسماعيل پس آن فرزند حليم است كه حق تعالى بشارت داد به او ابراهيم عليه السّلام را و چون با او مشغول اعمال حج شد ابراهيم عليه السّلام به او فرمود: در خواب ديدم كه تو را ذبح مى كردم پس نظر و فكر كن چه مى بينى و چه صلاح مى دانى؟ عرض كرد: اى

ص: 70


1- . كافى 4/220.

پدر! بكن به آنچه مأمور خواهى گرديد-و نگفت بكن اى پدر آنچه ديدى-بزودى خواهى يافت مرا اگر خدا خواهد از صبر كنندگان.

پس چون ابراهيم عليه السّلام عازم گرديد بر ذبح او حق تعالى فدا كرد او را به گوسفندى سياه و سفيد كه در سياهى مى خورد و در سياهى مى آشاميد و در سياهى نظر مى كرد و در سياهى راه مى رفت و در سياهى بول و پشكل مى انداخت، و پيش از آن چهل سال در باغهاى بهشت چريده بود و از رحم ماده بيرون نيامده بود بلكه حق تعالى فرموده بود:

باش، پس هست شده بود براى آنكه فداى اسماعيل عليه السّلام باشد؛ پس هر گوسفند كه در منى كشته مى شود فداى آن حضرت است تا روز قيامت.

و ذبيح ديگر قصه اش آن است كه: حضرت عبد المطّلب عليه السّلام به حلقۀ در كعبه چسبيده و دعا كرد كه حق تعالى ده پسر او را كرامت فرمايد و نذر كرد با خدا كه اگر اين نعمت براى او حاصل گردد يكى از ايشان را قربانى كند؛ پس حق تعالى ده پسر او را كرامت كرد، گفت: خدا براى من وفا كرد من نيز بايد به نذر خود وفا كنم؛ پس فرزندان خود را داخل خانۀ كعبه نمود و سه دفعه ميان ايشان قرعه زد و هر مرتبه به نام عبد اللّه (پدر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم) -كه گرامى ترين اولاد او نزد او بود-بيرون آمد، پس او را خوابانيد و به ذبح او عازم گرديد، چون اين خبر به اكابر قريش رسيد جمع شدند و او را از آن عمل ممانعت كردند، زنان عبد المطّلب حاضر و صدا به شيون بلند كردند، پس عاتكه دختر عبد المطّلب گفت: اى پدر! عذر ميان خود و خدا تمام كن در كشتن فرزند خود.

عبد المطّلب گفت: اى فرزند! چگونه عذر تمام كنم كه توئى صاحب بركت؟

عاتكه عرض كرد: اى پدر! اين شتران كه دارى در حرم مى چرند ميان آنها و فرزند خود قرعه بينداز و زياده كن آن قدر كه حق تعالى راضى گردد.

پس عبد المطّلب شتران را حاضر گردانيد و ده شتر جدا كرد و ميان آنها و عبد اللّه قرعه زد، به نام عبد اللّه بيرون آمد، پس ده ده زياد مى كرد و به نام عبد اللّه بيرون مى آمد، تا آنكه چون به صد شتر رسيد قرعه به نام شتران بيرون آمد، پس همۀ قريش صدا به تكبير بلند كردند به حدّى كه كوههاى مكه از صداى ايشان بلرزيد.

ص: 71

پس عبد المطّلب فرمود: تا سه نوبت قرعه به نام شتران بيرون نيايد دست از عبد اللّه برنمى دارم؛ پس دو مرتبۀ ديگر ميان عبد اللّه و صد شتر قرعه انداختند، باز قرعه به نام صد شتر بيرون آمد.

پس زبير و ابو طالب و خواهران ايشان عبد اللّه را از زير دست عبد المطّلب كشيدند و پوست روى نازك نورانيش كنده شده بود از سائيدن به زمين؛ پس آن يگانه گوهر را دست به دست مى گردانيدند و مى بوسيدند و سجده هاى شكر الهى بر سلامتى او مى كردند و خاك از روى مباركش پاك مى كردند؛ امر نمود عبد المطّلب كه شتران را در «حزوره» كه در ميان صفا و مروه واقع است نحر كردند و احدى را از گوشت آنها منع نكردند، و اين از جملۀ سنّتهاى عبد المطّلب بود كه خدا در اسلام جارى نمود كه ديۀ هر مرد مسلمان صد شتر باشد (1).

و در حديث موثق ديگر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: فرزندان عبد المطّلب ده نفر بودند به غير از عباس (2).

و ابن بابويه عليه الرحمه گفته است كه: نامهاى ايشان عبد اللّه، ابو طالب، زبير، حمزه، حارث، غيداق، مقوّم، حجل، عبد العزى (ابو لهب) ، و ضرار و عباس بود؛ و حارث از همه بزرگتر بود؛ و بعضى گفته اند: «مقوّم» و «حجل» يكى بودند.

و عبد المطّلب ده نام داشت كه سلاطين او را به آن نامها مى شناختند: عامر، شيبة الحمد، سيد البطحا، ساقى الحجيج، ساقى الغيث، غيث الورى في العام الجدب، ابو السادة العشرة، عبد المطّلب، حافر زمزم (3).

و در حديث ديگر از آن حضرت منقول است كه: اول كسى كه براى او قرعه زدند مريم دختر عمران بود؛ پس قرعه زدند براى حضرت يونس عليه السّلام؛ پس عبد المطّلب نه پسر براى او بهم رسيد نذر كرد كه اگر پسر دهم براى او بهم رسد قربانى كند او را براى خدا و چون

ص: 72


1- . خصال 55-57؛ عيون اخبار الرضا 1/210.
2- . خصال 453.
3- . خصال 453؛ العدد القوية 136.

حضرت عبد اللّه متولد شد و نتوانست او را ذبح كند براى آنكه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در پشت او بود، پس ده شتر آورد و قرعه زد، به نام عبد اللّه بيرون آمد، و ده ده زياد كرد تا آنكه به صد شتر رسيد پس به نام شتر درآمد، عبد المطّلب گفت: انصاف نيست كه چندين مرتبه به نام عبد اللّه بيرون آيد و يك مرتبه به نام شتر و من به آخر عمل كنم؛ و چون سه نوبت به اسم شتر بيرون آمد گفت: الحال دانستم كه پروردگار من به فدا راضى شده است؛ پس صد شتر را نحر كرد (1).

مؤلف گويد كه: از كردار حضرت عبد المطّلب معلوم مى شود كه نذر قربانى كردن فرزند در شريعت ابراهيم عليه السّلام سنّت بوده است، و محتمل است كه اين مخصوص عبد المطّلب بوده و به آن ملهم شده باشد.

و ابن ابى الحديد و صاحب كتاب انوار و غير ايشان روايت كرده اند كه: چون حضرت عبد المطّلب آب زمزم را جارى ساخت آتش حسد در سينۀ ساير قريش مشتعل گرديده گفتند: اى عبد المطّلب! اين چاه از جدّ ما اسماعيل است و ما را در آن حقّى هست پس ما را در آن شريك گردان.

عبد المطّلب فرمود: اين كرامتى است كه حق تعالى مرا به آن مخصوص گردانيده است و شما را در آن بهره اى نيست؛ بعد از مخاصمۀ بسيار راضى شدند به محاكمۀ زن كاهنه اى كه در قبيلۀ بنى سعد و در اطراف شام مى بود.

پس عبد المطّلب با گروهى از فرزندان عبد مناف روانه شدند و از هر قبيله اى از قبائل قريش چند نفر با ايشان رفتند به جانب شام؛ در اثناى راه در يكى از بيابانها كه آب در آن بيابان نبود آبهاى فرزندان عبد مناف تمام شد و ساير قريش آبى كه داشتند از ايشان مضايقه كردند؛ چون تشنگى بر ايشان غالب شد عبد المطّلب گفت: بيائيد هر يك براى خود قبرى بكنيم كه هر يك كه هلاك شويم ديگران او را دفن كنند كه اگر يكى از ما دفن نكرده در اين بيابان بماند بهتر است از آنكه همه بمانيم؛ چون قبرها كندند و منتظر مرگ

ص: 73


1- . خصال 156؛ من لا يحضره الفقيه 3/89؛ وسائل الشيعة 27/260.

نشستند عبد المطّلب گفت: چنين نشستن و سعى نكردن تا مردن و نااميد از رحمت الهى گرديدن از عجز يقين است، برخيزيد كه طلب كنيم شايد خدا آبى كرامت فرمايد.

پس ايشان بار كردند و ساير قريش نيز بار كردند، چون عبد المطّلب بر ناقۀ خود سوار گرديد از زير پاى ناقه اش چشمۀ آبى صاف و شيرين جارى شد، پس عبد المطّلب گفت:

«اللّه اكبر» ، و اصحابش همه تكبير گفتند و آب خوردند و مشكهاى خود را پرآب كردند و قبائل قريش را طلبيده كه: بيائيد و ببينيد كه خدا به ما آب داد و آنچه خواهيد بخوريد و برداريد.

چون قريش آن كرامت عظمى را از عبد المطّلب ديدند گفتند: خدا ميان ما و تو حكم كرد و ما را ديگر احتياج به حكم كاهنه نيست و ديگر در باب زمزم با تو معارضه نمى كنيم، آن پروردگارى كه در اين بيابان به تو آب داد او زمزم را به تو بخشيده است؛ پس برگشتند و زمزم را به آن حضرت مسلّم داشتند (1).

صاحب كتاب انوار ذكر كرده است كه: چون عبد المطّلب بسيار به ته برد چاه زمزم را و آهوى طلا و شمشيرهاى بسيار و زرهى چند در آن يافت، پس باز قريش دعوى نصيب خود از آنها كردند و آن حضرت به قرعه قرار داد، پس دو تير زرد به نام كعبه و دو تير سياه به اسم خود و دو تير سفيد به اسم قريش و آن شش تير را به شخصى داد كه داخل كعبه كرد؛ پس دو تير زرد كه به نام كعبه بود براى آهوها بيرون آمد و دو تير سياه براى شمشيرها و زره ها بيرون آمد و تيرهاى قريش براى هيچ يك از آنها بيرون نيامد، پس عبد المطّلب شمشيرها و زره ها را خود متصرف شد و دو آهوى طلا را صرف زينت در كعبه كرد.

و چون رياست مكه و سقايت حاجيان براى آن حضرت مسلّم بود، كسى با او منازعه نمى نمود مگر «عدى بن نوفل» كه او پيش از عبد المطّلب در مكه مشار اليه بود و حسد بر آن حضرت مى برد؛ پس روزى با عبد المطّلب در مقام معارضه گفت: تو طفلى از اطفال قوم خود بودى و تو را فرزندى و ياورى نيست و از مدينه تنها به مكه آمدى، به چه چيز بر

ص: 74


1- . شرح ابن ابى الحديد 15/228؛ الانوار 78؛ سيرۀ ابن اسحاق 23؛ اخبار مكه 2/45.

ما تفوّق يافتى؟

عبد المطّلب در غضب شده گفت: واى بر تو! مرا سرزنش مى كنى به كمى فرزند، با خداى خود عهد كردم كه اگر ده پسر يا زياده مرا عطا فرمايد يكى از آنها را نحر نمايم براى اكرام و اجلال حقّ الهى، پس گفت: پروردگارا! پس عيال مرا بسيار كن و دشمنان مرا بر من شاد مگردان بدرستى كه توئى خداى يگانۀ صمد.

و بعد از آن شروع كرد به خواستن زنان و شش زن به حبالۀ خود در آورد و ده پسر از ايشان بوجود آمد و هر يك از آن زنان به حسن و جمال آراسته و در قوم خود عزيز و منيع بودند: يكى از آنها منعه دختر حارث كلابيه بود؛ ديگرى سمرى دختر غيدق (طليقيه) ؛ سوم هاجرۀ خزاعيه؛ چهارم سعدا دختر حبيب كلابيه؛ پنجم هاله دختر وهب؛ ششم فاطمه دختر عمرو مخزوميه بود (1). و از فاطمۀ مخزوميه ابو طالب و عبد اللّه پدر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بهم رسيدند.

بعضى گفته اند: زبير نيز از فاطمه بود و ساير اولاد از زنان ديگر او بودند (2).

عبد المطّلب سعى و اهتمام بسيار در خدمت كعبه مى نمود، پس در بعضى از شبها كه نزديك كعبه خوابيده بود خوابى ديد و هراسان بيدار شد و برخاست و رداى خود را بر زمين مى كشيد و بر خود مى لرزيد تا به جمعى از كاهنان رسيد و از او پرسيدند كه: اى ابو الحارث! چه مى شود تو را؟

گفت كه: در خواب ديدم زنجير سفيد نورانى از پشت من بيرون آمد كه نزديك بود نور آن زنجير ديده ها را بربايد، و آن زنجير چهار طرف داشت يك طرف آن به مشرق و طرف ديگرش به مغرب و يك طرفش به آسمان و يك طرفش به زمين رسيده بود، ناگاه دو شخص عظيم خوش رو ديدم كه در زير آن زنجير ايستاده اند، از يكى از ايشان پرسيدم: تو كيستى؟ گفت: منم نوح پيغمبر پروردگار عالميان؛ از ديگرى پرسيدم: تو كيستى؟ گفت:

ص: 75


1- . در مصدر اين نامها با اختلافاتى ذكر شده است.
2- . تاريخ يعقوبى 1/251؛ العدد القوية 136.

منم ابراهيم خليل الرحمن آمده ايم كه در سايۀ اين شجرۀ طيبه باشيم، پس خوشا حال كسى كه در سايۀ آن باشد و واى بر كسى كه از آن دور باشد.

كاهنان گفتند: اى ابو الحارث! اين بشارتى است تو را و خيرى است كه به تو مى رسد و ديگر برادران را نصيبى نيست، و اگر خواب تو راست باشد از پشت تو كسى بيرون آيد كه اهل مشرق و مغرب را به دين خدا دعوت نمايد، براى گروهى رحمت باشد و براى گروهى عذاب.

پس عبد المطّلب شاد شد و گفت: آيا كى اين نور جبين مرا اخذ نمايد؟

پس روزى تنها به شكار رفت و بسيار تشنه شد، در آن حال نظرش بر آب صاف شيرينى افتاد كه در ميان سنگ پاكيزه اى ايستاده بود، و چون از آن آب تناول نمود از برف سردتر و از عسل شيرين تر بود دانست كه آن آب بهشت است كه براى او فرود آمده است، پس برگشت و با فاطمۀ مخزوميه كه نجيب تر و صالحه تر و نيكوتر از همۀ زنان بود مقاربت كرد و نطفۀ عبد اللّه پدر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم منعقد شد؛ پس آن نور كه در جبين او بود بسوى زوجۀ او «فاطمه» منتقل شد، و چون عبد اللّه متولد شد آن نور ازهر از جبين اطهر او ساطع گرديد به حدّى كه اطراف آسمان را روشن نمود، پس عبد المطّلب از انتقال آن نور بسوى آن مايۀ شادى و سرور خوش حال شد و كاهنان و علماى اهل كتاب همگى به حركت آمده محزون گرديدند و در ميان علماى يهود جبّۀ سفيدى بود كه مى گفتند جبّۀ حضرت يحيى عليه السّلام است كه در هنگام شهادت پوشيده بوده است و آلوده به خون آن حضرت بود و در كتب خود خوانده بودند كه هرگاه از آن جبّه قطره اى از خون بچكد نزديك خواهد بود بيرون آمدن آن پيغمبر كه شمشير خواهد كشيد و در راه خدا جهاد خواهد كرد؛ چون رفتند و بسوى آن جبّه نظر كردند ديدند كه خون از آن مى ريزد پس دانستند كه ظهور پيغمبر آخر الزمان صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نزديك شده است و به اين سبب بسيار غمگين گرديدند و گروهى را به مكه فرستادند كه از ولادت آن حضرت خبر بگيرند.

ص: 76

و عبد اللّه در روزى آن قدر نمو مى نمود كه اطفال ديگر در ماهى (1)آن قدر نمو كنند و افواج تماشائيان به ديدن او مى آمدند و از حسن و جمال و نور ساطع و جبين لامع او تعجب مى نمودند؛ و عبد اللّه در زمان خود از يهودان و حاسدان ديد آنچه يوسف از برادران ديد.

و چون يازده پسر براى عبد المطّلب بهم رسيدند نذر خود را به خاطر آورد، پس فرزندان خود را نزد خود جمع كرد و طعامى براى ايشان مهيّا نمود پس از تناول طعام گفت: اى فرزندان من! مى دانيد كه شما همه بر من گرامى و به مثابۀ نور چشم من بوديد و خارى در پاى هيچ يك از شما نمى توانستم ديد و ليكن حقّ خدا بر من واجب تر است از حقّ شما، و با حق تعالى نذر كرده بودم كه هرگاه ده فرزند يا زياده به من عطا كند يكى را قربانى كنم، و اكنون حق تعالى به من عطا كرده است شماها را، چه مى گوئيد شما در باب نذر من؟

پس همه ساكت شدند و به يكديگر نگاه مى كردند تا آنكه عبد اللّه كه كوچكتر بود گفت:

اى پدر! توئى حكم كنندۀ بر ما و ما فرزندان توئيم و هرچه فرمائى اطاعت مى كنيم و حقّ خدا بر تو واجب تر است از حقّ ما و امر او لازمتر است از امر ما و ما مطيع و صابريم بر حكم خدا و حكم تو و راضى شديم به امر خدا و امر تو و پناه مى بريم به خدا از مخالفت تو. و در آن وقت از سنّ شريف عبد اللّه يازده سال گذشته بود.

چون عبد المطّلب سخنان شايستۀ آن فرزند بزرگوار را شنيد بسيار گريست و او را شكر كرد و رو بسوى سايرين نموده گفت: اى فرزندان من! شما چه مى گوئيد؟

گفتند: شنيديم و اطاعت كرديم و اگر همۀ ما را بكشى راضى هستيم.

پس ايشان را دعا كرد و گفت: برويد به نزد مادران خود و ايشان را خبر دهيد از آنچه به شما گفتم و بگوئيد شما را بشويند و سرمه در چشمهاى شما بكشند و جامه هاى فاخر بر شما بپوشانند و وداع كنيد مادران خود را وداع كسى كه برنگردد، پس چون ايشان اين

ص: 77


1- . در مصدر «و عبد اللّه در ماه آن قدر نمو مى نمود كه ديگران در سالى» ذكر شده است.

خبر وحشت اثر را به مادران خود رسانيدند شيون از خانه هاى ايشان بلند شد و تا طلوع صبح در گريه و اندوه گذرانيدند، و چون صبح طالع گرديد حضرت عبد المطّلب رداى آدم را بر دوش افكند و نعلين شيث را در پا كرد و انگشتر نوح را در انگشت كرد و خنجر برّنده در دست گرفت براى فداى فرزند خود و يك يك فرزندان خود را از نزد مادران ندا كرد و طلبيد و همه خود را به انواع زينتها آراسته بسوى پدر شتافتند بغير از عبد اللّه-كه مادرش را دل گواهى مى داد كه آن گوهر يكتا لايق درگاه حق تعالى است و قرعه به نام نامى او بيرون خواهد آمد و او را مانع مى شد-، پس چون عبد المطّلب به خانۀ فاطمه آمد و دست عبد اللّه را گرفت كه بيرون آورد مادرش فاطمه در او آويخت و عبد اللّه به دامن پدر چسبيده و پدر او را مى كشيد و مادر ممانعت مى نمود و تضرع و استغاثه مى كرد و عبد اللّه مى گفت: اى مادر! دست از من بردار و مرا با پدر خود بگذار كه آنچه خواهد با من بكند، پس فاطمه دست از جان خود برداشت و گريبان خود را شكافت و گفت: اى ابا الحارث! اين كار تو كارى است كه كسى به غير از تو نكرده است، و چگونه راضى مى شوى كه فرزند خود را به دست خود بكشى، و اگر البته اين كار را خواهى كرد دست از عبد اللّه بردار كه او از همه خردسالتر است و بر كودكى او رحمى بدار و حرمت آن نور كه در جبين مكين اوست نگه دار؛ و چون ديد كه عبد المطّلب به اين سخنان دست از او برنمى دارد فرزند دلبند خود را بر سينۀ نالان خود چسبانيد و گفت: خدا نخواهد كرد كه اين شعلۀ نور جبين تو خاموش گردد، چه كنم كه در كار تو چاره اى نمى دانم و در امر تو حيله اى نمى بينم، كاش پيش از آنكه از ديده ام پنهان گردى در خاك پنهان گرديده بودم، بناچار از برم مى روى و اميد برگشتنت ندارم.

و از استماع اين خطاب، عبد المطّلب بى تاب گرديده سيلاب سرشك از ديده ها رها كرد و رنگش متغير گرديد و پايش از رفتار ماند؛ پس آن بندۀ مقرّب اله گفت: اى مادر! بگذار مرا تا با پدر خود بروم، اگر خدا مرا اختيار نمايد براى قربانى خود زهى سعادت و فيروزى و هزار جان فداى اختيار او باد، و اگر ديگرى را اختيار نمايد با هزار حرمان بسوى تو برخواهم گرديد.

ص: 78

پس با پدر روان شد بسوى كعبه و جميع قريش از مردان و زنان در مسجد جمع شدند و صداى ناله و شيون بسوى هفت روزن بلند گرديد و يهودان و كاهنان شاد گرديدند كه شايد آن نور نبوّت خاموش گردد-و ندانستند كه نور خدائى را كسى خاموش نمى تواند كرد-پس عبد المطّلب خنجر برهنه كه مرگ از دمش مى ريخت در كف گرفت و قرعه به نام اولاد امجاد خود افكند و گفت: اى خداوند كعبه و حرم و حطيم و زمزم و پروردگار ملائكۀ كرام و خالق جملۀ انام! دور كن به نام خود از ما هر تيرگى و ظلمت را بحقّ آنچه جارى گرديده است بر آن قلم تقدير تو، آنچه تو خواهى كسى مانع آن نمى تواند گرديد، و ضعيفان را پناهى نيست مگر بسوى تو چون صاحب قوّتى، و رفع احتياج فقيران نمى نمايد مگر چون تو بى نيازى.

پروردگارا! مى دانى كه با تو چه نذر و عهد كرده بودم و اينك فرزندان خود همه را به درگاه تو آورده ام كه هر يك را كه خواهى اختيار نمائى.

پروردگارا! اگر مصلحت مى دانى در بزرگان قرار ده كه ايشان را صبر بر بلا بيشتر است و خردان بيشتر محلّ رحمند.

اى خداوند پروردگار كعبه و پرده ها و ركن و سنگها و زمين پهناور و رود و درياها! و اى فرستندۀ ابرها و بارانها! دور گردان از كودكان بلا را.

پس نام هر يك را بر تيرى نوشته و داد كه داخل كعبه كردند و فرزندان خود را داخل كعبه گردانيد، پس مادران صدا به شيون بلند كردند و از ديده هاى حاضران سيلاب اشك در بطحاى مكه روان گرديد؛ و عبد المطّلب از ضعف بشريّت مى افتاد و به قوّت ايمان و شدت يقين برمى خاست و مى گفت: پروردگارا! حكم خود را بزودى ظاهر گردان؛ و مردم گردنها كشيده بودند و آب از ديده ها روان كرده منتظر بودند كه به نام كداميك بيرون آيد كه ناگاه ديدند صاحب قرعه بيرون آمد و رداى عبد اللّه را در گردن آن رشك خورشيد و ماه افكنده او را مانند خورشيد از افق كعبه بيرون كشيد و رنگ مباركش مانند آفتاب به زردى مايل گرديده و مانند چراغ صبحگاهان قابل قربانى درگاه مى لرزيد، پس گفت: اى عبد المطّلب! قرعه به نام اين فرزند ارجمند بيرون آمد، اگر خواهى بكش و اگر

ص: 79

خواهى ببخش.

پس عبد المطّلب از استماع اين خبر مدهوش افتاد و برادران نوحه كنان بر برادر خود از كعبه بيرون آمدند و ابو طالب از همه بيشتر مى گريست و موضع نور جبين برادر خود را مى بوسيد و مى گفت: كاش نمى مردم و فرزند ارجمند تو را كه وارث اين نور است و حق تعالى او را بر همۀ خلق زيادتى داده است و زمين را از كثافت كفر و بت پرستى پاك خواهد كرد و كهانت كاهنان را زايل خواهد گردانيد، مى ديدم.

و چون عبد المطّلب به هوش آمد صداى گريۀ مردان و زنان از هر ناحيه به سمع او رسيد و نظرش بر فاطمه افتاد كه خاك بر سر خود مى ريخت و سينۀ خود را مى خراشيد، و از مشاهدۀ اين احوال و استماع آن اقوال در عزم كاملش اختلال بهم نمى رسيد، و بازوى عبد اللّه را گرفت كه او را بخواباند.

اكابر قريش و اولاد عبد مناف در او آويختند پس بانگ زد بر ايشان كه: واى بر شما! از من بر فرزند من مهربانتر نيستيد شما و تا حكم پروردگار خود را بر او جارى نكنم دست از او برنمى دارم.

و ابو طالب به دامان عبد اللّه چسبيده بود و مى گفت: اى پدر! برادر مرا بگذار و مرا به جاى او ذبح كن كه من راضيم كه قربانى پروردگار و فداى برادر خود باشم.

و عبد المطّلب مى گفت كه: من مخالفت پروردگار خود نمى كنم و هركه قرعه به نام او بيرون آمده است او را قربانى مى كنم.

پس اكابر قريش از او التماس كردند كه يك بار ديگر قرعه بيندازد شايد نوع ديگر ظاهر شود. و چون بسيار مبالغه كردند راضى شد و بار ديگر قرعه انداخت و باز به اسم عبد اللّه بيرون آمد، پس عبد المطّلب گفت كه: الحال حكم لازم گرديد و راه شفاعت مسدود شد.

پس عبد اللّه را به قربانگاه آورد و اكابر عرب در عقبش صف كشيدند، و دست و پاى عبد اللّه را بسته و خوابانيد، چون مادر ديد كه كار به اينجا كشيد پا برهنه و شيون كنان بسوى خويشان خود دويد و ايشان را به شفاعت طلبيد، و چون ايشان بسوى عبد المطّلب

ص: 80

شتافتند در وقتى رسيدند كه عبد اللّه را خوابانيده بود و خنجر را نزديك گلوى لطيف آن سرور گذاشته بود و در آن وقت ملائكۀ آسمانها خروش برآوردند و بالها گستردند و جبرئيل و اسرافيل تضرع و استغاثه در درگاه ملك جليل نمودند. پس حق تعالى وحى نمود كه: اى ملائكه! من به همه چيز عالم دانايم و بندۀ خود را در معرض امتحان درآورده ام كه صبر او را بر عالميان ظاهر گردانم.

در اين حال ده نفر از خويشان فاطمه، عريان با سر و پاى برهنه و شمشيرهاى كشيده رسيدند و بر دست عبد المطّلب چسبيدند و گفتند: هرگز نگذاريم كه فرزند خواهر ما را ذبح كنى مگر آنكه همۀ ما را به قتل رسانى.

پس عبد المطّلب سر بسوى آسمان بلند كرد و گفت: پروردگارا! تو مى دانى كه ايشان نمى گذارند كه حكم تو را جارى كنم و به عهد تو وفا كنم، پس حكم كن ميان من و ايشان به حق و تو بهترين حكم كنندگانى.

در اين حال شخصى از اكابر قوم او كه او را عكرمة بن عامر مى گفتند حاضر شد و تدبير نمود كه قرعه بيندازد بر شتران و عبد اللّه، پس بر اين امر قرار داده برگشتند. و روز ديگر عبد المطّلب فرمود كه همۀ شتران او را حاضر كردند و عبد اللّه را جامه هاى فاخر پوشانيد و خوشبو گردانيد و به انواع زينتها آراسته او را به نزد كعبه حاضر گردانيد و كارد و ريسمان با خود آورده بود، پس هفت شوط دور كعبه طواف كرد و ده شتر حاضر كرد و چنگ در پرده هاى كعبه زد و گفت: پروردگارا! امر تو نافذ است و حكم تو جارى است؛ و قرعه افكند، و قرعه به اسم عبد اللّه بيرون آمد، پس ده شتر اضافه كرد و قرعه انداخت و گفت:

پروردگارا! اگر به سبب گناهان، دعاى من از درگاه تو محجوب گرديده است پس تويى غفّار الذّنوب و كاشف الكروب؛ كرم نما بر من به فضل و احسان خود، و باز قرعه به نام عبد اللّه بيرون آمد؛ پس ده شتر ديگر اضافه كرد و قرعه افكند و گفت: پروردگارا! تويى كه راز پنهان و مخفى تر از آن را مى دانى و بر احوال همۀ جهان مطّلعى، بگردان از ما بلا را چنانكه از ابراهيم عليه السّلام گردانيدى، و باز به نام عبد اللّه ظاهر شد؛ پس ده شتر ديگر اضافه كرد و گفت: اى پروردگار خانۀ كعبه و جميع عباد! اين فرزند نزد من محبوبتر است از ساير

ص: 81

اولاد و مادرش نوحه مى كند از مفارقت آن سرو آزاد، باز قرعه به نام عبد اللّه بيرون آمد؛ پس بار ديگر قرعه انداخت و گفت: اى خداوندى كه از توست بخشش و منع و حكم تو نافذ است بر همۀ خلق! در درگاه تو به نادانى خطا كرده و اميدوار رحمت توام پس مرا نااميد مگردان، پس باز قرعه به اسم عبد اللّه بيرون آمد.

و چون به نود شتر رسيد و نه مرتبه به اسم عبد اللّه بيرون آمد، عبد المطّلب آن معدن سعادت را براى شهادت بسوى خود كشيد و صداى نوحه و گريۀ مردان و زنان از هر طرف بلند شد، پس عبد اللّه گفت: اى پدر! از خدا شرم كن و امر او را رد مكن و ديگر در كشتن من توقف مكن و بزودى مرا قربانى كن كه من صبركننده ام بر قضاى الهى؛ اى پدر! دستها و پاهاى مرا محكم ببند كه مبادا حركت كنم، و روى مرا بپوشان كه مبادا رحم بر تو غالب آيد و فرمان خدا را بعمل نياورى، و جامه هاى خود را گرد كن كه مبادا به خون من آلوده گردد و هرگاه كه آن را ببينى مصيبت تو تازه شود؛ اى پدر! بعد از من از حال مادر من غافل مشو و در دلدارى او كوتاهى مفرما كه من مى دانم كه او بعد از من چندان زندگانى نخواهد كرد، و در باب خود تو را وصيّت مى كنم كه به قضاى الهى راضى باشى و بسيار اندوه به خود راه ندهى.

پس از اين سخنان آتش از نهاد عبد المطّلب شعله كشيد و عبد اللّه را خوابانيد و روى نورانيش را بر زمين چسبانيد و كارد را به نزديك گلوى مباركش رسانيد.

بار ديگر اكابر قريش پايش را بوسيدند و التماس نمودند كه يك نوبت ديگر قرعه بيندازد، و عهد كردند كه اگر در اين مرتبه قرعه به نام عبد اللّه بيرون آيد ديگر شفاعت نكنند، پس بار ديگر قرعه افكند به نام عبد اللّه با صد شتر، و در اين مرتبه قرعه براى شتر بيرون آمد، پس اكابر عرب از روى شادى و طرب فرياد برآوردند و بسوى عبد المطّلب دويدند و عبد اللّه را از زير دست او كشيدند و عبد المطّلب را تهنيت و مباركباد گفتند، و فاطمه دويد و عبد اللّه را در بر كشيد و مى گريست و شكر حق خداى تعالى مى نمود.

پس عبد المطّلب گفت: انصاف نيست كه نه مرتبه به اسم عبد اللّه بيرون آمده است و به يك مرتبه كه به اسم شتر برآيد دست از او بردارم، پس دو مرتبۀ ديگر قرعه افكند و هر

ص: 82

مرتبه براى شتر بيرون آمد و هاتفى از ميان كعبه صدا زد كه: حق تعالى فداى شما را قبول نمود و بزودى از نسل اين بزرگوار سيّد ابرار و نبىّ مختار بيرون خواهد آمد.

پس قريش گفتند: اى عبد المطّلب! گوارا باد تو را كرامت الهى كه هاتفان غيب براى تو و فرزند تو ندا كردند.

پس فاطمه فرزند خود را به خانه برگردانيد و قبايل عرب از اطراف به تهنيت آن سيّد اوصياى زمان به مكه آمدند و به اين سبب سنّت جارى شد كه ديۀ هر مرد صد شتر باشد.

پس چون يهودان و كاهنان از اين امر نااميد گرديدند و عبد اللّه را سلامت يافتند حيله ها در دفع آن حضرت برانگيختند و از جملۀ آنها آن بود كه شخصى از رؤساى ايشان كه او را «ربيبان» مى گفتند طعامى ساخت و زهر در آن داخل كرد و به جمعى زنان داد و به خانۀ عبد المطّلب فرستاد و به نزد فاطمۀ مخزوميّه به رسم هديه بردند، فاطمه پرسيد: شما كيستيد؟

گفتند: ما خويشان شمائيم از فرزندان عبد مناف و شاد شديم از خلاص شدن فرزند شما، و اين طعام را به جهت آن پخته ايم و براى شما حصّه آورده ايم.

پس چون عبد المطّلب به خانه آمد پرسيد كه: اين طعام از كجا آمده است؟

فاطمه گفت كه: خويشان شما از براى تهنيت سلامتى فرزند ما پخته اند و حصّه براى ما آورده اند.

و چون نزديك آوردند كه تناول نمايند، از اعجاز نور مقدس رسالت پناهى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آن طعام به سخن آمد و به زبان فصيح گفت كه: مخوريد از من كه بر من زهر داخل كرده اند.

پس ايشان دانستند كه اين از مكر دشمنان بوده است و طعام را در زمين دفن كردند.

و چون عبد اللّه به سنّ شباب رسيد نور نبوّت در جبين او ساطع بود، جميع اكابر و اشراف نواحى و اطراف آرزو كردند كه به او دختر بدهند و نور او را بربايند، زيرا كه يگانۀ زمان بود در حسن و جمال، و در روز بر هركه مى گذشت بوى مشك و عنبر از وى استشمام مى كرد، و اگر در شب مى گذشت جهان از نور رويش روشن مى گرديد، و اهل مكه او را مصباح حرم مى گفتند تا آنكه به تقدير الهى عبد اللّه با صدف گوهر رسالت پناهى

ص: 83

يعنى آمنه دختر وهب جفت گرديد، و سبب آن مزاوجت با بركت آن بود كه علماى اهل كتاب چون آثار ظهور مفخر اولى الألباب را مشاهده كردند در شام با يكديگر نشستند و در باب ظهور پيغمبر آخر الزمان سخن گفتند و رفتند نزد عالمى از ايشان كه در اردن مى بود و از همه معمّرتر بود، پس از ايشان پرسيد كه: به چه جهت مجتمع گرديده ايد و چه چيز سبب اضطراب شما شده است؟

گفتند: ما در كتب خود نظر كرديم و خوانديم صفت آن پيغمبر سفّاك را كه ملائكه يارى او خواهند كرد و ما و دين ما در دست او هلاك خواهيم شد، و آمده ايم كه در آن باب با تو مشورت كنيم شايد تو را در دفع او چاره اى به خاطر رسد.

آن عالم گفت: هركه خواهد باطل گرداند امرى را كه حق تعالى اراده كرده است او جاهل و مغرور است و آنچه ديده ايد و خوانده ايد امرى است شدنى و دفع آن ممكن نيست، و او را وزيرى خواهد بود از خويشان او كه در هر امرى معين و ياور او خواهد بود.

چون سخنان او را شنيدند ترسيدند و حيران ماندند، پس يكى از علماى ايشان كه او را «هيوبا» مى گفتند و كافر متمرد شجاعى بود برخاست و گفت: اين مرد پير شده است و به خرافت عقل او سبك گرديده است، از او مشنويد، از من بشنويد، درختى را كه از ريشه كنديد ديگر سبز نمى شود، بايد كه هلاك كنيد اين شخص را كه آن پيغمبر از او بهم خواهد رسيد و از بيم او راحت يابيد، و چاره اش آن است كه متاعى خريدارى نمائيد و بوسيلۀ تجارت برويد به شهر مكه كه مقصود شما در آنجا حاصل خواهد شد و من نيز با شما رفيق مى شوم، بايد كه همه شمشيرهاى خود را به زهر آب دهيد و بزودى تهيۀ سفر خود ساز كنيد.

پس آن كافران سخن آن بدبخت را به جان قبول كردند و امتعۀ مناسب مكۀ معظمه خريدارى نموده به آن صوب متوجه شدند، و چون نزديك مكه رسيدند صداى هاتفى را شنيدند كه: اى بدترين مردمان! ارادۀ بهترين شهرها كرده ايد به قصد ضرر رسانيدن به بهترين خلق، و هركه خواهد كه غالب گردد بر تقدير خداوند جبار بى شك مصير او بسوى نار است و در دنيا و عقبى خائب و زيانكار است.

ص: 84

از استماع اين صداى موحش بترسيدند و خواستند برگردند، باز «هيوبا» با وسوسه هاى شيطانى و تسويل زخارف آمال و امانى ايشان را بر آن سفر عازم گردانيد، و در راه به هركه مى رسيدند احوال عبد اللّه را مى پرسيدند و او وصف حسن و جمال و كمال او مى كرد و سبب زيادتى حسد ايشان مى گرديد.

چون به مكه داخل شدند متاع خود را بر مشتريان عرض مى كردند و قيمتهاى گران مى گفتند كه مردم نخرند و عذرى باشد براى توقف ايشان، و در كمين فرصت بودند تا آنكه شبى از شبها عبد اللّه خوابى مهيب ديد و به پدر خود گفت كه: در خواب ديدم كه ميمونى چند شمشيرهاى برهنه در دست داشتند و شمشيرها را حركت مى دادند و بر من حمله مى كردند پس بلند شدم بسوى هوا و آتشى از آسمان فرود آمد و همه را سوخت.

عبد المطّلب گفت: اى فرزند! خدا تو را از هر بلائى نجات دهد، تو حاسدان بسيار دارى براى اين نورى كه در روى توست، امّا اگر تمام اهل زمين اتفاق كنند بر ضرر تو نتوانند، زيرا كه اين نور وديعۀ خاتم پيغمبران است و حق تعالى آن را حفظ مى نمايد.

و در اكثر ايّام عبد المطّلب و عبد اللّه به شكار مى رفتند و آن كافران از بيم عبد المطّلب متعرض نمى توانستند شد تا آنكه روزى عبد اللّه تنها به شكار رفته بود و هيوبا به نزد ايشان رفت و گفت: چه انتظار مى بريد كه عبد اللّه تنها به شكار رفته است و فرصت غنيمت است.

پس بعضى از ايشان نزد متاعها ماندند و بعضى شمشيرهاى برهنه در زير جامه ها پنهان كردند به قصد عبد اللّه متوجه شدند، پس وقتى رسيدند به عبد اللّه كه در ميان درّه ها داخل شده بود و شكارى را بدست آورده و او را ذبح مى نمود، پس از همه طرف برآمده راههاى آن درّه را بر آن حضرت بستند، و چون عبد اللّه ديد كه ايشان قصد هلاك او را دارند سر بسوى آسمان بلند كرد و بسوى عالم آشكار و پنهان تضرع نمود، پس رو به ايشان كرد و گفت: از من چه مى خواهيد و به چه سبب قصد هلاك من داريد؟ و اللّه كه هرگز ضررى به احدى از شما نرسانيده ام و مالى از شما نبرده ام و كسى از شما را نكشته ام.

پس ايشان متعرض جواب او نشده به يك دفعه بر او حمله كرده و عبد اللّه نام حق تعالى برد و چهار تير بسوى ايشان افكند و به هر تيرى يكى از آن كافران را بسوى بئس المصير

ص: 85

فرستاد، پس آن كافران از راه حيله شروع به عذر خواهى كردند و گفتند: به چه سبب ما را مى كشى و ما را با تو كارى نيست، غلامى از ما گريخته بود و از عقب او آمده ايم، چون تو را از دور ديديم گمان او كرديم.

عبد اللّه بر عذر بى اصل ايشان خنديد و بر اسب خود سوار شد و كمان را در دست گرفت، و چون خواست كه از ميان ايشان بيرون رود بار ديگر بر او حمله آوردند، بعضى به سنگ و بعضى به شمشير متوجه آن بدر منير گرديدند و او مانند شير بر ايشان حمله مى كرد و به هر حمله بعضى را بر خاك هلاك مى افكند، و چون كار بر آن حضرت تنگ شد از اسب فرود آمد و پشت بر كوه داد و آن گروه او را به سنگ خسته مى كردند و از بيم او نزديك نمى رفتند.

در اول حال كه آن كافران عبد اللّه را در ميان گرفتند وهب بن عبد مناف به آن درّه رسيد و آن حال را مشاهده نمود، از كثرت ايشان بترسيد و به جانب حرم برگشت و در ميان بنى هاشم ندا كرد كه: دريابيد عبد اللّه را كه دشمنان او را در فلان درّه در ميان گرفته اند، پس جميع بنى هاشم شمشيرها به كف گرفته بر اسبان برهنه سوار شدند و بسوى آن درّه بسرعت روان شده رسيدند، چون عبد اللّه نظر كرد عبد المطّلب و ابو طالب و حمزه و عباس و ساير بنى هاشم را ديد كه داخل آن درّه گرديدند، پس عبد المطّلب گفت: اى فرزند! اين بود تأويل و تعبير آن خواب كه ديده بودى.

و چون يهودان بنى هاشم را ديدند دست از جان خود برداشتند و بعضى از ايشان پناه به درّۀ تنگى بردند و به قدرت حق تعالى سنگى از كوه برگرديد و ايشان را هلاك كرد و بعضى را گرفتند و خواستند بكشند التماس كردند كه: ما را آن قدر مهلت دهيد كه محاسبات خود را با اهل مكه مفروغ كنيم و بعد از آن آنچه خواهيد بكنيد، پس دستهاى ايشان را بستند و بسوى مكه برگردانيدند و اهل مكه سنگ بر ايشان مى زدند و لعنت مى كردند.

پس عبد المطّلب ايشان را به خانۀ وهب فرستاد، و چون وهب بسوى برّه زوجۀ خود برگشت گفت: اى برّه! امروز امرى چند از عبد اللّه پسر عبد المطّلب مشاهده كردم كه از هيچ كس از شجاعان عرب نديده بودم و خدا او را به حسن و بهاء و نور و ضيائى

ص: 86

مخصوص گردانيده است كه كسى مانند او نديده و نشنيده است، و چون يهودان او را در ميان گرفتند ديدم كه افواج ملائكه از آسمان بسوى او فرود آمدند براى نصرت او؛ برو به نزد عبد المطّلب و استدعا كن شايد آمنه دختر ما را به عقد عبد اللّه درآورد و ما را به اين شرف سرافراز گرداند.

برّه گفت: اى وهب! جميع رؤساى مكه و پادشاهان اطراف رغبت كردند كه به او دختر دهند و او قبول نكرد، كى به دختر ما رغبت خواهد كرد؟

وهب گفت كه: من امروز به ايشان حقّى بزرگ ثابت گردانيدم كه از قضيۀ عبد اللّه ايشان را مطّلع ساختم، و ممكن است كه به اين سبب به دختر ما راضى شوند.

و چون برّه به خانۀ عبد المطّلب آمد عبد المطّلب گفت: خوش آمدى و امروز از شوهر تو حقّى بر ما لازم گرديده است كه هر حاجت از ما طلب نمايد، روا نمائيم.

برّه گفت: اى عبد المطّلب! او مرا براى حاجت بزرگى بسوى شما فرستاده است و مى خواست كه شايد نور عبد اللّه بسوى دختر او آمنه منتقل گردد و ما را از شما هيچ طمع نيست و آمنه هديه اى است بسوى شما.

پس عبد المطّلب بسوى عبد اللّه نظر كرد و گفت: اى فرزند! اگر چه دختر پادشاهان را قبول نكردى، امّا اين دختر از خويشان توست و در مكه مثل او دخترى نيست در عقل و طهارت و عفاف و ديانت و صلاح و كمال و حسن و جمال.

و چون عبد اللّه ساكت شد و اظهار كراهت ننمود، عبد المطّلب گفت: اجابت نموديم و قبول كرديم.

و چون شب در آمد عبد المطّلب عبد اللّه را با خود به خانۀ وهب برد، و چون با يكديگر نشستند و در باب مزاوجت سخن آغاز كردند، يهودان كه در خانۀ وهب محبوس بودند خلوت را غنيمت شمرده بندها را گسيختند و بسوى خانه اى كه ايشان بودند دويدند، و چون حربه با خود نداشتند با سنگ بر ايشان حمله كردند و به اعجاز نور حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سنگ هر يك بر سر و سينه اش برگشت، و آن شيران بيشۀ شجاعت شمشيرها از نيام كشيده و به نور سيّد انام توسل نموده آن كافران را بسوى جحيم روانه

ص: 87

كردند. پس عبد المطّلب به وهب گفت: فردا بامداد ما و شما قوم خود را حاضر مى كنيم و اين نكاح مقرون به فلاح را منعقد مى سازيم.

پس چون صبح روز ديگر طالع شد حضرت عبد المطّلب اولاد اعمام كرام خود را حاضر گردانيد و جامه هاى فاخر پوشانيد؛ و وهب نيز خويشان خود را جمع كرد، و چون مجلس شريف منعقد شد حضرت عبد المطّلب برخاست و خطبه اى در نهايت فصاحت و بلاغت ادا نمود و گفت: حمد مى كنم خدا را حمد شكركنندگان، حمدى كه او مستوجب است بر آنچه انعام كرده است بر ما و بخشيده است به ما و گردانيده است ما را همسايگان خانۀ خود و ساكنان حرم خود و انداخته است محبت ما را در دلهاى بندگان خود و ما را شرافت داده است بر جميع امّتها و حفظ نموده است از جميع آفتها و بلاها، و حمد مى كنم خدا را كه نكاح را بر ما حلال گردانيده و زنا را بر ما حرام گردانيده؛ و بدانيد كه فرزند ما عبد اللّه دختر شما آمنه را خواستگارى مى نمايد به فلان صداق، آيا راضى شديد؟

وهب گفت: راضى شديم و قبول كرديم.

عبد المطّلب گفت: اى قوم! گواه باشيد. پس عبد المطّلب در مكه چهار روز وليمه كرد و جميع اهل مكه و نواحى مكه را دعوت نمود.

و چون مدتى از مزاوجت ايشان گذشت و نزديك شد طلوع خورشيد نبوّت، حق تعالى امر نمود جبرئيل را كه ندا كند در جنّة المأوى كه: تمام شد اسباب تقدير ظهور پيغمبر بشير نذير و سراج منير كه امر خواهد كرد به نيكيها و نهى خواهد كرد از بديها، و مردم را به راه حق خواهد خواند، و اوست صاحب امانت و صيانت و رحمت من است بر عباد، و ظاهر خواهد شد نور او در بلاد عالم، هركه او را دوست دارد بشارت يافته است به شرف و عطا و هركه او را دشمن دارد براى اوست بدترين عذابها، و اوست كه پيش از خلقت آدم طينت پاكيزۀ او را بر شما عرض كردم، و نام او در آسمان احمد است و در زمين محمّد است و در بهشت ابو القاسم.

پس ملائكه صدا به تسبيح و تهليل و تقديس و تكبير بلند كردند و درهاى بهشت را گشودند و درهاى جهنم را بستند، و حوريان از غرفه هاى بهشت مشرف شدند، و مرغان

ص: 88

بر درختان جنان به انواع نغمات صدا به تسبيح خالق زمين و آسمان بلند كردند.

و چون جبرئيل از بشارت اهل سماوات فارغ شد با هزار ملك به زمين فرود آمد و به اطراف جهان نداى بشارت انعقاد نطفۀ آن برگزيدۀ خداوند رحمان درداد، و اهل كوه قاف و خازنان سحاب و جبال و جميع مخلوقات زمين را از اين مژده مسرور گردانيد تا آنكه اين مژده را به اهل زمين هفتم رسانيد، و هركه محبت او اختيار كرد محلّ رحمت خدا گرديد و هركه عداوت او گزيد از الطاف خدا محروم گرديد، و شياطين را در زنجير كشيدند و از استراق سمع در آسمانها منع كردند و به تيرهاى شهاب ايشان را از هر باب راندند.

و چون پسين روز جمعه-كه عرفه بود-شد، عبد اللّه با پدر و برادران در بيابان عرفات مى گرديدند و در آن وقت در آن بيابان آب نبود، ناگاه نهرى از آب زلال صافى به نظر ايشان درآمد و ايشان بسيار تشنه بودند و ايشان بسيار متعجب گرديدند، پس منادى ندا كرد كه: اى عبد اللّه! از آب اين نهر بياشام، چون تناول نمود از برف سردتر و از عسل شيرين تر و از مشك خوشبوتر بود، و چون فارغ شد از آن نهر اثرى نديد، پس عبد اللّه دانست كه آن نهر آسمانى براى انعقاد نطفۀ آن برگزيدۀ جناب يزدانى بر زمين ظاهر گرديده است، پس بزودى به خيمه مراجعت نمود و آمنه را گفت كه: برخيز و غسل كن و جامه هاى پاكيزه بپوش و خود را معطّر كن كه نزديك است كه مخزن آن نور ربّانى شوى.

پس در آن وقت به سيّد رسل صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حامله گرديد و نور از صلب عبد اللّه به رحم طاهر او منتقل شد؛ و آمنه گفت كه: چون عبد اللّه در آن هنگام با من مقاربت نمود نورى از او ساطع گرديد كه آسمانها و زمين را روشن گردانيد.

پس آن شعاع از جبين آمنه مانند عكس آفتاب در آينه نمايان و لامع گرديد (1).

و ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: زنى بود كه او را فاطمه بنت مرّه مى گفتند و كتب انبياء و علماى گذشته را بسيار خوانده بود، روزى حضرت عبد اللّه بر او گذشت، آن زن پرسيد: توئى كه پدرت صد شتر فداى تو كرد؟

ص: 89


1- . الانوار 79-127.

گفت: بلى.

فاطمه گفت: چه شود اگر مرا عقد كنى و يك مرتبه با من نزديكى كنى و من صد شتر به تو بدهم. عبد اللّه ملتفت نشد و رفت.

و بعد از آنكه نطفۀ طيّبۀ حضرت رسالت پناه در رحم آمنه قرار گرفته بود، باز روزى بر آن زن گذشت و از او آن خواهش سابق را نديد، از سبب آن سؤال نمود، گفت: براى امرى تو را مى خواستم كه اكنون به تقديرات ربّانى نصيب ديگرى شده است و آن نور سبحانى را ديگرى متصرّف گرديده است (1).

و روايت كرده است كه: چون تزويج آمنه شد دويست زن از حسرت عبد اللّه مردند.

و چون نزديك شد كه آن نور از عبد اللّه منتقل گردد به رحم آمنه به مرتبه اى ساطع و مشتعل گرديد كه هيچ كس را تاب آن نبود كه درست به روى آن خورشيد انور نظر كند، و به هر سنگ و درخت كه مى گذشت براى او سجده مى كردند و بر او سلام مى كردند (2).

و گفته است كه: چون عبد اللّه بسوى جنان رحلت نمود دو ماه از عمر شريف حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گذشته بود؛ و به روايتى هفت ماه؛ و به روايتى هنوز آن حضرت متولد نشده بود؛ و در مدينه وفات يافت (3).

و حضرت آمنه چون به عالم قدس رحلت نمود از عمر شريف آن حضرت چهار سال گذشته بود؛ و به روايتى شش سال؛ و به روايتى دو سال و چهار ماه؛ و وفات او در «ابواء» واقع شد كه منزلى است ميان مكه و مدينه (4).

و چون حضرت عبد المطّلب وفات يافت عمر شريف آن حضرت به هشت سال و دو ماه و ده روز رسيده بود (5).

ص: 90


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/51؛ سيرۀ ابن اسحاق 42.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/52-53.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/223؛ البداية و النهاية 2/245.
4- . مناقب ابن شهر آشوب 1/223.
5- . العدد القوية 127.

و در روايات خاصه و عامه وارد شده است كه: شبى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به نزد قبر عبد اللّه پدر خود آمد و دو ركعت نماز كرد و او را ندا كرد، ناگاه قبر شكافته شد و عبد اللّه در قبر نشسته بود و مى گفت: «اشهد ان لا اله الاّ اللّه و انّك نبىّ اللّه و رسوله» .

آن حضرت پرسيد كه: ولىّ تو كيست اى پدر؟

پرسيد كه: ولىّ تو كيست اى فرزند؟

گفت: اينك على ولىّ توست.

گفت: شهادت مى دهم كه على ولىّ من است.

فرمود كه: برگرد بسوى باغستان خود كه در آن بودى.

پس به نزد قبر مادر خود آمد و باز چنان كرد و قبر شكافته شد و آمنه در قبر نشسته مى گفت: «اشهد ان لا اله الاّ اللّه و انّك نبىّ اللّه و رسوله» .

فرمود كه: ولىّ تو كيست اى مادر؟

پرسيد كه: ولىّ تو كيست اى فرزند؟

فرمود كه: اينك علىّ بن ابى طالب ولىّ توست.

آمنه گفت كه: شهادت مى دهم كه على ولىّ من است.

فرمود كه: برگرد بسوى باغستان خود كه در آن بودى (1).

مؤلف گويد كه: از اين روايت معلوم مى شود كه ايشان ايمان به شهادتين داشتند، و برگردانيدن ايشان براى آن بود كه ايمان ايشان كاملتر گردد به اقرار به امامت علىّ بن ابى طالب عليه السّلام.

و شاذان بن جبرئيل قمى و ابن بابويه و شيخ طبرسى و غير ايشان روايت كرده اند به اندك اختلافى و اكثر موافق روايت شاذان است كه: در زمان عبد المطّلب پادشاهى بود در يمن كه او را سيف بن ذى يزن مى گفتند و بر مكۀ معظمه مستولى گرديد و پسر خود را در آنجا والى گردانيد، پس عبد المطّلب اكابر قريش و رؤساى بنى هاشم را طلب نمود و به

ص: 91


1- . علل الشرايع 176؛ معاني الاخبار 178.

اتفاق ايشان متوجه يمن گرديد كه او را مشاهده نمايد و او را ترغيب كند بر عطف و مهربانى نسبت به اهل مكه. پس چون وارد يمن شدند و رخصت طلبيدند كه به نزد او بروند، امراى او گفتند كه: او به قصر وردى رفته است و عادت او آن است كه چون فصل گل مى شود داخل قصر غمدان مى شود و زياده از چهل روز در آنجا با خواصّ خود مشغول عشرت و شادى مى باشند، و در اين ايّام كسى را رخصت دخول مجلس او نيست، و باغى كه قصر غمدان در آن واقع بود درى بسوى صحرا داشت و بر همۀ درها دربانان موكّل كرده بودند.

عبد المطّلب روزى بسوى درگاهى رفت كه به جانب صحرا مفتوح بود و از دربان آن درگاه رخصت دخول طلبيد، دربان گفت كه: در اين ايّام پادشاه با جوارى و زنان خود خلوت كرده است و كسى را رخصت دخول قصر او ميسّر نيست، و اگر نظرش بر تو افتد مرا با تو به قتل مى رساند.

عبد المطّلب كيسۀ زرى به او داد و گفت: تو مانع من مشو و امر قتل مرا به من بگذار و در باب تو عذرى به او خواهم گفت كه آسيبى به تو نرساند. چون دربان ديده اش به زر سرخ افتاد خون سياه و روز تباه خود را فراموش كرد و مانع آن مقرّب درگاه اله نگرديد.

و چون عبد المطّلب داخل بستان شد ديد كه قصر غمدان در ميان بستان واقع است و انواع گلها و رياحين بر اطراف آن قصر دلنشين احاطه كرده است و نهرهاى صافى بر دور آن قصر مى گردد، و سيف مانند شمشير برّان بر ايوان قصر غمدان رو بسوى خيابان بر قصر خود تكيه داده است.

پس چون نظرش بر عبد المطّلب افتاد در غضب شد و با غلامان خود گفت كه: كيست اين مرد كه بى رخصت داخل اين بستان شده است؟ بزودى او را نزد من آوريد؛ پس غلامان بسرعت شتافتند و آن حضرت را به مجلس او آوردند، و چون عبد المطّلب داخل شد قصرى ديد به طلا و لاجورد و انواع زينتها آراسته و از جانب راست و چپ قصر او كنيزان بى شمار با نهايت حسن و جمال صف كشيده اند، و نزديك او عمودى از عقيق سرخ نصب كرده اند و بر سر آن جامى از ياقوت تعبيه كرده اند كه مملوّ است از مشك ناب، و در

ص: 92

جانب چپ او جامى از طلاى سرخ نهاده اند، و شمشير كين خود را برهنه كرده بر زانو گذاشته است؛ پس از عبد المطّلب سؤال نمود كه: تو كيستى؟

گفت: منم عبد المطّلب بن هاشم بن عبد مناف، و نسب شريف خود را تا حضرت آدم ذكر كرد.

پس سيف گفت: اى عبد المطّلب! تو خواهرزادۀ مايى؟

گفت: بلى. (زيرا كه سيف از آل قحطان، و آل قحطان از برادر و آل اسماعيل از خواهر بودند) .

پس سيف عبد المطّلب را تعظيم و تكريم فراوان نمود و گفت: خوش آمدى و مشرّف ساختى؛ و با آن حضرت مصافحه كرد و او را در پهلوى خود جا داد و پرسيد كه: براى چه كار آمده اى؟

عبد المطّلب گفت: مائيم همسايگان خانۀ خدا و خدمۀ آن و آمده ايم كه تو را تهنيت بگوئيم بر ملك و پادشاهى و نصرت يافتن بر دشمنان خود؛ و او را بسيار دعا كرد، و سيف از مكالمۀ آن حضرت مسرّت بر مسرّت افزود و آن حضرت را با ساير رفقا تكليف دار الضّيافة فرمود و ميهماندارى براى ايشان مقرّر نمود و مبالغۀ بسيار در اكرام و اعظام ايشان كرد، و هر روز هزار درم خرج ضيافت ايشان مقرّر كرد.

پس شبى عبد المطّلب را به خلوت طلبيد و خدمۀ خواصّ خود را بيرون كرد، و بغير از جناب ايزدى ديگرى بر سخنان ايشان مطّلع نگرديد و گفت: اى عبد المطّلب! مى خواهم رازى از رازهاى خود را به تو بگويم كه تا حال با ديگرى نگفته ام، و تو را اهل آن مى دانم و مى خواهم آن را پنهان كنى از غير اهل آن تا وقت ظهور آن درآيد.

عبد المطّلب گفت: چنين باشد.

سيف گفت: اى ابا الحارث! در شهر شما طفلى هست خوش رو و خوش بدن و در حسن و قد و قامت يگانۀ اهل زمين است، در ميان دو كتف او علامتى هست و در زمين تهامه مبعوث خواهد شد، و حق تعالى بر سر او درخت پيغمبرى رويانيده و به هر جا كه رود ابر بر او سايه مى افكند، و اوست صاحب شفاعت كبرى در روز قيامت، و در مهر پيغمبرى كه

ص: 93

در ميان دو كتف اوست دو سطر نوشته است: سطر اول «لا اله الاّ اللّه» ، سطر دوم «محمّد رسول اللّه» ، و حق تعالى مادر و پدرش هر دو را به رحمت خود برده است و جدّ و عمّ آن حضرت او را تربيت مى نمايند، و در كتابهاى بنى اسرائيل وصف او از ماه شب چهارده روشنتر است، و حق تعالى گروهى از ما يعنى اهل يمن را ياور او خواهد گردانيد، و دوستانش را به او عزيز و دشمنانش را به او خوار خواهد كرد، و بتها را خواهد شكست و آتشكده ها را خاموش خواهد كرد، گفتار او حكمت است و كردار او عدالت، و امر مى كند به نيكى و بعمل مى آورد آن را، و نهى مى كند از بدى و باطل مى گرداند آن را، و اگر نه آن بود كه مى دانم كه پيش از بعثت او وفات خواهم يافت هرآينه با لشكر خود بسوى مدينه مى رفتم كه پايتخت او خواهد بود تا او را يارى كنم، و اگر نه ترس بر او داشتم كه دشمنان او را ضايع كنند هرآينه امر او را ظاهر مى كردم و در اين وقت طوايف عرب را بسوى او دعوت مى نمودم، و گمان دارم كه تو جدّ او باشى.

عبد المطّلب گفت: بلى اى پادشاه، منم جدّ او.

پادشاه گفت: خوش آمدى و ما را شرفها به قدوم خود بخشيده اى، و تو را گواه مى گيرم بر خود كه من ايمان آورده ام به او و به آنچه او از جانب پروردگار خود خواهد آورد؛ و سه مرتبه با نهايت درد آه كشيده و گفت: چه بودى اگر زمان او را درمى يافتم و جان در يارى او مى باختم؟ پس سعى نما در حراست و حمايت او كه او را دشمنان بسيار است خصوصا يهود كه عداوت ايشان از همه بيشتر است، و از قوم خود در حذر باش كه حسد مى برند بر او و آزارها از ايشان به او خواهد رسيد. و عبد المطّلب در ريش سيف موهاى سفيد بسيار مشاهده نمود. پس آن حضرت را مرخّص نمود و گفت: فردا با ياران خود به مجلس عام حاضر گرديد تا شما را به اكرام خود مخصوص گردانم.

پس روز ديگر خود را مزيّن و خوشبو ساخته به مجلس او داخل شدند و ايشان را گرامى داشت و عبد المطّلب را به مزيد اكرام مخصوص گردانيد و نزديك خود نشانيد، پس عبد المطّلب گفت: اى پادشاه! ديشب در ريش تو موهاى سفيد ديدم كه امروز نمى بينم.

سيف گفت: من خضاب مى كنم. گويند او اول كسى بود كه خضاب كرد.

ص: 94

پس سيف جميع آن گروه را تكليف حمّام كرد و خضاب از براى ايشان فرستاد تا همه ريشهاى خود را به خضاب سياه كردند، و از براى هر يك از ايشان يك بدره زر سفيد و يك اسب و يك استر و يك غلام و يك كنيز و يك دست خلعت فاخر فرستاد، و براى عبد المطّلب مضاعف هرچه به ايشان فرستاده بود، داد؛ و به روايت ديگر: هر يك را ده غلام و ده كنيز و دو برد يمنى و صد شتر [و پنج رطل طلا] (1)و ده رطل نقره و مشكى مملوّ از عنبر داد، و عبد المطّلب را ده برابر ايشان عطا كرد (2).

پس اسب عقاب و استر اشهب و ناقۀ عضباى خود را طلبيده گفت: اى عبد المطّلب! اينها امانت است نزد تو كه چون پسرزادۀ تو بزرگ شود به او تسليم نمايى، و بدان كه بر روى اين است هرگز از پى دشمنى يا شكارى نرفته ام كه بر او ظفر نيابم، و از پيش هر دشمن كه گريخته ام نجات يافته ام، و بر اين استر كوهها و بيابانها طى كرده ام، و از رهوارى آن هرگز نخواسته ام كه از پشت آن فرود آيم، پس اين هديه ها را به آن حضرت تسليم نما و سلام فراوان از من به او برسان.

عبد المطّلب گفت: آنچه گفتى به جان قبول كردم.

پس عبد المطّلب سيف را وداع كرد و متوجه مكه گرديد و مى فرمود كه: من از اين عطاها چندان شاد نشدم زيرا كه اينها فانى است، و لكن از امرى شاد شدم كه شرف آن براى من و فرزندان من باقى است و بزودى بر شما ظاهر خواهد شد خبر آن.

و چون خبر قدوم شريف عبد المطّلب به مكه رسيد، اشراف و اعيان مكه به استقبال شتافتند، و حضرت سيّد ابرار به استقبال جدّ بزرگوار حركت فرموده با سكينه و وقار قدرى راه رفت و در كنار راه بر سنگى قرار گرفت، پس چون اصحاب و اولاد عبد المطّلب او را ملاقات كردند پرسيد كه: سيّد و آقاى من محمّد در كجاست؟

گفتند: بر سر راه نشسته منتظر قدوم شماست.

ص: 95


1- . عبارتى كه داخل كروشه است از متن عربى روايت اضافه شد.
2- . اين روايت موافق آنچه در كمال الدين و اعلام الورى و كنز الفوائد ذكر شده است، مى باشد.

چون عبد المطّلب به نزديك آن حضرت رسيد، از اسب فرود آمد و آن جناب را در بر گرفت و در ميان ديده هايش را بوسيد و گفت: اى نور ديده! اين اسب و استر و ناقه را سيف بن ذى يزن براى شما به هديه فرستاده است و شما را سلام مى رساند.

پس آن حضرت او را دعا كرد و بر اسب سوار شد، و اسب از شادى و نشاط قرار نمى گرفت.

و گويند كه: نسب آن اسب چنين بود: عقاب بن ينزوب بن قابل بن بطّال بن زاد الرّاكب بن الكفاح بن الجنح بن موج بن ميمون بن ريح، و ريح را خدا به قدرت خود بى پدر و مادر آفريده بود.

و چون از عمر شريف حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هشت سال و هشت ماه و هشت روز گذشت، عبد المطّلب را مرض صعبى عارض شد، پس فرمود كه او را بر روى تختى برداشتند و در پيش پرده هاى كعبۀ معظمه گذاشتند، و نه پسر او بر دور تخت او قرار گرفتند و همه بر او مى گريستند، و حضرت رسول آمد و نزديك جدّ بزرگوار خود نشست، ابو لهب خواست كه آن حضرت را دور كند، عبد المطّلب بانگ زد بر او و گفت: اى عبد العزّى! تو عداوت اين برگزيدۀ خدا را از دل بيرون نخواهى كرد، پس رو بسوى ابو طالب گردانيد و او را بسيار در باب رسول خدا وصيّت نمود، و ساير اولاد خود را در اعزاز و اكرام آن حضرت مبالغۀ بى حد فرمود و گفت: عن قريب جلالت و عظمت شأن او بر شما ظاهر خواهد شد.

پس لحظه اى بيهوش شد، و چون بهوش آمد با اكابر قريش خطاب نمود و گفت: آيا مرا بر شما حقّى هست؟

همه گفتند: بلى، حقّ تو بر صغير و كبير ما بسيار لازم گرديده است، خدا تو را جزاى خير دهد و سكرات مرگ را بر تو آسان گرداند، چه نيكو امير و بزرگى بودى براى ما.

عبد المطّلب گفت: وصيّت مى كنم شما را در حقّ فرزندم محمّد كه او را گرامى داريد و بزرگ شماريد و در رعايت حقّ او و تعظيم شأن او تقصير منمائيد.

همه گفتند: شنيديم و قبول كرديم.

ص: 96

پس آثار احتضار بر آن سيّد عالى مقدار ظاهر شد و حضرت سيّد ابرار را در بر گرفت و گفت: اى فرزند سعادتمند! از پيش من دور مشو كه تا تو نزديك منى من در راحتم.

پس بزودى مرغ روحش بسوى كنگرۀ عرش رحمت پرواز كرد (1).

و به سندهاى معتبر بسيار از حضرت امام جعفر صادق و حضرت امام رضا عليهما السّلام منقول است كه: حق تعالى پيغمبرش را يتيم گردانيد و پدر و مادر آن حضرت را در طفوليّت او به رحمت خود برد تا آنكه اطاعت احدى بغير از خدا بر او لازم نباشد و كسى را بغير او بر آن حضرت حق نباشد (2).

ص: 97


1- . فضائل شاذان بن جبرئيل 39؛ كمال الدين و تمام النعمة 176؛ اعلام الورى 15؛ كنز الفوائد 82.
2- . من لا يحضره الفقيه 3/494؛ معاني الاخبار 53؛ علل الشرايع 131؛ عيون اخبار الرضا 2/46؛ صحيفة الامام الرضا عليه السّلام 258.

فصل ششم: در بيان بعضى از احوال اهل مكه و ساير عرب است

پيش از بعثت آن حضرت

در حديث موثق بلكه صحيح از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: پيوسته فرزندان حضرت اسماعيل عليه السّلام واليان خانۀ كعبه بودند و براى مردم امر حج و امور دين ايشان را برپا مى داشتند و بزرگى از بزرگ ميراث مى بردند تا آنكه زمان عدنان بن ادد شد، پس دلهاى ايشان سنگين شد و فساد در ميان ايشان بهم رسيد، بدعتها در دين خود نهادند، بعضى از ايشان بعضى را از حرم بيرون كردند، پس بعضى براى طلب معاش و تحصيل مال و بعضى از بيم قتال و جدال متفرق شدند، و بسيارى از ملت حنيفۀ ابراهيم عليه السّلام در بين ايشان مانده بود مانند حرمت مادر و دختر و ساير آنچه حق تعالى در قرآن حرام نموده است مگر حليلۀ پدر و دختر خواهر و جمع ميان دو خواهركه اينها را حلال مى دانستند و اعتقاد به حج و تلبيه و غسل جنابت داشتند و ليكن در حج و تلبيه بدعتها احداث كرده بودند و بت پرستى و كلمۀ شرك را به آنها ضم كرده بودند؛ و حضرت موسى عليه السّلام در ما بين زمان اسماعيل و عدنان مبعوث گرديد (1).

و روايت كرده اند كه: چون معد بن عدنان ترسيد كه حرم مندرس گردد ميلهاى حرم را او نصب كرد، و چون قبيلۀ جرهم بر مكه غالب شدند ولايت كعبه را از ايشان متصرف

ص: 98


1- . كافى 4/210.

گرديدند و از يكديگر ميراث مى بردند تا آنكه ايشان نيز شروع كردند به ظلم و فساد و حرمت كعبه را ضايع كردند و مالهاى كعبه را متصرف شدند و ظلم مى كردند بر هر كه داخل مكه مى شد و طغيان و فساد بسيار مى كردند، در آن زمان چنان بود كه هركه ستم و فساد در مكه مى كرد و هتك حرمت كعبه مى نمود بزودى هلاك مى شد و به اين سبب آن را «بكه» مى گفتند كه گردنهاى ظالمان را مى شكست، و آن را «بساسه» مى گفتند زيرا كه هركه در آن ستم مى كرد او را هلاك مى گردانيد، و «ام رحم» مى گفتند زيرا كه هركه ملازم آن مى بود محل رحمت الهى بود؛ پس چون جرهم ظلم و فساد كردند حق تعالى مسلط گردانيد بر ايشان رعاف و طاعون را و اكثر ايشان هلاك شدند، پس قبيلۀ خزاعه جمعيت كردند كه باقيماندۀ جرهم را از حرم بيرون كنند، رئيس خزاعه عمرو بن ربيعة بن حارثة بن عمرو بود و رئيس جرهم عمرو بن الحارث بن مصاص جرهمى بود، پس خزاعه بر جرهم غالب شدند و قليلى كه از جرهم مانده بودند به زمين «جهينه» رفتند و چون قرار گرفتند سيلى آمد و همه را هلاك كرد، و بعد از آن خزاعه واليان كعبه بودند؛ تا آنكه قصى بن كلاب جدّ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر خزاعه غالب شد و خزاعه را بيرون كرد و ولايت كعبه را متصرف شد و در ميان اولاد او ماند تا زمان حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم (1).

و به سند صحيح از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: عرب هميشه قدرى از ملت حنيفۀ ابراهيم عليه السّلام در دست داشتند، صلۀ رحم مى كردند، رعايت مهمان مى كردند، حجّ خانۀ كعبه مى كردند و مى گفتند كه: بپرهيزيد از مال يتيم كه او مانند عقال، آدمى را در بند مى افكند و بسيارى از محرّمات را ترك مى كردند از ترس عقوبت زيرا كه هرگاه مرتكب محرّمات مى شدند مهلت نمى يافتند و بزودى به بلائى مبتلا مى شدند، و از پوست درختان حرم مى گرفتند و بر گردن شتران مى آويختند پس به هر جا كه مى رفت هيچ كس جرأت نمى كرد آنها را بگيرد و كسى هم جرأت نمى كرد كه از غير پوست درخت حرم بر گردن شتر بياويزد و اگر مى كرد بزودى عقوبتى به او مى رسيد؛ امّا امروز مهلت يافته اند

ص: 99


1- . كافى 4/211.

و حق تعالى ايشان را بزودى نمى گيرد و عقاب ايشان را به آخرت انداخته است، بدرستى كه اهل شام آمدند و در ابو قبيس منجنيق بر كعبه بستند پس حق تعالى ابرى فرستاد بر ايشان مانند بال مرغ و بر ايشان صاعقه باريد كه هفتاد نفر در دور منجنيق سوختند (1).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: مردى خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت: مرا دخترى بهم رسيد و او را تربيت كردم و چون به حدّ بلوغ رسيد جامه هاى نيكو و زيورها بر او پوشانيدم و او را بر سر چاهى آوردم و در چاه افكندم و آخر كلمه اى كه از او شنيدم آن بود كه گفت: «يا أبتاه!» پس بفرما كه كفّارۀ اين عمل چيست؟

حضرت فرمود: آيا مادرى دارى؟ گفت: نه.

فرمود: خاله دارى؟ گفت: بلى.

فرمود: با خالۀ خود نيكى كن كه او به منزلۀ مادر است و نيكى او شايد كفّارۀ گناه تو شود بعد از توبه.

راوى از حضرت صادق عليه السّلام پرسيد: اين عمل شنيع را در چه زمان مى كردند؟

فرمود: در جاهليت پيش از بعثت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چنين مى كردند و دختران خود را مى كشتند از ترس آنكه مبادا دشمنان ايشان را سبى كنند و در ميان قوم ديگر فرزند بهم رسانند و ننگ باشد براى ايشان (2).

ص: 100


1- . كافى 4/212.
2- . كافى 2/162؛ وسائل الشيعة 21/499-500.

باب دوم: در بيان بشاراتى است كه از انبياء و اوصياء عليهم السّلام

و غير ايشان، براى بعثت و ولادت آن حضرت داده اند

و احوال بعضى از مؤمنان كه در زمان فترت بودند

ص: 101

ص: 102

احاديث معتبره مطابق آيات كريمه وارد شده است كه: حق تعالى پيمان گرفت از پيغمبران گذشته كه خبر دهند امّتهاى خود را به بعثت پيغمبر آخر الزمان صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و اوصياى كرام آن حضرت و امر كنند ايشان را كه تصديق به حقّيّت پيغمبرى و امامت ايشان نمايند (1).

و منقول است كه: عبد اللّه بن سلام مى گفت: و اللّه ما مى شناسيم محمد را زياده از آنچه فرزندان خود را مى شناسيم زيرا كه نعت آن حضرت را در كتابهاى خود خوانده ايم و در آن شك نداريم و شايد خيانتى در فرزند ما شده باشد (2).

سيد ابن طاووس روايت كرده است از حسان بن ثابت كه مى گفت: مرا به خاطر مى آيد كه طفل هفت ساله بودم و شنيدم كه يكى از علماى يهود در بالاى تلّى فرياد مى كرد و يهودان را مى طلبيد، چون جمع شدند گفت: امشب طالع شده است آن ستاره اى كه دلالت مى كند بر ظهور احمد پيغمبر آخر الزمان (3).

و در حديث طولانى از حضرت امام حسن عليه السّلام منقول است كه: گروهى از يهود به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمدند و اعلم ايشان مسئله اى چند سؤال كرد و همه را حضرت جواب فرمود و او بعد از شنيدن جوابها مسلمان شد و نامۀ سفيدى بيرون آورد كه جميع آن جوابها كه حضرت فرموده بود در آن مكتوب بود؛ پس گفت: يا رسول اللّه! بحقّ آن خداوندى كه تو را به حق فرستاده است ننوشته ام اين سؤالها و جوابها را مگر از الواحى

ص: 103


1- . تفسير عياشى 1/180 و 181.
2- . تفسير قمى 1/195؛ اسباب النزول 47؛ تفسير بغوى 1/126.
3- . فرج المهموم 29.

كه حق تعالى براى حضرت موسى عليه السّلام فرستاده بود، و در تورات آن قدر فضل تو را خوانده ام كه در تورات شك كردم، و چهل سال است كه نام تو را از تورات محو مى كنم و هرچند محو كردم باز نوشته ديدم، و در تورات خوانده بودم كه اين مسائل را بغير از تو كسى جواب نخواهد گفت، و در تورات نوشته است كه در ساعتى كه اين مسائل را جواب خواهى گفت جبرئيل در جانب راست و ميكائيل در جانب چپ و وصىّ تو در پيش روى تو خواهد بود.

حضرت فرمود: راست گفتى، اينك جبرئيل و ميكائيل در جانب راست و چپ منند و وصىّ من على بن ابى طالب در پيش روى من است (1).

و سابقا مذكور شد كه: از جماعتى كه پيش از ولادت آن حضرت به او ايمان آوردند «تبّع» بود.

در حديث حسن از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: تبّع به اوس و خزرج كه دو قبيله بودند از يمن با خود آورده بود گفت: شما در مدينه باشيد تا ظاهر شود و بيرون آيد پيغمبرى كه من وصف او را شنيده ام كه از مكه ظاهر خواهد شد و بسوى مدينه هجرت خواهد نمود و اگر من زمان او را دريابم او را خدمت خواهم كرد و با او خروج خواهم كرد (2).

در حديث موثق از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: يهود در كتابهاى خود ديده بودند كه هجرت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در ميان «عير» و «احد» خواهد بود، پس به طلب آن موضع بيرون آمدند و به كوهى رسيدند كه آن را «حداد» مى گفتند، گفتند حداد و احد يكى است، پس در حوالى آن كوه متفرق شدند، بعضى در فدك فرود آمدند و بعضى در خيبر و بعضى در تيما، بعد از مدتى مشتاق شدند آنها كه در تيما بودند كه ياران خود را ببينند و كرايه كردند شترى چند از اعرابى از قبيلۀ قيس و اعرابى به ايشان گفت: شما را از ميان عير

ص: 104


1- . خصال 355؛ امالى شيخ صدوق 163.
2- . كمال الدين و تمام النعمة 170؛ مجمع البيان 5/66؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/39.

و احد مى برم! ايشان به اعرابى گفتند: هرگاه به آن موضع برسى ما را خبر ده، چون به ميان مدينه رسيد گفت: اين كوه عير است و اين كوه احد است، پس از شتران به زير آمده و گفتند: ما به مطلب خود رسيديم و احتياجى به شتر تو نداريم به هر جا كه خواهى برو، و نوشتند به ياران خود كه در خيبر و فدك بودند كه: ما آن موضع را كه طلب مى كرديم يافتيم بيائيد بسوى ما، ايشان در جواب نوشتند كه: ما اكنون در اين موضع قرار گرفته ايم و خانه ها ساخته ايم و اموال تحصيل كرده ايم و حركت ما دشوار است و ما به شما بسيار نزديكيم و چون آن پيغمبر منتظر ظاهر شود بسرعت بسوى او خواهيم شتافت؛ پس ايشان در زمين مدينه قرار گرفتند و خانه ها ساختند و اموال و حيوانات تحصيل نمودند، چون خبر رسيد به تبّع كه ايشان اموال بسيار جمع كرده اند متوجه ايشان شد كه با ايشان جنگ كند و اموالشان را بگيرد، ايشان به قلعه اى متحصّن شدند و تبّع با لشكر گران ايشان را محاصره نمود، يهود رحم مى كردند بر ضعيفان لشكر تبّع و در شب خرما و جو براى ايشان به زير مى انداختند، چون اين خبر به تبّع رسيد بر ايشان رحم كرد و ايشان را امان داد، پس از قلعه فرود آمدند، چون ايشان را ديد گفت: خوش آمده است مرا بلاد شما و مى خواهم در ميان شما بمانم.

گفتند: تو را نيست كه در اين بلد بمانى چون اين بلد محلّ هجرت پيغمبر آخر الزمان است و هيچ پادشاهى تا او ظاهر نشود در اينجا نمى تواند تسلط بهم رساند.

گفت: پس من از خويشان خود جمعى را در ميان شما مى گذارم كه وقتى كه آن حضرت ظاهر شود او را يارى كنند.

پس در ميان ايشان دو قبيله گذاشت: «اوس» و «خزرج» ، و ايشان بسيار شدند و بر يهود غالب شدند و چون اموال آنها را مى گرفتند يهود به ايشان مى گفتند: چون محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مبعوث شود شما را از خانه ها و اموال خود بيرون خواهيم كرد.

پس چون آن حضرت مبعوث گرديد انصار به او ايمان آوردند و يهود به او كافر شدند و به اين معنى حق تعالى در اين آيه اشاره فرموده است وَ كانُوا مِنْ قَبْلُ يَسْتَفْتِحُونَ عَلَى

ص: 105

اَلَّذِينَ كَفَرُوا فَلَمّا جاءَهُمْ ما عَرَفُوا كَفَرُوا بِهِ فَلَعْنَةُ اَللّهِ عَلَى اَلْكافِرِينَ (1) . (2)

و در حديث موثق ديگر در تفسير اين آيه از آن حضرت پرسيدند، فرمود: گروهى بودند ميان محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و عيسى عليه السّلام تهديد مى كردند بت پرستان را كه پيغمبرى بيرون خواهد آمد كه بتهاى شما را بشكند و با شما چنان و چنين كند؛ پس چون آن حضرت بيرون آمد كافر شدند به او (3).

قطب راوندى عليه الرحمه روايت كرده است كه: چون تبّع به مدينه آمد سيصد و پنجاه نفر از يهود را گردن زد و خواست كه مدينه را خراب كند، شخصى از يهود كه دويست و پنجاه سال از عمرش گذشته بود برخاست و گفت: اى پادشاه! مثل تو كسى نمى بايد كه سخن باطل را قبول كند و مردم را براى غضب به قتل رساند، تو نمى توانى اين شهر را خراب كنى.

تبّع گفت: چرا؟

گفت: زيرا كه پيغمبرى از فرزندان اسماعيل در مكه ظاهر خواهد شد و بسوى اين بلد هجرت خواهد نمود.

تبّع دست از آنها برداشته متوجه مكۀ معظمه شد و كعبه را جامه پوشانيد و اهل آن را اطعام نمود و شعرى چند گفت كه مضمونش اين است: شهادت مى دهم بر احمد كه او رسول است از جانب خداوندى كه آفرينندۀ خلايق است؛ اگر عمر من متصل شود به عمر او هرآينه وزير و پسر عمّ او خواهم بود؛ بعضى گفته اند: آن تبّع كوچك بود، و بعضى گفته اند: تبّع ميانين بود (4)؛ و ابن شهر آشوب رحمه اللّه روايت كرده است كه: تبّع اول اراده كرد كعبه را خراب كند و به بلائى مبتلا شد كه اطبّا از معالجۀ او عاجز شدند پس يكى از وزراى او او را متنبّه ساخت كه: سبب اين بلا آن ارادۀ بدى است كه كرده اى، چون آن اراده را از

ص: 106


1- . سورۀ بقره:89.
2- . تفسير عياشى 1/49؛ كافى 8/308.
3- . كافى 8/310.
4- . خرايج 1/81.

خاطر بيرون كرد از آن بلا نجات يافت، پس كعبه را جامه پوشانيد و تعظيم حرم نمود و بسوى مدينه آمد و ايمان به پيغمبر آخر الزمان آورد و چهارصد نفر از اصحاب خود را براى انتظار قدوم و نصرت آن حضرت در آنجا گذاشت و نامه اى به آن حضرت نوشت و به آن وزير خود سپرد و در آن نامه ذكر ايمان خود كرد و اينكه از امّت آن حضرت است و استدعا نمود كه او را در شفاعت خود داخل نمايد؛ در عنوان نامه نوشت: «نوشته اى است بسوى محمد بن عبد اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خاتم پيغمبران و رسول پروردگار عالميان از تبّع اول» ؛ ميان مرگ او و ولادت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هزار سال بود.

چون آن حضرت مبعوث شد و اكثر اهل مدينه به آن حضرت ايمان آوردند آن نامه را به خدمت آن حضرت فرستادند به دست ابو ليلى، پس ابو ليلى وقتى رسيد كه آن حضرت در قبيلۀ بنى سليم بود، چون حضرت او را ديد گفت: توئى ابو ليلى؟

عرض كرد: بلى.

فرمود: نامۀ تبّع را آورده اى؟

ابو ليلى متحير ماند!

پس فرمود: بده نامه را؛ نامه را گرفت و به حضرت امير المؤمنين عليه السّلام داد كه بخواند؛ چون مضمون نامه را شنيد سه مرتبه فرمود: «مرحبا برادر شايستۀ ما را» ؛ و ابو ليلى را بسوى مدينۀ طيبه برگردانيد (1).

مؤلف گويد: قصۀ تبّع در آخر جلد سابق بيان شد.

و از جملۀ آنها كه ايمان به آن حضرت آورده بودند قس بن ساعده ايادى بود چنانكه به سند صحيح از امام محمد باقر عليه السّلام مروى است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فتح مكه نمود روزى نزديك كعبه نشسته بود ناگاه گروهى به خدمت آن حضرت آمدند، از ايشان پرسيد: از چه قوميد شما؟

گفتند: ما از قبيلۀ بكر بن وائليم.

ص: 107


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/38؛ العدد القوية 113-115.

فرمود: آيا شما را علمى هست از خبر قس بن ساعدۀ ايادى؟

گفتند: بلى يا رسول اللّه.

فرمود: او چه شد؟

گفتند: وفات يافت.

فرمود: سپاس خداوندى را سزاست كه پروردگار مرگ و زندگانى است، هر نفسى چشندۀ مرگ است، گويا مى بينم كه قس بن ساعده در بازار عكاظ بر شتر سرخى سوار بود و براى مردم خطبه مى خواند و مى گفت: جمع شويد اى مردم و چون جمع شديد خاموش گرديد و چون خاموش گرديديد گوش دهيد و چون گوش داديد ضبط كنيد و چون ضبط كرديد عمل نمائيد و چون عمل كرديد به راستى به مردم برسانيد، بدرستى كه هركه زندگانى كرد مى ميرد و هركه مرد ديگر به اين جهان برنمى گردد، بدرستى كه در آسمان خبرها هست و در زمين عبرتها هست، حق تعالى براى شما سقفى بلند از آسمان و فرشى مهيّا از زمين ساخته است، ستارگان را متحرك ساخته و شب و روز را از پى يكديگر جارى گردانيده، درياها در اطراف زمين آفريده است كه عمقشان معلوم نيست، سوگند مى خورم كه اينها را به بازى نيافريده اند و امور عجيبه در آخرت از پى اينها هست، چرا آنها كه از دنيا مى روند برنمى گردند؟ آيا راضى شدند به ماندن آنجا يا به خواب رفتند و ايشان را در خواب گذاشتند؟ سوگند مى خورم به راستى كه خدا را دينى هست بهتر از دينى كه شما داريد.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: خدا رحمت كند قس را، در روز قيامت تنها مبعوث خواهد گرديد زيرا كه در قبيلۀ خود به ايمان منفرد بود؛ پس حضرت پرسيد: آيا كسى هست كه از شعر او در خاطر داشته باشد؟

يكى از ايشان بعضى از اشعار حكمت شعار او را خواند كه متضمّن ايمان به حشر و قيامت بود، حكمت او به مرتبه اى رسيده بود كه هركه از قبيلۀ او مى آمد حضرت

ص: 108

رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از اشعار حكمت شعار او مى پرسيد و گوش مى داد (1).

و در روايت ديگر منقول است كه: او ششصد سال زندگانى كرد و اول كسى بود از قوم خود كه ايمان به حشر داشت و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را به نام و نسب مى شناخت و بشارت مى داد مردم را به خروج و ظهور آن حضرت و در اثناى خطب و مواعظ خود مردم را به احوال آن حضرت بشارت مى داد (2).

در كتب خاصه و عامه مسطور است كه: زيد بن عمرو بن نفيل از مكه بيرون رفت براى طلب ملت حنيفۀ حضرت ابراهيم عليه السّلام، در ملت يهوديت و نصرانيت تفحّص كرده بود و به آنها راضى نشده بود، پس رفت به جانب موصل و جزيرة العرب تا آنكه به شام منتهى شد؛ هر جا عالمى و راهبى را مى شنيد قصد او مى نمود، تا آنكه شنيد راهبى هست در «بلقا» كه علم نصرانيت به او منتهى شده است و اعلم ايشان است در آن زمان، چون به او رسيد از او سؤال نمود از ملت حنيفه، راهب گفت: امروز به ظاهر كسى نيست كه دوست داشته باشد و مندرس شده است و ليكن در اين زودى پيغمبرى مبعوث خواهد شد در همان شهر كه از آن بيرون آمده اى و بر ملت حنيفه خواهد بود، پس بزودى بسوى بلاد خود مراجعت نما كه هنگام بعثت اوست و مى بايد ظاهر شده باشد. پس بسرعت مراجعت نمود و در اثناى راه كشته شد و ورقة بن نوفل كه صاحب طريقۀ او بود چون خبر كشته شدن او را شنيد گريست و مرثيه براى او انشا كرد (3).

در روايت ديگر منقول است كه از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پرسيدند: آيا استغفار كنيم براى او؟

فرمود: بلى، استغفار كنيد براى او كه او در قيامت امّت تنها مبعوث خواهد شد چون ايمان به من آورد و در طلب دين حق شهيد شد (4).

ص: 109


1- . كمال الدين و تمام النعمة 166.
2- . كمال الدين و تمام النعمة 168.
3- . كمال الدين و تمام النعمة 199؛ معارف ابن قتيبه 245؛ تاريخ طبرى 1/529؛ سيرۀ ابن اسحاق 118.
4- . كمال الدين و تمام النعمة 200؛ سيرۀ ابن اسحاق 119.

در روايت ديگر از ابن عباس منقول است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كعب بن اسد رئيس بنى قريظه را طلبيد كه گردن بزند به او فرمود: اى كعب! آيا نفع بخشيد تو را وصيت «ابن حواش» آن عالمى كه از شام آمده بود و مى گفت: ترك كردم شراب و لذت عيش را، آمده ام بسوى فقر و خرما خوردن براى پيغمبرى كه وقت مبعوث گرديدن او شده است و خروجش در مكه خواهد بود و اين مدينه خانۀ هجرت او خواهد بود و اوست بسيار خندان و كشندۀ بسيار كافران كه قناعت خواهد نمود به نان خشك و خرما و بر خر برهنه سوار خواهد شد و در ديده هاى او سرخى خواهد بود و در ميان دو كتف او مهر پيغمبرى خواهد بود و شمشير خود را بر دوش خواهد گذاشت و پروا از هيچ دشمن نخواهد كرد، پادشاهى او خواهد رسيد به هر جا كه سم ستوران رسد؟

كعب گفت: چنين بود اى محمد، اگر نه يهود مى گفتند كه: از كشتن ترسيد، ايمان به تو مى آوردم و ليكن بر دين يهود زندگانى كردم و بر دين ايشان مى ميرم.

پس حضرت فرمود تا گردنش را زدند (1).

در حديث معتبر ديگر از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم منقول است كه: حق تعالى وحى نمود به حضرت عيسى عليه السّلام كه: اى عيسى! خبر ده بنى اسرائيل را كه ايمان بياورند به من و به رسول من پيغمبر امّى كه نسل او از زن صاحب بركتى بهم خواهد رسيد كه او با مادر تو خواهد بود در بهشت، و «طوبى» براى كسى است كه سخن او را بشنود و زمان او را دريابد.

عيسى عرض كرد: پروردگارا! طوبى چيست؟

حق تعالى فرمود: طوبى درختى است در بهشت كه در زير آن چشمه اى جارى است كه هركه از آن شربتى بياشامد بعد از آن هرگز تشنه نمى شود.

عيسى عرض كرد: پروردگارا! از آن آب شربتى به من عطا كن.

حق تعالى فرمود: اى عيسى! آن چشمه حرام است بر پيغمبران پيش از آنكه آن پيغمبر

ص: 110


1- . كمال الدين و تمام النعمة 198؛ البداية و النهاية 4/126.

از آن بياشامد، و بر امّتها حرام است پيش از آنكه امّت آن پيغمبر بياشامند (1).

قطب راوندى نقل كرده است: شخصى از اهل مكه قبل از بعثت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به شام رفت با قافلۀ تجّار، گفت: چون داخل بازار «بصرى» شديم راهبى از صومعۀ خود صدا زد: بپرسيد از اهل اين موسم كه كسى از اهل مكه در ميان ايشان هست؟

گفتند: بلى.

گفت: بپرسيد آيا احمد بن عبد اللّه بن عبد المطّلب ظاهر شده است زيرا كه اين ماهى است كه مى بايد او ظاهر شود و او آخر پيغمبران است و از حرم ظاهر خواهد شد و هجرت خواهد كرد بسوى جائى كه نخل بسيار و سنگستانها و شوره زارها داشته باشد.

راوى گفت: چون به مكه برگشتم پرسيدم آيا امر غريبى سانح گرديده است؟

گفتند: بلى، محمد بن عبد اللّه امين ظاهر شده است و دعوى نبوّت مى كند (2).

ايضا روايت كرده است از ابو سلام كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پيش از بعثت در «ابطح» مى گرديد، ناگاه دو شخص آن حضرت را ديدند و جامه هاى سفر پوشيده بودند و گفتند: السلام عليك، آن حضرت جواب سلام ايشان را داد؛ يكى از ايشان گفت: لا اله الا اللّه تا حال كسى را نديده بودم كه درست ردّ سلام بكند جز تو؛ ديگرى گفت: تا حال كسى را نديده بودم كه سلام كند.

پس آن مرد اول گفت: آيا كسى هست در اين شهر كه «احمد» نام داشته باشد؟

فرمود: كسى نيست در مكه به غير از من كه «احمد» يا «محمد» نام داشته باشد.

پرسيد: تو از اهل مكه اى؟

فرمود: بلى اهل مكه ام و در مكه متولد شده ام.

پس شتر خود را خوابانيد و نزديك آن حضرت آمده كتف مباركش را گشود و خاتم پيغمبرى را مشاهده نمود؛ گفت: شهادت مى دهم كه تو رسول خدائى و مبعوث خواهى شد

ص: 111


1- . قصص الانبياء راوندى 282؛ كمال الدين و تمام النعمة 159.
2- . خرايج 1/125.

به گردن زدن قوم خود، آيا تواند بود كه توشه اى به من بدهى؟

پس آن حضرت رفتند و نان خرمائى چند براى او آوردند گرفت و در ميان جامۀ خود بست و به نزد رفيق خود رفت و گفت: الحمد للّه كه نمردم تا پيغمبرى براى من توشه آورد.

پس آن حضرت فرمود: آيا حاجتى جز اين دارى؟

گفت: مى خواهم دعا كنى حق تعالى ميان من و تو [در قيامت] (1)آشنائى بيندازد.

حضرت دعا كرد براى او و او برگشت بسوى ديار خود (2).

و ايضا از عبد اللّه بن مسعود روايت كرده است كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داخل معبدى از معابد يهود شد با گروهى از اصحاب خود، ديد جمعى از يهود تورات مى خوانند و رسيده اند به اوصاف آن حضرت كه در تورات مكتوب است، چون آن حضرت را ديدند ترك كردند خواندن را، و در يك جانب كنيسۀ ايشان مرد بيمارى خوابيده بود، حضرت پرسيد: چرا ترك كردند خواندن را؟

آن مرد بيمار گفت: به وصف تو رسيدند و ترك كردند؛ پس نزديك آمد و تورات از دست ايشان گرفت و تا آخر اوصاف آن حضرت را خواند و گفت: اين وصف توست و وصف امّت تو و من گواهى مى دهم به وحدانيّت خدا و به آنكه تو رسول اوئى؛ و در همان ساعت به رحمت الهى واصل شد.

حضرت فرمود تا او را به روش مسلمانان غسل دادند و بر او نماز كرد و او را دفن كردند (3).

و ايضا روايت كرده است: چون عبد المطّلب به يمن رفت عالمى از اهل زبور او را ملاقات كرد و گفت: رخصت مى دهى بسوى بعضى از بدن تو نظر كنم؟

فرمود: بلى، به غير عورت به هر جا خواهى نظر كن.

پس يك سوراخ بينى او را گشود نظر كرد، پس در سوراخ ديگر بينى نظر كرد و گفت:

ص: 112


1- . عبارتى كه داخل كروشه است از متن عربى روايت اضافه شد.
2- . خرايج 1/126.
3- . خرايج 1/124.

شهادت مى دهم كه در يك دست تو پادشاهى است و در دست ديگر تو پيغمبرى است و ما چنين مى دانيم كه مى بايد در ميان بنى زهره بهم رسد، آيا زنى از ايشان خواسته اى؟

فرمود: نه.

گفت: زنى از ايشان نكاح كن.

چون عبد المطّلب برگشت، هاله دختر وهب بن عبد مناف بن زهره را نكاح كرد (1).

و ايضا روايت كرده است كه جبير بن مطعم گفت: من بيش از همه كس آزار رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى كردم، چون گمان كردم كه او را خواهند كشت از مكه بيرون رفتم و به ديرى رسيدم پس سه روز مرا ضيافت كردند و چون ديدند من بيرون نمى روم گفتند: تو را واقعه اى خواهد بود؟

گفتم: بلى، من از شهر حضرت ابراهيمم و پسر عمّ ما دعوى پيغمبرى مى كند و قوم ما بسيار آزار كردند او را و چون ارادۀ كشتن او كردند بيرون آمدم كه حاضر نباشم در وقت كشته شدن او؛ پس صورتى بيرون آوردند و گفتند: آيا صورت او به اين صورت شبيه است؟

گفتم: هيچ صورت به آن حضرت از اين صورت شبيه تر نديده ام.

گفتند: هرگاه چنين است او را نمى توانند كشت و او پيغمبر است و خدا او را بر ايشان غالب خواهد گردانيد. چون به مكه آمدم شنيدم كه آن حضرت به جانب مدينه تشريف برده اند.

پس از ايشان پرسيدم: اين صورت را از كجا آورده ايد؟

گفتند: حضرت آدم از پروردگارش سؤال نمود كه صورت پيغمبران را به او بنمايد، پس حق تعالى صورتهاى ايشان را فرستاد و در خزانۀ آدم عليه السّلام بود در مغرب، پس ذو القرنين آن را بيرون آورد و به دانيال عليه السّلام داد (2).

ص: 113


1- . خرايج 1/128.
2- . خرايج 1/130.

و ايضا از جرير بن عبد اللّه بجلى منقول است كه گفت: حضرت رسول نامه اى به من داد و بسوى ذو الكلاع حميرى فرستاد، چون نامه را به او دادم تعظيم نامۀ آن حضرت نمود و تهيه كرده با لشكر عظيمى به خدمت آن حضرت روانه شد، و چون برگشتيم در اثناى راه به دير راهبى رسيديم و داخل دير شديم، راهب از ذو الكلاع پرسيد: به كجا مى روى؟

گفت: به نزد آن پيغمبر مى روم كه در ميان قريش مبعوث شده است و اين مرد رسول اوست كه به نزد من فرستاده است.

راهب گفت: مى بايد آن پيغمبر از دنيا رحلت نموده باشد.

من گفتم: تو از كجا دانستى وفات او را؟

گفت: پيش از آنكه داخل دير شويد من كتاب دانيال عليه السّلام را مى خواندم رسيدم به وصف محمد و نعت او و ايّام او و اجل او، در آنجا يافتم كه مى بايد در اين ساعت فوت شود.

پس ذو الكلاع برگشت و من به مدينه آمدم و گفتند: آن حضرت در همان روز به عالم قدس رحلت نموده بود (1).

ابن شهر آشوب و غير او روايت كرده اند: كعب بن لوى بن غالب در هر روز جمعه قوم خود را جمع مى كرد (روز جمعه را قريش «عروبه» مى گفتند و كعب او را «جمعه» ناميد) پس خطبه مى خواند و مى گفت: امّا بعد، بشنويد و ياد گيريد و بفهميد و بدانيد شب تار و روز روشن بر شما مى گذرد، زمين مهد آسايش شماست، آسمان بناى محكمى است بر سر شما، كوهها ميخهايند بر روى زمين، ستارگان نشانه هايند براى شما و آيندگان مانند گذشتگان خواهند گذشت، پس نيكى كنيد با خويشان خود و رعايت كنيد حرمت دامادان خود را و فرزندان خود را تربيت نمائيد، هرگز ديده ايد مرده به دنيا برگردد يا ميتى از قبر بيرون آيد؟ بلكه خانه اى ديگر در پيش داريد، نه چنان است كه شما گمان مى كنيد كه در آخرت زنده نخواهيد شد، بر شما باد به زينت كردن و تعظيم نمودن حرم خود بدرستى كه در اين زودى پيغمبر كريمى از حرم شما مبعوث خواهد شد كه نام او محمد خواهد بود

ص: 114


1- . خرايج 2/517.

و خبرهاى راست براى شما ذكر خواهد كرد، و اللّه اگر من بمانم تا آن روز در خدمت او تعبها خواهم كشيد و بسرعت تمام در اوامر او خواهم شتافت (1).

گويند: كعب اوصاف آن حضرت را در صحف ابراهيم عليه السّلام خوانده بود (2).

و سيد ابن طاووس روايت كرده است از كتاب درة الاكليل كه: ابن الناظور كه عالم بزرگ نصاراى شام و در شهر ايليا مى بود گفت: هرقل پادشاه روم علم نجوم را بسيار نيك مى دانست و چون به شهر ايليا رسيد روزى بسيار محزون بود، بعضى از علماى مخصوص او به او گفتند: چرا امروز تو را متغير مى يابيم؟

گفت: امشب در اوضاع نجوم نظر كردم و چنان يافتم كه پادشاهى ظاهر شده است كه ختنه كرده اند او را.

علما گفتند: گروهى كه ختنه مى كنند يهودانند، بنويس به پادشاه مداين كه همه را به قتل رساند، در اين سخن بودند كه ناگاه پيكى رسيد از پادشاه غسّان كه خبر بعثت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را به او نوشته بود و رسول نامۀ آن حضرت را براى او فرستاده بود.

هرقل گفت: معلوم كنيد كه آن رسولى كه از جانب حضرت آمده است ختنه كرده شده است يا نه؟

گفتند: بلى، ختنه كرده اند او را.

گفت: قوم آن پيغمبر همه ختنه مى كردند؟

گفت: بلى.

هرقل گفت: آن پادشاه كه من در نجوم ديده ام اوست؛ پس نامه اى نوشت به حاكم روميه-كه نظير او بود در علم نجوم-و خود متوجه شهر حمص شد، چون داخل شهر حمص شد جواب حاكم روميه به او رسيد كه: درست ديده اى و آن كه ظاهر شده است هم پادشاه است و هم پيغمبر است.

ص: 115


1- . رجوع شود به مناقب ابن شهر آشوب 1/37 و العدد القوية 112 و تاريخ يعقوبى 1/236.
2- . بحار الانوار 15/222 به نقل از المنتقى فى مولود المصطفى.

پس داخل قلعه اى از قلعه هاى حمص شد و درهاى قلعه را بست و عظماى روم را در بيرون قلعه طلبيد و از بام قلعه مشرف شد و گفت: اى گروه روم! اگر رشد و فلاح و رستگارى مى خواهيد ايمان بياوريد به آن مرد كه در ميان عرب مبعوث شده است.

ايشان چون اين سخن شنيدند مانند وحشيان بسوى قلعه دويدند كه او را هلاك كنند، چون درها را بسته ديدند برگشتند. و چون هرقل از ايمان ايشان نااميد شد بار ديگر آنها را طلبيد و گفت: مى خواستم امتحان كنم شدت شما را در دين خود و اكنون دانستم كه شما راسخيد در دين خود و برنمى گرديد! پس او را سجده كرده و از او راضى شدند (1).

قطب راوندى و غير او ذكر كرده اند كه: در سفر اول تورات هست كه ملك نازل شد بر ابراهيم عليه السّلام و گفت: متولد خواهد شد در اين عالم از براى تو پسرى كه نام او اسحاق است.

ابراهيم گفت: كاش اسماعيل زنده مى ماند و تو را خدمت مى كرد.

پس حق تعالى گفت ابراهيم را: تو را است اين، و مستجاب كردم دعاى تو را در اسماعيل و بركت خواهم داد او را و بزرگ خواهم كرد او را به سبب مستجاب كردن دعاى تو و بهم خواهد رسيد از او دوازده شخص عظيم و خواهم گردانيد ايشان را براى امّت بسيارى.

و در جاى ديگر از تورات مذكور است كه: خدا-يعنى كلام او و حجت او-رو كرد از جانب طور سينا و تجلّى نمود در ساعير و ظاهر شد از كوه فاران (سينا: كوهى است كه حق تعالى با موسى در آنجا سخن گفت؛ ساعير: كوهى است در شام كه عيسى در آن بود؛ كوه فاران در مكه است) .

و در كتاب حيقوق عليه السّلام مذكور است كه: بزرگى از كوه يمن بيايد تقديس كننده در كوه فاران كه آسمان را حسنى ببخشد و زمين را پر كند از نور و مرگ در پيش رويش راه رود.

و در كتاب حزقيل عليه السّلام مسطور است: حق تعالى خطاب نمود با بنى اسرائيل كه من تأييد مى نمايم فرزندان قيدار را به ملائكه و مى گردانم دين را در زير پاهاى ايشان، پس

ص: 116


1- . فرج المهموم 30.

شما را به دين خود در آورند و جانهاى شما را بشكنند بسبب حميت و غضب شما و آنچه رضاى من در آن است نسبت به شما به عمل آورند و بدرستى كه محمد را بيرون آورم به سوى ايشان به آنها كه اطاعت او كنند از فرزندان قيدار، پس مقاتلان ايشان را بكشد و خدا تأييد نمايد ايشان را به ملائكه در بدر و خندق و حنين.

و در سفر پنجم تورات نوشته است: بدرستى كه من برپا دارم از براى بنى اسرائيل پيغمبرى از برادران ايشان مثل تو و سخن خود را در دهان او قرار دهم و برادران ايشان فرزندان اسماعيلند.

و از كتاب حيقوق و كتاب دانيال عليهما السّلام (1)منقول است كه: بيايد خدا-يعنى دين و كتاب او-از يمن و تقديس او از كوههاى فاران، پس پر شود زمين از ستايش احمد و تقديس او و مالك زمين گردد به مهابت خود و نور او زمين را روشن گرداند و لشكر به دريا و صحرا جارى گرداند.

و در كتاب شعيا عليه السّلام در وصف آن حضرت منقول است كه: بندۀ من و برگزيدۀ من و پسنديدۀ نفس من، بر او فايض گردانم روح خود را پس ظاهر گردد به سبب او در امّتها عدل من، چشمهاى كور را و گوشهاى كر را بينا و شنوا گرداند، بسوى لهو و لعب ميل نكند و آن نور خداست كه خاموش نمى گردد تا آنكه ثابت گرداند در زمين حجت مرا و به او منقطع گردد عذرها.

و در جاى ديگر فرموده است: اثر پادشاهى او در كتف او باشد.

و در جاى ديگر از كتاب شعيا مسطور است: گفتند به من كه برخيز و نظر كن چه مى بينى؟ پس گفتم: دو سواره مى بينم كه مى آيند يكى بر درازگوش و ديگرى بر شتر سوارند و يكى به ديگرى مى گويد كه بابل با بتهاى آن افتاد.

در زبور داود عليه السّلام مسطور است: خداوندا! مبعوث گردان برپا دارندۀ سنّت را تا اعلام نمايد مردم را كه عيسى بشر است و خدا نيست. (در بسيار جائى از آن علامت آن حضرت

ص: 117


1- . در مصدر بجاى كتاب، قول ذكر شده است.

مذكور است) .

در انجيل مذكور است: مسيح عليه السّلام با حواريان گفت: من مى روم و بزودى به نزد شما خواهد آمد، فارقليط با روح حق كه از پيش خود سخن نخواهد گفت: و آنچه به او وحى رسد خواهد كرد و شهادت خواهد داد بر من و شما حاضر خواهيد بود نزد او و به هر چيز شما را خبر خواهد داد.

در حكايت يوحنا از مسيح عليه السّلام مذكور است كه: فارقليط نمى آيد بسوى شما تا من نروم، پس چون بيايد او عالم را سرزنش كند بر گناه و از خود سخن نگويد بلكه با شما سخن گويد از آنچه شنود، و بزودى دين حق را براى شما بياورد و خبر دهد شما را به حوادث و غيبها.

در حكايت ديگر گفته است: فارقليط آن روح حق كه خدا او را خواهد فرستاد با نام من، او بياموزاند به شما هر چيز را و من سؤال مى كنم از پروردگار خود كه بفرستد بسوى شما فارقليط ديگر كه با شما باشد تا ابد و هر چيز را تعليم شما نمايد.

در حكايت ديگر گفته است: بشر (1)مى رود از ميان شما و فارقليط بعد از او مى آيد و زنده مى گرداند براى شما رازها را و تفسير مى نمايد براى شما هر چيز را و او شهادت مى دهد براى من چنانكه من شهادت دادم براى او، من مثلها براى شما آوردم و او تأويل آنها را براى شما مى آورد.

و در جاى ديگر مذكور است: چون يحيى عليه السّلام را حبس كردند كه شهيد كنند شاگردان خود را بسوى مسيح عليه السّلام فرستاد و گفت: بگوئيد كه ما انتظار تو بكشيم كه بسوى ما خواهى آمد يا انتظار غير تو بكشيم؟

او در جواب گفت كه: به حق و يقين مى گويم كه زنان بهتر از يحيى نزائيده اند و بدرستى كه در تورات و كتابهاى پيغمبران بعضى از عقب بعضى آمدند تا آنكه يحيى آمد، اكنون مى گويم اگر خواهيد قبول كنيد بدرستى كه اليا بعد از من خواهد آمد پس هركه دو گوش

ص: 118


1- . در مصدر «ابن بشر» ذكر شده است.

شنوا دارد بشنود (گفته اند كه احمد به جاى اليا بوده است و تغيير داده اند، و اليا على عليه السّلام است) ؛ بعضى گفته اند: براى آن على را فرمود كه امور دين حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در حال حيات و بعد از وفات آن حضرت به او مستقر گرديد (1).

از جملۀ چيزها كه حق تعالى وحى نمود به سوى آدم عليه السّلام اين بود كه: منم خداوند صاحب بكه يعنى مكه، اهل آن همسايگان منند و زائران آن مهمانان منند، آبادان خواهم كرد آن را به اهل آسمان و زمين، فوج فوج بسوى آن خواهند آمد صدا بلند كرده به تكبير و تلبيه، پس هركه به زيارت آن بيايد خالص از براى من پس مرا زيارت كرده است و به خانۀ من فرود آمده است و لازم است بر من كه او را به كرامت خود مخصوص گردانم و خواهم گردانيد اين خانه را سبب ذكر و شرف و بزرگوارى و رفعت. پيغمبرى از فرزندان تو كه نام او ابراهيم است، بنا خواهم كرد براى او پى هاى آن و بر دست او جارى خواهم كرد عمارت آن را و جارى خواهم گردانيد آب آن را و حلّ و حرم آن را و به او خواهم شناساند مشاعر آن را، پس امّتها و قرنها آن را آبادان خواهند كرد تا منتهى گردد به پيغمبرى از فرزندان تو كه نام او محمد است و او آخر پيغمبران است پس او را از ساكنان و واليان اين خانه خواهم گردانيد.

و از معجزات آن حضرت آن است كه: حق تعالى اسم آن حضرت-محمد-را حفظ كرد كه ديگرى به او مسمّى نشد تا آن حضرت مبعوث گرديد با آنكه در اعصار متماديه بشارت شنيده بودند براى صاحب اين اسم.

چنانكه منقول است از سراقة بن جعشم كه گفت: من با سه نفر ديگر به شام رفتيم، در كنار غديرى فرود آمديم كه در دور آن درختى چند بود و نزديك آن دير نصرانى بود پس از دير خود مشرف شد و گفت: كيستيد شما؟

گفتيم: از قبيلۀ مضر.

گفت: كدام مضر؟

ص: 119


1- . خرايج 1/73-78.

گفتيم: از خندف.

گفت: بزودى در ميان شما پيغمبرى مبعوث خواهد شد كه نام او محمد خواهد بود.

پس چون به اهل خود برگشتيم براى هر يك از ما پسرى بهم رسيد و محمد نام كرديم (1).

به روايت ديگر منقول است كه: كفّار قريش نضر بن الحرث و علقمة بن ابى معيط را به مدينه فرستادند كه نبوّت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را از ايشان معلوم كنند، چون به مدينه آمدند و از علماى يهود سؤال كردند ايشان گفتند: اوصاف او را بيان كنيد؛ تا آنكه پرسيدند: كى متابعت او كرده است از قوم شما؟

گفتند: فقيران و ضعفاى ما متابعت او كرده اند.

پس عالمى از ايشان فرياد كرد و گفت: اين پيغمبرى است كه نعت او را در تورات خوانده ايم و عداوت قوم او با او از همه كس بيشتر خواهد بود (2).

ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: طلحه در بازار بصرى به راهبى رسيد، راهب از او پرسيد: آيا احمد ظاهر شده است؟ در اين ماه مى بايد ظاهر شود.

غمكلان حميرى به عبد الرحمن بن عوف گفت: مى خواهى تو را بشارتى بدهم كه بهتر است براى تو از تجارت تو؟ بدرستى كه حق تعالى در ماه گذشته پيغمبرى از قوم تو مبعوث گردانيده است و كتابى بر او نازل نموده است، نهى مى كند از پرستيدن بتها و مى خواند بسوى اسلام، زود برگرد بسوى او؛ پس عريضه اى به خدمت آن حضرت نوشت مشتمل بر شعرى چند كه مضمونشان اين است: شهادت مى دهم به خداوندى كه پروردگار موسى است كه تو مرسل شده اى در بطاح مكه، پس شفيع من باش نزد خداوند خود.

چون عبد الرحمن به خدمت آن حضرت رسيد از او پرسيد: آيا امانتى و رسالتى براى

ص: 120


1- . خرايج 1/80-81.
2- . خرايج 1/114.

من دارى؟

عبد الرحمن گفت: بلى؛ و نامه را داد و رسالت را رسانيد.

اوس بن حارثة بن ثعلبه سيصد سال پيش از بعثت خبر داد به بعثت آن حضرت و وصيت نمود اهل خود را به متابعت او؛ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در حقّ او فرمود: خدا رحمت كند اوس را كه بر دين حنيفه مرد و ترغيب كرد بر نصرت من در جاهليت (1).

سليم بن قيس هلالى در كتاب خود روايت كرده است كه: در وقتى كه در خدمت حضرت امير المؤمنين عليه السّلام از صفين برمى گشتيم نزديك به دير نصرانى نزول اجلال فرمود، ناگاه از آن دير مرد پير خوش روى نيكو شمايلى بيرون آمد و نامه اى در دست داشت تا آنكه به خدمت آن حضرت آمد و سلام كرد و آن حضرت جواب سلام او گفت و فرمود: مرحبا اى برادر من شمعون بن حمون، چه حال دارى خدا رحمت كند تو را؟

گفت: حال من به خير است اى امير مؤمنان و سيد مسلمانان و وصىّ رسول پروردگار عالميان، بدرستى كه من از نسل بهترين حواريان عيسى عليه السّلام شمعون بن يوحنا هستم كه از دوازده نفر حوارى نزد او محبوبتر بود و بسوى او وصيت نمود عيسى عليه السّلام و كتابها و علم و حكمت خود را به او سپرد و پيوسته علم در اهل بيت و اولاد او بود و متمسك به دين آن حضرت بودند و كافر نشدند و تبديل و تغيير نكردند و آن كتابها نزد من است، عيسى عليه السّلام گفته و جدّم نوشته است، و در آن كتابها نوشته است احوال پادشاهان كه بعد از آن حضرت بوده اند تا آنكه مبعوث شود مردى از عرب از فرزندان اسماعيل پسر ابراهيم خليل الرحمن عليه السّلام و از زمينى ظاهر شود كه آن را «تهامه» گويند از شهرى كه آن را مكه نامند و نام او احمد باشد، گشاده چشمان و پيوسته ابروان بوده باشد، صاحب ناقه و حمار و عصا و تاج خواهد بود و او دوازده نام دارد؛ پس ذكر كرد كيفيت ولادت و بعثت و هجرت آن حضرت را و هركه او را يارى كند و هركه با او قتال كند و مدت حيات او و آنچه بر امّت آن حضرت بعد از او واقع خواهد شد تا وقتى كه عيسى عليه السّلام از آسمان فرود آيد، و در آن

ص: 121


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/47؛ العدد القوية 112.

كتابها نام سيزده نفر از فرزندان اسماعيل هست كه ايشان بهترين خلقند بسوى خدا و حق تعالى دوست مى دارد دوست ايشان را و دشمن مى دارد دشمن ايشان را، هر كه اطاعت كند ايشان را هدايت يافته است و هركه مخالفت نمايد ايشان را گمراه است، اطاعت ايشان اطاعت خدا و مخالفت ايشان مخالفت خداست، و نوشته شده است نامها و نسبها و صفتهاى ايشان و آنكه هر يك از ايشان چه مقدار زندگانى مى كنند و كداميك ظاهر و كداميك پنهان خواهند بود تا آنكه حضرت عيسى بر ايشان نازل خواهد شد و عيسى در عقب او نماز خواهد كرد و او عيسى را تكليف خواهد كرد كه پيش بايستد و عيسى خواهد گفت كه: شمائيد امامان كه سزاوار نيست احدى بر شما پيشى گيرد، پس پيش خواهد ايستاد و با مردم نماز خواهد كرد و عيسى در عقب او نماز خواهد كرد.

اول ايشان از همه نيكوتر و بهتر خواهد بود و براى او خواهد بود مثل ثواب ايشان و ثواب هركه اطاعت ايشان كند و به سبب ايشان هدايت يابد، و او احمد است رسول خدا و از نامهاى او «محمد» ، «يس» ، «فتّاح» ، «خاتم» ، «حاشر» ، «عاقب» ، «ماحى» ، «قائد» و او پيغمبر خداست، خليل خداست، حبيب خداست، برگزيدۀ خداست، امين خداست، و با او سخن خواهد گفت به رحمت خود، هر جا كه خدا مذكور شود او مذكور مى شود، گراميترين و محبوبترين خلق است نزد خدا، نيافريده است خدا خلقى را نه ملك مقرّبى و نه پيغمبر مرسلى كه بهتر و محبوبتر باشد نزد خدا از او، خواهد نشانيد او را در قيامت بر عرش خود و شفاعت او را قبول خواهد كرد در حقّ هركه شفاعت كند، به نام او قلم جارى شد بر لوح.

و بعد از او در فضيلت وصىّ اوست كه علمدار اوست در قيامت، وصىّ او و وزير او و خليفۀ اوست در امّت او، محبوبترين خلق است نزد خدا بعد از او، نام او على بن ابى طالب است، ولىّ هر مؤمنى؛ بعد از او پس يازده امام خواهد بود از فرزندان محمد و فرزندان او و دوتاى ايشان همنام دو پسر هارون خواهند بود «شبّر» و «شبير» ، نه امام ديگر از فرزند كوچكتر ايشان خواهد بود و آخر ايشان آن است كه عيسى عليه السّلام در عقب او نماز خواهد كرد.

ص: 122

و در آن كتابها هست نام آنها كه از ايشان پادشاه خواهد بود و آنها كه پنهان خواهند بود، پس اول كسى كه از ايشان ظاهر خواهد شد پر خواهد كرد جميع بلاد را از عدالت و مالك خواهد شد ما بين مشرق و مغرب را تا آنكه بر همۀ دنيا غالب شود.

پس چون پيغمبر شما مبعوث شد پدرم زنده بود و تصديق كرد و ايمان آورد به آن حضرت و مرد پيرى بود و قوت حركت در او نبود، چون هنگام وفات او شد مرا وصيت كرد كه وصىّ محمد و خليفۀ او كه نامش و صفتش در اين كتابها هست بعد از آنكه سه خليفه از خلفاى ضلالت بعد از آن پيغمبر پادشاه شوند و بگذرند، او در اين مقام بر تو خواهد گذشت-و نام آن امامهاى ضلالت و غاصبان خلافت با لقبهاى ايشان و صفات ايشان مذكور است-چون آن وصىّ بر حق بر اين موضع بگذرد بيرون رو و ايمان بياور و با او بيعت كن و با دشمنان او جهاد كن كه جهاد با او به منزلۀ جهاد با محمد است، دوست او دوست آن حضرت و دشمن او دشمن آن حضرت است-و در آن كتابها نام دوازده امام ضلالت هست از قريش كه دشمنى با اهل بيت آن حضرت خواهند كرد و دعوى حقّ ايشان نموده ايشان را از حقّ خود محروم خواهند كرد و تبرّى از ايشان كرده ايشان را خواهند ترسانيد، و نام و نعت و مدت پادشاهى هر يك و آنچه خواهند كرد نسبت به فرزندان تو از كشتن و ترسانيدن و ذليل نمودن همه مكتوب است-اى امير المؤمنين! دست خود را بگشا تا با تو بيعت كنم؛ پس گفت: شهادت مى دهم به وحدانيت خدا و رسالت محمد مصطفى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و شهادت مى دهم كه تو خليفۀ اوئى در امّت او و وصىّ اوئى و گواهى بر خلق خدا و حجت اوئى در زمين و گواهى مى دهم كه اسلام دين خداست و بيزارم از هر دين كه غير دين اسلام است زيرا كه آن دينى است كه حق تعالى براى خود پسنديده و براى دوستانش اختيار نموده است و آن دين عيسى بن مريم و ساير رسولان گذشته است و پدران من به اين دين رفته اند، من ولايت تو و محبت دوستان تو را اختيار كردم و بيزارم از دشمنان تو و اقرار كردم به امامت امامان از فرزندان تو و بيزارى مى جويم از دشمنان ايشان و هركه مخالفت ايشان مى نمايد و دعوى حقّ ايشان مى كند و ستم بر ايشان مى كند از پيشينيان و پسينيان؛ پس دست آن حضرت را گرفته بيعت كرد.

ص: 123

حضرت امير عليه السّلام فرمود: بده نامۀ خود را كه در دست دارى؛ پس شخصى از اصحاب خود را فرمود كه: برو با اين راهب و مترجمى به نزد او ببر تا اين نامه را به عربى ترجمه كند و بنويسد؛ چون نامۀ مترجم را به نزد آن حضرت آورد فرمود با حضرت امام حسن كه: اى فرزند! بياور آن كتاب را كه پيشتر به تو داده بودم، چون امام حسن آن نامه را آورد فرمود: بخوان كه اين نامه به خطّ من است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرموده و من نوشته ام و به آن مرد فرمود: در نامۀ ترجمه شده نظر كن، چون مقابله كردند يك حرف اختلاف نداشت، گويا يك شخصى گفته و دو شخص نوشته بودند.

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام حمد و ثناى الهى نمود و فرمود: شكر مى كنم خداوندى را كه اگر مى خواست و مصلحت مى دانست قادر بود كه چنين كند كه اين امّت مختلف نشوند، و شكر مى كنم خداوندى را كه ذكر مرا در كتابهاى گذشته ترك نكرده است و نام مرا نزد خود و دوستان خود بلند گردانيده است؛ پس شيعيانى كه حاضر بودند شاد شدند و موجب مزيد ايمان و شكرگزارى ايشان گرديد (1).

مؤلف گويد: بشارات ولادت و بعثت با سعادت آن جناب زياده از حدّ احصا است و بسيارى در ابواب آتيۀ اين مجلد و ساير مجلدات مذكور خواهد شد ان شاء اللّه تعالى.

ص: 124


1- . كتاب سليم بن قيس 115.

باب سوم: در بيان تاريخ ولادت شريف حضرت سيد البشر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم

و بيان غرائب و معجزاتى است كه در آن وقت به ظهور آمده

ص: 125

ص: 126

بدان كه اجماع علماى اماميه منعقد است بر آنكه ولادت با سعادت آن حضرت در هفدهم ماه ربيع الاول شد (1)، و اكثر مخالفان در دوازدهم مى دانند، و نادرى از مخالفان در هشتم يا دهم ماه مزبور قائل شده اند، و شاذّى از ايشان گفته اند كه در ماه رمضان واقع شد (2).

محمد بن يعقوب كلينى گفته است كه: ولادت آن حضرت در وقتى شد كه دوازده شب از ماه ربيع الاول گذشته بود در سالى كه فيل آوردند براى خراب كردن كعبه و به حجارۀ سجّيل معذّب شدند در روز جمعه وقت زوال؛ به روايت ديگر: نزد طلوع فجر بود پيش از بعثت به چهل سال و مادرش به آن حضرت حامله شد در ايام تشريق نزد جمرۀ وسطى در منزل عبد اللّه بن عبد المطّلب، و ولادت آن حضرت در مكۀ معظمه شد در شعب ابى طالب در خانۀ محمد بن يوسف در زاويۀ برابر از جانب چپ كسى كه داخل خانه شود و خيزران آن حجره را از آن خانه بيرون انداخت و آن را مسجد كرد كه مردم در آن نماز كنند؛ تمام شد كلام كلينى (3)، و گويا در تعيين روز ولادت تقيه فرموده و موافق مشهور ميان مخالفان بيان كرده است.

صاحب كتاب «عدد قويه» گفته است كه: ولادت آن حضرت نزد طلوع صبح روز جمعه هفدهم ماه ربيع الاول شد بعد از پنجاه و پنج روز از هلاك اصحاب فيل يا چهل و پنج روز بعد از آن يا سى سال بعد از آن و بعضى گفته اند در همان روز بود و اشهر آن است

ص: 127


1- . مصباح المتهجد 732-733؛ اقبال الاعمال 3/121؛ مصباح كفعمى 511.
2- . سيرۀ ابن كثير 1/199-200.
3- . كافى 1/439.

كه در همان سال بود (1)؛ و عامه گفته اند كه: در روز دوشنبه بود؛ و گويند كه هفت سال از پادشاهى انوشيروان مانده بود؛ و بعضى گفته اند كه در زمان پادشاهى هرمز فرزند انوشيروان بود، طبرى گفته است كه: چهل و دو سال از ابتداى پادشاهى انوشيروان گذشته بود، و مؤيد اين قول است آن روايت مشهور كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: متولد شدم در زمان پادشاه عادل؛ و گويند كه موافق بيستم شباط رومى بود (2)؛ و بعضى گويند كه غره يا بيستم يا بيست و هشتم نيسان رومى بود و هفدهم دى ماه فرس بود و غفر از منازل قمر طالع بود (3).

ابو معشر گفته است كه: طالع ولادت آن حضرت درجۀ بيستم جدى بود، و زحل و مشترى در عقرب بودند، و مريخ در خانۀ خود بود در حمل، و آفتاب در شرف بود در حمل، و زهره در حوت بود در شرف، و عطارد نيز در حوت بود، و قمر در اول ميزان بود، و رأس در جوزا بود، و ذنب در قوس بود؛ و در خانۀ خود متولد شد پس حضرت آن خانه را به عقيل بن ابى طالب بخشيد و عقيل (4)آن را فروخت به محمد بن يوسف برادر حجاج و او را داخل خانه كرد، و چون زمان هارون شد خيزران مادر او آن خانه را بيرون كرد از خانۀ محمد بن يوسف و مسجد كرد و الحال بر همان حالت باقى است و مردم به زيارت آن خانه مى روند (5).

ابن بابويه عليه الرحمه گفته است كه: حامله شدن مادر آن حضرت به او در شب جمعه هيجدهم ماه جمادى الآخر بود (6).

ابن بابويه به سند معتبر روايت كرده است از ابو طالب كه عبد المطلب گفت: شبى در

ص: 128


1- . بحار الانوار 15/249.
2- . العدد القوية 111.
3- . بحار الانوار 15/249.
4- . در بحار الانوار 15/250 و تاريخ طبرى 1/453 بجاى عقيل، اولاد عقيل آمده است.
5- . بحار الانوار 15/249.
6- . اقبال الاعمال 3/162 به نقل از ابن بابويه، و در آن جمادى الاولى ذكر شده است.

حجر اسماعيل خوابيده بودم ناگاه خواب غريبى ديدم و برخاستم و در راه يكى از كاهنان مرا ديد كه مى لرزيدم و موهاى سرم بر دوشم متحرك است، چون آثار تغيير در من مشاهده كرد گفت: چه مى شود بزرگ عرب را كه رنگش چنين متغير گرديده است؟ آيا حادثه اى از حوادث دهر او را رو داده است؟

گفتم: بلى، امشب در حجر خوابيده بودم در خواب ديدم درختى از پشت من روييد و چندان بلند گرديد كه سرش به آسمان رسيد و شاخه هايش مشرق و مغرب را گرفت و نورى از آن درخت ساطع گرديد كه هفتاد برابر نور آفتاب بود و عرب و عجم را ديدم كه سجده مى كردند براى آن درخت و پيوسته عظمت و نور آن در تزايد بود و گروهى از قريش مى خواستند آن درخت را بكنند و چون نزديك مى رفتند جوانى از همه كس نيكوتر و پاكيزه جامه تر ايشان را مى گرفت و پشتهاى ايشان را مى شكست و ديده هاى ايشان را مى كند، پس دست بلند كردم كه شاخه اى از شاخه هاى آن را بگيرم آن جوان صدا زد مرا و گفت: تو را از آن بهره اى نيست؛ گفتم: درخت از من است و من از آن بهره ندارم؟ ! گفت: بهره اش از آن گروهى است كه در آن آويخته اند؛ پس هراسان از خواب برآمدم.

چون كاهنه اين خواب را شنيد رنگش متغير گرديد و گفت: اگر راست مى گوئى از صلب تو فرزندى بيرون خواهد آمد كه مالك مشرق و مغرب گردد و پيغمبر شود.

پس عبد المطّلب گفت: اى ابو طالب! سعى كن كه آن جوان كه يارى او نمود تو باشى؛ پس ابو طالب پيوسته بعد از نبوّت آن حضرت اين خواب را ذكر مى كرد و مى گفت: و اللّه آن درخت ابو القاسم محمد امين بود (1).

مؤلف گويد كه: ظاهر آن است كه آن جوان تعبيرش امير مؤمنان باشد.

ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: چون بر مأمون وفور علم حكيم ايزد خواه در علم نجوم ظاهر شد روزى به او گفت: تو با اين علم و زيركى چرا ايمان نمى آورى

ص: 129


1- . امالى شيخ صدوق 216؛ كمال الدين و تمام النعمة 173؛ روضة الواعظين 64.

به پيغمبر ما؟

گفت: چگونه ايمان بياورم به او و حال آنكه دروغ او بر من ظاهر گرديده است؟ زيرا كه او گفته است كه: من خاتم پيغمبرانم و اين را دروغ مى دانم زيرا كه در طالعى متولد شده است كه هركه در آن طالع متولد شود مى بايد پيغمبر باشد.

پس يكى از حكما كه حاضر بود جواب گفت كه: ما از طالع او مى دانيم كه او راستگو است زيرا كه حكما اتفاق كرده اند كه طالع او مشترى و عطارد و زهره و مريخ است و هر فرزندى كه به آن طالع متولد شود مى بايد همان ساعت بميرد و اگر بماند البته پيش از روز هفتم مى ميرد، و آن پيغمبر به آن طالع متولد شد و شصت و سه سال زندگانى كرد و اين علاوۀ ساير معجزات اوست؛ پس او اقرار كرد و مسلمان شد و مأمون او را ايزد خواه و «ما شاء اللّه» نام كرد.

پس نظر مشترى علامت علم و حكمت و بزرگى و فطنت و كياست و رياست آن حضرت بود، و نظر عطارد نشانۀ لطافت و ظرافت و ملاحت و فصاحت و حلاوت اوست، و نظر زهره دليل صباحت و شادى و بشاشت و حسن و طيب و جمال و بها و غنج و دلال اوست، و نظر مريخ دلالت مى كند بر شجاعت و جلادت و قتال و قهر و غلبه و محاربۀ آن حضرت؛ پس حق تعالى جمع كرد در آن حضرت جميع مدايح را.

و بعضى از منجمان گفته اند كه: طالع ولادت پيغمبران سنبله و ميزان است و طالع حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ميزان بود؛ و بعضى گفته اند كه: طالع آن حضرت سماك رامح بود (1).

ابن بابويه رحمه اللّه به سند معتبر از عبد اللّه بن عباس روايت كرده است كه عباس پدر او گفت كه: چون براى پدرم عبد المطلب عبد اللّه متولد شد در روى او نورى ديدم مانند نور آفتاب؛ پس گفت پدرم كه: اين پسر را شأنى بزرگ خواهد بود، پس شبى در خواب ديدم كه از بينى عبد اللّه مرغ سفيدى بيرون آمد و پرواز كرد تا به مشرق و مغرب عالم رسيد پس

ص: 130


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/181.

برگشت بر بام كعبه نشست پس همۀ قريش او را سجده كردند پس به آن مرغ به حيرت مى نگريستند ناگاه نورى شد ميان آسمان و زمين و مشرق و مغرب را فرو گرفت، چون بيدار شدم از كاهنه اى كه در بنى مخزوم بود پرسيدم، گفت: اى عباس! اگر خواب تو راست باشد مى بايد كه از پشت عبد اللّه پسرى بيرون آيد كه اهل مشرق و مغرب تابع او گردند.

عباس گفت كه: بعد از اين خواب پيوسته در فكر امر عبد اللّه بودم تا وقتى كه آمنه را به عقد خود درآورد و او جميل ترين زنان قريش بود، و چون عبد اللّه به رحمت اللّه واصل شد و حضرت رسول از آمنه متولد شد ديدم نور از ميان دو ديدۀ آن حضرت لامع بود و چون او را در بر گرفتم بوى مشك از او شنيدم و مانند نافۀ مشك خوشبو گرديدم، پس آمنه مرا خبر داد كه: چون مرا درد زائيدن گرفت و شديد شد صداهاى بسيار شنيدم از خانه اى كه در آن بودم كه به سخن آدميان شباهت نداشت، و علمى از سندس بهشت ديدم كه بر قصبى از ياقوت آويخته بودند كه ميان آسمان و زمين را پر كرده بود، و نورى ديدم از سر آن حضرت ساطع شد كه آسمان را روشن كرد، و قصرهاى شام را ديدم كه از بسيارى نور مانند شعلۀ آتشى شده بودند، و در دور خود مرغان بسيار مانند اسفرود مى ديدم كه بالها گشوده بودند بر دور من، و شعيرۀ اسديه را ديدم كه مى گذشت و مى گفت: اى آمنه! چه ها خواهند ديد كاهنان و بتها از فرزند تو؟ ! ، و جوان بلندى را ديدم كه از همه كس بلندتر و سفيدتر و نيكوجامه تر بود گمان كردم كه او عبد المطّلب است پس نزديك من آمد و فرزندم را گرفت و آب دهانش را در دهان او ريخت و طشتى از طلا داشت كه با زمرّد مرصّع كرده بودند و شانه اى از طلا داشت، پس شكم آن حضرت را شكافت و دلش را بيرون آورد و شكافت و نقطۀ سياهى از ميان آن دل منوّر بيرون آورد و انداخت، پس كيسه اى بيرون آورد از حرير سبز آن را گشود و در ميان آن كيسه گياهى بود مانند زيرۀ سفيد پس آن دل مقدس را از آن پر كرد و به جاى خود گذاشت و دست بر شكم مباركش كشيد و با آن حضرت سخن گفت و او جواب گفت و من سخن ايشان را نفهميدم مگر آنكه گفت: در امان و حفظ و حمايت خدا باش بتحقيق كه پر كردم دلت را از ايمان و علم و حلم

ص: 131

و يقين و عقل و شجاعت، توئى بهترين بشر خوشا حال كسى كه تو را متابعت نمايد و واى بر كسى كه تو را مخالفت كند، پس كيسه اى ديگر بيرون آورد از حرير سفيد و سرش را گشود و انگشترى بيرون آورد و بر ميان دو كتف مباركش زد كه نقش گرفت پس گفت: امر كرده است مرا پروردگار من كه بدمم در تو از روح القدس، پس در او دميد و پيراهنى بر او پوشانيد و گفت: اين امان توست از آفتهاى دنيا؛ اى عباس! اينها بود كه به ديده هاى خود ديدم.

عباس گفت كه: كتفهايش را گشودم و نقش مهر را خواندم و پيوسته اين احوال را پنهان مى داشتم تا آنكه از خاطرم محو شد و بعد از آنكه به شرف اسلام مشرّف شدم حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به خاطرم آورد (1).

و ايضا به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: ابليس به هفت آسمان بالا مى رفت و گوش مى داد و اخبار سماويّه را مى شنيد، پس چون حضرت عيسى عليه السّلام متولد شد او را از سه آسمان منع كردند و تا چهار آسمان بالا مى رفت، و چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم متولد شد او را از همۀ آسمانها منع كردند و شياطين را به تيرهاى شهاب از ابواب سماوات راندند، پس قريش گفتند: مى بايد وقت گذشتن دنيا و آمدن قيامت باشد كه ما مى شنيديم كه اهل كتاب ذكر مى كردند، پس عمرو بن اميّه كه داناترين اهل جاهليت بود گفت: نظر كنيد اگر ستاره هاى معروف كه مردم به آنها هدايت مى يابند و مى شناسند زمانهاى زمستان و تابستان را اگر يكى از آنها بيفتد بدانيد كه وقت آن است كه جميع خلق هلاك شوند و اگر آنها به حال خودند و ستاره هاى ديگر ظاهر مى شود پس امر غريبى مى بايد حادث شود.

و صبح آن روز كه آن حضرت متولد شد هر بتى كه در هر جاى عالم بود بر رو افتاده بودند، و ايوان كسرى يعنى پادشاه عجم بلرزيد و چهارده كنگرۀ آن افتاد، و درياچۀ ساوه كه آن را مى پرستيدند فرو رفت و خشك شد و همان است كه نمك شده است نزديك

ص: 132


1- . امالى شيخ صدوق 217؛ كمال الدين و تمام النعمة 175.

كاشان، و وادى سماوه كه سالها بود كه كسى آب در آن نديده بود آب در آن جارى شد، و آتشكدۀ فارس كه هزار سال خاموش نشده بود در آن شب خاموش شد، و داناترين علماى مجوس در آن شب در خواب ديد كه شتر صعبى چند اسبان عربى را مى كشيدند و از دجله گذشتند و داخل بلاد ايشان شدند، و طاق كسرى از ميانش شكست و دو حصه شد، و آب دجله شكافته شد و در قصر او جارى شد، و نورى در آن شب از طرف حجاز ظاهر شد و در عالم منتشر گرديد و پرواز كرد تا به مشرق رسيد، و تخت هر پادشاه در آن شب سرنگون شده بود، و جميع پادشاهان در آن روز لال بودند و سخن نمى توانستند گفت، و علم كاهنان برطرف شد و سحر ساحران باطل شد، و هر كاهنى كه همزادى داشت كه خبرها به او مى گفت ميانشان جدائى افتاد، و قريش در ميان عرب بزرگ شدند و ايشان را آل اللّه مى گفتند زيرا ايشان در خانۀ خدا بودند.

و آمنه عليها السّلام گفت: و اللّه كه چون پسرم به زمين رسيد دستها را به زمين گذاشت و سر بسوى آسمان بلند كرد و به اطراف نظر كرد پس از او نورى ساطع شد كه همه چيز را روشن كرد و به سبب آن نور قصرهاى شام را ديدم و در ميان آن روشنى صدائى شنيدم كه قائلى مى گفت كه: زائيدى بهترين مردم را پس او را محمد نام كن.

و چون آن حضرت را به نزد عبد المطلب آوردند او را در دامن گذاشت و گفت: حمد مى گويم و شكر مى كنم خداوندى را كه عطا كرد به من اين پسر خوشبو را كه در گهواره بر همۀ اطفال سيادت و بزرگى دارد؛ پس او را تعويذ نمود به نامهاى اركان كعبه و شعرى چند در فضايل آن حضرت فرمود، و در آن وقت شيطان در ميان اولاد خود فرياد كرد تا همه نزد او جمع شدند و گفتند: چه چيز تو را از جا برآورده است اى سيد ما؟

گفت: واى بر شما! از اول شب تا حال آسمان و زمين را متغير مى يابم و مى بايد كه حادثۀ عظيمى در زمين واقع شده باشد كه تا عيسى عليه السّلام به آسمان رفته است مثل آن واقع نشده است، پس برويد و بگرديد و تفحّص كنيد كه چه امر غريب حادث شده است.

پس متفرق شدند و گرديدند و برگشتند و گفتند: چيزى نيافتيم.

آن ملعون گفت كه: استعلام اين امر كار من است؛ پس فرو رفت در دنيا و جولان كرد

ص: 133

در تمام دنيا تا به حرم رسيد و ديد كه ملائكه اطراف حرم را فرو گرفته اند، چون خواست كه داخل شود ملائكه بر او بانك زدند و او برگشت و كوچك شد مانند گنجشكى و از جانب كوه «حرا» داخل شد، جبرئيل عليه السّلام گفت: برگرد اى ملعون.

گفت: اى جبرئيل! يك حرف از تو سؤال مى كنم، بگو امشب چه واقع شده است در زمين؟

جبرئيل عليه السّلام گفت: محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه بهترين پيغمبران است امشب متولد شده است.

پرسيد كه: آيا مرا در او بهره اى هست؟ گفت: نه.

پرسيد: آيا در امّت او بهره اى دارم؟ گفت: بلى.

ابليس گفت: راضى شدم (1).

و در حديث ديگر روايت كرده است كه آمنه گفت: چون حامله شدم به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هيچ اثر حمل در خود نيافتم و آن حالات كه زنان را در حمل عارض مى شود مرا عارض نشد و در خواب ديدم شخصى نزد من آمد و گفت: حامله شدى به بهترين مردمان، چون وقت ولادت شد به آسانى متولد شد كه آزارى به من نرسيد و دستهاى خود را پيشتر بر زمين مى گذاشت و فرود آمد، پس هاتفى مرا ندا كرد كه: گذاشتى بهترين بشر را پس او را پناه ده به خداوند يگانۀ صمد از شرّ هر ظالم و صاحب حسد (2).

به روايت ديگر گفت كه: چون او را بر زمين گذارى بگو: «اعيذه بالواحد من شرّ كلّ حاسد و كلّ خلق مارد يأخذ بالمراصد في طرق الموارد من قائم و قاعد» (3)، پس آن حضرت در روزى آن قدر نمو مى كرد كه ديگران در هفته آن قدر نمو مى كردند، و در هفته اى آن قدر نمو مى كرد كه ديگران در ماهى آن قدر نمو كنند (4).

و ايضا روايت كرده است از ليث بن سعد كه گفت: من نزد معاويه بودم و كعب الاحبار

ص: 134


1- . امالى شيخ صدوق 235؛ روضة الواعظين 65.
2- . كمال الدين و تمام النعمة 196.
3- . خرايج 1/70.
4- . كمال الدين و تمام النعمة 197.

حاضر بود و من از او پرسيدم كه: شما چگونه يافته ايد صفت ولادت حضرت رسالت پناه را در كتابهاى خود؟ و آيا فضيلتى براى عترت آن حضرت يافته ايد؟ پس كعب ملتفت شد بسوى معاويه كه ببيند كه او راضى است به گفتن يا نه، پس حق تعالى بر زبان معاويه جارى كرد گفت: بگو اى ابو اسحاق آنچه ديده اى و مى دانى.

كعب گفت: من هفتاد و دو كتاب خوانده ام كه همه از آسمان فرود آمده است و صحف دانيال را خوانده ام و در همۀ آنها ذكر كرده بودند ولادت آن حضرت و ولادت عترت او را و بدرستى كه نام او معروف است در همۀ كتابها و در هنگام ولادت هيچ پيغمبرى ملائكه نازل نشدند به غير عيسى و احمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و حجابهاى بهشت را نزدند براى زنى به غير از مريم و آمنه و ملائكه موكّل نشدند بر زنى در وقت حامله بودن به غير از مادر مسيح و مادر احمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، و علامت حمل آن حضرت آن بود كه شبى كه آمنه به آن حضرت حامله شد منادى ندا كرد در آسمانهاى هفتگانه: بشارت باد شما را كه درّ شاهوار نطفۀ خاتم انبياء در صدف عصمت و جلالت قرار گرفت؛ و در جميع زمينها و درياها اين مژدۀ مسرت ثمره را ندا كردند و در زمين هيچ رونده و پرنده اى نماند كه بر ولادت شريف آن حضرت مطّلع نگرديد، و در شب ولادت با سعادت آن جناب هفتاد هزار قصر از ياقوت سرخ و هفتاد هزار قصر از مرواريد تر بنا كردند و آنها را «قصور ولادت» ناميدند و جميع بهشتها را زينت كردند و ندا كردند كه: شاد شو و بر خود ببال كه پيغمبر دوستان تو متولد گرديد، پس بهشت خنديد و تا قيامت خندان است، و شنيده ام كه يكى از ماهيان دريا كه او را «طموسا» مى گويند و سيد و بزرگ ماهيان است و هفتصد هزار دم دارد و بر پشت آن هفتصد هزار گاو راه مى روند هر گاوى از دنيا بزرگتر است و هر يك از آنها هفتاد هزار شاخ دارد از زمرّد سبز و آن ماهى از رفتار آنها خبردار نمى شود، آن ماهى براى شادى بر ولادت آن حضرت به حركت آمد و اگر نه حق تعالى او را ساكن مى گردانيد هرآينه زمين را برمى گردانيد، و شنيده ام كه در آن روز هيچ كوه نماند كه كوه ديگر را بشارت نداد و همه صدا به «لا اله الا اللّه» بلند كردند و جميع كوهها خاضع شدند نزد ابو قبيس براى كرامت

ص: 135

محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، و جميع درختها [چهل روز] (1)تقديس حق تعالى كردند با شاخه ها و ميوه ها به شادى ولادت آن حضرت، و زدند در آسمان و زمين هفتاد عمود از انواع نورها كه هيچ يك به ديگرى شبيه نبود و روح حضرت آدم را بشارت ولادت آن حضرت دادند پس هفتاد برابر حسن او مضاعف شد و در آن وقت تلخى مرگ از كام او بيرون رفت، و حوض كوثر در بهشت به اضطراب درآمد و هفتاد هزار قصر از درّ و ياقوت بيرون افكند براى نثار ولادت آن حضرت، و شيطان را به زنجيرها بستند و چهل روز او را در قلعه اى محبوس كردند و عرش او را چهل روز در آب غرق كردند، و بتها همه سرنگون شدند و فرياد «وا ويلاه» ايشان بلند شد، و صدائى از كعبه شنيده شد كه: اى آل قريش! آمد بسوى شما بشارت دهنده اى به ثوابها و ترساننده اى از عذابها و با اوست عزّت ابد و سودمندى بزرگ و اوست خاتم پيغمبران؛ و ما در كتابها يافته ايم كه عترت او بهترين مردمند بعد از او و مردم در امانند از عذاب خدا مادام كه در دنيا احدى از ايشان بر زمين راه مى روند.

معاويه گفت: اى ابو اسحاق! عترت او كيستند؟

كعب گفت: فرزندان فاطمه.

پس معاويه رو ترش كرد و لبهاى خود را به دندان گزيد و دست بر ريش خود مى ماليد.

پس كعب گفت: ما يافته ايم صفت آن دو فرزند پيغمبر را كه شهيد خواهند شد و آنها دو فرزند فاطمه اند، خواهد كشت ايشان را بدترين خلق خدا.

معاويه گفت: كى خواهد كشت ايشان را؟

گفت: مردى از قريش.

پس معاويه بى تاب شد و گفت: برخيزيد اگر مى خواهيد؛ پس ما برخاستيم (2).

و ايضا به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: فاطمه مادر

ص: 136


1- . اين عبارت از متن عربى روايت اضافه شد.
2- . امالى شيخ صدوق 481؛ روضة الواعظين 67.

امير المؤمنين عليه السّلام به نزد ابو طالب عليه السّلام آمد و او را بشارت داد به ولادت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و غرائب بسيار نقل كرد؛ ابو طالب گفت: سى سال صبر كن كه فرزندى براى تو بهم خواهد رسيد كه مثل اين فرزند باشد در همۀ كمالات به غير از پيغمبرى (1).

و شيخ كلينى به سند معتبر از آن حضرت روايت كرده است كه: در هنگام ولادت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فاطمه بنت اسد نزد آمنه حاضر بود، پس يكى از ايشان به ديگرى گفت: آيا مى بينى آنچه من مى بينم؟

ديگرى گفت: چه مى بينى؟

گفت: اين نور ساطع كه ما بين مشرق و مغرب را فرو گرفته است.

پس در اين سخن بودند كه ابو طالب عليه السّلام درآمد و به ايشان گفت كه: چه تعجب داريد؟

فاطمه خبر آن نور را ذكر كرد؛ ابو طالب گفت: مى خواهى تو را بشارت دهم؟

گفت: بلى.

ابو طالب گفت: از تو فرزندى بهم خواهد رسيد كه وصىّ اين فرزند خواهد بود (2).

و ايضا روايت كرده است كه: ابو طالب عقيقه كرد در روز هفتم ولادت آن حضرت و آل ابو طالب را طلبيد، از او سؤال نمودند كه: اين چه طعام است؟

گفت: اين عقيقۀ احمد است.

گفتند: چرا او را احمد نام كردى؟

گفت: زيرا كه اهل آسمان و زمين او را ستايش خواهند كرد (3).

و ايضا كلينى و شيخ طوسى به سندهاى معتبر روايت كرده اند از امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السّلام: در شبى كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم متولد شد يكى از علماى اهل كتاب در روز آن شب آمد بسوى مجلس قريش كه اشراف ايشان حاضر بودند و در ميان ايشان

ص: 137


1- . كافى 1/452؛ معاني الاخبار 403.
2- . كافى 8/302.
3- . كافى 6/34؛ مكارم الاخلاق 227.

بودند هشام و وليد پسرهاى مغيره و عاص بن هشام و ابو زجرة (1)بن ابى عمرو بن اميه و عتبة بن ربيعه و گفت: آيا امشب در ميان شما فرزندى متولد شده است؟

گفتند: نه.

گفت: مى بايد فرزندى متولد شده باشد كه نامش احمد باشد و در او علامتى مى بايد باشد به رنگ خزى كه به سياهى مايل باشد، و هلاك اهل كتاب خصوصا يهود بر دست او خواهد بود، و شايد شده باشد و شما مطّلع نشده باشيد.

چون متفرق شدند از آن مجلس و سؤال كردند شنيدند كه پسرى براى عبد اللّه بن عبد المطّلب متولد شده است، پس آن مرد را طلب كردند و گفتند: بلى پسرى در ميان ما متولد شده است.

پرسيد كه: پيش از آنكه من به شما بگويم يا بعد از آن؟

گفتند: پيشتر.

گفت: پس مرا ببريد به نزد او تا در او نظر كنم.

چون به نزد آمنه رفتند گفتند: بيرون آور فرزند خود را تا ما بر او نظر كنيم گفت: و اللّه فرزند من به روش فرزندان ديگر نيامد، دستها را بر زمين انداخت و سر بسوى آسمان بلند كرد و نورى از او ساطع شد كه قصرهاى بصرى را از شام ديدم و هاتفى از ميان هوا صدا زد كه: زائيدى سيد امّت را پس بگو «اعيذه بالواحد من شرّ كلّ حاسد» و او را محمد نام كن.

پس آن مرد گفت كه: او را بيرون آور تا من ببينم.

چون آمنه آن حضرت را بيرون آورد و آن مرد در او نظر كرد و پشت دوشش را گشود و مهر نبوّت را ديد بيهوش افتاد؛ پس آن حضرت را گرفتند و به آمنه دادند و گفتند: خدا مبارك گرداند فرزند تو را.

و چون آن مرد به هوش بازآمد گفتند: چه شد تو را؟

گفت: پيغمبرى از بنى اسرائيل بر طرف شد تا قيامت، اين است و اللّه آنكه ايشان را

ص: 138


1- . در كافى و بحار الانوار بجاى ابو زجره، ابو وجزه ذكر شده است.

هلاك كند؛ چون ديد كه قريش از خبر او شاد شدند گفت: و اللّه سطوتى به شما بنمايد كه اهل مشرق و مغرب ياد كنند (1).

و ابن شهر آشوب و صاحب كتاب انوار و غير ايشان روايت كرده اند كه آمنه گفت: چون نزديك شد ولادت حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دهشتى بر من غالب شد پس ديدم مرغ سفيدى را كه بال خود را بر دل من كشيد تا خوف از من زايل شد پس زنان ديدم مانند نخل در بلندى كه داخل شدند و از ايشان بوى مشك و عنبر مى شنيدم و جامه هاى ملوّن بهشت در بر كرده بودند و با من سخن مى گفتند و سخنان مى شنيدم كه به سخن آدميان شبيه نبود و در دستهاى ايشان كاسه ها بود از بلور سفيد و شربتهاى بهشت در آن كاسه ها بود، پس گفتند: بياشام اى آمنه از اين شربتها و بشارت باد تو را به بهترين گذشتگان و آيندگان محمد مصطفى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم؛ پس چون از آن شربتها بياشاميدم نورى كه در رويم بود مشتعل گرديد و سراپاى مرا فرو گرفت و ديدم چيزى مانند ديباى سفيد كه ميان آسمان و زمين را پر كرده بود و صداى هاتفى را شنيدم كه مى گفت: بگيريد عزيزترين مردم را و مردانى چند ديدم كه در هوا ايستاده بودند و ابريقها در دست داشتند و مشرق و مغرب زمين را ديدم و علمى ديدم از سندس كه بر ياقوت سرخ بسته بودند و بر بام كعبه نصب كرده بودند و ميان آسمان و زمين را پر كرد و چون آن حضرت بيرون آمد رو به كعبه به سجده افتاد و دستها بسوى آسمان بلند كرد و با حق تعالى مناجات مى كرد و ابرى سفيد ديدم كه از آسمان فرود آمد تا آنكه آن حضرت را فرو گرفت، پس هاتفى ندا كرد كه: بگردانيد محمد را به مشرق و مغرب زمين و درياها تا همۀ خلايق او را به نام و صفت و صورت بشناسند، پس ابر بر طرف شد ديدم آن حضرت را در جامه اى پيچيده از شير سفيدتر و در زيرش حرير سبزى گسترده اند و سه كليد از مرواريدتر در دست داشت و گوينده اى مى گفت كه: محمد گرفت كليدهاى نصرت و سودمندى و پيغمبرى را، پس ابر ديگر فرود آمد و آن حضرت را از ديدۀ من پنهان كرد زياده از مرتبۀ اول و نداى ديگر شنيدم كه: بگردانيد محمد را به

ص: 139


1- . كافى 8/300؛ امالى شيخ طوسى 145-146 با كمى تفاوت.

مشرق و مغرب و عرض كنيد او را به روحانيان جنّ و انس و مرغان و درندگان و عطا كنيد به او صفاى آدم و رقّت نوح و خلّت ابراهيم و زبان اسماعيل و جمال يوسف و بشارت يعقوب و صداى داود و زهد يحيى و كرم عيسى عليهم السّلام را، چون ابر گشوده شد ديدم حرير سفيدى در دست دارد و بسيار محكم پيچيده اند و شنيدم گوينده اى مى گفت كه: محمد جميع دنيا را در قبضۀ تصرف خود گرفت، پس هيچ چيز نماند مگر آنكه در تصرف او داخل شد پس سه نفر ديدم كه از نور و صفا به مرتبه اى بودند كه گويا خورشيد از روى ايشان طالع بود و در دست يكى ابريقى بود از نقره و نافۀ مشكى، و در دست ديگرى طشتى بود از زمرّد سبز و آن طشت چهار جانب داشت و به هر جانب مرواريدى منصوب بود و قايلى مى گفت: اين دنيا است بگير اى دوست خدا، پس ميانش را گرفت پس گوينده اى گفت كه: كعبه را اختيار كرد و گرفت، و در دست سومى حرير سفيدى بود پيچيده پس آن را گشود و انگشترى از ميان آن بيرون آورد كه شعاع آن ديده ها را خيره مى كرد پس آن حضرت را هفت مرتبه شست به آن آبى كه در ابريق بود پس انگشتر را بر ميان دو كتف او زد كه نقش گرفت و با او سخن گفت و حضرت جواب او گفت، پس آن حضرت را دعا كرد و هر يك او را ساعتى در ميان دل خود گرفتند، و آن كه آنها نسبت به آن حضرت كرد «رضوان» خازن بهشت بود پس روانه شد و به جانب آن حضرت ملتفت شد و گفت:

بشارت باد تو را اى مايۀ عزت دنيا و آخرت (1).

به سند ديگر روايت كرده است كه: عبد المطّلب در شب ولادت آن جناب نزديك كعبه خوابيده بود، ناگاه ديد كه خانۀ كعبه با همۀ اركانش از زمين كنده شد و به جانب مقام ابراهيم به سجده افتاد پس راست شد و گفت: اللّه اكبر پروردگار محمد مصطفى و پروردگار من الحال مرا پاك گردانيد از انجاس مشركان و ارجاس كافران، پس بتها بلرزيدند و بر رو در افتادند و ناگاه ديدم كه مرغان همه بسوى كعبه جمع شدند و كوههاى مكه به جانب كعبه مشرف شدند و ابرى سفيد ديدم كه در برابر حجرۀ آمنه ايستاده است.

ص: 140


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/53؛ الانوار 179-186؛ روضة الواعظين 68.

پس عبد المطلب گفت: بسوى خانۀ آمنه دويدم و گفتم: من آيا خوابم يا بيدار؟

گفت: بيدارى.

گفتم: نورى كه در پيشانى تو بود چه شد؟

گفت: با آن فرزند است كه از من جدا شد و مرغى چند او را از من گرفته اند و به دست من نمى گذارند، و اين ابر براى ولادت او بر من سايه افكنده است.

گفتم: بياور فرزند مرا تا ببينم.

گفت: تا سه روز تو را نخواهند گذاشت او را ببينى.

من شمشير خود را كشيدم و گفتم: فرزند مرا بيرون آور و اگر نه تو را مى كشم.

گفت: در حجره است، تو دانى و او.

چون رفتم كه داخل حجره شوم مردى بيرون آمد و گفت: برگرد كه احدى از فرزندان آدم او را نمى بيند تا همۀ ملائكه او را زيارت نكنند؛ پس بر خود بلرزيدم و برگشتم (1).

روايت كرده است كه: آن حضرت ختنه كرده و ناف بريده متولد شد و عبد المطّلب مى گفت كه: اين فرزند مرا شأن بزرگى هست (2).

از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است كه: چون آن حضرت متولد شد بتها كه بر كعبه گذاشته بودند همه به رو افتادند، و چون شام شد اين ندا از آسمان رسيد: جاءَ اَلْحَقُّ وَ زَهَقَ اَلْباطِلُ إِنَّ اَلْباطِلَ كانَ زَهُوقاً (3)و جميع دنيا در آن شب روشن شد و هر سنگ و كلوخى و درختى خنديدند و آنچه در آسمانها و زمينها بود تسبيح خدا گفتند و شيطان گريخت و مى گفت: بهترين امّتها و بهترين خلايق و گراميترين بندگان و بزرگترين عالميان محمد است (4).

و شيخ طبرسى در كتاب احتجاج روايت كرده است از حضرت امام موسى عليه السّلام كه:

ص: 141


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/55.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/59؛ طبقات ابن سعد 1/82؛ صفة الصفوة 1/20.
3- . سورۀ اسراء:81.
4- . مناقب ابن شهر آشوب 1/58.

چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از شكم مادر به زمين آمد دست چپ را به زمين گذاشت و دست راست را بسوى آسمان بلند كرد و لبهاى خود را به توحيد بحركت آورد و از دهان مباركش نورى ساطع شد كه اهل مكه و قصرهاى بصرى و اطراف آن را از شام ديدند، و قصرهاى سرخ يمن و نواحى آن را و قصرهاى سفيد اصطخر فارس و حوالى آن را ديدند، و در شب ولادت آن حضرت دنيا روشن شد تا آنكه جنّ و انس و شياطين ترسيدند و گفتند: در زمين امر غريبى حادث شده است، و ملائكه را ديدند كه فرود مى آمدند و بالا مى رفتند فوج فوج و تسبيح و تقديس خدا مى كردند و ستاره ها به حركت آمدند و در ميان هوا مى ريختند و اينها همه علامات ولادت آن حضرت بود و ابليس لعين خواست كه به آسمان رود به سبب آن غرائب كه مشاهده كرد زيرا كه او را جائى بود در آسمان سوم كه او و ساير شياطين گوش مى دادند به سخن ملائكه چون رفتند كه حقيقت واقعه را معلوم كنند ايشان را به تيرهاى شهاب راندند براى دلالت پيغمبرى آن حضرت (1).

ابن بابويه و غير او روايت كرده اند كه: در شب ولادت قرين السعادة حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بلرزيد ايوان كسرى و چهارده كنگرۀ آن ريخت و درياچۀ ساوه فرو رفت و آتشكدۀ فارس كه مى پرستيدند خاموش شد و اعلم علماى فارس در خواب ديد كه شتر صعبى چند مى كشيدند اسبان عربى را تا آنكه از دجله گذشتند و در بلاد عجم منتشر شدند؛ چون كسرى اين احوال غريبه را مشاهده نمود تاج بر سر گذاشت و بر تخت خود نشست و امرا و اركان دولت خود را جمع كرد و ايشان را خبر داد به آنچه ديده بود، و در اثناى اين حال نامه اى رسيد مشتمل بر خبر خاموش شدن آتشكدۀ فارس، پس غم و اندوه كسرى مضاعف شد و عالم ايشان گفت: اى پادشاه! من نيز خواب غريبى ديده ام، و خواب خود را نقل كرد.

پادشاه گفت: اين خواب تعبيرش چيست؟

گفت: مى بايد كه حادثه اى در ناحيۀ مغرب واقع شده باشد.

ص: 142


1- . احتجاج 1/529.

كسرى نامه اى به نعمان بن المنذر پادشاه عرب نوشت كه: عالمى از علماى عرب را بسوى من بفرست كه مى خواهم مسئلۀ غامضى از او سؤال كنم.

چون به نعمان رسيد، عبد المسيح بن عمرو غسّانى را فرستاد، چون حاضر شد و وقايع را به او نقل كرد عبد المسيح گفت: مرا علم اين خواب و اسرار اين واقعه نيست و ليكن خالوى من سطيح كه در شام مى باشد تعبير اين غرائب را مى داند.

كسرى گفت: برو و از او سؤال كن و براى من خبر بياور.

چون عبد المسيح به مجلس سطيح حاضر شد او مشرف بر موت شده بود، سلام كرد و جواب نشنيد، پس شعرى چند خواند مشتمل بر آنكه: از راه دور آمده ام براى سؤالى از نزد بزرگى و تعب بسيار كشيده ام و اكنون از جواب نااميدم.

سطيح چون شعر او را شنيد ديده هاى خود را گشود و گفت: عبد المسيح بر شترى سوار شده و طىّ مراحل نموده و بسوى سطيح آمده در هنگامى كه نزديك است كه منتقل گردد به ضريح، او را فرستاده است پادشاه بنى ساسان براى لرزيدن ايوان و منطفى شدن نيران و خواب ديدن اعلم علماى ايشان و خشك شدن درياچۀ ساوه، اى عبد المسيح! وقتى كه بسيار شود تلاوت قرآن و مبعوث شود پيغمبرى كه عصاى كوچك پيوسته در دست داشته باشد و رودخانۀ سماوه پرآب شود و بحيرۀ ساوه خشك شود، ملك شام و عجم از تصرف ملوك ايشان بدر رود و به عدد كنگره هاى قصر كسرى كه ريخته است پادشاهان ايشان پادشاهى خواهند كرد و بعد از آن پادشاهى ايشان زايل خواهد شد، و هرچه شدنى است البته واقع مى شود، اين را گفت و دار فانى را وداع كرد.

پس عبد المسيح سوار شده بسرعت تمام خود را به پادشاه عجم رسانيد و سخنان سطيح را نقل كرد، كسرى گفت: تا چهارده نفر ما پادشاهى كنند زمان بسيارى خواهد گذشت؛ پس ده كس ايشان در مدت چهار سال منقرض شدند و باقى ايشان تا امارت عثمان پادشاهى كردند و مستأصل شدند. و سطيح در سيل العرم متولد شده بود و تا زمان پادشاهى «ذو نواس» زنده مانده و آن زياده از سى قرن بود كه هر قرن سى سال است يا

ص: 143

زياده (1).

و قطب راوندى قدس سرّه روايت كرده است كه: از ابن عباس پرسيدند از احوال سطيح گفت:

حق تعالى او را خلق كرده بود گوشتى تنها كه او را بر روى جريده هاى درخت خرما مى گذاشتند و هر جا كه مى خواستند نقل مى كردند و هيچ استخوان و عصب در بدن او نبود به غير از سر و گردن و از پاها تا چنبرۀ گردن او را مى پيچيدند چنانكه جامه را مى پيچند، و هيچ عضو از او حركت نمى كرد به غير از زبان او، و چون خواستند او را به مكه آورند چنبرى از جريدۀ نخل بافتند و او را بر روى آن انداختند و به مكه آوردند پس چهار نفر از قريش به نزد او آمدند و گفتند: ما به زيارت تو آمده ايم به سبب آنچه به ما رسيده است از وفور علم تو پس خبر ده ما را به آنچه در زمان ما و بعد از ما خواهد بود.

سطيح گفت: اى گروه عرب! نزد شما علم و فهم نيست و از عقب شما گروهى بهم خواهند رسيد كه انواع علم را طلب خواهند كرد و بتها را خواهند شكست و عجم را خواهند كشت و غنيمتها طلب خواهند كرد.

گفتند: اى سطيح! چه جماعت خواهند بود ايشان؟

گفت: بحقّ خانۀ صاحب اركان از عقب شما فرزندان بهم خواهند رسيد كه خداوند رحمان را به يگانگى خواهند پرستيد و ترك عبادت شيطان و بتان خواهند كرد.

پرسيدند كه: از نسل كى خواهند بود؟

گفت: از نسل شريفترين اشراف عبد مناف.

گفتند: از كدام بلد بيرون خواهند آمد؟

گفت: بحقّ خداوندى كه باقى است تا ابد بيرون نخواهند آمد مگر از اين بلد و هدايت خواهند كرد مردم را به راه رشد و صلاح، و عبادت خواهند كرد خداوند يگانه را به فيروزى و فلاح (2).

ص: 144


1- . كمال الدين و تمام النعمة 191؛ سيرۀ ابن كثير 1/215؛ لسان العرب 6/254.
2- . خرايج 1/127.

و سيد ابن طاووس رضى اللّه عنه روايت كرده است به سند خود از وهب بن منبه كه: كسرى پادشاه عجم سدّى بر دجله بسته بود و مال بسيارى در آن خرج كرده بود و طاقى در آنجا براى خود ساخته بود كه كسى مانند آن بنا نديده بود و آن مجلس ديوان او بود كه تاج بر سر مى نهاد و بر تخت مى نشست و سيصد و شصت نفر از ساحران و كاهنان و منجّمان در مجلس او حاضر مى شدند، و در ميان ايشان مردى بود از منجّمان عرب كه او را «سايب» مى گفتند و «باذان» حاكم يمن براى او فرستاده بود و در احكام خود خطا كم مى كرد؛ و هر امرى كه پادشاه را پيش مى آمد كاهنان و ساحران و منجّمان خود را مى طلبيد و از مفرّ و چارۀ آن امر از او سؤال مى نمود.

و چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم متولد شد-و به روايتى مبعوث شد-صبحى برخاست و ديد كه طاق ملكش از ميان شكسته است و در دجله رخنه شده است و بر قصرش آب جارى گرديده است گفت: پادشاهى من درهم شكست، و بسيار محزون شد و منجّمان و كاهنان را طلبيد واقعه را به ايشان نقل كرد و گفت: فكر كنيد و تفحّص نمائيد و سبب اين حادثه را براى من بيان كنيد، و سايب نيز در ميان ايشان بود.

چون بيرون آمدند از هر راه فكر كردند و تأمل نمودند چيزى بر ايشان ظاهر نشد و راههاى دانش خود را از راه كهانت و نجوم و غير آن بر خود مسدود يافتند و ديدند كه سحر ساحران و كهانت كاهنان و احكام منجّمان باطل شده است، و سايب در آن شب بر روى تلّى نشسته بود و در آن حال حيران مانده بود ناگاه برقى ديد كه از جهت حجاز لامع گرديد و پرواز كرد تا به مشرق رسيد، چون صبح شد و نظر كرد به زير پاى خود ناگاه باغ سبزى به نظرش آمد گفت: مقتضاى آنچه مى بينم آن است كه از طرف حجاز پادشاهى ظاهر خواهد شد كه پادشاهى او به مشرق برسد و زمين به سبب او آبادان شود زياده از زمان هر پادشاهى.

چون كاهنان و منجّمان با يكديگر نشستند گفتند: مى دانيم كه باطل شدن سحرها و كهانتهاى ما و مسدود شدن راههاى علم ما نيست مگر براى حدوث امر آسمانى و مى بايد براى پيغمبرى باشد كه مبعوث شده است يا خواهد شد و پادشاهى اين ملوك به

ص: 145

سبب او برطرف خواهد شد، و اگر اين حكم را به كسرى بگوئيم ما را خواهد كشت، بايد اين را از او اخفا نمائيم تا از جهت ديگر شايع شود.

پس آمدند به نزد كسرى و گفتند: نظر كرديم چنان يافتيم ساعتى كه بناى سدّ دجله و قصر تو را در آن گذاشته اند ساعت نحسى بوده است و غلط كرده اند در حساب و به آن سبب چنين خراب شد، بايد ساعت نيكى اختيار كرد و در آن ساعت بنا كرد تا چنين نشود؛ پس ساعتى اختيار كردند و در آن ساعت سدّ دجله را بنا كردند و در مدت هشت ماه تمام كردند و مالى بى حساب در آن خرج كردند و چون فارغ شدند ساعتى اختيار نمود و بر بام قصرش نشست و فرشهاى ملوّن گسترد و انواع رياحين بر دور خود گذاشت، و چون درست نشست اساس قصرش در هم شكست و به آب فرو رفت و وقتى او را از آب بيرون آوردند كه اندك رمقى از او مانده بود؛ منجّمان و كاهنان را جمع كرد و قريب به صد نفر ايشان را گردن زد و گفت: من شما را مقرّب خود گردانيدم و اموال فراوان به شما مى دهم و شما با من بازى مى كنيد و مرا فريب مى دهيد؟ !

ايشان گفتند: اى پادشاه! ما نيز در حساب خطا كرديم چنانكه پيش از ما خطا كرده بودند و اكنون حساب ديگر مى كنيم و بر آن حساب بناى قصر را مى گذاريم، پس هشت ماه ديگر اموال بى حساب خرج كرد و بار ديگر قصر را به اتمام رسانيد و جرأت نكرد كه بر آن قرار گيرد و سواره داخل قصر شد و باز قصر در هم شكست و به آب نشست و كسرى غرق شد و اندك رمقى از او مانده بود كه او را بيرون آوردند، پس ايشان را طلبيد و تهديد بسيار نمود و گفت: همۀ شما را مى كشم و اكتاف شما را بيرون مى آورم و شما را در زير پاى فيلان مى اندازم اگر سرّ اين واقعه را به من راست نگوئيد.

گفتند: ايّها الملك! در اين مرتبه راست مى گوئيم، چون آن وقايع هايله را ذكر كردى و هر يك از ما نظر در كار خود كرديم ابواب علم خود را مسدود يافتيم و دانستيم كه به سبب حادثۀ آسمانى اين امور غريبه رو داده است و مى بايد پيغمبرى مبعوث شده باشد يا بعد از اين مبعوث شود، و از خوف كشته شدن به تو اظهار اين امر نمى توانستيم نمود.

گفت: واى بر شما! بايست اول بگوئيد تا من چارۀ كار خود بكنم؛ پس دست از ايشان

ص: 146

و از بناى قصر برداشت و برگشت (1).

شاذان بن جبرئيل در كتاب فضايل روايت كرده است كه: چون يك ماه از ابتداى حمل حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گذشت، كوهها و درختها و آسمانها و زمينها يكديگر را بشارت دادند براى حمل سيد پيغمبران، پس عبد المطلب با عبد اللّه روانۀ مدينه شدند و پانزده روز گذشت عبد اللّه به رحمت اله واصل شد و سقف خانه شكافته شد و هاتفى آواز داد كه: مرد آنكه در صلب او بود خاتم پيغمبران و كيست كه نخواهد مرد؟ !

چون دو ماه از انعقاد نطفۀ شريف آن حضرت گذشت حق تعالى امر كرد ملكى را كه ندا كرد در آسمانها و زمين كه: صلوات فرستيد بر محمد و آل او و استغفار كنيد براى امّت او.

و چون سه ماه گذشت ابو قحافه از شام برمى گشت، چون نزديك به مكه رسيد ناقۀ او سرش را بر زمين گذاشت و سجده كرد، ابو قحافه چوبى بر سر او زد و چون سر برنداشت گفت: مثل تو ناقه اى نديده بودم، ناگاه هاتفى ندا كرد: اى ابو قحافه! مزن جانورى را كه اطاعت تو نمى كند، مگر نمى بينى كه كوهها و درياها و درختان و هر مخلوقى به غير از آدميان سجده كرده اند براى پروردگار خود به شكر آنكه سه ماه گذشته است بر پيغمبر امّى در شكم مادر و بزودى او را خواهى ديد، واى بر بت پرستان از شمشير او و شمشير اصحاب او.

و چون چهار ماه گذشت زاهدى بود در راه طايف كه او را حبيب مى گفتند از صومعۀ خود روانۀ مكه شد كه يكى از دوستان خود را ببيند، در اثناى راه به طفلى رسيد كه به سجده افتاده بود و هرچند او را برمى داشتند باز به سجده مى رفت، پس حبيب او را برداشت و صداى هاتفى را شنيد كه: دست از او بردار كه سجدۀ شكر پروردگار مى كند كه بر پيغمبر پسنديدۀ برگزيده چهار ماه گذشت.

و چون پنج ماه گذشت و حبيب به صومعۀ خود برگشت صومعۀ خود را ديد كه در حركت است و قرار نمى گيرد و بر محراب او و محاريب جميع ارباب صوامع نوشته بود: اى

ص: 147


1- . فرج المهموم 32؛ تاريخ طبرى 1/470.

اهل بيع و صوامع! ايمان آوريد به خدا و رسول او محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه نزديك شد بيرون آمدن او، پس خوشا حال كسى كه به او ايمان آورد و واى بر كسى كه به او كافر شود، پس حبيب گفت: قبول كردم و ايمان آوردم و انكار او نمى كنم.

و چون شش ماه گذشت اهل مدينه و اهل يمن رفتند بسوى عيدگاه خود و رسم ايشان آن بود كه در هر سال چند مرتبه مى رفتند نزد درخت عظيمى كه آن را «ذات انواط» مى گفتند مى خوردند و مى آشاميدند و شادى مى كردند و آن درخت را مى پرستيدند، پس چون نزد آن درخت جمع شدند صداى عظيمى از آن درخت شنيدند كه: اى اهل يمن و اهل يمامه و بت پرستان جاءَ اَلْحَقُّ وَ زَهَقَ اَلْباطِلُ إِنَّ اَلْباطِلَ كانَ زَهُوقاً (1)اى گروه اهل باطل! رسيد به شما وقت هلاك و تلف شما، پس بترسيدند و بسرعت به خانه هاى خود برگرديدند.

و چون هفت ماه گذشت سواد بن قارب به خدمت عبد المطّلب آمد و گفت: ديشب ميان خواب و بيدارى ديدم كه درهاى آسمان گشوده شد و ملائكه فرود آمدند بسوى زمين و گفتند: زينت كنيد زمين را كه نزديك شد بيرون آمدن محمد پسرزادۀ عبد المطّلب رسول خدا بسوى كافۀ خلق، صاحب شمشير قاطع و تير نافذ، من گفتم: كيست آن؟ گفتند:

محمد بن عبد اللّه بن عبد المطّلب بن هاشم بن عبد مناف.

عبد المطّلب گفت: اين خواب را پنهان كن.

پس چون هشت ماه گذشت در درياى اعظم ماهى هست كه او را «طينوسا» مى گويند، راست شد و بر دم خود ايستاد و دريا را به موج آورد، پس ملكى او را صدا زد كه: قرار گير اى ماهى كه درياها را به شور آوردى.

آن ماهى به سخن آمد و گفت: پروردگار من روزى كه مرا خلق كرد گفت: هرگاه محمد بن عبد اللّه را خلق كنم براى او و امّت او دعا كنم و اكنون شنيدم كه ملائكه بعضى بعضى را بشارت مى دادند، پس به اين سبب به حركت آمدم.

ص: 148


1- . سورۀ اسراء:81.

پس ملك او را ندا كرد كه: قرار گير و دعا كن.

و چون نه ماه گذشت حق تعالى به ملائكۀ هر آسمان وحى نمود كه: فرو رويد بسوى زمين، ده هزار ملك نازل شدند و به دست هر ملك قنديلى از نور بود روشنى مى داد بى روغن و بر هر قنديلى نوشته بود «لا اله الا اللّه محمد رسول اللّه» و بر دور كعبۀ معظمه ايستادند و مى گفتند: اين نور محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است. و در همۀ اين احوال عبد المطّلب مطّلع مى شد و امر به كتمان مى نمود و در تمام آن ماه كواكب آسمان در اضطراب بودند و شهب از آسمان و هوا مى ريخت.

و چون نه ماه تمام شد آمنه به مادر خود «بره» گفت: اى مادر! مى خواهم داخل حجره شوم و بر مصيبت شوهر خود قدرى بگريم و آبى بر آتش جانسوز خود بريزم، مى خواهم كسى به نزد من نيايد.

بره گفت: اى دختر! بر چنين شوهرى گريستن روا است و منع كردن از نوحه در چنين مصيبتى عين جفا است؛ پس آمنه داخل حجره شد و شمعى افروخت و به شعله هاى آه جانكاه سقف خانه را سوخت، ناگاه او را در اين حال درد زائيدن گرفت و برجست كه در را بگشايد، هرچند جهد كرد در گشوده نشد پس برگشت و نشست و از تنهائى وحشت عظيم بر او مستولى گشت، ناگاه ديد كه سقف خانه شكافته شد و چهار حوريّه فرود آمدند كه حجره از نور روى ايشان روشن شد و به آمنه گفتند: مترس بر تو باكى نيست ما آمده ايم تو را خدمت كنيم و از تنهائى دلگير مباش؛ و آن حوريان يكى در جانب راست او نشست و يكى در جانب چپ و سوم در پيش رو و چهارم در پشت سر، پس آمنه مدهوش شد و چون به هوش آمد ديد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در زير دامانش به سجده درآمده و پيشانى نورانى بر زمين نهاده و انگشتان شهادت را برداشته «لا اله الاّ اللّه» مى گويد، و اين ولادت با سعادت در شب جمعه بود نزديك طلوع صبح در هفدهم ماه ربيع الاول و در آن وقت هفت هزار و نهصد سال و چهار ماه و هفت روز از وفات آدم عليه السّلام گذشته بود، و به روايتى نه هزار و نهصد سال و چهار ماه و هفت روز.

آمنه مشاهده كرد آن حضرت را طاهر و مطهر و سرمه كشيده و نورى از روى مباركش

ص: 149

ساطع گرديد و سقف را بشكافت، و در آن نور آمنه هر منظر رفيع و هر قصر منيع كه در حرم و اطراف جهان بود ديد و برقى ساطع گرديد و به آن برق هر خانه كه خدا مى دانست كه اهل او ايمان خواهند آورد روشن گرديد و هر بت كه در مشرق و مغرب عالم بود بر رو درافتادند.

و چون ابليس اين وقايع غريبه را مشاهده نمود اولاد خود را جمع كرد و خاك بر سر ريخت و گفت: تا مخلوق شده بودم به چنين مصيبتى گرفتار نشده بودم، در اين شب فرزندى متولد شد كه او را محمد بن عبد اللّه مى گويند، باطل خواهد كرد عبادت بتها را و مردم را بسوى يگانه پرستى خدا دعوت خواهد نمود؛ پس اولادش نيز خاك مذلت بر سر ريختند و همه به درياى چهارم گريختند و چهل روز گريستند.

پس آن حوريان، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را در جامه هاى بهشت پيچيدند و بسوى بهشت برگشتند و ملائكه را بشارت ولادت آن حضرت دادند.

پس جبرئيل و ميكائيل عليهما السّلام از آسمان فرود آمدند و به صورت دو جوان داخل حجرۀ آمنه شدند و جبرئيل طشتى از طلا و ميكائيل ابريقى از عقيق در دست داشتند و جبرئيل حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را در دست گرفت و ميكائيل آب ريخت تا آن حضرت را غسل دادند، پس جبرئيل گفت: اى آمنه! ما او را براى تطهير از نجاست غسل نمى دهيم او طاهر و مطهر است بلكه براى زيادتى نور و صفا او را غسل داديم، پس آن حضرت را به عطرهاى بهشت معطر گردانيدند، ناگاه صداهاى بسيار و اصوات مختلفه از در حجرۀ مقدسه بلند شد و جبرئيل گفت كه: ملائكۀ هفت آسمان آمده اند كه بر پيغمبر آخر الزمان صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سلام كنند، پس آن حجره به قدرت حق تعالى وسيع شد و فوج فوج ملائكه داخل مى شدند و مى گفتند: السلام عليك يا محمد، السلام عليك يا محمود، السلام عليك يا احمد، السلام عليك يا حامد.

پس چون ثلث شب گذشت حق تعالى جبرئيل را امر فرمود كه چهار علم از بهشت به زمين آورد، و علم سبز را بر كوه قاف نصب كرد و بر آن علم به سفيدى دو سطر نوشته بود «لا اله الاّ اللّه محمّد رسول اللّه» ؛ و علم دوم را بر كوه ابو قبيس نصب كرد و آن علم دو شقه

ص: 150

داشت و بر يك شقه نوشته بود «لا اله الاّ اللّه» و بر شق ديگر نقش كرده بودند «لا دين الاّ دين محمّد بن عبد اللّه» ؛ و علم سوم را بر بام كعبه زد و بر آن نوشته بودند «طوبى لمن آمن باللّه و بمحمّد و الويل لمن كفر به و ردّ عليه حرفا ممّا يأتي به من عند ربّه» ؛ و علم چهارم را بر بيت المقدس زد و بر آن نوشته بودند «لا غالب الاّ اللّه و النّصر للّه و لمحمّد» .

و ملكى بر كوه ابو قبيس ندا كرد: اى اهل مكه! ايمان بياوريد به خدا و پيغمبر او و ايمان بياوريد به نورى كه فرستاده ايم؛ و حق تعالى ابرى فرستاد بر بالاى كعبه كه زعفران و مشك و عنبر نثار كرد، و بتها از كعبه بيرون رفتند به جانب حجر و بر رو درافتادند، و جبرئيل قنديل سرخى آورد و در كعبه آويخت كه بى روغن روشنى مى بخشيد، و از جبين انور حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم برقى ساطع گرديد و در هوا بلند شد تا به آسمان رسيد و هيچ منظر و خانه اى از اهل ايمان نماند مگر آنكه آن نور در آن داخل شد، و در آن شب در هر تورات و انجيل و زبور كه در عالم بود در زير نام شريف آن حضرت كه در آن كتابها بود قطرۀ خونى ظاهر شد زيرا آن حضرت پيغمبر شمشير است و در هر دير و صومعه اى كه بود در آن شب بر محرابش نوشته شده بود: بدانيد كه پيغمبر امّى متولد شد.

پس آمنه در را گشود و بيرون آمد و غرايبى كه مشاهده نموده بود براى پدر و مادر خود نقل كرد، و چون عبد المطلب را بشارت دادند و به نزد آن حضرت آمد ديد كه به زبان فصيح تقديس و تسبيح حق تعالى مى نمايد، پس حق تعالى خيمه اى از ديباى سفيد بهشت فرستاد كه بر آن نوشته بود: بسم اللّه الرّحمن الرّحيم يا أَيُّهَا اَلنَّبِيُّ إِنّا أَرْسَلْناكَ شاهِداً وَ مُبَشِّراً وَ نَذِيراً. وَ داعِياً إِلَى اَللّهِ بِإِذْنِهِ وَ سِراجاً مُنِيراً (1)و تا چهل روز ماند پس شخصى دست چرب بر آن ماليد و به آن سبب بالا رفت و اگر چنين نمى كردند تا روز قيامت مى ماند.

و چون رؤساى قريش و بنى هاشم آن خيمۀ ديبا و بيرون آمدن بتها و نثار زعفران و مشك و عنبر و برق لامع و نور ساطع و اصوات غريبه و ساير امور عجيبه را مشاهده

ص: 151


1- . سورۀ احزاب:45 و 46.

و استماع نمودند به نزد حبيب راهب رفتند و شمه اى از آن معجزات را ذكر كردند؛ حبيب گفت: مى دانيد كه دين من دين شما نيست اگر مى خواهيد از من قبول كنيد و اگر نمى خواهيد قبول مكنيد، آنچه حقّ است مى گويم، نيست اين علامتها مگر علامت پيغمبرى كه در اين زودى مبعوث خواهد شد و ما در همۀ كتابهاى خدا وصف او را خوانده ايم و اوست كه باطل خواهد كرد عبادت بتها را و خواهد خواند مردم را بسوى پرستيدن خداوند يكتا و جميع پادشاهان و جباران دنيا براى او خاضع خواهند شد، پس واى بر اهل كفر و طغيان از شمشير و نيزه و تير او، پس هركه به او ايمان آورد نجات يابد و هركه به او كافر شود هلاك گردد.

و در روز دوم حضرت عبد المطّلب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را برداشت و بسوى كعبه آورد و چون داخل كعبه شد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گفت: «بسم اللّه و باللّه» پس كعبه به قدرت الهى به سخن آمد و گفت: «السلام عليك يا محمد و رحمة اللّه و بركاته» و صداى هاتفى آمد كه جاءَ اَلْحَقُّ وَ زَهَقَ اَلْباطِلُ إِنَّ اَلْباطِلَ كانَ زَهُوقاً .

و در روز سوم عبد المطّلب گهواره اى خريد از خيزران سياه كه مشبّك كرده بودند از عاج و مرصّع ساخته بودند از طلاى سرخ و جواهر گرانبها و پرده اى از ديباى سفيد مطرّز به طلا بر روى آن افكند و عقدى از مرواريد و الوان جواهر بر گهواره آويخت به عادت مقرر كه اطفال بازى مى كنند، و هرگاه آن حضرت از خواب بيدار مى شد به آن دانه ها تسبيح حق تعالى مى گفت.

و در روز چهارم سواد بن قارب به نزد عبد المطّلب آمد در وقتى كه نزديك كعبۀ مشرّفه نشسته بود و اكابر قريش و بنى هاشم بر دور او احاطه كرده بودند و گفت: شنيده ام كه پسرى براى عبد اللّه متولد شده است و عجايب بسيار از او ظاهر گرديده است، مى خواهم بسوى او نظرى بكنم؛ و سواد به وفور علم در ميان عرب مشهور بود و بر سخن او اعتماد عظيم داشتند، پس با عبد المطّلب به خانۀ آمنه آمد و از احوال آن حضرت سؤال كرد گفتند: در مهد استراحت خوابيده است، چون داخل شد و پرده را از روى گهواره گشودند برقى از روى مباركش ساطع شد كه سقف را شكافت پس عبد المطّلب و سواد از وفور نور

ص: 152

آستينها را بر ديده هاى خود گذاشتند، پس سواد بى تابانه بر پاى آن شفيع روز معاد افتاد و با عبد المطّلب گفت كه: تو را بر خود گواه مى گيرم كه ايمان آوردم به اين پسر و به آنچه خواهد آورد از جانب خالق بشر، پس روى مبارك آن حضرت را بوسيد و بيرون آمد.

پس چون يك ماه از ولادت آن حضرت گذشت هركه آن حضرت را مى ديد گمان طفل يك ساله مى كرد و از گهواره اش پيوسته صداى تسبيح و تقديس و تحميد و ستايش حق تعالى مى شنيدند.

و چون دو ماه گذشت پدر آمنه وفات يافت (1).

مؤلف كتاب انوار روايت كرده است كه: پيش از ولادت حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كاهنان و ساحران و شياطين و متمردان طغيان عظيم داشتند و عجايب از ايشان به ظهور مى آمد و اخبار به امور غريبه مى نمودند و شياطين از آسمانها سخنان مى شنيدند و به كاهنان مى رسانيدند، و در زمين يمامه دو كاهن مشهور بودند كه بر همۀ عالم زيادتى داشتند: يكى ربيعة بن مازن بود كه او را سطيح مى گفتند و از همۀ كاهنان اعلم بود، و ديگرى وشق بن واهلۀ يمنى بود؛ و سطيح خلقتى غريب داشت و حق تعالى او را خلق كرده بود گوشتى بى استخوان و در غير سرش استخوان نبود و او را مانند جامه بر هم مى پيچيدند و چون او را پهن مى كردند بر روى حصيرى يا سلّه مى افكندند و در شب خواب نمى كرد مگر اندكى و پيوسته به اطراف آسمان نظر مى كرد و چون پادشاهان او را مى طلبيدند بر روى سلّه او را گذاشته نقل مى كردند و او از بواطن و اسرار ايشان خبر مى داد و امور آينده به ايشان مى گفت و چنان بر پشت افتاده بود و به غير چشم و زبانش چيزى از او حركت نمى كرد؛ پس شبى چنين خوابيده بود و به اطراف آسمان نظر مى كرد ناگاه برقى را ديد كه لامع گرديد و اطراف جهان را احاطه كرد پس كواكب را ديد كه مشتعل گرديده اند و دودى از آنها ساطع شد و فرو ريختند و بر يكديگر مى خوردند و به زمين فرو مى رفتند، پس او را از مشاهدۀ اين احوال غريبه دهشتى عظيم عارض شد و چون شب شد

ص: 153


1- . فضائل شاذان بن جبرئيل 15-25.

امر كرد غلامان خود را كه او را برداشتند و بر قلۀ كوه بلندى گذاشتند و به اطراف آسمان مى نگريست ناگاه ديد كه نورى عظيم ساطع گرديد و بر همۀ انوار غالب شد و به اقطار آسمان احاطه كرد و آفاق جهان را پر كرد، پس به غلامان خود گفت كه: مرا به زير بريد كه عقلم حيران شد به سبب مشاهدۀ اين انوار و چنان مى يابم كه رحلت من نزديك شده است و امر عظيمى بزودى واقع خواهد شد و چنين گمان مى برم كه خروج پيغمبر هاشمى نزديك باشد؛ و چون صبح طالع شد خويشان و قوم خود را گرد آورد و گفت: امر عظيمى مى بينم و آثار غريبه مشاهده مى نمايم و مى خواهم استعلام اين اسرار از كاهنان هر ديار بكنم.

پس به هر شهر نامه ها نوشت و از آن جمله نامه اى به وشق نوشت و او در جواب نوشت كه: آنچه تو مشاهده كرده اى من نيز ديدم و عن قريب اثر آن ظاهر خواهد شد؛ و نامه اى نيز به زرقا نوشت كه ملكۀ يمن (1)و اعلم كاهنان آن ديار بود و به كهانت و سحر بر اهل ديار خود غالب شده بود و ديدۀ بسيار تندى داشت كه از سه روز راه مى ديد چنانكه كسى نزديك خود را ببيند و اگر كسى از دشمنانش ارادۀ جدال و قتال با او داشت چند روز پيشتر قوم خود را خبر مى كرد كه فلان دشمن ارادۀ شما دارد و ايشان تدبير دفع او مى كردند، پس سطيح نامه را به صبيح غلام خود داد و بسوى زرقا فرستاد و چون به سه روزۀ يمن رسيد زرقا او را ديد و به قوم خود گفت كه: سواره اى مى آيد كه ميان عمامه اش نامه اى مى نمايد، و بعد از سه روز كه صبيح داخل شد و نامه را به زرقا داد او گفت: خبرى قبيح آورده است صبيح از جانب سطيح و سؤال مى نمايد از نور ساطع و روشنى لامع، بحقّ پروردگار كعبه كه اين علامت نزديك شدن آجال و يتيم شدن اطفال است و از فرزندان عبد مناف محمد پيغمبر بهم خواهد رسيد بى خلاف.

پس در جواب نوشت: آيات و علامات پيغمبر هاشمى است آنچه نوشته اى، چون نامۀ مرا بخوانى از خواب غفلت بيدار شو و از تقصير حذر نما و بزودى سفر كن به جانب مكه

ص: 154


1- . در مصدر «يمامه» ذكر شده است.

كه من نيز متوجه آن صوب مى شوم شايد يكديگر را آنجا ملاقات كنيم و حقيقت اين امر را معلوم كنيم، اگر بوجود آمده باشد شايد چاره اى در هلاك او بكنيم و پيش از آنكه نور او مشتعل گردد خاموش گردانيم.

چون نامه به سطيح رسيد و بر مضمون آن مطّلع گرديد به آواز بلند گريست و در ساعت متوجه مكۀ معظمه گرديد و با قوم خود گفت كه: من مى روم بسوى آتش افروخته اگر آن را خاموش توانستم كرد بسوى شما برمى گردم و الاّ شما را وداع مى كنم و به شام ملحق مى شوم تا در آنجا بميرم؛ چون به مكه رسيد ابو جهل و شيبه و عتبه و عاص بن وايل با گروهى از قريش به استقبال او آمدند و گفتند: اى سطيح! نيامده اى مگر براى امر عظيمى، اگر حاجتى دارى برآورده خواهد شد.

سطيح گفت: خدا بركت دهد شما را مرا بسوى شما حاجتى نيست، آمده ام خبر دهم شما را به آنچه گذشته است و بعد از اين خواهد شد به الهام حق تعالى، كجايند آنها كه مقدّم بودند در عهد و پيوسته بودند مستحقّ ستايش و حمد يعنى فرزندان عبد مناف؟ آمده ام كه مژده دهم ايشان را به بشير نذير و ماه منير كه نزديك شده است ظهور انوار او، كجاست عبد المطّلب و شيران اولاد او؟

و چون گروه قريش اين سخنان را شنيدند ايشان را خوش نيامد و پراكنده شدند، پس حضرت ابو طالب و ساير اولاد عبد المطّلب به نزد او آمدند در هنگامى كه نزديك كعبه نشسته بود و گفتند: ما اول نسب خود را به او نمى گوئيم تا علم او را بيازمائيم، و ابو طالب شمشير و نيزۀ خود را به غلام سطيح داد به هديه و پيش از آنكه غلام سطيح را اعلام نمايد به نزد او آمد و بر او تحيت فرستاد و سلام كرد پس سطيح گفت: بر شما باد سلام و گوارا باد شما را انعام، شما از كدام گروه عربيد؟

ابو طالب توريه نمود و گفت: مائيم از گروه بنى جمح.

سطيح گفت: اى بزرگ! نزد من بيا و دست خود را بر روى من بگذار؛ چون ابو طالب دست بر رويش گذارد گفت: بحقّ خداوند داناى اسرار و پنهان از ابصار و آمرزندۀ خطاها و كشف كنندۀ بلاها سوگند مى خورم كه توئى صاحب عهود رفيعه و اخلاق منيعه و توئى كه

ص: 155

داده اى به غلام من به رسم هديه نيزۀ خطى و شمشير هندى بدرستى كه شمائيد بهترين برايا و بهم خواهد رسيد از تو و برادرت شريفترين ذرّيّتها بدرستى كه تو و آنها كه با تواند از نسل هاشميد كه بهترين اخيار بود و توئى بى شك عمّ پيغمبر مختار كه وصف كرده اند او را در كتب و اخبار نسب خود را از من مپوشان كه من نيك مى شناسم تو را و نسب تو را.

پس ابو طالب متعجب شد از سخنان او و گفت: اى شيخ! راست گفتى و خصلتها را نيكو بيان كردى، مى خواهم ما را خبر دهى به آنچه در زمان ما خواهد شد و بر ما جارى خواهد گرديد.

سطيح گفت: سوگند ياد مى كنم بخداوند دائم و ابد و بلند كنندۀ آسمان بى عمد و يگانۀ يكتاى صمد كه از عبد اللّه بزودى فرزندى بهم رسد كه مردم را هدايت كند به رشد و صلاح و خير و احسان و باطل كند بتان را و هلاك گرداند بت پرستان را، و يارى نمايد او را بر اين امور ياورى كه پسر عمّ او باشد و صاحب صولتها و حمله ها باشد و به تيغ آبدار دمار از كافران روزگار برآورد و شك نيست كه تو پدر او خواهى بود اى ابو طالب.

پس بنى هاشم گفتند كه: مى خواهيم اين پيغمبر را براى ما وصف كنى و نعتهاى او را بيان نمائى.

سطيح گفت: بشنويد از من سخن صحيح، بزودى ظاهر گردد شخصى نبيل كه رسول باشد از جانب خداوند جليل و زبان سطيح از وصف او كليل است و او مردى است نه بسيار كوتاه نه بسيار بلند با قامتى ارجمند و آن سرور سرش مدوّر باشد و در ميان دو كتفش علامتى باشد و عمامه بر سر گذارد و پيغمبرى او تا قيامت مستمر باشد و سيد و بزرگ اهل تهامه گردد و در تاريكيها نور از روى انورش ساطع باشد و چون تبسّم نمايد از نور دندانهايش جهان روشن گردد و كسى به نيكوئى خلق و خلق او بر زمين راه نرفته است، شيرين زبان و خوش بيان باشد و در زهد و تقوى و خشوع و عبادت نظير خود نداشته باشد و تكبر و تجبر ننمايد، اگر سخن گويد درست گويد و اگر از او سؤال كنند به راستى جواب گويد، ولادتش پاكيزه و از شبهه و فساد نسب منزّه باشد و رحمت عالميان باشد و به نور او جهان روشن گردد و به مؤمنان رءوف و بر اصحاب خود مهربان و عطوف

ص: 156

و نامش در تورات و انجيل معروف باشد و فرياد رس هر مضطرّ ملهوف و به كرامتها موصوف باشد، نامش در آسمان احمد و در زمين محمد است.

ابو طالب گفت: اى سطيح! آن شخص را كه ذكر كردى كى معين و ياور او خواهد بود؟ وصفش را براى ما بيان كن.

گفت: او سيدى است بزرگوار و شيرى است شير شكار و پيشوائى است نيكو كردار و انتقام كشنده اى است از كفّار، مشركان را كاسهاى زهر مرگ چشاند و حمله هاى او زهرۀ شيران را آب گرداند و پيوسته در جنگها به ياد پروردگار خود باشد و براى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم وزير باشد و بعد از او در امّتش امير باشد، نامش در تورات «بريا» و در انجيل «اليا» و نزد قومش «على» باشد؛ پس لحظه اى سر در گريبان خاموشى فرو برد و در بحر تفكر غوطه خورد پس به جانب ابو طالب عليه السّلام ملتفت شد و گفت: اى سيد بزرگوار! دست مباركت را بار ديگر بر روى من گذار، چون ابو طالب دست بر رويش گذاشت آهى دردناك كشيد و ناله كرد و گفت: اى ابو طالب! دست برادر خود عبد اللّه را بگير كه سعادت شما هويدا است و بشارت باد شما را به بلندى مكان و مجد و رفعت شأن كه آن دو شاخۀ كرامت از درخت شما خواهد روئيد، محمد از برادر توست و على از تو.

پس ابو طالب شاد شد، و اين خبرها در ميان اهل مكه شايع گرديد پس ابو جهل گفت كه: اين اول بليّه اى است كه از بنى هاشم به ما نازل شد و شنيديد خبرهاى سطيح را در باب فرزند عبد اللّه و ابو طالب كه دينهاى ما را فاسد خواهند كرد.

پس ابو طالب ايستاد و به آواز بلند گفت: اى گروه قريش! بگردانيد از دلهاى خود طيش را و انكار منمائيد آنچه را شنيديد از سطيح، زيرا مائيم معدن كرامت و شرف و هر كرامت در مكه از ما ظاهر گرديده است و آنچه سطيح گفت علاماتش هويدا شده است، بزودى آنچه گفت به ظهور خواهد رسيد به رغم انف هركه نتواند ديد.

ابو طالب سطيح را به خانه برد و او را اعزاز و اكرام تمام نمود و ابو جهل نايرۀ حسد در كانون سينه اش مشتعل گرديد و شرر شرارت و فتنه برانگيخت و گروهى از اهل فساد در اثارۀ فتنه و اظهار عصبيت و انكار با او يار شدند، و چون خبر به ابو طالب رسيد به جانب

ص: 157

ابطح خراميد و به وعد و وعيد اجتماع اهل فساد را به تفرق مبدل گردانيد و ايشان را به نزد كعبه حاضر نمود، پس منبه (1)بن الحجاج برخاست و گفت: اى ابو طالب! ما را در تقدّم و مزيد رفعت و عزت و شرف شما شكى نيست وصيت جلالت و نجابت و هدايت شما آفاق جهان را پر كرده است و ليكن از كياست تو عجب دارم كه بر گفتۀ كاهنى اعتماد نمائى، مگر نمى دانى كه ايشان مظهر اكاذيب شيطان و مصدر كذب و افترا و بهتانند، بار ديگر او را حاضر گردان كه او را بر محكّ امتحان كشيم شايد كه از شواهد و علامات صدق يا كذب او امرى ظاهر گردد كه موجب ارتفاع اختلاج شكوك از سينه ها گردد، پس ابو طالب فرمان داد كه بار ديگر سطيح را حاضر ساختند و چون او را بر زمين گذاشتند به آواز بلند فرياد كرد: اى گروه قريش! اين چه تشويش و اختلاف و تكذيب و ارتجاف است كه از شما مى بينم و مى شنوم در باب آنچه من اظهار كردم از ظهور پيغمبر صاحب برهان و شكنندۀ اوثان و ذليل كنندۀ كاهنان؟ ! و اللّه كه ما شاد نيستيم به ظهور او زيرا كه نزد ولادت او كهانت باطل خواهد شد و در آن وقت سطيح را در زندگانى خيرى نخواهد بود و آرزوى مردن خواهد كرد، اگر خواهيد كه راستى گفتار من بر شما ظاهر گردد مادران و زنان خود را حاضر گردانيد تا من امور عجيبه را بر شما ظاهر گردانم.

گفتند: مگر تو غيب مى دانى؟

گفت: نه؛ و ليكن مصاحبى از جن دارم كه از ملائكه سخنان مى شنود و مرا خبر مى دهد، پس جميع زنان مكه را در مسجد حاضر كردند به غير از آمنه و فاطمۀ بنت اسد كه عبد اللّه و ابو طالب ايشان را مانع شدند، و چون حاضر شدند سطيح گفت: مردان از زنان جدا شوند و زنان نزديك من آيند، چون زنان نزديك او رفتند نظر كرد بسوى ايشان خاموش شد.

گفتند: چرا سخن نمى گوئى؟

سطيح نظر بسوى آسمان كرد و گفت: سوگند مى خورم به حرمت حرمين كه دو تا از

ص: 158


1- . در مصدر «منبتة» ذكر شده است.

زنان خود را حاضر نكرده ايد كه يكى حامله است به فرزندى كه هدايت خواهد كرد مردم را به راه رشاد و خير و سداد و نامش محمد است، و ديگرى حامله خواهد شد به پادشاه مؤمنان و سيد اوصياى پيغمبران و وارث علوم انبيا و مرسلان.

چون آمنه و فاطمه حاضر شدند سطيح در ميان زنان اشاره كرد بسوى آمنه و به آواز بلند فرياد كرد و گريست كه: اى صاحبان شرف! و اللّه اين است حامله به پيغمبر برگزيده و رسول پسنديده، پس آمنه را پيش طلبيد و گفت: آيا تو حامله نيستى؟

گفت: بلى.

سطيح گفت: اكنون يقينم به گفتۀ خود زياد شد، اين است بهترين زنان عرب و عجم و حامله است به بهترين امم و هلاك كنندۀ هر صنم، واى بر عرب از او، بتحقيق كه ظهورش نزديك شده است و نورش هويدا گرديده است گويا مى بينم مخالفانش را كشته و در خاك افتاده، خوشا حال كسى كه تصديق نمايد به پيغمبرى او و ايمان آورد به رسالت او كه ملك و سلطنت او طول و عرض زمين را فرو خواهد گرفت.

پس به جانب فاطمه ملتفت شد و نعره اى زد و بيهوش شد، و چون به هوش آمد بسيار گريست و به آواز بلند گفت: اين است و اللّه فاطمه دختر اسد مادر امامى كه بتها را بشكند و اميرى كه شجاعان را بر خاك هلاك افكند و در عقلش هيچ گونه خفّت نباشد، و هيچ دليرى تاب مقاومت او نيارد، اوست فارس يكتا و شير خدا و مسمّى به امير المؤمنين على پسر عمّ خاتم انبياء، آه آه ديده ام چه شجاعان و دليران را بر خاك افتاده مى بيند.

چون قريش اين سخنان از سطيح شنيدند شمشيرها از غلاف كشيدند و رو بر او دويدند، و بنى هاشم به حمايت او تيغها برهنه كردند، و ابو جهل ندا كرد: راه دهيد كه من اين كاهن را به قتل رسانم و آتش سينۀ خود را به خون او فرونشانم.

پس ابو طالب شمشيرى به جانب او انداخت و سرش را مجروح كرد، خون بر روى نحسش جارى شد، و ابو جهل ندا كرد كه: اى سركرده هاى قبايل! اين عار را بر خود مپسنديد و سطيح و آمنه و فاطمه را بكشيد تا از شرّ آنچه اين كاهن مى گويد ايمن گرديد.

پس همۀ قريش بر سطيح حمله آوردند و بنى هاشم تاب مقاومت ايشان نداشتند

ص: 159

و غبار فتنه بلند شد و زنان پناه به كعبه بردند و صداها بلند شد؛ و مروى است از آمنه كه گفت: چون شمشيرها را ديدم بسيار ترسيدم ناگاه فرزندى كه در شكم من بود به حركت آمد و صدائى از او ظاهر گرديد و مقارن اين حال صيحه اى عظيم از هوا ظاهر شد كه عقلها از آشيان بدنها پرواز كرد، مردان و زنان همه بيهوش شدند و بر رو در افتادند، پس نظر كردم به جانب آسمان و ديدم كه درهاى آسمان گشوده شده است و سوارى حربه اى از آتش در دست دارد و به آواز بلند مى گويد كه: شما را راهى نيست به ضرر رسانيدن به رسول خدا و منم برادر او جبرئيل، پس در آن وقت خوف من به ايمنى مبدل گرديد و همه به خانه هاى خود برگشتيم.

و ابو طالب دست عبد اللّه را گرفت و در پناه كعبۀ معظمه نشستند، پس منبه بن الحجاج به نزد ابو طالب آمد و گفت: بحمد اللّه عزت و شرف و غلبۀ شما بر عالميان ظاهر گرديد و ليكن از تو التماس دارم كه سطيح را از قريش دور گردانى و نائرۀ فتنه را فرونشانى.

ابو طالب التماس او را قبول نمود و به نزد سطيح آمد و از او معذرت طلبيد و حقيقت حال را به او گفت، سطيح گفت: اى ابو طالب! من مى روم و التماس دارم كه چون آن پيغمبر بشير نذير ظاهر شود سلام بسيار از من به او برسانى و بگوئى كه او بشارت داد به ظهور تو و قوم تو او را تكذيب كردند و از جوار تو او را دور كردند، و در اين زودى زنى خواهد آمد بسوى شما كه تصديق بشارت مرا نمايد و زياده از آنچه من اظهار كردم اظهار نمايد.

پس سطيح را بر شترى بستند و روانه شد و بنى هاشم به مشايعت او از مكه بيرون رفتند و در اثناى راه راحله اى نمايان شد كه زنى بر آن سوار بود و بسرعت مى آمد، سطيح گفت:

اى سادات مكه! آمد به سوى شما داهيۀ كبرى يعنى زرقاء يمنى.

پس در اين سخن بودند كه زرقا رسيد و به آواز بلند گفت: اى گروه قريش! بر شما باد سلام بسيار و به شما معمور باد هر ديار، بدرستى كه ترك وطن خود كرده ام و بسوى مأمن شما آمده ام براى آنكه خبر دهم شما را از امرى چند كه نزديك شده است ظهور آنها و بزودى ظاهر گردد در بلاد شما امرى چند بسيار عجيب؛ و شعرى چند ادا نمود كه دلالت مى كرد بر حقيقت آنچه سطيح ايشان را خبر داده بود، پس گفت: آمده ام شما را بشارت

ص: 160

دهم و حذر فرمايم و آنچه شما را به آن مژده دهم براى من وبال است.

عتبه گفت: اين چه سخنان وحشت انگيز است كه از تو ظاهر مى شود، ما را و خود را وعيد مى نمائى به هلاك و استيصال؟

زرقا گفت: اى ابو الوليد! بحقّ خداوندى كه بر صراط خلايق را در كمين خواهد بود سوگند مى خورم كه از اين وادى پيغمبرى مبعوث خواهد شد كه مى خواند مردم را بسوى رشاد و سداد و نهى نمايد از فساد، پيوسته نور دور روى او گردد و نام او (محمد) باشد و گويا مى بينم كه بعد از ولادت او فرزندى متولد شود كه مساعد و ياور او باشد و در حسب و نسب به او نزديك باشد و اقران خود را هلاك گرداند و شجاعان جهان را بر زمين افكند، دلير باشد در معركه ها و شيرى باشد در ميدانها، او را ساعدى باشد قوى و دلى باشد جرى و نام اوست امير المؤمنين على، آه آه از روزى كه او را ببينم و زهى مصيبت مرا از وقتى كه با او در يكسو نشينم؛ پس شعرى چند از روى تحسّر ادا نمود و گفت: هيهات، جزع كردن چه سود بخشد در امرى كه البته آمدنى است، سوگند مى خورم به آفرينندۀ شمس و قمر و آنكه بسوى اوست بازگشت جميع بشر كه راست گفته است سطيح در آنچه به شما گفته است از خبر نصيح.

پس نظر تندى بسوى ابو طالب و عبد اللّه افكند (و عبد اللّه را پيشتر ديده بود و مى شناخت زيرا كه عبد اللّه در سالى به يمن رفته بود پيش از آنكه آمنه را به عقد خود درآورد و نور رسالت از جبين او مفارقت نمايد و در قصرى از قصور يمن نزول فرموده بود، چون زرقا را نظر بر آن صدف گوهر نبوّت افتاد از آرزوى لقاى كريم او دل از دست داد و كيسۀ زرى برگرفته از غرفۀ خود فرود آمد و بسوى عبد اللّه شتافت و سلام كرد و پرسيد كه: تو از كدام قبيله از قبايل عربى كه از تو خوش روتر هرگز نديده ام؟ گفت: منم عبد اللّه بن عبد المطّلب بن هاشم بن عبد مناف سيد اشراف و اطعام كنندۀ اضياف، زرقا گفت: اى سيد من! آيا تواند بود كه يك جماع با من بكنى و اين كيسۀ زر را بگيرى و صد شتر با بار خرما و روغن به تو دهم؟ عبد اللّه گفت: دور شو از من چه بسيار قبيح است نزد من صورت تو مگر نمى دانى كه ما گروهى هستيم كه مرتكب گناه نمى شويم، و شمشير

ص: 161

خود را از غلاف كشيده بر او حمله كرد، زرقا گريخت و خايب برگشت، در آن حال عبد المطّلب داخل شد و چون شمشير برهنه در دست عبد اللّه ديد و حقيقت واقعه را از او پرسيد و نقل كرد عبد المطلب گفت: اى فرزند! آن زن كه تو وصف او مى نمائى زرقاى يمنى است و چون نور نبوّت را در جبين تو ديده شناخته است و خواست كه آن نور را از تو بگيرد، الحمد للّه كه خدا تو را از شرّ او حفظ نمود) و چون در مكه زرقا عبد اللّه را ديد شناخت و دانست كه زن خواسته است و آن نور از او به ديگرى منتقل شده است گفت كه:

تو آن نيستى كه در يمن ديدم؟

گفت: بلى.

زرقا گفت: چه شد آن نور كه در جبين تو بود؟

گفت: در شكم زوجۀ طاهرۀ من آمنه است.

زرقا گفت: شك نيست كه چنين كسى مى بايد كه محلّ چنان نورى گردد؛ پس صدا بلند كرد كه: اى صاحبان عزت و مراتب! وقت ظهور آنچه مى گويم نزديك است و امر شدنى را چاره نمى توان كرد، امروز به آخر رسيد متفرق شويد و فردا نزد من حاضر شويد تا شما را به حقيقت آثار مطّلع گردانم.

و چون ايشان متفرق شدند و نيمى از شب گذشت زرقا به نزد سطيح رفت و گفت:

علامات و آثار ظهور آن انوار را مشاهده كردم و وقت نزديك شده است در اين باب چه مصلحت مى دانى؟

سطيح گفت: عمر من به آخر رسيده است و من به جانب شام مى روم و در آن ديار مى مانم تا مرگ مرا در رسد، زيرا كه مى دانم كه هركه سعى كند در اطفاى آن نور البته منكوب و مقهور مى شود، و تو را نيز نصيحت مى نمايم كه متعرض دفع آمنه نگردى كه پروردگار آسمانها و زمين نگهدار اوست، و اگر از من قبول نصيحت نمى كنى دست از من بردار كه من در اين امر با تو موافقت نمى كنم.

و چون صبح طالع شد زرقا بسوى بنى هاشم آمد و سلام كرد بر ايشان و گفت: محفلها همه به شما روشن خواهد شد در هنگامى كه ظاهر شود در ميان شما كسى كه تورات

ص: 162

و انجيل و زبور و فرقان از وصف او مشحون است، واى بر كسى كه با او دشمنى كند و خوشا حال كسى كه او را متابعت نمايد.

پس بنى هاشم شاد شدند و ابو طالب به زرقا گفت: اگر حاجتى به ما دارى بگو كه حاجت تو برآورده است.

گفت: مالى از شما نمى خواهم و اعتبارى از شما توقع ندارم و ليكن مى خواهم كه آمنه را به من بنمائيد كه از او تحقيق كنم شواهد اخبارى را كه براى شما ذكر كردم؛ و چون ابو طالب او را به خانۀ آمنه برد و نظر او بر آمنه افتاد پايش از رفتار ماند و زبانش لال شد و به ظاهر اظهار شادى نمود و باز خبرها از آن مولود مبارك داد و بيرون آمد و در انديشه بود كه حيله اى براى هلاك آمنه برانگيزد، پس با زنى از قبيلۀ خزرج كه او را «تكنا» مى گفتند و مشاطۀ آمنه و ساير زنان بنى هاشم بود طرح آشنائى افكند و در شب و روز با او مى بود تا آنكه در شبى از شبها تكنا بيدار شد ديد كه شخصى نزديك سر زرقا نشسته است و با او سخن مى گويد و از جملۀ سخنان او اين بود كه: كاهنۀ يمامه آمده است بسوى تهامه و بزودى پشيمان خواهد شد از ارادۀ خود.

چون زرقا اين سخن را شنيد برجست و گفت: تو يار وفادار من بودى چرا در اين مدت بسوى من نيامدى؟

گفت: واى بر تو اى زرقا! امر عظيم بر ما نازل گرديده است ما به آسمانها مى رفتيم و سخن فرشتگان را مى شنيديم و در اين ايام ما را از آسمانها مى رانند و منادى شنيديم كه در آسمانها ندا مى كرد كه: حق تعالى اراده كرده است كه ظاهر گرداند شكنندۀ بتان و ظاهر كنندۀ عبادت رحمان را، پس افواج ملائكه ما را نشانۀ تيرهاى شهاب گردانيده اند و راههاى ما را از آسمان مسدود ساخته اند و آمده ام كه تو را حذر فرمايم.

پس زرقا گفت: برو از پيش روى من كه هر سعى دارم در كشتن اين فرزند خواهم كرد.

آن شخص شعرى چند خواند كه مضمون آنها آن بود كه: من آنچه شرط خير خواهى بود به تو گفتم و مى دانم كه سعى تو بى فايده است و بجز وبال دنيا و عقبى براى تو ثمره اى نخواهد داشت و البته حق تعالى يارى پيغمبر خود خواهد كرد و از شرّ هر ساحر و كاهن او

ص: 163

را محافظت خواهد نمود؛ و امثال اين سخنان بسيار گفت و پرواز كرد و رفت، و اين سخنان را تكنا مى شنيد.

و چون صبح شد به نزد زرقا آمد و گفت: چرا تو را غمگين مى يابم؟

گفت: اى خواهر من! راز خود را از تو پنهان نمى دارم و غمى كه من در دل دارم مرا آوارۀ ديار خود گردانيده است در باب زنى است كه حامله است به فرزندى كه بتها را خواهد شكست و ساحران و كاهنان را ذليل خواهد گردانيد و خانه ها را خراب خواهد كرد و تو مى دانى كه صبر كردن بر آتش سوزان آسانتر است از صبر كردن بر مذلت و خوارى از دشمنان، اگر كسى مى يافتم كه مرا يارى كند بر كشتن آمنه هرآينه هرچه آرزوى اوست به او مى دادم و او را توانگر مى گردانيدم، و كيسۀ زرى برداشت و در پيش تكنا گذاشت.

چون تكنا ديده اش به زر افتاد دل از دست بداد و گفت: اى زرقا! كار بزرگى نام بردى و امر عظيمى مذكور ساختى، و چون مشاطۀ زنان بنى هاشم شايد چاره اى در اين كار توانم كرد.

زرقا گفت: تدبيرش چنان بايد كرد كه چون به نزد آمنه روى و به مشاطگى او مشغول گردى اين خنجر زهرآلود را بر او زن كه چون زهر در بدن او جارى گردد البته از حليۀ حيات عارى شود و چون ديه بر تو لازم گردد من ده ديه از جانب تو بدهم به غير آنچه الحال به تو مى دهم و هر سعى كه مرا مقدور است در خلاصى تو مى كنم.

تكنا گفت: قبول كردم امّا مى خواهم تدبيرى كنى كه مردان بنى هاشم و ساير اهل مكه را از من مشغول گردانى تا من مشغول مهمّ تو گردم.

زرقا گفت: چنين باشد.

و در روز ديگر وليمه اى برپا كرد و جميع اعيان و اشراف مكه را طلب نمود و شراب بسيار در وليمۀ خود حاضر گردانيد و شتران بسيار كشت، و چون ايشان را مشغول اكل و شرب گردانيد تكنا را طلبيد و گفت: اكنون وقت است فرصت را غنيمت بايد شمرد و در تمشيت مهمّ من سعى خود را مبذول بايد داشت.

تكنا خنجر زهرآلود را گرفته متوجه خانۀ آمنه شد، و چون داخل شد آمنه او را نوازش

ص: 164

نمود و گفت: چرا دير به نزد من آمدى و هرگز عادت تو نبود كه اين قدر از من مفارقت كنى؟

تكنا گفت: اى خاتون! من به غم روزگار خود در مانده بودم و اگر نعمت شما بر ما نبود به بدترين احوال مى بودم، اى دختر گرامى! نزديك من بيا تا تو را مشاطه كنم.

پس چون آمنه در پيش روى تكنا نشست و تكنا گيسوهاى او را شانه كرد و خنجر مسموم را بيرون آورد كه آمنه را هلاك كند، به اعجاز محمدى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چنان يافت كه كسى دلش را گرفت و پرده اى در پيش ديدۀ بى بصيرتش آويخته شد و دستى بر دستش زدند و خنجر از دستش بر زمين افتاد و نالۀ وا حزنا از او بلند شد، پس چون اين صدا به گوش آمنه رسيد و به عقب التفات نمود و خنجر برهنه را مشاهده كرد نعره زد و زنان از هر سو دويدند و تكنا را گرفتند و گفتند: اى ملعونه! مى خواستى آمنه را به چه تقصير و جرم هلاك كنى؟

گفت: مى خواستم او را بكشم و خدا را شكر مى كنم كه بلا را از او دور گردانيد؛ پس آمنه سجدۀ شكر الهى به تقديم رسانيد، و چون زنان از سبب اين ارادۀ شنيع سؤال كردند قضيۀ زرقا را به تمامى ياد كرد و گفت: زرقا را دريابيد پيش از آنكه از دست شما بيرون رود، اين سخن بگفت و جان به حق تسليم كرد.

و چون اين آوازه بلند شد كبير و صغير بنى هاشم حاضر شدند و بعد از اطلاع بر واقعه به تفحّص زرقا بيرون شتافتند، و ابو طالب در مكه ندا كرد كه: زرقاى ميشومه را دريابيد كه بيرون نرود، و آن ملعونه از قضيه مطلع شده فرار نموده بود و اهل مكه به هر جانب از پى او دويدند و به او نرسيدند. و چون سطيح خبر زرقا را شنيد غلامان خود را امر كرد كه او را برداشتند و متوجه بلاد شام گرديدند.

و پيوسته آمنه نداها و بشارتها از ميان ارض و سما مى شنيد و عبد اللّه را بر آنها مطّلع مى گردانيد، عبد اللّه او را وصيت به كتمان مى نمود و آمنه مطلقا ثقل حمل بر خود احساس نمى نمود، و چون ماه هفتم داخل شد عبد المطّلب عبد اللّه را طلب نمود و گفت: اى فرزند! ولادت آمنه نزديك شده است و در دست ما نيست آنچه لايق وليمه و عقيقۀ او باشد بايد كه به جانب مدينه روى و بخرى آنچه براى وليمۀ او مناسب و ضرور است، پس عبد اللّه

ص: 165

متوجه مدينه شد و چون به مدينه رسيد به رحمت ايزدى واصل گرديد، و چون خبر به مكه رسيد جميع اهل مكه در مصيبت او گريستند (1)؛ و بقيۀ معجزات ولادت را مبسوطتر از آنكه سابقا مذكور شد ايراد نموده است، و هرچند اخبار كتاب انوار و كتاب شاذان در درجۀ اعتبار ساير اخبار نيستند و ليكن چون مشتمل بر معجزات و مؤيد به اخبار معتبره بودند ايراد شد و زوايد را از خوف تكرار اسقاط نمود.

ص: 166


1- . الانوار 133-177، و روايت در آنجا با تفصيل بيشترى ذكر شده است.

باب چهارم: در بيان احوال شريف آن حضرت است در ايام رضاع و نشو و نمو

تا زمان بعثت، و معجزاتى كه از آن حضرت در اين احوال

به ظهور آمده است

ص: 167

ص: 168

در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم متولد شد چند روزى گذشت از براى آن حضرت شيرى بهم نرسيد كه تناول نمايد، پس ابو طالب آن حضرت را بر پستان خود مى انداخت و حق تعالى در آن شيرى فرستاد و چند روز از آن شير تناول نمود تا آنكه ابو طالب حليمۀ سعديّه را بهم رسانيد و به او تسليم نمود (1).

و در حديث صحيح ديگر فرمود كه: حضرت امير المؤمنين عليه السّلام دختر حمزه رضى اللّه عنه را عرض كرد بر حضرت رسول كه آن حضرت او را به عقد خود در آورند، حضرت فرمود:

مگر نمى دانى كه او دختر برادر رضاعى من است؟ و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و عمّ او حمزه از يك زن شير خورده بودند (2).

و ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: اول مرتبه «ثوبيه» آزاد كردۀ ابو لهب آن حضرت را شير داد و بعد از او حليمۀ سعديه شير داد و پنج سال نزد حليمه ماند و حليمه پيشتر حمزه را شير داده بود، و چون نه سال از عمر آن حضرت گذشت با ابو طالب به جانب شام رفت-و بعضى گفته اند كه: در آن وقت دوازده سال از عمر آن حضرت گذشته بود-و از براى خديجه به تجارت شام رفت در هنگامى كه بيست و پنج سال از عمر شريفش گذشته بود (3).

و در نهج البلاغه از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى مقرون

ص: 169


1- . كافى 1/448؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/59.
2- . كافى 5/445؛ من لا يحضره الفقيه 3/411؛ وسائل الشيعة 20/396.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/223.

گردانيد با حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بزرگتر ملكى از ملائكۀ خود را كه در شب و روز آن حضرت را بر مكارم آداب و محاسن اخلاق مى داشت و من پيوسته با آن حضرت بودم مانند طفلى كه از پى مادر خود رود و هر روز براى من علمى بلند مى كرد از اخلاق خود و امر مى كرد مرا كه پيروى او نمايم، و هر سال مدتى در كوه حرا مجاورت مى نمود كه من او را مى ديدم و ديگرى او را نمى ديد، و چون مبعوث شد به غير از من و خديجه در ابتداى حال كسى به او ايمان نياورد و مى ديدم نور وحى و رسالت را و مى بوئيدم شميم نبوّت را (1).

به سند معتبر منقول است كه: شخصى از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام پرسيد از تفسير آيۀ إِلاّ مَنِ اِرْتَضى مِنْ رَسُولٍ فَإِنَّهُ يَسْلُكُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ رَصَداً (2)فرمود كه:

حق تعالى موكّل مى گرداند به پيغمبران خود ملكى چند را كه احصا مى كنند اعمال ايشان را و ادا مى كنند بسوى ايشان تبليغ رسالت ايشان را، و موكّل گردانيد به محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ملكى عظيم را از روزى كه از شير گرفتند آن حضرت را كه ارشاد مى نمود آن حضرت را بسوى خيرات و مكارم اخلاق و بازمى داشت آن حضرت را از شرور و مساوى اخلاق و ندا مى كرد آن حضرت را «السلام عليك يا محمد يا رسول اللّه» در هنگامى كه در سنّ شباب بود و هنوز به درجۀ رسالت نرسيده بود، پس گمان مى كرد كه صدا از سنگ و زمين صادر مى شود و كسى را نمى ديد.

و در روايت ديگر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: هرگز موافقت نكردم پيش از بعثت با اهل جاهليت در كارهائى كه ايشان مى كردند مگر دو مرتبه كه در شب آمدم كه گوش دهم بازى ايشان را و نظر كنم بسوى لعب ايشان پس حق تعالى خواب را بر من مستولى گردانيد كه نديدم و نشنيدم هيچ از لهو و لعب ايشان را پس دانستم كه خدا را خوش نمى آمد، ديگر هرگز نظر به اعمال ايشان نكردم.

ص: 170


1- . نهج البلاغه 300، خطبه 192.
2- . سورۀ جن: آيۀ 27.

و در روايت ديگر فرمود كه: چون در سنّ هفت سالگى بودم خانه اى براى شخصى بنا مى كردند و من اعانت ايشان مى كردم، چون خاك در دامن خود پر كردم و خواستم بردارم و مظنۀ آن بود كه عورت من مكشوف شود ناگاه صدائى از بالاى سر خود شنيدم كه: بياويز ازار خود را، چون نظر كردم كسى را نديدم، پس دامان خود را رها كردم و برگشتم (1).

ابن شهر آشوب و قطب راوندى رحمهما اللّه روايت كرده اند از حليمه بنت ابى ذويب كه نام او عبد اللّه بن الحارث بود از قبيلۀ مضر، و حليمه زوجۀ حارث بن عبد العزى بود، حليمه گفت كه: در سال ولادت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خشكسالى و قحطى در بلاد بهم رسيد و با جمعى از زنان بنى سعد بن بكر بسوى مكه آمديم كه اطفال از اهل مكه بگيريم و شير بدهيم و من بر ماده الاغى سوار بودم كم راه و شتر ماده اى همراه داشتيم كه يك قطره شير از پستان آن جارى نمى شد و فرزندى همراه داشتم كه در پستان من آن قدر شير نمى يافت كه قناعت به آن توان كرد و شبها از گرسنگى ديده اش آشناى خواب نمى شد؛ و چون به مكه رسيديم هيچ يك از زنان، محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را نگرفتند براى آنكه آن حضرت يتيم بود و اميد احسان از پدران مى باشد، و چون من فرزند ديگر نيافتم رفتم آن درّ يتيم را از عبد المطّلب گرفتم و چون در دامن گذاشتم و نظر بسوى من افكند نورى از ديده هاى او ساطع شد و آن قرة العين اصحاب يمين به پستان راست من رغبت نمود و ساعتى تناول كرد و پستان چپ را قبول نكرد و براى فرزند من گذاشت، و از بركت آن حضرت هر دو پستان من پر از شير شد كه هر دو را كافى بود، و چون به نزد شوهر خود بردم آن حضرت را شير از پستان شتر ما جارى شد آن قدر كه ما را و اطفال ما را كافى بود، پس شوهرم گفت: ما فرزند مباركى گرفتيم كه از بركت او نعمت به ما رو آورد.

و چون صبح شد آن حضرت را بر درازگوش خود سوار كرده رو به كعبه آوردم و به اعجاز آن حضرت سه مرتبه سجده كرده و به سخن آمده گفت: از بيمارى خود شفا يافتم و از ماندگى بيرون آمدم از بركت آنكه سيد مرسلان و خاتم پيغمبران و بهترين گذشتگان

ص: 171


1- . شرح نهج البلاغة ابن ابى الحديد 13/207-208.

و آيندگان بر من سوار شد، و با آن ضعف كه داشت چنان راهوار شد كه هيچ يك از چهارپايان رفيقان ما به آن نمى توانستند رسيد و جميع رفقا از تغيير اين احوال ما و چهارپايان ما تعجب مى كردند، و هر روز فراوانى و بركت در ميان ما زياد مى شد، گوسفندان و شتران قبيله از چراگاهها گرسنه برمى گشتند و حيوانات ما سير و پرشير مى آمدند، و در اثناء راه به غارى رسيديم و از آن غار مردى بيرون آمد كه نور جبينش بسوى آسمان ساطع بود و سلام كرد بر آن حضرت و گفت: حق تعالى مرا موكّل گردانيده است به رعايت او، و گلۀ آهوئى از برابر ما پيدا شدند و به زبان فصيح گفتند كه: اى حليمه! نمى دانى كه را تربيت مى نمائى! او پاكترين پاكان و پاكيزه ترين پاكيزگان است، و به هر كوه و دشت كه گذشتيم بر آن حضرت سلام كردند پس بركت و زيادتى در معيشت و اموال خود يافتيم و توانگر شديم و حيوانات ما بسيار شدند از بركت آن حضرت؛ و هرگز در جامه هاى خود حدث نكرده و نگذاشت هرگز عورتش گشوده شود و پيوسته جوانى را با او مى ديدم كه جامه هاى او را بر عورتش مى افكند و محافظت او مى نمود، پس پنج سال و دو روز آن حضرت را تربيت كردم پس روزى با من گفت كه: هر روز برادران من به كجا مى روند؟

گفتم: به چرانيدن گوسفندان مى روند.

گفت: امروز من نيز با ايشان موافقت مى كنم.

چون با ايشان رفت گروهى از ملائكه او را گرفتند و بر قلۀ كوهى بردند و او را شستند و پاكيزه كردند پس فرزند من بسوى ما دويد و گفت: محمد را دريابيد كه او را بردند، چون به نزد او آمدم ديدم كه نورى از او بسوى آسمان ساطع مى گردد، پس او را در بر گرفتم و بوسيدم و گفتم: چه شد تو را؟

گفت: اى مادر! مترس خدا با من است؛ و بوئى از او ساطع بود از مشك نيكوتر و كاهنى روزى او را ديد نعره اى زد و گفت: اين است كه پادشاهان را مقهور خواهد گردانيد

ص: 172

و عرب را متفرق سازد (1).

و ايضا ابن شهر آشوب از حليمه روايت كرده است كه: چون آن حضرت سه ماهه شد بر زمين نشست، و چون نه ماهه شد با اطفال مى گرديد، چون ده ماهه شد با برادران خود رفت به چرانيدن گوسفندان، و چون پانزده ماهه شد با جوانان قبيله تيراندازى مى كرد، و چون سى ماه از ولادتش گذشت كشتى مى گرفت و جوانان را بر زمين مى افكند، پس او را بسوى جدّش برگردانيدم (2).

از ابن عباس روايت كرده است كه: چون چاشت براى اطفال طعامى مى آوردند آنها از يكديگر مى ربودند و آن حضرت دست دراز نمى كرد، و چون كودكان از خواب بيدار مى شدند ديده هاى ايشان آلوده بود و آن حضرت رو شسته و خوشبو از خواب بيدار مى شد (3).

به سند معتبر ديگر روايت كرده است كه: روزى عبد المطّلب نزديك كعبه نشسته بود ناگاه منادى ندا كرد كه: فرزندى محمد نام از حليمه ناپيدا شده است، پس عبد المطّلب در غضب شد و ندا كرد كه: اى بنى هاشم و اى بنى غالب! سوار شويد كه محمد ناپيدا شده است، و سوگند ياد كرد كه: از اسب به زير نمى آيم تا محمد را بيابم يا هزار اعرابى و صد قريشى را بكشم، و در كعبه مى گرديد و شعرى چند مى خواند به اين مضمون كه: اى پروردگار من! برگردان بسوى من شهسوار من محمد را و نعمت خود را بار ديگر بر من تازه گردان، پروردگارا! اگر محمد پيدا نشود تمام قريش را پراكنده خواهم كرد.

پس ندائى از هوا شنيد كه: حق تعالى محمد را ضايع نخواهد كرد.

پرسيد كه: در كجاست؟

ندا رسيد كه: در فلان وادى است در زير درخت خار مغيلان.

چون به آن وادى رفتند آن حضرت را ديدند كه به اعجاز خود از درخت خار رطب

ص: 173


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/59؛ خرايج 1/81.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/60.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/60؛ سيرۀ ابن كثير 1/242. و نيز رجوع شود به نهايۀ ابن اثير 3/5 و 386.

آبدار مى چيند و تناول مى نمايد و دو جوان نزديك او ايستاده اند، چون نزديك رفتند آن جوانان دور شدند، و آن دو جوان جبرئيل و ميكائيل بودند، پس از آن حضرت پرسيدند كه: تو كيستى؟ گفت: منم فرزند عبد اللّه بن عبد المطلب.

پس عبد المطلب آن حضرت را بر گردن خود سوار كرد و برگردانيد و بر دور كعبه هفت شوط آن حضرت را طواف فرمود و زنان بسيار براى دلدارى آمنه نزد او جمع شده بودند، چون آن حضرت را به خانه آورد به نزد آمنه رفت و بسوى زنان ديگر التفات ننمود.

و يك مرتبۀ ديگر عبد المطلب آن حضرت را براى گردآورى شتران خود فرستاد و چون دير شد مراجعت آن حضرت از هر درّه و راهى گروهى را براى تفحّص آن حضرت فرستاد و به حلقۀ در كعبه چنگ زد و مى گفت: آيا برگزيدۀ خود را هلاك خواهى كرد؟ ! آيا آنچه خبر داده اى از پيغمبرى او تغيير خواهى داد؟ ! و چون آن حضرت مراجعت نمود او را در بر گرفت و بوسيد و گفت: پدرم فداى تو باد بار ديگر تو را پى كارى نخواهم فرستاد مى ترسم كه دشمنان تو را هلاك كنند (1).

از عباس روايت كرده است كه: ابو طالب به او گفت كه: من محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را با خود مى داشتم و يك ساعت از شب و روز از او مفارقت نمى كردم و هيچ كسى را بر او امين نمى كردم حتى او را در رختخواب خود مى خوابانيدم، شبى او را امر كردم كه جامۀ خود را بكند و در فراش با من بخوابد، كراهت از آن حضرت يافتم، و چون مى خواست جامۀ خود را بكند مى گفت: اى پدر! روى خود را از من بگردان كه سزاوار نيست كسى را كه نظر كند بسوى بدن من؛ و چون داخل لحاف من مى شد ميان خود و او جامه اى مى يافتم كه من ميان لحاف نبرده بودم و آن جامه را هرگز نديده بودم و نرمترين جامه ها بود و گويا آن را در ميان مشك غوطه داده بودند، و چون صبح مى شد آن جامه ناپيدا مى شد؛ بسيار بود كه شبها او را در رختخواب نمى يافتم و چون به طلب او برمى خاستم از ميان لحاف مرا صدا مى زد كه: من در اينجايم اى عمّ من، به جاى خود برگرد؛ و در شبها از او دعاها و سخنان غريب

ص: 174


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/60.

مى شنيدم؛ و روزى گرگى را ديدم كه به نزد آن حضرت آمد و او را بوئيد و بر دور آن حضرت گرديد و تذلّل مى كرد و دم خود را بر زمين مى ماليد؛ و بسيار مى ديدم كه مرد بسيار خوش روئى مى آمد و دست بر سر او مى ماليد و او را دعا مى كرد و ناپيدا مى شد؛ و در خواب ديدم كه همۀ دنيا مسخّر او شد و بلند شد و به آسمان رفت.

روزى از من غايب شد و بسيار از پى او گرديدم ناگاه ديدم كه مى آيد و مردى با او همراه است كه هرگز مانند او نديده بودم پس گفتم: اى فرزند! نگفتم كه از من جدا مشو؟ ! آن مرد گفت: مترس هرگاه كه از تو جدا شود من با اويم و او را محافظت مى نمايم (1)؛ و پيوسته از آب زمزم مى آشاميد. و بسيار بود كه ابو طالب در وقت چاشت طعام بر آن حضرت عرض مى كرد او مى گفت: نمى خواهم من سيرم، و هرگاه ابو طالب مى خواست كه چاشت يا طعام به اولاد خود بخوراند به ايشان مى گفت كه: دست دراز مكنيد تا آن حضرت حاضر شود و تناول نمايد، و چون آن حضرت ابتدا مى نمود از بركت او همه سير مى شدند و طعام به حال خود بود.

و باز از ابو طالب منقول است كه گفت: در شبها از آن حضرت سخنان و دعاها و مناجاتها مى شنيدم كه تعجب مى كردم، و عادت عرب نبود در هنگام خوردن و آشاميدن بسم اللّه بگويند و در طفوليت عادت آن حضرت اين بود كه تا بسم اللّه نمى گفت نمى خورد و نمى آشاميد و چون از طعام فارغ مى شد الحمد للّه مى گفت (2).

و به روايت ديگر: در ابتدا مى گفت: «بسم اللّه الاحد» ، و بعد از فارغ شدن مى گفت:

«الحمد للّه كثيرا» ، و بسيار بود كه به نزد او مى رفتم كه تنها نشسته بود و نورى از سر او تا به آسمان كشيده بود، و هرگز دروغ و سخن بى فايده از او نشنيدم و هرگز صداى خندۀ او را نشنيدم، و با كودكان هرگز در بازى شريك نشد و نگاه بسوى بازى ايشان نكرد و تنهائى را بهتر مى خواست، و در وقتى كه آن حضرت هفت ساله بود گروهى از يهودان آمدند

ص: 175


1- . العدد القوية 146-147.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/63 با اندكى تفاوت.

و گفتند: ما در كتابهاى خود خوانده ايم كه حق تعالى محمد را از حرام و شبهه اجتناب مى فرمايد مى خواهيم او را تجربه كنيم، پس مرغ فربهى را بريان كردند و در مجلسى كه آن حضرت و جمعى از قريش حاضر بودند آوردند و نزد ايشان گذاشتند و همه خوردند و آن حضرت دست دراز نكرد پرسيدند كه: چرا تناول نمى نمائى؟

فرمود كه: اين حرام است و خدا مرا از خوردن حرام نگاه مى دارد.

گفتند: حلال است اگر مى فرمائى ما لقمه اى از آن در دهان شما گذاريم.

فرمود كه: اگر توانيد بكنيد؛ چندان كه خواستند لقمه اى از آن به نزديك دهان آن حضرت ببرند نتوانستند و دست ايشان به جانب راست و چپ مى رفت و به جانب دهان مبارك آن حضرت نمى رفت، پس مرغ ديگر آوردند كه از خانۀ همسايۀ ايشان كه غايب بود گرفته بودند به قصد آنكه چون او بيايد قيمتش را به او بدهند، چون آن حضرت لقمه اى برداشت از دست مباركش افتاد و فرمود كه: اين از مال شبهه است و پروردگار من مرا از آن نگاه مى دارد، و ديگران نيز هرچند خواستند كه لقمه اى از آن نزديك دهان آن حضرت ببرند نتوانستند، پس يهودان اقرار كردند: اين است كه ما وصفش را در كتابهاى خدا خوانده ايم (1).

و از فاطمه بنت اسد روايت كرده است كه گفت: در صحن خانۀ ما درختى بود كه سالها بود خشك شده بود، پس روزى آن حضرت به نزد آن درخت آمد و دست مبارك خود را بر آن ماليد، در ساعت آن درخت سبز شد و رطب از آن بهم رسيد؛ و گفت: من هر روز براى آن حضرت رطب جمع مى كردم و در ظرفى نگاه مى داشتم و چون تشريف مى آورد مى دادم و بيرون مى برد و بر اطفال بنى هاشم قسمت مى نمود، روزى آن حضرت آمد و من عذر خواستم كه امروز درخت رطب نياورده بود كه من براى شما جمع كنم.

فاطمه گفت: بحقّ نور رويش سوگند مى خورم كه چون اين سخن را از من شنيد برگشت بسوى درختان خرما و به سخنى چند تكلّم نمود ناگاه ديدم كه يكى از آن درختان

ص: 176


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/63.

خم شد آن قدر كه دست مباركش به سر درخت مى رسيد و آنچه مى خواست از رطب مى چيد و باز درخت بلند مى شد، پس من در آن روز به درگاه خدا تضرع كردم كه: اى پروردگار آسمان! مرا فرزندى روزى كن كه برادر و شبيه او باشد، پس در آن شب نطفۀ امير المؤمنين عليه السّلام منعقد شد و به بركت آن حضرت هرگز پيرامون بت نگرديد و غير خدا را نپرستيد (1).

شاذان روايت كرده است كه: چون از عمر شريف حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چهار ماه گذشت آمنه مادر آن حضرت به رحمت الهى واصل شد و آن سرور بى پدر و مادر ماند و از شدت مصيبت مادر سه روز چيزى تناول نفرمود و پيوسته مى گريست، و عبد المطلب بى تابى و اضطراب مى نمود پس دختران خود عاتكه و صفيه را طلبيد و گفت: اين فرزند دلبند مرا ساكن گردانيد و دايه اى براى او تفحّص نمائيد، پس عاتكه عسل به آن حضرت مى خورانيد و جميع زنان شيرده بنى هاشم را طلبيد كه شايد پستان يكى از ايشان را قبول كند پس چهارصد و شصت زن از زنان اكابر قريش در خانۀ عبد المطّلب جمع شدند و آن حضرت پستان هيچ يك را قبول نكرد و نمكيد و پيوسته اضطراب مى فرمود، پس عبد المطّلب غمگين از خانه بيرون آمد و به نزد كعبه رفت و در پناه كعبه نشست ناگاه مرد پيرى از قريش كه او را عقيل بن ابى وقاص مى گفتند حاضر شد و چون آثار حزن در عبد المطّلب مشاهده كرد از سبب آن حال سؤال نمود.

عبد المطّلب گفت: اى بزرگ قريش! سبب اندوه من آن است كه فرزندزادۀ من از روزى كه مادرش به رحمت حق واصل گرديده است تا حال از اضطراب قرار نمى گيرد و شير هيچ زن را قبول نمى كند و به اين سبب خوردن و آشاميدن بر من گوارا نيست و در چارۀ كار او حيران مانده ام.

عقيل گفت: اى ابو الحارث! من در ميان صناديد قريش زنى گمان دارم كه از غايت عقل و فصاحت و صباحت و رفعت حسب و شرافت نسب نظير خود ندارد و او حليمه

ص: 177


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/64؛ العدد القوية 128.

دختر عبد اللّه بن الحارث است.

عبد المطّلب چون اوصاف حليمه را شنيد او را پسنديد و غلامى از غلامان خود را طلبيد كه او را «شمردل» مى گفتند و او را بر ناقۀ سريعى سوار كرده به تعجيل بسوى قبيلۀ بنى سعد بن بكر (1)كه در شش فرسخى مكه مى بودند فرستاد و گفت: بزودى عبد اللّه بن الحارث عدوى (2)را نزد من حاضر گردان؛ پس در اندك زمانى او را حاضر گردانيد در هنگامى كه نزد عبد المطّلب اكابر قريش حاضر بودند، و چون نظر عبد المطّلب بر او افتاد به استقبال او برخاست و او را در بر گرفت و در پهلوى خود جا داد و گفت: اى عبد اللّه! تو را براى اين طلبيده ام كه محمد فرزندزادۀ من چهارماهه است و مادرش وفات يافته است و در مفارقت مادر گريه و اضطراب بسيار مى كند و پستان هيچ زن را قبول نمى كند و شنيده ام كه تو را دخترى هست كه شير دارد، اگر مصلحت دانى براى شير دادن محمد او را حاضر ساز كه اگر شير او را قبول كند تو را و عشيرۀ تو را توانگر گردانم.

عبد اللّه از استماع اين مژدۀ همايون بسى شاد شد و بسوى قبيلۀ خود برگشت و حليمه را بشارت داد، پس حليمه غسل كرد و به انواع طيب خود را معطر گردانيد و جامه هاى فاخر پوشيده با پدر خود عبد اللّه و شوهر خود بكر بن سعد به خدمت عبد المطّلب شتافتند، و چون عبد المطّلب حليمه را به خانۀ عاتكه آورد و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را در دامن او گذاشتند حليمه پستان چپ خود را براى آن حضرت بيرون آورد و آن حضرت او را قبول ننمود و بسوى پستان راست ميل كرد، و چون پستان راست او خشك شده بود و هرگز طفلى از آن شير نخورده بود مضايقه مى كرد و مى ترسيد كه مبادا آن حضرت چون در پستان راست شير نيابد به پستان چپ ميل ننمايد، و او مبالغه مى نمود در دادن پستان چپ و حضرت اضطراب مى فرمود در گرفتن پستان راست تا آنكه حليمه گفت: اى فرزند! بمك پستان راست را تا بدانى كه خشك است و شير ندارد، و چون پستان ايمن را آن

ص: 178


1- . در مصدر «بنى سعد بن ابى بكر» ذكر شده است.
2- . در مصدر «ابو ذويب بن عبد اللّه بن الحارث السعداوى» ذكر شده است.

صاحب ميمنت در دهان گرفت و مكيد از بركت دهان مباركش چندان شير جارى شد كه از كنار دهان آن حضرت مى ريخت، پس حليمه متعجب شد و گفت: بسى عجيب است امر تو اى فرزند، من سوگند مى خورم بحقّ خداوند جهان كه دوازده فرزند را از پستان چپ شير داده و يك قطره شير از پستان راست من نچشيده اند و اكنون از بركت تو شير از آن مى ريزد.

پس عبد المطّلب بسيار شاد شد و فرمود: اى حليمه! اگر نزد ما مى مانى من قصرى در پهلوى قصر خود براى تو خالى مى كنم و تو را در آنجا ساكن مى گردانم و در هر ماه هزار درهم سفيد و يك دست جامۀ رومى و هر روز ده من نان سفيد و گوشت پاكيزه به تو عطا مى كنم.

چون عبد المطلب يافت كه ايشان از ماندن كراهت دارند گفت: اى حليمه! فرزند خود را به تو مى سپارم به دو شرط: اول آنكه در تعظيم و اكرام او تقصير ننمائى و پيوسته او را در پهلوى خود بخوابانى و دست چپ را در زير سر او گذارى و دست راست را در گردن او درآورى و از او غافل نگردى.

حليمه گفت: بحقّ پروردگار جهان سوگند ياد مى كنم كه از وقتى كه نظرم بر او افتاد محبت او چندان در دلم جا كرده است كه در اكرام او محتاج به سفارش نيستم.

عبد المطلب گفت: دوم آنكه در هر جمعه او را به نزد من بياورى كه من تاب مفارقت او ندارم.

حليمه گفت: چنين خواهم كرد ان شاء اللّه تعالى.

پس عبد المطلب امر كرد كه سر مبارك آن حضرت را بشستند و جامه هاى فاخر بر او پوشانيدند و آن حضرت را برداشت و با حليمه گفت كه: بيا با من به نزد كعبه تا او را به تو تسليم كنم، و چون به نزد كعبه آمدند آن حضرت را هفت شوط بر دور كعبه طواف فرمود و خدا را بر حليمه گواه گرفت و آن حضرت را تسليم او نمود و چهار هزار درهم سفيد به او

ص: 179

داد با ده (1)جامۀ فاخر از جامه هاى خود و چهار كنيز رومى به او بخشيد و حلّه هاى يمنى بر او خلعت پوشانيد و تا بيرون كعبه مشايعت ايشان نمود.

و چون حليمه داخل قبيلۀ بنى سعد شد و روى آن حضرت را گشود نورى از روى ازهرش ساطع شد كه زمين و آسمان را روشن كرد، و چون قبيلۀ او آن احوال جليله را مشاهده كردند خرد و بزرگ و پير و جوان ايشان همگى بسوى حليمه شتافته او را به آن كرامت كبرى تهنيت گفتند و محبت آن حضرت چندان در دلهاى ايشان جا كرد كه آن سرور را از دست يكديگر مى ربودند؛ و حليمه گفت: هرگز بول و غايط آن حضرت را نشستم و بوى بد هرگز از او نشنيدم و اگر فضله اى از او جدا مى شد بوى مشك و كافور از آن مى شنيدم و زمين آن را فرو مى برد و كسى نمى ديد.

و چون ده ماه از عمر شريفش گذشت در روز پنجشنبه حليمه بر در خيمۀ مخصوص آن حضرت آمد و منتظر بود كه چون از خواب بيدار شود آن حضرت را بشويد و زينت كند و بسوى عبد المطلب بياورد، پس بسيار دير شد بيرون آمدن آن حضرت و جرأت نكرد كه داخل خيمه شود تا چهار ساعت از روز گذشت، پس آن حضرت از خيمه بيرون خراميد و چون نظر كرد بسوى آن حضرت ديد كه سر مباركش را شسته و موهايش را شانه كرده اند و الوان جامه ها از سندس و استبرق بر او پوشانيده اند، پس از مشاهدۀ اين احوال متعجب شد و گفت: اى فرزند! اين جامه هاى فاخر و زينتهاى متكاثر از كجا براى تو حاصل شد؟

فرمود: اى مادر! اين جامه ها را از بهشت آوردند و ملائكه مرا زينت كردند.

پس چون آن حضرت را به نزد جدّ بزرگوار آورد و آن قصه را به عبد المطّلب نقل كرد، گفت: اى حليمه! اين امور غريبه را كه از او مشاهده مى نمائى به ديگرى نقل مكن؛ و هزار درهم و ده دست رخت و يك كنيز روميه به حليمه بخشيد.

و چون پانزده ماه از عمر شريفش گذشت هركه او را مشاهده مى نمود گمان مى كرد كه پنج ساله است و چون حليمه آن حضرت را به قبيلۀ خود برد بيست و دو گوسفند داشت

ص: 180


1- . در مصدر «چهل» ذكر شده است.

و چون آن حضرت از قبيلۀ او بيرون آمد او هزار و سى گوسفند و شتر بهم رسانيده بود از بركت آن حضرت.

و چون نزديك شد كه از عمر شريفش دو سال تمام شود شبى پسرهاى حليمه از چرانيدن گوسفندان محزون برگشتند گفتند: اى مادر! امروز گرگى آمد و دو گوسفند از گلۀ ما برد.

حليمه گفت: خدا عوض بدهد؛ و چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سخنان ايشان را شنيد گفت: آزرده مباشيد كه فردا من گوسفندان شما را از گرگ پس مى گيرم به مشيت الهى، و «ضمره» پسر بزرگ حليمه گفت: عجب است از تو اى برادر كه روز گذشته گرگ گوسفندها را برده است و تو فردا از براى ما پس مى گيرى؟ ! حضرت فرمود كه: اينها در جنب قدرت خدا سهل است.

و چون صبح طالع شد ضمره به آن حضرت گفت كه: وفا به وعدۀ خود مى فرمائى؟

گفت: بلى، مرا ببر به آن موضع كه گرگ در آنجا گوسفندان تو را برده است تا به تو آنها را برگردانم.

پس ضمره آن حضرت را بر دوش خود سوار كرد، چون به آن موضع رسيد گفت: در اين مكان گرگ گوسفندان مرا برده است، پس آن حضرت از دوش او به زير آمد و به سجده افتاد و گفت: اى اله من و سيد و مولاى من! مى دانى حقّ حليمه را بر من و گرگى بر گوسفندان او تعدّى كرده است، پس سؤال مى كنم از تو كه گرگ را امر فرمائى كه گوسفندان او را برگرداند، پس در همان ساعت گرگ هر دو گوسفند را حاضر گردانيد و سببش آن بود كه چون گرگ گوسفندان را برد هاتفى او را ندا كرد كه: اى گرگ! بترس از عقوبت الهى و اين دو گوسفند را حفظ نما تا بسوى بهترين پيغمبران محمد بن عبد اللّه آنها را برگردانى.

پس گرگ در پاى آن حضرت افتاد و به امر خدا به سخن آمد و گفت: اى سرور پيغمبران! مرا معذور دار كه من ندانستم كه اين گوسفندان از توست.

پس ضمره گفت: اى محمد! چه بسيار عجيب است كارهاى تو.

پس چون دو سال از عمر شريف آن حضرت تمام شد روزى با حليمه گفت كه: اى

ص: 181

مادر! مى خواهم امروز با برادران خود به صحرا روم و ايشان را بر گوسفند چرانيدن يارى كنم و در كوه و صحرا نظر كنم و از مصنوعات الهى عبرتها بگيرم و منافع و اضرار اشياء را بدانم.

حليمه گفت: اى فرزند! بسيار مى خواهى رفتن را؟

گفت: بلى.

چون ديد كه آن حضرت بسيار راغب است بسوى رفتن صحرا جامه هاى نيكو بر آن حضرت پوشانيد و نعلين در پاى آن حضرت بست و اطعمۀ نفيس براى آن حضرت همراه كرد و فرزندان خود را در محافظت و رعايت آن جناب وصيت بسيار نمود و آن حضرت را با ايشان فرستاد.

و چون سيد انبيا قدم در صحرا نهاد كوه و دشت از نور جمال آن خورشيد فلك و رسالت روشن شد و به هر سنگ و كلوخ كه مى گذشت به آواز بلند او را ندا مى كردند كه:

«السّلام عليك يا محمّد، السّلام عليك يا احمد، السّلام عليك يا حامد، السّلام عليك يا محمود، السّلام عليك يا صاحب القول العدل، لا اله الاّ اللّه محمّد رسول اللّه» خوشا حال كسى كه به تو ايمان آورد و عذاب الهى بر كسى است كه به تو كافر گردد يا رد كند بر تو يك حرف از آنچه از نزد پروردگار خود خواهى آورد، و آن حضرت جواب سلام آنها مى گفت و مى گذشت و هر ساعت فرزندان حليمه امرى چند از غرائب مشاهده مى كردند كه حيرت ايشان زياده مى شد تا آنكه آفتاب بلند شد و آن حضرت از حرارت آفتاب متأذّى شد، پس حق تعالى وحى نمود بسوى ملكى كه او را «استحيائيل» مى گويند كه ابر سفيدى را بر سر آن سرور بگسترد كه سايبان آن سيد پيغمبران باشد، پس در همان ساعت ابرى بر بالاى سر آن حضرت پيدا شد و مانند مشك آب مى ريخت و يك قطره بر آن حضرت نمى ريخت و رودخانه ها از سيلاب جارى مى شد و بر سر راه آن حضرت هيچ گل نبود و از آن ابر باران زعفران و مشك مى باريد و كوه و دشت را براى آن سرور معطر مى ساخت، و در آن صحرا درخت خرماى خشكى بود كه سالها بود خشك شده بود و برگهايش ريخته بود و چون حضرت به آن درخت رسيد پشت مبارك را بر آن درخت گذاشت كه استراحتى

ص: 182

بفرمايد ناگاه درخت به اهتزاز آمد و سبز شد و برگ برآورد و خلال سبز و رطب زرد و سرخ براى ضيافت آن حضرت فرو ريخت، پس سيد ابرار ساعتى در زير آن درخت قرار گرفت و با برادران رضاعى خود سخن مى گفت ناگاه نظر مباركش بر چمن سبزى افتاد كه به انواع گلها و رياحين آراسته بود پس گفت: اى برادران! مى خواهم به سير اين چمن بروم و صنايع الهى را مشاهده نمايم.

برادران گفتند: ما در خدمت تو مى آئيم.

حضرت فرمود كه: شما به اعمال خود مشغول باشيد كه من تنها مى روم و اگر خدا خواهد بزودى بسوى شما مراجعت مى نمايم.

گفتند: برو كه دلهاى ما متوجه توست.

پس آن نونهال گلشن انبيا در آن چمن دلگشا سيركنان مى خراميد و در بدايع صنايع ربانى به تأمل و تفكر نظر مى نمود تا آنكه به كوه عظيمى رسيد و راه نداشت كه كسى بر آن تواند برآمد و چون خاطر مباركش متعلق بود كه بالاى كوه را سير نمايد، استحيائيل بر كوه صدائى زد كه بر خود بلرزيد و گفت: اى كوه! بهترين پيغمبران با شكوه نبوّت مى خواهد بر تو برآيد، براى او خاضع شو؛ پس آن كوه چندان فرو رفت و فروتنى نزد آن معدن وقار و شكوه نمود كه آن حضرت پاى مبارك بر آن گذاشت و بالا رفت و چون آن طرف كوه را مشاهده نمود نيكوتر از اين طرف ديد و خواست كه به آن طرف خرامد و در آن طرف كوه مار و عقرب بسيار بودند در غايت عظمت كه كسى از بيم آنها در آن وادى عبور نمى توانست نمود، پس استحيائيل نهيبى داد ايشان را كه: اى گروه حيّات و عقارب! خود را در سوراخها و در زير سنگها پنهان كنيد كه سيد اولين و آخرين شما را نبيند، و چون همه پنهان شدند آن حضرت از كوه به زير آمد پس چشمۀ آبى ديد در غايت سردى از عسل شيرين تر و از مسكه نرم تر پس از آن آب تناول فرمود و لحظه اى در كنار آن چشمه استراحت نمود پس در آن وقت جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل و دردائيل فرود آمدند و در خدمت آن حضرت نشستند پس جبرئيل گفت: «السّلام عليك يا محمّد، السّلام عليك يا احمد، السّلام عليك يا حامد، السّلام عليك يا محمود، السّلام عليك يا طه، السّلام عليك

ص: 183

يا ايّها المدّثّر، السّلام عليك يا ايّها المزّمّل، السّلام عليك يا طاب طاب، السّلام عليك يا سيّد، السّلام عليك يا فارقليط، السّلام عليك يا طس، السّلام عليك يا طسم، السّلام عليك يا شمس الدّنيا، السّلام عليك يا قمر الآخرة، السّلام عليك يا نور الدّنيا و الآخرة، السّلام عليك يا شمس القيامة، السّلام عليك يا خاتم النّبيّين، السّلام عليك يا شفيع المذنبين» ، پس سلام بسيار گفت و مناقب آن جناب را بسيار بيان كرد و گفت: خوشا حال كسى كه به تو ايمان آورد و بدا حال كسى كه به تو كافر گردد و يا قبول نكند از تو يك حرف از آنچه از جانب پروردگار خود خواهى آورد.

پس حضرت رسول جواب سلام ايشان گفت و فرمود: كيستيد شما؟

گفتند: مائيم بندگان خدا؛ و بر دور آن حضرت نشستند پس از جبرئيل پرسيد كه: نام تو چيست؟ گفت: عبد اللّه؛ و از ميكائيل پرسيد: چه نام دارى؟ گفت: عبد اللّه؛ و از اسرافيل پرسيد: نامت چيست؟ گفت: عبد الجبار (1)؛ و از دردائيل پرسيد گفت:

عبد الرحمن؛ پس آن حضرت فرمود كه: ما همه بندۀ خدائيم.

و با جبرئيل طشتى بود از ياقوت سرخ و با ميكائيل ابريقى بود از ياقوت سبز و ابريق مملو بود از آب بهشت، پس جبرئيل نزديك آمد و دهان خود را بر دهان آن حضرت گذاشت و تا سه ساعت اسرار خالق انس و جان را بر دهان آن معدن علم و ايمان مى دميد پس گفت: اى محمد! بفهم و بياموز آنچه را بيان كردم.

فرمود: بلى ان شاء اللّه تعالى؛ و مملو گردانيد آن حضرت را از علم و بيان و حكمت و برهان و حق تعالى نور روى آن خورشيد فلك نبوّت را هفتاد و هفت برابر مضاعف گردانيد و به مرتبه اى رسيد كه هيچ كس را تاب آن نبود كه درست بر روى انور آن سرور نظر كند.

پس جبرئيل گفت كه: مترس اى محمد.

فرمود كه: اگر از غير پروردگار خود بترسم عظمت و جلال او را ندانسته خواهم بود.

ص: 184


1- . در مصدر نام ميكائيل، «عبد الجبار» ؛ و نام اسرافيل، «عبد اللّه» ذكر شده است.

پس جبرئيل بسوى ميكائيل نظر كرد و گفت: سزاوار است كه خدا چنين بنده اى را حبيب خود خوانده است و او را بهترين فرزندان آدم گردانيده است؛ پس آن حضرت را بر پشت خوابانيد و آن جناب فرمود كه: اى جبرئيل! چه مى كنى؟

گفت: باكى نيست بر تو و نمى كنم مگر آنچه خير است از براى تو، پس به بال خود شكم مبارك آن حضرت را شكافت و از ميان دل حقايق منزلش نقطۀ سياهى بيرون آورد و آن دل را با آب بهشت شست و ميكائيل آب مى ريخت.

از آن حضرت پرسيدند كه: جبرئيل دل تو را از چه چيز شست؟

فرمود كه: از شك و شبهه ها و فتنه ها و هرگز كفر بر دل من نبود و پيغمبر بودم در وقتى كه روح آدم هنوز به بدنش تعلق نگرفته بود.

پس اسرافيل مهرى بيرون آورد كه در آن دو سطر نوشته بود: «لا اله الا اللّه محمد رسول اللّه» پس آن مهر را بر ميان دو كتف آن حضرت گذاشت تا نقش گرفت.

و به روايت ديگر: بر دل او گذاشت (1)تا پر از نور گرديد و از نور او جهان روشن شد؛ پس دردائيل سر آن سرور را در دامن خود گرفت و آن حضرت به خواب رفت پس در خواب ديد كه از سرش درختى عظيم روئيد و بسوى آسمان بلند گرديد و شاخهايش تنومند شد و از هر شاخهايش شاخها پديد آمد و در زير درخت گياه بسيار ديد كه وصف نتوان كرد، پس منادى ندا كرد آن حضرت را كه: اى محمد! اين درخت، توئى؛ و شاخهاى آن، اهل بيت تواند؛ و آن گياهها كه در زير درخت روئيده است، محبّان و مواليان تو و اهل بيت تواند، پس بشارت باد تو را اى محمد به پيغمبرى عظيم و رياست بزرگ.

پس دردائيل ترازوئى بيرون آورد كه هر كفۀ آن در گشادگى مانند مابين آسمان و زمين بود، پس آن حضرت را در يك پلۀ ترازو گذاشت و صد نفر از اصحاب آن حضرت را در پلۀ ديگر گذاشت، و آن حضرت زيادتى كرد، پس هزار نفر از خواصّ صحابه را در آن پله گذاشت و باز حضرت زيادتى كرد، پس نصف امّت را در آن پله گذاشت و باز آن حضرت

ص: 185


1- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 3/205؛ الانوار 213.

سنگين تر بود، پس تمام امّت را با جميع پيغمبران و اوصيا و ملائكه و كوهها و درياها و بيابانها و درختان و ساير مخلوقات الهى همگى را در آن پله گذاشت و به آن حضرت برابر نشدند و زياده آمد بر همه، پس دانستند آن حضرت بهترين آفريدگان است؛ و همۀ اين احوال را در ميان خواب و بيدارى مشاهده مى نمود پس دردائيل گفت: خوشا حال تو و طوبى از براى تو و امّت تو است و شما راست بازگشت نيكو و واى بر كسى كه به تو كافر گردد. پس ملائكه به آسمان برگشتند.

و چون مدتى گذشت آن حضرت مراجعت نفرمود و اولاد حليمه بسيار گشتند و آن حضرت را نيافتند برگشتند بسوى حليمه و آن قصۀ هايله را به او گفتند، پس حليمه در ميان قبيلۀ خود صدا به شيون بلند كرد و جامه ها را بر بدن خود دريد و موهاى خود را پريشان نمود و با سر و پاى برهنه در بيابانها مى دويد و خون از قدمهايش مى ريخت و فرياد مى كرد كه: اى فرزند دلبند من! و اى نور ديدۀ من! و اى ميوۀ دل من! كجائى و به مادر رنجور خود چرا رخ نمى نمائى؟ زنان قبيله با او مى دويدند و موهاى خود را مى كندند و روهاى خود را مى خراشيدند و هر بنده و آزاد و پير و جوان كه در قبيلۀ او بودند سراسيمه به طلب آن حضرت به هر سو مى دويدند، و عبد اللّه بن الحارث با اشراف بنى سعد سوار شدند و سوگند ياد كرد كه: اگر محمد را نيابم شمشير بكشم و احدى از قبيلۀ بنى سعد و غطفان را بر روى زمين نگذارم.

و چون حليمه در آن بيابان اثرى از آن حضرت نيافت با آن حال پريشان رو به مكه دويد و وقتى به عبد المطّلب رسيد كه او با رؤساى قريش و بنى هاشم نزديك كعبۀ معظمه نشسته بودند و عبد المطّلب چون حليمه را به آن حال مشاهده نمود بر خود بلرزيد و از حقيقت حال سؤال نمود، چون آن خبر وحشت انگيز را شنيد ساعتى بيهوش گرديد و چون به هوش بازآمد گفت: «لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم» و غلام خود را بانگ زد كه:

اسب و شمشير و زره مرا حاضر گردان، و بر كعبه بالا رفت و فرياد كشيد كه: اى آل غالب! و اى آل عدنان! و اى آل فهر! و اى آل نزار! و اى آل كنانه! و اى آل مضر! و اى آل مالك! جمع شويد پس همۀ بطون عرب و جميع بنى هاشم نزد او مجتمع گرديدند و گفتند: چه واقع

ص: 186

شده است اى سيد ما؟

گفت: محمد دو روز است كه پيدا نيست، سوار شويد و اسلحه بپوشيد.

پس ده هزار كس با عبد المطلب سوار شدند و صداى گريه و انين از آن بلد امين به عرش برين بلند شد و سواران به هر سو متوجه شدند و عبد المطّلب با گروهى از اشراف بسوى قبيلۀ بنى سعد روانه شدند و سوگند ياد كرد كه: اگر محمد را نيابم به مكه برنگردم و هر مرد و زن يهودى و هركه را متهم دانم به عداوت آن حضرت به شمشير آبدار روح پليدشان را به ارواح ساير كفّار ملحق گردانم.

و چون ابو مسعود ثقفى و ورقة بن نوفل و عقيل بن ابى وقاص از يمن بسوى مكه مى آمدند گذار ايشان به آن وادى افتاد كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در آنجا قرار گرفته بود و در آن وادى نظر ايشان بر درختى افتاد، ورقه گفت كه: من سه مرتبه از اين وادى عبور كرده ام و در اينجا درختى نديده ام.

عقيل گفت: راست مى گوئى بيا نزديك درخت برويم شايد بر سرّ اين امر غريب مطّلع گرديم.

چون به نزديك درخت رسيدند طفلى در پاى درخت مشاهده كردند كه آفتاب از تاب رشك او سوخته و ماه حلقۀ بندگى او در گوش كشيده است، پس بعضى گفتند: اين از جن خواهد بود، و بعضى گفتند: اين نور و ضيا جن را كى رواست؟ البته ملكى خواهد بود كه به صورت بشر مصوّر گرديده است.

پس ابو مسعود گفت: كيستى اى پسر كه ما را حيران حسن و جمال خود گردانيدى؟

آيا از جنّى يا از انس؟

فرمود كه: از جن نيستم از فرزندان آدمم.

پرسيد كه: چه نام دارى؟

فرمود: محمد بن عبد اللّه بن عبد المطّلب بن هاشم بن عبد مناف.

ابو مسعود گفت: تو فرزندزادۀ عبد المطّلبى؟ ! چگونه به اين مكان آمده اى؟ !

فرمود كه: به هدايت الهى به اين صحرا رسيده ام.

ص: 187

پس ابو مسعود فرود آمد و گفت: اى نور ديده! مى خواهى تو را به خدمت عبد المطّلب برسانم؟

فرمود: بلى.

ابو مسعود آن حضرت را در پيش خود گرفت و به جانب مكه روان شد، و چون به نزديك قبيلۀ بنى سعد رسيدند، عبد المطّلب در همان ساعت به آن قبيله رسيده بود، پس حضرت فرمود كه: اين عبد المطّلب است كه به طلب من آمده است.

ايشان گفتند: ما كسى را نمى بينيم.

فرمود: بعد از زمانى خواهيد ديد؛ چون به نزديك رسيدند و عبد المطّلب نظرش بر آن خورشيد اوج نبوت افتاد خود را از اسب انداخت و آن حضرت را در بر گرفت و گفت: كجا بودى اى نور ديدۀ من؟ و اللّه اگر تو را نمى يافتم كافرى را در مكه زنده نمى گذاشتم.

پس آن حضرت آنچه گذشته بود از الطاف يزدانى براى آن محرم اسرار ربّانى نقل فرمود، و عبد المطّلب شاد شد و آن حضرت را به مكه آورد و ابو مسعود را پنجاه ناقه و ورقه و عقيل را شصت ناقه بخشيد، و حليمه را طلبيد و نوازشها نمود و پدر حليمه را هزار مثقال طلا و ده هزار درهم نقره عطا فرمود و به شوهرش زر بى حساب داد و فرزند حليمه را دويست ناقه بخشيد و از ايشان عذر طلبيد و فرمود: بعد از اين نور ديده ام را از نظر خود دور نمى گردانم (1).

مؤلف كتاب انوار روايت كرده است كه: عادت اهل مكه چنان بود كه هر فرزندى از ايشان متولد مى شد بعد از هفت روز به دايه مى دادند، و چون آن حضرت متولد شد زنان بسيار آرزو كردند كه دايۀ آن حضرت شوند، و روزى آمنه در پهلوى آن حضرت خوابيده بود ناگاه نداى هاتفى را شنيد كه: اگر از براى فرزند خود مرضعه مى خواهى اختيار كن از قبيلۀ بنى سعد زنى را كه او را حليمه مى نامند و دختر ابى ذويب است، پس هر زنى را كه مى آوردند آمنه اول نام او را مى پرسيد و چون آن نام را نمى شنيد نمى پسنديد، و چون در

ص: 188


1- . فضائل شاذان بن جبرئيل 25-39، و روايت در آنجا با تفصيل بيشترى ذكر شده است.

همۀ بلاد قحط عظيم بهم رسيده بود به غير از مكۀ معظمه كه از بركت آن مولود مكرّم آبادان بود لهذا زنان قبيلۀ بنى سعد براى دايگى اطفال اهل مكه متوجه مكه گرديدند.

و حليمه روايت كرده است كه: چندان بر ما عيش تنگ شده بود كه يك روز دو روز مى گذشت كه براى ما قوتى بهم نمى رسيد و در علف صحرا با چهارپايان خود شريك مى شديم، پس شبى در ميان خواب و بيدارى ديدم كه مردى آمد و مرا در نهرى افكند كه آبش از شير سفيدتر و از عسل شيرين تر بود و گفت: از اين تناول نما، و چون سيراب شدم مرا به جاى خود برگردانيد و گفت: برو بسوى مكه كه براى تو در آنجا روزى گشاده اى مهيّا شده است به سبب فرزندى كه در آنجا متولد شده است، پس دست خود را بر سينۀ من زد و گفت: خدا شير تو را فراوان و حسن و جمالت را افزون گرداند.

و چون بيدار شدم و بسوى قبيلۀ خود رفتم گفتند: اى حليمه! ما عجب داريم از حال تو و افزونى حسن و جمال تو از كجا آورده اى؟ و من حال خود را از ايشان مخفى داشتم، پس بعد از دو روز نداى هاتفى به گوش جميع اهل قبيله رسيد كه: اى زنان بنى سعد! نازل شد بر شما بركتها و زايل گرديد از شما زحمتها به بركت شير دادن مولودى كه در مكه متولد شده است، پس خوشا حال كسى كه او را دريابد و به شير دادن او ظفر يابد؛ چون اهل قبيله نداى آن هاتف را شنيدند همگى بسوى مكه روانه گرديدند و ما از همه پريشان تر بوديم و حيوانات ما هلاك شده بودند و باربردارى نداشتيم پس ديگران سبقت كردند و هر يك كه به نزد آمنه مى رفتند مى پرسيد: چه نام دارى؟ و چون آن نام را كه در خواب شنيده بود نمى شنيد ايشان را مجاب مى گردانيد.

و چون حليمه داخل مكه شد حق تعالى او را هدايت كرد كه در اول حال به نزد عبد المطّلب آمد در هنگامى كه نزديك كعبه بر كرسى خود نشسته بود، بعد از تحيت گفت كه: من زنى هستم از قبيلۀ بنى سعد و براى شير دادن فرزندان آمده ام اگر تو را فرزندى هست مرا براى او اختيار كن.

عبد المطّلب گفت: من فرزندزاده اى دارم از پدر يتيم مانده است، اگر خواهى او را به تو مى دهم و كفايت امور تو مى نمايم.

ص: 189

حليمه گفت: مرا شوهرى هست با او مشورت كنم، اگر راضى شود به خدمت شما بيايم.

چون برگشت و با شوهر خود مشورت كرد شوهرش گفت: اگر چه از فرزند يتيم نفعى متصوّر نيست و ليكن او را بگير شايد خدا به سبب او خير بسيار به ما كرامت فرمايد و جدّ او مشهور است به كرم و احسان.

پس حليمه به نزد عبد المطّلب آمد و عبد المطّلب او را به نزد آمنه برد و آمنه پرسيد كه:

چه نام دارى؟

گفت: حليمه بنت ذويب.

آمنه گفت: اين است آن زن كه من مأمور شده ام كه فرزند خود را به او دهم؛ پس آمنه گفت كه: اى حليمه! بشارت باد تو را كه اين فرزندى است كه از بركت او آبادانى و فراوانى در اين بلد بهم رسيده است و همۀ اهل بلاد را به ما احتياج هست.

پس آمنه حليمه را به حجره اى برد كه حضرت رسول در آنجا بود، حليمه گفت: آيا در روز براى فرزند خود چراغ افروخته اى؟

آمنه گفت: نه و اللّه از روزى كه متولد شده است تا حال هرگز نزد او چراغ در شب و روز روشن نكرده ام و نور خورشيد جمال او ما را از چراغ مستغنى گردانيده است.

چون حليمه را نظر بر آن حضرت افتاد آفتابى را ديد كه در جامۀ سفيدى پيچيده اند و از او رائحۀ مشك و عنبر ساطع است، پس محبت آن حضرت در دل او افتاد و از حصول اين نعمت شاد و مسرور شد، و چون آن خورشيد زمن را در دامن گذاشت و نظر مباركش بر حليمه افتاد شادى كرد و بر روى او خنديد و از دهان واضح البرهانش نورى ساطع گرديد كه آن خانه روشن شد و از پستان راست تناول فرمود و بسوى پستان چپ ميل ننمود براى رعايت فرزند حليمه، پس حليمه آن حضرت را برداشته با شادى تمام روانه شد.

عبد المطّلب گفت: اى حليمه! باش تا تو را توشه اى بدهيم و نوازش كنيم.

حليمه گفت: اين فرزند مبارك مرا بس است و بهتر است از خزانه هاى عالم.

ص: 190

پس عبد المطّلب و آمنه آن قدر از مال و پوشش و توشه به او دادند كه محسود اقران خود گرديد، و آمنه آن حضرت را گرفت و بوسيد و از مفارقت او گريست و به حليمه تسليم نمود و گفت: اى حليمه! نيكو محافظت نما نور ديده و سرور سينۀ مرا.

حليمه گفت كه: چون آن حضرت را از خانۀ آمنه بيرون آوردم به هر سنگ و كلوخ و درختى كه گذشتم مرا تهنيت گفتند، و چون به نزد شوهر خود رفتم از نور جبين آن رسول امين متعجب گرديد و گفت: اى حليمه! خدا ما را به سبب اين فرزند بر همۀ اهل قبيله زيادتى داد و شك نيست كه اين از اولاد ملوك است؛ و چون به جانب قبيلۀ خود روانه شديم در اثناى راه گذشتيم بر چهل نفر از رهبانان نصارى كه يكى از ايشان اوصاف پيغمبر آخر الزمان صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را بيان مى كرد و مى گفت: يا ظاهر شده است يا در اين زودى ظاهر خواهد شد، ناگاه ابليس به صورت انسانى مصوّر شد و گفت: آن كه وصف مى كنيد همين است كه اين زن الحال از پيش شما گذرانيد، پس برخاستند و بسوى من دويدند و آن نور ساطع را از جبين آن حضرت مشاهده نمودند، پس شيطان بانگ زد بر ايشان كه:

بكشيد او را پيش از آنكه بر شما مسلط شود، و ايشان شمشيرها از غلاف كشيدند و رو به من دويدند، پس آن حضرت سر به جانب آسمان بلند كرد ناگاه صداى مهيبى شنيدم مانند رعد و آتشى ديدم از آسمان فرود آمد و حايل گرديد ميان آن حضرت و ايشان، و همۀ ايشان سوختند و صدائى شنيدم كه: خايب و نااميد گرديد سعى كاهنان؛ و چون آن حضرت داخل قبيلۀ بنى سعد شد از بركت قدم آن حضرت صحراهاى ايشان سبز شد و درختان ايشان پرميوه شد و قحط ايشان به فراوانى مبدّل گرديد و بركات آن حضرت در ميان ايشان ظاهر شد و هر بيمارى كه در ميان ايشان بهم مى رسيد تا به نزديك آن حضرت مى آوردند شفا مى يافت و هر روز معجزات بسيار از آن مخزن اسرار بر ايشان ظاهر مى شد و مى گفتند: اى حليمه! خدا ما را سعادتمند گردانيد به سبب فرزند تو.

حليمه گفت كه: در هنگام خوردن شير پيوسته از آن برگزيدۀ عليم و خبير مى شنيدم كه مى گفت: سپاس خداوندى را سزاست كه مرا بيرون آورد از درختى كه پيغمبران خود را از آن بيرون آورده است، و در روزى آن قدر نمو مى كرد كه ديگران در ماهى آن قدر نمو كنند

ص: 191

و در ماهى آن قدر بزرگ مى شد كه ديگران در سالى بزرگ شوند، و چون طعام حاضر مى كرديم كه بخوريم دست مباركش را بر روى آن مى گذاشت چنان بركت در آن طعام بهم مى رسيد كه همه سير مى شديم و طعام به حال خود بود.

و چون هفت سال از عمر شريف آن جناب گذشت روزى به حليمه فرمود كه: اى مادر! انصاف نمى كنى در باب من و برادران من، مرا در سايه مى دارى و برادرانم در آفتاب مى باشند و گوسفند مى چرانند و من شير آن گوسفندان را مى آشامم و در تعب با ايشان موافقت نمى نمايم.

حليمه گفت: اى فرزند من! بر تو مى ترسم از حاسدان تو و مى ترسم كه تو را حادثه اى رو دهد و من جواب عبد المطّلب نتوانم گفت.

حضرت فرمود كه: اى مادر! بر من مترس كه حق تعالى حافظ من است.

و چون صبح شد مبالغۀ بسيار فرمود و با برادران روانۀ صحرا شد، و چون شب درآمد مانند بدر از افق صحرا طالع شد و حليمه به استقبال او دويد و او را در بر كشيد و گفت: اى فرزند! در تمام روز در انديشۀ تو بودم.

حليمه گفت كه: يكى از گوسفندان مرا ضمره فرزند من پايش را شكسته بود، ديدم كه به نزديك آن حضرت آمد و چنان مى نمود كه شكايت از درد خود مى كند پس ديدم كه آن حضرت دست مبارك خود را بر پاى گوسفند ماليد و سخنى چند از زبان معجز بيان خود جارى گردانيد ناگاه پايش درست شد و به گوسفندان ديگر ملحق گرديد و همۀ آن حيوانات مطيع او بودند، چون به ايشان مى گفت: برويد، مى رفتند و هرگاه مى گفت:

بايستيد، مى ايستادند، روزى گوسفندان را به صحرائى بردند كه در آن صحرا شيران و درندگان بسيار بودند ناگاه شيرى قصد يكى از گوسفندان كرد پس آن حضرت پيش رفت و سخنى گفت شير سر به زير افكند و گريخت، پس برادران آن حضرت ترسيدند و به جانب او دويده و گفتند: ما بر تو ترسيديم از شير و تو پروائى نكردى و گويا با او سخن مى فرمودى! فرمود: بلى، گفتم كه: ديگر نزديك اين وادى ميا كه مى خواهم گوسفندان در اينجا بچرند.

ص: 192

پس شبى حليمه خواب هولناكى ديد و با شوهر خود گفت: بيا كه محمد را به نزد جدّ او ببريم كه مى ترسم به او آسيبى برسد و مصيبت ما نزد جدّ او عظيم گردد و من در خواب ديدم كه فرزندم محمد به صحرا رفت ناگاه دو مرد عظيم پيدا شدند كه جامه هاى استبرق پوشيده بودند و هر دو قصد او كردند و يكى از ايشان خنجرى در دست داشت و شكم او را شكافت و من ترسان از خواب بيدار شدم.

شوهر حليمه گفت: آنچه مى گوئى محال است كه واقع شود زيرا كه حق تعالى حافظ اوست و امور عظيمه در باب او خبر دادند و مى بايد همه به ظهور آيد و معجزاتى كه از او مشاهده كرديم همه مصدّق آن اخبار است.

و چون صبح شد هرچند حليمه خواست كه آن حضرت را به حيله نزد خود نگاه دارد كه به صحرا نرود راضى نشد و با برادران به عادت مقرر متوجه صحرا گرديد، چون نيمى از روز گذشت اولاد حليمه فرياد كنان و گريان بسوى قبيله دويدند، و چون حليمه صداى شيون ايشان را شنيد از خيمه بيرون دويد و خاك بر سر مى ريخت و موهاى خود را مى كند و از ايشان پرسيد كه: چه مى شود شما را و محمد را چه كرديد؟

ايشان گفتند: ما امروز چون به صحرا رفتيم در زير درختى قرار گرفتيم ناگاه دو مرد عظيم ديديم كه نزد ما پيدا شدند كه هرگز مانند ايشان نديده بوديم و چون به نزديك ما آمدند محمد را گرفتند و به قلۀ كوه بالا بردند و يكى از ايشان او را خوابانيد و ديگرى كاردى گرفت شكم او را شكافت و دل و امعاى او را بيرون آورد، و ما اين قضيۀ هايله را مشاهده كرده بسوى تو آمديم.

پس حليمه دستها را بر روى خود زد و گفت: اين بود تعبير خواب من، و نالۀ وا ولداه و وا محمداه برآورد بسوى صحرا دويد و شوهرش با اهل قبيله حربه ها برداشته از پى او روان شدند و چون به آن موضع رسيدند ديدند كه آن حضرت نشسته و گوسفندان برگرد او برآمده اند، پس حليمه آن حضرت را در بر گرفته بوسيد و شكمش را گشود و هيچ اثرى مشاهده ننمود و در جامه هايش خونى نديد، پس به فرزندان خود گفت: چرا بر محمد دروغ بستيد؟

ص: 193

حضرت فرمود: اى مادر! ايشان را ملامت مكن، آنچه گفتند راست بود و آن دو مرد مرا خوابانيدند و يكى شكم مرا شكافت بى آنكه المى به من برسد و دل مرا شكافت و از آنجا نقطۀ سياهى بيرون آورد و انداخت و گفت: ديگر شيطان را از دل تو بهره اى نيست پس دل مرا به آب بهشت شستند و در جاى خود گذاشتند، و ديگرى مهرى بيرون آورد كه نور از آن ساطع بود و پشت مرا مهر زد و گفت: اى محمد! اگر بدانى كه تو را نزد حق تعالى چه قدر و منزلت هست هرآينه ديدۀ تو هميشه روشن و دلت شاد خواهد بود، پس مرا با جميع عالم سنجيدند و از همه فزون آمدم و ايشان به آسمان رفتند و من از كوه به زير آمدم (1).

و به روايت ديگر از آن حضرت منقول است كه: چون حليمه فرياد كنان پيدا شد ملائكه نزد من ايستاده بودند، پس حليمه گفت: وا ضعيفاه تو را از ميان رفيقانت ضعيف يافتند و كشتند، پس ملائكه مرا در بر گرفتند و بوسيدند و گفتند: حبّذا چون تو ضعيفى؛ و چون حليمه گفت: يا وحيداه، بار ديگر مرا بوسيدند و گفتند: حبّذا چون تو يگانه و تنهائى، تو تنها نيستى خدا و ملائكه و مؤمنان با تواند؛ و چون حليمه گفت: يا يتيماه، مرا بوسيدند و گفتند: حبّذا چون تو يتيمى كه از تو گراميترى نزد حق تعالى نيست و خدا خير بسيار براى تو مهيّا ساخته است؛ و چون حليمه به من رسيد و مرا در دامن گذاشت دستم در دست ايشان بود و حليمه ايشان را نمى ديد (2).

مؤلف كتاب انوار گويد: چون حليمه اين واقعه را شنيد، از وقوع حوادث ترسيد و آن حضرت را برداشت و متوجه مكه گرديد و در عرض راه به قبيله اى از قبايل عرب رسيد كه در ميان ايشان كاهنى بود كه از بسيارى پيرى موهاى ابرويش بر ديده اش افتاده بود و مردم بر دور او جمع شده بودند، چون حليمه از پيش ايشان گذشت آن كاهن مدهوش گرديد و چون به هوش آمد گفت: واى بر شما! مبادرت نمائيد بسوى آن زنى كه سواره گذشت و بگيريد از او آن طفل را و بكشيد پيش از آنكه بلاد شما را خراب كند.

ص: 194


1- . الانوار 193-213، و روايت در آنجا مفصلتر ذكر شده است.
2- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 13/206.

حليمه گفت: ناگاه ديدم كه مردان شمشيرها كشيده رو به من دويدند و چون نزديك من رسيدند باد تندى وزيد و همه را بر زمين افكند و من از ايشان گذشتم و پروائى نكردم تا داخل مكه شدم و آن حضرت را گذاشتم نزد جماعتى كه نشسته بودند و پى كارى رفتم، و چون برگشتم آن حضرت را نديدم، از آن جماعت پرسيدم، ايشان گفتند: ما نديديم.

گفتم: و اللّه اگر او را نيابم خود را از اين كوه به زير مى اندازم، و گريبان خود را چاك كردم و فرياد كنان به هر سو مى دويدم، ناگاه مرد پيرى ديدم كه عصائى در دست داشت و از اضطراب احوال من سؤال كرد، چون قصۀ خود را به او نقل كردم گفت: گريه مكن كه من تو را دلالت مى كنم بر كسى كه تو را نشان دهد كجا رفته است، پس مرا به نزد بتى برد كه او را «هبل» مى گفتند و گفت: اى هبل! محمد به كجا رفته است؟ چون نام محمد را برد هبل بر رو درافتاد و آن مرد ترسيد و گريخت.

پس به نزد عبد المطّلب رفتم و قصه را نقل كردم، عبد المطّلب اهل مكه را ندا كرده به تفحّص آن حضرت به هر سو روان كرد و خود به پرده هاى كعبه درآويخته گريه و تضرع بسيار به درگاه عالم اسرار كرد، پس ندائى شنيد كه: اى عبد المطّلب! مترس بر فرزند خود و او را طلب كن در فلان وادى نزد درخت موز، پس عبد المطّلب بسوى آن وادى دويد و آن حضرت را ديد كه در زير درخت موز نشسته است، او را در بر گرفته بوسيد و گفت:

اى فرزند! كى تو را به اين مكان آورد؟

فرمود كه: مرغ سفيدى مرا ربود و در ميان بال خود گرفته در اينجا گذاشت و من گرسنه و تشنه شده بودم از ميوۀ اين درخت خوردم و از اين آب آشاميدم و آن مرغ جبرئيل عليه السّلام بود.

پس عبد المطّلب كفالت و خدمت آن حضرت را مى نمود، بعد از چندگاه رمدى در ديدۀ آن حضرت بهم رسيد و آن حضرت را به نزد طبيبى برد كه در جحفه مى بود، چون نزديك صومعۀ آن طبيب رسيد او را صدا زد كه: بيمارى آورده ام و مى خواهم ديدۀ او را علاج كنى.

طبيب سر از صومعه بيرون كرد و گفت: رويش را بگشا. چون روى آن حضرت را

ص: 195

گشود صومعه براى تعظيم آن حضرت بلرزيد و خم شد، راهب چون اين حال را مشاهده كرد شهادت گفته اقرار به پيغمبرى آن حضرت نموده گفت: چشم او احتياج به معالجۀ من ندارد و نابينايان همه از بركت او بينا خواهند شد، اى شيخ! بدان كه اين بزرگ عرب است و سيد پيشينيان و آيندگان است و شفاعت كنندۀ روز جزاست و ملائكۀ مقرّبان او را يارى خواهند كرد و حق تعالى او را امر خواهد كرد به قتال كافران و به نصرت الهى هميشه منصور خواهد بود و دشمن ترين مردم براى او اقوام او خواهند بود و اگر من زمان او را دريابم البته او را يارى نمايم.

چون هنگام وفات عبد المطّلب شد آن حضرت را به ابو طالب وصيت نمود و مبالغۀ بسيار در اكرام و محافظت آن حضرت نمود و به رحمت الهى واصل گرديد، و ابو طالب و فاطمه بنت اسد آن حضرت را بر اولاد خود اختيار مى نمودند و آنچه حقّ خدمت و سعى بود براى او به عمل مى آوردند (1).

مؤلف گويد كه: قصۀ شكافتن شكم آن حضرت را بعضى از علماء انكار كرده اند و اگر چه صريحا در احاديث معتبرۀ شيعه وارد نشده است امّا نفى آن نيز به نظر نرسيده است و بعضى اخبار در جلد اول گذشت كه دلالت بر حقيقت اين قصه مى كرد، پس جزم به وقوع و نفى نمى توان كرد و در مرتبۀ احتمال مى بايد گذشت.

و در بعضى از كتب از حليمه روايت كرده اند كه گفت: چون آن حضرت را من اول مرتبه در دامن گذاشتم كه شير بدهم چشمهاى خود را گشود كه بسوى من نظر كند نورى از ديده هاى انورش ساطع شد كه خانه را روشن كرد؛ و از غرايب احوال آن حضرت آن بود كه طفل من رعايت حرمت او مى كرد و تا آن حضرت شير تناول نمى نمود او پستان قبول نمى كرد، و در شبها كه بيدار مى شدم نورى مى ديدم كه از آن حضرت ساطع بود بسوى آسمان و مردى سبزپوش نزد سر آن حضرت نشسته بود و او را مى بوسيد و نوازش مى نمود، و چون به شوهرم نقل مى كردم مى گفت كه: غرايب احوال او را مخفى دار كه كار

ص: 196


1- . الانوار 213-219.

او عجيب است و تا او متولد شده است جميع رهبانان و كاهنان در اضطراب و حيرتند و خواب و عيش بر ايشان حرام است، و چون آن حضرت را از مكه بيرون بردم بر هر چيز كه مى گذشتم مرا بشارت مى دادند و به هر زمين كه آن حضرت را مى گذاشتم آن زمين سبز و خرم مى شد و درختان آن زمين پرميوه مى شدند، و هرگز جامه و بدن او را نجس نديدم گويا ديگرى او را پاكيزه مى كرد، و هر وقت كه مى خواستم بدن مباركش را برهنه كنم فرياد و اضطراب مى كرد و نمى گذاشت كه عورتش گشوده شود، و شبها كه بيدار مى شدم مى شنيدم كه ذكر خدا مى كرد و مى گفت: «لا اله الاّ اللّه قدّوسا قدّوسا و قد نامت العيون و الرّحمن لا تأخذه سنة و لا نوم» و من نزد شوهر خود نمى خوابيدم از مهابت آن حضرت و هرگز چيزى به دست چپ نمى گرفت و هر چيز كه برمى داشت بسم اللّه مى گفت و هر كه آن حضرت را مى ديد از محبت او بى تاب مى شد، و روزى در دامن من نشسته بود و گلۀ گوسفندان ما مى گذشت ناگاه گوسفندى از گله جدا شد و نزديك او آمد و سجده كرد و سر آن حضرت را بوسيد و به گوسفندان ديگر ملحق شد، و هر روزى يك مرتبه نورى از آفتاب روشنتر از آسمان فرود مى آمد و او را فرو مى گرفت و بعد از ساعتى منجلى مى شد، و چون اطفال بازى مى كردند دست فرزندان مرا مى گرفت و از ميان ايشان بيرون مى آورد و مى گفت: بيائيد ما از براى بازى خلق نشديم، و چون ملائكه آن حضرت را گرفتند و سينۀ حقيقت دفينۀ او را براى انوار ربانى مشروح گردانيدند-چنانكه شرحش گذشت- و ما بر آن حال مطّلع گرديديم اهل قبيله گمان كردند كه اين كار از جنّ است گفتند: ببريد او را به نزد كاهنى كه در حوالى ما مى باشد، آن حضرت فرمود كه: آنچه شما مى گوئيد در من نيست و بحمد اللّه نفس من سليم و عقل من صحيح است، و چون مبالغه كردند او را بسوى آن كاهن بردم و قصۀ او را نقل كردم، كاهن گفت: بگذار كه من از طفل احوال او را بشنوم كه او از شما داناتر است، چون حضرت احوال خود را نقل كرد كاهن برجست و او را در بر گرفت و به آواز بلند ندا كرد كه: اى آل عرب! حذر نمائيد از شرّى كه به شما نزديك رسيده است، اين طفل را بكشيد و مرا با او بكشيد كه اگر او را بگذاريد كه به حدّ بلوغ رسد هرآينه عقلهاى شما را به سفاهت نسبت دهد و دينهاى شما را بدل كند و بخواند شما را

ص: 197

بسوى خدائى كه نشناسيد و دينى كه ندانيد.

حليمه گفت: چون اين سخنان سفاهت نشان را از رئيس كاهنان شنيدم آن حضرت را از دست او گرفتم و گفتم كه: معلوم شد كه تو ديوانه بوده اى نه او، و بزودى او را به خيمه برگردانيدم و در آن روز از جميع خيمه هاى قبيله بوى مشك ساطع گرديد و هر روز دو مرغ از آسمان نازل مى گرديدند و در ميان جامه هاى او پنهان مى شدند (1).

و در كتاب عدد روايت كرده است از حليمه كه: در بنى سعد درختى بود كه خشك شده بود و هرگز ميوه اى نياورده بود، روزى در زير آن درخت فرود آمديم و آن حضرت در دامان من بود و در همان ساعت به اعجاز آن حضرت سبز شد و ميوه داد و در هيچ زمينى آن حضرت را ننشانيدم كه از بركت او اثرى از گياه و آبادانى در آن زمين ظاهر نشد؛ و زنى در بنى سعد بود كه او را امّ مسكين مى گفتند و بسيار بد حال و پريشان بود، روزى آن حضرت را برداشت و به خيمۀ خود برد بعد از آن حالش نيكو شد و هر روز مى آمد و سر آن سرور را مى بوسيد و شكرگزارى او مى نمود.

و حليمه گفت كه: هر وقت آن حضرت در خواب بود و من مشاهدۀ جمال آن حضرت مى نمودم ديده هايش باز بود و مى خنديد و هرگز سرما و گرما به او نمى رسيد و تا او با ما بود هيچ آرزو نكردم كه روز ديگر براى من ميسّر نگردد، و روزى گرگى از گلۀ ما بزغاله اى گرفت و من بسيار محزون شدم، پس ديدم كه آن حضرت رو بسوى آسمان بلند كرد، ناگاه ديدم كه گرگ بزغاله را آورد و نزد من گذاشت و رفت، پيوسته ابر او را از آفتاب سايه مى انداخت و در باران تند قطره اى به او نمى رسيد و تا با من بود از سرما و گرما متأثر نشدم، پيوسته از خيمۀ من تا آسمان نورى هويدا بود، و هرگاه كه مى خواستم سرش را بشويم مى ديدم كه ديگرى شسته است و هرگاه كه مى خواستم جامه اش را تغيير دهم مى ديدم كه تغيير يافته و جامۀ نو پوشيده است و هرگاه مى خواستم پستان در دهانش گذارم صداى ذكرى از او مى شنيدم، و بعد از شير گشودن هرگاه شروع به خوردن

ص: 198


1- . بحار الانوار 15/389 به نقل از المنتقى فى مولود المصطفى.

و آشاميدن مى كرد مى گفت: بسم اللّه ربّ محمد، و چون فارغ مى شد مى گفت: الحمد للّه ربّ محمد.

و از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: چون بيست و دو ماه از ولادت آن حضرت گذشت رمدى در ديده هاى انورش بهم رسيد، پس عبد المطّلب به ابو طالب فرمود: ببر پسر برادر خود را بسوى طبيب راهبى كه در جحفه مى باشد، پس ابو طالب آن حضرت را در سبد هندى گذاشت و به پاى صومعۀ آن راهب آورد و او را صدا زد، راهب ديد كه دور صومعه اش را نور گرفت و صداى بال ملائكه به گوشش رسيد، پس سر از صومعه بيرون كرد و گفت: كيستى؟

فرمود: منم ابو طالب پسر عبد المطّلب، پسر برادر خود را آورده ام كه ديدۀ او را دوا كنى.

راهب گفت: در كجاست؟

فرمود: در ميان اين سبد است و او را از آفتاب پوشيده ام.

راهب گفت: بگشا تا من او را ببينم.

چون جامه را از روى سبد برداشت نورى ساطع شد كه راهب بترسيد و گفت: بپوشان او را؛ و سر خود را داخل صومعه كرد و گفت: شهادت مى دهم به وحدانيّت خدا و شهادت مى دهم كه توئى پيغمبر خدا حقا حقا و توئى آنكه خدا بشارت داده در تورات و انجيل بر زبان موسى و عيسى عليهما السّلام، پس بار ديگر شهادت گفت و سر از صومعه بيرون كرد و گفت:

اى فرزند عبد المطّلب! ببر او را كه بر او باكى نيست.

پس ابو طالب فرمود: اى راهب! سخن بزرگى گفتى.

راهب گفت: شأن پسر برادر تو بزرگتر است از آنچه شنيدى و تو يارى او خواهى كرد و دفع ضرر دشمنان از او خواهى نمود.

و چون ابو طالب به نزد عبد المطّلب آمد و سخنان راهب را نقل كرد، عبد المطّلب فرمود: خاموش باش اى فرزند كه كسى اين سخنان را از تو نشنود، و اللّه كه محمد از دنيا

ص: 199

نرود تا پادشاه عرب و عجم گردد (1).

و به سند ديگر روايت كرده است كه: چون ابو طالب امتناع مى نمود از رفتن بسوى بتهاى قريش ايشان با او منازعه مى كردند در اين باب، ابو طالب فرمود: من از پسر برادرم جدا نمى توانم شد و مخالفت او نمى توانم نمود و او رضا نمى شود به ديدن بتها و شنيدن نام آنها.

گفتند: او را تأديب كن و عادت بفرما به تعظيم بتها.

ابو طالب فرمود: هيهات هرگز نخواهد شد اين زيرا كه در شام از جميع رهبانان شنيدم كه مى گفتند: هلاك بتها در دست اين طفل خواهد بود.

قريش گفتند: آيا خود از او چيزى مشاهده نمودى كه مصدّق اين گفتار باشد؟

گفت: بلى، در راه شام در زير درخت خشكى فرود آمديم به اعجاز او در ساعت سبز شد و ميوه داد، و چون روانه شديم همۀ ميوه هاى خود را بر آن حضرت نثار كرده به امر خدا به سخن آمد و گفت: اى شجرۀ طاهرۀ نبوّت و دوحۀ طيّبۀ رسالت! دستهاى مبارك خود را بر من بكش تا آنكه از بركت تو تا قيامت سرسبز و خرم باشم، پس آن حضرت دست مبارك خود را بر آن درخت كشيد سبزى و خرمى آن زياد گرديده، چون در وقت مراجعت به آن درخت رسيديم و فرود آمديم ديديم كه هر نوعى از مرغان كه در عالم مى باشد بر شاخهاى آن درخت آشيان گذاشته اند و به عدد هر مرغى شاخه اى برآورده است و به آن عظمت هرگز درختى نديده بودم، پس همۀ مرغان بر سر مباركش بال گستردند و همه به سخن آمده گفتند: از بركت دست مبارك تو ما به اين درخت مأوى كرده ايم (2).

و در بعضى از كتب معتبره مذكور است كه: در طفوليت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خشكسالى عظيم بهم رسيد و چندين سال بر ايشان باران نباريد، پس رقيقه دختر صيفى

ص: 200


1- . العدد القوية 123-124.
2- . العدد القوية 131.

در خواب ديد كه هاتفى صدا زد كه: اى گروه قريش! پيغمبرى در ميان شما بهم رسيده است، مبعوث خواهد شد و به بركت او رحمت و فراوانى و آبادانى براى شما حاصل است، عبد المطّلب را بطلبيد تا فرزندزادۀ خود را شفيع گرداند و دعا كند تا خدا باران دهد شما را، پس عبد المطّلب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را بر دوش گرفته بر كوه ابو قبيس بالا رفت و اكابر قريش برگرد او جمع شده دعاى باران خواندند و در همان ساعت از بركات آن حضرت بارانى ريخت كه سيلاب از شعاب مكه روان شد (1).

و ابن بابويه رحمه اللّه به سند خود از ابو طالب روايت كرده است كه: در سال هشتم ولادت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ارادۀ تجارت نمودم به جانب شام و در آن وقت هوا در غايت حرارت بود، چون عازم سفر شدم خويشان من گفتند كه: محمد را چه مى كنى و به كه مى سپارى؟ گفتم: او را با خود مى برم و بر هيچ كس اعتماد نمى كنم كه او را بسپارم.

گفتند: در اين گرما به سفر بردن آن پروردۀ حرم و بطحا مناسب نيست.

گفتم: نه و اللّه او را از خود جدا نمى توانم كرد و محملى براى او ترتيب مى دهم و با خود مى برم، پس آن حضرت را بر شترى نشانيدم و شتر او را پيوسته در پيش روى خود داشتم كه از نظر من غايب نشود و چون آفتاب گرم مى شد پاره ابر سفيدى مى آمد مانند برف و بر آن حضرت سلام مى كرد و بر بالاى سر مباركش سايه مى افكند و به هر جا كه مى رفت همراه او بود و بسيار بود كه آن ابر انواع ميوه ها براى آن حضرت فرو مى ريخت، و در اثناء راه روزى آب بسيار تنگ شد در ميان قافلۀ ما و مشكى را به دو اشرفى مى خريدند و ما به بركت آن حضرت آب فراوان داشتيم و آب ما كم نمى شد و به هر منزل كه فرود مى آمديم از بركت او حوضها پرآب مى شد و زمينها پرگياه مى شد و پيوسته در فراخى نعمت و فراوانى بوديم و هر شترى كه در راه مى ماند چون دست مبارك خود را بر آن مى ماليد روان مى شد، و چون نزديك شهر بصرى رسيديم صومعۀ راهبى به نظر آمد ناگاه ديديم كه آن صومعه به استقبال آن حضرت روان شد مانند اسب تندرو و چون نزديك ما رسيد ايستاد، و در آن

ص: 201


1- . سيرۀ ابن هشام 1/پاورقى ص 281؛ اسد الغابة 7/112.

صومعه راهبى از نصارى بود كه او را «بحيرا» مى گفتند و هرگز با متردّدين آشنا نمى شد و با كسى سخن نمى گفت و قوافلى كه از آن راه عبور مى كردند هرگز احوال ايشان را نمى پرسيد، چون حركت صومعه را يافت و نظر بسوى قافله افكند آن حضرت را شناخت و گفت: اگر آن كه خوانده ام و شنيده ام هست توئى و غير تو نيست.

پس فرود آمديم و در زير درخت عظيمى كه نزديك صومعۀ راهب بود و شاخهاى آن درخت خشكيده بود و بارى نداشت و پيوسته قافله در زير آن درخت فرود مى آمدند، چون آن حضرت در زير آن درخت قرار گرفت درخت به اهتزاز آمد و شاخهاى بسيار برآورد و شاخهاى خود را بر سر آن حضرت گسترد و سه ميوه در آن درخت بهم رسيد:

دو تا از ميوه هاى تابستان و يكى از ميوه هاى زمستان، و اهل قافله از مشاهدۀ آن احوال متعجب شدند و بحيرا از ملاحظۀ آن غرايب متحير گرديده طعامى برداشت بقدر آنكه آن حضرت را كافى باشد و از صومعه به زير آمد و به خدمت آن حضرت شتافت و پرسيد كه:

متولّى امور اين طفل كيست؟

من گفتم: منم كه به خدمت او قيام مى نمايم.

پرسيد: به او چه نسبت دارى؟

گفتم: عمّ اويم.

گفت: او عمّ بسيار دارد، تو كدام عمّ اوئى؟

گفتم: با پدر او از يك مادرم.

گفت: شهادت مى دهم كه اوست كه من مى دانم و اگر او نباشد من بحيرا نيستم؛ پس گفت: رخصت مى دهى كه اين طعام را نزديك او برم تا تناول نمايد؟

گفتم: ببر، و عرض كردم به آن حضرت كه: شخصى آمده است و براى اكرام شما طعامى آورده است تناول نما.

فرمود كه: از براى من تنها آورده است كه رفيقان نخورند؟

بحيرا گفت: اى سرور من! زياده بر اين نداشتم.

فرمود كه: رخصت مى دهى كه آنها با من بخورند؟

ص: 202

بحيرا گفت: بلى.

پس آن حضرت فرمود: بسم اللّه، و تناول نمود و ما صد و هفتاد نفر بوديم همه خورديم تا سير شديم و طعام به حال خود بود و بحيرا در خدمت ايستاده بود و آن حضرت را باد مى زد و از مشاهدۀ آن حال تعجب مى كرد و هر ساعت خم مى شد و سر مباركش را مى بوسيد و مى گفت: اوست بحقّ پروردگار مسيح، و مردم نمى دانستند كه او چه مى گويد، پس شخصى از مردم قافله گفت: اى راهب! كار تو در اين وقت غريب است، ما پيشتر از صومعۀ تو مى گذشتيم متوجه ما نمى شدى!

بحيرا گفت: بلى، در اين مرتبه مرا حالى غريب است، مى بينم آنچه شما نمى بينيد و من مى دانم امرى چند كه شما نمى دانيد و در زير اين درخت طفلى نشسته است كه اگر بشناسيد او را چنانكه من مى شناسم هرآينه او را به گردنهاى خود سوار كنيد تا به شهرش برگردانيد، و اللّه كه در اين مرتبه شما را گرامى نداشتم مگر از براى او، و چون از برابر صومعۀ من پيدا شد نورى از پيش روى او ديدم كه از زمين تا آسمان ساطع بود و مردانى ديدم كه بادزنها از ياقوت و زبرجد در دست داشتند و آن حضرت را باد مى زدند، و گروه ديگر انواع ميوه ها بر او نثار مى كردند، و اين ابر با او حركت مى كرد و از او جدا نمى شد، و صومعۀ من به استقبال او دويد به سرعت اسب رهوار، و اين درخت پيوسته خشك و كم شاخ بود و به اعجاز او سبز شد و به حركت آمد و شاخهايش فزون شد و سه ميوه در او ظاهر گرديد، و اين حوضها از زمانى كه بعد از حواريان اختلاف و فساد در ميان بنى اسرائيل بهم رسيده بود آبهاى ايشان فرو رفته بود و ما در كتاب حضرت شمعون خوانده ايم كه او نفرين كرد بر بنى اسرائيل و اين آبها فرو رفت و خشك شد، شمعون گفت:

هرگاه ببينيد كه آب در اين حوضها بهم رسيده است پس بدانيد كه از بركت پيغمبرى است كه در زمين تهامه ظاهر خواهد شد و بسوى مدينه هجرت خواهد نمود و نام او در ميان قومش امين خواهد بود و در آسمان احمد خواهد بود و او از نسل اسماعيل پسر ابراهيم خواهد بود، بخدا سوگند ياد مى كنم كه اين همان است.

پس بحيرا متوجه آن حضرت شد و گفت: از تو سؤال مى كنم از سه خصلت و قسم

ص: 203

مى دهم تو را به «لات» و «عزّى» كه مرا جواب بگوئى، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چون نام لات و عزّى را شنيد در غضب شد و گفت: به ايشان سؤال مكن و اللّه كه هيچ چيز را مانند ايشان دشمن نمى دارم، اينها دو بت اند از سنگ كه قوم من از سفاهت خود آنها را مى پرستند.

پس بحيرا گفت كه: اين يك علامت.

پس گفت: بخدا سوگند مى دهم تو را كه خبر دهى.

فرمود: بپرس از هرچه خواهى زيرا كه مرا قسم دادى به پروردگارى كه خداى من و توست و مانند ندارد.

بحيرا گفت: سؤال مى كنم از خواب و بيدارى تو؛ و سؤال نمود از اكثر احوال آن حضرت و جواب شنيد و همه را موافق يافت با آنچه در كتابها خوانده بود؛ پس بحيرا بر پاهاى آن حضرت افتاد و مى بوسيد و مى گفت: اى فرزند! چه نيكو است بوى تو اى آنكه از همۀ پيغمبران اتباع تو بيشتر است و اى آنكه نورهاى دنيا همه از نور توست و اى آنكه به نام تو همۀ مسجدها آبادان خواهد گرديد، گويا مى بينم كه لشكرها خواهى كشيد و اسبان عربى سوار خواهى شد و عرب و عجم تابع تو خواهند شد خواهى نخواهى و گويا مى بينم كه لات و عزّى را خواهى شكستن و خانۀ كعبه را مالك خواهى شدن و كليدش را به هركه خواهى تسليم خواهى نمود، و چه بسيار شجاعان از قريش و عرب را بر خاك هلاك خواهى افكند، با توست كليدهاى بهشت و دوزخ و با توست سودمندى بزرگ و توئى كه بتها را هلاك خواهى كرد و توئى كه قيامت قائم نخواهد شد تا تمام پادشاهان به مذلت و خوارى در دين تو درآيند.

پس مكرر دستها و پاهاى مبارك آن حضرت را مى بوسيد و مى گفت: اگر زمان تو را دريابم در پيش روى تو شمشير بزنم و با دشمنان تو جهاد بكنم، توئى بهترين فرزندان آدم و پيشواى پرهيزكاران و خاتم پيغمبران، سوگند مى خورم بخدا كه زمين خندان شد در روز ولادت با سعادت تو و خندان خواهد بود تا روز قيامت به شادى وجود تو، و باز سوگند ياد مى كنم بخدا كه كليساها و بتها و شياطين گريان شدند از ظهور تو و گريان خواهند بود تا

ص: 204

روز قيامت، توئى دعا كردۀ حضرت ابراهيم عليه السّلام و بشارت دادۀ حضرت عيسى عليه السّلام، توئى پاكيزه و مطهر از نجاستهاى اهل جاهليت.

پس رو بسوى ابو طالب گردانيده گفت: تو چه نسبت دارى به او؟

ابو طالب گفت: فرزند من است.

بحيرا گفت: نمى بايد او فرزند تو باشد و پدر و مادر او نمى بايد در اين وقت زنده باشند.

ابو طالب گفت: راست گفتى، من عمّ اويم و پدر او در وقتى فوت شد كه او در رحم مادر بود، و مادرش چون فوت شد او شش ساله بود.

بحيرا گفت: اكنون راست گفتى و ليكن صلاح تو را در آن مى دانم كه او را به شهر خود برگردانى زيرا كه در روى زمين هيچ يهودى و نصرانى و صاحب كتابى نيست كه نداند او متولد شده است و هر يك كه او را ببينند به علامتها او را خواهند شناخت چنانكه من شناختم و حيله ها و مكرها در دفع او خواهند كرد و يهودان از همه در اين باب اهتمام بيشتر خواهند نمود.

ابو طالب گفت: سبب عداوت ايشان با او چيست؟

بحيرا گفت: زيرا كه او پيغمبر است و جبرئيل بر او نازل خواهد شد و دينهاى ايشان را منسوخ خواهد كرد.

ابو طالب گفت: نه، ان شاء اللّه خدا نخواهد گذاشت كه آسيبى به او رسد؛ پس ابو طالب گفت كه: چون بحيرا خواست كه آن حضرت را وداع كند بسيار گريست و گفت: اى فرزند آمنه! گويا مى بينم كه تمام عرب با تو دشمنى خواهند كرد و همگى تيرهاى جدال و قتال را براى تو در كمان كينۀ ديرينه خواهند گذاشت و خويشان از تو مواصلت را قطع خواهند كرد و اگر قدر تو را بشناسند بايد تو را از فرزندان خود گرامى تر دارند؛ پس روى بسوى من گردانيد و گفت: اى عم! تو رعايت كن در باب او قرابت موصوله را و رعايت نما در حقّ او وصيت پدر خود را كه بزودى همۀ قريش از تو كناره كنند به سبب رعايت كردن او پس پروا مكن و فرزندى از تو بهم خواهد رسيد كه در همه حال ياور او باشد و او را در آسمانها

ص: 205

به شجاعت و دليرى ستايش كنند و از او بهم خواهند رسيد دو فرزند بزرگوار كه به سعادت شهادت فايز گردند و او سيد و بزرگ عرب و ذو القرنين اين امّت خواهد بود و او در كتابهاى خدا از اصحاب عيسى معروفتر است.

پس ابو طالب گفت كه: چون نزديك به شام شديم و اللّه ديدم كه قصرهاى شام به حركت آمدند و نورى از آنها بلند شد از نور آفتاب بيشتر، و چون داخل شام شديم از بسيارى هجوم نظارگيان در بازارها عبور ميسّر نبود و از هر سو به تماشاى جمال عديم المثال آن يوسف مصر كمال مى شتافتند، و آوازۀ حسن و جمال و فضل و كمال آن حضرت به اطراف بلاد شام رسيد و هر جا راهبى و عالمى كه بود نزد آن حضرت حاضر گرديدند، پس اعلم علماى اهل كتاب كه او را «نسطور» مى گفتند سه روز آمد و در برابر آن حضرت نشست و هيچ سخن نمى گفت، چون روز سوم به آخر رسيد بى تابانه به خدمت آن حضرت شتافت و برگرد او مى گرديد، من گفتم: اى راهب! چه مى خواهى از او؟

گفت: مى خواهم بدانم كه او چه نام دارد؟

گفتم: نام او محمد بن عبد اللّه است.

چون اين نام را شنيد رنگش متغير گرديد و گفت: مى خواهم از او التماس نمائى پشت دوشش را براى من بگشايد؛ چون آن حضرت كتفش را گشود و نظر راهب بر مهر نبوّت افتاد خود را انداخت و آن مهر را مى بوسيد و مى گريست و گفت: اى مرد! زود برگردان اين خورشيد نبوّت را به مطلع ولادتش، كه اگر مى دانستى كه او در زمين ما چه دشمنان دارد هرآينه او را با خود نمى آوردى، پس پيوسته به خدمت آن حضرت مى آمد و مراسم خدمت به تقديم مى رسانيد و طعامهاى لذيذ براى او حاضر مى گردانيد، و چون از شام بيرون آمديم پيراهنى از براى آن يوسف مصر نبوّت آورد و گفت: التماس دارم كه آن حضرت اين پيراهن را بپوشد شايد به اين سبب مرا گاهى به خاطر مبارك بگذراند، و چون آثار كراهت از آن حضرت مشاهده نمودم و ردّ آن عالم نتوانستم كرد پيراهن را گرفتم و گفتم: من بر او خواهم پوشانيد، و بسرعت و اهتمام آن بدر تمام را بسوى بيت اللّه الحرام برگردانيدم و چون خبر قدوم ميمنت لزوم آن حضرت به اهل مكه رسيد صغير

ص: 206

و كبير به استقبال آن حضرت شتافتند به غير ابو جهل كه او مست و بى خبر افتاده بود (1).

و به سند معتبر ديگر روايت كرده است كه: چون ابو طالب ارادۀ سفر شام كرد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به مهار ناقۀ او چسبيد و گفت: اى عم! مرا به كه مى سپارى؟ نه پدرى دارم و نه مادرى.

پس ابو طالب گريست و آن حضرت را با خود برد و هرگاه در راه هوا گرم مى شد ابرى پيدا مى شد و بر بالاى سر آن حضرت سايه مى افكند تا آنكه در اثناى راه به صومعۀ راهبى رسيدند كه او را بحيرا مى گفتند، چون ديد كه ابر با ايشان حركت مى كند از صومعۀ خود به زير آمد و طعامى براى ايشان مهيّا كرده ايشان را بسوى طعام خود دعوت نمود، پس ابو طالب و ساير رفقا رفتند به صومعۀ راهب و حضرت رسول را نزد متاع خود گذاشتند، چون بحيرا ديد كه ابر بر بالاى قافله گاه ايستاده است پرسيد كه: آيا كسى هست از اهل قافله كه به اينجا نيامده است؟

گفتند: نه، مگر يك طفلى كه او را نزد متاع خود گذاشته ايم.

بحيرا گفت: سزاوار نيست كه كسى از طعام من تخلف نمايد، او را نيز بطلبيد.

چون به نزد آن حضرت فرستادند و آن حضرت بسوى صومعه روان شد ابر نيز همراه آن حضرت حركت كرد، پس بحيرا گفت: اين طفل كيست؟

گفتند: پسر ابو طالب است.

بحيرا به ابو طالب گفت: اين پسر توست؟

گفت: اين پسر برادر من است.

پرسيد كه: پدرش چه شد؟

فرمود: او در رحم مادرش بود كه پدرش فوت شد.

بحيرا گفت كه: اين طفل را بسوى بلاد خود برگردان كه اگر يهودان او را بشناسند چنانكه من شناختم هرآينه او را بكشند، و بدان كه شأن او بزرگ است و او پيغمبر اين امّت

ص: 207


1- . كمال الدين و تمام النعمة 182.

است كه به شمشير خروج خواهد كرد (1).

و به سند معتبر ديگر روايت كرده است از يعلى نسّابه كه: در سالى كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به عزم تجارت به شام رفت، خالد بن اسيد و طليق بن سفيان با آن حضرت رفتند و چون برگشتند غرايب بسيار از رفتار و سوارى آن حضرت و اطاعت وحشيان صحرا و مرغان هوا آن حضرت را نقل كردند و گفتند: چون به ميان بازار شهر بصرى رسيديم گروهى از رهبانان را ديديم كه آمدند با روهاى متغير كه گويا زعفران بر روى ايشان ماليده اند و بدنهاى ايشان مى لرزيد، پس به ما گفتند كه: التماس داريم بيائيد به نزد بزرگ ما كه در كليساى اعظم مى باشد و نزديك است به اين مكان.

گفتيم: ما را با شما چه كار است؟

گفتند: چه ضرر دارد به شما كه بيائيد بسوى معبد ما و ما شما را گرامى داريم؟ ؛ و گمان مى كردند كه محمد در ميان ما است.

چون با ايشان رفتيم داخل كنيسۀ بسيار بزرگ رفيعى شديم و ديديم كه داناى بزرگ ايشان در ميان نشسته است و شاگردان او بر دور او نشسته اند و كتابى در دست دارد و گاهى در كتاب نظر مى كند و گاهى در روى ما نظر مى كند، پس به اصحاب خود گفت كه:

كارى نساختيد و آنكه من مى خواستم نياورده ايد؛ پس از ما سؤال كرد كه: شما كيستيد؟

گفتيم: ما گروهى از قريشيم.

گفت: از كدام قبيلۀ قريش؟

گفتيم: از فرزندان عبد الشمس.

گفت: ديگرى با شما هست؟

گفتيم: بلى، جوانى از بنى هاشم با ما همراه است كه او را يتيم فرزندان عبد المطّلب مى گوئيم.

چون اين سخن را شنيد نعره اى زد و نزديك بود كه بيهوش شود و از جا برجست

ص: 208


1- . كمال الدين و تمام النعمة 187؛ سيرۀ ابن اسحاق 73.

و گفت: آه آه! دين نصرانيت هلاك شد؛ پس تكيه كرد بر يكى از چليپاهاى خود و ساعتى متفكر شد و هشتاد نفر از بطارقه (1)و شاگردان او بر دورش ايستاده بودند پس به ما گفت:

آيا مى توانيد آن جوان را به من بنمائيد؟

گفتيم: بلى.

پس با ما همراه آمد تا به بازار بصرى رسيديم ديديم كه آن حضرت در ميان بازار ايستاده و مانند ماه تابان نور از روى انورش ساطع است و از هر سو نظارگيان به تماشاى جمالش ايستاده اند و مشتريان مانند مشتريان يوسف عليه السّلام زرها حاضر كرده از شوق مشاهدۀ جمال او با او سودا مى كنند و متاعهاى او را به قيمت اعلا مى خرند و متاع خود را به قيمت نازل به او مى فروشند، پس ما خواستيم كه ديگرى را به او نشان دهيم براى امتحان ناگاه او صدا زد كه: شناختم او را بحقّ پروردگار مسيح؛ و بى تابانه پيش دويد و سر مباركش را بوسيد و گفت: توئى مقدس، و از علامات آن حضرت بسيار سؤال نمود و حضرت همه را جواب فرمود پس گفت: اگر زمان تو را دريابم در خدمت تو جهاد كنم چنانكه حقّ جهاد كردن است.

پس به ما گفت كه: با اوست زندگى و مردن، هركه متابعت او نمايد زندۀ جاويد گردد و هركه از طريقۀ او بگردد بميرد به مردنى كه هرگز زندگى نيابد، با اوست سود بزرگ و نفع عظيم؛ اين را گفت و به كنيسۀ خود برگشت (2).

و در حديث ديگر روايت كرده است كه: در سالى كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از براى خديجه به جانب شام به تجارت رفت، عبد منات بن كنانه و نوفل بن معاويه همراه آن حضرت بودند، و چون به شام رسيدند ابو المويهب راهب ايشان را ديد و پرسيد كه: شما كيستيد؟

گفتند: ما تاجرى چنديم از اهل حرم از قبيلۀ قريش.

ص: 209


1- . بطريق: در قديم قائد و پيشوا و فرماندۀ ارتش روم را مى گفته اند، فرماندۀ عالى رتبه؛ بطارق و بطاريق و بطارقه، جمع. (فرهنگ عميد 1/424) .
2- . كمال الدين و تمام النعمة 188.

پرسيد كه: آيا از قريش ديگرى همراه شما هست؟

گفتند: بلى، جوانى از فرزندان هاشم هست كه نام او محمد است.

ابو المويهب گفت: من او را مى خواهم.

گفتند: در ميان قريش از او گمنام ترى نيست و او را يتيم قريش مى نامند و اجير شده است نزد زنى از ما كه او را خديجه مى گويند و براى او به تجارت آمده است، تو با او چه كار دارى؟

ابو المويهب سر خود را حركت مى داد و مى گفت: اوست اوست، مرا بسوى او دلالت نمائيد.

گفتند: او را در بازار بصرى گذاشتيم.

در اين سخن بودند ناگاه آن حضرت پيدا شد، چون نظرش بر آن حضرت افتاد پيش از آنكه ايشان نشان دهند گفت: اين است، و با آن حضرت خلوت كرد و ساعت طويلى با آن حضرت راز گفت، پس ميان ديده هاى او را بوسيد و چيزى از آستين خود بيرون آورد و خواست كه به آن حضرت بدهد قبول نفرمود، و چون جدا شد به نزد ايشان آمد و گفت:

از من بشنويد اين وصيت را و چنگ زنيد در دامان او و اطاعت نمائيد سخن او را كه اين جوان و اللّه پيغمبر آخر الزمان است و به اين زودى بيرون خواهد آمد و مردم را بسوى شهادت لا اله الا اللّه خواهد خواند، و چون بيرون آيد البته متابعت او بكنيد.

پس از ايشان پرسيد كه: آيا از عمّ او ابو طالب فرزندى بهم رسيده است كه على نام داشته باشد؟

گفتند: نه.

گفت: يا متولد شده است يا در اين زودى متولد خواهد شد، و اول كسى كه به اين پيغمبر ايمان آورد او خواهد بود، و وصف او را به وصى بودن در كتابها خوانده ايم چنانكه وصف محمد را به پيغمبرى خوانده ايم و او سيد عرب و عالم ربانى اين امّت خواهد بود و ذو القرنين آخر الزمان است و حقّ شمشير را در جهاد خواهد داد و نام او در ملأ اعلا على است و بعد از پيغمبر آخر الزمان در قيامت رتبۀ او از همۀ خلق بلندتر خواهد بود و ملائكه

ص: 210

او را «بطل ازهر مفلح» مى گويند و به هر جانب كه متوجه شود البته ظفر مى يابد و او در ميان اصحاب پيغمبر شما در آسمان مشهورتر است از آفتاب تابان (1).

و كلينى به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون قريش در جاهليت كعبه را خراب كردند و خواستند بسازند، نتوانستند ساخت پس در دل ايشان رعب افتاد كه شخصى از ايشان گفت: هر يك از شما بايد كه پاكيزه ترين مال خود را بياوريد و نياوريد مالى كه از قطع رحم يا حرام ديگر بهم رسانيده باشيد، چون چنين كردند مانع برطرف شد و متمكّن گرديدند از ساختن آن، پس شروع كردند در بنا تا آنكه به موضع حجر الاسود رسيدند پس منازعه كردند كه كدام يك حجر را در جاى خود نصب كنند تا آنكه نزديك شد كه در ميان ايشان حرب قائم شود، پس راضى شدند به حكم هركه اول از در مسجد الحرام درآيد، پس اول كسى كه داخل مسجد شد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود، چون به نزد ايشان آمد و حقيقت حال خود را به معرض عرض رسانيدند آن حضرت امر كرد كه جامه اى را پهن كردند و حجر را خود برداشت و در ميان جامه گذاشت و فرمود كه رؤساى قبايل طرفهاى جامه را گرفته بلند كردند، پس حضرت حجر را برداشت و در جاى خود گذاشت و حق تعالى او را به اين كرامت مخصوص گردانيد (2).

و به سندهاى معتبر ديگر روايت كرده است كه: قريش كعبه را خراب كردند به سبب آنكه سيل از اعلاى مكه آمد و كعبه را خراب كرد و در آن وقت دزديدند از كعبه آهوى طلائى را كه پاهاى آن از جواهر بود به سبب آنكه ديوار كعبه كوتاه بود و اين قضيه پيش از مبعوث شدن آن حضرت بود به سى سال، پس اراده كردند قريش كه كعبه را خراب كنند و تازه بنا نمايند و عرضش را زياد كنند پس ترسيدند از آنكه مبادا چون كلنگ بر كعبه زنند عقوبتى بر ايشان نازل گردد، پس وليد بن مغيره گفت كه: بگذاريد من ابتدا كنم به

ص: 211


1- . كمال الدين و تمام النعمة 190؛ العدد القوية 144.
2- . كافى 4/217؛ من لا يحضره الفقيه 2/247. و نيز رجوع شود به اخبار مكه 1/159.

كندن اگر خدا راضى است به كندن بلائى به من نمى رسد و اگر راضى نيست اثر عقوبتى ظاهر مى شود به حال خود مى گذاريم، پس بر كعبه بالا رفت و يك سنگ را حركت داد ناگاه مارى بيرون آمد و حمله آورد بر ايشان و آفتاب منكسف شد، و چون اين حال را مشاهده نمودند گريستند و به درگاه حق تعالى تضرع كردند و گفتند: خداوندا! ما نمى خواهيم مگر اصلاح كعبه را و غرض ما فساد نيست؛ پس مار از ايشان غايب شد و كعبه را خراب كردند تا آنكه پى اصل كعبه كه حضرت ابراهيم عليه السّلام گذاشته بود پيدا شد و چون خواستند پى را بكنند و خانه را بزرگ كنند زلزله اى عظيم و ظلمتى ظاهر شد، و بناى ابراهيم عليه السّلام در طول سى ذراع و در عرض بيست و چهار (1)ذراع و در ارتفاع نه ذراع بود، پس قريش گفتند: طول و عرض را به حال خود مى گذاريم و ارتفاع را زياد مى كنيم، و چون بنا كردند و به موضع حجر الاسود رسيدند نزاع كردند قريش در گذاشتن حجر و هر قبيله مى گفتند كه: ما سزاوارتريم به گذاشتن او.

چون مشاجرۀ ايشان در اين باب به طول انجاميد راضى شدند به حكم هركه اول از باب بنى شيبه داخل شود، پس اول كسى كه از آن داخل شد خورشيد فلك نبوّت بود، گفتند: امين آمد آنچه او حكم كند ما همه راضى شويم به فرمودۀ او.

پس آن حضرت رداى مبارك خود را-و به روايت ديگر عباى خود را-پهن كرد و حجر را در ميان آن گذاشت و فرمود كه: از هر ربع قريش يك مرد بيايد و چهار گوشۀ جامه را گرفته بردارند، پس عتبة بن ربيعه از عبد الشمس و اسود بن المطّلب از بنى اسد بن عبد العزى و ابو حذيفة بن المغيره از بنى مخزوم و قيس بن عدى از بنى سهم اطراف جامه را گرفته بلند كردند، و حضرت رسول حجر را از ميان جامه برداشت و در جاى خود گذاشت.

و پادشاه روم كشتى فرستاده بود كه پر كرده بود از چوبها و آلتها و آنچه از براى سقف خانه ضرور مى باشد براى آنكه معبدى براى او در حبشه بنا كنند، پس باد كشتى را به جانب مكه به ساحل افكند و در گل نشست و حركت نتوانستند داد آن را، و چون اين خبر

ص: 212


1- . در كافى «بيست و دو» ذكر شده است.

به قريش رسيد و به ساحل دريا آمدند ديدند كه آنچه ايشان را براى سقف و زينت كعبه در كار است همه در آن كشتى مهيّا است، پس آنها را خريدند و به مكه نقل كردند؛ و چون ملاحظه كردند، ذرع چوبهاى سقف با عرض كعبۀ معظمه موافق بود، و چون بناى كعبه را تمام كردند از پرده هاى يمنى جامه اى بر كعبه پوشانيدند (1).

و در حديث حسن از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با قريش قرعه زد در بناى كعبه، پس از در كعبه تا نيمۀ ما بين ركن يمانى و حجر به آن حضرت افتاد (2)، و در روايت ديگر وارد شده است كه: از حجر الاسود تا ركن شامى مخصوص بنى هاشم شد (3).

و به سند صحيح از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام مروى است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بيست حج كردند پنهان از قريش و ده حج از آنها پيش از بعثت بود-و به روايتى: هفت حج پيش از بعثت بود-؛ و در سن چهار سالگى نماز كرد در هنگامى كه با ابو طالب به شهر بصرى رفته بود (4).

و در كتاب دلايل النبوة از عباس روايت كرده است كه: روزى به آن حضرت عرض كرد: يا رسول اللّه! باعث داخل شدن من در دين تو آن بود كه تو را مى ديدم در هنگامى كه در گهواره بودى با ماه سخن مى گفتى و به انگشت خود اشاره بسوى آن مى كردى و به هر طرف كه اشاره مى فرمودى ماه به آن طرف ميل مى كرد.

پس آن حضرت فرمود كه: با ماه سخن مى گفتم و او با من سخن مى گفت و مرا از گريه مشغول مى كرد و مى شنيدم صداى آن را در هنگامى كه در زير كرسى سجده مى كرد (5).

و در بعضى از كتب مسطور است كه: در سال سوم ولادت يا در سال چهارم شقّ صدر

ص: 213


1- . كافى 4/217.
2- . كافى 4/218؛ من لا يحضره الفقيه 2/247.
3- . كافى 4/219؛ من لا يحضره الفقيه 2/248.
4- . سرائر 3/575.
5- . بحار الانوار 15/385 به نقل از دلائل النبوه اصفهانى.

انور آن حضرت شد و پنج سال نزد حليمه ماند (1)؛ و در سال ششم آمنه به رحمت ايزدى واصل شد (2)؛ و در سال هفتم كاهنان بسيار خبر نبوّت آن حضرت را به اهل مكه دادند و در همان سال قصۀ راهب جحفه واقع شد؛ و در همان سال باران به بركت آن حضرت و دعاى عبد المطّلب نازل شد و در همان سال عبد المطّلب به تهنيت سيف بن ذى يزن رفت و او بشارت داد عبد المطّلب را به نبوّت آن حضرت؛ و در سال هشتم عبد المطّلب به عالم بقا رحلت نمود و عمر شريفش هشتاد و دو سال بود-و به روايت ديگر: صد و بيست سال-و وصيت نمود ابو طالب را در باب محافظت آن حضرت و ابو طالب متكفل كفالت و حمايت او گرديد؛ و گويند كه: در اين سال حاتم و انوشيروان مردند و هرمز پسر او پادشاه شد؛ و در سال نهم ابو طالب آن حضرت را به سفر شام برد؛ و بعضى گفته اند كه شقّ صدر آن حضرت در سال دهم ولادت بود؛ و بعضى روايت كرده اند كه در سال نهم با ابو طالب به جانب بصرى رفت؛ و در سال دوازدهم به جانب شام رفت و قصۀ بحيرا در سفر دوم بود؛ و در سال هفدهم هرمز را عزل كردند اشراف لشكر و چشمهايش را كور كردند؛ و در سال نوزدهم او را كشتند و پرويز پسر او را پادشاه كردند؛ و در سال بيست و سوم كعبه را خراب كردند و از نو بنا كردند به قول بعضى؛ و در سال بيست و پنجم خديجه را به عقد خود درآورد؛ و در سال سى و پنجم كعبه را خراب كردند و ساختند بر قول اصح؛ و گويند كه در اين سال حضرت فاطمه عليها السّلام متولد شد؛ و گفته اند كه در سال سى و هشتم آثار نبوت از ديدن روشنيها و شنيدن صداها بيشتر بر آن حضرت ظاهر شد؛ و در سال چهلم مبعوث گرديد به رسالت كبرى؛ و گويند كه در اين سال پرويز پادشاه عجم نعمان بن المنذر پادشاه عرب را كشت (3).

و سفر تجارت آن حضرت به جانب شام در باب آينده مذكور خواهد شد ان شاء اللّه تعالى.

ص: 214


1- . بحار الانوار 15/401.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/223؛ سيرۀ ابن هشام 1/168.
3- . بحار الانوار 15/401-413 به نقل از المنتقى فى مولود المصطفى.

باب پنجم: در بيان فضايل حضرت خديجه، و كيفيت مزاوجت

قرين السعادت حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با اوست

ص: 215

ص: 216

در احاديث متواتره از طرق خاصه و عامه منقول است كه: اول كسى كه ايمان آورد به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از مردان، على بن ابى طالب عليه السّلام بود؛ و از زنان، خديجه بنت خويلد بود (1).

و در اخبار متواترۀ ديگر وارد شده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: بهترين زنان بهشت چهار زنند: خديجه دختر خويلد، و فاطمه دختر محمد، و مريم دختر عمران، و آسيه دختر مزاحم كه زن فرعون بود (2).

و در حديث معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داخل شد ديد كه عايشه بر روى حضرت فاطمه عليها السّلام فرياد مى كند و مى گويد:

اى دختر خديجه! تو را گمان اين است كه مادر تو را بر ما فضيلتى بوده است او را چه زيادتى بر ما هست؟ ! نبود مگر مانند يكى از ماها.

پس چون فاطمه آن حضرت را ديد گريست، حضرت فرمود كه: چه چيز تو را به گريه آورده است اى دختر محمد؟

فاطمه عليها السّلام گفت كه: عايشه نام مادر مرا برد و او را به نقص و كمى مرتبه نسبت داد.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در خشم شد و گفت: بس كن اى حميرا كه خدا بركت مى دهد زنى را كه بسيار شوهر را دوست دارد و بسيار فرزند آورد و خديجه خدا او را رحمت كند، از من طاهر مطهر را بهم رسانيد كه او عبد اللّه بود و قاسم را آورد و فاطمه

ص: 217


1- . امالى شيخ طوسى 259؛ تاريخ يعقوبى 2/23؛ شرح الاخبار 1/181؛ تاريخ طبرى 1/537.
2- . خصال 206؛ الاستيعاب 4/1895؛ كنز العمال 12/143.

و رقيه و زينب و ام كلثوم از او بهم رسيده اند و خدا رحم تو را عقيم كرده است كه هيچ فرزند از تو بهم نمى رسد (1).

و در حديث موثق ديگر از آن حضرت منقول است كه: چون خديجه از دنيا رفت فاطمه عليها السّلام برگرد پدر بزرگوار خود مى گرديد و مى گفت: اى پدر! مادر من كجاست؟ پس جبرئيل نازل شد و گفت: پروردگارت تو را امر مى كند كه فاطمه را سلام برسانى و بگوئى كه مادر تو در خانه اى است از نى كه كعب آنها از طلا است و به جاى پى عمودها از ياقوت سرخ است و خانۀ او در ميان خانۀ آسيه و مريم دختر عمران است؛ چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پيغام حق تعالى را به فاطمه عليها السّلام رسانيد فاطمه گفت: خدا است سالم از نقصها و از اوست سلامتيها و بسوى او برمى گردد تحيّتها (2).

و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: چون جبرئيل مرا به معراج برد و برگردانيد گفتم: اى جبرئيل! آيا تو را حاجتى هست؟

گفت: حاجت من آن است كه خديجه را از جانب خدا و از جانب من سلام برسانى.

پس چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سلام جبرئيل را رسانيد خديجه گفت: خدا را است سلام و از اوست سلام و بسوى اوست سلام و بر جبرئيل باد سلام (3).

و در روايت ديگر منقول است كه: هرگاه جبرئيل نازل مى شد و خديجه حاضر نبود او را سلام مى رسانيد.

و در حديث ديگر منقول است كه: روزى جبرئيل بر آن حضرت نازل شد و گفت:

اينك خديجه مى آيد و براى تو نان و طعام و آشاميدنى مى آورد، چون بيايد از جانب پروردگار و از جانب من او را سلام برسان و بشارت ده او را كه خدا براى او در بهشت خانه اى از قصبهاى جواهر ساخته است كه در آن خانه تعب و آزارها نمى باشد.

ص: 218


1- . خصال 405.
2- . امالى شيخ طوسى 175؛ خرايج 2/529.
3- . تفسير عياشى 2/279.

و در حديث ديگر منقول است كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نزد زنان خود نشسته بود و حضرت خديجه را مذكور ساخت و گريست، پس عايشه گفت: چه گريه مى كنى بر پيرزالى از زنان بنى اسد؟

حضرت فرمود كه: او تصديق كرد مرا در هنگامى كه شما تكذيب كرديد، و او ايمان آورد به من در وقتى كه شماها كافر بوديد، و او فرزند آورد و شماها عقيم بوديد.

پس عايشه گفت: هرگاه مى خواستم نزد آن حضرت قربى بهم رسانم خديجه را به نيكى ياد مى كردم (1).

و در روايت ديگر وارد شده است كه: خديجه نيكو معين و وزيرى بود براى رسالت آن حضرت، هرگاه كه مردم از او دورى مى كردند او مونس آن حضرت بود، و هرگاه اهل مكه آن حضرت را آزار مى كردند او دلدارى مى نمود و به حسن معاشرت و ملاطفت آن حضرت را از كدورت بيرون مى آورد و به مال خود آن حضرت را معاونت مى نمود (2).

قطب راوندى و ابن شهر آشوب و صاحب عدد روايت كرده اند كه: سبب تزويج خديجه آن بود كه روز عيدى زنان قريش در مسجد الحرام جمع شده بودند ناگاه يهودى از پيش ايشان گذشت و گفت: بزودى در ميان شما پيغمبرى مبعوث خواهد شد هر يك توانيد سعى كنيد كه خود را به حبالۀ او درآوريد، پس زنان سنگريزه بر او افكندند و آن حرف در خاطر خديجه ماند (3)؛ پس روزى ابو طالب به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گفت كه: اى محمد! مى خواهم تو را زنى بدهم و مال ندارم و خديجه با ما قرابت دارد و مال بسيار دارد و هر سال جماعتى را با غلامان خود به تجارت مى فرستد، آيا مى خواهى كه مايه اى از براى تو بگيرم كه به تجارت بروى و حق تعالى تو را منفعتى كرامت فرمايد؟

حضرت فرمود: بلى.

پس ابو طالب به نزد خديجه رفت و گفت: محمد مى خواهد به مال تو به تجارت رود.

ص: 219


1- . كشف الغمة 2/130-131.
2- . كشف الغمة 2/133؛ سيرۀ ابن هشام 1/240.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/67؛ العدد القوية 142.

خديجه گفت: بسيار خوب است، و شاد شد و به غلام خود گفت كه: تو با مالى كه در دست توست از محمد است و بايد كه در خدمت او بروى و از فرمان او بيرون نروى؛ پس حضرت با «ميسره» روانۀ سفر شام شدند.

و به روايت ديگر: خزيمة بن حكيم كه با خديجه قرابتى داشت او نيز در خدمت آن حضرت بود و در آن سفر محبت عظيمى از آن جناب در دل او قرار گرفت، و چون به ميان راه رسيدند دو شتر خديجه خوابيدند و ميسره متحير ماند كه بار آنها بر زمين خواهد ماند، پس به خدمت آن حضرت شتافت و حقيقت حال را عرض كرد، پس آن حضرت به نزد شتران آمد و دست مبارك را بر پاهاى آنها ماليد پس برجستند و پيش از شتران ديگر روانه شدند، چون خزيمه اين حال را مشاهده نمود محبت و اعتقادش نسبت به آن حضرت مضاعف گرديد و زياده از سابق در خدمت آن حضرت اهتمام مى نمود، و چون به نزديك شام رسيدند به نزديك دير راهبى فرود آمدند و آن حضرت در زير درختى نزول اجلال فرمود و ساير اهل قافله متفرق شدند و آن درخت سالها بود كه خشك شده و پوسيده بود در همان ساعت سبز شد و شاخ و برگ برآورد و ميوه ها از او ريخته شد و در اطراف درخت همه گياه روئيد، و چون راهب آن حال را مشاهده نمود به سرعت از صومعه به زير آمد و به خدمت آن حضرت شتافت و كتابى در دست داشت و گاهى در كتاب نظر مى كرد و گاهى مشاهدۀ جمال آن حضرت مى نمود و مى گفت: اوست اوست بحقّ آن خداوندى كه انجيل را فرستاده است.

چون خزيمه اين سخن را از راهب شنيد ترسيد كه مبادا ارادۀ ضررى نسبت به آن جناب داشته باشد شمشير خود را از غلاف كشيد و فرياد كرد كه: اى آل غالب! پس اهل قافله از هر جانب دويدند و راهب بسوى صومعۀ خود گريخت و در را بست و از بالاى صومعۀ خود مشرف شد و گفت: اى قوم! به چه سبب همه متفق گرديديد در آزار من؟ ! سوگند ياد مى كنم بخداوندى كه آسمان را بى ستون برپا داشته است كه قافله اى در اين مكان فرود نيامده است بسوى من كه محبوبتر از شما باشد، و در اين كتاب كه در دست دارم نوشته است كه اين جوان كه در زير درخت نشسته است رسول پروردگار عالميان

ص: 220

است و مبعوث خواهد گرديد با شمشير برهنه و بسيارى از كافران را به خاك هلاك خواهد افكند و او خاتم پيغمبران است، هركه او را اطاعت كند نجات يابد و هركه فرمان او نبرد گمراه گردد.

پس به خزيمه گفت كه: تو از قوم اوئى؟

گفت: نه، و ليكن من خدمتكار اويم؛ و آنچه از معجزات آن حضرت در آن راه مشاهده نموده بود به راهب نقل كرد.

راهب گفت: اى مرد! او پيغمبر آخر الزمان است و رازى به تو مى سپارم پنهان دار، من در اين كتاب خوانده ام كه او غالب خواهد گرديد بر بلاد و نصرت خواهد يافت بر عباد و هيچ علم او از جنگ گاه بر نخواهد گشت و او را دشمن بسيار است و بيشتر دشمنان او از يهود خواهند بود، پس حذر كن از ايشان بر او.

پس چون به شام رفتند در آن تجارت ربح بسيار بهم رسيد، و چون برگشتند و نزديك به مكه رسيدند ميسره گفت: اى ستوده خصال! از تو معجزات بسيار در آن سفر مشاهده كرديم به هر سنگ و درختى كه گذشتيم بر تو سلام كردند و گفتند: السلام عليك يا رسول اللّه و عقبات در اين راه بود كه در ساير اوقات به چندين روز طى مى كرديم در اين سفر از بركت تو همه را در يك شب طى كرديم و ربحى كه در اين سفر كرديم در مدت چهل سال براى ما ميسّر نشده بود، پس مصلحت چنان مى دانم كه پيشتر تشريف ببرى و خديجه را به سودمندى اين سفر بشارت دهى كه او شاد گردد.

پس چون حضرت بر اهل قافله سبقت گرفته متوجه منزل خديجه گرديد، در آن وقت خديجه با بعضى از زنان در غرفۀ خانۀ خود نشسته بود كه به راه مشرف بود، ناگاه نظرش بر سواره اى افتاد كه از دور مى آيد و ابرى بر سر او سايه كرده با او بسرعت مى آيد و ملكى از جانب راست او و ملك ديگر از جانب چپ او بر روى هوا مى آيند و هر يك شمشير برهنه در دست دارند و از ابر قنديلى از زبرجد بر بالاى سر او آويخته و بر دور ابر قبه اى از ياقوت بر روى هوا مى آيد؛ خديجه از مشاهدۀ اين احوال متحير شد و گفت: خداوندا! چنين كن كه اين مقرّب درگاه تو به كاشانۀ محقّر من درآيد.

ص: 221

چون آن حضرت نزديك رسيد و دانست كه محمد است و بسوى خانۀ او مى آيد پاى برهنه بر سر راه آن حضرت دويد و پاى مباركش را بوسيد و حضرت او را بشارتها داد.

خديجه گفت: اى بزرگوار! ميسره چرا در ركاب تو نيست؟

فرمود كه: از عقب مى آيد.

خديجه گفت: اى سيد حرم و بطحا! برگرد و با ميسره بيا؛ و مقصود خديجه آن بود كه بار ديگر آنچه ديده بود به عين اليقين مشاهده نمايد.

چون آن جناب برگشت سحاب نيز برگشت و باز در مراجعت با حضرت معاودت نمود و يقين خديجه به جلالت آن حضرت زياده شد، و چون ميسره داخل شد گفت: اى خاتون! در اين سفر چندان غرايب احوال از آن معدن فضل و كمال مشاهده كرده ام كه در چندين سال بيان نمى توانم نمود، هر طعام اندكى كه نزد او حاضر كردم و دست مبارك خود را بر آن گذاشت گروه بسيار از آن سير شدند و طعام كم نشد، و هرگاه هوا گرم شد دو ملك او را سايه كردند، و به هر درخت و سنگى كه گذشت بر او به رسالت سلام كردند؛ و قصۀ رهبانان و غير آنها را بيان كرد، پس خديجه براى مزيد اطمينان طبقى از رطب براى آن كريم النسب طلبيد و جمعى از مردان را طلب نمود و با آن حضرت شريك گردانيد و همه سير شدند و از رطب چيزى كم نشد، پس ميسره و فرزندانش را آزاد گردانيد براى آن بشارت و ده هزار درهم به او عطا فرمود و گفت: يا محمد! برو و عمّت ابو طالب را بگو كه مرا از عمّ من عمرو بن اسد خواستگارى نمايد براى تو؛ و به نزد عمّ خود فرستاد كه: مرا به محمد تزويج نما (1)-و بعضى گفته اند كه از پدرش خويلد بن اسد خواستگارى كردند (2)، و اشهر آن است كه در آن وقت خويلد فوت شده بود و از عمش خواستگارى كردند (3)- و در آن وقت از عمر شريف آن حضرت بيست و پنج سال گذشته و از عمر خديجه چهل سال گذشته بود-و مروى است كه در آن وقت عمر خديجه بيست و هشت سال بود-

ص: 222


1- . رجوع شود به خرايج 1/139-140 و مناقب ابن شهر آشوب 1/67 و العدد القوية 142-143.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/68-69؛ الانوار 314؛ العدد القوية 143.
3- . رجوع شود به كشف الغمة 2/135 و تاريخ طبرى 1/522.

و مشهور آن است كه چون خديجه به عالم بقا ارتحال نمود شصت و پنج سال از عمر شريفش گذشته بود و او را در حجون مكه دفن كردند و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به دست مبارك خود او را دفن كرد، و وفات خديجه بعد از بيرون آمدن از شعب ابى طالب بود نزديك به سه سال پيش از هجرت-و گويند كه وفات او سه روز بعد از وفات ابو طالب بود (1)-و فرزندان آن حضرت همه از خديجه بهم رسيدند به غير از ابراهيم كه از ماريه بهم رسيد (2).

و در كشف الغمه روايت كرده است كه: اول مرتبه خديجه را عتيق بن عايذ مخزومى خواست و از او دخترى بهم رسيد، و بعد از عتيق ابو هاله هند بن زرارۀ تيمى او را نكاح كرد و هند بن هند از او متولد شد، و بعد از او رسول خدا او را به حبالۀ خود درآورد و دوازده اوقيۀ طلا مهر او گردانيد (3).

كلينى و غير او به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خواست كه خديجه دختر خويلد را به عقد خود درآورد، ابو طالب با اهل بيت خود و جمعى از قريش رفتند به نزد ورقة بن نوفل عمّ خديجه، پس ابتدا كرد ابو طالب به سخن و خطبه اى ادا نمود كه مضمونش اين است: حمد و سپاس خداوندى را سزاست كه پروردگار خانۀ كعبه است و گردانيده است ما را از زرع ابراهيم و از ذرّيّت اسماعيل و جا داده است ما را در حرم امن و امان و گردانيده است ما را بر ساير مردم حكم كنندگان و مخصوص گردانيده است ما را به خانۀ خود كه مردم از اطراف جهان قصد آن مى نمايند و حرمى كه ميوۀ هر جا را بسوى آن مى آورند و بركت داده است بر ما در اين شهرى كه در آن ساكنيم، پس بدانيد كه پسر برادرم محمد بن عبد اللّه را به هيچ يك از قريش نمى سنجند مگر بر او زيادتى مى كند و هيچ مردى را با او قياس نمى توان كرد مگر او عظيم تر است و او را در ميان خلق عديل و نظير نيست، و اگر در مال او كمى هست پس

ص: 223


1- . قصص الانبياء راوندى 317.
2- . كشف الغمة 2/135 و 136.
3- . كشف الغمة 2/133 و 135.

مال روزى است متغير و مانند سايه اى است كه بزودى بگردد، و او را به خديجه رغبت هست و خديجه را نيز به او رغبت هست، آمده ايم كه او را از تو خواستگارى نمائيم به رضا و خواهش او و هر مهر كه خواهيد از مال خود مى دهم آنچه در حال خواهيد و آنچه مؤجل گردانيد، و بپروردگار خانۀ كعبه سوگند مى خورم كه او را شأنى رفيع و منزلتى منيع و بهره اى شامل و رأيى كامل و دينى شايع و زبانى شافع هست.

پس ابو طالب عليه السّلام ساكت شد و عمّ خديجه كه از جملۀ قسّيسان و علماى عظيم الشأن بود به سخن درآمد، و چون از جواب ابو طالب قاصر بود تواترى در نفس و اضطرابى در سخن او ظاهر شد و نتوانست كه نيك جواب بگويد، چون خديجه آن حال را مشاهده نمود از غايت شوق آن حضرت پردۀ حيا را اندكى گشود و به زبان فصيح فرمود كه: اى عمّ من! هرچند توئى اولى به سخن گفتن در اين مقام از من امّا اختيار من بيش از من ندارى، تزويج كردم به تو اى محمد نفس خود را و مهر من در مال من است، بفرما عمّت را كه ناقه اى براى وليمۀ زفاف بكشد و هر وقت كه خواهى به نزد زن خود درآى.

پس ابو طالب گفت: اى گروه! گواه باشيد كه او خود را به محمد تزويج كرد و مهر را خود ضامن شد.

پس يكى از قريش گفت: چه عجب است كه مهر را زنان براى مردان ضامن شوند؟ !

پس ابو طالب در غضب شد و برخاست (و هرگاه آن حضرت به خشم مى آمد جميع قريش از او مى ترسيدند و از سطوت او حذر مى نمودند) پس گفت: اگر شوهران ديگر مثل پسر برادر من باشند زنان به گرانترين قيمتها و بلندترين مهرها ايشان را طلب خواهند كرد، و اگر مانند شما باشند مهر گران از ايشان خواهند طلبيد.

پس ابو طالب شترى نحر كرد در شب زفاف آن درّ صدف انبياء و صدف گوهر خيرة النساء منعقد گرديد، پس شخصى از قريش كه او را عبد اللّه بن غنم مى گفتند شعرى چند ادا نمود كه حاصل مضمونش اين است: «گوارا باد تو را اى خديجه كه هماى سعادت نشان تو بسوى كنگرۀ عرش عزت و شرف پرواز نمود و جفت بهترين اولين و آخرين گرديدى، و در جهان مثل محمد كجا نشان توان يافت؟ اوست كه بشارت داده اند به پيغمبرى او

ص: 224

موسى و عيسى، بزودى اثر بشارت ايشان ظاهر خواهد گرديد و سالها است كه خوانندگان و نويسندگان كتابهاى آسمانى اقرار كرده اند كه اوست رسول بطحا و هدايت كنندۀ اهل ارض و سما (1).

و در روايت ديگر وارد شده است كه: چون ابو طالب خطبه را تمام كرد پيش از آنكه عمرو بن اسد عمّ او جواب بگويد، ورقة بن نوفل گفت: حمد مى كنم خداوندى را كه ما را چنان گردانيده است كه گفتى و فضيلت داده است بر آنها كه شمردى، پس مائيم بزرگان و پيشوايان عرب و بر شما مسلّم است آنچه ذكر كرديم از كرامتها و شرافتها و ما رغبت داريم كه رشتۀ عزّت خود را به حبل شرف و رفعت شما پيوند كنيم، پس گواه باشيد اى گروه قريش كه من تزويج كردم خديجه دختر خويلد را به محمد بن عبد اللّه بر چهارصد اشرفى مهر.

و چون ورقه ساكت شد ابو طالب گفت: مى خواهم عمّش نيز سخن بگويد، پس عمرو نيز صيغه را اعاده نمود، قريش همه گواه شدند و كنيزان خديجه دف زدند و به شادى به رقص آمدند و در همان روز ابو طالب شترى كشت و وليمه كرد و زفاف نمود (2).

ابن بابويه رحمه اللّه روايت كرده است كه: اول فرزندى كه خديجه از آن حضرت حامله شد عبد اللّه بود (3).

در حديث معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: چون قاسم فرزند حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به عالم قدس رحلت نمود-و به روايت ديگر: چون طاهر رحلت نمود (4)- روزى آن حضرت به نزد خديجه آمد و او را گريان ديد فرمود: اى خديجه! چرا گريه مى كنى؟

گفت: يا رسول اللّه! شيرى از پستانم جارى شد و فرزند خود را به خاطر آوردم و از

ص: 225


1- . كافى 5/374. و نيز رجوع شود به من لا يحضره الفقيه 3/397 و مكارم الاخلاق 205.
2- . بحار الانوار 16/19 به نقل از المنتقى فى مولود المصطفى.
3- . اعلام الورى 140.
4- . مشكاة الانوار 30.

مفارقت او گريستم.

حضرت فرمود كه: اى خديجه! گريه مكن، آيا راضى نيستى چون به در بهشت رسى او در آنجا ايستاده باشد و دست تو را بگيرد و در نيكوترين منازل جنان تو را ساكن گرداند؟

خديجه پرسيد كه: آيا اين ثواب براى هر مؤمن كه فرزند او مرده باشد هست؟

حضرت فرمود كه: خدا كريمتر است از آنكه از بنده ميوۀ دل او را بگيرد و او صبر كند از براى خدا و حمد الهى بجا آورد و خدا او را عذاب كند (1).

و صاحب كتاب انوار روايت كرده است كه: روزى خديجه رضى اللّه عنها با بعضى از زنان خدمتكار در غرفۀ خانۀ خود نشسته بودند و عالمى از علماى يهود نزد او بود، ناگاه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از زير غرفۀ او گذشت، آن عالم گفت: الحال جوانى از پيش خانۀ تو گذشت آيا تواند بود كه او را تكليف نمائى كه به اين غرفه درآيد؟

پس خديجه يكى از كنيزان خود را فرستاد و آن حضرت را تكليف نمود، چون تشريف آورد آن عالم گفت: تواند بود كه كتف خود را بگشائى كه من در او نظر كنم؟

حضرت اجابت او نمود، چون نظرش بر مهر نبوّت افتاد گفت: و اللّه كه اين مهر پيغمبرى است.

خديجه گفت: اگر عمّش حاضر بود كى مى گذاشت كه تو بر بدن او نظر كنى و بدرستى كه عموهاى او بسيار حذر مى فرمايند او را از علماى يهودان.

عالم گفت: كى را ياراى آن هست كه آسيبى به او برساند، بحقّ كليم سوگند مى خورم كه اوست پيغمبر آخر الزمان.

و چون آن حضرت از غرفه بيرون آمد محبت آن حضرت در سويداى قلب خديجه قرار گرفت و خديجه ملكۀ مكه بود و اموال و مواشى بى حساب داشت، پس خديجه گفت:

اى عالم! چه دانستى كه محمد پيغمبر است؟

ص: 226


1- . كافى 3/218؛ وسائل الشيعة 243-244.

گفت: صفات او را در تورات خوانده ام كه اوست خاتم پيغمبران و خوانده ام كه مادر و پدرش در طفوليت او خواهند مرد و جدّ او و عمّ او او را كفالت و محافظت خواهند نمود و زنى از قريش را خواهد خواست كه بزرگ قومش باشد و در ميان عشيرۀ خود امير و صاحب تدبير باشد-و به دست خود اشاره كرد بسوى خديجه-و گفت: اين سخن را از من نگاه دار اى خديجه؛ و شعرى چند مشتمل بر جلالت آن حضرت و تحقيق اين مواصلت با سعادت ادا نمود، پس محبت خديجه نسبت به آن حضرت مضاعف شد و از ياران خود مخفى داشت، و چون آن عالم از پيش خديجه برخاست گفت: سعى كن كه محمد از دست تو بدر نرود كه مزاوجت او مورث سعادت دنيا و آخرت است (1).

و خديجه را عمّى بود كه او را ورقه مى گفتند و در غايت علم و دانش بود و كتابهاى آسمانى را خوانده بود و صفات پيغمبر آخر الزمان را در كتب ديده بود و خوانده بود كه او زنى از قريش را تزويج نمايد كه بزرگ قوم خود باشد و مال بسيارى براى آن حضرت خرج كند و در جميع امور مساعد و معاون او باشد، و ورقه اميد داشت كه آن زن خديجه باشد به سبب وفور مال و شرف او، و مكرر مى گفت به خديجه كه: با شخصى وصلت خواهى كرد كه از جميع اهل زمين و آسمان اشرف باشد؛ و خديجه در هر ناحيه اى غلامان و حيوانات بى پايان داشت تا آنكه بعضى گفته اند كه زياده از هشتاد هزار شتر داشت كه او متفرق بود در هر مكان، و در هر ناحيه اى ملازمان و وكلاى او به تجارت مشغول بودند مانند مصر و شام و حبشه و غير آنها.

و ابو طالب پير و ضعيف شده بود و از جهت محافظت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ترك سفر كرده بود، روزى حضرت رسول به نزد ابو طالب رفت و او را غمگين يافت فرمود كه: اى عم! سبب اندوه شما چيست؟

ابو طالب گفت: اى فرزند برادر! سببش آن است كه مالى ندارم و زمانه بر ما بسيار تنگ شده است، پير شده ام و تنگدست شده ام و وفاتم نزديك شده است و آرزو دارم كه تو را

ص: 227


1- . الانوار 224-226.

زنى بوده باشد كه من به آن شاد گردم و ضروريات آن مرا ميسّر نيست.

حضرت فرمود كه: اى عم! شما را در اين باب چه تدبير به خاطر رسيده است؟

ابو طالب گفت: اى فرزند برادر! خديجه دختر خويلد مال بسيار دارد و اكثر اهل مكه از مال او منتفع شده اند، آيا راضى هستى كه از براى تو مالى بگيرم كه به تجارت بروى شايد خدا نفعى كرامت فرمايد كه مطالب و آرزوهاى من به آن ميسّر گردد؟

حضرت فرمود كه: بسيار خوب است، برخيز و آنچه صلاح مى دانى چنان كن.

پس ابو طالب با برادران خود به خانۀ خديجه رفتند و او خانه اى داشت در نهايت وسعت و بر بامش قبه اى از حرير سبز زده بودند منقّش به انواع صورتها و نقشها و به طنابهاى ابريشم بر ميخهاى فولاد بسته بودند، و پيشتر دو شوهر كرده بود: يكى عمرو كندى و ديگرى عتيق بن عايذ و بعد از فوت ايشان عقبة بن ابى معيط و صلت بن ابى يهاب او را خواستگارى كردند و هر يك چهار صد غلام و كنيز داشتند و ابو جهل و ابو سفيان نيز او را خواستگارى كردند و خديجه همه را مجاب گردانيد و دلش بسوى حضرت رسول مايل بود زيرا كه از رهبانان و دانايان و كاهنان اوصاف آن حضرت را بسيار شنيده بود و معجزات بسيار كه قريش از آن حضرت ديده بودند بر او ظاهر گرديده بود، پس عمّ خود ورقة بن نوفل را طلبيد و گفت: اى عم! مى خواهم شوهر بكنم و مردم بسيار مرا طلب مى كنند و دل من هيچ يك را قبول نمى كند.

ورقه گفت: اى خديجه! مى خواهى حديث غريب و امر عجيبى براى تو روايت كنم؟ ! نزد من كتابى هست كه در آن طلسمها و عزيمتها هست، من عزيمتى مى خوانم بر آبى و غسل مى كنى به آن آب و من دعائى مى نويسم از انجيل و زبور و در زير سر بگذار و تكيه كن، چون به خواب مى روى البته آن كه شوهر تو خواهد بود او را در خواب خواهى ديد.

چون خديجه به فرمودۀ او عمل نمود و به خواب رفت در خواب ديد كه مردى به نزد او آمد نه بلند نه كوتاه و گشاده چشم و نازك ابرو و سياه چشم و لبهاى او سرخ و خدهاى او به رنگ گل و در نهايت ملاحت و نور و صباحت و ابر بر او سايه افكنده و در ميان دو كتفش علامتى بود و بر اسبى از نور سوار بود و لجام آن اسب از طلا بود و زينش مرصّع بود به

ص: 228

الوان جواهر گرانبها، و روى آن اسب به روى آدميان شبيه بود و پاهايش مانند پاهاى گاو بود و گامش به قدر مدّ بصر بود و آن سواره از خانۀ ابو طالب بيرون آمد؛ چون خديجه او را ديد او را در بر گرفت و در دامن خود نشانيد.

چون از خواب بيدار شد در باقى شب او را خواب نبرد و صبح به خانۀ عمّ خود رفت و خواب خود را نقل كرد.

ورقه گفت: اى خديجه! اگر خواب تو راست است سعادتمند و رستگار خواهى بود، آن كه تو در خواب ديده اى بر سر اوست تاج كرامت و شفيع گناهكاران است در روز قيامت و بزرگ عرب و عجم است در دنيا و آخرت، او محمد بن عبد اللّه بن عبد المطّلب است.

چون خديجه اين سخنان را شنيد آتش محبت آن حضرت در سينه اش مشتعل گرديد و به خانۀ خود مراجعت نمود و در خلوتى نشست و از مفارقت آن حضرت مى گريست و اشعار شورانگيز انشاء مى نمود و راز خود را به كسى اظهار نمى توانست كرد؛ در اين انديشه بود ناگاه صداى در خانه شنيد و از آن صداى آشنا اميدوار گرديد، ناگاه جاريۀ او آمد و گفت: اى سيدۀ من! اينك بزرگواران عرب يعنى فرزندان عبد المطّلب به در خانه آمده اند.

خديجه از استماع اين نامهاى آشنا از صبر و قرار بيگانه شد و گفت: در را بگشا و ميسره را بگو كه فرشهاى زيبا براى ايشان مرتّب گرداند و هر يك را در مرتبۀ خود بنشاند و انواع فواكه و اطعمه براى ايشان حاضر سازد؛ و خود در پس پردۀ حجاب نشست، و چون ايشان طعام تناول نمودند و با او آغاز مكالمه نمودند از پس پرده به كلام لطيف و سخنان ظريف ايشان را جواب گفت كه: اى بزرگواران مكه و حرم! از انوار قدوم خود كلبۀ مرا رشك گلستان ارم كرده ايد، هر حاجت كه داريد برآورده است.

ابو طالب عليه السّلام گفت: براى حاجتى آمده ايم كه نفعش به تو عايد مى گردد و بركتش بر تو مى افزايد، براى پسر برادر خود محمد آمده ايم؛ چون خديجه آن نام دلگشا را شنيد دل از دست داد و بى تابانه گفت: او كجا است كه من حاجت او را از لبهاى غمزداى او بشنوم و هر

ص: 229

حاجت كه داشته باشد به جان قبول نمايم؟

پس عباس گفت كه: من مى روم و آن جناب را بزودى حاضر مى گردانم.

و عباس به ابطح آمد و آن حضرت را نديد و به هر سو به طلب آن حضرت مى دويد تا آنكه به كوه حرّا برآمد ديد كه آن برگزيدۀ خدا در آنجا خوابيده است در خوابگاه ابراهيم عليه السّلام و رداى مبارك بر خود پيچيده است و اژدهاى عظيمى بر بالينش خوابيده و برگ گلى در دهان گرفته است و آن حضرت را باد مى زند.

عباس گفت كه: چون مار را ديدم بر آن حضرت ترسيدم و شمشير كشيدم و بر آن حمله كردم، پس مار متوجه من شد، و من فرياد كردم كه: اى پسر برادر! مرا درياب.

پس آن جناب چشم گشود-و اژدها ناپيدا شد-و فرمود كه: براى چه چيز شمشير كشيده اى؟

گفتم: اژدهائى نزد تو ديدم و بر تو ترسيدم و شمشير كشيده بر او حمله كردم و چون بر من غالب آمد به تو استغاثه كردم و چون ديدۀ مبارك گشودى ناپيدا شد.

پس حضرت تبسّم نمود و فرمود كه: آن اژدها نيست و ليكن ملكى است از ملائكه كه حق تعالى براى حراست من مى فرستد و مكرر او را ديده ام و با او سخن گفته ام و او با من گفته است كه: من ملكى از ملائكۀ پروردگارم مرا موكّل گردانيده است كه تو را حراست نمايم از كيد دشمنان در شب و روز.

عباس گفت: اى پسر برادر! كسى نيست كه انكار فضل تو تواند كرد و اينها از تو غريب نيست، اكنون بيا برويم به منزل خديجه كه مى خواهد تو را بر اموال خود امين گرداند كه به هر ناحيه كه خواهى به تجارت روى.

فرمود: مى خواهم به جانب شام روم.

عباس گفت: اختيار با توست.

و چون متوجه منزل خديجه گرديدند نور ساطع آن حضرت به خانۀ خديجه سبقت گرفت و خيمه را روشن كرد، خديجه به ميسره اعتراض كرد كه: چرا رخنه هاى خيمه را مسدود نكرده اى كه آفتاب داخل قبه شده است؟

ص: 230

ميسره ملاحظه كرد و گفت: اى خاتون! رخنه اى در قبه نيست و نمى دانم سبب اين روشنى چيست.

چون از خيمه بيرون آمد ديد كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با عباس مى آيد و نورى روشنتر از خورشيد از جبين انورش مى تابد، بسوى خديجه شتافت و او را بشارت داد كه: اين نور خورشيد رسالت است كه كلبۀ ما را روشن ساخته است؛ و چون داخل شد اعمام كرامش به استقبال او شتافتند و آن خورشيد انور را مانند ماه در ميان ستارگان در صدر مجلس جا دادند و خديجه طعام فرستاد و تناول نمودند، پس خديجه در پس پرده آمد گفت: اى سيد من! كلبۀ تاريك مرا به نور جمال خود منوّر گردانيدى و وحشتها را به مؤانست خود مبدّل ساختى، آيا مى خواهى كه امين باشى بر اموال من و به هر سو خواهى حركت فرمائى؟

فرمود: بلى، راضى شدم و مى خواهم به جانب شام سفر نمايم.

خديجه گفت: اختيار دارى و آنچه مى كنى در مال من راضيم و از براى تو در اين سفر صد اوقيه طلا و صد اوقيه نقره و دو خروار بار و دو شتر مقرر گردانيدم، آيا راضى هستى؟

ابو طالب عليه السّلام گفت: او راضى شد و ما راضى شديم، و اى خديجه! تو محتاج هستى به چنين امينى كه جميع عرب بر امانت و صيانت و تقوى و ديانت او متّفقند.

خديجه گفت: اى سيد من! آيا مى توانى شتر را بار كنى؟

فرمود: بلى.

خديجه گفت: اى ميسره! شترى حاضر كن كه من مشاهده نمايم كه اين بزرگوار چگونه بار مى بندد.

پس ميسره بيرون رفت و شترى مست بسيار تنومند چموشى جهت امتحان آورد كه هيچ يك از راعيان را تاب مقاومت آن نبود، و چون نزديك آوردند كفى از دهان خود بيرون آورده بود و ديده هايش سرخ شده بود و صداى مهيبى از او ظاهر مى شد.

عباس گفت: اى ميسره! شترى از اين نرمتر نيافتى كه پسر برادرم را به آن امتحان نمائى؟ !

حضرت فرمود: اى عمّ بگذار تا او را نزديك آورد.

ص: 231

چون آن بعير نزديك آن رسول بشير رسيد زانو بر زمين سائيد و روى خود را بر پاهاى آن سرور ماليد، و چون حضرت دست مبارك بر پشت آن گذاشت به زبان فصيح گفت:

كيست مثل من كه سيد پيغمبران دست بر پشت من ماليد؟

پس زنانى كه نزد خديجه حاضر بودند گفتند: نيست اين مگر سحر عظيم كه از اين يتيم صادر شد.

خديجه گفت: اينها جادو نيست بلكه آيات بيّنات و معجزات واضحات است.

پس خديجه چند دست جامه حاضر گردانيد و گفت: اى سيد من! جامه هاى شما براى سفر مناسب نيست و استدعا مى نمايم كه اين جامه ها را بپوشى، و ليكن اين جامه هاى زيبا براى قامت رعناى شما دراز است و من كوتاه مى كنم.

حضرت فرمود كه: هر جامه بر قامت من درست مى آيد (و يكى از معجزات آن حضرت آن بود كه هر جامه اى كه مى پوشيد بر قامت با استقامتش درست مى آمد، اگر كوتاه بود دراز مى شد و اگر دراز بود كوتاه مى شد) و آن دو جامۀ قباطى مصر بود و دو جبۀ عدنى يمن و دو برد يمنى و يك عمامۀ عراقى و دو موزه از پوست و عصائى از خيزران.

پس جامه ها را پوشيد و چون ماه شب چهارده از خانۀ خديجه طالع شد، پس خديجه ناقۀ صهباى خود را طلبيد كه در مكه به حسن سير مشهور بود و براى سوارى آن حضرت فرستاد و ميسره و ناصح دو غلام خود را طلبيد و گفت: بدانيد كه اين مردى را كه من امين اموال خود گردانيده ام پادشاه قريش و سيد اهل حرم است و دست كسى بر بالاى دست او نيست، هرچه در مال من كند مختار است و شما را نيست كه در هيچ باب با او معارضه نمائيد، و بايد كه از روى لطف و ادب با او سخن بگوئيد و آواز شما بر آواز او بلندتر نشود.

پس ميسره گفت: و اللّه سالها است كه محبت محمد در دل من جا كرده است و در اين وقت مضاعف گرديد براى آنكه تو او را دوست داشتى.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خديجه را وداع نموده متوجه سفر شام شد و ميسره و ناصح در ركاب همايونش روان شدند و اهل مكه همگى در ابطح جمع شده بودند كه آن حضرت را وداع كنند، چون به ابطح رسيد و نور خورشيد جمالش بر كوه و دشت تابيد جميع

ص: 232

اشراف و نساء و رجال از حسن و جمال او متعجب شدند، دوستان شاد گرديدند و دشمنان در آتش حسد سوختند، و عباس شعرى چند در مدح آن حضرت ادا نمود.

و چون حضرت ديد كه اموال خديجه بر زمين افتاده و هنوز بار نشده است به غلامان خطاب فرمود كه: چرا بارها بر شتران نبسته ايد؟

گفتند: اى سيد عالم! عدد ما كم است و مال بسيار است.

پس آن معدن فتوّت و كرم بر ايشان رحم نموده پا از راحله گردانيده فرود آمد و دامن بر كمر زده شتران را به زير بار مى كشيد و به قوّت يد اللهى به يك طرفة العين بار هر شترى را محكم مى بست و هر اشاره كه شتران را مى كرد به امر الهى قبول مى كردند و رو بر پاى مباركش مى ماليدند.

چون آفتاب گرم شد و عرق مانند شبنم صبحگاه از چهرۀ گلگون آن گلدستۀ بوستان قرب اله فرو مى ريخت دلهاى حاضران همه از مشاهدۀ آن حال در تاب شد و عباس خواست كه سر سايه اى براى آن حضرت تعبيه نمايد، ناگاه ساكنان صوامع ملكوت به خروش آمدند و درياى غيرت سبحانى به جوش آمد و ندا رسيد به حضرت جبرئيل كه:

برو بسوى رضوان خزينه دار بهشت و بگو: بيرون آور آن ابر را كه براى حبيب خود محمد خلق كرده ام پيش از آنكه آدم را خلق نمايم به دو هزار سال و ببر و بر سر آن سرور بگشا كه گرمى آفتاب به او ضرر نرساند.

چون نظر حاضران بر آن ابر رحمت يزدان افتاد ديده هاى ايشان از حيرت بازماند و عباس گفت كه: اين بنده نزد پروردگار خود از آن گراميتر است كه احتياج به چتر من داشته باشد، پس روانه شدند و چون به جحفة الوداع رسيدند مطعم بن عدى گفت: اى گروه! شما به سفرى مى رويد كه بيابانها و درّه هاى مخوف دارد بايد كه يكى از اشراف خود را مقدّم گردانيد كه همگى بر رأى او اعتماد كنيد و نزاعى در ميان شما نباشد، همه تحسين او كردند پس بنى مخزوم گفتند: ما ابو جهل را بر خود مقدّم مى داريم؛ و بنو عدى گفتند: ما مطعم را پيشواى خود مى گردانيم؛ و بنو النضير گفتند: ما نضر بن حارث را سركردۀ خود مى گردانيم؛ و بنو زهره گفتند: ما احيحة بن الجلاح را بر خود امير مى گردانيم؛ و بنو لؤى

ص: 233

گفتند: ما ابو سفيان را پيشرو خود مى گردانيم؛ و ميسره گفت: ما هيچ كس را بغير از محمد بن عبد اللّه بر خود مقدّم نمى داريم؛ و بنو هاشم نيز چنين گفتند.

پس ابو جهل گفت كه: اگر چنين مى كنيد اين شمشير را بر شكم خود مى گذارم كه از پشتم بيرون رود.

پس حمزه شمشير خود را كشيد و گفت: اى خبيث ترين رجال و صاحب بدترين افعال! تو اكنون دعواى رياست مى كنى! و اللّه كه من نمى خواهم مگر آنكه خدا دستها و پاهاى تو را قطع كند و ديده هاى تو را كور كند، ما را از كشتن خود مى ترسانى؟ !

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اى عم! شمشير خود را در غلاف كن و منازعه و خلاف را ترك كن و استفتاح سفر را به فتنه و فساد مكن، بگذاريد اول روز آنها بروند و آخر روز ما برويم و به هر حال قريش مقدّمند.

چون چند منزل بر اين نحو رفتند به واديى رسيدند كه آن را «وادى الامواه» مى گفتند زيرا كه آن محلّ اجتماع سيلها بود، ناگاه ابرى در هوا پيدا شد پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: من در اين وادى از سيل مى ترسم و بهتر آن مى دانم كه در دامن كوه قرار گيريم.

عباس گفت: اى پسر برادر! آنچه رأى شريف تو اقتضا مى نمايد ما به آن عمل مى كنيم.

پس حضرت فرمود كه در ميان قافله ندا كردند كه اهل قافله بارهاى خود را به جانب كوه كشند، و همگى اطاعت كردند به غير يك كسى از بنى جمح كه او را مصعب مى گفتند و مال بسيار داشت كه او از جاى خود حركت نكرد و گفت: اى گروه! چه بسيار ضعيف است دلهاى شما! مى گريزيد از چيزى كه اثرى از آن ظاهر نشده است؟ ! و در اين سخن بود كه باران از آسمان ريخت و تا او حركت مى كرد سيلاب او را با اموالش به آتش عذاب الهى برد، و ساير مردم به بركت آن حضرت سالم ماندند و چهار روز در آن مكان توقف نمودند و هر روز سيل زياده مى شد.

پس ميسره گفت: اى سيد من! اين سيلها تا يك ماه قطع نخواهد شد و كسى از اين آب عبور نمى توان كرد و در اين مقام بسيار ماندن مصلحت نيست، اصلح آن است كه بسوى مكه مراجعت كنيم.

ص: 234

حضرت او را جوابى نفرمود و به خواب رفت، پس در خواب ديد كه ملكى به او گفت:

اى محمد! محزون مباش و چون فردا شود امر كن قوم خود را كه بار كنند و در كنار وادى بايست چون بينى كه مرغ سفيدى پيدا شود و به بال خود خطى بر روى آب بكشد به دولت و اقبال به روى آن آب از پى بى آن نشان بال روان شو و بگو: بسم اللّه و باللّه، و اصحاب خود را امر كن كه ايشان نيز اين كلمه را بگويند پس هركه بگويد سالم بگذرد و هركه نگويد غرق شود.

پس آن حضرت از خواب برخاست و شاد و مسرور و امر فرمود ميسره را ندا كند كه مردم بار كنند، و ميسره بارهاى خود را بر شتران بست و مردم به ميسره گفتند كه: ما چگونه از اين آب عبور خواهيم كرد و اين آبى است كه با كشتى عبور از آن مشكل است؟ !

ميسره گفت: من مخالفت محمد نمى كنم، شما خود اختيار داريد.

پس آن حضرت بر كنار وادى ايستاد ناگاه مرغ سفيدى پيدا شد و از قلۀ كوه پرواز كرد و به بال همايون فال خود خط سفيدى بر روى آب كشيد كه نشانش بر روى آب پيدا بود، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گفت: بسم اللّه و باللّه و روان شد و آب به نصف ساقش نرسيد و ندا فرمود كه: همه بگوئيد بسم اللّه و باللّه و از عقب من بيائيد و هركه اين كلمه را بگويد نجات يابد و هركه نگويد هلاك شود، پس همه اين كلمه را گفتند و روان شدند و سالم بيرون آمدند به غير دو كس يكى از بنى جمح و ديگرى از بنى عدى پس آن دو تا نيز روان شدند، يكى بسم اللّه گفت و نجات يافت و ديگرى بسم اللات و العزّى گفت و غرق شد.

پس ابو جهل گفت كه: اين سحرى بود عظيم؛ و ديگران گفتند كه: اين سحر نيست و ليكن محمد گراميترين خلق است نزد پروردگار خود؛ پس حسد ابو جهل زياد شد و در اثناى راه ابو جهل به چاهى رسيد و به اصحاب خود گفت كه: مشكهاى خود را پرآب كنيد و پنهان كنيد تا آنكه چاه را انباشته كنيم و چون قافلۀ بنى هاشم به اينجا برسند و آب نباشد از تشنگى هلاك شوند و سينۀ من از غم محمد آسايش يابد زيرا كه مى دانم اگر او از اين سفر سالم به مكه برگردد بر ما تفوّق بسيار خواهد خواست و مرا تاب آن نيست.

پس چون مشكها را پر كردند و چاه را انباشته كردند خود با اصحاب خود روانه شد و

ص: 235

به يكى از غلامان خود مشك آبى داد و گفت: در پشت اين كوه پنهان شو و چون محمد و اصحابش به اينجا برسند و از تشنگى هلاك شوند براى من بشارت بياور تا تو را آزاد نمايم و آنچه خواهى به تو عطا نمايم.

پس چون اصحاب آن حضرت بر سر چاه رسيدند و چاه را انباشته يافتند از حيات خود نااميد شدند و به خدمت آن حضرت شتافتند و واقعه را عرض كردند، حضرت دست بسوى آسمان به دعا برداشت ناگاه از زير قدمهاى مباركش چشمۀ آب شيرين صافى جارى شد كه همه آشاميدند و چهارپايان را سيراب كردند و مشكها را پر نمودند و روانه شدند؛ و غلام مبادرت نمود بسوى ابو جهل و آن ملعون چون غلام را ديد پرسيد: اى فلاح چه خبر دارى؟

غلام گفت: و اللّه رستگارى نمى يابد هركه با محمد دشمنى مى كند؛ و حقيقت واقعه را نقل كرد.

ابو جهل خشمناك شده آن غلام را دشنام داد، و رفتند تا به واديى از واديهاى شام رسيدند كه آن را «ذبيان» مى گفتند و درخت بسيارى در آن وادى بود ناگاه اژدهاى عظيمى از آن جنگل بيرون آمد به بزرگى درخت خرما و دهان را گشود و صداى موحشى از او ظاهر شد و از چشمهايش آتش مى باريد، پس شتر ابو جهل رم كرد و آن ملعون را انداخت و استخوانهاى پهلويش شكست و مدهوش شد، چون به هوش بازآمد به غلامان خود گفت: به كنارى فرود آئيد شايد كه چون قافلۀ محمد به اينجا برسد شتر آن حضرت رم كند و او را هلاك كند.

چون در آنجا فرود آمدند و قافلۀ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به ايشان رسيد حضرت فرمود كه: اى پسر هشام! چرا فرود آمده ايد؟ اين جاى فرود آمدن نيست!

ابو جهل گفت: اى محمد! من شرم كردم از مقدّم شدن بر تو و تو سيد عربى، پس خواستم كه تو مقدّم باشى بفرما تا ما از عقب تو بيائيم، لعنت خدا بر كسى كه بر تو تقدّم جويد.

پس عباس شاد شد و خواست كه پيش رود، حضرت فرمود كه: اى عم! باش كه مقدّم

ص: 236

داشتن ايشان نيست ما را مگر براى مكرى كه تدبير كرده اند.

پس حضرت در پيش قافله روان شد و چون داخل درّه شدند اژدها پيدا شد و ناقۀ حضرت خواست كه رم كند حضرت بر او صدا زد كه: از چه چيز مى ترسى؟ خاتم پيغمبران بر تو سوار است، پس به اژدها خطاب فرمود كه: برگرد از راهى كه آمده اى و متعرض احدى از قافلۀ ما مشو؛ ناگاه اژدها به قدرت الهى به سخن آمده گفت: السلام عليك يا محمد السلام عليك يا احمد؛ حضرت فرمود: السلام على من اتّبع الهدى.

پس اژدها گفت: يا محمد! من از جانوران زمين نيستم بلكه پادشاهى از پادشاهان جنّم و نام من «هام بن الهيم» است و ايمان آورده ام بر دست پدرت ابراهيم خليل عليه السّلام و از او سؤال كردم كه مرا شفاعت كند گفت: شفاعت مخصوص يكى از فرزندان من است كه او را محمد مى گويند، و مرا خبر داد كه در اين مكان به خدمت تو خواهم رسيد و بسى انتظار تو در اين مكان كشيده ام، و به خدمت عيسى عليه السّلام رسيدم در شبى كه او را به آسمان بردند و او وصيت مى كرد حواريان را كه تو را متابعت نمايند و در ملت تو داخل شوند، و اكنون به خدمت تو رسيدم مى خواهم مرا فراموش نكنى از شفاعت خود اى سيد پيغمبران.

حضرت فرمود كه: چنين باشد، اكنون غايب شو و متعرض احدى از اهل قافله مشو.

پس اژدها غايب شد و دوستان آن حضرت شاد و حاسدان او در تاب شدند و اعمام كرام آن حضرت هر يك اشعار در مدح آن حضرت خواندند و روانه شدند تا به واديى رسيدند كه گمان آب در آنجا داشتند، و چون آب نيافتند مضطرب شدند پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دستهاى خود را تا مرفق برهنه كرده در ميان ريگ فرو برد و رو به جانب آسمان گردانيد و دعا كرد ناگاه از ميان انگشتان بركت نشانش آب جوشيد و نهرها روان شد به حدّى كه عباس گفت: اى پسر برادر! بس است مى ترسم كه مالهاى ما غرق شود؛ پس از آن آب تناول نمودند و حيوانات را آب دادند و مشكها را پر كردند، پس حضرت به ميسره گفت كه: اگر اندكى خرما دارى بياور.

چون طبق خرما را به نزديك آن حضرت گذاشت آن حضرت خرما را تناول مى فرمود و هستۀ آنها را در زمين پنهان مى كرد.

ص: 237

عباس گفت: چرا چنين مى كنى اى فرزند برادر؟

گفت: اى عم! مى خواهم در اينجا نخلستانى به بار آورم.

عباس گفت كه: كى ميوه خواهند آورد؟

فرمود كه: در همين ساعت خواهى ديد آيات بزرگ پروردگار مرا.

پس چون اندك راهى از آن وادى دور شدند حضرت فرمود: اى عم! برگرد و نخلها را ببين و از براى ما خرما بچين.

چون برگشت ديد كه نخلها سر بسوى آسمان كشيده و خوشه هاى رطب و خرما آويخته است، پس يك شتر از آن خرما بار كرد و به خدمت آن حضرت آورد تا همۀ اهل قافله خوردند و شكر الهى و ثناى حضرت رسالت پناهى گفتند و ابو جهل مى گفت: اى قوم! مخوريد از آنچه اين جادوگر به عمل مى آورد.

پس رفتند تا به گردنگاه ايله رسيدند و در آنجا ديرى بود كه راهب بسيار در آن دير بودند و در ميان ايشان راهبى بود كه از همه داناتر بود كه او را فيلق بن يونان بن عبد الصليب مى گفتند و كنيت او ابى خبير بود و او صفات آن حضرت را از جميع كتب خوانده بود و هرگاه كه تلاوت انجيل مى نمود و به صفات پيغمبر آخر الزمان مى رسيد مى گريست و مى گفت: اى فرزندان من! كى باشد كه مرا خبر دهيد به آمدن بشير و نذير كه مبعوث گردد از تهامه و متوجّ به تاج الكرامه و سايه افكند بر او غمامه و شفاعت كند عاصيان را يوم القيامه، پس رهبانان به او مى گفتند كه: خود را از گريه هلاك كردى مگر نزديك است زمان او؟ او مى گفت: بلى و اللّه مى بايد كه ظاهر شده باشد در بيت اللّه الحرام و دين او نزد خدا اسلام است كه مرا بشارت خواهند داد كه او از زمين حجاز به اين سرزمين رسيده و ابر بر او سايه افكنده است؛ و مكرر ياد آن حضرت مى كرد و مى گريست تا آنكه ديده اش ضعيف شد.

روزى رهبانان از آن دير بسوى راه نظر مى كردند ناگاه ديدند كه قافله اى از دامان صحرا طالع گرديد و در پيش قافله خورشيدى ديدند كه در زير ابر مى خرامد و نور نبوّت از جبين او به مرتبه اى ساطع است كه ديده را مى ربايد پس فرياد برآوردند كه: اى پدر

ص: 238

عقلانى! اينك قافله اى از جانب حجاز پيدا شد.

راهب گفت: اى فرزندان روحانى! بسى قافله از آن سو آمد و من يوسف خود را در آن نيافته ديدۀ خود را در مفارقت او باختم.

گفتند: اى پدر! نورى از اين قافله بسوى آسمان ساطع است.

گفت: گويا وقت آن شده است كه شب تيرۀ مفارقت به صبح صادق مواصلت مبدّل گردد، پس رو بسوى آسمان گردانيد و گفت: اى خداوند و سيد و مولاى من! بجاه و منزلت آن محبوبى كه فكرم در باب او پيوسته در تزايد است ديدۀ مرا به من باز ده كه خورشيد جمال او را ببينم؛ هنوز دعايش به اتمام نرسيده بود كه ديده اش روشن شد پس به رهبانان ديگر خطاب كرد كه: دانستيد جاه و منزلت محبوب مرا نزد علاّم الغيوب؟

پس گفت: اى فرزندان گرامى! اگر آن پيغمبر مبعوث در ميان اين گروه است در زير اين درخت فرود خواهد آمد و درخت خشك از بركت او سبز خواهد شد و ميوه خواهد آورد بدرستى كه بسيارى از پيغمبران در زير اين درخت نشسته اند و از زمان حضرت عيسى عليه السّلام تا حال خشك شده است و اين چاه مدتها است كه آب در آن نديده ايم و او از اين چاه آب خواهد آشاميد.

چون اندك زمانى گذشت قافله رسيدند و در دور چاه فرود آمدند و بارها از شتران فرود آوردند، و چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پيوسته از اهل قافله خلوت اختيار مى كرد و مشغول ذكر خدا مى گرديد به جانب آن درخت ميل فرمود، و چون در زير درخت قرار گرفت در ساعت درخت سبز شد و ميوه آورد، پس برخاسته بر سر چاه آمد و چون چاه را خشك ديد آب دهان مبارك خود را در آن چاه افكنده در همان ساعت از اطراف چاه چشمه ها جوشيد و چاه پر شد از آب شيرين زلال.

چون راهب آن احوال را مشاهده نمود گفت: اى فرزندان! مطلوب من همين است، بشتابيد و نيكوترين طعامها مهيّا كنيد تا مشرّف شويم به خدمت سيد بنى هاشم كه اوست سيد انام و از او امان بگيريم از براى جميع رهبانان.

پس ايشان متوجه شدند و طعام نيكوئى مهيّا كردند پس گفت: برويد و سركردۀ اين

ص: 239

گروه را ببينيد و بگوئيد: پدر ما سلام مى رساند شما را و وليمه اى از براى شما مهيّا ساخته و التماس مى نمايد كه به طعام او حاضر شويد.

چون آن مرد به زير آمد نظرش بر ابو جهل لعين افتاد و رسالت راهب را به او رساند، ابو جهل ندا كرد در ميان قافله كه: اين راهب براى من طعامى مهيّا كرده است همه حاضر شويد در دير او.

گفتند: ما كى را نزد مالهاى خود بگذاريم؟

ابو جهل گفت: محمد را بگذاريد كه او راستگو و امين است.

پس اهل قافله به خدمت آن حضرت رفتند و التماس كردند كه نزد متاع ايشان بنشيند، و ابو جهل پيش افتاد و ايشان از عقب او به جانب صومعۀ راهب روان شدند، چون داخل صومعه شدند ايشان را اكرام نمود و طعام حاضر كردند و چون ايشان مشغول طعام خوردن شدند راهب كلاه را از سر برداشت و در روهاى ايشان يك يك نظر كرد در هيچ يك صفت پيغمبر آخر الزمان را نديد، پس كلاه خود را انداخت و فرياد برآورد: وا خيبتاه نااميد شدم و به مطلوب خود نرسيدم، پس گفت: اى بزرگان قريش! آيا كسى از شما مانده است كه حاضر نشده باشد؟

ابو جهل گفت: جوان خردسالى هست كه اجير زنى شده است و براى او به تجارت آمده است.

هنوز سخن را تمام نكرده بود كه حمزه برجست و چنان بر دهانش زد كه بر پشت افتاد و گفت: چرا نگفتى كه در ميان قافله مانده است بشير و نذير و سراج منير؟ و او را نگذاشته ايم نزد متاع خود مگر براى راستى و امانت و جلالت و ديانت او و در ميان ما از او بهترى نيست.

پس حمزه متوجه راهب شد و گفت: بنما آن كتاب را كه در دست دارى و خبر ده كه چه چيز در آن كتاب هست تا من عقدۀ تو را بگشايم و او را كه مى طلبى به تو بنمايم.

راهب گفت: اى سيد من! اين سفرى است كه اوصاف پيغمبر آخر الزمان در آن نوشته است و صفت او چنان است كه بسيار بلند نيست و بسيار كوتاه نيست و معتدل القامه است

ص: 240

و در ميان دو كتفش علامتى هست و ابر بر او سايه مى افكند و از زمين تهامه مبعوث خواهد گرديد و شفيع عاصيان خواهد بود در روز قيامت.

عباس گفت: اى راهب! اگر او را ببينى مى شناسى؟

گفت: بلى.

عباس گفت: با من بيا تا در زير درخت صاحب اين صفات را به تو بنمايم.

پس راهب بسرعت تمام روانه شد و به خدمت آن حضرت شتافت، چون نزديك رسيد حضرت او را تعظيم نمود و راهب بر آن حضرت سلام كرد، حضرت فرمود كه:

عليك السلام اى عالم رهبانان و اى فيلق بن يونان بن عبد الصليب.

راهب گفت: نام مرا چه دانستى و كى تو را خبر داد به اسم پدر و جدّ من؟ !

فرمود: آن كه تو را خبر داده است كه من در آخر الزمان مبعوث خواهم شد.

پس راهب بر قدم آن حضرت افتاد و بوسيد و روى خود را مى ماليد و مى گفت: اى سيد بشر! اميدوارم كه به وليمه حاضر گردى و كرامت مرا زياد گردانى.

حضرت فرمود كه: اين گروه مال خود را به من سپرده اند.

راهب گفت: ضامنم من مال ايشان را كه اگر عقالى از ايشان كم شود شترى به عوض بدهم.

پس آن جناب با او روانۀ دير شدند و آن دير دو درگاه داشت يكى بزرگ و ديگرى كوچك، و در پيش درگاه كوچك كليسائى ساخته بودند و در آنجا صورتها نصب كرده بودند، و درگاه را براى آن كوچك كرده بودند كه هركه از آن درگاه داخل شود منحنى شود و به ضرورت تعظيم آن صورتها بكند؛ راهب آن حضرت را دانسته از آن راه برد كه معجزات او را مشاهده نمايد و يقين او زياده گردد، و چون راهب منحنى شد و از درگاه داخل شد به قدرت الهى آن درگاه بلند شد و حضرت درست داخل شد، و چون حضرت داخل مجلس شد همه برخاستند و او را در صدر مجلس جا دادند و راهب در خدمت او ايستاد و رهبانان ديگر همه برپا ايستادند و ميوه هاى لطيف شام را نزد آن حضرت آوردند.

پس راهب رو به آسمان بلند كرد كه: پروردگارا! خاتم نبوّت را مى خواهم ببينم.

ص: 241

پس جبرئيل آمد و جامۀ آن حضرت را دور كرد كه مهر نبوّت ظاهر شد از ميان دو كتف آن حضرت و نورى از آن ساطع گرديد كه خانه روشن شد، پس راهب از دهشت آن نور به سجده افتاد و چون سر برداشت گفت: تو آنى كه من مى طلبيدم.

پس قوم متفرق شدند و آن حضرت با ميسره نزد راهب ماندند، و ابو جهل خايب و ذليل برگشت، و چون خلوت شد راهب گفت: اى سيد من! بشارت باد تو را كه حق تعالى گردنهاى سركشان عرب را براى تو ذليل خواهد گردانيد و مالك ساير بلاد خواهى گرديد و بر تو قرآن نازل خواهد شد و توئى سيد انام و دين توست اسلام و بتان را خواهى شكست و دينهاى باطل را بر طرف خواهى كرد و آتشخانه ها را خاموش خواهى كرد و چليپاها را خواهى شكست و نام تو باقى خواهد ماند تا آخر الزمان، اى سيد من! از تو سؤال مى كنم كه تصديق كنى بر ما به امان جميع رهبانان كه جزيه بگيرى از ايشان در زمان خود.

پس راهب به ميسره گفت: خاتون خود را از من سلام برسان و بشارت ده او را كه ظفر يافته به سيد انام و خدا نسل اين پيغمبر را از فرزندان او خواهد گردانيد و نام خير او تا آخر الزمان باقى خواهد ماند و همه كس بر او حسد خواهند برد و بگو به او كه داخل بهشت نمى شود مگر كسى كه به او ايمان آورد و تصديق رسالت او نمايد و بدرستى كه او اشرف پيغمبران و افضل ايشان است، و حذر نما در شام بر او از يهود كه اعداى اويند تا برگردد بسوى بيت اللّه الحرام.

پس حضرت راهب را وداع كرد و بسوى قافله مراجعت نموده روانه شدند به جانب شام، و چون وارد شام گرديدند اهل شام هجوم آورده متاع اهل قافله را به قيمت اعلا خريدند و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از متاع خود چيزى نفروخت، پس ابو جهل گفت كه:

خديجه هرگز از اين شومتر تاجرى به سفر نفرستاده بود، متاعهاى ديگران همه فروخته شد و متاع او زمين ماند.

چون روز ديگر شد عربان نواحى شام از آمدن قافله خبر شدند و هجوم آوردند و چون متاعى به غير از متاع خديجه نمانده بود حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آن را به اضعاف آنچه ديگران فروخته بودند فروخت، و ابو جهل بسيار محزون شد، و از متاع خديجه نماند مگر

ص: 242

يك خروار پوست، پس مردى از احبار يهود كه او را سعيد بن قطمور مى گفتند به نزد آن حضرت آمد و او را شناخت زيرا كه اوصاف او را در كتب خوانده بود و گفت: اين است كه دينهاى ما را باطل خواهد كرد و زنان ما را بى شوهر خواهد گردانيد، پس به نزديك آن حضرت آمد و گفت: اين وقر پوست را به چند مى فروشى اى سيد من؟

فرمود كه: به پانصد درهم.

گفت: مى خرم بشرط آنكه با من به خانه بيائى و از طعام من بخورى تا بركت در خانۀ من بهم رسد.

فرمود: چنين باشد.

پس يهودى متاع را برداشت و حضرت همراه او روانه شد، و چون به نزديك خانه رسيدند يهودى پيش رفت و به زوجۀ خود گفت: مردى را به خانه مى آورم كه دينهاى ما را باطل خواهد كرد مى خواهم كه مرا مساعدت كنى در كشتن او.

زن گفت: چگونه تو را يارى كنم؟

گفت: سنگ آسيا را بردار و بر بام بالا رو و بر بالاى در خانه بنشين و چون او زر متاع خود را از من بگيرد و خواهد بيرون رود سنگ را بگردان و بر سر او بينداز.

آن زن سنگ را برداشته بر بام بالا رفت، و چون حضرت خواست كه از خانه بيرون رود نظر آن زن بر جمال آن حضرت افتاد رعشه بر او مستولى شده سنگ را نتوانست انداخت تا حضرت بيرون رفت پس سنگ گرديد و بر سر دو پسر يهودى افتاد و هر دو در ساعت مردند، چون يهودى آن حال را مشاهده كرد از خانه بيرون دويده در ميان قوم خود فرياد كرد كه: اى قوم من! اين مردى است كه دينهاى شما را باطل خواهد كرد و الحال به خانۀ من آمد و طعام مرا خورد و فرزندان مرا كشت و بيرون رفت.

چون يهودان آن صدا شنيدند همه شمشيرها برداشته بر اسبان سوار شدند و از پى بى آن حضرت روان شدند، چون عموهاى آن حضرت را نظر بر آن يهودان افتاد مانند شيران بر اسبان عربى سوار شده متوجه ايشان شدند و حمزه شير خدا شمشير كشيده بر ايشان حمله كرد و بسيارى از ايشان را بسوى جهنم فرستاد، پس جمعى از ايشان حربه ها از دست

ص: 243

انداختند و نزديك آمده گفتند: اى گروه عرب! اين مردى كه شما براى حمايت او ما را مى كشيد چون ظاهر گردد اول ديار شما را خراب خواهد كرد و مردان شما را خواهد كشت و بتهاى شما را خواهد شكست، شما ما را به او بگذاريد كه دفع شرّ او از شما و خود بكنيم.

چون حمزه اين سخن را شنيد بار ديگر بر ايشان حمله آورد و گفت: اى كافران! محمد نور ما است و چراغ ماست در تاريكيهاى جهالت و ضلالت، اگر جانهاى ما برود دست از حمايت او برنداريم.

و چون آن كافران نااميد گرديدند و برگشتند قريش غنيمت بسيار از ايشان گرفته فرصت را غنيمت شمرده بار كردند و بسوى مكه برگشتند، پس در اثناى راه ميسره قريش را جمع كرد گفت: اى گروه قريش! هر يك از شما چند مرتبه در اين سفر آمده ايد آيا در هيچ سفرى اين قدر منفعت و غنيمت براى شما حاصل شده بود؟

گفتند: نه.

ميسره گفت: مى دانيد كه اينها همه از بركات محمد است؟ بايد كه هر يك هديه اى براى آن حضرت بياوريد زيرا كه او تصدّق نمى گيرد اما هديه قبول مى فرمايد.

پس هر يك متاعى چند به هديه براى آن حضرت آوردند تا آنكه متاع بسيارى جمع شد، و چون حضرت رد ننمودند و جوابى هم نفرموده ميسره آنها را براى آن حضرت ضبط كرد، و چون به نزديك مكه آمدند و هر يك از قافله مبشّرى بسوى اهل خود فرستادند ميسره به خدمت آن حضرت آمد و گفت: اى سيد من! اگر شما خود پيشتر به نزد خديجه تشريف ببريد و او را بشارت دهيد باعث مزيد سرور او مى گردد.

و چون حضرت به جانب مكه روان شد زمين در زير پاى ناقۀ آن حضرت پيچيده مى شد تا آنكه بزودى به كوههاى مكه رسيد و در آن وقت خواب بر آن جناب مستولى گرديد، پس حق تعالى وحى نمود بسوى جبرئيل كه: برو به سوى جنات عدن و بيرون آور قبه اى را كه از براى برگزيدۀ خود محمد خلق كرده ام پيش از آنكه آدم را بيافرينم به دو هزار سال و آن قبه را بر زمين و بر سر مبارك او بگشا، و آن قبه از ياقوت سرخ بود و آويخته به علاقها از مرواريد سفيد و از بيرون آن اندرونش مى نمود و از اندرونش بيرون

ص: 244

پيدا بود و چهار ركن و چهار در داشت و اركان آن از طلا و مرواريد و ياقوت و زبرجد بهشت بود.

و چون جبرئيل آن قبه را بيرون آورد حوريان بهشت شادى كردند و از قصرهاى خود مشرف شدند و گفتند: تو را است حمد اى خداوند بخشنده و گويا نزديك شده است مبعوث گرديدن صاحب اين قبه؛ و نسيم رحمت از جانب عرش وزيد و درهاى بهشت به صدا آمد، پس جبرئيل قبه را به زمين آورد و بر سر آن حضرت برپا كرد و ملائكه اركان آن را گرفتند و صدا به تسبيح و تقديس بلند كردند و جبرئيل سه علم در پيش آن حضرت گشود و كوههاى مكه شادى كردند و بلند شدند و درختان و مرغان و ملائكه همه آواز بلند كردند و گفتند: «لا اله الا اللّه محمد رسول اللّه» گوارا باد تو را اى بنده چه بسيار گرامى هستى نزد پروردگار خود.

و در آن وقت خديجه در غرفۀ بلندى از خانۀ خود نشسته بود و جمعى از زنان نزد او نشسته بودند، ناگاه نظرش بر شعاب مكه افتاد و حق تعالى پرده از ديده اش گشود نورى لامع و شعاعى ساطع ديد از طرف معلّى، و چون نيك نگريست قبه اى ديد كه مى آيد و گروهى ديد كه در هوا مى آيند و دور آن قبه را فرو گرفته اند و اعلام ساطعه اى ديد كه در پيش آن قبه مى آيد و شخصى را ديد كه در ميان آن قبه در خواب است و نور از او به آسمان ساطع است، از مشاهدۀ اين غرايب حيرت عظيم او را عارض شد و زنان گفتند: اى سيدۀ عرب! اين چه حال است كه در تو مشاهده مى نمائيم؟

گفت: اى خواتين مكرّمه! بگوئيد من در خوابم يا بيدارم؟ !

گفتند: بيدارى، و خدا نخواهد كه تو را چنين حالى باشد.

گفت: نظر كنيد بسوى معلّى و بگوئيد كه چه مى بينيد.

چون نظر كردند گفتند: نورى مى بينيم كه ساطع است بسوى آسمان.

پرسيد كه: آن قبۀ نورانى و آن كه در ميان آن قبه است و آنها كه بر دور قبه اند به نظر شما نمى آيند؟

گفتند: نه.

ص: 245

گفت: من سوارى مى بينم از آفتاب نورانى تر در ميان قبۀ سبزى كه هرگز چنان قبه اى نديده بودم، و آن قبه بر روى ناقۀ رهوارى است چنان گمان مى كنم كه ناقۀ صهباى من است و سوارۀ آن محمد است.

گفتند: آنها كه تو وصف مى كنى محمد از كجا آورده است؟ ! پادشاه عجم و روم را اين ميسّر نيست.

خديجه گفت: شأن محمد از اينها عظيم تر است.

و پيوسته خديجه نظر مى كرد بر آن طرف تا آنكه آن حضرت از درگاه معلّى داخل شد و ملائكه با قبه به آسمان رفتند و آن حضرت به جانب خانۀ خديجه روان شد، و چون حضرت به در خانه رسيد خديجه را كنيزان به قدوم آن حضرت بشارت دادند و خديجه با پاى برهنه از غرفه به صحن خانه دويد، و چون در را گشودند حضرت فرمود: السلام عليكم يا اهل البيت.

خديجه گفت: گوارا باد تو را سلامتى اى نور ديدۀ من.

حضرت فرمود كه: بشارت باد تو را كه مالهاى تو به سلامت رسيد.

خديجه گفت: سلامتى تو براى بشارت من كافى است اى قرّة العين، و اللّه كه تو نزد من گراميترى از دنيا و آنچه در دنيا است؛ و شعرى چند در بشارت قدوم بهجت لزوم آن حضرت ادا نمود و گفت: اى حبيب من! قافله را در كجا گذاشتى؟

فرمود كه: در جحفه گذاشتم.

پرسيد كه: تو كى از ايشان جدا شدى؟

فرمود كه: يك ساعت بيش نيست.

خديجه گفت به او كه: ايشان را در جحفه گذاشته و بزودى آمده اى؟ !

فرمود كه: بلى، حق تعالى زمين را از براى من پيچيده و راه را براى من نزديك گردانيد.

باز تعجب خديجه زياد شد و شادى او افزون گرديد و گفت: اى نور ديده! التماس دارم كه برگردى و با قافله داخل شوى كه موجب مزيد رفعت تو و شادى من گردد؛

ص: 246

و مى خواست كه بار ديگر ملاحظه كند كه آن قبه عود خواهد كرد يا نه.

پس توشه اى در غايت عطر و لطافت براى آن جناب مهيّا كرده مشكى هم از آب زمزم همراه كرد، و چون حضرت روانه شد از عقب آن حضرت نظر مى كرد ديد كه باز قبه فرود آمد و ملائكه برگشتند و به همان طريق سابق بر دور راحلۀ آن حضرت مى رفتند.

و چون آن حضرت به قافله رسيد ميسره گفت: اى سيد! مگر از رفتن مكه فسخ عزيمت نموده اى؟

فرمود كه: نه، رفتم و برگشتم.

ميسره خنديد و گفت: مزاح مى فرمائى، به پاى كوه رفته و برگشته اى.

فرمود كه: نه، بلكه رفتم به نزد خانۀ كعبه و طواف كردم و خديجه را ملاقات نمودم و برگشتم.

ميسره گفت: اى سيد! هرگز از تو دروغ نشنيده ام و متحيرم كه چگونه در دو ساعت به مكه رفتى و برگشتى و اين مسافت چند روز است!

حضرت فرمود كه: اگر شك دارى اينك نان خديجه و طعام اوست كه آورده ام و اينك آب زمزم است كه او همراه من كرده است.

ميسره فرياد زد در ميان قافله كه: اى گروه قريش! آيا محمد زياده از دو ساعت از ما غايب شد؟ !

گفتند: نه.

گفت: اينك به مكه رفته و برگشته است و توشۀ خديجه همراه اوست.

پس ايشان تعجب كردند و ابو جهل گفت كه: از ساحر اينها عجب نيست.

پس روز ديگر كه قافله بار كردند كه متوجه مكه شوند اهل مكه به استقبال قافله بيرون آمدند و خديجه خويشان و غلامان خود را به استقبال آن حضرت فرستاد و فرمود كه: در عرض راه مجلسها بيارائيد و قربانيها بكشيد براى شادى قدوم شريف آن حضرت؛ و خديجه چشم به راه آن حضرت داشت و اهل مكه از بسيارى اموال خديجه و وفور منافعى كه آن حضرت براى او آورده بود در تعجب و حيرت بودند تا آنكه خورشيد فلك

ص: 247

نبوّت از در خانۀ خديجه طالع گرديد و اموال خديجه را به عرض او رسانيد و خديجه در پشت پرده نشسته بود و از وفور حسن و جمال آن حضرت و كثرت غنايم و اموال كه براى او آورده بود تعجب مى نمود، پس فرستاد و پدر خود خويلد را طلبيد و به عرض او رسانيد كه: اين مبارك رو در اين سفر براى من آن قدر منافع و غنايم آورده است كه در جميع تجارت خود چنين منفعتى نيافته بودم.

پس متوجه ميسره شد و گفت: بگو احوال سفر خود را كه چگونه بود و چه ها مشاهده كردى در اين سفر از اوصاف و كرامات محمد؟

ميسره گفت: مگر مرا طاقت آن هست كه شمّه اى از صفات حميده و اخلاق پسنديدۀ او را بيان كنم يا قليلى از معجزات و كرامات آن معدن سعادت را احصا نمايم؛ پس قصۀ سيل و چاه و اژدها و درخت را ذكر كرد و آنچه راهب در حقّ آن حضرت گفته بود و پيغامى كه براى او فرستاده بود نقل كرد.

خديجه گفت: اى ميسره! بس است، زياد كردى شوق مرا بسوى محمد، برو كه از براى خداوند تو را و زوجۀ تو و فرزندان تو را آزاد كردم؛ و دويست درهم با دو شتر به او بخشيد و خلعت فاخر بر او پوشانيد. پس حضرت را نوازش بسيار نمود و وعدۀ كرامت بسيار كرد و آن حضرت از او مرخّص گرديده به خانۀ ابو طالب آمد و ارباح و فوايد آن سفر را به ابو طالب گذاشت و فرمود: اى عم! آنچه در اين سفر بهم رسيده است همه به تو تعلق دارد.

ابو طالب او را در بر گرفت و روى مباركش را بوسيد و گفت: اى نور ديدۀ من! آرزوئى كه دارم آن است كه براى تو زنى بخواهم كه موافق و مناسب شرف و جلال تو باشد.

و چون روز ديگر شد آن حضرت به حمام رفت و جامه هاى فاخر پوشيد و خود را خوشبو گردانيد و به منزل خديجه تشريف برد، و چون خديجه آن حضرت را ديد شاد گرديد و گفت: اى سيد من! هر حاجت كه از من دارى بخواه كه حاجت تو همه نزد من روا است و بگو كه اموال خود را كه از من مى گيرى چه اراده دارى و در چه مصرف صرف خواهى كرد؟

فرمود كه: عمّ من مى خواهد كه صرف تزويج و براى من زوجه اى خواستگارى نمايد.

ص: 248

پس خديجه تبسّم نمود و گفت: اى سيد من! آيا مى خواهى كه من از براى تو زنى پيدا كنم كه دلخواه من باشد؟

فرمود كه: بلى.

خديجه گفت: زنى براى تو بهم رسانيده ام از قوم تو كه در مال و حسن و جمال و عفّت و كمال و سخاوت و طهارت و حسن خصال از جميع زنان اهل مكه بهتر است و ياور تو خواهد بود در جميع امور و از تو به قليلى راضى است و در نسب به تو نزديك است، و اگر او را بخواهى جميع عرب بلكه پادشاهان زمين رشك تو را خواهند برد، امّا دو عيب دارد:

اول آنكه دو شوهر پيش از تو ديده است، دوم آنكه در سال از تو بزرگتر است.

حضرت فرمود: نام نمى برى او را كه كيست؟

خديجه گفت: كنيزك تو خديجه است.

چون حضرت اين سخن را شنيد از نهايت حيا جبين انورش غرق در عرق شد و ساكت گرديد.

پس بار ديگر خديجه اعادۀ اين نوع كلمات نمود و گفت: اى سيد من! چرا جواب نمى فرمائى؟

حضرت فرمود كه: اى دختر عم! تو مال بسيار دارى و من پريشانم، من زنى مى خواهم كه در مال و حال به من شبيه باشد.

خديجه گفت: و اللّه اى محمد من خود را كنيز تو مى دانم و اموال و غلامان و كنيزان من همه از تواند و كسى كه جان خود را از تو دريغ ندارد چگونه در مال با تو مضايقه نمايد؟ ! تو را سوگند مى دهم بحقّ خداوندى كه محتجب گرديده از ابصار، و عالم است به خفاياى اسرار و بحقّ كعبه و استار كه دست رد بر جبين من نگذارى و در همين ساعت برخيزى و عموهاى خود را به نزد پدر من بفرستى كه مرا براى تو از او خواستگارى نمايند، و از بسيارى مهر پروا مكن كه من از مال خود مى دهم و گمان نيك بدار به من چنانكه من گمان نيك به تو دارم.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از خانۀ خديجه بيرون آمد به نزد ابو طالب رفت و در آن

ص: 249

وقت ساير اعمام او نزد ابو طالب بودند و فرمود كه: اى اعمام كرام! مى خواهم برويد بسوى خويلد و خديجه را از او براى من خطبه نمائيد.

ايشان چون از حقيقت حال مطّلع نبودند متأمّل گرديدند و صفيه دختر عبد المطّلب را براى استعلام احوال به منزل خديجه فرستادند، چون صفيه داخل خانۀ خديجه شد او را استقبال نمود و اكرام لا كلام فرمود، و چون صفيه در پرده سخنى شروع كرد خديجه پرده را برداشت و گفت: من دانسته ام كه محمد مؤيد است از جانب پروردگار آسمان و من مزاوجت او را مورث عزت دنيا و شرف عقبى مى دانم و از او هيچ توقع ندارم؛ و خلعت فاخرى براى صفيه حاضر كرد، و صفيه با غايت سرور و شادى به نزد برادران آمد و گفت:

برخيزيد و متوجه شويد كه خديجه منزلت محمد را نزد حق تعالى دانسته است و در محبت او بى تاب است.

پس عموها همه شاد شدند مگر ابو لهب كه او از حسد غمگين شد، پس عباس برجست و گفت: چه نشسته ايد؟ ! برخيزيد كه در امور خير تعجيل ضرور است.

و ابو طالب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را جامه هاى فاخر پوشانيد و شمشير هندى بر كمرش بست و بر اسب نجيب عربى سوار كرد و عموها مانند ستارگان بر دور ماه تابان آن حضرت را در ميان گرفتند، و چون داخل خانۀ خويلد گرديدند او بنى هاشم را تكريم نمود، و چون خطبه كردند گفت: خديجه مالك امر خود است و عقل او از عقل من بيشتر است و بسى ملوك اطراف و صناديد عرب او را طلب كردند راضى نشد اختيار با اوست.

ايشان را جواب او خوش نيامد و بيرون آمدند؛ چون اين خبر به خديجه رسيد بسيار مضطرب شد و عموى خود ورقه را طلبيد و او از رهبانان و علما بود و كتب انبيا بسيار خوانده بود، چون ورقه به نزد خديجه آمد او را محزون يافت گفت: سبب حزن تو چيست اى خديجه؟ هرگز غمگين نباشى.

گفت: اى عم! چه حال باشد كسى را كه ياورى و مونسى نداشته باشد؟

ورقه گفت: مگر ارادۀ شوهر دارى؟ ! جميع پادشاهان و اكابر عرب تو را خواستند و قبول نكردى!

ص: 250

گفت: اى عم! نمى خواهم از مكه بيرون روم.

ورقه گفت: اهل مكه نيز تو را بسيار طلب كردند و جواب گفتى مثل شيبه و عقبه و ابو جهل.

خديجه گفت: اينها از اهل جهالت و ضلالتند، ديگرى گمان دارى كه در اوصاف مباين اينها باشد؟

ورقه گفت: شنيده ام كه محمد بن عبد اللّه تو را خواسته است.

خديجه گفت: اى عم! چه عيب در او مى بينى؟

ورقه ساعتى سر به زير افكند و گفت: عيب او اين است كه اصل نجابت و كرامت است، و شاخ عزت و مكرمت است، و در حسن خلقت و خلق نظير خود ندارد، و در فضل و كرم و علم و جود مشهور آفاق است.

گفت: اى عم! چنانكه كمالش را گفتى عيبش را هم بگو.

ورقه گفت: عيبش آن است كه بدر جهان است و آفتاب زمين و آسمان است، و گفتار او شيرين تر از عسل است، و در حسن اطوار در جهان مثل است.

گفت: اى عم! اگر از او عيبى دانى بگو.

گفت: عيب او آن است كه در حسن شامخ و در نسب باذخ است، و در حسن سيرت و صفاى سريرت بر همه فضيلت دارد، و در خوش روئى و خوش خوئى و خوشبوئى و خوش گوئى مانند ندارد.

خديجه گفت: هرچند عيب او را مى پرسم تو فضيلتش را بيان مى كنى!

ورقه گفت: من كيستم كه احصاى مدايح او توانم نمود يا صد هزار يك فضايل او را توانم شمرد؟

خديجه گفت: من او را خواسته ام و جلالت او را دانسته ام و اطوار او را پسنديده ام و به غير او به ديگرى رغبت نخواهم كرد.

ورقه گفت: هرگاه چنين است بشارت باد تو را كه بزودى او به درجۀ رسالت حق تعالى خواهد رسيد و پادشاه مشرق و مغرب عالم خواهد گرديد، اى خديجه! چه مى دهى به من

ص: 251

كه امشب تو را به وصال او فايز گردانم.

خديجه گفت: اموال من همه نزد تو حاضر است، آنچه خواهى بردار.

ورقه گفت كه: من مال دنيا نمى خواهم، مى خواهم كه در قيامت نزد محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مرا شفاعت كنى، و بدان اى خديجه كه ما را حساب و كتابى عظيم در پيش است و نجات نمى يابد در آن روز مگر كسى كه متابعت محمد كرده باشد و تصديق رسالت او نموده باشد، پس واى بر كسى كه در آن روز از بهشت دور شود و داخل جهنم شود.

خديجه گفت: من ضامن شفاعت تو شدم.

پس ورقه بيرون آمد و به خانۀ خويلد رفت و گفت: چه مى خواهى با خود بكنى؟

گفت: چه كرده ام؟

ورقه گفت: دلهاى فرزندان عبد المطّلب را از خود رنجانيده اى و بر تو مى جوشند و نمى ترسى از شمشير حمزه كه ناگاه بر سر تو بيايد و تو را به شمشير خونخوار خود هلاك كند؟

گفت: چه كرده ام به ايشان؟

ورقه گفت: ردّ خطبۀ ايشان كرده اى و پسر برادر ايشان را حقير شمرده اى.

خويلد گفت: من چه مى توانم گفت نسبت به محمد كه همۀ عالم به نيكى او شهادت مى دهند؟ و ليكن دو چيز مرا مانع است، يكى آنكه اكابر عرب را جواب گفته ام، اگر به او بدهم همه از من مى رنجند؛ و دوم آنكه خديجه راضى نمى شود.

ورقه گفت: هيچ كسى نيست كه فضيلت محمد را نداند و آرزو نداشته باشد كه به او دختر بدهد، و امّا خديجه چون كرامات بسيار از او مشاهده نموده به او راضى است.

پس وعد و وعيد بسيار نموده خويلد را راضى كرده برداشت و به خانۀ ابو طالب آورد و ساير اولاد عبد المطّلب در آنجا حاضر بودند، ورقه معذرت بسيار از جانب برادر خود طلبيد و وعده كردند كه در صباح روز ديگر در مجمع اكابر قريش آن مناكحۀ ميمونه را منعقد سازند.

ورقه برادر خود را با اولاد كرام عبد المطّلب برداشت و به نزد كعبه آورد و در مجمع

ص: 252

قريش از جانب خويلد وكيل شد در تزويج خديجه و همه را دعوت نمود كه: فردا صبح در منزل خديجه حاضر شويد كه من به وكالت برادر خود خديجه را به محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عقد خواهم بست؛ و همۀ قريش را به وكالت خود گواه گرفت و خوش حال به خانۀ خديجه برگشت و او را بشارت داد، و خديجه خلعت فاخرى به او عطا كرد كه به پانصد اشرفى خريده بود.

ورقه گفت: مرا به اين امتعۀ دنيا رغبتى نيست و مرا در اين امر كه سعى در آن مى نمايم غرضى به غير از شفاعت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نيست، و گفت: خانۀ خود را مزيّن گردان و اسباب وليمۀ فردا را مهيّا كن كه اكابر قريش حاضر خواهند شد.

پس خديجه حكم فرمود غلامان و كنيزان خود را كه فروش و وسايد و آنچه از اسباب زينت داشت بيرون آوردند و خانه را به هر زينتى آراستند و حيوانات بسيار كشتند و انواع حلواها و ميوه ها و ساير اطعمۀ لذيذه ترتيب دادند، و ورقه بيرون آمد و به منزل ابو طالب رفت و مساعى خود را به خدمت سيد البشر عرض كرد و حضرت او را نويد شفاعتها و كرامتها داد و ابو طالب مشغول تهيۀ زفاف شد.

و روايت كرده اند كه: در آن وقت عرش و كرسى به اهتزاز آمدند، و ملائكه به سجدۀ شكر الهى قيام نمودند، و حق تعالى جبرئيل را امر كرد كه علم حمد را بر بام كعبه نصب كند، و كوههاى مكه از مفاخرت سر بر فلك رفعت كشيدند و زبان به تسبيح حق تعالى گشودند، و زمين از فرح بر خود باليد، و مكه از شرف از عرش اعظم برتر گرديد.

چون صبح شد اكابر عرب و صناديد قريش مانند ستارگان در بيت الشرف خديجه مجتمع گرديدند و خديجه كرسيهاى بسيار براى ايشان مرتّب كرده بود و كرسى بزرگى در صدر مجلس گذاشته بود كه از همۀ كرسيها ممتاز بود، چون ابو جهل لعين داخل شد از غايت جهل و تكبر متوجه آن كرسى شد كه بر آن قرار گيرد، پس ميسره بانگ زد بر او كه:

جاى خود را بشناس و پا از اندازۀ خود بيرون منه و در كرسيهاى ديگر قرار گير كه آن مكان تو نيست؛ و در اين اثنا صداها بلند شد و اهل مجلس همه برجستند و به استقبال شتافتند ديدند كه عباس و حمزه و ابو طالب مى خرامند و حمزه شمشير خود را برهنه كرده

ص: 253

است و مى گويد: اى اهل مكه! دست از شيمۀ ادب برمداريد و به استقبال سيد عجم و عرب بشتابيد كه آمد بسوى شما محمد مختار حبيب خداوند جبار و متوجّ به تاج انوار و صاحب مهابت و وقار، ناگاه ديدند كه سيد بشر مانند خورشيد انور نمودار شد و عمامۀ سياهى بر سر بسته و نور جبين ازهرش ساطع گرديده و پيراهن عبد المطّلب را در بر كرده و برد الياس نبى را بر دوش افكنده و نعلين عبد المطّلب را بر پا بسته و عصاى ابراهيم خليل را در دست گرفته و انگشترى از عقيق سرخ در انگشت مبارك كرده و از دور و كنارش افواج تماشاچيان حيران حسن و جمال او گرديده بودند، و اعمام كرام و ساير عشاير ذوى الاحترام آن فخر كعبه و مقام را در ميان گرفته مى آيند.

پس همۀ اكابر و اشراف به استقبال آن غرۀ ناصيۀ عبد مناف دويدند، و چون داخل مجلس شدند آن زينت بخش عرش را بر كرسى اعظم نشانيدند و ساير بنى هاشم در اطراف او قرار گرفتند، و چون حمزه رضى اللّه عنه ديد كه ابو جهل لعين از جاى خود حركت نكرد، آن شير بيشۀ شجاعت بسوى آن معدن حسد و عداوت دويد و كمر او را به قدرت گرفت و گفت:

برخيز كه هرگز سالم نباشى از نوائب و نجات نيابى از مصايب، پس آن لعين دست به قبضۀ شمشير كين زد و حمزه مبادرت نمود و دست پليدش را گرفته چنان فشرد كه خون از بن ناخنهايش روان شد، اكابر قريش از حمزه التماس كردند كه دست از او برداشت و به جاى خود برگشت.

پس ابو طالب خطبه اى در نهايت بلاغت انشا فرمود و با ورقه خديجه را به آن حضرت عقد نمود، و بعد از شش ماه زفاف آن شريفۀ اشراف و آن درّ صدف عبد مناف منعقد گرديد، و خديجه جميع اموال و غلامان و كنيزان خود را به آن حضرت بخشيد. و چون به رسالت مبعوث گرديد اول كسى كه از زنان به آن حضرت ايمان آورد خديجه بود، و تا خديجه در حيات بود آن حضرت به هيچ زن ديگر رغبت نفرمود. و در حسن صورت و جمال و طراوت و حسن خصال خديجه در مكه نظير خود نداشت (1). و به اينجا منتهى

ص: 254


1- . الانوار 242-338 با اندكى تفاوت.

شد آنچه از كتاب انوار اختصار نموديم.

و صاحب كتاب عدد روايت كرده است كه: پنج سال بعد از بعثت حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حضرت فاطمه از خديجه متولد شد، و كيفيت ولادت آن حضرت چنان است كه:

روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در ابطح نشسته بود با امير المؤمنين عليه السّلام و عمار بن ياسر و منذر بن ضحضاح و حمزه و عباس و ابو بكر و عمر ناگاه جبرئيل عليه السّلام نازل شد به صورت اصلى خود و بالهاى خود را گشود تا مشرق و مغرب را پر كرد، و ندا كرد آن حضرت را كه:

يا محمد! خداوند علىّ اعلا تو را سلام مى رساند و امر مى نمايد كه چهل شبانه روز از خديجه دورى اختيار كنى. پس آن حضرت چهل روز به خانۀ خديجه نرفت و روزها روزه مى داشت و شبها تا صبح عبادت مى كرد و عمار را بسوى خديجه فرستاد و گفت او را بگو كه: اى خديجه! نيامدن من بسوى تو از كراهت و عداوت نيست و ليكن پروردگار من چنين امر كرده است كه تقديرات خود را جارى سازد و گمان مبر در حقّ خود مگر نيكى، و بدرستى كه حق تعالى به تو مباهات مى كند هر روز چند مرتبه با ملائكۀ خود، بايد كه هر شب در خانۀ خود را ببندى و در رختخواب خود بخوابى و من در خانۀ فاطمه بنت اسد مى باشم تا مدت وعدۀ الهى منقضى گردد.

و خديجه هر روز چند نوبت از مفارقت آن حضرت مى گريست، و چون چهل روز تمام شد جبرئيل بر آن حضرت نازل شد و گفت: يا محمد! خداوند علىّ اعلا تو را سلام مى رساند و مى فرمايد كه: مهيّا شو براى تحفه و كرامت من، پس ناگاه ميكائيل نازل شد و طبقى آورد كه دستمالى از سندس بهشت بر روى آن پوشيده بودند و در پيش آن حضرت گذاشت و گفت: پروردگار تو مى فرمايد كه امشب با اين طعام افطار كن (1).

و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام گفت كه: هر شب چون هنگام افطار آن حضرت مى شد مرا امر مى كرد كه در را مى گشودم كه هركه خواهد بيايد و با آن حضرت افطار نمايد، در آن شب مرا امر فرمود كه: بر در خانه بنشين و مگذار كسى داخل شود كه اين طعام بر غير من

ص: 255


1- . در «عدد» گوينده جبرئيل است.

حرام است؛ پس چون ارادۀ افطار نمود طبق را گشود و در ميان آن طبق از ميوه هاى بهشت يك خوشۀ انگور و يك خوشۀ خرما بود و جامى از آب بهشت، پس از آن ميوه ها آن قدر تناول فرمود كه سير شد و از آن آب آشاميد تا سيراب شد، و جبرئيل از ابريق بهشت آب بر دست مباركش ريخت و ميكائيل دستش را شست و اسرافيل دستش را از دستمال بهشت پاك كرد، و طعام باقيمانده با ظرفها به آسمان بالا رفت.

و چون حضرت برخاست كه مشغول نماز شود جبرئيل گفت كه: در اين وقت تو را نماز جايز نيست، بايد كه الحال به منزل خديجه روى و با او مقاربت نمائى كه حق تعالى مى خواهد كه در اين شب از نسل تو ذريّۀ طيّبه خلق نمايد، پس آن حضرت متوجه خانۀ خديجه شد.

و خديجه گفت كه: من با تنهايى الفت گرفته بودم و چون شب مى شد درها را مى بستم و پرده ها را مى آويختم و نماز خود را مى كردم و چراغ را خاموش مى كردم و در جامۀ خواب خود مى خوابيدم، در آن شب در ميان خواب و بيدارى بودم كه صداى در خانه را شنيدم، پرسيدم: كيست كه مى كوبد درى را كه به غير از محمد ديگرى را روا نيست كوبيدن؟

آن حضرت فرمود كه: منم محمد.

چون صداى فرح افزاى آن حضرت را شنيدم از جا جستم و در را گشودم و پيوسته عادت آن حضرت آن بود كه چون ارادۀ خوابيدن مى نمود آب مى طلبيد و وضو را تجديد مى كرد و دو ركعت نماز بجا مى آورد و داخل رختخواب مى شد، و در آن شب مبارك سحر هيچ از اينها نكرد، و تا داخل شد دست مرا گرفته به رختخواب برد، و چون از مواقعه فارغ شد من نور فاطمۀ زهرا عليها السلام را در شكم خود يافتم (1).

و امّا كيفيت ولادت آن حضرت و معجزاتى كه در آن وقت ظاهر شد در ابواب احوال و معجزات آن حضرت بيان خواهد شد، و احوال ساير اولاد خديجه در باب احوال اولاد امجاد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ذكر خواهد شد ان شاء اللّه تعالى.

ص: 256


1- . العدد القوية 220.

باب ششم: در بيان اسامى ساميه و نقش خواتيم كريمه و دواب و اسلحه

اشاره

و غير آنهاست از آنچه به آن حضرت منسوب بوده است

و در آن چند فصل است

ص: 257

ص: 258

فصل اول: در ذكر نامهاى نامى آن حضرت است

ابن بابويه به سند معتبر از جابر انصارى روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: من شبيه ترين مردم به حضرت آدم عليه السّلام، و حضرت ابراهيم عليه السّلام شبيه ترين مردم بود به من در خلقت و خلق، و حق تعالى مرا از بالاى عرش عظمت و جلالت خود به ده نام ناميده و صفت مرا بيان كرده و به زبان هر پيغمبرى بشارت مرا به قوم ايشان داده است، و در تورات و انجيل نام مرا بسيار ياد كرده است و كلام خود را تعليم من نمود و مرا به آسمان بالا برد، و نام مرا از نام بزرگوار خود اشتقاق نمود، يك نام او محمود است و مرا محمد نام كرده، و مرا در بهترين قرنها و در ميان نيكوترين امتها ظاهر گردانيد و در تورات مرا «احيد» ناميد زيرا كه به توحيد و يگانه پرستى خدا جسدهاى امّت من بر آتش جهنم حرام گرديده است، و در انجيل مرا احمد ناميد زيرا كه من محمودم در آسمان و امّت من حمدكنندگانند، و در زبور مرا «ماحى» ناميد زيرا كه به سبب آن من از زمين محو مى نمايد عبادت بتها را، و در قرآن مرا محمد ناميد زيرا كه در قيامت همۀ امّتها مرا ستايش خواهند كرد به سبب آنكه بغير از من كسى در قيامت شفاعت نخواهد كرد مگر به اذن من، و مرا در قيامت «حاشر» خواهند ناميد زيرا كه زمان امّت من به حشر متصل است، و مرا «موقف» ناميد زيرا كه من مردم را نزد خدا به حساب مى دارم، و مرا «عاقب» ناميد زيرا كه من عقب پيغمبران آمدم و بعد از من پيغمبرى نيست، و منم رسول رحمت و رسول توبه و رسول ملاحم يعنى جنگها و منم «مقفّى» كه از قفاى انبيا مبعوث شدم، و منم «قثم» يعنى كامل جامع كمالات.

ص: 259

و منّت گذاشت بر من پروردگار من و گفت: اى محمد! من هر پيغمبرى را به زبان امّت او فرستادم و بر اهل يك زبان فرستادم و تو را بر هر سرخ و سياهى مبعوث گردانيدم و تو را يارى دادم به ترسى كه از تو در دل دشمنان تو افكندم و هيچ پيغمبر ديگر را چنين نكردم، و غنيمت كافران را بر تو حلال گردانيدم و براى احدى پيش از تو حلال نكرده بودم بلكه مى بايست غنيمتها كه از كافران بگيرند بسوزانند، و عطا كردم به تو و امّت تو گنجى از گنجهاى عرش خود را كه آن سورۀ فاتحة الكتاب و آيات آخر سورۀ بقره است، و براى تو و امّت تو جميع زمين را محلّ سجده و نماز گردانيدم بر خلاف امّتهاى گذشته كه مى بايست نماز را در معبدهاى خود بكنند، و خاك زمين را براى تو پاك كننده گردانيدم، و اللّه اكبر را به تو و امّت تو دادم، و ياد تو را به ياد خود مقرون كردم كه هرگاه امّت تو مرا به وحدانيّت ياد كنند تو را به پيغمبرى ياد كنند، پس طوبى براى تو باد اى محمد و براى امّت تو (1).

و در حديث معتبر ديگر روايت كرده است كه: گروهى از يهود به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمدند و سؤال كردند كه: به چه سبب تو را محمد و احمد و ابو القاسم و بشير و نذير و داعى ناميده اند؟

فرمود كه: مرا «محمد» ناميدند زيرا كه ستايش كرده شدم در زمين؛ و «احمد» ناميدند براى آنكه مرا ستايش مى كنند در آسمان؛ و «ابو القاسم» ناميدند براى آنكه حق تعالى در قيامت بهشت و جهنم را به سبب من قسمت مى نمايد، پس هركه كافر شده است و ايمان به من نياورده است از گذشتگان و آيندگان به جهنم مى فرستد و هركه ايمان آورد به من و اقرار نمايد به پيغمبرى من او را داخل بهشت مى گرداند؛ و مرا «داعى» خوانده است براى آنكه مردم را دعوت مى كنم به دين پروردگار خود؛ و مرا «نذير» خوانده است براى آنكه مى ترسانم به آتش هركه را نافرمانى من كند؛ و «بشير» ناميد است براى آنكه بشارت مى دهم مطيعان خود را به بهشت (2).

ص: 260


1- . علل الشرايع 128؛ خصال 425؛ معاني الاخبار 51.
2- . علل الشرايع 127؛ امالى شيخ صدوق 158-159؛ معاني الاخبار 51.

و در حديث موثق روايت كرده است كه حسن بن فضال از حضرت امام رضا عليه السّلام پرسيد كه: به چه سبب حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را ابو القاسم كنيت كرده اند؟

فرمود كه: زيرا فرزند او قاسم نام داشت.

حسن گفت: عرض كردم كه: آيا مرا قابل زياده از اين مى دانى؟

فرمود كه: بلى، مگر نمى دانى كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: من و على پدر اين امّتيم؟

گفتم: بلى.

فرمود: مگر نمى دانى كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پدر جميع امّت است؟

گفتم: بلى.

فرمود كه: مگر نمى دانى كه على قسمت كنندۀ بهشت و دوزخ است؟

گفتم: بلى.

فرمود: پس پيغمبر پدر قسمت كنندۀ بهشت و دوزخ است، و به اين سبب حق تعالى او را به ابو القاسم كنيت داده است.

گفتم: پدر بودن ايشان چه معنى دارد؟

فرمود كه: يعنى شفقت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نسبت به جميع امّت خود مانند شفقت پدران است بر فرزندان، و على بهترين امّت آن حضرت است، و همچنين شفقت على بعد از آن حضرت براى امّت مانند شفقت آن حضرت بود زيرا كه او وصى و جانشين و امام و پيشواى امّت بعد از آن حضرت بود، پس به اين سبب فرمود كه: من و على هر دو پدر اين امّتيم و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روزى بر منبر بر آمده فرمود كه: هركه قرضى و عيالى بگذارد بر من است و هركه مالى بگذارد و وارثى داشته باشد مال او از وارث اوست، پس به اين سبب آن حضرت اولى بود نسبت به امت خود از جانهاى ايشان و همچنين امير المؤمنين بعد از آن حضرت اولى بود به امت از جانهاى ايشان (1).

ص: 261


1- . علل الشرايع 127؛ معاني الاخبار 52.

و در حديث موثق ديگر روايت كرده است از امام محمد باقر عليه السّلام كه: حضرت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را ده نام بود، پنج نام در قرآن هست و پنج نام در قرآن نيست، امّا آنها كه در قرآن است محمد و احمد و عبد اللّه و يس و نون؛ و امّا آنها كه در قرآن نيست فاتح و خاتم و كافى و مقفّى و حاشر (1).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: حق تعالى آن حضرت را «مزّمّل» ناميده است زيرا كه وقتى وحى بر آن جناب نازل شد خود را به جامه اى پيچيده بود (2)؛ و خطاب «مدّثّر» به اعتبار رجعت آن حضرت است پيش از قيامت، يعنى: اى كسى كه خود را به كفن پيچيده اى زنده شو و برخيز و بار ديگر مردم را از عذاب پروردگار خود بترسان (3).

و در روايات معتبرۀ بسيار وارد شده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه:

حق تعالى من و امير المؤمنين را از يك نور خلق كرد و از براى ما دو نام از نامهاى خود اشتقاق كرد، پس خداوند صاحب عرش محمود است و من محمد، و حق تعالى علىّ اعلا است و امير المؤمنين على است (4).

و ابن بابويه به سند صحيح از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: نام حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در صحف ابراهيم «ماحى» است، و در تورات «حاد» ، و در انجيل «احمد» ، و در قرآن «محمد» .

پس پرسيدند كه: تأويل ماحى چيست؟

فرمود: يعنى محو كنندۀ بتها و قمارها و صورتها و هر معبود باطلى؛ و امّا «حاد» يعنى دشمنى كننده با هركه دشمن خدا و دين خدا باشد، خواه خويش باشد و خواه بيگانه؛ و امّا «احمد» براى آن گفتند كه حق تعالى ثناى نيكو گفته است براى او به سبب آنچه پسنديده است از افعال شايستۀ او؛ و تأويل «محمد» آن است كه خدا و فرشتگان و جميع پيغمبران

ص: 262


1- . خصال 426.
2- . تفسير قمى 2/392.
3- . تفسير قمى 2/393.
4- . معاني الاخبار 56؛ علل الشرايع 134 و 135.

و رسولان و همۀ امّتهاى ايشان ستايش مى كنند او را و درود مى فرستند بر او و نامش بر عرش نوشته است: محمد رسول اللّه (1).

و صفّار روايت كرده است به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را ده نام است در قرآن: محمد و احمد و عبد اللّه و طه و يس و نون و مزمل و مدثر و رسول و ذكر چنانكه فرموده است كه وَ ما مُحَمَّدٌ إِلاّ رَسُولٌ (2)، وَ مُبَشِّراً بِرَسُولٍ يَأْتِي مِنْ بَعْدِي اِسْمُهُ أَحْمَدُ (3)، لَمّا قامَ عَبْدُ اَللّهِ يَدْعُوهُ كادُوا يَكُونُونَ عَلَيْهِ لِبَداً (4)، و طه. ما أَنْزَلْنا عَلَيْكَ اَلْقُرْآنَ لِتَشْقى (5)، و يس. وَ اَلْقُرْآنِ اَلْحَكِيمِ (6)، و ن وَ اَلْقَلَمِ وَ ما يَسْطُرُونَ (7)، و يا أَيُّهَا اَلْمُزَّمِّلُ (8)، و يا أَيُّهَا اَلْمُدَّثِّرُ (9)، و «قَدْ أَنْزَلَ اَللّهُ إِلَيْكُمْ ذِكْراً رَسُولاً» .

پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود كه: «ذكر» از نامهاى آن حضرت است و مائيم اهل ذكر كه حق تعالى در قرآن امر كرده است كه: «هرچه ندانيد از اهل ذكر سؤال كنيد» (10).

و بعضى از علما از قرآن مجيد چهارصد نام براى آن حضرت بيرون آورده اند، و مشهور آن است كه نام آن حضرت در تورات « مودمود» است و در انجيل «طاب طاب» و در زبور «فارقليط» ، و بعضى گفته اند در انجيل «فارقليط» ؛ و امّا اسما و القاب كه اكثر علما از قرآن استخراج كرده اند بغير از آنچه سابق مذكور شد اينهاست: «شاهد»

ص: 263


1- . امالى شيخ صدوق 67؛ من لا يحضره الفقيه 4/177.
2- . سورۀ آل عمران:144.
3- . سورۀ صف:6.
4- . سورۀ جن:19.
5- . سورۀ طه:1 و 2.
6- . سورۀ يس:1 و 2.
7- . سورۀ قلم:1.
8- . سورۀ مزمل:1.
9- . سورۀ مدثر:1.
10- . بصائر الدرجات 512، و در آن براى دهمين نام آيۀ ما أَنْتَ بِنِعْمَةِ رَبِّكَ بِمَجْنُونٍ آمده است.

و «شهيد» و «مبشّر» و «بشير» و «نذير» و «داعى» و «سراج منير» و «رحمة للعالمين» و «رسول اللّه» و «خاتم النبيّين» و «نبى» و «امّى» و «نور» و «نعمت» و «رءوف» و «رحيم» و «منذر» و «مذكّر» و «شمس» و «نجم» و «حم» و «سما» و «تين» (1).

و در كتاب سليم بن قيس مسطور است كه: چون حضرت امير المؤمنين عليه السّلام از جنگ صفّين برمى گشت به دير راهبى رسيد كه از نسل حواريان عيسى عليه السّلام و از علماى نصارى بود، پس از دير فرود آمد و كتابى چند در دست داشت و گفت: جدّ من بهترين حواريان عيسى بوده است و اين كتابها به خطّ اوست كه عيسى گفته و او نوشته است، و در اين كتابها مذكور است كه پيغمبرى از عرب مبعوث خواهد شد از فرزندان ابراهيم خليل عليه السّلام از شهر مكه و او را چند نام خواهد بود: محمد و عبد اللّه و يس و فتاح و خاتم و حاشر و عاقب و ماحى و قائد و نبى اللّه و صفى اللّه و حبيب اللّه، و هرگاه نام خدا مذكور شود بايد كه نام او مذكور شود، و او محبوبترين خلق است نزد خدا و حق تعالى خلق نكرده است احدى را نه ملك مقرّب و نه پيغمبر مرسل از آدم تا آخر پيغمبران كه بهتر و محبوبتر باشد نزد خدا از او، و حق تعالى در قيامت او را بر عرش خود خواهد نشانيد و او را شفيع خواهد گردانيد، و براى هركه شفاعت نمايد قبول خواهد كرد، و به نام او جارى شده است قلم بر لوح كه:

محمد رسول اللّه (2).

و در احاديث معتبرۀ بسيار از امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السّلام منقول است كه:

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چون نماز مى كرد بر انگشتان پاهاى خود مى ايستاد تا آنكه پاهاى مباركش ورم مى كرد، پس حق تعالى فرستاد كه طه. ما أَنْزَلْنا عَلَيْكَ اَلْقُرْآنَ لِتَشْقى (3)يعنى: «اى محمد! ما قرآن را بر تو نفرستاديم كه خود را به تعب افكنى» ، و «طه» به لغت طى به معنى محمد است (4).

ص: 264


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/195 با اندكى تفاوت.
2- . كتاب سليم بن قيس 115-117 با اندكى تفاوت؛ غيبت نعمانى 71-73.
3- . سورۀ طه:1 و 2.
4- . تفسير قمى 2/57-58.

و در حديث ديگر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: «طه» يعنى اى طلب كنندۀ حق و هدايت كننده بسوى حق، و «يس» يعنى اى سامع و شنوندۀ وحى من (1). و در حديث ديگر: يعنى اى سيّد (2).

و اخبار بسيار از طريق خاصه و عامه منقول است كه: «يس» نام محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است و آل يس اهل بيت آن حضرتند كه حق تعالى در قرآن بر ايشان سلام فرستاده است و فرموده كه: «سَلامٌ عَلى إِلْ ياسِينَ» (3)و بر غير پيغمبران در قرآن سلام نفرستاده است مگر بر ايشان (4)، و در قرائت اهل بيت عليهم السّلام چنين است.

و در روايت ديگر وارد شده است كه: يس را نام مكنيد كه نام آن حضرت است و رخصت نداده اند كه ديگرى را نام كنند (5).

و در حديث معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام منقول است در تفسير حم.

وَ اَلْكِتابِ اَلْمُبِينِ (6) فرمود كه: «حم» نام محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است در كتابى كه خدا بر هود عليه السّلام فرستاده بود، و «كتاب مبين» امير المؤمنين عليه السّلام است (7).

و در روايات معتبره وارد شده است در تفسير قول حق تعالى وَ اَلنَّجْمِ إِذا هَوى كه حق تعالى قسم ياد فرمود به پيغمبر در هنگامى كه به معراج رفت يا از دنيا رفت و مراد از «نجم» آن حضرت است كه نجم فلك هدايت است (8).

و همچنين احاديث وارد شده است در تفسير قول حق تعالى وَ عَلاماتٍ وَ بِالنَّجْمِ هُمْ

ص: 265


1- . معاني الاخبار 22.
2- . شرح الشفا 1/490.
3- . اشاره به آيۀ 130 سورۀ صافات.
4- . عيون اخبار الرضا 1/236-237. و نيز رجوع شود به تفسير فرات كوفى 356 و تفسير ابن كثير 4/21 و شواهد التنزيل 2/165.
5- . كافى 6/20.
6- . سورۀ دخان:1 و 2.
7- . كافى 1/479.
8- . تفسير قمى 2/333؛ تفسير فرات كوفى 449.

يَهْتَدُونَ (1) كه «علامات» ، ائمه عليهم السّلام اند كه نشانه هاى راه هدايتند؛ و «نجم» ، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است كه ايشان به او هدايت يافته اند (2).

و اخبار بسيار وارد است در تفسير وَ اَلشَّمْسِ وَ ضُحاها (3)كه مراد از «شمس» ، خورشيد فلك رسالت است؛ و مراد به «قمر» ، ماه اوج امامت است يعنى امير المؤمنين عليه السّلام كه تالى آن حضرت است؛ و مراد به «نهار» ، ائمۀ اطهارند كه جهان به نور هدايت ايشان روشن است (4).

و در تفسير وَ اَلتِّينِ وارد شده است كه مراد از «تين» ، سيد المرسلين صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است كه بهترين ميوه هاى شجرۀ نبوت است؛ و «زيتون» ، امير المؤمنين عليه السّلام است كه علم او روشنى بخش هر ظلمت است؛ و «طور سينين» ، حسن و حسين عليهما السّلام اند كه كوه وقار و تمكين اند؛ و «بلد امين» ، ائمۀ مؤمنانند كه شهرستان علم يزدانند (5).

و از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه به رأس الجالوت گفت: در انجيل نوشته است كه فارقليط بعد از عيسى خواهد آمد و تكليفهاى گران را بر شما آسان خواهد كرد و شهادت به حقيّت من خواهد داد چنانكه من شهادت بر حقيّت او دادم و او تأويل هر علم را براى شما خواهد آورد. رأس الجالوت گفت: بلى چنين است (6).

و از طريق عامه از انس بن مالك روايت كرده اند كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: اى گروه مردم! هركه آفتاب را نيابد دست از ماه برندارد، و هركه ماه را نيابد زهره را غنيمت شمارد، و هركه زهره را نيابد در فرقدان چنگ زند. پس فرمود كه: منم شمس، و على است قمر، و فاطمه زهره است، و حسن و حسين فرقدانند (7).

ص: 266


1- . سورۀ نحل:16.
2- . كافى 1/206؛ مجمع البيان 3/354؛ شواهد التنزيل 1/425.
3- . سورۀ شمس:1.
4- . تفسير قمى 2/424؛ تأويل الآيات الظاهرة 2/805؛ شواهد التنزيل 2/432.
5- . تفسير قمى 2/429.
6- . توحيد شيخ صدوق 428؛ احتجاج 2/416.
7- . فرائد السمطين 2/17؛ شواهد التنزيل 2/288.

فصل دوم: در بيان معنى امّى است

و بيان آنكه آن حضرت به همۀ خط و زبان و لغت عارف بودند

بدان كه خلاف است كه آن حضرت را حق تعالى چرا امّى فرموده است، بعضى گفته اند براى آنكه سواد خط نداشت؛ و بعضى گفته اند منسوب به امّى است يعنى در عدم تعليم ظاهرى مثل امّت عرب بود؛ و بعضى گفته اند نسبت به امّ است يعنى به حسب ظاهر بر حالتى بود كه از مادر متولد شده بود كه خط و سواد نياموخته بود از كسى (1).

و در بعضى از احاديث وارد شده است كه: نسبت به امّ القرى است يعنى مكه (2).

و در اين خلافى نيست كه آن حضرت پيش از بعثت تعلّم خط و سواد از كسى ننموده بود، چنانكه حق تعالى مى فرمايد وَ ما كُنْتَ تَتْلُوا مِنْ قَبْلِهِ مِنْ كِتابٍ وَ لا تَخُطُّهُ بِيَمِينِكَ إِذاً لاَرْتابَ اَلْمُبْطِلُونَ (3)يعنى: «تلاوت نمى كردى پيش از بعثت كتابى و نامه اى را و نمى نوشتى كتابى را به دست راست خود، اگر چنين مى بود به شك مى افتادند اهل بطلان» ، و خلاف است كه آيا بعد از بعثت مى توانست خواند و نوشت يا نه؟ و حق آن است كه قادر بود بر خواندن و نوشتن چنانكه به وحى الهى همه چيز را مى دانست و به قدرت الهى بر كارهائى كه ديگران عاجز بودند قادر بود، امّا براى مصلحت خود

ص: 267


1- . مجمع البيان 2/487.
2- . معاني الاخبار 54؛ بصائر الدرجات 226؛ اختصاص 263.
3- . سورۀ عنكبوت:48.

نمى نوشت و غالب اوقات ديگران را امر به خواندن نامه ها مى فرمود و خواندن و نوشتن را از بشرى نياموخته بود، چنانكه در حديث صحيح از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه:

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نامه را مى خواند و نمى نوشت (1).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: از چيزهائى كه حق تعالى منّت گذاشته بود بر پيغمبر خود آن بود كه امّى بود و نمى نوشت و نامه را مى خواند (2).

و در حديث حسن ديگر فرمود در تفسير آيۀ هُوَ اَلَّذِي بَعَثَ فِي اَلْأُمِّيِّينَ رَسُولاً مِنْهُمْ (3)كه ترجمه اش آن است كه: «اوست كه فرستاد در ميان امّيان رسولى از ايشان» ، حضرت فرمود كه: ايشان خط داشتند و ليكن چون كتابى از خدا در ميان ايشان نبود و پيغمبرى هنوز در ميان ايشان مبعوث نشده بود، به اين سبب ايشان را امّى ناميد (4).

و به سند معتبر منقول است كه شخصى از امام محمد تقى عليه السّلام پرسيد كه: چرا حضرت رسول را امّى ناميدند؟ حضرت فرمود كه: سنّيان چه مى گويند؟ گفت: مى گويند كه زيرا نمى توانست چيزى نوشت.

فرمود: دروغ مى گويند لعنت خدا بر ايشان باد چگونه چنين باشد و حال آنكه حق تعالى مى فرمايد: «اوست كه فرستاد در ميان امّيان رسولى از ايشان كه تلاوت نمايد بر ايشان آيات او را و تعليم نمايد به ايشان كتاب و حكمت را» ، چگونه تعليم مى نمود چيزى را كه خود نمى دانست، و اللّه كه آن حضرت مى خواند و مى نوشت به هفتاد و سه زبان بلكه خدا او را امّى ناميد براى آنكه از اهل مكه است و يك نام مكه امّ القرى است، چنانكه فرموده است كه وَ لِتُنْذِرَ أُمَّ اَلْقُرى وَ مَنْ حَوْلَها (5). (6)

ص: 268


1- . علل الشرايع 126.
2- . علل الشرايع 126.
3- . سورۀ جمعه:2.
4- . تفسير قمى 2/366.
5- . سورۀ انعام:92.
6- . علل الشرايع 124؛ بصائر الدرجات 225؛ اختصاص 263.

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون ابو سفيان متوجه احد شد، عباس نامه اى به خدمت آن حضرت نوشت و حقيقت را عرض كرد، چون نامه را آوردند حضرت در يكى از باغهاى مدينه بود پس نامه را خواند و اصحاب خود را اعلام نكرد و فرمود كه: داخل مدينه شويد، و چون داخل مدينه شدند مضمون نامه را به ايشان نقل كرد (1).

و در حديث ديگر فرمود كه: آن حضرت مى خواند و مى نوشت و آنچه خود هم ننوشته بود مى خواند (2)با آنكه نوشته را مى خواند و مى دانست، پس چون نوشته را نداند؟

و در حديث صحيح از آن حضرت منقول است كه: در تأويل قول حق تعالى كه وَ أُوحِيَ إِلَيَّ هذَا اَلْقُرْآنُ لِأُنْذِرَكُمْ بِهِ وَ مَنْ بَلَغَ (3)فرمود كه: يعنى خدا وحى كرده است بسوى من قرآن را براى آنكه بترسانم شما را و هر كسى را كه دعوت من به او برسد به هر زبانى و هر لغتى (4).

و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى هيچ كتاب و وحيى نفرستاد مگر به عربى و ليكن به گوش انبيا به زبان و لغت قوم ايشان مى رسيد و به گوش پيغمبر ما صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به عربى، و با هركس سخن مى گفت به عربى سخن مى گفت، و اگر مخاطب عرب نبود به گوش او به لغت او مى رسيد، و هر كس با حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به هر لغت كه سخن مى گفت به لغت عربى به گوش آن حضرت مى رسيد، اينها همه را جبرئيل براى آن حضرت از جانب او ترجمه مى نمود براى تشريف و تكريم آن حضرت (5).

ص: 269


1- . علل الشرايع 125.
2- . بصائر الدرجات 227.
3- . سورۀ انعام:19.
4- . علل الشرايع 125؛ بصائر الدرجات 226.
5- . علل الشرايع 126.

فصل سوم: در بيان خواتيم و اسلحه و اثواب و دواب

و ساير اسباب آن حضرت است

شيخ طوسى به سند معتبر از حضرت امام زين العابدين عليه السّلام روايت كرده است كه:

روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم انگشترى به حضرت امير المؤمنين عليه السّلام داد و گفت: يا على! اين انگشتر را بده كه «محمد بن عبد اللّه» بر آن نقش كنند، پس حضرت آن انگشتر را به حكّاك داد و چنانكه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرموده بود امر فرمود كه نقش كنند، چون روز ديگر انگشتر را از حكّاك گرفت ديد كه «محمد رسول اللّه» نقش كرده است، گفت: من تو را چنين امر نكردم، گفت: راست مى گوئى يا امير المؤمنين، من خطا كردم و از دستم چنين جارى شد.

چون انگشتر را به نزد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورد واقعه را عرض نمود، حضرت انگشتر را گرفت و در انگشت مبارك كرده فرمود كه: منم محمد بن عبد اللّه و منم محمد رسول اللّه.

و چون روز ديگر صبح شد و نظر فرمود به نگين ديد كه در زير نگين نقش شده است «عليا ولى اللّه» پس حضرت متعجب گرديد، و در آن حال جبرئيل نازل شد و گفت:

حق تعالى مى فرمايد كه: تو آنچه خواستى نقش كردى و ما آنچه خواستيم نقش كرديم (1).

ص: 270


1- . امالى شيخ طوسى 705.

در حديث معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: انگشتر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از نقره بود، و نقش نگين آن «محمد رسول اللّه» بود (1).

و به سند معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: آن حضرت دو انگشتر داشت: بر يكى نوشته بود «لا اله الا اللّه محمد رسول اللّه» و بر ديگرى نوشته بود «صدق اللّه» (2).

و در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم انگشتر را در دست راست مى كردند (3).

و در حديث صحيح فرمود كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سه كلاه داشتند: يكى يمنيّه، و يكى بيضا كه سفيد بود، و ديگرى مضريّه كه دو گوش داشت كه در جنگها بر سر مى گذاشتند؛ و عصاى كوچكى داشتند كه بر آن تكيه مى كردند و در عيدها با خود به صحرا مى بردند و در وقت خطبه بر آن تكيه مى فرمودند؛ و چوب دستى داشتند كه آن را «ممشوق» مى گفتند؛ و خيمه اى داشتند كه او را «الكن» مى گفتند؛ و كاسه اى داشتند كه آن را «منبعه» مى گفتند، و كاسه اى داشتند كه آن را «رى» مى گفتند؛ و دو اسب داشتند:

يكى «مرتجز» و ديگرى «سكب» ؛ و دو استر داشتند: يكى «دلدل» و ديگرى «شهباء» ؛ و دو ناقه داشتند: يكى «عضباء» و ديگرى «جذعاء» ؛ و چهار شمشير داشتند: «ذو الفقار» و «عون» و «مخذم» و «رسوم» ؛ و درازگوشى داشتند كه آن را «يعفور» مى گفتند؛ و عمامه اى داشتند كه آن را «سحاب» مى گفتند؛ و زرهى داشتند كه آن را «ذات الفضول» مى گفتند، و آن سه حلقه از نقره داشت يكى در پيش و دو تا در عقب؛ و علمى داشتند كه آن را «عقاب» مى گفتند؛ و شتر باردارى داشتند كه آن را «ديباج» مى گفتند؛ و لوائى داشتند كه آن را «معلوم» مى گفتند؛ و خودى داشتند كه آن را «اسعد» مى گفتند.

پس همۀ اينها را در هنگام وفات به حضرت امير المؤمنين عليه السّلام عطا فرمودند، و انگشتر

ص: 271


1- . قرب الاسناد 64.
2- . خصال 61.
3- . علل الشرايع 158؛ وسائل الشيعة 5/82.

خود را بيرون آورد و در انگشت آن حضرت كرد، پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود كه: در قائمۀ يكى از شمشيرهاى آن حضرت صحيفه اى يافتم كه در آن علوم بسيار بود از جملۀ آنها اين سه كلمه بود: پيوند كن با هركه از تو قطع كند، و حق را بگو اگر چه براى تو ضرر كند، و احسان كن با هركه با تو بدى كند (1).

و در حديث ديگر منقول است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فتح خيبر نمود درازگوش سياهى را به غنيمت گرفت و درازگوش با آن حضرت به سخن آمد و گفت: از نسل جدّ من شصت درازگوش گوش بهم رسيده كه هيچ يك را بغير پيغمبران سوار نشده اند، و از نسل جدّ من بغير از من نمانده است و از پيغمبران بغير از تو نمانده اند، و من پيوسته انتظار تو مى بردم، و پيشتر از يهودى بودم و دانسته به سر مى آمدم و او را مى افكندم و او بر پشت و شكم من مى زد.

پس حضرت فرمود كه: تو را يعفور نام كردم؛ پس فرمود كه: آيا زنى مى خواهى؟ گفت: نه. و هرگاه مى گفتند: رسول خدا تو را مى طلبد، مى شتافت به خدمت آن حضرت؛ و چون آن حضرت از دنيا رفت اضطراب بسيار كرد و از شدت جزع خود را در چاهى افكند و مرد و آن چاه، قبر او شد (2).

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: آن حضرت را ناقه اى بود كه آن را «قصوى» مى گفتند و هرگاه حضرت از آن به زير مى آمد مهار آن را بر گردنش مى انداخت و او مى گرديد، و مسلمانان به او چيزى مى دادند و گرامى مى داشتند تا سير مى شد، روزى سر خود را داخل خيمۀ سمرة بن جندب كرد، او عصا بر سرش زد و سرش شكست، ناقه برگشت به خدمت حضرت و شكايت سمره را به آن حضرت كرد (3).

و در حديث ديگر فرمود كه: حلقۀ بينى ناقۀ آن حضرت از نقره بود (4).

ص: 272


1- . امالى شيخ صدوق 67؛ من لا يحضره الفقيه 4/178.
2- . قصص الانبياء راوندى 312.
3- . كافى 8/332.
4- . كافى 6/542؛ تهذيب الاحكام 6/166.

و در روايت ديگر فرمود كه: در خانۀ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم يك جفت كبوتر سرخ بود (1).

و در چند حديث ديگر فرمود كه: انگشتر آن حضرت از نقره بود (2)، و نگين آن مدوّر بود (3).

و به سند معتبر از علىّ بن مهزيار منقول است كه گفت: رفتم به خدمت حضرت امام موسى عليه السّلام و در دست آن حضرت انگشتر فيروزه اى ديدم كه نقش آن «اللّه الملك» بود، پس فرمود كه: اين سنگى است كه جبرئيل از براى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از بهشت به هديه آورد و آن حضرت آن را به امير المؤمنين عليه السّلام بخشيد (4).

و به سند معتبر از عبد اللّه بن سنان منقول است كه گفت: حضرت صادق عليه السّلام انگشتر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را به من نمود، حلقۀ آن از نقره بود و نگينش سياه و در آن نگين در دو سطر نوشته بود «محمد رسول اللّه» (5).

و در حديث معتبر منقول است از آن حضرت كه فرمود: حليۀ سيف حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از نقره بود (6).

و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: ذو الفقار شمشير حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را جبرئيل از آسمان آورده بود، و حليۀ آن از نقره بود (7).

و ساير اسباب و اسلحه و اثواب آن حضرت را در كتاب «حلية المتقين» و كتاب «بحار الانوار» ايراد كرده ايم و در اينجا به همين اكتفا نموديم.

ص: 273


1- . كافى 6/548.
2- . قرب الاسناد 64.
3- . كافى 6/468.
4- . مكارم الاخلاق 89.
5- . كافى 6/474؛ وسائل الشيعة 5/79.
6- . كافى 6/475؛ وسائل الشيعة 5/105.
7- . كافى 1/234 و 8/267؛ وسائل الشيعة 3/511.

فصل چهارم: در بيان معنى يتيم و ضال و عائل است

حق تعالى فرموده است كه وَ اَلضُّحى. وَ اَللَّيْلِ إِذا سَجى «سوگند ياد مى كنم به وقت چاشت و به شب هرگاه تاريكى او بسيار ساكن گردد يا اشياء را بپوشاند» ، ما وَدَّعَكَ رَبُّكَ وَ ما قَلى «وداع نكرد از تو پروردگار تو كه ديگر به تو وحى نفرستد و تو را دشمن نداشته چنانكه كافران به سبب دير آمدن وحى به تو نسبت دادند» ، وَ لَلْآخِرَةُ خَيْرٌ لَكَ مِنَ اَلْأُولى «و البته آخرت بهتر است از براى تو از دنيا» ، وَ لَسَوْفَ يُعْطِيكَ رَبُّكَ فَتَرْضى «و البته در وقتى عطا خواهد كرد تو را پروردگار تو پس تو راضى خواهى شد» .

از زيد بن على روايت كرده اند كه: رضاى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آن است كه حق تعالى اهل بيت آن حضرت و شيعيان ايشان را داخل بهشت گرداند (1).

و در حديث معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است: كه روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به خانۀ حضرت فاطمه عليها السّلام در آمد، ديد كه آن حضرت به دست مبارك خود آسيا مى گرداند و عباى درشت پوشيده است از جنسى كه جل شتر مى كنند، پس چون آن حالت را مشاهده نمود گريست و فرمود كه: اى فاطمه! تلخى دنيا را اختيار كن براى نعيم

ص: 274


1- . تأويل الآيات الظاهرة 2/811؛ تفسير برهان 4/473.

ابدى آخرت؛ پس حق تعالى اين دو آيه را بر آن حضرت فرستاد (1).

و در حديث ديگر وارد شده است كه: حق تعالى عرض كرد بر پيغمبر خود آنچه امّت او فتح خواهند كرد از شهرها و حضرت به آن شاد شد، پس حق تعالى فرستاد كه: آخرت براى تو بهتر است از دنيا و حق تعالى در قيامت به تو خواهد داد آن قدر كه راضى شوى، پس حق تعالى هزار قصر در بهشت به آن حضرت داد كه خاك آنها از مشك است و در هر قصرى از زنان و خدمتكاران آن قدر هست كه سزاوار آن قصر است (2).

أَ لَمْ يَجِدْكَ يَتِيماً فَآوى. وَ وَجَدَكَ ضَالاًّ فَهَدى. وَ وَجَدَكَ عائِلاً فَأَغْنى (3) بدان كه در تأويل اين آيۀ كريمه ميان مفسران خلاف است:

وجه اول-آن است كه: آيا تو را خدا يتيم و بى پدر و مادر نيافت پس پناه و مأوايى داد تو را و عبد المطّلب و ابو طالب را براى تربيت و حراست تو موكّل گردانيد، و تو را گمشده يافت كه از جدّ خود گم شده بودى در درّه هاى مكه يا از حليمه دايۀ خود گم شده بودى پس هدايت كرد عبد المطّلب را بسوى تو چنانكه قصه اش گذشت (4).

و بعضى گفته اند كه: آن حضرت در سفرى با ابو طالب همراه بود، در شبى شيطان آمد و مهار ناقۀ آن حضرت را گرفت و از راه گردانيد، پس جبرئيل آمد و شيطان را دور كرد و ناقه را به قافله ملحق گردانيد (5).

و تو را عايل يافت يعنى فقير و بى مال پس غنى گردانيد تو را به مال خديجه و بعد از آن به غنيمتها (6).

و در حديث معتبر منقول است كه از امام زين العابدين عليه السّلام پرسيدند كه: به چه سبب

ص: 275


1- . تأويل الآيات الظاهرة 2/810.
2- . تأويل الآيات الظاهرة 2/810؛ مناقب ابن شهر آشوب 3/390.
3- . آياتى كه از ابتداى فصل آورده شدند، آيات 1 تا 8 سورۀ ضحى مى باشند.
4- . مجمع البيان 5/505.
5- . مجمع البيان 5/506.
6- . مجمع البيان 5/506.

حق تعالى پيغمبر خود را يتيم گردانيد و پدر و مادر او را در طفوليّت برد؟

فرمود: براى آنكه مخلوقى را بر آن حضرت حقّى نبوده باشد (1).

و در حديث معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: براى آنكه طاعت احدى بغير از خدا بر او لازم نباشد (2).

وجه دوم-از حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق و امام رضا عليهم السّلام منقول است كه فرمودند كه: تو يتيم بودى يعنى يگانۀ دهر خود در كمالات مانند درّ يتيم، پس مردم را بسوى تو راه نمود و تو را ملجأ و مأواى خود گردانيد؛ و گم بودى در ميان گروهى كه تو را نمى شناختند و بزرگى تو را نمى دانستند، پس هدايت كرد ايشان را تا تو را شناختند؛ و تو را عيالمند يافت از بسيارى مردمى كه به تو محتاج بودند، پس غنى و بى نياز گردانيد ايشان را به علم تو (3).

وجه سوم-از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: يعنى تو را تنها يافت پس مردم را بسوى تو پناه داد؛ و قوم تو، تو را گمراه مى دانستند پس ايشان را به شناختن تو هدايت نمود؛ و تو را پريشان و بى مال يافت، يا آنكه قوم تو، تو را فقير و بى مال مى دانستند پس تو را بى نياز گردانيد به آنكه دعاى تو را قرين استجابت گردانيد كه اگر دعا كنى كه خدا سنگ را براى تو طلا كند دعاى تو را رد نمى كند، و در جائى كه طعام نبود به اعجاز تو طعام براى تو حاضر گردانيد، و جائى كه آب نبود براى تو آب آفريد، و ملائكه را در هر حال معين و ياور تو گردانيد (4).

ص: 276


1- . عيون اخبار الرضا 2/46.
2- . علل الشرايع 131؛ معاني الاخبار 53.
3- . رجوع شود به تفسير قمى 2/472 و عيون اخبار الرضا 1/199.
4- . معاني الاخبار 53؛ علل الشرايع 130.

باب هفتم: در بيان خلقت با بركت و شمايل كثيرة الفضائل آن حضرت است

و بيان بعضى از اوصاف و معجزات بدن شريف آن جناب

ص: 277

ص: 278

در حديث معتبر از حضرت امام حسن و امام حسين عليهما السّلام منقول است كه: حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در ديده ها با عظمت مى نمود و در سينه ها مهابت او بود، رويش از نور مى درخشيد مانند ماه شب چهارده، از ميانۀ بالا اندكى بلندتر بود و بسيار بلند نبود، و سر مباركش بزرگ بود و مويش نه بسيار پيچيده و نه بسيار افتاده بود، و موى سرش اكثر اوقات از نرمۀ گوش نمى گذشت و اگر بلندتر مى شد ميانش را مى شكافت و بر دو طرف سر مى افكند، رويش سفيد نورانى بود و گشاده پيشانى بود، و ابرويش باريك و مقوّس و كشيده بود و پيوسته نبود-و بعضى روايت كرده اند كه: پيوسته بود (1)-، و رگى در ميان پيشانيش بود كه در هنگام غضب پر مى شد و بر مى آمد، و بينى آن حضرت كشيده و باريك بود و ميانش اندكى برآمدگى داشت و نورى از آن مى تافت، ريش مباركش انبوه بود و لپهايش هموار بود و برآمده نبود، دهان حلوا بيانش بسيار كوچك نبود و دندانهايش سفيد و برّاق و نازك و گشاده بود و موى نازكى از ميان سينه تا ناف آن حضرت روئيده بود و گردنش در صفا و نور و استقامت مانند صورتها بود كه از نقره مى سازند و صيقل مى زنند، اعضاى بدنش همه معتدل و قوى اندام و خوش نما بود، و سينه و شكمش برابر يكديگر بود، ميان دو كتفش پهن بود، و سر استخوانهاى بندهاى بدنش قوى بود و اينها از علامات شجاعت و قوّت است و در ميان عرب ممدوح است، بدنش سفيد و نورانى بود و از ميان سينه تا نافش خط سياه باريكى از مو بود مانند نقره اى كه صيقل زده باشند و در ميانش از زيادتى صفا خط سياهى نمايد، و پستانها و اطراف سينه و شكم آن حضرت از مو عارى

ص: 279


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/203؛ كافى 1/443؛ طبقات ابن سعد 1/316.

بود و ذراع و دوشهايش مو داشت، بندهاى دستهايش دراز بود، كف مباركش گشاده بود، دستها و پاهايش قوى بود و اين صفت در مردان پسنديده است و علامات قوّت و شجاعت است، انگشتانش كشيده و بلند بود، ساعدها و ساقش صاف و كشيده بود، كف پاهايش هموار نبود بلكه ميانهايش از زمين دور بود، و پشت پاهايش بسيار صاف و نرم بود به حدّى كه اگر قطرۀ آبى بر آنها ريخته مى شد بند نمى شد، و چون راه مى رفت قدمها را به روش متكبران بر زمين نمى كشيد بلكه از زمين مى كند و مى گذاشت، و سر را به زير مى افكند به روش كسى كه از بلندى به نشيب آيد، و گردن را به روش متجبران نمى كشيد، و گامها را دور مى گذاشت امّا به تأنّى و وقار مى رفت.

و چون به جانب خود ملتفت مى شد كه با كسى سخن گويد، به روش ارباب دولت به گوشۀ چشم نظر نمى كرد بلكه با تمام بدن مى گشت و سخن مى گفت، و در اكثر احوال ديده اش به زير بود، و نظرش بسوى زمين زياده بود از نظر بسوى آسمان، و در نظر كردن چشم نمى گشود و به گوشۀ چشم نظر نمى نمود.

و هركه را مى ديد مبادرت به سلام مى نمود، و اندوهش پيوسته بود و فكرتش دائم بود، و هرگز از فكرى و شغلى خالى نبود، بدون احتياج سخن نمى فرمود و دهان را به سخن نمى گشود، و جلى و واضح مى فرمود و كلمات جامعه اى مى گفت كه لفظش اندك و معنيش بسيار بود.

و ظاهر كنندۀ حق بود، و زيادتى در كلامش نبود، و از افادۀ مقصود قاصر نبود، و خويش نرم بود و درشتى و غلظت در خلق كريمش نبود، و كسى را حقير نمى شمرد و اندك نعمتى را عظيم مى دانست، و هيچ نعمتى را مذمّت نمى فرمود امّا خوردنى و آشاميدنى را مدح هم نمى نمود، و از براى فوت امور دنيا به غضب نمى آمد، و چون حقّى به او مى رسيد كه ضايع مى شد چنان در خشم مى آمد از براى خدا كه كسى او را نمى شناخت، و هيچ كسى در برابر غضب او نمى ايستاد تا آنكه انتقام از براى حق مى كشيد و حق را جارى مى گردانيد.

و چون اشاره مى نمود، به دست اشاره مى فرمود نه به چشم و ابرو، و در مقام تعجب

ص: 280

دستهاى مبارك را مى گردانيد و حركت مى داد و گاه دست راست را به دست چپ مى زد، و چون به خشم مى آمد از براى خدا بسيار مبالغه و اهتمام مى نمود، و چون شاد مى شد ديده بر هم مى گذاشت و بسيار اظهار فرح نمى كرد، و اكثر خنديدن آن حضرت تبسّم بود و كم بود كه صداى خندۀ آن حضرت ظاهر شود، و گاه دندانهاى نورانيش مانند دانه هاى تگرگ ظاهر مى شد در خنديدن.

و چون به خانه مى رفت اوقات شريف خود را سه قسمت مى كرد: جزئى براى عبادت حق تعالى؛ و جزئى براى زنان و اهل خود؛ و جزئى براى خود. و جزئى كه براى خود گذاشته بود بر مردم قسمت مى نمود و هيچ از ايشان ذخيره نمى فرمود و اول صرف خواص مى كرد و بعد از آن مشغول عوام مى گرديد، و هر كس را به قدر علم و فضيلت در دين زيادتى مى داد و درخور احتياج متوجه ايشان مى شد، و آنچه به كار ايشان مى آمد و موجب صلاح امّت بود براى ايشان بيان مى فرمود، و مكرر مى فرمود كه: حاضران آنچه از من مى شنوند به غايبان برسانند، و مى فرمود كه: برسانيد به من حاجت كسى را كه حاجت خود را به من نتواند رسانيد بدرستى كه هركه برساند به سلطانى حاجت كسى را كه قادر بر رسانيدن حاجت خود نباشد حق تعالى قدمهاى او را در قيامت ثابت گرداند.

و بغير از اين نوع سخنان فايده مند نزد آن حضرت سخنى مذكور نمى شد، و كسى را بر لغزش و خطاى سخن مؤاخذه نمى فرمود، و صحابه داخل مى شدند به مجلس آن حضرت طلب كنندگان علم و متفرق نمى شدند مگر آنكه از حلاوت علم و حكمت چشيده بودند، و چون بيرون مى آمد سخن بى فايده نمى فرمود، و دلدارى مردم مى نمود و از ايشان نفرت نمى فرمود، و كريم هر قومى را گرامى مى داشت و او را بر آن قوم والى مى گردانيد، و از شرّ مردم در حذر بود امّا از ايشان كناره نمى كرد و خوش روئى و خوش خوئى را از ايشان دريغ نمى داشت، و جستجوى اصحاب خود مى نمود و احوال ايشان مى گرفت، و از مردم مى پرسيد آنچه شايع است در ميان ايشان و نيك را تحسين مى نمود و تقويت مى فرمود و بد را قبيح مى نمود و سعى در قلع آن مى فرمود.

امورش همه معتدل بود و افراط و تفريط و اختلاف در كارهايش نبود، و هرگز از

ص: 281

احوال مردم غافل نمى شد مبادا كه غافل شوند و بسوى باطل ميل كنند، و در حق كوتاهى نمى كرد و از آن نمى گذشت، و نيكان خلق را نزديك خود جا مى داد، و افضل خلق نزد او كسى بود كه خير خواهى او براى مسلمانان بيشتر باشد، و بزرگترين مردم نزد او كسى بود كه مواسات و معاونت و احسان و يارى به مردم بيشتر كند.

و آداب مجلس آن حضرت چنين بود كه در مجلسى نمى نشست و برنمى خاست مگر با ياد خدا، و در مجلس جاى مخصوص براى خود قرار نمى داد و نهى مى فرمود از اين، و چون داخل مجلس مى شد در آخر مجلس كه خالى بود مى نشست و مردم را به اين امر مى فرمود، و به هر يك از اهل مجلس خود بهره اى از اكرام و نظر و التفات مى رسانيد، و چنان معاشرت مى فرمود كه هر كس را گمان آن بود كه گرامى ترين خلق است نزد او، و با هركه مى نشست تا او ارادۀ برخاستن نمى كرد برنمى خاست، و هركه از او حاجتى مى طلبيد اگر مقدور بود روا مى كرد و الاّ به سخن نيكى و وعدۀ جميلى او را راضى مى كرد.

و خلق عميمش همۀ خلق را فرا گرفته بود و همه كس نزد او در حق مساوى بودند، مجلس شريفش مجلس بردبارى و حيا و راستى و امانت بود، صداها در آن بلند نمى شد و بدى كسى در آن گفته نمى شد و بدى از آن مجلس مذكور نمى شد، و اگر از كسى خطائى صادر مى شد نقل نمى كردند و همه با يكديگر در مقام عدالت و انصاف و احسان بودند و يكديگر را به تقوى و پرهيزكارى وصيّت مى كردند و با يكديگر در مقام تواضع و شكستگى بودند، پيران را توقير مى كردند و بر خردسالان رحم مى كردند و صاحب حاجت را بر خود اختيار مى كردند و غريبان را رعايت مى كردند.

و سيرت آن حضرت با اهل مجلس چنان بود كه پيوسته گشاده رو و نرم خو بود و كسى از همنشينى او متضرّر نمى شد، و درشت خو و درشت گو نبود و صدا بلند نمى كرد و فحش نمى گفت و عيب مردم نمى گفت و بسيار مدح مردم نمى كرد، اگر چيزى واقع مى شد كه مرضىّ طبع مستقيمش نبود تغافل مى فرمود، و كسى از او نااميد نبود و اميد كسى از او قطع نمى شد، و با كسى مجادله نمى كرد، و بسيار سخن نمى گفت، و چيزى كه فايده نداشت متعرض آن نمى شد، و كسى را مذمّت نمى كرد، و احدى را سرزنش نمى كرد، و عيبها

ص: 282

و لغزشهاى مردم را تفحّص نمى فرمود، و سخن نمى گفت مگر در امرى كه اميد ثواب در آن داشت، و چون سخن مى فرمود اهل مجلس او سرها به زير مى افكندند و ساكت و ساكن بودند كه گويا مرغ بر سر ايشان نشسته است، و در خدمت آن حضرت منازعه در سخن نمى كردند و چون يكى از ايشان سخن مى گفت ديگران خاموش مى شدند و سخن او را گوش مى دادند تا از سخن خود فارغ مى شد و بر خلاف سخن او سخن نمى گفتند.

و آن حضرت با اهل مجلس در خنده و تعجب موافقت مى نمود و بر خلاف آداب غريبان و اعرابيان صبر مى فرمود حتى آنكه صحابۀ ايشان را با خود به مجلس مى آوردند كه ايشان سؤال كنند و خود مستفيد شوند، و آن حضرت خود مى فرمود كه: چون صاحب حاجتى را ببينيد بياوريد نزد من، و ثنا آن حضرت را خوش نمى آمد مگر از كسى كه احسانى به او رسيده باشد، و قطع نمى فرمود سخن احدى را مگر آنكه سخن باطلى باشد پس نهى مى كرد او را و يا برمى خاست.

و سكوت آن حضرت بر چهار وجه بود: يا بر وجه حلم بود كه در برابر جاهلى كه ناملايم گويد از روى بردبارى ساكت شود؛ يا براى حذر از ضرر بود؛ يا براى اندازۀ قدر هر كس بود؛ يا براى تفكر؛ امّا اندازه، پس در اين بود كه با همۀ اهل مجلس مساوى نظر كند و مثل يكديگر گوش دهد سخنان ايشان را، و امّا تفكر آن حضرت در امور دنياى فانى و آخرت باقى بود.

و از براى آن حضرت جمع شده بود حلم و صبر، پس هيچ امرى او را به غضب نمى آورد و از هيچ چيز بجا در نمى آمد، و در حذر چهار خصلت براى او جمع شده بود:

كردن نيكى ها تا مردم پيروى او نمايند، و ترك بديها تا مردم ترك نمايند، و مبالغه نمودن در رأيى كه موجب صلاح امّت باشد، و قيام نمودن به امرى كه جمع كند براى امّت خير دنيا و آخرت را (1).

ص: 283


1- . مكارم الاخلاق 11-15. و همين روايت در عيون اخبار الرضا 1/316-319 و معاني الاخبار 80-83 از امام حسن عليه السّلام نقل شده است. و نيز رجوع شود به دلائل النبوة 1/286 و طبقات ابن سعد 1/324 و سيرۀ ابن حبان 410.

و در حديث معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رنگ چهره اش سفيد مخلوط به سرخى بود، و چشمانش سياه و گشاده بود، و ابروهايش پيوسته، و انگشتانش ريخته و محكم بود و به سرخى مايل بود و نور از آنها ساطع بود، و استخوانهاى دوش آن حضرت قوى بود، و بينى او كشيده بود به مرتبه اى كه چون آب تناول مى فرمود نزديك بود كه به آب برسد؛ و كسى در نيكوئى خلقت و خلق مثل آن حضرت نبوده و نخواهد بود (1).

و در حديث ديگر فرمود كه: در لب پائين رسول خدا خالى بود (2).

و از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در خشم مى شد عرق از پيشانى مباركش مانند مرواريد مى ريخت (3).

و از عبد اللّه بن سليمان روايت كرده اند كه گفت: در انجيل عيسى عليه السّلام خواندم كه حق تعالى به او وحى نمود كه: اى عيسى! اى فرزند طاهرۀ بتول! برسان به اهل سوريا كه منم خداوند دائمى كه زوال ندارم، تصديق كنيد پيغمبر امّى را كه صاحب شتر و مدرعه و عمامه و عصا است، و گشاده چشم و پهن پيشانى و واضح خدّين و كشيده بينى و گشاده دندان خواهد بود، و گردنش مانند ابريق نقره باشد و از پائين گردنش نور ساطع باشد گويا كه طلا بر آن جارى است، و موى باريكى از سينه تا نافش رسته باشد و بر ساير شكم و سينه اش مو نباشد، و گندم گون باشد، و چون با جماعتى آيد بر همه زيادتى داشته باشد و در ميان ايشان نمايان باشد، و عرق رويش مانند مرواريد جارى باشد و بوى مشك پيوسته از او ساطع باشد، و مانند او پيش از او نديده باشند و بعد از او نبينند، بسيار خوشبو باشد، و زنان بسيار نكاح كند و نسلش كم باشد و نسل او از دختر با بركتى بهم رسد كه او را در بهشت خانه اى باشد كه در آن خانه آزارها و محنتها نباشد و آن دختر را در آخر الزمان كفالت نمايد چنانكه زكريا مادرت را كفالت نمود، و از آن زن دو فرزند بهم

ص: 284


1- . كافى 1/443.
2- . تفسير عياشى 1/203.
3- . كافى 8/110؛ اعلام الورى 81.

رسد كه شهيد شوند؛ سخن آن پيغمبر، قرآن باشد، و دين او، اسلام، پس طوبى براى كسى است كه زمان او را دريابد و به ايّام او برسد و كلام او را بشنود.

عيسى گفت: پروردگارا! طوبى چيست؟

خدا وحى نمود كه: درختى است در بهشت كه من بدست قدرت خود كشته ام و بر همۀ بهشتيها سايه افكنده است، اصلش از رضوان است و آبش از چشمۀ تسنيم است، و آب آن چشمه به سردى كافور و به طعم زنجبيل است، هركه از آن چشمه يك شربت بخورد هرگز تشنه نشود.

عيسى گفت: خداوندا! مرا از آن چشمه آب ده.

خدا فرمود كه: اى عيسى! آب آن چشمه بر همۀ خلايق حرام است تا آن پيغمبر و امّت او از آن بياشامند؛ اى عيسى! تو را به آسمان خواهم برد، پس در آخر الزمان تو را به زمين خواهم فرستاد تا از امّت آن پيغمبر عجايب مشاهده نمائى و يارى كنى ايشان را بر كشتن دجّال لعين، و تو را در وقت نماز ايشان خواهم فرستاد كه با ايشان نماز كنى، بدرستى كه ايشان امّت مرحومه اند (1).

و در حديث معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه فرمود: نديدم كسى را كه ميان دوشهايش گشاده تر از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بوده باشد (2).

و به سند موثق از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: ما گروه پيغمبران ديده هاى ما به خواب مى رود و دلهاى ما به خواب نمى رود، و از پشت سر مى بينيم چنانكه از پيش رو مى بينيم (3).

و در حديث ديگر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: روزى ابو ذر طلب كرد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را، گفتند كه: در فلان باغ است، چون داخل باغ شد آن حضرت خوابيده بود پس چوب خشكى را گرفت و شكست كه امتحان كند كه حضرت در خواب

ص: 285


1- . امالى شيخ صدوق 224؛ كمال الدين و تمام النعمة 159.
2- . عيون اخبار الرضا 2/62.
3- . بصائر الدرجات 420.

است يا بيدار، حضرت چشم گشود و فرمود: اى ابو ذر! مرا امتحان مى كنى؟ ! مگر نمى دانى كه من در خواب مى بينم شما را چنانكه در بيدارى مى بينم و چشمم به خواب مى رود و دلم به خواب نمى رود (1).

و به سندهاى صحيح بسيار از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: مى بينم شما را از پشت سر چنانكه از پيش رو مى بينم، پس صفهاى خود را درست كنيد و اگر نه حق تعالى مخالفت مى اندازد ميان دلهاى شما (2).

و در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السّلام منقول است كه:

حق تعالى براى پيغمبرش هريسه اى از بهشت فرستاد، و چون تناول فرمود در مجامعت قوّت چهل مرد بهم رسانيد (3).

و در روايت ديگر وارد شده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به حق تعالى شكايت نمود وجع پشت را، پس حق تعالى امر فرمود او را كه هريسه تناول نمايد (4).

و در حديث معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را هركه در شب تاريك مى ديد نورى از روى انورش مشاهده مى نمود مانند ماه تابان (5).

و علماى خاصه و عامه از معجزات بدن شريف آن حضرت بسيار نقل كرده اند و قليلى از آن را ايراد مى نمائيم:

اول آنكه: پيوسته نور از جبين نورانيش ساطع بود و در شبها چون ماهتاب بر در و ديوار مى تابيد، و نقل كرده اند كه: در شبى عايشه سوزنى گم كرده بود، چون آن حضرت داخل حجره شد به نور روى آن حضرت سوزن را يافت.

و روايت كرده اند كه: در شب تاريكى به راهى مى رفتند دست مبارك را بلند كرد و از

ص: 286


1- . بصائر الدرجات 421.
2- . بصائر الدرجات 419 و 420.
3- . محاسن 2/169 و 170؛ كافى 6/320.
4- . كافى 6/320؛ محاسن 2/169.
5- . مكارم الاخلاق 23. و نيز رجوع شود به مناقب ابن شهر آشوب 1/165.

انگشتان منوّرش نور مى تابيد، و به نور آن به راه مى رفتند.

دوم: بوى خوش آن حضرت كه از هر راه مى گذشت بعد از دو روز هركه مى گذشت از عطر آن حضرت مى دانست كه از آن راه عبور فرموده، و از عرق آن حضرت جمع مى كردند و هيچ عطرى به آن نمى رسيد و داخل عطرها مى كردند؛ و دلو آبى نزد آن حضرت آوردند و كف آبى گرفت و مضمضه كرد و در دلو ريخت، آن آب از مشك خوشبوتر گرديد.

سوم آنكه: چون در آفتاب مى ايستاد آن حضرت را سايه نبود.

چهارم آنكه: با هركه آن حضرت راه مى رفت هرچه او بلند بود آن حضرت به قدر يك شبر از او بلندتر مى نمود.

پنجم آنكه: پيوسته در آفتاب ابر بر سرش سايه مى افكند و با او حركت مى كرد و هرگز مرغى از بالاى سرش پرواز نمى كرد.

ششم آنكه: از عقب مى ديد چنانكه از پيش رو مى ديد.

هفتم: هرگز بوى بد به مشام مباركش نمى رسيد.

هشتم آنكه: آب دهان به هر چيز مى افكند در آن بركت بهم مى رسيد، و به هر صاحب دردى كه مى ماليد شفا مى يافت.

نهم آنكه: به هر لغت سخن مى فرمود.

دهم آنكه: در محاسن شريفش هفده موى سفيد بهم رسيده بود كه مانند آفتاب مى درخشيد.

يازدهم آنكه: در خواب مى شنيد چنانكه در بيدارى مى شنيد، و سخن ملائكه را مى شنيد و ديگران نمى شنيدند، و هرچه در خاطرها مى گذشت مى دانست.

دوازدهم: مهر نبوت در پشت مباركش نقش گرفته بود و نور آن بر نور آفتاب زيادتى مى كرد.

سيزدهم: آب از ميان انگشتانش جارى مى شد و سنگريزه در دستش تسبيح مى گفت.

ص: 287

چهاردهم آنكه: ختنه كرده و ناف بريده متولد شد و هرگز محتلم نشد.

پانزدهم آنكه: آنچه از آن حضرت جدا مى شد بوى مشك از آن ساطع بود و كسى آن را نمى ديد، و زمين از جانب خدا مأمور بود كه فرو برد آن را.

شانزدهم آنكه: بر هر دابّه اى كه آن حضرت سوار مى شد آن دابّه پير نمى شد.

هفدهم آنكه: در قوّت، كسى با آن حضرت مقاومت نمى توانست كرد.

هجدهم آنكه: همۀ مخلوقات رعايت حرمت آن حضرت مى كردند و بر هر سنگ و درخت كه مى گذشت كج مى شدند و بر آن حضرت سلام مى كردند، و در طفوليت ماه گهوارۀ آن حضرت را مى جنبانيد، و مگس و جانوران ديگر بر آن حضرت نمى نشستند.

نوزدهم آنكه: اگر بر زمين نرم راه مى رفت جاى پايش بر زمين نمى ماند و گاه بر سنگ سخت راه مى رفت و اثر پايش مى ماند.

بيستم آنكه: حق تعالى مهابتى از آن حضرت در دلها افكنده بود كه با آن تواضع و شكستگى و شفقت و مرحمت، كسى درست بر روى مباركش نظر نمى توانست كرد، و هر كافر و منافقى كه آن حضرت را مى ديد از بيم بر خود مى لرزيد، و در دو ماه رعب او در دلهاى كافران اثر مى كرد (1).

مؤلف گويد كه: هر يك از اينها مفصلا در ابواب آتيه بيان خواهد شد.

و در حديث معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: حضرت امام زين العابدين عليه السّلام چون قرائت قرآن مى نمود بسيار بود كه جمعى كه از آن راه مى گذشتند از خوشى آواز آن حضرت مدهوش مى شدند، و اگر امام خوشى آواز خود را براى مردم ظاهر گرداند هيچ كس تاب شنيدن آن نياورد.

راوى عرض كرد: پس چگونه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با مردم نماز مى كرد و صدا به تلاوت قرآن بلند مى كرد و مردم تاب مى آوردند؟

فرمود كه: آن حضرت آن قدر از حسن صوت خود ظاهر مى كرد كه مردم تاب

ص: 288


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/165-168 با اندكى تفاوت.

بياورند (1).

و به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: چون حضرت يوسف پادشاه شد، زليخا به در خانۀ آن حضرت آمد و رخصت طلبيد، چون داخل شد يوسف از او پرسيد كه: چرا آنها كردى كه گذشت؟

گفت: حسن تو مرا بى تاب كرده بود.

گفت كه: اگر پيغمبر آخر الزمان صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را مى ديدى كه از من خوش روتر و خوش خلق تر و بخشنده تر خواهد بود چه مى كردى؟

زليخا گفت: راست گفتى.

يوسف گفت: چه دانستى كه راست گفتم؟

گفت: زيرا كه چون نام او را بردى محبت او در دل من افتاد.

پس حق تعالى وحى فرستاد بسوى يوسف كه: راست مى گويد و من به سبب آنكه آن حضرت را دوست داشت او را دوست داشتم، پس او را به عقد خود درآورد (2).

و در روايات معتبره منقول است كه از آن حضرت پرسيدند كه: چرا موى محاسن شما زود سفيد شد؟

فرمود كه: مرا پير كرد سورۀ «هود» و «واقعه» و «مرسلات» و «عمّ يتساءلون» (3)كه در آنها احوال قيامت و عذاب امّتهاى گذشته مذكور است.

در احاديث معتبره از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم موى سر را آن قدر نمى گذاشتند كه احتياج به شكافتن بشود، و بسيار كه بلند مى شد به نرمۀ گوش آن حضرت مى رسيد، و نمى تراشيد مگر در حج و عمره، و چون در عمرۀ حديبيه آن حضرت ممنوع شد از عمره، موى سر را تا سال آينده گذاشت (4).

ص: 289


1- . كافى 2/615.
2- . علل الشرايع 55؛ قصص الانبياء راوندى 137.
3- . امالى شيخ صدوق 194؛ خصال 199.
4- . رجوع شود به كافى 6/485 و 486.

و سبب سر نتراشيدن آن حضرت آن بود كه سر تراشيدن در آن زمان بسيار بدنما بود و نبى و امام كارى نمى كنند كه در نظرها قبيح نمايند، و چون اسلام شايع شد و قبحش برطرف شد ائمۀ ما عليهم السّلام مى تراشيدند.

ص: 290

باب هشتم: در بيان اخلاق حميده و اطوار پسنديده

و سير و سنن آن حضرت است

ص: 291

ص: 292

در حديث حسن از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: جامۀ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كهنه شده بود، شخصى به خدمت آن حضرت آمد و دوازده درهم به هديه از براى آن حضرت آورد-كه تقريبا پانزده شاهى اين زمان باشد-پس آن جناب فرمود كه:

يا على! اين دراهم را بگير و براى من جامه اى بخر كه بپوشم.

حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود كه: به بازار رفتم و دوازده درهم دادم و پيراهنى براى آن جناب گرفتم، چون به نزد آن جناب آوردم و در آن نظر كرد فرمود كه: از اين پست تر مرا خوشتر مى آيد، يا على! آيا گمان دارى كه صاحبش قبول كند كه اين را پس گيرد؟

گفتم: نمى دانم.

فرمود كه: ببين بلكه راضى شود.

پس به نزد صاحبش آمدم و گفتم: رسول خدا اين جامه را نخواست و جامه اى از اين پست تر مى خواهد، پس او به اقالۀ بيع راضى شد و زر را پس داد.

چون زر را به خدمت آن جناب آوردم با من همراه آمد به بازار كه پيراهن بگيرد، ناگاه كنيزكى را ديد كه در ميان راه نشسته است و مى گريد، حضرت فرمود كه: چرا گريه مى كنى؟

گفت: يا رسول اللّه! اهل خانۀ من چهار درهم به من داده بودند كه براى ايشان چيزى بخرم و آن را گم كرده ام و جرأت نمى كنم كه به خانه برگردم.

پس چهار درهم را به آن كنيز داد و گفت: برگرد به خانۀ خود؛ و به بازار آمد و پيراهنى به چهار درهم خريد و پوشيد و حمد الهى را ادا فرمود، و چون از بازار بيرون آمد مرد عريانى را ديد كه مى گفت: هركه مرا بپوشاند خدا او را از جامه هاى بهشت بپوشاند، پس

ص: 293

آن حضرت پيراهنى كه خريده بود كند و بر او پوشانيد و به بازار برگشت و به چهار درهم كه مانده بود پيراهن ديگر خريد و پوشيد و خدا را حمد كرد و برگشت و همان كنيز را ديد كه در ميان راه نشسته است به او فرمود كه: چرا به خانه نرفتى؟

گفت: يا رسول اللّه! دير شده است و مى ترسم مرا بزنند.

حضرت فرمود كه: پيش برو و ما را راهنمائى كن به خانه؛ پس با آن كنيز رفت تا به در خانۀ ايشان ايستاد و فرمود: السلام عليكم اى اهل خانه، كسى جواب نگفت، پس بار ديگر سلام كرد، كسى جواب نگفت، چون بار سوم سلام كرد گفتند: عليك السلام يا رسول اللّه و رحمة اللّه و بركاته.

پس فرمود كه: چرا در اول و دوم جواب سلام من نگفتيد؟

گفتند: يا رسول اللّه! خواستيم سلام شما بر ما بسيار شود كه موجب زيادتى بركت ما گردد.

پس فرمود كه: اين كنيز دير برگشته است، او را مؤاخذه منمائيد.

گفتند: يا رسول اللّه! براى تشريف آوردن تو او را آزاد كرديم.

حضرت فرمود كه: الحمد للّه، هرگز دوازده درهم نديده بودم كه بركتش زياده از اين باشد، دو عريان با آن پوشيده شد و بنده اى با آن آزاد شد (1).

و در احاديث بسيار از طرق خاصه و عامه منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: پنج خصلت است كه تا مردن ترك نخواهم كرد: بر روى زمين طعام خوردن با غلامان؛ و سوار شدن درازگوش با جل؛ و دوشيدن بز به دست خود؛ و پوشيدن پشم؛ و سلام كردن بر اطفال تا آنكه اينها سنّت شود بعد از من و مردم به اينها عمل كنند (2).

و در حديث ديگر به جاى دوشيدن بز، پينه كردن كفش و نعل به دست خود وارد شده است (3).

ص: 294


1- . خصال 490؛ امالى شيخ صدوق 197.
2- . خصال 271؛ علل الشرايع 130؛ وسائل الشيعة 12/62.
3- . خصال 272.

و در حديث صحيح منقول است كه از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند كه: روايت مى كنند از پدر شما كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هرگز از نان گندم سير نشد.

فرمود كه: نه چنين است، بلكه نان گندم هرگز نخورد و از نان جو هرگز سير نخورد (1).

و به سند معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام منقول است كه: يهودى از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چند دينار مى طلبيد، روزى آمد و مطالبۀ آن كرد، حضرت فرمود: اى يهودى! ندارم كه بدهم.

يهودى گفت: از تو جدا نمى شوم تا بدهى.

فرمود كه: پس مى نشينم در اينجا با تو؛ و حضرت با آن يهودى در آن موضع نشست تا نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا و بامداد را در همان موضع كرد، اصحاب آن حضرت يهودى را تهديد و وعيد مى نمودند، پس آن حضرت متوجه ايشان شد و فرمود كه: چه كار داريد به او؟

گفتند: يا رسول اللّه! يهودى تو را حبس كرده است و نمى گذارد كه به جائى روى.

حضرت فرمود كه: حق تعالى مرا مبعوث نگردانيده است كه ستم كنم بر كسى كه در امان است يا غير او، چون روز بلند شد يهودى گفت: «اشهد ان لا اله الا اللّه و اشهد انّ محمدا عبده و رسوله» و نصف مال خود را در راه خدا داد و گفت: و اللّه نكردم اين را مگر براى آنكه ببينم آن وصفى كه در تورات براى پيغمبر آخر الزمان خوانده ام در تو هست يا نه؟ زيرا كه در تورات خوانده ام كه محمد بن عبد اللّه مولد او مكه است و محل هجرت او مدينه است و درشت خو و غليظ نيست و صدا بلند نمى كند و فحش و سخن ركيك نمى گويد، و شهادت مى دهم به وحدانيّت حق تعالى و به آنكه تو پيغمبر فرستادۀ اوئى، و اين مال من است هر حكم كه موافق فرمودۀ خداست در آن بكن. و آن يهودى مال بسيار داشت.

پس حضرت امام موسى عليه السّلام فرمود كه: فراش آن حضرت عبائى بود، و بالش او

ص: 295


1- . امالى شيخ صدوق 263؛ مكارم الاخلاق 28؛ وسائل الشيعة 24/244.

پوستى بود كه از ليف خرما پر كرده بودند، شبى فراش آن حضرت را دوته كردند كه استراحت او بيشتر باشد، چون صبح شد فرمود كه: به سبب استراحت فراش دير به نماز برخاستم ديگر فراش مرا دوته نكنيد (1).

و به سند حسن از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: شبى حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در خانۀ امّ سلمه بود، پس در ميان شب امّ سلمه آن حضرت را در رختخواب نيافت، برخاست و آن حضرت را در اطراف خانه طلب مى كرد تا آنكه ديد كه آن حضرت در كنار خانه ايستاده و دست به دعا برداشته است و مى گريد و مى گويد كه: خداوندا! از من سلب مكن چيزهاى شايسته اى كه به من داده اى، و دشمن و حسودى را بر من شاد مگردان، خداوندا! مرا بر مگردان هرگز بسوى بدى چند كه مرا از آن نجات داده اى و مرا به خود مگذار يك چشم زدن هرگز.

پس امّ سلمه گريان شد و برگشت، چون حضرت صداى گريۀ او را شنيد فرمود كه: اى امّ سلمه! سبب گريۀ تو چيست؟

گفت: يا رسول اللّه! چون گريه نكنم-پدر و مادرم فداى تو باد-و حال آنكه تو با آن درجه و منزلتى كه نزد خدا دارى و گناه گذشته و آيندۀ تو را آمرزيده است چنين مى گوئى و مى گريى؟

فرمود: اى امّ سلمه! چون ايمن شوم كه حق تعالى حضرت يونس را به قدر يك چشم زدن به خود گذاشت و از او صادر شد آنچه صادر شد (2)؟ !

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: سائلى به نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و چيزى طلب كرد، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: آيا كسى هست كه به ما قرضى بدهد؟

پس شخصى از انصار برخاست و گفت: نزد من هست.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: چهار وسق خرما به اين سائل بده.

ص: 296


1- . امالى شيخ صدوق 376.
2- . تفسير قمى 2/75.

چون خرما را به سائل داد و مدتى گذشت، به خدمت آن حضرت آمد و طلب قرض خود نمود، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: ان شاء اللّه بهم رسد بدهيم.

پس بار ديگر آمد و چنين جواب شنيد.

در مرتبۀ سوم گفت كه: بسيار گفتى يا رسول اللّه «ان شاء اللّه بهم رسد بدهيم» .

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در برابر سخن ناملايم او تبسّم فرمود و گفت: آيا كسى قرض دارد به ما بدهد؟

پس شخصى برخاست و گفت: من دارم.

فرمود: چه مقدار دارى؟

گفت: هرچه خواهى.

فرمود كه: هشت وسق خرما به اين مرد بده.

آن انصارى گفت: يا رسول اللّه! من چهار وسق داده بودم.

فرمود كه: چهار ديگر را ما به تو بخشيديم (1).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از دنيا رفت نگذاشت درهم و دينارى و نه غلامى و كنيزى و نه گوسفندى و نه شترى بغير از شتر سوارى خود، و چون به رحمت الهى واصل شد زرهش در گرو بود نزد يهودى از يهودان مدينه براى بيست صاع جو كه براى نفقۀ عيال خود از او به قرض گرفته بود (2).

و فرمود كه: در زمان رسول خدا فقرا در مسجد مى خوابيدند، شبى با ايشان افطار كرد نزد منبر خود در ديگ سنگى و سى نفر از آن خوردند و سير شدند و بقيۀ آن را براى زنان خود بردند كه همه سير شدند (3).

و در حديث موثق از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: در هنگامى كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پير و گران شده بود، ايستاده نماز نافله مى كرد و يك پاى خود را براى زيادتى

ص: 297


1- . قرب الاسناد 90؛ وسائل الشيعة 9/435.
2- . قرب الاسناد 91.
3- . قرب الاسناد 148.

مشقّت برمى داشت و بر يك پا مى ايستاد تا آنكه حق تعالى فرستاد كه طه. ما أَنْزَلْنا عَلَيْكَ اَلْقُرْآنَ لِتَشْقى (1)«اى طاهر طيب هدايت كنندۀ خلق! ما نفرستاديم بر تو قرآن را كه خود را به تعب بدارى» پس بعد از آن هر دو پا را بر زمين مى گذاشت (2).

و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: ملكى به نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت: پروردگارت سلام مى رساند و مى گويد كه: اگر مى خواهى همۀ صحراى مكه را از براى تو طلا مى كنم؛ پس حضرت سر بسوى آسمان بلند كرد و گفت: پروردگارا! مى خواهم يك روز سير باشم و تو را حمد كنم و يك روز گرسنه باشم و از تو سؤال كنم (3).

و فرمود كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سه روز از نان گندم سير نشد تا به رحمت الهى واصل شد (4)؛ و انگشتر را در دست راست مى كرد و دو گوسفند سياه سفيد شاخ دار قربانى مى كرد (5).

و در حديث ديگر منقول است كه از آن حضرت پرسيدند كه: آيا رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تقيه از مردم مى كرد؟

فرمود كه: بعد از آنكه آيۀ وَ اَللّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ اَلنّاسِ (6)نازل شد و حق تعالى ضامن شد كه آن حضرت را از شرّ مردم حفظ نمايد، ديگر تقيه نكرد، و پيش از آن گاهى تقيه مى كرد (7).

و از ابن عباس منقول است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر روى خاك مى نشست و بر روى خاك طعام تناول مى نمود، و گوسفند را به دست خود مى بست، و اگر غلامى آن

ص: 298


1- . سورۀ طه:1 و 2.
2- . قرب الاسناد 171؛ وسائل الشيعة 5/491.
3- . عيون اخبار الرضا 2/30؛ امالى شيخ مفيد 124. و نيز رجوع شود به كتاب الزهد 52 و مكارم الاخلاق 24.
4- . عيون اخبار الرضا 2/64. و نيز رجوع شود به دلائل النبوة 1/339.
5- . عيون اخبار الرضا 2/63 در ضمن دو روايت.
6- . سورۀ مائده:67.
7- . عيون اخبار الرضا 2/130.

حضرت را براى نان جوى مى طلبيد به خانۀ خود اجابت او مى نمود (1).

و در حديث معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام منقول است كه: حضرت امير المؤمنين عليه السّلام مى فرمود كه: كسى شكر نعمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نكرد با آنكه حقّ نعمت بر قرشى و غير قرشى و بر عرب و عجم داشت، و كى حقّ نعمتش بر خلق زياده از آن حضرت بود و ما اهل بيت رسول خدا نيز چنانيم كه كسى شكر نعمت ما نمى كند و نيكان مؤمنان نيز هرچند احسان كنند كسى شكر نعمت ايشان نمى كند (2).

و در حديث معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: جبرئيل بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نازل گرديد و گفت: يا محمد! پروردگارت سلام مى رساند و مى گويد كه:

دختران باكره به منزلۀ ميوه اند بر درخت، چون ميوه پخته شد آن را به غير چيدن چاره اى نيست و اگر نه آفتاب آن را فاسد مى كند و باد آن را متغير مى گرداند، و دختران باكره چون بالغ شدند دواى ايشان شوهر دادن است و اگر نه ايمن نمى توان بود از فتنۀ ايشان.

پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر منبر رفت و مردم را جمع كرد و وحى خدا را به ايشان رسانيد.

پس مردم گفتند كه: به كى تزويج كنيم ايشان را؟

فرمود كه: به كفو ايشان؛ پس فرمود كه: مؤمنان همه كفو يكديگرند.

پس از منبر فرود نيامد تا ضباعه دختر زبير عموى خود را به مقداد بن اسود نكاح كرد و فرمود كه: اى گروه مردم! من دختر عم خود را به مقداد دادم تا نكاح پست شود (3)، بدانيد كه در دختر دادن رعايت حسب و نسب نمى بايد كرد.

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در حضور مردم به قضاى حاجت نمى نشست، روزى در مكانى بود كه عمارتى و گودالى نبود و ارادۀ قضاى حاجت نمود و شخصى از صحابه همراه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود و در آن مكان

ص: 299


1- . امالى شيخ طوسى 393؛ مكارم الاخلاق 16، و در آنجا ذيل آن ذكر نشده است.
2- . علل الشرايع 560؛ وسائل الشيعة 16/308.
3- . علل الشرايع 578؛ عيون اخبار الرضا 1/289؛ وسائل الشيعة 20/62.

دو درخت خرما بود، پس اشاره فرمود به آن دو درخت خرما كه به نزديك يكديگر آمدند و به يكديگر چسبيدند و در عقب آن دو درخت پنهان شد و قضاى حاجت نمود، و چون حضرت برخاست و بيرون آمد آن مرد به عقب درخت رفت و چيزى نديد (1).

و از جابر بن عبد اللّه انصارى منقول است كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پيش از بعثت در «مرّ الظهران» (2)گوسفند مى چرانيد و مى فرمود: گوسفند سياه بهم رسانيد كه نيكوتر است (3).

و از آن حضرت پرسيدند كه: خوب است گوسفند چرانيدن؟

فرمود كه: مگر پيغمبرى مبعوث شده است كه گوسفند نچرانيده باشد (4).

و از عمار بن ياسر منقول است كه گفت: من گوسفند مى چرانيدم پيش از بعثت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و آن حضرت نيز مى چرانيد، پس به آن حضرت عرض كردم كه: در «فخ» چراگاه نيكوئى هست خوب است در آنجا بچرانيم.

فرمود كه: خوب است.

چون روز ديگر به آن موضع رفتم ديدم كه آن جناب پيش از من رفته است و منع مى كند گوسفندان خود را از داخل شدن آن صحرا.

چون رفتم فرمود كه: با تو وعده كرده بودم نخواستم كه گوسفندان من پيش از گوسفندان تو بچرند (5).

مؤلف گويد كه: چون پيغمبران براى هدايت عوام كالأنعام مبعوث مى گردند، حق تعالى اول ايشان را به چرانيدن حيوانات امر مى فرمايد كه معاشرت عوام و سوء ادب ايشان بر آن ذوات مقدسه بسيار گران نيايد و صبر كردن بر مشقّتهاى ايشان دشوار ننمايد.

ص: 300


1- . بصائر الدرجات 256.
2- . ظهران: درّه اى است نزديك مكه، و در آنجا دهى است كه آن را «مرّ» گويند. (معجم البلدان 4/63) .
3- . قصص الانبياء راوندى 284.
4- . قصص الانبياء راوندى 284.
5- . قصص الانبياء راوندى 285.

و در حديث معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى چون عقل را آفريد گفت: بيا، پس آمد؛ گفت: برو، پس رفت؛ پس گفت: خلقى نيافريدم كه از تو محبوبتر باشد بسوى من. پس نود و نه جزو عقل را به محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عطا كرد و يك جزو را در ميان ساير خلق قسمت كرد (1).

و به سند معتبر از حضرت على بن موسى الرضا عليه السّلام منقول است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: مرا ضعفى از نماز و جماع بهم رسيده بود، پس طعامى از آسمان براى من نازل شد و چون از آن تناول كردم در شجاعت و حركت و جماع قوّت چهل مرد بهم رسانيدم (2).

و از مولى امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه گفت: با حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بودم در كندن خندق، ناگاه حضرت فاطمه آمد و پارۀ نانى براى آن جناب آورد، حضرت فرمود كه: اين چيست؟

فاطمه گفت: قرص نانى براى حسن و حسين پخته بودم و اين پاره را براى شما آوردم.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: سه روز است پدر تو طعامى نخورده است و اين اول طعامى است كه مى خورم (3).

و در احاديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به روش بندگان طعام مى خورد بى خوان، و به روش بندگان مى نشست يعنى دو زانو، و بر زمين مى خوابيد بى فراش، و مى دانست كه او بنده است (4).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: زن بدويّه اى بر آن حضرت گذشت، ديد كه بر روى زمين طعام تناول مى فرمايد، گفت: اى محمد! تو به روش بندگان طعام مى خورى و به

ص: 301


1- . محاسن 1/307.
2- . صحيفة الامام الرضا عليه السّلام 109؛ عيون اخبار الرضا 2/36.
3- . صحيفة الامام الرضا عليه السّلام 238؛ عيون اخبار الرضا 2/40.
4- . محاسن 2/244؛ كافى 6/271. و اين مطالب در اين دو مصدر ضمن دو روايت از امام محمد باقر و امام صادق عليهما السّلام ذكر شده است.

روش بندگان مى نشينى؟ !

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: كدام بنده از من بنده تر است نزد حق تعالى؟

پس آن زن گفت كه: لقمه اى از طعام خود به من بده.

چون داد؛ گفت: نه، همان لقمه را مى خواهم كه در دهان گذاشته اى.

حضرت، لقمه را از دهان مبارك بيرون آورد و به او داد، و او خورد.

پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود كه: به بركت آن لقمه آن زن را دردى و بيمارى نرسيد تا از دنيا مفارقت كرد (1).

و به روايت ديگر: آن زن بد زبان و بى شرم بود، به بركت آن لقمه صاحب حيا و آزرم شد (2).

و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: و اللّه ديده اى نديده حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را كه تكيه كرده چيزى تناول كرده باشد، از روزى كه مبعوث شد به رسالت تا روزى كه از دنيا مفارقت كرد، و از نان گندم سه روز متوالى سير نخورد تا از دنيا مفارقت نمود؛ من نمى گويم كه نمى يافت، گاه مى شد كه يك كس را شتر مى بخشيد، اگر مى خواست، مى توانست خورد؛ و جبرئيل سه مرتبه كليدهاى خزينه هاى زمين را براى آن حضرت آورد گفت: اگر خواهى اختيار پادشاهى روى زمين بكن كه هرچه بر روى زمين باشد از تو باشد بى آنكه از ثواب آخرت تو چيزى كم شود، و آن حضرت قبول نكرد و اختيار تواضع و شكستگى كرد و فرمود كه: رفيق اعلى را بهتر مى خواهم از دنيا؛ و هرگز كسى از آن حضرت حاجتى سؤال نكرد كه بگويد: نه، اگر بود مى داد و اگر نبود مى گفت:

بهم رسد بدهيم، و هرچه از جانب خدا ضامن مى شد البته حق تعالى عطا مى كرد حتى آنكه بهشت را به كسى مى داد و حق تعالى براى او تسليم مى كرد (3).

و در حديث ديگر منقول است كه: پيوسته جمعى از اصحاب، حراست آن حضرت

ص: 302


1- . محاسن 2/245؛ كافى 6/271؛ كتاب الزهد 11.
2- . مكارم الاخلاق 16.
3- . كافى 8/130.

مى نمودند، چون اين آيه نازل شد كه وَ اَللّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ اَلنّاسِ (1)يعنى: «خدا نگاه مى دارد تو را از شرّ مردم» فرمود كه: ديگر كسى مرا حراست نكند كه خدا مرا نگاه مى دارد (2).

و در روايت معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هر روز سيصد و شصت مرتبه به عدد رگهاى بدن مى گفت: «الحمد للّه ربّ العالمين كثيرا على كلّ حال» (3)، و از مجلسى برنمى خاست هرچند كه مى نشست تا بيست و پنج مرتبه استغفار نمى كرد (4)، و روزى هفتاد مرتبه «استغفر اللّه» و هفتاد مرتبه «اتوب الى اللّه» مى گفت (5).

و در حديث موثق از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى فرمود: عجب دارم كه هرگاه قرآن مى خوانم چرا پير نمى شوم (6)؟

و در حديث حسن از آن حضرت منقول است كه: روزى عايشه نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نشسته بود، يهودى آمد و گفت: «السام عليكم» يعنى: مرگ بر شما باد.

حضرت فرمود كه: بر تو باد.

پس دو يهودى ديگر آمدند و هر يك چنين گفتند، و حضرت چنين جواب فرمود.

عايشه در غضب شد و گفت: بر شما باد مرگ و غضب و لعنت خدا اى برادران ميمون و خوك.

پس حضرت گفت: اى عايشه! اگر دشنام و فحش متمثّل شود هرآينه بد صورتى خواهد داشت، و رفق و نرمى را بر هرچه بگذارند البته آن را زينت مى دهد و از هر چه

ص: 303


1- . سورۀ مائده:67.
2- . تفسير فرات كوفى 131.
3- . كافى 2/503؛ وسائل الشيعة 7/171.
4- . كافى 2/504؛ وسائل الشيعة 7/179.
5- . كافى 2/505؛ وسائل الشيعة 7/179.
6- . كافى 2/632؛ وسائل الشيعة 6/172.

برمى دارند البته آن را قبيح مى گرداند.

عايشه گفت: يا رسول اللّه! مگر نشنيدى كه اينها چه گفتند؟

فرمود: بلى شنيدم، امّا من هم آنچه گفتند بر ايشان برگردانيدم، اگر مسلمانى بر شما سلام كند بگوئيد: السلام عليكم، و اگر كافرى سلام كند بگوئيد: عليك (1).

و در حديث ديگر منقول است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گاهى زانوها را از زمين برمى داشتند و دستها را بر زانوها حلقه مى كردند، و گاه دو زانو مى نشستند، و گاه يك پا را دوته مى كردند و پاى ديگر را بر روى آن مى گذاشتند، و چهار زانو هرگز نمى نشستند (2).

و به سند صحيح از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: اعرابى اى بود و هديه براى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى آورد و مى گفت: يا رسول اللّه! ثمن هديۀ مرا بده، و حضرت تبسّم مى فرمود؛ و چون آن جناب را غمى عارض مى شد مى فرمود كه: كاش اعرابى مى آمد و ما را مى خندانيد (3).

و در حديث صحيح از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نظر كردن خود را ميان اصحاب خود مساوى قسمت مى كرد كه به يكى زياده از ديگرى نظر نمى كرد، و هرگز پاى خود را در حضور اصحاب خود دراز نمى كرد، و چون كسى با آن حضرت مصافحه مى كرد دست نمى كشيد تا آن شخص دست خود را بكشد، و چون مردم اين را يافتند هركه مصافحه مى كرد زود دست خود را مى كشيد (4).

و به سند صحيح ديگر منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: جبرئيل پيوسته وصيّت مى كرد مرا به مسواك كردن تا آنكه ترسيدم كه دندانهاى من سائيده شود يا بريزد (5).

ص: 304


1- . كافى 2/648؛ وسائل الشيعة 12/78.
2- . كافى 2/661؛ مكارم الاخلاق 26؛ وسائل الشيعة 12/106.
3- . كافى 2/663؛ وسائل الشيعة 12/112.
4- . كافى 2/671؛ وسائل الشيعة 12/143.
5- . محاسن 2/380؛ كافى 6/495؛ وسائل الشيعة 2/5.

و به سند حسن از آن حضرت منقول است كه: چون كسى از بنى هاشم فوت مى شد و آب بر قبرش مى ريختند حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كف مبارك خود را بر قبر مى گذاشت تا آنكه اثر انگشتان آن حضرت در قبر مى ماند، و اين را نسبت به غير بنى هاشم نمى كرد (1).

و در احاديث معتبرۀ بسيار وارد شده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هرگز تكيه بر جانب راست يا جانب چپ كرده چيزى تناول نمى فرمود از براى تواضع و شكستگى و نمى خواست كه شبيه به پادشاهان باشد (2).

و در روايتى منقول است كه: آن حضرت در بعضى از سفرها مشغول نماز بودند و جمعى از سواران آمدند و از صحابه احوال آن حضرت را پرسيدند و ثنا كردند و گفتند:

اگر نه استعجال داشتيم، انتظار آن حضرت مى برديم پس سلام ما را به آن حضرت برسانيد، و رفتند؛ چون آن جناب از نماز فارغ شد غضبناك شده فرمود كه: جماعتى مى آيند به نزد شما و احوال من مى گيرند و سلام مى فرستند و شما تكليف فرود آمدن و چاشت خوردن نمى كنيد ايشان را، بر من دشوار است كه گروهى كه در ميان ايشان جعفر بن ابى طالب باشد و جمعى از او بگذرند و چاشت نخورند نزد او (3).

و در احاديث معتبره از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عصاى كوچكى داشتند كه چون-در صحرائى-نماز مى كردند آن را در پيش روى خود نصب مى كردند (4).

و در حديث ديگر فرمود كه: رحل آن جناب بلنديش به قدر يك ذراع بود، و هرگاه نماز مى كردند او را پيش روى خود مى گذاشتند تا آنكه ستر باشد ميان آن حضرت و هر كه از پيش نماز گذرد (5).

ص: 305


1- . كافى 3/200؛ تهذيب الاحكام 1/460؛ وسائل الشيعة 3/198.
2- . كافى 6/272؛ مكارم الاخلاق 27؛ وسائل الشيعة 12/143 و 24/249.
3- . محاسن 2/189؛ كافى 6/275؛ وسائل الشيعة 24/272.
4- . كافى 3/296.
5- . كافى 3/296-297؛ تهذيب الاحكام 2/322؛ استبصار 1/406؛ وسائل الشيعة 5/136.

و در حديث موثق از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شبى نزد عايشه بود و عبادت بسيار مى كرد، عايشه گفت: چرا اين قدر خود را تعب مى فرمائى و حال آنكه حق تعالى گناه گذشته و آيندۀ تو را بخشيده است؟

فرمود كه: اى عايشه! آيا بندۀ شكر كنندۀ خدا نباشم.

پس امام محمد باقر عليه السّلام فرمود كه: آن جناب بر سر انگشتان پاها مى ايستاد و نماز مى كرد، پس حق تعالى فرستاد كه طه. ما أَنْزَلْنا عَلَيْكَ اَلْقُرْآنَ لِتَشْقى (1). (2)

و در حديث موثق ديگر از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در سفرى بر ناقه اى سوار بود، ناگاه به زير آمد و پنج سجده بجا آورد، چون سوار شد صحابه گفتند: يا رسول اللّه! كارى كردى كه پيشتر نمى كردى!

فرمود: بلى، جبرئيل مرا استقبال كرد و پنج بشارت داد، من براى هر بشارتى سجدۀ شكرى ادا كردم (3).

و در حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه فرمود: خلق نيكو خوشايند است، روزى حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مسجد نشسته بود ناگاه كنيز شخصى از انصار آمد و كنار جامۀ آن حضرت را گرفت، حضرت گمان كرد كه با او كارى دارد، برخاست پس او حرفى نگفت و حضرت نشست، پس بار ديگر دست به كنار جامۀ آن حضرت دراز كرد و آن جناب برخاست و باز او ساكت شد و حضرت نشست، چون سه مرتبه چنين كرد و مرتبۀ چهارم كه آن جناب برخاست، تارى از كنار رداى مبارك آن حضرت جدا كرد، صحابه آن كنيز را عتاب كردند كه: چه كار داشتى آن قدر آن جناب را تعب دادى كه چهار مرتبه از براى تو از جا برخاست؟

گفت: ما بيمارى در خانۀ خود داشتيم و اهل خانۀ ما مرا فرستادند كه تارى از جامۀ آن بزرگوار بگيرم براى شفا، و هر مرتبه كه خواستم بگيرم آن بزرگوار برمى خاست من شرم

ص: 306


1- . سورۀ طه:1 و 2.
2- . كافى 2/95.
3- . كافى 2/98؛ مكارم الاخلاق 265؛ وسائل الشيعة 7/18.

مى كردم كه از او سؤال كنم، تا آنكه در آخر خود جدا كردم (1).

و در حديث موثق از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: چون زن يهوديه گوسفند را براى آن جناب به زهر آلوده كرده به نزد آن حضرت آورد كه تناول نمايد و گوسفند به سخن آمد و گفت: يا رسول اللّه! مخور كه مرا مسموم كرده اند؛ حضرت آن زن را طلبيد و فرمود كه: چرا چنين كردى؟

گفت: گفتم كه اگر پيغمبر است زهر به او ضرر نمى رساند و اگر پيغمبر نيست مردم را از او به راحت مى افكنم. حضرت او را عفو كرد و آسيبى به او نرسانيد (2).

و در روايت معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روزى به نزد عايشه آمد ديد كه پارۀ نان خشكى بر زمين افتاده است و نزديك بود كه پا بر آن گذارد، پس برداشت و تناول نمود و فرمود كه: اى حميرا! گرامى دار نعمتهاى خدا را بر خود، كه چون نعمت از كسى گريخت ديگر برنمى گردد (3).

و در حديث حسن از آن حضرت منقول است كه: شب جمعه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مسجد قبا ارادۀ افطار نمود و فرمود كه: آيا آشاميدنى هست كه به آن افطار نمايم؟

اوس بن خولى انصارى كاسۀ شيرى آورد كه عسل در آن ريخته بود، چون بر دهان گذاشت و طعم آن را يافت، از دهان برداشت و فرمود كه: اين دو آشاميدنى است كه از يكى به ديگرى اكتفا مى توان نمود، من نمى خورم هر دو را و حرام نمى كنم بر مردم خوردن آن را، و ليكن فروتنى مى كنم براى خدا، و هركه فروتنى كند براى حق تعالى خدا او را بلند مى گرداند، و هركه تكبر كند خدا او را پست مى گرداند، و هركه در معيشت خود ميانه رو باشد خدا او را روزى مى دهد، و هركه اسراف نمايد خدا او را محروم مى گرداند، و هر كه مرگ را بسيار ياد كند خدا او را دوست مى دارد (4).

ص: 307


1- . كافى 2/102.
2- . كافى 2/108؛ وسائل الشيعة 12/170.
3- . محاسن 2/230؛ كافى 6/300؛ وسائل الشيعة 24/382.
4- . كتاب الزهد 55؛ كافى 2/122؛ وسائل الشيعة 15/277؛ مستدرك الوسائل 11/303.

و در حديث صحيح از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: روزى ملكى به نزد حضرت سيّد المرسلين صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت: خدا تو را مخيّر گردانيده است ميان آنكه بنده و رسول تواضع كننده باشى يا پادشاه و رسول باشى، و از مرتبۀ تو نزد حق تعالى چيزى كم نشود؛ و كليدهاى خزينه هاى زمين را براى آن حضرت آورده بود كه: اينها كليدهاى خزانه هاى دنيا است پروردگار تو مى فرمايد كه: اگر خواهى بگير و هر يك را كه خواهى بگشا.

حضرت فرمود كه: مى خواهم بنده و رسول تواضع كننده و شكسته باشم و پادشاهى نمى خواهم (1).

و در روايت ديگر چنان است كه فرمود كه: دنيا خانۀ كسى است كه خانۀ آخرت نداشته باشد، و از براى دنيا كسى جمع مى كند كه عقل نداشته باشد.

پس آن ملك گفت كه: بحقّ آن خداوندى كه تو را به راستى فرستاده است سوگند مى خورم چون كليدها را به من دادند كه براى تو بياورم همين سخن را كه فرمودى از ملكى شنيدم كه در آسمان چهارم مى گفت (2).

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: هيچ چيز از دنيا آن حضرت را خوش نمى آمد مگر آنكه در دنيا گرسنه و ترسان باشد (3).

و در حديث ديگر فرمود كه: بهترين نان خورشها نزد آن حضرت سركه و زيت بود (4).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به نزد امّ سلمه آمد، امّ سلمه پارۀ نانى به نزد آن حضرت آورد، فرمود كه: مگر نان خورش ندارى؟

گفت: بغير از سركه چيزى ندارم.

فرمود كه: نيكو نان خورشى است سركه، خانه اى كه سركه در آن هست از نان خورش

ص: 308


1- . كافى 2/122؛ وسائل الشيعة 15/273.
2- . كافى 2/129.
3- . محاسن 2/278؛ كافى 2/129 و 8/129 و 163؛ وسائل الشيعة 24/243.
4- . كافى 6/328؛ وسائل الشيعة 25/86.

خالى نيست (1).

و فرمود كه: از براى آن جناب طعام گرمى حاضر كردند، فرمود كه: خدا آتش را طعام ما نگردانيده است، بگذاريد تا سرد شود كه طعام گرم بركت ندارد و شيطان در آن شريك مى شود (2).

و فرمود كه: آن جناب گاهى خربزه را با رطب و گاهى با شكر تناول مى كرد (3)؛ و از سبزيها بادروج را دوست مى داشت (4)؛ و چون آب مى آشاميد مى گفت: «الحمد للّه الّذي سقانا عذبا زلالا و لم يسقنا ملحا اجاجا و لم يؤاخذنا بذنوبنا» ، و در قدح شامى آب مى آشاميد (5).

و فرمود كه: چون آن حضرت از روزه افطار مى نمود، ابتدا به حلوا مى نمود و اگر نبود به شكر افطار مى نمود يا به خرما، و اگر اينها نبود به آب نيم گرم افطار مى نمود (6).

و در حديث ديگر فرمود كه: در زمان رطب به رطب، و در زمان خرما به خرما افطار مى نمود (7).

و در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: روزى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اسب به گرو دوانيد، و بر سه درخت خرما گرو بسته بودند (8).

و به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: مالى از براى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آوردند و قسمت فرمود و به همۀ اهل صفّه (9)نرسيد، به بعضى از ايشان داد و به بعضى

ص: 309


1- . كافى 6/329.
2- . كافى 6/322؛ وسائل الشيعة 24/399.
3- . محاسن 2/375؛ كافى 6/362. و روايت در هر دو مصدر از امام كاظم عليه السّلام مى باشد.
4- . كافى 6/364. و «بادروج» نوعى از ريحان است (فرهنگ عميد 1/339) .
5- . محاسن 2/405 و 406؛ كافى 6/384 و 385.
6- . كافى 4/153؛ وسائل الشيعة 10/158.
7- . محاسن 2/341؛ كافى 4/153؛ وسائل الشيعة 10/157.
8- . كافى 5/48؛ وسائل الشيعة 19/254-255.
9- . اهل صفّه: عده اى از مهاجران كه نه مسكنى داشتند و نه مال، و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آنها را در مسجد خود در مدينۀ منوره در جائى كه مسقّف بود سكنى داد.

نداد، پس ترسيد كه مبادا آنها كه نگرفته اند دلهاى ايشان رنجيده باشد، پس بيرون آمد و گفت: اى اهل صفّه! عذر مى خواهم بسوى خدا و بسوى شما، بدرستى كه مالى از براى ما آوردند و خواستيم كه بر شما قسمت كنيم، گنجايش نداشت، پس مخصوص كرديم به آن جمعى را كه از جزع ايشان ترسيديم از بسيارى پريشانى (1).

و در حديث صحيح از آن حضرت منقول است كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در اول بعثت مدتى آن قدر روزۀ پياپى گرفت كه گفتند ديگر ترك نخواهد كرد، پس مدتى ترك روزه كرد كه گفتند نخواهد گرفت، پس مدتى يك روز روزه مى گرفت و يك روز افطار مى نمود به طريق حضرت داود عليه السّلام پس آن را ترك كرد، و در هر ماه سيزدهم و چهاردهم و پانزدهم را روزه مى داشت پس آن را ترك فرمود، و سنّتش بر آن قرار گرفت كه در هر ماه پنجشنبۀ اول ماه و پنجشنبۀ آخر ماه و چهارشنبۀ اول از دهۀ ميان ماه را روزه مى داشت و بر اين طريقه بود تا به جوار رحمت ايزدى پيوست، و ماه شعبان را تمام روزه مى داشت (2).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: هرچه از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سؤال مى كردند، عطا مى فرمود تا آنكه زنى پسرش را به خدمت آن جناب فرستاد و گفت: از آن حضرت سؤال كن، اگر گويد نيست بگو پيراهن خود را به من ده.

آن پسر چنان كرد و آن جناب پيراهن خود را كند و به او داد، و چون هنگام نماز شد برهنه بود و به نماز نتوانست بيرون آمد، پس حق تعالى آن جناب را امر به ميانه روى فرمود و اين آيه را فرستاد وَ لا تَجْعَلْ يَدَكَ مَغْلُولَةً إِلى عُنُقِكَ وَ لا تَبْسُطْها كُلَّ اَلْبَسْطِ فَتَقْعُدَ مَلُوماً مَحْسُوراً (3)يعنى: «مگردان دست خود را بسته در گردن خود كه چيزى به كسى نبخشى، و مگشا دست خود را گشودنى تمام كه آنچه دارى بدهى پس بنشينى ملامت كرده شده و ممنوع از نماز يا عريان» (4).

ص: 310


1- . كافى 3/550.
2- . كافى 4/90-91، كه اين معنى در ضمن چند روايت ذكر شده است.
3- . سورۀ اسراء:29.
4- . تفسير عياشى 2/289؛ كافى 4/55-56؛ مجمع البيان 3/411-412.

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: چون جناب رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به رختخواب مى رفت سرمۀ سنگ در ديده هاى خود مى كشيد طاق طاق (1).

و در حديث صحيح منقول است كه: چهار ميل در چشم راست و سه ميل در چشم چپ مى كشيد (2).

و به سند حسن منقول است كه: آن جناب در بعضى از راههاى مدينه مى گذشت و كنيز سياهى سرگين برمى چيد، گفتند: دور شو از سر راه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم.

آن كنيز گفت كه: راه فراخ است.

صحابه خواستند كه او را آزار كنند فرمود كه: بگذاريدش كه او جبّاره است، يعنى تكبر دارد (3).

و در روايت معتبر ديگر مذكور است كه: آن جناب در تابستان كه براى خوابيدن از خانه بيرون مى آمد در روز پنجشنبه بيرون مى آمد، و در زمستان كه داخل خانه مى شد در روز جمعه داخل مى شد. و در روايت ديگر وارد شده است كه: داخل شدن و بيرون آمدن هر دو در شب جمعه بود (4).

و در حديث معتبر ديگر منقول است كه: آن جناب بدست مبارك خود بزهاى اهل خود را مى دوشيد (5).

و به سند موثق از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون دهۀ آخر ماه رمضان داخل مى شد جناب رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كمر براى عبادت محكم مى بست و از زنان دورى مى كرد، و شبها را به عبادت احيا مى كرد و به كار ديگر بغير عبادت متوجه نمى شد (6).

ص: 311


1- . كافى 6/493؛ وسائل الشيعة 2/100.
2- . كافى 6/495؛ وسائل الشيعة 2/101.
3- . كتاب الزهد 56؛ كافى 2/309؛ وسائل الشيعة 15/380؛ مستدرك الوسائل 12/32.
4- . كافى 6/532؛ وسائل الشيعة 5/326. و در هر دو مصدر عبارت «براى خوابيدن» ذكر نشده است.
5- . كافى 5/86؛ وسائل الشيعة 17/62.
6- . كافى 4/155؛ من لا يحضره الفقيه 2/156؛ وسائل الشيعة 10/311 و 352.

و در حديث حسن ديگر فرمود كه: چون دهۀ آخر رمضان مى شد خيمه اى از مو براى آن جناب در مسجد مى زدند و مشغول عبادت مى شد، و شبها خواب نمى كرد و نزد زنان نمى خوابيد (1)؛ و چون جنگ بدر در ماه رمضان شد و اعتكاف دهۀ آخر آن جناب را ميسّر نشد، در سال ديگر بيست روز اعتكاف نمود: ده روز براى آن سال و ده روز قضاى سال گذشته (2).

و فرمود كه: آن جناب در شب و روز ده طواف مى كرد (3)؛ و در عيد اضحى دو گوسفند قربانى مى كرد يكى براى خود و يكى براى هركه قربانى نداشته باشد از امّت آن جناب (4)؛ و نهى فرمود از آنكه باغهاى مدينه را ديوار بگذارند براى آنكه راهگذاران ميوه اى توانند خورد، و چون وقت رسيدن ميوه ها مى شد مى فرمود كه ديوارهاى باغها را سوراخ كنند براى غربا و راهگذاران (5)؛ و آن جناب كدو را دوست مى داشتند و از روى صحن برمى چيدند آن را و تناول مى فرمودند (6).

و در حديث ديگر منقول است كه: ابو سعيد خدرى به عيادت آن جناب آمد و دست بر روى لحاف آن جناب گذاشته و از شدت تب احساس حرارت كرد پس گفت: چه بسيار شديد است تب شما؟

فرمود كه: ما اهل بيت چنين مى باشيم، بلاى ما شديد است و ثواب ما مضاعف است (7).

و در حديث ديگر فرمود كه: رسول خدا هديه را مى خورد و تصدّق را نمى خورد،

ص: 312


1- . كافى 4/175؛ تهذيب الاحكام 4/287؛ وسائل الشيعة 10/545.
2- . كافى 4/175؛ من لا يحضره الفقيه 2/184؛ مستدرك الوسائل 7/560.
3- . كافى 4/428؛ من لا يحضره الفقيه 2/411؛ وسائل الشيعة 13/307.
4- . كافى 4/495؛ وسائل الشيعة 14/100.
5- . كافى 3/569؛ وسائل الشيعة 9/203 و 18/230.
6- . محاسن 2/329؛ كافى 6/370؛ امالى شيخ طوسى 362؛ مكارم الاخلاق 30.
7- . التمحيص 34؛ مستدرك الوسائل 2/435.

و مى فرمود كه: اگر پاچۀ گوسفندى براى من به هديه بياورند قبول مى كنم (1).

و در حديث صحيح ديگر فرمود كه: چون آن جناب از دنيا رفت قرض داشت (2)و در حديث صحيح ديگر فرمود كه: آداب نماز آن جناب آن بود كه آب وضو را نزديك سر خود مى گذاشت و سرش را مى پوشانيد و مسواك را زير فراش خود مى گذاشت و قدرى مى خوابيد، و چون بيدار مى شد نظر به اطراف آسمان مى كرد و آيات آخر سورۀ آل عمران را مى خواند، پس مسواك مى كرد و وضو مى ساخت و چهار ركعت نماز مى گزارد و ركوع و سجود را به قدر قرائت طول مى داد، و ركوع را آن قدر طول مى داد كه مى گفتند سر از ركوع بر نخواهد داشت امشب، و همچنين سجود را طول مى داد، پس به رختخواب برمى گشت و قدرى مى خوابيد، پس بيدار مى شد و باز نظر به آسمان مى كرد و آيات را مى خواند و مسواك مى كرد و وضو مى ساخت و به همان طريقه چهار ركعت نماز مى كرد، و باز به رختخواب برمى گشت و قدرى مى خوابيد، و باز برمى خاست و به همان آداب عمل مى كرد و نماز وتر و نافلۀ صبح را مى گذاشت، پس به مسجد مى رفت براى نماز صبح (3).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: اگر ترسى كه شوق دنيا بر تو غالب گردد، به يادآور زندگانى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را كه قوت آن جناب نان جو بود و حلواى او خرما بود و آتش افروزش سعف خرما بود اگر به دستش مى آمد (4).

در حديث ديگر فرمود كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هرگز به كنه عقل خود با مردم سخن نگفت، مى فرمود: ما گروه پيغمبران مأمور شده ايم كه سخن گوئيم با مردم به اندازۀ عقلهاى ايشان (5).

ص: 313


1- . كافى 5/143، كه اين معنى در ضمن دو روايت ذكر شده است.
2- . كافى 5/93؛ وسائل الشيعة 18/319.
3- . تهذيب الاحكام 2/334؛ وسائل الشيعة 4/270.
4- . كتاب الزهد 12؛ كافى 8/168؛ وسائل الشيعة 16/14.
5- . كافى 1/23 و 8/268؛ امالى شيخ صدوق 341.

و در حديث ديگر منقول است كه: قوت آن حضرت نان جو بود بى نان خورش (1).

و در حديث معتبر از حضرت امام صادق عليه السّلام منقول است كه: خواهر رضاعى جناب رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به نزد آن جناب آمد، چون نظر بر او افكند شاد شد و رداى خود را براى او افكند و او را بر روى رداى خود نشانيد و با او سخن گفت و بر روى او مى خنديد، پس او برخاست و رفت و برادر او آمد، و نسبت به برادرش نكرد آنچه نسبت به او كرد، صحابه گفتند: يا رسول اللّه! نسبت به خواهر-كه زن بود-اكرام و بشاشت بيشتر به عمل آورديد از برادر.

فرمود: زيرا كه او نسبت به پدرش نيكوكارتر بود (2).

و در حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به مردى رسيد از قبيلۀ بنى فهد و او غلام خود را مى زد و غلام مى گفت كه: پناه مى برم به خدا، و او باز مى زد، چون غلام نظرش بر آن حضرت افتاد گفت: پناه مى برم به محمد، پس دست از او برداشت، حضرت فرمود: او پناه به خدا برد او را پناه ندادى و چون به من پناه آورد دست از او برداشتى! خدا احقّ است به آنكه كسى كه به او پناه برد امان يابد.

آن مرد گفت كه: او را آزاد كردم از براى خدا.

حضرت فرمود كه: بحقّ خدائى كه مرا به پيغمبرى فرستاده است كه اگر او را آزاد نمى كردى هرآينه گرمى آتش بر روى تو مى رسيد (3).

و در حديث ديگر فرمود كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با جمعى از صحابه به راهى مى رفت، ناگاه به بزغاله اى هر دو گوش بريده رسيدند كه در مزبله اى افتاده بود، پس حضرت فرمود كه: كداميك از شما مى خواهيد كه اين را به يك درهم بگيريد؟

گفتند: ما اين را به هيچ نمى گيريم و به مفت هم نمى خواهيم.

ص: 314


1- . كتاب الزهد 29؛ مستدرك الوسائل 16/335.
2- . كتاب الزهد 34؛ كافى 2/161؛ وسائل الشيعة 21/488. و در دو مصدر اخير بجاى «به پدرش» ، «به پدر مادرش» ذكر شده است.
3- . كتاب الزهد 44؛ وسائل الشيعة 22/401.

پس حضرت فرمود: و اللّه كه دنيا نزد من (1)بى قدرتر است از اين بزغاله نزد شما (2).

و به سند صحيح منقول است كه: شخصى به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد ديد كه آن حضرت بر حصيرى خوابيده كه نقش حصير در پهلوى آن حضرت جا كرده است و بالشى از ليف خرما در زير سر گذاشته كه نقش آن در خدّ مباركش نشسته، پس گفت كه:

پادشاه عجم و پادشاه روم بر حرير و ديبا مى خوابند و تو بر چنين حصير و بالشى مى خوابى؟

حضرت فرمود كه: و اللّه من از ايشان بهتر و نزد حق تعالى گراميترم، مرا با دنيا چه كار است؟ نيست مثل دنيا مگر مثل سواره اى كه بر درختى بگذرد و در سايۀ آن درخت قرار گيرد و چون سايه بگردد بار كند و درخت را بگذارد (3).

و در حديث معتبر ديگر منقول است كه: اعرابى با حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شتر به گرو دوانيد كه اگر ببرد ناقۀ آن حضرت را بگيرد، و چون دوانيدند شتر اعرابى سبقت كرد، حضرت فرمود به صحابه كه: شما شتر مرا بلند كرديد و گفتيد البته سبقت خواهد گرفت پس خدا آن را پست كرد، چنانكه كوهها براى كشتى نوح گردنكشى كردند و جودى تواضع كرد پس حق تعالى كشتى را بر جودى قرار داد (4).

و به سند صحيح منقول است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روزى هفتاد مرتبه توبه مى كرد بى گناهى و مى گفت: «اتوب الى اللّه» (5).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: شخصى از انصار براى آن حضرت يك صاع رطب به هديه آورد، حضرت به خادم گفت كه: داخل خانه شو و اگر كاسه يا طبقى بيابى بياور.

خادم رفت و برگشت و گفت: نيافتم.

ص: 315


1- . در مصدر «دنيا نزد خدا» آمده است.
2- . كتاب الزهد 49؛ كافى 2/129.
3- . كتاب الزهد 50.
4- . كتاب الزهد 61؛ مستدرك الوسائل 8/273 و 11/296 و 14/80.
5- . كتاب الزهد 73؛ مستدرك الوسائل 5/320 و 12/85 و 143.

پس آن جناب به جامۀ خود زمين را جاروب كرد و فرمود كه: اينجا بريز؛ و فرمود كه:

بحقّ خداوندى كه جانم بدست قدرت اوست سوگند مى خورم كه اگر دنيا نزد حق تعالى به قدر پر پشه اى اعتبار مى داشت به هيچ كافر و منافق يك شربت آب نمى داد (1).

و در نهج البلاغه از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه فرمود: براى ترك دنيا تو را تأسّى به حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و ملاحظۀ احوال آن جناب كافى است، و از براى مذمّت و عيب دنيا همين بس است كه از براى آن جناب ميسّر نشد و براى ديگران مهيّا گرديد، و لب به شير دنيا آلوده نكرد و پهلو از آن خالى مى كرد، دنيا را درهم شكست شكستنى و نظر خواهش بسوى آن نكرد، هرگز پهلويش از دنيا از همه كس خالى تر بود و شكمش از طعام هرگز سير نبود، حق تعالى دنيا را بر او عرض كرد و او قبول نكرد زيرا كه دانست خدا دنيا را دشمن مى دارد پس آن را دشمن داشت و دانست كه خدا آن را حقير شمرده پس آن را حقير شمرد، و بدرستى كه آن جناب بر روى زمين طعام تناول مى نمود و به روش بندگان دو زانو مى نشست، و نعلين و جامۀ خود را به دست خود پنبه مى زد و بر درازگوش برهنه سوار مى شد و ديگرى را رديف خود مى كرد، و پرده اى در خانۀ خود ديد كه در آن صورتها بود به يكى از زنان خود گفت كه: اين را پنهان كن از من كه هرگاه نظر بسوى اين مى افكنم دنيا و زينتهاى آن به يادم مى آيد، پس آن حضرت روى دل خود را بالكلّيّه از دنيا گردانيده بود و ياد آن را در دل خود ميرانده بود، و مى خواست كه زينت دنيا از نظر او پنهان باشد و جامه هاى زيباى آن را نگيرد و آن را خانۀ قرار نداند و اميد ماندن در آن نداشته باشد، پس دنيا را از دل به در كرده بود و از خاطر محو نموده بود و از ديده پنهان كرده بود، و كسى كه چيزى را دشمن دارد نمى خواهد كه بسوى آن نظر كند و دشمن مى دارد كه نزد او مذكور شود، بدرستى كه در احوال آن حضرت هست آنچه تو را دلالت نمايد بر بديها و عيبهاى دنيا زيرا كه بسيار بود با اهل بيت مخصوص خود گرسنه مى ماند و امتعه و زينتهاى آن را حق تعالى به او نداده بود با آن قرب و منزلت كه او را نزد حق تعالى

ص: 316


1- . التمحيص 48؛ مستدرك الوسائل 16/226.

بود، بدرستى كه از دنيا گرسنه بيرون رفت و سالم از تصرف در دنيا وارد عقبى شد، و از براى خود سنگى بر روى سنگى نگذاشت تا از دار فنا به دار بقا رحلت نمود (1).

و در احاديث معتبره از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دست و كتف گوسفند را دوست مى داشت زيرا كه به چراگاه نزديكتر و از بول و سرگين دورتر است؛ و از ران كراهت داشت براى آنكه به محلّ بول و سرگين نزديكتر است (2).

و در حديث معتبر ديگر منقول است كه از آن حضرت پرسيدند: به چه سبب رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دست گوسفند را زياده از ساير اعضاى آن دوست مى داشت؟

فرمود: زيرا كه حضرت آدم عليه السّلام گوسفندى از براى پيغمبران از فرزندان خود قربانى كرد و از براى هر پيغمبرى عضوى از آن را نام برد و از براى آن حضرت دست را نام برد، پس به اين سبب آن جناب آن را دوست مى داشت و بر ساير اعضا تفضيل مى داد (3).

و به سند معتبر از حضرت امام حسين عليه السّلام منقول است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دست به دعا برمى داشت تضرع و ابتهال مى نمود و انگشتان را حركت مى داد مانند سائلى كه طعام از كسى طلبد (4).

و در حديث معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: من مبعوث شدم با اخلاق نيكوى پسنديده (5).

و در حديث معتبر از حضرت امام زين العابدين عليه السّلام منقول است كه فرمود: پدر و مادرم فداى جدّم رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم باد كه با آن منزلت كه او را نزد حق تعالى بهم رسيد و آن وعده هاى كرامت كه به او داد، اهتمام و سعى در بندگى خدا را ترك نكرد تا آنكه ساق پاى مباركش باد كرد و قدم محترمش ورم كرد، پس گفتند به آن حضرت كه: چرا اين قدر به

ص: 317


1- . نهج البلاغة 226-229، خطبه 160.
2- . رجوع شود به بصائر الدرجات 503 و علل الشرايع 134 و وسائل الشيعة 25/57.
3- . محاسن 2/262-263؛ كافى 6/315؛ علل الشرايع 134.
4- . مكارم الاخلاق 268.
5- . امالى شيخ طوسى 596.

خود تعب مى فرمائى و حال آنكه خدا گناه گذشته و آيندۀ تو را آمرزيده است؟ فرمود كه:

آيا بندۀ شكر كنندۀ خدا نباشم (1)؟

و به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خود را به مشك خوشبو مى كرد كه برق مشك از سر آن حضرت مى نمود (2)و مشك دانى داشت آن حضرت كه هرگاه وضو مى ساخت آن را به دست مى گرفت و بر خود مى ماليد (3)؛ و چون سر آن حضرت درد مى كرد روغن كنجد به دماغ مى ريخت (4)؛ و چون قسم ياد مى كرد مى گفت: «لا» و «استغفر اللّه» ، و سوگند نمى خورد (5).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: روزى آن حضرت را عقرب گزيد پس فرمود كه:

خدا تو را لعنت كند كه پروا نمى كنى از آزار كردن مؤمن و كافر و نيكوكار و بدكردار؛ پس نمك طلبيد و بر آن موضع ماليد تا ساكن شد و فرمود كه: اگر مردم بدانند در نمك چه فايده ها است هرآينه محتاج نشوند به ترياك فاروق (6).

و در روايت معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نشسته بود و جبرئيل نزد آن حضرت بود، ناگاه جبرئيل نظر كرد بسوى آسمان و رنگش متغير شد مانند زعفران و پناه به حضرت رسول آورد، پس نظر كرد بسوى آسمان و ديد كه جسمى عظيم از آسمان به زير مى آيد كه ما بين مشرق و مغرب را پر كرده است تا آنكه نزديك شد به آن حضرت و گفت: مرا حق تعالى بسوى تو فرستاده است كه مخيّر گردانم تو را ميان آنكه پادشاه و پيغمبر باشى يا بنده و پيغمبر باشى؛ پس آن حضرت نظر كرد بسوى جبرئيل و ديد رنگش به حال خود برگشته است، پس جبرئيل

ص: 318


1- . امالى شيخ طوسى 637.
2- . قرب الاسناد 151؛ كافى 6/515؛ مكارم الاخلاق 33.
3- . كافى 6/515؛ مكارم الاخلاق 42؛ وسائل الشيعة 3/500 و 4/434.
4- . كافى 6/524.
5- . محاسن 2/421؛ كافى 7/463.
6- . كافى 6/327.

گفت كه: اختيار كن كه بنده و رسول باشى.

حضرت فرمود كه: بلكه مى خواهم بنده و رسول باشم.

پس آن ملك پاى راست خود را برداشت و در ميان آسمان اول گذاشت و پاى ديگر را در آسمان دوم گذاشت، و همچنين هر قدمى را در آسمان مى گذاشت و هرچند بلند مى شد كوچك مى شد تا آنكه به قدر گنجشكى شد، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به جبرئيل گفت كه: من تو را متغير ديدم و بسيار ترسيدم، سبب تغيّر تو چه بود؟

جبرئيل گفت: يا نبيّ اللّه! مرا ملامت مكن به ترسيدن، آيا مى دانى كه اين ملك كيست؟

فرمود: نه.

جبرئيل گفت: اين اسرافيل است كه حاجب پروردگار است و از روزى كه حق تعالى آسمان و زمين را خلق كرده به زمين نيامده است، چون ديدم كه او به زمين مى آيد گمان كردم كه قيامت برپا شده است، و تغيير من به سبب اين بود، و چون ديدم كه براى كرامت و بزرگوارى تو آمده است رنگم به حال خود برگشت، آيا نديدى كه چگونه كوچك مى شد هرچند بلند مى شد؟ هر چيز كه به درگاه جلال حق تعالى و محلّ مناجات و قرب او نزديك مى شود نزد عظمت او حقير مى شود، اين ملك حاجب پروردگار است و نزديكترين خلق است در درگاه او و لوح در ميان دو ديدۀ اوست از ياقوت سرخ، چون حق تعالى وحى مى فرستد لوح بر پيشانى او مى خورد پس نظر مى كند در لوح و آنچه در آنجا مى يابد به ما القا مى كند و ما به آسمان و زمين مى رسانيم و با آنكه او نزديكترين خلق است به محلّ صدور وحى، ميان او و محلّ صدور وحى و ظهور و عظمت و جلال الهى نود حجاب است از نور كه ديده هاى آنها مانده مى شود و به شمار و وصف درنمى آيند، و من نزديكترين خلقم به اسرافيل و ميان من و او هزارساله راه است (1).

و ابن شهر آشوب گفته است: بعضى از آداب شريفه و اخلاق كريمۀ حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه از اخبار متفرقه ظاهر مى شود آن است كه آن حضرت از همۀ مردم حكيم تر

ص: 319


1- . تفسير قمى 2/27-28 و در آن بجاى نود حجاب، هفتاد حجاب آمده است.

و داناتر و بردبارتر و شجاع تر و عادلتر و مهربانتر بود، و هرگز دستش به دست زنى نرسيد كه بر او حلال نباشد، و سخى ترين مردم بود، هرگز دينار و درهمى نزد او نماند و اگر از عطايش چيزى زياد مى آمد و شب مى رسيد قرار نمى گرفت تا آن را به مصرفش مى رسانيد، و زياده از قوت سال خود هرگز نگاه نمى داشت و باقى را در راه خدا مى داد، و پست ترين طعامها را نگاه مى داشت مانند جو و خرما، و هرچه مى طلبيدند عطا مى فرمود، و از قوت سال خود ايثار مى فرمود، و بر زمين مى نشست و بر زمين طعام مى خورد و بر زمين مى خوابيد، و نعلين و جامۀ خود را پينه مى كرد، و در خانه را خود مى گشود و گوسفند را خود مى دوشيد و پاى شتر را خود مى بست، و چون خادم از گردانيدن آسيا مانده مى شد مدد او مى كرد، و آب وضو را به دست خود حاضر مى كرد در شب، و پيوسته سرش در زير بود، و در حضور مردم تكيه نمى نمود، و خدمتهاى اهل خود را مى كرد، و بعد از طعام انگشتان خود را مى ليسيد، و هرگز آروغ نزد، و آزاد و بنده كه آن حضرت را به ضيافت مى طلبيدند اجابت مى نمود اگر چه از براى پاچۀ گوسفندى بود، و هديه را قبول مى نمود اگر چه يك جرعۀ شير بود، و تصدّق را نمى خورد، و نظر بر روى مردم بسيار نمى كرد، و هرگز از براى دنيا به خشم نمى آمد و از براى خدا غضب مى كرد، و از گرسنگى گاهى سنگ بر شكم مى بست، و هرچه حاضر مى كردند تناول مى نمود و هيچ چيز را رد نمى فرمود، برد يمنى مى پوشيد و جبّۀ پشم مى پوشيد، و جامه هاى آكنده از پنبه و كتان مى پوشيد، و اكثر جامه هاى رسول خدا سفيد بود، و عمامه بر سر مى بست و ابتداى پوشيدن جامه از جانب راست مى نمود، و جامۀ فاخرى داشت كه مخصوص روز جمعه بود، و چون جامۀ نو مى پوشيد كهنه را به مسكينى مى بخشيد، و عبائى داشت كه به هر جا مى رفت دوته مى كرد و به زير خود مى افكند، و انگشتر نقره در انگشت كوچك دست راست مى كرد، و خربزه را دوست مى داشت، و از بوهاى بد كراهت داشت، و وقت هر وضو ساختن مسواك مى كرد، و گاه بندۀ خود را و گاه ديگرى را در عقب خود رديف مى كرد، و بر هرچه ميسّر مى شد سوار مى شد گاه اسب و گاه استر و گاه درازگوش بى پالان و زين سوار مى شد، و پياده و پاى برهنه بى ردا و عمامه گاه گاهى راه مى رفت، و به اقصاى

ص: 320

مدينه مى رفت براى تشييع جنازه و عيادت بيماران، و با فقرا و مساكين مى نشست و با ايشان طعام مى خورد، و صاحبان علم و صلاح و اخلاق حسنه را گرامى مى داشت، و شريف هر قوم را تأليف قلب مى نمود، و خويشان خود را احسان مى كرد بى آنكه ايشان را بر ديگران اختيار كند مگر به چيزى چند كه خدا به آن امر كرده است، و ادب هر كس را رعايت مى كرد، و هركه عذر مى طلبيد قبول عذر او مى نمود، و تبسّم بسيار مى كرد در غير وقت نزول قرآن و موعظه، و هرگز صداى خنده اش بلند نمى شد، و در خورش و پوشش بر بندگان خود زيادتى نمى كرد، و هرگز كسى را دشنام نداد، و هرگز زنان و خدمتكاران خود را نفرين نكرد و دشنام نداد، و هر آزاد و غلام و كنيز كه براى حاجتى مى آمد برمى خاست و با او مى رفت، و درشت خو نبود و در خصومت صدا بلند نمى كرد، و بد را به نيكى جزا مى داد، و به هركه مى رسيد ابتدا به سلام مى كرد و ابتدا به مصافحه مى نمود، و در هر مجلسى كه مى نشست ياد خدا مى كرد، و اكثر نشستن آن حضرت رو به قبله بود، و هركه نزد او مى آمد او را گرامى مى داشت و گاهى رداى مبارك خود را براى او پهن مى كرد و او را ايثار مى نمود به بالش خود، و رضا و غضب او را مانع از گفتن حق نمى شد.

خيار را گاه با رطب و گاه با نمك تناول مى فرمود، و از ميوه هاى تر خربزه و انگور را دوست تر مى داشت، و اكثر خوراك آن حضرت آب و خرما يا شير و خرما بود، و گوشت و تريد كدو را بسيار دوست مى داشت، و شكار نمى كرد امّا گوشت شكار را مى خورد، و نان و روغن مى خورد، و از گوسفند دست و كتف را و از شوربا كدو را و از نان خورش سركه را و از خرما عجوه را و از سبزيها كاسنى و بادروج را دوست مى داشت (1).

و شيخ طبرسى گفته است كه: تواضع و فروتنى آن حضرت به مرتبه اى بود كه در جنگ خيبر و بنى قريظه و بنى النضير بر درازگوشى سوار شده بود كه لجامش و جلش از ليف خرما بود، و بر اطفال و زنان سلام مى كرد، روزى شخصى با آن حضرت سخن مى گفت

ص: 321


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/190-192.

و مى لرزيد، فرمود كه: چرا از من مى ترسى؟ من پادشاه نيستم (1).

و از انس منقول است كه گفت: من نه سال خدمت آن حضرت كردم، يك بار به من نگفت كه چرا چنين كردى، و هرگز كارى را بر من عيب نكرد، و هرگز بوى خوشى خوشتر از بوى آن حضرت نشنيدم، و با كسى كه مى نشست زانويش بر زانوى او پيشى نمى گرفت، روزى اعرابى آمد و رداى مباركش را به عنف كشيد به حدّى كه در گردن مباركش جاى كنار ردا ماند پس گفت: از مال خدا به من بده، آن حضرت از روى لطف بسوى او التفات فرمود و خنديد و فرمود كه به او عطائى دادند-پس حق تعالى فرستاد كه إِنَّكَ لَعَلى خُلُقٍ عَظِيمٍ (2)«بدرستى كه تو بر خلق عظيمى هستى» -و حياى آن حضرت به مرتبه اى بود كه چيزى كه مكروه آن حضرت بود اظهار نمى فرمود و ما از رنگ مباركش مى يافتيم (3)، وجودش مرتبۀ كمال بود چنانكه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود كه: آن حضرت از همۀ خلق بخشنده تر بود و مصاحبتش از همه كس نيكوتر بود و لهجه اش از همه كس راست تر بود و جرئتش از همه كس بيشتر بود و خويش از همه كس نرمتر بود، و به امان و پيمان از همه كس بيشتر وفا مى كرد، و در اول مرتبه هركه آن حضرت را ملاقات مى كرد مهابتى عظيم از او در دل خود مى يافت و چون با او معاشرت مى كرد او را دوست مى داشت، من پيش از او و بعد از او مانند او نديدم (4).

و از ابن عباس منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: من تأديب كردۀ خدايم، و على تاديب كردۀ من است، حق تعالى مرا امر كرد به سخاوت و نيكى و نهى كرد مرا از بخل و جفا و هيچ صفت نزد حق تعالى بدتر از بخل و بدى خلق نيست (5).

و شجاعت آن حضرت به مرتبه اى بود كه حضرت اسد اللّه الغالب مى گفت كه: هرگاه

ص: 322


1- . مكارم الاخلاق 15 و 16.
2- . سورۀ قلم:4.
3- . مكارم الاخلاق 16 و 17.
4- . مكارم الاخلاق 18.
5- . مكارم الاخلاق 17.

جنگ گرم مى شد ما پناه به آن حضرت مى برديم و هيچ كس به دشمن از آن حضرت نزديكتر نبود (1).

و در روايات بسيار نقل كرده اند كه: خشنودى و غضب آن جناب را در چهره اش مى يافتند، چون شاد مى شد رويش درخشان مى شد بسانى كه عكس ديوارها را در روى انورش مى توانست ديد، و چون غضبناك مى شد سرخ و برافروخته مى شد، و شفقت آن حضرت نسبت به امّت چنان بود كه هركه را سه روز نمى ديد البته احوال او را مى پرسيد، اگر مى گفتند به سفر رفته است از براى او دعا مى كرد، و اگر حاضر بود به ديدن او مى رفت، و اگر بيمار بود عيادت مى كرد او را (2).

و از جابر انصارى مروى است كه گفت: جناب رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در بيست و يك جنگ خود همراه بود و در نوزده جنگ از آنها من همراه بودم، در بعضى از جنگها شتر من مانده شد و خوابيد و آن حضرت در عقب مردم بود و ضعيفان را به قافله مى رساند و رديف مى كرد و دعا مى كرد براى ايشان، پس به من رسيد گفت: كيستى؟

گفتم: منم جابر، پدر و مادرم فداى تو باد.

فرمود كه: چه مى شود تو را؟

گفتم: شترم مانده است.

فرمود كه: عصا دارى؟

گفتم: بلى. پس عصاى مرا گرفت و بر شتر زد و آن را برخيزاند، پس خوابانيد و پاى مبارك را بر دستش گذاشت و فرمود كه: سوار شو، چون سوار شدم به اعجاز آن حضرت شتر من بر شتر آن جناب پيشى گرفت، پس در آن شب بيست و پنج نوبت براى من استغفار كرد پس پرسيد كه: عبد اللّه پدر تو چند فرزند گذاشته است؟

گفتم: هفت دختر.

ص: 323


1- . مكارم الاخلاق 18.
2- . مكارم الاخلاق 19.

فرمود: قرض گذاشته است؟

گفتم: بلى.

فرمود كه: چون به مدينه رسى با قرض خواهان مقاطعه كن كه هر چندگاه قدرى بگيرند تا تمام شود، و اگر راضى نشوند چون هنگام چيدن خرما شود مرا خبر كن.

پس پرسيد كه: زن خواسته اى؟

گفتم: بلى، زن ثيبه اى (1)را گرفته ام.

فرمود كه: چرا دختر جوانى نگرفته اى كه تو با او بازى كنى و او با تو بازى كند؟

گفتم: يا رسول اللّه! از بيم آنكه مبادا با خواهران من سازگارى نكند.

فرمود: درست كرده اى.

پس فرمود: شتر خود را به چند خريده اى؟

گفتم: به پنج اوقيه طلا.

فرمود كه: ما از تو گرفتيم.

چون به مدينه رسيديم شتر را به خدمت آن حضرت بردم، گفت: اى بلال! پنج اوقيه طلا قيمت شتر را بده كه به قرض پدر خود بدهد و سه اوقيۀ ديگر به او بده و شتر را نيز به او پس ده؛ پرسيد كه: با قرض خواهان عبد اللّه مقاطعه نمودى؟

گفتم: نه يا رسول اللّه.

فرمود: آن قدر مال گذاشته است كه وفا به قرض او بكند؟

گفتم: نه.

فرمود كه: بر تو باكى نيست، چون وقت چيدن خرما شود مرا خبر كن.

پس در آن وقت آن حضرت را خبر كردم آمد و دعا كرد براى ما، و به بركت دعاى آن حضرت خرما چيديم كه قرض قرض خواهان را همه داديم و زياده از آنچه هر سال برمى داشتيم براى ما ماند، پس فرمود كه: برداريد خرماها را وكيل مكنيد، چنان كرديم

ص: 324


1- . ثيبه: به معنى بيوه است.

و مدتها از آن معاش كرديم (1).

و از ابن عباس منقول است كه: چون سؤالى از آن حضرت مى كردند مكرر مى فرمود تا بر سائل مشتبه نشود (2).

و از ابى الحميسا منقول است كه گفت: پيش از بعثت با آن حضرت سودائى كردم و مرا در مكانى وعده فرموده و من فراموش كردم و به وعده گاه نرفتم آن روز و روز ديگر، و روز سوم كه رفتم حضرت براى وعده در آنجا مانده بود در آن سه روز (3).

و از جرير بن عبد اللّه منقول است كه: روزى به خدمت آن حضرت رفت و خانه پر بود و جاى او نبود، او در بيرون نشست، حضرت جامۀ خود را به نزد او انداخت و فرمود كه: بر روى اين بنشين، او جامه را گرفت و بر روى خود ماليد و بوسيد (4).

و سلمان گفت: روزى در خدمت آن حضرت رفتم بر بالشى تكيه داده بود، آن بالش را براى من انداخت و فرمود: هر مسلمانى كه داخل شود بر برادر مسلمان خود و او بالشى براى او اندازد براى اكرام او، خدا او را بيامرزد (5).

و منقول است كه: چون ابراهيم فرزند آن حضرت محتضر شد، آب از ديدۀ آن حضرت روان شد و فرمود كه: چشمم آب مى ريزد و به دل اندوه مى رسد و نمى گويم مگر چيزى كه خدا بپسندد و ما به سبب مصيبت تو اندوهناكيم اى ابراهيم (6).

و منقول است كه: آن حضرت بر زيد بن حارثه گريست و فرمود كه: اين شوق دوست است بسوى دوست (7).

و از جابر منقول است كه: چون آن حضرت راه مى رفت، صحابه در پيش او راه

ص: 325


1- . مكارم الاخلاق 20.
2- . مكارم الاخلاق 20.
3- . مكارم الاخلاق 21.
4- . مكارم الاخلاق 21.
5- . مكارم الاخلاق 21.
6- . مكارم الاخلاق 22؛ صحيح مسلم 4/1808؛ صحيح بخارى مجلد 1 جزء 2/85.
7- . مكارم الاخلاق 22.

مى رفتند و پشت سر را براى ملائكه مى گذاشتند (1).

و در روايت ديگر منقول است كه: چون آن حضرت سواره مى رفت نمى گذاشت كسى با او پياده راه برود تا آنكه او را رديف خود مى كرد، و اگر قبول نمى كرد مى فرمود كه: برو پيش و در فلان مكان مرا درياب (2).

و از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را چون دو عبادت پيش مى آمد هر يك كه دشوارتر بود اختيار مى نمود، و نمازش از همه كس سبكتر و تمامتر بود، و خطبه اش از همه كس كوتاهتر و پرفايده تر بود، و چون به جانبى متوجه مى شد از بوى خوش او مى دانستند كه به آن سو مى آيد، و چون با جماعتى طعام مى خورد پيش از همه دست دراز مى كرد و بعد از همه دست برمى داشت، و از نزديك خود تناول مى كرد و دست بسوى ديگرى دراز نمى كرد، و اگر رطب و خرما بود دست به همه مى گردانيد، و آب را به سه نفس تناول مى نمود و آب را مى مكيد و دهان پر نمى كرد، و همۀ كارها را به دست راست مى كرد مگر آنچه متعلق به اسافل بدن بود، و در همه چيز ابتدا به جانب راست مى كرد در جامه پوشيدن و كفش پوشيدن و كفش كندن، و چون رخصت مى طلبيد كه داخل خانه شود سه مرتبه رخصت مى طلبيد، و سخنش جدا كنندۀ حق و باطل و ظاهر كنندۀ مقصود بود، و چون به سخن مى آمد نور از ميان دندانهاى نورانيش ساطع مى شد كه بيننده گمان مى كرد كه گشاده است ميان دندانها و گشاده نبود، در نظر كردن ديده را تمام نمى گشود، و با كسى سخن نمى گفت كه او را خوش نيايد (3).

و از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شخصى را بر سر سنگى وعده كرد و فرمود كه: من او را اينجا وعده كرده ام، اگر نيايد همينجا مى مانم تا بميرم و از اينجا محشور شوم (4).

ص: 326


1- . مكارم الاخلاق 22.
2- . مكارم الاخلاق 22.
3- . مكارم الاخلاق 23.
4- . مكارم الاخلاق 24 با اندكى تفاوت.

و در روايت ديگر منقول است كه: گاهى كودكى را مى آوردند نزد آن حضرت كه دعا كند براى او به بركت يا او را نام بگذارد، حضرت او را مى گرفت و در دامن مى گذاشت براى گرامى داشتن اهل او، پس بسيار مى شد كه آن طفل بول مى كرد در دامن آن حضرت و مردم فرياد مى كردند، پس مى گفت: قطع مكنيد بول طفل را، و مى گذاشت تا بول را تمام مى كرد پس دعا مى كرد يا نام مى گذاشت براى آنكه اهل آن طفل شاد شوند و ندانند كه آن حضرت از بول طفل ايشان متأذى شده است، و چون مى رفتند جامۀ خود را مى شست (1)؛ و مى فرمود كه: مايستيد نزد من چنانكه عجمان نزد بزرگان خود مى ايستند (2).

و از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نزد جماعتى طعام مى خورد مى گفت: «افطر عندكم الصّائمون و اكل طعامكم الابرار» يعنى: «افطار كردند نزد شما روزه داران و خوردند طعام شما را نيكوكاران» (3).

و در روايت ديگر منقول است كه: آن حضرت به سه انگشت و زياده طعام مى خورد و هرگز به دو انگشت نمى خورد (4).

و از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: پيوسته طعام آن حضرت نان جو بود تا از دنيا مفارقت نمود (5).

مؤلف گويد كه: احاديث در باب نان گندم خوردن آن حضرت مختلف وارد شده است، و ممكن است كه احاديث نخوردن را حمل كنيم بر غالب يا بر آنكه از مال خود نخوردند، يا بر پيش از بعثت، يا بر پيش از هجرت، يا بر بعد.

و در روايتى وارد شده است كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رطب مى خورد به دست راست و هستۀ آن را در دست چپ جمع مى كرد و به زمين نمى انداخت، پس گوسفندى

ص: 327


1- . مكارم الاخلاق 25.
2- . مكارم الاخلاق 26.
3- . مكارم الاخلاق 27.
4- . مكارم الاخلاق 28.
5- . مكارم الاخلاق 29.

گذشت به آن گوسفند اشاره كرد تا نزديك آمد و دست چپ را پيش او داشت كه دانه ها را مى خورد از دست حضرت، و هرچه تناول مى نمود هسته را پيش آن مى انداخت و چون حضرت فارغ شد گوسفند رفت (1).

و در روايت ديگر وارد شده است كه: آن حضرت سير و پياز و تره و عسل بدبو تناول نمى نمود، و هرگز طعامى را مذمّت نمى فرمود، اگر خوشش مى آمد مى خورد و الاّ ترك مى كرد، و كاسه را مى ليسيد و انگشتان را يك يك مى ليسيد، و بعد از طعام دست مى شست و دست بر رو مى كشيد و تا ممكن بود تنها چيزى نمى خورد، و در آب آشاميدن اول «بسم اللّه» مى گفت و اندكى مى آشاميد و از لب بر مى داشت و «الحمد للّه» مى گفت تا سه مرتبه، گاهى به يك نفس مى آشاميد، و گاهى در ظرف چوب و گاه در ظرف پوست و گاه در خزف تناول مى نمود، و چون اينها نبود دستها را پر از آب مى كرد و مى آشاميد، و گاه از دهان مشك مى آشاميد (2).

و سر و ريش خود را به سدر مى شست و روغن ماليدن را دوست مى داشت و ژوليده مو بودن را كراهت داشت، و انواع روغنها را بر خود مى ماليد و اول روغن بر سر و ريش مى ماليد، و سر را مقدّم مى داشت، و روغن بنفشه مى ماليد و موى سر و ريش خود را شانه مى كرد، و آنچه از مو جدا مى شد مردم (3)براى بركت بر مى داشتند؛ و گويند: اين موها كه در دست مردم هست از اين است، و آنچه در حج و عمره مى تراشيد جبرئيل به آسمان مى برد؛ و روزى دو مرتبه ريش را شانه مى كرد و هر مرتبه چهل نوبت از زير ريش و هفت نوبت از بالا شانه مى كرد، و خود را به مشك و عنبر و غاليه خوشبو مى كرد و به عود بخور مى كرد (4).

و از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: آن حضرت خرج خوشبوئى زياده از طعام

ص: 328


1- . مكارم الاخلاق 29.
2- . مكارم الاخلاق 30-31.
3- . در مصدر بجاى مردم، زنان حضرت ذكر شده است.
4- . مكارم الاخلاق 32-34.

مى كرد (1).

و از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: در حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سه خصلت بود كه در احدى غير او نبود: او را سايه نبود، و به راهى نمى گذشت مگر آنكه بعد از سه روز مى دانستند كه از آن راه گذشته است براى بوى خوش او، و به هيچ سنگ و درختى نمى گذشت مگر آنكه سجده مى كردند براى او.

و مى فرمود كه: لذت من در زنان و بوى خوش است، و روشنى چشم من در نماز است (2).

و در چشم راست سه ميل و در چشم چپ دو ميل سرمه مى كشيد، و نظر در آينه مى كرد و شانه مى كرد و خود را براى اصحاب زينت مى كرد، و در سفرها شيشۀ روغن همراه برمى داشت و سرمه دان و مقراض و آينه و مسواك و شانه و سوزن و ريسمان و درفش و مسواك را به عرض مى كرد، و گاهى كلاه در زير عمامه مى گذاشت و گاه عمامۀ بى كلاه و گاه كلاه بى عمامه بر سر مى گذاشت، و در سفرها عمامۀ خز سياه بر سر مى بست، و گاهى جبّه و عمامۀ پشم مى پوشيد، و چون جامۀ نو مى پوشيد حمد حق تعالى مى كرد، و چون مى خوابيد بر جانب راست مى خوابيد و دست راست را در زير رو مى گذاشت و آية الكرسى مى خواند (3).

و حضرت امام محمد باقر عليه السّلام فرمود كه: آن حضرت هرگاه از خواب بيدار مى شد سجدۀ شكر مى كرد، و پيش از خواب سه مرتبه مسواك مى كرد، و چون از خواب براى نماز برمى خاست يك مرتبه مسواك مى كرد، و چون به نماز صبح بيرون مى آمد يك مرتبه مسواك مى كرد، و مسواك را با چوب اراك مى كرد (4).

و آن حضرت مزاح مى كرد امّا حرف باطل نمى گفت، و نقل كرده اند كه: روزى آن

ص: 329


1- . مكارم الاخلاق 34.
2- . در مصدر «نماز و روزه» ذكر شده است.
3- . مكارم الاخلاق 34-38.
4- . مكارم الاخلاق 39.

حضرت دست كسى را گرفت و فرمود كه: كى مى خرد اين بنده را؟ يعنى بندۀ خدا (1)؛ و روزى زنى احوال شوهر خود را نقل مى كرد، حضرت فرمود: آن است كه در چشمش سفيدى هست؟ آن زن گفت: نه، چون به شوهرش نقل كرد گفت: حضرت مزاح كرده و راست فرموده سفيدى چشم همه كس بيش از سياهى است (2)؛ و پيرزالى از انصار به حضرت رسول عرض نمود كه: استدعا بفرما براى من از خدا بهشت را، فرمود كه: زنان پير داخل بهشت نمى شوند، پس آن زن گريست، حضرت خنديد و فرمود كه: جوان و باكره مى شوند و داخل بهشت مى شوند (3).

و در روايات ديگر وارد شده است كه روزى آن حضرت با زن پيرى گفت كه: پير زنان داخل بهشت نمى شوند. آن زن بيرون رفت و مى گريست، بلال او را ديد و سبب گريۀ او را پرسيد، او سخن حضرت را نقل كرد، بلال به خدمت حضرت آمد با آن زن و گفت: اين زن از شما چنين نقل كرد.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: سياه هم داخل بهشت نمى شود.

پس بلال هم گريان شد چون سياه بود، پس عباس رسيد و از حقيقت حال پرسيد، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: پير هم داخل بهشت نمى شود.

پس فرمود كه: حق تعالى ايشان را جوان و با بهترين صورتها خلق مى كند و داخل بهشت مى گرداند (4).

و نقل كرده اند كه: زنى به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و از مردى شكايت كرد كه: مرا بوسيد.

آن حضرت او را طلبيد و گفت: چرا چنين كرده اى؟

او گفت: اگر بد كرده ام، او هم به تلافى اين بد را نسبت به من بكند.

ص: 330


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/192؛ مستدرك الوسائل 8/409 و 410.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/193؛ مستدرك الوسائل 8/410.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/193؛ مستدرك الوسائل 8/410.
4- . مناقب ابن شهر آشوب 1/193؛ مستدرك الوسائل 8/410-411.

آن جناب تبسّم نمود و گفت: ديگر چنين كارى مكن.

گفت: نخواهم كرد (1).

و از مزاح صحابه نقل كرده اند كه: سويبط مهاجرى در سفرى به نزد نعيمان بدرى آمد و از او طعام طلبيد، نعيمان گفت: رفقا حاضر نيستند.

سويبط ديد كه جمعى مسافران مى آيند، به نزد ايشان رفت و گفت: غلامى دارم بسيار زبان آور و مى خواهم او را بفروشم، اگر گويد كه آزادم از او قبول مكنيد كه غلام مرا ضايع مى كنيد؛ پس نعيمان را به ده شتر به ايشان فروخت.

مشترى ها آمدند و ريسمان در گردن نعيمان كردند و كشيدند، نعيمان گفت: اين استهزا كرده است كه مرا به شما فروخته است و من آزادم.

مشترى ها گفتند: ما شنيده ايم خبر تو را و از تو قبول نمى كنيم؛ و او را بردند تا آنكه رفقا رفتند و او را پس گرفتند.

چون به حضرت رسول عرض كردند بسيار خنديد.

و نعيمان نيز مزاح بسيار مى كرد، روزى شنيد كه محرمة بن نوفل كه نابينا بود مى گفت:

كيست مرا ببرد كه بول كنم؟

نعيمان دستش را گرفت و آورد او را در كنار مسجد بازداشت و گفت: بول كن؛ و خود گريخت، مردم محرمه را فرياد زدند و دشنام دادند كه: چرا در مسجد بول مى كنى؟

پرسيد: كى بود آن كه مرا به اينجا آورد؟

گفتند: نعيمان بود.

گفت: با خدا عهد كردم كه چون به او برسم اين عصا را بر او بزنم.

چون اين خبر به نعيمان رسيد روزى به نزد محرمه آمد و گفت: مى خواهى نعيمان را به تو بنمايم كه عصا بر او بزنى؟

گفت: بلى.

ص: 331


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/194؛ مستدرك الوسائل 8/411.

پس او را آورد به نزديك عثمان در وقتى كه عثمان نماز مى كرد و گفت: اين است نعيمان؛ و گريخت، محرمه عصا را بلند كرد و به قوّت تمام بر عثمان نواخت، مردم بر او شوريدند كه: چرا خليفه را زدى؟

گفت: كى بود مرا به اينجا آورد؟

گفتند: نعيمان بود.

گفت: عهد كردم كه ديگر با نعيمان كارى نداشته باشم (1).

مؤلف گويد كه: آداب حسنه و اخلاق حميدۀ آن حضرت زياده از آن است كه احصا توان نمود، و چون در كتاب حلية المتقين و عين الحياة اكثر آنها را بيان كرده ام، در اين كتاب به همين اكتفا نمودم.

ص: 332


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/194 و در آن بجاى محرمه، مخرمه ذكر شده است.

باب نهم: در بيان قليلى از مناقب و فضايل و خصايص

آن حضرت است

ص: 333

ص: 334

در احاديث صحيحه و غير صحيحه از طرق خاصه و عامه منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: حق تعالى پنج خصلت به من عطا نموده است كه به احدى از پيغمبران پيش از من نداده بود: زمين را براى من محلّ سجود و نماز گردانيده است، و در هر جاى زمين كه خواهم نماز بجا آورم، و زمين را براى من پاك كننده گردانيده است كه تيمّم بدل از وضو و غسل مى شود و ته كفش و عصا را پاك مى كند؛ و غنيمت كافران را از براى من حلال گردانيده است؛ و به ترسى كه از من در دل دشمنان افكنده مرا يارى داده است؛ و كلمات جامعه كه لفظشان اندك و معانى شان بسيار است به من عطا نموده است؛ و شفاعت قيامت را به من داده است (1).

و به سندهاى بسيار از حضرت صادق عليه السّلام و جابر انصارى و غير او منقول است كه: از حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پرسيدند: كجا بودى در هنگامى كه آدم عليه السّلام در بهشت بود؟

فرمود: در پشت او بودم، و سوار كشتى شدم در صلب پدرم نوح عليه السّلام، و مرا به آتش انداختند در پشت پدرم ابراهيم عليه السّلام، و هيچ يك از پدران و مادران من به زنا به يكديگر نرسيده اند، و پيوسته حق تعالى مرا از پشتهاى پاكيزه بسوى رحمهاى پاكيزه منتقل مى ساخت تا آنكه خدا عهد مرا به پيغمبرى از پيغمبران گرفت، و پيمان مرا به اسلام از امّتهاى ايشان گرفت و جميع اوصاف مرا براى ايشان ظاهر گردانيد، و ذكر مرا در تورات و انجيل ثبت كرد، و مرا به آسمان خود بالا برد، و از براى من نامى از نامهاى خود اشتقاق

ص: 335


1- . امالى شيخ صدوق 180. و نيز رجوع شود به صحيح بخارى مجلد اول جزء 1/86 و جامع الاصول 9/293 و كنز العمال 11/438.

كرد پس امّت من حمدكنندگانند و خداوند صاحب عرش محمود است و من محمدم (1).

و به سند معتبر از ابن عباس منقول است كه حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه:

حق تعالى جميع خلق را دو قسمت كرد-يعنى اصحاب يمين و اصحاب شمال-و مرا در قسمت نيكوتر كه اصحاب يمينند گذاشت؛ پس ايشان را سه قسمت كرد: اصحاب ميمنه و اصحاب مشئمه و سابقان و مرا در قسمت نيكوتر كه سابقانند قرار داد، پس من از سابقانم و بهترين سابقانم؛ پس اين سه قسمت را قبيله ها گردانيد و مرا در بهترين قبيله ها جا داد چنانكه فرموده است كه: «گردانيديم شما را شعبها و قبيله ها تا يكديگر را بشناسيد بدرستى كه گرامى ترين شما نزد خدا پرهيزكارترين شماست» (2)، و من پرهيزكارترين فرزندان آدم و گراميترين همه ام نزد خدا و فخر نمى كنم بلكه نعمت خدا را ياد مى كنم؛ پس قبيله ها را خانه آباد گردانيد و مرا در بهترين خانه آبادها جا داد چنانكه فرموده: إِنَّما يُرِيدُ اَللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ اَلرِّجْسَ أَهْلَ اَلْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً (3)يعنى: «نمى خواهد و اراده نمى نمايد خدا مگر آنكه از شما ببرد و دور گرداند شك و شبهه را اى اهل خانۀ پيغمبرى و پاك گرداند شما را از گناهان و بديها پاك گردانيدنى» (4).

و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: روزى ابو ذر و سلمان حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را طلب كردند، گفتند: به جانب مسجد قبا رفته است، چون به آن جانب رفتند ديدند كه آن حضرت در زير درختى به سجده رفته است، پس نشستند و بسيار انتظار كشيدند تا آنكه گمان كردند كه آن حضرت به خواب رفته است، خواستند كه آن حضرت را بيدار كنند ناگاه سر از سجده برداشت و فرمود كه: دانستم آمدن شما را و شنيدم صداى شما را و در خواب نبودم بدرستى كه حق تعالى پيش از من هر پيغمبرى را كه فرستاد به لغت قوم خود فرستاد و مرا بر هر سياه و سرخى به زبان عربى مبعوث گردانيد

ص: 336


1- . امالى شيخ صدوق 498؛ معاني الاخبار 55؛ روضة الواعظين 67؛ كنز العمال 12/427.
2- . ترجمۀ آيۀ 13 سورۀ حجرات.
3- . سورۀ احزاب:33.
4- . امالى شيخ صدوق 503؛ دلائل النبوة 1/170؛ البداية و النهاية 2/239.

و مرا در امّت من پنج چيز عطا كرد كه به پيغمبران پيش از من نداده بود: مرا يارى كرد به رعب و ترس كه آوازۀ مرا مى شنوند و يك ماهه راه ميان من و ايشان هست، و از ترس ايمان به من مى آورند؛ و غنيمت را از براى من حلال گردانيد؛ و زمين را براى من سجده گاه و پاك كننده گردانيد كه هرجا باشم از خاكش تيمم كنم و بر رويش نماز كنم؛ و هر پيغمبرى را يك سؤال ايشان را در باب امّت ايشان مستجاب گردانيد، و چون مرا تكليف سؤال نمود سؤال خود را تأخير كردم براى شفاعت مؤمنان امّت خود در قيامت، پس به من داد؛ و عطا كرد مرا علمهاى جامع و كليدهاى سخن. و آنچه به من داده است به هيچ پيغمبرى از پيغمبران پيش از من نداده بود، پس سؤال من كامل است تا روز قيامت در دعا و شفاعت براى كسى است كه شرك به خدا نياورد و ايمان به پيغمبرى من بياورد و اعتقاد به خلافت وصىّ من على بن ابى طالب داشته باشد و اهل بيت مرا دوست دارد (1).

و در حديث ديگر فرمود: ابتداى ظهور امر من دعاى ابراهيم عليه السّلام بود كه مرا از خدا طلبيد، و عيسى عليه السّلام بشارت داد به من، و در هنگام ولادت من مادرم نورى ديد كه در آن نور قصرهاى شام را ديد (2).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: حق تعالى عرب را از ساير مردم اختيار كرد، و قريش را از عرب اختيار كرد، و بنى هاشم را از قريش اختيار نمود، و فرزندان عبد المطّلب را از بنى هاشم اختيار نمود، و مرا از فرزندان عبد المطّلب اختيار نمود (3).

و به سند معتبر از ابن عباس منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: حق تعالى مرا پنج فضيلت و على را پنج فضيلت كرامت فرمود: مرا جوامع كلم داد يعنى قرآن، و على را جوامع علم داد؛ و مرا پيغمبر گردانيد، و او را وصى گردانيد؛ و به من كوثر داد، و به او سلسبيل داد؛ و به من وحى داد، و به او الهام داد؛ و مرا به آسمان برد، و درهاى آسمان را

ص: 337


1- . امالى شيخ طوسى 56؛ بشارة المصطفى 85.
2- . خصال 177؛ دلائل النبوة 1/80 و 84؛ البداية و النهاية 2/256.
3- . خصال 36.

براى او گشود كه هرچه من ديدم او ديد و به هرچه من نظر كردم او نظر كرد (1).

و به سند معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى چهار پيغمبر را با شمشير فرستاد كه جهاد كنند: ابراهيم و موسى و داود و محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم (2).

و در حديث ديگر از حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم منقول است كه: در روز قيامت بيايم به در بهشت و گويم كه: در را بگشا.

خازن بهشت گويد: كيستى؟

گويم: منم محمد.

گويد: مرا چنين امر كرده اند كه براى كسى پيش از تو در را نگشايم (3).

و در احاديث متواتره منقول است كه آن جناب فرمود: من سيد و بهتر فرزندان آدمم و فخر نمى كنم، و اول كسى كه در قيامت محشور شود من خواهم بود، و اول كسى كه شفاعت كند و شفاعتش را قبول نمايند من خواهم بود (4).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: حق تعالى اسلام را بر دست من ظاهر گردانيد، و قرآن را بر من فرستاد، و كعبه را بر دست من فتح نمود، و مرا بر جميع خلق خود فضيلت داد، و در دنيا مرا سيد فرزندان آدم گردانيد، و در آخرت مرا زينت قيامت گردانيد، و حرام گردانيد بر پيغمبران داخل شدن بهشت را پيش از آنكه من داخل شوم، و بر امّتهاى ايشان پيش از آنكه امّت من داخل شوند، و خلافت زمين را در اهل بيت من قرار داد بعد از من تا دميدن صور، پس هركه كافر شود به آنچه من مى گويم كافر است به خداوند عظيم (5).

و به سند معتبر از ابن عباس منقول است كه: چهل مرد از يهودان مدينه بيرون آمدند و گفتند: مى رويم به نزد اين دروغگو كه مى گويد من بهترين پيغمبرانم، تا دروغ او را ظاهر

ص: 338


1- . امالى شيخ طوسى 188؛ خصال 293.
2- . خصال 225.
3- . امالى شيخ طوسى 395.
4- . امالى شيخ طوسى 271. و نيز رجوع شود به صحيح مسلم 4/1782 و السنن الكبرى 9/8.
5- . خصال 413.

گردانيم.

چون به خدمت آن جناب آمدند حضرت فرمود كه: من تورات را ميان خود و شما حكم مى كنم، گفتند: ما راضييم به تورات.

يهودان گفتند: آدم از تو بهتر است براى آنكه حق تعالى او را بدست قدرت خود آفريد و از روح خود در او دميد.

حضرت فرمود: آدم پيغمبر پدر من است و حق تعالى به من داده است بهتر از آنچه به او داده است.

يهودان گفتند: آن چيست؟

فرمود كه: منادى روزى پنج مرتبه ندا مى كند كه: «اشهد ان لا اله الاّ اللّه و اشهد انّ محمّدا رسول اللّه» و نمى گويد آدم رسول اللّه، و علم حمد در دست من است در روز قيامت و در دست آدم نيست.

يهودان گفتند: راست گفتى اى محمد، در تورات چنين نوشته است.

فرمود كه: اين يكى.

يهودان گفتند: موسى از تو بهتر است زيرا كه حق تعالى چهار هزار كلمه با او سخن گفت و با تو هيچ سخن نگفت.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: به من بهتر از اين داده است؛ فرمود كه: مرا بر بال جبرئيل نشانيد و به آسمان هفتم رسانيد، پس از سدرة المنتهى كه نزد آن است جنّة المأوى گذشتم تا به ساق عرش در آويختم، پس ندا رسيد به من از ساق عرش كه: منم خداوندى كه بجز من خداوندى نيست و منم سالم از عيب و نقص و امان دهندۀ خلايق از عذاب و شاهد بر ايشان و عزيز جبار متكبر رءوف رحيم؛ و خدا را به دل ديدم نه به ديده، پس اين افضل است از آنچه به موسى داده است.

يهودان گفتند: راست گفتى اى محمد، در تورات چنين نوشته است.

پس حضرت فرمود: اين دو فضيلت.

پس يهودان گفتند كه: نوح عليه السّلام از تو بهتر است زيرا كه حق تعالى او را به كشتى سوار

ص: 339

كرد و كشتى او را بر جودى قرار داد.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: خدا به من از اين بهتر داده است، نهرى در آسمان به من داده است كه از زير عرش جارى مى شود و بر كنار آن هزار هزار قصر هست كه خشتى از آنها از طلا است و خشتى از نقره و گياه آنها زعفران است و سنگريزۀ آنها مرواريد و ياقوت است و زمين آنها از مشك سفيد است، و آن نهر كوثر است كه حق تعالى به من و امّت من عطا كرده است چنانكه گفته است إِنّا أَعْطَيْناكَ اَلْكَوْثَرَ (1).

گفتند: راست گفتى اى محمد، چنين در تورات نوشته است، و اين بهتر است از آن.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اين سه فضيلت.

پس يهودان گفتند كه: ابراهيم از تو بهتر است زيرا كه حق تعالى او را خليل خود گردانيد.

آن جناب فرمود كه: اگر ابراهيم را خليل خود گردانيد مرا حبيب خود گردانيد و مرا محمد نام كرد.

پرسيدند كه: چرا تو را محمد نام كرد؟

فرمود: از براى من نامى از نامهاى خود اشتقاق كرد، خدا محمود است و من محمدم و امّت من حامدانند.

يهودان گفتند: راست گفتى يا محمد، اين از آن بهتر است.

آن جناب فرمود: اين چهار فضيلت.

پس يهودان گفتند: عيسى بهتر است از تو زيرا عيسى روزى در گردنگاه بيت المقدس بود شياطين رفتند او را ضرر برسانند پس حق تعالى امر كرد جبرئيل را كه بال راست خود را بر روى شياطين زد و ايشان را در آتش انداخت.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: مرا از اين بهتر داده است، چون از بدر برگشتم از قتال مشركان و بسيار گرسنه بودم و داخل مدينه شدم زن يهوديه اى مرا استقبال نمود و كاسۀ

ص: 340


1- . سورۀ كوثر:1.

بزرگى در سرش بود و بزغالۀ بريانى در آن كاسه بود، و در آستين خود شكرى داشت پس گفت: الحمد للّه كه حق تعالى تو را به سلامت برگردانيد و بر دشمنان ظفر بخشيد و من نذر كرده بودم از براى خدا كه اگر به سلامت و غنيمت برگردى از جنگ بدر من اين بزغاله را بكشم و از براى تو بريان نمايم و بسوى تو بياورم كه تناول نمائى.

حضرت فرمود كه: من فرود آمدم از استر شهبا و دست دراز نمودم بسوى بزغاله كه بخورم ناگاه آن بزغالۀ بريان به قدرت خداوند منّان برجست و بر چهار پا ايستاد و به سخن آمد و گفت: اى محمد! مخور از من كه مرا به زهر آلوده اند.

گفتند: راست گفتى اى محمد، اين از آن بهتر است.

حضرت فرمود كه: اين پنج فضيلت.

پس يهودان گفتند: يكى مانده است، اين را مى گوئيم و برمى خيزيم، سليمان عليه السّلام از تو بهتر است زيرا كه حق تعالى انس و جن و شياطين و مرغان و بادها و درندگان را مسخّر او گردانيده بود.

حضرت فرمود كه: خدا براق را از براى من مسخّر گردانيد كه از دنيا و آنچه در دنيا است بهتر است و آن چهارپائى است از چهارپايان بهشت؛ رويش مانند روى انسان است و سمش مانند سمهاى اسبان است و دمش مانند دم گاو است و از درازگوش بزرگتر و از استر كوچكتر است، زينتش از ياقوت و ركابش از مرواريد سفيد است و هفتاد هزار مهار دارد از طلا، و دو بال دارد مكلّل به مرواريد و ياقوت و زبرجد، و در ميان دو ديده اش نوشته است: «لا اله الا اللّه وحده لا شريك له و محمد رسول اللّه» .

يهودان گفتند: راست گفتى، در تورات چنين نوشته است، و اين از ملك سليمان بهتر است، اى محمّد! ما شهادت مى دهيم به وحدانيّت خدا و به اينكه تو پيغمبر اوئى.

پس حضرت فرمود كه: نوح عليه السّلام هزار كم پنجاه سال قوم خود را دعوت كرد و حق تعالى فرموده است كه: «ايمان نياوردند به او مگر اندكى» (1)و در سنّ قليل و عمر

ص: 341


1- . ترجمۀ آيۀ 40 سورۀ هود.

اندك من تابع من شده اند آن قدر كه مثل آن تابع نوح نشده بودند با آن عمر دراز و زندگانى بسيار او، و بدرستى كه در بهشت صد و بيست هزار صف خواهند بود: امّت من هشتاد هزار صف خواهند بود و همۀ امّتهاى ديگر چهل هزار صف (1)، و حق تعالى كتاب مرا گواه بر حقّيت كتابهاى ديگر و نسخ كنندۀ آنها گردانيد، و مبعوث شده ام به حلال گردانيدن چيزها كه پيغمبران ديگر حرام كرده بودند و حرام گردانيدن بعضى از آنها كه ايشان حلال گردانيده بودند، از جملۀ آنهاست كه در شرع موسى عليه السّلام شكار ماهى در روز شنبه حرام بود حتى آنكه حق تعالى به سبب تعدّى از آن جمعى را به صورت ميمون مسخ كرد و در شريعت من حلال شده است چنانكه فرموده است كه أُحِلَّ لَكُمْ صَيْدُ اَلْبَحْرِ وَ طَعامُهُ مَتاعاً لَكُمْ وَ لِلسَّيّارَةِ (2)، و در امّت من پيه و چربيها حلال است و شما نمى خوريد، پس بدرستى كه خداوند عالم بر من صلوات فرستاد در قرآن و فرمود كه إِنَّ اَللّهَ وَ مَلائِكَتَهُ يُصَلُّونَ عَلَى اَلنَّبِيِّ يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَيْهِ وَ سَلِّمُوا تَسْلِيماً (3)يعنى: «بدرستى كه خدا و فرشتگان او درود مى فرستند بر پيغمبر، اى گروهى كه ايمان آورده ايد! صلوات فرستيد بر آن حضرت و تسليم كنيد فرموده هاى او را تسليم كردنى-يا سلام كنيد بر او سلام كردنى نيكو-» ، پس مرا وصف نمود خدا به رأفت و رحمت و در قرآن گفت لَقَدْ جاءَكُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِكُمْ عَزِيزٌ عَلَيْهِ ما عَنِتُّمْ حَرِيصٌ عَلَيْكُمْ بِالْمُؤْمِنِينَ رَؤُفٌ رَحِيمٌ (4)«بتحقيق كه آمده است بسوى شما رسولى از جنس و قبيلۀ شما، دشوار است بر او مشقّت و ضرر شما، بسيار حرص و اهتمام دارد بر ايمان آوردن شما و مهربان و رحيم است بر مؤمنان» .

پس حضرت فرمود: حق تعالى فرستاد كه با من سخن نگويند تا تصدّقى بكنند و اين را براى هيچ پيغمبر مقرر نكرده بود، پس برطرف كرد اين حكم را بعد از واجب گردانيدن به

ص: 342


1- . در مصدر: صد و بيست و هشتاد آمده است بدون ذكر «هزار» .
2- . سورۀ مائده:96.
3- . سورۀ احزاب:56.
4- . سورۀ توبه:128.

رحمت خود (1).

و در حديث معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى عطا كرد به محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شرايع نوح و ابراهيم و موسى و عيسى را كه آن يگانه پرستى خدا و اخلاص در عبادت و ترك شرك است و سنن حنيفۀ ابراهيم، و در ملّت آن حضرت رهبانيّت يعنى ترك زنان و لذتها قرار نداد و سياحت يعنى جهانگردى قرار نداد، و چيزهاى پاكيزه را بر او حلال گردانيد و چيزهاى خبيث و بد را در شرع او حرام گردانيد، و از امّت او برداشت بارهاى گران و تكليفهاى دشوارى را كه بر امّتهاى گذشته لازم كرده بود و به اين سبب فضيلت آن حضرت را ظاهر گردانيد، و در شريعت او واجب گردانيد نماز و زكات و روزه و حج و امر به نيكيها و نهى از بديها، و مقرر كرد حلال و حرام و احكام ميراث وحدها و جهاد در راه خدا را، و زياده كرد در شرع آن حضرت وضو را، و زيادتى داد او را بر پيغمبران ديگر به سورۀ فاتحة الكتاب و آيات آخر سورۀ بقره و سوره هاى مفصل-كه از سورۀ محمد است تا آخر قرآن-و حلال گردانيد از براى او غنيمت و اموال مشركان را، و يارى كرد او را به رعب، و زمين را براى او مسجد و پاك كننده گردانيد، و او را به كافّۀ خلق مبعوث گردانيد از سفيد و سياه و جن و انس، و حكم جزيه گرفتن از اهل كتاب و اسير كردن مشركان و فدا گرفتن از ايشان را براى او مقرر گردانيد، پس تكليفى كرد او را كه احدى از پيغمبران را چنان تكليفى نكرده بود، از براى او شمشير برهنه از آسمان فرستاد و بر او فرستاد كه فَقاتِلْ فِي سَبِيلِ اَللّهِ لا تُكَلَّفُ إِلاّ نَفْسَكَ (2)يعنى: «قتال كن در راه خدا، تكليف كرده نشده اى مگر نفس خود را» پس مى بايست كه آن حضرت جهاد كند هرچند هيچ كس با او موافقت نكند و يارى او ننمايد (3).

و در حديث ديگر فرمود كه: چون اين آيه نازل شد چنان رو به دشمن مى رفت كه

ص: 343


1- . احتجاج 1/108-113.
2- . سورۀ نساء:84.
3- . محاسن 1/447-448؛ كافى 2/17.

شجاعترين مردم كسى بود كه به آن حضرت در جنگ جنگ گاه ملحق تواند شد (1).

و در حديث معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام منقول است كه: حضرت امام حسين عليه السّلام فرمود: بعد از وفات حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روزى اصحاب آن حضرت در مسجد نشسته بودند و فضايل آن حضرت را ذكر مى كردند، ناگاه عالمى از علماى يهود شام آمد كه تورات و انجيل و زبور و صحف ابراهيم و كتابهاى پيغمبران را خوانده بود و دلايل و معجزات ايشان را دانسته بود، پس سلام كرد بر ما و نشست، و بعد از زمانى گفت: اى امّت محمد! از براى هيچ پيغمبرى و رسولى درجه اى و فضيلتى نگذاشته ايد مگر آنكه از براى پيغمبر خود ثابت مى كنيد، اگر سؤالى چند بكنم آيا جواب مى توانيد گفت؟

حضرت امير المؤمنين عليه السّلام گفت: سؤال كن اى يهودى از آنچه خواهى كه من جواب مى گويم بعون اللّه تعالى، پس بدانيد كه حق تعالى عطا نكرده است هيچ پيغمبرى و رسولى را درجه و فضيلتى مگر آنكه به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عطا كرده است و اضعاف مضاعفه زياده از آنها به آن حضرت داده است، و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چون از براى خود فضيلتى ذكر مى كرد مى گفت كه: فخر نمى كنم، و من امروز ذكر مى كنم از فضيلت آن حضرت -بى آنكه تحقير شأن احدى از پيغمبران كنم-آن قدر كه خدا ديده هاى مؤمنان را به آن روشن گرداند براى شكر آنكه حق تعالى به محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عطا كرده است، پس بدان اى يهودى كه از جملۀ فضيلتها و شرفهاى او نزد خدا آن بود كه واجب گردانيد آمرزش و عفو را براى كسى كه صدا را نزد آن حضرت پست گرداند پس فرمود كه إِنَّ اَلَّذِينَ يَغُضُّونَ أَصْواتَهُمْ عِنْدَ رَسُولِ اَللّهِ أُولئِكَ اَلَّذِينَ اِمْتَحَنَ اَللّهُ قُلُوبَهُمْ لِلتَّقْوى لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَ أَجْرٌ عَظِيمٌ (2)«آنها كه پست مى گردانند صداهاى خود را نزد رسول خدا ايشان گروهى اند كه امتحان كرده است خدا دلهاى ايشان را براى پرهيزكارى، براى ايشان است آمرزشى عظيم و اجرى بزرگ» پس مقرون گردانيد خدا طاعت آن حضرت را به طاعت خود و گفت

ص: 344


1- . رجوع شود به تفسير عياشى 1/261 و كافى 8/274.
2- . سورۀ حجرات:3.

مَنْ يُطِعِ اَلرَّسُولَ فَقَدْ أَطاعَ اَللّهَ (1) «هركه اطاعت كند رسول را پس بتحقيق كه اطاعت كرده است خدا را» پس آن حضرت را نزديك گردانيد به دلهاى مؤمنان و محبوب گردانيد او را بسوى ايشان.

و آن حضرت فرمود كه: دوستى من مخلوط شده است با خونهاى امّت من، پس ايشان اختيار مى كنند مرا بر پدران و مادران و بر خانه هاى خود.

و آن حضرت نيز نزديكترين مردم بود بسوى ايشان و مهربانترين مردم بود نسبت به ايشان چنانكه حق تعالى فرموده است كه لَقَدْ جاءَكُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِكُمْ (2)تا آخر آيه كه گذشت، و در جاى ديگر فرموده است كه اَلنَّبِيُّ أَوْلى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ وَ أَزْواجُهُ أُمَّهاتُهُمْ (3)يعنى: «پيغمبر اولى است به مؤمنان از جانهاى ايشان، و زنهاى او مادران ايشانند» .

و اللّه كه فضيلت آن حضرت در دنيا و آخرت به مرتبه اى رسيده است كه وصفها از آن قاصر است، و ليكن خبر مى دهم تو را به آنچه دل تو تاب تحمل آن داشته باشد و عقل تو انكار آن ننمايد، بتحقيق كه فضيلت او به درجه اى رسيده است كه اهل جهنم فرياد و ناله مى كنند از روى ندامت و پشيمانى آنكه چرا اجابت آن حضرت ننموده اند در دنيا، چنانكه حق تعالى از احوال ايشان خبر داده است يَوْمَ تُقَلَّبُ وُجُوهُهُمْ فِي اَلنّارِ يَقُولُونَ يا لَيْتَنا أَطَعْنَا اَللّهَ وَ أَطَعْنَا اَلرَّسُولاَ (4)يعنى: «روزى كه گردانند روهاى ايشان را در آتش جهنم در حالتى كه گويند: اى كاش ما اطاعت مى كرديم خدا را و اطاعت مى كرديم رسول را» .

و حق تعالى او را در قرآن مجيد با پيغمبران ديگر ياد كرد و او را مقدّم داشت بر آنها با آنكه بعد از همه مبعوث شده است، چنانكه فرموده است وَ إِذْ أَخَذْنا مِنَ اَلنَّبِيِّينَ مِيثاقَهُمْ

ص: 345


1- . سورۀ نساء:80.
2- . سورۀ توبه:128.
3- . سورۀ احزاب:6.
4- . سورۀ احزاب:66.

وَ مِنْكَ وَ مِنْ نُوحٍ (1) حق تعالى او را تفضيل داد بر پيغمبران و امّت او را بر امّتهاى ايشان چنانكه فرمود كه كُنْتُمْ خَيْرَ أُمَّةٍ أُخْرِجَتْ لِلنّاسِ تَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ تَنْهَوْنَ عَنِ اَلْمُنْكَرِ (2)«بوديد شما بهترين امّتها كه بيرون آورده شديد از براى مردم، امر مى كنيد به نيكى و نهى مى كنيد از بدى» .

پس يهودى گفت: خدا ملائكه را امر كرد به سجدۀ آدم، آيا محمد را چنين فضيلتى هست؟

حضرت فرمود كه: خدا ملائكه را امر فرمود كه سجده كنند آدم را براى آنكه نور محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و اوصياى او عليهم السّلام را در پشت او سپرده بود و سجدۀ ايشان مر او را پرستيدن او نبود، بلكه اطاعت امر خدا و اكرام و تهنيتى بود براى او مانند سلامى كه بر كسى كنند، و اعترافى بود براى آدم عليه السّلام به آنكه او افضل است از ايشان؛ و اگر به آدم اين عطا كرد، به محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از اين بهتر عطا كرد كه خود بر او صلوات فرستاد و امر كرد ملائكه را كه بر او صلوات فرستند و بر جميع خلق لازم كرد كه صلوات بر او فرستند تا روز قيامت چنانكه فرموده است كه إِنَّ اَللّهَ وَ مَلائِكَتَهُ يُصَلُّونَ عَلَى اَلنَّبِيِّ يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَيْهِ وَ سَلِّمُوا تَسْلِيماً (3)پس صلوات نمى فرستد بر آن حضرت احدى در حال حيات و بعد از وفات او مگر آنكه صلوات مى فرستد بر او حق تعالى ده مرتبه و به عدد هر صلواتى ده حسنه به او عطا مى كند، و هركه بر آن حضرت بعد از وفات او صلوات فرستد البته او مى داند و ردّ سلام مى كند بر آن كه صلوات فرستاده است، زيرا كه حق تعالى موقوف گردانيده است اجابت دعاى هر دعاكننده را بر صلوات بر آن حضرت، و اين فضيلت بزرگتر و عظيمتر است از آنچه به آدم عطا كرده بود، بتحقيق كه حق تعالى سنگهاى سخت و درختان را به سخن آورد كه سلام كردند بر او و تحيّت گفتند او را، و ما با او راه مى رفتيم پس به هيچ درّه و درختى نمى رسيد مگر آنكه صدا از آنها برمى خاست كه: «السلام عليك

ص: 346


1- . سورۀ احزاب:7.
2- . سورۀ آل عمران:110.
3- . سورۀ احزاب:56.

يا رسول اللّه» از براى تحيّت او و اقرار به پيغمبرى او، و كرامت او را زياده گردانيد به آنكه پيمان او را پيش از پيغمبران ديگر گرفت و پيمان از پيغمبران گرفت كه تسليم و انقياد كنند او را و راضى شوند به فضل او و تصديق پيغمبرى او بكنند چنانكه فرموده است كه وَ إِذْ أَخَذْنا مِنَ اَلنَّبِيِّينَ مِيثاقَهُمْ وَ مِنْكَ وَ مِنْ نُوحٍ وَ إِبْراهِيمَ و فرموده است وَ إِذْ أَخَذَ اَللّهُ مِيثاقَ اَلنَّبِيِّينَ لَما آتَيْتُكُمْ مِنْ كِتابٍ وَ حِكْمَةٍ ثُمَّ جاءَكُمْ رَسُولٌ مُصَدِّقٌ لِما مَعَكُمْ لَتُؤْمِنُنَّ بِهِ وَ لَتَنْصُرُنَّهُ قالَ أَ أَقْرَرْتُمْ وَ أَخَذْتُمْ عَلى ذلِكُمْ إِصْرِي قالُوا أَقْرَرْنا قالَ فَاشْهَدُوا وَ أَنَا مَعَكُمْ مِنَ اَلشّاهِدِينَ (1)«و يادآور وقتى را كه گرفت خدا پيمان پيغمبران را كه هرگاه بدهم به شما از كتاب و حكمت پس بيايد بسوى شما پيغمبرى تصديق نمايندۀ هر آن چيزى را كه با شماست هرآينه البته ايمان بياوريد به او و البته يارى نمائيد او را، گفت: آيا اقرار كرديد و گرفتيد بر اين عهد مرا؟ گفتند: اقرار كرديم، گفت: گواه باشيد و من با شما از گواهانم» ، و خدا فرموده است كه: پيغمبر اولى است به مؤمنان از جانهاى ايشان، و فرموده است كه وَ رَفَعْنا لَكَ ذِكْرَكَ (2)«و بلند كرديم از براى تو ذكر تو را» پس كسى بلند نمى كند صدا به كلمۀ اخلاص و شهادت لا اله الا اللّه مگر آنكه بلند مى كند به آن صدا به شهادت محمد رسول اللّه در اذان و اقامه و نماز و عيدها و جمعه ها و اوقات حج و در هر خطبه اى حتى در خطبۀ نكاح.

پس يهودى مناقب بسيار از پيغمبران ذكر كرد و آن حضرت براى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم افضل از آن را اثبات نمود، تا آنكه يهودى گفت كه: حق تعالى مناجات كرد با موسى در كوه طور به سيصد و سيزده كلمه و در همۀ آنها مى گفت يا مُوسى إِنَّهُ أَنَا اَللّهُ (3)آيا نسبت به محمد چنين كرد؟

حضرت فرمود كه: خدا آن حضرت را به هفت آسمان بالا برد و بر بالاى هفت آسمان با او مناجات كرد در دو موطن: يكى نزد سدرة المنتهى و او را در آن مكان مقام محمودى

ص: 347


1- . سورۀ آل عمران:81.
2- . سورۀ شرح:4.
3- . سورۀ نمل:9.

بود، پس بالا برد او را تا رسانيد به ساق عرش و آويخت براى او رفرف سبزى كه نور عظيم او را فرا گرفته بود، و به آن رفرف چنان نزديك شد يك كمان يا نزديكتر، و با او مناجات كرد به آنچه در قرآن فرمود كه: «مر خدا راست آنچه در آسمانها و در زمين است و اگر ظاهر گردانيد آنچه در نفسهاى شماست يا پنهان كنيد خدا حساب مى كند شما را به آن، پس مى آمرزد براى هركه مى خواهد و عذاب مى كند هركه را مى خواهد» (1)، و اين آيه را بر ساير امتها از زمان آدم تا آن حضرت عرض كرد و از گرانى آن هيچ يك قبول نكردند و محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم قبول كرد، پس چون حق تعالى ديد كه او و امّت او قبول كردند، تخفيف داد از او گرانى آن را و فرمود كه آمَنَ اَلرَّسُولُ بِما أُنْزِلَ إِلَيْهِ مِنْ رَبِّهِ (2)يعنى: «ايمان آورد رسول به آنچه فرستاده شده است بسوى او از پروردگار او» ، پس خدا تفضّل كرد بر محمد و ترسيد بر امّت آن حضرت از گرانى آيه اى كه قبول كرد، پس جواب گفت از جانب آن حضرت و امّت او كه وَ اَلْمُؤْمِنُونَ كُلٌّ آمَنَ بِاللّهِ وَ مَلائِكَتِهِ وَ كُتُبِهِ وَ رُسُلِهِ لا نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْ رُسُلِهِ (3)يعنى: «و مؤمنان هركه از ايشان ايمان آورد به خدا و ملائكۀ او و كتابهاى او و رسولان او مى گويند: ما جدائى نمى اندازيم ميان احدى از رسولان او» .

پس حق تعالى فرمود كه: از براى ايشان است آمرزش و بهشت اگر چنين ايمان بياورند.

پس حضرت فرمود كه سَمِعْنا وَ أَطَعْنا غُفْرانَكَ رَبَّنا وَ إِلَيْكَ اَلْمَصِيرُ (4)يعنى:

«شنيديم و اطاعت كرديم و سؤال مى نمائيم آمرزش تو را، و بسوى توست بازگشت ما در آخرت» ، پس خدا جواب داد كه: عطا كردم اين را به توبه كاران امّت تو و واجب گردانيدم از براى ايشان آمرزيدن گناهان را.

پس حق تعالى فرمود كه: چون تو و امّت تو قبول كرديد چيزى را كه عرض شده بود بر

ص: 348


1- . ترجمۀ آيۀ 284 سورۀ بقره.
2- . سورۀ بقره:285.
3- . سورۀ بقره:285.
4- . سورۀ بقره:285.

پيغمبران و امّتهاى ايشان و قبول نكردند، لازم است بر من كه رفع نمايم آن را از امّت تو، پس خدا گفت لا يُكَلِّفُ اَللّهُ نَفْساً إِلاّ وُسْعَها لَها ما كَسَبَتْ وَ عَلَيْها مَا اِكْتَسَبَتْ (1)يعنى:

«خدا تكليف نمى نمايد نفسى را مگر آنچه طاقت داشته باشد و بر او آسان باشد، از براى اوست هرچه كسب كرده است از نيكى و بر اوست ضرر آنچه اكتساب نموده است از بدى» .

پس حق تعالى الهام نمود پيغمبر خود را كه گفت: رَبَّنا لا تُؤاخِذْنا إِنْ نَسِينا أَوْ أَخْطَأْنا «اى پروردگار ما! مؤاخذه مكن ما را اگر فراموش كنيم يا خطا كنيم» .

حق تعالى گفت: عطا كردم اين را به تو براى كرامت تو اى محمد، بدرستى كه امّتهاى گذشته اگر فراموش مى كردند امرى را كه به ياد ايشان آورده بودند بر ايشان مى گشودم درهاى عذاب خود را، و رفع كردم اين را از امّت تو.

پس آن حضرت گفت: رَبَّنا وَ لا تَحْمِلْ عَلَيْنا إِصْراً كَما حَمَلْتَهُ عَلَى اَلَّذِينَ مِنْ قَبْلِنا (2)«اى پروردگار ما! بار مكن بر ما تكليف گرانى چنانكه بار كردى بر آنها كه پيش از ما بودند» .

پس حق تعالى فرمود: برداشتم از امّت تو تكليفهاى دشوارى را كه بر امّتهاى گذشته لازم گردانيده بودم زيرا كه بر امّتهاى گذشته مقرر كرده بودم كه قبول نكنم از ايشان عبادتى را مگر در بقعه هاى زمين كه براى ايشان اختيار كرده بودم هرچند دور باشند از او، و بتحقيق كه گردانيدم زمين را براى تو و امّت تو پاك كننده و نمازگاه، و اين از آن تكليفهاى دشوار بود كه از امّت تو برداشتم؛ و امّتهاى گذشته قربانيهاى خود را بر گردن مى گرفتند و بسوى بيت المقدّس مى بردند و قربانى هركه را قبول مى كردم آتشى را مى فرستادم كه آن را مى خورد و اگر قبول نمى كردم از او نااميد و محروم برمى گشت، و قربانى امّت تو را در شكم فقرا و مساكين قرار داده ام، پس از هركه قبول مى شود ثوابش

ص: 349


1- . سورۀ بقره:286.
2- . سورۀ بقره:286.

را مضاعف مى گردانم به اضعاف بسيار و اگر قبول نمى كنم برمى دارم از او عقوبتهاى دنيا را، و برداشتم اين را از امّت تو و اين هم از تكليفهاى دشوار است كه از امّت تو برداشتم؛ و نمازهاى امّتهاى گذشته بر ايشان واجب بود در ميان شب و ميان روز و اين بر ايشان دشوار بود، و از امّت تو برداشتم و بر ايشان واجب گردانيدم نمازها را در طرفهاى شب و روز كه وقت فراغ ايشان است از خوابها و شغلها؛ و امّتهاى گذشته بر ايشان پنجاه نماز واجب بود در پنجاه وقت، و از امّت تو برداشتم؛ و امّتهاى پيش ثواب ايشان يكى نوشته مى شد و گناه ايشان يكى، و ثواب امّت تو را ده برابر گردانيده ام و گناه ايشان را يكى؛ و امّتهاى گذشته اگر نيّت عمل نيكى مى كردند براى ايشان نوشته نمى شد و اگر نيت عمل بدى مى كردند براى ايشان نوشته مى شد هرچند نمى كردند، و اين را از امّت تو برداشتم، اگر قصد گناهى كنند تا نكنند بر ايشان نمى نويسم و اگر قصد حسنه بكنند و نكنند يك ثواب براى ايشان مى نويسم؛ و امّتهاى گذشته اگر گناهى مى كردند گناه ايشان بر در خانۀ ايشان نوشته مى شد و توبۀ ايشان به آن مقبول مى شد كه حرام گردانم بعد از آن بر ايشان محبوبترين طعامها را بسوى ايشان، و امّتهاى گذشته صد سال و دويست سال از يك گناه توبه مى كردند و قبول نمى كردم از ايشان بدون آنكه ايشان را در دنيا به عقوبتى مبتلا گردانم، و اينها را از امّت تو برداشتم و اگر يكى از امّت تو صد سال گناه كند و توبه كند و به قدر يك چشم بهم زدن پشيمان شود جميع گناهان او را مى آمرزم و توبۀ او را قبول مى كنم؛ و امم سابقه چون به بدن ايشان بعضى نجاستها مى رسيد مى بايست آن موضع نجس را مقراض كنند، و آب را براى امّت تو پاك كننده گردانيده ام از جميع نجاستها و خاك را در بعضى اوقات پاك كننده كرده ام؛ اينهاست آن بارهاى گران كه از امّت تو برداشته ام.

حضرت گفت: خداوندا! چون اين نعمتها به من و امّت من عطا كردى احسان خود را زياده گردان.

ص: 350

پس خدا او را الهام كرد كه گفت: رَبَّنا وَ لا تُحَمِّلْنا ما لا طاقَةَ لَنا بِهِ (1)«اى پروردگار ما! بار مكن ما را آنچه طاقت نداشته باشيم به آن» .

حق تعالى گفت: چنين كردم به امّت تو و اين حكم من است در جميع امّتها.

حضرت گفت: وَ اُعْفُ عَنّا وَ اِغْفِرْ لَنا وَ اِرْحَمْنا أَنْتَ مَوْلانا (2)«و عفو كن از ما و بيامرز ما را و رحم كن ما را، توئى مولاى ما» .

حق تعالى فرمود كه: كردم اين را براى توبه كنندگان امّت تو.

حضرت فرمود: فَانْصُرْنا عَلَى اَلْقَوْمِ اَلْكافِرِينَ (3)«پس يارى ده ما را بر قوم كافران» .

حق تعالى فرمود كه: كردم اين را و گردانيدم امّت تو را در ميان كافران-اى محمد- مانند خال سفيد در گاو سياه و حال آنكه ايشانند قادران بر دشمنان و ايشانند قهر كنندگان ايشان، خدمت مى فرمايند آنها را و آنها ايشان را خدمت نمى فرمايند براى كرامت تو، و لازم است بر من كه غالب گردانم دين تو را بر دينها تا آنكه در مشرق و مغرب زمين نماند دينى مگر دين تو و جزيه دهنده بسوى اهل دين تو به مذلّت و خوارى، و بتحقيق كه چون برگشت بار ديگر جبرئيل را ديد نزد سدرة المنتهى كه نزد آن است بهشتى كه جايگاه نيكان است در هنگامى كه فرا گرفته بود سدره را آنچه را فرا گرفته بود از ملائكه و ارواح مؤمنان و انوار خداوند عالميان ديده اش را ميل نكرد و نگذشت يعنى هر چيز را چنانكه بود ديد، بتحقيق كه ديد از آيات بزرگ پروردگار خود.

پس اينها اعظم است اى يهودى از مناجات موسى عليه السّلام بر طور سينا و از براى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم زياده كرد اين را كه متمثّل گردانيد پيغمبران را كه به او اقتدا كردند به نماز و بهشت و دوزخ را در آن شب به او نمودند و به هر آسمان كه بالا رفت ملائكۀ آسمان بر آن سلام كردند.

ص: 351


1- . سورۀ بقره:286.
2- . سورۀ بقره:286.
3- . سورۀ بقره:286.

يهودى گفت كه: خدا بر موسى انداخت محبّتى از خود.

حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود كه: چنين بود، و محمد را محبّتى از خود بر او انداخت و او را حبيب خود ناميد زيرا كه حق تعالى نمود به ابراهيم عليه السّلام صورت محمد را و امّت او را.

ابراهيم گفت: پروردگارا! نديدم از امّتهاى پيغمبران نورانى تر و روشن تر از اين امّت، اين كيست؟

پس ندا رسيد به او كه: اين محمد است حبيب من و حبيبى ندارم از خلق خود بغير او، جارى گردانيدم ياد او را پيش از آنكه آسمان و زمين را خلق نمايم و او را پيغمبر ناميدم در وقتى كه پدر تو آدم از گل بود و روح او را در او جارى نكرده بودم، و در هنگامى كه فرزندان آدم را از پشت او در آوردم و پهن كردم تو را با او همراه انداختم.

و حق تعالى در قرآن به حيات آن حضرت سوگند خورده است چنانكه فرموده است لَعَمْرُكَ إِنَّهُمْ لَفِي سَكْرَتِهِمْ يَعْمَهُونَ (1)يعنى به حيات تو سوگند مى خورم، چنانكه دوستى به دوستى و يارى به يارى گويد: به جان تو قسم، و همين بس است براى شرف و رفعت آن حضرت.

يهودى گفت: پس مرا خبر ده از آنچه حق تعالى تفضيل داده است به آن امّت آن حضرت را بر ساير امّتها.

حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود كه: حق تعالى امّت آن حضرت را بر امّتهاى ديگر به چيزهاى بسيار زيادتى داده است، من از آنها ياد مى كنم اندكى از بسيار را:

اول آنكه: حق تعالى فرموده است كه كُنْتُمْ خَيْرَ أُمَّةٍ أُخْرِجَتْ لِلنّاسِ (2)«بوديد شما نيكوتر امّتى كه بيرون آورده شديد براى مردم» .

دوم آنكه: چون روز قيامت شود و خدا همۀ خلق را در يك حال جمع كند، از پيغمبران

ص: 352


1- . سورۀ حجر:72.
2- . سورۀ آل عمران:110.

سؤال كند كه: آيا رسانيديد رسالتهاى مرا؟ پس بگويند: بلى، پس سؤال نمايد از امّتها، پس بگويند: نيامد بسوى ما بشارت دهنده اى و ترساننده اى، پس خدا گويد به پيغمبران -و حال آنكه خود بهتر داند-كه: كيستند گواهان شما امروز؟ گويند: محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و امّت آن حضرت، پس شهادت دهند براى ايشان امّت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه تبليغ رسالت كردند و محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تصديق شهادت ايشان نمايد، و اين است معنى آنكه حق تعالى فرموده است كه: شما را امّت وسط گردانيده ايم تا بوده باشيد گواهان بر مردم و بوده باشد رسول بر شما گواه.

سوم آنكه: اين امّت را پيش از همۀ امّتها در قيامت حساب كنند و زودتر از همه داخل بهشت شوند.

چهارم آنكه: خدا بر ايشان در شب و روز پنج نماز در پنج وقت واجب كرده است: دو نماز در شب و سه نماز در روز، و اين پنج نماز را در ثواب برابر پنجاه نماز گردانيده است و كفّارۀ گناهان ايشان ساخته است چنانكه فرموده إِنَّ اَلْحَسَناتِ يُذْهِبْنَ اَلسَّيِّئاتِ (1)يعنى: «نمازهاى پنج گانه كفّارۀ گناهان است» اگر اجتناب كنند از گناهان كبيره.

پنجم آنكه: حسنه اى را كه قصد كنند و نكنند يكى براى ايشان نوشته مى شود، و اگر بكنند ده برابر و زياده نوشته مى شود تا هفتصد برابر و زياده.

ششم آنكه: حق تعالى از اين امّت هفتاد هزار كس را بى حساب داخل بهشت خواهد كرد كه روهاى ايشان مانند ماه شب چهارده باشد، و جمعى ديگر مانند ستاره روشن باشند، و همچنين به حسب اختلاف مرتبه هاى ايشان ميان ايشان اختلاف و دشمنى نخواهد بود.

هفتم آنكه: اگر يكى از ايشان ديگرى را بكشد، اولياى مقتول اگر خواهند عفو مى كنند و اگر خواهند ديه مى گيرند و اگر خواهند مى كشند، و بر اهل دين تو لازم شده است در تورات كه البته او را بكشند و ديه نگيرند و عفو نكنند، چنانكه خدا فرموده است كه: «اين

ص: 353


1- . سورۀ هود:114.

تخفيفى است از جانب پروردگار شما و رحمتى است از او» (1).

هشتم آنكه: حق تعالى سورۀ فاتحه را نصفى را براى خود قرار داده است و نصفى را براى بندۀ خود، و فرموده است كه: قسمت كردم اين سوره را ميان خود و ميان بندۀ خود، چون مى گويد اَلْحَمْدُ لِلّهِ مرا حمد كرده است، و چون مى گويد رَبِّ اَلْعالَمِينَ مرا شناخته است كه پروردگار عالميانم، و چون مى گويد اَلرَّحْمنِ اَلرَّحِيمِ مرا مدح كرده است كه صاحب رحمت و مهربانم، و چون مى گويد مالِكِ يَوْمِ اَلدِّينِ پس ثنا كرده است مرا، و چون مى گويد إِيّاكَ نَعْبُدُ وَ إِيّاكَ نَسْتَعِينُ حق تعالى مى گويد: راست گفت بندۀ من در عبادت من و استعانت از من طلبيد؛ و باقى سوره از بنده است.

نهم آنكه: حق تعالى جبرئيل را بسوى پيغمبر فرستاد كه: بشارت ده امّت خود را به زينت و روشنى و رفعت و كرامت و نصرت.

دهم آنكه: خدا مباح گردانيد از براى ايشان تصدّقهاى ايشان را كه بخورند و بگذارند در شكمهاى فقراى ايشان، و تصدّقهاى پيشينيان چنين بود كه مى بايست بردارند و به مكان دورى ببرند تا به آتش سوخته شود.

يازدهم آنكه: خداوند عالميان شفاعت را براى ايشان قرار داد و بس، و به امّتهاى گذشته نداد، و حق تعالى مى گذرد از گناهان بزرگ ايشان به شفاعت پيغمبر ايشان.

دوازدهم آن است كه: در روز قيامت خواهند گفت كه: پيش آيند حمد كنندگان، پس امّت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پيش از امّتهاى ديگر بيايند، و در كتابهاى گذشته نوشته است كه امّت محمد حامدانند، حمد مى كنند خدا را بر هر منزلتى و تكبير مى گويند براى او در هر بلندى، منادى ايشان به اذان در شب ندا مى كند و صداى ايشان در آسمان پيچيده است مانند صداى مگس عسل.

سيزدهم آن است كه: خدا ايشان را به گرسنگى نمى كشد و ايشان را بر گمراهى جمع نمى كند و مسلط نمى گرداند بر ايشان دشمنى از غير ايشان را و همه را به عذاب معذّب

ص: 354


1- . ترجمۀ آيۀ 178 سورۀ بقره.

نمى گرداند و طاعون را شهادت ايشان گردانيده است.

چهاردهم آن است كه: مقرر گردانيده است براى كسى كه صلوات بر محمد و آل او بفرستد كه ده حسنه او را بدهد و ده گناه از او محو كند و بر او برگرداند مانند صلواتى كه بر آن حضرت فرستاده است.

پانزدهم آن است كه: حق تعالى ايشان را سه صنف گردانيده است: ظلم كنندۀ بر خود، و ميانه رو، و سبقت نمايندۀ به خيرات؛ پس آن كه سبقت كنندۀ به خيرات است داخل بهشت مى شود، و ميانه رو را حساب مى كنند حساب آسان، و ظلم كنندۀ بر خود را اگر خدا خواهد مى آمرزد.

شانزدهم آن است كه: حق تعالى توبۀ ايشان را پشيمانى و استغفار و ترك اصرار بر گناه گردانيده است، و بنى اسرائيل يك توبۀ ايشان آن بود كه يكديگر را بكشند.

هفدهم آن است كه: خدا به پيغمبرش وحى نمود كه: امّت تو محلّ رحمتند، عذاب ايشان در دنيا زلزله و پريشانى است.

هجدهم آن است كه: خداوند عالميان براى بيمار و پير از اين امّت مى نويسد از حسنات مثل آنچه در جوانى و صحت مى كرده است از اعمال خير، و خدا وحى مى كند بسوى فرشتگان كه: بنويسيد براى بندۀ من مثل حسنات او كه پيشتر مى كرده است.

نوزدهم آن است كه: خدا كلمۀ تقوى را كه توحيد باشد با ولايت لازم امّت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گردانيده است در دنيا، و ظهور شفاعت را براى ايشان در آخرت قرار داده است.

بيستم آن است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در شب معراج ملكى چند ديد كه پيوسته در قيامند يا در ركوعند از روزى كه مخلوق شده اند، پس با جبرئيل گفت: عبادت اين است كه اينها مى كنند، جبرئيل گفت: يا محمد! سؤال كن از پروردگار خود كه عطا كند امّت تو را قنوت و ركوع و سجود در نماز ايشان، و حضرت سؤال كرد و خدا به ايشان عطا كرد، پس امّت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اقتدا مى كنند به ملائكه كه در آسمانند.

ص: 355

و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: يهودان حسد مى برند بر نماز و ركوع و سجود شما (1).

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى صد و چهل هزار پيغمبر فرستاده است و مثل ايشان اوصياء به راستگوئى و امانت را ادا كردن و زهد در دنيا، و هيچ پيغمبر بهتر از محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و هيچ وصى بهتر از وصىّ او على بن ابى طالب عليه السّلام نفرستاده است (2).

و در روايات معتبره از آن حضرت منقول است كه: از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پرسيدند كه: به چه سبب سبقت گرفتى بر پيغمبران و از همه بهتر شدى و حال آنكه بعد از همه مبعوث گرديده اى؟

فرمود: زيرا كه من اول كسى بودم كه ايمان آوردم به پروردگار خود و اول كسى كه جواب گفت در وقتى كه خدا پيمان از پيغمبران گرفت و گواه گرفت ايشان را بر خود و گفت: آيا نيستم پروردگار شما؟ همه گفتند: بلى، من بودم (3).

و در حديث موثق فرمود كه: پيغمبران اولو العزم كه شريعت هر يك نسخ كنندۀ شريعتهاى گذشته بود پنج كس بودند: نوح و ابراهيم و موسى و عيسى و محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، و شريعت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نسخ كنندۀ همۀ شريعتها است و حلال او حلال است تا روز قيامت و حرام او حرام است تا روز قيامت (4).

و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه:

حضرت موسى عليه السّلام گفت: پروردگارا! مرا بگردان از امّت محمد، پس خدا به او وحى فرستاد كه: تو به اين نخواهى رسيد (5).

و در حديث معتبر مروى است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: يا على! بدرستى كه

ص: 356


1- . ارشاد القلوب 406-414.
2- . اختصاص 263، و در آن صد و چهل و چهار هزار آمده است.
3- . بصائر الدرجات 83؛ كافى 1/441 و 2/10؛ تفسير عياشى 2/39؛ علل الشرايع 124.
4- . محاسن 1/420؛ كافى 2/17.
5- . عيون اخبار الرضا 2/31؛ صحيفة الامام الرضا عليه السّلام 152.

حق تعالى مشرف شد بر دنيا پس مرا اختيار كرد بر مردان عالميان، پس تو را اختيار كرد بر مردان عالم بعد از من، پس امامان فرزندان تو را اختيار كرد بر مردان عالميان بعد از تو، پس فاطمه را اختيار كرد بر زنان عالميان (1).

و در احاديث بسيار از حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السّلام منقول است كه: جارى شد فضيلت از براى امير المؤمنين و امامان بعد از او عليهم السّلام مثل آنچه جارى شد از براى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، و محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را فضيلت هست بر هركه خدا خلق كرده است و اوست درگاه خدا كه به خدا نمى توان رسيد مگر از او، و راه خدا كه هركه سلوك طريق متابعت او نمايد به قرب و رضاى خدا مى رسد (2).

و در احاديث بسيار از ائمه عليهم السّلام منقول است كه: ما در وجوب اطاعت و در علم و فهم و حلال و حرام به يك منزله ايم امّا رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و امير المؤمنين عليه السّلام فضيلت خود را دارند (3).

و در حديث معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: چون مرا به آسمان بردند خداوند عزيز جبار به من وحى كرد كه:

اى محمد! من مطّلع شدم بسوى زمين مطّلع شدنى پس برگزيدم تو را و اشتقاق كردم براى تو نامى از نامهاى خود را و در هيچ جا مذكور نمى شوم من مگر آنكه تو با من مذكور مى شوى پس منم محمود و توئى محمد، پس ديگر مطّلع شدم بر زمين و اختيار كردم از آن على را و اشتقاق كردم از براى او نامى از نامهاى خود را پس منم اعلا و اوست على؛ يا محمد! خلق كردم تو را و على و فاطمه و حسن و حسين را شبح نورى چند از نور خود و عرض كردم ولايت شما را بر آسمانها و زمين و هركه در آنهاست، پس هركه قبول كرد ولايت شما را، نزد من از ظفريافتگان است، و هركه انكار كرد، نزد من از كافران است؛ اى محمد! اگر بنده مرا عبادت كند تا پاره پاره شود يا بگردد مانند مشك پوسيده پس بيايد به

ص: 357


1- . خصال 206؛ مكارم الاخلاق 444.
2- . رجوع شود به بصائر الدرجات 199-201 و كافى 1/197 و 198 و امالى شيخ طوسى 206.
3- . رجوع شود به بصائر الدرجات 480 و كافى 1/275.

نزد من انكار كنندۀ ولايت شما، هرآينه نيامرزم او را (1).

و در حديث ديگر فرمود كه: كامل نمى كند بنده ايمان را تا بداند كه جارى است از براى آخر ائمه عليهم السّلام آنچه جارى است از براى اول ايشان در حجت و اطاعت و حلال و حرام، و از براى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على عليه السّلام فضيلت ايشان هست (2).

و در حديث معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام منقول است كه: حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: منم بهترين مخلوقات خدا، و منم بهتر از جبرئيل و اسرافيل و حاملان عرش و جميع ملائكۀ مقرّبان و انبياء مرسلان، و منم صاحب شفاعت و حوض شريف، و من و على دو پدر اين امّتيم هركه ما را بشناسد خدا را شناخته است و هركه ما را انكار كند خدا را انكار كرده است، و از على بهم خواهند رسيد دو سبط اين امّت و دو سيد جوانان بهشت حسن و حسين، و از فرزندان حسين نه امام بهم مى رسند كه اطاعت ايشان اطاعت من است و معصيت ايشان معصيت من است، نهم ايشان قائم و مهدى ايشان خواهد بود (3).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون حق تعالى عرش را آفريد دو ملك آفريد بر دور عرش و گفت: شهادت بدهيد كه خداوندى بجز من نيست، و شهادت دادند؛ پس فرمود كه: شهادت بدهيد كه محمد رسول خداست، پس شهادت دادند؛ پس فرمود كه: شهادت بدهيد كه على امير المؤمنين است، پس شهادت دادند (4).

و در حديث ديگر از ابو ذر غفارى منقول است كه گفت: شنيدم از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه:

افتخار كرد اسرافيل بر جبرئيل كه من از تو بهترم زيرا كه منم سركردۀ هشت ملك كه

ص: 358


1- . تفسير فرات كوفى 73 و 74؛ پيرامون ائمۀ اثنى عشر (ترجمه مقتضب الاثر في النص على الائمة الاثنى عشر)117، و روايت در هر دو مصدر از امام باقر عليه السّلام مى باشد. همچنين رجوع شود به اثبات الهداة 1/548 و فرائد السمطين 2/319.
2- . قرب الاسناد 351؛ اختصاص 22، و روايت در هر دو مصدر از امام باقر عليه السّلام نقل شده است.
3- . كمال الدين و تمام النعمة 261.
4- . اليقين 232.

حاملان عرشند و منم كه در صور خواهم دميد و من نزديكترين ملائكه ام به محلّ صدور وحى الهى.

جبرئيل گفت: من بهترم زيرا كه من امين خدايم بر وحى او و رسول اويم بسوى پيغمبران و مرسلان، و منم صاحب خسفها و قذفها (1)و خدا هيچ امّت را عذاب نكرده است مگر بر دست من.

و مخاصمۀ خود را به خدمت جناب مقدس ايزد تعالى جلّ شأنه عرض كردند، پس وحى نمود بسوى ايشان كه: ساكت شويد، بعزت و جلال خود سوگند مى خورم كه خلق كرده ام خلقى را كه بهتر است از شما.

گفتند: آيا از ما خلقى بهتر شده است و حال آنكه ما را از نور خود خلق نموده اى؟

فرمود: بلى؛ پس حكم فرمود حجابهاى قدرت گشوده شدند ناگاه ديدند كه در ساق راست عرش نوشته است: لا اله الا اللّه محمد و على و فاطمه و حسن و حسين بهترين خلق خدايند.

پس جبرئيل گفت: پروردگارا! سؤال مى كنم از تو بحقّ ايشان بر تو كه مرا خدمتكار ايشان گردانى.

حق تعالى فرمود: قبول نمودم.

پس حضرت فرمود: جبرئيل از ما اهل بيت است و خادم ماست (2).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: يهودى به نزد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و ايستاد و تند در آن حضرت نظر مى كرد، حضرت فرمود: اى يهودى! چه حاجت دارى؟

گفت: تو بهترى يا موسى بن عمران پيغمبر كه خدا با او سخن فرمود و تورات و عصا براى او فرستاد و دريا را براى او شكافت و ابر بر سر او سايه افكند؟

ص: 359


1- . در مصدر «خسوف و كسوف» آمده است.
2- . ارشاد القلوب 403؛ تأويل الآيات الظاهرة 2/834.

حضرت فرمود: مكروه است كه بنده مدح خود كند و ليكن مرا لازم است و مى گويم:

چون آدم عليه السّلام خطا نمود توبه اش آن بود كه گفت: خداوندا! سؤال مى كنم از تو بحقّ محمد و آل محمد كه گناه مرا بيامرزى، پس خدا او را آمرزيد؛ و نوح عليه السّلام چون به كشتى سوار شد و از غرق شدن ترسيد گفت: خداوندا! سؤال مى كنم از تو بحقّ محمد و آل محمد كه مرا از غرق نجات دهى، پس خدا او را نجات داد؛ و ابراهيم عليه السّلام را چون به آتش انداختند چنين گفت، و خدا آتش را بر او سرد و سلامت گردانيد؛ و موسى عليه السّلام چون عصا را انداخت و ترسيد گفت: خداوندا! سؤال مى كنم از تو بحقّ محمد و آل محمد كه مرا ايمن گردانى، پس خدا به او وحى نمود كه: مترس كه توئى اعلا؛ اى يهودى! اگر موسى مرا درمى يافت و ايمان به من و پيغمبرى من نمى آورد ايمان و پيغمبرى او نفعى نمى بخشيد او را؛ اى يهودى! از ذرّيّت من است مهدى كه چون بيرون آيد فرود آيد عيسى بن مريم براى يارى كردن او و پيش خواهد داشت او را و پشت سر او نماز خواهد كرد (1).

و در حديث ديگر از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم منقول است كه: چون حضرت آدم عليه السّلام از آن درخت خورد سر بسوى آسمان بلند كرد و گفت: سؤال مى كنم از تو بحقّ محمد كه مرا رحم كنى.

پس حق تعالى وحى كرد بسوى او كه: محمد كيست؟

آدم گفت: خداوندا! چون مرا آفريدى نظر نمودم بسوى عرش تو و ديدم كه در آن نوشته بود: لا اله الا اللّه محمد رسول اللّه، پس دانستم كه احدى قدرش عظيمتر نيست از آن كه نام او را با نام خود قرار داده اى.

پس خدا وحى نمود به او كه: اى آدم! او آخر پيغمبران است از ذرّيّت تو، اگر او نمى بود تو را خلق نمى كردم (2).

و در حديث معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: كلماتى كه آدم عليه السّلام از

ص: 360


1- . امالى شيخ صدوق 181؛ احتجاج 1/106.
2- . قصص الانبياء راوندى 51.

خدا گرفته بود و سبب توبۀ او گرديد اين بود كه گفت: سؤال مى كنم بحقّ محمد كه توبۀ مرا قبول كنى.

حق تعالى فرمود: چه مى دانى محمد كيست؟

عرض نمود: نام او را ديدم در سرا پردۀ اعظم تو نوشته بود وقتى كه من در بهشت بودم (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه فرمود: خدا را تعظيم كنيد و پيغمبر او را تعظيم نمائيد، و بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم احدى را تفضيل مدهيد كه خدا او را بر همه تفضيل داده است (2).

و به سند معتبر ديگر منقول است كه از آن حضرت پرسيدند: آيا محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بهترين فرزندان آدم بود؟

فرمود: و اللّه بهترين مخلوقات الهى بود و هيچ خلقى از او بهتر نيافريده است (3).

و در حديث صحيح از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى هيچ بنده اى بهتر از محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نيافريده است (4).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: ما اول اهل بيتى بوديم كه حق تعالى نامهاى ما را مشهور و بلند گردانيد، زيرا چون آسمانها و زمين را آفريد امر كرد منادى را ندا كرد سه مرتبه: اشهد ان لا اله الا اللّه، و سه مرتبه: اشهد ان محمدا رسول اللّه و سه مرتبه: اشهد ان امير المؤمنين حقا (5).

و در احاديث معتبره از آن حضرت منقول است كه: حق تعالى حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را در عالم ارواح مبعوث گردانيد بر پيغمبران كه همۀ ايشان را دعوت نمود

ص: 361


1- . تفسير عياشى 1/41.
2- . قرب الاسناد 129.
3- . كافى 1/440.
4- . كافى 1/440.
5- . كافى 1/441؛ امالى شيخ صدوق 483.

بسوى اقرار به خدا (1).

و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: ما اهل بيت بر ما حلال نيست تصدّق، و امر كرده شده ايم وضو را كامل بسازيم، و درازگوش را بر اسب عربى نجهانيم، و مسح بر موزه نكشيم (2).

و در احاديث معتبره از حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السّلام منقول است در تفسير اين آيۀ كريمه كه حق تعالى مى فرمايد وَ تَوَكَّلْ عَلَى اَلْعَزِيزِ اَلرَّحِيمِ. اَلَّذِي يَراكَ حِينَ تَقُومُ. وَ تَقَلُّبَكَ فِي اَلسّاجِدِينَ (3)يعنى: «توكّل كن بر خداوند غالب مهربان كه مى بيند تو را چون برمى خيزى و گرديدن تو را در سجده كنندگان» ، فرمودند: يعنى منتقل شدن از صلبهاى پيغمبران از پشت پيغمبرى به پشت پيغمبر ديگر (4).

مؤلف گويد: علماى خاصه و عامه از خصايص آن حضرت بسيار ايراد كرده اند، بعضى از آنها كه مشهور است بيان مى شود:

اول-واجب بودن مسواك بر آن حضرت، و در اين خلاف است.

دوم-واجب بودن نماز شب و نماز وتر بر آن حضرت، و بر اين معنا احاديث بسيار وارد شده است (5).

سوم-واجب بودن قربانى بر آن حضرت.

چهارم-واجب بودن اداى دين كسى كه بميرد و پريشان باشد.

پنجم-مشورت كردن با صحابه، و در اين خلاف است.

ششم-انكار منكر و اظهار بد بودن هر بدى كه از مردم مشاهده نمايد.

هفتم-مخيّر گردانيدن زنان ميان آنكه اختيار آن حضرت نمايند يا اختيار مفارقت او

ص: 362


1- . رجوع شود به علل الشرايع 162.
2- . صحيفة الامام الرضا عليه السّلام 93؛ وسائل الشيعة 9/270.
3- . سورۀ شعراء:217-219.
4- . مجمع البيان 4/207؛ تأويل الآيات الظاهرة 1/396.
5- . رجوع شود به تهذيب الاحكام 2/242 و مجمع البيان 3/434 و تفسير طبرى 8/130.

و بعضى از احكام آن كه در كتب فقه مذكور است.

هشتم-حرام بودن زكات واجب بر آن حضرت و اهل بيت و ذريت آن حضرت، و در حرمت زكات سنّت و تصدّقات سنّت بر آن حضرت خلاف است.

نهم-آنكه سير و پياز نمى خورد، و بعضى گفته اند كه بر آن حضرت حرام بود، و ثابت نيست.

دهم-آنكه تكيه كرده طعام تناول نمى كرد، و بعضى گفته اند كه بر او حرام بود، و ثابت نيست.

يازدهم-آنكه گفته اند كه خط نوشتن و شعر گفتن بر آن حضرت حرام بود، و در اين نيز سخن هست.

دوازدهم-آنكه چون آن جناب اسلحۀ جنگ مى پوشيد حرام بود بر آن حضرت كندن آن بى آنكه جنگ كند يا به برابر دشمن برود، و بعضى گفته اند مكروه بود.

سيزدهم-آنكه چون ابتدا به فعل سنّتى مى كرد حرام بود بر آن حضرت ترك كردن آن پيش از تمام كردن آن، و اين نيز محلّ خلاف است.

چهاردهم-آنكه بر آن حضرت حرام بود اشاره به چشم و ابرو از براى زدن و كشتن، و در اين نيز خلاف است.

پانزدهم-بعضى گفته اند كه بر آن جناب حرام بود نماز كردن بر كسى كه قرض داشته باشد، و ثابت نيست.

شانزدهم-بعضى گفته اند كه حرام بود بر آن جناب عطا كردن چيزى به كسى به قصد آنكه زياده بگيرد، و در اين نيز سخن هست.

هفدهم-گفته اند كه حرام بود بر آن جناب نگاه داشتن زنى كه آن حضرت را نخواهد، و اين نيز محلّ خلاف است.

هجدهم-اكثر گفته اند نكاح كنيز بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حرام بود و همچنين نكاح كتابيّه.

نوزدهم-وصال در روزه كه دو روز روزه بدارد كه در ميان افطار نكند، يا افطار را تا سحر تأخير نمايد، يا قصد آن، بر آن حضرت جايز بود و بر ديگران حرام است؛ و از آن

ص: 363

جناب منقول است كه فرمود: من مانند شما نيستم شب نزد پروردگار خود به سر مى آورم و مرا طعام و آب مى دهد (1).

بيستم-اختيار آنچه خواهد از نفايس غنيمت بر آن جناب حلال بود.

بيست و يكم-حلال شدن بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داخل شدن مكه با سلاح به غير احرام و بر ديگران حرام است.

بيست و دوم-بر آن جناب جايز بود قرق كردن زمين براى چراگاه حيوانات و ديگران را جايز نيست، و بعضى گفته اند كه امام را نيز جايز است.

بيست و سوم-آن جناب را جايز است برداشتن طعامى كه صاحبش به آن محتاج باشد در هنگام ضرورت، و بعضى گفته اند كه حكم امام نيز چنين است.

بيست و چهارم-بر آن جناب زياده از چهار زن به عقد دائم جايز بود و بر غير آن حضرت حرام بود.

بيست و پنجم-عقد به لفظ بخشيدن بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مباح بود كه زنى خود را به آن جناب ببخشد، و بر ديگران مباح نيست.

بيست و ششم-گفته اند هر زنى كه آن جناب رغبت به نكاح او مى نمود، اگر بى شوهر بود اجابت آن حضرت بر او واجب بود، و اگر شوهردار بود بر شوهرش واجب مى شد كه طلاق او بگويد، و در اين سخنى هست.

بيست و هفتم-خلاف است كه آيا قسمت ميان زنان بر آن جناب واجب بود يا نه، و بر تقدير عدم وجوب از خصايص آن جناب است.

بيست و هشتم-آنكه نكاح زنان آن جناب خواه دخول كرده باشد و خواه نكرده باشد در حال حيات و بعد از وفات آن جناب بر ديگران حرام بود.

بيست و نهم-حرام بود مردم را كه صدا را در سخن گفتن بلندتر از صداى آن جناب

ص: 364


1- . من لا يحضره الفقيه 2/172؛ عوالى اللئالى 2/233؛ وسائل الشيعة 10/520-521؛ صحيح مسلم 2/774.

كنند.

سى ام-حرام بود كه از پشت حجره ها آن جناب را ندا كنند.

سى و يكم-حرام بود كه آن جناب را به نام ندا كنند: «يا محمد» و «يا احمد» ، و حق تعالى نيز در قرآن در هيچ موضع آن جناب را به نام ندا نكرده است بلكه «يا أيها النبى» و «يا أيها الرسول» و «يا أيها المزمل» و «يا أيها المدثر» فرموده.

سى و دوم-استخفاف به آن جناب كفر بود، و امام نيز چنين است.

سى و سوم-بعضى گفته اند كه: اگر آن جناب كسى را ندا مى كرد و او در نماز بود واجب بود كه جواب بگويد و نمازش باطل نمى شد به جواب گفتن، و در اين باب نصّى به نظر نرسيده است.

سى و چهارم-گفته اند كه فرزندان دختر آن حضرت فرزندان آن حضرت بودند، بر خلاف ديگران.

سى و پنجم-بعضى گفته اند جمع ميان اسم و كنيت آن جناب ديگران را جايز نيست، و بعضى منع كرده اند از كنيت آن جناب مطلقا، و هيچ يك در نصوص معتبره وارد نشده است (1).

مؤلف گويد كه: فضايل آن حضرت از حدّ و احصا افزون است، و در ابواب فضايل اهل بيت عليهم السّلام بسيارى ايراد خواهد شد ان شاء اللّه تعالى، و بسيارى در ابواب احوال انبياء عليهم السّلام گذشت، و چون فضل آن سرور از خورشيد انور روشن تر است به همين قليل اكتفا نموديم. و امّا خصايص آن جناب چون بعضى ثابت نبود ترك كرديم و آنچه مذكور شد نيز بعضى ثابت نيست چنانكه اشاره نموديم، امّا به متابعت مشهور ايراد كرديم و تحقيق اينها چندان ضرور نيست و تفصيلش در كتاب بحار الانوار (2)مذكور است.

ص: 365


1- . رجوع شود به بحار الانوار 16/382-401.
2- . مصدر سابق.

ص: 366

باب دهم: در بيان وجوب اطاعت و محبت و ولايت و نهى از مخالفت

آن حضرت است

ص: 367

ص: 368

بدان كه آيات كريمه در وجوب اطاعت و محبت آن حضرت و تكفير و تهديد مخالفان او بسيار است و تفسير آنها موجب تطويل است، اكتفا به ترجمۀ احاديث مى نمائيم.

در حديث صحيح از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى تأديب نمود پيغمبرش را به نحوى كه مى خواست، پس فرمود كه وَ إِنَّكَ لَعَلى خُلُقٍ عَظِيمٍ (1)، پس امور امّت و ملّت را به او گذاشت و فرمود كه وَ ما آتاكُمُ اَلرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ ما نَهاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا (2)يعنى: «آنچه عطا كند شما را رسول پس بگيريد و عمل نمائيد و آنچه نهى كند شما را از آن پس منتهى شويد و ترك نمائيد» ، و فرمود كه مَنْ يُطِعِ اَلرَّسُولَ فَقَدْ أَطاعَ اَللّهَ (3)«هركه اطاعت كند رسول را پس بتحقيق كه اطاعت كرده است خدا را» .

پس حضرت فرمود: بدرستى كه پيغمبر خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تفويض نموده امر امّت و دين را به على و او را امين گردانيد بر همه، پس شما شيعيان تسليم كرديد و ديگران انكار كردند، پس و اللّه كه دوست مى داريم براى شما كه بگوئيد هرچه ما بگوئيم و خاموش باشيد هرگاه ما خاموش باشيم، مائيم واسطۀ ميان شما و خدا، حق تعالى خيرى در مخالفت امر ما قرار نداده است (4).

و احاديث صحيحه و معتبره بر اين مضمون بسيار است و چون مضامين مشترك است ذكر آنها موجب تكرار است.

ص: 369


1- . سورۀ قلم:4.
2- . سورۀ حشر:7.
3- . سورۀ نساء:80.
4- . كافى 1/265.

و در حديث معتبر منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: ايمان نياورده است بنده مگر آنكه بوده باشم من نزد او محبوبتر از جان او، و بوده باشند عترت و ذرّيّت من نزد او محبوبتر از فرزندان و خويشان او، و بوده باشند اهل من نزد او محبوبتر از اهل او، و بوده باشد هر چيز من نزد او محبوبتر از هر چيز او (1).

و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود در هنگامى كه مردم نزد آن حضرت مجتمع بودند كه: دوست داريد خدا را براى نعمتها كه به شما كرامت مى فرمايد، و دوست داريد مرا از براى خدا، و دوست داريد خويشان مرا از براى من (2).

و در حديث معتبر ديگر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: شخصى از انصار به نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت: يا رسول اللّه! من تاب مفارقت تو ندارم و چون داخل خانۀ خود مى شوم تو را به ياد مى آورم پس كارهاى خود را ترك مى كنم و مى آيم كه نظر كنم بسوى تو براى محبتى كه دارم به تو، پس به خاطرم آمد كه چون روز قيامت شود و تو داخل بهشت شوى و به اعلا علّيّين بروى ديگر تو را كجا بيابم كه جمال با جلال تو را ببينم؟ پس در آن وقت اين آيه نازل شد وَ مَنْ يُطِعِ اَللّهَ وَ اَلرَّسُولَ فَأُولئِكَ مَعَ اَلَّذِينَ أَنْعَمَ اَللّهُ عَلَيْهِمْ مِنَ اَلنَّبِيِّينَ وَ اَلصِّدِّيقِينَ وَ اَلشُّهَداءِ وَ اَلصّالِحِينَ وَ حَسُنَ أُولئِكَ رَفِيقاً (3)پس حضرت آن شخص را طلبيد و آيه را بر او خواند و او را بشارت داد و ترجمه اش اين است كه: «هركه اطاعت نمايد خدا و رسول را پس ايشان با آن جماعتند كه انعام كرده است خدا بر ايشان از پيغمبران و صدّيقان و شهيدان و صالحان و نيكو رفيقند ايشان» (4).

و در حديث ديگر منقول است كه: مردى از اهل باديه به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت: قيامت كى قائم مى شود؟

ص: 370


1- . علل الشرايع 140؛ بشارة المصطفى 52. و نيز رجوع شود به احقاق الحق 9/392.
2- . علل الشرايع 600. و نيز رجوع شود به مناقب ابن المغازلى 151 و تاريخ بغداد 4/160.
3- . سورۀ نساء:69.
4- . امالى شيخ طوسى 621.

حضرت فرمود كه: چه چيز مهيّا كرده اى از براى قيامت كه خبر آن را مى پرسى؟

گفت: و اللّه كه عمل بسيارى از نماز و روزه براى آن مهيّا نكرده ام مگر آنكه خدا و رسول را دوست مى دارم.

حضرت فرمود كه: آدمى با آن كسى خواهد بود كه او را دوست مى دارد (1).

ص: 371


1- . علل الشرايع 139.

ص: 372

باب يازدهم: در بيان وجوب تعظيم و توقير و آداب معاشرت

آن جناب است

ص: 373

ص: 374

بدان كه حق تعالى فرموده است إِنَّمَا اَلْمُؤْمِنُونَ اَلَّذِينَ آمَنُوا بِاللّهِ وَ رَسُولِهِ (1)يعنى:

«نيستند مؤمنان مگر آنان كه ايمان بياورند به خدا و رسول او» از صميم قلب، وَ إِذا كانُوا مَعَهُ عَلى أَمْرٍ جامِعٍ لَمْ يَذْهَبُوا حَتّى يَسْتَأْذِنُوهُ (2)«و هرگاه بوده باشند با رسول بر امرى كه سبب اجتماع مردم است-مانند جمعه و عيد و جنگها و شورها-نمى روند تا رخصت بطلبند از آن حضرت» ، إِنَّ اَلَّذِينَ يَسْتَأْذِنُونَكَ أُولئِكَ اَلَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِاللّهِ وَ رَسُولِهِ (3)«بدرستى كه آنها كه رخصت مى طلبند از تو، ايشان آن گروهند كه ايمان مى آورند به خدا و رسول» . على بن ابراهيم روايت كرده است كه: اين آيه در شأن جماعتى نازل شد كه چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ايشان را براى امرى از امور جمع مى كرد مانند جنگى يا غير آن بى رخصت آن حضرت متفرق مى شدند، خدا نهى كرد ايشان را از آن (4).

فَإِذَا اِسْتَأْذَنُوكَ لِبَعْضِ شَأْنِهِمْ فَأْذَنْ لِمَنْ شِئْتَ مِنْهُمْ (5) «پس هرگاه رخصت طلبند از تو از براى بعضى از كارهاى خود پس رخصت بده از براى هركه خواهى از ايشان» .

على بن ابراهيم روايت كرده است كه: اين آيه در باب رخصت طلبيدن حنظلة بن ابى عامر نازل شد (6)چنانكه در قصۀ احد احوال او بيان خواهد شد ان شاء اللّه تعالى.

ص: 375


1- . سورۀ نور:62.
2- . سورۀ نور:62.
3- . سورۀ نور:62.
4- . تفسير قمى 2/109-110.
5- . سورۀ نور:62.
6- . تفسير قمى 2/110، و در آن «حنظلة بن ابى عياش» ذكر شده است.

وَ اِسْتَغْفِرْ لَهُمُ اَللّهَ إِنَّ اَللّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ (1) «و طلب آمرزش كن از براى ايشان از خدا بدرستى كه خدا آمرزنده و مهربان است» ، لا تَجْعَلُوا دُعاءَ اَلرَّسُولِ بَيْنَكُمْ كَدُعاءِ بَعْضِكُمْ بَعْضاً (2)«مگردانيد خواندن حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را مثل خواندن بعضى از شما بعضى را» كه جايز دانيد اجابت نكردن آن حضرت را، يا «مگردانيد ندا كردن آن حضرت را مانند ندا كردن بعضى از شما بعضى را» كه به نام آن حضرت بطلبيد و بگوئيد: «يا محمد» ، «يا ابا القاسم» ، و از پشت حجره ها صدا نزنيد بلكه بايد از روى تعظيم و تفخيم «يا نبىّ اللّه» و «يا رسول اللّه» و مثل اينها بگوئيد؛ و اين وجه اخير از امام محمد باقر عليه السّلام مروى است (3).

قَدْ يَعْلَمُ اَللّهُ اَلَّذِينَ يَتَسَلَّلُونَ مِنْكُمْ لِواذاً (4) «بتحقيق كه خدا مى داند آنها را كه دزديده از مجلس تو بيرون مى روند، پناه برندگان به ديگران» فَلْيَحْذَرِ اَلَّذِينَ يُخالِفُونَ عَنْ أَمْرِهِ أَنْ تُصِيبَهُمْ فِتْنَةٌ أَوْ يُصِيبَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ (5)«پس حذر نمايند آنان كه مخالفت مى نمايند از امر آن حضرت از آنكه برسد به ايشان محنتى در دنيا يا برسد عذابى دردآورنده در آخرت» ، و در جاى ديگر فرموده است يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لا تَدْخُلُوا بُيُوتَ اَلنَّبِيِّ إِلاّ أَنْ يُؤْذَنَ لَكُمْ إِلى طَعامٍ غَيْرَ ناظِرِينَ إِناهُ (6)«اى گروه مؤمنان! داخل مشويد خانه هاى پيغمبر را مگر آنكه رخصت دهند شما را بسوى طعامى در حالتى كه انتظاربرنده باشيد پختن آن را» وَ لكِنْ إِذا دُعِيتُمْ فَادْخُلُوا فَإِذا طَعِمْتُمْ فَانْتَشِرُوا وَ لا مُسْتَأْنِسِينَ لِحَدِيثٍ (7)«و ليكن هرگاه بخوانند شما را، داخل شويد، و هرگاه طعام بخوريد پراكنده شويد بى آنكه با يكديگر انس گيريد براى سخن گفتن» إِنَّ ذلِكُمْ كانَ

ص: 376


1- . سورۀ نور:62.
2- . سورۀ نور:63.
3- . تفسير قمى 2/110.
4- . سورۀ نور:63.
5- . سورۀ نور:63.
6- . سورۀ احزاب:53.
7- . سورۀ احزاب:53.

يُؤْذِي اَلنَّبِيَّ فَيَسْتَحْيِي مِنْكُمْ وَ اَللّهُ لا يَسْتَحْيِي مِنَ اَلْحَقِّ (1) «بدرستى كه اين مكث كردن شما سبب ايذاى پيغمبر مى شود، پس او حيا مى كند از شما كه بگويد بيرون رويد، و خدا شرم نمى كند از گفتن حق» .

على بن ابراهيم روايت كرده است: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم زينت را تزويج كرد و او را بسيار دوست مى داشت وليمه كرد و اصحاب خود را طلبيد، و اصحاب آن حضرت چون طعام خوردند مى خواستند بنشينند و سخن بگويند نزد آن حضرت، و مى خواست آن حضرت با زينب خلوت كند؛ و گاهى بى رخصت رسول خدا داخل مى شدند و به سخن گفتن مشغول مى شدند و انتظار رسيدن طعام آن حضرت مى كشيدند، و اين موجب تضييع اوقات شريف رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود، پس حق تعالى اين آيات را براى تأديب ايشان فرستاد (2).

وَ إِذا سَأَلْتُمُوهُنَّ مَتاعاً فَسْئَلُوهُنَّ مِنْ وَراءِ حِجابٍ (3) «و هرگاه سؤال كنيد از زنان آن حضرت متاعى از امتعۀ خانۀ ايشان را، پس طلب كنيد ايشان را از پس پرده» ، ذلِكُمْ أَطْهَرُ لِقُلُوبِكُمْ وَ قُلُوبِهِنَّ (4)«اين سؤال كردن از پس پرده پاكيزه تر است مر دلهاى شما و دلهاى ايشان را» از وساوس شيطانى و خواطر نفسانى.

وَ ما كانَ لَكُمْ أَنْ تُؤْذُوا رَسُولَ اَللّهِ وَ لا أَنْ تَنْكِحُوا أَزْواجَهُ مِنْ بَعْدِهِ أَبَداً إِنَّ ذلِكُمْ كانَ عِنْدَ اَللّهِ عَظِيماً (5) «و نشايد شما را كه آزار كنيد و برنجانيد رسول خدا را و نه آنكه نكاح كنيد زنان او را بعد از او هرگز، بدرستى كه ايذاى آن حضرت و نكاح كردن زنان او نزد خدا گناه بزرگ است» . على بن ابراهيم روايت كرده است كه: سبب نزول اين آيات آن بود كه چون آيه نازل شد كه زنان حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به منزلۀ مادران مؤمنانند و بر ايشان

ص: 377


1- . سورۀ احزاب:53.
2- . تفسير قمى 2/195.
3- . سورۀ احزاب:53.
4- . سورۀ احزاب:53.
5- . سورۀ احزاب:53.

حرامند، طلحه در غضب شد و گفت: پيغمبر مى خواهد زنهاى ما را بخواهد و ما زنان او را نخواهيم؟ ! بعد از آن حضرت زنان او را نكاح خواهيم كرد چنانكه زنان ما را نكاح كرد، پس اين آيات نازل شد (1).

و در جاى ديگر فرموده است إِنَّ اَللّهَ وَ مَلائِكَتَهُ يُصَلُّونَ عَلَى اَلنَّبِيِّ يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَيْهِ وَ سَلِّمُوا تَسْلِيماً (2)«بدرستى كه خدا و ملائكۀ او درود مى فرستند بر پيغمبر، اى كسانى كه ايمان آورده ايد! صلوات فرستيد بر آن حضرت و سلام گوئيد بر آن حضرت -يا تسليم و انقياد كنيد آن حضرت را در ولايت اهل بيت آن جناب انقيادكردنى-» (3).

و در كتب عامه به طرق متعدده روايت كرده اند كه: چون اين آيه نازل شد از آن حضرت پرسيدند: يا رسول اللّه! سلام بر تو را دانستيم، چگونه صلوات فرستيم بر تو؟ فرمود كه: بگوئيد «اللّهم صلّ على محمّد و آل محمّد كما صلّيت على ابراهيم و آل ابراهيم انّك حميد مجيد و بارك على محمّد و آل محمّد كما باركت على ابراهيم و آل ابراهيم انّك حميد مجيد» (4).

و به سند معتبر منقول است كه از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند: صلوات خدا بر رسول چه معنى دارد؟

فرمود: خدا او را ستايش و مدح مى نمايد در آسمانهاى بلند.

پرسيدند: تسليم چه معنى دارد؟

فرمود: يعنى انقياد كردن آن حضرت را در هر امرى كه بفرمايد (5).

إِنَّ اَلَّذِينَ يُؤْذُونَ اَللّهَ وَ رَسُولَهُ لَعَنَهُمُ اَللّهُ فِي اَلدُّنْيا وَ اَلْآخِرَةِ وَ أَعَدَّ لَهُمْ عَذاباً مُهِيناً (6)

ص: 378


1- . تفسير قمى 2/195.
2- . سورۀ احزاب:56.
3- . تفسير قمى 2/196.
4- . رجوع شود به صحيح بخارى مجلد 3 جزء 6/27 و تفسير طبرى 10/329 و تفسير الدر المنثور 5/216.
5- . مجمع البيان 4/369.
6- . سورۀ احزاب:57.

«آنان كه اذيت مى رسانند و مى رنجانند خدا و رسول او را، لعنت كرده است خدا بر ايشان و دور گردانيده است ايشان را از رحمت خود در دنيا و آخرت و مهيّا گردانيده است براى ايشان عذابى خواركننده» .

على بن ابراهيم روايت كرده است كه: اين آيه در شأن آنها نازل شد كه غصب كردند حقّ امير المؤمنين و فاطمه عليهما السّلام را و آزار ايشان كردند، چنانكه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مواطن متعدده فرمود كه: آزار فاطمه آزار من است (1).

و در جاى ديگر فرموده است يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لا تَكُونُوا كَالَّذِينَ آذَوْا مُوسى فَبَرَّأَهُ اَللّهُ مِمّا قالُوا وَ كانَ عِنْدَ اَللّهِ وَجِيهاً (2)«اى گروه مؤمنان! مباشيد مانند آنان كه آزار كردند موسى را پس خدا ظاهر گردانيد برائت او را از آنچه گفتند و بود نزد خدا مقرّب و روشناس» ، و در جاى ديگر فرموده است: يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لا تُقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيِ اَللّهِ وَ رَسُولِهِ وَ اِتَّقُوا اَللّهَ إِنَّ اَللّهَ سَمِيعٌ عَلِيمٌ (3)«اى آن كسانى كه ايمان به خدا و رسول او آورده ايد! پيش مبريد اقوال خود را پيش از قول خدا و رسول او-يعنى سخن مگوئيد پيش از آنكه پيغمبر سخن گويد، يا آنكه تعجيل مكنيد در امر و نهى پيش از آن حضرت، يا آنكه مگذاريد كه در راه رفتن كسى پيش از آن حضرت برود بلكه از عقب او برويد-و بترسيد از خدا بدرستى كه خدا شنوا و داناست» .

يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لا تَرْفَعُوا أَصْواتَكُمْ فَوْقَ صَوْتِ اَلنَّبِيِّ وَ لا تَجْهَرُوا لَهُ بِالْقَوْلِ كَجَهْرِ بَعْضِكُمْ لِبَعْضٍ أَنْ تَحْبَطَ أَعْمالُكُمْ وَ أَنْتُمْ لا تَشْعُرُونَ (4) «اى گروه گرويدگان! بلند مكنيد آوازهاى خود را بالاى آواز پيغمبر-يعنى چون سخن گوئيد آواز خود را بلندتر از آواز آن حضرت مگردانيد، و به آواز بلند با او سخن مگوئيد-چنانكه يكديگر را بلند ندا مى كنيد، و سخن مگوئيد تا باطل نشود عملهاى شما به سبب اين ترك ادب از روى نادانى» .

ص: 379


1- . تفسير قمى 2/196.
2- . سورۀ احزاب:69.
3- . سورۀ حجرات:1.
4- . سورۀ حجرات:2.

إِنَّ اَلَّذِينَ يَغُضُّونَ أَصْواتَهُمْ عِنْدَ رَسُولِ اَللّهِ أُولئِكَ اَلَّذِينَ اِمْتَحَنَ اَللّهُ قُلُوبَهُمْ لِلتَّقْوى لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَ أَجْرٌ عَظِيمٌ (1) «بدرستى كه آنان كه آواز خود را پست مى گردانند نزد رسول خدا و به ادب و آزرم سخن مى گويند، آن گروه آنانند كه امتحان كرده است خدا دلهاى ايشان را براى قبول پرهيزكارى، مر ايشان راست آمرزش گناهان و مزدى بزرگ» .

إِنَّ اَلَّذِينَ يُنادُونَكَ مِنْ وَراءِ اَلْحُجُراتِ أَكْثَرُهُمْ لا يَعْقِلُونَ (2) «بدرستى كه آنان كه ندا مى كنند تو را از عقب حجره ها بيشتر ايشان صاحب عقل و دانش نيستند» ، وَ لَوْ أَنَّهُمْ صَبَرُوا حَتّى تَخْرُجَ إِلَيْهِمْ لَكانَ خَيْراً لَهُمْ وَ اَللّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ (3)«و اگر ايشان صبر كردندى تا بيرون آئى به سوى ايشان هرآينه بهتر بود از براى ايشان و خدا آمرزنده است اگر توبه كنند و مهربان است نسبت به بندگان» .

على بن ابراهيم روايت كرده است كه: اين آيات در شأن گروه بنى تميم نازل شد چون به نزد آن حضرت مى آمدند بر در حجره مى ايستادند و فرياد مى كردند: يا محمد! بيرون آى بسوى ما، چون آن حضرت بيرون مى آمد در راه رفتن پيش از او مى رفتند و چون سخن مى گفتند صداها را از صداى آن حضرت بلندتر مى كردند و مى گفتند: «يا محمد» چنانكه با يكديگر سخن مى گفتند، پس اين آيات براى تأديب ايشان نازل شد (4).

و در جاى ديگر فرموده است كه أَ لَمْ تَرَ إِلَى اَلَّذِينَ نُهُوا عَنِ اَلنَّجْوى ثُمَّ يَعُودُونَ لِما نُهُوا عَنْهُ وَ يَتَناجَوْنَ بِالْإِثْمِ وَ اَلْعُدْوانِ وَ مَعْصِيَةِ اَلرَّسُولِ (5)«آيا نمى بينى بسوى آنان كه نهى كرده شده اند از راز گفتن با يكديگر پس باز عود مى نمايند بسوى آنچه نهى كرده شده اند از آن و راز مى گويند به آنچه ايشان را مستحقّ گناه مى گرداند به عدوان و ظلم و به نافرمانى رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» .

ص: 380


1- . سورۀ حجرات:3.
2- . سورۀ حجرات:4.
3- . سورۀ حجرات:5.
4- . تفسير قمى 2/318.
5- . سورۀ مجادله:8.

منقول است كه: اين آيات در شأن منافقان و يهودان نازل شد كه با يكديگر راز مى گفتند و به مسلمانان چشمك مى زدند و اين باعث اندوه ايشان مى شد، و حضرت ايشان را نهى از اين فرمود و ترك نكردند (1)، پس اين آيات نازل شد، و در بعضى روايات وارد شده است كه: اين در شأن أبو بكر و عمر و امثال اينها نازل شد (2)چنانكه بعد از اين ان شاء اللّه مذكور خواهد شد.

وَ إِذا جاؤُكَ حَيَّوْكَ بِما لَمْ يُحَيِّكَ بِهِ اَللّهُ وَ يَقُولُونَ فِي أَنْفُسِهِمْ لَوْ لا يُعَذِّبُنَا اَللّهُ بِما نَقُولُ حَسْبُهُمْ جَهَنَّمُ يَصْلَوْنَها فَبِئْسَ اَلْمَصِيرُ (3) «و چون بيايند بسوى تو تحيّت گويند تو را به آنچه تحيّت نگفته است تو را به آن خدا، و مى گويند در خاطر خود با يكديگر كه: چرا عذاب نمى كند خدا ما را به آنچه مى گوئيم؟ بس است ايشان را عذاب جهنم و بد جايگاهى است جهنم» .

منقول است كه: يهودان به نزد آن جناب مى آمدند و مى گفتند: «السام عليك» يعنى:

«مرگ بر تو باد» پس اين آيه نازل شد (4).

و به روايت ديگر: جمعى مى آمدند و مى گفتند: «انعم صباحا» يا «انعم مساء» به روش اهل جاهليت، پس خدا فرستاد: چرا سلام نمى كنيد كه تحيت اهل بهشت است (5).

يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِذا تَناجَيْتُمْ فَلا تَتَناجَوْا بِالْإِثْمِ وَ اَلْعُدْوانِ وَ مَعْصِيَةِ اَلرَّسُولِ وَ تَناجَوْا بِالْبِرِّ وَ اَلتَّقْوى وَ اِتَّقُوا اَللّهَ اَلَّذِي إِلَيْهِ تُحْشَرُونَ (6) «اى گروه مؤمنان! چون راز گوئيد با يكديگر پس راز مگوئيد به گناه و تعدّى و ظلم و نافرمانى رسول، و راز گوئيد به نيكوكردارى و پرهيزكارى، و بترسيد از خداوندى كه بسوى او محشور خواهيد شد»

ص: 381


1- . مجمع البيان 5/249.
2- . تفسير قمى 2/254.
3- . سورۀ مجادله:8.
4- . مجمع البيان 5/250.
5- . تفسير قمى 2/355؛ مستدرك الوسائل 8/367.
6- . سورۀ مجادله:9.

إِنَّمَا اَلنَّجْوى مِنَ اَلشَّيْطانِ لِيَحْزُنَ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ لَيْسَ بِضارِّهِمْ شَيْئاً إِلاّ بِإِذْنِ اَللّهِ وَ عَلَى اَللّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ اَلْمُؤْمِنُونَ (1) «نيست راز گفتن منافقان و كافران مگر از شيطان تا اندوهگين گرداند مؤمنان را، و نيست ضرر رسانندۀ ايشان را مگر به اذن و تقدير خدا، و بر خدا پس بايد كه توكل كنند مؤمنان» .

يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِذا قِيلَ لَكُمْ تَفَسَّحُوا فِي اَلْمَجالِسِ فَافْسَحُوا يَفْسَحِ اَللّهُ لَكُمْ وَ إِذا قِيلَ اُنْشُزُوا فَانْشُزُوا يَرْفَعِ اَللّهُ اَلَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ اَلَّذِينَ أُوتُوا اَلْعِلْمَ دَرَجاتٍ وَ اَللّهُ بِما تَعْمَلُونَ خَبِيرٌ (2) «اى كسانى كه ايمان آورده ايد! هرگاه گويند به شما: جاى فراخ كنيد در مجالس وعظ و تلاوت و نماز، پس جاى بگشائيد از براى مردم تا گشادگى دهد خدا براى شما-در قبر و در بهشت-، و هرگاه گويند: برخيزيد و برتر رويد تا ديگران بنشينند، برخيزيد تا بلند گرداند خدا آنان را كه ايمان آورده اند و آنان را كه علم به ايشان داده شده است در بهشت درجه هاى بسيار، و خدا به كرده هاى شما آگاه است» .

طبرسى روايت كرده است كه: صحابه تنافس مى كردند در مجلس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و كسى كه مى آمد ضنّت (3)مى كردند و جا به او نمى دادند، پس خدا امر كرد ايشان را كه جا بدهند (4).

يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِذا ناجَيْتُمُ اَلرَّسُولَ فَقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيْ نَجْواكُمْ صَدَقَةً ذلِكَ خَيْرٌ لَكُمْ وَ أَطْهَرُ فَإِنْ لَمْ تَجِدُوا فَإِنَّ اَللّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ. أَ أَشْفَقْتُمْ أَنْ تُقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيْ نَجْواكُمْ صَدَقاتٍ فَإِذْ لَمْ تَفْعَلُوا وَ تابَ اَللّهُ عَلَيْكُمْ فَأَقِيمُوا اَلصَّلاةَ وَ آتُوا اَلزَّكاةَ وَ أَطِيعُوا اَللّهَ وَ رَسُولَهُ وَ اَللّهُ خَبِيرٌ بِما تَعْمَلُونَ (5) «اى گروه مؤمنان! چون خواهيد راز گوئيد با رسول پس مقدّم داريد پيش از راز گفتن خود صدقه اى كه به مستحقّان بدهيد، اين بهتر است از براى شما و

ص: 382


1- . سورۀ مجادله:10.
2- . سورۀ مجادله:11.
3- . ضنّت كردن: بخل ورزيدن.
4- . مجمع البيان 5/252.
5- . سورۀ مجادله:12 و 13.

پاك كننده تر شما را از گناهان، پس اگر نيابيد چيزى را كه تصدّق كنيد پس خدا آمرزنده و مهربان است، آيا ترسيديد از آنكه پيش از راز گفتن تصدّقى چند بدهيد؟ پس چون نكرديد اين كار را و خدا توبۀ شما را قبول كرد پس برپا داريد نماز را و بدهيد زكات را و اطاعت كنيد خدا و رسول او را و خدا آگاه است به آنچه شما مى كنيد» .

بدان كه حق تعالى به اين آيات صحابه را امتحان نمود، و از جملۀ حكمتهاى اين تكليف آن بود كه كمتر تصديع آن حضرت دهند، و به سبب بسيارى تصدّق ثوابها بيابند و موجب تعظيم آن حضرت باشد؛ و به اتفاق مفسّران و محدّثان سنّى و شيعه، صحابه به سبب اين تكليف امتناع نمودند از راز گفتن با آن حضرت و كسى به اين حكم عمل نكرد بغير از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام كه آن حضرت يك دينار داشت و آن را به ده درهم معاوضه نمود و ده نوبت با آن حضرت راز گفت و هر مرتبه يك درهم داد، و بعد از آن اين حكم به آيۀ بعد از آن منسوخ شد (1).

و خاصه و عامه به طرق متواتره از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام نقل كرده اند كه فرمود: در قرآن آيه اى هست كه هيچ كس بغير من به آن آيه عمل نكرده است و اين آيۀ تصدّق نزد راز گفتن است (2). و ان شاء اللّه بعد از اين در بيان فضايل آن حضرت مذكور خواهد شد.

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون نام حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نزد شما مذكور شود، بسيار صلوات فرستيد بر آن جناب، هركه يك صلوات بر آن حضرت بفرستد حق تعالى هزار صلوات بر او بفرستد در هزار صف ملائكه و نماند چيزى از آفريده هاى خدا مگر آنكه صلوات فرستند بر آن بنده به سبب صلوات فرستادن خدا و ملائكه بر او، پس كسى كه در چنين ثوابى و فضلى رغبت ننمايد او جاهل و مغرور است و خدا و رسول و اهل بيت عليهم السّلام از او بيزارند (3).

ص: 383


1- . تفسير جوامع الجامع 2/667-668؛ تأويل الآيات الظاهرة 2/673؛ تفسير حبرى 320 و 368؛ تفسير طبرى 12/20.
2- . مجمع البيان 5/252؛ تفسير قمى 2/357؛ شواهد التنزيل 2/312؛ تفسير الدر المنثور 6/185.
3- . كافى 2/492؛ وسائل الشيعة 7/193.

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: هركه من نزد او مذكور شوم و فراموش كند صلوات فرستادن بر من را، خدا او را از راه بهشت گردانيده است (1).

و در حديث معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه جابر انصارى گفت كه:

روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در خيمه اى بود از پوست و ما در بيرون خيمه بوديم، ديديم كه بلال حبشى از خيمه بيرون آمد و آب دست شوى آن حضرت را بيرون آورد، پس صحابه مبادرت كردند و هركه را دست به آن آب رسيد براى بركت بر روى خود كشيد، و هركه را دست به آن ظرف نرسيد به دست ديگران دست ماليد و بر روى خود كشيد، و با آب وضو و دست شوى امير المؤمنين عليه السّلام نيز چنين مى كردند (2).

و به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام مروى است كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هر آزارى كه مى رسانيد حجامت مى كردند، ابو طيبه گفت: من روزى آن حضرت را حجامت كردم يك اشرفى به من داد و از من پرسيد: خون را چه كردى؟ ! گفتم: خوردم براى بركت؛ فرمود:

ديگر چنين مكن و اين خوردن تو را امان داد از دردها و بلاها و پريشانى و آتش جهنم تو را مس نخواهد كرد (3).

از اسامة بن شريك منقول است كه گفت: به خدمت آن حضرت رفتم صحابه را بر دورش چنان ساكن و ساكت يافتم كه گويا مرغ بر سر ايشان نشسته (4).

عروة بن مسعود چون در غزوۀ حديبيه از جانب قريش به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد ديد هرگاه آن حضرت وضو مى ساخت يا دست مى شست مبادرت مى كردند اصحاب در گرفتن آن آب به مرتبه اى كه نزديك بود مردم يكديگر را بكشند، و هر مرتبه كه آب دهان يا آب بينى مى انداخت به دستهاى خود آن را مى ربودند و جهت

ص: 384


1- . كافى 2/495؛ ثواب الاعمال و عقاب الاعمال 246؛ وسائل الشيعة 7/201.
2- . عيون اخبار الرضا 2/69.
3- . طب الائمة 56.
4- . شرح الشفا 2/67.

بركت به رو و بدن خود مى ماليدند، و هر مو كه از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم جدا مى شد مسارعت مى كردند و آن را مى ربودند، چون امرى مى فرمود به يكديگر سبقت مى گرفتند در امتثال آن، چون سخن مى فرمود صداهاى خود را پست مى كردند، و تند بر روى مباركش نظر نمى كردند و سرها در پيش مى افكندند.

چون عروه به نزد قريش برگشت گفت: اى گروه قريش! من به نزد پادشاه عجم و روم و حبشه رفته ام و نديدم هيچ قومى پادشاه خود را تعظيم و اطاعت كنند مثل آنكه اصحاب آن حضرت تعظيم و اطاعت او مى نمايند (1).

انس گفت: ديدم كه سرتراش سر آن سرور را مى تراشيد و اصحاب برگرد آن حضرت جمع شده بودند و چنان آن موها را مى ربودند كه هر موئى به دست كسى مى افتاد (2).

و رسولان ملوك كه به نزد آن حضرت مى آمدند چون نظرشان بر آن جناب مى افتاد اعضاى آنها مى لرزيد (3).

مغيره گفت: اصحاب آن حضرت چون مى خواستند در خانۀ آن حضرت را بكوبند، ناخن بر آن مى زدند و به سنگ نمى كوبيدند و حركت نمى دادند (4).

براء بن عازب گفت: بسيار بود كه مى خواستم سؤالى از آن جناب بكنم و از مهابت آن حضرت به تأخير مى انداختم تا دو سال (5).

مؤلف گويد: تعظيم و تكريم آن حضرت و اهل بيت طاهرين آن حضرت چنانكه در حيات ايشان واجب بود، بعد از وفات ايشان نيز لازم است، زيرا كه دلائل تعظيم عام است، و احاديث بسيار وارد شده است كه حرمت ايشان بعد از فوت مثل حرمت ايشان در حال حيات است، و حىّ و ميّت ايشان مساويند، و ايشان را بعد از وفات اطلاع بر احوال

ص: 385


1- . شرح الشفا 2/67-68.
2- . شرح الشفا 2/68.
3- . شرح الشفا 2/69.
4- . شرح الشفا 2/69-70.
5- . شرح الشفا 2/70.

مردم هست، پس بايد در روضات مقدسه و ضرايح منورۀ ايشان به ادب داخل شوند و با رعايت ادب بيرون آيند و پشت به ضريح نكنند، و پا دراز نكنند، و صدا بلند نكنند، و در هنگام زيارت به ادب بايستند، و آهسته بخوانند، و آنچه به حسب شرع و عرف متضمن تعظيم و تفخيم است به عمل بياورند مگر آنچه نهى از آن به خصوص وارد شده باشد مانند سجده كردن و پيشانى بر قبر گذاشتن، و نام شريف ايشان را در گفتن و نوشتن تعظيم بكنند، و هرگاه گويند و شنوند صلوات بفرستند، و احاديث ايشان را احترام بكنند و ذرّيّت طيّبۀ ايشان را و راويان احاديث ايشان و حافظان شريعت ايشان را براى تعظيم ايشان تعظيم كنند.

مجملا هرچه به ايشان منسوب است تعظيم او متضمن تعظيم ايشان است و تعظيم ايشان تعظيم خداوند عالميان است.

ص: 386

باب دوازدهم: در بيان عصمت آن حضرت است از گناه و سهو و نسيان

ص: 387

ص: 388

بدان كه اشاره به دلائل عصمت جميع پيغمبران عليهم السّلام در جلد اول گذشت، و تفصيل دلائل در كتاب بحار الانوار مذكور است، و بايد دانست كه اجماعى علماى اماميه است كه آن حضرت از وقت ولادت تا وفات، معصوم بود از گناهان كبيره و صغيره عمدا و سهوا و خطاء.

و ابن بابويه و بعضى از محدثين اگر چه تجويز كرده اند كه حق تعالى براى مصلحت، آن حضرت را سهوى بفرمايد در نماز يا غير آن بغير آنچه متعلق به تبليغ رسالت باشد كه در آن به هيچ وجه جائز نيست، و لكن معظم علماى اماميه رضوان اللّه عليهم قائل نشده و به هيچ جهت سهو و نسيان را بر آن جناب روا نداشته اند، و احاديثى كه دلالت به وقوع آن مى كند حمل بر تقيه كرده اند، چون اين كتاب براى انتفاع عامۀ خلق نوشته مى شود و اكثر ايشان را فهم دلائل و شبهات و جوابها چنانكه بايد، ميسّر نيست، و گاه باشد باعث لغزش ايشان شود، لهذا استيفاى دلائل عصمت و تأويل آيات و احاديثى كه موهم خلاف آن است حواله به كتاب بحار الانوار نموديم (1).

و احاديث معتبرۀ بسيار از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى در پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پنج روح قرار داده بود: روح حيات كه به آن حركت مى كرد و راه مى رفت؛ روح قوّت كه به آن جهاد مى كرد و عبادات ثقيله را متحمل مى شد؛ روح شهوت كه به آن مى خورد و مى آشاميد و با زنان به حلال مقاربت مى كرد؛ روح ايمان كه به آن امر مى كرد و حكم به عدالت مى نمود؛ و روح القدس كه به آن متحمل پيغمبرى مى شد. چون

ص: 389


1- . رجوع شود به بحار الانوار 11/72 و 89 و 198.

پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از دنيا رفت روح القدس به امام تعلق گرفت و روح القدس را خواب و غفلت و لهو و فراموشى نمى باشد، و به روح القدس مى بيند و مى داند آنچه در مشرق و مغرب و صحرا و دريا است (1).

و در روايات خاصه و عامه مذكور است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شبى در «معرّس» كه نزديك مدينۀ طيّبه واقع است فرود آمد و بلال را فرمود: بيدار باش، پس بلال نيز به خواب رفت و حق تعالى خواب را بر همه مستولى نمود تا آفتاب طالع شد، چون بيدار شدند بلال گفت: يا رسول اللّه! آن كسى كه تو را به خواب برد مرا نيز به خواب برد؛ پس نماز را قضا كردند (2)و حق تعالى براى رحمت بر امّت، آن حضرت را به خواب برد كه اگر يكى از امّت بيدار نشود تا آفتاب برآيد و او را تشنيع كنند بگويد: پيغمبر نيز به خواب رفت.

در اين حديث نيز سخن بسيار است و اعتراضات و جوابها در كتاب بحار الانوار مذكور است (3).

ص: 390


1- . بصائر الدرجات 454؛ كافى 1/272؛ مختصر بصائر الدرجات 2.
2- . وسائل الشيعة 4/285؛ الموطأ 1/30؛ سنن نسائى 1/324؛ صحيح بخارى مجلد 1 جزء 1/147؛ صحيح مسلم 1/471.
3- . بحار الانوار 17/120.

باب سيزدهم: در بيان وفور علم آن حضرت و رسيدن آثار و كتب و علوم انبياء به آن جناب است

ص: 391

ص: 392

در حديث معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه حق تعالى مى فرمايد: «نمى داند تأويل متشابهات قرآن را مگر خدا و راسخان در علم» (1)، پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بهترين راسخان در علم بود و حق تعالى او را تعليم كرده بود جميع آنچه بر او فرستاده بود از تنزيل و تأويل قرآن، و نبود آنكه خدا چيزى را بر او نازل گرداند و تأويل آن را به او تعليم ننمايد، و اوصياى آن جناب بعد از او همۀ علم او را مى دانند (2).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: حضرت امير المؤمنين عليه السّلام مى فرمود كه: حق تعالى مى فرمايد إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ لِلْمُتَوَسِّمِينَ (3)«بدرستى كه در قصۀ هلاك كردن قوم لوط يا غير آن در قرآن آيتها و نشانها هست براى صاحبان فراست و زيركى» ، حضرت فرمود: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم متوسّم بود كه به علامتها علوم بسيار و احوال اخيار و اشرار بر او ظاهر مى شد و من بعد از او و امامان از فرزندان من همچنين اند (4).

و در احاديث بسيار منقول است كه: هر روز بر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اعمال نيكوكاران و بدكاران اين امّت عرض مى شود، پس حذر نمائيد از اعمال ناشايست (5).

و در حديث موثق منقول است كه حضرت صادق عليه السّلام به شخصى از اصحاب خود

ص: 393


1- . ترجمۀ آيۀ 7 سورۀ آل عمران.
2- . بصائر الدرجات 203؛ تفسير قمى 1/96.
3- . سورۀ حجر:75.
4- . كافى 1/218-219.
5- . رجوع شود به بصائر الدرجات 424 و تفسير عياشى 2/109 و تفسير قمى 1/304 و كافى 1/219 و معاني الاخبار 392.

فرمود: چرا مى رنجانيد و آزرده مى كنيد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را؟

عرض كرد: چگونه آن حضرت را آزرده مى كنيم؟

فرمود: مگر نمى دانيد كه اعمال شما بر آن حضرت عرض مى شود و اگر در آن اعمال معصيتى مى بيند آزرده مى شود؟ پس آن حضرت را با اعمال زشت خود آزرده مكنيد بلكه به اعمال نيك خود شاد گردانيد (1).

در احاديث بسيار از ائمۀ اطهار عليهم السّلام منقول است كه: حق تعالى علوم جميع پيغمبران را براى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم جمع كرد و آن حضرت همه را به اوصياى خود به ميراث داد، و به آن حضرت رسيد تورات و انجيل و زبور و صحف آدم و شيث و ادريس و ابراهيم و كتابهاى جميع پيغمبران عليهم السّلام، و حق تعالى هيچ علمى و كرامتى و معجزه اى به پيغمبرى نداده است مگر آنكه به آن حضرت داده است، و به او داده است آنچه به آنها نداده است (2).

در حديث معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام منقول است كه فرمود: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم وارث علوم پيغمبران بود و اعلم از همۀ ايشان بود.

راوى عرض كرد: عيسى مرده را زنده مى كرد به اذن خدا.

فرمود: راست گفتى و سليمان نيز زبان مرغان را مى فهميد، و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم همۀ اينها را داشت، بدرستى كه سليمان عليه السّلام چون هدهد را تفحّص كرد و نيافت و در غضب شد از براى آن بود كه او را بر آب دلالت مى كرد، پس به آن مرغ علمى داده بودند كه به سليمان نداده بودند و باد و مور و مرغ و جن و انس و ديوان همه در فرمان او بودند و آب را در زير هوا نمى دانست و آن مرغ مى دانست، حق تعالى مى فرمايد: «اگر قرآنى هست كه به آن كوهها را به راه توان انداخت يا زمين را به آن پاره پاره توان كرد-يا به طىّ الارض قطع توان كرد-يا با مردگان به آن سخن توان گفت، اين قرآن است» (3)و آن قرآن به ما رسيده

ص: 394


1- . كافى 1/219.
2- . رجوع شود به بصائر الدرجات 135-141 و كافى 1/222-226.
3- . ترجمۀ آيۀ 31 سورۀ رعد.

است به ميراث كه مى توانيم به علم قرآن كوهها را به حركت درآوريم و شهرها را طى كنيم و مردگان را زنده كنيم و ما آب را در زير هوا مى دانيم، و در كتاب خدا آيه اى چند هست كه به سبب آن آيات هر امرى را كه اراده كنيم، مى شود (1).

و در چند حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى به عيسى عليه السّلام دو اسم اعظم داده بود، كه به آنها مرده را زنده مى كرد و آن معجزه ها از او ظاهر مى شد، و به موسى عليه السّلام چهار اسم اعظم داده بود، و به ابراهيم عليه السّلام هشت اسم داده بود، و به نوح عليه السّلام پانزده اسم، و به آدم عليه السّلام بيست و پنج اسم داده بود، و اين همه را به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داده بود با زياده، بدرستى كه اسماى عظام الهى هفتاد و سه اسم است: يك نام مخصوص ذات مقدس اوست كه به هيچ كسى تعليم نكرده است و هفتاد و دو نام را به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تعليم كرده است (2).

به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى در شب معراج به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم علم گذشته و آينده را عطا كرد (3).

در احاديث معتبره از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه فرمود: ما را در شبهاى جمعه شاديى هست؛ راوى عرض كرد: آن شادى چيست؟ فرمود: چون شب جمعه مى شود روح حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با ارواح انبياء عليهم السّلام به نزد عرش الهى حاضر مى شوند و روح ما نيز حاضر مى شود؛ پس هفت شوط طواف مى كنند در دور عرش الهى و نزد هر پايه اى از پايه هاى عرش دو ركعت نماز مى كنند و برنمى گردد روح ما بسوى بدنها مگر به علم تازه اى و اگر اين نباشد علم ما تمام مى شود (4).

در احاديث ديگر وارد شده است كه: هر علم تازه اى كه خدا خواهد بر ما افاضه كند اول بر روح حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عرض مى كند و بعد از آن بر روح امير المؤمنين عليه السّلام

ص: 395


1- . بصائر الدرجات 114-115؛ كافى 1/226.
2- . كافى 1/230؛ بصائر الدرجات 208.
3- . كافى 1/251-252.
4- . رجوع شود به بصائر الدرجات 130 و 131 و كافى 1/253 و 254.

و همچنين به ترتيب بر ارواح ائمه عليهم السّلام تا به آخر بر امام زمان عليه السّلام افاضه مى نمايد (1).

در احاديث صحيحه و معتبره از امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السّلام منقول است كه: جبرئيل براى پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دو انار آورد از بهشت و به آن حضرت داد، يكى را تناول نمود و ديگرى را به دونيم كرد: نصف را به امير المؤمنين عليه السّلام داد و نصف را خود تناول نمود و فرمود: يا على! انار اول كه همه را خود خوردم به سبب پيغمبرى بود و تو را در آن نصيبى نبود، و انار دوم علم بود و تو شريك منى در علم (2).

در چند حديث معتبر منقول است كه: شخصى از اهل يمن به خدمت امام محمد باقر عليه السّلام آمد، حضرت فرمود: آيا فلان درّه را مى دانى؟

عرض كرد: بلى.

فرمود: فلان درخت كه در آن درّه واقع است مى دانى؟

عرض كرد: بلى.

فرمود: فلان سنگ كه در زير آن درخت است مى دانى؟

عرض كرد: بلى.

فرمود: نديده ام كسى كه اطلاع بر احوال شهرها بهتر از تو داشته باشد؛ پس فرمود: آن سنگى است كه الواح موسى عليه السّلام را ضبط كرد تا به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تسليم كرد و اكنون الواح نزد ماست (3).

در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: الواح موسى عليه السّلام از زبرجد سبز بود كه از بهشت آورده بودند و در آن الواح علوم گذشته و آينده تا روز قيامت نوشته بود، چون ايام موسى منقضى شد حق تعالى وحى نمود بسوى او كه: الواح را به كوه بسپار، پس موسى به نزد كوه آمد و كوه به امر الهى شكافته شد و موسى الواح را در جامه اى پيچيد و در شكاف كوه گذاشت پس شكاف بهم آمد و الواح ناپديد شد و پيوسته در آن كوه بود تا

ص: 396


1- . كافى 1/255.
2- . كافى 1/263؛ بصائر الدرجات 292؛ اختصاص 279.
3- . بصائر الدرجات 137 و 141.

حق تعالى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را مبعوث گردانيد؛ پس قافله اى از يمن به خدمت آن حضرت مى آمدند، چون به آن كوه رسيدند به امر خدا شكافته شد و آن الواح چنانكه موسى پيچيده بود پيدا شد و اهل قافله آن را برداشتند و حق تعالى در دل ايشان انداخت كه آن را نگشايند و به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بياورند، و جبرئيل بر آن حضرت نازل شد و خبر ايشان را رسانيد؛ چون به خدمت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمدند خبر آنچه يافته بودند به ايشان نقل كرد و آن را از ايشان طلبيد.

گفتند: چه دانستى كه ما اين را يافته ايم؟

فرمود: پروردگار من خبر داد و آنچه يافته ايد الواح موسى عليه السّلام است.

گفتند: شهادت مى دهيم كه تو رسول خدائى؛ و الواح را بيرون آورده تسليم كردند.

حضرت در آن نظر كرد و خواند و آن به زبان عبرى نوشته شده بود، پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را طلبيد و فرمود: بگير اين را كه علم اولين و آخرين در آن نوشته، و اين الواح موسى است و خدا مرا امر كرده است كه اين را به تو تسليم نمايم.

عرض كرد: يا رسول اللّه! من نمى توانم اين را خواند.

فرمود: جبرئيل امر كرده است كه تو را امر كنم امشب اين را در زير سر خود بگذارى و بخوابى، چون صبح مى شود همه را مى توانى خواند.

چون امير المؤمنين عليه السّلام آن را در زير سر خود گذاشت و صبح برخاست، آنچه در آن الواح بود خدا تعليم او كرده بود؛ پس پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آن حضرت را امر كرد كه آنها را بنويسد، پس در پوست گوسفندى نوشت، و اين است «جفر» و در آن علم اولين و آخرين هست و آن نزد ماست، و الواح و عصاى موسى نزد ماست، و همه از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به ميراث رسيده است (1).

و به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: يوشع وصىّ موسى عليه السّلام بود، و الواح موسى از زمرّد سبز بود، و چون موسى از گوساله پرستيدن بنى اسرائيل در

ص: 397


1- . بصائر الدرجات 140.

خشم شد الواح را از دست انداخت و پاره پاره شد، پاره اى ماند و پاره اى به آسمان بالا رفت، و چون غضب از موسى عليه السّلام زايل شد يوشع از آن حضرت سؤال كرد: آيا علم الواح نزد تو هست؟ فرمود: بلى؛ پس الواح را اوصياى موسى عليه السّلام دست به دست مى دادند تا آنكه به دست چهار نفر از اهل يمن افتاد، و چون خبر بعثت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به ايشان رسيد پرسيدند: چه مى گويد اين پيغمبر؟

گفتند: نهى مى كند از شراب و زنا و امر مى كند به اخلاق نيكو و گرامى داشتن همسايگان.

گفتند: پس او اولى است به آنچه در دست ماست از ما؛ و اتفاق كردند كه در وقت مخصوصى به خدمت آن حضرت حاضر شوند؛ پس جبرئيل خبر داد رسول خدا را كه فلان و فلان و فلان و فلان الواح موسى به ايشان رسيده و در فلان شب از فلان ماه به نزد تو خواهند آمد؛ پس رسول خدا انتظار آمدن ايشان مى كشيد در آن شب تا آمده در را كوبيدند، حضرت هر يك را به نام خود و نام پدر ندا كرد و فرمود: كجا است الواحى كه از يوشع به شما به ميراث رسيده است؟

چون اين معجزه را مشاهده كردند گفتند: شهادت مى دهيم به وحدانيّت خدا و به رسالت تو، و اللّه كه تا اين لوحها به دست ما آمده است هيچ كس بر اين مطّلع نشده بود؛ چون الواح را آن حضرت گرفت ديد به خط عبرى خفى نوشته اند، پس به من داد و در زير سر گذاشتم و چون صبح برخاستم و نظر كردم به خط عربى نوشته شده بود و در آن علم هر چيز و هر واقعه بود از روزى كه خدا دنيا را آفريده است تا روز قيامت و همه را من دانستم (1).

و در حديث معتبر ديگر منقول است كه از امام موسى كاظم عليه السّلام پرسيدند: آيا ابى حجت خدا بود بر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم؟ فرمود: نه و ليكن امانت دار وصيّتها و كتابها بود كه به او سپرده بودند كه به پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تسليم كند، پس تسليم كرد به آن جناب و از دنيا

ص: 398


1- . بصائر الدرجات 141.

رفت (1).

از حضرت صادق عليه السّلام به سند موثق منقول است كه: ابى آخر اوصياى عيسى عليه السّلام بود (2).

و در حديث صحيح از آن حضرت منقول است كه: آخر اوصياى عيسى عليه السّلام مردى بود «بالطعى» نام (3).

و در روايت معتبر ديگر فرمود: سلمان فارسى بسيارى از علما را دريافت و از ايشان اخذ علم نمود تا آنكه به نزد ابى آمد و زمان بسيارى در خدمت او بود، چون پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ظاهر شد ابى گفت: اى سلمان! آن كه تو او را مى طلبى در مكه ظاهر شده است برو به خدمت او، پس سلمان متوجه خدمت آن حضرت شد و در مدينه آن جناب را ملازمت كرد (4).

و در حديث معتبر ديگر منقول است كه: ابو طالب عليه السّلام امانت دار وصايا و كتابها بود و ايمان به پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورد و امانتها را به آن جناب تسليم كرد و در همان روز از دنيا مفارقت نمود و به رحمت ايزدى واصل گرديد (5).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: موسى عليه السّلام وصيّت كرد بسوى يوشع، و يوشع وصيت نمود بسوى فرزندان هارون-نه به فرزندان خود و نه به فرزندان موسى-زيرا كه اختيار وصيّت و خلافت كبرى با جناب اقدس الهى است، و بشارت دادند موسى و يوشع كه مسيح عليه السّلام بعد از اين مبعوث خواهد شد، پس چون مسيح مبعوث شد به بنى اسرائيل گفت كه: بعد از من پيغمبرى خواهد آمد كه نام او احمد است و از فرزندان اسماعيل است و او تصديق من و تصديق شما خواهد كرد؛ و بعد از آن جناب آنها كه

ص: 399


1- . كافى 1/445؛ كمال الدين و تمام النعمة 665.
2- . محاسن 1/367؛ كمال الدين و تمام النعمة 664.
3- . كمال الدين و تمام النعمة 664.
4- . كمال الدين و تمام النعمة 665.
5- . كافى 1/445.

حافظان علم و شريعت آن جناب بودند علوم او را دست به دست مى دادند و يكديگر را وصى مى كردند و بشارت مى دادند مردم را به مبعوث شدن پيغمبر آخر الزمان صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چنانكه حق تعالى در قرآن مجيد فرموده است إِنّا أَنْزَلْنَا اَلتَّوْراةَ فِيها هُدىً وَ نُورٌ يَحْكُمُ بِهَا اَلنَّبِيُّونَ اَلَّذِينَ أَسْلَمُوا لِلَّذِينَ هادُوا وَ اَلرَّبّانِيُّونَ وَ اَلْأَحْبارُ بِمَا اُسْتُحْفِظُوا مِنْ كِتابِ اَللّهِ وَ كانُوا عَلَيْهِ شُهَداءَ (1)«بدرستى كه ما فرستاديم تورات را كه در آن هدايت و نور بود، حكم مى كردند به آن پيغمبران كه منقاد حكم خدا بودند براى يهود و حكم مى كردند علماى ربانى و عبّاد و زاهدان به سبب آنچه به ايشان سپرده شده بود و طلب حفظ آن از ايشان كرده بودند از كتاب خدا و بودند بر آن كتاب از گواهان» .

حضرت فرمود: براى اين ايشان را مستحفظان ناميد كه به ايشان سپرده بودند نام بزرگتر را يعنى كتابى را كه به آن مى توانست دانست علم هر چيزى را كه با پيغمبران بوده است كه از جملۀ آنها بود تورات و انجيل و زبور و كتاب نوح و كتاب صالح و كتاب شعيب و صحف ابراهيم عليه السّلام، پس پيوسته اين وصيّتها و امانتها را عالمى به عالم ديگر مى سپرد تا آنكه به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تسليم كردند، پس چون آن جناب مبعوث شد فرزندان آنها كه مستحفظان وصايا بودند ايمان به آن حضرت آوردند و جماعت ديگر از بنى اسرائيل كافر شدند (2).

و در حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: من سيد پيغمبرانم و وصىّ من سيد اوصياء است و اوصياى من بهترين اوصياى پيغمبرانند، آدم عليه السّلام از خدا سؤال كرد كه براى او وصىّ شايسته اى قرار دهد، حق تعالى به او وحى فرستاد: من گرامى داشته ام پيغمبران را به پيغمبرى پس اختيار و امتحان كردم خلق خود را و بهترين ايشان را اوصيا گردانيدم؛ پس خدا وحى نمود بسوى او كه: وصيّت كن بسوى شيث كه او هبة اللّه است، و شيث وصيّت كرد بسوى پسر خود شبان و او فرزند آن حوريه

ص: 400


1- . سورۀ مائده:44.
2- . بصائر الدرجات 469؛ كافى 1/293.

بود كه خدا براي آدم به زمين فرستاد از بهشت وآدم أو را به شيث تزويج نمود ، وشبان وصيّت نمود به محلث ، ومحلث وصيّت نمود بسوى محوق ، ومحوق بسوى عميشا ، وأو بسوى أخنوخ كه إدريس عليه السّلام است ، وإدريس بسوى ناحور ، وناحور وصيّتها را تسليم كرد به نوح عليه السّلام ، ونوح سام را وصى نمود ، وسام عثامر را ، وأو برعيثاشا را ، وأو يافث را ، وأو بره را ، وأو جفيسه را ، وأو عمران را ، وعمران وصيّتها را تسليم حضرت إبراهيم خليل عليه السّلام كرد ، وإبراهيم إسماعيل را وصى كرد ، وإسماعيل إسحاق را ، وإسحاق يعقوب ويعقوب يوسف را ، ويوسف بثريا را ، وأو شعيب را ، وشعيب وصايا را تسليم حضرت موسى عليه السّلام كرد ، وموسى يوشع را وصى كرد ، وأو داود عليه السّلام را ، وداود سليمان عليه السّلام را ، وسليمان آصف بن برخيا را ، وآصف زكريا عليه السّلام را ، وزكريا وصيّتها را تسليم حضرت عيسى عليه السّلام كرد ، وعيسى شمعون را وصى كرد ، وشمعون يحيى بن زكريا عليه السّلام را ، ويحيى منذر را ، ومنذر سليمه را ، وسليمه برده را ، وبرده وصيّتها وكتابها به من تسليم نمود ، ومن به تو تسليم مىكنم يا علي ، وتو به وصىّ خود تسليم كن تا أو به اوصياى تو از فرزندان تو تسليم كند كه هر يك به ديگرى بدهند تا برسد به امام دوازدهم كه بهترين أهل زمين است بعد از تو ، وبدرستى كه امّت من كافر خواهند شد به تو وبر تو اختلاف خواهند كرد اختلاف بسيار ، هركه بر خلافت تو ثابت بماند با من است وهركه از تو مفارقت كند در آتش است ، وآتش جهنم جايگاه كافران است(1) .

مؤلف گويد : از أحاديث مختلفه چنان ظاهر مىشود كه وصايا وكتابها وآثار ومعجزات پيغمبران از چندين جهت به پيغمبر آخر الزمان صلّى اللّه عليه وآله وسلّم رسيده است : ألواح از آن جهتي كه در حديث گذشت ، وآثار موسى وعيسى وساير أنبياء عليهم السّلام پاره اى از جهت برده وبعضي از جهت أبى بىواسطهء سلمان يا بواسطهء أو يا هر دو على اختلاف الروايات ، ووصاياي إبراهيم خليل عليه السّلام وإسماعيل از جهت فرزندان إسماعيل واوصياى أو كه منتهى به جناب عبد المطّلب شد وبعد از أو به أبو طالب از جهت أبو طالب ، زيرا چنانكه از بعضي [ تصوير نسخه خطى ]

ص: 401


1- ( 1 ) . امالى شيخ صدوق 328 با اندكى اختلاف در نامها .

احاديث مستفاد مى شود اوصياى ابراهيم عليه السّلام دو شعبه داشتند: يكى فرزندان اسحاق كه پيغمبران بنى اسرائيل در آنها داخلند، و يكى فرزندان اسماعيل كه اجداد كرام رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در ميان ايشان بودند و ايشان بر ملت ابراهيم عليه السّلام بودند و حفظ شريعت او مى نمودند و پيغمبران بنى اسرائيل بر ايشان مبعوث نبودند، و در جلد اول گذشت و بعد از اين خواهد آمد احاديث بسيار كه پيراهن يوسف-كه حق تعالى براى ابراهيم فرستاد وقتى كه او را به آتش انداختند-و عصا و سنگ موسى و انگشتر سليمان و طشت قربان و تابوت سكينه و غير اينها از آثار پيغمبران به آن حضرت رسيد و از آن جناب به ائمۀ طاهرين عليهم السّلام منتقل شد (1)، و ذكر اينها در اين مقام موجب تكرار است.

و در حديث معتبر منقول است كه عمّار بن ياسر به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عرض كرد:

مى خواستم كه تو در ميان ما به قدر عمر نوح زندگانى كنى.

حضرت فرمود: اى عمّار! حيات من براى شما خير است و وفات من نيز بد نيست براى شما؛ امّا حيات من، زيرا كه هر گناه كه مى كنيد براى شما طلب آمرزش مى كنم، و امّا بعد از وفات من پس از خدا بترسيد و نيكو صلوات بفرستيد بر من و بر اهل بيت من و بدرستى كه عملهاى شما بر من عرض مى شود به نام شما و به نام پدران شما و نسبها و قبيله هاى شما، اگر عمل خير است خدا را حمد مى كنم و اگر عمل شرّ است استغفار مى كنم براى شما چنانكه حق تعالى فرموده است وَ قُلِ اِعْمَلُوا فَسَيَرَى اَللّهُ عَمَلَكُمْ وَ رَسُولُهُ وَ اَلْمُؤْمِنُونَ (2)«بگو-اى محمد-بكنيد آنچه خواهيد، پس مى بيند خدا عمل شما را و رسول او و مؤمنان» ، فرمود: مؤمنان آل محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اند (3).

در روايت ديگر وارد است كه فرمود: در هر روز پنجشنبه اعمال شما بر من عرض مى شود.

در روايت ديگر فرمود: در هر روز دوشنبه و پنجشنبه.

ص: 402


1- . رجوع شود به بصائر الدرجات 175 و كافى 1/231 و روضة الواعظين 210.
2- . سورۀ توبه:105.
3- . سعد السعود 98.

و در روايات بسيار ديگر: در هر صباح يا هر صبح و شام يا هر روز (1).

و در كتاب امامت احاديث بسيار در اين باب خواهد آمد ان شاء اللّه.

و در حديث معتبر منقول است كه حضرت صادق عليه السّلام فرمود: بپروردگار كعبه سوگند مى خورم كه اگر من در ميان موسى و خضر عليهما السّلام مى بودم هرآينه خبر مى دادم ايشان را كه من از هر دو داناترم و خبر مى دادم ايشان را به آنچه در دست ايشان نبود، زيرا كه به موسى و خضر عليهما السّلام علم گذشته را داده بودند و علم آينده را نداشتند، و حق تعالى به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم علم گذشته و آينده را تا روز قيامت داد و آن علم به ما رسيده است (2).

و در احاديث معتبر ديگر فرمود: خدا پيغمبران اولو العزم را زيادتى داد بر جميع خلق به علم، و علم ايشان را به ما ميراث داد و ما را بر ايشان در علم زيادتى داد، و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دانست آنچه ايشان ندانستند و ما علم آن حضرت را دانستيم (3).

و در احاديث معتبرۀ بسيار منقول است كه: در تفسير قول حق تعالى وَ كَذلِكَ نُرِي إِبْراهِيمَ مَلَكُوتَ اَلسَّماواتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ لِيَكُونَ مِنَ اَلْمُوقِنِينَ (4)فرمودند: گشود خداوند عالميان حجابها را تا نظر كرد ابراهيم بسوى زمين و آنچه در زمين بود و بسوى آسمانها و آنچه در آسمانها بود و بسوى عرش و آنچه در عرش بود و ملائكه اى كه حامل اينها بودند همه را ديد، و براى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و اوصياى كرامش نيز چنين كرد (5).

و در احاديث بسيار از امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السّلام منقول است كه:

حق تعالى در شب معراج به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داد نامۀ اصحاب اليمين و نامۀ اصحاب الشمال را، پس نامۀ اصحاب اليمين را در دست راست گرفت و گشود و نظر كرد در آن ديد

ص: 403


1- . رجوع شود به بصائر الدرجات 424-444 و تفسير عياشى 2/55 و 109 و تفسير قمى 1/277 و 304 و كافى 1/219 و من لا يحضره الفقيه 1/191.
2- . بصائر الدرجات 129؛ كافى 1/260-261.
3- . بصائر الدرجات 228.
4- . سورۀ انعام:75.
5- . رجوع شود به بصائر الدرجات 107؛ تفسير عياشى 1/363؛ تفسير قمى 1/205.

در آن نوشته است نامهاى اهل بهشت و نامهاى پدران و قبيله هاى ايشان را، پس گشود نامۀ اصحاب شمال را و ديد كه در آن نوشته است نامهاى اهل جهنم و نامهاى پدران و قبيله هاى ايشان را، پس فرود آمد و صحيفه ها در دست آن جناب بود پس بر منبر رفت و خطبه خواند و فرمود: أيها الناس! مى دانيد كه چه چيز در دست من است؟

صحابه گفتند: خدا و رسول او بهتر مى دانند.

پس دست راست را بلند كرد و فرمود: اين نامهاى اهل بهشت است و نامهاى پدران و قبيله هاى ايشان تا روز قيامت، و دست چپ را بلند كرد و فرمود: اين نامهاى اهل جهنم است و نامهاى پدران و قبيله هاى ايشان تا روز قيامت، نه يكى زياد مى شود و نه يكى كم، خدا حكم كرده است و به عدالت حكم كرده است و همه به كرده هاى خود مستحق بهشت و دوزخ شده اند، گروهى در بهشتند و گروهى در جهنم.

پس آن نامه ها را به امير المؤمنين عليه السّلام داد (1).

و در روايات معتبرۀ بسيار ديگر فرمود كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: خدا امّت مرا تا روز قيامت براى من ممثّل گردانيد در طينتهاى ايشان كه شناختم ايشان را به نام خود و پدر و مادر و قبيله و حليه و شمايل و اخلاق و اعمال ايشان، پس صاحب علمها كه در قيامت خواهند آمد فوج فوج بر من گذشتند و همه را ديدم و همه را مى شناسم چنانكه شما آشنايان خود را مى شناسيد، پس در ميان آنها استغفار كردم براى تو و شيعيان تو يا على، و بدان كه خدا وعده داده است مرا در حقّ شيعيان تو كه بيامرزد از ايشان هركه ايمان آورد و پرهيزكار باشد و بديهاى ايشان را به نيكى بدل كند (2).

و در روايات ديگر چنان است كه: خدا امّت مرا در روز الست بر من عرض كرد پس

ص: 404


1- . بصائر الدرجات 192 در ضمن دو روايت. و نيز رجوع شود به كافى 1/444 و مناقب ابن شهرآشوب 1/183-184.
2- . رجوع شود به بصائر الدرجات 84-86 و كافى 1/443 و تفسير فرات كوفى 393 و امالى شيخ مفيد 126 و امالى شيخ طوسى 649.

اول كسى كه به من ايمان آورد و تصديق من نمود على عليه السّلام بود (1).

مؤلف گويد: احاديث علم آن حضرت بسيار است و در ابواب آينده مذكور مى شود ان شاء اللّه، بايد دانست كه علوم آن جناب همه از جانب خداوند عالميان است و به ظن و گمان و اجتهاد و رأى هرگز سخن نمى فرمود، چنانكه حق تعالى در وصف آن حضرت فرموده است كه وَ ما يَنْطِقُ عَنِ اَلْهَوى. إِنْ هُوَ إِلاّ وَحْيٌ يُوحى (2)«سخن نمى گويد او از روى هوا و خواهش بلكه نيست سخن او مگر وحى كه به او فرستاده است» ، بايد دانست كه اعمال و اقوال آن جناب همه موافق فرمودۀ خدا بود و همچنين ائمۀ معصومين عليهم السّلام كه اوصياى كرام آن حضرتند علم ايشان همه مقتبس از آن حضرت بود و از غير وحى و الهام سخن نمى فرمودند و اجتهاد بر ايشان جايز نبود و به ظن و گمان سخن نمى گفتند چنانكه خواهد آمد ان شاء اللّه.

ص: 405


1- . بصائر الدرجات 84.
2- . سورۀ نجم:3 و 4.

ص: 406

باب چهاردهم: در بيان اعجاز قرآن مجيد است

ص: 407

ص: 408

بدان كه چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در ميان قومى مبعوث گرديد كه پيشۀ ايشان فصاحت و بلاغت در سخن بود و هر كس را به قدر فصاحت در ميزان اعتبار مى سنجيدند و شعراى حلو اللسان و خطباى فصيح البيان را از همۀ خلق برتر مى ديدند، لهذا حق تعالى معجزۀ كبراى آن حضرت را از جنس سخن گردانيد و قرآن مجيد را آورد و اول تحدّى نمود با ايشان كه: «مثل اين قرآن را بياوريد اگر راست مى گوئيد» (1)كه من پيغمبر نيستم و اين قرآن را خود انشا مى كنم؛ و با وجود آنكه فصحا و بلغا در ميان ايشان زياده از عدّ و احصا و بيشتر از ريگ صحرا بود و همه به آن حضرت در مقام معارضه و معانده بودند و در ابطال امر آن حضرت به هر حيله مى كوشيدند زيرا كه آن حضرت در مقام ابطال دين ايشان كه بر آن نشو و نما كرده بودند درآمده بود و بتهاى ايشان را كه خدايان خود مى دانستند و مى پرستيدند به بدى ياد مى كرد و آباء و اجدادشان را نسبت به كفر و فساد مى داد و رؤساى ايشان را كه باد نخوت در سر و سراب رياست در نظر داشتند بسوى خاكسارى و انقياد دعوت مى نمود بر مخالفت و رسالت خود و ولايت اهل بيت خود عليهم السّلام وعيد آتش مى فرمود؛ با اين مراتب اتيان به مثل قرآن ننمودند، و بسى ظاهر است كه اگر قادر بودند در آن تكاهل نمى ورزيدند؛ پس باز بر ايشان توسعه نمود و فرمود: «ده سوره مثل سوره هاى كوچك قرآن بياوريد» (2)، و نياوردند؛ و باز آسانتر كرد و فرمود: «همه با يكديگر معين و ياور شويد و يك سوره مثل سوره هاى اين قرآن بياوريد» (3)، و مثل سورۀ

ص: 409


1- . اشاره به آيۀ 23 سورۀ بقره.
2- . اشاره به آيۀ 13 سورۀ هود.
3- . اشاره به آيۀ 38 سورۀ يونس.

كوچكى از قرآن نياوردند و اگر قادر مى بودند مى آوردند و خود را از مهالك جنگ و جدال و معارك قتل نفوس و نهب اموال خلاص مى كردند، و اگر آورده بودند البته با وفور ادّعاى آن حضرت منتشر مى گرديد و در مواطن متعدده بر آن جناب الزام مى نمودند و خبر آن به ما مى رسيد.

بدان كه علماء خلاف كرده اند در آنكه آيا اعجاز قرآن از غايت فصاحت و بلاغت است يا آنكه هرگاه ارادۀ معارضه مى كردند حق تعالى صرف قلوب و سدّ اذهان ايشان مى نمود كه اتيان به آن نمى توانستند نمود؟ اگر چه اعجاز به هر دو وجه حاصل مى شود و لكن حق آن است كه اعجاز از چندين وجه بود:

اول-از جهت فصاحت و بلاغت و حلاوت كه هر اعجمى كه قرآن را مى شنود امتياز آن را از سخنان ديگر مى فهمد و هر فقره اى از آن كه در ميان هر كلام فصيحى واقع شود مانند ياقوت رمّانى و لعل بدخشانى مى درخشد، و جميع فصحاى متقدمين و متأخرين اذعان به فصاحت و بلاغت آن نموده اند.

و در حديث معتبر منقول است كه: در زمان حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام ابن ابن العوجاء و سه تن از ملاحده كه در نهايت فصاحت بودند اتفاق كردند كه كتابى در برابر قرآن بياورند و هر يك ربعى از آن را تمام كنند، و اين عهد را با يكديگر در مكه پنهان كردند و با يكديگر وعده كردند در سال ديگر جمع شوند در مكه و ترتيب دهند. چون سال ديگر شد در مقام ابراهيم جمع شدند، پس يكى از ايشان گفت: من چون ديدم قول خدا را كه يا أَرْضُ اِبْلَعِي ماءَكِ وَ يا سَماءُ أَقْلِعِي وَ غِيضَ اَلْماءُ وَ قُضِيَ اَلْأَمْرُ (1)دانستم كه معارضۀ قرآن نمى توان كرد و دست از معارضه برداشتم؛ ديگرى گفت: چون اين آيه را ديدم فَلَمَّا اِسْتَيْأَسُوا مِنْهُ خَلَصُوا نَجِيًّا (2)نااميد شدم از معارضۀ قرآن.

پس در اين حال حضرت صادق عليه السّلام از پيش ايشان گذشت و به اعجاز اين آيه را بر

ص: 410


1- . سورۀ هود:44.
2- . سورۀ يوسف:80.

ايشان خواند قُلْ لَئِنِ اِجْتَمَعَتِ اَلْإِنْسُ وَ اَلْجِنُّ عَلى أَنْ يَأْتُوا بِمِثْلِ هذَا اَلْقُرْآنِ لا يَأْتُونَ بِمِثْلِهِ وَ لَوْ كانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهِيراً (1)يعنى: «اگر جمع شوند آدميان و جنّيان بر آنكه بياورند مثل اين قرآن را هرآينه نتوانند آورد و هرچند بعضى ياور بعضى باشند» .

چون اين معجزه را از آن حضرت ديدند متحير مانده و خائب و خاسر برگشتند (2).

و در روايت ديگر وارد است: هركه سخن فصيحى مى گفت بر كعبه مى آويخت براى مفاخرت، چون آيۀ يا أَرْضُ اِبْلَعِي نازل شد، در شب همه آمدند و سخنان خود را از بيم رسوائى برداشتند.

دوم-از جهت غرابت اسلوب كه هرچند كسى تتبّع كلام فصحا و اشعار و خطب ايشان نمايد قريب به اين نظم عجيب و شبيه به اين اسلوب غريب نمى يابد، چنانكه منقول است كه: چون قريش از قرآن و غرابت اسلوب آن متعجب شدند به نزد وليد بن مغيره آمدند كه از حكماء عرب بود و او را در فصاحت و بلاغت و رأى و تدبير مسلّم داشتند و به او گفتند:

برو و كلام محمد را بشنو و چاره بكن براى ما كه سخن او را به چه چيز نسبت توانيم داد؟

پس او به نزد حضرت آمد و گفت: اى محمد! شعر خود را براى من بخوان.

فرمود: شعر نيست و ليكن كلام خداوندى است كه پيغمبران را فرستاده است، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سورۀ «حم سجده» را بر او خواند، و چون به اين آيه رسيد فَإِنْ أَعْرَضُوا فَقُلْ أَنْذَرْتُكُمْ صاعِقَةً مِثْلَ صاعِقَةِ عادٍ وَ ثَمُودَ (3)بدنش بلرزيد و موهايش راست شد و برخاست و به خانۀ خود برگشت، پس قريش بسيار ترسيدند كه مبادا او مسلمان شده باشد و او عمّ ابو جهل بود، پس ابو جهل به نزد او آمد و گفت: اى عم! ما را سرشكسته و رسوا كردى و به دين محمد ميل كردى.

گفت: نه، من بر دين شمايم و ليكن سخن صعبى از او شنيدم كه بدنها از آن مى لرزد! ابو جهل گفت: آيا شعر است؟

ص: 411


1- . سورۀ اسراء:88.
2- . خرايج 2/710. و نيز رجوع شود به احتجاج 2/306.
3- . سورۀ فصّلت:13.

گفت: شعر نيست.

گفت: خطبه است؟

گفت: نه، زيرا كه خطبه كلام متّصلى است و اين كلام پراكنده است و بعضى به بعضى نمى ماند، و آن را حسن و حلاوتى هست كه وصف نتوان كرد.

گفت: پس كهانت است؟

گفت: نه.

گفت: پس چه بگوئيم؟

گفت: بگذار تا فكرى بكنم؛ پس روز ديگر گفت: بگوئيد جادو است زيرا كه دلهاى مردم را مى ربايد (1).

و در روايت ديگر منقول است كه: وليد آمد به نزد آن حضرت و گفت: بخوان بر من، پس حضرت اين آيه را خواند إِنَّ اَللّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ اَلْإِحْسانِ (2). . . الخ، گفت: بار ديگر بخوان، چون خواند گفت: بخدا سوگند حلاوت و حسن و طراوت دارد و شاخهايش ميوه دهنده است و ساقش بارآورنده است (3).

سوم-عدم اختلاف، چنانكه حق تعالى فرموده است وَ لَوْ كانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اَللّهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اِخْتِلافاً كَثِيراً (4)«اگر از نزد غير خدا مى بود هرآينه مى يافتند در آن اختلاف بسيار» زيرا كه از غير بشر كلامى با اين طول كه صادر شود نمى شود كه مشتمل بر تناقض و اختلاف نباشد، و ايضا كلام هر يك از بلغا را كه ملاحظه كنند البته اختلاف در فصاحت دارد و اگر يك فقره فصيح است فقرۀ ديگر فصيح نيست، و اگر يك بيت عالى است ديگرى واهى است، و كلامى كه از اول و آخر در يك مرتبه از فصاحت باشد صادر نمى شود مگر از كسى كه هيچ گونه اختلاف در ذات و صفاتش نيست.

ص: 412


1- . تفسير قمى 2/393؛ قصص الانبياء راوندى 319؛ اعلام الورى 41.
2- . سورۀ نحل:90.
3- . قصص الانبياء راوندى 320؛ اعلام الورى 42.
4- . سورۀ نساء:82.

چهارم-از جهت اشتمال بر معارف ربانى، زيرا كه در آن وقت در ميان عرب خصوصا اهل مكه علم بر طرف شده بود و آن حضرت پيش از بعثت با هيچ يك از علماى اهل كتاب و غير ايشان معاشرت نمى فرمود و مسافرت به بلاد ديگر بسيار ننمود كه طلب علم كند، و آنچه حكما در چندين هزار سال در معارف الهى فكر كرده اند در هر سوره و آيه به احسن وجوه بيان فرموده، و امرى كه مخالف عقول سليمه و افهام مستقيمه باشد در آن نيست، و اين اعظم معجزات قرآن است و به بركت آن حضرت عرب كه به عدم علم و ادب مشهور آفاق بودند از وفور علم و آداب و اخلاق محسود ساكنان سبع طباق گرديدند و علماى جهان در اكتساب كمال به ايشان محتاج شدند.

پنجم-از جهت اشتمال بر آداب كريمه و شرايع قويمه، زيرا كه در مكارم اخلاق آنچه حكما و علما سالها فكر كرده بودند در هر سوره اضعاف آن بيان شده، و قانونى براى صلاح عباد و رفع نزاع و فساد مقرر گردانيده كه در هر باب هرچند عقلاى جهان تفكر نمايند خدشه در آن نمى توانند يافت، و در هيچ امر قاعده اى بهتر از آنچه در كلام معجز نظام و شريعت سيد انام مقرر گردانيده نمى توانند ساخت، و اگر كسى عقل خود را حكم سازد مى داند كه معجزه اى از آن عظيمتر نمى باشد.

ششم-از جهت اشتمال بر قصص انبياء سالفه و قرون خاليه كه در آن زمان مخصوص اهل كتاب بوده و ديگران را خصوصا اهل مكه بر آنها اطلاع نبوده، و به نحوى بيان فرموده كه با وجود معاندان بى حساب از اهل كتاب نتوانستند كه تكذيب آن حضرت نمايند در هيچ جزوى از اجزاى آن قصه ها، و آنچه مخالف مشهور ميان ايشان بود حقيقت آن را بر ايشان ظاهر گردانيد، و آنچه مخفى مى داشتند و در كتب ايشان بود بر ايشان ثابت گردانيد، چنانكه در قصۀ رجم و غير آن ظاهر شد، و در حلال بودن گوشت شتر يهود گفتند كه: بر پيغمبران حرام بوده است و حق تعالى تكذيب ايشان نمود و فرمود كه قُلْ فَأْتُوا بِالتَّوْراةِ فَاتْلُوها إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ (1)يعنى: «بگو-يا محمد-پس بياوريد تورات را پس بخوانيد

ص: 413


1- . سورۀ آل عمران:93.

آن را اگر راست گويندگان هستيد» پس خبر داد از روى يقين از آنچه در تورات بود با آنكه تورات را نديده و نخوانده بود، و باز فرموده است يا أَهْلَ اَلْكِتابِ قَدْ جاءَكُمْ رَسُولُنا يُبَيِّنُ لَكُمْ كَثِيراً مِمّا كُنْتُمْ تُخْفُونَ مِنَ اَلْكِتابِ وَ يَعْفُوا عَنْ كَثِيرٍ (1)«اى اهل كتاب! بتحقيق كه آمده است بسوى شما رسول ما در حالتى كه بيان مى كند براى شما بسيارى از آنها كه شما مخفى مى كنيد از تورات-از صفت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و از حكم سنگسار و غير آن-و عفو مى كند از بسيارى كه اظهار نمى كند براى مصلحت» .

هفتم-از جهت خواص و آثار سور و آيات كريمۀ آن كه شفاى جميع دردهاى جسمانى و روحانى و رفع مضارّ نفسانى و وساوس شيطانى و امن از مخاوف ظاهرى و باطنى و دشمنان اندرونى و بيرونى، همه در آيات و سور قرآنى هست و به تجارب صادقانه معلوم گرديده و تأثيرات قرآن در جلاى قلوب و شفاى صدور و ربط به جناب مقدس ربانى و نجات از شبهات شيطانى زياده از آن است كه صاحب دلى انكار آن نمايد يا عاقلى را در آن مجال تأملى باشد، دلهاى سنگين دلان را بسان كوه به حركت در مى آورد و از آنها چشمه ها بسوى جويبار ديده ها روان مى گرداند و زمين سينه هاى غافلان را منقطع مى سازد و تخم محبت يزدانى در آن مى پاشد و مردگان سراى غرور ايشان نفخۀ صور زنده مى گرداند و به سخن مى آورد.

هشتم-از جهت اشتمال قرآن است بر اخبار مغيّبه كه غير حق تعالى را بر آنها اطلاعى نيست و آن در قرآن كريم زياده از آن است كه احصا توان نمود، و آن بر دو قسم است:

قسم اول: آن است كه در بسيارى از آيات كريمه حق تعالى خبر داده است به آنچه كافران و منافقان در خانه هاى خود مى گفتند با يكديگر به راز و پنهان مذكور مى ساختند، يا در خاطرهاى خود مى گذرانيدند و بعد از خبر دادن تكذيب آن حضرت نمى كردند و اظهار ندامت و توبه مى كردند، و چون سخنى مى گفتند مى ترسيدند و مى گفتند: همين ساعت جبرئيل براى آن حضرت خبر خواهد آورد كه ما چنين گفتيم.

ص: 414


1- . سورۀ مائده:15.

و از اين آيات در قرآن بسيار است مثل آنكه فرموده است وَ إِذا خَلا بَعْضُهُمْ إِلى بَعْضٍ قالُوا أَ تُحَدِّثُونَهُمْ بِما فَتَحَ اَللّهُ عَلَيْكُمْ (1)در باب جمعى از منافقان يهود فرمودند كه:

مى آمدند به خدمت آن حضرت و مى گفتند: ما ايمان آورده ايم و وصف تو را در تورات خوانده ايم، چون به خلوت مى رفتند بعضى با بعضى مى گفتند كه: چرا آنچه خدا بر شما علم آن را گشاده است در تورات از وصف آن حضرت نزد مسلمانان اظهار مى كنيد؟ پس حق تعالى امر پنهان ايشان را آشكار نمود.

و در جاى ديگر فرموده است عَلِمَ اَللّهُ أَنَّكُمْ كُنْتُمْ تَخْتانُونَ أَنْفُسَكُمْ (2)در اول حرام كرده بود بر مردم جماع كردن را در شبهاى ماه رمضان و ايشان شبها پنهان اين كار را مى كردند، فرستاد كه خدا دانا است آنكه شما خيانت مى كنيد با نفسهاى خود.

و در جاى ديگر فرموده است وَ قالَتْ طائِفَةٌ مِنْ أَهْلِ اَلْكِتابِ آمِنُوا بِالَّذِي أُنْزِلَ عَلَى اَلَّذِينَ آمَنُوا وَجْهَ اَلنَّهارِ وَ اُكْفُرُوا آخِرَهُ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ (3)مروى است كه: يازده نفر از يهودان خيبر با يكديگر توطئه كردند كه: مى رويم به نزد محمد و در اول روز به او ايمان مى آوريم و در آخر روز كافر مى شويم و مى گوئيم كه: ما اوصاف او را موافق نيافتيم با آنچه در تورات خوانده بوديم شايد باعث اين شود كه مسلمانان از او برگردند، پس حق تعالى از توطئۀ پنهان ايشان پيغمبر خود را مطّلع گردانيد (4).

و در جاى ديگر خبر از احوال ايشان داده است وَ إِذا خَلَوْا عَضُّوا عَلَيْكُمُ اَلْأَنامِلَ مِنَ اَلْغَيْظِ (5)«و چون خلوت مى كنند مى گزند بر شما انگشتان خود را از خشم» .

و باز فرموده است وَ يَقُولُونَ طاعَةٌ فَإِذا بَرَزُوا مِنْ عِنْدِكَ بَيَّتَ طائِفَةٌ مِنْهُمْ غَيْرَ اَلَّذِي تَقُولُ وَ اَللّهُ يَكْتُبُ ما يُبَيِّتُونَ (6)«و مى گويند منافقان در حضور تو كه: از ماست

ص: 415


1- . سورۀ بقره:76.
2- . سورۀ بقره:187.
3- . سورۀ آل عمران:72.
4- . مجمع البيان 1/460؛ اسباب النزول 112. و در هر دو مصدر «دوازده نفر» ذكر شده است.
5- . سورۀ آل عمران:119.
6- . سورۀ نساء:81.

فرمانبردارى در هرچه فرمائى، پس چون بيرون مى روند از نزديك تو به شب با يكديگر مى گويند گروهى از ايشان غير از آنچه تو به ايشان مى گوئى يا غير آنچه در حضور تو مى گويند و خدا مى نويسد آنچه ايشان مى گويند» .

و باز فرموده است در قصۀ طعمة بن ابيرق و مكر منافقان يهود كه تدبير كرده بودند و ديگرى را بر آن مطّلع نساخته بودند: يَسْتَخْفُونَ مِنَ اَلنّاسِ وَ لا يَسْتَخْفُونَ مِنَ اَللّهِ وَ هُوَ مَعَهُمْ إِذْ يُبَيِّتُونَ ما لا يَرْضى مِنَ اَلْقَوْلِ (1)«شرم مى دارند از مردمان و پنهان مى دارند خيانت را و شرم نمى دارند از خدا و حال آنكه خدا با ايشان است و اسرار و ضماير ايشان از او پنهان نيست در هنگامى به شب تدبير مى كنند آنچه را خدا نمى پسندد از گفتار» ، و شرح اين قصه بعد از اين ان شاء اللّه مذكور خواهد شد.

و باز فرموده است وَ إِذا جاؤُكُمْ قالُوا آمَنّا وَ قَدْ دَخَلُوا بِالْكُفْرِ وَ هُمْ قَدْ خَرَجُوا بِهِ وَ اَللّهُ أَعْلَمُ بِما كانُوا يَكْتُمُونَ (2)«و چون مى آيند منافقان به نزد تو مى گويند: ايمان آورديم و حال آنكه با كفر داخل مى شوند و با كفر بيرون مى روند و خدا داناتر است به آنچه ايشان پنهان مى دارند» .

و در جاى ديگر فرموده است يَحْلِفُونَ بِاللّهِ ما قالُوا وَ لَقَدْ قالُوا كَلِمَةَ اَلْكُفْرِ وَ كَفَرُوا بَعْدَ إِسْلامِهِمْ وَ هَمُّوا بِما لَمْ يَنالُوا (3)«سوگند ياد مى كنند به خدا كه نگفته اند و بتحقيق گفتند كلمۀ كفر را و كافر شدند بعد از اسلام ايشان و قصد كردند امرى را كه به آن نمى رسند» ، و اين آيه در شأن ابو بكر و عمر و جمعى ديگر از منافقان نازل شد كه در باب خلافت امير المؤمنين عليه السّلام سخنان كفر گفتند و قصد كردند كه چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به عقبه برسد او را هلاك كنند و دبه ها انداختند كه شتر آن حضرت رم كند و حق تعالى پيش از كردن ايشان آن حضرت را مطّلع گردانيد، آمدند و سوگند دروغ ياد كردند كه: ما نگفته ايم،

ص: 416


1- . سورۀ نساء:108.
2- . سورۀ مائده:61.
3- . سورۀ توبه:74.

و خدا دروغ ايشان را ظاهر گردانيد (1)؛ و اقوال ديگر در تفسير آيه هست و بر هر تقدير خدا خبر از ضمير و پنهان ايشان داده است و اين معجزه است.

و در موضع ديگر فرموده است قُلْ لا تَعْتَذِرُوا لَنْ نُؤْمِنَ لَكُمْ قَدْ نَبَّأَنَا اَللّهُ مِنْ أَخْبارِكُمْ وَ سَيَرَى اَللّهُ عَمَلَكُمْ وَ رَسُولُهُ (2)«بگو-يا محمد-كه عذر مطلبيد ما عذر شما را قبول نمى كنيم بتحقيق كه خبر داده است ما را خدا از خبرهاى شما» .

و باز فرموده است وَ لَيَحْلِفُنَّ إِنْ أَرَدْنا إِلاَّ اَلْحُسْنى وَ اَللّهُ يَشْهَدُ إِنَّهُمْ لَكاذِبُونَ (3)«و سوگند ياد مى كنند كه ما اراده نكرده ايم مگر نيكى و خدا شهادت مى دهد كه البته ايشان دروغگويانند» .

و در موضع ديگر فرموده است وَ لَقَدْ عَلِمْنَا اَلْمُسْتَقْدِمِينَ مِنْكُمْ وَ لَقَدْ عَلِمْنَا اَلْمُسْتَأْخِرِينَ (4)«بتحقيق كه دانستيم آنها را كه پيش آمدند از شما و بتحقيق كه دانستيم آنها را كه پس رفتند» ، منقول است كه: زن خوش روئى به نماز مى آمد بعضى از نيكان صحابه پيش مى رفتند كه در نماز نظر ايشان بر او نيافتد و جمعى از اشقيا پس مى ايستادند كه او را ببينند، حق تعالى از اسرار ايشان خبر داد (5).

و فرموده است يَقُولُونَ بِأَلْسِنَتِهِمْ ما لَيْسَ فِي قُلُوبِهِمْ (6)«مى گويند به زبانهاى خود آنچه نيست در دلهاى ايشان» . و از اين باب در قرآن مجيد بسيار است.

و قسم دوم: آن است كه در بسيارى از آيات كريمۀ قرآنى حق تعالى خبر داده است به امور آينده كه غير خدا را بر آنها اطلاع ميسّر نيست بدون وحى و الهام پيش از وقوع آنها و بعد از آن مطابق آنچه واقع شده است، و آن نيز بسيار است و بر چند نوع است:

ص: 417


1- . تفسير قمى 1/301.
2- . سورۀ توبه:94.
3- . سورۀ توبه:107.
4- . سورۀ حجر:24.
5- . المعجم الكبير 12/133؛ تفسير كشاف 2/576؛ اسباب النزول 282.
6- . سورۀ فتح:11.

«اول» مثل خبر دادن از ايمان نياوردن ابو لهب و غير او از كافران و براى اظهار كذب آن حضرت نيز اظهار ايمان نكردند چنانكه در سورۀ تبّت از عدم ايمان ابو لهب خبر داده است.

و در جاى ديگر فرموده است سَواءٌ عَلَيْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لا يُؤْمِنُونَ (1)«يكسان است بر ايشان آنكه بترسانى ايشان را يا نترسانى ايمان نمى آورند» ، و از اين مقوله در قرآن مجيد بسيار است.

«دوم» مانند خبر دادن در آيات بسيار كه مانند اين قرآن و سوره اى از اين قرآن نمى توانند آورد، و موافق آن واقع شد، چنانكه فرموده است فَإِنْ لَمْ تَفْعَلُوا وَ لَنْ تَفْعَلُوا (2)«پس اگر نياوريد مثل اين قرآن را و حال آنكه هرگز نخواهيد آوردن» ، و اگر آن حضرت صاحب يقين نبود در حقّيّت خود چگونه بر سبيل قطع و تأكيد و تهديد در برابر آن كافران عنيد مى فرمود كه: نخواهيد آوردن.

«سوم» خبر دادن از مذلّت يهودان تا آخر الزمان بعد از اذيتها كه رسانيدند به خاتم پيغمبران و لعنت كردن آن حضرت بر ايشان آنكه تا حال در ميان ايشان پادشاهى بهم نرسيده است و در هر ملكى كه هستند از همۀ خلق ذليل ترند چنانكه در آيات بسيار فرموده است، و از آن جمله اين آيات است لَنْ يَضُرُّوكُمْ إِلاّ أَذىً وَ إِنْ يُقاتِلُوكُمْ يُوَلُّوكُمُ اَلْأَدْبارَ ثُمَّ لا يُنْصَرُونَ. ضُرِبَتْ عَلَيْهِمُ اَلذِّلَّةُ أَيْنَ ما ثُقِفُوا إِلاّ بِحَبْلٍ مِنَ اَللّهِ وَ حَبْلٍ مِنَ اَلنّاسِ وَ باؤُ بِغَضَبٍ مِنَ اَللّهِ وَ ضُرِبَتْ عَلَيْهِمُ اَلْمَسْكَنَةُ (3)«هرگز يهودان ضرر نمى توانند رسانيد به شما مگر اندك آزارى-كه به زبان شوم خود رسانند-و اگر با شما كارزار كنند پشتها بر شما گردانند و بگريزند و پس از گريختن يارى كرده نشوند، زده شد بر ايشان مذلت و خوارى هرجا كه يافته شوند مگر به عهدى از خدا و عهدى از مؤمنان-كه قبول جزيه كنند و از كشتن و غارت خلاص شوند-و بازگشتند يهود به غضبى از خدا و زده شد بر ايشان مسكنت

ص: 418


1- . سورۀ يس:10.
2- . سورۀ بقره:24.
3- . سورۀ آل عمران:111-112.

و درويشى و احتياج كه اگر مالدار باشند هم اظهار پريشانى مى كنند از ترس جزيه» ، و اينها همه واقع شد كه با آنكه ايشان بدترين دشمنان آن حضرت بودند و دشمنان خانگى بودند و دور مدينه را فرا گرفته بودند و مظنۀ غلبۀ ايشان زياده از ديگران بود حق تعالى همه را ذليل و مستأصل گردانيد و گريختند و ضررى به مسلمانان نتوانستند رسانيد و تا حال به مذلت گرفتارند كه به خوارى ايشان مثل مى زنند.

و در بسيار جاى از قرآن به مانند اين از احوال ايشان خبر داده است چنانكه فرموده است وَ أَلْقَيْنا بَيْنَهُمُ اَلْعَداوَةَ وَ اَلْبَغْضاءَ إِلى يَوْمِ اَلْقِيامَةِ كُلَّما أَوْقَدُوا ناراً لِلْحَرْبِ أَطْفَأَهَا اَللّهُ (1)«انداختيم ميان يهود و نصارى دشمنى و كينه تا روز قيامت، هرگاه افروزند آتشى براى جناب محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خاموش گرداند آن را خدا» .

و باز فرموده است كه: «خبر داد پروردگار تو كه البته بر انگيزد بر يهودان تا روز قيامت كسى را كه بدترين بلاها و عذابها وارد سازد بر ايشان» (2).

«چهارم» خبر دادن از مغلوبيّت ساير مشركان و غلبۀ دين آن حضرت بر ساير اديان با آنكه ابتداى حال آن حضرت حالى نبود كه كسى به عقل از آن استنباط غلبه تواند نمود بلكه غلبۀ آن حضرت با وفور اعادى قويّه و عدم ناصر از جملۀ خوارق عادات بود چنانكه فرموده است قُلْ لِلَّذِينَ كَفَرُوا سَتُغْلَبُونَ وَ تُحْشَرُونَ إِلى جَهَنَّمَ وَ بِئْسَ اَلْمِهادُ (3)«بگو -اى محمد-مر آن كسان را كه كافر شدند-از يهوديان يا از كافران قريش-: زود باشد كه مغلوب شويد در دنيا به نصرت مؤمنان بر شما و محشور شويد در عقبى بسوى جهنم و بد آرامگاهى است جهنم» .

و در موضع ديگر فرموده است قُلْ إِنْ كانَتْ لَكُمُ اَلدّارُ اَلْآخِرَةُ عِنْدَ اَللّهِ خالِصَةً مِنْ دُونِ اَلنّاسِ فَتَمَنَّوُا اَلْمَوْتَ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ. وَ لَنْ يَتَمَنَّوْهُ أَبَداً بِما قَدَّمَتْ أَيْدِيهِمْ وَ اَللّهُ عَلِيمٌ

ص: 419


1- . سورۀ مائده:64.
2- . ترجمۀ آيۀ 167 سورۀ اعراف.
3- . سورۀ آل عمران:12.

بِالظّالِمِينَ (1) چون يهودان مى گفتند كه: بغير ما كسى داخل بهشت نمى شود و ما همه داخل بهشت مى شويم، حق تعالى فرمود: «بگو-اى محمد يهودان را-كه: اگر راست مى گوئيد خانۀ آخرت نزد خدا از براى شماست و بس و ديگران در آن بهره اى ندارند پس آرزوى مرگ كنيد اگر هستيد راستگويان-زيرا هركه يقين داند از اهل بهشت است مى بايد كه مشتاق آخرت باشد؛ پس فرمود كه: -آرزو نخواهند كرد مرگ را هرگز به سبب آنچه پيش فرستاده است دستهاى ايشان از گناهان و خدا دانا است به احوال ستمكاران» ، و اين نيز از خبرهاى غيب است كه خدا خبر داد كه ايشان آرزو نمى كنند، و نكردند، و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: اگر آرزو مى كردند هر يك در جاى خود مى مردند و يك يهودى بر روى زمين نمى ماند (2)، و اين معامله با يهود شبيه است به مباهلۀ نصارى كه بعد از اين خواهد آمد و دليل عظيمى است بر يقين آن حضرت بر حقيّت خود و بطلان مخالفان او.

و در جاى ديگر فرموده است قُلِ اَللّهُمَّ مالِكَ اَلْمُلْكِ تُؤْتِي اَلْمُلْكَ مَنْ تَشاءُ وَ تَنْزِعُ اَلْمُلْكَ مِمَّنْ تَشاءُ وَ تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ وَ تُذِلُّ مَنْ تَشاءُ بِيَدِكَ اَلْخَيْرُ إِنَّكَ عَلى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ (3)«بگو-يا محمد-: خداوندا! اى مالك الملك، پادشاهى مى دهى هركه را مى خواهى و مى گيرى پادشاهى را از هركه مى خواهى، و عزيز مى گردانى هركه را مى خواهى و ذليل مى گردانى هركه را مى خواهى، به دست توست نيكيها، بدرستى كه تو بر همه چيز توانائى» . موافق روايات معتبره اين آيه وقتى نازل شد كه در فتح مكه يا در جنگ خندق حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خبر داد كه: خدا به من و امّت من داد ملك پادشاهان عجم و روم و يمن را، و منافقان گفتند كه: محمد اكتفاء به مكه و مدينه نمى كند و طمع در ملك پادشاهان مى كند، پس خدا اين آيه را فرستاد (4)؛ و اين نيز خبرى است كه به عمل آمد، و تفصيل اين قصه بعد از اين مذكور خواهد شد ان شاء اللّه.

ص: 420


1- . سورۀ بقره:94 و 95.
2- . تفسير بيضاوى 1/124؛ تفسير كشاف 1/167؛ تفسير بغوى 1/95.
3- . سورۀ آل عمران:26.
4- . مجمع البيان 1/427؛ اسباب النزول 102؛ تفسير قرطبى 4/52، و در اين مصادر «يمن» ذكر نشده است.

و باز فرموده است فَعَسَى اَللّهُ أَنْ يَأْتِيَ بِالْفَتْحِ (1)«شايد كه خدا بياورد فتح را» ؛ و «شايد» در كلام حق تعالى به معنى تحقيق است، و مروى است كه مراد فتح مكه بود، و بعضى گفته اند: فتح بلاد مشركان (2)، و همه واقع شد.

و باز فرمود فَسَوْفَ يَأْتِي اَللّهُ بِقَوْمٍ يُحِبُّهُمْ وَ يُحِبُّونَهُ أَذِلَّةٍ عَلَى اَلْمُؤْمِنِينَ أَعِزَّةٍ عَلَى اَلْكافِرِينَ يُجاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اَللّهِ وَ لا يَخافُونَ لَوْمَةَ لائِمٍ (3)در شأن امير المؤمنين عليه السّلام و اصحاب آن حضرت نازل شد و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بعد از نزول اين آيه فرمود كه:

يا على! زود باشد كه جنگ كنى با آنها كه با تو بيعت كنند و بيعت تو را بشكنند-يعنى عايشه و طلحه و زبير-و آنها كه ظلم و طغيان كنند-يعنى معاويه و اتباع او-و آنها كه از دين به در روند مانند تير كه از نشانه بيرون رود-يعنى خارجيان نهروان (4)-. و مضمون آيه آن است كه: «زود باشد كه خدا بياورد گروهى را كه خدا ايشان را دوست دارد و ايشان او را دوست دارند و تذلّل و فروتنى نمايند نزد مؤمنان و عزيز و غالب باشند بر كافران و جهاد كنند در راه خدا و نترسند از ملامت ملامت كنندگان» .

و باز فرموده است وَ إِذْ يَعِدُكُمُ اَللّهُ إِحْدَى اَلطّائِفَتَيْنِ أَنَّها لَكُمْ (5)«و ياد آوريد آن وقتى را كه خدا وعده داد شما را كه يا قافلۀ قريش به شما خواهد رسيد يا اموال ايشان يا ظفر خواهيد يافت بر لشكر ايشان» و در جنگ بدر بر لشكر ايشان ظفر عجيبى يافتند چنانكه بعد از اين مذكور خواهد شد ان شاء اللّه تعالى.

و باز فرموده است فَسَيُنْفِقُونَها ثُمَّ تَكُونُ عَلَيْهِمْ حَسْرَةً ثُمَّ يُغْلَبُونَ (6)«پس بزودى زرها خرج خواهند كرد براى جنگ كردن با تو-در بدر يا احد-پس خواهد بود بر ايشان

ص: 421


1- . سورۀ مائده:52.
2- . تفسير تبيان 3/552؛ مجمع البيان 2/207؛ تفسير قرطبى 6/218.
3- . سورۀ مائده:54.
4- . رجوع شود به مجمع البيان 2/208.
5- . سورۀ انفال:7.
6- . سورۀ انفال:36.

حسرت و پريشانى پس مغلوب و منكوب خواهند گرديد» ، و چنان شد.

و در موضع ديگر فرموده است يُرِيدُونَ أَنْ يُطْفِؤُا نُورَ اَللّهِ بِأَفْواهِهِمْ وَ يَأْبَى اَللّهُ إِلاّ أَنْ يُتِمَّ نُورَهُ وَ لَوْ كَرِهَ اَلْكافِرُونَ. هُوَ اَلَّذِي أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدى وَ دِينِ اَلْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى اَلدِّينِ كُلِّهِ وَ لَوْ كَرِهَ اَلْمُشْرِكُونَ (1)يعنى: «مى خواهند-يهودان و ترسايان و ساير كافران-كه فرونشانند و خاموش گردانند نور خدا را-كه پيغمبرى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و آيات حقيّت او از قرآن و غير آن است-به دهنهاى خود و ابا مى نمايد خدا مگر آنكه تمام گرداند نور خود را و دين روشن خود را اگر چه كاره باشند آن را كافران، اوست آن خداوندى كه فرستاد رسول خود را با هدايت و دين حق تا غالب گرداند دين خود را بر همۀ دينها و اگر چه كراهت دارند مشركان» ، و اثر اين وعدۀ الهى ظاهر گرديده، دين حقّ آن حضرت عالم را گرفت و تمام آن وعده در زمان قائم عليه السّلام به عمل خواهد آمد ان شاء اللّه تعالى.

و باز فرمود كه وَ اَللّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ اَلنّاسِ (2)«و خدا نگاه مى دارد تو را از شرّ مردم» و حقيّت اين وعده نيز ظاهر شد و هرچند سعى در هلاك و اضرار آن حضرت كردند نتوانستند. و منقول است كه: پيش از نزول اين آيه جمعى از صحابه-مانند سعد و حذيفه-در شبها پاسبانى آن حضرت مى كردند، چون اين آيه نازل شد حضرت ايشان را مجاب گردانيد و گفت: احتياج به پاسبانى شما ندارم، خدا ضامن محافظت من شده است (3)، و اين نيز دليل وثوق آن حضرت است بر حقيّت خود.

و باز فرموده است كه فَقُلْ لَنْ تَخْرُجُوا مَعِيَ أَبَداً وَ لَنْ تُقاتِلُوا مَعِيَ عَدُوًّا (4)«بگو -يا محمد-به منافقان: بعد از اين بيرون نخواهيد آمد با من به سفرى هرگز و جنگ نخواهيد كرد همراه من با دشمنى» ، و اين بعد از مراجعت از جنگ تبوك بود (5)، و چنان

ص: 422


1- . سورۀ توبه:32 و 33.
2- . سورۀ مائده:67.
3- . مجمع البيان 2/224؛ اسباب النزول 204-205؛ تفسير طبرى 4/647.
4- . سورۀ توبه:83.
5- . مجمع البيان 3/56؛ تفسير كشاف 2/297؛ تفسير بغوى 2/316.

شد كه خبر داد.

و باز فرمود كه إِنَّ اَلَّذِي فَرَضَ عَلَيْكَ اَلْقُرْآنَ لَرادُّكَ إِلى مَعادٍ (1)«بدرستى كه آن كه واجب گردانيد بر تو قرآن را البته برگرداننده است تو را به محلّ بازگشت تو» يعنى مكۀ معظمه، موافق مشهور (2)، و در آن زودى حق تعالى فتح مكه را براى آن حضرت ميسّر گردانيد.

و باز فرمود كه الم. غُلِبَتِ اَلرُّومُ. فِي أَدْنَى اَلْأَرْضِ وَ هُمْ مِنْ بَعْدِ غَلَبِهِمْ سَيَغْلِبُونَ.

فِي بِضْعِ سِنِينَ لِلّهِ اَلْأَمْرُ مِنْ قَبْلُ وَ مِنْ بَعْدُ وَ يَوْمَئِذٍ يَفْرَحُ اَلْمُؤْمِنُونَ. بِنَصْرِ اَللّهِ يَنْصُرُ مَنْ يَشاءُ وَ هُوَ اَلْعَزِيزُ اَلرَّحِيمُ. وَعْدَ اَللّهِ لا يُخْلِفُ اَللّهُ وَعْدَهُ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ اَلنّاسِ لا يَعْلَمُونَ (3) «مغلوب گرديدند روميان-كه ترسايان بودند از لشكر پادشاه عجم كه گبران بودند-در نزديكترين زمينهاى ايشان به زمين عرب، و-روميان-بعد از مغلوب شدن-از فارسيان-بزودى غالب خواهند شد بر ايشان در سالى چند اندك از ميان سه تا نه، خدا راست امر و تقدير پيش از غالب شدن ايشان و بعد از آن، و در روزى كه غالب شوند-روميان بر گبران-شاد شوند مؤمنان به يارى خدا، هركه را خواهد خدا يارى مى نمايد و اوست غالب و قادر بر هرچه اراده نمايد و مهربان نسبت به مؤمنان، وعده كردن خدا است و خدا خلاف نمى كند وعدۀ خود را-و البته روميان را بر اهل فارس غالب خواهد گردانيد-و ليكن اكثر مردم نمى دانند-صحت وعدۀ الهى را و باور نمى كنند خبرهاى پيغمبر را-» ، مشهور در سبب نزول اين آيات كريمه آن است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مكه بود ميان مسلمانان و مشركان مجادله و منازعه مى شد تا آنكه خبر رسيد كه خسرو پادشاه عجم لشكرى فرستاد و با روميان كه نصارى بودند جنگ كردند و بر ايشان غالب شدند و نصارى گريختند و بسيارى از مملكتشان را گرفتند، كافران از شنيدن اين خبر شاد شدند و از روى شماتت به مسلمين گفتند: شما و نصارى اهل كتابيد و ما گبران كتاب نداريم، چنانكه

ص: 423


1- . سورۀ قصص:85.
2- . مجمع البيان 4/268؛ تفسير ابن كثير 3/345؛ تفسير بغوى 3/458.
3- . سورۀ روم:1-6.

گبران بر نصارى غالب شدند ما نيز بر شما غالب خواهيم شد، پس حق تعالى اين آيات را فرستاد و خبر داد كه بعد از چند سال روميان بر اهل فارس غالب خواهند شد، و در آن وقت مسلمانان نيز شاد خواهند شد به ياريى كه خدا ايشان را خواهد كرد، پس در روز جنگ بدر كه مسلمين فتح كردند و بر مشركين غالب شدند خبر رسيد كه روميان بر فارسيان غالب شدند و ملكهاى خود را از ايشان پس گرفتند (1).

و در حديث حسن از امام محمد باقر عليه السّلام در تأويل اين آيات منقول است كه فرمود:

اين آيه را تأويلى هست كه نمى داند آن را مگر خدا و آنها كه راسخ و ثابت در علمند يعنى ائمۀ معصومين عليهم السّلام، بدرستى كه چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بسوى مدينه هجرت كرد و اسلام ظاهر شد نامه اى به پادشاه روم نوشت و رسولى بسوى او فرستاد و او را به دين اسلام دعوت كرد، و همچنين نامه و رسولى بسوى پادشاه عجم فرستاد و او را به اسلام دعوت كرد؛ پادشاه روم تعظيم نامۀ آن حضرت نمود و رسول او را گرامى داشت ولى پادشاه عجم نامۀ آن حضرت را پاره كرد و رسول او را سبك شمرد، و در آن وقت ميان پادشاه روم و پادشاه عجم كارزار بود و خاطر مسلمانان مايل بود به غالب شدن پادشاه روم زيرا كه از او اميدوارتر بودند و از پادشاه عجم هراسان بودند، چون پادشاه عجم بر پادشاه روم غالب شد مسلمانان غمگين شدند پس خدا اين آيات را فرستاد و وعده فرمود كه لشكر اسلام بر پادشاه عجم غالب خواهند شد و شاد خواهند شد، پس مسلمانان بعد از آن حضرت با پادشاه عجم جنگ كردند و او را گريزاندند و ملك او را متصرف شدند (2).

و بر هر تقدير اين از معجزات قرآن و صاحب قرآن است كه خبر از امرى داده است كه غير خدا را بر آن اطلاع نيست و موافق آن واقع شد، و در اين وقت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: پادشاهان فارس يك شاخ يا دو شاخ بيش نخواهند زد، يعنى غلبۀ قليلى ايشان را بهم خواهد رسيد و بر طرف خواهد شد و ديگر پادشاهى به ايشان نخواهد رسيد؛ امّا

ص: 424


1- . رجوع شود به مجمع البيان 4/295 و اسباب النزول 354-355 و تفسير بغوى 3/475.
2- . تفسير قمى 2/152.

روم پس صاحب قرنها خواهند بود و پادشاهى ايشان تا زمان آخر خواهد بود (1).

و موافق فرمودۀ آن حضرت پادشاه عجم با وجود وفور قوّت و شوكت ايشان بر طرف شدند و پادشاهان فرنگ هستند و خواهند بود تا حضرت صاحب الامر عليه السّلام ايشان را بر طرف كند.

و حق تعالى در چند آيۀ ديگر خبر داده است از فتح بلاد فارس و روم و فتحها و نصرتهاى ديگر كه ذكر آنها مناسب اين كتاب نيست و در بحار الانوار ذكر شده است (2).

و باز فرموده است سَيُهْزَمُ اَلْجَمْعُ وَ يُوَلُّونَ اَلدُّبُرَ (3)«زود باشد كه بگريزند اين جمع و پشت بگردانند» ، و بزودى در جنگ بدر گريختند (4).

و باز فرمود كه لَقَدْ صَدَقَ اَللّهُ رَسُولَهُ اَلرُّؤْيا بِالْحَقِّ لَتَدْخُلُنَّ اَلْمَسْجِدَ اَلْحَرامَ إِنْ شاءَ اَللّهُ آمِنِينَ مُحَلِّقِينَ رُؤُسَكُمْ وَ مُقَصِّرِينَ لا تَخافُونَ (5)«بتحقيق كه راست گفت خدا پيغمبرش را در خواب: به راستى كه البته داخل خواهيد شد مسجد الحرام را اگر خدا خواهد در حالتى كه ايمن باشيد و سرها را تراشيده باشيد و موها و ناخنها را كوتاه كرده باشيد و از كسى نترسيد» ، و واقع شد چنانكه بعد از اين مذكور خواهد شد.

و سورۀ إِنّا أَعْطَيْناكَ اَلْكَوْثَرَ كه كوچكترين سوره هاى قرآن است مشتمل است بر چندين معجزۀ ظاهره به غير از فصاحت باهره، چنانكه به طرق بسيار منقول است كه:

عاص بن وائل و اشباه او از كافران و عمرو بن العاص در وقتى كه عبد اللّه فرزند پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فوت شد گفتند: محمد ابتر است يعنى فرزند ندارد و عقبى و نسلى نخواهد داشت، حق تعالى فرستاد كه إِنّا أَعْطَيْناكَ اَلْكَوْثَرَ (6)«بدرستى كه ما عطا كرديم به تو

ص: 425


1- . مجمع البيان 4/296؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/146.
2- . رجوع شود به بحار الانوار 17/198-199.
3- . سورۀ قمر:45.
4- . تفسير قمى 2/342؛ مجمع البيان 5/194؛ تفسير بغوى 5/264.
5- . سورۀ فتح:27.
6- . سورۀ كوثر:1.

كوثر را» يعنى بسيارى در هر چيز (1)، پس علم و كمال آن حضرت را از همۀ خلق فزون گردانيد، و اتباع و امّت او را دو برابر امّت جميع پيغمبران گردانيد، و فرزندان آن حضرت را با آنكه در هر عصر معاندان بسيارى از ايشان را شهيد مى كردند به مرتبه اى بسيار گردانيد كه نزديك است برابر جميع مردمان شوند، و شفاعت آن حضرت را زياده از جميع انبياء گردانيد، و نهر كوثر را به آن حضرت داد كه همۀ خلق در قيامت به آن محتاج باشند، و درجات او و اوصياء و امّت او را از تمام خلق بيشتر و بلندتر گردانيد؛ مجملا هر كمالى و قربى و درجه اى كه بشر قابل آن بود به آن حضرت بيش از همۀ خلق عطا كرد، پس فرمود إِنَّ شانِئَكَ هُوَ اَلْأَبْتَرُ (2)«بدرستى كه دشمن تو ابتر و بى فرزند خواهد بود» ، و چنان شد كه آنها كه آن حضرت را ابتر مى گفتند با كثرت اولادشان بر افتادند و بنى اميّه با آن كثرت و شوكتى كه داشتند و در مقام دفع بنى هاشم بودند و در هر زمان اكثر ايشان را به قتل رسانيدند اكنون نام ايشان مذكور نمى شود و نشانى از آنها نيست و ذرّيّۀ طيّبۀ آن حضرت عالم را منوّر كرده اند. و همين سورۀ كريمه براى اعجاز قرآن عظيم و رسول كريم كافى است براى كسى كه طالب يقين باشد.

اى عزيز! هرچند براى عدم كلال و ملال قاصرهمتان عديم الكمال از وجوه اعجاز كلام ربانى از هزار يكى و از بسيار اندكى بيان نكردم، امّا اگر نيكو تأملى نمائى به فضل سبحانى در ضمن اين هشت فايده، هشت در از درهاى بهشت روحانى و نعيم جاودانى بر تو گشوده ام كه از هر در كه به قدم ايمان و يقين درآيى موايد فوايد بيكران و شقايق حقايق بى پايان براى تو مهيّا است.

و در كتاب «عين الحيوة» نيز عيون حكم و معارف در اين جنّات جارى كرده ام.

و بدان كه يك امتياز قرآن از معجزات ساير پيغمبران آن است كه معجزات ايشان مخصوص به زمان حيات ايشان بود، و اين معجزه تا روز قيامت باقى است؛ و امتياز ديگر

ص: 426


1- . رجوع شود به تفسير قمى 2/445 و سيرۀ ابن اسحاق 245 و 272 و اسباب النزول 494-495 و تفسير الدر المنثور 6/404.
2- . سورۀ كوثر:3.

آنكه فوائد آن معجزات به غير اظهار حقيّت نبود و اگر فائده اى ديگر داشت فايده اش عام نبود، و اين خوان نعمت ربانى را تا روز قيامت براى اقاصى و ادانى گسترده است و در هر ساعت صد هزار مرده دل از آن حيات ابدى مى يابند و در هر لحظه چندين هزار كر و كور روحانى بينا و شنوا مى شوند و در هر زمان گروهى از مستمندان شفا از دردهاى نهان مى يابند و در هر ساعت فوجهاى تشنه لبان عرفان بر لب درياهاى علم آن مى نشينند، هر الفش كار عصاى موسى مى كند و هر حرفش تأثير نفس مسيحائى مى نمايد، از چشم ميمش چشمه هاى كليم روان است و در درياى هر نونش ذو النون حيران است، از صادش صفاى آدم ظاهر و از حايش حلم نوح باهر؛ از چشمهاى هايش علم هود هويدا و كشش مدهايش چون عمامۀ بنى اسرائيل مملو از منّ و سلوى، خضر از چشمۀ عينش سيراب است و ذو القرنين از قاف قدرتش در حجاب است، دال ودّش را داود ورد زبان گردانيده تا از ترك اولاى خود ملامت نيافته، و سينش را ابراهيم لامۀ خود گردانيده تا از آتش نمرود سلامت يافت، و شين شفايش را شعيب بر عين نهاده تا بينا گرديده و فاى شرفش را يوسف به كف گرفته تا خود را در عرش عزت و علا ديده؛ فاتحۀ هر سوره اش نفّاع تر از خاتم سليمان گرديده، و هركه ورقى از آن در بر كشيده چون مسندنشينان بساط سليمان خود را در اوج فضاى عرفان ديده، الحان قاريانش از مزامير داود خوشايندتر است و صرير كاتبانش از نغمۀ عندليبان جنان رباينده تر؛ آية الكرسى كنايۀ تعويذ عرش رحمانى است، و هفت آسمان سنگريزه اى چند از بحار سبع سبع المثانى است.

و در حديث معتبر از حضرت رضا عليه السّلام منقول است كه: از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند: چه سبب دارد كه هرچند قرآن را بيشتر مى خوانند تازه تر مى شود و كهنه نمى شود و به بسيارى خواندن مكرر نمى گردد؟

فرمود: زيرا كه خدا آن را براى زمان مخصوصى نفرستاده است و از براى گروه معينى مقرر نساخته، بلكه براى همۀ خلق فرستاده است تا روز قيامت، لهذا آن را چنين گردانيده

ص: 427

كه به تكرار تلاوت مكرر نگردد و طراوتش پيوسته در تزايد باشد (1).

و در حديث ديگر فرمود كه: قرآن ريسمان محكم خدا است و عروة الوثقاى متمسّكان است و طريق مستقيم است كه سالكان خود را مى كشاند بسوى بهشت و نجات مى بخشد از عذاب جهنم، و به مرور زمانها كهنه نمى شود و به بسيارى وارد شدن بر زبانها بى قدر نمى شود زيرا كه آن را براى زمانى دون زمانى نفرستاده اند، بلكه دليل است و برهان و حجت است بر هر انسان در هر زمان، و باطل بسوى او نمى آيد نه از پيش رو و نه از پشت سر، فرستاده شده است از جانب حكيم حميد (2).

ص: 428


1- . عيون اخبار الرضا 2/87.
2- . عيون اخبار الرضا 2/130.

باب پانزدهم: در بيان آنكه نظير معجزات جميع پيغمبران از آن حضرت به ظهور آمده است

ص: 429

ص: 430

در تفسير حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام مسطور است كه به حضرت امير المؤمنين عليه السّلام گفتند: آيا محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را معجزه اى بود مانند معجزۀ موسى عليه السّلام در بلند كردن كوه بر سر آنها كه قبول تورات نكردند؟

حضرت فرمود: بلى، بحقّ آن خداوندى كه او را به راستى مبعوث گردانيده است كه هيچ معجزه اى خدا به پيغمبرى نداده است از آدم تا آخر پيغمبران مگر آنكه به آن حضرت داده است مثل آن را يا بهتر از آن را، و بدرستى كه نظير اين معجزه كه پرسيدى خدا به او داده است با معجزات بى شمار ديگر، و آن چنان بود: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مكه اظهار دين حق نمود تمام عرب براى آن حضرت تيرهاى عداوت خود را به كمان گمان پيوستند و به هر حيله اى در دفع آن حضرت تدبير كردند، و من اول كسى بودم به آن حضرت ايمان آوردم، او در روز دوشنبه مبعوث شد و من در روز سه شنبه با او نماز كردم، و هفت سال من تنها با او نماز مى كردم تا آنكه نفرى چند در اسلام داخل شدند و حق تعالى دين خود را بعد از آن تقويت نمود، پس روزى به نزد آن حضرت رفتم پيش از آنكه ديگران ايمان بياورند ناگاه گروهى از مشركان به نزد آن حضرت آمدند و گفتند: اى محمد! تو دعوى مى كنى كه رسول پروردگار عالميانى و به اين هم راضى نشده اى بلكه ادّعا مى نمائى كه سيد و افضل پيغمبرانى، اگر راست مى گوئى معجزه اى مانند معجزۀ پيغمبران گذشته كه از تو سؤال مى كنيم بياور.

پس ايشان چهار فرقه شدند: فرقۀ اول گفتند كه: ما مانند معجزۀ نوح از تو مى خواهيم كه قوم خود را غرق كرد و خود با مؤمنان در كشتى نجات يافت؛ فرقۀ دوم گفتند: براى ما ظاهر گردان آيتى مانند آيت موسى كه كوه را بر سر اصحاب خود بلند كرد تا انقياد او

ص: 431

نمودند؛ فرقۀ سوم گفتند: معجزه اى مانند معجزۀ ابراهيم به ما بنما كه او را در آتش انداختند و آتش براى او سرد شد؛ و فرقۀ چهارم گفتند كه: معجزه اى مثل معجزۀ عيسى عليه السّلام بنما كه مردم را خبر مى داد به آنچه خورده بودند يا در خانه ها ذخيره كرده بودند.

حضرت رسول فرمود كه: من از براى شما پيغمبر ترسانندۀ معجز نماينده ام، و معجزۀ ظاهره مانند قرآن براى شما آورده ام كه شما و جميع عرب و ساير امّتها عاجز شديد از معارضۀ آن، پس آن حجت خدا و رسول اوست بر شما و مرا نيست كه جرأت نمايم بر جناب اقدس الهى و آيتها اختراع نمايم و از او سؤال كنم و بر من نيست مگر تبليغ رسالتهاى او و بعد از تمام شدن حجت و ظهور حقيّت من، بسا باشد كه آيتى اختراع كنم و بطلبم و شما ايمان نياوريد و باعث نزول عذاب گردد بر شما.

پس در اين وقت جبرئيل نازل شد و گفت: اى محمد! خداوند علىّ اعلى تو را سلام مى رساند و مى گويد كه: من بزودى ظاهر مى گردانم از براى ايشان اين آيات و معجزات را كه طلب كردند و بدرستى كه ايشان بعد از ديدن آنها بر كفر خود خواهند ماند مگر آن كه را من نگاه دارم، و ليكن مى نمايم به ايشان آنچه از تو طلبيده اند براى زيادتى اتمام حجت بر ايشان؛ پس بگو به آنها كه معجزۀ نوح را طلب كرده اند: برويد بسوى كوه ابو قبيس و چون به دامان كوه برسيد آيت نوح را مشاهده خواهيد كرد، و چون مشرف بر هلاك شويد توسل جوئيد به على عليه السّلام و دو فرزند او كه بعد از اين بهم خواهند رسيد تا نجات يابيد؛ و بگو به آنها كه معجزۀ ابراهيم را طلبيدند كه: برويد به هر جا كه خواهيد از صحراى مكه كه آتش ابراهيم را مشاهده خواهيد كرد، و چون آتش شما را فروگيرد، در هوا صورت زنى را خواهيد ديد كه دو طرف مقنعه اش را آويخته است پس به او متوسل شويد تا نجات يابيد و آتش را از شما دور گرداند؛ و بگو به آنها كه معجزۀ موسى را خواستند: برويد به نزديك كعبه تا آيت موسى را ببينيد و عموى تو حمزه ايشان را نجات خواهد داد؛ و بگو به گروه چهارم كه رئيس ايشان ابو جهل است كه: باشيد نزد من تا خبر معجزۀ آنها را بشنويد و بعد از آن آنچه طلبيده ايد در حضور خود به شما بنمايم.

ص: 432

چون حضرت، رسالت الهى را به ايشان رسانيد ابو جهل لعين به آن سه گروه گفت كه:

پراكنده شويد بسوى آن مواضع كه محمد گفته است تا بطلان گفتۀ او ظاهر گردد.

پس فرقۀ اول به دامنۀ كوه ابو قبيس رفتند، ناگاه از زير پاى ايشان چشمه ها جوشيد و از بالاى سر ايشان بى ابر باران فرو ريخت و به اندك زمانى آب به نزديك دهانهاى ايشان رسيد، و بسوى كوه گريختند و هرچند به كوه بالا مى رفتند آب بلند مى شد تا به قلۀ كوه رسيدند آب به نزديك دهانشان رسيد و دانستند كه غرق مى شوند، ناگاه على عليه السّلام را ديدند كه بر روى آب ايستاده و صورت دو طفل را ديدند كه در جانب راست و چپ او ايستاده اند، پس على عليه السّلام ندا كرد: بگيريد دست مرا يا دست يكى از اين دو طفل را تا نجات يابيد، پس بعضى از آنها دست على را گرفته و بعضى دست يكى از دو طفل را و بعضى دست ديگرى را، پس از كوه به زير مى آمدند و آب كم مى شد، پاره اى به زمين و پاره اى به آسمان مى رفت، و چون به پاى كوه رسيدند هيچ آب نماند؛ پس حضرت امير عليه السّلام با ايشان به نزد حضرت رسول آمدند و ايشان مى گريستند و مى گفتند كه: شهادت مى دهيم كه توئى سيد پيغمبران و بهترين جميع خلايق، ما ديديم مانند طوفان نوح را و ما را خلاصى دادند على و دو طفل كه با او بودند كه الحال ايشان را نمى بينيم.

حضرت فرمود كه: ايشان بعد از اين بهم خواهند رسيد از برادر من على و نام ايشان حسن و حسين است و بهترين جوانان بهشتند و پدر ايشان بهتر است از ايشان، بدانيد كه دنيا دريائى است عميق و خلق بسيارى در آن غرق شده اند و كشتى نجات دنيا آل محمدند، يعنى على و دو فرزند او كه صورت ايشان را ديديد و ساير افاضل اهل بيت من كه اوصياى منند، پس هركه در اين كشتى سوار شود نجات مى يابد و هركه تخلف نمايد غرق مى شود؛ و همچنين در آخرت، آتش جهنم و حميم آن مانند دريا است و اينها كشتيهاى امّت منند كه محبّان و شيعيان خود را از جهنم مى گذرانند و به بهشت مى رسانند.

پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: اى ابو جهل! آيا شنيدى آنچه گفتند؟

گفت: بلى، تا ببينم كه فرقه هاى ديگر چه مى گويند.

پس فرقۀ دوم گريان آمدند و گفتند: شهادت مى دهيم كه توئى رسول پروردگار

ص: 433

عالميان و بهتر از جميع خلق، ما رفتيم به صحراى هموارى و خبرى كه دادى ياد مى كرديم ناگاه ديديم كه آسمان شكافته شد و پاره هاى آتش فرو ريخت و زمين شكافته شد و زبانه هاى آتش از آن بلند شد و چنان زياد مى شد تا تمام زمين را فرو گرفت و آتش در ما افتاد و بدنهاى ما از شدت حرارت به جوش آمد و يقين كرديم كه بريان خواهيم شد و خواهيم سوخت، ناگاه در هوا صورت زنى را ديديم كه اطراف مقنعه اش آويخته بود بسوى ما كه دستهاى ما به ريشه هاى آن مى رسيد و منادى از آسمان ندا كرد كه: اگر نجات مى خواهيد پس چنگ زنيد به ريشه اى از ريشه هاى اين مقنعه، پس هر يك از ما به ريشه اى از ريشه هاى آن چسبيديم و ما را در هوا بلند كرد و ما مى ديديم اخگرها و زبانه هاى آتش را و ضرر گرمى و شرر آن به ما نمى رسيد و آن ريشه هاى باريك گسسته نمى شد از سنگينى ما، پس ما را از آن آتش نجات بخشيد و هر يك را در صحن خانۀ خود افكند به سلامت و عافيت، پس از خانه ها بيرون آمده به خدمت تو شتافتيم و دانستيم كه ما را چاره اى نيست از اختيار كردن دين تو و تو بهترين كسى كه به او ملتجى شوند و بعد از خدا بر او اعتماد كنند و راستگوئى در گفتار خود و حكيمى در كردار خود.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به ابو جهل گفت: اين فرقۀ دوم را حق تعالى معجزۀ ابراهيم نمود.

ابو جهل گفت: تا ببينم فرقۀ سوم را و سخن ايشان را بشنوم.

پس حضرت به فرقۀ دوم فرمود كه: اى بندگان خدا! حق تعالى شما را به آن زن نجات داد و آن دختر من است فاطمه و بهترين زنان است، و چون حق تعالى خلايق اولين و آخرين را مبعوث گرداند منادى از زير عرش ندا كند كه: اى گروه خلايق! بپوشانيد ديده هاى خود را تا بگذرد فاطمه دختر محمد سيدۀ زنان عالميان بر صراط، پس همۀ خلايق ديده هاى خود را مى پوشانند مگر محمد و على و حسن و حسين و امامان از فرزندان ايشان كه ايشان محرم اويند، پس از صراط بگذرد و دامان چادرش بر صراط كشيده و يك طرف در بهشت به دست فاطمه باشد و طرف ديگرش در صحراى قيامت باشد، پس ندا كند منادى پروردگار ما كه: اى دوستان فاطمه! بچسبيد به ريشه هاى چادر

ص: 434

فاطمه بهترين زنان عالميان، پس هركه دوست آن حضرت باشد به ريشه اى از ريشه ها و تارى از تارهاى آن چنگ زند تا آنكه بچسبند به آن زياده از هزار فئام كه هر فئامى هزار هزار كس باشد، و به بركت چادر عصمت آن حضرت از آتش جهنم نجات يابند.

پس فرقۀ سوم آمدند گريه كنان و مى گفتند: شهادت مى دهيم اى محمد كه توئى رسول پروردگار عالميان و بهترين آدميان و على بهتر است از جميع اوصياى پيغمبران و آل تو افضلند از آل جميع ايشان و صحابۀ تو بهترند از صحابۀ ايشان و امّت تو بهترند از امّتهاى ايشان، ديديم از آيات و معجزات تو آن مقدار كه چاره اى بجز اذعان و اقرار نداريم.

حضرت فرمود: بگوئيد آنچه ديديد.

گفتند: در پناه كعبه نشسته بوديم و استهزا به گفته هاى تو مى كرديم و دعوى معجزه هاى تو را دروغ مى پنداشتيم، ناگاه ديديم كه كعبه از جاى خود كنده شد و بلند گرديد و بر بالاى سر ما ايستاد و ما در جاهاى خود خشك شديم و ياراى حركت نداشتيم، پس عمّ تو حمزه آمد و نيزۀ خود را در زير كعبه استوار كرد و كعبه را به آن عظمت به نيزۀ خود نگه داشت و گفت: بيرون رويد و دور شويد، چون ما بيرون آمديم و دور شديم كعبه برگشت و به جاى خود قرار گرفت، پس مسلمان شديم و بسوى تو آمديم.

حضرت به ابو جهل خطاب كرد كه: اينك فرقۀ سوم آمدند و تو را خبر دادند به آنچه ديده بودند.

ابو جهل گفت: نمى دانم راست مى گويند يا دروغ مى گويند، و نمى دانم كه درست تحقيق كرده اند يا خيالى در نظر ايشان آمده است، اگر به من آنچه طلبيده ام بنمائى لازم است كه ايمان بياورم و اگر نه لازم نيست مرا تصديق اين جماعت كردن.

حضرت فرمود: هرگاه اين جماعت را با اين وفور و كثرت و اعتقادى كه به عقل و ديانت ايشان دارى تصديق نمى نمائى، پس چگونه تصديق مى نمائى به مآثر و مفاخر آباء و اجداد خود و بديهاى پدران دشمنان خود كه پيوسته ياد مى كنى؟ و چگونه تصديق مى نمائى كه ولايت عراق و شام هست و حال آنكه هيچ يك را نديده اى و به خبرهاى مردم باور كرده اى، بدرستى كه حجت خدا بر ايشان تمام شد به آنچه ديدند و بر تو تمام شد به

ص: 435

آنچه شنيدى از ايشان.

پس حضرت رو گردانيد بسوى فرقۀ سوم و فرمود: آن حمزه كه كعبه را از بالاى سر شما گردانيد، عمّ رسول خداست، حق تعالى او را به منازل رفيعه و درجات عاليه رسانيده است و او را به فضايل بسيار گرامى داشته است به سبب محبت محمد و على، بدرستى كه حمزه عمّ محمد جهنم را در روز قيامت از محبّانش دور مى كند چنانكه امروز كعبه را نگذاشت بر سر شما فرود آيد، بدرستى كه او خواهد ديد در پهلوى صراط گروه بسيار از مردم را كه عدد ايشان را غير از خدا كسى نمى داند و ايشان از دوستان حمزه باشند و گناه بسيار كرده باشند و به اين سبب ديوارها حايل شده باشد ميان ايشان و گذشتن بر صراط به سبب گناههاى ايشان، چون حمزه را مى بينند مى گويند: اى حمزه! مى بينى كه ما در چه حال مانده ايم؟ حمزه به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و امير المؤمنين عليه السّلام مى گويد: مى بينيد كه دوستان من استغاثه مى نمايند به من؛ پس رسول خدا به ولىّ خدا مى گويد: يا على! اعانت كن عمّ خود را بر فريادرسى دوستان او و خلاص كردن ايشان را از آتش جهنم. پس امير المؤمنين عليه السّلام نيزۀ حمزه را كه در دنيا به آن جهاد مى كرده است در راه خدا مى آورد و به دست حمزه مى دهد و مى گويد: اى عمّ رسول خدا و اى عمّ برادر رسول! دفع كن جهنم را از دوستان خود به اين نيزه چنانكه در دنيا به اين نيزه دشمنان خدا را از دوستان خدا دفع مى كردى، پس حمزه نيزه را بگيرد و سنان آن را بگذارد بر آن ديوارهاى آتش كه حائل شده اند ميان دوستان او و صراط و به قوّت الهى چنان دفع كند كه پانصد سال راه دور شوند، پس دوستان خود را گويد: بگذريد، و ايشان ايمن و سالم از صراط بگذرند و داخل بهشت شوند.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به ابو جهل خطاب نمود كه: اى ابو جهل! اين فرقۀ سوم نيز آيات و معجزات خدا را ديدند، اكنون تو چه معجزه اى مى خواهى كه به تو بنمايم؟

گفت: آن معجزه را مى خواهم كه تو مى گويى كه عيسى داشته است و خبر مى داده است مردم را به آنچه در خانه هاى خود خورده بودند و ذخيره كرده بودند، پس مرا خبر ده كه امروز چه خورده ام و بعد از خوردن چه كرده ام؟

ص: 436

حضرت فرمود: خبر مى دهم تو را به آنچه خورده و ذخيره كرده اى و به آنچه در اثناى خوردن كرده اى تا باعث فضيحت و رسوائى تو گردد به سبب لجاجتى كه با رسول خدا در طلبيدن معجزه مى نمائى، و اگر ايمان بياورى آن رسوائى تو را ضرر نرساند و اگر ايمان نياورى رسوائى دنيا و خوارى و عذاب ابدى آخرت بيابى و هرگز از عذاب نجات نخواهى داشت؛ اى ابو جهل! در خانه نشستى كه بخورى از مرغى كه براى تو بريان كرده بودند، و چون لقمه اى برداشتى ابو البخترى برادر تو به در خانه آمد و رخصت طلبيد كه داخل شود، تو ترسيدى كه مبادا در آن مرغ شريك تو شود و بخل كردى و آن را در زير دامن خود پنهان كردى و او را رخصت دادى.

ابو جهل گفت: دروغ گفتى، اينها هيچ نبود و من امروز مرغ نخوردم و چيزى از آن را ذخيره نكردم، اكنون خبر خود را تمام كن، ديگر چه كردم؟

حضرت فرمود: سيصد اشرفى از خود داشتى و ده هزار درهم امانت مردم نزد تو بود، از يكى صد اشرفى و از ديگرى دويست و از ديگرى پانصد و از ديگرى هفتصد و از ديگرى هزار، و مال هر يك در كيسه اى بود و تو عزم كرده بودى كه خيانت نمائى در اموال ايشان و پس ندهى، و چون برادرت بيرون رفت سينۀ مرغ را خوردى و باقيش را ذخيره كردى و اموال مردم را دفن كردى كه پس ندهى به ايشان، و تدبير خدا در اين باب خلاف تدبير توست.

ابو جهل ملعون گفت: اين را نيز دروغ گفتى و من چيزى را دفن نكرده ام و آن ده هزار اشرفى امانت مردم را دزد برد.

حضرت فرمود: من اين را از خود نمى گويم كه مرا به دروغ نسبت مى دهى بلكه جبرئيل حاضر است و از جانب حق تعالى چنين خبر مى دهد؛ پس فرمود: اى جبرئيل! بياور باقيماندۀ آن مرغ را كه از آن خورده است، ناگاه مرغ نزد آن حضرت حاضر شد، فرمود: اى ابو جهل! مى شناسى اين مرغ را؟

گفت: نمى شناسم و من از اين نخورده ام، و مرغ نيمخورده در عالم بسيار است.

فرمود: اى مرغ! ابو جهل به من نسبت مى دهد كه بر جبرئيل دروغ مى بندم و به جبرئيل

ص: 437

نسبت مى دهد كه به پروردگار عالميان دروغ مى بندد، پس گواهى بده به تصديق من و تكذيب ابو جهل.

ناگاه به امر خدا آن مرغ به سخن آمد و گفت: گواهى مى دهم اى محمد كه توئى رسول خدا و بهترين خلايق، و شهادت مى دهم كه ابو جهل دشمن خداست و دانسته با حق معانده مى كند، از من خورده است و باقى مرا ذخيره كرده است، پس بر او باد لعنت خدا و لعنت جميع لعنت كنندگان، و اين ملعون با وجود كفر، بخيل است، برادرش رخصت طلبيد كه به نزد او برود و مرا زير دامن خود پنهان كرد از بيم آنكه مبادا برادرش از من بخورد، پس تو يا رسول اللّه راستگوتر از جميع راستگويانى و ابو جهل دروغگو و افتراكننده و ملعون است.

حضرت فرمود: اى ابو جهل! آيا بس نيست تو را آنچه ديدى از معجزات؟ پس ايمان بياور تا ايمن گردى از عذاب خدا؟

ابو جهل گفت: من گمان مى كنم كه اينها چيزى چند است كه به خيال مردم مى افكنى و به وهم مردم مى اندازى و اصلى ندارد.

حضرت فرمود: آيا هيچ فرقى مى يابى ميان ديدن تو اين مرغ را و شنيدن سخن او، و ميان ديدن تو خود را و ساير قريش را و شنيدن تو سخنان ايشان را؟

ابو جهل گفت: نه.

فرمود: پس احتمال مى دهى كه هرچه به حواس خود ادراك مى نمايى همه محض خيال باشد؟

ابو جهل گفت: نه، آنها را مى دانم كه خيال نيست.

حضرت فرمود: هرگاه فرقى ميان اين و آنها نمى يابى پس بدان كه اين هم محض خيال نيست؛ پس آن حضرت دست مبارك خود را كشيد بر موضعى كه آن ملعون خورده بود و گوشتش به حال خود برگشت و اعضاى مرغ درست شد و فرمود: اين معجزه را ديدى؟

گفت: توهّم چيزى مى كنم و يقين نمى دانم.

حضرت فرمود: اى جبرئيل! بياور به نزد من آن مالها را كه اين معاند حق در خانۀ خود

ص: 438

دفن كرده است شايد ايمان بياورد؛ ناگاه كيسه هاى زر نزد آن سرور حاضر شد و كيسه ها همه موافق بود با آنكه حضرت پيشتر فرموده بود، پس حضرت يك كيسه را گرفت و فرمود: بطلبيد فلان مرد را كه او صاحب اين كيسه است، چون حاضر شد كيسه را به او داد و فرمود: اين مال توست كه ابو جهل خيانت كرده بود، و همچنين يك يك از صاحبان مال را مى طلبيد و مالشان را مى داد تا تمام شد.

ابو جهل متحير و رسوا شد و سيصد اشرفى ابو جهل ماند.

پس حضرت فرمود: ايمان بياور تا سيصد اشرفى خود را بگيرى و خدا بركت دهد براى تو در اين مال تا مالدارتر از همۀ قريش شوى و بر ايشان امير گردى.

گفت: ايمان نمى آورم و ليكن مال خود را مى گيرم.

چون دست دراز كرد كه كيسه را بردارد حضرت صدا زد به آن مرغ بريان كه: بگير ابو جهل را و مگذار دست به كيسه برساند.

مرغ به قدرت خدا برجست و ابو جهل را به چنگال خود گرفت و در هوا بلند كرد و او را برد و بر بام خانه اش گذاشت، حضرت آن زر را به فقراى مؤمنين قسمت كرد و فرمود: اى گروه اصحاب محمد! اين معجزه اى بود كه پروردگار ما براى ابو جهل ظاهر گردانيد و او معانده كرد، و اين مرغ كه زنده شد از مرغهاى بهشت خواهد بود كه براى شما در بهشت پرواز خواهد كرد، بدرستى كه در بهشت انواع مرغها هستند هر يك به قدر شترى و در فضاى بهشت پرواز خواهند كرد، پس هرگاه مؤمن دوست محمد و آل محمد عليهم السّلام آرزوى خوردن يكى از آنها بكند فرو مى آيد در پيش روى او و بالها و پرهايش ريخته مى شود و پخته مى شود براى او بى آتش و يك طرف آن كباب و طرف ديگر بريان مى شود و چون آنچه مقتضاى خواهش اوست تناول نمايد و گويد: «الحمد للّه رب العالمين» باز زنده مى شود و در هوا پرواز مى كند و فخر مى كند بر ساير مرغان بهشت و مى گويد: كيست مثل من كه دوست خدا به امر الهى از من خورده است (1)؟

ص: 439


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 429-441.

و در حديث معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام منقول است كه: اصحاب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نشسته بودند و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام در ميان ايشان نشسته بود ناگاه مردى از يهودان آمد و گفت: اى امّت محمد! شما هيچ درجۀ پيغمبرى نگذاشتيد مگر آنكه از براى پيغمبر خود آن را دعوى مى كنيد.

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: چنين است، اگر خدا با موسى عليه السّلام در طور سينا سخن گفت با پيغمبر ما در آسمان هفتم سخن گفت، اگر عيسى عليه السّلام كور را بينا و مرده را زنده گردانيد بدرستى كه قريش از محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سؤال كردند كه مرده را براى ايشان زنده كند پس مرا طلبيد و با ايشان فرستاد بسوى قبرستان و چون دعا كردم مردگان از قبرها به قدرت حق تعالى بيرون آمدند و خاك از سرهايشان مى ريخت، و بدرستى كه در جنگ احد نيزه اى بر ديدۀ ابو قتادۀ انصارى خورد و حدقه اش بيرون آمد پس حدقه را به دست گرفت و به نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت: يا رسول اللّه! بعد از زوجۀ من مرا دوست نخواهد داشت، حضرت حدقه را از دستش گرفت و به جاى خود گذاشت و چنان به اصلاح آمد كه فرق نمى كرد ميان اين ديده و ديدۀ ديگر مگر اينكه اين نيكوتر و روشن تر از آن ديگر بود، و در همان جنگ يك دست عبد اللّه بن عتيك جدا شد و در شب به خدمت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورد و رسول خدا دست او را به جاى خود گذاشت و درست شد به طورى كه اثر بريدن پيدا نبود (1).

و در تفسير حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است كه روزى آن حضرت فرمود:

حق تعالى براى هيچ پيغمبرى آيتى و معجزه اى ظاهر ننمود مگر اينكه براى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على عليه السّلام مثل آن را ظاهر گردانيد و از آن عظيمتر براى آن حضرت مقرر گردانيد.

گفتم: يا بن رسول اللّه! مانند معجزات عيسى عليه السّلام چگونه براى آن حضرت ظاهر شد از مرده زنده كردن و كور و پيس را شفا دادن و خبر دادن به آنچه در خانه ها خورده و ذخيره كرده بودند؟

ص: 440


1- . قصص الانبياء راوندى 309 و 310.

فرمود: روزى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على عليه السّلام در كوچه هاى مكه راه مى رفتند و ابو لهب از عقب ايشان مى رفت و سنگ بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى انداخت و پاهاى مبارك آن جناب را مجروح كرده بود و خون از قدم محترمش جارى شده بود، و ابو لهب فرياد مى كرد كه: اى گروه قريش! اين ساحر و دروغگو است پس سنگ بر او بيندازيد و از او دورى كنيد و از جادوى او بپرهيزيد، و اوباش قريش را تحريص بر ايذاى آن حضرت مى كرد و از پى بى آن جناب مى آمدند و سنگ مى انداختند و هر سنگ كه بر آن حضرت مى انداختند بر حضرت امير المؤمنين عليه السّلام نيز مى خورد، پس يكى از آن كافران گفت: يا على! تو پيوسته تعصّب محمد را اظهار مى كنى و از جانب او جهاد مى كنى و با آنكه هرگز جنگى نديده اى در شجاعت نظير خود ندارى، چرا در اين وقت يارى او نمى كنى؟

حضرت ندا كرد ايشان را كه: اى اوباش قريش! من بى رخصت و اذن آن حضرت كارى نمى كنم، اگر امر كند خواهيد ديد كه چه خواهم كرد؛ و پيوسته از عقب ايشان مى رفتند و اذيت مى رسانيدند تا از مكه بيرون رفتند، پس ناگاه ديدند كه سنگها از كوه غلطيدند به جانب آن حضرت، كافران شاد شدند و دور رفتند و گفتند: الحال اين سنگها محمد و على را هلاك خواهند كرد و ما از شرّ ايشان خلاص خواهيم شد!

چون سنگها به نزديك آن دو بزرگوار رسيدند هر يك به قدرت حق تعالى به سخن آمده گفتند: «السّلام عليك يا محمّد بن عبد اللّه بن عبد المطّلب بن هاشم بن عبد مناف، السّلام عليك يا عليّ بن أبي طالب بن عبد المطّلب بن هاشم بن عبد مناف، السّلام عليك يا رسول ربّ العالمين و خير الخلق اجمعين، السّلام عليك يا سيّد الوصيّين و يا خليفة رسول ربّ العالمين» ، چون كافران اين حالت عجيب را ديدند متحير ماندند پس ده نفر از آنها كه كفر و عنادشان زياده بود گفتند: اين سخنان از اين سنگها نبود و ليكن محمد جماعتى را در گودالها پنهان كرده است كه ما را فريب دهد و اين سخنان از آنها صادر گرديده است!

چون اين را گفتند به قدرت ربّ الارباب و اعجاز آن جناب ده سنگ از آن سنگها بلند شدند و هر يك محاذى سر يكى از آن كافران آمد و بر سر او مى خورد و بلند مى شد و باز برمى گرديد و بر سر او مى خورد تا آنكه سرهاى آنها را نرم كردند و مغز سرشان از بينيهاى

ص: 441

ايشان فرو ريخت و جميع آن ده نفر هلاك و به جهنم واصل شدند، خويشان آنها زارى كنان آمدند و فرياد مى كردند كه: بدتر از مصيبت مردن آنها آن است كه محمد شادى خواهد كرد كه به اعجاز او مرده اند، و چون ايشان به سر جنازه ها رفتند جنازه هاى ايشان به صدا آمد كه: راست گفت محمد و دروغ نگفت و شما دروغ مى گوئيد، پس جنازه ها بلرزيدند و مرده ها را بر زمين افكنده گفتند: ما برنمى داريم اين دشمنان خدا را كه بسوى عذاب خدا ببريم.

پس ابو جهل لعين گفت: سخن اين جنازه ها و آن سنگها همه از جادوى محمد است، اگر راست مى گويد كه اينها از اعجاز اوست بگوئيد تا دعا كند خدا آنها را زنده گرداند.

چون كافران اين سخن را به آن حضرت گفتند، به امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: يا على! شنيدى سخن ايشان را، بگو كه چند جراحت از سنگشان به تو رسيده؟

على عليه السّلام گفت: يا رسول اللّه! چهار جراحت به من رسيده است.

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: به من هم شش جراحت رسيده است و آن كافران ده نفرند، من براى شش نفر دعا مى كنم و تو براى چهار نفر دعا كن تا خدا ايشان را زنده كند، چون دعا كردند همه زنده شدند و برخاستند و گفتند: اى گروه مسلمانان! محمد و على را شأن عظيم و مرتبۀ بلندى هست، در آن مملكتها كه ما در آنجا بوديم براى محمد مثالى ديديم كه بر كرسى نشسته بود نزد عرش و مثال على را ديديم كه بر تختى نشسته بود نزد كرسى و جميع ملائكۀ آسمانها و عرش و كرسى و ملائكۀ حجابها برگرد ايشان برآمده بودند و تعظيم ايشان مى نمودند و صلوات بر ايشان مى فرستادند و هرچه مى فرمودند اطاعت مى كردند و هر حاجت از خدا طلب مى نمودند ايشان را شفيع مى كردند. پس هفت نفرشان ايمان آوردند و باقى بر كفر و شقاوت خود ماندند.

پس امام حسن عسكرى عليه السّلام فرمود: اگر خدا عيسى عليه السّلام را به روح القدس مؤيّد گردانيد بدرستى كه جبرئيل نازل شد در روزى كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عبا بر دوش گرفت و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السّلام را در عبا داخل كرد و گفت: خداوندا! اينها اهل منند، من جنگم با هركه با ايشان در جنگ است و صلحم با هركه با ايشان در صلح است،

ص: 442

و دوست باش با هركه با ايشان دوست است و دشمن باش با هركه با ايشان دشمن است، پس خدا وحى فرستاد كه: اى محمد! دعاى تو را مستجاب كردم.

پس امّ سلمه جانب عبا را برداشت كه داخل شود، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: تو داخل اين جماعت نيستى هرچند حال تو نيك است.

پس جبرئيل گفت: يا رسول اللّه! مرا از خود بگردانيد.

فرمود: تو از مائى.

عرض كرد: رخصت مى دهى داخل عبا شوم؟

فرمود: بلى.

پس جبرئيل داخل عبا شد، و چون به ملكوت اعلى بالا رفت و حسن و بها و نور و ضياى او مضاعف شده بود ملائكه گفتند: اى جبرئيل! برگشتى به خلاف آنچه از پيش ما رفته بودى.

گفت: چگونه چنين نباشم و حال آنكه داخل اهل بيت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شده ام.

پس ملائكۀ آسمانها و حجابها و عرش و كرسى گفتند: سزاوار است تو را به اين شرف كه يافته اى چنين باشى.

و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام چون جهاد مى كرد جبرئيل در جانب راست او و ميكائيل در جانب چپ او و اسرافيل در عقب او و ملك الموت در پيش روى او مى رفتند.

و امّا شفا دادن كور و پيس و خبر دادن به امرهاى پنهان، پس چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مكه بود روزى كافران قريش به آن حضرت گفتند: اى محمد! پروردگار ما «هبل» كه بت بزرگ ما است شفا مى دهد بيماران ما را و ما را از مهالك نجات مى بخشد.

فرمود: دروغ مى گوئيد، هبل قادر بر هيچ كارى نيست و پروردگار عالم مدبّر امور است.

گفتند: اى محمد! مى ترسيم كه هبل تو را به دردهاى عظيم مبتلا گرداند مانند فالج و لقوه و كورى و غير اينها به سبب آنكه مردم را از پرستيدن آن منع مى كنى.

ص: 443

فرمود: بر اينها كه گفتيد كسى جز خدا قادر نيست.

گفتند: اى محمد! اگر راست مى گوئى كه بر اينها بغير از خداى تو كسى قادر نيست پس بگو ما را به اين بلاها مبتلا كند تا ما از هبل سؤال كنيم ما را شفا دهد و بدانى كه هبل شريك پروردگار توست.

پس جبرئيل فرود آمد و گفت: اى محمد! تو بر بعضى نفرين كن و على بر بعضى تا من ايشان را مبتلا كنم؛ پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بيست نفر را نفرين كرد و حضرت امير عليه السّلام ده نفر را و در همان ساعت مبتلا شدند به خوره و پيسى و كورى و فالج و لقوه و دستها و پاهايشان جدا شد و در بدنشان هيچ عضو صحيح نماند مگر زبان و گوشهاى ايشان، پس ايشان را به نزد هبل بردند و دعا كردند كه ايشان را شفا دهد و گفتند: محمد و على بر اين جماعت نفرين كردند و چنين شدند، پس تو ايشان را شفا ده، پس به قدرت خدا هبل ايشان را صدا كرد كه: اى دشمنان خدا! من قدرت بر هيچ امر ندارم و سوگند مى خورم بآن خداوندى كه محمد را بسوى جميع خلق فرستاده است و او را بهتر از همۀ پيغمبران گردانيده است كه اگر نفرين كند بر من كه جميع اعضاء و اجزاى من از هم بريزد و اجزاى مرا باد به اطراف جهان پراكنده كند كه اثرى از من نماند و بزرگترين اجزاى من به قدر صد يك خردلى شود هرآينه خدا چنين خواهد كرد.

چون اين سخن را از هبل شنيدند و از او نااميد گرديدند بسوى آن حضرت دويدند و استغاثه كردند و گفتند: اى محمد! اميد ما از غير تو بريده شد، به فرياد ما برس و خداى خود را بخوان كه اصحاب ما را از اين بلاها نجات بخشد و عهد مى كنيم كه ديگر ايشان ايذاى تو نكنند.

پس بيست نفر را كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر ايشان نفرين كرده بود آوردند و نزد آن حضرت بازداشتند و آن ده نفر ديگر را به نزد امير المؤمنين عليه السّلام بازداشتند، پس محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على عليه السّلام گفتند به آنها كه: چشمهاى خود را بپوشيد و بگوئيد: خداوندا! به جاه محمد و على و آل طيّبين ايشان سوگند مى دهيم تو را كه ما را عافيت بخشى.

چون اين بگفتند همه صحيح و نيكوتر از آنچه بودند شدند و آن سى نفر با بعضى از

ص: 444

خويشان ايشان ايمان آوردند و باقى قريش بر شقاوت خود ماندند، و چون از مرضهاى خود شفا يافتند، حضرت به ايشان فرمود: ايمان بياوريد، گفتند: ايمان آورديم پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به ايشان فرمود: مى خواهيد بينائى شما را زياده گردانم و خبر دهم شما را به آنچه خورده ايد و دوا كرده ايد و ذخيره نموده ايد؟

گفتند: بلى؛ پس خبر داد هر يك را به آنچه در آن روز خورده بودند و مداوا كرده بودند و در خانه هاى خود ذخيره نموده بودند، پس فرمود: اى ملائكۀ پروردگار من! حاضر كنيد نزد من باقيماندۀ طعامهاى ايشان را در همان سفره ها كه در آنها خورده اند، پس ديدند از هوا جميع سفره ها و خوانهاى آنها فرود آمد و حضرت نشان داد كه هر سفره و طعام از كيست و هر دوا از كيست، و فرمود: اى طعام! خبر ده به امر خدا كه چه مقدار از تو خورده است و چه مقدار مانده است؟ پس طعام به سخن آمد و گفت: از من فلان مقدار او خورد و فلان مقدار خادم او و من باقيماندۀ آنها هستم.

پس حضرت فرمود: اى طعامها! بگوئيد كه من كيستم؟ گفتند: توئى رسول خدا.

پس اشاره به على عليه السّلام كرد و فرمود: بگوئيد اين كيست؟ گفتند: اين برادر توست كه بعد از تو بهترين گذشتگان و آيندگان است و وزير توست و خليفۀ توست و بهترين خليفه ها است (1).

پس راوى خدمت امام حسن عسكرى عليه السّلام عرض كرد: آيا حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و امير المؤمنين عليه السّلام را معجزه ها بود كه شبيه باشند به معجزات حضرت موسى عليه السّلام؟

فرمود: على بمنزلۀ جان حضرت رسول است و معجزات رسول معجزات على است و معجزات على معجزات رسول است و هر معجزۀ هر پيغمبرى را خدا به پيغمبر آخر الزمان صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داده است و زياده از آنها.

امّا عصاى موسى عليه السّلام كه چون انداخت اژدها شد و ريسمانها و عصاهاى ساحران را بلعيد، پس محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را معجزه اى از آن بزرگتر بود زيرا كه گروهى از يهودان به خدمت

ص: 445


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 373-379.

آن حضرت آمده سؤالها كردند و جوابهاى شافى شنيدند، پس گفتند: اى محمد! اگر پيغمبرى بياور از براى ما مانند معجزۀ عصاى موسى؟

حضرت فرمود: آنچه من براى شما آوردم از عصاى موسى بهتر است زيرا كه معجزۀ من قرآن است كه تا روز قيامت باقى است و در هر عصرى بيان شافى حجت الهى را بر مخالفان حق تمام مى كند و هيچ كس قادر نيست بر آنكه در برابر سوره اى از آن معارضه تواند نمود، و عصاى موسى مخصوص زمان او بود و بر طرف شد، و با وجود آن معجزه باز براى شما معجزه اى مى آورم كه عظيم تر و غريب تر باشد از آن زيرا عصاى موسى در دست او بود و مى انداخت و قبطيان مى گفتند: در عصاى خود حيله كرده كه چنين مى شود و حق تعالى براى اظهار حقيّت من چوبى چند را اژدها خواهد كرد كه دست من به آنها نرسيده باشد و من در آنجا حاضر نباشم، چون به خانه هاى خود برمى گرديد و امشب در مجلس خود جمعيت مى كنيد حق تعالى چوبهاى سقف آن خانه را همه افعى خواهد كرد و آن زياده از صد چوب است، و چون آنها افعى خواهند شد زهرۀ چهار نفر از شما خواهد تركيد و باقى مدهوش خواهيد شد، و چون بامداد روز ديگر شد يهودان ديگر نزد شما جمع خواهند شد و قصۀ شب را به ايشان نقل خواهيد كرد، باور نخواهند كرد، پس باز آن چوبها نزد ايشان اژدها خواهد شد.

چون اين سخنان را از آن حضرت شنيدند خنديدند و به يكديگر گفتند كه: ببينيد چه دعواها مى كند و چگونه از اندازۀ خود بيرون مى رود!

حضرت فرمود: الحال مى خنديد و چون آن معجزه را ببينيد خواهيد گريست و از حيرت مدهوش خواهيد گرديد، اگر در آن وقت بگوئيد: خداوندا! بجاه محمد كه او را برگزيده اى و بجاه على كه او را پسنديده اى و بحقّ اولياى ايشان كه هركه تسليم نمايد امر ايشان را او را فضيلت داده اى، ما را قوّت ده بر آنچه مى بينيم؛ و اگر اين دعا را بخوانيد بر آنها كه در آن مجلس مرده اند زنده خواهند شد.

و چون يهودان به خانه هاى خود برگشتند و در مجمع خود جمع شدند استهزاء به آن حضرت مى كردند و فرموده هاى آن حضرت را نقل مى كردند و مى خنديدند ناگاه سقف

ص: 446

خانه به حركت آمد و چوبهاى آن سقف همه افعى ها شدند و سرها از ديوار بيرون آوردند و قصد ايشان كردند و ابتدا كردند به آنچه در آن خانه بود از خمها و سبوها و كوزه ها و كرسيها و نردبانها و درها و پنجره ها و غير آنها آنچه در آن خانه بود همه را فرو بردند، پس آنچه حضرت خبر داده بود به عمل آمد و چهار نفر از آنها مردند و بعضى مدهوش شدند و بعضى متوسل به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و اهل بيت آن حضرت شدند چنانكه تعليم ايشان كرده بود و قوّت يافتند و ضررى به ايشان نرسيد، پس اين دعا را بر آن مردگان خواندند و آنها نيز زنده شدند، و چون اين احوال را مشاهده كردند گفتند: دانستيم كه اين دعا مستجاب است و محمد در هرچه مى گويد صادق است و ليكن بر ما دشوار است ايمان آوردن به آن حضرت، پس بايد كه باز اين دعا را بخوانيم و ايشان را در درگاه خدا شفيع گردانيم تا خدا ايمان را بر ما آسان گرداند؛ چون دعا كردند خدا ايمان را محبوب ايشان گردانيد و گوارا كرد اسلام را بر ايشان و عداوت كفر را در دل ايشان افكند، پس ايمان آوردند به خدا و رسول.

چون صبح شد يهودان ديگر آمدند و آنچه حضرت فرموده بود مشاهده كردند و حيران شدند، بعضى مردند و بعضى بر شقاوت و كفر خود ماندند.

امّا يد بيضا، پس در برابر دست نورانى حضرت موسى آن حضرت را معجزه اى بود از آن روشنتر و بلندتر زيرا بسيارى بود در شبهاى تار مى خواست حضرت امام حسن و امام حسين عليهما السّلام را طلب نمايد پس ندا مى كرد: اى ابو محمد! و اى ابو عبد اللّه! بيائيد به نزد من، و در هر جا بودند حق تعالى صداى غمزداى آن حضرت را به ايشان مى رسانيد پس انگشت شهادت خود را از روزنۀ در بيرون مى كرد و از آن يد بيضا نورى هويدا مى شد چندين مرتبه از آفتاب و ماه روشنتر، و آن دو اختر برج امامت از پى بى آن نور مى آمدند و چون داخل خانه مى شدند حضرت دست خود را مى كشيد و آن نور بر طرف مى شد، و چون مى خواستند به خانۀ خود بر گردند باز انگشت خود را بيرون مى كرد و ايشان در آن نور ساطع مانند خورشيد مى رفتند تا به خانۀ خود مى رسيدند.

و امّا طوفان كه خدا بر قبطيان فرستاد، مانند آن را بر گروه مشركان فرستاد براى اعجاز

ص: 447

آن حضرت و آن چنان بود كه مردى از اصحاب آن حضرت كه او را ثابت بن افلح مى گفتند در بعضى از جنگها مردى از مشركان را كشته بود و زن آن مشرك نذر كرده بود در كاسۀ سر آن مسلمان كه شوهر او را كشته شراب بخورد، پس چون در روز احد مسلمانان گريختند ثابت بر موضع مرتفعى كشته شد و مژدۀ كشته شدن او را غلام آن زن براى او آورد، پس آن غلام را به اين بشارت آزاد كرد و كنيز خود را به او بخشيد، و چون مشركان برگشتند و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مشغول دفن كردن اصحاب خود گرديد آن زن به نزد ابو سفيان آمد و سؤال كرد كه: مردى را با غلام من همراه كن بروند و سر كشندۀ شوهر مرا جدا كنند و بياورند تا من به نذر خود وفا كنم، پس ابو سفيان در ميان شب دويست نفر از اصحاب خود را فرستاد كه بروند و سر آن مسلمان را جدا كنند و بياورند، چون به نزديك آن موضع رسيدند حق تعالى باران عظيمى فرستاد كه آن دويست نفر را غرق كرد و اثرى از آن كشته و آن دويست نفر نيافتند، و اين معجزه عظيم تر از طوفان موسى بود.

و امّا ملخ كه خدا بر بنى اسرائيل فرستاد، عجيبتر از آن را بر دشمنان آن حضرت فرستاد زيرا ملخ موسى مردان قبطيان را نخورد بلكه زراعتهاى ايشان را خورد و ملخ آن حضرت آن دشمنان را خورد، و آن چنان بود كه وقتى كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به سفر شام رفت و از شام مراجعت نموده متوجه مكه گرديد، دويست نفر از يهودان به قصد هلاك آن جناب از شام بيرون آمدند و در عقب آن حضرت مى آمدند و منتظر فرصت بودند، و عادت آن جناب چنان بود كه چون به قضاى حاجت مى رفت بسيار از مردم دور مى شد و يا در پشت درختان پنهان مى شد يا آن قدر دور مى رفت كه كسى آن جناب را نبيند، پس روزى آن حضرت براى قضاى حاجت بيرون رفت و بسيار از قافله دور شد آن يهودان فرصت را غنيمت شمردند و از عقب آن جناب رفتند، و چون به آن جناب رسيدند از همه طرف احاطه كردند آن جناب را و شمشيرها به قصد هلاك او كشيدند پس حق تعالى از زير پاى آن حضرت ملخ بسيارى بر انگيخت كه ايشان را فرو گرفتند و مشغول خوردن بدنهاى ايشان شدند و ايشان به جان خود گرفتار شدند و از آن حضرت پرداختند تا از حاجت خود فارغ شد، و چون بسوى قافله معاودت نمود اهل قافله پرسيدند كه: جمعى

ص: 448

از عقب شما آمدند آنها چه شدند؟ فرمود كه: آنها به قصد هلاك من آمدند و حق تعالى ملخ را بر ايشان مسلط گردانيد و اكنون به بلاى خود گرفتارند؛ چون اهل قافله به نزديك ايشان آمدند ديدند كه ملخ بى پايان در بدنهاى آن كافران افتاده و بدنهاى ايشان را مى خورند، بعضى مرده اند و بعضى در كار مردنند آن قدر ايستادند تا همه هلاك شدند و برگشتند.

و امّا قمّل كه حق تعالى بر دشمنان موسى مسلط گردانيد، مثل آن را نيز بر اعداى حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مسلط گردانيد و قصه اش چنان بود كه: چون امر آن حضرت در مدينه ظاهر شد و دين او رواج بهم رسانيد روزى با اصحاب خود نشسته بود و سخن از امتحانهاى خدا نسبت به پيغمبران و صبر كردن ايشان بر مصيبتها جارى ساخته بود، در اثناى اين سخنان فرمود كه: در ميان ركن و مقام قبر هفتاد پيغمبر است كه امّت آنها نمرده اند مگر به آزار گرسنگى و شپش، پس بعضى از منافقان يهود و قريش با يكديگر گفتند: بيائيد با يكديگر اتفاق كنيم و اين دروغگو را بكشيم كه چنين دروغها نگويد، پس دويست نفر از اين دو گروه با يكديگر هم سوگند شدند و منتظر فرصت بودند تا آنكه روزى آن حضرت از مدينه تنها بيرون رفت، ايشان فرصت را غنيمت دانسته از عقب آن حضرت بيرون رفتند پس يكى از ايشان در جامۀ خود نظر كرد شپش بسيارى ديد و چون گريبان خود را گشود شپش بسيارى در بدن خود ديد و بدنش به خاريدن آمد و از اين حال منفعل شد و نخواست كه اصحابش بر حال او مطّلع گردند و به اين سبب از ايشان گريخت، و همچنين هر يك چنين حالى در خود مشاهده مى كردند و مى گريختند تا آنكه همه برگشتند به خانه هاى خود و هرچند علاج كردند فايده نبخشيد و هر روز شپش ايشان زياده مى شد تا آنكه حلقهاى ايشان را سوراخ كرد و آب و طعام در گلوى ايشان نمى رفت و همه در عرض دو ماه به جهنم واصل شدند، بعضى در پنج روز مردند و بعضى بيشتر و بعضى كمتر، و زياده از دو ماه هيچ يك زنده نماندند تا آنكه همه به درد شپش و گرسنگى و تشنگى بمردند.

و امّا ضفادع كه خدا بر دشمنان موسى عليه السّلام مسلط گردانيد مثل آن را بر دشمنان حضرت

ص: 449

رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مسلط گردانيد و قصه اش آن است كه: در مكه در موسم حج دويست نفر از كافران عرب و يهودان و ساير مشركان اتفاق كردند بر كشتن آن حضرت و به اين عزيمت به جانب مدينه روانه شدند، و در بعضى از منازل به بركه اى رسيدند كه آبش در نهايت عذوبت و صفا بود پس آب مشگهاى خود را ريختند و از آن آب پر كردند و روانه شدند، چون به منزل فرود آمدند حق تعالى بر مشگهاى ايشان موش و وزغ را مسلط گردانيد كه مشگهاى ايشان را سوراخ كردند و آبها در آن بيابان ريخته شد، و چون تشنه شدند و بر سر مشگها آمدند و آن حال را مشاهده كردند بسرعت بسوى آن بركه برگرديدند كه آب بردارند، ناگاه ديدند كه موشها و وزغها پيش از ايشان رفته اند و آن بركه را سوراخ كرده اند و جميع آن بركه در آن سنگستان متفرق شده و فرو رفته و هيچ آب در بركه نمانده است، پس همه از زندگانى نااميد گشتند و در آن بيابان افتادند و تن به مردن دادند و از تشنگى هلاك شدند مگر يكى از ايشان كه متنبّه شد كه سبب ورود آن بلا، عداوت سيد انبياء است، و كينۀ آن حضرت را از سينۀ خود دور كرد و بر لوح دل خود محبت آن سلطان سرير نبوّت را نقش كرد و نام شريف او را ورد زبان خود گردانيد و بر زبان و شكم خود نام محمد را نقش مى كرد و مى گفت: اى پروردگار محمد و آل محمد! من توبه كردم از آزار محمد پس فرج ده مرا بجاه محمد و آل محمد، پس حق تعالى به بركت دلالت آن حضرت او را سالم داشت و تشنگى را از او دفع كرد تا آنكه قافله به او رسيدند و او را آب دادند، و چون شتران ايشان بر تشنگى صبر داشتند زنده بودند پس بارهاى رفيقان خود را بر شتران بار كرد و با آن قافله به خدمت آن حضرت آمد و احوال خود و اصحاب خود را عرض كرد و ايمان آورد، حضرت اسلام او را قبول كرد و مالهاى آن گروه را به او بخشيد.

و امّا خون كه خدا بر قبطيان مسلط گردانيد، پس روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حجامت كرد و خون حجامت را به ابو سعيد خدرى داد كه: ببر و پنهان كن اين خون را، پس ابو سعيد رفت و آن خون بركت مشحون را تناول كرد، و چون برگشت حضرت پرسيد كه: خون را چه كردى؟

گفت: خوردم يا رسول اللّه.

ص: 450

فرمود: نگفتم پنهان كن؟

گفت: پنهان كردم در ظرف نگاهدارنده يعنى در بدن خود.

فرمود: زنهار كه ديگر چنين كارى مكن و بدان كه چون گوشت و خون تو به خون من مخلوط شد خدا بدن تو را بر آتش جهنم حرام گردانيد.

پس چهل نفر از منافقان استهزاء كردند به آن حضرت و از روى سخريه گفتند كه:

ابو سعيد خدرى از جهنم نجات يافت كه خونش با خون او آميخته شد، نيست او مگر كذّاب و افتراكننده و اگر ما باشيم هرگز نتوانيم خوردن خون او را.

پس آن حضرت چون به وحى الهى بر سخنان بى ادبانۀ ايشان مطّلع شد فرمود: خدا ايشان را به خون هلاك خواهد كرد و هرچند دشمنان موسى از خون هلاك نشدند. پس در آن زودى خون از بينى و بن دندانهاى آن منافقان جارى شد و چهل روز به اين عذاب در دنيا معذّب بودند تا به عذاب عقبى رسيدند.

و امّا قحط و كمى ميوه ها كه خدا منكران موسى عليه السّلام را به آن معذّب گردانيد، دشمنان آن حضرت را نيز به آن معذّب گردانيد زيرا كه آن حضرت نفرين كرد بر قبيلۀ مضر و گفت:

خداوندا! سخت گردان عذاب خود را بر مضر و بر ايشان وارد ساز قحطى مانند قحطى زمان يوسف عليه السّلام، پس حق تعالى ايشان را مبتلا گردانيد به قحط و گرسنگى و از هر ناحيه تجّار از براى ايشان طعام مى آوردند، و چون مى خريدند هنوز به خانه هاى خود داخل نكرده بودند كه كرم آنها را فاسد مى كرد و مى گنديد و مالشان تلف مى شد و از طعام بهره نمى بردند تا آنكه قحط و گرسنگى ايشان به مرتبه اى رسيد كه گوشت سگهاى مرده را خوردند و استخوانهاى مردگان را سوزاندند و خوردند و قبرهاى مرده ها را نبش مى كردند و گوشت و استخوان آنها را مى خوردند و بسيار بود كه زن طفل خود را مى كشت و مى خورد تا آنكه گروهى از رؤساى قريش به خدمت آن حضرت آمدند و گفتند: يا رسول اللّه! اگر ما بد كرده ايم بر زنان و اطفال و چهارپايان ما رحم كن.

حضرت فرمود: اين قحط براى شما عقوبت است، اطفال و حيوانات را خدا در دنيا و آخرت عوض مى دهد و از براى ايشان رحمت است؛ پس عفو كرد آن حضرت از مضر و

ص: 451

گفت: خداوندا! بلا را از ايشان دور گردان. پس فراوانى و نعمت و رفاهيت بسوى ايشان عود كرد چنانكه حق تعالى فرموده است كه فَلْيَعْبُدُوا رَبَّ هذَا اَلْبَيْتِ. اَلَّذِي أَطْعَمَهُمْ مِنْ جُوعٍ وَ آمَنَهُمْ مِنْ خَوْفٍ (1)«پس بايد عبادت كنند پروردگار اين خانۀ كعبه را كه طعام داد ايشان را از گرسنگى و امان بخشيد ايشان را از بيم» .

و امّا طمس اموال قوم فرعون كه اموال ايشان همه سنگ شد، مثل اين معجزه براى حضرت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على عليه السّلام شد و آن چنان بود كه مرد پيرى با پسرش به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمدند و آن مرد پير مى گريست و مى گفت: يا رسول اللّه! اين فرزند من است و من اين را در طفوليت تربيت كرده ام و عزيز داشتم و مالهاى خود را صرف او كردم، الحال كه قوى شده و مال بهم رسانيده و قوّت و مال من برطرف شده است به قدر قوت ضرورى به من نمى دهد.

حضرت به آن پسر گفت: چه مى گوئى؟

گفت: يا رسول اللّه! من زياده از قوت خود و عيال خود ندارم كه به او بدهم.

حضرت به پدر گفت كه: چه مى گوئى؟

گفت: يا رسول اللّه! انبارها از گندم و جو و خرما و مويز دارد و بدره ها و كيسه ها از طلا و نقره دارد و مال بسيار دارد.

پسر گفت: يا رسول اللّه! اينها كه مى گويد من ندارم.

حضرت فرمود كه: ما در اين ماه قوت او را مى دهيم، تو در ماههاى ديگر بده.

پس حضرت اسامه را گفت كه: صد درهم به اين مرد پير بده كه در اين ماه صرف نفقۀ خود و عيال خود كند.

چون سر ماه ديگر شد باز آن مرد پير پسر خود را به خدمت آن حضرت آورد و شكايت كرد و باز پسر گفت: من هيچ ندارم.

حضرت فرمود كه: دروغ مى گوئى و مال بسيار دارى، امّا امروز كه به شب مى رسد از

ص: 452


1- . سورۀ قريش:3 و 4.

پدرت پريشانتر خواهى شد و هيچ نخواهى داشت.

چون آن جوان برگشت همسايگان انبارهاى او آمدند و گفتند: بيا انبارهاى خود را از همسايگى ما ببر كه ما از گند آنها هلاك مى شويم؛ چون بر سر انبارهاى خود رفت ديد كه جو و گندم و خرما و مويز همه فاسد و متغير و متعفن شده اند، همسايگان او را جبر كردند تا اجير بسيارى گرفت و اجرت بسيارى قرار داد كه اينها را ببرند و دور از شهر مدينه بريزند، چون حمّالان آنها را نقل كردند و بر سر كيسه هاى زر آمد كه اجرت آنها را بيرون آورد ديد كه زرهاى نقره و طلاى او همه سنگ شده است و حمّالان تشدّد مى كردند، هر جامه و فرش و متاع كه داشت با خانۀ خود فروخت و به اجرت حمّالان داد و قوت يك شب در دستش نماند، و از اين غم رنجور و عليل شد.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اى گروهى كه عاقّ پدران و مادرانيد! عبرت بگيريد و بدانيد كه چنانكه در دنيا مال او متغير شد همچنين در آخرت بدل آنچه در بهشت براى او از درجات مقرر كرده بودند در جهنم از براى او دركات مقرر كردند؛ پس حضرت فرمود كه: حق تعالى يهود را مذمّت كرده است بر اينكه بعد از ديدن اين معجزات گوساله پرستيدند پس زنهار كه شبيه آنها مباشيد.

گفتند: چگونه شبيه آنها مى شويم يا رسول اللّه؟

فرمود كه: به اينكه اطاعت كنيد مخلوقى را در معصيت خدا و توكل كنيد بر مخلوقى بغير از خدا كه اگر چنين كنيد شبيه يهود خواهيد بود در گوساله پرستى (1).

و در حديث معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام منقول است كه: يهودى از يهودان شام كه تورات و انجيل و زبور و ساير كتب پيغمبران را خوانده بود و معجزات ايشان را دانسته بود بسوى مدينه آمد در وقتى كه اصحاب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مسجد آن حضرت نشسته بودند و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام و ابن عباس [و ابن مسعود] (2)

ص: 453


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 410-423.
2- . از متن عربى روايت اضافه شد.

و ابو معبد جهنى در ميان ايشان بودند، پس گفت: اى امّت محمد! براى هيچ پيغمبر درجه اى و فضيلتى نبوده است مگر آنكه شما براى پيغمبر خود دعوى مى كنيد، آيا جواب مى گوئيد مرا از آنچه سؤال كنم؟

پس صحابه همه ساكت شدند، حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود كه: آرى اى يهودى، خدا به هر پيغمبرى درجه اى يا فضيلتى كه داده است همه را براى پيغمبر ما جمع كرده است و پيغمبر ما را اضعاف مضاعفه بر آنها زيادتى داده است.

يهودى گفت: سؤال مى كنم مهيّاى جواب من باش.

حضرت فرمود: بگو.

يهودى گفت: خدا ملائكه را امر كرد حضرت آدم عليه السّلام را سجده كنند، آيا نسبت به محمد چنين كارى كرده است؟

حضرت فرمود كه: سجدۀ ملائكه براى آدم، پرستيدن او نبود بلكه اعتراف به فضيلت او بود، و حق تعالى محمد را بهتر از اين داد و خدا و ملائكه بر او صلوات فرستادند در ملكوت اعلى و زياده بر آن بر مؤمنان واجب گردانيد كه صلوات بر او بفرستند تا روز قيامت.

يهودى گفت: خدا توبۀ آدم را قبول نمود.

حضرت فرمود: خدا براى محمد بزرگتر از اين فرستاد بى آنكه گناهى از او صادر شود، گفت لِيَغْفِرَ لَكَ اَللّهُ ما تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِكَ وَ ما تَأَخَّرَ (1)«تا بيامرزد براى تو خدا آنچه گذشته است از گناه تو و آنچه مى آيد» ، چون محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به قيامت درآيد هيچ وزر و گناه و خطائى نباشد او را.

يهودى گفت كه: ادريس را خدا به مكان بلند بالا برد و از ميوه هاى بهشت بعد از مردن او را روزى كرد.

فرمود كه: خدا محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را بهتر از اين عطا كرده است زيرا كه به او خطاب نمود كه

ص: 454


1- . سورۀ فتح:2.

وَ رَفَعْنا لَكَ ذِكْرَكَ (1) يعنى: «بلند كرديم از براى تو ذكر تو را» و همين بس است براى رفعت شأن آن حضرت؛ و اگر ادريس را از تحفه هاى بهشت بعد از وفات او طعام داد، محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را كه يتيم از پدر و مادر مانده بود در دنيا طعام داد، و روزى جبرئيل جامى از بهشت از براى آن حضرت آورد كه در آن تحفه ها بود و چون به دست آن حضرت داد جام و تحفه در دست آن حضرت سبحان اللّه و الحمد للّه و اللّه اكبر و لا إله إلاّ اللّه گفتند و به دست من و فاطمه و حسن و حسين داد و به دست هر يك كه داد آن جام و تحفه به سخن آمدند و تهليل و تسبيح و تحميد و تكبير گفتند، پس يكى از صحابه خواست كه بگيرد، جبرئيل جام را گرفت و به دست حضرت داد و گفت: بخور تو و اهل بيت تو كه اين تحفه اى است كه خدا براى تو و ايشان فرستاده است و طعام بهشت در دنيا سزاوار نيست مگر براى پيغمبر يا وصىّ پيغمبر، پس آن حضرت تناول كرد و ما اهل بيت تناول كرديم و من الحال لذت آن طعام را در كام خود مى يابم.

يهودى گفت كه: نوح عليه السّلام صبر كرد بر مشقّتها كه از امّت كشيد و هرچند او را تكذيب كردند تبليغ رسالت نمود.

حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود كه: آرى چنين بود، و حضرت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نيز صبر كرد در مكه از آزارهاى قريش و هرچند او را تكذيب كردند تبليغ رسالت بيشتر نمود تا آنكه او را به سنگريزه خسته كردند و ابو لهب بچه دان ناقه را با كثافتهاى آن بر سر آن حضرت انداخت، پس حق تعالى وحى كرد بسوى جائيل كه ملكى است موكّل به كوهها كه: كوهها را بشكاف و هر حكم كه محمد در باب قوم خود مى فرمايد اطاعت كن؛ پس آن ملك به خدمت آن حضرت آمد و گفت: خدا مرا فرستاده است كه هر حكم بفرمائى اطاعت كنم، اگر مى فرمائى كوهها را مى كنم و بر سر ايشان مى افكنم تا هلاك شوند، حضرت فرمود: من براى رحمت مبعوث شده ام، پروردگارا! هدايت نما قوم مرا كه ايشان نادانند. اى يهودى! چون نوح قوم خود را ديد كه غرق شدند رقّت نمود بر فرزند خود

ص: 455


1- . سورۀ شرح:4.

و اظهار شفقت بر او نمود و گفت: خداوندا! پسر من از اهل من است، پس خدا براى تسلّى او فرمود: او از اهل تو نيست بدرستى كه او صاحب عمل ناشايست است، و محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چون دانست كه قوم او دشمن حقّند شمشير انتقام بر ايشان كشيد و رقّت خويشاوندى در نيافت او را و نظر شفقت بسوى ايشان نكرد چون ايشان را دشمن خدا دانست.

يهودى گفت كه: نوح نفرين كرد بر قوم خود و براى نفرين او آب بى اندازه از آسمان فرو ريخت و قوم او غرق شدند.

حضرت فرمود: چنين بود و ليكن دعاى نوح دعاى غضب بود و محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم براى رحمت بر قوم خود دعا كرد و آب بى اندازه از آسمان به رحمت امّت نازل شد، و آن قصه چنان بود كه چون رسول خدا بسوى مدينه هجرت نمود و اهل مدينه در روز جمعه به خدمت آن حضرت آمده گفتند: يا رسول اللّه! باران آسمان از ما حبس شده است و درختها زرد و برگها ريخته است، پس دست مبارك بسوى آسمان بلند كرد چنانكه سفيدى زير بغل او نمودار شد و در آن وقت هيچ ابر در آسمان نبود، هنوز از جاى خود حركت نكرده بود كه باران روان شد به حدّى كه مردم خود را به سختى به خانه ها رسانيدند و هفت روز متّصل باريد؛ پس در جمعۀ دوم آمدند و گفتند: يا رسول اللّه! خانه هاى ما خراب شد و راه قافله ها مسدود شد، حضرت تبسّم نمود و فرمود: فرزند آدم چنين زود از نعمت ملال مى يابد، پس گفت: خداوندا! بر حوالى ما بباران و بر ما مباران، خداوندا! بباران در محلّ روئيدن گياهها و چراگاه حيوانات؛ پس در همان ساعت باران از مدينه قطع شد و بر اطراف مدينه مى باريد و در مدينه يك قطره نمى باريد براى كرامت آن حضرت نزد خدا.

يهودى گفت: خدا براى هود عليه السّلام به باد انتقام از دشمنان او كشيد.

حضرت فرمود: چنين بود و ليكن براى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از اين بهتر عطا كرد، در روز خندق بادى فرستاد كه سنگريزه ها با آن بود و لشكرها از ملائكه فرستاد كه آنها را نمى ديدند، پس معجزۀ محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دو زيادتى بر معجزۀ هود عليه السّلام داشت: اول آنكه هشت هزار ملك با آن حضرت همراه بودند، دوم آنكه باد هود غضب بود بر قوم عاد و باد محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم باد رحمت بود كه مسلمانان نجات يافتند و به كافران آسيبى نرسيد چنانكه

ص: 456

حق تعالى فرموده است يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا اُذْكُرُوا نِعْمَةَ اَللّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ جاءَتْكُمْ جُنُودٌ فَأَرْسَلْنا عَلَيْهِمْ رِيحاً وَ جُنُوداً لَمْ تَرَوْها (1).

يهودى گفت: حق تعالى براى حضرت صالح عليه السّلام شتر از سنگ بيرون آورد براى عبرت قوم او.

حضرت فرمود: چنين بود و محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را از اين بهتر داد، ناقۀ صالح با صالح سخن نگفت و شهادت به پيغمبرى او نداد و ما در بعضى از غزوات در خدمت آن حضرت نشسته بوديم ناگاه شترى به نزديك آن حضرت آمد و فرياد كرد و خدا او را به سخن آورد و گفت:

يا رسول اللّه! فلان مرد مرا به كار فرمود تا پير شدم و اكنون مى خواهد مرا نحر كند و من پناه به تو آورده ام، پس حضرت كسى به نزد صاحب او فرستاد و آن شتر را از او طلبيد و صاحبش آن را به آن حضرت بخشيد و حضرت آن را رها كرد؛ روز ديگر در خدمت آن حضرت نشسته بوديم ناگاه اعرابى آمد و ناقه اى را مى كشيد و ديگرى بر آن ناقه دعوى مى كرد و گواهان آورده بود كه به دروغ گواهى مى دادند، پس به امر الهى آن ناقه به سخن آمد و گفت: يا رسول اللّه! فلان مرد را در من حقّى نيست و من از اعرابى ام و فلان يهودى مرا از اين اعرابى دزديده بود.

پس يهودى گفت: ابراهيم عليه السّلام را حق تعالى در سنّ طفوليّت به عبرت گرفتن از عجائب خلق آسمان و زمين آگاه گردانيد و در معرفت الهى كامل گردانيد و دلائل حق شناسى را بيان كرد.

حضرت فرمود: چنين بود امّا ابراهيم عليه السّلام بعد از پانزده سال چنين آگاه شد و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هفت سال از عمر شريفش گذشته بود كه گروهى از تجّار نصارى بسوى مكه آمدند و در ميان صفا و مروه فرود آمدند پس بعضى از ايشان نظر كردند بسوى آن حضرت و شناختند او را به صفتها و نعتها كه از او در كتابهاى خود خوانده بودند و گفتند: اى طفل! چه نام دارى؟ گفت: محمد، گفتند: پدر تو كيست؟ گفت: عبد اللّه، پس اشاره بسوى زمين

ص: 457


1- . سورۀ احزاب:9.

كرده پرسيدند: اين چه نام دارد؟ گفت: زمين، پس اشاره به آسمان كرده گفتند: اين چيست؟ گفت: آسمان، گفتند: پروردگار اينها كيست؟ گفت: خداوند عالميان؛ پس بانگ زد بر ايشان كه: مى خواهيد مرا در دين خود به شك اندازيد من هرگز در دين خود شك نكرده ام. اى يهودى! آن حضرت در وقتى عبرت گرفت و آگاه شد كه در ميان جماعتى بود كه همه بت پرست بوده و قمار بازى مى كردند و به خدا شرك مى آوردند و او تنها لا إله إلاّ اللّه مى گفت.

يهودى گفت: ابراهيم از نمرود به سه حجاب محجوب شد.

حضرت فرمود: چنين بود و ليكن محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از كسى كه ارادۀ كشتن او داشت به پنج حجاب پنهان شد دو حجاب زياده از حجابهاى ابراهيم چنانكه حق تعالى در وصف امر آن حضرت مى فرمايد وَ جَعَلْنا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا «و گردانيديم از پيش روى ايشان سدّى» اين حجاب اول است، وَ مِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا «و از پس ايشان سدّى» اين حجاب دوم است، فَأَغْشَيْناهُمْ فَهُمْ لا يُبْصِرُونَ (1)«پس پوشيديم چشمهاى ايشان را پس ايشان نمى بينند» اين حجاب سوم است؛ و در جاى ديگر فرموده است وَ إِذا قَرَأْتَ اَلْقُرْآنَ جَعَلْنا بَيْنَكَ وَ بَيْنَ اَلَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ حِجاباً مَسْتُوراً (2)«و هرگاه بخوانى قرآن را مى گردانيم ما ميان تو و ميان آنها كه ايمان نياورده اند به روز واپسين پرده اى پوشيده يا پوشنده اى» اين حجاب چهارم است؛ و باز فرموده است إِنّا جَعَلْنا فِي أَعْناقِهِمْ أَغْلالاً فَهِيَ إِلَى اَلْأَذْقانِ فَهُمْ مُقْمَحُونَ (3)«بدرستى كه ما كرديم در گردن ايشان غلها پس آن غلها پيوسته شده به زنخدانهاى ايشان پس ايشان سر در هوا ماندگانند و چشم برهم نهادگان» اين حجاب پنجم است.

يهودى گفت: ابراهيم عليه السّلام حجت تمام كرد بر كافرى كه با او مجادله كرد.

حضرت فرمود: روزى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نشسته بود و شخصى به نزد او آمد كه انكار

ص: 458


1- . سورۀ يس:9.
2- . سورۀ اسراء:45.
3- . سورۀ يس:8.

مى كرد زنده شدن مردگان را در قيامت و او را «أبيّ بن خلف» مى گفتند و استخوان پوسيده اى در دست داشت، پس استخوان را ريزه كرد به دست خود و گفت: كى زنده مى كند استخوانهاى پوسيده را؟ پس حق تعالى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را به وحى خود گويا گردانيد كه در جواب او فرمود: «زنده مى كند آنها را آن كسى كه آفريده است ايشان را اول مرتبه و به هر مخلوقى عالم و دانا است» (1)، پس مغلوب و منكوب برگشت.

يهودى گفت: ابراهيم عليه السّلام بتهاى قوم خود را شكست از روى غضب براى خدا.

حضرت فرمود: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سيصد و شصت بت را از كعبه سرنگون كرد و شكست و از جزيرة العرب بت پرستى را بر طرف كرد و بت پرستان را به شمشير خود ذليل گردانيد.

يهودى گفت: ابراهيم عليه السّلام فرزند خود را خوابانيد كه قربان كند.

حضرت فرمود: براى ابراهيم بعد از خوابانيدن فرزند خود، فدا فرستادند و ذبح نكرد فرزند خود را، و محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دردى از اين عظيمتر به دل او رسيد در وقتى كه در جنگ احد بر سر عمّ خود حمزه آمد كه شير خدا و رسول بود و ياور دين او بود و او را كشته و پاره پاره ديد و به آن محبتى كه به او داشت براى رضا به قضاى خدا و تسليم و انقياد نزد امر او اظهار جزعى نكرد و آهى نكشيد و آبى از ديده جارى ننمود و فرمود: اگر نه اين بود كه صفيّه محزون مى شد و بعد از من سنّتى مى شد هرآينه او را چنين مى گذاشتم كه درندگان و مرغان او را بخورند و از شكم آنها محشور شود.

يهودى گفت: ابراهيم عليه السّلام را قوم او به آتش انداختند و خدا آتش را بر او سرد كرد.

حضرت فرمود: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چون به خيبر فرود آمد زن خيبريه آن حضرت را زهر داد و خدا آتش آن زهر كشنده را در جوف آن جناب سرد و سلامت گردانيد تا به نهايت خود رسيد، و آخر به آن زهر از دنيا رفت تا ثواب شهادت بيابد.

يهودى گفت: خدا بهرۀ يعقوب عليه السّلام را در خير عظيم گردانيد كه اسباط را از نسل او

ص: 459


1- . ترجمۀ آيۀ 79 سورۀ يس.

بدر آورد و مريم از فرزندان او بود.

حضرت فرمود: بهرۀ محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در خير بيش از او بود كه فاطمه عليها السّلام بهترين زنان عالميان دختر او بود و حسن و حسين و امامان از نسل حسين عليهم السّلام از فرزندان اويند.

يهودى گفت: يعقوب صبر نمود بر مفارقت فرزند خود تا آنكه نزديك به هلاك رسيد.

حضرت فرمود: اندوه يعقوب آخر به مواصلت منتهى شد و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به اختيار خود راضى شد به مرگ فرزندش ابراهيم و صبر كرد بر آن و فرمود: نفس اندوهناك است و دل جزع مى كند و اى ابراهيم! ما بر تو محزونيم و نمى گوئيم چيزى كه موجب ناخشنودى حق تعالى باشد؛ و در جميع امور راضى به قضاى الهى بود و در همۀ افعال منقاد امر او بود.

يهودى گفت: يوسف عليه السّلام تلخى مفارقت پدر را كشيد و براى ترك معصيت، اختيار مشقّت زندان نمود و او را در چاه انداختند.

حضرت فرمود: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هجرت كرد بسوى مدينه از حرم خدا كه محلّ انس و مأمن و منشأ او بود و تلخى غربت را چشيد و مفارقت اهل و فرزند را اختيار نمود، و چون حق تعالى مى دانست شدت اندوه او را بر مفارقت مكه و كعبه به او خوابى نمود مثل خواب يوسف و بر عالميان راستى آن خواب را ظاهر گردانيد چنانكه خدا فرموده است لَقَدْ صَدَقَ اَللّهُ رَسُولَهُ اَلرُّؤْيا بِالْحَقِّ (1)تا آخر آيه، و اگر يوسف عليه السّلام در زندان محبوس شد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سه سال خود را براى خدا در شعب ابى طالب محبوس گردانيد و خويشان و دوستان از او دورى كردند و كار را بر او در همه باب تنگ كردند تا آنكه حق تعالى مكرهاى ايشان را به ضعيفترين خلق خود باطل نمود و ارضه را فرستاد كه نامۀ ايشان را كه براى قطع خويشى آن حضرت نوشته بودند و در كعبه ضبط كرده بودند خورد و به اين سبب پيمان ايشان باطل شد و حقّيّت آن حضرت ظاهر شد و بعد از آن از درّه بيرون آمد.

ص: 460


1- . سورۀ فتح:27.

يهودى گفت: حق تعالى تورات را براى موسى عليه السّلام فرستاد كه مشتمل است بر احكام و حكم الهى.

حضرت فرمود: حق تعالى به پيغمبر آخر الزمان صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سورۀ «بقره» و «مائده» را به عوض انجيل داد و طس ها و طه و نصف سوره هاى مفصّل را كه از سورۀ محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است تا آخر قرآن و حم ها را به عوض تورات داد و نصف مفصّل را با مسبّحات به عوض زبور داد و سورۀ بنى اسرائيل و براءة را به عوض صحف ابراهيم و صحف موسى داد و زياده بر كتابهاى پيغمبران به آن حضرت داد و هفت سورۀ طولانى و سورۀ حمد كه سبع مثانى است و ساير كتاب و حكمتهاى بى حساب را.

يهودى گفت: حق تعالى با موسى عليه السّلام مناجات گفت در طور سينا.

حضرت فرمود: خدا با پيغمبر ما مناجات كرد نزد سدرة المنتهى-ببين تفاوت ره از كجاست تا به كجا-پس مقام آن حضرت در آسمانها مشهور و نزد عرش الهى مذكور است.

يهودى گفت: حق تعالى محبّتى از خود بر موسى افكنده بود كه هركه او را مى ديد در محبت او بى اختيار مى شد.

حضرت فرمود: براى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم درجه و محبّتى عظيم مقرر گردانيده و از آن است كه شهادت به وحدانيّت خود را مقرون به شهادت به رسالت او گردانيده است كه در هيچ محل صدا به «اشهد ان لا إله إلاّ اللّه» بلند نمى كنند مگر آنكه صدا به «اشهد انّ محمدا رسول اللّه» بلند مى كنند.

يهودى گفت: براى منزلت موسى عليه السّلام خدا بسوى مادر او وحى كرد.

حضرت فرمود: به مادر محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نيز نداى ملائكه رسيد و شهادت دادند كه او رسول خداست و در جميع كتابهاى خدا نام نامى او مكتوب است و خواب ديد كه به او گفتند: اين فرزند كه در شكم توست سيّد اولين و آخرين است و او را محمد نام كن، پس خدا از نامهاى بزرگوار خود نامى براى او اشتقاق كرد، پس خدا محمود است و او محمد است.

ص: 461

يهودى گفت: خدا موسى عليه السّلام را بر فرعون مبعوث گردانيد و آيت بزرگ به او داد.

حضرت فرمود: محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را خدا بسوى فرعونهاى بسيار فرستاد مانند ابو جهل، عتبه، شيبه، ابو البخترى نضر بن الحرث، امية (1)بن خلف، منبه، نبيه؛ و بسوى آن پنج نفر ديگر كه استهزاء به آن حضرت مى كردند يعنى وليد بن مغيرۀ مخزومى، عاص بن وائل سهمى، اسود بن عبد يغوث زهرى، اسود بن مطّلب و حارث بن طلاطله؛ پس خدا آيات و معجزات نمود به ايشان در آفاق جهان و در نفسهاى ايشان تا ظاهر شد بر ايشان كه او حقّ است.

يهودى گفت: خدا براى موسى از فرعون انتقام كشيد.

حضرت فرمود: براى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نيز از فرعونها انتقام كشيد، امّا آن پنج نفر كه استهزاء و سخريه به آن حضرت مى كردند پس خدا فرستاد إِنّا كَفَيْناكَ اَلْمُسْتَهْزِئِينَ (2)«بدرستى كه از تو كفايت كرديم شرّ استهزاء كنندگان را» پس هر پنج نفر را در يك روز هلاك كرد، هر يك را به نوع خاصى، امّا وليد را پس به اينكه گذشت به موضعى كه مردى از خزاعه تيرى تراشيده بود و ريزه اى از تراشهاى تير او بر پاى او نشست و از آن موضع خون روان شد و هرچند سعى كردند خون بند نشد و فرياد مى كرد: پروردگار محمد مرا كشت، تا به جهنم واصل شد؛ و عاص بن وائل پى كارى بيرون رفت در اثناى راه سنگى از زير پاى او گرديد و از كوه افتاد و پاره پاره شد و فرياد مى كرد: پروردگار محمد مرا كشت، تا آتش افروز جهنم شد؛ و اسود بن عبد يغوث به استقبال زمعه پسر خود بيرون رفت و در سايۀ درختى قرار گرفت جبرئيل آمد و سر او را گرفت و بر درخت مى زد و او به غلام خود مى گفت كه: مگذار اين را كه با من چنين كند، غلامش مى گفت: تو خود سر بر درخت مى زنى من كسى را نمى بينم، پس فرياد مى كرد: پروردگار محمد مرا كشت، تا به جهنم واصل شد؛ و اسود بن مطّلب را حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نفرين كرد كه خدا او را نابينا كند و به

ص: 462


1- . در مصدر «ابىّ» ذكر شده است.
2- . سورۀ حجر:95.

مرگ فرزندش مبتلا گرداند، پس در اين روز پى كارى رفت جبرئيل برگ سبزى بر صورت او زد و نابينا شد و ماند تا مرگ فرزندش را ديد و بر مفارقت او به درك اسفل رسيد؛ و اسود بن حارث ماهى شورى خورد و تشنه شد و آن قدر آب خورد كه شكمش شق شد و مى گفت: پروردگار محمد مرا كشت، تا به حميم جهنم رسيد. و جميع پنج نفر در يك ساعت معذّب شدند و سببش آن بود كه روزى به نزد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمدند و گفتند: اى محمد! ما تو را مهلت داديم تا ظهر، اگر از گفتۀ خود بر نگردى تو را خواهيم كشت، پس آن حضرت غمگين به خانه مراجعت فرمود و در را بر روى خود بست، پس جبرئيل در همان ساعت نازل شد و اين آيه را آورد فَاصْدَعْ بِما تُؤْمَرُ وَ أَعْرِضْ عَنِ اَلْمُشْرِكِينَ (1)يعنى: «اظهار كن امر خود را براى اهل مكه و ايشان را بسوى ايمان بخوان و اعراض كن از مشركان» ، حضرت فرمود: يا جبرئيل! چه كنم با مستهزئان كه مرا وعيد كشتن كرده اند؟ جبرئيل اين آيه را خواند إِنّا كَفَيْناكَ اَلْمُسْتَهْزِئِينَ (2)حضرت فرمود: اى جبرئيل! ايشان يك ساعت قبل از اين نزد من بودند! جبرئيل گفت: همه را دفع كردم، پس بيرون آمد و امر خود را ظاهر گردانيد؛ و باقى فراعنه را خدا در روز بدر به شمشير ملائكه و مؤمنان هلاك كرد و باقى مشركان گريختند.

يهودى گفت: خدا موسى را عصا داد كه هرگاه مى انداخت اژدها مى شد.

حضرت فرمود: خدا به محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم معجزه اى از اين نيكوتر داد زيرا مردى از ابو جهل قيمت شترى طلب داشت كه از او خريده بود و به شراب خوردن مشغول شده بود و آن مرد به او راه نمى يافت، پس يكى از آنها كه استهزا به حضرت رسول مى كردند از آن مرد پرسيد: كى را مى طلبى؟ گفت: عمرو بن هشام را كه از او قيمت شتر خود را مى خواهم، گفت: مى خواهى من تو را دلالت كنم بر كسى كه حقهاى مردم را مى گيرد؟ گفت: آرى، پس او را بسوى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دلالت كرد و پيوسته ابو جهل مى گفت: آرزو دارم كه

ص: 463


1- . سورۀ حجر:94.
2- . سورۀ حجر:95.

محمد را به من كارى بيفتد و من با او سخريه كنم و حاجتش را بر نياورم، پس آن مرد به نزد حضرت آمد و گفت: شنيده ام كه ميان تو و عمرو بن هشام آشنائى هست مى خواهم براى من شفاعت كنى نزد او كه حقّ مرا بدهد؛ حضرت برخاست و به در خانۀ او آمد و فرمود:

برخيز اى ابو جهل و حقّ اين مرد را بده، و در آن روز حضرت او را به كنيت ابو جهل ياد كرد و او را پيشتر ابو جهل نمى گفتند؛ پس او بسرعت برخاست و حقّ آن مرد را داد و به مجلس خود برگشت، يكى از اصحاب او گفت: از ترس محمد زر را دادى؟ ابو جهل گفت:

مرا معذور داريد چون آن حضرت پيدا شد از جانب راستش مردان ديدم كه حربه ها در دست داشتند و آن حربه ها مى درخشيد و از جانب چپش دو اژدها ديدم كه دندانها بر هم مى زدند و آتش از چشمهاى ايشان شعله مى كشيد، اگر امتناع مى كردم ايمن نبودم كه آن مردان به حربه ها شكم مرا بدرند و آن اژدهاها مرا درهم بشكنند، پس يك اژدها برابر اژدهاى موسى است و خدا يك اژدهاى ديگر را با هشت ملك كه حربه ها در دست داشتند زياده از آن به آن حضرت عطا فرمود، و بدرستى كه آن حضرت كفار قريش را بسيار آزار مى كرد در دعوت كردن ايشان بسوى دين حق، پس روزى در ميان ايشان ايستاد و عقلهاى ايشان را به سفاهت نسبت داد و دين ايشان را عيب كرد و بتهاى ايشان را دشنام داد و پدران ايشان را به گمراهى نسبت داد، و ايشان غمگين شدند و ابو جهل گفت: و اللّه مرگ از براى ما بهتر است از اين زندگانى آيا در ميان شما اى گروه قريش كسى نيست كه كشته شدن را بر خود قرار دهد و محمد را بكشد؟ گفتند: نه، ابو جهل گفت: من او را مى كشم اگر فرزندان عبد المطّلب خواهند مرا بكشند و اگر خواهند ببخشند، قريش گفتند:

اگر چنين كنى احسانى به جميع اهل مكه كرده خواهى بود كه هميشه تو را به آن ياد كنند، ابو جهل گفت: او سجدۀ بسيار مى كند در دور كعبه، هرگاه به نزد كعبه بيايد و سجده كند من سنگى بر سر او مى اندازم. پس چون آن حضرت به نزديك كعبه آمد و هفت شوط طواف كرد و بعد از طواف نماز كرد و به سجده رفت و سجده را طول داد، ابو جهل سنگ گرانى برداشت و از جانب سر آن حضرت آمد و چون به نزديك آن حضرت رسيد ديد شتر مستى دهن گشوده از جانب آن حضرت متوجه او شد، چون ابو جهل آن صورت را ديد بلرزيد

ص: 464

و سنگ بر پايش افتاد و مجروح گرديد و خون آلوده و متغير برگشت و عرق از او مى ريخت، اصحاب او گفتند كه: ما هرگز چنين حالى در تو مشاهده نكرده بوديم، گفت:

مرا معذور داريد چنين حالى مشاهده كردم كه هرگز نديده بودم.

يهودى گفت: خدا به موسى عليه السّلام دست نورانى داده بود.

حضرت فرمود: خدا به حضرت مصطفى از اين بهتر داده بود و در هر مجلس كه آن حضرت مى نشست از جانب راست و جانب چپ آن حضرت نورى ساطع مى شد كه جميع مردم مى ديدند.

يهودى گفت: در دريا راهى براى موسى گشوده شد.

حضرت فرمود: براى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بهتر از اين شد، در وقتى كه در خدمت او به جنگ حنين مى رفتيم به رودخانه اى رسيديم كه عمق آن چهارده قامت بود، صحابه گفتند: يا رسول اللّه! چگونه خواهد شد حال ما، دريا در پيش است و دشمن از عقب؟ چنانكه اصحاب موسى گفتند إِنّا لَمُدْرَكُونَ (1)پس آن حضرت از ناقه فرود آمد و گفت:

خداوندا! براى هر پيغمبر مرسل معجزه اى دادى پس آيت قدرت خود را به من بنما؛ و سوار شد و بر روى آب روان شد و صحابه نيز از عقب او بر روى آب روان شدند و از آب گذشتند و سم اسبان ايشان تر نشده بود پس برگشتيم و حق تعالى فتح روزى كرد.

يهودى گفت كه: خدا به موسى سنگى داد كه دوازده چشمه از آن جارى مى شد.

حضرت فرمود: چون حضرت رسول در حديبيه فرود آمد و اهل مكه او را محاصره كردند، اصحاب آن حضرت از تشنگى شكايت كردند، چهارپايان ايشان از تشنگى نزديك بود هلاك شوند، پس فرمودند كه ظرفى آوردند، و دست مبارك خود را در ميان آن گذاشت و آب از ميان انگشتانش جارى شد و آن قدر آمد كه همه سيراب شديم و چهارپايان سيراب شدند و مشگهاى خود را پر كرديم. و باز در حديبيه آب ناياب شد و در آن موضع چاهى بود خشك شده بود پس تيرى از جعبۀ خود بيرون آورد و به دست براء

ص: 465


1- . سورۀ شعراء:61.

بن عازب داد و گفت: ببر اين تير را و در ميان چاه خشك نصب كن، چون چنان كرد دوازده چشمه از زير آن تير روان شد. و در روز ميضاة عبرتى و علامتى مانند سنگ موسى براى منكران پيغمبرى او ظاهر شد كه آب نداشتند و تشنه بودند و به وضو محتاج بودند، پس ظرف وضو را طلبيد و دست معجز آثار خود را ميان ظرف استوار كرد، پس آب جارى شد و بلند شد تا آنكه هشت هزار نفر وضو ساختند و سيراب شدند و چهارپايان را آب دادند و آنچه توانستند برداشتند.

يهودى گفت كه: حق تعالى به موسى «منّ و سلوى» داد.

حضرت فرمود: خدا براى آن حضرت و امّت او غنيمت كافران را حلال گردانيد و براى احدى پيش از او حلال نكرده بود، و اين بهتر بود از ترنجبين و مرغ بريان؛ و زياده از آن به آن حضرت و امّت او كرامت كرد كه بر عزم عمل صالح ثواب براى ايشان مقرر نمود و در امّتهاى ديگر مقرر نكرده بود، پس اگر يكى از امّت او قصد حسنه اى بكند و به عمل نياورد يك ثواب براى او نوشته مى شود و اگر به عمل آورد ده ثواب براى او نوشته مى شود.

يهودى گفت: خدا ابر را سايه بان موسى و لشكر او گردانيد.

حضرت فرمود: خدا اين را براى موسى در وقتى كرد كه ايشان را در «تيه» حيران كرده بود و به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از آن بهتر داد كه ابر بر او سايه مى افكند از روزى كه متولد شد تا روزى كه به عالم قدس رحلت نمود در حضر و سفر.

يهودى گفت: خدا آهن را براى داود عليه السّلام نرم كرد كه از آن زرهها به دست خود ساخت.

حضرت فرمود: حق تعالى براى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سنگ سخت را در روز خندق نرم كرد و صخرۀ بيت المقدس در زير پاى او نرم شد مثل خمير، و مكرر امثال اين معجزه را در غزوات آن حضرت مشاهده كرديم.

يهودى گفت: داود به سبب خطاى خود آن قدر گريست كه كوهها با او به راه افتاده به ناله آمدند.

حضرت فرمود: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از شدت خوف اله چون به نماز مى ايستاد از سينۀ معرفت دفينۀ او صدائى شنيده مى شد مانند صداى جوشيدن ديگى كه بر روى آتش نهاده

ص: 466

باشند از بسيارى گريۀ آن حضرت، با آنكه حق تعالى او را از عقاب خود ايمن گردانيده بود مى خواست خشوع نمايد براى پروردگار خود و ديگران پيروى آن حضرت نمايند در تضرع و خشوع در عبادت و ده سال بر سر انگشتان ايستاد و نماز كرد تا آنكه قدمهاى محترمش ورم كرد و رنگ گلگونش زرد شد و تمام شب به نماز مى ايستاد تا آنكه حق تعالى او را عتاب نمود كه: «ما نفرستاديم قرآن را بر تو كه خود را به تعب اندازى» (1)، و آن قدر مى گريست كه مدهوش مى شد پس مى گفتند: يا رسول اللّه! آيا خدا گناه گذشته و آيندۀ تو را بخشيده است؟ مى گفت: بلى آيا بندۀ شكر كنندۀ خدا نباشم؟ ؛ و اگر كوهها با داود عليه السّلام به حركت آمده و تسبيح گفتند، روزى با رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بودم در كوه «حرا» ناگاه كوه به حركت درآمد، حضرت فرمود: قرار گير كه نيست بر پشت تو مگر پيغمبرى و صدّيق شهيدى، پس كوه اطاعت كرد و اجابت امر او نمود و ساكن شد؛ و روزى با آن حضرت به كوهى گذشتيم كه مانند قطرات اشك آبى از آن مى ريخت، حضرت خطاب فرمود به كوه: چرا گريه مى كنى؟ كوه به امر الهى به سخن آمد و گفت: يا رسول اللّه! روزى حضرت مسيح بر من گذشت و مردم را مى ترسانيد به آتشى كه آتش افروز آن مردمان و سنگ خواهد بود و من تا به حال مى گريم از بيم آنكه مبادا من از آن سنگ باشم، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: مترس كه آن سنگ كبريت است، پس كوه قرار گرفت و ساكن شد و گريه اش برطرف شد.

يهودى گفت: خدا سليمان را پادشاهى داد كه براى احدى بعد از او سزاوار نيست.

حضرت فرمود: بهتر از آن به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عطا كرد، روزى حق تعالى ملكى را بسوى آن حضرت فرستاد كه هرگز پيش از آن به زمين نيامده بود و گفت: اى محمد! اگر خواهى زنده باشى هميشه در زمين با نعمت و پادشاهى جميع زمين و اين كليدهاى خزينه هاى زمين است براى تو آورده ام و كوهها همه طلا و نقره شوند و با تو حركت كنند به هر جا كه روى و از آنچه در آخرت براى تو مقرر كرده ام از درجات عاليه هيچ كم نشود؛

ص: 467


1- . سورۀ طه:2.

پس جبرئيل عليه السّلام كه خليل آن حضرت بود از ميان ملائكه اشاره كرد به آن حضرت كه:

اختيار تواضع و شكستگى بكن، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گفت: بلكه مى خواهم پيغمبر باشم و بندۀ ذليل باشم و يك روز بيابم و بخورم و در روز ديگر نيابم و نخورم و زود ملحق شوم به برادران خود از پيغمبرانى كه پيش از من بوده اند؛ پس حق تعالى بر درجات او افزود حوض كوثر و شفاعت را و اين بزرگتر است از پادشاهى دنيا از اول تا آخر دنيا هفتاد مرتبه، و وعده داد او را مقام محمود كه در قيامت او را بر عرش خود بنشاند و فرمان را در آن روز مخصوص او گرداند.

يهودى گفت: خدا باد را براى سليمان مسخّر گردانيد كه تخت او را بامداد يك ماهه راه و پسين يك ماهه راه مى برد.

حضرت فرمود: حق تعالى سيد انبياء صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را در كمتر از ثلث يك شب از مكه به مسجد اقصى كه يك ماهه راه است و از آنجا به ملكوت سماوات كه پنجاه هزار سال راه است برد، و در قرب او را به مرتبۀ قاب قوسين و نزديكتر رسانيد و در ساق عرش انوار جمال ذو الجلال را به چشم دل مشاهده نمود، و حق تعالى به آن حضرت ملاطفتها فرمود و تكليفهاى دشوار امّتهاى ديگر را بر امّت او آسان ساخت، چنانكه سابقا مذكور شد.

يهودى گفت: خدا شياطين را مسخّر سليمان عليه السّلام نمود.

حضرت فرمود: شياطين با وجود كفر مسخّر سليمان گرديدند و حق تعالى شياطين و جنّيان را مسخّر آن حضرت گردانيد كه به او ايمان آوردند، پس نه نفر از اكابر و اشراف جنّيان نصيبين و يمن از فرزندان عمرو بن عامر كه نامهاى ايشان شصاه، مصاه، الهملكان، مرزبان، مازمان، نضاه، صاحب، حاضب و عمرو (1)بود به خدمت رسول خدا آمدند در وقتى كه آن حضرت در بطن النخل بود و ايمان آوردند چنانكه حق تعالى قصۀ ايشان را در قرآن فرموده است وَ إِذْ صَرَفْنا إِلَيْكَ نَفَراً مِنَ اَلْجِنِّ يَسْتَمِعُونَ اَلْقُرْآنَ (2)مراد اين نه نفرند،

ص: 468


1- . در مصدر «شضاه و مضاه. . . و هاضب و هضب. . .» ذكر شده است.
2- . سورۀ احقاف:29.

و بعد از آن هفتاد و يك هزار نفر از جن آمدند و با آن حضرت بيعت كردند كه روزه بدارند و نماز بكنند و زكات بدهند و حج و جهاد بكنند و خير خواه مسلمانان باشند و معذرت طلبيدند از كفر و بت پرستى خود و به اختيار خود ايمان آوردند و ترك تمرد كردند، و آن حضرت مبعوث بود بر جميع جنّيان.

يهودى گفت: يحيى عليه السّلام را حق تعالى حكمت و علم داد در سنّ طفوليّت و گريه مى كرد بى آنكه گناهى كرده باشد.

حضرت فرمود: يحيى عليه السّلام در عصرى بود كه بت پرستى و جاهليت نبود و سيد انبياء صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را خدا حكمت و علم و فهم داد در طفوليّت در ميان گروهى كه همه بت پرستان و لشكر شيطان بودند و هرگز به بت پرستى رغبت نكرد و در عيد ايشان حاضر نشد و هرگز كسى از او دروغ نشنيد و پيوسته او را امين و راستگو و بردبار مى گفتند و روزۀ يك هفته و زياده و كم را به يكديگر وصل مى كرد كه در ميان آن طعام و آب تناول نمى فرمود و مى گفت: من مانند يكى از شما نيستم، شب نزد پروردگار خود به سر مى آورم و مرا طعام و آب مى دهد، و آن قدر مى گريست از خوف خدا كه جاى نمازش تر مى شد از ترس خدا بى گناهى و جرمى.

يهودى گفت: مى گويند عيسى عليه السّلام در گهواره سخن گفت.

حضرت فرمود: محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چون از شكم مادر به زمين آمد دست چپ را به زمين گذاشت و دست راست را بسوى آسمان برداشت و لب به كلمۀ شهادت گشود و از دهان نيّر البيانش نورى ساطع گرديد كه اهل مكه قصرهاى شام و اطراف آن را ديدند و قصرهاى سرخ يمن و قصرهاى سفيد اصطخر فارس و نواحى آنها را ديدند و تمام دنيا در شب ولادت او منوّر گرديد و جنّ و انس و شياطين بترسيدند و گفتند: امر غريبى در دنيا حادث شده است كه اين آثار عجيبه به ظهور آمده است، ملائكه را مى ديدند در آن شب نورانى كه فرود مى آمدند از آسمان و بالا مى رفتند و صداى تسبيح و تقديس ايشان را مى شنيدند و ستاره ها مضطرب شده فرو مى ريختند و تيرهاى شهاب از همه طرف مى دويدند، و شيطان از مشاهدۀ اين غرائب مضطرب شده خواست براى استعلام امر اين به آسمان بالا

ص: 469

رود زيرا كه او را تا آسمان سوم راه بود و شياطين گوش مى دادند در آسمان و سخنان از ملائكه مى شنيدند، و چون خواستند در آن شب بالا روند راه خود را مسدود يافتند و ملائكه تيرهاى شهاب را براى دفع ايشان در كمان گذاشتند و اينها همه از دلالات و علامات پيغمبرى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود.

يهودى گفت: مى گويند عيسى عليه السّلام كور و پيس را شفا مى بخشيده است به اذن خدا.

حضرت فرمود: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بسيارى از اصحاب عاهات و بليّات را به صحت رسانيد، از آن جمله روزى از احوال يكى از صحابه جويا شد، گفتند: يا رسول اللّه! او از شدت بلا بمنزلۀ جوجه شده است كه پرهاى آن ريخته باشد، حضرت به عيادت او رفت و پرسيد: آيا در صحت دعائى مى كردى؟ گفت: بلى مى گفتم: پروردگارا! هر عقوبت كه مرا در آخرت خواهى كرد آن را بزودى در دنيا بر من بفرست؛ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: چرا نگفتى رَبَّنا آتِنا فِي اَلدُّنْيا حَسَنَةً وَ فِي اَلْآخِرَةِ حَسَنَةً وَ قِنا عَذابَ اَلنّارِ (1)؟ يعنى: «اى پروردگار ما! عطا كن ما را در دنيا نعمت و رحمت نيكوئى و در آخرت نعمت و رحمت نيكوئى و نگاه دار ما را از عذاب جهنم» ، چون اين دعا را خواند صحت يافت و گويا از بندى رها شد و برخاست با ما بيرون آمد.

و باز شخصى از قبيلۀ جهينه كه به خوره مبتلا شده بود و اعضايش مى ريخت به خدمت آن حضرت آمد و از مرض خود شكايت كرد، حضرت قدحى آب گرفت و آب دهان معجز نشان خود را بر آن انداخت و فرمود: اين آب را بر بدن خود بمال، چون چنين كرد شفا يافت و چنان شد كه گويا هرگز بلائى نداشته است.

و ايضا اعرابى به خدمت آن حضرت آمد كه به برص مبتلا شده بود و آب دهان مبارك خود را بر برص او افكند، و هنوز از پيش رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم برنخاسته بود كه شفا يافت.

اگر گوئى عيسى عليه السّلام ديوانگان و جن يافتگان را نجات داد پس بدان كه محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روزى با بعضى از اصحاب خود نشسته بود ناگاه زنى آمد و گفت: يا رسول اللّه! پسر من

ص: 470


1- . سورۀ بقره:201، در روايت «اللهم آتنا. . .» آمده است.

مشرف بر مرگ شده است هرچند طعام نزد او مى آوريم خميازه مى كشد و طعام نمى تواند خورد، پس رسول خدا برخاست و متوجه خانۀ او شد و ما در خدمت او رفتيم و چون به آن بيمار رسيديم حضرت فرمود: «جانب يا عدوّ اللّه من وليّ اللّه فانا رسول اللّه» يعنى:

«دورى كن اى دشمن خدا از دوست خدا و منم رسول خدا» ، پس شيطان از او دور شد، و برخاست و الحال در ميان لشكر ماست.

و اگر مى گوئى عيسى عليه السّلام كوران را بينا گردانيد پس بدان كه محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم زياده از اين كرد و بدرستى كه قتاده پسر ربعى مرد خوش روئى بود و در جنگ احد نيزه به چشمش خورد و از حدقه بيرون آمد و آن را به دست گرفت خدمت رسول خدا آمد و گفت: يا رسول اللّه! بعد از اين زن من مرا دشمن خواهد داشت، حضرت حدقۀ او را از دست او گرفت و به جاى خود گذاشت و نمى توانست از ديدۀ ديگر فرق كرد مگر نيكوتر و روشنتر از آن بود؛ و در جنگ ابن ابى الحقيق (1)عبد اللّه بن عتيك را جراحتى رسيد و دستش جدا شد و در شب دست خود را به نزد آن حضرت آورد و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آن را به جاى خود گذاشت و دست بر آن ماليد و چنان شد كه از دست ديگر فرق نتوان كرد؛ و در جنگ كعب بن الاشرف محمد بن مسلمه را چنين بلائى به دست و چشم او هر دو رسيد و حضرت دست بر هر دو ماليد و به اصلاح آمد؛ و همچنين عبد اللّه پسر انيس را چنين بلائى به ديدۀ او رسيد و دست مبارك بر ديدۀ او كشيد و چنان شد كه از ديدۀ ديگر تمييز نمى توانستند كرد.

اينها همه دلالتهاى نبوّت او بود.

يهودى گفت: مى گويند عيسى عليه السّلام مرده را به اذن خدا زنده كرد.

حضرت فرمود: محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سنگريزه در دست معجز نمايش تسبيح گفت كه با جماديّت آنها نغمه و صداى آنها را مى شنيدند بى آنكه روحى داشته باشند، و مردگان بعد از مردن با آن حضرت سخن مى گفتند و استغاثه به آن حضرت مى كردند از آنچه ديدند از عذاب خدا، روزى با اصحاب خود بر ميّتى كه شهيد شده بود نماز كرد و چون فارغ شد

ص: 471


1- . در مصدر «حنين» ذكر شده است.

فرمود: از بنى نجار كسى هست در اينجا؟ اين ميّت ايشان را در در بهشت نگاهداشته اند براى سه درهم كه از فلان يهودى بر ذمّۀ او بوده و نداده است، بدهند و او را خلاص كنند؛ و اگر مى گوئيد عيسى عليه السّلام با مردگان سخن گفت، محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از اين عجيب تر كارى كرد، چون در قلعۀ طائف فرود آمد و اهل آن را محاصره نمود گوسفند بريان كرده اى براى آن حضرت فرستادند كه در زهر پخته بودند پس ذراع آن گوسفند به سخن آمد و گفت: يا رسول اللّه! از من مخور كه مرا به زهر آلوده اند، اگر حيوان زنده سخن گويد از بزرگترين معجزات است پس هرگاه حيوان كشتۀ بريان كرده سخن گويد عظيم تر خواهد بود؛ و چنان بود كه درخت را مى طلبيد و اجابت او مى كرد و مى آمد؛ و بهائم و حيوانات و درندگان در مواطن بسيار با آن حضرت سخن گفتند و شهادت بر پيغمبرى او دادند و مردم را از مخالفت او بر حذر داشتند و اينها زياده از معجزۀ عيسى است.

يهودى گفت: مى گويند عيسى عليه السّلام خبر مى داد قوم خود را به آنچه در خانه ها خورده بودند و ذخيره كرده بودند.

حضرت فرمود: عيسى عليه السّلام خبر مى داد قوم خود را به آنچه در پس ديوارى پنهان بود، و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خبر مى داد قوم خود را از جنگ «موته» و كيفيت حرب ايشان را نقل مى فرمود و هركه شهيد مى شد مى فرمود كه: الحال فلان شهيد شد و ميان آن حضرت و ايشان يك ماهه راه بود؛ و مكرر مردى مى آمد كه از چيزى سؤال كند حضرت مى فرمود كه: تو مى گوئى حاجت خود را يا من بگويم؟ او مى گفت: بلكه تو بگو يا رسول اللّه، مى فرمود: براى فلان حاجت و فلان مطلب آمده اى، و آنچه در خاطر او بود بيان مى فرمود؛ و خبر مى داد اهل مكه را به رازهاى پنهان ايشان و از آن جمله وقتى كه عمير بن وهب از مكه به مدينه آمد و به آن حضرت گفت كه: براى خلاص كردن پسر خود آمده ام، حضرت به او فرمود: دروغ گفتى بلكه با صفوان بن اميّه در حطيم برخوردى و ياد كرديد كشتگان بدر را و گفتيد: و اللّه مرگ براى ما بهتر است از زندگانى بعد از آنچه محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با ما كرد و آيا زندگانى مى توان كرد بعد از آن كشتگان كه در چاه بدر ديديم، تو گفتى: اگر نه اين بود كه من صاحب عيال و قرض دارم هرآينه تو را از محمد راحت مى دادم، صفوان

ص: 472

گفت: من ضامن مى شوم قرض تو را بدهم و دختران تو را با دختران خود جا دهم كه هر چه بر سر دختران من مى آيد بر سر دختران تو بيايد از نيك و بد، تو گفتى كه: بپوشان بر من و به كسى اظهار مكن و تهيۀ سفر من بكن تا بروم و او را بكشم و از براى اين كار آمده اى، گفت: راست گفتى يا رسول اللّه و اكنون من شهادت مى دهم به وحدانيّت خدا و به آنكه تو پيغمبر و فرستادۀ اوئى. و امثال اينها بسيار واقع شد كه احصا نمى توان كرد.

يهودى گفت: مى گويند كه عيسى عليه السّلام از گل به هيئت مرغ مى ساخت و در آن مى دميد پس مرغى مى شد و پرواز مى كرد.

حضرت فرمود: محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نيز شبيه اين را كرد، در روز حنين سنگى را به كف گرفت و ما از آن سنگ صداى تسبيح و تقديس شنيديم پس با سنگ خطاب كرد كه: شكافته شو، و آن سنگ به سه پاره شد و از هر پاره اى صداى تسبيحى مى شنيديم بغير از آنچه از ديگرى مى شنيديم، و در وقت ديگر درختى را طلبيد و اجابت او نمود و زمين را شكافت و نزديك او آمد و از هر شاخ آن درخت صداى تسبيح و تهليل و تقديس بلند بود پس امر فرمود درخت را به دونيم شد پس گفت: باز به يكديگر بچسبيد، چسبيدند، پس فرمود كه: شهادت ده از براى من به پيغمبرى، چون شهادت داد فرمود كه: برگرد به جاى خود تسبيح و تهليل و تقديس گويان، و چنين كرد، و اين واقعه در مكه واقع شد در پهلوى قصّابخانۀ مكه.

يهودى گفت: مى گويند عيسى عليه السّلام جهانگردى مى كرده و در زمين سياحت مى نموده است.

حضرت فرمود كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بيست سال (1)جهاد كرد و با لشكر خود سفرها مى نمود براى جهاد با كافران عرب و عدد بى شمار از ايشان را به شمشير آبدار غرق درياى تبار و روانۀ درك اسفل نار گردانيد كه هر يك به شجاعت و شمشير مشهور هر ديار و پيوسته مشغول هر كارزار بودند، و سفر نكرد مگر به قصد جهاد دشمنان دين.

ص: 473


1- . در مصدر «ده سال» ذكر شده است.

يهودى گفت: مى گويند عيسى زاهد بوده است.

حضرت فرمود: محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم زاهدترين پيغمبران بود و او سيزده زن داشت بغير كنيزان كه با آنها مقاربت مى نمود، و هرگز خوانى از پيش او برنداشتند كه طعام در آن مانده باشد، و نان گندم نخورد و از نان جو سه شب پياپى سير نشد، و چون از دنيا رحلت نمود زره آن حضرت نزد يهودى مرهون به چهار درهم بود، و زر سرخ و سفيد از او نماند با آن شهرها كه فتح كرد و غنيمتها كه از كافران گرفت، و بسيار بود كه در روزى سيصد هزار درهم و چهارصد هزار درهم به مردم قسمت مى كرد و چون شب مى شد و سائلى به نزد او مى آمد و سؤال مى كرد حضرت مى گفت: سوگند مى خورم بآن خدائى كه محمد را به راستى فرستاده است در خانۀ آل محمد امشب نه يك صاع جو هست و نه يك صاع گندم و نه يك درهم و نه يك دينار.

يهودى گفت: پس من شهادت مى دهم كه بجز خداى يگانه خداوندى نيست و شهادت مى دهم كه محمد رسول خداست و شهادت مى دهم كه خدا هيچ پيغمبر و هيچ رسول را درجه اى و فضيلتى نبخشيده است مگر آنكه همه را براى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسول خود جمع كرده است و اضعاف آنچه به همۀ ايشان داده بود به او داده است.

پس ابن عباس به على بن ابى طالب عليه السّلام گفت: گواهى مى دهم كه تو از راسخان در علمى.

حضرت فرمود: چون بتوانم گفت اين فضيلتها را در حقّ كسى كه حق تعالى با آن عظمت و جلال اخلاق او را عظيم و بزرگ شمرده و فرموده است وَ إِنَّكَ لَعَلى خُلُقٍ عَظِيمٍ (1). (2)

و در تفسير حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بسوى مدينه هجرت نمود و آيات راستى و معجزات پيغمبرى آن حضرت

ص: 474


1- . سورۀ قلم:4.
2- . احتجاج 1/497-536.

ظاهر شد يهودان در مقام كيد و مكر درآمدند و سعى مى كردند در محو كردن انوار و باطل كردن حجتهاى آن حضرت، و از جمله جماعتى كه سعى مى كردند در تكذيب و ردّ حجج آن حضرت مالك بن الصيف بود و كعب بن الاشرف و حىّ بن اخطب و جدى بن اخطب و ابو ياسر بن اخطب و ابو لبابة بن عبد المنذر و شعبه، پس روزى مالك به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گفت: اى محمد! تو دعوى مى كنى كه پيغمبر خدائى، من ايمان نمى آورم به تو مگر آنكه ايمان آورد از براى تو اين بساطى كه در زير ماست و گواهى دهد بر حقّيّت تو.

و ابو لبابه گفت: ايمان نمى آورم مگر وقتى كه گواهى دهد براى تو اين تازيانه كه در دست من است. و كعب گفت: ايمان نمى آورم تا گواهى دهد اين درازگوشى كه بر آن سوارم بر حقّيّت تو.

حضرت فرمود: بندگان را نيست كه بعد از وضوح حجت و ظهور معجزه اين نوع تكليفات در درگاه خدا كنند و بايد در مقام تسليم و انقياد باشند و اكتفا نمايند به آنچه خدا براى ايشان ظاهر گردانيده است، آيا بس نيست شما را كه حق تعالى اوصاف مرا و حقّيّت و نبوّت مرا در تورات و انجيل و صحف ابراهيم عليه السّلام براى شما بيان كرده است و بيان كرده است كه على بن ابى طالب برادر و وصى و خليفۀ من است و بهترين خلق است بعد از من؟ و بس نيست شما را كه چنين معجزۀ باهرى مانند قرآن براى من فرستاده است كه همۀ خلق عاجزند از آنكه مثل آن بياورند؟ و آنچه شما طلب كرديد من جرأت نمى نمايم كه از خداوند خود طلب نمايم بلكه مى گويم آنچه خدا از براهين و معجزات مرا داده است بس است از براى من و شما، پس اگر عطا فرمايد آنچه طلبيديد از زيادتى طول و احسان او خواهد بود بر من و بر شما، و اگر ندهد براى آن است كه مصلحت در دادن آنها نيست و آنچه داده است براى اتمام حجت كافى است.

پس چون حضرت از اين سخن فارغ شد به قدرت الهى آن بساط به سخن آمد و گفت:

شهادت مى دهم كه نيست خدائى بجز معبود يكتا و او را شريك نيست و يگانه است در ايجاد و تربيت اشيا و هر چيز به او محتاج است و او به هيچ چيز محتاج نيست و تغيير و زوال بر او محال است و زن و فرزند او را نيست و هيچ كس را در حكم با خود شريك

ص: 475

نكرده است. و شهادت مى دهم براى تو يا محمد كه بنده و رسول اوئى و تو را فرستاده است با هدايت و دين حق تا غالب گرداند تو را بر همۀ دينها هرچند نخواهند مشركان، و گواهى مى دهم كه على بن ابى طالب برادر و وصى و خليفۀ توست در امّت تو و بهترين خلق است بعد از تو و هركه با او دوستى كند با تو دوستى كرده و هركه با او دشمنى كند با تو دشمنى كرده و هركه اطاعت او كند اطاعت تو كرده و هركه معصيت او كند معصيت تو كرده است و هركه تو را اطاعت كند اطاعت خدا كرده است و مستحقّ سعادت مى گردد و خشنودى خدا و هركه تو را نافرمانى كند خدا را نافرمانى كرده و مستحقّ عذاب اليم خدا مى گردد در آتش جهنم.

چون اين حال را يهودان مشاهده كردند متعجب گرديدند و گفتند: نيست اين مگر سحر هويدا! چون اين سخن گفتند بساط به حركت آمد و بلند شد و آنها را كه بر بالاى آن نشسته بودند بر رو افكند، و بار ديگر خدا او را به سخن آورد و گفت: من كه بساطم حق تعالى مرا گرامى داشت و گويا گردانيد به توحيد و به تمجيد خود و گواهى دادن از براى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پيغمبر او به آنكه او بهترين پيغمبران است و رسول اوست بسوى جميع خلايق و قيام به عدالت و حق مى نمايد در ميان بندگان خدا، و گواهى دادن براى امامت برادر او و وصىّ او و وزير او كه از نور او بهم رسيده و خليل و يار اوست و ادا كنندۀ قرضهاى اوست و وفاكننده به وعده هاى اوست و يارى كنندۀ دوستان و براندازندۀ دشمنان اوست، و انقياد مى نمايم كسى را كه محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم امام گردانيده و بيزارم از كسى كه با او دشمنى بكند، پس سزاوار نيست كه كافران بر من پا گذارند و بر روى من بنشينند، نبايد كه بر من بنشينند مگر آنها كه ايمان به خدا و رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و وصىّ او آورده اند.

پس حضرت رسول به سلمان و ابو ذر و مقداد و عمار گفت: برخيزيد و بر روى اين بساط بنشينيد كه شما به آنچه اين بساط گواهى داد ايمان آورده ايد.

و چون ايشان بر روى آن بساط قرار گرفتند حق تعالى به قدرت كاملۀ خود تازيانۀ ابو لبابه را گويا گردانيد و گفت: شهادت مى دهم به يگانگى خداوندى كه آفرينندۀ خلايق است و پهن كنندۀ روزيها است و تدبير كنندۀ جميع امور است و بر همه چيز قادر و توانا

ص: 476

است، و گواهى مى دهم براى تو اى محمد كه رسول و بنده و برگزيده و خليل و دوست و خليفه و پسنديدۀ خدائى و تو را به سفارت و رسالت فرستاده است كه سعادتمندان به تو نجات يابند و بدبختان به تو هلاك گردند، و شهادت مى دهم كه على بن ابى طالب در ملأ اعلى مذكور است كه او سيد خلايق است بعد از تو و اوست كه قتال مى كند بر تنزيل كتاب خدا تا مخالفان تو را به قبول دين تو درآورد اگر خواهند و اگر نخواهند، و بعد از تو قتال خواهد كرد بر تأويل قرآن با منافقان كه از دين منحرف گرديده اند و خواهشهاى نفوس ايشان بر عقلهاى ايشان غالب گرديده است و معنى كتاب خدا را تحريف كرده اند و دوستان خدا را بسوى بهشت خواهد كشيد و دشمنان خدا را به شمشير آبدار به نار ملك قهّار خواهد رسانيد.

پس تازيانه خود را از دست ابو لبابه خلاص كرد و او را بر رو افكند و هرچند او برمى خاست، او را مى انداخت، ابو لبابه گفت: واى بر من! مرا چه مى شود؟ !

تازيانه گفت: اى ابو لبابه! من كه تازيانۀ توام حق تعالى مرا گويا گردانيد به توحيد خود و گرامى داشت به حمد خود و مشرّف گردانيد به تصديق پيغمبرى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بهترين بندگان خود، و گردانيد مرا از آنها كه اختيار كرده اند دوستى و اطاعت بهترين خلق را بعد از آن حضرت كه مخصوص گرديده است به شوهرى دختر او كه بهترين زنان عالميان است، و مشرّف گرديده است به خوابيدن در فراش او در شبى كه ارادۀ قتل او كردند و ذليل گردانندۀ دشمنان اوست به شمشير خود، بيان كننده است در ميان امّت او حلال و حرام و شريعتها و احكام را، پس سزاوار نيست كه من در دست كسى باشم كه معانده كند و اظهار مخالفت آن حضرت نمايد، پيوسته چنين خواهم كرد با تو تا آنكه ايمان بياورى يا كشته شوى.

ابو لبابه گفت: اى تازيانه! من نيز شهادت مى دهم به آنچه تو شهادت به آن دادى و اعتقاد كردم و ايمان آوردم به آنچه تو گفتى.

تازيانه گفت: چون اظهار ايمان كردى من نيز در دست تو قرار گرفتم و خدا بهتر مى داند آنچه در دل توست و حكم خواهد كرد از براى تو و بر تو در روز قيامت.

ص: 477

پس حضرت باقر عليه السّلام فرمود: اسلام او نيكو نشد و از او اعمال بد به ظهور آمد.

پس آن يهودان از خدمت حضرت برخاستند و پنهان به يكديگر مى گفتند كه: محمد بختى دارد و هرچه مى خواهد از براى او به عمل مى آيد و او پيغمبر نيست.

پس چون كعب بن الاشرف خواست بر درازگوش گوش سوار شود بر جست و او را بر سر انداخت و مجروح گردانيد، چون بار ديگر سوار شد باز او را به زمين افكند تا آنكه هفت نوبت چنين كرد، در مرتبۀ هفتم به سخن آمد و گفت: اى بندۀ خدا! بد بنده اى بوده اى، تو آيات خدا را ديدى و كافر شدى به آنها و ايمان نياوردى و من كه حمار توام خدا گرامى داشت مرا به توحيد خود و گواهى مى دهم به يگانگى خداوندى كه خالق انام و صاحب جلال و اكرام است و شهادت مى دهم كه محمد بنده و رسول اوست و بهترين اهل دار السلام است، فرستاده شده است تا سعادتمند گرداند آنها را كه حق تعالى سعادت ايشان را مى دانسته و شقى گرداند آنها را كه در علم خدا شقاوت ايشان بوده، و شهادت مى دهم كه على بن ابى طالب ولىّ خدا و وصىّ رسول اوست، حق تعالى به او فيروز مى گرداند سعادتمندان را هرگاه توفيق قبول كردن پندهاى او بيابند و به آداب او عمل نمايند و هر چه را امر فرمايد بجا آورند و هرچه را نهى نمايد ترك كنند، و بدرستى كه حق تعالى به شمشيرهاى سطوت او و حمله هاى قوّت او دشمنان محمد را ذليل خواهد گردانيد پس ايشان را خواهد كشانيد به شمشيرهاى قاطع و برهان ساطع يا بسوى درجات ايمان يا دركات نيران، پس سزاوار نيست كه كافرى بر من سوار شود بلكه بر من سوار نخواهد شد مگر كسى كه ايمان آورد به خدا و تصديق نمايد محمد رسول او را در جميع گفته هاى او و درست داند جميع كرده هاى او را خصوصا نصب كردن برادر خود على را كه وصى و خليفۀ او و وارث علم و شاهد بر امّت او و ادا كنندۀ قرضهاى او و وفاكننده به وعده هاى او و دوستدار دوستان او و دشمن دشمنان اوست.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اى كعب بن الاشرف! درازگوش گوش تو از تو عاقلتر است و ابا كرد از آنكه تو سوارش شوى و بعد از اين هرگز سوارش نخواهى شد پس بفروش او را به بعضى از مؤمنان.

ص: 478

كعب گفت: من نيز او را نمى خواهم براى آنكه جادوى تو بر آن اثر كرده است.

پس حمار به قدرت خداوند جبار آن نگونسار تبهكار را ندا كرد كه: اى دشمن خدا! ترك كن بى ادبى را در خدمت پيغمبر خدا، بخدا سوگند اگر نه از ترس مخالفت او بود هرآينه تو را به سمهاى خود نرم مى كردم و سرت را به دندانهاى خود مى كندم. پس ذليل و ساكت ماند و سخن حمار بر او دشوار نمود و شقاوت بر او غالب شد و با مشاهدۀ اين معجزات ايمان نياورد.

پس ثابت بن قيس آن حمار را از او به صد درهم (1)خريد و پيوسته بر آن سوار مى شد و به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى آمد و با نهايت نرمى و رهوارى و هموارى راه مى رفت و حضرت به او مى فرمود: اى ثابت! براى ايمان تو چنين رهوار و فرمانبردار تو گرديده است.

پس چون يهودان از خدمت رسول خدا رفتند اين آيۀ كريمه نازل شد سَواءٌ عَلَيْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لا يُؤْمِنُونَ (2)«يكسان است بر ايشان خواه بترسانى ايشان را خواه نترسانى ايمان نمى آورند» (3).

ايضا در تفسير امام عليه السّلام مذكور است كه: روزى از والد بزرگوار خود امام على النقى عليه السّلام از معجزات مشهورۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سؤال كردم، فرمود:

معجزۀ اول-سايه انداختن ابر بود بر سر آن حضرت، و آن چنان بود كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چون براى خديجه عليها السّلام به سفر شام به مضاربه رفت و يك ماه راه بود و در عين شدت گرما بود و در آن بيابانها گرما شدت مى كرد و بادهاى گرم مى وزيد پس حق تعالى براى آن حضرت ابرى مى فرستاد كه محاذى سر آن سرور بود، و چون راه مى رفت ابر حركت مى كرد و هرگاه مى ايستاد ابر مى ايستاد و به هر سو مى رفت همراه او بود و نمى گذاشت حرارت آفتاب به آن حضرت برسد، چون باد تند مى وزيد كه ريگ و خاك

ص: 479


1- . در مصدر «صد دينار» ذكر شده است.
2- . سورۀ بقره:6.
3- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 92-98.

بر روى قريش مى ريخت به نزديك آن حضرت كه مى رسيد ساكن و لطيف و ملايم و صاف مى شد و مانند نسيم ملايم بدون ريگ و غبار بر آن حضرت مى وزيد، پس قريش مى گفتند: مجاورت محمد بهتر است از خيمه ها و خانه ها، و در وقت شدت باد پناه به آن حضرت مى بردند و چون به نزديك آن حضرت مى رسيدند از شدت باد ايمن مى شدند ولى ابر مخصوص آن حضرت بود و اثر او به ديگرى نمى رسيد، چون جمعى از غريبان به قافله مى رسيدند مى گفتند: سبب اين ابر چيست كه مخصوص يك مكان است و با قافله حركت مى كند و بر همه سايه نمى افكند؟ اهل قافله مى گفتند: نظر كنيد بسوى ابر كه بر آن نوشته است نام صاحبش، چون نظر مى كردند مى ديدند بر آن نوشته است: «لا إله إلاّ اللّه محمّد رسول اللّه ايّدته بعليّ سيّد الوصيّين و شرّفته بآله الموالين له و لعليّ و اوليائهما و المعادين لاعدائهما» يعنى: «به جز معبود يكتا خداوندى نيست و محمد رسول خداست و قوّت بخشيدم محمد را به على كه بهترين اوصيا است و مشرّف گردانيدم او را به آل او كه دوست و پيرو محمد و على و دوستان ايشانند و دشمن دشمنان ايشانند» پس هر صاحب سوادى و بى سوادى آن خط را مى خواند و مى فهميد.

معجزۀ دوم-سلام كردن كوهها و سنگها بود بر آن حضرت، چنان بود كه چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از سفر شام مراجعت نمود و هر ربحى كه در آن سفر ديده بود در راه خدا تصدّق كرد، هر روز به كوه حرا بالا مى رفت و از قلۀ آن كوه نظر مى كرد بسوى آثار رحمت خدا و انواع عجائب خلقت و بدايع حكمت حق تعالى، و نظر حقيقت بين خود را به اطراف زمين و اكناف آسمان و اقطار درياها و كوهها و بيابانها به جولان درمى آورد و از آن آثار بر وحدت و قدرت و حكمت و عظمت و جلال قادر مختار استدلال مى كرد و از دقايق حكمت هر يك عبرتها مى گرفت و خدا را چنانكه شرط پرستيدن بود عبادت مى كرد، پس چون چهل سال از عمر شريفش گذشت و دل حقايق منزلش قابل انعكاس انوار سبحانى و مخزن حكم و اسرار ربانى گرديد حق تعالى درهاى آسمان صورت و معنى را براى او گشود كه پيوسته در ملكوت اعلا نظر مى كرد و افواج ملائكه را به خدمتش فرستاد كه فوج فوج بر او نازل مى شدند و ايشان را مى ديد و با ايشان سخن مى گفت و انوار رحمت يزدانى

ص: 480

از ساق عرش اعظم تا فرق آن رسول مكرّم پيوسته شد و اشعۀ خورشيد جلال كريم متعال ظاهر و باطن او را فرو گرفت و جبرئيل مطوّق به نور كه طاووس ملائكۀ رحمان است بسوى او نازل شد و به دست قدرت بازوى عزتش را گرفت و حركت داد و گفت: اى محمد! بخوان، فرمود: چه چيز بخوانم؟ گفت: اِقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ اَلَّذِي خَلَقَ. خَلَقَ اَلْإِنْسانَ مِنْ عَلَقٍ. اِقْرَأْ وَ رَبُّكَ اَلْأَكْرَمُ. اَلَّذِي عَلَّمَ بِالْقَلَمِ. عَلَّمَ اَلْإِنْسانَ ما لَمْ يَعْلَمْ (1)يعنى: «بخوان به نام پروردگار تو كه همه چيز را آفريد، بيافريد آدميان را از خونهاى بسته، و پروردگار تو آن بزرگوارى است كه كريمتر است از همۀ كريمان، آن خداوندى كه بياموزانيد مردم را نوشتن به قلم، و بياموخت انسان را آنچه نمى دانست» ، پس حق تعالى وحى نمود بسوى او آنچه وحى نمود و جبرئيل به آسمان رفت و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از كوه به زير آمد و از آثار تعظيم و جلال الهى كه او را فرا گرفته بود و غرائب احوالى كه مشاهده نموده بود حالتى بر آن حضرت طارى شد مانند تب و لرز و تفكر مى نمود در آنكه: چون تبليغ رسالت نمايم بسوى قوم خود باور نخواهند كرد و مرا به ديوانگى و مصاحبت شيطان نسبت خواهند داد، و آن حضرت پيوسته داناترين خلق و گرامى ترين عباد بود نزد مردم و دشمن ترين چيزها نزد او شياطين و افعال و اقوال ديوانگان بود و به اين سبب دلتنگ شده بود، پس حق تعالى خواست سينۀ او را گشايش دهد و دلش را صاحب شجاعت گرداند لهذا هر كوه و سنگ و كلوخ را براى او به سخن آورد كه به هر چيز از اينها مى رسيد او را ندا مى كردند: «السّلام عليك يا محمّد السّلام عليك يا وليّ اللّه السّلام عليك يا رسول اللّه» بشارت باد تو را بدرستى كه حق تعالى تو را فضيلت و جمال و زينت و كمال داده و تو را گرامى ترين خلايق اولين و آخرين گردانيده، از اين دلتنگ مباش كه قريش تو را ديوانه و سفيه و مفتون گويند، بدرستى كه فاضل كسى است كه خدا او را تفضيل دهد و كريم آن كسى است كه خداوند عالميان او را گرامى دارد، پس دلتنگ مشو از تكذيب قريش و ستمكاران عرب پس بزودى تو را پروردگار تو به اقصاى مراتب كرامات و ارفع منازل

ص: 481


1- . سورۀ علق:1-5.

درجات خواهد رسانيد و بزودى دوستان تو شاد خواهند شد به وصىّ تو على بن ابى طالب كه علوم تو را در ميان عباد و بلاد پهن خواهد كرد و او درگاه شهرستان علم توست، و بزودى چشم تو روشن خواهد شد به دختر تو فاطمه و از او و از على بيرون خواهند آمد حسن و حسين كه بهترين جوانان اهل بهشتند و بزودى دين تو در عالم منتشر خواهد شد، و در آخرت مزد دوستان تو و برادر تو را عظيم خواهد كرد و لواى حمد را به دست تو خواهد گذاشت و تو به دست برادرت على خواهى داد و هر پيغمبر و صدّيق و شهيد در زير آن علم خواهند بود و على ايشان را بسوى بهشت خواهد برد، پس ميزان جلال را براى آن حضرت از آسمان آوردند و آن حضرت را در يك كفه گذاشتند و جميع امّت آن حضرت را در كفۀ ديگر گذاشتند و او از همه سنگين تر آمد، پس آن حضرت را از ميزان فرود آوردند و على را در پايۀ او گذاشتند و با ساير امّت سنجيدند و آن حضرت از همه سنگين تر آمد، پس ندا رسيد به آن حضرت كه: اى محمد! اين على بن ابى طالب است برگزيدۀ من كه دين تو را به او قوّت خواهم داد و بهتر از جميع امّت توست بعد از تو، پس در آن وقت حق تعالى سينۀ معرفت دفينۀ آن حضرت را گنجايش اداء رسالت و تحمل مشقتهاى امّت داد و بر او آسان گردانيد معارضۀ ايشان را و جنگ كردن و جدال نمودن با طاغيان قريش را.

معجزۀ سوم-آن است كه حق تعالى دفع كرد و هلاك گردانيد آنها را كه قصد كشتن آن حضرت نمودند، و از جملۀ آنها آن بود كه در وقتى كه هفت سال از سنّ آن حضرت گذشته بود چنان نشو و نما كرده بود در خير و سعادت كه در ميان اطفال قريش نظير و شبيه خود نداشت و در آن وقت گروهى از يهودان شام وارد مكه شدند و چون نظر ايشان بر آن حضرت افتاد و در او مشاهده كردند صفتها و نعتها كه از او در كتابها خوانده بودند پنهان به يكديگر گفتند: بخدا سوگند اين همان محمد است كه خوانده ايم كه در آخر الزمان بيرون خواهد آمد و بر يهود و ساير اهل دنيا غالب خواهد شد و حق تعالى به او دولت يهود را زايل خواهد گردانيد و ايشان را ذليل خواهد كرد، پس حسد ايشان را باعث شد بر اينكه صفات را كتمان كردند و به ساير يهودان گفتند: اين پادشاهى است كه پادشاهى او بر طرف

ص: 482

خواهد شد و به يكديگر گفتند: بيائيد تا حيله اى برانگيزيم براى كشتن او زيرا خدا آنچه را مقدّر گردانيده محو مى تواند كرد، پس عزم كردند بر قتل آن حضرت و گفتند: اول او را امتحان مى كنيم از صفات او و اگر همان باشد كه ما خوانده ايم او را مى كشيم زيرا كه حليه و صورت بسيار مشتبه مى باشد، پس گفتند: ما در كتب خوانده ايم كه خدا او را از خوردن حرام و شبهه اجتناب مى فرمايد پس او را بطلبيد و طعام حرامى و شبهه اى نزد او حاضر گردانيد تا تجربه كنيم كه حرام و شبهه را خواهد خورد يا نه، پس اگر يكى از آنها را بخورد آن نيست كه ما خوانده ايم، و اگر نخورد مى دانيم كه اوست پس بايد سعى كنيم در هلاك كردن او تا دين ما را برطرف نكند.

پس آمدند به نزد ابو طالب و آن حضرت را با ابو طالب و جمعى از قريش به ضيافت طلبيدند و مرغ مسمنى (1)كه گلويش را فشرده بودند و بى ذبح آن را هلاك كرده بودند و بريان كرده بودند نزد ايشان حاضر كردند، ابو طالب و ساير قريش از آن خوردند و آن حضرت هرچند دست بسوى آن مرغ دراز مى كرد دست مطهر او بى اختيار به جانب ديگر مى رفت و به آن مرغ نمى رسيد.

يهودان گفتند: يا محمد! چرا از اين مرغ تناول نمى نمائى؟

فرمود: اى گروه! هرچند دست دراز كردم كه لقمه اى بردارم دستم بسوى ديگر رفت، مى بايد كه اين مرغ حرام باشد كه پروردگار من مرا از خوردن آن اجتناب مى فرمايد.

گفتند: اين حلال است، اگر رخصت مى فرمائى ما لقمه اى از ان در دهان تو بگذاريم.

حضرت فرمود: اگر توانيد، بكنيد. چون لقمه را برداشتند و خواستند در دهان مطهر آن سرور گذارند هرچند سعى كردند نتوانستند و دست ايشان به جانب ديگر مى رفت؛ حضرت فرمود: چون دانستيد كه خدا مرا از اين طعام اجتناب مى فرمايد اگر طعام ديگر داريد بياوريد، پس مرغ مسمن ديگر بريان كردند و آوردند، و آن را از خانۀ همسايۀ ايشان كه غايب بود بى رخصت او گرفته بودند به قصد آنكه چون بيايد قيمتش را به او

ص: 483


1- . مسمن: فربه.

بدهند و به اين سبب شبهه داشت، و چون حاضر كردند و حضرت لقمه اى از آن برداشت و خواست كه به دهان گذارد آن لقمه سنگين شد و از دستش افتاد، و هرچند لقمه برمى داشت چنين مى شد، گفتند: يا محمد! چرا از اين نمى خورى؟

حضرت فرمود: از اين طعام نيز مرا منع مى كنند و چنان گمان مى برم از شبهه باشد كه خدا مرا از خوردن آن منع مى نمايد.

يهودان گفتند: شبهه نيست، اگر مى فرمائى ما به دهان تو بگذاريم؟

فرمود: اگر توانيد، بكنيد. پس هرچند لقمه بر گرفتند و خواستند كه بلند كنند به جانب دهان آن حضرت برند لقمه سنگين شد و از دستشان افتاد، حضرت فرمود: اين شبهه است و خدا مرا از خوردن آن نگاه مى دارد.

پس قريش از مشاهدۀ اين حال تعجب كردند و سبب زيادتى عداوت ايشان نسبت به آن حضرت شد، پس يهودان به قريش گفتند: از اين طفل بسى آزارها به شما خواهد رسيد و نعمتهاى شما را از شما سلب خواهد كرد و كار او بسيار بلند خواهد شد.

پس هفتاد نفر از يهودان اتفاق كردند بر قتل آن حضرت و حربه هاى خود را به زهر آب دادند و در شب تاريك كه آن حضرت بر كوه حرا بالا مى رفت از عقب او بالا رفتند و شمشيرها كشيدند، و ايشان از شجاعان و دليران و مشاهير يهود بودند، و چون اراده كردند كه متوجه آن حضرت شوند و شمشيرها را فرود آوردند ناگاه دو طرف كوه در ميان ايشان و آن حضرت به يكديگر پيوست و حايل گرديد ميان ايشان و آن حضرت، چون آن حالت را مشاهده كردند شمشيرهاى خود را در غلاف كردند پس كوه گشوده شد، باز شمشيرهاى كين را از نيام كشيدند و باز كوه مانع شد و چون شمشيرها را در غلاف كردند گشوده شد، و پيوسته اين حالت بود تا رسيدن آن حضرت به بالاى كوه چهل و هفت مرتبه اين حالت رخ نمود، چون به بالاى كوه رسيدند دور آن حضرت را احاطه كردند و خواستند متوجه آن حضرت شوند پس كوه كشيده شد و مسافت ميان آن حضرت و ايشان بسيار شد و پيوسته اين حالت بود تا آن حضرت از عبادات و اوراد خود فارغ شد، و چون ارادۀ فرود آمدن از كوه نمود از عقب آن حضرت روانه شدند و هرچند ارادۀ قتل آن حضرت كردند

ص: 484

باز دو طرف كوه به يكديگر متصل شد و مانع وصول ايشان گرديد تا چهل و هفت مرتبه اين حالت عود كرد، و در مرتبۀ آخر كه حضرت پائين كوه رسيده بود شمشيرها را به جانب آن حضرت انداختند پس كوه ايشان را فشرد كه استخوانهاى ايشان را شكست و همه به جهنم واصل شدند، پس ندا از عالم بالا به سيد انبيا رسيد كه: نظر كن به جانب عقب خود و بنگر كه دشمنان تو را چگونه دفع كرديم، پس چون نظر كرد دو طرف كوه از يكديگر جدا شد و آن كافران از ميان آن درّه فروريختند و همۀ روها و پشتها و پهلوها و رانها و ساقهاى ايشان شكسته بود و خون از ايشان مى ريخت، آن حضرت از شرّ ايشان سالم مانده روانه شد و كوهها از هر طرف او را ندا مى كردند كه: گوارا باد تو را يارى حق تعالى كه به ما دشمنان تو را دفع كرد و بزودى تو را يارى خواهد نمود در هنگامى كه امر تو ظاهر گردد بر جباران امّت تو به على بن ابى طالب و به شدت اهتمام او در اظهار نبوّت تو و اعزاز دين تو و اكرام دوستان و دفع دشمنان تو، و بزودى حق تعالى او را تالى و ثانى تو خواهد نمود و به مثابۀ جان تو خواهد بود كه در ميان دو پهلوى توست و به منزلۀ گوش و چشم و دست و پاى تو خواهد بود و قرضهاى تو را ادا خواهد كرد و وفا به وعده هاى تو خواهد نمود و جمال امّت تو و زينت اهل ملت تو خواهد بود، زود باشد كه پروردگار تو دوستان او را به سبب او سعادتمند گرداند و دشمنان او را هلاك گرداند.

معجزۀ چهارم-آن بود كه حضرت رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چون به قضاى حاجت مى رفت از ديدۀ مردم پنهان مى شد و كسى در آن حال آن حضرت را نمى ديد، پس روزى در ميان مكه و مدينه با لشكر خود همراه بود و گروهى از منافقان كه در ميان لشكر آن حضرت بودند گفتند: در اين صحرا مانعى و ديوارى و درختى و گودالى نيست امروز كه آن حضرت به قضاى حاجت بيرون مى رود ما بر او مطّلع مى شويم تا او را بر آن حالت مشاهده كنيم، بعضى گفتند: حياى آن حضرت از دختران باكره بيشتر است، هرگاه داند كه كسى بر او مطّلع است نخواهد نشست، پس جبرئيل سخن ايشان را به آن حضرت رسانيد و حضرت زيد بن ثابت را امر نمود كه: برو به نزد آن دو درخت كه از دور مى نمايند و از يكديگر بسيار دورند در ميان آنها بايست و فرياد كن كه: رسول خدا امر مى فرمايد شما را كه به

ص: 485

نزديك يكديگر رويد و ملحق گرديد به يكديگر تا آن حضرت در عقب شما قضاى حاجت خود بكند؛ چون زيد آن ندا را كرد، به امر الهى آن دو درخت از زمين كنده شدند و بسوى يكديگر بسرعت روانه شدند مانند دو دوست كه سالها از يكديگر جدا مانده باشند و با نهايت اشتياق يكديگر را ديده باشند و به يكديگر چسبيدند مانند عاشق و معشوق كه در زمستان در زير لحاف يكديگر را دربرگيرند.

پس حضرت به عقب آن دو درخت رفت و به قضاى حاجت نشست، بعضى از منافقان گفتند: ما به عقب درختها مى رويم كه او را مشاهده كنيم، چون به آن جانب رفتند درختها به آن طرف گرديدند تا به هر جانب كه مى رفتند درختها به آن جانب مى گرديدند، گفتند:

بايد هر جمعى از طرفى بايستيم و بر دور او حلقه زنيم، چون چنين كردند درختها پهن شدند و به مثابۀ انبوه (1)از همه جانب آن حضرت را در ميان گرفتند تا از حاجت خود فارغ گرديد و برخاست به لشكر خود برگشت و زيد بن ثابت را فرمود: برو به نزد درختها و بگو به ايشان كه: رسول خدا امر مى كند شما را كه به جاهاى خود برگرديد، چون ايشان را ندا كرد بسرعت به جاهاى خود معاودت كردند مانند كسى كه از سوارۀ تندرو شمشير كشيده اى كه قصد كشتن او را داشته باشد گريزد.

پس منافقان گفتند: هرگاه نگذاشت او را بر آن حال مشاهده كنيم بيائيد برويم و مدفوع او را ببينيم كه مانند مدفوع ماست يا نه، چون رفتند هيچ اثر از آن موضع نيافتند، و چون اصحاب آن حضرت از مشاهدۀ آن احوال متعجب گرديدند از آسمان ندا رسيد به ايشان كه: آيا تعجب كرديد از سعى كردن آن درختان بسوى يكديگر؟ ! بدرستى كه سعى كردن ملائكه با كرامتهاى خدا بسوى دوستان محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على عليه السّلام تندتر است از سعى اين دو درخت بسوى يكديگر، و گريختن زبانه هاى آتش در قيامت از دوستان ايشان و بيزارى جويندگان از دشمنان ايشان زياده از گريختن اين دو درخت است از يكديگر.

معجزۀ پنجم-آن است كه مردى از قبيلۀ ثقيف كه او را حارث بن كلده مى گفتند و به

ص: 486


1- . انبوبه: لوله.

علم طب مشهور بود به خدمت آن حضرت آمد و گفت: يا محمد! به نزد تو آمده ام كه جنون تو را دوا كنم زيرا كه ديوانگان بسيار را دوا كرده ام و شفا يافته اند بر دست من.

حضرت فرمود كه: تو خود افعال مجانين را به عمل مى آورى و مرا به جنون نسبت مى دهى؟

حارث گفت: من چه كار از كارهاى مجانين كرده ام؟

حضرت فرمود: همين نسبت دادن تو مرا به ديوانگى بى آنكه مرا امتحان و تجربه كنى و راست و دروغ مرا بشناسى، از افعال عقلا نيست.

حارث گفت كه: دانستم دروغ و ديوانگى تو را به آنكه دعوى پيغمبرى مى كنى و قدرت بر آن ندارى.

حضرت فرمود كه: اين گفتن تو كه قدرت بر آن ندارى از گفتار مجانين است زيرا كه تو هنوز از من نپرسيده اى كه چرا دعوى پيغمبرى مى كنى و حجتى از من نطلبيدى كه من از آن عاجز شده باشم.

حارث گفت: راست مى گوئى، اكنون از تو حجت و معجزه بر دعوى تو طلب مى كنم؛ پس اشاره اى كرد بسوى درخت عظيمى كه ريشه هاى آن بسيار در زمين فرو رفته بود و گفت: اين درخت را بطلب، اگر بيايد بسوى تو مى دانم تو رسول خدائى و گواهى مى دهم براى تو به پيغمبرى، و اگر نه تو را ديوانه خواهم دانست چنانكه شنيده ام.

پس حضرت دست مبارك خود را بلند كرد و اشاره كرد بسوى آن درخت كه: بيا، ناگاه درخت به حركت آمد و زمين را شكافت مانند نهر عظيمى و به نزديك آن حضرت آمد و ايستاد و به آواز فصيح گفت: اينك آمدم به نزد تو يا رسول اللّه چه امر مى فرمائى مرا؟

حضرت فرمود كه: تو را طلبيدم كه گواهى دهى براى من به پيغمبرى بعد از شهادت به وحدانيّت الهى، و گواهى دهى براى على به امامت و آنكه او پشت و قوّت و بازو و فخر و عزت من است و اگر نه او بود خدا هيچ چيز را نمى آفريد.

پس درخت به صداى بلند گفت: شهادت مى دهم كه خدا يگانه است و شريك ندارد و شهادت مى دهم كه تو اى محمد بنده و رسول اوئى، فرستاده است تو را به راستى كه

ص: 487

بشارت دهى مطيعان را و بترسانى عاصيان را و دعوت كنى خلق را به اذن خدا بسوى او و چراغ شاهراه هدايت باشى، و شهادت مى دهم كه على پسر عمّ توست و برادر توست در دين و بهرۀ او از دين حق از همه وافرتر و نصيب او از اسلام از همه بيشتر است و او محلّ اعتماد و سبب قوّت و عزت توست و براندازندۀ دشمنان و يارى كنندۀ دوستان توست و درگاه علوم توست در ميان امّت تو و گواهى مى دهم كه دوستان او كه با دشمنان او دشمنند از اهل بهشتند و دشمنان او كه با دوستان او دشمن و با دشمنان او دوستند از اهل جهنمند.

پس حضرت به حارث گفت كه: اى حارث! كسى كه بعد از اين معجزات دعوى پيغمبرى كند ديوانه است؟

حارث گفت: نه و اللّه يا رسول اللّه، و ليكن گواهى مى دهم كه تو رسول پروردگار عالميانى و بهترين جميع خلقى؛ و اسلام او نيكو شد.

معجزۀ ششم-آن است كه چون حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از جنگ خيبر بسوى مدينه معاودت نمود زنى از يهود كه اظهار اسلام مى كرد به خدمت آن حضرت آمد و دست بره اى براى آن حضرت به هديه آورد و آن را به زهر آلوده بود؛ حضرت فرمود: اين چيست؟ گفت: پدر و مادرم فداى تو باد يا رسول اللّه! چون به جنگ خيبر رفتى بسيار غم تو را داشتم زيرا كه مى دانستم آنها در نهايت قوت و شجاعتند و اين بره را براى خود مانند فرزند تربيت كرده بودم، و چون مى دانستم كه تو بريان را دوست مى دارى و دست گوسفند را بيش از اعضاى ديگر او مى خواهى پس براى خدا نذر كردم كه اگر تو را از شرّ ايشان سالم دارد اين بره را براى تو ذبح كنم و دستهايش را براى تو بياورم، چون خدا تو را به سلامت برگردانيد به نذر خود وفا كردم و دستهاى آن را براى تو آوردم؛ و با آن حضرت براء بن معرور (1)و على بن ابى طالب عليه السّلام نشسته بودند، پس حضرت فرمود: نان بياوريد، چون نان آوردند براء بن معرور دست دراز كرد و لقمه اى از آن برداشت و به دهان گذاشت،

ص: 488


1- . در صفحه 555 همين كتاب خواهد آمد كه اين ماجرا براى بشر بن براء بن معرور اتفاق افتاد؛ و خود براء چنانكه در اسد الغابة 1/366 آمده است يك ماه قبل از هجرت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم وفات يافت.

حضرت امير عليه السّلام گفت: اى براء! تقدّم مكن بر رسول خدا.

براء چون اعرابى بود و آداب نمى دانست گفت: يا على! مگر پيغمبر را بخيل مى دانى؟ فرمود: نه، او را بخيل نمى دانم و ليكن مناسب تعظيم و توقير آن حضرت آن است كه نه من و نه تو و نه احدى از مخلوق در گفتار و كردار و خوردن و آشاميدن بر او سبقت نگيريم.

باز براء گفت: من رسول خدا را بخيل نمى دانم.

حضرت امير عليه السّلام فرمود: من براى اين نمى گويم و ليكن براى آن مى گويم كه اين زن يهوديه است و اين را آورده است و ما حال او را نمى دانيم، اگر به امر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بخورى او ضامن سلامتى تو خواهد بود و اگر به غير امر او بخورى او تو را به خود مى گذارد.

حضرت اينها را مى فرمود و براء در كار خوردن بود، ناگاه حق تعالى آن دست بره را به سخن آورد و به زبان فصيح گفت: يا رسول اللّه! مخور از من كه مرا به زهر آلوده اند؛ و در ساعت براء به سكرات مرگ افتاد و مرد؛ پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آن زن را طلبيد و گفت: چرا چنين كردى؟

آن يهوديه گفت: تو پدر و عمو و شوهر و برادر و فرزند مرا كشته اى، من اين كار را كردم و گفتم: اگر پادشاه است من انتقام خود را از او كشيده باشم، و اگر پيغمبر است وعدۀ فتح مكه و غير آن كه كرده است خواهد شد و خدا او را حفظ خواهد كرد و به اين نخواهد مرد.

حضرت فرمود: راست گفتى، خدا مرا حفظ مى كند و مغرور مشو به مرگ براء كه خدا او را امتحان كرد و به خود گذاشت به سبب آنكه تقدّم كرد بر رسول خدا و اگر به امر رسول خدا مى خورد ضررى به او نمى رسيد.

پس حضرت ده تن از نيكان صحابه را طلبيد مانند سلمان و ابو ذر و مقداد و عمار و صهيب و بلال، و حضرت امير عليه السّلام حاضر بود، و فرمود: بنشينيد؛ پس دست مبارك بر آن بريان گذاشت و بادى بر آن دميد و گفت: «بسم اللّه الشّافي بسم اللّه الكافي بسم اللّه

ص: 489

المعافي بسم اللّه الّذي لا يضرّ مع اسمه شيء [و لا داء] (1)في الأرض و لا في السّماء و هو السّميع العليم» و فرمود: بخوريد به نام خدا، و خود تناول نمود و همه خوردند تا سير شدند و آب هم بر روى آن آشاميدند؛ پس آن يهوديه را فرمود حبس كردند، چون روز دوم شد او را طلبيد و فرمود: ديدى كه اين جماعت همه از زهر تو خوردند در حضور تو و خدا دفع ضرر آن نمود از پيغمبر و صحابۀ او؟

آن زن گفت: يا رسول اللّه! تا حال در شك بودم از پيغمبرى تو و الحال يقين كردم كه تو رسول خدائى؛ پس شهادت گفت و مسلمان شد و اسلامش نيكو شد.

و حضرت امام زين العابدين عليه السّلام فرمود: خبر داد مرا پدرم از جدّم كه چون جنازۀ براء بن معرور را آوردند كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر او نماز كند فرمود: كجاست على بن ابى طالب؟ گفتند: يا رسول اللّه! او پى حاجت مسلمانى رفته است بسوى «قبا» ، حضرت نشست و نماز نكرد؛ گفتند: يا رسول اللّه! چرا نماز نمى كنى بر او؟ فرمود: خدا مرا امر كرده است تا على حاضر نشود و ابراى ذمّۀ او نكند از آنچه در حضور من بر آن حضرت گفت بر او نماز نكنم.

بعضى از حاضران گفتند: يا رسول اللّه! آن سخن را بر سبيل مزاح گفت و به جد نگفت كه خدا او را مؤاخذه نمايد.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اگر به جد مى گفت حق تعالى جميع اعمال او را حبط مى كرد، و اگر تصدّق مى كرد به قدر ما بين ثرى تا عرش اعلا از طلا و نقره فايده نمى بخشيد و ليكن چون مزاح بود و على او را حلال كرده است مى خواهم كه احدى از شما گمان نكند على از او آزرده است و مى خواهم بيايد و در حضور شما او را حلال كند و براى او استغفار كند تا قرب و منزلت او نزد خدا بيشتر شود و درجات او در آخرت بلندتر شود.

در اين سخن بودند كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام حاضر شد و در برابر جنازه ايستاد و گفت: خدا رحمت كند تو را اى براء، بدرستى كه بسيار روزه مى داشتى و بسيار نماز

ص: 490


1- . از مصدر اضافه شد.

مى كردى و در راه خدا مردى.

پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اگر احدى از مردگان از نماز رسول مستغنى مى شد هرآينه براء مستغنى مى شد به دعاى على از براى او.

پس برخاست و بر او نماز كرد و او را دفن كردند، و چون برگشتند فرمود: اى وارثان و دوستان براء! شما به تهنيت اولائيد از تعزيت زيرا كه براى ميّت شما قبّه ها بستند از آسمان اول تا آسمان هفتم و حجب تا كرسى تا ساق عرش و روح او را در آن قبّه ها و سرا پرده ها بالا بردند تا داخل بهشت كردند و خزينه داران بهشت همه به استقبال او شتافتند، حوريان همه از غرفه ها مشرف گرديده واله او شده و گفتند: خوشا حال تو اى روح براء كه براى نماز تو سيد انبياء انتظار سيد اوصياء برد تا آمد و بر تو ترحّم كرد و از براى تو استغفار كرد و بدرستى كه حاملان عرش پروردگار ما خبر دادند ما را از پروردگار ما كه گفت: اى بندۀ من كه در راه من مرده اى! اگر گناه داشته باشى به عدد سنگريزه ها و ذرۀ خاك و قطرۀ بارانها و برگ درختان و به عدد موى حيوانات و نظرهاى ايشان و نفسهاى ايشان و حركات و سكنات ايشان هرآينه همه آمرزيده خواهد شد به دعاى على از براى تو.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: متعرض شويد اى بندگان خدا دعاى على را از براى شما و بپرهيزيد از نفرين او كه هركه را نفرين كند البته هلاك شود هرچند حسنات او به عدد مخلوقات خدا باشد، و همچنين هركه على براى او دعا كند خدا او را سعادتمند گرداند هرچند گناهان او به عدد مخلوقات خدا باشد.

معجزۀ هفتم-آن است كه روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نشسته بود ناگاه شبانى آمد و بر خود مى لرزيد، چون آن حضرت او را از دور ديد به اصحاب خود فرمود: اين مرد كه مى آيد قصۀ غريبى دارد؛ چون به نزد آن حضرت رسيد فرمود: خبر ده ما را به آنچه باعث ترس تو گرديده است؟

راعى گفت: يا رسول اللّه! امر من عجيب است، من در ميان گوسفندان خود بودم ناگاه گرگى حمله كرد بر آنها و بره اى را گرفت و من با فلاخن سنگ بر آن گرگ افكندم و آن را از

ص: 491

او گرفتم، پس از جانب ديگر آمد گوسفندى را برد و من با فلاخن از او گرفتم، تا آنكه از چهار جانب آمد و چنين كردم، و چون در مرتبۀ پنجم با مادۀ خود آمد و خواست حمله آورد و من سنگ بر او افكندم بر دم خود نشست و به سخن آمد و گفت: آيا شرم ندارى كه مانع مى شوى ميان من و روزيى كه خدا براى من مقرر كرده است؟ آيا من غذائى نمى خواهم كه بخورم؟

من گفتم: چه بسيار عجب است كه گرگ بى زبانى به زبان آدميان سخن مى گويد؟

گرگ گفت: مى خواهى خبر دهم تو را به امرى كه از اين عجيب تر است؟ ! محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسول پروردگار عالميان در ميان دو سنگستان مدينه خبر مى دهد مردم را به خبرهاى گذشته و آينده و يهودان با علم ايشان به راستى او و خواندن وصف او در كتابهاى پروردگار عالميان كه او راستگوترين راستگويان است و افضلترين فاضلان است او را تكذيب و انكار مى كنند و او اكنون در مدينه است و با اوست شفاى هر درد، اى راعى! به او ايمان بياور تا ايمن گردى از عذاب خدا و مسلمان شو و منقاد او باش تا سالم بمانى از عقاب اليم خدا.

پس به آن گرگ گفتم: در عجب آمدم از گفتار تو و شرم مى كنم تو را منع كنم از گوسفندان خود، پس هر يك را خواهى بخور و من تو را دفع و منع نمى كنم.

گرگ گفت: اى بندۀ خدا! حمد كن پروردگار خود را كه تو را از آنها گردانيد كه عبرت مى گيرند به آيات خدا و انقياد مى كنند امر او را، و ليكن بدترين اشقيا كسى است كه مشاهده كند آيات محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را در حقّيّت برادرش على بن ابى طالب عليه السّلام و آنچه از جانب خدا ادا مى نمايد از فضائل او و بيند وفور علم و عمل و زهد و عبادت او را و داند شجاعت و يارى كردن محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را به نحوى كه هيچ كس كسى را چنان يارى نكرده است و شنود كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم امر مى كند مردم را به موالات او و دوستان او و بيزارى از دشمنان او و خبر دهد كه خدا قبول نمى نمايد از احدى از مخالفان او هيچ عمل را و به اين مراتب مخالفت او كند و انكار حقّ او نمايد و بر او ستم روا دارد و با دشمنان او دوستى كند و با دوستان او دشمنى كند، اين از همۀ احوال عجيب تر است.

ص: 492

راعى گفت: من گفتم: اى گرگ! آيا چنين امرى مى باشد؟

گفت: بلى از اين عظيمتر خواهد بود، زود باشد كه او و فرزندان او را به قتل رسانند و حرم ايشان را اسير كنند و با اين اعمال شنيعه دعوى مسلمانى كنند، و از اين غريب تر امرى نمى باشد و به اين سبب حق تعالى مقرر كرده است ما گرگان در آتش جهنم ايشان را از يكديگر بدريم و تعذيب ايشان موجب لذت ما باشد و المهاى ايشان موجب سرور ما گردد.

من گفتم: و اللّه كه اگر نه اين بود كه بعضى از اين گوسفندان امانت است نزد من هرآينه اينها را مى گذاشتم و به نزد آن حضرت مى رفتم كه او را ببينم.

گفت: اى بندۀ خدا! برو بسوى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و گوسفندان را بگذار تا من براى تو بچرانم!

گفتم: چگونه من اعتماد كنم بر امانت تو؟

گفت: آن خداوندى كه مرا براى هدايت تو به سخن آورد مرا قوى و امين مى گرداند بر حفظ آنها، آيا ايمان نياوردى به محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و انقياد او نكردى در آنچه خبر مى دهد از جانب خدا براى برادر خود على؟ پس برو كه من شبانى تو مى كنم و حق تعالى و ملائكۀ مقرّبان مرا حفظ مى كنند براى آنكه خدمت دوست على را كه ولىّ خداست اختيار كردم.

پس گوسفندان خود را به آن گرگان سپردم و به خدمت تو شتافتم يا رسول اللّه.

پس آن حضرت نظر كرد بسوى اصحاب خود و ديد بعضى از روى تصديق شاد شدند و بعضى از روى تكذيب و شك رو ترش كردند و منافقان با يكديگر پنهان گفتند كه: اين توطئه را محمد با اين مرد كرده است كه ضعيفان و جاهلان را بازى دهد.

چون حضرت به وحى الهى بر سخن ايشان مطّلع شد تبسم نمود و فرمود: اگر شما شك كرديد در گفتار راعى من يقين كردم كه او راست مى گويد و يقين كرد آن كسى كه با من بود در عالم ارواح در اشرف محال از عرش خداوند جبار و با من خواهد گرديد در نهرهاى زندگانى در دار القرار و تالى من خواهد بود در كشانيدن اخيار بسوى بهشت و نور او با نور من بود در اصلاب طيّبه و ارحام طاهره و با من سير مى كند در مدارج ترقّيات و فضل، بر او

ص: 493

پوشانيده اند آنچه بر من پوشانيده اند از خلعتهاى علم و حلم و عقل و شقيق نور من است و در اكتساب محامد و مناقب عديل من است يعنى على بن ابى طالب عليه السّلام كه صدّيق اكبر و ساقى حوض كوثر است و فاروق اعظم و سيد اكرم است، محبت و عداوت او حلال زاده و حرام زاده را نشان است، ولايت او عدّه و ذخيرۀ مؤمنان است، دين مرا قوام است و علوم مرا اعلام است، در جنگها دلير است و بر دشمنان شير است، پيشى گيرنده است به اسلام و ايمان و سبقت جوينده است به خشنودى خداوند رحمان، بركننده است ريشۀ ظلم و طغيان را و به حجتهاى شافى خود قطع كننده است عذرهاى اهل بهتان را، خدا او را به مثابۀ گوش و چشم و دست من ساخته و او را ياور و معين و مؤيّد من گردانيده، هرگاه او با من موافقت كند از مخالفت ديگران پروا نمى كنم و هرگاه او مرا يارى كند از خذلان ديگران انديشه نمى نمايم و چون او مرا مساعدت نمايد از انحراف ديگران غمگين نمى شوم، حق تعالى بهشت را به او و محبّان او زينت خواهد بخشيد و جهنم را از دشمنان او پر خواهد نمود، كسى از امّت مرا نزديكى مرتبۀ او را روا نيست؛ چون در وقت خبر دادن راعى روى او به نور ايمان افروخته شد از ترش روئى ديگران مرا پروا نيست، و چون محبت او براى من خالص است به رو گردانيدن ديگران مرا اعتنا نيست؛ آنكه گفتم على بن ابى طالب است كه اگر جميع اهل آسمان و زمين كافر گردند هرآينه خدا اين دين را به او تنها يارى خواهد كرد و اگر جميع خلق با خدا دشمنى كنند او تنها بر روى همه خواهد ايستاد و جان خود را در يارى دين رب العالمين و ابطال راه ابليس در خواهد باخت، اى گروه شك كنندگان و منافقان! بيائيد تا برويم بر سر گلۀ اين راعى و آن دو گرگ را ببينيد تا حقيقت گفتار او بر شما ظاهر شده و از شك بيرون آئيد.

پس آن حضرت با گروه مهاجران و انصار متوجه گلۀ راعى شدند و چون به آن موضع رسيدند آن دو گرگ را ديدند كه بر دور گله مى گردند و حراست آنها مى نمايند، حضرت فرمود: مى خواهيد بر شما ظاهر گردانم كه اين دو گرگ را غرض از آن سخن غير من نبوده است؟

گفتند: بلى يا رسول اللّه.

ص: 494

فرمود: بر دور من برآئيد تا گرگان مرا نبينند، چون چنين كردند راعى را امر فرمود كه بگو به آن گرگها: كيست آن محمد كه ذكر كرديد در ميان اين جماعت كه حاضرند؟ پس گرگها آمدند و راه گشودند و داخل حلقه شدند و چون به آن حضرت رسيدند گفتند:

السلام عليك اى رسول پروردگار عالميان و بهترين جميع خلق، و روهاى خود را نزد آن حضرت بر خاك ماليدند و گفتند: ما دعوت كننده ايم مردم را بسوى تو و ما خبر تو را به اين راعى گفتيم و او را به خدمت تو فرستاديم.

پس حضرت متوجه منافقان شد و فرمود كه: كافران و منافقان را ديگر حيله اى نماند؛ پس حضرت فرمود: راستى راعى را در باب من دانستيد مى خواهيد راستى او را در باب على بدانيد؟

گفتند: بلى يا رسول اللّه.

فرمود: دور على را فروگيريد، چون چنين كردند حضرت به آن گرگها خطاب نمود كه:

چنانكه مرا نشان داديد على را نشان دهيد تا اين گروه بدانند آنچه در شأن او گفته ايد حقّ است.

پس آن گرگها آمدند و مردم را شكافتند و خود را به على رسانيدند، و چون نظرشان بر آن حضرت افتاد روهاى خود را نزد او بر خاك گذاشتند و گفتند: السلام عليك اى معدن كرم و سخا و محلّ عقل و ذكا و داناى صحف اولى و وصىّ محمد مصطفى، السلام عليك اى آنكه خدا دوستان تو را سعادتمند گردانيده و دشمنان تو را شقاوت ابد رسانيده و تو را سيد اولاد محمد گردانيده، السلام عليك اى آنكه اگر اهل زمين تو را به مثابۀ اهل آسمان دوست مى داشتند هرآينه از نيكان و برگزيدگان بودند، و اى آنكه اگر كسى ما بين زمين تا عرش اعلا را در راه خدا صرف كند و ذرّه اى از بغض تو در دل خود بيابد هرآينه بغير از عذاب و غضب از خدا نيابد.

پس صحابه بسيار متعجب شدند و گفتند: ما نمى دانستيم حيوانات نيز چنين محب و مطيعند على را.

حضرت فرمود: شما اطاعت يك حيوان را براى او ديديد و تعجب مى كنيد، پس

ص: 495

چگونه خواهد بود حال شما اگر ببينيد منزلت او را نزد ساير حيوانات دريا و صحرا و نزد ملائكۀ زمين و آسمانها و فرشتگان كرسى و عرش اعلا؟ ! و اللّه كه در آسمان ديدم صورت على را نزد سدرة المنتهى كه حق تعالى براى مزيد شوق رؤيت ملائكه جمال آن حضرت را در آسمان خلق كرده و ديدم كه ملائكه نزد آن صورت تذلل و تواضع مى كردند زياده از تذلل اين دو گرگ نزد آن حضرت، و چگونه تواضع نكنند نزد او ملائكه و جميع عقلا و حال آنكه حق تعالى سوگند ياد كرده است بذات مقدس خود كه هركه نزد على به قدر موئى تواضع كند صد هزارساله راه درجات او را در بهشت بلند گرداند؟ ! و اين تواضع كه شما مى بينيد نزد جلالت قدر او بسيار كم است.

معجزۀ هشتم-آن است كه آن حضرت اول كه به مدينه تشريف آورد در هنگام خطبه و موعظه پشت مى داد به استوانه اى از چوب خرما كه در مسجد بود، پس صحابه گفتند: يا رسول اللّه! مردم بسيار شده اند و مى خواهند كه بسوى تو نظر كنند در وقت خطبه، اگر رخصت فرمائى منبرى بسازيم كه چند پايه داشته باشد كه در وقت خطبه بر آن منبر برآيى و همه كس تو را ببينند؛ حضرت ايشان را مرخّص فرمود و منبرى ساختند، و چون روز جمعه شد و آن حضرت به مسجد تشريف آورد و از آن ستون گذشت و بر منبر بالا رفت آن چوب خرما از مفارقت آن سيد انبيا شيون گرفت مانند شيون زن فرزند مرده و ناله كرد مانند نالۀ زنى كه او را درد زائيدن بى تاب كرده باشد، پس جميع اهل مسجد از گريۀ آن به فغان آمدند و از نالۀ آن به فرياد آمدند، پس آن پيغمبر رءوف رحيم از منبر تعظيم و تكريم فرود آمد و از روى لطف آن ستون را نوازش كرد و در بر گرفت و دست مبارك بر آن ماليد و آتش حرقت آن سوختۀ نايرۀ فراق را به زلال لطف تسكين نمود و فرمود كه: رسول خدا بر تو نگذشت براى تهاون به حقّ تو يا استخفاف به حرمت تو و ليكن مى خواست مصلحت بندگان خدا كاملتر باشد، و جلالت و فضل تو بر طرف نمى شود چون مدتى مسند و تكيه گاه محمد رسول خدا بوده اى، پس نالۀ آن نهال حديقۀ عرفان به دلنوازى آن محبوب قلوب مقرّبان ساكن گرديد و حضرت به منبر معاودت نمود و فرمود: اى گروه مسلمانان! اين ستون چوبين از مفارقت رسول رب العالمين ناله مى كند و از دورى او

ص: 496

اندوهگين مى شود و در ميان بندگان ستمكار جمعى هستند كه پروا نمى كنند از دورى و نزديكى رسول خدا، اگر من اين چوب را در بر نمى گرفتم و دست بر آن نمى كشيدم هرگز نالۀ آن ساكن نمى شد تا روز قيامت، بدرستى كه هستند بعضى از بندگان و كنيزان خدا كه ناله مى كنند از مفارقت محمد رسول خدا و على مانند نالۀ اين ستون، همين بس است مؤمن را كه دلش پيچيده باشد بر محبت محمد و على و آل پاكيزۀ ايشان، آيا ديديد نالۀ حزين اين ستون چوبين را بر مفارقت سيد المرسلين و چگونه ساكن شد چون حضرت او را در بر گرفت؟

گفتند: بلى يا رسول اللّه.

فرمود كه: سوگند مى خورم بآن خداوندى كه مرا به راستى به خلق فرستاده است كه شوق و نالۀ خزينه داران بهشت و حوران و غلمان و قصور و بساتين و منازل آن بسوى دوستان و معتقدان محمد و آل طيّبين ايشان و بيزارى جويندگان از دشمنان ايشان زياده از شوق و نالۀ اين ستون است بسوى رسول خدا، و چيزى كه حنين و انين ايشان را تسكين مى بخشيد صلوات فرستادن شيعيان على است بر محمد و آل پاكان او يا نماز نافله اى كه كنند يا تصدّقى كه دهند يا روزه اى كه گيرند، و بيشتر چيزى كه باعث تسكين ايشان مى گردد آن است كه به ايشان برسد خبر احسان كردن شيعيان و يارى كردن ايشان برادران مؤمن خود را، چون اين خبرها به ايشان مى رسد به يكديگر مى گويند: تعجيل مكنيد كه صاحب شما براى اين دير به نزد شما مى آيد كه درجات او در بهشت زياده گردد به سبب نيكى كردن نسبت به برادران مؤمن خود، و بزرگتر چيزى كه موجب تشفّى خاطر ايشان از الم مفارقت مؤمنان مى گردد آن است كه حق تعالى ساكنان و خازنان بهشت و حوران و غلمان را اعلام مى نمايد كه شيعيان كه صاحبان شمايند در دست دشمنان و ناصبيان گرفتارند و تحمل مشقتهاى عظيم از ايشان مى نمايند و با ايشان به تقيه سلوك مى كنند و صبر بر اين شدتها مى نمايند، پس ايشان مى گويند: ما نيز بر مفارقت ايشان صبر مى نمائيم چنانكه ايشان صبر مى كنند بر شنيدن مكروهات در حقّ پيشوايان و بزرگان خود و چنانكه جرعه هاى خشم را فرو مى برند و ساكت از اظهار حق مى باشند در وقتى كه

ص: 497

مشاهده مى نمايند ستمهاى گروهى را كه قادر بر دفع ستم ايشان نيستند؛ پس در اين وقت پروردگار ما ندا مى كند ايشان را كه: اى ساكنان بهشت من! و اى خزينه داران رحمت من! آمدن شوهران و آقايان و ياران شما را به نزد شما تأخير نكرده ام از براى بخل و ليكن براى آن تأخير كرده ام كه كامل گردانند بهرۀ خود را از كرامت من به سبب نيكيها و احسانها كه با برادران مؤمن خود مى كنند به سبب فريادرسى بيچارگان و دادرسى مظلومان و صبر كردن بر تقيه از فاسقان و كافران، پس چون به سبب اين اعمال حسنه مستحقّ كرامتهاى بزرگ من گردند ايشان را بسوى شما نقل خواهم كرد بر بهترين احوال، پس بشارت باد شما را، چون اين ندا به ايشان رسد حنين و ناله و انين ايشان ساكن گردد.

معجزۀ نهم-چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مدينه دين اسلام را ظاهر گردانيد حسد عبد اللّه بن ابى بر آن حضرت شديد شد پس تدبير كرد كه چاهى در خانۀ خود حفر نمايد و در آن چاه نيزه ها و كاردهاى به زهر آب داده نصب كند و بر روى آن چاه بساطى فرش كند و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را به خانۀ خود به ضيافت بطلبد تا آنكه آن حضرت چون بر آن بساط بنشيند در آن چاه افتد و هلاك شود، پس چنين كرد و جمعى را با شمشيرهاى برهنه در حجره هاى خانه پنهان كرد كه چون آن حضرت در چاه افتد ايشان بيرون آيند و على بن ابى طالب و مخصوصان اصحاب آن حضرت را كه همراه او باشند به قتل رسانند و طعامى نيز مهيّا كرد كه در آن زهر كرده بود كه اگر آن تدبير ميسّر نشود، به خوردن طعام هلاك شوند، و چون تدبير او تمام شد به خدمت آن حضرت آمد و آن حضرت را با صحابه به ضيافت طلبيد، جبرئيل نازل شد و تمام آنچه او تدبير كرده بود نقل كرد و گفت: حق تعالى تو را امر مى فرمايد هر جا كه او مى گويد بنشين و از هر طعام كه مى آورد بخور تا آيات و معجزات تو ظاهر گردد و آنها كه توطئۀ قتل تو كرده اند اكثر ايشان هلاك شوند.

پس حضرت به خانۀ آن ملعون رفت و بر روى چاهى كه او تعبيه كرده بود نشست و صحابه بر دور آن حضرت نشستند و به قدرت الهى در چاه نيفتاد، پس ابن ابى متعجب شد، چون نظر كرد ديد به اعجاز آن حضرت روى آن چاه زمين سخت شده است، پس طعام زهرآلود را به نزد آن حضرت و صحابه گذاشت و چون حضرت خواست كه دست به

ص: 498

آن طعام دراز كند حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را گفت: يا على! آن تعويذ نافع را بر اين طعام بخوان، حضرت اين دعا را خواند: «بسم اللّه الشّافي بسم اللّه الكافي بسم اللّه المعافي بسم اللّه الّذي لا يضرّ مع اسمه شيء و لا داء في الارض و لا في السّماء و هو السّميع العليم» ، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و امير المؤمنين عليه السّلام و هركه از صحابه كه همراه ايشان بودند از آن طعام آن قدر خوردند كه سير شدند و برخاستند، و چون عبد اللّه بن ابى ديد كه از خوردن آن طعام آسيبى به ايشان نرسيد گفت: البته غلط كرده بودند و زهر داخل اين طعام نكرده بودند، پس آمد و مخصوصان اصحابش را به جاى ايشان نشانيد و باقيماندۀ آن طعامها را خوردند و دختر عبد اللّه بن ابى كه اكثر آن تدبيرها را او كرده بود چون ديد كه سر آن چاه پوشيده شد و مانند زمين سخت گرديده آمد و بر روى آن نشست، چون قرار گرفت به حال اول برگشت و موافق مضمون «من حفر بئرا لاخيه وقع فيه» (1)در آن چاه افتاد و هلاك شد و راه چاه هاويه پيش گرفت و صداى شيون از خانۀ او بلند شد و اين جماعت را به سبب عروسى آن دختر طلبيده بودند، پس عبد اللّه به اهل خانۀ خود تأكيد كرد: مگوئيد در چاه افتاد كه ما رسوا مى شويم، و اصحاب ابن ابى كه از آن طعام خوردند همه هلاك شدند.

پس چون عبد اللّه بن ابى به خدمت حضرت آمد، از سبب مردن آن دختر و آن جماعت از او پرسيد، گفت: دختر از بام افتاد و آن جماعت طعام بسيار خوردند و به امتلاء هلاك شدند. حضرت فرمود: خدا بهتر مى داند كه به چه سبب هلاك شدند.

معجزۀ دهم-روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با گروهى از مهاجران و انصار نشسته بود ناگاه فرمود: حريره اى مى خواهم كه با روغن و عسل به عمل آورده باشند، حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: من هم آن را مى خواهم كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خواست.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به أبو بكر گفت كه: تو چه چيز مى خواهى؟ گفت: تهيگاه برۀ بريان مى خواهم. پس به عمر و عثمان گفت كه: چه چيز مى خواهيد؟ گفتند: سينۀ برۀ بريان مى خواهيم. پس حضرت فرمود: كدام مؤمن امروز ضيافت مى كند حضرت رسول

ص: 499


1- . يعنى: هر كس چاهى براى برادر خود بكند، خود در آن چاه خواهد افتاد.

و صحابه را به آنچه خواهش كردند؟

عبد اللّه بن ابى در خاطر خود گفت كه: امروز مى توانم مكر خود را در باب محمد و اصحاب او بعمل آورم و مردم را از شرّ او خلاص كنم؛ برخاست و گفت: يا رسول اللّه! آنچه خواهش كرديد همه نزد من هست و من ضيافت مى كنم شما را.

پس به خانه برگشت و حريره و برۀ بريان را بعمل آورد و در هر يك زهر بسيار داخل كرد و به خدمت حضرت برگشت و گفت: بياييد كه حاضر كرده ام.

حضرت فرمود: من با كى بيايم؟

گفت: با على و سلمان و مقداد و ابو ذر و عمار؛ پس حضرت اشاره فرمود به جانب ابو بكر و عمر و عثمان و طلحه و گفت: اينها نيايند؟ گفت: نه؛ زيرا كه آنها با او در نفاق شريك بودند و نمى خواست ايشان هلاك بشوند.

حضرت فرمود: من طعامى را بدون اين گروه مهاجر و انصار نمى خورم.

عبد اللّه گفت: يا رسول اللّه! اين طعام كمى است كه زياده از پنج نفر را كافى نيست.

فرمود: حق تعالى بر عيسى عليه السّلام خوانى فرستاد كه در آن چند ماهى و چند گردۀ نان بود و آن را چندان بركت داد كه چهار هزار و هفتصد نفر از آن خوردند و سير شدند.

عبد اللّه گفت: اختيار با شماست.

حضرت ندا كرد: اى گروه مهاجر و انصار! بياييد بسوى خوان عبد اللّه بن ابى، پس هفت هزار و هشتصد نفر از صحابه با آن حضرت روانۀ خانۀ آن منافق شدند.

آن ملعون به اصحاب خود گفت: نمى دانم چكنم؟ من مى خواهم محمّد را با چند كس از مخصوصان اصحاب او بكشم و ارادۀ كشتن همه ندارم؛ پس امر كرد منافقان را همه سلاح بپوشند كه اگر آن حضرت به زهر او هلاك شود و اصحاب آن حضرت ارادۀ انتقام كشيدن كنند با ايشان جنگ توانند كرد.

چون حضرت داخل منزل او شد اشاره به خانۀ تنگى كرد و گفت: يا رسول اللّه! تو با على و سلمان و مقداد و عمار به اين خانه داخل شويد و ساير صحابه در ساير حجره ها و صحن خانه و كوچه باشند و هر گروهى كه طعام بخورند بيرون روند و گروه ديگر به جاى

ص: 500

ايشان بيايند.

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: هركه طعام كم را بركت مى تواند داد خانۀ تنگ را نيز گشادگى مى تواند داد؛ پس همه را رخصت فرمود داخل شدند و حلقه حلقه بر دور آن حضرت نشستند تا همه را فرا گرفت، و عبد اللّه از مشاهدۀ آن حالت متعجب شد.

حضرت فرمود: اى عبد اللّه! طعامى كه حاضر كرده اى بياور.

چون حريره و بريان را حاضر كرد گفت: يا رسول اللّه! اول تو بخور، بعد از تو على بخورد، و بعد از او مخصوصان اصحاب بخورند.

حضرت فرمود: حق تعالى ميان من و على در هيچ امرى جدائى نيفكنده و من و او را خدا از يك نور آفريد و عرض كرد نور ما را بر اهل زمين و آسمانها و حجب و اهل بهشت و از براى ما بر ايشان عهد و پيمان گرفت كه دوست دوستان ما باشند و دشمن دشمنان ما باشند و هركه را ما دوست داريم ايشان دوست بدارند و هركه را دشمن داريم ايشان دشمن دارند، پيوسته ارادۀ من و على يكى بوده است، نخواسته است بغير آنچه من خواسته ام، شاد مى كند مرا آنچه او را شاد مى كند و به درد مى آورد مرا آنچه او را به درد مى آورد، اى عبد اللّه! على با من همراه خواهد خورد.

عبد اللّه گفت: چنين باشد؛ و در خاطر خود گفت: هرچند على زودتر هلاك شود براى من بهتر است مبادا او بعد از محمّد بر ما شمشير بكشد و تاب مقاومت او را نياوريم.

پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و امير المؤمنين عليه السّلام از آن طعام خوردند تا سير شدند، پس فرمود: طعام را در ميان خانه بگذار تا همه بخورند.

عبد اللّه گفت: يا رسول اللّه! چگونه دست ايشان به طعام خواهد رسيد؟

فرمود: خداوندى كه خانه را گشادگى داد دست ايشان را دراز مى تواند كرد.

پس همۀ صحابه دست رسانيده و خوردند و سير شدند و استخوانهاى بره در آن خوان ماند، پس حضرت دستمال خود را انداخت و گفت: يا على! اين حريره را بر روى آن بريز تا بخورند، پس خوردند تا سير شدند و گفتند: يا رسول اللّه! شيرى مى خواهيم كه بعد از اين بخوريم.

ص: 501

فرمود: پيغمبر شما نزد خدا از عيسى گرامى تر است، چنانكه حق تعالى براى عيسى مرده را زنده كرد براى شما نيز خواهد كرد؛ پس دستمال خود را بر روى استخوانها پهن كرد و فرمود: خداوندا! چنانكه بر اين حيوان بركت دادى و ما را از گوشت آن سير گردانيدى پس باز بركت ده آن را و چنان كن كه ما از شير آن بياشاميم؛ پس به قدرت الهى گوشت بر آن استخوانها روييد و به حركت درآمد و ايستاد و پستانهايش پر از شير شد، حضرت فرمود: بياوريد مشگها و ظرفها را، و همه را مملو كرد و همه سيراب شدند از آن شير.

پس فرمود: اگر نه اين بود كه مى ترسم كه امّت من گمراه شوند و آن را مانند گوسالۀ بنى اسرائيل بپرستند هرآينه مى گذاشتم كه زنده باشد و در زمين راه رود و از گياه زمين بخورد؛ پس گفت: خداوندا! آن را استخوان گردان چنانكه بود؛ و با صحابه از خانۀ آن منافق بيرون آمدند و صحابه ذكر مى كردند گشاد شدن خانه و فراوانى طعام قليل و دفع ضرر زهر را.

حضرت فرمود: من از مشاهدۀ اين احوال به ياد آوردم آنچه حق تعالى در روضات جنان زياده خواهد كرد در منازل شيعيان و نعمتهاى ايشان در جنت عدن و جنت فردوس، بدرستى كه از شيعيان ما كسى باشد كه ببخشد خدا او را در بهشت از منازل و قصور و درجات و حوران و خيرات آن قدر كه جميع دنيا و نعمتهاى آن در جنب آنها مانند ريگى باشد در بيابان بى پايان، و بسيار است كه مؤمنى را در بهشت منزلى هست پس او در دنيا برادر مؤمن فقير خود را مى بيند و براى او تواضع مى كند و او را گرامى مى دارد و اعانت او مى كند و نمى گذارد كه او آبروى خود را به نزد كسى به سؤال كردن بريزد پس حق تعالى منزل او را در بهشت وسيع و مضاعف مى گرداند مانند آنچه ديديد از مضاعف گردانيدن اين خانۀ كوچك و طعام كم، و خدمتكاران آن منازل را نيز هزار هزار بار مضاعف مى گرداند، و زياده در خود در قوت ايمان صاحبشان و زيادتى اعمال حسنۀ او، و هرچند احسان برادران را زياده مى كند وسعت منازلش بيشتر مى شود و نعمتهايش افزونتر مى گردد؛ و نظير خوردن اين طعام زهرآلود و ضرر نرسانيدن آن و بركت فرستادن خدا بر آن، صبر

ص: 502

كردن شيعيان است بر تقيه و بر فرو خوردن جرعه هاى خشم و غيظ مخالفان زيرا كه حق تعالى آن جرعه هاى زهرآلود را سبب راحتهاى عقبى و نعمتهاى بى انتها مى گرداند و در بهشت ايشان را خطاب مى كند: گوارا باد شما را اين لذتها و راحتها و نعمتها كه به سبب آن آزارها كه از مخالفان كشيديد و تقيه نموديد و صبر كرديد خدا به شما كرامت كرده است (1).

ص: 503


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 155-200.

ص: 504

باب شانزدهم: در بيان معجزاتى است كه متعلق است به اجرام سماويه و آثار علويه

و آن چند نوع است

ص: 505

ص: 506

اول-شق شدن ماه است: چنانكه حق تعالى در قرآن مجيد فرموده است اِقْتَرَبَتِ اَلسّاعَةُ وَ اِنْشَقَّ اَلْقَمَرُ. وَ إِنْ يَرَوْا آيَةً يُعْرِضُوا وَ يَقُولُوا سِحْرٌ مُسْتَمِرٌّ (1)يعنى: «نزديك شد قيامت و به دونيم شد ماه، و اگر ببينند آيتى و معجزه اى رو مى گردانند و مى گويند:

سحرى است پيوسته و محكم» .

اكثر مفسران خاصه و عامه ذكر كرده اند كه: اين آيات وقتى نازل شد كه قريش از آن حضرت معجزه اى طلب كردند و حضرت اشاره به ماه نمود و به قدرت حق تعالى به دونيم شد (2).

در حديث معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: چهارده نفر از منافقان كه در عقبه خواستند حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را هلاك كنند در شب چهاردهم ماه ذيحجه به نزد آن حضرت آمده گفتند: هر پيغمبرى را معجزۀ نمايانى بود، امشب از تو معجزۀ بزرگى مى خواهيم.

حضرت فرمود: چه معجزه اى مى خواهيد؟ بگوييد تا براى شما ظاهر كنم.

گفتند: اگر تو را نزد حق تعالى قدرى هست امر كن ماه را به دونيم شود.

پس جبرئيل عليه السّلام فرود آمد و گفت: يا محمد! خداوند عالميان تو را سلام مى رساند و مى فرمايد: من همه چيز را امر كرده ام كه مطيع تو باشند.

پس آن حضرت سر بسوى آسمان بلند كرد و امر نمود ماه را كه: به دونيم شو؛ پس ماه

ص: 507


1- . سورۀ قمر:1 و 2.
2- . تفسير قمى 2/340؛ تفسير طبرى 11/544؛ تفسير بغوى 4/258.

به دونيم شد و آن حضرت براى شكر خدا به سجده رفت و شيعيان ما به سجده رفتند.

چون سر برداشتند گفتند: يا محمد! امر كن به حال خود برگردد، حضرت امر كرد به حال خود برگشت و درست شد. گفتند: بفرما يك جانبش شق شود و جانب ديگر به حال خود باشد، حضرت امر كرد چنان شد و سجده كرد و شيعيان ما سجده كردند.

منافقان گفتند: اى محمد! مسافران ما از شام و يمن مى آيند از ايشان مى پرسيم اگر در اين شب ديده اند آنچه ما ديديم باور مى كنيم و اگر نه خواهيم دانست جادو كرده اى؛ پس حق تعالى اين آيات را فرستاد (1).

و عامه حديث شق شدن ماه را از بسيارى از صحابه روايت كرده اند مانند ابن مسعود، انس، حذيفه، عبد اللّه بن عمر، عبد اللّه بن عباس، جبير بن مطعم؛ و همه روايت كرده اند كه در مكه واقع شد (2).

و جبير روايت كرده است كه: چون مسافران ايشان آمدند و پرسيدند، همه گفتند: ما نيز ماه را در آن شب چنين ديديم كه به دونيم شد و باز بهم آمد (3).

و ابن مسعود گفت: بخدا سوگند كه ديدم كوه حرا در ميان دو پارۀ ماه بود (4).

و ضحاك روايت كرده است كه ابو جهل گفت: اين جادو است، مى بايد فرستاد و از اهل شهرهاى ديگر سؤال كرد، پس خبر آوردند كه اهل شهرهاى ديگر نيز در آن شب ماه را چنين ديده اند؛ پس كافران گفتند: اين جادوئى بوده است كه در همۀ شهرها مستمر گرديده است (5).

در روايت ديگر وارد شده است كه: شبى آن حضرت در حجر اسماعيل عليه السّلام نشسته بود

ص: 508


1- . تفسير قمى 2/341.
2- . تفسير طبرى 11/544-547: تفسير قرطبى 17/126؛ تفسير روح المعاني 14/74.
3- . تفسير قرطبى 17/127؛ تفسير بغوى 4/258؛ تفسير ابن كثير 4/231. و راوى در اين سه مصدر ابن مسعود است.
4- . مجمع البيان 5/186. و نيز رجوع شود به تفسير كشاف 4/431 و پاورقى آن و تفسير ابى السعود 5/652.
5- . شرح الشفا 1/586.

و كفار قريش در مجالس خود نشسته بودند به يكديگر گفتند: امر محمد ما را عاجز كرده است و نمى دانيم كه در باب او چه بگوييم؟ بعضى گفتند: جادو در آسمان كار نمى كند بياييد برويم و از او بخواهيم معجزه اى در آسمان بنمايد، پس برخاسته به خدمت آن حضرت آمدند و گفتند: يا محمد! اينها كه از تو مى بينيم اگر جادو نيست علامتى در آسمان به ما بنما زيرا كه مى دانيم كه جادو در آسمان مستمر نمى گردد؟

حضرت فرمود: اين ماه را مى بينيد كه در شب چهارده و تمام است؟ مى خواهيد معجزه را در ماه به شما بنمايم؟ گفتند: بلى؛ حضرت با انگشت معجز نما بسوى ماه اشاره كرد، پس ماه به دونيم شد نيمى بر بام كعبه افتاد و نيمى بر كوه ابو قبيس افتاد، پس گفتند: آن را به جاى خود برگردان، حضرت اشاره فرمود هر دونيم پرواز كردند و در هوا به يكديگر پيوستند و در جاى خود قرار گرفتند.

چون اين معجزه را ديدند به يكديگر گفتند: برخيزيد كه سحر محمد در آسمان و زمين پيوسته و مستمر است (1).

در روايت ديگر مذكور است كه: مقدار ما بين عصر تا شام ماه دو حصه بود و كافران مى ديدند و مى گفتند: سحرى است مستمر (2).

و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: ماه در مكه به اعجاز حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به دونيم شد، پس حضرت فرمود: گواه باشيد (3).

نوع دوم-برگردانيدن آفتاب است: علماى خاصه و عامه به سندهاى بسيار از اسماء بنت عميس و غير او روايت كرده اند كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را پى كارى فرستاد و چون وقت نماز عصر شد و نماز عصر گزاردند حضرت امير آمد و نماز عصر نكرده بود و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سر مبارك خود را در دامن آن حضرت نهاد و خوابيد و وحى بر آن حضرت نازل شد و سر خود را به جامه اى

ص: 509


1- . خرايج 1/141 و 142.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/163 و 164؛ تفسير روح المعاني 14/75.
3- . امالى شيخ طوسى 341.

پيچيد و مشغول استماع وحى گرديد تا نزديك شد كه آفتاب فرو رود، چون وحى منقطع شد حضرت فرمود: يا على! نماز كرده اى؟

عرض كرد: نه يا رسول اللّه، نتوانستم كه سر مبارك تو را از دامن خود دور كنم.

پس حضرت فرمود: خداوندا! على مشغول طاعت تو و طاعت رسول تو بود، پس آفتاب را بر او برگردان.

اسماء گفت: و اللّه ديدم كه آفتاب برگشت و بلند شد و به جائى رسيد كه بر زمينها تابيد و به وقت فضيلت عصر برگشت، حضرت نماز كرد و باز آفتاب فرو رفت (1).

در اين باب احاديث بسيار در ابواب معجزات حضرت امير المؤمنين عليه السّلام مذكور خواهد شد ان شاء اللّه.

در روايت ديگر منقول است كه: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم قصۀ معراج را نقل كرد و فرمود كه: قافلۀ قريش را ديدم كه در فلان منزل است، پرسيدند: قافله چه روز داخل خواهد شد؟ فرمود: در روز چهارشنبه.

چون روز چهارشنبه شد قريش منتظر بودند كذب آن حضرت ظاهر شود، روز به آخر رسيد و قافله نيامد؛ پس حضرت دعا كرد كه حق تعالى آفتاب را يك ساعت در نزديك مغرب نگاه داشت تا قافله داخل شد و صدق آن حضرت ظاهر شد (2).

نوع سوم-فرو ريختن ستارگان و بسيارى شهب است: كه سابقا مذكور شد كه از علامت ولادت آن حضرت بود كه شياطين ممنوع شدند از رفتن به آسمان (3).

نوع چهارم: عامه و خاصه روايت كرده اند كه: چون قبايل عرب با هم اتفاق كردند در اذيت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حضرت فرمود: خداوندا! عذاب خود را سخت كن بر قبايل مضر و بر ايشان قحطى بفرست مانند قحط زمان يوسف عليه السّلام.

ص: 510


1- . خرايج 1/52؛ كفاية الطالب 384؛ شرح الشفا 1/589 و 590؛ البداية و النهاية 6/80. و براى اطلاع بيشتر از مصادر عامه رجوع شود به احقاق الحق 5/521.
2- . شرح الشفا 1/591.
3- . امالى شيخ صدوق 235؛ كمال الدين و تمام النعمة 196؛ تاريخ يعقوبى 2/8.

پس باران هفت سال بر ايشان نباريد و در مدينه نيز قحطى بهم رسيد، اعرابى به خدمت آن حضرت آمد و از جانب عرب استغاثه كرد كه: درختان ما خشكيده و گياههاى ما منقطع شده و شير در پستان حيوانات و زنان ما نمانده و چهارپايان ما هلاك شدند.

پس رسول خدا به منبر برآمد و حمد و ثناى حق تعالى ادا نمود و دعاى باران خواند و در اثناى دعاى آن جناب باران جارى شد و يك هفته باريد و چندان باران آمد كه اهل مدينه به شكايت آمده عرض كردند: يا رسول اللّه! مى ترسيم غرق شويم و خانه هاى ما منهدم شود، حضرت اشاره اى كرد بسوى آسمان و فرمود: «اللّهمّ حوالينا و لا علينا» «خداوندا! بر حوالى ما بباران و بر ما مباران» و به هر طرف كه اشاره مى فرمود ابر گشوده مى شد پس ابر از مدينه بر طرف شد و بر دور مدينه مانند اكليل حلقه شد و بر اطراف مانند سيلاب مى باريد و بر مدينه يك قطره نمى باريد، و يك ماه سيلاب در رودخانه ها جارى بود، پس فرمود: و اللّه اگر ابو طالب زنده مى بود ديده اش روشن مى شد (1).

نوع پنجم-سايه كردن ابر بر سر آن حضرت پيش از بعثت و بعد از بعثت:

چنانكه در ابواب سابقه گذشت كه چون با ابو طالب عليه السّلام به راه شام رفت بحيرا و غير او مشاهده كردند و همچنين در ساير اوقات و احوال كه گذشت و بعد از اين مى آيد و اين از معجزات متواترۀ آن حضرت است (2).

نوع ششم-نازل شدن مائده و طعامها و ميوه ها براى آن حضرت از آسمان:

چنانكه به سند معتبر از امّ سلمه منقول است كه: روزى فاطمه عليها السّلام به نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و حسنين عليهما السّلام را برداشته بود و حريره اى ساخته بود و با خود آورده بود، چون داخل شد حضرت فرمود: پسر عمّت را براى من بطلب، چون امير المؤمنين عليه السّلام حاضر شد امام حسين عليه السّلام را در دامن راست و امام حسين عليه السّلام را در دامن چپ و على عليه السّلام و فاطمه عليها السّلام را در پيش رو و پس سر خود نشانيد و عباى خيبرى بر ايشان پوشانيد و سه مرتبه فرمود:

ص: 511


1- . خرايج 1/58 و 59؛ صحيح بخارى مجلد 1 جزء 2/15-22.
2- . سيرۀ ابن اسحاق 74؛ تاريخ طبرى 1/519 و 520.

خداوندا! اينها اهل بيت منند پس از ايشان دور گردان شك و گناه را و پاك گردان ايشان را پاك كردنى؛ و من در ميان عتبۀ در ايستاده بودم عرض كردم: يا رسول اللّه! من از ايشانم؟ فرمود: بازگشت تو به خير است امّا از ايشان نيستى، پس جبرئيل آمد و طبقى از انار و انگور بهشت آورد، چون حضرت انار و انگور را در دست گرفت هر دو تسبيح خدا گفتند و آن حضرت تناول نمود، پس به دست حسنين داد و در دست ايشان «سبحان اللّه» گفتند و ايشان تناول نمودند، پس به دست على عليه السّلام داد و تسبيح گفتند و آن حضرت تناول نمود، پس شخصى از صحابه داخل شد و خواست از آن انار و انگور بخورد جبرئيل گفت:

نمى خورد از اين ميوه ها مگر پيغمبر يا وصىّ او يا فرزند او (1).

و به سند ديگر از عايشه روايت كرده اند كه: روزى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم على عليه السّلام را پى كارى فرستاد، و چون برگشت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در حجرۀ من بود پس حضرت برخاست و على عليه السّلام را استقبال كرد تا ميان فضاى خانه و دست در گردن او درآورد، ناگاه ديدم ابرى هر دو را فرو گرفت و از نظر من غائب شدند، چون ابر بر طرف شد ديدم كه خوشه اى از انگور سفيد در دست آن حضرت بود و خود تناول مى نمود و به على عليه السّلام مى داد كه تناول مى كرد، عرض كردم: يا رسول اللّه! خود مى خورى و به على مى خورانى و به من نمى دهى؟ ! فرمود: اين از ميوه هاى بهشت است و در دنيا نمى خورد مگر پيغمبر و وصىّ پيغمبر (2).

و به سندهاى بسيار در كتب خاصه و عامه از انس روايت كرده اند كه: روزى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سوار شد و به نزد كوهى رفت و از آن بالا رفت و به من فرمود: برو به فلان موضع كه على نشسته و به سنگريزه تسبيح خدا مى گويد و سلام مرا به او برسان و او را بر اين استر سوار كن و به نزد من بياور.

انس گفت: رفتم به آن موضع و على عليه السّلام را سوار كرده به خدمت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آوردم،

ص: 512


1- . خرايج 1/48.
2- . خرايج 1/165.

چون على عليه السّلام نظرش به آن حضرت افتاد عرض كرد: السلام عليك يا رسول اللّه، حضرت رسول فرمود: و عليك السلام يا ابو الحسن بنشين كه در اين موضع هفتاد پيغمبر نشسته است كه من از همه بهترم و در موضع هر پيغمبرى برادر او نشسته است كه تو از همه بهترى.

انس گفت: در اين حال ابرى ديدم كه به نزديك سر ايشان آمد و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دست دراز كرد بسوى ابر و خوشۀ انگورى فرود آورد و ميان خود و على عليه السّلام گذاشت و فرمود: بخور اى برادر من كه اين هديه اى است از خدا بسوى من و بسوى تو.

انس عرض كرد: يا رسول اللّه! على برادر توست؟

فرمود: بلى، على برادر من است زيرا كه حق تعالى آبى در زير عرش آفريد پيش از آنكه آدم عليه السّلام را خلق كند به سه هزار سال و آن را در مرواريد سبزى جا داد و همچنان در علم الهى بود تا آدم عليه السّلام را خلق كرد، پس آن آب را در صلب آدم عليه السّلام جارى ساخت، پس آن را به صلب شيث نقل كرد، و پيوسته از صلبى به صلبى آن را منتقل مى نمود تا به صلب عبد المطّلب عليه السّلام رسيد پس آن را دو حصّه كرد: نصفى را در صلب عبد اللّه و نصفى را در صلب ابو طالب قرار داد، پس من از يك نيم بهم رسيدم و على از نيم ديگر، پس على برادر من است در دنيا و آخرت. و به اين اشاره كرده است حق تعالى در قرآن مجيد وَ هُوَ اَلَّذِي خَلَقَ مِنَ اَلْماءِ بَشَراً فَجَعَلَهُ نَسَباً وَ صِهْراً وَ كانَ رَبُّكَ قَدِيراً (1)يعنى: «اوست خداوندى كه آفريد از آب بشرى پس گردانيد آن را نسب و دامادى، و پروردگار تو قادر است» (2).

و در روايت ديگر است كه انس گفت: از آن ابر خوردنى و آشاميدنى هر دو تناول كردند و ابر بالا رفت و حضرت فرمود كه: از اين ابر سيصد و سيزده پيغمبر و سيصد و سيزده وصىّ پيغمبر خورده اند كه من از همۀ آن پيغمبران نزد خدا گرامى ترم و على از همۀ آن اوصيا نزد حق تعالى گرامى تر است (3).

و در حديث معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام

ص: 513


1- . سورۀ فرقان:54.
2- . امالى شيخ طوسى 313.
3- . امالى شيخ طوسى 283.

فرمود: بر شما باد به هريسه كه چهل روز نشاط عبادت مى دهد و داخل بود در خوانى كه براى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از آسمان فرود آمد (1).

مؤلف گويد: احاديث نزول مائده بسيار است و در ابواب فضائل حضرت امير المؤمنين عليه السّلام و فاطمه و حسن و حسين عليهم السّلام مذكور خواهد شد ان شاء اللّه تعالى.

نوع هفتم-روايت كرده اند از انس كه: حضرت رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مردى را به رسالت فرستاد نزد فرعونى از فراعنۀ عرب كه او را به وحدانيّت خدا دعوت نمايد، چون رسالت حضرت را به او رسانيد گفت: بگو كه آن خدائى كه مرا بسوى او مى خوانى از طلا است يا از نقره است يا از آهن؟ !

آن مرد برگشت و رسالت او را به حضرت رسانيد؛ پس بار ديگر حضرت به نزد او فرستاد و او را دعوت نمود و او ابا كرد و با فرستادۀ آن حضرت در سخن بود كه ابرى پيدا شد و صاعقه اى از آن ابر ظاهر شد و كاسۀ سر او را برداشت، پس خدا اين آيه را فرستاد وَ يُرْسِلُ اَلصَّواعِقَ فَيُصِيبُ بِها مَنْ يَشاءُ وَ هُمْ يُجادِلُونَ فِي اَللّهِ وَ هُوَ شَدِيدُ اَلْمِحالِ (2). (3)

هشتم-در تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به ابو جهل لعين گفت كه: خدا عذاب را براى اين از تو دور مى گرداند كه مى داند در پشت تو ذرّيّتى هست كه مسلمان خواهد شد-يعنى عكرمه-و ولايت در ميان مسلمانان بهم خواهد رسانيد و اگر در آن ولايت اطاعت خدا بكند نجات خواهد يافت؛ و همچنين ساير قريش بعضى را خدا مهلت مى دهد براى آنكه مى داند كه مسلمان خواهند شد و بعضى را براى آنكه مى داند از نسل ايشان مسلمانى بهم خواهد رسيد.

پس فرمود: نظر كنيد بسوى آسمان؛ چون نظر كردند ديدند درهاى آسمان گشوده شد و آتشى فرود آمد و در برابر سر ايشان ايستاد و آن قدر نزديك شد به ايشان كه گرمى آن را در ميان دوشهاى خود يافتند و بدنهاى ايشان لرزيد، حضرت فرمود: مترسيد كه الحال

ص: 514


1- . محاسن 2/169؛ كافى 6/319.
2- . سورۀ رعد:13.
3- . امالى شيخ طوسى 485.

شما را نمى سوزاند و اين را خدا عبرتى گردانيد براى شما؛ پس ديدند كه از پشتهاى ايشان نورى جدا شد و آن آتش را برگردانيد تا به آسمان رسانيد.

حضرت فرمود: اين نورها بعضى نور آنهاست كه خدا مى داند كه خود مسلمان خواهند شد و بعضى نور فرزندانى است كه خدا مى داند از ايشان بهم خواهند رسيد و مسلمان خواهند شد (1).

ص: 515


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 513؛ احتجاج 1/66.

ص: 516

باب هفدهم: در بيان معجزه اى چند است كه از آن حضرت در جمادات و نباتات ظاهر شد

و آن بر چند وجه است

ص: 517

ص: 518

اول-محدثان خاصه و عامه از حضرت صادق عليه السّلام و جابر انصارى و ديگران روايت كرده اند كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در درّه هاى مكه راه مى رفت به هر سنگ و درخت كه مى گذشت خم مى شدند و سجده مى كردند براى تعظيم آن حضرت و مى گفتند: «السلام عليك يا رسول اللّه» (1).

دوم-به سند معتبر روايت كرده اند كه فاطمه بنت اسد گفت: چون علامت وفات عبد المطّلب ظاهر شد به فرزندان خود گفت: كى محمد را محافظت و كفالت خواهد كرد؟

گفتند: او از ما زيرك تر است، هركه را خود اختيار نمايد به او بگذار.

عبد المطّلب گفت: اى محمد! جدّ تو بر جناح سفر آخرت است، كداميك از عموها و عمه هاى خود را اختيار مى كنى كه تو را كفالت نمايند؟

حضرت در روهاى ايشان نظر كرد و به جانب ابو طالب روان شد.

پس عبد المطّلب گفت: اى ابو طالب! من دانسته ام امانت و ديانت تو را، بايد از براى او چنان باشى كه من از براى او بودم.

چون عبد المطّلب به رحمت حق واصل شد ابو طالب او را به خانه آورد و من او را خدمت مى كردم و مرا مادر مى گفت، و در خانۀ ما چند درخت خرما بود و اول موسم رسيدن رطب بود و چهل طفل بودند از هم سنّان آن حضرت، هر روز مى آمدند و رطبها كه از درخت ريخته بود بر مى چيدند و از دست يكديگر مى ربودند و هرگز نديدم كه آن

ص: 519


1- . خرايج 1/46 در ضمن دو روايت. و نيز رجوع شود به اعلام الورى 38 و سيرۀ ابن اسحاق 120 و دلائل النبوة 2/146.

حضرت از دست ديگرى رطب بگيرد، و من هر روز از براى آن حضرت قدرى بر مى چيدم و گاهى كنيز من بر مى چيد، روزى چنان اتفاق افتاد هر دو فراموش كرديم و از براى آن حضرت بر نداشتيم و او در خواب بود و كودكان آمدند و آنچه از درختان افتاده بود برچيدند و رفتند، و من از خجلت و شرم آن حضرت خوابيدم و آستين خود را بر رو كشيدم، چون آن حضرت بيدار شد و بسوى بستان خراميد و رطبى در زير درختان نديد برگرديد و جاريۀ من از آن حضرت معذرت طلبيد كه: ما امروز فراموش كرديم كه بهرۀ شما را برداريم، ديدم باز به جانب نخلستان خراميد و به يكى از آن درختان خطاب فرمود كه: اى درخت! من گرسنه ام، ديدم آن درخت نيك بخت سر بر پاى مباركش سود و شاخهاى خود را نزد آن حضرت گشود تا آن قدر كه مى خواست ميل فرمود پس از شرف و عزت سر بر آسمان رفعت كشيد و آن حضرت بازگرديد.

فاطمه گفت: من از مشاهدۀ آن حال متعجب گرديدم، و چون ابو طالب در خانه را زد بر خلاف عادت دويدم و در را گشودم و آنچه ديده بودم به خدمتش تقرير نمودم، ابو طالب گفت: از مشاهدۀ اين غرايب از آن مظهر عجايب تعجب مكن كه او پيغمبر خواهد شد و از تو بعد از سنّ نااميدى فرزندى بهم خواهد رسيد كه شبيه به او و وزير و وصىّ او باشد. پس زياده از بيست سال از آن حال كه گذشت حضرت امير المؤمنين عليه السّلام متولد شد (1).

سوم-به سندهاى معتبر از عمار بن ياسر و غير او منقول است كه گفت: با حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در بعضى از سفرها همراه بوديم، در صحرائى فرود آمديم كه درخت در آن صحرا كم بود، و چون ارادۀ قضاى حاجت نمود نظر كرد و دو درخت از دور ديد گفت: اى عمار! برو به نزد آن دو درخت و بگو: رسول خدا شما را امر مى كند كه به يكديگر متصل شويد تا در عقب شما قضاى حاجت خود نمايد؛ چون عمار رسالت آن حضرت را به درختان رسانيد به جانب يكديگر سعى كردند و متّصل شدند مانند يك درخت، و چون از حاجت خود فارغ شد فرمود: هر يك به جاى خود برگرديد، پس بزودى به جاهاى خود

ص: 520


1- . خرايج 1/138 و در آن بجاى بيست سال، سى سال ذكر شده است.

برگشتند (1).

به سندهاى معتبر از حضرت امير المؤمنين و حضرت صادق عليهما السّلام مروى است كه:

حضرت خود فرمود و درختها به نزديك يكديگر آمدند، و چون قضاى حاجت كرد فرمود كه به جاى خود برگشتند، و چون بعضى از صحابه به آن موضع آمدند اثرى از مدفوع آن حضرت نديدند (2).

چهارم-به سندهاى بسيار از خاصه و عامه روايت كرده اند كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به مدينه هجرت نمود و مسجد را بنا كرد، در جانب محراب مسجد درخت خرمائى خشك كهنه اى بود و هرگاه حضرت خطبه مى خواند بر آن درخت تكيه مى فرمود پس رومى آمد و گفت: يا رسول اللّه! رخصت ده كه براى تو منبرى بسازم كه در وقت خطبه بر آن قرار گيرى، و چون مرخّص شد براى حضرت منبرى ساخت سه پايه داشت و حضرت بر پايۀ سوم مى نشست، اول مرتبه كه آن حضرت بر منبر آمد آن درخت به ناله آمد مانند ناله اى كه ناقه در مفارقت فرزند خود كند، پس حضرت از منبر به زير آمد و درخت را در بر گرفت تا ساكن شد پس حضرت فرمود: اگر من او را در بر نمى گرفتم تا قيامت ناله مى كرد (3)؛ و آن را حنّانه مى گفتند و بود تا آنكه بنى اميّه مسجد را خراب كردند و از نو بنا كردند و آن درخت را بريدند (4).

و در روايت ديگر منقول است كه حضرت فرمود كه آن درخت را كندند و در زير منبر دفن كردند (5).

و به روايت ديگر منقول است كه حضرت به آن درخت خطاب نمود كه: ساكن شو اگر مى خواهى تو را درختى گردانم در بهشت كه صالحان از ميوۀ تو بخورند و اگر خواهى تو را

ص: 521


1- . خرايج 1/155؛ البداية و النهاية 6/98 و 128.
2- . بصائر الدرجات 254 و 256.
3- . رجوع شود به دلائل النبوة 2/556-563 و البداية و النهاية 6/131-137.
4- . خرايج 1/165-166.
5- . قصص الانبياء راوندى 312؛ دلائل النبوة 2/560.

در دنيا به حالت اول برگردانم كه تر و تازه شوى و جوان گردى و ميوه دهى، پس آن درخت اختيار آخرت نمود بر دنيا (1).

و به روايت ديگر: چون آن درخت ناله كرد و حضرت بر منبر بود آن را به نزد خود طلبيد، پس آن درخت زمين را شكافت و به جانب آن حضرت حركت كرد، و چون به نزديك منبر رسيد حضرت آن را در بر گرفت و تسكين آن مى نمود، و از آن ناله مى شنيدند مانند نالۀ كودكى كه او را از گريه ساكن گردانند (2).

و اين معجزه متواتر است (3)، و اكنون جاى آن درخت معروف است و آن را «اسطوانۀ حنّانه» مى گويند.

پنجم-در نهج البلاغه و غير آن از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده اند كه گفت:

با حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بودم روزى كه اشراف قريش به خدمت آن حضرت آمدند و گفتند: يا محمّد! تو دعواى بزرگى مى كنى كه پدران و خويشان تو نكرده اند و ما از تو امرى سؤال مى كنيم، اگر اجابت مى نمايى مى دانيم كه تو پيغمبرى و رسولى و اگر نكنى مى دانيم كه تو ساحرى و دروغگويى.

حضرت فرمود: سؤال شما چيست؟

گفتند: بخوانى از براى ما اين درخت را كه تا كنده شود از ريشۀ خود و بيايد و در پيش تو بايستد.

حضرت فرمود كه: خدا بر همه چيز قادر است، اگر بكند شما ايمان خواهيد آورد؟

گفتند: بلى.

فرمود: من مى نمايم به شما آنچه طلبيديد و مى دانم كه ايمان نخواهيد آورد و در ميان شما جمعى هستند كه كشته خواهند شد در جنگ بدر و در چاه بدر خواهند افتاد و جمعى هستند كه لشكرها برخواهند انگيخت و به جنگ من خواهند آورد. پس فرمود: اى

ص: 522


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/126؛ الوفا بأحوال المصطفى 329.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/126 در ضمن دو روايت.
3- . رجوع شود به الوفا بأحوال المصطفى 326 و شرح الشفا 1/622 و وفاء الوفا 2/388.

درخت! اگر ايمان به خدا و روز قيامت دارى و مى دانى كه من رسول خدايم پس كنده شو با ريشه هاى خود تا بايستى در پيش من به اذن خدا.

پس بحقّ آن خداوندى كه او را به حق فرستاد كه آن درخت با ريشه ها كنده شد از زمين و به جانب آن حضرت روانه شد با صورتى شديد و صدايى مانند صداى بالهاى مرغان تا نزد آن حضرت ايستاد و سايه بر سر مبارك آن حضرت انداخت و شاخ بلند خود را بر سر آن حضرت گشود و شاخ ديگر بر سر من گشود و من در جانب راست آن حضرت ايستاده بودم.

چون اين معجزۀ نمايان را ديدند از روى علوّ و تكبر گفتند: امر كن آن را بر گردد و به دونيم شود و نصفش بيايد و نصفش در جاى خود بماند؛ حضرت آن را امر كرد و برگشت و نصفش جدا شد و با صداى عظيم و روى شديد و نهايت سرعت دويد تا به نزديك آن حضرت رسيد.

گفتند: بفرما كه اين نصف برگردد و با نصف ديگر متّصل شود؛ حضرت فرمود و چنين شد، پس من گفتم: لا إله إلاّ اللّه اول كسى كه به تو ايمان مى آورد منم و اول كسى كه اقرار مى كند كه آنچه درخت كرد به امر حق تعالى نمود و از براى تصديق پيغمبرى و تعظيم تو كرد منم.

پس همۀ آن كافران گفتند: بلكه ما مى گوييم تو ساحر و كذّابى و جادوهاى عجيب دارى و تو را تصديق نمى كند مگر مثل اين كه در پهلوى تو ايستاده است (1).

و اين معجزه نيز متواتر است و به طرق بسيار منقول است (2).

ششم-به سندهاى معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه مردى به نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت: به من معجزه اى بنما؛ و در برابر آن حضرت دو درخت بود كه دور بودند از يكديگر، حضرت به آن درختها خطاب نمود كه: به يكجا جمع شويد، پس

ص: 523


1- . نهج البلاغة 301، خطبه 192؛ اعلام الورى 22.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/171.

حركت نمودند و به يكديگر چسبيدند؛ پس فرمود: از يكديگر جدا شويد، جدا شدند و هر يك به جاى خود برگشتند و آن مرد ايمان آورد (1).

هفتم-به سند معتبر از عباس منقول است كه ابو طالب به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گفت:

اى فرزند برادر! خدا تو را فرستاده است؟ فرمود: بلى، ابو طالب گفت: پس معجزه اى به من بنما، گفت: اين درخت را بخوان؛ حضرت آن را طلبيد و آمد در پيش آن حضرت سجده كرد و برگشت، ابو طالب گفت: گواهى مى دهم كه تو راستگويى، يا على! نماز كن در پهلوى پسر عمّ خود (2).

هشتم-در تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام منقول است كه: چون در حقّ يهودان و دشمنان آل محمّد اين آيه نازل شد ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُكُمْ مِنْ بَعْدِ ذلِكَ فَهِيَ كَالْحِجارَةِ أَوْ أَشَدُّ قَسْوَةً (3)گفتند: اى محمد! تو دعوى مى كنى كه در دلهاى ما ارادۀ مواسات فقرا و اعانت ضعفا و صرف مال در راه خدا نيست و مى گويى سنگها از دلهاى ما نرم ترند و اطاعت حق بيش از ما مى كنند و اينك كوهها نزديك ما هستند بيا برويم به نزديك يكى از آنها اگر گواهى دهند كه تو راستگويى بر ما لازم است تو را متابعت كنيم و اگر تكذيب تو كنند يا جواب نگويند مى دانيم كه تو دروغگويى.

حضرت فرمود: خوب است، هر كوه را كه اختيار مى كنيد مى رويم به نزديك آن، پس كوهى را اختيار كردند كه از معموره دورتر بود و حضرت را به نزديك آن كوه بردند، پس حضرت به كوه خطاب نمود كه: سؤال مى كنم از تو بجاه محمد و آل پاكيزۀ او كه حق تعالى به بركت ذكر نامهاى ايشان عرش را سبك گردانيد بر دوش هشت ملك بعد از آنكه ايشان با گروه ملائكه كه عدد ايشان را بغير از خدا كسى نمى دانست نتوانستند آن را حركت دادن، و سؤال مى كنم بحقّ محمد و آل طيّبين او كه به ذكر نامهاى ايشان حق تعالى توبۀ آدم را قبول كرد و به توسّل به انوار ايشان ادريس را در بهشت به مكان بلند رسانيد كه شهادت

ص: 524


1- . بصائر الدرجات 253. و نيز رجوع شود به خرايج 1/90.
2- . امالى شيخ صدوق 491؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/172.
3- . سورۀ بقره:74.

دهى براى محمد به آنچه خدا به تو سپرده است از تصديق او بر اين يهودان در بيان قساوت دلهاى ايشان.

پس كوه بر خود بلرزيد و آب از آن جارى گرديد و به لغت ارجمند و صداى بلند ندا كرد: اى محمد! شهادت مى دهم كه تويى رسول ربّ العالمين و سيد خلايق اولين و آخرين و شهادت مى دهم كه دلهاى اين يهودان چنانكه تو وصف كرده اى از سنگ سخت تر است، از آنها خيرى بيرون نمى آيد و از سنگ گاهى آب بيرون مى آيد، و شهادت مى دهم كه ايشان دروغگويانند در آنچه تو را به آن نسبت مى دهند از افتراى بر پروردگار عالميان.

حضرت فرمود كه: سؤال مى كنم از تو اى كوه كه بيان نمايى كه خدا تو را امر كرد اطاعت من كنى در هرچه از تو طلب كنم بجاه محمد و آل طيب او كه به بركت ايشان نجات داد خدا نوح را از كرب عظيم و سرد گردانيد آتش را بر ابراهيم و بر او سلامت گردانيد و او را در ميان آتش متمكن گردانيد بر تخت مزيّن و فرشهاى ملوّن كه آن پادشاه جبار مانند آنها را در سر كار خود و پادشاهان ديگر نديده و نشنيده بود و بر دور تخت او انواع درختهاى سبز خوشاينده رويانيد و اصناف گلها و رياحين و ميوه ها به ظهور آورد كه هر يك در فصلى از فصول سال بعمل مى آمد.

كوه گفت: گواهى مى دهم براى تو كه آنچه گفتى حقّ است و شهادت مى دهم كه اگر از خدا سؤال كنى مردان دنيا را همه ميمون و خوك گرداند، مى كند؛ و اگر سؤال كنى كه همه را فرشتگان گرداند، مى كند؛ و اگر دعا كنى كه آتشها را يخ و يخها را آتش كند، مى كند؛ و اگر بطلبى كه آسمان را به زمين آورد و زمين را به آسمان برد، رد نمى كند؛ و گواهى مى دهم كه خدا آسمانها و زمينها و كوهها و درياها و صحراها را همه فرمانبردار تو گردانيده است و جميع مخلوقات حق تعالى مطيع تواند و هرچه بفرمايى بعمل مى آورند.

بعد از مشاهدۀ اين معجزات واضحات آن گروه يهود عنود گفتند: يا محمد! تو بر ما تلبيس مى كنى و در پشت سنگهاى اين كوه جمعى از اصحاب خود را نشانده اى كه آنها سخن مى گويند و به ما مى گويى كوه سخن مى گويد، اگر راست مى گويى از كوه دور شو و امر كن آن را از بيخ كنده شود و حركت نمايد تا موضعى كه ايستاده اى پس كوه از كمر به

ص: 525

دونيم شود و نيم بالا به زير آيد و نيم زير به بالا رود، اگر چنين كنى مى دانيم حيله نكرده اى و از خداست آنچه دعوى مى كنى.

پس حضرت اشاره نمود به سنگى كه به قدر پنج رطل بود و فرمود كه: اى سنگ! بگرد، پس گرديد و به نزديك حضرت ايستاد، حضرت به آن يهودى فرمود: اى يهودى! اين سنگ را بردار و به نزديك گوش خود بدار تا آنچه آن كوه شهادت داد اين سنگ نيز شهادت بدهد؛ چون چنين كرد سنگ به امر خدا به سخن آمد و آنچه از كوه شنيده بود از آن سنگ شنيد، حضرت فرمود: آيا در پشت اين سنگ آدمى هست كه با تو سخن گويد؟ گفت: نه و ليكن آنچه من طلب كردم بعمل بياور.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم براى اتمام حجت بر ايشان از كوه بسيار دور شد و در ميان صحرا ايستاد و فرمود: اى كوه! بحقّ محمد و آل طيّبين او كه بجاه ايشان و توسل جستن بندگان خدا به ايشان حق تعالى بر قوم عاد بادى سرد فرستاد كه مردم را از زمين مى كند و به هوا بلند مى كرد و امر كرد جبرئيل را كه نعره اى بر قوم صالح زد و ايشان را هلاك كرد كه: از مكان خود كنده شو به اذن خدا و بيا به نزديك من به اين موضع، و دست بر زمين گذاشت؛ پس كوه به اذن خدا به حركت آمد و مانند اسب رهوار به سرعت بسيار آمد تا به آنجا كه حضرت نشان داد ايستاد و گفت: من شنوا و مطيعم تو را اى رسول پروردگار عالميان تا بر خاك ماليده شود بينى هاى اين معاندان، هر امر فرمائى بفرما تا اطاعت كنم.

فرمود: اين گروه مى گويند كه از زمين كنده شوى و به دونيم شوى و نصف زير به بالا رود و نصف بالا به زير آيد.

عرض كرد: اى رسول ربّ العالمين! تو مى فرمايى كه چنين شود؟

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: بلى. پس چنان شد كه خواستند و بعد كوه خطاب كرد به معاندان كه: آيا آنچه ديديد كمتر است از معجزات موسى عليه السّلام كه گمان مى كنيد به او ايمان آورده ايد؟ ! پس يهودان به يكديگر نظر كردند و بعضى گفتند: ديگر مفرّى نماند ما را، و بعضى گفتند: اين مردى است بختى دارد و هركه صاحب بخت است هرچه اراده مى كند از براى او ميسّر مى گردد.

ص: 526

پس كوه ندا كرد ايشان را كه: اى دشمنان خدا! به آنچه گفتيد نبوّت موسى را باطل كرديد زيرا كه منكر موسى مى تواند گفت كه معجزه هاى او از بخت بود (1).

نهم-در تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است كه كفار قريش كه با پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مجادله مى كردند گفتند: بيا تا برويم به نزد «هبل» و او را حكم گردانيم تا گواهى دهد به راستى ما و دروغ تو.

چون به نزد هبل آمدند و حضرت به نزديك آن رسيد بر رو در افتاد براى تعظيم آن حضرت و گواهى داد براى او به پيغمبرى و براى برادرش على عليه السّلام به امامت و براى فرزندان ايشان به خلافت و وراثت (2).

دهم-باز در تفسير امام عليه السّلام مذكور است كه: چون كفار قريش رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را در شعب ابى طالب محصور كردند و در دهنۀ شعب جماعتى را موكّل كردند كه نگذارند كسى قوتى براى ايشان ببرد و كسى از درّه بيرون آيد و طلب آذوقه از براى ايشان بكند، در آن وقت حق تعالى آن حضرت و خويشان و اصحاب او را در آن درّه غذايى داد بهتر از منّ و سلوى كه براى بنى اسرائيل فرستاد، و به بركت دعاى آن حضرت هرچه خواهش كردند و طلبيدند از انواع ميوه ها و حلواها براى ايشان حاضر شد و فاخر ترين جامه ها بر ايشان پوشانيد، و چون گفتند: ما از اين درّه دلتنگ شديم و سينه هاى ما تنگى مى كند، به دست مبارك خود از جانب راست و چپ به كوهها اشاره فرمود كه: دور شويد، پس دور شدند و در ميان درّه صحراى وسيعى بهم رسيد كه دو طرفش را نمى توانستند ديد پس به دست مبارك اشاره نمود و فرمود: بيرون آوريد آنچه حق تعالى به شما سپرده است از درختان و ميوه ها و رياحين و گلها و گياهها، پس به قدرت حق تعالى تمام آن صحرا مملو شد از گل و سبزه و ريحان و انواع درختان و الوان ميوه ها و آن صحرا رشك جميع گلستانها شد (3).

يازدهم-در حديث حسن از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم

ص: 527


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 286-290.
2- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 293.
3- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 293.

سنگى در ميان راه گذاشت كه آب را از زمين خود بگرداند و تا امروز باقى است و در اين مدت به اعجاز آن حضرت پاى كسى بر آن سنگ نيامده و به حيوانى ضرر نرسانيده (1).

دوازدهم-روايت كرده اند كه: يهودى را بر مسلمانى حقّى بود و شرط كرده بود با مسلمان كه براى او نخلستانى برساند كه الوان خرما در آن باشد، پس پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم امر كرد امير المؤمنين عليه السّلام را كه هستۀ خرما حاضر كرد به عدد آن درختان كه شرط كرده بودند و آن حضرت هسته را در دهان مبارك مى گذاشت و به على عليه السّلام مى داد و او به زمين فرو مى برد، و چون به هستۀ ديگر مى پرداختند هستۀ اول سبز شده بود، و چون هستۀ سوم را به زمين فرو مى برد اوّلى به بار آمده بود، تا آنكه در يك ساعت آن باغ را تمام كردند از الوان خرماى زرد و سرخ و سفيد و سياه و همه به ميوه رسيدند و به يهودى تسليم نمودند (2).

شبيه به اين در باب قصۀ سمان فارسى رضى اللّه عنه مذكور خواهد شد (3).

سيزدهم-در حديث معتبر مذكور است كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با امير المؤمنين عليه السّلام در ميان نخلستانى راه مى رفتند، پس يكى از آن درختان به ديگرى گفت: اين رسول خدا است و وصىّ اوست، پس به اين سبب آن خرما را «صيحانى» گفتند كه صدا به شهادت به رسالت و وصايت بلند كرد (4).

چهاردهم-از جابر انصارى منقول است كه گفت: چون در جنگ احزاب خندق را كنديم بر دور خندق تل بلندى از خاك بهم رسيد، چون رفتم و به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عرض كردم فرمود: از اين غمگين مباش كه بزودى امر عجيبى مشاهده خواهى كرد؛ چون شب شد نزد آن خاك صداها مى شنيدم و كسى را نمى ديدم و شعرى چند مى شنيدم كه مضمونش اين است: خاك را از بيخ بر كنيد و به بلد بعيدى بيفكنيد و اعانت كنيد محمد رشيد را و ياور او و پسر عمّ بزرگوار او باشيد؛ چون صبح شد مقدار

ص: 528


1- . كافى 5/75؛ وسائل الشيعة 17/38.
2- . بحار الانوار 17/365.
3- . خرايج 1/150.
4- . مناقب ابن شهر آشوب 2/365؛ فضائل شاذان بن جبرئيل 144.

يك كف از آن خاك نمانده بود (1).

پانزدهم-ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پشت داد به درخت خشكى و در ساعت سبز شد و ميوه آورد (2).

شانزدهم-باز ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روزى در جحفه فرود آمد در زير درخت كم سايه اى و اصحابش بر دور او فرود آمدند و آنها در آفتاب بودند، و اين بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گران آمد كه خود در سايه باشد و اصحابش در آفتاب، ناگاه به امر خدا آن درخت بلند و بزرگ شد و جميع صحابه را در زير سايۀ خود گرفت، پس حق تعالى اين آيه را فرستاد أَ لَمْ تَرَ إِلى رَبِّكَ كَيْفَ مَدَّ اَلظِّلَّ وَ لَوْ شاءَ لَجَعَلَهُ ساكِناً (3)«آيا نمى بينى پروردگار خود را كه چگونه كشيد و پهن كرد سايه را و اگر خواهد آن را ساكن مى گرداند؟» (4).

هفدهم-عياشى از سعيد بن جبير روايت كرده است كه: كفار قريش بر كعبه سيصد و شصت بت گذاشته بودند از هر قبيله يك بت و دو بت بود، چون آيۀ شَهِدَ اَللّهُ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلاّ هُوَ (5)نازل شد همۀ آن بتها به سجده افتادند (6).

هجدهم-ابن بابويه و غير او به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه:

چون در طواف رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به ركن غربى رسيد و از آن گذشت آن ركن به سخن آمد و گفت: يا رسول اللّه! آيا من ركنى از اركان خانۀ پروردگار تو نيستم؟ چرا دست مبارك خود را به من نمى رسانى؟ پس حضرت به نزديك آن ركن رفت و فرمود: ساكن شو بر تو باد سلام و تو را متروك نخواهم گردانيد (7).

ص: 529


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/175.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/178.
3- . سورۀ فرقان:45.
4- . مناقب ابن شهر آشوب 1/178.
5- . سورۀ آل عمران:18.
6- . تفسير عياشى 1/166.
7- . علل الشرايع 429؛ بصائر الدرجات 503؛ قصص الانبياء راوندى 286.

نوزدهم-صفار و قطب راوندى و ابن بابويه روايت كرده اند كه: روزى پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داخل نخلستانى شد درختان خرما از هر جانب به صدا آمده گفتند: السلام عليك يا رسول اللّه، و هر يك استدعا كردند: از من بخور، و خوشه هاى خود را آويختند و از هر يك تناول فرمود، چون به خرماى عجوه رسيد سر فرود آورد و سجده كرد آن حضرت را، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: خداوندا! بركت فرست بر اين و نفع ببخش مردم را به اين؛ پس به اين سبب روايت كرده اند كه: عجوه از بهشت است (1).

بيستم-راوندى و ابن شهر آشوب از ابن عباس روايت كرده اند كه: اعرابى از قبيلۀ بنى عامر به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت: به چه چيز بدانم كه تو رسول خدائى؟

فرمود: اگر اين خوشۀ خرما را بطلبم و از بالاى درخت به زير آيد، گواهى مى دهى كه منم رسول خدا؟

گفت: بلى.

حضرت آن خوشه را طلبيد و آن جدا شد و به زير آمد و خود را به زمين مى كشيد و آن حضرت را سجده مى كرد تا به نزد رسول خدا آمد، پس فرمود: برگرد به جاى خود، پس برگشت و به جاى خود پيوست.

اعرابى گفت: گواهى مى دهم كه تويى رسول خدا؛ و ايمان آورد و بيرون آمد و مى گفت: اى آل عامر بن صعصعه! من هرگز او را تكذيب نخواهم كرد (2).

بيست و يكم-باز روايت كرده اند: مردى بود از بنى هاشم كه او را «ركانه» مى گفتند و كافر بود و بسيار بر كشتن مردم حريص بود و گوسفند مى چرانيد در واديى كه آن را «اضم» مى گفتند، روزى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به آن وادى رفت چون نظر ركانه بر آن حضرت افتاد گفت: اگر نه خويشاوندى ميان من و تو مى بود هرآينه با تو سخن نمى گفتم تا تو را مى كشتم، تويى كه خدايان ما را دشنام مى دهى اكنون خداى خود را بخوان تا تو را از من

ص: 530


1- . قصص الانبياء راوندى 286-287؛ بصائر الدرجات 504.
2- . قصص الانبياء راوندى 297؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/172؛ البداية و النهاية 6/130.

نجات دهد، پس بيا كشتى بگيريم اگر مرا بر زمين افكندى ده گوسفند من از تو باشد؛ حضرت او را برداشت و بر زمين زد و بر روى سينه اش نشست، ركانه گفت: اين كار تو نبود خداى تو با من چنين كرد، بيا بار ديگر كشتى بگيريم اگر باز مرا بيندازى ده گوسفند ديگر از تو باشد؛ پس مرتبۀ ديگر حضرت او را بر زمين زد، بازگفت: بار ديگر كشتى مى گيريم بر ده گوسفند ديگر، و باز حضرت او را انداخت.

ركانه گفت: يارى كرده نشوند لات و عزّى كه مرا يارى نكردند، بگير سى گوسفند خود را و برو.

حضرت فرمود: من گوسفند را نمى خواهم و ليكن تو را به اسلام دعوت مى كنم و نمى خواهم كه تو به جهنم روى، اگر مسلمان شوى از عذاب الهى ايمن باشى.

ركانه گفت: مسلمان نمى شوم مگر آنكه معجزه اى به من بنمائى.

حضرت فرمود: خدا را بر تو گواه مى گيرم كه عهد كنى اگر از من معجزه بينى به من ايمان بياورى.

گفت: بلى.

درختى نزديك آن حضرت بود فرمود: بيا اى درخت به اذن خدا، پس آن درخت به دونيم شد و نصف آن با ساقش روان شد و در پيش رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ايستاد.

ركانه گفت: معجزۀ بزرگى نمودى، بگو برگردد، حضرت امر كرد آن را و برگشت و متّصل شد به نصف ديگر، پس فرمود: مسلمان مى شوى؟

گفت: نمى خواهم كه زنان مدينه بگويند من از ترس مسلمان شده ام و ليكن گوسفندان خود را اختيار كن و بردار.

حضرت فرمود: چون مسلمان نشدى مرا به گوسفندان تو احتياجى نيست (1).

بيست و دوم-ابن شهر آشوب روايت كرده است: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با صحابه به جنگ مقفع بن هميسع مى رفتند به كوه عظيمى رسيدند كه اسبان عاجز بودند از قطع آن،

ص: 531


1- . قصص الانبياء راوندى 297. و نيز رجوع شود به مناقب ابن شهر آشوب 1/167 و دلائل النبوة 6/.25.

پس حضرت دعا كرد و آن كوه به زمين فرو رفت و پاره پاره شد و راه ايشان باز شد (1).

بيست و سوم-ابن بابويه و صفار و راوندى به سندهاى معتبر روايت كرده اند كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: رسول خدا مرا طلبيد و به يمن فرستاد كه ميان ايشان اصلاح كنم، گفتم: يا رسول اللّه! ايشان جماعت بسيارند و مردم سالدارند و من كم سالم، فرمود: يا على! چون به عقبۀ «افيق» بالا روى به آواز بلند ندا كن كه: اى درختان و اى كلوخها و اى خاكها! محمد رسول خدا شما را سلام مى رساند.

پس رفتم بسوى يمن و چون به بالاى عقبۀ افيق رسيدم ديدم اهل يمن همه شمشيرها برهنه و نيزه ها راست كرده اند و رو به من مى آيند، چون به آواز بلند آنچه حضرت فرموده بود گفتم، هر درخت و كلوخ و خاكى كه در آن عرصه بود همه به يك صدا آواز كردند و گفتند: بر محمد رسول اللّه و بر تو باد سلام؛ چون آن صداها را اهل يمن شنيدند همه بر خود بلرزيدند و زانوهاى ايشان بر هم مى خورد و حربه ها را انداختند و از روى اطاعت به نزد من آمدند تا ميان ايشان اصلاح كردم (2).

بيست و چهارم-على بن ابراهيم روايت كرده است: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به پاى قلعۀ بنى قريظه رفت كه ايشان را محاصره نمايد در دور قلعۀ ايشان درخت خرماى بسيارى بود، به دست خود اشاره فرمود كه: دور شويد، پس درختان از پاى قلعه دور شدند و در بيابان متفرق شدند (3).

بيست و پنجم-شيخ طوسى و قطب راوندى و ديگران به سند معتبر از حضرت رضا عليه السّلام روايت كرده اند كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: من مى شناسم سنگى را در مكه بر من سلام مى كرد پيش از آنكه مبعوث شوم و الحال آن را مى شناسم (4).

بيست و ششم-شيخ طوسى به سند معتبر از سلمان روايت كرده است كه گفت: ما

ص: 532


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/111.
2- . امالى شيخ صدوق 185؛ بصائر الدرجات 503؛ خرايج 2/492.
3- . تفسير قمى 2/190.
4- . امالى شيخ طوسى 341؛ قصص الانبياء راوندى 287 و روايت در آن از امام صادق عليه السّلام مى باشد.

روزى نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نشسته بوديم ناگاه على بن ابى طالب عليه السّلام داخل شد و حضرت سنگريزه اى در دست داشت و به دست آن حضرت داد، هنوز سنگريزه در دست او قرار نگرفته بود كه به قدرت الهى به سخن آمد و گفت: «لا إله إلاّ اللّه محمّد رسول اللّه رضيت باللّه ربّا و بمحمّد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نبيّا و بعليّ بن أبي طالب عليه السّلام وليّا» ، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: هركه از شما صبح كند و اين دعا را بخواند و راضى باشد به خدا و به ولايت على بن ابى طالب ايمن مى گردد از خوف خدا و عقاب او (1).

بيست و هفتم-ابن بابويه و راوندى به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه: مردى از يهود كه او را «سبحت» مى گفتند به خدمت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت:

يا محمّد! آمده ام از تو سؤال كنم از پروردگار خود.

فرمود: سؤال كن.

گفت: كجاست خداى تو؟

فرمود: علم و قدرتش به همۀ مكان احاطه كرده است و در هيچ مكان نيست.

گفت: چگونه است پروردگار تو؟

فرمود: چگونه او را به چگونه بودن وصف كنم و حال آنكه چگونگى را او آفريده و او به مخلوق خود متّصف نمى گردد.

گفت: چه دانم كه تو پيغمبرى؟

پس هر سنگ و كلوخ و هر چيز كه در دور آن حضرت بودند همه به لغت عربى فصيح به سخن آمده گفتند: اين است رسول خدا.

سبحت گفت: هرگز به اين هويدايى امرى نديده بودم، گواهى مى دهم به وحدانيّت الهى و گواهى مى دهم كه تو رسول خدايى (2).

بيست و هشتم-در بصائر الدرجات به سند معتبر روايت كرده است كه: روزى

ص: 533


1- . امالى شيخ طوسى 283؛ بشارة المصطفى 134.
2- . توحيد شيخ صدوق 310؛ قصص الانبياء راوندى 283؛ كافى 1/94.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با سهل بن حنيف و خالد بن ايوب انصارى داخل باغى از باغهاى بنى النجار شدند، ناگاه سنگى از سر چاه ايشان ندا كرد آن حضرت را به آواز بلند و گفت:

بر تو باد سلام الهى اى محمد، شفاعت كن از براى من نزد پروردگار خود كه نگرداند مرا از سنگهاى جهنم كه كافران را به آنها عذاب مى كند؛ حضرت دست بسوى آسمان برداشت و گفت: خداوندا! مگردان اين سنگ را از سنگهاى جهنم.

پس ريگ آن حضرت را ندا كرد و گفت: السلام عليك يا محمد و رحمة اللّه و بركاته دعا كن پروردگار خود را كه نگرداند مرا از كبريت جهنم؛ پس حضرت دست برداشت و گفت: خداوندا! مگردان اين ريگ را از كبريت جهنم (1).

بيست و نهم-شيخ طبرسى و قطب راوندى و ابن شهر آشوب روايت كرده اند كه:

چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به جنگ طايف مى رفت به صحرائى رسيدند كه در آنجا درخت سدر بسيار بود و آن حضرت را خواب گرفته بود، پس درخت سدرى بر سر راه آن حضرت واقع شد و به قدرت الهى به دو حصّه شد و از ميان خود راه آن حضرت را گشود، و ساقش دو حصّه شد و هر حصّه در طرفى ايستاد و تا امروز بر آن هيئت مانده است و مردم تعظيم آن مى نمايند و آن را «سدرة النبى» مى گويند و آن را نمى برند و محافظت آن مى نمايند و به آن تبرّك مى جويند و برگ آن را براى حفظ بر گوسفندان و شتران خود مى آويزند، و اين معجزه اى است كه تا امروز اثرش باقى است (2).

سى ام-راوندى روايت كرده است كه: در ابتداى بعثت آن حضرت گروهى از عرب نزد بتى جمع شده بودند كه آن را بپرستند، ناگاه صدائى از جوف آن صنم بر آمد كه به زبان فصيح گفت: محمد بسوى شما آمده است و شما را بسوى دين حق مى خواند، پس متفرق شدند و تفحّص آن حضرت نمودند و اكثر ايشان ايمان آوردند (3).

سى و يكم-راوندى و غير او روايت كرده اند كه: شب تارى كه باران مى باريد آن

ص: 534


1- . بصائر الدرجات 504.
2- . اعلام الورى 30؛ خرايج 1/26؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/177.
3- . خرايج 1/30.

حضرت از نماز خفتن بر مى گشت و برقى در پيش آن حضرت روشنى مى داد پس نظرش بر قتادة بن نعمان افتاد و او را شناخت، قتاده گفت: يا نبىّ اللّه! مى خواهم با تو نماز كنم و در شبهاى تار مرا مقدور نيست، حضرت چوب خوشۀ خرمائى در دست داشت به او داد و فرمود: ده شب براى تو روشنى خواهد داد و چنان شد، و فرمود: چون به خانه مى روى در زاويۀ خانۀ تو شيطانى جا كرده است شمشير خود را بر او حواله كن تا دفع شود، چون داخل خانه شد سياهى در زاويۀ خانه ديد و چون بر او حمله كرد به ديوار بالا رفت و بر طرف شد (1).

سى و دوم-راوندى روايت كرده است: روزى جبرئيل عليه السّلام بر آن حضرت نازل شد و او را غمگين يافت، گفت: يا رسول اللّه! چرا غمگينى؟

گفت: از جور و تكذيب كافران دلگيرم.

جبرئيل گفت: مى خواهى آيتى به تو بدهم كه بدانى خدا همه چيز را فرمانبردار تو گردانيده است؟

گفت: بلى.

جبرئيل گفت: اين درخت را بطلب تا بسوى تو بيايد. پس درخت را طلبيد و آمد در خدمت او ايستاد، و چون فرمود: برو، برگشت و به جاى خود قرار گرفت (2).

سى و سوم-راوندى به چندين سند روايت كرده است كه: اعرابى در بعضى از سفرها به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد، حضرت فرمود: مى خواهى تو را به چيزى راهنمائى كنم؟

گفت: بلى.

فرمود: بگو «اشهد ان لا إله إلاّ اللّه و ان محمدا رسول اللّه» .

اعرابى گفت: آيا گواهى دارى؟

ص: 535


1- . خرايج 1/34. و نيز رجوع شود به مناقب ابن شهر آشوب 1/159 و مجمع الزوائد 2/167.
2- . خرايج 1/43. و نيز رجوع شود به دلائل النبوة 6/13-17 و البداية و النهاية 6/129.

فرمود: برو به نزد اين درخت و بگو: رسول خدا تو را مى طلبد.

چون به نزديك درخت آمد و تبليغ رسالت حضرت نمود، درخت به حركت آمد و زمين را مى شكافت و به خدمت آن حضرت مى شتافت تا به نزديك آن حضرت ايستاد، پس حضرت فرمود: گواهى بده بر حقّيّت من.

درخت به سخن آمد و به رسالت و حقّيّت آن حضرت گواهى داد.

اعرابى گفت: بگو به جاى خود برگردد.

حضرت فرمود: برگرد؛ و آن برگشت و به جاى خود قرار گرفت.

پس اعرابى گفت: رخصت بده كه من تو را سجده كنم.

فرمود: سجده براى غير خدا روا نيست، و اگر رخصت مى دادم كه كسى غير خدا را سجده كند هرآينه امر مى كردم كه زنان شوهران خود را سجده كنند.

پس مسلمان شد و دست آن حضرت را بوسيد و گفت: رخصت فرما كه من به قبيلۀ خود بروم و ايشان را به اسلام دعوت كنم، اگر قبول كنند با خود بياورم، و الاّ خود به خدمت تو بشتابم؛ پس مرخّص شد و به جانب قبيلۀ خود رفت (1).

سى و چهارم: تسبيح گفتن سنگريزه در دست رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم-عامه و خاصه به طرق متواتره روايت كرده اند كه در بعضى از روايات از ابو ذر منقول است كه: مكرر عامرى به خدمت آن حضرت آمد و معجزه اى طلبيد، حضرت نه سنگريزه در كف گرفت و همه به آواز بلند تسبيح گفتند، و چون بر زمين گذاشت ساكت شدند، و چون برداشت باز تسبيح گفتند (2).

و به روايت ديگر گفتند: «سبحان اللّه و الحمد للّه و لا إله إلاّ اللّه و اللّه اكبر» (3).

و ابن عباس روايت كرده است كه: پادشاهان حضرموت به خدمت آن حضرت آمدند

ص: 536


1- . خرايج 1/43 و 44 در ضمن دو روايت. و نيز رجوع شود به دلائل النبوة 6/14 و البداية و النهاية 6/130- 131.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/126؛ البداية و النهاية 6/138.
3- . خرايج 1/124.

و گفتند: چگونه بدانيم تو رسول خدايى؟

حضرت كفى از سنگريزه برداشت و فرمود كه: اينها گواهى مى دهند بر پيغمبرى من. پس سنگريزه ها به سخن آمدند و تسبيح خدا گفتند و گواهى بر پيغمبرى آن حضرت دادند (1).

و از انس منقول است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كفى از سنگريزه در دست گرفت و در دست آن حضرت تسبيح كردند، پس آنها را در دست امير المؤمنين عليه السّلام ريخت و در دست آن حضرت نيز تسبيح گفتند به نحوى كه ما شنيديم، پس در دست ما ريخت و تسبيح نكردند (2).

سى و پنجم-راوندى روايت كرده است از ابو اسيد كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روزى با عمّ خود عباس گفت كه: فردا تو و فرزندان تو در خانه باشيد كه مرا با شما كارى هست؛ چون صبح شد حضرت به خانۀ ايشان رفت و ايشان را نزديك طلبيد و براى ايشان دعا كرد و صداى آمين از عتبۀ درگاه و ديوارهاى خانه بلند شد (3).

سى و ششم-كلينى و راوندى و ابن شهر آشوب و غير ايشان روايت كرده اند از حضرت صادق عليه السّلام كه: مردى فوت شد و خواستند قبر او را بكنند هرچه بيل و كلنگ مى زدند كنده نمى شد، آمدند و به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عرض كردند، حضرت فرمود: اين مرد خوش خلق بود نبايست قبر او به دشوارى كنده شود، پس خود حاضر شد و قدح آبى طلبيد و دست مبارك خود را در آن قدح داخل كرد و بر زمين قبر پاشيد به اعجاز آن حضرت چنان شد كه چون كلنگ مى زدند مانند ريگ فرو مى ريخت (4).

و در روايت ديگر فرمود كه: دعا كرد آن حضرت و بعد از آن به آسانى كندند.

سى و هفتم-راوندى از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم براى بعضى از جنگها از مدينه بيرون رفته بود، در هنگام مراجعت در بعضى

ص: 537


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/126.
2- . خرايج 1/47.
3- . خرايج 1/47؛ دلائل النبوة 6/71.
4- . خرايج 1/91؛ كافى 2/101. و نيز رجوع شود به كتاب الزهد 25-26 و قرب الاسناد 74-75.

منازل فرود آمدند و حضرت با صحابه نشسته بود و طعام ميل مى نمود ناگاه جبرئيل آمد و گفت: يا محمّد! برخيز و سوار شو؛ حضرت سوار شد و جبرئيل با حضرت روانه شد و زمين پيچيده شد از براى آن حضرت مانند جامه اى كه بپيچند تا آنكه به فدك رسيدند، و چون اهل فدك صداى سم اسبان شنيدند گمان بردند كه دشمن بر سر ايشان آمده است پس درهاى شهر را بستند و كليدها را به پيرزالى دادند كه در بيرون شهر خانه اى داشت و به كوهها گريختند، جبرئيل به نزد آن پيرزال آمد و كليدها را گرفت و درهاى شهر را گشود و حضرت در جميع خانه ها و شهرهاى ايشان گرديد، پس جبرئيل گفت: خدا اين را مخصوص تو گردانيده و به تو بخشيده و مردم را در اين بهره اى نيست؛ پس اين آيه فرود آمد ما أَفاءَ اَللّهُ عَلى رَسُولِهِ مِنْ أَهْلِ اَلْقُرى فَلِلّهِ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِي اَلْقُرْبى (1)يعنى: «آنچه خدا برگردانيده است بر پيغمبرش از اهل قريه ها و شهرها پس از خدا و رسول و خويشان رسول است» ، و بازفرستاد فَما أَوْجَفْتُمْ عَلَيْهِ مِنْ خَيْلٍ وَ لا رِكابٍ وَ لكِنَّ اَللّهَ يُسَلِّطُ رُسُلَهُ عَلى مَنْ يَشاءُ (2)يعنى: «پس نتاختيد بر آن هيچ اسبى و شترى و ليكن خدا مسلط مى گرداند پيغمبرانش را بر هركه مى خواهد» ، زيرا در گرفتن فدك مسلمانان جنگى نكردند و همراه نبودند و ليكن خدا آن را بى جنگ به پيغمبر خود داد و جبرئيل او را در خانه ها و باغهاى ايشان گردانيد، پس درها را بست و كليدها را به آن حضرت تسليم كرد و حضرت آن كليدها را در غلاف شمشير خود گذاشت و بر جهاز شتر آويخت و سوار شد و باز زمين پيچيده شد و برگشت بسوى اصحاب خود و هنوز ايشان از آن مجلس برنخاسته بودند و فرمود: رفتم بسوى فدك و خدا آن را به من بخشيد، پس منافقان به يكديگر نظر كردند و چشمك زدند كه دروغ مى گويد، حضرت كليدها را از غلاف شمشير بيرون آورد و به ايشان نمود كه اين كليدهاى قلعه هاى فدك است، و سوار شد با اصحاب خود و بسوى مدينه آمد، و چون داخل شد به خانۀ حضرت فاطمه عليها السّلام رفت و گفت: اى

ص: 538


1- . سورۀ حشر:7.
2- . سورۀ حشر:6.

دختر! حق تعالى فدك را به پدر تو داده است و او را مخصوص به آن گردانيده است و مسلمانان را در آن بهره اى نيست، و هرچه خواهم در آن مى توانم كرد، و مادر تو خديجه مهرى بر من داشت و من فدك را به عوض آن به تو بخشيدم كه از تو باشد و بعد از تو از فرزندان تو باشد، پس پوستى طلبيد و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را حاضر گردانيد و گفت: بنويس كه فدك نحله و بخشش رسول خدا است براى فاطمه، و گواه گرفت على بن ابى طالب و امّ ايمن را، و فرمود كه: امّ ايمن زنى است از اهل بهشت.

پس اهل فدك به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمدند و با ايشان مقاطعه نمود كه هر سال بيست و چهار هزار دينار بدهند (1)كه به حساب اين زمان تقريبا سه هزار و ششصد تومان باشد.

سى و هشتم-راوندى از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بسوى «جعرانه» برگشت در جنگ حنين و قسمت كرد غنائم را در ميان صحابه، و مردم از پى بى آن حضرت مى رفتند و سؤال مى كردند و حضرت به ايشان مى داد تا آنكه ملجأ كردند آن حضرت را كه بسوى درختى رفت و به درخت پشت خود را چسبانيد و باز هجوم آوردند و آن حضرت را آزار مى كردند تا آنكه پشت مباركش مجروح شد و ردايش بر درخت بند شد، پس از پيش درخت به سوى ديگر رفت و فرمود كه: رداى مرا بدهيد و اللّه اگر به عدد درختان مكه من گوسفند داشته باشم همه را در ميان شما قسمت خواهم كرد و مرا ترسنده و بخيل نخواهيد يافت، پس در ماه ذى قعده از جعرانه بيرون آمد، و از بركت پشت مبارك آن حضرت هرگز آن درخت را خشك نديدند و پيوسته تر و تازه بود در همۀ فصل كه گويا هميشه آب بر آن مى پاشيدند (2).

سى و نهم-ابن شهر آشوب از ابن مسعود و غير او روايت كرده است كه: چون در خدمت آن حضرت طعام مى خوردند صداى تسبيح از طعام مى شنيدند (3).

ص: 539


1- . خرايج 1/112.
2- . خرايج 1/98.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/125؛ دلائل النبوة 6/62.

چهلم-ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مسجدى در مدينه بنا مى كرد، درختى از مكه طلبيد و آن درخت زمين را شكافت تا به نزد آن حضرت ايستاد و شهادت بر پيغمبرى آن حضرت داد (1).

چهل و يكم-روايت كرده است كه: آن حضرت عبد اللّه بن طفيل را فرستاد كه قوم خود را هدايت كند و گفت: علامت راستى تو نزد قوم تو آن است كه در شب و روز از سر تازيانۀ تو نورى ساطع باشد؛ و به آن علامت قوم خود را به نور اسلام هدايت كرد (2).

و ايضا روايت كرده است كه قريش طفيل بن عمرو را گفتند كه: چون به مسجد الحرام داخل شوى پنبه اى در گوشهاى خود پر كن كه قرآن خواندن محمد را نشنوى مبادا تو را فريب دهد؛ چون داخل مسجد شد هرچند پنبه بيشتر در گوش خود فرو مى برد صداى آن جناب را بيشتر مى شنيد، و به اين معجزه مسلمان شد و گفت: يا رسول اللّه! من در ميان قوم خود سر كرده و مطاع ايشانم اگر به من علامتى بدهى ايشان را به اسلام دعوت مى كنم.

آن جناب گفت: خداوندا! او را علامتى كرامت كن.

چون به قوم خود برگشت پيوسته از سر تازيانۀ او نورى مانند قنديل ساطع بود (3).

چهل و دوم-خاصه و عامه روايت كرده اند كه: در جنگ احزاب آن جناب كندن خندق را ميان صحابه قسمت فرمود كه هر چهل ذراع را ده نفر حفر نمايند، پس در حصّۀ سلمان و حذيفه زمين به سنگى رسيد كه كلنگ در آن اثر نمى كرد، و چون سلمان به خدمت آن جناب عرض كرد از مسجد احزاب به زير آمد و كلنگ را از دست ايشان گرفت و سه مرتبه زد و در هر مرتبه ثلثى از آن جدا شد و در هر مرتبه برقى ساطع مى شد كه جهان روشن مى شد و «اللّه اكبر» مى گفت و صحابه «اللّه اكبر» مى گفتند؛ پس فرمود: در برق اول قصرهاى يمن را ديدم و خدا آن را به من داد، و در دوم قصرهاى شام را ديدم و خدا آن را به من داد، و در برق سوم قصرهاى مداين را ديدم و ملك پادشاه عجم را به من داد. پس خدا

ص: 540


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/130.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/159.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/159 و 160؛ سيرۀ ابن هشام 2/382؛ اسد الغابة 3/77.

فرستاد لِيُظْهِرَهُ عَلَى اَلدِّينِ كُلِّهِ وَ لَوْ كَرِهَ اَلْمُشْرِكُونَ (1). (2).

و در روايت ديگر وارد شده است كه: چون آن زمين سخت پيدا شد و كلنگ در آن اثر نمى كرد حضرت قدح آبى طلبيد و آب دهان معجزنشان خود را در آن ريخت و به دست مبارك خود در آن موضع ريختند، به اعجاز آن حضرت چنان سست شد كه تا كلنگ مى زدند فرو مى ريخت (3).

چهل و سوم-ابن شهر آشوب و غير او روايت كرده اند كه: در جنگ بدر شمشير عكاشه شكست و حضرت چوبى به او داد كه: به اين جنگ كن، و چون به دست گرفت شمشيرى شد كه بعد از آن هميشه به آن جنگ مى كرد (4).

چهل و چهارم-روايت كرده اند كه: در جنگ احد به عبد اللّه بن جحش چوبى داد و به ابو دجانه برگ نخل خرمائى و در دست هر دو شمشير قاطع شدند و به آنها جنگ مى كردند (5).

چهل و پنجم-روايت كرده اند كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در روز فتح مكه فرمود: يا على! كفى از سنگريزه به من بده، پس آن سنگريزه ها به جانب بتها انداخت و فرمود جاءَ اَلْحَقُّ وَ زَهَقَ اَلْباطِلُ إِنَّ اَلْباطِلَ كانَ زَهُوقاً (6)پس آن بتها همه بر رو در افتادند و اهل مكه گفتند:

ما جادوگرتر از محمد نديده ايم (7).

چهل و ششم-روايت كرده اند كه: كمانى براى آن حضرت به هديه آوردند و در آن كمان صورت عقابى نقش كرده بودند، چون دست مبارك بر آن گذاشت آن صورت در

ص: 541


1- . سورۀ توبه:33.
2- . رجوع شود به مناقب ابن شهر آشوب 1/160 و تاريخ طبرى 2/91.
3- . دلائل النبوة 3/415؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/160؛ الفصول المهمة 58.
4- . مناقب ابن شهر آشوب 1/160؛ مغازى 1/93؛ سيرۀ ابن هشام 2/637.
5- . مناقب ابن شهر آشوب 1/161؛ دلائل النبوة 3/250 و در آن فقط ماجراى عبد اللّه بن جحش ذكر شده است.
6- . سورۀ اسراء:81.
7- . مناقب ابن شهر آشوب 1/161؛ اعلام الورى 197 و در آن ذيل روايت ذكر نشده است.

ساعت محو شد (1).

چهل و هفتم-در تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است كه عمار بن ياسر گفت:

روزى به خدمت آن حضرت رفتم و هنوز در پيغمبرى او شك داشتم و گفتم: يا رسول اللّه! تصديق به تو نمى توانم كرد زيرا در دل من شكّى هست، آيا معجزه اى دارى كه دفع آن شك از من بكند؟ حضرت فرمود: چون به خانه برگردى هر درخت و سنگ را كه ببينى از حال من از آن سؤال كن.

چون برگشتم به هر درخت و سنگ كه رسيدم گفتم: اى درخت و اى سنگ! محمد دعوى مى كند كه تو شهادت مى دهى براى پيغمبرى او.

پس آن به سخن مى آمد و مى گفت: شهادت مى دهم كه محمد رسول پروردگار ماست (2).

چهل و هشتم-در تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است كه: مردى از مؤمنان روزى به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد، حضرت از او پرسيد كه: چگونه مى يابى دل خود را با برادران مؤمن تو كه موافقند با تو در محبت محمد و على و عداوت دشمنان ايشان؟

گفت: ايشان را مانند جان خود مى دانم، هرچه ايشان را به درد مى آورد مرا به درد مى آورد؛ هرچه ايشان را شاد مى گرداند مرا نيز شاد مى گرداند؛ هرچه ايشان را غمگين مى كند مرا غمگين مى كند.

حضرت فرمود: پس تويى دوست خدا و پروا مكن از بلاها و تنگيهاى دنيا كه حق تعالى به سبب آنچه گفتى آن قدر نعمت به تو خواهد داد كه احدى از خلق خدا چنين سودى نكرده باشد مگر كسى كه بر مثل حال تو باشد، پس راضى و شاد باش به اين حال نيكى كه دارى به عوض مالها و فرزندان و غلامان و كنيزان كه ديگران دارند، بدرستى كه تو با اين حال از همۀ توانگران غنى ترى، پس زنده دار همۀ اوقات خود را به صلوات

ص: 542


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/161.
2- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 599.

فرستادن بر محمد و على و آل طيّب ايشان.

آن مرد از اين بشارت شاد شد و پيوسته بر صلوات بر آن حضرت و آل مطهر او مداومت مى كرد، روزى ابو بكر و عمر به او رسيدند، ابو بكر گفت: اى فلان! محمد نيكو توشه اى براى گرسنگى و تشنگى به تو داد؛ و عمر گفت: محمد از آرزوى باطل و وعده هاى دروغ كه هميشه مردم را به آنها بازى مى دهد خوب توشه اى همراه تو كرد. و در روز ديگر او را در بازار ديدند و با يكديگر گفتند: اين سفيه را مى بايد استهزاء كنيم، پس نزد او آمدند و عمر گفت: امروز مردم تجارتها در اين بازار كردند و سودمند شدند تو چه تجارت كردى؟

گفت: مالى نداشتم كه تجارت كنم و ليكن صلوات مى فرستادم بر محمد و آل محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم.

عمر گفت: سود نااميدى و محرومى برده اى، و چون به خانه خواهى رفت خوان گرسنگى براى تو گسترده خواهد بود كه الوان طعامها و شرابهاى خيبت و حرمان در آن چيده باشند و فرشتگان كه براى محمد گرسنگى و تشنگى و مذلّت مى آورند بر دور خوان تو حاضر خواهند بود.

آن مرد گفت: بخدا سوگند ياد مى كنم كه چنين نيست بلكه محمد رسول خداست و هركه به او ايمان آورد از محقّان و سعادتمندان است و بزودى خدا گرامى خواهد داشت آنها را كه به او ايمان آورده اند به آنچه خواهد از گشادگى روزى و به آنچه مصلحت داند از تنگى كه بعد از آن راحتهاى بسيار هست.

در اين سخن بودند كه ناگاه مردى پيدا شد و ماهى در دست داشت كه بد بو و فاسد شده بود، بر سبيل طنز آن دو منافق گفتند: اين ماهى را به اين مرد كه از صحابۀ رسول خداست بفروش.

ماهى فروش به آن مرد گفت: بخر اين ماهى را كه كسى از من نمى خرد.

گفت: زرى ندارم.

آن منافقان گفتند: بخر كه زرش را رسول خدا مى دهد.

پس ماهى را آن مرد گرفت و صاحب ماهى خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رفت، حضرت

ص: 543

اسامه را فرمود كه يك درهم به او بدهد و آن مرد شاد شد و گفت: اين درهم چند برابر قيمت ماهى من است.

پس آن مؤمن در حضور ايشان ماهى را شكافت، ناگاه دو گوهر نفيس از ميان شكم ماهى بيرون آمد كه به دويست هزار درهم مى ارزيد، آن منافقان بسيار محزون شدند و از پى صاحب ماهى رفتند گفتند: در ميان شكم ماهى تو دو گوهر گرانبها پيدا شد و تو ماهى را فروخته اى و آنها را نفروخته اى برگرد و گوهرها را بگير.

چون صاحب ماهى آمد و گوهرها را گرفت در دست او دو عقرب شدند و دستهاى او را گزيدند؛ ماهى فروش فرياد زد و آنها را از دست انداخت.

ابو بكر و عمر گفتند: اينها از جادوى محمد عجب نيست.

پس آن مؤمن در شكم ماهى دو گوهر گرانبهاى ديگر يافت و برداشت.

باز منافقان به صاحب ماهى گفتند: اينها نيز از توست بگير.

چون اراده كرد بگيرد دو مار شدند و بر او حمله كردند و او را گزيدند.

صاحب ماهى فرياد زد: بگير اينها را كه من نمى خواهم؛ پس آن مؤمن مارها و عقربها را گرفت و به اعجاز حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چهار جواهر قيمتى شدند؛ و ابو بكر و عمر به يكديگر گفتند: كسى را در سحر از محمد ماهرتر نديده ايم.

آن مؤمن گفت: اى دشمنان خدا! اگر اينها سحر است پس بهشت و دوزخ نيز سحر است، اى دشمنان خدا! ايمان بياوريد به خداوندى كه نعمتهاى خود را بر شما تمام كرده است و عجائب قدرت خود را به شما نموده است.

پس آن چهار گوهر را به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورد و جمعى تجّار غريب كه به مدينه آمده بودند براى تجارت حاضر شدند و آنها را به چهار صد هزار درهم خريدند و حضرت فرمود: خدا اين نعمت را به سبب آن به تو داد كه تعظيم كردى محمد رسول خدا و على برادر و وصىّ او را، آيا مى خواهى تو را خبر دهم به تجارت سودمندى كه اين مالها را در معرض آن تجارت درآورى؟

گفت: بلى يا رسول اللّه.

ص: 544

فرمود: اينها را تخم درختان بهشت گردان و قسمت كن بر برادران مؤمن خود كه بعضى مانند تواند در صدق عقيده و اخلاص و بعضى از تو پست ترند و بعضى از تو بلندترند، بدرستى كه هر حبّه كه به ايشان انفاق مى كنى آن را براى تو تربيت مى كند و ثوابش را مضاعف مى گرداند تا آنكه هزار برابر كوه ابو قبيس و كوه احد و كوه ثور و كوه ثبير مى شود، و خدا به آن براى تو قصرها در بهشت بنا مى كند كه كنگرۀ آن قصرها از ياقوت باشد و قصرهاى طلا بنا مى كند كه كنگرۀ آنها از زبرجد باشد.

پس مرد ديگر برخاست و گفت: من كه اينها را ندارم كه صرف كنم، براى من چه ثواب خواهد بود؟

فرمود: براى توست محبت خالص ما و شفاعت نافع ما كه تو را مى رساند به اعلاى درجات بهشت به سبب دوستى ما اهل بيت و دشمنى با دشمنان ما (1).

چهل و نهم-قصۀ سراقة بن مالك است كه متواتر است و شعرا در اشعار خود ذكر كرده اند كه: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بسوى مدينه هجرت نمود كفار مكه سراقه را از عقب آن حضرت فرستادند، و چون به پيغمبر رسيد به دعاى آن حضرت پاهاى اسبش به زمين فرو رفت، پس استدعا كرد كه حضرت دعا كند خدا او را نجات دهد و به دعاى آن حضرت نجات يافت؛ بار ديگر قصد آن حضرت كرد و باز پاهاى اسبش به زمين نشست، تا سه مرتبه چنين شد، پس براى خود امانى از آن حضرت گرفت و برگشت (2). و تفصيل اين قصه در قصص هجرت مذكور خواهد شد.

پنجاهم-از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هستۀ خرما را در دهان مبارك خود مى مكيد و به زمين فرو مى برد و در همان ساعت سبز مى شد (3).

ص: 545


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 601-605.
2- . رجوع شود به خرايج 1/23 و دلائل النبوة 2/484 و كامل ابن اثير 2/105.
3- . كافى 5/74.

ص: 546

باب هيجدهم: در بيان معجزاتى است كه در حيوانات ظاهر شد

ص: 547

ص: 548

اول-ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: زنى بود از مشركان كه به زبان خود رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را بسيار اذيت مى رسانيد، روزى از پيش آن حضرت گذشت و طفل دوماهه اى در دوش خود داشت، چون به نزديك آن حضرت رسيد آن طفل به قدرت الهى به سخن آمد و گفت: «السلام عليك يا رسول اللّه محمد بن عبد اللّه» ، مادرش بسيار متعجب شد.

حضرت فرمود: اى پسر! از كجا دانستى كه منم رسول خدا و محمد بن عبد اللّه؟

گفت: مرا اعلام كرد پروردگار من و پروردگار عالميان و روح الامين.

حضرت پرسيد كه: روح الامين كيست؟

طفل عرض كرد: جبرئيل است كه اكنون بر بالاى سر تو ايستاده است و به تو نظر مى كند.

حضرت فرمود: چه نام دارى اى پسر؟

عرض كرد: مرا عبد العزّى نام كرده اند و من ايمان و اعتقاد ندارم به عزّى، تو هر نام كه مى خواهى مرا بگذار يا رسول اللّه.

فرمود: تو را عبد اللّه نام كردم.

عرض كرد: يا رسول اللّه! دعا كن كه خدا مرا از خدمتكاران تو نمايد در بهشت.

پس حضرت او را دعا كرد و او گفت: سعادتمند شد هركه به تو ايمان آورد و بدبخت شد هركه به تو كافر شد، اين را گفت و نعره اى زد و به رحمت الهى واصل شد (1).

دوم-كلينى و ابن بابويه و راوندى و غير ايشان به سندهاى معتبر از حضرت امام جعفر

ص: 549


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/138.

صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه: در عقب يمن واديى هست كه آن را «برهوت» مى گويند و در آن وادى جز مارهاى سياه و بوم جانورى نمى باشد، و در آن وادى چاهى هست كه آن را «بلهوت» مى نامند و هر پسين ارواح كافران و مشركان را بسوى آن چاه مى برند و از صديد جهنم در آنجا مى آشامند، در پشت آن وادى گروهى چند هستند كه ايشان را «ذريح» مى گويند، چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به رسالت مبعوث شد گوساله اى در ميان ايشان دم خود را به زمين زد و به آواز بلند فرياد زد: اى آل ذريح! مى گويم به صداى فصيح كه مردى آمده است در تهامه و مردم را دعوت مى كند بسوى شهادت «لا إله إلاّ اللّه» .

و به روايت ديگر گفت: اى آل ذريح! شما را مى خوانم بسوى عمل نيكو، فرياد كننده اى آواز مى كند به زبان فصيح كه: خدايى نيست بجز خداوندى كه پروردگار عالميان است و محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسول خدا بهترين پيغمبران است و على عليه السّلام وصىّ او بهترين اوصيا است.

آن قوم گفتند: براى امر عظيمى خدا اين گوساله را به سخن آورد؛ پس بار ديگر چنين در ميان ايشان ندا كرد، ايشان كشتى ساختند و هفت نفر را در آن سوار كردند و از توشه آنچه خدا در دلشان افكند همراه ايشان كرده و بادبان كشتى را بلند و به دريا رها كردند، پس به امر خدا بى تدبير ناخدا باد ايشان را به جدّه رسانيد، چون به خدمت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمدند پيش از آنكه سخن بگويند حضرت فرمود: اى آل ذريح! گوساله در ميان شما ندا كرد؟

عرض كردند: بلى يا رسول اللّه، بر ما عرض كن دين و كتاب خود را.

پس حضرت دين اسلام و قرآن و واجبات و سنّتها و شرايع دين را تعليم ايشان كرد و مردى از بنى هاشم را بر ايشان والى كرد و با ايشان فرستاد و تا حال ايشان بر دين حق هستند و اختلافى در ميان ايشان نيست (1).

ص: 550


1- . رجوع شود به كافى 8/261 و خرايج 2/496 و اختصاص 296 و مختصر بصائر الدرجات 17. و در بحار الانوار 17/398 آمده است كه راوندى اين روايت را در قصص الانبياء از شيخ صدوق نقل نموده است در حالى كه در قصص الانبياء 287 اين روايت بدون ذكر نام شيخ صدوق آمده است.

سوم-ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: طفلى دير به سخن آمده بود و گمان مى كردند لال است، او را به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آوردند، حضرت از او پرسيد: من كيستم؟ گفت: تويى رسول خدا؛ و بعد از آن به سخن آمد (1).

چهارم-ابن شهر آشوب روايت كرده است كه عمرو بن منتشر به خدمت آن حضرت عرض كرد: مارى در وادى ما بهم رسيده است و قادر بر دفع آن نيستيم اگر آن را از ما دفع مى كنى و درخت خرمايى كه در وادى ما خشك شده و ريخته است آن را برمى گردانى و به بار مى رسانى ما ايمان به تو مى آوريم.

چون حضرت به وادى ايشان رفت آن مار بيرون آمد و فرياد مى كرد مانند شتر مست و گاو و خود را بر زمين مى كشيد، چون نظرش بر آن حضرت افتاد بر دم خود ايستاد و سلام كرد بر آن حضرت، حضرت او را امر كرد از وادى ايشان بيرون رود.

پس حضرت به نزد آن درخت آمد و دست مبارك خود را بر آن كشيد و در همان ساعت بلند شد و ميوه داد و چشمۀ آبى از زيرش جارى شد (2).

پنجم-روايت كرده است كه: در حجة الوداع طفلى را در جامه اى پيچيده به نزد آن حضرت آوردند كه براى او دعا كند، چون او را به دست مبارك گرفت از او سؤال نمود: من كيستم؟ گفت: تويى محمد رسول خدا؛ فرمود: راست گفتى اى مبارك، پس او را پيوسته مبارك يمامه مى گفتند (3).

ششم-معجزات متواتره كه در وقت رفتن به غار و فرار نمودن از اشرار از آن حضرت به ظهور آمد و از جملۀ آنها آن بود كه: حق تعالى عنكبوت را فرستاد بر در غار خانه اى تنيد و يك جفت كبوتر حرم آمدند و بر در غار آشيان كردند، چون قريش نشان پاى آن حضرت را گرفته تا نزديك غار آمدند و تنيدن عنكبوت و آشيان كبوتر را ديدند گفتند: اگر كسى ديشب به اين غار رفته بود خانۀ عنكبوت خراب مى شد و كبوتر در اينجا قرار

ص: 551


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/138؛ سيرۀ ابن اسحاق 278؛ دلائل النبوة 6/61.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/139.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/179.

نمى گرفت و به اين سبب برگشتند (1).

پس حضرت به اين سبب نهى فرمود از كشتن عنكبوت و صيد كردن كبوتر حرم و كفّاره براى كشتن كبوتر حرم به امر الهى مقرر فرمود.

و تفصيل اين قصه بعد از اين خواهد آمد ان شاء اللّه تعالى.

هفتم-شيخ طوسى و ابن بابويه و راوندى و ابن شهر آشوب و غير ايشان روايت كرده اند از حضرت صادق عليه السّلام و ابن عباس كه: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ارادۀ قضاى حاجت مى نمود از مردم بسيار دور مى شد، روزى در بيابانى براى قضاى حاجت دور شد و موزۀ خود را كند و قضاى حاجت نموده وضو ساخت، و چون خواست موزه را بپوشد مرغ سبزى كه آن را «سبز قبا» مى گويند از هوا فرود آمد و موزۀ حضرت را برداشت و به هوا بلند شد پس موزه را انداخت و مار سياهى از ميان آن بيرون آمد.

به روايت ديگر: مار را از موزۀ آن حضرت گرفت و بلند شد و به اين سبب حضرت نهى فرمود از كشتن آن.

و به روايت ابن عباس حضرت فرمود: اين كرامتى بود كه خدا مرا به آن مخصوص گردانيد، پس اين دعا را خواند: «اللّهمّ انّي اعوذ بك من شرّ من يمشي على بطنه و من شرّ من يمشي على رجلين و من شرّ من يمشي على اربع و من شرّ كلّ ذي شرّ و من شرّ كلّ دابّة انت آخذ بناصيتها انّ ربّي على صراط مستقيم» (2).

هشتم-شيخ طوسى و قطب راوندى و غير ايشان از ابو سعيد خدرى و جابر انصارى روايت كرده اند كه: روزى مردى از قبيلۀ اسلم در صحرا گوسفندان خود را مى چرانيد ناگاه گرگى جست و يكى از گوسفندان او را در ربود، پس بانگ و سنگ زد بر گرگ و گوسفند را از او گرفت، پس گرگ در مقابلش نشست و گفت: از خدا نمى ترسى كه ميان من و روزى

ص: 552


1- . اعلام الورى 24-25؛ مجمع البيان 3/31؛ تفسير بغوى 2/296.
2- . رجوع شود به قصص الانبياء راوندى 314 و مناقب ابن شهر آشوب 1/179 و الاغانى 7/278 و المعجم الاوسط 10/141 و حياة الحيوان الكبرى 1/38. و شبيه اين ماجرا براى حضرت امير المؤمنين عليه السّلام واقع شده است، رجوع شود به قرب الاسناد 175 و اعلام الورى 181 و الاغانى 7/277 و 278.

من حايل مى شوى؟

آن مرد گفت: هرگز چنين چيزى نديده بودم.

گرگ گفت: از چه تعجب مى كنى؟

گفت: از سخن گفتن تو.

گرگ گفت: عجب تر از اين آن است كه پيغمبر در ميان دو سنگستان مدينه خبر مى دهد ايشان را از خبرهاى گذشته و آينده و تو در اينجا پى گوسفندان خود مى گردى.

مرد چون سخن گرگ را شنيد گوسفندان خود را جمع كرد و به خانه آورد و متوجه مدينه شد و احوال رسول خدا را پرسيد، گفتند: در خانۀ ابو ايوب انصارى است، پس به خدمت آن حضرت آمد و خبر گرگ را نقل كرد، حضرت گفت: راست گفتى وقت نماز پيشين بيا و در حضور مردم نقل كن؛ چون حضرت نماز ظهر را ادا نمود و مردم جمع شدند آن مرد آمد و خبر گرگ را نقل كرد، حضرت سه مرتبه فرمود: راست گفتى اين از امور عجيبه اى است كه در نزديك قيامت واقع مى شود، بحقّ آن خداوندى كه جان محمد در دست قدرت اوست زمانى خواهد آمد كه اگر كسى از خانه غايب شود چون به خانه برگردد تازيانه و عصا و كفش او را خبر دهند كه اهل او بعد از بيرون رفتن او چه كردند (1).

و راوندى گفته است: فرزندان آن مرد معروفند و فخر مى كنند كه ما فرزند آنيم كه گرگ با او سخن گفت (2).

و در روايت جابر منقول است كه: آن حضرت در مكه بود و آن مرد چون از گرگ آن سخن را شنيد گفت: كى گوسفندان مرا نگاه مى دارد تا من بروم به خدمت آن حضرت؟

گرگ گفت: من گوسفندان تو را مى چرانم تا تو برگردى (3).

نهم-ابن بابويه و ابن شهر آشوب و غيرهما از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده اند كه: يهودان آمدند به نزد زنى از ايشان كه او را «عبده» مى گفتند و گفتند: اى عبده!

ص: 553


1- . امالى شيخ طوسى 13؛ خرايج 1/27 و 36 با اندكى تفاوت؛ دلائل النبوة 6/42-43.
2- . خرايج 1/27.
3- . خرايج 2/522.

مى دانى كه محمد ركن بنى اسرائيل را شكست و دين يهود را خراب كرد، و بزرگان بنى اسرائيل اين زهر را به قيمت اعلا خريده اند و مزد بسيارى به تو مى دهند كه اين زهر را به او بخورانى.

پس عبده قبول كرد و گوسفندى را به آن زهر بريان كرد و بزرگان يهود را در خانۀ خود جمع كرد و به نزد آن حضرت آمد و گفت: اى محمد! مى دانى كه من همسايه ام با تو و رعايت حقّ همسايه لازم است و امروز رؤساى يهود در خانۀ من جمع شده اند مى خواهم كه تو با اصحاب خود خانۀ مرا مزيّن گردانيد.

پس حضرت برخاست با امير المؤمنين عليه السّلام و ابو دجانه و ابو ايوب و سهل بن حنيف و گروهى از مهاجران متوجه خانۀ آن زن شدند، چون داخل شدند و گوسفند را بيرون آورد يهودان برخاستند و بر پاهاى خود ايستادند و بر عصاهاى خود تكيه كردند و بينيهاى خود را گرفتند، حضرت فرمود: بنشينيد، گفتند: قاعدۀ ما آن است كه چون پيغمبرى به خانۀ ما مى آيد نزد او نمى نشينيم و دهانهاى خود را مى گيريم كه از نفسهاى ما متأذّى نشود؛ و آن ملاعين دروغ مى گفتند بلكه از بيم ضرر سورت (1)دود آن زهر چنين كردند، و چون آن گوسفند را نزديك آن حضرت گذاشتند كتف آن به سخن آمد و گفت: يا محمد! از من مخور كه مرا به زهر بريان كرده اند.

حضرت، عبده را طلبيد و فرمود: چه چيز تو را باعث شد كه قصد كشتن من كردى؟

گفت: با خودم گفتم اگر پيغمبر است زهر او را ضرر نمى رساند و اگر دروغگو و يا جادوگر است قوم خود را از او راحت مى بخشم.

پس جبرئيل نازل شد و گفت: خداوند تو را سلام مى رساند و مى گويد كه اين دعا را بخوان: «بسم اللّه الّذي يسمّيه به كلّ مؤمن و به عزّ كلّ مؤمن و بنوره الّذي أضاءت به السّماوات و الأرض و بقدرته الّتي خضع لها كلّ جبّار عنيد و انتكس كلّ شيطان مريد من شرّ السّمّ و السّحر و اللّمم باسم العليّ الملك الفرد الّذي لا اله إلاّ هو و ننزّل من القرآن ما هو شفاء

ص: 554


1- . سورت: تندى.

و رحمة للمؤمنين و لا يزيد الظّالمين الاّ خسارا» ، پس اين دعا را خواندند و اصحاب خود را امر فرمودند كه اين دعا را بخوانند و فرمود: بخوريد، و بعد از آن فرمود كه: حجامت كنيد (1).

و در روايت ديگر وارد شده است: آن زن زينب دختر حارث و زن سلام بن مسلم بود و بشر بن براء بن معرور پيش از آنكه حضرت از آن طعام ميل كند لقمه اى خورد و در آن ساعت مرد و مادر او در مرض آخر آن حضرت به خدمت آن حضرت آمد، حضرت فرمود: اى مادر بشر! آن طعامى كه من در خيبر خوردم كه پسر تو به آن طعام هلاك شد پيوسته عود مى كرد تا آنكه در اين وقت رگ دل مرا پاره كرد؛ و اكثر گفته اند كه چهار سال بعد از آن طعام به مساكن كرام رحلت فرمود؛ و بعضى گفتند بعد از سه سال (2).

و در بصائر الدرجات به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: زنى از يهود حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را زهر خورانيد در ذراع گوسفند زيرا كه آن حضرت ذراع و كتف گوسفند را دوست مى داشت و ران آن را كراهت داشت زيرا كه به محلّ بول نزديك است، و چون گوسفند بريان را براى آن حضرت آورد از ذراع آن بسيارى ميل كرد پس ذراع به سخن آمد و گفت: يا رسول اللّه! مرا به زهر آلوده اند؛ پس ترك خوردن كرد و آن زهر پيوسته بدن آن حضرت را در هم مى شكست تا به عالم بقا رحلت فرمود و هيچ پيغمبر و وصىّ پيغمبر نيست مگر آنكه بشهادت از دنيا مى روند (3).

دهم-شيخ طوسى از زيد بن ثابت روايت كرده است كه: ما گروهى از صحابه در بعضى غزوات با رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بيرون رفتيم، در اثناى راه اعرابى آمد و مهار ناقۀ خود را در دست داشت و در خدمت حضرت ايستاد و گفت: السلام عليك يا رسول اللّه و رحمة اللّه و بركاته.

حضرت فرمود كه: و عليك السلام.

ص: 555


1- . امالى شيخ صدوق 186؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/127.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/128.
3- . بصائر الدرجات 503.

اعرابى گفت: چگونه صبح كرده اى پدر و مادرم فداى تو باد يا رسول اللّه.

حضرت فرمود كه: خدا را حمد مى كنم بر نعمتهاى او، تو چگونه صبح كرده اى؟

ناگاه در عقب ناقه مردى گفت: يا رسول اللّه! اين اعرابى شتر مرا دزديده است و اين شتر از من است.

پس ناقه با حضرت ساعتى سخن گفت و حضرت سخن او را گوش داد، پس رو كرد به آن مرد و گفت: دست از اعرابى بردار، اين شتر گواهى داد كه تو دروغ مى گويى، و آن مرد برگشت پس به اعرابى گفت كه: چه گفتى وقتى كه اراده كردى كه به نزد من بيائى؟ گفتم:

«اللّهمّ صلّ على محمّد و آل محمّد حتّى لا تبقى صلاة، اللّهمّ بارك على محمّد و آل محمّد حتّى لا تبقى بركة، اللّهمّ سلّم على محمّد و آل محمّد حتّى لا يبقى سلام، اللّهمّ ارحم على محمّد و آل محمّد حتّى لا تبقى رحمة» ، حضرت فرمود: دانستم كار بزرگى كرده اى كه خدا شتر را به قدر تو گويا گردانيد و ملائكه افق آسمان را فرو گرفته اند (1).

يازدهم-شيخ طوسى به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه:

روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به آهويى گذشت كه بر طناب خيمه آن را بسته بودند، چون نظرش بر آن حضرت افتاد به قدرت ذى المنن به سخن آمد و گفت: يا رسول اللّه! من مادر دو فرزندم كه تشنه مانده اند و پستان من پر از شير است، مرا رها كن تا بروم و آنها را شير بدهم و برگردم و باز مرا بر طناب خيمه ببندى.

حضرت فرمود: چگونه تو را رها كنم و حال آنكه جمعى تو را شكار كرده اند و بسته اند؟

گفت: بلى يا رسول اللّه، من بازمى آيم كه به دست مبارك خود مرا ببندى.

پس آن حضرت پيمان خدا از آن گرفت كه البته برگردد و آن را رها كرد، پس بعد از اندك زمانى برگشت و حضرت آن را بر طناب خيمه بست و پرسيد: اين صيد از كيست؟

گفتند: يا رسول اللّه! از بنى فلان است.

ص: 556


1- . امالى شيخ طوسى 127.

حضرت به نزد ايشان رفت و آن مردى كه آن را شكار كرده بود منافق بود، به اين سبب از نفاق خود برگشت و اسلامش نيكو شد، و حضرت با او سخن گفت كه آهو را از او بخرد، او گفت: من خود آن را رها مى كنم پدر و مادرم فداى تو باد يا رسول اللّه.

پس حضرت فرمود كه: اگر حيوانات مى دانستند از مرگ آنچه شما مى دانيد هرآينه يك حيوان فربه نمى خورديد (1).

و راوندى و ابن بابويه از امّ سلمه عليها السّلام روايت كرده اند كه: روزى آن حضرت در صحرايى راه مى رفت ناگاه شنيد كه منادى ندا مى كند كه: يا رسول اللّه!

حضرت نظر كرد كسى را نديد، پس بار ديگر ندا شنيد و كسى را نديد، در مرتبۀ سوم كه نظر كرد آهويى را ديد كه بسته اند، آهو گفت: اين اعرابى مرا شكار كرده است و من دو طفل در اين كوه دارم مرا رها كن كه بروم و آنها را شير بدهم و برگردم.

فرمود: خواهى كرد؟

گفت: اگر نكنم خدا مرا عذاب كند مانند عذاب عشّاران.

پس حضرت آن را رها كرد تا رفت و فرزندان خود را شير داد و بزودى برگشت و حضرت آن را بست.

چون اعرابى آن حال را مشاهده كرد گفت: يا رسول اللّه! آن را رها كن.

چون آن را رها كرد دويد و مى گفت: «اشهد ان لا إله إلاّ اللّه و انّك رسول اللّه» (2).

و ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: آن آهو را يهودى شكار كرده بود و چون آهو به نزد فرزندان خود رفت قصۀ رفتن خود را به ايشان نقل كرد، گفتند: حضرت رسول ضامن تو گرديده و منتظر است، ما شير نمى خوريم تا به خدمت آن حضرت برويم.

پس به خدمت آن حضرت شتافتند و بر آن حضرت ثنا گفتند و آن دو آهو بچه روهاى خود را بر پاى حضرت مى ماليدند، پس يهودى گريست و مسلمان شد و گفت: آهو را رها

ص: 557


1- . امالى شيخ طوسى 453؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/132. و نيز رجوع شود به دلائل النبوة 6/34.
2- . قصص الانبياء راوندى 310؛ خرايج 1/37، و هر دو مصدر از ابن بابويه نقل كرده اند؛ البداية و النهاية 6/155.

كردم؛ و در آن موضع مسجدى بنا كردند و حضرت زنجيرى در گردن آن آهوها براى نشانه بست و فرمود كه: حرام كردم گوشت شما را بر صيّادان (1).

و به روايت ديگر نقل كرده اند كه زيد بن ثابت گفت: و اللّه من آهوها را در بيابان ديدم تسبيح و ذكر «لا إله إلاّ اللّه محمّد رسول اللّه» مى گفتند، و گويند كه نام صاحب آهو اهيب بن سماع بود (2).

دوازدهم-صفار و شيخ مفيد و راوندى و ابن بابويه به سندهاى موثق و معتبر بسيار از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نشسته بود ناگاه شترى آمد و نزديك آن حضرت خوابيد و سر را بر زمين گذاشت و فرياد مى كرد، عمر گفت: يا رسول اللّه! اين شتر تو را سجده كرد و ما سزاوارتريم به آنكه تو را سجده كنيم.

حضرت فرمود: بلكه خدا را سجده كنيد، اين شتر آمده است و شكايت مى كند از صاحبانش و مى گويد كه: من از ملك ايشان بهم رسيده ام و تا حال مرا كار فرموده اند و اكنون كه پير و كور و نحيف و ناتوان شده ام مى خواهند مرا بكشند؛ و اگر امر مى كردم كه كسى براى كسى سجده كند هرآينه امر مى كردم كه زن براى شوهر خود سجده كند (3).

پس حضرت فرستاد و صاحب شتر را طلبيد و فرمود كه: اين شتر چنين از تو شكايت مى كند.

گفت: راست مى گويد ما وليمه اى داشتيم و خواستيم كه آن را بكشيم.

حضرت فرمود: آن را مكشيد.

صاحبش گفت: چنين باشد (4).

و به سند معتبر از جابر انصارى روايت كرده اند كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از جنگ ذات الرقاع برگشت و نزديك مدينه رسيد ناگاه ديدند كه شترى رها شده و دويد تا

ص: 558


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/132.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/132؛ دلائل النبوة 6/35، و در هر دو مصدر «زيد بن ارقم» ذكر شده است.
3- . بصائر الدرجات 351-352؛ قصص الانبياء راوندى 287؛ اختصاص 296.
4- . قصص الانبياء راوندى 288؛ بصائر الدرجات 348؛ اختصاص 296.

به نزديك آن حضرت آمد و سينۀ خود را بر زمين گذاشت و فرياد مى كرد و آب از ديده اش مى ريخت، حضرت فرمود: مى دانيد اين شتر چه مى گويد؟

صحابه گفتند: خدا و رسول بهتر مى دانند.

فرمود: مى گويد صاحبش آن را كار فرموده و اكنون كه پشتش مجروح و لاغر و پير شده است مى خواهد آن را نحر كند و گوشتش را بفروشد.

پس جابر را فرمود: برو و صاحبش را حاضر كن.

جابر گفت: من نمى شناسم صاحبش را.

فرمود: شتر خود تو را دلالت مى كند. پس شتر با جابر روانه شد و رفتند، جابر گفت:

مرا از بازارها و كوچه ها برد تا به مجلسى رسيدم كه جمعى نشسته بودند و آنجا ايستاد، ايشان كه مرا ديدند احوال حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و مسلمانان را از من پرسيدند، گفتم: حال ايشان نيك است و ليكن بگوييد كه صاحب اين شتر كيست؟

يكى از ايشان گفت: منم.

گفتم: بيا كه جناب رسول خدا تو را مى طلبد، گفت: براى چه امرى مى طلبد؟ گفتم:

اين شتر آمده شكايتها از تو در خدمت آن جناب كرد؛ پس او همراه من آمد و چون به خدمت آن جناب رسيديم به صاحب شتر فرمود: شتر تو چنين شكايت از تو مى كند.

صاحب شتر گفت: راست مى گويد يا رسول اللّه.

حضرت فرمود: بفروش آن را به من.

گفت: به تو بخشيدم آن را يا رسول اللّه.

فرمود: نه، بايد كه بفروشى.

پس حضرت آن را خريد و آزاد كرد و در نواحى مدينه مى گرديد (1)و به روش سائلان به خانه هاى انصار مى رفت و آن را حرمت مى داشتند و علف و طعام مى دادند و دختران در خانه ها براى آن طعام نگاه مى داشتند كه چون بيايد به آن بدهند و مى گفتند: آزاد كردۀ

ص: 559


1- . اختصاص 299؛ بصائر الدرجات 350.

رسول خداست، و آن قدر فربه شد كه در پوست نمى گنجيد (1).

سيزدهم-در بصائر الدرجات و غير آن به سند معتبر از جابر انصارى مروى است كه:

روزى در خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نشسته بوديم ناگاه شترى آمد و نزديك آن حضرت خوابيد و فرياد مى كرد و آب از ديده هايش مى ريخت، حضرت پرسيد كه: اين شتر از كيست؟

گفتند: از فلان مرد انصارى است.

فرمود كه: بطلبيد او را.

چون حاضر كردند فرمود: اين شتر از تو شكايت مى كند.

گفت: چه مى گويد يا رسول اللّه؟

فرمود: مى گويد كه: تو آن را بسيار خدمت مى فرمايى و از علف سيرش نمى كنى.

گفت: يا رسول اللّه! راست مى گويد ما آبكشى به غير از اين نداريم و من مرد صاحب عيالم و پريشان.

حضرت فرمود كه: او را سير كن و هر خدمت كه مى خواهى بفرما.

گفت: يا رسول اللّه! خدمتش را سبك مى كنم و سيرش مى كنم.

پس شتر برخاست و همراه صاحبش رفت (2).

چهاردهم-صفار و راوندى و ابن بابويه و مفيد به سندهاى معتبر روايت كرده اند از امام جعفر صادق عليه السّلام كه: گرگان به نزد جناب رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمدند و از گرسنگى شكايت كردند و روزى خود را از آن حضرت طلبيدند؛ حضرت گله داران را طلبيد و فرمود: از براى گرگ حصّه اى از گوسفندان خود قرار كنيد تا ضرر به گوسفندان شما نرسانند، ايشان بخل ورزيدند و چيزى قرار نكردند؛ و بار ديگر آمدند و ايشان بخل ورزيدند، تا سه مرتبه.

ص: 560


1- . اختصاص 296؛ بصائر الدرجات 348.
2- . بصائر الدرجات 348؛ اختصاص 295.

پس حضرت فرمود گرگان را كه: برباييد؛ و صاحبان گوسفند را فرمود كه: مال خود را ضبط كنيد. و اگر راضى مى شدند كه حصّه اى از براى آنها قرار كنند تا روز قيامت زياده از آنچه آن حضرت قرار كرده بود در گوسفندان تصرف نمى كردند (1).

پانزدهم-صفار و غير او روايت كرده اند از حضرت صادق عليه السّلام كه: در شبى كه منافقان بر عقبه ايستادند كه ناقۀ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را رم دهند ناقه به امر خدا با سيّد انبيا سخن گفت و عرض كرد كه: بخدا سوگند مى خورم كه اگر مرا پاره پاره كنند بغير جاى پاى خود پا به جاى ديگر نخواهم گذاشت (2).

شانزدهم-راوندى و ابن شهر آشوب روايت كرده اند كه: روزى آن حضرت داخل باغ مردى از انصار شد و گوسفندى چند در آن باغ بودند، چون آن گوسفندان نظر بسوى آن حضرت كردند به سجده افتادند، ابو بكر گفت: ما نيز تو را سجده كنيم؟ فرمود: از براى غير خدا سجده كردن روا نيست (3).

هفدهم-ابن بابويه و راوندى روايت كرده اند كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نشسته بود با بعضى از صحابه، ناگاه اعرابى آمد كه بر ناقۀ سرخى سوار بود و بر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سلام كرد پس يكى از حاضران گفت: اين ناقه كه اعرابى بر آن سوار است از او نيست و دزديده است، ناگاه ناقه به سخن آمد و گفت: يا رسول اللّه! بحقّ آن خداوندى كه تو را با كرامت فرستاده است سوگند مى خورم كه اعرابى مرا ندزديده است و كسى بغير اين اعرابى مرا مالك نشده است.

حضرت فرمود: اى اعرابى! تو چه گفتى كه خدا ناقه را به عذر تو گويا گردانيد؟

اعرابى گفت: اين دعا خواندم «اللّهمّ انّك لست باله استحدثناك و لا معك اله اعانك على خلقنا و لا معك ربّ فيشركك في ربوبيّتك و انت ربّنا كما تقول و فوق ما يقول القائلون أسألك ان تصلّي على محمّد و آل محمّد و ان تبرّئني ببراءتي» ، پس حضرت فرمود: بحقّ

ص: 561


1- . رجوع شود به بصائر الدرجات 348 و قصص الانبياء راوندى 288 و اختصاص 295.
2- . رجوع شود به بصائر الدرجات 349 و اختصاص 297.
3- . خرايج 1/39؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/135؛ البداية و النهاية 6/150.

خداوندى كه مرا با كرامت فرستاده است اى اعرابى ديدم ملائكه را كه سخن تو را مى نوشتند، و هركه را چنين بلايى عارض شود بايد كه مثل آنچه تو گفتى بگويد و بسيار صلوات بر من و بر آل من بفرستد (1).

هيجدهم-ابن بابويه و راوندى و ابن شهر آشوب روايت كرده اند كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فتح خيبر نمود درازگوش سياهى يا كبودى را به غنيمت برداشت و آن درازگوش با حضرت به سخن آمد و گفت: خدا از نسل جدّ من شصت درازگوش بيرون آورده كه سوار نشده اند آنها را مگر پيغمبران و از نسل جدّ من بغير از من نمانده و از پيغمبران بغير تو كسى نمانده و پيوسته انتظار تو مى كشيدم و پيش از تو از پادشاه يهود بودم و اطاعت او نمى كردم و دانسته آن را بر زمين مى زدم و او بر پشت و شكم من مى زد، و پدرم مرا خبر داد از پدرانش كه جدّ من با نوح عليه السّلام در كشتى بود، حضرت نوح عليه السّلام دست بر پشت آن كشيد و گفت: از صلب اين حمار حمارى بيرون آيد كه سيّد و خاتم پيغمبران بر آن سوار شود، و حضرت زكريا عليه السّلام نيز ما را اين بشارت داده است و الحمد للّه كه خدا مرا آن حمار گردانيد.

پس حضرت به آن فرمود: تو را يعفور نام كردم-و بعضى عفير گفته اند (2)-و فرمود:

اى يعفور! ماده مى خواهى؟ گفت: نه. و هر وقت مى گفتند آن را كه: حضرت تو را مى طلبد اجابت مى كرد، و چون حضرت آن را به طلب كسى مى فرستاد به در خانۀ او مى آمد و سر را بر در مى زد تا صاحب خانه بيرون مى آمد، پس اشاره مى كرد كه: بيا تو را مى طلبد؛ و بعد از وفات آن حضرت از جزع خود را رها كرد و دويد و خود را در چاهى افكند و آن چاه قبر آن شد (3).

نوزدهم-راوندى و ابن شهر آشوب و غير ايشان از ابن عباس روايت كرده اند كه:

ص: 562


1- . قصص الانبياء راوندى 311.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/134.
3- . علل الشرايع 167؛ قصص الانبياء راوندى 312؛ البداية و النهاية 6/158؛ بحار الانوار 61/195 به نقل از تاريخ ابن عساكر.

گروهى از عبد القيس به خدمت آن حضرت آمدند و گوسفندى چند آوردند و از آن حضرت سؤال كردند علامتى در آن گوسفندان قرار دهد كه به آن علامت بشناسند آنها را، حضرت انگشت مبارك خود را در پائين گوش آنها فشرد پس گوش آنها سفيد شد و آن علامت در نسل آن گوسفندان تا امروز مانده است (1).

بيستم-راوندى و ابن شهر آشوب و غير ايشان روايت كرده اند كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نشسته بود ناگاه اعرابى آمد و سوسمارى شكار كرده بود و در آستين خود داشت، پرسيد: كيست اين؟ گفتند: پيغمبر خداست؛ گفت: به لات و عزّى قسم مى خورم كه هيچ كس را از تو دشمن تر نمى دارم و اگر نه آن بود كه قوم من مرا عجول مى گفتند هرآينه تو را بزودى مى كشتم.

حضرت فرمود كه: ايمان بياور.

اعرابى سوسمار را از آستين خود انداخت و گفت: ايمان نمى آورم تا اين سوسمار ايمان بياورد.

حضرت به آن سوسمار خطاب نمود كه: اى ضب!

سوسمار به زبان عربى فصيح جواب داد: لبيك و سعديك اى زينت اهل قيامت و كشانندۀ رو و دست و پا سفيدان بسوى بهشت.

حضرت فرمود: كه را مى پرستى؟

گفت: آن خدائى را كه عرشش در آسمان است و پادشاهيش در زمين است و عجايب او در دريا است و بدايع او در صحرا است و مى داند آنچه در رحمها است و عقاب خود را در آتش قرار داده.

فرمود كه: من كيستم؟

گفت: تو رسول پروردگار عالميانى و خاتم پيغمبرانى، رستگار است هركه تو را

ص: 563


1- . خرايج 1/29؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/161؛ اعلام الورى 27، و در هر سه مصدر نامى از ابن عباس نيامده است.

تصديق كند و نااميد است هركه تو را تكذيب كند.

اعرابى گفت: ديگر حجتى از اين واضح تر نمى باشد و وقتى كه به نزد تو آمدم هيچ كس را مانند تو دشمن نمى داشتم و اكنون تو را از جان خود و پدر و مادر خود دوست تر مى دارم. پس شهادت گفت و ايمان به آن حضرت آورد و بسوى بنى سليم كه قبيلۀ او بودند برگشت و زياده از هزار نفر از آن قبيله به آن معجزه ايمان آوردند (1)؛ و گويند كه نام آن اعرابى «سعد بن معاذ» بود و حضرت او را بر قبيلۀ خود امير گردانيد (2).

بيست و يكم-راوندى روايت كرده است از عبد اللّه بن اوفى كه گفت: روزى در خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نشسته بوديم ناگاه مردى آمد و گفت: شتر آل فلان سر برگرفته و كسى بر آن دست نمى تواند يافت و هركه پيش آن مى رود او را هلاك مى كند.

حضرت روانۀ آن صوب شد و ما در خدمت او رفتيم، چون شتر را نظر بر آن حضرت افتاد نزد آن حضرت به سجده افتاد و حضرت دست مبارك بر سر آن كشيد و ريسمان طلبيد و در گردنش بست و به دست صاحبانش داد و ايشان را سفارش كرد كه رعايت آن بكنند (3).

و به سند ديگر اين قصه را از جابر روايت كرده است و در آن روايت مذكور است كه آن شتر از بنى نجار بود، و چون حضرت به نزد آن رفت شكايت كرد از صاحبش كه: مرا علف نمى دهد و بارم را گران مى كند، و حضرت سفارش آن را به صاحبش كرد و شتر را امر كرد كه اطاعت صاحبش بكند و شتر براى صاحبش ذليل شد (4).

بيست و دوم-روايت كرده است كه: آن حضرت در راهى مى گذشت شترى نزد آن حضرت تذلّل كرد و رو بر زمين ماليد، آن جناب فرمود: شكايت مى كند كه اهلش با آن بد

ص: 564


1- . خرايج 1/38؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/131؛ دلائل النبوة 6/36؛ البداية و النهاية 6/156.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/132.
3- . خرايج 1/39؛ دلائل النبوة 6/29، و در هر دو مصدر و همچنين در بحار الانوار «عبد اللّه بن ابى اوفى» آمده است.
4- . خرايج 2/523.

سلوك مى كنند، پس صاحبش را طلبيد و فرمود كه: اين را بفروش، چون آن جناب روانه شد شتر همراه آن جناب راه افتاد و چندان كه سعى كردند بر نگشت و فرياد مى كرد، آن جناب فرمود: استدعا مى كند كه من آن را بخرم، پس حضرت آن را خريد و به امير المؤمنين عليه السّلام داد و نزد آن حضرت بود تا جنگ صفين را بر آن شتر كرد (1).

بيست و سوم-راوندى و غير او روايت كرده اند كه: سعد بن عباده شبى حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و امير المؤمنين عليه السّلام را ضيافت كرد و ايشان روزه بودند، چون طعام خوردند پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: پيغمبر و وصىّ او نزد تو افطار كردند و نيكوكاران از طعام تو خوردند و روزه داران نزد تو افطار كردند و ملائكه بر تو صلوات فرستادند، چون حضرت برخاست سعد التماس كرد بر درازگوش او سوار شود و درازگوشش بسيار كم راه و بد راه بود، چون حضرت بر آن سوار شد چنان رهوار شد كه هيچ چهار پايى به آن نمى رسيد (2).

بيست و چهارم-راوندى و غير او از محدثان خاصه و عامه روايت كرده اند كه: سفينه آزادكردۀ پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گفت: حضرت مرا به بعضى از غزوات فرستاد و به كشتى سوار شديم و كشتى ما شكست و رفيقان و متاعها همه غرق شدند و من بر تخته اى بند شدم و موج مرا به كوهى رسانيد در ميان دريا، چون بر كوه بالا رفتم موجى آمد و مرا برداشت و به ميان دريا برد و باز مرا به آن كوه رسانيد و مكرر چنين شد تا در آخر مرا به ساحل رسانيد و شكر خدا بجا آوردم، و در كنار دريا حيران مى گرديدم ناگاه ديدم شيرى از بيشه بيرون آمد و قصد هلاك من كرد، من دست از جان شستم و دست بسوى آسمان برداشتم و گفتم: خداوندا! من بندۀ تو و آزاد كردۀ پيغمبر توام و مرا از غرق شدن نجات دادى آيا شير را بر من مسلط مى گردانى؟ پس در دلم افتاد كه گفتم: اى سبع! من سفينه ام مولاى رسول خدا، حرمت آن حضرت را در حقّ مولاى او نگهدار؛ و اللّه چون اين را گفتم خروش خود را فرو گذاشت و مانند گربه اى به نزد من آمد و خود را گاهى بر پاى راست من و گاهى

ص: 565


1- . خرايج 1/107-108؛ قرب الاسناد 323.
2- . خرايج 1/109؛ قرب الاسناد 327.

بر پاى چپ من مى ماليد و بر روى من نظر مى كرد، پس خوابيد و اشاره كرد بسوى من كه:

سوار شو، چون سوار شدم به سرعت تمام مرا به جزيره اى رسانيد كه در آنجا درختان و ميوه هاى بسيار و آبهاى شيرين بود، پس اشاره كرد: فرود آى، و در برابر من ايستاد تا از آن آبها خوردم و از آن ميوه ها برداشتم و برگى چند را گرفتم و عورت و بدن خود را به آنها پوشانيدم و از آن برگها خورجينى ساختم و پر از ميوه كردم و جامه اى كه با خود داشتم در آب فرو بردم و برداشتم تا اگر مرا به آب احتياج شود آن را بفشرم و بياشامم، چون فارغ شدم خوابيد و اشاره كرد: سوار شو، چون سوار شدم مرا از راه ديگر به كنار دريا رسانيد، ناگاه ديدم كه كشتى اى در ميان دريا مى رود، پس جامۀ خود را حركت دادم تا ايشان مرا ديدند، و چون به نزديك آمدند و مرا بر شير سوار ديدند بسيار تعجب نموده و تسبيح و تهليل خدا كرده و گفتند: تو كيستى؟ از جنّى يا از انس؟

گفتم: منم سفينه مولاى پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و اين شير براى رعايت حقّ آن نذير بشير اسير من شده و مرا رعايت مى كند.

چون نام آن حضرت را شنيدند بادبان كشتى را فرود آوردند و لنگر انداختند و دو مرد را در كشتى كوچكى نشانيده با جامه ها براى من فرستادند كه بپوشم و از شير فرود آمدم و شير در كنارى ايستاد و نظر مى كرد كه من چه مى كنم، پس جامه ها به نزد من انداختند و من پوشيدم و يكى از ايشان گفت: بيا بر دوش من سوار شو تا تو را به كشتى برسانم، نبايد كه شير رعايت حقّ رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم زياده از امّت او بكند.

پس من به نزد شير رفتم و گفتم: خدا تو را از رسول خدا جزاى خير بدهد.

چون اين بگفتم و اللّه ديدم كه آب از چشم او فرو ريخت و از جاى خود حركت نكرد تا من داخل كشتى شدم و پيوسته به من نظر مى كرد تا از او غايب شدم (1).

به روايت ديگر منقول است كه: حضرت نامه اى به سفينه داد كه ببرد به يمن و به معاذ

ص: 566


1- . خرايج 1/136. و نيز رجوع شود به مناقب ابن شهر آشوب 1/135-136 و دلائل النبوة 6/45 و اسد الغابة 2/503.

بدهد، در اثناى راه شيرى را ديد كه در ميان راه نشسته است و ترسيد كه از پيش شير بگذرد پس گفت: من رسولم از جانب رسول خدا بسوى معاذ و اين نامۀ آن حضرت است؛ پس شير يك تير پرتاب پيش او دويد و بعد صدايى كرد و از راه دور شد تا او گذشت، و در موقع مراجعت نيز چنين كرد. چون قصۀ شير را به حضرت نقل كرد حضرت فرمود:

صدايى كه اول كرد در وقت رفتن گفت: چگونه است رسول خدا؟ ، و در مراجعت گفت:

رسول خدا را از من سلام برسان (1).

بيست و پنجم-راوندى روايت كرده است كه عمار بن ياسر گفت: در بعضى سفرها با آن حضرت بيرون رفتم، در اثناى راه شترم خوابيد و از قافله ماندم، پس حضرت از عقب قافله رسيد و از شتر خود فرود آمد و از مطهره آبى در دهان خود كرد و بر آن شتر پاشيد و صدا زد بر او، پس به اعجاز آن حضرت مانند آهو برجست و من سوار شدم و در خدمت آن حضرت روان شدم و چنان تند مى رفت كه ناقۀ عضباى آن حضرت بيشتر از آن نمى رفت، حضرت فرمود: شتر را به من نمى فروشى؟ عرض كردم: از شماست يا رسول اللّه، فرمود: البته مى بايد به قيمت بفروشى، پس به صد درهم از من خريد، و چون داخل مدينه شديم شتر را به خدمتش بردم فرمود: اى انس! صد درهم قيمت شتر به عمار بده و شتر را به او پس ده كه هديۀ ماست بسوى او (2).

بيست و ششم-راوندى به سند معتبر از جابر انصارى روايت كرده است كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نفرين كرد بر عتبه پسر ابو لهب و فرمود: خدا درنده اى از درندگان را بر تو مسلط گرداند؛ پس روزى پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با بعضى از صحابه از مكه بيرون رفت بسوى زمين علفزارى و عتبه پيش از حضرت بيرون رفته بود و در ميان علفها پنهان شده بود كه شب آن حضرت را هلاك كند، و ما خبر نداشتيم؛ چون شب شد شيرى عتبه را گرفته به كنار منزلگاه آن حضرت آمد و فرياد كرد كه همه متوجه او شدند و به زبان فصيح گفت: اين

ص: 567


1- . خرايج 1/40.
2- . خرايج 1/158.

عتبه پسر ابو لهب است از مكه پنهان بيرون آمده بود كه محمد را بقتل رساند. پس عتبه را پاره پاره كرد و انداخت و از گوشت او هيچ نخورد (1).

بيست و هفتم-راوندى از سلمان روايت كرده است كه: روزى در خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نشسته بوديم ناگاه اعرابى آمد و گفت: يا محمد! مرا خبر ده به آنچه در شكم ناقۀ من است تا بدانم كه تو بر حقّى و ايمان بياورم به خداى تو و تو را متابعت كنم؛ پس حضرت متوجه امير المؤمنين عليه السّلام شد و فرمود: يا على! تو او را خبر ده به آنچه در شكم ناقه است؛ على عليه السّلام مهار ناقه را گرفت و دست بر سينه اش ماليد و بسوى آسمان نظر كرد و گفت: خداوندا! از تو سؤال مى كنم بحقّ محمد و اهل بيت محمد و به اسماء حسنى و كلمات تامات تو كه اين ناقه را به سخن آورى تا خبر دهد ما را به آنچه در شكم آن است.

پس ناقه به قدرت حق تعالى متوجه سيد اوصياء شد و گفت: يا امير المؤمنين! اين اعرابى روزى بر من سوار شد و به ديدن پسر عمّ خود رفت و چون به «وادى الحسك» رسيد از من فرود آمد و مرا خوابانيد و با من جماع كرد.

اعرابى گفت: اى گروه مردم! بگوييد كداميك از اينها پيغمبرند؟

گفتند: او پيغمبر است، و اين كه ناقه با او سخن گفت برادر و وصىّ اوست.

پس اعرابى شهادت گفت و مسلمان شد و از پيغمبر استدعا كرد دعا كند كه حمل ناقه بر طرف شود و آن ننگ از او زايل شود، و حضرت دعا كرد و چنان شد و اسلام اعرابى نيكو شد (2).

بيست و هشتم-راوندى و ابن شهر آشوب از ابو ذر روايت كرده اند كه گفت: روزى به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رفتم فرمود: گوسفندان تو چون شدند؟

عرض كردم: قصۀ آنها عجيب است، روزى نماز مى كردم ناگاه گرگى بر گلۀ من حمله

ص: 568


1- . خرايج 2/521.
2- . خرايج 2/497.

آورد و بره اى از آنها گرفت و من نماز را قطع نكردم، ناگاه ديدم شيرى آمد و بره را از او گرفت و به گله برگردانيد و مرا ندا كرد: اى ابو ذر! دل با نماز خود بدار كه خدا مرا به گوسفندان تو موكّل نموده، چون از نماز فارغ شدم شير گفت: برو بسوى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و او را خبر كن كه خدا گرامى داشت مصاحب تو و حفظ كنندۀ شريعت تو را و شيرى را به گوسفندان او موكّل نمود؛ پس از استماع اين خبر تعجب كردند آنها كه بر دور آن حضرت بودند (1).

بيست و نهم-ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در روز عرفه خطبه اى خواند و مردم را بر تصدّق تحريص نمود، مردى عرض كرد: يا رسول اللّه! اين شتر من از فقراست، حضرت چون به آن ناقه نظر كرد فرمود: اين را براى من از فقرا بخريد، چون خريدند شب به حجرۀ آن حضرت آمد و سلام كرد، حضرت فرمود: خدا تو را مبارك نمود، ناقه عرض كرد: من از صاحبان خود فرار كرده و در صحرا مى گرديدم و علفها و حيوانات صحرا همه مرا به يكديگر نشان مى دادند كه اين از محمد است.

حضرت فرمود: مولاى تو چه نام داشت؟

گفت: عضبا؛ پس حضرت آن ناقه را عضبا نام كرد. چون هنگام وفات آن حضرت شد عضبا به نزد آن حضرت آمد و گفت: مرا باكى مى گذارى و سفارش مرا به كى مى كنى بعد از خود؟

فرمود: خدا بركت دهد تو را، تو از دختر منى فاطمه كه بر تو سوار خواهد شد در دنيا و آخرت.

چون حضرت از دنيا رفت شبى به خدمت حضرت فاطمه عليها السّلام آمد و گفت: سلام خدا بر تو باد اى دختر رسول خدا، نزديك شده است رفتن من از دنيا و هيچ علف و آب بعد از آن حضرت براى من گوارا نيست؛ پس سه روز بعد از وفات آن حضرت به نعم و نعيم

ص: 569


1- . خرايج 2/503، مناقب ابن شهر آشوب 1/136-137 با اندكى تفاوت.

آخرت رسيد و تعب دنيا را ترك كرده راحت عقبى را براى خود پسنديد (1).

سى ام-ابن شهر آشوب از جابر انصارى و عبادة بن صامت روايت كرده است كه: در باغ بنى نجار شترى مست شده بود و هركه داخل آن باغ مى شد او را مجروح مى كرد، پس پيغمبر داخل آن باغ شد و شتر را طلبيد، شتر پيش آمد و دهان خود را نزد آن حضرت به زمين نهاد و تذلّل نمود، حضرت آن را مهار كرد و به صاحبش داد.

صحابه عرض كردند: يا رسول اللّه! حيوانات پيغمبرى تو را مى دانند؟

فرمود: هيچ كس نيست كه پيغمبرى مرا نداند بغير از ابو جهل و ساير كافران قريش.

صحابه عرض كردند: ما را سجدۀ تو كردن سزاوارتر است از حيوانات.

حضرت فرمود: من مى ميرم، كسى را سجده كنيد كه زنده است و هرگز نمى ميرد (2).

سى و يكم-در تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است كه: ده نفر از يهود براى لجاجت و مخاصمه به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمدند و خواستند سؤالى چند بكنند، ناگاه اعرابى آمد و عصائى به دوش خود گرفته بود و بر سر عصا هميانى سربسته آويخته بود و گفت: يا محمّد! مرا جواب بگو از آنچه از تو سؤال مى كنم.

حضرت فرمود: اين يهودان قبل از تو آمده اند، رخصت مى دهى سؤال ايشان را اول جواب بگويم؟

اعرابى گفت: من غريبم و آنها از اهل اين شهرند و باز آنها از اهل كتابند و با تو در ملت شركتى دارند، و اگر ميان تو و ايشان چيزى بگذرد خاطر من جمع نمى شود و احتمال مى دهم كه با يكديگر توطئه كرده باشيد، و من قانع نمى شوم مگر به معجزۀ هويدايى.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: على بن ابى طالب را بطلبيد، چون آن حضرت حاضر شد اعرابى عرض كرد: يا محمد! اين را براى چه طلبيدى؟ من با تو كار دارم.

حضرت فرمود: تو از من بيان طلبيدى و اين على بن ابى طالب است صاحب بيان

ص: 570


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/135.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/132.

شافى و علم كافى و منم شهرستان علم و او در درگاه آن شهر است هركه حكمت و علم خواهد بايد از در درآيد، پس به آواز بلند فرمود: اى بندگان خدا! هركه خواهد نظر كند بسوى آدم با جلالت او، و بسوى شيث و حكمت او، و بسوى ادريس با نباهت او، و بسوى نوح و شكر كردن او پروردگار خود را و عبادت او، و بسوى ابراهيم و وفاى او و خلّت او، و بسوى موسى و دشمنى او با دشمنان خدا و جهاد كردن او با ايشان، و بسوى عيسى و دوستى و معاشرت او با هر مؤمنى، پس نظر كند بسوى على بن ابى طالب.

به سبب اين سخن ايمان مؤمنان زياده شد و كينه و نفاق منافقان بيشتر شد، پس اعرابى گفت: اى محمد! پسر عمّ خود را چنين مدح مى كنى زيرا كه شرف و عزت او موجب شرف و عزت توست و من اينها را قبول نمى كنم مگر با شهادت كسى كه شهادت او احتمال بطلان و فساد ندارد.

فرمود: او كيست؟

عرض كرد: اين سوسمار كه در هميان است و به پشت خود آويخته ام.

حضرت فرمود: اى اعرابى! آن را بيرون آور تا گواهى بدهد براى من به نبوّت و براى برادرم به فضيلت.

اعرابى عرض كرد: من تعب بسيار در شكار كردن اين كشيدم و مى ترسم كه بگريزد.

فرمود: نخواهد گريخت و اگر بگريزد همين بس است تو را جهت تكذيب من، و ليكن نمى گريزد و به حق گواهى خواهد داد و چون گواهى دهد آن را رها كن كه محمد از آن بهتر چيزى به تو عوض خواهد داد.

چون اعرابى سوسمار را از هميان خود بيرون آورد و به زمين نهاد رو به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ايستاد و پهلوهاى روى خود را به نزد آن حضرت بر خاك ماليد پس سر برداشت و به قدرت حق تعالى به سخن آمد و گفت: شهادت مى دهم به وحدت خدايى كه شريك ندارد و شهادت مى دهم كه محمد بنده و رسول و برگزيدۀ اوست و بهترين پيغمبران و بهترين جميع خلايق و خاتم پيغمبران است و كشانندۀ مؤمنان است بسوى بهشت، و شهادت مى دهم كه برادر تو على بن ابى طالب عليه السّلام چنان است كه تو او را وصف كردى و

ص: 571

فضلش چنان است كه تو ذكر كردى بدرستى كه دوستان او در بهشت مكرّم و دشمنان او در جهنم مخلّد خواهند بود.

پس اعرابى گريست و عرض كرد: يا رسول اللّه! من نيز شهادت مى دهم به آنچه اين حيوان شهادت داد زيرا كه ديدم و شنيدم آنچه كه با آن چاره اى بجز ايمان آوردن ندارم.

پس اعرابى به آن يهودان گفت: واى بر شما! بعد از اين معجزه اى كه ديديد چه معجزه مى خواهيد؟ و اگر با مشاهدۀ چنين آيتى ايمان نياوريد هلاك خواهيد شد، پس آن يهودان ايمان آوردند و گفتند: اين سوسمار تو حق عظيم بر ما دارد.

حضرت فرمود: اى اعرابى! اين حيوان را رها كن كه ايمان به خدا و رسول و برادر رسول آورد و چنين حيوانى سزاوار نيست كه اسير باشد بلكه بايد بر جنس خود امير باشد، و اگر آن را رها كنى خدا عوضى نيكوتر از آن به تو عطا فرمايد.

سوسمار گفت: يا رسول اللّه! عوض را به من بگذار كه به او برسانم.

اعرابى گفت: چه عوض به من مى توانى رسانيد؟

گفت: برو به نزد آن سوراخى كه مرا در آن شكار كردى و از آنجا ده هزار اشرفى و هشتصد هزار درهم بردار (1).

اعرابى گفت: اين جماعت همه شنيدند و آنها صاحب زورند و من تعب كشيده و وامانده ام و آنها پيش از من خواهند رفت و آنها را متصرف خواهند شد.

سوسمار گفت: خدا آن را براى تو به عوض من مقرر ساخته است و نخواهد گذاشت كه كسى پيش از تو آن را بردارد.

پس اعرابى برخاست به تأنّى روانه شد و جمعى از منافقان كه در آن مجلس حاضر بودند سبقت گرفتند و هر يك كه دست به سوراخ مى برد افعى بزرگى سر از سوراخ بيرون آورده او را هلاك مى كرد.

چون اعرابى رسيد افعى به او خطاب كرد و گفت: خدا مرا براى ضبط مال تو مقرر

ص: 572


1- . در مصدر «ده هزار اشرفى و سيصد هزار درهم» آمده است.

فرموده و اينها را براى تو هلاك كردم.

چون اعرابى زرها را بيرون آورد و نتوانست برداشت، افعى او را ندا كرد: بگشا ريسمانى را كه بر كمر بسته اى و يك سرش را بر اين دو كيسه ببند و سر ديگرش را بر دم من ببند كه من اينها را مى كشم و به خانۀ تو مى رسانم و من خدمتكار و حراست كنندۀ مال توام؛ اعرابى چنان كرد و افعى مال را به خانۀ او رسانيد و پيوسته حراست آن مال مى كرد تا اعرابى همه را باغها و مزارع و مستغلات خريد، و چون مال تمام شد افعى برگشت (1).

ص: 573


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 496.

ص: 574

باب نوزدهم: در بيان استجابت دعاى آن حضرت است در زنده كردن مردگان

و سخن گفتن با ايشان و شفاى بيماران و غير اينها، و آنچه از

بركات و كرامات اعضاى شريفۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به ظهور آمده

و در آن چند فصل است

ص: 575

ص: 576

اول-شيخ مفيد و شيخ طوسى و قطب راوندى و ابن شهر آشوب و ساير محدثان خاصه و عامه روايت كرده اند كه امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مرا طلبيد در جنگ خيبر و ديدۀ خود را از درد و آزار نمى توانستم گشود پس آب دهان مبارك خود را بر ديده هاى من ماليد و در ساعت شفا يافتم و عمامۀ خود را بر سر من بست و فرمود:

خداوندا! سرما و گرما را از او دور گردان، از بركت دعاى آن حضرت تا امروز از سرما و گرما متأثر نشدم. و حضرت امير عليه السّلام در زمستانهاى سرد با يك پيراهن مى گرديد و پروا نمى كرد (1).

دوم-ابن شهر آشوب و غير او روايت كرده اند كه: در ايام طفوليت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مكه قحط عظيمى بهم رسيد و بعضى از قريش گفتند: به لات و عزّى پناه بريد، و بعضى گفتند: به منات پناه بريد، پس ورقة بن نوفل گفت: چرا از حق دور افتاده ايد؟ در ميان شما بقيۀ ابراهيم و سلالۀ اسماعيل عليهما السّلام هست، ابو طالب را در طلب باران شفيع گردانيد؛ پس ابو طالب بيرون آمد و كودكى چند در دور او بودند و در ميان ايشان طفلى بود مانند خورشيد تابان يعنى پيغمبر آخر الزمان پس آن مهر سپهر نبوّت آمد و پشت به كعبه داد و دست بسوى آسمان بلند كرد و در همان ساعت ابرى پيدا شد و باران ريخت، پس ابو طالب قصيده اى در شأن آن حضرت انشا نمود كه مضمون يك بيتش اين است:

«سفيد رويى كه از بركت روى مباركش طلب باران از ابر مى نمايد، فيض بخش يتيمان

ص: 577


1- . ارشاد شيخ مفيد 1/126؛ امالى شيخ طوسى 89؛ خرايج 1/57؛ مناقب ابن شهر آشوب 2/336 و 3/153؛ مسند احمد بن حنبل 2/168 و 342؛ مناقب ابن المغازلى 111؛ ترجمة الامام على من تاريخ دمشق 1/216 به بعد. همچنين براى اطلاع بيشتر از مصادر عامه رجوع شود به احقاق الحق 5/435 به بعد.

و پناه بيوه زنان است» (1).

سوم-شيخ طوسى روايت كرده است كه: در جنگ حديبيّه ميان اصحاب آن حضرت تشنگى بهم رسيد و صحابه به آن حضرت استغاثه كردند تا دست مبارك به دعا برداشت، ناگاه ابرى پيدا شد و آن قدر باران آمد كه همه سيراب شدند (2).

چهارم-در بصائر الدرجات به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: مرد نابينايى به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت: يا رسول اللّه! دعا كن خدا ديده هاى مرا به من برگرداند، حضرت دعا كرد و او بينا شد؛ پس نابيناى ديگر آمد و گفت: يا رسول اللّه! دعا كن خدا ديده هاى مرا روشن گرداند، حضرت فرمود: بهشت را بهتر مى خواهى يا ديدۀ خود را؟ گفت: يا رسول اللّه! ثواب نابينا بودن بهشت است؟ حضرت فرمود: خدا از آن كريمتر است كه بندۀ مؤمن خود را به كورى مبتلا گرداند و ثواب او را بهشت ندهد (3).

پنجم-در بصائر و خرايج از امام زين العابدين عليه السّلام روايت كرده اند كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روزى نشسته بود و مذكور ساخت كه: چند روز گذشته گوشت تناول نكرده ام؛ مردى از انصار چون اين سخن را شنيد برخاست به خانه رفت و به زن خود گفت: بيا كه ما را غنيمتى روزى شده است از حضرت شنيدم كه چنين فرمود و ما اين بزغاله را در خانه داريم، و غير آن بزغاله حيوانى نداشتند، زن گفت: بگير آن را و بكش؛ و چون آن بزغاله را بريان كرد و به خدمت آن حضرت آورد حضرت فرمود: بخوريد و استخوانش را مشكنيد؛ چون انصارى به خانه برگشت ديد همان بزغاله در خانه اش بازى مى كند (4).

ششم-در بصائر به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام مروى است كه: چون فاطمه بنت اسد مادر امير المؤمنين عليه السّلام به رحمت حق واصل شد، امير المؤمنين عليه السّلام به نزد

ص: 578


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/180؛ بحار الانوار 35/132-133 به نقل از كتاب الحجة على الذاهب الى تكفير أبي طالب تأليف سيد فخار بن معد موسوى 90-92.
2- . امالى شيخ طوسى 129.
3- . بصائر الدرجات 272.
4- . بصائر الدرجات 273؛ خرايج 2/583.

رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت: مادرم فوت شد، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گريست و فرمود كه: و اللّه مادر من نيز بود، پس به جنازۀ او حاضر شد و پيراهن و رداى خود را داد و فرمود: يا على! او را در اينها كفن كن و چون فارغ شوى مرا خبر كن؛ چون فاطمه را بيرون آوردند رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر او نمازى كرد كه پيش از آن و بعد از آن بر كسى چنان نماز نكرده بود، پس رفت و در قبرش خوابيد، و چون او را در قبر گذاشتند گفت: اى فاطمه! ، جواب داد: لبيك يا رسول اللّه، فرمود: آيا يافتى آنچه خدا تو را وعده داد به راستى؟ گفت: بلى خدا تو را جزاى نيكو بدهد. پس مدتى با او راز گفت در قبر و بيرون آمد، گفتند: يا رسول اللّه! در باب فاطمه كارى چند كردى كه با ديگرى نكردى! فرمود: روزى من به او گفتم كه: مردم از قبرهاى خود برهنه محشور مى شوند و او فرياد كرد: وا سوأتاه زهى رسوايى، پس من پيراهن خود را بر او پوشانيدم و از خدا طلبيدم كه كفنهاى او را كهنه نكند تا با آنها داخل بهشت شود؛ و روزى ضغطه و سؤال قبر را به او گفتم و او استغاثۀ بسيار كرد، من در قبر او خوابيدم و از خدا طلبيدم كه درى از قبر او بسوى بهشت گشود و قبر او را باغى از باغهاى بهشت گردانيد (1).

هفتم-در خرايج روايت كرده است كه: روزى حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آهويى را طلبيد و امر كرد كه آن را ذبح كردند و بريان كردند و چون حاضر ساختند فرمود: گوشتش را بخوريد و استخوانهايش را مشكنيد، پس پوستش را فرمود پهن كردند و استخوانهايش را در ميانش ريختند و دعا كرد تا آهو زنده شد و مشغول چريدن گرديد (2).

هشتم-در خرايج و اعلام الورى و مناقب مروى است كه: كودكى را به خدمت آن حضرت آوردند كه براى او دعا كند، چون سرش را كچل ديد و مو نداشت دست مبارك بر سرش كشيد و در ساعت مو بر آورد و شفا يافت، چون اين خبر به اهل يمن رسيد طفلى را به نزد مسيلمه آوردند كه براى او دعا كند، مسيلمه دست بر سرش كشيد و آن طفل كچل

ص: 579


1- . بصائر الدرجات 287.
2- . خرايج 2/584.

شد و موهاى سرش ريخت و تا حال فرزندان او همه چنين اند (1).

نهم-در خرايج مذكور است كه: مردى از جهينه اعضايش از خوره ريخته بود و به آن حضرت شكايت كرد، فرمود كه قدحى از آب آوردند و آب دهان مبارك را در قدح انداخت و فرمود كه: بر بدن خود بمال، چون آب را بر بدن خود ماليد صحيح و سالم شد (2).

دهم-راوندى و ابن شهر آشوب از حضرت امام حسين عليه السّلام روايت كرده اند كه: روزى مردى به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت: من در جاهليت از سفرى برگشتم دختر پنج ساله اى از خود ديدم كه با زينت و زيور در خانه راه مى رفت پس دستش را گرفتم و بردم او را در فلان وادى انداختم و برگشتم.

حضرت فرمود كه: با من بيا و آن وادى را به من بنما، آن مرد با آن حضرت به آن وادى رفت، حضرت پرسيد: دختر تو چه نام داشت؟ گفت: فلانه، حضرت صدا زد: اى فلانه! زنده شو به اذن خدا، ناگاه آن دختر بيرون آمد و گفت: يا رسول اللّه! لبيك و سعديك، فرمود: پدر و مادر تو مسلمان شده اند اگر مى خواهى تو را به ايشان برگردانم. دختر گفت:

مرا حاجتى به ايشان نيست، خدا را براى خود از ايشان بهتر يافتم (3).

يازدهم-راوندى و غير او روايت كرده اند كه: سلمة بن الاكوع را در جنگ خيبر زخم منكرى رسيد حضرت به دهان مبارك بر آن موضع سه مرتبه دميد و در ساعت شفا يافت، و ديدۀ قتادة بن نعمان را در جنگ احد جراحتى رسيد و به رويش آويخته شد-و به روايت ديگر جدا شد-و حضرت به دست مبارك به جاى خود گذاشت و از ديدۀ ديگرش بهتر شد (4).

دوازدهم-راوندى و غير او روايت كرده اند كه: جوانى از انصار مادرى داشت پير و كور و آن جوان بيمار بود و حضرت به عيادت او رفت و چون داخل شد او مرده بود،

ص: 580


1- . خرايج 1/29؛ اعلام الورى 27؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/156.
2- . خرايج 1/36.
3- . خرايج 1/37؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/175.
4- . خرايج 1/42؛ دلائل النبوة 3/100 و 4/251.

مادرش گفت: خداوندا! اگر مى دانى كه من بسوى تو و پيغمبر تو هجرت كرده ام به اميد آنكه در هر شدت مرا يارى كنى، پس اين مصيبت را بر من بار مكن، پس حضرت جامه را از روى او دور كرد و زنده شد و برخاست و با آن حضرت طعام خورد (1).

سيزدهم-راوندى و غير او از اسامة بن زيد روايت كرده اند كه گفت: در خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم متوجه حجة الوداع شديم، چون به وادى روحا رسيديم زنى كودكى را بر دوش خود گرفته خدمت آن حضرت آمد گفت: يا رسول اللّه! اين كودك تا متولد شده است پيوسته گلويش مى گيرد و مصروع و بيهوش است، حضرت آن طفل را گرفت و آب دهان مبارك خود را در دهان او انداخت و شفا يافت، و ارادۀ قضاى حاجت نمود و در آن صحرا موضعى نبود كه حضرت از مردم پنهان شود فرمود كه: برو به نزد آن درختهاى خرما و سنگها و بگو به درختان كه رسول خدا شما را امر مى كند كه نزديك يكديگر شويد و سنگها را بگو كه شما را امر مى كند كه دور شويد؛ اسامه گفت: بحقّ آن خداوندى كه او را به راستى فرستاده است چون فرمودۀ آن حضرت را گفتم به درختان ديدم نزديك شدند و به يكديگر متصل گرديدند و سنگها از عقب آن پراكنده شدند تا حضرت در عقب درختان قضاى حاجت نمود، و چون بيرون آمد درختان و سنگها به جاى خود برگشتند (2).

چهاردهم-شيعه و مخالف به طرق بسيار روايت كرده اند كه: پيش از آنكه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بسوى مدينه هجرت نمايد در مدينه طاعون و بيمارى زياده از همۀ شهرها بود، چون حضرت داخل مدينه شد فرمود: خداوندا! محبوب گردان بسوى ما مدينه را چنانكه مكه را بسوى ما محبوب گردانيده و هوايش را براى ما صحيح گردانيدى و با بركت گردان براى ما صاع و مدش را و بيماريش را به جحفه منتقل گردان (3)، پس به بركت دعاى آن حضرت هواى مدينه از همه جا صحيحتر است و نعمتها در آنجا از همۀ بلاد فراوانتر

ص: 581


1- . خرايج 1/45؛ دلائل النبوة 6/50 و 51.
2- . خرايج 1/45. و نيز رجوع شود به دلائل النبوة 6/25.
3- . خرايج 1/49؛ سيرۀ ابن هشام 1/589؛ دلائل النبوة 2/566-569.

است، و طاعون و بيمارى جحفه را از اهلش خالى كرد.

پانزدهم-راوندى و ابن شهر آشوب و غير ايشان روايت كرده اند كه: ابو طالب عليه السّلام بيمار شد و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به عيادت او رفت، ابو طالب گفت: اى پسر برادر! دعا كن پروردگار خود را كه مرا عافيت دهد، حضرت فرمود: خداوندا! شفا ده عمّ مرا؛ در همان ساعت برخاست گويا در بندى بود و رها شد (1).

شانزدهم-راوندى و غير او روايت كرده اند كه: حضرت امير المؤمنين عليه السّلام بيمارى و درد عظيمى بهم رسانيد و مى گفت: خداوندا! اگر اجلم نزديك شده است مرا راحت ده و اگر دور است بر من لطف كن و اگر براى من بلا را مى پسندى مرا صبر بر بلا ده.

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گفت: خداوندا! او را شفا ده، خداوندا! او را عافيت ده؛ پس فرمود كه: برخيز يا امير المؤمنين.

فرمود كه: برخاستم و بعد از آن هرگز آن درد را در خود نيافتم از بركت دعاى آن حضرت (2).

هفدهم-راوندى از بريده روايت كرده است كه: پاى عمرو بن معاذ در يكى از جنگها بريده شد و حضرت آب دهان مبارك خود را بر آن موضع انداخت و متّصل شد (3).

هيجدهم-راوندى و غير او از ابن عباس روايت كرده اند كه: زنى پسر خود را به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورد و گفت: اين طفل را جنون و صرع مى گيرد هر بامداد و پسين، آن جناب دست مبارك خود را بر سينۀ او كشيد و دعا كرد ناگاه از حلقش چيزى مانند فضلۀ شير بيرون آمد و شفا يافت (4).

نوزدهم-راوندى و ابن شهر آشوب و محدثان خاص و عام روايت كرده اند كه: در جنگ بدر به ضربت ابو جهل دست معاذ بن عفرا جدا شد و او دست بريدۀ خود را برداشت

ص: 582


1- . خرايج 1/49؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/117؛ دلائل النبوة 6/184.
2- . خرايج 1/49؛ دلائل النبوة 6/179.
3- . خرايج 1/50.
4- . خرايج 1/49؛ دلائل النبوة 6/187؛ مجمع الزوائد 9/2.

و به خدمت آن حضرت آورد، حضرت آب دهان معجز نشان خود را بر آن موضع افكند و دست بريده را پيوند كرد و قويتر از سابق شد (1).

بيستم-راوندى روايت كرده است كه: مردى در سجده موى سرش موضع سجود را مى گرفت، حضرت فرمود: خداوندا! سرش را قبيح گردان، پس موهاى سرش تمام ريخت (2).

بيست و يكم-روايت كرده اند كه مادر انس گفت: يا رسول اللّه! براى انس دعا كن كه خادم توست. چون آن بى ديانت قابل سعادت آخرت نبود حضرت فرمود: خداوندا! مال و فرزندش را بسيار كن و در آنچه به او داده اى بركت بده؛ پس آن قدر فرزندان او بسيار شدند كه زياده از صد فرزند و فرزندزادۀ او در يك طاعون مردند (3).

بيست و دوم-راوندى و ابن شهر آشوب و غير ايشان روايت كرده اند كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مردى را ديد به دست چپ طعام مى خورد، حضرت فرمود: به دست راست بخور، گفت: نمى توانم-و دروغ مى گفت-، حضرت فرمود: نتوانى؛ بعد از آن هرچند مى خواست كه دست راست خود را به دهان برساند به جانب ديگر مى رفت و به دهانش نمى رسيد (4).

بيست و سوم-راوندى و ابن شهر آشوب و ديگران از عمرو بن اخطب روايت كرده اند كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آب طلبيد و من آب از براى آن جناب آوردم و مويى در آن افتاده بود، من آن مو را برداشتم، حضرت دو مرتبه فرمود: خداوندا! او را حسن و جمال بده، ابو نهيك ازدى گفت: من او را ديدم در وقتى كه نود و سه سال از عمر او گذشته بود و يك موى سفيد در سر و روى او بهم نرسيده بود (5).

ص: 583


1- . خرايج 1/50.
2- . خرايج 1/50.
3- . خرايج 1/50؛ و نيز رجوع شود به دلائل النبوة 6/194.
4- . خرايج 1/50؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/115؛ دلائل النبوة 6/238.
5- . خرايج 1/50؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/117؛ اسد الغابة 4/178.

بيست و چهارم-سيد مرتضى و ابن شهر آشوب و راوندى و غير ايشان روايت كرده اند كه: نابغۀ جعدى بر آن جناب شعر مى خواند، بيتى خواند كه مضمونش اين بود:

«رسيديم به آسمان از عزت و كرم و اميد داريم بالاتر از آن را» ، حضرت فرمود: بالاتر از آسمان كجا را گمان دارى؟ عرض كرد: بهشت يا رسول اللّه، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود:

نيكو گفتى خدا دهان تو را نشكند. راوى گفت: من او را ديدم صد و سى سال از عمر او گذشته بود و دندانهاى او در پاكيزگى و سفيدى مانند گل بابونه بود و جميع بدنش درهم شكسته بود بغير از دهانش؛ و به روايت ديگر: هر دندانش كه مى افتاد از آن بهتر مى روئيد (1).

بيست و پنجم-راوندى روايت كرده است كه: روزى زنى به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و عرض كرد: يا رسول اللّه! من زن مسلمانى هستم و شوهرى در خانه دارم مانند زنان، حضرت فرمود: شوهر خود را بطلب، چون حاضر شد از زن پرسيد: آيا شوهر خود را دشمن مى دارى؟ عرض كرد: بلى، حضرت از براى ايشان دعا كرد و پيشانيهاى ايشان را به يكديگر چسبانيد و فرمود: خداوندا! الفت ده ميان ايشان و هر يك را محبوب ديگرى گردان؛ بعد از آن زن گفت كه: هيچ كس نزد من از شوهرم محبوبتر نيست، حضرت فرمود: شهادت بده كه منم پيغمبر خدا (2).

بيست و ششم-راوندى و ابن شهر آشوب روايت كرده اند كه: عمرو بن الحمق خزاعى آب داد آن حضرت را و حضرت دعا كرد از براى او كه: خداوندا! او را از جوانى خود بهره مند گردان؛ پس هشتاد سال از عمر او گذشت و يك موى سفيد بر محاسن او ظاهر نشد (3).

بيست و هفتم-روايت كرده است از عطا كه گفت: ميان سر مولاى خود سايب بن

ص: 584


1- . امالى سيد مرتضى 1/192 با اندكى اختلاف؛ خرايج 1/51؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/117 و 214. و نيز رجوع شود به الاغاني 5/12.
2- . خرايج 1/51. و نيز رجوع شود به مناقب ابن شهر آشوب 1/117 و دلائل النبوة 6/228.
3- . خرايج 1/52؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/118؛ اسد الغابة 4/206؛ كنز العمال 13/495.

يزيد را ديدم كه سياه بود و باقى موهاى سر و ريشش همه سفيد بود، گفتم: هرگز چنين چيزى نديده ام كه ميان سر تو سياه است و باقى سفيد است، گفت: سببش آن است كه روزى با كودكان بازى مى كردم حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گذشت، من بر آن حضرت سلام كردم، جواب سلام من داد و فرمود: تو كيستى؟ گفتم: منم سايب برادر نمر بن قاسط، پس دست مبارك خود را بر ميان سر من ماليد و دعاى بركت براى من كرد و به اين سبب جاى دست مباركش چنين سياه مانده است (1).

بيست و هشتم-در روايات بسيار وارد شده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چون امير المؤمنين عليه السّلام را به يمن فرستاد گفت: يا رسول اللّه! اگر در قضائى شك كنم چه كنم؟ حضرت فرمود كه: خدا دل تو را هدايت خواهد كرد و زبان تو را به حق گويا خواهد گردانيد، امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: بعد از آن در هيچ حكمى شك نكردم (2).

بيست و نهم-راوندى و ابن شهر آشوب روايت كرده اند كه مرة بن جعيل گفت: با رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در بعضى از غزوات همراه بودم و بر ماديانى سوار بودم، حضرت فرمود: بيا اى صاحب اسب، گفتم: يا رسول اللّه! لاغر و ناتوان است، حضرت تازيانۀ كوچكى در دست داشت آهسته بر آن زد و گفت: خداوندا! بركت ده از براى او در اين ماديان؛ پس چنان شد كه هرچند ضبطش مى كردم نمى ايستاد و بر همۀ اسبان سبقت مى كرد و از شكم آن موازى دوازده هزار درهم از فرزندان آن فروختم به بركت دعاى آن حضرت (3).

سى ام-راوندى از عثمان بن جنيد روايت كرده است كه: مرد نابينائى به خدمت آن حضرت آمد و از حال خود شكايت كرد، حضرت فرمود كه: وضو بساز و دو ركعت نماز

ص: 585


1- . خرايج 1/53؛ دلائل النبوة 6/209؛ اسد الغابة 2/402.
2- . خرايج 1/53؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/118؛ انساب الاشراف 2/101؛ دلائل النبوة 5/397؛ حلية الاولياء 4/381؛ مسند احمد بن حنبل 2/68 و 92 و 451.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/116؛ خرايج 1/54؛ دلائل النبوة 6/153؛ اسد الغابة 1/546. و در سه مصدر اخير بجاى «مرة بن جعيل» ، «جعيل» ذكر شده است.

بكن و بعد از نماز اين دعا بخوان: «اللّهمّ انّي أسألك و اتوجّه اليك بمحمّد نبيّ الرّحمة صلّى اللّه عليه و آله و سلّم يا محمّد انّي اتوجّه بك الى ربّك لتجلوا به عن بصري اللّهمّ شفّعه فيّ و شفّعني في نفسي» ، عثمان گفت: هنوز در آن مجلس نشسته بوديم كه برگشت و بينا شده بود و گويا هرگز كور نبوده است (1).

سى و يكم-راوندى روايت كرده است كه ابيض بن جمال گفت: در روى من قوبا (2)بود و سفيد شده بود، حضرت دعا كرد و دست مبارك بر روى من كشيد، در همان ساعت چنان شد كه هيچ اثر بر روى من نبود (3).

سى و دوم-راوندى از فضل بن عباس روايت كرده است كه مردى به خدمت آن حضرت آمد و گفت: من بخيل و ترسان و بسيار خواب كننده ام دعا كن كه خدا اين صفتهاى بد را از من سلب كند، چون حضرت دعا كرد كسى را از او بخشنده تر و شجاع تر و كم خوابتر نمى ديدند (4).

سى و سوم-راوندى و ديگران روايت كرده اند كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دعا كرد كه:

خداوندا! چنانكه اول قريش را غضب و نكال خود چشانيدى، آخر ايشان را نعمت و نوال خود بچشان؛ و چنان شد (5).

سى و چهارم-راوندى از بعضى صحابه روايت كرده است كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نشسته بود ناگاه برخاست و اندكى از ما دور شد پس دست دراز كرد گويا با كسى مصافحه مى كند پس برگشت و نزد ما نشست، گفتيم: ما سخنى مى شنيديم و كسى را نمى ديديم، فرمود كه: اين اسماعيل ملك باران بود از نزد پروردگار خود مرخّص شده بود

ص: 586


1- . خرايج 1/55 و در آن «ليجلي عن بصري» است. و نيز رجوع شود به دلائل النبوة 6/166-168 و اسد الغابة 3/571. و در هر سه مصدر «عثمان بن حنيف» ذكر شده است.
2- . قوباء: يكى از امراض جلدى، گرى، جرب. (فرهنگ عميد 3/1906) .
3- . خرايج 1/56؛ دلائل النبوة 6/177، و در هر دو مصدر «ابيض بن حمال» آمده است.
4- . خرايج 1/56.
5- . خرايج 1/56. و نيز رجوع شود به ارشاد شيخ مفيد 1/143.

كه به زيارت من بيايد پس بر من سلام كرد و گفتم به او كه: باران از براى ما بياور، گفت:

وعدۀ باران در فلان روز است از فلان ماه؛ چون روز وعده شد و نماز صبح كرديم ابرى پيدا نشد و نماز ظهر نيز كرديم ابرى ظاهر نشد، چون نماز عصر كرديم ابرى ظاهر شد و باران بسيار باريد و ما خنديديم، حضرت فرمود: چرا مى خنديد؟ گفتيم: براى آنكه وعدۀ ملك به ظهور آمد، حضرت فرمود: اين قسم امور را ضبط كنيد و نقل كنيد تا سبب مزيد ظهور حق گردد (1).

و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام مثل اين روايت كرده است (2).

سى و پنجم-راوندى روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بسوى يهودى فرستاد و قرضى طلبيد و او فرستاد پس به خدمت آن حضرت آمد و گفت: آنچه طلبيده بوديد به شما رسيد؟ فرمود: رسيد، يهودى گفت: هر وقت كه ضرورتى باشد بفرستيد كه من مى دهم، حضرت او را دعا كرد كه: خدا حسن و جمال تو را دائم گرداند؛ آن يهودى هشتاد سال عمر كرد و يك موى سفيد در سر و ريش او بهم نرسيد (3).

سى و ششم-راوندى روايت كرده است كه: در جنگ تبوك مردم را تشنگى عظيم عارض شد و آب نداشتند و به حضرت عرض كردند: يا رسول اللّه! اگر دعا كنى خدا تو را آب مى دهد، فرمود: بلى اگر دعا كنم دعاى مرا رد نمى كند؛ پس دعا كرد و در همان ساعت رودخانه ها جارى شد؛ گروهى در كنار رودخانه گفتند: به سبب فلان ستاره باران آمد، به روشى كه منجّمان مى گويند؛ حضرت فرمود به صحابه كه: نمى بينيد چه مى گويند اين بى اعتقادان، خالد گفت: رخصت مى فرمايى كه گردن ايشان را بزنم؟ حضرت فرمود كه:

نه، چنين مى گويند و مى دانند كه خدا فرستاده است (4).

سى و هفتم-راوندى روايت كرده است از انس كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روزى گفت:

ص: 587


1- . خرايج 1/62.
2- . خرايج 1/90.
3- . خرايج 1/87.
4- . خرايج 1/98 و 99.

اكنون از اين در كسى داخل مى شود كه بهترين اوصياست و منزلتش به پيغمبران از همه كس نزديكتر است؛ پس على بن ابى طالب عليه السّلام داخل شد و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: خداوندا! از او گرما و سرما را بر طرف كن، پس آن حضرت ديگر گرما و سرما نيافت تا به رحمت حق واصل گرديد و در زمستانها به يك پيراهن مى گذرانيد (1).

سى و هشتم-راوندى روايت كرده است كه: يكى از انصار بزغاله اى داشت آن را ذبح كرد و به زوجۀ خود گفت كه: بعضى را بپزيد و بعضى را بريان كنيد شايد حضرت رسول ما را مشرّف گرداند و امشب در خانۀ ما افطار كند، و بسوى مسجد رفت و دو طفل خرد داشت چون ديدند كه پدر ايشان بزغاله را كشت يكى به ديگرى گفت: بيا تو را ذبح كنم، و كارد را گرفت و او را ذبح كرد، مادر كه آن حال را مشاهده كرد فرياد كرد و آن پسر ديگر از ترس گريخت و از غرفه به زير افتاد و مرد، و آن زن مؤمنه هر دو طفل مردۀ خود را پنهان كرد و طعام را براى قدوم حضرت مهيّا كرد، چون حضرت داخل خانۀ انصارى شد جبرئيل عليه السّلام فرود آمد و گفت: يا رسول اللّه! بفرما كه پسرهايش را حاضر گرداند، چون پدر به طلب پسرها بيرون رفت مادر ايشان گفت كه: حاضر نيستند و به جايى رفتند، برگشت و گفت: حاضر نيستند، حضرت فرمود: البته مى بايد حاضر شوند، باز پدر بيرون آمد و مبالغه كرد، مادر او را بر حقيقت حال مطّلع گردانيد و پدر آن دو فرزند مرده را نزد حضرت حاضر كرد، حضرت دعا كرد و خدا هر دو را زنده كرد و عمر بسيار كردند (2).

سى و نهم-ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نامه اى به قبيلۀ بنى حارثه نوشت و ايشان را به اسلام دعوت كرد، ايشان نامۀ حضرت را شستند و دلو خود را به آن پينه كردند، حضرت ايشان را نفرين كرد كه خدا عقل ايشان را سلب كند، بعد از آن ايشان چنان شدند كه در قلّت عقل و تدبير و نامربوط گفتن در ميان عرب مثل شدند (3).

ص: 588


1- . خرايج 1/103.
2- . خرايج 2/926.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/115؛ مغازى 3/982-983.

چهلم-ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: چون حضرت در مكه از اذيت قريش دلگير شد به جانب اراك (1)عرفات بيرون رفت و در آنجا شترى چند از ابو ثروان مى چريدند، چون آن ملعون آمد گفت: تو كيستى؟ فرمود: منم محمد رسول خدا، گفت:

برخيز شترى كه تو در ميان آنها باشى شايسته نمى باشد، حضرت فرمود: خداوندا! عمر و تعب او را طولانى گردان. راوى گفت كه: من او را ديدم به بدترين احوال كه پير شده بود و از بسيارى محنت و بلا آرزوى مرگ مى كرد و او را ميسّر نمى شد و مردم مى گفتند كه: اين از اثر نفرين آن حضرت است (2).

چهل و يكم-ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در باب سبى هوازن با صحابه سخن گفت و التماس فرمود كه پس دهند به ايشان، همه دادند بغير از دو كس، حضرت فرمود: ايشان را مخيّر كنيد ميان منّت گذاشتن و فدا گرفتن، پس يكى به فرمودۀ حضرت رها كرد و ديگرى ابرام كرد و گفت: رها نمى كنم؛ چون پشت كرد حضرت فرمود: خداوندا! بهره اش را خسيس گردان، چون آمد حصّۀ خود را جدا نمايد از اسيران به دخترهاى باكره و پسران مى رسيد و مى گذشت تا آنكه به پيرزالى رسيد گفت:

اين را مى گيرم كه مادر قبيله است و فداى بسيارى براى خلاصى او به من خواهند داد، چون او را گرفت زن بى قدرى بود كه هيچ كس در قبيله نداشت و مدتى خرج او را كشيد و ديد كسى نمى آيد او را فدا بدهد او را رها كرد (3).

چهل و دوم-ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: نزد خديجه زن نابينايى بود حضرت به او گفت: ديده هاى تو صحيح باد، همان ساعت روشن شد، خديجه گفت:

دعاى مباركى بود، حضرت فرمود: من رحمت عالميانم (4).

ص: 589


1- . اراك: درختى است شبيه به درخت انار، از شاخه ها و برگهايش مسواك درست مى كنند، در مناطق گرمسير مى رويد. (فرهنگ عميد 1/127) .
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/115؛ خرايج 1/56.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/115-116.
4- . مناقب ابن شهر آشوب 1/117.

چهل و سوم-خاصه و عامه روايت كرده اند كه: چون پادشاه فرنگ نامۀ حضرت را تعظيم كرد و پادشاه عجم نامۀ حضرت را پاره نمود، حضرت او را دعا كرد و اين را نفرين نمود و ملك فرنگيان پاينده ماند و پادشاه عجم كشته شد و بزودى ملك ايشان زايل شد و فرزندان ايشان اسير مسلمانان شدند (1).

چهل و چهارم-ابن شهر آشوب روايت كرده است از جعفر بن نسطور رومى گفت: در خدمت آن حضرت بودم در جنگ تبوك روزى تازيانه از دست آن حضرت افتاد من از اسب به زير آمدم و تازيانه را به آن حضرت دادم، حضرت به من نظر افكند و فرمود: كه:

خدا عمر تو را دراز گرداند؛ پس او سيصد و بيست سال زندگانى كرد (2).

چهل و پنجم-ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: روزى آن حضرت به عبد اللّه بن جعفر طيار گذشت و او در كودكى بازى مى كرد و خانه اى از گل مى ساخت، حضرت فرمود: چه مى كنى اين را؟ گفت: مى خواهم بفروشم، فرمود: قيمتش را چه مى كنى؟ گفت: رطب مى خرم و مى خورم، حضرت فرمود: خداوندا! در دستش بركت بگذار و سودايش را سودمند گردان؛ پس چنان شد به بركت دعاى آن حضرت كه هيچ چيز نخريد كه در آن سود نكند و آن قدر مال بهم رسانيد كه به جود و بخشش او مثل مى زدند و اهل مدينه كه قرض مى گرفتند وعده مى دادند كه: چون وقت عطاى عبد اللّه بن جعفر بشود پس مى دهيم (3).

چهل و ششم-روايت كرده است كه: ابو هريره مشت خرمائى نزد آن حضرت آورد و گفت: يا رسول اللّه! دعا كن براى من به بركت، حضرت دعا كرد و فرمود: دو دست در ميان كيسه كن و هرچه خواهى بيرون آور، پس چنين كرد و چندين وسق از آن كيسه بيرون آورد و باز باقى بود (4).

ص: 590


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/117؛ دلائل النبوة 6/109.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/117.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/118.
4- . مناقب ابن شهر آشوب 1/118.

چهل و هفتم-روايت كرده است كه: سعد بن وقاص تيرى انداخت و حضرت او را دعا كرد كه تيرش از نشانه خطا نشود؛ و بعد از آن هرگز تير او خطا نشد (1).

چهل و هشتم-روايت كرده است از سلمان كه: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داخل مدينه شد و به خانۀ ابو ايوب انصارى فرود آمد و در خانۀ او بغير از يك بزغاله و يك صاع گندم نبود بزغاله را براى آن حضرت بريان كرد و گندم را نان پخت و به نزد حضرت آورد، حضرت فرمود كه در ميان مردم ندا كنند: هركه طعام مى خواهد بيايد به خانۀ ابو ايوب انصارى، پس ابو ايوب ندا مى كرد و مردم مى دويدند و مى آمدند مانند سيلاب تا خانه پر شد و همه خوردند و سير شدند و طعام كم نشد؛ حضرت فرمود استخوانها را جمع كردند و در ميان پوست بزغاله گذاشت و فرمود: برخيز به اذن خدا، پس بزغاله زنده شد و ايستاد و مردم صدا به گفتن شهادتين بلند كردند (2).

چهل و نهم-روايت كرده است كه: ابو ايوب در عروسى فاطمه عليها السّلام بزغاله اى آورد و آن را كشتند و پختند حضرت فرمود: مخوريد مگر با نام خدا و استخوانهايش را مشكنيد، پس چون فارغ شدند فرمود: ابو ايوب مرد فقيرى است، الهى! تو آفريده اى اين بزغاله را و تو آن را فانى نمودى و تو قادرى كه آن را برگردانى پس زنده كن آن را اى زنده اى كه بجز تو خداوندى نيست، پس بزغاله به قدرت خدا زنده شد و حق تعالى در آن براى ابو ايوب بركتى قرار داد كه هر بيمارى از شيرش مى خورد شفا مى يافت و اهل مدينه آن را «مبعوثه» مى گفتند، يعنى زنده شدۀ بعد از مردن (3).

پنجاهم-كلينى به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: يهودى به حضرت رسول گذشت و گفت: «السام عليك» يعنى مرگ بر تو باد، حضرت فرمود:

«عليك» ، صحابه گفتند: يا رسول اللّه! او گفت: مرگ بر تو باد، فرمود: من هم همان را بر او برگردانيدم و امروز مار سياهى پشت او را خواهد گزيد و او را خواهد كشت. پس يهودى

ص: 591


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/119 و در آن «سعد بن ابى وقاص» ذكر شده است.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/174 و در آن بجاى «گندم» ، «جو» آمده است.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/173-174.

به صحرا رفت و هيزم بسيارى جمع كرد و به دوش گرفت و برگشت، صحابه گفتند: يا رسول اللّه! او زنده برگشت، حضرت او را طلبيد و فرمود هيزم را بر زمين گذاشت و در ميان هيزم مار سياهى را ديدند كه چوبى را به دندان گرفته است، فرمود: اى يهودى! امروز چه كار كردى؟ گفت: كارى نكردم به غير آنكه دو گردۀ نان خشك داشتم يكى را خود خوردم و ديگرى را به مسكينى تصدّق كردم، حضرت فرمود كه: به همان تصدّق خدا دفع ضرر اين مار از او كرده و به تصدّق خدا مرگهاى بد را دفع مى كند (1).

پنجاه و يكم-شيخ طبرسى و راوندى و ابن شهر آشوب روايت كرده اند كه: ابو برا-كه او را «ملاعب الاسنّة» مى گفتند و از بزرگان عرب بود-به مرض استسقا مبتلا شد و لبيد بن ربيعه را خدمت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرستاد با دو اسب و چند شتر، حضرت اسبان و شتران را رد كرد و فرمود: من هديۀ مشرك را قبول نمى كنم، لبيد گفت: من گمان نمى كردم كه كسى از عرب هديۀ ابو برا را رد كند، حضرت فرمود: اگر من هديۀ مشركى را قبول مى كردم البته از او رد نمى كردم، پس لبيد عرض كرد: علتى در شكم ابو برا بهم رسيده و از تو طلب شفا مى كند، حضرت اندك خاكى از زمين برداشت و آب دهان مبارك بر آن انداخت و به او داد و فرمود: اين را در آب بريز و بده به او كه بخورد، لبيد آن را گرفت و گمان كرد كه حضرت به او استهزاء كرده، چون آورد و به خورد ابو برا داد فورا شفا يافت چنانكه گويا از بندى رها شد (2).

پنجاه و دوم-شيخ طوسى و طبرسى و ابن شهر آشوب به سندهاى معتبر از جماعت كثيرى از صحابه روايت كرده اند كه: ما در برابر روم بوديم در جنگ تبوك و آذوقۀ ما تمام شد و گرسنگى بر مردم مستولى شد و خواستند كه شتران خود را بكشند، حضرت فرمود ندا كردند كه: هركه طعامى با خود دارد بياورد، و فرمود تا نطعها پهن كردند، شخصى يك مد مى آورد و ديگرى نيم مد مى آورد و جميع آنچه آوردند از سى صاع زياده نشد و مردم

ص: 592


1- . كافى 4/5.
2- . اعلام الورى 28؛ خرايج 1/33-34 با اندكى تفاوت؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/156.

همه جمع شدند و ايشان چهار هزار نفر بودند، پس پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دعا كرد و دست با بركت خود را در ميان آن طعام فرو برد و فرمود: پيشدستى بر يكديگر مكنيد و تا نام خدا نبريد بر مداريد، پس اول گروهى كه آمدند فرمود: نام خدا ببريد و برداريد، پس هر ظرفى كه داشتند پر كردند و برگشتند، همچنين فوج فوج مى آمدند و ظرفهاى خود را پر مى كردند و برمى گشتند تا آنكه همه ظرفهاى خود را مملو كردند و طعام بسيارى ماند-به روايت ديگر: چند دانه خرما طلبيد و دست مبارك بر آن كشيد و مردم را طلبيد كه بخورند و چندين هزار كس خوردند و ظرفهاى خود را پر كردند و باز خرماها به حال خود بود (1)- (2).

پنجاه و سوم-راوندى و ابن شهر آشوب و ديگران به سندهاى معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: با رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بيرون رفتيم در يكى از غزوات و به منزلى رسيديم كه در آن منزل آب نبود و مردم تشنه بودند، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ظرفى طلبيد كه در آن اندك آبى بود و دست مباركش را در ميان ظرف گذاشت، پس از ميان انگشتان مباركش آب جوشيد تا همۀ مردم و اسبان و شتران سيراب شدند و ظرفهاى خود را پر كردند و در لشكر آن حضرت دوازده هزار شتر و دوازده هزار اسب بود و مردم سى هزار كس بودند (3).

به روايت ديگر: فرمود گودالى كندند و نطعى در ميان آن گودال افكندند و دست مبارك خود را بر روى نطع گذاشت و فرمود اندك آبى بر روى دست آن حضرت ريختند و نام خدا برد پس آب از ميان انگشتان معجزنشانش جوشيد (4)؛ اين قصه به طرق متعدده وارد شده و از معجزات متواتره است (5).

ص: 593


1- . اعلام الورى 26؛ خرايج 1/28.
2- . امالى شيخ طوسى 260؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/140.
3- . قصص الانبياء راوندى 313.
4- . مناقب ابن شهر آشوب 1/144.
5- . رجوع شود به دلائل النبوة 4/121 و الوفا بأحوال المصطفى 92 و شرح الشفا 1/592.

پنجاه و چهارم-از معجزات متواتره كه خاصه و عامه نقل كرده اند آن است كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چون از كفار قريش فرار نموده به جانب مدينه هجرت فرمود در اثناى راه به خيمۀ امّ معبد رسيد و ابو بكر و عمر و عامر بن فهيره و عبد اللّه بن اريقط در خدمت آن حضرت بودند و امّ معبد در بيرون خيمه نشسته بود، چون به نزديك او رسيدند از او خرما و گوشت طلبيدند كه از او بخرند گفت: ندارم، و توشۀ ايشان تمام شده بود، امّ معبد گفت:

اگر چيزى نزد من مى بود در مهماندارى شما تقصير نمى كردم، حضرت نظر كرد ديد كه در كنار خيمۀ او گوسفندى بسته است فرمود: اى امّ معبد! اين گوسفند چيست؟ عرض كرد:

از بسيارى ضعف و لاغرى نتوانست كه با گوسفندان به چرا برود براى اين در خيمه مانده است، فرمود؛ آيا شير دارد؟ عرض كرد: از آن ناتوان تر است كه توقع شير از آن توان داشت و مدتها است كه شير نمى دهد، فرمود: رخصت مى دهى كه من آن را بدوشم؟ عرض كرد: بلى پدر و مادرم فداى تو باد اگر شيرى در پستانش بيابى بدوش، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گوسفند را طلبيد و دست مبارك بر پستانش كشيد و نام خدا بر آن برد و فرمود:

خداوندا! بركت ده در آن؛ پس شير از پستانش ريخت و حضرت ظرفى طلبيد كه چند كس را سيراب مى كرد و دوشيد آن قدر كه آن ظرف پر شد و به امّ معبد داد كه خورد تا سير شد، پس به اصحاب خود داد كه خوردند و سير شدند و خود بعد از همه تناول نمود و فرمود كه: ساقى قوم مى بايد كه بعد از همۀ ايشان بخورد، بار ديگر دوشيد تا آن ظرف مملو شد و بازآشاميدند و زيادتى كه ماند نزد او گذاشتند و روانه شدند.

چون ابو معبد كه شوهر آن زن بود از صحرا برگشت پرسيد: اين شير را از كجا آورده اى؟ امّ معبد قصه را نقل كرد، ابو معبد گفت: مى بايد آن كسى باشد كه در مكه به پيغمبرى مبعوث شده است (1).

پنجاه و پنجم-طبرسى و راوندى و ابن شهر آشوب و ديگران روايت كرده اند كه:

جمعى از شورى و كمى آب خود به آن حضرت شكايت كردند پس رسول خدا بر سر چاه

ص: 594


1- . رجوع شود به خرايج 1/25 و طبقات ابن سعد 1/178 و البداية و النهاية 6/31.

ايشان مشرف شد و آب دهان مبارك خود را در آن چاه انداخت، در ساعت آبش شيرين شد و جوشيد و بلند شد و اكنون معروف است آن چاه در بيرون مكه و آن را «عسيله» مى گويند و اهل آن چاه اين را اعظم مكرمتهاى خود مى شمارند و به آن فخر مى كنند؛ و چون قوم مسيلمۀ كذّاب اين را شنيدند به نزد او رفتند و گفتند: تو هم چنين معجزه اى براى ما ظاهر كن، او بر سر چاهى آمد كه آبش بسيار شيرين بود پس آب دهان نجس خود را در آن چاه ريخت، آن آب شور و تلخ شد و فرو رفت و تا حال آن چاه در يمن معروف است (1).

پنجاه و ششم-خاصه و عامه روايت كرده اند كه: سلمان را كه مولاى او يهودى بود مكاتب گردانيد بر باغ خرمائى و حضرت آن باغ را در يك روز به اعجاز خود دانۀ خرما كشت و به بار آورد و تسليم او نمود و سلمان را آزاد كرد (2)؛ چنانكه در احوال او مذكور خواهد شد ان شاء اللّه تعالى.

پنجاه و هفتم-راوندى و غير او روايت كرده اند كه: سلمان قرض بسيار داشت و حضرت قدرى از طلا به او داد كه قدر عشرى از اعشار قرضش نبود و به اعجاز آن حضرت همۀ قرض خود را از آن ادا كرد (3).

پنجاه و هشتم-راوندى از انس روايت كرده است كه: با رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به بازار رفتم و ده درهم با من بود و آن حضرت مى خواست به آن دراهم عبايى بخرد، در عرض راه كنيزى را ديد گريه مى كند از سبب گريۀ او پرسيد؟ گفت: در ميان ازدحام مردم دو درهم از من گم شد و از ترس مولاى خود به خانه نمى توانم رفت، حضرت فرمود كه: دو درهم را به او دادم، و چون به بازار رفتيم و حضرت عبا خريد و فرمود: زر بده، كيسه را

ص: 595


1- . اعلام الورى 26-27؛ خرايج 1/28؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/158؛ و در هر سه مصدر نام چاه ذكر نشده است. و قسمتى از اين معجزه در كشف الغمة 1/27 ذكر شده است.
2- . رجوع شود به روضة الواعظين 277 و استيعاب 2/634-635 و دلائل النبوة 6/97.
3- . خرايج 1/32؛ سيرۀ ابن هشام 1/220-221؛ البداية و النهاية 6/121.

گشودم ده درهم به حال خود بود (1).

پنجاه و نهم-راوندى و ابن شهر آشوب روايت كرده اند كه: ابو هريره روزى مشت خرمايى به خدمت آن حضرت آورد و گفت: دعا كن براى من به بركت، حضرت دعا كرد و فرمود: بگير اين را و در ميان كيسه بگذار و هر وقت كه خواهى دست كن در كيسه و درآور و خالى مكن، و پيوسته از آن مى خورد و مى بخشيد تا آنكه امير المؤمنين عليه السّلام از او گواهى طلبيد و او از براى دنيا كتمان شهادت كرد و آن بركت از او سلب شد، باز توبه كرد و حضرت امير عليه السّلام دعا كرد و براى او برگشت، و چون به نزد معاويه رفت بالكلّيّه از او قطع شد (2).

شصتم-راوندى روايت كرده است كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شبى سه مرتبه به مسجد تشريف مى آورد، در بعضى از شبها آخر شب بيرون آمد و نزد منبر جمعى از فقرا مى خوابيدند، پس جاريۀ خود را طلبيد و فرمود: اگر طعامى مانده است بياور، پس ديگى از سنگ آورد كه اندك طعامى در ته آن بود و حضرت ده نفر از فقرا را بيدار كرد و فرمود:

بخوريد به نام خدا، پس خوردند تا سير شدند، پس ده نفر ديگر را بيدار كرد و خوردند تا سير شدند، و در ديگ باقى ماند و فرمود: ببر اين را بسوى زنان (3).

شصت و يكم-راوندى و غير او روايت كرده اند از حضرت صادق عليه السّلام كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به نزد اطفال شيرخوارۀ فاطمه عليها السّلام مى آمد و آب دهان حلاوت نشان خود را در دهان ايشان مى انداخت و به فاطمه عليها السّلام مى فرمود: ايشان را شير مده (4).

شصت و دوم-راوندى روايت كرده است كه سلمان گفت: من سه روز روزه گرفتم و بغير آب چيزى نيافتم كه افطار كنم و به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حال خود را عرض كردم، فرمود: با من بيا، چون در راه بزى را ديد به صاحبش فرمود: آن را نزديك بياور،

ص: 596


1- . رجوع شود به خرايج 1/39.
2- . خرايج 1/55؛ مناقب 1/118، و در آن فقط صدر روايت ذكر شده است.
3- . خرايج 1/88.
4- . خرايج 1/94. و نيز رجوع شود به دلائل النبوة 6/226.

عرض كرد: يا رسول اللّه! شيرده نيست، فرمود: پيش بياور، چون پيش آورد دست مبارك بر پستانش كشيد در ساعت پستانش آويخته و پر از شير شد فرمود: قدح خود را بياور، چون قدح را آورد حضرت آن را پر از شير كرد و به صاحب بز داد آشاميد، پس بار ديگر پر كرد و به من داد خوردم و سير شدم، پس بار ديگر پر كرد و خود آشاميد. (1)

شصت و سوم-راوندى و غير او روايت كرده اند كه: در بعضى از سفرها شتر يكى از صحابه مانده شد و خوابيد و بر نمى خاست، پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آبى طلبيد و مضمضه كرد و وضو ساخت در ظرفى و آب مضمضه و وضو را در دهان و سر آن ريخت و دعا كرد، پس شتر برجست و در پيش شترهاى ديگر مى رفت (2).

شصت و چهارم-راوندى و ديگران روايت كرده اند كه امير المؤمنين عليه السّلام گفت كه:

داخل بازار شدم و يك درهم گوشت و يك درهم ذرّت خريدم و به نزد فاطمه عليها السّلام آوردم، چون فاطمه گوشت را پخت و ذرّت را نان كرد گفت: اگر پدرم را مى طلبيدى بهتر بود، رفتم خدمت آن حضرت ديدم بر پهلو خوابيده و مى گويد: پناه مى برم به خدا كه از گرسنگى بر پهلو خوابيده باشم، عرض كردم: يا رسول اللّه! نزد ما طعامى حاضر شده است، حضرت برخاست و بر من تكيه نمود و بسوى خانۀ فاطمه آمد و فرمود: اى فاطمه! طعام خود را بياور، پس فاطمه عليها السّلام ديگ را با قرصهاى نان آورد و حضرت جامه بر روى آنها پوشانيد و فرمود: اى فاطمه! از براى امّ سلمه جدا كن و از براى عايشه جدا كن، تا آنكه از براى همۀ زنان خود فرستاد هر يك را يك قرص نان با مرق و گوشت، پس فرمود:

براى پدر و شوهرت جدا كن، پس فرمود: براى همسايگان خود بفرست و بعد آن قدر ماند كه چند روز مى خوردند (3).

شصت و پنجم-راوندى و ابن شهر آشوب و ديگران روايت كرده اند كه: چون از حديبيّه برگشتند در اثناى راه به واديى رسيدند كه آن را «وادى المشفق» مى گفتند و در

ص: 597


1- . خرايج 1/102.
2- . خرايج 1/107؛ قرب الاسناد 323.
3- . خرايج 1/108؛ قرب الاسناد 325.

آنجا آب قليلى بود كه يك يا دو كس را سيراب مى كرد، حضرت فرمود: هر كس پيشتر به آب برسد نياشامد تا من بيايم، چون به آب رسيد قدحى طلبيد و آبى در دهان خود گردانيد و در آن آب ريخت (1).

و به روايت ديگر: آب از آن برگرفت و به دست مبارك خود ريخت پس آب از آن چشمه جارى شد و صداى عظيم از آن ظاهر شد تا آنكه همۀ لشكر سيراب و مشگها و مطهره هاى خود را پر كردند و وضو ساختند، پس حضرت فرمود: بعد از اين خواهيد شنيد كه اين آب چندان زياد شود كه اطراف خود را سبز كند؛ و چنان شد (2).

شصت و ششم-راوندى و ابن شهر آشوب و ديگران روايت كرده اند كه: دختر عبد اللّه بن رواحه از پيش آن حضرت گذشت در ايامى كه خندق را حفر مى كردند، حضرت فرمود: كه را مى خواهى؟ عرض كرد: اين خرماها را براى عبد اللّه مى برم، فرمود: بياور، دختر آن خرماها را در دست رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ريخت، حضرت امر فرمود نطعها آوردند و ندا كرد كه: بياييد و بخوريد، پس همه خوردند و سير شدند و هرچه خواستند برداشتند و باقى را به آن دختر داد (3). به روايت ديگر: سه هزار نفر بودند (4).

شصت و هفتم-راوندى و غير او از جابر انصارى روايت كرده اند كه گفت: پدرم در جنگ احد شهيد شد و دويست سال از عمر او گذشته بود و قرض بسيار از او مانده بود، روزى پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مرا ديد و پرسيد: چون شد قرض پدر تو؟ عرض كردم: بر حال خود هست، فرمود: كى از او مى طلبد؟ گفتم: فلان يهودى، فرمود: وعده اش كى مى رسد؟ گفتم: وقت خشك شدن خرما، فرمود: چون آن وقت شود تصرفى مكن و مرا خبر كن و هر صنفى از خرما را على حده ضبط كن.

چون آن وقت شد حضرت را اعلام كردم و با من آمد بر سر خرماها و از هر يك كفى به

ص: 598


1- . رجوع شود به خرايج 1/109 و مناقب ابن شهر آشوب 1/142 و قرب الاسناد 327.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/144.
3- . خرايج 1/110؛ قرب الاسناد 328، و در هر دو مصدر «خواهر عبد اللّه بن رواحه» ذكر شده است.
4- . مناقب ابن شهر آشوب 1/140.

دست مبارك خود را گرفت و باز ريخت و فرمود: يهودى را بطلب، چون حاضر شد فرمود:

از اين اصناف خرما هر صنف را كه مى خواهى براى قرض خود اختيار كن، يهودى گفت:

همۀ اين خرماها به قرض من وفا نمى كند من چگونه يك صنف را اختيار كنم؟ فرمود: هر صنف را مى خواهى از آن ابتدا كن، پس يهودى اشاره كرد بسوى خرماى صيحانى و گفت:

ابتدا به اين مى كنم، پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بسم اللّه گفت و فرمود: كيل كن و بردار، يهودى كيل كرد و برداشت تا قرض خود را تمام گرفت و خرما به حال خود بود و هيچ كم نشده بود. پس به جابر فرمود: آيا قرض كسى مانده است؟ گفت: نه، فرمود: بردار خرماهاى خود را و به خانه ببر خدا بركت دهد تو را.

جابر گفت: خرما را به خانه بردم و در تمام سال ما را كافى بود و بسيارى از آن را فروختم و بخشيدم و به هديه فرستادم و تا وقت خرماى تازه به حال خود بود (1).

شصت و هشتم-على بن ابراهيم و ابن شهر آشوب و قطب راوندى رحمهم اللّه و غير ايشان از محدثان خاصه و عامه روايت كرده اند كه جابر انصارى گفت: در جنگ خندق روزى آن حضرت را ديدم كه خوابيده و از گرسنگى سنگى بر شكم بسته، پس به خانه رفتم و در خانۀ خود گوسفندى داشتم و يك صاع جو، پس زن خود را گفتم كه: من حضرت را بر آن حال ديدم اين گوسفند و جو را بعمل آور تا آن حضرت را خبر كنم، زن گفت: برو و از آن حضرت رخصت بگير اگر بفرمايد بعمل آوريم، پس رفتم عرض كردم: يا رسول اللّه! استدعا دارم كه امروز چاشت خود را نزد ما تناول فرمايى، فرمود: چه چيز در خانه دارى؟ گفتم: يك گوسفند و يك صاع جو، فرمود: با هركه مى خواهم بيايم يا تنها؟ نخواستم بگويم تنها گفتم: با هركه مى خواهى-و گمان كردم كه على را همراه خود خواهد آورد-پس برگشتم و زن را گفتم: تو جو را بعمل آور و من گوسفند را، و گوشت را پاره پاره كردم و در يك ديگ افكندم و آب و نمك در آن ريختم و پختم و به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رفتم و عرض كردم: طعام مهيّا شده است، حضرت برخاست و در كنار خندق

ص: 599


1- . خرايج 1/154.

ايستاد و به آواز بلند ندا كرد: اى گروه مسلمانان! اجابت كنيد جابر را، پس جميع مهاجران و انصار از خندق بيرون آمدند و متوجه خانۀ جابر شدند و به هر گروهى از اهل مدينه كه مى رسيد مى فرمود: اجابت كنيد دعوت جابر را؛ پس به روايتى هفتصد نفر و به روايتى هشتصد نفر و به روايتى هزار نفر (1)جمع شدند.

جابر گفت: من بسيار مضطرب شدم و به خانه دويدم و گفتم: گروهى بى پايان با آن حضرت رو به خانۀ ما آوردند، زن گفت: آيا به حضرت گفتى كه چه چيز نزد ما هست؟ گفتم: بلى، گفت: پس بر تو چيزى نيست حضرت بهتر مى داند-آن زن از من داناتر بود- پس حضرت مردم را امر فرمود در بيرون خانه نشستند و خود با على عليه السّلام داخل خانه شدند-به روايت ديگر: همه را داخل كرد و خانه گنجايش نداشت، هر طايفه اى كه داخل مى شدند حضرت اشاره به ديوار مى كرد و ديوار عقب مى رفت و خانه گشاده مى شد تا آنكه آن خانه گنجايش همه را بهم رسانيد (2)-پس پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر سر تنور آمد و آب دهان مبارك خود را در تنور انداخت و ديگ را گشود و در ديگ نظر كرد و به زن فرمود:

نان را از تنور بكن و يك يك به من بده، زن نان را از تنور مى كند و به آن حضرت مى داد و حضرت با امير المؤمنين عليه السّلام در ميان كاسه تريد مى كردند و چون كاسه پر شد فرمود: اى جابر! يك ذراع گوسفند را با مرق بياور، آوردم و بر روى تريد ريختند و ده نفر از صحابه را طلبيد كه خوردند تا سير شدند، پس بار ديگر كاسه را پر از تريد كرد و ذراع ديگر طلبيد و ده نفر خوردند، پس بار ديگر كاسه را پر كرد و ذراع ديگر طلبيد و جابر آورد، مرتبۀ چهارم كه ذراع از جابر طلبيد جابر گفت: يا رسول اللّه! گوسفندى دو ذراع بيشتر ندارد و من تا حال سه تا آوردم، فرمود: اگر ساكت مى شدى همه از ذراع اين گوسفند مى خوردند؛ به اين نحو ده نفر ده نفر مى طلبيد تا همۀ صحابه سير شدند پس فرمود: اى جابر! بيا تا ما و تو بخوريم؛ پس من و پيغمبر و على عليه السّلام خورديم و بيرون آمديم و تنور

ص: 600


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/140.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/140.

و ديگ به حال خود بود و هيچ كم نشده بودند و چندين روز بعد از آن نيز از آن طعام خورديم (1).

شصت و نهم-راوندى روايت كرده است از زياد بن الحرث صيدايى كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم لشكرى بر سر قوم من فرستاد، من گفتم: يا رسول اللّه! لشكر را برگردان من ضامن مى شوم قوم من مسلمان شوند، حضرت لشكر را برگردانيد و من نامه اى به قوم خود نوشتم و ايشان كس فرستادند و اظهار اسلام كردند، حضرت فرمود: تو مطاعى در ميان قوم خود؟ عرض كردم: بلى خدا ايشان را به اسلام هدايت فرمود؛ پس نامه اى نوشت و مرا بر قوم خود امير كرد، گفتم: قدرى از تصدّقات ايشان براى من مقرر فرما، حضرت نامه اى نوشت و قدرى از صدقات ايشان براى من مقرر نمود.

و اين واقعه در سفرى بود، چون به منزل ديگر فرود آمدند اهل آن منزل آمدند و از عامل خود نزد آن حضرت شكايت كردند، حضرت فرمود: در امارت خيرى نيست براى مرد مؤمن، پس مرد مؤمن ديگر آمد و از حضرت تصدّق طلبيد، فرمود: هركه با توانگرى از مردم سؤال كند باعث درد سر و درد شكم مى شود، گفت: از صدقه به من بده، فرمود:

حق تعالى در صدقه راضى نشده است نه به حكم پيغمبر و نه به حكم غير او و خود در آن حكم كرده است و هشت قسمت نموده است اگر تو از آن اجزا هستى ما حقّ تو را به تو مى دهيم.

صيدايى گفت: چون آن سخن اول را در باب امارت و سخن ثانى را در باب صدقه شنيدم در دلم كراهتى از هر دو بهم رسيد و نامۀ امارت و نامۀ صدقه را به خدمت حضرت آوردم و از هر دو استعفا كردم، حضرت فرمود كه: پس كسى را نشان ده كه اهليّت امارت داشته باشد، من عرض كردم: يكى از آنها را كه از جانب قوم به رسالت آمده بودند، پس عرض كردم به خدمت آن حضرت كه: ما چاهى داريم چون زمستان مى شود آب آن ما را

ص: 601


1- . تفسير قمى 2/178؛ خرايج 1/152. و نيز رجوع شود به صحيح بخارى مجلد 3 جزء 6/46 و دلائل النبوة 3/416.

كافى است و همه بر سر آن جمع مى شويم و چون تابستان مى شود آبش كم مى شود و متفرق مى شويم بر آبها كه در حوالى ماست، و چون ما مسلمان شديم مردم حوالى ما با ما دشمنى خواهند كرد و بر سر آب ايشان نمى توانيم رفت پس دعا كن كه آب چاه ما كم نشود و نبايد كه پراكنده شويم، حضرت هفت سنگريزه در دست مبارك خود گرفت و دست بر آنها ماليد و دعا خواند و فرمود: ببريد اين سنگريزه ها را چون بر سر چاه رسيديد يكى از آنها را در آن چاه بيندازيد و نام خدا ببريد.

زياد گفت كه: چون به فرمودۀ حضرت عمل كرديم بعد از آن هرگز نتوانستيم ته چاه را ببينيم از بسيارى آب (1).

و به سند ديگر روايت كرده است: اعرابى به خدمت آن حضرت آمد و از كمى آب شكايت كرد، حضرت سنگريزه گرفت و انگشت بر آن ماليد و به اعرابى داد و فرمود: در آن چاه بينداز، چون در چاه انداخت آب جوشيد و تا لب چاه آمد (2).

هفتادم-راوندى و ابن شهر آشوب از انس روايت كرده اند كه گفت: ابو طلحه در حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اثر گرسنگى يافت پس مرا به خدمت آن حضرت فرستاد تكليف كنم كه به خانۀ او تشريف بياورد، چون حضرت مرا ديد پيش از آنكه سخن بگويم فرمود كه: ابو طلحه تو را فرستاده است؟ گفتم: بلى، پس حضرت برخاست و به حاضران فرمود كه: برخيزيد و بيائيد؛ ابو طلحه به امّ سليم گفت: حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد با گروه بسيار و ما آن قدر طعام نداريم كه به ايشان بخورانيم.

چون حضرت داخل شد فرمود: اى امّ سليم! آنچه دارى بياور، پس قرصى چند از نان جو آورد و اندكى از روغن كه از ته مشگ خود فشرده بود آورد، حضرت آن نانها را تريد كرد و روغن را بر آن ريخت و دست مبارك خود را بر سر آن تريد گذاشت و ده ده از صحابه را مى طلبيد و مى خوردند و سير مى شدند و بيرون مى رفتند تا سير شدند، و ايشان

ص: 602


1- . خرايج 2/513؛ دلائل النبوة 5/355. و در هر دو مصدر بجاى صيدايى، صدايى ذكر شده است.
2- . خرايج 2/491.

هفتاد نفر يا هشتاد نفر بودند (1).

هفتاد و يكم-روايت كرده اند: زنى كه او را امّ شريك مى گفتند مشگ روغنى از براى آن حضرت آورد، حضرت فرمود كه مشگ او را خالى نمودند و به او پس دادند، چون به خانه برد ديد كه مشگ پر از روغن است و تا مدتى از آن روغن مى خوردند و خالى نمى شد (2).

و به روايت ديگر: حضرت به خيمۀ امّ شريك وارد شد، او اهتمام بسيار در ضيافت آن حضرت كرد و مشگى بيرون آورد كه گمان روغنى در آن داشت و هرچند فشرد روغن از آن بيرون نيامد، حضرت آن مشگ را گرفت و حركت داد تا پر از روغن شد و همۀ رفقاى حضرت از آن سير شدند و مدتها از آن مى خوردند و امر فرمود دهان مشگ را نبندند (3).

هفتاد و دوم-ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: آن حضرت كاسۀ عسلى به زنى داد و آن زن مى خورد از آن عسل مدتها و منتهى نمى شد، روزى آن را از آن ظرف به ظرف ديگرى گردانيد همان ساعت برطرف شد، پس به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و واقعه را نقل كرد، حضرت فرمود: اگر در آن ظرف مى گذاشتى هميشه از آن مى خوردى (4).

هفتاد و سوم-ابن شهر آشوب از جابر روايت كرده است كه: مردى به خدمت آن حضرت آمد و طعامى طلبيد حضرت شصت صاع گندم به او داد، پس پيوسته آن مرد با عيالش از آن مى خوردند و كم نمى شد، روزى به خاطرش رسيد كه آن را كيل نمايد و معلوم كند كه چه مقدار مانده است، چون كيل كرد تمام شد، حضرت فرمود: اگر كيل نمى كرديد هميشه از آن مى خورديد (5).

ص: 603


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/141؛ قصص الانبياء راوندى 314 با اندكى تفاوت؛ صحيح مسلم 3/1612.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/141. و نيز رجوع شود به دلائل النبوة 6/124.
3- . خرايج 1/25.
4- . رجوع شود به مناقب ابن شهر آشوب 1/142.
5- . مناقب ابن شهر آشوب 1/142؛ صحيح مسلم 4/1784.

هفتاد و چهارم-خاصه و عامه به طرق متعدده روايت كرده اند كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در حديبيّه فرود آمدند با هزار و پانصد نفر از صحابه، هوا در غايت گرمى بود گفتند: يا رسول اللّه! آب روان خشك شده است و چاهى كه در جانب ماست آب ندارد و چاههاى پرآب را قريش گرفتند، پس حضرت دلوى از آب طلبيد و وضو ساخت از آن و آب در دهان خود گردانيد و در دلو ريخت و فرمود كه آب آن دلو را در چاه ريختند، پس در ساعت چاه از آب لبريز شد (1).

و به روايت ديگر: تيرى از جعبۀ خود بيرون آورد و در چاه انداخت (2).

و به روايت ديگر: تير را به ناجيه پسر عمرو و يا براء بن عازب داد و فرمود: در يكى از چاههاى حديبيه فرو بريد، چون فرو بردند آب از زير تير جوشيد، و چون كافران اين حالت را مشاهده نمودند تعجب كردند و گفتند: اين از جادوى محمّد بعيد نيست، و چون خواستند از حديبيّه بار كنند فرمود: تير را بيرون آوريد، چون بيرون آوردند آب برطرف شد به نحوى كه گويا هرگز در آن چاه آب نبوده است (3).

و به روايت ديگر: در جنگ تبوك از تشنگى و كمى آب به آن حضرت شكايت كردند حضرت تيرى به مردى داد و فرمود: به ته چاه فرو بر، چون چنين كرد آب تا لب چاه بلند شد و سى هزار نفر با حيوانات از آن چاه سيراب شدند (4).

هفتاد و پنجم-ابن شهر آشوب از جابر انصارى روايت كرده است كه گفت: من بيمار بودم و مدهوش شده بودم و آن حضرت به عيادت من آمده بود پس دست خود را شسته بود و از آن آب بر روى من ريخته بود من به هوش آمدم و عافيت يافتم (5).

هفتاد و ششم-ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: طفيل عامرى را-و به روايت

ص: 604


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/142. و نيز رجوع شود به البداية و النهاية 6/100.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/142.
3- . دلائل النبوة 4/113.
4- . مناقب ابن شهر آشوب 1/144.
5- . مناقب ابن شهر آشوب 1/155؛ صحيح مسلم 3/1234 و 1235.

ديگر حسان بن عمرو را-مرض خوره عارض شد و از آن حضرت طلب شفا نمود، حضرت ظرف آبى طلبيد و آب دهان مبارك خود را در آن افكند و فرمود كه به آن غسل كند، چون غسل كرد شفا يافت (1).

هفتاد و هفتم-روايت كرده است كه: قيس لخمى پيس شد و حضرت آب دهان مبارك خود را بر آن موضع افكند و شفا يافت (2).

هفتاد و هشتم-از محمد بن خاطب روايت كرده است كه: در طفوليت بر ساعد من قزقانى كه در جوش بود ريخت پس مادرم مرا به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورد پس آب دهان خود را در دهان من ريخت و بر دست من ماليد و اين دعا را خواند: «اذهب البأس ربّ النّاس و اشف انت الشّافي لا شافي الاّ انت شفاء لا يغادر سقما» پس در ساعت شفا يافتم (3).

هفتاد و نهم-روايت كرده است كه: آن حضرت بر سر پسرى دست كشيد و گفت:

زندگانى كن قرنى، پس آن طفل صد سال عمر كرد (4).

هشتادم-روايت كرده است كه: يك ديدۀ قتادة بن ربعى-و به روايت ديگر قتادة بن نعمان-در جنگ احد از حدقه بيرون آمد و حضرت آن را به جاى خود گذاشت و صحيح شد و آن ديدۀ ديگر گاهى به درد مى آمد و اين ديده هرگز به درد نمى آمد (5).

و به روايت ديگر: عبد اللّه بن انيس را نيز چنين حادثه اى عارض شد و به دست ماليدن آن حضرت شفا يافت (6).

هشتاد و يكم-روايت كرده است كه: پاى محمد بن مسلمه در روزى كه كعب بن

ص: 605


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/156.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/156.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/156. و نيز رجوع شود به دلائل النبوة 6/174-175.
4- . مناقب ابن شهر آشوب 1/156.
5- . مناقب ابن شهر آشوب 1/157. و نيز رجوع شود به اسد الغابة 4/371.
6- . مناقب ابن شهر آشوب 1/157.

الاشرف را كشتند از زانو شكست و حضرت دست مبارك را بر آن موضع كشيد و مانند پاى ديگر شد (1).

هشتاد و دوم-از عروة بن الزبير روايت كرده است كه: زنى بود از اهل مكه كه زهره نام داشت و او مسلمان شد و بعد از اسلام نابينا شد، كفار مكه گفتند: لات و عزّى او را كور كردند، حضرت دست بر ديدۀ او كشيد و او بينا شد، كافران گفتند: اگر اسلام خوب مى بود زهره پيشتر از ما مسلمان نمى شد، پس حق تعالى اين آيه را فرستاد وَ قالَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا لِلَّذِينَ آمَنُوا لَوْ كانَ خَيْراً ما سَبَقُونا إِلَيْهِ (2). (3)

هشتاد و سوم-روايت كرده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عبد اللّه بن عتيك را فرستاد كه ابو رافع يهودى را در قلعۀ او بقتل رساند، در هنگام مراجعت پايش شكست، چون به نزد حضرت آمد فرمود كه: پا را دراز كن، پس دست مبارك بر آن كشيد و در همان ساعت شفا يافت (4).

هشتاد و چهارم-ابن شهر آشوب و غير او روايت كرده اند كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در باديه اى در زير درختى قيلوله فرمود و چون بيدار شد آب طلبيد و وضو ساخت در زير درخت خارى و آب مضمضۀ خود را در زير آن درخت ريخت، چون روز ديگر صبح شد ديدند كه آن درخت بزرگ شده و ميوۀ بزرگى بهم رسانيده است به رنگ مورد و به بوى عنبر و به طعم عسل و هر گرسنه كه از آن ميوه مى خورد سير مى شد و هر تشنه كه مى خورد سيراب مى شد و هر بيمار كه مى خورد شفا مى يافت و هر حيوان كه از برگ آن درخت مى خورد شيرش فراوان مى شد، و مردم باديه از اطراف مى آمدند و برگ آن را براى شفا مى بردند، و آن درخت به جاى طعام و آب آن قبيله بود، و پيوسته از بركت آن درخت زيادتى در مال و اسباب و فرزندان خود مى يافتند تا آنكه روزى ديدند

ص: 606


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/157.
2- . سورۀ احقاف:11.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/157.
4- . مناقب ابن شهر آشوب 1/158؛ اسد الغابة 3/308.

ميوه هاى آن درخت ريخته و برگش زرد و كوچك شده است، بعد از چند روز خبر به ايشان رسيد كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به دار بقا رحلت نمود، پس بعد از آن ميوه مى داد كوچكتر و كم شهدتر و كم بوتر از آنچه پيشتر مى داد، و سى سال بر اين حال بود، بعد از سى سال روزى ديدند كه طراوتش كم شده و ميوه هايش ريخته و حسنش نمانده، پس خبر رسيد كه امير المؤمنين عليه السّلام در آن روز شهيد شده بود؛ بعد از آن ميوه نداد امّا مردم از برگش شفا و بركت مى جستند، و مدتى بر اين حال ماند تا آنكه روزى ديدند كه درخت خشك شده و از زيرش خون تازه مى جوشد و از برگهايش آب خونى مانند آب گوشت مى ريزد، بعد از چند روز خبر به ايشان رسيد كه در آن روز حضرت امام حسين عليه السّلام شهيد شده بود (1).

هشتاد و پنجم-شيخ طوسى و ابن شهر آشوب روايت كرده اند از زيد بن ارقم كه:

روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم صبح كرد گرسنه و آمد به خانۀ فاطمه عليها السّلام پس حسن و حسين عليها السّلام را ديد كه از گرسنگى گريه مى كردند پس حضرت آب دهان مبارك خود را در دهان ايشان انداخت تا سير شدند و به خواب رفتند، و با حضرت امير المؤمنين عليه السّلام به خانۀ ابو الهيثم رفت و گفت: مرحبا به رسول اللّه نمى خواستم كه تو و اصحاب تو به نزد من بياييد و چيزى نداشته باشم كه به نزد شما بياورم و پيش از اين چيزى داشتم كه به همسايگان خود قسمت نمودم، حضرت فرمود كه: جبرئيل هميشه مرا وصيت مى كرد در حقّ همسايگان تا آنكه گمان كردم ميراثى از براى ايشان مقرر خواهد كرد؛ پس حضرت درخت خرمايى در كنار خانۀ او ديد فرمود كه: اى ابو الهيثم! رخصت مى دهى كه نزديك آن درخت برويم؟ گفت: يا رسول اللّه! اين درخت نر است و هرگز بار نياورده است اگر خواهيد برويد به نزديك آن، حضرت به پاى درخت رفت و فرمود: يا على! قدح آبى بياور، چون آورد آب را در دهان گردانيد و بر آن درخت پاشيد و در همان ساعت به قدرت الهى آن درخت پر شد از خوشه هاى بسر و رطب، پس فرمود كه: اول به

ص: 607


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/163.

همسايگان بدهيد، و بعد از آن خورديم آن قدر كه سير شديم و آب سرد بر بالايش خورديم، پس گفت: يا على! اين از جملۀ آن نعيم است كه خدا فرموده در روز قيامت از آن سؤال خواهند كرد، يا على! براى جماعتى كه حاضر نيستند يعنى فاطمه و حسن و حسين بردار. و بعد از آن آن درخت خرما پيوسته ميوه مى آورد و تبرّك به آن مى جستيم و آن را «نخلة الجيران» مى گفتيم تا آنكه در سال حرّه كه يزيد حكم به قتل اهل مدينه كرد آن درخت در آن فتنه بريده شد (1).

هشتاد و ششم-ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: عامر بن كريز در روز فتح مكه پسر خود عبد اللّه را به خدمت آن حضرت آورد و آن پنج ماهه يا شش ماهه بود و گفت: يا رسول اللّه! كامش را بردار، حضرت فرمود: چنين طفلى را كام برنمى دارند، پس او را گرفت و آب دهان مبارك خود را در دهان او انداخت و او فرو برد از روى خواهش، حضرت فرمود كه: خدا او را آب روزى خواهد كرد، پس او به بركت آن حضرت چنان بود كه هر زمينى را متوجه مى شد البته آب از آن بيرون مى آورد و مزارع و قنوات او مشهورند (2).

ص: 608


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/161 به نقل از امالى شيخ طوسى.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/179. و نيز رجوع شود به دلائل النبوة 6/225.

باب بيستم: در بيان معجزاتى است كه از آن حضرت ظاهر شد

در كفايت شرّ دشمنان

ص: 609

ص: 610

اول-ابن بابويه به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام روايت كرده است كه: روزى ابو لهب به نزد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و آن حضرت را تهديد نمود، حضرت فرمود: اگر از جانب تو خدشه اى به من برسد من دروغگو خواهم بود؛ و اين از جملۀ معجزات آن حضرت بود (1).

دوم-شيخ مفيد و راوندى و ديگران از جابر روايت كرده اند كه: حكم بن ابى العاص عمّ عثمان به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم استهزاء مى كرد و دهان خود را كج مى كرد و تقليد آن حضرت مى كرد، روزى حضرت بر او نفرين كرد و دو ماه ديوانه شد؛ و روزى رسول خدا راه مى رفت و حكم در عقب آن حضرت راه مى رفت و دوشهاى خود را حركت مى داد براى استهزاء به راه رفتن آن حضرت، پس حضرت فرمود كه: چنين باش اى حكم، پس او به بلائى مبتلا شد كه هميشه چنان بود تا آنكه حضرت او را از مدينه بيرون كرد و امر فرمود كه ديگر او را به مدينه نگذارند؛ و چون زمان خلافت عثمان شد آن شقى از براى مخالفت آن حضرت آن ملعون را به مدينه آورد (2).

سوم-على بن ابراهيم و راوندى و ابن شهر آشوب و ديگران روايت كرده اند از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نزد كعبه نماز مى كرد و ابو جهل سوگند خورده بود كه هرگاه آن حضرت را در نماز ببيند هلاك كند، چون نظرش بر آن حضرت افتاد سنگ گرانى برداشت و متوجه آن حضرت شد و چون سنگ را بلند

ص: 611


1- . عيون اخبار الرضا 2/213.
2- . رجوع شود به امالى شيخ طوسى 175 به نقل از شيخ مفيد و خرايج 1/168 و مناقب ابن شهر آشوب 1/114 و استيعاب 1/359.

كرد دستش در گردنش غل شد و سنگ بر دستش چسبيد، و چون برگشت و به نزد اصحاب خود رسيد سنگ از دستش افتاد (1).

و به روايت ديگر: به حضرت استغاثه كرد تا دعا فرمود و سنگ از دستش رها شد (2)، پس مرد ديگر برخاست و گفت: من مى روم كه او را بكشم، چون به نزد آن حضرت رسيد ترسيد و برگشت و گفت: ميان من و او اژدهايى مانند شتر فاصله شد و دم را بر زمين مى زد، من ترسيدم و برگشتم (3).

و به روايت ديگر: ابو جهل آمد كه پا بر گردن آن حضرت بگذارد، پس از عقب برگشت، پرسيدند: چرا چنين كردى؟ گفت: در ميان خود و محمد خندقى از آتش ديدم و ملكى چند ديدم كه بالها داشتند؛ پس پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اگر نزديك من مى آمد ملائكه او را پاره پاره مى كردند (4).

چهارم-على بن ابراهيم و ابن بابويه و ابن شهر آشوب و شيخ طبرسى و ديگران در تفسير إِنّا كَفَيْناكَ اَلْمُسْتَهْزِئِينَ (5)روايت كرده اند كه: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خلعت با كرامت نبوّت را پوشيد اول كسى كه به او ايمان آورد على بن ابى طالب عليه السّلام بود، بعد خديجه ايمان آورد؛ پس ابو طالب با جعفر طيار روزى به نزد آن حضرت آمد ديد نماز مى كند و على در پهلويش نماز مى كند، پس ابو طالب به جعفر گفت: تو هم نماز كن در پهلوى پسر عمّ خود، پس جعفر از جانب چپ آن حضرت ايستاد و پيغمبر پيشتر رفت، پس زيد بن حارثه ايمان آورد، و اين پنج نفر نماز مى كردند و بس تا سه سال از بعثت آن حضرت گذشت، پس حق تعالى فرستاد كه: «ظاهر كن دين خود را و پروا مكن از

ص: 612


1- . تفسير قمى 2/212؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/108؛ مجمع البيان 4/415. و در دو مصدر اخير نامى از امام عليه السّلام نيامده است.
2- . خرايج 1/24.
3- . رجوع شود به تفسير قمى 2/212؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/108؛ مجمع البيان 4/415.
4- . مجمع البيان 5/515؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/103.
5- . سورۀ حجر:95.

مشركان بدرستى كه ما كفايت كرديم از تو شرّ استهزاء كنندگان را» (1)، و استهزاءكنندگان پنج نفر بودند: وليد بن مغيره، عاص بن وائل، اسود بن مطّلب، اسود بن عبد يغوث و حارث بن طلاطله-بعضى شش نفر گفته اند و حارث بن قيس را اضافه كرده اند-پس جبرئيل آمد و با آن حضرت ايستاد.

و چون وليد گذشت جبرئيل گفت: اين وليد پسر مغيره است و از استهزاء كنندگان توست؟ حضرت گفت: بلى، جبرئيل اشاره بسوى او كرد، پس او به مردى از خزاعه گذشت كه تيرى مى تراشيد و پا بر روى تراشۀ تير گذاشت و ريزه اى از آنها در پاشنۀ پاى او نشست و خونين شد و تكبرش نگذاشت كه خم شود و آن را بيرون آورد و جبرئيل به همين موضع اشاره كرده بود، چون وليد به خانه رفت بر روى كرسى خوابيد و دختر او در پائين كرسى خوابيد، پس خون از پاشنه اش روان شد و آن قدر آمد كه به فراش دخترش رسيد و دخترش بيدار شد، پس دختر به كنيز خود گفت: چرا دهان مشگ را نبسته اى؟ وليد گفت: اين خون پدر توست آب مشك نيست، فرزندان مرا و فرزندان برادر مرا جمع كن كه مى دانم كه خواهم مرد تا وصيت كنم؛ چون ايشان را جمع كرد به عبد اللّه بن ابى ربيعه گفت:

عمارة بن وليد در زمين حبشه است از محمد نامه اى بگير و براى نجاشى بفرست كه او را برگرداند به مكه، پس به فرزند كوچك خود كه هاشم نام داشت گفت: اى فرزند! تو را پنج وصيت مى كنم بايد كه آنها را حفظ كنى: وصيت مى كنم تو را به كشتن «ابو رهم دوسى» هرچند سه ديه بدهند به تو زيرا كه زن مرا كه دختر او بود از من به زور گرفت و اگر او را با من مى گذاشت از او فرزندى مانند تو بهم مى رسيد، و خونى كه از قبيلۀ خزاعه طلب دارم فراموش مكنيد، و خونى كه از بنى خزيمة بن عامر طلب دارم تدارك كن، و ديه اى چند كه از قبيلۀ ثقيف طلب دارم بگير، و اسقف نجران از من دويست دينار طلب دارد پس ده، اينها را گفت و به جهنم واصل شد.

و چون عاص بن وائل گذشت جبرئيل اشاره بسوى پاى او كرد، پس چوبى به كف

ص: 613


1- . ترجمۀ آيه هاى 94 و 95 سورۀ حجر.

پايش فرو رفت و از پشت پايش بيرون آمد و از آن مرد. و به روايت ديگر: خارى به كف پايش فرو رفت و به خارش آمد و آن قدر خاريد كه هلاك شد.

و چون اسود بن مطّلب گذشت اشاره به ديده اش كرد و او كور شد و سر را بر ديوار زد تا هلاك شد. و به روايت ديگر: اشاره به شكمش كرد و آن قدر آب خورد كه شكمش پاره شد.

و اسود بن عبد يغوث را حضرت نفرين كرده بود كه خدا چشمش را كور گرداند و به مرگ فرزند خود مبتلا شود، چون اين روز شد جبرئيل برگ سبزى بر روى او زد و كور شد و براى استجابت دعاى آن حضرت ماند تا روز بدر كه فرزندش كشته شد و خبر كشته شدن فرزند خود را شنيد و مرد.

و حارث بن طلاطله را اشاره كرد جبرئيل به سر او و چرك از سرش آمد تا مرد؛ و گويند كه: مار او را گزيد و مرد؛ و گويند: سموم به او رسيد و رنگش سياه و هيئتش متغير شد و چون به خانه آمد او را نشناختند و آن قدر او را زدند كه مرد.

و حارث بن قيس ماهى شورى خورد و آن قدر آب خورد كه مرد (1).

مؤلف گويد: روايات در عدد مستهزئان و كيفيت مردن ايشان مختلف است، به ايراد بعضى اكتفا كرديم و بعضى سابقا مذكور شد.

پنجم-راوندى روايت كرده است كه: زنى از يهود جادويى براى آن حضرت كرده بود و گرهى چند زده و به چاهى افكنده بود، جبرئيل پيغمبر را خبر كرد و آن حضرت خبر داد كه در فلان چاه است و چند گره بر آن زده است، و چون از چاه بيرون آوردند چنان بود كه آن حضرت فرموده بود و ضررى از سحر به آن جناب نرسيد (2).

ششم-راوندى و غير او از ابن مسعود روايت كرده اند كه: روزى پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در پيش كعبه در سجده بود و شترى از ابو جهل كشته بودند، آن ملعون فرستاد بچه دان آن شتر

ص: 614


1- . رجوع شود به تفسير قمى 1/378 و مناقب ابن شهر آشوب 1/106 و مجمع البيان 3/346 و احتجاج 1/511-513 و خصال 279 و تفسير طبرى 7/551-553.
2- . خرايج 1/34.

را آوردند و بر پشت آن حضرت افكندند و فاطمه عليها السّلام آمد و آن را از پشت پدر دور كرد، چون حضرت از نماز فارغ شد فرمود: خداوندا! بر تو باد به كافران قريش؛ و نام برد ابو جهل و عتبه و شيبه و وليد و اميّه و ابن ابى معيط و جماعتى را كه همه را ديدم كه در چاه بدر كشته افتاده بودند (1).

هفتم-خاصه از حضرت صادق عليه السّلام و عامه به طرق متعدده روايت كرده اند كه: چون عتبه پسر ابو لهب گفت: كافر شدم به ربّ نجم، و آب دهان نجس خود را به جانب پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم انداخت، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: نمى ترسى كه درنده تو را بدرد؟ -به روايت ديگر فرمود: خداوندا! مسلط گردان بر او سگى از سگان خود را-پس در تجارتى به جانب يمن رفتند-به روايت ديگر: به جانب شام-و او مى گفت: به نفرين محمد مرا درنده خواهد دريد، ابو لهب گفت: اى گروه قريش! او را حراست كنيد و مگذاريد دعاى محمد در حقّ او مستجاب شود، پس در منزلى بارهاى خود را جمع كردند و جاى او را در بالاى آنها مقرر كردند و همه بر دور او خوابيدند، چون شب شد شيرى آمد و يك يك آنها را بو مى كرد پس جست بر بالاى بارها و او را دريد (2).

هشتم-روايت كرده اند كه: آن حضرت نزديك كعبه به نماز مى ايستاد و حق تعالى او را از ديدۀ كافران مستور مى گردانيد كه او را نمى ديدند (3).

نهم-راوندى و غير او از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه: عبد اللّه بن اميّه به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گفت: ما ايمان نمى آوريم به تو تا خدا و ملائكه بيايند و گواهى بدهند بر حقّيّت تو يا به آسمان بالا روى و از آسمان كتابى فرود آورى و اگر اينها را نيز بكنى نمى دانيم كه به تو ايمان خواهيم آورد يا نه؛ پس پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از ايشان دلتنگ شد و به خانه برگشت، و ابو جهل گفت: اگر روز ديگر بيايد به مسجد بزرگترين سنگها را بر سر او

ص: 615


1- . خرايج 1/51؛ صحيح مسلم 3/1418؛ دلائل النبوة 2/278-280.
2- . رجوع شود به خرايج 1/56-57 و مناقب ابن شهر آشوب 1/113 و تفسير طبرى 11/503 و 504 و تفسير قرطبى 17/83.
3- . خرايج 1/87.

خواهم زد. چون روز ديگر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داخل مسجد شد و مشغول نماز گرديد ابو جهل سنگ گرانى گرفت و متوجه آن حضرت شد، چون نزديك او رسيد لرزه بر اندامش افتاد و برگشت، چون از او پرسيدند گفت: مردانى چند ديدم در بزرگى مانند كوهها كه دور محمد را فرو گرفته بودند و همه در ميان آهن غوطه خورده بودند اگر حركت مى كردم مرا مى گرفتند (1).

دهم-راوندى به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در بعضى از شبها در نماز سورۀ تَبَّتْ يَدا أَبِي لَهَبٍ (2)تلاوت مى نمود، پس گفتند به امّ جميل خواهر ابو سفيان كه زن ابو لهب بود كه: ديشب محمد در نماز بر تو و شوهر تو لعنت مى كرد و شما را مذمّت مى نمود، آن ملعونه در خشم شد و به طلب آن حضرت بيرون آمد و مى گفت: اگر او را ببينم سخنان بد به او خواهم شنوانيد، و مى گفت:

كيست كه محمد را به من نشان دهد؟ چون از در مسجد داخل شد ابو بكر نزد آن حضرت نشسته بود گفت: يا رسول اللّه! خود را پنهان كن كه امّ جميل مى آيد و مى ترسم كه حرفهاى بد به شما بگويد، فرمود: مرا نخواهد ديد؛ چون به نزديك آمد حضرت را نديد و از ابو بكر پرسيد: آيا محمد را ديدى؟ گفت: نه، پس به خانۀ خود برگشت.

پس حضرت باقر عليه السّلام فرمود: خدا حجاب زردى در ميان پيغمبر و او زد كه آن حضرت را نديد و آن ملعونه و ساير كفار قريش آن حضرت را «مذمّم» مى گفتند يعنى «بسيار مذمّت كرده شده» و حضرت مى فرمود: خدا نام مرا از زبان ايشان محو كرده است كه نام مرا نمى برند و مذمّم را مذمّت مى كنند و مذمّم نام من نيست (3).

و شيخ طبرسى و ابن شهر آشوب و ساير مفسران خاصه و عامه اين قصه را نقل كرده اند از اسماء دختر ابو بكر و غير او روايت كرده اند كه: حضرت اين آيه را خواند وَ إِذا قَرَأْتَ

ص: 616


1- . خرايج 1/93. و نيز رجوع شود به مجمع البيان 3/440.
2- . سورۀ مسد:1.
3- . خرايج 2/775.

اَلْقُرْآنَ جَعَلْنا بَيْنَكَ وَ بَيْنَ اَلَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ حِجاباً مَسْتُوراً (1) و چون به نزديك آمد و حضرت را نديد به ابو بكر گفت: شنيده ام صاحب تو مرا هجو كرده است؟ ابو بكر گفت:

بحقّ پروردگار كعبه كه تو را هجو نكرده است (2).

يازدهم-شيخ طبرسى و غير او روايت كرده اند كه: ابو جهل و وليد بن مغيره با گروهى از بنى مخزوم با يكديگر اتفاق كردند كه چون پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به مسجد آيد او را بكشند، روز ديگر كه آن حضرت به مسجد آمد و به نماز ايستاد وليد را فرستادند كه او را هلاك كند، چون به محلّى رسيد كه پيغمبر نماز مى كرد صداى حضرت را مى شنيد و او را نمى ديد، پس برگشت و اين حال را به ايشان گفت، ايشان باور نكردند و همه به اتفاق آمدند به نزد آن حضرت، چون صداى او را شنيدند و بر اثر صدا رفتند صدا را از عقب سر شنيدند باز برگشتند و به جانب صدا رفتند باز صدا را از جانب اول شنيدند و چندان كه از پى صدا رفتند صدا را از جانب ديگر شنيدند، حيران ماندند و برگشتند، پس حق تعالى اين را فرستاد وَ جَعَلْنا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَ مِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْناهُمْ فَهُمْ لا يُبْصِرُونَ (3)«و گردانيديم از پيش روى ايشان سدّى و از پس ايشان سدّى پس پوشيديم ديده هاى ايشان را پس نمى بينند» (4).

دوازدهم-شيخ طبرسى و غير او روايت كرده اند كه: چون يهودان مدينه با رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عهد كردند كه با آن حضرت قتال نكنند و در ديه هايى كه بر مسلمانان لازم مى شود اعانت بكنند پس شخصى از صحابه دو شخص را به خطا كشته بود و ديه لازم شده بود، حضرت به نزد بنى النضير رفت و از ايشان اعانت طلب كرد در باب آن ديه، ايشان گفتند: بنشين تا ما طعام بياوريم و ديه را جمع كنيم و تسليم نماييم، و رفتند به قصد

ص: 617


1- . سورۀ اسراء:45.
2- . رجوع شود به مجمع البيان 3/418 و مناقب ابن شهر آشوب 1/100 و تفسير قرطبى 20/234 و تفسير ابن كثير 4/494 و سيرۀ ابن هشام 1/355-356.
3- . سورۀ يس:9.
4- . اعلام الورى 30.

آنكه آن حضرت را هلاك كنند، پس جبرئيل آمد و حضرت را بر ارادۀ ايشان مطّلع ساخت و حضرت بيرون آمد و سوء تدبير ايشان ظاهر شد (1).

سيزدهم-شيخ طبرسى و ابن شهر آشوب و ديگران روايت كرده اند كه: آن حضرت به جنگ گروهى از عرب رفت در موضعى كه آن را «ذى امر» مى گفتند و ايشان گريختند و به سر كوهها متحصّن شدند و حضرت در موضعى فرود آمد كه آنها را مى ديد، پس از لشكر خود دور شد براى قضاى حاجت و بارانى آمد و جامه هاى او تر شد پس جامه ها را كند و بر روى درختى پهن كرد و در زير آن درخت خوابيد و اعراب مى ديدند آن حضرت را، پس بزرگ ايشان دعثور بن حارث آمد و بر بالاى سر آن حضرت ايستاد با شمشير برهنه و گفت: امروز كى تو را از من منع مى كند و حفظ مى نمايد؟ فرمود: خدا؛ پس جبرئيل دست زد بر سينۀ او و شمشير از دستش جست و خود بر زمين افتاد، پس حضرت شمشير را برداشت و بر بالاى سرش ايستاد و فرمود: كى تو را امروز از من نجات مى دهد؟ گفت:

هيچ كس، و كلمه اى گفت و مسلمان شد و قوم خود را به اسلام دعوت كرد (2).

به روايت ديگر: چون خواست كه شمشير را حوالۀ آن حضرت كند لرزيد و شمشير از دستش افتاد (3).

و به روايت ابو حمزۀ ثمالى دعثور گفت: مرد بلند سفيدى را ديدم كه دست بر سينه ام زد و دانستم كه ملكى بود (4).

چهاردهم-ابن شهر آشوب از ابن عباس روايت كرده است كه: كفار قريش در حجر اسماعيل جمع شدند و قسم ياد كردند بلات و عزّى كه اگر محمد را در مسجد ببينند همه اتفاق كنند و او را هلاك كنند؛ پس فاطمه عليها السّلام اين را شنيد و گريان به خدمت آن حضرت آمد و قصه را نقل كرد، حضرت فرمود: اى دختر! آب وضويى براى من حاضر كن، پس

ص: 618


1- . مجمع البيان 2/169؛ تفسير قمى 2/358-359.
2- . رجوع شود به اعلام الورى 78 و مناقب ابن شهر آشوب 1/103 و دلائل النبوة 3/168.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/102.
4- . مناقب ابن شهر آشوب 1/103.

وضو ساخت و به مسجد آمد، چون حضرت را ديدند گفتند: اينك آمد، و حق تعالى رعبى در دل ايشان انداخت كه سرها به زير انداختند و ذقنهاشان به سينه هايشان چسبيد، پس حضرت قبضه اى از خاك برداشت و بر روى ايشان پاشيد و گفت: «شاهت الوجوه» پس آن خاك به هركه رسيد روز بدر كشته شد (1).

پانزدهم-ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: روزى آن حضرت در ابطح مى رفت ابو جهل لعين سنگريزه اى به جانب آن حضرت انداخت، پس آن سنگريزه هفت شب و هفت روز در ميان هوا معلّق ماند، گفتند: كى نگاه داشته است اين را؟ حضرت فرمود:

آن كسى كه آسمانها را بى ستون نگاه داشته است (2).

شانزدهم-ابن شهر آشوب و اكثر محدثان و مورخان روايت كرده اند كه: در جنگ حنين شيبة بن عثمان ارادۀ قتل آن حضرت كرد، و چون از عقب سر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد شعلۀ آتشى در ميان خود و آن حضرت ديد پس حضرت يافت آنچه در دل او بود و نظر كرد بسوى او و فرمود: اى شيبه! نزديك من بيا، چون نزديك آمد گفت: خداوندا! شيطان را از او دور گردان، شيبه گفت: چون حضرت اين دعا كرد چنان محبوب من گرديد كه او را از چشم و گوش خود دوست تر داشتم؛ پس فرمود: اى شيبه! با كافران مقاتله كن؛ و چون جنگ بر طرف شد آنچه در خاطرش گذشته بود و ديده بود حضرت از براى او بيان كرد و فرمود: آنچه خدا از براى تو خواست بهتر بود از آنچه خود از براى خود خواستى (3).

هفدهم-سيد ابن طاووس و ابن شهر آشوب و ديگران روايت كرده اند كه: عامر بن طفيل و ازيد بن قيس (4)به قصد قتل آن حضرت آمدند و چون داخل مسجد شدند عامر به نزديك رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت: يا محمد! اگر من مسلمان شوم براى من چه خواهد

ص: 619


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/103؛ دلائل النبوة 6/240.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/105.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/105. و نيز رجوع شود به خرايج 1/117 و دلائل النبوة 5/145 و استيعاب 2/712 و البداية و النهاية 4/332.
4- . در سعد السعود «زيد بن قيس» و در مناقب و بحار و اعلام الورى و سيرۀ ابن هشام «اربد بن قيس» .

بود؟ حضرت فرمود: براى تو خواهد بود آنچه براى همۀ مسلمانان است و بر تو خواهد بود آنچه بر همۀ مسلمانان است، گفت: مى خواهم بعد از خود مرا خليفه گردانى، حضرت فرمود: اختيار اين امر بدست خداست و بدست من و تو نيست، گفت: پس مرا امير صحرا گردان و تو امير شهرها باش، حضرت فرمود كه: نمى شود، گفت: پس چه چيزى براى من مقرر مى گردانى؟ فرمود: آن را مقرر مى گردانم كه بر اسب سوار شوى و جهاد كنى، گفت:

الحال من اين را دارم، برخيز با تو سخنى چند بگويم؛ پس حضرت را مشغول حرف گردانيد و اشاره كرد به ازيد پسر عمّ خود كه: شمشير را بكش و بزن، ازيد به عقب آن حضرت رفت و شمشير را يك شبر كشيد و ديگر هرچند سعى كرد نتوانست كشيد و هرچند عامر او را اشاره مى كرد و او سعى مى كرد نمى توانست كشيد.

و به روايت ديگر ازيد گفت: ديوارى ميان من و آن حضرت حايل شد و چون بار ديگر اراده كردم عامر را ميان خود و رسول خدا ديدم، چون حضرت را نظر به ازيد افتاد و ديد كه او سعى مى كند كه شمشير را از غلاف بكشد گفت: خداوندا! كفايت شرّ ايشان بكن، و مردم هجوم آوردند و ايشان گريختند و هيچ يك به منزل خود نرسيدند، حق تعالى بر ازيد صاعقه اى فرستاد و او را هلاك كرد و عامر به خانۀ زن سلوليّه فرود آمد و مادۀ طاعونى در انگشتش بهم رسيد و مى گفت: اى عامر! آيا غده مانند غدۀ شتر بهم رسانيدى و در خانۀ سلوليه خواهى مرد؟ -و ايشان فرود آمدن در آن قبيله را ننگ خود مى دانستند-پس اسب خود را طلبيد و سوار شد و چون اندك راهى رفت راه جهنم را در پيش گرفت و به درك اسفل منزل گزيد (1).

هيجدهم-ابن شهر آشوب و ديگران از ابن عباس و غير او روايت كرده اند كه: در جنگ حديبيّه هشتاد نفر از اهل مكه از كوه تنعيم فرود آمدند به قصد هلاك آن حضرت، پس حضرت نفرين كرد و خدا ديده هاى ايشان را گرفت كه صحابه ايشان را دستگير كردند

ص: 620


1- . رجوع شود به سعد السعود 218 و مناقب ابن شهر آشوب 1/105-106 و اعلام الورى 126 و سيرۀ ابن هشام 4/568.

و آخر منّت گذاشت و سر داد ايشان را، پس خدا اين آيه را فرستاد وَ هُوَ اَلَّذِي كَفَّ أَيْدِيَهُمْ عَنْكُمْ وَ أَيْدِيَكُمْ عَنْهُمْ بِبَطْنِ مَكَّةَ (1). (2)

نوزدهم-ابن شهر آشوب و اكثر مورخان روايت كرده اند كه: چون كفار قريش از جنگ بدر برگشتند ابو لهب از ابو سفيان پرسيد كه: سبب انهزام شما چه بود؟ ابو سفيان گفت: همين كه ملاقات كرديم يكديگر را گريختيم و ايشان ما را كشتند و اسير كردند به هر نحو كه خواستند و مردان سفيد ديديم كه بر اسبان ابلق سوار بودند در ميان آسمان و زمين و هيچ كس در برابر آنها نمى توانست ايستاد.

ابو رافع به امّ الفضل دختر عباس گفت كه: اينها ملائكه اند، ابو لهب كه اين را شنيد برخاست و ابو رافع را بر زمين زد، امّ الفضل عمود خيمه را گرفت و بر سر ابو لهب زد كه سرش شكست و بعد از آن هفت روز زنده ماند و خدا او را به «عدسه» مبتلا كرد؛ و عدسه مرضى بود كه عرب از سرايت آن حذر مى كردند پس به اين سبب سه روز در خانه ماند كه پسرهايش نيز به نزديك او نمى رفتند كه او را دفن كنند تا آنكه او را كشيدند و در بيرون مكه انداختند و سنگ بسيارى بر روى او انداختند تا پنهان شد (3).

مؤلف گويد: اكنون بر سر راه عمره واقع است و هركه از آن موضع مى گذرد سنگى چند بر آن موضع مى اندازد و تلّ عظيمى شده است، پس تأمل كن كه مخالفت خدا و رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چگونه صاحبان نسبهاى شريف را از شرف خود بى بهره گردانيده است و اطاعت خدا و رسول چگونه مردم بى حسب و نسب را به درجات رفيعه بلند ساخته است و به اهل بيت عزت و شرف ملحق گردانيده است.

بيستم-ابن شهر آشوب از ابن عباس روايت كرده است كه: در جنگ احزاب ابو سفيان هفت هزار تيرانداز را مقرر كرد كه به يك دفعه تير به جانب لشكر آن حضرت بيندازند، چون صحابه بر اين مطّلع شدند ترسيدند و به آن حضرت شكايت كردند،

ص: 621


1- . سورۀ فتح:24.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/106؛ مجمع البيان 5/123؛ سنن ابى داود 2/265.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/108؛ مجمع البيان 2/528؛ تاريخ طبرى 2/40.

حضرت آستين نصرت آيين خود را در هوا حركت داد و دعا كرد، و چون تيرها را رها كردند خدا بادى فرستاد كه تيرها را بسوى ايشان برگردانيد و هر تيرى بر صاحبش نشست و او را مجروح كرد و يك تير به مسلمانان نرسيد (1).

بيست و يكم-ابن شهر آشوب و ديگران روايت كرده اند كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با ميسره به قلعه هاى يهود رفت كه نانى و نان خورشى از ايشان بخرد، يكى از يهودان گفت: آنچه مى خواهى من دارم، و به خانه رفت و زوجۀ خود را گفت كه: بر بام قلعه بالا رو و چون محمد داخل شود آن سنگ بزرگ را بر سر او بينداز، چون حضرت داخل شد و زن خواست كه سنگ را بيندازد جبرئيل عليه السّلام نازل شد و بال خود را بر آن سنگ زد و آن سنگ ديوار را سوراخ كرد و مانند صاعقه آمد و به گردن آن ملعون احاطه كرد و مانند سنگ آسيا در گردنش ماند، پس يهودى بيهوش شد و چون بهوش آمد نشست و گريان شد، حضرت فرمود كه: چه اراده كرده بودى كه به چنين بلايى مبتلا شدى؟ گفت:

يا محمد! من ارادۀ فروختن چيزى به تو نداشتم و تو را براى آن به خانه آوردم كه هلاك كنم و تويى معدن كرم و سيد عرب و عجم پس عفو كن از من، حضرت بر او رحم كرد و دعا كرد تا سنگ از گردن او دور شد (2).

بيست و دوم-ابن شهر آشوب از جابر و ابن عباس روايت كرده است كه: مردى از قريش سوگند ياد كرد كه البته محمد را بكشد، پس اسبش جست و او را بر زمين زد تا گردنش شكست (3).

بيست و سوم-ابن شهر آشوب و غير او از ابن عباس روايت كرده اند كه: معمر بن يزيد به شجاعت معروف بود و در ميان قبيلۀ كنانه سر كرده و مطاع بود، قريش در دفع آن حضرت به او استغاثه كردند، معمر گفت: من كفايت شرّ او از شما مى كنم و او را مى كشم و من بيست هزار سوار مسلّح دارم و قبيلۀ بنى هاشم با من جنگ نمى توانند كرد و اگر ديه

ص: 622


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/109.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/109.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/109.

خواهند من مال بسيار دارم و ده ديه به ايشان مى دهم؛ و او شمشيرى حمايل مى كرد كه عرضش يك شبر و طولش ده شبر بود. پس روزى حضرت در حجر اسماعيل نماز مى كرد معمر شمشير خود را برداشت و متوجه آن حضرت شد، چون نزديك رسيد بر زمين افتاد و رويش مجروح شد و برخاست و گريخت تا به ابطح رسيد و خون از رويش مى ريخت، قريش چون او را بر آن حال ديدند بر دور او گرد آمدند و خون را از روى او شستند و پرسيدند: تو را چه شد؟ گفت: مغرور كسى است كه فريب شما را خورد هرگز چنين واقعه اى مشاهده نكرده بودم چون به نزديك او رسيدم ديدم دو اژدها از نزديك سر او پيدا شدند كه آتش از دهان ايشان مى ريخت و بر من حمله كردند (1).

بيست و چهارم-ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: كلده پسر اسد در ميان خانۀ عقيل و عقال مزراقى (2)بسوى آن جناب افكند و مزراق برگشت بسوى او و بر سينه اش آمد و هراسان گريخت، گفتند: چه مى شود تو را؟ گفت: واى بر شما! مگر نمى بينيد اين شتر مست را كه از پى من مى آيد؟ گفتند: ما چيزى نمى بينيم، گفت: من مى بينم؛ و چنان دويد تا به طايف رسيد (3).

بيست و پنجم-ابن شهر آشوب و ديگران روايت كرده اند كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در ميان روز از مكه بيرون رفت تا آنكه به گردنگاه حجون رسيد و نضر بن الحارث به قصد قتل آن حضرت از عقب رفت و چون نزديك آن حضرت رسيد گريخت و برگشت، ابو جهل به او رسيد و گفت: از كجا مى آيى؟ گفت: امروز چون محمد تنها بيرون رفت از عقب او رفتم به طمع آنكه او را هلاك كنم چون به نزديك او رسيدم شيرها ديدم كه مى خروشيدند و رو به من مى دويدند، ابو جهل گفت: اين يكى از جادوهاى اوست (4).

بيست و ششم-ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: مردى از قريش آن حضرت را

ص: 623


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/109.
2- . مزراق: نيزۀ كوتاه.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/110.
4- . مناقب ابن شهر آشوب 1/110.

در سجده ديد، سنگى گرفت كه بر آن حضرت بيندازد، چون دست را بلند كرد دستش بر سنگ خشكيد (1).

بيست و هفتم-ابن شهر آشوب از ابن عباس روايت كرده است كه: آن حضرت در مسجد قرائت قرآن مى نمود به آواز بلند پس كفار قريش متأذّى شدند و برخاستند كه آن حضرت را بگيرند، ناگاه دستهاى خود را در گردنها غل شده ديدند و نابينا شدند كه جايى را نمى ديدند، پس به خدمت آن حضرت آمدند و سوگند دادند آن حضرت را، آن جناب دعا كرد و دستهايشان به زير آمد و روشن شدند، پس آيات اول سورۀ كريمۀ «يس» نازل شد (2).

بيست و هشتم-ابن شهر آشوب از ابو ذر روايت كرده است كه: حضرت در سجود بود ابو لهب سنگى گرفت و خواست كه بر آن جناب بيندازد دستش در هوا ماند و نتوانست به زير آورد، به حضرت تضرع كرد و سوگندها ياد كرد كه اگر عافيت بيابد آزار آن حضرت نكند، و چون آن جناب دعا كرد و دستش به زير آمد گفت: تو جادوگر حاذقى بوده اى، پس سورۀ «تبّت» نازل شد (3).

بيست و نهم-ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به نزد بنى شجاعه رفت و اسلام را بر ايشان عرض كرد، ايشان ابا كردند و با پنج هزار سوار از پى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمدند، چون به نزديك رسيدند آن جناب دعا كرد و بادى وزيد و همه هلاك شدند (4).

سى ام-ابن شهر آشوب و ديگران روايت كرده اند كه: ابن قميه در روز جنگ احد سنگى به جانب رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم انداخت و بر پاى آن جناب آمد، حضرت فرمود: خدا تو را ذليل گرداند، چون از جنگ برگشت در موضعى خوابيد پس بز كوهى آمد و شاخ

ص: 624


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/110.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/110.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/110.
4- . مناقب ابن شهر آشوب 1/111.

خود را در زير شكم او فرو برد و او فرياد مى كرد كه: وا ذلاّه، تا شاخ از چنبرۀ گردنش بيرون آمد (1).

سى و يكم-معجزۀ متواترۀ آن جناب است كه: در جنگ احزاب با وفور كفار و قلّت مسلمانان حق تعالى به دعاى آن جناب باد تندى فرستاد با سنگريزه ها كه خيمه هاى ايشان را كند و ايشان گريختند چنانكه بعد از اين مذكور خواهد شد (2).

سى و دوم-در جنگ بدر كفى سنگريزه و خاك برداشت و بر روى كافران پاشيد و فرمود: «شاهت الوجوه» پس باد آن را برد و بر روى مشركان رسانيد و هركه از آن سنگريزه و خاك به او رسيد در آن روز يا كشته شد يا اسير شد (3).

سى و سوم-ابن شهر آشوب از جابر روايت كرده است: چون «عرنيان» راعى آن جناب را كشتند و مواشى را غارت كردند، بر ايشان نفرين كرد كه: خداوندا! راه را بر ايشان گم كن، پس راه را گم كردند تا اصحاب حضرت به ايشان رسيدند و ايشان را گرفتند (4).

سى و چهارم-ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم زنى را خواستگارى كرد، پدرش عذر گفت كه: او پيس است-و پيس نبود-، حضرت فرمود كه:

چنين باشد؛ پس پيس شد (5).

سى و پنجم-روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم زهير شاعر را ديد و گفت:

خداوندا! مرا پناه ده از شيطان او، پس او نتوانست يك بيت شعر بگويد تا مرد (6).

سى و ششم-روايت كرده است كه: روزى بلال اذان مى گفت، چون گفت: «اشهد انّ

ص: 625


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/111؛ اعلام الورى 83. و نيز رجوع شود به مجمع البيان 1/501.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/112؛ تفسير طبرى 10/263-264؛ تفسير قرطبى 14/143.
3- . مجمع البيان 2/530؛ تفسير طبرى 6/203.
4- . مناقب ابن شهر آشوب 1/113. و نيز رجوع شود به سنن ابى داود 3/134 و سنن ترمذى 1/106.
5- . مناقب ابن شهر آشوب 1/114.
6- . مناقب ابن شهر آشوب 1/115؛ الاغاني 10/339.

محمدا رسول اللّه» منافقى گفت: بسوزد هركه دروغ گويد، پس در آن شب برخاست كه چراغ را اصلاح كند آتش در انگشت او افتاد و هرچند سعى كرد نتوانست خاموش كند تا همۀ بدنش سوخت (1).

سى و هفتم-روايت كرده است از ابن عباس كه: عقبة بن ابى معيط و أبي بن خلف با هم برادر شده بودند، پس عقبه از سفرى آمده وليمه اى ساخت و جمعى از اشراف را با آن جناب به وليمۀ خود طلبيد، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: تا شهادتين را نگويى من طعام تو را نمى خورم، پس او شهادت گفت و حضرت طعام او را تناول نمود؛ چون أبي بن خلف از سفر برگشت او را ملامت نمود كه: به دين محمد در آمده اى من از تو راضى نمى شوم تا او را تكذيب نمايى و اهانت برسانى، پس آن ملعون به نزد آن حضرت آمد و آب دهان نجس خود را به جانب آن جناب انداخت پس آب دو حصّه شد و بر روى پليد خودش برگشت و دو جاى روى او را سوخت و جايش ماند، و حضرت فرمود: تا در مكه هستى زنده خواهى بود و چون از مكه بيرون روى به شمشير خود كشته خواهى شد، پس عقبه در روز بدر كشته شد و أبي در روز احد به درك واصل گشت (2).

سى و هشتم-روايت كرده اند ابن شهر آشوب و غير او كه: أبي بن خلف در مكه حضرت را تهديد به كشتن مى كرد، حضرت فرمود: من تو را خواهم كشت ان شاء اللّه، پس در روز احد حضرت چوبى به جانب او انداخت و به گردن او رسيد و خراشيد پس برگشت و فرياد مى كرد مانند گاو، ابو جهل گفت: چرا چنين فرياد مى كنى؟ اين خراشى بيش نيست؟ گفت: اگر اين طعنه بر جميع قبيلۀ ربيعه و قبيلۀ مضر واقع مى شد همه مى مردند او وعده كرده است مرا بكشد و اگر آب دهان بر من بيندازد كشته خواهم شد؛ پس از يك روز به جهنم واصل شد (3).

سى و نهم-در طب الائمة و مجمع البيان و تفسير عياشى و ساير كتب معتبره مذكور

ص: 626


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/178.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/179.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/158. و نيز رجوع شود به دلائل النبوة 2/258.

است و از حضرت صادق عليه السّلام به طرق متعدده منقول است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را آزارى بهم رسيد و جبرئيل و ميكائيل به نزد آن حضرت آمدند، پس جبرئيل گفت: يا محمد! لبيد بن اعظم يهودى تو را جادو كرده است و آن را در چاه بنى زريق پنهان كرده است پس بفرست بر سر آن چاه كسى را كه در ديدۀ تو از همه كس عظيمتر است و اعتماد بر او بيش از ديگران دارى و در كمالات عديل و همتاى توست تا آن سحر را بيرون آورد، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم امير المؤمنين عليه السّلام را طلبيد و فرمود: يا على! برو بسوى چاه ذروان كه در آنجا جادويى براى من پنهان كرده اند و در ميان غلاف خرما تعبيه كرده اند و در زير سنگى كه در ته چاه است پنهان كرده اند.

چون على عليه السّلام بر سر آن چاه رفت آبش از جادو مانند آب حنا رنگين شده بود، پس حضرت آب چاه را كشيد و در زير سنگى كه پيغمبر نشان داده بود غلاف خرما را بيرون آورد و به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورد، چون گشودند شانه و چند دندانۀ شانه و ريسمانى كه در آن يازده گره زده بودند و سوزنها بر آن فرو برده بودند از ميان آن بيرون آمد و جبرئيل در آن روز سورۀ قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ اَلنّاسِ و سورۀ قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ اَلْفَلَقِ را آورده بود، حضرت فرمود: يا على! اين دو سوره را بر اين گره ها بخوان، على عليه السّلام هر يك آيه را كه مى خواند يك گره باز مى شد تا آنكه سوره ها را تمام كرد و همۀ گره ها گشوده شد (1).

به روايت ديگر: جبرئيل قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ اَلْفَلَقِ را و ميكائيل قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ اَلنّاسِ را براى تعويذ آن حضرت خواندند.

به روايت ديگر: جبرئيل قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ اَلْفَلَقِ و قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ اَلنّاسِ و قُلْ هُوَ اَللّهُ أَحَدٌ را خواند و اين دعا را خواند: «بسم اللّه ارقيك و اللّه يشفيك من كلّ داء يؤذيك خذها فلتهنيك» (2).

ص: 627


1- . رجوع شود به طب الائمة 113 و مجمع البيان 5/568 و مناقب ابن شهر آشوب 2/256 و مكارم الاخلاق 413 و تفسير بيضاوى 4/466.
2- . مجمع البيان 5/569.

مؤلف گويد: مشهور ميان علماى شيعه آن است كه سحر در انبياء و ائمه عليهم السّلام تأثير نمى كند و آزار آن حضرت به سبب آن سحر نبود بلكه حق تعالى از براى ظهور حقيّت آن حضرت سحر آن كافران را ظاهر نمود و اين سوره ها را براى دفع سحر از ديگران فرستاد.

ص: 628

باب بيست و يكم: در بيان معجزات آن حضرت است در مستولى شدن

بر شياطين و جنّيان، و ايمان آوردن بعضى از ايشان

و خبر دادن ايشان به نبوّت آن حضرت

ص: 629

ص: 630

اول-شيخ طبرسى و ديگران از زهرى روايت كرده اند كه: چون ابو طالب دار فنا را وداع كرد بلا بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شديد شد و اهل مكه اتفاق بر ايذاء و اضرار آن حضرت نمودند، پس آن حضرت متوجه طائف شد كه شايد بعضى از ايشان ايمان بياورند، چون به طائف رسيد سه نفر ايشان را ملاقات نمود كه هر سه برادر و رؤساى طائف بودند (عبد ياليل، مسعود و حبيب پسران عمرو) و اسلام را بر ايشان عرض نمود، يكى از ايشان گفت: من جامه هاى كعبه را دزديده باشم اگر خدا تو را فرستاده باشد؛ ديگرى گفت: خدا نمى توانست از تو بهتر كسى براى پيغمبرى بفرستد؟ ؛ سومى گفت: و اللّه بعد از اين با تو سخن نمى گويم زيرا اگر پيغمبر خدايى شأن تو از آن عظيمتر است كه با تو سخن توان گفت و اگر بر خدا دروغ مى گويى سزاوار نيست با تو سخن گفتن؛ و استهزاء نمودند به آن حضرت، چون قوم ايشان ديدند كه سركرده هاى ايشان با پيغمبر چنين سلوك كردند در دو طرف راه صف كشيدند و سنگ بر آن حضرت مى انداختند تا پاهاى مباركش را مجروح كردند و خون از آن قدمهاى عرش پيما جارى شد، پس به جانب باغى از باغهاى ايشان آمد كه در سايۀ درختى قرار گيرد، عتبه و شيبه را در آن باغ ديد و از ديدن ايشان محزون گرديد زيرا كه شدت عداوتشان را با خدا و رسول مى دانست، چون آن دو ملعون آن حضرت را ديدند غلامى داشتند كه او را «عداس» مى گفتند و نصرانى بود از اهل نينوا، انگورى به او دادند و از براى آن حضرت فرستادند، چون غلام به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد حضرت از او پرسيد: اهل كدام زمينى؟

گفت: اهل نينوا.

فرمود: از اهل شهر بندۀ شايسته يونس بن متى.

ص: 631

عداس گفت: تو چه مى دانى كه يونس كيست؟

فرمود: من پيغمبر خدايم و خدا مرا از قصۀ يونس خبر داده است؛ و قصۀ يونس را از براى او نقل كرد.

عداس به سجده افتاد و پاهاى فلك پيماى سيّد انبياء را مى بوسيد و خون از آن پاهاى مبارك مى چكيد.

چون عتبه و شيبه حال آن غلام را ديدند ساكت شدند و چون بسوى ايشان برگشت گفتند: چرا براى محمد سجده كردى و پاهاى او را بوسيدى و هرگز نسبت به ما كه آقاى توييم چنين نكردى؟

گفت: اين مرد شايسته است و خبر داد مرا از احوال يونس بن متى پيغمبر خدا.

ايشان خنديدند و گفتند: تو فريب او را مخور كه مرد فريبنده اى است و دست از دين ترسايى خود بر مدار.

پس حضرت از ايشان نااميد شد و باز بسوى مكه برگشت، و چون به «نخله» كه اسم موضعى است رسيد و در ميان شب مشغول نماز شد، در آن موضع گروهى از جنّ نصيبين كه موضعى است از يمن بر آن حضرت گذشتند و حضرت نماز بامداد مى كرد و در نماز قرآن تلاوت مى نمود، چون گوش دادند و قرآن را شنيدند ايمان آوردند و بسوى قوم خود برگشتند و ايشان را به اسلام دعوت نمودند (1).

و به روايت ديگر: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مأمور شد كه تبليغ رسالت خود نمايد بسوى جنّيان و ايشان را بسوى اسلام دعوت نمايد و قرآن بر ايشان بخواند، پس حق تعالى گروهى از جن را از اهل نصيبين (2)بسوى آن حضرت فرستاد و حضرت به اصحاب خود فرمود: من مأمور شده ام كه امشب بر جنّيان قرآن بخوانم، كه از شماها با من مى آيد؟ پس عبد اللّه بن مسعود با آن حضرت رفت.

ص: 632


1- . مجمع البيان 5/92. و نيز رجوع شود به تاريخ طبرى 1/554 و كامل ابن اثير 2/91.
2- . در مصدر «نينوا» ذكر شده است.

عبد اللّه گفت: چون به اعلاى مكه رسيديم پيغمبر داخل درۀ حجون شد و خطى براى من كشيد و فرمود: در ميان اين خط بنشين و بيرون مرو تا من بسوى تو بيايم؛ پس رفت و به نماز مشغول شد و شروع كرد در تلاوت قرآن ناگاه ديدم كه سياهان بسيار هجوم آوردند كه ميان من و آن جناب حايل شدند و صداى او را نشنيدم، پس پراكنده شدند مانند پاره هاى ابر و رفتند و گروهى از آنها ماندند، و چون حضرت از نماز صبح فارغ شد بيرون آمد فرمود: آيا چيزى ديدى؟ گفتم: بلى مردان سياه ديدم كه جامه هاى سفيد بر خود بسته بودند، فرمود: اينها جنّ نصيبين بودند. و به روايت ابن عباس: هفت نفر بودند و حضرت آنها را رسول نمود بسوى قوم خود؛ بعضى گفته اند نه نفر بودند.

و از جابر روايت كرده اند كه حضرت فرمود: من سورۀ «رحمن» را خواندم بر ايشان و جواب ايشان بهتر از جواب شما بود، چون بر ايشان خواندم فَبِأَيِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ (1)گفتند: «لا و لا بشيء من آلائك ربّنا نكذّب» (2).

و از ابن عباس روايت كرده است كه: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مبعوث شد و ملائكه ميان شياطين و بالا رفتن ايشان به آسمان حائل شدند و ايشان را به شهاب زدند و سوختند و برگشتند گفتند: بايد حادثه اى در زمين حادث شده باشد كه ما را از آسمان منع كردند، پس به مشرق و مغرب گرديدند و گروهى از آنها كه به مكه افتادند بر آن حضرت گذشتند كه در «نخله» با اصحاب خود نماز صبح مى كرد در هنگامى كه متوجه سوق عكاظ بود، چون تلاوت آن حضرت را شنيدند گفتند: همين است كه ميان ما و آسمان مانع شده است، پس بسوى قوم خود برگشته و گفتند: «بدرستى كه ما قرآن عجيبى شنيديم كه هدايت مى نمايد بسوى حق پس ايمان آورديم به آن و هرگز شريك نمى گردانيم با پروردگار خود احدى را» (3)؛ پس حق تعالى سورۀ «جن» را فرستاد (4).

ص: 633


1- . سورۀ رحمن:13.
2- . مجمع البيان 5/92. و نيز رجوع شود به مناقب ابن شهر آشوب 1/75-76.
3- . ترجمۀ آيه هاى 1 و 2 سورۀ جن.
4- . مجمع البيان 5/368؛ صحيح مسلم 1/331؛ تفسير الوسيط 4/361.

و از ابو حمزۀ ثمالى روايت كرده است كه: ايشان از «بنى شيبان» بودند (1).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از مكه بيرون رفت با زيد بن حارثه به جانب بازار عكاظ كه مردم را به اسلام دعوت نمايد پس هيچ كس اجابت آن حضرت نكرد و بسوى مكه برگشت، چون به موضعى رسيد كه آن را «وادى مجنه» مى گويند به نماز شب ايستاد و در نماز شب تلاوت قرآن مى نمود، گروهى از جن گذشته و چون قرائت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را شنيدند بعضى با بعضى گفتند: ساكت شويد، چون حضرت از تلاوت فارغ شد به جانب قوم خود رفتند انذار كنندگان گفتند: اى قوم! بدرستى كه ما شنيديم كتابى را كه نازل شده است بعد از موسى در حالتى كه تصديق كننده است آنچه را پيش از او گذشته است، هدايت مى كند بسوى حق و بسوى راه راست، اى قوم ما! اجابت كنيد داعى خدا را و ايمان آوريد به او تا بيامرزد گناهان شما را و پناه دهد شما را از عذاب اليم. پس برگشتند به خدمت آن حضرت و ايمان آوردند و آن جناب ايشان را تعليم كرد شرايع اسلام، و حق تعالى سورۀ جن را نازل گردانيد و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم والى و حاكمى بر ايشان نصب كرد و هر وقت به خدمت آن جناب مى آمدند؛ و امر كرد امير المؤمنين عليه السّلام را كه مسائل دين را تعليم ايشان نمايد و در ميان ايشان مؤمن و كافر و ناصبى و يهودى و نصرانى و مجوسى مى باشند و ايشان از فرزندان جانّ اند (2).

دوم-ابن بابويه به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: زنى بود از جنّيان كه او را «عفرا» مى گفتند و مكرر به خدمت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى آمد و سخنان او را مى شنيد و به صالحان جن مى رسانيد و آنها بدست او ايمان مى آوردند، و چند روز به خدمت آن حضرت نيامد و حضرت از جبرئيل احوال او را سؤال نمود، جبرئيل گفت: به ديدن خواهر ايمانى خود رفته است كه از براى خدا او را دوست دارد، حضرت فرمود:

بهشت از براى آنهاست كه براى خدا با يكديگر دوستى مى كنند بدرستى كه حق تعالى در

ص: 634


1- . مجمع البيان 5/368، و در آن «بنى شيصبان» آمده است.
2- . تفسير قمى 2/299.

بهشت عمودى آفريده است از يك دانۀ ياقوت سرخ و بر آن عمود هفتاد هزار قصر است و در هر قصرى هفتاد هزار غرفه است كه آفريده است آنها را براى كسانى كه با هم دوستى مى كنند و به ديدن يكديگر مى روند از براى خدا.

چون عفرا به خدمت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد از او پرسيد: در اين سفر چه ديدى؟

گفت: عجائب بسيار ديدم.

فرمود: خبر ده ما را از عجب تر چيزى كه ديدى.

گفت: ابليس را ديدم كه در درياى اخضر بر روى سنگ سفيدى نشسته بود و دستها بسوى آسمان بلند كرده بود و مى گفت: الهى! چون قسم خود را بجا آورى و مرا داخل جهنم گردانى پس از تو سؤال خواهم كرد بحقّ محمد و على و فاطمه و حسن و حسين كه مرا از جهنم خلاص گردانى و با ايشان محشور نمائى.

گفتم: اى حارث! اين نامها چيست كه به آنها دعا مى كنى؟

گفت: اينها را ديدم كه بر ساق عرش نوشته بودند هفت هزار سال پيش از آنكه خدا آدم را خلق كند، به اين سبب دانستم كه اينها گرامى ترين خلقند نزد پروردگار عالميان، پس بحقّ ايشان سؤال مى كنم.

رسول خدا فرمود: بخدا سوگند اگر قسم دهند جميع اهل زمين خدا را به اين نامها البته خدا دعاى همه را مستجاب فرمايد (1).

سوم-على بن ابراهيم روايت كرده است كه: جنّيان همه از فرزندان جانّ اند و اهل همۀ دين در ميان ايشان مى باشند، و شياطين همه از فرزندان ابليس اند و در ميان ايشان مؤمن نمى باشد مگر يكى كه نام او «هام بن هيم بن لاقيس بن ابليس» است آمد به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و مردى بود بسيار بلند و عظيم و مهيب، حضرت از او پرسيد: تو كيستى؟

گفت: منم هام بن هيم بن لاقيس بن ابليس روزى كه قابيل هابيل را كشت من پسرى بودم چندساله نهى مى كردم مردم را از ترك آثام و امر مى كردم ايشان را به افساد طعام.

ص: 635


1- . خصال 639؛ كشف الغمة 2/93.

حضرت فرمود: بد جوانى بوده اى و بد پيرى هستى.

گفت: يا محمد! من بر دست نوح توبه كرده ام و با او در كشتى بودم و او را عتاب كردم در نفرين كردن بر قوم خود، و با ابراهيم بودم در وقتى كه او را به آتش انداختند و خدا آتش را بر او برد و سلام گردانيد، و با موسى بودم در وقتى كه خدا فرعون را غرق كرد و بنى اسرائيل را نجات داد، و با هود بودم كه نفرين كرد بر قوم خود و او را عتاب كردم كه چرا نفرين كردى، و با صالح بودم كه نفرين كرد قوم خود را و به او اعتراض كردم كه چرا نفرين كردى قوم خود را، و همۀ كتابها را خواندم و در همۀ آنها ديدم بشارت داده بودند به آمدن تو، و انبياء تو را سلام رسانيدند و مى گفتند تو بهترين پيغمبران و گرامى ترين ايشانى، پس از آنچه خدا بر تو فرستاده است چيزى تعليم من نما.

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السّلام فرمود: تو او را تعليم كن.

هام گفت: يا محمد! ما اطاعت نمى كنيم مگر پيغمبر يا وصىّ پيغمبر را، اين كيست كه مرا به او حواله كردى؟

حضرت فرمود: اين برادر من و وصىّ من و وزير و وارث من است و نام او على بن ابى طالب است.

هام گفت: بلى، ما يافته ايم اسم او را در كتابهاى گذشته او را اليا ناميده اند.

پس امير المؤمنين عليه السّلام قرآن و شرايع دين را تعليم او نمود و در شب هرير در صفّين به خدمت آن حضرت آمد (1).

چهارم-شيخ مفيد و شيخ طبرسى و ساير محدثان روايت كرده اند كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به جنگ بنى المصطلق رفت به نزديك وادى چولى (2)فرود آمدند، چون آخر شب شد جبرئيل نازل شد و خبر داد كه طائفه اى از كافران جن در اين وادى جا كرده اند و مى خواهند به اصحاب تو ضرر برسانند، پس امير المؤمنين عليه السّلام را طلبيد و فرمود

ص: 636


1- . تفسير قمى 1/375.
2- . چول: بيابان بى آب و علف، جاى خالى از آدمى. (فرهنگ عميد 2/904) .

كه: برو بسوى اين وادى و چون دشمنان خدا از جنّيان متعرض تو شوند دفع كن ايشان را به آن قوّتى كه خدا تو را عطا كرده است و متحصّن شو از ايشان به نامهاى بزرگوار خدا كه تو را به علم آنها مخصوص گردانيده است؛ و صد نفر از صحابه را با آن حضرت همراه كرد و فرمود: با آن حضرت باشيد و آنچه بفرمايد اطاعت نماييد.

پس امير المؤمنين عليه السّلام متوجه آن وادى شد و چون نزديك كنار وادى رسيد فرمود به اصحاب كه: در كنار وادى بايستيد و تا شما را رخصت ندهم حركت مكنيد، و خود پيش رفت و پناه برد به خدا از شرّ دشمنان خدا و بهترين نامهاى خدا را ياد كرد و اشاره نمود اصحاب خود را كه: نزديك بياييد، چون نزديك آمدند ايشان را بازداشت و خود داخل وادى شد، پس باد تندى وزيد نزديك شد كه لشكر بر رو درافتند و از ترس قدمهاى ايشان لرزيد؛ پس حضرت فرياد زد كه: منم على بن ابى طالب وصىّ رسول خدا و پسر عمّ او، اگر خواهيد و توانيد در برابر من بايستيد، پس صورتها پيدا شد مانند زنگيان و شعله هاى آتش در دست داشتند و اطراف وادى را فرو گرفتند و حضرت پيش مى رفت و تلاوت قرآن مى نمود و شمشير خود را به جانب راست و چپ حركت مى داد، چون به نزديك آنها رسيد مانند دود سياهى شدند و بالا رفتند و ناپيدا شدند پس حضرت «اللّه اكبر» گفت و از وادى بالا آمد و به نزديك لشكر ايستاد، و چون آثار آنها بر طرف شد صحابه گفتند: چه ديدى يا امير المؤمنين؟ ما نزديك بود كه از ترس هلاك شويم و بر تو ترسيديم.

حضرت فرمود: چون ظاهر شدند من صدا به نام خدا بلند كردم تا ضعيف شدند و رو به ايشان تاختم و پروا از ايشان نكردم و اگر بر هيئت خود مى ماندند همه را هلاك مى كردم، پس خدا كفايت شرّ ايشان از مسلمانان نمود و باقيماندۀ ايشان به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رفتند كه به آن حضرت ايمان بياورند و از او امان بگيرند.

و چون جناب امير المؤمنين عليه السّلام با اصحاب خود به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم برگشت و خبر را نقل كرد حضرت شاد شد و دعاى خير كرد براى او و فرمود: پيش از تو آمدند آنها

ص: 637

كه خدا ايشان را به تو نرسانيده بود و مسلمان شدند و من اسلام ايشان را قبول كردم (1).

پنجم-به سند معتبر از سلمان رضى اللّه عنه روايت كرده اند كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در ابطح نشسته بود و با جمعى از صحابه در خدمت آن حضرت نشسته بوديم و با من سخن مى گفت ناگاه گردبادى پيدا شد و حركت كرد تا به نزديك آن حضرت رسيد و از ميان آن شخصى پيدا شد و گفت: يا رسول اللّه! مرا قوم من به خدمت تو فرستاده اند و به تو پناه آورده ايم و از تو امان مى طلبيم، گروهى از ما بر ما جور و ستم كرده اند كسى را با من بفرست كه ميان ما و ايشان موافق حكم خدا و كتاب خدا حكم كند و عهدها و پيمانهاى مؤكد از من بگير كه فردا بامداد او را به تو برگردانم مگر آنكه حادثه اى از جانب خدا رخ نمايد كه مرا در آن اختيارى نباشد.

حضرت فرمود: تو كيستى و قوم تو كيستند؟

گفت: من عرفطه (2)پسر شمراخم از قبيلۀ بنى نجاح و من و جمعى از اهل من به آسمان مى رفتيم و از ملائكه خبرها مى شنيديم و چون تو مبعوث شدى ما را از آسمان منع كردند و به تو ايمان آورديم و بعضى از قوم ما بر كفر خود مانده اند و به تو ايمان نياوردند و ميان ما و ايشان اختلاف بهم رسيده و ايشان به عدد و قوّت از ما بيشترند و مياه و مراعى ما را گرفته اند و به ما و چهارپايان ما ضرر مى رسانند التماس داريم كسى را بفرستى كه به راستى ميان ما حكم كند.

حضرت فرمود: روى خود را بگشا كه ما ببينيم تو را بر هيئت خود كه دارى.

چون صورت خود را گشود مردى بود موى بسيار داشت و سرش بلند بود و ديده هاى بلند داشت و درازى ديده هايش در طول سرش بود و حدقه هايش كوتاه بود و دندانهايى داشت مانند دندانهاى درندگان، پس حضرت عهد و پيمان از او گرفت كه هركه را با او همراه كند روز ديگر برگرداند، پس متوجه ابو بكر شد و فرمود كه: با عرفطه برو و به احوال

ص: 638


1- . ارشاد شيخ مفيد 1/339؛ اعلام الورى 180؛ خرايج 1/203؛ مناقب ابن شهر آشوب 2/102.
2- . در عيون المعجزات «غطرفه» آمده است.

ايشان برس و ميان ايشان حكم كن به راستى.

گفت: يا رسول اللّه! اينها در كجايند؟

فرمود: در زير زمينند.

ابو بكر گفت: من چگونه به زير زمين بروم و چگونه ميان ايشان حكم كنم و حال آنكه من زبان ايشان را نمى دانم؟

پس عمر را تكليف به رفتن نمود و او مثل ابو بكر جواب گفت، و به عثمان گفت و او نيز چنين جواب گفت، پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را طلبيد و گفت: يا على! با برادر ما عرفطه برو و ميان او و قوم او به راستى حكم كن، حضرت در ساعت برخاست و شمشير خود را برداشت و با عرفطه روانه شد.

سلمان گفت: من همراه ايشان رفتم تا آنكه به ميان وادى صفا رسيدند پس حضرت به من نظر كرد و فرمود: خدا سعى تو را مزد دهد اى ابو عبد اللّه برگرد، و زمين شكافته شد و ايشان فرو رفتند و من برگشتم و بسيار براى آن حضرت اندوهگين بودم؛ و چون صبح شد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با مردم نماز بامداد كرده آمد و بر كوه صفا نشست و صحابه برگرد آن حضرت برآمدند، و برگشتن امير المؤمنين عليه السّلام دير شد و آفتاب بلند شد و هر كس سخنى مى گفت و منافقان شماتت مى كردند و مى گفتند: الحمد للّه كه خدا ما را از ابو تراب راحت بخشيد و افتخار محمد به پسر عمّش برطرف شد؛ تا آنكه ظهر شد و آن حضرت نماز ظهر را ادا نمود و برگشت و باز در جاى خود قرار گرفت و با اصحاب خود حديث مى فرمود و مردم اظهار نااميدى از مراجعت آن حضرت مى كردند تا آنكه وقت عصر داخل شد و نماز عصر را ادا فرمود و برگشت و باز بر صفا نشست و اندوه حضرت زياده شد و شماتت منافقان مضاعف گرديد و نزديك شد كه آفتاب غروب كند ناگاه كوه صفا شكافته شد و امير المؤمنين عليه السّلام مانند خورشيد تابان بيرون آمد و خون از شمشيرش مى ريخت و عرفطه در خدمت آن حضرت بود، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم برخاست و امير المؤمنين عليه السّلام را در بر گرفت و ميان دو ديده اش را بوسيد و فرمود: چرا تا اين زمان خورشيد جمال خود را از ما پنهان داشتى و ما را به شماتت منافقان گذاشتى؟

ص: 639

حضرت فرمود: يا رسول اللّه! رفتم بسوى جنّيان بسيار از منافقان و كافران كه طغيان كرده بودند بر عرفطه و قوم او از منافقان و من ايشان را به سه خصلت دعوت كردم: اول آنكه ايمان بياورند به خدا و اقرار نمايند به پيغمبرى تو، و قبول نكردند؛ دوم آنكه جزيه بدهند، باز قبول نكردند؛ سوم آنكه صلح كنند با عرفطه و قوم او كه بعضى از آب و مراعى از آنها باشد و بعضى از ايشان، و اين را نيز قبول نكردند، پس شمشير كشيدم و نام خدا بردم و بر ايشان حمله كردم و هشتاد هزار كس ايشان را به قتل رسانيدم، چون اين حال را مشاهده كردند راضى به صلح شدند و امان طلبيدند و مسلمان شدند.

پس عرفطه گفت: يا رسول اللّه! خدا تو را و امير المؤمنين عليه السّلام را از ما جزاى خير دهد؛ و وداع كرد و برگشت (1).

و در حديث معتبر معلّى بن خنيس از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: در روز نوروز حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را به وادى جنّيان فرستاد كه از ايشان عهدها و پيمانها گرفت (2).

ششم-در محاسن برقى و كتب معتبرۀ ديگر مذكور است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روزى با امير المؤمنين عليه السّلام نشسته بود ناگاه مردى پير آمد و بر آن حضرت سلام كرد و برگشت، حضرت فرمود: يا على! اين مرد پير را شناختى؟ گفت: نمى شناسم، حضرت فرمود كه: اين ابليس لعين است، امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: يا رسول اللّه! اگر مى دانستم كه آن است او را ضربتى مى زدم و امّت تو را از او خلاص مى كردم. پس شيطان برگشت و گفت: اى ابو الحسن! ستم كردى بر من، هرگز من شريك نطفۀ دوستان تو نشده ام و هر كه دشمن توست نطفۀ من پيشتر از نطفۀ پدرش به رحم مادرش رسيده است (3).

هفتم-حميرى به سند معتبر روايت كرده است از حضرت صادق عليه السّلام كه: حق تعالى از ملك و پادشاهى و استيلاى بر جميع مخلوقات نداد به هيچ پيغمبر مثل آنچه به پيغمبر

ص: 640


1- . عيون المعجزات 44-46. و نيز رجوع شود به اليقين 260.
2- . المهذب البارع 1/194.
3- . محاسن 2/58. و نيز رجوع شود به تفسير فرات كوفى 242 و تاريخ بغداد 3/290.

آخر الزمان صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داده بود، روزى آن حضرت گلوى شيطان را بر ستونى از ستونهاى مسجد فشرد كه زبانش به دست آن حضرت رسيد و فرمود: اگر نه دعاى سليمان بود كه از خدا طلبيد پادشاهى به او داده شود كه احدى را بعد از او سزاوار نباشد هرآينه شيطان را به شما مى نمودم (1).

هشتم-ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم متوجه غزوۀ حنين شد در اثناى راه علمها و بيرقها برگشت و عرض كردند به خدمت آن حضرت كه: يا رسول اللّه! مار عظيمى راه را بر ما سد كرده است مانند كوه عظيمى و نمى توانيم گذشت، چون حضرت به نزديك او رفت مار سر برداشت و گفت: السلام عليك يا رسول اللّه من هيثم بن طاح بن ابليسم و ايمان به تو آورده ام و با ده هزار نفر از اهل بيت خود آمده ام كه تو را يارى كنم بر حرب اين كافران، حضرت فرمود كه: از سر راه دور شو و با اهل خود از جانب راست ما بيا، پس او راه را گشود و مسلمانان عبور كردند (2).

نهم-در كتاب اختصاص از اصبغ بن نباته مروى است كه: در روز جمعه جناب امير المؤمنين عليه السّلام بعد از عصر در مسجد كوفه نشسته بود ناگاه مرد بلندى آمد مانند بدويان و بر آن حضرت سلام كرد، حضرت فرمود: چه شد آن جنّى كه به نزد تو مى آمد؟

گفت: يا امير المؤمنين! پيوسته به نزد من مى آيد.

آن جناب فرمود كه: قصۀ خود را براى اين جماعت نقل كن.

گفت: پيش از بعثت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در يمن خوابيده بودم ناگاه جنّى در نصف شب به نزد من آمد و سر پا بر من زد و گفت: بنشين، هراسان برجستم و نشستم، گفت:

بشنو، پس شعرى چند خواند كه مضمون آنها اين است: «عجب دارم من از جنّيان و سوار شدن ايشان بر شتران در حالتى كه متوجهند بسوى مكه و طلب هدايت مى نمايند، پس ياد كن و متوجه شو بسوى برگزيدۀ فرزندان هاشم و ببين عزت و شرف او را» ، چون صدا

ص: 641


1- . قرب الاسناد 175.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/138.

برطرف شد متعجب شدم و با خود گفتم كه: و اللّه حادثه اى در فرزندان هاشم بهم رسيده است يا بهم خواهد رسيد، پس ديگر مرا خواب نبرد و در بقيۀ آن شب و تمام روز متفكر بودم؛ چون شب ديگر خوابيدم باز در نصف شب مردى سرپايى بر من زد و گفت: بنشين، چون نشستم گفت: بشنو، و باز شعرى چند خواند كه مفادشان آنها بود كه گذشت؛ و همچنين در شب سوم آمد و باز مثل آن اشعار خواند، پس من گفتم: آن كه مى گويى در كجاست؟ گفت: در مكه ظاهر شده است و مردم را دعوت مى كند بسوى شهادت «لا إله إلاّ اللّه و محمد رسول اللّه» .

چون صبح شد بر ناقۀ خود سوار شدم و متوجه مكۀ معظمه شدم و چون داخل شدم اول كسى را كه ديدم ابو سفيان بود، مرد پير گمراهى، پس بر او سلام كردم و پرسيدم: چون است حال شما؟ گفت: ارزانى و فراوانى در ميان ما هست و ليكن يتيم ابو طالب دين ما را فاسد گردانيده است، گفتم: چه نام دارد؟ گفت: محمد و احمد، گفتم: در كجاست؟ گفت:

خديجه دختر خويلد را خواسته است و در خانۀ او مى باشد، پس سر ناقه را به آن جانب گردانيدم و چون به در خانۀ خديجه رسيدم فرود آمدم و پاى ناقه را بستم و در را كوبيدم، خديجه گفت: كيست؟ گفتم: محمد را مى خواهم، گفت: پى كار خود برو نمى گذاريد محمد را يك ساعت در خانۀ خود قرار بگيرد او را آزار كرديد و دور كرديد و از شرّ شما به خانه گريخته است و باز او را به حال خود نمى گذاريد؟ گفتم: خدا رحم كند تو را من از يمن آمده ام و شايد خدا به بركت او بر من منّت نهد و مرا هدايت كند، مرا محروم مگردان از ديدن او؛ پس شنيدم كه محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گفت: در را براى او بگشا، چون داخل شدم ديدم كه نور از روى آن حضرت ساطع بود و به عقب سرش رفتم مهر نبوّت را ديدم كه در پشت مباركش نقش گرفته است پس جاى آن را بوسيدم و شعرى چند در مدح آن حضرت خواندم و در آن اشعار به قصۀ خبر دادن جنّى اشعار كردم و مسلمان شدم و مرا مرحبا گفت و گرامى داشت، پس به يمن برگشتم.

اصبغ بن نباته گفت: نام او اسود بن قارب بود و با آن حضرت به جنگ صفّين آمد و در

ص: 642

آن جنگ شهيد شد (1).

دهم-ابن شهر آشوب از مازن بن عصفور روايت كرده است كه گفت: در اول بعثت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گوسفندى از براى بتى كشتم، از آن بت صدائى شنيدم كه: پيغمبرى مبعوث شده است از مضر پس بگذار بتى را كه تراشيده اند از حجر؛ پس روز ديگر گوسفندى كشتم باز صدايى شنيدم كه: پيغمبرى مرسل آمد و كتابى منزل آورده (2).

يازدهم-ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: تميم دارى در منزلى از منزلهاى راه شام فرود آمد و چون خواست بخوابد گفت: امشب من در امان اهل اين وادى ام-و اين قاعدۀ اهل جاهليت بود كه امان از جنّيان وادى مى طلبيدند-ناگاه ندايى از آن صحرا شنيد كه: پناه به خدا ببر كه جنّيان كسى را امان نمى دهند از آنچه خدا خواهد و بتحقيق كه پيغمبر امّيان مبعوث شده است و ما در حجون در پى او نماز كرديم و مكر شياطين برطرف شد و جنّيان را به تير شهاب از آسمان راندند برو به نزد محمد رسول پروردگار عالميان (3).

دوازدهم-ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: بنى عذره بتى داشتند كه آن را «حمام» مى گفتند، چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مبعوث شد از آن بت صدايى شنيدند كه شعرى چند مى خواند به اين مضمون: «اى فرزندان هند بن حزام (4)! ظاهر شد حق و هلاك شد حمام و دفع كرد شرك را اسلام» ، بعد از چند روز مردى طارق نام به نزد آن بت آمد كه آن را سجده كند صدايى شنيد: «اى طارق و اى طارق! مبعوث شد پيغمبر صادق، آمد به وحى ناطق، ظاهر شد ظاهر كنندۀ حق در تهامه، براى ياران اوست سلامت، و براى خاذلان اوست ندامت، شما را وداع كردم و ديگر سخن مرا نخواهيد شنيد تا روز قيامت» پس بت بر رو درافتاد و شكست.

ص: 643


1- . اختصاص 181-183.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/120. و نيز رجوع شود به دلائل النبوة 2/255.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/121.
4- . در مصدر «حرام» ذكر شده است.

زيد بن ربيعه گفت: به خدمت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رفتم و اين واقعه را عرض كردم، فرمود:

اين سخنان مؤمنان جنّ است؛ پس ما را به اسلام دعوت كرد و مسلمان شديم (1).

سيزدهم-ابن شهر آشوب از خزيم بن فاتك اسدى روايت كرده است كه گفت: شتران خود را مى چرانيدم تا به وادى «ابرق» رسيدم، در آنجا صداى هاتفى را شنيدم كه مى گفت: «اين است پيغمبر خدا صاحب خيرات، آورده است سوره هاى ياسين و حاميمات» ، گفتم: تو كيستى؟ گفت: منم مالك بن مالك (2)مرا فرستاده است رسول خدا بسوى قبيلۀ نجد، گفتم: چه بود اگر كسى شتران مرا نگاه مى داشت تا من به نزد او مى رفتم و به او ايمان مى آوردم؟ گفت: من نگاه مى دارم؛ پس شتران را گذاشتم و بر يكى از آنها سوار شدم و متوجه مدينه شدم، چون به دروازۀ مدينه رسيدم روز جمعه وقت زوال بود با خود گفتم در اينجا مى مانم تا نماز ايشان تمام شود بعد داخل مى شوم، چون شتر خود را خوابانيدم مردى آمد و گفت: رسول خدا مى فرمايد داخل شو، پس داخل شدم و چون مرا ديد فرمود: چه شد آن مرد پير كه ضامن شد براى تو كه شتران تو را به اهل تو برساند؟ گفتم: خبرى از او ندارم، فرمود: شترهاى تو را به سلامت به اهل تو رسانيد، گفتم: شهادت مى دهم به يگانگى خدا و به اينكه توئى پيغمبر خدا (3).

چهاردهم-روايت كرده اند كه: روزى عمر نشسته بود مردى از پيش او گذشت، عمر گفت: اين كاهن است و با جن مربوط بود، آن مرد گفت: اى عمر! خدا به اسلام هدايت كرد هر جاهل را و دفع كرد به حق هر باطل را و غنى نمود به محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فقيران را و راست كرد به قرآن هر كجى را.

عمر گفت: چند گاه است كه جنيه مصاحب خود را نديده اى؟ گفت: پيش از آنكه مسلمان شوم به نزد من آمد و گفت: اى سلام! حق ظاهر آمده و خواب پريشان نيست و نداى اللّه اكبر بلند شده است و به اين سبب مسلمان شدم و ديگر به نزد من نيامد.

ص: 644


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/122. و نيز رجوع شود به كنز الفوائد 93.
2- . در مصدر بجاى «مالك بن مالك» ، «مالك» ذكر شده است.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/139، و در آن خريم بن فاتك آمده است.

مردى حاضر بود در مجلس عمر گفت: بر من چنين امرى واقع شد، روزى در بيابان هموارى مى رفتم ناگاه ديدم مردى مى آيد از اسب تندتر و به اندك زمانى به نزديك ما رسيد و گفت: «اى احمد اى احمد! خدا بلندتر و بزرگتر است، اى احمد! آمد بسوى تو آنچه خدا وعده داده بود از نيكى» پس به عقب ما آمد و رفت.

پس مردى از انصار گفت: من با دو رفيق متوجه شام شديم و در بيابانى كه آبادانى نداشت فرود آمديم ناگاه سواره اى به ما ملحق شد و چهار نفر شديم و بسيار گرسنه بوديم، ناگاه ديديم كه آهويى نزديك ما مى چريد پس برجستم و آهو را گرفتم؛ آن مردى كه به ما ملحق شد گفت: اين آهو را رها كن كه من مكرر به اين راه آمده ام و اين آهو را در اين موضع ديده ام و هيچ كس متعرض اين آهو نشده است، من سخن او را قبول نكردم و آهو را بستم، چون پاسى از شب رفت صدايى از آن بيابان شنيدم كه مى گفت: اى چهار سوار تيزرفتار ! سر دهيد اين آهوى بيچاره را كه يتيمان صغير دارد، پس ترسيدم و آهو را رها كردم و رفتيم به جانب شام؛ و چون در برگشتن به آن موضع رسيديم صدايى از عقب ما آمد و ما را بشارت داد به مبعوث شدن رسول خدا (1).

مؤلف گويد: روايات و حكايات خبر دادن جنّيان به حقيقت سيد پيغمبران زياده از حدّ بيان است و بعضى در بحار مذكور است، و مسخّر بودن جن و شياطين براى آن حضرت در احوال امير المؤمنين و ساير ائمه عليهم السّلام مذكور خواهد شد ان شاء اللّه.

ص: 645


1- . بحار الانوار 18/97 به نقل از المنتقى فى مولود المصطفى.

ص: 646

باب بيست و دوم: در معجزات و خبر دادن از مغيّبات است، و اين نوع معجزۀ

آن حضرت از حدّ و احصاء بيرون است و بسيارى از آن در باب

اعجاز قرآن گذشت و قليلى نيز در اينجا مذكور مى شود

ص: 647

ص: 648

اول-ابن طاووس از كتاب دلايل حميرى از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: جمعى از قريش به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمدند براى حاجتى، حضرت فرمود:

فردا باران خواهد آمد، چون فردا شد هوا از همه روز صافتر بود تا آنكه روز بلند شد، پس يكى از اكابر قريش به نزد آن حضرت آمد و گفت: چه در كار بود تو را كه چنين سخنى بگويى و دروغ خود را ظاهر گردانى؟ تو هرگز چنين نبودى، ناگاه ابرى بلند شد و چندان باران آمد كه اهل مدينه به فرياد آمدند و استدعاى دعا كردند براى رفع آن، پس حضرت دعا كرد كه: خداوندا! بر حوالى ما بباران و بر ما مباران، پس ابر از مدينه كنار رفت و بر اطراف مدينه مى باريد (1).

دوم-حميرى به سند موثق از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در روز بدر اشرفيها كه عباس همراه داشت از او گرفت و از او طلب فدا نمود گفت: يا رسول اللّه! من غير اين ندارم، حضرت فرمود: پس چه شد آنچه پنهان كردى نزد امّ الفضل زوجۀ خود؟ عباس گفت: گواهى مى دهم به وحدانيّت خدا و به پيغمبرى تو زيرا كه هيچ كس حاضر نبود بغير از خدا در هنگامى كه آن را به او سپردم (2)، پس حق تعالى فرستاد كه: «بگو به آنها كه در دست شما هستند از اسيران كه اگر خدا بداند در دل شما نيكى به شما خواهد داد بهتر از آنچه گرفته شده است از شما» (3)و آخر عباس چنان صاحب مال شد كه بيست غلام او تجارت مى كردند كه كمتر آنچه نزد هر يك بود بيست

ص: 649


1- . فرج المهموم 222.
2- . قرب الاسناد 19.
3- . ترجمۀ آيۀ 70 سورۀ انفال.

هزار درهم بود؛ اين معجزه متواتر است و خاصه و عامه به طرق متعدده روايت كرده اند (1).

سوم-راوندى و ابن بابويه روايت كرده اند كه: روزى پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نشسته بود ناگاه جماعتى به خدمت آن حضرت آمدند، حضرت فرمود: آمده ايد از چيزى سؤال كنيد اگر مى خواهيد بگويم كه براى چه كار آمده ايد و اگر خواهيد خود سؤال كنيد.

گفتند: بلكه تو خبر ده ما را يا رسول اللّه.

فرمود: آمده ايد سؤال كنيد كه نيكى را به كى مى بايد كرد؟ سزاوار نيست نيكى كردن مگر نسبت به كسى كه صاحب حسب و دين باشد؛ و آمده ايد كه سؤال كنيد از جهاد زنان، بدرستى كه جهاد زنان نيكو معاشرت كردن با شوهر است؛ و آمده ايد كه سؤال كنيد كه روزيها از كجا مى آيد؟ خدا نخواسته است كه روزى دهد مؤمنان را مگر از جايى كه ندانند زيرا كه چون بنده جهت روزى خود را نمى داند دعا بسيار مى كند (2).

چهارم-راوندى و ابن بابويه روايت كرده اند كه ابو عقبۀ انصارى گفت: در خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نشسته بودم كه گروهى از يهودان آمدند و گفتند: رخصت بطلب كه ما به مجلس آن حضرت درآييم، چون داخل شدند گفتند: خبر ده ما را كه براى چه آمده ايم از تو سؤال كنيم؟ حضرت فرمود: آمده ايد سؤال كنيد از احوال ذو القرنين، گفتند بلى، فرمود: پسرى بود از اهل روم اطاعت كنندۀ خدا پس خدا او را دوست داشت و پادشاه روى زمين شد و از مغرب آفتاب تا مشرق آفتاب را طى كرد تا به يأجوج و مأجوج رسيد و سد را بنا كرد، گفتند: شهادت مى دهيم كه اين حال او بود و در تورات نيز چنين نوشته است (3).

پنجم-ابن بابويه و راوندى روايت كرده اند از ابن عباس كه: ابو سفيان روزى به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت: يا رسول اللّه! مى خواهم از تو سؤالى بكنم، حضرت

ص: 650


1- . رجوع شود به تفسير عياشى 2/69 و تفسير قمى 1/267 و تفسير فخر رازى 15/204 و اسباب النزول 245.
2- . قصص الانبياء راوندى 293 به نقل از ابن بابويه.
3- . قصص الانبياء راوندى 293 به نقل از ابن بابويه.

فرمود: اگر مى خواهى من بگويم چه مى خواهى بپرسى؟ گفت: بگو، فرمود: آمده اى از عمر من بپرسى كه چند سال خواهد شد؟ گفت: بلى يا رسول اللّه، فرمود: من شصت و سه سال زندگانى خواهم كرد، ابو سفيان گفت: شهادت مى دهم كه تو راست مى گويى، حضرت فرمود: به زبان گواهى مى دهى و در دل ايمان ندارى؛ ابن عباس گفت: بخدا سوگند كه چنان بود كه آن حضرت فرمود و ابو سفيان منافق بود، يكى از شواهد نفاقش آن بود كه چون در آخر عمر نابينا شده بود روزى در مجلسى نشسته بوديم و حضرت على بن ابى طالب عليه السّلام در آن مجلس بود پس مؤذن اذان گفت، چون «اشهد ان محمدا رسول اللّه» گفت ابو سفيان گفت: كسى در اين مجلس هست كه از او ملاحظه بايد نمود؟ شخصى از حاضران گفت: نه، ابو سفيان گفت: ببينيد اين مرد هاشمى نام خود را در كجا قرار داده است؟ پس امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: خدا ديده ات را گريان گرداند اى ابو سفيان، خدا چنين كرده است او نكرده است زيرا حق تعالى فرموده است وَ رَفَعْنا لَكَ ذِكْرَكَ (1)«و بلند كرديم از براى تو نام تو را» ، ابو سفيان گفت: خدا بگرياند ديدۀ كسى را كه گفت در اينجا كسى نيست كه از او ملاحظه بايد كرد و مرا بازى داد (2).

ششم-ابن بابويه و راوندى و غير ايشان روايت كرده اند كه وائل بن حجر گفت: چون خبر پيغمبرى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به من رسيد من در پادشاهى عظيم بودم و قوم من مطيع من بودند و آنها را ترك كردم و اختيار رضاى خدا و رسول كردم و به خدمت آن حضرت رفتم، چون به خدمت او رسيدم اصحابش گفتند: سه روز قبل از آمدن تو ما را بشارت داد كه اينك وائل بن حجر آمد بسوى شما از زمين دور از حضرموت رغبت نماينده در اسلام و اطاعت كننده و او از بقيۀ فرزندان پادشاهان است، گفتم: يا رسول اللّه! خبر ظهور تو هنگامى به من رسيد كه در پادشاهى و عزت بودم و خدا بر من منّت گذاشت كه همه را ترك كردم و اختيار خدا و رسول خدا و دين خدا كردم و براى اختيار دين حق آمده ام؛ فرمود:

ص: 651


1- . سورۀ شرح:4.
2- . قصص الانبياء راوندى 294 به نقل از ابن بابويه.

راست گفتى، خداوندا! بركت ده در وائل و فرزندان او و فرزندان فرزندان او (1).

هفتم-ابن بابويه و راوندى به سند معتبر روايت كرده اند از امام جعفر صادق عليه السّلام كه:

روزى اسيرى چند به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آوردند و امر فرمود به كشتن ايشان بغير يك نفر از آنها، آن مرد گفت: چرا مرا از ميان اينها رها كردى؟ فرمود: جبرئيل مرا از جانب خدا خبر داد كه در تو پنج خصلت هست: غيرت شديد بر حرمت خود؛ سخاوت؛ خوش خويى؛ راستگويى و شجاعت، آن مرد گفت: و اللّه راست گفتى و اينها در من هست؛ و به اين سبب مسلمان شد (2).

هشتم-ابن بابويه و طبرسى و راوندى به سند موثق از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه: ناقۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در جنگ تبوك ناپيدا شد، منافقان گفتند: ما را از غيب خبر مى دهد و نمى داند كه ناقه اش در كجاست؟ پس جبرئيل آمد و آن حضرت را خبر داد به سخن منافقان و خبر داد كه ناقه در فلان درّه است و مهار آن به درختى بند شده است، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود ندا كردند و مردم جمع شدند پس فرمود: أيها الناس! ناقۀ من در فلان درّه است، پس مردم دويدند و ناقه را در آن مكان يافتند و آوردند (3).

نهم-صفار و غير او به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به غار رفت و ابو بكر با آن حضرت رفيق شد در غار اضطراب مى كرد، حضرت براى تسلّى آن منافق فرمود: من كشتى جعفر طيار را مى بينم كه در دريا مضطرب است، ابو بكر گفت: يا رسول اللّه تو مى بينى؟ فرمود: بلى، گفت: مى توانى به من بنمايى؟ فرمود: نزديك من بيا؛ پس دست مبارك بر ديده ها نابيناى آن ملعون كشيد و فرمود: نظر كن، چون نظر كرد كشتى را ديد كه در دريا مضطرب است؛ پس فرمود: نظر كن بسوى مدينه، چون نظر كرد انصار را ديد كه در مجلسهاى خود نشسته و با يكديگر سخن

ص: 652


1- . قصص الانبياء راوندى 295 به نقل از ابن بابويه. و نيز رجوع شود به دلائل النبوة 5/349 و مجمع الزوائد 9/373.
2- . امالى شيخ صدوق 224؛ قصص الانبياء راوندى 307.
3- . قصص الانبياء راوندى 308 به نقل از ابن بابويه؛ مجمع البيان 5/294 بدون ذكر سند؛ كافى 8/221.

مى گويند، پس آن ملعون در خاطر خود گفت: اكنون دانستم كه تو جادوگرى، حضرت از باب استهزاء فرمود: صدّيق چون تو كسى است، يعنى تو زنديقى نه صدّيق (1).

دهم-راوندى و ديگران روايت كرده اند كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به نزد يهود بنى النضير آمد پس يكى از ايشان بى آنكه كسى را مطّلع گرداند بر بام رفت كه سنگ عظيمى را بگرداند و بر سر آن حضرت بيندازد و حضرت در پاى قلعه اى از قلعه هاى ايشان نشسته بود، پس جبرئيل خبر داد آن حضرت را كه ايشان چنين اراده اى دارند، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم برگشت به مدينه و خبر داد آنها را از اراده شان و آنها تصديق كردند، حق تعالى برانگيخت بر آن كسى كه اين اراده را داشت نزديكترين خويشانش را كه او را به قتل رسانيد (2).

يازدهم-خاصه و عامه به طرق متعدده روايت كرده اند كه: حاطب بن ابى بلتعه خبر ارادۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را به رفتن مكه براى فتح به اهل مكه نوشت و به زنى داد و فرستاد و هيچ كس را بر آن مطّلع نكرد، پس جبرئيل خبر داد آن حضرت را و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم امير المؤمنين عليه السّلام و مقداد و زبير را فرستاد و فرمود: برويد بسوى باغى كه آن را «خاخ» مى گويند و در آنجا زنى هست و نامۀ حاطب با اوست كه به مشركان مكه نوشته است؛ چون به آن موضع رسيدند آن زن را ديدند و مقداد و زبير هرچند تفحّص كردند نامه را نيافتند و آن زن منكر شد، گفتند: ما نامه با او نمى يابيم بايد برگرديم، امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: پيغمبر خبر داده است كه نامه اى با اوست و شما مى گوئيد نامه را نمى يابيم؟ ! پس شمشير كشيد و بر زن حمله كرد، زن از ترس نامه را به او داد.

چون به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آوردند به حاطب فرمود: چرا چنين كردى و حطب براى خود به جهنم فرستادى؟ گفت: يا رسول اللّه! كافر نشدم و ليكن ايشان بر من حق داشتند خواستم جزاى حقّ ايشان ادا كنم، حضرت از غايت حلم عذر ناموجّه او را قبول

ص: 653


1- . بصائر الدرجات 422 در ضمن دو روايت؛ تفسير قمى 1/190. و نيز رجوع شود به مختصر بصائر الدرجات 29.
2- . خرايج 1/33.

نمود (1).

دوازدهم-راوندى روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در بعضى از سفرها عمار را فرستاد كه آب بياورد و شيطانى بصورت غلام سياهى متعرض او شد و سه مرتبه عمار او را بر زمين زد، حضرت پيش از آنكه عمار بيايد خبر داد كه شيطان بصورت غلام سياهى متعرض عمار شد و خدا عمار را بر او ظفر داد، و چون عمار برگشت موافق فرمودۀ آن حضرت خبر داد (2).

سيزدهم-راوندى از ابو سعيد خدرى روايت كرده است كه: در بعضى از جنگها بيرون رفتيم و نه نفر و ده نفر با يكديگر رفيق مى شديم و عمل را ميان خود قسمت مى كرديم و يكى از رفيقان ما كار سه نفر را مى كرد و از او بسيار راضى بوديم، چون احوالش را به حضرت عرض كرديم فرمود: او مردى است از اهل جهنم؛ چون به دشمن رسيديم و شروع به جنگ كرديم آن مرد تيرى بيرون آورد و خود را كشت، چون به حضرت عرض كردند فرمود: گواهى مى دهم كه منم بنده و رسول خدا و خبر من دروغ نمى شود (3).

چهاردهم-راوندى روايت كرده است كه: ابو درداء در جاهليت بتى داشت كه آن را مى پرستيد، چون آن حضرت مبعوث شد روزى عبد اللّه بن رواحه و محمد بن مسلمه بى خبر به خانۀ او رفتند و بت او را شكستند، چون به خانه برگشت و بت خود را شكسته ديد به زن خود گفت: كى اين كار را نمود؟ گفت: ندانستم من صدايى شنيدم و چون آمدم كسى را نديدم، پس آن زن گفت: اگر اين بت كارى از آن مى آمد دفع ضرر از خود مى كرد، ابو درداء گفت: راست مى گويى رخت مرا بياور، پس جامۀ خود را پوشيد و روانه شد كه به خدمت حضرت بيايد و مسلمان شود، پيش از آنكه او بيايد حضرت فرمود كه: اينك

ص: 654


1- . خرايج 1/60. و نيز رجوع شود به تفسير قمى 2/361 و مسند الحميدى 1/27 و سنن ترمذى 5/382 و صحيح مسلم 4/1941 و 1942 و سيرۀ ابن هشام 4/398.
2- . خرايج 1/60. و نيز رجوع شود به دلائل النبوة 7/124.
3- . خرايج 1/61.

ابو درداء مى آيد و مسلمان خواهد شد، پس آمد و مسلمان شد (1).

پانزدهم-خاصه و عامه به طرق بسيار روايت كرده اند كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ابو ذر غفارى رضى اللّه عنه را خبر داد از آنچه از عثمان لعين به او خواهد رسيد و گفت: چگونه خواهد بود حال تو وقتى كه تو را از مكان تو بيرون كنند؟ گفت: به مسجد الحرام خواهم رفت، فرمود: اگر تو را از آنجا بيرون كنند چه خواهى كرد؟ گفت: به شام مى روم، فرمود:

اگر از شام بيرون كنند تو را؟ گفت: شمشير مى كشم تا كشته شوم، حضرت فرمود: مكن و صبر كن؛ و فرمود كه: تنها زندگى خواهى كرد و تنها خواهى مرد و تنها محشور خواهى شد و گروهى از اهل عراق تو را غسل و كفن و دفن خواهند كرد (2). و احاديث بسيار در اين باب در احوال ابو ذر مذكور خواهد شد ان شاء اللّه تعالى.

شانزدهم-از طرق خاصه و عامه متواتر است كه آن حضرت به فاطمه عليها السّلام گفت: اول كسى كه از اهل بيت من به من ملحق خواهد شد تو خواهى بود (3).

هفدهم-روايت كرده اند كه آن حضرت به زيد بن صوحان گفت كه: عضوى از تو پيش از تو به بهشت خواهد رفت، پس در جنگ نهاوند دستش بريده شد (4).

هيجدهم-راوندى و ديگران روايت كرده اند كه: امّ ورقۀ انصاريه را شهيده مى گفتند، پس بعد از وفات آن حضرت غلام و كنيز او كشتند او را (5).

نوزدهم-روايت كرده اند كه: از ولادت محمد بن الحنفيه خبر داد و فرمود كه: من نام و كنيت خود را به او بخشيدم (6).

بيستم-روايت كرده اند كه: آن حضرت روزى حجامت كرد و خون را به عبد اللّه بن

ص: 655


1- . خرايج 1/64. و نيز رجوع شود به دلائل النبوة 6/301.
2- . رجوع شود به خرايج 1/65 و تفسير قمى 1/294 و سيرۀ ابن هشام 4/524 و دلائل النبوة 5/221.
3- . خرايج 1/65؛ كفاية الاثر 124؛ ذخائر العقبى 40؛ صحيح مسلم 4/1905؛ العقد الفريد 3/231؛ جامع الاصول 10/86 و 87.
4- . خرايج 1/66. و نيز رجوع شود به تاريخ بغداد 8/440 و اسد الغابة 2/364.
5- . خرايج 1/66؛ دلائل النبوة 6/381.
6- . خرايج 1/66؛ طبقات ابن سعد 5/68؛ دلائل النبوة 6/380.

زبير داد كه بريزد، چون عبد اللّه بيرون آمد خون را خورد و برگشت، حضرت فرمود: گمان دارم كه خون را خوردى، گفت: بلى، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: پادشاه خواهى شد و واى بر مردم از تو و واى بر تو از مردم (1).

بيست و يكم-از طريق شيعه و سنّى متواتر است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خبر داد كه: يكى از زنان من بر شترى سوار خواهد شد كه پشم روى آن شتر بسيار باشد و به جنگ وصىّ من خواهد رفت و چون به منزل «حواب» برسد سگان آن منزل بر سر راه آن فرياد كنند؛ و چون عايشه به جنگ امير المؤمنين عليه السّلام رفت بر چنان شترى سوار شد و چون به حواب رسيد سگهاى حواب بر سر راهش فرياد كردند (2).

بيست و دوم-از طريق خاصه و عامه متواتر است از امّ سلمه و غير او كه عمار در مسجد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خشت مى آورد حضرت خاك از سينۀ او پاك كرد و فرمود كه: اى عمار! تو را خواهند كشت گروهى كه بر امام زمان خروج كنند و ستمكار باشند؛ و فرمود: آخر خوراك تو در دنيا شربتى از شير خواهد بود (3)؛ و همه واقع شد.

بيست و سوم-از جانبين متواتر است كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مجالس بسيار از شهادت امير المؤمنين عليه السّلام خبر داد و فرمود كه: ريش تو از خون سر تو خضاب خواهد شد (4)؛ و به آن سبب آن حضرت خضاب نمى كرد و انتظار آن وعده مى كشيد.

بيست و چهارم-متواتر است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به امير المؤمنين عليه السّلام گفت: يا على! زود باشد كه قتال كنى با سه طايفه: اول آنها كه با تو بيعت كنند و بيعت تو را بشكنند، يعنى طلحه و زبير؛ دوم آنها كه به جور و ظلم بر تو خروج كنند، يعنى معاويه و اصحاب او؛ سوم

ص: 656


1- . رجوع شود به خرايج 1/67.
2- . رجوع شود به خرايج 1/67 و الفتوح 2/455 و 457 و دلائل النبوة 6/410-411 و البداية و النهاية 6/217 و الصواعق المحرقة 184.
3- . رجوع شود به خرايج 1/124 و اسد الغابة 4/127 و مناقب خوارزمى 124 و مستدرك حاكم 3/435.
4- . خرايج 1/122؛ دلائل النبوة 6/438-439؛ اسد الغابة 4/109 و 110؛ الصواعق المحرقة 191؛ مستدرك حاكم 3/152 و 153.

خارجيان كه از دين به در روند مانند تير كه از نشانه به در رود (1). و مكرر فرمود: يا على! تو بعد از من قتال خواهى كرد بر تأويل قرآن چنانكه من قتال كردم بر تنزيل قرآن (2).

بيست و پنجم-متواتر است از طريق مؤالف و مخالف كه: حضرت در مجالس بسيار از شهادت حضرت امام حسين عليه السّلام و اصحاب آن حضرت و مكان شهادت ايشان و كشندگان ايشان را خبر داد و خاك كربلا را به امّ سلمه داد و خبر داد كه در هنگام شهادت آن حضرت اين خاك خون خواهد شد (3).

بيست و ششم-خاصه و عامه به طرق بسيار روايت كرده اند: خبر داد آن حضرت از شهادت حضرت امام رضا عليه السّلام و مدفون شدن آن حضرت در خراسان (4).

بيست و هفتم-به طرق بسيار از ابو سعيد خدرى و غير او روايت كرده اند كه: روزى جناب رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم غنيمتى قسمت مى فرمود، مردى از قبيلۀ تميم گفت: عدالت كن يا رسول اللّه، حضرت فرمود: واى بر تو! اگر من عدالت نكنم كى عدالت خواهد كرد؟ ! پس مردى از صحابه گفت: رخصت بده كه من او را بكشم، حضرت فرمود: مكش او را بدرستى كه او را اصحابى چند خواهد بود كه شما نماز و روزۀ خود را در پيش نماز و روزۀ ايشان حقير شماريد و از دين بيرون خواهيد رفت مانند تير كه از نشانه بيرون رود و سر كردۀ ايشان مردى خواهد بود فراخ چشم و سياه رو و پستانى داشته باشد مانند پستان زنان.

ابو سعيد گفت: من در خدمت امير المؤمنين عليه السّلام بودم در جنگ خوارج نهروان كه از ميان كشتگان بدر آوردند آن مرد را با آن صفت كه حضرت فرموده بود (5).

ص: 657


1- . خرايج 1/123؛ مستدرك حاكم 3/150.
2- . بشارة المصطفى 142. و نيز رجوع شود به ترجمة الامام على من تاريخ دمشق 3/163-172.
3- . اعلام الورى 33؛ المعجم الكبير 3/106-110؛ دلائل النبوة 6/468-470؛ كفاية الطالب 426.
4- . عيون اخبار الرضا 2/255؛ فرائد السمطين 2/188 و 190 و 191.
5- . خرايج 1/68؛ صحيح مسلم 2/744؛ دلائل النبوة 6/427؛ الوفا بأحوال المصطفى 315.

بيست و هشتم-روايت كرده اند كه: آن حضرت از بنا كردن شهر بغداد خبر داد (1).

بيست و نهم-راوندى روايت كرده است كه مردى به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت: دو روز است طعام نخورده ام، حضرت فرمود: برو به بازار، چون روز ديگر شد گفت: يا رسول اللّه! ديروز رفتم به بازار و چيزى نيافتم و بى شام خوابيدم، فرمود: برو به بازار، چون به بازار آمد ديد كه قافله آمده است و متاعى آورده اند پس از آن متاع خريد و به يك اشرفى نفع از او خريدند و اشرفى را گرفت و به خانه برگشت، روز ديگر به خدمت آن حضرت آمد و گفت: در بازار چيزى نيافتم، حضرت فرمود كه: از فلان قافله متاعى خريدى و يك دينار ربح يافتى؟ گفت: بلى، فرمود: پس چرا دروغ گفتى؟ گفت:

گواهى مى دهم كه تو صادقى و از براى اين انكار كردم كه بدانم كه آنچه مردم مى كنند تو مى دانى يا نه؟ و يقين من به پيغمبرى تو زياده گرديد.

پس حضرت فرمود: هركه از مردم بى نياز گردد و سؤال نكند خدا او را غنى مى گرداند، و هركه بر خود در سؤال بگشايد خدا بر او هفتاد در فقر را مى گشايد كه هيچ چيز آنها را سد نمى كند؛ پس بعد از آن ديگر آن مرد از كسى سؤال نكرد و حالش نيكو شد (2).

سى ام-راوندى به سند معتبر از جابر جعفى از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى گذشت ديد كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام و زبير ايستاده اند و با يكديگر سخن مى گفتند، حضرت فرمود كه: اى زبير! چه مى گويى با على؟ و اللّه اول كسى كه از عرب بيعت او را خواهد شكست تو خواهى بود (3).

سى و يكم-روايت كرده است كه: چون آن حضرت لشكر فرستاد براى گرفتن اكيدر فرمود: چون به آنجا خواهيد رسيد او مشغول شكار گاو كوهى خواهد بود؛ و چنان شد (4).

سى و دوم-چون معاذ بن جبل را به يمن فرستاد فرمود كه: بعد از اين مرا نخواهى

ص: 658


1- . خرايج 1/69.
2- . خرايج 1/89.
3- . خرايج 1/97.
4- . خرايج 1/101؛ دلائل النبوة 5/250.

ديد؛ و چنان شد (1).

سى و سوم-راوندى از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: در غزوۀ بنى المصطلق باد عظيمى وزيد، حضرت فرمود: سبب اين باد آن است كه منافقى در مدينه مرده است، چون به مدينه آمدند رفاعة بن زيد كه از عظماى منافقان بود مرده بود (2).

سى و چهارم-راوندى روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نامه اى نوشت به قيس بن عرنۀ بجلى و او را طلبيد و او با خويلد بن حارث كلبى آمد، و چون نزديك مدينه رسيدند خويلد ترسيد از آمدن به خدمت آن حضرت، قيس به او گفت: اگر مى ترسى در اين كوه باش تا من بروم و اگر ببينم كه ارادۀ ضررى ندارد تو را اعلام مى كنم؛ چون قيس داخل مسجد شد گفت: يا محمد! من ايمنم؟ فرمود: بلى تو را امان دادم با رفيق تو كه در فلان كوه او را گذاشتى، پس قيس گفت: گواهى مى دهم به وحدانيّت خدا و رسالت تو؛ و با آن حضرت بيعت كرد و از پى خويلد فرستاد و او نيز آمد مسلمان شد، پس حضرت فرمود: اگر قوم تو از تو برگشتند خدا و رسول تو را كافى است (3).

سى و پنجم-ابن شهر آشوب و راوندى و كلينى از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه: ابو ذر به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت: از مدينه دلتنگ شده ام رخصت فرما كه من و پسر برادرم برويم به «غابه» -كه موضعى است در حجاز-، حضرت فرمود:

اگر خواهى برو امّا مى ترسم كه قبيله اى از عرب تو را غارت كنند و پسر برادرت را بكشند و بيايى نزد من و بر عصاى خود تكيه كنى و بگويى كه: پسر برادرم را كشتند و گله ام را بردند؛ چون ابو ذر رفت به آن موضع قبيلۀ بنى فزاره بر او غارت آوردند و گوسفندانش را بردند و پسر برادرش را كشتند و به خدمت آن حضرت آمد و بر عصاى خود تكيه كرد و خود هم زخمى خورده بود و گفت: راست گفتند خدا و رسول، آنچه

ص: 659


1- . خرايج 1/102.
2- . خرايج 1/102.
3- . خرايج 1/103.

فرمودى همه واقع شد (1).

سى و ششم-راوندى روايت كرده است كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در غزوۀ ذات الرقاع مردى را ديد از قبيلۀ محارب كه او را عاصم مى گفتند و گفت: يا محمد! آيا غيب مى دانى؟ حضرت فرمود: غيب را بغير از خدا كسى نمى داند، آن ملعون گفت: اين شتر خود را من دوست تر مى دارم از خداى تو، حضرت فرمود كه: خدا از علم غيب خود مرا خبر داده است كه قرحه اى در پايين روى تو بهم خواهد رسيد و به دماغ تو خواهد رسيد و به همان قرحه به جهنم واصل خواهى شد؛ چون برگشت به قبيلۀ خود آن قرحه در ذقنش بهم رسيد و سرايت كرد به دماغش و مى گفت: راست گفت آن قرشى، تا به جهنم واصل شد (2).

سى و هفتم-خاصه و عامه روايت كرده اند كه آن حضرت به عباس عمّ خود فرمود:

واى بر فرزندان من از فرزند تو، گفت: يا رسول اللّه! اگر رخصت مى دهى خود را خصى كنم كه فرزند از من بهم نرسد، حضرت فرمود: اين امرى است كه مقدّر شده است (3).

سى و هشتم-از طرق خاصه و عامه متواتر است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خبر داد كه: بنى اميّه هزار ماه پادشاهى خواهند كرد، و از كفر و ضلالت و بدعتهاى ايشان خبر داد (4).

سى و نهم-از طرق خاصه و عامه متواتر است كه آن حضرت خبر داد كه: نامه اى كه قريش نوشته بودند و پيمان بسته بودند بر عداوت بنى هاشم و دورى ايشان و در كعبه گذاشته بودند ارضه همه را ليسيده است و بغير نام خدا چيزى در آن نمانده است، چنانكه بعد از اين مذكور خواهد شد (5).

چهلم-ابن قولويه و راوندى و ابن شهر آشوب و ديگران به طرق متعدده روايت

ص: 660


1- . رجوع شود به مناقب ابن شهر آشوب 1/154 و خرايج 1/105 و كافى 8/126.
2- . خرايج 1/104.
3- . من لا يحضره الفقيه 1/252؛ خرايج 1/106.
4- . رجوع شود به كافى 4/159 و 8/222 و دلائل النبوة 6/510.
5- . خرايج 1/85 و 86؛ سيرۀ ابن هشام 2/377؛ حياة الحيوان الكبرى 1/30.

كرده اند كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نشسته بود و امير المؤمنين عليه السّلام و فاطمه عليها السّلام و حسن و حسين عليهما السّلام نزد آن حضرت نشسته بودند فرمود: قبرهاى شما پراكنده و متفرق خواهد بود، امام حسين عليه السّلام پرسيد كه: آيا خواهيم مرد يا كشته خواهيم شد؟ حضرت فرمود كه: اى فرزند! تو به ستم كشته خواهى شد و برادرت به ستم كشته خواهد شد و پدرت به ستم كشته خواهد شد و فرزندان شما در زمين رانده و ستم رسيده خواهند بود، امام حسين عليه السّلام گفت: آيا كسى ما را با اين پراكندگى قبرها زيارت خواهد كرد؟ حضرت فرمود كه: بلى طايفه اى از امّت من زيارت شما خواهند كرد براى صله و احسان به من چون روز قيامت شود ايشان را دريابم و از اهوال آن روز نجات دهم (1).

چهل و يكم-ابن طاووس از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه امير المؤمنين عليه السّلام گفت: روزى نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نشسته بودم فرمود كه: نه نفر از حضرموت خواهند آمد و شش نفر از ايشان مسلمان خواهند شد و سه نفر مسلمان نخواهند شد؛ پس جمعى از آنها كه حاضر بودند شك كردند و من گفتم: راست است گفتۀ خدا و رسول البته چنين خواهد شد كه تو فرمودى يا رسول اللّه، حضرت فرمود: يا على! تويى صدّيق اكبر و پادشاه مؤمنان و پيشواى ايشان تو مى بينى آنچه من مى بينم و مى دانى آنچه من مى دانم و اول كسى كه به من ايمان آورد تو بودى و خدا تو را چنين آفريده است و شك و گمراهى را از تو برداشته است توئى هدايت كنندۀ قوم و وزير راستگو.

چون روز ديگر صبح شد و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مجلس خود قرار گرفت و من در جانب راست او نشستم نه نفر از حضرموت آمدند و سلام كردند و گفتند: يا محمد! اسلام را بر ما عرض كن، پس شش نفر مسلمان شدند و سه نفر نشدند، پس حضرت به يكى از آن سه نفر كه مسلمان نشدند فرمود: تو بزودى به صاعقه خواهى مرد، ديگرى را فرمود:

افعى تو را خواهد گزيد و به آن خواهى مرد، سومى را فرمود: به طلب شتران خود بيرون

ص: 661


1- . رجوع شود به كامل الزيارات 58-59 و خرايج 2/491 و مناقب ابن شهر آشوب 2/238 و اعلام الورى 34.

خواهى رفت و فلان طايفه تو را خواهند كشت؛ بعد از اندك زمانى آنها كه مسلمان شده بودند برگشتند و گفتند: يا رسول اللّه! هر يك از آن سه نفر به آنچه فرموده بودى كشته شدند و ما صاحب يقين شديم به حقيقت تو و آمديم اسلام خود را تازه كنيم و گواهى مى دهيم كه تويى امين بر زندگان و مردگان (1).

چهل و دوم-طبرسى و غير او از محدثان به طرق متعدده از عايشه و غير او روايت كرده اند كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خبر داد از كشته شدن حجر بن عدى و اصحاب او و معاويه ايشان را به ظلم شهيد كرد (2).

چهل و سوم-طبرسى و غير او از محدثان خاصه و عامه روايت كرده اند از ايوب بن بشير و غير او كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روزى به سنگستان مدينه رسيد و ايستاد و فرمود: «انا للّه و انا اليه راجعون» ، اصحاب مضطرب شدند و گمان كردند حادثه اى بر ايشان واقع خواهد شد، حضرت فرمود: نيكان امّت من در اين حرّه شهيد خواهند شد. پس يزيد مسلم بن عقبه را بر سر مدينه فرستاد در سال شصت و سه از هجرت و چندين هزار كس از صحابه را در آن حرّه كشت كه هفتصد نفر ايشان قاريان قرآن بودند (3).

چهل و چهارم-طبرسى و ديگران روايت كرده اند كه: آن حضرت خبر داد كه عبد اللّه بن عباس و زيد بن ارقم نابينا خواهند شد در آخر عمر؛ و چنان شد (4).

چهل و پنجم-طبرسى و غير او روايت كرده اند از سعيد بن مسيب كه: برادر مادرى امّ سلمه را پسرى بهم رسيد و او را وليد نام كردند، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: فرزند خود را به نامهاى فرعونهاى خود نام مكنيد، نامش را تغيير دهيد بدرستى كه در امّت من مردى بهم خواهد رسيد كه او را وليد گويند و از براى امّت من بدتر از فرعون خواهد بود؛ چون

ص: 662


1- . اليقين 504.
2- . اعلام الورى 33؛ مناقب ابن شهر آشوب 2/306؛ كنز العمال 13/587؛ تاريخ يعقوبى 2/231؛ دلائل النبوة 6/457.
3- . رجوع شود به اعلام الورى 34 و دلائل النبوة 6/473 و 474 و البداية و النهاية 6/238 و 239.
4- . اعلام الورى 34 و 35؛ دلائل النبوة 6/478 و 479.

وليد بن يزيد بهم رسيد اثر فرمودۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ظاهر شد (1).

چهل و ششم-خاصه و عامه از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روايت كرده اند كه فرمود: چون فرزندان ابى العاص سى مرد شوند دين خدا را فاسد گردانند و بندگان خدا را خدمتكار خود گردانند و مالهاى خدا را متصرف شوند؛ و در حقّ مروان فرمود: پدر چهار ظالم جبار خواهد بود (2).

چهل و هفتم-خاصه و عامه روايت كرده اند كه: جبرئيل آن حضرت را خبر داد از مردن نجاشى پادشاه حبشه، پس مردم را در بقيع جمع كرد و بر نجاشى نماز كرد و جنازۀ او را ديد؛ بعد از آن خبر رسيد كه نجاشى در آن روز مرده بود (3).

چهل و هشتم-روايت كرده اند كه: در شبى كه اسود عنسى در يمن كشته شد حضرت به كشته شدن او و كشندۀ او خبر داد (4).

چهل و نهم-به طرق بسيار منقول است كه: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم جعفر طيار را به جنگ موته فرستاد روزى فرمود: الحال زيد بن حارثه كشته شد و علم را جعفر طيار گرفت پس فرمود: الحال جعفر را دستهايش را جدا كردند و شهيد شد و خدا او را دو بال داد كه در بهشت پرواز كند، پس فرمود: علم را عبد اللّه بن رواحه گرفت و شهيد شد، پس فرمود: علم را خالد گرفت و دشمنان گريختند؛ پس در آن وقت برخاست و به خانۀ جعفر رفت و فرزندانش را طلبيد و تعزيت فرمود (5).

پنجاهم-ابن شهر آشوب و غير او روايت كرده اند كه: روزى آن حضرت نظر كرد بسوى ذراعهاى سراقة بن مالك كه باريك و پرمو بود پس فرمود: چگونه خواهد بود

ص: 663


1- . اعلام الورى 35؛ دلائل النبوة 6/505-506.
2- . اعلام الورى 35؛ دلائل النبوة 6/507-508.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/146. و نيز رجوع شود به اسباب النزول 144.
4- . مناقب ابن شهر آشوب 1/148؛ البداية و النهاية 6/314.
5- . رجوع شود به مناقب ابن شهر آشوب 1/148 و خرايج 1/121 و تاريخ طبرى 2/151-152 و سيرۀ ابن هشام 4/380.

حال تو در هنگامى كه دسترنجهاى پادشاه عجم را در دستهاى خود كرده باشى؟ چون در زمان عمر فتح مداين كردند عمر او را طلبيد و دسترنجهاى پادشاه عجم را در دستهاى او كرد؛ و آن حضرت فرمود: چون مصر را فتح كنيد قبطيان را مكشيد كه ماريه مادر ابراهيم از ايشان است؛ و فرمود: روميه را فتح خواهيد كرد چون آن را فتح كنيد كليسايى كه در جانب شرقى آن واقع است مسجد كنيد (1).

پنجاه و يكم-از طريق خاصه و عامه متواتر است كه: در جنگ خيبر علم را به ابو بكر داد و به جنگ فرستاد و او گريخت؛ پس به عمر داد و فرستاد و او نيز گريخت؛ پس فرمود:

علم را به كسى خواهم داد كه خدا و رسول را دوست دارد و خدا و رسول او را دوست دارند و حمله آورنده است و هرگز نگريخته است و بر دست او خدا فتح خواهد كرد؛ پس روز ديگر علم را به امير المؤمنين على عليه السّلام داد و فتح كرد (2).

پنجاه و دوم-متواتر است كه: روزى كه آن حضرت در شبش به معراج رفته بود خبر داد به رفتن معراج و فرمود: قافلۀ قريش را در فلان موضع ديدم و شترى از ايشان گريخته بود؛ و نشانى چند فرمود و فرمود كه: در فلان روز نزد طلوع آفتاب داخل خواهند شد؛ و همه موافق بود (3).

پنجاه و سوم-ابن شهر آشوب و ديگران روايت كرده اند كه: قبيلۀ بنو لحيان خبيب بن عدى را اسير كردند و به اهل مكه فروختند، و چون اهل مكه او را بر دار كشيدند او گفت:

«السلام عليك يا رسول اللّه» ، حضرت در آن وقت در مدينه ميان اصحاب خود نشسته بود فرمود: «و عليك السلام» و گريست و فرمود: اينك خبيب بر من سلام مى كند در مكه و قريش او را كشتند (4).

ص: 664


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/148 و 149.
2- . رجوع شود به مجمع البيان 5/120 و طرائف 55 و سيرۀ ابن كثير 3/353 و مناقب ابن المغازلى 180 و سيرۀ ابن هشام 3/334 و دلائل النبوة 4/209.
3- . تفسير عياشى 2/138؛ مجمع البيان 3/395؛ قصص الانبياء راوندى 326.
4- . مناقب ابن شهر آشوب 1/151. و نيز رجوع شود به البداية و النهاية 4/68.

پنجاه و چهارم-ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: سائلى به خدمت آن حضرت آمد و چيزى سؤال كرد، حضرت فرمود: بنشين تا بهم رسد، پس مردى آمد و كيسه اى نزد آن حضرت گذاشت و گفت: يا رسول اللّه! اين چهارصد درهم است به مستحق برسان، حضرت فرمود: اى سائل! بيا و اين چهارصد اشرفى را بگير، صاحب مال گفت: يا رسول اللّه! اين اشرفى نيست نقره است، حضرت فرمود: مرا به دروغ نسبت مده كه خدا مرا راستگو گردانيده است؛ و سر كيسه را گشود و چهارصد دينار طلا از آن بيرون آورد، صاحب مال متعجب شد و قسم ياد كرد كه: من اين كيسه را از نقره پر كرده بودم، حضرت فرمود: راست گفتى و ليكن چون بر زبان من دينار جارى شد حق تعالى آن درهم را دينار گردانيد (1).

پنجاه و پنجم-ابن شهر آشوب و ديگران روايت كرده اند كه: ابو ايوب انصارى را لشكر اسلام نزد خليج قسطنطنيه ديدند و از او پرسيدند: چه حاجت دارى؟ گفت: به دنياى شما احتياج ندارم و مى خواهم اگر بميرم مرا پيش ببريد بسوى بلاد كافران تا توانيد زيرا از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شنيدم كه مى گفت: مرد صالحى از اصحاب من نزد قلعۀ قسطنطنيه دفن خواهد شد و اميد دارم كه آن مرد باشم؛ پس ابو ايوب مرد و ايشان جهاد مى كردند و جنازۀ او را پيش لشكر مى بردند، پادشاه فرنگ فرستاد و از ايشان پرسيد: اين جنازه چيست كه شما در پيش لشكر مى آوريد؟ گفتند: اين مردى است از صحابۀ پيغمبر ما و وصيت كرده است كه ما او را در بلاد شما دفن كنيم، پادشاه گفت: چون شما برگرديد ما او را به در خواهيم آورد كه سگها بخورند، او را گفتند: اگر او را به درآوريد هر نصرانى كه در زمين عرب هست همه را خواهيم كشت و هر كليسايى هست همه را خراب خواهيم كرد؛ و بر قبرش قبّه اى بنا كردند و هنوز هم باقى است و مردم زيارت مى كنند (2).

مؤلف گويد: آنچه از معجزات رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در اين ابواب بيان شد از هزار يكى

ص: 665


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/154.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/185. و نيز رجوع شود به طبقات ابن سعد 3/369-370 و اسد الغابة 2/123.

و از بسيارى اندكى نيست و جميع اقوال و اطوار و اخلاق آن حضرت معجزه بود خصوصا اين نوع معجزه كه اخبار به امور مغيّبه است كه پيوسته كلام معجز نظام سيد انام بر اين نوع مشتمل بوده، و منافقان مى گفته اند كه: سخن آن حضرت را مگوييد كه در و ديوار و سنگريزه ها همه او را خبر مى دهند از گفته هاى ما. و بسيارى از معجزات در ابواب سابقه گذشت و در ابواب آتيه بسيارى خواهد آمد، و اگر عاقلى تفكر نمايد و عقل خود را حكم سازد هر حديثى از احاديث آن حضرت و اهل بيت طاهرين او عليهم السّلام و هر كلمه اى از كلمات طريقۀ ايشان و هر حكمى از احكام شريعت مقدسۀ آن حضرت معجزه اى است شافى و خرق عادتى است، آيا عقل عاقلى تجويز مى كند كه يك شخص از اشخاص انسانى بدون وحى و الهام جناب مقدس سبحانى شريعتى احداث تواند نمود كه اگر به آن عمل نمايند امور معاش و معاد جميع خلق منتظم گردد و رخنه هاى فتن و نزاع و فساد به آن مسدود شود و هر فتنه و فسادى كه ناشى شود از مخالفت قوانين حقّۀ او باشد، و در خصوص هر واقعه از بيوع و تجارات و مضاربات و معاملات و منازعات و مواريث و كيفيت معاشرت پدر و فرزند و زن و شوهر و آقا و بنده و خويشان و اهل خانه و همسايگان و اهل بلد و امراء و رعايا و ساير امور قانونى مقرر فرموده باشد كه از آن بهتر تخيّل نتوان كرد.

و در آداب حسنه و اخلاق كريمه در هر حديث و خطبه اى اضعاف آنچه حكما در چندين هزار سال فكر كرده اند بيان نمايد، و در معارف ربانى و غوامض معانى در مدت قليل رسالت آن قدر بيان فرموده كه با وجود تضييع و افساد طالبان حطام دنيا آنچه به مردم رسيده اگر تا روز قيامت فحول علما در آنها تفكر نمايند به صد هزار يك اسرار آنها نمى تواند رسيد، و از جملۀ دلايل ظاهرۀ حقّيّت آن جناب آن است كه آن حضرت در ميان گروهى نشو و نما كرد كه از جميع اخلاق حسنه عارى بودند و مدار ايشان بر عصبيت و فساد و نزاع و تغاير و تحاسد بود و مانند حيوانات عريان مى شدند و بر دور كعبه دست بر هم مى زدند و صفير مى كشيدند و بر مى جستند، عبادت ايشان چنين بود و از اين معلوم است كه ساير اطوار ايشان چه خواهد بود؛ الحال كه زياده از هزار سال از بعثت آن

ص: 666

حضرت گذشته است و شريعت آن جناب ايشان را طوعا و كرها به اصلاح آورده است و كسى كه در صحراى مكه ايشان را مشاهده مى كند مى داند كه از انعام بدترند، در ميان چنين گروهى آن جناب بهم رسيد با آن علم و حلم و حيا و كرم و عفت و سخاوت و شجاعت و مروت و ساير صفات حسنه كه جميع فصحاى عرب و عجم از حدّ و احصاى كمالات او به عجز و قصور معترفند، و با آن آزارها كه از اهل مكه كشيد و چون بر ايشان دست يافت عفو فرمود و احسان و كرم را زياده نمود، و ابو سفيان ملعون كه آن آزارها به آن جناب رسانيد و لشكرها برانگيخت و به جنگ آن حضرت آورد و اقارب و اصحاب آن حضرت را به قتل رسانيد، چون بر او مسلط شد او را عفو فرمود و حكم كرد هركه داخل خانۀ او شود ايمن باشد، و زن يهوديه كه آن جناب را زهر خورانيد او را عتاب هم نفرمود، و اهل بيت خود را دو شب و سه شب گرسنه داشت و ديگران را بر خود و اهل بيت خود ايثار نمود، و كشندگان فرزندان و اهل بيت خود را مى ديد و خبر مى داد كه ايشان فرزندان و اهل بيت مرا خواهند كشت و ظلم بر ايشان خواهند كرد و ايشان را گرامى مى داشت و احسان و كرم مى نمود و ميان ايشان و ديگران تفاوت نمى گذاشت.

بر هيچ عاقل پوشيده نيست كه اين اخلاق در غير پيغمبران بلكه اشرف ايشان جمع نمى تواند شد.

و ايضا از دلائل واضحۀ حقيّت شريعت مقدسۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آن است كه عامۀ خلق با وفور دواعى شهوات در خلوات ترك لذات مى نمايند و با وجود سطوت و قهر سلاطين جبار از ارتكاب منهيّات ايشان پروا نمى كنند و محبت آن حضرت و اهل بيت عالى شأن آن حضرت به مرتبه اى در دلهاى خلق جا كرده است كه جان و فرزندان و اموال خود را فداى نامهاى مقدس ايشان مى كنند و بر اعتاب مطهره و ضرايح منورۀ ايشان به طيب خاطر رو مى سايند و به لب ادب تقبيل مى نمايند و هرچند جفا از مخالفان بيشتر مى كشند رغبت در زيارت ايشان بيشتر مى كنند.

ص: 667

ص: 668

باب بيست و سوم: در بيان مبعوث گرديدن آن حضرت است به رسالت

و مشقّتها كه آن جناب كشيد از جفاكاران امّت

و كيفيت نزول وحى بر آن حضرت

ص: 669

ص: 670

بدان كه اجماعى علماى شيعه است كه بعثت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در بيست و هفتم ماه مبارك رجب واقع شد و احاديث معتبره از ائمۀ هدى عليهم السّلام بر اين مضمون وارد است (1)؛ و ميان عامه خلاف است و بعضى هفدهم ماه مبارك رمضان گفته اند، و بعضى هيجدهم، و بعضى بيست و چهارم ماه مزبور (2)، و بعضى دوازدهم ربيع الاول گفته اند (3)، و اقوال ديگر نيز هست (4)و حق آن است كه مذكور شد.

و موافق روايات معتبر از عمر شريف آن حضرت چهل سال گذشته بود (5).

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: در روز نوروز جبرئيل بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نازل شد (6).

و ظاهر احاديث معتبره آن است كه پيغمبرى آن حضرت هميشه بود چنانكه فرمود:

من پيغمبر بودم در هنگامى كه آدم عليه السّلام در ميان آب و گل بود (7).

و گمان فقير آن است كه پيش از بعثت، آن حضرت به شريعت خود عمل مى نمود و وحى و الهام الهى به او مى رسيد و مؤيّد به روح القدس بود، بعد از چهل سال بر ديگران مبعوث شد و به مرتبۀ رسالت رسيد. چنانكه در نهج البلاغه از امير المؤمنين عليه السّلام روايت

ص: 671


1- . كافى 4/149؛ امالى شيخ طوسى 45.
2- . رجوع شود به تاريخ طبرى 1/528 و سيرۀ ابن كثير 1/392-393.
3- . سيرۀ ابن كثير 1/392.
4- . رجوع شود به كامل ابن اثير 2/46.
5- . مناقب ابن شهر آشوب 1/69؛ تاريخ طبرى 1/526 و 527 و 534؛ صحيح بخارى مجلد 2 جزء 4/253.
6- . المهذب البارع 1/195.
7- . مناقب ابن شهر آشوب 1/266.

كرده است كه: آن حضرت از روزى كه شيرخواره بود حق تعالى بزرگترين ملكى از ملائكه را به او مقرون گردانيده بود كه در شب و روز آن جناب را بر مكارم آداب و محاسن اخلاق مى داشت (1).

و در حديث صحيح از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پيش از آنكه جبرئيل بر او نازل شود اسباب نبوت را مى ديد و سخن ملائكه را مى شنيد تا آنكه جبرئيل عليه السّلام به رسالت بر او ظاهر گرديد و جبرئيل را به صورت خود ديد (2).

و در حديث معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: روح خلقى است بزرگتر از جبرئيل و ميكائيل و پيوسته با حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود و آن حضرت را ارشاد مى نمود و به راه حق مى داشت و با ائمۀ معصومين عليهم السّلام مى باشد و افاضۀ علوم به ايشان مى نمايد و در طفوليّت مربّى و مسدّد ايشان مى باشد (3)، و در اين باب احاديث بسيار است و ان شاء اللّه تعالى در كتاب امامت مذكور خواهد شد.

و در احاديث معتبر از حضرت امام صادق عليه السّلام منقول است كه: چون جبرئيل به نزد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى آمد مانند بندگان در خدمت آن حضرت مى نشست، و چون نازل مى شد در بيرون خانۀ آن حضرت مى ايستاد در موضعى كه الحال مقام جبرئيل مى گويند و تا رخصت نمى يافت داخل خانۀ آن حضرت نمى شد (4).

و در احاديث ديگر منقول است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گاهى در ميان اصحاب خود نشسته بود و آن حضرت را غشى عارض مى گرديد و بيهوش مى شد و عرق از آن حضرت مى ريخت، و اين علامت نازل شدن وحى بود بر آن حضرت؛ از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند از اين حالت، فرمود كه: اين حالت وقتى آن حضرت را عارض مى شد كه حق تعالى بى واسطۀ ملك وحى بر او مى فرستاد از دهشت كلام الهى و عظمت و جلال

ص: 672


1- . نهج البلاغة 300، خطبه 192.
2- . كافى 1/176.
3- . بصائر الدرجات 457؛ كافى 1/273. و روايت در هر دو مصدر از امام صادق عليه السّلام مى باشد.
4- . كافى 4/452؛ تهذيب الاحكام 5/446.

نامتناهى اين حالت آن حضرت را عارض مى شد و از براى فرود آمدن جبرئيل چنين نمى شد بلكه جبرئيل بى رخصت داخل خانۀ آن حضرت نمى شد و چون داخل مى شد مانند بندگان در خدمت او مى نشست (1).

و در حديث معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: وحى خدا به پيغمبران اقسام دارد: بعضى از قبيل فرستادن ملائكه است بسوى پيغمبران و بعضى سخن گفتن حق تعالى است با ايشان بى آنكه ملكى در ميان باشد؛ و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از جبرئيل عليه السّلام پرسيد كه: وحى را از كجا مى گيرى؟ گفت: از اسرافيل مى گيرم، پرسيد:

اسرافيل از كجا مى گيرد؟ گفت: از ملكى مى گيرد از روحانيان كه از او بلندتر است، پرسيد: آن ملك از كى مى گيرد؟ گفت: در دلش مى افتد (2).

و على بن ابراهيم از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه جبرئيل عليه السّلام به جناب رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گفت كه: اسرافيل حاجب پروردگار است و از همۀ خلق به محلّ صدور وحى الهى نزديكتر است و لوحى از ياقوت سرخ در ميان دو ديدۀ اوست، چون وحى از جانب حق صادر مى شود لوح بر پيشانى اسرافيل مى خورد پس نظر مى كند در لوح و به ما مى رساند و ما به اطراف زمين و آسمان مى رسانيم (3).

و در حديث ديگر از آن حضرت روايت كرده است كه: چون اهل آسمان بعد از عيسى عليه السّلام وحى نشنيده بودند در ابتداى مبعوث شدن حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم صداى عظيمى از وحى قرآن شنيدند مانند آهنى كه بر سنگ سخت بخورد پس همه از دهشت بيهوش شدند، و چون وحى تمام شد جبرئيل فرود آمد و به هر آسمان كه مى رسيد دهشت ايشان ساكن مى گرديد (4).

و عياشى از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است كه: چون سورۀ مائده بر

ص: 673


1- . كمال الدين و تمام النعمة 85.
2- . توحيد شيخ صدوق 264.
3- . تفسير قمى 2/28.
4- . تفسير قمى 2/202. و نيز رجوع شود به مجمع البيان 4/389.

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نازل شد آن حضرت بر استر شهبا سوار بود و به سبب نزول وحى چنان سنگين شد كه استر از رفتار ماند و پشتش خم و شكمش آويخته شد به مرتبه اى كه نزديك شد كه نافش به زمين برسد و آن حضرت بيهوش شد و دست خود را بر سر منبه بن وهب گذاشت، و چون آن حالت زايل شد سورۀ مائده را بر ما خواند (1).

و ابن طاووس از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه عثمان بن مظعون گفت كه: من در مكه روزى از در خانۀ حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گذشتم ديدم آن حضرت بر در خانه نشسته است، پس نزد او نشستم و مشغول سخن شدم ناگاه ديدم كه ديده هاى مباركش بسوى آسمان بازماند تا مدتى، پس ديدۀ خود را به جانب راست گردانيد و سر خود را حركت مى داد مانند كسى كه با كسى سخن گويد و از كسى سخن شنود، پس بعد از زمانى به جانب آسمان مدتى نگريست پس به جانب چپ خود نظر كرد و رو به جانب من گردانيد و از چهرۀ گلگونش عرق مى ريخت، من گفتم: يا رسول اللّه! هرگز شما را بر اين حالت نديده بودم، فرمود كه: مشاهده كردى حال مرا؟ گفتم: بلى، فرمود: جبرئيل بود بر من نازل شد و اين آيه را آورد إِنَّ اَللّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ اَلْإِحْسانِ وَ إِيتاءِ ذِي اَلْقُرْبى وَ يَنْهى عَنِ اَلْفَحْشاءِ وَ اَلْمُنْكَرِ وَ اَلْبَغْيِ يَعِظُكُمْ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ (2).

عثمان گفت: از خدمت آن حضرت برخاستم و به نزد ابو طالب رفتم و آيه را بر او خواندم، ابو طالب گفت: اى آل غالب! متابعت نماييد محمد را تا هدايت يابيد و رستگار گرديد بخدا سوگند كه او نمى خواند شما را مگر بسوى مكارم اخلاق (3).

و شيخ طوسى به سند معتبر از ابن عباس روايت كرده است كه: هر بامداد امير المؤمنين عليه السّلام به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى آمد و حضرت نمى خواست كه ديگرى از او پيشتر بيايد، روزى آمد ديد كه حضرت در صحن خانه خوابيده است و سر خود را در دامن دحيۀ كلبى گذاشته است، حضرت امير عليه السّلام گفت: السلام عليك چگونه

ص: 674


1- . تفسير عياشى 1/288.
2- . سورۀ نحل:90.
3- . سعد السعود 122.

است حال رسول خدا؟ دحيه گفت: بخير است اى برادر رسول خدا، حضرت فرمود: خدا تو را جزاى خير دهد.

دحيه گفت: من تو را دوست مى دارم و تو را نزد من مدحى هست كه براى تو هديه آورده ام توئى امير مؤمنان و كشانندۀ شيعيان بسوى جنان و بهترين فرزندان آدم بعد از پيغمبر آخر الزمان و در دست تو خواهد بود علم حمد در روز قيامت، تو با محمد و شيعيان شما پيش از هر كس داخل بهشت خواهيد شد، رستگار است هركه تو را دوست دارد و نااميد است هركه دست از ولايت تو بردارد، هركه تو را دوست دارد به محبت محمد تو را دوست داشته است و هركه تو را دشمن دارد به دشمنى محمد تو را دشمن داشته است و شفاعت محمد به ايشان نخواهد رسيد، نزديك بيا كه تو سزاوارترى به برگزيدۀ خدا؛ پس سر آن حضرت را در دامن امير المؤمنين عليه السّلام گذاشت و رفت.

چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بيدار شد فرمود: اين چه صدا بود و با كى سخن مى گفتى؟ امير المؤمنين عليه السّلام گفت: دحيه به من چنين گفت، حضرت فرمود: دحيه نبود بلكه جبرئيل بود و تو را به نامى خواند كه خدا تو را به آن نام كرده است و اوست كه محبت تو را در دلهاى مؤمنان انداخته است و ترس تو را در سينه هاى كافران جا داده است (1).

و حميرى به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: چند روز وحى از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حبس شد، گفتند: يا رسول اللّه! چرا وحى بر شما نازل نمى شود؟ فرمود كه: چگونه نازل شود و حال آنكه شما ناخن نمى گيريد و بوهاى بد را از خود دور نمى كنيد (2).

و ابن بابويه به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: ابليس لعين چهار مرتبه ناله كرد: اول روزى كه ملعون شد؛ دوم روزى كه او را به زمين فرستادند؛ سوم در هنگامى كه محمّد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مبعوث شد بعد از آنكه زمانها گذشته بود كه پيغمبرى مبعوث

ص: 675


1- . امالى شيخ طوسى 604؛ بشارة المصطفى 100؛ اليقين 129.
2- . قرب الاسناد 24؛ كافى 6/492؛ وسائل الشيعة 2/132. و روايت در دو مصدر اخير از امام صادق عليه السّلام مى باشد.

نشده بود؛ چهارم در وقتى كه سورۀ حمد نازل شد (1).

و على بن ابراهيم به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون حق تعالى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را به رسالت مبعوث گردانيد جبرئيل را امر كرد كه به بالى از بالهاى خود زمين را كند و براى آن حضرت بازداشت و چنان شد كه آن حضرت به همه جاى زمين نظر مى كرد مانند كسى كه به دست خود نظر كند و به مشرق و مغرب نظر مى كرد و با هر گروهى به لغت ايشان سخن گفت و ايشان را به دين خود دعوت نمود، و حق تعالى به قدرت كاملۀ خود چنان كرد كه همۀ اهل شهرها او را ديدند و صداى او را شنيدند و رسالت او را فهميدند (2).

و على بن ابراهيم و ابن شهر آشوب و شيخ طبرسى و قطب راوندى و ساير محدثان و مفسران روايت كرده اند كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پيش از بعثت از قوم خود كناره مى كرد و عزلت از ايشان مى نمود و در كوه حرا تنها به عبادت حق تعالى قيام مى نمود و حق تعالى آن حضرت را به تأييد روح القدس و خوابهاى راست و صداهاى ملائكه و الهامات صادقه هدايت مى نمود و بر مدارج عاليه قرب محبت و معرفت ترقّى مى فرمود و او را به حليۀ فضل و علم و اخلاق حميده و آداب پسنديده مزيّن مى گردانيد، و در اين احوال بغير حضرت امير المؤمنين عليه السّلام و خديجه كسى محرم آن حضرت نبود تا آنكه چون سى و هفت سال از عمر شريف آن حضرت گذشته در خواب ديد كه ملكى ندا مى كند آن حضرت را كه: يا رسول اللّه؛ پس روزى در ميان كوههاى مكه مى گرديد و گوسفندان ابو طالب را مى چرانيد شخصى را ديد كه گفت: يا رسول اللّه، حضرت فرمود كه: تو كيستى؟ گفت: من جبرئيلم خدا مرا بسوى تو فرستاده است كه تو را به رسالت بفرستم؛ پس آبى از آسمان براى او آورد.

و به روايت ديگر: پاى خود را در زمين فرو برد و چشمه اى از آب ظاهر شد و جبرئيل

ص: 676


1- . خصال 263؛ تفسير عياشى 1/20؛ قصص الانبياء راوندى 43.
2- . تفسير قمى 2/203.

وضو ساخت و وضو را تعليم آن حضرت نمود و حضرت وضو ساخت، پس نماز را تعليم آن حضرت نمود و آن حضرت با امير المؤمنين عليه السّلام نماز ظهر را ادا كردند، و چون به خانه برگشتند خديجه با ايشان نماز عصر را ادا كرد، و بعد از چند روز ابو طالب با جعفر داخل شدند و ديدند كه آن حضرت با امير المؤمنين عليه السّلام و خديجه نماز مى كنند، ابو طالب به جعفر گفت كه: برو با پسر عمّت نماز كن، پس جعفر با ايشان نماز كرد (1).

و در حديث معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: در ابطح بر دست خود تكيه كرده خوابيده بودم و على در جانب راست من و جعفر طيار در جانب چپ من و حمزه در پايين پاى من خوابيده بودند ناگاه صداى بال جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل را شنيدم و از صداى بال ايشان دهشتى مرا عارض شد پس شنيدم كه اسرافيل به جبرئيل مى گفت: بسوى كداميك از اين چهار نفر مبعوث شده ايم؟ پس جبرئيل اشاره كرد بسوى من و گفت: بسوى اين مبعوث شده ايم كه محمد نام دارد و بهترين پيغمبران است، و آن كه در جانب راست او خوابيده است برادر و وصىّ اوست و او بهترين اوصياى پيغمبران است، و آن كه در جانب چپ او خوابيده است جعفر پسر ابو طالب است كه با دو بال رنگين در بهشت پرواز خواهد كرد، آن ديگرى حمزه است كه سيّد شهيدان در روز قيامت (2).

و به روايت ديگر: جبرئيل نزد سر آن حضرت نشست و ميكائيل نزد پاى آن حضرت نشست و آن جناب را بيدار نكردند براى تعظيم آن جناب، و چون بيدار شد جبرئيل اداى رسالت حق تعالى نمود، و چون جبرئيل برخاست حضرت به دامن او چسبيد و گفت: تو كيستى؟ گفت: منم جبرئيل (3).

و به روايت امام حسن عسكرى عليه السّلام: چون چهل سال از عمر شريف آن حضرت

ص: 677


1- . رجوع شود به تفسير قمى 1/378 و مناقب ابن شهر آشوب 1/71-73 و اعلام الورى 36 و قصص الانبياء راوندى 317 و تاريخ طبرى 1/531 و دلائل النبوة 2/135.
2- . امالى شيخ طوسى 723.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/73.

گذشت حق تعالى دل او را بهترين دلها و خاشع تر و مطيعتر و بزرگتر از همۀ دلها يافت پس ديدۀ آن حضرت را نور ديگر داد و امر فرمود كه درهاى آسمان را گشودند و فوج فوج از ملائكه به زمين مى آمدند و آن حضرت نظر مى كرد و ايشان را مى ديد و رحمت خود را از ساق عرش تا سر آن حضرت متّصل گردانيد، پس جبرئيل عليه السّلام فرود آمد و اطراف آسمان و زمين را فرو گرفت و بازوى آن حضرت را گرفت و حركت داد و گفت: يا محمد! بخوان، گفت: چه بخوانم؟ گفت: اِقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ اَلَّذِي خَلَقَ. خَلَقَ اَلْإِنْسانَ مِنْ عَلَقٍ (1)پس وحيهاى خدا را به او رسانيد (2).

و به روايت ديگر: پس بار ديگر جبرئيل با هفتاد هزار ملك و ميكائيل با هفتاد هزار ملك نازل شدند و كرسى عزت و كرامت براى آن حضرت آوردند و تاج نبوت بر سر آن سلطان سرير رسالت گذاشتند و لواى حمد را به دستش دادند و گفتند: بر اين كرسى بنشين و خداوند خود را حمد كن (3).

و به روايت ديگر: آن كرسى از ياقوت سرخ بود و پايه اى از آن از زبرجد بود و پايه اى از مرواريد (4)، پس چون ملائكه بالا رفتند و آن حضرت از كوه حرا به زير آمد انوار جلال او را فرو گرفته بود كه هيچ كس را ياراى آن نبود كه به آن حضرت نظر كند و بر هر درخت و گياه و سنگ كه مى گذشت آن جناب را سجده مى كردند و به زبان فصيح مى گفتند:

«السلام عليك يا نبىّ اللّه السلام عليك يا رسول اللّه» و چون داخل خانۀ خديجه شد از شعاع خورشيد جمالش خانه منوّر شد، خديجه گفت: يا محمد! اين چه نور است كه در تو مشاهده مى كنم؟ فرمود كه: اين نور پيغمبرى است بگو «لا إله إلاّ اللّه محمّد رسول اللّه» ، خديجه گفت: سالهاست كه من پيغمبرى تو را مى دانم؛ پس شهادت گفت و به آن حضرت ايمان آورد پس حضرت گفت: اى خديجه! من سرمايى در خود مى يابم جامه بر من

ص: 678


1- . سورۀ علق:1 و 2.
2- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 156-157.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/73-74.
4- . مناقب ابن شهر آشوب 1/72.

بپوشان، چون خوابيد از جانب حق تعالى به او ندا رسيد يا أَيُّهَا اَلْمُدَّثِّرُ. قُمْ فَأَنْذِرْ.

وَ رَبَّكَ فَكَبِّرْ (1) «اى جامه بر خود پيچيده! برخيز پس بترسان از عذاب خدا، و پروردگار خود را پس تكبير بگو و به بزرگى ياد كن» پس حضرت برخاست و انگشت در گوش خود گذاشت و گفت: اللّه اكبر اللّه اكبر پس صداى آن حضرت به هر موجود رسيد و همه با او موافقت كردند (2).

و در نهج البلاغه از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه فرمود: در آن وقت يك خانه در اسلام جمع نكرده بود غير رسول خدا و من و خديجه را، و من مى ديدم نور وحى و رسالت را و استشمام مى كردم رايحۀ پيغمبرى را، و بتحقيق كه شنيدم نالۀ شيطان را در وقتى كه وحى بر آن جناب نازل شد گفتم: يا رسول اللّه! اين ناله چيست؟ فرمود: اين نالۀ شيطان است كه نااميد شد از آنكه او را عبادت كنند، يا على! بدرستى كه تو مى شنوى آنچه من مى شنوم و تو مى بينى آنچه مى بينم مگر آنكه تو پيغمبر نيستى و ليكن وزير منى و عاقبت تو خير است (3).

و طبرسى و غير او روايت كرده اند كه: قحط عظيمى در ميان قريش بهم رسيد و ابو طالب عيال بسيار داشت، پس حضرت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به عباس فرمود: اى عباس! برادرت ابو طالب عيال بسيار دارد و اين تنگى در ميان مردم بهم رسيده است بيا تا عيال او را تخفيف دهيم، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم امير المؤمنين عليه السّلام را گرفت و تربيت نمود و هميشه با آن حضرت بود تا آنكه چون مبعوث شد اول كسى كه به آن حضرت ايمان آورد او بود (4).

و به سندهاى معتبر از عفيف روايت كرده اند كه گفت: من مرد تاجرى بودم در ايام حج به منى آمدم و به نزد عباس رفتم كه متاعى به او بفروشم ناگاه ديدم مردى از خيمه بيرون

ص: 679


1- . سورۀ مدّثّر:1-3.
2- . مناقب ابن شهرآشوب 1/74.
3- . نهج البلاغة 300-301، خطبه 192.
4- . اعلام الورى 39؛ طرائف 17؛ دلائل النبوة 2/162؛ كامل ابن اثير 2/58.

آمد و نگاه به جانب آسمان كرد و چون ديد كه آفتاب ميل كرده است به نماز ايستاد رو به كعبه، پس پسرى بيرون آمد و در پهلويش ايستاد، پس زنى بيرون آمد و در عقب ايشان ايستاد و نماز كردند، من به عباس گفتم: اين چه دين است كه ما هرگز نديده ايم؟ گفت: اين محمد بن عبد اللّه است دعوى مى كند كه خدا او را فرستاده است و مى گويد كه گنجهاى كسرى و قيصر براى او فتح خواهد شد و آن زن خديجه زوجۀ اوست و آن طفل پسر عمّ او على بن ابى طالب است كه به او ايمان آورده است، ديگر كسى به او ايمان نياورده است؛ عفيف آرزو مى كرد كه: چه بودى اگر من در آن روز ايمان مى آوردم (1).

و در روايت ديگر منقول است كه: خديجه به نزد ورقة بن نوفل رفت كه پسر عمّ خديجه بود و در جاهليت دين عيسى عليه السّلام را اختيار كرده بود و كتب آسمانى را خوانده بود و مرد پيرى بود و نابينا شده بود، خديجه گفت: مرا خبر ده كه جبرئيل كيست؟

گفت: قدّوس قدّوس چگونه نام مى برى جبرئيل را در شهرى كه خدا را در آنجا نمى پرستند؟

خديجه گفت: محمد بن عبد اللّه مى گويد كه جبرئيل به نزد او آمده است.

گفت: راست مى گويد، من وصف او را در كتب خوانده ام و جبرئيل ناموس بزرگ است كه بر موسى و عيسى عليهما السّلام نازل مى شد به رسالت و وحى و در تورات و انجيل خوانده ام كه حق تعالى پيغمبرى مبعوث خواهد كرد كه يتيم باشد و خدا او را پناه دهد و فقير باشد و خدا او را بى نياز گرداند و بر روى آب راه رود و با مردگان سخن گويد و سنگ و درخت بر او سلام كنند و شهادت دهند بر پيغمبرى او؛ پس ورقه گفت: من در سه شب خواب ديدم كه خدا پيغمبرى بسوى مكه فرستاده است كه نامش محمد است و من در ميان مردم كسى بهتر از او نمى بينم كه سزاوار پيغمبرى باشد.

پس خديجه به نزد عداس راهب رفت كه از علماى نصارى بود و پير شده بود و ابروهايش بر چشمهايش آويخته بود و گفت: اى عداس! مرا خبر ده از جبرئيل.

ص: 680


1- . اعلام الورى 38؛ اسد الغابة 4/47؛ استيعاب 3/1242.

عداس به سجده افتاد و گفت: قدّوس قدّوس از كجا دانستى نام جبرئيل را در شهرى كه خدا در آن پرستيده نمى شود؟

خديجه او را سوگند داد كه به كسى نقل نكند و گفت: محمد بن عبد اللّه مى گويد كه:

جبرئيل به نزد او مى آيد.

عداس گفت: جبرئيل ناموس بزرگ خداست كه بر موسى و عيسى عليهما السّلام نازل مى شد؛ پس عداس گفت: گاه هست كه شيطان خود را به صورت ملك مى نمايد، اين كتاب مرا ببر به نزد او اگر از جنّ و شيطان است از او بر طرف مى شود و اگر از جانب خداست به او ضررى نمى رساند.

چون خديجه به خانه آمد ديد كه حضرت نشسته است و جبرئيل اين آيات را بر آن حضرت مى خواند ن وَ اَلْقَلَمِ وَ ما يَسْطُرُونَ. ما أَنْتَ بِنِعْمَةِ رَبِّكَ بِمَجْنُونٍ (1)«بحقّ ن و قلم و آنچه مى نويسند به قلم سوگند كه تو به نعمت پروردگار خود ديوانه نيستى و آنچه مى بينى از جن و شيطان نيست» .

چون خديجه اين آيات را شنيد شاد شد؛ پس عداس به خدمت پيغمبر آمد و علامتى كه در كتب خوانده بود در آن حضرت مشاهده كرد و گفت: مى خواهم مهر نبوت را به من بنمايى، چون نظرش بر خاتم نبوت افتاد به سجده افتاد و گفت: قدّوس قدّوس بخدا سوگند تويى آن پيغمبرى كه بشارت داده اند به تو موسى و عيسى؛ پس گفت: اى خديجه! بدرستى كه براى او امر عظيمى ظاهر خواهد شد، و به حضرت گفت: آيا مأمور به جهاد شده اى؟ فرمود: نه، عداس گفت: تو را از اين شهر بيرون خواهند كرد و مأمور به جهاد خواهى شد و اگر من تا آن وقت زنده بمانم در پيش روى تو شمشير خواهم زد (2).

و از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: در روز نوروز جبرئيل بر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نازل شد (3).

ص: 681


1- . سورۀ قلم:1 و 2.
2- . بحار الانوار 18/228 به نقل از المنتقى فى مولود المصطفى.
3- . بحار الانوار 56/92.

و شيخ طبرسى و ابن طاووس و ابن شهر آشوب و راوندى و ساير محدثان خاصه و عامه به طرق متعدده روايت كرده اند كه: چون اين آيه نازل شد وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ اَلْأَقْرَبِينَ (1)-و به قرائت اهل بيت عليهم السّلام: «و رهطك منهم المخلصين» (2)-يعنى: «انذار كن و بترسان خويشان نزديكتر خود را و گروه مخلصان خود را از ايشان» ، پس امير المؤمنين عليه السّلام را طلبيد و فرمود: يك صاع گندم از براى ايشان نان كن و يك پاى گوسفند را بپز و يك كاسه شير حاضر كن و فرزندان عبد المطلب را بطلب تا در شعب ابى طالب حاضر شوند؛ چون حضرت ايشان را طلبيد و ايشان چهل نفر بودند-و به روايتى سى نفر (3)، و به روايتى ده نفر (4)-پس ابو لهب گفت: محمد گمان مى كند ما را سير مى تواند كرد هر يك از ما يك گوسفند مى خوريم و سير نمى شويم و يك كاسۀ بزرگ شير مى خوريم و سيراب نمى شويم؛ پس چون روز ديگر صبح شد ايشان در خانۀ ابو طالب جمع شدند و عموهاى آن حضرت همه حاضر شدند (عباس، حمزه، ابو طالب، ابو لهب) و چون داخل شدند تحيّتى كه در جاهليت شايع بود گفتند و حضرت به تحيّت اسلام يعنى سلام جواب ايشان داد، و اين بر ايشان گران آمد كه در تحيّت مخالفت طريقۀ آنها نمود؛ پس امير المؤمنين عليه السّلام از آن نان و گوشت تريدى ساخت و با كاسۀ شير نزد ايشان گذاشت و اول پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دست مبارك خود را بر بالاى تريد گذاشت و فرمود: «بسم اللّه» «بخوريد به نام خدا» اين سخن هم ايشان را خوش نيامد، و چون بسيار گرسنه بودند شروع كردند به خوردن طعام و خوردند تا همه سير شدند و از طعام چيزى كم نشد و از شير آشاميدند تا همه سيراب شدند و هيچ كم نشد.

چون حضرت خواست با ايشان سخن بگويد ابو لهب مبادرت نمود و گفت: عجب

ص: 682


1- . سورۀ شعراء:214.
2- . تفسير قمى 2/142؛ تأويل الآيات الظاهرة 1/395.
3- . تفسير فرات كوفى 301؛ طرائف 21؛ تفسير بغوى 3/401.
4- . در رواياتى كه ديده شد تصريح به ده نفر نشده است ولى كلمۀ «رهط» كه اهل لغت آن را به ده نفر يا كمتر معنى كرده اند در بعضى از روايات ديده شد مانند تاريخ ابن عساكر و مجمع الزوائد و. . .

سحرى به كار شما كرد مصاحب شما كه شما را به اين طعام قليل سير كرد و هنوز باقى است، چون آن ملعون مبادرت به تكذيب آن حضرت نمود حضرت در آن روز سخن نگفت تا ايشان متفرق شدند و فرمود: يا على! اين مرد امروز به چنين سخنى مبادرت كرد و من سخن نگفتم، باز مثل اين طعام مهيّا كن و فردا ايشان را جمع كن تا رسالت خود را به ايشان برسانم.

امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: روز ديگر چون طعام را حاضر كردم و ايشان خوردند و سير شدند، پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اى فرزندان عبد المطّلب! گمان ندارم كسى از عرب براى قوم خود آورده باشد بهتر از آنچه من براى شما آوردم، بدرستى كه خير دنيا و آخرت را براى شما آوردم، بگوييد كه اگر شما را خبر دهم كه دشمن شما صبح يا شام بر سر شما مى آيد از من باور مى كنيد؟ گفتند: آرى تو را راستگو مى دانيم، فرمود: بدانيد كه خير خواه كسى به او دروغ نمى گويد و بدرستى كه حق تعالى مرا به رسالت فرستاده است بسوى عالميان و مرا امر كرده است كه پيش از همه كس خويشان و نزديكان خود را به دين او دعوت نمايم و از عذاب آخرت بترسانم، و شماييد خويشان و نزديكان من و اين طعام كه خورديد و معجزۀ مرا در آن ديديد مانند مائدۀ بنى اسرائيل است هركه بعد از خوردن اين طعام به من ايمان نياورد خدا او را به عذابى معذّب گرداند كه احدى از عالميان را چنان معذّب نگرداند، و بدانيد اى فرزندان عبد المطّلب! كه خدا پيغمبرى نفرستاده است مگر آنكه براى او از اهل او برادرى و وزيرى و وصيّى و وارثى مقرر گردانيده است پس هركه از شما پيشتر به من ايمان آورد او برادر و وزير و وارث و وصى و خليفۀ من خواهد بود در امّت من و از من بمنزلۀ هارون خواهد بود از موسى، پس كى مبادرت مى كند به بيعت من كه برادر من باشد و مرا مدد و يارى كند و معين من باشد بر مخالفان من پس او را وصى و وزير و خليفۀ خود گردانم كه از جانب من تبليغ رسالت نمايد و قرض مرا بعد از من ادا كند و وعده هاى مرا بعمل آورد؟ و اگر نكنيد ديگرى خواهد كرد كه حقّ او باشد.

چون حضرت سخن را تمام كرد همه ساكت شدند و جواب نگفتند، پس امير المؤمنين عليه السّلام برخاست و عرض كرد: من بيعت مى كنم با تو به هر شرطى كه بفرمايى و در

ص: 683

هرچه حكم كنى اطاعت مى كنم.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: بنشين شايد آنها كه از تو بزرگترند برخيزند؛ پس بار ديگر فرمود، باز ايشان ساكت شدند و على عليه السّلام برخاست؛ پس در مرتبۀ سوم حضرت او را نزديك طلبيد و با او بيعت كرد و آب دهان مباركش را در دهان او انداخت و در ميان دو كتف و سينۀ او انداخت؛ پس ابو لهب گفت: خوب جزايى دادى پسر عمّ خود را كه اجابت تو كرد و دهانش را پر از آب دهان كردى.

حضرت فرمود: بلكه او را مملو گردانيدم از علم و حلم و فهم و دانش.

پس برخاستند و بيرون آمدند و خنديدند و به ابو طالب گفتند: تو را امر خواهد كرد كه اطاعت پسر خود بكنى (1).

و در احاديث صحيحه از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بعد از آنكه وحى بر او نازل شد سيزده سال در مكه ماند-به روايتى سه سال، و به روايتى پنج سال-و از كافران قريش ترسان بود و بغير على بن أبي طالب عليه السّلام و خديجه كسى با او نبود تا آنكه حق تعالى فرستاد فَاصْدَعْ بِما تُؤْمَرُ وَ أَعْرِضْ عَنِ اَلْمُشْرِكِينَ (2)يعنى: «پس ظاهر گردان و علانيه بگو آنچه را به آن مأمور شده اى و اعراض كن از مشركان و متعرّض ايشان مشو و از ايشان پروا مكن» (3).

و در حديث صحيح از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: اجابت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را نكرد احدى پيش از على بن ابى طالب عليه السّلام و خديجه، و بعد از آن سه سال آن حضرت در مكه پنهان و خائف و هراسان بود از كافران و انتظار فرج مى كشيد تا آنكه حق تعالى امر نمود آن حضرت را به اظهار دعوت خود، پس حضرت به مسجد آمد و در حجر اسماعيل ايستاد و به صداى بلند ندا كرد: اى گروه قريش! و اى طوايف عرب! شما را مى خوانم

ص: 684


1- . رجوع شود به مجمع البيان 4/206 و طرائف 20 و 21 و مناقب ابن شهر آشوب 2/31-33 و خرايج 1/92 و تفسير طبرى 9/483 و تفسير بغوى 3/400 و مجمع الزوائد 8/302.
2- . سورۀ حجر:94.
3- . كمال الدين و تمام النعمة 344-345.

بسوى شهادت به وحدانيّت خدا و ايمان آوردن به پيغمبرى من و امر مى كنم شما را كه ترك كنيد بت پرستى را و اجابت نمائيد مرا در آنچه شما را به آن مى خوانم تا پادشاهان عرب گرديد و گروه عجم شما را فرمانبردار شوند و در بهشت پادشاهان باشيد.

پس قريش استهزاء كردند به آن حضرت و ابو لهب گفت: «تبّا لك» هلاك براى تو باد ما را براى اين طلبيده بودى؟ پس سورۀ تَبَّتْ يَدا أَبِي لَهَبٍ نازل شد.

كفار قريش گفتند: محمد ديوانه شده است؛ و به زبان خود آن حضرت را آزار مى كردند و از ترس ابو طالب ضرر ديگر به آن حضرت نمى توانستند رسانيد، و چون ديدند مردم بسيار به دين آن حضرت درمى آيند به نزد ابو طالب آمده گفتند: پسر برادر تو عقلهاى مردم را به سفاهت نسبت مى دهد و خدايان ما را دشنام مى دهد و جوانان ما را فاسد و جماعت ما را پراكنده مى كند، اگر فقر او را بر اين داشته است ما مالى براى او جمع كنيم كه مال او از همۀ قريش بيشتر شود و هر زنى از قريش كه خواهد به او تزويج كنيم و او را بر خود امير گردانيم و او دست از خدايان ما بردارد.

ابو طالب به آن حضرت گفت: اين چه سخن است كه قوم تو را به فرياد آورده است؟ حضرت فرمود: اى عم! دينى است كه خدا براى پيغمبرانش پسنديده است و مرا به دين حق مبعوث گردانيده است.

گفت: اى پسر برادر! قوم آمده اند و چنين مى گويند.

حضرت فرمود: اگر ايشان آفتاب را در دست راست من و ماه را در دست چپ من بگذارند و جميع روى زمين را به من دهند من مخالفت پروردگار خود نخواهم كرد، و ليكن من يك كلمه از ايشان مى خواهم كه اگر آن را بگويند پادشاه عرب و عجم شوند و در بهشت پادشاهان باشند.

گفتند: آن كلمه چيست؟

فرمود: گواهى دهيد به يگانگى خدا و رسالت من.

گفتند: آيا سيصد و شصت خدا را بگذاريم و يك خدا را بپرستيم؟ اين امرى است بسيار عجيب.

ص: 685

پس باز به نزد ابو طالب آمده گفتند: تو بزرگى از بزرگان مائى و برادرزاده ات ما را پراكنده كرد، بيا تا ما به تو دهيم عمارة بن وليد را كه شريفتر و خوش روتر و نيكوتر قريش است و تو او را به فرزندى خود بردار و محمد را به ما بده تا ما او را به قتل رسانيم.

ابو طالب فرمود: انصاف نكرديد با من، فرزند خود را به شما دهم كه بكشيد و من فرزند شما را تربيت كنم (1)؟ !

و عياشى به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: چون مشركان به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى گذشتند خم مى شدند و سر را به جامۀ خود مى پيچيدند كه حضرت ايشان را نبيند، پس حق تعالى اين آيه را فرستاد أَلا إِنَّهُمْ يَثْنُونَ صُدُورَهُمْ لِيَسْتَخْفُوا مِنْهُ أَلا حِينَ يَسْتَغْشُونَ ثِيابَهُمْ يَعْلَمُ ما يُسِرُّونَ وَ ما يُعْلِنُونَ (2). (3)

و كلينى به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: ابو جهل لعين با عده اى از قريش به نزد ابو طالب آمده گفتند: پسر برادر تو (محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم) ما را و خدايان ما را آزار كرد او را بطلب و امر كن كه بازايستد از ياد كردن خدايان ما و خداى خود. پس ابو طالب عليه السّلام فرستاد و آن حضرت را طلبيد، چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داخل شد و مشركان را ديد گفت اَلسَّلامُ عَلى مَنِ اِتَّبَعَ اَلْهُدى (4)و نشست.

ابو طالب گفت: اين گروه آمده اند و چنين مى گويند.

حضرت فرمود: آيا تواند بود كلمه اى بگويند كه از اين سخن بهتر باشد و به سبب آن بزرگ عرب شوند و بر همۀ عرب مسلط گردند؟

ابو جهل گفت: آرى كدام است آن كلمه؟

حضرت فرمود: بگوييد «لا إله إلاّ اللّه» ، چون اين را شنيدند انگشت در گوشهاى خود گذاشتند و بيرون رفتند و گريختند و مى گفتند: ما نشنيده ايم اين را در ملت آخرت، نيست

ص: 686


1- . تفسير قمى 2/228؛ قصص الانبياء راوندى 318. و در هر دو مصدر نامى از امام باقر عليه السّلام نيامده است.
2- . سورۀ هود:5.
3- . تفسير عياشى 2/139.
4- . سورۀ طه:47.

اين سخن مگر افترا؛ پس حق تعالى آيات اول سورۀ «ص» را فرستاد (1).

فرات بن ابراهيم از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: صداى قرآن خواندن حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از همه كس نيكوتر و خوشايندتر بود و چون شب به نماز برمى خاست ابو جهل و ساير مشركان مى آمدند و قرائت آن حضرت را گوش مى دادند پس چون «بسم اللّه الرحمن الرحيم» مى خواند انگشت در گوشهاى خود مى گذاشتند و مى گريختند، چون فارغ مى شد مى آمدند و باز گوش مى دادند و ابو جهل مى گفت: محمد نام پروردگار خود را بسيار مى برد و بدرستى كه پروردگار خود را دوست مى دارد -حضرت صادق عليه السّلام فرمود كه: ابو جهل اين سخن را راست گفت هرچند آن ملعون كذّاب بود-پس حق تعالى اين آيه را فرستاد وَ إِذا ذَكَرْتَ رَبَّكَ فِي اَلْقُرْآنِ وَحْدَهُ وَلَّوْا عَلى أَدْبارِهِمْ نُفُوراً (2)«و هرگاه ياد مى كنى پروردگار خود را پشت مى گردانند گريزندگان» حضرت فرمود: يعنى هرگاه «بسم اللّه الرحمن الرحيم» مى گويى (3).

در حديث معتبر ديگر از آن حضرت روايت كرده است: مشركان به نزد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمدند و گفتند: بيا يك سال ما خداى تو را عبادت كنيم و تو يك سال خدايان ما را عبادت كن، پس حق تعالى سورۀ قُلْ يا أَيُّهَا اَلْكافِرُونَ را فرستاد تا طمع ايشان بريده شد از آنكه هرگز حضرت ميل بسوى خدايان ايشان نمايد (4).

كلينى به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم جامه هاى نو پوشيده بود و در مسجد الحرام نماز مى كرد، مشركان بچه دان شترى را آوردند و بر پشت آن حضرت انداختند و جامه هاى آن حضرت را ملوّث كردند، حضرت به نزد ابو طالب رفت و گفت: اى عم! چگونه مى يابيد حسب مرا در ميان خود؟ ابو طالب گفت: سبب اين سخن چيست اى پسر برادر؟ حضرت واقعه را نقل كرد،

ص: 687


1- . كافى 2/649.
2- . سورۀ اسراء:46.
3- . تفسير فرات كوفى 241-242.
4- . تفسير فرات كوفى 611؛ تفسير قمى 2/454.

ابو طالب حمزه را طلبيد و شمشير خود را برداشت و حمزه را گفت كه سلاى ناقه را بردار، و حضرت را همراه خود آورد و به نزد قريش آمد و ايشان در دور كعبه نشسته بودند، چون ابو طالب را ديدند و آثار غضب از روى او مشاهده كردند از ترس از جاى خود حركت نكردند، پس حمزه را گفت كه: خون و سرگين و كثافتهاى بچه دان ناقه را بر سبيلهاى ايشان بمال، چون حمزه بر سبيل همه كشيد آن فضلات را ابو طالب رو به جانب حضرت گردانيد و گفت: حسب تو در ميان ما چنين است (1).

و به روايت ابن شهر آشوب و راوندى و ديگران چون به گفتۀ ابو جهل، عقبة بن ابى معيط اندرون ناقه را آورد و بر پشت اطهر آن سرور انداخت آن حضرت در نماز بود پس حضرت فاطمه عليها السّلام آمد و آنها را از پشت آن حضرت دور كرد و گريست، و چون حضرت از نماز فارغ شد گفت: خداوندا! بر تو باد دفع گروه قريش، بر تو باد دفع ابو جهل و عقبه و شيبه و عتبه و اميّه.

عباس گفت: بخدا سوگند هركه را آن حضرت در آن روز نام برد همه را در روز بدر كشته در چاه ديدم (2).

و اين خبر به حمزه رسيد در غضب شد و به مسجد آمد و كمان ابو جهل را گرفت و بر سرش زد و آن ملعون را بلند كرد و بر زمين زد و مردم جمع شدند و ابو جهل را از دست حمزه گرفتند و گفتند: اى حمزه! مگر به دين محمد در آمده اى؟ گفت: آرى؛ و از روى غضب شهادت بر زبان راند و به نزد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و حضرت آيات قرآن را بر او خواند و حقيّت خود را بر او ظاهر كرد، پس حمزه بار ديگر شهادت گفت و در دين اسلام راسخ گرديد و ابو طالب شاد شد و شعرى چند در تحسين حمزه ادا كرد (3).

و عياشى به سند معتبر از حضرت باقر و صادق عليهما السّلام روايت كرده است كه: حضرت

ص: 688


1- . كافى 1/449.
2- . رجوع شود به مناقب ابن شهر آشوب 1/91 و خرايج 1/51 و صحيح مسلم 3/1419 و 1420 و دلائل النبوة 2/278-280.
3- . اعلام الورى 48.

رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بلاى عظيم از قوم خود كشيد تا آنكه روزى در سجده بود و رحم گوسفندى بر او انداختند پس فاطمه عليها السّلام آمد و آن حضرت هنوز سر از سجده بر نداشته بود آن را از پشت آن حضرت برداشت، پس حق تعالى به او نمود آنچه مى خواست و در جنگ بدر يك اسب سوار همراه آن حضرت نبود و در روز فتح مكه دوازده هزار سوار همراه آن حضرت بودند و ابو سفيان و ساير مشركان استغاثه به آن حضرت مى كردند؛ پس بعد از آن حضرت امير المؤمنين عليه السّلام از آزار و بلا و اتفاق منافقان بر اذيت او ديد آنچه ديد و از قوم او احدى با او نبود زيرا كه حمزه در روز احد شهيد شد و جعفر در جنگ موته شهيد شد (1).

و شيخ طبرسى و غير او روايت كرده اند كه خباب گفت: در مكه به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رفتم و آن حضرت در پيش كعبه نشسته بود، به آن حضرت شكايت كردم از شدت ستمها كه از قريش مى ديدم و آزارها و شكنجه ها كه از ايشان مى كشيدم و گفتم: يا رسول اللّه! دعا نمى كنى از براى ما؟ حضرت رنگش برافروخته شد و فرمود: مؤمنانى كه پيش از شما بودند بعضى از ايشان را به شانۀ آهن ريزه ريزه مى كردند و بعضى را اره بر سر ايشان مى گذاشتند و مى بريدند و با اينها صبر مى كردند و از دين بر نمى گشتند پس صبر كنيد بدرستى كه خدا اين دين را چنان تمام خواهد كرد و اين دولت را چنان مستقر خواهد گردانيد كه سواره اى از اهل اين ملت تنها از صنعا به حضرموت رود و از كسى بغير از خدا نترسد (2).

در حديث ديگر منقول است كه: آن حضرت گذشت به عمار بن ياسر و اهل او ديد كه مشركان مكه ايشان را عذاب مى كنند از براى اختيار اسلام، حضرت فرمود كه: بشارت باد شما را اى آل عمار كه وعده گاه شما بهشت است (3).

و كلينى به سند صحيح از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: پروردگار من مرا امر كرده است به مداراى مردم چنانكه مرا امر

ص: 689


1- . تفسير عياشى 2/54.
2- . اعلام الورى 47؛ سنن ابى داود 2/252؛ المعجم الكبير 4/62؛ حلية الاولياء 1/144.
3- . اعلام الورى 48؛ دلائل النبوة 2/282؛ مستدرك حاكم 3/438.

كرده است به اداى نمازهاى واجب (1).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: جبرئيل به نزد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت: اى محمد! پروردگار تو تو را سلام مى رساند و مى گويد تو را كه: مدارا كن با خلق من (2).

و به سند موثق از حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السّلام روايت كرده است كه: چون مردم تكذيب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كردند خواست كه همۀ اهل زمين را بغير امير المؤمنين عليه السّلام هلاك گرداند براى انتقام آن حضرت در هنگامى كه اين آيه را فرستاد فَتَوَلَّ عَنْهُمْ فَما أَنْتَ بِمَلُومٍ (3)«پس از ايشان رو بگردان پس بدرستى كه تو ملامت كرده شده نيستى» ، پس رحم كرد بر مؤمنان و خطاب نمود به آن حضرت كه وَ ذَكِّرْ فَإِنَّ اَلذِّكْرى تَنْفَعُ اَلْمُؤْمِنِينَ (4)«و يادآور ايشان را پس بدرستى كه ياد آوردن نفع مى بخشد مؤمنان را» (5).

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون حق تعالى امر كرد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را كه اظهار اسلام نمايد و آن حضرت ديد كمى مسلمانان و بسيارى مشركان را بسيار غمگين شد پس حق تعالى جبرئيل را فرستاد با برگى از درخت سدرة المنتهى و امر كرد آن حضرت را كه سر خود را به آن سدر بشويد، چون چنين كرد غم و همّ آن حضرت برطرف شد (6).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: حق تعالى مرا فرستاده است كه جميع پادشاهان باطل را بكشم و ملك و پادشاهى را بسوى شما بكشم پس اجابت كنيد مرا بسوى آنچه شما را به آن مى خوانم تا پادشاه عرب و عجم شويد و در

ص: 690


1- . كافى 2/117؛ معاني الاخبار 386؛ وسائل الشيعة 12/200.
2- . كافى 2/116؛ وسائل الشيعة 12/200.
3- . سورۀ ذاريات:54.
4- . سورۀ ذاريات:55.
5- . كافى 8/103.
6- . كافى 6/505؛ وسائل الشيعة 2/63. و روايت در هر دو مصدر از امام امير المؤمنين عليه السّلام ذكر شده است.

بهشت پادشاهان باشيد، پس ابو جهل گفت از روى حسد و عداوت آن حضرت كه:

خداوندا! اگر آنچه محمد مى گويد حقّ است از جانب تو پس بباران بر ما سنگى از آسمان يا بياور بسوى ما عذابى دردناك؛ پس گفت: ما و بنى هاشم پيوسته مانند دو اسب بوديم كه با يكديگر بتازند و نظير يكديگر بوديم اكنون راضى نمى شويم به آنكه يكى از ايشان دعواى پيغمبرى كند و در ميان ايشان پيغمبر باشد و در بنى مخزوم نباشد؛ پس گفت:

خداوندا! طلب آمرزش مى كنم از تو، پس خداوند عالميان فرستاد وَ ما كانَ اَللّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فِيهِمْ وَ ما كانَ اَللّهُ مُعَذِّبَهُمْ وَ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ (1)يعنى: «نيست خدا كه عذاب كند ايشان را و حال آنكه تو در ميان ايشان باشى، و نيست خدا عذاب كنندۀ ايشان و حال آنكه ايشان استغفار كنند» زيرا كه ابو جهل بعد از اين سخن طلب آمرزش كرد؛ پس چون قصد قتل آن جناب كردند و آن جناب را از مكه بيرون كردند حق تعالى فرستاد وَ ما لَهُمْ أَلاّ يُعَذِّبَهُمُ اَللّهُ وَ هُمْ يَصُدُّونَ عَنِ اَلْمَسْجِدِ اَلْحَرامِ وَ ما كانُوا أَوْلِياءَهُ إِنْ أَوْلِياؤُهُ إِلاَّ اَلْمُتَّقُونَ (2)يعنى: «چيست ايشان را كه خدا عذاب نكند ايشان را و حال آنكه منع مى كنند مؤمنان را از مسجد الحرام و نيستند ايشان سزاوار مسجد الحرام، نيست سزاوار آن مگر پرهيزكاران» كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و اصحاب او باشند، پس حق تعالى عذاب كرد ايشان را به شمشير در جنگ بدر و كشته شدند (3).

و ابن شهر آشوب روايت كرده است از كثير بن عامر كه: روزى در مكه از ابطح سوارى پيدا شد و در عقب او هفده شتر آمدند كه بر آنها جامه هاى ديبا بار كرده بودند و بر هر شترى غلام سياهى سوار بود و مى گفت: كجاست پيغمبر كريمى كه در مكه مبعوث شده است؟ گفتند: براى چه مى خواهى او را؟ گفت: پدرم وصيت كرده است كه اينها را به او برسانم؛ پس ابو البخترى اشاره كرد بسوى ابو جهل و گفت: آنكه تو مى خواهى اوست، چون نزديك ابو جهل رفت و اوصاف آن حضرت را كه شنيده بود در او نديد

ص: 691


1- . سورۀ انفال:33.
2- . سورۀ انفال:34.
3- . تفسير قمى 1/276-277.

گفت: تو نيستى آن كه من مى خواهم؛ و در مكه گشت تا حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را ديد و چون آن حضرت را ديد به اوصافى كه شنيده بود شناخت و به خدمت آن حضرت شتافت و دست و پايش را بوسيد و حضرت فرمود: تويى ناجى پسر منذر؟ گفت: بلى يا رسول اللّه، فرمود: چه شد هفده ناقه كه بر هر يك غلام سياهى سوار است و آن غلامان جامه هاى ديبا و كمربندهاى مطلاّ بسته اند؟ و نامهاى آن غلامان را يك يك فرمود، گفت:

بلى يا رسول اللّه! حاضرند و به خدمت تو آورده ام، حضرت فرمود كه: منم محمد بن عبد اللّه.

چون جميع آن مال را تسليم آن حضرت كرد ابو جهل فرياد برآورد كه: اى آل غالب! اگر مرا يارى نكنيد بر محمد شمشير خود را بر سينۀ خود مى گذارم و خود را مى كشم و اين مال از كعبه است و او مى خواهد همه را متصرف شود، پس بر اسب خود سوار شد و شمشير خود را برهنه كرد و در تمام مكه و نواحى گشت و چندين هزار كس با او همراه شدند، و چون اين خبر به بنى هاشم رسيد ابو طالب با ساير اولاد عبد المطّلب سوار شدند و دور آن حضرت را گرفتند پس ابو طالب به نزد ايشان رفت و به ايشان گفت: از محمد چه مى خواهيد؟ ابو جهل گفت كه: پسر برادر تو بر ما خيانت بسيار كرد و از جملۀ آنها آن است كه مالى براى كعبه آورده بودند اين پسر او را به جادو فريب داد و به دين خود درآورد و مالها را از او گرفت.

ابو طالب گفت: باش تا من بروم و از حقيقت حال سؤال كنم، چون به خدمت حضرت آمد و التماس نمود كه آنها را به ابو جهل رد كند فرمود: يك حبه را به او نمى دهم، ابو طالب گفت: ده شتر را بردار و هفت شتر را به او بده، حضرت ابا كرد و فرمود كه: من اين هديه ها را با شتران نزد او بازمى دارم و من و او هر دو از شتران سؤال مى كنيم و جواب هر يك از ما كه بگويند و گواهى هر يك از ما كه بدهند از او باشد.

ابو طالب به نزد ابو جهل آمد و گفت: پسر برادرم با شما انصاف مى دهد و چنين مى گويد و فردا در هنگام طلوع آفتاب وعده كرده است كه شما در مسجد حاضر شويد و شتران را با اسباب آنها در مسجد حاضر گردانيد و براى هر يك كه شهادت دهند از او باشد.

ص: 692

پس ايشان برگشتند و بامداد روز ديگر ابو جهل به نزد كعبه آمد و براى هبل سجده كرد پس سر برداشت و قصه را به آن نقل كرد و گفت: اى هبل! از تو سؤال مى كنم چنان كنى كه ناقه ها با من سخن بگويند و براى من شهادت دهند و محمد بر من شماتت نكند و من چهل سال است كه تو را مى پرستم و حاجتى از تو نطلبيده ام اگر امروز اجابت من مى كنى براى تو قبّه اى از مرواريد سفيد مى سازم و براى تو دو دسترنج طلا و دو خلخال نقره و تاجى مكلّل به جواهر و قلاده اى از طلاى بى غش بعمل مى آورم و تو را به آنها مزيّن مى گردانم.

پس در اين حال حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به مسجد در آمد و شتران را حاضر گردانيد و ابو جهل را فرمود كه: سؤال كن؛ هرچند سؤال كرد جوابى نشنيد؛ پس حضرت با شتران خطاب كرد، آنها به امر الهى به سخن آمدند و شهادت بر پيغمبرى آن حضرت دادند و گواهى دادند كه اين مالها مخصوص آن حضرت مى باشد. و باز ابو جهل را فرمود كه: تو سؤال كن، و او سؤال كرد و جواب نشنيد، و حضرت سؤال كرد جواب گفتند، تا هفت مرتبه چنين شد و حضرت مالها را برگردانيد و ابو جهل خايب و خاسر برگشت (1).

و در بعضى از كتب مسطور است كه: چون حق تعالى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را مأمور گردانيد كه علانيه در ميان قريش اظهار دعوت خود بنمايد، حضرت در موسم حج كه طوايف خلق از اطراف عالم به مكه آمده بودند بر كوه صفا ايستاد و به آواز بلند ندا كرد كه:

يا أيها الناس! من رسول پروردگار عالميانم؛ و مردم از روى تعجب نظر كردند بسوى آن جناب و ساكت شدند، پس به كوه مروه بالا رفت و سه مرتبه چنين ندا كرد، ابو جهل چون اين سخن را شنيد سنگى به جانب آن حضرت انداخت و پيشانى نورانى آن حضرت را مجروح كرد و ساير مشركان سنگها گرفتند و از عقب آن حضرت دويدند، پس حضرت بر كوه ابو قبيس بالا رفت و در موضعى كه آن را اكنون «متّكا» مى گويند تكيه داد و مشركان در طلب آن حضرت مى گرديدند.

ص: 693


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/176.

شخصى به نزد امير المؤمنين عليه السّلام آمد و گفت: محمد كشته شد، على عليه السّلام گريه كنان به خانۀ خديجه دويد و خديجه پرسيد: يا على! محمد چه شد؟ فرمود: نمى دانم مى گويند كه مشركان آن حضرت را سنگباران كرده اند و اكنون پيدا نيست، آبى به من بده و طعامى بردار و بيا تا او را بيابيم و آب و طعامى به او برسانيم؛ پس هر دو روانه شدند و به خديجه فرمود: تو از جانب وادى برو و من از كوه بالا مى روم، امير المؤمنين عليه السّلام مى گريست و فرياد مى كرد: يا محمد! يا رسول اللّه! جانم فداى تو باد آيا تو در كدام وادى تشنه و گرسنه مانده اى و مرا با خود نبرده اى؟ و خديجه فرياد مى كرد: نشان دهيد به من پيغمبر برگزيده را و بهار پسنديده را و رنج كشيده در راه خدا را.

پس در اين حال جبرئيل بر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نازل شد، چون حضرت را نظر بر او افتاد گريست و فرمود: ببين قوم من با من چه كردند، تكذيب من كردند و مرا به سنگ جفا خسته كردند؛ جبرئيل گفت: يا محمد! دست خود را به من بده، پس دست آن حضرت را گرفت و بر بالاى كوه نشاند و مسندى از مسندهاى بهشت را از زير بال خود بيرون آورد كه با مرواريد و ياقوت بافته بودند و بر هوا گشود تا تمام كوههاى مكه را پوشانيد و دست رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را گرفت و بر روى آن مسند نشانيد و گفت: اى محمد! مى خواهى بزرگوارى و كرامت و منزلت خود را نزد خداوند خود بدانى؟ فرمود: بلى، جبرئيل گفت:

اين درخت را بطلب، چون طلبيد از جاى خود جدا شد و بسرعت دويد و نزد آن حضرت ايستاد و براى تعظيم سجده كرد، جبرئيل گفت: يا محمد! بگو برگردد، فرمود: برگرد، برگشت.

پس اسماعيل كه موكّل است به آسمان اول فرود آمد و در خدمت آن حضرت ايستاد و عرض كرد: السلام عليك يا رسول اللّه، پروردگار من مرا امر كرده است كه تو را اطاعت كنم در هرچه بفرمايى، اگر مى فرمايى ستاره ها را بر ايشان مى ريزم كه ايشان را بسوزاند.

پس ملك آفتاب آمد و عرض كرد: السلام عليك يا رسول اللّه، اگر مى فرمايى آفتاب را به نزديك سر ايشان مى آورم كه ايشان را بسوزاند.

پس ملك زمين آمد و عرض كرد: السلام عليك يا رسول اللّه، حق تعالى مرا امر كرده

ص: 694

است كه تو را اطاعت كنم، اگر مى فرمايى زمين را حكم مى كنم كه ايشان را فرو برد.

پس ملك كوهها آمد و عرض كرد: السلام عليك يا رسول اللّه، خدا مرا امر فرموده است كه مطيع تو باشم، اگر رخصت مى دهى كوهها را بر ايشان برمى گردانم تا ايشان را درهم بشكنم.

پس ملكى كه موكّل است به درياها آمد و عرض كرد: السلام عليك يا رسول اللّه، پروردگار من مرا امر فرموده است هرچه فرمايى بعمل آورم، اگر رخصت مى فرمايى امر مى كنم درياها را تا ايشان را غرق كنند.

چون همۀ اين ملائكه اظهار نصرت خود كردند حضرت فرمود: آيا همه مأمور شده ايد به يارى من؟ عرض كردند: بلى، پس روى مبارك خود را بسوى آسمان نمود و فرمود:

من براى عذاب مأمور نشده ام و مأمور شده ام كه رحمت عالميان باشم، مرا با قوم خود بگذاريد كه ايشان نادانانند و به نادانى چنين مى كنند.

پس جبرئيل عليه السّلام خديجه را ديد كه در وادى مى گريد و از پى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى گردد، گفت: يا رسول اللّه! خديجه را ببين كه گريۀ او ملائكۀ آسمانها را به گريه آورده است او را بطلب بسوى خود و از من سلام به او برسان و بگو به او كه: حق تعالى تو را سلام مى رساند و بشارت ده او را كه در بهشت خانه اى دارد از قصبهاى مرواريد كه به طلا زينت كرده اند و در آن صداى وحشت آميز نيست.

پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم امير المؤمنين عليه السّلام و خديجه عليها السّلام را طلبيد و خون از روى گلگونش مى ريخت و خون را نمى گذاشت به زمين بريزد و پاك مى كرد، خديجه عرض كرد: پدر و مادرم فداى تو باد چرا نمى گذارى خون به زمين بريزد؟ فرمود: مى ترسم اگر خون من به زمين بريزد حق تعالى بر اهل زمين غضب كند.

چون شب شد امير المؤمنين عليه السّلام و خديجه عليها السّلام حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را به خانه آوردند و سنگ بزرگى رو به روى مجلس آن حضرت تعبيه كردند، و چون مشركان خبر شدند رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به خانه آمده است آمدند و سنگ به خانۀ آن حضرت مى انداختند، اگر سنگ از جانب بالا مى آمد آن سنگ نمى گذاشت به آن حضرت برسد و از جانبهاى ديگر

ص: 695

ديوارها مانع بود و از پيش رو على عليه السّلام و خديجه ايستاده بودند و سنگها را به جان خود قبول مى كردند و نمى گذاشتند كه به آن حضرت برسد. پس خديجه گفت: اى گروه قريش! شرمنده نمى شويد كه سنگباران مى كنيد خانۀ زنى را كه نجيب ترين شماست؟ اگر از خدا نمى ترسيد از ننگ احتراز كنيد.

پس مشركان برگشتند و روز ديگر آن حضرت به مسجد آمد و نماز كرد و حق تعالى ترسى در دل ايشان افكند كه متعرض آن حضرت نشدند (1).

و در بعضى از كتب مذكور است كه: در سال پنجم پيغمبرى آن حضرت سميّه مادر عمار بن ياسر شهيد شد و او از جملۀ آنها بود كه كافران قريش ايشان را شكنجه مى كردند كه از اسلام بيزارى جويند و آنها امتناع مى كردند؛ در اين حال ابو جهل ملعون بر او گذشت و نيزه اى بر دل او زد و او را شهيد كرد (2).

ص: 696


1- . بحار الانوار 18/241 به نقل از المنتقى فى مولود المصطفى.
2- . بحار الانوار 18/241 به نقل از المنتقى فى مولود المصطفى.

باب بيست و چهارم: در بيان كيفيت معراج پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم

ص: 697

ص: 698

بدان كه به آيات كريمه و احاديث متواتره ثابت گرديده است كه حق تعالى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را در يك شب از مكۀ معظمه بسوى مسجد اقصى و از آنجا به آسمانها تا سدرة المنتهى و عرش اعلا سير فرمود و عجائب خلق سماوات را به آن حضرت نمود و رازهاى نهانى و معارف نامتناهى بر آن حضرت القاء فرمود و آن حضرت در بيت المعمور و تحت عرش الهى به عبادت حق تعالى قيام نمود و با ارواح انبياء عليهم السّلام ملاقات كرد و داخل بهشت شد و منازل اهل بهشت را مشاهده فرمود (1).

و احاديث متواترۀ خاصه و عامه دلالت مى كند كه عروج آن جناب به بدن بود نه به روح بى بدن، و در بيدارى بود نه در خواب، و در ميان قدماى علماى شيعه در اين معانى خلافى نبوده چنانكه ابن بابويه و شيخ طبرسى و غير ايشان تصريح به اين مراتب كرده اند (2)، و شكى كه بعضى در جسمانى بودن معراج كرده اند يا از عدم تتبع اخبار و آثار رسول خدا و ائمۀ هدى عليهم السّلام است يا به سبب عدم اعتماد بر اخبار حجتهاى خدا و وثوق بر شبهات ملاحدۀ حكماست، اگر نه چون تواند بود كه كسى كه اعتقاد به فرمودۀ خدا و رسول و ائمۀ حق عليهم السّلام داشته باشد و آيات قرآنى و چندين هزار حديث از طرق مختلفه در اصل معراج و كيفيات و خصوصيات آن بشنود كه همه صريحند در معراج جسمانى و به محض استبعاد و هم يا شبهات واهيۀ حكما همه را انكار و تأويل نمايد و در كم صفحه از كتابهاى حديث سنى و شيعه هست كه در آنجا معراج به تقريبى مذكور نباشد، و اگر خواهم

ص: 699


1- . رجوع شود به تفسير قمى 2/3 و كافى 8/121 و تفسير طبرى 8/5.
2- . امالى شيخ صدوق 510؛ مجمع البيان 3/395؛ تفسير قرطبى 10/208؛ تفسير ابن كثير 3/23؛ تفسير بيضاوى 2/434.

استيفاى احاديث اين باب نمايم در چندين برابر اين كتاب استيفاى آنها نمى توانم كرد و ليكن از چندين هزار به نمونه و از خرمنى به دانه اى اكتفا مى نمايم تا شيعۀ متديّن را فى الجمله اطلاعى بر مضامين آنها حاصل گردد.

بدان كه اتفاقى است كه معراج پيش از هجرت واقع شد و بعد از هجرت نيز محتمل است كه واقع شده باشد؛ و آنچه پيش از هجرت واقع شده بعضى گفته اند در شب شنبه هفدهم ماه مبارك رمضان يا بيست و يكم ماه مزبور شش ماه پيش از هجرت واقع شد؛ بعضى گفته اند كه در ماه ربيع الاول دو سال بعد از بعثت آن حضرت واقع شد (1)؛ و بعد از هجرت بعضى گفته اند در بيست و هفتم ماه رجب در سال دوم هجرت واقع شد (2).

و در مكان عروج اول خلاف است: بعضى گفته اند از خانۀ امّ هانى خواهر امير المؤمنين عليه السّلام عروج نمود؛ بعضى گفته اند از شعب ابى طالب و بعضى گفته اند از مسجد الحرام (3).

و ايضا خلاف است كه معراج آن جناب يك مرتبه واقع شد يا زياده؟ و از احاديث معتبره ظاهر مى شود كه چندين مرتبه واقع شد (4)و اختلافى كه در احاديث معراج هست مى تواند بود كه از اين جهت باشد كه از هر يك از احاديث مختلفه در وصف يكى از آن معراجها واقع شده باشد.

امّا آيات معراج، از آن جمله اين آيه است سُبْحانَ اَلَّذِي أَسْرى بِعَبْدِهِ لَيْلاً مِنَ اَلْمَسْجِدِ اَلْحَرامِ إِلَى اَلْمَسْجِدِ اَلْأَقْصَى اَلَّذِي بارَكْنا حَوْلَهُ لِنُرِيَهُ مِنْ آياتِنا إِنَّهُ هُوَ اَلسَّمِيعُ اَلْبَصِيرُ (5)يعنى: «منزّه است آن خداوندى كه سير فرمود بندۀ خود را در شبى از مسجد الحرام بسوى مسجد اقصى كه بركت داده ايم دور آن را براى آنكه بنماييم به او از آيات عظمت و جلال

ص: 700


1- . العدد القوية 234.
2- . العدد القوية 344.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/228.
4- . بصائر الدرجات 79؛ تفسير قمى 2/335؛ خصال 600.
5- . سورۀ اسراء:1.

خود بدرستى كه خدا عالم است به هرچه شنيدنى است و هرچه ديدنى است» .

بعضى گفته اند: مراد از مسجد الحرام مكۀ معظمه است زيرا كه همۀ مكه محلّ نماز و محترم است (1)، و مشهور آن است كه مراد از مسجد اقصى مسجدى است كه در شام معروف است (2)؛ و از احاديث معتبرۀ بسيار ظاهر مى شود كه مراد بيت المعمور است كه در آسمان چهارم است و دورترين مسجدها است، چنانكه على بن ابراهيم به سند معتبر روايت كرده است كه امام محمد باقر عليه السّلام از شخصى پرسيد كه: چه مى گويند مردم در تفسير اين آيه؟ آن مرد عرض كرد: مى گويند از مسجد الحرام به مسجد بيت المقدس رفت، حضرت فرمود: چنين نيست بلكه از اين مسجد زمين بسوى بيت المعمور آسمان رفت كه برابر كعبه است و از كعبه تا آنجا همه حرم و محترم است (3).

و عياشى به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: از آن حضرت پرسيدند از مساجد مشرّفۀ معظّمه، فرمود: مسجد الحرام است و مسجد رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، راوى عرض كرد: مسجد اقصى چون است؟ فرمود: مسجد اقصى كه حق تعالى فرموده در آسمان است و آن مسجدى كه در شام است مسجد كوفه از آن بهتر است (4).

مؤلف گويد كه: اينكه مراد از مسجد اقصى كه در قرآن مذكور است بيت المعمور باشد منافات ندارد با آنكه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به بيت المقدس نيز تشريف برده باشند چنانكه احاديث بسيار بر آن نيز دلالت مى كند (5)و محتمل است كه در بعضى معراجها به آنجا رفته باشد.

و در جاى ديگر فرموده است وَ اَلنَّجْمِ إِذا هَوى (6)«بحقّ ستاره در هنگامى كه

ص: 701


1- . رجوع شود به مجمع البيان 3/396 و تفسير كشاف 2/647 و تفسير فخر رازى 20/146.
2- . تفسير تبيان 6/446؛ مجمع البيان 3/395؛ تفسير نسائى 1/644؛ تفسير طبرى 8/6.
3- . تفسير قمى 2/243.
4- . تفسير عياشى 2/279.
5- . رجوع شود به بحار الانوار 18/374.
6- . آياتى كه در پى مى آيد تا آيۀ «لقد رأى من آيات ربه الكبرى» از آيۀ 1 تا آيۀ 18 سورۀ نجم مى باشند.

طلوع كند يا غروب كند؛ يا شهاب در وقتى كه فرود آيد» .

از حضرت صادق عليه السّلام مروى است كه: «نجم» محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است، يعنى: بحقّ اختر برج رسالت سوگند در هنگامى كه به معراج رفت يا از معراج فرود آمد (1).

ما ضَلَّ صاحِبُكُمْ وَ ما غَوى «گمراه نشد صاحب شما» يعنى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خطا نكرد، و در روايات بسيار وارد شده است كه يعنى: محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گمراه نشده است در باب خلافت على عليه السّلام و دروغ نمى گويد آنچه در فضل او مى گويد (2).

وَ ما يَنْطِقُ عَنِ اَلْهَوى. إِنْ هُوَ إِلاّ وَحْيٌ يُوحى «و سخن نمى گويد از هوى و خواهش نفس خود، نيست آنچه مى گويد مگر وحى كه فرستاده شده است» .

عَلَّمَهُ شَدِيدُ اَلْقُوى «تعليم كرد او را ملكى كه قوّتهاى سخت داشت» و در قوّت ظاهر و باطن كامل بود يعنى جبرئيل.

ذُو مِرَّةٍ فَاسْتَوى «صاحب قوّت عقل و متانت با صورت نيكو بود پس درست ايستاد» بر صورت اصلى كه خدا او را بر آن صورت آفريده بود با نهايت عظمت و شوكت، وَ هُوَ بِالْأُفُقِ اَلْأَعْلى «و جبرئيل در افق اعلاى آسمان بود» در هنگامى كه آن حضرت او را به صورت اصلى خود ديد، ثُمَّ دَنا فَتَدَلّى. فَكانَ قابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنى «پس نزديك شد به آن حضرت پس آويخت خود را تا به آن حضرت راز گويد پس ميان جبرئيل و او فاصله به قدر دو نيمۀ كمان بود بلكه نزديكتر» ، و بعضى گفته اند: يعنى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مرتبۀ قرب معنوى به جناب مقدس احديّت يا قرب صورى به عرش و مكانى كه اعلاى مراتب عروج ممكنات است نزديك شد پس حق تعالى به قرب ملاطفت و رحمت به او نزديك آمد و او را مورد عنايات و الطاف خاصۀ خود گردانيد مانند دو كس كه يك كمان وار در مراتب قرب صورى به يكديگر نزديك شوند بلكه نزديكتر.

ص: 702


1- . مجمع البيان 5/172.
2- . رجوع شود به تفسير قمى 2/334 و تفسير فرات كوفى 449 و تأويل الآيات الظاهرة 2/621 و 622.

و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: يعنى ميان آنجا كه وحى الهى صادر مى شد و گوش آن جناب به قدر فاصلۀ زه كمان بود از چوب كمان (1).

فَأَوْحى إِلى عَبْدِهِ ما أَوْحى «پس وحى فرستاد خدا بسوى بندۀ خود آنچه وحى كرد» ، و در احاديث معتبرۀ بسيار وارد شده است كه: يعنى در امامت امير المؤمنين عليه السّلام و رفعت شأن او وحى كرد آنچه وحى كرد (2).

ما كَذَبَ اَلْفُؤادُ ما رَأى «دروغ نگفت دل محمد آنچه ديده بود» آن دل حقيقت منزل از انوار جلال سبحانى يا آنچه ديده اش ديد از عجايب مخلوقات حق تعالى در ملأ اعلى دل مقدسش به نور يقين قبول كرد و اذعان نمود، أَ فَتُمارُونَهُ عَلى ما يَرى «آيا با محمد مجادله مى كنيد بر آنچه آن حضرت ديد» در شب معراج، وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْرى. عِنْدَ سِدْرَةِ اَلْمُنْتَهى «و بدرستى كه ديد جبرئيل را به صورت اصلى يك بار ديگر نزديك درخت سدرة المنتهى» و آن درختى است بالاى آسمان هفتم كه عروج ملايك و اعمال خلايق به آن منتهى مى شود (3)، عِنْدَها جَنَّةُ اَلْمَأْوى «نزد سدرة المنتهى است بهشتى كه آرامگاه متقيان است» ، إِذْ يَغْشَى اَلسِّدْرَةَ ما يَغْشى «در هنگامى كه ديد فرو گرفته بود درخت سدره را آنچه فرو گرفته بود» از ملائكۀ روحانيان و آثار عظمت و جلال حق تعالى، مروى است كه: بر هر برگى ملكى ايستاده بود و تسبيح حق تعالى مى نمود (4).

ما زاغَ اَلْبَصَرُ وَ ما طَغى «ميل نكرد ديدۀ حق بين آن حضرت بسوى راست و چپ و در نگذشت از آنچه بايست به آن نظر كند» يعنى با نهايت ادب در خدمت حق ايستاد و بغير جناب حق متوجه نگرديد و آنچه گفتند شنيد و آنچه نمودند ديد؛ يا آنكه اشتباه نكرد و چيزى را غلط و خطا نديد و آنچه ديد درست ديد، لِنُرِيَكَ مِنْ آياتِنَا

ص: 703


1- . تفسير قمى 2/334.
2- . تفسير قمى 2/334.
3- . مجمع البيان 5/175.
4- . مجمع البيان 5/175؛ تفسير كشاف 4/421؛ تفسير ابن كثير 4/222.

اَلْكُبْرى پس حق تعالى براى عدم خطاى قاصران بيان فرمود: «بدرستى كه ديد از آيات بزرگ پروردگار خود» تا كسى توهّم نكند كه آن حضرت خدا را ديد و بدانند كه خدا ديدنى نيست و او را به ديدۀ سر نمى توان ديد، چنانكه آن حضرت فرمود كه: در آن شب خدا را به ديدۀ دل ديدم نه به ديدۀ سر (1)، و گفته اند كه: از جملۀ آيات كبرى كه ديد آن بود كه جبرئيل را به صورت اصلى خود ديد كه ششصد بال داشت و تمام آفاق آسمان را به بالهاى خود پر كرده بود (2).

مؤلف گويد: تمام تأويل اين آيات با آيات ديگر كه دلالت بر معراج دارد در ضمن اخبار مذكور خواهد شد.

و ابن بابويه به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه آن حضرت فرمود كه: از شيعۀ ما نيست هركه يكى از چهار چيز را انكار كند: معراج و سؤال قبر و آفريده شدن بهشت و دوزخ و شفاعت (3).

و در حديث موثق از حضرت امام رضا عليه السّلام روايت كرده است كه: هركه ايمان نياورد به معراج تكذيب كرده است رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را (4).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: مؤمن حق و شيعۀ ما آن است كه ايمان آورد به معراج پيغمبر و شفاعت و حوض كوثر و سؤال قبر و بهشت و دوزخ و صراط و ميزان و حساب و مبعوث شدن روز جزا (5).

ابن بابويه و صفار و ديگران به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه:

حق تعالى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را صد و بيست مرتبه به آسمان برد و در هر مرتبه آن حضرت را در باب ولايت و امامت امير المؤمنين و ساير ائمۀ طاهرين عليهم السّلام زياده از ساير

ص: 704


1- . احتجاج 1/109.
2- . مجمع البيان 5/175.
3- . صفات شيعه 50.
4- . صفات شيعه 50.
5- . صفات شيعه 50-51.

فرايض تأكيد و مبالغه نمود (1).

و على بن ابراهيم به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: در شبى كه جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل عليهم السّلام براق را براى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آوردند يكى لجام را گرفت و ديگرى ركاب تقدس انتساب را گرفت و ديگرى جامه هاى آن حضرت را بر روى زين درست كرد، پس براق چموشى كرد جبرئيل طپانچه اى بر آن زد و گفت: ساكن شو اى براق كه كسى از پيشينيان و آيندگان بر تو سوار نمى شود كه از او بهتر باشد، پس براق پرواز كرد و جبرئيل در خدمت آن حضرت بود و عجايب زمين و آسمان را به آن حضرت مى نمود.

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: در اثناى راه منادى مرا از جانب راست ندا كرد كه: يا محمد؛ و من ملتفت او نشدم، پس از جانب چپ ديگرى مرا ندا كرد و ملتفت او نشدم، پس از پيش روى خود زنى را ديدم كه دستها و ساعدهاى خود را گشوده بود و به انواع زينتهاى دنيا خود را آراسته بود و گفت: يا محمد! نظرى كن بسوى من تا با تو سخن بگويم، پس به او ملتفت نشدم و رفتم، ناگاه صداى مهيبى شنيدم كه بسيار ترسيدم پس جبرئيل گفت:

فرود آى به زمين، چون فرود آمدم گفت: در اينجا نماز كن كه اين طيبه است يعنى مدينه و بسوى اين مكان تو هجرت خواهى كرد.

پس سوار شدم و قدرى راه رفتم بازگفت: فرود آى و نماز كن، چون نماز كردم گفت:

اين طور سينا است كه حق تعالى در اينجا با موسى عليه السّلام سخن گفت.

پس سوار شدم و چون پاره اى راه رفتم بازگفت: پايين بيا و نماز كن، چون نماز كردم گفت: اين بيت لحم است كه عيسى عليه السّلام در اينجا متولد شده است؛ پس مرا برد بسوى بيت المقدس و براق را در حلقه اى بست كه پيغمبران چهارپايان خود را بر آنجا مى بسته اند، و چون داخل مسجد شدم جبرئيل در جانب راست من بود و ابراهيم و موسى و عيسى عليهم السّلام را ديدم با پيغمبران بسيار كه براى من جمع شده بودند، پس جبرئيل اذان

ص: 705


1- . خصال 601؛ بصائر الدرجات 79.

و اقامه گفت و مرا پيش داشت و همۀ پيغمبران صف كشيدند و در عقب من نماز كردند و فخر نمى كنم به اين.

پس خازن بيت المقدس آمد و سه ظرف آورد يكى از شير و يكى از آب و يكى از شراب، پس شنيدم كه گوينده اى مى گفت كه: اگر آب را بگيرد او و امّت او غرق شوند، و اگر شراب را بگيرد او و امّت او گمراه خواهند شد، و اگر شير را بگيرد او و امّت او هدايت خواهند يافت؛ پس جام شير را گرفتم و خوردم و جبرئيل گفت: هدايت يافتى و امّت تو هدايت يافتند، پس از من پرسيد كه: در راه چه ديدى؟

گفتم: كسى از جانب راست من ندا كرد.

پرسيد كه: جواب او گفتى؟

گفتم: نه، و ملتفت نشدم بسوى او.

فرمود: او داعى يهود بود، اگر جواب او مى گفتى امّت تو يهودى مى شدند بعد از تو.

گفت: ديگر چه ديدى؟

گفتم: ديگرى از جانب چپ من ندا كرد.

پرسيد: جواب او گفتى؟

گفتم: نه، ملتفت نشدم بسوى او.

گفت: او داعى نصارى بود، اگر جواب او مى گفتى امّت تو نصرانى مى شدند بعد از تو.

پس گفت: ديگر چه ديدى؟

آن زن را كه ديده بودم گفتم.

گفت: آيا با او سخن گفتى؟

گفتم: نه، و التفات نكردم بسوى او.

گفت: او دنيا بود، اگر با او سخن مى گفتى همۀ امّت تو اختيار دنيا مى كردند بر آخرت؛ پس گفت: آن صدايى كه شنيدى صداى سنگى بود كه هفتاد سال پيش از اين از كنار جهنم انداخته بودند امشب به ته جهنم رسيد و اين صدا از آن بود. پس بعد از آن حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هرگز نخنديد.

ص: 706

حضرت فرمود كه: پس جبرئيل مرا بالا برد تا به آسمان اول رسيدم و بر آن آسمان ملكى موكّل بود كه او را اسماعيل مى گفتند و او «صاحب الخطفة» است كه هر شيطانى كه خواهد به آسمان رود او و اعوان او را به شهاب ثاقب مى سوزانند چنانكه حق تعالى گفته است كه إِلاّ مَنْ خَطِفَ اَلْخَطْفَةَ فَأَتْبَعَهُ شِهابٌ ثاقِبٌ (1)و هفتاد هزار ملك تابعين اويند و هر ملكى از ايشان هفتاد هزار ملك، پس اسماعيل از جبرئيل پرسيد كه: اين كيست با تو همراه است؟ گفت: محمد است، گفت: او مبعوث شده است، جبرئيل گفت: بلى.

پس اسماعيل در آسمان را گشود و من سلام كردم بر او و او سلام كرد بر من و من استغفار كردم براى او و او استغفار كرد براى من و گفت: مرحبا به برادر شايسته و پيغمبر شايسته، و ملائكه مرا استقبال كردند تا داخل آسمان اول شدم، و هر ملكى كه مرا ديد خندان و شاد شد تا آنكه ملكى را ديدم كه از او بزرگتر ملكى نديده بودم با منظر كريه و آثار غضب از روى او هويدا بود، و چنانكه آنها مرا دعا كردند او مرا دعا كرد و ليكن نخنديد و شادى و سرورى كه از ديگران ديدم از او نديدم، گفتم: يا جبرئيل! اين كيست كه من از او ترسيدم؟ گفت: جايز است كه از او بترسى ما همه از او مى ترسيم، اين مالك خزينه دار جهنم است هرگز نخنديده است و از روزى كه خداوند جبار جهنم را در قبضۀ اقتدار او گذاشته است پيوسته خشم او بر دشمنان خدا و غضب او بر عاصيان خدا زياده مى شود و خدا به او از ايشان انتقام خواهد كشيد و اگر براى كسى خنديده بود پيش از تو يا با كسى خنده خواهد كرد بعد از تو هرآينه با تو خندان مى شد و ليكن هرگز نمى خندد، پس بر او سلام كردم و بر من سلام كرد و مرا بشارت داد به بهشت.

و چون جبرئيل عليه السّلام در ملكوت اعلا مطاع و امين بود و جميع ملائكه فرمانبردار او بودند گفتم به او كه: آيا امر نمى كنى مالك را كه جهنم را به من بنمايد؟ جبرئيل گفت: اى مالك! جهنم را به محمد بنما، مالك پرده اى از پرده هاى جهنم را دور كرد و درى از درهاى آن را گشود ناگاه زبانه اى از جهنم جوش زد و بسوى آسمان بلند شد كه از نهايت

ص: 707


1- . سورۀ صافّات:10.

شدت آن ترسيدم كه مرا بربايد، گفتم: اى جبرئيل! بگو كه اين را برگرداند و در جهنم را ببندد، پس مالك زبانۀ جهنم را گفت: برگرد، و آن برگشت.

و چون از آنجا گذشتم مرد گندم گون عظيمى ديدم، از جبرئيل پرسيدم كه: اين كيست؟ گفت: اين پدر تو آدم است، ناگاه ديدم كه فرزندان او را بر او عرض مى كردند و مى گفت:

روحى است نيكو و نسيمى است خوشبو از بدن نيكو، پس حضرت اين آيه را خواند كَلاّ إِنَّ كِتابَ اَلْأَبْرارِ لَفِي عِلِّيِّينَ (1)، پس سلام كردم بر آدم و او بر من سلام كرد و من براى او و او براى من استغفار كرد و گفت: مرحبا خوش آمدى اى فرزند شايسته و پيغمبر شايسته و فرستاده شده در زمان شايسته.

پس گذشتم به ملكى از ملائكه كه در مجلسى نشسته بود و جميع دنيا در ميان دو زانوى او بود و لوحى از نور در دست داشت و بر آن لوح نامه اى نوشته بود و او مانند مرد اندوهگين پيوسته در آن لوح نظر مى كرد و به جانب راست و چپ ملتفت نمى شد، گفتم:

اين كيست يا جبرئيل؟ گفت: اين ملك موت است و پيوسته مشغول قبض ارواح است، گفتم: اى جبرئيل! مرا نزديك او ببر تا با او سخن گويم، چون مرا نزديك برد بر او سلام كردم و او جواب گفت و جبرئيل به او گفت: اين پيغمبر رحمت است كه خدا او را بسوى بندگان فرستاده است، پس مرا مرحبا گفت و تحيت نمود و گفت: بشارت باد تو را اى محمد كه من هر خير را در امّت تو مى بينم، گفتم: حمد مى كنم خداوند بخشندۀ صاحب نعمت بر بندگان خود را و اينها همه از فضل و رحمت پروردگار من است بر من، پس جبرئيل گفت كه: اين ملك كارش از همۀ ملائكه سخت تر و بيشتر است، گفتم: آيا همه كس را اين خود قبض روح مى كند؟ گفت: بلى، گفتم: اى ملك موت! هر جا كه باشند تو ايشان را مى بينى و نزد ايشان حاضر مى شوى؟ گفت: بلى جميع دنيا نزد من به سبب آنچه خدا آن را مسخّر من گردانيده و مرا بر آن مكنت داده است نيست مگر مانند درهمى كه در دست يكى از شما باشد و به هر روش كه خواهد آن را بگرداند و هيچ خانه اى نيست

ص: 708


1- . سورۀ مطففين:18.

كه من روزى پنج مرتبه اهل آن خانه را يك يك مشاهده نكنم و تفحّص ننمايم، و چون اهل ميّت بر مردۀ خود گريه مى كنند با ايشان مى گويم كه: مگرييد بر او كه مرا بسوى شما عودكردنى و ديگر عودكردنى هست تا آنكه يكى از شماها را باقى نخواهم گذاشتن، من گفتم: مرگ بس است براى اندوه و درهم شكستن آدمى، جبرئيل گفت: آنچه بعد از مرگ است بسيار بدتر است از مرگ.

پس از آنجا گذشتم و به جماعتى رسيدم كه نزد آنها خوانها از گوشت پاكيزه و گوشت مردار گنديده گذاشته بودند و از گوشت گنديده مى خوردند و گوشت نيكو را نمى خوردند، گفتم: يا جبرئيل! اينها كيستند؟ گفت: اينها گروهى چندند كه حرام را مى خورند و حلال را ترك مى كنند و اينها از امّت تواند يا محمد.

پس ملكى را ديدم كه حق تعالى او را بر خلقت عظيمى خلق كرده بود، نصف بدن او از آتش بود و نصف بدن او از برف؛ نه آتش برف را مى گداخت و نه برف آتش را خاموش مى كرد، و او به صدايى بلند ندا مى كرد كه: تنزيه مى كنم خداوندى را كه حرارت اين آتش را نگاه داشته است كه برف را نگدازد و سردى اين برف را نگاه داشته است كه آتش را خاموش نكند، اى خداوندى كه الفت داده اى ميان آتش و برف! الفت ده ميان دلهاى بندگان مؤمن خود؛ گفتم: اى جبرئيل! اين كيست؟ گفت: اين نيكخواه ترين ملائكۀ خداست براى اهل زمين از بندگان مؤمن خدا، و از روزى كه خدا او را آفريده تا حال اين دعا مى كند در حقّ مؤمنان.

و دو ملك ديگر ديدم كه در آسمان ندا مى كردند، يكى مى گفت: خداوندا! هركه در راه تو بدهد او را عوض بده، و ديگرى مى گفت: خداوندا! هركه امساك كند و در راه تو ندهد مال او را تلف كن.

پس گذشتم و به گروهى چند رسيدم كه لبها داشتند مانند لبهاى شتر و ملائكه گوشت از پهلوهاى ايشان مقراض مى كردند و در دهانهاى ايشان مى افكندند، از جبرئيل پرسيدم كه: اينها كيستند؟ گفت: اينها چشمك زنان و عيب جويان مؤمنانند.

پس گذشتم و به گروهى رسيدم كه سرهاى ايشان را به سنگ مى كوبيدند، از جبرئيل

ص: 709

پرسيدم كه: اينها كيستند؟ جواب داد: اينها جماعتى اند كه به خواب رفته اند و نماز خفتن را نكرده اند.

پس گذشتم و به گروهى رسيدم كه فرشتگان آتش در دهان ايشان مى انداختند و از دبر ايشان بيرون مى رفت، پرسيدم كه: اينها كيستند؟ فرمود كه: اينها خورندگان مال يتيمانند به ناحق چنانكه حق تعالى مى فرمايد إِنَّ اَلَّذِينَ يَأْكُلُونَ أَمْوالَ اَلْيَتامى ظُلْماً إِنَّما يَأْكُلُونَ فِي بُطُونِهِمْ ناراً وَ سَيَصْلَوْنَ سَعِيراً (1)«بدرستى كه آنان كه مى خورند مال يتيمان را به ستم، نمى خورند در شكمهاى خود مگر آتش و بزودى خواهند افروخت آتشى را در جهنم» .

حضرت فرمود كه: پس گذشتم و به گروهى رسيدم كه هر يك از ايشان كه مى خواست برخيزد از بزرگى شكمش نمى توانست برخاست، پرسيدم از جبرئيل كه: اينها كيستند؟ فرمود: اينها سودخورانند چنانكه حق تعالى در قرآن حال ايشان را چنين بيان كرده است مانند آل فرعون: هر بامداد و پسين ايشان را بر آتش جهنم عرض مى كنند و از شدت عذاب مى گويند: خداوندا! قيامت كى برپا خواهد شد؟

پس گذشتم و به زنى چند رسيدم كه آنها را از پستانها آويخته بودند، گفتم: يا جبرئيل! اينها كيستند؟ جواب داد: اينها زنى چندند كه در خانۀ شوهرها زنا كردند و فرزندان زنا را به شوهرها ملحق نمودند و مال شوهرها را به ايشان ميراث دادند. پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: سخت است غضب خدا بر زنى كه داخل گرداند بر جماعتى در نسب ايشان كسى را كه از ايشان نباشد و از زنا بهم رسيده باشد و بر عورتهاى ايشان مطّلع شود و مال ايشان را به ناحق بخورد.

حضرت فرمود: پس گذشتم به ملكى چند از ملائكۀ خداوند عالميان كه حق تعالى ايشان را آفريده به هر نحو كه خواسته و روهاى ايشان را گذاشته به هر جهت كه خواسته و هر طبقه اى از اطباق بدنهاى ايشان تسبيح و تحميد حق تعالى مى گفتند از هر ناحيه به

ص: 710


1- . سورۀ نساء:10.

صداهاى مختلف و صدا به حمد و شكر حق تعالى بلند كرده بودند و از خوف خدا مى گريستند، از جبرئيل پرسيدم: اينها كيستند؟ گفت: به اين روش كه مى بينى آفريده شده اند و از روزى كه خلق شده اند دو ملك كه در پهلوى يكديگرند با هم سخن نگفته اند و سر به جانب بالا بلند نكرده اند و به زير پاى خود نظر نكرده اند از خشوع و تذلّل و از خوف حق تعالى، چون بر ايشان سلام كردم با ايما و اشاره جواب سلام من گفتند و از شدت خشوع سخن نگفتند، پس جبرئيل به ايشان گفت: اين محمد پيغمبر رحمت است كه حق تعالى او را به رسالت و نبوت بسوى بندگان فرستاده است و آخر پيغمبران و مهتر و بهتر ايشان است، آيا با او سخن نمى گوييد؟ چون اين را از جبرئيل شنيدند بر من سلام كردند و مرا گرامى داشتند و بشارت به خير دادند براى من و براى امّتم.

پس از آنجا مرا بالا برد بسوى آسمان دوم و در آنجا دو كس ديدم كه بسيار شبيه بودند به يكديگر، گفتم: اينها كيستند اى جبرئيل؟ گفت: دو خاله زاده اند يحيى و عيسى عليهما السّلام، پس سلام كردم بر ايشان و ايشان بر من سلام كردند و من براى ايشان استغفار كردم و ايشان براى من استغفار كردند و گفتند: مرحبا خوش آمدى اى برادر شايسته و پيغمبر شايسته. و در آن آسمان نيز ملائكۀ خشوع ديدم كه روهاى ايشان به آن سو متوجه بود كه خدا فرموده بود و به جانب ديگر متوجه نمى شدند و به صداهاى مختلف تسبيح و تحميد حق تعالى مى گفتند.

پس به آسمان سوم بالا رفتم و در آنجا مردى ديدم كه زيادتى حسن او بر ساير مردم مانند زيادتى ماه شب چهارده بود بر ستارگان، از جبرئيل پرسيدم: اين كيست؟ گفت: اين برادر تو يوسف است، من بر او سلام كردم و او بر من سلام كرد و من براى او استغفار كردم و او براى من استغفار كرد و گفت: خوش آمدى اى پيغمبر شايسته و برادر شايسته كه مبعوث شده اى در زمان شايسته. و در اين آسمان نيز ملائكۀ خشوع ديدم مثل آنچه در آسمان اول و دوم ديدم و جبرئيل در باب من به ايشان گفت آنچه به آنها گفت و با من گفتند آنچه آنها گفتند.

چون به آسمان چهارم بالا رفتم در آنجا مردى را ديدم از جبرئيل پرسيدم: اين

ص: 711

كيست؟ گفت: اين ادريس است كه خدا او را به مكان بلند بالا برده است چنانكه فرموده است وَ رَفَعْناهُ مَكاناً عَلِيًّا (1)و من بر او سلام كردم و او بر من سلام كرد و من استغفار كردم براى او و او استغفار كرد براى من. و باز ملائكۀ خشوع ديدم مثل آنچه در آن آسمانها ديده بودم و بشارت خير دادند براى من و امّتم؛ پس ملكى را ديدم كه بر كرسى نشسته بود و هفتاد هزار ملك در فرمان او بودند و در فرمان هر يك از آنها هفتاد هزار ملك بود، پس گمان كردم كه ملكى از اين بزرگتر نخواهد بود، ناگاه جبرئيل بر او صدا زد كه: برخيز، پس او برخاست و تا روز قيامت ايستاده خواهد بود.

چون به آسمان پنجم بالا رفتم در آنجا مرد پيرى ديدم با چشمهاى بزرگ كه از او عظيمتر نديده بودم و بسيارى از امّت او در دور او بودند، از كثرت آنها تعجب كردم و از جبرئيل پرسيدم: اين كيست؟ گفت: اين آن پيغمبرى است كه امّتش او را دوست مى داشتند، هارون پسر عمران؛ پس بر او سلام كردم و براى او استغفار كردم، باز ملائكۀ خشوع ديدم مثل آسمانهاى ديگر.

چون به آسمان ششم بالا رفتم مرد بلند بالاى گندمگونى ديدم و موهاى بلند داشت كه اگر دو پيراهن مى پوشيد موى او از آنها بيرون مى آمد و شنيدم كه او مى گفت: بنى اسرائيل گمان مى كنند كه منم گرامى ترين فرزند آدم نزد خدا و اين مرد نزد خدا از من گرامى تر است، از جبرئيل پرسيدم: اين كيست؟ گفت: موسى پسر عمران است؛ من بر او سلام كردم و او بر من سلام كرد و من براى او استغفار كردم و او براى من استغفار كرد، و در آن آسمان نيز ملائكۀ خاشعان ديدم مانند آسمانهاى ديگر.

چون به آسمان هفتم بالا رفتم به هر ملكى از ملائكه كه گذشتم گفتند: اى محمّد! حجامت كن و امّت خود را امر كن كه حجامت كنند، ناگاه در آنجا مردى ديدم كه موهاى سر و ريشش سفيد بود و بر كرسى نشسته بود، گفتم: اى جبرئيل! اين كيست كه در آسمان هفتم در جوار الهى و بر در بيت المعمور نشسته است؟ گفت: يا محمد! اين پدر تو ابراهيم

ص: 712


1- . سورۀ مريم:57.

است و اين محلّ پرهيزكاران امّت توست.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اين آيه را خواند إِنَّ أَوْلَى اَلنّاسِ بِإِبْراهِيمَ لَلَّذِينَ اِتَّبَعُوهُ وَ هذَا اَلنَّبِيُّ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ اَللّهُ وَلِيُّ اَلْمُؤْمِنِينَ (1)«بدرستى كه سزاوارترين مردم به ابراهيم آنهايند كه پيروى او كردند و اين پيغمبر و آنان كه ايمان به اين پيغمبر آورده اند و خدا ياور مؤمنان است» ، حضرت فرمود: پس بر او سلام كردم و او بر من سلام كرد و گفت: مرحبا به پيغمبر شايسته و فرزند شايسته و مبعوث شده در زمان شايسته، و در آن آسمان ملائكۀ صاحب خشوع ديدم مثل آسمانهاى ديگر و همه بشارت به خير دادند براى من و امّت من.

و در آسمان هفتم درياهاى نور ديدم كه مى درخشيدند و نور آنها چشمها را مى ربود و درياها از ظلمت ديدم و درياها از برف ديدم، و هرگاه از ديدن اين امور عجيبه و غريبه مرا هولى عارض مى شد جبرئيل مى گفت: شاد باش اى محمد و شكر كن حق تعالى را كه تو را به اين كرامتها گرامى داشته است؛ پس حق تعالى مرا به قوّت و يارى خود قوّت بخشيد بر ديدن آن عجايب و يافتن آن غرايب، پس جبرئيل گفت: اى محمد! تو عظيم مى شمارى آنچه مى بينى و عظمت پروردگار تو زياده از اينهاست كه اينها در جنب عظمت او عظيم نمايد و آنچه هنوز نديده اى از عظمت پروردگار تو از اينها عظيمتر است، بدرستى كه ميان حق تعالى و خلقش نود هزار حجاب است يعنى حجب معنويّه يا آنكه ميان محلّ صدور وحى الهى و ذوى العقول از مخلوقات او نود هزار حجاب است و نزديكترين خلق به محلّ صدور وحى منم و اسرافيل، و ميان من و او چهار حجاب است: حجابى از نور، حجابى از ظلمت، حجابى از ابر و حجابى از آب.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: از جملۀ عجائب مخلوقات الهى كه ديدم خروسى بود كه پاهاى او در منتهاى طبقۀ هفتم زمين بود و سرش نزد عرش حق تعالى بود و دو بال داشت كه چون آنها را مى گشود از مشرق و مغرب مى گذشت و تسبيح آن خروس اين بود كه:

ص: 713


1- . سورۀ آل عمران:68.

«منزّه است پروردگار من و شأن او عظيمتر است از آنكه ادراك او توان نمود» ، و در وقت سحر بالهاى خود را مى گشايد و بر هم مى زند و صدا به تسبيح بلند مى كند و مى گويد:

«سبحان اللّه الملك القدّوس سبحان اللّه الكبير المتعال لا إله إلاّ اللّه الحيّ القيّوم» ، و چون صداى او بلند مى شود خروسهاى زمين همه بال بر هم مى زنند و صدا به تسبيح حق تعالى بلند مى كنند، و چون آن خروس ساكت مى شود آنها هم ساكت مى شوند و بالهاى آن خروس عرشى سفيد و پرهاى زير بالش سبز است و آن سفيدى و سبزى و خوشايندگى آن دو رنگ را با هم وصف نتوان كرد.

پس با جبرئيل رفتم تا داخل بيت المعمور شدم و دو ركعت نماز كردم و جمعى از اصحاب خود را با خود ديدم كه جامه هاى سفيد پوشيده بودند و جمعى ديگر از ايشان را ديدم كه جامه هاى كهنه و كثيف پوشيده بودند، آنها كه جامه هاى نيكو پوشيده بودند داخل بيت المعمور شدند و ديگران را منع مى كردند؛ چون از بيت المعمور بيرون آمدم دو نهرى ديدم كه يكى را كوثر و ديگرى را نهر رحمت مى گفتند، پس از نهر كوثر آشاميدم و در نهر رحمت غسل كردم و اين دو نهر با من بودند تا داخل بهشت شدم و در دو طرف آن نهرها خانه هاى خود و اهل بيت خود و زنان طاهرۀ خود را ديدم، و خاك بهشت از مشك بود، و دخترى را ديدم كه در نهرهاى بهشت غوطه مى خورد، گفتم: تو از كيستى؟ گفت: من از زيد بن حارثه ام چون به زمين آمدم زيد را بشارت دادم؛ و مرغان بهشت را به بزرگى شتران بزرگ ديدم و انارهاى آن را مانند دلوهاى عظيم يافتم، و در بهشت درختى را ديدم كه اگر مرغى را در اصلش رها مى كردند هفتصد سال برگرد آن نمى توانست گرديد، و هيچ خانه اى در بهشت نبود مگر شاخى از آن درخت در آن خانه بود، گفتم: اى جبرئيل! اين چه درخت است؟ گفت: اين درخت طوبى است كه حق تعالى فرموده است طُوبى لَهُمْ وَ حُسْنُ مَآبٍ (1).

حضرت فرمود: چون داخل بهشت شدم و از دهشت اين عجايب كه در آسمان هفتم

ص: 714


1- . سورۀ رعد:29.

ديدم بازآمدم و از جبرئيل پرسيدم: آن درياها كه ديدم چه بود؟ گفت: آنها سرادقات حجب است و اگر آنها نباشد نور عرش هرچه در زير آن است بسوزاند؛ پس از آنجا به سدرة المنتهى رسيدم و هر برگى از آن امّتى عظيم را سايه مى افكند؛ از آنجا در مرتبۀ قرب معنوى حق تعالى به مقام قاب قوسين او ادنى رسيدم و قابل مناجات پروردگار خود شدم پس مرا ندا كرد و گفت آمَنَ اَلرَّسُولُ بِما أُنْزِلَ إِلَيْهِ مِنْ رَبِّهِ (1)يعنى: «ايمان آورد رسول به آنچه فرستاده شده بود بسوى او از جانب پروردگار او» (2).

حضرت فرمود: من گفتم از جانب خود و امّت خود وَ اَلْمُؤْمِنُونَ كُلٌّ آمَنَ بِاللّهِ وَ مَلائِكَتِهِ وَ كُتُبِهِ وَ رُسُلِهِ لا نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْ رُسُلِهِ (3)«و مؤمنان همه ايمان آوردند به خدا و فرشتگان او و كتابهاى او و رسولان او و مى گويند: ما جدائى نمى اندازيم ميان هيچ يك از رسولان او بلكه به همه ايمان مى آوريم» .

حضرت فرمود: پس گفتم سَمِعْنا وَ أَطَعْنا غُفْرانَكَ رَبَّنا وَ إِلَيْكَ اَلْمَصِيرُ (4)يعنى:

«شنيديم گفتۀ خدا را و اطاعت كرديم، مى طلبيم آمرزش تو را اى پروردگار ما و بسوى توست بازگشت همه» .

پس حق تعالى فرمود لا يُكَلِّفُ اَللّهُ نَفْساً إِلاّ وُسْعَها لَها ما كَسَبَتْ وَ عَلَيْها مَا اِكْتَسَبَتْ يعنى: «خدا تكليف نمى كند هيچ نفسى را مگر به مقدار طاقت او، مر آن نفس راست آنچه كسب كند از نيكيها و بر اوست آنچه بجا آورد از بديها» ؛ پس من گفتم رَبَّنا لا تُؤاخِذْنا إِنْ نَسِينا أَوْ أَخْطَأْنا يعنى: «پروردگارا! بر ما مگير اگر فراموش كنيم و يا خطا كنيم و از روى فراموشى يا بى قصد گناهى كنيم» ؛ حق تعالى فرمود: مؤاخذه نمى كنم شما را؛ عرض كردم رَبَّنا وَ لا تَحْمِلْ عَلَيْنا إِصْراً كَما حَمَلْتَهُ عَلَى اَلَّذِينَ مِنْ قَبْلِنا يعنى: «اى پروردگار ما! بار مكن بر ما بار گران چنانكه بار كردى بر آنها كه پيش از ما بودند» ؛ حق تعالى فرمود: بار

ص: 715


1- . سورۀ بقره:285.
2- . تفسير قمى 2/3-11.
3- . سورۀ بقره:285.
4- . سورۀ بقره:285.

نمى كنم؛ پس عرض كردم رَبَّنا وَ لا تُحَمِّلْنا ما لا طاقَةَ لَنا بِهِ وَ اُعْفُ عَنّا وَ اِغْفِرْ لَنا وَ اِرْحَمْنا أَنْتَ مَوْلانا فَانْصُرْنا عَلَى اَلْقَوْمِ اَلْكافِرِينَ (1)يعنى: «اى پروردگار ما! تحميل مكن بر ما آنچه را نيست ما را طاقت آن، در گذر از ما و بيامرز گناهان ما را و رحم كن ما را، تو يارى دهنده و كارساز مائى پس يارى ده ما را بر گروه كافران» ؛ پس حق تعالى فرمود: عطا كردم به تو و امّت تو آنچه طلب كردى.

حضرت صادق عليه السّلام فرمود: خدا هيچ پيغمبرى را چنين گرامى نداشته بود كه آن حضرت را گرامى داشت و اين خصلتها را به او عطا فرمود (2).

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عرض كرد: پروردگارا! فضيلتهائى كه به پيغمبران خود عطا كردى پس به من نيز عطا كن، حق تعالى فرمود: از چيزهائى كه به تو عطا كرده ام دو كلمه است كه از خزينه هاى عرش من است: «لا حول و لا قوّة الاّ باللّه» و «لا منجا منك الاّ اليك» ، حضرت فرمود: حاملان عرش الهى دعائى مرا تعليم كرده اند كه هر صبح و شام بخوانم و آن دعا اين است: «اللّهمّ انّ ظلمي اصبح مستجيرا بعفوك و ذنبي اصبح مستجيرا بمغفرتك و فقري اصبح مستجيرا بغناك و وجهي البالي اصبح مستجيرا بوجهك الباقي الّذي لا يفنى» (3).

حضرت فرمود: پس صداى ملكى را شنيدم كه اذان مى گفت و پيشتر كسى آن ملك را در آسمان نديده بود، چون گفت «اللّه اكبر اللّه اكبر» ، حق تعالى فرمود: راست گفت بندۀ مؤمن، من از آن بزرگترم كه عقل خلايق به من تواند رسيد و از همه چيز بزرگترم به جلالت معنوى؛ چون دو مرتبه گفت «اشهد ان لا اله الاّ اللّه» حق تعالى فرمود: راست مى گويد بندۀ من، خداوندى بجز من نيست؛ چون دو مرتبه گفت «اشهد ان محمدا رسول اللّه» حق تعالى فرمود: راست مى گويد بندۀ من، محمد بنده و رسول من است من او را فرستاده و برگزيده ام؛ چون گفت «حيّ على الصلاة» حق تعالى فرمود: راست مى گويد بندۀ من

ص: 716


1- . سورۀ بقره:286.
2- . تفسير قمى 1/95.
3- . اين دعا با اندكى تفاوت در مصدر ذكر شده است.

و مردم را بسوى فريضۀ من مى خواند، هركه از روى خواهش بسوى نماز سعى كند و غرضش رضاى من باشد كفارۀ گناهان او گردد؛ چون «حيّ على الفلاح» گفت، خداوند جبار فرمود: نماز موجب شايستگى و فيروزى و رستگارى است.

حضرت فرمود: پس من پيش ايستادم و در آسمان ملائكه به من اقتدا كردند چنانكه در بيت المقدس پيغمبران به من اقتدا كردند، و چون فارغ شدم انوار محبت حق تعالى مرا فرو گرفت و به سجده افتادم، پس حق تعالى مرا ندا كرد و فرمود: بر هر پيغمبر كه قبل از تو بود پنجاه نماز واجب كردم و آنها را بر تو و امّت تو واجب گردانيدم پس تو با امّت به اين نمازها قيام نمائيد.

حضرت فرمود: چون برگشتم به ابراهيم عليه السّلام و هر پيغمبرى كه گذشتم از من سؤالى نكردند و چون به موسى عليه السّلام رسيدم پرسيد: چه كردى؟ گفتم: خدا پنجاه نماز بر من و امّتم واجب گردانيد، حضرت موسى عليه السّلام گفت: يا محمد! پروردگار تو از عبادت بى نياز است و امّت تو آخر امّتها و ضعيفترين امّتهايند و تاب تكليف پنجاه نماز نمى آورند، برگرد بسوى پروردگار خود و سؤال كن كه تخفيف دهد بر امّت تو؛ پس برگشتم تا به نزد سدرة المنتهى رسيدم و به سجده افتادم و عرض كردم: پروردگارا! بر من و بر امّت من پنجاه نماز واجب گردانيدى و بر ما دشوار است، به فضل خود تخفيف ده بر ما؛ پس حق تعالى ده نماز را به من بخشيد؛ چون برگشتم و به موسى عليه السّلام رسيدم گفت: برگرد و باز شفاعت كن كه خدا كم كند كه امّت تو طاقت چهل نماز ندارند؛ پس برگشتم تا به نزد سدرة المنتهى به سجده افتادم و تضرع كردم تا خداوند رحمان ده نماز ديگر بخشيد، و چون به موسى عليه السّلام رسيدم گفت: برگرد و باز شفاعت كن كه امّت تو تاب اين تكليف ندارند؛ همچنين هر مرتبه كه مى آمدم مرا برمى گردانيد تا به پنج نماز رسيد، باز موسى عليه السّلام گفت: برو و شفاعت كن، گفتم: يا موسى! ديگر شرم مى كنم كه زياده از اين استدعا كنم و ليكن بر اين پنج نماز صبر مى كنم، پس حق تعالى مرا ندا كرد كه: چون بر پنج نماز صبر كردى من بر اين پنج نماز ثواب پنجاه نماز تو را و امّت تو را عطا مى كنم و هر نماز را به ده نماز قبول مى كنم، و هر كه از امّت تو حسنه اى بجا آورد ده حسنه از براى او مى نويسم، و اگر قصد كند و بجا نياورد

ص: 717

يك حسنه براى او مى نويسم، و هركه از ايشان گناهى را قصد كند و بجا نياورد بر او نمى نويسم و اگر بجا آورد يك گناه بر او مى نويسم.

پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود كه: خدا موسى بن عمران عليه السّلام را از جانب اين امّت جزاى خير دهد كه بار ايشان را سبك و تكليف ايشان را آسان كرد (1).

ابن بابويه به سند معتبر روايت كرده است كه: زيد بن على بن الحسين عليه السّلام از پدر خود امام زين العابدين عليه السّلام سؤال كرد كه: اى پدر! مرا خبر ده كه چون جدّم رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به معراج رفت و حق تعالى پنجاه نماز بر امّت او واجب كرد چرا از خدا سؤال نكرد كه تخفيف دهد بر ايشان تا آنكه حضرت موسى عليه السّلام گفت: برگرد و سؤال كن كه خدا تخفيف دهد بر ايشان؟

فرمود كه: اى فرزند! حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خلاف ادب دانست كه چيزى كه خدا او را و امّت او را به آن مكلّف گرداند او را رد نمايد، و چون پيغمبر عظيم الشأن مانند موسى شفاعت كرد براى امّت آن حضرت روا نبود آن حضرت را كه رد كند شفاعت برادر خود موسى را لهذا برگشت مكرر به شفاعت آن حضرت تا بر پنج نماز قرار يافت.

زيد گفت: اى پدر! در پنج نماز نيز موسى عليه السّلام شفاعت كرد، چرا حضرت برنگشت كه استدعاى تخفيف بكند؟

حضرت فرمود كه: اى فرزند! حضرت مى خواست كه تخفيف براى امّت حاصل گردد و ثواب ايشان كم نشود و ثواب پنجاه نماز داشته باشد، و اگر كمتر از پنج نماز مى شد ثواب پنجاه نماز نداشتند زيرا كه حق تعالى مى فرمايد كه مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثالِها (2)«هركه بياورد حسنه اى پس از براى اوست ده مثل آن» لهذا وقتى كه آن حضرت به زمين آمد جبرئيل عليه السّلام نازل شد و گفت: يا محمد! پروردگارت تو را سلام مى رساند و مى فرمايد كه: اين پنج نماز برابر پنجاه نماز است و گفتۀ من تغيير نمى يابد

ص: 718


1- . تفسير قمى 2/11-12.
2- . سورۀ انعام:160.

و من ستم كننده نيستم بر بندگان خود (1).

و به سند معتبر ديگر روايت كرده است كه: ابو حمزۀ ثمالى از حضرت امام زين العابدين عليه السّلام پرسيد كه: آيا خدا وصف كرده مى شود به مكان و او را مكانى و جائى مى باشد؟

حضرت فرمود كه: خدا از آن بلندتر و پاكتر است كه مكانى داشته باشد.

ابو حمزه گفت: پس چرا خدا پيغمبر خود محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را به آسمان برد؟

حضرت فرمود: براى آن به آسمان برد كه به او بنمايد ملكوت آسمانها را و آنچه در آسمانهاست از عجايب صنع و بدايع خلق او.

ابو حمزه عرض كرد: پس چه معنى دارد ثُمَّ دَنا فَتَدَلّى فَكانَ قابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنى (2)؟

حضرت فرمود كه: يعنى رسول خدا نزديك شد به حجابهاى نور حق تعالى پس ديد ملكوت آسمانها را پس آويخته شد و نظر كرد بسوى زمين و ملكوت زمين را همه از آنجا مشاهده نمود چنانكه گمان كرد كه زمين آن قدر به او نزديك است مانند دو سر كمان يا نزديكتر (3).

و به سندهاى صحيح روايت كرده اند كه يونس (4)از حضرت امام موسى عليه السّلام سؤال كرد كه: حق تعالى به چه سبب پيغمبر خود را به آسمان بالا برد و از آنجا به سدرة المنتهى برد و از آنجا به حجابهاى نور برد و با او رازها گفت و خطابها كرد و حال آنكه خدا را مكانى نمى باشد؟ حضرت فرمود كه: خدا را مكان و جا نمى باشد و نسبت او به همۀ مكانها يكى است و بر او زمان جارى نمى شود و ليكن حق تعالى خواست كه مشرّف گرداند به آن حضرت ملائكه و ساكنان آسمانها را و گرامى دارد آنها را به مشاهدۀ جمال عديم المثال آن

ص: 719


1- . امالى شيخ صدوق 371؛ علل الشرايع 132.
2- . سورۀ نجم:8 و 9.
3- . علل الشرايع 131 و 132.
4- . در مصدر «يونس بن عبد الرحمن» ذكر شده است.

اختر برج رفعت و جلال، و خواست كه به آن حضرت بنمايد از عجايب عظمت خود امرى چند كه بعد از فرود آمدن به زمين مردم را به آنها خبر دهد تا ايمان ايشان زياده گردد، و نه چنان بود كه بالا بردن آن حضرت به آسمان براى آن باشد كه خدا در آسمان بود چنانكه مشبّهان مى گويند، خدا منزّه است از آنچه آنها به او نسبت مى دهند (1).

و ابن بابويه و احمد بن ابى طالب طبرسى به سندهاى معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام و ابن عباس روايت كرده اند كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: حق تعالى براق را مسخّر من گردانيد و آن بهتر است از دنيا و آنچه در دنيا است، و آن حيوانى است از حيوانات بهشت نه بسيار بلند است و نه بسيار كوتاه، و روى آن مانند روى آدميان است و سم آن مانند سم اسبان است و دمش مانند دم گاو است، از درازگوش بزرگتر و از استر كوچكتر است، زينش از ياقوت سرخ است و ركابش از مرواريد سفيد است، و هفتاد هزار مهار دارد از طلا و دو بال دارد مكلّل و مزيّن به مرواريد و ياقوت و زبر جد و الوان جواهر، و در ميان دو ديده اش نوشته شده است: «لا اله الا اللّه وحده لا شريك له، محمد رسول اللّه» و از جميع حيوانات خوشرنگتر است، و اگر خدا او را رخصت دهد در يك رفتار دنيا و آخرت را مى گردد و طى مى كند (2).

و ابن بابويه به روايت ديگر روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: در روز قيامت من بر براق سوار خواهم شد و روى او مانند روى انسان است و گونۀ او مانند گونۀ اسب است و يالش از مرواريد بافته است و گوشهايش از زبرجد سبز است و ديده هايش مانند ستارۀ زهره مى درخشد و بدنش را شعاعى هست مانند شعاع خورشيد تابان و از سينۀ او به جاى عرق مرواريد غلطان جارى است و خلقتش در هم پيچيده است و دستها و پاهايش بلند است و نفسى دارد مانند نفس آدميان كه سخن مى شنود و مى فهمد (3).

ص: 720


1- . علل الشرايع 132.
2- . عيون اخبار الرضا 2/32 با اندكى اختصار؛ احتجاج 1/111.
3- . خصال 203.

و از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است كه: كنيت براق ابو هلال است (1).

و كلينى به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است: جبرئيل براق را براى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورد از استر كوچكتر و از درازگوش درازتر و گوشهايش پيوسته در حركت بود و ديده هايش در سم دستهايش بود و به قدر آنچه ديده اش مى ديد يك گام مى گذاشت، و چون به كوهى مى رسيد دستهايش كوتاه مى شد و پاهايش دراز مى شد، و چون از بلندى به نشيب مى آمد دستهايش دراز مى شد و پاهايش كوتاه مى شد، و موهاى يالش بلند و بسيار بود و از جانب راست آويخته بود و دو بال از پى سر داشت (2).

و كلينى و ابن بابويه به سندهاى صحيح از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه:

چون حق تعالى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را به آسمان هفتگانه بالا برد در آسمان اول بر او بركت فرستاد، و در آسمان دوم فرايض خود را به او تعليم نمود، و در آسمان سوم محملى از نور براى او فرستاد كه در آن محمل چهل نوع از نور بود از انوارى كه بر دور عرش الهى مى باشد كه ديده هاى نظر كنندگان تاب ديدن آنها ندارد: يكى از آن نورها نور زردى بود كه جميع زرديها از ان زرد شده است، و يكى از آنها نور سرخى بود كه جميع سرخيها از آن سرخ شده است، و يكى از آنها نور سفيدى بود كه جميع سفيديها از آن سفيد شده است، و همچنين ساير نورها به عدد انوار و رنگها، و در آن محمل حلقه ها و سلسله ها و زنجيرها از نقره بود.

پس حضرت را در آن محمل نشاندند و بردند به آسمان اول، چون ملائكه را نظر بر آن انوار افتاد تاب ديدن آنها نياوردند و به اطراف آسمان گريختند و گفتند: «سبّوح قدّوس ربّنا و ربّ الملائكة و الرّوح» و گفتند: چه بسيار شبيه است اين نورها به انوار جلال عرش پروردگار ما، پس جبرئيل گفت: «اللّه اكبر اللّه اكبر» پس ملائكه ساكن شدند و درهاى آسمان گشوده شد و ملائكه جمع شدند نزد آن حضرت و بر او سلام كردند و گفتند: يا

ص: 721


1- . علل الشرايع 596.
2- . كافى 8/376.

محمد! چگونه است حال برادر تو على؟ گفت: بخير است حال او، گفتند: چون او را ببينى سلام ما را به او برسان، حضرت فرمود كه: شما او را مى شناسيد؟ گفتند: چگونه او را نشناسيم و حال آنكه حق تعالى پيمان تو و پيمان او را از ما گرفت در روز الست و ما پيوسته بر تو و بر او صلوات مى فرستيم؛ پس حق تعالى در آسمان اول چهل نوع از انواع نور بر محمل آن جناب افزود كه هيچ يك از آنها شباهت به نورهاى اول نداشت و حلقه ها و زنجيرها بر آن محمل افزود.

و آن حضرت را به آسمان دوم بالا بردند، چون به نزديك در آسمان دوم رسيد ملائكه به اطراف آسمان گريختند و به سجده افتادند و گفتند: «سبّوح قدّوس ربّ الملائكة و الرّوح» چه بسيار شبيه است اين نور به نور پروردگار ما، پس جبرئيل گفت: «اشهد ان لا اله الاّ اللّه اشهد ان لا اله الاّ اللّه» چون اين صدا را شنيدند ملائكه نزد آن حضرت جمع شدند و درهاى آسمان گشوده شد و گفتند: اى جبرئيل! اين كيست با تو؟ جبرئيل گفت:

اين محمد است، گفتند: مبعوث شده است؟ گفت: بلى؛ حضرت فرمود كه: پس ملائكه به سرعت تمام بسوى من دويدند و بر من سلام كردند و گفتند: برادر خود را از ما سلام برسان، گفتم: شما او را مى شناسيد؟ گفتند: چگونه او را نشناسيم و حال آنكه حق تعالى پيمان ولايت و اعانت و محبت تو را و او را و شيعيان او را تا روز قيامت از ما گرفت و ما در هر روز پنج نوبت تفحّص شيعيان او مى كنيم و به روهاى ايشان نظر مى كنيم يعنى در وقت نمازها؛ پس حق تعالى چهل نوع ديگر از انواع نور براى من زياده گردانيد كه شباهتى به نورهاى سابق نداشت و حلقه ها و زنجيرهاى ديگر اضافه نمود.

و چون مرا به آسمان سوم بالا بردند ملائكه به اطراف آسمان گريختند و گفتند: «سبّوح قدّوس ربّ الملائكة و الرّوح» و گفتند: چه بسيار شبيه است اين نورها به نورهاى پروردگار ما، پس جبرئيل گفت: «اشهد ان محمدا رسول اللّه اشهد ان محمدا رسول اللّه» ، ملائكه چون اين شهادت را شنيدند بسوى من دويدند و درهاى آسمان را گشودند و گفتند:

مرحبا بر پيغمبر اول كه پيش از همۀ خلق آفريده شده و از همه افضل است، و آخر كه بعد از همۀ پيغمبران مبعوث گرديده است، و حاشر كه در زمان او قيامت برپا خواهد شد،

ص: 722

و ناشر كه پهن كنندۀ علوم و خيرات و كمالات است در ميان خلق يعنى محمد كه خاتم پيغمبران است، و مرحبا به على كه بهترين اوصياء است؛ پس ملائكه بر من سلام كردند و از حال على سؤال كردند، گفتم: او را در زمين خليفۀ خود كرده ام و به جاى خود گذاشته ام آيا او را مى شناسيد؟ گفتند: بلى چگونه او را نشناسيم و حال آنكه در هر سال يك مرتبه به حجّ بيت المعمور مى رويم و در آنجا نامۀ سفيدى هست كه در آن نام محمد و على و حسن و حسين و امامان فرزندان حسين و شيعيان ايشان تا روز قيامت نوشته است و ما پيوسته براى بركت دست بر سر ايشان مى كشيم؛ پس باز حق تعالى چهل نوع از انواع نور كه شبيه نبودند به نورهاى سابق و حلقه ها و زنجيرهاى ديگر بر محمل من افزود.

و مرا بالا بردند بسوى آسمان چهارم و در آنجا ملائكه سخنى نگفتند و صداهاى آهسته مى شنيدم كه گويا در سينه هاى ايشان پيچيده بود و ملائكه به سرعت بسوى من جمع شدند و درهاى آسمان را براى من گشودند پس جبرئيل گفت: «حيّ على الصلاة حيّ على الصلاة، حيّ على الفلاح حيّ على الفلاح» ملائكه گفتند: دو صدا است كه به يكديگر مقرونند-به محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم برپا مى شود نماز و به على عليه السّلام مى رسند به فلاح و رستگارى- پس جبرئيل گفت: «قد قامت الصلاة قد قامت الصلاة» ملائكه گفتند: اين براى شيعيان على عليه السّلام است كه ايشان نماز را چنانكه بايد برپا مى دارند تا روز قيامت، پس ملائكه پرسيدند: در كجا گذاشتى برادر خود على عليه السّلام را و چه حال دارد او؟ گفتم: شما او را مى شناسيد؟ گفتند: بلى مى شناسيم او را و شيعيان او را و ارواح شيعيان او نورهايند در دور عرش الهى، و در بيت المعمور نامه اى از نور هست كه در آن از نور نوشته است نام محمد و على و فاطمه و حسن و حسين و امامان ذرّيّت حسين و نامهاى شيعيان ايشان يكى بر آنها زياد نمى شود و يكى كم نمى شود و آن نامه پيمانى است كه بر ما گرفته اند و در هر جمعه آن پيمان را بر ما مى خوانند.

پس سجدۀ شكر حق تعالى بجا آوردم و در سجده نداى حق تعالى به من رسيد كه: سر خود را بردار از سجده، چون سر برداشتم ديدم كه آسمانها شكافته شده و حجابها از پائين

ص: 723

و بالا برداشته شده بود، پس به من ندا رسيد كه: به زير پاى خود نظر كن، چون نظر كردم خانۀ كعبۀ شما را ديدم كه در برابر بيت المعمور بود كه اگر از دست خود چيزى مى انداختم بر روى كعبه مى افتاد، پس ندا رسيد: اى محمد! اين حرم است و توئى پيغمبر محترم كه حرمت حرم از توست و هرچه در زمين هست در آسمان مثالى و شبيهى دارد؛ پس پروردگار من مرا ندا كرد: يا محمد! دست خود را بگشا تا بگيرى از آبى كه از ساق راست عرش من مى ريزد، پس آب عرش ريخت و دست راست خود را پيش داشتم و آب را گرفتم و به اين سبب سنّت شد كه آب وضو را به دست راست بردارند، پس ندا رسيد كه به اين آب روى خود را بشوى تا آنكه چون انوار عظمت و جلال مرا مشاهده نمائى پاك و مطهر باشى، پس دست راست و چپ خود را تا مرفق بشوى كه مى خواهى به دستهاى خود كلام مرا بگيرى و با ترى كه در دست تو بماند سر و پاهاى خود را تا كعب مسح كن، امّا مسح سر براى آن است كه مى خواهم دست رحمت بر سرت كشم و بركت خود را بر تو فرو فرستم، و امّا مسح پاها براى آن است كه مى خواهم تو را به مكانى چند بالا برم كه كسى پيش از تو پا بر آنجاها نگذاشته است و بعد از تو كسى پا بر آنجاها نخواهد گذاشت -اين بود علت اذان و وضو و نماز كه براى امّت آن حضرت مقرر گرديد-.

پس حق تعالى ندا كرد: يا محمد! رو به جانب حجر الاسود كن كه در مقابل توست و به عدد حجابهاى من مرا به بزرگى ياد كن و «اللّه اكبر» بگو، به اين سبب مقرر شد كه افتتاح نماز به هفت «اللّه اكبر» بكنند زيرا كه حجابها هفت حجاب بود و هر مرتبه كه آن حضرت يك «اللّه اكبر» مى گفت يك حجاب را طى مى كرد، و چون سه حجاب را طى كرد به دريائى از درياهاى نور ربّ غفور رسيد، و چون دو تكبير ديگر گفت و دو حجاب ديگر را طى كرد به درياى ديگر از درياهاى نور رسيد، و چون دو تكبير ديگر گفت و و حجاب ششم و هفتم را طى كرد به درياى ديگر از درياهاى نور رسيد؛ و به اين سبب مقرر شد كه سه تكبير افتتاح را پياپى بگويند و دعا بخوانند پس دو تكبير ديگر را پياپى بگويند و دعا بخوانند پس دو تكبير ديگر را پياپى بگويند و دعاى توجه بخوانند چنانكه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به اذان و اقامه و هفت تكبير افتتاح هفت آسمان و هفت حجاب عظمت و جلال را طى كرد

ص: 724

و به مقام قرب و مخاطبۀ كريم ذو الجلال رسيد، و نماز معراج مؤمن است و مؤمن كامل نيز چون چنين كند و تكبيرات هفتگانه را بگويد حجب ظلمانيّه كه به سبب خطاها و علائق دنيا ميان او و حق تعالى بهم رسيده مرتفع مى گردد و به مقام قرب و خطاب با جناب ربّ الارباب مى رسد.

پس حق تعالى به آن جناب خطاب فرمود كه: اكنون به مقام قرب و وصال من رسيدى پس نام مرا ببر، حضرت گفت: «بسم اللّه الرحمن الرحيم» و به اين سبب در اول سوره «بسم اللّه» مقرر شد.

پس ندا كرد آن حضرت را كه: مرا حمد كن، حضرت گفت: «الحمد للّه رب العالمين» و در خاطر خود گفت: «شكرا» .

حق تعالى فرمود: بار ديگر مرا نام ببر چون از خود چيزى به خاطر گذرانيدى، پس بار ديگر گفت: «الرحمن الرحيم» تا آنكه به الهام حق تعالى سورۀ حمد را تمام كرد، و چون «و لا الضّالّين» گفت، حضرت در خاطر خود گفت: «الحمد للّه رب العالمين شكرا» پس حق تعالى خطاب كرد: يا محمد! چون قرآن را قطع كردى به حمد من بار ديگر نام مرا ياد كن، پس بار ديگر گفت: «بسم اللّه الرحمن الرحيم» و به اين سبب در اول سوره نيز «بسم اللّه» مقرر شد.

پس ندا رسيد كه سورۀ قُلْ هُوَ اَللّهُ أَحَدٌ را بخوان چنانكه بر تو فرستادم كه آن سوره مشتمل است بر نعت و وصف من و نسبت من با خلق من، چون سورۀ توحيد را خواندم ندا فرمود كه: براى عظمت من خم شو و دست بر زانوهاى خود بگذار و بسوى عرش من نظر كن، چون چنين كردم نورى از انوار عظمت و جلال حق مشاهده كردم كه مدهوش شدم و به الهام الهى گفتم: «سبحان ربّي العظيم و بحمده» يعنى: «به پاكى ياد مى كنم پروردگار عظيم خود را و به حمد و شكر او مشغولم» ، چون اين ذكر را خواندم اندكى به حال خود بازآمدم و دهشت نفس من تسكين يافت تا آنكه به الهام خدا هفت مرتبه اين ذكر را گفتم تا به حال خود بازآمدم، و به اين سبب مقرر شد كه اين ذكر در ركوع مكرر خوانده شود.

پس خدا ندا كرد: سر بردار، چون از ركوع سر برداشتم صداى ملائكه را شنيدم كه

ص: 725

تسبيح و تهليل و تحميد حق تعالى مى كردند پس گفتم: «سمع اللّه لمن حمده» ، و چون نظر به جانب بالا كردم و نورى عظيمتر از نور اول ديدم كه مرغ عقلم پرواز كرد و دهشتم از اول زياده شد، پس از دهشت آن حال نزد ملك ذو الجلال به سجده افتادم و رو بر زمين تذلّل نهادم و براى علوّ آنچه ديده بودم به الهام خداوند اعلا هفت مرتبه گفتم: «سبحان ربّي الاعلى و بحمده» و هر مرتبه كه اين ذكر را مى گفتم قدرى از دهشت و حيرت خود را كمتر مى يافتم تا آنكه از حالت تحيّر بازآمدم و به كمال معرفت حق فايز گرديدم؛ پس سر از سجده برداشتم و نشستم تا مرا از آن دهشت و حيرت و گرانى انوار عظمت استراحتى حاصل شود، پس به الهام حق بار ديگر به جانب بالا نظر كردم و نورى از آن انوار ديگر رباينده تر مشاهده كردم و بار ديگر بى اختيار نزد خداوند قهّار به سجده افتادم و باز هفت مرتبه «سبحان ربّي الاعلى و بحمده» گفتم و چون قابليّت مشاهدۀ انوار مرا افزون شد بار ديگر سر برداشتم و اندكى نشستم و بسوى آن انوار نگريستم، پس به اين سبب دو سجده مقرر شده و نشستن بعد از دو سجده سنّت شد.

پس برخاستم و بار ديگر به خدمت پروردگار خود به بندگى ايستادم و حق تعالى ندا كرد مرا كه: بار ديگر سورۀ حمد بخوان، چون خواندم ندا رسيد كه: سورۀ إِنّا أَنْزَلْناهُ فِي لَيْلَةِ اَلْقَدْرِ را بخوان كه مشتمل است بر بزرگوارى تو و اهل بيت تو تا روز قيامت.

پس بار ديگر ركوع و سجود كردم چنانكه در ركعت اول بجا آوردم، و چون خواستم برخيزم حق تعالى مرا ندا كرد كه: يا محمد! ياد كن نعمتهاى مرا بر خود و نام مرا ببر، پس به الهام حق تعالى گفتم: «بسم اللّه و باللّه و لا اله الاّ اللّه و الاسماء الحسنى كلّها للّه» ، و چون شهادتين گفتم حق تعالى فرمود: صلوات فرست بر خود و بر اهل بيت خود، گفتم: «صلّى اللّه عليّ و على اهل بيتي» ، پس خدا بر من و بر اهل بيت من صلوات فرستاد.

و چون نظر كردم صفهاى ملائكه و ارواح پيغمبران را ديدم كه در عقب من صف كشيده اند، پس حق تعالى مرا ندا كرد كه: سلام كن بر ايشان، گفتم: «السّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته» ، پس حق تعالى فرمود: يا محمد! منم سلام و تحيت و رحمت و بركات توئى و امامان بعد از تو.

ص: 726

پس خدا مرا امر كرد كه به جانب چپ التفات نكنم و اول سوره اى كه من بعد از «قل هو اللّه احد» شنيدم سورۀ «انا انزلناه» بود.

و چون نماز معراج دو ركعت بود، به اين سبب در دو ركعت اول شك و سهو نمى باشد و اين نماز ظهر بود و اول نمازى بود كه بر آن حضرت واجب شد (1).

و شيخ كراجكى روايت كرده از پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه فرمود: در شب معراج حق تعالى مرا ندا كرد كه: سؤال كن از پيغمبران گذشته كه بر چه چيز مبعوث شدند؟ چون از ايشان پرسيدم گفتند: ما همه مبعوث شديم بر پيغمبرى تو و امامت على بن ابى طالب و امامان فرزندان شما؛ پس خدا به من وحى فرستاد كه: نظر كن به جانب راست عرش، چون نظر كردم صورت على و حسن و حسين و على بن الحسين و محمد باقر و جعفر صادق و موسى كاظم و على بن موسى الرضا و محمد تقى و على نقى و حسن عسكرى و مهدى صلوات اللّه عليهم اجمعين را ديدم كه در درياى نور نماز مى كردند، پس حق تعالى فرمود: اينها حجتهاى من و اولياء و دوستان منند و مهدى كه آخر ايشان است انتقام خواهد كشيد از دشمنان من (2).

و ايضا به سند معتبر از ابن عباس روايت كرده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: چون به معراج رفتم به هيچ گروه از ملائكه نگذشتم مگر آنكه از من سؤال كردند از على بن ابى طالب عليه السّلام تا آنكه گمان كردم نام على در آسمانها از نام من مشهورتر است، چون به آسمان چهارم رسيدم و ملك موت را ديدم گفت: يا محمد! هر بنده اى كه خدا آفريده است من قبض روح او مى نمايم بغير از تو و على كه حق تعالى به دست قدرت خود قبض روح شما مى نمايد، و چون به زير عرش رسيدم على بن ابى طالب را ديدم كه در زير عرش ايستاده است گفتم: يا على! تو پيش از من آمدى؟ جبرئيل گفت: يا محمد با كى سخن مى گوئى؟ گفتم: با برادرم على، گفت: يا محمد! اين على نيست و ليكن ملكى است از

ص: 727


1- . علل الشرايع 312؛ كافى 3/483. و روايت در اين دو مصدر با اندكى تفاوت ذكر شده است.
2- . كنز الفوائد 258.

ملائكۀ رحمان كه خدا او را به صورت على خلق كرده است و ما ملائكۀ مقرّبان هرگاه مشتاق مى شويم به لقاى على عليه السّلام اين ملك را زيارت مى كنيم براى كرامت على عليه السّلام نزد حق تعالى (1).

و شيخ حسن بن سليمان روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: چون به معراج رفتم و به مرتبۀ قاب قوسين أو أدنى رسيدم در آنجا صورت على را ديدم و حق تعالى مرا ندا كرد كه: اين صورت را مى شناسى؟ عرض كردم: بلى اين صورت على بن ابى طالب است؛ پس حق تعالى وحى فرمود بسوى من كه: فاطمه را به او تزويج كن و او را خليفۀ خود گردان (2).

و ايضا از كتاب معراج ابن بابويه روايت كرده است به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام كه: چون پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را به معراج بردند آن حضرت را بر تختى از ياقوت سرخ نشانيدند كه آن تخت را از زبرجد سبز مرصّع كرده بودند و ملائكه آن تخت را به آسمان بردند، پس جبرئيل گفت: يا محمد! اذان بگو، آن حضرت گفت: «اللّه اكبر اللّه اكبر» و ملائكه نيز گفتند، پس گفت: «اشهد ان لا اله الاّ اللّه» و ملائكه نيز گفتند، پس گفت «اشهد ان محمدا رسول اللّه» پس ملائكه گفتند: شهادت مى دهيم كه توئى رسول خدا چه شد وصىّ تو على؟ حضرت فرمود: او را به جاى خود در ميان امّت خود گذاشتم، ملائكه گفتند: نيكو خليفه در ميان امّت خود گذاشته اى بدرستى كه حق تعالى طاعت او را بر ما واجب گردانيده است.

پس او را به آسمان دوم بردند و ملائكه همان سؤال كردند، و همان گفتند كه ملائكۀ آسمان اول گفتند، و در هر آسمان چنين بود تا آنكه آن حضرت را به آسمان هفتم بالا بردند و در آنجا عيسى عليه السّلام را ملاقات كرد و عيسى عليه السّلام بر آن حضرت سلام كرد و از حال على بن ابى طالب عليه السّلام سؤال كرد، حضرت فرمود: او را جانشين خود كردم در ميان امّت

ص: 728


1- . كنز الفوائد 260.
2- . بحار الانوار 18/302 به نقل از كتاب المحتضر.

خود، عيسى عليه السّلام گفت: نيكو خليفه اى براى خود اختيار كرده اى كه حق تعالى اطاعت او را بر ملائكه واجب كرده است، پس موسى و ساير پيغمبران عليهم السّلام را ملاقات كرد و همه در باب على عليه السّلام گفتند آنچه عيسى عليه السّلام گفت، پس حضرت از ملائكه پرسيد: كجاست پدر من ابراهيم؟ گفتند: او با اطفال شيعيان على است، چون حضرت داخل بهشت شد ديد كه ابراهيم عليه السّلام در زير درختى نشسته است كه آن درخت پستانها دارد مانند پستانهاى گاو و اطفال نزد او هستند و هر يك يكى از آن پستانها را در دهان دارند و چون پستان از دهان يكى از آنها بيرون مى آيد ابراهيم عليه السّلام برمى خيزد و باز پستان را در دهان او مى گذارد، چون ابراهيم عليه السّلام آن حضرت را ديد سلام كرد و احوال على عليه السّلام را از او پرسيد، حضرت فرمود: او را به جاى خود در ميان امّت خود گذاشتم، ابراهيم عليه السّلام گفت: نيكو خليفه و جانشينى براى خود اختيار كرده اى بدرستى كه خدا بر ملائكه اطاعت او را واجب گردانيده است و اينها اطفال شيعيان اويند من از حق تعالى سؤال كردم كه مرا مأمور كند تربيت ايشان كنم و هر جرعه اى كه هر يك از ايشان از اين پستانها مى آشامد در آن جرعه لذت و مزۀ جميع ميوه ها و نهرهاى بهشت را مى يابد (1).

و ايضا از كتاب مزبور روايت كرده است از جابر انصارى كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود:

چون شب معراج مرا به آسمان هفتم بردند بر در هر آسمان ديدم نوشته بود: «لا اله الاّ اللّه محمّد رسول اللّه عليّ بن أبي طالب امير المؤمنين» ، چون به حجابهاى نور رسيدم بر هر حجابى اين را نوشته ديدم، و چون به عرش رسيدم بر هر ركن عرش اين را نوشته ديدم (2).

و باز از كتاب مزبور روايت كرده است از اعمش از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: در شب معراج چون به آسمان پنجم رسيدم صورت على بن ابى طالب را در آنجا مشاهده كردم، گفتم: اى جبرئيل! اين چه صورت است؟ گفت: يا محمد! ملائكه خواهش كردند كه از مشاهدۀ جمال على بهره مند گردند، عرض كردند:

ص: 729


1- . بحار الانوار 18/303 به نقل از كتاب المحتضر.
2- . بحار الانوار 18/304 به نقل از كتاب المحتضر.

خداوندا! فرزندان آدم در دنيا بهره مند مى شوند هر بامداد و پسين به مشاهدۀ خورشيد جمال على بن ابى طالب كه دوست و محبوب حبيب تو محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است و خليفۀ اوست و وصى و امين اوست پس ما را نيز بهره مند فرما به صورت آن حضرت به قدر آنچه اهل دنيا به اين سعادت فايز مى گردند، پس حق تعالى صورت آن حضرت را از نور قدس خود آفريد و صورت على نزد ايشان است كه در شب و روز او را زيارت مى كنند و هر بامداد و پسين از مشاهدۀ جمال او متمتّع مى شوند.

پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود: چون ابن ملجم ملعون ضربت بر سر مبارك آن حضرت زد صورت همان ضربت بر آن صورت مقدس ظاهر شد و هر بامداد و پسين كه ملائكه آن صورت را زيارت مى كنند بر ابن ملجم لعنت مى كنند، و چون حسين بن على عليه السّلام شهيد شد ملائكه فرود آمدند و آن حضرت را به آسمان بردند تا او را با صورت على عليه السّلام در آسمان پنجم بازداشتند، پس هر فوج از ملائكه كه از آسمانهاى بالا به زير مى آيند يا از آسمانهاى زير به بالا مى روند براى زيارت على عليه السّلام و آن امام شهيد و به خون آلوده را مى بينند يزيد و ابن زياد و جميع قاتلان آن حضرت را لعنت مى كنند، و اين امر مستمر است تا روز قيامت.

اعمش گفت: حضرت صادق عليه السّلام فرمود: اين حديث از علمهاى مخزون مكنون ماست، روايت مكن اين را مگر به كسى كه اهل اين دانى (1).

و ايضا از كتاب مذكور روايت كرده است كه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: چون به معراج رفتم هيچ سخن شيرين تر و خوشايندتر از سخن پروردگار خود نشنيدم، پس گفتم: خداوندا! ابراهيم را خليل خود گردانيدى و با موسى سخن گفتى و ادريس را به مكان بلند بالا بردى و داود را زبور دادى و سليمان را ملكى دادى كه ديگرى را سزاوار نباشد، پس به من چه عطا مى فرمائى؟ حق تعالى فرمود: اى محمد! تو را خليل خود گردانيدم چنانكه ابراهيم را خليل خود گردانيدم، و با تو سخن گفتم چنانكه با موسى سخن گفتم، و فاتحة الكتاب

ص: 730


1- . بحار الانوار 18/304-305 به نقل از كتاب المحتضر.

و سورۀ بقره را به تو دادم و به هيچ پيغمبرى نداده بودم، و تو را به هر سياه و سفيد و سرخ از اهل زمين و به جميع جن و انس مبعوث گردانيدم، و زمين را براى تو و امّت تو نمازگاه و پاك كننده گردانيدم، و غنيمت را براى تو و امّت تو حلال كردم، و تو را به ترسى كه در دل دشمنان تو افكندم يارى كردم كه در دو ماه راه دشمن از تو مى ترسد، و بهترين كتابها را براى تو فرستادم كه شاهد بر جميع كتابها است و به لغت عربى است و مجموعۀ علوم اولين و آخرين است، و نام تو را بلند گردانيدم كه در هر جا كه من مذكور شوم تو با من مذكور شوى (1).

و ايضا از كتاب مزبور روايت كرده است از سلمان فارسى رضى اللّه عنه كه پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود:

چون در شب معراج مرا به آسمان اول بردند قصرى ديدم از نقرۀ سفيد كه دو ملك بر در آن قصر ايستاده بودند، جبرئيل را گفتم: از ايشان بپرس كه اين قصر از كيست؟ چون پرسيد گفتند: از جوانى است از فرزندان هاشم؛ چون به آسمان دوم رفتم در آنجا قصرى از طلاى سرخ ديدم نيكوتر از آن قصر اول و بر در آن قصر دو ملك ايستاده بودند، جبرئيل را گفتم از ايشان پرسيد كه: اين قصر از كيست؟ گفتند: از جوانى است از فرزندان هاشم؛ چون به آسمان سوم رفتم باز قصرى ديدم از ياقوت سرخ و دو ملك ديدم بر در آن قصر ايستاده بودند، جبرئيل را گفتم از ايشان پرسيد: اين قصر از كيست؟ گفتند: از جوانى است از بنى هاشم؛ و چون به آسمان چهارم رفتم قصرى ديدم از درّ سفيد و دو ملك بر در آن ايستاده بودند، پرسيدم: اين قصر از كيست؟ گفتند: از جوانى است از فرزندان هاشم؛ چون به آسمان پنجم رفتم قصرى ديدم از درّ زرد و دو ملك بر درش ايستاده بودند، جبرئيل را گفتم از ايشان پرسيد: اين قصر از كيست؟ گفتند: از جوانى است از بنى هاشم؛ و چون به آسمان ششم رفتم قصرى ديدم از مرواريد تر و دو ملك بر درش ايستاده بودند، جبرئيل را گفتم از ايشان پرسيد: اين قصر از كيست؟ گفتند: از جوانى است از بنى هاشم؛ و چون به آسمان هفتم رفتم قصرى ديدم از نور عرش حق تعالى و بر در آن قصر دو ملك

ص: 731


1- . بحار الانوار 18/305 به نقل از كتاب المحتضر.

ايستاده بودند، جبرئيل را گفتم كه پرسيد: اين قصر از كيست؟ گفتند: از جوانى است از فرزندان هاشم.

پس از آنجا بالا رفتم و پيوسته از نور به ظلمت مى رفتم و از ظلمت به نور مى رفتم تا به درخت سدرة المنتهى رسيدم و در آنجا جبرئيل از من جدا شد، گفتم: اى خليل من! در چنين مكانى مرا تنها مى گذارى؟ جبرئيل گفت: بحقّ آن خداوندى كه تو را به راستى فرستاده است اين مكان كه تو طى كردى هيچ پيغمبر مرسل و ملك مقرّب به اين مكان نيامده است و مرا ياراى آن نيست كه از آن بالاتر بيايم و تو را به ربّ العزة مى سپارم، پس از آنجا به درياهاى نور افتادم و امواج عظمت و جلال مرا از نور به ظلمت و از ظلمت به نور مى افكند تا مرا بازداشت خداى رحمان در ملكوت خود در آن مكان كه مى خواست، پس مرا ندا كرد: اى احمد! بايست در خدمت من، چون نداى حق را شنيدم بر خود بلرزيدم و از خود تهى گرديدم.

پس بار ديگر از ملكوت اعلى ندا رسيد: يا احمد، عرض كردم: لبّيك ربّي و سعديك، اينك بندۀ توام و در خدمت تو ايستاده ام، ندا رسيد: خداوند عزيز تو را سلام مى رساند، عرض كردم: اوست سلام و از اوست سلام و بسوى او برمى گردد سلام.

بار ديگر ندا رسيد: اى احمد، عرض كردم: لبّيك و سعديك اى سيّد و مولاى من، فرمود آمَنَ اَلرَّسُولُ بِما أُنْزِلَ إِلَيْهِ مِنْ رَبِّهِ ، پس به الهام حق تعالى گفتم وَ اَلْمُؤْمِنُونَ كُلٌّ آمَنَ بِاللّهِ وَ مَلائِكَتِهِ وَ كُتُبِهِ وَ رُسُلِهِ تا غُفْرانَكَ رَبَّنا وَ إِلَيْكَ اَلْمَصِيرُ (1).

پس حق تعالى فرمود لا يُكَلِّفُ اَللّهُ نَفْساً إِلاّ وُسْعَها لَها ما كَسَبَتْ وَ عَلَيْها مَا اِكْتَسَبَتْ ، پس عرض كردم رَبَّنا لا تُؤاخِذْنا إِنْ نَسِينا أَوْ أَخْطَأْنا تا فَانْصُرْنا عَلَى اَلْقَوْمِ اَلْكافِرِينَ (2)؛ پس حق تعالى فرمود: آنچه طلب كردى به تو و امّت تو عطا كردم.

و چون از مناجات پروردگار خود فارغ شدم نداى حق به من رسيد كه: كى را در زمين

ص: 732


1- . سورۀ بقره:285.
2- . سورۀ بقره:286.

جانشين و خليفۀ خود كردى؟ عرض كردم: خداوندا! بهترين ايشان را كه پسر عمّ من است بر ايشان خليفه كردم، پس ندا رسيد: يا احمد! كيست پسر عمّ تو؟ عرض كردم:

خداوندا! تو بهتر مى دانى على بن ابى طالب را خليفۀ خود كردم، پس هفت مرتبه از ملكوت اعلى ندا رسيد كه: يا احمد! با على بن ابى طالب نيكو سلوك كن و حرمت او را رعايت نما.

پس ندا فرمود: نظر كن به جانب راست عرش، چون نظر كردم ديدم كه به ساق راست عرش نوشته است: خداوندى بجز من نيست و شريك ندارم و محمد رسول من است و او را قوّت بخشيدم به على، اى احمد! نام تو را از نام خود اشتقاق كردم، منم خداوند محمود حميد و توئى محمد، و نام پسر عمّ تو را از نام خود اشتقاق كردم، منم خداوند اعلا و اوست على، اى ابو القاسم! برگرد هدايت كننده و هدايت يافته، نيك آمدى و نيك رفتى خوشا حال تو و خوشا حال كسى كه به تو ايمان آورد و تو را تصديق نمايد.

پس به درياى نور افتادم و موجهاى آن دريا مرا فرود آورد، و چون به جبرئيل رسيدم نزد سدرة المنتهى جبرئيل گفت: اى خليل من! خوش رفتى و خوش آمدى، چه گفتى و چه شنيدى؟ من آنچه گفتنى بود به او گفتم و آنچه نهفتنى بود نهفتم؛ پس گفت: آخر ندائى كه تو را نام گردانيد چه بود؟ گفتم: اين بود كه: اى ابو القاسم! برگرد هدايت كننده و هدايت يافته؛ جبرئيل گفت: نپرسيدى كه چرا تو را ابو القاسم نام كرد؟ گفتم: نه يا روح اللّه؛ ناگاه از ملكوت اعلى ندا رسيد: اى احمد! تو را ابو القاسم كنيت كردم براى آنكه تو رحمت مرا در قيامت ميان بندگان من قسمت خواهى كرد، جبرئيل گفت: گوارا باد تو را كرامت پروردگار تو اى حبيب من سوگند مى خورم بآن خداوندى كه تو را به رسالت فرستاده است كه اين كرامت را كه به تو داد به احدى قبل از تو نداده است.

پس با جبرئيل برگشتم و چون به آسمان هفتم به نزد آن قصر رسيدم جبرئيل را گفتم كه: از آن دو ملك سؤال كن كه آن جوان هاشمى كه صاحب اين قصر است كيست؟ چون سؤال كرد گفتند: على بن ابى طالب پسر عمّ محمد است، و همچنين به هر يك از آن قصرها

ص: 733

كه رسيدم و جبرئيل سؤال كرد، ملائكه چنين جواب گفتند (1).

و كلينى به سند حسن از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون جبرئيل پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را به معراج برد به مكانى رسيد و ايستاد و آن حضرت را گفت: بالا رو، حضرت فرمود: اى جبرئيل! مرا در چنين حالى تنها مى گذارى؟ گفت: يا محمد! برو كه به مكانى رسيده اى كه هيچ بشر قبل از تو به اين مكان نرسيده بود و بعد از تو نخواهد رسيد (2).

و در حديث معتبر ديگر روايت كرده است كه از حضرت صادق عليه السّلام سؤال كردند كه:

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چند مرتبه به معراج رفت؟ فرمود: دو مرتبه؛ و فرمود: جبرئيل آن جناب را به مرتبه اى رسانيد و گفت: بايست در اينجا كه اين مكانى است كه هيچ ملك و پيغمبر به اين مكان نرسيده اند و بدرستى كه پروردگار تو بر تو صلوات مى فرستد و مى گويد: «سبّوح قدّوس انا ربّ الملائكة و الرّوح سبقت رحمتي غضبي» يعنى: «منم بسيار مقدس و بسيار منزّه و منم پروردگار ملائكه و روح، سبقت گرفته است رحمت من بر غضب من» ، حضرت عرض كرد: «اللّهم عفوك عفوك» «خداوندا! عفو و بخشش و آمرزش تو را مى طلبم» ، پس به مقام قاب قوسين رسيد و نزد حجابى از نور رسيد كه مى درخشيد و آن حجاب از زبرجد سبز بود و مانند سوراخ سوزنى از انوار جلال و عظمت حق بر او جلوه كرد پس نداى حق به او رسيد كه: يا محمد، عرض كرد: لبّيك اى پروردگار من، حق تعالى فرمود: كى را براى امّت خود اختيار كرده اى بعد از خود؟ عرض كرد: خدا بهتر مى داند، حق تعالى فرمود: على بن ابى طالب امير مؤمنان و سيّد مسلمانان و پيشواى رو سفيدان و دست و پا سفيدان است.

پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود: امامت على بن ابى طالب عليه السّلام از آسمان آمد و حق تعالى خود به پيغمبرش فرمود بى آنكه ملكى در ميان باشد (3).

ص: 734


1- . بحار الانوار 18/312 به نقل از كتاب المحتضر.
2- . كافى 1/442.
3- . كافى 1/442-443.

مؤلف گويد: مى تواند بود كه دو مرتبه در مكه معراج واقع شده باشد و باقى صد و بيست مرتبه در مدينه واقع شده باشد؛ يا معراج به عرش دو مرتبه شده باشد و باقى به آسمان شده باشد؛ يا دو مرتبه جسمانى باشد و باقى روحانى؛ و اللّه يعلم.

و به سند صحيح از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: چون آن حضرت به معراج رفت و به نزديك بيت المعمور رسيد وقت نماز شد، پس جبرئيل اذان و اقامه گفت و آن حضرت پيش ايستاد و ملائكه و پيغمبران در عقب او صف كشيده و نماز كردند (1).

و به سند صحيح ديگر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: چون حق تعالى در شب معراج مرا به ملكوت اعلا برد از عقب حجاب وحى ها به من فرمود كه ملكى در ميان نبود، و از جملۀ آن وحى ها آن بود كه: يا محمد! هركه ولى و دوست مرا ذليل گرداند چنان است كه با من محاربه كرده است و هركه با من محاربه كند من با او محاربه مى كنم، من عرض كردم: خداوندا! كيست ولىّ تو؟ فرمود: هركه ايمان آورد به تو و وصىّ تو و امامان فرزندان شما و ايشان را امام خود داند (2).

و به سند معتبر روايت كرده است كه نافع به حضرت امام محمد باقر عليه السّلام گفت:

مسئله اى از تو مى پرسم كه جواب نتواند گفت مگر پيغمبر يا وصىّ او، حضرت باقر عليه السّلام فرمود: آن چه مسأله است؟ عرض كرد: مرا خبر ده كه ميان عيسى عليه السّلام و محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چند سال فاصله بود؟ حضرت فرمود: به قول من پانصد و به قول تو ششصد سال؛ عرض كرد: مرا خبر ده از تفسير قول حق تعالى وَ سْئَلْ مَنْ أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رُسُلِنا أَ جَعَلْنا مِنْ دُونِ اَلرَّحْمنِ آلِهَةً يُعْبَدُونَ (3)يعنى: «سؤال كن از آنها كه فرستاديم ايشان را قبل از تو به پيغمبرى كه آيا قرار داديم بغير از خداى رحمان خدايانى كه پرستيده شوند» ، نافع گفت:

هرگاه ميان محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و عيسى عليه السّلام پانصد سال فاصله بود چگونه خدا او را امر كرد كه از پيغمبران سؤال كند؟ حضرت باقر عليه السّلام فرمود: چون حق تعالى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را به معراج

ص: 735


1- . كافى 3/302.
2- . كافى 2/353.
3- . سورۀ زخرف:45.

برد از جملۀ آياتى كه به او نمود آن بود كه در بيت المقدس ارواح جميع پيغمبران را نزد آن حضرت جمع كرد و جبرئيل را فرمود اذان و اقامه گفت و در اذان «حيّ على خير العمل» گفت و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پيش ايستاد و پيغمبران همه با او نماز كردند و چون از نماز فارغ شد به امر الهى از ايشان پرسيد: بر چه چيز گواهى مى دهيد و چه چيز مى پرستيد؟ گفتند: گواهى مى دهيم كه خداوندى نيست بجز معبود يكتا و او را شريكى در آفرينش و معبوديّت نيست و گواهى مى دهيم كه تو پيغمبر اوئى و بر اين اعتقاد از ما عهد و پيمان گرفته اند، نافع عرض كرد: راست گفتى اى ابو جعفر (1).

و به سند حسن از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: در شب معراج جبرئيل براق را براى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورد و آن حضرت سوار شد و به بيت المقدس رفت و در آنجا ديد آنكه را ديد از برادران خود از پيغمبران، و چون برگشت از معراج اصحاب خود را خبر داد كه: من در اين شب به معراج رفتم و وارد بيت المقدس شدم و بر براق سوار شدم و علامت راستى گفتار من آن است كه در عرض راه به قافلۀ ابو سفيان رسيدم كه از شام مى آمدند و بر سر فلان آب فرود آمده بودند و شتر سرخى از ايشان گم شده بود و از پى بى آن مى گرديدند و آن قافله نزد طلوع آفتاب داخل خواهند شد و شتر سرخى در جلوى آن قافله خواهد بود، پس بعضى از كافران قريش بر سبيل استهزاء گفتند: طرفه سوار تندروى است كه در يك شب به شام مى رود و برمى گردد در ميان شما جمعى هستند كه شام را ديده اند اگر راست مى گويد وصف بيت المقدس و قنديلها و ستونهاى آن را و كيفيت بازارهاى شام را از او بپرسيد تا دروغ او بر شما ظاهر گردد، چون پرسيدند جبرئيل صورت شام را در برابر آن حضرت بازداشت و هرچه مى پرسيدند حضرت نظر مى كرد و جواب ايشان مى فرمود تا آنكه همۀ جوابها را مطابق آنچه مى دانستند شنيدند و ايمان نياوردند از ايشان مگر اندكى، پس حق تعالى اين آيه را فرستاد وَ ما تُغْنِي اَلْآياتُ وَ اَلنُّذُرُ

ص: 736


1- . كافى 8/120-121.

عَنْ قَوْمٍ لا يُؤْمِنُونَ (1) يعنى: «نفع نمى بخشد آيات و معجزات و ترسانندگان جماعتى را كه ايمان نياوردند» (2).

كلينى و شيخ طبرسى و ابن بابويه روايت كرده اند به سندهاى معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام كه: چون در شب معراج رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مقابل مسجد كوفه رسيد جبرئيل گفت: مقابل مسجد كوفه رسيده اى كه مسجد پدر تو آدم عليه السّلام و مصلاّى پيغمبران است پس فرود آى و نماز كن، و حضرت را فرود آورد و در آنجا دو ركعت نماز كرد و به آسمان بالا رفت (3).

و در كتاب اختصاص از امام على النقى عليه السّلام روايت كرده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: در شب معراج چون به آسمان چهارم رسيدم در آنجا قبّه اى ديدم كه از آن بهتر نديده بودم و آن چهار ركن داشت و چهار در داشت و همه از استبرق سبز بود، گفتم: اى جبرئيل! اين قبّه چيست كه در آسمان از آن نيكوتر نديدم؟ گفت: اى حبيب من! اين صورت شهرى است كه آن را «قم» مى گويند و بندگان مؤمن خدا در آنجا جمع خواهند شد و انتظار شفاعت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را در قيامت خواهند كشيد و بر ايشان غمها و اندوه ها و المها وارد خواهد شد، راوى گفت: از امام عليه السّلام پرسيدم: فرج ايشان كى خواهد بود؟ فرمود: وقتى كه آب براى ايشان بر روى زمين ظاهر گردد (4).

و ابن بابويه به سند صحيح از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: در شبى كه مرا به معراج بردند جبرئيل مرا بر دوش راست خود نشانيد و در عرض راه به زمين سرخى رسيدم از زعفران خوشرنگتر و از مشك خوشبوتر و در آنجا مرد پيرى ديدم كه كلاه درازى بر سر داشت، از جبرئيل پرسيدم: اين چه زمين است؟ گفت: اين بقعه اى است كه شيعيان تو و شيعيان وصىّ تو على عليه السّلام در اينجا خواهند بود، گفتم: اين مرد

ص: 737


1- . سورۀ يونس:101.
2- . كافى 8/364-365.
3- . كافى 8/281؛ مجمع البيان 3/163؛ تفسير عياشى 2/146.
4- . اختصاص 101.

پير كيست؟ گفت: ابليس لعين است مى خواهد ايشان را از ولايت على عليه السّلام منع كند و بر فسق و فجور تحريص نمايد، گفتم: اى جبرئيل! مرا بسوى آن بقعه فرو بر؛ پس مانند برق جهنده به يك چشم بر هم زدن مرا به آن موضع رسانيد و من به او خطاب كردم كه: «قم» يعنى: «برخيز» اى ملعون و شريك شو در مال و اولادان و زنان دشمنان ايشان كه تو را بر شيعيان من و شيعيان على سلطنتى نيست. پس از آن روز آن شهر را قم ناميدند براى آنكه حضرت به شيطان گفت «قم» (1).

و سيد ابن طاووس به سند معتبر از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روايت كرده است كه آن حضرت فرمود: شبى در حجر اسماعيل خوابيده بودم ناگاه جبرئيل پاى مرا فشرد، چون بيدار شدم كسى را نديدم و چون به خواب رفتم بار ديگر پاى مرا فشرد، و چون بيدار شدم دستم را گرفت و مرا بر روى كرسى نشانيد مانند آشيان مرغان و به يك چشم همزدن ديدم كه در مكان ديگرم، گفت: مى دانى در كجائى؟ گفتم: نه، گفت: اين بيت المقدس است كه حشر خلايق به اينجا خواهد شد؛ پس جبرئيل انگشت سبابه را بر گوش راست نهاد و اذان دو تا دو تا گفت و در آخر «حيّ على خير العمل» گفت و اقامه را دو تا دو تا گفت و در آخرش دو مرتبه «قد قامت الصّلاة» گفت، چون فارغ شد نورى از آسمان ساطع شد و به آن نور قبرهاى پيغمبران شكافته شد و از هر طرف لبيك گويان بسوى بيت المقدس آمدند، پس چهار هزار و چهارصد و چهارده پيغمبر جمع شدند و صف كشيدند و جبرئيل بازوى مرا گرفت و پيش داشت و گفت: اى محمد! نماز كن با پيغمبران كه برادران تواند و تو خاتم ايشانى و خاتم اولى است از مختوم، چون به جانب راست خود نظر كردم پدرم ابراهيم خليل را ديدم كه دو حلّۀ سبز پوشيده بود و در جانب راستش دو ملك و در جانب چپش دو ملك ايستاده بودند، چون به جانب چپ خود نظر كردم برادر و وصىّ خود على بن ابى طالب را ديدم كه دو حلّۀ سفيد پوشيده بود و در هر طرفش دو ملك ايستاده بودند، چون او را ديدم بسيار شاد شدم؛ و چون از نماز فارغ شدم به نزد ابراهيم عليه السّلام رفتم و با من

ص: 738


1- . علل الشرايع 572.

مصافحه كرد، دست راست مرا به هر دو دست خود گرفت و گفت: مرحبا اى پيغمبر شايسته و فرزند شايسته و فرستاده شده در زمان شايسته، پس على بن ابى طالب آمد و ابراهيم عليه السّلام به هر دو دست، دست راست او را گرفت و مصافحه كرد و گفت: مرحبا اى فرزند شايسته و وصىّ پيغمبر شايسته؛ چون صبح شد من و على هر دو در ابطح بوديم و هيچ تعب نكشيده بوديم (1).

و ابن بابويه به سند معتبر از پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روايت كرده است كه: چون جبرئيل مرا به آسمان برد دست مرا گرفته داخل بهشت كرد و بر مسندى از مسندهاى بهشت نشانيد و بهى به دستم داد ناگاه آن به شكافته شد و از ميان آن حورى بيرون آمد كه مژگانش مانند سينۀ كركس سياه بود و گفت: «السّلام عليك يا احمد السّلام عليك يا رسول اللّه السّلام عليك يا محمّد» گفتم: تو كيستى خدا تو را رحمت كند؟ گفت: منم راضيۀ مرضيه، خداوند جبار مرا از سه چيز آفريده است، پائين من از مشك است و بالاى من از كافور و ميان من از عنبر است و مرا به آب زندگانى خمير كرده اند و خداوند جليل به من فرمود: باش، پس آفريده شدم براى پسر عمّ تو و وصىّ تو و وزير تو على بن ابى طالب عليه السّلام (2).

و ايضا به سند معتبر روايت كرده است كه: شبى جبرئيل براى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چهارپائى آورد از استر كوچكتر و از درازگوش بزرگتر و پاهايش بلندتر از دستهايش بود و آنچه چشم كار كند يك گام آن بود، و چون حضرت خواست سوار آن شود امتناع كرد، جبرئيل گفت: اين محمد است، چون نام آن حضرت را شنيد طورى تواضع كرد كه به زمين چسبيد پس حضرت سوار آن شد و به هر بلندى كه بالا مى رفت دستهايش كوتاه و پاهايش بلند مى شد و چون به نشيب مى رفت دستهايش دراز و پاهايش كوتاه مى شد؛ پس در تاريكى شب به قافلۀ پربارى كه متعلق به ابو سفيان بود رسيدند و از صداى بال براق شتران رم كردند و كسى از آخر قافله غلام خود را كه در اول قافله بود ندا كرد: اى

ص: 739


1- . سعد السعود 100.
2- . امالى شيخ صدوق 154.

فلان! شتران رم كردند و فلان شتر بارش افتاد و دستش شكست.

پس از آنجا گذشتند تا به بلقا رسيدند حضرت فرمود: اى جبرئيل! من تشنه شدم، جبرئيل كاسۀ آبى به آن حضرت داد و تناول نمود.

پس از آنجا گذشتند و به جماعتى رسيدند كه قلابهاى آتش به پاهاى ايشان زده بودند و سرنگون آويخته بودند، حضرت فرمود: اينها كيستند؟ جبرئيل عرض كرد: اينها گروهى اند كه حق تعالى ايشان را به حلال غنى فرموده است و طلب حرام مى كنند.

پس به جمعى رسيدند كه با سوزن و ريسمان آتش بدنهاى ايشان را مى دوختند، حضرت فرمود: اينها كيستند؟ جبرئيل عرض كرد: اينها بكارت زنان را به زنا مى بردند.

پس از آنجا گذشتند و به مردى رسيدند كه بستۀ هيزمى را مى خواست بردارد و نمى توانست پس هيزم ديگر بالاى آنها مى گذاشت، حضرت فرمود: اين كيست؟ جبرئيل عرض كرد: اين صاحب قرض است كه اداى قرض نمى تواند كرد و ديگر قرض مى كند.

پس از آنجا گذشتند تا به كوه شرقى بيت المقدس رسيدند، حضرت در آنجا باد بسيار گرمى احساس نمود و صداى مهيبى شنيد، فرمود: اى جبرئيل! اين چه باد بود و آن چه صدا بود؟ عرض كرد: آن باد و صدا از جهنم بود، حضرت فرمود: پناه مى برم به خدا از جهنم.

پس از جانب راست خود نسيم خوشبوئى و صداى نيكوئى شنيد و از حقيقت آنها جويا شد، جبرئيل عرض كرد: اين شميم و صداى بهشت است، حضرت فرمود: از خدا سؤال مى كنم بهشت را.

پس از آنجا گذشتند و به دروازۀ بيت المقدس رسيدند و در آنجا نصرانى بود كه هر شب دروازه را مى بستند و كليدها را در زير سر او مى گذاشتند، در آن شب هرچند سعى كردند دروازه بسته نشد و به نزد او آمده گفتند: امشب دروازه بسته نمى شود، گفت:

پاسبانان را مضاعف كنيد.

و چون داخل بيت المقدس شدند جبرئيل صخرۀ بيت المقدس را برداشت و از زير آن

ص: 740

سه قدح بيرون آورد: قدحى از شير و قدحى از عسل و قدحى از شراب، چون قدح شير و قدح عسل را به آن حضرت داد تناول فرمود، و چون قدح شراب را داد حضرت فرمود:

سيراب شدم و نمى خواهم، جبرئيل گفت: اگر مى آشاميدى امّت تو همه گمراه مى شدند و از تو متفرق مى شدند، پس در مسجد بيت المقدس نماز كرد و گروهى از پيغمبران به آن حضرت اقتدا كردند.

و در آن شب با جبرئيل ملكى فرود آمده بود كه هرگز به زمين نيامده بود پس در آنجا به نزديك آن حضرت آمد و عرض كرد: يا محمد! پروردگارت تو را سلام مى رساند و مى گويد: اينها كليدهاى خزانه هاى زمين است اگر مى خواهى پيغمبر بنده باش و اگر مى خواهى كليدها را بگير و پيغمبر پادشاه باش؛ جبرئيل اشاره كرد آن حضرت را كه:

تواضع كن، حضرت فرمود كه: مى خواهم پيغمبر بنده باشم و پادشاهى دنيا را نمى خواهم.

پس از آنجا به آسمان رفتند، و چون به در آسمان اول رسيدند جبرئيل گفت: در را بگشائيد، ملائكه گفتند: كيست با تو؟ گفت: محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است، ملائكه گفتند: نيكو آمدنى آمده است؛ و چون در را گشودند و داخل شدند آن حضرت به هر گروهى از ملائكه كه رسيد سلام كردند بر او و براى او دعا كردند و او را مشايعت كردند پس به مرد پيرى رسيدند كه در زير درختى نشسته بود و اطفال بسيار بر دور او بودند، حضرت پرسيد: اين مرد پير كيست و اين اطفال كيستند؟ جبرئيل گفت كه: اين پدر تو ابراهيم خليل عليه السّلام است و اين كودكان اطفال مؤمنانند بر دور او كه ايشان را غذا مى دهد و تربيت مى كند.

و چون از آنجا گذشتند و به مردى رسيدند كه بر كرسى نشسته بود، و چون به جانب راست خود نظر مى كرد مى خنديد و شاد مى شد، و چون به جانب چپ خود مى نگريست اندوهناك مى شد و مى گريست! حضرت پرسيد: اين كيست؟ جبرئيل عرض كرد: اين پدر تو آدم است چون مى بيند آنها را كه داخل بهشت مى شوند از فرزندانش شاد و خندان مى شود و چون مى بيند آنها را كه داخل جهنم مى شوند از فرزندانش محزون و گريان مى شود.

پس از آنجا گذشتند و ملكى را ديدند كه بر كرسى نشسته پس آن ملك بر آن حضرت

ص: 741

سلام كرد و ليكن آن شادى و خوش روئى كه از ديگران ديد از او نديد، فرمود: اى جبرئيل! من به هيچ ملك نگذشتم مگر از او ديدم آنچه مى خواستم از شادى و سرور بغير اين ملك، جبرئيل عرض كرد: اين «مالك» خزانه دار جهنم است و او از همۀ ملائكه خوش روتر و خوش خوتر بود و چون حق تعالى جهنم را به او سپرد و مشاهده نمود عذابها را كه خدا براى عاصيان خود مهيّا كرده است ديگر نخنديد.

پس از آنجا گذشت تا به مقام مناجات حق تعالى رسيد و پنجاه نماز بر امّت او واجب گرديد و به شفاعت حضرت موسى عليه السّلام استدعاى تخفيف نمود تا به پنج نماز رسيد، چون در برگشتن به حضرت ابراهيم عليه السّلام رسيد گفت: يا محمد! امّت خود را از من سلام برسان و خبر ده ايشان را كه بهشت آبش شيرين است و خاكش خوشبو است و زمينش ساده است و درختانش از «سبحان اللّه و الحمد للّه و لا اله الا اللّه و اللّه اكبر و لا حول و لا قوة الاّ باللّه» است، پس امر كن امّت خود را كه اين ذكرها را بسيار بگويند تا درختان ايشان در بهشت بسيار شود. پس در راه به قافله اى از قريش رسيدند.

چون حضرت فرود آمد خبر داد اهل مكه را از معراج و خبر داد ايشان را از قافلۀ ابو سفيان و رم كردن شتران و شكستن پاى شتر ايشان، و فرمود: نزد طلوع آفتاب آن قافله داخل مى شوند؛ و چون آفتاب طالع شد قافله داخل شدند و آنچه حضرت خبر داده بود همه را تصديق كردند (1).

و ابن بابويه و على بن ابراهيم در حديث موثق از حضرت امام صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: شبى در ابطح خوابيده بودم و على عليه السّلام در دست راست من و جعفر در دست چپ من و حمزه نزديك من خوابيده بودند ناگاه صداى بال ملائكه را شنيدم و گوينده اى مى گفت كه: اى جبرئيل! بسوى كداميك مبعوث شده اى؟ جبرئيل اشاره بسوى من كرد و گفت: بسوى اين مبعوث شده ام و اين بهترين فرزندان آدم است و آن كه در دست راست اوست وصى و وزير و داماد و خليفۀ اوست در امّت او، و آن ديگرى عموى

ص: 742


1- . امالى شيخ صدوق 364-367.

اوست حمزه كه سيّد الشهداء است، و آن ديگرى جعفر است پسر عمّ او كه دو بال رنگين خدا به او خواهد داد كه در بهشت با ملائكه پرواز كند، بگذارش كه ديده اش به خواب رود و گوشهايش بشنود و دلش خبر دار باشد، مثل او مثل پادشاهى است كه خانه اى ساخته باشد و خوانى گسترده باشد و بندۀ خود را به خوان خود دعوت كرده باشد: پادشاه، خداوند عالميان است؛ و خانه، دنيا است؛ و خوان، نعمت حق تعالى بهشت بى انتهاست؛ و داعى از جانب خدا، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است.

پس جبرئيل آن حضرت را بر براق سوار كرد و بسوى بيت المقدس برد و محرابهاى پيغمبران را بر آن حضرت عرض كرد و در آنجا نماز كرد و برگشت، و در برگشتن به قافلۀ قريش گذشت و ايشان فرود آمده بودند و شترى از ايشان گم شده بود از پى بى آن شتر مى گشتند و ظرف آبى نزد ايشان بود، حضرت از آن ظرف آب آشاميد و باقى آن را ريخت.

چون حضرت برگشت به مكه فرمود: امشب رفتم بسوى بيت المقدس و آثار و منازل پيغمبران را ديدم و به قافلۀ قريش گذشتم در فلان موضع و شتر ايشان گم شده بود و آب ايشان را آشاميدم و ريختم، ابو جهل گفت: بپرسيد بيت المقدس چند استوانه و چند قنديل دارد؟ پس جبرئيل صورت بيت المقدس را در برابر آن حضرت بازداشت كه آنچه پرسيدند جواب فرمود؛ پس گفتند: تا قافله بيايد و حقيقت گفته هاى تو را معلوم كنيم، حضرت فرمود: قافله نزد طلوع آفتاب خواهد آمد و شتر سرخ موئى در جلو شتران خواهد بود.

چون صبح شد اهل مكه بسوى عقبه جمع شدند تا حقيقت گفتار آن حضرت را معلوم كنند، چون آفتاب طالع شد قافله پيدا شد به همان نشانها كه حضرت فرموده بود و اهل قافله به فرمودۀ آن حضرت خبر دادند و با مشاهدۀ اينها كفر و عناد ايشان زياده شد (1).

و ابن بابويه به سند معتبر از ابن عباس روايت كرده است كه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به

ص: 743


1- . امالى شيخ صدوق 363 با اختصار؛ تفسير قمى 2/13.

امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: يا على! چون مرا به آسمان هفتم بردند و از آنجا به سدرة المنتهى و از آنجا به حجابهاى نور و حق تعالى مرا گرامى داشت به مناجات خود و رازهاى نهان به من گفت، در ميان آنها فرمود: يا محمد؛ عرض كردم: لبّيك اى پروردگار من و سيد من كه توئى با بركت و بلند مرتبه، فرمود: بدان كه على امام و پيشواى دوستان من است و نورى است براى هركه اطاعت من كند و اوست كلمه اى كه لازم متقيان گردانيده ام، هركه او را اطاعت كند مرا اطاعت كرده است و هركه او را نافرمانى كند مرا نافرمانى كرده است، پس او را بشارت ده به اين؛ چون حضرت به زمين آمد على را بشارت داد به آنچه حق تعالى در حقّ او فرموده بود، امير المؤمنين عليه السّلام عرض كرد: يا رسول اللّه! آيا قدر من به مرتبه اى رسيده است كه در چنين مكانى مرا ياد كنند؟ حضرت فرمود: بلى يا على، شكر كن پروردگار خود را، پس على عليه السّلام به سجده افتاد براى شكر نعمت حق تعالى، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: سر بردار يا على كه حق تعالى به تو مباهات كرد با ملائكۀ خود (1).

و به سند ديگر از ابن عباس روايت كرده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را به آسمان بردند جبرئيل آن حضرت را به نهرى رسانيد كه آن را «نور» مى گفتند چنانكه در قرآن فرموده است جَعَلَ اَلظُّلُماتِ وَ اَلنُّورَ (2)، چون به آن نهر رسيدند جبرئيل گفت:

عبور كن با بركت خدا كه حق تعالى ديدۀ تو را منوّر گردانيده و راه تو را گشوده است و اين نهرى است كه احدى از آن عبور نكرده است نه ملك مقرّب و نه پيغمبر مرسل، و هر روز يك مرتبه من در اين نهر فرو مى روم و بيرون مى آيم و بالهاى خود را مى افشانم و از هر قطره اى كه از بال من مى ريزد حق تعالى ملك مقرّبى خلق مى نمايد كه او بيست هزار رو دارد و چهل هزار زبان دارد و به هر زبانى به لغتى سخن مى گويد كه اهل لغت ديگر آن را نمى فهمند؛ پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از آن نهر گذشت تا به حجابها رسيد و آنها پانصد حجابند كه از هر حجاب تا حجاب ديگر پانصد سال راه است، پس جبرئيل گفت: پيش

ص: 744


1- . امالى شيخ صدوق 247.
2- . سورۀ انعام:1، در روايت «خلق» آمده ولى در آيۀ شريفه «جعل» مى باشد.

برو اى محمد، حضرت فرمود: اى جبرئيل! تو چرا با من نمى آئى؟ جبرئيل عرض كرد: از اين مكان نمى توانم گذشت-به روايت ديگر گفت: اگر به قدر يك بند انگشت پيشتر آيم مى سوزم (1)-پس حضرت رسول پيش تاخت آنچه خدا خواست تا آنكه حق تعالى او را ندا كرد: منم محمود و توئى محمد نام تو را از نام خود اشتقاق كردم، هركه با تو وصل كند به محبت و متابعت من با او وصل مى كنم به لطف و رحمت و هركه از تو قطع كند از او قطع مى نمايم لطف و رحمت خود را، فرو رو بسوى بندگان من و خبر ده ايشان را به كرامت من تو را و من هيچ پيغمبر نفرستادم مگر وزيرى براى او مقرر كردم و تو رسول منى و على وزير توست (2).

و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: در شب معراج حق تعالى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را ندا كرد كه: يا محمد! مدت پيغمبرى تو منقضى شد و عمر تو به آخر رسيد كه را براى امّت خود بعد از خود اختيار كرده اى؟ عرض كرد: پروردگارا! من خلق تو را امتحان كردم احدى را نيافتم كه اطاعت من زياده از على بن ابى طالب بكند، حق تعالى فرمود: من نيز كسى را نيافتم كه بعد از تو اطاعت من زياده از او بكند، حضرت گفت: خداوندا! امتحان كردم خلق تو را و كسى را نيافتم كه مرا دوست تر دارد از على بن ابى طالب، حق تعالى فرمود: براى من نيز چنين است از من به او برسان كه او نشانۀ شاهراه هدايت است و پيشواى دوستان من است و نورى است براى هركه اطاعت من بكند (3).

و شيخ طبرسى روايت كرده است كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: بر بال ملكى سوار شدم و از سدرة المنتهى گذشتم تا به ساق عرش درآويختم و از ساق عرش ندا شنيدم كه: منم خداوندى كه بجز من خداوندى و معبودى نيست و سالمم از همۀ نقصها و عيبها و امان دهنده ام از عذاب خود مؤمنان را و شاهدم بر احوال خلق و عزيز و غالبم و جبارم و بزرگوارى مخصوص من است و به خلق خود مهربان و رحم كننده ام، پس خدا را به دل

ص: 745


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/229.
2- . امالى شيخ صدوق 290.
3- . تفسير قمى 2/244؛ امالى شيخ صدوق 386.

ديدم نه به ديده (1).

و شيخ طوسى به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: چون مرا به آسمان بالا بردند و داخل بهشت شدم در آنجا قصرى ديدم از ياقوت سرخ كه از بيرونش اندرونش را مى توانست ديد براى روشنى و صفا و نور آن و در آن قصر دو قبّه بود از مرواريد و زبرجد، گفتم: اى جبرئيل! اين قصر از كيست؟ گفت: براى كسى است كه سخن نيكو گويد و پيوسته روزه باشد و طعام بسيار بخوراند و به عبادت بايستد در شب هنگامى كه مردم در خوابند.

حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: عرض كردم: يا رسول اللّه! از امّت تو كسى هست كه طاقت اينها داشته باشد؟ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: سخن نيكو آن است كه بگويد «سبحان اللّه و الحمد للّه و لا اله الاّ اللّه و اللّه أكبر» ، و پيوسته روزه داشتن آن است كه ماه مبارك رمضان را تمام روزه بدارد، و طعام دادن آن است كه براى عيال خود تحصيل نمايد آن قدر كه ايشان محتاج ديگران نباشند، و در شب نماز كردن آن است كه نماز خفتن را بجا آورد در هنگامى كه يهود و نصارى و ساير كافران در خوابند (2).

و ابن بابويه به سندهاى معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: حق تعالى در شب معراج مرا ندا كرد كه: يا محمد؛ عرض كردم:

لبّيك اى پروردگار من، پس فرمود: بدان كه على پيشواى متقيان و پادشاه مؤمنان است و كشانندۀ رو سفيدان و دست و پا سفيدان است-يعنى شيعيان خود-بسوى بهشت (3).

و به سند معتبر ديگر از آن حضرت روايت كرده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود:

حق تعالى در شب معراج خود با من سخن گفت و مرا ندا كرد كه: اى محمد! على حجت من است بعد از تو بر خلق من و پيشواى اهل طاعت من است، هركه فرمان او برد فرمان من برده است و هركه عصيان او كند عصيان من كرده است پس او را نصب كن براى امّت خود

ص: 746


1- . احتجاج 1/109.
2- . امالى شيخ طوسى 458؛ تفسير قمى 1/21.
3- . امالى شيخ صدوق 491.

كه با او هدايت يابند بعد از تو (1).

و به سندهاى معتبر ديگر روايت كرده است كه: حق تعالى در شب معراج حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را ندا فرمود كه: يا محمد! كه را اختيار كرده اى كه بعد از تو در ميان امّت تو جانشين تو باشد؟ حضرت عرض كرد: خداوندا! تو براى من اختيار كن، حق تعالى فرمود: من اختيار كردم براى تو برگزيدۀ تو را كه على بن ابى طالب است (2).

و به سند معتبر ديگر از ابن عباس روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود:

چون مرا از آسمان هفتم به سدرة المنتهى بردند و از آنجا به حجابهاى نور رفتم حق تعالى مرا ندا فرمود كه: اى محمد! تو بندۀ منى و من پروردگار توام پس براى من خضوع كن و بس، و مرا عبادت كن و بس، و بر من توكل كن و بس، و بر غير من اعتماد مكن كه من تو را پسنديدم كه بنده و حبيب و رسول و پيغمبر من باشى، و برادر تو على را پسنديدم كه خليفۀ من و درگاه قرب من باشد پس اوست حجت من بر بندگان من و پيشواى خلق من است، به او شناخته مى شوند دوستان و دشمنان من و به او جدا مى شوند لشكر شيطان از لشكر من و به او برپا مى شود دين من و به او محفوظ مى گردد حدود من و جارى مى شود احكام من، و به سبب تو و او و امامان از فرزندان او رحم مى كنم بندگان و كنيزان خود را، و به قائم شما آبادان مى گردانم زمين خود را به تسبيح و تقديس و تهليل و تكبير خود، و به او پاك مى گردانم زمين را از دشمنان خود و ميراث مى دهم آن را به دوستان خود، و به او كلمۀ كافران را پست و كلمۀ خود را بلند مى گردانم، و به او زنده مى گردانم بندگان خود را و شهرهاى خود را، و از براى او به مشيت خود ظاهر مى گردانم گنجها و ذخيره هاى خود را و او را مطّلع مى گردانم بر رازهاى خود، و او را امداد مى كنم به ملائكۀ خود كه او را تقويت نمايند بر جارى گردانيدن امر من و بلند گردانيدن دين من، اوست ولىّ حق و به راستى مهدى و هدايت كنندۀ بندگان من (3).

ص: 747


1- . امالى شيخ صدوق 387.
2- . امالى شيخ صدوق 474.
3- . امالى شيخ صدوق 504.

و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام روايت كرده است كه امير المؤمنين عليه السّلام گفت:

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: حق تعالى خلقى نيافريده است كه افضل باشد از من و گرامى تر باشد نزد او از من، عرض كردم: يا رسول اللّه! تو بهترى يا جبرئيل؟ فرمود: يا على! بدرستى كه حق تعالى تفضيل داده است پيغمبران مرسل را بر ملائكۀ مقرّبان و مرا فضيلت داده است بر جميع پيغمبران و بعد از من تو را و امامان بعد از تو را فضيلت داده است بر ملائكه و جميع خلق، و بدرستى كه ملائكه خدمتكاران ما و خدمتكاران محبّان مايند، يا على! آنها كه حامل عرشند و آنان كه در دور عرشند تسبيح و تحميد پروردگار خود مى گويند و طلب آمرزش مى نمايند براى آنان كه ايمان آورده اند به ولايت ما، يا على! اگر ما نمى بوديم نمى آفريد خدا آدم را و نه حوّا و نه بهشت و نه دوزخ و نه آسمان و نه زمين را، چگونه بهتر نباشيم از ملائكه و حال آنكه ما پيشى گرفتيم بر ايشان بسوى معرفت پروردگار خود و تسبيح و تهليل و تقديس او زيرا كه اول چيزى كه حق تعالى خلق كرد ارواح ما بود پس گويا گردانيد ما را به توحيد و تحميد خود، پس ملائكه را خلق كرد و چون ايشان ارواح ما را يك نور ديدند و عظمت نور ما را مشاهده كردند و نور ما را بسيار عظيم شمردند ما «سبحان اللّه» گفتيم تا ملائكه بدانند كه ما خلق مربوب خدائيم و حق تعالى منزّه است از صفات ما و ساير مخلوقات، پس ملائكه به تسبيح ما تسبيح گفتند و حق تعالى را از صفات ما منزّه دانستند، و چون عظمت شأن ما را مشاهده نمودند ما «لا اله الاّ اللّه» گفتيم تا ملائكه بدانند كه ما بنده هاى خدائيم و ما را از خدائى بهره اى نيست و بغير خدا ديگرى مستحقّ پرستيدن نيست، و چون ملائكه بزرگى ما را مشاهده كردند ما «اللّه اكبر» گفتيم تا ملائكه دانستند خدا از آن بزرگتر است كه كسى بزرگوارى تواند يافت مگر به بندگى او، و چون عزت و قوّت ما را در ملكوت اعلى مشاهده كردند ما گفتيم «لا حول و لا قوة الاّ باللّه» ملائكه دانستند كه حول و قوّت مخصوص خدا است، و چون ملائكه مشاهده كردند نعمتهاى خدا را بر ما و دانستند كه حق تعالى اطاعت ما را بر همۀ خلق واجب گردانيده است گفتيم «الحمد للّه» تا ملائكه بدانند كه خدا از ما مستحقّ شكر و ثنا است به سبب نعمتها كه به ما كرامت فرموده است، پس ملائكه گفتند «الحمد للّه»

ص: 748

و به بركت ما هدايت يافتند بسوى تحميد و توحيد و تسبيح و تهليل و تمجيد حق تعالى؛ پس حق تعالى آدم عليه السّلام را خلق كرد و نور ما را در صلب او سپرد و امر كرد ملائكه را كه سجده كنند آدم را براى تعظيم ما و اكرام ما، پس سجدۀ ايشان بندگى خدا بود و اكرام و اطاعت آدم عليه السّلام بود براى آنكه ما در صلب او بوديم و چگونه ما افضل از ملائكه نباشيم و حال آنكه سجده كردند همۀ ايشان براى آدم؟

و چون مرا به آسمان بردند جبرئيل اذان و اقامه گفت دو تا دو تا و گفت: پيش بايست اى محمد، گفتم: اى جبرئيل! من بر تو پيشى گيرم؟ گفت: آرى زيرا كه حق تعالى پيغمبرانش را بر ملائكه فضيلت داده است و تو را بخصوص بر همۀ خلق زيادتى داده است، پس من جلو ايستادم و با ايشان نماز كردم و اين را براى فخر نمى گويم.

و چون به حجابهاى نور رسيدم جبرئيل گفت: پيش رو يا محمد، و خود ايستاد، گفتم:

اى جبرئيل! در چنين موضعى از من جدا مى شوى؟ گفت: يا محمد! اين منتهاى حدّى است كه خدا براى من قرار داده است اگر از اينجا بگذرم بالهاى من مى سوزد به سبب تعدّى كردن از اندازه هاى حق تعالى، پس مرا در درياهاى نور غوطه دادند و در بحار الانوار خداوند جبار شنا كردم تا رسيدم به آنجا كه خدا مى خواست كه مرا به آنجا بالا برد از علوم ملك او.

پس ندا از جانب اعلا به من رسيد: يا محمد! عرض كردم: لبّيك و سعديك اى پروردگار من، پس ندا رسيد: اى محمد! توئى بندۀ من و من پروردگار توام مرا عبادت كن و بر من توكل كن بدرستى كه توئى نور من در عباد من و رسول من بسوى خلق من و حجت من بر بندگان من، براى تو و هركه تو را متابعت كند آفريدم بهشت خود را و هركه تو را مخالفت كند آفريدم آتش خود را براى او، و براى اوصياى تو واجب گردانيدم كرامت خود را و براى شيعيان ايشان واجب گردانيدم ثواب خود را، عرض كردم: خداوندا! اوصياى مرا تعيين فرما كه ايشان را بشناسم، فرمود: اى محمد! اوصياى تو آنهايند كه نامهاى ايشان بر ساق عرش من نوشته است، چون نظر كردم به ساق عرش دوازده نور ديدم و در هر نور سطرى سبز ديدم كه در آن سطر نام يكى از اوصياى من نوشته بود، اول ايشان على بن

ص: 749

ابى طالب و آخر ايشان مهدى امّت من، عرض كردم: خداوندا! اينها اوصياى منند بعد از من؟ فرمود: يا محمد! اينها دوستان من و اوصيا و برگزيدگان و حجتهاى منند بعد از تو بر بندگان من و ايشان اوصيا و خليفه هاى تواند و بهترين خلق منند بعد از تو، بعزت و جلال خود سوگند مى خورم كه دين خود را به ايشان ظاهر گردانم و كلمۀ خود را به ايشان بلند گردانم و به آخر ايشان زمين را از دشمنان خود پاك گردانم و مشرق و مغرب زمين را به تصرف او درآورم و بادها را مسخّر او گردانم و ابرهاى صعب را براى او ذليل گردانم كه بر آنها سوار شود و به هر جا كه خواهد از آسمان و زمين برود و او را به لشكرهاى خود يارى كنم و به ملائكۀ خود مدد كنم تا آنكه دعوت من بلند گردد و همۀ خلق بر يگانه پرستى من جمع شوند، پس سلطنت او را دائم و مستمر گردانم و دولت حق را در دوستان خود و پيشوايان دين قرار دهم كه دست به دست گردانند تا روز قيامت (1).

ايضا به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السّلام و ابن عباس روايت كرده است كه: روزى عايشه به نزد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و آن حضرت فاطمه عليها السّلام را در دامن خود نشانده بود و مى بوسيد، عايشه عرض كرد: چرا اين دختر بزرگ را اين قدر مى بوسى و به چه سبب افراط در محبت او مى نمائى؟ حضرت فرمود: اى عايشه! در شب معراج چون به آسمان چهارم رسيدم جبرئيل اذان و اقامه گفت و مرا پيش داشت و با اهل آسمان چهارم نماز كردم، و چون به جانب راست خود نظر كردم حضرت ابراهيم عليه السّلام را در باغى از باغهاى بهشت ديدم كه گروهى از ملائكه او را در ميان گرفته بودند، و چون بر آسمان ششم بر آمدم ندا از جانب اعلا شنيدم كه: اى محمد! نيك پدرى است پدر تو ابراهيم و نيك برادرى است برادر تو على، چون به حجابهاى عظمت و جلال رسيدم جبرئيل دست مرا گرفت و داخل بهشت كرد در آنجا درختى از نور ديدم كه زير آن درخت دو ملك حلّه ها و زيورها بر هم پيچيدند، گفتم: اى حبيب من جبرئيل! اين درخت از كيست؟ گفت: از برادرت على بن ابى طالب است و اين دو ملك براى او حلّه و زيورها مى پيچند و جمع

ص: 750


1- . علل الشرايع 5؛ عيون اخبار الرضا 1/262.

مى كنند تا روز قيامت، چون پيشتر رفتم رطبى براى من آوردند از زبد نرمتر و از مشك خوشبوتر و از عسل شيرين تر، من يك رطب گرفتم و خوردم و آن رطب نطفه شد در پشت من و چون به زمين آمدم با خديجه نزديكى كردم و او به فاطمه حامله شد، پس فاطمه حوريه اى است به صورت انسان، هرگاه مشتاق بهشت مى شوم فاطمه را مى بوسم و مى بويم كه ريحانۀ بهشت است (1).

به روايت ديگر فرمود: هر وقت او را مى بوسم بوى درخت طوبى از او مى شنوم (2).

و ايضا به سند معتبر از امامزاده عبد العظيم عليه السّلام روايت كرده است از امام محمد التقى عليه السّلام كه امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: روزى من و فاطمه عليها السّلام به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رفتيم و آن حضرت بسيار مى گريست، عرض كردم: پدر و مادرم فداى تو باد يا رسول اللّه چه چيز سبب گريۀ تو شده است؟

فرمود: يا على! شبى كه مرا به آسمان بردند زنى چند از امّت خود را در عذاب شديد ديدم و گريۀ من براى ايشان است، زنى را ديدم كه به موى سر آويخته بودند و مغز سرش مى جوشيد؛ و زنى را ديدم كه به زبان آويخته بودند و حميم جهنم را در حلقش مى ريختند؛ و زنى را ديدم كه به پستانها آويخته بودند؛ و زنى را ديدم كه گوشت بدن خود را مى خورد و آتش در زيرش شعله مى كشيد؛ و زنى را ديدم كه پاهايش را به دستهايش بسته بودند و مارها و عقربها را بر او مسلط كرده بودند؛ و زنى را ديدم كور و كر و لال بود و در تابوت آتش كرده بودند او را و مغز سرش از بينى او بيرون مى آمد و بدنش از خوره و پيسى پاره پاره مى شد؛ و زنى را ديدم كه به پاها آويخته بودند در تنور آتش؛ و زنى را ديدم كه گوشت بدن او را از پيش و پس مى بريدند به مقراضهاى آتش؛ و زنى را ديدم كه رو و دستهايش را مى سوختند و امعاى خود را مى خورد؛ و زنى را ديدم كه سرش سر خوك بود و بدنش بدن خر و بر او هزار هزار نوع عذاب بود؛ و زنى را ديدم به صورت سگ و آتش در دبرش

ص: 751


1- . مناقب ابن شهر آشوب 3/383، علل الشرايع 183 و 184. و نيز رجوع شود به احقاق الحق 10/6.
2- . تفسير قمى 1/365.

داخل مى كردند و از دهانش بيرون مى آمد و ملائكه سر و بدنش را به عمودهاى آتش مى زدند.

فاطمه عليها السّلام عرض كرد: اى حبيب من و نور ديدۀ من! مرا خبر ده كه عمل و سيرت ايشان چه بود كه حق تعالى اين انواع عذاب را بر ايشان مسلط گردانيد؟

حضرت فرمود: اى دختر گرامى! آن زنى را كه به موى آويخته بودند موى خود را از مردان نمى پوشانيده؛ و آن را كه به زبان آويخته بودند به زبان آزار شوهر خود مى كرده؛ و آن را كه به پستانها آويخته بودند مانع شوهر مى شده از جماع كردن با او؛ و آن را كه به پاها آويخته بودند از خانه بى رخصت شوهر بيرون مى رفته؛ و آن كه گوشت بدن خود را مى خورد براى نامحرم زينت مى كرده؛ و آن كه پاهايش را به دستهايش بسته بودند خود را نمى شسته و جامه هايش را پاك نمى كرده و غسل حيض و جنابت نمى كرده و بدنش را از نجاستها طاهر نمى كرده و نماز را سبك مى شمرده؛ و آن كور و كر و لال فرزند از زنا بهم رسانيده و به گردن شوهر خود مى انداخته؛ و آن كه گوشت بدنش را مقراض مى كردند خود را به مردان مى نموده كه به او رغبت نمايند؛ و آن كه رو و بدنش را مى سوختند و روده هاى خود را مى خورد قرمساق بوده و مرد و زن را به حرام به يكديگر مى رسانيده؛ و آن كه سرش سر خوك بود و بدنش بدن خر سخن چين و دروغگو بوده؛ و آن كه به صورت سگ بود و آتش در دبرش مى كردند او خواننده و نوحه كننده و حسود بوده.

پس حضرت فرمود: واى بر زنى كه شوهر خود را به خشم آورد و خوشا حال كسى كه شوهر خود را راضى دارد (1).

و به سند معتبر از امام حسن عسكرى عليه السّلام روايت كرده است كه: روزى حضرت صادق عليه السّلام احوال شخصى از اصحاب خود را پرسيد، عرض كردند: او بيمار است، حضرت به عيادت او رفت و او را نزديك به موت يافت، به او فرمود: ظنّ خود را نيكو گردان به پروردگار خود، عرض كرد: ظنّ من به پروردگار نيك است ليكن غم دختران

ص: 752


1- . عيون اخبار الرضا 2/10.

خود دارم، حضرت فرمود: آن كسى را كه براى مضاعف گردانيدن حسنات و محو كردن سيئات اميد دارى براى اصلاح حال بنات خود نيز از او اميدوار باش، مگر نشنيده اى كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: در شب معراج چون به سدرة المنتهى رسيدم بعضى از شاخهاى آن را ديدم كه از آن پستانها آويخته بود و از بعضى از آن پستانها شير مى ريخت و از بعضى عسل و از بعضى روغن و از بعضى شبيه به آرد گندم سفيد و از بعضى جامها و از بعضى مانند ميوۀ سدر، پس در خاطر خود گفتم: آيا اينها در كجا قرار مى گيرند؟ و در آن وقت جبرئيل با من نبود كه از او سؤال كنم زيرا كه او در مرتبۀ خود ماند و من از درجۀ او بالاتر رفتم؛ پس حق تعالى مرا ندا كرد: اى محمد! اينها غذاى دختران و پسران امّت توست، پس بگو به پدران دختران كه: دلتنگ مباشيد براى پريشانى احوال دختران خود زيرا كه چنانكه ايشان را آفريده ام روزى به ايشان مى دهم (1).

و به سندهاى معتبر ديگر از حضرت امام رضا عليه السّلام روايت كرده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: در شب معراج در آسمان سوم مردى را ديدم كه نشسته و يك پاى او در مشرق بود و يك پاى او در مغرب و لوحى در دست داشت و در آن نظر مى كرد و سر خود را حركت مى داد، گفتم: يا جبرئيل! اين كيست؟ گفت: ملك موت است (2).

و به سند معتبر ديگر از حضرت امام حسين عليه السّلام روايت كرده است كه فرمود: از جدّم رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شنيدم كه فرمود: در شب معراج در ميان عرش ملكى را ديدم كه در دستش شمشيرى از نور بود و به آن بازى مى كرد چنانكه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام با ذو الفقار بازى مى كرد در جنگ و ملائكه هرگاه مشتاق لقاى امير المؤمنين عليه السّلام مى شدند به روى آن ملك نظر مى كردند، عرض كردم كه: خداوندا! اين برادر و پسر عمّ من على بن ابى طالب است؟ حق تعالى ندا كرد: يا محمد! اين ملكى است كه بر صورت على آفريده ام كه در ميان عرش مرا عبادت مى كند و ثواب حسنات و تقديس و تسبيح او براى على بن

ص: 753


1- . عيون اخبار الرضا 2/3-4.
2- . عيون اخبار الرضا 2/32.

ابى طالب است تا روز قيامت (1).

به سند معتبر ديگر روايت كرده است كه: حبيب سجستانى از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام پرسيد از تفسير آيۀ ثُمَّ دَنا فَتَدَلّى فَكانَ قابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنى ، حضرت فرمود كه: اى حبيب! يعنى نزديك شد به جانب حق تعالى به قرب معنوى پس بسيار نزديك شد پس بود به قدر دونيم كمان يا نزديكتر پس خدا وحى فرستاد به او در آن مكان رفيع آنچه خواست؛ اى حبيب! بدرستى كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چون فتح مكه نمود خود را در عبادت حق تعالى بسيار تعب مى فرمود براى شكر نعمتهاى او پس روزى طواف بسيار كرد و على بن ابى طالب عليه السّلام با آن حضرت بود، و چون تاريكى شب ايشان را فرو گرفت براى سعى به جانب صفا رفتند، و چون از صفا فرود آمدند و متوجه مروه شدند از آسمان نورى فرود آمد و ايشان را فرا گرفت كه كوههاى مكه همه از آن نور روشن شد و ديده هاى ايشان از مشاهدۀ آن خيره گرديد و دهشت عظيم ايشان را عارض شد، و چون به جانب مروه بالا رفتند حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سر به جانب آسمان بلند كرد و دو انار در بالاى سر خود ديد و دست برد و هر دو را گرفت، پس حق تعالى او را ندا فرمود كه: اى محمد! اينها از ميوه هاى بهشتند و نمى تواند خورد از اينها مگر تو و وصىّ تو على بن ابى طالب؛ پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم يكى را تناول فرمود و على عليه السّلام ديگرى را؛ پس جبرئيل حضرت رسول را به آسمان برد تا به نزديك سدرة المنتهى رسانيد و جبرئيل ايستاد و حضرت را گفت: پيش برو كه من ياراى آن ندارم كه از اين پيشتر بيايم.

حضرت باقر عليه السّلام فرمود: آن درخت را براى آن سدرة المنتهى مى گويند كه اعمال اهل زمين را ملائكۀ حافظان اعمال به آنجا مى رسانند و حفظۀ كرام برره در زير آن درختند و آنچه ملائكۀ كاتبان اعمال بالا مى برند آنها مى گيرند و در الواح سماويّه ثبت مى نمايند، چون حضرت در سدرة المنتهى نظر كرد ديد كه شاخهاى آن درخت به زير عرش رسيده و دور عرش را فرو گرفته پس نورى از انوار عظمت و جلال خداوند جبار براى آن

ص: 754


1- . عيون اخبار الرضا 2/131.

حضرت تجلى كرد كه ديده اش از دهشت آن نور بازماند و اعضايش بلرزيد پس حق تعالى دلش را محكم گردانيد و ديده اش را قوّت و نور ديگر بخشيد تا آنكه از آيات پروردگار خود ديد آنچه ديد و از خطابهاى پروردگار خود شنيد آنچه شنيد، و چون برگشت باز به زير سدرة المنتهى رسيد جبرئيل را در آنجا بار ديگر ديد چنانكه حق تعالى فرموده است وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْرى. عِنْدَ سِدْرَةِ اَلْمُنْتَهى (1)و مراد آن است كه: بار ديگر جبرئيل را ديد-نه خدا را به روشى كه سنّيان مى گويند-پس خدا را به ديدۀ دل ديد و به ديدۀ سر آيات بزرگ پروردگار خود را ديد كه هيچ مخلوقى به غير او آنها را نديده بود و نخواهد ديد.

پس حضرت باقر عليه السّلام فرمود كه: بزرگى درخت سدره به قدر صد سال راه است از روزهاى دنيا و هر برگى از آن تمام اهل دنيا را مى پوشاند، و خدا ملكى چند آفريده كه موكّلند به درختان زمين پس هيچ درخت از خرما و غير آن در زمين نيست مگر با آن درخت ملكى هست كه آن درخت را و ميوۀ آن را محافظت مى نمايد، و اگر آن نباشد هرآينه درندگان و جانوران زمين در هنگام ميوه آن را فانى كنند، و به اين سبب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم منع فرمود مسلمانان را كه در زير درخت ميوه دار بول و غايط كنند، و به اين سبب آدمى را انسى مى باشد به درخت ميوه دار در وقت ميوه زيرا كه ملائكه نزد آن درخت حاضر مى باشند (2).

و به سند معتبر روايت كرده است كه از امام جعفر صادق عليه السّلام پرسيدند: به چه سبب در نماز شام و خفتن و صبح بلند مى خوانند قرائت را و در ساير نمازها آهسته مى خوانند؟ فرمود: زيرا كه چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را به آسمان بردند اول نمازى كه حق تعالى بر آن واجب كرد نماز ظهر روز جمعه بود، پس ملائكه را با آن جناب ضم كرد كه به او اقتدا كردند و آن حضرت را فرمود قرائت را بلند بخواند تا فضيلت او بر ملائكه ظاهر گردد،

ص: 755


1- . سورۀ نجم:13 و 14.
2- . علل الشرايع 276-278.

پس نماز عصر را بر او واجب گردانيد و كسى را از ملائكه با او ضم نكرد و امر كرد آهسته بخواند زيرا كه احدى پشت سر او نبود كه بشنود، پس نماز شام و خفتن را واجب گردانيد و ملائكه را فرمود كه به او اقتدا كردند و آن حضرت را امر كرد بلند بخواند تا ايشان بشنوند، و چون نزديك صبح به زمين آمد نماز صبح را بر او واجب گردانيد و امر كرد او را كه با مردم نماز كند و قرائت را بلند بخواند تا فضيلت او بر مردم ظاهر شود چنانكه بر ملائكه ظاهر شد.

پس از آن حضرت پرسيدند: به چه سبب تسبيح در دو ركعت آخر بهتر است از قرائت حمد؟ فرمود: زيرا كه بر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در دو ركعت آخر نورى از انوار عظمت الهى جلوه كرد كه آن حضرت را دهشتى عارض شد و گفت: «سبحان اللّه و الحمد للّه و لا اله الا اللّه و اللّه اكبر» و به اين علت تسبيح افضل از قرائت شد (1).

و به سند صحيح از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: چون آن حضرت به معراج رفت و به نزديك بيت المعمور رسيد وقت نماز شد، جبرئيل اذان و اقامه گفت و آن حضرت پيش ايستاد و ملائكه و پيغمبران در عقب او صف كشيده و نماز كردند (2).

كلينى و شيخ طوسى و ابن بابويه به سند معتبر روايت كرده اند كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: چون حق تعالى مرا به ملكوت اعلا برد از عقب حجاب وحيها به من فرمود كه ملكى در ميان نبود، از جملۀ آن بود كه: يا محمد! هركه ولى و دوست مرا ذليل گرداند چنان است كه با من محاربه كرده است، هركه با من محاربه كند من با او محاربه مى كنم. من عرض كردم: خداوندا! كيست ولىّ تو؟ فرمود: هركه ايمان آورد به تو و وصى و امامان فرزندان شما و ايشان را امام خود داند (3).

و ايضا به سند معتبر روايت كرده است كه از امام موسى كاظم عليه السّلام پرسيدند: به چه علت

ص: 756


1- . علل الشرايع 322 و 323.
2- . كافى 3/302.
3- . كافى 2/353؛ محاسن 1/229. و نيز رجوع شود به امالى شيخ طوسى 195 و معاني الاخبار 19 و المؤمن 32 و 33 و مشكاة الانوار 327 و 328.

در نماز يك ركوع و دو سجده مقرر شده است؟ حضرت فرمود: اول نمازى كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ادا نمود در پيش عرش الهى بود زيرا كه چون آن حضرت را در شب معراج به آسمانها بردند و به نزد عرش رسيد حق تعالى آن حضرت را ندا كرد كه: اى محمد! نزديك چشمۀ صاد بيا و مساجد خود را بشو و پاك گردان و براى پروردگار خود نماز كن، پس حضرت به نزديك آن چشمه رفت و وضوى كامل بجا آورد و در خدمت پروردگار خود ايستاد پس حق تعالى امر نمود او را كه: افتتاح نماز بكن؛ چون تكبير گفت فرمود: يا محمد! بخوان بِسْمِ اَللّهِ اَلرَّحْمنِ اَلرَّحِيمِ تا آخر سورۀ حمد؛ پس فرمود كه: سورۀ توحيد را بخوان، چون حضرت سورۀ توحيد را تمام كرد سه نوبت گفت: «كذلك اللّه ربي» ، پس حق تعالى فرمود: يا محمد! ركوع كن براى پروردگار خود، چون به ركوع رفت فرمود: بگو «سبحان ربّي العظيم و بحمده» ، حضرت سه مرتبه گفت، پس فرمود: سر بردار، چون راست ايستاد فرمود: سجده كن پروردگار خود را، چون به سجده رفت فرمود: بگو «سبحان ربّي الاعلى و بحمده» ، چون سه مرتبه گفت فرمود: درست بنشين يا محمد، چون درست نشست جلالت حق تعالى را به ياد آورد و بى امر او باز به سجده رفت و سه مرتبه تسبيح گفت؛ پس ندا رسيد كه: درست بايست و قرائت بكن؛ پس باز امر به ركوع و سجود كرد آن حضرت را، و چون سجدۀ اول را بجا آورد باز جلالت پروردگار خود را به ياد آورد و بار ديگر به سجده رفت، حق تعالى فرمود: سر بردار خدا تو را ثابت دارد و تشهّد بخوان، چون تشهد را تمام كرد حق تعالى او را ندا كرد كه: سلام كن، پس آن حضرت به پروردگار خود سلام كرد و خداوند جبار آن حضرت را جواب سلام گفت و فرمود: و عليك السلام اى محمد به نعمت من قوّت يافتى بر طاعت من و به عصمت خود تو را به درجۀ پيغمبرى رسانيدم و حبيب خود گردانيدم.

پس حضرت امام موسى عليه السّلام فرمود: آنچه خدا امر فرمود در هر ركعت يك ركوع و يك سجود بود، و چون به سبب تذكر عظمت الهى حضرت سجدۀ ديگر اضافه نمود خدا نيز آن را واجب گردانيد.

پس از حضرت پرسيد: «صاد» كدام است؟ حضرت فرمود: چشمه اى است كه از

ص: 757

ركنى از اركان عرش الهى منفجر مى شود كه آن را «ماء الحيوة» مى گويند يعنى آب زندگانى چنانكه حق تعالى در قرآن مجيد فرموده است ص وَ اَلْقُرْآنِ ذِي اَلذِّكْرِ (1). (2)

و به سند معتبر ديگر روايت كرده است كه از امام موسى كاظم عليه السّلام پرسيدند كه: به چه علت تكبير در افتتاح نماز هفت مرتبه سنّت شده است؟ و به چه علت در ركوع «سبحان ربّي العظيم و بحمده» مى گويند و در سجود «سبحان ربّي الأعلى و بحمده» مى گويند؟ حضرت فرمود: حق تعالى آسمانها را هفت آفريده و زمينها را هفت آفريده و حجابها را هفت آفريده، و چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به معراج رفت و به مرتبۀ قاب قوسين رسيد و يك حجاب از حجابهاى هفتگانه براى او گشوده شد يك مرتبه «اللّه اكبر» گفت، و همچنين هر يك از حجابها كه گشوده مى شد يك مرتبه «اللّه اكبر» مى گفت تا آنكه هفت حجاب از او گشوده شد و هفت مرتبه «اللّه اكبر» گفت، چون نماز معراج مؤمن است لهذا در اول نماز مقرر كرده اند كه هفت مرتبه «اللّه اكبر» بگويد تا حجابهائى كه سبب بعد او از جناب اقدس الهى گرديده از پيش او برداشته شود؛ و چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بعد از رفع حجابها انوار عظمت و جلال حق تعالى بر دلش جلوه كرد اعضايش بلرزيد و به ركوع افتاد و گفت: «سبحان ربّي العظيم و بحمده» ، و چون سر از ركوع برداشت نورى از آن عظيم تر بر او جلوه كرد پس به سجده افتاد و گفت: «سبحان ربّي الاعلى و بحمده» ، و چون هفت مرتبه اين ذكر را گفت دهشتش ساكن گرديد؛ و به اين سبب مقرر شد كه اين ذكرها در ركوع و سجود گفته شود (3).

و به سند معتبر ديگر روايت كرده است كه از امام جعفر صادق عليه السّلام پرسيدند كه: به چه علت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از مسجد شجره احرام به حج بست و در موضع ديگر احرام نبست؟ حضرت فرمود: زيرا كه در شبى كه آن حضرت را به آسمان بردند چون محاذى مسجد شجره رسيد حق تعالى او را ندا كرد: يا محمد؛ عرض كرد: لبّيك، حق تعالى

ص: 758


1- . سورۀ ص:1.
2- . علل الشرايع 334.
3- . علل الشرايع 332.

فرمود: آيا تو را يتيم نيافتم پس تو را جا دادم؟ و تو را گمشده نيافتم پس هدايت كردم بسوى خود؟ حضرت عرض كرد: «انّ الحمد و النّعمة لك و الملك لا شريك لك لبّيك» (1)پس به اين سبب آن حضرت احرام از مسجد شجره بست نه از موضع ديگر (2).

و شيخ طوسى به سند معتبر از ابن عباس روايت كرده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: حق تعالى مرا پنج فضيلت عطا كرد و على را هم پنج فضيلت عطا كرد: مرا كلمات جامعه داد و على را علوم جامعه داد؛ مرا پيغمبر گردانيد و او را وصىّ من گردانيد؛ به من كوثر بخشيد و به او سلسبيل بخشيد؛ به من وحى عطا كرد و به او الهام عطا كرد؛ مرا به آسمان برد و براى او درهاى آسمان و حجابها را گشود كه او بسوى من نظر مى كرد و من بسوى او نظر مى كردم.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گريست، من گفتم: پدر و مادرم فداى تو باد چرا گريه مى كنى؟ فرمود: اى پسر عباس! اول سخنى كه حق تعالى به من گفت اين بود كه فرمود:

اى محمد! نظر كن به زير خود، چون نظر كردم ديدم حجابها شكافته شده و درهاى آسمان گشوده شده، و على را ديدم كه سر بسوى آسمان بلند كرده و بسوى من نظر مى كند، پس على با من سخن گفت و من با او سخن گفتم و پروردگار من با من سخن گفت.

عرض كردم: يا رسول اللّه! حق تعالى با تو چه سخن گفت؟ گفت: حق تعالى فرمود:

اى محمد! گردانيدم من على را وصى تو و وزير تو و خليفۀ تو بعد از تو، اعلام كن او را كه اينك سخن تو را مى شنود، پس من در همانجائى كه در خدمت پروردگار خود ايستاده بودم آنچه فرمود به على گفتم و على مرا جواب گفت كه: قبول كردم و اطاعت نمودم؛ پس حق تعالى امر كرد ملائكه را كه بر على سلام كنند و همه بر او سلام كردند و على جواب سلام ايشان گفت، و ملائكه را ديدم كه شادى مى كردند به جواب سلام او و به هيچ گروهى از ملائكۀ آسمان نگذشتم مگر آنكه مرا تهنيت و مبارك باد گفتند براى خلافت على و به

ص: 759


1- . در مصدر عبارت چنين ذكر شده است: «ان الحمد و النعمة و الملك لك لا شريك لك لبيك» .
2- . علل الشرايع 433.

من گفتند: يا محمد! بخداوندى كه تو را به راستى فرستاده است سوگند كه شادى بر جميع ملائكه داخل شد به آنكه حق تعالى پسر عمّ تو را خليفۀ تو گردانيد؛ و ديدم كه حاملان عرش الهى سرها به زير افكنده بودند به جانب زمين، گفتم: اى جبرئيل! چرا حاملان عرش اعلا سرها از مناظر رفعت و اصطفا بيرون كرده بسوى زمين مى نگرند؟ جبرئيل گفت: يا محمد! هيچ ملك از ملائكه نماند كه بسوى على نظر نكرد در اين وقت از روى شادى و طرب مگر حاملان عرش كه ايشان الحال از جانب خداوند ذو الجلال مرخص شدند كه بسوى آن حضرت نظر كنند، چون به زمين آمدم آنچه ديده بودم على مرا خبر مى داد، پس دانستم كه به هر مكان كه رفته بودم براى على حجب را گشوده بودند كه او نيز ديده بود (1).

و عياشى به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نماز خفتن را در زمين كرد و بر ملكوت سماوات عروج نمود و پيش از صبح به زمين برگشت و نماز صبح را در زمين ادا كرد (2).

و به سندهاى معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: در شب معراج چون به زمين برگشتم به جبرئيل گفتم كه: آيا حاجتى دارى؟ گفت:

حاجت من آن است كه خديجه را از جانب خدا و از جانب من سلام برسانى؛ چون حضرت سلام حق تعالى و جبرئيل را به خديجه رسانيد خديجه گفت: خداوند من سلام است و سلامتيها از اوست و سلامها بسوى او بر مى گردد و بر جبرئيل باد سلام (3).

و در كتب معتبرۀ اهل سنّت روايت كرده اند كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: شبى كه مرا به آسمان بردند در آسمان چهارم ملكى را ديدم كه بر منبرى از نور نشسته است و ملك بسيار بر دور او جمع شده اند، گفتم: اى جبرئيل! اين ملك كيست؟ جبرئيل گفت: نزديك او برو و بر او سلام كن، چون نزديك او رفتم و سلام كردم ديدم برادر و پسر عمّ من على بن

ص: 760


1- . امالى شيخ طوسى 105.
2- . تفسير عياشى 2/279.
3- . تفسير عياشى 2/279.

ابى طالب بود، گفتم: اى جبرئيل! على پيش از من به آسمان آمده است؟ جبرئيل گفت: اى محمد! ملائكه به حق تعالى شكايت كردند شوق لقاى على را پس حق تعالى اين ملك را از نور روى على بن ابى طالب خلق كرد و ملائكه در هر شب جمعه [و روز جمعه] (1)هفتاد مرتبه او را زيارت مى كنند و تسبيح و تقديس حق تعالى مى نمايند و ثواب آنها را به دوستان على هديه مى كنند (2).

و در مناقب خوارزمى كه از كتب معتبرۀ سنّيان است روايت كرده است كه از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پرسيدند كه: حق تعالى در شب معراج به چه لغت با تو سخن گفت؟ حضرت فرمود: در آن شب خدا به لغت على بن ابى طالب مرا خطاب كرد و مرا الهام كرد كه گفتم:

پروردگارا! تو مرا خطاب كردى يا على با من سخن گفت؟ حق تعالى مرا ندا كرد: اى احمد! من شبيه به اشياء نيستم و مثل و مانند ندارم، و مرا به ديگران قياس نمى توان كرد، تو را از نور خود آفريدم و على را از نور تو آفريده ام، و چون مى دانم كه هيچ كس را از على دوست تر نمى دارى پس به صدا و لغت على با تو سخن گفتم تا دل تو مطمئن گردد (3).

و على بن ابراهيم به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: چون در شب معراج داخل بهشت شدم زمينهاى سفيد ساده ديدم و ملكى چند ديدم كه قصرها مى ساختند با خشتى از طلا و خشتى از نقره و گاهى دست بازمى گرفتند و مى ايستادند، پرسيدم از ايشان كه: چرا گاهى مى سازيد و گاهى دست مى كشيد؟ گفتند: انتظار خرجى مى كشيم، پرسيدم: خرجى شما چيست؟ گفتند: گفتن مؤمن در دنيا «سبحان اللّه و الحمد للّه و لا اله الاّ اللّه و اللّه اكبر» هرگاه كه اين ذكرها را مى گويند بنا مى كنيم و هرگاه ترك مى كنند ما نيز ترك مى كنيم (4).

ص: 761


1- . از متن عربى روايت اضافه شد.
2- . كفاية الطالب 132 به نقل از حلية الاولياء و تاريخ بغداد و مجمع الزوائد؛ احقاق الحق 6/116 به نقل از ارجح المطالب.
3- . مناقب خوارزمى 37.
4- . تفسير قمى 2/53.

و شيخ طوسى به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: يا على! در شبى كه مرا به آسمان بردند در هر آسمان مرا استقبال كردند ملائكه و بشارتهاى بسيار گفتند تا آنكه مرا ملاقات كرد جبرئيل با گروه بسيار از ملائكه و گفتند: اگر جمع مى شدند امّت تو بر محبت على خدا جهنم را نمى آفريد.

يا على! بدرستى كه حق تعالى تو را حاضر گردانيد با من در هفت موطن تا انس يافتم به تو:

اول-در شبى كه مرا به آسمان بردند جبرئيل گفت: يا محمد! كجاست برادر تو على؟ گفتم: او را در زمين گذاشتم، گفت: دعا كن تا خدا بياورد او را از براى تو، چون دعا كردم مثال تو را با خود ديدم، ناگاه ملائكه را ديدم كه صفها كشيده بودند گفتم: اى جبرئيل! اينها كيستند؟ گفت: اينها گروهى چندند كه حق تعالى با ايشان مباهات خواهد كرد به تو در روز قيامت پس نزديك ايشان رفتم و با ايشان سخن گفتم از احوال گذشته و آينده تا روز قيامت.

دوم-در مرتبۀ دوم كه مرا به عرش بردند جبرئيل گفت: يا محمد! برادر تو كجاست؟ گفتم: او را در زمين گذاشتم، گفت: خدا را بخوان تا او را به نزد تو آورد، چون دعا كردم مثال تو را نزد خود ديدم و پرده هاى هفت آسمان از پيش ديدۀ من برداشته شد تا ديدم ساكنان جميع ملكوت سماوات را و هر ملكى در هر جاى آسمان بود مشاهده كردم و همه را تو نيز مشاهده نمودى.

سوم-وقتى كه حق تعالى مرا بر جن مبعوث گردانيد، جبرئيل گفت: برادر تو كجاست؟ گفتم: او را به جاى خود در زمين گذاشته ام، گفت: دعا كن تا حاضر شود، چون دعا كردم تو حاضر شدى پس آنچه با ايشان گفتم و ايشان با من گفتند همه را تو شنيدى و حفظ نمودى.

چهارم-حق تعالى مرا مخصوص گردانيده به ليلة القدر و تو را با من در آن شريك نموده.

ص: 762

پنجم-چون با حق تعالى در ملأ اعلا مناجات كردم مثال تو با من بود، پس براى تو از خدا هر كرامتى را سؤال كردم همه را به تو عطا فرموده بغير از پيغمبرى كه به من فرمود:

بعد از تو پيغمبرى نمى باشد.

ششم-چون به بيت المعمور طواف كردم مثال تو با من بود، و چون پيغمبران در عقب من نماز كردند مثال تو در عقب من بود (1).

هفتم-در هنگام رجعت كه گروه كافران را هلاك گردانم تو با من خواهى بود.

يا على! حق تعالى مرا بر جميع مردان عالميان فضيلت داده، و تو را بعد از من بر ايشان فضيلت داده، پس فاطمه را بر جميع زنان عالميان زيادتى داده، پس حسن و حسين و امامان از ذرّيّت حسين را بعد از من و تو بر جميع مردان عالميان فضيلت داده.

يا على! نام تو را با نام خود مقرون يافتم در چند موطن و باعث انس من گرديد:

اول-در شب معراج چون به بيت المقدس رسيدم بر صخرۀ بيت المقدس نوشته ديدم «لا اله إلاّ اللّه محمّد رسول اللّه ايّدته بوزيره و نصرته به» يعنى: «محمد را تقويت كردم به وزير او و يارى كردم او را به او» گفتم: اى جبرئيل! كيست وزير من؟ گفت: على بن ابى طالب است.

دوم-چون به سدرة المنتهى رسيدم در آنجا نوشته ديدم: «لا اله الاّ انا وحدي و محمّد صفوتي من خلقي ايّدته بوزيره و نصرته به» گفتم: اى جبرئيل! وزير من كيست؟ گفت:

على بن ابى طالب است.

سوم-چون از سدرة المنتهى گذشتم و به عرش پروردگار عالميان رسيدم در قائمه اى از قائمه هاى عرش نوشته بود: «لا اله الاّ اللّه انا وحدي محمّد حبيبي و صفوتي من خلقي ايّدته بوزيره و اخيه و نصرته به» (2).

و سيد ابن طاووس به سند معتبر از امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است كه رسول

ص: 763


1- . عبارت «و چون پيغمبران. . .» در مصدر نيامده است.
2- . امالى شيخ طوسى 642.

خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: شبى در حجر اسماعيل خوابيده بودم ناگاه جبرئيل به نزد من آمد و مرا از روى لطف حركت داد و گفت: يا محمد! برخيز و سوار شو كه تو را پروردگار تو به نزد خود طلبيده است؛ و چهارپائى آورده بود از استر كوچكتر و از درازگوش بزرگتر و گامش به قدر بينائى آن بود و دو بال داشت از جوهر و نامش براق بود، پس بر آن سوار شدم و چون به عقبه رسيدم مردى را ديدم كه ايستاده بود و موهاى سرش بر دوشهايش آويخته بود، چون نظرش بر من افتاد گفت: «السّلام عليك يا اوّل السّلام عليك يا آخر السّلام عليك يا حاشر» جبرئيل گفت: جواب سلامش بگو، گفتم: و عليك السلام و رحمة اللّه و بركاته؛ چون به ميان عقبه رسيدم مرد سفيد رو و پيچيده موئى را ديدم، چون نظرش بر من افتاد سلام كرد مانند سلام آن مرد اول و به رخصت جبرئيل من جواب گفتم، پس آن مرد سه مرتبه گفت: نگاه دار حرمت وصىّ خود على بن ابى طالب را كه مقرّب پروردگار است.

چون به بيت المقدس رسيدم در آنجا مردى را ديدم از همه كس خوش روتر و سفيدتر و خوش قامت تر، پس به همان نحو بر من سلام كرد و من به امر جبرئيل جواب سلام او گفتم، پس سه مرتبه گفت: يا محمد! نگاه دار حرمت وصىّ خود على بن ابى طالب را كه مقرّب پروردگار است و امين توست بر حوض كوثر و صاحب شفاعت بهشت است.

پس از براق فرود آمدم و جبرئيل دست مرا گرفت و داخل مسجد بيت المقدس نمود و مسجد پر بود از گروهى كه من ايشان را نمى شناختم و مرا از صفها گذرانيد ناگاه ندائى از بالاى سر خود شنيدم كه: پيش بايست اى محمد، پس جبرئيل مرا پيش داشت و با ايشان نماز كردم، پس از آنجا نردبانى از مرواريد بسوى آسمان اول گذاشتند و جبرئيل دست مرا گرفت و بسوى آسمان اول برد، چون به نزديك آسمان رسيدم آنجا را مملو ديدم از پاسبانان و شهابها، و چون جبرئيل در آسمان اول را كوبيد ملائكه گفتند: كيست؟ گفت:

منم جبرئيل، گفتند: همراه تو كيست؟ گفت: محمد است، گفتند: مبعوث شده است؟ گفت: بلى؛ پس در را گشودند و گفتند: مرحبا اى برادر بزرگوار و اى خليفۀ پروردگار و اى برگزيدۀ خداوند جبار، توئى خاتم پيغمبران و بعد از تو پيغمبرى نخواهد بود؛ پس از آنجا

ص: 764

نردبانى از ياقوت كه به زبرجد سبز مزيّن كرده بودند گذاشتند و بر آن نردبان بالا رفتم تا به آسمان دوم رسيدم، و چون جبرئيل در زد ملائكه سؤال كردند به نحوى كه در آسمان اول شد، و چون در گشودند مرا مرحبا گفتند و بشارتها دادند؛ پس از آنجا نردبانى از نور گذاشتند كه انواع نورها به آن نردبان احاطه كرده بود، پس جبرئيل گفت: يا محمد! ثابت قدم باش خدا هدايت كند تو را.

و همچنين از آسمان به آسمان بالا مى رفتم تا به آسمان هفتم رسيدم ناگاه صدائى عظيم شنيدم، گفتم: اى جبرئيل! اين چه صدا است؟ گفت: يا محمد! اين صداى درخت طوبى است و از اشتياق تو چنين صدا مى كند؛ پس مرا دهشتى عظيم عارض شد و جبرئيل گفت:

يا محمد! نزديك رو بسوى پروردگار خود كه به مكانى رسيده اى كه هيچ مخلوقى به اين مكان نرسيده و اگر از بركت كرامت تو نمى بود من نيز به اين مكان نمى توانستم رسيد و انوار جلال بالهاى مرا مى سوخت.

پس من به قدم توفيق ربانى ساحتهاى عزت و جلال سبحانى را طى كردم و هفتاد حجاب براى من گشوده شد، پس ندا از جانب حق تعالى به من رسيد كه: يا محمد؛ چون نداى حق را شنيدم به سجده افتادم و عرض كردم: لبّيك رب العزة لبّيك، پس ندا رسيد: يا محمد! سر بردار و آنچه خواهى سؤال كن تا عطا كنم و هر شفاعت كه خواهى بكن تا شفاعت تو را روا گردانم بدرستى كه توئى حبيب من و برگزيدۀ من و رسول من بسوى خلق من و امين من در ميان بندگان من، چون به نزد من آمدى كه را جانشين خود گردانيدى در ميان قوم خود؟ گفتم: آن كسى را كه تو از من بهتر مى شناسى برادر من و پسر عم من و ياور من و وزير من و صندوق علم من و وفاكننده به وعده هاى من، پس حق تعالى ندا فرمود كه: بعزت و جلال وجود و بزرگوارى و قدرت من بر خلق من سوگند ياد مى كنم كه قبول نمى كنم ايمان به خود را و نه ايمان به پيغمبرى تو را مگر با اعتقاد به امامت و ولايت او، يا محمد! مى خواهى او را در ملكوت آسمان ببينى؟ گفتم: پروردگارا! چگونه او را در اينجا ببينم و حال آنكه او را در زمين گذاشته ام؟ پس ندا رسيد كه: يا محمد! سر بالا كن، چون نظر كردم على را با ملائكۀ مقرّبين در ملأ اعلى مشاهده نمودم و از مشاهدۀ او شاد و خندان

ص: 765

گرديدم و گفتم: پروردگارا! اكنون ديده ام روشن گرديد، پس حق تعالى ندا فرمود: يا محمد؛ گفتم: لبّيك ذو العزّة لبّيك، فرمود كه: عهد مى كنم بسوى تو در باب على عهدى پس بشنو آن عهد را، گفتم: پروردگارا! آن عهد كدام است؟ فرمود: على نشانۀ راه هدايت است و امام ابرار است و كشندۀ فجّار است و پيشواى مطيعان من است و اوست كلمه اى كه لازم پرهيزكاران گردانيده ام و علم و فهم خود را به او ميراث داده ام، پس هركه او را دوست دارد مرا دوست داشته و هركه او را دشمن دارد مرا دشمن داشته است و او را امتحان خواهم كرد و خلق خود را به او امتحان خواهم كرد پس بشارت ده او را به اين بشارتها يا محمد.

پس جبرئيل به نزد من آمد و گفت: يا محمد! پيشتر رو، و چون پيشتر رفتم به نزد نهرى رسيدم كه در كنار آن نهر قبّه ها از درّ و ياقوت بود و آب آن نهر از نقره سفيدتر و از عسل شيرين تر و از مشك خوشبوتر بود پس دست زدم و كفى از طينت آب نهر برداشتم از مشك خوشبوتر بود، پس جبرئيل به نزد من آمد و از او پرسيدم كه: اين چه نهر است؟ گفت: نهر كوثر است كه حق تعالى به تو عطا كرده است و فرموده است إِنّا أَعْطَيْناكَ اَلْكَوْثَرَ ، پس نظر كردم مردانى چند ديدم كه ايشان را به جهنم مى انداختند، از جبرئيل پرسيدم كه: اينها كيستند؟ گفت: اينها سنّيانند و جبريانند و خارجيانند و بنو اميّه اند و آنهايند كه عداوت امامان از فرزندان تو دارند اين پنج كس را از اسلام بهره اى نيست.

پس جبرئيل به من گفت كه: آيا راضى شدى از پروردگار خود آنچه عطا كرده به تو؟ گفتم: تنزيه مى كنم پروردگار خود را و شكر مى گويم او را، ابراهيم را خليل خود گردانيد و با موسى سخن گفت و سليمان را ملك عظيم بخشيد و با من سخن گفت و مرا خليل خود گردانيد و عطا كرد مرا در باب على امرى بزرگ، اى جبرئيل! بگو كه كى بود آن كه در اول عقبه ديدم و بر من سلام كرد؟ جبرئيل گفت: او برادر تو موسى به عمران بود تو را گفت:

«السلام عليك يا اول» زيرا كه پيش از همۀ بشر تو بشارت دهنده و پيغمبر بودى، و گفت:

«السلام عليك يا آخر» زيرا كه آخر پيغمبران مبعوث گرديدى، و گفت: «السلام عليك يا حاشر» زيرا كه حشر امّتها به نزد تو خواهد شد؛ پس گفتم كه: آن كه در ميان عقبه ديدم كى

ص: 766

بود؟ گفت: او برادر تو عيسى بن مريم بود كه تو را وصيت كرد در باب برادرت على بن ابى طالب؛ گفتم: كى بود آن كه بر در بيت المقدس ديدم؟ گفت: او پدر تو آدم بود كه تو را وصيت كرد در باب پسر عمّ خود على بن ابى طالب و خبر داد تو را كه او پادشاه مؤمنان و سيد مسلمانان و پيشواى شيعيان است؛ گفتم: آنها چه جماعت بودند كه در بيت المقدس صف كشيده بودند و من پيشنمازى ايشان كردم؟ گفت: آنها پيغمبران و ملائكه بودند كه خداوند عالميان براى كرامت تو ايشان را حاضر گردانيده بود كه در عقب تو نماز كنند.

چون در آن شب به زمين آمدند و صبح شد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم على عليه السّلام را طلبيد و گفت:

بشارت مى دهم تو را يا على كه برادرت موسى و برادرت عيسى و پدرت آدم همه سفارش تو كردند به من و تو را سلام رسانيدند، پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام گريست و گفت:

حمد مى كنم خداوندى را كه مرا نزد پيغمبران خود معروف گردانيده؛ پس حضرت فرمود كه: يا على! ديگر بشارت مى دهم تو را كه نظر كردم به ديدۀ خود بسوى عرش پروردگار خود و مثال تو را در آنجا ديدم و پروردگار من در باب تو عهدها گرفت از من، يا على! ساكنان ملأ اعلا همه دعا مى كنند از براى تو و برگزيدگان عالم بالا استدعا مى نمايند از پروردگار خود كه رخصت يابند كه نظر كنند بسوى تو و تو شفاعت خواهى كرد در روز قيامت در وقتى كه امّتها را در كنار جهنم بازداشته باشند (1).

و ايضا به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: روزى مردى در مسجد كوفه به خدمت امير المؤمنين عليه السّلام آمد و پرسيد: چه معنى دارد اين آيه وَ سْئَلْ مَنْ أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رُسُلِنا (2)كه حق تعالى پيغمبر خود را امر فرموده كه از پيغمبران گذشته سؤال نمايد؟ حضرت فرمود كه: چون حق تعالى پيغمبر خود را در شب معراج از مسجد الحرام بسوى مسجد اقصى برد-و مراد از مسجد اقصى، بيت المعمور آسمان است-چون جبرئيل آن حضرت را به نزد چشمه اى آورد و گفت: يا محمد! از اين چشمه

ص: 767


1- . اليقين 288.
2- . سورۀ زخرف:45.

وضو بساز، پس جبرئيل اذان و اقامه گفت و حضرت را پيش داشت و گفت: نماز كن و قرائت را بلند بخوان كه در عقب تو گروهى از ملائكه و انبياء نماز مى كنند كه عدد ايشان را بغير از خدا كسى نمى داند، و در صف اول آدم و نوح و هود و ابراهيم و موسى و عيسى و هر پيغمبرى را كه خدا به خلق فرستاد از زمان آدم تا خاتم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم همه ايستاده بودند، پس حضرت پيش ايستاد و همه اقتدا به او كردند و چون از نماز فارغ شد حق تعالى به او وحى فرستاد كه: سؤال كن اى محمد از پيغمبرانى كه پيش از تو فرستاده ام كه آيا بغير از خداوند يگانه خداوندى مى پرستيده اند؟ پس حضرت رو بسوى ايشان گردانيد و فرمود كه: به چه چيز شهادت مى دهيد؟ گفتند: شهادت مى دهيم به وحدانيّت خدا و آنكه او را شريكى نيست و شهادت مى دهيم كه توئى رسول خدا و شهادت مى دهيم كه على امير المؤمنين وصىّ توست و شهادت مى دهيم كه توئى بهترين انبيا و على است بهترين اوصيا و خدا اين پيمان را از براى تو و على از همۀ ما گرفته (1).

به سند معتبر ديگر از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: در شب معراج جبرئيل مرا به نزد درختى برد كه مثل آن در عظمت و بهجت نديده بودم و بر هر شاخ آن و بر هر برگ آن و بر هر ميوۀ آن ملكى بود و نورى از انوار حق تعالى آن درخت را احاطه كرده بود، پس جبرئيل گفت: اين سدرة المنتهى است كه پيغمبران پيش از تو از اين مكان تجاوز نمى توانستند كرد و حق تعالى به مشيّت خود تو را از اين مكان خواهد گذرانيد تا بنمايد به تو آيات بزرگ خود را، پس مطمئن باش به تأييد الهى و ثابت قدم باش تا كامل گردد براى تو كرامتهاى خدا و برسى به جوار قرب حق تعالى.

پس به تأييد ربانى بالا رفتم تا به زير عرش الهى رسيدم و از آنجا پردۀ سبزى براى من آويختند كه وصف آن در نور و ضياء و حسن و بهاء نمى توانم كرد، پس در آن پرده درآويختم و آن پرده مرا بالا كشيد تا پرده دار خلوتخانۀ قدس گرديدم در حرم سراى عزت

ص: 768


1- . اليقين 294.

و به بال رفعت پرواز كردم تا به مرتبه اى رسيدم كه صداهاى ملائكه را نمى شنيدم و از خود تهى گرديدم و جميع ترسها و بيمها از دلم بيرون رفت و ياد غير خدا از خاطرم بر طرف شد و نفسم به قرب حق تعالى ساكن گرديد و شاديها و سرورها در دل خود يافتم و چنان خيال غير خدا از دلم بيرون رفته بود كه گمان كردم همۀ خلايق مرده اند، پس زمانى حق تعالى مرا مهلت داد تا به خود بازآمدم و از حيرت و دهشت رهائى يافتم و به توفيق حق تعالى چشم سر را بستم و ديدۀ دل را گشودم و به ديدۀ دل ملكوت آسمان و زمين را مى ديدم چنانكه حق تعالى فرموده است ما زاغَ اَلْبَصَرُ وَ ما طَغى. لَقَدْ رَأى مِنْ آياتِ رَبِّهِ اَلْكُبْرى (1)و به ديدۀ دل به قدر ته سوزنى از انوار جلال حق مشاهده مى كردم از نورى كه هيچ دل را تاب ديدن آن نيست و هيچ عقل را ياراى فهميدن آن نيست، پس پروردگار من مرا ندا كرد كه: يا محمد.

گفتم: لبّيك ربّى و سيّدى و الهى لبّيك.

فرمود كه: آيا دانستى قدر خود را نزد من و منزلت و بزرگوارى خود را در درگاه من؟

گفتم: بلى اى سيد من.

گفت: يا محمد! آيا شناختى مكان خود را و منزلت اوصياى خود را نزد من؟

گفتم: بلى اى سيد من.

گفت: آيا مى دانى اى محمد كه اهل ملأ اعلا در چه چيز سخن مى گويند؟

گفتم: پروردگارا! تو بهتر مى دانى و توئى علاّم الغيوب.

گفت: سخن مى گويند در درجات و حسنات، آيا مى دانى كه درجات و حسنات چيست؟

گفتم: تو بهتر مى دانى اى سيّد من.

فرمود كه: درجات و حسنات كامل ساختن وضو است در سرماها و به پاى خود سعى كردن به نمازهاى جمعات با تو و با امامان از فرزندان تو و انتظار نماز كشيدن بعد از نماز

ص: 769


1- . سورۀ نجم:17 و 18.

و افشاى سلام كردن و طعام به مردم خورانيدن و در شبها نماز كردن در وقتى كه مردم در خواب باشند؛ پس مرا نوازشها نمود و امّتم را عطاها فرمود پس گفت: از تو سؤال مى كنم از امرى كه خود بهتر مى دانم بگو كه را خليفه و جانشين خود كردى در زمين؟

گفتم: خليفۀ خود كردم بهترين اهل زمين را براى ايشان برادرم و پسر عمّم را و يارى كنندۀ دين تو را اى پروردگار من.

حق تعالى فرمود كه: راست گفتى اى محمد من تو را برگزيدم به پيغمبرى و مبعوث گردانيدم به رسالت و امتحان كردم على را به رسانيدن رسالتهاى تو بسوى امّت تو و او را حجت خود گردانيدم در زمين با تو و بعد از تو و اوست نور دوستان من و ولىّ مطيعان من، و جفت او گردانيدم فاطمه را، و او وصىّ توست و وارث تو و غسل دهندۀ تو و يارى كنندۀ دين تو و كشته خواهد شد بر سنّت من و سنّت تو، خواهد كشت او را شقىّ اين امّت؛ پس پروردگار من مرا به امرى چند مأمور گردانيد كه رخصت نفرمود كه آنها را به اصحاب خود بگويم پس آن پردۀ عزت مرا به زير آورد تا به جبرئيل رسيدم، و چون به زير سدرة المنتهى رسيدم مرا داخل بهشت گردانيد و مساكن خود و مساكن على را مشاهده نمودم و جبرئيل با من سخن مى گفت؛ ناگاه نورى از انوار خداوند جبار براى من جلوه كرد و در مانند ته سوزن نظر كردم در مثل نورى كه در عرش ديدم پس نداى حق را شنيدم كه: يا محمد.

گفتم: لبّيك ربّى و سيّدى و الهى.

پس ندا كرد كه: سبقت گرفته است رحمت من بر غضب من براى تو و ذرّيّت تو، توئى مقرّب من از ميان خلق من و توئى امين من و حبيب من و رسول من، بعزت و جلال خود سوگند مى خورم كه اگر ملاقات نمايند مرا جميع خلق من و شك كرده باشند در پيغمبرى تو يا دشمنى كرده باشند با برگزيده هاى من از فرزندان تو هرآينه ايشان را همه داخل جهنم گردانم و پروا نكنم، اى محمد! على امير مؤمنان است و سيد مسلمانان است و قائد شيعيان است بسوى بهشت و پدر دو سيد جوانان بهشت است كه به ستم شهيد خواهند شد،

ص: 770

پس مرا ترغيب نمود بر نماز و ساير چيزها كه مى خواست (1).

و به سند معتبر ديگر از ابن عباس روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود:

چون مرا به آسمانها بردند به هيچ آسمانى نگذشتم مگر آنكه ملائكه از من سؤال كردند از حال على بن ابى طالب و گفتند: اى محمد! چون به دنيا برگردى على و شيعيان او را از ما سلام برسان؛ و چون به آسمان هفتم رسيدم و از آنجا گذشتم و جميع ملائكۀ آسمانها و ملائكۀ مقرّبان و جبرئيل از من جدا شدند و من تنها به توفيق حق تعالى رفتم تا به حجابهاى پروردگار خود رسيدم و داخل سراپرده هاى عزت گرديدم از حجاب به حجاب ديگر مى رفتم از حجاب عزت و حجاب قدرت و حجاب بهاء و حجاب كرامت و حجاب كبرياء و حجاب عظمت و حجاب نور و حجاب ظلمت و حجاب وقار و حجاب كمال تا آنكه هفتاد هزار حجاب را به قدم قدرت ربانى و توفيق سبحانى طى كردم و به بال اقبال در حريم قدس پرواز كردم تا به حجاب جلال رسيدم و در آن خلوتخانۀ خاص به قدم عبوديت و اختصاص ايستادم و با پروردگار خود مناجات كردم و آنچه خواست به من وحى نمود و هرچه از براى خود و على سؤال كردم همه را به من عطا فرمود و مرا در حقّ شيعيان و دوستان على وعدۀ شفاعت نمود.

پس خداوند جليل مرا ندا كرد كه: اى محمد! كى را دوست مى دارى از خلق من؟

گفتم: اى پروردگار من! او را دوست مى دارم كه تو او را دوست مى دارى.

پس ندا فرمود كه: على را دوست دار كه من او را دوست مى دارم و دوست مى دارم هركه او را دوست مى دارد.

پس به سجده افتادم و تنزيه كردم پروردگار خود را و شكر او نمودم، پس ندا فرمود كه: اى محمد! على ولىّ من است و برگزيدۀ من است از خلق من، بعد از تو من او را اختيار كردم كه برادر و وصى و وزير و برگزيده و جانشين تو باشد و ياور تو باشد بر دشمنان من، يا محمد! بعزت و جلال خود سوگند مى خورم كه هر جبار كه با على دشمنى كند

ص: 771


1- . اليقين 298.

البته او را در هم شكنم و هر دشمنى از دشمنان من كه با على مقاتله كند البته او را بگريزانم و هلاك گردانم، يا محمد! من بر دلهاى بندگان خود مطّلع گرديدم و على را خير خواه ترين خلق يافتم براى تو و مطيعترين ايشان يافتم تو را پس او را بگير برادر و وصى و خليفۀ خود و به او تزويج نما دختر خود را بدرستى كه خواهم بخشيد به ايشان دو پسر طيّب طاهر پاكيزه پرهيزكار نيكوكردار، به ذات خود قسم مى خورم و بر خود واجب گردانيدم كه هركه از خلق من دوست دارد على و زوجۀ او را فاطمه و امامان از فرزندان ايشان را البته علم او را بلند گردانم بسوى قائمۀ عرش خود و بهشت خود و درآورم او را به ميان ساحت كرامت خود و آب دهم او را از حظيرۀ قدس خود، و هركه با ايشان دشمن باشد يا از طريق ولايت ايشان عدول نمايد البته محبت خود را از او سلب نمايم و از ساحت قرب خود او را دور گردانم و عذاب و لعنت خود را بر او مضاعف نمايم، اى محمد! بدرستى كه توئى رسول من بسوى جميع خلق من و على است ولىّ من و امير مؤمنان و بر اين اعتقاد گرفته ام پيمان ملائكه و پيغمبران و جميع خلق خود را در وقتى كه ايشان ارواح بودند پيش از آنكه خلقى در آسمان و زمين بيافرينم براى محبتى كه دارم به تو و به على و به فرزندان شما و به دوستان شما كه شيعيان شما باشند و شيعيان شما را از طينت شما آفريده ام.

پس عرض كردم: اى اله من و سيد من! چنان كن كه امّت من همه بر اعتقاد به امامت او متفق گردند.

فرمود: يا محمد! او ممتحن است و ديگران به او ممتحن اند و به او امتحان مى كنم جميع بندگان خود را در آسمان و زمين تا آنكه كامل گردانم ثواب آنها را كه اطاعت من بنمايند در حقّ شما و فرو فرستم عذاب و لعنت خود را بر هركه مخالفت و عصيان من كند در حقّ شما و به شما جدا مى كنم خبيث را از طيّب، يا محمد! بعزت و جلال خود سوگند ياد مى كنم كه اگر تو نبودى آدم را خلق نمى كردم و اگر على نمى بود بهشت را نمى آفريدم زيرا كه به شما جزا مى دهم بندگان خود را در روز معاد به ثواب و عقاب و به على و به امامان از فرزندان او انتقام مى كشم از دشمنان خود در دار دنيا، پس بازگشت همه بسوى من است

ص: 772

در روز جزا پس تو را و على را حاكم مى گردانم در بهشت و دوزخ خود، پس داخل بهشت نمى گردد دشمن شما و داخل جهنم نمى شود دوست شما، و قسم به ذات مقدس خود خورده ام كه چنين كنم.

پس برگشتم و از هر حجابى از حجابهاى پروردگار خود كه بيرون مى آمدم از عقب خود ندا مى شنيدم كه: «يا محمد! دوست دار على را» ، «يا محمد! گرامى دار على را» ، «يا محمد! مقدّم دار على را» ، «يا محمد! خليفه گردان على را» ، «يا محمد! وصى گردان على را» ، «يا محمد! برادر خود گردان على را» ، «يا محمد! دوست دار هركه را دوست دارد على را» ، «يا محمد! تو را وصيت مى كنم در حقّ على و شيعيان او وصيت خير» ؛ و چون به ملائكه رسيدم مرا در آسمانها تهنيت مى گفتند كه: گوارا باد تو را يا رسول اللّه كرامت خدا براى تو و براى على (1).

و به سند معتبر از امام رضا عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود:

چون داخل بهشت شدم در آن درختى ديدم كه بار آن درخت حلّه ها و زيورها بود و در ميان آن حوريان بودند و در زير آن اسبان ابلق بودند و در بالاى آن درخت رضا و خشنودى حق تعالى بود، گفتم: اى جبرئيل! براى كيست اين درخت؟ گفت: براى پسر عمّ توست امير المؤمنين على بن ابى طالب، چون حق تعالى امر كند كه مردم را داخل بهشت نمايند شيعيان على را به نزد اين درخت بياورند و از اين حلّه ها و زيورها بپوشانند و بر اسبان ابلق سوار شوند و منادى ندا كند: اينها شيعيان على اند صبر كردند در دنيا بر آزارها و امروز بهره مند شدند به اين عطاها (2).

و به سند ديگر از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روايت كرده است كه آن حضرت فرمود: چون مرا به آسمان بردند به قصرى رسيدم از مرواريد كه پروانه هاى آن قصر از طلاى درخشنده بود، پس حق تعالى وحى فرمود بسوى من كه اين قصر از على بن ابى طالب است (3).

ص: 773


1- . اليقين 425، كه صدر روايت در آنجا ذكر نشده است.
2- . اليقين 251؛ مناقب خوارزمى 33.
3- . اليقين 470. و نيز رجوع شود به كفاية الطالب 190.

و عياشى به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: شبى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در ابطح بود ناگاه جبرئيل براق را براى آن حضرت از آسمان فرود آورد و بر آن هزار هزار محفّه (1)از نور بسته بودند، چون براق را نزديك آورد كه حضرت سوار شود براق امتناع نمود، جبرئيل طپانچه اى بر آن زد كه عرق از آن ريخت و گفت: ساكت شو كه محمد است، پس براق پرواز كرد بسوى سدرة المنتهى (2)و از آنجا بسوى آسمان، و چون به آسمان اول رسيدند از صداى بال براق و غلبۀ انوار آن زينت سبع طباق ملائكه از درهاى آسمان پرواز كردند و به اطراف آسمان گريختند پس جبرئيل گفت: «اللّه اكبر اللّه اكبر» ، پس ملائكه گفتند: بندۀ مخلوق خداست، و به نزد جبرئيل آمدند و از او پرسيدند:

اين كيست؟ گفت: محمد است، پس ملائكه بر او سلام كردند و براق بسوى آسمان دوم پرواز كرد، باز ملائكه پرواز كرده گريختند، پس جبرئيل گفت: «اشهد ان لا اله إلاّ اللّه اشهد ان لا اله إلاّ اللّه» ، پس ملائكه گفتند: بندۀ مخلوق خداست و به نزد جبرئيل آمدند و احوال آن حضرت را پرسيدند، چون آن حضرت را شناختند بر او سلام كردند؛ و همچنين به هر آسمانى مى رسيدند جبرئيل يك فصل اذان را مى گفت، و چون به آسمان هفتم رسيدند اذان را تمام كرد و در آنجا حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پيشنمازى ملائكه و انبياء عليهم السّلام كرد، پس جبرئيل آن حضرت را به مكانى برد و گفت: بالا رو كه من زياده از اين بالا نمى توانم آمد، پس حق تعالى آن حضرت را در فضاى بى انتهاى قرب خود بالا برد آنچه خواست و درهاى علم و معرفت و فيض بر او گشود آنچه خواست، پس خطاب نمود به او كه: يا محمد! كه را براى امّت خود انتخاب كرده اى بعد از خود؟ عرض كرد:

خدا بهتر مى داند، حق تعالى فرمود: على امير مؤمنان است (3).

و على بن ابراهيم به سند معتبر از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روايت كرده است كه فرمود:

چون داخل بهشت شدم و در بهشت درخت طوبى را ديدم كه اصلش در خانۀ على بود

ص: 774


1- . محفّه: تختى است شبيه به هودج.
2- . در مصدر عبارت «بسوى سدرة المنتهى» ذكر نشده است.
3- . تفسير عياشى 1/159.

و هيچ قصر و منزلى در بهشت نبود مگر شاخى از آن درخت در آن بود و در بالاى آن درخت سبدها بود كه در آن سبدها حلّه ها بود از سندس و استبرق بهشت براى هر مؤمنى هزار هزار سبد بود كه در هر سبدى صد هزار حلّه بود به رنگهاى مختلف كه هيچ حلّه به حلّۀ ديگر شباهت نداشت و اينها جامه هاى اهل بهشت است، و سايۀ آن درخت كه ظلّ ممدود است چندان كشيده بود كه اگر سوارى صد سال مى تاخت از سايۀ آن به در نمى توانست رفت، و در پائين آن درخت طعامها و ميوه هاى اهل بهشت بود كه در قصرها و منازل ايشان آويخته بود، و در هر شاخى صد رنگ بود از ميوه ها كه در دنيا شبيه آنها را ديده ايد و از آنچه شبيه آنها را نديده ايد و از آنچه مانند آن را شنيده ايد و از آنچه مانند آن را نشنيده ايد، و هرچه از آن مى چيدند به جاى آن ديگرى مى روييد چنانكه حق تعالى فرموده است لا مَقْطُوعَةٍ وَ لا مَمْنُوعَةٍ (1)، و در زير آن درخت نهرى است كه از آن نهرهاى چهارگونه منشعب مى شود: نهرهاى آب صافى، نهرهاى شير، نهرهاى شراب، نهرهاى عسل مصفّا (2).

و ابن بابويه به سند معتبر روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: در شب معراج به آسمان رفتم از عرق من به زمين ريخت و از آن گل سرخ روئيد و آن گل به دريا افتاد پس ماهى خواست آن را بگيرد و دعموص هم خواست آن را بگيرد-و دعموص كرمى است كه سر پهنى دارد و دم باريكى و در ميان آب و گل بهم رسد-پس حق تعالى ملكى را فرستاد كه ميان ايشان حكم كرد كه نصف آن از ماهى باشد و نصف ديگر از دعموص، و به آن سبب پره هاى سبزى كه بر دور برگهاى گل مى باشد نيمى به شكل دم ماهى است و نيمى به شكل دم دعموص است زيرا كه به هر گلى پنج پر احاطه كرده است و دو پر آنها از هر دو طرف پره هاى ريزه دارد و دو پر آن مانند دم دعموص باريكند و از هيچ طرف پرى ندارد و يكى از يك طرف پر دارد و از يك طرف پر ندارد پس نيمش به ماهى

ص: 775


1- . سورۀ واقعه:33.
2- . تفسير قمى 2/336-337.

مى ماند و نيمش به دعموص (1)، و در اشعار عجم نيز اين مضمون را بسته اند.

و ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: در شبى كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به معراج رفت حضرت ابو طالب آن حضرت را در جاى خود نيافت و بسيار از پى بى آن حضرت گرديد پس بنى هاشم را جمع كرد و فرمود: مهيّا شويد كه اگر تا صبح محمد را نيابم شمشير مى كشم و دشمنان آن حضرت هركه را بيابم هلاك مى كنم؛ در اين تشويش و اضطراب بود تا آنكه حضرت از آسمان فرود آمد در خانۀ امّ هانى خواهر امير المؤمنين عليه السّلام، چون ابو طالب آن حضرت را ديد شاد شد و دست او را گرفته بسوى مسجد الحرام آورد با گروه بنى هاشم پس شمشير خود را بيرون آورد و بنى هاشم را فرمود شمشيرهاى خود را بيرون آوردند، خطاب كرد به كفار قريش كه: بخدا سوگند اگر امشب او را نمى ديدم يكى از شما را زنده نمى گذاشتم (2).

و ايضا روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شب شنبه هفدهم ماه مبارك رمضان شش ماه قبل از هجرت بسوى مدينه در خانۀ امّ هانى يا خانۀ خديجه يا شعب ابى طالب يا مسجد الحرام بود، على اختلاف الروايات، و به روايت ديگر: در ماه ربيع الاول دو سال بعد از بعثت؛ پس اسرافيل و ميكائيل حاضر شدند و با هر يك هفتاد هزار ملك همراه بودند و بر آن حضرت سلام كردند و آن حضرت را بشارتها دادند و با ايشان دابّه اى بود كه رويش مانند روى آدمى بود و پاهايش مانند پاهاى شتر و يالش مانند يال اسب و دمش مانند دم گاو و دو بال در ران خود داشت و لجامى از ياقوت سرخ بر سرش بود، و چون حضرت بر آن سوار شد پرواز كرد و از آسمان به آسمان مى رفت و ملائكه بر آن حضرت سلام مى كردند و او را بشارتها مى دادند و انبياء را در آسمانها مى ديد و از ايشان بشارتها مى شنيد تا از آسمانها در گذشت و به حجابهاى نور رسيد، پس شنيد كه ملائكۀ حجب سورۀ نور تلاوت مى كردند، چون به كرسى رسيد شنيد كه خازنان كرسى

ص: 776


1- . علل الشرايع 601.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/230.

آية الكرسى تلاوت مى كردند، چون به عرش رسيد شنيد كه حاملان عرش «حم مؤمن» تلاوت مى كردند و در آنجا هزار مرتبه به او ندا رسيد كه: نزديك بيا و در هر مرتبه يك حاجت بزرگ آن حضرت را روا مى كرد تا آنكه به مرتبۀ «قاب قوسين او ادنى» رسيد پس نداى حق تعالى به او رسيد كه: هر حاجت خواهى بطلب، حضرت عرض كرد:

پروردگارا! ابراهيم را خليل خود گردانيدى و موسى را كليم خود گردانيدى و سليمان را ملك عظيم بخشيدى، به من چه كرامت عطا مى فرمائى؟ حق تعالى ندا فرمود: اگر ابراهيم را خليل خود گردانيدم تو را حبيب خود گردانيدم، و اگر با موسى در كوه طور سخن گفتم با تو در بساط نور سخن گفتم، و سليمان را ملك فانى دادم و تو را ملك باقى آخرت بخشيدم و بهشت را دربسته عطا كردم و تو را شفاعت كبرى كرامت كردم (1).

مؤلف گويد: ساير احاديث معراج در ابواب آتيۀ اين مجلد و ساير مجلدات مذكور خواهد شد ان شاء اللّه تعالى و ذكر آنها در اينجا موجب تكرار مى گردد.

ص: 777


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/228-230.

ص: 778

باب بيست و پنجم: در بيان هجرت حبشه است

ص: 779

ص: 780

شيخ طبرسى و على بن ابراهيم و ديگران روايت كرده اند كه: چون دعوت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم قوى شد و جمعى به دين آن حضرت در آمدند كفار قريش با يكديگر اتفاق نمودند كه آنها را كه مسلمان شده اند تعذيبها و شكنجه ها و آزارها برسانند شايد كه از دين آن حضرت بر گردند، پس هر قبيله اى متوجه اذيت مسلمانانى كه در ميان ايشان بودند، شدند؛ و چون آن حضرت از جانب خدا به جهاد كافران هنوز مأمور نگرديده بود در سال پنجم بعثت به امر الهى جمعى از مسلمانان را مرخص فرمود كه به جانب حبشه هجرت نمايند و فرمود: پادشاه حبشه كه او را نجاشى مى گويند و اصحمه نام دارد پادشاه شايسته اى است و ستم نمى كند و راضى به ستم نمى شود برويد و در پناه او باشيد تا حق تعالى مسلمانان را فرجى كرامت فرمايد.

و در هجرت ايشان مصلحتها بود كه باعث اسلام نجاشى و جمعى از اهل حبشه شد و اسلام او موجب قوّت مسلمانان گرديد، پس يازده مرد و چهار زن خفيه از اهل مكه گريختند و به جانب حبشه روان شدند، و از جملۀ آنها بودند: عثمان و رقيه دختر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه زن او بود، زبير، عبد اللّه بن مسعود، عبد الرحمن بن عوف، ابو حذيفه و سهله زن او، مصعب بن عمير، ابو سلمة بن عبد الاسد و زن او امّ سلمه دختر ابى اميه، عثمان بن مظعون، عامر بن ربيعه و زن او ليلى دختر ابى خيثمه، حاطب بن عمرو، سهيل بن بيضاء (1)؛ و ايشان يك يك خفيه رفتند و چون به كنار دريا رسيدند و كشتى از تجّار حاضر بود سوار شدند و به جانب حبشه روانه گرديدند، چون كفار قريش از رفتن ايشان مطّلع

ص: 781


1- . در مجمع البيان 2/233 «سهل بن بيضاء» آمده است.

شدند از عقب ايشان رفتند و به ايشان نرسيدند.

پس ايشان در ملك نجاشى ماه شعبان و رمضان ماندند و در ماه شوال برگشتند و هر يك به امان يكى از اهل مكه داخل مكه شدند بغير ابن مسعود كه او بزودى معاودت نمود بسوى حبشه؛ به سبب اين هجرت شدت اهل مكه بر مسلمانان زياده شد و در آزار و اضرار ايشان مبالغۀ بسيار كردند، بار ديگر حضرت ايشان را به امر الهى مرخص فرمود كه بسوى حبشه هجرت كردند و در اين مرتبه حضرت جعفر بن ابى طالب با هفتاد و دو نفر از مسلمانان (به روايت على بن ابراهيم) (1)متوجه حبشه شدند-و ديگران گفته اند مجموع آنها كه بسوى حبشه هجرت كردند هشتاد و دو نفر بودند از مردان بغير اطفال و زنان (2)؛ و به روايتى: يازده زن با ايشان رفتند (3)-و در اين مرتبه كفار قريش عمرو بن العاص و عمارة بن الوليد را با تحف و هدايا به نزد نجاشى فرستادند كه ايشان را برگردانند، و ميان عمرو و عماره عداوتى بود قريش ميان ايشان اصلاح كردند و ايشان را به اتفاق فرستادند، و عماره جوان بسيار خوش روئى بود و عمرو بن العاص زن خود را برداشته بود، چون به كشتى سوار شدند شراب خوردند و عماره به عمرو گفت: زن خود را بگو كه مرا ببوسد، عمرو گفت: چون تواند بود كه زن من تو را ببوسد؟ ! چون عمرو مست شد و بر سر كشتى نشسته بود عماره دستى بر او زد و او را به دريا افكند، عمرو به سر كشتى چسبيد و او را بيرون آوردند و به اين سبب عداوت ميان ايشان محكم شد. و چون به خدمت نجاشى رسيدند او را سجده كردند و هداياى خود را گذرانيدند و به او عرض كردند كه:

گروهى از ما مخالفت ما كرده اند در دين ما و خدايان ما را دشنام مى دهند و از ما گريخته بسوى تو آمده اند مى خواهيم ايشان را به ما رد كنيد. پس نجاشى فرستاد و جعفر را طلبيد.

ابن مسعود گفت: چون به نزد نجاشى مى رفتيم جعفر گفت: شما سخن مگوئيد و مكالمۀ با پادشاه را به من بگذاريد، چون داخل مجلس شديم امراى نجاشى گفتند:

ص: 782


1- . در تفسير قمى 1/176 «هفتاد نفر» آمده است.
2- . مجمع البيان 2/233.
3- . بحار الانوار 18/422 به نقل از المنتقى فى مولود المصطفى.

پادشاه را سجده كنيد، جعفر فرمود: ما غير خدا را سجده نمى كنيم.

چون نجاشى رسالت قريش را نقل كرد جعفر فرمود: از ايشان بپرس كه آيا ما بندۀ ايشانيم؟ عمرو گفت: نه بلكه آزادان و بزرگوارانيد.

جعفر فرمود: بپرس آيا از ما قرضى طلب دارند؟ عمرو گفت: نه از شما طلبى نداريم.

جعفر فرمود: بپرس آيا از ما خونى طلب دارند؟ عمرو گفت: نه.

جعفر فرمود: پس چه مى خواهيد از ما؟ آزار ما بسيار كرديد ما از بلاد شما بيرون آمديم؛ عمرو گفت: اى پادشاه! ايشان مخالفت ما مى كنند در دين ما و خدايان ما را دشنام مى دهند و جوانان ما را از دين برمى گردانند و جماعت ما را پراكنده مى كنند، ايشان را به ما بده تا امر ما مجتمع گردد.

جعفر فرمود: اى پادشاه! سبب مخالفت ما با ايشان آن است كه حق تعالى پيغمبرى در ميان ما فرستاده است كه ما را امر مى كند از براى خدا شريكى قرار ندهيم و بغير خداوند يكتا را نپرستيم و قمار نبازيم و ما را امر مى كند به كردن نماز و دادن زكات و عدالت و احسان و نيكى با خويشان و نهى مى كند ما را از بديها و ظلم و ستم و ريختن خون مردم به ناحق و از زنا و ربا و خوردن مردار و خون، و آن پيغمبر همان است كه عيسى عليه السّلام بشارت داد به آمدن او و نام او احمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است.

نجاشى گفت: حق تعالى عيسى را نيز به همين طريقه فرستاده بود؛ و نجاشى را گفتار جعفر بسيار خوش آمد.

پس عمرو گفت: اى پادشاه! اينها مخالفت تو مى نمايند در امر عيسى.

نجاشى به جعفر گفت: چه مى گويد پيغمبر شما در باب عيسى؟

جعفر فرمود: مى گويد در حقّ عيسى آنچه خدا در حقّ او فرموده است، مى گويد: روح خدا و كلمه اى است كه او را بيرون آورده است از دخترى كه مردان بر او دست نگذاشته اند.

پس نجاشى رو به علماى خود كرد و گفت: زياده از اين در باب عيسى نمى توان گفت؛ پس نجاشى به جعفر گفت: آيا در خاطر دارى چيزى از آنها كه پيغمبر تو از جانب خدا

ص: 783

آورده است؟

جعفر گفت: بلى؛ و شروع كرد به خواندن سورۀ مريم تا به اينجا رسيد كه مى فرمايد وَ هُزِّي إِلَيْكِ بِجِذْعِ اَلنَّخْلَةِ تُساقِطْ عَلَيْكِ رُطَباً جَنِيًّا. فَكُلِي وَ اِشْرَبِي وَ قَرِّي عَيْناً (1)پس نجاشى و جميع علماى نصارى كه در مجلس او بودند همه به گريه افتادند و بسيار گريستند، نجاشى گفت: مرحبا به شما و به آن كه شما از پيش او آمده ايد و گواهى مى دهم كه او پيغمبر خداست و اوست آن كه عيسى بن مريم به او بشارت داده است، و اگر پادشاهى مرا مانع نبود هرآينه مى آمدم و كفش او را برمى داشتم، برويد كه شما ايمنيد و كسى را بر شما دستى نيست؛ و امر كرد كه براى ايشان طعام و جامه و ما يحتاج ايشان را بدهند.

پس عمرو بن العاص گفت: اى پادشاه! اين مخالف دين ماست، او را به ما بده.

نجاشى دستى بر روى او زد و گفت: ساكت شو بخدا سوگند كه اگر بد او را بگوئى تو را به قتل مى رسانم؛ و حكم كرد كه هديه هاى او را به او رد كردند، و آن ملعون از مجلس نجاشى بيرون آمد و خون از رويش مى ريخت و گفت: هرگاه تو چنين مى گوئى ديگر ما بد او را نخواهيم گفت.

و بر بالاى سر نجاشى كنيزى ايستاده بود و او را باد مى زد، چون نظر آن كنيز بر عماره افتاد عاشق عماره شد و عمرو اين معنى را دريافت، چون به خانه برگشتند براى كينه و ريا كه از عماره در سينه داشت به او گفت: كنيز نجاشى خاطر تو را بسيار بهم رسانيد كسى به نزد او فرست و او را بسوى خود راغب گردان؛ عماره از غايت حماقت فريب آن ملعون را خورد و كسى به نزد آن كنيز فرستاد و كنيز او را اجابت كرد، پس عمرو گفت: پيغام بفرست براى او كه از بوى خوش پادشاه قدرى براى تو بفرستد، چون كنيز بوى خوش را فرستاد عمرو براى تدارك كينۀ قديم آن بوى خوش را از آن احمق لئيم گرفت و به نزد نجاشى برد و گفت: رعايت حرمت پادشاه و اطاعت او بر ما واجب است و بايد كه چون داخل بلاد او

ص: 784


1- . سورۀ مريم:25 و 26.

شده ايم و در امان او داخل شده ايم با او در مقام غش و فريب و خيانت نباشيم، آن رفيق من با كنيز پادشاه مراسله نمود و او را فريب داد و كنيز از بوى خوش پادشاه براى او فرستاده است و بر من لازم شد كه به عرض پادشاه برسانم؛ و بوى خوش را بيرون آورد و به نزد نجاشى گذاشت، نجاشى چون بوى خوش را ديد و اين قصه را شنيد بسيار در غضب شد و اول اراده كرد عماره را به قتل رساند بعد از آن گفت: چون به امان داخل بلاد من شده اند كشتن ايشان جايز نيست؛ پس ساحران را كه در خدمت او بودند طلبيد و گفت: مى خواهم او را به بلائى مبتلا كنيد كه از كشتن بدتر باشد، ساحران او را گرفتند و زيبق در ذكرش دميدند و او ديوانه شد و به صحرا دويد و با وحشيان صحرا مى بود و از آدميان مى گريخت و به ايشان انس نمى گرفت و بعد از آن قريش جمعى را به طلب او فرستادند و بر سر آبى در كمين او نشستند، و چون با وحشيان به سر آب آمد او را گرفتند و او در دست ايشان فرياد و اضطراب كرد تا مرد.

و چون عمرو از برگردانيدن مهاجران نااميد شد به نزد قريش برگشت و واقعه را نقل كرد.

و پيوسته جعفر و اصحابش با نهايت كرامت و عزت نزد نجاشى بودند تا حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هجرت نمود بسوى مدينه و با قريش صلح كرد، پس جعفر با اصحاب متوجه مدينه شدند و در روز فتح خيبر به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد.

و در حبشه از اسماء بنت عميس عبد اللّه بن جعفر متولد شد و در اوانى كه جعفر در حبشه بود نجاشى را پسرى بهم رسيد و او را محمد نام كرد (1).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: امّ حبيب دختر ابو سفيان زن عبد اللّه بن جحش بود و عبد اللّه در حبشه مرد، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به نزد نجاشى فرستاد كه او را براى آن حضرت خطبه نمايد و نجاشى خطبه كرد و چهارصد اشرفى مهر او كرد و از جانب آن

ص: 785


1- . رجوع شود به مجمع البيان 2/233 و اعلام الورى 43 و تفسير قمى 1/176 و قصص الانبياء راوندى 322 و سيرۀ ابن اسحاق 167-169 و الاغانى 9/69.

حضرت به او داد و جامه ها و بوى خوش بسيار براى او فرستاد و تهيۀ سفر او نمود و او را به خدمت آن حضرت فرستاد، و ماريۀ قبطيه مادر ابراهيم را نيز با جامه ها و بوى خوش بسيار و اسبى و سى نفر از علماى نصارى به خدمت آن حضرت فرستاد كه اطوار آن حضرت را از سخن گفتن و نشستن و برخاستن و خوردن و آشاميدن و نماز كردن و ساير احوال مشاهده نمايند؛ چون به مدينه آمدند حضرت ايشان را به اسلام دعوت نمود و بر ايشان خواند اين آيات را إِذْ قالَ اَللّهُ يا عِيسَى اِبْنَ مَرْيَمَ اُذْكُرْ نِعْمَتِي عَلَيْكَ وَ عَلى والِدَتِكَ تا فَقالَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا مِنْهُمْ إِنْ هذا إِلاّ سِحْرٌ مُبِينٌ (1)چون اين آيه را شنيدند گريستند و ايمان آورده بسوى نجاشى برگشتند و اطوار پسنديدۀ آن حضرت را به او نقل كردند و آيات را بر او خواندند، نجاشى و علماى نصارى كه در مجلس او حاضر بودند همه گريستند و نجاشى مسلمان شد و اسلام خود را به اهل حبشه اظهار نكرد و ترسيد كه او را بكشند و به قصد ملازمت حضرت از حبشه بيرون آمد و چون به دريا نشست فوت شد، و حق تعالى اين آيات را در بيان قصۀ او فرمود لَتَجِدَنَّ أَشَدَّ اَلنّاسِ عَداوَةً لِلَّذِينَ آمَنُوا اَلْيَهُودَ وَ اَلَّذِينَ أَشْرَكُوا يعنى: « هرآينه مى يابى سخت ترين مردم را از روى دشمنى با ايشان كه ايمان آورده اند يهود را و آنان كه شرك به خدا آورده اند» وَ لَتَجِدَنَّ أَقْرَبَهُمْ مَوَدَّةً لِلَّذِينَ آمَنُوا اَلَّذِينَ قالُوا إِنّا نَصارى (2)يعنى: «و البته مى يابى نزديكترين مردمان از جهت مودت و دوستى مر آن كسانى را كه ايمان آورده اند آنان كه مى گويند كه ما ترسايانيم» ، ذلِكَ بِأَنَّ مِنْهُمْ قِسِّيسِينَ وَ رُهْباناً وَ أَنَّهُمْ لا يَسْتَكْبِرُونَ (3)يعنى: «قرب مودت ايشان به سبب آن است كه بعضى از ايشان دانايان راستگو و عابدان صومعه نشين اند و به سبب آنكه تكبر و گردنكشى نمى كنند از قبول حق» ، وَ إِذا سَمِعُوا ما أُنْزِلَ إِلَى اَلرَّسُولِ تَرى أَعْيُنَهُمْ تَفِيضُ مِنَ اَلدَّمْعِ مِمّا عَرَفُوا مِنَ اَلْحَقِّ (4)«و چون مى شنوند آنچه

ص: 786


1- . سورۀ مائده:110.
2- . سورۀ مائده:82.
3- . سورۀ مائده:82.
4- . سورۀ مائده:83.

فرو فرستاده شده است بسوى رسول مى بينى چشمهاى ايشان را كه مى ريزد اشك را از آنچه شناختند از سخن راست» ، يَقُولُونَ رَبَّنا آمَنّا فَاكْتُبْنا مَعَ اَلشّاهِدِينَ (1)«مى گويند:

اى پروردگار ما! ايمان آورديم به اين كلام و به پيغمبرى كه اين كلام را آورده است پس بنويس ما را از جملۀ گواهان» تا آخر آياتى كه در مدح و مثوبات ايشان نازل شده است (2).

و كلينى و شيخ طوسى و ديگران به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه: نجاشى پادشاه حبشه روزى فرستاد و جعفر طيار و اصحاب او را طلبيد، چون بر او داخل شدند ديدند كه از تخت سلطنت فرود آمده و بر روى خاك نشسته است و جامه هاى كهنه پوشيده است؛ جعفر گفت: چون او را بر اين حال ديديم ترسيديم، چون تغيير حال ما را ديد گفت: سپاس مى گويم و شكر مى كنم خداوندى را كه محمد را نصرت داد و ديدۀ مرا به نصرت او شاد گردانيد، مى خواهيد شما را بشارت دهم؟ گفتم: بلى اى پادشاه، گفت: در اين ساعت جاسوسى از جواسيس من آمد و خبر آورد كه حق تعالى نصرت داده است پيغمبر خود محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را و بسيارى از دشمنان او را هلاك نموده است، فلان و فلان كشته شده اند و فلان و فلان اسير شده اند، و ملاقات ايشان با دشمنان در واديى واقع شده است كه آن را «بدر» مى گويند، گويا مى بينم آن وادى را كه در آنجا گوسفند مى چرانيدم براى آقاى خود كه مردى بود از بنى ضمره.

پس جعفر گفت: اى پادشاه شايسته! چرا بر خاك نشسته اى و جامه هاى كهنه پوشيده اى؟ گفت: اى جعفر! ما در انجيل خوانده ايم كه از حقوق لازمۀ خدا بر بندگان آن است كه هرگاه خدا نعمتى تازه بر ايشان بفرستد ايشان شكر تازه اى بعمل آورند، و باز در انجيل خوانده ايم كه هيچ شكر از براى خدا بهتر از تواضع و فروتنى نيست، لهذا براى شكر نعمت فتح رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فروتنى و تواضع كرده ام نزد حق تعالى.

ص: 787


1- . سورۀ مائده:83.
2- . تفسير قمى 1/179.

چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اين را شنيد به اصحاب خود فرمود: بدرستى كه تصدّق مال صاحبش را زياد مى گرداند پس تصدّق كنيد تا جناب اقدس الهى شما را رحمت كند؛ و تواضع موجب زيادتى رفعت و بلندى مرتبه مى گردد پس تواضع كنيد تا جناب اقدس الهى شما را بلند گرداند؛ و عفو كردن موجب زيادتى عزت مى گردد پس عفو كنيد و از بديهاى مردم درگذريد تا خدا شما را عزيز گرداند (1).

شيخ طبرسى و قطب راوندى و ديگران روايت كرده اند كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نامه اى نوشت بسوى نجاشى در باب جعفر و اصحاب او و با عمرو بن اميّۀ ضمرى فرستاد و مضمون نامه اين بود: «بسم اللّه الرحمن الرحيم، نامه اى است از محمد رسول خدا بسوى نجاشى پادشاه حبشه، سلام بر تو باد، حمد مى كنم خداوند ملك قدوس مؤمن مهيمن را و گواهى مى دهم كه عيسى پسر مريم روح خدا و كلمۀ اوست كه القا كرد آن روح برگزيده و آفريدۀ خود را بسوى مريم دخترى كه از مردان كناره كرده بود و طيّب و مطهر بود و فرج او را از زنا و مقاربت مردان حفظ كرده بود پس حامله شد به عيسى پس او از دميدن روح القدس آفريده شد و خدا روح برگزيدۀ خود را در او دميد چنانكه آدم را به قدرت خود از گل آفريد و روح برگزيدۀ خود را در او دميد، و تو را دعوت مى كنم بسوى خداوند يگانه كه شريك ندارد و به آنكه دوستى كنى با مردم بر طاعت خدا و مرا متابعت نمائى و ايمان آورى به من و به آنچه بسوى من آمده است، بدرستى كه من پيغمبر و فرستادۀ خدايم و فرستاده ام بسوى تو پسر عمّ خود جعفر بن ابى طالب را با گروهى از مسلمانان، چون به نزد تو آيند مهماندارى ايشان بكن و تجبّر را ترك كن و مى خوانم تو را و لشكر تو را بسوى خدا و تبليغ رسالت خدا كردم و آنچه شرط خيرخواهى بود گفتم پس نصيحت مرا قبول كنيد و سلام خدا بر كسى باد كه قبول راه هدايت نمايد» .

پس نجاشى در جواب نوشت: «بسم اللّه الرحمن الرحيم، نامه اى است بسوى محمد رسول خدا از نجاشى كه اصحم پسر ابحر است، سلام بر تو باد اى پيغمبر خدا از جانب

ص: 788


1- . كافى 2/121؛ امالى شيخ طوسى 14؛ امالى شيخ مفيد 238.

خدا، و رحمت و بركات بر تو باد از خدائى كه بجز او خداوندى نيست و مرا بسوى اسلام هدايت نمود، و بتحقيق كه به من رسيد نامۀ تو يا رسول اللّه و آنچه در آن نامه ذكر كرده بودى از امر عيسى، سوگند مى خورم بپروردگار آسمان و زمين كه عيسى زياده از آن نيست كه تو نوشته بودى، و ساير مضامين نامۀ كريمۀ تو را فهميدم و پسر عمّ تو را و اصحاب تو را گرامى داشتم و شهادت مى دهم كه توئى رسول خدا راستگو و تصديق كرده شده و به تو ايمان آوردم و با پسر عمّت بيعت كردم و بدست او مسلمان شدم براى پروردگار عالميان، و فرستادم بسوى تو يا رسول اللّه اريحا پسر خود را و من ندارم مگر اختيار خود را اگر مى فرمائى به خدمت مى آيم و گواهى مى دهم كه فرموده هاى تو همه حق است» ، پس به خدمت حضرت رسول هدايا فرستاد و ماريۀ قبطيه مادر ابراهيم را فرستاد و جمعى را فرستاد كه به آن حضرت ايمان آوردند و برگشتند (1).

و روايت كرده اند كه: حضرت ابو طالب نامه اى به نجاشى نوشت در باب تحريص و ترغيب او بر يارى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و در آن نامه شعرى چند نوشت كه مضمون آنها اين است: «بدان اى پادشاه حبشه كه محمد پيغمبر است مانند موسى و مسيح پسر مريم، و هدايت از جانب خدا آورده است چنانكه آنها آورده اند، و شما وصف او را در كتابهاى خود مى خوانيد به صدق و راستى پس براى خدا شريك قرار مدهيد و اسلام بياوريد كه راه حق روشن و هويدا است و تاريك و پوشيده نيست» (2).

و ابن بابويه به سند معتبر از حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام روايت كرده است كه:

چون جبرئيل عليه السّلام خبر وفات نجاشى را براى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورد آن حضرت گريست از روى اندوه و فرمود كه: برادر شما اصحمه امروز به رحمت الهى واصل شده؛ پس به قبرستان بقيع بيرون رفت و حق تعالى هر مرتفعى را براى او پست گردانيد تا جنازۀ

ص: 789


1- . اعلام الورى 45-46؛ قصص الانبياء راوندى 324. و نيز رجوع شود به تاريخ طبرى 2/131-132 و دلائل النبوة 2/309.
2- . اعلام الورى 45؛ قصص الانبياء راوندى 323.

او را از حبشه ديد و با صحابه بر او نماز كرد و هفت تكبير بر او گفت (1).

و شيخ طبرسى نيز اين را روايت كرده است از جابر انصارى و ابن عباس و غير ايشان و در روايت او مذكور است كه چون حضرت بر او نماز كرد منافقان مدينه گفتند كه: بر نصرانى حبشى نماز مى كند كه هرگز او را نديده است، پس حق تعالى براى تكذيب ايشان اين آيه را فرستاد كه وَ إِنَّ مِنْ أَهْلِ اَلْكِتابِ لَمَنْ يُؤْمِنُ بِاللّهِ وَ ما أُنْزِلَ إِلَيْكُمْ وَ ما أُنْزِلَ إِلَيْهِمْ خاشِعِينَ لِلّهِ (2)تا آخر آيه كه مضمونش اين است كه: «بدرستى كه از اهل كتاب كسى هست كه ايمان مى آورد به خدا و به آنچه فرستاده شده است بسوى شما در حالتى كه خاشعند از براى خدا و نمى فروشند آيات خدا را به مزد كمى كه متاع دنيا باشد اين جماعت براى ايشان است اجر ايشان نزد پروردگار ايشان بدرستى كه خدا بزودى در قيامت حساب خلايق را مى كند» (3).

مؤلف گويد كه: آنچه اين روايت بر آن دلالت مى كند كه فوت نجاشى در بلاد حبشه واقع شد اشهر و اظهر است.

و كلينى و ابن بابويه و شيخ طوسى و ديگران به روايات معتبره روايت كرده اند از حضرت صادق عليه السّلام كه: در روز فتح خيبر حضرت جعفر طيار از حبشه مراجعت نموده به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد و حضرت فرمود كه: نمى دانم به كداميك شادتر باشم، به فتح خيبر يا به آمدن جعفر؟ ، و چون جعفر آمد حضرت او را در بر گرفت و اكرام بسيار نمود و فرمود كه: آيا مى خواهى تو را عطائى كنم؟ آيا مى خواهى تو را بخششى كنم؟ آيا مى خواهى تو را نوازشى كنم؟ گفت: بلى يا رسول اللّه؛ و مردم گمان كردند كه طلا و نقرۀ بسيارى از غنائم خيبر به او خواهد داد و گردنها كشيدند كه ببينند چه چيز به او مى بخشد، پس فرمود كه: چيزى به تو مى دهم و عملى به تو تعليم مى نمايم كه اگر هر روز بكنى از براى تو بهتر باشد از دنيا و آنچه در دنياست و اگر هر روز يك مرتبه يا ماهى يك

ص: 790


1- . خصال 359-360؛ عيون اخبار الرضا 1/279.
2- . سورۀ آل عمران:199.
3- . مجمع البيان 1/561؛ تفسير نسائى 1/356؛ اسباب النزول 143-144.

مرتبه يا سالى يك مرتبه بجا آورى هر گناه كه در آن ميان كرده باشى آمرزيده شود؛ پس نماز جعفر را آن حضرت به او تعليم كرد (1).

و شيخ طبرسى روايت كرده است كه: در روز فتح خيبر جعفر با هركه از اصحاب آن حضرت به حبشه هجرت كرده اند آمدند با شصت و دو نفر از اهل حبشه و هشت نفر از اهل شام كه يكى از ايشان بحيراى راهب بود، و حضرت سورۀ يس بر ايشان خواند و ايشان بسيار گريستند و گفتند: چه بسيار شبيه است اين سخن به آنچه بر عيسى عليه السّلام نازل مى شد؛ و همه ايمان آوردند و برگشتند (2).

ص: 791


1- . تهذيب الاحكام 3/186؛ بحار الانوار 88/206 و 208. و نيز رجوع شود به كافى 3/465 و من لا يحضره الفقيه 1/552 و خصال 484.
2- . مجمع البيان 2/234.

ص: 792

باب بيست و ششم: در بيان دخول شعب ابى طالب است و بيرون آمدن از شعب

اشاره

و بيعت كردن انصار، و موت ابو طالب و خديجه عليهما السّلام

و ساير احوال آن حضرت تا ارادۀ هجرت كردن بسوى مدينه

ص: 793

ص: 794

شيخ طبرسى و قطب راوندى و غير ايشان روايت كرده اند كه: در سال هشتم نبوت چون كفار قريش و مشركان مكه اسلام حمزه عليه السّلام را ديدند و حمايت نجاشى مهاجران را و اسلام او را شنيدند و شدت حمايت ابو طالب و اكثر بنى هاشم آن حضرت را مشاهده كردند و اسلام در قبايل عرب منتشر شد و حقّيّت آن حضرت بر اكثر خلق ظاهر شد، از مشاهده و استماع اين احوال مضطرب شدند و نائرۀ حسد و شرك در سينۀ پركينۀ ايشان مشتعل گرديده و در «دار النّدوه» كه محلّ مشورت ايشان بود جمع شدند و تدبير ايشان بر آن قرار يافت كه با يكديگر اتفاق كردند و سوگند خوردند بر عداوت آن حضرت و نامه اى در ميان خود نوشتند كه با بنى هاشم طعام نخورند و سخن نگويند و با ايشان خريدوفروش نكنند و دختر به ايشان ندهند و از ايشان دختر نگيرند تا مضطر شوند و آن حضرت را به ايشان بدهند تا بكشند و همه با يكديگر متفق باشند در عزم كشتن آن حضرت كه هرگاه بر او دست بيابند او را به قتل رسانند.

و چون اين خبر به حضرت ابو طالب رسيد بنى هاشم را جمع كرد و همه چهل مرد بودند و به ايشان گفت كه: بكعبه و حرم سوگند ياد مى كنم كه اگر از دشمن خارى به پاى محمد برود همۀ شما را هلاك خواهم كرد؛ و حضرت را با ساير بنى هاشم به درّه اى كه آن را «شعب ابى طالب» مى گفتند برد و اطراف آن درّه را ضبط كرد و در شب و روز پاسبانى آن حضرت مى نمود، و چون شب مى شد شمشير خود را برمى داشت در وقتى كه آن حضرت مى خوابيد مانند پروانه برگرد آن شمع محفل نبوت مى گرديد، و در اول شب آن حضرت را در جائى مى خوابانيد و چون پاسى از شب مى گذشت آن حضرت را از آنجا به جائى ديگر نقل مى فرمود و عزيزترين فرزندان خود على بن ابى طالب را

ص: 795

در جاى او مى خوابانيد كه اگر كسى در اول شب آن حضرت را در آن مكان ديده باشد و قصد ضررى نسبت به او نمايد بر اعزّ اولاد او واقع شود و بر او واقع نشود، و هر شب امير المؤمنين عليه السّلام به طيب خاطر جان خود را فداى آن حضرت مى نمود، و در تمام شب ابو طالب پاسبانى آن جناب مى نمود و در روز فرزندان خود و فرزندان برادرانش را موكّل گردانيده بود كه حراست آن حضرت مى نمودند تا آنكه كار بر ايشان بسيار تنگ شد و هركه از عرب داخل مكه مى شد جرأت نمى كرد كه به بنى هاشم چيزى بفروشد و هر كه چيزى به ايشان مى فروخت اموال او را غارت مى كردند، و ابو جهل و عاص بن وائل و نضر بن حارث و عقبة بن ابى معيط بر سر راه قوافل مى رفتند و تجّار را منع مى كردند از آنكه به بنى هاشم آذوقه بفروشند و تهديد مى كردند ايشان را كه: اگر بفروشيد، مال شما را غارت خواهيم كرد.

و حضرت خديجه مال بسيار داشت و اكثر آن را صرف آن حضرت و اصحاب آن حضرت كرد در وقتى كه در شعب محصور بودند.

و در نامه اى كه نوشتند جميع اكابر قريش اتفاق كردند بغير مطعم بن عدى كه گفت:

اين ستم است و من در اين شريك نمى شوم؛ و نامه را پيچيدند و مهر چهل نفر از رؤساى قريش را بر آن زدند و در ميان كعبه آويختند؛ و ابو لهب نيز با ايشان متابعت كرد.

و در هر موسم حج و عمره حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از شعب بيرون مى آمد و بر قبايل عرب كه به حج آمده بودند مى گرديد و مى گفت: من از جانب حق تعالى مبعوث شده ام به رسالت و شما را به دين خود دعوت مى كنم، به دين من درآئيد و مرا از شرّ اعدا محافظت نمائيد و من ضامن بهشت مى شوم از براى شما، و ابو لهب در عقب آن حضرت مى گرديد و مى گفت: قبول قول او مكنيد او پسر برادر من است و كذّاب است و جادوگر است.

پس بر اين حال چهار سال در آن درّه ماندند كه ايمن نبودند و بيرون نمى توانستند آمد مگر در موسم، و در سالى دوم موسم بود يكى موسم عمره در رجب و ديگرى موسم حج در

ص: 796

ماه ذيحجه، و در هر موسم بنى هاشم از درّه بيرون مى آمدند و خريدوفروش مى كردند و باز به درّه مى رفتند و تا موسم ديگر هرچند گرسنگى و احتياج بر ايشان غالب مى شد از بيم قريش بيرون نمى آمدند.

و قريش به نزد ابو طالب فرستادند كه: اگر محمد را به ما بدهى كه ما او را بكشيم ما تو را بر خود پادشاه مى كنيم، ابو طالب قصيدۀ لاميّه را در جواب ايشان گفت و در آن قصيده مدح بسيار آن حضرت را كرد و اظهار اعتقاد به نبوت آن حضرت نمود و بيان كرد كه: تا زنده ام دست از يارى او بر نمى دارم؛ چون آن قصيده را شنيدند از ابو طالب نااميد گرديدند.

و ابو العاص بن ربيع كه داماد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود شتران را بر در شعب مى آورد كه گندم و خرما بر آنها بار كرده بود و صدا مى زد بر آن شتران كه داخل درّه مى شدند و بر مى گشت، لهذا حضرت فرمود كه: ابو العاص حقّ دامادى ما را نيكو رعايت كرد؛ تا آنكه شدت بنى هاشم به مرتبه اى رسيد كه شبها اكثر اهل مكه را از گريۀ اطفال ايشان خواب نمى برد و اكثر ايشان از آن عهد پشيمان شدند، و چون نامه اى نوشته بودند نقض آن نمى توانستند كرد، و چون صبح مى شد نزد كعبه جمع مى شدند و احوال از يكديگر مى پرسيدند بعضى مى گفتند: ديشب صداى گريۀ اطفال بنى هاشم از گرسنگى ما را نگذاشت كه به خواب رويم، و باعث شماتت بعضى از معاندان مى شد و بعضى از قريش متأثر و نادم مى شدند (1).

و در تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است كه: چون كفار قريش حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را ملجأ گردانيدند كه پناه به شعب ابى طالب برد و ايشان بر دهنۀ شعب جمعى را موكّل كردند كه مانع شوند از آنكه كسى به ايشان آذوقه برساند و كار بر اصحاب آن حضرت بسيار تنگ شد و به آن حضرت شكايت كردند از كمى آذوقه، حضرت دعا

ص: 797


1- . رجوع شود به اعلام الورى 49 و قصص الانبياء راوندى 327 و سيرۀ ابن اسحاق 156-166 و تاريخ طبرى 1/549-550 و دلائل النبوة 2/311.

كرد تا حق تعالى بهتر از منّ و سلواى بنى اسرائيل از براى ايشان فرستاد، و هرچه هر يك از ايشان آرزو مى كرد از انواع طعامها و ميوه ها و حلاوات و جامه ها نزد ايشان حاضر مى شد، و چون از تنگى درّه دلتنگ شدند و به آن حضرت شكايت كردند حضرت به دستهاى مبارك خود اشاره نمود به جانب كوهها كه: دور شويد، پس دور شدند تا آنكه صحرائى در آن ميان بهم رسيد كه چشم دو طرفش را نمى توانست ديد پس به دست خود اشاره نمود و فرمود: بيرون آوريد آنچه خدا در شما پنهان كرده است براى محمد و ياوران او از درختها و ميوه ها و گلها و گياهها، پس به اعجاز آن حضرت مشاهده كردند كه سراسر آن صحرا باغستانها و بوستانها گرديد مشتمل بر نهرهاى بسيار و درختان ميوه دار كه الوان ميوه ها از آنها آويخته بود و گياههاى تر و تازه و انواع رياحين و گلهاى خوشاينده كه هيچ پادشاهى از پادشاهان زمين را چنان حدايق و بساتين ميسّر نشده پس از آن آبها و ميوه ها و طعامها تناول مى كردند و شكر حق تعالى ادا مى نمودند (1)، و چون جامه ها و بدنهاى ايشان كثيف شد و به آن حضرت شكايت كردند فرمود كه:

بدميد بر جامه هاى خود و دست بر آنها بكشيد چنانكه پوشيده ايد و صلوات بر محمد و آل طيبين او بفرستيد كه سفيد و پاكيزه و خوشاينده مى شوند و غمها و كدورتها از سينه هاى شما زايل مى گردد، و چون چنين كردند و جامه هاى ايشان نو و سفيد و پاكيزه شد و بدنهاى ايشان از چرك و كثافت پاك شد و سينه هاى ايشان از اندوه و الم رهائى يافت گفتند: يا رسول اللّه! چه بسيار عجب است كه به صلواتى كه بر تو و بر آل تو فرستاديم چگونه ما و جامه هاى ما از بديها و ناخوشيها پاك شديم؟ حضرت فرمود كه: صلوات بر محمد و آل محمد دلهاى شما را از غل و كينه و صفات ذميمه و بدنهاى شما را از لوث گناهان پاكتر گرداند از جامه هاى شما و نامه هاى گناهان شما را بهتر خواهد شست از شستن چرك از جامه هاى شما و نامه هاى حسنات شما را نورانى تر

ص: 798


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 293.

گردانيد از جامه هاى شما (1).

و در روايات مشهورۀ سالفه مذكور است كه: بعد از آنكه چهار سال-و به روايتى سه سال (2)، و به روايتى دو سال (3)-در شعب به اين حال گذراندند حق تعالى بر آن صحيفۀ ملعونۀ ايشان كه در كعبه پنهان كرده بودند ارضه را فرستاد كه بغير نام خدا هر چه در آن صحيفه بود پاك كرد، و جبرئيل عليه السّلام اين خبر را براى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورد، و آن حضرت اين خبر را به ابو طالب رسانيد، چون ابو طالب اين خبر آسمانى را شنيد جامۀ خود را پوشيد و متوجه مسجد الحرام گرديد، و چون داخل مسجد شد اكابر قريش را در مسجد مجتمع يافت، چون ايشان ابو طالب را ديدند با يكديگر گفتند: ابو طالب به تنگ آمده است از حمايت محمد و آمده است كه پسر برادر خود را به ما بدهد، چون به نزديك ايشان رسيد برخاستند و او را تعظيم و تكريم بسيار كردند و گفتند: دانستيم كه آمده اى با ما مواصلت كنى و رأى خود را با جماعت ما متفق گردانى و پسر برادر خود را به ما بگذارى.

ابو طالب فرمود كه: و اللّه براى اين نيامده ام و ليكن پسر برادرم مرا خبرى داده است و مى دانم كه او دروغ نمى گويد، او خبر مى دهد كه حق تعالى ارضه را فرستاده است بر صحيفۀ قاطعۀ ملعونۀ شما كه هر ظلم و جور و قطع رحم كه شما در آن نوشته بوديد همه را پاك كرده است و بغير نام خدا چيزى در آن نگذاشته است پس صحيفه را بفرستيد تا بياورند، اگر گفتۀ او حق باشد پس از خداوند عالم بترسيد و برگرديد از جور و ستم و قطع رحم، و اگر گفتۀ او دروغ باشد من او را به شما مى گذارم كه اگر خواهيد او را بكشيد و اگر خواهيد زنده بگذاريد.

ايشان گفتند: با ما با انصاف آمده اى؛ و فرستادند و صحيفه را از كعبه به زير آوردند و مهرهاى خود را به حال خود يافتند، و چون صحيفه را گشودند چنان بود كه حضرت

ص: 799


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 519.
2- . دلائل النبوة 2/312؛ حياة الحيوان الكبرى 1/30.
3- . سيرۀ ابن اسحاق 161.

فرموده بود، پس قريش سرها را به زير انداختند.

ابو طالب فرمود: اى قوم! از خدا بترسيد و دست از اين ستم برداريد؛ و برگشت به شعب.

پس چند نفر از قريش كه پيشتر از اين نادم شده بودند مانند: مطعم بن عدى و ابو البخترى بن هشام و زهير بن اميّه برخاستند و گفتند: ما بيزاريم از آنچه در آن نامه نوشته است؛ و اكثر قريش با ايشان موافقت كردند و نامه را دريدند، و ابو جهل هرچند خواست كه حكم نامه باقى باشد نتوانست، و بنى هاشم از شعب بيرون آمدند و به خانه هاى خود رفتند.

بعد از بيرون آمدن از شعب به دو ماه حضرت ابو طالب بيمار شد، و چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به نزد او آمد و او را در حال ارتحال ديد گفت: اى عم! در حال طفوليّت مرا تربيت كردى و در بزرگى مرا يارى كردى و مرا در يتيمى كفالت نمودى پس خدا تو را از جانب من جزا دهد نيكوترين جزاها و اكنون از تو يك كلمه مى خواهم كه ديدۀ من روشن شود (و غرض آن حضرت آن بود كه مردم بدانند كه او مسلمان شده بوده است و براى يارى آن حضرت اظهار اسلام نمى كرده است) پس ابو طالب عليه السّلام كلمه اى گفت و اظهار اسلام نمود و امانتهاى پيغمبران و وصيتهاى ابراهيم عليه السّلام را كه به او رسيده بود به حضرت تسليم كرد و به رحمت ايزدى واصل شد، پس حضرت با جنازۀ او رفت و مى گريست و مى فرمود كه: اى عمّ من! صلۀ رحم كردى خدا تو را جزاى خير دهد (1).

و مشهور آن است كه وفات جناب ابو طالب در سال دهم نبوّت بود، و بعد از سى و پنج روز (2)يا سه روز (3)از وفات ابو طالب جناب خديجه به عالم قدس ارتحال نمود، و از تتابع اين دو مصيبت عظمى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را اندوه عظيم عارض شد زيرا كه

ص: 800


1- . اعلام الورى 51؛ قصص الانبياء راوندى 329-330.
2- . اعلام الورى 53.
3- . قصص الانبياء راوندى 317.

هر دو وزير و معين و ياور آن حضرت بودند بر رواج اسلام و مونس آن حضرت بودند در شدائد.

شيخ طوسى از ابن عياش روايت كرده است كه: وفات ابو طالب در بيست و ششم ماه رجب بود (1).

و قطب راوندى روايت كرده است كه: وفات ابو طالب در آخر سال دهم بعثت بود و بعد از آن به سه روز خديجه وفات يافت و حضرت آن سال را «عام الحزن» ناميد يعنى سال اندوه (2).

و ابن بابويه روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داخل شد بر خديجه در وقتى كه او متوجه سراى باقى بود و فرمود: بر ما گران است آنچه به تو مشاهده مى كنيم اى خديجه، چون برسى به هووهاى خود سلام مرا به ايشان برسان.

عرض كرد: كيستند آنها يا رسول اللّه؟

فرمود: مريم دختر عمران، كلثوم خواهر موسى، آسيه زن فرعون كه اينها در بهشت با تو زوجۀ من خواهند بود.

خديجه عرض كرد كه: مبارك باد يا رسول اللّه (3).

و مشهور آن است كه در هنگام وفات، عمر خديجه شصت و پنج سال بود، و حضرت او را در «حجون» دفن كرد و خود داخل قبر شد و او را سپرد (4).

و كلينى به سند حسن از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون ابو طالب به رحمت حق واصل شد جبرئيل بر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نازل شد و گفت كه: يا محمد! از مكه بيرون رو كه اكنون تو را در مكه ياورى نيست؛ و قريش شوريدند بر آن حضرت پس

ص: 801


1- . مصباح المتهجد 749.
2- . قصص الانبياء راوندى 317. و نيز رجوع شود به كشف الغمة 1/16.
3- . من لا يحضره الفقيه 1/139.
4- . كشف الغمة 2/136؛ الاصابة 8/103.

گريخت از ايشان و به جانب كوهى رفت در مكه كه آن را حجون مى گويند (1).

و عياشى از آن حضرت روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سه سال بعد از بعثت خود را پنهان داشت از كفار قريش در مكه و ظاهر نمى شد و با او نبود بغير امير المؤمنين عليه السّلام و خديجه تا آنكه حق تعالى امر كرد او را كه دين خود را ظاهر كند و پروا نكند از مشركان، پس آن حضرت ظاهر شد و خود را عرض مى كرد بر قبائل عرب و از ايشان يارى مى طلبيد، و چون به نزد ايشان مى رفت مى گفتند: تو دروغگوئى از پيش ما برو (2).

و شيخ طبرسى و ديگران روايت كرده اند كه: بعد از فوت ابو طالب شدت قريش بر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مضاعف شد و بلاى آن حضرت از ايشان شديد شد و متوجه طائف گرديد كه حجت الهى را بر ايشان تمام كند، چون به طائف رسيد سه نفر از اكابر ايشان را كه بزرگان قبيلۀ ثقيف بودند ملاقات كرد و آن هر سه برادر يكديگر بودند (عبد ياليل، حبيب، مسعود) پسران عمرو، پس اسلام را بر ايشان عرض كرد و بديهاى قوم خود را به ايشان شكايت كرد و از ايشان يارى طلبيد و ايشان جوابهاى ناملايم گفتند آن حضرت را و قوم خود را تحريص بر ايذاى آن حضرت نمودند، و آن گروه بى سعادت صف كشيدند بر سر راه آن سلطان سرير رسالت و بر هر گروه كه مى گذشت پاى فلك پيماى آن سيد انبياء را به سنگ جفا خسته مى كردند تا آنكه خون از پاهاى مباركش روان شد و در پناه باغى از باغهاى ايشان در سايۀ درختى قرار گرفت، ناگاه در آن باغ عتبه و شيبه را ديد، و چون عداوت ايشان را مى دانست از ديدن ايشان ملول گرديد و ايشان غلامى داشتند از اهل نينوى كه او را «عداس» مى گفتند، طبق انگورى به او دادند و براى آن حضرت فرستادند، چون عداس به خدمت آن حضرت رسيد از او پرسيد كه: از كدام شهرى تو؟ عداس عرض كرد: از نينوى؛ حضرت فرمود: از شهر بندۀ شايستۀ خدا يونس بن متى، و قصۀ يونس عليه السّلام

ص: 802


1- . كافى 1/449.
2- . تفسير عياشى 2/253. و در آن و همچنين در بحار بجاى سه سال، چند سال آمده است.

را براى او نقل فرمود و او را به اسلام دعوت نمود، و آن حضرت هيچ كس را حقير نمى شمرد كه تبليغ رسالت به او ننمايد و شريف و وضيع و بنده و آزاد را به يك نسبت تبليغ رسالت مى نمود.

و چون عداس عالم بود و كتب سالفه را ديده بود و بر علم و كمال و شرافت و خصال آن حضرت مطّلع شد ايمان آورد و بر پاهاى خونين آن رسول امين افتاد و مى بوسيد و بر ديده هاى خود مى ماليد، چون به نزد آن دو ملعون برگشت گفتند: چرا براى محمد سجده كردى و هرگز براى ما كه آقاى توئيم چنين نكردى؟ گفت: بزرگى و جلالت او را شناختم و دل خود را در محبت او درباختم، ايشان خنديدند و گفتند: فريب او را مخور كه او بازى دهنده است (1).

و ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: چون حضرت داخل طايف شد ديد كه عتبه و شيبه بر كرسى نشسته اند، ايشان گفتند: الحال محمد مى آيد و در پيش ما مى ايستد، چون حضرت به نزديك ايشان رسيد كرسى براى آن حضرت خم شد و ايشان از كرسى افتادند، پس گفتند: سحر تو از اهل مكه عاجز شد اكنون به طائف آمدى (2)؟

و به روايتى آن است كه: آن حضرت با زيد بن حارثه به جانب طائف رفت در اواخر ماه شوال سال دهم نبوّت و ده روز يا پنجاه روز در آنجا ماند، پس مراجعت فرمود بسوى مكه، و چون از طائف بيرون آمد در زير درخت انگورى قرار گرفت و فرمود:

«اللّهم انّي اشكو اليك ضعف قوّتي و قلّة حيلتي و هواني على النّاس انت ارحم الرّاحمين انت ربّ المستضعفين و انت ربّي، الى من تكلني؟ الى بعيد يتجهّمني او الى عدوّ ملّكته امري؟ ان لم يكن عليّ غضب فلا ابالي و لكنّ عافيتك هي اوسع لي، اعوذ بنور وجهك الّذي اشرقت له الظّلمات و صلح عليه امر الدّنيا و الآخرة من ان ينزل بي غضبك او يحلّ عليّ سخطك، لك العتبى حتّى ترضى و لا حول و لا قوّة الاّ بك» و اين دعا براى رفع

ص: 803


1- . اعلام الورى 53. و نيز رجوع شود به تاريخ طبرى 1/554 و المنتظم 3/13.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/172.

شدتها مجرّب است؛ چون حضرت به «نخله» رسيد حق تعالى گروه جن را فرستاد كه به او ايمان آوردند (1).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: چون حضرت از طائف برگشت و احرام به عمره بسته بود و خواست كه داخل مكه شود مردى از قريش را ديد كه پنهان به آن حضرت ايمان آورده بود فرستاد به نزد اخنس بن شريق (2)و فرمود: او را بگو كه محمد از تو امان مى خواهد كه داخل مكه شود در امان تو و طواف و سعى كند براى عمره؛ و خود با زيد در غار حرا پنهان شد. چون رسالت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را به او رسانيد گفت: من از قريش نيستم و حليف ايشانم و مى ترسم امان مرا قبول نكنند و عارى گردد براى من؛ پس حضرت او را به نزد سهيل بن عمرو فرستاد و از او امان طلبيد، او نيز قبول نكرد؛ پس به نزد مطعم بن عدى فرستاد، مطعم گفت كه: بگو تو را امان دادم داخل مكه شو و هر چه خواهى بكن؛ و مطعم فرزندان و دامادها و برادر خود طعيمه را امر كرد كه اسلحۀ خود را بردارند و گفت: من محمد را امان داده ام، در دور كعبه باشيد و او را حراست نمائيد تا طواف و سعى بكند و ايشان ده نفر بودند، چون حضرت داخل مسجد شد ابو جهل لعين گفت: اى گروه قريش! اينك محمد تنها آمده است و ياور او مرده است بيائيد و هر چه خواهيد به او بكنيد، طعيمه چون اين سخن را شنيد گفت: سخن مگو كه برادرم او را امان داده است، ابو جهل به نزد مطعم آمد و گفت: به دين محمد درآمده اى؟ گفت: به دين او در نيامده ام ليكن او را امان داده ام.

چون حضرت از طواف و سعى فارغ شد و محل گرديد به نزد مطعم بن عدى آمد و فرمود: اى ابو وهب! امان دادى و نيكى كردى، اكنون از امان تو بيرون مى روم، مطعم گفت: چرا در امان من نمى باشى كه قريش به تو آسيبى نرسانند؟ حضرت فرمود:

نمى خواهم كه بيش از يك روز در امان مشركى بمانم؛ پس مطعم ندا كرد: محمد از امان

ص: 804


1- . بحار الانوار 19/22 به نقل از المنتقى فى مولود المصطفى. و نيز رجوع شود به تاريخ طبرى 1/554- 555.
2- . در مصدر «اخنس بن شريف» مى باشد.

من بيرون رفت (1).

پس حضرت در هر موسم قبائل عرب را دعوت به اسلام مى نمود و به نزد قبائل عرب در خانه هاى ايشان مى رفت و ايشان را دعوت مى كرد؛ و گويند: در اين سال آن حضرت عايشه و سوده دختر زمعه را به عقد خود درآورد (2).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: اسعد بن زراره و ذكوان بن عبد قيس كه از قبيلۀ خزرج بودند در موسمى از مواسم عرب براى عمرۀ رجب بسوى مكه آمدند و سالها بود كه در ميان اوس و خزرج نائرۀ فتنه و قتال اشتعال داشت، و در آن زودى غزوۀ «بعاث» (3)ميان ايشان شده بود و اوس بر خزرج غالب شده بودند و ايشان آمده بودند كه با قريش هم سوگند شوند و ايشان را ياور خود گردانند در دفع اوس؛ و اسعد صديق و آشناى عتبة بن ربيعه بود، چون به مكه آمد به خانۀ عتبه فرود آمد و گفت: ميان ما و اوس جنگ عظيمى شد و ايشان بر ما غالب شدند و آمده ايم كه با شما هم سوگند شويم در دفع ايشان.

عتبه گفت: ديار ما از ديار شما دور است و ما الحال به شغلى گرفتاريم كه به كار ديگرى نمى توانيم پرداخت.

پرسيد: شغل شما چيست و حال آنكه شما در حرميد و حرم شما محلّ ايمنى است؟

عتبه گفت: مردى در ميان ما بيرون آمده است و دعوى مى كند كه رسول خداست و عقلهاى ما را به سفاهت نسبت مى دهد و خدايان ما را دشنام مى دهد و جوانان ما را بد راه مى كند.

اسعد گفت: از شماست يا از غير شما؟

عتبه گفت: از ماست و از بهترين ماست، فرزند عبد اللّه بن عبد المطّلب است و از همۀ ما شريفتر و نجيبتر و عظيمتر است.

ص: 805


1- . اعلام الورى 54-55 به نقل از على بن ابراهيم. و نيز رجوع شود به تاريخ طبرى 1/555.
2- . بحار الانوار 19/23 به نقل از المنتقى فى مولود المصطفى.
3- . در اعلام الورى «بغاث» ذكر شده است.

چون اوس و خزرج هميشه از يهودان بنى قريظه و بنى النضير و بنى قينقاع كه در ميان ايشان بودند مى شنيدند كه در اين اوان مى بايد پيغمبرى از مكه بيرون آيد و بسوى مدينه هجرت نمايد و عرب را بسيار بكشد، اسعد از استماع سخنان عتبه در خاطرش افتاد كه همان پيغمبر خواهد بود كه ايشان مى گفتند، پرسيد كه: او در كجاست؟

عتبه گفت: در حجر اسماعيل نشسته است و ايشان در درّه مى باشند و بيرون نمى آيند مگر در موسمها، و گوش مده به سخن او و با او سخن مگو كه او جادوگر است و به جادوى سخن خود دلهاى مردم را مى ربايد؛ و اين در هنگامى بود كه بنى هاشم هنوز در شعب ابى طالب محصور بودند.

اسعد گفت كه: من به عمره آمده ام و البته مى بايدم به مسجد رفت براى طواف.

عتبه گفت: پنبه در گوشهاى خود پر كن تا سخن او را نشنوى.

پس اسعد پنبه در گوشهاى خود گذاشت و داخل مسجد شد و حضرت با گروهى از بنى هاشم در حجر اسماعيل نشسته بود، چون مشغول طواف شد و از پيش آن جناب گذشت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نظرى بسوى او كرد و تبسّم نمود، و چون يك شوط طواف كرد در شوط دوم در خاطر خود گفت كه: از من جاهل تر كسى نمى باشد، چنين خبرى در مكه باشد و من حقيقت اين خبر را معلوم نكرده به مدينه روم روا نيست؛ پس پنبه را از گوش خود بيرون آورد و چون به حضرت رسيد گفت: «انعم صباحا» و اين تحيّت ايشان بود.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سر برداشت و به او نظر كرد و فرمود كه: خدا از اين بهتر تحيّتى به ما داده است كه آن تحيّت اهل بهشت است «السّلام عليكم» .

اسعد گفت: ما را بسوى چه چيز دعوت مى كنى؟

فرمود كه: شما را مى خوانم بسوى شهادت به وحدانيّت خدا و پيغمبرى من و به آنكه شرك به خدا نياوريد، و با پدر و مادر نيكى كنيد، و فرزندان خود را از بيم پريشانى نكشيد، و گناهان ظاهر و پنهان را ترك كنيد، و كسى را به ناحق مكشيد، و نزديك مال يتيم نرويد مگر به وجهى كه نيكوتر باشد تا به حدّ بلوغ و رشد برسد، و كيل و ترازو را تمام بدهيد و كم نكنيد، و چون سخنى گوئيد به عدالت و راستى بگوئيد و رعايت جانبى مكنيد

ص: 806

هرچند خويش شما باشند، و به پيمانهاى خدا وفا كنيد، اين وصيّتها است كه خدا شما را كرده است شايد متذكر شويد.

چون اسعد اين سخنان را شنيد نور ايمان در دلش درآمد و سعادت ازلى او را دريافت و گفت: شهادت مى دهم كه خدائى بجز خداوند يگانه نيست و شهادت مى دهم كه تو رسول خدائى، يا رسول اللّه! پدر و مادرم فداى تو باد من از اهل مدينه ام از قبيلۀ خزرج و ميان ما و قبيلۀ اوس ريسمانهاى گسيخته يعنى پيمانها شكسته است اگر خدا آنها را به سبب تو پيوند كند و ما بين ايشان را به اصلاح آورد هيچ كس از تو عزيزتر نخواهد بود در ميان ما، و همراه من يكى از قوم ما هست اگر او هم در اين امر داخل شود اميدواريم كه خدا امر ما را در باب تو تمام گرداند، بخدا سوگند كه ما پيشتر خبر تو را از يهود مى شنيديم و بشارت مى دادند ما را به آمدن تو و خبر مى دادند ما را از صفت تو و اميدواريم كه ديار ما محلّ هجرت تو باشد زيرا كه يهود ما را چنين خبر مى دادند و شكر مى كنيم خداوندى را كه مرا توفيق داد كه به خدمت تو رسيدم، و اللّه كه من براى آن آمده بودم كه از قريش سوگندى بگيرم و خدا از آن بهتر براى من ميسّر گردانيد.

پس ذكوان آمد و اسعد گفت: اين است آن پيغمبرى كه يهود ما را به آن بشارت مى دادند و ما را به صفات او خبر مى دادند، پس او نيز ايمان آورد و گفتند: يا رسول اللّه! كسى را با ما بفرست كه تعليم قرآن نمايد به ما و مردم را بخواند بسوى دين اسلام؛ حضرت، مصعب بن عمير را با ايشان فرستاد-و او جوانى بود كم سال و به ناز و نعمت پرورش يافته و پدر و مادرش او را بسيار گرامى مى داشتند و هرگز از مكه بيرون نرفته بود، و چون مسلمان شد پدر و مادرش او را جفا كردند و از خود دور كردند و با آن جناب در شعب مى بود و حالش بسيار متغير شده بود و تحمل شدتها بر او دشوار بود و بسيارى از قرآن و احكام الهى فرا گرفته بود-پس اسعد و ذكوان با مصعب متوجه مدينه شدند و چون به قوم خود رسيدند خبر آن جناب را ذكر كردند و اوصاف آن جناب را بيان كردند و از هر قبيله اى يك نفر و دو نفر مسلمان مى شدند، و مصعب در خانۀ اسعد مى بود و هر روز بيرون مى آمد و بر مجالس قبيلۀ خزرج مى گرديد و ايشان را بسوى اسلام دعوت مى نمود و جوانان اجابت او

ص: 807

مى نمودند.

و عبد اللّه بن ابى در آن وقت بزرگ خزرج بود، و اوس و خزرج هر دو اتفاق كرده بودند كه او را بر خود امير گردانند به اعتبار شرافت و سخاوتى كه داشت و اكليلى براى او ساخته بودند و انتظار دانه اى مى كشيدند كه در ميان آن نصب كنند، و اوس به اين نسبت به امارت او راضى شده بودند با آنكه از قبيلۀ ايشان نبود زيرا كه او در جنگ بعاث با خزرج خروج نكرد و گفت: اين ظلم است از شما بر اوس.

و چون اسعد به مدينه آمد و خبر آن حضرت منتشر شد امر پادشاهى و امارت عبد اللّه متزلزل شد و به اين سبب سعى در ابطال اين امر مى نمود، پس اسعد به مصعب گفت كه: خالوى من سعد بن معاذ از رؤساى اوس است و مرد شريف عاقلى است و قبيلۀ عمرو بن عوف او را اطاعت مى نمايند اگر او مسلمان شود كار ما تمام مى شود، بيا تا برويم به محلۀ ايشان؛ پس مصعب با اسعد به محلۀ سعد بن معاذ آمد و بر سر چاهى از چاههاى ايشان نشستند و جمعى از جوانان بر دور ايشان گرد آمدند و مصعب قرآن را بر ايشان خواند، و چون اين خبر به سعد بن معاذ رسيد اسيد بن حضير را كه از اشراف ايشان بود گفت كه: شنيده ام كه اسعد با اين مرد قرشى به محلۀ ما آمده است و جوانان ما را فاسد مى كند برو و او را نهى كن از اين امر. چون اسيد پيدا شد اسعد به مصعب گفت كه:

اين مرد شريف بزرگى است و اگر در امر ما داخل شود اميدوارم كه كار ما تمام شود، و چون اسيد به نزديك ايشان رسيد به اسعد گفت كه: خالوى تو مى گويد كه: در مجالس ما ميا و جوانان ما را فاسد مگردان و از اوس بر خود بترس، مصعب گفت: بنشين تا ما امر خود را بر تو عرض نمائيم اگر بپسندى داخل شو در آن و اگر خواهى ما از محلۀ شما بيرون مى رويم، چون اسيد نشست و مصعب سوره اى از قرآن بر او خواند نور اسلام خانۀ دلش را روشن كرد و پرسيد: كسى كه داخل اين امر مى شود چه كار مى كند؟ گفت:

غسل مى كند و دو جامۀ پاك مى پوشد و شهادتين مى گويد و دو ركعت نماز مى كند، پس اسيد خود را با جامه در چاه افكند و غسل كرد و بيرون آمد و جامه هاى خود را فشرد و گفت: شهادت را بر من عرض كن، پس كلمۀ «لا إله إلاّ اللّه و محمّد رسول اللّه» گفت

ص: 808

و دو ركعت نماز ادا كرد و به اسعد گفت كه: الحال مى روم كه خالوى تو را به هر حيله كه باشد براى تو بفرستم.

چون اسيد نيك اختر در برابر آن سعد اكبر پيدا شد سعد گفت: سوگند ياد مى كنم كه اسيد به روى ديگر مى آيد بغير آن رو كه از پيش ما رفت، پس اسيد سعد را به هر حيله كه بود برداشت و به نزد مصعب آورد و مصعب سورۀ «حم تنزيل من الرحمن الرحيم» را بر او خواند، همين كه مصعب از سوره فارغ شد نور ايمان در جبين آن سعادتمند ساطع گرديد، پس سعد به خانۀ خود فرستاد و دو جامۀ پاك طلبيد و غسل كرد و شهادت گفت و دو ركعت نماز ادا كرد و دست مصعب را گرفت و به خانۀ خود برد و گفت: امر خود را ظاهر كن و از هيچ كس پروا مكن، پس سعد آمد و در ميان قبيلۀ بنى عمرو بن عوف ايستاد و ايشان را به آواز بلند ندا كرد كه: اى فرزندان عمرو بن عوف! هيچ مرد و زن باكره و شوهردار و پير و جوان و كودك نماند مگر آنكه بيرون آيد كه امروز روزى نيست كه كسى در پرده و حجاب باشد، چون همه جمع شدند گفت: حال من در ميان شما چگونه است؟

گفتند: تو بزرگ مائى و هرچه مى فرمائى اطاعت مى كنيم و هيچ امر تو را رد نمى كنيم آنچه مى خواهى بفرما.

سعد گفت: سخن گفتن مردان و زنان و كودكان شما همه بر من حرام است تا گواهى دهيد به وحدانيّت خدا و به پيغمبرى محمد رسول خدا، و حمد مى كنم خداوندى را كه ما را به اين نعمت گرامى داشت و اين همان پيغمبر است كه يهود ما را خبر مى دادند، پس در آن روز همۀ آن قبيله مسلمان شدند و اسلام در ميان هر دو قبيلۀ خزرج و اوس رواج بهم رسانيد و اشراف هر دو قبيله مسلمان شدند زيرا كه همه از يهود اوصاف آن حضرت را شنيده بودند.

پس مصعب حقيقت حال را به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عرض كرد و آن حضرت مردم را مرخص فرمود كه هركه مسلمان شده است و قوم او را شكنجه و آزار مى رسانند بروند به جانب مدينه، پس يك يك از ايشان مى گريختند و به مدينه مى آمدند، و هركه از

ص: 809

ايشان داخل مدينه مى شد اوس و خزرج ايشان را به خانه مى بردند و اكرام مى كردند و ايشان را بر خود اختيار مى كردند (1).

و بعضى روايت كرده اند كه: بعد از بيرون آمدن از شعب در سال يازدهم نبوّت حضرت شش نفر از قبيلۀ خزرج را مشاهده كرد كه ايشان اسعد بن زراره و عون بن الحرث و رافع بن مالك و قطبة بن عامر و عقبة بن عامر و جابر بن عبد اللّه بودند و از ايشان پرسيد كه:

شما كيستيد؟ گفتند: ما از قبيلۀ خزرجيم، فرمود كه: ساعتى نمى نشينيد كه با شما سخن گويم؟ ايشان نشستند و حضرت اسلام را بر ايشان عرض نمود و قرآن مجيد بر ايشان خواند، چون آثار صدق در بيان آن حضرت يافتند به يكديگر گفتند كه: اين همان پيغمبر است كه يهود ما را خبر مى دادند بايد ما سبقت بگيريم و پيش از ساير قوم خود به او ايمان آوريم، پس ايمان آوردند و به مدينه برگشتند و ذكر آن حضرت در مدينه منتشر شد.

و چون سال دوازدهم شد دوازده نفر از انصار آمدند و با آن حضرت نزد عقبه بيعت كردند و اين بيعت عقبۀ اولى است، و موافق اين روايت در اين سال حضرت مصعب بن عمير را به ايشان فرستاد كه مسائل دين و قرآن تعليم ايشان نمايد و ايشان را به دين اسلام دعوت نمايد (2).

و در موسم ديگر در سال سيزدهم نبوّت جماعت بسيار از قبيلۀ اوس و خزرج از مسلمانان و كفار به قصد ملازمت رسول مختار صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با حاج به مكه آمدند و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به نزد ايشان آمد و فرمود كه: آيا حمايت من مى كنيد كه من كتاب خدا را بر شما بخوانم و مسلمان شويد و ثواب شما بهشت باشد؟ گفتند: آرى يا رسول اللّه هر پيمان كه خواهى از براى خود و از براى پروردگار خود بگير، حضرت فرمود كه: وعده گاه ما و شما گردنگاه منى است در شب دوازدهم؛ پس چون افعال حج را بجا آوردند و به منى برگشتند انصار جمع شدند و مسلمان بسيار در ميان ايشان بود و اكثر ايشان هنوز

ص: 810


1- . اعلام الورى 55 به نقل از على بن ابراهيم؛ قصص الانبياء راوندى 332.
2- . بحار الانوار 19/23 به نقل از المنتقى فى مولود المصطفى.

مشرك بودند و عبد اللّه بن ابى لعنه اللّه در ميان ايشان بود، پس حضرت در روز دوم منى يعنى روز يازدهم ايشان را گفت كه: همه در خانۀ عبد المطّلب كه بر عقبه واقع است جمع شويد امّا يك يك بيائيد و كسى را از خواب بيدار مكنيد، و حضرت در خانۀ عبد المطّلب فرود آمده بود و امير المؤمنين عليه السّلام و حمزه و عباس با آن حضرت بودند و چون شب شد هفتاد نفر از اوس و خزرج در آن خانه جمع شدند-و به روايتى هفتاد و سه مرد و دو زن بودند (1)-و چون حضرت ايشان را به اسلام دعوت نمود و بر اسلام وعدۀ بهشت فرمود اسعد بن زراره و براء بن معرور و عبد اللّه بن حزام گفتند: يا رسول اللّه! شرط كن براى خود و پروردگار خود هرچه خواهى، حضرت فرمود: شرط مى كنم كه مرا محافظت نمائيد از آنچه جانهاى خود را از آن محافظت مى نمائيد و اهل بيت مرا محافظت نمائيد از آنچه اهل بيت و اولاد خود را از آن محافظت مى نمائيد، گفتند: هرگاه چنين كنيم براى ما چه خواهد بود؟ فرمود كه: بهشت از براى شما خواهد بود و در دنيا مالك عرب خواهيد شد و عجم شما را اطاعت خواهند كرد و ملوك و امرا خواهيد بود، گفتند: راضى شديم.

پس عباس بن نضله كه از قبيلۀ اوس بود برخاست و گفت: اى گروه اوس و خزرج! مى دانيد كه بر چه چيز اقدام مى نمائيد؟ بر جنگ عرب و عجم و بر محاربۀ پادشاهان روى زمين، اگر مى دانيد كه هرگاه به او مصيبتى برسد او را خواهيد گذاشت و يارى او نخواهيد كرد پس او را فريب مدهيد و بگذاريد كه در بلاد خود باشد زيرا كه هرچند قوم آن حضرت مخالفت او كرده اند و ليكن باز عزيز و منيع است در ميان ايشان و كسى را قدرت آن نيست كه به او ضررى برساند؛ پس عبد اللّه بن حزام و اسعد بن زراره و ابو الهيثم بن تيهان گفتند: تو را چه كار است به سخن گفتن؟ يا رسول اللّه! خون ما فداى خون توست و جان ما فداى جان توست هر شرط كه خواهى براى پروردگار خود

ص: 811


1- . در مورد «هفتاد نفر» رجوع شود به اعلام الورى 59 و سيرۀ ابن كثير 2/195؛ و در مورد «هفتاد و سه مرد و دو زن» رجوع شود به مناقب ابن شهر آشوب 1/232 و دلائل النبوة 2/455.

و براى خود بكن، پس حضرت فرمود كه: دوازده نفر از ميان خود جدا كنيد كه كفيل شما و سركردۀ شما باشند چنانكه موسى عليه السّلام دوازده نقيب در ميان بنى اسرائيل مقرر فرمود، گفتند: هركه را مى خواهى اختيار كن، پس جبرئيل تعيين نقبا كرد و حضرت به فرمودۀ جبرئيل نه نفر از خزرج اختيار كرد: اسعد بن زراره و براء بن معرور و عبد اللّه بن حزام پدر جابر و رافع بن مالك و سعد بن عباده و منذر بن عمرو و عبد اللّه بن رواحه و سعد بن ربيع و عبادة بن صامت؛ و سه نفر از اوس: ابو الهيثم بن تيهان و اسيد بن حضير و سعد بن خيثمه.

و چون با حضرت بيعت كردند ابليس نزد عقبه ندا كرد كه: اى گروه قريش و ساير عرب! محمد با اوس و خزرج در عقبه اند و با او بيعت مى نمايند كه با شما جنگ كنند.

چون قريش اين ندا را شنيدند به هيجان آمدند و اسلحه برداشتند و متوجه عقبه شدند، پس حضرت انصار را فرمود كه: پراكنده شويد.

گفتند: يا رسول اللّه! اگر مى فرمائى الحال شمشير مى كشيم و با ايشان جنگ مى كنيم.

حضرت فرمود كه: خدا مرا هنوز رخصت محاربۀ ايشان نداده است.

گفتند: يا رسول اللّه! با ما بيرون مى آئى؟

فرمود كه: منتظر امر الهى ام.

چون قريش با جمعيت تمام آمدند حمزه عليه السّلام شمشير خود را كشيد و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام شمشير كشيد و هر دو بر عقبه ايستادند.

چون قريش به عقبه رسيدند و حمزه را ديدند گفتند: اين چه امر است كه براى آن جمع شده ايد؟

حمزه گفت: اجتماعى نيست و بخدا سوگند هركه بالا مى آيد از عقبه گردنش را مى زنم.

پس قريش برگشتند و در روز عبد اللّه بن ابى را ديدند و گفتند: شنيديم كه قوم تو با محمد بيعت كرده اند بر جنگ ما، و چون عبد اللّه خبر نداشت و او را مطّلع نكرده بودند سوگند خورد كه چنين نيست و ايشان تصديق او كردند، و انصار بسوى مدينه برگشتند

ص: 812

و انتظار قدوم میمنت لزوم آن حضرت می کشیدند.

مؤلف گوید: آنچه مذکور شد موافق روایت علی بن ابراهیم و شیخ طبرسی و قطب راوندی و ابن شهر آشوب و جمعی دیگر از معتمدین اصحاب است و روایت بعضی بر بعضی داخل است(1).

ص: 813


1- تفسیر قمی 1/ 272 اعلام الوری 59 قصص الانبياء راوندی 334؛ مناقب ابن شهر آشوب 232/1

ص: 814

ص: 815

ص: 816

سرشناسه:مجلسی، محمد باقربن محمدتقی، 1037 - 1111ق.

عنوان و نام پديدآور:حیوه القلوب / مجلسی؛ تحقیق علی امامیان.

مشخصات نشر:قم: سرور، 1382.

مشخصات ظاهری:5 ج.

شابک:95000 ریال (دوره) ؛ 115000 ریال : دوره 964-91467-5-X : ؛ 95000 ریال (ج. 1، چاپ هفتم) ؛ 150000 ریال (ج. 1، چاپ دهم) ؛ ج. 2 964-6314-01-5 : ؛ 1000000 ریال( چاپ دوازدهم ،دوره پنج جلدی) ؛ ج.1، چاپ دوازدهم 978-964-6314-01-6 : ؛ 350000 ریال(چاپ سیزدهم، دوره دو جلدی) ؛ 105000 ریال (دوره دو جلدی) ؛ ج. 2، چاپ هشتم 978-964-6314-01-5 : ؛ 150000 ریال (ج. 2، چاپ دهم) ؛ ج. 3 964-91467-5-X : ؛ 125000 ریال: ج. 3، چاپ هفتم 978-964-91467-5-X : ؛ ج. 4 964-91467-6-8 : ؛ 125000 ریال : ج.4، چاپ هفتم 978-964-91467-6-8 : ؛ ج. 5 964-6314-03-1 : ؛ 40000 ریال (ج. 5، چاپ ششم) ؛ ج3، چاپ دوازدهم 978-964-91467-5-1 : ؛ ج.5، چاپ دوازدهم 978-964-6314-56-6 :

يادداشت:ج. 1 - 2 (چاپ ششم: 1383).

يادداشت:ج. 1 و 2 (چاپ هشتم: 1386).

يادداشت:ج. 1 و 2 (چاپ هفتم: 1385).

يادداشت:ج. 1 و 2 (چاپ دهم: 1388).

يادداشت:ج. 3و 4 (چاپ هفتم: 1386).

يادداشت:ج. 3 - 5 ( چاپ پنجم: 1383) .

يادداشت:ج. 3 و 4 (چاپ ششم: 1385).

يادداشت:ج. 5 (چاپ ششم: 1385).

يادداشت:ج. 1 - 5(چاپ دوازدهم: 1392).

يادداشت:ج.1 (چاپ سیزدهم: 1392).

يادداشت:ج.1و2 ( چاپ هجدهم: 1401).

يادداشت:ج.3و4 ( چاپ پانزدهم: 1401).

یادداشت:کتابنامه.

مندرجات:ج. 1. تاریخ پیامبران علیهم السلام و بعضی از قصه های قرآن (آدم - موسی).- ج. 2. تاریخ پیامبران علیهم السلام و بعضی از قصه های قرآن (حزقیل - عیسی).- ج. 3. تاریخ پیامبر اسلام صلی الله علیه (مکه).- ج. 4. تاریخ پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله (مدینه).- ج. 5. امام شناسی.

موضوع:قرآن -- قصه ها

موضوع:پیامبران

امامت

ولایت

شناسه افزوده:امامیان، سیدعلی، 1342 -

رده بندی کنگره:BP88/م3ح9 1382

رده بندی دیویی:297/156

شماره کتابشناسی ملی:م 76-9064

اطلاعات رکورد کتابشناسی:ركورد كامل

ص: 817

تاریخ پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله

(مدینه)

ص: 818

حیوة القلوب 4

تاریخ پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله

(مدینه)

علامه مجلسی ره

تحقیق علی امامیان.

انتشارات سرور

ص: 819

سرشناسه:مجلسی، محمد باقربن محمدتقی، 1037 - 1111ق.

عنوان و نام پديدآور:حیوه القلوب / مجلسی؛ تحقیق علی امامیان.

مشخصات نشر:قم: سرور، 1382.

مشخصات ظاهری:5ج.

شابک:95000 ریال (دوره) ؛ 115000 ریال : دوره 964-91467-5-X : ؛ 95000 ریال (ج. 1، چاپ هفتم) ؛ 150000 ریال (ج. 1، چاپ دهم) ؛ ج. 2 964-6314-01-5 : ؛ 1000000 ریال( چاپ دوازدهم ،دوره پنج جلدی) ؛ ج.1، چاپ دوازدهم 978-964-6314-01-6 : ؛ 350000 ریال(چاپ سیزدهم، دوره دو جلدی) ؛ 105000 ریال (دوره دو جلدی) ؛ ج. 2، چاپ هشتم 978-964-6314-01-5 : ؛ 150000 ریال (ج. 2، چاپ دهم) ؛ ج. 3 964-91467-5-X : ؛ 125000 ریال: ج. 3، چاپ هفتم 978-964-91467-5-X : ؛ ج. 4 964-91467-6-8 : ؛ 125000 ریال : ج.4، چاپ هفتم 978-964-91467-6-8 : ؛ ج. 5 964-6314-03-1 : ؛ 40000 ریال (ج. 5، چاپ ششم) ؛ ج3، چاپ دوازدهم 978-964-91467-5-1 : ؛ ج.5، چاپ دوازدهم 978-964-6314-56-6 :

يادداشت:ج. 1 - 2 (چاپ ششم: 1383).

يادداشت:ج. 1 و 2 (چاپ هشتم: 1386).

يادداشت:ج. 1 و 2 (چاپ هفتم: 1385).

يادداشت:ج. 1 و 2 (چاپ دهم: 1388).

يادداشت:ج. 3و 4 (چاپ هفتم: 1386).

يادداشت:ج. 3 - 5 ( چاپ پنجم: 1383) .

يادداشت:ج. 3 و 4 (چاپ ششم: 1385).

يادداشت:ج. 5 (چاپ ششم: 1385).

يادداشت:ج. 1 - 5(چاپ دوازدهم: 1392).

يادداشت:ج.1 (چاپ سیزدهم: 1392).

يادداشت:ج.1و2 ( چاپ هجدهم: 1401).

يادداشت:ج.3و4 ( چاپ پانزدهم: 1401).

یادداشت:کتابنامه.

مندرجات:ج. 1. تاریخ پیامبران علیهم السلام و بعضی از قصه های قرآن (آدم - موسی).- ج. 2. تاریخ پیامبران علیهم السلام و بعضی از قصه های قرآن (حزقیل - عیسی).- ج. 3. تاریخ پیامبر اسلام صلی الله علیه (مکه).- ج. 4. تاریخ پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله (مدینه).- ج. 5. امام شناسی.

موضوع:قرآن -- قصه ها

موضوع:پیامبران

امامت

ولایت

شناسه افزوده:امامیان، سیدعلی، 1342 -

رده بندی کنگره:BP88/م3ح9 1382

رده بندی دیویی:297/156

شماره کتابشناسی ملی:م 76-9064

اطلاعات رکورد کتابشناسی:ركورد كامل

ص: 820

بسم الله الرحمن الرحیم

ص: 821

ص: 822

فهرست مطالب

باب بيست و هفتم در بيان كيفيت هجرت آن حضرت بسوى مدينۀ طيبه و علل و مبادى آن است. 829

باب بيست و هشتم در بيان نزول آن حضرت در مدينۀ طيبه و بناى مسجدها و خانه ها و ساير وقايع سال اول هجرت است 853

باب بيست و نهم در بيان جوامع و نوادر غزوات آن حضرت است و بيان غزواتى كه تا بدر كبرى واقع شده 867

باب سى ام در بيان كيفيت جنگ بدر است 881

باب سى و يكم در بيان غزوات و وقايعى كه بعد از جنگ بدر تا غزوۀ احد واقع شد 923

باب سى و دوم در بيان جنگ احد است 933

فصل

در بيان جراحاتى كه به جسد شريف آن حضرت رسيدند 965

فصل 968

فصل

در بيان معجزاتى كه از آن حضرت در آن جنگ ظاهر شد 970

ص: 823

فصل

در مزيد تأييد آنچه مذكور شد از دليرى و جان سپارى جناب امير المؤمنين عليه السّلام در آن جنگ و آزارها كه به آن حضرت رسيد و در بيان جبن و خذلان آن مخذولان كه مخالفان ايشان را عديل آن جناب مى دانند 975

فصل

در بيان بعضى از احوال شهدا و مقتولان مشركان 983

باب سى و سوم در بيان غزوۀ حمراء الاسد است 987

باب سى و چهارم در بيان غزوات و وقايعى است كه در ما بين جنگ احد و غزوۀ احزاب واقع شد 995

فصل اول

در بيان غزوۀ رجيع است 997

فصل دوم

در بيان غزوۀ معونه است 999

فصل سوم

در بيان غزوۀ بنى نضير است 1002

فصل چهارم

در بيان غزوۀ ذات الرقاع و غزوۀ عسفان است 1012

فصل پنجم

در بيان غزوۀ بدر صغرى است و ساير وقايع تا غزوۀ خندق 1015

باب سى و پنجم در بيان جنگ خندق است كه آن را غزوۀ احزاب مى نامند 1023

باب سى و ششم در بيان غزوۀ بنى قريظه است و شهادت سعد بن معاذ و قبول توبۀ ابو لبابه 1057

ص: 824

باب سى و هفتم در بيان غزوات و وقايعى است كه در ما بين غزوۀ احزاب و غزوۀ حديبيه واقع شده است 1071

فصل اول

در بيان غزوۀ «مريسيع» است كه آن را غزوۀ «بنى مصطلق» مى نامند 1073

فصل دوم

در بيان قصۀ فحش گفتن نسبت به عايشه است 1081

فصل سوم

در بيان ساير وقايع است 1083

باب سى و هشتم در بيان غزوۀ حديبيه است و بيعت رضوان 1089

باب سى و نهم در بيان فتح خيبر است و قدوم جعفر طيار از حبشه 1115

باب چهلم در بيان عمرۀ قضا و نوشتن نامه ها به پادشاهان و ساير وقايع است تا غزوۀ مؤته 1137

باب چهل و يكم در بيان غزوۀ مؤته است 1153

باب چهل و دوم در بيان غزوۀ ذات السلاسل 1165

باب چهل و سوم در بيان فتح مكه است 1181

باب چهل و چهارم در بيان غزوۀ حنين و ساير وقايعى كه پيش از آن و بعد از آن به وقوع پيوست تا غزوۀ تبوك 1205

ص: 825

فصل

در بيان غزوۀ حنين است 1210

باب چهل و پنجم در بيان غزوۀ تبوك و قصۀ عقبه و مسجد ضرار است 1235

باب چهل و ششم در بيان نزول سورۀ براءه است 1281

باب چهل و هفتم در بيان قصۀ مباهله است 1295

باب چهل و هشتم در بيان ساير وقايع است تا حجة الوداع 1353

فصل اول

در بيان غزوۀ عمرو بن معدى كرب 1355

فصل دوم

در بيان فرستادن حضرت امير المؤمنين عليه السّلام بسوى يمن 1359

فصل سوم

در آمدن اشراف و طوايف عرب و غير ايشان به خدمت آن حضرت و ساير وقايعى كه تا حجة الوداع واقع شد 1364

باب چهل و نهم در بيان حجة الوداع است و آنچه در آن سفر واقع شد و بيان ساير حجها و عمره هاى آن حضرت 1371

باب پنجاهم در بيان نوادر اخبار آن حضرت و بعضى از احوال اصحاب آن حضرت و معارضات و مناظراتى كه ميان آن حضرت و ميان مشركان و اهل كتاب و ساير ناس واقع شد 1437

ص: 826

باب پنجاه و يكم در بيان احوال اولاد امجاد آن حضرت است 1501

فصل

در بيان احوال حضرت ابراهيم و بعضى از احوال ماريه مادر او 1513

باب پنجاه و دوم در بيان عدد زنان آن حضرت و مجمل احوال ايشان است 1519

باب پنجاه و سوم در بيان قصۀ تزويج زينب است و بعضى از احوال زيد بن حارثه است 1539

باب پنجاه و چهارم در بيان احوال امّ سلمه 1549

باب پنجاه و پنجم در بيان احوال عايشه و حفصه 1559

باب پنجاه و ششم در بيان احوال خويشان و خدمتگزاران و ملازمان و آزادكرده هاى آن حضرت است 1571

فصل

در بيان احوال صديقى كه حضرت پيش از بعثت داشته است 1590

باب پنجاه و هفتم در بيان فضيلت مهاجران و انصار و صحابه و تابعان و بعضى از مجملات احوال ايشان است 1593

باب پنجاه و هشتم در بيان فضايل بعضى از اكابر صحابه است 1603

باب پنجاه و نهم در بيان فضائل سنيّه و اخلاق عليّه و رفعت شأن و ساير احوال حضرت سلمان فارسى رضى اللّه عنه است 1631

ص: 827

باب شصتم در بيان احوال خير مآل محرم اسرار ربانى ابو ذر غفارى رضى اللّه عنه و فضائل و مناقب اوست 1683

باب شصت و يكم در بيان بعضى از فضايل و احوال مقداد بن اسود كندى است 1727

باب شصت و دوم در بيان فضائل امت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم و بعضى از احوال ايشان 1733

باب شصت و سوم در بيان وصيت پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و ساير وقايعى كه نزديك ارتحال آن حضرت به عالم قدس واقع شد 1739

باب شصت و چهارم در بيان كيفيت وقوع مصيبت كبرى و داهيۀ عظمى يعنى وفات سيد انبياء محمد مصطفى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است و كيفيت تغسيل و تكفين و دفن و نماز بر آن حضرت و وقايعى كه مقارن آن و بعد از آن به وقوع پيوسته است 1765

باب شصت و پنجم در بيان احوالى چند است كه بعد از دفن آن حضرت واقع شد و آنچه نزد ضريح مقدس آن حضرت ظاهر گرديد و غرائب احوال روح مقدس آن بزرگوار 1801

ص: 828

باب بيست و هفتم: در بيان كيفيت هجرت آن حضرت بسوى مدينۀ طيبه و علل و مبادى آن است

ص: 829

ص: 830

على بن ابراهيم و شيخ طوسى و شيخ طبرسى و ابن شهر آشوب و ديگران به سندهاى معتبر در سبب هجرت آن حضرت روايت كرده اند كه: چون كفار قريش ديدند كه امر نبوّت آن حضرت يوما فيوما در قوّت و رفعت ترقّى مى نمايد و تدبيرات ايشان سودمند نمى گردد و بيعت انصار را شنيدند، در دار النّدوه براى مشورت جمع شدند و عادت ايشان اين بود كه هرگاه داهيه اى كبرى ايشان را عارض مى شد در دار النّدوه جمع مى شدند و با يكديگر مشورت مى كردند و كسى كه عمر او از چهل سال كمتر بود در آنجا داخل نمى شد، پس چهل نفر از پيران قريش در دار النّدوه جمع شدند و شيطان ملعون به صورت مرد پيرى آمد كه داخل شود، دربان گفت: تو كيستى؟ گفت: من مرد پيرى ام از اهل نجد و شما را احتياج به رأى صايب من هست و چون شنيدم كه براى دفع اين مرد جمع شده ايد آمده ام كه رأى خود را در اين باب به شما بگويم، دربان گفت: داخل شو.

و عياشى و غير او به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه: قريش جمع شدند و از هر قبيله چند نفر اختيار كردند و براى مشورت به دار النّدوه رفتند كه در باب دفع حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با يكديگر مشورت كنند، چون به در دار النّدوه رسيدند ديدند مرد پيرى در آنجا ايستاده است، چون خواستند داخل شوند گفت: مرا نيز داخل كنيد، گفتند: اى شيخ! تو كيستى؟ گفت: من شيخى از مشايخ قبيلۀ مضرم و در باب امرى كه شما براى آن جمع شده ايد رأى نيكوئى دارم، پس او را با خود داخل كردند (1).

و در احاديث معتبره مذكور است كه: شيطان چهار مرتبه متمثل شد به صورت مردان

ص: 831


1- . تفسير عياشى 2/53؛ تفسير برهان 2/78.

كه او را همه كس ديد، يكى در روز مشورت دار النّدوه بود (1).

برگشتيم به روايات مشهوره: چون به جاهاى خود قرار گرفتند ابو جهل گفت: اى گروه قريش! در ميان عرب كسى از ما عزيزتر نبود، ما اهل خانۀ خدائيم و مردم از اطراف عالم هر سال دو مرتبه براى حج و عمره به نزد ما مى آيند و ما را گرامى مى دارند و ما در حرم خدائيم و كسى در ما طمع نمى تواند كرد، و پيوسته چنين بوديم تا محمد بن عبد اللّه در ميان ما نشو و نما كرد و او را امين مى گفتيم براى صلاح او و آرميدگى او و راستگوئى او، و چون كامل شد و در ميان ما گرامى بود دعوى كرد كه رسول خداست و خبرهاى آسمان بسوى او مى آيد، پس عقلهاى ما را به بى خردى نسبت داد و خدايان ما را سب كرد و جوانان ما را فاسد گردانيد و جماعت ما را پراكنده كرد و مى گويد كه گذشتگان ما در آتشند و هيچ چيز بر ما از اين عظيمتر نيست، و من در باب او رأيى ديده ام، گفتند: چه رأى ديده اى؟ گفت:

كسى را برسانيم كه پنهان او را بكشد و اگر بنى هاشم خون او را طلب كنند ده ديه براى خون او بدهيم، شيطان گفت: رأيى است بسيار خبيث، گفتند: چرا؟ گفت: زيرا كه كشندۀ محمد البته كشته مى شود و كيست از شما كه براى اين كار كشتن را بر خود قرار دهد؟ و چون او كشته شود بنى هاشم و خلفاى ايشان از خزاعه تعصب خواهند كرد و راضى نخواهند شد كه كشندۀ محمد بر روى زمين راه رود و در ميان حرم جنگها در ميان شما خواهد شد كه همه يكديگر را بكشيد.

پس عاص بن وائل و اميّة بن خلف و ابىّ بن خلف گفتند كه: بناى محكمى مى سازيم و سوراخها در آن مى گذاريم و او را در آنجا مى گذاريم و راهش را مسدود مى كنيم كه كسى به نزد او نتواند رفت و قوتش را از براى او مى اندازيم تا در آنجا به مرگ خود هلاك شود چنانكه زهير و نابغه و امرئ القيس چنين هلاك شدند، شيطان گفت: اين رأى از رأى اول خبيث تر است زيرا كه بنى هاشم به اين راضى نخواهند شد و چون موسم حج مى شود استغاثه خواهند كرد به قبايل عرب و او را بيرون خواهند آورد، و اگر رأى ديگر داريد

ص: 832


1- . امالى شيخ طوسى 176.

بگوئيد.

پس عتبه و شيبه و ابو سفيان گفتند: او را از بلاد خود بيرون مى كنيم و مشغول عبادت خدايان خود مى شويم-و به روايت ديگر گفتند: شتر چموشى مى گيريم و محمد را بر آن مى بنديم و آن شتر را به نيزه مى زنيم تا او را در اين كوهها پاره پاره كند (1)-شيطان گفت:

اين رأى از آنها خبيث تر است، اگر او زنده بيرون رود از همه كس خوش روتر و خوش خوش زبان تر است و به حلاوت لسان و فصاحت بيان خود جميع قبايل عرب را فريفته مى كند و لشكرها از پياده و سواره بر سر شما مى آورد كه تاب مقاومت آنها نداشته باشيد و شما را مستأصل مى كند.

پس ايشان حيران شدند و به شيطان گفتند كه: اى شيخ! تو را در اين باب چه به خاطر مى رسد؟ گفت: رأى من آن است كه از هر قبيله اى از قبايل قريش و ساير قبايل عرب هر كه با شما موافقت كند يك كسى يا زياده بگيريد و يك نفر از بنى هاشم را نيز با خود متفق گردانيد و همه حربه برداريد و بر سر او برويد و به يك دفعه بر او بزنيد كه خون او پهن شود در قبيله هاى قريش و نتوانند بنى هاشم كه طلب خون او كنند زيرا كه با همۀ قبايل برابرى نمى توانند كرد و اگر ديه از شما بطلبند سه ديه بدهيد، ايشان گفتند: ما ده ديه مى دهيم؛ و گفتند: رأى صواب آن است كه شيخ نجدى گفت.

و به روايت شيخ طوسى اين رأى را ابو جهل گفت و شيطان پسنديد. و على اىّ حال بر اين رأى قرار دادند و بيرون آمدند و از بنى هاشم ابو لهب را با خود متفق كردند پس حق تعالى اين آيه را فرستاد و حضرت را بر تدبير ايشان مطّلع گردانيد وَ إِذْ يَمْكُرُ بِكَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا لِيُثْبِتُوكَ أَوْ يَقْتُلُوكَ أَوْ يُخْرِجُوكَ وَ يَمْكُرُونَ وَ يَمْكُرُ اَللّهُ وَ اَللّهُ خَيْرُ اَلْماكِرِينَ (2)«و ياد كن آن را كه مكر كردند به تو آنان كه كافر شدند تا حبس كنند تو را يا بكشند تو را به شمشيرهاى قبايل يا بيرون كنند تو را از مكه، و ايشان مكر مى كنند و جزا مى دهد خدا

ص: 833


1- . اين روايت مطابق آنچه در امالى شيخ طوسى و مناقب ابن شهر آشوب مى باشد.
2- . سورۀ انفال:30.

ايشان را بر مكر ايشان و خدا بهترين جزادهندگان است مكّاران را» .

پس ايشان اتفاق كردند كه شب به خانۀ آن حضرت بريزند و او را بكشند و به اين اتفاق به مسجد الحرام آمدند و از دهان خود صفير مى كردند و دست بر هم مى زدند و بر دور كعبه مى جستند، پس حق تعالى فرستاد كه وَ ما كانَ صَلاتُهُمْ عِنْدَ اَلْبَيْتِ إِلاّ مُكاءً وَ تَصْدِيَةً (1)يعنى: «نبود نماز ايشان نزد خانۀ كعبه مگر صفير زدن و دست زدن» ؛ چون شب شد و قريش آمدند كه به خانۀ آن حضرت درآيند ابو لهب گفت: نمى گذارم كه شب داخل خانه شويد زيرا كه در اين خانه اطفال و زنان هستند و ايمن نيستم از آنكه خطايى واقع شود و ليكن امشب او را حراست مى نمائيم و صبح داخل خانه مى شويم.

و شيخ طوسى به سندهاى معتبر از هند بن ابى هاله و عمار بن ياسر و ديگران روايت كرده است كه: چون جبرئيل بر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نازل شد و خبر تدبير قريش را در باب قتل آن حضرت بيان كرد و از جانب حق تعالى او را مأمور به هجرت بسوى مدينه گردانيد، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را طلبيد و گفت: يا على! روح الامين از جانب رب العالمين الحال آمد و مرا خبر داد كه قريش اتفاق كرده اند بر كشتن من و حق تعالى مرا مأمور به هجرت گردانيده است و امر كرده است كه امشب بروم به غار ثور و تو را امر كنم كه در جاى من بخوابى تا آنكه ندانند كه من رفته ام، تو چه مى گوئى و چه مى كنى؟

امير المؤمنين عليه السّلام گفت: يا نبى اللّه! آيا تو به سلامت خواهى ماند از خوابيدن من در جاى تو؟

فرمود: بلى.

پس امير المؤمنين عليه السّلام خندان شد و براى شكر الهى بر سلامتى آن حضرت و بر جان فدا كردن خود به سجده افتاد و اين اول سجدۀ شكرى بود كه در اين امّت واقع شد و پهلوى روى خود را به زمين گذاشت، و چون سر از سجده برداشت گفت: برو به هر سو كه خدا تو

ص: 834


1- . سورۀ انفال:35.

را مأمور گردانيده است جانم فداى تو باد گوش و چشم من و سويداى دل من و هر چه خواهى مرا امر فرما كه به جان قبول مى كنم و به هر نحو كه خاطر خواه توست بعمل مى آورم و در اين باب و در هر باب توفيق از پروردگار خود مى طلبم.

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: خدا شباهت مرا بر تو خواهد افكند پس بر فراش من بخواب و برد حضرمى مرا بر روى خود بينداز، و بدان يا على كه حق تعالى امتحان مى كند دوستان خود را به قدر ايمان و درجات ايشان، پس بلا و امتحان پيغمبران از همه كس بيشتر است و بعد از ايشان هر كه نيكوتر است ابتلاى او عظيم تر است، اى برادر! خدا تو را امتحان كرده و مرا دربارۀ تو امتحان كرده است به مثل امتحانى كه ابراهيم خليل و اسماعيل ذبيح را كرده بود، و خوابانيدن من تو را در زير تيغ دشمنان با آنكه از جان من گراميترى نزد من عظيمتر است از خوابانيدن ابراهيم اسماعيل را براى كشتن، و به طيب خاطر راضى شدن تو كه در زير تيغ دشمنان بخوابى عظيمتر است از خوابيدن اسماعيل در زير تيغ پدر مهربان، پس صبر نيكو كن اى برادر كه رحمت خدا نزديك است به نيكوكاران (1).

پس حضرت او را در بر گرفت و بسيار گريست و او نيز از مفارقت آن حضرت گريست و حضرت او را به خدا سپرد، و جبرئيل آمد و دست آن حضرت را گرفت و از خانه بيرون آورد؛ و در آن وقت قريش دور خانۀ آن حضرت را فرو گرفته بودند و حضرت اين آيه را خواند وَ جَعَلْنا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَ مِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْناهُمْ فَهُمْ لا يُبْصِرُونَ (2)و حق تعالى خواب را بر ايشان مسلط كرد كه ايشان از بيرون رفتن آن حضرت مطّلع نشدند و كف خاكى برداشت و بر روهاى ايشان پاشيد و فرمود: «شاهت الوجوه» «قبيح باد روهاى شما» كه با پيغمبر خود چنين مى كنيد-و به روايت ديگر: بيدار بودند و حق تعالى ديده هاى ايشان را پوشيد كه آن حضرت را نديدند (3)-پس جبرئيل گفت: يا

ص: 835


1- . تا اينجا تمام شد آنچه از امالى شيخ طوسى 465 نقل شده است.
2- . سورۀ يس:9.
3- . خرايج 1/144.

رسول اللّه! به جانب كوه ثور برو و در غار پنهان شو.

و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام در جاى آن حضرت خوابيد و رداى آن حضرت را بر خود پوشيد؛ و در آن وقت خانه هاى مكه در نداشت و ديوارهاى خانه ها كوتاه بود و كفار قريش امير المؤمنين عليه السّلام را مى ديدند كه در جاى حضرت خوابيده است و گمان مى كردند كه حضرت رسول است و سنگ بر آن حضرت مى انداختند (1).

و در احاديث متواتره از طريق خاصه و عامه وارد شده است كه: اين آيه در شأن آن حضرت نازل شد كه در اين شب جان خود را فداى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كرد وَ مِنَ اَلنّاسِ مَنْ يَشْرِي نَفْسَهُ اِبْتِغاءَ مَرْضاتِ اَللّهِ (2)يعنى: «از مردمان كسى هست كه مى فروشد جان خود را براى طلب خوشنودى خدا» (3).

و ثعلبى و احمد بن حنبل و غزالى در احياء و غير ايشان از مفسران و محدثان خاصه و عامه روايت كرده اند كه: در آن شب كه امير المؤمنين عليه السّلام در جاى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خوابيد حق تعالى وحى كرد بسوى جبرئيل و ميكائيل كه: من شما را با يكديگر برادر گردانيده ام و عمر يكى را زياده از ديگرى مى گردانم كداميك از شما برادر خود را بر خود اختيار مى كنيد كه عمر او درازتر باشد؟ هيچ يك اختيار ديگرى نكردند؛ پس خدا وحى فرستاد به ايشان كه: چرا مانند على بن ابى طالب نبوديد كه من او را با محمد برادر گردانيدم و به جاى او خوابيده است و جان خود را فداى او كرده است؟ پس برويد به زمين و او را از شرّ دشمنانش حراست نمائيد، پس فرود آمدند و جبرئيل نزد سر آن حضرت و ميكائيل نزد پاى آن حضرت نشستند و جبرئيل و ميكائيل مى گفتند: به به! كه مثل تو

ص: 836


1- . رجوع شود به تفسير قمى 1/273 و امالى شيخ طوسى 464 و اعلام الورى 61 و مناقب ابن شهر آشوب 1/233 و قصص الانبياء راوندى 335، و روايت در اين مصادر با تفاوتهايى ذكر شده است.
2- . سورۀ بقره:207.
3- . تفسير قمى 1/71؛ امالى شيخ طوسى 252 و 446 و 447 و 551؛ مجمع البيان 1/301؛ تفسير فخر رازى 5/223-224؛ ترجمة الامام على بن ابى طالب من تاريخ دمشق 1/153؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 12/262.

مى تواند بود اى پسر ابو طالب كه خدا به تو با ملائكۀ آسمان مباهات مى كند، پس حق تعالى اين آيه را در شأن آن حضرت فرستاد (1).

و اخطب خوارزم كه از محدثان عامه است روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: شبى كه به غار رفتم جبرئيل در صبح آن شب بر من نازل شد شاد و خندان، گفتم:

اى جبرئيل! سبب شادى تو چيست؟ گفت: يا محمد! چگونه شاد نباشم و حال آنكه چشمم روشن شد به آنكه حق تعالى برادر و وصى و امام امّت تو على بن ابى طالب را گرامى داشت و ديشب به عبادت او با ملائكه مباهات كرد و فرمود كه: اى ملائكه! نظر كنيد بسوى حجت من در زمين بعد از پيغمبر من كه چگونه جان خود را فداى پيغمبر من كرده است و روى خود را بر خاك گذاشت براى شكر اين نعمت، گواه مى گيرم شما را كه او پيشواى خلق من است و مولاى جميع آفريدگان است (2).

برگشتيم به روايات سابقه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم متوجه غار ثور شد در راه ابو بكر را ديد و او را از خوف فتنه يا مصلحت ديگر با خود برد و هند بن ابى هاله نيز همراه آن حضرت رفت، و چون به غار رسيد ابو بكر را نگاه داشت و هند را برگردانيد براى بعضى خدمات كه به او فرموده بود (3).

و روايت ديگر آن است كه: ابو بكر در راه حضرت را ديد كه مى رود، از عقب آن حضرت روان شد و حضرت از بيم آنكه مبادا يكى از كفار قريش باشد تند رفت و پاى مباركش بر سنگى برآمد و مجروح شد و به شومى آن ملعون آزار بسيار كشيد تا او به آن حضرت رسيد و به ضرورت حضرت او را با خود برد (4).

و شيخ طوسى به روايت ديگر از امّ هانى خواهر امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است

ص: 837


1- . تذكرة الخواص 35 و احقاق الحق 6/479 به نقل از تفسير ثعلبى؛ احياء علوم الدين 3/273؛ شواهد التنزيل 1/123؛ امالى شيخ طوسى 469؛ تنبيه الخواطر 181-182.
2- . مناقب خوارزمى 228؛ مائة منقبة 145.
3- . امالى شيخ طوسى 466.
4- . اقبال الاعمال 3/107؛ تاريخ طبرى 1/568.

كه: چون حق تعالى رسول خود را امر به هجرت نمود شب على را در جاى خواب خود خوابانيد و بيرون آمد و سورۀ يس خواند تا فَهُمْ لا يُبْصِرُونَ (1)و خاك بر سر كافران پاشيد و آنها مطّلع نشدند و به خانۀ من آمد، و چون صبح شد فرمود: بشارت باد تو را اى امّ هانى كه جبرئيل مرا خبر مى دهد كه حق تعالى على را از دشمنان نجات داد؛ و حضرت در تاريكى صبح متوجه غار ثور شد و سه روز در آنجا ماند و در روز چهارم روانۀ مدينۀ طيّبه شد (2).

و در روايات سابقه مذكور است كه: چون صبح طالع شد كفار قريش همه برخاستند و شمشيرها كشيده بر سر امير المؤمنين عليه السّلام دويدند، خالد بن وليد در جلو ايشان بود، پس آن شير خدا از جا برجست و رو به ايشان دويد و خالد را گرفت و دستش را پيچيد و او مانند شتر فرياد مى كرد، پس شمشير خالد را گرفت و رو بر ايشان آورد و همه گريختند، و چون همه را بيرون كرد شناختند كه امير المؤمنين على عليه السّلام است گفتند: ما را با تو كارى نيست، محمد كجاست؟ فرمود: شما او را به من نسپرده بوديد، شما خواستيد او را بيرون كنيد او خود بيرون رفت (3).

قطب راوندى روايت كرده است كه: ابن كوّاى خارجى با امير المؤمنين عليه السّلام گفت: كجا بودى در وقتى كه ابو بكر با حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در غار بود؟ حضرت فرمود كه: در جاى آن حضرت خوابيده بودم و جان خود را فداى او كرده بودم و چون قريش با حربه و سلاح خود آمدند و آن حضرت را نديدند در خشم شدند و آن قدر مرا زدند كه بدن مرا سياه كردند و مرا به زنجيرها بستند و در خانه انداختند و در را قفل كردند و زنى را پاسبان من كردند و به طلب آن حضرت رفتند، پس صدائى شنيدم كه كسى گفت: يا على، پس همۀ دردها از من برطرف شد ناگاه صدائى ديگر شنيدم كه كسى گفت: يا على، پس زنجيرها گسيخته

ص: 838


1- . سورۀ يس:9.
2- . امالى شيخ طوسى 447.
3- . امالى شيخ طوسى 467.

شد و افتاد، پس صدائى ديگر گفت: يا على، ناگاه در گشوده شد و بيرون آمدم (1).

و در تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است كه: حق تعالى بسوى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم وحى فرستاد كه: خداوند علىّ اعلى تو را سلام مى رساند و مى فرمايد كه:

ابو جهل و اكابر قريش تدبير كرده اند كه تو را به قتل رسانند و خدا تو را امر مى كند كه على را در جاى خود بخوابانى و مى فرمايد كه: منزلت او منزلت اسماعيل ذبيح است از ابراهيم خليل، او جان خود را فداى جان تو و روح خود را وقايۀ روح تو مى گرداند و تو را امر كرده است كه ابو بكر را همراه خود به غار ببرى كه حجت بر او تمام كنى كه اگر مساعدت و معاونت تو بكند و بر عهد و پيمان تو باقى بماند در بهشت رفيق تو باشد، و اگر پيمان تو را بشكند قرين ابليس خواهد بود در درك اسفل جهنم.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: آيا راضى شدى كه هرگاه طلب نمايند مرا و نيابند، تو را بيابند، و گاه باشد كه بى خردان مبادرت نمايند و تو را بكشند؟ گفت: بلى يا رسول اللّه راضى شدم كه روح من فداى روح تو و جان من فداى جان تو باشد، بلكه راضيم كه روح من و جان من فداى برادر تو يا يكى از خويشان تو يا حيوانى كه تو را ضرور باشد بشود، و من زندگانى را نمى خواهم مگر براى خدمت تو و تصرف كردن در امر و نهى تو و از براى محبت دوستان تو و يارى برگزيدگان تو و مجاهدۀ دشمنان تو، اگر اينها نمى بود يك ساعت زندگانى دنيا را نمى خواستم.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اى ابو الحسن! اين سخن كه گفتى پيش از آنكه بگوئى ملائكه كه موكّلند به لوح محفوظ به من نقل كردند كه تو خواهى گفت، و گفتند كه خدا براى تو به اين سبب در دار القرار ثوابى چند مقرر گردانيده است كه شنوندگان مثل آن را نشنيده اند و بينندگان مانند آن را نديده اند و به خاطر فكر كنندگان شبيه آن نگذشته است.

پس به ابو بكر فرمود: اگر دل تو با زبان تو موافق باشد و از براى خدا يارى من كنى

ص: 839


1- . خرايج 1/215؛ خصائص امير المؤمنين عليه السّلام 58.

و بعد از من پيمانهاى مرا نشكنى و مخالفت وصى و خليفۀ من نكنى براى تو نيز ثواب عظيم خواهد بود؛ پس براى اتمام حجت فرمود: اى ابو بكر! نظر كن به آفاق آسمان، چون نظر كرد ملكى چند ديد از آتش كه بر اسبان آتشى سوار بودند و نيزه هاى آتشى در دست داشتند و هر يك ندا مى كردند: يا محمد! ما را در باب مخالفان خود مأمور گردان تا ايشان را ريزه ريزه كنيم.

پس فرمود: اى ابو بكر! گوش بدار به جانب زمين؛ پس از زمين صدا شنيد كه: يا محمد! امر كن مرا در حقّ دشمنان خود تا آنچه فرمائى بعمل آورم.

پس فرمود: اى ابو بكر! به جانب كوهها گوش دار، چون گوش داد شنيد از كوهها صدا مى آمد كه: يا محمد! ما را در حقّ دشمنان خود مأمور گردان تا ايشان را هلاك كنيم.

پس فرمود: اى ابو بكر! گوش ده به جانب درياها، پس درياها به نزد آن حضرت حاضر شدند و از موجهاى آنها صدا شنيد كه: يا محمد! هر حكم كه در باب دشمنان خود بفرمائى اطاعت مى كنيم.

پس از آسمان و زمين و كوهها و درياها صدا بلند شد كه: يا محمد! پروردگار تو تو را امر نكرده است به داخل شدن غار براى عاجز بودن تو از كفار و ليكن مى خواهد كه بندگان خود را امتحان كند و خبيث و طيّب ايشان را از يكديگر جدا كند به حلم و صبر تو از ايشان، يا محمد! هر كه وفا كند به عهد و پيمان تو از رفيقان تو خواهد بود در بهشت و هر كه پيمان تو را بشكند با شيطان قرين خواهد بود در طبقات جهنم.

پس حضرت فرمود: يا على! تو بمنزلۀ گوش و چشم و جان منى و تو را چنان دوست مى دارم كه كسى كه بسيار تشنه باشد آب را دوست دارد؛ پس فرمود: اى ابو الحسن! رداى مرا بر خود بپوش و چون كافران بسوى تو بيايند و با تو سخن بگويند به توفيق الهى جواب ايشان بگو.

پس چون ابو جهل و ساير مشركان با شمشيرهاى برهنه آمدند، ابو جهل گفت: در خواب بر او شمشير مزنيد كه او الم شمشير را چنانكه بايد نيابد و ليكن سنگها بر او بزنيد تا او بيدار شود پس او را بكشيد؛ و چون سنگهاى گران به جانب امير مؤمنان انداختند سر

ص: 840

خود را بيرون آورد و فرمود: چرا چنين مى كنيد؟ چون صداى آن حضرت را شناختند و دانستند كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بيرون رفته است ابو جهل گفت: به اين بيچاره كار مداريد كه فريب محمد را خورده است و او را در جاى خود خوابانيده است كه خود نجات بيابد و او هلاك شود.

حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: اى ابو جهل! تو با من چنين مى گوئى بلكه خدا آن قدر بهره اى از عقل مرا عطا فرموده است كه اگر عقل مرا بر جميع احمقان و ديوانگان جهان قسمت نمايند هرآينه همه عاقل و دانا گردند، و از قوّت بهره اى به من بخشيده است كه اگر بر جميع ضعيفان دنيا قسمت كنند هرآينه همه شجاع و قوى گردند، و از حلم بهرۀ كاملى به من داده است كه اگر بر جميع بى خردان قسمت كنند هرآينه همه بردبار گردند، و اگر نه آن بود كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مرا امر كرده است كارى نكنم با شما تا به او برسم هرآينه همۀ شما را به قتل مى رساندم، اى ابو جهل! محمد در اين راه كه مى رفت آسمان و زمين و كوهها و درياها همه از او رخصت طلبيدند كه شما را هلاك گردانند و او قبول نكرد براى آنكه هر كه در علم خدا گذشته است كه مسلمان خواهد شد مسلمان شود و آنها كه مسلمان نخواهند شد از صلب آنها گروهى بيرون آيند كه مسلمان شوند، اگر اين نمى بود خدا همۀ شما را هلاك مى كرد بدرستى كه حق تعالى بى نياز است از عبادت و اطاعت شما و ليكن مى خواست كه حجت را بر شما تمام كند.

پس ابو البخترى از اين سخنان در غضب شد و با شمشير خود بر آن حضرت حمله كرد ناگاه ديد كوهها رو به او آوردند كه بر او بيفتند و زمين شكافته شد كه او را فرو برد و موجهاى دريا بسوى او آمدند كه او را به دريا برند و آسمان نزديك شد كه بر سر او بيفتد؛ چون اين اهوال را مشاهده كرد شمشير از دستش افتاد و مدهوش شد و او را برداشتند و بردند، ابو جهل لعين گفت: صفرايى بر او غالب شد و سرش بگرديد و اينها در خيال او در آمد.

چون امير المؤمنين عليه السّلام به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد حضرت فرمود: يا على! چون تو با ابو جهل سخن مى گفتى حق تعالى صداى تو را بلند كرد تا به ملكوت سماوات

ص: 841

و رياض جنّات رسانيد و خزينه داران جنان و حوريان حسان گفتند: كيست اين كه تعصب مى كند براى محمد در هنگامى كه قوم او از او دورى كردند و او را تكذيب نمودند؟

حق تعالى به ايشان خطاب كرد كه: اين نايب محمد است كه در فراش او خوابيد و جان خود را فداى او گردانيد؛ و خازنان همه استغاثه كردند كه: پروردگارا! ما را خازنان او گردان، و حوريان فرياد بر آوردند كه: خداوندا! ما را از زنان او گردان، حق تعالى در جواب ايشان فرمود: من شما را براى او و دوستان و مطيعان او آفريده ام و او شما را بر ايشان قسمت خواهد كرد به امر خدا، آيا راضى شديد؟ همه عرض كردند: بلى اى پروردگار ما (1).

و به اسانيد معتبره منقول است كه: چون كفار قريش مطلع شدند كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از ايشان پنهان گرديده، در طلب رسول خدا به هر سو جمعى را فرستادند و ابو جهل امر كرد كه ندا كنند در اطراف مكه كه: هر كه محمد را بياورد يا ما را نشان دهد كه او در كجاست صد شتر به او مى دهيم؛ پس ابو كرز خزاعى را طلبيدند كه كار او اين بود كه نقش قدم هر كس را مى شناخت و گفتند: اى ابو كرز! امروز است و امروز اگر براى ما كارى كردى هميشه از تو ممنون خواهيم بود، بايد پى پاى آن حضرت را پيدا كنى تا از پى بى آن برويم و معلوم كنيم به كجا رفته است، ابو كرز چون نقش قدمها را ملاحظه كرد گفت: اين نقش پاى محمد است و خواهر آن نقش پائى است كه در مقام ابراهيم است-يعنى پاى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شبيه است به پاى ابراهيم خليل عليه السّلام-و نقش پاى ديگرى مى نمايد كه كسى با او رفيق بوده است و آن ديگرى مى بايد يا ابو قحافه باشد يا پسر او، و ايشان را از پى بى آن نقش قدمها آورد تا به در غار رسانيد، و چون به در غار رسيدند ديدند كه به امر الهى و اعجاز رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عنكبوت بر در غار تنيده است و يك جفت كبوتر-و به روايت ديگر: كبك-بر در غار آشيان و تخم گذاشته اند، چون اين را ديدند گفتند: تا اينجا آمده است و داخل اين غار نشده است اگر داخل غار مى شد مى بايست خانۀ عنكبوت خراب

ص: 842


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 465.

شود و مرغان رم كنند، يا به آسمان رفته است يا به زمين فرو رفته است، و ملكى را حق تعالى فرستاد كه بر در غار ايستاد و گفت: در اين غار كسى نيست در اين درّه ها متفرق شويد (1).

و به روايت ديگر: چون حضرت داخل غار شد درختى را طلبيد كه آمد و بر در غار قرار گرفت و حق تعالى كبوتر و عنكبوت را فرستاد كه خانه ساختند (2).

و به روايت ابن شهر آشوب: چون حضرت به آن غار رسيد درش بسيار تنگ بود كه داخل آن نمى توانستند شد به قدرت الهى در غار چندان گشاده شد كه با شتر داخل شدند و باز به حال خود برگشت و به امر حق تعالى در ساعت درختى بر در غار روئيد (3).

و ديگران روايت كرده اند كه: ابو بكر در غار اضطراب بسيار مى كرد از بيم قريش و حضرت او را تسلّى مى داد چنانكه حق تعالى در قرآن اشاره به اين نموده كه إِلاّ تَنْصُرُوهُ فَقَدْ نَصَرَهُ اَللّهُ إِذْ أَخْرَجَهُ اَلَّذِينَ كَفَرُوا ثانِيَ اِثْنَيْنِ إِذْ هُما فِي اَلْغارِ إِذْ يَقُولُ لِصاحِبِهِ لا تَحْزَنْ إِنَّ اَللّهَ مَعَنا يعنى: «اگر يارى نمى كنيد پيغمبر را پس يارى داده است او را خدا در هنگامى كه بيرون كردند او را كافران از مكه در حالتى كه دومين دو كس بود در وقتى كه هر دو در غار بودند در هنگامى كه آن حضرت به رفيق خود مى گفت: مترس بدرستى كه خدا با ماست» ، فَأَنْزَلَ اَللّهُ سَكِينَتَهُ عَلَيْهِ وَ أَيَّدَهُ بِجُنُودٍ لَمْ تَرَوْها «پس فرستاد خدا سكينۀ خود را بر پيغمبر و يارى كرد او را به لشكرها كه نديد آنها را» گفته اند كه: حق تعالى ملائكه فرستاد كه ديده هاى كافران را از آن حضرت بست، وَ جَعَلَ كَلِمَةَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا اَلسُّفْلى وَ كَلِمَةُ اَللّهِ هِيَ اَلْعُلْيا (4)«و گردانيد سخن و وعيدهاى كافران را پست و كلمه و سخن و وعدۀ حق تعالى بلند و غالب است» (5).

ص: 843


1- . رجوع شود به بحار الانوار 19/40 و تفسير قمى 1/276 و خرايج 1/144.
2- . بحار الانوار 19/40 به نقل از المنتقى فى مولود المصطفى.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/170.
4- . سورۀ توبه:40.
5- . رجوع شود به مجمع البيان 3/31-32.

از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: مراد از كلمۀ كافران، سخنان كفرآميز ابو بكر است (1)كه از روى عدم ايمان و يقين در غار مى گفت و از عدم ايمان او آن بود كه خدا سكينه را بر پيغمبر فرستاد و بر او نفرستاد و حال آنكه در هر جاى قرآن كه ذكر سكينه شده مؤمنان را نيز ياد كرده است، چون در اينجا مؤمنى با آن حضرت نبود لهذا در نسبت سكينه اقتصار بر آن حضرت نموده.

مؤلف گويد كه: همين آيه براى عدم ايمان او كافى است كه در خدمت پيغمبر خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود و اين قدر مى ترسيد، و امير المؤمنين عليه السّلام در زير صد شمشير خوابيد و پروا نكرد و ديگر آن قدر آزار به آن حضرت رسانيد و حق تعالى او را از سكينه كه از لوازم ايمان و يقين است محروم گردانيد، چنانكه در بصائر الدرجات و كتب ديگر از حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السّلام روايت كرده اند كه: چون ابو بكر در غار اضطراب بسيار مى كرد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم براى تسلّى او فرمود كه: من الحال مى بينم كشتى جعفر و اصحاب او را كه در دريا حركت مى كند و مى بينم گروه انصار را كه در مجالس خود و در خانه هاى خود نشسته اند و سخن مى گويند، ابو بكر گفت: اگر مى بينى ايشان را به من نيز بنما، پس حضرت دست بر ديدۀ آن بى بصيرت كشيد، و چون نظر كرد و آنچه حضرت فرموده بود ديد در خاطر خود گذرانيد كه: الحال تصديق كردم كه تو جادوگرى (2).

و قطب راوندى و ديگران روايت كرده اند كه: چون كفار قريش به نزديك غار رسيدند ابو بكر اضطراب را از حد گذرانيد و خواست كه بيرون آيد و به ايشان ملحق شود چنانكه در باطن با ايشان بود، پس يكى از قريش رو به غار نشست كه بول كند ابو بكر گفت كه:

اين مرد ما را ديد، حضرت فرمود كه: خدا نمى گذارد كه ما را ببيند و اگر ما را مى ديد عورت خود را رو به ما نمى گشود، و حضرت فرمود كه: مترس خدا با ماست و ايشان به ما ضررى نمى توانند رسانيد؛ و چون به اين سخنان جزع آن بى ايمان تسكين نيافت

ص: 844


1- . تفسير عياشى 2/89.
2- . بصائر الدرجات 422؛ تفسير قمى 1/290؛ كافى 8/262.

و مى خواست بيرون رود حضرت پاى اعجاز نماى خود را به جانب ديگر غار زد و از آنجا ديد كه درگاهى گشوده شد به جانب دريا و كشتى مهيّا نزديك در غار ايستاده بود و حضرت فرمود كه: الحال ساكن شو اگر ايشان از اين درگاه داخل شوند ما از اين درگاه بيرون مى رويم و به كشتى سوار مى شويم، پس به ناچار ساكت شد (1).

و در بصائر الدرجات از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: چون مشركان به طلب سيّد پيغمبران روانه شدند امير مؤمنان از بيم آنكه آسيبى به آن حضرت رسانند بيرون آمد و بر كوه ثبير بالا رفت و حضرت رسول بر كوه حرا بود حضرت او را ديد و گفت: يا على! چيست؟ گفت: پدر و مادرم فداى تو باد ترسيدم كه كافران آسيبى به تو رسانند از پى تو آمدم، حضرت فرمود كه: دست خود را به من ده، پس كوه ثبير به قدرت ملك قدير و اعجاز بشير نذير حركت كرد به جانب كوه حرا تا حضرت سيد اوصيا پا بر آن گذاشت و كوه ثبير به جاى خود برگشت (2).

و عياشى از حضرت امام زين العابدين عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت خديجه پيش از هجرت به يك سال به عالم قدس ارتحال نمود و حضرت ابو طالب يك سال بعد از خديجه به رياض جنان انتقال فرمود، و چون اين دو حامى دين مبين از نزد سيد مرسلين رفتند عرصۀ مكه بر آن حضرت تنگ شد و بسيار اندوهناك گرديد و از جور قريش دلتنگ شد و حال خود را به حضرت جبرئيل شكايت كرد، پس حق تعالى بسوى او وحى فرستاد كه: اى محمد! بيرون رو از اين شهر كه اهل آن ستمكارند و بسوى مدينه هجرت نما كه در مكه ياورى ندارى و با مشركان جهاد كن؛ پس در اين وقت حضرت به جانب مدينه هجرت نمود (3).

و شيخ طوسى و شيخ طبرسى به سندهاى معتبر روايت كرده اند كه: سه روز حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در غار بود و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام كارسازى سفر آن حضرت مى نمود و

ص: 845


1- . خرايج 1/145.
2- . بصائر الدرجات 407.
3- . تفسير عياشى 1/257.

طعام و آب براى آن حضرت مى برد و سه راحله براى آن حضرت و أبو بكر و دليل ايشان رقيد تهيه نمود، پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را در مكه گذاشت كه امانتها و قرضهاى مردم را ادا كند-زيرا كه قريش آن حضرت را پيوسته در جاهليت به امانت و ديانت مى شناختند و او را محمد امين مى گفتند و امانت بسيار به آن جناب مى سپردند، و همچنين هر كه در موسم به مكه مى آمد امانتها نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به وديعه مى سپردند و بعد از بعثت نيز آن جناب را چنين مى دانستند-و فرمود كه: هر بامداد و پسين در ابطح ندا كن به آواز بلند كه هر كه را نزد محمد امانتى يا وديعه اى هست بيايد و از من بگيرد و امانتهاى مردم را علانيه به مردم بده و تو را خليفۀ خود مى گردانم بر دختر خود فاطمه و هر دو را به خدا مى سپارم، و فرمود كه: راحله ها براى خود و فاطمۀ زهرا و فاطمه مادر خود و هر كه عازم باشد بر هجرت از بنى هاشم ابتياع نما؛ و آن حضرت را وصيتها كرد و فرمود كه:

چون فرموده هاى ما را بعمل آورى تهيۀ هجرت بسوى خدا و رسول بكن و چون نامۀ من به تو رسد بى توقف روانه شو و مكث مكن.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم متوجه مدينه شد و عبد اللّه بن اريقط چون به نزديك غار آمد براى گوسفند چرانيدن، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: اى پسر اريقط! اگر سرّ خود را به تو بسپارم محافظت مى نمائى و ما را از راه غير متعارف به مدينه مى برى؟ ابن اريقط گفت:

از تنيدن عنكبوت و آشيان كبوتران دانستم تو پيغمبر خدائى و به تو ايمان آوردم و تو را حراست مى نمايم و به هر سو كه روى رفاقت تو مى نمايم، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه:

مى خواهم مرا به جانب مدينه برى، گفت: به جان قبول كردم و تو را از راهى به مدينه مى برم كه هيچ كس تو را نبيند؛ پس متوجه مدينه گرديدند (1).

و شيخ طوسى روايت كرده است كه: در شب پنجشنبه اول ماه ربيع الاول سال سيزدهم بعثت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم متوجه غار گرديد و در آن شب جناب امير المؤمنين عليه السّلام در فراش

ص: 846


1- . رجوع شود به امالى شيخ طوسى 467 و اعلام الورى 63.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خوابيد، و در شب چهارم ماه از غار متوجه مدينه گرديد (1)؛ و در عرض راه معجزات بسيار از آن حضرت به ظهور رسيد چنانكه در ابواب معجزات گذشت.

و كلينى به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از غار متوجه مدينه گرديد قريش ندا كردند كه: هر كه آن حضرت را بياورد صد شتر به او بدهند، و به اين سبب سراقة بن مالك بن جعشم به طلب آن حضرت بيرون آمد، و چون به آن حضرت رسيد حضرت گفت: خداوندا! كفايت كن مرا از شرّ سراقة به هر نحو كه خواهى، پس پاهاى اسب سراقة به زمين فرو رفت، پاى خود را گردانيد و از اسب به زير آمد و دويد و گفت: يا محمد! دانستم كه اين بلا به اسب من نرسيد مگر از جانب تو پس دعا كن كه خدا اسب مرا رها كند كه من به عمر خود سوگند مى خورم كه اگر از من خيرى به تو نرسد شرّى به تو نخواهد رسيد، پس حضرت دعا كرد تا حق تعالى اسب او را رها كرد، باز به قصد آن حضرت روانه شد و باز اسب او به زمين رفت، تا آنكه سه مرتبه چنين شد كه اسب او فرو مى رفت و آن جناب دعا مى كرد و رها مى شد و باز متوجه آن حضرت مى شد، و چون در مرتبه سوم رها شد گفت: يا محمد! اينك شتران من با غلام من بر سر راه توست اگر محتاج به باربردار يا شتر باشى بگير و اينك تير مرا به نشانه بگير و من برمى گردم و نمى گذارم كسى به طلب تو بيايد، حضرت فرمود: مرا به مال تو احتياجى نيست (2).

قطب راوندى روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چون هجرت نمود بسوى مدينه در راه به خيمۀ امّ معبد رسيد و فرمود: آيا طعامى نزد تو هست كه ما را ضيافت نمائى؟ گفت: چيزى حاضر ندارم، حضرت به گوشۀ خيمه نظر كرد و در آنجا گوسفندى ديد كه از لاغرى و ناتوانى آن را به صحرا نبرده اند فرمود: آيا رخصت مى دهى كه از اين گوسفند شير بدوشم؟ گفت: شير ندارد و اگر خواهى بدوش، پس حضرت دست بر پشتش

ص: 847


1- . مصباح المتهجد 732.
2- . كافى 8/263. و نيز رجوع شود به مسند احمد بن حنبل 1/181 و الوفا بأحوال المصطفى 242.

كشيد و در ساعت به اعجاز آن حضرت در نهايت فربهى شد، پس بار ديگر دست مبارك بر پشتش كشيد تا پستانش آويخته و پرشير شد و شير از آن مى ريخت و گفت: اى امّ معبد! كاسه اى بياور، و آن قدر دوشيد كه همه سيراب شدند، و چون امّ معبد اين معجزۀ عظيم را از آن حضرت مشاهده نمود گفت: اى روى مبارك! من فرزندى دارم كه هفت سال دارد و مانند پارۀ گوشتى است سخن نمى گويد و بر پا نمى ايستد مى خواهم براى او دعا كنى، چون آن فرزند را حاضر گردانيد حضرت دانۀ خرمائى را خائيد و در دهان او گذاشت و به اعجاز آن حضرت در ساعت برخاست و راه رفت و به سخن آمد، پس هستۀ آن خرما را در زمين فرو برد و در حال بلند شد و درخت خرمائى شد و رطب از آن آويخته شد و پيوسته در تابستان و زمستان رطب مى داد، و به دست مبارك خود اشاره به اطراف كرد و همه جانب پرگياه شدند، و حضرت از آنجا روانه شد و آن درخت هميشه رطب مى داد تا آنكه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از دنيا رفت پس بعد از آن هميشه سبز بود امّا ميوه نمى داد، و چون حضرت امير المؤمنين عليه السّلام شهيد شد ديگر سبز نشد امّا درخت باقى بود و تر بود، و چون حضرت امام حسين عليه السّلام شهيد شد خون از آن درخت جارى شد و خشك شد؛ و چون شوهر آن زن از صحرا برگشت و آن اوضاع غريب را مشاهده نمود از آن زن پرسيد كه: سبب اين تغييرات اوضاع چيست؟ آن زن گفت: مردى از قريش امروز به خيمۀ ما آمد و اين اوضاع غريبه از بركت او حادث شد، آن مرد گفت: اوست كه اهل مدينه انتظار او را مى كشيدند و اكنون بر من ظاهر شد كه او راستگو است، و اهل خود را برداشت و بسوى مدينه آمد و مسلمان شدند (1).

و شيخ طوسى به سند معتبر روايت كرده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم وارد مدينه شد در بيرون مدينه در قبا نزد قبيلۀ بنى عمرو بن عوف نزول فرمود پس ابو بكر گفت: يا رسول اللّه! داخل مدينه شو كه مردم انتظار تو دارند، حضرت فرمود كه: تا برادرم على و دخترم فاطمه نيايند من داخل مدينه نمى شوم، و چندان كه ابو بكر مبالغه كرد

ص: 848


1- . خرايج 1/146.

حضرت ابا نمود، پس ابو بكر آن حضرت را در قبا گذاشت و خود داخل مدينه شد و حضرت نامه اى با ابو واقد ليثى فرستاده بود بسوى حضرت امير المؤمنين عليه السّلام كه: زود به ما ملحق شو و توقف مكن، چون فرمان قضا جريان به امير مؤمنان رسيد مهيّاى هجرت گرديد و ضعفاى مؤمنان را امر فرمود كه چون شب در آيد ايشان سبكبار و پنهان از مكه بيرون روند و در «ذى طوى» جمع شوند و حضرت فاطمۀ زهرا صلوات اللّه عليها و فاطمه بنت اسد مادر خود و فاطمه دختر زبير بن عبد المطّلب را برداشته از مكه بيرون آمد -و بعضى گفته اند كه دختر زبير ضباعه نام داشت-و ايمن پسر امّ ايمن آزاد كردۀ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با ابو واقد كه نامۀ حضرت را برده بود در خدمت آن حضرت بيرون آمدند و ابو واقد شتران زنان را زجر مى كرد و به سرعت مى برد، حضرت فرمود: اى ابو واقد! مدارا كن با زنان و شتران ايشان را آهسته بران كه ايشان ضعيفند، ابو واقد عرض كرد:

مى ترسم از مكه به طلب ما بيايند، حضرت فرمود: به حال خود باش و پروا مكن كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مرا گفت كه: يا على! بعد از اين از ايشان ضررى به تو نمى رسد؛ پس حضرت شتران زنان را به هموارى مى راند و رجزى مى خواند كه مضمونش اين است كه:

بغير خدا معبودى و ياورى نيست پس گمان به ديگران مدار كه پروردگار عالميان از تو كفايت مى كند جميع امور تو را.

و چون نزديك ضجنان (1)رسيدند هشت سوارۀ مسلح از قريش به ايشان رسيدند كه كفار قريش به طلب ايشان فرستاده بودند و يكى از ايشان مولاى حارث بن اميّه بود كه او را جناح مى گفتند و در نهايت شجاعت بود، چون نظر حضرت امير عليه السّلام بر ايشان افتاد ايمن و ابو واقد را امر كرد كه: شتران زنان را بخوابانيد، و زنان را از شتران فرود آورد و شمشير خود را كشيد و به جانب ايشان روانه شد، پس آن كافران بر آن حضرت حمله آوردند و گفتند: تو گمان مى كردى كه اين زنان را به در مى توانى برد؟ برگرد، حضرت فرمود: اگر برنگردم چه خواهيد كرد؟ گفتند: سرت را بر خواهيم داشت؛ پس متوجه شتران حرم

ص: 849


1- . واقدى مى گويد كه فاصلۀ ضجنان تا مكه بيست و پنج ميل مى باشد. (معجم البلدان 3/453) .

شدند كه برخيزانند، حضرت ايشان را مانع شد، جناح شمشيرى حوالۀ آن حضرت كرد، حضرت شمشير او را رد كرد و شمشيرى بر دوش او زد كه او را به دونيم كرد و بر يال اسبش نشست و مانند شير گرسنه رو بر آن گروه آورد و به اين مضمون رجزى مى خواند:

بگشائيد راه جهدكننده و جهادكننده را، سوگند ياد كرده ام كه نپرستم غير خداى يگانه را.

پس آن كافران پراكنده شدند و گفتند: دست از ما بدار اى پسر ابو طالب كه ما را با تو كارى نيست، حضرت فرمود: اينك علانيه مى روم به جانب مدينه بسوى پسر عمّ خود رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هر كه مى خواهد كه خونش بر زمين ريخته شود به نزديك من آيد، پس ايمن و ابو واقد را حكم فرمود كه: شتران را برخيزانيد و روانه كنيد؛ و علانيه با جرأت و صولت روانه شد تا به ضجنان نزول فرمود و يك شب و يك روز در ضجنان توقف فرمود و در تمام شب با آن زنان طاهره مشغول نماز بودند و خدا را ياد مى كردند ايستاده و نشسته و بر پهلو خوابيده، و بر اين احوال بودند تا صبح طالع شد و حضرت با ايشان فريضۀ صبح را ادا نمود و بار كرده متوجه منزل ديگر گرديدند، و در جميع منازل و مسالك اين طريقۀ حسنه را مسلوك داشتند و بر هر حال به عبادت و ذكر كريم ذو الجلال اشتغال مى نمودند تا به مدينۀ طيبه نزول اجلال فرمودند، و پيش از ورود ايشان حق تعالى اين آيات را در وصف ايشان فرستاد إِنَّ فِي خَلْقِ اَلسَّماواتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ اِخْتِلافِ اَللَّيْلِ وَ اَلنَّهارِ لَآياتٍ لِأُولِي اَلْأَلْبابِ (1)«بدرستى كه در آفريدن آسمانها و زمين و آمدن و رفتن شب و روز يا زياد و كم شدن آنها آيتها و علامتها هست براى صاحبان عقلها» ، اَلَّذِينَ يَذْكُرُونَ اَللّهَ قِياماً وَ قُعُوداً وَ عَلى جُنُوبِهِمْ وَ يَتَفَكَّرُونَ فِي خَلْقِ اَلسَّماواتِ وَ اَلْأَرْضِ رَبَّنا ما خَلَقْتَ هذا باطِلاً سُبْحانَكَ فَقِنا عَذابَ اَلنّارِ «آنان كه ياد مى كنند خدا را ايستادگان و نشستگان و تكيه كرده بر پهلوها و تفكر مى نمايند در آفرينش آسمانها و زمين و مى گويند: اى پروردگار ما! نيافريدى اينها را باطل و عبث، پاك مى دانيم تو را از آنكه كارى عبث و بى فايده بكنى پس نگاه دار ما را از عذاب جهنم» ، رَبَّنا إِنَّكَ مَنْ تُدْخِلِ اَلنّارَ فَقَدْ أَخْزَيْتَهُ

ص: 850


1- . اين آيه در بحار الانوار و در مصدر ذكر نشده است.

وَ ما لِلظّالِمِينَ مِنْ أَنْصارٍ «پروردگارا! بدرستى كه هر كه را داخل جهنم كنى پس بتحقيق كه او را خوار گردانيده اى و نيست ستمكاران را هيچ ياورى» ، رَبَّنا إِنَّنا سَمِعْنا مُنادِياً يُنادِي لِلْإِيمانِ أَنْ آمِنُوا بِرَبِّكُمْ فَآمَنّا رَبَّنا فَاغْفِرْ لَنا ذُنُوبَنا وَ كَفِّرْ عَنّا سَيِّئاتِنا وَ تَوَفَّنا مَعَ اَلْأَبْرارِ «پروردگارا! بتحقيق كه ما شنيديم نداى ندا كننده اى را كه مى خواند خلق را بسوى ايمان به اين وجه كه: ايمان آوريد به پروردگار خود، پس ايمان آورديم اى پروردگار ما پس بيامرز از براى ما گناهان ما را و بپوشان و ببخشا از ما بديهاى ما را و بعد از مردن ما را محشور گردان با نيكوكاران» ، رَبَّنا وَ آتِنا ما وَعَدْتَنا عَلى رُسُلِكَ وَ لا تُخْزِنا يَوْمَ اَلْقِيامَةِ إِنَّكَ لا تُخْلِفُ اَلْمِيعادَ «پروردگارا! عطا كن ما را آنچه بر زبان پيغمبران خود ما را وعده داده اى از نعيم ابدى بهشت، و رسوا و خوار مكن ما را در روز قيامت بدرستى كه تو خلف نمى كنى وعدۀ خود را» ، فَاسْتَجابَ لَهُمْ رَبُّهُمْ أَنِّي لا أُضِيعُ عَمَلَ عامِلٍ مِنْكُمْ مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثى بَعْضُكُمْ مِنْ بَعْضٍ «پس اجابت كرد مر دعاهاى ايشان را پروردگار ايشان به آنكه گفت: من ضايع نمى كنم عمل هيچ عمل كننده اى را از شما از مرد و زن» ، فرمود كه: مراد از مرد، امير المؤمنين عليه السّلام است؛ و مراد از زن، فاطمۀ زهرا عليها السّلام-و به روايت ديگر: فاطمه ها؛ بعضى از شما از بعض ديگرند، فرمود: يعنى على از فاطمه است و فاطمه از على؛ يا على از هر سه فاطمه است و هر سه فاطمه از على- فَالَّذِينَ هاجَرُوا وَ أُخْرِجُوا مِنْ دِيارِهِمْ وَ أُوذُوا فِي سَبِيلِي وَ قاتَلُوا وَ قُتِلُوا لَأُكَفِّرَنَّ عَنْهُمْ سَيِّئاتِهِمْ وَ لَأُدْخِلَنَّهُمْ جَنّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا اَلْأَنْهارُ ثَواباً مِنْ عِنْدِ اَللّهِ وَ اَللّهُ عِنْدَهُ حُسْنُ اَلثَّوابِ (1)«پس آنان كه هجرت كردند از وطنهاى خود و بيرون كرده شدند از سراها و منازل خود و آزار رسانيده شدند در راه اطاعت من و كارزار كردند با كافران و كشته شدند هرآينه بيامرزم گناهان ايشان را و درآورم ايشان را در باغستانهاى بهشت كه جارى مى شود از زير درختان يا قصرهاى آن نهرها، ثوابى از جانب خداوندى است كه ثواب نيكو نزد اوست» (2).

ص: 851


1- . آيات اين روايت از آيۀ 190 تا 195 سورۀ آل عمران مى باشند.
2- . امالى شيخ طوسى 470. و نيز رجوع شود به مناقب ابن شهر آشوب 1/234.

و در روايات معتبره وارد شده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بسوى مدينه هجرت نمود ضعفاى مسلمانان كه در مكه به جور مشركان گرفتار بودند يك يك مى گريختند و به خدمت آن حضرت مى رسيدند و هر كه را كفار بر او ظفر مى يافتند مى كشتند و آزارها مى رسانيدند و تكليف تكلّم به كلمۀ كفر و ناسزا گفتن به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى نمودند، و از آن جمله عمار و پدر او ياسر و مادر او سميّه و صهيب و بلال و خباب ارادۀ هجرت نمودند و به دست مشركان گرفتار شدند و ايشان را زجر بر كلمۀ كفر و ناسزا كردند، چون عمار دانست كه اگر نگويد البته كشته مى شود آنچه گفتند از روى تقيه به زبان گفت و ايمان در دلش ثابت بود و پدر و مادر عمار نگفتند و آنها را به بدترين سياستها شهيد كردند-گويند: اول كسى كه در اسلام شهيد شد پدر و مادر عمار بودند (1)- چون اين خبر به مدينه رسيد گروهى گفتند كه عمار كافر شد، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: چنين نيست بلكه عمار از سر تا به پا پر از ايمان است و ايمان با گوشت و خونش آميخته است؛ چون عمار به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد مى گريست، حضرت از او پرسيد: بر تو چه واقع شد؟ عرض كرد: يا رسول اللّه! بدترين احوال بر من گذشت دست از من بر نداشتند تا به تو ناسزا گفتم و بتهاى ايشان را به نيكى ياد كردم، حضرت آب ديدۀ او را به دست مبارك خود پاك كرد و فرمود: بر تو باكى نيست و اگر باز به چنين حالى گرفتار شوى باز بگو آنچه گفتى (2).

و كلينى به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: عمار بن ياسر را اهل مكه اكراه كردند بر گفتن كلمۀ كفر و دلش به ايمان مطمئن بود پس حق تعالى اين آيه را فرستاد إِلاّ مَنْ أُكْرِهَ وَ قَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالْإِيمانِ (3)پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به عمار فرمود: اى عمار! اگر كافران به چنين حالى عود كنند پس تو نيز عود كن بدرستى كه حق تعالى عذر تو را فرستاد.

ص: 852


1- . مجمع البيان 3/388.
2- . مجمع البيان 3/387.
3- . سورۀ نحل:106. و تا اينجا تمام شد روايت كافى 2/220، و بقيۀ روايت در مجمع البيان 3/388 مى باشد.

باب بيست و هشتم: در بيان نزول آن حضرت در مدينۀ طيبه

در بيان نزول آن حضرت در مدينۀ طيبه و بناى مسجدها و خانه ها و ساير وقايع سال اول هجرت است

ص: 853

ص: 854

شيخ طبرسى و ابن شهر آشوب و ديگران روايت كرده اند كه: سه ماه بعد از بيعت عقبه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بسوى مدينه هجرت نمود و روز دوشنبه دوازدهم ماه ربيع الاول داخل مدينه شد، و انصار هر روز از مدينه بيرون مى آمدند و چشم بر راه آن حضرت داشتند و منتظر قدوم مسرّت لزوم آن جناب بودند، و در آن روز نيز به عادت مقرر بيرون آمدند و پاره اى انتظار كشيدند و نااميد برگشتند، چون به خانه هاى خود داخل شدند حضرت به موضع مسجد شجره رسيد و از راه قبيلۀ بنى عمرو بن عوف سؤال كرد و به آن جانب متوجه گرديد، پس مردى از يهودان از بالاى قلعۀ خود ديد كه سه سواره به آن جانب مى روند، فرياد زد: اى گروه مسلمانان! آن كه مى خواستيد آمده است و بخت بلند و طالع ارجمند به شما رو آورده است، چون اين آوازه در مدينه بلند شد مردان و زنان و اطفال شادى كنان از مدينه بيرون دويدند و آن حضرت به امر حق تعالى به جانب «قبا» متوجه شد و در آنجا نزول اجلال فرمود و قبيلۀ بنى عمرو بن عوف برگرد آن حضرت آمده و شادى بسيار كردند، پس آن حضرت در خانۀ مرد صالح نابينائى كه او را كلثوم بن هدم مى گفتند قرار گرفت و قبيلۀ اوس همه به خدمت آن حضرت شتافتند، چون در ميان اوس و خزرج نائرۀ قتال و جدال مشتعل بود از ترس كسى از قبيلۀ خزرج بيرون نيامده بود، چون حضرت نظر به روهاى ايشان كرد كسى از خزرج را در ميان ايشان نديد.

چون شب شد ابو بكر آن حضرت را گذاشت و داخل مدينه شد و حضرت در قبا ماند در خانۀ كلثوم، و چون نماز شام و خفتن ادا نمود اسعد بن زراره سلاح پوشيد به خدمت آن حضرت آمد و سلام كرد و زبان به معذرت گشود و عرض كرد: يا رسول اللّه! من گمان نمى كردم كه بشنوم كه تو به اين مكان رسيده اى و به خدمت تو نرسم و ليكن ميان ما

ص: 855

و برادران ما از قبيلۀ اوس عداوتى هست و از آن ترسيدم و نيامدم و الحال بى تاب شدم و به خدمت تو شتافتم، پس حضرت با اكابر قبيلۀ اوس خطاب كرد: كى او را امان مى دهد از شما؟ عرض كردند: يا رسول اللّه! امان ما در امان توست، تو او را امان ده، حضرت فرمود:

بلكه يكى از شما او را امان دهيد، پس عويم بن ساعده و سعد بن خيثمه عرض كردند: ما پناه مى دهيم او را يا رسول اللّه، پس او به خدمت آن حضرت مى آمد و سخن مى گفت و نماز با آن حضرت مى كرد تا آنكه حضرت داخل مدينه شد (1).

و ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: چون آن حضرت بسوى مدينه هجرت نمود از عمر شريف آن حضرت پنجاه و سه سال گذشته بود و سه روز در غار ماند-و به روايتى شش روز-و روز دوشنبه دوازدهم-و به روايتى يازدهم ماه ربيع الاول-داخل مدينه شد و اين سال اول هجرت بود و تاريخ را از محرم قرار دادند، و حضرت در قبا فرود آمد در خانۀ كلثوم بن هدم و بعد از آن به خانۀ خيثمۀ اوسى نقل فرمود، و بعد از سه روز يا دوازده روز كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام آمد به مدينه منتقل شد، و در ايّامى كه در قبا بود مسجد قبا را بنا كرد و هر روز اهل مدينه استقبال آن حضرت مى نمودند تا قبا و برمى گشتند، و چون يك ماه و چند روز از هجرت گذشت نمازها زياد شد و بعد از هشت ماه مؤمنان را با يكديگر برادر كرد و در اين سال اذان مقرر شد (2).

و كلينى به سند معتبر روايت كرده است كه: سعيد بن مسيّب از حضرت امام زين العابدين عليه السّلام سؤال كرد كه: امير المؤمنين عليه السّلام چند سال از عمرش گذشته بود در روزى كه مسلمان شد؟ حضرت فرمود: مگر او هرگز كافر بود؟ روزى كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به رسالت مبعوث شد او ده سال داشت و در آن روز كافر نبود و بر همه كس در ايمان به خدا و رسول آوردن و نماز كردن سبقت گرفت به سه سال و بعد از سه سال ديگران ايمان آوردند، و اول نمازى كه با رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كرد دو ركعت نماز ظهر بود و حق تعالى در

ص: 856


1- . اعلام الورى 64 و 66.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/225-226.

اول چنين واجب گردانيده بود بر هر مسلمان در مكه در مدت ده سال كه دو ركعت بجا آورند همۀ نمازها را تا آنكه هجرت كرد بسوى مدينه و على بن ابى طالب عليه السّلام را در مكه براى امرى چند گذاشت كه ديگرى بغير او قيام به آنها نمى توانست نمود؛ و بيرون رفتن آن حضرت از مكه در روز اول ماه ربيع الاول بود در روز پنجشنبه در سال سيزدهم بعثت، و نزول مدينۀ طيبه در روز دوشنبه دوازدهم ماه مزبور بود در وقت زوال شمس داخل شد و در قبا فرود آمد و نماز ظهر و عصر را دو ركعت ادا كرد و نزد قبيلۀ بنى عمرو بن عوف فرود آمد و زياده از ده روز نزد ايشان ماند-و به روايت ديگر: پانزده روز نزد ايشان ماند (1)-و ايشان عرض كردند كه: اگر نزد ما خواهى ماند ما براى تو مسجدى بنا كنيم، فرمود: نه، من اقامت در اينجا نمى كنم و انتظار على بن ابى طالب مى كشم و او را امر كرده ام كه به من ملحق شود و به منزلى قرار نمى گيرم و وطنى اختيار نمى كنم تا او نزد من آيد و بزودى خواهد آمد ان شاء اللّه.

پس چون حضرت امير المؤمنين عليه السّلام آمد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در منازل بنى عمرو بن عوف بود و در همان موضع نزول فرمود و در آن زودى از قبا بسوى قبيلۀ بنى سالم بن عوف انتقال نمود در روز جمعه وقت طلوع آفتاب و امير المؤمنين عليه السّلام با آن حضرت بود و مسجدى براى ايشان خط كشيد و قبله اش را نصب كرد و در آن مسجد با ايشان نماز جمعه را دو ركعت ادا نمود و دو خطبه خواند، و در همان روز داخل مدينه شد و بر همان ناقه سوار بود كه در راه بر آن سوار بود، و در همه جا على عليه السّلام همراه آن حضرت بود و از آن حضرت جدا نمى شد و به هر قبيله اى از قبايل انصار كه مى رسيد استقبال آن حضرت مى كردند و استدعا مى كردند كه نزد ايشان توقف فرمايد و آن حضرت مى فرمود: راه ناقه را بگشائيد كه آن از جانب خداوند عالميان مأمور است و به هر جا كه خدا آن را مأمور ساخته خواهد رفت، و حضرت مهار ناقه را رها كرده بود و ناقه خود مى رفت تا رسيد به اين موضع-و حضرت امام زين العابدين عليه السّلام اشاره نمود به آن درگاه مسجد حضرت

ص: 857


1- . اعلام الورى 66.

رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه نماز بر جنازه ها در آنجا مى كنند-پس ناقه در آنجا ايستاد و خوابيد و سينه اش را بر زمين گذاشت، حضرت از ناقه فرود آمد و ابو ايّوب انصارى مبادرت نمود و امتعه و اسباب حضرت را به خانۀ خود برد و حضرت در خانۀ او نزول فرمود تا مسجد را ساختند و خانۀ آن حضرت و خانۀ امير المؤمنين عليه السّلام را ساختند و ايشان به آن خانه ها نقل فرمودند، و در همۀ اين احوال امير المؤمنين عليه السّلام در خدمت آن حضرت بود و جدا نشد.

راوى از امام زين العابدين عليه السّلام پرسيد كه: فداى تو شوم ابو بكر با آن حضرت بود در هنگامى كه به مدينه مى آمد، در كجا از آن حضرت جدا شد؟ حضرت فرمود كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در قبا فرود آمد و انتظار قدوم على مى برد ابو بكر گفت: برخيز تا داخل مدينه شويم كه اهل مدينه شاد شده اند از آمدن تو و انتظار تو مى كشند بيا برويم و انتظار على را مكش كه او تا يك ماه ديگر نخواهد آمد، حضرت فرمود كه: چنين نيست زود خواهد آمد و از اين موضع حركت نمى كنم تا پسر عمّ من و برادر خدائى من و محبوبترين اهل بيت من بسوى من آيد، او جان خود را فداى من كرد و در رختخواب من خوابيد؛ پس ابو بكر در خشم شد و منقبض شد و رو ترش كرد و حسد عظيم از على عليه السّلام بر او داخل شد، و اين اول عداوتى بود كه از او ظاهر شد براى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در حقّ على عليه السّلام و اول مخالفتى بود كه آن حضرت را كرد، پس از روى غضب از حضرت جدا شد و داخل مدينه شد و حضرت در قبا ماند و انتظار على مى كشيد.

راوى پرسيد كه: در چه وقت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فاطمه را به على عليه السّلام تزويج نمود؟ حضرت فرمود كه: در مدينه بعد از هجرت به يك سال و در آن وقت عمر شريف فاطمه عليها السّلام نه سال بود؛ و فرمود كه: بعد از بعثت حضرت را از خديجه فرزندى بغير فاطمه بهم نرسيد، و حضرت خديجه پيش از هجرت به يك سال از دنيا رحلت نمود و حضرت ابو طالب عليه السّلام بعد از خديجه به يك سال دار فانى را وداع نمود، و چون هر دو از دنيا رفتند از ماندن مكه دلتنگ شد و خوف شديدى بر آن حضرت مستولى گرديد و از كافران قريش بر خود مى ترسيد، و چون اين حال را به جبرئيل عليه السّلام شكايت كرد حق تعالى بسوى او وحى فرستاد كه: بيرون رو از اين شهر كه اهل آن ستمكارند و هجرت نما بسوى مدينه كه

ص: 858

تو را امروز در مكه ياورى نيست و با مشركان جهاد كن، پس در اين وقت حضرت متوجه مدينه گرديد.

راوى پرسيد كه: در چه وقت بر مردم چنين نماز مقرر شد كه الحال مى كنند؟ فرمود كه: در مدينه در وقتى كه دعوت آن حضرت ظاهر شد و اسلام قوى گرديد و حق تعالى بر مسلمانان جهاد واجب گردانيد حضرت به امر الهى در نماز هفت ركعت زياد كرد: در نماز ظهر و عصر و عشا هر يك دو ركعت، و در نماز شام يك ركعت، و نماز صبح را بر حال خود گذاشت به نحوى كه اول واجب شده بود براى آنكه زود مى آيند ملائكۀ روز از آسمان بسوى زمين و زود بالا مى روند ملائكۀ شب بسوى آسمان پس ملائكۀ شب و روز هر دو حاضر مى بودند با رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در نماز صبح، پس به اين سبب حق تعالى فرمود كه وَ قُرْآنَ اَلْفَجْرِ إِنَّ قُرْآنَ اَلْفَجْرِ كانَ مَشْهُوداً (1)حضرت فرمود: يعنى حاضر مى شوند در نزد نماز صبح مسلمانان و ملائكۀ نويسندگان اعمال روز و ملائكۀ نويسندگان اعمال شب (2).

و به سند معتبر ديگر روايت كرده است كه حضرت صادق عليه السّلام فرمود كه: نماز بسيار بكن در مسجد قبا كه آن اول مسجدى است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در عرصۀ مدينه در آن نماز كرد (3).

و در حديث حسن ديگر فرمود كه: مسجدى كه خدا در شأن آن فرموده است كه در روز اول اساس آن بر تقوى و پرهيزكارى نهاده شده است، مسجد قبا است (4).

و در حديث صحيح ديگر فرمود كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داخل مدينه گرديد دور مدينه را به پاى مبارك خود خط كشيد يا گام زد و فرمود كه: خداوندا! هر كه

ص: 859


1- . سورۀ اسراء:78.
2- . كافى 8/338.
3- . كافى 4/560.
4- . كافى 3/296.

خانه هاى مدينه را بفروشد تو بركت مده براى او (1).

و شيخ طبرسى و ديگران روايت كرده اند كه: قبيلۀ اوس و قبيلۀ خزرج پيش از اسلام بتها داشتند و آنها را مى پرستيدند، و هر بزرگى از ايشان در خانۀ خود بتى داشت كه آن را خوشبو مى كردند و براى آن ذبايح مى كشتند و نزد آن سجده مى كردند، و چون دوازده نفر از انصار با حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بيعت كردند و به مدينه آمدند بتهاى خود را از خانه ها بيرون كردند و هر كه اطاعت ايشان مى كرد نيز بتها را بيرون كرد، و چون هفتاد نفر بيعت كردند و به مدينه آمدند و اسلام در مدينه فاش و بسيار شد بتها را شكستند و بعد از تشريف آوردن حضرت به مدينه سعد بن ربيعه و عبد اللّه بن رواحه در ميان خزرج مى گشتند و هر بت كه مى يافتند مى شكستند، و بعد از قدوم امير المؤمنين عليه السّلام به يك روز يا دو روز حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر ناقه اى سوار شد و به جانب شهر مدينه متوجه گرديد و آن روز روز جمعه بود پس قبيلۀ بنى عمرو بن عوف جمع شدند و گفتند: يا رسول اللّه! نزد ما اقامت نما كه ما اهل قوّت و جلادت و شوكتيم و تو را به جان و مال حمايت مى كنيم، حضرت فرمود كه: بگذاريد ناقۀ مرا كه آن خود به هر جا كه خدا امر فرموده مى رود؛ پس چون خبر به اوس و خزرج رسيد كه آن حضرت متوجه مدينه گرديده است همه سلاح پوشيدند و به استقبال آن حضرت شتافتند و بر دور ناقۀ آن حضرت مى دويدند، و به هر قبيله از قبايل انصار كه مى رسيد استقبال مى كردند و مهار ناقۀ آن حضرت را مى گرفتند و التماس مى نمودند كه فرود آيد و نزد ايشان اقامت نمايد، و حضرت در جواب مى فرمود كه: بگشائيد راه ناقه را كه آن از جانب خدا مأمور است؛ و چون به قبيلۀ بنى سالم رسيد اول زوال بود و ايشان مسجدى پيش از قدوم آن حضرت بنا كرده بودند، چون تكليف نزول كردند ناقه بر در مسجد ايشان خوابيد و حضرت از ناقه فرود آمد و داخل مسجد شد و خطبه اى خواند و نماز جمعه با صد نفر ادا كرد و بيرون آمد و بر ناقه سوار شد و مهار ناقه را انداخت و ناقه به الهام حق تعالى مى رفت؛ و چون به عبد اللّه بن ابى ملعون رسيد آن

ص: 860


1- . كافى 5/92.

حضرت را تكليف نزول نكرد و آستين خود را بر بينى گرفت از كثرت غبار كه از هجوم انصار بلند شده بود و گفت: اينجا توقف مكن و برو بسوى آن گروهى كه تو را بازى دادند و به اين شهر آورده اند نزد ايشان فرود آى، پس حق تعالى به اعجاز آن حضرت بر خانه هاى قبيلۀ او موران را مسلط گردانيد كه خانه هاى ايشان خراب شد و اهل آن خانه به محله هاى ديگر گريختند.

پس سعد بن عباده برخاست و گفت: يا رسول اللّه! از گفتۀ اين ملعون المى به خاطر مباركت نرسد زيرا كه پيش از تشريف آوردن تو ما اتفاق كرده بوديم كه او را بر خود پادشاه كنيم و چون قدوم شريف تو باعث فسخ اين عزيمت گرديد از روى حسد اين سخنان مى گويد، تو نزد من فرود آى يا رسول اللّه كه آنچه خواهى از لشكر و مال و قوّت و شوكت نزد من هست؛ حضرت به سخن هيچ يك التفات نفرمود و ناقه روانه شد تا رسيد به موضعى كه اكنون مسجد آن حضرت است و در آن وقت حصارى بود از دو يتيم از خزرج كه اسعد بن زراره ايشان را كفالت مى نمود، و ناقه بر در خانۀ ابو ايوب انصارى كه نام او خالد بن زيد (1)بود خوابيد و حضرت از ناقه به زير آمد و اهل آن محله بر سر آن حضرت جمع گرديدند و هر يك آن حضرت را تكليف خانۀ خود مى نمودند، پس مادر ابو ايوب مبادرت نمود و رحل و اسباب آن حضرت را به خانۀ خود برد، چون مردم مبالغۀ بسيار كردند حضرت فرمود كه: آدمى با رحل خود مى باشد، و به خانۀ ابو ايوب داخل شد و اسعد بن زراره ناقۀ آن حضرت را به خانۀ خود برد (2).

ابن شهر آشوب از سلمان روايت كرده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داخل مدينه شد مردم به مهار ناقۀ آن حضرت چسبيدند، حضرت فرمود: بگذاريد ناقه را كه آن مأمور است و به در هر خانه اى كه مى خوابد من آنجا نزول مى نمايم، و چون ناقه به در خانۀ ابو ايوب انصارى خوابيد ابو ايوب مادر خود را ندا كرد كه: اى مادر! در را بگشا كه

ص: 861


1- . در مصدر «خالد بن يزيد» ذكر شده است.
2- . اعلام الورى 66-68.

آمد سيّد بشر و گرامى ترين ربيعه و مضر محمد مصطفى و رسول مجتبى-و مادر او نابينا بود-و چون در را گشود و بيرون آمد گفت: وا حسرتا! چه بودى اگر من ديده اى مى داشتم و روى سيّد خود را مى ديدم، پس حضرت دست مبارك خود را بر روى مادر ابو ايوب كشيد تا او بينا گرديد، و اين اول معجزه بود كه از آن حضرت در مدينه به ظهور آمد (1).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: در مدينه سه طايفه از يهود بودند: بنو قريظه و بنو نضير و بنو قينقاع، چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به مدينه تشريف آورد اين سه طايفۀ ملعونه به خدمت آن حضرت آمدند و گفتند: يا محمد! ما را بسوى چه چيز دعوت مى نمائى؟ حضرت فرمود كه: شما را دعوت مى كنم بسوى آنكه گواهى دهيد به يگانگى خدا و به آنكه منم رسول خدا و منم آن كه در تورات وصف او نوشته و آن كه علماى شما خبر داده اند كه از مكه بيرون آيم و بسوى اين سنگستان مدينه هجرت نمايم و خبر داد شما را عالمى از شما كه از جانب شام آمد و گفت: ترك كردم شراب و لذتها را و آمدم بسوى شدت و تنگى عيش براى پيغمبرى كه در اين سنگستان مبعوث خواهد شد و از مكه بيرون خواهد آمد و بسوى اين ديار هجرت خواهد كرد و او آخر پيغمبران و بهتر ايشان است، بر درازگوش گوش سوار خواهد شد و جامه هاى كهنه خواهد پوشيد و به نان خشك اكتفا خواهد كرد و در ديدگانش سرخى خواهد بود و در ميان دو كتفش مهر پيغمبرى خواهد بود و شمشير خود را بر دوش خواهد گذاشت و جهاد خواهد كرد و از هيچ كس پروا نخواهد كرد و اوست خندان بسيار كشنده و پادشاهى او به هر جا كه سم ستوران رسد خواهد رسيد.

يهودان گفتند: اينها كه گفتى همه را شنيده ايم و آمده ايم كه با تو صلح كنيم كه نه از براى تو باشيم و نه بر تو، و شرط مى كنيم كه دشمن تو را اعانت نكنيم و به اصحاب تو اذيت نرسانيم و تو متعرض ما و احدى از اصحاب ما نگردى تا ببينيم كه امر تو و قوم تو به كجا منتهى مى شود، پس حضرت اجابت ملتمس ايشان نمود و نامه اى در ميان آن حضرت و هر يك از ايشان نوشته شد كه اعانت دشمنان آن حضرت نكنند و هيچ گونه آسيبى به آن

ص: 862


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/176.

جناب نرسانند نه به زبان نه به دست و نه به سلاح و نه در آشكار و نه در پنهان و نه در شب و نه در روز، و خدا را بر اين گواه گرفتند و نوشتند كه اگر يكى از اينها كه مذكور شد بكنند خون ايشان و اسير كردن زنان و فرزندان ايشان و غنيمت اموال ايشان بر آن حضرت حلال باشد.

و آن كه از جانب بنى نضير پيمان بست حىّ بن اخطب بود، و چون به خانه برگشت برادرانش به او گفتند: چه ديدى؟ گفت: همان است كه ما در كتابها وصفش را خوانده ايم و از علما شنيده ايم و ليكن من هميشه دشمن او خواهم بود زيرا كه به سبب او پيغمبرى از فرزندان اسحاق به فرزندان اسماعيل منتقل خواهد شد و ما هرگز تابع فرزندان اسماعيل نمى شويم.

و آن كه از جانب بنى قريظه نامه نوشت كعب بن اسد بود؛ و آن كه از جانب بنى قينقاع نوشت مخيريق بود و او اموال و بساتينش از همه زياده بود و او به قوم خود گفت: شما مى دانيد كه اين همان پيغمبر مبعوث است بيائيد تا به او ايمان آوريم و تورات و قرآن را هر دو دريابيم، قوم او راضى نشدند.

و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چندگاه در آن عرصه در خانۀ ابو ايوب نماز مى كرد با اصحاب خود پس به اسعد بن زراره گفت: اين زمين را براى من خريدارى نما، چون اسعد با يتيمان سخن گفت ايشان گفتند: اين زمين از آن حضرت است و ما قيمت نمى خواهيم، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: من بدون قيمت راضى نمى شوم، پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به ده اشرفى آن زمين را خريد و فرمود كه در آن زمين خشت زدند و اساسش را به ته بردند و از سنگ برآوردند، و صحابه را امر فرمود كه از حرّۀ مدينه سنگ مى آوردند و خود با ايشان رفاقت مى فرمود در سنگ كشيدن تا آنكه اسيد بن حضير به آن حضرت رسيد و ديد كه آن حضرت سنگ گرانى برداشته است گفت: يا رسول اللّه! بده تا من بردارم، حضرت فرمود: برو و سنگ ديگر بردار؛ و چون اساس را برآوردند و به زمين رسانيدند از خشت بنا كردند (1).

ص: 863


1- . اعلام الورى 69 به نقل از على بن ابراهيم.

ص: 864

است، پس صحابه از اين حكم در غضب شدند و حمزه در خاطرش راه ملالى مفتوح شد كه: به چه سبب درگاه على را گشود و درگاه مرا بست و او از من خردسالتر است و پسر برادر من است، پس حضرت فرمود كه: اى عم! از اين واقعه محزون مباش كه من چنين نكردم بلكه حق تعالى امر نمود كه درهاى شما را بندم و درگاه على را بگشايم، حمزه گفت: راضى شدم و تسليم كردم براى خدا و رسول (1).

و در تفسير مجمع البيان روايت كرده است كه: چون اسلام در مدينه شايع شد پيش از هجرت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بسوى مدينه انصار گفتند كه: يهود را روزى هست در آن روز جمع مى شوند در هر هفته كه آن روز شنبه است و نصارى را نيز روزى هست در هفته كه جمع مى شوند كه آن روز يكشنبه است، پس ما را نيز بايد روزى باشد كه براى عبادت در آن روز جمع شويم و خدا را شكر كنيم، پس روز جمعه را كه در آن وقت «عروبه» مى گفتند براى خود مقرر كردند و بسوى اسعد بن زراره جمع شدند و او با ايشان نماز كرد و ايشان را موعظه و نصيحت كرد، و به سبب آنكه در آن روز اجتماع كردند آن روز را جمعه نام كردند، و اسعد در آن روز براى ايشان گوسفندى ذبح كرد كه چاشت و شام به آن كردند چون جمع قليلى بودند، پس حق تعالى آيۀ جمعه را فرستاد و آن اول جمعه اى بود كه در اسلام منعقد شد؛ و اول جمعه كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم منعقد ساخت آن بود كه چون به مدينه هجرت نمود و روز دوشنبه وارد مدينه گرديد در قبا فرود آمد و آن روز، روز سه شنبه بود و چهارشنبه و پنجشنبه در قبا ماند و اساس مسجد قبا را نهاد و روز جمعه متوجه مدينه شد و نماز جمعه را در مسجد بنى سالم كه در شكم وادى است ادا فرمود (2).

و در كتب معتبره مذكور است كه: از جملۀ وقايع سال اول هجرت سخن گفتن گرگ بود و شهادت دادن آن به نبوّت آن حضرت را چنانكه سابقا مذكور شد؛ و در اين سال حضرت، زيد بن حارثه و ابو رافع را فرستاد كه سوده بنت زمعه زوجۀ آن حضرت را با

ص: 865


1- . اعلام الورى 70؛ و نيز رجوع شود به مناقب ابن المغازلى 226.
2- . مجمع البيان 5/286.

دختران آن حضرت از مكه آوردند؛ و باز در اين سال عايشه را در ماه شوال تزويج نمود؛ و در اين سال نمازها زياد شد؛ و در اين سال حضرت برادرى ميان صحابه افكند و خود با على بن ابى طالب عليه السّلام برادر شد.

و از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: چون حضرت برادرى ميان مؤمنان مهاجران و انصار قرار داد ميراث را به برادرى ايمانى مى بردند نه به رحم و خويشى، و چون اسلام قوّت يافت حق تعالى آيات ميراث را فرستاد و آن حكم منسوخ شد؛ و گفته اند كه: در اين سال روزۀ عاشورا واجب شد؛ و در اين سال سلمان مسلمان شد چنانكه بعد از اين مذكور خواهد شد؛ و در اين سال عبد اللّه بن سلام كه از علماى يهود بود به خدمت آن حضرت آمد و سؤالى چند از آن حضرت كرد و چون جوابها را موافق واقع شنيد مسلمان شد و گفت: يا رسول اللّه! يهود گروهى اند دروغگو و بهتان گوينده، اگر اسلام مرا بشنوند بر من بهتان خواهند بست مرا پنهان كن و پيش از آنكه بر اسلام من مطّلع شوند احوال مرا از ايشان سؤال كن، پس حضرت او را پنهان كرد و ايشان را طلبيد و گفت:

عبد اللّه بن سلام چگونه است در ميان شما؟ گفتند: بهتر ماست و فرزند بهتر ماست و مهتر ماست و فرزند مهتر ماست و عالم ماست و فرزند عالم ماست، فرمود كه: اگر او مسلمان شود شما مسلمان مى شويد؟ گفتند: خدا او را پناه دهد از اين، پس حضرت فرمود كه: اى عبد اللّه! بيرون بيا بسوى ايشان، عبد اللّه بيرون آمد و گفت: اشهد ان لا اله الا اللّه و اشهد ان محمدا رسول اللّه، يهود گفتند: او بدترين ما و فرزند بدترين ماست و جاهل ما و فرزند جاهل ماست؛ و در اين سال اذان مقرر شد؛ و در اين سال براء بن معرور كه يكى از نقبا بود به رحمت ايزدى واصل شد؛ و اسعد بن زراره كه او نيز از نقبا بود در اين سال رحلت نمود؛ و كلثوم بن هدم نيز در اين سال فوت شد؛ و از مشركان مكه در اين سال عاص بن وائل و وليد بن مغيره به جهنم واصل شدند (1).

ص: 866


1- . بحار الانوار 19/129 به نقل از المنتقى فى مولود المصطفى. و نيز رجوع شود به المنتظم 3/68-84.

ص: 867

ص: 868

به سندهاى صحيح و حسن و معتبر از حضرت امام جعفر صادق و امام على النقى عليهما السّلام منقول است كه: كسى كه نذر كند كه دراهم كثيره تصدّق كند بايد كه هشتاد درهم تصدّق كند زيرا كه حق تعالى در قرآن خطاب به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و مؤمنان كرده است لَقَدْ نَصَرَكُمُ اَللّهُ فِي مَواطِنَ كَثِيرَةٍ (1)يعنى: «بتحقيق كه يارى كرده است خدا شما را در مواطن بسيار» حضرت فرمود كه: ما شمرديم آن مواطن را كه جناب رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با مشركان جهاد كرد و خدا او را يارى كرد هشتاد موطن بود (2).

شيخ طبرسى در مجمع البيان روايت كرده است كه: غزواتى كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در آنها به نفس نفيس خود حاضر شدند بيست و شش غزوه است، اول غزوات غزوۀ ابواء بود، و ديگر غزوۀ بواط و غزوۀ عشيره و غزوۀ بدر اولى و غزوۀ بدر كبرى و غزوۀ بنى سليم و غزوۀ سويق و غزوۀ ذى امر و غزوۀ احد و غزوۀ نجران و غزوۀ اسد و غزوۀ بنى نضير و غزوۀ ذات الرقاع و غزوۀ بدر اخيره و غزوۀ دومة الجندل و غزوۀ خندق و غزوۀ بنى قريظه و غزوۀ بنى لحيان و غزوۀ بنى قرد و غزوۀ بنى مصطلق و غزوۀ حديبيّه و غزوۀ خيبر و فتح مكه و غزوۀ حنين و غزوۀ طايف و غزوۀ تبوك؛ و در نه غزوه از اين غزوات خود جهاد فرمود: اول بدر كبرى در روز جمعه هفدهم ماه رمضان در سال دوم هجرت، دوم جنگ احد در ماه شوال در سال سوم هجرت، سوم و چهارم جنگ خندق و بنى قريظه در شوال از سال چهارم هجرت، پنجم جنگ بنى المصطلق در شعبان سال پنجم هجرت،

ص: 869


1- . سورۀ توبه:25.
2- . تفسير قمى 1/285؛ معاني الاخبار 218؛ مجمع البيان 3/17.

ص: 870

خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمدند، حضرت از آنها پرسيد: شعار شما در جنگ چيست؟ عرض كردند: «حرام» ، حضرت فرمود: بلكه شعار خود را «حلال» قرار دهيد (1).

و ايضا روايت كرده است كه: شعار مسلمانان در جنگ بدر «يا منصور أمت» بود، و در روز احد مهاجران «يا بنى عبد اللّه، يا بنى عبد الرحمن» و اوس «يا بنى عبد اللّه» مى گفتند (2).

و در احاديث معتبره از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم لشكرى به جانب دشمن مى فرستاد براى ايشان دعا مى كرد، پس امير آن لشكر را با عسكر او مى طلبيد و نزد خود مى نشانيد و امير را وصيت مى كرد به تقوى و پرهيزكارى در امر خود و در امر لشكر خود، پس همه را ندا مى فرمود كه: برويد به نام خدا و استعانت جوينده به خدا و از براى خدا و بر ملت رسول خدا، و جهاد كنيد با هر كه كافر است به خدا و مكر مكنيد و از غنيمت مدزديد، و كافران را بعد از كشتن دست و پا و چشم و گوش و اعضاى ديگر مبريد، و پيران و اطفال و زنان را مكشيد، و راهبان صومعه نشين را كه در غارها و كوهها منزوى شده اند مكشيد، و درختان را مبريد، مگر آنكه به اينها مضطر شويد، و هر مردى از مسلمانان كه نظر كند بسوى مردى از كافران و او را امان دهد پس او در امان مسلمانان است بگذاريد او را تا كلام خدا را بشنود اگر تابع دين شما گردد برادر شماست در دين و اگر ابا كند پس او را به مأمنش برسانيد و به خدا يارى جوئيد بر كشتن او (3).

و به روايت ديگر مى فرمود: درختهاى خرما را مسوزانيد و به آب غرق مكنيد، و درخت ميوه دار را مبريد و زراعت را مسوزانيد بسا باشد كه آخر به آن محتاج شويد، و حيوانات حلال گوشت را پى مكنيد مگر آنكه ضرور شود براى خوردن، و چون با دشمن

ص: 871


1- . كافى 5/47؛ وسائل الشيعة 15/138.
2- . كافى 5/47؛ وسائل الشيعة 15/138.
3- . كافى 5/27 و 30؛ تهذيب الاحكام 6/138 و 139. و در اين دو مصدر عبارت «و راهبان صومعه نشين را كه در غارها و كوهها منزوى شده اند مكشيد» ذكر نشده است.

مسلمانان ملاقات كنيد ايشان را به يكى از سه چيز دعوت كنيد اگر اجابت كنند از ايشان قبول كنيد و دست از ايشان برداريد: اول ايشان را دعوت كنيد بسوى اسلام اگر داخل شوند در اسلام قبول كنيد و از ايشان دست برداريد پس تكليف كنيد ايشان را كه هجرت نمايند به دار الاسلام بعد از قبول اسلام، اگر قبول كنند شما نيز قبول كنيد و از ايشان دست برداريد و اگر از هجرت ابا كنند و اختيار بودن در ديار خود نمايند به منزلۀ اعراب خواهند بود كه از غنيمت بهره اى نخواهند داشت تا هجرت كنند؛ و اگر هيچ يك را قبول نكنند ايشان را بسوى دادن جزيه دعوت نمائيد كه جزيه را به دست خود بدهند با مذلت و خوارى اگر از اهل كتاب باشند، پس اگر قبول جزيه بكنند دست از ايشان برداريد، و اگر از اينها همه ابا كنند به خدا يارى بطلبيد و با ايشان جهاد كنيد چنانكه حقّ جهاد است؛ و هرگاه محاصره نمائى اهل قلعه اى را و از تو طلب كنند كه بر حكم خدا از قلعه به زير آيند قبول مكن بلكه از خود كسى را حاكم كنيد شايد ندانيد حكم خدا را در باب ايشان، و اگر ايشان را امان دهيد به امان خود امان دهيد نه به امان خدا و رسول (1).

و به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نهى فرموده از آنكه زهر در آب مشركان بريزند (2).

و به سند موثق از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هرگز شبيخون بر سر دشمن نبرد (3).

و به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: لشكر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در جنگ بدر سيصد و سيزده نفر بودند، و در جنگ احد ششصد نفر بودند، و در جنگ خندق نهصد نفر بودند (4).

و در حديث معتبر از امام رضا عليه السّلام روايت كرده است كه: چون خيبر را حضرت

ص: 872


1- . كافى 5/29؛ تهذيب الاحكام 6/138.
2- . كافى 5/28؛ تهذيب الاحكام 6/143؛ وسائل الشيعة 15/62.
3- . كافى 5/28؛ تهذيب الاحكام 6/174؛ وسائل الشيعة 15/63.
4- . كافى 5/46؛ وسائل الشيعة 15/135.

رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به جنگ گرفت زمين و باغستانش را به مزارعه و مساقات داد كه نصف حاصل از ايشان باشد و نصف از مسلمانان و ايشان در نصف خود زكات عشر و نصف عشر بدهند؛ و چون اهل طايف خود مسلمان شدند بر ايشان بغير زكات عشر و نصف عشر چيزى مقرر نفرمود؛ و به مكۀ معظمه قهرا داخل شد و همه در دست او اسير گرديدند پس آزاد كرد ايشان را و فرمود: برويد كه شما را رها كردم و بخشيدم (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم لشكرى به جنگ كافران فرستاد و چون برگشتند فرمود: مرحبا به گروهى كه فارغ شدند از جهاد كوچكتر و باقى ماند بر ايشان جهاد بزرگتر؛ عرض كردند: يا رسول اللّه! كدام است جهاد بزرگتر؟ فرمود: جهاد با نفس امّاره كه او را از مشتهيات خود بازدارند و آن از همۀ جهادها دشوارتر است (2).

و به سند معتبر ديگر از آن حضرت روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم صلح كرد با باديه نشينان عرب كه ايشان را در ديار خود بگذارد كه هجرت نكنند به شرط آنكه اگر جهادى رو دهد ايشان به جهاد حاضر شوند و از غنيمت بهره اى نبرند (3).

و به سند موثق از آن حضرت روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم زنان را با خود مى برد به جنگ كه مجروحان را مداوا كنند و از غنيمت حصّه اى به ايشان نمى داد و ليكن عطاى قليلى به ايشان مى داد (4).

و در حديث معتبر ديگر روايت كرده است كه: از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پرسيدند از تفسير قول حق تعالى وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اِسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّةٍ (5)يعنى: «مهيّا گردانيد براى كافران

ص: 873


1- . تهذيب الاحكام 4/119؛ و نيز رجوع شود به كافى 3/513 و تهذيب الاحكام 4/38 و 118.
2- . كافى 5/12؛ وسائل الشيعة 15/161.
3- . كافى 5/26؛ تهذيب الاحكام 6/150؛ وسائل الشيعة 15/112.
4- . كافى 5/45؛ تهذيب الاحكام 6/148؛ وسائل الشيعة 15/113.
5- . سورۀ انفال:60.

هر چه توانيد از قوّت» ، فرمود: مراد، تيراندازى است (1).

و احاديث معتبره وارد شده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است و شتر به گرو مى دوانيد و بر آن گرو مى بست براى قوّت جهاد (2).

و در آيۀ كريمه و احاديث معتبره وارد است كه: در ابتداى جهاد مقرر بود كه صد نفر از مسلمانان در برابر هزار نفر از كافران بايستند و نگريزند، پس حق تعالى بر ايشان تفضل نمود و آن حكم را منسوخ گردانيد و مقرر فرمود كه صد كس در برابر دويست كس بايستند و نگريزند، و اگر دشمن زياده از دو برابر باشند مخيّر باشند در ميان ايستادن و گريختن (3).

و شيخ طوسى به سند معتبر روايت كرده است از حبۀ عرنى كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نامه اى نوشت بسوى حقيبه كه از مشايخ عرب بود، او نامۀ حضرت را بر ته دلو خود پينه كرد، دخترش گفت: نامۀ بزرگ و مهتر عرب را بر دلو خود دوختى بزودى بلاى عظيم متوجه تو خواهد شد، ناگاه لشكر حضرت بر او غارت آوردند و او خود گريخت و هر قليل و كثير كه داشت لشكر مسلمانان به غارت بردند؛ پس به خدمت حضرت آمد و مسلمان شد، حضرت فرمود: ببين هر چه از متاع تو مانده باشد كه مسلمانان قسمت نكرده باشند بردار (4).

و كلينى به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم لشكرى فرستاد بسوى قبيلۀ خثعم، چون لشكر به نزديك ايشان رسيدند ايشان پناه به نماز بردند، مسلمانان اعتنا به نماز ايشان نكردند و بعضى از ايشان را كشتند، چون خبر به آن حضرت رسيد حكم فرمود كه نصف ديۀ كشتگان را بدهند به سبب نماز ايشان و فرمود: من بيزارم از هر مسلمانى كه با مشركان در دار الحرب بماند (5).

ص: 874


1- . كافى 5/49؛ وسائل الشيعة 11/427 و 15/140 و 19/252.
2- . كافى 5/48 و 49؛ وسائل الشيعة 11/494 و 19/249 و 250 و 254 و 255.
3- . رجوع شود به تفسير قمى 1/279-280 و وسائل الشيعة 15/85.
4- . امالى شيخ طوسى 387، و در آن بجاى «حقيبه» ، «جفينه» ذكر شده است.
5- . كافى 5/43؛ تهذيب الاحكام 6/152؛ وسائل الشيعة 15/100.

و شيخ طبرسى روايت كرده است كه: اول لشكرى كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به جانب مشركان فرستاد آن بود كه حمزة بن عبد المطّلب را با سى سوار فرستاد به ساحل دريا از زمين جهينه و با ابو جهل ملاقات كردند و صد و سى سوار از مشركان با او همراه بود، مجدى بن عمرو ميان ايشان واسطه شد و بدون قتال برگشتند؛ پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خود در ماه صفر كه ماه دوازدهم هجرت بود متوجه جهاد قريش و بنى ضمره گرديدند تا به «ابواء» رسيدند و بى قتال و جدال مراجعت فرمودند و اين اول جهادى بود كه خود متوجه گرديدند؛ و در ماه ربيع الاول عبيدة بن الحارث را با شصت سوار از مهاجران كه احدى از انصار با ايشان نبود به جهاد مشركان فرستاد و اول علمى كه حضرت منعقد ساخت در اين جهاد بود، و عبيده با مشركان ملاقات كرد در سرائى كه آن را «احيا» مى گفتند و سركردۀ مشركان ابو سفيان بود و تيرى چند بر يكديگر انداختند؛ پس در ماه ربيع الآخر حضرت خود متوجه جهاد قريش شد تا به موضعى رسيد كه آن را «بواط» مى گفتند و بدون قتال مراجعت نمود؛ پس حضرت خود به غزوۀ عشيره بيرون رفت به قصد قافلۀ قريش تا به «عشيره» رسيد كه موضعى است از ينبع و بقيۀ ماه جمادى الاولى و چند روز از جمادى الثانية در آنجا توقف فرمود و با قبيلۀ بنى مدلج و حلفاى ايشان از ضمره صلح نمود و مراجعت فرمود (1).

از عمار بن ياسر روايت كرده اند كه گفت: با حضرت امير المؤمنين عليه السّلام رفيق بودم در غزوۀ عشيره، حضرت فرمود: اى ابو اليقظان! بيا برويم و ببينيم كه بنى مدلج چگونه عمل مى كنند در چشمۀ خود؛ چون به نزد ايشان رفتيم و ساعتى در عمل ايشان نظر كرديم خواب بر ما مستولى شد پس به جانب نخلستان رفتيم و بر روى خاك خوابيديم ناگاه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ما را بيدار كرد، و چون حضرت امير عليه السّلام گردآلود شده بود حضرت او را ابو تراب خطاب كرد و فرمود: مى خواهى خبر دهم تو را اى ابو تراب كه كيست شقى ترين مردم؟ عرض كرد: بلى يا رسول اللّه، حضرت فرمود: شقى ترين مردم سرخك

ص: 875


1- . اعلام الورى 72.

ثمود بود كه ناقۀ صالح را پى كرد و از اين امّت آن كسى است كه تو را ضربتى زند بر اينجا -و دست مبارك بر سر آن حضرت گذاشت-تا اينكه تر كند از خون آن اين را-و دست مبارك بر ريش آن حضرت گذاشت-.

پس حضرت از غزوۀ عشيره بسوى مدينه مراجعت فرمود و ده روز نايستاد تا آنكه كرز بن جابر فهرى غارت آورد بر گله و چهار پايان اهل مدينه و حضرت در طلب او بيرون رفت تا به واديى رسيد كه او را «سفوان» مى گفتند از ناحيۀ بدر، و اين غزوه را غزوۀ «بدر اولى» مى گويند و علمدار آن حضرت در اين جنگ على بن ابى طالب عليه السّلام بود، و در مدينه زيد بن حارثه را خليفۀ خود گردانيد و به كرز نرسيدند و بسوى مدينه برگشتند و بقيۀ جمادى الآخره را با رجب و شعبان در مدينه اقامت فرمود؛ و در اين عرض سعد بن ابى وقاص را با هشت نفر (1)فرستاد و بى جنگ برگشتند؛ پس عبد اللّه بن جحش را با گروهى از مدينه بيرون فرستاد و او را امر به قتال نفرمود و اين در ماه حرام بود و نامه اى از براى او نوشت و فرمود: با اصحاب خود بيرون رو و چون دو روز راه بر وى نامه را بگشا و به هر چه در آن نامه هست عمل كن، چون نامه را گشود در آن نوشته بود: برو تا به نخله فرود آئى و هر چه از اخبار قريش به تو رسد به ما برسان، چون نامه را خواند گفت: سمعا و طاعة، و به اصحاب خود گفت: هر كه رغبت در شهادت دارد با من بيايد، پس قوم با او رفتند و چون به نخله رسيدند عمرو بن الحضرمى و حكم بن كيسان و عثمان و مغيره پسران عبد اللّه رسيدند به آن موضع با تجارتى از پوست و مويز و طعام كه از طايف خريده بودند و به مكه مى بردند، چون لشكر اسلام را ديدند ترسيدند پس واقد بن عبد اللّه از مسلمانان سر خود را تراشيد و به ايشان چنين نمود كه ما به عمره آمده ايم نه به جنگ، و اين روز آخر رجب بود، چون مشركان مطمئن شدند و فرود آمدند مسلمانان با يكديگر مشورت كردند كه اگر بكشيم ايشان را در شهر حرام كشته ايم و اگر بگذاريم ايشان را فردا داخل مكه مى شوند و بر ايشان دست نمى يابيم-به روايت مجمع البيان بر ايشان مشتبه

ص: 876


1- . در مصدر و همچنين در بحار الانوار: هشت رهط؛ و گفته اند كه رهط بر سه تا ده نفر اطلاق مى شود.

بود كه آيا ماه رجب داخل شده است يا نه- (1).

پس رأى ايشان بر آن قرار يافت كه ايشان را به قتل رسانند، واقد بن عبد اللّه تيرى به جانب عمرو بن الحضرمى انداخت و او را به قتل رسانيد و اصحاب او گريختند و مسلمانان قافلۀ ايشان را غنيمت گرفتند و به جانب مدينه آوردند و دو اسير از ايشان گرفتند-و به روايت على بن ابراهيم: اين واقعه در روز اول ماه رجب واقع شد (2)-و چون غنيمتها را به خدمت حضرت آوردند فرمود: من امر نكردم شما را كه در شهر حرام قتال نكنيد؟ و تصرف در اسيرها و غنائم ايشان نفرمود، و ايشان از كردۀ خود نادم شدند، و كفار قريش نامه اى به حضرت نوشتند و حضرت را تعبير كردند كه: تو شهر حرام را حلال كردى و خون ريختى و مال گرفتى در اشهر حرم كه مردم ايمن مى باشند؛ پس حق تعالى اين آيات را فرستاد يَسْئَلُونَكَ عَنِ اَلشَّهْرِ اَلْحَرامِ قِتالٍ فِيهِ «سؤال مى كنند از تو-اى محمد-از قتال در شهر حرام» ، قُلْ قِتالٌ فِيهِ كَبِيرٌ وَ صَدٌّ عَنْ سَبِيلِ اَللّهِ وَ كُفْرٌ بِهِ وَ اَلْمَسْجِدِ اَلْحَرامِ وَ إِخْراجُ أَهْلِهِ مِنْهُ أَكْبَرُ عِنْدَ اَللّهِ وَ اَلْفِتْنَةُ أَكْبَرُ مِنَ اَلْقَتْلِ (3)«بگو: قتال كردن در ماه حرام گناه بزرگ است و ليكن آنچه كافران مى كنند از منع كردن مردم از راه خدا و كافر شدن به خدا و منع كردن مسلمانان از مسجد الحرام و بيرون كردن اهل مسجد از آن بزرگتر و بدتر است نزد خدا از قتال در ماه حرام و فتنه در دين كه كفر است بزرگتر است از كشتن» ، چون اين آيات نازل شد حضرت غنيمت را گرفت و رها كرد؛ و اين واقعه دو ماه قبل از واقعۀ بدر بود (4).

و در بعضى از كتب معتبره در بيان وقايع سال دوم هجرت ذكر شده است كه: در اين سال در آخر ماه صفر تزويج امير المؤمنين عليه السّلام و فاطمه عليها السّلام واقع شد، و در ذيحجه زفاف واقع شد؛ و بعضى گفته اند كه تزويج در ماه رجب واقع شده در ماه پنجم هجرت و بعد از

ص: 877


1- . مجمع البيان 1/312.
2- . تفسير قمى 1/72.
3- . سورۀ بقره:217.
4- . اعلام الورى 73.

رجوع از جنگ بدر زفاف واقع شد؛ و بعضى گفته اند تزويج در ماه ربيع الاول سال دوم هجرت واقع شد و زفاف نيز در آن ماه شد. و ولادت حضرت امام حسن عليه السّلام در سال دوم هجرت واقع شد؛ و بعضى گفته اند در منتصف ماه رمضان سال سوم هجرت واقع شد، و ولادت جناب امام حسين عليه السّلام در سال چهارم. و آنچه حقّ است در اين تواريخ در موضع خود بيان خواهد شد ان شاء اللّه تعالى.

در سال دوم هجرت قبله از بيت المقدس بسوى كعبه گرديد و سببش آن بود كه چون حضرت در مكۀ معظمه بود رو به كعبه و بيت المقدس هر دو مى كرد در نماز خود، و چون به مدينه هجرت نمود و جمع ميان هر دو ممكن نبود حق تعالى او را امر كرد كه رو به جانب بيت المقدس نماز كند تا آنكه باعث تأليف قلوب يهودان گردد و او را تكذيب نكنند زيرا كه در كتب خود خوانده بودند كه آن حضرت صاحب دو قبله خواهد بود، و آن جناب كعبه را كه قبلۀ ابراهيم و اجداد كرام آن حضرت بود دوست تر مى داشت، و بعد از هفت ماه يا شانزده ماه يا هفده ماه يا هيجده ماه يا نوزده ماه على الخلاف آن قبله منسوخ شد (1)و حضرت مأمور شد كه به جانب كعبه رو بگرداند چنانكه حق تعالى در قرآن مجيد ياد فرموده است (2).

و شيخ طوسى در تهذيب به سند موثق روايت كرده است كه: از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند: در چه وقت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به جانب كعبه گرديده شد؟ فرمود: بعد از مراجعت از جنگ بدر (3).

و كلينى به سند حسن روايت كرده است كه از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند كه: آيا حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رو به جانب بيت المقدس نماز كرد؟ فرمود: بلى؛ پرسيدند كه: آيا كعبه را پشت سر مى گرفت؟ فرمود: تا در مكه بود نه و چون به مدينه آمد پشت به جانب

ص: 878


1- . در روايت بحار الانوار «هفت ماه» و «نوزده ماه» ذكر نشده است، ولى روايت «هفت ماه» در مجمع البيان 1/223 و روايت «نوزده ماه» در من لا يحضره الفقيه 1/275 آمده است.
2- . بحار الانوار 18/192 به نقل از المنتقى فى مولود المصطفى.
3- . تهذيب الاحكام 2/43؛ وسائل الشيعة 4/297 و 298.

كعبه و رو به جانب بيت المقدس مى كرد تا گردانيدند او را بسوى كعبه (1).

و ابن بابويه روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بعد از پيغمبرى سيزده سال در مكه و نوزده ماه در مدينه رو به جانب بيت المقدس نماز كرد پس يهودان آن حضرت را تعيير كرده گفتند: تو تابع قبلۀ مائى، و آن حضرت بسيار غمگين شد و در شب بيرون مى آمد و به جانب آسمان نظر مى كرد و منتظر وحى حق تعالى بود، و چون صبح شد نماز بامداد را ادا كرد و منتظر وحى بود تا ظهر، و چون دو ركعت از نماز ظهر ادا كرد جبرئيل نازل شد و گفت قَدْ نَرى تَقَلُّبَ وَجْهِكَ فِي اَلسَّماءِ فَلَنُوَلِّيَنَّكَ قِبْلَةً تَرْضاها (2)«بتحقيق كه مى بينيم گردانيدن روى تو را بسوى آسمان پس البته تو را بر مى گردانيم بسوى قبله اى كه مى پسندى آن را» ، پس جبرئيل دست آن حضرت را گرفت در اثناى نماز و حضرت را به جانب ديگر مسجد برد و روى او را به جانب كعبه گردانيد و آنها كه در عقب آن حضرت بودند همه رو به جانب كعبه گردانيدند تا آنكه مردان به جاى زنان ايستادند و زنان به جاى مردان، پس اول نماز به جانب بيت المقدس بود و آخر نماز به جانب كعبه؛ پس اين خبر رسيد به مسجدى در مدينه كه اهل آن مسجد دو ركعت از نماز را كرده بودند و آنها نيز در اثناى نماز به جانب كعبه گرديدند و به اين سبب آن مسجد مسمّى شد به «مسجد قبلتين» ، پس مسلمانان گفتند: آيا نمازها كه به جانب بيت المقدس كرديم ضايع شد؟ حق تعالى فرستاد وَ ما كانَ اَللّهُ لِيُضِيعَ إِيمانَكُمْ (3)«و نخواهد بود كه خدا ضايع كند ايمان شما را» يعنى نماز شما را كه به جانب بيت المقدس كرده ايد (4).

و در حديث موثق منقول است كه: آن گروهى كه در مسجد قبلتين نماز مى كردند بنى عبد الاشهل بودند، و بر اين مضامين احاديث بسيار است (5)؛ و بعضى گفته اند كه بناى

ص: 879


1- . كافى 3/286؛ وسائل الشيعة 4/298.
2- . سورۀ بقره:144.
3- . سورۀ بقره:143.
4- . من لا يحضره الفقيه 1/274. و نيز رجوع شود به وسائل الشيعة 4/301.
5- . تهذيب الاحكام 2/43؛ وسائل الشيعة 4/297.

مسجد قبا بعد از گرديدن قبله شد و حضرت به دست خود آن را بنا كرد؛ و گويند در سال دوم هجرت در ماه شعبان فرض روزۀ ماه مبارك رمضان نازل شد؛ و در اين سال زكات فطر واجب شد؛ و در اين سال حضرت صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در عيد فطر به صحرا رفت و نماز عيد بجا آورد (1).

ص: 880


1- . بحار الانوار 19/194 به نقل از المنتقى فى مولود المصطفى.

باب سى ام: در بيان كيفيت جنگ بدر است

ص: 881

ص: 882

غزوۀ بدر كبرى اعظم فتوح اسلام است و مفصل آن در تواريخ مسطور است و مجملش موافق روايت على بن ابراهيم و شيخ مفيد و شيخ طبرسى و ابو حمزۀ ثمالى و ابن شهر آشوب آن است كه: قافله اى از قريش با ابو سفيان و ديگران كه چهل نفر بودند به تجارت شام رفته بودند و مال بسيار از قريش در آن قافله بود و كسى از قريش نبود كه مالى در آن قافله نداشته باشد، و چون خبر رسيد كه ايشان از شام متوجه مكه گرديده اند حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اصحاب خود را ترغيب فرمود كه بر سر راه آن قافله بروند و وعده فرمود ايشان را كه يا قافله بدست شما مى آيد يا بر قريش غالب خواهيد شد، و حق تعالى طمع قافله را وسيلۀ خروج ايشان گردانيد و غرض اصلى مغلوب شدن مشركان و رفعت اسلام و قوّت مسلمانان بود، پس حضرت با سيصد و سيزده نفر بيرون رفت موافق عدد اصحاب طالوت كه بر جالوت غالب شدند كه نود و هفت نفر (1)از مهاجران بودند و دويست و سى و شش نفر از انصار، و علم حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و مهاجران در دست على بن ابى طالب عليه السّلام بود و علم انصار در دست سعد بن عباده بود و در لشكر حضرت هفتاد شتر و دو اسب و شش زره و هفت شمشير بود-و از حضرت صادق عليه السّلام مروى است كه: يك اسب در ميان لشكر اسلام بود-و اين واقعه موافق روايات بسيار در ماه مبارك رمضان سال دوم هجرت بود، و اشهر آن است كه در دوازدهم ماه مزبور از مدينه بيرون رفتند، و مردم را جنگى در خاطر نبود و به طمع قافله و مال و غنيمت مى رفتند، و چون خبر به ابو سفيان ملعون رسيد كه حضرت متوجه آن صوب گرديده است ترسيد و به جانب شام

ص: 883


1- . در روايت مناقب ابن شهر آشوب تعداد مهاجران هفتاد و هفت آمده است كه در اين صورت تعداد كل لشكر سيصد و سيزده نفر مى باشد.

مراجعت نمود، و چون به نقره رسيد ضمضم بن عمرو خزاعى را به ده دينار كرايه كرد و شترى به او داد و گفت: برو بسوى قريش و خبر ده ايشان را كه محمد با جمعى به عزم غارت قافله بيرون آمده اند زود خود را به قافله برسانيد، و ضمضم را وصيت كرد كه:

چون خواهى داخل مكه شوى گوش ناقه را ببر كه خون بر سر و روى آن جارى شود و جامۀ خود را از پيش و پس چاك كن و با اين هيئت موحش داخل مكه شو و چون داخل شوى رو را به جانب دم شتر بگردان و به آواز بلند فرياد كن: اى آل غالب! اى آل غالب! دريابيد بارها و متاعهاى خود را دريابيد شتران خود را و گمان ندارم كه توانيد دريافت زيرا كه محمد با اتباع او از اهل مدينه به عزم غارت اموال شما بيرون آمده اند.

چون ضمضم متوجه مكه گرديد سه شب پيش از آمدن ضمضم عاتكه دختر عبد المطلّب در خواب ديد كه سواره اى داخل مكه شد و فرياد كرد: اى آل عدى و اى آل فهر! بامداد بشتابيد بسوى موضعى كه بعد از سه روز در آنجا كشته خواهيد شد، پس بر كوه ابو قبيس بالا رفت و سنگى را از كوه برگردانيد و آن سنگ ريزه ريزه شد و هيچ خانه اى از خانه هاى قريش نماند مگر ريزه اى از آن سنگ در آن خانه افتاد و چنان ديد كه رودخانۀ مكه پر از خون شده است، پس ترسناك از خواب بيدار شد و عباس برادر خود را بر اين خواب مطّلع ساخت و عباس اين واقعه را به عتبه پسر ربيعه نقل كرد، عتبه گفت:

اين خواب دلالت مى كند بر آنكه مصيبتى بر قريش حادث شود، و قصۀ خواب در ميان اهل مكه منتشر شد، و چون اين واقعه به ابو جهل رسيد گفت: عاتكه دروغ مى گويد و چنين خوابى نديده است و اين پيغمبر دوم است كه در ميان فرزندان عبد المطلّب بهم رسيده است، به لات و عزى سوگند ياد مى كنم كه تا سه روز انتظار مى كشم اگر اين خواب راست شد به او كارى ندارم و اگر راست نشد نامه اى در ميان خود مى نويسيم كه در ميان عرب خانه آباده اى نيست كه مردان و زنان ايشان دروغگوتر از بنى هاشم باشند؛ و ابو جهل هر روز حساب ايام را نگاه مى داشت چون روز سوم شد ضمضم در وادى مكه ندا بلند كرد به آنچه عاتكه در خواب مقرون به صواب ديده بود و مردم در مكه فرياد بر آوردند و مهيّاى بيرون رفتن شدند، سهيل بن عمرو و صفوان بن اميّه و ابو البخترى بن

ص: 884

هشام و منبه پسر حجاج و نبيه برادر او و نوفل پسر خويلد ايستادند و گفتند: اى گروه قريش! هرگز مصيبتى از اين بزرگتر به شما نرسيده بود كه محمد و اتباع او از اهل مدينه متعرض قافلۀ شما شوند كه خزينه هاى اموال شما در آن قافله است و جدائى اندازند ميان شما و تجارت شما كه ديگر تجارت نتوانيد كرد، بخدا قسم كه هيچ مرد و زن از قريش نيست كه در اين قافله مالى از كم و بيش نداشته باشد؛ پس صفوان ابتدا كرد و پانصد اشرفى براى خرج سفر بيرون آورد و بعد از او سهيل مبلغ جزيلى حاضر نمود و احدى از قريش نماند مگر مبلغى براى خرج اين سفر آورد و تهيۀ عظيم درست كرده بر شتران نرم و درشت سوار شدند و از روى نهايت حميّت و تعصب روانه شدند چنانكه خدا در وصف ايشان فرموده است كه: «بيرون رفتند از ديار و خانه هاى خود از روى بطر و طغيان و براى رياى مردمان» (1)گفتند: هر كه با ما بيرون نمى آيد خانه اش را خراب مى كنيم، و به جبر عباس پسر عبد المطلّب و نوفل پسر حارث بن عبد المطّلب و عقيل پسر ابو طالب را بيرون آوردند و زنان سازنده و نوازنده بيرون بردند كه در راه شراب مى خوردند و دف مى زدند و خوانندگى و طرب مى كردند.

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با سيصد و سيزده نفر بيرون آمده بود، و چون به يك منزلى بدر رسيد بشير بن ابى الزغبا و مجد بن عمرو را فرستاد كه خبر قافلۀ قريش را بياورند كه به كجا رسيده اند، چون بر سر چاه بدر رسيدند شتران خود را خوابانيدند و آبى از چاه كشيدند و خوردند، پس شنيدند كه دو زن با يكديگر مشاجره مى نمايند و يكى از ايشان به ديگرى چسبيده و يك درهم از او طلب مى كند كه به او قرض داده است و او در جواب مى گويد: قافلۀ قريش ديروز به فلان موضع رسيده اند و فردا به اينجا فرود مى آيند من از براى ايشان كارى مى كنم و حقّ تو را مى دهم؛ پس برگشتند و گفتۀ زنان را به خدمت حضرت عرض كردند.

چون جاسوسان حضرت برگشتند ابو سفيان با قافله به نزديك بدر رسيد و خود پيش

ص: 885


1- . ترجمه آيۀ 47 سورۀ انفال.

آمد بر سر آب بدر و در آنجا مردى از قبيلۀ جهينه را ديد كه او را كسب جهنى مى گفتند و گفت: اى كسب! آيا خبرى از محمد و اصحاب او دارى كه به كجا رسيده اند؟ گفت: نه، ابو سفيان گفت: بلات و عزى سوگند ياد مى كنم اگر امر محمد را دانى و از ما پنهان دارى قريش هميشه دشمن تو خواهند بود زيرا كه احدى از قريش نيست كه از اين قافله بهره اى نداشته باشد، كسب سوگند ياد كرد كه: من خبرى از محمد و اصحاب او ندارم مگر آنكه امروز دو سواره ديدم كه آمدند و شتران خود را خوابانيدند و از اين چاه آب كشيدند و برگشتند و ندانستم كه بودند، پس ابو سفيان آمد به آن موضع كه ايشان شتران خود را در آنجا خوابانيده بودند و پشكل آن شتران را شكست و در ميان آن پشكلها هستۀ خرما يافت گفت: اين علامت شتران مدينه است كه خرما به شتران خود مى خورانند و بخدا سوگند كه اينها جاسوسان محمد بوده اند؛ پس بسرعت تمام برگشت و راه قافله را گردانيد و ايشان را از راه ساحل دريا متوجه مكه گردانيد و به شتاب بسيار روانه شد.

و جبرئيل بر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نازل شد و آن حضرت را خبر داد كه قافله از دست شما رفت و كفار قريش كه براى حمايت قافله بيرون آمده بودند متوجه شما گرديده اند و بايد با ايشان جنگ كنيد كه خدا شما را يارى خواهد داد، و در آن وقت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در منزل صفرا كه منزل پيش از بدر است نزول اجلال فرموده بود پس حضرت اصحاب خود را خبر داد به آنچه جبرئيل آورده بود و فرمود: قافله گذشتند و قريش رو به ما مى آيند و حق تعالى مرا امر كرده است كه با ايشان جهاد كنم؛ اصحاب آن حضرت از استماع اين واقعه بسيار ترسيدند و متألم شدند، حضرت فرمود: هر چه در اين باب رأى شما اقتضا مى نمايد بگوئيد.

پس ابو بكر برخاست و گفت: ايشان قريش اند به آن خيلا و تكبرى كه دارند، از روزى كافر شده اند هرگز ايمان نياورده اند و از روزى كه عزيز گرديده اند هرگز ذليل نشده اند، و ما به تهيۀ جنگ بيرون نيامده ايم و سامان آن نداريم.

حضرت را جواب او خوش نيامد و فرمود: بنشين، و باز فرمود كه: بگوئيد كه چه بايد كرد؟

ص: 886

پس عمر برخاست و همان گفت كه ابو بكر گفت، حضرت فرمود كه: بنشين.

پس مقداد برخاست و گفت: يا رسول اللّه! اين گروه قريش اند كه با خيلا و تكبر خود آمده اند و ما ايمان آورده ايم به تو و تصديق تو نموده ايم و گواهى مى دهيم كه آنچه تو از جانب خدا آورده اى حق است و اگر فرمائى كه در ميان آتش رويم يا خود را بر خار مغيلان زنيم، مى رويم و پروا نمى كنيم و نمى گوئيم با تو آنچه بنى اسرائيل با موسى گفتند كه فَاذْهَبْ أَنْتَ وَ رَبُّكَ فَقاتِلا إِنّا هاهُنا قاعِدُونَ (1)«برو تو و پروردگار تو پس جنگ كنيد، بدرستى كه ما در اينجا نشسته ايم» و ليكن مى گوئيم: برو و پروردگار تو پس جنگ كنيد كه ما به اتفاق شما جنگ مى كنيم» ، پس حضرت او را دعا كرد و فرمود: خدا تو را جزاى خير دهد.

و باز فرمود كه: بگوئيد آنچه رأى شماست؛ و غرض آن حضرت آن بود كه انصار سخن بگويند زيرا كه اكثر آن گروه از انصار بودند و در هنگامى كه در عقبه با آن حضرت بيعت كردند گفتند: تا به مدينه نيائى ما تو را حمايت نمى كنيم، و چون به مدينه آئى در امان مائى تو را حمايت مى كنيم از آنچه پدران و مادران و زنان خود را از آن حمايت مى كنيم، و حضرت بيم آن داشت كه انصار گمان كنند كه حمايت آن حضرت وقتى بر ايشان لازم است كه دشمن در مدينه بر سر او آيد نه در بيرون مدينه.

پس سعد بن معاذ انصارى برخاست و گفت: پدر و مادرم فداى تو باد يا رسول اللّه، شايد غرض تو از تكرار سؤال، ما باشيم.

حضرت فرمود: بلى.

سعد گفت: گمان مى برم كه براى كارى بيرون آمدى و اكنون به كار ديگر مأمور شده اى.

فرمود: بلى؛ يعنى براى قافله بيرون آمدم و اكنون مأمور شدم كه با مشركان قتال كنم.

سعد گفت: پدر و مادرم فداى تو باد يا رسول اللّه، ما ايمان آورديم به تو و تصديق كرديم تو را و گواهى داديم كه آنچه از جانب حق تعالى آورده اى حق است، پس آنچه

ص: 887


1- . سورۀ مائده:24.

خواهى امر كن كه ما اطاعت مى نمائيم و از مالهاى ما هر چه خواهى بگير و هر چه خواهى بگذار و آنچه بگيرى ما را خوشتر مى آيد از آنچه بگذارى، بخدا سوگند كه اگر ما را امر مى كنى كه به اين دريا فرو رويم، فرو مى رويم و پروا نمى كنيم؛ پس گفت: پدر و مادرم فداى تو باد يا رسول اللّه، من هرگز به اين راه نيامده ام و معرفتى به اين راه ندارم و ما در مدينه گروهى چند گذاشته ايم كه جهاد ما در خدمت تو از آنها بيشتر نيست و اعتقاد آنها نسبت به تو از ما كمتر نيست و اگر مى دانستند كه جنگى رو خواهد داد تخلف نمى كردند، و اكنون براى تو شتران سوارى مهيا مى كنيم و به برابر دشمن مى رويم صبر كنندگان بر ملاقات دشمنان و شجاعان و دليران بر كارزار ايشان و اميد داريم كه خدا ديدۀ تو را به سبب ما روشن و تو را به ما شاد گرداند، پس اگر آنچه مى خواهى از فتح و نصرت رو دهد، زهى سعادت؛ و اگر ما مغلوب و كشته شويم، سوار شو بر شتران كه براى تو مهيا كرده ايم و ملحق شو به قوم ما كه آنها تو را يارى مى كنند بعد از ما.

پس حضرت از گفتار او شاد شد فرمود كه: ان شاء اللّه چنين نخواهد شد و حق تعالى مرا وعدۀ نصرت داده است و وعدۀ خدا را خلف نمى باشد، روانه شويد با بركت خدا گويا مى بينم كه فلان در فلان موضع كشته مى شود و فلان در فلان مكان بر خاك خذلان مى افتد؛ و محل كشته شدن هر يك از ابو جهل و عتبه و شيبه و منبه و نبيه و سائر رؤساى مشركان قريش را بيان فرمود به نحوى كه واقع شد، پس جبرئيل عليه السّلام از جانب حق تعالى نازل شد و اين آيات را آورد كَما أَخْرَجَكَ رَبُّكَ مِنْ بَيْتِكَ بِالْحَقِّ وَ إِنَّ فَرِيقاً مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ لَكارِهُونَ (1)«چنانكه بيرون آورد تو را پروردگار تو به حق و راستى و بدرستى كه گروهى از مؤمنان هرآينه كاره بودند بيرون رفتن را» ، يُجادِلُونَكَ فِي اَلْحَقِّ بَعْدَ ما تَبَيَّنَ كَأَنَّما يُساقُونَ إِلَى اَلْمَوْتِ وَ هُمْ يَنْظُرُونَ (2)«جدال مى كنند با تو در اختيار حق كه جهاد است بعد از آنكه روشن شد بر ايشان كه جهاد بايد كرد و بر دشمن ظفر خواهند يافت به وعدۀ

ص: 888


1- . سورۀ انفال:5.
2- . سورۀ انفال:6.

الهى گويا مى كشاند ايشان را بسوى مرگ و ايشان مرگ را به چشم خود مى بينند» ؛ و موافق روايات سابق معلوم است اين كنايات با ابو بكر و عمر است كه كاره بودند جهاد را.

وَ إِذْ يَعِدُكُمُ اَللّهُ إِحْدَى اَلطّائِفَتَيْنِ أَنَّها لَكُمْ وَ تَوَدُّونَ أَنَّ غَيْرَ ذاتِ اَلشَّوْكَةِ تَكُونُ لَكُمْ وَ يُرِيدُ اَللّهُ أَنْ يُحِقَّ اَلْحَقَّ بِكَلِماتِهِ وَ يَقْطَعَ دابِرَ اَلْكافِرِينَ. لِيُحِقَّ اَلْحَقَّ وَ يُبْطِلَ اَلْباطِلَ وَ لَوْ كَرِهَ اَلْمُجْرِمُونَ (1) «و ياد كنيد آن را كه وعده داد شما را خدا يكى از دو گروه كه از شما خواهد بود با قافلۀ قريش و مال ايشان با لشكر قريش و ظفر يافتن بر ايشان، و دوست مى داريد شما كه قافله به دست شما آيد كه شما را كارزار نبايد كرد و مال بيابيد، و مى خواهد خدا كه با لشكر برخوريد و بر ايشان ظفر يابيد تا خدا ثابت گرداند دين حق را به وعده هاى خود و بركند بنياد كافران را تا ثابت و ظاهر گرداند دين اسلام را و زايل گرداند كفر و بطلان را هر چند نخواهند مشركان» ، پس امر فرمود حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه در طرف پسين بار كردند و روان شدند تا بر سر آب بدر كه آن را «عدوۀ شاميّه» مى گفتند فرود آمدند، و كفار قريش آمدند و در «عدوۀ يمانيّه» فرود آمدند و غلامان خود را فرستادند كه آب از براى ايشان ببرند، پس اصحاب حضرت ايشان را گرفتند و به نزد آن حضرت آوردند در وقتى كه حضرت نماز مى كرد و از ايشان پرسيدند كه: قافلۀ متاع قريش كجاست؟ غلامان گفتند: ما خبرى از آن نداريم. اين سخن اصحاب آن حضرت را خوش نيامد و ايشان را بسيار زدند، چون حضرت از نماز فارغ شد فرمود كه: اگر راست مى گويند شما مى زنيد ايشان را و اگر دروغ مى گويند دست برمى داريد ايشان را، نزديك من بياوريد، چون نزديك آن حضرت آمدند از ايشان پرسيد كه: كيستيد شما؟ گفتند: ما غلامان قريشيم، فرمود: اين گروه قريش كه آمده اند چند نفرند؟ گفتند: عدد ايشان را نمى دانيم، فرمود كه:

در هر روز چند شتر مى كشتند؟ گفتند: گاهى نه شتر و گاهى ده شتر، حضرت فرمود كه: از نهصد نفرند تا هزار نفر، پرسيد كه: از بنى هاشم كى با ايشان آمده است؟ گفتند: عباس

ص: 889


1- . سورۀ انفال:7 و 8.

و نوفل و عقيل؛ پس حضرت فرمود كه غلامان را حبس كردند (1).

و شيخ مفيد از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت فرمود: ما چون به جنگ بدر حاضر شديم اسب سوارى در ميان ما نبود بغير از مقداد بن اسود، و در شبى كه در روز جنگ واقع شد هر كه بود به خواب رفت بغير رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه در زير درختى ايستاده و نماز و تضرع و دعا كرد تا صبح (2).

و على بن ابراهيم و غير او روايت كرده اند كه: چون خبر قدوم حضرت به قريش رسيد بسيار ترسيدند و عتبة بن ربيعه به نزد ابو البخترى بن هشام رفت و گفت: ديدى ثمرۀ شجرۀ بغى ما را، بخدا سوگند كه ما جاى پاى خود را نمى بينيم ما بيرون آمديم كه قافلۀ خود را از ايشان بگيريم، قافلۀ ما كه از ايشان رها شد و اين آمدن ما محض طغيان و بغى است و بخدا سوگند هر گروه كه بغى و طغيان نمايند غالب و رستگار نمى شوند، من آرزو مى كنم كه مالهائى كه فرزندان عبد مناف در اين قافله داشتند همه مى رفت و ما اين سفر را نمى كرديم.

ابو البخترى گفت: تو بزرگى از بزرگان قريشى، بر خود بگير غرامت آن قافله را كه اصحاب محمد در نخله غارت كردند كه به صاحبانش بدهى و خون ابن الحضرمى كه در آن قافله كشته شد متحمل شو زيرا كه او هم سوگند تو بود تا قريش راضى شوند و برگردند.

عتبه گفت: تو گواه باش كه من همۀ اينها را متحمل شدم و مى دانم كه هيچ كس در اين باب با ما مخالفت نمى كند به غير از ابو جهل، تو برو به نزد ابو جهل و در اين باب با او سخن بگو شايد او را از اين رأى فاسد برگردانى.

ابو البخترى گفت كه: من رفتم بسوى خيمۀ ابو جهل و ديدم كه زره خود را بيرون آورده است و درست مى كند، گفتم: ابو الوليد مرا بسوى تو به رسالتى فرستاده است.

چون اين را شنيد در غضب شد و گفت: عتبه رسولى بغير از تو نيافت كه بفرستد.

ص: 890


1- . رجوع شود به مجمع البيان 1/415 و تفسير قمى 1/256 و مناقب ابن شهر آشوب 1/238.
2- . ارشاد شيخ مفيد 1/73.

گفتم: و اللّه كه اگر غير او كسى مرا به نزد تو به رسالت مى فرستاد نمى آمدم و ليكن او بزرگ قبيله است و اطاعت او لازم است، من به اين سبب به نزد تو آمدم.

پس غضبش زياد شد و گفت: عتبه را سيد و بزرگ قبيله مى گوئى؟

گفتم: من تنها نمى گويم، همۀ قريش چنين مى گويند و او متحمل شده است غرامت قافلۀ نخله را و ديۀ ابن الحضرمى را.

ابو جهل گفت: عتبه زبانش از همه كس درازتر است و سخنش از همه كس بليغ تر است و او براى محمد تعصب مى كند زيرا كه از فرزندان عبد مناف است و پسرش با محمد است و مى خواهد كه مردم را سست كند كه با محمد قتال نكنند، به لات و عزى سوگند كه از پى ايشان مى رويم تا مدينه و ايشان را اسير مى كنيم و به مكه مى بريم تا همۀ عرب بشنوند كه ما با ايشان چه كرديم و ديگر كسى معترض تجارتهاى ما نشود.

و ابو جهل نام پسر او را براى اين به ميان آورد كه ابو حذيفه پسر عتبه در خدمت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود.

و چون ابو سفيان قافلۀ متاع را به مكه رسانيد به نزد قريش فرستاد كه قافلۀ شما نجات يافت، برگرديد و محمد را با عرب بگذاريد و اگر خود بر نمى گرديد زنان و كنيزان سازنده و نوازنده را پس فرستيد كه اسير ايشان نشوند. پس رسول ابو سفيان در جحفه به ايشان رسيد و عتبه خواست كه برگردد، ابو جهل لعين و قبيلۀ او راضى نشدند به برگشتن و زنان را پس فرستادند، و چون خبر بسيارى لشكر قريش به اصحاب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد بسيار ترسيدند و جزع نمودند و گريستند و استغاثه به درگاه حق تعالى كردند، و خدا اين آيات وارد براى تسلى ايشان فرستاد إِذْ تَسْتَغِيثُونَ رَبَّكُمْ فَاسْتَجابَ لَكُمْ أَنِّي مُمِدُّكُمْ بِأَلْفٍ مِنَ اَلْمَلائِكَةِ مُرْدِفِينَ (1)«در هنگامى كه استغاثه مى كرديد از پروردگار خود پس مستجاب كرد خدا دعاى شما را كه من مددكننده ام شما را به هزار نفر از ملائكه اى كه از

ص: 891


1- . سورۀ انفال:9.

پى يكديگر آيند» (1).

و طبرسى از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نظر كرد بسوى بسيارى عدد مشركان و كمى عدد مسلمانان، رو به قبله آورد و دست به دعا برداشت و عرض كرد: پروردگارا! وفا كن به وعده اى كه با من كردى، خداوندا! اگر اين گروه هلاك شوند كسى عبادت تو در زمين نخواهد كرد. و پيوسته دست به جانب آسمان بلند كرده بود و دعا و تضرع مى نمود تا آنكه ردا از دوش مباركش افتاد پس حق تعالى اين آيه را فرستاد وَ ما جَعَلَهُ اَللّهُ إِلاّ بُشْرى وَ لِتَطْمَئِنَّ بِهِ قُلُوبُكُمْ وَ مَا اَلنَّصْرُ إِلاّ مِنْ عِنْدِ اَللّهِ إِنَّ اَللّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ (2)«و نگردانيده است خدا اين مدد كردن به ملائكه را مگر بشارتى براى شما و تا آرام گيرد دلهاى شما و نيست يارى و ظفر يافتن بر دشمن مگر از نزد خدا-نه از ملائكه و نه از غير ايشان-بدرستى كه خدا غالب است بر هر چه اراده نمايد و كارهاى او منوط به حكمت است» (3).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: چون شب شد حق تعالى بر اصحاب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خوابى مستولى گردانيد و بعضى از ايشان محتلم شدند و زمينى كه فرود آمده بودند ريگ روان بود و پا در آن بند نمى شد و كافران سبقت كرده بودند و آب را گرفته بودند و مسلمانان آب نداشتند، چون بيدار شدند از اين احوال بسيار غمگين شدند و به حضرت عرض كردند كه: ما در زمين نرمى هستيم و كافران بر زمين سخت ايستاده اند و محتلم شده ايم و آب نداريم كه غسل كنيم و با جنابت كشته خواهيم شد؛ پس حق تعالى بارانى فرستاد كه بر مسلمانان نرم و ريزه و آهسته مى باريد تا زمينهاى ايشان سخت شد و بر كافران تند مى باريد كه زمين ايشان گل شد و پا در آن بند نمى شد و به اين سبب مسلمانان آب بهم رسانيدند و غسل كردند و حق تعالى هراس عظيم در دل كافران افكند كه از شبيخون مسلمانان مى ترسيدند، و مسلمانان به اين اسباب دلهاى ايشان قوى شد و از

ص: 892


1- . رجوع شود به تفسير قمى 1/260 و مجمع البيان 2/523.
2- . سورۀ انفال:10.
3- . مجمع البيان 2/525.

روى رحمت حق تعالى اميدوار شدند چنانكه فرموده است إِذْ يُغَشِّيكُمُ اَلنُّعاسَ أَمَنَةً مِنْهُ (1)«ياد آوريد آن را كه فرو گرفت شما را خواب سبك براى ايمنى از جانب خدا كه در دلهاى شما افكند» ، وَ يُنَزِّلُ عَلَيْكُمْ مِنَ اَلسَّماءِ ماءً لِيُطَهِّرَكُمْ بِهِ وَ يُذْهِبَ عَنْكُمْ رِجْزَ اَلشَّيْطانِ وَ لِيَرْبِطَ عَلى قُلُوبِكُمْ وَ يُثَبِّتَ بِهِ اَلْأَقْدامَ (2)«و فرستاد بر شما از آسمان آبى تا پاك گرداند شما را به آن و ببرد از شما وسوسۀ شيطان را يا جنابت شيطانى را و تا محكم گرداند دلهاى شما را به اميدوارى رحمت الهى و ثابت گرداند قدمهاى شما را-براى سخت شدن زمين يا ثابت قدم گرديدن در جهاد-» (3).

على بن ابراهيم روايت كرده است كه: آن شب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عمار بن ياسر و عبد اللّه بن مسعود را فرستاد بسوى لشكر كافران كه خبرى از احوال ايشان بياورند، چون ايشان داخل لشكر كافران گرديدند همه را خائف و هراسان يافتند، و هرگاه مى خواست اسب ايشان صدا كند از نهايت ترس بر دهانش مى چسبيدند، و شنيدند كه منبه بن حجاج مى گفت: گرسنگى براى ما نان شب نگذاشت ناچار بايد كه يا بميريم يا بميرانيم؛ فرمود كه: ايشان و اللّه سير بودند و ليكن از نهايت خوف و هراس اين سخنان مى گفتند، زيرا كه حق تعالى رعبى در دل ايشان افكنده بود چنانكه حق تعالى فرستاد كه إِذْ يُوحِي رَبُّكَ إِلَى اَلْمَلائِكَةِ أَنِّي مَعَكُمْ فَثَبِّتُوا اَلَّذِينَ آمَنُوا يعنى: «ياد كن-اى محمد-وقتى را كه وحى كرد پروردگار تو بسوى ملائكه: بدرستى كه من با شمايم پس ثابت گردانيد و دل دهيد مؤمنان را در محاربۀ كافران» ، سَأُلْقِي فِي قُلُوبِ اَلَّذِينَ كَفَرُوا اَلرُّعْبَ «زود باشد كه بيندازم در دلهاى كافران ترس و بيم را» ، فَاضْرِبُوا فَوْقَ اَلْأَعْناقِ «پس بزنيد اى ملائكه بالاى گردنهاى ايشان را» ، وَ اِضْرِبُوا مِنْهُمْ كُلَّ بَنانٍ (4)«و بزنيد از ايشان همۀ

ص: 893


1- . سورۀ انفال:11.
2- . سورۀ انفال:11.
3- . رجوع شود به تفسير قمى 1/261 و مجمع البيان 2/526.
4- . سورۀ انفال:11 و 12.

انگشتان ايشان را» (1).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: چون صبح طالع شد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تهيۀ لشكر خود فرمود، و در لشكر آن حضرت دو اسب بود يكى از زبير و ديگرى از مقداد و هفتاد شتر در آن لشكر بود كه به نوبت سوار مى شدند و يك شتر بود كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على بن ابى طالب عليه السّلام و مرثد بن ابى مرثد غنوى به نوبت سوار مى شدند و شتر از مرثد بود؛ و در لشكر قريش چهار صد اسب بود (2).

و موافق روايات معتبره عدد اصحاب حضرت سيصد و سيزده نفر بودند، و در عدد لشكر قريش بعضى هزار گفته اند و بعضى از نهصد تا هزار (3).

و موافق روايات معتبره و آيات كريمه حق تعالى براى تحقيق قتال و ظفر مسلمانان و خذلان كافران، كفار را در نظر مؤمنان اندك نمود تا جرأت نمايند بر جنگ ايشان، و در ابتداى حال مسلمانان را در نظر كافران اندك نمود تا جرأت بر قتال ايشان نمودند و بعد از شروع در قتال مسلمانان را در نظر مشركان بسيار نمود كه ايشان را در برابر خود ديدند و ترسيدند و منهزم گرديدند (4).

و در روايات معتبره بسيار وارد شده است كه: قتال بدر در روز جمعه هفدهم ماه مبارك رمضان بود در سال دوم هجرت (5)؛ و در روايتى از حضرت صادق عليه السّلام وارد شده است كه در نوزدهم ماه مزبور بود (6)؛ و اول اقوى است.

على بن ابراهيم روايت كرده است كه: پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم صف اصحاب خود را درست كرد در پيش روى خود و فرمود كه: ديده هاى خود را بپوشيد و ابتدا به جنگ

ص: 894


1- . رجوع شود به تفسير قمى 1/262 و مجمع البيان 2/526.
2- . تفسير قمى 1/262؛ مجمع البيان 2/527.
3- . تفسير قمى 1/275 و 260؛ مجمع البيان 1/415. و نيز رجوع شود به دلائل النبوة 3/36-43.
4- . رجوع شود به مجمع البيان 2/547 و تفسير بيضاوى 2/154 و تفسير ابن كثير 2/274.
5- . مجمع البيان 1/500.
6- . مجمع البيان 2/544-545.

ايشان مكنيد و سخن مگوئيد. چون قريش كمى اصحاب آن حضرت را مشاهده كردند ابو جهل به اصحاب خود گفت: اينها يك لقمه بيش نيستند اگر غلامان خود را بفرستيم اينها را به دست مى گيرند! عتبه گفت: شايد ايشان را كمينى و مددى بوده باشد. پس عمرو (1)بن وهب جمحى را كه از شجاعان آنها بود فرستادند كه به نزديك لشكر آن حضرت آمد و بر دور لشكر گرديد و بر بلندى بر آمد و به اطراف لشكر نظر كرد و بسوى قريش برگشت و گفت: كمينى و مددى ندارند و ليكن شتران آبكش مدينه اند كه مرگ ريزننده در بار دارند، نمى بينيد كه زبان بسته اند و سخن نمى گويند و مانند افعى زبان بر دور دهان مى گردانند و ملجإى به غير شمشيرهاى آبدار خود ندارند! و چنان مى بينيم ايشان را كه پشت نكنند تا كشته شوند و كشته نمى شوند تا به قدر خود بكشند! پس در جدال ايشان تدبير نمائيد و در جنگ ايشان دلير مباشيد؛ ابو جهل گفت: دروغ مى گوئى و ترسيده اى و از شمشيرهاى آبدار ايشان زهره ات آب شده است.

و چون اصحاب رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نيز از كافران و كثرت و شوكت ايشان بسيار ترسيده بودند حق تعالى فرستاد وَ إِنْ جَنَحُوا لِلسَّلْمِ فَاجْنَحْ لَها وَ تَوَكَّلْ عَلَى اَللّهِ (2)يعنى: «اگر ميل كنند بسوى صلح، تو نيز ميل كن بسوى آن و توكل نما بر خدا» ، و حق تعالى مى دانست كه ايشان اجابت نمى كنند و قبول صلح نمى نمايند و ليكن مى خواست كه دلهاى مؤمنان شاد گردد. پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بسوى قريش فرستاد كه: اى گروه قريش! من نمى خواهم كه ابتداى جنگ من با شما باشد، مرا با عرب بگذاريد، اگر من صادق باشم و بر ايشان غالب گردم شما از همه كس به من نزديكتريد و قبيله و عشيرۀ منيد، و اگر دروغگو باشم عربان كفايت امر من خواهند كرد از شما، پس بر گرديد كه مرا با شما كارى نيست.

چون رسالت آن حضرت به قريش رسيد عتبه گفت: بخدا سوگند هر كه اين پيغام را قبول نكند رستگار نمى شود؛ پس بر شتر سرخى سوار شد. حضرت چون ديد كه عتبه

ص: 895


1- . در مصدر «عمر» ذكر شده است.
2- . سورۀ انفال:61.

سوار شد فرمود: اگر چيزى هست، نزد اين صاحب شتر سرخ است، اگر اطاعت او بكنند رستگار مى شوند.

پس عتبه قريش را طلبيد و گفت: جمع شويد و از من بشنويد؛ چون جمع شدند گفت:

اى گروه قريش! امروز سخن مرا بشنويد و اطاعت كنيد مرا و بعد از اين هرگز اطاعت من مكنيد، بر گرديد بسوى مكه و شراب بخوريد و دست در گردن حوريوشان درآوريد و عهد و پيمان و خويشى محمد را رعايت كنيد كه او پسر عم شما و مهتر و بهتر شماست، پس برگرديد و رأى مرا قبول كنيد، و اگر مطلب شما متاعهاى قافلۀ نخله و خون ابن حضرمى است من قافله را تاوان مى دهم و خون ابن حضرمى را كه هم سوگند من بود ديه مى دهم.

چون ابو جهل لعنة اللّه عليه اين سخنان را شنيد در غضب شد و گفت: عتبه زبان فصيح و بيان نصيح دارد و اگر امروز قريش به گفتۀ او برگردند بزرگ قريش خواهد شد! پس به عتبه خطاب كرد كه: اى عتبه! شمشيرهاى فرزندان عبد المطلب را ديدى و ترسيدى و مردم را تكليف برگشتن مى كنى در وقتى كه ظفر بر دشمن خود يافته ايم و كينۀ ديرينه را انتقام مى توانم كشيد؟ پس عتبه از شتر خود به زير آمد و بر ابو جهل حمله كرد و او را از روى اسب ربود و به زمين زد و مردم را گمان بود كه او را خواهد كشت، پس دست از او برداشت و اسبش را پى كرد و گفت: تو مرا نسبت به جبن و ترس مى دهى! امروز بر قريش معلوم خواهد شد كه كداميك از ما و تو ترسناكتر و قوم خود را فاسدكننده تريم! اگر راست مى گوئى بيا من و تو تنها به معركه رويم تا معلوم شود كه من شجاع ترم يا تو.

پس اكابر قريش بر عتبه جمع شدند و گفتند: بخدا سوگند كه دست از او بردار كه ابتداى شكست اين لشكر از تو نباشد؛ پس عتبه دست از ابو جهل برداشت و نظر كرد بسوى برادر خود شيبه و پسرش وليد و گفت: برخيزيد و مهياى جنگ باشيد، و خود زره پوشيد و خودى طلبيد كه بر سر گذارد، از بزرگى سر او خودى بهم نرسيد كه گنجايش سر او داشته باشد، پس دو عمامه در سر بست و شمشير خود را برداشت و به سبب عصبيت و جاهليت پيش از ديگران با برادر و پسرش رو به ميدان آورد و ندا كرد: اى محمد! كفو ما را از قريش بسوى ما بفرست كه جنگ كنيم؛ پس سه نفر از انصار از لشكر اسلام بيرون

ص: 896

رفتند (عود، معود، عوف) پسران عفرا؛ عتبه چون ايشان را ديد گفت: كيستيد شما؟ نسب خود را بگوئيد تا شما را بشناسيم.

گفتند: مائيم پسران عفرا ياوران خدا و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم.

گفت: برگرديد كه ما با شما جنگ نمى كنيم و شما كفو ما نيستيد، ما كفو خود را مى خواهيم از قريش.

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نيز نمى خواست كه اول جنگ از انصار باشد، پس به نزد ايشان فرستاد كه: برگرديد، ايشان برگشتند و در جاهاى خود ايستادند؛ پس حضرت نظر كرد بسوى عبيدة بن الحارث پسر عم خود و هفتاد سال از عمر او گذشته بود و فرمود: برخيز اى عبيده؛ پس عبيده مردانه برجست و شمشير خود را به كف گرفت، پس نظر كرد بسوى حمزه عليه السّلام عم بزرگوار خود و فرمود: برخيز اى عم، پس نظر كرد بسوى امير المؤمنين عليه السّلام و فرمود: برخيز يا على، و آن حضرت از همه خردسالتر بود؛ پس هر سه شمشيرها به كف گرفتند و در خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ايستادند، حضرت فرمود: طلب كنيد حقى را كه حق تعالى براى شما مقرر فرموده است، اينك قريش آمده اند با خيلا و فخر خود و مى خواهند نور خدا را فرونشانند و خدا نخواهد گذاشت كه نور او خاموش گردد و البته نور دين خود را تمام خواهد كرد، پس فرمود: اى عبيده! بر تو باد به عتبه، و اى حمزه! بر تو باد به شيبه، و اى على! بر تو باد به وليد پسر عتبه.

پس آن سه بزرگوار از نبىّ مختار استمداد همّت نموده مردانه متوجه جهاد با كفار گرديدند، چون عتبه ايشان را ديد از كينه اى كه در دل خود داشت ايشان را نشناخت و پرسيد: شما كيستيد؟ نسب خود را بگوئيد تا شما را بشناسم.

عبيده گفت: منم عبيده پسر حارث بن عبد المطلب.

عتبه گفت: نيكو كفوى هستى، آنها كيستند؟

عبيده گفت: يكى حمزه پسر عبد المطلب است و ديگرى على بن ابى طالب است.

عتبه گفت: دو كفو بزرگوارند؛ لعنت خدا بر كسى كه ما و شما را در چنين مقامى در برابر يكديگر بازداشته است؛ يعنى ابو جهل.

ص: 897

پس شيبه به حمزه خطاب كرد: تو كيستى؟ گفت: منم حمزة بن عبد المطلب شير خدا و شير رسول خدا.

شيبه گفت: در برابر شير حلفا آمده اى حمله و صولت خود را خواهى ديد اى شير خدا.

پس عبيده بر عتبه حمله كرد و ضربتى بر سر عتبه زد كه سرش به دونيم شد، و عتبه ضربتى بر پاهاى عبيده زد كه هر دو پايش را جدا كرد (1)و هر دو به زمين افتادند؛ و حمزه و شيبه چندان حملۀ يكديگر را رد كردند به سپرهاى خود كه شمشيرهاى ايشان كند شد؛ و امير المؤمنين عليه السّلام ضربتى بر دوش راست وليد زد كه از زير بغلش بيرون آمد. على عليه السّلام فرمود: پس به دست چپ دست بريدۀ خود را گرفت و چنان بر سر من زد كه گمان كردم كه آسمان بر سر من فرود آمد؛ -و فرمود: انگشتر طلائى در دست داشت و چون دستش را حركت داد برق انگشتر او صحرا را روشن كرد و نعره اى زد كه هر دو لشكر به لرزه آمدند و به جانب پدر خود دويد، پس حضرت از عقب او رفت و ضربت ديگر بر ران او زد كه او را انداخت و رجزى خواند كه: منم فرزند آنكه دو حوض براى حاجيان داشت عبد المطلب، و منم فرزند هاشم كه طعام مى داد مردم را در قحط و خشكسال، و وفا مى كنم به وعدۀ خود و حمايت مى كنم پيغمبر صاحب حسب و نسب را (2)-.

پس حمزه و شيبه بعد از حملۀ بسيار بر يكديگر چسبيدند و مسلمانان فرياد كردند: يا على! سگ را ببين كه بر عمت چسبيده است؛ پس امير المؤمنين عليه السّلام متوجه او گرديد، و چون حمزه بلندتر از شيبه بود فرمود: اى عم! سر خود را به زير آور، چون حمزه سر را به ميان سينۀ شيبه برد على عليه السّلام ضربتى زد و نصف سر شيبه را پراند.

پس امير المؤمنين عليه السّلام به نزد عتبه آمد و هنوز رمقى از او باقى بود و او را نيز تمام كش كرد؛ و امير المؤمنين و حمزه عليهما السلام عبيده را برداشتند و به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آوردند، چون نظر آن حضرت بر او افتاد آب از ديدۀ مباركش فروريخت؛ عبيده عرض

ص: 898


1- . در مصدر و نيز در بحار الانوار ذكر شده است كه «عتبه ضربتى بر پاى عبيده زد كه آن را جدا كرد» .
2- . عبارتى كه بين دو خط تيره قرار گرفته در مصدر ذكر نشده است.

كرد: يا رسول اللّه! پدر و مادرم فداى تو باد، من شهيدم؟ فرمود: بلى تو اول شهيدى از اهل بيت من، عبيده گفت: اگر عم تو ابو طالب زنده مى بود مى دانست كه من اولايم به آنچه گفته اى از او، حضرت فرمود: كدام عم مرا مى گوئى؟ گفت: ابو طالب را كه آن دو بيت را گفته است در جواب كافران قريش كه مضمون آنها اين است: دروغ گفتيد بخانۀ خدا سوگند كه محمد مغلوب شما خواهد گرديد پيش از آنكه ما نيزه زنيم و تير اندازيم در پيش روى او و او را به دست شما نخواهيم داد تا آنكه كشته شويم بر دور او و زنان و فرزندان را فراموش كنيم در يارى او.

حضرت فرمود: به ابو طالب چنين مگو، مگر نمى بينى يك پسرش را على كه مانند شير در پيش روى خدا و رسول شمشير مى زند و پسر ديگرش در راه خدا هجرت كرده است بسوى حبشه؟ عبيده عرض كرد: يا رسول اللّه! آيا بر من غضب كردى در چنين حالى؟ فرمود: نه و ليكن نخواستم عم مرا چنين ياد كنى (1).

و به روايت ديگر: حمزه در برابر عتبه ايستاد؛ و عبيده در برابر شيبه، چنانكه شيخ مفيد از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: من تعجب مى كنم از جرأت قريش در روز بدر كه ديدند من وليد پسر عتبه را كشتم و حمزه عتبه را كشت و با حمزه شريك شدم در كشتن شيبه، ناگاه حنظلة بن ابو سفيان رو به من آورد و چون به نزديك من رسيد ضربتى بر سرش زدم كه ديده هايش بر رويش جارى شد و بر زمين افتاد (2).

و باز على بن ابراهيم و ديگران روايت كرده اند كه: چون عتبه و شيبه و وليد كشته شدند، ابو جهل لعين به قريش گفت: تعجيل مكنيد و طغيان منمائيد چنانكه پسران ربيعه كردند و راضى نشدند به جنگ اهل مدينه، بر شما باد به كشتن اهل مدينه از انصار، و قريش را مكشيد و به دست بگيريد ايشان را تا به مكه بريم و بشناسانيم به ايشان گمراهى ايشان را.

ص: 899


1- . تفسير قمى 1/262-266. و نيز رجوع شود به مجمع البيان 2/527.
2- . ارشاد شيخ مفيد 1/75.

و جوانى چند بودند از قريش كه در مكه مسلمان شده بودند و پدران ايشان حبس كرده بودند ايشان را و مانع هجرت آنها به مدينه شده بودند و صاحب يقين نبودند در دين اسلام مانند قيس بن الوليد بن مغيره، ابو قيس بن فاكهه، حارث بن ربيعه، على بن اميه، عاص بن منبه؛ و كفار ايشان را به جنگ بدر آورده بودند، چون نظر كردند و مسلمانان را بسيار كم يافتند در دين خود متزلزل شدند و گفتند: فريب داده است اين بيچاره ها را دين آنها و در اين زودى همه كشته خواهند شد، پس حق تعالى اين آيه را فرستاد إِذْ يَقُولُ اَلْمُنافِقُونَ وَ اَلَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ غَرَّ هؤُلاءِ دِينُهُمْ وَ مَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اَللّهِ فَإِنَّ اَللّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ (1)يعنى: «در هنگامى كه مى گويند منافقان و آنان كه در دلهاى ايشان مرضى هست: مغرور كرده است اين گروه را دين ايشان؛ و هر كه توكل كند بر خدا پس بدرستى كه خدا عزيز و قادر است بر هر چه خواهد و دانا و حكيم است» .

ابليس لعين در اين وقت به صورت سراقة بن مالك متمثل شد و به نزد قريش آمد و گفت: من با قبيلۀ خود شما را يارى مى كنم، علم خود را به من دهيد؛ پس علم را گرفت و لشكر بسيار از شياطين به ايشان نمود و ايشان را به صورت اهل قبيلۀ سراقه به نظر كافران و مسلمانان در آورد، و اين باعث زيادتى جرأت قريش گرديد.

چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اين حال را مشاهده نمود اصحاب خود را فرمود كه:

ديده هاى خود را بپوشيد و به جانب مشركان نظر مكنيد و تا من شما را رخصت ندهم شمشير از غلاف مكشيد، پس دست نياز به درگاه خداوند بى نياز برداشت و مشغول دعا و تضرع گرديد و عرض كرد: پروردگارا! اين گروه ياوران دين تواند، اگر اينها كشته شوند ديگر تو را در زمين كسى عبادت نخواهد كرد. پس آن حضرت را غشى عارض شد كه علامت نزول وحى بود بر او، پس به حال خود بازآمد و عرق از جبين انورش مى ريخت و فرمود: اينك جبرئيل از جانب حق تعالى به مدد شما مى آيد با هزار نفر از ملائكه پياپى؛ پس ابر سياهى ظاهر شد با برق بسيار و بر بالاى لشكر حضرت ايستاد و مسلمانان صداى

ص: 900


1- . سورۀ انفال:49.

اسلحه از آن مى شنيدند و آواز كسى را مى شنيدند كه مى گفت: نزديك برو اى حيزوم (حيزوم نام اسب جبرئيل بود كه در آن روز بر آن سوار بود) .

چون ابليس لعين جبرئيل امين را ديد علم را از دست انداخت و برگشت، نبيه (1)پسر حجاج گريبانش را گرفت و گفت: اى سراقه! به كجا مى روى؟ مى خواهى لشكر را بشكنى؟ ابليس دست بر سينۀ او زد و گفت: دور شو كه من مى بينم چيزى چند كه تو نمى بينى، من از پروردگار عالميان مى ترسم. چنانكه حق تعالى در قرآن مجيد اشاره به اين قصه فرموده وَ إِذْ زَيَّنَ لَهُمُ اَلشَّيْطانُ أَعْمالَهُمْ «و ياد كنيد آن را كه زينت داد براى كافران شيطان عملهاى ايشان را» وَ قالَ لا غالِبَ لَكُمُ اَلْيَوْمَ مِنَ اَلنّاسِ وَ إِنِّي جارٌ لَكُمْ (2)«و گفت ابليس كه: هيچ كس غالب نمى شود بر شما امروز و من امان دهنده ام شما را» (3).

گويند: چون ميان قريش و قبيلۀ كنانه عداوتى بود چون به نزديك قبيلۀ ايشان رسيدند آن عداوت را به خاطر آوردند و خواستند بر گردند كه مبادا قبيلۀ كنانه در اين وقت انتهاز فرصت نموده بر ايشان بتازند، پس در اينجا ابليس بصورت سراقة بن مالك كه از اشراف آن قبيله بود با لشكر بسيارى از شياطين حاضر شد و گفت: من ضامن مى شوم و شما را امان مى دهم كه از قبيلۀ كنانه به شما ضررى نرسد فَلَمّا تَراءَتِ اَلْفِئَتانِ نَكَصَ عَلى عَقِبَيْهِ وَ قالَ إِنِّي بَرِيءٌ مِنْكُمْ إِنِّي أَرى ما لا تَرَوْنَ إِنِّي أَخافُ اَللّهَ وَ اَللّهُ شَدِيدُ اَلْعِقابِ (4)«پس چون بديدند هر دو لشكر يكديگر را يا شياطين ديدند ملائكه را، برگشت شيطان بر عقب خود و گفت: من بيزارم از شما بدرستى كه من مى بينم آنچه شما نمى بينيد-يعنى ملائكه را- بدرستى كه من مى ترسم از خدا و عقوبت خدا سخت است» (5).

و از حضرت امام محمد باقر و حضرت امام جعفر صادق عليهما السلام منقول است كه: شيطان

ص: 901


1- . در مصدر «منبه» ذكر شده است.
2- . سورۀ انفال:48.
3- . تفسير قمى 1/266. و نيز رجوع شود به مجمع البيان 2/528.
4- . سورۀ انفال:48.
5- . مجمع البيان 2/549.

در لشكر مشركان دست حارث بن هشام را در دست داشت، ناگاه نظر ابليس بر ملائكه افتاد و از پس و پشت برگشت، حارث گفت: اى سراقه! به كجا مى روى؟ در چنين حالى ما را مى گذارى؟ ! ابليس گفت: من مى بينم آنچه شما نمى بينيد؛ حارث به گمان آنكه او سراقه است گفت: دروغ مى گوئى، نمى بينى مگر لئيمان مدينه را؟ پس دست بر سينۀ حارث زد و گريخت و مردم گريختند، و چون به مكه آمدند گفتند: سراقه ما را گريزاند.

چون خبر به سراقه رسيد به نزد قريش آمد و سوگند ياد كرد كه من از جنگ شما خبر نشدم تا خبر گريختن شما را شنيدم و من در آن جنگ حاضر نبودم؛ و چون مسلمان شدند دانستند كه آن شيطان بوده است (1).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: جبرئيل بر شيطان حمله آورد و او گريخت و جبرئيل از عقب او مى رفت تا به دريا فرو رفت و مى گفت: پروردگارا! مرا وعده داده اى كه تا روز جزا زنده باشم، به وعدۀ خود وفا كن.

و به سند ديگر روايت كرده است كه: ابليس در هنگام گريختن به جبرئيل گفت: مگر پشيمان شده ايد از مهلتى كه مرا داده ايد؟ و روايت كرده است كه از امام جعفر صادق عليه السّلام پرسيدند: اگر جبرئيل به ابليس مى رسيد او را مى كشت؟ حضرت فرمود: نه و ليكن او را ضربتى مى زد كه معيوب مى شد تا روز قيامت.

-پس ابو جهل بيرون آمد به ميان دو لشكر و گفت: خداوندا! هر كه از ما و ايشان قطع رحم بيشتر كرده است و چيزى آورده است كه ما نمى دانيم آن را، پس در اين بامداد او را هلاك گردان.

و به روايت ابو حمزه ثمالى ابو جهل گفت: خداوندا! دين ما قديم است و دين محمد تازه است، هر يك را كه دوست تر مى دارى و نزد تو پسنديده تر است امروز اهل آن را يارى ده؛ پس حق تعالى فرستاد إِنْ تَسْتَفْتِحُوا فَقَدْ جاءَكُمُ اَلْفَتْحُ (2)«اگر طلب فتح

ص: 902


1- . مجمع البيان 2/549.
2- . سورۀ انفال:19.

و نصرت كرديد پس آمد بسوى شما فتح چنانكه دعا كرديد» - (1).

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام كفى سنگريزه بر داشت و به دست حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داد و حضرت به امر جبرئيل آن را بر روى كافران ريخت و فرمود «شاهت الوجوه» «قبيح باد اين روها» ، پس خدا بادى فرستاد و آن سنگريزه ها را بر روى كافران زد و ايشان گريختند و هر كه قدرى از آن سنگريزه به او رسيد در آن روز كشته شد چنانكه حق تعالى فرموده وَ ما رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَ لكِنَّ اَللّهَ رَمى (2)«و نينداختى تو در هنگامى كه انداختى و ليكن خدا انداخت» . و در آن روز هفتاد نفر از كافران كشته شدند و هفتاد نفر اسير شدند؛ و حضرت فرمود: مگذاريد كه ابو جهل بدر رود، پس عمرو بن جموح ابو جهل را ديد و ضربتى بر رانش زد و آن ملعون ضربتى بر عمرو زد كه دستش از بازو جدا شد و آويخت! پس عمرو دست بريده را به زير پا گذاشت و قوت كرد و دست را جدا كرد و انداخت و باز مشغول جنگ شد! عبد اللّه بن مسعود گفت: من وقتى رسيدم به ابو جهل كه او از شتر افتاده بود و در خون خود دست و پا مى زد گفتم: سپاس خداوندى را كه تو را چنين ذليل كرد، پس سر برداشت و گفت: خدا تو را ذليل كند، دين از براى كيست؟ گفتم:

از براى خدا و رسول خدا و من الحال تو را مى كشم؛ و پاى خود را بر گردنش گذاشتم، آن ملعون گفت: به گردنگاه صعبى بالا رفتى اى چرانندۀ گوسفندان، هيچ چيز بر من دشوارتر از اين نيست كه چون تو كسى مرا بكشد، كاش يكى از فرزندان عبد المطلب مرا مى كشت يا مردى از احلاف قريش! پس خود را از سرش كندم و سرش را جدا كردم و به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شتافتم و در قدم مباركش انداختم و عرض كردم: يا رسول اللّه! بشارت باد تو را كه سر ابو جهل است. حضرت چون سر آن بداختر را ديد به سجده افتاد و شكر حق تعالى بجا آورد (3).

و از ابن عباس منقول است كه: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر كشتگان بدر ايستاد فرمود:

ص: 903


1- . مجمع البيان 2/531.
2- . سورۀ انفال:17.
3- . تفسير قمى 1/267-268 با اندكى تفاوت.

اى گروه خدا! شما را جزاى بد دهد، مرا به دروغ نسبت داديد و من راستگو بودم؛ و مرا به خيانت نسبت داديد، و من امين بودم؛ پس متوجه ابو جهل لعين شد و فرمود: اين طاغى تر از فرعون بود، چون فرعون يقين كرد به هلاكت اقرار كرد به يگانگى خدا و اين ملعون چون يقين كرد به هلاك لات و عزى را خواند (1).

و در كتب حديث و سير از سهيل بن عمرو روايت كرده اند كه گفت: در روز بدر مردان سفيد ديدم در ميان آسمان و زمين كه هر يك علامتى داشتند و كافران را مى كشتند و اسير مى كردند (2).

و از ابو رهم غفارى روايت كرده اند كه گفت: من و پسر عم من بر سر آب بدر بوديم در روز جنگ، چون كمى اصحاب محمد و بسيارى لشكر قريش را ديديم گفتيم: چون لشكرها برابر يكديگر مى ايستند لشكر محمد را غارت مى كنيم، و چنان تخمين مى كرديم كه لشكر آن حضرت چهار يك لشكر قريش بودند، در اين سخن بوديم كه ناگاه ديديم كه ابرى بر بالاى لشكر پيدا شد و صداى اسلحه به گوش ما مى رسيد، پس ابر ديگر پيدا شد به همين نحو ناگاه ديديم كه اصحاب محمد دو برابر لشكر قريش شدند، پسر عم من از مشاهدۀ اين احوال ترسيد و هلاك شد و من به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رفتم و مسلمان شدم (3).

و از صهيب روايت كرده اند كه: بسيار دستها بريده شد و جراحتها ظاهر شد در روز بدر كه خون از آن جارى نشد و آن علامت ضربت ملائكه بود (4).

و ابو برده گفت كه: در روز بدر سه سر آوردم به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و گفتم:

يا رسول اللّه! دو سر را من بريدم و سوم را ديدم كه مرد سفيد بلندى ضربتى زد و اين سر

ص: 904


1- . امالى شيخ طوسى 310.
2- . مغازى 1/76؛ دلائل النبوة 3/57؛ البداية و النهاية 3/281؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 14/159.
3- . مغازى 1/77؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 14/160.
4- . مغازى 1/78؛ دلائل النبوة 3/57؛ البداية و النهاية 3/281؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 14/161.

افتاد و من برداشتم، حضرت فرمود كه فلان ملك بود (1).

و سايب گفت كه: در روز بدر كسى مرا اسير نكرد، چون قريش گريختند من نيز گريختم ناگاه ديدم كه مرد سفيدى كه اسب ابلقى سوار بود از ميان آسمان و زمين فرود آمد و مرا بست و انداخت، پس عبد الرحمن بن عوف رسيد و چون مرا بسته ديد برداشت و به خدمت حضرت آورد (2).

و از ابو رافع مولاى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مروى است كه گفت: من غلام عباس بن عبد المطلب بودم و اسلام در خانۀ ما در آمده بود و من مسلمان شده بودم و ام الفضل زن عباس مسلمان شده بود و عباس از قوم خود مى ترسيد و اظهار اسلام نمى كرد و اسلام خود را پنهان مى داشت زيرا كه مال بسيار در پيش مردم داشت و دشمن خدا ابو لهب از جنگ بدر تخلف كرد و بجاى خود عاص بن هشام را فرستاده بود، چون مصيبت قريش به او رسيد او ذليل شد و ما در خود قوتى يافتيم و من مرد ضعيفى بودم و در حجرۀ زمزم تير مى تراشيدم، روزى نشسته بودم و مشغول كار خود بودم و ام الفضل نزد من نشسته بود و شادى مى كرديم بر فتح مسلمانان، ناگاه ديدم ابو لهب را كه پاهاى خود را مى كشد و مى آيد تا آنكه در كنار حجره نشست و پشت او به جانب پشت من بود، چون اندك زمانى شد ابو سفيان پيدا شد ابو لهب گفت: اى پسر برادر! بيا نزديك من كه خبر راست را تو دارى، پس ابو سفيان را در پهلوى خود نشاند و مردم نزد ايشان ايستاده بودند و گفت:

اى پسر برادر! بگو كه چگونه بود امر لشكر شما؛ ابو سفيان گفت: بخدا سوگند كه هيچ نشد بغير آنكه بر خورديم با لشكر ايشان و تا رسيدند به ما شكست خورديم و گريختيم و كشتند و اسير كردند و هر چه خواستند كردند، و با اين حال من ملامت نمى كنم لشكر خود را زيرا كه مردان سفيد ديدم كه بر اسبان ابلق سوار بودند در ميان آسمان و زمين كه هيچ كس برابر ايشان نمى توانست ايستاد. ابو رافع گفت: من در اين وقت گفتم: آنها ملائكه بوده اند، پس

ص: 905


1- . مغازى 1/78 و 79؛ دلائل النبوة 3/58؛ البداية و النهاية 3/281؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 14/161.
2- . مغازى 1/79؛ دلائل النبوة 3/60؛ البداية و النهاية 3/281؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 14/162.

ابو لهب دست برداشت و به روى من زد، من برجستم كه او را بزنم، مرا برداشت و بر زمين زد و خواست مرا بزند، ناگاه ام الفضل برخاست و ستون خيمه را برداشت و چنان بر سر ابو لهب زد كه سرش شكافته شد و گفت: آقاى او حاضر نيست تو او را ضعيف مى شمارى؟ ! پس با مذلت و خوارى برخاست و به خانه رفت و هفت روز بيشتر نماند تا مبتلا به مرض عدسه شد و آن مرض او را كشت، و چون مردم از مرض عدسه اجتناب مى كردند كه سرايت مى كند سه روز او در خانه افتاده بود و كسى او را برنمى داشت دفن كند و پسرهايش نزديك او نمى رفتند تا آنكه مردم ملامت كردند پسرهاى او را كه پدر شما در خانه گنديده است او را دفن نمى كنيد؟ ! پس به ضرورت او را كشيدند و به طرف اعلاى مكه او را بيرون بردند و سنگ بر او انداختند تا در زير سنگ پنهان شد و اكنون بر سر راه عمره واقع است و هر كه از آنجا مى گذرد سنگى چند بر او مى اندازد و بمنزلۀ كوهى از سنگ جمع شده است. و ابو اليسر كه خواست عباس را اسير كند نتوانست پس ملكى او را يارى كرد بر اسير كردن او (1).

و شيخ مفيد از زهرى روايت كرده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شنيد كه نوفل بن خويلد به جنگ آمده است گفت: خداوندا! نوفل را از من كفايت كن، چون قريش منهزم شدند حضرت امير المؤمنين عليه السّلام او را ديد كه حيران مانده است در معركه و نمى داند كه چه كند، حضرت ضربتى بر سر او زد كه بر خود او فرو رفت، پس شمشير را كشيد و بر پاى او زد و پايش را قطع نمود، و چون بر زمين افتاد سرش را بريد و به خدمت حضرت آورد و در وقتى رسيد كه حضرت مى فرمود كه: كى خبر از نوفل دارد؟ حضرت امير عليه السّلام فرمود كه: من كشتم او را يا رسول اللّه، پس حضرت گفت: اللّه اكبر حمد مى كنم خداوندى را كه دعاى مرا در حق او مستجاب فرمود (2).

و ابن شهر آشوب روايت كرده است: چون ابو يسر انصارى عباس را اسير كرد و به

ص: 906


1- . مجمع البيان 2/528؛ تاريخ طبرى 2/39-40. و نيز رجوع شود به سيرۀ ابن هشام 1/646 و المنتظم 3/122.
2- . ارشاد شيخ مفيد 1/76؛ مغازى 91-92؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 14/143-144.

خدمت حضرت آورد عباس گفت: او مرا اسير نكرد بلكه پسر برادرم على مرا اسير كرد، حضرت فرمود كه: راست مى گويد عم من، آن ملك بزرگوارى بود كه بصورت على آمده بود و حق تعالى ملائكه را كه به يارى من فرستاده همه را بصورت على فرستاده است تا مهابت ايشان در دل دشمنان زياد گردد (1).

به سند ديگر از ابو يسر روايت كرده است كه گفت: عباس و عقيل را ديدم كه مردى بر اسب ابلقى سوار بود ايشان را مى كشيد مى آورد تا به نزد على بن ابى طالب عليه السّلام رسيد پس ايشان را به آن حضرت تسليم كرد و گفت: بگير عم خود را و برادر خود را كه تو اولائى به ايشان، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: آن جبرئيل بود (2).

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: جراحت يافتگان مشركان را در روز بدر چون سؤال مى كردند كه: كى جراحت زد تو را؟ مى گفت: على بن ابى طالب، و چون اين را مى گفت مى مرد (3).

و در اكثر كتب معتبرۀ خاصه و عامه از حضرت امام زين العابدين و امام محمد باقر عليه السّلام و ابن عباس و ديگران روايت كرده اند: در شب بدر آب كم بود، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: كيست كه برود و مشك آبى بياورد؟ و هيچ كس اجابت نكرد زيرا كه شب تاريك بود و هوا سرد بود و باد تندى مى وزيد و خوف دشمن بود؛ پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام مشكى برداشت و سر چاه رفت و چون دلوى نيافت خود به چاه فرو رفت و مشك را پر كرد و روانه شد، در اثناى راه باد تندى از پيش رو به او رسيد كه نتوانست راه رفتن، پس نشست تا باد گذشت، و چون برخاست و روانه شد باد ديگر به او رسيد با همان شدت و نشست تا آن هم گذشت، تا آنكه سه مرتبه چنين شد-و به روايت ديگر: هر مرتبه آب ريخته مى شد و بر مى گشت و پر مى كرد مشك را (4)-چون به خدمت آن حضرت آمد

ص: 907


1- . مناقب ابن شهر آشوب 2/273.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 2/273-274.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 2/274.
4- . اين روايت در مناقب و اعلام الورى ذكر شده است.

پرسيد كه: ابو الحسن! چرا دير آمدى؟ گفت: يا رسول اللّه! سه مرتبه باد تندى به من رسيد كه از هول آنها لرزيدم، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: مى دانى آنها كى بودند؟ گفت: نه، فرمود كه: باد اول جبرئيل بود با هزار ملك و هر يك بر تو سلام كردند و گذشتند، و باد دوم ميكائيل بود با هزار ملك و هر يك بر تو سلام كردند، و باد سوم اسرافيل بود با هزار ملك و هر يك بر تو سلام كردند، و آنها به مدد ما آمده اند (1).

و از حضرت امام محمد باقر و حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: ملائكه در روز بدر عمامه هاى سفيد بر سر داشتند و عمامه هاى ايشان صاحب نشان بود يعنى دو علاقه داشت كه يكى را از پيش رو و ديگرى را از عقب آويخته بودند (2)؛ و به روايت ديگر:

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عمامه بر سر بست و دو علاقه آويخت يكى پيش و يكى از عقب و جبرئيل نيز چنين كرد (3)، و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به دست خود بر سر امير المؤمنين عليه السّلام عمامه بست و يك علاقه از پيش افكند و يكى از عقب و فرمود: بخدا سوگند كه چنين است تاجهاى ملائكه (4).

و در حديث معتبر ديگر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: ملائكه اى كه يارى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كردند در روز بدر پنج هزار ملك بودند و در زمينند و به آسمان بالا نخواهند رفت تا يارى حضرت صاحب الامر عليه السّلام بكنند (5).

بدان كه در عدد آنها كه به شمشير آتش بار نصرت آثار حيدر كرار در جنگ بدر كشته شدند خلاف است، بعضى از مخالفان گفته اند كه: مقتولان كفار چهل و نه نفر بودند و بيست و دو نفر ايشان به تيغ امير المؤمنين عليه السّلام كشته شدند (6)؛ و اكثر گفته اند كه: بيست

ص: 908


1- . رجوع شود به قرب الاسناد 111 و تفسير عياشى 2/65 و خصال 556 و مناقب ابن شهر آشوب 2/275 و اعلام الورى 190-191 و مناقب خوارزمى 218 و ذخائر العقبى 68 و تذكرة الخواص 46.
2- . رجوع شود به تفسير عياشى 1/196 و كافى 6/461 و مجمع البيان 1/499.
3- . كافى 6/460.
4- . كافى 6/461، و در آن عبارت «بخدا سوگند» ذكر نشده است.
5- . تفسير عياشى 1/197.
6- . مغازى 1/152.

و هفت نفر به تيغ آن حضرت كشته شدند (1)؛ و محمد بن اسحاق از مخالفان روايت كرده است كه: آنچه آن حضرت كشت زياده بود بر آنچه همۀ صحابه كشتند (2)؛ و موافق روايات و سير معتبرۀ شيعه هفتاد نفر از كفار در جنگ بدر كشته شدند و از آن جمله سى و پنج نفر به سيلاب تيغ بى دريغ امير المؤمنين عليه السّلام به آتش جهنم رسيدند و سى و پنج نفر ديگر به تيغ ملائكه و ساير صحابه هلاك شدند (3).

و به روايت شيخ مفيد: نصف بيشتر مقتولان به شمشير مولاى مؤمنان به درك اسفل نيران شتافتند (4).

و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود در روز بدر كه: احدى از فرزندان عبد المطلب را مكشيد و اسير مكنيد كه ايشان به اختيار خود به اين جنگ نيامده اند (5).

و كلينى به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون قريش فرزندان عبد المطلب را به جنگ بدر بيرون آوردند و رجزخوانان قريش شروع كردند در رجز خواندن، طالب پسر ابو طالب شروع كرد به رجز خواندن و در رجز خواندن نفرين بر لشكر خود مى كرد كه كشته و مغلوب گردند از لشكر اسلام و دعا مى كرد كه لشكر مسلمانان غالب گردند، چون قريش رجز او را شنيدند گفتند: اين ما را شكست خواهد داد؛ و او را برگردانيدند. و فرمود كه: او در باطن مسلمان بود (6).

ص: 909


1- . تفسير قمى 1/269؛ مجمع البيان 2/559.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 3/144 به نقل از ابن اسحاق.
3- . ارشاد شيخ مفيد 1/69.
4- . ارشاد شيخ مفيد 1/72.
5- . امالى شيخ طوسى 342، و در آن كلمۀ «مكشيد» ذكر نشده است، ولى در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 14/182-183 و سيرۀ ابن هشام 2/629 و دلائل النبوة 3/140 از ابن عباس روايت شده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: من دانستم كه مردانى از بنى هاشم و غير آنها به اجبار وارد جنگ شده اند و ما احتياجى به قتل آنان نداريم، اگر كسى از شما يكى از آنان را ببيند، او را نكشد.
6- . كافى 8/375.

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: ابو بشر انصارى عباس و عقيل را اسير كرد و ايشان را به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورد، حضرت از او پرسيد كه: آيا كسى تو را يارى كرد بر گرفتن ايشان؟

گفت: بلى مردى مرا يارى كرد كه جامه هاى سفيد پوشيده بود و من او را نمى شناختم.

حضرت فرمود كه: او از ملائكه بود.

پس حضرت، عباس را گفت كه: فدا بده براى خود و براى پسر برادر خود عقيل-و به روايت ديگر: براى دو پسر برادر خود عقيل بن ابى طالب و نوفل بن حارث (1)-.

عباس گفت: يا رسول اللّه! من مسلمان بودم و ليكن قوم مرا به جبر به جنگ آوردند.

حضرت فرمود كه: خدا اسلام تو را بهتر مى داند و اگر راست گوئى تو را جزا خواهد داد و اما به حسب ظاهر تو به يارى دشمن ما آمده بودى، اى عباس! شما خواستيد با خدا خصمى كنيد خدا ما را بر شما غالب گردانيد، اى عباس! بده فداى خود و پسر برادر خود را.

و چون عباس چهل اوقيۀ طلا با خود آورده بود و مسلمانان از او به غنيمت گرفته بودند گفت: يا رسول اللّه! آن طلا را به فداى من حساب كن.

حضرت فرمود: نه، اين چيزى است كه خدا به من داده است، به حساب فدا محسوب نمى شود.

عباس گفت: من مال ديگر بغير آن ندارم.

آن جناب فرمود كه: دروغ مى گوئى چه شد آن مالى كه به ام الفضل سپردى در مكه و گفتى اگر مرا حادثه اى رو دهد اين را ميان خود قسمت كنيد.

عباس گفت: كى تو را خبر داد به اين؟ حضرت فرمود: خدا مرا خبر داد.

عباس گفت: شهادت مى دهم كه تو پيغمبر خدائى زيرا كه بغير از خدا ديگرى بر اين مطلع نبود. پس عباس گفت: جميع مال مرا مى گيرى كه من از مردم به دست خود سؤال

ص: 910


1- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 14/184؛ مجمع البيان 2/559؛ دلائل النبوة 3/142.

كنم، پس حق تعالى اين آيه را فرستاد يا أَيُّهَا اَلنَّبِيُّ قُلْ لِمَنْ فِي أَيْدِيكُمْ مِنَ اَلْأَسْرى «اى پيغمبر! بگو مر آنان را كه در دستهاى شمايند از اسيران» ، إِنْ يَعْلَمِ اَللّهُ فِي قُلُوبِكُمْ خَيْراً يُؤْتِكُمْ خَيْراً مِمّا أُخِذَ مِنْكُمْ «اگر بداند خدا در دلهاى شما خيرى، هرآينه عطا كند شما را بهتر از آنچه گرفته شده است از شما به علت فدا» وَ يَغْفِرْ لَكُمْ وَ اَللّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ (1)«و بيامرزد شما را و خدا آمرزنده و مهربان است» (2).

و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام اين قصه منقول است و در آخر حديث فرمود كه: چون عباس به مدينه هجرت كرد بعد از اسلام، مالى از براى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از ناحيه اى آوردند پس آن حضرت عباس را گفت: اى عباس! رداى خود را بگشا و بهره اى از اين مال بگير، عباس ردا را گشود و حضرت زر بسيارى در رداى او ريخت و فرمود: اين از جملۀ آن است كه خدا فرموده يُؤْتِكُمْ خَيْراً مِمّا أُخِذَ مِنْكُمْ (3).

و كلينى به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: اين آيه كه گذشت در حق عباس و عقيل و نوفل پسر عمّ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نازل شد، و فرمود كه:

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نهى نمود در روز بدر از كشتن احدى از بنى هاشم و از كشتن ابو البخترى؛ و ابو البخترى قبول نكرد كه اسير شود و كشته شد، و اين سه نفر از بنى هاشم اسير شدند، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم على بن ابى طالب عليه السّلام را فرستاد كه: ببين از بنى هاشم كى در اينجا هست، چون امير المؤمنين عليه السّلام به برادر خود عقيل گذشت از براى خدا نظر به جانب او نكرد و گذشت، عقيل گفت: اى برادر! بيا به جانب من حال مرا مى بينى، باز متوجه او نشد و به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت: يا رسول اللّه! عباس در دست فلان كس است و عقيل در دست فلان است و نوفل در دست فلان است؛ پس آن حضرت به نزد ايشان آمد و چون به عقيل رسيد گفت: اى عقيل! ابو جهل كشته شد، عقيل گفت: ديگر شما را در مكه منازعى نيست، اگر ايشان را تمام كش نكرده ايد از

ص: 911


1- . سورۀ انفال:70.
2- . تفسير قمى 1/268.
3- . قرب الاسناد 21؛ تفسير عياشى 2/69 با تفاوتى در سند روايت.

پى ايشان برويد؛ پس عباس را به خدمت آن حضرت آوردند حضرت فرمود كه: خود را و پسرهاى برادران خود را فدا بده، عباس گفت: بروم و از قريش گدائى كنم؟ فرمود: از آن مال بده كه نزد ام الفضل گذاشتى و گفتى كه: اگر مرا عارضه اى رو دهد در اين سفر اين را صرف خود و فرزندان خود كن، عباس گفت: اى پسر برادر! كى اين خبر را به تو داد؟ فرمود كه: جبرئيل از جانب خدا خبر آورد، و گفت: بخدا سوگند كه كسى اين را ندانست و گواهى مى دهم كه تو پيغمبر خدائى. پس اسيران همه كافر به مكه برگشتند بغير عباس و عقيل و نوفل كه ايشان مسلمان شدند و خدا اين آيه را در شأن ايشان فرستاد (1).

برگشتيم به روايت على بن ابراهيم: پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به عقيل گفت كه: خدا كشت ابو جهل و عتبه و شيبه و منبه و نبيه و نوفل را و اسير شد سهيل بن عمرو و نضر بن حارث و عقبة بن ابى معيط و فلان و فلان (2)؛ عقيل گفت: بعد از اين در مكه كسى با تو منازعه نمى تواند كرد، اگر خوب مجروح كرده اى و كشته اى ايشان را خوب و اگر قوتى در ايشان مانده است تعاقب كن ايشان را؛ حضرت از سخن او متبسم گرديد.

و كشتگان بدر هفتاد نفر بودند و اسيران نيز هفتاد نفر بودند و امير المؤمنين عليه السّلام از ايشان بيست و هفت نفر را خود تنها كشته بود و احدى از مسلمانان اسير كافران نشده بودند پس اسيران را به ريسمانها بستند و پياده مى كشيدند. و از اصحاب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نه نفر شهيد شدند كه يكى از ايشان سعد بن خيثمه (3)بود كه يكى از نقبا بود، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بار كرد و نزد غروب آفتاب در اثيل فرود آمدند كه در دو فرسخى بدر واقع است، و در راه آن حضرت نظرى كرد بسوى عقبة بن ابى معيط و نضر بن حارث كه هر دو را به يك ريسمان بسته بودند، پس نضر به عقبه گفت كه: اى عقبه! من و تو هر دو كشته خواهيم شد، عقبه گفت: در ميان همۀ قريش من و تو را خواهند كشت؟

ص: 912


1- . كافى 8/202، و در آن عبارت «و ابو البخترى قبول نكرد كه اسير شود و كشته شد» ذكر نشده است، ولى دربارۀ اين معنى رجوع شود به مغازى 1/80 و سيرۀ ابن هشام 2/629.
2- . نام كشتگان و اسيران در مصدر با تفاوتهايى ذكر شده است.
3- . در مصدر «خثيمه» ذكر شده است.

گفت: بلى زيرا كه [محمد] (1)نظرى بسوى ما كرد كه من در آن نظر مرگ را ديدم. پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: يا على! نضر و عقبه را بياور و عقبه مرد خوش روئى بود و موهاى بلند داشت، حضرت امير المؤمنين عليه السّلام موهاى سر او را گرفت و همه جا او را كشيد تا به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورد، نضر گفت: يا محمد! سؤال مى كنم از تو بحق رحم و خويشاوندى كه ميان من و تو هست كه بگردانى مرا مانند يكى از قريش، اگر آنها را بكشى مرا بكشى و اگر از آنها فدا بگيرى از من فدا بگيرى، حضرت فرمود كه: ميان من و تو خويشى نيست، خدا رحم را به اسلام قطع كرد، يا على! او را پيش آر و گردن بزن، عقبه گفت: يا محمد! آيا تو نگفتى كه قريش را دستگير كرده نمى بايد كشت؟ حضرت فرمود كه: تو از قريش نيستى تو گبرى هستى از اهل صفوريه و آن پدرى كه تو را به او نسبت مى دهند تو به سال از او بزرگترى؛ پس فرمود كه: يا على! عقبه را نيز گردن بزن.

چون نضر و عقبه كشته شدند انصار ترسيدند كه مبادا حضرت همۀ اسيران را بكشد، پس به خدمت آن حضرت ايستادند و گفتند: يا رسول اللّه! ما هفتاد نفر از قريش را كشتيم و هفتاد نفر از ايشان را اسير كرديم و ايشان قوم و خويشان تواند، ايشان را به ما ببخش يا رسول اللّه و فدا از ايشان بگير و ايشان را رها كن. پس حق تعالى اين آيه را فرستاد كه ما كانَ لِنَبِيٍّ أَنْ يَكُونَ لَهُ أَسْرى حَتّى يُثْخِنَ فِي اَلْأَرْضِ (2)يعنى: «نبوده است پيغمبرى را كه او را اسيران بوده باشد-كه اگر خواهد فدا بگيرد و اگر خواهد رها كند-تا بسيار بكشد كافران را و ايشان را در زمين ذليل و مغلوب گرداند» ؛ پس در آيات بعد مؤمنان را عتابها فرمود به سبب طمع در فدا و غنيمت، پس فرستاد فَكُلُوا مِمّا غَنِمْتُمْ حَلالاً طَيِّباً (3)يعنى: «پس بخوريد از آنچه به غنيمت گرفته ايد حلال و پاكيزه» (4).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: حق تعالى در اين آيه مرخص فرمود ايشان را

ص: 913


1- . اين كلمه از متن عربى روايت اضافه شد.
2- . سورۀ انفال:67.
3- . سورۀ انفال:69.
4- . تفسير قمى 1/269-270.

در فدا گرفتن و رها كردن اسيران و شرط كرد بر ايشان كه اگر فدا مى گيريد از ايشان به عدد آنها كه از ايشان فدا گرفته ايد در سال آينده از شما كشته خواهند شد به دست ايشان، و مسلمانان به اين شرط راضى شدند و گفتند: امسال فدا مى گيريم و نفع دنيا مى بريم و در سال آينده شهيد مى شويم و داخل بهشت مى شويم؛ پس در جنگ احد هفتاد نفر از مسلمانان شهيد شدند و باقيماندۀ اصحاب گفتند كه: چرا چنين شد؟ تو ما را وعدۀ نصرت كردى، پس حق تعالى فرستاد كه: شما خود كرديد اين را به آن شرطى كه در بدر كرديد و به فدا گرفتن راضى شديد (1).

و شيخ طبرسى روايت كرده است كه: اكثر فداى مشركان چهار هزار درهم بود و كمتر آن هزار درهم بود، پس قريش به تدريج فدا مى فرستادند و اسيران را رها كردند تا آنكه زينب دختر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه زوجۀ ابو العاص بن ربيع بود گردنبند خود را كه حضرت خديجه به او داده بود براى فداى شوهر خود ابو العاص فرستاد، چون حضرت آن گردنبند را ديد خديجه را به ياد آورد و متألم شد؛ چون صحابه اين حالت را در حضرت مشاهده كردند، فداى زينب را بخشيدند-و به روايت ديگر حضرت از ايشان درخواست و ايشان بخشيدند (2)-و حضرت ابو العاص را بى فدا رها كرد به شرط آنكه زينب را مانع نشود از آمدن به خدمت آن حضرت و او وفا به شرط خود كرد (3).

ابن ابى الحديد كه از مشاهير علماى اهل سنت است در شرح نهج البلاغه گفته است كه:

من چون اين قصه را نزد سيد نقيب استاد خود خواندم گفت: آيا ابو بكر و عمر در آنجا حاضر نبودند و نديدند كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم براى قلادۀ زينب چنين متأثر شد و از مسلمانان استدعا كرد كه به او فدا را ببخشند؟ آيا فاطمه كه بهترين زنان عالميان بود كمتر از زينب بود؟ بر تقديرى كه آن حديث دروغ كه بر پيغمبر بستند راست بود و حضرت فاطمه را در فدك حقى نبود، ايشان نمى توانستند از براى خاطرجوئى فاطمه از

ص: 914


1- . تفسير قمى 1/270.
2- . سيرۀ ابن هشام 2/653؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 14/190.
3- . مجمع البيان 2/559.

مسلمانان طلب كنند كه فدك را به فاطمه بگذارند؟ آيا مسلمانان در اين باب مضايقه مى كردند؟ (1).

برگشتيم به روايت شيخ طبرسى، روايت كرده است كه: چون مسلمانان يافتند كه حضرت از گرفتن فدا كراهت دارد، سعد بن معاذ گفت: يا رسول اللّه! اين اول جنگى است كه ما با كافران كرديم اگر ايشان را بكشيم بهتر است از آنكه فدا بگيريم. عمر گفت: يا رسول اللّه! اينها تكذيب تو كردند و تو را از مكه بيرون كردند، اينها را گردن بزن و على را بفرما كه عقيل را گردن بزند و مرا بفرما تا فلان را گردن بزنم (2).

مؤلف گويد: اين ملعون در اين سخن غرضى بغير اين نداشت كه شايد برادر امير المؤمنين عليه السّلام كشته شود با آنكه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در اول جنگ فرمود كه هيچ كس از بنى هاشم را مكشيد كه ايشان به رضاى خود به اين جنگ نيامده اند، و اين عجب است كه اين شجاعت چگونه بعد از بستن دست اسيران در او بهم رسيد و در اثناى جنگ چرا يك كس را نكشت.

به اتفاق راويان خاصه و عامه مجملا در ميان صحابه در اين باب اختلاف شد تا آنكه به فدا گرفتن قرار يافت چنانكه گذشت (3).

و از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه در روز بدر فداى هر مرد از مشركان چهل اوقيه طلا بود كه هر اوقيه چهل مثقال طلا بود بغير از عباس كه از او صد اوقيه گرفته شد چنانكه گذشت (4).

و از عباس مروى است كه گفت: به عوض آنچه از من گرفته شد خدا آن قدر به من داد كه الحال بيست غلام دارم كه براى من تجارت مى كنند كه كمتر مايۀ ايشان بيست هزار درهم

ص: 915


1- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 14/190-191.
2- . مجمع البيان 2/559.
3- . رجوع شود به مجمع البيان 2/559 و صحيح مسلم 3/1358 و تاريخ طبرى 2/46 و البداية و النهاية 3/297 و دلائل النبوة 3/137-141.
4- . مجمع البيان 2/559.

است و خدا سقايت زمزم را به من داد كه با جميع اموال مكه آن را برابر نمى كنم و اميد آمرزش نيز از پروردگار خود دارم (1).

و در تفسير حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بسوى مدينه هجرت كرد، ابو جهل رسالتى بسوى آن حضرت فرستاد كه: آن باد نخوتى كه در سر داشتى تو را از مكه به مدينه افكند و باز آن نخوت را ترك نمى كنى تا آنكه همۀ قريش اتفاق كنند و تو را با اعوان تو مستأصل كنند؛ و از اين مقوله سخنان بسيار گفت. چون فرستادۀ آن ملعون اداى رسالت كرد در حضور صحابه و در آن وقت حضرت در بيرون مدينه بود و در جواب فرمود: ابو جهل مرا به مكاره و كشتن تهديد مى كند و پروردگار عالميان مرا به ظفر و يارى نمودن وعده مى كند و خبر خدا راست تر است و گفتۀ خدا به قبول كردن سزاوارتر است، محمد را ضرر نمى رساند بعد از يارى و فضل و كرم خدا، هر كه او را اطاعت نكند او را خوار گرداند يا بر او غضب نمايد، بگو به او كه:

اى ابو جهل! تو به نزد من فرستاده اى سخنى چند را كه شيطان در خاطر تو انداخته است و من جواب مى گويم تو را به آنچه خداوند رحمان در دل من مى افكند: بعد از بيست و نه روز ميان ما و تو جنگ خواهد شد و خدا تو را به دست ضعيفترين اصحاب من خواهد كشت و عن قريب تو و عتبه و شيبه و وليد و فلان و فلان در چاه بدر كشته خواهيد افتاد و از شما هفتاد نفر را خواهم كشت و هفتاد نفر را اسير خواهم كرد و از ايشان فداى گران خواهم گرفت. پس حضرت ندا فرمود جمعى را كه حاضر بودند كه: مى خواهيد بنمايم به شما محل كشته شدن هر يك از آنها را كه در قتال مقتول خواهند شد؟ گفتند: بلى، فرمود:

بيائيد بر سر چاه بدر تا بنمايم به شما.

چون نام بدر را شنيدند بغير على بن ابى طالب عليه السّلام كسى اجابت نكرد و ديگران گفتند:

محتاج به سوارى و خرجى مى شويم براى اين سفر و بر ما دشوار است تحصيل اينها! حضرت به يهودان كه حاضر بودند خطاب نمود كه: شما چه مى گوئيد؟ گفتند: مى خواهيم

ص: 916


1- . مجمع البيان 2/560.

در خانه هاى خود باشيم و احتياج نداريم به ديدن آنچه تو به دروغ دعوى مى كنى؟ حضرت فرمود: شما را در رفتن بسوى بدر تعبى نيست به يك گام مى توانيد به آنجا رسيدن؛ مؤمنان گفتند: راست است فرمودۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى رويم و مشرّف مى شويم به دانستن اين معجزه، و منافقان گفتند: امتحان مى كنيم اين دروغگو را تا دروغ او ظاهر شود و رسوا گردد! پس حضرت فرمود: گام برداريد، چون گام برداشتند در گام دوم خود را نزد چاه بدر ديدند و بسيار تعجب كردند، حضرت فرمود: چاه را علامت قرار دهيد و از هر طرف بپيمائيد؛ چون قدرى پيموديم فرمود: اينجا محل كشته شدن ابو جهل است و فلان انصارى او را خواهد كشت و سرش را ابن مسعود جدا خواهد كرد؛ پس فرمود:

ديگر بپيمائيد از جانب ديگر، و فرمود: اينجا موضع كشتن عتبه است و اينجا موضع كشتن شيبه است و اينجا محل هلاك وليد است، و همچنين تا آنكه موضع كشته شدن مجموع هفتاد نفر را بيان كرد و فرمود: از امروز حساب كنيد روز بيست و نهم اين قضيه واقع خواهد شد (1).

و على بن ابراهيم به سند موثق از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه:

در روز بدر چون مشركان گريختند اصحاب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر سه صنف بودند:

صنفى نزد خيمۀ آن حضرت بودند، و صنفى بر غنيمت غارت بردند، و صنفى به طلب دشمن رفتند و اسير كردند و غنيمت گرفتند، چون غنيمتها و اسرا را جمع كردند انصار در باب اسيران سخن گفتند، پس حق تعالى فرستاد ما كانَ لِنَبِيٍّ أَنْ يَكُونَ لَهُ أَسْرى حَتّى يُثْخِنَ فِي اَلْأَرْضِ چون خدا مباح گردانيد بر ايشان اسيران و غنيمتها را سعد بن معاذ انصارى كه از آنها بود كه نزد خيمۀ آن حضرت مانده بودند گفت: يا رسول اللّه! ما كه پى دشمن نرفتيم نه از آن بود كه جهاد را نخواهيم و نه آنكه از دشمن مى ترسيديم و ليكن براى اين نزد خيمۀ شريفۀ تو مانديم كه مبادا مشركان از جانب ديگر بر سر تو آيند و تو تنها باشى، و وجوه مهاجران و اشراف انصار اكثر نزد خيمه بودند، و مردم بسيارند و غنيمت

ص: 917


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 294؛ احتجاج 1/74.

اندك است و اگر غنيمتها را به آنها دهى كه جنگ كرده اند براى اصحاب تو چيزى نمى ماند؛ و او از اين مى ترسيد كه حضرت غنيمتها و پوشش و سلاح و اسب كشتگان را ميان جهاد كنندگان قسمت نمايد و به گروهى كه نزد خيمه مانده بودند چيزى ندهد، و در اين باب ميان صحابه نزاع شد تا آنكه از حضرت پرسيدند: اين غنيمتها از كيست؟ پس حق تعالى اين آيه فرستاد يَسْئَلُونَكَ عَنِ اَلْأَنْفالِ قُلِ اَلْأَنْفالُ لِلّهِ وَ اَلرَّسُولِ (1)«سؤال مى كنند-اى محمد-از تو از حكم غنيمتهاى كافران بگو كه آنها از خدا و رسول است» ، چون اين آيه نازل شد و خدا ايشان را در غنيمت بهره اى نداد نااميد برگشتند، پس حق تعالى آيۀ خمس را فرستاد و حضرت خمس خود را نيز به ايشان بخشيد و خمس بر نداشت و همه را ميان ايشان قسمت كرد.

پس سعد بن ابى وقاص گفت: يا رسول اللّه! آيا سوارۀ قتال كننده را مانند ضعيفان كه كارزار نكرده اند بهره مى دهى؟ حضرت فرمود: مادرت به عزاى تو نشيند خدا به بركت ضعيفان شما را بر دشمنان يارى داد (2).

و قطب راوندى و ديگران روايت كرده اند كه: در آن شب حضرت را خواب نمى برد، از سبب آن پرسيدند، حضرت فرمود: نالۀ عباس در بند نمى گذارد كه من به خواب روم، پس بند را از او گشودند تا حضرت به خواب رفت (3).

و ابن بابويه از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است كه فرمود: من خضر را در خواب ديدم پيش از جنگ بدر به يك شب و گفتم: مرا چيزى تعليم فرما كه به آن نصرت يابم بر دشمنان، فرمود: بگو: «يا هو يا من لا هو الاّ هو» . چون صبح شد خواب خود را به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عرض كرد فرمود: يا على! اسم اعظم را ياد تو داده است؛ پس حضرت امير عليه السّلام فرمود: اين نام بزرگوار پيوسته بر زبان من بود در روز بدر (4).

ص: 918


1- . سورۀ انفال:1.
2- . تفسير قمى 1/254-255.
3- . خرايج 1/61؛ مجمع البيان 2/559؛ دلائل النبوة 3/141؛ المنتظم 3/111.
4- . توحيد شيخ صدوق 89.

و در كتاب اختصاص از حضرت امام موسى كاظم عليه السّلام روايت كرده است كه: عباس در ميان اسيران بود در جنگ بدر و گفت: ندارم چيزى كه به فدا بدهم، پس جبرئيل نازل شد و گفت: طلائى دفن كرده است در خانۀ خود و ام الفضل زن خود را بر آن مطلع كرده است، امير المؤمنين عليه السّلام را بفرست تا آن را از نزد ام الفضل بيرون آورد. چون اين خبر را به عباس نقل فرمود و نشان دفينه را داد، عباس امير المؤمنين عليه السّلام را رخصت داد كه برود و آن طلا را از ام الفضل بگيرد. چون امير المؤمنين عليه السّلام طلا را حاضر نمود عباس گفت: اى فرزند برادر! مرا فقير كردى؛ پس حق تعالى فرستاد: «اگر خدا خيرى در دلهاى شما بداند به شما خواهد داد بهتر از آنچه از شما گرفته شده است» (1). (2)

ابن بابويه به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در نماز بر كشتگان بدر هفت تكبير و نه تكبير گفت (3).

نعمانى به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: جبرئيل در روز بدر علمى براى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورد كه نه از پنبه بود و نه از كتان و نه خز و نه حرير بلكه از برگ درختان بهشت بود، و حضرت آن را در آن روز گشود و ظفر يافت و فتح كرد، پس آن را پيچيد و به امير المؤمنين عليه السّلام داد و امير المؤمنين آن را در جنگ بصره گشود و ظفر يافت، پس آن را پيچيد و آن اكنون نزد ماست و كسى آن را نخواهد گشود تا قائم آل محمد عليه السّلام آن را بگشايد (4).

در بعضى از كتب معتبره مذكور است كه: در جنگ بدر ضربتى بر خبيب بن يساف خورد و دست او از دوش جدا شد و او دست خود را نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورد و آن حضرت بر جاى خود گذاشت و دعا كرد تا ملتئم شد، و چنان شد كه اثرى از بريدن ظاهر

ص: 919


1- . سورۀ انفال:70.
2- . اختصاص 57.
3- . قصص الانبياء راوندى 66. و نيز رجوع شود به تفسير عياشى 1/310 و كافى 8/113 و كمال الدين و تمام النعمة 214 كه روايت در آنها از امام محمد باقر عليه السّلام مى باشد.
4- . غيبت نعمانى 362، و روايت در آنجا از امام صادق عليه السّلام است.

نبود (1).

ايضا روايت كرده است كه شمشير عكاشة بن محصن شكست در جنگ بدر، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چوبى به دستش داد و به اعجاز حضرت شمشير برندۀ سفيد بلندى شد و به آن شمشير جهاد كرد تا مشركان گريختند، و آن شمشير را داشت تا هنگام وفات؛ و همچنين شمشير سلمة بن اشهل در آن جنگ شكست و حضرت تركه اى در دست داشت به او داد و فرمود: به اين جهاد كن، پس شمشير نيكوئى شد و پيوسته با آن شمشير جهاد مى كرد (2).

و روايت كرده اند كه: گريختن مشركان در جنگ بدر نزد زوال شمس بود و حضرت امر فرمود كه چاه بدر را خاك ريختند و فرمود كه كشتگان كافران را در چاه ريختند، پس بر سر چاه ايستاد و يك يك را به نام آواز كرد و فرمود: آيا وعدۀ پروردگار خود را يافتيد كه حق است؟ بدرستى كه من وعدۀ پروردگار خود را حق يافتم، بد قومى بوديد شما براى پيغمبر خود، مردم ديگر مرا تصديق كردند و شما مرا تكذيب كرديد، شما مرا بيرون كرديد و ديگران مرا پناه دادند، شما با من قتال كرديد و ديگران مرا يارى كردند؛ بعضى از صحابه گفتند: يا رسول اللّه! ندا مى كنى گروهى را كه مرده اند؟ حضرت فرمود: آنها سخن مرا مثل شما مى شنوند و ليكن ياراى جواب گفتن ندارند و الحال دانسته اند كه آنچه من گفتم به ايشان حق است. پس حضرت نماز عصر را در بدر ادا فرمود و بار كرد و پيش از غروب آفتاب در اثيل فرود آمد.

به روايت ديگر: نماز عصر را در اثيل ادا نمود، و چون يك ركعت از نماز عصر بجا آورد تبسم فرمود، چون سلام نماز گفت پرسيدند: سبب تبسم شما چه بود؟ فرمود:

ميكائيل بر من گذشت و بر بالش گرد بود و تبسم نمود و گفت: كافران را تعاقب كرده بودم پس جبرئيل آمد و بر ماديانى سوار بود و موى پيشانى اسبش را گره زده بود و غبار بسيار

ص: 920


1- . مغازى 1/83. و نيز رجوع شود به دلائل النبوة 3/97 و اسد الغابة 2/152.
2- . مغازى 1/93 و 94؛ دلائل النبوة 3/98 و 99؛ البداية و النهاية 3/290-291.

بر يال اسبش نشسته بود، پس گفت: يا محمد! حق تعالى در هنگامى كه مرا به يارى تو فرستاد امر كرد مرا كه از تو جدا نشوم تا تو راضى شوى، آيا راضى شدى؟ من گفتم: بلى راضى شدم (1).

و بدان كه در عدد شهداى بدر از مسلمانان خلاف است: بعضى گفته اند چهارده نفر بودند، شش نفر از مهاجران و هشت نفر از انصار (2)؛ بعضى گفته اند يازده نفر بودند، چهار نفر از مهاجران و هفت نفر از انصار؛ بعضى دوازده گفته اند، و عدد انصار را هشت گفتند (3)؛ بعضى مجموع شهدا را نه نفر گفته اند (4). و قول اول اشهر است.

و اما نامهاى ايشان:

از مهاجران: اول، عبيدة بن حارث بود پسر عم رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه در بدر ضربت خورد و در صفرا به حق واصل شد و در آنجا مدفون شد؛ دوم، عمير بن ابى وقاص؛ سوم، عمير بن عبد ود كه او را «ذو الشمالين» مى گفتند (5)؛ چهارم، عاقل بن ابى بكير؛ پنجم، مهجع آزاد كردۀ عمر؛ ششم، صفوان بن بيضا.

از انصار: اول، مبشر بن عبد المنذر؛ دوم، سعد بن خيثمه كه از نقبا بود؛ سوم، حارثة بن سراقه؛ چهارم و پنجم، عوف و معوذ پسران عفرا؛ ششم، عمير بن حمام؛ هفتم، رافع بن معلى؛ هشتم، يزيد بن حارث؛ و بعضى گفته اند كه «انسه» آزاد كردۀ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در بدر كشته شد؛ و بعضى گفته اند كه معاذ بن ماعص و عبيد بن سكن در بدر مجروح شدند و به آن جراحت مردند (6).

ص: 921


1- . مغازى 1/111-113.
2- . مغازى 1/145؛ دلائل النبوة 3/122؛ البداية و النهاية 3/301.
3- . مجمع البيان 2/559.
4- . تفسير قمى 1/269.
5- . در مغازى «عمير بن عبد عمرو» ذكر شده است.
6- . مغازى 1/145-147؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 14/207-208.

ص: 922

باب سى و يكم: در بيان غزوات و وقايعى كه بعد از جنگ بدر تا غزوۀ احد واقع شد

ص: 923

ص: 924

شيخ طبرسى و على بن ابراهيم روايت كرده اند كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از جنگ بدر بسوى مدينه مراجعت نمود، يهودان را در سوق بنى قينقاع جمع كرد و فرمود:

اى گروه يهود! حذر نمائيد از خدا مثل آنچه نازل ساخت بر قريش در جنگ بدر، مسلمان شويد پيش از نزول غضب حق تعالى بر شما و مى دانيد شما كه من پيغمبر مرسلم و در كتابهاى خود وصف مرا خوانده ايد.

يهودان گفتند: اى محمد! تو را فريب ندهد آنكه برخوردى با گروهى كه ايشان را علمى به طريق جنگ كردن نبود و فرصت يافتى بر ايشان، بخدا سوگند كه اگر با ما كارزار نمائى هرآينه خواهى دانست كه مائيم مردان.

پس حق تعالى اين آيه را فرستاد قُلْ لِلَّذِينَ كَفَرُوا سَتُغْلَبُونَ وَ تُحْشَرُونَ إِلى جَهَنَّمَ وَ بِئْسَ اَلْمِهادُ (1)«بگو مر كافران را كه: بزودى مغلوب خواهيد شد از مسلمانان و محشور خواهيد گرديد بسوى جهنم و بد قرار گاهى است جهنم براى شما» .

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شش روز بنى قينقاع را محاصره نمود؛ و گويند: ابتداى محاصره در روز شنبه نيمۀ ماه شوال بود در ماه بيستم از هجرت تا آنكه بعد از شش روز امان طلبيدند و نازل شدند به شرط آنكه حضرت هر حكم كه خواهد در باب ايشان بفرمايد، پس عبد اللّه بن ابىّ برخاست و گفت: يا رسول اللّه! ايشان دوستان و هم سوگندانند با ما و پيوسته ما را حمايت كرده اند و سيصد زره پوش و چهار صد نفر بى سلاحند، مى خواهى در اين بامداد همه را به قتل رسانى؟ و ايشان با قبيلۀ خزرج هم سوگند بودند

ص: 925


1- . سورۀ آل عمران:12.

و با قبيلۀ اوس پيمانى نداشتند و چندان مبالغه و التماس كرد تا حضرت ايشان را بخشيد و از سر كشتن ايشان گذشت؛ پس ايشان از مدينه بيرون رفتند و در «اذرعات» كه نزديك به شام است قرار گرفتند. و حق تعالى در شأن عبد اللّه بن ابىّ و بعضى از خزرج كه با او موافقت كردند در حمايت يهودان اين آيه را فرستاد يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا اَلْيَهُودَ وَ اَلنَّصارى أَوْلِياءَ (1)«اى گروه مؤمنان! مگيريد يهودان و ترسايان را دوستان» تا آخر آيات (2).

و شيخ طبرسى و ابن شهر آشوب و ديگران روايت كرده اند كه: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از جنگ بدر بسوى مدينۀ طيبه مراجعت نمود بعد از هفت روز متوجه قبيلۀ بنى سليم شد زيرا كه شنيد ايشان بر سر آبى جمعيت كرده اند كه آن را «كدر» مى گفتند و سه شب در آنجا ماند و محاربه واقع نشد و با غنائم بسيار معاودت نمود و بقيۀ ماه شوال و ذى القعده در مدينه ماند و در اين مدت اسيران را فدا گرفت و رها كرد؛ پس به غزوۀ «سويق» بيرون رفت و سببش آن بود كه ابو سفيان ملعون نذر كرده بود كه غسل جنابت نكند و آب بر سر نريزد تا به جنگ محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بيايد! پس با صد سوار قريش بيرون آمد از مكه تا به چهار فرسخى مدينه رسيدند و به نزد بنى النضير آمد كه يك طايفه از يهودان مدينه بودند و در خانۀ حىّ بن اخطب را كه يكى از رؤساى ايشان بود زد و او در براى او نگشود، پس به نزد سلام بن مشكم كه رئيس بنى نضير بود رفت و به او رازى چند گفت و برگشت و به اصحاب خود ملحق شد، و جمعى از قريش را بسوى مدينه فرستاد كه آمدند به ناحيۀ عريض و دو كس از انصار را كشتند و برگشتند، چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر اين قضيه مطلع شد به طلب ايشان بيرون رفت تا به «قرقرة الكدر» رسيد، و چون به ابو سفيان نرسيد مراجعت نمود، و چون ايشان به تعجيل مى گريختند بعضى از توشۀ خود را كه در ميان آنها سويق بود-يعنى آرد بو داده-انداختند و مسلمانان برداشتند و به اين سبب اين جنگ را «غزوة

ص: 926


1- . سورۀ مائده:51.
2- . رجوع شود به اعلام الورى 80 و تفسير قمى 1/97 و سيرۀ ابن هشام 3/47.

السويق» ناميدند، و در عرض اين سفر به بازار عرب رسيدند و تجارت سودمند كردند و چون برگشتند گفتند: يا رسول اللّه! ما در اين سفر نفعها برديم و آزارى نكشيديم آيا ثواب جهاد كردن داريم؟ حضرت فرمود كه: بلى ثواب جهاد داريد (1).

و مروى است كه: در همين ماه ذيحجه عثمان بن مظعون كه از زهّاد صحابه و ربيب آن حضرت بود به رحمت الهى واصل شد و در بقيع مدفون شد (2)، و احوال او بعد از اين ان شاء اللّه تعالى مذكور خواهد شد.

و چون حضرت از غزوة السويق بسوى مدينه مراجعت نمود و بقيۀ ماه ذيحجه و ماه محرم در مدينه توقف فرمود خبر رسيد كه گروهى از قبيلۀ غطفان جمعيت نموده اند و ارادۀ مدينه دارند و رئيس ايشان مردى است كه او را دعثور بن حارث مى گويند، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با چهار صد و پنجاه نفر از صحابه از مدينه بيرون آمد متوجه ايشان شد، چون حضرت به نزديك ايشان رسيد گريختند و بر سر كوهها رفتند پس حضرت در وادى يى كه آن را «ذو امر» مى گفتند با لشكر خود نزول فرمود و باران بسيارى در آن وقت باريد و حضرت تنها از وادى عبور فرمود به جانب ديگر و جامه هاى خود را كه از باران تر شده بود كند و بر درختى انداخت كه بخشكد و در زير درخت خوابيد و اعراب بر سر كوهها حضرت را مى ديدند، پس اعراب به دعثور كه بزرگ و شجاعترين ايشان بود گفتند كه: در اين وقت محمد از اصحاب خود جدا مانده است و فرصت غنيمت است برو و آن حضرت را هلاك كن و اگر طلب يارى از اصحاب خود كند تا اصحاب به او مى رسند تو كار خود كرده اى-و به روايتى: سيلاب آمد و وادى را پر كرد كه صحابه از وادى عبور نمى توانستند كردن (3)-پس دعثور شمشير بر گرفت و به جانب آن حضرت روانه شد تا بر سر حضرت ايستاد با شمشير برهنه و گفت: يا محمد! امروز كى تو را از من خلاص مى كند؟ حضرت گفت: خدا. پس جبرئيل دستى بر سينۀ او زد كه افتاد و شمشير از دستش رها شد، پس

ص: 927


1- . رجوع شود به اعلام الورى 78 و مناقب ابن شهر آشوب 1/241 و دلائل النبوة 3/166.
2- . رجوع شود به تاريخ طبرى 2/51 و استيعاب 3/1053-1054 و اسد الغابة 3/591.
3- . رجوع شود به مجمع البيان 2/103 كه در آنجا نزديك به اين معنى در «ذو امر» ذكر شده است.

حضرت شمشير را گرفت و بر سرش ايستاد و گفت: كى تو را از من خلاص مى دهد؟ گفت: هيچ كس و شهادت مى دهم به وحدانيت خدا و پيغمبرى تو و بخدا سوگند ياد مى كنم كه ديگر لشكرى براى تو جمع نكنم. پس حضرت شمشير را به او داد و او را بخشيد، دعثور گفت: تو و اللّه كرم كردى و از من بهتر بودى، حضرت فرمود كه: كى سزاوارتر است به كرم كردن از من.

چون دعثور به قوم خود ملحق شد گفتند: چه شد تو را كه با شمشير برهنه بر سر او رفتى و او خوابيده بود و او را نكشتى؟ گفت: در آن وقت مرد سفيد بلندى را ديدم كه دست بر سينۀ من زد كه بر پشت افتادم و دانستم كه او ملكى بود پس شهادت گفتم و مسلمان شدم و سوگند ياد كردم كه ديگر با او جنگ نكنم. و قوم خود را به اسلام دعوت كرد، پس حق تعالى اين آيه را فرستاد يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا اُذْكُرُوا نِعْمَتَ اَللّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ هَمَّ قَوْمٌ أَنْ يَبْسُطُوا إِلَيْكُمْ أَيْدِيَهُمْ فَكَفَّ أَيْدِيَهُمْ عَنْكُمْ (1)«اى گروه مؤمنان! ياد كنيد نعمت خدا را بر خود در هنگامى كه قصد كردند گروهى كه بگشايند بسوى شما دستهاى خود را پس بازداشت خدا دستهاى ايشان را از شما» (2).

پس بعد از آن «غزوۀ قرده» واقع شد، و آن قصه چنان بود كه بعد از شش ماه از جنگ بدر حضرت شنيد كه كاروان قريش با ابو سفيان-و به روايتى با صفوان بن اميه (3)-از راه عراق به شام مى روند، زيرا كه بعد از واقعۀ بدر از ترس اصحاب حضرت از راه حجاز به شام تردد نمى كردند، و مال بسيارى از نقره و متاع تجارت در آن قافله هست پس حضرت زيد بن حارثه را با صد سوار بر سر راه ايشان فرستاد، و چون به كاروان رسيدند اعيان قوم همه گريختند و مسلمانان كاروان را پيش كرده به مدينه آوردند و حضرت خمس آن را -كه به روايتى بيست هزار درهم بود (4)-جدا كرد و باقى را بر اهل سريه قسمت فرمود،

ص: 928


1- . سورۀ مائده:11.
2- . رجوع شود به اعلام الورى 78-79 و مغازى 1/193-196 و دلائل النبوة 3/167.
3- . مغازى 1/197.
4- . اين روايت مطابق آنچه در مغازى آمده است مى باشد.

و دو مرد از آن كاروان اسير كردند يكى فرات بن حيان بود و چون اسلام اختيار كرد او را نكشتند (1).

و در كتب معتبره ايراد نموده اند كه: در سال دوم هجرت سريۀ عمير بن عدى واقع شد و سببش آن بود كه زنى از يهود بود كه او را عصماء بنت مروان مى گفتند و عيب مسلمانان بسيار مى گفت و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را هجو مى كرد. حضرت عمير را فرستاد كه داخل خانۀ او شد و شمشير بر سينۀ او گذاشت و او را به دونيم كرد و همان شب برگشت و نماز صبح را با حضرت ادا كرد (2).

بعضى اين قضيه را در وقايع سال سوم از هجرت ايراد نموده اند (3)چنانكه بعد از اين مذكور مى شود ان شاء اللّه تعالى.

و در همين سال بود كشتن كعب بن اشرف و او مردى بود از اكابر يهود و شاعر بود و پيوسته به هجو رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و مسلمانان مشغول بود و ايذاى ايشان مى نمود، چون خبر فتح بدر به او رسيد به غايت ملول شد و به مكه رفت و كفار قريش را پرسش نمود و بر مصائب ايشان بسيار گريست و ايشان را بر قتال حضرت تحريص نمود، و چون برگشت و اين خبر به آن حضرت رسيد او را نفرين كرد و فرمود «اللّهمّ اكفني ابن اشرف بما شئت» پس محمد بن مسلمه گفت: يا رسول اللّه! اگر خواهى من كفايت شرّ او مى كنم؟ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم او را اجازت فرمود و با سعد بن معاذ به امر حضرت مشورت نمود و به بهانۀ قرض گندم ابو نائله را كه برادر رضاعى كعب بود به نزد او فرستادند، و چون ابو نائله با او صحبت بسيار داشت و اظهار مودت نمود گفت: براى حاجتى آمده ام به نزد تو مى خواهم افشا نكنى، اى كعب! آمدن اين مرد به مدينه بلائى شد براى ما زيرا به سبب او جميع عرب با ما دشمن شدند و در صدد محاربه برآمدند و راه تجارت و آمد و شد مسدود گشته.

كعب گفت: من به شما گفتم كه چنين خواهد شد.

ص: 929


1- . اعلام الورى 79؛ تاريخ طبرى 2/54.
2- . مغازى 1/172؛ طبقات ابن سعد 1/20؛ المنتظم 3/135.
3- . اعلام الورى 86.

ابو نائله گفت: چند نفر از قوم ما هستند كه با من در رأى متفقند و ما را احتياجى رو داده و از تو مقدارى طعام به قرض مى خواهيم و هر چه تو بگوئى به گرو مى دهيم.

كعب گفت: زنان خود را به گرو دهيد.

ابو نائله گفت: چنين نكنيم و تو خوش روترين عربى و زنان ما به تو مايل خواهند شد.

گفت: فرزندان خود را بدهيد.

ابو نائله گفت: اين عارى مى شود براى فرزندان ما و ليكن اسلحۀ خود را نزد تو به گرو مى نهيم و شب مى آوريم كه كسى مطلع نشود.

پس ابو نائله به خدمت آن حضرت آمد و واقعه را عرض كرد و شب با محمد بن مسلمه و سلكان بن سلامه و حارث بن اوس و ابو عبس بن جبير (1)روانه شدند و حضرت ايشان را تا بقيع مشايعت نمود و در حقّ ايشان دعا فرمود؛ آن شب چهاردهم ماه بود؛ چون به در حصار آمدند و او را آواز دادند، او در پهلوى زن خود نشسته بود و نو داماد بود؛ خواست كه برخيزد زن گفت: در اين شب به كجا مى روى؟ گفت: محمد بن مسلمه و برادرم ابو نائله آمده اند، مى روم ايشان را ببينم. زن گفت: مرو كه من آوازى مى شنوم كه خون از آن مى چكد! هر چه زن ممانعت نمود او ممتنع نشد و به زير آمد، محمد بن مسلمه به رفقاى خود گفت: چون بيايد من سر او را مى بويم و چون ببينيد كه من موى او را نيك بر دست پيچيده ام تيغ بر وى زنيد. چون كعب از حصار بيرون آمد او را به بهانۀ سير مهتاب به سخن گرفتند و از حصار دور بردند.

پس محمد بن مسلمه (2)-و به روايتى ابو نائله (3)-گفت: عجب بوى خوشى از تو مى آيد، آيا رخصت مى دهى كه موى تو را ببويم؟ گفت: آرى؛ پس سر او را بوئيد و مويش را محكم بر دست پيچيد و گفت: بزنيد دشمن خدا را.

چون شمشيرها بر او زدند كارى نشد، پس محمد بن مسلمه حربه اى بر شكم او

ص: 930


1- . در مغازى و طبقات ابن سعد و تاريخ طبرى و ديگران «ابو عبس بن جبر» ذكر شده است.
2- . رجوع شود به البداية و النهاية 4/7.
3- . رجوع شود به مغازى 1/189 و تاريخ طبرى 2/54 و طبقات ابن سعد 2/24.

گذاشت و تا عانه اش شكافت، پس صداى عظيمى از او صادر شد كه اهل قلعه ها همه خبردار شدند و آتشها افروختند و حارث از شمشير ياران خود به غلط زخمى برداشت.

پس سر او را جدا كردند و حارث را بر دوش گرفتند و به خدمت حضرت شتافتند، چون به خدمت حضرت رسيدند حضرت ايشان را دعا كرد و آب دهان مبارك بر جراحت حارث ماليد فى الحال شفا يافت و فرمود: بر هر كه ظفر يابيد از يهود بكشيد.

اين قضيه در چهاردهم ماه ربيع الاول بود (1).

قبيلۀ خزرج گفتند: ما نيز بايد چنين كارى بكنيم و كسى كه عديل كعب باشد بكشيم كه اين شرف مخصوص ايشان نباشد، پس رأى ايشان بر آن قرار گرفت كه ابو رافع كه او را سلام بن ابى الحقيق مى گفتند بكشند، زيرا كه ايذاى او به مسلمانان بسيار مى رسيد و مشركان را اعانت مى نمود و او برادر كنانه شوهر صفيه بود و در نواحى خيبر حصارى داشت، پس عبد اللّه بن عتيك و عبد اللّه بن انيس و عبد اللّه بن عتبه و ابو قتاده و يك مرد ديگر از حضرت رخصت طلبيدند و متوجه خيبر گرديدند و حضرت عبد اللّه بن عتيك را بر ايشان امير كرد، چون به نواحى حصار او رسيدند وقت غروب آفتاب بود و چهار پايان ايشان از مراعى برگشته بودند و داخل حصار مى شدند، عبد اللّه بن عتيك به ياران خود گفت: شما اينجا باشيد تا من بروم و شايد به حيله اى داخل حصار شويم. چون به در حصار آمد با مردم داخل حصار شد به نحوى كه او را نشناختند و در كنارى پنهان شد تا آنكه دربان درها را بست و كليدها را بر ميخى آويخت، چون به خواب رفتند برخاست و كليدها را برداشت و در حصار را گشود و از نردبان غرفه اى كه ابو رافع در آنجا بود بالا رفت و هر درى را كه مى گشود و داخل مى شد در را از آن طرف مى بست تا به غرفۀ ابو رافع رسيد، و چون غرفه تاريك بود و نمى دانست كه در كجا خوابيده است او را صدا زد، و چون جواب داد شمشير را به جانب آواز او انداخت و از غرفه بيرون آمد و لحظه اى صبر

ص: 931


1- . براى اطلاع بيشتر از قضيۀ كشتن كعب بن اشرف، رجوع شود به مغازى 1/184 و طبقات ابن سعد 2/24 و البداية و النهاية 4/6، و در اين مصادر با تفاوتهايى ذكر شده است.

كرد و باز به اندرون رفت و آواز خود را تغيير داد و گفت: اين چه صدا بود؟ ابو رافع گفت:

كسى بر من شمشير انداخت، پس از پى آواز او رفت و شمشير را بر شكم او گذاشت و قوت كرد تا از پشتش بيرون رفت. پس بيرون آمد و از نردبان به زير آمد، و چون به سرعت مى آمد از چند پله افتاد و ساقش شكست پس آن را به دستار خود بست و به يك پا برمى جست تا از حصار بيرون آمد و به ياران خود ملحق شد. و چون به خدمت حضرت آمدند دست مبارك بر پاى او ماليد و در ساعت شفا يافت (1).

و گويند كه در ماه شعبان سال سوم هجرت، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حفصه دختر عمر را به عقد خود در آورد. و در ماه رمضان اين سال زينب دختر خزيمه را به عقد خود در آورد؛ و در نيمۀ ماه رمضان اين سال حضرت امام حسن عليه السّلام متولد شد (2).

ص: 932


1- . رجوع شود به تاريخ طبرى 2/55 و البداية و النهاية 4/139-142 و كامل ابن اثير 2/146-148.
2- . التنبيه و الاشراف 210؛ المنتظم 3/160 و 161؛ وفاء الوفا 1/296.

باب سى و دوم: در بيان جنگ احد است

اشاره

ص: 933

ص: 934

على بن ابراهيم به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون كفار قريش از جنگ بدر بسوى مكه مراجعت نمودند با آن حال كه از اكابر ايشان هفتاد نفر كشته و هفتاد نفر اسير شده بودند ابو سفيان گفت: اى گروه قريش! مگذاريد زنان خود را كه گريه كنند بر كشتگان خود زيرا كه آب ديده آتش اندوه و حزن و نائرۀ عداوت و حسد محمد را فرو مى نشاند و محمد و اصحاب او بر ما شماتت خواهند كرد، ايشان چنين كردند و گريه نكردند و ماتم كشتگان خود را نداشتند تا جنگ احد واقع شد و بعد از آن زنان خود را رخصت ماتم و نوحه و گريه دادند.

پس چون سال ديگر شد ارادۀ جنگ احد كردند و با هم سوگندان خود از قبيلۀ كنانه و غير ايشان جمعيت كردند و اسلحۀ بسيار تهيه كردند و از مكه با سه هزار سوار و دو هزار پياده بيرون آمدند و زنان را با خود آوردند كه مصيبت بدر را به ياد مردم بياورند و ايشان را بر قتال تحريص كنند و ابو سفيان زن خود هند دختر عتبه را با خود برد و عمره دختر علقمه حارثيه نيز با ايشان بيرون آمد (1).

و كلينى به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه از جملۀ نعمتها كه حق تعالى بر رسولش منت گذاشته بود آن بود كه مى توانست خواند و چيزى نمى نوشت، و چون ابو سفيان متوجه احد شد عباس نامه اى به حضرت نوشت و بسوى مدينه فرستاد و آن نامه وقتى به حضرت رسيد كه در بعضى از باغهاى مدينه بود، پس حضرت نامه را خواند و مضمون آن را به اصحاب خود اظهار نفرمود و امر كرد ايشان را كه داخل مدينه

ص: 935


1- . تفسير قمى 1/110؛ مجمع البيان 1/495-496 و در آن ذيل روايت ذكر نشده است.

شوند، و چون داخل مدينه شدند مضمون نامه را خبر داد به ايشان (1).

برگشتيم به روايت على بن ابراهيم: پس حضرت اصحاب خود را جمع كرد و ايشان را خبر داد كه حق تعالى مرا خبر داده كه قريش جمعيت كرده اند و ارادۀ مدينه دارند و ترغيب نمود ايشان را بر جهاد، پس عبد اللّه بن ابىّ و جماعتى از صحابه گفتند: يا رسول اللّه! از مدينه بيرون مرو تا در كوچه هاى مدينه با ايشان جنگ كنيم و مردان ضعيف و زنان و غلامان و كنيزان همه دهانۀ كوچه ها را بگيرند و بر ايشان از بامها سنگ بيندازند و همه اتفاق كنيم بر دفع ايشان بدرستى كه هرگز گروهى بر سر مدينه نيامدند كه بر ما ظفر يابند در وقتى كه ما در قلعه ها و خانۀ خود بوديم و هرگز از مدينه براى جنگ بيرون نرفتيم مگر دشمن بر ما غالب شد.

گويند: حضرت به اين رأى مايل بود (2)پس سعد بن معاذ و غير او از قبيلۀ اوس برخاستند و گفتند: يا رسول اللّه! در وقتى كه ما مشرك بوديم و بت مى پرستيديم كسى از عرب در ما طمع نكرد، چگونه الحال در ما طمع مى كنند و حال آنكه مسلمانيم و تو در ميان مايى، البته از مدينه بيرون مى رويم و با ايشان جنگ مى كنيم پس هر كه از ما كشته شود شهيد خواهد بود و هر كه نجات يابد ثواب جهاد خواهد داشت. پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سخن ايشان را قبول كرد و بيرون رفت با گروهى از اصحاب خود كه موضعى براى جنگ تعيين نمايد چنانكه حق تعالى فرموده است وَ إِذْ غَدَوْتَ مِنْ أَهْلِكَ تُبَوِّئُ اَلْمُؤْمِنِينَ مَقاعِدَ لِلْقِتالِ وَ اَللّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ (3)يعنى: «ياد كن-اى محمد-وقتى را كه بامداد بيرون رفتى از اهل خود مى ساختى و مهيا مى كردى براى مؤمنان جاهاى ايستادن براى كارزار و خدا شنوا است گفتار شما را و دانا است به نيّتهاى شما» ، إِذْ هَمَّتْ طائِفَتانِ مِنْكُمْ أَنْ تَفْشَلا وَ اَللّهُ وَلِيُّهُما وَ عَلَى اَللّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ اَلْمُؤْمِنُونَ (4)«چون قصد كردند دو گروه از شما

ص: 936


1- . در كافى يافت نشد ولى در علل الشرايع 125 همين روايت ذكر شده است.
2- . رجوع شود به مناقب ابن شهر آشوب 1/243.
3- . سورۀ آل عمران:121.
4- . سورۀ آل عمران:122.

كه بددلى كنند و برگردند و خدا يار و نگهدارشان بود و بر خدا بايد توكل كنند مؤمنان» (1).

و به روايت على بن ابراهيم حضرت فرمود: اين آيات در جنگ احد نازل شد كه قريش از مكه به قصد محاربۀ آن حضرت بيرون آمدند و حضرت از مدينه بيرون رفت كه تعيين فرمايد موضعى براى قتال، و مراد از آن دو گروه عبد اللّه بن ابىّ است و گروهى كه متابعت او كردند در ترك نصرت آن حضرت (2).

و شيخ طبرسى از امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: مراد از اين دو گروه بنو سلمه و بنو حارثه اند كه دو گروهند از انصار؛ و بعضى گفته اند: طايفه اى از مهاجران و طايفه اى از انصار بودند كه به سبب برگشتن عبد اللّه بن ابىّ بد دل شدند و برنگشتند (3).

برگشتيم به روايت على بن ابراهيم: پس حضرت موضع لشكر خود را از جانب راه عراق تعيين فرمود و عبد اللّه بن ابىّ و قوم او جماعتى از خزرج متابعت رأى او كردند، پس حضرت اصحاب خود را شمرد و ايشان هفتصد نفر بودند، پس عبد اللّه بن جبير را با پنجاه نفر از تيراندازان بر در دره تعيين فرمود زيرا كه مى ترسيد كه كمين ايشان از اين دره درآيند؛ پس حضرت عبد اللّه بن جبير و اصحابش را وصيت فرمود كه: اگر ببينيد ما را كه كافران را گريزانده ايم تا داخل مكه كرده ايم ايشان را از جاى خود حركت مكنيد، و اگر ببينيد آنها را كه ما را گريزاندند تا آنكه ما را داخل مدينه كردند از جاى خود زايل مشويد.

پس ابو سفيان لعين خالد بن وليد را با دويست سوار مقرر كرد كه در كمين باشند و به ايشان گفت كه: چون ببينيد كه ما با مسلمانان آميختيم، از اين دره داخل شويد و از عقب مسلمانان درآئيد؛ پس چون مشركان در برابر مسلمانان صف كشيدند و حضرت تعبيۀ اصحاب خود نمود علم را به دست امير المؤمنين عليه السّلام داد و انصار همگى به يك دفعه حمله بر مشركان آوردند و مشركان با قبح وجوه گريختند و اصحاب حضرت متوجه اموال

ص: 937


1- . تفسير قمى 1/111. و نيز رجوع شود به مجمع البيان 1/496.
2- . تفسير قمى 1/111.
3- . مجمع البيان 1/495.

ايشان شدند و مشغول غارت گرديدند و دست از جنگ بر داشتند، و چون خالد آمد كه از دره داخل شود عبد اللّه بن جبير و اصحابش ايشان را تير باران كردند و ايشان برگشتند، و چون اصحاب ابن جبير ديدند كه اصحاب حضرت به غارت مشغولند به عبد اللّه گفتند: ما چرا اينجا ايستاده ايم؟ آنها غنيمتها را بردند و ما بى بهره خواهيم ماند؛ عبد اللّه گفت: از خدا بترسيد حضرت ما را سفارش كرده است كه از جاى خود حركت نكنيم، هر چند ايشان را نصيحت كرد سودى نبخشيد و يك يك مى گريختند و مى رفتند تا آنكه عبد اللّه با دوازده نفر ماند و علم قريش با طلحة بن ابى طلحه عبدرى (1)بود از بنى عبد الدار، پس طلحه ندا كرد كه: اى محمد! شما گمان مى كنيد كه ما را به شمشيرهاى خود بسوى جهنم مى فرستيد و ما شما را به شمشيرهاى خود بسوى بهشت مى فرستيم؟ پس هر كه مى خواهد به بهشت خود ملحق شود بيايد تا من او را به بهشت بفرستم!

چون كسى جرأت نكرد كه به جنگ او برود حضرت امير المؤمنين عليه السّلام متوجه او شد و رجزى خواند كه مضمونش اين است: اى طلحه! اگر شما چنانيد كه مى گوئيد شما اسبان داريد و ما شمشيرها، پس بايست تا ببينيم كه كداميك كشته خواهيم شد و كداميك سزاوارتريم به گفتار خود، بتحقيق كه آمده است بسوى تو شير حمله كننده با شمشير برنده كه دمش كند نمى شود و خدا و رسول ياور اويند.

طلحه گفت: تو كيستى اى پسر؟

فرمود: منم على بن ابى طالب.

طلحه گفت: دانستم اى قضيم-يعنى درهم شكنندۀ دليران-كه بغير تو كسى جرأت بر جنگ من نمى كند! پس طلحه ضربتى حوالۀ آن حضرت كرد و حضرت سپر را پيش داشت و حملۀ او را رد كرد و ضربتى بر او زد كه هر دو رانهاى او را قطع كرد و بر پشت افتاد و علم از دستش افتاد، چون حضرت پيش رفت كه سرش را جدا كند حضرت را به رحم قسم داد و حضرت برگشت؛ مسلمانان پرسيدند: چرا او را تمام كش نكردى؟ فرمود:

ص: 938


1- . در تفسير قمى «عدوى» ذكر شده است.

ضربتى كه من بر او زدم بعد از آن زندگانى نمى تواند كرد.

پس علم را ابو سعيد پسر ابو طلحه برداشت و باز على عليه السّلام او را كشت و علم بر زمين افتاد؛ پس عثمان پسر ابو طلحه علم را گرفت و باز امير المؤمنين عليه السّلام او را كشت و علم بر زمين افتاد؛ پس مسافع پسر ابو طلحه علم را بر داشت و به تيغ امير المؤمنين عليه السّلام با علم بر زمين افتاد؛ پس حارث پسر ابو طلحه علم را برداشت و به ضربت شاه ولايت بر خاك مذلت افتاد؛ پس عزير بن عثمان علم را برداشت و به تيغ اسد اللّه روح پليدش تباه شد؛ پس علم را عبد اللّه بن جميله بلند كرد و به تيغ على عليه السّلام متوجه اسفل السافلين شد؛ پس علم را ديگرى از بنى عبد الدار برداشت و به ضربت آن حضرت كشته شد؛ بعد از او علم را ارطاة بن شرحبيل برداشت و باز به شمشير امير عليه السّلام متوجه سعير شد؛ پس علم را غلام بنى عبد الدار كه صواب نام داشته برداشت و على عليه السّلام ضربتى زد و دست راستش را انداخت، پس آن ملعون علم را به دست چپ گرفت، حضرت دست چپش را انداخت، پس علم را به دستهاى بريدۀ خود نگاه داشت و گفت: اى بنى عبد الدار! آيا آنچه شرط يارى شما بود كردم؟ پس امير المؤمنين عليه السّلام ضربتى بر سرش زد كه به جهنم واصل شد؛ پس علم را عمره دختر علقمه حارثيه بلند كرد و خالد بن وليد ملعون متوجه دره شد، و چون قليلى از اصحاب ابن جبير با او مانده بودند ايشان را كشت و از عقب مسلمانان درآمد و شمشير بر ايشان خوابانيد، و چون قريش در گريختن ديدند كه علم ايشان هنوز برپاست برگشتند و به زير علم جمع شدند و از دو طرف مسلمانان را در ميان گرفتند و ايشان را گريزاندند و لشكر اسلام به هر سو گريختند و به كوهها بالا رفتند و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را تنها گذاشتند.

چون حضرت هزيمت آنها را ديد خود را از سر برداشت و فرياد كرد كه: بسوى من آئيد، منم رسول خدا، از خدا و رسول به كجا مى گريزيد؟ (1)

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام پرسيدند كه:

ص: 939


1- . تفسير قمى 1/111-114 با اندكى تفاوت. و نيز رجوع شود به مجمع البيان 1/496.

چون امير المؤمنين عليه السّلام با طلحة بن ابى طلحه مبارزه كرد چرا «يا قضيم» به آن حضرت خطاب كرد؟ فرمود كه: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مكه بود كسى از ترس ابو طالب عليه السّلام متعرض آن حضرت نمى توانست شد و ليكن كودكان را اغراء و تحريص بر اذيت آن حضرت مى نمودند، و چون آن حضرت از خانه بيرون مى آمد كودكان سنگ به جانب آن جناب مى انداختند و خاك و خاشاك بر او مى ريختند، چون امير المؤمنين عليه السّلام بر اين حال مطلع شد گفت: يا رسول اللّه! هرگاه از خانه بيرون مى روى مرا با خود ببر كه رفع اذيت كودكان از تو بكنم، پس هرگاه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بيرون مى رفت امير المؤمنين عليه السّلام با آن حضرت مى رفت، و چون كودكان متوجه آن جناب مى شدند امير المؤمنين عليه السّلام رو و بينى و گوش ايشان را مجروح مى كرد و آنها گريان بسوى پدران خود بر مى گشتند و مى گفتند: «قضمنا عليّ» يعنى: «على ما را به دندان مجروح كرد» پس به اين سبب آن حضرت را «قضيم» مى گفتند (1).

و از ابو واثله روايت كرده است كه گفت: روزى با عمر بن الخطاب به راهى مى رفتم ناگاه اضطرابى در او يافتم و صدائى از سينۀ او شنيدم مانند كسى كه از ترس مدهوش شود! گفتم: چه مى شود تو را اى عمر؟

گفت: مگر نمى بينى شير بيشۀ شجاعت را و معدن كرم و فتوت را و كشندۀ طاغيان و باغيان را و زنندۀ به دو شمشير و علمدار صاحب تدبير را؟

چون نظر كردم على بن ابى طالب عليه السّلام را ديدم، گفتم: اى عمر! اين على بن ابى طالب است.

گفت: نزديك من بيا تا شمه اى از شجاعت و دليرى و بسالت او براى تو بيان كنم: بدان كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در روز احد از ما بيعت گرفت كه نگريزيم و هر كه از ما بگريزد گمراه باشد و هر كه كشته شود شهيد باشد و پيغمبر ضامن بهشت باشد براى او، چون به جنگ ايستاديم ناگاه ديديم كه صد نفر از شجاعان و صنا ديد قريش رو به ما آوردند كه

ص: 940


1- . تفسير قمى 1/114.

هر يك صد نفر يا بيشتر از دليران از پى خود داشتند پس ما را از جاى خود كندند و همه گريختيم! در آن حال على را ديديم كه مانند شير ژيان كه بر گلۀ موران حمله كند بر مشركان حمله مى كرد و از ايشان پروا نمى كرد، چون ما را ديد كه مى گريزيم گفت: قبيح و پاره پاره و بريده و خاك آلوده باد روى شما به كجا مى گريزيد، بسوى جهنم مى شتابيد؛ چون ديد كه ما بر نمى گرديم بر ما حمله كرد و شمشير پهنى در دست داشت كه مرگ از آن مى چكيد و گفت: بيعت كرديد و بيعت را شكستيد، و اللّه كه شما سزاوارتريد به كشته شدن از آنها كه من مى كشم؛ چون به ديده هايش نظر كردم مانند دو كاسۀ روغن زيت كه آتش در آن افروخته باشند مى درخشيد و مانند دو قدح پرخون از شدت غضب سرخ شده بود، من جزم كردم كه همۀ ما را به يك حمله هلاك خواهد نمود، پس من از ميان ساير گريختگان به نزديك او رفتم و گفتم: اى ابو الحسن! بخدا تو را سوگند مى دهم كه دست از ما بردارى زيرا كه عرب كارشان اين است كه گاه مى گريزند و گاه حمله مى كنند، و چون حمله مى كنند ننگ گريختن را بر طرف مى كنند؛ گويا از روى من شرم كرد و دست از ما برداشت و بر كافران حمله كرد و تا اين ساعت ترس او از دل من بدر نرفته است و هرگاه كه او را مى بينم چنين هراسان مى شوم (1).

برگشت به روايت اول-حضرت فرمود كه: در آن معركه با حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نماند مگر ابو دجانه كه نام او سماك بن خرشه بود و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام، و هر گروه از مشركان كه بر سيّد پيغمبران حمله مى كردند امير مؤمنان استقبال ايشان مى كرد و بسيارى از ايشان را مى كشت و ايشان را دفع مى كرد تا آنكه شمشيرش پاره پاره شد. و از زنان «نسيبه» دختر كعب مازنيه در خدمت حضرت مانده بود و نگريخته بود و حضرت او را با خود به جنگها مى برد كه مجروحان را مداوا كند و پسرش در آن جنگ همراه بود، چون خواست بگريزد نسيبه مادر او بر او حمله كرد و گفت: اى فرزند! از خدا و رسول به كجا مى گريزى؟ و او را بر گردانيد تا آنكه مردى از مشركان بر آن پسر حمله كرد و او را شهيد

ص: 941


1- . تفسير قمى 1/114.

كرد، پس نسيبه شمشير پسر خود را گرفت و بر ران كشندۀ پسر خود زد و او را كشت، حضرت او را تحسين كرد و فرمود: خدا بر تو بركت دهد اى نسيبه، و خود را در پيش روى حضرت بازداشته بود و سينه و پستان خود را سپر كرده بود كه آسيبى به آن حضرت نرسد تا آنكه جراحت بسيار به او رسيد.

و ابن قميئه بر حضرت حمله كرد و مى گفت: محمد را به من بنمائيد، من نجات نيابم اگر او از من نجات يابد؛ پس ضربتى بر دوش حضرت زد و فرياد كرد: به لات و عزّى سوگند كه محمد را كشتم. در آن حال نظر حضرت به نامردى از مهاجران افتاد كه مى گريخت و سپر خود را بر پشت سر آويخته بود، حضرت او را ندا كرد كه: اى صاحب سپر! بينداز سپر خود را و برو بسوى جهنم؛ او سپر را انداخت و حضرت نسيبه را فرمود: سپر را بردار، نسيبه سپر را برداشت و با مشركان قتال مى كرد. پس حضرت فرمود: مقام نسيبه و وفاى او امروز بهتر است از مقام أبو بكر و عمر و عثمان.

و چون شمشير امير المؤمنين عليه السّلام شكست به خدمت حضرت آمد و گفت: يا رسول اللّه! مرد به سلاح خود جنگ مى كند و شمشير من شكست، پس حضرت شمشير خود ذو الفقار را به او داد و گفت: به اين شمشير جنگ كن، على عليه السّلام شمشير را گرفت و هر يك از اشرار كه قصد نبى مختار مى كردند حيدر كرار به شرارۀ ذو الفقار آتشبار روح پليد ايشان را به درك اسفل نار مى فرستاد، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به جانب كوه احد ميل فرمود و پشت بر كوه داد كه جنگ از يك ناحيه باشد زيرا كه بغير از امير المؤمنين عليه السّلام كسى از صحابه با او نبود و پيوسته امير المؤمنين عليه السّلام در پيش روى آن حضرت مقاتله مى كرد تا آنكه بر سر و رو و سينه و شكم و دستها و پاهاى مباركش نود جراحت رسيد و چندان محاربه كرد كه مشركان با وفور ايشان منهزم شدند و شنيدند مسلمانان كه كسى از آسمان ندا مى كرد: «لا سيف الاّ ذو الفقار و لا فتى الاّ عليّ» «نيست شمشير بجز ذو الفقار و نيست جوانمردى بغير از على» ، پس جبرئيل بر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نازل شد و گفت: يا محمد! بخدا سوگند كه برادرى و برابرى و يارى آن است كه على مى كند؛ حضرت فرمود:

چون نكند كه من از اويم و او از من است؛ جبرئيل گفت: من نيز از شمايم.

ص: 942

و در آن جنگ هند دختر عتبه در ميان لشكر مشركان ايستاده بود و هر مرد از قريش كه مى گريخت ميلى و سرمه دانى به او مى داد كه: تو زنى، اين آلت زنان را بگير و ديگر دعوى مردى مكن.

و شير خدا حمزة بن عبد المطلب در جنگ بسيارى از مشركان را به قتل رسانيد و به هر طرف كه حمله مى كرد از او مى گريختند و كسى در برابر او نمى ايستاد؛ و هند ملعونه با وحشى كه غلام حبشى بود از جبير بن مطعم عهد كرده بود كه اگر محمد يا على يا حمزه را بكشى آن قدر به تو خواهم بخشيد كه راضى شوى، وحشى گفت: من بر كشتن محمد قادر نيستم و على مردى است بسيار حذركننده و هرگز غافل نمى شود و طمع در او نمى توانم كرد، پس در كمين حمزه نشست در هنگامى كه حمزه مشغول كارزار بود ناگاه بر موضعى گذشت كه سيلاب زيرش را تهى كرده بود، اسبش فرو رفت و او بر زمين افتاد، پس وحشى نيزه اى در دست داشت و به جانب سيد الشهدا انداخت و بر تهيگاه آن حضرت خورد و از شانه اش بيرون آمد-و به روايت ديگر از حضرت صادق عليه السّلام: بر بالاى پستان او خورد (1)-پس نزديك رفت و آن جناب را شهيد كرد و شكم مباركش را شكافت و جگرش را بيرون آورد و براى هند ملعونه برد و آن ملعونه جگر عمّ خير البشر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را در دهان پليد خود گذاشت كه بخايد، چون حق تعالى نمى خواست آن عضو شريف جزو بدن آن ملعونه شود آن جگر را مانند استخوان سفت كرد كه او نتوانست خائيد و بر زمين انداخت و حق تعالى ملكى را فرستاد كه آن را به جاى خود برگردانيد.

پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود كه: خدا نخواست كه جزوى از بدن حمزه داخل جهنم شود.

پس هند ملعونه به نزد سيد الشهدا آمد و ذكر و دو خصيه و هر دو دست او را بريد و هر دو گوشش را بريد و مانند قلاده در گردن خود آويخت از روى شماتت، و قريش بر كوه بالا رفتند و ابو سفيان بر بالاى كوه فرياد كرد كه: بلند باش اى هبل!

ص: 943


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/244؛ اعلام الورى 83.

آن حضرت به امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: بگو «اللّه اعلى و اجلّ» خدا بلندتر و جليل تر است» .

ابو سفيان گفت: هبل رخصت داد ما را كه به جنگ شما آئيم و به بركت او ظفر يافتيم.

حضرت امير عليه السّلام فرمود: بلكه خدا ما را رخصت داد و به امر خدا آمده ايم به جنگ شما و ما را يارى خواهد داد.

پس ابو سفيان گفت: يا على! به لات و عزى سوگند مى دهم كه بگوئى آيا محمد كشته شد؟

حضرت فرمود: خدا لعنت كند تو را و لات و عزى را! و اللّه كه محمد كشته نشده است و اكنون سخن تو را مى شنود.

ابو سفيان گفت: تو راستگوترى، خدا لعنت كند فرزند قميئه را كه دعوى مى كرد محمد را كشته است.

و عمرو بن ثابت (1)هنوز مسلمان نشده بود، چون شنيد كه حضرت به جنگ رفته است شمشير و سپر خود را گرفت و مانند شير گرسنه متوجه احد شد و كلمۀ اسلام گفت و مسلمان شد و رو به لشكر كفار آورد و جهاد كرد تا به مرتبۀ شهادت رسيد؛ پس مردى از انصار بر او گذشت و او را در ميان كشتگان افتاده ديد، از او پرسيد: اى عمرو! آيا بر دين اول خود هستى؟ گفت: نه و اللّه بلكه شهادت مى دهم به يگانگى خدا و پيغمبرى محمد؛ اين را گفت و مرغ روحش بسوى بهشت پرواز كرد؛ پس مردى از اصحاب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گفت: يا رسول اللّه! عمرو بن ثابت مسلمان شد و كشته شد، آيا شهيد است او؟ حضرت فرمود: بلى و اللّه كه شهيد است و او كسى است كه يك ركعت نماز نكرده است و داخل بهشت مى شود.

و حنظله پسر ابو عامر راهب مردى بود از قبيلۀ خزرج و در شب جنگ احد داماد شد

ص: 944


1- . در مصدر «عمرو بن قيس» ذكر شده است.

و دختر عبد اللّه بن ابىّ بن سلول (1)را به عقد خود در آورده بود و از حضرت مرخص شد كه براى دامادى آن شب در مدينه بماند، و در آن شب دخول كرد با زن خود، و در باب رخصت او اين آيه نازل شد إِنَّمَا اَلْمُؤْمِنُونَ اَلَّذِينَ آمَنُوا بِاللّهِ وَ رَسُولِهِ وَ إِذا كانُوا مَعَهُ عَلى أَمْرٍ جامِعٍ لَمْ يَذْهَبُوا حَتّى يَسْتَأْذِنُوهُ إِنَّ اَلَّذِينَ يَسْتَأْذِنُونَكَ أُولئِكَ اَلَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِاللّهِ وَ رَسُولِهِ فَإِذَا اِسْتَأْذَنُوكَ لِبَعْضِ شَأْنِهِمْ فَأْذَنْ لِمَنْ شِئْتَ مِنْهُمْ وَ اِسْتَغْفِرْ لَهُمُ اَللّهَ إِنَّ اَللّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ (2)يعنى: «نيستند مؤمنان مگر آنان كه ايمان آورده اند به خدا و رسول او، و چون باشند با رسول بر كار جمع آورنده-يعنى مهمى كه بحسب شرع بايد ايشان را جمع شدن-براى آن نمى روند از نزديك آن حضرت تا وقتى كه رخصت طلبند از او، بدرستى كه آنان كه رخصت مى طلبند از تو ايشانند آنان كه ايمان كامل آورده اند به خدا و رسول او، پس چون طلب رخصت كنند از تو اين مؤمنان خالص براى اصلاح بعضى از كارهاى خود پس رخصت ده هر كه را خواهى از ايشان و طلب آمرزش كن از براى ايشان از خدا، بدرستى كه خدا آمرزنده و مهربان است» ، پس رخصت داد او را رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، و در آن شب با اهل خود نزديكى كرد و چون صبح شد به يادش آمد كه حضرت مشغول جنگ است و او مشغول عيش! پس با جنابت شمشير برداشت و به جانب احد روان شد، و چون خواست از خانه بيرون رود، زنش فرستاد و چهار نفر از انصار را طلبيد و گفت: گواه باشيد كه حنظله با من مقاربت كرده است؛ و ايشان از حنظله اقرار شنيدند، پس به آن زن گفتند:

چرا چنين كردى؟ گفت: زيرا كه در اين شب خواب ديدم كه گويا آسمان شكافته شد و حنظله به آسمان داخل شد و بعد از آن آسمان بهم پيوسته، و از اين خواب دانستم كه او شهيد مى شود، پس گواه گرفتم كه اگر فرزندى بهم رسد بدانند كه از اوست.

و چون به معركۀ قتال رسيد ابو سفيان را ديد كه بر اسبى سوار است و در ميان معركه جولان مى كند، شمشير كشيد و به جانب ابو سفيان دويد و بر او حمله كرد و اسبش را پى

ص: 945


1- . در مصدر «عبد اللّه بن ابى سلول» ذكر شده است.
2- . سورۀ نور:62.

كرد و ابو سفيان از اسب گرديد و بر زمين افتاد و فرياد كرد: اى گروه قريش! من ابو سفيانم، حنظله مى خواهد مرا بكشد. ابو سفيان گريخت و حنظله از عقبش دويد، پس مردى از مشركان به حنظله رسيد و نيزه اى بر او زد، حنظله با نيزه بسوى آن مشرك دويد و ضربتى بر او زد و او را كشت، و حنظله در ميان حمزه و عمرو بن الجموح و عبد اللّه بن حزام و گروهى از انصار بر زمين افتاد و شهيد شد.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گفت: من ملائكه را ديدم كه حنظله را در ميان آسمان و زمين به آب مزن (1)با كاسه هاى طلا غسل مى دادند، پس او را «غسيل الملائكه» ناميدند يعنى غسل دادۀ ملائكه.

و روايت كرده اند كه: مغيره پسر عاص مردى بود چپ انداز و سنگى كه مى انداخت از نشانه خطا نمى شد، پس در راهى كه به احد مى آمد سنگ برداشت و گفت: به اينها محمد را مى كشم؛ چون به جنگ جنگ گاه رسيد ديد كه حضرت ايستاده است و شمشيرى در دست دارد، پس سنگى انداخت و بر دست مبارك آن حضرت آمد و شمشير افتاد پس فرياد كرد: كشتم محمد را به لات و عزى سوگند، پس حضرت امير عليه السّلام گفت: دروغ گفت خدا او را لعنت كند. پس سنگ ديگر انداخت و بر پيشانى نورانى آن حضرت آمد و حضرت گفت: خداوندا! تو او را حيران گردان. چون مشركان برگشتند آن ملعون به نفرين آن حضرت در معركه حيران ماند و نتوانست گريخت تا آنكه عمار بن ياسر به او رسيد و او را به قتل رسانيد.

و حق تعالى درختان را بر ابن قميئه مسلط گردانيد كه چهارپايش او را به ميان درختان مى برد و گوشتهاى بدنش بر آنها بند مى شد تا آنكه همۀ گوشتهاى بدنش ريخت و به جهنم واصل شد.

پس گريختگان صحابه برگشتند و حق تعالى اين آيات را فرستاد أَمْ حَسِبْتُمْ أَنْ

ص: 946


1- . آب مزن: آب باران.

تَدْخُلُوا اَلْجَنَّةَ وَ لَمّا يَعْلَمِ اَللّهُ اَلَّذِينَ جاهَدُوا مِنْكُمْ وَ يَعْلَمَ اَلصّابِرِينَ (1) يعنى: «آيا گمان مى كنيد كه داخل بهشت خواهيد شد پيش از آنكه خدا شما را امتحان كند تا معلوم شود كه كى جهاد مى كند از شما و كى صبر مى كند بر جنگ و نمى گريزد؟ !» ؛ مراد، وقوع فعل است زيرا كه حق تعالى پيشتر مى دانست كى جهاد خواهد كرد و كى خواهد گريخت و ليكن خدا به كردار مردم ثواب و عقاب مى كند نه به علم خود. وَ لَقَدْ كُنْتُمْ تَمَنَّوْنَ اَلْمَوْتَ مِنْ قَبْلِ أَنْ تَلْقَوْهُ فَقَدْ رَأَيْتُمُوهُ وَ أَنْتُمْ تَنْظُرُونَ (2)«و بدرستى كه بوديد شما كه آرزوى مرگ مى كرديد پيش از آنكه مرگ را-يعنى اسباب آن را كه جنگ است-ببينيد، پس بتحقيق كه ديديد آنچه مى طلبيديد و نظر مى كرديد-به پيغمبر و صحابه كه كشته مى شدند و گريختند-» (3).

على بن ابراهيم روايت كرده است: چون پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از جانب خدا خبر داد مؤمنان را به آن ثوابها كه به شهيدان بدر عطا كرد و درجات ايشان را در بهشت بيان فرمود، صحابه آرزوى شهادت كردند و گفتند: خداوندا! بنما به ما جنگى را كه شهيد شويم در آن، پس خدا در روز احد به ايشان نمود و گريختند مگر اندكى از ايشان كه به توفيق خدا ثابت قدم ماندند.

وَ ما مُحَمَّدٌ إِلاّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ اَلرُّسُلُ أَ فَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ اِنْقَلَبْتُمْ عَلى أَعْقابِكُمْ وَ مَنْ يَنْقَلِبْ عَلى عَقِبَيْهِ فَلَنْ يَضُرَّ اَللّهَ شَيْئاً وَ سَيَجْزِي اَللّهُ اَلشّاكِرِينَ (4) «و نيست محمد مگر رسولى از جانب من كه گذشته اند پيش از او رسولان، آيا اگر بميرد او يا كشته شود بازمى گرديد شما بر پاشنه هاى خود-مرتد مى شويد و از دين بر مى گرديد يا از جنگ مى گريزيد-و هر كه برگردد از دين يا بگريزد از جهاد پس او ضرر نمى رساند به خدا هيچ گونه ضررى، و زود باشد كه خدا جزا دهد شكر كنندگان را» .

روايت كرده است كه: آنها كه مى گريختند براى عذر خود به ديگران مى گفتند: محمد

ص: 947


1- . سورۀ آل عمران:142.
2- . سورۀ آل عمران:143.
3- . تفسير قمى 1/115-119.
4- . سورۀ آل عمران:144.

كشته شد بگريزيد، خدا اين آيه را فرستاد.

به روايتى: شيطان ندا كرد كه محمد كشته شد و به اين سبب مردم گريختند (1)، و چون برگشتند معذرت از حضرت طلبيدند كه سبب گريختن ما اين بود پس اين آيه نازل شد (2).

وَ ما كانَ لِنَفْسٍ أَنْ تَمُوتَ إِلاّ بِإِذْنِ اَللّهِ كِتاباً مُؤَجَّلاً وَ مَنْ يُرِدْ ثَوابَ اَلدُّنْيا نُؤْتِهِ مِنْها وَ مَنْ يُرِدْ ثَوابَ اَلْآخِرَةِ نُؤْتِهِ مِنْها وَ سَنَجْزِي اَلشّاكِرِينَ (3) «و نيست نفسى را كه بميرد مگر به اذن و فرمان خدا نوشته شده است نوشتنى كه اجل مقررى دارد، و هر كه خواهد ثواب دنيا را مى دهيم او را از دنيا، و هر كه خواهد ثواب آخرت را مى دهيم او را از آن، و زود باشد كه جزا دهيم شكر كنندگان را» ، وَ كَأَيِّنْ مِنْ نَبِيٍّ قاتَلَ مَعَهُ رِبِّيُّونَ كَثِيرٌ فَما وَهَنُوا لِما أَصابَهُمْ فِي سَبِيلِ اَللّهِ وَ ما ضَعُفُوا وَ مَا اِسْتَكانُوا وَ اَللّهُ يُحِبُّ اَلصّابِرِينَ (4)«و بسا پيغمبرى كه كارزار كرد با او بودند سپاه بسيار از علماء و پرهيزكاران پس سستى نورزيدند به سبب آنچه به ايشان رسيد از محنتها در راه خدا و ضعيف نگشتند از بسيارى حرب، و فروتنى نكردند با دشمنان، و خدا دوست مى دارد صبر كنندگان را» ، وَ ما كانَ قَوْلَهُمْ إِلاّ أَنْ قالُوا رَبَّنَا اِغْفِرْ لَنا ذُنُوبَنا وَ إِسْرافَنا فِي أَمْرِنا وَ ثَبِّتْ أَقْدامَنا وَ اُنْصُرْنا عَلَى اَلْقَوْمِ اَلْكافِرِينَ (5)«و نبود گفتار ايشان مگر آنكه گفتند: اى پروردگار ما! بيامرز گناهان ما را و از حد درگذشتن ما را در كار ما و ثابت دار قدمهاى ما را و يارى ده ما را بر گروه كافران» ، فَآتاهُمُ اَللّهُ ثَوابَ اَلدُّنْيا وَ حُسْنَ ثَوابِ اَلْآخِرَةِ وَ اَللّهُ يُحِبُّ اَلْمُحْسِنِينَ (6)«پس عطا كرد خدا ايشان را پاداش دنيا و نيكوئى پاداش آخرت، و خدا دوست مى دارد نيكوكاران را» .

يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِنْ تُطِيعُوا اَلَّذِينَ كَفَرُوا يَرُدُّوكُمْ عَلى أَعْقابِكُمْ فَتَنْقَلِبُوا

ص: 948


1- . مجمع البيان 1/513؛ اعلام الورى 81.
2- . تفسير قمى 1/119.
3- . سورۀ آل عمران:145.
4- . سورۀ آل عمران:146.
5- . سورۀ آل عمران:147.
6- . سورۀ آل عمران:148.

خاسِرِينَ (1) «اى گروه مؤمنان! اگر اطاعت كنيد آنان را كه كافر شدند بازمى گردانند شما را از پس پشت از ايمان بسوى كفر پس مى گرديد زيانكاران» ، به روايت على بن ابراهيم:

مراد از كافران در اين آيه عبد اللّه بن ابىّ است در هنگامى كه با حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از مدينه بيرون رفت به جانب احد و در اثناى راه برگشت و اصحاب خود را مى ترسانيد و تكليف برگشتن مى كرد (2).

بَلِ اَللّهُ مَوْلاكُمْ وَ هُوَ خَيْرُ اَلنّاصِرِينَ (3) «بلكه خدا مددكار شماست و او بهترين يارى كنندگان است» .

سَنُلْقِي فِي قُلُوبِ اَلَّذِينَ كَفَرُوا اَلرُّعْبَ بِما أَشْرَكُوا بِاللّهِ ما لَمْ يُنَزِّلْ بِهِ سُلْطاناً وَ مَأْواهُمُ اَلنّارُ وَ بِئْسَ مَثْوَى اَلظّالِمِينَ (4) «زود باشد كه بيندازيم در دلهاى كافران ترس و بيم را به آنكه شريك گردانيدند با خدا آن چيزى را كه نفرستاده است خدا به آن حجتى و دليلى جاى ايشان جهنم است و بد آرامگاهى است ستمكاران را جهنم» ، به روايت على بن ابراهيم: مراد از كافران، قريش اند كه به جنگ آن حضرت آمده بودند (5).

وَ لَقَدْ صَدَقَكُمُ اَللّهُ وَعْدَهُ إِذْ تَحُسُّونَهُمْ بِإِذْنِهِ حَتّى إِذا فَشِلْتُمْ وَ تَنازَعْتُمْ فِي اَلْأَمْرِ وَ عَصَيْتُمْ مِنْ بَعْدِ ما أَراكُمْ ما تُحِبُّونَ ، به روايت على بن ابراهيم: يعنى بتحقيق كه راست كرد خدا براى شما وعدۀ خود را به يارى دادن بر مشركان در هنگامى كه مى كشتيد كافران را به رخصت و معونت خدا تا آنگاه كه شما ترسيديد و بد دل شديد و منازعه كرديد در جنگ كردن و نافرمانى كرديد امر پيغمبر را در حركت نكردن از درۀ كمينگاه بعد از آنكه نمود خدا شما را آنچه مى خواستيد از تصرف و غنيمت. مِنْكُمْ مَنْ يُرِيدُ اَلدُّنْيا وَ مِنْكُمْ مَنْ

ص: 949


1- . سورۀ آل عمران:149.
2- . تفسير قمى 1/120.
3- . سورۀ آل عمران:150.
4- . سورۀ آل عمران:151.
5- . تفسير قمى 1/120.

يُرِيدُ اَلْآخِرَةَ ثُمَّ صَرَفَكُمْ عَنْهُمْ لِيَبْتَلِيَكُمْ وَ لَقَدْ عَفا عَنْكُمْ وَ اَللّهُ ذُو فَضْلٍ عَلَى اَلْمُؤْمِنِينَ (1) «از شما بعضى ارادۀ دنيا كردند-يعنى از اصحاب عبد اللّه بن جبير كه ترك ثبات قدم كردند و از پى غنيمت رفتند-و بعضى ارادۀ آخرت كردند-يعنى ابن جبير و آنها كه ماندند و شهيد شدند-پس خدا شما را يارى نكرد تا رو گردانيديد تا بيازمايد شما را، بدرستى كه عفو كرد از شما و خدا صاحب فضل و احسان است بر مؤمنان» (2).

إِذْ تُصْعِدُونَ وَ لا تَلْوُونَ عَلى أَحَدٍ وَ اَلرَّسُولُ يَدْعُوكُمْ فِي أُخْراكُمْ فَأَثابَكُمْ غَمًّا بِغَمٍّ لِكَيْلا تَحْزَنُوا عَلى ما فاتَكُمْ وَ لا ما أَصابَكُمْ وَ اَللّهُ خَبِيرٌ بِما تَعْمَلُونَ (3) «در هنگامى كه به بالاى كوه مى گريختيد و نمى ايستاديد و التفات نمى كرديد بر هيچ يك از مردمان و حال آنكه پيغمبر شما را مى خواند از عقب شما پس مكافات داد شما را خدا غمى بعد از غمى تا اندوهگين نگرديد بر آنچه از شما فوت شد-از فتح و غنيمت-و نه در آنكه به شما رسيد -از قتل و جراحت و هزيمت-و خدا داناست به كرده هاى شما» . از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: غم اول، گريختن و كشتن است؛ و غم دوم، مشرف شدن خالد بن وليد بر ايشان؛ و آنچه فوت شد از ايشان، غنيمت بود؛ و آنچه به ايشان رسيد، قتل برادران ايشان بود (4).

ثُمَّ أَنْزَلَ عَلَيْكُمْ مِنْ بَعْدِ اَلْغَمِّ أَمَنَةً نُعاساً يَغْشى طائِفَةً مِنْكُمْ وَ طائِفَةٌ قَدْ أَهَمَّتْهُمْ أَنْفُسُهُمْ «پس فرستاد خدا بر شما بعد از غم و اندوه امنى و آرامى كه آن باعث خواب گرديد كه فرو گرفت گروهى از شما را و گروهى ديگر، بدرستى كه در غم افكنده بود ايشان را جانهاى ايشان» ، على بن ابراهيم روايت كرده است كه: چون اصحاب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بعد از گريختن و مجروح شدن برگشتند به خدمت آن حضرت و معذرت مى طلبيدند از آن حضرت، حق تعالى خواست كه بشناساند به پيغمبر خود راستگو

ص: 950


1- . سورۀ آل عمران:152.
2- . تفسير قمى 1/120.
3- . سورۀ آل عمران:153.
4- . تفسير قمى 1/120.

و دروغگو را، پس در آن حالت خوابى بر ايشان مستولى گردانيد كه نزديك شد كه بر زمين افتند، و منافقان كه تكذيب آن حضرت مى كردند قرار نمى گرفتند و عقلهاى ايشان پريده بود و سخنان واهى مى گفتند و آنچه در خاطر ايشان بود بى اختيار اظهار مى كردند، پس طايفۀ اول كه خدا فرمود مؤمنانند و طائفۀ دوم منافقان (1).

و در وصف ايشان فرموده است يَظُنُّونَ بِاللّهِ غَيْرَ اَلْحَقِّ ظَنَّ اَلْجاهِلِيَّةِ يَقُولُونَ هَلْ لَنا مِنَ اَلْأَمْرِ مِنْ شَيْءٍ قُلْ إِنَّ اَلْأَمْرَ كُلَّهُ لِلّهِ يُخْفُونَ فِي أَنْفُسِهِمْ ما لا يُبْدُونَ لَكَ يعنى: «گمان مى برند به خدا گمان ناروا مانند گمان كافران جاهليت-كه مى گفتند مهم محمد به اتمام نخواهد رسيد-مى گويند-بر سبيل انكار-كه: آيا هست ما را از ظفر و نصرت بهره اى؟ بگو-اى محمد-امر همه از خداست و همه به تقدير اوست پنهان مى كنند در خاطر خود آنچه آشكار نمى كنند براى تو» ، يَقُولُونَ لَوْ كانَ لَنا مِنَ اَلْأَمْرِ شَيْءٌ ما قُتِلْنا هاهُنا قُلْ لَوْ كُنْتُمْ فِي بُيُوتِكُمْ لَبَرَزَ اَلَّذِينَ كُتِبَ عَلَيْهِمُ اَلْقَتْلُ إِلى مَضاجِعِهِمْ (2)«مى گويند منافقان در خلوت با يكديگر كه: اگر ما را اختيارى مى بود بيرون نمى آمديم و كشته نمى شديم در اينجا، بگو-اى محمد-كه: اگر مى بوديد-اى منافقان-در خانه هاى خود هرآينه بيرون مى آمدند آنها كه در ازل نوشته شده است بر ايشان كشته شدن بسوى كشتنگاه خود» .

كلينى به سند حسن روايت كرده است از حضرت صادق عليه السّلام كه: چون مردم در روز احد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را در معركه گذاشتند و گريختند، حضرت رو به ايشان گردانيد و مى فرمود: منم محمد و منم رسول خدا كشته نشده ام و نمرده ام، پس أبو بكر و عمر ملتفت شدند به جانب آن حضرت در اثناء گريختن و گفتند: الحال ما را نيز ريشخند مى كند؛ بعد از آنكه همۀ لشكرش گريختند و با آن حضرت نماند كسى بغير از امير المؤمنين عليه السّلام و ابو دجانۀ انصارى پس حضرت دعا كرد ابو دجانه را و فرمود: اى ابو دجانه! برو من تو را از بيعت خود رها كردم اما على پس او من است و من اويم، پس ابو دجانه گريست و سر

ص: 951


1- . تفسير قمى 1/120-121.
2- . سورۀ آل عمران:154.

بسوى آسمان بلند كرد و گفت: نه بخدا سوگند نه و اللّه من خود را از بيعت تو رها نمى كنم و از نزد تو به كجا روم يا رسول اللّه؟ بسوى زوجه اى كه خواهد مرد؟ يا فرزندى كه خواهد مرد و خانه اى كه آخر خراب خواهد شد و مالى كه فانى خواهد شد و اجلى كه نزديك است به آدمى؟ پس حضرت براى او رقت كرد و او را رخصت جنگ داد و او از يك طرف جنگ مى كرد و امير المؤمنين عليه السّلام از طرف ديگر تا آنكه ابو دجانه را جراحتها ضعيف كرد و حضرت امير او را برداشت و آورد به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و بر زمين گذاشت، پس گفت: يا رسول اللّه! آيا وفا به بيعت خود كردم؟ حضرت فرمود: آرى وفا كردى؛ و او را دعاى خير كرد. و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام تنها ماند، و چون مردم از جانب راست بر حضرت حمله مى آوردند حضرت امير متوجه ايشان مى شد و ايشان را بر مى گردانيد، پس از جانب چپ حمله مى كردند و حضرت ايشان را به ضرب شمشير برمى گردانيد، پيوسته در اين كار بود تا شمشيرش به سه پاره شد، پس پاره هاى شمشير خود را به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورد و عرض كرد: يا رسول اللّه! اين شمشير من است كه پاره پاره شده است، پس در آن وقت حضرت ذو الفقار را به او داد، و چون حضرت نظر كرد به پاهاى امير المؤمنين و ديد كه از بسيارى قتال و جدال مى لرزيد گريان شد و رو به جانب آسمان كرد و گفت: پروردگارا! مرا وعده دادى كه دين خود را غالب گردانى و اگر خواهى بر تو دشوار نيست. پس حضرت امير عليه السّلام به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد عرض كرد: يا رسول اللّه! صداهاى شديد به گوشم مى رسد و مى شنوم كسى مى گويد: «اقدم حيزوم» يعنى «پيش رو اى حيزوم» (حيزوم نام اسب جبرئيل است) و هر كس را شمشير حواله مى كنم او مى افتد و مى ميرد پيش از آنكه ضربت من به او رسد.

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: ايشان جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل اند كه با گروه ملائكه به يارى ما آمده اند.

پس جبرئيل آمد و در پهلوى پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ايستاد و گفت: يا محمد! مواسات و جان سپارى آن است كه على براى تو مى كند.

حضرت فرمود: على از من است و من از على ام.

ص: 952

جبرئيل گفت: من از شمايم. پس خس و خاشاك مشركان به سيلاب تيغ مولاى مؤمنان گريزان شدند و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به حضرت امير عليه السّلام گفت: يا على! به شمشير برهنۀ خود از پى ايشان برو، اگر ببينى كه بر شتران سوارند و اسبان را به كتل مى كشند بدان كه ارادۀ مكه دارند، و اگر ببينى كه بر اسبان سوارند و شتران را به جنيبت (1)مى كشند بدان كه ارادۀ مدينه دارند.

چون حضرت امير عليه السّلام به ايشان رسيد ديد كه بر شتران سوار شده اند و اسبان را به كتل مى كشند، پس ابو سفيان را نظر بر امير المؤمنين عليه السّلام افتاد و گفت: يا على! از ما چه مى خواهى؟ ما اكنون به مكه مى رويم، برگرد بسوى يار خود. پس جبرئيل ايشان را تعاقب كرد و هر چند صداى سم اسب جبرئيل را مى شنيدند تندتر مى رفتند و پيوسته جبرئيل با گروه ملائكه از پى ايشان مى رفت و ابو سفيان مى گفت: اينك لشكر محمد به ما رسيدند. پس ابو سفيان داخل مكه شد و اهل مكه را خبر داد كه لشكر محمد از پى ما مى آمدند تا داخل مكه شديم و شبانان و هيزم كشان كه به مكه آمدند گفتند: ما لشكر محمد را ديديم كه هرگاه شما بار مى كرديد ايشان به جاى شما فرود مى آمدند و در پيش ايشان سوارى بود كه بر اسب سرخى سوار بود و از پى شما مى آمد زيرا كه ملائكه به صورت مسلمانان خود را به ايشان مى نمودند. و اهل مكه تعبير و ملامت ابو سفيان مى كردند از گريختن از لشكر اسلام، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از احد بار كرد و امير المؤمنين عليه السّلام علم را در پيش او مى برد تا آنكه از عقبه بالا آمدند و بر مدينه مشرف شدند، چون اهل مدينه علم را ديدند امير المؤمنين عليه السّلام ندا كرد كه: اى گروه مردم! اينك محمد است مى آيد نمرده است و كشته نشده است، پس أبو بكر و عمر گفتند كه: على با علم آمد، و زنان انصار همه بر در خانه ها ايستاده بودند و منتظر قدوم آن حضرت بودند و براى خبر كشته شدن آن حضرت روها خراشيده بودند و موها پريشان كرده و گيسوها كنده و گريبانها چاك كرده و شكمهاى خود را مجروح كرده-و مردان انصار چون نداى بشارت شنيدند و خورشيد

ص: 953


1- . جنيبت: يدك.

جمال نبوى را ديدند كه از بالاى عقبه طالع گرديد از ظلمات مصيبت به نور بشارت درآمدند و جانى در تن و روانى در بدن ايشان در آمده به جانب عقبه دويدند، و آن حضرت را بشارت سلامت مى دادند (1)-و چون حضرت داخل مدينه شد و زنان مدينه را بر آن حال مشاهد كرد ايشان را دعاى خير كرد و فرمود كه: داخل خانه ها شويد و بدنهاى خود را بپوشانيد و فرمود كه: خدا مرا وعده داده كه دين مرا بر همۀ دينها غالب گرداند و خلاف وعدۀ خود نخواهد كرد؛ پس حق تعالى اين آيات را فرستاد وَ ما مُحَمَّدٌ إِلاّ رَسُولٌ تا آخر آيات كه گذشت (2).

و كلينى به سند موثق از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون مسلمانان در روز احد گريختند، غضب شديدى بر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مستولى شد و عادت آن حضرت چنان بود كه چون غضب بر آن حضرت مستولى مى شد عرق مانند مرواريد از جبين مبين او مى ريخت، پس نظر كرد و على عليه السّلام را در پهلوى خود ديد، از روى غضب فرمود كه: چرا با خويشان خود نرفتى كه مرا گذاشتند و گريختند؟

حضرت امير المؤمنين عليه السّلام گفت: يا رسول اللّه! من از تو جدا نمى شوم و در هر كار پيروى تو مى كنم.

حضرت فرمود كه: پس اينها را از من دور كن.

حضرت شمشير كشيد و مانند شير در ميان آن كافران افتاد و ايشان را مى كشت و مى انداخت. پس نظر كرد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و جبرئيل را ديد كه در ميان زمين و آسمان بر كرسى طلا نشسته است مى گويد «لا سيف الاّ ذو الفقار و لا فتى الاّ عليّ» (3).

مؤلف گويد كه: در روايت ابن بابويه آن سخن اول حديث با ابو دجانه بود نه با امير المؤمنين و آن انسب است (4).

ص: 954


1- . عبارتى كه بين دو خط تيره مى باشد در مصدر ذكر نشده است.
2- . كافى 8/318.
3- . كافى 8/110.
4- . علل الشرايع 7.

و شيخ مفيد به طرق عامه روايت كرده است كه ابن عباس مى گفت كه: على بن ابى طالب عليه السّلام را چهار منقبت است كه احدى غير از او را نبوده: اول آنكه او اول كسى بود از عرب و عجم كه به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ايمان آورد و با او نماز كرد؛ دوم آنكه علمدار آن حضرت بود در هر جنگى؛ سوم آنكه در روز احد كه همه گريختند او ثابت قدم ماند؛ چهارم آنكه او پيغمبر را داخل قبر كرد (1).

و باز به طرق مخالفان از ابن مسعود روايت كرده است كه گفت: چون در جنگ احد صف كشيديم در برابر دشمن، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پنجاه نفر از انصار را بر درۀ احد بازداشت و مردى از انصار را بر ايشان امير كرد و مبالغه فرمود كه: اگر همۀ ما كشته شويم شما از جاى خود حركت مكنيد كه اگر آسيبى به ما مى رسد از اينجا مى رسد، و علم مشركان در دست طلحة بن ابى طلحه بود كه به شجاعت مشهور بود و او را قوچ معركه مى گفتند، و حضرت علم مهاجران را به دست امير المؤمنين عليه السّلام داد و خود به زير علم انصار ايستاد.

پس ابو سفيان به علمداران خود گفت كه: هر سستى كه به لشكر مى رسد، از علمدار ايشان است، و در روز بدر شما باعث شكست لشكر شديد، اگر نمى توانيد علم را نگاه داريد به ما دهيد. پس طلحه در غضب شد و گفت: تو به ما چنين مى گوئى؟ و اللّه كه امروز شماها را به حوضهاى مرگ خواهيم انداخت؛ و پيش تاخت و مبارز طلبيد و گفت:

منم طلحة بن ابى طلحه قوچ جنگ جنگ گاه. پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام پيش تاخت و گفت: منم على بن ابى طالب بن عبد المطلب؛ پس دو ضربت در ميان ايشان رد شد و امير المؤمنين عليه السّلام ضربتى بر پيش سرش زد كه ديده هايش بر رويش افتاد و نعره اى زد كه هرگز چنان صدائى نشنيده بودند و علم از دستش افتاد و ديگرى از ايشان برداشت تا آنكه صواب غلام ايشان كه در قوت و شجاعت مشهور بود علم را گرفت و حضرت امير عليه السّلام

ص: 955


1- . ارشاد شيخ مفيد 1/79؛ مستدرك حاكم 3/120؛ استيعاب 3/1090؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 4/116؛ كفاية الطالب 336؛ مناقب خوارزمى 21-22؛ ذخائر العقبى 86.

ضربتى بر دست راستش زد و دستش را انداخت، آن ملعون علم را به دست چپ گرفت، حضرت دست چپش را نيز انداخت، پس به دستهاى بريده علم را به سينۀ خود چسبانيد، پس حضرت ضربتى بر سرش زد كه بر زمين افتاد و مشركان رو به هزيمت آوردند و مسلمانان در غنيمت افتادند و جنگ را فراموش كردند، پس اكثر آنها كه در دره بودند به طمع غنيمت از جاى خود حركت كردند و نصيحت سردار خود عبد اللّه بن عمرو بن حزم را نشنيدند و خالد بن وليد فرصت را غنيمت شمرده از دره درآمد و سر كردۀ ايشان را كشت و به قصد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از عقب لشكر درآمد، و چون بر دور حضرت جماعت قليلى را ديد به اصحاب خود گفت كه: آن كه شما مى خواهيد اين است، سعى كنيد كه او را هلاك كنيد؛ پس همه به يك بار بر آن حضرت حمله كردند به ضرب شمشير و نيزه و تير و سنگ، و اصحاب حضرت مقاتله مى كردند بر دور آن حضرت تا هفتاد نفر از ايشان كشته شدند و باقى گريختند و بغير از امير المؤمنين عليه السّلام و ابو دجانه و سهل بن حنيف كسى نماند و ايشان دفع مشركان از سيد پيغمبران مى كردند و مشركان بسيار شدند.

پس حضرت را غشى طارى شد، و چون چشم گشود امير المؤمنين عليه السّلام را ديد و گفت:

چه شدند مردم؟ حضرت امير گفت: عهد را شكستند و گريختند، حضرت فرمود كه: دفع كن اينها را كه به قصد من مى آيند، پس حضرت حمله كرد بر ايشان و دفع كرد ايشان را و هر فوج از هر جانب كه مى آمدند دفع مى كرد، و ابو دجانه و سهل بن حنيف بر بالاى سر آن حضرت ايستاده بودند و هر يك شمشيرى در دست داشتند و نمى گذاشتند كه از عقب حضرت كسى بيايد، پس از گريختگان صحابه چهارده نفر برگشتند و باقى به كوه بالا رفتند و كسى فرياد كرد در مدينه كه: رسول خدا كشته شد، پس دلهاى مردم كنده شد و گريختگان حيران ماندند؛ و وحشى به گفتۀ هند در كمين حمزه نشست در بن درختى، و چون حمزه بر او نظر كرد شمشير بر او انداخت و شمشير خطا شد و وحشى حربه اى انداخت و بر بالاى ران حمزه آمد و از اسب افتاد (1).

ص: 956


1- . ارشاد شيخ مفيد 1/80-83.

و به روايت شيخ طبرسى: حضرت صادق عليه السّلام فرمود: حمزه حمله بر مشركان مى آورد و از ايشان مى كشت و باز به جاى خود بر مى گشت، پس وحشى نيزه اى انداخت و بر بالاى پستان سيد شهدا آمد و از اسب گرديد و كافران هجوم آوردند و آن حضرت را شهيد كردند و وحشى جگرش را براى هند برد و حق تعالى آن را در دهان او سفت كرد كه نتوانست خائيد و انداخت. و حليس بن علقمه ابو سفيان ملعون را ديد بر اسبى سوار است و بر بالاى سر حمزه ايستاده است و نيزه اى در دست دارد و به دهان مبارك حمزه عليه السّلام مى زند و مى گويد: بچش اى عاق! حليس گفت: نظر كنيد اى گروه بنى كنانه اين مرد را كه دعوى مى كند بزرگ قريش است با پسر عم كشتۀ خود چه مى كند! آن ملعون منفعل شد و گفت:

راست مى گوئى لغزشى بود از من، افشا مكن (1).

برگشتيم به روايت شيخ مفيد: پس هند آمد و شكم او را شكافت و جگرش را بيرون آورد و گوش و بينى و اعضاى او را بريد.

زيد بن وهب گفت: من به ابن مسعود گفتم كه: همۀ صحابه گريختند بغير از على بن ابى طالب و ابو دجانه و سهل؟ ابن مسعود گفت: در اول همه گريختند بغير از على بن ابى طالب كه او تنها با حضرت ماند و بعد از آن ابو دجانه و سهل برگشتند.

راوى گفت: ابو بكر و عمر كجا بودند؟

ابن مسعود گفت: از گريختگان بودند.

راوى گفت: ايستادن على در چنين معركه اى محل تعجب است!

ابن مسعود گفت: ملائكه نيز تعجب كردند از مردانگى او، مگر نمى دانى كه در آن روز جبرئيل ندا مى كرد: «لا سيف الاّ ذو الفقار و لا فتى الاّ عليّ» مردم اين صدا را مى شنيدند و كسى را نمى ديدند، چون از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پرسيدند فرمود: جبرئيل است (2).

و در حديث ديگر از طريق مخالفان روايت كرده است كه جبرئيل به حضرت

ص: 957


1- . اعلام الورى 83.
2- . ارشاد شيخ مفيد 1/83-85.

رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گفت: ما گروه ملائكه تعجب مى كنيم از جانفشانى على در راه تو! حضرت فرمود كه: چون نكند من از اويم و او از من است؛ جبرئيل گفت: من نيز از شمايم (1).

به سند ديگر از طريق مخالفان روايت كرده است كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود:

چون لشكر اسلام در روز احد گريختند و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را تنها گذاشتند، بر آن حضرت بسيار ترسيدم و من در پيش بودم و شمشير مى زدم، برگشتم و حضرت را طلب كردم نيافتم با خود گفتم كه: من مى دانم آن حضرت نمى گريزد و در ميان كشتگان نيست مگر خدا او را به آسمان برده باشد، پس غلاف شمشير خود را شكستم و با خود قرار دادم كه جنگ كنم تا كشته شوم و بر كافران حمله آوردم و ايشان را از پيش برداشتم، پس ديدم كه حضرت بر زمين افتاده و مدهوش گرديده است، بر سرش ايستادم چشم گشود و فرمود:

مردم چه كردند يا على؟ عرض كردم: يا رسول اللّه! كافر شدند و تو را تنها گذاشتند و گريختند. پس حضرت ديد كه گروهى به قصد او مى آيند فرمود: يا على! اين گروه را از من دفع كن؛ پس شمشير را كشيدم و به جانب راست و چپ مى زدم تا ايشان را دفع كردم، پس حضرت فرمود: يا على! مدح خود را نمى شنوى در آسمان؟ بدرستى كه ملكى هست كه او را رضوان مى گويند ندا مى كند: «لا سيف الاّ ذو الفقار و لا فتى الاّ عليّ» پس از شادى گريستم و خدا را شكر كردم (2).

مؤلف گويد: حديث نداى «لا فتى» از طرق خاصه و عامه متواتر است (3)، و ابن ابى الحديد و ديگران از مشاهير علماى ايشان گفته اند كه: اين از جملۀ احاديث مشهوره است و انكار نمى توان كرد (4).

باز شيخ مفيد به سند صحيح از حضرت صادق روايت كرده است كه: علمداران قريش

ص: 958


1- . ارشاد شيخ مفيد 1/85؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 14/251.
2- . ارشاد شيخ مفيد 1/86.
3- . مناقب ابن المغازلى 190؛ تاريخ طبرى 2/65؛ الاغانى 15/187؛ تاج العروس 7/357؛ سيرۀ ابن هشام 3/100.
4- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 14/251.

در روز احد نه نفر بودند كه همه را على بن ابى طالب عليه السّلام به جهنم فرستاد و به اين سبب كافران گريختند و بنو مخزوم را آن حضرت در آن روز رسوا كرد و گريزاند، و با حكم بن اخنس كه از شجاعان مشهور بود مبارزه كرد و ضربتى زد پايش را قطع كرد و به آن ضربت با پاى بريده بسوى جهنم شتافت؛ و چون مسلمانان گريختند امية بن ابى حذيفه زرهى پوشيده آمد و فرياد مى كرد كه: اين روزى است به عوض روز بدر! پس مردى از مسلمانان متعرض او شد و آن مسلمان كشته شد، پس امير المؤمنين عليه السّلام ضربتى بر سرش زد كه در خودش نشست و اميه ضربتى حوالۀ آن حضرت كرد و على عليه السّلام ضربت او را به سپر دفع كرد و ضربتش در سپر نشست؛ پس حضرت شمشير را از خود او كشيد و او شمشير خود را از سپر جدا كرد و حضرت ضربتى بر زير بغل او زد و او را به جهنم فرستاد و برگشت و به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد، حضرت فرمود: تو با گريختگان نرفتى؟ حضرت امير عليه السّلام گفت: يا رسول اللّه! و اللّه كه از اين مقام نمى روم تا كشته شوم يا خدا به تو دهد نصرتى كه تو را وعده داده است، پس حضرت فرمود: بشارت باد تو را يا على كه خدا وعدۀ ما را خواهد داد و ديگر چنين روزى از كافران نسبت به ما نخواهد شد. پس گروهى از مشركان پيدا شدند فرمود: بر اينها حمله كن؛ حضرت امير عليه السّلام حمله كرد و هشام بن اميۀ مخزومى را كشت و آن گروه گريختند؛ پس لشكر ديگر رو كردند و على عليه السّلام حمله كرد و در اين حمله عمرو بن عبد اللّه جمعى را كشت و آنها گريختند؛ باز گروه ديگر رو كردند و على عليه السّلام بر آنها حمله كرد و بشر بن مالك عامرى را كشت و ايشان گريختند و ديگر بر نگشتند، و گريختگان مسلمانان برگشتند، و كافران به مكه و مسلمانان به مدينه برگشتند.

پس حضرت فاطمه عليه السّلام گريه كنان به استقبال حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بيرون آمد و ظرف آبى همراه داشت، حضرت روى مبارك خود را از آن شست پس امير المؤمنين عليه السّلام رسيد و ذو الفقار در دستش بود و خون از آن مى چكيد و دستش تا دوش پر از خون بود، پس شمشير را به فاطمه عليه السّلام داد و گفت: بگير اين شمشير را كه اين شمشير با من دروغ نگفت امروز، و رجزى در باب مردانگى هاى خود ادا فرمود، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اى فاطمه! بگير شمشير را كه شوهر تو آنچه بر او بود امروز كرد، حق تعالى امروز به شمشير

ص: 959

او صناديد قريش را به قتل رسانيد (1).

اكثر مورخان عامه اعتراف كرده اند كه عمدۀ كشتگان مشركان در روز احد به شمشير بى نظير امير كل امير به راه سعير رفتند، چنانكه محمد بن اسحاق كه معتبرترين مورخان عامه است روايت كرده است كه علمدار قريش كه طلحة بن ابى طلحه بود حضرت امير او را كشت و پسرش را ابو سعيد بن طلحه و برادرش را خالد بن ابى طلحه (2)و عبد اللّه بن حميد و ابو الحكم بن اخنس و وليد بن ابى حذيفه و امية بن ابى حذيفه و ارطاة بن شرحبيل و هشام بن اميه و عمرو بن عبد اللّه جمحى و بشر بن مالك و صواب مولاى بنى عبد الدار همه را آن حضرت كشت و فتح بر دست آن حضرت شد و حق تعالى همۀ صحابه را عتاب كرد بر گريختن و او را از آسمان ثنا كردند (3).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: چون جنگ ساكن شد و مشركان برگشتند حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: كيست كه علم داشته باشد از حال سعد بن ربيع؟ مردى گفت: من مى روم به طلب او، پس حضرت اشاره كرد به موضعى و فرمود: در آنجا او را طلب كن كه من او را در آن موضع ديدم كه دوازده نيزه او را فرو گرفته بود، آن مرد گفت:

چون به آن موضع آمدم او را در ميان كشتگان افتاده ديدم گفتم: يا سعد! جواب نداد، بازگفتم : يا سعد! رسول خدا احوال تو مى پرسد؛ چون نام حضرت را شنيد سر برداشت و انتعاش كرد مانند جوجه اى كه از تخم بدر آيد و پرسيد: رسول خدا زنده است؟ گفتم:

بلى و اللّه زنده است و او مرا خبر داد كه تو را در اين موضع در ميان دوازده نيزه ديده بود، آن سعادتمند گفت: الحمد للّه راست گفت رسول خدا و دوازده طعنۀ نيزه خورده ام كه همه به اندرونم رسيده است، به قوم من كه انصارند سلام مرا برسان و بگو به ايشان كه اگر يك تن از شما ديده اش حركت كند و بگذاريد كه خارى به پاى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم برود نزد خدا معذور نخواهيد بود، اين را گفت و نفسى كشيد خون از او روان شد مانند شترى كه ذبح

ص: 960


1- . ارشاد شيخ مفيد 1/88.
2- . در مصدر «كلدة بن ابى طلحه» ذكر شده است.
3- . ارشاد شيخ مفيد 1/90-91 به نقل از محمد بن اسحاق.

كنند زيرا كه خون را با نفس در اندرون خود ضبط كرده بود و به رحمت الهى واصل شد.

راوى گفت: آمدم و خبر او را به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عرض كردم، حضرت فرمود:

خدا رحمت كند سعد را كه در زندگى يارى ما كرد و در مردن وصيت به ما كرد.

پس فرمود: كيست كه ما را از احوال حمزه خبر دهد؟ حارث بن صمه (1)گفت: من موضع او را مى دانم، چون به نزديك او رسيد و حال او را مشاهده نمود نخواست كه آن خبر را او برساند؛ پس حضرت فرمود: يا على! عمت را طلب كن؛ حضرت آمد و نزديك حمزه ايستاد و نخواست كه آن خبر وحشت اثر را به سيد بشر برساند، تا آنكه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خود آمد و سيد الشهدا را بر آن حال مشاهده فرمود پس گريست و فرمود:

بخدا سوگند كه هرگز در مكانى نايستاده بودم كه بيشتر مرا به خشم آورد از اين مقام، اگر خدا مرا تمكين دهد بر قريش هفتاد نفر ايشان را به عوض حمزه چنين تمثيل كنم و اعضاى ايشان را ببرم؛ پس جبرئيل نازل شد و اين آيه را آورد وَ إِنْ عاقَبْتُمْ فَعاقِبُوا بِمِثْلِ ما عُوقِبْتُمْ بِهِ وَ لَئِنْ صَبَرْتُمْ لَهُوَ خَيْرٌ لِلصّابِرِينَ (2)يعنى: «اگر عقاب كنيد پس عقاب كنيد به مثل آنچه عقاب كرده شده ايد، و اگر صبر كنيد البته بهتر است براى صبر كنندگان» ، پس حضرت فرمود: صبر خواهم كرد و انتقام نخواهم كشيد؛ پس حضرت ردائى از برد يمنى كه بر دوش مباركش بود بر روى حمزه انداخت و آن ردا بر قامت حمزه نارسا بود، اگر بر سرش مى كشيدند پاهايش پيدا مى شد و اگر پاهايش را مى پوشانيدند سرش پيدا مى شد، پس بر سرش كشيد و پاهايش را از علف و گياه پوشانيد و فرمود: اگر نه آن بود كه زنان بنى عبد المطلب اندوهناك مى شدند هرآينه او را چنين مى گذاشتم كه درندگان صحرا و مرغان هوا گوشت او را بخورند تا در روز قيامت از شكم آنها محشور شود زيرا كه داهيه هر چند عظيمتر است ثوابش بيشتر است.

پس حضرت امر فرمود كشتگان را جمع كردند و بر ايشان نماز كرد و دفن كرد ايشان را

ص: 961


1- . در مصدر «حرث بن سميه» مذكور شده است.
2- . سورۀ نحل:126.

و هفتاد تكبير بر حمزه گفت در نماز (1).

عياشى به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مشاهده نمود آنچه با حمزه كرده بودند گفت: «اللّهمّ لك الحمد و اليك المشتكى و انت المستعان على ما ارى» پس فرمود: اگر ظفر بيابم اعضاى ايشان را ببرم و ببرم، پس حق تعالى فرستاد وَ إِنْ عاقَبْتُمْ فَعاقِبُوا. . . تا آخر آيه، پس فرمود: صبر مى كنم و صبر مى كنم (2).

و كلينى و شيخ طوسى به سندهاى معتبر از امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حمزه را با جامه هاى خون آلود او دفن كرد و رداى خود را اضافه كرد، و چون كوتاه بود اذخر (3)بر پايش انداخت، و در نماز بر او هفتاد تكبير گفت و هفتاد دعا خواند (4).

و در حديث صحيح ديگر وارد شده است كه: حمزه را حضرت كفن كرد براى آنكه او را برهنه كرده بودند (5).

و على بن ابراهيم روايت كرده است: شيطان در مدينه ندا كرد: محمد كشته شد؛ چون اهل مدينه اين صداى محنت افزا را شنيدند زنان مهاجران و انصار از خانه ها بيرون دويدند و حضرت فاطمۀ زهرا عليها السّلام با پاهاى برهنه بسوى احد دويد و مى گريست تا به خدمت حضرت رسيد، و حضرت از گريۀ فاطمه گريان شد.

ابو سفيان ملعون ندا كرد: وعده گاه ما و شما در سال آينده بر سر چاه بدر است تا در آنجا جنگ كنيم.

ص: 962


1- . تفسير قمى 1/122-124.
2- . تفسير عياشى 2/274.
3- . اذخر: گياهى است خوشبو با شاخه هاى باريك. (فرهنگ عميد 1/125) .
4- . كافى 3/211؛ تهذيب الاحكام 1/331؛ وسائل الشيعة 2/509. و روايت در هر سه مصدر از امام باقر عليه السّلام مى باشد.
5- . كافى 3/210؛ تهذيب الاحكام 1/331؛ وسائل الشيعة 2/509.

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: بگو آرى چنين باشد. پس حضرت بار كرد و متوجه مدينه شد و چون داخل مدينه شد زنان به استقبال آن حضرت بيرون آمدند نوحه كنان و مى گريستند و احوال كشتگان خود را مى پرسيدند، پس زينب دختر جحش به استقبال حضرت آمد و احوال كشتگان پرسيد، حضرت فرمود: صبر كن از براى خدا؛ پرسيد: براى كى؟ فرمود: براى برادرت! گفت: «انّا للّه و انّا اليه راجعون» گوارا باد براى او شهادت؛ باز حضرت فرمود: صبر كن براى خدا، زينب گفت: براى كى؟ فرمود:

براى حمزة بن عبد المطلب، زينب گفت: «انّا للّه و انّا اليه راجعون» گوارا باد او را شهادت؛ پس حضرت فرمود: صبر كن براى خدا، زينب گفت: براى كى؟ فرمود: براى شوهرت مصعب بن عمير، گفت: «وا حزناه» . رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: شوهر را نزد زن مرتبه اى هست كه هيچ كس را آن مرتبه نزد او نيست؛ پس او گفت: يتيم شدن فرزندانش را بخاطر آوردم. تمام شد روايت على بن ابراهيم (1).

شيخ طبرسى روايت كرده است كه: زنى از بنو نجار پدر و شوهر و برادرش با حضرت شهيد شده بودند، چون به جنگ گاه آمد احوال آنها را نپرسيد، پرسيد: آيا رسول خدا زنده است؟ گفتند: بلى، گفت: چنان كنيد كه من او را ببينم؛ مردم راه گشودند تا آن مؤمنه حضرت را ديد پس گفت: چون تو هستى هر مصيبت ديگر سهل است و برگشت. و چون حضرت داخل مدينه شد و از خانه هاى بنو اشهل و بنو ظفر صداى نوحه كنندگان را شنيد پس ديده اش پرآب شد و بر روى مباركش ريخت و فرمود: امروز كسى نيست كه بر حمزه گريه كند، چون سعد بن معاذ و اسيد بن حضير اين را شنيدند گفتند: هيچ زن از انصار بر كشتۀ خود گريه نكند تا اول برود و حضرت فاطمه را بر تعزيۀ حمزه يارى كند؛ چون حضرت گريۀ ايشان را شنيد فرمود: برگرديد خدا شما را رحمت كند (2)؛ و تا امروز در مدينه مقرر است كه هر مصيبت كه بر ايشان واقع مى شود اول بر حمزه نوحه مى كنند.

ص: 963


1- . تفسير قمى 1/124.
2- . اعلام الورى 85.

و بدان كه مشهور ميان مفسران و مورخان آن است كه جنگ احد در ماه شوال سال سوم هجرت واقع شد (1).

به روايت شيخ طبرسى و ابن شهر آشوب و اكثر محدثان شيعه، نزول قريش به احد در چهار شنبه دوازدهم ماه شد، و حضرت در روز جمعه چهاردهم در احد نزول اجلال فرمود و در روز شنبه پانزدهم قتال واقع شد (2)؛ و بعضى گفته اند: در روز پنجشنبه پنجم شوال قريش به احد رسيدند و جنگ در روز شنبه هفتم واقع شد (3).

و لشكر كفار موافق مشهور سه هزار نفر بودند، و بعضى زياده نيز گفته اند، و بعضى دو هزار نفر گفته اند، و بعضى گفته اند دو هزار نفر ايشان اسب سوار بودند و هفتصد نفر زره پوش در ميان ايشان بود و سه هزار شتر همراه آورده بودند (4)؛ اصحاب آن جناب به روايتى هزار نفر بودند، و به روايتى هفتصد نفر (5).

و از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: لشكر آن جناب ششصد نفر بودند (6).

و به روايت على بن ابراهيم: عبد اللّه بن ابىّ با سيصد منافق از لشكر حضرت جدا شد و بسوى مدينه برگشت (7).

مؤلف گويد: دور نيست كه ششصد يا هفتصد بعد از برگشتن آن منافقان باشد، پس روايات متقارب مى شوند.

ص: 964


1- . مجمع البيان 1/497؛ سيرۀ ابن اسحاق 324؛ تاريخ طبرى 2/62؛ المنتظم 3/161؛ تاريخ ابى الفداء 1/191.
2- . مجمع البيان 1/497؛ تاريخ طبرى 2/59.
3- . مغازى 1/208.
4- . رجوع شود به مغازى 1/208 و شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 14/217 و اعلام الورى 80. و در اين مصادر و ديگر مصادرى كه ديده شدند تعداد دو هزار نفر اسب سوار يافت نشد، ولى در مناقب ابن شهر آشوب 1/242 تعداد دويست نفر اسب سوار مذكور شده است.
5- . سيرۀ ابن هشام 3/63 و 65؛ دلائل النبوة 3/220 و 221؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/243.
6- . كافى 5/46.
7- . تفسير قمى 1/122.

فصل: در بيان جراحاتى كه به جسد شريف آن حضرت رسيدند

بدان كه ميان علماى خاصه و عامه در آن خلاف است، اكثر را اعتقاد آن است كه جراحتى بر پيشانى آن جناب واقع شد و لب مبارك حضرت مجروح شد و از دندانهاى پيش آن جناب يكى شكست و افتاد (1)، و از بعضى روايات ظاهر مى شود كه دندان آن جناب نشكست، و اين به روايات شيعه اقرب است (2).

و شيخ طبرسى از ابن عباس روايت كرده است كه: در روز احد عتبة بن ابى وقاص دندان رباعيۀ آن جناب را شكست و روى آن جناب را شكست تا آنكه خون بر روى مباركش جارى شد و فرمود: چگونه رستگار شوند گروهى كه با پيغمبر خود چنين كنند؟ و به روايت ديگر: خون از روى خود پاك مى كرد و مى گفت: خداوندا! هدايت كن قوم مرا كه ايشان نادانانند. و گويند: مردى از هذيل كه او را عبد اللّه بن قميئه مى گفتند قصد آن حضرت كرد و او نيز از روى آن حضرت خون جارى كرد، و حضرت عتبه را نفرين كرد كه سال بر او برنگردد تا كافر بميرد، و چنان شد؛ و عبد اللّه را نفرين كرد، پس خدا بزى را بر او مسلط كرد كه شاخ بر شكم او زد و او را كشت (3).

ص: 965


1- . رجوع شود به امالى شيخ طوسى 142 و مجمع البيان 1/501 و علل الشرايع 598 و سيرۀ ابن هشام 3/80 و دلائل النبوة 3/265 و كامل ابن اثير 2/154-155 و سيرۀ ابن كثير 3/58.
2- . اعلام الورى 83؛ معاني الاخبار 406.
3- . رجوع شود به مجمع البيان 1/501.

و شيخ طوسى از ابو سعيد خدرى روايت كرده است كه: در روز احد روى مبارك حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شكست و دندان رباعيۀ آن جناب شكست، پس برخاست و دست بسوى آسمان بلند كرد و گفت: بدرستى كه غضب خدا شديد شد بر يهود به سبب آنكه گفتند: عزير پسر خداست، و شديد شد غضب خدا بر نصارى در وقتى كه گفتند: مسيح پسر خداست، و بدرستى كه غضب خدا شديد است بر كسى كه خون مرا بريزد و آزار عترت و اهل بيت من بكند (1).

و عياشى به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: در روز احد اصحاب آن جناب همه گريختند و هر چند حضرت ايشان را خواند برنگشتند، پس حق تعالى جزا داد ايشان را غمى بر غمى و از غم به خواب رفتند و چون بيدار شدند گفتند: كافر شديم، پس ابو سفيان بر كوه بالا رفت و فخر كرد به خداى خود هبل و گفت:

بلند شو اى هبل! حضرت فرمود: خدا بلندتر و جليل تر است؛ پس دندان رباعيۀ آن حضرت را شكستند و بن دندان او را خسته كردند، پس دعا كرد: خداوندا! تو را سوگند مى دهم وعدۀ مرا كه كرده بودى به عمل آورى و اگر مرا يارى نكنى كسى تو را بندگى نخواهد كرد.

پس نظرش بر على عليه السّلام افتاد و از او پرسيد: كجا بودى؟ گفت: در جنگ بودم و از جنگ گاه حركت نكردم، فرمود: من به تو اين گمان دارم؛ پس فرمود: يا على! آبى بياور كه خون از روى خود بشويم، پس على عليه السّلام آب در ميان سپر كرد و از براى آن حضرت آورد، حضرت از سپر اظهار كراهت نمود و فرمود: آب را در دست خود كن و بياور، پس آب در كف خود كرد و آورد تا حضرت روى انور خود را شست (2).

و ابن بابويه از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است كه: در روز چهارشنبه رو و دندان حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شكسته شد (3).

ص: 966


1- . امالى شيخ طوسى 142.
2- . تفسير عياشى 1/201.
3- . علل الشرايع 598.

و شيخ طبرسى در كتاب اعلام الورى از كتاب ابان بن عثمان روايت كرده است از صباح بن سيابه از حضرت صادق عليه السّلام كه: چون آوازۀ قتل حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مدينه بلند شد حضرت فاطمه عليها السلام و صفيه عمۀ حضرت به جانب احد روان شدند و چون نظر ايشان بر حضرت افتاد حضرت به امير المؤمنين عليه السّلام گفت: عمه را نگاه دار كه نزديك من نيايد و فاطمه را بگذار كه بيايد، چون فاطمه عليها السّلام به نزديك حضرت آمد و ديد روى مباركش را مجروح كرده اند و دهانش را خسته اند و خون از رو و دهانش مى ريزد فرياد زد و خون از روى پدر پاك مى كرد و مى گفت: شديد است غضب خدا بر كسى كه خون بر روى رسول خدا جارى كند؛ و حضرت هر خونى كه از روى مباركش مى ريخت به دست خود مى گرفت و به هوا مى انداخت و قطره اى از آن خون به زمين بر نمى گشت.

پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود: بخدا سوگند كه اگر قطره اى از آن خون به زمين مى رسيد هرآينه عذاب بر اهل زمين نازل مى شد؛ راوى به حضرت عرض كرد: سنّيان مى گويند كه دندان حضرت شكست؛ فرمود: نه و اللّه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از دنيا كه رفت هيچ عضو او ناقص نشده بود و ليكن روى آن حضرت را مجروح كردند (1).

مؤلف گويد: مى تواند بود كه اخبار شكستن دندان مبارك رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم محمول بر تقيه باشد و ممكن است كه محمول بر آن باشد كه دندان متحرك شده باشد و جدا نشده باشد؛ و بدان كه چهار دندان پيش دهان را از بالا و پائين هر يك را «ثنيه» مى گويند، و چهار ديگر كه بعد از آنهاست «رباعيه» مى گويند.

ص: 967


1- . اعلام الورى 82-83.

فصل

بدان كه باز خلاف است در آنكه آيا حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در روز احد از جاى خود حركت فرمود به موضع ديگر يا نه؟

اكثر مورخان و مفسران را اعتقاد آن است كه حضرت به ناحيۀ كوه حركت فرمود، نه براى گريختن بلكه براى آنكه جنگ از يك طرف باشد.

و از بعضى روايات معتبرۀ شيعه ظاهر مى شود كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از جاى خود به هيچ وجه حركت نفرمود، چنانكه شيخ طبرسى به سند معتبر روايت كرده است كه: از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند كه غارى كه در احد هست مردم مى گويند كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در وقت جنگ به آنجا رفت، صحيح است؟ فرمود: بخدا سوگند كه از جاى خود حركت نكرد و به حضرت گفتند: نفرين كن قوم خود را، نفرين نكرد و گفت:

خداوندا! هدايت كن قوم مرا (1).

و ابن بابويه به سند موثق از زراره روايت كرده است كه گفت: با يكى از سادات به زيارت احد رفتيم و او مشاهد را به ما نشان مى داد و ما زيارت و نماز مى كرديم تا آنكه مكانى را در سر كوه به ما نمود و گفت: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در روز احد به آنجا رفت و روى خود را شست. من باور نكردم و به آن موضع نرفتم و روز ديگر به خدمت حضرت امام محمد باقر عليه السّلام عرض كردم، فرمود: پيغمبر هرگز به آن موضع نرفت؛ عرض كردم:

روايت مى كنند كه دندان رباعيه حضرت شكست، فرمود: دروغ مى گويند حضرت

ص: 968


1- . اعلام الورى 83.

رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سالم از دنيا رفت و ليكن روى آن حضرت مجروح شده بود و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را فرستاد كه آبى از براى او آورد در ميان سپر و حضرت كراهت نمود از آنكه از آن آب تناول نمايد و ليكن روى خود را به آن آب شست (1).

ص: 969


1- . معاني الاخبار 406.

فصل: در بيان معجزاتى كه از آن حضرت در آن جنگ ظاهر شد

اول-قطب راوندى روايت كرده است كه: در جنگ بدر هفتاد كس از كافران كشته شدند و هفتاد كس اسير شدند، پس حضرت حكم فرمود كه اسيران را بكشند و غنيمتها را بسوزانند، پس گروهى از مهاجران گفتند كه: اسيران از قوم تواند و هفتاد نفر ايشان كشته شده اند، ما را رخصت ده كه اسيران را فدا بگيريم و غنيمتها را تصرف نمائيم و قوت جوئيم به اينها بر جنگ كافران؛ پس حق تعالى وحى فرستاد به آن حضرت كه: به ايشان بگو اگر اسيران را نكشند در سال آينده به عدد اين اسيران از ايشان كشته خواهد شد؛ ايشان قبول كردند و راضى به اين شرط شدند، و چون در جنگ احد هفتاد كس كشته شدند صحابه گفتند: يا رسول اللّه! تو ما را وعدۀ نصرت دادى پس اين چه بود كه بر ما واقع شد (شرط خود را فراموش كرده بودند) پس حق تعالى اين آيه را فرستاد أَ وَ لَمّا أَصابَتْكُمْ مُصِيبَةٌ قَدْ أَصَبْتُمْ مِثْلَيْها قُلْتُمْ أَنّى هذا قُلْ هُوَ مِنْ عِنْدِ أَنْفُسِكُمْ (1)يعنى: « هرگاه به شما رسيد مصيبتى كه شما يافته بوديد دو برابر آن را از مشركان در جنگ بدر گفتيد اين از كجا به ما رسيد، بگو-يا محمد-كه: اين از نفسهاى شما به شما رسيد كه خود اختيار فدا و قبول شرط كرديد» (2).

ص: 970


1- . سورۀ آل عمران:165.
2- . خرايج 1/147.

عياشى نيز به اين مضمون حديثى در تفسير آيه از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است (1).

دوم-قطب راوندى روايت كرده است كه: چون در روز احد جنگ منقضى شد اولياء شهدا كشتگان خود را بار شتران كردند كه بسوى مدينه بياورند، هرگاه شتران را رو به مدينه مى گردانيدند شتران مى خوابيدند و چون رو به جنگ گاه روانه مى كردند مى دويدند؛ چون واقعه را به خدمت حضرت عرض كردند فرمود: حق تعالى آرامگاه ايشان را اينجا قرار داده چنانكه فرموده است قُلْ لَوْ كُنْتُمْ فِي بُيُوتِكُمْ لَبَرَزَ اَلَّذِينَ كُتِبَ عَلَيْهِمُ اَلْقَتْلُ إِلى مَضاجِعِهِمْ (2)پس هر دو نفر را در يك قبر دفن كردند بغير از حمزه عليه السّلام كه او را تنها در يك قبر گذاشتند (3).

سوم-روايت كرده است كه: در آن جنگ به حضرت امير المؤمنين عليه السّلام چهل جراحت رسيده بود، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آب در دهان مبارك خود كرد و بر آن جراحتها افشاند همه برطرف شد به نحوى كه اثرى باقى نماند (4).

چهارم-تيرى از مشركان به چشم قتاده رسيد و حدقه اش بر رويش آويخت و حضرت به دست مبارك خود آن را به جاى خود گذاشت و از اول نيكوتر شد (5).

پنجم-چون شمشير امير المؤمنين عليه السّلام از بسيارى محاربه شكست حضرت جريدۀ خشكى از درخت خرما به دست گرفت و حركت داد، ذو الفقار شد، پس به آن حضرت داد و به هر كه مى زد او را به دونيم مى كرد (6).

مؤلف گويد: اين نقل مخالف احاديث بسيار است كه دلالت مى كند بر آنكه ذو الفقار از

ص: 971


1- . تفسير عياشى 1/205.
2- . سورۀ آل عمران:154.
3- . خرايج 1/148.
4- . خرايج 1/148.
5- . خرايج 1/148؛ مغازى 1/242؛ سيرۀ ابن هشام 3/82.
6- . خرايج 1/148.

آسمان نازل شد، و ممكن است كه مقارن اين حال نازل شده باشد و در نظر مردم چنين نموده باشد.

ششم-از جابر روايت كرده است كه: مردى در مكه اسبى را تربيت مى كرد و هرگاه كه در مكه به آن حضرت مى رسيد مى گفت: يا محمد! من تو را بر اين اسب خواهم كشت، حضرت مى فرمود: ان شاء اللّه من تو را بر اين اسب خواهم كشت؛ و او در جنگ احد قصد حضرت نمود و حضرت حربه اى به جانب او انداخت كه چندان تأثيرى در او نكرد و فرياد كرد «النار النار» و در ساعت از آن اسب افتاد و به جهنم واصل شد (1).

و شيخ طبرسى روايت كرده است: آن ملعون ابىّ بن خلف بود و روز احد بر همان اسب سوار بود و به قصد آن حضرت آمد و مى گفت: نجات نيابم اگر از دست من نجات يابى؛ و هر گه خواست متوجه دفع او شود حضرت مانع شد تا آنكه به نزديك حضرت رسيد و مصعب بن عمير را نيزه اى زد و او را شهيد كرد، پس حضرت عصائى از سهل بن حنيف گرفت و بسوى او انداخت، آن عصا بر گريبان زره او آمد و اندكى خراشيد، آن ملعون بر گردن اسب خود چسبيد و رو به لشكر خود دوانيد و مانند گاو فرياد مى كرد، ابو سفيان گفت: اين چه جزع است؟ اين خدشه اى بيش نيست؟ گفت: واى بر تو مگر نمى دانى كه كى زده است اين حربه را؟ محمد اين حربه را به من زده است، و پيوسته در مكه مى گفت كه: من تو را خواهم كشت و مى دانستم كه گفتۀ او البته واقع مى شود، اگر اين طعنۀ او بر همۀ اهل حجاز واقع مى شد همه مى مردند-و به روايت ديگر: اگر آب دهان بر من مى انداخت مى مردم (2)-پس آن ملعون فرياد كرد تا به جهنم واصل شد (3).

هفتم-قطب راوندى روايت كرده است: حضرت به شخصى رسيد از مسلمانان كه تيرى در كمان پيوسته بود و مى خواست به جانب مشركى بيندازد، پس حضرت دست بر بالاى تير او گذاشت و فرمود: بينداز، چون تير را انداخت آن كافر گرديد و به جانب ديگر

ص: 972


1- . خرايج 1/148.
2- . سيرۀ ابن هشام 3/84؛ كامل ابن اثير 2/157؛ تاريخ ابن خلدون 2/26.
3- . اعلام الورى 82.

رفت، آن تير نيز گرديد به جانب او رفت و به هر طرف كه مى گريخت تير از پى او مى رفت تا آنكه بر سرش آمد و كشته شد، پس حق تعالى اين آيه را فرستاد فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ وَ لكِنَّ اَللّهَ قَتَلَهُمْ وَ ما رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَ لكِنَّ اَللّهَ رَمى (1)يعنى: «پس نكشتيد شما ايشان را و ليكن خدا كشت ايشان را، و تو نينداختى در هنگامى كه انداختى و لكن خدا انداخت» (2).

هشتم-روايت كرده است كه: ابو غرۀ شاعر در جنگ بدر اسير شد و به حضرت استغاثه كرد كه: مى دانى كه من مرد فقيرم پس منت گذار بر دختران من و مرا رها كن، حضرت فرمود من تو را بى فدا رها مى كنم و بعد از اين به جنگ ما خواهى آمد؛ آن ملعون سوگند ياد كرد كه ديگر به جنگ آن حضرت نيايد، چون جنگ احد رو داد قريش او را طلبيدند كه به جنگ بيايد و مردم را ترغيب كند بر جنگ به اشعار خود، او گفت: من با محمد عهد كرده ام و نمى آيم، گفتند: اين مرتبه مثل آن مرتبه نيست و محمد از دست ما بدر نخواهد رفت، و چون به جنگ احد آمد كسى از مشركان بغير او اسير نشد، چون او را به خدمت آن حضرت آوردند حضرت فرمود: تو با ما عهد نكردى كه به جنگ ما نيائى؟ گفت: مرا فريب دادند منت گذار بر من! فرمود: هرگز نكنم كه بروى به مكه و دوشهاى خود را حركت دهى و بگوئى محمد را بازى دادم «المؤمن لا يلسع من جحر مرّتين» يعنى:

«مؤمن از يك سوراخ دو بار گزيده نمى شود» ، پس على عليه السّلام را فرمود تا گردن او را زد (3).

نهم-شيخ طبرسى به سند موثق از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه:

مردى بود از اصحاب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه او را «قزمان» مى گفتند، روزى مدح او كردند نزد پيغمبر و گفتند: او يارى برادران مؤمن بسيار مى كند؛ حضرت فرمود: او از اهل جهنم است؛ پس در روز احد به حضرت عرض كردند: قزمان شهيد شد، حضرت فرمود:

خدا آنچه خواهد مى كند؛ پس آمدند به خدمت حضرت و گفتند: او خود را كشت، حضرت فرمود: گواهى مى دهم كه منم پيغمبر خدا.

ص: 973


1- . سورۀ انفال:17.
2- . خرايج 1/149.
3- . خرايج 1/149. و نيز رجوع شود به سيرۀ ابن هشام 3/104. و در آنها «ابو عزه» مذكور شده است.

پس حضرت باقر عليه السّلام فرمود: قزمان جنگ بسيار كرد در احد و شش يا هفت نفر از مشركان را كشت، چون از جراحت بسيار مانده شد او را برداشتند و به خانه هاى بنى ظفر بردند، پس مسلمانان به او گفتند: بشارت باد تو را اى قزمان كه امروز جهاد بسيار كردى، قزمان گفت: چه بشارت مى دهيد مرا؟ ! جنگى كه كردم براى حميت قوم خود كردم نه براى اسلام و اگر حميت و نام و ننگ نمى بود جنگ نمى كردم، چون جراحتهاى او شديد بود تيرى از كنانۀ خود بيرون آورد و خود را به آن تير كشت (1).

دهم-قطب راوندى از حضرت امام موسى كاظم عليه السّلام روايت كرده است كه: در جنگ احد دست عبد اللّه بن عتيك را جدا كردند و او در شب دست بريدۀ خود را آورد و حضرت دست او را چسبانيد و دست مبارك بر آن ماليد، دستش درست شد (2).

يازدهم-بعضى روايت كرده اند از ربيعة بن الحارث كه: چون مصعب بن عمير كه علمدار انصار بود كشته شد حق تعالى ملكى را به صورت مصعب فرستاد كه علم را نگاهداشت، چون در آخر روز حضرت به او گفت: پيش رو اى مصعب، ملك گفت: يا رسول اللّه! من مصعب نيستم؛ حضرت در آن وقت دانست كه او ملكى است كه خدا براى تقويت او فرستاده است (3).

ص: 974


1- . اعلام الورى 84-85. و نيز رجوع شود به تاريخ طبرى 2/73 و سيرۀ ابن هشام 3/88.
2- . خرايج 2/506؛ قصص الانبياء راوندى 310.
3- . طبقات ابن سعد 3/89؛ المنتظم 3/167. و روايت در هر دو مصدر از عبد اللّه بن الفضل بن العباس بن ربيعة بن الحارث بن عبد المطلّب نقل شده است.

فصل: در مزيد تأييد آنچه مذكور شد از دليرى و جان سپارى

جناب امير المؤمنين عليه السّلام در آن جنگ

و آزارها كه به آن حضرت رسيد و در بيان جبن و خذلان آن مخذولان كه مخالفان ايشان را عديل آن جناب مى دانند ابن بابويه از طريق مخالفان روايت كرده است از عامر بن واثله كه: امير المؤمنين عليه السّلام در روز شورى گفت: بخدا سوگند مى دهم شما را كه آيا در ميان شما كسى هست كه جبرئيل در حقّ او گفته باشد مثل آنچه در شأن من گفت در روز احد كه: يا محمد! مى بينى مواسات على را براى تو و حضرت فرمود: او از من است و من از اويم، پس جبرئيل گفت:

من از شمايم؟ همه گفتند: نه.

باز فرمود: سوگند مى دهم شما را كه در ميان شما كسى هست كه نه كس از بنى عبد الدار را در ميان مبارزه كشته باشد، پس صواب حبشى مولاى ايشان آمد و مى گفت:

بخدا سوگند نمى كشم به عوض آقايان خود غير محمد را و دهانش كف كرده بود و ديده هايش سرخ شده بود و همه از او ترسيديد و جرأت نكرديد كه در برابر او بايستيد و من در برابر او ايستادم و او در عظمت جثه مانند گنبد عظيمى بود، پس دو ضربت در ميان من و او رد و بدل شد و آخر او را به دونيم كردم كه پاها و رانهايش بر زمين ايستاده بود و نيم بالايش را جدا كردم و مسلمانان بسوى او نظر مى كردند و از روى تعجب

ص: 975

مى خنديدند؟ گفتند: نه، غير از تو كسى چنين نكرد (1).

و شيخ طبرسى در احتجاج از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت امير المؤمنين عليه السّلام در روز شورى فرمود: سوگند مى دهم شما را كه آيا در ميان شما كسى هست كه ملائكه با او موافقت كرده باشند در هنگامى كه مردم گريختند بغير از من؟ گفتند: نه.

باز فرمود: سوگند مى دهم شما را در ميان شما كسى هست كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را آب داده باشد در روز احد بغير از من؟ گفتند: نه (2).

و در خصال به سند معتبر مروى است كه: حضرت امير المؤمنين عليه السّلام در بيان محنتهاى خود فرمود كه: اهل مكه همگى آمدند با آنها كه به مدد خود آورده بودند از عرب و قريش به طلب كشتگان بدر، پس جبرئيل بر پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نازل شد و او را خبر داد به آمدن ايشان و حضرت در سد احد لشكر خود را فرود آورد و قريش آمدند و به يك دفعه بر ما حمله كردند و بسيارى از مسلمانان شهيد شدند و بقيه گريختند و من تنها با حضرت ماندم و مهاجران و انصار به مدينه رفتند به خانه هاى خود و هر يك مى گفتند: محمد و اصحابش كشته شدند، پس حق تعالى به سبب من روهاى مشركان را زد و زياده از هفتاد جراحت يافتم در پيش روى آن حضرت، پس رداى مبارك خود را انداخت و جراحتها را نشان داد و فرمود: در آن روز از من امرى چند صادر شد در يارى آن جناب كه ثواب آنها را از خدا اميد دارم ان شاء اللّه (3).

شيخ طوسى روايت كرده است كه: در روز احد چون مسلمانان گريختند باد تندى وزيد و صداى هاتفى را شنيدند كه مى گفت: «لا سيف الاّ ذو الفقار و لا فتى الاّ عليّ فاذا ندبتم هالكا فابكوا الوفيّ اخا الوفيّ» «يعنى نيست شمشير به غير از ذو الفقار و نيست شجاع جوانمرد به غير از على؛ پس هرگاه نوحه و گريه كنيد بر كشته اى، پس گريه كنيد بر وفا كننده اى به عهد خدا و رسول يعنى حمزه برادر وفاكننده به عهد خدا و رسول يعنى

ص: 976


1- . خصال 556 و 560.
2- . احتجاج 1/323 و 327.
3- . خصال 367-368.

ابى طالب» (1).

و شارح ديوان حضرت امير عليه السّلام بعد از آنكه قصۀ لا فتى را به سند بسيار روايت كرده است گفته است كه روايت كرده اند كه: باز در روز احد اين ندا به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد:

ناد عليّا مظهر العجائب *** تجده عونا لك في النّوائب

كلّ غمّ و همّ سينجلي *** بولايتك يا عليّ يا عليّ يا عليّ(2) مؤلف گويد: اشهر آن است كه نداى «ناد عليا» در جنگ خيبر شد چنانكه بعد از اين مذكور خواهد شد ان شاء اللّه تعالى.

عياشى به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون مسلمانان در روز احد گريختند حضرت ندا كرد كه: خدا مرا وعده داده است كه بر همۀ اديان غالب گرداند؛ ابو بكر و عمر گفتند: ما را گريزاند و باز ريشخند ما مى كند (3).

ابن شهر آشوب از كتب معتبرۀ عامه روايت كرده است كه: در روز احد شانزده ضربت عظيم به بدن مبارك حضرت امير المؤمنين عليه السّلام رسيد در وقتى كه در پيش روى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شمشير مى زد و دفع كفار از آن حضرت مى كرد و در هر ضربتى بر زمين مى افتاد و جبرئيل آن حضرت را بلند مى كرد (4)

و به سند ديگر از طريق مخالفان از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت فرمود: در روز احد شانزده ضربت خوردم كه در چهار ضربت از آنها بر زمين افتادم و در هر مرتبه مرد خوش روى خوشبوئى مى آمد و بازوهاى مرا مى گرفت و مرا برپا مى داشت و مى گفت: حمله كن بر ايشان كه تو در طاعت خدا و رسولى و هر دو از تو راضيند، چون بعد از جنگ به حضرت عرض كردم گفت: يا على! خدا ديده ات را روشن

ص: 977


1- . امالى شيخ طوسى 143.
2- . بحار الانوار 20/73.
3- . تفسير عياشى 1/201.
4- . مناقب ابن شهر آشوب 2/273.

كند، آن مرد جبرئيل بود (1).

و در كتب معتبره از حذيفة بن اليمان روايت كرده كه: چون جنگ احد پيش آمد و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مردم را امر به جهاد كرد به سرعت بيرون رفتند و آرزوى ملاقات دشمن مى كردند و در گفتار خود بغى و طغيان مى كردند و مى گفتند: اگر ما با دشمن برخوريم بخدا سوگند برنگرديم تا همه كشته شويم يا خدا ما را فتح روزى كند، و چون برابر دشمن رسيدند حق تعالى مبتلا كرد ايشان را به آنچه ديدند و بزودى ثمرۀ بغى خود را چشيدند و اندك زمانى كه ايستادند رو به هزيمت آوردند و همه پشت گردانيدند بغير على بن ابى طالب عليه السّلام و ابو دجانه، چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آن حال را مشاهده نمود خود را از سر برداشت و ندا كرد: أيها الناس! من نمرده ام و كشته نشده ام، مردم ملتفت نمى شدند به گفتۀ آن حضرت و مى گريختند تا آنكه داخل مدينه شدند و اكتفا به گريختن نكردند بلكه هر كه داخل مدينه مى شد مى گفت كه: رسول خدا كشته شد! چون حضرت از ايشان نااميد شد برگشت و به جاى خود ايستاد و على بن ابى طالب عليه السّلام و ابو دجانه با او بودند؛ پس به ابو دجانه گفت: مردم رفتند تو نيز با قوم خود ملحق شو، ابو دجانه گفت: ما با تو چنين بيعت نكرده بوديم و به عزيمت هزيمت از مدينه بيرون نيامده بوديم؛ حضرت فرمود: من تو را حلال كردم از بيعت خود، ابو دجانه گفت: يا رسول اللّه! زنان در خانه ها حكايت كنند كه: من براى جان خود تو را در مهلكه گذاشتم و گريختم، يا رسول اللّه! خيرى نيست در زندگانى بعد از تو. چون حضرت رغبت او را در جهاد دانست او را رخصت جهاد فرمود و در اندك زمانى جراحت بسيار يافت و مانده شد و خود را كشيد تا به حضرت رسيد و در پهلوى او نشست و حركت نمى توانست كرد.

و على بن ابى طالب عليه السّلام پيوسته مشغول كارزار بود و با هر سواره و پياده كه مبارزه مى كرد البته خدا او را بر دست آن حضرت مى كشت تا آنكه شمشيرش شكست و پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ذو الفقار را به او داد و بار ديگر حمله آورد بر مشركان، و هر كه در مقابلش

ص: 978


1- . مناقب ابن شهر آشوب 2/273؛ الفصول المهمة 57.

مى آمد مى كشت تا آنكه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نظر كرد و ضعف عظيم در آن جناب ديد، پس به آسمان نظر كرد و گفت: خداوندا! محمد بنده و رسول توست و براى هر پيغمبرى وزيرى از اهل او قرار داده اى كه بازوى پيغمبر را به او محكم گردانى و او را شريك گردانى در امر آن پيغمبر و براى من وزيرى مقرر ساختى كه آن على بن ابى طالب است برادر من، پس او نيكو برادرى است و نيكو وزيرى، خداوندا! مرا وعده دادى كه امداد كنى مرا به چهار هزار ملك، خداوندا! وعدۀ خود را بعمل آور بدرستى كه تو خلف وعده نمى كنى، و مرا وعده داده اى كه دين خود را بر همۀ دينها غالب گردانى هر چند مشركان نخواهند.

حضرت مشغول دعا و تضرع بود ناگاه صداهاى بسيار در ميان هوا شنيد، و چون سر بلند كرد جبرئيل را ديد بر كرسى طلا نشسته و چهار هزار ملك با او همراهند و مى گويند:

«لا فتى الاّ على لا سيف الاّ ذو الفقار» پس جبرئيل نازل شد و ملائكه بر دور حضرت فرود آمدند و بر او سلام كردند، پس جبرئيل گفت: يا رسول اللّه! بحق آن خدائى كه تو را گرامى داشته است به پيغمبرى كه ملائكۀ مقربان در تعجب اند از جانفشانى على براى تو؛ پس امير المؤمنين عليه السّلام با جبرئيل و ملائكۀ مقربين حمله آوردند بر مشركان و ايشان را منهزم ساختند، و چون به جانب مدينه برگشتند حضرت امير المؤمنين عليه السّلام علم را به خون اصحاب جور و ستم رنگين كرده و در پيش روى سيد عرب و عجم مى آمد و ابو دجانه از عقب آن حضرت مى آمد، چون به مدينۀ طيبه رسيدند صداى زنان مدينه را شنيدند كه بر مصيبت آن حضرت مى گريستند، چون اهل مدينه آن رايت خورشيد علامت را مشاهده كردند رجال و نساء به استقبال سيد انبياء دويدند و گريختگان و مجرمان زبان به معذرت گشودند و حق تعالى آيات عتاب آميز به ملامت ايشان فرستاد چنانكه سابقا مذكور شد، پس حضرت فرمود: أيها الناس! شما مرا گذاشتيد و جان خود را نگاه داشتيد و على معاونت و مواسات كرد با من پس هر كه او را اطاعت كند مرا اطاعت كرده است و هر كه نافرمانى او كند نافرمانى من كرده است و از من در دنيا و آخرت جدائى گزيده است.

پس حذيفه گفت: هيچ عاقل را سزاوار نيست كه شك كند در اينكه كسى كه هرگز به خدا شرك نياورده است بهتر است از كسى كه سالها به خدا شرك آورده است، و كسى كه

ص: 979

هرگز نگريخته است بهتر است از كسى كه در مواطن متعدده گريخته است، و كسى كه پيش از همه ايمان آورده است بهتر است از كسى كه بعد از او ايمان آورده است (1).

كلينى به سند معتبر روايت كرده است: ابو دجانۀ انصارى در روز احد عمامه بر سر بست و علاقۀ عمامه را بر پشت دوش خود انداخت و در ميدان قتال از روى تبختر و اختيال جولان مى كرد و مبارز مى طلبيد، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اين راه رفتن را خدا دشمن مى دارد مگر در قتال در راه خدا (2).

مؤلف گويد: ابن ابى الحديد و ابن اثير و ساير مورخان و مفسران عامه اكثر احاديثى را كه در باب ثبات قدم امير المؤمنين عليه السّلام و مواسات آن حضرت و كشتن شجاعان قريش و علمداران ايشان كه سابقا ايراد نموديم ذكر كرده اند و اعتراف كرده اند كه قريب به نصف كشتگان مشركان در آن جنگ به شمشير آن حضرت كشته شدند (3)، و خلافى نكرده اند در آنكه آن حضرت نگريخت (4)، و اتفاق كرده اند بر آنكه عثمان در آن جنگ گريخت و رفت تا «اعوص» و بعد از سه روز پيدا شد و حضرت به او فرمود: خوش پهناور گريختى (5)؟ !

و واقدى و جمع كثيرى از ايشان با شيعه متفقند در گريختن عمر و نقل كرده اند كه:

ضرار بن الخطاب سر نيزه اى بر عمر زد و گفت: اين نعمتى است كه مى بايد شكرش را بعمل آورى كه تو را نكشتم (6)؛ و اكثر ايشان گفته اند: ابو بكر نگريخت با آنكه همه اتفاق كرده اند كه از او هيچ چنگى و جراحت زدنى و جراحت يافتنى نقل نشده است (7)؛ و زياده از اين

ص: 980


1- . تفسير فرات كوفى 94-96.
2- . كافى 5/8؛ وسائل الشيعة 15/15.
3- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 15/54؛ المعيار و الموازنة 90.
4- . رجوع شود به مجمع البيان 1/524 و مغازى 1/240 و تفسير فخر رازى 9/51 و شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 15/19.
5- . رجوع شود به شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 15/21 و كامل ابن اثير 2/158 و تفسير فخر رازى 9/50 و تاريخ طبرى 2/69 و البداية و النهاية 4/29 و الاصابة 3/95.
6- . مغازى 1/282؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 15/20.
7- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 15/21.

بى حيائى و حماقت و لجاجت تصور نمى توان كرد كه دعوى كنند كه در جنگ ثابت ماند و يك كسى را ضربتى نزد و يك جراحت نيافت! آخر فكر نمى كنند كه در چنين معركه اى كه همه بگريزند و پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را تنها بگذارند و كسى با او نماند چون مى شد كه يك جراحت نزد و يكى را آسيبى نرساند؟ ! و اگر از نامردى جنگ نكند و جراحت نرساند چرا يك زخم برندارد و يك كس معترض او نشود؟ مگر گويند: كفار مى دانستند كه او در باطن با ايشان موافق است و به اين سبب متعرض او نشدند! وگرنه چون تواند بود كه ابو دجانۀ انصارى و نسيبۀ جرّاحه را جراحتها و زخمها برسانند و كسى را كه ايشان يار غار و انيس محراب مى دانند اين قدر خاطرجوئى و رعايت بكنند؟ ! و ممكن است كه بگويند او جادو كرده بوده كه از ديدۀ آنها پنهان شده بود، با آنكه ابن ابى الحديد روايت نسيبه را به نحوى كه ما نقل كرديم روايت كرده است كه حضرت فرمود: مقام او بهتر است از مقام فلان و فلان؛ بعد از آن گفته است: چه بودى اگر راوى مى گفت كه: فلان و فلان كيستند؟ (1)؛ و نقل كرده است كه: من نزد محمد بن معد علوى بودم و كسى كتاب مغازى واقدى را نزد او مى خواند و به اين حديث رسيد كه: چون لشكر حضرت در احد گريختند و به كوه بالا مى رفتند هر چند ايشان را مى خواند ملتفت نمى شدند شنيدم كه فرمود: يا فلان! بسوى من بيا، و او متوجه نشد، و به ديگرى فرمود: يا فلان! منم رسول خدا، و متوجه نشدند هر دو رفتند. پس محمد بن معد اشاره به من كرد كه: بشنو، و گفت: فلان و فلان ابو بكر و عمرند؛ گفتم: بلكه ديگران باشند؟ گفت: كى بغير از ايشان بود از صحابه كه مردم ترسند و نام ايشان را صريح نگويند؟ ! (2).

مؤلف گويد: انكار اين از نهايت تعصب است يا تقيه، زيرا ظاهر است كه از اجداد خلفاى آن زمان كسى در جنگ احد با مسلمانان همراه نبود كه رعايت او كنند و نامش را صريح نگويند، و آن دو ملعون كه بتهاى قريش بودند و ايشان را بر امير المؤمنين عليه السّلام

ص: 981


1- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 14/266.
2- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 15/23.

و ساير صحابه ترجيح مى دادند در بردن نام ايشان به بدى همه كس تقيه مى كردند؛ و از اين غريب تر آن است كه در اينجا دعوى كرده است كه اتفاق كرده اند راويان كه ابو بكر نگريخت با آنكه در جوابهاى شيخ خود ابو جعفر اسكافى كه از شبهه هاى جاحظ گفته است در فضل اسلام ابو بكر بر اسلام امير المؤمنين عليه السّلام ذكر كرده است كه جاحظ گفته است كه ابو بكر با پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در جنگ احد ثابت ماند چنانكه على ثابت ماند، بعد از آن گفته است كه: شيخ ما ابو جعفر جواب گفته است: اما ثبات ابو بكر در روز احد پس اكثر مورخان و ارباب سير انكار كرده اند و جمهور ايشان روايت كرده اند كه با حضرت نماند در آن روز بغير على عليه السّلام و طلحه و زبير و ابو دجانه (1).

و از ابن عباس روايت كرده اند كه: عبد اللّه بن مسعود نيز ماند؛ و بعضى گفته اند مقداد بن عمرو نيز ماند. و يحيى بن سلمة بن كهيل روايت كرده است كه: من از پدرم پرسيدم چند نفر در روز احد با حضرت رسول ماندند، هر كس دعوى مى كند كه من ماندم؟ پدرم گفت:

دو كس ماندند، على و ابو دجانه (2).

پس معلوم شد كه اتفاق روايت ايشان نيز غلط است، بلكه اكثر ايشان ابو بكر و عمر و عثمان هر سه را از گريختگان مى دانند.

ص: 982


1- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 13/293. و نيز رجوع شود به المعيار و الموازنة 89-94.
2- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 13/293.

فصل: در بيان بعضى از احوال شهدا و مقتولان مشركان

بدان كه اكثر احاديث معتبرۀ عامه و خاصه دلالت مى كند بر اينكه شهداء احد هفتاد نفر بودند (1)؛ و بعضى گفته اند مجموع شهدا هشتاد و يك نفر بودند، و هفتاد و يك نفر از انصار بودند (2)؛ و قول اول اصح است. و اشهر آن است كه مقتولان مشركان بيست و هشت نفر بودند (3).

على بن ابراهيم روايت كرده است كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گذشت به عمرو بن العاص و عقبة بن ابى معيط و ايشان در باغى شراب مى خوردند و غنا مى كردند به شعرى چند كه مشتمل بود بر شماتت بر كشتن شير خدا حمزه سيد الشهدا، حضرت بسيار محزون شد و فرمود: خداوندا! لعنت كن ايشان را و سرنگون در عذاب خود بينداز و بينداز ايشان را در آتش انداختى (4).

و در قرب الاسناد از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در روز فتح مكه امر فرمود به كشتن «قرتنا» و «ام ساره» كه دو زن زناكار بودند كه به هجو آن حضرت غنا مى كردند و در جنگ احد مردم را تحريص بر قتل آن

ص: 983


1- . سيرۀ ابن كثير 3/91؛ تفسير عياشى 1/205؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/244.
2- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 15/51-52.
3- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 15/54.
4- . تفسير قمى 2/332.

حضرت مى كردند (1).

و بدان كه مشهور آن است كه وحشى قاتل حمزه عليه السّلام مسلمان شد و توبه كرد و پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم توبه اش را قبول كرد و فرمود: به نظر من نيايد (2).

و از اخبار معتبره ظاهر مى شود كه او از جملۀ «مرجون لامر اللّه» است و در قيامت حال او معلوم خواهد شد، چنانكه كلينى و غير او به سندهاى معتبر روايت كرده اند كه از امام محمد باقر عليه السّلام پرسيدند از تفسير آيۀ وَ آخَرُونَ مُرْجَوْنَ لِأَمْرِ اَللّهِ (3)يعنى:

«گروهى ديگر هستند كه تأخير كرده اند ايشان را براى امر خدا» يا عذاب مى كند ايشان را و يا توبۀ ايشان را قبول مى كند، فرمود: اينها گروهى چندند كه مشرك بودند و در حال شرك مانند حمزه و جعفر و اشباه ايشان را از مؤمنان كشتند پس داخل شدند در اسلام و اقرار به يگانگى خدا كردند و ليكن ايمان را به دل خود نشناختند كه از مؤمنان باشند و بهشت از براى ايشان واجب شود و بر انكار خود نماندند كه كافر باشند و جهنم بر ايشان واجب شود، پس ايشان بر اين حالند يا خدا عذابشان مى كند يا توبۀ ايشان را قبول مى كند (4). و حديثى كه مشهور است كه حمزه و كشندۀ او در بهشتند در طريق شيعه به نظر نرسيده است و از احاديث اهل سنت است.

ابن ابى الحديد روايت كرده است كه: مخيريق يهودى از احبار يهود بود در روز شنبه كه پيغمبر در احد بود گفت: اى گروه يهود! شما مى دانيد كه محمد پيغمبر است و يارى او بر شما لازم است، گفتند: امروز شنبه است و در شنبه متوجه كارى نبايد شد، گفت: شنبه نمى باشد بعد از اسلام، و شمشير خود را برداشت و به خدمت حضرت آمد و شهيد شد؛ حضرت فرمود: مخيريق بهترين يهود است؛ و چون بيرون مى رفت گفت: اگر من كشته

ص: 984


1- . قرب الاسناد 130.
2- . رجوع شود به استيعاب 4/1565 و البداية و النهاية 4/20 و اسد الغابة 5/410.
3- . سورۀ توبه:106.
4- . كافى 2/407؛ تفسير عياشى 2/110 و 111. و همين روايت در تفسير قمى 1/304 از امام صادق عليه السّلام نقل شده است.

شوم مالهايم همه از محمد باشد، هر چه خواهد، بكند؛ و اكثر اوقاف حضرت در مدينه از مال اوست (1).

و عمرو بن الجموح لنگ بود و چهار پسر داشت كه مانند شيران در همۀ غزوات حضرت حاضر مى شدند، در روز احد خود ارادۀ جهاد كرد و قومش مانع او شده گفتند: تو اعرجى و بر تو حرجى نيست اگر به جهاد نروى و پسرانت همه با آن حضرت رفتند، گفت:

پسرانم به بهشت روند و من نزد شما بنشينم؟ پس روانه شد و گفت: خداوندا! مرا بسوى اهل خود بر مگردان؛ و به خدمت حضرت آمد و گفت: يا رسول اللّه! قوم من مرا مانع جهاد مى شدند و من آمده ام كه با اين پاى لنگ بسوى بهشت شتابم، حضرت فرمود: خدا تو را معذور داشته است بر تو جهاد نيست، او قبول نكرد و رفت و شهيد شد. پس زوجه و پسر و برادرش او را بر شترى بار كردند كه بسوى مدينه برگردانند، چون شتر به منتهاى حرّه رسيد خوابيد و چون به جانب احد متوجه مى گردانيدند مى دويد، پس برگشت آن زن به خدمت حضرت و حقيقت را عرض كرد، حضرت فرمود: اين شتر از طرف خدا مأمور است كه چنين كند، آيا در وقت بيرون آمدن چيزى گفت؟ گفتند: بلى وقتى متوجه احد شد رو به قبله آورد و گفت: خداوندا! مرا بسوى اهل خود برمگردان و مرا شهادت روزى كن، حضرت فرمود: به اين سبب نمى رود شتر، اى گروه نصارا! از شما گروهى هستند كه خدا را به هر چيز قسم دهند روا مى كند و عمرو از آنها بود، اى زن! پيوسته ملائكه بر سر برادر تو عبد اللّه بن عمرو بال گسترده بودند از وقتى كه كشته شد تا حال و نظر مى كنند كه در كجا مدفون خواهد شد؛ پس حضرت ايستاد تا ايشان او را به قبر سپردند و فرمود: اى هند! شوهر و برادر و پسر تو رفيقند در بهشت، هند گفت: يا رسول اللّه! دعا كن كه من نيز با ايشان باشم.

و ابن عبد اللّه پدر جابر انصارى بود و پيش از احد در خواب ديد مبشر بن عبد المنذر را كه در بدر شهيد شده بود كه به او گفت: تو در اين ايام به نزد ما خواهى آمد، عبد اللّه به او

ص: 985


1- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 14/260؛ مغازى 1/262-263.

گفت: تو در كجا مى باشى؟ گفت: در بهشت مى باشم و به هر جاى بهشت كه مى خواهم مى گردم، عبد اللّه گفت: تو در بدر كشته نشدى؟ گفت: بلى كشته شدم و خدا مرا زنده كرد.

چون عبد اللّه اين خواب را به حضرت نقل كرد حضرت فرمود: شهيد خواهى شد اى پدر جابر، پس حضرت در روز احد فرمود: عبد اللّه بن عمرو را با عمرو بن الجموح در يك قبر دفن كردند، و چون قبر ايشان در ممرّ سيل واقع بود سيلاب قبر ايشان را برد و بدن ايشان ظاهر شد ديدند كه بر روى عبد اللّه جراحتى بود و دست بر روى جراحت خود گذاشته بود، چون دستش را از روى جراحت برداشتند خون روان شد، باز دستش را بر روى جراحت گذاشتند و خون بند شد. جابر گفت: بعد از چهل و شش سال از شهادت پدرم او را در قبر ديدم هيچ تغييرى در بدن او نشده بود و گويا در خواب بود و كفنش كه بر رويش كشيده بودند نو بود و علف حرمل كه بر روى پايش ريخته بودند تر و تازه بود و خواست كه بوى خوش بر او بريزد صحابه گفتند: به همان نحو كه هست بگذار و تصرفى در بدن او مكن (1).

و باز ابن ابى الحديد و ديگران روايت كرده اند كه معاويه چشمه اى در احد جارى كرد كه شايد قبرهاى شهدا را برطرف كند و ندا كرد در مدينه كه: هر كه كشته اى دارد در احد حاضر شود، چون اهل مدينه نزد شهدا حاضر شدند و قبرهاى ايشان را شكافتند بدنهاى ايشان تر و تازه بود و كج مى شد اعضاى ايشان به روش اعضاى احياء و بيل به پاى يكى از ايشان خورد و خون روان شد و هر چند قبر ايشان را مى كندند بوى مشك از خاك قبرهايشان ساطع مى شد؛ عبد اللّه بن عمرو و عمرو بن جموح را در يك قبر يافتند، و خارجة بن زيد و سعد بن ربيع را در يك قبر يافتند، و عبد اللّه بن عمرو را از قبر بدر آوردند زيرا كه قنات بر قبر ايشان مى گذشت و خارجه و سعد را بيرون نياوردند.

چون معاويه اين امر منكر را جارى كرد و كسى مانع او نشد، ابو سعيد خدرى گفت: بعد از اين ديگر هيچ منكر را كسى انكار نخواهد كرد (2).

ص: 986


1- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 14/261-264؛ مغازى 1/264-267.
2- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 14/264؛ مغازى 1/267-268.

باب سى و سوم: در بيان غزوۀ حمراء الاسد است

ص: 987

ص: 988

شيخ طبرسى از ابان بن عثمان روايت كرده است و على بن ابراهيم در تفسيرش و نعمانى در تفسيرش از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه: چون قريش برگشتند، از برگشتن پشيمان شدند و با يكديگر مشورت مى كردند كه برگردند و مدينه را غارت كنند، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: كيست كه خبر قريش را براى من بياورد؟ هيچ كس جواب نگفت، پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام با آن جراحتها كه در بدنش بود گفت: من مى روم يا رسول اللّه، فرمود: برو اگر بر اسبان سوارند و شتران را جنيبت مى كشند پس بدان كه ارادۀ مدينه دارند و بخدا سوگند كه اگر ارادۀ مدينه نمايند ايشان را نفرين خواهم كرد كه بزودى عذاب بر ايشان نازل شود، و اگر بر شتران سوارند و اسبان را جنيبت مى كشند، ارادۀ مكه دارند.

پس حضرت امير عليه السّلام ايشان را تعاقب كرد و خبر آورد كه بر شتران سوار بودند و اسبان را كتل مى كشيدند پس حضرت مراجعت نمود، و چون داخل مدينه شدند جبرئيل نازل شد و گفت: يا محمد! خدا تو را امر مى كند كه از پى قريش بروى و ايشان را تعاقب كنى و بايد كه با تو بيرون نيايند مگر آنان كه جراحت يافته اند، پس حضرت امر فرمود منادى را ندا كرد كه: اى گروه مهاجران و انصار! هر كه جراحتى دارد بايد كه بيرون آيد و هر كه جراحت ندارد بماند. و مجروحان صحابه ضمادها بر جراحتهاى خود مى گذاشتند و مشغول مداوا بودند، پس حق تعالى فرستاد وَ لا تَهِنُوا فِي اِبْتِغاءِ اَلْقَوْمِ إِنْ تَكُونُوا تَأْلَمُونَ فَإِنَّهُمْ يَأْلَمُونَ كَما تَأْلَمُونَ وَ تَرْجُونَ مِنَ اَللّهِ ما لا يَرْجُونَ (1)يعنى: «سستى مكنيد

ص: 989


1- . سورۀ نساء:104.

و ضعف مورزيد در طلب كافران و كارزار با ايشان، اگر هستيد شما كه زخم خورده ايد و خسته شده ايد پس كافران نيز زخم خورده اند و الم يافته اند، و شما اميد داريد از خدا آنچه ايشان اميد ندارند از ثواب خدا و نصرت دنيا» ، پس صحابه با المها و جراحتها كه داشتند براى تعاقب مشركان از مدينه بيرون رفتند و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام علم را برداشت و در پيش روى ايشان مى برد، چون حضرت با صحابه به «حمراء الاسد» رسيدند كه از مدينه هشت ميل دور است و قريش در «روحا» فرود آمدند، عكرمه پسر ابو جهل و حارث بن هشام و عمرو بن عاص و خالد بن وليد گفتند: برمى گرديم و بر مدينه غارت مى بريم زيرا كه بزرگان ايشان را هلاك كرديم و دلير ايشان را كه حمزه بود كشتيم، چرا برگرديم بلكه مى رويم و اموال ايشان را غارت مى كنيم و زنان و دختران ايشان را در بر مى كشيم! پس در اين وقت مردى به ايشان رسيد كه از مدينه به مكه مى رفت از او خبر پرسيدند، گفت: محمد و اصحابش را در حمراء الاسد گذاشتم كه به طلب شما مى آيند در نهايت شدت و سرعت و اينك على بن ابى طالب با مقدمۀ لشكر ايشان مى رسد، ابو سفيان گفت: اين برگشتن ما لجاجت و بغى است و هر گروهى كه بغى كنند رستگارى نمى يابند، اكنون فتحى كرده ايم و اگر برگرديم مغلوب خواهيم شد. پس نعيم بن مسعود اشجعى به ايشان رسيد ابو سفيان از او پرسيد: به كجا مى روى؟ گفت: بسوى مدينه مى روم كه آذوقه براى اهل خود بخرم، ابو سفيان گفت: اگر از راه حمراء الاسد بروى و با محمد و اصحابش ملاقات كنى و ايشان را خبر دهى كه حلفا و موالى ما از قبائل عرب بر سر ما جمع شده اند و ايشان را بترسانى تا برگردند من ده شتر پربار از خرما و مويز به تو مى دهم! نعيم قبول كرد، و چون در روز ديگر در حمراء الاسد رسيد از اصحاب حضرت پرسيد: به كجا مى رويد؟ گفتند: به طلب قريش مى رويم؛ گفت: برگرديد كه هم سوگندان قريش و هر كه به جنگ احد نيامده بود با ايشان جمعيت كرده اند و در همين ساعت طليعۀ لشكر ايشان پيدا مى شود و شما تاب مقاومت ايشان نداريد.

مسلمانان در جواب گفتند: «حسبنا اللّه و نعم الوكيل» ما پروا نداريم، پس جبرئيل

ص: 990

نازل شد و گفت: يا محمد! برگرد كه حق تعالى رعبى از شما در دل قريش افكند و ايشان برگشتند.

پس حضرت به مدينه برگشت در روز جمعه و حق تعالى اين آيات را فرستاد اَلَّذِينَ اِسْتَجابُوا لِلّهِ وَ اَلرَّسُولِ مِنْ بَعْدِ ما أَصابَهُمُ اَلْقَرْحُ لِلَّذِينَ أَحْسَنُوا مِنْهُمْ وَ اِتَّقَوْا أَجْرٌ عَظِيمٌ (1)

«آنان كه استجابت كردند فرمان خدا و رسول را بعد از آنكه رسيده بود به ايشان جراحتها، مر آن كسانى را كه نيكويى كردند از ايشان و پرهيزكارى نمودند اجرى است عظيم» ، اَلَّذِينَ قالَ لَهُمُ اَلنّاسُ إِنَّ اَلنّاسَ قَدْ جَمَعُوا لَكُمْ فَاخْشَوْهُمْ فَزادَهُمْ إِيماناً وَ قالُوا حَسْبُنَا اَللّهُ وَ نِعْمَ اَلْوَكِيلُ (2)«آنان كه گفتند ايشان را مردمان-يعنى نعيم بن مسعود-كه: بدرستى كه جمع شده اند براى قتال شما مردمان-يعنى ابو سفيان و اصحاب او-پس بترسيد از ايشان، پس زياده گردانيد اين سخن ايمان ايشان را و گفتند: بس است ما را خدا و نيكو وكيلى است خدا براى ما» ، فَانْقَلَبُوا بِنِعْمَةٍ مِنَ اَللّهِ وَ فَضْلٍ لَمْ يَمْسَسْهُمْ سُوءٌ وَ اِتَّبَعُوا رِضْوانَ اَللّهِ وَ اَللّهُ ذُو فَضْلٍ عَظِيمٍ (3)«پس بازگشتند به نعمتى بزرگ از خدا-كه عافيت و امنيت باشد-و فضل بسيار و نرسيد به ايشان بدى و مكروهى و پيروى كردند خشنودى خدا را و خدا صاحب فضل عظيم است» (4).

لهذا در احاديث معتبره روايت شده است كه: هر كه از دشمنى ترسد بگويد: حَسْبُنَا اَللّهُ وَ نِعْمَ اَلْوَكِيلُ زيرا كه خدا مى فرمايد: چون اين كلمه را گفتند برگشتند به نعمت و فضل خدا و بدى از دشمن به ايشان نرسيد (5).

و شيخ طبرسى از ابان بن عثمان روايت كرده است كه: چون حضرت به جنگ «حمراء

ص: 991


1- . سورۀ آل عمران:172.
2- . سورۀ آل عمران:173.
3- . سورۀ آل عمران:174.
4- . رجوع شود به اعلام الورى 84-86 و مجمع البيان 1/539 و تفسير قمى 1/124-126 و بحار الانوار 20/110 به نقل از تفسير نعمانى.
5- . مواعظ 80؛ خصال 218؛ مجمع البيان 1/541.

الاسد» رفت زن فاسقه اى از بنى حطمه كه او را «عصما» مى گفتند و در مجالس اوس و خزرج مى گرديد و شعرى چند مى خواند و مذمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى كرد و مردم را تحريص بر جنگ آن حضرت مى نمود، و در آن وقت از بنى حطمه بغير از يك كس كه او را عمير بن عدى مى گفتند كسى مسلمان نشده بود، چون حضرت برگشت عمير در بامداد آن روز رفت و آن زن را به قتل رسانيد و به خدمت حضرت آمد و گفت: من عصما را كشتم براى آنكه نسبت به تو بد مى گفت، حضرت دست بر كتف او زد و فرمود: اين مردى است كه خدا و رسول را غائبانه يارى مى كند، خون آن زن پايمال است و كسى را در آن منازعه نخواهد بود، عمير گفت: چنانكه حضرت فرمود چون برگشتم پسرانش او را دفن مى كردند و هيچ كس با من در كشتن او سخن نگفت (1).

ابن ابى الحديد و ابن اثير روايت كرده اند كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از غزوۀ حمراء الاسد مراجعت فرمود در راه معاوية بن مغيرة بن ابى العاص و ابو غرۀ جمحى را گرفتند كه از لشكر كفار مانده بودند، پس ابو غره را فرمود تا گردن زدند چنانكه گذشت، و معاويه بينى حضرت حمزه را با بعضى از اعضاى او بريده بود و راه را گم كرد و صبح به خانۀ عثمان پناه برد، چون عثمان او را ديد گفت: مرا و خود را هلاك كردى، گفت: تو از همه به من نزديكترى در نسب به تو پناه مى برم كه از براى من امان بطلبى، پس عثمان او را در خانه پنهان كرد و آمد كه ببيند از او نزد حضرت چه مذكور مى شود. چون به مجلس حضرت حاضر شد شنيد كه حضرت مى فرمايد: معاويه در مدينه است او را طلب كنيد، پس يكى از صحابه گفت: همانا در خانۀ عثمان است؛ چون به خانۀ عثمان آمدند ام كلثوم دختر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نشان داد كه او را در فلان موضع پنهان كرده است، پس او را بيرون آوردند و به خدمت حضرت آوردند.

چون عثمان ديد كه او را آوردند گفت: بخدا سوگند كه من آمده بودم كه براى او امان بگيرم، او را به من ببخش؛ حضرت فرمود: او را به تو بخشيدم به شرط آنكه بعد از سه روز

ص: 992


1- . اعلام الورى 86 و در آن بجاى «بنى خطمه» ، «بنى حطمه» است.

اگر او را در مدينه يا حوالى مدينه ببينند او را بكشند. پس عثمان بزودى تهيۀ سفر او كرد و شترى از براى او خريد و او را روانه كرد و حضرت متوجه غزوۀ حمراء الاسد شد، و معاويه ماند تا روز سوم كه اخبار حضرت را از براى مشركان ببرد. چون روز چهارم شد حضرت فرمود: معاويه نزديك است به ما و دور نشده است، او را طلب كنيد.

پس زيد بن حارثه و عمار بن ياسر او را طلب كردند و چون راه گم كرده بود او را در حوالى مدينه يافتند و زيد بر او ضربتى زد، عمار گفت: مرا نيز در او حقى هست و تيرى بسوى او انداخت پس او را كشتند، و خبرش را براى حضرت به مدينه آوردند (1).

مؤلف گويد: همين واقعه باعث شد كه عثمان دختر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را شهيد كرد، چنانكه بعد از اين مفصلا مذكور خواهد شد ان شاء اللّه تعالى.

و سيد ابن طاووس رضى اللّه عنه روايت كرده است كه: چون حضرت امير المؤمنين عليه السّلام از جنگ احد مراجعت نمود هشتاد جراحت به بدن مبارك آن حضرت رسيده بود كه فتيله اى داخل آنها مى شد، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به ديدن آن حضرت رفت و با آن حال بر روى نطعى (2)خوابيده بود، چون او را ديد گريست و فرمود: كسى كه در راه خدا اين تعب بكشد بر خدا لازم است كه ثواب جزيل بى نهايت او را كرامت فرمايد، پس حضرت امير عليه السّلام گريست و فرمود: خدا را شكر مى كنم كه از تو پشت نگردانيدم و نگريختم و ليكن محزونم كه چرا به سعادت شهادت نرسيدم؟ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: ان شاء اللّه بعد از اين به شهادت فائز خواهى گرديد.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: ابو سفيان به نزد ما فرستاده است به تهديد و وعيد و گفته است كه وعدۀ ما و شما در حمراء الاسد است، پس حضرت امير عليه السّلام فرمود: پدر و مادرم فداى تو باد يا رسول اللّه از خدمت تو نمى مانم و سبقت مى گيرم به اين جنگ هر چند بايد كه مردم مرا بر روى دست بگيرند و ببرند. پس حق تعالى اين آيه را در شأن

ص: 993


1- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 15/45-47؛ كامل ابن اثير 2/165؛ مغازى 1/308 و 332-334. و در همۀ اين مصادر «ابو عزه» ذكر شده است.
2- . نطع: فرش، بساط.

آن حضرت فرستاد وَ كَأَيِّنْ مِنْ نَبِيٍّ قاتَلَ مَعَهُ رِبِّيُّونَ كَثِيرٌ فَما وَهَنُوا لِما أَصابَهُمْ فِي سَبِيلِ اَللّهِ وَ ما ضَعُفُوا وَ مَا اِسْتَكانُوا وَ اَللّهُ يُحِبُّ اَلصّابِرِينَ (1). (2)

ص: 994


1- . سورۀ آل عمران:146.
2- . سعد السعود 112.

باب سى و چهارم: در بيان غزوات و وقايعى است كه در ما بين جنگ احد

اشاره

و غزوۀ احزاب واقع شد

و در آن چند فصل است

ص: 995

ص: 996

فصل اول: در بيان غزوۀ رجيع است

شيخ طبرسى و ابن شهر آشوب روايت كرده اند كه گروهى از قبيلۀ «عضل» و «ديش» آمدند به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و گفتند: يا رسول اللّه! گروهى از قوم خود را با ما بفرست كه قرآن و معالم دين اسلام را تعليم ما نمايند، حضرت صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مرثد بن ابى مرثد غنوى و خالد بن بكير (1)و عاصم بن ثابت و خبيب بن عدى و زيد بن دثنه و عبد اللّه بن طارق را با ايشان فرستاد و مرثد را بر ايشان امير كرد.

چون به رجيع رسيدند كه آبى بود از قبيلۀ هذيل، گروهى از هذيل كه ايشان را «بنو لحيان» مى گفتند بيرون آمدند و همۀ مسلمانان را كه همراه بودند شهيد كردند، و چون دو پسر سلافه دختر سعد را عاصم بن ثابت در جنگ احد كشته بود آن ملعونه نذر كرده بود كه شراب در كاسۀ سر عاصم بياشامد، چون عاصم را شهيد كردند خواستند كه سرش را به او بفروشند پس به امر الهى زنبور بسيار بر سر او جمع شدند و هر كه نزديك مى آمد مى گزيدند و به اين سبب نتوانستند كه سر او را جدا كنند، گفتند: بگذاريد تا شب درآيد و زنبورها دور شوند پس سر او را جدا كنيم، چون شب شد به امر الهى سيلى آمد و عاصم را برد و اثرى از او نيافتند. و روايت كرده اند كه: عاصم سوگند ياد كرده بود كه هرگز بدنش به بدن كافرى نرسد پس حق تعالى نگذاشت بعد از مردن نيز كافرى او را مس كند (2).

ص: 997


1- . در مناقب ابن شهر آشوب «بكر» ذكر شده است.
2- . اعلام الورى 86؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/246 و در آن فقط صدر مطلب آمده است.

و در بعضى از كتب معتبره روايت كرده اند كه: خبيب و زيد را اسير كردند و رفقاى ايشان را كشتند و ايشان را به مكه بردند و به كفار قريش فروختند.

و روايت كرده اند كه خبيب را نزد يكى از دختران حارث سپرده بودند، آن زن گفت:

بهتر از خبيب كسى را نديده بودم، روزى پسر كوچك من كه تازه به راه رفتن آمده بود ديدم كه در دامن او نشسته و كارد در دست اوست، من بسيار ترسيدم، خبيب گفت:

مى ترسى كه من او را بكشم، نه و اللّه مكر كار ما نيست. روز ديگر داخل شدم ديدم كه خوشۀ انگورى در دست اوست و مى خورد و پاى او در زنجير بود و حركت نمى توانست كرد و در آن وقت انگور در مكه بهم نمى رسيد، پرسيدم: از كجا آورده اى؟ گفت: خدا به من داده است. و چون او را از حرم بيرون بردند كه بكشند گفت: مرا بگذاريد تا دو ركعت نماز بكنم، و چون نماز كرد دست به دعا برداشت و قريش را نفرين كرد و شعرى چند خواند مشعر به رضا و خوشنودى از كشته شدن در راه خدا، و چون او را زنده بر دار كشيدند گفت: خداوندا! كسى بر دور من نيست كه سلام مرا به رسول تو برساند، خداوندا! تو سلام مرا به او برسان. پس ابو عقبة بن حارث او را شهيد كرد (1).

و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم زبير و مقداد را فرستاد كه او را از دار فرود آوردند، چون به مكه رسيدند چهل نفر از مشركان بر دور دار او خوابيده بودند و پاسبانى او مى كردند و مست شده به خواب رفته بودند، ايشان او را از دار فرود آوردند و بدنش خشك نشده بود و دست بر جراحت خود گذاشته بود، چون دستش را حركت دادند خون روان شد رنگش رنگ خون بود و بويش بوى مشك، چون كفار قريش خبر شدند و ايشان را تعاقب كردند ايشان خبيب را بر زمين گذاشتند كه با آنها جنگ كنند، به اعجاز حضرت زمين او را فرو برد و زبير و مقداد برگشتند (2).

ص: 998


1- . استيعاب 2/440؛ دلائل النبوة 3/324؛ المنتظم 3/202.
2- . بحار الانوار 20/154 به نقل از المنتقى فى مولود المصطفى. و نيز رجوع شود به سيرۀ احمد بن زينى دحلان 2/83.

فصل دوم: در بيان غزوۀ معونه است

شيخ طبرسى و ابن شهر آشوب و ديگران روايت كرده اند كه: ابو براء عامر بن مالك كه بزرگ بنى عامر بن صعصعه بود به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد در مدينه و هديه اى براى حضرت آورد.

حضرت ابا كرد از قبول كردن هديۀ او و فرمود: من هديۀ مشرك را قبول نمى كنم، مسلمان شو تا هديه ات را بپذيرم.

او مسلمان نشد اما امتناع بسيار هم نكرد و گفت: يا محمد! اين امرى كه تو ما را به آن دعوت مى كنى نيك است، اگر بعضى از اصحاب خود را بفرستى بسوى اهل نجد كه ايشان را دعوت نمايند به اسلام اميدوارم كه اجابت تو بكنند.

آن حضرت فرمود: مى ترسم كه اهل نجد ايشان را بكشند.

ابو براء گفت: ايشان در امان منند و هيچ كس نمى تواند به ايشان ضررى برساند.

پس حضرت منذر بن عمرو را با هفتاد نفر-و به روايتى: با چهل نفر؛ و به روايت ديگر: كمتر-كه همه از نيكان صحابه بودند با او همراه كرد در ماه صفر سال چهارم هجرت (چهار ماه بعد از جنگ احد) و رفتند تا سر چاه معونه، چون فرود آمدند حزام بن ملحان نامۀ حضرت را برداشت و نزد عامر بن طفيل برد، عامر نامۀ حضرت را نگرفت پس حزام به آواز بلند گفت: اى اهل بئر معونه! من فرستادۀ رسول خدايم بسوى شما و شهادت مى دهم به وحدانيت خدا و رسالت محمد سيد انبياء، پس ايمان آوريد به خدا

ص: 999

و رسول خدا.

چون ندا را تمام كرد ملعونى از خيمه اش بيرون آمد و نيزه اى بر پهلوى حزام زد كه از جانب ديگرش بيرون آمد، پس حزام گفت: اللّه اكبر كه فايز شدم به سعادت ابدى بحق پروردگار كعبه. پس عامر بن طفيل صدا زد بنو عامر را كه: بكشيد مسلمانان را، ايشان قبول نكردند و گفتند: ما امان ابو براء را نمى شكنيم، پس چند قبيله را از عصيه و رعلا و ذكوان طلب كردند به مدد خود تا مسلمانان را در ميان گرفتند. پس مسلمانان شمشير كشيدند و با ايشان قتال كردند تا همه كشته شدند بغير از كعب بن زيد كه او جراحت بسيار يافته بود و در ميان كشتگان افتاده بود، به گمان آنكه مرده است او را گذاشتند و او نجات يافت و در جنگ خندق شهيد شد.

و عمرو بن اميۀ ضمرى و مردى از انصار از جملۀ مسلمانان به اشتراك مسلمانان به صحرا رفته بودند و خبرى از واقعۀ ايشان نداشتند، چون برگشتند و شهدا را در ميان خاك و خون ديدند انصارى به عمرو گفت: چه اراده دارى؟ گفت: به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى روم، انصارى گفت: من از جائى كه مذر بن عمرو شهيد شده باشد به جاى ديگر نمى روم، پس شمشير كشيد و جهاد كرد تا كشته شد و عمرو را كافران اسير كردند و چون دانستند كه از قبيلۀ مضر است عامر او را نكشت و گفت: بر مادرم بندۀ آزادكردنى بود، اين را به عوض آن آزاد مى كنم.

چون عمرو به خدمت حضرت آمد واقعه را نقل كرد، حضرت گريست و بسيار محزون شد و فرمود: اين را ابو براء كرد و من از اين قضيه مى ترسيدم؛ و حسان بن ثابت و كعب بن مالك اشعارى در مذمت ابو براء و نقض پيمان او گفتند، و چون اين خبرها به ابو براء رسيد گويند از غصه هلاك شد، و ربيعه پسر ابو براء به تدارك نقض عهد پدرش نيزه اى بر عامر زد و عامر از اسب گرديد و به آن نمرد، و حضرت او را نفرين كرد و غدۀ طاعونى برآورد و به جهنم واصل شد، چنانكه در ابواب معجزات گذشت.

ص: 1000

و موافق بعضى از روايات آيۀ وَ لا تَحْسَبَنَّ اَلَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اَللّهِ أَمْواتاً (1)در بيان حال شهداء بئر معونه نازل شد. و روايت كرده اند: آيه اى ديگر نازل شد و داخل قرآن نكردند و آن اين است: «بلّغوا عنّا قومنا بانّا لقينا ربّنا فرضي عنّا و رضينا عنه» يعنى:

برسانيد از جانب ما قوم ما را به آنكه ملاقات كرديم پروردگار خود را پس راضى شد از ما و ما راضى شديم از او (2).

ص: 1001


1- . سورۀ آل عمران:169.
2- . رجوع شود به مجمع البيان 1/535 و مناقب ابن شهر آشوب 1/247 و مغازى 1/346 و كامل ابن اثير 2/171.

فصل سوم: در بيان غزوۀ بنى نضير است

شيخ طبرسى و على بن ابراهيم و ابن شهر آشوب و ديگران روايت كرده اند كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داخل مدينه شد مصالحه كردند بنو نضير كه عمدۀ طوايف مدينه بودند با آن حضرت كه مقاتله نكنند با مسلمانان و اعانت كسى بر ايشان نكنند، و حضرت به اين شرط ايشان را امان داد، پس چون جنگ بدر واقع شد و حضرت بر مشركان غالب آمد گفتند: بخدا سوگند كه آن پيغمبرى است كه نعتش را در تورات يافته ايم كه علم او هرگز برنمى گردد، و چون جنگ احد نزديك شد و مسلمانان گريختند به شك افتادند و عهد را شكستند و كعب بن الاشرف با چهل سوار از يهودان به مكه رفت و قسم خورد و با ايشان هم سوگند شد كه اتفاق كنند بر دفع آن حضرت، پس ابو سفيان با چهل نفر از قريش و كعب با چهل نفر از يهود در پيش كعبه حاضر شدند و با يكديگر پيمان بستند و كعب با اصحاب خود بسوى مدينه برگشت.

پس جبرئيل نازل شد و اين خبر را به حضرت رسانيد و امر نمود حضرت را كه كعب بن الاشرف را به قتل رساند، پس حضرت محمد بن مسلمه را فرستاد كه او را به قتل رسانيد چنانكه سابقا مذكور شد.

و اول منازعۀ بنى نضير با آن حضرت به روايت على بن ابراهيم آن بود كه در مدينه دو گروه از يهود بودند از اولاد هارون: يكى بنو نضير، و ديگرى بنو قريظه؛ و قريظه هفتصد نفر بودند و نضير هزار نفر؛ و نضير مالشان فراوانتر و حالشان نيكوتر از قريظه بود؛ و نضير

ص: 1002

همسوگندان عبد اللّه بن ابىّ بودند. و چون ميان قريظه و نضير كسى كشته مى شد اگر كشته از نضير بود به قريظه مى گفتند: ما راضى نمى شويم كه به عوض يك كس ما يك نفر از شما كشته شود، و در اين باب منازعۀ بسيار كردند تا بر اين اتفاق كردند و نامه اى نوشتند كه اگر مردى از نضير مردى از قريظه را بكشد، او را واژگون بر خر سوار كنند و رويش را سياه كنند و نصف ديه بدهد؛ و اگر مردى از قريظه مردى از نضير را بكشد ديۀ تمام از او بگيرند و او را به عوض بكشند.

و چون حضرت به مدينه هجرت فرمود و اوس و خزرج به اسلام شرف يافتند، امر يهود ضعيف شد پس مردى از قريظه مردى از نضير را كشت، نضير فرستادند به نزد قريظه كه ديۀ كشتۀ ما را با كشندۀ او بفرستيد كه او را بكشيم؛ قريظه گفتند: اين موافق حكم تورات نيست و شما به جبر اين را قرار كرديد و ما به اين راضى نمى شويم، يا ديه مى دهيم يا قاتل را، و اگر راضى نيستيد محمد را در ميان خود حكم مى كنيم.

پس بنى نضير به نزد عبد اللّه بن ابىّ رفته و گفتند: برو و با محمد سخن بگو كه عهد ما را بهم نزند.

عبد اللّه گفت: شما كسى بفرستيد كه بشنود سخن من و آن حضرت را، اگر موافق خواهش شما حكم كند راضى شويد و الاّ راضى مشويد. پس كسى همراه او كردند و به خدمت حضرت فرستادند، چون عبد اللّه به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد گفت: اين دو گروه قريظه و بنى نضير نامه اى نوشته اند در ميان خود و عهد محكمى بسته اند و اكنون قريظه مى خواهند پيمان را بشكنند و راضى به حكم تو شده اند، تو نامه و شرط ايشان را بر هم مزن كه نضير قوت و شوكت و سلاح دارند و مى ترسم فتنه اى برپا شود كه چاره اى نتوان كرد.

حضرت از سخن تهديدآميز او آزرده شد و جواب نگفت تا جبرئيل اين آيات را آورد يا أَيُّهَا اَلرَّسُولُ لا يَحْزُنْكَ اَلَّذِينَ يُسارِعُونَ فِي اَلْكُفْرِ مِنَ اَلَّذِينَ قالُوا آمَنّا بِأَفْواهِهِمْ وَ لَمْ تُؤْمِنْ قُلُوبُهُمْ «اى رسول بزرگوار! تو را اندوهناك نگرداند كردار و گفتار آن كسانى كه مى شتابند در كفر از آنان كه گفته اند ايمان آورده ايم به دهانهاى خود و ايمان نياورده است

ص: 1003

دلهاى ايشان-يعنى عبد اللّه بن ابىّ كه منافق بود-» ، وَ مِنَ اَلَّذِينَ هادُوا سَمّاعُونَ لِلْكَذِبِ سَمّاعُونَ لِقَوْمٍ آخَرِينَ لَمْ يَأْتُوكَ «و بعضى از آنها كه دين يهود دارند شنوندگانند قول تو را براى آنكه دروغ گويند بر تو-يا شنوندگانند دروغ ابن ابىّ را-شنوندگانند براى گروهى كه نيامده اند به مجلس تو-يعنى آن مردى كه از جانب بنى نضير با ابن ابىّ آمده بود-» ، يُحَرِّفُونَ اَلْكَلِمَ مِنْ بَعْدِ مَواضِعِهِ يَقُولُونَ إِنْ أُوتِيتُمْ هذا فَخُذُوهُ وَ إِنْ لَمْ تُؤْتَوْهُ فَاحْذَرُوا (1)«تغيير مى دهند كلمات را از مواضعى كه خدا در آنها قرار داده است، مى گويند: اگر دهند شما را آنچه شما مى خواهيد پس قبول كنيد و اگر نگويند به شما آنچه مى خواهيد پس حذر كنيد از قبول آن» و اين اشاره است به گفتۀ ابن ابىّ كه به نضير گفت، تا آخر آيات كه حق تعالى در اين واقعه فرستاد.

و حضرت حكم نضير را كه بر خلاف تورات بود باطل كرد و براى قريظه حكم فرمود.

و سبب ديگر براى نقض امان نضير آن شد كه چون عمرو بن اميه از بئر معونه برگشت در راه به دو كافر رسيد از بنى عامر كه در امان پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بودند و عمرو بر امان ايشان مطلع نبود پس صبر كرد تا ايشان به خواب رفتند و هر دو را به قتل رسانيد، چون به مدينه آمد و خبر كشتن ايشان را به پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عرض كرد، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: بد كارى كرده اى دو كس كه در امان ما بودند كشته اى؛ و حضرت خواست ديۀ ايشان را بدهد پس به جانب قلاع بنى قريظه رفت با جمعى از صحابه كه از ايشان قرضى بگيرد براى اداى ديۀ آن دو مرد (2).

و به روايت على بن ابراهيم و شيخ طبرسى و بعضى از مفسران: به نزد كعب بن الاشرف رفت و هنوز او كشته نشده بود، چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را ديد گفت: خوش آمدى، و تكريم بسيار كرد و به بهانۀ طعام آوردن برخاست و در خاطرش داشت كه تدبيرى در قتل آن جناب بكند (3).

ص: 1004


1- . سورۀ مائده:41.
2- . رجوع شود به مجمع البيان 5/257 و تفسير قمى 1/168-170 و مناقب ابن شهر آشوب 1/248.
3- . تفسير قمى 2/359؛ اعلام الورى 88.

و به روايت ديگر: نزد حى بن اخطب و جمعى از اشراف بنى نضير رفت و از ايشان قرض طلبيد، ايشان به ظاهر قبول كردند و آن جناب را در زير ديوارى نشانيدند و بيرون آمدند، حى بن اخطب گفت: بايد يكى برود و سنگى از بام خانه بر سر او بيندازد و او را هلاك كند، پس عمرو بن جحاش گفت: من اين كار مى كنم؛ سلام بن مشكم گفت: مكنيد اين كار را كه خدا او را مطلع مى گرداند بر عزم شما. پس در اينجا جبرئيل نازل شد و پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را بر عزم ايشان مطلع ساخت، حضرت برخاست و بيرون آمد و متوجه مدينه شد (1).

پس عبد اللّه بن صوريا به ايشان گفت: البته حق تعالى او را بر مكر شما مطلع ساخته است و اول كسى كه از رسول خدا بسوى شما خواهد آمد حكم اخراج شما را از اين ديار خواهد آورد پس اطاعت نمائيد مرا در يكى از دو خصلت: اول آنكه مسلمان شويد و ايمن گرديد بر خانه ها و مالهاى خود، يا وقتى كه حكم كند كه بيرون رويد بى تأمل بيرون رويد؛ و اول بهتر است براى شما. گفتند: هرگز ما اول را اختيار نكنيم (2).

پس پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم محمد بن مسلمه را فرستاد كه: برو به نزد بنى نظير و ايشان را بگو كه خدا مرا خبر داد كه شما در باب من چه قصد كرديد پس يا از شهر ما بيرون رويد يا مهياى جنگ باشيد، و سه روز شما را مهلت دادم. ايشان در اول گفتند: ما بيرون مى رويم، پس عبد اللّه بن ابىّ فرستاد بسوى ايشان كه: بيرون مرويد و بايستيد و با محمد جنگ كنيد و من با قوم خود و حلفاى خود شما را يارى مى كنيم، و بنو قريظه و حلفاى ايشان از غطفان شما را يارى مى كنند، و اگر بيرون مى رويد با شما بيرون مى رويم و اگر قتال مى كنيد با شما قتال مى كنيم.

پس عزم كردند بر ماندن و قلعه هاى خود را تعمير كردند و مهياى جنگ شدند و به خدمت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرستادند كه: ما بيرون نمى رويم هر چه خواهى بكن، پس حضرت

ص: 1005


1- . مغازى 1/364.
2- . اعلام الورى 88-89.

برخاست و «اللّه اكبر» گفت و اصحاب حضرت «اللّه اكبر» گفتند، و امير المؤمنين عليه السّلام را امر فرمود كه علم را بردارد و متوجه قلاع بنو نضير شود.

پس على عليه السّلام علم را روانۀ آن صوب نمود و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از عقب رفت تا ايشان را محاصره كردند و عبد اللّه بن ابىّ و بنو قريظه با ايشان موافقت نكردند (1)، و حضرت ايشان را پانزده روز (2)يا بيست و يك روز محاصره نمود (3).

و شيخ مفيد و ابن شهر آشوب روايت كرده اند: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم متوجه بنو نضير شد فرمود كه خيمه اش را در اقصاى قبيلۀ بنى حطمه زدند، چون شب شد مردى از بنو نضير تيرى به جانب خيمۀ آن حضرت انداخت، پس حضرت فرمود خيمه را كندند و در دامن كوه زدند و مهاجران و انصار دور خيمۀ حضرت را فرو گرفتند، و چون شب تار حيدر كرار ناپيدا شد مردم گفتند: يا رسول اللّه! ما على را نمى بينيم! فرمود: مشغول كارى است كه موجب صلاح امور شماست؛ بعد از اندك وقت حضرت امير المؤمنين عليه السّلام آمد و سر آن يهودى را كه تير به جانب خيمۀ حضرت انداخته بود و او را «عزورا» مى گفتند آورد و نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نهاد، حضرت پرسيد: چگونه او را كشتى؟ گفت: دانستم كه اين ملعون خبيث بسى جرى و شجاع است كه چنين حركتى كرد دانستم كه در شب بيرون خواهد آمد كه مثل آن كارى بكند لهذا رفتم در كمين او نشستم، چون شب تار شد ديدم كه از قلعه بيرون آمد با نه نفر و شمشير برهنه در دست داشت پس بر او حمله آوردم و او را به قتل رسانيدم و يارانش گريختند و پر دور نشده اند اكنون مى روم كه آنها را نيز به قتل رسانم. پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ده نفر از صحابه را با او همراه كرد كه ابو دجانه و سهل بن حنيف از جملۀ ايشان بودند و به آنها رسيدند پيش از آنكه داخل قلعه شوند و همه را كشته و سرهاى ايشان را به خدمت پيغمبر آوردند و فرمود آن سرها را در بعض چاههاى بنى حطمه انداختند، و اين سبب فتح قلاع بنى نظير شد.

ص: 1006


1- . تفسير قمى 2/359.
2- . تاريخ طبرى 2/85؛ سيرۀ ابن كثير 3/146.
3- . تفسير بغوى 4/314.

و ايشان روايت كرده اند كه كعب بن الاشرف نيز در اين شب كشته شد (1).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: حضرت متوجه خراب كردن خانه هاى ايشان شد و ايشان نيز چون قطع اميد از خانه هاى خود كردند خانه هاى نيكوى خود را به دست خود خراب مى كردند، پس حضرت فرمود درختهاى خرماى ايشان را قطع كنند تا مورث قطع طمع ايشان شود؛ ايشان گفتند: يا محمد! خدا تو را امر به فساد نكرده است چرا درختها را مى برى اگر از توست بردار، و اگر از ماست قطع مكن؛ و چون كار بر ايشان بسيار تنگ شد امان طلبيدند و گفتند: يا محمد! مالهاى ما را به ما بده تا از ديار تو بيرون رويم. حضرت فرمود: همۀ مالهاى شما را نمى دهم، آنچه شتران شما بردارد به شما مى دهم؛ پس قبول نكردند و باز چند روز ديگر ماندند و بعد از آن راضى شدند. حضرت فرمود: چون در اول راضى نشديد اكنون به شرطى شما را امان مى دهم كه اموال خود را هيچ بيرون نبريد و هر كس چيزى با خود برداشته باشد او را بكشم، پس به اين شرط راضى شدند و بيرون آمدند (2).

شيخ طبرسى روايت كرده است: به هر سه نفر ايشان حضرت يك شتر داد و يك مشك (3)؛ و بعضى گفته اند كه حضرت ايشان را رخصت داد كه بغير از اسلحۀ جنگ هر چه توانند بر شتران خود بار كنند؛ و گفته اند كه بر ششصد شتر بار كردند؛ و از اسلحۀ ايشان پنجاه زره و پنجاه خود و سيصد و چهل شمشير به حضرت رسيد، و چون اموال ايشان را بى جنگ گرفته بودند همه مخصوص پيغمبر بود (4)و ليكن رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم منقولات را در ميان مهاجران قسمت كرد و خانه ها و مزارع و چشمه ها را به امير المؤمنين عليه السّلام گذاشت كه آن جناب وقف اولاد فاطمه عليها السّلام كرد.

پس جمعى از يهودان بنى نضير بسوى فدك و وادى القرى رفتند و بعضى به جانب

ص: 1007


1- . ارشاد شيخ مفيد 1/92؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/248 با اختصار.
2- . تفسير قمى 2/359.
3- . مجمع البيان 5/257؛ تاريخ طبرى 2/85؛ تفسير بغوى 4/314.
4- . بحار الانوار 20/165-166 به نقل از المنتقى فى مولود المصطفى.

اذرعات شام رفتند، و به روايت بعضى: به خيبر رفتند (1).

پس حق تعالى در سورۀ حشر اين آيات را فرستاد در بيان قصۀ ايشان هُوَ اَلَّذِي أَخْرَجَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ اَلْكِتابِ مِنْ دِيارِهِمْ لِأَوَّلِ اَلْحَشْرِ ما ظَنَنْتُمْ أَنْ يَخْرُجُوا وَ ظَنُّوا أَنَّهُمْ مانِعَتُهُمْ حُصُونُهُمْ مِنَ اَللّهِ «اوست خداوندى كه بيرون كرد آنان را كه كافر بودند از اهل تورات-يعنى بنى نضير-از سراها و منزلهاى ايشان در اول راندن ايشان از جزيرۀ عرب، شما-اى گروه مؤمنان-گمان نداشتيد كه بيرون روند ايشان و گمان بردند ايشان كه منع كننده است ايشان را حصارهاى محكم ايشان از فرود آمدن عذاب خدا بر ايشان» ، فَأَتاهُمُ اَللّهُ مِنْ حَيْثُ لَمْ يَحْتَسِبُوا وَ قَذَفَ فِي قُلُوبِهِمُ اَلرُّعْبَ يُخْرِبُونَ بُيُوتَهُمْ بِأَيْدِيهِمْ وَ أَيْدِي اَلْمُؤْمِنِينَ فَاعْتَبِرُوا يا أُولِي اَلْأَبْصارِ (2)«پس بيامد ايشان را عذاب خدا از آنجا كه گمان نداشتند و انداخت در دلهاى ايشان ترس و بيم را در حالتى كه خراب مى كردند خانه هاى خود را به دستهاى خود و به دستهاى مؤمنان، پس عبرت گيريد اى صاحبان ديده ها يا بصيرت ها» .

وَ لَوْ لا أَنْ كَتَبَ اَللّهُ عَلَيْهِمُ اَلْجَلاءَ لَعَذَّبَهُمْ فِي اَلدُّنْيا وَ لَهُمْ فِي اَلْآخِرَةِ عَذابُ اَلنّارِ (3) «اگر نه آن بود كه خدا نوشته بود بر ايشان بيرون رفتن و آواره شدن از خانه ها را هرآينه عذاب مى كرد ايشان را در دنيا به كشتن و اسير كردن، و براى ايشان مهياست در آخرت عذاب جهنم» ، ذلِكَ بِأَنَّهُمْ شَاقُّوا اَللّهَ وَ رَسُولَهُ وَ مَنْ يُشَاقِّ اَللّهَ فَإِنَّ اَللّهَ شَدِيدُ اَلْعِقابِ (4)«اين عذابها ايشان را به سبب آن است كه دشمنى و مخالفت كردند با خدا و رسول او، و هر كه دشمنى و منازعه كند با خدا پس بدرستى كه خدا صاحب عقاب شديد است» ، ما قَطَعْتُمْ مِنْ لِينَةٍ أَوْ تَرَكْتُمُوها قائِمَةً عَلى أُصُولِها فَبِإِذْنِ اَللّهِ وَ لِيُخْزِيَ اَلْفاسِقِينَ (5)«آنچه

ص: 1008


1- . رجوع شود به تفسير قمى 2/359 و مجمع البيان 5/257.
2- . سورۀ حشر:2.
3- . سورۀ حشر:3.
4- . سورۀ حشر:4.
5- . سورۀ حشر:5.

بريديد از درختان خرما يا گذاشتيد ايستاده بر اصلهاى خود پس به امر خدا بود براى آنكه خوار گرداند فاسقان يهود را» .

على بن ابراهيم گفته است كه: اين جواب عتابى بود كه يهودان در باب بريدن درختها به مسلمانان كردند.

پس حق تعالى در باب عبد اللّه بن ابىّ و اصحابش فرستاد أَ لَمْ تَرَ إِلَى اَلَّذِينَ نافَقُوا يَقُولُونَ لِإِخْوانِهِمُ اَلَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ اَلْكِتابِ لَئِنْ أُخْرِجْتُمْ لَنَخْرُجَنَّ مَعَكُمْ وَ لا نُطِيعُ فِيكُمْ أَحَداً أَبَداً وَ إِنْ قُوتِلْتُمْ لَنَنْصُرَنَّكُمْ وَ اَللّهُ يَشْهَدُ إِنَّهُمْ لَكاذِبُونَ (1)«آيا نمى بينى بسوى آنان كه نفاق مى ورزند و مى گويند مر برادران خود را كه كافر شدند از اهل تورات كه: اگر بيرون كرده شويد شما از ديار خويش هرآينه بيرون آئيم با شما از روى دوستى و فرمان نبريم در آزار شما احدى را هرگز و اگر كارزار كنند با شما هرآينه يارى كنيم شما را و خدا گواهى مى دهد كه ايشان دروغگويانند» ، لَئِنْ أُخْرِجُوا لا يَخْرُجُونَ مَعَهُمْ وَ لَئِنْ قُوتِلُوا لا يَنْصُرُونَهُمْ وَ لَئِنْ نَصَرُوهُمْ لَيُوَلُّنَّ اَلْأَدْبارَ ثُمَّ لا يُنْصَرُونَ (2)«اگر بيرون كرده شوند يهودان از مدينه منافقان بيرون نمى روند با ايشان، و اگر كارزار كنند با يهودان منافقان يارى نمى كنند ايشان را و اگر يارى كنند ايشان را هرآينه پشتها بگردانند و بگريزند يارى كرده نمى شوند» ، لَأَنْتُمْ أَشَدُّ رَهْبَةً فِي صُدُورِهِمْ مِنَ اَللّهِ ذلِكَ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لا يَفْقَهُونَ.

لا يُقاتِلُونَكُمْ جَمِيعاً إِلاّ فِي قُرىً مُحَصَّنَةٍ أَوْ مِنْ وَراءِ جُدُرٍ بَأْسُهُمْ بَيْنَهُمْ شَدِيدٌ تَحْسَبُهُمْ جَمِيعاً وَ قُلُوبُهُمْ شَتّى ذلِكَ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لا يَعْقِلُونَ (3) «البته شما مؤمنان سخت تريد از جهت ترس در سينه هاى ايشان از خدا، اين به سبب آن است كه ايشان گروهى اند كه نمى دانند عظمت خدا را، كارزار نمى كنند با شما همۀ ايشان مگر در شهرهاى استوار كرده به خندق و برج و بارو يا از پس ديوارها، شدت و كارزار ايشان در ميان خود سخت است و ليكن خدا ايشان را از شما ترسانيده است، تو پندارى يهودان و منافقان را كه مجتمع و متفقند

ص: 1009


1- . سورۀ حشر:11.
2- . سورۀ حشر:12.
3- . سورۀ حشر:13-14.

و حال آنكه دلهاى ايشان پراكنده است، اينها به سبب آن است كه ايشان گروهى چندند كه تعقل نمى كنند يا صاحب عقل نيستند» .

كَمَثَلِ اَلَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ قَرِيباً ذاقُوا وَبالَ أَمْرِهِمْ وَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ (1) «مانند آنان كه بودند پيش از ايشان به نزديكى چشيدند بدى عاقبت كار خود را و ايشان راست عذابى دردآورنده» . على بن ابراهيم گفته است: مراد از آنها بنى قينقاع اند كه بزودى به غضب خدا و رسول گرفتار شده بودند، و گفته است كه: پس حق تعالى مثلى زد براى عبد اللّه بن ابىّ و بنى نضير و فرمود كَمَثَلِ اَلشَّيْطانِ إِذْ قالَ لِلْإِنْسانِ اُكْفُرْ فَلَمّا كَفَرَ قالَ إِنِّي بَرِيءٌ مِنْكَ إِنِّي أَخافُ اَللّهَ رَبَّ اَلْعالَمِينَ (2)يعنى: «مثل ايشان مانند مثل شيطان است كه گفت انسان را: كافر شو، پس چون كافر شد گفت: من بيزارم از شما بدرستى كه من مى ترسم از خداوندى كه پروردگار عالميان است» .

پس على بن ابراهيم در تتمۀ اين قصه از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه:

چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم برگشت و خواست كه غنيمتهاى بنو نضير را در ميان صحابه قسمت كند هر چند مال آن حضرت بود انصار را ميان دو چيز مخيّر فرمود، زيرا كه وقتى كه حضرت به مدينه آمد مقرر فرمود كه انصار و مهاجران را در خانه و اموال خود شريك كنند و ايشان را در خانه هاى خود جا دهند و خرج ايشان را متحمل شوند، در اين وقت حضرت فرمود: اگر مى خواهيد اين غنيمت را مخصوص مهاجران گردانم و ايشان را از خانه هاى شما بيرون مى كنم كه به خرج خود باشند و با شما كارى نداشته باشند و اگر خواهيد ميان همه قسمت مى كنم كه باز در خانه هاى شما باشند و شما متحمل مؤونۀ ايشان باشيد؛ گفتند: مى خواهيم ميان ايشان قسمت كنى. حضرت غنيمت را ميان مهاجران قسمت كرد و ايشان را از خانه هاى انصار بيرون كرد و به احدى از انصار چيزى نداد مگر سهل بن حنيف و ابو دجانه كه ايشان اظهار پريشانى كردند و به اين سبب

ص: 1010


1- . سورۀ حشر:15.
2- . سورۀ حشر:16.

به ايشان بهره اى داد (1).

و شيخ طبرسى از ابن عباس روايت كرده است كه انصار گفتند: غنيمت را به ايشان مى گذاريم و باز از مال و خانه هاى خود به ايشان بهره مى دهيم، پس حق تعالى در مدح ايشان فرستاد وَ يُؤْثِرُونَ عَلى أَنْفُسِهِمْ وَ لَوْ كانَ بِهِمْ خَصاصَةٌ (2)يعنى: «اختيار مى كنند مهاجران را بر نفسهاى خود و هر چند ايشان را احتياج هست به آنچه ايثار مى كنند» (3).

ص: 1011


1- . تفسير قمى 2/360، و در آن روايت نام حضرت صادق عليه السّلام ذكر نشده است.
2- . سورۀ حشر:9.
3- . مجمع البيان 5/260.

فصل چهارم: در بيان غزوۀ ذات الرقاع و غزوۀ عسفان است

شيخ طبرسى در تفسير قول حق تعالى وَ إِذا كُنْتَ فِيهِمْ فَأَقَمْتَ لَهُمُ اَلصَّلاةَ (1)كه در نماز خوف نازل شده گفته است كه: اين آيه وقتى نازل شد كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در عسفان بود و مشركان در ضجنان، پس حضرت نماز عصر را به عنوان نماز خوف كرد؛ و گفته اند كه: اسلام ظاهرى خالد بن وليد به اين سبب شد (2).

و از تفسير ابو حمزۀ ثمالى روايت كرده است كه: پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چون به جنگ قبيلۀ محارب و بنى انمار رفت و حق تعالى ايشان را گريزاند و اموال و فرزندان خود را ضبط كردند، حضرت با لشكر خود فرود آمدند و چون كسى از دشمن پيدا نبود اسلحۀ خود را كندند و حضرت به قضاى حاجت بيرون رفت بى سلاح و ميان حضرت و اصحابش واديى فاصله بود، پس پيش از آنكه از حاجت خود فارغ شود سيلى آمد و وادى را پر كرد و باران مى باريد، چون حضرت فارغ شد در زير درخت خارى نشست، پس غورث بن حارث محاربى و قوم او از بالاى كوه پيغمبر را ديدند كه تنها نشسته است و اصحابش به او گفتند: اينك محمد از اصحابش جدا مانده است او را درياب، غورث گفت: خدا مرا بكشد اگر او را نكشم، و شمشير خود را برداشت و از كوه به زير آمد و حضرت وقتى مطلع شد

ص: 1012


1- . سورۀ نساء:102.
2- . مجمع البيان 2/103.

كه او با شمشير برهنه بر بالاى سرش ايستاده بود گفت: يا محمد! اكنون كى تو را از من محافظت مى كند؟ فرمود: خدا، پس ناگاه بر رو در افتاد و شمشيرش از دستش رها شد، آن جناب شمشير او را برداشت و فرمود: اى غورث! الحال كى تو را از من نجات مى دهد؟ گفت: هيچ كس! فرمود: شهادت به يگانگى خدا و پيغمبرى من مى دهى؟ گفت:

نه و ليكن عهد مى كنم كه هرگز با تو جنگ نكنم و اعانت دشمن تو نكنم، پس حضرت شمشير را به دست او داد و او گفت: تو از من نيكوتر بودى، حضرت فرمود: من سزاوارترم به كرم كردن از تو.

چون غورث به نزد اصحاب خود رفت گفتند: تو بر بالاى سرش ايستادى چرا شمشير را نزدى؟ گفت: چون خواستم شمشير را فرود آورم كسى بر پشت من زد كه افتادم و ندانستم كى بود. پس سيل بزودى فرو نشست و آن حضرت به اصحاب خود ملحق شد (1).

و كلينى اين قصه را به سند موثق از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه در جنگ ذات الرقاع واقع شد (2).

و در اعلام الورى روايت كرده است كه: حضرت بعد از غزوۀ بنى نضير متوجه غزوۀ بنى لحيان شد و در آن غزوه در عسفان نماز خوف كرد به امر الهى و بعد از آن به جنگ ذات الرقاع رفت (3).

و ساير مورخان گفته اند كه: حضرت براى تدارك قتل شهداى معونه متوجه بنى لحيان شد و چون ايشان گريخته بودند متوجه عسفان شد براى تخويف اهل مكه و برگشت (4)؛ و گفته اند كه: حضرت بر سر بنى محارب و بنى ثعلبه رفت از قبيلۀ غطفان و آن جنگ ذات الرقاع بود، و جنگ رو نداد و مسلمانان زنى از ايشان را اسير كردند كه شوهرش غايب

ص: 1013


1- . مجمع البيان 2/103.
2- . كافى 8/127.
3- . اعلام الورى 89.
4- . رجوع شود به تاريخ طبرى 2/105 و دلائل النبوة 3/364 و كامل ابن اثير 2/188.

بود، چون شوهرش حاضر شد از پى لشكر حضرت آمد، و چون حضرت فرود آمد و فرمود: كى امشب پاسبانى ما مى كند؟ پس يكى از مهاجران و يكى از انصار گفتند: ما حراست مى كنيم، و در دهان دره ايستادند، مهاجر خوابيد و انصارى را گفت: تو اول شب حراست بكن و من در آخر شب، پس انصارى به نماز ايستاد و چون شوهر آن زن آمد و ديد كه شخصى ايستاده است تيرى بر او انداخت و تير بر بدن انصارى نشست، انصارى تير را كشيد و نماز را قطع نكرد، پس تير ديگر انداخت آن را نيز كشيد از بدن خود و نماز را قطع نكرد و تير سوم را كشيد و انداخت و به ركوع و سجود رفت و سلام گفت و رفيق خود را بيدار كرد و او را اعلام كرد كه دشمن آمده است، چون شوهر آن زن ديد كه ايشان مطلع شدند گريخت، و چون مهاجر حال انصارى را ديد گفت: سبحان اللّه چرا در تير اول مرا بيدار نكردى؟ ! گفت: سوره مى خواندم و نخواستم كه آن سوره را قطع كنم و چون تيرها پياپى شد به ركوع رفتم و نماز را تمام كردم و تو را بيدار كردم و بخدا سوگند اگر نه خوف آن داشتم كه مخالفت حضرت كرده باشم و در پاسبانى تقصير كرده باشم هرآينه جانم قطع مى شد پيش از آنكه آن سوره را قطع كنم (1)!

چنين بوده اند عابدان پيشتر *** منم عابد اكنون كه خاكم بسر

ص: 1014


1- . سيرۀ ابن هشام 3/203 و 208؛ كامل ابن اثير 2/174-175؛ البداية و النهاية 4/84 و 87.

فصل پنجم: در بيان غزوۀ بدر صغرى است و ساير وقايع تا غزوۀ خندق

شيخ طبرسى و ديگران روايت كرده اند: چون ابو سفيان در جنگ احد وعده كرد با مسلمين كه سال ديگر در بدر حاضر شويد براى جنگ و حضرت فرمود كه: جواب او بگوئيد بلى ان شاء اللّه، و در ماه ذى القعده عرب را در بدر بازارى بود كه در آنجا جمع مى شدند و خريدوفروش مى كردند؛ چون هنگام وعده شد حضرت صحابه را فرمود:

مهياى قتال شويد، ايشان تثاقل ورزيدند و اظهار كراهت نمودند، و ابو سفيان نيز از گفتۀ خود پشيمان شد و سهيل بن عمرو را به مدينه فرستاد كه اصحاب حضرت را خبر دهد از تهيه و وفور لشكر و اسلحۀ قريش شايد باعث تقاعد ايشان شود، پس حق تعالى فرستاد فَقاتِلْ فِي سَبِيلِ اَللّهِ لا تُكَلَّفُ إِلاّ نَفْسَكَ وَ حَرِّضِ اَلْمُؤْمِنِينَ عَسَى اَللّهُ أَنْ يَكُفَّ بَأْسَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا وَ اَللّهُ أَشَدُّ بَأْساً وَ أَشَدُّ تَنْكِيلاً (1)يعنى: «پس قتال كن در راه خدا، تكليف كرده نشده اى مگر نفس خود را، و ترغيب و تحريص نما مؤمنان را بر قتال شايد خدا بازدارد بأس و ضرر آنان كه كافر شدند و خدا بأس و ضررش سخت تر است و عقوبتش شديدتر است» .

چون آيه نازل شد پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم متوجه بيرون رفتن شد و فرمود: بخدا سوگند مى روم هر چند تنها باشم و هيچ كس با من نيايد، و عبد اللّه بن رواحه را در مدينه گذاشت و علم را

ص: 1015


1- . سورۀ نساء:84.

به امير المؤمنين عليه السّلام داد و متوجه بدر شد با هفتاد سوار-و بعضى گفته اند با هزار و پانصد نفر-و ده اسب همراه داشتند و متاعهاى بسيار براى تجارت برداشتند، و شب اول ماه ذى القعده سال چهارم هجرت وارد بدر شدند و هشت روز در بدر ماندند و متاعهاى خود را يك درهم به دو درهم فروختند و از جرأت مسلمانان رعبى در دل كافران افتاد؛ ابو سفيان ملعون با دو هزار نفر از مكه بيرون آمد و پنجاه اسب همراه داشتند تا به مر الظهران رسيدند و در آنجا پشيمان شد از بيرون آمدن و گفت: امسال خشكسال است و علف و گياه كم است و سالى مى بايد رفت كه آب و گياه براى چهار پايان ما فراوان باشد.

پس صفوان بن اميه ابو سفيان را ملامت كرد كه: من گفتم وعدۀ جنگ مكن با ايشان، الحال كه خلف وعده از ما شد باعث جرأت ايشان خواهد شد، پس برگشتند و مشغول تهيۀ جنگ خندق شدند (1).

و بعضى گفته اند: آيۀ حَسْبُنَا اَللّهُ وَ نِعْمَ اَلْوَكِيلُ (2)كه در غزوۀ حمراء الاسد مذكور شد در اين جنگ نازل شد (3).

و از جملۀ وقايع سال چهارم هجرت، قصۀ بنى ابيرق بود، چنانكه على بن ابراهيم و شيخ طبرسى و ديگران روايت كرده اند كه: سه برادر بودند از انصار از بنى ابيرق (بشر و بشير و مبشر) كه منافق بودند و هجو مى كردند رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و صحابه را و از زبان كافران شهرت مى دادند، و ايشان سوراخ كردند خانۀ عم قتادة بن نعمان را كه از مجاهدان بدر بود و طعامى كه براى عيال خود تهيه كرده بود و شمشير و زره او را دزديدند؛ قتاده اين واقعه را به پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شكايت كرد و گفت: بنو ابيرق چنين خيانتى بر عم من كرده اند، چون بنى ابيرق اين را شنيدند گفتند: اين كار لبيد بن جهل است؛ چون لبيد اين را شنيد شمشير كشيد و به خانۀ بنى ابيرق آمد و گفت: شما مرا نسبت مى دهيد به دزدى و خود سزاوارتريد به آن و شمائيد كه هجو مى كنيد رسول خدا را و به قريش نسبت مى دهيد؟

ص: 1016


1- . رجوع شود به مجمع البيان 2/83 و مغازى 1/384 و طبقات ابن سعد 2/45.
2- . سورۀ آل عمران:173.
3- . تفسير الوسيط 1/522-523؛ تفسير غرائب القرآن 2/310.

و اللّه كه شمشير خود را بر شما مى خوابانم.

پس ايشان لبيد را به مدارا روانه كردند و رفتند به نزد اسيد بن عروه كه از قبيلۀ ايشان بود و بليغ و زبان آور بود و او را به خدمت حضرت فرستادند كه در اين باب سخن بگويد، او به خدمت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت: يا رسول اللّه! قتاده خانه آبادۀ ما را كه صاحب حسب و نسب و عزت و شرفند به دزدى نسبت داده است و ايشان را متهم گردانيده است، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از اين واقعه ملول شد، و چون قتاده به خدمت حضرت آمد حضرت او را عتاب فرمود و قتاده محزون و مغموم به نزد عم خود آمد و گفت: چه بودى اگر مرده بودم و در اين باب با پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سخن نمى گفتم و اين عتاب را از حضرت نمى شنيدم؟ عم او گفت: از خدا يارى مى جويم در اين باب.

پس حق تعالى فرستاد إِنّا أَنْزَلْنا إِلَيْكَ اَلْكِتابَ بِالْحَقِّ لِتَحْكُمَ بَيْنَ اَلنّاسِ بِما أَراكَ اَللّهُ وَ لا تَكُنْ لِلْخائِنِينَ خَصِيماً. وَ اِسْتَغْفِرِ اَللّهَ إِنَّ اَللّهَ كانَ غَفُوراً رَحِيماً. وَ لا تُجادِلْ عَنِ اَلَّذِينَ يَخْتانُونَ أَنْفُسَهُمْ إِنَّ اَللّهَ لا يُحِبُّ مَنْ كانَ خَوّاناً أَثِيماً. يَسْتَخْفُونَ مِنَ اَلنّاسِ وَ لا يَسْتَخْفُونَ مِنَ اَللّهِ وَ هُوَ مَعَهُمْ إِذْ يُبَيِّتُونَ ما لا يَرْضى مِنَ اَلْقَوْلِ وَ كانَ اَللّهُ بِما يَعْمَلُونَ مُحِيطاً (1)«بدرستى كه ما فرستاديم بسوى تو قرآن را به راستى تا حكم كنى ميان مردمان به آنچه خدا تو را دانا گردانيده است به آن، به فرستادن وحى و مباش براى خيانت كنندگان مخاصمه كننده، و طلب آمرزش كن از خدا بدرستى كه خدا آمرزنده و مهربان است، و مجادله مكن از قبل آنان كه خيانت مى كنند با نفسهاى خود بدرستى كه خدا دوست نمى دارد هر كه بسيار خيانت كننده و گناهكار است، پنهان مى كنند كردار خود را از مردم و از خدا پنهان نمى كنند و حال آنكه خدا با ايشان است در هنگامى كه در شب تزوير و تدبير مى كنند آنچه را نمى پسندد خدا از گفتار دروغ و خدا به آنچه ايشان مى كنند داناست» ، و بعد از اين چند آيه در عتاب و تهديد ايشان فرستاد (2).

ص: 1017


1- . سورۀ نساء:105-108.
2- . مجمع البيان 2/105؛ تفسير قمى 1/150 و 151؛ تفسير طبرى 4/265؛ تفسير ابن كثير 1/473.

و باز على بن ابراهيم از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: گروهى از خويشان نزديك بشير گفتند: بيائيد برويم به نزد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و با او سخن بگوئيم در باب بشير و عذر او را روا گردانيم كه او برى است از آنچه نسبت به او مى دهند، چون آمدند و حضرت اين آيات را بر ايشان خواند برگشتند بسوى بشير و گفتند: استغفار و توبه كن از كردار زشت خود؛ او گفت: بخدا سوگند كه ندزديده است آنها را مگر لبيد! پس حق تعالى اين آيه را فرستاد وَ مَنْ يَكْسِبْ خَطِيئَةً أَوْ إِثْماً ثُمَّ يَرْمِ بِهِ بَرِيئاً فَقَدِ اِحْتَمَلَ بُهْتاناً وَ إِثْماً مُبِيناً (1)«و هر كه كسب كند گناه صغيره يا كبيره پس تهمت كند به آن گناه، بى گناهى را، پس برداشته است بهتان و گناه هويدائى را» ، پس حضرت فرمود: حق تعالى فرستاد در حق خويشان بشير كه براى عذر او به خدمت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمده بودند اين آيه را وَ لَوْ لا فَضْلُ اَللّهِ عَلَيْكَ وَ رَحْمَتُهُ لَهَمَّتْ طائِفَةٌ مِنْهُمْ أَنْ يُضِلُّوكَ وَ ما يُضِلُّونَ إِلاّ أَنْفُسَهُمْ وَ ما يَضُرُّونَكَ مِنْ شَيْءٍ وَ أَنْزَلَ اَللّهُ عَلَيْكَ اَلْكِتابَ وَ اَلْحِكْمَةَ وَ عَلَّمَكَ ما لَمْ تَكُنْ تَعْلَمُ وَ كانَ فَضْلُ اَللّهِ عَلَيْكَ عَظِيماً (2)«اگر نه فضل خدا بود بر تو و رحمت او هرآينه قصد كرده بودند گروهى از ايشان كه تو را گمراه كنند و گمراه نمى كنند مگر خود را، و ضرر نمى توانند رسانيد به تو هيچ چيز، و فرستاد خدا بر تو قرآن و حكمت را و آموخت تو را آنچه نمى دانستى و فضل خدا بر تو بزرگ است» . چون اين آيات در حقّ بنى ابيرق نازل شد و رسوا شدند بشير گريخت و به مكه رفت و اظهار كفر خود نمود و مرتد شد، و در آنجا نيز به دزدى رفت و ديوار بر سرش آمد و به جهنم واصل شد، پس حق تعالى اين آيه را در شأن او فرستاد وَ مَنْ يُشاقِقِ اَلرَّسُولَ مِنْ بَعْدِ ما تَبَيَّنَ لَهُ اَلْهُدى وَ يَتَّبِعْ غَيْرَ سَبِيلِ اَلْمُؤْمِنِينَ نُوَلِّهِ ما تَوَلّى وَ نُصْلِهِ جَهَنَّمَ وَ ساءَتْ مَصِيراً (3)«هر كه عداوت و مخالفت كند با رسول بعد از آنكه ظاهر شود بر او راه حق و پيروى كند غير راه مؤمنان را، واگذاريم او را به آنچه

ص: 1018


1- . سورۀ نساء:112.
2- . سورۀ نساء:113.
3- . سورۀ نساء:115.

خود براى خود خواسته است و درآوريم او را به جهنم، و بد محل بازگشتى است جهنم» (1).

و از جمله وقايع اين سال جارى كردن حكم سنگسار بود بر يهود. شيخ طبرسى از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: زنى از يهودان خيبر كه در ميان ايشان شرافت و نجابتى داشت با مردى از اشراف ايشان زنا كرد و آن زن شوهر داشت و آن مرد زن داشت، و ايشان نخواستند كه آنها را سنگسار كنند چون شريف و بزرگ ايشان بودند، پس نامه اى به يهودان مدينه نوشتند كه: اين مسأله را از محمد سؤال كنيد، به طمع آنكه شايد حضرت رخصت دهد كه ايشان را سنگسار نكنند، پس كعب بن الاشرف و كعب بن اسيد و شعبة بن عمرو و مالك بن الصيف و كنانة بن ابو الحقيق و ساير اشراف ايشان به خدمت حضرت آمدند و گفتند: خبر ده ما را از حكم زناى مرد محصن با زن محصنه، فرمود: به حكم من راضى خواهيد شد؟ گفتند: آرى؛ پس جبرئيل حكم سنگسار را آورد و حضرت ايشان را خبر داد، و چون ايشان ابا كردند از قبول آن جبرئيل گفت: عبد اللّه بن صوريا را ميان خود و ايشان حكم گردان.

حضرت به ايشان گفت: مى شناسيد جوان سادۀ سفيد يك چشم را كه در فدك مى باشد و او را ابن صوريا مى گويند؟ گفتند: آرى، فرمود: چگونه است او در ميان شما؟ گفتند: از او داناترى از يهود بر روى زمين نيست! حضرت فرمود: او را بطلبيد.

چون عبد اللّه بن صوريا حاضر شد حضرت فرمود: تو را سوگند مى دهم بخداى يگانه كه تورات را بر موسى فرستاد و دريا را براى شما شكافت و شما را از غرق نجات داد و آل فرعون را غرق كرد و ابر را سايبان شما نمود، و منّ و سلوى براى شما فرستاد كه بگو حكم سنگسار در تورات هست؟

ابن صوريا گفت: آرى بحق آن خدائى كه ياد كردى اين حكم در تورات هست و اگر نه آن بود كه ترسيدم حق تعالى مرا بسوزاند اگر دروغ گويم و تغيير كنم حكم تورات را هرآينه اعتراف نمى كردم براى تو اى محمد، بگو كه حكم زنا در كتاب تو چگونه است؟

ص: 1019


1- . تفسير قمى 1/152 با اندكى اختصار.

حضرت فرمود: حكمش آن است كه هرگاه چهار گواه عادل شهادت دهند كه زنا كرده اند و مانند ميل در سرمه دان ديده اند هر يك كه محصن باشد، سنگسار بر او واجب است.

ابن صوريا گفت: خدا در تورات نيز چنين فرستاده است.

حضرت فرمود: بگو به چه سبب اين حكم را تغيير داديد؟

ابن صوريا گفت: چون شريفان ما زنا مى كردند ايشان را سنگسار نمى كرديم و چون ضعيفان مى كردند سنگسار مى كرديم، و به اين سبب زنا در ميان اشراف ما بسيار شد تا آنكه پسر عم پادشاه ما زنا كرد و او را سنگسار نكرديم، پس مرد ديگر زنا كرد و چون پادشاه خواست او را سنگسار كند قوم آن مرد گفتند: تا پسر عم خود را سنگسار نكنى نمى گذاريم او را سنگسار كنى؛ پس علماء گفتند: مى بايد جمع شويم و حكم ديگر براى زنا قرار دهيم كه در شريف و وضيع جارى باشد، پس چنين قرار دادند كه هر كه زنا كند او را چهل تازيانه بزنند و رويش را سياه كنند و او را واژگون بر خر سوار كرده و در محلات و قبائل بگردانند، و تا حال اين حكم بجاى سنگسار در ميان ما جارى شده است.

پس يهودان گفتند: به اين زودى اعتراف كردى و آنچه ما در حق تو گفتيم دروغ گفتيم و ليكن چون غايب بودى نخواستيم تو را غيبت كنيم.

ابن صوريا گفت: مرا سوگند داد و نتوانستم دروغ بگويم. پس حضرت امر فرمود آن مرد و زن را در در مسجد سنگسار كردند و فرمود: منم اول كسى كه زنده مى كند حكم خدا را هرگاه خواهند پنهان كنند؛ پس حق تعالى فرستاد يا أَهْلَ اَلْكِتابِ قَدْ جاءَكُمْ رَسُولُنا يُبَيِّنُ لَكُمْ كَثِيراً مِمّا كُنْتُمْ تُخْفُونَ مِنَ اَلْكِتابِ وَ يَعْفُوا عَنْ كَثِيرٍ (1)«اى اهل تورات! بتحقيق كه آمده است بسوى شما رسول ما بيان مى كند براى شما بسيارى از آنچه شما پنهان مى كرديد از كتاب خدا و عفو مى كند از بسيارى و اظهار نمى كند» ، پس ابن صوريا برجست و دست بر زانوى حضرت گذاشت و گفت: پناه مى برم به خدا و به تو از آنكه ذكر

ص: 1020


1- . سورۀ مائده:15.

كنى آن بسيارى را كه خدا فرمود كه عفو مى كنى و ما را رسوا نمى كنى.

پس ابن صوريا پرسيد: خواب تو چون است؟ حضرت فرمود: چشمهاى من به خواب مى رود و دلم به خواب نمى رود.

گفت: مرا خبر ده كه چرا گاهى فرزند با پدر شبيه است و گاهى با مادر؟ فرمود: آب منى هر يك كه زيادتى مى كند فرزند به او شبيه تر مى شود.

گفت: راست گفتى، مرا خبر ده كه كداميك از اعضاى فرزند از منى مرد بهم مى رسد و كدام از زن؟ پس حضرت را غشى طارى شد و بازآمد با روى سرخ و عرق از او مى ريخت، و اين حالتى بود كه آن حضرت را در وقت نزول وحى عارض مى شد، پس فرمود: استخوان و پى و رگها از منى مرد است و گوشت و خون و ناخن و مو از منى زن است.

گفت: راست گفتى، گفتار و كردار تو گفتار و كردار پيغمبران است. و مسلمان شد.

و چون خواستند برخيزند بنى قريظه درآويختند در بنو نضير و گفتند: يا محمد! برادران ما از بنو نضير پدر ما و ايشان يكى است و دين ما و ايشان يكى است و بر ما جور مى كنند و چون كسى از ما را مى كشند نمى گذارند كه ما قاتل را بكشيم و هفتاد وسق خرما ديه مى دهند، و چون ما از ايشان كسى را بكشيم قاتل را به عوض مى كشند و صد و چهل وسق خرما نيز مى گيرند، و اگر كشتۀ ايشان زن باشد مرد ما را به عوض آن مى كشند و به يك مرد ايشان دو مرد ما را مى كشند، و به عوض بندۀ ايشان آزاد ما را مى كشند، و جراحات ما را به نصف جراحات خود حساب مى كنند؛ پس حق تعالى آيات رجم و قصاص را فرستاد (1).

و از وقايع سال چهارم نزول حكم تحريم خمر بود (2).

و در اين سال حضرت تزويج نمود امّ سلمه را كه از نساء طاهرۀ آن حضرت بود (3).

ص: 1021


1- . مجمع البيان 2/193 و 194.
2- . التنبيه و الاشراف 213.
3- . تاريخ طبرى 2/88؛ المنتظم 3/206؛ البداية و النهاية 4/92.

و در اين سال زينب دختر خزيمه زوجۀ آن حضرت فوت شد (1)؛ و عبد اللّه پسر رقيه كه از عثمان بهم رسيده بود فوت شد در ماه جمادى الاولى (2).

و در اين سال فاطمه بنت اسد مادر امير المؤمنين عليه السّلام به رحمت رب العالمين واصل شد (3)، و كيفيت كفن و دفن و صلاة او با ساير فضائل و احوالش ان شاء اللّه تعالى بعد از اين مذكور خواهد شد.

و مروى است كه: در اين سال در سوم ماه شعبان المعظم حضرت سيد الشهداء حسين بن على عليه السّلام متولد شد (4).

ص: 1022


1- . المنتظم 3/210.
2- . سيرۀ ابن حبان 237؛ كامل ابن اثير 2/176؛ البداية و النهاية 4/91.
3- . المنتظم 3/213.
4- . المنتظم 3/204.

باب سى و پنجم: در بيان جنگ خندق است كه آن را غزوۀ احزاب مى نامند

ص: 1023

ص: 1024

على بن ابراهيم و شيخ مفيد و شيخ طبرسى و غير ايشان روايت كرده اند كه: غزوۀ احزاب در ماه رمضان سال پنجم هجرت بود و سببش آن بود كه چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بنو نضير را از مدينه بيرون كرد-و ايشان گروهى بودند از يهود از فرزندان هارون-پس جمعى از ايشان به خيبر رفتند و رئيس ايشان حى بن اخطب به مكه رفت و به ابو سفيان و رؤساى قريش گفت: محمد بسيارى از ما و شما را كشت و عداوتش با ما و شما محكم شده است و ما را از خانه هاى خود بيرون كرد و اموال و مزارع ما را تصرف كرد و پسر عمّان ما بنى قينقاع را نيز از ديار خود جلا فرمود، پس بگرديد در زمين و هم سوگندان خود را و غير ايشان را از قبائل عرب جمع كنيد تا برويم بر سر او و از قوم من در مدينه هفتصد نفر هستند-يعنى بنى قريظه-و همه مردان جنگند و ميان ايشان و محمد عهد و پيمانى هست و من ايشان را راضى مى كنم كه پيمان را بشكنند و بر دفع آن حضرت ما را يارى كنند و شما از جانب بالاى مدينه بيائيد و ايشان از جانب پائين مدينه و محمد و اصحابش را از ميان برداريم؛ و از موضع بنى قريظه تا مدينه دو ميل راه بود و در موضعى مى بودند كه مسمّى است به بئر عبد المطلب. و پيوسته ابن اخطب با ايشان در قبائل عرب مى گرديد تا ده هزار كس جمع شدند از قريش و كنانه و اقرع بن حابس با قومش و عباس بن مرداس با بنى سليم.

به روايت شيخ مفيد و طبرسى سلام بن ابى الحقيق و حى بن اخطب و كنانة بن ربيع و هودة بن قيس و ابو عمارۀ والبى با گروهى از بنى النضير و بنى والبه به مكه رفتند، و ابتدا كردند به ابو سفيان چون عداوت او را با رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و مسارعت او را در قتال آن حضرت مى دانستند و از او يارى جستند بر قتال آن حضرت، ابو سفيان گفت: من با شما

ص: 1025

متفقم برويد و ساير قريش را راضى كنيد؛ پس ايشان به نزد وجوه و رؤساى قريش رفتند و گفتند: دست ما با دست شماست و با شما اتفاق مى كنيم تا محمد را مستأصل كنيم، پس قريش به ايشان گفتند: شما اهل كتاب اوّليد و دين محمد را و دين ما را مى دانيد بگوئيد كه دين ما بهتر است يا دين او؟ و ما به حق سزاوارتريم يا او؟

يهود گفتند: بلكه دين شما بهتر از دين او. پس حق تعالى فرستاد أَ لَمْ تَرَ إِلَى اَلَّذِينَ أُوتُوا نَصِيباً مِنَ اَلْكِتابِ يُؤْمِنُونَ بِالْجِبْتِ وَ اَلطّاغُوتِ وَ يَقُولُونَ لِلَّذِينَ كَفَرُوا هؤُلاءِ أَهْدى مِنَ اَلَّذِينَ آمَنُوا سَبِيلاً. أُولئِكَ اَلَّذِينَ لَعَنَهُمُ اَللّهُ وَ مَنْ يَلْعَنِ اَللّهُ فَلَنْ تَجِدَ لَهُ نَصِيراً (1)«آيا نمى نگرى بسوى آنان كه داده اند ايشان را بهره اى از كتاب كه به سبب عداوت مسلمانان ايمان مى آورند به بتهاى قريش كه جبت و طاغوتند و مى گويند در حق كافران كه ايشان هدايت يافته ترند از آنها كه ايمان آورده اند به محمد و راه ايشان درست تر است، اين گروه آنانند كه لعنت كرده است ايشان را خدا و هر كه را خدا لعنت كند پس هرگز نمى يابى براى او ياورى» ، پس قريش شاد شدند به آنكه يهود تصديق حقيت دين ايشان كردند، و ابو سفيان ملعون آمد و گفت: اكنون خدا شما را بر دشمن خود تمكين داده است و اينك يهود آمده اند و با شما متفق شده اند كه يا كشته شوند يا محمد و اصحابش را مستأصل گردانند.

پس قريش با يهودان اتفاق كردند و يهودان بيرون آمده رفتند به نزد قبيلۀ غطفان و ايشان را بسوى حرب حضرت دعوت كردند و گفتند: قريش با ما متفق شده اند و ايشان نيز اجابت كردند. پس قريش بيرون آمدند و قائدشان ابو سفيان بود؛ و غطفان بيرون آمدند با عيينة بن حصن فزارى و حارث بن عوف با بنى مرّه و مسعر بن جبله با اتباع خود از قبيلۀ اشجع و نامه ها نوشتند بسوى حلفاى خود از بنى اسد؛ پس طلحه با اتباعش از بنى اسد آمدند و قريش بسوى بنى سليم نوشتند و ابو الاعور سلمى با اتباعش آمدند.

چون اين خبر به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد اصحاب خود را طلبيد و با ايشان

ص: 1026


1- . سورۀ نساء:51 و 52.

مشورت كرد و ايشان هفتصد نفر بودند، سلمان عرض كرد: يا رسول اللّه! جماعت قليل در مطاوله و مبارزه در برابر جماعت كثير نمى توانند ايستاد.

حضرت فرمود: پس چه كنيم؟

سلمان عرض كرد: خندقى مى كنيم بر دور خود كه حجابى باشد ميان تو و ايشان كه ايشان از هر جانب بر سر ما نيايند و جنگ از يك جانب باشد، و ما در بلاد عجم وقتى كه لشكر گرانى متوجه ما مى شد چنين مى كرديم كه جنگ از موضع معينى واقع شود.

پس جبرئيل بر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نازل شد و گفت: رأى سلمان صواب است و به آن عمل مى بايد كرد. حضرت فرمود كه زمين را پيمودند از ناحيۀ احد تا رايح و هر بيست گام يا سى گام را به جماعتى از مهاجران و انصار داد كه حفر نمايند و امر كرد كه بيلها و كلنگها آوردند و حضرت خود ابتدا كرد در حصۀ مهاجران و كلنگى برداشت و خود مى كند و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام خاك را نقل مى كرد تا آنكه عرق كرد و مانده شد و فرمود: عيشى نيست مگر عيش آخرت، خداوندا! بيامرز انصار و مهاجران را. چون مردم ديدند كه حضرت خود متوجه كندن گرديده اهتمام بسيار كردند در كندن و خاك را نقل مى كردند.

چون روز دوم شد بامداد آمدند بر سر خندق و حضرت در مسجد فتح نشست و صحابه مشغول كندن شدند ناگاه به سنگى رسيدند كه كلنگ در آن كار نمى كرد، پس جابر بن عبد اللّه انصارى را به خدمت حضرت فرستادند كه حقيقت حال را عرض نمايد، جابر گفت: چون به مسجد فتح رفتم ديدم حضرت بر پشت خوابيده است و رداى مبارك را در زير سر گذاشته و از گرسنگى بر شكم خود سنگى بسته است، گفتم: يا رسول اللّه! سنگى در خندق پيدا شده كه كلنگ در آن اثر نمى كند، پس برخاست و بسرعت روانه شد، و چون به آن موضع رسيد آبى طلبيد و از آن آب وضو ساخت و كف آبى در دهان حكمت نشان كرد و مضمضه نمود و بر آن سنگ ريخت پس كلنگ را گرفت و ضربتى زد بر آن سنگ كه از آن برقى ساطع شد و در اثر آن برق قصرهاى شام را ديديم، پس بار ديگر كلنگ را زد و برقى ساطع شد كه قصرهاى مداين را ديديم، پس بار ديگر كلنگ را زد

ص: 1027

و برقى لامع شد كه قصرهاى يمن را ديديم، پس فرمود: اين مواضع را كه برق بر آنها تابيد شما فتح خواهيد كرد؛ مسلمانان از استماع اين بشارت شاد شده و خدا را كه حمد كردند؛ منافقان گفتند: وعدۀ ملك كسرى و قيصر مى دهد و از ترس بر دور خود خندق مى كند! پس حق تعالى آيۀ قُلِ اَللّهُمَّ مالِكَ اَلْمُلْكِ (1)را براى تكذيب منافقان فرستاد (2).

و ابن بابويه روايت كرده است كه: چون كلنگ اول را زد ثلث سنگ را شكست و فرمود: اللّه اكبر كليدهاى شام را خدا به من داد و بخدا سوگند كه قصرهاى سرخ آن را مى بينم؛ پس كلنگ ديگر زد و ثلث ديگر را شكست و فرمود: اللّه اكبر خدا كليدهاى ملك فارس را به من داد و بخدا سوگند كه الحال قصر سفيد مداين را مى بينم؛ و چون كلنگ سوم را زد و باقى سنگ جدا شد گفت: اللّه اكبر كليدهاى يمن را به من دادند و بخدا سوگند كه دروازه هاى صنعا را مى بينم (3).

كلينى به سند معتبر روايت كرده است از امام جعفر صادق عليه السّلام كه: كلنگ را از دست امير المؤمنين عليه السّلام يا سلمان گرفت و يك ضربت زد كه سنگ به سه پاره شد پس فرمود:

فتح شد بر من در اين ضربت گنجهاى كسرى و قيصر. پس ابو بكر و عمر با يكديگر گفتند:

نمى توانيم از ترس به قضاى حاجت برويم و او وعدۀ ملك پادشاه عجم و پادشاه روم به ما مى دهد (4).

و شيخ طبرسى روايت كرده است كه: چون حضرت براى خندق خط كشيد هر چهل ذراع را به ده نفر داد، پس نزاع كردند مهاجران و انصار در باب سلمان چون مردى قوى بود، انصار گفتند: سلمان از ماست، و مهاجران گفتند: سلمان از ماست؛ پس حضرت

ص: 1028


1- . سورۀ آل عمران:26.
2- . رجوع شود به تفسير قمى 2/176-178 و مجمع البيان 1/428 و 4/340 و ارشاد شيخ مفيد 1/94 و دلائل النبوة 3/408-420 و مغازى 2/441-450.
3- . خصال 162؛ امالى شيخ صدوق 258. و نيز رجوع شود به دلائل النبوة 3/421.
4- . كافى 8/216.

رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: سلمان از ما اهل بيت است (1).

برگشتيم به روايت على بن ابراهيم: پس جابر گفت: آن سنگ به اعجاز آن حضرت مانند ريگ فرو ريخت، و من چون يافتم كه حضرت گرسنه است گفتم: يا رسول اللّه! ممكن است در خانۀ من چاشت ميل فرمائى؟ فرمود: چه چيز در خانه دارى اى جابر؟ عرض كردم: بزغاله اى و يك صاع جو دارم، فرمود: برو و آنچه دارى بعمل بياور تا ما بيائيم؛ جابر گفت: به خانه رفتم و زن خود را امر كردم كه جو را آرد كرد و من بزغاله را كشتم و پوست كندم و زن نان پخت و بزغاله را بريان كرد و چون فارغ شد به خدمت حضرت آمدم و گفتم: پدر و مادرم فداى تو باد يا رسول اللّه فارغ شديم بيا با هر كه خواهى، پس در كنار خندق ايستاد و فرمود: اى گروه مهاجران و انصار! اجابت كنيد دعوت جابر را؛ و در خندق هفتصد مرد كار مى كردند، چون نداى حضرت را شنيدند همه بيرون آمدند و به جانب خانۀ من روانه شدند و در راه حضرت به هر كه مى رسيد از مهاجران و انصار مى فرمود: اجابت كنيد جابر را. جابر گفت: من پيش رفتم و با اهل خود گفتم: بخدا سوگند حضرت آمد با گروهى كه هيچ كس را طاقت اطعام ايشان نيست، زن پرسيد: آيا تو حضرت را اعلام كردى كه چه چيز در خانۀ ما هست؟ گفتم: آرى، گفت: پس كارى مدار خود بهتر مى داند. جابر گفت: حضرت داخل خانه شد و در ديگ نظر كرد و فرمود:

كمچه اى بزن و بيرون آور و قدرى در ته اش بگذار، و در تنور نظر كرد و فرمود: نان بيرون آور و قدرى در تنور بگذار و همه را بيرون مياور، پس كاسه اى طلبيد و به دست با بركت نان در كاسه تريد كرد و كمچه زد و مرق بر روى نان ريخت و فرمود: ده نفر را بياور، آمدند و خوردند تا سير شدند، پس فرمود: يك دست بزغاله را بياور، آوردم و ايشان خوردند، پس فرمود: ده نفر ديگر را بطلب، طلبيدم و ايشان نيز خوردند و سير شدند و در كاسه اثرى از خوردن ايشان ظاهر نشد بغير جاى انگشتان ايشان، پس ذراع ديگر را طلبيد و ايشان خوردند، پس ده نفر ديگر را طلبيد و ايشان نيز سير شدند، و ذراع ديگر طلبيد

ص: 1029


1- . مجمع البيان 1/427 و 4/341؛ مستدرك حاكم 3/691؛ دلائل النبوة 3/418.

و آوردم و ايشان خوردند، پس به حضرت عرض كردم: گوسفند چند ذراع دارد؟ فرمود:

دو ذراع؛ عرض كردم: من سه ذراع تا حال آوردم بحقّ خداوندى كه تو را به حق فرستاده است، حضرت فرمود: اگر سخن نمى گفتى هرآينه همۀ مردم از ذراع مى خوردند.

جابر گفت: همچنين ده نفر ده نفر آوردم تا همه خوردند و سير شدند و آن قدر طعام براى ما ماند كه تا چند روز ديگر خورديم (1).

و باز على بن ابراهيم روايت كرده است كه: در حفر خندق عثمان گذشت بر عمار بن ياسر و او مشغول كندن خندق بود و غبار بلند شده بود، عثمان آستين خود را بر بينى نحسش گرفت و گذشت، چون عمار كراهت و كناره گيرى او را مشاهده كرد رجزى خواند كه مضمونش اين است: مساوى نيست كسى كه بنا كند مساجد را و در آنها بسر آورد راكع و ساجد، و كسى كه گذرد بر غبار و از آن بسوى ديگر ميل كند از روى معانده و انكار؛ پس عثمان برگشت و عمار را دشنام داد كه: اى فرزند زن سياه! مرا مى گوئى؟ و به نزد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رفت و گفت: ما داخل اسلام نشده ايم كه از مردم دشنام بشنويم، حضرت فرمود: اگر اسلام را نمى خواهى من از كافر شدن تو پروا ندارم به هر جا كه خواهى برو.

پس حق تعالى فرستاد يَمُنُّونَ عَلَيْكَ أَنْ أَسْلَمُوا قُلْ لا تَمُنُّوا عَلَيَّ إِسْلامَكُمْ بَلِ اَللّهُ يَمُنُّ عَلَيْكُمْ أَنْ هَداكُمْ لِلْإِيمانِ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ. إِنَّ اَللّهَ يَعْلَمُ غَيْبَ اَلسَّماواتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ اَللّهُ بَصِيرٌ بِما تَعْمَلُونَ (2)يعنى: «منّت مى گذارند بر تو براى اينكه مسلمان شده اند، بگو-يا محمد-منّت مگذاريد بر من اسلام خود را بلكه خدا منّت مى گذارد بر شما كه هدايت كرده است شما را بسوى ايمان اگر هستيد راستگويان كه ايمان آورده ايد، بدرستى كه خدا مى داند پنهان آسمانها و زمين را و خدا بينا و دانا است به آنچه شما مى كنيد» (3)، از سياق اين آيات چنانكه على بن ابراهيم روايت كرده است در تفسير آيه ظاهر است كه مراد الهى آن است كه دروغ مى گوئيد و ايمان نياورده ايد.

ص: 1030


1- . تفسير قمى 2/178.
2- . سورۀ حجرات:17 و 18.
3- . تفسير قمى 2/322.

كلينى و على بن ابراهيم به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه: در اول اسلام مقرر بود كه هر كه در شب ماه مبارك رمضان به خواب رود خوردن و آشاميدن بر او حرام مى شود، و چون حضرت در ماه مبارك رمضان حكم كرد به كندن خندق خوات بن جبير انصارى برادر عبد اللّه بن جبير كه در احد شهيد شد در خندق كار مى كرد و مرد پير ضعيفى بود، چون شب به خانه برگشت به اهل خود گفت: طعامى حاضر داريد كه افطار كنم؟ گفتند: نه به خواب مرو تا بزودى طعامى مهيا كنيم؛ چون تكيه كرد بى اختيار به خواب رفت، گفتند: به خواب رفتى؟ گفت: آرى، پس طعام نخورد و بامداد به خندق آمد و مشغول كار شد و در اثناى كار غش بر او طارى مى شد، چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر او گذشت و حال او را مشاهده كرد پرسيد: چرا به اين حالى؟ او كيفيت واقعۀ شب را عرض كرد، پس حق تعالى به سبب او منّت گذاشت بر مسلمانان و فرستاد كُلُوا وَ اِشْرَبُوا حَتّى يَتَبَيَّنَ لَكُمُ اَلْخَيْطُ اَلْأَبْيَضُ مِنَ اَلْخَيْطِ اَلْأَسْوَدِ مِنَ اَلْفَجْرِ (1)يعنى: «بخوريد و بياشاميد تا ظاهر شود براى شما ريسمان سفيد صبح از ريسمان سياه شب» (2).

پس على بن ابراهيم روايت كرده است كه: حضرت از كندن خندق فارغ شد سه روز پيش از آمدن قريش، و براى خندق هشت در مقرر فرمود و بر هر درى يك مرد از مهاجران و يك مرد از انصار با گروهى مقرر فرمود كه حراست نمايند. پس قبائل قريش و كنانه و سليم و هلال با حى بن اخطب آمدند و قريش با حلفاى خود كه ده هزار كس بودند در ما بين «جرف» و «غابه» فرود آمدند و غطفان و توابع ايشان از اهل نجد در جانب احد فرود آمدند؛ و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با سه هزار نفر از صحابه از مدينه بيرون آمدند (3).

ص: 1031


1- . سورۀ بقره:187.
2- . كافى 4/98-99؛ تفسير قمى 1/66؛ مجمع البيان 1/280 و در آن بجاى «خوات» ، «مطعم» مذكور شده است.
3- . رجوع شود به تفسير قمى 2/179 و مجمع البيان 4/341-342.

و ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: لشكر مشركان هيجده هزار نفر بودند (1)، و اكثر مجموع لشكر را ده هزار كس گفته اند، پس چون قريش به وادى عقيق رسيدند در ميان شب حى بن اخطب بسوى بنى قريظه آمد و ايشان در قلعۀ خود متحصن بودند و به عهدى كه با حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كرده بودند در امان بودند، چون دروازۀ قلعه را كوبيد و صدا به گوش كعب بن اسيد (2)رسيد به اهل خود گفت: اين برادر توست و اهل و قبيلۀ خود را به بلا انداخت و اكنون آمده است كه ما را به بلا افكند و عهد ما را با محمد بشكند و محمد با ما نيكى كرده و در امان خود استوار بوده و حق همسايگان ما را پيوسته رعايت مى كند و سزاوار نيست كه با او خيانت كنيم پس از غرفه به زير آمد و گفت: تو كيستى؟

گفت: منم حى بن اخطب آورده ام براى تو عزت روزگار را.

كعب گفت: بلكه آمده اى با مذلت و خوارى ابدى از براى ما.

ابن اخطب گفت: اى كعب! اينك قريش آمده اند با پيشوايان و بزرگواران خود و هم سوگندان خود از قبيلۀ كنانه و در «عقيق» فرود آمده اند، و اينك قبيلۀ فزاره آمده اند با سركرده ها و بزرگان خود و در «غابه» (3)فرود آمده اند، و اينك قبيلۀ سليم و ديگران آمده اند و در قلعۀ بنى ذبيان فرود آمدند و هرگز محمد و اصحابش از جنگ اين گروه انبوه رها نخواهند شد، پس در بگشا و عهد را ميان خود و محمد بشكن.

كعب گفت: هرگز براى تو در نگشايم، از راهى كه آمده اى برگرد.

ابن اخطب گفت: هيچ چيز تو را مانع نيست از در گشودن مگر آهو بچه اى كه در تنور گذاشته اى و مى ترسى كه من با تو در خوردن آن شريك شوم، در را بگشا و مترس كه من شريك تو نخواهم شد.

كعب گفت: خدا تو را لعنت كند كه از راهى درآمدى كه من جواب نتوانم گفت؛ پس گفت: در را براى او بگشائيد.

ص: 1032


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/249.
2- . در مصدر «كعب بن اسد» ذكر شده است.
3- . در مصدر «رغابه» است.

چون در را گشودند داخل شد و نشست گفت: واى بر تو اى كعب بشكن عهد خود را با محمد و رأى مرا رد مكن كه محمد هرگز از اين گروه رها نخواهد شد، و اگر اين فرصت را از دست بدهى ديگر چنين فرصتى به دست تو نخواهد آمد.

پس هر كه در قلعه بود از رؤساى يهود مانند غزال بن شمول و ياسر بن قيس و رفاعة بن زيد و زهير بن ناطا (1)جمع شدند و كعب به ايشان گفت: شما چه مى گوئيد؟ همه گفتند: تو بزرگ مائى و مطاعى در ميان ما و عهد و پيمان را تو بسته اى، اگر عهد را مى شكنى ما نيز مى شكنيم، و اگر در قلعه مى مانى ما نيز مى مانيم، و اگر بيرون مى روى ما نيز بيرون مى رويم.

زهير بن ناطا كه مرد پير صاحب تجربه اى بود گفت: من خواندم در توراتى كه خدا فرستاده است بر ما كه حق تعالى پيغمبرى خواهد فرستاد در آخر الزمان كه از مكه خروج خواهد كرد و محل هجرت او اين بحيره خواهد بود-يعنى مدينه-و بر درازگوش برهنه سوار خواهد شد و جامه هاى كهنه خواهد پوشيد و به نان خشك و خرما قناعت خواهد كرد و اوست خندان و بسيار كشندۀ مردمان و در هر دو چشمش سرخى هست و در ميان دو كتفش خاتم نبوت هست، شمشير خود را بر دوش خواهد گذاشت و پروا نخواهد كرد از هر كه در برابر او آيد و پادشاهى او به منتهاى زمين خواهد رسيد؛ اگر اين آن پيغمبر است، از بسيارى اين گروه پروا نمى كند، و اگر كوهها با او سركشى و معارضه كنند بر آنها غالب مى آيد.

ابن اخطب لعين گفت: اين آن پيغمبر نيست، آن پيغمبر از بنى اسرائيل است و اين از فرزندان اسماعيل است، و هرگز بنى اسرائيل تابع فرزندان اسماعيل نمى شوند زيرا كه خدا ايشان را بر جميع مردم زيادتى داده است و پيغمبرى و پادشاهى را در ميان ايشان گذاشته است و موسى با ما عهد كرده است كه ايمان نياوريم به رسولى تا قربانى بياورد كه آتش آن را بخورد و با محمد آيتى نيست، اين گروه را برگرد خود جمع كرده است و به جادو ايشان

ص: 1033


1- . در مصدر «زبير بن ياطا» است.

را فريب داده است و مى خواهد به جادوى خود بر مردم غالب آيد. و پيوسته به اين اكاذيب و اباطيل ايشان را وسوسه مى كرد تا همه را از رأى خود برگردانيد و با خود در رأى شوم خود موافق كرد و گفت: بيرون آوريد آن نامه را كه ميان شما و محمد نوشته شده است، چون نامه را بيرون آوردند گرفت و پاره كرد و گفت: الحال آنچه شدنى بود شد ديگر چاره اى بغير از جنگ نيست پس مهياى جنگ شويد.

چون اين خبر به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد بسيار محزون شد و صحابه بسيار ترسيدند، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سعد بن معاذ و اسيد بن حضير (1)را كه از قبيلۀ اوس بودند و آن قبيله با بنى قريظه همسوگند بودند فرمود: برويد به نزد بنى قريظه و معلوم كنيد كه با ما در چه مقامند، و اگر نقض عهد كرده باشند چون برگرديد كسى را بر اين واقعه مطلع مسازيد، و چون به نزد من آئيد بگوئيد «عضل و القاره» (و اين رمزى بود ميان حضرت و ايشان كه حضرت بيابد و ديگران نيابند، و «عضل» و «قاره» دو قبيله بودند از قريش كه مسلمان شدند به ظاهر و مكر كردند و مرتد شدند، پس هر كه مكر مى كرد بر حال او مثل مى زدند به حال ايشان) .

چون سعد و اسيد به دروازۀ قلعه بنى قريظه رسيدند، كعب از بالاى قلعه مشرف شد و ايشان را دشنام داد و نسبت به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ناسزا گفت، سعد گفت: تو مانند روباهى كه در سوراخ خود گريخته باشد، بزودى قريش برخواهند گشت و حضرت تو را محاصره خواهد كرد و با مذلت تو را از قلعه به زير خواهد آورد و گردن خواهد زد.

پس برگشتند و گفتند: «عضل و القاره» ، حضرت براى مصلحت فرمود: لعنت باد بر ايشان من امر كرده ام ايشان را كه چنين كنند، و اين را براى مصلحت توريه فرمود كه جواسيس قريش كه پيوسته در ميان عسكر حضرت بودند اگر بشنوند به شك افتند كه شايد حضرت به ايشان متفق باشد و چنين توطئه كرده باشند كه ايشان را فريب دهند.

پس ابن اخطب ملعون بسوى ابو سفيان و قريش برگشت و ايشان را خبر داد كه

ص: 1034


1- . در مصدر «اسيد بن حصين» مى باشد.

بنو قريظه پيمان خود را با حضرت شكستند؛ قريش به اين خبر شاد شدند و در ميان شب نعيم بن مسعود اشجعى به خدمت حضرت آمد و او پيش از آمدن قريش به سه روز مسلمان شده بود و قريش نمى دانستند، پس عرض كرد: يا رسول اللّه! من ايمان به خدا آورده ام و تصديق تو كرده ام و كتمان كرده ام از قريش، اگر امر مى فرمائى كه در خدمت تو باشم و تو را به جان خود يارى كنم مى كنم، و اگر رخصت مى فرمائى مى روم و ميان قريش و بنى قريظه اختلاف مى افكنم و اتفاق ايشان را بر هم مى زنم تا از قلعه بيرون نيايند.

حضرت فرمود: برو و اتفاق ايشان را بر هم زن كه نزد من بهتر است.

عرض كرد: مرا رخصت ده يا رسول اللّه كه آنچه مصلحت دانم در حق تو بگويم.

حضرت فرمود: بگو آنچه خواهى.

پس اول به نزد ابو سفيان رفت و ابو سفيان خبر از اسلام او نداشت و گفت: مودت و خيرخواهى مرا نسبت به خود مى دانى و مى دانى كه من چه مقدار خواهش دارم كه خدا شما را بر دشمن شما يارى دهد، و بتحقيق كه شنيده ام محمد با يهود اتفاق كرده است كه ايشان چون داخل لشكر شما شوند و شما با او مشغول جنگ شويد اينها بر شما شمشير بكشند تا باعث غلبۀ محمد شود، و وعده داده است ايشان را كه چون چنين كنند منازل و مزارع بنو نضير و بنو قينقاع را كه از آنها گرفته است به ايشان بدهد، من مصلحت شما را در اين مى بينم كه نگذاريد ايشان داخل لشكر شما شوند تا گروهى از سركرده هاى ايشان را گرو بگيريد و بفرستيد به مكه تا از مكر و غدر ايشان ايمن باشيد.

ابو سفيان گفت: خدا تو را توفيق و جزاى نيك دهد كه ما را نصيحت و به خير راهنمائى كردى.

پس بزودى برگشت و به نزد بنو قريظه رفت و ايشان نيز از مسلمان شدن او خبر نداشتند و به ايشان گفت: اى كعب! مى دانى مودت مرا نسبت به خود و شنيده ام كه ابو سفيان مى گفته است كه: اين يهودان را از قلعه بيرون مى آوريم و در برابر محمد بازمى داريم، اگر اينها ظفر يافتند نام فتح از ماست و اگر محمد غالب شود اينها مقدمۀ لشكر مايند كشته مى شوند و ما مى گريزيم، من مصلحت نمى دانم كه شما داخل لشكر

ص: 1035

ايشان شويد تا ده نفر از اشراف ايشان به گرو بگيريد كه در قلعۀ شما باشند كه اگر بر محمد ظفر نيابند نروند تا برگردانند به شما عهد و پيمانى را كه ميان شما و محمد بوده است زيرا كه هرگاه قريش بگريزند و بر محمد ظفر نيابند محمد با شما جنگ خواهد كرد و شما را خواهد كشت.

كعب گفت: با ما نيكى كردى و نهايت خيرخواهى نمودى، ما از قلعه بيرون نمى رويم تا از ايشان گرو نگيريم (1).

و به روايت شيخ طبرسى: به ابو سفيان گفت: شنيده ام كه بنو قريظه از نقض عهد پشيمان شده و به نزد محمد فرستاده اند كه ما ده نفر از اشراف قريش به گرو مى گيريم و به تو مى دهيم كه ايشان را بكشى و با تو موافقت مى كنيم در جنگ ايشان شايد از ما راضى شوى (2).

و در قرب الاسناد به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام مى فرمود: آنچه من از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روايت كنم البته واقع است، و اگر از آسمان به زير افتم يا مرغ مرا بربايد دوست تر مى دارم از آنكه دروغ بر آن حضرت ببندم، و اگر از خود چيزى بگويم در جنگ شايد توريه كنم براى مصلحت زيرا كه مدار جنگ بر خدعه و مكر است، بدرستى كه چون خبر رسيد به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه بنو قريظه به نزد ابو سفيان فرستاده اند كه: هرگاه شما با محمد ملاقات كنيد ما شما را مدد خواهيم كرد؛ حضرت خطبه اى خواند و فرمود: بنى قريظه به نزد ما فرستاده اند كه چون ما با ابو سفيان ملاقات كنيم ما را مدد و اعانت كنند. چون اين خبر به ابو سفيان رسيد گفت:

يهود با ما در مقام مكرند (3)؛ و يك باعث گريختن ايشان اين بود.

شيخ مفيد و شيخ طبرسى روايت كرده اند كه: لشكر قريش در ناحيۀ خندق نزول كردند

ص: 1036


1- . تفسير قمى 2/179-182.
2- . مجمع البيان 4/344 و در آن «ده نفر» ذكر نشده است؛ و در مغازى 2/481-482 و المنتظم 3/235 هفتاد نفر ذكر شده است.
3- . قرب الاسناد 133.

و زياده از بيست روز ماندند و در ميان ايشان جنگى نشد مگر به تير و سنگ انداختن، و چون حضرت ضعف قلوب اكثر مسلمانان و ظهور نفاق منافقان را مشاهده فرمود به نزد عيينة بن حصن و حارث بن عوف كه سركردۀ غطفان بودند فرستاد و از ايشان طلب صلح نمود كه ثلث ميوۀ مدينه را به ايشان بدهد و ايشان برگردند؛ و در اين باب با سعد بن عبادۀ انصارى مشورت فرمود، سعد عرض كرد: يا رسول اللّه! اگر اين صلح به امر خداست ما را در قبول آن چاره اى نيست.

حضرت فرمود: وحى در اين باب نازل نشده است و ليكن چون قاطبۀ عرب براى شما تير عداوت در كمان گذاشته اند و از هر جانب بر سر شما مى آيند خواستم كه شوكت ايشان را از شما بشكنم تا قوتى در شما بهم رسد.

پس سعد بن معاذ گفت: وقتى كه ما مشرك بوديم و خدا را نمى شناختيم ايشان طمع در مال ما نكردند، اكنون كه خدا ما را به اسلام گرامى داشته است و به تو شرف و عزت يافته ايم اموال خود را به ايشان مى دهيم؟ بخدا سوگند كه بغير شمشير هيچ به ايشان نمى دهيم تا خدا ميان ما و ايشان حكم كند.

حضرت فرمود: من نيز مى خواستم ثبات عزم شما را بدانم، پس بر اين امر ثابت باشيد، بدرستى كه خدا پيغمبرش را وانمى گذارد و مرا يارى خواهد كرد و دين مرا بر همۀ دينها غالب خواهد گردانيد چنانكه وعده فرموده. پس آن حضرت به اقدام جد و اهتمام ايستاده ايشان را بسوى جهاد اعدا دعوت نمود و وعدۀ يارى و نصرت از جانب حق تعالى ايشان را فرمود.

پس گروهى از اشقياء قريش متوجه ميدان قتال شدند كه از جملۀ ايشان عمرو بن عبد ود و عكرمة بن ابى جهل و هبيرة بن ابى وهب و ضرار بن الخطاب و مرداس فهرى بودند؛ پس اسلحۀ جنگ بر خود راست كردند و بر اسبان عربى سوار شده بر منازل بنى كنانه گذشتند و ايشان را تحريص بر قتال كرده و گفتند: مهياى كارزار شويد كه امروز معلوم مى شود كه مرد كيست؛ و چون به كنار خندق رسيدند گفتند: اين مكرى است كه عرب نمى دانستند، اين تدبير آن فارسى است كه با اوست. پس گرديدند تا مكان تنگى از

ص: 1037

خندق يافتند و اسبان خود را از خندق جهاندند و عمرو بن عبد ود كه به شجاعت ميان عرب مشهور بود و او را با هزار سوار برابر مى دانستند و او را «فارس يليل» مى گفتند -زيرا كه در موضعى كه آن را «يليل» مى گويند در راه شام قافله اى از تجار مى رفتند كه عمرو در ميان ايشان بود چون به آن موضع رسيدند و در آن موضع قريب به هزار نفر از دزدان سر راه بر قافله گرفتند اهل قافله همگى گريختند بغير عمرو كه شمشير كشيد و شتر بچه اى را ربود و به عوض سپر بر سر دست گرفت و رو به ايشان آورد و همه را گريزاند و قافله را به سلامت گذرانيد، و به اين سبب او را «فارس يليل» مى گفتند-پس او در ميدان حرب جولان كرد و رجز مى خواند و مبارز مى طلبيد (1).

چون لشكر اسلام او را ديدند همه در پشت سر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گريختند و حضرت را پيش داشتند، پس عمر به عبد الرحمن بن عوف گفت: اين شيطان را مى بينى (يعنى عمرو) ؟ هيچ كس از دست او جان بدر نمى برد، بيائيد محمد را به او دهيم تا بكشد و ما به قوم خود ملحق شويم، پس حق تعالى اين آيات را فرستاد قَدْ يَعْلَمُ اَللّهُ اَلْمُعَوِّقِينَ مِنْكُمْ وَ اَلْقائِلِينَ لِإِخْوانِهِمْ هَلُمَّ إِلَيْنا وَ لا يَأْتُونَ اَلْبَأْسَ إِلاّ قَلِيلاً. أَشِحَّةً عَلَيْكُمْ فَإِذا جاءَ اَلْخَوْفُ رَأَيْتَهُمْ يَنْظُرُونَ إِلَيْكَ تَدُورُ أَعْيُنُهُمْ كَالَّذِي يُغْشى عَلَيْهِ مِنَ اَلْمَوْتِ فَإِذا ذَهَبَ اَلْخَوْفُ سَلَقُوكُمْ بِأَلْسِنَةٍ حِدادٍ أَشِحَّةً عَلَى اَلْخَيْرِ أُولئِكَ لَمْ يُؤْمِنُوا فَأَحْبَطَ اَللّهُ أَعْمالَهُمْ وَ كانَ ذلِكَ عَلَى اَللّهِ يَسِيراً (2)يعنى: «بدرستى كه خدا مى داند بازدارندگان را از يارى رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از گروه شما و گويندگان مر برادران خود را كه: بيائيد بسوى ما و جنگ مكنيد و نمى آيند به كارزار مگر اندكى كه به كار نيايند در حالتى كه بخيلانند بر شما و نمى خواهند كه شما ظفر يابيد، مال در راه خدا صرف نمى كنند، پس چون بيايد ترس دشمن مى بينى ايشان را كه نظر مى كنند بسوى تو مى گردد چشمهاى ايشان مانند كسى كه غش بر او طارى شود از سكرات مرگ، پس چون برود ترس برنجانند شما را به زبانهاى تيز در حالتى كه بخيلند بر

ص: 1038


1- . ارشاد شيخ مفيد 1/96-98؛ مجمع البيان 4/342 با اختصار.
2- . سورۀ احزاب:18 و 19.

غنيمت، اين گروه ايمان نياورده اند پس باطل گردانيده است خدا عملهاى ايشان را و بر خدا آسان است حبط عملهاى ايشان يا آنكه خدا را از نفاق ايشان پروائى نيست» .

پس عمرو بن عبد ود نيزۀ خود را بر زمين نصب كرد و جولانى كرد و رجزى خواند كه مضمونش اين بود: صدايم گرفته شد از بس ندا كردم در مجمع شما كه كى با من مبارزه مى كند، و ايستادم در هنگامى كه شجاع مى ترسد در مقام قرنى كه نگريزد، و من پيوسته چنين مسارعت كننده بودم در جنگهاى عظيم، بدرستى كه شجاعت و بخشش در جوان از بهترين خصلتها است.

پس حضرت فرمود: كى مى رود كه اين سگ را دفع كند؟

چون هيچ كس جواب نگفت، حضرت امير المؤمنين عليه السّلام برجست و گفت: من مى روم او را دفع كنم.

حضرت فرمود: يا على! اين عمرو بن عبد ود است.

حضرت امير عليه السّلام عرض كرد كه: من على بن ابى طالبم.

پس حضرت فرمود: نزديك من بيا؛ و به دست مبارك خود عمامه بر سر او بست و ذو الفقار را به دستش داد و فرمود: برو و به اين شمشير قتال كن. پس دعا كرد كه:

خداوندا! حفظ كن او را از پيش رو و از پشت سر و از جانب راست و از جانب چپ و از بالاى سر و از زير پا.

پس حضرت اسد اللّه الغالب مانند شير ژيان بسرعت متوجه ميدان گرديد و رجزى خواند كه مضمونش اين است: تعجيل مكن كه آمد بسوى تو اجابت كنندۀ آواز تو كه عاجز نيست از مقاومت تو، و صاحب نيّت درست و بيناست در راه حق و راستگوئى نجات دهندۀ هر رستگار است، و بدرستى كه اميدوارم بزودى براى تو برپا كنم نوحه را كه بر جنازه ها مى كنند، از ضربت شكافنده كه آوازه اش بماند بعد از جنگها.

عمرو گفت: تو كيستى كه جرأت كردى در اين معركه بر قتال من؟

حضرت امير عليه السّلام فرمود كه: منم على بن ابى طالب پسر عمّ رسول خدا و داماد او.

گفت: و اللّه كه پدرت با من يار بود و نديم ديرينۀ من بود و نمى خواهم كه تو را بربايم به

ص: 1039

نيزۀ خود و بدارم در ميان آسمان و زمين كه نه زنده باشى و نه مرده.

حضرت امير عليه السّلام فرمود: پسر عمم مرا خبر داده است كه اگر تو مرا بكشى من داخل بهشت مى شوم و تو در جهنم خواهى بود، و اگر من تو را بكشم در بهشت خواهم بود و تو داخل جهنم خواهى شد.

عمرو از روى استهزاء گفت: هر دو از براى تو خواهد بود، اين بد قسمتى است كه كرده اى.

حضرت فرمود كه: اين را بگذار اى عمرو، من از تو شنيدم در وقتى كه به پردۀ كعبه دست زده بودى، مى گفتى كه هر كه در جنگ سه خصلت را بر من عرض كند البته يكى را قبول مى كنم، و من اكنون سه خصلت بر تو عرض مى كنم يكى را قبول كن.

گفت: بگو يا على.

فرمود: اول آنكه گواهى دهى به وحدانيت خدا و پيغمبرى رسول خدا و مسلمان شوى.

گفت: اين را از من دور گردان كه نمى شود.

فرمود: دوم آنكه برگردى و اين لشكر را از رسول خدا برگردانى، اگر راست گويد و امرش ثابت شود موجب شرف شماست و شما بهتر مى شناسيد او را، و اگر دروغ گويد و پيغمبر نباشد گرگان و دزدان عرب كفايت شر او از شما خواهند كرد.

آن بى سعادت گفت: اين هم نمى شود زيرا كه زنان قريش در خانه ها خواهند گفت و مردم در اشعار خود خواهند بست كه من از جنگ ترسيدم و برگشتم و يارى نكردم گروهى را كه مرا رئيس خود كرده اند.

حضرت فرمود: سوم آن است كه من پياده ام و تو سواره، تو از اسب فرود آى كه من و تو پياده جنگ كنيم.

چون اين را شنيد از اسب خود بر زمين جست و اسب را پى كرد و گفت: اين خصلتى است كه گمان نداشتم احدى از عرب جرأت كند و اين را از من بطلبد.

پس آن ملعون مبادرت كرد و ضربتى بر سر حضرت حواله كرد و حضرت سپر را بر سر

ص: 1040

كشيد و ضربت آن ملعون سپر را به دونيم كرد و بر سر آن حضرت نشست، و چون خدعه در جنگ رواست حضرت فرمود كه: تو خود را فارس عرب مى دانى و اين تو را بس نيست كه من در اين سن با تو مبارزه مى كنم كه ياورى با خود آورده اى؟ چون او به عقب نظر كرد حضرت ضربتى بر پاهاى او زد كه هر دو پاى او را قطع كرد و او بر زمين افتاد و گردى برخاست كه مردم ندانستند كه كداميك ديگرى را كشته است، پس منافقان گفتند:

على كشته شد؛ چون گرد برطرف شد ديدند كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام بر سينۀ او نشسته و ريشش را به دست گرفته سرش را جدا مى كند.

پس حضرت سر او را به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورد در حالى كه خون از سر مبارك آن حضرت جارى بود از ضربت آن ملعون و از شمشيرش خون مى ريخت و مى فرمود:

منم فرزند عبد المطلّب، مرگ از براى جوان بهتر است از گريختن.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: يا على! با او مكر كردى؟

عرض كرد: بلى يا رسول اللّه، مدار جنگ بر خديعه و مكر است.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم زبير را فرستاد بسوى هبيره و ضربتى بر سرش زد و او را هلاك كرد، و عمر را فرمود كه برود و با ضرار مبارزه كند، چون ضرار در برابر عمر پيدا شد عمر تيرى بيرون آورد كه بسوى او بيندازد، ضرار گفت: اى فرزند صهاك! قاعدۀ كجاست كه در مبارزه تير بيندازى؟ اگر مردى با شمشير بيا جنگ كنيم و بخدا سوگند كه اگر تير مى اندازى من يك عدوى اى را در مكه نمى گذارم كه نكشم! پس عمر پشت گردانيد و گريخت و ضرار نيزه اى استوار كرده از عقبش تاخت، و چون به او رسيد سر نيزه را اندكى در پشت سرش فرو برد و گفت: اين را از من نگاهدار كه به تو رسيدم و تو را نكشتم و من سوگند ياد كرده ام كه تا توانم قريش را نكشم.

پس عمر هميشه حق نعمت او را رعايت مى كرد و چون خليفه شد او را ولايت و حكومت داد (1).

ص: 1041


1- . تفسير قمى 2/182-185.

مؤلف گويد: قصۀ مكر حضرت امير عليه السّلام و فريب دادن او عمرو را در روايات ديگر نيست، و اكثر مورخان عامه نيز نقل نكرده اند، و چون على بن ابراهيم ذكر كرده بود ايراد نموديم؛ و اكثر گفته اند كه: هبيره را نيز حضرت امير به قتل رسانيد؛ و بعضى گفته اند كه حضرت بعد از قتل عمرو بر هبيره و ضرار حمله كرد و هر دو گريختند. و چون روايات كشتن عمرو فى الجمله اختلافى دارد، اگر بعض از روايات ديگر مذكور شود مناسب است:

ابن بابويه در خصال به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت در بيان ابتلاهاى خود فرمود كه: قريش با قبائل عرب جمع شدند و عهد و پيمان محكمى با يكديگر بستند كه تا حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را با ساير فرزندان عبد المطّلب نكشند برنگردند، پس آمدند با حدت و شدت تمام و اسلحه و دواب بسيار تا فرود آمدند بر دور مدينه با نهايت وثوق و اعتماد بر كثرت و شوكت خود؛ پس جبرئيل نازل شد و پيش از آمدن ايشان خبر آورد و حضرت بر دور خود و مهاجران و انصار خندقى كند، پس قريش آمدند و خندق را فرو گرفتند و ما را محصور ساختند و خود را در نهايت قوت و ما را در نهايت ضعف مى يافتند و مسلمانان را تهديد و وعيد مى كردند و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ايشان را بسوى خدا دعوت مى فرمود و ايشان را سوگند به قرابت و رحم مى داد؛ و اينها باعث مزيد طغيان ايشان مى شد و قبول اسلام و برگشتن نمى نمودند، و در آن وقت فارس ايشان و شجاع عرب عمرو بن عبد ود بود فرياد مى كرد مثل شتر مست و مردم را به مبارزه مى طلبيد و رجزها مى خواند، و گاهى نيزه را جولان مى داد و گاهى شمشير را و هيچ كس جرأت اقدام بر مبارزه او نمى نمود و هيچ يك را طمع جنگ با او در خاطر نمى گذشت و نه احدى از صحابه را حميّتى به حركت مى آورد و نه بصيرت در دين داعى مى شود ايشان را به مبارزۀ آن لعين، پس حضرت مرا به جنگ او فرستاد و عمامه به دست خود بر سر من بست و اين شمشير را به دست من داد (و اشاره به ذو الفقار فرمود) ، چون داخل ميدان شدم از زنان مدينه شيون برخاست زيرا از عمرو بن عبد ود بر من مى ترسيدند، پس خدا او را به دست من كشت، و عرب فارسى كه با او مقاومت كند بغير او

ص: 1042

نمى شمردند و اين ضربت را بر سر من زد (و اشاره فرمود به فرق سر مباركش) . پس قبائل قريش و قبائل عرب به همان ضربت و ساير ضربتها كه از من در آن جنگ به ايشان رسيد گريختند پس رو به اصحاب خود گردانيد و فرمود: آيا چنين نبود؟ همه گفتند: بلى يا امير المؤمنين (1).

شيخ مفيد و شيخ طبرسى و ابن شهر آشوب به اتفاق ابن ابى الحديد و ساير مورخان عامه و خاصه روايت كرده اند كه: چون عمرو بن عبد ود لعنة اللّه عليه در معركه جولان مى كرد و مبارز مى طلبيد، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: كيست كه با او مبارزه كند؟ هيچ كس جواب نگفت و حضرت امير عليه السّلام برخاست و عرض كرد: يا نبىّ اللّه! من مى روم؛ حضرت فرمود: اين عمرو است بنشين شايد ديگرى برخيزد. پس عمرو طغيان مى كرد و مى گفت: آيا كسى نيست كه در برابر من بيايد؟ كجاست آن بهشت شما كه مى گوئيد كه هر كه كشته مى شود از شما داخل آن بهشت مى شود؟

پس باز حضرت امير عليه السّلام برخاست و گفت: من مى روم يا رسول اللّه؛ حضرت فرمود:

بنشين.

تا آنكه در مرتبۀ سوم امير المؤمنين عليه السّلام مرخص شد و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم زره خود را بر او پوشانيد و عمامۀ سحاب خود را به دست مبارك خود بر سرش بست و شمشير خود (ذو الفقار) را بدستش داد و فرمود: برو؛ پس فرمود: خداوندا! او را اعانت فرما (2).

و به روايت ابن ابى الحديد: چون شير خدا متوجه معركۀ هيجا شد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: كلّ ايمان در برابر كلّ شرك رفت (3)؛ چون حضرت در برابر عمرو ايستاد و عمرو او را شناخت گفت: برگرد تا ديگرى بيايد كه نمى خواهم كريمى مثل تو را

ص: 1043


1- . خصال 368 و 369.
2- . رجوع شود به ارشاد شيخ مفيد 1/100 و مجمع البيان 4/342-343 و مناقب ابن شهر آشوب 3/160 و شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 13/284 و 19/63 و تفسير قمى 2/183 و مغازى 2/470-471 و مناقب خوارزمى 104 و حياة الحيوان الكبرى 1/390.
3- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 13/285؛ كنز الفوائد 137.

بكشم و ميان من و پدر تو دوستى بود نمى خواهم فرزند او را بكشم. حضرت فرمود:

و ليكن من مى خواهم تو را بكشم تا بر كفر باشى (1).

ابن ابى الحديد گفته است: هرگاه اين حديث را نزد شيخ خود مى خواندم مى گفت: آن ملعون دروغ مى گفت، چون حضرت را ديد در ميدان نبرد و ضربتهاى او را در بدر و احد به ياد آورد ترسيد و مى خواست به اين بهانه از تيغ آن حضرت رهائى يابد. پس آن ملعون از سخن آن حضرت در غضب شد و از اسب فرود آمد و شمشيرى حوالۀ آن حضرت كرد كه سپر را شكافت و سر مباركش را مجروح كرد و حضرت امير عليه السّلام بزودى شمشيرى بر گردن او زد كه سرش به دور افتاد و «اللّه اكبر» گفت، از صداى تكبير حضرت دانستند كه حضرت او را كشته است، و چون سرش را به خدمت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورد فرمود: يا على! شاد باش كه اگر عمل امروز تو را بسنجند با عمل امت محمد هرآينه عمل امروز تو بر اعمال همه زيادتى كند زيرا كه هيچ خانه اى از خانه هاى مشركان نيست به كشتن او ضعفى در آن داخل نشود و هيچ خانه اى از خانه هاى مسلمانان نيست كه به كشتن او عزتى در آن داخل نشود (2).

و در روايات معتبره مذكور است كه حضرت فرمود: ضربت على در روز خندق بهتر است از عبادت جن و انس تا روز قيامت (3).

و از ابو بكر بن عياش روايت كرده اند كه: على ضربتى زد كه ضربتى از آن عزيزتر نمى باشد و آن ضربت عمرو بود، و ضربتى خورد كه از آن شوم تر ضربتى نمى باشد و آن ضربت ابن ملجم (4).

ص: 1044


1- . ارشاد شيخ مفيد 1/102؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 19/63-64؛ مغازى 2/471.
2- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 19/64. و نيز رجوع شود به مجمع البيان 4/343.
3- . رجوع شود به حياة النبي و سيرته 2/205 و سيرۀ حلبيه 2/642-643. و در تاريخ بغداد 13/19 و مستدرك حاكم 3/34 و مناقب خوارزمى 58 آمده است كه حضرت فرمود: بتحقيق كه مبارزۀ على بن ابى طالب با عمرو بن عبد ود در روز خندق بهتر از اعمال امّتم تا روز قيامت.
4- . ارشاد شيخ مفيد 1/105؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 19/61؛ مناقب ابن شهر آشوب 3/163؛ مجمع البيان 4/344.

و روايت كرده اند كه عمر گفت: يا على! چرا زره عمرو را نكندى كه زرهى از آن نيكوتر در ميان عرب نيست؟ حضرت فرمود: نخواستم كه او را برهنه بگذارم (1).

و چون خواهر عمرو ديد كه او را برهنه نكرده اند و زرهش را نكنده اند گفت: كفو كريمى او را كشته است، و چون شنيد كه على عليه السّلام او را كشته است راضى شد و گفت: اگر غير على عمرو را كشته بود هرآينه تا ابد گريه مى كردم (2).

و از جابر روايت كرده اند كه: چون عمرو بر زمين افتاد رفقاى او گريختند و از خندق عبور كردند و نوفل بن عبد اللّه در ميان خندق افتاد و مسلمانان سنگ بر او مى انداختند؛ او مى گفت: مرا به اين مذلت مكشيد كسى بيايد و با من مقاتله كند؛ پس حضرت امير عليه السّلام از خندق به زير رفت و ضربتى بر او زد او را به جهنم فرستاد، و هبيره را ضربتى بر قربوس زينش زد كه زرهش افتاد و او گريخت.

پس جابر گفت: چه بسيار شبيه است قصۀ كشتن عمرو به قصۀ كشتن داود جالوت را (3).

شيخ طبرسى و ديگران روايت كرده اند كه: چون نوفل كشته شد مشركان فرستادند كه بدن او را به ده هزار درهم بخرند، حضرت فرمود: ما قيمت مردگان را نمى خوريم جيفۀ او را به هرجا كه خواهيد ببريد (4).

و ايضا مخالفان از ربيعۀ سعدى روايت كرده اند كه گفت: به نزد حذيفة بن اليمان رفتم و گفتم: ما چون مناقب على را نقل مى كنيم اهل بصره مى گويند شما افراط مى كنيد در حق على، آيا حديثى در باب او روايت مى كنى؟

حذيفه گفت: اى ربيعه! چه سؤالى مى كنى از على؟ ! بحق آن خداوندى كه جانم بدست قدرت اوست سوگند مى خورم كه اگر جميع اعمال اصحاب محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را در يك

ص: 1045


1- . رجوع شود به ارشاد شيخ مفيد 1/104 و دلائل النبوة 3/439 و مستدرك حاكم 3/35.
2- . ارشاد شيخ مفيد 1/107-108؛ ارشاد القلوب 245. و نيز رجوع شود به الفصول المهمة 61.
3- . ارشاد شيخ مفيد 1/102؛ اعلام الورى 195؛ مناقب ابن شهر آشوب 3/162-163؛ كشف الغمة 1/204.
4- . مجمع البيان 4/343؛ سيرۀ ابن كثير 3/206 و در آن «ده هزار درهم» ذكر نشده است.

كفۀ ترازو بگذارند از روزى كه خدا آن حضرت را مبعوث گردانيده است تا روز قيامت، و عمل على را در كفۀ ديگر بگذارند، هرآينه عمل او بر جميع اعمال ايشان زيادتى مى كند.

ربيعه گفت: اين حديث را متحمل نمى توان شد!

حذيفه گفت: اى احمق! چرا متحمل نمى توان شد؟ كجا بودند ابو بكر و عمر و حذيفه و ساير اصحاب محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در روز خندق كه عمرو بن عبد ود كه او مبارز طلبيد و همه ابا كردند از مبارزۀ او بغير على عليه السّلام كه به ميدان رفت و خدا عمرو را به دست او كشت؟ ! بحق خدائى كه جان حذيفه در دست اوست كه اجر او عظيمتر است از اعمال امّت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تا روز قيامت (1).

و از كتب عامه به طرق متعدده نقل كرده اند كه: ابن مسعود اين آيه را چنين خواند «و كفى اللّه المؤمنين القتال بعليّ و كان اللّه قويّا عزيزا» يعنى: خدا كفايت كرد از مؤمنان مقاتله كردن را به سبب على و خدا توانا و غالب است (2).

و ابن ابى الحديد روايت كرده است كه: عمر در برابر ضرار رفت و گريخت، پس ضرار سر نيزه را به او رسانيد و برداشت و گفت: اين نعمتى است كه بايد شكر اين را بجا آورى و در خاطر نگهدارى اى پسر خطاب كه من سوگند ياد كرده ام كه چون بر قريش غالب شوم نكشم ايشان را. و گفته است مثل اين واقعه از ضرار نسبت به عمر واقع شد در جنگ احد.

و هر دو را واقدى در كتاب مغازى روايت كرده است (3).

و قطب راوندى از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون حضرت امير المؤمنين عليه السّلام عمرو را كشت شمشير خود را به حضرت امام حسن عليه السّلام داد و گفت: اين را به

ص: 1046


1- . ارشاد شيخ مفيد 1/103؛ اعلام الورى 193؛ كشف الغمة 1/204؛ شرح الاخبار 1/299-300؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 19/60-61.
2- . شواهد التنزيل 2/7؛ ترجمة الامام على بن ابى طالب من تاريخ دمشق 2/420؛ كفاية الطالب 234؛ تفسير الدر المنثور 5/192؛ تفسير روح المعاني 11/171.
3- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 19/64؛ مغازى 1/282 و 2/471.

مادر خود بده كه بشويد، چون برگردانيد شمشير را در ميانش نقطه اى از خون مانده بود كه پاك نشده بود، حضرت امير عليه السّلام فرمود: مگر فاطمۀ زهرا نشسته است اين شمشير را؟ عرض كرد: بلى او شسته است! فرمود: پس اين نقطۀ خون چيست؟ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: از ذو الفقار بپرس تا جواب تو بگويد! حضرت امير عليه السّلام ذو الفقار را حركت داد و فرمود: مگر فاطمۀ طاهره تو را از خون اين رجس نجس نشسته است؟ ذو الفقار به قدرت خداوند جبار به سخن آمد و گفت: بلى او مرا شسته است و ليكن چون تو نكشته اى به من كسى را كه ملائكه او را بيشتر از عمرو دشمن دارند پس پروردگار من مرا امر كرد كه اين نقطه را از خون او بياشامم و بهرۀ من از خون او اين است پس هرگاه كه مرا از نيام مى كشى و نظر ملائكه بر اين نقطه مى افتد بر تو صلوات مى فرستند (1).

مؤلف گويد: بعيد نيست كه حضرت امام حسن عليه السّلام به اعتبار رتبۀ امامت در سن دو سالگى يا سه سالگى شمشير را ببرد و بياورد و پيام برساند.

و بدان كه جمعى از مورخان عامه نقل كرده اند كه: چون عمرو كشته شد و خبر قتل او به ابو سفيان رسيد بى تأمل كوچ كرد و متوجه مكه شد.

على بن ابراهيم و شيخ طبرسى و قطب راوندى روايت كرده اند: پانزده روز يا زياده بعد از آن مشركان ماندند و مسلمانان را محاصره كرده بودند و كار بر مسلمانان بسيار تنگ شد از سرما و كمى آذوقه، و در آن ايام از حضرت معجزات به ظهور آمد از بركت در طعام و غير آن (2)چنانكه در ابواب معجزات گذشت.

ابن بابويه به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: با حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بوديم در حفر خندق ناگاه حضرت فاطمه عليها السّلام پارۀ نانى براى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورد، حضرت فرمود: اى فاطمه! اين نان از كجاست؟ فاطمه عرض كرد: من قرص نانى براى حسنين پخته بودم بعضى از آن را

ص: 1047


1- . خرايج 1/215.
2- . رجوع شود به تفسير قمى 2/185-186 و مجمع البيان 4/344 و خرايج 1/156.

براى تو آوردم؛ حضرت فرمود: اين اول طعامى است كه بعد از سه روز پدر تو مى خورد (1). و سه روز بود حضرت چيزى نخورده بود.

قطب راوندى روايت كرده است كه: چون در خندق گرسنگى بر مسلمانان غالب شد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كفى از خرما طلبيد و فرمود جامه را پهن كردند و خرما را بر روى آن جامه ريختند و منادى را فرمود كه در ميان مردم ندا كرد كه: بيائيد و چاشت بخوريد؛ پس اهل مدينه همه جمع شدند و از آن خرما خوردند و سير شدند و باز خرما از اطراف جامه مى ريخت (2).

پس على بن ابراهيم و ديگران روايت كرده اند كه: چون مدت مكث قريش بسيار شد ابو سفيان به حى بن اخطب گفت: اى يهودى! قوم تو كجايند؟

ابن اخطب به نزد بنى قريظه آمد و گفت: واى بر شما! بيرون آئيد اكنون كه عهد محمد را بر هم زديد در قلعه نشسته ايد؛ نه با محمديد و نه با قريش؟ !

كعب گفت: ما بيرون نمى آئيم تا قريش ده نفر از اشراف خود گرو به ما بدهند كه ما در قلعۀ خود نگاه داريم كه اگر ظفر نيابند بر محمد حركت نكنند از جاى خود تا پيمان گسستۀ ما را با محمد محكم گردانند زيرا كه ما ايمن نيستيم كه قريش بروند و ما در خانه هاى خود بمانيم و محمد با ما قتال كند و مردان ما را بكشد و زنان و اطفال ما را اسير كند، و اگر بيرون نيائيم شايد محمد بر ما رحم كند و پيمان ما را برگرداند.

ابن اخطب گفت: طمع باطلى كرده اى و هرگز قريش اين كار را نمى كنند و محمد نيز عهد شما را برنمى گرداند، اكنون نه با محمد هستيد و نه با قريش.

كعب گفت: اين از شومى تدبير توست، تو با قريش پرواز مى كنى و مى روى و ما را در ميان ديار خود مى گذارى كه محمد هرچه خواهد با ما بكند؟ !

ابن اخطب گفت: عهد خدا و موسى را بر خود لازم مى گردانم كه اگر قريش بر محمد

ص: 1048


1- . عيون اخبار الرضا 2/40؛ صحيفة الامام الرضا 237. و نيز رجوع شود به ذخائر العقبى 47.
2- . خرايج 1/123. و نيز رجوع شود به سيرۀ ابن هشام 3/218 و تاريخ ابى الفداء 1/195.

ظفر نيابند من با تو به قلعه برگردم كه آنچه بر سر تو مى آيد بر سر من نيز بيايد.

كعب گفت: سخن همان است كه گفتم، اگر قريش به ما گرو مى دهند بيرون مى آئيم و الاّ بيرون نمى آئيم.

پس ابن اخطب برگشت و پيام ايشان را به قريش رسانيد، چون ابو سفيان حرف گرو را شنيد گفت: و اللّه كه اين اول مكر است، نعيم بن مسعود راست مى گفت، ما را احتياجى نيست به اين برادران ميمون و خوك.

پس چون محاصره بر مسلمانان شديد شد، از شدت سرما و گرسنگى و از يهودان بسيار خائف و هراسان شدند و منافقان زبان به طعن و ناسزا گشودند و مسلمانان را تخويفها مى نمودند چنانكه حق تعالى فرموده است و كسى از اصحاب حضرت نماند كه منافق نشد مكر اندكى از ايشان، و حضرت پيشتر خبر داده بود اصحاب خود را كه:

احزاب عرب اتفاق خواهند كرد و بر سر ما خواهند آمد از جانب بالا و يهود با ما مكر خواهند كرد از جانب پائين و مشقت عظيم ما را رو خواهد داد و در عاقبت ما بر ايشان غالب خواهيم شد.

چون قريش آمدند و يهودان پيمان را شكستند منافقان گفتند: خدا و رسول او ما را وعده ندادند مگر فريب؛ و گروهى از ايشان خانه ها در اطراف مدينه داشتند پس گفتند: يا رسول اللّه! ما را رخصت ده كه به خانه هاى خود برويم زيرا كه خانه هاى ما در اطراف مدينه است و مى ترسيم كه يهود بر ما غارت بياورند! و گروهى از ايشان گفتند: بيائيد بگريزيم و برويم بسوى باديه و به اعراب باديه پناه ببريم زيرا كه وعده هاى محمد همه باطل شده.

و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم جمعى از صحابه را مقرر فرمود كه شبها مدينه را پاسبانى كنند و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام در تمام شب بر دور لشكر مى گرديد و حراست ايشان مى نمود، و اگر احدى از قريش حركت مى كرد با او مقاتله مى نمود و از خندق عبور مى فرمود و به نزديك قريش مى رفت كه ايشان او را مى ديدند و پروا نمى كرد، و در تمام شب تنها ايستاده بود و مشغول نماز بود و چون صبح مى شد به جاى خود برمى گشت؛

ص: 1049

و مسجد امير المؤمنين در آنجا معروف است و هر كه مى رود و مى داند، در آنجا نماز مى كند و آن مسجد به قدر يك تير پرتاب از مسجد فتح دور است به جانب عقيق.

پس چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم جزع اصحاب خود را به جهت طول محاصره مشاهده نمود بسوى مسجد فتح بالا رفت-و آن كوهى است كه امروز مسجد فتح در آنجاست- و دست تضرع و ابتهال به درگاه كريم ذو الجلال برداشت و وعدۀ خود را از خدا طلب كرد و گفت: «يا صريخ المكروبين و يا مجيب المضطرّين و يا كاشف الكرب العظيم انت مولاي و وليّي و وليّ آبائي الاوّلين اكشف عنّا غمّنا و همّنا و كربنا و اكشف عنّا كرب (1)هؤلاء القوم بقوّتك و حولك و قدرتك» ، پس جبرئيل نازل شد و گفت: يا محمد! حق تعالى سخن تو را شنيد و دعاى تو را مستجاب كرد و امر كرد باد دبور را با ملائكه كه قريش و احزاب را بگريزاند؛ پس حق تعالى باد دبور را فرستاد كه خيمه هاى مشركان را كند و ايشان عازم گريختن شدند.

چون جبرئيل اين خبر را به حضرت داد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حذيفه را ندا كرد و او نزديك حضرت خوابيده بود و جواب نگفت؛ پس بار ديگر ندا كرد و جواب نشنيد؛ در مرتبۀ سوم گفت: لبيك يا رسول اللّه.

حضرت فرمود: تو را مى خوانم و مرا جواب نمى گوئى؟

گفت: يا رسول اللّه! پدر و مادرم فداى تو باد از ترس سرما و گرسنگى جواب نگفتم.

پس حضرت فرمود: برو و خبر قريش را براى من بياور و كارى مكن تا به نزد من بيايى بدرستى كه خدا مرا خبر داد كه باد فرستاده است بر قريش و ايشان مشغول گريختن هستند.

حذيفه گفت: من از سرما مى لرزيدم، چون از خندق گذشتم به اعجاز آن حضرت چنان گرم شدم كه گويا در حمامم! چون داخل لشكر ايشان شدم خيمۀ بزرگى ديدم، به جانب آن خيمه رفتم ديدم آتشى افروخته اند كه گاه خاموش و گاه روشن مى شود، چون

ص: 1050


1- . در مصدر «شرّ» ذكر شده است.

نيك نگريستم خيمۀ ابو سفيان لعين بود و آن ملعون بر روى آتش ايستاده بود و خصيه هاى خود را آويخته بود و از سرما مى لرزيد و مى گفت: اى گروه قريش! اگر به گمان محمد ما با اهل آسمان جنگ مى كنيم، ما طاقت جنگ اهل آسمان نداريم، و اگر مقاتله با اهل زمين مى كنيم مى توانيم كرد! پس گفت: هر يك از همنشين خود احوالى بپرسيد كه جاسوس محمد در ميان ما نباشد.

حذيفه گفت: من ميان عمرو بن عاص و معاويه بودم، مبادرت كردم و از جانب راست خود پرسيدم: تو كيستى؟ گفت: عمرو بن عاص، و از جانب چپ پرسيدم: تو كيستى؟ گفت: معاويه، و براى آن مبادرت كردم كه ديگرى از من نپرسد كه تو كيستى.

پس ابو سفيان بر شترش سوار شد، پاى شترش بسته بود، و اگر نفرموده بود حضرت كه كارى مكن تا برگردى مى توانستم كه آن ملعون را كشت.

پس ابو سفيان با خالد بن وليد گفت: اى ابو سليمان! مى بايد من با تو براى محافظت ضعيفان بايستيم، پس گفت: بار كنيد؛ و بار كردند و گريختند.

چون صبح شد حضرت فرمود: از جاى خود حركت مكنيد، سخن حضرت را نشنيدند و با طلوع آفتاب همه داخل مدينه شده بودند مگر قليلى كه با حضرت ماندند (1).

و كلينى به سند حسن روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ايستاده بود بر تلى كه مسجد فتح بر روى آن واقع است در جنگ احزاب در شب تار بسيار سردى، پس فرمود: كيست كه برود و خبر قريش را براى من بياورد و بهشت براى او باشد؟ هيچ كس برنخاست-پس حضرت صادق عليه السّلام دست خود را حركت داد و فرمود: مردم چه مى خواستند، بهتر از بهشت چيزى هست؟ -پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: كيست اين كه در اينجا خوابيده است؟

حذيفه گفت: منم.

فرمود: در تمام اين شب صداى مرا مى شنوى و جواب نمى گوئى؟ نزديك من بيا.

ص: 1051


1- . تفسير قمى 2/185-187. و نيز رجوع شود به مجمع البيان 4/344 و مغازى 2/487-490.

حذيفه برخاست و زبان به معذرت گشود كه: فداى تو شوم، سرما و بد حالى مانع من شد از جواب گفتن.

فرمود: برو و سخن ايشان را بشنو و خبر براى من بياور.

چون حذيفه روانه شد حضرت فرمود: «اللّهمّ احفظه من بين يديه و من خلفه و عن يمينه و عن شماله حتّى تردّه» ، و فرمود: اى حذيفه! احداث امرى مكن تا به نزد من آئى.

پس حذيفه شمشير و كمان و سپر خود را برداشت و روانه شد.

حذيفه گفت: چون روانه شدم هيچ سرما و گرسنگى در خود نيافتم تا گذشتم بر در خندق و مسلمانان و مشركان بر آن موضع جمع شده بودند.

چون حذيفه متوجه شد حضرت به دعا ايستاد و حق تعالى را ندا كرد كه: اى فريادرس مكروبان! و اى اجابت كنندۀ مضطران! بگشا هم و غم مرا بتحقيق كه مى بينى حال من و حال اصحاب مرا؛ در آن حال جبرئيل نازل شد و گفت: يا رسول اللّه! خدا دعاى تو را مستجاب كرد و هول دشمن تو را كفايت نمود؛ پس حضرت به دو زانو نشست و دستها را گشود و آب از ديده هايش روان ساخت و گفت: شكر مى كنم تو را چنانكه رحم كردى مرا و اصحاب مرا. پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: خدا بر ايشان بادى فرستاد از آسمان اول كه در آن سنگهاى ريزه بود و بادى فرستاد از آسمان چهارم كه در آن سنگهاى بزرگ بود.

حذيفه گفت: چون بيرون آمدم و آتشهاى لشكر قريش را ديدم، لشكر اول خدا رسيد و بادى وزيد كه در آن سنگهاى ريزه بود و جميع آتشهاى ايشان به باد رفت و خيمه هاى ايشان را كند و نيزه هاى آنها را بر زمين افكند، و ايشان براى دفع ضرر سنگريزه سپرها بر سر كشيدند و ما صداى سنگريزه ها را مى شنيديم كه بر سپرهاى ايشان مى خورد.

پس حذيفه در ميان دو نفر از مشركان نشست، ناگاه شيطان برخاست به صورت مرد مطاعى در ميان مشركان و گفت: أيها الناس! شما به ساحت اين ساحر كذاب فرود آمده ايد و امسال سال اقامت نيست، چهارپايان همه هلاك شدند، او از دست شما بدر نمى رود، اگر امسال نباشد سال ديگر، هركس نام همنشين خود را سؤال كند؛ پس حذيفه مبادرت

ص: 1052

به سؤال نمود و از دو جانب خود پرسيد، يكى گفت: منم معاويه و ديگرى گفت: منم سهيل بن عمرو. حذيفه گفت: در اين حال ناگاه لشكر بزرگ خدا رسيد و سنگهاى بزرگ بر آنها باريد، پس ابو سفيان برجست و سوار شد و در ميان قريش صدا زد: زود بار كنيد؛ طلحۀ ازدى گفت: محمد بد بلائى متوجه شما كرده است، و برجست و سوار شد و در ميان قبيلۀ اشجع ندا كرد كه: زود بار كنيد؛ و عيينة بن حصن و حارث بن عوف مزنى و اقرع بن حابس و همه چنين كردند، و هر يك قوم خود را امر كردند به گريختن و حالى شبيه به اهوال قيامت بر آنها عارض شد.

پس حذيفه برگشت و واقعه را به خدمت حضرت عرض كرد (1).

و از معجزات حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روايت كرده اند كه: بعد از گريختن احزاب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: بعد از اين، آنها به جنگ ما نخواهند آمد و ما به جنگ ايشان خواهيم رفت، و چنان شد (2).

على بن ابراهيم و ديگران روايت كرده اند كه: در غزوۀ خندق حيان بن قيس بن عرقه تيرى به جانب سعد بن معاذ انداخت و گفت: بگير اين تير را و منم ابن عرقه؛ آن تير به دست حق پرستش آمد و رگ اكحلش را قطع كرد. سعد گفت: خدا روى تو در آتش فرود برد.

و چون خون بسيار از آن رگ رفت و سعد بسيار ضعيف شد آن رگ را به دست خود گرفت و گفت: خداوندا! اگر از جنگ قريش چيزى باقى مانده است پس مرا باقى بدار براى جنگ آنها كه محاربۀ هيچ كس را دوست تر نمى دارم از محاربۀ گروهى كه با خدا و رسول خدا محاربه كنند، و اگر جنگ قريش با حضرت منتهى شده است پس اين زخم را براى من شهادت گردان، و مرا نميران تا ديدۀ مرا به كشتن بنى قريظه روشن گردانى؛ پس خون ايستاد و دستش ورم كرد و حضرت در مسجد خيمه اى براى او برپا كرد و خود تعاهد

ص: 1053


1- . كافى 8/277-279.
2- . مجمع البيان 4/345؛ دلائل النبوة 3/457.

احوال و پرستارى او مى فرمود، پس حق تعالى اين آيات را فرستاد يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا اُذْكُرُوا نِعْمَةَ اَللّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ جاءَتْكُمْ جُنُودٌ فَأَرْسَلْنا عَلَيْهِمْ رِيحاً وَ جُنُوداً لَمْ تَرَوْها وَ كانَ اَللّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصِيراً «اى گروهى كه ايمان آورده ايد! ياد كنيد نعمت خدا را بر خود چون آمدند بسوى شما لشكرها پس فرستاديم بر ايشان بادى و لشكرهائى كه شما نديديد آنها را -يعنى ملائكه-و خدا به آنچه شما مى كنيد بينا است» ، إِذْ جاؤُكُمْ مِنْ فَوْقِكُمْ وَ مِنْ أَسْفَلَ مِنْكُمْ وَ إِذْ زاغَتِ اَلْأَبْصارُ وَ بَلَغَتِ اَلْقُلُوبُ اَلْحَناجِرَ وَ تَظُنُّونَ بِاللّهِ اَلظُّنُونَا «در هنگامى كه آمدند لشكرها بسوى شما از اعلاى وادى و از اسفل وادى و چون بگشت ديده ها در حدقه ها از ترس و بيم، و رسيد دلها به حنجره ها از خوف و برديد به خدا انواع گمانها» ، هُنالِكَ اُبْتُلِيَ اَلْمُؤْمِنُونَ وَ زُلْزِلُوا زِلْزالاً شَدِيداً. وَ إِذْ يَقُولُ اَلْمُنافِقُونَ وَ اَلَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ ما وَعَدَنَا اَللّهُ وَ رَسُولُهُ إِلاّ غُرُوراً «آنجا امتحان كرده شدند مؤمنان و متزلزل شدند تزلزل سخت، و در هنگامى كه گفتند منافقان و آنان كه در دلهاى ايشان مرض شك و شبهه بود وعده نداد ما را خدا و رسول او مگر وعده به فريب و دروغ» ، وَ إِذْ قالَتْ طائِفَةٌ مِنْهُمْ يا أَهْلَ يَثْرِبَ لا مُقامَ لَكُمْ فَارْجِعُوا وَ يَسْتَأْذِنُ فَرِيقٌ مِنْهُمُ اَلنَّبِيَّ يَقُولُونَ إِنَّ بُيُوتَنا عَوْرَةٌ وَ ما هِيَ بِعَوْرَةٍ إِنْ يُرِيدُونَ إِلاّ فِراراً «و يادآور آن وقت را كه گفتند گروهى از منافقان كه: اى اهل مدينه! جاى ايستادن شما نيست-در لشكرگاه محمد-پس بازگرديد به خانه هاى خود، و طلب رخصت مى كردند گروهى از ايشان از پيغمبر كه برگردند، مى گفتند: بدرستى كه خانه هاى ما در مدينه خالى است و استحكامى ندارد يا در كنار شهر و نزديك به دشمن واقع است و حال آنكه چنين نبود، اراده نداشتند مگر گريختن از جنگ را» . على بن ابراهيم روايت كرده است كه ايشان مى گفتند: خانه هاى ما در كنار مدينه واقع است و از يهودان مى ترسيم، وَ لَوْ دُخِلَتْ عَلَيْهِمْ مِنْ أَقْطارِها ثُمَّ سُئِلُوا اَلْفِتْنَةَ لَآتَوْها وَ ما تَلَبَّثُوا بِها إِلاّ يَسِيراً (1)«و اگر درآيند لشكر مشركان بر منافقان از اطراف مدينه به يكباره از منافقان بخواهند كه كافر شوند هرآينه كافر شوند و نمانند بعد از كافر شدن مگر اندك زمانى و به

ص: 1054


1- . آياتى كه از ابتداى اين روايت آورده شد، آيات 9-14 سورۀ احزاب مى باشند.

عذاب الهى گرفتار شوند» .

و بعد از اين حق تعالى در تعيير و توبيخ منافقان آيات بسيار فرستاده است كه قبل از اين بعضى از آنها مذكور شد.

پس فرمود مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اَللّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضى نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَ ما بَدَّلُوا تَبْدِيلاً (1)«از مؤمنان مردان هستند كه راست كرده اند آنچه را عهد بسته اند با خدا بر آن-از ثبات بر قتال و موافقت رضاى خدا در هر حال-پس بعضى از ايشان وفا كردند به نذر و عهد خود تا شهيد شدند و بعضى از ايشان انتظار مى كشند و تغيير ندادند عهد خود را تغيير دادنى» (2).

و به سندهاى معتبر از حضرت امام محمد باقر و حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: اين آيه در شأن حمزه و جعفر و امير المؤمنين عليه السّلام نازل شد، و آن كه قضاى نحب او شد يعنى اجلش رسيد و شهيد شد حمزه و جعفر است، و آن كه انتظار مى كشد امير المؤمنين عليه السّلام است (3).

پس على بن ابراهيم گفته است خدا اين آيه را چنين فرستاد: «و ردّ اللّه الذين كفروا بغيظهم لم ينالوا خيرا و كفى اللّه المؤمنين القتال بعلي بن أبي طالب و كان اللّه قويا عزيزا» يعنى: و رد كرد و برگردانيد خدا از مدينه آنان را كه كافر شدند به خشم ايشان، نيافتند غنيمتى و نصرتى، و كفايت كرد خدا مؤمنان را از جنگ كردن به سبب كشتن على بن ابى طالب عمرو و ديگران را (4).

بدان كه از احاديث ظاهر شد كه حفر خندق در ماه مبارك رمضان بود (5)، و مشهور آن

ص: 1055


1- . سورۀ احزاب:23.
2- . تفسير قمى 2/187-189، و در آن بجاى «حيان بن قيس بن عرقه» ، «ابن فرقد كنانى» ذكر شده است. و صدر روايت در مجمع البيان 4/344 كه در آن حيان بن قيس بن عرفه و در سيرۀ ابن هشام 3/227 كه در آن حبان بن قيس بن عرقه ذكر شده است.
3- . رجوع شود به تفسير قمى 2/88 و تفسير برهان 3/301.
4- . تفسير قمى 2/188 و 189.
5- . رجوع شود به تفسير قمى 1/66 و كافى 4/98-99.

است كه جنگ در ماه شوال بود (1)، و مدت محصور بودن مسلمانان را بعضى بيست روز، و بعضى بيست و چهار روز، و بعضى بيست و هفت روز گفته اند، و اللّه تعالى يعلم.

ص: 1056


1- . دلائل النبوة 3/393-397؛ تاريخ طبرى 2/90؛ كامل ابن اثير 2/178.

باب سى و ششم: در بيان غزوۀ بنى قريظه است و شهادت سعد بن معاذ و قبول توبۀ ابو لبابه

ص: 1057

ص: 1058

على بن ابراهيم و شيخ طبرسى و ديگران روايت كرده اند كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از جنگ احزاب بسوى مدينه معاودت نمود حضرت فاطمه عليها السّلام براى آن حضرت آبى مهيا كرده بود كه خود را از غبار بشويد، چون خواست كه غسل كند و هنوز علم نصرت شميم را نگشوده بودند ناگاه جبرئيل نازل شد-و به روايت طبرسى بر استرى سوار و عمامۀ سفيدى بر سر بسته و قطيفه اى بر دوش داشت از استبرق بهشت مكلّل به درّ و ياقوت و آثار غبار بر آن طاير عرشى ظاهر بود-پس حضرت برخاست و غبار از او مى افشاند، جبرئيل گفت: خدا رحمت كند تو را اسلحه از خود گشوده اى و هنوز اهل آسمان اسلحه نگشوده اند، ما از پى لشكر قريش بوديم و ايشان را زجر مى كرديم و مى رانديم تا به «روحا» رسانديم-و به روايت على بن ابراهيم به «حمراء الاسد» رسانديم-بدرستى كه پروردگار تو امر مى كند تو را كه نماز عصر را نگذارى مگر در بنى قريظه و من پيش از تو مى روم و قلعۀ ايشان را متزلزل مى گردانم-و به روايت طبرسى ايشان را مى كوبم چنانكه تخم را بر سنگ بكوبند-پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بيرون آمد و حارثة بن نعمان را ديد و از او پرسيد: چيست خبر اى حارثه؟ گفت: پدر و مادرم فداى تو باد اينك دحيۀ كلبى در ميان مردم ندا مى كند كه احدى نماز عصر را نگذارد مگر در بنى قريظه، حضرت فرمود: او دحيه نيست جبرئيل است. پس فرمود: على را بطلبيد، چون حضرت امير حاضر شد فرمود: ندا كن در ميان مردم كه نماز عصر را كسى نكند مكر در بنى قريظه، پس حضرت در ميان ايشان ندا كرد و مردم مبادرت كردند بسوى بيرون رفتن.

و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام علم بزرگ را برداشت و در پيش روى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم

ص: 1059

متوجه بنى قريظه شد (1).

و در قرب الاسناد از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: در روز بنى قريظه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم امير المؤمنين عليه السّلام را فرستاد با رايت سياه كه آن را «عقاب» مى گفتند و با لواى سفيد (2).

و فرات بن ابراهيم روايت كرده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از جنگ احزاب مراجعت نمود جبرئيل آمد و گفت: سلاح را مكن كه من با ملائكه تعاقب قريش كرديم تا «حمراء الاسد» و اكنون خدا تو را امر كرده است كه به جنگ بنى قريظه بروى و من با ملائكه مى رويم كه قلعه هاى ايشان را با ايشان بلرزانيم تا شما به ما ملحق شويد. پس حضرت علم را به امير المؤمنين عليه السّلام داد و از پى جبرئيل روانه كرد و خود اندكى توقف فرمود و به ايشان ملحق شد و حضرت در راه به هر كه مى رسيد مى پرسيد: آن سواره از شما گذشت؟ مى گفتند: دحيۀ كلبى گذشت-زيرا كه جبرئيل در آن روز به صورت دحيه ظاهر شده بود و بر اسب خود قطيفۀ ارغوانى انداخته بود-پس چون عساكر منصورۀ حضرت به قلعۀ بنى قريظه رسيدند منادى ايشان ندا كرد كه: اى ابو لبابة بن عبد المنذر! تو كجائى؟

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ابو لبابه را گفت: تو را مى طلبند برو و سخن نيك بگو.

چون ابو لبابه نزديك ايشان رفت گريستند و گفتند: ما امروز طاقت اين لشكر نداريم كه از عقب تو مى آيند (و قصۀ ابو لبابه بعد از اين مذكور خواهد شد ان شاء اللّه تعالى) (3).

و على بن ابراهيم روايت كرده است: بعد از انهزام قريش حىّ بن اخطب داخل قلعۀ بنى قريظه شد، و چون حضرت امير عليه السّلام علم را به پاى قلعۀ ايشان نصب كرد كعب بن اسيد از قلعه مشرف شد و مسلمانان را دشنام مى داد و ناسزا به حضرت سيد انبياء صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى گفت و حضرت جواب او نمى گفت-و به روايت شيخ مفيد: چون حضرت پيدا شد فرياد

ص: 1060


1- . تفسير قمى 2/189؛ اعلام الورى 92-93. و نيز رجوع شود به مناقب ابن شهر آشوب 1/251.
2- . قرب الاسناد 131.
3- . تفسير فرات كوفى 174-175.

كردند ايشان كه كشندۀ عمرو آمد و رعب عظيم در دل ايشان پيدا شد (1)-تا آنكه حضرت نزديك شد و بر درازگوشى سوار شده بود، پس امير المؤمنين عليه السّلام به استقبال آن حضرت شتافت و گفت: پدر و مادرم فداى تو باد يا رسول اللّه نزديك قلعه ميا؛ حضرت دانست كه براى اين مى گويد كه مبادا حرف سخيفى از ايشان به سمع شريف آن حضرت برسد؛ پس حضرت فرمود: يا على! چون مرا ببينند خدا ايشان را ذليل مى گرداند و آنچه مى گويند نخواهند گفت، و چنانكه حق تعالى تو را بر كشتن عمرو متمكن ساخت، بر كشتن ايشان نيز متمكن خواهد ساخت و بشارت باد تو را به يارى خدا، و حق تعالى مرا به رعب نصرت داده است كه ترس من يك ماه راه در دل دشمن اثر مى كند.

و چون حضرت به نزديك قلعۀ ايشان رسيد فرمود: اى برادران ميمون و خوك! و اى عبادت كنندگان طاغوت! آيا مرا دشنام مى دهيد؟ ما به ساحت هر گروهى كه نازل شويم براى انتقام بد روزى است روز ايشان.

پس كعب از قلعه مشرف شد و گفت: و اللّه اى ابو القاسم تو هرگز جهول و دشنام دهنده نبودى.

حضرت صادق عليه السّلام گفت: چون حضرت اين سخن را شنيد از غايت حيا عصا از دستش و ردا از دوشش افتاد و چند قدم به عقب برگشت (2).

و در دور قلعه درخت خرماى بسيار بود كه جاى فرود آمدن لشكر نصرت اثر نبود، پس به دست مبارك خود بسوى درختان اشاره كرد تا به اعجاز حضرت در بيابان پراكنده شدند و پاى قلعه گشوده شد و لشكر حضرت فرود آمدند و سه روز ايشان را محاصره كردند، و در آن سه روز سرى از ايشان بيرون نيامد و اثرى از ايشان ظاهر نشد، بعد از سه روز غزال بن شمول بيرون آمد و عرض كرد: يا محمد! به ما مى دهى آنچه به برادران ما بنو نظير دادى كه ما را امان بدهى كه خون ما محفوظ باشد و مال ما از تو باشد و ما از ديار

ص: 1061


1- . ارشاد شيخ مفيد 1/109.
2- . اين پاراگراف از اعلام الورى 93 نقل شده است.

تو بيرون رويم؟

حضرت فرمود: اين نمى شود مگر آنكه بر حكم من فرود آئيد كه آنچه خواهم بكنم.

پس برگشت و چند روز ديگر در قلعه ماندند تا زنان و اطفال ايشان به جزع آمدند و محاصره بر آنها سخت شد و به حكم حضرت فرود آمدند؛ و به روايت شيخ طبرسى:

بيست و پنج روز ايشان را محاصره كردند تا فرود آمدند (1).

پس حضرت فرمود كه مردان ايشان را كه هفتصد نفر بودند دست بستند و زنان را جدا كردند، پس قبيلۀ اوس به خدمت حضرت آمدند و گفتند: يا رسول اللّه! اينها همسوگندان و دوستان مايند و پيوسته ما را بر قتال خزرج مدد مى كردند در جميع مواطن و تو براى عبد اللّه بن ابىّ هفتصد زره پوش و سيصد بى زره را بخشيدى در يك روز و ما كمتر از ابن ابىّ نيستيم.

چون بسيار سخن گفتند حضرت فرمود: آيا راضى هستيد كه يكى از قبيلۀ شما را حكم گردانم و به حكم او راضى شويد؟

گفتند: بلى، آن مرد كيست؟

فرمود: سعد بن معاذ.

گفتند: راضى شديم به حكم او.

پس او را در محفه اى (2)كرده و برداشتند و آوردند و قبيلۀ اوس بر دور محفۀ او جمع شدند و مى گفتند: اى ابو عمرو! احسان كن دربارۀ همسوگندان و ياوران و دوستان خود؛ در بسيار موطنى ايشان ما را يارى كرده اند. چون بسيار گفتند آن سعادتمند گفت: وقت آن است كه سعد در راه خدا پروا نكند از ملامت ملامت كنندگان. پس اوس فرياد برآوردند:

وا قوماه! و اللّه كه بنو قريظه رفتند؛ و زنان و اطفال نزد سعد تضرع و زارى و استغاثه مى كردند، چون ساكت شدند سعد به ايشان گفت: اى گروه يهود! آيا به حكم من راضى

ص: 1062


1- . اعلام الورى 93.
2- . محفه: تختى است شبيه به هودج.

هستيد؟ گفتند: بلى و اللّه راضى هستيم به حكم تو و اميد احسان و نيكى و حسن رعايت از تو داريم! پس بار ديگر گفت: هر حكم بكنم راضى هستيد؟ گفتند: بلى! پس از روى نهايت اجلال و اكرام متوجه حضرت شد و گفت: چه مى فرمائى پدر و مادرم فداى تو باد؟ حضرت فرمود: اى سعد! حكم كن در حق ايشان كه من راضيم به هر حكم كه تو در حق آنها بكنى، عرض كرد: حكم كردم يا رسول اللّه كه مردان ايشان را بكشى و زنان و اطفالشان را اسير كنى و غنائم و اموالشان را در ميان مهاجران و انصار قسمت نمائى؛ و به روايت شيخ طبرسى: منازل و مزارع آنها را مخصوص مهاجران گردانى (1).

پس حضرت برخاست و فرمود: حكمى كردى كه خدا در بالاى هفت آسمان چنين حكم كرده بود.

پس جراحت سعد بن معاذ موافق استدعائى كه خود از جناب اقدس الهى كرده بود منفجر شد و خون آمد تا روح مطهرش به ارواح انبياء و اوصياء و شهداء ملحق گرديد. پس حضرت فرمود اسيران را بسوى مدينه آوردند و محبوس كردند و فرمود كه نقبها در بقيع كندند و يك يك را بيرون مى آوردند و گردن مى زدند و در آن نقبها مى افكندند؛ پس حى بن اخطب به كعب بن اسيد (2)گفت: به گمان تو چه مى كنند با اينها كه بيرون مى برند؟ كعب گفت: چه مى شود تو را؟ نمى دانى كه اينها را مى كشند؟ ! و مگر نمى دانى كه پياپى بيرون مى برند و هر كه بيرون مى رود برنمى گردد؟ ! بر شما باد به صبر و ثبات بر دين خود.

پس كعب بن اسيد را بيرون بردند دستها را به گردن بسته و او مرد نمايان خوش روئى بود، و چون حضرت بر او نظر كرد فرمود: آيا تو را نفع نبخشيد وصيت ابن حواس آن عالم زيركى كه از شام آمده بود و گفت: ترك كردم شراب و لذتها را و آمدم بسوى تنگدستى و خرما خوردن از براى پيغمبرى كه مبعوث مى گردد و محل خروجش مكه و محل هجرتش مدينه است و اكتفا مى كند به نان خشك و چند دانۀ خرما و بر درازگوش برهنه سوار

ص: 1063


1- . اعلام الورى 93.
2- . چنين است در مصدر ولى در كتب تاريخ او را «كعب بن اسد» ذكر كرده اند.

مى شود و در ديده هايش سرخى هست و در ميان دو كتفش مهر نبوت هست و شمشير بر دوش مى گذارد و به هر كه مى رسد جهاد مى كند و پادشاهى او به منتهاى زمين مى رسد؟ ! كعب گفت: چنين بود اى محمد، و اگر نه آن بود كه يهودان مى گفتند كه من براى كشته شدن جزع كرده ام هرآينه به تو ايمان مى آوردم و تصديق تو مى كردم و ليكن من بر دين يهود زنده ام و بر دين يهود مى ميرم! پس حضرت فرمود او را گردن زدند.

چون حىّ بن اخطب را آوردند حضرت به او گفت: اى فاسق! چگونه ديدى صنع خدا را نسبت به خود؟ آن ملعون گفت: بخدا سوگند كه ملامت نمى كنم خود را در عداوت تو، به هرجا كه حركت توان كرد كردم و هر جهدى كه توانستم بعمل آوردم و ليكن هر كه را خدا يارى نكند او منكوب و مخذول است (1)-و به روايت شيخ مفيد: پس رو كرد به جانب مردم و گفت: أيها الناس! هرچه خدا مقدر كرده است مى شود، اين كشتنى است كه خدا بر بنى اسرائيل نوشته است، و چون او را به نزد امير المؤمنين عليه السّلام بازداشتند كه گردن بزند گفت: شريفى به دست شريفى كشته مى شود؛ حضرت فرمود: نيكان مردم بدان ايشان را مى كشند، و بدان مردم نيكان ايشان را مى كشند، پس واى بر كسى كه نيكان و اشراف او را بكشند و سعادتمند كسى است كه ارذال و كفار او را بكشند، گفت: راست گفتى، چون مرا بكشى جامۀ مرا مكن، حضرت فرمود: جامۀ تو نزد من از آن خوارتر است كه متوجه آن شوم؛ گفت: مرا پوشيده داشتى خدا تو را پوشيده دارد؛ و گردن كشيد تا حضرت گردن او را زد، و در ميان كشتگان او با جامه ماند (2)؛ موافق روايت شيخ مفيد: همۀ بنى قريظه را آن حضرت به قتل رسانيد (3)، و موافق بعضى روايات: ده نفر را آن حضرت به قتل رسانيد و باقى را بر ساير صحابه قسمت كرده اند (4).

و على بن ابراهيم روايت كرده است: در عرض سه روز در اول و آخر روز كه هوا

ص: 1064


1- . تفسير قمى 2/189-191.
2- . ارشاد شيخ مفيد 1/112.
3- . رجوع شود به ارشاد شيخ مفيد 1/111.
4- . اعلام الورى 93-94؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/252.

خنك بود ايشان را گردن مى زدند و حضرت مبالغه مى فرمود كه در آن سه روز ايشان را آب شيرين و طعام نيكو مى دادند و مى فرمود: نيكو سلوك كنيد با ايشان؛ تا آنكه همه را كشتند، پس حق تعالى اين آيات را در اين قضيه فرستاد وَ أَنْزَلَ اَلَّذِينَ ظاهَرُوهُمْ مِنْ أَهْلِ اَلْكِتابِ مِنْ صَياصِيهِمْ وَ قَذَفَ فِي قُلُوبِهِمُ اَلرُّعْبَ فَرِيقاً تَقْتُلُونَ وَ تَأْسِرُونَ فَرِيقاً. وَ أَوْرَثَكُمْ أَرْضَهُمْ وَ دِيارَهُمْ وَ أَمْوالَهُمْ وَ أَرْضاً لَمْ تَطَؤُها وَ كانَ اَللّهُ عَلى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيراً (1)يعنى:

«و خدا فرود آورد آنان را كه معاونت كردند احزاب را از گروه اهل كتاب از قلعه هاى ايشان و افكند در دلهاى ايشان ترس از پيغمبر و لشكر او و گروهى را از ايشان مى كشيد، و اسير مى كنيد و به بندگى مى گيريد گروهى را، و ميراث داد به شما زمين ايشان و خانه هاى ايشان و اموال ايشان را، و زمينى را كه هنوز طى نكرده ايد آن را و به تصرف شما درنيامده است-يعنى خيبر يا ملك پادشاهان عجم و روم و ساير بلاد كه در اسلام فتح شد-و خدا بر همه چيز تواناست» (2).

و در قرب الاسناد از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در جنگ بنى قريظه فرمود براى تميز ميان بالغ و نابالغ پشت زهار ايشان را ببينند، پس هر كه موى درشت بر زهارش روئيده بود او را مى كشتند، و هر كه نروئيده بود او را به اطفال ملحق كرده به بندگى مى گرفتند (3).

و شيخ طبرسى روايت كرده است كه: حضرت بعضى از سباياى ايشان را با سعد بن زيد به نجد فرستاد و اسلحه و اسب از براى مسلمانان خريد (4)؛ و گويند: از زنان ايشان «عمره دختر خناقه» را حضرت خود برداشت (5)، و بعضى «ريحانه» گفتند (6).

ص: 1065


1- . سورۀ احزاب:26 و 27.
2- . تفسير قمى 2/192.
3- . قرب الاسناد 133؛ تهذيب الاحكام 6/173.
4- . مجمع البيان 4/352.
5- . ارشاد شيخ مفيد 1/113.
6- . مغازى 2/520؛ سيرۀ ابن هشام 3/245.

و ابن بابويه از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون خبر وفات سعد بن معاذ به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد برخاست و با صحابه به خانۀ سعد آمد و فرمود كه او را غسل بدهند و خود بر عضادۀ در (1)ايستاد تا او را غسل دادند و حنوط و كفن كردند و برداشتند و حضرت از عقب جنازۀ آن قدوۀ سعدا بى كفش و ردا به هيئت اصحاب مصيبت روان شد، گاهى جانب راست جنازه را مى گرفت و گاهى جانب چپ را تا او را به قبر رسانيدند، پس حضرت خود داخل قبر او شد و به دست مبارك خود او را در لحد گذاشت و خشت بر او چيد و مى فرمود: سنگ بدهيد و خاك بدهيد و گل بدهيد، و فرجهاى ما بين خشتها را پر مى كرد، پس چون فارغ شد و خاك بر قبرش ريختند و قبرش را درست كردند حضرت فرمود: من مى دانم كه بدن او مى پوسد و از هم مى پاشد و ليكن خدا دوست مى دارد بنده اى را كه كارى كه مى كند محكم بكند.

پس مادر سعد از كنارى صدا زد: اى سعد! گوارا باد تو را بهشت.

حضرت فرمود: اى مادر سعد! ساكت باش و جزم مكن بر پروردگار خود بدرستى كه سعد را فشارى در قبر رسيد.

پس حضرت برگشت و مردم برگشتند؛ پس از حضرت پرسيدند كه: سبب چه بود كه در جنازۀ سعد كارى چند كردى كه در جنازه هاى ديگر نمى كردى؟

فرمود: اما بى كفش و ردا رفتن براى آن بود كه ديدم ملائكه در جنازه اش بى كفش و ردا مى روند من نيز به ايشان تأسّى كردم؛ و اما آنكه گاهى جانب راست جنازه را مى گرفتم و گاهى جانب چپ را پس دست من در دست جبرئيل بود هرجا را كه او مى رفت من مى گرفتم.

گفتند: يا رسول اللّه! تو بر او نماز كردى و به دست خود او را دفن كردى و بعد از آن فرمودى: فشارى به او رسيد؟

ص: 1066


1- . عضاده: هر يك از دو طرف چهارچوب در. (فرهنگ عميد 3/1719) .

فرمود: بلى زيرا كه با اهل خود كج خلق بود، به اين سبب فشار قبر به او رسيد (1).

و در حديث ديگر روايت كرده است كه از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند كه: مردم مى گويند عرش بلرزيد از مردن سعد بن معاذ؟ فرمود: تختى كه سعد را بر روى آن گذاشته بودند بلرزيد (2).

و كلينى و ابن بابويه و شيخ طبرسى به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر سعد بن معاذ نماز كرد گفت: هفتاد هزار ملك در نماز او حاضر شدند كه جبرئيل در ميان ايشان بود، پرسيدم: به چه خصلت مستحق اين شد كه شما بر او نماز كنيد؟ جبرئيل گفت: به آنكه مداومت مى كرد بر خواندن سورۀ قُلْ هُوَ اَللّهُ أَحَدٌ ايستاده و نشسته و سواره و پياده و در رفتن و برگشتن (3).

در تفسير حضرت عسكرى عليه السّلام مذكور است كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بعد از حكم سعد بن معاذ گفت: اى بندگان خدا! اين سعادتمند از نيكان بندگان خداست اختيار كرد رضاى خدا را بر سخط خويشان و دامادان خود از يهود و امر كرد به معروف و نهى كرد از منكر و غضب كرد براى محمد رسول خدا و براى على ولى خدا، پس چون سعد به رحمت ايزدى واصل شد بعد از آنكه سينه اش از اندوه بنى قريظه فارغ شد و همه كشته شدند حضرت فرمود: اى سعد! بتحقيق كه مانند استخوانى بودى بند شده در گلوى كافران اگر مى ماندى نخواهستى گذاشت كه ابو بكر را در مدينه كه بيضۀ اسلام است نصب كنند به خلافت (4).

على بن ابراهيم روايت كرده است كه: چون پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بنى قريظه را محاصره نمود ايشان گفتند: يا محمد! ابو لبابه را نزد ما بفرست كه با او در امر خود مشورت كنيم؛ پس

ص: 1067


1- . امالى شيخ صدوق 314؛ امالى شيخ طوسى 427.
2- . معاني الاخبار 388.
3- . كافى 2/622؛ مجمع البيان 5/561. و نيز رجوع شود به امالى شيخ صدوق 323 و ثواب الاعمال و عقاب الاعمال 156 و امالى شيخ طوسى 437 كه در آنها بجاى هفتاد هزار، نود هزار ذكر شده است.
4- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 479-480.

حضرت گفت: اى ابو لبابه! برو به نزد حلفا و موالى خود، چون به نزد ايشان آمد مردان بسوى او دويدند و زنان و اطفال به نزد او آمدند و گريستند و رقت كرد براى ايشان، پس گفتند: اى ابو لبابه! چه مصلحت مى بينى آيا به حكم حضرت از قلعه پائين بيائيم؟ گفت:

بيائيد؛ و اشاره به گلوى خود كرد كه كشته خواهيد شد.

پس از اين حركت خود پشيمان شد و گفت: خيانت با خدا و رسول كردم؛ و از قلعه كه به زير آمد به خدمت حضرت نيامد و به مسجد رسول رفت و ريسمانى بر گردن خود بست و ريسمان را بر ستونى از مسجد بست كه آن را «اسطوانۀ توبه» مى گويند و گفت:

نمى گشايم اين ريسمان را تا بميرم يا خدا توبۀ مرا قبول كند. چون خبر او به حضرت رسيد فرمود: اگر به نزد ما مى آمد ما از براى او طلب آمرزش از خدا مى كرديم و چون خود به درگاه خدا رفته است خدا اولى است به او.

پس ابو لبابه روزها روزه مى داشت و شب به قدر سدّ رمق افطار مى كرد و دخترش شام او را مى آورد و براى قضاى حاجت ريسمان او را مى گشود.

چون حضرت برگشت شبى در حجرۀ ام سلمه بود كه خدا توبۀ او را فرستاد و فرمود:

اى ام سلمه! خدا توبۀ ابو لبابه را قبول كرد؛ ام سلمه گفت: يا رسول اللّه! رخصت مى دهى او را اعلام كنم؟ فرمود: بكن؛ پس سرش را از حجره بيرون كرد و گفت: اى ابو لبابه! تو را بشارت باد كه خداوند بخشنده توبۀ تو را قبول كرد.

ابو لبابه گفت: الحمد للّه. و مسلمانان برجستند كه ريسمان او را بگشايند، گفت: نه و اللّه نمى گذارم تا رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خود ريسمان مرا بگشايد، پس حضرت تشريف آورد و فرمود: اى ابو لبابه! خدا چنين توبه ات را قبول كرده است كه گويا الحال از مادر متولد شده اى.

ابو لبابه گفت: آيا همۀ مال خود را تصدق كنم؟ فرمود: نه.

گفت: دو ثلث مال خود را تصدق كنم؟ فرمود: نه.

گفت: نصف را؟ فرمود: نه.

گفت: يك ثلث را؟ فرمود: بلى.

ص: 1068

پس حق تعالى فرستاد وَ آخَرُونَ اِعْتَرَفُوا بِذُنُوبِهِمْ خَلَطُوا عَمَلاً صالِحاً وَ آخَرَ سَيِّئاً عَسَى اَللّهُ أَنْ يَتُوبَ عَلَيْهِمْ إِنَّ اَللّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ. خُذْ مِنْ أَمْوالِهِمْ صَدَقَةً تُطَهِّرُهُمْ وَ تُزَكِّيهِمْ بِها وَ صَلِّ عَلَيْهِمْ إِنَّ صَلاتَكَ سَكَنٌ لَهُمْ وَ اَللّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ. أَ لَمْ يَعْلَمُوا أَنَّ اَللّهَ هُوَ يَقْبَلُ اَلتَّوْبَةَ عَنْ عِبادِهِ وَ يَأْخُذُ اَلصَّدَقَ َاتِ وَ أَنَّ اَللّهَ هُوَ اَلتَّوّابُ اَلرَّحِيمُ (1)«و قوم ديگر كه اعتراف كردند به گناهان خود، مخلوط كردند عمل شايسته را به عمل بد و ناروا شايد خدا توبۀ ايشان را قبول كند بدرستى كه خدا آمرزنده و مهربان است، بگير از مالهاى ايشان صدقه تا پاك كنى ايشان را از گناهان و زياده گردانى حسنات ايشان را يا پاكيزه كنى نفس ايشان را به آن صدقه و دعا كن براى ايشان كه دعاى تو آرامى است براى ايشان و خدا شنوا و داناست؛ آيا نمى دانند كه خدا قبول مى كند توبه را از بندگان خود و مى گيرد-يعنى قبول مى كند- تصدقهاى ايشان را و نمى دانند كه خدا بسيار توبه قبول كننده و مهربان است» (2).

ص: 1069


1- . سورۀ توبه:102-104.
2- . تفسير قمى 1/303-304.

ص: 1070

باب سى و هفتم: در بيان غزوات و وقايعى است كه در مابين غزوۀ احزاب

اشاره

و غزوۀ حديبيه واقع شده است

و در آن چند فصل است

ص: 1071

ص: 1072

فصل اول: در بيان غزوۀ «مريسيع» است

كه آن را غزوۀ «بنى مصطلق» مى نامند

شيخ طبرسى و شيخ مفيد و ديگران روايت كرده اند كه قبيلۀ بنى المصطلق بر سر چاهى منزل داشتند كه آن را «مريسيع» مى گفتند و سركردۀ ايشان حارث بن ابى ضرار بود، پس قوم خود را با گروه ديگر جمع كرد كه به جنگ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بيايد، چون خبر به حضرت رسيد متوجه جنگ او شد و سى اسب در ميان لشكر حضرت بود و جمعى از منافقان مانند عبد اللّه بن ابىّ و اضراب او در آن سفر با حضرت بيرون رفتند و حضرت، عايشه را در آن سفر با خود برد، و در روز دوم ماه شعبان سال پنجم هجرت روانه شد -و بعضى سال ششم هجرت گفته اند-و چون خبر توجه حضرت به ايشان رسيد اكثر عربها كه با حارث جمع شده بودند ترسيدند و پراكنده شدند و حضرت در مريسيع با ايشان مقاتله نمود و ساعتى تير بر يكديگر انداختند پس حضرت حكم فرمود كه لشكر به يك دفعه حمله آوردند و ده نفرشان را كشتند و جمعى از فرزندان عبد المطّلب در آن روز شهيد شدند، و حضرت امير عليه السّلام مالك و پسرش را به قتل رسانيد و آن سبب فتح مسلمانان شد و دويست خانه آبادۀ ايشان را از زنان و مردان و اطفال اسير كردند و دو هزار شتر و پنج هزار گوسفند به غنيمت گرفتند و حضرت غنائم و اسيران را در ميان مسلمانان قسمت نمود بعد از وضع خمس؛ و جويريه دختر حارث بن ابى ضرار را على عليه السّلام سبى كرد و به خدمت حضرت آورد و حضرت او را براى خود برداشت؛ پس پدرش بعد از مسلمان شدن

ص: 1073

بقيۀ قوم به خدمت پيغمبر آمد و گفت: يا رسول اللّه! دختر من زن كريمه اى است و سزاوار نيست كه او را اسير كنند، حضرت فرمود: برو و او را مخيّر گردان هرچه او اختيار كند ما به آن عمل مى كنيم، گفت: احسان كردى، پس به نزد دختر خود آمد و گفت: اى دختر! قوم خود را رسوا مكن، آن نيك اختر گفت: من اختيار خدا و رسول مى كنم؛ پس پدر او را دشنام داد و برگشت و حضرت او را آزاد كرد و نكاح كرد.

جويريه گفت: چون لشكر پيغمبر بر سر ما آمدند در مريسيع شنيدم كه پدرم مى گفت:

لشكرى بر سر ما آمدند كه ما طاقت مقاومت ايشان نداريم، و من نظر كردم آن قدر از مردم و اسب و سلاح به نظر من آمد كه وصف نمى توانم كرد از بسيارى، چون مسلمان شدم و حضرت مرا تزويج كرد و برگشتيم ديدم مسلمانان آن قدر نبودند كه من ديده بودم، دانستم كه آن رعبى بود كه خدا در دلهاى مشركان انداخته بود؛ و گفت: پيش از آمدن حضرت به سه شب خواب ديدم كه گويا ماه از طرف مدينه حركت كرد و چون به نزديك من رسيد به دامن من فرود آمد، من خواب را به كسى نگفتم، و چون اسير شدم از خواب خود بسيار اميدوار بودم پس اثر خواب ظاهر شد و ماه فلك نبوت در آغوش من درآمد.

و چون خبر به مردم رسيد كه حضرت جويريه را نكاح كرد، گفتند: اين قبيله رابطۀ مصاهرت نسبت به آن جناب بهم رسانيدند، آنچه از زنان قبيلۀ ايشان به غنيمت گرفته بودند كه قريب به صد خانه مى شدند همه را آزاد كردند، پس هيچ زن بر قوم خود مبارك نبود مثل او.

و شعار مسلمانان در آن جنگ «يا منصور امت» بود (1).

شيخ مفيد و شيخ طبرسى و ديگران از ابن عباس روايت كرده اند كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به غزوۀ بنى المصطلق رفت به نزديك وادى مخوفى فرود آمدند، و چون آخر شب شد جبرئيل نازل شد و خبر آورد كه طايفه اى از كافران جن در اين وادى پنهان

ص: 1074


1- . رجوع شود به اعلام الورى 94 و ارشاد شيخ مفيد 1/118 و مناقب ابن شهر آشوب 1/252 و مغازى 1/404، كه مطالب اين روايت در اين چند مصدر تقسيم شده است.

شده اند و ارادۀ شر دارند نسبت به اصحاب تو، پس آن جناب حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را طلبيد و فرمود: برو بسوى آن وادى و دفع كن دشمنان خدا را از جن به آن قوّتى كه خدا تو را به آن مخصوص گردانيده است، و صد نفر از اخلاط ناس را با آن حضرت فرستاد و فرمود كه: با او باشيد و آنچه بفرمايد اطاعت كنيد.

چون روانه شدند و به نزديك آن وادى رسيدند حضرت آن صد نفر را فرمود كه: در نزديك اين وادى بايستيد و تا شما را رخصت ندهم حركتى مكنيد؛ و خود تنها رفت و بر لب وادى ايستاد و پناه به خدا برد و اسماء اعظم الهى را ياد كرد و اشاره فرمود به آنها كه نزديك بيائيد، چون نزديك شدند به قدر يك تير پرتاب، اشاره كرد كه: بايستيد، و خود داخل وادى شد، پس باد تندى وزيد كه نزديك شد همه بر رو درافتند و از ترس قدمهاى ايشان مى لرزيد، و حضرت نعره زد كه: منم على بن ابى طالب وصىّ رسول خدا و پسر عم او، اگر مى خواهيد بايستيد تا قدرت حق تعالى را مشاهده نمائيد؛ پس گروهى از سياهان پيدا شدند مانند زنگيان و شعله هاى آتش در دست داشتند و تمام وادى را پر كردند؛ و حضرت پروا نكرد از ايشان و آيات قرآن تلاوت مى نمود و شمشير خود را به جانب راست و چپ حركت مى داد، پس آن گروه آهسته آهسته چون دود سياهى شده و برطرف شدند. پس حضرت «اللّه اكبر» گفت و از وادى بالا آمد و با اصحاب خود ايستاد، ايشان گفتند: يا امير المؤمنين! چه كردى نزديك شد كه ما از ترس هلاك شويم؟ فرمود: به نامهاى بزرگ خدا ايشان را ضعيف كردم و گريختند و پناه به حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم بردند و اگر مى ايستادند همه را هلاك مى كردم. پس چون برگشتند رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: يا على! بقية السيف تو آمدند و از ترس شمشير تو مسلمان شدند (1).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: سورۀ منافقان در غزوۀ بنى المصطلق نازل شد كه در سال پنجم هجرت واقع شد. و سببش آن بود كه: بعد از مراجعت از آن غزوه بر سر چاهى فرود آمدند كه آب كم داشت و انس بن سيار كه همسوگند انصار بود و جهجاه بن

ص: 1075


1- . اعلام الورى 180؛ ارشاد شيخ مفيد 1/339؛ خرايج 1/204؛ مناقب ابن شهر آشوب 2/102.

سعيد غفارى كه اجير عمر بود بر سر چاه جمع شدند و دلوهاى هر دو بر يكديگر پيچيد؛ سيار گفت: دلو من، و جهجاه گفت: دلو من، و جهجاه دستى بر روى سيار زد كه خون از رويش روان شد! پس سيار خزرج را ندا كرد و جهجاه قريش را ندا كرد و نزديك شد فتنه اى عظيم برپا شود.

چون عبد اللّه بن ابىّ اين صدا را شنيد گفت: چه خبر است؟ گفتند: چنين واقعه اى رو داده است؛ آن ملعون بسيار غضبناك شد و گفت: من نمى خواستم به اين سفر بيايم اكنون ما ذليل ترين عرب شده ايم گمان نداشتم كه زنده بمانم تا چنين واقعه اى را بشنوم و نتوانم تدارك آن كرد، پس رو به اصحاب خود كرد و گفت: اين ثمرۀ اقبال شماست، ايشان را در خانه هاى خود فرود آورديد و به مال خود با ايشان مواسات كرديد و ايشان را به جان خود نگاهدارى كرديد و سينه ها را براى ايشان سپر كرديد كه زنان شما بيوه و اطفال شما يتيم شدند، اگر آنها را از مدينه بيرون كرده بوديد اكنون عيال ديگران بودند؛ پس گفت: اگر به مدينه برگرديم عزيزتر ما ذليل تر ما را بدر خواهد كرد.

زيد بن ارقم كه در آن وقت نزديك به بلوغ بود در ميان ايشان بود و در آن وقت عين شدت گرما بود و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در زير درختى نشسته بود و گروهى از مهاجران و انصار در خدمتش بودند، پس زيد آمد و سخن ابن ابىّ را به حضرت نقل كرد، حضرت فرمود: اى پسر! شايد غلط شنيده باشى؟ گفت: و اللّه غلط نشنيده ام، حضرت فرمود:

شايد بر او غضبناك شده باشى و اين سخن را از روى غضب گوئى؟ گفت: نه و اللّه چنين نيست، فرمود: شايد سفاهتى بر تو كرده باشد و به اين سبب اين را گوئى؟ گفت: نه بخدا سوگند كه چنين نيست.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شقران مولاى خود را فرمود كه: بر شتر من حداج (1)ببند، و سوار شد، چون صحابه شنيدند كه حضرت سوار شده است گفتند: اين وقت سوارى حضرت نبود، پس همه سوار شدند و از عقب حضرت روانه شدند.

ص: 1076


1- . حداج: كجاوه.

سعد بن عباده خود را به حضرت رسانيد و گفت: «السلام عليك يا رسول اللّه و رحمة اللّه و بركاته» حضرت فرمود: و عليكم السلام.

سعد عرض كرد: هرگز در مثل اين وقت بار نمى كردى؟ حضرت فرمود: مگر نشنيده اى آن سخن را كه صاحب شما گفته است؟

عرض كردند: ما بغير از تو صاحبى نداريم؛ حضرت فرمود: ابن ابىّ گفته است كه چون به مدينه برگردد عزيزتر ذليل تر را بيرون كند.

سعد گفت عزيزتر توئى و اصحاب تو، ذليل تر اوست و اصحاب او.

پس حضرت در تمام آن روز راه مى رفت و كسى جرأت نمى كرد كه با آن حضرت سخن بگويد، و قبيلۀ خزرج چون شدت غضب آن حضرت را ديدند با عبد اللّه معاتبه نمودند و او را بسيار ملامت كردند، پس آن منافقان ملعون سوگندها ياد كرد كه: من هيچ از اينها نگفته ام، گفتند: پس بيا تا عذر تو را از آن حضرت بطلبيم، آن بدبخت سر را پيچيد و قبول نكرد.

چون شب شد حضرت در تمام شب نيز حركت فرمود و فرود نيامدند مگر به قدر نماز، و در روز ديگر حضرت فرود آمد و صحابه از بيدارى و تعب سفر تا فرود آمدند همه به خواب رفتند، پس عبد اللّه بن ابىّ به خدمت حضرت آمد و سوگند ياد كرد كه: من اينها را نگفته ام و زيد دروغ مى گويد، و بار ديگر به زبان كلمتين گفت (1).

پس حضرت به ظاهر عذر او را قبول فرمود و قبيلۀ خزرج زبان طعن و ملامت بر زيد بن ارقم گشودند و گفتند: تو دروغ بستى بر عبد اللّه كه بزرگ ماست. چون حضرت سوار شد و روانه شد زيد در خدمت آن جناب بود و مى گفت: خداوندا! تو مى دانى كه من دروغ نبستم بر عبد اللّه بن ابىّ؛ پس اندك راهى كه رفتند حضرت را حالتى كه در حال نزول وحى عارض مى گرديد طارى شد و چندان سنگين شد كه نزديك شد كه ناقه بخوابد از گرانى وحى الهى؛ چون آن حالت از حضرت زايل شد عرق از جبين مباركش مى ريخت،

ص: 1077


1- . منظور اينكه شهادتين را فقط به زبان گفت و ايمان قلبى نياورد.

پس از روى لطف گوش زيد را گرفت و او را بلند كرد و فرمود: اى پسر! قول تو راست بود و آنچه شنيده بودى درست به خاطر داشته بودى و حق تعالى آيات به تصديق قول تو فرستاده است.

چون حضرت فرود آمد صحابه را جمع كرد و سورۀ منافقان را بر ايشان خواند كه مشتمل بر اقوال آن منافق ملعون و جواب گفته هاى او و تكذيب و تأنيب ساير منافقان است پس خدا عبد اللّه بن ابىّ را رسوا كرد (1).

و به سند معتبر از ابان بن عثمان روايت كرده است كه: حضرت يك روز و يك شب و از روز ديگر تا چاشت راه طى كرد پس فرود آمد و مردم از ماندگى به خواب افتادند، و غرض حضرت آن بود كه مردم مشغول حركت باشند و سخن نگويند و نزاع نكنند تا آتش فتنه فرو نشيند، پس عبد اللّه پسر عبد اللّه بن ابىّ (2)به خدمت حضرت آمد و گفت: يا رسول اللّه! اگر بر كشتن پدر من عازم شده اى پس مرا بفرما كه سرش را به خدمت تو بياورم با آنكه قبيلۀ اوس و خزرج مى دانند كه فرزندى نسبت به پدر خود از من نيكوكارتر نيست و مى ترسم كه ديگرى را بفرمائى كه او را بكشد و من نتوانم كشندۀ پدر خود را ببينم و بى تاب شوم و مؤمنى را به عوض كافرى بكشم، حضرت فرمود: نه او را نمى كشم و تو نيكو با او مصاحبت كن تا با ما است و عداوت خود را با ما هويدا نمى كند (3).

و از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: چون آن ملاعين رسوا شدند خويشان ايشان به نزد آنها رفته و گفتند: واى بر شما! رسوا شديد بيائيد نزد پيغمبر خدا تا براى شما استغفار كند؛ پس سر پيچيدند و امتناع نمودند، پس حق تعالى اين آيه را فرستاد وَ إِذا قِيلَ لَهُمْ تَعالَوْا يَسْتَغْفِرْ لَكُمْ رَسُولُ اَللّهِ لَوَّوْا رُؤُسَهُمْ وَ رَأَيْتَهُمْ يَصُدُّونَ وَ هُمْ

ص: 1078


1- . تفسير قمى 2/368.
2- . در تفسير قمى تصريح به نام پسر عبد اللّه بن ابىّ نشده است، ولى در مجمع البيان 5/294 به اين شكل آمده است.
3- . تفسير قمى 2/370.

مُسْتَكْبِرُونَ (1) . (2)

و شيخ طبرسى روايت كرده است كه: در اين سفر حضرت بر سر آبى فرود آمد نزديك به بقيع كه آن را «بقعا» مى گفتند و باد عظيمى وزيد كه متأذى شدند و در آن شب ناقۀ حضرت ناپيدا شد، حضرت فرمود: سبب اين باد آن است كه منافقى عظيم النفاق در مدينه مرده است، گفتند: كيست؟ فرمود: رفاعه است؛ پس مردى از منافقان كه همراه بود گفت:

چگونه دعوى دانستن غيب مى كند و نمى داند كه ناقه اش در كجاست؟ پس جبرئيل نازل شد و آن حضرت را خبر داد به قول آن منافق و به مكان ناقه؛ پس حضرت صحابه را جمع كرد و فرمود: من نمى گويم كه غيب مى دانم و ليكن خدا بسوى من وحى مى فرستد و اكنون حق تعالى به من وحى فرستاد كه فلان منافق چنين گفت و ناقه در فلان موضع است و مهارش بر درختى بسته است، چون به آن موضع رفتند ناقه را چنانكه فرموده بود يافتند و آن منافق مسلمان شد. و چون به مدينه آمدند رفاعة بن زيد را در تابوت ديدند و او از عظماى يهود بود از بنى قينقاع و در آن وقت كه حضرت خبر داد مرده بود.

چون به مدينه آمدند و عبد اللّه بن ابىّ خواست كه داخل مدينه شود، عبد اللّه پسرش آمد و گفت: بخدا سوگند نمى گذارم داخل مدينه شوى تا حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رخصت بدهد و امروز خواهى دانست كه عزيزتر كيست و ذليل تر كيست.

پس ابن ابىّ به خدمت حضرت فرستاد و از پسر خود شكايت كرد، حضرت به نزد پسرش فرستاد كه: بگذار پدرت را تا داخل شود؛ گفت: الحال كه حضرت فرموده است امر از اوست.

بعد از داخل شدن چند روزى ماند و بيمار شد و به جهنم واصل گرديد (3).

و كلينى به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون عبد اللّه بن ابىّ مرد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم براى خاطر پسر او به جنازه اش حاضر شد، پس عمر با حضرت

ص: 1079


1- . سورۀ منافقون:5.
2- . تفسير قمى 2/370.
3- . مجمع البيان 5/294.

معارضه كرد كه: چرا حاضر شده اى به جنازۀ اين منافق و حال آنكه خدا تو را نهى كرده است از آنكه بر قبر منافقى بايستى؟ ! حضرت جواب او نگفت؛ پس بار ديگر اعتراض كرد، حضرت فرمود: واى بر تو چه مى دانى كه من چه گفتم در نماز بر او! گفتم: خداوندا! شكمش را پر از آتش كن و قبرش را پر از آتش گردان و او را به آتش جهنم برسان.

حضرت صادق عليه السّلام فرمود كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را مضطر كرد كه امرى را كه نمى خواست اظهار كند اظهار كرد (1).

ص: 1080


1- . كافى 3/188؛ تهذيب الاحكام 3/196؛ وسائل الشيعة 3/71.

فصل دوم: در بيان قصۀ فحش گفتن نسبت به عايشه است

شيخ طبرسى و ديگران روايت كرده اند كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به هر جنگى كه مى رفت ميان زنان خود قرعه مى زد و به نام هر زنى كه اصابت مى كرد او را با خود مى برد؛ و در غزوۀ بنى المصطلق قرعه به اسم عايشه بيرون آمد و او را با خود برد، پس در بعضى از منازل در هنگام بار كردن، عايشه به قضاى حاجت خود رفت و چون فارغ شد و برگشت و دست بر سينۀ خود برد ديد كه عقدى از جزع يمانى كه در گردن داشت گسيخته و ريخته است، پس برگشت كه آنها را پيدا كند؛ و چون به لشكرگاه آمد كسى را نديد و هودج او را به گمان آنكه او در هودج نشسته بار كرده و برده بودند، پس در آن منزل توقف كرد به گمان آنكه بزودى به طلب او خواهند آمد، و در آنجا او را خواب ربود و چون بيدار شد صفوان بن معطل سلمى از عقب رسيد و او را ديد و شناخت، پس شتر خود را خوابانيد و به كنارى رفت تا عايشه سوار شد و برگشت و سر شتر را كشيد تا به عسكر حضرت رسانيد در هنگامى كه براى قيلوله فرود آمده بودند.

پس عبد اللّه بن ابى سلول و گروهى از منافقان گمانهاى ناسزا بردند و سخنان ناروا گفتند؛ چون عايشه به مدينه آمد بيمار شد و حضرت را با خود بى لطف مى يافت، چون از مرض شفا يافت از آن جناب مرخص شد و به ديدن پدر و مادر خود رفت و از مادر خود شنيد سخنى چند را كه منافقان در حقّ او مى گويند، و سبب بى لطفى آن جناب را دانست و به خانه برگشت و در آن شب تا صباح گريست و به خواب نرفت، پس حضرت

ص: 1081

رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اسامة بن زيد و امير المؤمنين عليه السّلام را طلب و با ايشان مشورت كرد در باب مفارقت عايشه و سخنانى كه در حقّ او مى گويند.

اسامه چون مى دانست كه آن جناب را محبتى نسبت به او هست از جهت جمال و صغر سن گفت: يا رسول اللّه! زن تست و از او بدى معلوم نيست.

حضرت امير عليه السّلام فرمود: خدا بر تو تنگ نگرفته است و زن بسيار است، اگر از او كراهت بهم رسانيده اى او را بيرون كن و ديگرى را بگير و اگر خواهى احوال او را از كنيز او معلوم كن.

چون حضرت كنيز او را طلبيد او شهادت بر برائت او داد و در اين حال حق تعالى وحى بر آن حضرت فرستاد و براى دفع اين منقصه از آن حضرت آيات داله بر برائت عايشه از آنچه به او نسبت داده بودند و بر كفر منافقان و مذمت ايشان فرستاد تا آنكه ديگر چنين نسبتها به زنان مسلمان ندهند و بدون ثبوت شرعى حكم به زنا به كسى نكنند (1).

در تفسير نعمانى از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است اين آيات در امر عايشه و نسبتى كه عبد اللّه بن ابى سلول و حسان بن ثابت و مسطح بن اثاثه به او داده بودند نازل شد (2).

على بن ابراهيم در تفسير اين آيات گفته است كه: عامه مى گويند كه اين آيات در حقّ عايشه و نسبتى كه به او دادند در غزوۀ بنى المصطلق نازل شد، و شيعه مى گويند اين آيات براى تكذيب و مذمت و تأنيب عايشه نازل شد به سبب آنچه نسبت داد به ماريۀ قبطيه مادر ابراهيم (3)، چنانكه بعد از اين در احوال عايشه مذكور مى شود ان شاء اللّه.

ص: 1082


1- . مجمع البيان 4/130؛ صحيح بخارى مجلد 3 جزء 5/55؛ المنتظم 3/221.
2- . بحار الانوار 20/316 به نقل از تفسير نعمانى، و روايت در آنجا از امير المؤمنين عليه السّلام نقل شده است.
3- . تفسير قمى 2/99.

فصل سوم: در بيان ساير وقايع است

على بن ابراهيم روايت كرده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به غزوۀ بدر صغرى مى رفت از نزديك محال اشجع و بنى ضمره عبور فرمود و حضرت پيشتر با بنى ضمره صلحى كرده بود، پس صحابه گفتند: يا رسول اللّه! اينك بنى ضمره به ما نزديكند و مى ترسيم كه بر سر مدينه تاختى برند يا قريش را بر جنگ ما مددى كنند، بايد اول ابتدا به جنگ ايشان كنيم.

حضرت فرمود: نه چنين است ايشان بيش از همۀ عرب احسان به پدر و مادر و صلۀ رحم مى كنند و بيش از همه وفا به عهد مى كنند.

و اشجع كه قبيله اى از كنانه بودند نزديك بود بلادشان به بلاد بنى ضمره و ايشان با بنى ضمره همسوگند بودند، پس بلاد اشجع خشك شد و بلاد بنى ضمره آب و علف بسيار داشت و به اين سبب اشجع حركت كردند بسوى بلاد بنى ضمره؛ چون خبر به آن جناب رسيد كه ايشان به جانب بنى ضمره مى روند مهياى جنگ ايشان شد، پس حق تعالى اين آيات را فرستاد فَإِنْ تَوَلَّوْا فَخُذُوهُمْ وَ اُقْتُلُوهُمْ حَيْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ وَ لا تَتَّخِذُوا مِنْهُمْ وَلِيًّا وَ لا نَصِيراً. إِلاَّ اَلَّذِينَ يَصِلُونَ إِلى قَوْمٍ بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَهُمْ مِيثاقٌ أَوْ جاؤُكُمْ حَصِرَتْ صُدُورُهُمْ أَنْ يُقاتِلُوكُمْ أَوْ يُقاتِلُوا قَوْمَهُمْ وَ لَوْ شاءَ اَللّهُ لَسَلَّطَهُمْ عَلَيْكُمْ فَلَقاتَلُوكُمْ فَإِنِ اِعْتَزَلُوكُمْ فَلَمْ يُقاتِلُوكُمْ وَ أَلْقَوْا إِلَيْكُمُ اَلسَّلَمَ فَما جَعَلَ اَللّهُ لَكُمْ عَلَيْهِمْ سَبِيلاً (1)يعنى: «پس اگر اعراض كنند كافران از ايمان و هجرت، پس بگيريد ايشان را و بكشيدشان هرجا كه بيابيد ايشان را و مگيريد از ايشان دوستى و ياورى مگر آنان كه پيوند كنند بسوى گروهى كه واقع شده است ميان شما و ايشان پيمانى يا آمدند بسوى شما و حال آنكه تنگ بود سينه هاى ايشان از آنكه با شما جنگ كنند يا جنگ كنند با قوم خود و اگر خواستى خدا هرآينه مسلط ساختى ايشان را بر شما پس هرآينه با شما قتال كردندى پس اگر از شما كناره كنند و كارزار نكنند با شما و القاء كنند بسوى شما انقياد و استسلام را پس نداد خدا مر شما را بر ايشان راهى» .

ص: 1083

و اشجع كه قبيله اى از كنانه بودند نزديك بود بلادشان به بلاد بنى ضمره و ايشان با بنى ضمره همسوگند بودند، پس بلاد اشجع خشك شد و بلاد بنى ضمره آب و علف بسيار داشت و به اين سبب اشجع حركت كردند بسوى بلاد بنى ضمره؛ چون خبر به آن جناب رسيد كه ايشان به جانب بنى ضمره مى روند مهياى جنگ ايشان شد، پس حق تعالى اين آيات را فرستاد فَإِنْ تَوَلَّوْا فَخُذُوهُمْ وَ اُقْتُلُوهُمْ حَيْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ وَ لا تَتَّخِذُوا مِنْهُمْ وَلِيًّا وَ لا نَصِيراً. إِلاَّ اَلَّذِينَ يَصِلُونَ إِلى قَوْمٍ بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَهُمْ مِيثاقٌ أَوْ جاؤُكُمْ حَصِرَتْ صُدُورُهُمْ أَنْ يُقاتِلُوكُمْ أَوْ يُقاتِلُوا قَوْمَهُمْ وَ لَوْ شاءَ اَللّهُ لَسَلَّطَهُمْ عَلَيْكُمْ فَلَقاتَلُوكُمْ فَإِنِ اِعْتَزَلُوكُمْ فَلَمْ يُقاتِلُوكُمْ وَ أَلْقَوْا إِلَيْكُمُ اَلسَّلَمَ فَما جَعَلَ اَللّهُ لَكُمْ عَلَيْهِمْ سَبِيلاً (1)يعنى: «پس اگر اعراض كنند كافران از ايمان و هجرت، پس بگيريد ايشان را و بكشيدشان هرجا كه بيابيد ايشان را و مگيريد از ايشان دوستى و ياورى مگر آنان كه پيوند كنند بسوى گروهى كه واقع شده است ميان شما و ايشان پيمانى يا آمدند بسوى شما و حال آنكه تنگ بود سينه هاى ايشان از آنكه با شما جنگ كنند يا جنگ كنند با قوم خود و اگر خواستى خدا هرآينه مسلط ساختى ايشان را بر شما پس هرآينه با شما قتال كردندى پس اگر از شما كناره كنند و كارزار نكنند با شما و القاء كنند بسوى شما انقياد و استسلام را پس نداد خدا مر شما را بر ايشان راهى» .

و على بن ابراهيم گفته است: محال اشجع «بيضا» و «حل» (2)و «مستباح» بود و نزديك بودند به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و مى ترسيدند به سبب نزديكى ايشان به حضرت كه حضرت بر سر ايشان بفرستد و با ايشان قتال كند و حضرت نيز از ايشان متوهم بود كه مبادا غارت آورند بر اطراف مدينه و قصد داشت كه بر سر ايشان برود؛ در اين انديشه بود كه ناگاه خبر رسيد كه اشجع كه هفتصد نفر بودند با رئيس خود مسعود بن رجيله آمده اند و در درۀ «سلع» نزول كرده اند.

اين قضيه در ماه ربيع الآخر سال ششم هجرت بود؛ پس حضرت اسيد بن حصين را طلبيد و فرمود: برو با چند نفر از اصحاب خود به نزد ايشان و معلوم كن كه براى چه آمده اند؟ پس اسيد با سه نفر به نزد ايشان رفت و پرسيد كه: براى چه آمده ايد؟ پس مسعود بن رجيله برخاست و سلام كرد بر اسيد و اصحاب او و گفت: آمده ايم با محمد صلح كنيم و از او امان بطلبيم.

پس اسيد به خدمت پيغمبر آمد و گفت چنين مى گويند، حضرت فرمود: ترسيده اند كه من به جنگ ايشان بروم و به اين جهت آمده اند كه ميان من و ايشان صلحى منعقد شود؛

ص: 1084


1- . سورۀ نساء:89 و 90.
2- . در مصدر «جبل» ذكر شده است.

پس ده خروار خرما حضرت براى ايشان فرستاد و فرمود: نيكو چيزى است هديه فرستادن پيش از گفتن حاجت خود؛ پس خود به نزد ايشان رفت و فرمود: اى گروه اشجع! براى چه كار آمده ايد؟ گفتند: خانۀ ما به تو نزديك است و در قوم ما گروهى نيست كه عددشان از ما كمتر باشد، پس از جنگ تو مى ترسيم كه خانۀ ما به تو نزديك است و از جنگ قوم خود مى ترسيم چون عدد ما قليل است و به اين سبب آمده ايم كه با تو صلح كنيم.

حضرت التماس ايشان را قبول كرد و صلح كرد با ايشان و در آن روز در آن مكان ماندند و به ديار خود برگشتند، پس خدا آن آيات را در باب صلح ايشان فرستاد (1).

و گويند: در سال پنجم هجرت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم زينب دختر جحش را كه زن زيد بود به نكاح خود درآورد (2).

و گفته اند كه: حج در اين سال واجب شد (3).

و شيخ طبرسى گفته است: در سال ششم هجرت در ماه ربيع الاول رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عكاشة بن محصن را با چهل سوار به «غمره» (4)فرستاد و بامداد بر سر ايشان رفتند و ايشان گريختند و دويست شتر از ايشان گرفته به مدينه آوردند.

و در اين سال ابو عبيدة بن جراح را با چهل نفر به «قصه» (5)فرستاد كه ايشان را غارت كنند و ايشان گريختند و يك نفرشان را اسير كردند و او مسلمان شد.

و در اين سال زيد بن حارثه را با لشكرى به «جموم» فرستاد كه از بلاد بنى سليم بود و انعام و اسيران بسيار آوردند.

ص: 1085


1- . تفسير قمى 1/145-147.
2- . تاريخ طبرى 2/89؛ كامل ابن اثير 2/177؛ البداية و النهاية 4/147.
3- . شذرات الذهب 1/123.
4- . «غمره» از نواحى مدينه بر سر راه «نجد» است، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عكاشة بن محصن را فرستاد براى غزو آن. (معجم البلدان 4/212) .
5- . در مصدر «ذى القصة» ذكر شده است.

و باز در اين سال زيد را به «عيص» فرستاد در ماه جمادى الاولى.

و در اين سال زيد را به «طرف» فرستاد با پانزده نفر به جنگ بنى ثعلبه و ايشان گريختند و چهل شتر (1)از ايشان گرفتند.

و در اين سال حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را فرستاد بر سر بنى عبد اللّه بن سعد از اهل فدك (چون خبر به آن حضرت رسيد كه ايشان اراده دارند كه مدد كنند يهودان خيبر را) .

و در اين سال عبد الرحمن بن عوف را در ماه شعبان بسوى «دومة الجندل» فرستاد و فرمود: اگر اطاعت كنند، دختر پادشاه ايشان را تزويج كن؛ پس آنها مسلمان شدند و «تماضر» دختر اصبغ را كه پادشاه ايشان بود به نكاح خود درآورد.

و در اين سال غزوۀ عرنيان واقع شد (2)، و سببش آن بود كه هشت نفر از عرينه به خدمت حضرت آمدند و مسلمان شدند و گفتند: هواى مدينه با ما موافقت نمى كند و بيمار شده ايم، حضرت ايشان را به صحرا به نزد شتران خود فرستاد كه شير آن شتران را بخورند تا مزاج ايشان به صلاح آيد؛ چون قوّت يافتند راعى حضرت را دست و پا بريدند و خار در چشمش و زبانش فرو بردند تا مرد و شتران را بردند؛ چون خبر به حضرت رسيد كرز بن جابر فهرى را با بيست سوار فرستاد كه ايشان را گرفته آوردند، فرمود دستها و پاهاى ايشان را بريدند و بر دار كشيدند و شتران را برگردانيدند بغير از يك شتر كه كشته بودند (3).

و از جابر منقول است كه حضرت دعا كرد كه: خداوندا! چنان كن كه راه گم كنند؛ پس دعاى حضرت مستجاب شد و به اين سبب گرفتار شدند.

و در اين سال عسكر حضرت اموال ابى العاص بن ربيع را گرفتند و او به تجارت مى رفت به جانب شام و خود گريخت و اموالش را به خدمت آن جناب آوردند و قسمت كرد، پس ابو العاص آمد و پناه به زينب زوجۀ خود آورد، و حضرت آن لشكر را طلبيد

ص: 1086


1- . در مصدر و بحار الانوار «بيست شتر» ذكر شده است.
2- . اعلام الورى 95.
3- . طبقات ابن سعد 2/71.

و فرمود: مى دانيد كه ابو العاص داماد من است اگر مصلحت مى دانيد مال او را پس دهيد، پس مسلمانان مال او را دادند و او رفت به مكه و اموال مردم را پس داد و گفت: بخدا سوگند كه مانع نشد مرا اسلام مگر آنكه گمان كنيد كه من براى آن مسلمان شده ام كه مالهاى شما را پس ندهم؛ پس شهادت گفت و مسلمان شد (1).

و گويند: در اين سال آن جناب نماز استسقا كرد و باران آمد (2)، و معجزات از آن جناب در آن استسقا ظاهر شد چنانكه در ابواب معجزات گذشت.

و بعضى گفته اند كه: در اين سال عبد اللّه بن عتيك، سلام بن ابى الحقيق را كشت (3)، چنانكه در ابواب معجزات گذشت.

و ابن شهر آشوب گفته است كه: حضرت در اين سال محمد بن مسلمه را با جماعتى بر سر گروهى از هوازن فرستاد و آنها در كمين ايشان نشسته بودند و بى خبر بر سر ايشان آمدند و همه را كشتند، و محمد بن مسلمه گريخت و برگشت (4).

و گفته است: در اين سال حضرت به جنگ «غابه» رفت (5).

ص: 1087


1- . اعلام الورى 95-96.
2- . بحار الانوار 20/299 به نقل از المنتقى فى مولود المصطفى. و نيز رجوع شود به التنبيه و الاشراف 222.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/252؛ المنتظم 3/261.
4- . مناقب ابن شهر آشوب 1/253.
5- . مغازى 2/537.

ص: 1088

باب سى و هشتم: در بيان غزوۀ حديبيه است و بيعت رضوان

ص: 1089

ص: 1090

اشهر آن است كه غزوۀ حديبيه در سال ششم هجرت واقع شد (1)؛ بعضى در سال پنجم گفته اند (2).

على بن ابراهيم به سند حسن بلكه صحيح روايت كرده است از حضرت صادق عليه السّلام در تفسير قول حق تعالى إِنّا فَتَحْنا لَكَ فَتْحاً مُبِيناً (3)حضرت فرمود: سبب نزول اين سورۀ كريمه و فتح عظيم آن بود كه حق تعالى امر كرد رسول خود صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را در خواب كه داخل مسجد الحرام شود و طواف كند و با قوم خود سر بتراشد، پس حضرت اصحاب خود را خبر داد كه چنين خواب ديدم و امر كرد ايشان را به بيرون رفتن، چون بيرون رفتند و به «ذى الحليفه» رسيدند احرام به عمره بستند و سياق شتران نمودند و حضرت شصت و شش شتر برداشت و اشعار كرد نزد احرام خود-يعنى يك طرف كوهان آنها را شكافت و آلوده به خون كرد كه معلوم شود هدى اند-و همه احرام از مسجد شجره بستند به عمره و تلبيه گويان روانه شدند و هر كه هدى داشت با خود برداشت، بعضى برهنه و بعضى با جل.

چون اين خبر به قريش رسيد خالد بن وليد را با دويست سوار به استقبال حضرت فرستادند مخفى كه در كمين حضرت باشد و هرجا كه فرصت بيابد بر لشكر حضرت

ص: 1091


1- . مناقب ابن شهرآشوب 1/254؛ تاريخ طبرى 2/115؛ البداية و النهاية 4/166.
2- . علامۀ مجلسى (ره) در بحار الانوار 20/361 از اعلام الورى نقل كرده است كه غزوۀ حديبيه در سال پنجم واقع شده است در حالى كه در خود اعلام الورى ذكر شده است كه غزوۀ حديبيه از حوادث سال ششم مى باشد، و ما مصدرى كه دلالت كند بر اينكه اين غزوه در سال پنجم واقع شده باشد نيافتيم.
3- . سورۀ فتح:1.

بتازد، و آن ملعون بر سر كوهها با لشكر حضرت حركت مى كرد و در بعضى از راه وقت نماز ظهر شد و بلال اذان گفت و حضرت متوجه نماز شد و با مردم نماز كرد، خالد گفت:

اگر در اثناى نماز بر ايشان مى تاختيم ايشان قطع نماز خود نمى كردند و ليكن نماز ديگر دارند كه آن را دوست تر مى دارند از ديده هاى خود، چون داخل آن نماز شوند بر ايشان غارت مى آوريم.

پس جبرئيل بر حضرت نازل شد و نماز خوف را آورد كه وَ إِذا كُنْتَ فِيهِمْ فَأَقَمْتَ لَهُمُ اَلصَّلاةَ. . . (1)و نماز عصر را به آن نحو كردند و مشركان نتوانستند غارت آورند، پس در روز ديگر حضرت در حديبيه نزول اجلال فرمود و آن متصل به حرم است و حضرت در اثناى راه اعراب باديه را دعوت به جهاد مى كرد و ايشان ابا مى كردند و مى گفتند: محمد و اصحاب او طمع دارند كه داخل حرم شوند و حال آنكه قريش به ديار ايشان رفتند و در ميان ديار ايشان با ايشان جنگ كردند و ايشان را كشتند هرگز محمد و اصحابش از اين سفر به مدينه برنخواهند گشت، پس چون حضرت در حديبيه فرود آمد قريش بيرون آمدند از مكه و سوگند ياد كردند به لات و عزى كه نگذارند محمد را كه داخل مكه شود تا ديده اى از ايشان حركت كند.

پس حضرت پيغامى به نزد آنها فرستاد كه: من از براى جنگ نيامده ام و آمده ام كه عمره بكنم و هدى هاى خود را بكشم و گوشت آنها را براى شما بگذارم و بروم.

پس قريش عروة بن مسعود ثقفى را كه مرد عاقل دانائى بود فرستادند، و چون به خدمت حضرت رسيد داخل شدن حضرت را بسيار عظيم شمرد و گفت: يا محمد! قوم تو خيمه ها زده اند در بيرون مكه و زن و مرد و صغير و كبير بيرون آمده اند و سوگند ياد مى كنند به لات و عزى كه تا ديده اى از ايشان حركت كند نگذارند كه تو داخل حرم ايشان شوى، آيا مى خواهى كه اهل خود و قوم خود را همه مستأصل كنى؟

حضرت فرمود: من به جنگ ايشان نيامده ام، آمده ام كه طواف و سعى بكنم و شتران

ص: 1092


1- . سورۀ نساء:102.

خود را بكشم و گوشتشان را براى شما بگذارم و بروم.

عروه گفت: بخدا سوگند كه نديده ام مثل امروز روزى كه كسى را منع كنند از چنين اراده اى كه تو دارى.

پس برگشت بسوى قريش و پيام حضرت را به ايشان رسانيد، ايشان گفتند: بخدا سوگند كه اگر محمد داخل مكه شود و عرب بشنوند، ما ذليل مى شويم و عرب بر ما بسيار جرأت بهم مى رسانند. پس حفص بن احنف و سهيل بن عمرو را فرستادند، چون حضرت نظرش بر ايشان افتاد فرمود: واى بر قريش جنگ ايشان را از كار انداخت و نحيف كرد، چرا مرا با ساير عرب نمى گذارند كه اگر راستگو باشم امر پادشاهى با ايشان باشد با شرف به پيغمبرى و اگر دروغگو باشم دزدان و گرگان عرب كفايت شر من از ايشان بكنند، هر كس از قريش امروز هرچه از من طلب كند كه غضب خدا در آن نباشد البته اجابت او مى كنم.

چون آنها به خدمت حضرت رسيدند گفتند: يا محمد! امسال برگرد تا ببينيم امر تو به كجا منتهى مى شود زيرا كه عرب شنيدند كه تو متوجه مكه شدى، اگر به قهر داخل شوى عرب ما را ذليل خواهند دانست و بر ما جرأت خواهند كرد، و در سال ديگر در همين ماه سه روز خانۀ كعبه را براى تو خالى مى كنيم تا قضاى نسك خود بكنى و برگردى.

پس حضرت مسئول ايشان را به اجابت مقرون ساخت، گفتند: به شرط آنكه هر كه از مردان ما بسوى تو آيند به ما برگردانى و هركه از مردان تو بسوى ما آيند ما برنگردانيم (1).

حضرت فرمود: هركه از مردان من بسوى شما آيد من از او بيزارم و ما را بسوى او حاجتى نيست و ليكن بر اين شرط كه مسلمانان در مكه مرفّه باشند و در اظهار اسلام كسى اذيتى به ايشان نرساند و ايشان را اكراه بر كفر ننمايند و بر ايشان انكار نكنند كردن شريعتى از شرايع اسلام را.

ص: 1093


1- . در مصدر «برگردانيم» ، و در مناقب ابن شهرآشوب 1/255 و اعلام الورى 97 «برنگردانيم» ذكر شده است.

پس ايشان قبول كردند، و اكثر اصحاب حضرت انكار اين صلح داشتند و انكار عمر از همه بيشتر بود، عمر به خدمت حضرت آمد و گفت: يا رسول اللّه! آيا چنين نيست كه ما برحقيم و دشمن ما بر باطل است؟ فرمود: بلى، گفت: پس چرا اين مذلت را بر خود قرار دهيم در دين خود؟ حضرت فرمود: خدا وعدۀ فتح و نصرت مرا داده است و خلف وعدۀ خود نخواهد كرد. پس آن منافق لعين گفت: اگر چهل نفر با من موافقت كنند من مخالفت محمد خواهم كرد.

و چون سهيل و حفص برگشتند و مژده از براى قريش بردند، عمر برخاست و به حضرت گفت: يا رسول اللّه! تو نگفتى به ما كه ما داخل مسجد الحرام خواهيم شد و با سرتراشندگان سر خواهيم تراشيد؟ حضرت فرمود: من نگفتم كه امسال خواهد شد گفتم خدا وعده داده است كه مكه را فتح خواهم كرد و طواف و سعى خواهم كرد و سر خواهم تراشيد. چون منافقان صحابه در باب صلح سخنان بسيار گفتند حضرت فرمود: اگر صلح را قبول نداريد پس با ايشان جنگ كنيد، پس ايشان رفتند به جانب قريش و آنها مستعد جنگ بودند و بر ايشان حمله كردند و اصحاب حضرت با قبح وجوه گريختند و از پيش حضرت گذشتند، حضرت تبسم نمود و امير المؤمنين عليه السّلام را فرمود كه: يا على! شمشير بگير و قريش را استقبال كن، و چون حضرت شمشير كشيد و رو به لشكر قريش روانه شد ايشان آن حضرت را ديدند برگشتند و گفتند: يا على! محمد پشيمان شده است در عهدى كه به ما داده است؟ حضرت امير عليه السّلام فرمود: نه بلكه بر عهد خود باقى است.

پس اصحاب شرمنده برگشتند و زبان به معذرت گشودند، حضرت فرمود: مگر من شما را نمى شناسم؟ ! آيا شما نيستيد اصحاب من در روز بدر كه ترسيديد و جزع كرديد تا خدا ملائكه را به يارى شما فرستاد؟ ! آيا شما نيستيد اصحاب من در روز احد كه گريختيد و بر كوهها بالا مى رفتيد و هرچند شما را مى خواندم متوجه من نمى شديد؟ ! و همچنين حضرت سستى ايشان را در مواطن بسيار بيان فرمود و ايشان معذرت طلبيدند و اظهار

ص: 1094

ندامت كردند و گفتند: خدا و رسول مصلحت را بهتر مى دانند هرچه مى خواهى بكن (1).

مؤلف گويد: ابن ابى الحديد نقل كرده است كه حضرت اين معاتبات را با عمر فرمود بعد از آنكه او تكذيب وعدۀ آن حضرت نمود و از اين استدلال كرده است بر آنكه عمر در جنگ احد مى بايد گريخته باشد كه حضرت در ضمن معاتبات آن را ذكر فرموده است (2).

برگشتيم به روايت على بن ابراهيم: پس حفص و سهيل برگشتند به خدمت حضرت و عرض كردند: يا محمد! قريش قبول كردند آن شرطها را كه كردى كه مسلمانان اظهار اسلام در مكه بكنند و كسى ايشان را اكراه بر بيرون رفتن از دين خود نكند.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را طلبيد و فرمود: بنويس نامۀ صلح را؛ حضرت امير نوشت: «بسم اللّه الرحمن الرحيم» سهيل بن عمرو گفت: ما رحمن را نمى شناسيم بنويس به نحوى كه پدرانت مى نوشتند «باسمك اللهم» ، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: چنين بنويس كه اين هم نامى است از نامهاى خدا.

پس على عليه السّلام نوشت: اين محاكمه و مصالحه اى است كه بر آن اتفاق كردند محمد رسول خدا و بزرگان قريش، پس سهيل گفت: اگر ما مى دانستيم كه تو رسول خدائى با تو جنگ نمى كرديم، بنويس اين حكمى است كه اتفاق كردند بر آن محمد بن عبد اللّه، يا محمد! آيا ننگ دارى از نسب خود كه چنين نمى نويسى؟ حضرت فرمود: من رسول خدا هستم هر چند شما اقرار نكنيد، پس گفت: يا على! محو كن آن را و محمد بن عبد اللّه بنويس چنانكه او مى گويد، حضرت امير عليه السّلام فرمود: من نام تو را از پيغمبرى هرگز محو نخواهم كرد، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به دست مبارك خود آن را محو كرد.

پس امير المؤمنين عليه السّلام نوشت: اين نامه اى است كه صلح كردند بر آن محمد بن عبد اللّه و اشراف قريش و سهيل بن عمرو و صلح كردند كه ده سال در ميان ايشان جنگ نباشد، و دست از يكديگر بردارند و غارت بر يكديگر نبرند و خيانت با يكديگر نكنند،

ص: 1095


1- . تفسير قمى 2/309-312.
2- . رجوع شود به شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 10/180.

و صندوق سربسته در ميان ايشان باشد كه كينه هاى ديرينه را در ميان آن گذارند و ديگر نگشايند، و به شرط آنكه هر كه خواهد در عهد و پيمان و امان محمد درآيد و هر كه خواهد در عهد و پيمان و امان قريش درآيد به شرط آنكه هر كه بى رخصت ولىّ خود به نزد محمد آيد او برگرداند و هر كه از اصحاب حضرت به نزد قريش رود برنگردانند او را، و آنكه اسلام در مكه ظاهر باشد و كسى را بر دينش اكراه نكنند و كسى را بر دينى ايذا و ملامت نرسانند، و آنكه محمد امسال برگردد با اصحاب خود و در سال آينده بيايند و سه روز در مكه بمانند و با حربه و اسلحه داخل نشوند مگر سلاحى كه مسافران را مى باشد كه شمشيرها در غلافها باشد. و نوشت نامه را على بن ابى طالب و گواه شدند بر نامه مهاجران و انصار.

پس حضرت فرمود: يا على! تو ابا كردى از آنكه نام مرا از پيغمبرى محو كنى، بحق آن خداوندى كه مرا به راستى فرستاده است كه اجابت خواهى كرد فرزندان ايشان را به مثل اين امر در حالتى كه محزون و مقهور و مظلوم باشى؛ (پس در روز صفين چون به دو حكم راضى شدند حضرت نوشت كه: اين آن چيزى است كه صلح كردند بر آن امير المؤمنين على بن ابى طالب و معاوية بن ابى سفيان، پس عمرو بن عاص ملعون گفت: اگر ما مى دانستيم كه تو امير مؤمنانى با تو جنگ نمى كرديم و ليكن بنويس كه اين آن چيزى كه بر آن صلح كردند على بن ابى طالب و معاوية بن ابى سفيان؛ پس حضرت امير عليه السّلام فرمود:

راست گفتند خدا و رسول، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مرا به اين واقعه خبر داد و بعد از آن نامه را به نحوى كه عمرو لعين گفت نوشت) .

پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود: چون نامۀ صلح ميان حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و قريش نوشته شد قبيلۀ خزاعه برخاستند و گفتند: ما در عهد و امان محمديم؛ و بنو بكر برخاستند و گفتند: ما در عهد و امان قريشيم؛ و براى صلح دو نامه نوشتند يكى را حضرت نگاه داشت و ديگرى را به سهيل بن عمرو دادند. پس سهيل با حفص نامۀ خود را برداشته به نزد قريش رفتند و حضرت اصحاب خود را فرمود كه: شتران را نحر كنيد و سرهاى خود را بتراشيد، صحابه امتناع كردند و گفتند: چگونه نحر كنيم و سر بتراشيم و هنوز طواف

ص: 1096

خانه و سعى ميان صفا و مروه نكرده ايم؟ حضرت از امتناع ايشان غمگين شد و اين واقعه را به ام سلمه شكايت كرد و ام سلمه عرض كرد: يا رسول اللّه! تو شتران خود را نحر كن و سر بتراش، چون تو كردى آنها نيز خواهند كرد؛ آن جناب رأى ام المؤمنين را صواب دانست و خود شتران را نحر كرد و سر تراشيد، پس آنها نيز شتران را نحر كردند اما با شك و ريب و گرانى بر نفس ايشان. پس حضرت فرمود: خدا رحمت كند سرتراشندگان را، پس جماعتى كه شتر همراه نياورده بودند گفتند: يا رسول اللّه! مقصران را هم بگو؛ و اين گفتند به گمان آنكه هر كه شتر همراه نياورده است مى بايد موئى از سر و ريش يا ناخنى بگيرد؛ پس حضرت باز فرمود: خدا رحمت كند آنها را كه هدى نياورده اند و سر مى تراشند؛ پس باز صحابه گفتند: مقصّران را هم دعا كن، حضرت فرمود: خدا رحمت كند آنها را كه سر مى تراشند و آنها را كه تقصير مى كنند.

پس بار كرد و متوجه مدينه شد و چون به تنعيم رسيد در زير درختى فرود آمد، پس آنها كه انكار صلح رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با قريش مى كردند آمدند و زبان به معذرت گشوده و اظهار پشيمانى كردند و از حضرت سؤال نمودند كه از براى ايشان از خدا طلب آمرزش نمايد، پس حق تعالى اين آيات را فرستاد إِنّا فَتَحْنا لَكَ فَتْحاً مُبِيناً. لِيَغْفِرَ لَكَ اَللّهُ ما تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِكَ وَ ما تَأَخَّرَ وَ يُتِمَّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكَ وَ يَهْدِيَكَ صِراطاً مُسْتَقِيماً. وَ يَنْصُرَكَ اَللّهُ نَصْراً عَزِيزاً «بدرستى كه ما فتح كرديم از براى تو فتحى هويدا-يعنى صلح حديبيه، يا فتح مكه-تا بيامرزد مر تو را آنچه گذشته است از گناه تو و آنچه پس افتاده است-يعنى گناه امت، يا گناهكار دانستن كافران او را چنانكه گذشت-و تا تمام كند نعمت خود را بر تو و هدايت كند تو را به راه راست در هر امرى و يارى كند تو را يارى كردن غلبه دهنده» ؛ هُوَ اَلَّذِي أَنْزَلَ اَلسَّكِينَةَ فِي قُلُوبِ اَلْمُؤْمِنِينَ لِيَزْدادُوا إِيماناً مَعَ إِيمانِهِمْ وَ لِلّهِ جُنُودُ اَلسَّماواتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ كانَ اَللّهُ عَلِيماً حَكِيماً «اوست خداوندى كه فرستاد سكينه و آرام را در دلهاى مؤمنان تا زياده كنند ايمانى با ايمان خود، و خدا راست لشكرهاى آسمانها و زمين و خدا دانا و حكيم است» ؛ على بن ابراهيم گفته است: اينها آن جماعتند كه مخالفت نكرده اند حضرت رسول را و انكار نكردند بر او در صلح با مشركان؛ لِيُدْخِلَ اَلْمُؤْمِنِينَ وَ اَلْمُؤْمِناتِ جَنّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا اَلْأَنْهارُ خالِدِينَ فِيها وَ يُكَفِّرَ عَنْهُمْ سَيِّئاتِهِمْ وَ كانَ ذلِكَ عِنْدَ اَللّهِ فَوْزاً عَظِيماً «تا داخل گرداند مردان مؤمن و زنان مؤمنه را بهشتى چند كه جارى مى شود از زير منازل و درختان آنها نهرها جاودانند در آنها و بيامرزد از ايشان بديهاى ايشان را و هست اين وعده مر ايشان را نزد خدا رستگارى عظيم» ؛ وَ يُعَذِّبَ اَلْمُنافِقِينَ وَ اَلْمُنافِقاتِ وَ اَلْمُشْرِكِينَ وَ اَلْمُشْرِكاتِ اَلظّانِّينَ بِاللّهِ ظَنَّ اَلسَّوْءِ عَلَيْهِمْ دائِرَةُ اَلسَّوْءِ وَ غَضِبَ اَللّهُ عَلَيْهِمْ وَ لَعَنَهُمْ وَ أَعَدَّ لَهُمْ جَهَنَّمَ وَ ساءَتْ مَصِيراً (1)«و تا عذاب كند مردان و زنان منافق را-از اهل مدينه-و مردان و زنان مشرك را-از اهل مكه-كه گمان برندگانند به خدا گمان بد و بر اين گمان برندگان است گردش بد يعنى ايشان منكوب و مغلوب خواهند شد، و غضب خدا بر ايشان و لعنت كرد ايشان را و مهيا كرد براى ايشان جهنم را و بد محل بازگشتى است جهنم» .

ص: 1097

پس بار كرد و متوجه مدينه شد و چون به تنعيم رسيد در زير درختى فرود آمد، پس آنها كه انكار صلح رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با قريش مى كردند آمدند و زبان به معذرت گشوده و اظهار پشيمانى كردند و از حضرت سؤال نمودند كه از براى ايشان از خدا طلب آمرزش نمايد، پس حق تعالى اين آيات را فرستاد إِنّا فَتَحْنا لَكَ فَتْحاً مُبِيناً. لِيَغْفِرَ لَكَ اَللّهُ ما تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِكَ وَ ما تَأَخَّرَ وَ يُتِمَّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكَ وَ يَهْدِيَكَ صِراطاً مُسْتَقِيماً. وَ يَنْصُرَكَ اَللّهُ نَصْراً عَزِيزاً «بدرستى كه ما فتح كرديم از براى تو فتحى هويدا-يعنى صلح حديبيه، يا فتح مكه-تا بيامرزد مر تو را آنچه گذشته است از گناه تو و آنچه پس افتاده است-يعنى گناه امت، يا گناهكار دانستن كافران او را چنانكه گذشت-و تا تمام كند نعمت خود را بر تو و هدايت كند تو را به راه راست در هر امرى و يارى كند تو را يارى كردن غلبه دهنده» ؛ هُوَ اَلَّذِي أَنْزَلَ اَلسَّكِينَةَ فِي قُلُوبِ اَلْمُؤْمِنِينَ لِيَزْدادُوا إِيماناً مَعَ إِيمانِهِمْ وَ لِلّهِ جُنُودُ اَلسَّماواتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ كانَ اَللّهُ عَلِيماً حَكِيماً «اوست خداوندى كه فرستاد سكينه و آرام را در دلهاى مؤمنان تا زياده كنند ايمانى با ايمان خود، و خدا راست لشكرهاى آسمانها و زمين و خدا دانا و حكيم است» ؛ على بن ابراهيم گفته است: اينها آن جماعتند كه مخالفت نكرده اند حضرت رسول را و انكار نكردند بر او در صلح با مشركان؛ لِيُدْخِلَ اَلْمُؤْمِنِينَ وَ اَلْمُؤْمِناتِ جَنّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا اَلْأَنْهارُ خالِدِينَ فِيها وَ يُكَفِّرَ عَنْهُمْ سَيِّئاتِهِمْ وَ كانَ ذلِكَ عِنْدَ اَللّهِ فَوْزاً عَظِيماً «تا داخل گرداند مردان مؤمن و زنان مؤمنه را بهشتى چند كه جارى مى شود از زير منازل و درختان آنها نهرها جاودانند در آنها و بيامرزد از ايشان بديهاى ايشان را و هست اين وعده مر ايشان را نزد خدا رستگارى عظيم» ؛ وَ يُعَذِّبَ اَلْمُنافِقِينَ وَ اَلْمُنافِقاتِ وَ اَلْمُشْرِكِينَ وَ اَلْمُشْرِكاتِ اَلظّانِّينَ بِاللّهِ ظَنَّ اَلسَّوْءِ عَلَيْهِمْ دائِرَةُ اَلسَّوْءِ وَ غَضِبَ اَللّهُ عَلَيْهِمْ وَ لَعَنَهُمْ وَ أَعَدَّ لَهُمْ جَهَنَّمَ وَ ساءَتْ مَصِيراً (1)«و تا عذاب كند مردان و زنان منافق را-از اهل مدينه-و مردان و زنان مشرك را-از اهل مكه-كه گمان برندگانند به خدا گمان بد و بر اين گمان برندگان است گردش بد يعنى ايشان منكوب و مغلوب خواهند شد، و غضب خدا بر ايشان و لعنت كرد ايشان را و مهيا كرد براى ايشان جهنم را و بد محل بازگشتى است جهنم» .

على بن ابراهيم گفته است كه: اينها آن جماعتند كه انكار صلح كردند و متهم كردند حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را در اين باب (2).

و اكثر گفته اند كه در باب آن گروه اعراب نازل شد كه حضرت از ايشان مدد طلبيد در هنگام رفتن بسوى مكه و ايشان قبول نكردند و گفتند: حضرت از اين سفر برنخواهد گشت چنانكه گذشت (3).

على بن ابراهيم روايت كرده است كه: نازل شد در بيعت رضوان اين آيه لَقَدْ رَضِيَ اَللّهُ عَنِ اَلْمُؤْمِنِينَ إِذْ يُبايِعُونَكَ تَحْتَ اَلشَّجَرَةِ (4)«بتحقيق كه خشنود گشت خدا از مؤمنان در هنگامى كه بيعت كردند با تو در زير درخت خار» و حضرت در بيعت بر ايشان شرط گرفت كه بعد از اين، كارى كه حضرت بكند انكار نكنند، و آنچه امر فرمايد مخالفت نكنند؛ پس بعد از فرستادن آيۀ رضوان اين آيه را فرستاد إِنَّ اَلَّذِينَ يُبايِعُونَكَ إِنَّما

ص: 1098


1- . سورۀ فتح:1-6.
2- . تفسير قمى 2/312-315.
3- . رجوع شود به تفسير قمى 2/310 و تفسير الوسيط 4/136 و تفسير بغوى 4/190.
4- . سورۀ فتح:18.

يُبايِعُونَ اَللّهَ يَدُ اَللّهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ فَمَنْ نَكَثَ فَإِنَّما يَنْكُثُ عَلى نَفْسِهِ وَ مَنْ أَوْفى بِما عاهَدَ عَلَيْهُ اَللّهَ فَسَيُؤْتِيهِ أَجْراً عَظِيماً (1) يعنى: «بدرستى كه آنان كه بيعت كردند با تو-در حديبيه- بيعت نكردند مگر با خدا، دست خدا بالاى دستهاى ايشان است-و مراد از دست خدا قدرت اوست يا نعمت او-پس هر كه بشكند بيعت را پس نشكسته است مگر بر نفس خود -يعنى ضرر آن به نفس او مى رسد-و كسى كه وفا كند به آنچه عهد كرده است بر آن با خدا پس زود باشد كه بدهد خدا او را مزد بزرگ در آخرت» . على بن ابراهيم گفته است كه:

خدا راضى نشد از ايشان مگر به اين شرط كه وفا كنند بعد از آن به عهد و پيمان خدا و نشكنند عهد و پيمان او را، به اين نحو از ايشان راضى شد، و در ترتيب قرآن آيات را پيش و پس كرده اند (2).

پس حق تعالى ياد كرد اعرابى را كه تخلف ورزيدند از غزوۀ حديبيه و با حضرت نرفتند در وقتى كه ايشان را تكليف كرد كه به مدد آن حضرت بروند چنانكه فرموده است سَيَقُولُ لَكَ اَلْمُخَلَّفُونَ مِنَ اَلْأَعْرابِ شَغَلَتْنا أَمْوالُنا وَ أَهْلُونا فَاسْتَغْفِرْ لَنا يَقُولُونَ بِأَلْسِنَتِهِمْ ما لَيْسَ فِي قُلُوبِهِمْ قُلْ فَمَنْ يَمْلِكُ لَكُمْ مِنَ اَللّهِ شَيْئاً إِنْ أَرادَ بِكُمْ ضَرًّا أَوْ أَرادَ بِكُمْ نَفْعاً بَلْ كانَ اَللّهُ بِما تَعْمَلُونَ خَبِيراً (3)«زود باشد كه بگويند به تو پس ماندگان از اعراب كه: مشغول كرد ما را مالهاى ما و زنان و فرزندان ما پس طلب آمرزش كن از براى ما، مى گويند به زبانهاى خود آنچه نيست در دلهاى ايشان، بگو در جواب ايشان كه: پس كيست كه مالك شود براى شما از حكم خدا چيزى را كه اگر خواهد به شما ضررى را يا اگر خواهد به شما نفعى را بلكه هست خدا به آنچه شما مى كنيد دانا» ، بَلْ ظَنَنْتُمْ أَنْ لَنْ يَنْقَلِبَ اَلرَّسُولُ وَ اَلْمُؤْمِنُونَ إِلى أَهْلِيهِمْ أَبَداً وَ زُيِّنَ ذلِكَ فِي قُلُوبِكُمْ وَ ظَنَنْتُمْ ظَنَّ اَلسَّوْءِ وَ كُنْتُمْ قَوْماً بُوراً (4)«بلكه گمان مى برديد كه باز نخواهد گشت پيغمبر و مؤمنان بسوى اهالى خود به مدينه

ص: 1099


1- . سورۀ فتح:10.
2- . تفسير قمى 2/315.
3- . سورۀ فتح:11.
4- . سورۀ فتح:12.

هرگز، و زينت يافته شد اين گمان در دلهاى شما و گمان برديد گمان بد و بوديد شما گروهى هلاك شدگان» .

على بن ابراهيم روايت كرده است كه: چون پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از حديبيه بسوى مدينه مراجعت نمود متوجه جنگ خيبر شد، پس آنها كه در جنگ حديبيه نرفتند دستورى طلبيدند كه در اين جنگ بروند و حق تعالى فرستاد سَيَقُولُ اَلْمُخَلَّفُونَ إِذَا اِنْطَلَقْتُمْ إِلى مَغانِمَ لِتَأْخُذُوها ذَرُونا نَتَّبِعْكُمْ يُرِيدُونَ أَنْ يُبَدِّلُوا كَلامَ اَللّهِ قُلْ لَنْ تَتَّبِعُونا كَذلِكُمْ قالَ اَللّهُ مِنْ قَبْلُ فَسَيَقُولُونَ بَلْ تَحْسُدُونَنا بَلْ كانُوا لا يَفْقَهُونَ إِلاّ قَلِيلاً (1)«زود باشد كه بگويند بازماندگان-از حديبيه-آنگاه كه برويد بسوى غنيمتها-يعنى غنائم خيبر-تا بگيريد آنها را: بگذاريد ما را تا پيروى كنيم شما را، مى خواهند تغيير دهند سخن خدا را-كه فرموده است كه غير اهل حديبيه به اين حرب نروند-بگو هرگز از پى نخواهيد آمد چنين گفته است خدا پيش از تهيۀ شما، پس زود باشد كه گويند: خدا چنين نگفته است بلكه شما حسد مى بريد بر ما، بلكه منافقان نمى يابند چيزى را مگر اندكى» (2).

پس حق تعالى فرمود كه وَعَدَكُمُ اَللّهُ مَغانِمَ كَثِيرَةً تَأْخُذُونَها فَعَجَّلَ لَكُمْ هذِهِ وَ كَفَّ أَيْدِيَ اَلنّاسِ عَنْكُمْ وَ لِتَكُونَ آيَةً لِلْمُؤْمِنِينَ وَ يَهْدِيَكُمْ صِراطاً مُسْتَقِيماً (3)يعنى: «وعده داده است شما را خدا غنيمتهاى بسيار كه خواهيد گرفت آنها را-مانند غنيمتهاى فارس و روم و غير آنها-كه بدست عساكر مسلمانان آمد-پس به تعجيل داد شما را كه اين غنيمت يعنى غنيمت خيبر و بازداشت دستهاى مردمان را از شما تا سالم مانيد و تا باشد آن غنيمت نشانه اى مؤمنان را بر راستى گفتار پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و براى آنكه هدايت كنند شما را به راه راست.

پس حق تعالى فرمود كه وَ هُوَ اَلَّذِي كَفَّ أَيْدِيَهُمْ عَنْكُمْ وَ أَيْدِيَكُمْ عَنْهُمْ بِبَطْنِ مَكَّةَ مِنْ

ص: 1100


1- . سورۀ فتح:15.
2- . تفسير قمى 2/315.
3- . سورۀ فتح:20.

بَعْدِ أَنْ أَظْفَرَكُمْ عَلَيْهِمْ وَ كانَ اَللّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصِيراً (1) «و اوست خداوندى كه از محض كرم بازداشت دستهاى كفار مكه را از شما تا صلح كردند و كوتاه كرد دستهاى شما را از ايشان در وادى مكه-يعنى حديبيه-پس از آنكه ظفر داد شما را و غالب گردانيد بر ايشان و خدا به آنچه مى كنيد شما بيناست» .

على بن ابراهيم گفته است: حق تعالى منت نهاده است بر مسلمانان كه شما قصد كافران كرديد و رفتيد بسوى حرم، و خدا چنان كرده كه كافران طلب صلح كردند از شما بعد از آنكه ايشان مى آمدند به مدينه و با شما جنگ مى كردند و شما از ايشان طلب صلح مى كرديد و قبول نمى كردند (2).

و شيخ طبرسى گفته است: دست مسلمانان را از ايشان نگاهداشتن بعد از ظفر مسلمانان بر ايشان اشاره است به آنكه مشركان در سال حديبيه چهل مرد فرستادند كه مسلمان را اذيتى برسانند همه اسير شدند و حضرت ايشان را رها كرد؛ و بعضى گفته اند:

هشتاد نفر بودند از اهل مكه از كوه تنعيم فرود آمدند نزد نماز صبح در سال حديبيه كه مسلمانان را بكشند پس حضرت آنها را گرفت و آزاد كرد؛ و بعضى گفته اند: حضرت در سايۀ درختى نشسته بود و على عليه السّلام در خدمتش نشسته بود و نامۀ صلح مى نوشت ناگاه سى جوان مكمل و مسلح رسيدند و به نفرين حضرت كور شدند تا مسلمانان ايشان را گرفتند و حضرت آزاد كرد ايشان را (3).

و على بن ابراهيم گفته است: پس حق تعالى خبر داد به علت صلح و فوائد آن در اين آيۀ كريمه فرموده است هُمُ اَلَّذِينَ كَفَرُوا وَ صَدُّوكُمْ عَنِ اَلْمَسْجِدِ اَلْحَرامِ وَ اَلْهَدْيَ مَعْكُوفاً أَنْ يَبْلُغَ مَحِلَّهُ وَ لَوْ لا رِجالٌ مُؤْمِنُونَ وَ نِساءٌ مُؤْمِناتٌ لَمْ تَعْلَمُوهُمْ أَنْ تَطَؤُهُمْ فَتُصِيبَكُمْ مِنْهُمْ مَعَرَّةٌ بِغَيْرِ عِلْمٍ لِيُدْخِلَ اَللّهُ فِي رَحْمَتِهِ مَنْ يَشاءُ لَوْ تَزَيَّلُوا لَعَذَّبْنَا اَلَّذِينَ كَفَرُوا مِنْهُمْ عَذاباً أَلِيماً (4)

ص: 1101


1- . سورۀ فتح:24.
2- . تفسير قمى 2/316.
3- . مجمع البيان 5/123.
4- . سورۀ فتح:25.

يعنى: «ايشانند آنان كه كافر شدند و بازداشتند شما را از مسجد الحرام و منع كردند هدى را كه براى قربانى آورده بوديد از آنكه برسد به جاى خود كه محل نحر كردن آن است، و اگر نبودند مردان مؤمن و زنان مؤمنه كه شما ايشان را نمى دانستيد و ايشان را هلاك مى كرديد پس مى رسيد به شما از جهت هلاك ايشان گناهى يا عيب و عارى يا ديه به نادانى، پس به اين سبب منع كرديم شما را از قتل اهل مكه و از جهت آنكه داخل كند خدا در رحمت خود-يعنى اسلام-هركس را كه خواهد بعد از صلح اگر جدا شوند آن مؤمنان از كافران هرآينه عذاب كنيم آنان را كه كافر شدند از اهل مكه عذابى دردناك» (1).

على بن ابراهيم گفته است: خدا خبر داد كه صلح واقع نشد مگر براى مردان و زنان مسلمان كه در مكه بودند، و اگر صلح نمى شد و كار به جنگ مى كشيد آنها كشته مى شدند، چون صلح شد اظهار اسلام كرده و شناخته شدند به اسلام و فايدۀ اين صلح براى مسلمانان زياده از آن بود كه غالب شوند بر مشركان (2).

و كلينى رحمه اللّه به سند حسن بلكه صحيح روايت كرده است از حضرت صادق عليه السّلام كه:

چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به غزوۀ حديبيه بيرون رفت در ماه ذى القعده بود، و چون رسيد به احرامگاه احرام بستند و اسلحۀ حرب نيز پوشيدند، و چون خبر رسيد به آن حضرت كه مشركان خالد بن وليد را فرستاده اند كه حضرت را برگرداند، فرمود: مردى براى من طلب كنيد كه ما را از راه ديگر ببرد، پس مردى آوردند از قبيلۀ مزينه يا از قبيلۀ جهينه و از او سؤال كرد و او را نپسنديد؛ پس فرمود: مرد ديگر بياوريد، پس مردى ديگر از يكى از اين دو قبيله آوردند و حضرت او را با خود برد و رفتند تا به عقبۀ حديبيه رسيدند و از آن عقبه خائف بودند پس حضرت فرمود: هر كه از اين عقبه بالا رود خدا گناهان او را بيامرزد چنانكه در دروازۀ «اريحا» براى بنى اسرائيل مقرر فرمود كه هر كه داخل دروازه شود سجده كند و طلب آمرزش كند خدا گناهانش را بيامرزد، پس گروه انصار از اوس و خزرج

ص: 1102


1- . تفسير قمى 2/316.
2- . تفسير قمى 2/316.

كه هزار و هشتصد نفر بودند مبادرت كرده و از عقبه بالا رفتند، و چون از عقبه به زير رفتند زنى را ديدند كه با پسر خود بر سر چاهى ايستاده است، چون پسر را نظر بر لشكر ظفر اثر افتاد گريخت، و چون مادرش نيك تأمل نمود پسر را صدا زد كه: برگرد كه اينها مسلمانند (1)و از ايشان بر تو باكى نيست؛ پس حضرت به نزديك آن زن آمد و او را فرمود كه دلوى از آب آن چاه كشيد و حضرت گرفت و تناول فرمود و روى مبارك خود را شست و باقى آب را در چاه ريخت پس از بركت آن حضرت آن چاه پرآب است تا امروز.

و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با لشكر خود برگشت، پس مشركان ابان بن سعيد را با لشكر گران از سواران فرستادند كه در برابر حضرت صف كشيده و متعاقب لشكر مى فرستادند، چون ابان بن سعيد شتران هدى را ديد پيش از آنكه با حضرت سخن گويد برگشت و گفت: اى ابو سفيان! بخدا سوگند كه با تو به اين نحو ما سوگند نخورده بوديم كه هدى كعبه را از محلش برگردانى، ابو سفيان ملعون گفت: ساكت شو كه تو اعرابى اى و خبرى از تدبير ندارى! ابان گفت: اگر محمد را مى گذارى بيايد به مكه و هدى خود را بكشد خوب و اگر نمى گذارى من جميع قبائل عرب را كه همسوگند شمايند برمى دارم و به كنارى مى روم و نمى گذارم شما را يارى كنند بر حرب او، ابو سفيان گفت: ساكت شو تا از محمد پيمانى بگيريم.

پس عروة بن مسعود را فرستادند زيرا كه او به نزد قريش رفته بود در باب جماعتى كه مغيرة بن شعبه ايشان را كشته بود. و آن قصه چنان بود كه مغيره با سيزده مرد از بنى مالك رفتند به سوى «مقوقس» پادشاه اسكندريه به تجارت و مقوقس بنى مالك را در بخشش زيادتى داد بر مغيره، چون برگشتند در اثناى راه شبى بنو مالك شراب خوردند و مست شدند، پس مغيره از روى حسد ايشان را كشت و اموال ايشان را برداشت و به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و مسلمان شد، حضرت اسلامش را قبول فرمود و از اموالش چيزى قبول نكرد و خمس آن مال را نيز نگرفت براى آنكه به مكر گرفته بود. چون آن

ص: 1103


1- . در مصدر «صابئونند» ذكر شده است.

خبر به ابو سفيان رسيد عروه را خبر داد كه چنين امرى از مغيره صادر شده است پس عروه به نزد سركردۀ بنى مالك كه مسعود بن عمره بود رفت و با او سخن گفت كه راضى شود به ديه، پس راضى نشدند به ديه و از خويشان مغيره طلب قصاص كردند و نائرۀ حرب در ميان ايشان مشتعل گرديد، پس عروه به لطائف الحيل آتش آن فتنه را فرونشانيد و از مال خود ضامن ديۀ آن جماعت شد (1).

پس چون عروه پيدا شد حضرت فرمود: اين مرد شتران هديه را تعظيم مى كند، شتران قربانى را در پيش اين لشكر بازداريد؛ چون به خدمت حضرت رسيد گفت: يا محمد! به چه كار آمده اى؟ حضرت فرمود: آمده ام طواف كنم بر دور كعبه و سعى كنم در ميان صفا و مروه و اين شتران را بكشم و گوشت آنها را براى شما بگذارم و بروم، عروه گفت: به لات و عزى سوگند هرگز نديده ام كه چون تو بزرگى را از چنين مطلبى كسى مانع شود، پس گفت: قوم تو سوگند مى دهند تو را بخدا و رحم و خويشى كه داخل بلاد ايشان نشوى بى رخصت ايشان و قطع رحم ايشان نكنى و دشمنان ايشان را بر ايشان جرى نگردانى.

حضرت فرمود: تا داخل نشوم و نسك خود را ادا نكنم برنمى گردم، و عروه در وقتى كه با حضرت سخن مى گفت دست بر ريش مبارك حضرت گذاشت، و در آن وقت مغيره بر بالاى سر حضرت ايستاده بود پس دست زد بر دست او كه دستت را كوتاه كن و بى ادبى مكن! عروه گفت: اين كيست يا محمد؟ حضرت فرمود: پسر برادر توست مغيره، عروه گفت: اى مكار! و اللّه من به مكه آمده ام براى آنكه عمل قبيل تو را اصلاح كنم.

پس عروه برگشت بسوى قريش و گفت: بخدا سوگند كه نديده ام هرگز كه كسى مثل محمد شريفى را از چنين مقصد منيفى برگرداند. پس سهيل بن عمرو و حويطب بن عبد العزى را فرستادند، چون پيدا شدند حضرت فرمود: شتران هدى را در پيش روى ايشان بداريد، چون به خدمت حضرت رسيدند پرسيدند: براى چه مقصد آمده اى؟ حضرت فرمود: آمده ام كه عمره بجا آورم و شتران نحر كنم و گوشت آنها را براى شما

ص: 1104


1- . رجوع شود به مغازى 2/596 و 597.

بگذارم و بروم، گفتند: قوم تو سوگند مى دهند تو را بخدا و رحم كه بى رخصت داخل بلاد ايشان نشوى و دشمن ايشان را جرأت ندهى بر ايشان، پس حضرت ابا كرد و فرمود: البته داخل مى شوم، پس حضرت خواست كه عمر را به رسالت فرستد بسوى ايشان، عمر گفت: يا رسول اللّه! عشيره و قبيلۀ من كمند و من در ميان ايشان اعتبارى ندارم و ليكن تو را دلالت مى كنم بر عثمان بن عفان، حضرت به نزد عثمان فرستاد كه برو بسوى قوم خود از مؤمنان و بشارت ده ايشان را به آنچه وعده داده است مرا خدا از فتح مكه.

چون عثمان روانه شد ابان بن سعيد را در راه ديد، پس ابان از زين برجست و در عقب زين نشست و او را بر روى زين سوار نمود، پس عثمان داخل شد و رسالت حضرت را رسانيد و ايشان مهياى جنگ بودند، پس سهيل نزد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نشست و عثمان نزد مشركان نشست و حضرت در آن وقت از مسلمانان بيعت رضوان گرفت (1).

و به روايت شيخ طبرسى گفته است چون مشركان عثمان را حبس كردند و خبر به حضرت رسيد كه او را كشتند حضرت فرمود: از اينجا حركت نمى كنم تا با آنها قتال كنم و مردم را بسوى بيعت دعوت نمايم، و برخاست و پشت مبارك به درخت داد و تكيه نمود و صحابه با آن حضرت بيعت كردند كه با مشركان جهاد كنند و نگريزند (2).

و به روايت كلينى: حضرت يك دست خود را بر دست ديگر زد و براى عثمان بيعت گرفت كه چون بيعت را بشكنيد گناهش عظيمتر و عقابش شديدتر باشد، پس مسلمانان گفتند: خوشا حال عثمان كه طواف كعبه كرد و سعى ميان صفا و مروه كرد و محل شد؛ حضرت فرمود: نخواهد كرد.

چون عثمان آمد حضرت پرسيد: طواف كردى؟ گفت: چون تو طواف نكرده بودى من نكردم؛ پس واقع شد آنچه در روايت سابق گذشت تا به صلح قرار يافت.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: بنويس بسم اللّه الرحمن الرحيم.

ص: 1105


1- . كافى 8/322-325.
2- . اعلام الورى 96.

سهيل بن عمرو گفت: من نمى دانم كه رحمن رحيم كيست، ما رحمان مسيلمه را مى دانيم كه در يمن است و ليكن بنويس به نحوى كه ما مى نويسيم «باسمك اللهم» .

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: بنويس اين محاكمه اى است كه رسول خدا كرد با سهيل بن عمرو.

سهيل گفت: اگر ما مى دانستيم كه تو رسول خدائى با تو جنگ نمى كرديم!

حضرت فرمود: من رسول خدا هستم و منم محمد بن عبد اللّه. پس مسلمانان گفتند:

تويى رسول خدا، پس حضرت فرمود: بنويس محمد بن عبد اللّه.

و در آن نامه اين را نوشتند كه هر كه از ما بسوى شما بيايد، بسوى ما پس بفرستيد، و حضرت او را اكراه نكند كه از دين برگرداند، و هر كه از شما بسوى ما بيايد، ما پس ندهيم به شما. حضرت فرمود: هر كه از من بگريزد و به شما پناه آورد، مرا به او حاجتى نيست؛ و اين شرط را نوشتند كه مردم آشكارا خدا را در مكه عبادت كنند و كسى مزاحمت به ايشان نرساند.

پس حضرت فرمود: اين صلح باعث اين شد كه آميزش ميان اهل مكه و مدينه به مرتبه اى رسيد كه جامه ها يا پرده ها از مدينه به مكه به هديه مى فرستادند و هيچ قضيه اى بركتش براى مسلمانان زياده از اين مصالحه نبود، و چنان شايع شد اسلام در مكه كه نزديك شد اسلام مستولى شود بر مكه كه اكثر مسلمان شوند.

پس سهيل بن عمرو دست زد و ابو جندل پسر خود را گرفت و گفت: اين اول كسى است كه صلح خود را در او جارى مى كنم.

حضرت فرمود: چون او به نزد ما آمد هنوز صلح منعقد نشده بود.

سهيل گفت: يا محمد! تو هرگز غدار و مكار نبودى؛ و ابو جندل را برد.

ابو جندل گفت: يا رسول اللّه! مرا به دست او مى دهى؟

حضرت فرمود: من براى تو تنها اين شرط نگرفته بودم با آنكه تو داخل اين شرط

ص: 1106

نبودى؛ پس فرمود: خداوندا! تو براى ابو جندل به در شدى قرار ده (1).

و شيخ طبرسى از ابن عباس روايت كرده است كه: حضرت با هزار و چهارصد كس متوجه عمره شد (2)، و چون ناقۀ حضرت به حديبيه رسيد ايستاد و هر چند زجر كردند آن را پيش نرفت، حضرت فرمود: خدائى كه فيل را حبس كرد ناقۀ مرا هم حبس فرمود تا داخل حرم نشود از روى قهر و جبر، پس حضرت فرمود: بخدا سوگند كه قريش هر مطلبى از من سؤال كنند كه متضمن تعظيم حرمتهاى خدا باشد البته اجابت خواهم كرد ايشان را.

پس بر سر چاهى فرود آمدند كه اندك آبى داشت و آبش اندك اندك بيرون مى آمد، پس صحابه از تشنگى شكايت كردند و حضرت تيرى از تيرهاى خود بيرون آورد و فرمود كه در ته چاه فرو بردند، و به اعجاز آن حضرت آب از ته چاه جوشيد آن قدر كه همه سيراب شدند، پس بديل بن ورقاى خزاعى كه خيرخواه ترين اهل مكه بود نسبت به آن حضرت آمد و عرض كرد: كعب بن لوى و عامر بن لوى با صغير و كبير اهل مكه اتفاق كرده اند كه نگذارند تو را داخل مكه شوى.

حضرت فرمود: من به جنگ ايشان نيامده ام و براى عمره آمده ام و اگر مانع من شوند، تا جان دارم جنگ خواهم كرد.

چون بديل خبر براى قريش برد عروة بن مسعود برخاست و گفت: قبول كنيد آنچه مى گويد و مانع او مشويد و من مى روم كه با او سخن بگويم؛ چون به خدمت حضرت آمد ديد كه صحابه چگونه اطاعت آن حضرت مى نمايند و چون خدمتى مى فرمايد همه بر يكديگر سبقت مى گيرند، و چون دست مى شويد يا وضو مى سازد بر سر آن آب كه از دست و دهان مباركش مى ريزد مقاتله مى نمايند، و چون سخن مى گويند صدا بلند نمى كنند و از روى ادب آهسته سخن مى گويند، و تند بر روى آن حضرت نظر نمى كنند؛

ص: 1107


1- . كافى 8/325-327.
2- . مجمع البيان 1/284.

پس چون ميان او و حضرت آن سخنان جارى شد كه گذشت و بسوى قوم خود برگشت گفت: من به نزد پادشاهان بسيار رفته ام مانند پادشاه عجم و روم و حبشه، و بخدا سوگند كه نديدم هيچ يك از آنها اطاعت پادشاه خود و تعظيم او كنند مثل آنكه اصحاب محمد تعظيم و اطاعت او مى كنند و شما البته سخن او را قبول كنيد و با او جنگ نكنيد.

پس مردى از قبيلۀ كنانه گفت: من مى روم با او سخن بگويم؛ چون آمد و صداى تلبيۀ اصحاب حضرت را شنيد و شتران قربانى را ديد برگشت و به اصحاب خود گفت: سزاوار نيست اينها را مانع شدن از طواف كعبه.

پس مكرز بن حفص آمد و سخنان ناموافق گفت، و بعد از او سهيل بن عمرو آمد و به مصالحه قرار داد، و چون در نامه شرط كردند كه هر كه از ايشان به خدمت حضرت آيد هر چند مسلمان باشد به ايشان پس دهند، و هر كه از جانب حضرت به نزد ايشان رود پس ندهند.

مسلمانان گفتند: سبحان اللّه چگونه مسلمان را به ايشان مى دهى؟

حضرت فرمود: هر كه از ما به نزد ايشان رود، خدا و رسول از او بيزارند؛ و هر كه از ايشان به نزد ما آيد ما به ايشان بدهيم، اگر خدا در دل او اسلام را داند او را نجات خواهد داد. در اين سخن بودند كه ناگاه ابو جندل پسر سهيل بن عمرو كه پدرش او را براى مسلمان شدن زنجير در پا كرده بود با زنجير آمد و خود را در ميان مسلمانان انداخت، پس سهيل گفت: اول حكم نامه را در حق اين جارى مى كنم، اين را به من بده.

حضرت فرمود: هنوز صلحنامه تمام نشده است.

گفت: پس من صلح نمى كنم.

حضرت فرمود: او را براى من امان بده. گفت: امان نمى دهم.

باز فرمود: بكن. گفت: نمى كنم.

پس سهيل او را گرفت كه ببرد، او فرياد زد: اى گروه مسلمانان! من مسلمان شده ام

ص: 1108

و كافرى مرا مى برد و مى بينيد كه مرا چه شكنجه و عذاب كرده اند (1)!

حضرت فرمود: خداوندا! اگر مى دانى كه ابو جندل راست مى گويد او را بزودى فرجى و نجاتى بده. و چون مسلمانان در اين باب سخن گفتند حضرت فرمود: او به نزد پدر و مادر خود مى رود و بر او باكى نيست و من مى خواهم كه صلحى منعقد شود كه مصلحت عامۀ مسلمانان در آن است (2).

عامه و خاصه روايت كرده اند كه عمر بن الخطاب گفت: من شك نكردم مگر در آن روز (3)(دروغ گفت بلكه او هميشه در شك و كفر بود) پس بر حضرت زبان طعن و اعتراض گشود و گفت: آيا تو پيغمبر خدا نيستى؟

فرمود: بلى پيغمبر خدايم.

گفت: آيا ما بر حق نيستيم؟

فرمود: بلى ما برحقيم و دشمن ما بر باطل.

گفت: پس چرا اين قدر مذلت بر ما قرار مى دهى؟

فرمود: من پيغمبر خدايم و آنچه خدا فرموده مى كنم و خدا ياور من است.

گفت: تو نگفتى كه ما طواف كعبه خواهيم كرد و سر خواهيم تراشيد؟

حضرت فرمود: من نگفتم امسال خواهيم كرد و بعد از اين ان شاء اللّه خواهيم كرد.

و چون نامه نوشته شد و شتران را نحر كردند و محل شدند و برگشتند مردى از قريش كه او را ابو بصير مى گفتند مسلمان شد و از مكه گريخت و به مدينه خدمت حضرت آمد، پس كفار قريش دو نفر به طلب او فرستادند و گفتند: تو عهد كرده اى كه گريختگان ما را بدهى اكنون ابو بصير را بده؛ حضرت او را به ايشان داد، چون او را به دو فرسخى مدينه بردند فرود آمدند كه چاشت بخورند، ابو بصير به يكى از ايشان گفت: شمشيرت را نيكو شمشيرى مى بينم، او شمشير خود را از غلاف كشيد و گفت: بلى نيكو شمشيرى است

ص: 1109


1- . مجمع البيان 5/116-119.
2- . اعلام الورى 98.
3- . مجمع البيان 5/119. و نيز رجوع شود به مغازى 2/607.

و مكرر تجربه كرده ام، ابو بصير گفت: بده ببينم، چون به دستش داد گردن صاحب شمشير را زد و خواست كه ديگرى را بزند، او به جانب مدينه گريخت و همه جا دويد تا از در مسجد درآمد، حضرت فرمود: اين مرد ترسيده است.

چون به خدمت حضرت رسيد گفت: ابو بصير رفيق مرا كشت و مرا نيز مى خواهد بكشد. در اين سخن بودند كه ابو بصير رسيد و گفت: يا رسول اللّه! تو وفا به عهد خود كردى و خدا مرا از شر ايشان نجات داد.

حضرت فرمود: خوب افروزنده اى است آتش جنگ را اگر كسى با او همراهى بكند (1).

و فرمود: رخت و سلاح و اسب آن كه كشته اى از توست بگير و هرجا كه خواهى برو.

پس ابو بصير با پنج نفر كه مسلمان شده بودند و با او از مكه آمده بودند در مابين «عيص» و «ذى المروه» از زمين جهينه سر راه بر قوافل قريش مى گرفتند در كنار دريا و تالان مى كردند.

پس ابو جندل نيز از مكه گريخت با هفتاد نفر كه مسلمان شده بودند و به ابو بصير ملحق شدند و گروهى از قبائل اسلم و غفار و جهينه به ايشان ملحق شدند تا سيصد نفر شدند و همه مسلمان بودند و قافلۀ قريش را كه مى ديدند ايشان را مى كشتند و اموالشان را به غنيمت مى گرفتند؛ پس قريش ابو سفيان را به خدمت حضرت فرستادند و تضرع و استغاثه كردند كه: تو بفرست و ايشان را بطلب كه ما از آن شرط گذشتيم، ديگر هر كه از ما به نزد تو بيايد به ما پس مده. پس دانستند آنها كه بر حضرت اعتراض مى كردند در نوشتن اين شرط و دادن ابو جندل كه آنچه حضرت مى كند همه موافق حكمت و مصلحت است، و همين جماعت اموال ابو العاص بن الربيع را كه پسر خواهر خديجه و شوهر زينب بود غارت كردند و براى رعايت دامادى حضرت اهل قافله را نكشتند، و چون ابو العاص

ص: 1110


1- . مجمع البيان 5/119.

به زينب پناه برد اموالش را به او رد كردند و او مسلمان شد چنانكه سابقا مذكور شد (1).

و باز شيخ طبرسى از ابن عباس روايت كرده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در حديبيه صلح را واقع ساخت و نامه را مهر كرد سبيعه دختر حارث اسلميه مسلمان شد و به خدمت حضرت آمد پيش از آنكه از حديبيه روانه شوند و شوهرش مسافر كه از بنى مخزوم بود به طلب او آمد و او كافر بود و گفت: يا محمد! زن مرا به من رد كن براى شرطى كه كرده اى و هنوز مهر نامه خشك نشده است؛ پس حق تعالى اين آيه را فرستاد يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِذا جاءَكُمُ اَلْمُؤْمِناتُ مُهاجِراتٍ فَامْتَحِنُوهُنَّ اَللّهُ أَعْلَمُ بِإِيمانِهِنَّ فَإِنْ عَلِمْتُمُوهُنَّ مُؤْمِناتٍ فَلا تَرْجِعُوهُنَّ إِلَى اَلْكُفّارِ لا هُنَّ حِلٌّ لَهُمْ وَ لا هُمْ يَحِلُّونَ لَهُنَّ وَ آتُوهُمْ ما أَنْفَقُوا وَ لا جُناحَ عَلَيْكُمْ أَنْ تَنْكِحُوهُنَّ إِذا آتَيْتُمُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ وَ لا تُمْسِكُوا بِعِصَمِ اَلْكَوافِرِ وَ سْئَلُوا ما أَنْفَقْتُمْ وَ لْيَسْئَلُوا ما أَنْفَقُوا ذلِكُمْ حُكْمُ اَللّهِ يَحْكُمُ بَيْنَكُمْ وَ اَللّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ (2)كه ترجمه اش اين است: «اى گروه مؤمنان! هرگاه بيايند بسوى شما زنان مؤمنه هجرت كنندگان پس امتحان كنيد ايشان را به ايمان، خدا داناتر است به ايمان ايشان، پس اگر دانستيد ايشان را كه ايمان آورده اند پس برمگردانيد ايشان را بسوى كافران، نه آن زنان حلالند بر مردان و نه آن مردان حلالند بر زنان، و باكى نيست بر شما كه ايشان را نكاح كنيد هرگاه بدهيد به ايشان مهرهاى ايشان را، و نكاح مكنيد زنان كافران را و اگر زنى از شما مرتد شود و برود بسوى كافران بطلبيد شما از آنها آنچه خرج كرده ايد از مهر، و اگر زنى از آنها مسلمان شود و بسوى شما آيد مهر آن زن را به آنها بدهيد، اين حكم خداست حكم مى كند ميان شما و خدا دانا و حكيم است» .

ابن عباس گفته است كه: چون اين آيه نازل شد حضرت سوگند داد سبيعه را كه: تو براى خدا آمده اى يا از براى كراهت شوهر خود يا خواستن شهر ديگر يا مرد ديگر يا طلب دنيا نيامده اى؟ چون آن زن سوگند ياد كرد، حضرت مهرش را به شوهرش داد و زن را نداد

ص: 1111


1- . اعلام الورى 98-99. و نيز رجوع شود به مناقب ابن شهرآشوب 1/256.
2- . سورۀ ممتحنه:10.

و فرمود: من براى مردان شرط كردم نه براى زنان، پس هر كه از مردان مى آمد حضرت پس مى داد و هر كه از زنان مى آمد بعد از امتحان، مهرش را به شوهرش مى داد و زن را نمى داد (1).

و شيخ طبرسى و قطب راوندى و شيخ مفيد و غير ايشان از علماى شيعه و صاحب جامع الاصول و اكثر محدثان عامه روايت كرده اند كه: در صلح حديبيه سهيل بن عمرو با گروهى از مشركان به نزد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمدند و گفتند: جماعتى از پسران و برادران و غلامان ما به نزد تو آمده اند كه خبرى از دين ندارند و از خدمت اموال و مزارع ما گريخته اند، ايشان را به ما پس ده.

حضرت فرمود: اى گروه! يا دست از اين سخنان برمى داريد يا مى فرستيم بر شما كسى را كه بزند گردنهاى شما را به شمشير در راه دين، خدا دل او را به ايمان امتحان كرده است، پس يكى از صحابه گفت: آن مرد ابو بكر است؟ فرمود: نه؛ گفت: عمر است؟ فرمود: نه؛ عرض كرد: پس كيست؟ حضرت فرمود: آن است كه نعل مرا پينه مى كند، همه دويدند كه ببينند كيست، ديدند كه حضرت امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السّلام نعل حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را پينه مى كرد زيرا كه بندش گسيخته بود.

و به روايت جامع الاصول: أبو بكر و عمر پرسيدند: كيست او يا رسول اللّه؟ فرمود: آن است كه نعل مرا پينه مى كند (2).

محدثان خاصه و عامه روايت كرده اند: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم متوجه حديبيه شد و به منزل جحفه فرود آمد، در آن منزل آب نبود پس مشكها را به سعد بن مالك داد كه برود و آب بياورد، چون اندك راهى رفت برگشت و گفت: يا رسول اللّه! چون پاره اى راه رفتم از ترس نتوانستم كه قدم بردارم و برگشتم؛ پس ديگرى را فرستاد و او نيز برگشت؛ پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را طلبيد و مشكها را به او داد و آن حضرت روانه شد و در

ص: 1112


1- . مجمع البيان 5/273.
2- . رجوع شود به اعلام الورى 189 و ارشاد شيخ مفيد 1/122 و تأويل الآيات الظاهرة 2/602 و جامع الاصول 9/223-224 و سنن ترمذى 5/592 و تاريخ بغداد 1/133 و كفاية الطالب 97.

اندك وقتى مشكها را پر از آب كرد و برگشت و حضرت او را دعا كرد (1).

و از جمله معجزاتى كه از پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در اين جنگ به ظهور آمد آن بود كه عامه و خاصه روايت كرده اند از براء بن عازب كه او مى گفت: شما گمان مى كنيد كه فتح بزرگ فتح مكه است و ما فتح بزرگ بيعت رضوان و جنگ حديبيه را مى دانيم، ما هزار و چهارصد نفر بوديم كه در آن جنگ در خدمت آن حضرت بوديم و در حديبيه يك چاه بود و اندكى كه آب كشيديم آبش به آخر رسيد، چون خبر به حضرت رسيد بر سر چاه آمد و ظرف آبى طلبيد و وضو ساخت، و چون مضمضه كرد آب مضمضۀ خود را در چاه ريخت پس آن چاه آبش بلند شد و ما و چهارپايان ما همه از آن آب سيراب شديم.

به روايت ديگر: آب دهان معجز نشان خود را در آن چاه انداخت.

به روايت ديگر: تير خود را فرستاد كه در چاه فرو بردند (2).

از سالم بن ابى الجعد و غير او خاصه و عامه روايت كرده اند كه گفت: در روز بيعت شجره ما هزار و پانصد نفر بوديم و بسيار تشنه شديم، حضرت آبى طلبيد در ميان ظرفى و دست مبارك خود را در ميان آب فرو برد، پس آن آب از ميان انگشتان دريا نشانش مانند چشمه جارى شد و آن قدر آب آمد كه همۀ ما را كافى بود و اگر صد هزار كس مى بوديم همه را كفايت مى نمود (3).

و كلينى به سندهاى حسن از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه در تفسير اين آيۀ كريمه لَيَبْلُوَنَّكُمُ اَللّهُ بِشَيْءٍ مِنَ اَلصَّيْدِ تَنالُهُ أَيْدِيكُمْ وَ رِماحُكُمْ (4)يعنى: «البته امتحان مى كند خدا شما را به چيزى از شكار كه به آن مى رسد دستهاى شما و نيزه هاى شما» حضرت فرمود: اين امتحان در عمرۀ حديبيه بود خدا مسلمانان را امتحان كرد به

ص: 1113


1- . ارشاد شيخ مفيد 1/121. و نيز رجوع شود به الاصابة 5/269.
2- . مجمع البيان 5/110؛ دلائل النبوة 4/110-114.
3- . مجمع البيان 5/110؛ صحيح بخارى مجلد 3 جزء 5/63؛ طبقات ابن سعد 2/75؛ الوفا بأحوال المصطفى 294؛ البداية و النهاية 4/172.
4- . سورۀ مائده:94.

وحشيان صحرا كه مى آمدند به نزديك ايشان و اندرون خيمه هاى ايشان به مرتبه اى كه به دست مى توانستند گرفت و به نيزه مى توانستند شكار كرد (1)، چنانكه بنى اسرائيل را به وفور ماهى در روز شنبه امتحان كرد.

و قطب راوندى روايت كرده است كه: در جنگ حديبيه بر مسلمانان گرسنگى بسيار مستولى شد و توشه هاى ايشان كم شد زيرا كه زياده از ده روز ماندند در آنجا؛ چون اين حال را به حضرت شكايت كردند فرمود كه نطعى گشودند و فرمود: هر كه بقيۀ توشه دارد بياورد و بر روى نطع بريزد، پس اندك آرد و چند دانۀ خرما آوردند و حضرت ايستاد و دعا كرد براى بركت و امر فرمود ظرفهاى خود را بياورند، پس همۀ ظرفها را آوردند و پر كردند و باز بسيار بود كه ظرف نداشتند كه پر كنند (2).

ص: 1114


1- . كافى 4/396.
2- . خرايج 1/123-124.

باب سى و نهم: در بيان فتح خيبر است و قدوم جعفر طيار از حبشه

ص: 1115

ص: 1116

شيخ مفيد و شيخ طبرسى و قطب راوندى و ابن شهر آشوب و ساير روات و محدثان خاصه و عامه به اسانيد مختلفه روايت كرده اند كه: چون پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از غزوۀ حديبيه مراجعت نمود بيست روز در مدينه ماند و بعد از آن متوجه فتح قلاع خيبر شد، و چون به نزديك خيبر رسيد فرمود: بايستيد، چون ايستادند اين دعا خواند «اللّهم ربّ السّماوات السّبع و ما اظللن و ربّ الأرضين السّبع و ما اقللن و ربّ الشّياطين و ما اضللن انّا نسألك خير هذه القرية و خير اهلها و خير ما فيها و نعوذ بك من شرّ هذه القرية و شرّ اهلها و شرّ ما فيها» پس فرمود: پيش رويد به نام خداوند رحمان رحيم، پس حضرت آنها را محاصره نمود و خود در زير درختى فرود آمد و در بقيۀ آن روز ماندند و روز ديگر تا ظهر، پس منادى حضرت ندا كرد و چون مردم جمع شدند ديدند كه مردى نزد آن حضرت نشسته است پس فرمود: من در خواب بودم اين مرد آمده بود و شمشير مرا از غلاف كشيده بود و چون بيدار شدم بر سرم ايستاده بود و مى گفت: كى مرا از تو بازمى دارد امروز؟ گفتم:

خدا، پس شمشير را از دست انداخت و چنين نشسته است و حركت نمى تواند كرد به قدرت خدا؛ پس حضرت او را بخشيد و رها كرد.

و زياده از بيست روز ايشان را محاصره نمود و علم در دست امير المؤمنين عليه السّلام بود، پس آن حضرت را درد چشم عظيمى عارض شد.

و مسلمانان از بيرون قلعه با يهود محاربه مى كردند و يهود خندقى بر دور قلعۀ خود كنده بودند، تا آنكه يك روزى در قلعه را گشودند و مرحب يهودى كه به شجاعت مشهور بود با لشكر گران بيرون آمد و متعرض جنگ شد، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم علم را به دست أبو بكر داد و با گروه مهاجران و انصار او را فرستاد، پس او رفت و شكست خورد و برگشت

ص: 1117

و او ملامت اصحاب خود مى كرد و آنها ملامت او مى كردند تا به خدمت حضرت آمد.

پس روز ديگر علم را به دست عمر داد و فرستاد و اندك راهى كه رفت گريخت و برگشت و او اصحاب خود را به جبن نسبت مى داد و اصحاب او را به جبن نسبت مى دادند تا برگشت.

پس حضرت فرمود: اينها صاحب علم نيستند فردا علم را به دست كسى بدهم كه خدا و رسول را دوست دارد و خدا و رسول او را دوست دارند و برگردنده باشد به جنگ و هرگز نگريزد و برنگردد تا خدا بر دست او فتح كند. پس هر يك از صحابه در آن شب به آرزوى اين خوابيدند كه شايد فردا علم به او داده شود.

چون صبح شد همه با اين آرزو به خدمت حضرت شتافتند پس حضرت فرمود: على بن ابى طالب كجاست؟ عرض كردند: يا رسول اللّه! چشمهايش درد مى كند.

فرمود: او را حاضر سازيد؛ چون دست حضرت را گرفته آوردند فرمود: يا على! چه درد دارى؟

گفت: يا رسول اللّه! چشمم چنان درد مى كند كه جائى را نمى توانم ديد و سرم درد مى كند.

حضرت فرمود: بنشين و سر خود را در دامن من گذار.

پس آب دهان مبارك خود را به دست خود بر ديده و سر مباركش ماليد و فرمود:

«اللّهمّ قه الحرّ و البرد» «خداوندا! او را از ضرر گرما و سرما نگاهدار» .

پس در حال ديده هاى حق بين گشوده شد و صداع درد چشمش زائل شد و رايت سفيد خود را به دست او داد و فرمود: برو جبرئيل با توست و نصرت در پيش روى تو مى رود و ترس در دلهاى ايشان است، و بدان اى على كه ايشان در كتاب خود خوانده اند كه كسى كه ايشان را هلاك مى كند نام او «ايليا» است پس بگو منم على كه مخذول مى شوند ان شاء اللّه تعالى.

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام عرض كرد: يا رسول اللّه! با ايشان مقاتله كنيم تا مثل ما شوند و مسلمان شوند؟

حضرت فرمود: يا على! به تأنّى برو تا به عرصۀ ايشان درآئى پس دعوت كن ايشان را

ص: 1118

بسوى اسلام و خبر ده ايشان را به آنچه واجب است بر ايشان از حقّ خدا، پس بخدا سوگند كه اگر خدا يك مرد را به تو هدايت كند بهتر است از آنكه شتران سرخ مو همه از تو باشند.

حضرت امير عليه السّلام فرمود كه: رفتم تا به قلعه هاى ايشان رسيدم، پس مرحب بيرون آمد زره پوشيده و خودى بر سر گذاشته و سنگ بزرگى را سوراخ كرده بر بالاى خود بر سر گذاشته و اين رجز را مى خواند: «يهود خيبر مى دانند كه منم مرحب، در سلاح خود غوطه خورده ام، و دلير تجربه كرده ام» ، پس من گفتم: «منم آن كه مادرم مرا حيدر نام كرده است، مانند شير ژيان قدم به ميدان گذاشته ام، شما را مانند دانه كيل مى كنم و برمى دارم» ؛ پس چون دو ضربت از دو جانب رد شد من ضربتى بر سرش زدم كه سنگ و خود و سر آن عنود را به دونيم كردم كه شمشير بر دندانهايش نشست و از اسب گرديد و بر زمين افتاد (1).

و در روايت ديگر وارد شده است كه: چون حضرت فرمود: منم على بن ابى طالب، عالمى از علماى ايشان گفت كه: مغلوب شديد بحقّ كتابى كه خدا به موسى فرستاده است؛ و رعب عظيم در دلهاى ايشان بهم رسيد، و چون حضرت، مرحب را كشت لشكرى كه با او بودند به قلعه گريختند و دروازۀ قلعه را بستند و آن دروازۀ عظيم محكمى بود كه بيست نفر-و به روايتى چهل نفر (2)-آن را مى بستند و مى گشودند، پس حضرت به قوّت ربانى به حلقۀ آن در چسبيد و چنان حركت داد كه تمام قلعه بلرزيد و در را كند و بر روى دست گرفت و رفت تا فتح كرد پس در را انداخت (3).

ابو رافع گفت: من با شش نفر رفتيم كه در را حركت دهيم نتوانستيم حركت داد (4).

و عامه از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده اند كه جابر انصارى گفت: آن جناب

ص: 1119


1- . رجوع شود به ارشاد شيخ مفيد 1/124 و مجمع البيان 5/119 و مناقب ابن شهر آشوب 3/152-154 و قصص الانبياء راوندى 347 و دلائل النبوة 4/205-213 و كامل ابن اثير 2/219 و سيرۀ ابن هشام 3/334 و تاريخ طبرى 2/136.
2- . مجمع البيان 5/121.
3- . ارشاد شيخ مفيد 1/127.
4- . مجمع البيان 5/120.

در روز خيبر در را بر سر دست گرفت و بر خندق پل كرد تا همۀ مسلمانان از روى آن گذشتند، و قلعه را فتح كرد و بعد از آنكه آن را انداخت چهل نفر-و به روايتى هفتاد نفر- تلاش كردند كه آن را بردارند نتوانستند برداشت (1).

و ابو عبد اللّه جدلى گويد: حضرت امير المؤمنين عليه السّلام براى من نقل كرد كه در خيبر را كندم و سپر خود گردانيدم و با ايشان جنگ كردم تا ايشان را به فضل خدا گريزاندم، پس جسرى كردم بر روى خندق تا مسلمانان گذشتند، پس آن را چندين ذراع دور افكندم.

شخصى گفت: يا امير المؤمنين! خوش بار گرانى برداشته بودى.

حضرت فرمود: گرانى آن بر من نمى نمود مگر مثل اين سپر كه در دست دارم (2).

و شيخ طوسى روايت كرده است كه: در روز خيبر مرد بلند قامت سر بزرگى بيرون آمد از قلعه كه او را «مرحب» مى گفتند و يهودان او را امير خود مى دانستند به اعتبار شجاعت و تموّل او، پس هر كه از صحابه در برابر او رفت او گفت: منم مرحب، و بر او حمله كرد نايستاد و گريخت؛ مرحب دايه اى داشت كه از كاهنان بود و مرحب را بسيار دوست مى داشت به سبب جوانمردى و تنومندى و عظمت خلقت او و مكرر به او مى گفت كه:

هر كه با تو جنگ كند با او جنگ كن و هر كه خواهد بر تو غالب شود بر او غالب شو مگر كسى كه بگويد من حيدر نام دارم كه اگر در برابر او بايستى كشته مى شوى.

چون بسيار با مردم مقاتله كرد و همه را گريزاند به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شكايت كردند و التماس كردند كه امير المؤمنين عليه السّلام را به جنگ او بفرستد، پس آن حضرت على عليه السّلام را طلبيد و فرمود: يا على! برو و كفايت شرّ مرحب از سر ما بكن.

چون امير مؤمنان عليه السّلام رو به قلعۀ يهودان آورد و نام خدا را برد و مردانه رو به مرحب دويد، مرحب ترسيد و برگرديد، پس برگشت و رو به حضرت آورد و گفت: منم آن كه مادرم مرا مرحب نام كرده است، حضرت نيز رو به او دويد و فرمود: منم آن كه مادرم مرا

ص: 1120


1- . دلائل النبوة 4/212؛ البداية و النهاية 4/191.
2- . ارشاد شيخ مفيد 1/128.

حيدر نام كرده است.

چون مرحب آن نام را شنيد نصيحت دايه را به ياد آورد و گريخت، پس شيطان به صورت يكى از علماى يهود بر سر راه او آمد و گفت: به كجا مى روى؟

گفت: اين جوان مى گويد من حيدره نام دارم.

شيطان گفت: چه مى شود كه حيدره نام دارد؟

گفت: من مكرر از دايۀ خود شنيدم كه مى گفت: مبارزه مكن با قرنى كه حيدره نام داشته باشد كه تو را خواهد كشت.

شيطان گفت: قبيح باد روى تو، مگر حيدره در عالم يكى است؟ تو با اين عظمت و شوكت از چنين جوانى مى گريزى به گفتۀ زنى و اكثر گفته هاى زنان خطا مى باشد و اگر راست گويد حيدره نام در دنيا بسيار است، برگرد شايد او را بكشى و بزرگ قوم خود شوى و من از عقب تو تحريص مى كنم يهودان را كه تو را مدد كنند.

پس آن مخذول مدبر فريب آن محيل مزور را خورد و برگشت تا به نزديك آن حضرت رسيد، ضربتى بر سرش زد كه بر رو درافتاد و يهودان رو به هزيمت آوردند و فرياد مى كردند كه مرحب كشته شد (1).

و عامه به طرق متعدده از سعد بن وقاص روايت كرده اند كه او مى گفت كه: على را سه منقبت بود كه اگر يكى از آنها براى من مى بود بهتر بود براى من از شتران سرخ مو:

اول آنكه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم او را در جنگ تبوك در مدينه گذاشت، پس او گفت: يا رسول اللّه! مرا با اطفال و زنان مى گذارى؟ فرمود: يا على! آيا راضى نيستى كه از من به منزلۀ هارون باشى از موسى مگر آنكه پيغمبرى بعد از من نيست كه تو بعد از من پيغمبر باشى.

دوم آنكه شنيدم كه در روز خيبر مى گفت: علم را به مردى بدهم كه خدا و رسول را دوست دارد و خدا و رسول او را دوست دارند پس ما همه گردن كشيديم كه به ما بدهد،

ص: 1121


1- . امالى شيخ طوسى 3-4.

پس فرمود: على را بطلبيد، چون حاضر شد چشمهايش درد مى كرد پس آب دهان مبارك در ديده هاى او انداخت و علم را به دست او داد و خدا به دست او فتح كرد.

سوم آنكه چون آيۀ مباهله نازل شد على و فاطمه و حسن و حسين عليهما السّلام را طلبيد و فرمود: خداوندا! اينها اهل منند (1).

و در احتجاج از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در روز خيبر علم انصار را به سعد بن عباده داد و به جنگ يهود فرستاد و او گريخت و جراحت يافته بود، پس علم مهاجران را به عمر داد و فرستاد و او جنگ نكرده اصحاب خود را از جنگ ترسانيده گريخت؛ پس حضرت سه مرتبه فرمود: آيا مهاجران و انصار چنين مى كنند؟ پس فرمود: رايت را به مردى دهم كه گريزنده نباشد و خدا و رسول را دوست دارد و خدا و رسول او را دوست دارند (2).

و ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: در روز خيبر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم امير المؤمنين عليه السّلام را سوار كرد و عمامه به دست خود بر سر او بست و جامه هاى خود را بر او پوشانيد و او را بر استر خود سوار كرد و فرمود: يا على! برو كه جبرئيل از جانب راست تو مى آيد و ميكائيل از جانب چپ تو و عزرائيل در پيش روى تو و اسرافيل از عقب تو و دعاى من در عقب توست، پس قلعه را فتح كرد و در قلعه را چهل ذراع دور افكند (3).

عامه و خاصه به طرق بسيار روايت كرده اند كه: در روز شورى كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام حجتها بر افضليت خود بر آن منافقان القاء مى نمود فرمود: آيا در ميان شما كسى هست كه در وقتى كه عمر در روز خيبر برگشت و علم حضرت را برگردانيد و او اصحاب خود را به جبن نسبت مى داد و اصحاب او را به جبن نسبت مى دادند و گريخته به خدمت حضرت آمد و پيغمبر فرمود: البته فردا رايت را به مردى دهم كه گريزنده نيست و خدا و رسول او را دوست مى دارند و او خدا و رسول را دوست مى دارد و برنمى گردد تا

ص: 1122


1- . صحيح مسلم 4/1871؛ سنن ترمذى 5/596؛ مناقب خوارزمى 59؛ مستدرك حاكم 3/117.
2- . احتجاج 2/185.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 2/272.

خدا بر دست او فتح كند، و چون صبح شد مرا طلبيد گفتند: يا رسول اللّه! او از درد چشم ديده باز نمى تواند كرد، فرمود: بياوريد او را، چون من در خدمتش ايستادم آب دهان مباركش را بر ديدۀ من انداخت و فرمود: خداوندا! از او دور گردان گرما و سرما را؛ و تا اين ساعت به دعاى آن حضرت از گرما و سرما ضرر نيافتم و علم را گرفتم و كافران را گريزاندم، بغير از من كه اينها براى او واقع شده باشد؟ همه گفتند: نه (1).

باز فرمود: سوگند مى دهم شما را بخدا كه كسى در ميان شما هست بغير من كه رفته باشد به جنگ مرحب و او بيرون آمد و رجز مى خواند و از بس كه سرش بزرگ بود به عوض خود سنگى بزرگ مانند كوهى بر سر گذاشته بود و من ضربتى بر سرش زدم كه سنگ را شكافت و به سرش رسيد و او را كشت، بغير من كسى از شما چنين كرده است؟ گفتند: نه (2).

پس فرمود: شما را سوگند مى دهم كه كسى هست بغير از من در ميان شما كه در خيبر را كنده باشد و بر سر دست گرفته باشد و صد ذراع راه برده باشد و بعد از آن چهل نفر نتوانستند آن در را حركت داد؟ همه گفتند: نه (3).

و ابن بابويه به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت امير المؤمنين عليه السّلام در نامه اى كه به سهل بن حنيف انصارى نوشت در آنجا ذكر كرده بود كه:

بخدا سوگند كه چون در خيبر را كندم و چهل ذراع از پشت سر خود دور افكندم به قوّت جسدى نبود و به حركت غذائى نبود و ليكن مؤيد گرديدم به قوّت ملكوتى و به نفسى منوّر گرديدم به نور پروردگار خود، و من از احمد از بابت چراغى بودم كه از چراغى افروزند، بخدا سوگند كه اگر همۀ عرب يارى يكديگر كنند بر قتال من هرآينه رو نگردانم و نگريزم و اگر فرصت بيابم سرهاى منافقان را از بدنها جدا كنم، و كسى كه پروا از مرگ ندارد

ص: 1123


1- . خصال 555. و نيز رجوع شود به امالى شيخ طوسى 546 و مناقب خوارزمى 222 و مناقب ابن المغازلى 138.
2- . خصال 561.
3- . احتجاج 1/330. و نيز رجوع شود به امالى شيخ طوسى 552.

و پيوسته آرزوى مرگ دارد از جنگ چه پروا مى كند؟ (1)

و ايضا به سند معتبر روايت كرده است كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود در جواب يهودى كه مى پرسيد از امتحانها كه: خدا اوصياى پيغمبران را كرده است چه بر تو واقع شد؟ فرمود: اما سال ششم هجرت پس وارد شديم به شهر اصحاب تو خيبر بر مردان يهود و شجاعان ايشان و سواران قريش و مبارزان ايشان، پس رو به ما آوردند مانند كوهها از اسبان و مردان و اسلحۀ فراوان، و ايشان در محكمترين قلعه ها بودند و عدد ايشان از حد و احصا فزون بود و از روى نهايت جرأت و شوكت مبارز مى طلبيدند، و هر كه از اصحاب ما بر ايشان مى رفت مى كشتند تا آنكه ديده هاى صحابه همه سرخ شد و ترسيدند و در فكر جان خود افتادند و هيچ كس قبول نمى كرد كه به مبارزۀ ايشان برود و همه مى گفتند:

ابو الحسن مى بايد برود به جنگ ايشان؛ پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مرا بسوى ايشان فرستاد، و چون به ميدان قدم نهادم هركه در برابرم پيدا شد بر خاك مذلت انداختم و هر سواره كه نزديك من مى آمد استخوانش را در زير سم چهار پاى خود خرد مى كردم تا آنكه كسى جرأت مبارزۀ من نمى كرد، پس مانند شير گرسنه كه بر طعمۀ خود رو كند شمشير كشيدم و رو به ايشان آوردم تا همه را گريزاندم پس به قلعۀ خود گريختند و در قلعه را بستند، پس به دست خود به قدرت ربانى در قلعه را كندم و تنها داخل قلعۀ ايشان شدم و هر كه از مردان ايشان پيدا مى شد مى كشتم و زنانشان را اسير مى كردم تا آنكه آن قلعه ها را به تنهائى فتح كردم و بغير از خدا كسى مرا معاونت نكرد (2).

و قطب راوندى و شيخ طبرسى روايت كرده اند كه: جنگ خيبر در ماه ذيحجه سال ششم هجرت؛ و بعضى گفته اند كه: در اول سال هفتم واقع شد (3)، و زياده از بيست روز حضرت ايشان را محاصره كرد و چهارده هزار يهودى در قلعه هاى خيبر بودند و حضرت قلعه قلعه فتح مى كرد و مى رفت، و محكمترين قلاع ايشان قلعۀ «قموص» بود، پس در آن

ص: 1124


1- . امالى شيخ صدوق 415.
2- . خصال 369.
3- . مغازى 2/634.

قلعه علم را به ابو بكر داد و او گريخت و برگشت؛ به عمر داد، او نيز گريخت و برگشت؛ پس فرمود: علم را به مردى بدهم كه خدا و رسول را دوست دارد و خدا و رسول او را دوست دارند و گريزنده نيست و حمله آورنده است، پس منافقان صحابه گفتند: على نخواهد بود و از شر او ايمنيم زيرا كه از درد چشم زير پاى خود را نمى تواند ديد، چون حضرت امير عليه السّلام سخن ايشان را شنيد گفت: «اللّهم لا معطي لما منعت و لا مانع لما اعطيت» يعنى: «خداوندا! عطاكننده نيست چيزى را كه تو منع كنى، و منع كننده نيست چيزى را كه تو عطا كنى» .

چون روز ديگر صبح شد پيغمبر از خيمه بيرون آمد و علم را در پيش خيمه زد و همه آرزو مى كردند كه علم را به او بدهد حتى عمر با آنكه خود را آزموده بود مى گفت: من آرزوى امارت نكردم مگر در آن روز! پس حضرت فرمود: على را بطلبيد؛ مردم از همه طرف فرياد كردند كه: او چنان چشمش درد مى كند كه پيش پاى خود را نمى تواند ديد، فرمود: بياوريد او را؛ چون حاضر شد پس آب دهان در ديده هاى او انداخت و روشن شد و علم را به دست او داد و فرمود: برو و ايشان را به يكى از سه خصلت دعوت كن:

اول آنكه مسلمان شوند و قبول احكام مسلمانان بكنند و مالهاى ايشان از ايشان باشد.

دوم آنكه جزيه قبول كنند و مال ايشان از ايشان باشد.

سوم آنكه جنگ كنند.

چون حضرت به پاى قلعۀ ايشان آمد بغير جنگ به چيزى راضى نشدند، و چون مرحب در برابرش پيدا شد ضربتى زد و پاهايش را قلم كرد و انداخت و باقى لشكر گريختند و در قلعه را بستند-و به روايت راوندى در قلعۀ ايشان سنگ عظيمى بود كه مانند آسيا در ميانش سوراخى كرده بودند-پس حضرت امير عليه السّلام كمان را از چپ خود انداخت، چون شمشير در دست راستش بود دست چپ خود را داخل آن سوراخ كرد و به قوّت ولايت آن در را بسوى خود كشيد و كند و بر سر دست خود گرفت و داخل قلعه شد و آن را سپر كرد و با ايشان جنگ كرد، و چون يهود گريختند در را از عقب خود پرتاب كرد كه در آخر لشكر افتاد، و چون پيمودند چهل ذراع دور رفته بود پس چهل نفر جمع شدند

ص: 1125

و نتوانستند آن سنگ را از جا برداشت (1).

مؤلف گويد: قصۀ گريختن ابو بكر و عمر و فرمودن حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه: علم را به كسى خواهم داد كه خدا و رسول را دوست دارد و خدا و رسول او را دوست دارند، از متواترات است و بخارى و مسلم و ساير محدثان عامه در صحاح خود روايت كرده اند؛ و اكثر مفاخر و مناقبى كه از براى حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول شد در كتب معتبرۀ عامه مذكور است (2)؛ و همين واقعه از براى كسى كه اندك تميزى داشته باشد براى حقّيّت آن حضرت به خلافت و عدم استحقاق ابو بكر و عمر خلافت را كافى است زيرا كه هر عاقلى مى فهمد كه هرگاه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بعد از گريختن آنها بفرمايد كه فردا علم را به كسى مى دهم كه صاحب اين اوصاف است معلوم است كه آنها كه گريختند از اين اوصاف عاريند و كسى كه خدا و رسول را دوست ندارد و خدا و رسول او را دوست ندارند چگونه استحقاق آن دارند كه خليفۀ خدا و پيشواى دين و دنيا باشند.

و شيخ طبرسى به سند موثق از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است: چون حضرت امير عليه السّلام به در قلعۀ يهودان خيبر رسيد در قلعه را به روى آن حضرت بستند، پس حضرت در را كند و سپر كرد پس در را بر پشت خود گرفت تا همۀ مسلمانان از روى آن گذشتند و سنگينى مردم هيچ بر آن حضرت اثر ننمود (3)، پس در را انداخت، و چون بشارت به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد كه امير المؤمنين عليه السّلام قلعه را فتح كرد حضرت متوجه قلعه شد و امير المؤمنين به استقبال آن حضرت بيرون آمد، و چون نظر حضرت بر امير كبير افتاد فرمود: سعى مشكور و مردانگى مشهور تو به من رسيد و خدا از تو راضى شد و من از تو خشنود گرديدم، پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام گريست، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: چرا گريه مى كنى يا على؟ گفت: از روى شادى گريه مى كنم كه بشارت دادى كه خدا و رسول

ص: 1126


1- . رجوع شود به قصص الانبياء راوندى 347 و خرايج 1/159 و اعلام الورى 99.
2- . صحيح بخارى مجلد 3 جزء 5/76؛ صحيح مسلم 4/1871-1873: سنن ابن ماجه 1/86؛ مستدرك حاكم 3/494؛ مسند احمد بن حنبل 3/160؛ سنن ترمذى 5/596.
3- . در مصدر عبارت به اين صورت آمده است: «سنگينى مردم بر حضرت بيش از سنگينى در بر او بود» .

از من راضيند.

و فرمود: از جملۀ سبى ها كه حضرت امير گرفته بود، صفيه دختر حى بود، پس بلال را طلبيد و صفيه را به او داد و فرمود: ندهى او را مگر به دست رسول خدا تا آنچه خواهد بكند؛ پس بلال او را از ميان كشتگان گذرانيد، و چون نظر صفيه بر كشتگان افتاد حالتى او را عارض شد كه نزديك بود جان از بدنش بدر رود، چون به خدمت حضرت آورد او را و حضرت آن حال را در او مشاهده فرمود بلال را عتاب نموده فرمود: مگر رحم از دل تو كنده شده است كه زنى را از پيش كشتگان خويشان او مى گذرانى؟ پس صفيه را حضرت از براى خود گرفت و آزاد كرد و براى خود نكاح نمود (1).

و در آن چند روز صفيه را كنانه پسر ربيع بن ابى الحقيق زفاف كرده بود و او در شبى خواب ديد كه ماه در دامن او فرود آمد، چون خواب را به شوهر خود نقل كرد شوهرش طپانچه اى بر روى او زد كه رويش سياه شد و گفت: آرزوى آن دارى كه محمد پادشاه حجاز تو را بگيرد؟ چون حضرت اثر طپانچه را در روى او ديد از او پرسيد: چرا روى تو چنين شده است؟ او واقعه را براى حضرت نقل كرد (2).

و در كتاب مشارق الانوار روايت كرده است: چون صفيه را به خدمت حضرت آوردند او در نهايت حسن و جمال بود، حضرت خراشى در روى او ديد و از سبب آن پرسيد، صفيه گفت: چون على عليه السّلام در قلعه را حركت داد تمام قلعه بلرزيد و نظارگيان كه بر قلعه مشرف شده بودند همه افتادند و من از تخت خود افتادم و رويم به پايۀ تخت خورد و خراشيد؛ حضرت فرمود: اى صفيه! مرتبۀ على نزد خدا عظيم است و على چون در را حركت داد قلعه بلرزيد و آسمانها و زمينها و عرش اعلا از براى غضب آن برگزيدۀ خداى اعلى به لرزه آمدند.

چون على عليه السّلام مرحب را به دونيم كرد جبرئيل متعجب به نزد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم

ص: 1127


1- . اعلام الورى 100.
2- . مجمع البيان 5/121.

آمد، حضرت فرمود: اى جبرئيل! از چه چيز تعجب مى كنى؟ گفت: ملائكه در مواضع ملكوت ندا مى كنند: «لا فتى الاّ عليّ لا سيف الاّ ذو الفقار» و تعجب من از آن است كه چون مأمور شدم قوم لوط را هلاك كنم هفت شهر ايشان را از طبقۀ هفتم زمين جدا كردم و به يك پر بال خود برداشتم و بلند كردم تا به جائى رسانيدم كه اهل آسمان صداى مرغان ايشان و گريۀ اطفال ايشان را مى شنيدند و تا صبح نگاه داشتم و منتظر امر حق تعالى بودم و سنگينى آنها را بر بال خود نيافتم، و امروز چون على «اللّه اكبر» گفت و از روى غضب آن ضربت هاشمى را بر مرحب زد از جانب خدا مأمور شدم كه زيادتى قوّت ضربت او را بگيرم كه زمين را با گاو به دونيم نكند، و آن ضربت بر بال من گرانتر از آن هفت شهر بود با آنكه ميكائيل و اسرافيل در هوا بازوى او را گرفته بودند (1).

و شيخ طبرسى روايت كرده است: ابن ابى الحقيق از قلعۀ خود به خدمت حضرت فرستاد و امان طلبيد كه از قلعه به زير آيد و با حضرت سخن بگويد، چون فرود آمد با حضرت صلح كرد كه خون قوم او محفوظ باشد و فرزندان و زنان ايشان را به ايشان بگذارند و جميع خانه ها و مزارع و اموالشان از حضرت باشد بغير از جامه اى كه پوشيده باشند، پس آن جناب با ايشان به اين نحو صلح كرد، و چون اهل فدك اين قضيه را شنيدند آنها نيز امان طلبيدند و به اين نحو با حضرت صلح كردند، پس اهل خيبر عرض كردند: ما زمينها را بهتر از ديگران آبادان مى توانيم كرد، اينها را به ما بگذار كه نصف حاصل از ما باشد و نصف از تو، حضرت راضى شد و به اين نحو با ايشان معامله نمود و شرط كرد كه هر وقت كه خواهد، ايشان را بيرون كند؛ و اهل فدك نيز قبول كردند. پس خيبر مال جميع مسلمانان بود چون به جنگ گرفتند و فدك مخصوص حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود چون بى جنگ ايشان دادند (2).

و از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام مروى است كه: چون پيغمبر از خيبر فارغ شد

ص: 1128


1- . مشارق انوار اليقين 110.
2- . مجمع البيان 5/121-122.

خواست كه بر سر قلعه هاى فدك بفرستد، پس رايت ظفر آيت را بست و فرمود: كيست اين رايت را به حقيّت بگيرد؟ زبير برخاست و گفت: من مى گيرم.

حضرت فرمود: دور شو.

و سعد برخاست و باز چنين جواب شنيد.

پس فرمود: يا على! برخيز كه حق توست.

پس حضرت امير عليه السّلام علم را گرفت و متوجه فدك شد و با ايشان صلح كرد كه خون ايشان محفوظ باشد و مالشان از حضرت رسول باشد، پس قلعه ها و شهرها و باغها و مزرعه هاى فدك مخصوص حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شد و مسلمانان در آنها حق نداشتند.

پس جبرئيل نازل شد و گفت: حق تعالى تو را امر مى فرمايد كه به ذى القربى بدهى حق او را.

حضرت فرمود: قرباى من كيست و حق چيست؟

جبرئيل گفت: قرباى تو فاطمه عليها السّلام است و حقّ او جميع فدك است.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم جناب فاطمه را طلبيد و نامه اى نوشت و فدك را به او داد (1). و چون آن جناب از دنيا رفت ابو بكر و عمر فدك را از فاطمه عليها السّلام غصب كردند.

ابن شهر آشوب روايت كرده است: حضرت رسول چون متوجه فتح قلعه هاى فدك شد ايشان به قلعه اى از قلعه هاى حصين خود متحصن شدند، آن جناب ايشان را طلبيد و فرمود: چه خواهيد كرد اگر شما را در اين قلعه بگذارم و جميع قلاع شما را بگشايم و اموال شما را متصرف شوم؟

گفتند: ما در آن قلعه ها حافظان داريم و كليدهاى آنها نزد ماست.

حضرت فرمود: بلكه كليدهاى آنها را خدا به من داده است و در دست من است و كليدها را در آورد و به ايشان نمود.

ايشان متهم كردند آن مردى را كه كليدها را به او سپرده بودند كه او كليدها را به

ص: 1129


1- . اعلام الورى 100.

حضرت داده و با او عتاب كردند، او سوگند ياد كرد كه كليدها نزد من است و در سبدى گذاشته ام و سبد را در صندوقى گذاشته ام و صندوق را در خانۀ محكمى پنهان كرده ام و درش را قفل زده ام؛ چون به آن خانه رفت و ملاحظه كرد قفلها را به حال خود يافت و كليدها را نديد، پس برگشت و گفت: من اكنون دانستم كه او پيغمبر است زيرا كه من كليدها را مضبوط كرده بودم، و چون او را ساحر مى دانستم آيه اى چند از تورات براى دفع سحر او بر آن قفلها خوانده بودم و اكنون همه به حال خود است و كليدها نيست، اكنون دانستم كه او ساحر نيست.

پس به خدمت حضرت برگشتند و گفتند: كى داد كليدها را به تو؟

فرمود: آن كسى داد كه الواح را به موسى داد، جبرئيل براى من آورد.

پس در قلعه را گشودند و به خدمت آن جناب آمدند و بعضى مسلمان شدند و حضرت مالشان را خمس گرفت و به ايشان گذاشت، و هر كه مسلمان نشد اموالش را تصرف نمود، پس آيه نازل شد كه وَ آتِ ذَا اَلْقُرْبى حَقَّهُ (1)حضرت از جبرئيل پرسيد: ذى القربى كيست و حق او چيست؟ گفت: فدك را به فاطمه عليها السّلام بده كه ميراث اوست از مادرش خديجه و خواهرش هند دختر ابى هاله.

پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به مدينه برگشت و فاطمه عليها السّلام را طلبيد و مالها را تسليم او كرد و آيه را بر او خواند.

فاطمه عرض كرد: يا رسول اللّه! آنچه از من است به تو گذاشتم.

حضرت فرمود: بعد از من با تو منازعه خواهند كرد؛ پس صحابه را طلبيد و در حضور ايشان اموال را با املاك فدك تسليم حضرت فاطمه كرد.

فاطمه عليها السّلام مالها را بر مسلمانان قسمت فرمود و هر سال قوت خود را از فدك برمى داشت و باقى حاصل را بر مسلمانان قسمت مى كرد تا آنكه بعد از وفات حضرت

ص: 1130


1- . سورۀ اسراء:26.

رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ابو بكر و عمر از آن حضرت غصب كردند (1).

مؤلف گويد: روايت ديگر كه مؤيد اين روايت در فتح فدك است در بابهاى معجزات گذشت.

و در كتاب اختصاص به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: امّ ايمن نزد عمر و ابو بكر شهادت داد كه: من روزى در خانۀ فاطمه عليها السّلام نشسته بودم كه جبرئيل نازل شد و گفت: يا محمد! برخيز كه خدا امر كرده است كه ملك فدك را براى تو خط بكشم به بال خود، پس حضرت برخاست و رفت و بعد از اندك زمانى برگشت؛ فاطمه پرسيد: به كجا رفتى اى پدر؟ فرمود: جبرئيل براى من به بال خود مملكت فدك را خط كشيد و حدودش را به من نمود و مرا امر كرد كه تسليم تو نمايم، پس حضرت فدك را به او تسليم كرد و مرا و على بن ابى طالب را گواه گرفت (2).

مترجم گويد: قصۀ فدك و غصب آن بعد از اين مفصل مذكور خواهد شد ان شاء اللّه.

كلينى و شيخ مفيد به سندهاى حسن و معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه:

چون پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خيبر را فتح نمود در دست ايشان گذاشت و با ايشان مقاطعه به نصف كرد نخلستان و اراضى را، چون وقت رسيدن ميوه شد عبد اللّه بن رواحه را فرستاد كه تخمين كرد ميوه ها و زراعت ايشان را و حضرت به ايشان فرمود: اگر خواهيد شما به اين تخمين قبول كنيد و حصۀ ما را بدهيد و اگر خواهيد ما برداريم و حصۀ شما را بدهيم؛ ايشان گفتند: به اين عدالت آسمان و زمين برپاست (3).

و قطب راوندى روايت كرده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر سر خيبر رفت يهودان چهار هزار سوار از قبيلۀ غطفان كه همسوگند ايشان بودند به مدد خود طلبيده بودند، چون حضرت نزديك خيبر فرود آمد كسى صدا زد در ميان قبيلۀ غطفان كه برگرديد بر قبيلۀ خود كه دشمن بر سر شما آمده است، چون ايشان برگشتند بسوى قبيلۀ

ص: 1131


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/186.
2- . اختصاص 183-184.
3- . كافى 5/266؛ تهذيب الاحكام 7/193؛ امالى شيخ طوسى 342.

خود كسى را نديدند، پس دانستند كه اين از جانب خدا بوده است كه ايشان برگشتند و حضرت بر يهود ظفر يابد.

و چون حضرت امير عليه السّلام قلعۀ بزرگ ايشان را فتح كرد يك قلعه ماند كه جميع اموال مأكول ايشان در آن قلعه بود و راهى نداشت كه توان از آن راه فتح كرد، پس حضرت ايشان را محاصره كرد و بعد از چند روز يكى از يهودان ايشان آمد و گفت: يا محمد! مرا امان ده به جان و مال و اهل خود تا تو را دلالت كنم كه از چه راه فتح اين قلعه مى توانى كرد.

حضرت فرمود: تو را امان دادم بگو.

يهودى موضعى را نشان داد و گفت: امر فرما كه در اين موضع نقبى بكنند، آن نقب منتهى خواهد شد به آب ايشان پس آب ايشان را سد كن، و چون آب نداشته باشند قلعه را بزودى به تو خواهند داد.

حضرت فرمود: ممكن است كه خدا از اين بهتر وسيله اى براى فتح برانگيزد و ليكن امان تو برقرار است.

چون روز ديگر شد حضرت سوار شد بر استر خود و مسلمانان را فرمود كه: از عقب من بيائيد؛ و به جانب قلعه روان شد و آن كافران از قلعه تير و سنگ پياپى به جانب حضرت مى انداختند و از جانب راست و چپ حضرت مى رفت و به اعجاز آن حضرت نه آسيبى به او مى رسيد و نه به احدى از مسلمانان تا حضرت به دروازۀ قلعۀ ايشان رسيد، پس به دست مبارك خود بسوى ديوارهاى قلعه اشاره فرمود و ديوارها به زمين فرو رفت تا آنكه سر ديوارها مساوى زمين شد و حكم فرمود تا مسلمانان بى مشقت از سر ديوارها داخل قلعه شدند و قلعه را گرفتند (1).

و قطب راوندى از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است كه آن حضرت فرمود:

چون با رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از خيبر برگشتيم به رودخانه اى رسيديم كه مملو از آب بود

ص: 1132


1- . خرايج 1/164.

و چون اندازه كرديم چهارده قامت آب داشت، پس مردم گفتند: يا رسول اللّه! دشمن از عقب ماست و رود در پيش روى ما، چنانكه اصحاب موسى گفتند: إِنّا لَمُدْرَكُونَ (1)، پس حضرت پياده شد و گفت: پروردگارا! براى هر پيغمبر مرسل علامتى قرار دادى، پس قدرت خود را به ما بنما؛ و تازيانه بر آب زد و سوار شد و فرمود: بيائيد از عقب من و بسم اللّه گفت و بر روى آب روان شد و صحابه از عقب آن حضرت رفتند و سم اسبان و پاى شتران تر نشد تا از آب گذشتند (2).

و شيخ طبرسى روايت كرده است كه: چون حضرت فتح قلاع خيبر نمود و مطمئن شد و قرار گرفت، زينب دختر حارث بن سلام كه دختر برادر مرحب بود گوسفند بريانى براى حضرت به هديه آورد و پرسيده بود كه: حضرت كدام عضو گوسفند را بيشتر رغبت مى فرمايد؟ گفته بودند: دست گوسفند را؛ پس زهر بسيارى در دست گوسفند بكار برده بود و ساير اعضاى آن را نيز مسموم گردانيده بود، چون به نزد حضرت آورد حضرت از دست آن گوسفند لقمه اى برداشت و در دهان گذاشت و بشر بن براء بن معرور نيز در خدمت حضرت بود و او نيز لقمه اى برداشت و به دندان زد؛ حضرت دست كشيد و فرمود:

دست مگذاريد بر اين گوسفند كه ذراع آن مرا خبر مى دهد كه آن را به زهر آلوده اند، چون حضرت آن يهوديه را طلبيد و از او پرسيد او اعتراف كرد كه من كرده ام، حضرت فرمود:

چرا چنين كردى؟ گفت: مى دانى كه چه بر سر قوم من آوردى؟ من گفتم: اگر پيغمبر است خواهد دانست كه اين مسموم است و اگر پادشاه است ما از او خلاصى مى يابيم. پس آن صاحب خلق عظيم عفو كرد از او و بشر بن براء از آن لقمه شهيد شد، و چون حضرت در مرض موت بود مادر بشر به عيادت حضرت آمد، حضرت فرمود: اى مادر بشر! از روزى كه من خوردم آن لقمه را با فرزند تو در خيبر هر سال طغيان مى كرد و مرا رنجور مى ساخت و در اين مرتبه رگهاى پشت مرا قطع كرد؛ پس مسلمانان مى گفتند: پيغمبر نيز

ص: 1133


1- . سورۀ شعراء:61.
2- . خرايج 1/54.

شهيد شد (1).

و شيخ طبرسى به سند موثق از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه:

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پيش از آنكه به خيبر برود عمرو بن اميۀ ضمرى را به رسالت فرستاد به نزد نجاشى پادشاه حبشه و او را به اسلام دعوت نمود و جعفر و اصحابش را از او طلبيد، چون نامۀ حضرت به او رسيد مسلمان شد و براى جعفر و اصحابش تهيه اى نيكو مهيا كرد و جامه ها و خلعتهاى فاخر به ايشان بخشيد و ايشان را در دو كشتى سوار كرده به جانب مدينه فرستاد، پس در روز فتح خيبر جعفر به خدمت حضرت رسيد (2).

كلينى و شيخ طوسى و ابن بابويه و ديگران به سندهاى حسن بلكه صحيح روايت كرده اند از حضرت صادق عليه السّلام و در تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام بعضى مذكور است كه:

در روز فتح خيبر خبر قدوم جعفر به پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد پس حضرت فرمود: نمى دانم كه به كداميك از اين دو نعمت شادتر باشم، به فتح خيبر يا به آمدن جعفر؟ پس بزودى جعفر پيدا شد و چون نظر حضرت بر او افتاد برخاست-و به روايت امام حسن عسكرى عليه السّلام دوازده گام او را استقبال كرد-پس او را در برگرفت و گريست و ميان دو ديده اش را بوسيد و فرمود: اى جعفر! مى خواهى تو را عطائى بكنم؟ مى خواهى چيزى بزرگ به تو بخشم؟ و مكرر چنين مى فرمود؛ دنيا طلبان صحابه گمان كردند كه حضرت مال بسيارى يا مملكتى يا ولايتى به او خواهد بخشيد، پس همه گردنها كشيدند كه ببينند حضرت چه چيز به او عطا مى فرمايد، حضرت فرمود: نمازى تو را تعليم مى كنم كه هرگاه بكنى گناهان تو آمرزيده شود، و اگر هر روز بكنى براى تو بهتر باشد از دنيا و آنچه در دنياست، و هر كه بكند تو در ثواب او شريك باشى. پس نماز جعفر كه مشهور و در كتب مذكور است تعليم او فرمود (3).

ص: 1134


1- . مجمع البيان 5/122. و نيز رجوع شود به دلائل النبوة 4/263-264.
2- . اعلام الورى 101، و در آن «عمرو بن اميۀ ضميرى» مذكور شده است.
3- . كافى 3/465؛ تهذيب الاحكام 3/186؛ من لا يحضره الفقيه 1/552 و روايت در آن از امام باقر عليه السّلام مى باشد؛ خصال 484 كه سند روايت در آن از امام حسن عسكرى عليه السّلام مى باشد. و نيز رجوع شود به بحار الانوار 88/204-211.

و شيخ طوسى در امالى از حذيفة بن اليمان روايت كرده است كه: چون جعفر به مدينه آمد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در زمين خيبر بود، پس از براى حضرت هدايا آورد از جامه ها و غاليه و بوهاى خوش، پس حضرت فرمود: اين قطيفه را به كسى مى دهم كه خدا و رسول را دوست مى دارد و خدا و رسول او را دوست مى دارند؛ پس صحابه گردنها كشيدند براى طمع آن قطيفه، فرمود: على كجاست؟ عمار بن ياسر برجست و على عليه السّلام را طلبيد؛ چون آمد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: يا على! بگير اين قطيفه را؛ جناب امير عليه السّلام قطيفه را گرفت و چون به مدينه داخل شد رفت بسوى بقيع كه بازار مدينه در آنجا بود و چون آن قطيفه مطرز به طلا بود آن را به زرگر داد كه تارهاى آن را از زر جدا كرد و هزار مثقال طلا از آن بيرون آورد پس حضرت طلاها را فروخت و همه را بر فقراى مهاجران و انصار قسمت نمود، و چون به خانه برگشت هيچ از آن طلا با او نبود.

در روز ديگر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آن جناب را ديد و گروهى از صحابه كه عمار و حذيفه در ميان آنها بودند با رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم همراه بودند، فرمود: يا على! چون تو ديروز هزار مثقال طلا به دست آورده اى امروز من با اين گروه صحابه چاشت خود را نزد تو مى خوريم. و در آن روز جناب امير عليه السّلام هيچ چيز از قليل و كثير در خانه نداشت و شرم كرد حضرت را جواب بگويد، عرض كرد: بلى يا رسول اللّه بيائيد شما و هر كه خواهى.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داخل خانۀ على عليه السّلام شد و صحابه را فرمود: داخل شويد.

حذيفه گفت: ما پنج نفر بوديم، من بودم با عمار و سلمان و ابو ذر و مقداد، پس آن جناب به نزد فاطمه عليها السّلام رفت كه سؤال كند آيا چيزى براى ميهمانان بهم مى رسد، چون داخل خانه شد ديد كاسه اى از تريد در ميان خانه گذاشته است و مى جوشد و گوشت بسيار بر روى آن گذاشته و بوى مشك از آن ساطع است، پس حضرت آن كاسه را برداشت به نزد حضرت رسول آورد و همه از آن كاسه خورديم تا سير شديم و هيچ از آن كم نشد.

پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم برخاست و به نزد فاطمه عليها السّلام رفت و فرمود: اى فاطمه! اين طعام را از كجا آوردى؟

عرض كرد (چنانكه ما شنيديم) : اين طعام از جانب خدا آمد بدرستى كه خدا روزى

ص: 1135

مى دهد هر كه را خواهد بى حساب.

پس حضرت گريان بسوى ما بيرون آمد و مى فرمود: الحمد للّه كه نمردم تا ديدم در دختر خود آنچه زكريا عليه السّلام ديد از براى مريم عليها السّلام كه هرگاه در محراب نزد او مى رفت نزد او روزى مى يافت و مى گفت: اى مريم! از كجا اين روزى براى تو مى آيد؟ مريم مى گفت: از جانب خدا بدرستى كه خدا روزى مى دهد هر كه را خواهد بى حساب (1).

و شيخ طبرسى از عبد الرحمن بن ابى ليلى روايت كرده است كه: حضرت امير المؤمنين عليه السّلام گاه در شدت گرما دو جامۀ پنبه دار مى پوشيد و بيرون مى آمد و پروا نمى كرد و گاه در زمستان با دو جامۀ تنگ بيرون مى آمد و از سرما پروا نمى كرد! پس اصحاب من به نزد من آمده گفتند: آيا سبب اين بر تو معلوم شده است؟ گفتم: نه، گفتند: از پدر خود بپرس كه گاهى شبها به خدمت آن جناب مى رود و صحبت مى دارد شايد اين را معلوم كند؛ عبد الرحمن گفت: چون از پدرم سؤال كردم پدرم شبى از آن جناب از سبب اين حال سؤال كرده بود، حضرت فرموده بود: آيا در خيبر با ما نبودى؟ عرض كرد: بلى بودم، فرمود: مگر نشنيدى كه در وقتى كه ابو بكر و عمر علم پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را برگردانيدند و گريختند حضرت فرمود: امروز علم را به مردى مى دهم كه او خدا و رسول را دوست دارد و خدا و رسول او را دوست دارند و خدا بر دست او قلعه را فتح كند و او بسيار حمله آورنده است و گريزنده نيست، پس مرا طلبيد و علم را به دست من داد و گفت: خداوندا! كفايت كن از او گرما و سرما را، پس بعد از آن نه گرما يافتم و نه سرما (2).

و اين حديث را بيهقى كه از علماى مشهور عامه است در كتاب دلائل النبوه ايراد نموده است با بسيارى از احاديث خيبر و مناقب حضرت امير المؤمنين عليه السّلام كه سابقا روايت شد (3).

ص: 1136


1- . امالى شيخ طوسى 614.
2- . مجمع البيان 5/121.
3- . دلائل النبوة 4/205-213.

باب چهلم: در بيان عمرۀ قضا و نوشتن نامه ها به پادشاهان و ساير وقايع است تا غزوۀ مؤته

ص: 1137

ص: 1138

على بن ابراهيم روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از جنگ خيبر مراجعت نمود اسامة بن زيد را با لشكرى بسوى بعضى از شهرهاى يهود فرستاد در ناحيۀ فدك كه ايشان را بسوى اسلام دعوت نمايد، و در بعضى از آن شهرها مردى از يهود بود كه او را «مرداس بن نهيك فدكى» مى گفتند، چون لشكر حضرت را ديد اهل و مال خود را جمع كرد و به ناحيۀ كوه رفت و عرض كرد: «اشهد ان لا اله الا اللّه و اشهد ان محمدا رسول اللّه» ، پس اسامه به اسلام او اعتنا نكرد و نيزه اى بر او زد و او را كشت! چون به خدمت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم برگشت و واقعه را عرض كرد حضرت فرمود: چرا كشتى مردى را كه كلمۀ اسلام گفت؟ اسامه عرض كرد: يا رسول اللّه! كلمه را از ترس كشته شدن گفت، حضرت فرمود: تو پردۀ دل او را شكافتى كه بدانى از ترس گفت و تو را با دل او چه كار است؟

پس حق تعالى اين آيه را فرستاد وَ لا تَقُولُوا لِمَنْ أَلْقى إِلَيْكُمُ اَلسَّلامَ لَسْتَ مُؤْمِناً (1)، پس اسامه سوگند ياد كرد كه ديگر جنگ نكند با كسى كه كلمه (2)گويد؛ و اين را عذر خود گردانيد كه در جنگها امير المؤمنين عليه السّلام حاضر نشد، و عذر آخرش بدتر از گناه اولش بود (3).

و شيخ طبرسى و ديگران روايت كرده اند كه: در سال بعد از حديبيه باز در ماه ذى قعده سال هفتم هجرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با اصحاب خود متوجه مكه گرديد براى قضاى عمرۀ حديبيه، پس داخل مكه شدند و عمره بجا آوردند و سه روز در مكۀ معظمه ماندند و بسوى

ص: 1139


1- . سورۀ نساء:94.
2- . منظور از «كلمه» شهادتين است.
3- . تفسير قمى 1/148-149.

مدينه مراجعت نمودند (1).

و از زهرى روايت كرده است كه: پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم جعفر بن ابى طالب را جلوتر فرستاد به مكه تا ميمونه دختر حارث را براى حضرت خواستگارى كند، پس او عباس را وكيل نمود زيرا كه خواهرش ام الفضل زوجۀ عباس بود؛ پس عباس او را به نكاح حضرت در آورد، و چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داخل مكه شد مشركان بر سر كوهها رفتند و مكه را از براى آن حضرت خالى كردند و از سر آن كوهها مشاهدۀ اصحاب پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى نمودند؛ پس حضرت فرمود كه مسلمانان دوشها باز كنند و در طواف و سعى بدوند تا كافران جلادت و قوّت ايشان را مشاهده نمايند و موجب رعب ايشان شود.

پس ايشان طواف مى كردند و عبد اللّه بن رواحه در پيش روى آن حضرت رجز مى خواند و شمشير را حمايل كرده بود و به رغم انف كافران رجز مى خواند (2).

و كلينى به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در عمرۀ قضا شرط كرده بود بر كافران كه بتهاى خود را از صفا و مروه بردارند تا مسلمانان طواف كنند، پس مردى از مسلمانان مشغول شد به كارى و سعى نكرد تا سه روز منقضى شد و بتها را قريش برگردانيدند؛ پس صحابه عرض كردند: يا رسول اللّه! فلان مرد سعى نكرده است و بتها را به جاى خود گذاشته اند، پس حق تعالى فرستاد إِنَّ اَلصَّفا وَ اَلْمَرْوَةَ مِنْ شَعائِرِ اَللّهِ فَمَنْ حَجَّ اَلْبَيْتَ أَوِ اِعْتَمَرَ فَلا جُناحَ عَلَيْهِ أَنْ يَطَّوَّفَ بِهِما (3)«بدرستى كه صفا و مروه از شعائر خداست و محل عبادت اوست، پس هر كه حج خانۀ كعبه يا عمره كند پس حرجى نيست بر او كه طواف كند ميان صفا و مروه» در حالتى كه بتها بر روى آنها باشند (4).

و روايت كرده اند: چون سه روز شد و حضرت ارادۀ بيرون آمدن كرد دختر حمزه از

ص: 1140


1- . رجوع شود به مجمع البيان 5/127 و سيرۀ ابن هشام 4/370-372.
2- . رجوع شود به مجمع البيان 5/127.
3- . سورۀ بقره:158.
4- . كافى 4/435؛ تهذيب الاحكام 5/149.

عقب حضرت ندا كرد كه: اى عم! مرا مگذار در مكه، پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام او را گرفت و به فاطمه گفت كه: دختر عم خود را بردار (1).

و در كتب معتبره مذكور است كه: از جملۀ وقايع سال ششم هجرت، نامه فرستادن آن حضرت بود بسوى پادشاهان و دعوت نمودن ايشان به انقياد و اسلام؛ و در آن سال حضرت نگين از براى خود كند؛ و در ماه ذيحجۀ آن سال شش نفر را بسوى پادشاهان روانه كرد: حاطب بن ابى بلتعه را بسوى مقوقس؛ و دحية بن خليفۀ كلبى را بسوى قيصر پادشاه روم؛ و عبد اللّه بن حذافه را بسوى كسرى پادشاه عجم؛ و عمرو بن اميۀ ضمرى را بسوى نجاشى؛ و شجاع بن وهب را بسوى حارث بن ابى شمر غسانى؛ و سليط بن عمرو عامرى را بسوى هودة بن على نخعى.

اما مقومس چون نامۀ حضرت به او رسيد نامه را گرامى داشت و بوسيد و در جواب نوشت: مى دانم كه پيغمبرى مانده است كه مى بايد مبعوث گردد و رسول تو را گرامى داشتم؛ و براى حضرت چهار كنيز فرستاد كه يكى از آنها «ماريه» مادر ابراهيم بود و خواهر او «سيرين» ، و درازگوشى فرستاد كه آن را «عفير» مى گفتند و بعضى «يعفور» گفته اند، و استرى فرستاد كه آن را «دلدل» مى گفتند؛ و مسلمان نشد. پس حضرت هديۀ او را قبول كرد و فرمود كه: او ضنّت كرد (2)و پادشاهى او بقائى نخواهد داشت؛ و ماريه را براى خود برداشت و سيرين را به حسان بن وهب داد.

و اما قيصر كه او هرقل پادشاه روم بود پس روزى صبح كرد غمگين، علما از او پرسيدند سبب اندوه او را، گفت: در خواب ديدم كه پادشاه ختنه كنندگان ظاهر گرديده است، علماى او گفتند كه: ما بغير از يهود امتى گمان نداريم كه ختنه كنند و ايشان در تحت حكم تو داخلند اگر خواهى بفرما تا همه را بكشند تا از انديشۀ ايشان راحت يابى؛ در اين سخن بودند كه ناگاه رسولى از جانب حاكم بصرى رسيد و مردى از عرب را آورد و گفت:

ص: 1141


1- . جامع الاصول 9/246.
2- . ضنّت كرد: بخل نمود.

اى پادشاه! اين مردى است از عرب و خبر مى دهد از امر عجيبى چند كه در بلاد او حادث شده است. پس هرقل به ترجمان خود گفت كه: بپرس از اين مرد كه در بلاد او چه حادث شده است؟ چون سؤال كرد گفت: در ميان ما مردى ظاهر شده است و دعوى پيغمبرى مى كند و گروهى متابعت او كرده اند و ديگران مخالفت او مى كنند و در ميان ايشان نواير جدال و قتال در اشتعال است. گفت: اين را برهنه كنيد، چون برهنه كردند ديدند كه ختنه كرده است، پس هرقل گفت كه: اينك خواب من ظاهر شد، پس سپهسالار خود را طلبيد و گفت: در تمام مملكت شام تفحص تمام بكن شايد مردى را پيدا كنى كه خويشى با اين مرد كه دعوى پيغمبرى مى كند داشته باشد، اگر بيابى به نزد من بياور، پس او تفحص نمود و ابو سفيان را پيدا كرده به نزد او برد.

از ابن عباس مروى است كه گفت: من از ابو سفيان شنيدم كه گفت: چون ما با محمد صلح كرديم من با گروهى از قريش به تجارت شام رفتيم ناگاه ديديم كه رسولى از جانب هرقل آمد با جمعى از سواران و ما را برداشته به نزد او برد در وقتى كه در مجلس عظيمى نشسته بود و بزرگان روم همه در مجلس او حاضر بودند، پس مترجمى طلبيد و پرسيد كه:

كداميك از شما از جهت نسب نزديكتريد به اين مردى كه دعوى پيغمبرى مى كند؟

ابو سفيان گفت: من گفتم كه من نزديكترم از همه.

گفت: او را نزديك من بياوريد و رفقاى او را در عقب او بازداريد؛ پس ترجمانش را گفت: بگو به آن جماعت كه من از اين مرد سؤال مى كنم از احوال آن مردى كه در زمين شما پيدا شده است اگر در جواب من راست گويد بگوئيد راست مى گويد و اگر دروغ گويد بگوئيد دروغ مى گويد.

ابو سفيان گفت: اگر نه آن بود كه شرم كردم از آنكه دروغ من نزد او ظاهر شود هرآينه همه را دروغ مى گفتم؛ پس اول سؤالى كه كرد آن بود كه: نسب او در ميان شما چگونه است؟ گفتم: نسب بزرگى دارد و از همۀ عرب نجيب تر است.

گفت: آيا ديگرى پيش از او دعوى كرده بود در ميان شما؟ گفتم: نه.

گفت: آيا در پدران او پادشاهى بوده است؟ گفتم: نه.

ص: 1142

گفت: آيا اشراف قوم او پيروى او مى كنند يا ضعيفان ايشان؟ گفتم: بلكه ضعيفان ايشان.

پرسيد كه: آيا روز به روز اتباع او زياده مى شوند يا كم؟ گفتم: بلكه زياده مى شوند.

گفت: آيا كسى كه داخل دين او شد بعد از داخل شدن پشيمان مى شود؟ گفتم: نه.

گفت: آيا پيشتر او را متهم به دروغ مى داشتيد پيش از آنكه اين دعوى را بكند؟ گفتم:

نه.

گفت: هرگز از او مكرى ديديد؟ گفتم: نه و با او ما عهدى بسته ايم و صلحى كرده ايم تا مدتى نمى دانم كه در اين صلح با ما مكرى خواهد كرد يا نه.

ابو سفيان گفت: بغير اين كلمه چيزى ديگر نتوانستم داخل كرد.

باز پرسيد: تا حال با او جنگ كرده ايد؟ گفتم: بلى.

گفت: جنگ شما با او چگونه است؟ گفتم: جنگ ميان ما و او به نوبه است، گاهى ما غالبيم و گاهى او غالب است.

گفت: چه تكليف مى كند شما را؟ گفتم: مى گويد خدا را عبادت كنيد و چيزى را به او شريك مگردانيد و دست از سخنان پدران خود برداريد، و ما را امر مى كند به نماز و تصدق و عفت و صلۀ رحم.

پس به ترجمان گفت: بگو كه براى آن از نسب او پرسيدم، كه پيغمبران مى بايد كه صاحب نسب شريف باشند در ميان قوم خود؛ و براى آن پرسيدم كه از قوم او پيشتر كسى اين دعوى كرده است، زيرا كه اگر كسى اين دعوى كرده بود مى گفتم اين نيز متابعت او كرده است؛ و پرسيدم كه در پدرانش پادشاهى بوده است، براى آنكه اگر در پدرانش پادشاهى مى بود مى گفتم شايد پادشاهى پدران خود را طلب مى كند؛ و پرسيدم كه آيا پيشتر از او دروغى شنيده بوديد، براى آنكه معلوم شود كه هرگاه بر مردم دروغ نبندد چون جرأت كند كه بر خدا دروغ ببندد؟ ؛ و پرسيدم كه اشراف متابعت او كرده اند يا ضعيفان، براى آنكه هميشه ضعيفان و فقراء تابع انبياء مى شده اند؛ و پرسيدم كه زياده مى شوند يا كم، زيرا كه امر ايمان چنين مى باشد كه روز به روز انصار و اعوان آن زياده مى شوند تا مستقر گردد

ص: 1143

و تمام شود؛ و پرسيدم كه آيا كسى بر مى گردد بعد از يافتن دين او، براى آنكه دين حق در دلى كه قرار گرفت زايل نمى شود؛ و پرسيدم كه آيا مكر مى كند، براى آنكه پيغمبران مكر نمى كنند؛ و پرسيدم كه به چه امر مى كند، براى آنكه پيغمبران امركننده اند به نيكيها و نهى كننده اند از بديها. اگر آنچه گفتى راست است در اندك زمانى مالك خواهد شد اينجا را كه من ايستاده ام، و من مى دانستم كه او ظاهر خواهد شد امّا گمان نداشتم كه از ميان شما ظاهر شود، اگر مى دانستم كه به او مى توانم رسيد به هر سعى كه ممكن بود خود را به او مى رسانيدم و اگر نزد او مى بودم پايش را مى شستم.

پس طلبيد نامه را كه حضرت به حاكم بصرى فرستاده بود با دحيۀ كلبى و نامه را گرفت و خواند، حضرت نوشته بود: بسم اللّه الرحمن الرحيم نامه اى است از محمد بن عبد اللّه رسول خدا و بندۀ او بسوى هرقل بزرگ روم و سلام خدا بر كسى باد كه متابعت هدايت كند، اما بعد پس بدان كه من تو را دعوت مى كنم بسوى اسلام پس مسلمان شو تا سالم باشى از عذاب الهى در دنيا و عقبى و انقياد كن تا خدا اجر تو را دوباره عطا كند، و اگر قبول نكنى بر تو خواهد بود گناه آنها كه ايمان نياورده اند از رعيتهاى تو، پس اين آيه را نوشته بود قُلْ يا أَهْلَ اَلْكِتابِ تَعالَوْا إِلى كَلِمَةٍ سَواءٍ بَيْنَنا وَ بَيْنَكُمْ أَلاّ نَعْبُدَ إِلاَّ اَللّهَ وَ لا نُشْرِكَ بِهِ شَيْئاً وَ لا يَتَّخِذَ بَعْضُنا بَعْضاً أَرْباباً مِنْ دُونِ اَللّهِ فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُولُوا اِشْهَدُوا بِأَنّا مُسْلِمُونَ (1).

ابو سفيان گفت كه: چون نامه را خواند صداهاى ايشان بلند شد و نزاع ميان ايشان بهم رسيد و ما را بيرون كردند (2).

و قطب راوندى روايت كرده است كه دحيۀ كلبى گفت: چون حضرت مرا به رسالت فرستاد به نزد قيصر روم و او نامه را خواند و عالم بزرگ ايشان را كه اسقف مى گفتند طلبيد و خبر حضرت را به او گفت و نامه را به او نمود، اسقف گفت: اين آن پيغمبر است كه عيسى عليه السّلام ما را به او بشارت داده و ما انتظار او مى كشيديم و من او را تصديق مى كنم

ص: 1144


1- . سورۀ آل عمران:64.
2- . المنتظم 3/273-279.

و متابعت او مى نمايم، قيصر گفت: اگر من متابعت او كنم پادشاهى من برطرف مى شود.

بعد از آن قيصر فرستاد و ابو سفيان و ساير تجار مكه را طلبيد و سؤالها كرد چنانكه گذشت، و چون قيصر خواست كه اظهار اسلام كند نصارى جمع شدند كه اسقف را بكشند، اسقف به دحيه گفت كه: چون به نزد صاحب خود بروى سلام مرا به او برسان و به او بگو كه من شهادت دادم به وحدانيت خدا و آنكه محمد رسول خداست و نصارى سخن مرا نشنيدند؛ پس بيرون آمد و نصارى او را شهيد كردند (1).

و ايضا راوندى روايت كرده است كه: هرقل مردى از قبيلۀ غسان را به خدمت حضرت فرستاد كه تفحص آثار و علامات و اطوار آن حضرت بكند، و گفت: سه چيز را براى من حفظ كن: اول آنكه بر روى چه چيز نشسته است؛ دوم آنكه كى بر جانب راستش نشسته است؛ و اگر توانى خاتم نبوت را مشاهده كن. چون غسانى به حضرت رسيد ديد كه حضرت بر روى زمين نشسته است و على بن ابى طالب عليه السّلام بر جانب راستش نشسته است و پاى خود را در ميان آب گذاشته است و آب از زير پايش مى جوشد، پرسيد كه:

اين كيست كه در جانب راست او نشسته است؟ گفتند: پسر عم اوست، و غسانى آن سوم را فراموش كرده بود پس حضرت به اعجاز فرمود كه: بيا و نظر كن به آنچه صاحبت به آن امر كرده بود، پس برخاست و خاتم نبوت را در پشت حضرت مشاهده نمود، چون آن مرد به نزد هرقل رفت پرسيد كه: چه كردى؟ گفت: بر روى زمين نشسته بود و آب از زير پاهايش مى جوشيد و على پسر عمش در جانب راستش نشسته بود و من خاتم را فراموش كرده بودم او به ياد من آورد تا نظر كردم و ديدم خاتم نبوت را در پشت او.

پس هرقل گفت كه: اين آن پيغمبر است كه عيسى عليه السّلام بشارت داده است كه بر شتر سوار خواهد شد پس متابعت او بكنيد و او را تصديق كنيد، پس به رسول حضرت گفت كه:

برو به نزد برادرم و بر او عرض كن كه با من شريك باشد در پادشاهى و از پادشاهى

ص: 1145


1- . خرايج 1/131-132.

خود نتوانست گذشت (1).

و اما كسرى پس چون نامۀ حضرت را خواند نامه را دريد، و حضرت او را نفرين كرد كه ملك ايشان بزودى زايل شود (2)، و چنان شد.

و روايت كرده اند كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عبد اللّه بن حذافه را به نزد او فرستاد در نامه نوشت: بسم اللّه الرحمن الرحيم نامه اى است از محمد رسول خدا بسوى كسرى بزرگ فارس، سلام بر كسى باد كه متابعت هدايت نمايد و ايمان آورد به خدا و رسول و شهادت دهد به آنكه خدا يگانه است و شريكى ندارد و محمد بنده و رسول است، و تو را مى خوانم به دعوت خدا زيرا كه من فرستادۀ خدايم بسوى جميع مردمان كه بترسانم هر كه را زنده است و لازم گردد حجت خدا بر كافران، پس مسلمان شو تا سالم باشى از عذاب خدا و اگر ابا نمائى گناه مجوسان همه بر تو خواهد بود.

چون آن ملعون نامۀ كريمه خواند در غضب شد و نامه را دريد و گفت: بندۀ من چنين نامه اى به من مى نويسد و نام خود را پيش از نام من مى نويسد؛ چون خبر به حضرت رسيد فرمود كه: خدا پادشاهى او را از هم پاشيد چنانكه نامۀ مرا دريد (3).

و به روايت ديگر: مشت خاكى از براى حضرت فرستاد، حضرت فرمود كه: امت من بزودى مالك زمين او خواهند شد چنانكه خاك از براى من فرستاد (4).

پس كسرى نامه اى نوشت بسوى باذان كه عامل او بود در يمن كه: دو مرد تنومند قوى را بفرست بسوى آن مردى كه در حجاز بهم رسيده است و دعواى پيغمبرى مى كند و نام خود را پيش از نام من مى نويسد و مرا به دين خود دعوت مى كند تا او را بگيرند و به نزد من بياورند.

و به روايت ديگر: بگو كه دست از اين دعوى بردارد و اگر نه لشكر بر سر او مى فرستم

ص: 1146


1- . خرايج 1/104.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/112 و 113.
3- . تاريخ طبرى 2/132؛ المنتظم 3/282.
4- . مناقب ابن شهر آشوب 1/113.

و ملكش را خراب و او را اسير مى كنم.

پس باذان، بانوبه و خرخسك را به خدمت حضرت فرستاد-و به روايت ديگر: فيروز ديلمى را فرستاد (1)-و نامه اى نوشت كه: فرمان پادشاه عجم شده است كه تو با ايشان به نزد او بروى، و بانوبه را گفت كه احوال اين مرد را معلوم كن و خبر از براى من بياور، چون ايشان به مدينه آمدند و به خدمت حضرت رسيدند بانوبه گفت كه: شاهنشاه و پادشاه پادشاهان كسرى به باذان نوشته است كسى بفرستد كه تو را به نزد او ببرد و باذان مرا به نزد تو فرستاده است، اگر با من مى آئى شفاعت تو نزد شاهنشاه مى كنم كه آسيبى به تو نرساند و اگر ابا مى كنى او را مى شناسى، تو را و قوم تو را هلاك خواهد كرد و ديار تو را خراب خواهد كرد.

و بعضى گفته اند: چون به خدمت حضرت رسيدند ريشها را تراشيده بودند و شاربها را بلند گذاشته بودند، حضرت را ديدن ايشان بسيار بد آمد و فرمود كه: كى شما را به اين هيئت امر كرده است؟ گفتند: پروردگار ما-يعنى كسرى-ما را به اين امر كرده است، حضرت فرمود كه: و ليكن پروردگار من مرا امر كرده است كه ريش بلند بگذارم و شارب را ته بگيرم، پس فرمود كه: برويد و فردا به نزد من آييد، چون به خدمت حضرت آمدند فرمود كه: پروردگار من مرا خبر داد كه ديشب كسرى كشته شد و خدا شيرويه پسر او را بر او مسلط كرد كه شكم او را دريد و او را كشت-و به روايت ديگر: حضرت فرمود كه ديشب كسرى و قيصر هر دو مردند (2)-و به پادشاه خود باذان بگوئيد كه پادشاهى من تا منتهاى زمين خواهد رسيد و ملك قيصر و كسرى به تصرف امت من در خواهد آمد و بگوئيد به او كه اگر مسلمان مى شود ملك او را به دست او مى گذارم.

چون ايشان به نزد باذان رفتند خبر را نقل كردند و گفتند: ما مهابتى از او مشاهده كرديم كه از هيچ پادشاهى نديده بوديم با آنكه در زىّ فقرا و مساكين است.

ص: 1147


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/113؛ خرايج 1/64.
2- . خرايج 1/133.

باذان گفت: اين سخن پادشاهان نيست، اين مرد پيغمبر است، اين قدر صبر مى كنم تا راستى سخن او بر ما ظاهر شود. پس بعد از چند روز نامۀ شيرويه به او رسيد كه: من كشتم كسرى را براى آنكه اشراف فارس را مى كشت، چون نامه به تو رسيد پيمان اطاعت مرا از قوم خود بگير و آن مردى را كه كسرى به تو نوشته بود كه آزار كنى او را متعرض او مشو تا امر من به تو برسد.

پس باذان و گروه فارسيان كه با او بودند همه مسلمان شدند (1).

و به روايت ديگر: فيروز مسلمان شد و چون عنسى كذاب خروج كرد و دعوى پيغمبرى كرد، حضرت فيروز را امر كرد كه او را كشت (2).

و ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: حق تعالى ملكى را فرستاد بسوى كسرى در وقت گرمى هوا كه او به خلوت رفته بود و گفت: اى كسرى! مسلمان شو و اگر نه اين عصا را مى شكنم، كسرى گفت: بهل بهل، پس آن ملك رفت و كسرى پاسبانان خود را طلبيد و گفت: چرا گذاشتيد كه اين مرد به نزد من آيد؟ گفتند: ما كسى را نديديم. پس بعد از يك سال باز در همان وقت ملك آمد و چنان گفت و باز او چنان جواب گفت. پس در سال سوم باز در همان وقت آمد و گفت: مسلمان شو و اگر نه عصا را مى شكنم، كسرى گفت: بهل بهل. پس ملك عصا را شكست و بيرون رفت و در همان شب پسرش او را كشت (3).

و اما نجاشى پس حضرت عمرو بن اميه را به نزد او فرستاد و در باب جعفر طيار و اصحاب اخيار او نامه اى نوشت و او تعظيم نامۀ حضرت كرد و بوسيد و بر ديده گذاشت و از براى تواضع نامه از تخت به زير آمد و بر روى زمين نشست و مسلمان شد؛ و گويند پسر خود را با شصت نفر از مردم حبشه بر كشتى سوار كرد و به خدمت حضرت فرستاد، و چون به ميان دريا رسيدند غرق شدند (4).

ص: 1148


1- . رجوع شود به تاريخ طبرى 2/133-134 و المنتظم 3/282-283.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/113.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/50.
4- . طبقات ابن سعد 1/198؛ المنتظم 3/288.

و بعضى گفته اند كه: اين نجاشى كه در آخر حضرت به او نامه نوشت، غير آن نجاشى است كه جعفر به نزد او هجرت نموده (1)؛ و بسيارى از احوال نجاشى پيش گذشت.

و اما حارث بن شمر غسانى پس ايمان نياورد و بزودى ملكش زايل شد و در سال فتح مكه مرد (2).

و اما هوذة بن على، او تعظيم نامۀ حضرت نموده و طلب شركت در پادشاهى با حضرت كرد و حضرت خبر داد كه ملك او زايل خواهد شد، او در سال فتح مكه به جهنم واصل شد (3).

و قطب راوندى از جرير بن عبد اللّه بجلى روايت كرده است كه گفت: حضرت نامه اى به من داد و بسوى ذى الكلاع حميرى فرستاد كه او را به اسلام دعوت نمايم، چون نامۀ حضرت را به او دادم نامه را تعظيم نمود و اطاعت نموده با لشكر عظيمى متوجه خدمت حضرت شد و من با او بسوى مدينه مى رفتم، ناگاه در عرض راه به دير راهبى رسيدم و چون داخل دير شدم راهب از او پرسيد: به كجا مى روى؟

گفت: مى روم بسوى اين پيغمبرى كه مبعوث شده است و اين مرد رسول اوست كه بسوى من فرستاده است.

راهب گفت: آن پيغمبر مى بايد كه از دار دنيا به دار بقا رحلت كرده باشد.

من پرسيدم: از كجا دانستى؟

گفت: پيش از آنكه شما به دير من آئيد در كتاب دانيال عليه السّلام نظر مى كردم تا رسيدم به صفت محمد و نعت او و مدت عمر او، چون حساب كردم يافتم كه مى بايد در اين ساعت از دنيا رحلت كرده باشد.

پس ذو الكلاع برگشت و من به مدينه رفتم، چون داخل شدم حضرت در روزى كه او

ص: 1149


1- . المنتظم 3/289.
2- . طبقات ابن سعد 1/200؛ المنتظم 3/290.
3- . طبقات ابن سعد 1/201؛ المنتظم 3/290.

خبر داد، به عالم قدس ارتحال نموده بود (1).

و گويند كه: در سال ششم خوله دختر ثعلبه آمد به خدمت حضرت و از شوهر خود اوس بن صامت شكايت كرد كه به او ظهار كرده و حق تعالى حكم ظهار را فرستاد (2).

و گويند: در اين سال حضرت علاء بن حضرمى را بسوى منذر بن شادى فرستاد در بحرين كه او را دعوت نمايد به اسلام يا دادن جزيه، و ولايت بحرين در تصرف پادشاه عجم بود، پس منذر با جمعى از عرب مسلمان شدند و اهل بلاد از يهود و نصارى صلح كردند با علاء و منذر كه جزيه بدهند، و بحرين بى قتال فتح شد (3).

و شيخ طبرسى روايت كرده است از زهرى كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بعد از جنگ خيبر عبد اللّه بن رواحه را با سى سوار كه عبد اللّه بن انيس در ميان ايشان بود بسوى بشير (4)بن رزام يهودى فرستاد به سبب آنكه شنيد كه غطفان را جمع مى كند كه به جنگ حضرت آورد، و چون به نزد او رفتند گفتند: حضرت تو را مى طلبد كه عامل گرداند در خيبر، و بعد از سخن بسيار او را راضى كردند و با سى نفر همراه ايشان آمد و هر يك از مسلمانان رديف يكى از ايشان شدند، چون دو فرسخ راه آمدند بشير پشيمان شد و خواست كه عبد اللّه بن انيس را بكشد، عبد اللّه ملتفت شد و ضربتى بر پاى بشير زد و پايش را قطع كرد و او چوبى بر سر عبد اللّه زد و سرش را شكست، پس هر يك از مسلمانان رديف خود را بكشتند بغير از يكى از يهودان كه گريخت و هيچ كس از مسلمانان كشته نشدند، چون به خدمت حضرت آمدند آب دهان مبارك خود را بر جراحت او انداخت و در ساعت شفا يافت.

پس غالب بن عبد اللّه كلبى را بر سر بنى مره فرستاد، بعضى را كشتند و بعضى را اسير كرده به خدمت حضرت آوردند.

ص: 1150


1- . خرايج 2/517-518.
2- . مجمع البيان 5/246؛ تفسير الوسيط 4/262؛ تفسير ابن كثير 4/279.
3- . كامل ابن اثير 2/215، و در آن و همچنين در طبقات ابن سعد 1/202 منذر بن ساوى ذكر شده است.
4- . در مصدر «يسير» ذكر شده است.

و عيينة بن حصن را بر سر بنى عنبر فرستاد و بعضى را كشتند و بعضى را اسير كردند (1).

و در بعضى از كتب معتبرۀ مخالفان ذكر كرده اند كه: از جملۀ حوادث سال هفتم هجرت آن بود كه چون حضرت از جنگ خيبر برگشت در آخر شب فرود آمد در نزديك مسجد شجره و بلال را فرمود كه بيدار باشد، پس بلال هم به خواب رفت و همه بعد از طلوع آفتاب بيدار شدند و حضرت نماز را با صحابه قضا كرد (2)، و در اين باب سخنان در باب عصمت از سهو و نسيان گذشت.

و ايضا گفته است (3)كه: در اين سال آفتاب از براى على بن ابى طالب برگشت (4).

و گفته است كه: طحاوى كه از علماى مشهور عامه است در كتاب مشكل الحديث روايت كرده است از اسماء بنت عميس به دو سند كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سر مبارك خود را در دامن امير المؤمنين عليه السّلام گذاشت و وحى بر او نازل مى شد و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام نماز عصر نكرده بود تا آفتاب غروب كرد، پس چون وحى برطرف شد حضرت پرسيد: يا على! نماز كرده اى؟ گفت: نه، پس حضرت دست به دعا برداشت و گفت: خداوندا! على در طاعت تو و طاعت رسول تو بود پس آفتاب را براى او برگردان. اسماء گفت: ديدم آفتاب را بعد از فرو رفتن طلوع كرد از مغرب بر زمينها و كوهها تابيد و اين در صهبا بود در خيبر. و طحاوى گفته است: اين حديث ثابت است و ثقات روايت كرده اند (5).

و گفته است كه: در اين سال نجاشى امّ حبيبه دختر ابو سفيان را براى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خواستگارى نمود و فرستاد (6).

ص: 1151


1- . اعلام الورى 101-102.
2- . رجوع شود به تاريخ طبرى 2/139 و المنتظم 3/298 و تفسير الدر المنثور 4/293.
3- . از بحار الانوار 21/42 معلوم مى شود كه منظور علامۀ مجلسى از «گفته است» كازرونى مؤلف كتاب المنتقى فى مولود المصطفى مى باشد.
4- . رجوع شود به كفاية الطالب 385 و مناقب خوارزمى 217.
5- . رجوع شود به مشكل الآثار 2/7-8 و 4/268-269.
6- . رجوع شود به تاريخ ابى الفداء 1/201-202 و تاريخ ابن خلدون بقيۀ جلد 2/37 و بحار الانوار 21/43 به نقل از المنتقى فى مولود المصطفى.

و در اين سال شيرويه پدر خود را كشت در شب سه شنبه دهم ماه جمادى الثانى هفت ساعت از شب گذشته (1).

و در اين سال مقوقس ماريه و خواهرش سيرين را با يعفور و دلدل براى حضرت فرستاد (2).

و در اين سال حضرت ميمونه دختر حارث را خواست (3).

و در حوادث سال هشتم هجرت ذكر كرده است كه: در اين سال حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فاطمه دختر ضحاك را خواست و او از حضرت اظهار كراهت نمود-به اغواى عايشه و حفصه-و حضرت او را رد كرد و به خانۀ اهلش فرستاد (4).

و در اين سال منبر از براى حضرت ساختند، و بعضى در سال هفتم گفته اند (5).

و از جابر منقول است كه: حضرت بر چوب خرمائى پشت مى داد و خطبه مى خواند پس زنى از انصار پسرى داشت كه نجار بود گفت: يا رسول اللّه! رخصت فرما كه پسرم براى تو منبرى بسازد كه بر روى آن خطبه بخوانى، حضرت رخصت فرمود و او ساخت؛ و منبر حضرت سه پايه داشت.

و چون روز جمعه حضرت بر منبر رفت آن چوب خرما مانند كودكى از مفارقت حضرت ناله كرد تا شكافته شد، پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از منبر فرود آمد و دست مبارك بر آن ماليد و او را تسكين فرمود و بر منبر رفت و خطبه را تمام كرد (6).

ص: 1152


1- . المنتظم 3/298-299.
2- . تاريخ طبرى 2/141؛ طبقات ابن سعد 8/170؛ المنتظم 3/299.
3- . تاريخ طبرى 2/143؛ طبقات ابن سعد 8/104؛ البداية و النهاية 4/233.
4- . طبقات ابن سعد 8/112؛ المنتظم 3/314؛ البداية و النهاية 4/374.
5- . تاريخ طبرى 2/141؛ المنتظم 3/317.
6- . رجوع شود به الوفا بأحوال المصطفى 326 و المنتظم 3/317-318 و وفاء الوفا 2/388.

باب چهل و يكم: در بيان غزوۀ مؤته است

ص: 1153

ص: 1154

شيخ طبرسى و ديگران روايت كرده اند كه: غزوۀ مؤته در ماه جمادى الاول سال هشتم هجرت بود (1).

و ابن ابى الحديد گفته است كه: سببش آن بود كه حضرت در سال هشتم حارث بن عمير ازدى را با نامه اى به نزد پادشاه بصرى فرستاد، چون به مؤته رسيد شرحبيل بن عمرو غسانى به او رسيد و پرسيد: به كجا مى روى؟ گفت: به شام مى روم، پرسيد: از رسولان محمدى؟ گفت: آرى، پس آن ملعون فرمود كه او را بستند و گردنش را زد.

چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اين واقعه را شنيد بسيار محزون شد و لشكر گرانى ترتيب داد و به آن طرف فرستاد (2).

و مشهور ميان عامه آن است كه اول زيد بن حارثه را بر ايشان امير كرد، و فرمود: اگر زيد كشته شود جعفر امير باشد، و اگر جعفر شهيد شود عبد اللّه بن رواحه امير باشد، و اگر او هم كشته شود مسلمانان كسى را اختيار كنند (3).

و شيخ طبرسى به سند موثق از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: اول جعفر را امير كرد و بعد از او زيد را و بعد از او ابن رواحه را، چون به معان رسيدند خبر به ايشان رسيد كه هرقل پادشاه روم در مأرب فرود آمده است با صد هزار نفر از روم و صد هزار نفر از قبايل عرب.

ص: 1155


1- . اعلام الورى 102، و در آن فقط كلمۀ جمادى ذكر شده است؛ تاريخ طبرى 2/149؛ البداية و النهاية 4/241.
2- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 15/61؛ مغازى 2/755-756.
3- . تاريخ طبرى 2/149؛ المنتظم 3/318؛ البداية و النهاية 4/241.

و در روايت ابان بن عثمان: خبر به ايشان رسيد كه گروه بسيار از كفار عرب و عجم از قبايل لخم و جذام و بلى و قضاعه جمع شده اند و مشركان در زمين مشارق فرود آمده اند، پس مسلمانان در معان دو روز ماندند و گفتند: مى فرستيم به خدمت حضرت و خبر مى كنيم كه دشمن ما بسيارند تا آنچه فرمايد بعمل آوريم.

عبد اللّه بن رواحه گفت: هرگز با دشمن به بسيارى لشكر جنگ نكرده ايم بلكه هميشه به قوّت دين حقى كه خدا به ما بركت كرده است جنگ مى كنيم.

مسلمانان گفتند: راست مى گوئى. پس مهيا شدند با سه هزار نفر و روانه شدند و در قريه اى از قراى بلقا كه آن را شرف مى گفتند با لشكر روم ملاقات كردند و مسلمانان خود را به قريۀ مؤته كشيدند و در آنجا جنگ واقع شد (1).

و شيخ طوسى از زهرى روايت كرده است كه: چون جعفر بن ابى طالب از بلاد حبشه آمد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم او را به جنگ مؤته فرستاد و او را با زيد بن حارثه و عبد اللّه بن رواحه به ترتيب امير كرد بر آن لشكر.

و چون به بلقا رسيدند لشكرهاى روم و عرب با ايشان ملاقات كردند و مسلمانان به جانب قريۀ مؤته ميل كردند و در آنجا قتال واقع شد، و اول علم را زيد بن حارثه گرفت و قتال بسيار كردند تا نيزه هاشان شكست و زيد كشته شد؛ پس علم را جعفر طيار گرفت و جنگ بسيارى كرده بر اسب اشقرى سوار بود، چون جراحت بسيار يافت از اسب فرود آمد، اسب را پى كرد و جنگ كرد تا كشته شد، و جعفر اول كسى بود از مسلمانان كه اسب خود را پى كرد؛ پس علم را عبد اللّه گرفت و كشته شد؛ پس علم را خالد بن وليد گرفت و اندك جنگى كرد و گريخت و مردى را فرستاد كه او را عبد الرحمن بن سمره مى گفتند كه خبر ايشان را به حضرت برساند، چون عبد الرحمن داخل مسجد شد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: باش تا من بگويم، علم را زيد گرفت و جنگ كرد تا كشته شد خدا رحمت كند او را، پس علم را جعفر گرفت و جنگ كرد تا كشته شد خدا رحمت كند او را، پس علم را

ص: 1156


1- . اعلام الورى 102-103.

عبد اللّه بن رواحه گرفت و جنگ كرد تا كشته شد خدا رحمت كند او را. پس اصحاب حضرت گريستند.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پرسيد كه: چرا گريه مى كنيد؟

گفتند: چرا گريه نكنيم كه نيكان و افاضل اشراف ما رفتند.

حضرت فرمود: گريه مكنيد كه مثل امت من مثل باغى است كه صاحبش آن را به اصلاح بياورد و منزلهايش را بنا كند و درختهايش را نيكو بعمل آورد تا به بار آيد و هر سال ميوه دهد و بسا باشد ميوۀ سال آخر بهتر از سال اول باشد، بحق خداوندى كه مرا به حق فرستاده است كه چون عيسى نازل شود در امت من خلقى از حواريان خود خواهد يافت (1).

و قطب راوندى روايت كرده است كه: چون حضرت لشكر مؤته را مى فرستاد سه سردار تعيين كرد و هر سه را فرمود كه اگر كشته شود ديگرى امير باشد، يكى از علماى يهود حاضر بود گفت: اگر اين مرد پيغمبر است مى بايد اين اميرها هر سه در جنگ كشته شود، گفتند: چرا؟ گفت: زيرا هر پيغمبرى كه در بنى اسرائيل لشكرى مى فرستاد مى گفت اگر فلان كشته شود ديگرى امير باشد اگر صد كس را نام مى برد مى بايست همه كشته شوند.

پس از جابر روايت كرده است كه: چون روز جنگ مؤته شد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بعد از نماز صبح بر منبر بر آمد و فرمود: الحال برادران شما از مسلمانان با مشركان مشغول كارزار شدند، و حملۀ هر يك را و جنگ هر يك را نقل مى كرد تا گفت: زيد بن حارثه شهيد شد و علم افتاد، پس فرمود: علم را جعفر برداشت و پيش رفت و متوجه جنگ شد، پس فرمود كه: يك دستش را انداختند و علم را به دست ديگر گرفت، پس فرمود: دست ديگرش را انداختند و علم را به سينۀ خود چسبانيد، پس گفت كه: جعفر شهيد شد و علم افتاد، پس فرمود كه: علم را عبد اللّه بن رواحه برداشت و از مسلمانان فلان و فلان كشته

ص: 1157


1- . امالى شيخ طوسى 141-142.

شدند و از كافران فلان و فلان كشته شدند، پس گفت كه: عبد اللّه شهيد شد و علم را خالد بن وليد گرفت و گريخت و مسلمانان گريختند.

پس از منبر به زير آمد و به خانۀ جعفر عليه السّلام رفت و عبد اللّه بن جعفر را طلبيد و در دامن خود نشاند و دست بر سرش ماليد و والدۀ او اسماء بنت عميس گفت: چنان دست بر سرش مى كشى كه گويا يتيم است، حضرت فرمود كه: امروز جعفر شهيد شد؛ و چون اين را گفت آب از ديده هاى مباركش روان شد و فرمود كه: پيش از شهيد شدن دستهايش بريده شد و خدا به عوض آن دستها او را دو بال داد از زمرّد سبز كه اكنون با ملائكه در بهشت پرواز مى كند به هر جا كه خواهد (1).

و شيخ طبرسى به سند موثق از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون حضرت جعفر طيار شهيد شد پنجاه جراحت به بدنش رسيده بود كه بيست و پنج جراحت در روى مباركش بود (2).

و برقى و كلينى و ديگران به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده اند كه: در روز مؤته جعفر طيار در اثناى كارزار از اسب خود به زير آمد و اسب خود را پى كرد-كه طمع نكنند در گريختن او-و جهاد كرد تا شهيد شد، و او اول كسى بود كه اسب خود را پى كرد در اسلام (3).

و برقى روايت كرده است از حضرت صادق عليه السّلام كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خبر شهادت جعفر را شنيد به منزل زوجۀ او اسماء بنت عميس آمد و پسران جعفر را كه عبد اللّه و عون و محمد بودند طلبيد و دست مبارك بر سر ايشان مى كشيد، پس اسماء گفت: يا رسول اللّه! چنان دست بر سر ايشان مى كشى كه گويا ايشان يتيمند، پس حضرت از عقل او

ص: 1158


1- . خرايج 1/166.
2- . اعلام الورى 103؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/258. و روايت در هر دو مصدر و همچنين در بحار الانوار 21/56 از امام باقر عليه السّلام نقل شده است.
3- . محاسن 2/477؛ كافى 5/49، و روايت در آن از امام صادق عليه السّلام نقل شده است. و نيز رجوع شود به تهذيب الاحكام 6/170 و مناقب ابن شهر آشوب 1/257.

تعجب نمود و فرمود: اى اسماء! مگر نمى دانى كه جعفر رضوان اللّه عليه شهيد شد، اسماء چون اين خبر را شنيد صدا به گريه و زارى بلند كرد، حضرت فرمود: اى اسماء! گريه مكن كه خدا مرا خبر داد كه او را دو بال داده است از ياقوت سرخ كه در بهشت به آنها پرواز مى كند، اسماء گفت: يا رسول اللّه! اگر مردم را جمع كنى و فضايل جعفر را ياد كنى هرآينه نام او و فضايل او پيوسته در ميان مردم مذكور خواهد بود، پس حضرت باز از عقل او تعجب نمود و اهل خود را امر فرمود كه: طعام براى اهل جعفر طيار بفرستيد، و از آن روز سنت جارى شد كه ديگران براى اهل مصيبت طعام بفرستند (1).

و برقى و كلينى و شيخ طوسى به سندهاى صحيح و حسن از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه: چون جعفر بن ابى طالب شهيد شد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حضرت فاطمه عليها السّلام را امر فرمود كه طعامى براى اسماء بنت عميس بسازد و به خانۀ او برود و او را تسلى دهد تا سه روز؛ پس سنت جارى شد كه ديگران براى مصيبت زدگان سه روز طعام بفرستند (2).

و كلينى به سند موثق از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مسجد بود ناگاه حق تعالى هر بلندى را براى آن حضرت پست كرد و هر پستى را بلند كرد تا نظر آن حضرت بر جعفر طيار افتاد كه با كفار كارزار مى كرد تا آنكه ديد كه او كشته شد، پس به صحابه فرمود: جعفر كشته شد؛ و از شدت اندوه دردى در شكم حضرت بهم رسيد (3).

و در كتاب جامع الاصول روايت كرده است كه عبد اللّه بن عمر گفت: من در جنگ موته همراه بودم، چون جعفر را در ميان كشتگان پيدا كرديم زياده از نود جراحت نيزه و تير در بدن او بود همه در پيش روى او زيرا كه پشت نگردانيده بود بسوى دشمن و به روايت ديگر

ص: 1159


1- . محاسن 2/194.
2- . محاسن 2/193؛ كافى 3/217؛ امالى شيخ طوسى 659.
3- . كافى 8/376.

پنجاه ضربت نيزه و شمشير همه در پيش رويش (1).

و شيخ طبرسى روايت كرده است كه عبد اللّه بن جعفر مى گفت كه: من در خاطر دارم روزى را كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به نزد مادرم آمد و خبر شهادت پدرم را گفت و مى ديدم كه دست بر سر من و برادرم مى كشيد و آب از ديده هاى مباركش جارى بود و از ريشش مى ريخت پس گفت: خداوندا! جعفر در راه رضاى تو پيشى گرفت بسوى شهادت پس خلافت او كن در فرزندانش به بهترين خلافتها، پس گفت: اى اسماء! مى خواهى تو را بشارت دهم؟

گفت: بلى پدر و مادرم فداى تو باد يا رسول اللّه.

فرمود كه: خدا براى جعفر دو بال قرار داده است كه در بهشت پرواز مى كند.

اسماء گفت: پس مردم را اعلام كن كه خدا او را چنين رتبه اى داده است.

پس حضرت برخاست و دست مرا گرفت و بسوى مسجد برد و بر منبر بالا رفت و مرا در پيش خود نشاند در پايۀ پايين منبر و اثر اندوه و حزن در روى حق جويش ظاهر بود پس فرمود كه: فراوانى اتباع و خويشان و ياوران آدمى به برادر و پسر عم مى باشد و بدرستى كه جعفر شهيد شد و خدا او را دو بال داد كه در بهشت به آن بالها پرواز مى كند.

پس از منبر فرود آمد و مرا به خانۀ خود برد و فرمود كه طعامى براى من مهيا كردند و فرستاد و برادرم را طلبيد تا چاشت نيكو خورديم و سه روز در منزل شريف آن حضرت مانديم و ما را با خود مى گردانيد، و به حجرۀ هر يك از زنان خود كه مى رفت ما را با خود مى برد، و بعد از سه روز ما را مرخص فرمود كه به خانۀ خود برگشتيم؛ پس روزى به خانۀ ما آمد و من با برادرم بازى مى كردم و گوسفندى از او مى خريدم فرمود: خداوندا! بركت ده در خريدوفروش او؛ پس به بركت دعاى آن حضرت هر چه خريدم يا فروختم تا حال البته سودمند شدم (2).

ص: 1160


1- . جامع الاصول 9/248؛ البداية و النهاية 4/246.
2- . اعلام الورى 103؛ مغازى 2/766-767؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 15/71.

و از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فاطمه عليها السّلام را فرمود:

برو و گريه كن بر پسر عمت و «وا ثكلاه» مگو، ديگر هر چه در حق او بگوئى راست گفته اى (1).

و به روايت ديگر فرمود: بر مثل جعفر بايد گريه كنند گريه كنندگان (2).

و از عروه روايت كرده است كه: چون لشكر مؤته برگشتند حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با مسلمانان به استقبال ايشان رفتند، و چون به ايشان رسيدند مسلمانان خاك بر روى ايشان مى ريختند و مى گفتند: اى گريختگان! گريختيد از جهاد فى سبيل اللّه؟ حضرت فرمود: ايشان گريختگان نيستند و ان شاء اللّه حمله كنندگان و برگردندگانند به جنگ (3).

و ابن ابى الحديد روايت كرده است كه: آنچه لشكر مؤته از اهل مدينه ديدند از آزار و اهانت هيچ لشكرى نديدند، چون در خانه هاى خود را مى كوبيدند اهل ايشان در بر روى ايشان نمى گشودند و مى گفتند: چرا با اصحاب خود كشته نشديد؟ و بزرگان ايشان از خانه ها از شرم بيرون نمى آمدند تا حضرت آنها را تسلى داد و عذرشان را پسنديد (4).

و در استيعاب روايت كرده است: عمر شريف جعفر عليه السّلام در وقت شهادت به چهل و يك سال رسيده بود (5).

و ابن ابى الحديد از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود:

مردان از درختهاى مختلف خلق شده اند و من و جعفر از يك درخت خلق شده ايم؛ و روزى به جعفر گفت كه: تو شبيه منى در خلقت و خلق (6).

و از سعيد بن المسيب روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: متمثل شدند

ص: 1161


1- . اعلام الورى 104.
2- . مغازى 2/766؛ استيعاب 1/243؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 15/71.
3- . اعلام الورى 104؛ تاريخ طبرى 2/152؛ دلائل النبوة 4/374.
4- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 15/70؛ مغازى 2/765.
5- . استيعاب 1/245؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 15/73.
6- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 15/72-73؛ مقاتل الطالبيين 17 و 18.

براى من جعفر و زيد و عبد اللّه در خيمه اى از مرواريد و هر يك بر تختى نشسته بودند، پس زيد و ابن رواحه را ديدم كه در گردن ايشان كجى مى نمود و جعفر مستقيم بود و هيچ عيبى در او نمى نمود، از سبب آن پرسيدم گفتند: آن دو تا در هنگامى كه آثار مرگ را مشاهده كردند اندكى رو از جنگ برتافتند و جعفر آن را هم نكرد (1).

و ابن بابويه به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه حق تعالى به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم وحى فرستاد كه: من چهار خصلت جعفر بن ابى طالب را شكر كرده ام و پسنديده ام. پس حضرت او را طلبيد و از او پرسيد، جعفر گفت: يا رسول اللّه! اگر نه آن بود كه خدا تو را خبر داده است اظهار نمى كردم، اول آن است كه هرگز شراب نخورده ام براى آنكه دانستم اگر شراب بخورم عقلم زايل مى شود؛ و هرگز دروغ نگفتم زيرا دروغ مردى و مروت را كم مى كند؛ و هرگز زنا با حرمت كسى نكردم زيرا كه دانستم كه اگر من زنا با حرمت ديگرى كنم ديگرى زنا با حرمت من خواهد كرد؛ و هرگز بت نپرستيدم براى آنكه دانستم از آن نفع و ضرر متصور نيست. پس حضرت دست بر دوش او زد و فرمود كه: سزاوار است كه خدا تو را دو بال بدهد كه با ملائكه پرواز كنى (2).

و شيخ طوسى روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به فاطمه عليها السّلام گفت: شهيد ما بهترين شهيدان است و او عم توست، و از ماست آن كه خدا او را دو بال داده است در بهشت و پرواز مى كند با ملائكه و او پسر عم توست (3).

و ايضا به سند معتبر از ابو حمزۀ ثمالى روايت كرده است كه: روزى حضرت امام زين العابدين عليه السّلام نظر كرد بسوى عبيد اللّه پسر عباس بن على عليه السّلام و گريست، پس فرمود كه:

هيچ روز بر حضرت رسول بدتر نگذشت از روز احد كه در آن روز عمش حمزه شير او و شير خدا شهيد شد، و بعد از آن روز مؤته بود كه پسر عمش جعفر بن ابى طالب شهيد شد؛ پس فرمود: هيچ روز مانند روز امام حسين عليه السّلام نبود كه سى هزار نفر به او رو آوردند كه

ص: 1162


1- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 15/73؛ استيعاب 1/244.
2- . علل الشرايع 558.
3- . امالى شيخ طوسى 155.

همه دعوى مى كردند كه از اين امّتند و تقرب مى جستند بسوى خدا به كشتن او و هر چند ايشان را موعظه مى كرد و از خدا مى ترسانيد سود نمى بخشيد تا آنكه او را به بغى و ستم و عدوان شهيد كردند؛ پس فرمود: خدا رحمت كند عباس را كه ايثار كرد و جان خود را فداى برادر خود نمود تا دستهايش را انداختند و خدا او را به عوض آن دستها دو بال داد كه با ملائكه در بهشت پرواز مى كند چنانكه جعفر بن ابى طالب را دو بال داد، و عباس را نزد خدا منزلتى هست كه جميع شهدا در روز قيامت آرزوى آن منزلت خواهند نمود (1).

و در بعضى از كتب معتبره مذكور است كه: در وقت جنگ مؤته رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مدينه بر منبر بود و رفع حجاب شده آن معركه را مشاهده مى كرد، همين كه جعفر را به نيزه از زمين برداشتند روى مبارك خود را به آسمان نمود و عرض كرد: الهى پسر عم مرا رسوا مگردان، حق تعالى در آن حال او را دو بال بخشيد تا از سر نيزه هاى كافران به روضۀ رضوان پرواز نمود و به اين سبب او را «ذو الجناحين» گفتند.

و گويند كه عمر شريف او در وقت شهادت چهل و يك سال بود (2).

مؤلف گويد: احاديث فضائل جناب جعفر بن ابى طالب بعد از اين مذكور خواهد شد ان شاء اللّه.

ص: 1163


1- . امالى شيخ صدوق 374 و در آن بجاى «ابو حمزه ثمالى» «ثابت بن ابى صفيه» ذكر شده است كه نام ابو حمزه مى باشد (رجوع شود به رجال نجاشى 1/289) .
2- . استيعاب 1/245؛ اسد الغابة 1/544.

ص: 1164

باب چهل و دوم: در بيان غزوۀ ذات السلاسل

ص: 1165

ص: 1166

على بن ابراهيم و شيخ مفيد و شيخ طبرسى و قطب راوندى و ساير مفسران و محدثان خاصه و عامه از حضرت صادق عليه السّلام و ابن عباس روايت كرده اند كه: دوازده هزار سوار از اهل وادى يابس جمع شدند و با يكديگر عهد كردند و سوگند ياد نمودند كه از يكديگر جدا نشوند و ترك يارى يكديگر نكنند تا محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على عليه السّلام را به قتل رسانند؛ پس جبرئيل نازل شد و قصۀ ايشان را براى آن حضرت نقل كرد و از جانب خدا مأمور نمود آن حضرت را كه ابو بكر را با چهار هزار سوار از مهاجران و انصار به جنگ ايشان بفرستد.

پس حضرت بر منبر بالا رفت و حمد و ثناى الهى ادا نمود و فرمود: اى گروه مهاجر و انصار! جبرئيل مرا خبر داد كه دوازده هزار نفر براى قتل من و برادرم على جمع شده اند و امر كرد مرا كه ابو بكر را با چهار هزار سوار بر سر ايشان بفرستم، پس سعى كنيد در اين امر و استعداد خود را بگيريد و متوجه دشمن خود شويد به نام خدا و بركت او در روز دو شنبه ان شاء اللّه.

پس مسلمانان تهيۀ خود را گرفتند و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ابو بكر را طلبيد و بر ايشان امير كرد و فرمود: چون با ايشان ملاقات نمائى اول اسلام را بر ايشان عرض كن اگر قبول نكنند مردان جنگى ايشان را بكش و زنان و اطفالشان را اسير كن و مالهايشان را غارت كن و خانه ها و مزارع آنها را خراب كن.

پس ابو بكر با آن گروه از مهاجر و انصار با تهيه و اسلحه و ادوات بسيار متوجه ايشان شد و لشكر را به تأنّى مى برد تا به اهل وادى يابس رسيد و نزديك به دشمن فرود آمد.

چون خبر نزول سپاه اسلام به آن كافران رسيد دويست نفر از آنها با اسلحۀ قتال به نزد ايشان آمدند و گفتند: شما كيستيد و از كجا آمده ايد و براى چه مطلب آمده ايد؟ امير لشكر

ص: 1167

خود را بگوئيد بيرون آيد تا با او سخن بگوئيم.

پس ابو بكر با گروهى از مسلمانان از ميان عسكر اسلام بيرون رفتند و ابو بكر گفت:

من از صحابۀ حضرت رسولم.

گفتند: براى چه كار آمده اى؟

گفت: رسول خدا مرا امر كرده است كه اسلام را بر شما عرض كنم؛ اگر قبول كنيد، آنچه براى مسلمانان مى باشد، براى شما خواهد بود؛ و اگر نه، جنگ در ميان ما و شما قائم خواهد شد.

گفتند: به لات و عزى سوگند كه اگر خويشى و قرابت نزديك كه با تو داريم ما را مانع نمى شد تو را با جميع اصحاب تو مى كشتيم به كشتنى كه در روزگارها بعد از اين ياد كنند، پس برگرديد و عافيت را غنيمت شماريد كه ما را با شما كارى نيست و ما محمد و برادرش على را مى خواهيم كه به قتل رسانيم.

ابو بكر به لشكر خود گفت: اى قوم! اين گروه چندين برابر شمايند و تهيۀ آنها زياده از شماست و شما از برادران خود دوريد و مدد ايشان به شما نمى رسد، پس برگرديد تا حال اين جماعت را به حضرت عرض كنيم.

اهل عسكر همه گفتند: اى ابو بكر! مخالفت رسول كردى و امرش را اطاعت نكردى، از خدا بترس و با ايشان بايست به كارزار و مخالفت رسول خدا را روا مدار.

ابو بكر گفت: من مى دانم آنچه شما نمى دانيد، و حاضر مى بيند امرى را كه غائب نمى بيند.

پس همه برگشتند و آنچه گذشته بود به خدمت حضرت عرض كردند، حضرت فرمود:

اى ابو بكر! مخالفت امر من كردى و آنچه گفته بودم بعمل نياوردى و بخدا سوگند عاصى من گرديدى.

پس حضرت بر منبر بر آمد و خدا را حمد و ثنا كرد و گفت: اى گروه مسلمانان! من ابو بكر را امر كردم كه بسوى اهل وادى يابس برود و اسلام را بر ايشان عرض كند و ايشان را بسوى خدا دعوت كند و اگر امتناع كنند با ايشان جنگ كند، و او رفته است به نزد ايشان

ص: 1168

و دويست نفر از ايشان بسوى او بيرون آمده اند و چون سخن ايشان را شنيده ترسيده است و از ايشان حذر نموده و ترك قول من كرده و اطاعت امر من نكرده است و اينك جبرئيل مرا از جانب خدا امر مى كند كه عمر را به جاى او بفرستم با چهار هزار سوار؛ اى عمر! برو با نام خدا و چنان مكن كه برادرت ابو بكر كرد زيرا كه او معصيت خدا و نافرمانى من كرد.

و باز آنچه ابو بكر را امر كرده بود عمر را نيز به آنها امر كرد.

و عمر با چهار هزار نفر از مهاجران و انصار كه با ابو بكر بودند روانه شد و به تأنّى مى رفت تا به ايشان رسيد و باز دويست نفر از ايشان بيرون آمدند و آنچه به ابو بكر گفتند به او گفتند و او بزودى برگشت و نزديك شد كه عقلش پرواز كند از ترس آنچه ديد از كثرت و تهيه و استعداد ايشان و گريزان برگشت؛ پس جبرئيل خبر او را به حضرت داد كه او نيز گريخت، و حضرت بر منبر برآمد و حمد و ثناى خدا ادا كرد و مسلمانان را خبر داد كه عمر با اصحاب خود برگشت و عاصى من گرديد.

چون عمر به خدمت حضرت رسيد و سخن ايشان را نقل كرد حضرت فرمود: اى عمر! نافرمانى خداوند رحمان كردى و خلاف گفتۀ من كردى و عمل براى خود كردى، خدا قبيح گرداند روى تو را، و اكنون جبرئيل از جانب حق تعالى مرا امر كرده است كه على بن ابى طالب را با اين گروه مسلمانان بفرستم و خبر داد كه خدا با او و اصحاب او فتح خواهد كرد.

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را طلبيد و او را وصيت نمود به آنچه ابو بكر و عمر را به آنها وصيت نموده بود و خبر داد آن حضرت را كه خدا بر دست او فتح كرامت خواهد كرد؛ پس حضرت با گروه مهاجران و انصار متوجه آن ديار گرديد و بر خلاف رفتار ابو بكر و عمر مى رفت و به تعجيل رفت به حدى كه مى ترسيدند كه اسبان ايشان بماند و ايشان از تعب مانده شوند، پس حضرت به ايشان گفت: مترسيد بدرستى كه حضرت مرا امرى كرده است و ما را وعدۀ نصرت و ظفر فرموده است پس شاد باشيد كه آخر كار به خير است، پس مسلمانان شاد شدند و آنچه فرمود اطاعت كردند تا به جائى رسيدند كه لشكر كفار ايشان را و ايشان لشكر كفار را مى ديدند، پس ايشان را فرمود كه: فرود آئيد.

ص: 1169

پس باز دويست نفر مكمل و مسلح از ايشان بيرون آمدند و چون حضرت ايشان را ديد، با چند نفر از اصحاب خود بسوى ايشان بيرون رفت پس ايشان گفتند: تو كيستى و از كجا مى آئى و به چه كار آمده اى؟

گفت: منم على بن ابى طالب پسر عم و برادر پيغمبر و رسول او بسوى شما و شما را دعوت مى كنم بسوى شهادت به وحدانيت و رسالت كه به اسلام درآييد و در نيك و بد با مسلمانان شريك باشيد.

آن كافران گفتند: ما تو را مى خواستيم و مطلب ما تو بودى، اكنون مهياى جنگ شو و بدان كه ما تو را و اصحاب تو را خواهيم كشت و وعدۀ ما و شما فردا چاشت است، و ما ميان خود و تو عذر را تمام كرديم.

حضرت فرمود: واى بر شما! مرا به كثرت لشكر و وفور عسكر مى ترسانيد؟ ! من استعانت بخدا و ملائكه و مسلمانان مى جويم بر شما «و لا حول و لا قوة الا باللّه العلى العظيم» پس آنها به جاى خود برگشتند و حضرت به عسكر خود مراجعت نمود، و چون شب شد فرمود كه: اسبان را برسيد و جو بدهيد و زين كنيد و مهيا باشيد.

و چون صبح طالع شد در اول صبح فريضۀ صبح را ادا كرد و هنوز هوا تاريك بود كه بر سر ايشان غارت برد و هنوز آخر لشكر آن جناب ملحق نشده بود كه مردان جنگى ايشان كشته شده بودند و زنان و فرزندان ايشان را اسير كرد و مالهاى ايشان را به غنيمت گرفت و خانه هاى ايشان را خراب كرد و اسيران و اموال را برداشت و برگشت؛ پس در همان صبح جبرئيل عليه السّلام بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نازل شد و خبر فتح امير المؤمنين عليه السّلام را آورد، پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر منبر برآمد و بعد از حمد و ثناى الهى خبر داد مسلمانان را به فتح امير مؤمنان و خبر داد كه از مسلمانان بغير از دو كس شهيد نشدند، پس فرود آمد از منبر و با جميع اهل مدينه به استقبال امير مؤمنان روانه شدند، و چون چند ميل از مدينه دور شدند به ايشان رسيدند، و چون نظر امير المؤمنين بر حضرت سيد المرسلين افتاد از اسب فرود آمد و حضرت نيز فرود آمد و امير المؤمنين عليه السّلام را در برگرفت و ميان دو ديده اش را

ص: 1170

بوسيد، پس اسيران و غنيمت را به خدمت حضرت آورد (1).

و حضرت صادق عليه السّلام فرمود كه: مسلمانان هرگز آن قدر غنيمت از كافران نگرفته بودند مگر در خيبر كه آن نيز مثل اين جنگ بود در وفور غنايم؛ پس حق تعالى سورۀ عاديات را فرستاد وَ اَلْعادِياتِ ضَبْحاً «سوگند ياد مى كنم به اسبان دونده كه در وقت دويدن نفس زنند نفس زدنى» (2).

فَالْمُورِياتِ قَدْحاً «پس بيرون آورندگان آتش از سنگها به سمهاى خويش» ، على بن ابراهيم گفته است كه: در زمين ايشان سنگ بسيار بود، و چون سم اسبان بر آن سنگها مى خورد آتش از آنها مى جست (3).

فَالْمُغِيراتِ صُبْحاً «پس قسم به غارت كنندگان در وقت صبح» فَأَثَرْنَ بِهِ نَقْعاً.

فَوَسَطْنَ بِهِ جَمْعاً «پس برانگيختند در سپيده دم گردى را در كنار آن قبيله پس به ميان در آوردند در آن وقت گروهى را از كافران» ، إِنَّ اَلْإِنْسانَ لِرَبِّهِ لَكَنُودٌ. وَ إِنَّهُ عَلى ذلِكَ لَشَهِيدٌ. وَ إِنَّهُ لِحُبِّ اَلْخَيْرِ لَشَدِيدٌ «بدرستى كه انسان مر پروردگار خود را ناسپاس است، و بدرستى كه بر بخل و كفران خود گواه است، و بدرستى كه در محبت مال و زندگانى سخت است» ، أَ فَلا يَعْلَمُ إِذا بُعْثِرَ ما فِي اَلْقُبُورِ. وَ حُصِّلَ ما فِي اَلصُّدُورِ. إِنَّ رَبَّهُمْ بِهِمْ يَوْمَئِذٍ لَخَبِيرٌ «آيا نمى داند انسان كه چون بيرون آورده شود آنچه در قبرهاست -از مردگان-و حاضر كرده شود آنچه در سينه هاست، بدرستى كه پروردگار ايشان در آن روز به كرده هاى ايشان داناست» (4).

حضرت صادق عليه السّلام فرمود كه: اين آيات در بيان نفاق ابو بكر و عمر نازل شد كه كفران نعمت خدا كردند، و چون به وادى يابس رفتند براى محبت زندگانى دنيا مخالفت امر خدا

ص: 1171


1- . رجوع شود به تفسير قمى 2/434-438 و ارشاد شيخ مفيد 1/162 و مجمع البيان 5/528 و خرايج 1/167 و تفسير فرات كوفى 599 و امالى شيخ طوسى 407.
2- . تفسير قمى 2/438؛ تفسير فرات كوفى 602.
3- . تفسير قمى 2/439.
4- . سورۀ عاديات:1-11.

و رسول خدا كردند، پس در آيات آخر سوره خدا خبر داد به نفاق ايشان كه خدا مى داند آن كفر و نفاق را كه در سينه هاى ايشان است و در قيامت ايشان را رسوا خواهد كرد و جزا خواهد داد (1).

و شيخ مفيد رحمة اللّه روايت كرده است در بيان غزوۀ ذات السلاسل كه: روزى اعرابى به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت: گروهى از عرب در وادى الرمل جمع شده اند و همسوگند شده اند كه در مدينه بر سر تو غارت بياورند، پس حضرت فرمود كه ندا كردند و مسلمانان جمع شدند و بر منبر برآمد و بعد از اداى حمد و ثناى پروردگار عالميان فرمود كه: اى گروه مسلمانان! گروهى از كافران توطئه كرده اند كه بر سر ما غارت بياورند، كى متوجه دفع ايشان مى شود؟ پس گروهى از اصحاب صفّۀ صفا از روى صدق و وفا برخاستند و گفتند: ما مى رويم هر كه را خواهى بر ما امير كن، پس حضرت قرعه زد بر هشتاد نفر از ايشان و ابو بكر را بر ايشان امير كرد و فرستاد و علم به دست او داد و فرمود:

برو بر سر قبيلۀ بنى سليم.

و چون مشركان بر سر كوهها ديده به آنها داشتند و ابو بكر از راه راست رفت آنها مطلع شدند و تهيۀ خود را گرفتند، و چون ابو بكر نزديك زمين ايشان رسيد زمين سنگلاخى بود و سنگ و درخت بسيار داشت و مسكن ايشان در وادى بود كه داخل شدن آن وادى دشوار بود، چون خواست كه داخل وادى شود مشركان بيرون آمدند و ايشان را گريزاندند و جماعت بسيار از مسلمانان شهيد شدند، پس ابو بكر گريخت و برگشت؛ و حضرت علم را به عمر داد و فرستاد و او نيز از راه راست رفت و مشركان مطلع شدند و در زير سنگها و درختها پنهان شدند، و چون عمر به وادى ايشان داخل شد بيرون آمدند و او را نيز گريزاندند؛ چون او برگشت حضرت بسيار غمگين شد پس عمرو بن عاص گفت: يا رسول اللّه! مرا بفرست كه مدار جنگ بر مكر است شايد به مكر خود بر ايشان غالب شوم، و او نيز از راه متعارف رفت و شكست يافت و برگشت. و به روايت ديگر: بجاى عمرو،

ص: 1172


1- . تفسير قمى 2/438-439.

خالد بن وليد روايت كرده اند (1).

پس حضرت چند روز غمگين بود و بر ايشان نفرين مى كرد پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را طلبيد و علم براى او بست و گفت: خداوندا! او را فرستادم كه كرّار است و هرگز نگريخته است، پس دست بسوى آسمان بلند كرد و گفت: خداوندا! تو مى دانى كه من پيغمبر توام پس حرمت مرا در حق او رعايت كن و او را يارى ده بر دشمنان (2).

و به روايت ديگر روايت كرده است كه: حضرت امير المؤمنين عصابه اى داشت كه چون به جنگ شديد عظيمى مى رفت آن عصابه را مى بست، پس حضرت به نزد فاطمه عليها السّلام رفت و آن عصابه را طلبيد، فاطمه گفت: پدرم مگر تو را كجا فرستاده است؟ آن جناب گفت: مرا به وادى الرمل مى فرستد، فاطمه عليها السّلام از خطر آن سفر گريان شد، پس در اين حال حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داخل شد و پرسيد از فاطمه كه: چرا گريه مى كنى؟ آيا مى ترسى كه شوهرت كشته شود؟ ان شاء اللّه كشته نمى شود. حضرت امير گفت: يا رسول اللّه! نمى خواهى كشته شوم و به بهشت روم؟ (3)

پس حضرت امير عليه السّلام روانه شد و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به مشايعت او رفت تا مسجد احزاب و حضرت امير عليه السّلام بر اسب سرخى سوار بود و دو برد يمنى در بر كرده بود و نيزۀ خطى در دست داشت پس حضرت او را دعا كرد و برگشت؛ و ابو بكر و عمر و عمرو بن عاص را-و به روايت ديگر خالد بن وليد را همراه حضرت فرستاد (4)-پس حضرت امير از راه عراق متوجه شد و راه راست را گذشت و صحابه گمان كردند كه حضرت به طرف ديگر متوجه شده است و از راه مخفى ايشان را برد و شبها به راه مى رفت و روزها در دره ها و گودالها پنهان مى شد، چون عمرو بن عاص يافت كه حضرت موافق تدبير كرد و بر ايشان ظفر خواهد يافت حسد بر او غالب شد و به ابو بكر و عمر و سركرده هاى لشكر گفت كه:

ص: 1173


1- . تفسير فرات كوفى 591.
2- . ارشاد شيخ مفيد 1/162.
3- . ارشاد شيخ مفيد 1/115.
4- . تفسير فرات كوفى 591.

على مرد بى خبرى است و اطلاعى بر اين راهها ندارد و ما اين راهها را از او بهتر مى دانيم و در اين راه كه او مى رود درنده بسيار هست و از درندگان آزار به لشكر زياده از دشمنان خواهد رسيد از او سؤال كنيد كه از اين جاده برگردد. چون سخن او را به حضرت عرض كردند فرمود: هر كه اطاعت خدا و رسول مى كند مى بايد از پى من بيايد و هر كه ارادۀ مخالفت خدا و رسول خدا دارد به هر راه كه خواهد برود، پس ساكت شدند و در خدمت حضرت رفتند و از دره ها و كوهها در شبها مى رفت و روزها در واديها پنهان مى شد و حق تعالى درندگان را مانند گربه ها ذليل و منقاد آن حضرت گردانيده بود كه ضررى به مسلمانان نمى رسانيدند تا به نزديك مشركان رسيدند، پس فرمود كه دهنهاى چهارپايان را بستند كه صدا از آنها ظاهر نشود و ايشان را بازداشت و خود نزديك رفت، چون عمرو ديد كه ظفر نزديك شد گفت: در اين دره گرگ و كفتار و درندگان بسيارند با على سخن بگوئيد كه ما را رخصت دهد كه از وادى بالا رويم، پس ابو بكر رفت و در اين باب با حضرت سخن گفت و حضرت متوجه جواب او نشد و برگشت، پس عمرو عمر را گفت كه: تو بر او استيلاى بيشتر دارى برو و با او سخن بگو، او نيز گفت و جواب نشنيد، پس عمرو گفت: ما چرا خود را هلاك كنيم به گفتۀ او؟ بيائيد تا از وادى بالا رويم.

مسلمانان گفتند: حضرت پيغمبر فرموده است كه ما اطاعت على بكنيم، مخالفت او نمى كنيم كه اطاعت تو بكنيم (1).

در اين سخن بودند كه صبح طالع شد و حضرت بى خبر بر ايشان تاخت و ظفر يافت و اكثر مردان ايشان را كشت و زنان و اطفال ايشان را اسير كرد و بقيۀ مردان ايشان را به زنجيرها و ريسمانها بست، و به اين سبب آن جنگ را «غزوۀ ذات السلاسل» ناميدند، و از آن موضع كه جنگ واقع شد تا مدينه پنج منزل راه بود، و در همان صبح كه غارت واقع شد حضرت از خانه بيرون آمد و نماز صبح را با مردم ادا كرد و در ركعت اول سورۀ عاديات را تلاوت نمود و چون فارغ شد فرمود: اين سوره اى است كه خدا بر من فرستاده است در اين

ص: 1174


1- . ارشاد شيخ مفيد 1/163-165.

وقت و مرا خبر داد كه على بر دشمن غارت برده است و حسد عمرو بن عاص را بر على حسد خود ناميده است و كنود به معنى حسود است و او بود كه حب خير يعنى محبت زندگانى او شديد بود كه از درندگان مى ترسيد (1)-و به روايت ديگر به جاى عمرو خالد بن وليد مذكور است در همۀ مواضع (2).

و به روايت على بن ابراهيم «كنود» به معنى كفران كنندۀ نعمت است، و انسان كه كفران را به او نسبت داده است ابو بكر و عمر و عمرو بن عاص است كه مى گفتند در اين راه شير و درنده بسيار است برگرد و از راه متعارف برو (3).

پس شيخ مفيد روايت كرده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خبر فتح حضرت على عليه السّلام را به اصحاب خود نقل كرد با صحابه به استقبال آن جناب بيرون رفت و صحابه از دو طرف راه صف كشيدند، و چون نظر حضرت شاه ولايت بر خورشيد سپهر نبوت افتاد خود را از اسب به زير افكند و به خدمت حضرت شتافت و قدم سعادت شميم و ركاب ظفر انتساب آن حضرت را بوسيد، پس حضرت فرمود: يا على! سوار شو كه خدا و رسول او از تو راضيند، پس حضرت امير عليه السّلام از شادى اين بشارت گريان شد و به خانه برگشت و مسلمانان غنيمتهاى خود را گرفتند. پس حضرت از بعضى از لشكر پرسيد كه:

چگونه يافتيد امير خود را در اين سفر؟ گفتند: بدى از او نديديم و ليكن امر عجيبى از او مشاهده كرديم كه در هر نماز كه با او اقتدا كرديم سورۀ قُلْ هُوَ اَللّهُ أَحَدٌ در آن نماز خواند، حضرت فرمود كه: يا على! چرا در نمازهاى واجب بغير قُلْ هُوَ اَللّهُ أَحَدٌ نخواندى؟ گفت: يا رسول اللّه! به سبب آنكه آن سوره را بسيار دوست مى دارم، حضرت فرمود: خدا نيز تو را دوست مى دارد چنانكه تو آن سوره را دوست مى دارى.

پس حضرت فرمود: يا على! اگر نه آن بود كه مى ترسم كه در حق تو طايفه اى از امت من بگويند آنچه نصارى در حق عيسى گفتند، هرآينه سخنى چند در مدح تو مى گفتم

ص: 1175


1- . خرايج 1/168.
2- . تفسير فرات كوفى 591 و 592.
3- . رجوع شود به تفسير قمى 2/439.

امروز كه بر هيچ گروه نگذرى مگر خاك از زير پاى تو از براى بركت بردارند (1).

و فرات بن ابراهيم در تفسير خود از سلمان فارسى روايت كرده است كه: روزى اكابر صحابه بر دور حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم جمع بودند بغير از على بن ابى طالب عليه السّلام، ناگاه اعرابى به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت: يا رسول اللّه! من مردى ام از قبيلۀ بنى لجيم، و قبيلۀ خثعم جمع شده اند و لشكرها مرتب ساخته اند و حارث بن مكيدۀ خثعمى امير ايشان است با پانصد مرد از دليران و شجاعان خثعم و سوگند ياد كرده اند به لات و عزى كه برنگردند تا به مدينه آيند و تو را و اصحاب تو را به قتل رسانند، پس حضرت از استماع اين خبر وحشت اثر محزون شد و فرمود: اى گروه مهاجران و انصار! شنيديد سخن اعرابى را؟ گفتند: شنيديم، فرمود: كيست كه برود و كفايت شر ايشان از ما بكند و من ضامن شوم از براى او بهشت را؟ پس هيچ يك جواب نگفتند.

حضرت برخاست و بار ديگر فرمود: هر كه براى دفع ايشان برود من دوازده قصر در بهشت از براى او ضامن مى شوم، باز كسى جواب نگفت.

پس در اين وقت حضرت امير عليه السّلام رسيد، و چون حضرت را آزرده ديد پيش دويد و گفت: اى حبيب خدا! چيست سبب اندوه شما؟ حضرت فرمود كه: اين اعرابى چنين خبر آورده است و من ضامن شدم براى كسى كه متوجه دفع ايشان شود دوازده قصر در بهشت و كسى جواب من نگفت، حضرت امير عليه السّلام عرض كرد: پدر و مادرم فداى تو باد آن قصرها را براى من وصف كن، حضرت فرمود: يا على! بناى آنها خشتى از طلا است و خشتى از نقره و بجاى گل مشك و عنبر بكار برده اند و سنگريزۀ هر قصر مرواريد و ياقوت است و خاكش زعفران است و تلهايش از كافور است، و در صحن هر قصر نهرى از عسل و نهرى از شراب و نهرى از شير و نهرى از آب جارى است و محفوف است هر يك به انواع درختان از درّ و مرجان، و بر دو طرف نهرها خيمه ها هست از مرواريد سفيد كه در آنها درزى و وصلى نيست و خدا آنها را از يك مرواريد آفريده است و از بيرون خيمه ها

ص: 1176


1- . ارشاد شيخ مفيد 1/116.

اندرون آنها، و از اندرون آنها بيرون آنها نمايان است، و در هر خيمه اى تختى هست مرصّع به ياقوت سرخ و پايه هاى آن از زبرجد سبز و بر هر تخت حوريى نشسته است كه هفتاد حلّۀ سبز و هفتاد حلّۀ زرد پوشيده است و از غايت لطافت مغز استخوان ساقش از عقب استخوان و پوست و حلّه ها و زيورها نمايان است چنانكه شعله اى از ميان آبگينه نمايان باشد، و هر حوريى هفتاد گيسو دارد و هر گيسوى او به دست يك كنيزى است، و هر كنيزى مجمره اى در دست دارد كه آن گيسو را به آن مجمره خوشبو مى كند، و آن مجمره به قدرت خالق بشر بى آتش و شرر از آن بخارى ساطع است كه هيچ شامه اى مثل آن را نبوئيده است.

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام گفت: يا رسول اللّه! پدر و مادرم فداى تو باد من مى روم.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: يا على! اين سعادتها مخصوص توست و تو براى اينها آفريده شده اى، برخيز و با نام خدا متوجه دفع آن اشقيا بشو.

و حضرت صد و پنجاه نفر از اصحاب با او همراه كرد، پس عباس برخاست و گفت: يا رسول اللّه! پسر برادر مرا با صد و پنجاه نفر به جنگ اين جماعت مى فرستيد؟ ايشان پانصد نفرند و يكى از ايشان حارث بن مكيده است كه او را با پانصد نفر برابر مى دانند!

حضرت فرمود كه: بخدا سوگند كه اگر آنها به عدد ذرات عالم باشند و على تنها به جنگ ايشان برود هرآينه بر ايشان غالب مى شود و اسيران ايشان را براى من مى آورد.

پس حضرت تهيۀ لشكر نمود و گفت: برو اى حبيب من، خدا تو را حفظ كند از پيش رو و پشت سر و از جانب راست و از جانب چپ و از زير پاى و بالاى سر و خدا خليفۀ من است بر تو.

حضرت روانه شد و چون به «ذى خشب» كه در يك فرسخى مدينه واقع است رسيدند شب شد و راه را گم كردند، پس حضرت امير عليه السّلام رو به جانب آسمان بلند كرد و اين دعا را خواند: «يا هادي كلّ ضالّ و يا منقذ كلّ غريق و يا مفرّج كلّ مهموم لا تقوّ علينا

ص: 1177

ظالما و لا تظفر بنا عدوّا و اهدنا الى سبيل الرّشاد» (1).

پس حق تعالى چنان كرد كه از سم اسبان كه بر سنگها ساييده مى شد آتشها افروخته شد كه راهها پيدا كردند و رفتند، پس حق تعالى بر پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرستاد كه وَ اَلْعادِياتِ ضَبْحاً. فَالْمُورِياتِ قَدْحاً ، و چون صبح طالع شد حضرت به نزديك ايشان رسيد و از آمدن ايشان كافران خبردار نشدند مگر به صداى آن حضرت كه چون صبح طالع شد اذان گفت، چون كافران صداى اذان شنيدند گفتند: شايد شبانى در سر كوهها خدا را ياد مى كرده باشد، چون صداى «اشهد ان محمدا رسول اللّه» را شنيدند گفتند: اين راعى از اصحاب آن ساحر كذاب است، و دأب آن حضرت چنان بود كه تا صبح طالع نمى شد و ملائكۀ روز نازل نمى شدند شروع به جنگ نمى كرد، پس چون حضرت از نماز فارغ شد و هوا روشن شد فرمود رايت نصرت علامت را بلند كردند و مشركان رايت حضرت را شناختند و گفتند با يكديگر: آن دشمنى كه شما مى خواستيد آمده است، اين محمد است كه با اصحاب خود آمده است، پس جوانى از ايشان بيرون آمد كه از همه دليرتر و كفر و عنادش از همه بيشتر بود ندا كرد كه: اى صاحبان ساحر كذاب! كداميك از شما محمد است؟ بيرون آيد كه با او جنگ كنم.

پس حضرت اسد اللّه الغالب در برابر آن خاسر خائب بيرون آمد و فرمود كه: مادرت به عزاى تو نشيند، توئى ساحر كذاب و محمد به حق مبعوث گرديده است از جانب حق تعالى.

آن كافر گفت: تو كيستى؟

گفت: منم على بن ابى طالب برادر و پسر عم رسول خدا و شوهر دختر او.

آن ملعون گفت: هرگاه تو اين نسبت به او دارى خواه تو را بكشم و خواه او را بكشم نزد من يكسان است؛ و رجزى خواند و بر حضرت حمله كرد و حضرت نيز رجزى خواند و بر او حمله كرد و دو ضربت در ميان ايشان رد شد، حضرت در ضربت سوم او را به جهنم

ص: 1178


1- . اين دعا در مصدر با تفاوتهايى ذكر شده است.

فرستاد.

پس حضرت مبارز طلبيد و برادر آن مقتول بيرون آمد و حضرت به يك ضربت او را به برادرش ملحق ساخت و مبارز طلبيد.

پس حارث بن مكيده كه امير آن لشكر بود و او را با پانصد سوار برابر مى دانستند بيرون آمد و حق تعالى مذمت او را فرموده است إِنَّ اَلْإِنْسانَ لِرَبِّهِ لَكَنُودٌ ، پس او رجزى خواند و به حضرت حمله نمود و حضرت حملۀ او را رد كرد و ضربتى بر او زد كه او را به دونيم كرد؛ و باز مبارز طلبيد. پسر عم او عمرو بن فتاك بيرون آمد و رجزخوانان بر حضرت حمله نمود و حضرت در ضربت اول او را به پسر عمش رسانيد. و بعد از آن هر چند مبارز طلبيد كسى جرأت بر مبارزت آن جناب نكرد.

پس آن شير بيشۀ شجاعت بر آن گرگان وادى ضلالت حمله كرد و دليران ايشان را بر خاك انداخت و اطفال ايشان را اسير و اموالشان را متصرف شد و به جانب مدينه روانه گرديد.

چون بشارت فتح به حضرت رسالت رسيد با وجوه صحابه متوجه استقبال آن حضرت شد و در يك فرسخى مدينه مقارنۀ آن خورشيد اوج رسالت و ماه فلك امامت و ولايت واقع شد و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با رداى مبارك غبار از چهرۀ سعادتمند زوج بتول پاك نمود و ميان دو ديدۀ آن نور ديدۀ خود را بوسيد و گريست و فرمود: يا على! خدا را شكر مى كنم كه بازوى مرا به تو محكم و پشت مرا به تو قوى گردانيد، يا على! چنانكه موسى عليه السّلام از خدا طلبيد كه بازوى او را به برادرش هارون قوى و او را در رسالت او شريك گرداند، من نيز در حق تو از خدا چنين سؤال نمودم و به من عطا فرمود. پس رو به جانب صحابه نمود و فرمود: اى گروه صحابه! مرا ملامت مكنيد بر محبت على كه من به امر خدا او را دوست مى دارم، خدا به من امر فرموده است كه على را دوست بدارم و او را به خود نزديك گردانم، يا على! هر كه تو را دوست دارد مرا دوست داشته است، و هر كه مرا دوست دارد خدا را دوست داشته است، و هر كه خدا را دوست دارد خدا او را دوست دارد، و سزاوار است كه خدا دوستان خود را داخل بهشت گرداند؛ يا على! هر كه تو را دشمن

ص: 1179

دارد مرا دشمن داشته و هر كه مرا دشمن دارد خدا را دشمن داشته و هر كه خدا را دشمن دارد خدا او را دشمن دارد و او را لعنت كند و بر خدا لازم است در روز قيامت از دشمنان على هيچ عملى را قبول نكند (1).

و در روايت ديگر منقول است كه: حضرت صد و بيست نفر ايشان را به دست حق پرست خود به قتل رسانيد (2).

ص: 1180


1- . تفسير فرات كوفى 593-598.
2- . تفسير فرات كوفى 593.

باب چهل و سوم: در بيان فتح مكه است

ص: 1181

ص: 1182

شيخ مفيد و شيخ طبرسى و ابن شهر آشوب و ديگران روايت كرده اند كه: فتح مكه در ماه رمضان سال هشتم هجرت واقع شد، و احاديث معتبره بر اين دلالت كرده است، و اكثر گفته اند: در روز سيزدهم ماه بود (1)؛ و بعضى بيستم گفته اند (2).

و سببش آن بود كه چون در سال حديبيه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با قريش صلح كرد قبيلۀ خزاعه در امان حضرت داخل شدند و قبيلۀ كنانه در امان قريش، چون دو سال از آن پيمان گذشت ملعونى از قبيلۀ كنانه نشسته بود و هجو رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را مى خواند، پس مردى از قبيلۀ خزاعه او را منع كرد كه: تو را چه نسبت است كه چنين چيزى بخوانى؟ اگر بار ديگر بشنوم كه چنين چيزى مى خوانى دهنت را مى شكنم، پس كنانى ملعون ممتنع نشد و بار ديگر خواند، خزاعى مشتى بر دهن او زد و هر يك از قبيلۀ خود نصرت طلبيدند، و چون كنانه بيشتر بودند آنها را زدند تا داخل حرم كردند و بسيارى از ايشان را كشتند و قريش قبيلۀ كنانه را به چهار پايان و اسلحه مدد كردند.

پس عمرو بن سالم خزاعى سوار شد و به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و واقعه را عرض كرد و شعرى چند در اين باب انشا كرد و در ضمن آن ابيات طلب نصرت از حضرت نمود، حضرت فرمود: بس است اى عمرو؛ پس برخاست و به خانۀ ميمونه رفت و آبى طلبيد و غسل كرد و در اثناى غسل مى فرمود: يارى كرده نشوم اگر يارى نكنم، پس بيرون آمد و عازم شد بر رفتن بسوى مكه و عرض كرد: خداوندا! جاسوسان را از قريش بازدار

ص: 1183


1- . رجوع شود به مناقب ابن شهر آشوب 1/258 و اعلام الورى 104 و 112 و دلائل النبوة 5/22-24.
2- . العدد القوية 218.

تا ما داخل بلاد ايشان شويم بى خبر ايشان (1).

پس على بن ابراهيم و شيخ مفيد و شيخ طبرسى و ديگران به سندهاى متعدده روايت كرده اند كه: حاطب بن ابى بلتعه مسلمان شده بود و بسوى مدينه هجرت كرده بود و عيالش در مكه بودند، و چون قريش خائف بودند از رفتن حضرت، به نزد عيال حاطب آمده گفتند: نامه اى به حاطب بنويسيد و از او سؤال كنيد كه آيا محمد ارادۀ مكه دارد يا نه؟ چون نامه به حاطب رسيد او در جواب نوشت كه: حضرت ارادۀ مكه دارد، و نامه را به زنى داد كه او را صفيه مى گفتند (2)-و به روايت ديگر: نامه را به ساره آزاد كردۀ ابو لهب داد (3)-و آن زن در ميان گيسوى خود پنهان كرد و متوجه مكه شد، پس جبرئيل نازل شد و اين خبر را به پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسانيد؛ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم امير المؤمنين عليه السّلام و زبير را از پى بى آن زن فرستاد، چون به او رسيدند و نامه را از او طلبيدند آن زن گريست و قسم خورد كه با من نامه اى نيست و هر چند تفتيش كردند نامه را نيافتند، زبير گفت: يا على! نامه با او ظاهر نيست و قسم مى خورد بيا برويم و براى حضرت خبر ببريم، امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: رسول خدا خبر داده است كه نامه با اوست و نه رسول دروغ بر جبرئيل بسته است و نه جبرئيل بر خداوند عالميان؛ پس شمشير را كشيد و بر آن زن حمله نمود كه اگر نامه را نمى دهى سرت را جدا مى كنم، آن زن گفت: دور شويد از من تا آن را بيرون آورم، پس مقنعۀ خود را گشود و نامه را از ميان گيسوى خود بيرون آورد، پس على عليه السّلام نامه را گرفت و به نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورد، پس حضرت فرمود مردم را ندا كردند تا در مسجد جمع شدند و بر منبر برآمد و نامه اى در دستش بود و فرمود: من از خدا سؤال كردم كه خدا خبرهاى ما را از قريش پنهان دارد و مردى از شما خبر ما را به مكه نوشته است، صاحب نامه برخيزد و اگر نه خدا او را رسوا مى كند، هيچ كس برنخاست؛ حضرت بار ديگر اين سخن را اعاده فرمود، در اين مرتبه حاطب برخاست و مانند شاخ خرما در روز باد تند

ص: 1184


1- . اعلام الورى 104.
2- . تفسير قمى 2/361، و در آن بجاى «حاطب» ، «خاطب» ذكر شده است.
3- . اعلام الورى 105؛ قصص الانبياء راوندى 348.

مى لرزيد و گفت: يا رسول اللّه! صاحب نامه منم و منافق نشده ام و شكى در پيغمبرى تو نكرده ام؛ حضرت فرمود: پس چرا چنين كردى؟ گفت: يا رسول اللّه! چون اهل من در مكه بودند و من در آنجا قبيله و عشيره اى نداشتم ترسيدم كه آنها غالب شوند و عيال مرا هلاك كنند خواستم احسانى به ايشان بكنم كه ضررى به عيال من نرسانند و اين را براى شك در دين نكردم؛ پس عمر كه از او منافق تر بود برخاست و گفت: يا رسول اللّه! رخصت بده تا اين منافق را بكشم، حضرت فرمود: او از اهل بدر است و شايد توبه كند و خدا او را بيامرزد، او را از مسجد بيرون كنيد. پس مردم بر پشتش مى زدند و او را از مسجد بيرون مى كردند و او از روى اميدوارى نگاهى به حضرت مى كرد كه شايد او را ببخشد، پس حضرت فرمود او را برگردانيدند و توبه اش را قبول كرد و براى او استغفار نمود و فرمود:

ديگر چنين كارى مكن. پس حق تعالى اين آيات فرستاد يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا عَدُوِّي وَ عَدُوَّكُمْ أَوْلِياءَ تُلْقُونَ إِلَيْهِمْ بِالْمَوَدَّةِ. . . (1). (2)

و شيخ طبرسى به سند موثق از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون در شام خبر به ابو سفيان رسيد كه قريش با خزاعه قتال كردند و عهد حضرت را شكستند به مدينه آمد به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و گفت: يا محمد! حفظ كن خون قوم خود را و امان ده ميان قريش و مدت پيمان ما و خود را زياده گردان.

فرمود: آيا مكرى كرده ايد با من اى ابو سفيان؟

گفت: نه يا رسول اللّه.

فرمود: اگر شما مكر نكرده ايد و پيمان را نشكسته ايد من هم بر پيمان خود هستم.

پس به نزد ابو بكر آمد و گفت: تو امان ده قريش را.

ابو بكر گفت: واى بر تو كى مى تواند بى رخصت رسول خدا امان دهد؟

پس به نزد عمر رفت و از او نيز چنين جواب شنيد.

ص: 1185


1- . سورۀ ممتحنه:1.
2- . رجوع شود به تفسير قمى 2/361-362 و ارشاد شيخ مفيد 1/56-59.

پس به نزد امّ حبيبه دختر خود رفت كه در خانۀ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود و خواست كه بر روى فرش بنشيند، امّ حبيبه فرش را برچيد و نگذاشت كه او بر روى فرش بنشيند.

ابو سفيان گفت: اى دختر! اين فراش را از من مضايقه مى كنى كه بر روى آن بنشينم؟ گفت: بلى اين فرشى است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر آن نشسته است هرگز نخواهم گذاشت تو بر آن بنشينى و حال آنكه تو مشركى و نجسى.

پس بيرون آمد و به خانۀ حضرت فاطمه عليها السّلام رفت و گفت: اى دختر سيد عرب! امان ده قريش را و مدت پيمان را زياده گردان تا كريمترين برگزيده هاى زنان باشى.

فاطمه عليها السّلام فرمود: هر كه را رسول خدا امان مى دهد من هم امان مى دهم.

گفت: پس امام حسن و امام حسين را رخصت ده كه قريش را امان دهند.

فرمود: ايشان نيز بى رخصت جدّ خود كارى نمى كنند.

پس بيرون آمد و به خدمت حضرت امير المؤمنين عليه السّلام آمد و گفت: خويشى تو از همۀ قوم به من نزديكتر است و راهها بر من بسته شده است و در كار خود حيران مانده ام، براى من مصلحتى ببين و چاره اى براى من پيدا كن.

حضرت فرمود: تو بزرگ قريشى برو بر در مسجد بايست و بگو: من امان دادم ميان قريش، و سوار شو و برو تا به قوم خود ملحق شوى.

ابو سفيان گفت: اگر چنين كنم آيا نفعى به من خواهد بخشيد؟

حضرت فرمود: نمى دانم كه نفع خواهد بخشيد، اما چاره اى ديگر براى تو نمى دانم.

پس آمد بر در مسجد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و فرياد كرد: من امان و پيمان قرار دادم ميان قريش؛ و بر شتر خود سوار شد و به مكه رفت، قريش از او پرسيدند: چه كردى؟ گفت: رفتم با محمد سخن گفتم جواب من نگفت، و نزد ابو بكر و عمر رفتم و از آنها هم خيرى نيافتم، و به نزد فاطمه رفتم و از او هم چيزى نشنيدم كه مرا فايده اى كند، و به نزد على رفتم و او از براى من چنين مصلحت ديد و كردم و برگشتم.

قريش گفتند: واى بر تو! على تو را ريشخند كرده است تو خود امان مى دهى قريش را؟ !

ص: 1186

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در روز جمعۀ دوم ماه مبارك رمضان بعد از نماز عصر از مدينه بيرون رفت و ابو لبابة بن عبد المنذر را در مدينه خليفه كرد و فرستاد و سركردۀ هر قوم را طلبيد كه قوم خود را به مكه بياورند و به حضرت ملحق شوند.

و از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه چون حضرت متوجه مكه شد مردم روزه داشتند، چون به «كراع الغميم» رسيد امر فرمود مردم را كه روزه هاى خود را افطار كنند، و خود افطار نمود؛ پس بعضى افطار كردند و بعضى نكردند، و آنها كه افطار نكردند عاصى ناميد پس آنها و اولاد آنها همه عاصيند تا روز قيامت و فرمود: ما مى شناسيم فرزندان ايشان را (1).

پس رفتند تا به «مر الظهران» رسيدند و نزديك به ده هزار نفر در خدمت حضرت بودند و چهار صد اسب سوار در ميان لشكر حضرت بود و حق تعالى خبر آن حضرت را از قريش پنهان كرده بود كه مطلع نشدند از بيرون رفتن حضرت، پس در آن شب ابو سفيان و حكيم بن حزام و بديل بن ورقا از مكه بيرون آمدند كه تفحص خبرى بكنند و عباس پيشتر با ابو سفيان بن الحارث و عبد اللّه بن ابى اميه به استقبال حضرت بيرون رفته بود و در «ثنية العقاب» (2)به حضرت رسيد و حضرت در خيمۀ خود بود و در آن روز سركردۀ پاسبانان حضرت زياد بن اسيد بود، چون زياد ايشان را ديد عباس را رخصت داد كه به خدمت حضرت برود و آنها را برگرداند.

پس عباس به خدمت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و سلام كرد و گفت: پدر و مادرم فداى تو باد اينك پسر عمت و پسر عمه ات توبه كننده به نزد تو آمده اند.

حضرت فرمود: مرا احتياجى به ايشان نيست، پسر عمم هتك عرض من كرد و پسر عمه ام آن است كه در مكه مى گفت: ايمان نمى آوريم براى تو تا بيرون آورى از براى ما از

ص: 1187


1- . در مصدر عبارت «و فرمود: ما مى شناسيم فرزندان ايشان را» ذكر نشده است.
2- . در مصدر و مجمع البيان 5/555 و معجم البلدان 5/333 «نيق العقاب» و در مناقب ابن شهر آشوب و دلائل النبوة 5/27 «ثنية العقاب» ذكر شده است.

زمين چشمه اى يا خانه اى از طلا داشته باشى يا به آسمان بالا روى (1).

چون عباس بيرون رفت امّ سلمه در حق ايشان شفاعت كرد و گفت: پدر و مادرم فداى تو باد، پسر عم تو تائب آمده است او محرومترين مردم نباشد از احسان تو و برادر من كه پسر عمۀ توست و مصاهرت با تو دارد او را محروم مكن.

ابو سفيان از بيرون صدا زد: براى ما چنان باش كه يوسف در حق برادران كرد؛ پس حضرت هر دو را طلبيد و توبۀ ايشان را قبول كرد.

پس عباس گفت: اگر حضرت به قهر و جبر داخل مكه شود بى امان، همۀ قريش هلاك مى شوند، پس بر استر سفيد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سوار شد و مى گرديد كه شايد هيزم كشى يا شيرفروشى را ببيند و بفرستد كه اهل مكه را خبر كند شايد اشراف ايشان به خدمت پيغمبر بيايند و امانى براى اهل مكه بگيرند، در اين فكر بود و به تعجيل مى رفت ناگاه به ابو سفيان بن حرب و حكيم بن حزام و بديل بن ورقا رسيد و شنيد كه ابو سفيان از بديل مى پرسد:

اين آتشهاى بسيار كه مى نمايد چيست؟

بديل گفت: قبيلۀ خزاعه اند.

ابو سفيان گفت: خزاعه از آن كمترند كه اين آتشها از آنها باشد شايد قبيلۀ تيم يا ربيعه باشند.

عباس صداى ابو سفيان را شناخت، او را صدا زد. گفت: لبيك تو كيستى؟

گفت: منم عباس.

ابو سفيان گفت: پدر و مادرم فداى تو باد اين آتشها چيست؟

گفت: اين رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است با ده هزار نفر از مسلمانان آمده است كه داخل مكه شود.

ابو سفيان گفت: چاره چيست؟

عباس گفت: چاره آن است كه بر پشت استر من سوار شوى تا براى تو از پيغمبر امان

ص: 1188


1- . در مصدر عبارت «يا خانه اى از طلا داشته باشى يا به آسمان بالا روى» ذكر نشده است. و براى اطلاع بيشتر رجوع شود به تفسير قمى 2/27 و مجمع البيان 3/439-440 و اسباب النزول 203 و بقيۀ تفاسير.

بگيريم. عباس گفت: او را در عقب خود سوار كردم و متوجه عسكر ظفر پيكر شدم و به هر آتشى كه مى رسيدم اهل آن به استقبال من مى شتافتند و چون مرا مى ديدند مى گفتند: عمّ رسول خداست بگذاريد تا برود، تا آنكه به در خيمۀ عمر رسيدم، او ابو سفيان را شناخت و گفت: اى دشمن خدا! الحمد للّه كه بدست ما افتادى، و عمر به جانب خيمۀ حضرت دويد و من نيز استر را تند راندم تا هر دو يك بار به در خيمه رسيديم و او مبادرت كرد و داخل خيمه شد و گفت: يا رسول اللّه! ابو سفيان را آورده اند بى عهدى و پيمانى، رخصت بده تا من گردنش را بزنم-و آن ملعون پيوسته رأيش اين بود كه اسيرى يا دست بسته اى را كه مى ديد عرق نامرديش به حركت مى آمد و در جنگ گاه دشمنى را كه مى ديد به نامردى پشت مى گردانيد و مى گريخت، يك مرتبه چنين جلادتى در معركۀ نبرد كسى از آن نامرد نديد-.

عباس گفت كه: من داخل شدم و نزديك سر رسول خدا نشستم و گفتم: پدر و مادرم فداى تو باد، اين ابو سفيان است و من او را امان داده ام.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: بياورش.

پس داخل شد و با نهايت مذلت در خدمت حضرت ايستاد؛ حضرت فرمود كه: آيا وقت نشد كه گواهى دهى به وحدانيت خدا و پيغمبرى من؟

ابو سفيان گفت: پدر و مادرم فداى تو باد، چه بسيار كريمى و حليمى و صله كنندۀ رحمى، اگر با خدا خداى ديگر مى بود در روز بدر و احد به فرياد ما مى رسيد، و اما در پيغمبرى تو در نفس من هنوز شكى هست.

عباس گفت: شهادت بگو و اگر نه بخدا سوگند در همين ساعت گردنت را مى زنم.

پس ابو سفيان به ضرورت گفت: «اشهد ان لا اله الا اللّه و اشهد ان محمدا رسول اللّه» و صدايش مى لرزيد و زبانش لكنت داشت.

پس ابو سفيان به عباس گفت: اكنون لات و عزى را چه كنم؟

عمر گفت: برى بر روى آنها (1).

ص: 1189


1- . در متن روايت «اسلح عليهما» كه بمعنى «تغوّط كن بر آنها» است ذكر شده است.

ابو سفيان گفت: اف باد بر تو چه بسيار هرزه گوئى، تو را چه كار است كه من با پسر عم خود سخن گويم تو در ميان سخن گوئى.

پس حضرت فرمود كه: امشب نزد كى بسر مى برى؟

گفت: نزد عباس.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عباس را فرمود: او را ببر به خيمۀ خود و صبح او را حاضر كن نزد ما.

-به روايت قطب راوندى: چون عباس او را به خيمه برد آن ملعون از آمدن خود پشيمان شد و در خاطر خود گفت: كى كرده است آنچه من كرده ام؟ خود را به دست خود به بلا افكندم، اگر به مكه مى رفتم و قبايل عرب را جمع مى كردم ممكن بود كه او را بگريزانم.

پس حضرت به اعجاز نبوت از خيمۀ خود صدا زد كه: اگر چنين مى كردى مخذول و منكوب مى شدى و خدا ما را بر تو يارى مى داد (1)-.

و چون صبح طالع شد و بلال اذان گفت ابو سفيان گفت: اى ابو الفضل! اين چه صدا است؟

عباس گفت: اين مؤذن حضرت رسول است و مردم را براى نماز خبر مى كند، برخيز و وضو بساز و به نماز حاضر شو. پس عباس وضو تعليم او كرد و او وضو ساخت، و چون او را به خدمت حضرت آورد ديد كه حضرت وضو مى سازد و مسلمانان دستهاى خود را در زير آب وضوى آن حضرت داشته اند و هر قطره به دست هر كه مى رسيد بر روى خود مى ماليد.

ابو سفيان گفت: هرگز نديده ام كه پادشاه عجم و پادشاه روم را چنين تعظيم كنند.

پس چون نماز صبح را ادا كردند، عباس ابو سفيان را به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورد، ابو سفيان گفت: يا رسول اللّه! مى خواهم مرا رخصت دهى كه بروم بسوى قوم تو و ايشان را بترسانم و بسوى خدا و رسول دعوت كنم. حضرت او را مرخص فرمود، پس

ص: 1190


1- . خرايج 1/163.

او به عباس گفت: چه بگويم با مردم كه مطمئن گردند؟

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: بگو به ايشان كه هر كه «لا اله الا اللّه و محمد رسول اللّه» بگويد و دست از جنگ بازدارد ايمن است، و هر كه نزد كعبه بنشيند و سلاح و حربه نداشته باشد ايمن است.

عباس گفت: يا رسول اللّه! ابو سفيان مردى است كه فخر را دوست مى دارد و مى خواهد كه او را به شرفى مخصوص گردانى.

فرمود كه: هر كه داخل خانۀ ابو سفيان شود ايمن است، و هر كه در خانۀ خود بنشيند و در خانۀ خود را ببندد ايمن است.

پس چون ابو سفيان روانه شد عباس گفت: يا رسول اللّه! ابو سفيان مردى است كه كارش مكر است و مسلمانان را در اينجا پراكنده ديد، مبادا فريبى در خاطر داشته باشد.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: برو و او را در دهنۀ دره نگاه دار تا لشكرهاى خدا بر او بگذرند و همه را ببيند.

چون عباس به او رسيد گفت: اى بنى هاشم! آيا با من مكر كرديد؟

عباس گفت: بر تو معلوم خواهد شد كه كار ما مكر نيست و ليكن ساعتى باش تا لشكرهاى خدا را مشاهده كنى.

چون خالد بن وليد پيدا شد با سپاه بسيار از مسلمانان ابو سفيان گفت: اين رسول خداست كه مى آيد؟ عباس گفت: اين خالد است كه چرخچى لشكر است، پس زبير پيدا شد با قبيلۀ جهينه و اشجع.

ابو سفيان گفت: اين محمد است؟

عباس گفت: نه اين زبير است، پس هر فوج از لشكر كه پيدا مى شدند او مى گفت: اين محمد است؟ و عباس مى گفت: نه؛ تا آنكه علم حضرت نمايان شد در دست سعد بن عبادۀ انصارى-و با آن علم اعيان مهاجران و وجوه انصار همراه بود، همه در ميان آهن غوطه خورده بودند و به غير ديده هاشان نمى نمود.

ابو سفيان گفت: اينها كيستند؟

ص: 1191

عباس گفت: اينها اعيان مهاجران و انصارند كه در خدمت رسول خدا مى آيند.

ابو سفيان گفت: پسر برادر تو پادشاهى عظيم بهم رسانيده است.

عباس گفت: اين پادشاهى نيست، اين پيغمبرى است (1)-.

ابو سفيان از ترس تصديق كرد. و چون سعد به نزديك ابو سفيان رسيد گفت: اى ابو حنظله! امروز روز جنگ است، امروز روزى است كه حرمتها سبى خواهد شد، اى قبيلۀ اوس و خزرج! امروز طلب خون خود خواهيد كرد.

ابو سفيان چون اين سخنان را از سعد شنيد دست عباس را رها كرد و به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شتافت و صفها را مى شكافت تا به حضرت رسيد و ركاب مباركش را بوسيد و گفت: پدر و مادرم فداى تو باد مگر نمى شنوى كه سعد چه مى گويد؟ و سخنان سعد را نقل كرد، حضرت فرمود كه: آنچه سعد گفت هيچ واقع نخواهد شد.

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را فرمود كه: برو و علم را از سعد بگير و به رفق و مدارا داخل مكه شو. پس حضرت امير مبادرت نمود و علم را از سعد گرفت و با سعادت و فيروزى داخل مكه شد.

و در آن روز حكيم بن حزام و بديل بن ورقاء و جبير بن مطعم مسلمان شدند و ابو سفيان اسب را تاخت و داخل مكه شد و گرد عسكر فيروزى اثر از كوهها بلند شده بود، و قريش خبر نداشتند از آمدن حضرت، پس ابو سفيان از راه پائين مكه داخل مكه شد و مى تاخت و قريش به استقبال او آمدند و گفتند: چه خبر است؟ اين غبار كه از كوهها بلند شده است چيست؟

گفت: محمد است با لشكر بى پايان مى آيد. پس فرياد كرد: اى آل غالب! به خانه هاى خود بگريزيد و هر كه داخل خانۀ من شود ايمن است، چون هند ملعونه اين خبر را شنيد مردم را دفع مى كرد و مى گفت: برويد به جنگ و اين پير خبيث-يعنى ابو سفيان-را بكشيد، خدا لعنت كند او را چه بد خبرآورنده و بد طليعه بوده است براى شما.

ص: 1192


1- . رجوع شود به شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 17/271-272.

ابو سفيان گفت: واى بر تو! من چنان دولتى ديدم كه بزودى پادشاهان روم و پادشاهان عجم و ملوك كنده و حمير مسلمان خواهند شد، ساكت شو كه حق غالب شده است و بليه نزديك رسيده است.

و حضرت سفارش فرمود مسلمانان را كه نكشند در مكه مگر كسى را كه با ايشان ارادۀ قتال نمايد بغير از چند نفر كه بسيار آزار حضرت مى كردند مانند مقيس بن صبابه (1)و عبد اللّه بن سعد بن ابى سرح و عبد اللّه بن حنظل و دو زن مغنيه كه غنا به هجو آن حضرت مى كردند، و فرمود: ايشان را بكشيد هر چند به پرده هاى كعبه چسبيده باشند.

پس سعيد بن حريث و عمار بن ياسر، ابن حنظل را ديدند كه به پردۀ كعبه چسبيده است و هر دو سبقت گرفتند به كشتن او و سعادت كشتن او سعيد را نصيب شد، و مقيس بن صبابه را در بازار كشتند، و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام يكى از آن دو زن را به قتل رسانيد و ديگرى گريخت، و حويرث بن نفيل بن كعب (2)را نيز آن حضرت به قتل رسانيد.

و خبر رسيد به حضرت امير عليه السّلام كه امّ هانى خواهر آن حضرت گروهى از بنى مخزوم را امان داده است كه حارث بن هشام و قيس بن السايب در ميان آنهايند، پس حضرت زره و خود پوشيده در خانۀ امّ هانى رفت و ندا كرد كه: هر كه را پناه داده ايد بيرون كنيد، و ايشان از صداى حضرت بر خود بلرزيدند.

پس امّ هانى بيرون آمد و حضرت را در ميان اسلحۀ حرب نشناخت و گفت: اى بندۀ خدا! من امّ هانى دختر عم حضرت رسول و خواهر امير المؤمنينم، از خانۀ من بازگرد.

و باز حضرت فرمود كه: اينها را بيرون كنيد.

امّ هانى گفت: بخدا سوگند شكايت تو را به حضرت رسول خواهم كرد.

پس حضرت خود مسعود را از سر برداشت تا جبين انورش نمايان شد و امّ هانى او را شناخت، پس دويد و حضرت را در بر گرفت و گفت: فداى تو شوم، سوگند ياد كردم كه تو

ص: 1193


1- . در مصدر «مقيس بن حبابه» ذكر شده است.
2- . در مصدر «حويرث بن نقيذ بن كعب» ذكر شده است.

را شكايت كنم به حضرت رسول.

فرمود: برو و قسم را بعمل آور كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در بالاى وادى ايستاده است.

پس امّ هانى به خدمت حضرت آمد در وقتى كه خيمه براى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم برپا كرده بودند و غسل مى كرد و فاطمه عليها السّلام در خدمت آن حضرت بود، چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم صداى امّ هانى را شنيد او را شناخت و گفت: مرحبا خوش آمدى اى امّ هانى.

گفت: پدر و مادرم فداى تو باد، چه ها ديدم امروز از على.

حضرت فرمود كه: امان دادم هر كه را تو امان داده اى.

حضرت فاطمه گفت: اى امّ هانى! آمده اى و از على شكايت مى كنى كه دشمنان خدا و رسول را ترسانيده است؟

امّ هانى گفت: فداى تو شوم، تقصير مرا ببخش.

پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: خدا سعى على را جزاى نيك دهد كه در راه خدا رعايت هيچ كس نمى كند، و امان دادم هر كه را امّ هانى امان داده است براى قرابتى كه با على دارد (1).

و باز شيخ طبرسى به سند موثق از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در روز فتح داخل مكه شد، پرسيد كه: كليد كعبه نزد كيست؟ گفتند:

نزد مادر شيبه است، پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شيبه را طلبيد و گفت: برو و مادر خود را بگو كه كليد را براى ما بفرستد.

چون پيغام را به مادرش رسانيد او گفت: بگو مردان ما را كشتى اكنون مى خواهى كه كليد كعبه را كه مكرمت و عزت ماست از ما بگيرى؟

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: بگو بفرستد و اگر نه حكم به قتل او مى كنم.

پس كليد را به دست پسر خود داد و به خدمت حضرت فرستاد، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كليد را گرفت و فرمود كه عمر را بطلبند، چون آن بد گوهر حاضر شد حضرت فرمود كه: تو

ص: 1194


1- . اعلام الورى 105-111.

تكذيب من مى كردى و خواب مرا دروغ مى پنداشتى، اين است تأويل خواب من.

پس حضرت در كعبه را گشود و كليد را پنهان كرد و از آن روز مقرر شده است كه چون در كعبه را گشايند كليد را پنهان كنند، پس پسر را طلبيد و كليد را در ميان رداى او گذاشت و گفت: ببر به مادر خود بده كه باز كليد با شما باشد (1)؛ و تا حال كليددارى كعبه به اولاد شيبه است، و حضرت صاحب الامر عليه السّلام كليد را از ايشان خواهد گرفت و دستهاى ايشان را خواهد بريد و بر كعبه خواهد آويخت و ندا خواهد كرد كه: ايشان دزدان كعبه اند (2).

و كلينى به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: در روز فتح مكه براى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خيمه اى از مو در ابطح زدند و غسل كرد از كاسه اى كه اثر خمير در آن كاسه بود پس رو به قبله آورد و هشت ركعت نماز كرد (3).

و طبرسى و كلينى به سند موثق و حسن روايت كرده اند از آن حضرت كه: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در روز فتح در كعبه را گشود، چند صورت در كعبه كشيده بودند، فرمود كه آنها را محو كردند، پس دو عضادۀ در كعبه را به دستهاى مبارك خود گرفت و گفت: «لا اله الاّ اللّه وحده لا شريك له، صدق وعده و نصر عبده و هزم الاحزاب وحده» چه مى گوئيد و چه گمان مى بريد؟ و در آن وقت همۀ صناديد قريش كه حضرت را آزار كرده بودند داخل مسجد شدند و گمان ايشان آن بود كه همه را به قتل خواهد رسانيد، چون اين سخن را از حضرت شنيدند گفتند: گمان نيك مى بريم و سخن نيك مى گوئيم، تو را برادر كريم و پسر عم كريم مى دانيم.

حضرت فرمود كه: من مى گويم به شما چنانكه برادرم يوسف به برادران خود گفت در وقتى كه بر ايشان قدرت بهم رسانيد لا تَثْرِيبَ عَلَيْكُمُ اَلْيَوْمَ يَغْفِرُ اَللّهُ لَكُمْ وَ هُوَ أَرْحَمُ اَلرّاحِمِينَ (4)يعنى: «ملامتى نيست بر شما امروز مى آمرزد خدا شما را و او رحيم ترين

ص: 1195


1- . اعلام الورى 111.
2- . رجوع شود به ارشاد شيخ مفيد 2/383-384 و كتاب الغيبه شيخ طوسى 472 و روضة الواعظين 265.
3- . كافى 3/451، و روايت در آنجا بدون ذكر امام صادق عليه السّلام آمده است.
4- . سورۀ يوسف:92.

رحم كنندگان است» . پس فرمود: بدرستى كه خدا مكه را محترم گردانيده است در روزى كه آسمانها و زمين را آفريده است، پس آن محترم است به حرمت خدا تا روز قيامت، متعرض شكاران نبايد شد و درختش را نبايد بريد و گياهش را قطع نبايد كرد و گمشده اش را برداشتن حلال نيست مگر براى كسى كه تعريف كند و به صاحب برساند.

پس عباس گفت كه: مگر علف «اذخر» كه براى سقف خانه ها و براى قبرها در كار است.

پس حضرت فرمود به وحى الهى كه: مگر اذخر (1).

به روايت صحيح ديگر فرمود كه: مكه محترم است به حرمت خدا، و حلال نبوده است كسى را كه به جنگ داخل شود در آن، و بعد از اين براى كسى حلال نخواهد بود، و براى من در همين يك ساعت روز حلال شد (2).

و به دو روايت صحيح و موثق ديگر از امام محمد باقر عليه السّلام و به روايت موثق ديگر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: در اين خطبه فرمود رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه: أيها الناس! حاضران به غايبان برسانند كه بدرستى كه حق تعالى از شما برطرف كرد نخوت جاهليت را و تفاخر كردن به پدران و خويشان را؛ بدرستى كه همه از آدم بهم رسيده اند و آدم از گل مخلوق شده است و هر كه از محرمات الهى پرهيزكارتر است او نزد خدا گرامى تر است و هر كه اطاعت خدا بيشتر مى كند بهتر است؛ بدرستى كه عرب بودن به نسب نمى باشد و ليكن به زبان گويا و دين حق مى باشد پس كسى كه عمل او كوتاهى كند حسب او بكار نمى آيد؛ بدرستى كه خونى كه در جاهليت شده بود و هر ستم و كينه و عداوتى كه پيش از اين بود همه در زير پاى من است تا روز قيامت، يعنى همه را باطل كردم مگر خدمت كعبه و سقايت حاجيان از زمزم كه آنها را به هر كه داشته است مى گذارم (3).

و به روايت اخير: پس با اهل مكه خطاب فرمود كه: بد ياران و همسايگان بوديد شما براى پيغمبر خود، مرا به دروغ نسبت داديد و دور كرديد و از مكه بيرون كرديد و مرا ذليل

ص: 1196


1- . اعلام الورى 111 با تفاوتهايى؛ كافى 4/225-226.
2- . رجوع شود به كافى 4/226 و اعلام الورى 111.
3- . رجوع شود به كافى 8/246 و كتاب الزهد 56 و تفسير قمى 2/322 و مكارم الاخلاق 438.

كرديد، و به اين هم راضى نشديد تا آنكه بسوى بلاد من آمديد و با من جنگ كرديد، برويد كه شما را آزاد كردم. پس ايشان بيرون آمدند به نحوى كه گويا از قبر زنده شده اند و بيرون آمده اند چون از حيات خود نااميد شده بودند، پس مسلمان شدند و با آن حضرت بيعت كردند (1).

و شيخ طوسى به سند موثق از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: نماز واجب را در ميان كعبه مكن زيرا كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در حج و عمره داخل كعبه نشد و در روز فتح مكه داخل شد در غير وقت نماز واجب و دو ركعت نماز در ميان دو ستون كرد و اسامة بن زيد در خدمت حضرت بود (2).

و كلينى به سند معتبر از آن حضرت روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در روز فتح مكه كسى را اسير نكرد و فرمود: هر كه در خانۀ خود را ببندد ايمن است و هر كه سلاح خود را بيندازد ايمن است (3).

و در قرب الاسناد از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در روز فتح مكه داخل كعبه شد دو صورت در ميان كعبه ديد كه نقش كرده بودند، پس جامه اى را طلبيد و در آب فرو برد و آن صورتها را محو كرد و امر كرد به كشتن عبد اللّه بن ابى سرح هر چند كه او را در ميان كعبه بيابند و به كشتن عبد اللّه بن حنظل و مقيس بن صبابه و به كشتن قرسا و ام ساره كه دو زن زناكار بودند و غنا به هجو آن حضرت مى كردند و در روز احد مردم را تحريص بر جنگ آن حضرت مى كردند (4).

و شيخ مفيد و قطب راوندى و شيخ طبرسى از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه: در مسجد الحرام سيصد و شصت بت گذاشته بودند و به سرب آنها را به يكديگر دوخته بودند، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در روز فتح مكه مشتى از سنگريزه برداشت و بر روى آنها ريخت

ص: 1197


1- . اعلام الورى 112. و نيز رجوع شود به مناقب ابن شهر آشوب 1/261-262.
2- . تهذيب الاحكام 2/382؛ استبصار 1/298.
3- . كافى 5/12؛ وسائل الشيعة 15/27.
4- . قرب الاسناد 130، و در آن بجاى حنظل، خطل؛ و بجاى قرسا، فرتنى ذكر شده است.

و گفت: جاءَ اَلْحَقُّ وَ زَهَقَ اَلْباطِلُ إِنَّ اَلْباطِلَ كانَ زَهُوقاً (1)پس به اعجاز آن حضرت همۀ بتها بر رو در افتادند، پس حكم فرمود آنها را از مسجد بيرون بردند و شكستند (2).

و چون وقت نماز ظهر شد بلال را امر كرد كه بر بام كعبه رفت و اذان گفت، عكرمه پسر ابو جهل گفت كه: مرا بد مى آيد كه اين مرد مانند خر بر بام كعبه فرياد مى كند، و خالد بن اسيد گفت: الحمد للّه كه ابو عتاب پدر من زنده نيست كه اين صدا را بشنود، و سهيل بن عمرو گفت: اين كعبۀ خداست اگر خدا نخواهد برطرف خواهد كرد، پس ابو سفيان گفت:

من هيچ نمى گويم مى ترسم اين ديوارها محمد را خبر دهند.

پس حضرت ايشان را طلبيد و به اعجاز نبوت گفتۀ هر يك را خبر داد، پس عتاب بن اسيد گفت: يا رسول اللّه! گفته ايم اينها را و اكنون استغفار مى كنيم و توبه مى كنيم؛ پس توبه كرد و مسلمان شد و حضرت او را والى مكه گردانيد.

و گويند كه: در فتح مكه سه نفر از مسلمانان كشته شدند كه راه را گم كردند و از راه پائين مكه داخل شدند و مشركان ايشان را كشتند (3).

و ابن طاووس روايت كرده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داخل مكه شد در حجر اسماعيل سيصد و شصت بت گذاشته بودند، حضرت برابر هر يك از آنها مى رسيد عصائى كه در دست مبارك خود داشت به چشم يا شكم آن بت مى زد و مى گفت جاءَ اَلْحَقُّ وَ زَهَقَ اَلْباطِلُ إِنَّ اَلْباطِلَ كانَ زَهُوقاً و آن بت در ساعت بر رو مى افتاد و اهل مكه مى گفتند پنهان كه: ما ساحرتر از محمد نديده ايم (4).

و ابن بابويه به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داخل مكه شد در روز فتح بر كوه صفا ايستاد و فرمود: اى فرزندان هاشم!

ص: 1198


1- . سورۀ اسراء:81.
2- . ارشاد شيخ مفيد 1/138 و در آن نامى از امام صادق عليه السّلام نيامده است؛ خرايج 1/97؛ مجمع البيان 3/435 و 5/557 و روايت در آن دو جا از عبد اللّه بن مسعود و با اندكى تفاوت ذكر شده است.
3- . اعلام الورى 112.
4- . سعد السعود 220.

اى فرزندان عبد المطلب! من رسول خدايم بسوى شما، مگوئيد كه محمد از ماست و هر چه خواهيد بكنيد، بخدا سوگند كه نيست دوستان من از شما و از غير شما مگر پرهيزكاران، و چنان نباشد كه در قيامت بيائيد و عقاب دنيا بر گردن خود گرفته باشيد و ديگران بيايند و ثواب آخرت بر گردن خود گرفته باشند، من در ميان خود و خدا عذر را بر شما قطع كردم و عمل من از من و عمل شما از شما خواهد بود و مرا به عمل شما نخواهند گرفت (1).

و كلينى و على بن ابراهيم به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه:

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در روز فتح مكه در مسجد نشست و با مردان بيعت كرد تا وقت نماز ظهر شد و نماز كرد و باز بيعت گرفت تا وقت نماز عصر، پس بعد از نماز نشست براى بيعت زنان و حق تعالى اين آيات را فرستاد يا أَيُّهَا اَلنَّبِيُّ إِذا جاءَكَ اَلْمُؤْمِناتُ يُبايِعْنَكَ عَلى أَنْ لا يُشْرِكْنَ بِاللّهِ شَيْئاً وَ لا يَسْرِقْنَ وَ لا يَزْنِينَ وَ لا يَقْتُلْنَ أَوْلادَهُنَّ وَ لا يَأْتِينَ بِبُهْتانٍ يَفْتَرِينَهُ بَيْنَ أَيْدِيهِنَّ وَ أَرْجُلِهِنَّ وَ لا يَعْصِينَكَ فِي مَعْرُوفٍ فَبايِعْهُنَّ وَ اِسْتَغْفِرْ لَهُنَّ اَللّهَ إِنَّ اَللّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ (2)يعنى: «اى پيغمبر بزرگوار! هرگاه بيايند بسوى تو زنان مؤمنه كه بيعت كنند با تو بر آنكه شريك نگردانند با خدا چيزى را و دزدى نكنند و زنا نكنند و نكشند اولاد خود را و نياورند بهتانى كه افترا كنند ميان دستها و پاهاى خود-يعنى فرزند ديگرى را به شوهر خود ملحق نكنند-و نافرمانى تو نكنند در هر امر نيكى كه به ايشان بفرمائى، پس بيعت كن با ايشان و طلب آمرزش كن براى ايشان از خدا، بدرستى كه خدا آمرزنده و مهربان است» .

چون اين آيه را بر ايشان خواند هند گفت: فرزند بزرگ كرديم و شما كشتيد؛ و امّ حكيم دختر حارث بن هشام كه زن عكرمه پسر ابو جهل بود گفت: يا رسول اللّه! آن كدام معروف است كه خدا گفته است ما معصيت تو در آن نكنيم؟ حضرت فرمود: در

ص: 1199


1- . صفات شيعه 5.
2- . سورۀ ممتحنه:12.

مصيبتها طپانچه بر روى خود مزنيد و روى خود را مخراشيد و موى خود را مكنيد و گريبان خود را چاك مكنيد و جامۀ خود را سياه مكنيد و وا ويلاه مگوئيد. پس بر اين شرطها حضرت با ايشان بيعت كرد، پس زنان گفتند: يا رسول اللّه! چگونه با تو بيعت كنيم؟ حضرت فرمود: من دست به دست زنان نمى رسانم؛ پس قدح آبى طلبيد و دست مبارك خود را در ميان قدح برد و بيرون آورد و فرمود: شما دستهاى خود را در قدح داخل كنيد، اين بيعت شماست.

پس حضرت فرمود كه: دست طاهر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از آن پاكيزه تر بود كه به دست زن نامحرمى برسد (1).

و شيخ طبرسى روايت كرده است كه: حضرت در كوه صفا از زنان بيعت گرفت و هند جگرخوار ملعونه نقابى بسته بود و در ميان زنان نشسته بود و از حضرت خايف بود، چون حضرت فرمود: با شما بيعت مى كنم كه شرك نياوريد، هند گفت: از ما شرطها مى گيرى كه از مردان نگرفتى؟

چون حضرت فرمود كه: دزدى مكنيد، هند گفت كه: ابو سفيان مرد ممسكى است و از مال او چيزى برداشته ام نمى دانم كه مرا حلال خواهد نمود يا نه، ابو سفيان گفت: هر چه برداشته اى و هر چه بعد از اين برمى دارى بر تو حلال است (2)؛ پس حضرت تبسم فرمود و هند ملعونه را شناخت و فرمود: توئى هند دختر عتبه؟ گفت: بلى عفو كن از آنچه گذشته است تا خدا از تو عفو كند.

پس حضرت فرمود: زنا مكنيد، هند گفت: آيا زن حرّه زنا مى كند؟ عمر خنديد به اعتبار آنكه در جاهليت با او زنا كرده بود، و او از زنان مشهور به زنا بود و معاويه را از زنا بهم رسانيده بود.

پس حضرت فرمود: اولاد خود را مكشيد، هند گفت: ما در كوچكى فرزندان را بزرگ

ص: 1200


1- . كافى 5/527؛ تفسير قمى 2/364.
2- . عبارت «و هر چه بعد از اين بر مى دارى» در مصدر ذكر نشده است.

نموديم شما در بزرگى آنها را كشتيد؛ و اين را براى آن گفت كه حنظله پسر او را حضرت امير المؤمنين عليه السّلام كشته بود در روز بدر، پس حضرت تبسم نمود.

و چون گفت: بهتان مزنيد، هند گفت: بهتان قبيح است و تو ما را امر نمى كنى مگر به رشد و صلاح و اخلاق پسنديده.

و چون حضرت فرمود كه: معصيت مكنيد در معروف، هند گفت: ما كه در اينجا نشسته ايم در خاطر نداريم كه تو را معصيت كنيم (1).

و ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: در روز فتح مكه عثمان بن ابى طلحۀ عبدى (2)در كعبه را بست و بر بام رفت، گفتند: كليد را بده كه رسول خدا مى خواهد، گفت: اگر مى دانستم كه رسول خداست كليد را از او منع نمى كردم، پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام بر بام رفت و دستش را پيچيد و كليد را او گرفت و به خدمت آورد و حضرت در را گشود و داخل خانه شد و دو ركعت نماز كرد، چون بيرون آمد عباس از حضرت سؤال كرد كه كليد را به او بدهد، پس اين آيه نازل شد إِنَّ اَللّهَ يَأْمُرُكُمْ أَنْ تُؤَدُّوا اَلْأَماناتِ إِلى أَهْلِها (3)پس حضرت عثمان را طلبيد و كليد را به او داد، و چون شنيد كه خدا امر كرده است كه كليد را به او دهند مسلمان شد (4).

عياشى از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: در روز فتح حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه بتهاى قريش را از مسجد بيرون بردند و شكستند و بتى داشتند كه در مروه گذاشته بودند، از حضرت التماس كردند كه آن را نشكند، حضرت تأملى فرمود و بعد از آن امر كرد كه آن را نيز شكستند پس حق تعالى فرستاد وَ لَوْ لا أَنْ ثَبَّتْناكَ لَقَدْ كِدْتَ تَرْكَنُ

ص: 1201


1- . مجمع البيان 5/276.
2- . در مناقب «عثمان بن طلحۀ عبدى» و در تفسير الوسيط و تفسير غرائب القرآن «عثمان بن طلحة الحجبى» ذكر شده است.
3- . سورۀ نساء:58.
4- . مناقب ابن شهر آشوب 2/163. و نيز رجوع شود به تفسير الوسيط 2/69 و تفسير غرائب القرآن 2/432.

إِلَيْهِمْ شَيْئاً قَلِيلاً (1) «اگر نه آن بود كه تو را ثابت داشتيم هرآينه نزديك بود كه ميل كنى بسوى ايشان اندكى» (2).

و از حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام منقول است كه: چون حق تعالى محمد را در مكه مبعوث گردانيد و دعوت خود را ظاهر ساخت و حجت خود را هويدا گردانيد و بزرگان ايشان را در پرستيدن بتها عيبها و ملامتها كرد، همه با او تير كين در كمان عداوت پيوستند و معاشرت بد با آن جناب نمودند و سعى كردند در خراب كردن مسجدها كه محمد و على و شيعيان ايشان در دور كعبه براى پرستيدن خدا و دعوت به دين خدا بنا كرده بودند، و در ايذاء و اضرار ايشان دقيقه اى از سعى را فرو نگذاشتند و حضرت رسول را ملجأ كردند كه به ناچار ترك مكۀ معظمه نموده بسوى مدينۀ طيبه هجرت نمايد، پس در هنگام بيرون رفتن از مكه رو به جانب مكه گردانيد و فرمود: خدا مى داند كه من تو را دوست مى دارم و اگر اهل تو مرا بيرون نمى كردند هيچ شهرى را بر تو اختيار نمى كردم و بدل تو هم هيچ مكانى را نمى پسنديدم و بر مفارقت تو بسيار اندوهناكم، پس جبرئيل نازل شد كه:

خداوند اعلا تو را سلام مى رساند و مى فرمايد كه: بزودى تو را بسوى اين بلد برخواهم گردانيد ظفر يافته و غنيمت برده و با سلامت و عافيت و قهر و غلبه، چنانكه فرموده است إِنَّ اَلَّذِي فَرَضَ عَلَيْكَ اَلْقُرْآنَ لَرادُّكَ إِلى مَعادٍ (3)«بدرستى كه آن كسى كه واجب گردانيده است بر تو رسانيدن قرآن را البته تو را بازگرداننده است بسوى محل بازگشت تو» يعنى مكه.

چون حضرت اين وعدۀ الهى را به اصحاب خود خبر داد و خبر به اهل مكه رسيد ايشان استهزاء كردند به اين سخن و باور نكردند كه حضرت هرگز بسوى مكه برگردد، پس باز حق تعالى فرستاد: زود باشد كه من بر اهل مكه تو را ظفر دهم و حكم من در آن بلدۀ مباركه جارى شود و بزودى منع كنم مشركان را از داخل شدن مكه كه احدى از ايشان

ص: 1202


1- . سورۀ اسراء:74.
2- . تفسير عياشى 2/306.
3- . سورۀ قصص:85.

داخل شوند مگر پنهان و خائف و ترسان از كشته شدن.

پس چون وعدۀ الهى به عمل آمد و حضرت مكه را فتح كرد و با ظفر و غلبه داخل كعبه شد و فرمان آن جناب در مكه جارى شد، عتاب بن اسيد را بر ايشان والى گردانيد، و چون خبر حكومت او به اهل مكه رسيد گفتند: محمد هميشه استخفاف به حق ما مى كند و ما را ذليل مى گرداند تا آنكه طفل هيجده ساله را امير ما گردانيده است و در ميان ما پيران و صاحبان تدبير هستند و ما همسايگان حرم خدائيم و شهر ما بهترين بقعه هاى زمين است.

پس حضرت نامۀ امارت عتاب را نوشت و در اول نامه نوشت: نامه اى است از محمد رسول خدا به همسايگان و مجاوران خانۀ خدا و ساكنان حرم خدا، اما بعد پس هر كه از شما به خدا ايمان آورده است و به محمد رسول خدا در اقوال او تصديق كرده است و كردار او را صواب دانسته است و با على برادر محمد كه وصى او و بهترين خلق خداست بعد از او موالات دارد پس او از ماست و بازگشت او بسوى ماست، و هر كه يكى از اينها را كه نوشتم مخالفت مى نمايد پس دور باد او كه از اصحاب جهنم است و خدا هيچ عمل از اعمال او را قبول نمى كند هر چند عمل او عظيم و بزرگ باشد و ابد الآباد در جهنم به عذاب الهى معذب خواهد بود، و بتحقيق كه محمد رسول خدا بر گردن عتاب بن اسيد لازم گردانيده است احكام و مصلحتهاى شما را و به او تفويض نموده است كه غافل شما را تنبيه كند و جاهل شما را تعليم نمايد و امور مضطربۀ شما را مستقيم گرداند، و هر كه از آداب الهى تجاوز نمايد او را تأديب كند، و او را براى آن امير شما گردانيد كه مى دانست كه بر شما فضل و زيادتى دارد در امورات محمد رسول خدا و تعصب از براى على ولىّ خدا، پس او خادم ماست و در راه دين برادر ماست و با دوستان ما دوست است و با دشمنان ما دشمن است، و از براى شما آسمانى است سايه افكنده و زمينى است راحت بخشنده و آفتابى است تابنده، و خدا او را بر همۀ شما زيادتى بخشيده است به سبب زيادتى موالات و محبت او نسبت به محمد و على و طيبين از آل ايشان، و او حاكم است بر شما كه امر خدا را در ميان شما جارى گرداند و خدا او را از توفيق خود خالى نخواهد گذاشت چنانكه كامل گردانيده است از موالات محمد و على بهره و نصيب او را، و او را احتياج به مكاتبه و مراسلۀ ما

ص: 1203

نخواهد شد، و آنچه خير شما و اوست خدا او را الهام خواهد كرد، پس هر كه از شما او را اطاعت كند اميدوار جزاى جميل و عطاى جزيل از خداوند جليل بوده باشد، و هر كه مخالفت او نمايد از عذاب وافر خداوند قاهر در حذر باشد، و كسى از شما در مخالفت او حجت نگيرد به خردسالى او زيرا كه بزرگتر افضل نمى باشد بلكه افضل بزرگتر مى باشد، و او افضل و بزرگتر است از شما در دوستى دوستان ما و دشمنى دشمنان ما، و به سبب اين ما او را بر شما امير گردانيديم، پس هر كه او را اطاعت كند خوشا حال او و هر كه مخالفت او نمايد عذاب او بر ديگرى نوشته نخواهد شد.

پس عتاب با اين خطاب مستطاب و فرمان عالى جناب وارد مكۀ معظمه شد و در مجمع ايشان ايستاد و گفت: اى گروه اهل مكه! رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مرا بسوى شما فرستاده است كه شهاب سوزنده باشم براى منافقان شما و رحمت و بركتى باشم براى مؤمنان شما، و من نيكو مى شناسم مؤمن و منافق شما را و بزودى نداى نماز در خواهم داد كه براى آن حاضر شويد، و ملاحظه خواهم كرد هر كه از شما حاضر شده باشد به جماعت مسلمانان حكم مؤمنان را بر او جارى خواهم كرد و هر كه حاضر نشده باشد اگر عذرى داشته باشد او را معذور خواهم داشت و اگر عذرى نداشته باشد گردنش را خواهم زد به حكم خدا و رسول تا پاك گردانم حرم خدا را از لوث وجود پليد منافقان؛ اما بعد بدانيد صدق و راستى امانت است، و دروغ و فجور خيانت است، و فاحشه و گناه در هيچ گروه شايع نمى شود مگر آنكه خدا مذلت و خوارى را بر ايشان مسلط مى گرداند؛ و بدانيد كه قوى شما نزد من ضعيف است تا حق ضعيفان را از او بگيرم و ضعيف شما نزد من قوى است تا حق او را براى او از اقويا استيفا نمايم؛ پس از خدا بترسيد و جانهاى خود را به طاعت خدا شريف گردانيد و نفسهاى خود را به مخالفت پروردگار خود ذليل مگردانيد.

پس حكم الهى را موافق حق و عدالت در ميان ايشان جارى ساخت و مؤمنان را عزيز و منافقان را ذليل گردانيد (1).

ص: 1204


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 554.

باب چهل و چهارم: در بيان غزوۀ حنين و ساير وقايعى

اشاره

كه پيش از آن و بعد از آن به وقوع پيوست

تا غزوۀ تبوك

ص: 1205

ص: 1206

شيخ مفيد و شيخ طبرسى و قطب راوندى و ديگران روايت كرده اند كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بعد از فتح مكه لشكرها به اطراف مكه فرستاد كه قبائل عرب را بسوى اسلام دعوت كنند و ايشان را امر به قتال نفرمود.

پس غالب بن عبد اللّه را بسوى بنى مدلج فرستاد، ايشان گفتند: ما بر تو نيستيم و با تو نيستيم! مردم گفتند: يا رسول اللّه! جنگ كن با ايشان، حضرت فرمود: ايشان سركرده و بزرگى دارند كه مرد عاقل فهميده اى است و بسى آدم از بنى مدلج كه در راه خدا شهيد خواهد شد.

و عمرو بن اميه را بسوى قبيلۀ بنى الدئل (1)فرستاد كه ايشان را به اسلام دعوت كند و ايشان امتناع بسيار كردند، صحابه گفتند: يا رسول اللّه! با ايشان قتال كن، فرمود: الحال بزرگ ايشان مى آيد و مسلمان مى شود و قومش مسلمان خواهند شد.

و عبد اللّه بن سهيل را بسوى بنى محارب فرستاد و ايشان مسلمان شدند و عده اى از ايشان به خدمت حضرت آمدند (2).

و خالد بن وليد ملعون را بسوى بنى جذيمه فرستاد، و قصۀ او را عامه و خاصه به طرق بسيار روايت كرده اند با اندك اختلافى (3).

و ابن بابويه و شيخ طوسى به سند صحيح و معتبر از حضرت محمد باقر عليه السّلام روايت

ص: 1207


1- . در مصدر «بنى الهذيل» آمده است.
2- . اعلام الورى 112.
3- . ارشاد شيخ مفيد 1/139؛ اعلام الورى 112-113؛ مغازى 3/875؛ تاريخ طبرى 2/164؛ كامل ابن اثير 2/255.

كرده اند كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خالد بن وليد را بسوى قبيله اى فرستاد كه ايشان را «بنو مصطلق» مى گفتند از قبيلۀ بنى جذيمه و ميان آن قبيله و بنو مخزوم كه قبيلۀ خالد بودند در جاهليت عداوتى بود، چون خالد به نزد ايشان رفت ايشان پيشتر به خدمت حضرت آمده و اطاعت كرده بودند و نامۀ امانى از حضرت گرفته بودند، چون ايشان اظهار اسلام و اطاعت كردند خالد امر كرد منادى را كه اذان نماز بگويد، چون ايشان به گمان امان بى حربه و سلاح به نماز حاضر شدند و نماز كردند و چون از نماز فارغ شدند امر كرد لشكر خود را بر ايشان تاختند و بسيارى از ايشان را كشتند و اموال ايشان را غارت كردند؛ پس بقية السيف ايشان نامۀ خود را برداشتند و به خدمت حضرت آمدند و واقعه را عرض كردند.

چون حضرت اين واقعۀ شنيعۀ هايله را شنيد رو به قبله آورد و فرمود: خداوندا! پناه مى برم بسوى تو از آنچه كرده است خالد بن وليد.

پس در آن وقت غنيمتى از طلا و امتعه براى حضرت آورده بودند آنها را به امير المؤمنين عليه السّلام داد و فرمود: يا على! برو به نزد بنى جذيمه از قبيلۀ بنى مصطلق و ايشان را راضى گردان از آنچه خالد كرده است با ايشان؛ پس پاهاى مبارك خود را برداشت و فرمود: يا على! حكم اهل جاهليت را در زير پاهاى خود گذار، يعنى به حكم خدا حكم كن ميان ايشان نه به حكم جاهليت.

پس چون على عليه السّلام به قبيلۀ ايشان رسيد موافق حكم خدا ميان ايشان حكم نمود، و چون به خدمت حضرت برگشت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پرسيد: چه كردى در ميان ايشان؟

فرمود: يا رسول اللّه! اول هر خون كه در ميانشان ريخته شده بود ديۀ آن را دادم، و هر طفلى كه در شكم تلف شده بود غلامى يا كنيزى دادم، و هر مالى كه از ايشان تلف شده بود تاوان دادم، و زيادتى مال كه در نزد من ماند براى تاوان ظرفهاى سگهاى ايشان كه از آنها آب مى خورده اند دادم، و براى تاوان ريسمانهاى شبانان ايشان دادم، و باز زيادتى ماند قدرى براى ترسيدن زنان و اطفال ايشان دادم و باز قدرى براى چيزها كه واقع شده باشد و ايشان ندانند دادم، و قدرى ديگر نزد ما ماند به ايشان دادم كه به طيب خاطر از تو راضى شوند.

ص: 1208

حضرت فرمود: دادى يا على كه از من راضى شوند، خدا از تو راضى شود، يا على! تو از من بمنزلۀ هارونى از موسى مگر آنكه بعد از من پيغمبرى نمى باشد (1).

به روايت ديگر فرمود كه: مرا راضى كردى خدا از تو راضى شود، يا على! تو هدايت كنندۀ امت منى، يا على! سعادتمند و بهترين سعادتمند آن كسى است كه تو را دوست دارد و تابع طريقۀ تو باشد، و شقى و بدترين اشقيا كسى است كه مخالفت تو كند و از طريقۀ تو كراهت داشته باشد تا روز قيامت (2).

و در كتب معتبره از وقايع سال هشتم هجرت ذكر كرده اند كه عكرمه پسر ابو جهل در اين سال مسلمان شد و بعد از فتح مكه او از حضرت گريخت و به جانب يمن رفت و زنش از براى او از حضرت امان گرفت و برگشت و مسلمان شد (3).

و گفته اند: در اين سال حضرت خالد را فرستاد كه «عزّى» را شكست و آن عظيمترين بتهاى قريش بود؛ و عمرو بن عاص را فرستاد كه «سواع» را شكست و آن بت هذيل بود؛ و سعد بن زيد را فرستاد كه «منات» را شكست (4).

ص: 1209


1- . امالى شيخ صدوق 146-147.
2- . امالى شيخ طوسى 498.
3- . سيرۀ ابن هشام 4/410؛ البداية و النهاية 4/307.
4- . تاريخ طبرى 2/163 و 164؛ المنتظم 3/329 و 330.

فصل: در بيان غزوۀ حنين است

على بن ابراهيم و شيخ مفيد و شيخ طبرسى و ديگران روايت كرده اند كه: سبب غزوۀ حنين آن بود كه: چون حضرت رسول متوجه مكه گرديد چنان اظهار نمود براى مصلحت كه به جنگ هوازن مى روم، و چون خبر به هوازن رسيد تهيۀ خود را گرفتند و عساكر و اسلحۀ بسيار جمع كردند و رؤساى هوازن بسوى مالك بن عوف نضرى (1)رفتند و او را بر خود رئيس كردند و بيرون آمدند و اموال و مواشى و انعام و زنان و فرزندان خود را همه با خود آوردند تا به وادى اوطاس نزول كردند، و دريد بن الصمۀ جشمى در ميان ايشان بود و او رئيس جشم بود و مرد پيرى بود و نابينا شده بود، چون به اوطاس نزول كردند دست بر زمين ماليد و پرسيد كه: اين چه وادى است؟

گفتند: وادى اوطاس است.

گفت: نيكو محلى است براى جولان اسبان، نه ناهموار دندانه دار است و نه نرم لغزنده است؛ پس گفت: چرا من صداى اسب و شتر و گاو و گوسفند مى شنوم و صداى گريۀ اطفال به گوش من مى آيد؟

گفتند: مالك بن عوف با مردم اموال و مواشى و زنان و فرزندان ايشان را آورده است كه مردم براى زن و فرزند و مال خود جنگ كنند و نگريزند.

ص: 1210


1- . در اعلام الورى و مغازى و كامل ابن اثير و بعضى ديگر از كتابها «مالك بن عوف نصرى» ذكر شده است.

گفت: بخداى كعبه او مرد گوسفند چرانى است و از جنگ خبرى ندارد.

پس گفتند: بطلبيد مالك را، چون مالك حاضر شد گفت: اى مالك! چه تدبير كرده اى؟

گفت: با مردم اموال و زنان و فرزندان ايشان را آورده ام كه مردانه جنگ كنند.

دريد گفت: اى مالك! امروز مردم تو را رئيس خود كرده اند و با مرد بزرگى جنگ مى كنى و امروز خوب نكرده اى كه بيضۀ هوازن و جمعيت ايشان را همه در برابر لشكر آورده اى، هرگز ديده اى كه لشكر گريخته ملتفت زن و فرزند و مال شوند؟ برگردان ايشان را به منتهاى بلاد ايشان و محفوظترين قلاع ايشان و مردان جنگى را با اسبان تنها به جنگ بياور كه نفع نمى بخشد تو را مگر مرد كارزار و اسب و شمشير او، و اگر ظفر يابى آنها كه در عقب گذاشته اى به تو ملحق مى شوند، و اگر گريختى فضيحتى به سبب اهل و عيال بر تو لازم نمى شود.

مالك گفت: تو پير شده اى و عقل تو كم شده است. و نصيحت مشفقانۀ او را قبول نكرد.

پس دريد گفت: قبيلۀ كعب و قبيلۀ كلاب كجايند؟

گفتند: كسى از ايشان نيامده است.

گفت: بخت و دورانديشى غايب است از اين لشكر، اگر رفعت و سعادتى مساعد اين لشكر مى بود اين دو قبيله از ايشان دور نمى بودند. پس پرسيد كه: كى حاضر شده است از قبايل هوازن؟

گفتند: عمرو بن عامر و عوف بن عامر.

گفت: از اين دو جوان نفع و ضررى متصور نيست. پس آهى كشيد و گفت: چه بودى اگر من در اين جنگ جوان مى بودم و داد مردانگى مى دادم؟

و چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شنيد كه قبايل هوازن در اوطاس جمع شده اند قبايل اسلام را جمع كرد و ايشان را تحريص بر جهاد نمود و وعدۀ نصرت و يارى از جانب خدا فرمود كه: حق تعالى شما را بر ايشان غالب خواهد گردانيد و اموال و فرزندان و زنان

ص: 1211

ايشان را به شما غنيمت خواهد داد، پس مردم راغب به جهاد گرديدند و علمهاى خود را برداشته بيرون رفتند و علم بزرگ را حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بست و به دست جناب امير عليه السّلام داد و هر كه داخل مكه شده بود با علمى فرمود كه علم خود را بردارد، و با دوازده هزار كس بيرون رفت، ده هزار نفر از آنها كه با حضرت داخل مكه شده بودند و دو هزار نفر از آنها كه در مكه ملحق شده بودند (1).

و به روايت ابى الجارود از امام محمد باقر عليه السّلام مذكور است كه: هزار مرد از بنى سليم با حضرت بودند و رئيس ايشان عباس بن مرداس سلمى بود، و هزار نفر از قبيلۀ مزينه، پس رفتند تا به نزديك لشكر هوازن رسيدند و فرود آمدند؛ و چون خبر به مالك بن عوف رسيد قوم خود را گفت: هر كس از شما بايد كه اهل و مال خود را در پشت سر خود بازدارد و غلافهاى شمشيرهاى خود را بشكند و در ميان دره ها و در پشت درختها پنهان شويد و در كمين ايشان باشيد و در اول صبح كه هوا تاريك باشد بر ايشان به يك دفعه حمله آوريد و ايشان را در هم بشكنيد، زيرا كه محمد كسى را نديده است كه آداب جنگ را داند.

چون حضرت نماز صبح را ادا فرمود سوار شد و در وادى حنين سراشيب شد و آن واديى بود كه سراشيب بسيار داشت، و بنو سليم در مقدمۀ لشكر حضرت بودند پس به يك دفعه لشكرهاى هوازن از هر جانب بر مسلمانان حمله آوردند و بنو سليم گريختند و آنها كه در عقب ايشان بودند همه رو به هزيمت آوردند و همه گريختند مگر حضرت امير المؤمنين عليه السّلام با قليلى از صحابه، و گريختگان از پيش حضرت مى گريختند و ملتفت نمى شدند و عباس لجام استر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را داشت از جانب راست و ابو سفيان پسر حارث بن عبد المطلب از جانب چپ و حضرت ندا مى كرد كه: اى گروه انصار! به كجا مى رويد؟ بسوى من آئيد منم رسول خدا، و هيچ كس بر نمى گشت و نسيبه دختر كعب

ص: 1212


1- . رجوع شود به تفسير قمى 1/285-286 و مجمع البيان 3/18 و المنتظم 3/331-332 و كامل ابن اثير 2/261-262 و البداية و النهاية 4/321-323.

مازنيّه خاك بر روى گريختگان مى پاشيد و مى گفت: از خدا و رسول به كجا مى گريزيد تا آنكه عمر از پيش نسيبه گذشت، نسيبه گفت: اين چه كار است كه مى كنى؟ گفت: امر خدا چنين است.

پس حضرت استر را به جانب امير المؤمنين عليه السّلام دوانيد ديد كه حضرت شمشير كشيده مشغول جنگ است و علم را در دست دارد، و چون عباس مرد بلندى بود و بلند آواز بود حضرت او را امر كرد كه: به اين تل بالا رو و مردم را ندا كن كه برگردند، پس عباس بالا رفت و به آواز بلند ندا كرد كه: اى اصحاب سورۀ بقره! و اى اصحاب شجره! به كجا مى رويد؟ رسول خدا اينجاست؛ و حضرت دست بسوى آسمان برداشت و گفت: «اللّهمّ لك الحمد و اليك المشتكى و انت المستعان» پس جبرئيل نازل شد و گفت: يا رسول اللّه! دعائى كردى كه به اين دعا دريا براى موسى شكافته شد و از فرعون نجات يافت، پس حضرت ابو سفيان را گفت كه: مشتى از ريگ به من ده، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ريگ را گرفت و بر روى مشركان پاشيد و فرمود: «شاهت الوجوه» پس سر بسوى آسمان بلند كرد و گفت: خداوندا! اگر اين گروه هلاك شوند كسى عبادت تو نخواهد كرد.

پس چون انصار صداى عباس را شنيدند برگشتند و غلاف شمشيرهاى خود را شكستند و لبيك گويان از حضرت گذشتند و از خجلت به نزديك حضرت نيامدند و به علم امير المؤمنين عليه السّلام ملحق شدند، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از عباس پرسيد كه: آنها كيستند؟ عباس گفت: يا رسول اللّه! اينها انصارند، حضرت فرمود: اكنون تنور جنگ گرم شد؛ و ملائكه در آن وقت به نصرت مسلمانان فرود آمدند و هوازن رو به هزيمت آوردند و به هر سو مى گريختند و مردم صداى اسلحۀ ملائكه را از ميان هوا مى شنيدند و كسى را نمى ديدند، پس حضرت بر مشركان غالب شد و مالها و زنان و فرزندان ايشان را به غنيمت گرفت چنانكه حق تعالى فرموده است لَقَدْ نَصَرَكُمُ اَللّهُ فِي مَواطِنَ كَثِيرَةٍ وَ يَوْمَ حُنَيْنٍ إِذْ أَعْجَبَتْكُمْ كَثْرَتُكُمْ فَلَمْ تُغْنِ عَنْكُمْ شَيْئاً وَ ضاقَتْ عَلَيْكُمُ اَلْأَرْضُ بِما رَحُبَتْ ثُمَّ وَلَّيْتُمْ مُدْبِرِينَ يعنى: «بتحقيق كه يارى داد شما را خدا در مواطن بسيار-و موافق حديث هشتاد موطن

ص: 1213

بود (1)-و در روز حنين يارى داد شما را در وقتى كه تعجب آورد شما را بسيارى لشكر، پس بسيارى لشكر هيچ فايده اى نبخشيد شما را و منهزم شديد و زمين گشاده بر شما تنگ شد پس پشت گردانيديد گريختگان» ، ثُمَّ أَنْزَلَ اَللّهُ سَكِينَتَهُ عَلى رَسُولِهِ وَ عَلَى اَلْمُؤْمِنِينَ وَ أَنْزَلَ جُنُوداً لَمْ تَرَوْها وَ عَذَّبَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا وَ ذلِكَ جَزاءُ اَلْكافِرِينَ (2)«پس فرستاد خدا آرام خود را بر پيغمبرش و بر مؤمنان و فرستاد لشكرها-از ملائكه-كه شما آنها را نديديد و عذاب كرد آنها را كه كافر بودند-به كشته شدن و اسير شدن و غارت يافتن-و اين است جزاى كافران» (3).

و در احاديث معتبره از امام رضا عليه السّلام منقول است كه: «سكينه» بادى است خوشبو و نيكو كه از بهشت مى وزد و صورتى دارد مانند صورت آدمى و با پيغمبران مى باشد (4).

و على بن ابراهيم روايت كرده است: مردى از بنى نضر بن معاويه كه او را شجرة بن ربيعه مى گفتند بعد از آنكه اسير شد در دست مسلمانان از ايشان مى پرسيد كه: كجا رفتند آن اسبان ابلق و آن مردان سفيدپوش كه بر آنها سوار بودند؟ ما بدست آنها كشته شديم و شما را در ميان آنها مانند خالى مى ديديم از كمى، اكنون آنها را در ميان شما نمى بينيم؛ مسلمانان گفتند: آنها ملائكه بودند كه خدا به يارى ما فرستاده بود. آنچه مذكور شد موافق روايت على بن ابراهيم بود (5).

و شيخ طبرسى روايت كرده است كه: چون حضرت خواست كه متوجه حنين شود عرض كردند كه: صفوان بن اميّه صد زره دارد، حضرت فرستاد و از او طلبيد، او گفت: يا محمد! آيا به غصب مى گيرى زره هاى مرا؟ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: نه بلكه به عاريه مى گيرم به شرط آنكه اگر تلف شود من تاوان بدهم-و در احاديث واقع شده است كه از آن

ص: 1214


1- . رجوع شود به معاني الاخبار 218 و كافى 7/463 و مجمع البيان 5/17.
2- . سورۀ توبه:25 و 26.
3- . تفسير قمى 1/286-288.
4- . من لا يحضره الفقيه 2/246؛ كافى 4/206؛ مجمع البيان 3/17-18.
5- . تفسير قمى 1/288.

روز مقرر شد كه اگر شرط ضمان در عاريه بكنند لازم شود (1)-پس او زره ها را داد و حضرت بر اصحاب خود قسمت فرمود و روانه شد با دو هزار نفر از لشكر مكه و ده هزار نفر از آنها كه با خود آورده بود (2).

و بيرون رفتن آن حضرت در آخر ماه رمضان يا اول ماه شوال سال هشتم هجرت بود (3).

و شيخ مفيد روايت كرده است كه: حضرت متوجه جنگ حنين شد با ده هزار كس پس اكثر مسلمانان چنان گمان مى بردند كه مغلوب نخواهند شد به سبب بسيارى لشكر مسلمانان و وفور تهيه و اسلحۀ ايشان، و ابو بكر در آن روز گفت: عجب لشكرى جمع شده اند امروز ما مغلوب نخواهيم شد، و چشم زد لشكر را-و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه:

چشم زدند لشكر مرا، و ياورى كه از او به مسلمانان رسيد در آن روز اين بود و حق تعالى خواست بر ايشان ظاهر كند كه نصرت شما بر بسيارى لشكر و اسلحه نيست بلكه به اعانت و يارى من است، و اعتماد بر غير حق تعالى نبايد كرد-پس چون در برابر لشكر كفار آمدند با قبح وجوه گريختند و كسى بغير از ده نفر در خدمت حضرت نماند كه نه نفر ايشان از بنى هاشم و دهم ايشان ايمن پسر امّ ايمن بود و او شهيد شد، و آن نه نفر ثابت قدم ماندند تا آنكه گريختگان به تدريج برگشتند و ملحق شدند و حق تعالى در باب چشم زدن ابو بكر فرستاد آن آيه را إِذْ أَعْجَبَتْكُمْ كَثْرَتُكُمْ. . . و مؤمنانى كه خدا با پيغمبر ياد كرد كه سكينۀ خود را بر ايشان فرستاد: امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السّلام بود با هشت نفر ديگر از فرزندان هاشم كه يكى عباس بود و جانب راست حضرت را داشت، و فضل پسر عباس در جانب چپ حضرت بود، و ابو سفيان پسر حارث كه پسر عم حضرت بود نه پدر معاويه، او زين استر حضرت را داشت در هنگامى كه استر رم كرده بود و قرار نمى گرفت، و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام در پيش روى حضرت شمشير مى زد و كفار را از آن حضرت دفع

ص: 1215


1- . رجوع شود به تاريخ طبرى 2/167.
2- . مجمع البيان 3/18؛ تاريخ طبرى 2/167.
3- . مجمع البيان 3/18.

مى كرد (1)، و ربيعه پسر حارث بن عبد المطلب، و عبد اللّه پسر زبير بن عبد المطلب، و عتبه و معتب پسران ابو لهب بر دور حضرت بودند، ديگر همۀ لشكر از مهاجران و انصار گريختند (2).

و شيخ طوسى به سند معتبر از نوفل پسر حارث بن عبد المطلب روايت كرده است كه او گفت: در روز حنين همۀ صحابه گريختند بغير از هفت نفر از فرزندان عبد المطلب كه آنها عباس و پسرش فضل و على عليه السّلام و برادرش عقيل و ابو سفيان و ربيعه و نوفل كه پسران حارث بن عبد المطلب بودند، و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شمشير را از غلاف كشيده بود و بر استر دلدل سوار بود و بر كافران حمله مى كرد و رجزى مى خواند به اين مضمون: منم پيغمبر بى دروغ و كذب و منم فرزند عبد المطلب.

حارث پسر نوفل گفت كه: من از فضل پسر عباس شنيدم كه گفت: چون پدرم عباس در آن روز ديد كه همه گريختند نظر كرد و حضرت امير المؤمنين را نديد گفت: در چنين وقتى فرزند ابو طالب پيغمبر را مى گذارد و مى گريزد با آن مردانگيها كه او در جنگهاى ديگر كرده است.

پس من گفتم: اى پدر! زبان خود را از پسر برادرت كوتاه دار.

گفت: مگر على حاضر است؟

گفتم: نظر كن در پيش صف او در ميان لشكر مخالف است و شمشير مى زند.

گفت: او را نشان من ده.

گفت: در ميان آن غبار كه بلند شده است نظر كن.

چون نظر كرد پرسيد كه: آن برق چيست كه مى بينم؟

گفت: برق شمشير اوست كه آتش در جان مشركان افكنده و روح وخيم ايشان را به آتش جحيم مى رساند و شجاعان معركۀ قتال را به سيلاب تيغ بى دريغ خود به گودال زوال

ص: 1216


1- . در متن عربى «نوفل پسر حارث» نيز از جملۀ ثابت قدمان بود كه ظاهرا از اين روايت جا افتاده است، و با اضافۀ نوفل تعداد ثابت قدمان كه هشت نفر بغير از امير المؤمنين عليه السّلام بودند درست مى شود.
2- . ارشاد شيخ مفيد 1/140-141.

مى فرستد و آن حيدر كرار است كه به صولت ذو الفقار آتش بار باد نخوت از سرهاى اشرار بيرون كرده ايشان را بر خاك هلاك مى افكند.

چون پدرم نيك نظر كرد و ضربت حيدرى را ديد گفت: نيكوكار است و فرزند نيكو كردار است عم و خال او فداى او گردند.

فضل گفت كه: در آن روز حضرت امير المؤمنين عليه السّلام چهل نفر از دليران و شجاعان را افكند كه هر يك را به دونيم درست كرده بود حتى بينى و ذكر كه نصف بينى و نصف ذكر ايشان در يك نيم بدن ايشان بود و نصف ديگر در نيم ديگر؛ و فضل گفت: ضربت آن حضرت هميشه بكر بود يعنى به ضربت اول به دونيم مى كرد و احتياج به ضربت دوم نداشت (1).

و كلينى به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت امير المؤمنين عليه السّلام در روز حنين چهل نفر از مشركان را بدست حق پرست خود به جهنم فرستاد (2).

و شيخ طبرسى روايت كرده است كه: چون در روز حنين مسلمانان گريختند و نه نفر از فرزندان عبد المطلب دور استر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را داشتند مالك بن عوف پيش تاخت و مى گفت: محمد را به من بنمائيد، چون حضرت را ديد بر حضرت حمله كرد و ايمن بن امّ ايمن سر راه بر او گرفت و او ايمن را شهيد كرد و هر چند خواست كه اسبش را به جانب حضرت براند اسبش اطاعت او نكرد، و در آن وقت كلده برادر صفوان بن اميه فرياد كرد كه: امروز سحر محمد باطل شد، و صفوان هنوز مسلمان نشده بود به برادر خود گفت كه: ساكت شو خدا دهنت را بشكند بخدا سوگند كه اگر مردى از قريش پادشاه ما باشد بهتر است از آنكه مردى از هوازن پادشاه ما باشد (3).

و شيخ مفيد روايت كرده است كه: چون لشكر حضرت گريختند شب تارى بود

ص: 1217


1- . امالى شيخ طوسى 574-575.
2- . كافى 8/376.
3- . رجوع شود به اعلام الورى 114-115.

و مشركان از درها و بيغوله ها بيرون آمدند با شمشيرها و نيزه ها و تيرها، پس حضرت روى انور خود را به جانب گريختگان برگردانيد و مانند ماه شب چهارده روشنى داد كه همه حضرت را ديدند و ندا كرد مسلمانان را كه: چه شد آن پيمانها كه با خدا كرديد؟ و حق تعالى صداى آن حضرت را به همه رسانيد و هر كه صداى آن حضرت را شنيد برگشت و رو به لشكر مشركان روانه شد، و در آن وقت مردى از هوازن كه علم سياهى بر سر نيزۀ بلندى بسته بود در پيش لشكر كفار مى آمد و بر شتر سرخى سوار بود، و چون ظفر مى يافت بر مسلمانى او را مى كشت و چون فارغ مى شد علم را بلند مى كرد كه كفار مى ديدند و از پى او مى آمدند و رجزى مى خواند و به جرأت تمام مى آمد و نام او ابو جرول بود، پس حضرت امير عليه السّلام متوجه او شد و اول ضربتى بر شتر ابو جرول زد كه شترش افتاد و بعد از آن ضربتى بر آن ملعون زد و او را به دونيم كرد.

و چون ابو جرول كشته شد كفار رو به هزيمت آوردند و مسلمانان در عقب ايشان تاختند و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دعا كرد كه: خداوندا! چنانكه اول قريش را زهر عذاب و وبال چشانيدى آخر ايشان را شهد عطا و نوال بچشان.

پس مسلمانان ظفر يافتند و شمشير بر كافران گذاشتند و اسير مى كردند و امير المؤمنين عليه السّلام در پيش لشكر مى رفت و مى زد و مى انداخت تا چهل نفر ايشان را به قتل رسانيد، و چون آفتاب بلند شد حضرت فرمود ندا كنند در ميان مسلمانان كه: دست از كشتن مشركان بازداريد و هر كه اسيرى در دست آورده باشد او را نكشد.

و در آن روز ابن الاكوع را اسير كردند و او جاسوس قبيلۀ هذيل بود در روز فتح مكه به جاسوسى از جانب ايشان به نزد حضرت آمده بود، چون عمر او را اسير ديد و چنانكه مكرر معلوم شد كه عادت آن نامرد چنان بود كه در وقت كارزار فرار را بر قرار اختيار كند و چون اسير را دست بسته ببيند اظهار جرأت و جلادت و بى رحمى نمايد به مردى از انصار گفت: اين آن دشمن خداست كه به نزد ما به جاسوسى آمده بود و اكنون اسير شده است او را بكش، آن انصارى فريب او را خورد و اسير را به قتل رسانيد، چون آن خبر به حضرت رسيد بسيار متألم گرديد و فرمود: من نگفتم اسيران را مكشيد؟ و بعد از آن جميل بن معمر

ص: 1218

را كشتند در وقتى كه اسير شده بود، پس حضرت بسيار در غضب شد و به نزد انصار فرستاد كه: من مگر نگفتم كه اسيران را مكشيد؟ ايشان گفتند: ما به گفتۀ عمر كشتيم.

پس حضرت رو از ايشان گردانيد و از ايشان در خشم شد تا آنكه عمير بن وهب آمد و از جانب انصار معذرت بسيار طلبيد تا حضرت ايشان را بخشيد (1)؛ در اول جنگ ابو بكر حضرت را رنجانيد و در آخر جنگ عمر آن جناب را ملول گردانيد.

و شيخ طبرسى و قطب راوندى و ديگران روايت كرده اند از شيبة بن عثمان بن ابى طلحۀ عبدرى كه گفت: من كينه اى عظيم از محمد در دل داشتم به سبب آنكه از قبيلۀ بنى عبد الدار از خويشان من هشت نفر از علمداران نامدار در جنگ احد به شمشير حيدر كرار كشته شده بود، و پيوسته در كمين بودم كه فرصتى بيابم و كينۀ خود را از او بكشم و در روز فتح مكه نااميد شدم، و چون جنگ حنين پيش آمد به آن جنگ رفتم شايد فرصتى بيابم، در وقت گريختن مسلمانان فرصت را غنيمت دانسته از جانب راست حضرت در آمدم عباس را ديدم گفتم: او عم اوست و ترك يارى او نخواهد كرد، پس از جانب چپ در آمدم و ابو سفيان پسر حارث را ديدم گفتم: اين پسر عم اوست و او را يارى خواهد كرد، چون از عقب حضرت آمدم و كسى را نيافتم و شمشير را كشيدم ناگاه شعلۀ آتشى ديدم كه ميان من و آن حضرت حايل شد و نزديك شد كه مرا بسوزد پس دست بر ديدۀ خود گذاشتم و به عقب رفتم، پس حضرت رو به من آورد و فرمود كه: اى شيبه! نزديك من بيا، چون نزديك آن حضرت رفتم دست بر سينۀ من گذاشت و گفت: خداوندا! شيطان را از او دور گردان، چون چنين كرد و نظر بر او افكندم او را چنان دوست داشتم كه از چشم و گوش خود دوست تر مى داشتم، پس فرمود: اى شيبه! برو با كفار جنگ كن، رفتم و چنان به اهتمام جنگ مى كردم كه اگر پدرم در برابر من مى آمد او را مى كشتم براى يارى آن حضرت، پس چون جنگ منقضى شد و به خدمت آن حضرت رفتم فرمود كه: آنچه خدا براى تو خواست بهتر بود از آنچه تو خود براى خود خواسته بودى؛ و آنچه در خاطر

ص: 1219


1- . ارشاد شيخ مفيد 1/142-145.

من گذشته بود كه بغير از خدا كسى بر آنها اطلاع نداشت براى من نقل كرد و من به آن سبب مسلمان شدم (1).

و ايضا شيخ طبرسى از سعيد بن مسيب روايت كرده است كه: مردى از مشركان كه در جنگ حنين حاضر بود براى من نقل كرد كه: چون ما با لشكر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ملاقات كرديم در آن جنگ به قدر دوشيدن گوسفندى لشكر مسلمانان در برابر ما نايستادند كه گريختند، چون ايشان را گريزانديم ايشان را تعاقب كرديم تا رسيديم به رسول خدا كه بر استر اشهبى سوار بود و ايستاده بود، چون به نزديك آن حضرت رسيديم مردان سفيد روئى رو به ما آوردند و گفتند: «شاهت الوجوه» قبيح باد روهاى شما برگرديد، پس ما برگشتيم و مسلمانان از پى ما برگشتند، و ما دانستيم كه ايشان ملائكه بودند (2).

و به سند موثق از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: در روز حنين چهار هزار اسير و دوازده هزار شتر بدست مسلمانان آمد بغير آنچه از ساير اموال بدست ايشان آمد كه عدد آنها را خدا مى داند، و حضرت اموال و سبايا را به «جعرانه» فرستاد با بديل بن ورقا و خود با لشكر تعاقب كفار نمود؛ و گويند كه صد نفر از مشركان در آن جنگ كشته شدند (3).

و زهرى روايت كرده است كه: در آن جنگ شش هزار اسير بدست مسلمانان آمد و حساب اموال و مواشى و انعام را خدا مى داند كه چه مقدار بود (4).

و شيخ مفيد و شيخ طبرسى روايت كرده اند كه: چون حق تعالى جمعيت مشركان را در حنين به تفرق مبدل گردانيد، بقية السيف ايشان دو طايفه شدند، پس اعراب و هر كه تابع ايشان شد به اوطاس رفتند، و قبيلۀ ثقيف و هر كه تابع ايشان شد به طايف رفتند و مالك بن عوف با ايشان رفت و در قلعۀ طايف متحصن شدند، پس حضرت ابو عامر اشعرى را با

ص: 1220


1- . رجوع شود به اعلام الورى 115 و خرايج 1/117 و 118 و مغازى 3/909-910 و دلائل النبوة 5/145 با تفاوتهايى اندك.
2- . مجمع البيان 3/19.
3- . رجوع شود به اعلام الورى 116 و مجمع البيان 3/19.
4- . مجمع البيان 3/19؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/264.

ابو موسى اشعرى و گروهى بسوى اوطاس فرستاد و ابو سفيان بن حرب ملعون را بسوى طايف فرستاد.

اما ابو عامر پس علم را گرفت و پيش رفت و جهاد كرد تا كشته شد، و مسلمانان ابو موسى را گفتند كه: تو پسر عم اميرى و او كشته شد تو علم را بردار و جنگ كن، پس ابو موسى علم را گرفت و مسلمانان جنگ كردند تا فتح كردند؛ و اما ابو سفيان پس ثقيف با او جنگ كردند و او گريخت و به خدمت حضرت آمد و گفت: مرا با جماعتى فرستادى كه به استعانت ايشان دلو آب از چاه نمى توان كشيد از هذيل و اعراب و به اين سبب من گريختم، حضرت متعرض جواب او نشد و خود با عسكر نصرت اثر در ماه شوال به دولت و اقبال متوجه طايف شد و زياده از ده روز ايشان را محاصره كرد و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را با گروهى فرستاد كه هر چه را بيابند پامال كنند و هر بتى را بيابند بشكنند، چون حضرت متوجه شد لشكر گرانى از قبيلۀ خثعم به جنگ آن حضرت آمدند و در اول صبح كه هوا تاريك بود و التقاء فريقين واقع شد و مردى از دليران ايشان كه او را شهاب مى گفتند از لشكر ايشان بيرون آمد و مبارز طلبيد، حضرت امير عليه السّلام فرمود: كيست كه متعرض مبارزۀ او شود؟ هيچ كس جواب نگفت، چون حضرت ديد كه كسى جرأت بر مبارزۀ او نمى كند خود برخاست كه به جنگ او رود، پس ابو العاص بن ربيع كه شوهر زينب خاتون بود پيش آمد و گفت: يا امير المؤمنين! من مى روم و كفايت شر او مى كنم، حضرت فرمود كه: نه من مى روم و اگر كشته شوم تو امير لشكر باش، و چون شهاب اللّه ثاقب به نزديك آن شهاب خايب رسيد او را به يك ضربت به جهنم فرستاد و لشكر او را گريزاند و رفت و جميع بتهاى ايشان را شكست و به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مراجعت نمود و هنوز حضرت مشغول محاصرۀ اهل طايف بود، چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آن حضرت را ديد تكبير فتح گفت و دست حضرت را گرفت و با او به خلوت به كنارى رفت و راز دور و درازى با آن حضرت گفت (1).

ص: 1221


1- . رجوع شود به ارشاد شيخ مفيد 1/151-152 و اعلام الورى 116-117 و مجمع البيان 3/19.

و خاصه و عامه به طرق بسيار از جابر بن عبد اللّه انصارى روايت كرده اند كه: چون حضرت سيد انبياء با اشرف اوصيا خلوت كرد و با او راز مى گفت، رئيس اشقيا عمر بن الخطاب پيش رفت و گفت: به او راز مى گوئى به خلوت و ما را دور مى كنى؟

حضرت فرمود: اى عمر! من با او راز نگفتم بلكه خدا با او راز گفت (1).

عمر از روى غضب برگشت و گفت: اين هم مثل آن است كه در روز حديبيه به ما گفتى كه داخل مسجد الحرام خواهيد شد و داخل نشديم و برگشتيم.

حضرت از عقب او صدا زد كه: من كى گفتم كه در آن سال داخل خواهيد شد؟ و آخر داخل شديد.

پس از قلعۀ طايف نافع بن غيلان با جماعتى از ثقيف بيرون آمدند و حضرت رسول حضرت امير عليه السّلام را به جنگ ايشان فرستاد و در وادى «وج» ايشان را ملاقات كرد و نافع را به قتل رسانيد و مشركان گريختند، و از كشته شدن نافع و گريختن آن جماعت رعب عظيم در دل اهل قلعه افتاد و جمعى از ايشان از قلعه به زير آمدند و مسلمان شدند (2).

و شيخ طبرسى و ديگران روايت كرده اند كه: در ايام محاصرۀ طايف جماعتى از غلامان اهل قلعه به زير آمدند و مسلمان شدند، يكى از آنها ابو بكره بود كه غلام حارث بن كلده بود، و ديگرى منبعث كه نام او مضطجع بود و حضرت او را منبعث نام كرد، و ديگرى وردان كه غلام عبد اللّه بن ربيعه بود.

چون گروه طايف به خدمت آمدند و مسلمان شدند گفتند: يا رسول اللّه! غلامان ما كه به نزد تو آمده اند به ما پس ده، حضرت فرمود: نمى دهم، ايشان آزادكرده هاى خدايند (3).

ص: 1222


1- . اعلام الورى 117؛ ارشاد شيخ مفيد 1/153. و نيز رجوع شود به سنن ترمذى 5/597 و مناقب ابن المغازلى 143-145 و تاريخ بغداد 7/402 و كفاية الطالب 328 و اسد الغابة 4/101 و جامع الاصول 9/474.
2- . اعلام الورى 116 و 117.
3- . رجوع شود به اعلام الورى 116 و دلائل النبوة 5/159 و مغازى 3/931-932.

و شيخ مفيد از عبد الرحمن بن عوف روايت كرده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اهل طايف را محاصره نمود، ده روز يا هفده روز قلعه مفتوح نشد، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سوار شد در وقت گرمى هوا و فرمود: أيها الناس! من شفيع شما و فرط شمايم و وعده گاه من و شما حوض كوثر است و شما را در باب عترت و اهل بيت خود وصيت به خير مى كنم؛ پس فرمود: بحق آن خداوندى كه جانم بدست قدرت اوست كه البته برپا داريد نماز را و بدهيد زكات را يا مى فرستم بسوى شما مردى را كه از من باشد و بمنزلۀ جان من باشد تا گردنهاى شما را بزند و فرزندان شما را اسير كند.

پس بعضى از مردم گمان كردند كه آن مرد ابو بكر است و بعضى گمان كردند كه عمر است، پس دست على بن ابى طالب عليه السّلام را گرفت و گفت: آن مرد اين است (1).

و ايضا شيخ طوسى به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه:

چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از جنگ هوازن فارغ شد به نزد قلعۀ طايف رفت و اهل «وج» را چند روز محاصره كرد، پس ايشان التماس كردند كه: از سر قلعۀ ما برخيز تا رسولان ما به نزد تو آيند و با تو شرطها بكنند، حضرت چون به مكه آمد رسولان ايشان به خدمت حضرت آمدند و گفتند: مسلمان مى شويم اما قبول نماز و زكات نمى كنيم، حضرت فرمود:

خيرى نيست در دينى كه در آن ركوع و سجود نباشد، بحق آن خداوندى كه جانم در قبضۀ قدرت اوست كه البته برپا مى داريد نماز را و مى دهيد زكات را و اگر نه مى فرستم بسوى شما مردى را كه از من بمنزلۀ جان من است تا بزند گردن مردان شما را و اسير كند فرزندان شما را؛ پس دست على بن ابى طالب عليه السّلام را گرفت و بلند كرد و گفت: اين است آنكه گفتم.

چون آن جماعت برگشتند به طايف و خبر دادند ايشان را به آنچه از حضرت شنيده بودند ايشان اقرار كردند به نماز و اقرار كردند به هر شرطى كه حضرت بر ايشان گرفت، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: هيچ اهل مملكتى و امتى بر من عاصى نمى شوند مگر

ص: 1223


1- . در كتب شيخ مفيد كه در دسترس ما بود يافت نشد؛ امالى شيخ طوسى 504 روزهاى محاصره را 18 يا 19 روز ذكر نموده است.

آنكه بسوى ايشان مى افكنم تير خدا را، گفتند: يا رسول اللّه! تير خدا كدام است؟ فرمود:

على بن ابى طالب است نفرستاده ام او را در هيچ لشكرى مگر آنكه ديدم كه جبرئيل از جانب راست او مى رفت و ميكائيل از جانب چپ او مى رفت و ملكى از پيش او مى رفت و ابرى او را سايه مى كرد تا حق تعالى آن حبيب و دوست مرا نصرت و يارى مى داد (1).

و قطب راوندى روايت كرده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم محاصره نمود اهل طايف را، عيينة بن حصين گفت: مرا رخصت دهيد تا به نزد اهل قلعه روم و با ايشان سخن بگويم، چون حضرت او را رخصت داد و داخل قلعه شد گفت: مرا امان مى دهيد كه به نزديك شما آيم و سخنى چند بگويم؟ گفتند: بلى، و ابو محجن او را شناخت پس گفت:

نزديك بيا. چون داخل شد بر ايشان گفت: پدر و مادرم فداى شما باد مرا خوش حال كرد آنچه ديدم از شما، و در ميان عرب بغير شما كسى نيست، بخدا سوگند كه در ميان اصحاب محمد مثل شمائى نيست و مقام ايشان اندكى واقع شد و طعام شما بسيار است و آب شما وافر است، صبر كنيد و قلعه را مدهيد.

چون بيرون رفت قبيلۀ ثقيف به ابو محجن گفتند: ما نخواستيم داخل شدن او را بر ما و مى ترسيم كه خبر دهد محمد را به خللى كه مشاهده كرده باشد در ما يا در قلعۀ ما، ابو محجن گفت كه: من او را بهتر مى شناسم از شما، در ميان ما كسى نيست كه عداوتش نسبت به محمد مثل او باشد هر چند در ميان لشكر اوست.

چون برگشت بسوى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گفت: من به ايشان گفتم كه داخل شويد در اسلام بخدا سوگند كه محمد از ميان ديار شما بيرون نمى رود تا شما از قلعه بيرون آئيد پس امانى از آن حضرت از براى خود بگيريد؛ و ايشان را بسيار ترسانيدم.

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: دروغ مى گوئى، و چنين و چنان گفتى به ايشان -و آنچه گفته بود حضرت به او نقل كرد-و گروهى از صحابه او را معاتبه كردند و او نادم

ص: 1224


1- . امالى شيخ طوسى 504-505.

و پشيمان شد و گفت: استغفار مى كنم از خدا و توبه مى كنم و ديگر چنين نخواهم كرد (1).

و شيخ طبرسى روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در باب اهل قلعۀ طايف با اصحاب خود مشورت فرمود، سلمان فارسى گفت: يا رسول اللّه! من چنان مصلحت مى دانم كه منجنيقى نصب كنيد بر قلعۀ ايشان، پس حضرت امر فرمود كه منجنيقى ساختند و دو دبه بر آن نصب كردند، پس اهل قلعه آتشى انداختند و دبه ها را سوختند؛ پس حضرت امر فرمود كه درختان انگور ايشان را قطع كردند و سوزاندند، سفيان بن عبد اللّه ثقفى از بالاى قلعه ندا كرد كه: چرا مالهاى ما را قطع مى كنى اگر تو بر ما غالب شوى مال تو خواهد بود و اگر تو غالب نشوى از براى خدا و رحم، مال ما را واگذار؛ پس حضرت فرمود: وامى گذارم از براى خدا و رحم (2).

و روايتى وارد شده است كه: محاصرۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اهل طايف را سى شب شد يا نزديك به آن، پس برگشت و بعد از آن گروه اهل طايف آمدند و مسلمان شدند (3).

شيخ طوسى به سند معتبر از ابو ذر روايت كرده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در وقتى كه رسولان اهل طايف به خدمت آن حضرت آمده بودند فرمود: بخدا سوگند كه يا نماز را برپا مى داريد و زكات را ادا مى كنيد يا مى فرستم بر شما مردى را كه بمنزلۀ جان من است و خدا و رسول را دوست مى دارد و خدا و رسول او را دوست مى دارند تا شمشير بر سر شما فرود آورد، پس گردن كشيدند براى اين فضيلت اصحاب رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، پس حضرت دست على بن ابى طالب را گرفت و بلند كرد و فرمود كه: اين است آن مرد؛ پس ابو بكر و عمر گفتند: ما نديده بوديم هرگز فضيلتى براى كسى مثل آنكه امروز از براى على ديديم (4).

و در احاديث معتبره از طريق خاصه و عامه منقول است كه: حضرت امير المؤمنين عليه السّلام

ص: 1225


1- . خرايج 1/118-119.
2- . اعلام الورى 117؛ مغازى 3/927-928.
3- . اعلام الورى 118؛ مناقب ابن شهرآشوب 1/264.
4- . امالى شيخ طوسى 579.

در روز شورى از جمله حجتهاى خود فرمود كه: سوگند مى دهم شما را بخدا كه آيا در ميان شما كسى هست كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در حق او گفته باشد كه دست بازمى دارند بنو وليعه از معارضۀ من يا مى فرستم بسوى ايشان مردى را كه بمنزلۀ جان من است و طاعت او طاعت من و معصيت او معصيت من است كه ايشان را به شمشير فروگيرد بغير از من؟ همه گفتند: نه (1).

پس فرمود كه: سوگند مى دهم شما را بخدا كه آيا در ميان شما كسى هست كه در روز طايف رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با او راز گفته باشد پس ابو بكر و عمر گفته باشند كه: با على راز مى گوئى و از ما پنهان مى دارى، حضرت در جواب ايشان فرموده باشد كه: من خود با او راز نگفتم بلكه خدا مرا امر كرد كه با او راز بگويم بغير از من؟ گفتند: نه (2).

و شيخ طبرسى و ديگران روايت كرده اند كه: چون حضرت از محاصرۀ طايف برگشت، با اصحاب خود بسوى «جعرانه» آمد و در آنجا غنيمتهاى روز حنين را قسمت نمود در ميان آن جماعتى كه تأليف قلب ايشان مى نمود از قريش و ساير عرب و به انصار قليلى و كثيرى از آن غنيمت نداد. و بعضى گفته اند كه: به انصار اندكى داد و اكثر را به نو مسلمان شدگان داد براى تأليف قلب ايشان.

و گفته اند كه: ابو سفيان بن حرب را صد شتر داد، و معاويه پسر او را صد شتر داد، و حكيم بن حزام را كه از قبيلۀ بنى اسد بود صد شتر داد، و نضر بن حارث را صد شتر داد، و علاء بن حارثۀ ثقفى را صد شتر داد، و حارث بن هشام را صد شتر داد، و جبير بن مطعم را صد شتر داد و مالك بن عوف را صد شتر داد.

و بعضى گفته اند كه: علقمة بن علاثه، و اقرع بن حابس، و عيينة بن حصن هر يك را صد شتر داد، و عباس بن مرداس شاعر را چهار شتر داد پس عباس در غضب شد و شعرى چند گفت متضمن شكايت از آن حضرت، چون آن خبر به حضرت رسيد حضرت

ص: 1226


1- . خصال 555؛ مناقب خوارزمى 222.
2- . احتجاج 1/327.

امير المؤمنين را گفت: يا على! عباس را ببر و زبانش را قطع كن، عباس گفت: چون على دست مرا گرفت و برد گفتم: يا على! آيا زبان مرا خواهى بريد؟ حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: آنچه پيغمبر فرموده است در باب تو به عمل خواهم آورد، پس پاره اى ديگر كه راه رفتيم بار ديگر گفتم: يا على! زبان مرا خواهى بريد؟ باز حضرت همان جواب داد. گفت:

تا آنكه مرا داخل حظيره اى كرد از حظيرها كه در آنها شتران بودند و فرمود كه: از چهار شتر تا صد شتر هر قدر مى خواهى از براى خود اختيار كن، من گفتم: پدر و مادرم فداى شما باد چه بسيار كريم و بردبار و دانا و نيكوكرداريد؛ پس على فرمود كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چهار شتر به تو داد و تو را با مهاجران قرار داد، اگر خواهى چهار شتر را بگير و با مهاجران در فضيلت شريك باش، و اگر خواهى صد شتر را بگير و با آنها كه صد شتر گرفته اند رفيق باش، من به على گفتم كه: آنچه تو مى فرمائى من اختيار مى كنم، حضرت فرمود: مصلحت تو را در آن مى بينم كه چهار شتر بگيرى و با مهاجران باشى. پس عباس راضى شد و برگشت.

و گروهى از انصار از اين قسمت برنجيدند و سخنان قبيح از ايشان صادر شد تا آنكه بعضى از ايشان گفتند كه: در روز احتياج با ما بود امروز كه خويشان و پسر عمان خود را ديد ما را فراموش كرد، چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اين حال را در انصار مشاهده كرد حكم فرمود كه انصار در يك موضع بنشينند و كسى غير ايشان با ايشان ننشيند. پس آن حضرت غضبناك بسوى ايشان آمد و كسى بغير از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام با آن حضرت نبود.

پس فرمود: آيا من نبودم كه بسوى شما آمدم در هنگامى كه همه در كنار گودال آتش جهنم بوديد و حق تعالى به بركت من شما را نجات داد؟ گفتند: بلى خدا و رسول را بر ماست منت و نعمت و احسان.

و باز فرمود: آيا من نبودم كه بسوى شما آمدم و همه دشمنان يكديگر بوديد و شمشيرها بر روى يكديگر كشيده بوديد و حق تعالى به بركت من الفت در ميان دلهاى شما افكند؟ همه گفتند: بلى يا رسول اللّه.

باز فرمود: آيا من نبودم كه بسوى شما آمدم در وقتى كه ذليل و قليل بوديد و حق تعالى

ص: 1227

به بركت من شما را بسيار و عزيز گردانيد؟

و از اين باب نعمتهاى خود را بسيار بر ايشان شمرد و ساكت شد؛ پس فرمود: چرا جواب من نمى گوئيد؟

ايشان گفتند: چه جواب گوئيم تو را يا رسول اللّه؟ پدران و مادران ما همه فداى تو باد، تو را است منت و فضل و احسان بر ما و بر جميع عالميان.

حضرت فرمود كه: اگر خواهيد مى توانيد گفت كه: قوم تو، تو را راندند و تكذيب تو كردند و ما تصديق تو كرديم و تو را جا داديم، و ترسان بسوى ما آمدى و ما تو را ايمن گردانيديم.

پس صداى همه به گريه بلند شد و پيران ايشان به خدمت حضرت برخاستند و دست و پا و زانوى مباركش را بوسيدند و گفتند: راضى شديم از خدا و رسول خدا و اينك مالهاى ما همه از توست، اگر خواهى در ميان قوم خود قسمت كن.

پس حضرت فرمود: اى گروه انصار! آيا دلگير شديد از من براى آنكه قسمت كردم مالى را در ميان گروهى كه تازه به اسلام آمده بودند به جهت آنكه دل ايشان را به اسلام مايل گردانم و اعتماد بر قوت ايمان شما كردم و شما را به حسن اعتقاد شما گذاشتم؟ آيا راضى نيستيد كه ديگران گوسفند و شتر ببرند و رسول خدا سهم شما باشد و شما او را در سهم خود ببريد؟

پس رسول خدا فرمود كه: انصار مخصوصان منند و صندوق راز منند، اگر همۀ مردم به يك وادى بروند و انصار به راه ديگر بروند، هرآينه من به راه انصار خواهم رفتن و از ايشان جدا نخواهم شدن، خداوندا! بيامرز انصار را و فرزندان انصار و فرزندان فرزندان انصار را (1).

كلينى و عياشى به سند حسن از زراره روايت كرده اند كه از حضرت امام محمد

ص: 1228


1- . رجوع شود به اعلام الورى 118-120 و ارشاد شيخ مفيد 1/145-148 و سيرۀ ابن هشام 4/492-493 و 498-499.

باقر عليه السّلام پرسيد از «مؤلفة قلوبهم» ، حضرت فرمود: ايشان گروهى بودند كه خدا را به يگانگى پرستيدند و ترك كردند عبادت بتها را و «لا اله الا اللّه و محمد رسول اللّه» گفتند و با اين حال شك داشتند به آنچه حضرت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم براى ايشان مى آورد، پس حق تعالى امر كرد پيغمبرش را كه الفت دهد دلهاى ايشان را به مال و نوال شايد اسلام ايشان نيكو گردد و ثابت قدم گردند در دينى كه داخل شده اند در آن و اقرار به آن كرده اند، و بدرستى كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در روز حنين تأليف كرد دلهاى سركرده هاى عرب را و اكابر قريش و مضر را مثل ابو سفيان بن حرب و عيينة بن حصين و اشباه ايشان از مردمان؛ پس در غضب شدند انصار و جمع شدند بسوى سعد بن عباده، پس حضرت ايشان را آورد بسوى جعرانه پس سعد بن عباده گفت: يا رسول اللّه! رخصت مى دهى مرا در سخن گفتن؟ فرمود: بلى.

سعد گفت: اگر اين امرى كه از تو صادر شد كه قسمت كردى مالها را در ميان قوم خود امرى است كه خدا فرستاده است، ما راضى شديم؛ و اگر خدا نفرستاده است، ما راضى نيستيم.

پس حضرت رو كرد بسوى انصار و فرمود كه: آيا همه چنين مى گوئيد كه سيد شما سعد بن عباده گفت؟ ايشان گفتند: سيد ما خدا و رسول خداست.

پس حضرت بار ديگر از ايشان پرسيد تا آنكه در مرتبۀ سوم گفتند كه: ما نيز آن را مى گوئيم كه سعد گفت.

پس حضرت امام محمد باقر عليه السّلام فرمود كه: از آن روز كه از انصار اين سخن صادر شد نور ايمان ايشان پست شد، پس حق تعالى سهمى در قرآن براى «مؤلفة قلوبهم» مقرر فرمود (1).

و چون سال ديگر شد دو برابر آن غنيمت كه در حنين گرفته بودند به بركت تأليف قلب آن جماعت بهم رسيد و گروه بسيار به اسلام در آمدند، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خطبه اى

ص: 1229


1- . كافى 2/411؛ تفسير عياشى 2/91-92.

خواند و فرمود: اى گروه مردمان! آنچه من كردم بهتر بود يا آنچه شما مى گفتيد؟ اكنون چندين برابر آنچه به ايشان دادم در روز حنين براى من آوردند و گروه بسيار به اسلام در آمدند، بحق آن خداوندى كه جان محمد در دست قدرت اوست كه من دوست مى دارم كه نزد من آن قدر مال باشد كه به هر كس ديۀ او را بدهم تا مسلمان شود (1).

و عياشى به سند ديگر روايت كرده است كه: در روز قسمت حنين مردى از انصار گفت: اين چه قسمت است كه پيغمبر مى كند؟ خدا هرگز چنين قسمتى را نخواهد! پس يكى از صحابه به او گفت: اى دشمن خدا! آيا در حق رسول خدا چنين سخن مى گوئى؟ و به خدمت حضرت آمد و سخن آن انصارى را نقل كرد، پس حضرت فرمود: برادرم موسى عليه السّلام را قوم او زياده از اين آزار كردند و او از براى خدا صبر كرد؛ و حضرت در روز حنين به هر مردى از «مؤلفة قلوبهم» صد شتر داد (2).

و شيخ مفيد و شيخ طبرسى و ساير محدثان خاصه و عامه روايت كرده اند از ابو سعيد خدرى و غير او كه: در روز حنين كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم قسمت غنيمتها مى فرمود، مردى از بنى تميم كه او را ذو الخويصره مى گفتند به خدمت آن حضرت آمد و گفت: يا رسول اللّه! عدالت كن در قسمت كردن.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: واى بر تو! اگر من عدالت نكنم كى عدالت خواهد كرد؟

پس عمر بن خطاب گفت: يا رسول اللّه! مرا رخصت بده كه او را گردن بزنم.

حضرت فرمود: بگذار او را كه او اصحابى چند خواهد داشت كه شما نمازهاى خود را در جنب نماز ايشان كم خواهيد شمرد و روزۀ خود را در جنب روزۀ ايشان حقير خواهيد دانست و پيوسته قرآن خواهند خواند و قرآن ايشان از گردن ايشان بالاتر نخواهد رفت و از اسلام بيرون خواهند رفتن چنانكه تير از نشانه بدر مى رود، و علامت ايشان مرد سياهى خواهد بود كه بر يكى از بازوهاى او گوشتى مانند پستان زنان آويخته باشد،

ص: 1230


1- . تفسير عياشى 2/92.
2- . تفسير عياشى 2/92.

و ايشان خروج خواهند كرد بر بهترين گروهى از مردمان.

ابو سعيد گفت: گواهى مى دهم كه اين سخن را از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شنيدم و گواهى مى دهم كه در خدمت امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السّلام بودم در جنگ خوارج و شنيدم كه آن حضرت امر كرد كه در ميان جنگ گاه گرديدند و آن مرد را پيدا كردند با آن علامتى كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خبر داده بود (1).

و ايضا شيخ طبرسى روايت كرده است كه: در روز حنين كه حضرت قسمت غنيمت مى فرمود، چون غنيمت آخر شد حضرت سوار شد و مردان از پيش مى دويدند و مى گفتند: يا رسول اللّه! قسمتى به ما بده، تا آنكه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را ملجأ كردند بسوى درختى و ردا از دوش مباركش كشيدند، پس آن جناب فرمود كه: أيها الناس! پس دهيد رداى مرا، بحق آن خداوندى كه جانم بدست قدرت اوست كه اگر به عدد درختان زمين نزد من شتر و گاو و گوسفند باشد هرآينه همه را قسمت كنم ميان شما و مرا بخيل و ترسان نخواهيد يافت؛ پس حضرت موئى از كوهان شترى كند و فرمود: بخدا سوگند كه از غنيمت شما به قدر اين مو متصرف نشدم بغير از خمس و آن را نيز به شما مى دهم، پس از غنيمت چيزى خيانت مكنيد و پس دهيد آنچه برده ايد اگر چه به قدر سوزن و ريسمان باشد، بدرستى كه دزدى غنيمت موجب عيب و عار و باعث دخول نار است.

پس مردى از انصار برخاست و قدرى از رشتۀ تابيده آورد و گفت: يا رسول اللّه! اين را برداشته بودم كه جل شترم را با آن بدوزم.

فرمود: آنچه حقّ من بود از آن گذشتم.

آن مرد گفت: هرگاه كار چنين تنگ است مرا احتياجى به اين رشته نيست؛ و از دست خود انداخت.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در ماه ذى قعده از جعرانه متوجه مكۀ معظمه گرديد و احرام

ص: 1231


1- . رجوع شود به ارشاد شيخ مفيد 1/148-149 و اعلام الورى 121 و خرايج 1/68 و صحيح مسلم 2/744 -745 و دلائل النبوة 6/427 و تفسير بغوى 2/301-302 و مناقب خوارزمى 182.

به عمره بست و بعد از فارغ شدن از عمره بسوى مدينه برگشت و معاذ بن جبل را امير اهل مكه نمود؛ و به روايت ديگر عتاب بن اسيد را والى گردانيد و معاذ بن جبل را با او گذاشت كه مسائل دين را تعليم اهل مكه نمايد (1).

و ابن بابويه به سند صحيح از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: هيچ روز بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دشوارتر از روز حنين نگذشت به سبب آنكه اكثر قبائل عرب در آن جنگ اتفاق بر عداوت آن حضرت نموده بودند (2).

و شيخ طبرسى و ديگران روايت كرده اند كه: از جمله سبى ها كه در حنين گرفته بودند دختر حليمه دايۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود، چون او را در بالاى سر حضرت بازداشتند گفت:

من خواهر تو، دختر حليمه ام كه مرا اسير كرده اند.

حضرت رداى مبارك خود را براى او پهن كرد و او را روى او نشاند و با او بسيار سخن گفت و احوال بسيار از او سؤال نمود (3).

و به روايت معتبر ديگر: چون برادرش را آوردند اين قدر تعظيم نفرمود كه آن دختر را فرمود، از سبب آن پرسيدند، فرمود: آن دختر نسبت به پدر و مادر خود نيكوكارتر بود (4).

پس شيخ طبرسى روايت كرده است كه: چون گروه هوازن در جعرانه به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيدند و مسلمان شدند گفتند: يا رسول اللّه! ما را اصلى و عشيره اى هست و بر تو مخفى نيست بلا و شدتى كه ما را دريافته است پس منت گذار بر ما تا خدا منت گذارد بر تو، پس خطيب ايشان برخاست و او را زهير بن صرد مى گفتند و گفت: يا رسول اللّه! اگر ما شير داده بوديم حارث بن ابى شمر يا نعمان بن منذر را و بعد از آن بر ما دست مى يافتند چنانكه تو بر ما دست يافته اى هرآينه احسان بسيار به ما مى كردند و تو از همه كس نيكوترى و در اين حظيرها خاله هاى تو و دختران خاله هاى تو و محافظت كنندگان تو

ص: 1232


1- . اعلام الورى 121-122.
2- . علل الشرايع 462، و در آن بجاى حنين، خيبر ذكر شده است.
3- . اعلام الورى 120. و نيز رجوع شود به مغازى 3/913 و تاريخ طبرى 2/171.
4- . كافى 2/161.

و دختران محافظت كنندگان تو اسير و در بندند و ما از تو مالى طلب نمى كنيم بلكه زنان و فرزندان خود را طلب مى كنيم؛ و پيش از آمدن ايشان حضرت بسيارى از اسيران را در ميان صحابه قسمت كرده بود، چون خواهرش با او سخت گفت و شفاعت ايشان كرد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: نصيب خود را و نصيب فرزندان عبد المطلب را به تو بخشيدم اما آنچه از ساير مسلمانان است تو خود از آنها شفاعت كن به حق من بر ايشان شايد ببخشند.

چون آن حضرت نماز ظهر ادا فرمود دختر حليمه برخاست و سخن گفت و همه از براى رعايت حضرت اسيران ايشان را بخشيدند بغير از اقرع بن حابس و عيينة بن حصن كه ايشان ابا كردند از بخشيدن و گفتند: يا رسول اللّه! اين قوم از ما زنان بسيار اسير كرده اند و ما زنان ايشان را پس نمى دهيم، پس حضرت فرمود براى حصۀ ايشان در ميان اسيران قرعه بيندازند؛ و فرمود: خداوندا! نصيب ايشان را پست گردان؛ پس نصيب يكى از ايشان خادمى افتاد از بنى عقيل و نصيب ديگرى خادمى افتاد از بنى نمير، چون ايشان نصيب خود را چنين ديدند ايشان نيز بخشيدند.

و اما زنانى كه پيشتر قسمت شده بودند، فرمود: هر كه دست از نصيب خود بردارد اول غنيمتى كه بهم رسد من شش فريضه به او مى دهم؛ پس همۀ مردان و زنان و فرزندان ايشان را پس دادند.

پس دختر حليمه شفاعت كرد نزد آن حضرت در حق مالك بن عوف، و حضرت شفاعت او را قبول كرد و فرمود: اگر او به نزد ما بيايد در امان است، پس او به خدمت حضرت آمد و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مالش را به او رد كرد و صد شتر نيز به او بخشيد (1).

و روايت كرده اند كه: حضرت در روزى كه سبى ها را در وادى اوطاس قسمت فرمود امر كرد كه ندا كنند در ميان مردم كه زنان حامله را جماع نكنند تا وضع حمل ايشان بشود و زنان غير حامله را جماع نكنند تا يك حيض ببينند (2).

ص: 1233


1- . اعلام الورى 120-121.
2- . مجمع البيان 3/19.

و در بعضى از كتب معتبره مذكور است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در سال هشتم هجرت «مليكۀ كنديه» را تزويج نمود و پدر او در روز فتح مكه كشته شده بود، پس بعضى از زنان پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به او گفتند: تو شرم نمى كنى كه زن يك شخصى مى شوى كه پدرت را كشته است؟ و آن بى سعادت به اين سبب اظهار كراهت از حضرت نمود و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مفارقت او را اختيار كرد (1).

و گفته است (2): در اين سال ابراهيم فرزند رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در ماه ذيحجه از ماريه متولد شد و قابلۀ او آزاد كردۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم زوجۀ ابو رافع بود، پس قابله به نزد شوهر خود ابو رافع آمد و او را خبر داد كه براى حضرت پسرى متولد شد، ابو رافع به خدمت حضرت آمد و اين بشارت را به آن حضرت رسانيد، حضرت غلامى به او بخشيد و آن فرزند را ابراهيم نام كرد و در روز هفتم براى او عقيقه كشت و سرش را تراشيد و به وزن موى سرش نقره تصدق نمود بر مساكين و مويش را فرمود در زمين دفن كردند و زنان انصار در شير دادن او نزاع كردند، پس حضرت او را به «امّ برده» دختر منذر بن زيد داد كه او را شير بدهد (3).

و گويند: در اين سال زينب دختر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم وفات يافت (4).

و در اين سال كعب بن عمير را بسوى «ذات اطلاع» شام فرستاد و او و اصحابش شهيد شدند (5).

و در اين سال عيينة بن حصن را بسوى بنى العنبر فرستاد و بر ايشان غارت آوردند و زنان ايشان را اسير كردند (6).

ص: 1234


1- . الاصابة 8/320. و نيز رجوع شود به طبقات ابن سعد 8/117.
2- . از بحار الانوار 21/183 معلوم مى شود كه منظور علاّمۀ مجلسى از «گفته است» كازرونى مى باشد.
3- . طبقات ابن سعد 1/107-108؛ المنتظم 3/345.
4- . المنتظم 3/349؛ العبر 1/9.
5- . مغازى 2/752؛ المنتظم 3/316؛ كامل ابن اثير 2/272-273 و در آنها بجاى «اطلاع» ، «اطلاح» ذكر شده است.
6- . كامل ابن اثير 2/273.

باب چهل و پنجم: در بيان غزوۀ تبوك و قصۀ عقبه و مسجد ضرار است

ص: 1235

ص: 1236

على بن ابراهيم روايت كرده است كه: قافله اى در تابستان از جانب شام به مدينه آمدند و فرشها و طعامها براى اهل مدينه آوردند كه بفروشند، و در مدينه شهرت دادند كه لشكر روم جمعيت كرده اند و اراده دارند كه به جنگ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بيايند با لشكر عظيمى و هرقل پادشاه روم با لشكر خود متوجه شده است و قبائل غسان و حزام و فهر و عامله را با خود متفق گردانيده است و لشكر او به بلقا رسيده اند و هرقل به حمص رسيده است. پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم امر فرمود اصحاب خود را كه مهياى جنگ تبوك شوند (تبوك از جملۀ بلاد بلقا بود) و فرستاد بسوى قبائلى كه در حوالى مدينه بودند و بسوى مكه و بسوى هر كه مسلمان شده بود از قبائل خزاعه و مزينه و جهينه و ايشان را دعوت بسوى جهاد نمود، و لشكر خود را امر فرمود بيرون رفتند و در «ثنية الوداع» خيمه زدند و امر فرمود مالداران را كه اعانت كنند مردم پريشان را بر آن سفر، پس هر كه چيزى داشت به نزد حضرت آورد كه حضرت تهيۀ آن سفر بفرمايد.

پس حضرت خطبه اى خواند و بعد از حمد و ثناى حق تعالى فرمود: أيها الناس! بدرستى كه راست ترين سخن، كتاب خداست؛ و بهترين گفتار، كلمۀ تقوى است؛ و بهترين ملتها، ملت ابراهيم است؛ و بهترين سنّتها، سنّت محمد است؛ و شريفترين سخنان، ذكر خداست؛ و بهترين قصه ها، قرآن است؛ و بهترين امور، ميانهاى آن است؛ و بدترين امور، بدعتهاست؛ و بهترين هدايتها، هدايت پيغمبران است؛ و بهترين كشته شدنها، كشته شدن شهيدان است؛ و بدترين گمراهيها، گمراهى بعد از هدايت است؛ و بهترين عملها، عملى است كه در آخرت نفع بخشد؛ و بهترين هدايتها، چيزى است كه متابعت او كرده شود؛ و بدترين كوريها، كورى دل است؛ و دست بالا به از دست زير است يعنى دست دهنده بهتر

ص: 1237

از دست گيرنده است؛ و مالى كه كم باشد و كافى باشد بهتر از مالى است كه بسيار باشد و آدمى را از ياد خدا غافل گرداند؛ و بدترين عذر خواستنها، عذر خواستن در وقت مرگ است؛ و بدترين پشيمانيها، روز قيامت است؛ و از مردمان جمعى هستند كه حاضر نمى شوند بسوى جمعه مگر اندكى و بعضى هستند كه ياد خدا نمى كنند مگر گاهى؛ و بدترين خطاكاران، زبان دروغ است؛ و بهترين بى نيازى، بى نيازى نفس است؛ و بهترين توشه ها، پرهيزكارى است از عذاب خدا؛ و سر حكمت، ترسيدن از خداست؛ و بهترين چيزى كه در دل آدمى افتد، يقين است؛ و شك در دين كردن، از كفر است؛ و دورى از حق (1)، از عمل جاهليت است؛ و دزدى از غنيمت، پاره اى از آتش جهنم است؛ و مستى، زبانۀ جهنم است؛ و شعر، از شيطان است؛ و شراب، جامع جميع گناهان است؛ و زنان، دامهاى شيطانند؛ و جوانى، شعبه اى است از ديوانگى؛ و بدترين كسبها، كسب ربا است؛ و بدترين خوردنها، خوردن مال يتيم است؛ و سعادتمند كسى است كه از احوال ديگران پند گيرد؛ و بدبخت، كسى است كه خدا او را در شكم مادر بدبخت داند؛ و هر كه از شما هست آخر به موضعى مى رود كه چهار ذرع است؛ و مدار عمل بر خاتمۀ آن است؛ و بدترين تفكرها، تفكر دروغ است؛ و هر چه آمدنى است، زود مى رسد؛ و عداوت مؤمنان، فسق است؛ و قتال كردن با ايشان، كفر است؛ و خوردن گوشت مؤمن به غيبت، معصيت خداست؛ و حرمت مال مؤمن مثل حرمت خون اوست؛ و هر كه توكل كند بر خدا، خدا كفايت امر او مى كند؛ و هر كه صبر كند، خدا او را ظفر مى دهد؛ و هر كه عفو كند از بديهاى مردم، خدا از بديهاى او عفو مى كند؛ و هر كه خشم خود را فرو خورد، خدا او را مزد عظيم مى دهد؛ و هر كه بر بلاها صبر كند، خدا او را عوض نيكو مى بخشد؛ و هر كه خواهد عمل نيك خود را به مردم بشنواند، خدا او را نزد مردم رسوا مى گرداند؛ و هر كه روزه دارد، خدا ثواب او را مضاعف مى گرداند؛ و هر كه خدا را معصيت كند خدا او را

ص: 1238


1- . در مصدر و من لا يحضره الفقيه 4/376 و اختصاص 343 بجاى «دورى از حق» ، «نوحه كردن» ذكر شده است.

عذاب مى كند.

پس مكرر فرمود: خداوندا! مرا و امت مرا بيامرز؛ و فرمود: طلب آمرزش مى كنم از خدا از براى خود و از براى شما؛ پس ايشان را ترغيب به جهاد فرمود.

و بعد از استماع اين خطبه مردم بسيار راغب به جهاد گرديدند و قبايل عرب كه ايشان را به جهاد طلبيده بود حاضر شدند و گروهى از منافقان و غير ايشان از آن جنگ بازماندند، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم جد بن قيس را كه يكى از منافقان بود ديد و فرمود:

آيا نمى آئى با ما به اين جنگ كه شايد اسيرى از دختران روم بگيرى؟ آن ملعون از روى استهزاء گفت: يا رسول اللّه! بخدا سوگند كه قوم من مى دانند در ميان ايشان كسى نيست كه خواهش زنان بيش از من داشته باشد و من مى ترسم كه چون با تو بيرون آيم و به لشكر روم برسم و دختران ايشان را ببينم ضبط خود نتوانم كرد پس مرا به فتنه مينداز و رخصت بده در مدينه بمانم؛ پس به جماعتى از قوم خود گفت: بيرون مرويد در اين گرما كه بغير تعب چيزى نيست، پس پسرش به او گفت كه: تو به رسول خدا مى رسى و چنان سخن مى گوئى و با قوم خود چنين مى گوئى، بخدا سوگند كه در اين زودى آيه اى چند در كفر و نفاق تو نازل خواهد شد كه تا روز قيامت مردم خوانند و تو را لعنت كنند؛ پس حق تعالى اين آيه را فرستاد وَ مِنْهُمْ مَنْ يَقُولُ اِئْذَنْ لِي وَ لا تَفْتِنِّي أَلا فِي اَلْفِتْنَةِ سَقَطُوا وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لَمُحِيطَةٌ بِالْكافِرِينَ (1)يعنى: «از ايشان كسى باشد كه گويد: رخصت ده مرا در نيامدن به جنگ و مرا در فتنه مينداز بدرستى كه ايشان در فتنه افتاده اند و مستحق عذاب خدا گرديده اند و بدرستى كه جهنم احاطه كننده است به كافران» .

پس جد بن قيس گفت: گمان مى كند محمد كه جنگ روم مثل جنگ ديگران است يكى از اين گروه بر نخواهند گشت.

چون اين آيات نازل شد جد بن قيس و اصحاب او رسوا شدند و عساكر منصورۀ حضرت از اطراف و جوانب در «ثنية الوداع» جمع شدند و حضرت از آنجا بار كرد

ص: 1239


1- . سورۀ توبه:49.

و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را در مدينه گذاشت، پس مردمان اراجيف بسيار در باب على در مدينه گفتند و از جملۀ گفته هاى باطل ايشان آن بود كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم على را نگذاشت در مدينه مگر براى اينكه بردن او را شوم دانست بر خود، چون اين خبر به حضرت امير المؤمنين عليه السّلام رسيد شمشير و سلاح خود را برداشت و به جانب حضرت روانه شد و در «جرف» به خدمت حضرت رسيد، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: يا على! من تو را در مدينه گذاشتم چرا آمدى؟

حضرت امير عليه السّلام گفت: منافقان مى گويند كه تو به جهت شومى من مرا در مدينه گذاشتى.

حضرت فرمود: دروغ مى گويند منافقان، يا على! آيا راضى نيستى كه تو برادر من باشى و من برادر تو باشم بمنزلۀ هارون از موسى مگر آنكه پيغمبرى بعد از من نيست، و تو خليفۀ منى در امت من و تو وزير منى و برادر منى در دنيا و آخرت؟

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام بسوى مدينه برگشت.

و آمدند گريه كنندگان بسوى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و ايشان هفت نفر بودند از بنى عمرو بن عوف، سالم بن عمير كه در جنگ بدر حاضر شده بود؛ و از بنى واقف، مدعى بن عمير؛ و از بنى حارثه (1)، علية بن زيد، و او مردى بود كه تصدق به عرض خود كرده بود نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و سببش آن بود كه روزى آن حضرت مردم را امر كرد به تصدق كردن و مردم تصدق مى آوردند، پس عليه به خدمت آن حضرت آمد و گفت: يا رسول اللّه! بخدا سوگند كه چيزى ندارم تصدق كنم و عرض خود را در راه رضاى تو حلال گردانيدم، حضرت فرمود: خدا تصدق تو را قبول كرد؛ و از بنى مازن، عبد الرحمن بن كعب كه او را ابو ليلى مى گفتند؛ و از بنى سلمه، عمر (2)بن غنمه؛ و از بنى زريق سلمة بن صخر؛ و از بنى الغر (3)ناصر بن ساريه. اين جماعت آمدند بسوى رسول خدا با گريه و زارى پس

ص: 1240


1- . در مصدر «بنى جاريه» ذكر شده است.
2- . در مصدر «عمرو» ذكر شده است.
3- . در مصدر «بنى العرياض» ذكر شده است.

گفتند: يا رسول اللّه! ما را قوّت آن نيست كه با تو بيرون آئيم پس حق تعالى در شأن ايشان فرستاد لَيْسَ عَلَى اَلضُّعَفاءِ وَ لا عَلَى اَلْمَرْضى وَ لا عَلَى اَلَّذِينَ لا يَجِدُونَ ما يُنْفِقُونَ حَرَجٌ إِذا نَصَحُوا لِلّهِ وَ رَسُولِهِ ما عَلَى اَلْمُحْسِنِينَ مِنْ سَبِيلٍ وَ اَللّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ (1)يعنى: «نيست بر ناتوانان و عاجزان و نه بر بيماران و نه بر آنان كه نيابند چيزى را كه نفقه كنند بر خود گناهى اگر بازايستند از جنگ هرگاه نيك خواهى كنند مر خدا و رسول را نيست بر نيكوكاران هيچ راهى و ملامتى، و خدا آمرزنده و مهربان است» (2).

پس على بن ابراهيم روايت كرده است كه: اين گريه كنندگان نمى خواستند مگر نعلى كه بر پا كشند و بروند، پس حق تعالى فرمود إِنَّمَا اَلسَّبِيلُ عَلَى اَلَّذِينَ يَسْتَأْذِنُونَكَ وَ هُمْ أَغْنِياءُ رَضُوا بِأَنْ يَكُونُوا مَعَ اَلْخَوالِفِ (3)يعنى: «نيست راه عتاب و ملامت مگر بر آنان كه از تو رخصت مى جويند در نيامدن به جنگ و حال آنكه ايشان توانگرانند و زاد و توشه و مركب ايشان آماده است، راضى شدند به آنكه باشند با زنان و كودكان» (4).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: رخصت طلب كنندگان هشتاد نفر بودند از قبيله هاى مختلف. و تخلف ورزيدند از رفتن با حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گروهى چند كه صاحبان نيتهاى درست و بينائى و دانائى بودند و ايشان را شكى و ريبى عارض نشده بود و ليكن مى گفتند كه: ملحق خواهيم شد به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، يكى از ايشان ابو خثيمه بود و او تنومند بود و دو زن داشت و دو باغ انگور داشت كه موهاى آنها را داربست كرده بودند و زنانش زير داربستها را آب پاشيده بودند و آبها براى او سرد كرده بودند و طعام نيكو براى او مهيا كرده بودند، چون مشرف بر باغهاى خود شد و اين احوال را مشاهده نمود گفت: بخدا سوگند كه اين انصاف نيست كه حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه حق تعالى قلم عفو بر گناه گذشته و آيندۀ او كشيده است در صحرا باشد و آفتاب بر بدنش تابد و باد بر وى

ص: 1241


1- . سورۀ توبه:91.
2- . تفسير قمى 1/290-293.
3- . سورۀ توبه:93.
4- . تفسير قمى 1/293.

وزد و سلاح بر خود درست كرده باشد و به جهاد رود در راه خدا و ابو خثيمه با نهايت قوت و تنومندى در زير داربستهاى خود با دو زوجۀ مقبول خود به عيش مشغول باشد، نه و اللّه اين انصاف نيست؛ پس ناقۀ خود را گرفت و جهاز بر پشت ناقه بست و سوار شد و بسرعت تمام شتافت تا به حضرت ملحق شد، پس مردم نظر كردند سواره اى ديدند كه از راه مدينه مى آيد، چون به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عرض كردند فرمود كه: ابو خثيمه است، چون به خدمت حضرت رسيد و خبر خود را عرض كرد حضرت او را دعاى خير كرد.

و ابو ذر سه روز از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پس مانده بود به سبب آنكه شتر او لاغر بود، پس بعد از سه روز به آن حضرت ملحق شد و در ميان راه شترش ايستاد، او شتر را گذاشت و جامه هاى خود را بر پشت خود بست و پياده روانه شد، چون روز بلند شد مسلمانان نظر كردند ديدند كه شخصى از برابر مى آيد، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: ابو ذر است كه مى آيد، آبى به او برسانيد كه بسيار تشنه است، چون آب به او رسانيدند بياشاميد و چون به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد مطهرۀ آبى در دست داشت حضرت فرمود: اى ابو ذر! تو آب داشتى و تشنه بودى؟ عرض كرد: بلى يا رسول اللّه پدر و مادرم فداى تو باد، در اثناى راه به سنگى رسيدم كه آب باران در ميان آن جمع شده بود چون از آن آب چشيدم بسيار شيرين و سرد بود، با خود گفتم: نمى آشامم اين آب را تا حبيب من رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از آن بياشامد، پس حضرت فرمود: اى ابو ذر! خدا تو را رحمت كند، تنها زندگانى خواهى كرد و تنها خواهى مرد و تنها مبعوث خواهى شد در قيامت و داخل بهشت خواهى شد تنها، و سعادتمند خواهند شد به تو گروهى از اهل عراق كه مرتكب غسل و كفن و دفن تو خواهند شد (1).

مؤلف گويد: تتمۀ اين روايت در احوال ابو ذر مذكور خواهد شد ان شاء اللّه.

پس على بن ابراهيم روايت كرده است كه: با رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در جنگ تبوك مردى

ص: 1242


1- . تفسير قمى 1/293-295.

بود كه او را «مضرب» مى گفتند به سبب بسيارى ضربتها كه به او رسيده بود در جنگ بدر و احد، حضرت او را فرمود: بشمار براى من اين لشكر را؛ چون مضرب عسكر ظفر اثر آن حضرت را شمرد بيست و پنج هزار نفر بودند بغير از غلامان و نوكران، پس فرمود: مؤمنان اين لشكر را بشمار؛ چون شمرد گفت: بيست و پنج مردند.

و در آن جنگ تخلف كرده بودند از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گروهى از منافقان و گروهى از مؤمنان كه بينايان بودند در امر دين و علامت نفاقى از ايشان ظاهر نشده بود، از جملۀ آنها كعب بن مالك شاعر بود و مرارة (1)بن ربيع و هلال بن اميه؛ چون حق تعالى توبۀ ايشان را قبول كرد كعب گفت: هرگز من قوى تر نبودم از وقتى كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بسوى تبوك رفت و هرگز دو چهار پاى سوارى از براى من مهيا نشده بود مگر در آن روز، پس مى گفتم:

فردا بيرون خواهم رفت و پس فردا بيرون خواهم رفت و سستى كردم و از پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چند روز ماندم و هر چند داخل بازار مى شدم هيچ حاجت من برآورده نمى شد، پس هلال بن اميه و مرارة بن ربيع را ديدم كه ايشان نيز تخلف كرده بودند پس با هم وعده كرديم كه بامداد به بازار رويم و كارسازى خود را بكنيم، بازرفتيم و حاجت ما برآورده نشد.

و پيوسته فردا و پس فردا مى گفتيم تا خبر رسيد كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مراجعت فرمود و از اين جهت بسيار نادم شديم، چون حضرت نزديك مدينه رسيد به استقبال بيرون رفتيم كه آن جناب را تهنيت سلامتى سفر بگوئيم، چون بر حضرت سلام كرديم جواب سلام ما نفرمود و روى مبارك از ما گردانيد، پس سلام بر برادران مؤمن خود كرديم و ايشان نيز جواب سلام ما نگفتند، و چون اين خبر به اهل و عيال ما رسيد آنها نيز قطع سخن از ما كردند و با ما متكلم نمى شدند، و چون به مسجد حاضر مى شديم هيچ كس بر ما سلام نمى كرد و با ما سخن نمى گفت، پس زنان ما به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رفتند و گفتند: به ما رسيده است كه تو غضب كرده اى بر شوهران ما، اگر مى فرمائى ما از ايشان جدا شويم، فرمود: جدا مشويد از ايشان و ليكن مگذاريد با شما نزديكى كنند.

ص: 1243


1- . در مصدر «مراده» ذكر شده است.

چون كعب بن مالك و رفيقانش اين حالت را مشاهده كردند كعب گفت: چرا در مدينه باشيم ما و حال آنكه با ما سخن نمى گويد رسول خدا و نه برادران ما و نه زنان و فرزندان ما، پس بيائيد بيرون رويم بسوى اين كوه تا آنكه خدا توبۀ ما را قبول كند يا در آنجا بميريم. پس بيرون رفتند بسوى كوهى در مدينه كه آن را «ذباب» (1)مى گفتند پس روزها روزه مى داشتند و اهل ايشان براى ايشان طعام مى بردند و در كنارى مى گذاشتند و برمى گشتند و با ايشان سخن نمى گفتند، پس ايام بسيار بر اين حال ماندند كه در شب و روز مى گريستند و تضرع و استغاثه مى كردند كه حق تعالى ايشان را بيامرزد، چون مدت سخط ايشان بسيار به طول انجاميد كعب گفت: اى قوم! بر ما غضب كردند خدا و رسول خدا و برادران ما و زنان و فرزندان و خويشان ما و هيچ يك از ايشان با ما سخن نمى گويند، چرا ماها بر يكديگر غضب نكنيم؟ پس در آن شب از هم جدا شدند و سوگند ياد كردند كه هيچ يك از ايشان با ديگرى سخن نگويد تا بميرد يا توبه اش قبول شود، پس بر اين حال سه روز ماندند كه هيچ يك از ايشان با ديگرى سخن نگفتند و هر يك در ناحيه اى از كوه بودند كه ديگران را نمى ديدند.

چون شب سوم شد و پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در خانۀ امّ سلمه بود توبۀ ايشان نازل شد چنانكه حق تعالى فرمود «لَقَدْ تابَ اَللّهُ عَلَى اَلنَّبِيِّ وَ اَلْمُهاجِرِينَ وَ اَلْأَنْصارِ اَلَّذِينَ اِتَّبَعُوهُ فِي ساعَةِ اَلْعُسْرَةِ» يعنى: «حق تعالى توبه داد به بركت پيغمبر بر مهاجران و انصار كه متابعت آن حضرت كردند در ساعت عسرت و تنگى» ، و حضرت صادق عليه السّلام فرمود: چنين نازل شده است آيه نه آن روش كه مردم مى خوانند كه لَقَدْ تابَ اَللّهُ عَلَى اَلنَّبِيِّ وَ اَلْمُهاجِرِينَ (2)و حضرت فرمود: اين جماعت كه در اين آيه خدا توبۀ ايشان را قبول كرد ابو ذر است و ابو خثيمه و عمرو بن وهب كه از حضرت پس ماندند و آخر ملحق شدند.

پس حق تعالى در حق اين سه كس يعنى كعب و رفيقانش اين آيه را فرستاد وَ عَلَى اَلثَّلاثَةِ

ص: 1244


1- . در مصدر «ذناب» ذكر شده است.
2- . سورۀ توبه:117.

اَلَّذِينَ خُلِّفُوا (1) حضرت فرمود: اين آيه چنان نازل نشده بلكه چنين نازل شده «و على الثّلاثة الّذين خالفوا» يعنى: «قبول كرد توبۀ آن سه نفر را كه مخالفت كردند با حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و به جنگ بيرون نرفتند» ، حَتّى إِذا ضاقَتْ عَلَيْهِمُ اَلْأَرْضُ بِما رَحُبَتْ «تا وقتى كه تنگ شد بر ايشان زمين با گشادكى آن» حضرت فرمود: اين اشاره است به آنكه سخن نگفتند با ايشان رسول خدا عليه السّلام و برادران و اهالى ايشان، پس بر ايشان تنگ شد مدينه تا از مدينه بيرون رفتند، وَ ضاقَتْ عَلَيْهِمْ أَنْفُسُهُمْ (2)يعنى: «تنگ شد بر ايشان جانهاى ايشان» حضرت فرمود كه: اشاره است به آنكه سوگند ياد كردند كه با يكديگر سخن نگويند و پراكنده شدند، پس حق تعالى توبۀ ايشان را قبول كرد به سبب آنكه مى دانست راستى نيّتهاى ايشان را (3).

و باز على بن ابراهيم روايت كرده است كه: گروهى از منافقان كه با حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به جنگ تبوك بيرون رفته بودند در راه با يكديگر سخن مى گفتند كه: آيا محمد گمان مى كند كه جنگ روم مثل جنگ ديگران است؟ يكى از ايشان بر نخواهند گشت از اين جنگ؛ پس بعضى از ايشان از روى استهزاء گفتند: چه بسيار سزاوار است كه خدا خبر دهد محمد را به آنچه ميان ما و شما مى گذرد و به آنچه در دلهاى ماست و آيه اى چند در اين باب بر او فرستد كه هميشه مردم مى خوانده باشند! و اين سخنان را همه از روى استهزاء مى گفتند.

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عمار را فرمود: ملحق شو به اين جماعت كه ايشان سخنى چند مى گويند كه نزديك است بسوزند، پس عمار به آنها ملحق شد و گفت: چه ناسزا گفته ايد كه حق تعالى به پيغمبرش خبر داده از سخنان شما؟ گفتند: ما سخن بدى نگفتيم و اگر سخنى گفته ايم بر سبيل بازى و مزاح گفته ايم؛ پس حق تعالى اين آيات را فرستاد يَحْذَرُ اَلْمُنافِقُونَ أَنْ تُنَزَّلَ عَلَيْهِمْ سُورَةٌ تُنَبِّئُهُمْ بِما فِي قُلُوبِهِمْ قُلِ اِسْتَهْزِؤُا إِنَّ اَللّهَ مُخْرِجٌ

ص: 1245


1- . سورۀ توبه:118.
2- . سورۀ توبه:118.
3- . تفسير قمى 1/296-298.

ما تَحْذَرُونَ. وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ لَيَقُولُنَّ إِنَّما كُنّا نَخُوضُ وَ نَلْعَبُ قُلْ أَ بِاللّهِ وَ آياتِهِ وَ رَسُولِهِ كُنْتُمْ تَسْتَهْزِؤُنَ (1) يعنى: «حذر مى كنند منافقان از آنكه نازل شود بر مؤمنان سوره اى از قرآن كه خبردار گرداند مؤمنان را به آنچه در دلهاى منافقان است، بگو-اى محمد-كه: استهزاء كنيد بدرستى كه خدا ظاهركننده است آنچه را حذر مى كنيد از اظهار آن، و اگر بپرسى -اى محمد-از منافقان كه چه مى گفتند هرآينه گويند نبود جز آنكه مانند مسافران انواع سخنان مى گفتيم و بازى مى كرديم، بگو-اى محمد-به ايشان كه: آيا به خدا و آيات خدا و رسول خدا استهزاء مى نمائيد؟» ، لا تَعْتَذِرُوا قَدْ كَفَرْتُمْ بَعْدَ إِيمانِكُمْ إِنْ نَعْفُ عَنْ طائِفَةٍ مِنْكُمْ نُعَذِّبْ طائِفَةً بِأَنَّهُمْ كانُوا مُجْرِمِينَ (2)يعنى: «عذر مگوئيد كه عذر شما محض دروغ است، بدرستى كه اظهار كفر كرديد بعد از آنكه اظهار ايمان كرده بوديد-يا آنكه كافر شديد بعد از آنكه ايمان آورده بوديد-اگر عفو كنيم از گروهى از شما كه توبه كنند عذاب خواهيم كرد طايفۀ ديگر را به سبب آنكه ايشان هستند گناهكاران و اصرار كنندگان بر نفاق» .

على بن ابراهيم از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام در تفسير اين آيه روايت كرده است:

اين جماعت گروهى بودند كه از روى صدق ايمان آورده بودند پس شك كردند و منافق شدند بعد از ايمان خود و ايشان چهار نفر بودند، و آن كه خدا وعدۀ عفو او فرمود يكى بود از آن چهار نفر كه او را مختبر بن الحمير مى گفتند پس اعتراف به گناه خود كرد و توبه نمود و گفت: يا رسول اللّه! اين نام مرا هلاك گردانيد، پس حضرت او را عبد اللّه بن عبد الرحمن نام كرد؛ پس او گفت: پروردگارا! مرا در جائى شهيد گردان كه كسى نداند من در كجايم؛ پس دعاى او مستجاب شد و در جنگ مسيلمه شهيد شد و كسى ندانست در كجا كشته شد؛ پس اوست كه خدا از او عفو فرمود و توبه اش را قبول كرد (3).

و عياشى به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: اين آيات در شأن

ص: 1246


1- . سورۀ توبه:64 و 65.
2- . سورۀ توبه:66.
3- . تفسير قمى 1/300-301 و در آن بجاى «مختبر» ، «محتبر» ذكر شده است.

ابو بكر و عمر و ده نفر از بنى اميه نازل شد كه اين دوازده نفر جمع شدند در عقبۀ تبوك كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را هلاك كنند و گفتند: اگر ما را ببينند، خواهيم گفت كه بازى مى كرديم؛ و اگر نبينند، محمد را هلاك مى كنيم؛ پس حق تعالى اين آيات فرستاد و عفو كردن از طايفه اى مراد آن است كه امير المؤمنين عليه السّلام در دنيا عفو كرد براى مصلحت از ابو بكر و عمر به امر الهى و ايشان را بر منبر لعنت نفرمود و ده نفر ديگر را بر منبر لعنت كرد (1).

و چون حضرت از جنگ تبوك برگشت مؤمنان صحابه متعرض منافقان مى شدند و ايشان را آزار مى كردند و ايشان در جواب سوگند ياد مى كردند كه ما بر دين حق ثابتيم و منافق نيستيم، شايد مؤمنان دست از آنها بردارند و از آنها راضى شوند، پس حق تعالى در بيان كذب ايشان اين آيات فرستاد سَيَحْلِفُونَ بِاللّهِ لَكُمْ إِذَا اِنْقَلَبْتُمْ إِلَيْهِمْ لِتُعْرِضُوا عَنْهُمْ فَأَعْرِضُوا عَنْهُمْ إِنَّهُمْ رِجْسٌ وَ مَأْواهُمْ جَهَنَّمُ جَزاءً بِما كانُوا يَكْسِبُونَ. يَحْلِفُونَ لَكُمْ لِتَرْضَوْا عَنْهُمْ فَإِنْ تَرْضَوْا عَنْهُمْ فَإِنَّ اَللّهَ لا يَرْضى عَنِ اَلْقَوْمِ اَلْفاسِقِينَ (2)يعنى: «زود باشد كه سوگند خوردند بخدا از براى شما چون بازگرديد از سفر بسوى ايشان تا رو بگردانيد از عتاب و سرزنش ايشان و اعراض كنيد از ايشان و بگذاريد ايشان را، بدرستى كه ايشان نجس و پليدند و جاى ايشان جهنم است براى پاداش آنچه كسب كرده اند، سوگند مى خورند منافقان براى شما تا راضى شويد از ايشان، پس اگر راضى شويد شما اى مؤمنان از منافقان پس بدرستى كه خدا خشنود نمى شود از گروه فاسقان» .

در تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است كه: قصد كردند گروهى از منافقان كه در جنگ تبوك با حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم همراه بودند كه آن جناب را به قتل رسانند و گروهى از ايشان كه در مدينه بودند قصد كردند كه على بن ابى طالب عليه السّلام را به قتل رسانند-به سبب حسدى كه بر ايشان غالب شده بود از برگزيدن رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم امير المؤمنين عليه السّلام را بر ايشان-زيرا كه چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از مدينه بيرون آمد

ص: 1247


1- . تفسير عياشى 2/95.
2- . سورۀ توبه:95 و 96.

و حضرت امير المؤمنين را خليفۀ خود گردانيد در مدينه و فرمود كه: جبرئيل به نزد من آمد و گفت: يا محمد! خداوند علىّ اعلا تو را سلام مى رساند و مى فرمايد كه: يا محمد! مى بايد يا تو بيرون روى و على در مدينه باشد يا تو در مدينه بمانى و على بيرون رود، و چاره اى از يكى از اين دو چيز نيست زيرا كه من على را برگزيده ام براى يكى از اين دو چيز كه احدى از خلايق نمى داند كنه جلالت و بزرگى كسى را كه اطاعت مى كند در اين دو امر و ثواب عظيم آن را كسى بغير از من نمى داند.

پس چون حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را خليفه گردانيد در مدينه و خود متوجه جنگ شد، منافقان در اين باب سخنان بسيار گفتند و مى گفتند كه: محمد را از على ملالى رو داده و از صحبت او كراهتى بهم رسانيده و به اين سبب او را در اين سفر با خود همراه نبرد، پس سخنان آن منافقان موجب ملال امير المؤمنين گرديد و از پى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رفت تا آنكه در حوالى مدينه به آن حضرت ملحق شد، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: يا على! به چه سبب از جاى خود حركت كردى؟

گفت: يا رسول اللّه! سخنى چند از مردم شنيدم كه تاب آنها نياوردم.

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: يا على! آيا راضى نيستى كه تو از من بمنزلۀ هارون باشى از موسى مگر آنكه پيغمبرى بعد از من نيست؟

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام به مدينه برگشت.

پس منافقان تدبير كردند كه در راه آن حضرت را به قتل رسانند و حفيرۀ طولانى در راه كندند به قدر پنجاه ذراع و روى آن حفيره را به حصيرها پوشاندند و اندك خاكى بر روى حصيرها ريختند كه روى حصيرها پوشيده شد، و حفيره را در مكانى كنده بودند كه البته مرور آن حضرت بر آن مكان واقع مى شد، و آن حفيره را بسيار عميق كرده بودند چون آن حضرت با اسب خود در آن حفيره افتد البته هلاك شود، و آن را در زمينى حفر كرده بودند كه در اطرافش سنگ بسيارى بود كه چون آن حضرت در آن گودال در افتد آن سنگها را بر او بيندازند و جسد مباركش را در زير سنگ پنهان كنند.

چون حضرت به نزديك آن مكان رسيد اسب حضرت گردن خود را گردانيد و بلند كرد

ص: 1248

به حدى كه دهانش نزديك گوش مبارك آن حضرت رسيد و به امر الهى به سخن آمد و گفت: يا امير المؤمنين! منافقان در اينجا گودالى كنده اند و تدبير قتل تو نموده اند و تو بهتر مى دانى، از اينجا عبور مكن.

حضرت فرمود: خدا تو را جزاى خير دهد كه خير خواهى من مى كنى و براى من تدبير مى نمائى، خدا تو را از لطف جميل خود خالى نخواهد گذاشت؛ پس حضرت اسب را راند تا به دم گودال رسيد و اسب از ترس گودال ايستاد، حضرت فرمود: برو به اذن خدا كه به سلامت خواهى گذشت و امر عجيبى حق تعالى در باب تو ظاهر خواهد كرد، پس اسب آن حضرت بر روى آن حصيرها دويد و حق تعالى به قدرت خود چنان محكم گردانيده بود آنها را كه از سائر زمينها محكم تر شده بود، چون اسب از آن موضع خطير گذشت دهان خود را به نزديك گوش حضرت بلند كرد و گفت: چه بسيار گرامى هستى تو نزد پروردگار عالميان كه تو را از اين مكان تهى به اين آسانى گذرانيد.

حضرت فرمود: خدا تو را جزا داد به سبب آن خير خواهى كه نسبت به من كردى؛ پس حضرت روى اسب را به عقب گردانيد و منافقان را كه آن تدبير كرده بودند حكم فرمود:

بگشائيد اين مكان را، چون گشودند ظاهر شد كه زيرش خالى بوده و هر كه پا بر آن موضع مى گذاشت در آن گودال مى افتاد، پس آن منافقان اظهار ترس و تعجب كردند از آنچه ديدند، حضرت از ايشان پرسيد كه: مى دانيد اين عمل كيست؟

گفتند: نمى دانيم.

امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: و ليكن اسب من مى داند كه اين از تدبير شوم كيست؛ پس به اسب خود خطاب نمود كه: اين چگونه است و كى تدبير كرده است اين را؟ پس اسب به قدرت حق تعالى به سخن آمد و گفت: يا امير المؤمنين! هرگاه حق تعالى محكم گرداند امرى را كه جاهلان خلق خواهند بر هم زنند و بر هم زند امرى را كه نادانان خلق خواهند كه محكم گردانند، پس خدا غالب است بر هر چه خواهد و خلايق همه مغلوب اويند، كرده است اين را يا امير المؤمنين فلان و فلان و فلان تا آنكه ده كس را شمرد به نامهاى ايشان و اين عمل را به توطئۀ بيست و چهار نفر كرده اند كه ايشان با رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در راه

ص: 1249

رفيقند و آنها تدبير كرده اند كه حضرت را در عقبه به قتل رسانند و حق تعالى پيغمبرش را و وليش را محافظت كننده است و بر ارادۀ خدا غالب نمى توانند شد كافران.

پس بعضى از اصحاب حضرت امير المؤمنين عليه السّلام از حضرت التماس كردند اين خبر را به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بنويسد و به پيك مسرعى بدهد كه بزودى به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم برساند، جناب امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: پيك خدا و نامۀ خدا به پيغمبرش زودتر از پيك و نامۀ من مى رسد، شما غمگين مباشيد.

چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به نزديك آن عقبه رسيد كه منافقان تدبير قتل آن حضرت در آن عقبه كرده بودند در پائين عقبه فرود آمد و آن منافقان را جمع كرد و به ايشان گفت:

اينك روح الامين جبرئيل مرا خبر مى دهد كه جمعى از منافقان براى هلاك على بن ابى طالب تدبيرى در حوالى مدينه كرده بودند و حق تعالى از عجايب الطافى كه نسبت به آن حضرت دارد و غرايب معجزاتى كه پيوسته از براى آن حضرت ظاهر مى گرداند زمين را در زير سم اسب آن جناب و اصحاب او سخت گردانيد تا از آن موضع عبور فرمود، پس برگشت و آن حفيره را گشود و حق تعالى آن را نرم كرد چنانكه تدبير كرده بودند منافقان و بر مؤمنان كيد منافقان ظاهر شد؛ و بعضى از مؤمنان به آن حضرت عرض كردند: اين واقعه را به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بنويس و آن حضرت در جواب گفت: پيك و نامۀ خدا زودتر از پيك و نامۀ من به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى رسد. و حضرت خبر نداد ايشان را به آنچه امير المؤمنين عليه السّلام خبر داده بود اصحاب خود را كه با رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم منافقى چند هستند كه ارادۀ قتل آن حضرت دارند و حق تعالى دفع كيد ايشان خواهد كرد.

چون آن بيست و چهار نفر كه اصحاب عقبه بودند شنيدند آنچه آن حضرت در باب على گفت با يكديگر پنهان گفتند: چه بسيار ماهر است محمد در كيد و مكر، در اين زودى پيك مسرعى يا كبوتر نامه برى از مدينه به او رسيده است چنانكه اصحاب ما با ما توطئه كرده بودند، اكنون خبر را برگردانيده است و ضد آن را نقل مى كند از براى مردم كه مبادا اين خبر در ميان مردم شهرت كند و اين جماعت كه با او هستند جرأت يابند بر هلاك او، هيهات نه چنين است، هيچ سبب نداشت ماندن على در مدينه و بيرون آمدن محمد از مدينه

ص: 1250

مگر آنكه اجل هر دو رسيده بود و او در آنجا هلاك شده و اين را نيز بزودى در اينجا هلاك خواهيم كرد، اكنون بيائيد به نزد او برويم و اظهار شادى و خوش حالى كنيم براى سلامتى على از تدبيرى كه دشمنان در حق او كرده بودند تا آنكه دل او از مكر ما ايمن گردد و تدبيرى كه در خاطر داريم به آسانى توانيم كرد.

پس به خدمت حضرت آمدند و حضرت را تهنيت گفتند بر سلامتى على از مكر دشمنان، پس گفتند: يا رسول اللّه! ما را خبر ده كه على افضل است يا ملائكۀ مقربان؟

حضرت فرمود: شرف نيافته اند ملائكه مگر به محبت ايشان براى محمد و على و قبول كردن ايشان ولايت محمد و على را، بدرستى كه هيچ يك از دوستان على نيست كه دلش را از كثافت غش و دغل و كينه و نجاست گناهان پاك كرده باشد مگر آنكه او پاك تر و نيكوتر است از ملائكه، و حق تعالى امر نكرد ملائكه را به سجود آدم مگر براى آنچه در نفوس ملائكه قرار يافته بود كه اگر حق تعالى ايشان را از زمين بردارد و ديگرى را بدل ايشان در زمين بيافريند هرآينه ملائكه افضل از آنها خواهند بود و داناتر از آنها خواهند بود به خدا و دين خدا، پس حق تعالى خواست به ايشان شناساند كه در اين گمانها خطا كرده اند پس آدم را آفريد و همۀ نامها را تعليم او كرد، پس عرض كرد صاحبان آن نامها را بر ملائكه و عاجز شدند ملائكه از شناختن آنها پس امر كرد آدم را كه بشناساند به ايشان نامها را و صاحبان آن نامها را و به اين سبب شناساند ملائكه را كه حضرت آدم در علم فضيلت دارد بر ايشان. پس از صلب آدم عليه السّلام ذرّيّتى بيرون آورد كه در ميان آنها بودند پيغمبران و رسولان و نيكان از بندگان خدا كه افضل ايشان محمد است و بعد از او آل محمد، و از جملۀ نيكان و برگزيدگان ايشان بودند اصحاب محمد و نيكان امت محمد، و به اين سبب شناساند ملائكه را كه ايشان بهترند از ملائكه هرگاه بار كنند بر ملائكه آنچه بر ايشان بار كرده اند از تكاليف شاقه و مبتلا گردانند ملائكه را به آنچه مبتلا گردانيده اند ايشان را از معارضۀ شياطين و مجاهدۀ نفس امّاره و متحمل شدن آزار اهل و عيال و سعى نمودن در طلب حلال و مشقتها كه به ايشان مى رسد از خوف و بيم از انواع دشمنان از دزدان و پادشاهان و متقلّبان و جائران و دشوارى امر بر ايشان در تنگناها و كوهها و قله ها

ص: 1251

و درياها و صحراها از براى تحصيل قوت خود و عيال خود از مال حلال.

پس خدا ايشان را تنبيه كرد كه نيكان مؤمنان متحمل اين بلاها مى شوند و طلب خلاصى از اينها مى نمايند و با لشكرهاى شيطان محاربه مى كنند و ايشان را مى گريزانند، و مجاهده با نفوس خود مى كنند و ايشان را از شهوتها و خواهشهاى خود منع مى كنند و بر آنها غالب مى شوند به آنچه خدا در ايشان تركيب كرده است از شهوت جماع و محبت پوشيدن و خوردن و خواهش عزت و رياست و فخر و خيلا و تكبر و آنچه مى كشند ايشان از عنا و بلا از شيطان و اعوان او و آنچه شياطين در خاطرهاى ايشان مى افكنند و سعيهائى كه در گمراهى ايشان مى كنند و دفع مكرهائى كه شياطين براى ايشان بر مى انگيزند و المهائى كه به ايشان مى رسد از شنيدن طعنهاى دشمنان خدا و دشنام دادن دشمنان خدا دوستان خدا را و تعبها و مشقتها كه به ايشان مى رسد در جنگ كردن با اعداى دين خود يا تقيه كردن از مخالفان خود.

پس حق تعالى به ايشان خطاب كرد: اى ملائكۀ من! شما از اينها همه بركناريد، نه شهوت جماعى شما را از جا بدر مى آورد، و نه خواهش طعامى شما را بى تاب مى گرداند، و نه ترس از دشمنان دين و دنيا شما را مضطرب مى سازد، و نه شيطان را در ملكوت آسمان و زمين من راهى هست بسوى گمراه كردن ملائكۀ من كه ايشان را به عصمت خود نگاهداشته ام از مخالفت خود؛ اى ملائكۀ من! پس هر كه مرا اطاعت كند از فرزندان آدم و دين خود را سالم دارد از اين آفتها و بلاها پس متحمل شده است در راه محبت من امرى چند را كه شما متحمل آنها نشده ايد و كسب كرده است از قربهاى من چيزى چند را كه شما آنها را كسب نكرده ايد.

پس چون حق تعالى به ملائكۀ خود شناساند فضيلت نيكان امت محمد را و شيعيان على و خلفاى او را و متحمل شدن ايشان در جنب محبت پروردگار خود آنچه متحمل نشدند ملائكه آن را، ظاهر گردانيد فرزندان آدم را كه نيكان و متقيانند كه افضل و بهترند از ايشان. پس فرمود: به اين سبب سجده كنيد آدم را زيرا كه مشتمل است بر انوار اين خلايق كه نيكوترين خلقند.

ص: 1252

و نبود سجدۀ ايشان از براى آدم بلكه آدم قبلۀ ايشان بود و به جانب او سجده از براى خدا مى كردند، و اين سجده تعظيم و تجلى بود از براى آدم و سزاوار نيست احدى از مخلوقين را كه سجده كند از براى احدى بغير از خدا و خضوع كند از براى احدى چنانكه خضوع مى كند از براى حق تعالى به سجده كردن، و اگر امر مى كردم احدى را كه چنين سجده كند غير خدا را هرآينه امر مى كردم ضعيفان شيعيان ما را و ساير مكلفان از شيعيان ما را كه سجده كنند براى كسى كه متوسط است در علوم وصى رسول خدا، و خالص گردانيده است محبت بهترين خلق خدا را كه آن على بن ابى طالب است بعد از محمد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، و متحمل مكاره و بلاها شده باشد در تصريح كردن به اظهار حقوق خدا و منكر نشود بر من حقى را كه بر او ظاهر گردانيده باشم.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: ابليس معصيت حق تعالى كرد و هلاك شد زيرا كه معصيت او تكبر بود بر حضرت آدم، و حضرت آدم معصيت حق تعالى كرد به خوردن ميوۀ درخت و سالم ماند زيرا كه معصيت خود را مقرون نساخت به تكبر كردن بر محمد و آل طيبين او زيرا كه حق تعالى به او وحى كرد: اى آدم! شيطان در حق تو معصيت من كرد و تكبر بر تو كرد پس هلاك شد، و اگر تواضع مى كرد از براى تو به امر من و تعظيم عزت و جلال و بزرگوارى من مى كرد هرآينه رستگار مى شد چنانكه تو رستگار شدى، و تو معصيت كردى مرا به خوردن ميوۀ درخت، و به سبب تواضع كردن و فروتنى نمودن براى محمد و آل محمد فلاح و رستگارى يافتى و از تو زايل شد عيب و عار آن ذلتى كه از تو صادر شد، پس بخوان مرا به حق محمد و آل طيبين او تا حاجت تو را برآورم؛ پس حضرت آدم شفيع گردانيد محمد و آل محمد را و به انوار ايشان متوسل شد و به نهايت مرتبۀ فلاح و رستگارى رسيد به سبب متمسك شدن به عروۀ ولايت اهل بيت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم امر كرد اصحاب خود را كه در اول نصف آخر شب بار كردند و امر كرد منادى را كه ندا كرد در ميان مسلمانان كه كسى پيش از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به عقبه بالا نرود تا حضرت از عقبه بگذرد، پس امر كرد حذيفه را كه در اصل

ص: 1253

عقبه بنشيند و نظر كند كه كى از عقبه پيش از حضرت مى گذرد و خبر دهد آن حضرت را، و امر كرد حذيفه را كه در عقب سنگى پنهان شود، پس حذيفه عرض كرد: يا رسول اللّه! من آثار شر و بدى در روهاى سركرده هاى لشكر تو مشاهده مى كنم و مى ترسم كه اگر در اصل عقبه بنشينم و بيايد يكى از آنها كه مى خواهند بر تو تقدم جويند و تدبير هلاك تو كنند مرا در آنجا بيابد و به سبب خير خواهى تو مرا هلاك گرداند.

پس حضرت فرمود: چون به اصل عقبه برسى سنگ بزرگى در يك جانب آن هست، به نزد آن سنگ برو و بگو: رسول خدا تو را امر مى كند كه از براى من گشوده شوى تا آنكه من داخل جوف تو شوم پس امر مى كند تو را كه سوراخى در خود بگذارى كه من از آن سوراخ ببينم هر كه از عقبه مى گذرد و از اين سوراخ بر من نسيمى داخل شود كه هلاك نشوم، چون اين را مى گوئى سنگ چنين خواهد شد به اذن پروردگار عالميان.

پس حذيفه به نزد سنگ آمد و اداى رسالت آن حضرت نمود و آنچه حضرت فرموده بود همه بعمل آمد، پس آن بيست و چهار نفر از منافقان آمدند بر شترهاى خود سواره و پيادگان ايشان در پيش روى ايشان بودند و بعضى از ايشان به بعضى مى گفتند: هر كه را در اينجا ببينيد بكشيد تا خبر ندهد محمد را كه ما را ديده است و باعث آن شود كه محمد برگردد و از عقبه بالا نيايد مگر در روز و تدبير ما باطل شود.

پس حذيفه شنيد و ايشان هر چند تفحص كردند كسى را نيافتند و حق تعالى حذيفه را در ميان سنگ پنهان كرده بود، پس متفرق شدند بعضى بر كوه بالا رفتند و بعضى از راه متعارف گرديدند و بعضى در دامنۀ كوه از جانب راست و چپ ايستادند و با يكديگر مى گفتند: نمى بينيد اسباب مرگ محمد چگونه آماده شده است كه خود سعى در آن مى نمايد و مردم را منع مى كند كه پيش از او به عقبه بالا نروند كه از براى ما خلوت باشد و تدبير خود را به آسانى در او جارى توانيم كرد و تا رسيدن اصحاب به او ما تدبير خود را بعمل آورده باشيم؟ !

و حق تعالى همۀ اين صداها را از نزديك و دور به گوش حذيفه مى رسانيد و حذيفه ضبط مى كرد، پس چون آن گروه متمكن شدند بر كوه در هر جائى كه خواستند، سنگ به

ص: 1254

امر الهى با حذيفه به سخن آمد و گفت: برو الحال به نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و او را خبر ده به آنچه ديدى و شنيدى.

حذيفه گفت: چگونه بيرون روم از تو و حال آنكه اگر قوم مرا ببينند مى كشند؟

سنگ در جواب گفت: آن خداوندى كه تو را در ميان من جا داد و از سوراخى كه در من احداث كرده نسيم را به تو رسانيد او تو را به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خواهد رسانيد و از دشمنان خدا تو را نجات خواهد داد.

پس چون حذيفه ارادۀ برخاستن كرد سنگ شكافته شد و حق تعالى او را مرغى كرده و در هوا پرواز كرد تا آنكه در پيش رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر زمين نشست و حق تعالى او را به صورت اولش برگردانيد، پس خبر داد حضرت را به آنچه ديده و شنيده بود.

حضرت فرمود كه: آيا همه را شناختى به روهاى ايشان؟

گفت: يا رسول اللّه! ايشان نقاب بر رو داشتند و اكثر ايشان را مى شناختم از شتران ايشان، پس چون تفتيش آن موضع كردند و كسى را نيافتند نقابها از رو برداشتند و من روهاى ايشان را ديدم و همه را شناختم و نامهاى ايشان فلان و فلان و فلان است تا آنكه آن بيست و چهار نفر را همه شمرد.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: هرگاه حق تعالى خواهد كه محمد را ثابت بدارد اگر اين جماعت با جميع خلق متفق شوند كه او را از جاى خود حركت دهند حق تعالى امر خود را در امر او جارى خواهد كرد هر چند نخواهند كافران. پس فرمود: اى حذيفه! برخيز تو و سلمان و عمار و با من بيائيد و توكل كنيد بر خدا و چون از آن عقبۀ صعب بگذريم رخصت دهيد مردم را كه از پى ما بيايند، پس حضرت بر عقبه بالا رفت و بر ناقۀ خود سوار بود و حذيفه و سلمان يكى مهار ناقۀ حضرت را گرفته بود و مى كشيد و ديگرى از عقب ناقه را مى راند و عمار در پهلوى ناقه راه مى رفت.

و آن منافقان ملعون بر شترهاى خود سوار بودند و پيادگان ايشان متفرق بودند در اطراف عقبه و آنهائى كه بر بالاى عقبه ايستاده بودند دبه ها پر از ريگ كرده بودند پس از بالاى عقبه رها كردند دبه ها را كه رم دهند ناقۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را شايد كه از عقبه به زير

ص: 1255

افتد، چون دبه ها به نزديك ناقۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيدند به قدرت حق تعالى بسيار بلند شدند و از سر ناقه بيرون رفتند و از جانب ديگر سرازير شدند و هيچ ضررى به ناقه نرسانيدند و ناقه احساس آنها ننمود، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به عمار فرمود كه: بالا رو به اين كوه و عصاى خود را بر روى شتران ايشان بزن و شتران را از عقبه به زيرانداز، پس عمار چنين كرد و شتران رم كردند و سواران را انداختند پس بعضى دستشان شكست و بعضى پايشان شكست و بعضى پهلويشان شكست و دردهاى ايشان به آن سبب عظيم شد، و بعد از آنكه جراحتهاى ايشان مندمل شد آثار شكستن بر ايشان باقى ماند تا مردند.

و به اين سبب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام مى فرمودند كه:

حذيفه داناترين مردم است به منافقان زيرا كه او در پائين كوه نشسته بود و مشاهده مى نمود آنها را كه پيش از حضرت گذشتند.

و حق تعالى كفايت كرد از رسولش شر آن منافقان را و حضرت سلامت به مدينه مراجعت فرمود و حق تعالى جامۀ مذلت و خوارى و عيب و عار ابدى بر آنها پوشاند كه همراه آن حضرت نرفتند به جنگ و بر آنها كه تدبير كشتن امير المؤمنين عليه السّلام كردند (1).

و كلينى به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون ناقۀ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را در عقبه رم دادند، ناقه به قدرت حق تعالى به سخن آمد و گفت: بخدا سوگند كه قدم از قدم بر نمى دارم هر چند مرا پاره پاره كنند (2).

و ابن بابويه به سند معتبر از حذيفة بن اليمان روايت كرده است كه: آنها كه ناقۀ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را رم دادند در هنگامى كه از جنگ تبوك مراجعت مى فرمود چهارده نفر بودند: ابو بكر و عمر و معاويه و ابو سفيان پدر معاويه و طلحه و سعد بن ابى وقاص و ابو عبيدة بن جراح و ابو الاعور و مغيرة بن شعبه و سالم مولاى ابى حذيفه و خالد بن وليد و عمرو بن عاص و ابو موسى اشعرى و عبد الرحمن بن عوف، و اينهايند كه حق تعالى در

ص: 1256


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 380-389؛ احتجاج 1/116-132.
2- . كافى 8/165؛ بصائر الدرجات 349؛ اختصاص 297.

شأن ايشان فرستاد وَ هَمُّوا بِما لَمْ يَنالُوا (1). (2)

و در حديث معتبر وارد شده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ابو سفيان را در هفت موطن لعنت كرد: يكى در وقتى كه بر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حمله كردند در عقبه و ايشان دوازده نفر بودند، هفت نفر از بنى اميه و پنج نفر از ساير ناس، پس حضرت لعنت كرد آنها را كه بر عقبه اند بغير از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و ناقۀ آن حضرت و كشنده و رانندۀ آن (3).

و شيخ طبرسى روايت كرده است از طريق خاصه و عامه كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از جنگ تبوك مراجعت نمود در اثناى راه دوازده نفر از منافقان در سر عقبه به كمين نشستند كه آن حضرت را هلاك كنند، پس جبرئيل نازل شد و خبر ايشان را به حضرت گفت و امر كرد آن حضرت را كه بفرستد كسى را كه بر روى شتران ايشان بزنند و برگردانند، و در آن شب عمار سر شتر حضرت را مى كشيد و حذيفه از عقب مى آمد، پس حضرت حذيفه را گفت كه: بزن روى شتران آنها را كه بر عقبه ايستاده اند.

چون حذيفه آنها را دور كرد و به خدمت حضرت آمد حضرت از او پرسيد كه:

شناختى ايشان را؟ گفت: نه يا رسول اللّه.

حضرت فرمود: فلان و فلان و فلان بودند و ارادۀ قتل من داشتند.

حذيفه گفت: چرا نمى فرستى كه ايشان را به قتل آورى؟

فرمود: نمى خواهم كه عرب بگويند كه به يارى جماعتى ظفر يافت بر دشمنان و چون بر دشمنان غالب شد آنها را كشت (4).

و قطب راوندى به سند موثق از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در راه جنگ تبوك شبى بر ناقۀ خود سوار بود و مى رفت و مردم در پيش روى حضرت مى رفتند، پس چون به عقبه رسيد جبرئيل نازل شد و گفت: چهارده نفر از

ص: 1257


1- . سورۀ توبه:74.
2- . خصال 499.
3- . احتجاج 2/29-31.
4- . مجمع البيان 3/46؛ تفسير بغوى 2/307؛ تفسير خازن 2/378-379.

منافقان اصحاب تو كه شش نفر ايشان از قريشند و هشت نفر از ساير مردم يا بر عكس -و نامهاى ايشان را برد-بر عقبه نشسته اند كه ناقۀ تو را رم دهند و تو را هلاك كنند، پس حضرت ايشان را ندا كرد به نامهاى ايشان كه: اى فلان و اى فلان! شما بر عقبه نشسته ايد كه ناقۀ مرا رم دهيد؛ و در آن وقت حذيفه در عقب ناقۀ حضرت بود و صداى حضرت را مى شنيد، پس حضرت حذيفه را ندا كرد و فرمود: اى حذيفه! شنيدى آنچه من گفتم؟ حذيفه گفت: بلى، حضرت فرمود: پنهان دار (1).

و به سند ديگر از آن حضرت روايت كرده است كه: پيوسته منافقان سخن مى گفتند و قرآن نازل مى شد و ايشان را رسوا مى كرد تا آنكه ترك سخن گفتن كردند و به ابرو و چشم با يكديگر اشاره مى كردند، پس بعضى از ايشان گفتند كه: ما ايمن نيستيم از آنكه آيه اى چند نازل شود كه ما رسوا شويم و اين ننگ هميشه در فرزندان ما بماند، بيائيد در اين عقبه كه در پيش داريم به كمين رسول خدا بنشينيم و او را از عقبه بيندازيم تا هلاك شود و از شرّ او ايمن گرديم و آن را «عقبۀ ذى فتق» مى گفتند، پس بر سر عقبه نشستند و حذيفه ناقۀ آن حضرت را مى راند، حذيفه گفت كه: هرگاه آن جناب ارادۀ خواب داشت من شتر را مى گذاشتم كه هموار برود و نمى راندم، پس در اين شب در خاطر من افتاد كه شب تارى است بايد كه از شتر حضرت جدا نشوم و در خدمت آن جناب بودم كه جبرئيل نازل شد و گفت: فلان و فلان و فلان و تا جماعتى را شمرد بر عقبه نشسته اند كه شتر تو را رم دهند، پس حضرت نام برد اين جماعت را كه: اى فلان و اى فلان! اى دشمنان خدا! و نامهاى همه را مذكور ساخت، پس نظر مباركش به من افتاد و فرمود: ديدى ايشان را؟ گفتم: بلى.

فرمود: شناختى ايشان را؟ گفتم: خود نقاب بسته بودند و ليكن شتران ايشان را شناختم.

ص: 1258


1- . قصص الانبياء راوندى 308-309.

حضرت فرمود كه: كسى را خبر مده؛ و حذيفه گفت كه: ايشان از قريش بودند (1).

و شيخ مفيد و شيخ طبرسى و ديگران روايت كرده اند كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در ماه رجب سال هشتم هجرت متوجه جنگ تبوك گرديد زيرا كه حق تعالى به او وحى نمود كه مى بايد خود بيرون روى و مردم را با خود بيرون ببرى و متوجه جنگ روم گردى، و آن حضرت را اعلام نمود كه در اين سفر تو را احتياج به جنگ نخواهد شد و بى جهاد و بى شمشير كار تو صورت خواهد يافت. و غرض از اين جنگ اين بود كه مؤمن و منافق اصحاب آن حضرت جدا شوند و نفاقى كه در سينه هاى جماعتى پنهان بود ظاهر گردد.

پس حضرت ايشان را طلب نمود براى جنگ بلاد روم و اين در هنگامى بود كه ميوه هاى اهل مدينه رسيده بود و هوا در غايت گرمى بود، پس اين سفر بر ايشان دشوار نمود از جهات بسيار: از جهت دورى راه و گرمى هوا و قوّت دشمن و خوف ضايع شدن ميوه ها، و به اين سبب اكثر صحابه تثاقل نمودند از بيرون رفتن و بعضى با نهايت دشوارى حركت كردند، پس حضرت نامه ها نوشت به قبايل عرب كه هر كه در اسلام داخل شده است به اين جنگ حاضر شود، و تأكيد بسيار در باب جهاد نمود؛ و چون مهياى بيرون رفتن شد خطبۀ بليغى اداء نمود و بعد از حمد و ثناى الهى ترغيب نمود مردم را بر تقويت ضعيفان و متحمل شدن خرج فقيران و انفاق كردن مال در راه خدا، پس بسيارى از منافقان از جهت نام و ننگ مالها آوردند و جمعى از مؤمنان خالص به قدر توانائى خود آنچه توانستند حاضر كردند، و از جملۀ منافقان عثمان بن عفان چند اوقيه نقره به خدمت حضرت آورد و عبد الرحمن بن عوف و طلحه و زبير و گروهى از منافقان مالها از براى ريا و سمعه آوردند، پس حق تعالى آيه اى چند از قرآن فرستاد و نيّتهاى فاسد پنهان ايشان را ظاهر گردانيد، و عباس نيز در آن جنگ مال بسيار آورد. پس حضرت فرمود كه خيمه ها را در ثنية الوداع برپا كردند تا آنكه حاضر شدند هر كه قبول دعوت آن حضرت نموده بود از مهاجران و انصار و از قبايل عرب از بنى كنانه و مزينه و جهينه و طىّ و تميم و اهل مكه،

ص: 1259


1- . خرايج 1/100.

و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را در مدينه والى گردانيد كه شهر مدينه را با فرزندان و زنان و اطفال و عيال حضرت و ساير اهل مدينه محافظت نمايد و نگذارد كه فتنه در اطراف مدينه برپا شود، و فرمود: يا على! مدينه صلاحيت نمى يابد مگر به من يا به تو؛ زيرا كه حضرت بدى نيّتهاى اعراب و اكثر اهل مكه و حوالى آن را مى دانست زيرا كه با همۀ ايشان جهاد كرده بود و خون ايشان را ريخته بود و خائف بود از آنكه چون از مدينه دور شود و امير المؤمنين در مدينه نباشد ايشان قصد مدينه نمايند و با منافقان مدينه متفق شده فتنه ها برپا كنند.

و حق تعالى مى دانست كه بغير از آب شمشير امير المؤمنين عليه السّلام چيز ديگر آتش فتنۀ ايشان را فرو نمى نشاند، لهذا وحى فرستاد كه مى بايد على را به جاى خود در مدينه بگذارى؛ و چون منافقان مدينه از خلافت على عليه السّلام دل نگران بودند و مى دانستند كه با حضور آن حضرت آن فتنه ها كه در خاطر دارند متمشّى نمى شود، و مى ترسيدند كه اگر پيغمبر را در آن سفر عارضه اى رو دهد خلافت امير المؤمنين عليه السّلام قرار گيرد، لهذا براى ماندن آن جناب اراجيفها در مدينه شهرت دادند و گفتند: پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم على را براى اكرام و اجلال او در مدينه نگذاشت بلكه از صحبت او به تنگ آمده بود و از رفاقت او كراهت داشت و به اين سبب او را در مدينه گذاشت.

پس حضرت امير عليه السّلام براى رسوائى ايشان و اظهار دروغ ايشان ملحق شد به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و عرض كرد: يا رسول اللّه! منافقان گمان مى كنند كه تو از صحبت من كراهت داشته اى كه مرا در مدينه گذاشته اى.

حضرت فرمود: برگرد اى برادر من به جاى خود كه مدينه را صلاحيت ندارد مگر به بودن من يا تو، و تو خليفۀ منى در اهل بيت من و در دار هجرت من و در قوم من، آيا راضى نيستى كه از من بمنزلۀ هارون باشى از موسى مگر آنكه بعد از من پيغمبرى نيست كه تو پيغمبر باشى بعد از من؟

پس در اين سخن چون حضرت نص صريح بر خلافت امير المؤمنين نمود باعث زيادتى مذلت و خشم منافقان گرديد؛ پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم علم مهاجران را به زبير داد و طلحه را بر ميمنۀ لشكر و عبد الرحمن بن عوف را بر ميسرۀ لشكر مقرر فرمود و رفتند تا

ص: 1260

به «جرف» فرود آمدند و از آنجا عبد اللّه بن ابىّ بى رخصت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با جمعى از منافقان برگشت و حضرت فرمود: «حسبي اللّه هو الّذي ايّدني بنصره و بالمؤمنين و الّف بين قلوبهم» .

پس از آنجا حضرت روانه شد تا آنكه در ماه شعبان در روز سه شنبه به «تبوك» رسيدند و بقيۀ ماه شعبان با چند روز از ماه مبارك رمضان در آنجا توقف فرمود و در آنجا فتوحات رو نمود: يكى آنكه نحبة بن روبه (1)كه پادشاه «ايله» بود بى جنگ اطاعت نمود و قبول جزيه كرد و پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نامۀ امانى براى ايشان نوشت؛ و ايضا اهل «جربا» و «اذرح» اطاعت كردند و حضرت نامۀ امان براى ايشان نوشت؛ و در مدتى كه در تبوك بودند ابو عبيدة بن جراح را با جمعى از لشكر بر سر گروهى از قبيلۀ جذام كه امير ايشان زنباع بن روح جذامى بود فرستاد و از ايشان غنيمتها و اسيران گرفتند، و سعد بن عباده را بسوى جماعتى از قبيلۀ بنى سليم و گروهى چند از قبيلۀ بلى فرستاد، و چون لشكر حضرت به نزديك ايشان رسيدند ايشان گريختند، و خالد بن وليد را با جماعتى بر سر اكيدر فرستاد كه پادشاه «دومة الجندل» بود و حضرت از باب اعجاز فرمود: شايد حق تعالى كفايت جنگ او از تو بكند به سبب شكار گاو كوهى و او را دستگير كنى، پس چون خالد به نزديك قلعۀ اكيدر رسيد در شب ماهى در حوالى قلعۀ او فرود آمد پس گاو كوهى چند آمدند و بر در قلعۀ اكيدر شاخ زدند، و اكيدر با دو زن خود مشغول شراب خوردن و عيش بود، چون صداى شاخ گاوها را شنيد برخاست و با حسان برادر خود و جمعى از مخصوصان خود سوار شد و از قلعه بيرون آمد و متوجه شكار شد، و خالد با لشكرش پنهان شده بودند، چون از قلعه دور شد از پى او رفتند و او را گرفتند و حسان برادر او را به قتل رسانيدند و ساير اصحابش گريختند و داخل قلعه شدند و در قلعه را بستند، و حسان قبائى پوشيده بود مطرز به طلا كه قباى او قيمت بسيار داشت قبايش را برداشتند و اكيدر را به پاى قلعه آوردند و خالد از اهل قلعه سؤال كرد كه در قلعه را بگشايند، ايشان قبول نكردند، اكيدر گفت: مرا رها كنيد تا بروم و در قلعه را براى شما

ص: 1261


1- . در اعلام الورى «يحنة بن رؤبة» ذكر شده است.

بگشايم. پس خالد از او پيمانها گرفت و او را سوگندها داد و رها كرد تا داخل قلعه شد و در قلعه را گشود و خالد و لشكرش داخل شدند، پس اكيدر هشتصد استر و دو هزار شتر و چهار صد زره و پانصد شمشير به خالد داد و به خدمت پيغمبر فرستاد و التماس صلح كرد و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم قبول التماس او نمود و با او مصالحه كرد كه هر سال جزيه بدهد و در امان باشد (1).

و در بعضى كتب معتبره وارد شده است كه: پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در جنگ تبوك دو ماه ماند و معلوم شد كه خبرى كه به حضرت رسيده بود كه پادشاه روم ارادۀ جنگ آن حضرت كرده غلط بوده است، و چون خبر قدوم حضرت به هرقل رسيد مردى از قبيلۀ غسان را به خدمت آن جناب فرستاد كه مشاهده نمايد آثارى كه در كتب سابقه خوانده است براى پيغمبر آخر الزمان در آن جناب هست يا نه؟ چون آن شخص به خدمت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد و شمايل و اوصاف و اخلاق آن جناب را مشاهده نمود و بسوى هرقل برگشت و آنچه ديده بود ذكر كرد، هرقل قوم خود را طلبيد و گفت: اوصافى كه ما در كتب خوانده ايم در اين مرد هست بيائيد تا به او ايمان آوريم، قوم او امتناع بسيار كردند و او بر پادشاهى خود ترسيد و در باطن ايمان آورد و به قوم خود اظهار اسلام نكرد و به جنگ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هم نيامد و آن حضرت نيز از جانب حق تعالى رخصت جنگ نيافت و بسوى مدينه معاودت فرمود (2).

و در آن سفر معجزات بسيار از سيد انبياء صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به ظهور آمد:

اول-در تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام مروى است از على بن الحسين عليه السّلام كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم متوجه غزوۀ تبوك شد و امير المؤمنين عليه السّلام را در مدينه خليفه فرمود، منافقان توطئه كردند رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را در راه و على عليه السّلام را در مدينه به قتل رسانند و جميع مسجدهاى خدا را كه به نور اين دو چراغ شاهراه هدايت معمور بود خراب

ص: 1262


1- . رجوع شود به ارشاد شيخ مفيد 1/154 و اعلام الورى 122 و ابواب غزوۀ تبوك از جلد پنجم دلائل النبوة.
2- . بحار الانوار 21/251 به نقل از المنتقى فى مولود المصطفى. و نيز رجوع شود به مغازى 3/1018-1019.

گردانند، پس حق تعالى در آن سفر معجزه اى چند از جناب مقدس نبوى به ظهور رسانيد كه موجب مزيد بصيرت مؤمنان و قطع عذرهاى منافقان گرديد، و از جملۀ آنها آن بود كه چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم متوجه تبوك شد و على بن ابى طالب عليه السّلام را به امر الهى در مدينه گذاشت، حضرت امير عليه السّلام گفت: يا رسول اللّه! من نمى خواستم كه در هيچ امر از تو تخلف نمايم و در هيچ حال از مشاهدۀ جمال تو و ملاحظۀ سير حميده و اخلاق پسنديدۀ تو محروم باشم.

حضرت فرمود: يا على! آيا نمى خواهى كه نسبت تو به من نسبت هارون باشد به موسى در همه چيز بغير از پيغمبرى، و بدرستى كه تو را در اين ماندن مثل ثواب تو هست اگر بيرون مى آمدى و مثل ثواب جميع آنها كه از روى صدق و اخلاص بيرون آمده اند، و چون تو دوست مى دارى كه سيرت و طريقه و اطوار و آثار مرا در همۀ احوال مشاهده نمائى حق تعالى در جميع اين سفر ما جبرئيل را امر خواهد كرد كه براى تو بلند كند آن زمينها را كه ما بر آنها راه مى رويم و آن زمينى را كه تو بر روى آن هستى، و ديدۀ تو را قوّتى عطا خواهد فرمود كه در همۀ احوال مرا و اصحاب مرا مشاهده نمائى، و از تو فوت نشود آن انسى كه با من و نيكان اصحاب من داشتى و تو را احتياج به مكاتبه و مراسله با من نباشد.

پس مردى از اهل مجلس حضرت امام زين العابدين عليه السّلام برخاست و گفت: چون تواند بود كه براى على عليه السّلام ميسّر شود چنين امرى كه غير پيغمبران را ميسّر نمى شود؟

حضرت امام زين العابدين عليه السّلام فرمود: اين از معجزات پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود كه خدا به دعاى آن حضرت زمينها را براى على عليه السّلام بلند كرد و نور و ضياى ديدۀ آن جناب را زياده گردانيد تا آنكه ديد آنچه ديد.

پس حضرت امام محمد باقر عليه السّلام فرمود: بسيار ستم مى كنند بسيارى از اين امت در حق على بن ابى طالب عليه السّلام و چه بسيار كم انصافند در آنچه به او تعلق دارد، آيا امرى چند را كه در حق ساير صحابه قائل مى شوند در حق او مضايقه مى كنند و حال آنكه همه قائلند كه او افضل صحابه است؟

ص: 1263

گفتند: چگونه است اين يا بن رسول اللّه؟

فرمود: شما موالات مى كنيد با دوستان أبو بكر و تبرى مى نمائيد از دشمنان او هر كه باشد، و همچنين دوستى مى نمائيد با دوستان عمر و عثمان و بيزارى مى جوئيد از دشمنان ايشان هر كه باشد، و چون به على بن ابى طالب رسيديد مى گوئيد دوستانش را دوست مى داريم و بيزارى از دشمنان او نمى جوئيم! و چگونه جائز است ايشان را اين امر و حال آنكه شنيده اند كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در حق على بن ابى طالب عليه السّلام فرمود: «اللّهم وال من والاه و عاد من عاداه و انصر من نصره و اخذل من خذله» پس چرا دشمنى نمى كنند با دشمنان او و وانمى گذارند واگذارندگان او را؟ اين از انصاف دور است.

و يك ناانصافى ديگر آنكه هرگاه براى ايشان ذكر كنند كرامتى را كه حق تعالى به دعاى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم براى على ثابت گردانيده است انكار مى كنند، و آنچه از براى غير او از صحابه ذكر كنند باور مى كنند، چنانكه نقل مى كنند كه عمر بن الخطاب در مدينه مشغول خطبه بود و در اثناى خطبه ندا كرد كه: «اى جانب كوه» و صحابه از اين سخن متعجب شدند! چون از نماز فارغ شدند گفتند: آن چه سخن بود كه در اثناى خطبه گفتى؟ گفت: در اثناى خطبه نظر من افتاد بر آن لشكرى كه با سعد بن ابى وقاص به نهاوند فرستاده ام به جنگ كافران و حق تعالى پرده ها و حجابها را از پيش ديدۀ من برداشت و ديدۀ مرا قوّت داد تا آنكه آنها را ديدم كه در پيش كوه نهاوند صف كشيده بودند و بعضى از كفار از پشت كوه مى خواستند كه از عقب ايشان درآيند پس كوه را ندا كردم كه دور شود تا كافران نتوانند از عقب مسلمانان درآيند و حق تعالى ظفر داد مسلمانان را بر كافران! و گفت: حساب را نگاه داريد كه چون خبر ايشان به شما برسد بر شما معلوم خواهد شد كه در اين وقت جنگ واقع شده و چنان بوده كه من گفتم. و ميان مدينه و نهاوند زياده از پنجاه روز راه است! و چون اين را نقل مى كنند از عمر كه خبر از دبر خود نداشت، قبول مى كنند.

و چون معجزه اى از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام كه مظهر عجايب اولين و آخرين و مخزن اسرار آسمان و زمين است مى شنوند، انكار مى كنند.

پس حضرت امام محمد باقر عليه السّلام برگشت به نقل قصۀ تبوك از زين العابدين عليه السّلام

ص: 1264

فرمود: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هرگاه ارادۀ جنگى مى نمود اظهار نمى كرد كه به كجا مى روم بلكه براى مصلحت توريه به جاى ديگر مى فرمود، بغير از جنگ تبوك كه به صحابه اظهار نمود كه به جانب تبوك مى روم زيرا كه سفر طولانى بود و مردم به تهيه محتاج بودند، پس امر فرمود ايشان را كه توشۀ بسيار بردارند و ايشان آرد بسيار برداشتند كه در راه نان بپزند و گوشت نمك سود و عسل و خرما با خود برداشتند، و چون چند روز راه رفتند و طعامهاى آنها كهنه و متغير گرديد و خوردن آنها بر ايشان دشوار بود خواهش طعام تازه كردند و گروهى از ايشان گفتند: يا رسول اللّه! اين طعامها كه با خود داريم خشك و متغير و بدبو شده است و كراهت بهم رسانيده ايم از خوردن آنها.

حضرت فرمود: چه چيز با خود داريد؟

گفتند: نان و گوشت نمك سود و عسل و خرما.

حضرت فرمود: در اين وقت شبيه است حال شما به حال قوم موسى كه مى گفتند به آن حضرت كه: ما صبر نمى توانيم كرد بر يك طعام و طعامهاى مختلف مى خواهيم؛ اكنون بگوئيد كه چه چيز مى خواهيد؟

گفتند: گوشت تازه از مرغان از كباب بريان، و از حلواهاى ساخته مى خواهيم.

حضرت فرمود: در نوع طعام با بنى اسرائيل مخالفت كرديد، ايشان سبزيها و خيار و گندم و عدس و پياز طلبيدند و آنچه زبون تر بود بدل نيكوتر اختيار كردند، و شما نيكوتر را به عوض زبون تر مى طلبيد و بزودى سؤال مى كنم از براى شما از پروردگار خود كه به شما عطا كند.

گفتند: يا رسول اللّه! در ميان ما جمعى هستند كه آنچه بنى اسرائيل طلبيدند مى طلبند.

حضرت فرمود: حق تعالى به دعاى رسولش همه را به شما عطا خواهد فرمود. پس فرمود: اى بندگان خدا! چون قوم عيسى از او خواستند كه مائده از آسمان براى ايشان به زير آورد، پس حق تعالى فرمود: من مى فرستم مائده را بر شما پس هر كه كافر شود از شما بعد از نازل شدن مائده البته او را عذابى مى كنم كه احدى از عالميان را چنان عذابى نكرده باشم، پس حق تعالى مائده را بر ايشان فرستاد و آنها كه كافر شدند بعد از آمدن مائده مسخ

ص: 1265

كرد ايشان را، پاره اى به صورت خوك و پاره اى به صورت ميمون، و بعضى به صورت خرس و گروهى به صورت گربه، و به صورت ساير طيور و حيواناتى كه در دريا و صحرا مى باشند، تا آنكه به صورت چهار صد نوع از حيوانات مسخ شدند؛ و محمد رسول خدا مائدۀ شما را از آسمان نمى طلبد كه مبادا كافر شويد و مانند قوم عيسى مسخ شويد، و محمد پيغمبر شما مهربانتر است نسبت به شما از آنكه شما را در معرض عقاب الهى در آورد.

پس ناگاه مرغى در هوا پيدا شد و حضرت بعضى از اصحاب خود را فرمود: اين مرغ را خطاب كن كه: رسول خدا تو را امر مى كند كه بر زمين بيفتى، چون آن مرد آن خطاب نمود به مرغ، در ساعت آن مرغ بر زمين افتاد؛ پس حضرت فرمود: اى مرغ! به امر حق تعالى بزرگ شو؛ پس به قدرت الهى مرغ چندان بزرگ شد و مانند تل عظيمى شد، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اصحاب خود را فرمود: بر دور آن مرغ برآئيد و آن مرغ چندان بزرگ شده بود كه ده هزار نفر اصحاب حضرت بر دور آن برآمدند و گنجايش همه را داشت. پس حضرت فرمود: اى مرغ! حق تعالى تو را امر مى فرمايد كه از بالها و پرهاى خود جدا شوى، پس به امر الهى در ساعت آن مرغ از بال و پر خود عريان شد، پس حضرت فرمود كه به امر الهى از استخوان و پا و منقار خود جدا شود، در ساعت گوشت از اينها جدا شد، پس حضرت به استخوانهاى آن مرغ خطاب كرد تا خيار شدند، و بالها و پرهاى درشت و ريزۀ آن را امر فرمود كه انواع سبزيها شده اند، پس حضرت فرمود كه: اى بندگان خدا! دستهاى خود را بسوى اينها دراز كنيد و به آنچه خواهيد به دستها و كاردهاى خود جدا كنيد و تناول كنيد، چون به خوردن شروع كردند يكى از منافقان در اثناى خوردن گفت كه: محمد دعوى مى كند كه در بهشت مرغى چند هستند كه اهل بهشت از يك جانب آن كباب مى خورند و از جناب ديگر بريان مى خورند چرا نظير آن را در دنيا به ما نمى نمايد؟ چون حضرت به اعجاز نبوت سخن آن منافقان را دانست فرمود: اى بندگان خدا! هر كه از شما لقمه اى بر مى دارد كه در دهان گذارد بگويد «بسم اللّه الرحمن الرحيم و صلى اللّه على محمد و آله الطيبين» پس لقمه را در دهان گذارد، چون چنين كند مزۀ هر طعام كه

ص: 1266

مى خواهد مى يابد خواه كباب و خواه بريان و خواه تريد و ساير آنچه خواهد از الوان طعامهاى پخته شده و انواع حلواها؛ چون چنين كردند لذت آنچه خواستند يافتند و خوردند تا سير شدند.

پس گفتند: يا رسول اللّه! سير شديم و اكنون محتاجيم به آبى كه بر بالاى آن بخوريم.

حضرت فرمود: آيا شير و ساير شربتها بغير از آب نمى خواهيد؟

گفتند: بلى يا رسول اللّه در ميان ما گروهى هستند كه از آنها مى خواهند.

حضرت فرمود: هر كه خواهد لقمه اى بردارد و بر دهان بگذارد و آنچه گفتم بگويد كه به امر الهى آن لقمه مستحيل مى شود به شير و آنچه خواهند از انواع شربتهاى نيكو؛ چون چنين كردند آنچه حضرت فرموده بود يافتند.

پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اى مرغ! حق تعالى تو را امر مى كند كه برگردى چنانكه بودى و امر مى كند آن بالها و منقارها و پرها را كه برگردند به حالتى كه اول بودند و به تو متصل گردند.

پس فرمود: اى مرغ! خدا امر مى فرمايد جانى را كه از تو بيرون رفته است برگردد بسوى بدن تو چنانكه بود.

پس فرمود: اى مرغ! خدا تو را امر مى فرمايد برخيزى و پرواز كنى چنانكه مى كردى.

پس ديدند مرغ برخاست و پرواز كرد و هيچ در زمين نماند از آن سبزيها و خيار و عدس و سير و پياز كه مى ديدند (1).

دوم-قطب راوندى روايت كرده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در تبوك نزول اجلال فرمود رسولان ميان آن حضرت و پادشاه روم بسيار آمدند و رفتند و توقف ايشان در آن محل به طول انجاميد و توشه ها كه در لشكر حضرت بود آخر شد و از كمى توشه به آن حضرت شكايت كردند، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: هر كه آردى يا خرمائى داشته باشد بياورد، پس يكى از صحابه اندكى آرد آورد و ديگرى كفى از خرما آورد و ديگرى كفى از

ص: 1267


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 560-567. و نيز رجوع شود به احتجاج 2/190-193.

سويق آورد، پس حضرت رداى مبارك خود را پهن كرد و اينها را بر روى ردا ريخت و دست با بركت خود را بر روى آنها گذاشت پس فرمود: ندا كنيد در ميان مردم كه هر كه توشه مى خواهد بيايد، پس مردم هجوم آوردند و آن قدر از آرد و خرما و سويق گرفتند كه جميع ظرفها كه با خود داشته پر كردند، و آنچه پيشتر بود نه چيزى كم شده بود و نه زياد شده. و چون مراجعت فرمود به رودخانه اى رسيدند كه پيشتر آب در آن ديده بودند و در آن وقت آن را خشك يافتند كه قطره اى از آب در آن نبود، پس حضرت تيرى از كنانۀ (1)خود بيرون آورد و به مردى از صحابه داد و فرمود: برو و بر بالاى رودخانه نصب كن اين را، چون نصب كرد از اطراف تير دوازده چشمه جارى شد كه رودخانه پر شد و همه سيراب شدند و مشكهاى خود را پر كردند (2).

سوم-قطب راوندى روايت كرده كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم متوجه تبوك شد ناقۀ عضباى آن حضرت ناپيدا شد، پس عمارة بن حزم كه يكى از منافقان بود بر سبيل استهزا گفت: محمد ما را از آسمان و زمين خبر مى دهد و نمى داند كه ناقه اش در كجاست، چون حضرت به وحى الهى بر قول آن منافق اطلاع يافت فرمود: من نمى دانم مگر چيزى را كه خدا تعليم من نمايد و اكنون خدا مرا خبر داد كه ناقۀ من در فلان دره است و مهارش بر درختى پيچيده است، چون به آن دره رفتند ناقه را چنان يافتند كه حضرت فرموده بود (3).

چهارم-باز قطب راوندى روايت كرده است كه: در جنگ تبوك بيست و پنج هزار نفر از صحابه در خدمت آن حضرت بودند بغير از خدمتكاران ايشان، پس در عرض راه به كوهى رسيدند كه قطره هاى آب از بالاى كوه تا پائين كوه مى ريخت و آبى جارى نبود، صحابه گفتند: يا رسول اللّه! چه بسيار عجب است ترشح اين كوه! رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اين كوه گريه مى كند، صحابه از اين سخن تعجب كردند، حضرت فرمود:

ص: 1268


1- . كنانه: جعبه اى است كه تير در آن مى گذارند.
2- . خرايج 1/169-170.
3- . خرايج 1/121، و در آنجا نام ناقه را «قصوى» ذكر نموده است. و نيز رجوع شود به كافى 8/221-222 و سيرۀ ابن هشام 4/523 و دلائل النبوة 5/232.

مى خواهيد بدانيد كه چنين است؟ گفتند: بلى، حضرت فرمود: اى كوه! سبب گريۀ تو چيست؟ پس كوه به امر الهى به سخن آمد و به زبان فصيح با حضرت خطاب كرد: يا رسول اللّه! روزى حضرت عيسى بن مريم بر من گذشت و آيه اى از انجيل تلاوت كرد كه در قيامت آتشى هست كه آتش افروز آن مرد مانند و سنگ، و من از آن روز تا حال مى گريم از خوف آنكه مبادا از آن سنگ باشم، حضرت فرمود: ساكن باش كه تو از آن سنگ نيستى، آن سنگ، سنگ كبريت است، پس آن كوه خشك شد و بعد از آن كسى ترشح از آن كوه نديد (1).

پنجم-در بعضى از كتب معتبره روايت كرده اند كه: چون حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به «وادى القرى» رسيد و شب در پهلوى حجر فرود آمدند حضرت فرمود: امشب باد بسيار تندى خواهد وزيد كسى از شما تنها برنخيزد مگر با رفيقش و هر كه شترى داشته باشد پاى آن را محكم ببندد، پس باد بسيار تندى وزيد كه مردم بسيار ترسيدند و هيچ كس در آن شب برنخاست مگر با رفيق خود مگر دو مرد از بنى ساعده كه يكى به قضاى حاجت رفت و ديگرى به طلب شتر خود، آن كه به قضاى حاجت رفته بود از شدت باد هلاك شد، و آن كه به طلب شتر رفته بود باد او را برداشت و در ميان كوهستان قبيلۀ بنى طىّ انداخت، پس حضرت براى آن اول دعا كرد و زنده شد و برگشت، و آن مرد ديگر را چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به مدينه آمد قبيلۀ طىّ او را براى حضرت آوردند (2).

ششم-روايت كرده اند كه: چون حضرت از حجر بار كرد و به منزل ديگر فرود آمد هيچ يك از صحابه آب نداشتند و در آن منزل آب نبود و از تشنگى به آن حضرت شكايت كردند، پس حضرت رو به قبله آورد و مشغول دعا شد و در هوا هيچ ابر پيدا نبود، در اثناى دعاى حضرت ابرها پيدا شد و آن قدر باران باريد كه ايشان سيراب شدند و مشكهاى خود

ص: 1269


1- . خرايج 1/169.
2- . بحار الانوار 21/249 به نقل از المنتقى فى مولود المصطفى. و نيز رجوع شود به سيرۀ ابن هشام 4/521 و دلائل النبوة 5/240.

را پر كردند و در ساعت ابر بر طرف شد (1).

و شيخ طبرسى از ابو حمزۀ ثمالى روايت كرده است كه: سه نفر از انصار: ابو لبابة بن عبد المنذر، و ثعلبة بن وديعه، و اوس بن حذام در جنگ تبوك تخلف نمودند از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و در مدينه ماندند، و چون به ايشان خبر رسيد كه آيات نازل شده است در مذمت آنها كه از آن جنگ تخلف نموده اند يقين كردند به هلاك خود و خود را بر ستونهاى مسجد بستند، و چنين بودند تا حضرت از جنگ مراجعت فرمود، و چون از حال ايشان سؤال نمود گفتند: ايشان سوگند ياد كرده اند كه خود را از ستونها نگشايند تا حضرت ايشان را بگشايد، پس حضرت فرمود: من نيز سوگند ياد مى كنم كه ايشان را نگشايم تا حق تعالى مرا در باب ايشان به امرى مأمور گرداند، پس اين آيه نازل شد عَسَى اَللّهُ أَنْ يَتُوبَ عَلَيْهِمْ (2)و حضرت به نزد ايشان آمد و رسنهاى (3)ايشان را گشود و به امر حق تعالى توبۀ ايشان را قبول فرمود، پس رفتند و مالهاى خود را به خدمت حضرت آوردند و گفتند: اين است مالهاى ما كه سبب حرمان ما از سعادت ملازمت تو گرديده بود آورده ايم به خدمت تو كه اينها را تصدق نمائى، حضرت فرمود: در اين باب از خدا امرى به من نرسيده است پس حق تعالى فرستاد خُذْ مِنْ أَمْوالِهِمْ صَدَقَةً تُطَهِّرُهُمْ وَ تُزَكِّيهِمْ بِها وَ صَلِّ عَلَيْهِمْ إِنَّ صَلاتَكَ سَكَنٌ لَهُمْ (4)يعنى: «بگير از مالهاى ايشان تصدقى كه پاك گردانى ايشان را به آن و اعمال ايشان را پاكيزه گردانى، و صلوات فرست بر ايشان بدرستى كه صلوات و دعاى تو آرامى است براى ايشان» (5).

مؤلف گويد: قصۀ ابو لبابه در باب غزوۀ بنى قريظه گذشت، و آن معتبرتر است.

و در تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است كه: چون سعد بن معاذ انصارى شهيد

ص: 1270


1- . البداية و النهاية 5/9.
2- . سورۀ توبه:102.
3- . رسن: طناب.
4- . سورۀ توبه:103.
5- . مجمع البيان 3/67.

شد بعد از آنكه تشفّى خاطر خود از براى خدا از بنى قريظه نمود و حكم به قتل همه فرمود، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: خدا رحمت كند تو را اى سعد، بدرستى كه استخوانى بودى در گلوهاى كافران، و اگر مى ماندى منع خواستى كرد گوساله را كه ارادۀ نصب او خواهند نمود در بيضۀ اسلام-كه مدينه است-مانند گوسالۀ موسى.

صحابه گفتند: يا رسول اللّه! آيا اراده خواهند نمود در مدينۀ تو گوساله برپا كنند؟

حضرت فرمود: بلى و اللّه اراده خواهند كرد، و اگر سعد زنده مى بود نمى گذاشت كه ايشان بكنند و ليكن خواهند كرد و حق تعالى نخواهد گذاشت كه تدبير ايشان مستمر شود و بزودى خدا تدبير ايشان را باطل خواهد كرد.

صحابه گفتند: يا رسول اللّه! ما را خبر ده كه تدبير ايشان چگونه خواهد بود.

حضرت فرمود: بگذاريد تا تدبير حق تعالى در اين باب ظاهر گردد (1).

پس حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام روايت كرده از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام كه:

منافقان بعد از فوت سعد و متوجه شدن رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به جانب تبوك ابو عامر راهب را رئيس و امير خود گردانيدند و با او بيعت كردند و توطئه كردند كه مدينه را غارت كنند و زنان و فرزندان حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و ساير اهل بيت آن حضرت و زنان و فرزندان صحابۀ آن حضرت كه با آن حضرت بيرون رفته بودند اسير كنند، و تدبير كردند كه شبيخون آورند بر آن حضرت در راه تبوك و آن حضرت را به قتل رسانند، پس حق تعالى دفع ضرر ايشان از آن حضرت كرد و منافقان را رسوا گردانيد زيرا رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود به اصحاب خود كه: خواهيد رفتن شما به راه آن جماعتى كه پيش از شما بوده اند مانند دو كفش كه با هم موافقند و مانند پرهاى تير كه با هم مساويند حتى آنكه اگر احدى از ايشان داخل سوراخ سوسمارى شده باشد شما نيز داخل آن خواهيد شد.

گفتند: يا بن رسول اللّه! آن گوساله كه فرمودى چه بود و تدبير آن منافقان چگونه بود؟ حضرت فرمود كه: بدانيد كه خبرها از جانب «دومة الجندل» به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم

ص: 1271


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 480-481.

مى رسيد و پادشاه آن نواحى مملكت عظيمى داشت نزديك به شام و تهديد مى نمود آن حضرت را كه قصد او خواهم كرد و اصحاب او را به قتل خواهم رسانيد و بنياد ايشان را بر هم خواهم انداخت. و اصحاب حضرت بسيار ترسان و هراسان بودند از جانب او حتى آنكه هر روز بيست نفر از ايشان به نوبت حراست آن حضرت مى نمودند و هر صدائى كه بر مى آمد در بيم مى شدند كه مبادا اوايل لشكر او داخل مدينه شده باشند، و منافقان در اين باب اراجيف و اكاذيب بسيار مى گفتند و اصحاب حضرت را وسوسه مى كردند كه اكيدر پادشاه دومة الجندل از لشكر اين قدر و از اسبان اين قدر و از مال اين قدر مهيا كرده است براى جنگ شما و ندا كرده است در قبايلى كه بر دور او هستند كه: من مباح مى گردانم از براى شما نهب و غارت مدينه را كه هر چه بدست شما آيد از شما باشد؛ و ضعيفان مسلمانان را مى ترسانيدند كه اصحاب محمد كى از عهدۀ اصحاب اكيدر بدر مى آيند و بزودى اكيدر قصد مدينه خواهد كرد و مردان شما را خواهد كشت و زنان و فرزندان شما را اسير خواهد كرد تا آنكه دلهاى مؤمنان از سخنان منافقان بسيار به درد آمد و اين حال را شكايت كردند به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم.

پس منافقان اتفاق كردند و با ابو عامر راهب كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم او را فاسق ناميده بود بيعت كردند و او را امير خود گردانيدند و بر خود اطاعت او را لازم ساختند، پس ابو عامر به ايشان گفت: رأى من آن است كه من از مدينه پنهان شوم تا آنكه تدبير من با شما ظاهر نشود. و نامه اى نوشتند به اكيدر و بسوى دومة الجندل فرستادند كه: تو بيا به سر محمد و ما تو را يارى مى كنيم و او را از ميان برمى داريم.

و حق تعالى وحى فرستاد بسوى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و تدبير ايشان را به آن حضرت خبر داد و امر نمود آن حضرت را كه متوجه تبوك شود؛ و آن حضرت هرگاه ارادۀ جنگى مى كرد ارادۀ خود را اظهار نمى نمود و مردم نمى دانستند كه حضرت ارادۀ كدام جانب دارد بغير از جنگ تبوك كه در آنجا اظهار ارادۀ خود نمود و امر نمود اصحاب خود را كه توشه اى از براى جنگ تبوك بردارند، و آن جنگى بود كه حق تعالى در آن جنگ منافقان را رسوا گردانيد و مذمتها كرد ايشان را در قرآن به سبب تخلف نمودن از جهاد، و حضرت اظهار

ص: 1272

نمود كه: حق تعالى بسوى من وحى فرستاده است كه من بر اكيدر ظفر خواهم يافت و با او صلح خواهم كرد كه هر سال هزار اوقيه طلا با دويست حله در ماه صفر و هزار اوقيه طلا با دويست حله در ماه رجب به جزيه بدهد و بعد از هشتاد روز به سلامت به مدينه بر خواهند گرديد.

پس حضرت به اصحاب خود فرمود: حضرت موسى چون از ميان قوم خود بيرون رفت و به جانب طور ايشان را چهل شب وعده داد، من شما را هشتاد شب وعده مى دهم و بعد از هشتاد شب به سلامت و غنيمت يافته و ظفر يافته بى جنگى و بى آنكه آزارى به احدى از اصحاب من رسيده باشد بسوى مدينه بر خواهم گرديد.

چون منافقان اين سخن را شنيدند گفتند: بخدا سوگند كه نه چنين است و ليكن اين آخر شكستهاى اوست كه بعد از اين به اصلاح نخواهد آمد، بدرستى كه بعضى از اصحاب او در اين راه از گرما و بادهاى سموم و آبهاى ناگوار خواهند مرد و هر كه از اصحاب او از اين بلاها نجات بيابد در دست لشكر اكيدر كشته و مجروح و اسير خواهد گرديد.

و منافقان آمدند به خدمت آن حضرت و عذرها اظهار مى كردند در نرفتن به آن جنگ، پس بعضى اظهار بيمارى خود مى كردند، و بعضى اظهار بيمارى عيال خود مى نمودند، و بعضى شدت گرما را عذر خود مى ساختند، و به اين عذرها از حضرت رخصت مى طلبيدند و حضرت ايشان را مرخص مى فرمود. پس چون عزم آن حضرت بر رفتن بسوى تبوك به حد جزم رسيد منافقان در مدينه مسجدى بنا كردند براى آنكه در آن مسجد جمع شوند براى تدبيرات باطل خود و چنان بنمايند به مردم كه ما از براى نماز در اينجا جمع مى شويم، پس جماعتى از ايشان به خدمت حضرت آمدند و گفتند: يا رسول اللّه! خانه هاى ما از مسجد تو دور است و ما كراهت داريم از آنكه نماز را بغير از جماعت ادا كنيم و بر ما دشوار است حاضر شدن به مسجد تو، و به اين سبب مسجدى از براى خود بنا كرده ايم، اگر مصلحت دانى بيا و در مسجد ما نماز كن تا مسجد ما ميمنت و بركت بهم رساند و چون ما در آن مسجد نماز كنيم از بركت تو محروم نباشيم.

پس حضرت به ايشان اظهار نفرمود آنچه خدا او را خبر داده بود از كفر و نفاق

ص: 1273

و تدبيرهاى باطل ايشان، و فرمود كه: درازگوش مرا بياوريد تا سوار شوم، پس يعفور را آوردند و حضرت سوار شد و هر چند او را زجر مى نمود كه به جانب مسجد ايشان روان شود نمى رفت، و چون به جانب ديگر آن را مى گردانيد تند و رهوار مى رفت.

پس منافقان گفتند: شايد يعفور در اين راه چيزى ديده باشد كه رم كرده باشد و اكنون نخواهد به اين راه برود، پس حضرت فرمود: اسب مرا بياوريد، چون اسب را آوردند و حضرت سوار شد هر چند او را زجر مى كردند كه به جانب مسجد رود ابا مى نمود، و چون روى آن را به جانب ديگر مى گردانيدند تند مى رفت.

بازگفتند منافقان كه: شايد اين اسب از چيزى رم كرده باشد كه نخواهد از اين راه برود.

حضرت فرمود: بيائيد پياده رويم، چون ارادۀ حركت كردند آن حضرت و اصحاب آن حضرت هيچ يك نتوانستند قدم بردارند، و چون به جانب ديگر متوجه مى شدند حركت بر ايشان آسان مى شد؛ حضرت فرمود: معلوم شد كه حق تعالى از اين امر كراهت دارد و اكنون ما بر جناح سفريم، باشد تا ما از اين سفر برگرديم و آنچه موافق رضاى الهى باشد به عمل آوريم.

و حضرت اهتمام فرمود در بيرون رفتن، و منافقان عازم شدند كه بعد از بيرون رفتن حضرت بازماندگان حضرت و مؤمنان را مستأصل گردانند، پس حق تعالى وحى فرستاد كه: اى محمد! خداوند علىّ اعلا تو را سلام مى رساند و مى فرمايد كه: مى بايد يا تو به اين سفر بروى و على در مدينه بماند و يا على به اين سفر برود و تو در مدينه بمانى، چون حضرت وحى الهى را به على عليه السّلام نقل كرد حضرت امير فرمود: هر چه خدا فرموده اطاعت مى كنم و به جان قبول مى نمايم هر چند بر من دشوار است كه در حالى از احوال از خدمت تو دور باشم و از مشاهدۀ تو محروم مانم.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: يا على! آيا راضى نيستى كه از من بمنزلۀ هارون باشى از موسى در همه باب بغير آنكه بعد از من پيغمبرى نيست؟

حضرت امير عليه السّلام فرمود: راضى شدم يا رسول اللّه.

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: تو را در آن ماندن ثواب بيرون آمدن است و خدا تو را در

ص: 1274

اين حال امّت تنها گردانيد كه به تنهائى با جميع كافران و منافقان معارضه نمائى و مهابت تو مانع شود ايشان را از آنكه احداث فتنه بكنند چنانكه حق تعالى ابراهيم را امّت تنها گردانيد و به تنهائى او را تكليف معارضۀ مشركان آن زمان فرمود.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از مدينه بيرون رفت و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام آن حضرت را مشايعت نمود، و منافقان براى ايذاى آن حضرت گفتند: حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم على را براى آن در مدينه گذاشت كه از صحبت او ملال بهم رسانيده بود و خواست كه منافقان بر او شبيخون آورند و او را هلاك گردانند و از مصاحبت او خلاص شود.

چون اين خبر به حضرت رسيد حضرت امير عليه السّلام گفت: يا رسول اللّه! مى شنوى كه منافقان چه مى گويند؟

حضرت فرمود: يا على! آيا تو را كافى نيست كه بمنزلۀ مردمك ديدۀ منى و بمنزلۀ روحى در بدن من؟

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روانه شد و حضرت امير عليه السّلام بسوى مدينه مراجعت نمود، و هر تدبير كه منافقان در حقّ مسلمانان انديشه مى كردند از بيم صولت و سطوت اسد اللّه الغالب به تعويق مى انداختند و مى گفتند: اين سفر آخر محمد باشد تا خبر هلاك او برسد و بعد از آن آنچه خواهيم بكنيم.

پس چون ميان حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و اكيدر يك منزل راه ماند زبير و سماك بن خرشه را با بيست نفر از مسلمانان فرستاد بسوى قلعۀ اكيدر و فرمود كه: او را بگيريد و از براى من بياوريد.

زبير گفت: يا رسول اللّه! ما چگونه او را بگيريم و از براى تو بياوريم با آن لشكر فراوان و خدم و حشم بى پايان كه او دارد و قلعۀ او در نهايت حصانت است؟

حضرت فرمود كه: به حيله و تدبير او را بگيريد.

زبير گفت: يا رسول اللّه! چه حيله توانيم كرد در اين شب ماهتاب كه به مثابۀ روز روشن است و راه ما تا قلعۀ او همه جا صحراى هموار است و ايشان از قلعۀ خود از دور ما را مى توانند ديد؟

ص: 1275

حضرت فرمود: آيا مى خواهيد كه حق تعالى شما را از ديدۀ ايشان مستور گرداند و سايۀ شما را برطرف كند كه سايۀ شما را نبينند و شما را نورى مانند نور ماه كرامت كند كه در ماهتاب شما را احساس نكنند؟

گفتند: بلى يا رسول اللّه.

حضرت فرمود: صلوات فرستيد بر محمد و آل طيبين او و اعتقاد كنيد كه بهترين آل محمد، على بن ابى طالب است؛ و تو اى زبير به خصوص بايد كه اعتقاد كنى كه على در ميان هر گروه باشد او سزاوارتر است به ولايت بر ايشان از ديگران و ديگرى را نيست كه بر او تقدم جويد. چون چنين كنيد از نظر ايشان پنهان مى شويد تا به سايۀ قصر ايشان برسيد پس حق تعالى آهوها و بزهاى كوهى و گاوهاى صحرائى را خواهد فرستاد كه شاخهاى خود را بر دروازۀ قلعه او بمالند، چون او صداى وحشيان را خواهد شنيد خواهد گفت: كيست كه برود و سوار شود و اينها را براى ما شكار كند؟ پس زن او خواهد گفت:

زنهار كه ارادۀ بيرون رفتن نكنى كه محمد نزديك قلعۀ تو فرود آمده است و من ايمن نيستم از آنكه جمعى را فرستاده باشد كه تو را غافل كنند و بگيرند، او در جواب خواهد گفت: كه جرأت مى كند در اين ماهتاب از لشكر محمد جدا شود و بسوى قلعۀ ما بيايد و حال آنكه مى دانند كه جاسوسان و ديده بانان ما در كمين ايشانند و اگر كسى در حوالى قصر مى بود اين حيوانات وحشى به نزديك قصر نمى آمدند، پس به زير خواهد آمد از قصر خود و سوار خواهد شد كه آنها را شكار كند و آنها خواهند گريخت و او از عقب آنها خواهد تاخت، پس شما او را تعاقب كنيد و بگيريد و به نزد من آوريد.

چون ايشان متوجه قصر او شدند و به پاى قصر او رسيدند آنچه حضرت فرموده بود واقع شد، و چون گرفتند او را گفت: من حاجتى دارم بسوى شما.

گفتند: بگو حاجت خود را كه هر حاجت كه دارى روا مى كنيم بغير آنكه سؤال كنى كه تو را رها كنيم.

گفت: حاجت من آن است كه جامه هاى مرا بكنيد و شمشير و كمربند مرا بگيريد و مرا با پيراهن تنها بسوى محمد ببريد شايد چون مرا بر اين حال ببيند بر من ترحم كند. پس

ص: 1276

چنان كردند و چون او را به خدمت حضرت آوردند فقراى مسلمانان آن جامه ها و حليهاى طلا را كه ديدند مى گفتند: آيا اينها از بهشت است؟ حضرت فرمود: اينها جامه هاى اكيدر است و يك دستمال زبير و سماك در بهشت بهتر است از اين جامه ها اگر بمانند بر آن عهدى كه با من كرده اند تا در حوض كوثر مرا ملاقات كنند.

چون مسلمانان از اين سخن تعجب كردند حضرت فرمود: يك تار دستمال كه اهل بهشت در دست گيرند بهتر است از آنكه ما بين آسمان و زمين را پر از طلا كنند.

چون اكيدر را به خدمت حضرت آوردند او تضرع و استغاثه كرد و گفت: مرا رها كن تا دشمنان تو را كه در عقب ملك منند از تو دفع كنم.

حضرت فرمود: اگر وفا نكنى به گفتۀ خود چون خواهد شد؟

گفت: اگر وفا نكنم، اگر پيغمبر خدائى پس تو را ظفر خواهد داد بر من آن خداوندى كه نگذاشت در ماهتاب سايۀ اصحاب تو در زمين پيدا شود و وحشيان صحرا را فرستاد كه مرا از قصر بيرون آوردند و به بلا انداختند، و اگر پيغمبر نباشى آن دولت و اقبال تو كه مرا به اين سبب فريب و حيلۀ عجيب در دام تو انداخت باز مرا مسخّر تو خواهد كرد.

پس حضرت با او مصالحه نمود كه او را رها كند و او در هر سال در ماه رجب هزار اوقيه طلا و دويست حله و در ماه صفر نيز هزار اوقيه طلا و دويست حله بدهد مشروط بر آنكه هر كه از عساكر مسلمانان بر ايشان بگذرند سه روز ايشان را ضيافت كنند و تا منزل ديگر توشه همراه ايشان بكنند، و اگر مخالفت يكى از اين شرطها بكنند از امان خدا و رسول خدا برى باشند.

پس حضرت بسوى مدينه مراجعت نمود كه كيد منافقان را باطل گرداند در نصب كردن گوساله يعنى ابو عامر راهب كه حضرت او را فاسق نام كرده بود و به سلامت و عافيت و قرين ظفر و نصرت داخل مدينه شد و امر فرمود كه مسجد ضرار را كه آن منافقان مكار بنا كرده بودند سوزاندند و حق تعالى ابو عامر را به قلنج و فالج و خوره و لقوه مبتلا گردانيد، و چهل صباح بر آن حال ماند و به عذاب ابدى واصل شد چنانكه حق تعالى به قصۀ ايشان در قرآن اشاره فرموده است وَ اَلَّذِينَ اِتَّخَذُوا مَسْجِداً ضِراراً وَ كُفْراً وَ تَفْرِيقاً بَيْنَ

ص: 1277

اَلْمُؤْمِنِينَ وَ إِرْصاداً لِمَنْ حارَبَ اَللّهَ وَ رَسُولَهُ مِنْ قَبْلُ وَ لَيَحْلِفُنَّ إِنْ أَرَدْنا إِلاَّ اَلْحُسْنى وَ اَللّهُ يَشْهَدُ إِنَّهُمْ لَكاذِبُونَ (1) يعنى: «و آن جماعتى كه اخذ كردند مسجدى براى ضرر رسانيدن-به اهل مسجد قبا يا به ساير مسلمانان-و براى جدائى انداختن ميان مسلمانان و پراكنده كردن ايشان از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و انتظار بردن كسى كه محاربه كرد با خدا و رسول پيشتر-يعنى ابو عامر راهب-و سوگند ياد مى كنند به دروغ كه ما اراده نكرديم به ساختن مسجد مگر امر نيكى را و خدا گواهى مى دهد كه ايشان دروغگويانند» (2).

على بن ابراهيم و شيخ طبرسى و ديگران روايت كرده اند كه: چون قبيلۀ بنى عمرو بن عوف مسجد قبا را ساختند و از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم التماس كردند كه در مسجد ايشان نماز كرد حسد بردند بر ايشان گروهى از بنى غنم بن عوف و گفتند: مسجدى بنا مى كنيم كه در آن نماز كنيم و به نماز محمد حاضر نشويم؛ و ايشان دوازده نفر بودند؛ و بعضى گفته اند پانزده نفر بودند (3).

و به روايت على بن ابراهيم: به خدمت آن حضرت آمدند و گفتند: يا رسول اللّه! رخصت مى دهى ما را كه مسجدى بنا كنيم در قبيلۀ بنى سالم از براى بيماران و پيران و شبهاى باران؟ حضرت ايشان را رخصت داد، و چون مسجد را ساختند به خدمت آن حضرت آمدند و گفتند: يا رسول اللّه! مى خواهيم كه به مسجد ما بيائى و نمازگزارى تا موجب بركت گردد براى ما، و در آن وقت حضرت متوجه غزوۀ تبوك بود؛ حضرت فرمود كه: من بر جناح سفرم چون از اين سفر برگردم ان شاء اللّه خواهم آمد، پس چون حضرت از تبوك مراجعت نمود و ايشان بسوى آن اراده معاودت نمودند حق تعالى اين آيات را در شأن مسجد ايشان فرستاد و كفر ابو عامر راهب را ظاهر گردانيد (4).

ص: 1278


1- . سورۀ توبه:107.
2- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 481-488.
3- . رجوع شود به تفسير قمى 1/305 و مجمع البيان 3/72 و اسباب النزول 264 و تفسير بغوى 2/326 و تفسير غرائب القرآن 3/528 و تفسير البحر المحيط 5/101.
4- . تفسير قمى 1/305.

و قصۀ ابو عامر چنان بود كه او در جاهليت رهبانيت اختيار كرده بود و پلاس پوشيده بود، چون حضرت بسوى مدينه هجرت نمود آن ملعون تحريص كافران بر جنگ آن حضرت مى نمود و انواع اذيتها به آن حضرت مى رسانيد؛ و بعد از فتح مكه كه اسلام قوت يافت او بسوى طايف گريخت، و چون اهل طايف مسلمان شدند از طايف گريخت و ملحق به شام شد و اختيار دين نصرانيت كرد، و او پدر حنظله بود كه در جنگ احد شهيد شد و ملائكه او را غسل دادند، پس آن ملعون به نزد منافقان مدينه فرستاد كه: مستعد شويد و مسجدى بنا كنيد كه در آن مسجد جمعيت نمائيد كه من مى روم به نزد قيصر پادشاه روم و از او لشكرى مى گيرم و بسوى مدينه مى آورم كه محمد را از مدينه بيرون كنم.

پس منافقان مدينه منتظر آمدن آن ملعون بودند چنانكه حق تعالى اشاره فرمود، پس آن ملعون پيش از آنكه به پادشاه روم برسد به جهنم واصل شد، پس حق تعالى نهى كرد حضرت رسول را از آنكه در مسجد ايشان نماز كند و فرمود لا تَقُمْ فِيهِ أَبَداً لَمَسْجِدٌ أُسِّسَ عَلَى اَلتَّقْوى مِنْ أَوَّلِ يَوْمٍ أَحَقُّ أَنْ تَقُومَ فِيهِ فِيهِ رِجالٌ يُحِبُّونَ أَنْ يَتَطَهَّرُوا وَ اَللّهُ يُحِبُّ اَلْمُطَّهِّرِينَ. أَ فَمَنْ أَسَّسَ بُنْيانَهُ عَلى تَقْوى مِنَ اَللّهِ وَ رِضْوانٍ خَيْرٌ أَمْ مَنْ أَسَّسَ بُنْيانَهُ عَلى شَفا جُرُفٍ هارٍ فَانْهارَ بِهِ فِي نارِ جَهَنَّمَ وَ اَللّهُ لا يَهْدِي اَلْقَوْمَ اَلظّالِمِينَ. لا يَزالُ بُنْيانُهُمُ اَلَّذِي بَنَوْا رِيبَةً فِي قُلُوبِهِمْ إِلاّ أَنْ تَقَطَّعَ قُلُوبُهُمْ وَ اَللّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ (1)يعنى: «مايست براى نماز گزاردن در آن مسجد هرگز، البته مسجدى كه بنا شده است بر پرهيزكارى از روز اول -يعنى مسجد قبا-سزاوارتر است به آنكه قيام نمائى در او، و در آن مسجد مردانى چند هستند دوست مى دارند كه خود را پاكيزه گردانند و خدا دوست مى دارد آنان را كه خود را پاك و پاكيزه مى دارند، آيا كسى كه بنا كند بنيان امور دين خود را بر پرهيزكارى از خدا و طلب خشنودى او بهتر است يا آن كس كه بنا نهد بنيان امور دين خود را بر كنار رودى كه زيرش به مرور سيل تهى شده باشد و مشرف بر فرود آمدن شده باشد، پس آن زمين سست فرو ريزد با آن بنائى كه بر آن ساخته شده در آتش جهنم و خدا هدايت نمى نمايد گروه

ص: 1279


1- . سورۀ توبه:108-110.

ستمكاران را بسوى مقاصد فاسدۀ ايشان، پيوسته بناى ايشان كه بنا مى كنند به سبب نفاق و شكى است كه در دلهاى ايشان است مگر آنكه پاره پاره شود دلهاى ايشان و خدا داناست به مكرهاى ايشان و حكيم است در گفتار و كردار خود» (1).

و كلينى و ابن بابويه و شيخ طوسى و عياشى به سندهاى معتبر از امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه: مسجدى كه حق تعالى فرموده كه بناى آن در روز اول بر تقوى شده مسجد قبا است كه در مدينه واقع است (2)؛ و به اين سبب حق تعالى مدح فرمود ايشان را بر پاكيزگى كه استنجاى از غايط به آب مى كردند (3).

على بن ابراهيم روايت كرده است از امام محمد باقر عليه السّلام كه: آن بنائى كه حق تعالى فرموده كه در كنار جهنم است، مسجد ضرار است كه آن منافقان براى مكر بنا كرده بودند.

پس چون اين آيات نازل شد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مالك بن دخشم (4)خزاعى و عامر بن عدى كه از قبيلۀ بنى عمرو بن عوف بود فرستاد كه آن مسجد را خراب كنند و بسوزانند؛ چون به نزديك آن مسجد رسيدند مالك به عامر گفت: صبر كن تا من از خانۀ خود آتشى بياورم، پس داخل خانۀ خود شد و آتشى آورد و در آن مسجد افروختند كه آتش در سقف و ستونهاى آن مسجد افتاد و آن منافقان گريختند، پس ديوارهايش را خراب كردند و برگشتند (5).

و به روايت ديگر: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عمار بن ياسر و وحشى را فرستاد كه آن مسجد را خراب كردند (6).

ص: 1280


1- . رجوع شود به مجمع البيان 3/72-73.
2- . كافى 3/296؛ من لا يحضره الفقيه 1/229 بدون ذكر نام امام؛ تهذيب الاحكام 6/17؛ تفسير عياشى 2/111.
3- . تفسير عياشى 2/112؛ مجمع البيان 3/73.
4- . در مصدر «دجشم» ذكر شده است.
5- . تفسير قمى 1/305.
6- . مجمع البيان 3/73.

باب چهل و ششم: در بيان نزول سورۀ براءه است

ص: 1281

ص: 1282

شيخ مفيد و شيخ طبرسى و ساير مفسران و محدثان خاصه و عامه به طرق متواتره روايت كرده اند كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با مشركان عهدها و پيمانها بسته بود و مشركان خيانتها در عهدهاى حضرت كرده بودند و پيمانها را شكسته بودند، آيات اول سورۀ براءه نازل شد و آن حضرت مأمور شد كه عهدها و پيمانهاى خود را با ايشان بر هم زند و اظهار بيزارى از آنها نمايد چنانكه خدا فرموده است بَراءَةٌ مِنَ اَللّهِ وَ رَسُولِهِ إِلَى اَلَّذِينَ عاهَدْتُمْ مِنَ اَلْمُشْرِكِينَ. فَسِيحُوا فِي اَلْأَرْضِ أَرْبَعَةَ أَشْهُرٍ وَ اِعْلَمُوا أَنَّكُمْ غَيْرُ مُعْجِزِي اَللّهِ وَ أَنَّ اَللّهَ مُخْزِي اَلْكافِرِينَ (1)يعنى: «اين بيزارى است از خدا و رسول او بسوى آنان كه پيمان بسته ايد با ايشان از مشركان، پس بگو به ايشان كه: سير كنيد در زمين چهار ماه كه در اين چهار ماه ايمنيد از آنكه متعرض شما شوند مسلمانان و بدانيد كه نيستيد شما عاجز كنندگان خدا را در آنچه اراده كند نسبت به شما از عقوبت در دنيا و آخرت و بدرستى كه خدا خواركننده و رسواكننده است كافران را» (2).

بدان كه در اين چهار ماه كه مشركان را مهلت داده اند خلاف است: بعضى گفته اند ابتداى آن روز نحر بود تا دهم ماه ربيع الآخر، و بر آن قول احاديث معتبره از حضرت صادق عليه السّلام وارد شده است (3)؛ و بعضى گفته اند ابتداى آن از اول شوال بود (4)؛ و بعضى

ص: 1283


1- . سورۀ توبه:1 و 2.
2- . رجوع شود به ارشاد شيخ مفيد 1/65 و مجمع البيان 3/3 و تفسير كشاف 2/242 و تفسير بغوى 2/266 كه در آنها ماجراى نزول سورۀ براءه به روايتهاى مختلف ذكر شده است.
3- . تفسير عياشى 2/75؛ كافى 4/290؛ تفسير تبيان 5/169؛ مجمع البيان 3/3.
4- . مجمع البيان 3/3؛ تفسير بيضاوى 2/167؛ تفسير بغوى 2/267؛ تفسير كشاف 2/244.

گفته اند از دهم ماه ذى القعده بود زيرا كه در آن سال كافران حج را در ماه ذى القعده بجا آورده بودند، و اين يكى از بدعتهاى آنها بود كه حج را از ماه به ماه مى گردانيدند (1).

وَ أَذانٌ مِنَ اَللّهِ وَ رَسُولِهِ إِلَى اَلنّاسِ يَوْمَ اَلْحَجِّ اَلْأَكْبَرِ أَنَّ اَللّهَ بَرِيءٌ مِنَ اَلْمُشْرِكِينَ وَ رَسُولُهُ فَإِنْ تُبْتُمْ فَهُوَ خَيْرٌ لَكُمْ وَ إِنْ تَوَلَّيْتُمْ فَاعْلَمُوا أَنَّكُمْ غَيْرُ مُعْجِزِي اَللّهِ وَ بَشِّرِ اَلَّذِينَ كَفَرُوا بِعَذابٍ أَلِيمٍ (2) يعنى: «و اعلامى است و آگاه ساختنى است از جانب خدا و رسول او بسوى مردم در روز حج بزرگ كه خدا بيزار است از مشركان و عهدهاى ايشان و پيغمبر او بيزار است، پس اگر توبه كنيد از كفر و مكر پس آن بهتر است از براى شما، و اگر قبول نكنيد پس بدانيد كه شما عاجز كنندگان نيستيد خدا را از آنچه نسبت به شما خواهد كه واقع سازد، و بشارت ده آنان را كه كافر شدند به عذابى دردناك» .

بدان كه در معنى روز حج اكبر خلاف است ميان مفسران:

بعضى گفته اند كه روز عرفه است (3)، و به روايتى از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام چنين وارد شده است (4).

و احاديث معتبرۀ بسيار در كلينى و تهذيب و غير آنها از كتب معتبرۀ حديث از امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليه السّلام وارد شده است كه: روز حج اكبر، روز نحر است (5).

و در معنى حج اكبر نيز خلاف است:

بعضى گفته اند: موافق آنچه در احاديث معتبرۀ شيعه وارد شده است كه حج اكبر در برابر عمره است و عمره حج اصغر است (6)، پس هر حج را حج اكبر مى گويند.

ص: 1284


1- . تفسير كشاف 2/344؛ تفسير فخر رازى 15/220.
2- . سورۀ توبه:3.
3- . مجمع البيان 3/5؛ تفسير تبيان 5/171؛ تفسير بيضاوى 2/168؛ تفسير كشاف 2/244؛ تفسير بغوى 2/268.
4- . مجمع البيان 3/5.
5- . كافى 4/290؛ تهذيب الاحكام 5/450؛ تفسير عياشى 2/73-74؛ من لا يحضره الفقيه 2/488؛ مجمع البيان 3/4.
6- . رجوع شود به كافى 4/264 و تفسير عياشى 2/76-77 و مجمع البيان 3/5.

بعضى گفته اند: خصوص حج آن سال را حج اكبر گفتند براى آنكه در آن سال مسلمانان و مشركان همه به حج آمدند و بعد از آن مشركان را منع كردند از حج كردن و حج مخصوص مسلمانان شد (1).

پس حق تعالى فرمود إِلاَّ اَلَّذِينَ عاهَدْتُمْ مِنَ اَلْمُشْرِكِينَ ثُمَّ لَمْ يَنْقُصُوكُمْ شَيْئاً وَ لَمْ يُظاهِرُوا عَلَيْكُمْ أَحَداً فَأَتِمُّوا إِلَيْهِمْ عَهْدَهُمْ إِلى مُدَّتِهِمْ إِنَّ اَللّهَ يُحِبُّ اَلْمُتَّقِينَ (2)يعنى: «مگر آنان كه عهد كرديد با ايشان پس ايشان نشكستند چيزى از عهدهاى شما را و يارى ندادند بر شما احدى از دشمنان شما را، پس تمام كنيد بسوى ايشان عهد ايشان را تا مدتى كه مقرر شده ميان شما و ايشان بدرستى كه خدا دوست مى دارد پرهيزكاران را» .

بعضى گفته اند: مراد از اين گروه، قومى از بنى كنانه و بنى ضمره بودند كه از مدت ايشان نه ماه مانده بود حق تعالى امر فرمود كه مدتشان را تمام كنند زيرا از ايشان چيزى صادر نشده بود كه موجب نقض عهد باشد (3).

و بعضى گفته اند كه: اين عام است در باب هر گروه كه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عهدى با ايشان كرده بود و آنها عهد را نشكسته بودند (4).

فَإِذَا اِنْسَلَخَ اَلْأَشْهُرُ اَلْحُرُمُ فَاقْتُلُوا اَلْمُشْرِكِينَ حَيْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ وَ خُذُوهُمْ وَ اُحْصُرُوهُمْ وَ اُقْعُدُوا لَهُمْ كُلَّ مَرْصَدٍ فَإِنْ تابُوا وَ أَقامُوا اَلصَّلاةَ وَ آتَوُا اَلزَّكاةَ فَخَلُّوا سَبِيلَهُمْ إِنَّ اَللّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ (5) يعنى: «پس چون بگذرد ماههاى حرام-كه ماه ذى القعده، ذيحجه، محرم، رجب است؛ و بعضى گفته اند كه مراد آن چهار ماهى است كه پيش گذشت (6)-پس بكشيد مشركان را هر جا كه بيابيد ايشان را و بگيريد و منع كنيد آنها را از داخل شدن مكه

ص: 1285


1- . تفسير طبرى 6/317؛ تفسير كشاف 2/245؛ تفسير بغوى 2/268.
2- . سورۀ توبه:4.
3- . مجمع البيان 3/5؛ تفسير بغوى 2/269؛ تفسير الوسيط 2/479.
4- . مجمع البيان 3/5.
5- . سورۀ توبه:5.
6- . تفسير تبيان 5/173؛ مجمع البيان 3/7.

و بنشينيد براى ايشان در هر كمينگاهى، پس اگر بازگردند از شرك و توبه كنند و برپا دارند نماز را و بدهند زكات را پس رها كنيد ايشان را بدرستى كه خدا آمرزنده و مهربان است» .

روايت كرده اند: چون اين آيه و چند آيه بعد از اين تا ده آيه نازل شد در سال نهم هجرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اين آيات را به أبو بكر داد و بسوى مكه فرستاد كه در موسم حج بر مشركان بخواند، چون ابو بكر پاره اى راه رفت جبرئيل بر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نازل شد و گفت: حق تعالى تو را سلام مى رساند و مى فرمايد: ادا نمى كند رسالت مرا مگر تو يا كسى كه از تو باشد (1)-و به روايت ديگر: مگر تو، يا على (2)-پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را طلبيد و فرمود: بر ناقۀ عضباء من سوار شو و خود را به أبو بكر برسان و سورۀ براءه را از دست او بگير و برو بسوى مكه و بر اهل مكه بخوان و عهد و پيمانهاى مشركان را بر هم بزن و أبو بكر را برگردان (3)-به روايت ديگر: مخيّر گردان أبو بكر را ميان آنكه با تو بيايد يا برگردد (4)-پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام بر ناقۀ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سوار شد و به تعجيل رفت تا آنكه در ذى الحليفه (5)-و به روايت ديگر در روحا (6)-به أبو بكر رسيد، و چون أبو بكر آن حضرت را ديد بسيار ترسيد و به استقبال آن حضرت آمد و گفت: اى ابو الحسن! براى چه كار آمده اى؟

امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مرا فرستاده است كه سورۀ براءه را از تو بگيرم و من به مكه ببرم و بر اهل مكه بخوانم.

پس أبو بكر برگشت بسوى مدينه و به خدمت حضرت آمد و گفت: يا رسول اللّه! مرا سزاوار امرى گردانيدى كه مردم گردنها بسوى آن كشيدند و بسيار خواهش آن نمودند،

ص: 1286


1- . رجوع شود به تفسير قمى 1/282 و ارشاد شيخ مفيد 1/65 و 66 و مسند احمد بن حنبل 2/427 و ترجمة الامام على بن ابى طالب من تاريخ دمشق 2/385 و تفسير الدر المنثور 3/209.
2- . اعلام الورى 125؛ شواهد التنزيل 1/317.
3- . رجوع شود به مجمع البيان 3/3 و شواهد التنزيل 1/305.
4- . ارشاد شيخ مفيد 1/65.
5- . تفسير طبرى 6/307؛ كامل ابن اثير 2/291؛ شواهد التنزيل 1/305.
6- . تفسير قمى 1/282؛ مصباح المتهجد 613؛ اقبال الاعمال 2/36.

و چون متوجه آن امر شدم مرا معزول كردى و برگردانيدى، آيا در اين باب آيه اى در باب من نازل شده؟

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: جبرئيل امين از جانب خداوند عالميان نازل شد بسوى من و گفت: ادا نمى كند از تو مگر تو يا مردى كه از تو باشد، و على از من است و اداى رسالت نمى كند از جانب من مگر على (1).

و اين مضمون را عياشى و ديگران به طرق متعدده روايت كرده اند (2).

و در كتب عامه به سندهاى بسيار منقول است و در احاديث معتبره از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: آن حضرت آيات را برد و در روز عرفه در عرفات و در شب عيد در مشعر الحرام و روز عيد نزد جمره ها و در تمام ايام تشريق در منى ده آيۀ اول براءه را به آواز بلند بر مشركان مى خواند و شمشير خود را از غلاف كشيده بود و ندا مى كرد كه:

طواف نكند دور خانۀ كعبه عريانى، و حجّ خانۀ كعبه نكند مشركى، و هر كس كه امان و پيمان او مدتى داشته باشد پس امان او باقى است تا مدت او منقضى شود، هر كه را مدتى نباشد پس مدت او چهار ماه است (3).

و در روايت ديگر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه آن حضرت فرمود:

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مرا براى چهار چيز به مكه فرستاد: اول آنكه داخل كعبه نشود مگر مؤمنى؛ دوم آنكه طواف خانۀ كعبه نكند عريانى؛ سوم آنكه جمع نشوند مؤمنان و كافران در مسجد الحرام بعد از اين سال؛ چهارم آنكه هر كه ميان حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و ميان او عهدى بوده باشد پس عهد او باقى باشد تا آخر مدت، و هر كه عهدى نداشته باشد مدت

ص: 1287


1- . ارشاد شيخ مفيد 1/65-66.
2- . رجوع شود به تفسير عياشى 2/73-74 و تفسير فرات كوفى 160-162 و مجمع البيان 3/3 و تذكرة الخواص 37 و مناقب خوارزمى 100-101 و تفسير طبرى 6/307.
3- . رجوع شود به تفسير فرات كوفى 159 و مجمع البيان 3/3-4 و تفسير طبرى 6/304-307 و تفسير بغوى 2/267-268 و تفسير عياشى 2/73-74.

امان او چهار ماه است (1).

در احاديث بسيار از طرق خاصه و عامه منقول است كه: يك نام امير المؤمنين عليه السّلام در قرآن «اذان» است كه فرموده است وَ أَذانٌ مِنَ اَللّهِ زيرا كه آن حضرت اعلام كننده بود از جانب خدا و رسول اين احكام را بسوى اهل مكه (2).

و شيخ طبرسى روايت كرده است كه: در روز اول ماه ذيحجه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم أبو بكر را با سورۀ براءه بسوى مكه فرستاد، پس جبرئيل نازل شد بر آن حضرت كه ادا نمى كند از تو مگر تو يا مردى از تو، پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را طلبيد و فرستاد از عقب أبو بكر تا در منزل «روحا» در روز سوم به او رسيد و سوره را از او گرفت و در روز عرفه و نحر بر مردم خواند (3).

و سيد ابن طاووس به سندهاى معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فتح مكه نمود خواست كه بار ديگر تأكيد حجت بر ايشان بكند و مرتبۀ ديگر ايشان را بسوى دين خدا دعوت نمايد، پس نامه اى بسوى ايشان نوشت و ايشان را از عذاب الهى ترسانيد و از عقوبات دنيا و عقبى بر حذر فرمود و وعده فرمود ايشان را به عفو و اميدوار مغفرت حق تعالى گردانيد ايشان را، و آيات اول سورۀ براءه را نوشت كه بر ايشان بخوانند، پس عرض كرد بر جميع اصحاب خود كه آن نامه را ببرند و بر ايشان بخوانند و همگى تثاقل ورزيدند و امتناع از آن نمودند پس أبو بكر را طلبيد كه او را بفرستد، در آن حال جبرئيل نازل شد و گفت: يا محمد! ادا نمى كند از جانب تو رسالت تو را مگر مردى كه از تو باشد.

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: خبر داد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه حق تعالى چنين وحى فرستاده و مرا با نامه و رسالت خود بسوى اهل مكه فرستاد و اهل مكه حال ايشان

ص: 1288


1- . مجمع البيان 5/4؛ تفسير طبرى 6/306.
2- . معاني الاخبار 298؛ تفسير فرات كوفى 159 و 160؛ تفسير قمى 1/282؛ تفسير الدر المنثور 3/211؛ شواهد التنزيل 1/304.
3- . مصباح المتهجد 613؛ اقبال الاعمال 2/36.

معلوم بود بر عداوت من، و اگر مى توانستند هر عضو مرا بر سر كوهى مى گذاشتند و راضى بودند در كشتن من جان و اهل و فرزندان و مال خود را صرف نمايند، پس رسالت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را به ايشان رساندم و نامۀ حضرت را به ايشان خواندم و هر يك مرا ملاقات مى كردند با تهديد و وعيد و اظهار عداوت و دشمنى مى كردند و از صورت مردان و زنان ايشان آثار حقد و كينۀ من ظاهر مى شد، و من هيچ پروا نكردم از اينها تا آنكه فرمودۀ حضرت را بعمل آوردم و رسالت حضرت را به همۀ ايشان رسانيدم (1).

و طبرى كه از مورخان مشهور عامه است در حوادث سال ششم هجرت ذكر كرده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در عمرۀ حديبيه خواست كه عمر را بسوى مكه بفرستد كه رسالت آن حضرت را به اهل مكه برساند، عمر از اهل مكه ترسيد و از فرمودۀ آن حضرت ابا نمود و عذر خواست كه: من از اهل مكه مى ترسم؛ پس در سال نهم هجرت بعد از فتح مكه حضرت، عمر را طلبيد كه رسالت آن حضرت را به اشراف قريش در مكه برساند، عمر گفت: يا رسول اللّه! من از قريش بر خود مى ترسم (2).

عمر كه هيچ كس از قريش را نكشته بود و در باطن هميشه با ايشان موافق بود، ترسيد و رسالت آن حضرت را نرسانيد، و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام كه هيچ كس در مكه نبود كه ضربتى از امير المؤمنين عليه السّلام بر جگر او نخورده باشد پروا نكرد و تنها رفت در ميان صد هزار مشرك و پيمان و امان ايشان را بر هم زد و دين و آئين ايشان را باطل كرد، بنگر تفاوت ره از كجاست تا به كجا.

و ايضا سيد ابن طاووس به سند معتبر از امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم أبو بكر را با آيات اول سورۀ براءه بسوى اهل مكه فرستاد جبرئيل نازل شد و گفت: يا محمد! حق تعالى تو را امر مى كند كه أبو بكر

ص: 1289


1- . اقبال الاعمال 2/37.
2- . تاريخ طبرى 2/121 بدون ذكر عبارت «سال نهم هجرى» ، و طبرى فتح مكه را در حوادث سال هشتم ذكر نموده است. و دربارۀ ترسيدن عمر رجوع شود به مجمع البيان 5/116 و اقبال الاعمال 2/38 به نقل از طبرى و مغازى 2/600.

را نفرستى و على بن ابى طالب را بفرستى زيرا كه رسالت تو را بغير از او كسى ادا نمى تواند نمود، پس امر كرد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم امير المؤمنين عليه السّلام را كه ملحق شد به أبو بكر و نامه را از او گرفت و گفت: برگرد بسوى پيغمبر.

أبو بكر گفت: آيا در شأن من چيزى نازل شد؟

حضرت امير عليه السّلام فرمود: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تو را خبر خواهد داد به آنچه نازل شد.

چون أبو بكر به خدمت حضرت برگشت گفت: يا رسول اللّه! گمان كردى كه من اين رسالت را از جانب تو نمى توانم رسانيد؟

حضرت فرمود: خدا نخواست بغير از على بن ابى طالب كسى اين رسالت را برساند.

چون ابى بكر در اين باب بسيار سخن گفت، حضرت فرمود: چگونه تو مى توانستى اين رسالت را از جانب من به اهل مكه برسانى و حال آنكه تو رفيق من بودى در غار -و جزع تو را مشاهده كردم با وجود پنهان بودن از كفار-؟

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام به مكه رفت و در عرفات حاضر شد و از عرفات بسوى مشعر الحرام آمد و از آنجا به منى آمد و هدى خود را قربانى كرد و سر تراشيد و بر كوه بلندى كه معروف است به «شعب» بالا رفت و سه مرتبه ندا كرد مردم را كه: بشنويد اى گروه مردمان! منم فرستادۀ رسول خدا، پس آيات اول سورۀ براءه را بر ايشان خواند مكرر و شمشير خود را برهنه كرده به جولان در آورده بود و نداى برائت و بيزارى كه بوى خون از او مى آمد در ميان مردم در مى داد، پس مردم گفتند: كيست كه چنين ندائى در چنين مجمعى با تن تنها مى كند و پروا نمى كند؟ ديگران گفتند كه: على بن ابى طالب است، هر كه او را مى شناخت گفت: اين پسر عم محمد است و بغير از عشيرۀ محمد كسى چنين جرئتى نمى كند. پس در تمام سه روز ايام تشريق در بامداد و پسين اين ندا را به آواز بلند در ميان مردم مى كرد، پس مشركان ندا كردند آن حضرت را كه: به پسر عمت بگو كه نيست از براى او نزد ما مگر ضربت شمشير و طعنۀ نيزه.

پس امير المؤمنين عليه السّلام به نزد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم برگشت و به تأنّى تشريف مى آورد، و وحى مدتى در اين باب بر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نازل نشده بود و حضرت در امر على

ص: 1290

بسيار غمگين بود تا آنكه آثار اندوه از روى مبارك آن حضرت ظاهر شد و از بسيارى اندوه به نزد زنان خود نمى رفت، پس مردم را گمان شد كه شايد حق تعالى خبر فوت خودش را به او رسانيده باشد يا مرضى آن حضرت را عارض شده باشد كه مردم بر آن اطلاع نداشته باشند، پس صحابه ابو ذر را گفتند: ما منزلت تو را نزد حضرت رسول مى دانيم و آثار اندوه بسيار در آن حضرت مشاهده مى كنيم و سبب آن را نمى دانيم، مى خواهيم كه سبب آن را از آن حضرت سؤال نمائى.

پس ابو ذر به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و از سبب آن حال سؤال نمود و گفت كه:

صحابه گمان مى كنند كه خبر وفات شما به شما رسيده است، يا آنكه خبر بدى براى اين امّت جبرئيل آورده است، يا آنكه مرضى و شدتى شما را عارض شده است.

حضرت فرمود: خبر وفات من به من نرسيده است و مى دانم كه مرا مى بايد مرد و از مردن پروا ندارم و در امّت خود بغير نيكى چيزى نمى يابم و در خود مرضى هم نمى يابم و ليكن شدت اندوه من براى على بن ابى طالب است كه وحى در باب او به من نرسيده و نمى دانم چه بر سر او آمده است، و بدرستى كه حق تعالى در باب على نه خصلت به من داده است: سه خصلت از براى دنياى من، و سه خصلت براى آخرت من، و دو خصلت كه از آنها ايمنم، و يك خصلت كه از آن ترسانم. اما سه خصلت دنيا: پس پوشانندۀ عورت من است بعد از من، و قائم به امر اهل من است، و وصى من است در امّت من؛ و اما سه خصلت آخرت: پس چون در روز قيامت لواى حمد را به من دهند من به او تسليم نمايم كه از او براى من بردارد، و اعتماد كنم بر او در مقام شفاعت، و يارى كند مرا در برداشتن كليدهاى بهشت؛ و اما دو خصلت كه ايمنم از آنها: پس بعد از من گمراه نشود، و كافر نگردد؛ و اما آنچه بر او مى ترسم: پس مكر قريش است بر او بعد از من (1).

و عادت آن حضرت چنان بود كه چون از نماز صبح فارغ مى شد رو به قبله مى داشت

ص: 1291


1- . در مصدر چنين ذكر شده است: «سه خصلت از براى دنياى من، و دو خصلت از براى آخرت من، و دو خصلت كه از آنها ايمنم، و دو خصلت كه از آن ترسانم» و نيز ذكر نشده است كه چيستند اين خصلتها، و آنچه در اينجا ذكر شده است مطابق آنچه در امالى شيخ طوسى 209 و مناقب ابن شهر آشوب 3/303 مى باشد.

و مشغول تعقيب نماز بود تا آفتاب طالع مى شد و ذكر حق تعالى مى كرد، و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام در عقب حضرت رو مى گردانيد بسوى مردم و صحابه از آن حضرت مأذون مى شدند و پى كارهاى خود مى رفتند و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آن حضرت را براى اين كار تعيين فرموده بود، و چون حضرت امير عليه السّلام را به مكه فرستاد كسى را براى اين امر تعيين نفرمود و خود بعد از نماز روى مبارك خود را بسوى مردم مى گردانيد و صحابه از آن حضرت مرخص مى شدند براى حوائج خود و مى رفتند، پس روزى ابو ذر برخاست و گفت: يا رسول اللّه! مرا رخصت فرما كه پى حاجتى بروم. چون از حضرت مرخص شد از مدينه بيرون رفت و به استقبال حضرت امير عليه السّلام روانه شد، چون پاره اى راه رفت به حضرت امير عليه السّلام رسيد كه بر ناقۀ خود سوار بود و به جانب مدينه مى آمد پس حضرت را در برگرفت و روى انورش را بوسيد و گفت: پدر و مادرم فداى تو باد به تأنّى بيا تا من به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بشتابم و بشارت قدوم بهجت لزوم تو را به حضرت برسانم كه براى تو بسيار غمگين است.

حضرت فرمود: چنين باشد.

پس ابو ذر به سرعت تمام روانه شد و خود را به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسانيد و گفت: بشارت باد تو را يا رسول اللّه.

حضرت فرمود: چه بشارت دارى اى ابو ذر؟

گفت: على بن ابى طالب به سلامت آمد.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: به عوض اين بشارت، بهشت از براى توست.

پس حضرت سوار شدند و صحابه در خدمت آن حضرت سوار شدند و از مدينه بيرون رفتند، و چون حضرت امير عليه السّلام نظرش بر خورشيد جمال حضرت رسالت پناه افتاد از ناقه به زير آمد و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نيز از ناقه به زير آمد و دست در گردن امير المؤمنين عليه السّلام در آورد و روى مباركش را بر دوش حضرت امير گذاشت و از شادى ملاقات وافر المسرات او بسيار گريست و حضرت امير نيز بسيار گريست، پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: پدر و مادرم فداى تو باد چه كردى بگو كه وحى در باب تو دير به من رسيد، و چون

ص: 1292

حضرت امير آنچه بعمل آورده بود همه را بيان كرد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: خدا داناتر بود به تو از من كه مرا امر كرد كه تو را بفرستم براى اين كار (1).

و سيد گفته است كه: ابن اشناس بزاز در كتاب خود از طريق اهل خلاف روايت كرده است كه: چون حضرت امير عليه السّلام آيات براءه را به مكه برد خراش برادر عمرو بن عبد ود كه حضرت امير در روز خندق او را به قتل رسانيده بود و شعبه برادر ديگر او به حضرت رسيدند در وقتى كه آيات را در ميان ايشان ندا مى كرد، پس خراش به حضرت گفت: توئى كه چهار ماه ما را مهلت مى دهى؟ ! ما بيزاريم از تو و پسر عم تو و از براى شما نيست نزد ما مگر طعنۀ نيزه و ضربت شمشير، و شعبه نيز چنين گفت و گفت: اگر مى خواهى حالا به تو ابتدا مى كنيم و تو را مى كشيم. حضرت فرمود: اگر مى خواهيد بيائيد و ضربت مرا بار ديگر ببينيد (2).

و در روايت ديگر در همان كتاب روايت كرده است كه حضرت اين نداها در ميان ايشان در داد كه: بعد از اين داخل مكه نشود مشركى، و طواف كعبه نكند عريانى، و داخل بهشت نمى شود مگر نفس مسلمانى، و هر كه ميان او و رسول خدا عهدى بوده باشد پس عهد او تا مدت اوست و ديگر عهدى و امانى نيست شرك آورنده را (3).

و در حديث ديگر روايت كرده است كه: عادت عرب در جاهليت چنان بود كه عريان در دور كعبه طواف مى كردند و مى گفتند: نمى خواهيم در هنگام طواف جامۀ حرام و جامه اى كه در آن گناه كرده ايم با ما باشد و طواف مى كنيم به نحوى كه از مادر متولد شده ايم (4).

مؤلف گويد: بر هر عاقلى ظاهر است حكمت نصب كردن أبو بكر براى تبليغ سورۀ براءه و عزل نمودن او و دادن به امير المؤمنين عليه السّلام كه بغير از آن نبود كه بر مردم ظاهر شود

ص: 1293


1- . اقبال الاعمال 2/38-41.
2- . اقبال الاعمال 2/41 و در آن بجاى عمرو بن عبد ود، عمرو بن عبد اللّه ذكر شده است.
3- . اقبال الاعمال 2/41.
4- . اقبال الاعمال 2/41.

هرگاه أبو بكر قابل تبليغ رسالت چند آيه نباشد چگونه قابل رياست عامۀ دين و دنياى جميع امّت خواهد بود؟ زيرا كه خالى از دو صورت نيست:

اول آنكه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم براى خود او را اختيار كرده بود، و اين شق با وجود آنكه ظاهر است كه باطل است و كارى را بى وحى حق تعالى نمى كرد خصوصا اين قسم امور عظيمه را، باز مطلب ثابت مى شود و معلوم مى شود كه نصب او موافق مصلحت واقع نبوده است.

دوم آنكه حضرت به امر الهى كرده باشد، و اين حق است و حق تعالى را پشيمانى و اختلافى در رأى نمى باشد، پس معلوم است كه نصب و عزل پيش از ايقاع «مأمور به» براى مصلحتى بوده است، و در اين مقام مصلحت ديگر بغير اين متصور نيست چنانكه احاديث صحيحۀ صريحه بر اين ناطق است، و اكثر احاديث اين باب در ابواب فضائل حضرت امير عليه السّلام مذكور خواهد شد در باب جداگانه اى ان شاء اللّه تعالى.

ص: 1294

باب چهل و هفتم: در بيان قصۀ مباهله است

ص: 1295

ص: 1296

بدان كه قصۀ مباهله از جملۀ قصص متواتر است و خاصه و عامه در جميع كتب تفاسير و تواريخ و احاديث روايت كرده اند با اندك اختلافى در خصوصيات آن.

شيخ طبرسى و ديگران روايت كرده اند كه: جمعى از اشراف نصاراى نجران به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمدند و سر كردۀ ايشان سه نفر بودند: يكى عاقب كه امير و صاحب رأى ايشان بود، ديگرى عبد المسيح كه در جميع مشكلات به او پناه مى بردند، سوم ابو حارثه كه عالم و پيشواى ايشان بود و پادشاهان روم براى او كليساها ساخته بودند و هدايا و تحفه ها براى او مى فرستادند به سبب وفور علم او نزد ايشان.

پس چون ايشان متوجه خدمت حضرت شدند ابو حارثه بر استرى سوار شد و كرز بن علقمه برادر او در پهلوى او مى راند ناگاه استر ابو حارثه از سر در آمد پس كرز ناسزائى به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گفت، ابو حارثه گفت: بر تو باد آنچه گفتى، گفت: چرا اى برادر؟ ابو حارثه گفت: بخدا سوگند اين همان پيغمبر است كه ما انتظار او مى كشيديم. كرز گفت:

پس چرا متابعت او نمى كنى؟ گفت: مگر نمى دانى كه اين گروه نصارى چه كرده اند با ما؟ ما را بزرگ كردند و صاحب مال كردند و گرامى داشتند و راضى نمى شوند به متابعت او، و اگر ما متابعت او كنيم اينها همه را از ما بازمى گيرند. پس كرز اين سخن در دلش جا كرد تا آنكه به خدمت آن حضرت رسيد و مسلمان شد.

و ايشان در وقت نماز عصر وارد مدينه شدند با جامه هاى ديبا و حله هاى زيبا كه هيچ يك از گروه عرب با اين زينت نيامده بودند، و چون به خدمت حضرت رسيدند سلام كردند، حضرت جواب سلام ايشان نفرمود و با ايشان سخن نگفت، پس رفتند به نزد عثمان و عبد الرحمن بن عوف كه با ايشان آشنائى داشتند و گفتند: پيغمبر شما نامه اى به ما

ص: 1297

نوشت و ما اجابت او نموديم و آمديم و اكنون جواب سلام ما نمى گويد و با ما به سخن نمى آيد.

ايشان آنها را به خدمت حضرت امير المؤمنين عليه السّلام آوردند و در آن باب با على عليه السّلام مصلحت كردند، حضرت امير عليه السّلام فرمود: اين جامه هاى حرير و انگشترهاى طلا را از خود دور كنيد و به خدمت آن جناب رويد؛ چون چنين كردند و به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رفتند و سلام كردند، حضرت جواب سلام ايشان گفت و فرمود: بحق آن خداوندى كه مرا به راستى فرستاده است كه در مرتبۀ اول كه به نزد من آمديد شيطان با شما همراه بود و من براى اين جواب سلام ايشان نگفتم، پس در تمام آن روز از حضرت سؤالها كردند و با حضرت مناظره نمودند؛ پس عالم ايشان گفت: يا محمد! چه مى گوئى در باب مسيح؟

حضرت فرمود: او بنده و رسول خداست.

گفتند: هرگز ديده اى كه فرزندى بى پدر بهم رسد؟

پس اين آيه نازل شد إِنَّ مَثَلَ عِيسى عِنْدَ اَللّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ قالَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ (1)«بدرستى كه مثل عيسى نزد خدا مثل آدم است كه خدا خلق كرد او را از خاك پس گفت مر او را: باش، پس بهم رسيد» .

و چون مناظره به طول انجاميد و ايشان لجاجت در خصومت مى كردند حق تعالى فرستاد كه فَمَنْ حَاجَّكَ فِيهِ مِنْ بَعْدِ ما جاءَكَ مِنَ اَلْعِلْمِ فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَكُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَكُمْ وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اَللّهِ عَلَى اَلْكاذِبِينَ (2)يعنى:

«پس هر كه مجادله كند با تو در امر عيسى بعد از آنچه آمده است بسوى تو از علم و بيّنه و برهان، پس بگو-اى محمد: -بيائيد بخوانيم پسران خود را و پسران شما را و زنان خود را و زنان شما را و جانهاى خود را و جانهاى شما را-يعنى آنها را كه بمنزلۀ جان مايند

ص: 1298


1- . سورۀ آل عمران:59.
2- . سورۀ آل عمران:61.

و آنها كه بمنزلۀ جان شمايند-پس تضرع كنيم و دعا كنيم پس بگردانيم لعنت خدا را بر هر كه دروغ گويد از ما و از شما» ، و چون اين آيه نازل شد قرار دادند كه يك روز ديگر مباهله كنند و نصارى به جاهاى خود برگشتند، پس ابو حارثه به اصحاب خود گفت: فردا نظر كنيد اگر محمد با فرزندان و اهل بيت خود مى آيد پس بترسيد از مباهلۀ او و اگر با اصحاب و اتباع خود مى آيد از مباهلۀ او پروا مكنيد.

پس بامداد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به خانۀ امير المؤمنين عليه السّلام آمد و دست حضرت امام حسن را گرفت و امام حسين را در بر گرفت و حضرت امير در پيش روى آن حضرت روان شد و حضرت فاطمه عليها السّلام در عقب آن حضرت، و از مدينه بيرون آمدند، چون ايشان پيدا شدند ابو حارثه پرسيد: اينها كيستند كه با او همراهند؟ گفتند: آن كه پيش مى آيد پسر عم اوست و شوهر دختر او و محبوبترين خلق است نزد او، و آن دو طفل دو فرزندان اويند از دختر او، و آن زن دختر اوست فاطمه كه عزيزترين خلق است نزد او.

پس حضرت آمد و به دو زانو نشست براى مباهله.

ابو حارثه گفت: بخدا سوگند چنان نشسته است كه پيغمبران مى نشستند براى مباهله.

و برگشت و جرأت نكرد بر مباهله، سيد گفت: به كجا مى روى؟ گفت: اگر بر حق نمى بود چنين جرأت نمى كرد بر مباهله و اگر با ما مباهله كند، پيش از آنكه سال بر ما بگردد يك نصرانى بر روى زمين نخواهد ماند.

به روايت ديگر گفت: من روهائى مى بينم كه اگر از خدا بخواهند كوهى را از جاى خود بكند هرآينه خواهد كند، پس مباهله مكنيد كه هلاك مى شويد و يك نصرانى بر روى زمين نخواهد ماند (1).

پس ابو حارثه به خدمت حضرت آمد و گفت: اى ابو القاسم! در گذر از مباهلۀ ما و با ما مصالحه كن بر چيزى كه قدرت بر اداى آن داشته باشيم؛ پس حضرت با ايشان مصالحه نمود كه هر سال دو هزار حله بدهند كه قيمت هر حله چهل درهم باشد، و بر آنكه اگر

ص: 1299


1- . مجمع البيان 1/452؛ تفسير بيضاوى 1/261؛ تفسير الوسيط 1/444.

جنگى رو دهد سى زره و سى نيزه و سى اسب به عاريه بدهند، و حضرت نامۀ صلح براى ايشان نوشت و برگشتند. پس حضرت فرمود: سوگند ياد مى كنم بآن خداوندى كه جانم در قبضۀ قدرت اوست كه هلاك نزديك شده بود به اهل نجران، و اگر با من مباهله مى كردند هرآينه همه ميمون و خوك مى شدند و هرآينه تمام اين وادى بر ايشان آتش مى شد و مى سوختند و حق تعالى جميع اهل نجران را مستأصل مى كرد حتى آنكه مرغ بر سر درختان ايشان نمى ماند و همۀ نصارى پيش از هر سال مى مردند.

چون سيد و عاقب برگشتند، بعد از اندك زمانى به خدمت حضرت معاودت نمودند و مسلمان شدند (1).

و صاحب كشاف روايت كرده است كه اسقف نجران گفت: اى گروه نصارى! من روى ها مى بينم كه اگر خدا خواهد كوهى را از جاى خود به حركت آورد، به اين روها به حركت مى آورد، پس مباهله مكنيد كه هلاك مى شويد؛ و چون از مباهله اقاله كردند حضرت فرمود: پس مسلمان شويد؛ و چون از اسلام نيز امتناع كردند حضرت با ايشان مصالحه كرد كه هر سال دو هزار حله بدهند، هزار حله در ماه صفر و هزار حله در ماه رجب و سى زره قديم (2).

و ايضا صاحب كشاف و جميع اهل سنت در صحاح خود نقل كرده اند از عايشه كه:

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در روز مباهله بيرون آمد و عبائى پوشيده بود از موى سياه، پس حضرت امام حسن و امام حسين و فاطمه و على بن ابى طالب عليه السّلام را در زير عبا داخل كرد و اين آيه خواند إِنَّما يُرِيدُ اَللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ اَلرِّجْسَ أَهْلَ اَلْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً (3). (4)

ص: 1300


1- . رجوع شود به اعلام الورى 128-130 و مجمع البيان 1/451-452 و تفسير فرات كوفى 86-89.
2- . تفسير كشاف 1/368-369؛ تفسير فخر رازى 8/85.
3- . سورۀ احزاب:33.
4- . رجوع شود به تفسير كشاف 1/369 و صحيح مسلم 4/1883 و مستدرك حاكم 3/159 و تفسير طبرى 10/296 و تفسير بغوى 3/529 و ذخائر العقبى 24 و تفسير فخر رازى 8/85 و جامع الاصول 10/101 و تفسير غرائب القرآن 2/178.

و على بن ابراهيم به سند حسن از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه:

چون نصاراى نجران به خدمت حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمدند و سيد ايشان اهتم و عاقب و سيد بودند، و وقت نماز ايشان شد ناقوس نواختند و نماز كردند.

پس صحابه گفتند: يا رسول اللّه! مى گذارى در مسجد تو ناقوس بنوازند و به روش ترسايان نماز كنند؟ !

حضرت فرمود: بگذاريد ايشان را تا اطوار مرا ببينند و حجت الهى بر ايشان تمام شود.

و چون فارغ شدند به نزديك حضرت آمدند و گفتند: ما را بسوى چه دعوت مى كنى؟ حضرت فرمود: شما را دعوت مى نمايم بسوى شهادت به وحدانيت خدا و رسالت خود و آنكه عيسى بندۀ آفريدۀ خداست، مى خورد و مى آشامد و حدث از او صادر مى شد.

گفتند: پس پدر او كيست؟

پس وحى بر آن حضرت نازل شد كه: بگو به ايشان چه مى گوئيد در حق آدم كه بنده و مخلوق خدا بود و مى خورد و مى آشاميد و با زنان مجامعت مى كرد؟

چون حضرت از ايشان پرسيد، گفتند: چنين بود.

فرمود: پس پدر او كى بود؟

ايشان ساكت شدند.

پس حق تعالى فرستاد إِنَّ مَثَلَ عِيسى عِنْدَ اَللّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ قالَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ تا آخر آيۀ مباهله.

و حضرت فرمود: بيائيد مباهله كنيم، اگر من راستگو باشم لعنت بر شما نازل شود، و اگر دروغگو باشم بر من نازل شود.

گفتند: با ما انصاف آمدى؛ و به مباهله قرار كردند. و چون به جاى خود برگشتند سيد و عاقب و اهتم گفتند: اگر با قوم خود مى آيد با او مباهله مى كنيم زيرا كه معلوم مى شود كه پيغمبر نيست و اعتماد بر حقيّت خود ندارد كه با گروه و لشكر و جماعت كثير مى آيد، و اگر

ص: 1301

با اهل بيت خود و مخصوصان خود مى آيد با او مباهله نمى كنيم زيرا كه اگر او صادق نباشد اهل بيت و مخصوصان خود را مخصوص به نفرين و لعنت نمى گرداند.

چون صبح شد و به نزد حضرت آمدند ديدند كه آن حضرت امير المؤمنين و فاطمه و حسن و حسين عليهما السّلام را براى مباهله حاضر گردانيده است، از صحابه پرسيدند كه: اينها كيستند؟ گفتند: يكى پسر عم و وصى و حبيب اوست على بن ابى طالب و يكى دختر اوست فاطمه و دو فرزندان اويند حسن و حسين.

پس ترسيدند و گفتند: ما را معاف دار از مباهله و به هرچه فرمائى راضى مى شويم.

پس به جزيه قرار دادند و برگشتند (1).

و سيد ابن طاووس ذكر كرده است كه: محمد بن العباس بن ماهيار حديث مباهله را به پنجاه و يك سند مختلف نقل كرده است از طريق خاصه و عامه و من از آنها يكى را ايراد مى نمايم كه جامعتر است و آن را از منكدر بن عبد اللّه روايت كرده است كه: چون سيد و عاقب دو بزرگ ترسايان نجران با هفتاد سوار اكابر و اشراف ايشان متوجه شدند كه به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بيايند من با ايشان در راه رفيق شدم پس روزى كرز كه خرج ايشان با او بود استرش به سر در آمد، پس گفت: هلاك شود آن كه ما به نزد او مى رويم -و مراد او حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود-.

عاقب گفت: بلكه تو هلاك و سرنگون شوى.

كرز گفت: چرا؟

عاقب گفت: براى آنكه نفرين كردى احمد را كه پيغمبر امّى است.

كرز گفت: چه مى دانى كه او پيغمبر است؟

عاقب گفت: مگر نخوانده اى مصباح چهارم انجيل را كه حق تعالى وحى نمود بسوى مسيح كه: بگو بنى اسرائيل را كه: چه بسيار جاهل و نادانيد، خود را خوش بو مى كنيد در دنيا تا خوشبو باشيد نزد اهل دنيا و اهل خود، و درونهاى شما نزد من از بابت مردار گنديده

ص: 1302


1- . تفسير قمى 1/104.

است؛ اى بنى اسرائيل! ايمان آوريد به رسول من آن پيغمبر امّى كه در آخر الزمان خواهد آمد صاحب روى انور و جمل احمر و جبين از هر صاحب خلق حسن و جامه هاى خشن و او بهترين گذشتگان و گراميترين آيندگان است نزد من، و به سنتهاى من عمل مى نمايد و از براى خوشنودى من در شدتها صبر مى نمايد و از براى من به دست خود با مشركان جهاد مى كند، پس بشارت بده بنى اسرائيل را به آمدن او و امر كن ايشان را كه او را تعظيم نمايند و يارى كنند.

پس عيسى گفت: اى مقدس! و اى منزه! كيست اين بندۀ شايسته كه دل من او را دوست داشت پيش از آنكه او را ببينم؟

حق تعالى فرمود: اى عيسى! او از توست و تو از اوئى، و مادر تو زن او خواهد بود در بهشت، و فرزند كم خواهد داشت و زنان بسيار خواهد داشت، و مسكن او مكه خواهد بود كه محل اساس خانه اى است كه ابراهيم عليه السّلام بنا كرده است، و نسل او از زن با بركتى خواهد بود كه در بهشت هووى مادر تو خواهد بود، و شأن آن پيغمبر بزرگ است، ديده اش به خواب مى رود و دلش به خواب نمى رود، و هديه را مى خورد و صدقه را نمى خورد، و در قيامت او را حوضى خواهد بود از كنار زمزم تا آنجا كه آفتاب فرو مى رود از زمين و در آن حوض دو آب خواهد بود از رحيق و از تسنيم، و بر دور آن حوض كاسها خواهد بود به عدد ستاره هاى آسمان، كسى كه از آن حوض شربتى بخورد هرگز تشنه نمى شود، و اين از جملۀ زيادتيهاست كه او را بر پيغمبران ديگر داده ام، گفتار او موافق كردار اوست و پنهان او مطابق آشكار اوست، پس خوشا حال او و خوشا حال آنان از امّت او كه بر ملت او زندگانى كنند و بر سنّت او بميرند و از اهل بيت او جدا نشوند، هميشه ايمن و مؤمن و مطمئن و مبارك خواهند بود، و آن پيغمبر در زمانى ظاهر خواهد شد كه قحط و خشكسالى عالم را فرو گرفته باشد پس مرا خواهد خواند و من بارانهاى رحمت براى او خواهم فرستاد كه اثر بركتهاى آن در اطراف زمين ظاهر شود و بر هر چيز كه دست گذارد بركت در آن خواهم گذاشت.

عيسى گفت: خداوندا! نام او را براى من بيان كن.

ص: 1303

حق تعالى فرمود: يك نام او احمد است و يك نام او محمد است، و او فرستاده و رسول من است بسوى جميع مخلوقات من، و از همۀ خلق منزلت او به من نزديكتر است، و شفاعت او نزد من از همه كس مقبولتر است، امر نمى كند مردم را مگر به آنچه من دوست مى دارم و نهى نمى كند ايشان را مگر از آنچه من كراهت دارم.

چون عاقب از اين سخنان فارغ شد كرز به او گفت: هرگاه اين مرد چنين است كه مى گوئى پس چرا ما را بسوى او مى برى كه با او معارضه كنيم؟

گفت: مى رويم به نزد او كه اقوال او را بشنويم و اطوار و احوال او را مشاهده نمائيم، اگر آن باشد كه ما وصفش را خوانده ايم با او صلح مى كنيم كه دست از اهل دين ما بردارد به نحوى كه نداند كه ما او را شناخته ايم، و اگر دروغ گويد كفايت شر او بكنيم.

كرز گفت: هرگاه بدانى كه او بر حق است چرا ايمان به او نمى آورى و متابعت او نمى نمائى و با او صلح مى كنى؟

عاقب گفت: مگر نديده اى كه اين گروه نصارى با ما چها كرده اند! ما را گرامى داشتند و مال دار گردانيدند و كليساهاى رفيع براى ما بنا كردند و نام ما را بلند كردند، چگونه راضى مى شود نفس ما به آنكه داخل شويم در دينى كه وضيع و شريف در آن دين مساويند؟ !

پس به هيأتى داخل مدينه شدند از زينت و مال و جمال كه هر كه از صحابه ايشان را مى ديد مى گفت: ما هيچ يك از وفود عرب را به اين نيكوئى نديده بوديم، موهاى خوش آينده از سر آويخته بودند و حله هاى زيبا پوشيده بودند، و چون داخل مسجد مدينه شدند حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مسجد حاضر نبود، چون وقت نماز ايشان شد برخاستند و رو به مشرق متوجه نماز شدند پس بعضى از صحابه خواستند كه ايشان را منع كنند، پس در اين حال حضرت داخل مسجد شد و فرمود: بگذاريد كه هر چه خواهند بكنند.

پس چون از نماز فارغ شدند به خدمت حضرت آمدند و مشغول مناظره شدند و گفتند:

اى ابو القاسم! چه مى گوئى در باب عيسى؟

حضرت فرمود: بندۀ خدا و رسول او بود و كلمۀ خدا بود كه القا كرد بسوى مريم،

ص: 1304

و روح مطهرى كه برگزيدۀ او بود و به او داد و عيسى چنين مخلوق شد.

پس بعضى از ايشان گفتند: نه، بلكه عيسى پسر خداست و خداى دوم است؛ و بعضى گفتند: بلكه خداى سوم است، پدر و فرزند و روح القدس. و در اين باب سخنان واهى گفتند، پس حق تعالى آيات سورۀ آل عمران را در جواب ايشان فرستاد، و چون بعد از ظهور حق و لزوم حجت باز مخاصمه و مجادله و معانده مى كردند آيۀ مباهله نازل شد و ايشان قرار دادند كه در روز ديگر با حضرت مباهله كنند، و چون برگشتند گفتند: فردا نظر كنيم و ببينيم كه با چه جماعت به مباهله مى آيد، آيا با عامۀ ناس و اوباش خلق و جماعت بسيار مى آيد يا به روش پيغمبران با جماعت قليلى از نيكان و برگزيدگان مى آيد.

چون روز ديگر بامداد شد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را به جانب راست خود گرفت و حضرت امام حسن و حضرت امام حسين عليهما السّلام از جانب چپ و حضرت فاطمه عليها السّلام را از عقب، و همه حلّه هاى يمنى پوشيده بودند و بر دوش حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عباى تنگى بود، و چون از مدينه بيرون رفت فرمود كه ميان دو درخت را جاروب كردند و عباى مبارك خود را بر روى آن دو درخت پهن كرد و آل عبا را در زير عبا داخل كرد و خود در پيش ايستاد و دوش چپ خود را در زير عبا كرد و تكيه فرمود بر كمانى كه در دست داشت و دست راست خود را براى مباهله بسوى آسمان بلند كرد و مردم از دور نظر مى كردند كه چه خواهد كرد.

چون سيد و عاقب اين حال را مشاهده كردند رنگهاى ايشان زرد شد و پاهاى ايشان لرزيد و نزديك شد كه مدهوش شوند، پس يكى از ايشان به ديگرى گفت: آيا با او مباهله مى كنيم؟

ديگرى گفت: مگر نمى دانى كه هر گروه كه با پيغمبر خود مباهله كردند البته صغير و كبير ايشان هلاك شدند؟ ! و ليكن خود را به او چنان بنما كه ما پروائى از مباهلۀ تو نداريم، و هر چه خواهد از مال و سلاح قبول كن به او بدهى كه چون مدار او بر جنگ است احتياج به سلاح و حربه دارد و بگو به او از روى تحقير كه: تو با اين جماعت آمده اى كه با

ص: 1305

ما مباهله نمائى؟ تا نداند او كه ما پيشتر فضيلت او و اهل بيت او را دانسته ايم.

پس چون ديدند كه حضرت دست بلند كرد به مباهله، يكى از ايشان به ديگرى گفت كه: رهبانيت برطرف شد، زود درياب اين مرد را كه اگر لب او به يك كلمۀ نفرين بجنبد ما به اهل و مال خود برنخواهيم گشت.

پس به خدمت حضرت شتافتند و گفتند: تو با اين جماعت آمده اى كه با ما مباهله كنى؟

حضرت فرمود: بلى، اينها مقرب ترين خلقند نزد خدا بعد از من.

پس ايشان به لرزه آمدند و رعشه بر بدن ايشان مستولى شد و گفتند: اى ابو القاسم! مى دهيم به تو هزار شمشير و هزار زره و هزار سپر و هزار اشرفى در هر سال به شرط آنكه شمشيرها و زره ها و سپرها نزد تو عاريه باشند تا آنكه آنها كه از قوم تو را نديده اند، برويم نزد ايشان و اطوار و اخلاق تو را به ايشان نقل كنيم و به اتفاق ايشان يا مسلمان شويم يا به جزيه قرار كنيم كه هر سال آنچه خواهى بدهيم.

حضرت فرمود: قبول كردم از شما و بحق آن خداوندى كه مرا با كرامت و بزرگوارى فرستاده است سوگند ياد مى كنم كه اگر مباهله مى كرديد با من و اينها كه در زير اين عبايند هرآينه تمام اين وادى بر شما آتش افروخته مى شد و بقدر يك چشم زدن آتش به قوم شما مى رسيد در هر جا كه بودند و همه را هلاك مى كرد.

پس جبرئيل نازل شد و گفت: يا محمد! حق تعالى سلامت مى رساند و مى فرمايد:

بعزت و جلال خود سوگند ياد مى كنم كه اگر مباهله كنى با اينها كه در زير عبا ايستاده اند با جميع اهل آسمان و زمين هرآينه آسمانها پاره پاره شوند و فرو ريزند و زمينها از هم بپاشند و پاره پاره بر روى آب جارى شوند و ديگر قرار نگيرند.

پس حضرت دستهاى مبارك خود را بسوى آسمان بلند كرد به مرتبه اى كه سفيدى زير بغلهاى او نمودار شد و گفت: بر كسى كه ستم كند بر شما و حقّ شما را از شما بگيرد و مزد رسالت مرا كه خدا براى شما مقرر كرده است كه آن مودت شماست كم كند، لعنت

ص: 1306

و غضب خدا پياپى نازل شود تا روز قيامت (1).

و ايضا سيد ابن طاووس گفته است: روايت به ما رسيده است به اسانيد صحيحه كه داريم بسوى كتاب ابو المفضل شيبانى كه در قصۀ مباهله نوشته است و كتاب ابن اشناس بزاز كه در عمل ذيحجه نوشته است كه ايشان به سندهاى معتبر روايت كرده اند كه: چون حضرت سيد كاينات صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فتح مكۀ معظمه نمودند و همگى عرب مطيع و منقاد آن حضرت شدند و آن حضرت رسل و رسايل به كافۀ عالميان فرستادند خصوصا پادشاه عجم و قيصر روم و ايشان را دعوت به دين اسلام نمودند، و در نامه درج ساختند كه اسلام آورند يا قبول كنند كه جزيه بدهند و ذليل باشند و يا مهياى حرب شوند.

چون اين خبر به نصاراى نجران رسيد و به جماعتى كه در حوالى ايشان بودند از بنى عبد المدان و فرزندان حارث بن كعب و به كسانى كه به ايشان ملحق بودند از ساير مردمان با اختلاف مذاهب ايشان در دين نصرانيت از اروسيه و سالوسيه و اصحاب دين الملك و مارونيه و عباد و نسطوريه همگى خائف و ترسان شدند و با نهايت كثرت و جمعيت، دلهاى ايشان پر از ترس و رعب شد، و در اين خوف بودند كه ناگاه فرستادگان حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به نزد ايشان رسيدند با نامۀ آن حضرت، و رسولان آن حضرت عتبة بن غزوان و عبد اللّه بن ابى اميه و هدير بن عبد اللّه تيمى و صهيب بن سنان نمرى بودند كه از جهت دعوت ايشان به اسلام آمدند.

و در نامۀ نامى آن حضرت نوشته بود كه بايد همگى مسلمان شوند، پس اگر اجابت نمايند همگى برادران مايند در دين، و اگر ابا كنند و تكبر ورزند و مسلمان نشوند بايد كه مقرر سازند كه از روى خوارى ادا كنند جزيه را بدست خود، و اگر از اين نيز ابا كنند و عناد ورزند پس مهياى حرب عظيم باشند. و در نامۀ ايشان اين آيه مكتوب بود قُلْ يا أَهْلَ اَلْكِتابِ تَعالَوْا إِلى كَلِمَةٍ سَواءٍ بَيْنَنا وَ بَيْنَكُمْ أَلاّ نَعْبُدَ إِلاَّ اَللّهَ وَ لا نُشْرِكَ بِهِ شَيْئاً وَ لا يَتَّخِذَ

ص: 1307


1- . سعد السعود 91-94.

بَعْضُنا بَعْضاً أَرْباباً مِنْ دُونِ اَللّهِ فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُولُوا اِشْهَدُوا بِأَنّا مُسْلِمُونَ (1) يعنى: «بگو-يا محمد-كه: اى اهل كتاب! بيائيد به كلمه اى كه مساوى است ميان ما و شما، و هر دو به عقل مى دانيم كه اين كلمه حق است و آن اين است كه ما و شما بندگى نكنيم غير خداوند عالميان را و هيچ چيز را در بندگى به او شريك نگردانيم، و ما و شما بعضى از خود را خداوند خود نگردانيم از غير حق سبحانه و تعالى، پس اگر روى از حق بگردانند پس شما به ايشان بگوئيد: شما گواه باشيد كه ما مطيع و منقاديم خداوند خود را» .

و راويان همه نقل كردند كه حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم جنگ نمى كرد با هيچ كس تا ايشان را دعوت به اسلام نمى نمود، پس چون رسولان آن حضرت به ايشان رسيدند و نامه را بر ايشان خواندند و اداى رسالت نمودند نفرت ايشان از حق زياده شد و به خود پرداختند و جمع شدند در كنيسۀ اعظم خود، و فرمودند تا زمين آن را فرشها انداختند و ديوارهاى آن را به حرير و جامه هاى ديبا پوشانيدند و چليپاى بزرگ را راست كردند و آن از طلا بود كه مرصع كرده بودند به جواهر، و پادشاه اعظم روم آن را براى ايشان فرستاده بود، و در آن مجلس حاضر شدند اولاد حارث بن كعب كه همه شجاعان روزگار و شيران بيشۀ كارزار بودند كه در جاهليت در ميان همۀ عرب در قديم الايام مشهور و معروف بودند، پس همگى بواسطۀ مشورت اجتماع نمودند كه نظر كنند و فكر كنند در كار خود.

و چون اين خبر به قبايل عرب رسيد از مذحج و عك و حمير و انمار و كسانى كه در نسب و خانه به ايشان نزديك بودند از قبايل قوم سبا، و همگى براى غضب قوم خود بينيهاى ايشان ورم كرد، و جمعى كه از آن حوالى مسلمان شده بودند چون اين خبر شنيدند بواسطۀ تعصب جاهليت مرتد شدند و كافر شدند، پس همگى گفتند كه: ما با تمام قبايل به نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى رويم در مدينه كه با آن حضرت جنگ كنيم.

چون ابو حامد حصين بن علقمه كه اعلم علماى ايشان بود و استاد همه بود و علامۀ

ص: 1308


1- . سورۀ آل عمران:64.

ايشان بود و از قبيلۀ بنى بكر بن وايل بود ديد كه همگى متوجه حربند عصابۀ خود را طلب نمود و بر سر بست كه ابروهاى خود را از چشمهاى خود دور كند زيرا كه از غايت پيرى ابروهاى او بر روى ديده هايش آويخته بود و از عمر او صد و بيست سال گذشته بود، پس از ميان آن قوم برپا خاست و تكيه بر عصاى خود كرد كه خطبه بخواند و به خداوند عالميان راهى داشت و از بقيۀ علوم پيغمبران بهره مند بود و صاحب رأى و فكر بود و از جملۀ موحدان بود و ايمان به حضرت عيسى داشت و ايمان به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورده بود و از كافران قوم خود پنهان مى داشت و از اصحاب خود مخفى مى كرد، پس شروع كرد به سخن كه: آهسته باشيد اى فرزندان آل عبد المدان، و نعمت و عافيت و سعادتى كه حق سبحانه و تعالى شما را عطا كرده است طلب كنيد دوام آن را بر خود، كه اين دو نعمت پنهان است در صلح نه در جنگ، حركت را با فكر و تأنّى كنيد و مانند مورچگان از پى يكديگر مرويد، و زنهار كه تندى مكنيد بى فكرانه بدرستى كه بى فكرى عاقبتى ندارد، بخدا سوگند كه آنچه نكرده ايد آخر مى توانيد كرد و آنچه را كرديد بر نمى توانيد گردانيد، بدرستى كه نجات مقرون است به تأنّى و تفكر، و بتحقيق كه بسيار بازايستادنى است كه بهتر است از اقدام نمودن، و بسيار گفتنى است كه بهتر است از حمله نمودن.

و چون خاموش شد روى به او كرد كرز بن سبرۀ حارثى و او در آن روز بزرگ بنى حارث بن كعب بود و از اشراف و بزرگان و امير جنگهاى ايشان بود، پس گفت: اى ابو حارثه! اندرونت باد كرد و دلت از جاى خود به در رفت كه اين خبر را شنيدى، و گرديدى مانند شخصى كه شيرى ديده باشد و عقل از سر او رفته باشد، مثلهائى مى زنى از براى ما و ما را از جنگ مى ترسانى و هرآينه مى دانى تو بحق خداوند منان فضيلت حفظ و حمايت دين را بر اقدام بر حروب، و اين بزرگ است، و مرتكب جنگ شدن از براى خدا كمياب است و موجب اصلاح فساد دين خداوند جبار است و ما همه اركان رياستيم و صاحبان نور دو پادشاهيم، پس كداميك از ايام حرب ما را انكار مى توانى كرد كه ما بر اعادى غلبه نكرديم؟ يا كجا بر ما عيب مى توانى كرد؟

پس سخن او تمام نشده بود كه پيكان تيرى كه در دست داشت از خشم و غضب به

ص: 1309

دست او نشست و او خبر نداشت. پس چون كرز بن سبره فرو گذاشت رو بسوى او كرد عاقب كه اسم او عبد المسيح بن شرحبيل بود و او در آن روز بزرگ قوم بود و امير رأى و صاحب مشورت ايشان بود كه بى رأى او كارى نمى كردند پس عاقب روى به كرز كرده گفت: روى تو سفيد باد و جاى تو مأنوس باد و پناه آورندۀ به تو عزيز باد و بر امان دادۀ تو دست تعدى مباد، ياد كردى بحق پيشانيهاى گردآلود حسبى محكم را و نسبى كريم را و عزتى قديم را، و ليكن اى ابو سبره هر جائى را گفتارى است و هر زمانى را مردانى است و هر كس به روز خود شبيه تر است از روز پيشين؛ و اين ايام حرب مختلف است، جمعى را هلاك مى كند و گروهى را غلبه مى دهد و عافيت بهترين جامه هاست و آفات را سببهاست، پس اعظم اسباب آفات آن است كه از راه آفت و بلا در آئى.

پس عاقب خاموش شد و سر به زير افكند و سيد روى به جانب او كرد و اسم او اهتم بن نعمان بود، و او در آن روز عالم نجران بود و نظير عاقب بود در بلندى مرتبه و او شخصى بود از قبيلۀ عامله و ملحق شده بود به قبيلۀ لخم، پس به او گفت كه: با سعادت باد سعى تو و بلند باد بخت تو اى ابا واثله، بدرستى كه هر لامعه را روشنى هست و هر سخنى راست را نورى هست و ليكن بحق خداوند بخشندۀ عقل كه ادراك نمى كند آن نور را مگر كسى كه بينا بوده باشد، بدرستى كه شما هر سه در مراتب سخن به هر راهى رفتيد بعضى هموار و بعضى ناهموار، و هر يك از شما را به حسب مراتب عقل رأيى بود خوش آينده و امرى محكم هرگاه در محل خود گذاشته شود، پس بدرستى كه بزرگوار قريش شما را از براى امرى عظيم و كارى بزرگوار خوانده است پس هر چه فكر شما به آن مى رسد بگوئيد و قرار دهيد يا به اطاعت و اقرار يا مخالفت و انكار.

پس باز كرز بن سبره بر سر سخن خود رفت و او بسيار لجوج و سرسخت بود و گفت:

آيا ما دين خود را كه رگ و ريشۀ ما بر آن سخت شده است ترك خواهيم نمود و حال آنكه پدران ما همه بر آن دين بوده اند و پادشاهان عالم ما را به اين دين مى شناسند و عزت مى دارند؟ يا به خود قرار جزيه خواهيم داد از روى ذلت و خوارى؟ ! نه و اللّه هيچ يك از اين دو كار نخواهيم كرد تا آنكه شمشيرهاى بران را از غلاف بيرون آوريم و تا زنان

ص: 1310

بسيارى را بى شوهر كنيم يا خون ما نزد محمد ريخته شود، و ما با او جنگ مى كنيم تا حق سبحانه و تعالى به هر كه خواهد نصرت بدهد.

پس سيد رو به او كرد كه: اى ابو سبره! رحم كن بر خود و بر ما همه كه هرگاه ما يك شمشير از غلاف بيرون آوريم از آن طرف شمشيرها كشيده خواهد شد، بدرستى كه همۀ عرب مطيع و منقاد محمد شده اند و تمام قبايل زمام انقياد خود بدست او داده اند و حكم او جارى شده است بر اهل شهرها و صحراها، و پادشاه عجم و قيصر روم از او در حسابند، شما چه باشيد كه معارض او شويد؟ ! عن قريب شما و هر كه با شما به جنگ او رويد تمام مستأصل خواهيد شد كه ديگر نام شما را كسى نخواهد برد و مانند خاشاكى خواهيد گرديد كه بر روى سيلاب باشد يا پارچه گوشتى كه بر روى سنگ انداخته باشند.

و در ميان ايشان مردى بود كه او را جهير بن سراقۀ بارقى مى گفتند و از زنادقۀ نصارى بود و او را نزد پادشاهان نصارى منزلت عظيم بود و در نجران ساكن مى بود، پس سيد به او گفت كه: اى ابو سعاد! تو نيز در كار ما سخنى بگو و رأى خود را به كار ما فرما كه اين مجلسى است كه بر اين مجلس وقايع عظيمه مترتب مى شود.

پس او گفت: رأى من آن است كه به نزد محمد برويد و اطاعت نمائيد او را در بعضى از چيزهائى كه از شما مى خواهد، و رسل و رسايل بفرستيد به پادشاهان نصارى خصوصا به پادشاه عظيم تر قيصر روم و بسوى پادشاهان سياهان پادشاه نوبه و پادشاه حبشه و پادشاه علوه و پادشاه رعا و پادشاه راحات و مريس و قبط و همۀ اينها نصرانيند، و همچنين بفرستيد بسوى شام و نصاراى آن جانب از پادشاهان غسان و لخم و جذام و قضاعه و غير ايشان كه همه هم دين شمايند و خويشان و دوستان شمايند، و همچنين بفرستيد به جانب اهل حيره از عباد و غير آن و جمعى كه ميل به دين ايشان كرده اند از قبايل تغلب بنت وايل و غير اينها از ربيعة بن نزار، پس بايد كه رسل و رسايل به اين جوانب بفرستيد و ايشان را به مدد دين خود طلب نمائيد تا از روم لشكر بيايد و از سپاهيان مانند اصحاب فيل متوجه شما شوند و نصرانيان عرب از ربيعه كه در يمن ساكنند بسوى شما آيند، پس چون از همه جانب مدد بسوى شما آيند در قبايل خود درآييد و با هر كس كه معاونت و يارى شما كند

ص: 1311

جميعا كه تاب مقاومت داشته باشد متوجه شويد، پس لشكر او تاب مقاومت لشكر شما نخواهد آورد و همگى مغلوب و مقهور خواهند شد و عن قريب او را مستأصل خواهيد ساخت و آتش فتنۀ او را فرو خواهد نشست و شما نزد عالميان بزرگ خواهيد شد مانند كعبه كه در تهامه است كه همۀ عالميان به حج آن مى روند، رأى همين است، غنيمت دانيد كه رأى ديگر و فكر خوب نيست.

پس همگى را آن سخنان جهير بن سراقه خوش آمد و متفق شدند كه به آن عمل نمايند و نزديك شد كه از يكديگر جدا شوند كه ناگاه در ميان ايشان شخصى بود از قبيلۀ ربيعة بن نزار از فرزندان قيس بن ثعلبه كه نام او حارثة بن اثال بود و بر دين حق حضرت عيسى عليه السّلام بود بپا برخاست و رو به جهير كرد و شعرى بر سبيل مثل خواند كه مضمونش اين بود كه:

تا چند مى خواهى كه راه حق را به باطل مسدود گردانى و حال آنكه حق پوشيده نمى ماند، و اگر به حق خواهى كوهها را به راه اندازى مى توانى، هرگاه خانه را از راه در خانه نمى آئى گمراهى، و چون از در مى آئى داخل خانه مى توانى شد. پس رو كرد به سيد و عاقب و علما و عبّاد نصارى و همۀ نصاراى نجران كه كسى ديگر از غير ايشان در آنجا نبود و گفت: سخن بشنويد و گوش دهيد اى فرزندان علم و حكمت و اى باقى ماندگان بردارندگان حجت، و اللّه سعادتمند كسى است كه نصيحت گوش كند و رو از سخن حق نگرداند، بدرستى كه من شما را از خدا مى ترسانم و به ياد شما مى آورم سخن حضرت عيسى عليه السّلام را؛ پس شرح كرد وصيت عيسى را و نص كردن او بر وصىّ خود شمعون بن يوحنا و بيان كردن او آنچه حادث خواهد شد در امت او كه به مذاهب باطل خواهند رفت.

پس گفت كه: حق سبحانه و تعالى وحى نمود به عيسى كه: اى پسر كنيز من! بگير كتاب مرا به جهد و قوت تمام، پس تفسير كن آن را از براى اهل سوريا به زبان ايشان، و خبر ده ايشان را كه منم خداوندى كه بجز من خدائى نيست، منم زنده اى كه هرگز نميرم، منم قائم به ذات خود، منم خداوندى كه همۀ عالميان را بعد از عدم ايجاد نموده ام بى اصلى و ماده اى، منم دائمى كه زوال ندارم و از حالى به حال ديگر منتقل نمى شوم، بدرستى كه برانگيختم رسولان خود را و فرستادم كتابهاى خود را بواسطۀ رحمت بر خلايق و هدايت

ص: 1312

ايشان و تا ايشان را حفظ نمايم از گمراهى، پس بدرستى كه خواهم فرستاد برگزيدۀ پيغمبران احمد را كه او را اختيار كردم و برگزيدم از جملۀ خلايق فارقليطا كه دوست من و بندۀ من است خواهم فرستاد در وقتى كه زمانه خالى باشد از هادى، و او را مبعوث خواهم كرد در محل ولادت او كوه فاران در مكۀ معظمه در مقام پدرش حضرت ابراهيم عليه السّلام، و خواهم فرستاد نورى تازه كه بگشايم به آن نور چشمهاى كور و گوشهاى كر را و دلهاى نادان را، خوشا حال كسى كه دريابد زمان او را و بشنود سخن او را و ايمان آورد به او و متابعت كند شريعت و كتاب او را، پس اى عيسى! چون ياد كنى آن پيغمبر را صلوات فرست بر او كه من و فرشتگان من همه صلوات بر وى مى فرستيم.

راويان گويند: چون حارثة بن اثال سخن بدينجا رسانيد جهان روشن بر سيد و عاقب تاريك شد از ذكر اين سخنان كه راضى نبودند كه اين خبر عيسى در اين مجمع مذكور شود زيرا كه اين هر دو در دين عيسى بزرگى عظيم يافته بودند در نجران و در نزد پادشاهان منزلت عظيم داشتند و تحف و هدايا به نزد ايشان مى فرستادند و همچنين غير پادشاهان را از رعايا، و ترسيدند كه اين باعث شود مردمان روى از ايشان بگردانند و اطاعت ايشان نكنند، و اگر مسلمان شوند منزلت ايشان برطرف شود؛ پس عاقب رو به حارثه كرد و گفت: اى حارثه! خود را نگاهدار كه رد كنندۀ اين كلام بر تو بيشتر از قبول كنندۀ اين است و بسيار سخنى كه بلا باشد بر گويندۀ آن و دلها را نفرتهاست از ظاهر ساختن حكمتهاى پنهان، پس بترس از نفرت دلها كه هر خبرى را اهلى است كه نزد ايشان بايد گفته شود، و هر سخنى را جائى است، و هر سخن را به همه كس نمى توان گفت و در هر جا سخنى بايد گفت كه موجب نجات باشد و در گفتن آن ضررى به كسى عايد نگردد، پس بدرستى كه آنچه شرط نصيحت بود به تو گفتم، ديگر سخن مگو و خاموش شو.

پس سيد خواست كه همراهى كند با عاقب در سخن، پس روى به حارثه كرد كه:

هميشه تو را بزرگ و فاضل مى دانستم كه عقول عقلا مايل به جانب تو بود، زنهار كه در مقام لجاج در ميا و مردمان را به جاى آب بسوى سراب مبر، پس اگر كسى تو را در اين گفتگو معذور داند تو معذور نيستى، و اگر ابو واثله با تو سخن درست گفت قصور ندارد

ص: 1313

بدرستى كه او همه كارۀ ماست و پيشواى ماست، اگر با تو عتابى كرد تو او را به نصيحت بردار، و بدان كه پيشواى قريش-يعنى محمد رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم-بقاى او اندكى خواهد بود و منقطع خواهد شد، و بعد از او قرنى خواهد گذشت كه مبعوث خواهد شد در آخر آن قرن پيغمبرى با حكمت و بيان و با شمشير و پادشاه، و مالك خواهد شد پادشاهى عظيم را كه فروگيرند امت او مشرق و مغرب را، و از ذريت او پادشاهى خواهد بود ظاهر كه غالب شود بر همۀ پادشاهان، و اهل همۀ دينها به دين وى درآيند، و پادشاهى او قرار گيرد هر چه را شب و روز قرار مى گيرد. اى حارثه! اين مدتى مديد خواهد شد و حال وقت آن نيست، پس آنچه از دين خود مى دانى آن را محكم نگاه دار و در ميا به دين ديگر كه زود منقطع شود به انقضاى زمان يا به حادثى از حدثان، و آنچه خواهد آمدن به آن كار مدار كه ما امروز مكلفيم به اين دين، و فردا را اهل فردا دانند.

پس حارثة بن اثال جواب داد كه: ساكت باش اى ابو قره، كسى كه فكر فردا نكند امروز به چه كار او مى آيد؟ از خدا بترس تا خدا به فرياد رسد كه پناهى نيست عالميان را بغير از او، و اين سخن را براى خاطر عاقب گفتى كه او بزرگ و مطاع شماست و رجوع گروه نصارى بسوى او و توست، اگر از سخن حق رو مى گردانيد بواسطۀ ضبط بزرگى خود امر از شماست، ليكن نصايح سخنان بكرند كه به هديه فرستاده مى شوند بسوى كسى كه اهل آن سخنان باشد، و شما سزاوارترين مردم بوديد به قبول اين سخنان، بدرستى كه دلهاى ما همه مايل به جانب شماست و شما هر دو پيشوايان مائيد در دين، پس بايد كه عقل را پيشوا كنيد و هر چه عقل به آن امر كند اى دو بزرگوار آن را قبول فرمائيد، و آنچه پيش آمده است اطراف آن را فكر كنيد و تأمل در عاقبت آن نمائيد و تأخير را واگذاريد و رضاى حق سبحانه و تعالى را اختيار كنيد چنانكه حق سبحانه و تعالى هر روز فضل خود را بر شما زياده مى كند، و فكر ننگ و عار را به خود راه مدهيد كه هر كه عنان نفس را واگذارد او را به مهلكه مى اندازد، و هر كه عاقبت كار خود را ملاحظه نمايد از تلف شدن ايمن است، و هر كه با عقل خود مشورت نمايد عبرت مى گيرد و محل عبرت ديگران نمى شود، و هر كه از براى خدا نصيحت كند و رضاى الهى را اختيار كند حق سبحانه

ص: 1314

و تعالى انس مى دهد او را به عزت و بزرگى در حيات دنيا و مى رسد به سعادت عقبى.

پس رو به عاقب كرد از روى عتاب و گفت: اى ابو واثله! گفتى كه رد كنندۀ سخن تو بيشتر از قبول كنندۀ آن است! بحقّ خدا قسم كه تو سزاوارى كه كسى اين سخن را از تو نقل نكند، بدرستى كه تو مى دانى و ما همه اتباع انجيل مى دانيم آنچه حضرت عيسى در ميان حواريان گفت و هر كه مؤمن است از قوم عيسى مى داند، و آنچه تو گفتى تقصيرى بود كه از تو واقع شد كه دفع و تلافى آن نمى كند مگر توبه و اقرار كردن به آنچه انكار كردى.

پس چون سخن را به اينجا كشانيد رو به جانب سيد گردانيد و گفت: هيچ شمشيرى نيست كه خطا نكند، و هيچ عالمى نيست كه لغزشى نداشته باشد، پس هر كه از خطاى خود برگردد او سعادتمندى است كه راه راست يافته است، و آفت در آن است كه بر خطاى خود مصر بمانند؛ بيان كردى كه بعد از حضرت عيسى دو پيغمبر خواهند آمد، كجا در صحف الهى اين سخن واقع شده است؟ آيا نمى دانى به آنچه به آن خبر داد حضرت عيسى در ميان بنى اسرائيل و گفت: چگونه خواهد بود حال شما وقتى كه بروم نزد پدرم و پدر شما و بعد از زمانى چند بيايند راستگوئى و دروغگوئى؟

گفتند: يا عيسى كيستند اينها؟ گفت: پيغمبرى از ذريت حضرت اسماعيل عليه السّلام بيايد و دروغگوئى از بنى اسرائيل بيايد، پس راستگو مبعوث باشد به رحمت و جنگ و او را پادشاهى و سلطنت بوده باشد تا دنيا بوده باشد، و اما دروغگو پس او را لقبى است مسيح دجال، اندك زمانى ملك و پادشاهى او بوده باشد پس حق سبحانه و تعالى او را بكشد به دست من وقتى كه من باز به دنيا آيم.

پس حارثه گفت: اى قوم! حذر مى فرمايم شما را از افعال پيشينيان شما از يهود كه ايشان را بيم كردند و گفتند: دو مسيح خواهد آمد: يكى مسيح رحمت و هدايت و ديگرى مسيح ضلالت، و بواسطۀ هر يك علامتى گفتند، پس يهودان انكار نمودند مسيح هدايت را و تكذيب او نمودند و ايمان آوردند به مسيح ضلالت كه دجال است و انتظار او مى كشند، و چنين فتنه اى برپا كردند و در ساير چيزها كتاب الهى را پس پشت خود انداختند و پيغمبران خدا را شهيد كردند و كسانى را كه به امر الهى ايستاده بودند به عدالت، كشتند،

ص: 1315

پس حق تعالى بصيرت ايشان را كور كرد بعد از بينائى بواسطۀ اعمال قبيحۀ ايشان، و پادشاهى را از ايشان برداشت بواسطۀ ظلم و فساد ايشان، و ملازم ايشان ساخت مذلت و خوارى را و بازگشت ايشان را به آتش دوزخ كرد.

پس عاقب گفت: اى حارثه! تو چه مى دانى كه اين پيغمبر مبعوث كه مذكور است در كتب الهى اين است كه در مدينه است؟ شايد پسر عم تو باشد مسيلمه صاحب يمامه زيرا او نيز دعوى پيغمبرى مى كند چنانكه محمد قرشى مى كند، و هر دو ايشان از ذريت حضرت اسماعيلند و هر يك را اتباع و اصحاب هستند كه گواهى مى دهند بر پيغمبرى ايشان و اقرار دارند به رسالت ايشان، آيا ميان هر دو فرقى مى يابى كه بيان كنى؟

حارثه گفت: آرى و اللّه فرق بيشتر از مابين آسمان و زمين و مابين سحاب و تراب است، و آن نشانه و دليلى چند است كه به آن دلائل و امثال آنها ثابت مى شود حجتهاى الهى در دلهاى عبرت گيرندگان از بندگان خدا از جهت انبياء و رسل الهى؛ و اما صاحب يمامه مسيلمۀ كذاب، همين بس است شما را آنچه خبر دادند به شما سفيران شما و غير شما و مسافرانى كه به زمين او فرو رفته اند و از اهل يمامه جمعى كه به نزد شما آمدند، آيا خبر دادند شما را همۀ ايشان كه جمعى را مسيلمه بسوى احمد به يثرب فرستاده بود كه تفحص احوال او كنند و يافته بودند در او آثار پيغمبران گذشته را و گفتند: احمد به يثرب آمد و چاهها همه خشك و كم آب بود و آبهاى ما همه شور بود و پيش از آنكه او بيايد آب ما شيرين و گوارا نبود پس در بعضى چاهها آب دهان انداخت و در بعضى آبى مضمضه كرد و در آن ريخت پس همه شيرين و پرآب شدند، و گفتند: جمعى كه چشمشان درد مى كرد آب دهان در چشم آنها انداخت فى الحال شفا يافتند، و جماعتى جراحتها داشتند و آب دهان انداخت و فورا عافيت يافتند و جراحتهاى ايشان مندمل شد با بسيارى از معجزات كه از احمد خبر آوردند؛ و چون به نزد صاحب خود رفتند و گفتند: تو نيز چنين كن كه احمد كرد، پس از روى كراهت قبول نمود و با ايشان رفت به جانب يكى از چاههاى ايشان كه آب شيرين داشت، و چون آب مضمضۀ خود را در چاه ريخت شور شد! و يك چاهى كه كم آب بود آب دهان در آن چاه انداخت و خشك شد كه يك قطره آب در آن

ص: 1316

نماند! و چشم شخصى درد مى كرد چون به نزد او بردند تا آب دهان انداخت كور شد! و جراحت شخصى را آب دهان انداخت آن شخص پيس شد.

پس چون اين خرق عادات نقيض را مشاهده نمودند و طلب خرق عادت صحيح كردند گفت: شما بد امّتيد نسبت به پيغمبر خود و بد خويشانيد نسبت به خويش خود و پسر عم خود، شما مبالغه نموديد و از من چيزها طلب كرديد پيش از آنكه وحى بسوى من آيد! الحال مرا رخصت شده است در بدنهاى شما نه چاههاى شما، بيائيد تا شفا دهم! پس هر كه ايمان به من دارد شفا مى يابد و هر كه شك دارد بدتر مى شود! هر كه خواهد بيايد تا آب دهان بر چشم او و بدن او اندازم تا شفا يابد. همه گفتند: ما نمى خواهيم نسبت به ما كارى بكنى كه اهل يثرب بر ما شماتت نمايند. پس رو از معجزات او گردانيدند بواسطۀ نسبت خويشى و حميت جاهليت كه عرب به ايشان شماتت ننمايند.

پس سيد و عاقب به خنده در آمدند تا آنكه پاهاى خود را از بسيارى خنده بر زمين مى سائيدند و مى گفتند: چه نسبت نور را به ظلمت، و حق را به باطل، و حق و باطل و نور و ظلمت آن قدر فرق ميان ايشان نيست كه ميان اين دو شخص در راستى و بطلان.

راويان گفتند: چون عاقب ديد كه كار مسيلمه ضايع شد از اين سخن خواست تدارك آن كند، گفت: اگر مسيلمه در اين كار بد مى كند كه دعوى مى نمايد كه حق تعالى او را مبعوث گردانيده است اما خوب كرده است كه قوم خود را از بت پرستى بازداشته است و به ايمان آورده است به حق تعالى.

پس حارثه گفت: قسم مى دهم تو را بحق آن خداوندى كه زمين را پهن كرده است و به آفتاب و ماه روشن گردانيده است كه آيا در كتب سماويۀ منزله نيست كه حق تعالى مى فرمايد: منم خداوندى كه بغير از من خداوندى نيست و من جزا دهندۀ روز جزا فرستاده ام كتابهاى خود را و مبعوث گردانيده ام پيغمبران خود را تا آنكه بندگان خود را بواسطۀ ايشان از دامهاى شياطين خلاصى دهم و ايشان را در زمين ميان خلايق مانند ستارگان روشن گردانيده ام در آسمانها كه مردم را هدايت نمايند به وحى من و امر من، هر كه اطاعت ايشان كند اطاعت من كرده است و هر كه مخالفت ايشان كند مخالفت من

ص: 1317

نموده است، بدرستى كه من و فرشتگان زمين و همۀ خلايق لعنت كرده ايم هر كه را انكار كند خداوندى مرا يا خلق مرا شريك من گرداند يا تكذيب نمايد احدى از پيغمبران و رسولان مرا يا بگويد كه وحى به من آمده است و من وحى به او نفرستاده باشم يا بپوشاند خداوندى مرا يا دعوى خداوندى كند يا گمراه كند بندگان مرا و كور كند ايشان را از راه حق، بدرستى كه كسى مرا مى پرستد از خلق من كه بداند من از بندگان خود چه مى خواهم و به آن بندگى كند مرا، پس هر كه به آن راهى كه واضح ساخته ام به زبان پيغمبران خود نرود و عبادت او مرا زياده نمى كند او را از من مگر دورى؟

عاقب گفت: چنين است و گواهى مى دهم كه راست گفتى.

پس حارثه گفت: بغير از حق راهى نيست و بغير راستى پناهى نيست بواسطۀ همين آنچه گفتنى بود گفتم.

پس سيد چون در فن مجادله و مخاصمه بسيار ماهر بود گفت: اين قرشى را اعتقاد ما آن است كه پيغمبر است بر قوم خود كه فرزندان اسماعيلند و او دعوى مى نمايد كه مبعوث است بر همۀ خلايق.

حارثه گفت: اى سيد! آيا مى دانى كه محمد مبعوث است از جانب حق تعالى بر قوم خود؟

سيد گفت: بلى.

حارثه گفت: آيا گواهى مى دهى از جهت او به رسالت؟

سيد گفت: كى مى تواند انكار كند اين دلائل واضحه را؛ بلى گواهى مى دهم و شك در اين ندارم و در جميع كتب سماوى هست و همۀ پيغمبران به بعثت او خبر داده اند.

پس حارثه سر به زير افكند و خنده مى كرد و انگشت بر زمين مى كشيد، سيد گفت:

براى چه مى خندى اى حارثة بن اثال؟

گفت: تعجب كردم و خنديدم.

سيد گفت: مگر سخن من محل تعجب بود كه خنده مى كنى؟

گفت: بلى، آيا عجب نيست از شخصى كه دعوى علم و حكمت كند آنكه گويد كه حق

ص: 1318

سبحانه و تعالى برگزيده است از جهت نبوت و مخصوص گردانيده است به رسالت و مؤيد ساخته است به روح و حكمت خود شخصى را كه كذاب و دروغگو است و مى گويد وحى بسوى من آمده است و حال آنكه وحى بسوى او نيامده است و مخلوط گرداند به يكديگر راست و دروغ را مانند كاهنان كه گاهى راست گويند و گاهى دروغ؟

پس سيد منزجر و منفعل شد و دانست كه غلط گفته است و ملزم شد.

راويان گويند كه: حارثه از اهل نجران نبود و غريب بود و در آنجا ساكن شده بود.

پس عاقب رو به او كرد و گفت: خاموش باش اى برادر بنى قيس بن ثعلبه و زبان درازى مكن و زبان خود را نگاه دار كه بسا كلمه اى كه صاحب خود را در قعر چاه تاريك اندازد و بسيار سخنى كه دشمنان را دوست گرداند، پس واگذار سخنانى كه دلها آن را قبول نمى كند هر چند عذر داشته باشى در گفتن آن، پس بدان كه هر چيز را صورتى است و صورت آدمى، عقل اوست؛ و صورت عقل، ادب است؛ و ادب بر دو قسم است:

ادب طبيعى و ادبى كه تحصيل آن كرده باشند، پس بهترين آنها آدابى است كه حق تعالى به آنها امر كرده است، و از جملۀ آداب الهى آن است كه ادب سلطان خود را نگهدارند زيرا كه او را حقى است كه هيچ يك از خلايق را آن حق نيست زيرا كه سلطان واسطه است ميان خدا و بندگان او؛ و سلطان بر دو قسم است: يكى سلطان قهر و غلبه و ديگرى سلطان حكمت و شرع، و سلطان شرع و حكمت حقش عظيمتر است. و تو اى حارثه! مى دانى كه حق سبحانه و تعالى ما را زيادتى و حكومت داده است بر پادشاهان ملت نصارى و بعد از آن بر كافۀ عالميان، پس بايد كه حق هر كس را بدانى و همين مذمت تو را بس كه با سلاطين حكمت رعايت ادب نمى كنى. پس گفت: تو سخن برادر قريش را ياد كردى و آنكه آيات و معجزات آورده است و بسيار گفتى و خوب گفتى، ما نيز مى دانيم آنچه تو گفتى و به او و به رسالت او يقين داريم و گواهى مى دهيم كه جمع شده است از جهت او معجزات و بينات پيشينيان و پسينيان مگر يك آيتى كه آن از همه عظيمتر و ظاهرتر است و آن مانند سر است، و اين علامات مانند بدنند، پس چه حال باشد بدن بى سر را؟ صبر كن تا ما تجسس نمائيم اخبار او را و فكر كنيم آثار او را، اگر آن علامت ظاهر شود كه خاتمۀ

ص: 1319

همۀ علامات است ما پيشتر از تو به دين او در خواهيم آمد و پيش از تو اطاعت او خواهيم كرد.

حارثه گفت كه: سخن فرمودى و شنوانيدى و حق را بيان كردى، مى شنويم و اطاعت مى كنيم، كدام است آن علامتى كه اگر آن نباشد اينها همه عبث است بعد از اين ظهور؟

عاقب گفت: سيد آن را بيان كرد و تو گوش نكردى و اين همه گفتگو كردى به عبث.

حارثه گفت: الحال بيان فرما پدر و مادرم فداى تو باد.

عاقب گفت: رستگارى مى يابد كسى كه چون به حق رسد قبول كند و رو از آن نگرداند بعد از دانستن آن، بدرستى كه ما و تو مى دانيم و غير ما از علماى كتب الهى كه در آنها هست از علوم گذشته و آنچه خواهد آمد، بدرستى كه واضح شده است به زبان هر امتى از ايشان در نهايت وضوح با بشارت و انذار كه خبر داده اند كه خواهد آمد احمد پيغمبرى كه خاتم پيغمبران است و امت او فرو خواهند گرفت مشرق و مغرب را و پادشاهى خواهند كرد او و امت او زمانى بسيار، پس غصب خواهند كرد پادشاهى را از گروهى كه نزديكترين امتند از پيغمبر از جهت نسب و فضيلت و از اتباع ايشان و ترك خواهند كرد گفتۀ پيغمبر خود را از روى ظلم و عدوان، پس سالهاى بسيار خلافت مبدل مى شود به پادشاهى و پادشاهى ايشان عظيم مى شود تا آنكه نماند در جزيرۀ عرب خانه اى مگر آنكه بعضى رغبت نمايند به ايشان و بعضى ترسان باشند از ايشان، پس بعد از آن پراكنده خواهد شد پادشاهى ايشان و به گروه ديگر منتقل خواهد شد، پس پادشاه خواهند شد بر ايشان بندگان و غلامان ايشان و سيرتهاى بد خواهند گذاشت و پادشاهى ايشان به ظلم و غلبه خواهد بود، پس كم شود ملك ايشان از اطراف و كفار غلبه كنند بر ايشان و سخت شود آفات ايشان و بليات همه را فراگيرد تا آنكه مردن پيش ايشان بهتر از حيات بوده باشد از بسيارى ظلم و ستم، و بزرگان ايشان جمعى باشند كه سزاوار بزرگى نباشند پس دين از دست ايشان برود و نماند از دين مگر نام آن، و مؤمنان در آن زمان غريب باشند و دين داران اندكى تا آنكه مأيوس شوند از فرج الهى مگر قليلى، و جمعى گمان مى كنند كه حق سبحانه و تعالى يارى نخواهد كرد دين خود را از بسيارى بلا و فتنه كه ايشان را

ص: 1320

فراگيرد تا آنكه حق سبحانه و تعالى تلافى كند و دريابد ايشان را بعد از نااميدى به شخصى از ذريۀ پيغمبر ايشان احمد، و بياورد او را از جائى كه ايشان خبر نداشته باشند، و صلوات فرستند بر او آسمانها و فرشتگان و خوش حال شود از ظهور او زمين و آنچه در زمين است از چرندگان و مرغان و خلايق، و بدهد زمين بركت خود را و زينت و گنجهاى خود را به او تا آنكه زمين به نحوى شود كه در عهد آدم عليه السّلام بود، و برطرف شود از ايشان فقر و امراض در زمان او و بلاهائى كه در امم سابقه بر ايشان نازل مى شد، و امنيت بهم رسد در جميع شهرها و كنده شود زهر هر صاحب زهرى و نيش هر صاحب نيشى و چنگال هر صاحب چنگالى تا آنكه دختران خردسال با افعيهاى نر بازى كنند و هيچ ضرر به ايشان نرسانند، و شيران در ميان گاوان بمنزلۀ شبانان باشند، و گرگ با گوسفندان گردد مانند حمايت كنندگان، و حق سبحانه و تعالى او را بر همۀ اديان غالب گرداند و بگيرد كليدهاى همۀ اقاليم را تا منتهاى چين تا آنكه نماند كسى مگر آنكه بر دين حقى بوده باشد كه حق تعالى آن را مى خواهد و به آن مبعوث شده اند پيغمبران از آدم تا خاتم.

پس چون عاقب سخن را به اينجا رسانيد حارثه گفت كه: گواهى مى دهم بحق خداوندى كه مبدع اشياء است اى بزرگوار عظيم و اى دانشمند بزرگ كه حق ظاهر شد به گفتۀ تو و عالم منور شد به سخن راست تو و آنچه گفتى موافق است به آنچه خدا فرستاده است در كتابهاى خود كه براى هدايت عباد و اهل بلاد فرستاده است و آنچه گفتى همه حق است و مخالف نيست با كتب الهى يك حرف، اما چه شد آنچه مى خواستى بيان كنى؟

عاقب گفت: آنچه تو دربارۀ احمد قرشى اعتقاد دارى محض غلط است.

حارثه گفت: چرا؟ آيا نه معترفى كه به نبوت و رسالت او معجزات گواهى داده اند؟

عاقب گفت: آرى بحق خدا و ليكن ميان عيسى و قيامت دو پيغمبرند كه اسم يكى مشتق است از اسم ديگرى، يكى محمد است و ديگرى احمد، بشارت داده است به اول ايشان موسى عليه السّلام و به دوم ايشان عيسى عليه السّلام، پس اين قرشى مبعوث است به قوم خود و از عقب او خواهد آمد پيغمبرى كه پادشاهى او عظيم بوده باشد و مدتش طويل، حق سبحانه و تعالى او را مى فرستد كه ختم دين به او بشود و حجت بوده باشد بر همۀ خلايق، پس بعد

ص: 1321

از محمد فترتها خواهد شد كه همۀ بناهاى دين از بيخ كنده شوند، پس حق سبحانه و تعالى او را خواهد فرستاد كه اساس قواعد دين را بار ديگر بنا كند و غالب خواهد كرد او را بر همۀ اديان، پس مالك خواهند شد او و پادشاهان صالح بعد از او هر چه را طالع شود بر آن شب و روز از زمين و كوه و بر و بحر، و به ميراث خواهد برد زمين خدا را به پادشاهى چنانكه آدم و نوح وارث زمين گرديدند و مالك شدند، و ايشان پادشاهان عظيم الشأن خواهند بود و در لباس درويشان با تواضع و فروتنى، پس ايشانند گرامى ترين خلايقى كه به اصلاح نخواهند آمد بندگان الهى و بلاد او مگر به ايشان، و بر ايشان نازل خواهد شد عيسى عليه السّلام و بر آخر ايشان بعد از مكث طويل و ملك عظيم، و خيرى نخواهد بود در زندگانى بعد از ايشان، و بعد از ايشان خواهند بود جمعى چند بى عقل مانند گنجشك در عقول كه بر اين جماعت قيامت قائم خواهد شد، و قيامت قائم نخواهد شد مگر بر بدترين خلايق، و اين وعدۀ رحمتى است كه حق سبحانه و تعالى بر احمد خواهد فرستاد چنانكه بر ابراهيم خليلش فرستاد با معجزات بسيارى كه احمد را خواهد بود كه در كتابهاى الهى مسطور است.

پس حارثه گفت: اين معنى نزد تو مقرر است اى عاقب كه اين دو اسم از براى دو شخص است در دو عصر مختلف؟

عاقب گفت: بلى.

حارثه گفت: آيا شكى يا گمانى بر خلاف اين در خاطرت خطور مى كند؟

عاقب گفت: نه، بحق معبود كه اين نزد من واضح تر از آفتاب است.

پس حارثه سر به زير افكند و خط بر زمين مى كشيد از روى تعجب، پس گفت: اى بزرگ مطاع! آفت در آن است كه مال را شخصى داشته باشد و خرج نكند، يا شمشير داشته باشد و آن را زينت خود گردانيده باشد و به آن جنگ نكند، و رأى و فكر داشته باشد و به آن عمل ننمايد.

عاقب گفت كه: اى حارثه! سخنى گفتى و درشت گفتى، آن كدام است؟

گفت: قسم مى خورم بحق خداوندى كه آسمانها و زمينها به قدرت او برپاست

ص: 1322

و جباران مغلوب اويند به قدرت او كه اين دو اسم مشتق اند از براى يك كس و يك پيغمبر و يك رسول كه انذار به او كرده است موسى بن عمران و بشارت به او داده است عيسى بن مريم و پيش از ايشان خبر داده است حضرت ابراهيم به او در صحف خود.

پس سيد خود را به خنده داشت كه به حاضران ظاهر سازد كه استهزا مى كند به حارثه و تعجب نموده است از گفتار او.

پس عاقب به سخن در آمد و رو به حارثه كرد از روى سرزنش كه: مبادا خيال كنى كه سيد عبث خنديد بلكه بر سخنان تو مى خندد.

حارثه گفت: اگر خنديد ننگى و بلائى بود كه بر خود لازم ساخت يا قبيحى بود كه به او راجع شد، آيا شما نخوانده ايد در حكمت موروث الهى كه خدا از شما بازگرفته است كه سزاوار نيست حكيم را كه عبث رو ترش كند و يا بى تعجبى بخندد؟ آيا به شما نرسيده است از سيد شما مسيح عليه السّلام كه فرموده است: خندۀ عالم به عبث غفلتى است كه از دل او ناشى شده است يا مستى است كه او را غافل ساخته است از فكر فرداى او؟

پس سيد گفت كه: اى حارثه! بدرستى كه هيچ احدى به عقل خود مغرور نمى شود مگر آنكه گمانهاى بد به مردم مى برد، و من اگر در علم محتاج به روايت تو باشم عالم نخواهم بود، آيا نرسيده است به تو از سيد ما مسيح كه حق سبحانه و تعالى را بندگان هست كه مى خندند آشكارا بواسطۀ رحمت الهى و گريه مى كنند پنهان از ترس خداوندگار خود؟

گفت: هرگاه چنين باشد خوب است.

گفت: پس اين چيست بغير از اين؟ پس بايد كه گمان بد نبرى به بندگان خداوند خود، بيا بر سر سخن خود رويم كه دراز كشيد منازعه و جدال ميان ما و تو اى حارثه.

راويان روايت كرده اند كه: اين مجلس، مجلس سوم ايشان بود، در روز سوم اجتماع ايشان براى تفكر كردن در كار خويش.

پس سيد گفت: اى حارثه! آيا خبر نداد تو را ابو واثله به فصيح ترين لفظى كه همه كس شنيدند و خبر نداد شما را مرتبۀ ديگر و در تو و ياران تو اثر نكرد، اينك من از راه ديگر پيش مى آيم پس تو را قسم مى دهم بخدا و آنچه فرستاده به عيسى از كتاب خود كه آيا

ص: 1323

مى يابى در كتاب «زاجره» كه نقل شده است از زبان سوريا به عربى يعنى صحيفۀ شمعون بن حمون الصفا كه وصى حضرت عيسى عليه السّلام بود كه به اهل نجران دست به دست رسيده است كه در آن كتاب بعد از كلام بسيار اين را گفته است: چون مدتى بر آيد كه مردمان گمراه شوند و قطع رحمها و خويشيها بكنند و آثار انبيا محو گردد حق سبحانه و تعالى مبعوث گرداند فارقليطا را كه جداكننده است ميان حق و باطل و بفرستد او را به معدلت و رحمت بر خلايق.

پرسيدند از حضرت عيسى كه: اى مسيح خدا! فارقليطا كيست؟

گفت حضرت عيسى كه: فارقليطا حضرت احمد است كه پيغمبر است و خاتم انبيا و وارث علوم انبيا و مرسلين است، آن پيغمبرى است كه حق سبحانه و تعالى بر او رحمت مى فرستد در حال حيات او و رحمت مى كند بر وى بعد از وفات او به سبب فرزند او كه طاهر و مطهر است و عالم است به جميع علوم پيغمبران، او را مبعوث خواهد كرد در آخر الزمان بعد از آنكه رشته هاى دين همه گسسته شده باشد و خاموش شده باشد چراغهاى پيغمبران و فرو رفته باشد ستاره هاى ايشان، پس آن بندۀ صالح در اندك زمانى دين اسلام را بر پاى كند مثل اول و حق سبحانه و تعالى قرار دهد پادشاهى او را و ديگر صالحان را از عقب او تا ملك او عالم را بگيرد.

پس حارثه گفت: هر چه گفتيد راست است و در حق وحشتى نيست و دل به غير حق قرار نمى گيرد، پس آنكه وصف او را گفتى او كيست؟

پس سيد گفت كه: حق آن است كه آن شخص نمى بايد كه بى نسل باشد.

پس حارثه گفت: چنين است و آن شخص محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است.

پس سيد گفت: اى حارثه! مدار تو بر لجاجت است، آيا خبر ندادند ما را مسافران ما و اصحاب ما كه به تجسس او فرستاده بوديم و ايشان خبر آوردند كه دو پسرى كه محمد داشت يكى از زن قرشى بود-يعنى قاسم كه از خديجه بود-و ديگرى از زن قبطيه بود -يعنى ابراهيم كه از ماريه بود-هر دو فوت شدند و محمد بى فرزند شد مثل گوسفند شاخ شكسته كه مشرف است بر هلاك، پس اگر محمد را فرزندى مى بود سخن شما صورتى

ص: 1324

مى داشت چرا كه در صحيفۀ شمعون است كه فرزند او عالمگير شود، و هرگاه او را فرزند نبوده باشد اين محمد او نيست كه حضرت عيسى از او خبر داده است.

پس حارثه گفت: بخدا قسم كه عبرت بسيار است و ليكن كسى كه عبرت گيرد كيست، و دلايل واضح است اگر بصيرت بينا باشد، و همچنان كه چشمهاى رمد ديده نمى توانند كه قرص آفتاب را مشاهده كنند بواسطۀ آفت، همچنين بصيرتهاى قاصر از ديدن انوار حكمت عاجزند بواسطۀ ضعف از ادراك آن.

پس حارثه رو به سيد و عاقب كرد كه: اگر چنين باشد كه از محمد فرزند نباشد، شما متابعت او مى كنيد و قسم مى خورم بذات خدا كه حجت بر شما تمام شده است به آنچه حق تعالى شما را عطا كرده است از علوم كه به شما رسيده است و از ودايع حجتهاى الهى كه نزد شماست، و به آنكه حق تعالى به شما شرف و منزلت كرامت فرموده است در ميان مردمان، و پادشاهان و بزرگان همه را تابع شما گردانيده است كه در امور دين رو به شما دارند و شما محتاج به ايشان نيستيد و هر چه شما امر مى كنيد ايشان بجا مى آورند و هر كسى كه حق تعالى او را شرفى و منزلتى كرامت كند مى بايد به شكرانۀ نعمت الهى حق سبحانه و تعالى را تواضع كند چون او را بلند كرده است و ناصح و خير خواه بندگان خدا باشد و در اوامر الهى مداهنه نكند، و شما خود ذكر كرديد محمد را و گواهيهاى راست كه از جهت او در كتابهاى الهى واقع شده است نقل كرديد و مطلع شديد كه او مبعوث شده است، و بازمى گوئيد كه او همين پيغمبر است بر قوم خود نه بر جميع خلايق و مى گوئيد كه او محمدى نيست كه خاتم جميع پيغمبران است و حاشر است كه حشر جميع خلايق بر امت او خواهد شد و وارث جميع انبياء است و از عقب همه آمده است زيرا كه مى گوئيد محمد بى نسل است، آيا سخن شما همين نيست؟

پس سيد و عاقب گفتند: بلى سخن اين است.

پس حارثه گفت كه: اگر ظاهر شود كه او را فرزند و عقب هست آيا شك داريد در اينكه او وارث جميع پيغمبران است و دين او غالب بر جميع اديان است و او خاتم انبياء است و رسول است بر جميع خلايق؟

ص: 1325

گفتند: نه.

پس حارثه گفت: شما با اين منازعتها و خصومتها نيز بر اين اعتقاد بوديد؟

سيد و عاقب گفتند: بلى.

پس حارثه گفت: اللّه اكبر.

ايشان گفتند: چه واقع شد كه اللّه اكبر گفتى، مگر ما را الزام دادى؟

حارثه گفت كه: حق ظاهر است و باطل مردود است و نفس در شنيدن آن مضطرب مى شود، و بدرستى كه آب درياها را نقل كردن و سنگها را شكافتن آسانتر است از ميرانيدن آنچه را كه حق تعالى احيا فرموده است يا احيا كردن آنچه را كه حق تعالى ميرانيده است كه آن باطل است، الحال بدانيد كه محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بى نسل نيست و اوست خاتم پيغمبران و وارث ايشان و آخر ايشان كه حشر بر امت او خواهد شد و پيغمبرى بعد از او نيست، و در زمان امت او قيامت برپا خواهد شد و حق تعالى وارث خواهد بود زمين را و هر چه در آن است كه همه خواهند مرد و خدا باقى خواهد بود، و از ذرّيّت اوست آن پادشاه صالح كه بيان كرديد، و به شما خبر رسيده است كه او مالك خواهد شد جميع مشرق و مغرب را، و حق تعالى او را غالب خواهد ساخت با دين حنيفيه و ابراهيميه كه نفى شرك است بر همۀ اديان.

پس هر دو گفتند: اى حارثه! اگر چنين باشد كه او را فرزندى باشد و عقبى، حق با تو است و ليكن مدار تو بر روباه بازى است و تنگ نمى آئى از پرگوئى، بر اين دعوى كه مى كنى برهان بياور تا ببينيم كه چه برهان دارى.

پس حارثه گفت: بتحقيق كه من از جهت شما برهانى بياورم كه شما را از شبهه خلاصى دهم و شفاى سينه ها بوده باشد.

پس حارثه رو به ابو حارثة بن علقمه كرد كه شيخ ايشان و عالم بزرگ ايشان بود و گفت: اى پدر بزرگوار! التماس دارم كه دلهاى ما را انس دهى و سينه هاى ما را شاد گردانى به آنكه كتاب «جامعه» را در اين مجلس حاضر سازى.

راويان نقل كردند كه: اين سخن در مجلس چهارم ايشان بود در هنگامى كه هوا گرم

ص: 1326

شده بود و قريب به ظهر بود و فصل تابستان بوده.

پس سيد و عاقب رو به حارثه كردند كه: اين مجلس را به فردا انداز امروز از بس كه سخن گفته ايم جان ما به لب رسيده است. و از آن مجلس برخاستند و مقرر ساختند كه روز ديگر حاضر سازد كتاب «زاجره» و «جامعه» را و در آنها نظر كنند و بر وفق آنها عمل نمايند.

پس چون روز ديگر شد اهل نجران جميع اهل معابد و علماى خود را جمع نمودند كه حاضر باشند در مباحثۀ عاقب و سيد با حارثه و ظاهر شدن حق از كتابهاى جامعه؛ پس چون سيد و عاقب ديدند كه خلايق جمع شده اند براى شنيدن جامعه پشيمان شدند چون مى دانستند كه حق با حارثه است و سعى نمودند كه شايد در حضور خلايق اين مباحثه واقع نشود، و اين سيد و عاقب از جملۀ شياطين انس بودند در مكر و حيله.

پس سيد رو به حارثه كرد كه: بسيار گفتى و همه را به ملال آوردى از گفتگو و نمى گذارى حق ظاهر شود.

حارثه گفت: تو و عاقب نمى گذاريد حق ظاهر شود، الحال هر چه مى خواهيد بگوئيد.

عاقب گفت: آنچه گفتنى بود گفتيم، باز اعاده كنيم بدرستى كه ما خبر مى دهيم تو را و كتمان حجت الهى نمى نمائيم و انكار آيات حق تعالى را نمى كنيم و افترا بر خداوند عالميان نمى بنديم كه شخصى را كه حق تعالى به رسالت فرستاده باشد بگوئيم كه او رسول نيست، پس اى حارثه! بدان كه ما اعتراف داريم كه محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرستادۀ حق تعالى است به قوم خود از فرزندان حضرت اسماعيل و بر ديگران از عرب و عجم واجب نمى دانيم كه اطاعت او نمايند و دين خود را گذاشته به دين او درآيند مگر آنكه مى بايد اقرار كنند به آنكه او رسول است بر قوم خود.

حارثه گفت: اين اعتراف به رسالت او از چه جهت و به چه سبب مى كنيد؟

گفتند: بواسطۀ آن اعتراف مى كنيم كه از انجيلها و ساير كتابهاى الهى شنيده ايم و بر ما ظاهر شده است.

حارثه گفت: از كتابهاى الهى هرگاه ظاهر شده است كه محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پيغمبر است چه

ص: 1327

مجمل و چه مفصل، پس شما از كجا مى گوئيد كه او پيغمبر وارث و حاشر نيست و بر كافۀ عالميان مبعوث نيست؟

ايشان در جواب گفتند: تو خود مى دانى و ما مى دانيم و شك نداريم كه حجت حق تعالى برطرف نمى شود، و اين حكمى است كه حق تعالى مقرر ساخته است كه هميشه جارى باشد آن، و دنيا از حجت خالى نبوده باشد تا شب و روز باشد، و تا دو كس بمانند مى بايد كه يكى از ايشان حجت الهى بوده باشد بر ديگرى، و ما نيز پيش از اين گمان داشتيم كه آن حجت محمد بوده باشد و او اين دين را برپا دارد، پس چون حق تعالى فرزندان نرينۀ او را برد و او را عقيم ساخت دانستيم كه او نيست زيرا كه محمد بى نسل است و حجت الهى و پيغمبر و خاتم پيغمبران بى نسل نيست به گواهى حق تعالى كه در كتب منزله فرستاده است، پس دانستيم آن پيغمبر خواهد بود كه خواهد آمد و باقى خواهد بود بعد از محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه مشتق است اسم او از نام محمد، و او احمدى است كه مسيح عليه السّلام خبر داده است به نام او و نبوت و رسالت و خاتمۀ او و آنكه فرزند قاهرش پادشاه عالم خواهد بود و همۀ مردمان را بر دين اعظم الهى خواهد داشت، و بر دست او اين امر جارى نخواهد شد بلكه از ذريت او و عقب او مالك خواهد شد كل شهرهاى زمين را و آنچه ما بين شهرها است از بحر و بر مسلّم بى معارض، و اينك شاهدند بر اين مدّعا علماء كه همگى انجيلها را در حفظ دارند و ما پيش از اين سخنان را بر وجه كمال گفتيم و تازه بيان كرديم، ديگر چه حاجت دارى به تكرار آن؟

پس حارثه گفت: ما و شما همه دانستيم و مى دانيم اين مطالب را و ليكن تكرار بواسطۀ آن است كه اگر كسى فراموش كرده باشد، متذكر شود، و اگر كسى تقصير نموده باشد، بازگشت كند، و خاطرها جمع شود؛ شما ذكر كرديد كه دو پيغمبر مبعوث خواهند شد از عقب مسيح عليه السّلام تا روز قيامت و گفتيد كه: هر دو از فرزندان حضرت اسماعيلند، اول ايشان مبعوث مى شود در مدينه و دوم ايشان عاقب است كه احمد است، اما محمد كه از قريش است اين است كه در مدينه متوطن است پس ما به او اعتقاد و ايمان داريم، و بحق خداوند معبود كه همان است احمدى كه در كتابهاى حق تعالى است، و آيات الهى بر آن

ص: 1328

دلالت كرده است و اوست حجت حق تعالى و اوست خاتم پيغمبران و وارث ايشان حقّا، و ديگر پيغمبرى و رسولى نيست ميان حضرت عيسى و روز قيامت غير او، بلى كسى خواهد بود از دختر صالحۀ صديقۀ معصومۀ او كه عالم را به دين حق دعوت كند و مشرق و مغرب عالم را متصرف شود، پس شما آنچه بايد گفتيد و اعتقاد به نبوت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داريد، و اگر نسل داشته باشد شما شك نداريد كه اوست سابق در كمال بر پيغمبران و آخر ايشان در زمان ايشان؟

گفتند: بلى، اين از عظيمترين دلايل است نزد ما.

پس حارثه گفت كه: شما در شبهه ايد به اعتقاد خود در پيغمبر ديگر، كتاب جامعه در اين باب حاكم است ميان ما و شما.

پس مردمان همه فرياد بر آوردند كه: الجامعه اى ابو حارثه، جامعه را بياور؛ چون مردمان از گفتگو به تنگ آمده بودند و دلگير شده بودند و مردمان را گمان اين بود كه چون كتاب حاضر شود معلوم خواهد شد كه حق به جانب سيد و عاقب است بواسطۀ دعواهائى كه ايشان در اين مجالس مى كردند.

پس ابو حارثه رو به جانب غلام كرد كه بر سر او ايستاده بود و به او گفت: برو اى غلام و كتاب جامعه را بياور. او رفت و كتاب جامعه را بر سر خود گذاشته آورد و از سنگينى آن نمى توانست نگاه داشت.

راوى گويد: خبر داد مرا مرد راستگوئى كه از اهل نجران بود و هميشه در خدمت سيد و عاقب مى بود و كارهاى ايشان را مى كرد و بر بسيارى از امور ايشان اطلاع داشت، گفت كه: چون كتاب جامعه حاضر شد سيد و عاقب نزديك بود كه از غصه هلاك شوند چون مى دانستند كه در اين كتابها احوال رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و اوصاف او و ذكر اهل بيت او در زمان آن حضرت و ذرّيّت آن حضرت و آنچه واقع خواهد شد در امت آن حضرت و اصحاب آن حضرت از وقايع تا قيام قيامت هست، پس يكى از ايشان به ديگرى گفت كه: امروز روزى است كه طلوع آفتاب آن بر ما مبارك نبود كه همه حاضر شدند و ما ضايع خواهيم شد نزد عوام، و كم است كه عوام در جائى باشند و اين قسم صحبتى بشود و ايشان

ص: 1329

غالب نشوند.

ديگرى گفت كه: مغلوب شدن از عوام بدترين مفاسد است و اصلاح فساد ايشان نمودن در غايت اشكال است، زيرا كه فساد ايشان بمنزلۀ خراب كردن خانه است و اصلاح ايشان بمنزلۀ ساختن خانه، و فسادى كه در يك كلمۀ ايشان حادث شود در سالى به اصلاح نمى توان آورد.

راوى گويد: در اين وقت حارثه فرصت يافت و شخصى فرستاد به پنهان به نزد جماعتى كه آمده بودند از اصحاب رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و ايشان را احتياطا حاضر ساخت، پس عاقب و سيد نتوانستند كه اين مجلس را بر هم زنند و به روز ديگر اندازند چون نصاراى نجران همه آمده بودند و همه مى خواستند كه مطلع شوند بر آنچه در كتاب جامعه است از وصف رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و فرستاده هاى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حاضر بودند و ميل ابو حارثه شيخ ايشان نيز به جانب حارثه بود.

راوى گويد كه: به من گفت آن مرد نجرانى ثقه كه: ايشان با خود مقرر ساختند كه هر چه حارثه به ايشان گويد و ايشان را به آن خواند ايشان امتناع ننمايند و مضايقه نكنند كه مبادا مردمان را اين گمان شود كه ايشان بر باطلند و چنين وامى نمودند كه ايشان مى خواهند كه ملاحظه نمايند كتاب جامعه را تا آنچه صواب است به آن عمل نمايند تا در نظر مردمان ضايع نگردند.

پس سيد و عاقب برخاستند و نزد جامعه آمدند و جامعه نزد ابو حارثه بود و حارث بن اثال نيز پيش آمد و مردمان همه گردنها كشيدند و رسولان آن حضرت نيز به دور ايشان در آمدند، پس امر كرد ابو حارثه كه گشودند يك طرف جامعه را و بيرون آوردند از آنجا صحيفۀ بزرگ حضرت آدم عليه السّلام را كه مشتمل بود بر علم ملكوت حق تعالى و آنچه حق تعالى او را ايجاد فرموده است در زمين و آسمان و آنچه مقرر فرموده است از امور دنيوى و اخروى، و آن صحيفه اى بود كه از حضرت آدم عليه السّلام به حضرت شيث عليه السّلام رسيده بود و جميع علوم در آنجا بود.

پس سيد و عاقب و حارثه شروع به خواندن آن كردند كه بر ايشان ظاهر شود آنچه

ص: 1330

نزاع در آن داشتند از وصف حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و احوال آن حضرت، و مردمانى كه در آنجا حاضر بودند همگى متوجه بودند كه از آنجا چه چيز ظاهر مى گردد، پس ديدند در مصباح دوم از فصلهاى آن كه نوشته بود:

بسم اللّه الرحمن الرحيم، منم آن خداوندى كه بجز من خداوندى نيست، زنده ام به ذات خود و عالميان را موجود گردانيده ام و زندگانى همه از من است، هر زمانى را بعد از زمانى مقرر فرموده ام، و در هر امر حق و باطل را ظاهر گردانيده ام، و موافق ارادۀ خود هر سببى را سببيت داده ام و هر دشوارى به قدرت من رام شده است، پس منم خداوند بزرگوار نيكو كردار بخشايندۀ مهربان، مى بخشم و مى بخشايم، پيشى گرفته است رحمت من بر غضب من و عفو من بر عقوبت من، بندگان خود را آفريدم از جهت آنكه عبادت و بندگى كنند مرا و حجت خود را بر همگى تمام كردم، بدرستى كه خواهم فرستاد بسوى ايشان پيغمبران خود را و خواهم فرستاد بسوى ايشان كتابهاى خود را از زمان اول بشر كه حضرت آدم است تا منتهى مى شود به احمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پيغمبر من، و آن پيغمبرى است كه مى فرستم بر وى صلوات و رحمتهاى خود را و و جا مى دهم در دل او بركتهاى خود را و به او كامل مى گردانم پيغمبران و بيم كنندگان خود را.

پس حضرت آدم عليه السّلام عرض كرد: خداوندا! آن پيغمبران كيستند و احمدى كه او را رفعت دادى و بزرگوار گردانيدى از ايشان كيست؟

حق تعالى فرمود: همگى از ذرّيّۀ تو خواهند بود و احمد آخر ايشان خواهد بود.

آدم عليه السّلام عرض كرد: الهى! ايشان را بواسطۀ چه مى فرستى و مبعوث مى گردانى؟

حق تعالى فرمود: همه را بواسطۀ توحيد و يگانه دانستن خود مى فرستم، و سيصد و سى شريعت به ايشان خواهم فرستاد و همه را از براى احمد تمام مى كنم، و مقرر فرمودم هر كه به نزد من آيد با شريعتى از اين شرايع با ايمان به من و ايمان به پيغمبران من كه او را داخل بهشت كنم.

پس در آنجا ذكر كرده بود چيزها كه مجملش اين بود كه: حق تعالى به آدم عليه السّلام شناسانيد پيغمبران را و ساير ذرّيّۀ او را، و حضرت آدم همه را ديد تا آنكه نظر كرد به نورى

ص: 1331

كه لامع شد و تمام مشرق را فرو گرفت، و آن نور زياده شد تا آنكه تمام مغرب را فرو گرفت، ديگر بلند شد تا به ملكوت آسمان رسيد، بعد چون نظر كرد آن نور محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود و بوى خوش آن حضرت عالم را خوشبو ساخت، ديگر ديد كه چهار نور در دور آن حضرت بودند از دست راست و چپ و پيش و پس كه از خوشبوئى و روشنى به آن حضرت شبيه تر بودند از همۀ ذرّيّۀ آدم؛ بعد از آن نورهاى ديگر ديد كه از آن انوار مدد مى يافتند كه در بزرگوارى و نور و خوشبوئى شبيه به آن حضرت بودند پس نزديك آن نورها آمدند و از هر جانب به آن نورها احاطه كردند، ديگر نظر كرد نور بسيارى ديد بعد از اين انوار به عدد ستاره ها در بسيارى اما در ضياء و روشنى به آنها نمى رسيدند، و بعضى از اين نورها از ديگرى روشن تر بود و تفاوت بسيار ميان اين نورها بود، پس ظاهر شد سياهى مثل شب تار و مانند سيل از هر طرف به سرعت مى آمد تا آنكه زمين پر شد از آن با قبيح ترين صورتى و زشت ترين هيئتى و گنديده ترين بوئى.

پس آدم عليه السّلام از ديدن اين اوضاع غريبه متحير گرديده گفت: اى داناى هر پنهان! و اى آمرزندۀ گناهان! و اى صاحب قدرت كامله و ارادۀ غالبه! كيستند اين سعادتمندان كه ايشان را بزرگوار گردانيده اى و بر عالميان بلندى كرامت فرموده اى؟ كيستند اين نورهاى بلند قدر كه او را فرو گرفته اند؟

حق تعالى وحى فرمود به آدم عليه السّلام كه: اى آدم! اين نور و اين انوار وسيلۀ تواند و وسيلۀ كسانى كه سعادتمند گردانيده ام ايشان را از ميان خلايق، اينهايند پيشى گرفتگان به رحمت من، ايشانند مقرّبان من، ايشانند شفاعت كنندگان خلايق كه شفاعت ايشان را در حق گناهكاران قبول خواهم كرد، و اين نور بزرگوار احمد است بهتر ايشان و بهتر از همۀ خلايق، او را برگزيدم به علم خود و اسم او را اشتقاق نمودم از نام خود، منم محمود و اوست محمد؛ و اين نور ديگر وزير او و نظير اوست و وصى او كه قوت دادم محمد را به او و گردانيدم بركت و عصمت و طهارت خود را در عقب او كه همه از لوث گناهان پاك باشند؛ و اين نور ديگر بهترين كنيزان من است و وارث علوم من است، دختر احمد پيغمبر من؛ و اين دو نور ديگر فرزندزاده هاى محمداند و در علم و كمال خليفۀ ايشان خواهند

ص: 1332

بود؛ و اين نورهاى ديگر كه نور ايشان به انوار آنها احاطه نموده است فرزندان ايشانند كه وارث علوم ايشان خواهند بود. بدرستى كه من همه را برگزيده ام و مطهر و معصوم گردانيده ام و بر همه بركت داده ام و رحمت كاملۀ خود را شامل حال همگى گردانيده ام و همگى را به علم خود پيشواى بندگان خود ساخته ام و سبب روشنائى شهرهاى خود گردانيده ام كه عالميان از نور هدايت ايشان منور شوند.

پس ديگر نظر كرد آدم عليه السّلام و در آخر اين انوار نورى ديد كه مى درخشيد مانند روشنائى ستارۀ صبح از جهت اهل دنيا، پس حق تعالى فرمود: به بركت اين بندۀ سعادتمند خود غلها را از گردن بندگان خود مى گشايم، و به بركت او مشقتها و ستمها و عقوبتها را از خلايق بر مى دارم، و به سبب او زمين را پر از نور و رحمت و عدالت خواهم كرد بعد از آنكه پر از قساوت و جور و ظلم شده باشد.

پس حضرت آدم عرض كرد: پروردگارا! بدرستى كه بزرگوار كسى است كه تو او را بزرگوار گردانى، و صاحب شرف كسى است كه او را شرف كرامت فرمائى، خداوندا! هر كه را تو رفيع و بلند مرتبه گردانيدى سزاوار است كه صاحب رفعت و بلندى چنين باشد، پس اى خداوند منعمى كه نعمتهاى تو منقطع و بريده نمى شود! و صاحب احسانى كه تدارك آن نمى توان كرد به عوض و احسان تو آخر نمى شود! به چه سبب اين بندگان رفيع مكان به اين رتبۀ عالى مشرّف شده اند از عطاى تو و فضل و رحمت بى منتهاى تو، و همچنين هر كه را گرامى گردانيده اى از پيغمبران، سبب آن چيست؟

خداوند عالميان فرمود: منم آن خداوندى كه بغير از من خدائى نيست و بخشاينده و مهربان و بزرگوار و دانا و نيكوكردارم و عالم به جميع آنچه پوشيده است علم آن از خلق و به آنچه در خاطرها خطور مى كند، و آنچه بهم رسيده است مى دانم كه چون بهم رسد و چگونه خواهد بود، و مى دانم آنچه نخواهد بود اگر بوده باشد چگونه خواهد بود، و بدرستى كه چون من نظر كردم اى بندۀ من به دلهاى بندگان خود نيافتم در ميان ايشان كسى را كه اطاعت او مرا و خيرخواهى او خلق مرا بيشتر از پيغمبران و رسولان من بوده باشد، بنابراين علوم خود و رسالت را به ايشان دادم و بار حجت و رسالت را بر دوش

ص: 1333

ايشان گذاشتم و ايشان را برگزيدم بر خلايق به رسالت و وحى خود، پس مقرر گردانيدم بعد از پيغمبران به اختلاف منازل ايشان از مخصوصان و اوصياى ايشان گروهى كه حجت خود را به ايشان سپارم و ايشان را در ميان خلق پيشوا گردانم و به سبب ايشان درست كنم شكستگيهاى خلايق را و به بركت ايشان راست كنم كجيهاى ايشان را زيرا كه من به ايشان و دلهاى ايشان دانايم و لطف من ايشان را شامل است، پس در ميان پيغمبران نظر كردم نيافتم در ميان ايشان كسى را كه اطاعت او مرا و خيرخواهى او خلق مرا بيشتر از محمد بوده باشد كه برگزيدۀ من است و بهترين خلق من است پس او را برگزيدم به دانش و نام او را بلند كردم با نام خود، پس يافتم دلهاى خاصّان او را كه بعد از اويند موافق دل او پس ايشان را ملحق ساختم به او و ايشان را وارثان كتاب و وحى خود و آشيان حكمت و نور خود ساختم، و قسم به ذات خود ياد كردم عذاب نكنم به آتش هرگز كسى را كه ملاقات كند مرا فرداى قيامت و اعتصام جسته باشد به يگانگى من و چنگ در رشتۀ مودت ايشان زده باشد.

پس ابو حارثه گفت: ملاحظه نمايند صحيفۀ بزرگ شيث عليه السّلام را كه به ميراث دست به دست به حضرت ادريس عليه السّلام رسيده است، و آن كتاب به خط سريانى قديم نوشته شده بود.

پس ملاحظۀ آن صحيفه نمودند تا رسيدند به اين موضع كه جمع شدند اصحاب حضرت ادريس و قوم او در هنگامى كه آن حضرت در خانۀ عبادت خود بود در زمين كوفه، پس حضرت ادريس ايشان را خبر داد كه روزى در ميان فرزندان صلبى پدر شما حضرت آدم عليه السّلام و فرزندان فرزندان او اختلاف شد و گفتند: نزد شما از خلايق كيست كه گرامى تر است نزد حق تعالى و بلندمرتبه تر است نزد او و منزلت او رفيع تر است؟ پس بعضى از ايشان گفتند: پدر شما آدم افضل است كه حق تعالى به يد قدرت خود ايجاد او نموده است و فرشتگان را همه به سجدۀ او داشته و خلافت زمين را به او عطا فرموده و جميع خلايق را مسخّر او گردانيده است؛ جمعى ديگر گفتند: فرشتگان افضلند چون ايشان مخالفت امر الهى نكرده اند؛ بعضى گفتند: بلكه سركرده هاى فرشتگان جبرئيل

ص: 1334

و ميكائيل و اسرافيل عليهم السّلام افضلند؛ بعضى گفتند: جبرئيل افضل است كه امين حق تعالى است بر وحى او. پس همگى آمدند به خدمت حضرت آدم عليه السّلام و گفته ها و اختلافات خود را بيان كردند.

پس حضرت آدم عليه السّلام فرمود: اى فرزندان من! من شما را خبر دهم به گرامى ترين خلايق نزد حق تعالى، قسم مى خورم بخدا كه چون روح در بدن من دميدند و درست نشستم، عرش بزرگوار الهى تابنده شد در نظر من پس ديدم كه در آن نوشته بود «لا اله الا اللّه محمد رسول اللّه» فلان امين خداست فلان برگزيدۀ خداست، پس چند نام را مذكور ساخت كه با نام محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم قرين بودند.

پس آدم عليه السّلام فرمود: هر جا كه نظر كردم در آسمان جائى نبود كه مقدار پوستى يا صفحه اى بوده باشد مگر آنكه در آنجا نوشته بود «لا اله الا اللّه» و هر جا كه لا اله الا اللّه نوشته شده بود (البته به حسب خلقت نه كتابت) نوشته بود «محمد رسول اللّه» ، و هيچ مؤمنى نبود مگر آنكه نوشته بود در آن كه فلان برگزيدۀ خداست و فلان خالص كردۀ خداست و فلان امين خداست؛ پس نامى چند ياد كرد به عدد معين كه آن دوازده است.

پس حضرت آدم عليه السّلام فرمود: اى فرزندان من! پس محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و آن دوازده كس كه با او بودند از همۀ خلايق گراميترند نزد حق تعالى.

راوى گفت: بعد از آن ابو حارثه به سيد و عاقب گفت: بيائيد و نظر كنيد به صلوات حضرت ابراهيم عليه السّلام كه فرشتگان از جانب حق تعالى آورده اند.

ايشان گفتند: بس است آنچه آوردى از جامعه.

ابو حارثه گفت: نه، همه را ببينيد كه عذرها منقطع شود و خلجان شك از دلها برخيزد كه بعد از اين شما را شكى بهم نرسد.

ناچار به قول او قائل شدند و همگى آمدند نزد صندوق حضرت ابراهيم عليه السّلام و در آنجا نوشته بود: حق تعالى به تفضلى كه مى دارد بر هر كه خواهد كه او را برگزيند از خلق خود حضرت ابراهيم عليه السّلام را به خلّت برگزيد، و مشرّف ساخت او را به صلوات و بركات خود و او را قبله و پيشواى پسينيان كرد و پيغمبرى و امامت و كتاب را در ذرّيّت او مقرر ساخت

ص: 1335

كه هر يك از ديگرى ميراث بردند، و حق تعالى به ميراث داد به او تابوت داود را كه مشتمل بود بر علم و حكمت كه به سبب آن حق تعالى او را تفضيل داد بر فرشتگان، پس نظر كرد ابراهيم عليه السّلام در آن تابوت و در آنجا خانه ها ديد به عدد پيغمبران اولو العزم و به عدد اوصياى ايشان بعد از ايشان، و نظر كرد در هر يك از خانه ها تا به خانۀ محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد كه آخر پيغمبران است، و از دست راست او حضرت على بن ابى طالب را ديد در صورتى عظيم و نورى درخشان كه دست در كمر آن حضرت زده بود، و در آن صورت نوشته بود:

اين نظير و وصى آن حضرت است كه مؤيد است به نصرت الهى. پس حضرت ابراهيم عليه السّلام عرض كرد: اى خداوند من! و اى بزرگوار من! كيست اين خلق بزرگوار؟

حق تعالى وحى فرمود به او كه: اين بنده و برگزيدۀ من است و اوست فاتح كه فتح خواهد كرد ابواب علم و حكمت را بر خلايق، و پيش از همۀ خلايق خلق شده است و خاتم پيغمبران است، و اين صورت ديگر وصىّ اوست كه وارث علوم اوست.

حضرت ابراهيم عليه السّلام عرض كرد: الهى! فاتح خاتم كيست؟

حق تعالى فرمود: محمد است برگزيدۀ من كه پيش از جميع خلق روح او را آفريده ام و حجت بزرگوار من است در ميان خلايق، و او را پيغمبر گردانيدم و برگزيدم در وقتى كه آدم در ميان گل و بدن بود، و او را مبعوث خواهم كرد در آخر الزمان تا دين مرا كامل گرداند و به او ختم مى نمايم رسالت خود را، و اين على است برادر او و صدّيق اكبر او، و در ميان ايشان برادرى انداختم و ايشان را برگزيدم و صلوات بر ايشان فرستادم و بركات خود را شامل ايشان ساختم و هر دو را معصوم گردانيدم و برگزيدم با نيكان و نيكوكاران از ذرّيّۀ ايشان پيش از آنكه بيافرينم آسمان و زمين را و آنچه در آنهاست از خلق من، و اين برگزيدن براى آن بود كه نيكى ايشان و پاكى دلهاى ايشان را مى دانستم، بدرستى كه من دانا و مطّلعم بر بندگان خود و احوال ايشان.

گفت: پس حضرت ابراهيم عليه السّلام نظر كرد و دوازده صورت ديد كه انوار ايشان مى درخشيد و در حسن و نور شبيه به صورت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على عليه السّلام بودند، چون ابراهيم عليه السّلام حسن و ضياى آن صورتها را ديد و آنها را مقرون به صورت محمد و على يافت

ص: 1336

و در رفعت و جلالت شبيه ايشان ديد سؤال كرد از حق تعالى و عرض كرد: الهى! مرا خبر ده به نامهاى اين صورتها.

حق تعالى وحى فرمود به او كه: اين نور كنيز من است و دختر پيغمبر من فاطمه معصومۀ زهرا و گردانيدم او را با شوهرش على وسيلۀ ذرّيّۀ پيغمبر من؛ و اين دو نور حسن و حسين اند، و اين فلان است، و اين فلان، تا به حضرت صاحب الامر رسيد پس فرمود:

اين نور من است كه به سبب او رحمت خود را بر خلايق مى گسترانم و دين خود را به او ظاهر خواهم ساخت و بندگان خود را به او هدايت خواهم نمود بعد از يأس و نااميدى ايشان از فرياد رسيدن من ايشان را.

پس در آن حالت ابراهيم عليه السّلام بر ايشان صلوات فرستاد و گفت: «ربّ صلّ على محمد و آل محمد» پروردگارا! صلوات فرست بر محمد و آل محمد چنانكه ايشان را برگزيده و خالص گردانيده اى خالص گردانيدن نيكو.

پس حق تعالى وحى نمود به ابراهيم كه: گوارا باد تو را كرامت من و فضل من بر تو، بدرستى كه من محمد و برگزيدگان او را از صلب تو گردانيده ام و ايشان را از پشت تو بيرون مى آورم بعد از آن از پشت اول فرزندان تو اسماعيل، پس بشارت باد تو را اى ابراهيم كه من مقرون مى سازم صلوات تو را به صلوات ايشان، و همچنين بركات و ترحم خود را كه بر تو مقرون مى سازم با بركات و ترحم بر ايشان، و مقرر ساخته ام رحمت و حجت خود را كه بر خلايق بوده باشد تا روزى كه مدت خلايق بسر آيد و من وارث آسمان و زمين باشم كه هر كس كه بوده باشد همه بميرند، و بعد از آن مبعوث سازم خلايق را از جهت عدالت خود و فايض گردانيدن عدل و رحمت خود بر ايشان.

راوى گويد: چون شنيدند اصحاب رسول هر چه را قوم تلاوت نمودند از آنچه متضمن آن بود كتاب جامعه و صحفهاى پيشينيان از نعت حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و وصف اهل بيت آن حضرت عليهم السّلام كه با آن حضرت مذكور بودند و مشاهده نمودند رتبۀ ايشان را نزد حق تعالى، يقين و ايمان ايشان زياده شد و از خوش حالى نزديك شد كه پرواز كند روح ايشان.

ص: 1337

راوى گويد: بعد از آن، آن جماعت آمدند بر سر آنچه نازل شده بود بر حضرت موسى، پس ديدند كه در سفر دوم از تورات نوشته است كه خداوند عالميان مى فرمايد: من خواهم فرستاد از ميان آدميان از فرزندان اسماعيل پيغمبرى را كه نازل مى گردانم بر وى كتاب خود را و مبعوث مى گردانم او را با شريعت درست و راست به جميع خلق خود و مى دهم او را حكمت خود و مؤيد مى سازم او را به فرشتگان خود و لشكر خود، و نسل او از دختر مبارك او خواهد بود كه او را با بركت گردانيده ام، و از آن دختر دو فرزند به وجود آورم كه مانند اسماعيل و اسحاق اصل دو شعبۀ عظيم باشند كه هر يك از آن دو شعبه را بسيار گردانم، و از ايشان دوازده امام قرار دهم براى محافظت آنچه كامل گردانيدم به سبب محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و مبعوث گردانيدم او را به آنها از رسالات و حكمت خود و محمد خاتم پيغمبران من است و بر امت او قائم مى گردد قيامت.

پس حارثه گفت: الحال ظاهر شد صبح حق از براى كسى كه دو چشم بينا دارد و واضح شد راه راست از براى كسى كه دين حق را براى خود پسنديده، پس آيا در دلهاى شما ديگر بيمارى شك ماند كه خواهيد از آن شفا يابيد؟

پس سيد و عاقب جوابى نگفتند، باز ابو حارثه گفت: عبرت گيريد دليل آخر را از قول سيد شما حضرت عيسى عليه السّلام.

پس آمدند قوم بسوى كتب و انجيلهائى كه حضرت عيسى عليه السّلام آورده بود پس ديدند در مفتاح چهارم از وحى كه بر مسيح عليه السّلام نازل شده است كه: اى عيسى! اى پسر زن پاكيزه كردار بى شوهر متعبّده! بشنو سخن مرا و سعى نما در فرمان من، بدرستى كه آفريدم تو را بى پدر و تو را علامتى گردانيدم از براى عالميان پس مرا عبادت كن و بر من توكل نما و بگير كتاب را به قوت تمام در عمل نمودن به آن و تفسير كن براى اهل سوريا و خبر ده ايشان را كه منم خداوندى كه بجز من خداوندى نيست، زنده ام و زندگانى همه از من است و مرا تغيير و زوال نيست، پس ايمان آوريد به من و به رسول من كه بعد از اين خواهم فرستاد، پيغمبرى كه در آخر الزمان آيد كه رحمت عالميان باشد و مبعوث گردد به رحمت و براى جهاد كه بندگان را به شمشير به راه حق درآورد و او اول است و آخر، يعنى اول همه

ص: 1338

است به حسب خلقت روح، و آخر ايشان است به حسب مبعوث شدن بر خلايق، و اوست پيغمبرى كه بعد از همۀ پيغمبران خواهد آمد و حشر در زمان او خواهد شد، پس بشارت ده به آن پيغمبر فرزندان يعقوب را.

حضرت عيسى عليه السّلام گفت: اى مالك زمانها و دانندۀ پنهانها! كيست آن بندۀ صالحى كه دل من او را دوست داشت پيش از آنكه چشم من او را ببيند؟

خطاب رسيد كه: او برگزيدۀ من است و رسول من كه به دست خود مجاهده مى كند و قول و فعل او موافق يكديگرند و آشكار و پنهان او مطابقند، مى فرستم بسوى او نور تازه اى-يعنى قرآن-كه روشن مى گردانم به سبب آن چشمهاى كوران را و شنوا مى گردانم به آن گوشهاى كران را و دانا مى گردانم به آن دلهاى نادانان را و در آنجا داده ام چشمه هاى علوم را و فهم و حكمت را و بهار دلها را، خوشا حال او و خوشا حال امت او.

گفت: خدايا! او چه نام دارد؟ و علامت او چيست؟ و ملك امت او چقدر خواهد بود؟

و آيا او را ذرّيّتى خواهد بود؟

خطاب رسيد كه: يا عيسى! تو را خبر دهم به آنچه سؤال كردى، نام او احمد است، و انتخاب كرده شده اى است از ذرّيّت ابراهيم، و برگزيده اى است از اولاد اسماعيل، روى او مانند قمر است و جبين او منوّر است، بر شتر سوار مى شود، و چشمهاى او به خواب مى رود و دل او به خواب نمى رود، مبعوث مى گردانم او را در امت امّى كه از علوم بهره اى نداشته باشند، و ملك او تا قيام قيامت خواهد بود، و ولادت او در شهر پدر اوست اسماعيل يعنى مكه، و زنان او بسيار بوده باشند و اولاد او كم، و نسل او از دختر با بركت معصومۀ او خواهد بود، و از آن دختر دو بزرگوار بهم رسند كه شهيد شوند و نسل او از ايشان بوده باشد، پس طوبى از براى آن دو پسر است و از براى دوستداران ايشان و از براى كسى كه دريابد ايشان را و نصرت دهد ايشان را.

پس حضرت عيسى عليه السّلام گفت: الهى! طوبى چه چيز است؟

خطاب رسيد: درختى است در بهشت كه ساق آن و شاخهاى آن از طلا است، و برگ آن از حله هاى زيباست، و بار آن مثل پستان دختران بكر است، از عسل شيرين تر است

ص: 1339

و از مسكه نرم تر، و آب آن از چشمۀ تسنيم است، و اگر كلاغى پرواز نمايد در وقتى كه جوجه باشد و پير شود در پرواز هنوز بر سر آن درخت نرسد از بلندى آن، و هيچ منزلى از خانه هاى بهشت نيست مگر آنكه سايۀ سر آن شاخى از شاخهاى آن درخت است.

پس چون همگى خواندند اوصاف رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را كه حق تعالى به حضرت مسيح عليه السّلام فرستاده بود و نعت آن حضرت را و پادشاهى امت آن حضرت را و ذكر ذرّيّت آن حضرت و اهل بيت او را، سيد و عاقب ملزم شدند و سخن منقطع شد.

راوى گفت: چون حارثه غالب آمد بر سيد و عاقب به سبب كتاب جامعه و آنچه در كتابهاى پيغمبران ديدند و آنچه در خاطر داشتند از تحريف آن كتابهاى ايشان را دست نداد و نتوانستند تأويلى كنند كه مردمان را بفريبند، پس دست از نزاع برداشتند و دانستند كه غلط كرده اند راه حق را و خطا كردند در تدبير خود. پس سيد و عاقب به معبد خود برگشتند با نهايت تأسف و پشيمانى كه تدبيرى در امر خود بينديشند، پس نصاراى نجران همگى به نزد ايشان آمدند و گفتند: رأى شما به چه قرار گرفت و دين را به چه قرار داديد؟

ايشان گفتند: ما از دين خود برنگشتيم، شما نيز بر دين خود باشيد تا ظاهر شود حقيّت دين محمد، و ما الحال روانه مى شويم بسوى پيغمبر قريش نظر كنيم كه چه آورده است و ما را به چه چيز مى خواند.

راوى گويد: چون سيد و عاقب تهيه كردند كه متوجه خدمت حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شوند بسوى مدينۀ مشرفه، با ايشان روانه شدند چهارده سوار از نصاراى نجران كه از بزرگان ايشان بودند در عقل و فضل و هفتاد نفر از بزرگان بنى حارث بن كعب و سادات ايشان نيز روانه شدند.

راوى گويد: قيس بن حصين و يزيد بن عبد مدان كه در شهرهاى حضرموت بودند از علماى ايشان به نجران آمدند و با ايشان روانه شدند، پس ايشان بر شتران سوار شدند و اسبان خود را كتل كردند و متوجه مدينۀ مشرفه شدند، و چون دير كشيد خبر اصحاب حضرت كه به جانب نجران رفته بودند حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خالد بن وليد را با لشكرى به جانب ايشان فرستاد تا معلوم كند كه ايشان در چه كارند، پس در راه ايشان را

ص: 1340

ملاقات كردند و ايشان گفتند: ما به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمده ايم بواسطۀ تحقيق مذهب.

و چون به حوالى مدينه رسيدند سيد و عاقب خواستند كه زينت و شوكت خود را با گروهى كه با ايشان همراه بودند در نظر مسلمانان و اهل مدينه به جولان درآورند لهذا بر سر راه قوم خود آمدند و گفتند: اگر به زير آييد از مركبها و چركينهاى خود را رفع كنيد و جامه هاى سفر را بكنيد و آبى بر خود ريزيد، بهتر است. پس آن قوم به زير آمدند و خود را پاكيزه ساختند و جامه هاى نفيس يمنى ابريشمينه پوشيدند و خود را به مشك معطر ساختند و بر اسبان خود سوار شدند و نيزه ها را بر سر اسبان راست كردند و با ترتيب و تهيۀ نيكو روانه شدند، و ايشان از همۀ عرب خوش روتر و تنومندتر بودند.

چون اهل مدينه ايشان را ديدند گفتند: ما هرگز گروهى از ايشان نيكوتر نديده ايم، پس به آن حالت آمدند تا به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيدند و آن حضرت در مسجد تشريف داشتند، و بعد از ادراك شرف خدمت آن حضرت چون وقت نماز ايشان شده بود رو به جانب مشرق كردند و مشغول نماز شدند، اصحاب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خواستند كه ايشان را منع كنند از نماز، حضرت اصحاب را منع كرد و فرمود كه: ايشان را به حال خود بگذاريد؛ پس حضرت و اصحاب او ايشان را سه روز به حال خود گذاشتند و حضرت دعوت ايشان به اسلام نفرمود و ايشان نيز از حضرت سؤال نكردند و ايشان را سه روز مهلت داد تا نظر كنند بسوى سيرت و طريقت و اوصاف و اطوار آن حضرت كه در كتب يافته بودند.

بعد از سه روز حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ايشان را به اسلام دعوت فرمود، ايشان گفتند: يا ابو القاسم! هر صفت از اوصاف پيغمبرى كه مبعوث خواهد شد بعد از حضرت عيسى عليه السّلام كه در كتابهاى الهى عز و جل ديده ايم همه را در تو يافتيم كه هست مگر يك صفت كه آن بزرگترين صفات است و دلالتش بر حقيّت از همه بيشتر است و آن را در تو نمى يابيم.

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: آن چه صفت است؟

ايشان گفتند: ما در انجيل ديده ايم كه پيغمبرى بعد از مسيح عليه السّلام مى آيد تصديق او

ص: 1341

مى نمايد و به او اعتقاد دارد و تو او را ناسزا مى گوئى و دروغگو مى دانى و گمان مى كنى كه او بنده است.

راوى گويد كه: منازعت و خصومت ايشان با حضرت نبود الاّ دربارۀ عيسى عليه السّلام.

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: نه چنين است كه مى گوئيد بلكه من تصديق او مى كنم و اعتقاد به او دارم و گواهى مى دهم كه او پيغمبر مبعوث است از جانب حق تعالى، و مى گويم بندۀ خداى عالميان است و او مالك نيست نه نفع و نه ضرر خود را، و نه موت و نه حيات خود را، و نه مبعوث شدن بعد از وفات خود را، بلكه همۀ اينها از حق تعالى است.

گفتند: آيا بندگان مى توانند كرد آنچه او مى كرد؟ آيا هيچ پيغمبرى آورد آنچه او آورد از قدرت كاملۀ خود؟ آيا او مرده را زنده نمى كرد، و كور مادرزاد و پيس را شفا نمى بخشيد، و خبر نمى داد به آنچه در خاطر مردم بود و به آنچه در خانۀ خود ذخيره مى نمودند؟ آيا اينها را بغير از حق تعالى كسى قدرت دارد يا كسى كه پسر خدا بوده باشد؟ و هرزۀ بسيار گفتند از غلو در عيسى عليه السّلام كه حق تعالى منزه است از گفته هاى ايشان به اعلاى مراتب تنزيه.

پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: آنچه گفتيد كه برادر من عيسى مرده زنده مى كرد و كور و پيس شفا مى داد و خبر مى داد قوم خود را به آنچه در خاطر ايشان بود و به آنچه در خانه هاى خود ذخيره مى نمودند واقع است و ليكن همه را به اذن حق تعالى مى كرد و او بندۀ خداست و عيسى را از بندگى خدا عار نيست، و بدرستى كه عيسى گوشت و خون و مو و رگ و پى داشت و طعام مى خورد و آب مى آشاميد و به بيت الخلا مى رفت، و اينها صفات مخلوق است؛ و پروردگار او خداوندى است يگانه و حقى است كه مانند او چيزى نيست و او را مثلى نيست.

گفتند: بنما به ما مثل او كسى را كه بى پدر خلق شده باشد.

فرمود: حضرت آدم عليه السّلام، خلقت او از حضرت عيسى عليه السّلام عجيب تر است كه بى پدر و مادر مخلوق است و هيچ آفرينشى نزد حق تعالى آسانتر يا دشوارتر از ديگرى نيست، يا

ص: 1342

قدرت او در اين مرتبه است كه هر چه را خواهد ايجاد فرمايد، همين كه مى گويد او را «باش» آن موجود مى شود، پس حضرت اين آيه را بر ايشان خواند كه إِنَّ مَثَلَ عِيسى عِنْدَ اَللّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ قالَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ يعنى: «بدرستى كه مثل داستان عيسى نزد حق سبحانه و تعالى مانند داستان آدم است كه حق تعالى او را از خاك ايجاد كرد پس گفت او را كه: باش، پس موجود شد» .

گفتند: در امر عيسى چنانكه اعتقاد داريم، هستيم و بر نمى گرديم و به گفتۀ تو اقرار نمى كنيم در حق او، پس بيا با تو مباهله كنيم كه هر يك از شما و ما كه بر حق باشيم آن ديگرى كه دروغگو است به لعنت الهى گرفتار شود كه مباهله و نفرين كردن سبب عذاب عاجل مى گردد و حق بزودى ظاهر مى شود، پس حق تعالى آيۀ مباهله را به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرستاد كه مضمونش اين است: «پس اگر با تو مجادله نمايند يا محمد بعد از آنكه آمد بسوى تو آنچه حق است پس بگو كه بيائيد بخوانيم ما پسران خود را و شما پسران خود را و ما زنان خود را و شما زنان خود را و ما كسانى را كه بمنزلۀ جان ما باشند و شما كسانى را كه بمنزلۀ جان شما بوده باشند، پس نفرين كنيم و بگردانيم لعنت خدا را بر دروغگويان از ما و شما» .

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آيه را بر ايشان خواند و فرمود: حق تعالى امر فرمود التماس شما را در امر مباهله بجاى آورم، اگر شما بر سر آن بوده باشيد و به گفتۀ خود عمل نمائيد.

ايشان گفتند: اين علامتى است ميان ما و شما، فردا مى آئيم و با شما مباهله مى كنيم.

پس برخاستند سيد و عاقب و اصحاب ايشان، و چون دور شدند-و ايشان در سنگستان حوالى مدينه فرود آمده بودند-بعضى از ايشان با بعض ديگر گفتند: محمد آورد چيزى كه امر شما و امر او ظاهر شود، پس ملاحظه نمائيد كه با چه كس از مردمان خود با شما مباهله خواهد كرد، آيا جميع اصحاب خود را خواهد آورد، يا اصحاب تجمل از مردمان خود را خواهد آورد، يا درويشان با خشوع كه برگزيدگان دينند خواهد آورد كه اين جماعت هميشه اندك مى باشند، پس اگر با كثرت بيايد يا با اهل دنيا يا با صاحبان

ص: 1343

تجمل دنيا بيايد، پس به عنوان مباهات آمده است چنانكه پادشاهان مى كنند، پس بدانيد كه شما غالب خواهيد بود نه او؛ و اگر جمع قليل صالح خاشع را بياورد، اين طريق پيغمبران و برگزيده هاى ايشان است، پس در اين صورت زنهار كه اقدام بر مباهله منمائيد كه اين علامتى است ميان شما و او، پس ببينيد كه چه مى كند، بدرستى كه عذر خود را تمام كرده است آن كه بيم مى كند.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود ميان دو درخت را رفتند، پس چون روز ديگر شد فرمود عبائى سياه تنگ آوردند و بر بالاى آن درخت انداختند، چون عاقب و سيد ديدند كه حضرت بيرون آمده است ايشان نيز دو پسر خود را كه يكى «صبغة المحسن» و ديگرى «عبد المنعم» و از زنان خود ساره و مريم را بيرون آوردند، و نصاراى نجران و سواران بنى حارث بن كعب نيز بيرون آمدند در بهترين هيئتى، و اهل مدينه از مهاجر و انصار و غير ايشان بيرون آمدند با علمها و لواها و بهترين زينتها، كه ببينند كه كار به كجا مى انجامد، و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در حجرۀ مباركش تشريف داشتند تا روز بلند شد، پس از حجره بيرون آمدند و دست على عليه السّلام را گرفته بودند و حضرت امام حسن و امام حسين صلوات اللّه عليهما را در پيش روى خود روان ساختند و حضرت فاطمه عليها السّلام را در عقب خود و آمدند تا به نزديك آن دو درخت، پس به همان عنوانى كه از خانه بيرون آمده بودند در زير آن عبا ايستادند و حضرت شخصى را به نزد سيد و عاقب فرستاد كه: بيائيد به مباهله كه ما را به آن مى خوانديد.

ايشان آمدند و گفتند كه: باكى با ما مباهله مى كنى يا ابا القاسم؟

حضرت فرمود: با بهترين اهل زمين و گرامى ترين ايشان نزد حق تعالى، با اين جماعت؛ و اشاره به حضرات اهل بيت كرد على و فاطمه و حسن و حسين صلوات اللّه عليهم.

پس سيد و عاقب گفتند كه: چرا با بزرگان اهل شأن كه ايمان به تو آورده اند بيرون نيامده اى و همين با تو اين جوان است و زنى و دو كودك؟ آيا با اين جماعت با ما مباهله مى نمائى؟

ص: 1344

حضرت فرمود: بلى، من الحال شما را خبر دادم كه به اين مأمور شده ام از جانب حق تعالى كه با اين جماعت با شما مباهله كنم بحق آن خداوندى كه مرا به راستى به خلق فرستاده است.

پس رنگهاى ايشان زرد شد و برگشتند و به نزد اصحاب خود آمدند، چون اصحاب ايشان را ديدند گفتند: چه واقع شد؟ ايشان خوددارى كردند و گفتند: خواهيم گفت؛ پس جوانى كه از خوبان علماى ايشان بود گفت: واى بر شما زنهار كه مباهله مكنيد و به خاطر آوريد آنچه خوانديد در جامعه از اوصاف محمد و در او مشاهده كرديد آن اوصاف را، و بخدا سوگند كه چنانكه مى بايد دانست مى دانيد كه صادق است و هنوز پر نگذشته است كه اصحاب شما مسخ شدند به صورت ميمون و خوك، از خدا بترسيد. چون دانستند كه خيرخواهى ايشان مى كند در اين گفتگو ساكت شدند.

راوى گفت: منذر بن علقمه كه برادر ابو حارثه عالم بزرگ ايشان بود و از جملۀ علما و دانايان بود نزد ايشان و اعتقاد تمام به او داشتند و از نجران به جائى رفته بود و در وقت نزاع ايشان در نجران حاضر نبود و در وقتى رسيد كه ايشان مجتمع شده بودند كه به خدمت حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روند، پس با ايشان بيرون آمد، در اين وقت چون ديد كه رأيهاى ايشان مختلف شده است دست سيد و عاقب را گرفت و رو به اصحاب خود كرد و گفت: بگذاريد كه من ساعتى با ايشان خلوت كنم؛ پس سيد و عاقب را به كنارى برد و رو به ايشان كرد و گفت: ناصح دروغ نمى گويد با اهل خود و من شما را مشفق و مهربان مى دانم پس اگر عاقبت خود را نظر كنيد نجات مى يابيد و اگر نه هلاك خواهيد شد و عالمى را هلاك خواهيد كرد.

گفتند: ما تو را نيك خواه خود مى دانيم و از شرّ تو ايمنيم، بگو هر چه مى دانى.

او گفت: آيا مى دانيد كه هر قوم كه با پيغمبرى مباهله نمودند در يك چشم زدن هلاك شدند و شما و هر كه ربطى دارد به كتابهاى الهى همه مى دانيد كه محمد ابو القاسم همان پيغمبرى است كه همۀ پيغمبران بشارت داده اند به او و ظاهر ساخته اند اوصاف او و اوصاف اهل بيت او را امناى ما؛ و نصيحت ديگر كه شما را به آن تخويف مى نمايم آن

ص: 1345

است كه چشم باز كنيد و ببينيد آنچه ظاهر شده است.

گفتند: چه چيز است؟

گفت: نظر كنيد به آفتاب كه چگونه متغير شده است و درختان كه همه سر به زير آورده اند و مرغان كه همه رو بر زمين گذاشته اند و بالها بر زمين گسترده اند و آنچه در چينه دان آنها گداخته است از ترس عذاب الهى با آنكه هيچ گناه بر ايشان نيست و اينها نيست مگر براى آنچه مشاهده مى كنند از آثار عذاب خداوندى قهار، و ايضا نظر كنيد به لرزيدن و طپيدن كوه ها و دودى كه فرو گرفته است عالم را و پاره هاى ابر سياه با آنكه فصل تابستان است و وقت پيدا شدن ابر نيست، و باز نظر كنيد بسوى محمد و اهل بيت او كه چگونه دست به دعا برداشته اند و منتظر اين اند كه شما قبول كنيد نفرين را، پس بدانيد كه اگر يك كلمه لعنت بر زبان رانيد همه هلاك خواهيم شد و بسوى اهل و مال خود بر نخواهيم گشت.

چون سيد و عاقب نظر كردند و آثار عذاب را مشاهده كردند دانستند به يقين كه آن حضرت بر حق است و از جانب حق سبحانه و تعالى است، پس پاهاى ايشان به لرزه در آمد و نزديك بود كه عقل ايشان مختل شود و دانستند كه البته عذاب بر ايشان نازل خواهد شد اگر مباهله نمايند.

پس چون منذر بن علقمه ديد كه ايشان خايف شدند به ايشان گفت كه: اگر مسلمان شويد در دنيا و عقبى سالم خواهيم ماند، و اگر دنيا خواهيد و نتوانيد دست برداشتن از اعتباراتى كه نزد قوم خود داريد من در آن باب با شما مضايقه ندارم و ليكن خوب نكرديد كه با محمد طلب مباهله كرديد و اين را علامتى ساختيد ميان خود و او، و از شهر خود بيرون آمديد به اختيار خود و اين از عدم عقل شما بود و محمد قبول كرد مقصود شما را فى الحال، و پيغمبران هرگاه چيزى را ظاهر ساختند تا تمام نكنند از آن بر نمى گردند، پس اگر اراده داريد كه از اين مباهله برگرديد و خود را از عذاب نجات بخشيد پس زنهار بزودى برگرديد و با محمد صلح نمائيد و او را راضى كنيد و تأخير مكنيد كه معاملۀ شما به معاملۀ قوم يونس مى ماند كه چون آثار عذاب ظاهر شد توبه كردند.

ص: 1346

سيد و عاقب گفتند: پس تو برو نزد محمد و هر چه به او قرار دهى ما به آن راضى ايم و ليكن پسر عمش على را واسطه ساز و از او التماس كن كه اين عهد و پيمان را درست كند كه محمد خاطر او را مى خواهد و از گفتۀ او بيرون نمى رود و زود بيا كه خاطر ما قرار گيرد.

پس منذر روانه شد به نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و گفت: السلام عليك يا رسول اللّه گواهى مى دهم كه غير از خداوند عالميان خدائى نيست و تو و عيسى هر دو بندۀ خدائيد و فرستادۀ اوئيد بسوى خلق؛ و مسلمان شد و رسالت ايشان را رسانيد، پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حضرت امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السّلام را فرستاده بود بواسطۀ مصالحه، پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام گفت: يا رسول اللّه! پدر و مادرم فداى تو باد، با ايشان به چه عنوان صلح كنم؟

حضرت فرمود كه: هر چه رأى تو اقتضا نمايد يا ابا الحسن، و چنان كن كه كردۀ تو كردۀ من است.

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام با ايشان صلح نمود كه دو هزار (1)جامۀ نفيس هر سال بدهند و هزار مثقال طلا بدهند، نصف آن را در محرم و نصف آن را در ماه رجب، پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام هر دو را به خوارى و زارى به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورد و خبر داد حضرت را به آن صلح كه كردند و اقرار كردند نزد آن حضرت به مذلت و خوارى، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: قبول كردم اما اگر با من مباهله مى نموديد و با اينها كه در زير عبا بودند هرآينه حق سبحانه و تعالى اين وادى را بر شما آتش مى كرد و به كمتر از يك چشم زدن آن آتش را مى كشانيد بسوى آن جماعت كه شما در عقب خود گذاشته ايد از اهل ملت خود و همه را به آن آتش مى سوخت.

پس چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با اهل بيت مراجعت نمود بسوى مسجد خود، جبرئيل نازل شد و گفت: حق تعالى سلامت مى رساند و مى گويد تو را كه: بنده ام موسى عليه السّلام به هارون و فرزندان هارون مباهله نمود با دشمن خود قارون پس حق تعالى قارون را با اهل

ص: 1347


1- . در مصدر «يك هزار» ذكر شده است.

و مالش به زمين فرو برد با كسانى كه اعانت او مى كردند و به بزرگوارى و حشمت خود قسم مى خورم اى احمد كه اگر تو به خود و اهل تو مباهله مى نموديد با اهل زمين و جميع خلايق هرآينه آسمانها پاره پاره و كوهها ريزه ريزه مى شدند و زمين فرو مى رفت و قرار نمى گرفت مگر آنكه مشيت من بر خلاف آن قرار مى گرفت.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به سجدۀ شكر رفت و روى خود را بر زمين گذاشت پس دستها را بلند كرد تا آنكه ظاهر شد بر مردمان سفيدى زير بغل آن حضرت و گفت: «شكرا للمنعم، شكرا للمنعم» سه مرتبه. پس از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پرسيدند از وجه سجده و از سبب خوش حالى كه در روى حضرت ظاهر شده بود، حضرت فرمود: شكر كردم خداوند عالميان را بواسطۀ انعامى كه نسبت به اهل بيت من كرامت فرمود؛ و خبر داد ايشان را به آنچه جبرئيل عليه السّلام خبر آورده بود (1).

مؤلف گويد كه: اين قصۀ متواترۀ مباهله كه خاصه و عامه در اصل آن و اكثر خصوصيات آن اختلافى ندارند به وجوه شتّى دلالت بر حقيّت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و امامت على مرتضى و فضيلت مجموع آل عبا عليهم الصلاة و التحية و الثناء دارد:

اول-آنكه اگر حضرت وثوق تام بر حقيّت خود نمى داشت به اين جرأت اقدام بر مباهله نمى نمود و عزيزترين اهل خود را به دم شمشير دعاى سريع التأثير گروهى كه ظن به حقيّت ايشان داشت يا احتمال مى داد كه ايشان بر حق باشند بدر نمى آورد.

دوم-آنكه خبر داد كه اگر با من مباهله كنيد عذاب حق تعالى بر شما نازل مى شود و مبالغه در تحقق مباهله مى نمود، اگر جزم به حقيّت قول خود نمى داشت اين مبالغه متضمن سعى در اظهار كذب خود بود و هيچ عاقل چنين كارى نمى كند با آنكه به اتفاق آن حضرت اعقل عقلا بود.

سوم-آنكه نصارى امتناع از مباهله نمودند، اگر علم به حقيّت او نداشتند بايست پروائى از نفرين آن حضرت و معدودى از اهل بيت او نكنند و حفظ رتبۀ خود در ميان قوم

ص: 1348


1- . اقبال الاعمال 2/310-348.

خود بكنند، چنانكه براى رعايت اين معنى اقدام بر مهالك حروب مى نمودند و زنان و فرزندان و اموال خود را در معرض اسر و قتل و نهب بدر مى آوردند و بايست كه مذلت و خوارى جزيه را اختيار نكنند.

چهارم-آنكه در همۀ اين اخبار مذكور است كه ايشان يكديگر را منع از اقدام بر مباهله مى نمودند، و در آن ضمن مى گفتند كه: حقيّت او بر شما ظاهر گرديد و معلوم شد بر شما كه آن پيغمبر موعود است و به اين سبب امتناع نمودند.

پنجم-از اين قضيه ظاهر مى شود كه حضرت امير المؤمنين و فاطمه و حسن و حسين (صلوات اللّه عليهم) بعد از حضرت رسالت اشرف خلق بوده اند و عزيزترين مردم بوده اند نزد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چنانكه جميع مخالفان و متعصبان ايشان مانند زمخشرى (1)و بيضاوى (2)و فخر رازى (3)و غير ايشان (4)به اين اعتراف نموده اند، و زمخشرى كه از همه متعصب تر است در «كشاف» گفته است كه: اگر گوئى كه دعوت كردن خصم بسوى مباهله براى آن بود كه ظاهر شود او كاذب است يا خصم او، و اين امر مخصوص او و خصم او بود، پس چه فايده داشت ضم كردن پسران و زنان در مباهله؟ جواب مى گوئيم كه: ضم كردن ايشان در مباهله دلالتش بر وثق و اعتقاد بر حقيّت او زياده بود از آنكه خود به تنهائى مباهله نمايد زيرا كه با ضم كردن ايشان جرأت نمود بر آنكه اعزّۀ خود را و پاره هاى جگر خود را و محبوب ترين مردم را نزد خود در معرض نفرين و هلاك درآورد و اكتفا ننمود بر خود به تنهائى و دلالت كرد بر آنكه اعتماد تمام بر دروغگو بودن خصم خود داشت كه خواست خصم او با اعزّه و احبّه اش هلاك و مستأصل گردند اگر مباهله واقع شود، و مخصوص گردانيد براى مباهله پسران و زنان را زيرا كه ايشان عزيزترين

ص: 1349


1- . تفسير كشاف 1/369-370.
2- . تفسير بيضاوى 1/261.
3- . تفسير فخر رازى 8/85.
4- . احكام القرآن جصاص 2/18-19؛ احكام القرآن ابن عربى 1/360؛ المحرر الوجيز 1/447-448؛ تفسير الوسيط 1/444-445؛ تفسير نسفى 1/180.

اهلند و به دل بيش از ديگران مى چسبند، و بسا باشد كه آدمى خود را در معرض هلاك درآورد براى آنكه آسيبى به ايشان نرسد و به اين سبب در جنگها زنان و فرزندان را با خود مى برده اند كه نگريزند و به اين سبب حق تعالى ايشان را در آيه بر انفس مقدم داشت تا اعلام نمايد كه ايشان بر جان مقدمند. پس بعد از اين گفته است: اين دليل است كه از اين قوى تر دليلى نمى باشد بر فضل اصحاب عبا (1)؛ تمام شد كلام او. و هرگاه معلوم شد كه ايشان اعزّ خلق بوده اند نزد آن حضرت، بر هر عاقل ظاهر است كه مى بايد ايشان بهترين خلق باشند در آن زمان بعد از آن حضرت چه معلوم است كه محبت آن حضرت از بابت ديگران از جهت روابط بشريت نبود بلكه هر كه نزد خدا محبوبتر بود آن حضرت دوست تر مى داشت، و هرگاه ايشان بهتر از ديگران باشند تقدم ديگران بر ايشان روا نباشد.

ششم-آنكه اين قصه دلالت مى كند بر آنكه امام حسن و امام حسين عليهما السّلام فرزندان حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بوده اند زيرا حق تعالى «ابنائنا» فرموده اند و به اتفاق، حضرت بغير از حسن و حسين عليهما السّلام پسرى را داخل مباهله نكرد (2).

هفتم-فخر رازى گفته است: شيعه از اين آيه استدلال مى كند بر آنكه على بن ابى طالب عليه السّلام از جميع پيغمبران بغير از پيغمبر آخر الزمان صلّى اللّه عليه و آله و سلّم افضل است و از جميع صحابه افضل است زيرا حق تعالى فرموده است: «بخوانيم نفسهاى خود را و نفسهاى شما را» و مراد از نفس، نفس شريف محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نيست زيرا كه دعوت اقتضاى مغايرت مى كند و آدمى خود را نمى خواند پس مى بايد كه مراد ديگرى باشد، و به اتفاق مخالف و مؤالف غير از زنان و پسران كسى كه به «انفسنا» از آن تعبير كرده باشند بغير از على بن ابى طالب عليه السّلام نبود، پس معلوم شد كه حق تعالى نفس على را نفس محمد گفته است، و ايجاد حقيقى ميان دو نفس محال است پس بايد كه مجاز باشد، و اين مقرر است در

ص: 1350


1- . تفسير كشاف 1/369-370.
2- . از جمله كسانى كه معتقدند به دلالت اين آيه بر اينكه امام حسن و امام حسين عليهما السّلام فرزندان حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هستند جصاص در احكام القرآن 2/19 و ابن عربى در احكام القرآن خود 1/360 و فخر رازى در تفسيرش 8/86 مى باشند.

اصول كه حمل لفظ بر اقرب مجازات به حقيقت اولى است از حمل بر ابعد، و اقرب مجازات استواء در جميع امور و شركت در جميع كمالات است الاّ ما اخرجه الدليل، و آنچه به اجماع بيرون رفته است پيغمبرى است كه على با او در آن شريك نيست پس در كمالات ديگر شريك باشند؛ و از جملۀ كمالات رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آن است كه او افضل است از ساير پيغمبران و از جميع صحابه پس حضرت امير عليه السّلام نيز بايد افضل از ساير صحابه و از ساير پيغمبران بوده باشند (1).

و بعد از آنكه فخر رازى اين دليل را به وجه مبسوطى از بعضى علماى شيعه نقل كرده گفته است: جوابش آن است كه چنانكه اجماع منعقد شده است بر آنكه محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم افضل از على عليه السّلام است اجماع منعقد است بر آنكه پيغمبران افضلند از غير پيغمبران؛ و در باب افضليت بر صحابه جوابى نگفته است، زيرا كه در آنجا جوابى نداشت و اين جواب كه در باب پيغمبران گفته است نيز بطلانش ظاهر است زيرا شيعه اين اجماع را قبول ندارند و مى گويند: اگر مى گويد اهل سنت اجماع كرده اند اجماع ايشان به تنهائى چه اعتبار دارد؟ و اگر مى گويد جميع امت اجماع كرده اند مسلّم نيست زيرا اكثر علماى شيعه را اعتقاد آن است كه حضرت امير عليه السّلام و ساير ائمه عليهم السّلام افضلند از ساير پيغمبران، و احاديث مستفيضه بلكه متواتره از ائمۀ خود از اين باب روايت كرده اند.

هشتم-آنكه اكثر روايات خاصه و عامه مشتمل است بر آنكه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود:

اين گروه كه من به مباهله آورده ام گرامى ترين خلقند نزد خدا بعد از من.

و بدان كه ساير احاديث مباهله و تفضيل دلائل مذكوره در كتاب فضائل حضرت امير المؤمنين عليه السّلام مذكور خواهد شد ان شاء اللّه، و ما در اين مقام به همين قدر اكتفا مى نمائيم و براى طالب حق همين مقدار كافى است «و اللّه يهدى الى سواء السبيل» .

ص: 1351


1- . تفسير فخر رازى 8/86.

ص: 1352

باب چهل و هشتم: در بيان ساير وقايع است تا حجة الوداع

اشاره

و در آن چند فصل است

ص: 1353

ص: 1354

فصل اول: در بيان غزوۀ عمرو بن معدى كرب

شيخ مفيد و شيخ طبرسى روايت كرده اند كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از غزوۀ تبوك بسوى مدينه مراجعت فرمود، عمرو بن معدى كرب به خدمت آن حضرت آمد، حضرت به او فرمود: مسلمان شو اى عمرو تا حق تعالى تو را ايمن گرداند از فزع اكبر روز قيامت.

عمرو گفت: اى محمد! فزع اكبر كدام است؟ بدرستى كه مرا از چيزى فزع بهم نمى رسد.

حضرت فرمود: هول قيامت چنان نيست كه تو گمان كرده اى، بدرستى كه يك صدا بر مردمان خواهند زد كه هيچ مرده اى نماند مگر آنكه از آن صدا زنده گردد و هيچ زنده اى نماند مگر از هول آن صدا بميرد مگر آن كس كه خدا خواهد او نميرد، پس صداى ديگر بر ايشان زده شود كه هر كه از صداى اول مرده باشد زنده گردد و همه را در يك صف بازدارند و آسمانها شكافته گردد و زمينها از هم بپاشد و كوهها از هم بريزد و آتش جهنم شراره ها مانند كوه بيرون افكند، پس هيچ صاحب روحى نماند مگر آنكه دلش از ترس از جا كنده شود و گناه خود را به ياد آورد و به نفس خود پردازد و از احوال ديگران غافل گردد مگر كسى كه خدا خواهد او ايمن باشد، پس تو چه خبر دارى از چنين فزعى و كجا ديده اى چنين هولى را اى عمرو؟

عمرو گفت: اين خبر خبرى است عظيم كه اكنون مى شنوم. پس ايمان به خدا آورد و ايمان آوردند گروهى از آنها كه با او بودند و بسوى قوم خود برگشتند.

ص: 1355

پس عمرو را نظر افتاد بر ابىّ بن عثعث خثعمى (1)و او را گرفته به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورد و گفت: حكم كن براى من بر اين فاجر كه پدر مرا كشته است.

حضرت فرمود: اسلام هدر كرده است خونها را كه در جاهليت واقع شده است، و بعد از مسلمان شدن به خونهاى جاهليت قصاص نمى باشد.

پس عمرو مرتد شد و برگشت و غارت برد بر گروهى از فرزندان حارث بن كعب و بسوى قوم خود رفت؛ چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اين خبر را شنيد حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را طلبيد و آن حضرت را امير گردانيد بر مهاجران و او را با ايشان بسوى قبيلۀ بنى زبيد فرستاد، و خالد بن وليد را طلب نمود و او را بر گروهى از اعراب امير گردانيد و بر سر قبيلۀ جعفى فرستاد، و او را امير كرد كه چون ملاقات نمايد لشكر حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را دست از امارت بردارد و در هر باب اطاعت آن حضرت نمايد.

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روانه شد به جانب ايشان و خالد بن سعيد بن العاص را بر چرخچى لشكر امير نمود، و خالد نيز بر چرخچى خود ابو موسى اشعرى را مقرر كرد.

و چون قبيلۀ جعفى شنيدند كه خالد بن وليد متوجه ايشان گرديده دو فرقه شدند يك فرقه به جانب يمن رفتند و فرقۀ ديگر ملحق شدند به قبيلۀ بنى زبيد، چون اين خبر به حضرت امير المؤمنين عليه السّلام رسيد نامه بسوى خالد فرستاد و در آن نامه مرقوم فرمود كه: در هر موضع كه نامۀ من به تو رسد در آنجا توقف نما. آن ملعون اطاعت فرمودۀ حضرت نكرد و حركت كرد؛ پس حضرت نوشت به خالد بن سعيد كه: سر راه بر او بگير و او را مگذار پيش رود تا من برسم؛ و خالد بن سعيد او را ممانعت كرد از رفتن تا حضرت امير به ايشان ملحق شد و او را ملامت كرد بر مخالفت خود.

پس حضرت روانه شد تا آنكه قبيلۀ بنى زبيد را ملاقات نمود در واديى كه آن را «كثير» (2)مى گفتند، چون آن قبيله را نظر بر حضرت افتاد به عمرو گفتند: چگونه خواهد بود حال تو

ص: 1356


1- . در اعلام الورى «ابى عثعث خثعمى» ذكر شده است.
2- . در ارشاد شيخ مفيد «كشر» ذكر شده است.

اى ابو ثور در وقتى كه تو را ملاقات كند اين جوان قرشى و خواهد كه از تو خراج بگيرد؟ عمرو گفت: چون با من برخورد خواهد ديد كه چگونه از من خراج مى توان گرفت.

چون دو لشكر در برابر يكديگر ايستادند عمرو از لشكر خود بيرون آمد و مبارز طلبيد، چون حضرت امير المؤمنين عليه السّلام قصد ميدان نمود كه با آن خارجى مبارزه كند خالد بن سعيد به خدمت حضرت آمد و گفت: پدر و مادرم فداى تو باد مرا اجازه فرما كه به مبارزۀ او بروم.

حضرت فرمود: اگر اطاعت مرا بر خود لازم مى دانى بر جاى خود بايست و حركت مكن كه من خود به دفع او مى روم. پس حضرت قدم در ميدان مبارزت نهاد و مانند شير ژيان نعره اى زد كه از مهابت آن عمرو رو به هزيمت آورد و حضرت برادر و پسر برادر او را به قتل رسانيد، و زن عمرو را كه «ركانه» دختر سلامه بود اسير كرد و زنان بسيار از ايشان سبى نمود، پس حضرت با غنيمت بسيار مراجعت نمود و خالد بن سعيد را در ميان بنى زبيد گذاشت كه زكات ايشان را قبض نمايد و هر كه از گريختگان ايشان برگردد و مسلمان شود او را امان دهد.

پس عمرو بن معدى كرب برگشت و از خالد بن سعيد رخصت طلبيد كه به نزد او آيد، پس خالد او را رخصت داد و عمرو بار ديگر مسلمان شد و التماس نمود كه زن و فرزند او را به او پس دهند، خالد آنها را به او پس داد.

و چون عمرو در خانۀ خالد بن سعيد ايستاده بود كه رخصت داخل شدن بيابد ديد كه شترى را نحر كرده اند و بر زمين افتاده است، پس چهار دست و پاى آن شتر را به يك جا جمع كرد و همه را به يك ضربت به دونيم كرد به شمشيرى كه آن را «صمصامه» مى گفتند از تيزى و برندگى آن.

پس چون خالد، زن و فرزند عمرو را به او پس داد عمرو در عوض آن شمشير بى نظير را به او بخشيد، و چون حضرت امير المؤمنين از اسيران آن غنيمت كنيزى از براى خود اختيار فرموده بود خالد بن وليد پليد به جهت شدت عداوتى كه با آن حضرت داشت بريدۀ اسلمى را به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرستاد كه آن حضرت را خبر دهد كه

ص: 1357

امير المؤمنين در غنيمت خيانت كرده و دخترى از خمس از براى خود اختيار نموده، و هر چه تواند از مذمت آن حضرت بگويد.

پس چون بريده به در خانۀ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد عمر او را ديد و از احوال جنگ سؤال نمود و سبب پيش آمدن او را پرسيد، بريده گفت: براى اين پيش آمده ام كه مذمت كنم على بن ابى طالب را نزد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و خيانت او را بيان كنم و قصۀ جاريه را ذكر كرد پس عمر شاد شد و گفت: برو و قصۀ جاريه را بيان كن كه حضرت براى غيرت دختر خود از گرفتن جاريه در غضب خواهد شد.

پس بريده به مجلس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در آمد و نامۀ خالد پليد را به آن حضرت داد و حضرت نامه را گشود، و چون آن ملعون قصۀ خيانت حضرت امير را در آن نامه نوشته بود، هر چند كه حضرت نامه را مى خواند رنگ مباركش متغير مى شد و آثار غضب از جبين مبينش ظاهر مى گرديد، پس بريده گفت: يا رسول اللّه! اگر مردم را رخصت دهى كه چنين تصرفها در غنيمت كنند غنايم مسلمانان ضايع مى شود.

حضرت فرمود: واى بر تو اى بريده! آيا منافق شده اى؟ ! بدرستى كه از براى على بن ابى طالب حلال است از غنيمت آنچه از براى من حلال است، بدرستى كه على بن ابى طالب بهتر است از براى تو و قوم تو از جميع مردم و بهتر است از هر كه بعد از من مى ماند از براى جميع امت من؛ اى بريده! حذر كن از دشمنى على كه اگر على را دشمن دارى خدا تو را دشمن مى دارد.

بريده گفت: در آن وقت آرزو كردم كه زمين شكافته شود و من در زمين فرو روم از خجلت و انفعال، و گفتم: پناه مى برم به خدا از غضب خدا و غضب رسول خدا؛ يا رسول اللّه! طلب آمرزش كن براى من از خدا پس دشمن نخواهم داشت على را هرگز بعد از اين و در حق او بجز سخن خير نخواهم گفت.

پس حضرت از براى او استغفار نمود و از خطاى او در گذشت (1).

ص: 1358


1- . ارشاد شيخ مفيد 1/158-161؛ اعلام الورى 127-128 با اختصار.

فصل دوم: در بيان فرستادن حضرت امير المؤمنين عليه السّلام بسوى يمن

شيخ مفيد و شيخ طبرسى و ديگران روايت كرده اند كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خالد بن الوليد را فرستاد بسوى اهل يمن كه ايشان را بسوى اسلام دعوت نمايد و با او جماعتى از مسلمانان را فرستاد كه در ميان ايشان بود براء بن عازب، پس خالد شش ماه در آنجا ماند و احدى اجابت او ننمود، و حضرت از اين خبر بسيار غمگين شد پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را طلبيد و فرمود: برو به جانب يمن و خالد را با لشكرش برگردان؛ و فرمود:

اگر آن جماعتى كه با خالد همراهند كسى خواهد كه در خدمت تو باشد مضايقه مكن.

براء بن عازب گفت: من در خدمت حضرت ماندم، و چون رسيديم به اوايل اهل يمن و خبر ما به ايشان رسيد ايشان جمع شدند و حضرت نماز صبح را با ما ادا نمود پس در پيش ما ايستاد و متوجه آن جماعت گرديد و حمد و ثناى الهى ادا نمود و نامۀ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را بر ايشان خواند، چون قبيلۀ همدان سخنان معجز نشان آن حضرت را شنيدند همه مسلمان شدند در يك روز و حضرت اسلام ايشان را به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نوشت؛ چون حضرت نامه را خواند بسيار خوش حال شد و اظهار شادى نمود و به سجده درآمد و شكر الهى بجا آورد، پس سر از سجده برداشت و نشست و فرمود:

سلام الهى بر قبيلۀ همدان باد.

ص: 1359

پس بعد از اسلام قبيلۀ همدان اهل يمن همه مسلمان شدند (1).

و شيخ طبرسى روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را فرستاد بسوى يمن كه ايشان را دعوت نمايد بسوى اسلام و از گنجهاى ايشان خمس بگيرد و احكام الهى را تعليم ايشان نمايد و حلال و حرام را براى ايشان ظاهر گرداند و زكات اهل نجران را و جزيۀ ايشان را بگيرد (2).

و ايضا شيخ طبرسى و ساير محدثان خاصه و عامه از بخارى و مسلم و غير ايشان روايت كرده اند از عمرو بن شاس اسملى كه گفت: با على بن ابى طالب عليه السّلام بودم با جماعتى و حضرت نسبت به من امرى كه خلاف متوقع من بود بعمل آورد پس غضبناك شدم بر آن حضرت و كينۀ او را در دل گرفتم، و چون به مدينه آمدم شكايت كردم آن حضرت را نزد بعضى از مردم كه برخوردم به ايشان، پس روزى به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمدم و آن حضرت در مسجد نشسته بود پس نظر افكند بسوى من تا آنكه در خدمتش نشستم پس فرمود: اى عمرو بن شاس! مرا آزار كردى.

گفتم: انا للّه و انا اليه راجعون، پناه مى برم به خدا و به دين اسلام از آنكه آزار كنم رسول خدا را.

پس حضرت فرمود: هر كه على را آزار كند مرا آزار كرده است (3).

و كلينى به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مرا به يمن فرستاد و فرمود: يا على! با كسى مقاتله مكن تا آنكه او را دعوت نمائى بسوى اسلام، و بخدا سوگند كه اگر هدايت نمايد حق تعالى

ص: 1360


1- . رجوع شود به ارشاد شيخ مفيد 1/61-62 و اعلام الورى 130 و مناقب ابن شهر آشوب 2/148 و دلائل النبوة 5/396 و ذخائر العقبى 109.
2- . اعلام الورى 130.
3- . اعلام الورى 130؛ طرائف 75؛ التاريخ الكبير بخارى 6/307 و در آن فقط ذيل روايت ذكر شده است؛ مستدرك حاكم 3/131-132؛ مناقب خوارزمى 93؛ ذخائر العقبى 65؛ اسد الغابة 4/228؛ مجمع الزوائد 9/129.

و تو امام اوئى و ميراث او از توست اگر وارثى نداشته باشد، و اگر جنايتى كند بر توست (1).

و در كتاب بصائر الدرجات به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مرا طلبيد كه بسوى يمن بفرستد تا اصلاح كنم ميان ايشان، پس گفتم: يا رسول اللّه! ايشان جماعت بسيارند و من جوان خرد سالم، حضرت فرمود: يا على! چون به بالاى گردنگاه «افيق» برسى به صداى بلند ندا كن: اى درختان و اى سنگها و اى زمينها! رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شما را سلام مى رساند.

حضرت امير عليه السّلام فرمود: چون روانه شدم و بر بالاى عقبۀ «افيق» برآمدم و بر شهر يمن مشرف گرديدم ديدم اهل يمن همه بسوى من رو آوردند و نيزه هاى خود را راست كرده بودند و كمانهاى خود را حمايل كرده بودند و شمشيرها از غلاف كشيده بودند و به قصد هلاك من مى آمدند، پس به آواز بلند آنچه حضرت فرموده بود گفتم، پس نماند هيچ درختى و سنگى و كلوخى و قطعۀ زمينى مگر آنكه به لرزه در آمدند و همه به يك آواز گفتند كه: بر محمد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم باد سلام و بر تو باد سلام.

چون اهل يمن اين حالت را مشاهده نمودند پاها و زانوهاى ايشان بلرزيد و حربه ها از دستهاى ايشان بر زمين افتاد و به سرعت به قدم اطاعت بسوى من متوجه شدند، پس اصلاح كردم ميان ايشان و برگشتم (2).

و شيخ طبرسى به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مرا به يمن فرستاد به حضرت عرض كردم كه: مرا مى فرستى كه حكم كنم در ميان ايشان و من در حداثت سنم و نمى دانم كه چگونه حكم بايد كرد؟ حضرت دست مبارك خود را بر سينۀ من زد و فرمود: خداوندا! دل او را هدايت كن و زبان او را ثابت گردان؛ پس بحقّ آن خداوندى كه جانم بدست قدرت اوست كه بعد از آن هرگز

ص: 1361


1- . رجوع شود به كافى 5/28 و 36؛ تهذيب الاحكام 6/141.
2- . بصائر الدرجات 501 و 503 و در آن «عقبۀ فيق» ذكر شده است. و نيز رجوع شود به خرايج 2/492-493 كه در آن نام عقبه ذكر نشده است.

شك نكردم در حكمى كه ميان دو كس كردم (1).

قطب راوندى و غير او به سندهاى معتبر روايت كرده اند كه: چون حضرت امير المؤمنين عليه السّلام به يمن رفت، اسب مردى رها شد و لگد زد بر مردى و او را كشت و وارثان مقتول صاحب اسب را گرفتند و به خدمت حضرت امير المؤمنين عليه السّلام آوردند و دعوى خون بر او كردند، و صاحب اسب گواه گذرانيد كه اسب بى تقصير او رها شده و بيرون آمده است، حضرت امير ديۀ او را بر آن شخص لازم نگردانيد.

پس اولياى آن مرد كشته شده به نزد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمدند از يمن و شكايت امير المؤمنين عليه السّلام را كردند كه: در اين حكم بر ما جور كرده است و خون كشته شدۀ ما را ضايع كرده است؛ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: على بن ابى طالب ظلم كننده نيست و از براى ستم خلق نشده است و ولايت و امامت بعد از من از على است و حكم، حكم اوست و گفته، گفتۀ اوست، رد نمى كند حكم او را و گفتۀ او را و امامت او را مگر كافرى، و راضى نمى شود به حكم او و امامت او مگر مؤمنى.

چون اهل يمن اين سخنان را شنيدند گفتند: راضى شديم به حكم حضرت امير و قول او.

پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اين توبۀ شماست از آنچه گفتيد (2).

و كلينى به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت امير المؤمنين عليه السّلام چون از يمن مراجعت نمود چهار اسب به هديه از براى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورد، حضرت فرمود: صفت اسبان را از براى من بيان كن.

حضرت امير عليه السّلام فرمود: به رنگهاى مختلفند.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: در ميان آنها اسبى هست كه سفيدى داشته باشد؟

فرمود: بلى، اسب سرخى هست كه سفيدى دارد.

ص: 1362


1- . اعلام الورى 130؛ طبقات ابن سعد 2/257. و نيز رجوع شود به مستدرك حاكم 3/146 و تاريخ بغداد 12/444 و اسد الغابة 4/95 و تذكرة الخواص 44 و تاريخ الخلفاء 170.
2- . قصص الانبياء راوندى 286؛ امالى شيخ صدوق 285.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: براى من نگاه دار.

پس حضرت امير عليه السّلام فرمود: دو اسب كهر است كه هر دو سفيدى دارند.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: به حضرت امام حسن و حضرت امام حسين بده.

امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: اسب چهارم سياه يك رنگ است.

حضرت فرمود: آن را بفروش و زرش را خرج عيال خود كن، بدرستى كه ميمنت اسبان در سفيدى پيشانى و دست و پا مى باشد (1).

ص: 1363


1- . كافى 6/535؛ من لا يحضره الفقيه 2/285.

فصل سوم: در آمدن اشراف و طوايف عرب و غير ايشان به خدمت

آن حضرت و ساير وقايعى كه تا حجة الوداع واقع شد

شيخ طبرسى و ابن شهر آشوب و ديگران روايت كرده اند كه: در سال نهم هجرت اشراف و قبايل عرب رو به آن حضرت آوردند و افواج ايشان مى آمدند و به شرف اسلام مشرّف مى شدند (1).

و گويند: در اين سال رسولان پادشاهان حمير به خدمت آن حضرت رسيدند و نامۀ ايشان را آوردند كه ايشان اظهار اسلام كرده بودند و رسول ايشان حارث بن كلال و نعيم بن كلال و گروه ديگر بودند (2).

و گويند: در اين سال زن غامديه را حضرت سنگسار فرمود به سبب آنكه خود چهار مرتبه اقرار كرد به زنا (3).

و در اين سال حضرت امان فرمود ميان عويمر بن حارث و زن او، چنانكه شيخ طبرسى روايت كرده است از ابن عباس كه: چون آيۀ حدّ فحش نازل شد عاصم بن عدى گفت: يا رسول اللّه! اگر مردى از ما با زن خود مردى را ببيند، اگر بگويد كه چه ديده است

ص: 1364


1- . رجوع شود به اعلام الورى 126 و مناقب ابن شهر آشوب 1/265 و المنتظم 3/353-357.
2- . تاريخ طبرى 2/191؛ المنتظم 3/372؛ البداية و النهاية 5/68، و در همۀ اين مصادر «حارث بن عبد كلال و نعيم بن عبد كلال» ذكر شده است.
3- . المنتظم 3/374.

هشتاد تازيانه مى زنند او را، و اگر برود كه چهار گواه پيدا كند تا گواهان را مى آورد آن مرد فارغ شده است و رفته است.

حضرت فرمود: آيه چنين نازل شده است اى عاصم.

پس قبول كرد و برگشت و در راه هلال بن اميه را ديد كه مى گفت: «انا للّه و انا اليه راجعون» ، از سبب آن مقال سؤال نمود گفت: شريك بن سحما را بر روى شكم زن خود خوله يافتم؛ پس با هلال برگشت به خدمت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و هلال واقعۀ خود را به حضرت عرض كرد، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آن زن را طلبيد و فرمود: چه مى گويد شوهر تو در حق تو؟ خوله گفت: شريك گاهى به خانۀ ما مى آمد و از ما قرآن مى آموخت و بسيار بود كه او را در خانه مى گذاشت نزد من و بيرون مى رفت نمى دانم او را در اين باب غيرتى عارض شده است يا آنكه بخلى او را مانع شده است از نفقه دادن من كه مرا به چنين تهمتى متهم مى سازد.

پس در اين وقت حق تعالى آيۀ لعان را فرستاد و حضرت ميان ايشان لعان واقع ساخت و ميان ايشان جدائى افكند و حكم فرمود كه فرزند از آن زن است و پدرى ندارد و مردم نبايد كه نسبت زنا به آن زن بدهند، پس حضرت فرمود كه: اگر با اين صفات بيايد آن فرزند از شوهرش خواهد بود، و اگر با فلان صفات بيايد از شريك خواهد بود (1)؛ چون آن فرزند متولد شد با صفاتى بود كه حضرت آخر فرمود و شبيه ترين خلق خدا بود به شريك (2).

و گفته اند كه: در اين سال نجاشى به رحمت الهى واصل شد در ماه رجب، و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در روز فوت او در مدينه بر او نماز كرد چنانكه گذشت. و روايت كرده اند كه:

چون نجاشى فوت شد پيوسته در قبر او نورى مى يافتند (3).

و در اين سال امّ كلثوم دختر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم وفات يافت در ماه شعبان.

ص: 1365


1- . مجمع البيان 4/127-128.
2- . بحار الانوار 21/368 به نقل از كتاب المنتقى فى مولود المصطفى.
3- . المنتظم 3/375.

و گويند: در اين سال عبد اللّه بن ابى سلول منافق مرد (1).

و گفته اند كه: در سال دهم هجرت گروه سلامان به خدمت آن حضرت آمدند، و گروه قبيلۀ محارب نيز در حجة الوداع به خدمت آن حضرت رسيدند، و در اين سال اشراف قبيلۀ ازد به خدمت حضرت آمدند و سركردۀ ايشان صرد بن عبد اللّه بود، و در ماه رمضان اين سال اشراف قبيلۀ غسان و قبيلۀ عامر به خدمت آن حضرت آمدند و مسلمان شدند و جايزه ها يافتند.

و باز در اين سال وفد قبيلۀ زبيد به خدمت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمدند و مسلمان شدند و عمرو بن معدى كرب در ميان ايشان بود.

و در اين سال گروه عبد القيس و اشراف كنده آمدند به خدمت حضرت و اشعث بن قيس در ميان ايشان بود؛ و اشراف قبيلۀ بنى حنيفه نيز آمدند و مسيلمۀ كذّاب در ميان ايشان بود، و چون مسيلمه به وطن خود برگشت مرتد شد و دعوى پيغمبرى كرد.

و در اين سال اشراف قبيلۀ بجيله نيز آمدند و جرير بن عبد اللّه بجلى در ميان ايشان بود با صد و پنجاه نفر از قوم او.

و در اين سال سيد و عاقب با نصاراى نجران آمدند و امتناع از مباهله نمودند چنانكه گذشت.

و ايضا در اين سال رسولان قبيلۀ عبس و قبيلۀ خولان آمدند.

و در اين سال اشراف قبيلۀ عامر بن صعصعه آمدند و در ميان ايشان بودند عامر بن الطفيل و اربد بن قيس (2).

و شيخ طبرسى روايت كرده است كه: چون ايشان به خدمت حضرت مى آمدند عامر به اربد گفت كه: من حضرت را مشغول سخن مى گردانم پس چون مشغول گردد تو او را به شمشير بزن، چون آمدند عامر به حضرت گفت: با من دوستى و محبت كن و مرا يار خود

ص: 1366


1- . كامل ابن اثير 2/291؛ العبر 1/9 و 10.
2- . رجوع شود به تاريخ طبرى 2/196-204 و المنتظم 3/379-384 و 4/3-4.

گردان.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: چنين نمى كنم تا آنكه ايمان به خداوند يگانه بياوريد؛ دو مرتبه گفت و حضرت چنين جواب فرمود.

چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم امتناع نمود گفت: بخدا سوگند كه مدينه را پر خواهم كرد از سواران و پيادگان كه به جنگ تو خواهم آورد؛ و به روايت ديگر گفت با حضرت كه: اگر مسلمان شوم براى من چه خواهد بود؟

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: از براى تو خواهد بود آنچه از براى همۀ مسلمانان است و بر تو لازم خواهد بود آنچه بر ايشان لازم است.

او گفت كه: خلافت و پادشاهى را بعد از خود براى من قرار ده.

حضرت فرمود كه: اين بدست من نيست، بدست خداست، هر جا كه خواهد قرار مى دهد.

گفت: پس مرا پادشاه صحرا گردان و تو پادشاه شهر باش.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اين هم نمى شود.

گفت: چه چيز از براى من قرار مى كنى؟

حضرت فرمود: آن را قرار مى كنم كه عنانهاى اسبان را به دست گيرى و در راه خدا جهاد كنى.

گفت: امروز اين در دست من هست، چه احتياج به تو دارم (1)؟ !

پس چون پشت كرد حضرت فرمود كه: خداوندا! كفايت كن از من شر عامر بن الطفيل را.

چون از خدمت حضرت بيرون رفتند عامر به اربد گفت كه: چه شد آنچه من تو را به آن امر كرده بودم؟

اربد گفت: بخدا سوگند كه هرگاه اراده كردم كه شمشير بر او فرود آورم تو را در ميان

ص: 1367


1- . البداية و النهاية 5/54.

خود و او ديدم، آيا مى خواستى كه تو را به شمشير بزنم؟ !

پس در عرض راه به نفرين آن حضرت حق تعالى طاعونى بر عامر فرستاد و غدۀ طاعون در گردن او ظاهر شد، در خانۀ زنى از بنى سلول فرود آمد و چون مشرف بر مرگ شد گفت: آيا غده اى مانند غدۀ شتر در گردن من در آمده است و در خانۀ زن سلوليّه مى ميرم؟ ! و بودن ايشان در آن قبيله ننگ بود از براى ايشان، پس با اين تحسر به جهنم واصل شد.

و اربد بن قيس چون او را دفن كرد با اصحاب خود روانۀ قبيلۀ خود گرديد، پس در اثناى راه حق تعالى صاعقه بر او فرستاد كه او را با شترش هلاك كرد. و در كتاب ابان بن عثمان مذكور است كه عامر و اربد بعد از غزوۀ بنى النضير به خدمت حضرت آمدند (1).

و ايضا شيخ طبرسى روايت كرده است كه: عروة بن مسعود ثقفى به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و مسلمان شد و رخصت طلبيد از حضرت كه به قوم خود برگردد، حضرت فرمود: مى ترسم كه تو را بكشند، عروه گفت كه: اگر مرا در خواب ببينند بيدار نمى كنند؛ پس حضرت او را مرخص فرمود، چون به طايف رسيد ايشان را دعوت كرد بسوى اسلام و نصيحت كرد ايشان را، پس او را نافرمانى كردند و سخنان بد به او گفتند، چون روز ديگر صبح طالع شد و به نماز صبح ايستاد در غرفۀ خانۀ خود و در اذان و تشهد كلمتين از او شنيدند، ملعونى از آن قبيله تيرى بسوى او افكند و او را هلاك گردانيد، و معجزۀ آن حضرت ظاهر شد، پس بعد از كشتن او زياده از ده نفر از اشراف آن قبيله به رسالت از جانب ايشان آمدند به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و مسلمان شدند، پس حضرت ايشان را گرامى داشت و بخششها فرمود به ايشان و امير گردانيد بر ايشان عثمان بن ابى العاص بن بشر را و او سوره اى چند از قرآن ياد گرفته بود، پس چون قبيلۀ ثقيف مسلمان شدند رسولان و اشراف ساير قبايل عرب فوج فوج به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شتافتند و از جملۀ ايشان عطارد بن حاجب بن زراره بود كه با اشراف قبيلۀ بنى تميم به

ص: 1368


1- . اعلام الورى 126.

خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمده و اقرع بن حابس و زبرقان بن بدر و قيس بن عاصم و عيينة بن حصن فزارى و عمرو بن اهتم با ايشان بودند، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ايشان را امان داد و اكرام ايشان نمود (1).

گويند كه: در سال دهم حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم امراء خود را براى گرفتن زكات بسوى شهرها و قبايل عرب فرستاد (2).

و منقول است كه در اين سال آيات قبول شهادت اهل كتاب در وصيت نازل شد، چنانكه على بن ابراهيم روايت كرده است كه: ابن بندى و ابن ابى ماريه دو نصرانى بودند، و مسلمانى بود كه او را تميم دارى مى گفتند به رفاقت اين دو نصرانى متوجه سفرى گرديد، و با تميم خورجينى و متاعى چند و آنيه اى كه نقش كرده بودند آن را به طلا و گردنبندى بود و اينها را مى برد كه در بعضى از بازارهاى عرب بفروشد، چون به نزديك مدينه رسيدند تميم بيمار شد، و چون نزديك مرگ او شد آنچه با خود همراه داشت به آن دو نصرانى داد و امر كرد ايشان را كه آنها را به وارثان او برسانند، پس بعد از آنكه وارد مدينه شدند آنچه تميم به ايشان داده بود به وارثان رسانيدند و آنيه و قلاده را نگاه داشتند و ندادند، پس ورثۀ ميت از ايشان پرسيدند كه: آيا تميم بيمارى بسيار كشيد كه خرج بسيارى در آن بيمارى كرده باشد؟

ايشان گفتند كه: بيمارى نكشيد مگر چند روزى اندك.

ورثه گفتند كه: آيا چيزى از او دزديدند در اين راه؟ گفتند: نه.

ورثه گفتند: آيا تجارتى كرد در اين سفر كه زيانى كرده باشد در آن تجارت؟ گفتند:

نه.

ورثه گفتند: پس ما نمى يابيم در ميان متاع او نفيس ترين چيزهائى كه با او بود كه آن آنيۀ منقوش به طلا و گردنبند بود؟ ! گفتند: آنچه به ما داده بود ما به شما رسانيديم.

ص: 1369


1- . اعلام الورى 125-126.
2- . كامل ابن اثير 2/301.

پس ورثۀ ميت آن دو نصرانى را به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آوردند و بر ايشان دعوى كردند و حضرت موافق ظاهر شرع قسم متوجه آن دو نصرانى گردانيد كه منكر بودند و ايشان قسم خوردند و رفتند، پس بعد از چند روز آنيه و گردنبند در دست ايشان ظاهر شد، و ورثه اين خبر را به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسانيدند، پس حضرت رسول در اين باب منتظر حكم الهى گرديد و حق تعالى اين آيات را فرستاد يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا شَهادَةُ بَيْنِكُمْ إِذا حَضَرَ أَحَدَكُمُ اَلْمَوْتُ. . . (1)پس حضرت ورثۀ تميم را طلبيد و ايشان را سوگند داد به نحوى كه در آيه مذكور است، چون سوگند ياد كردند، آنيه و گردنبند را از ايشان گرفته به ورثۀ ميت داد (2)، و تفصيل اين حكم در كتب فقه مذكور و ميان علماء مشهور است.

ص: 1370


1- . سورۀ مائده:106.
2- . تفسير قمى 1/189 و در آن بجاى تميم دارى، تميم دارمى ذكر شده است.

باب چهل و نهم: در بيان حجة الوداع است و آنچه در آن سفر واقع شد و بيان ساير حجها و عمره هاى آن حضرت

ص: 1371

ص: 1372

كلينى به سندهاى صحيح و حسن از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بعد از هجرت ده سال در مدينه ماند و حج بجا نياورد تا آنكه در سال دهم حق تعالى اين آيه را فرستاد وَ أَذِّنْ فِي اَلنّاسِ بِالْحَجِّ يَأْتُوكَ رِجالاً وَ عَلى كُلِّ ضامِرٍ يَأْتِينَ مِنْ كُلِّ فَجٍّ عَمِيقٍ. لِيَشْهَدُوا مَنافِعَ لَهُمْ (1)يعنى: «ندا در ده در ميان مردم به حج و بطلب ايشان را بسوى آن تا بيايند بسوى تو در حالتى كه پيادگان باشند و سواران باشند بر هر شتر لاغرى و آيند بسوى تو از هر درۀ عميقى يا از هر راه دورى تا حضار شوند منفعتهاى خود را براى دنيا و عقبى» ، پس امر كرد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مؤذنان را كه اعلام نمايند مردم را به آوازهاى بلند به آنكه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در اين سال به حج مى رود، پس مطّلع شدند بر حج رفتن آن حضرت هر كه در مدينه حاضر بود و در اطراف مدينه و اعراب باديه.

و حضرت نامه ها نوشت بسوى هر كه داخل شده بود در اسلام كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ارادۀ حج دارد پس هر كه طاقت حج دارد حاضر شود؛ پس همه حاضر شدند براى حج آن حضرت و در همه حال تابع آن حضرت بودند و نظر مى كردند كه آنچه آن حضرت بجا مى آورد بجا آورند و آنچه مى فرمايد اطاعت نمايند.

و چهار روز از ماه ذى قعده مانده بود كه حضرت بيرون رفت، چون به ذى الحليفه رسيد اول زوال شمس بود، پس مردم را امر فرمود موى زير بغل و موى زهار را ازاله كنند و غسل نمايند و جامه هاى دوخته را بكنند و لنگى و ردائى بپوشند، پس غسل احرام

ص: 1373


1- . سورۀ حج:27 و 28.

بجا آورد و داخل مسجد شجره شد و نماز ظهر را در آن مسجد ادا نمود، پس عزم نمود بر حج تنها كه عمره در آن داخل نباشد-زيرا حج تمتع هنوز نازل نشده بود-و احرام بست و از مسجد بيرون آمد، و چون به بيدار رسيد نزد ميل اول مردم صف كشيدند از دو طرف راه، و حضرت تلبيۀ حج به تنهائى فرموده و گفت: «لبّيك اللّهمّ لبّيك لا شريك لك لبّيك انّ الحمد و النّعمة لك و الملك لا شريك لك» و حضرت در تلبيۀ خود «ذى المعارج» بسيار مى گفت و تلبيه را تكرار مى نمود در هر وقت كه سواره مى ديد يا بر تلى بالا مى رفت يا از واديى به زير مى رفت و در آخر شب و بعد از نمازها؛ و هدى با خود راند شصت و شش يا شصت و چهار شتر-و به روايت صحيح ديگر: صد شتر سياق نمود (1)-.

و روز چهارم ماه ذيحجه داخل مكۀ معظمه شد و چون به در مسجد الحرام رسيد از در بنى شيبه داخل شد و بر در مسجد ايستاد و حمد و ثناى الهى بجاى آورد و بر پدرش ابراهيم عليه السّلام صلوات فرستاد، بعد به نزديك حجر الاسود آمد و دست بر حجر ماليد و آن را بوسيد و هفت شوط بر دور خانۀ كعبه طواف كرد و در پشت مقام ابراهيم دو ركعت نماز طواف بجا آورد.

و چون فارغ شد به نزد چاه زمزم رفت و از آب آن بياشاميد و گفت: «اللّهمّ انّي أسألك علما نافعا و رزقا واسعا و شفاء من كلّ داء و سقم» و اين دعا را رو به كعبه خواند.

پس به نزديك حجر آمد و دست بر حجر ماليد و آن را بوسيد و متوجه صفا شد و اين آيه را تلاوت فرمود إِنَّ اَلصَّفا وَ اَلْمَرْوَةَ مِنْ شَعائِرِ اَللّهِ فَمَنْ حَجَّ اَلْبَيْتَ أَوِ اِعْتَمَرَ فَلا جُناحَ عَلَيْهِ أَنْ يَطَّوَّفَ بِهِما (2)يعنى: «بدرستى كه كوه صفا و كوه مروه از علامتهاى مناسك الهى است، پس كسى كه حج كند خانه را يا عمره كند پس باكى نيست بر او آنكه طواف كند به صفا و مروه» .

پس بر كوه صفا بالا رفت و رو به جانب ركن يمانى نمود و حمد و ثناى الهى بجاى

ص: 1374


1- . كافى 4/248.
2- . سورۀ بقره:158.

آورد و دعا كرد به قدر آنكه كسى سورۀ بقره را به تأنّى بخواند، پس سراشيب شد از صفا و متوجه كوه مروه گرديد و بر مروه بالا رفت و به قدر آنچه توقف نموده بود در صفا در مروه نيز توقف نمود، پس باز از كوه مروه به زير آمد و متوجه صفا گرديد، و باز بر كوه صفا توقف نمود و دعا خواند، و متوجه مروه شد، تا آنكه هفت شوط بجا آورد.

چون از سعى فارغ شد و هنوز بر كوه مروه ايستاده بود رو به جانب مردم نمود و حمد و ثناى الهى بجا آورد پس اشاره به پشت سر خود نمود و فرمود: اين جبرئيل است و امر مى كند مرا كه امر نمايم كسى را كه هدى با خود نياورده است به آنكه محل گردد (1)و حج خود را به عمره منقلب گرداند، و اگر من مى دانستم چنين خواهد شد هدى با خود نمى آوردم و چنان مى كردم كه شما مى كنيد و ليكن هدى با خود رانده ام و سزاوار نيست رانندۀ هدى را كه محل گردد تا آنكه هدى به محل خود برسد.

پس مردى از صحابه (عمر) گفت: ما چگونه به حج بيرون رويم و از سر و موهاى ما آب غسل جنابت چكد؟ !

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم او را فرمود: تو هرگز ايمان به حج تمتع نخواهى آورد.

پس سراقة بن مالك بن جعشم كنانى برخاست و عرض كرد: يا رسول اللّه! احكام دين خود را دانستيم چنانكه گويا امروز مخلوق شده ايم، پس بفرما كه آنچه ما را امر فرمودى در باب حج مخصوص اين سال است يا هميشه ما بايد حج تمتع بجا آوريم؟

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: مخصوص اين سال نيست بلكه ابد الآباد اين حكم جارى است.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم انگشتان دستهاى خود را در يكديگر داخل گردانيد و فرمود: داخل شد عمره در حج تا روز قيامت.

در اين وقت حضرت امير المؤمنين عليه السّلام كه از جانب يمن به فرمودۀ حضرت رسول متوجه حج گرديده بود داخل مكه شد، و چون به خانۀ حضرت فاطمه عليها السّلام داخل شد ديد

ص: 1375


1- . از احرام خارج شود.

كه فاطمه عليها السّلام محل گرديده و بوى خوش از او شنيد و جامه هاى ملوّن در بر او ديد پس گفت: اين چيست اى فاطمه و پيش از وقت محل شدن چرا محل شده اى؟

حضرت فاطمه عليها السّلام گفت كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مرا چنين امر كرد.

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام بيرون آمد و به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شتافت كه حقيقت حال را معلوم نمايد، چون به خدمت حضرت رسيد گفت: يا رسول اللّه! من فاطمه را ديدم كه محل گرديده و جامه هاى رنگين پوشيده است.

حضرت فرمود: من امر كرده ام مردم را كه چنين كنند، پس تو يا على به چه چيز احرام بسته اى؟

گفت: يا رسول اللّه! چنين احرام بستم كه: احرام مى بندم مانند احرام رسول خدا.

حضرت فرمود: بر احرام خود باقى باش مثل من، و تو شريك منى در هدى من.

حضرت صادق عليه السّلام فرمود كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در آن ايامى كه در مكه بود با اصحاب خود در ابطح نزول فرموده بود و به خانه ها فرود نيامده بود، پس چون روز هشتم ماه ذيحجه شد نزد زوال شمس امر كرد مردم را كه غسل احرام بجا آورند و احرام به حج بندند، و اين است معنى آنچه حق تعالى فرموده است كه فَاتَّبِعُوا مِلَّةَ إِبْراهِيمَ (1)كه مراد از اين متابعت در حج تمتع است.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بيرون رفت با اصحاب خود تلبيه گويان به حج تا آنكه به منى رسيدند پس نماز ظهر و عصر و شام و خفتن و صبح را در منى بجا آوردند و بامداد روز نهم بار كرد با اصحاب خود و متوجه عرفات گرديد.

و از جمله بدعتهاى قريش آن بود كه ايشان از مشعر الحرام تجاوز نمى كردند و مى گفتند: ما اهل حرميم و از حرم بيرون نمى رويم، و ساير مردم به عرفات مى رفتند و چون مردم از عرفات بار مى كردند و به مشعر مى آمدند ايشان با مردم از مشعر به منى مى آمدند، و قريش اميد آن داشتند كه حضرت در اين باب با ايشان موافقت نمايد، پس

ص: 1376


1- . سورۀ آل عمران:95.

حق تعالى اين آيه را فرستاد ثُمَّ أَفِيضُوا مِنْ حَيْثُ أَفاضَ اَلنّاسُ (1)يعنى: «پس بار كنيد از آنجا كه بار كردند مردم» . حضرت فرمود كه: مراد از مردم در اين آيه حضرت ابراهيم و اسماعيل و اسحاق عليهم السّلام اند و پيغمبرانى كه بعد از ايشان بودند كه همه از عرفات افاضه مى نمودند، پس چون قريش ديدند كه قبۀ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از مشعر گذشت بسوى عرفات در دلهاى ايشان خدشه اى بهم رسيد زيرا كه اميد داشتند كه حضرت از مكان ايشان افاضه نمايد و به عرفات نرود، پس حضرت رفت تا به «نمره» فرود آمد در برابر درختان اراك (2)پس خيمۀ خود را در آنجا برپا كرد و مردم خيمه هاى خود را بر دور خيمۀ حضرت زدند.

و چون زوال شمس شد حضرت غسل كرد و با قريش و ساير مردم داخل عرفات گرديد و در آن وقت تلبيه را قطع نمود و آمد تا به موضعى كه مسجد آن حضرت مى گويند و در آنجا ايستاد و مردم بر دور آن حضرت ايستادند پس خطبه اى ادا نمود و ايشان را امر و نهى فرمود، پس با مردم نماز ظهر و عصر را بجا آورد به يك اذان و دو اقامه، پس رفت بسوى محل وقوف و در آنجا ايستاد و مردم مبادرت مى كردند بسوى شتر آن حضرت و نزديك شتر مى ايستادند، پس حضرت شتر را حركت داد و ايشان نيز حركت كردند و بر دور ناقه جمع شدند، حضرت فرمود: اى گروه مردم! موقف همين زير پاى ناقۀ من نيست و به دست مبارك خود اشاره نمود به تمام موقف عرفات و فرمود كه: اينها همه موقف است.

پس مردم پراكنده شدند و در مشعر الحرام نيز چنين كردند، پس مردم در عرفات ماندند تا قرص آفتاب فرو رفت، پس حضرت بار كرد و مردم بار كردند و امر نمود ايشان را به تأنّى.

-پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود كه: مشركان از عرفات پيش از غروب آفتاب بار

ص: 1377


1- . سورۀ بقره:199.
2- . اراك: درختى است شبيه به درخت انار، برگهايش پهن و هميشه سبز است، چون آن سست و خاردار است، از شاخه ها و برگهايش مسواك درست مى كنند، در مناطق گرمسير مى رويد. (فرهنگ عميد 1/127) .

مى كردند پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مخالفت ايشان نمود و بعد از غروب آفتاب روانه شد فرمود: اى گروه مردم! حج به تاختن اسبان نمى باشد و به دوانيدن شتران نمى باشد و ليكن از خدا بترسيد و سير نمائيد سير كردن نيكو و ضعيفى را پامال مكنيد و مسلمانى را در زير پاى اسبان و شتران مگيريد. و حضرت سر ناقه را آن قدر مى كشيد براى آنكه تند نرود تا آنكه سر ناقه به پيش جهاز مى رسيد و مى فرمود: اى گروه مردم! بر شما باد به تأنّى (1)-تا آنكه داخل مشعر الحرام شد پس در آنجا نماز شام و خفتن را به يك اذان و دو اقامه ادا نمود و شب را در آنجا بسر آورد تا نماز صبح را نيز در آنجا ادا نمود و ضعيفان بنى هاشم را در شب به منى فرستاد-و به روايت ديگر: زنان را در شب فرستاد و اسامة بن زيد را همراه ايشان كرد (2)-و امر كرد ايشان را كه جمرۀ عقبه را نزنند تا آفتاب طالع گردد، پس چون آفتاب طالع شد از مشعر الحرام روانه شد و در منى نزول فرمود پس جمرۀ عقبه را به هفت سنگ زد.

و شتران هدى كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورده بود شصت و چهار بود يا شصت و شش، و آنچه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام آورده بود سى و چهار بود يا سى و شش، و مجموع شتران هر دو صد شتر بودند-و به روايت ديگر: حضرت امير المؤمنين عليه السّلام شترى نياورده بود و مجموع صد شتر را حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورده بود و حضرت امير را شريك گردانيد در هدى خود و سى و هفت شتر را به آن حضرت داد (3)-پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شصت و شش شتر را نحر فرمود و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام سى و چهار شتر نحر نمود.

پس حضرت امر فرمود كه از هر شترى از آن صد شتر پارۀ گوشتى جدا كردند و همه را در ديگى از سنگ ريختند پس پختند و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام از مرق آن تناول نمودند تا آنكه از همۀ آن شتران خورده باشند و ندادند به قصابان پوست آن شتران را و نه جلهاى آن را و نه قلاده هاى آن را بلكه همه را تصدق كردند.

ص: 1378


1- . كافى 4/467.
2- . كافى 4/475.
3- . كافى 4/249.

پس حضرت سر تراشيد و در همان روز متوجه طواف خانۀ كعبه گرديد و طواف و سعى را بجا آورد و باز به منى معاودت فرمود و در منى توقف نمود تا روز سيزدهم كه آخر ايام تشريق است، و در آن روز رمى هر سه جمره نمود و بار كرد و متوجه مكه گرديد، و چون به ابطح رسيد عايشه گفت: يا رسول اللّه! ساير زنان تو حج و عمره كنند و من حج تنها بكنم؟ ! پس حضرت در ابطح نزول فرمود و عبد الرحمن برادر او را با او فرستاد و او را به تنعيم برد و احرام به عمره بست، پس آمد و طواف خانۀ كعبه كرد و دو ركعت نماز طواف نزد مقام ابراهيم عليه السّلام بجا آورد و سعى ميان صفا و مروه بجا آورد و به خدمت حضرت آمد، و در همان روز بار كرد و داخل مسجد الحرام نشد و طواف خانۀ كعبه نكرد و در وقت داخل شدن از جانب بالاى مكه داخل شد از عقبۀ مدنيين و در وقت رفتن از جانب پائين مكه بيرون رفت از عقبۀ ذى طوى (1).

و ايضا به سند معتبر از حضرت امام محمد تقى عليه السّلام روايت كرده است كه در روز نحر در منى طوايف مسلمانان به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمدند پس بعضى گفتند: يا رسول اللّه! ذبح كرديم پيش از آنكه رمى جمره كنيم؛ و بعضى گفتند: سر تراشيديم پيش از آنكه ذبح كنيم، و نماند چيزى ايشان را كه سزاوار باشد كه پيش بكنند مگر آنكه بعد كرده بودند، و نبود چيزى كه بايست بعد بكنند مگر آنكه بعضى پيش كرده بودند؛ پس حضرت در جواب مى فرمود: باكى نيست باكى نيست (2)؛ چون به نادانى كرده بودند.

و در كتاب خصال منقول است كه: در حجة الوداع سورۀ إِذا جاءَ نَصْرُ اَللّهِ وَ اَلْفَتْحُ (3)بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نازل شد در روز دوم ايام تشريق، پس حضرت دانست از نزول آن سوره كه اين حج آخر است و چون دلالت مى كرد آن سوره بر آنكه آن حضرت دين را رواج داد و از كار مردم فارغ شد، و امر نمود حق تعالى او را كه متوجه تسبيح و استغفار گردد از براى خود.

ص: 1379


1- . رجوع شود به كافى 4/245-250.
2- . كافى 4/504؛ تهذيب الاحكام 5/236؛ استبصار 2/284.
3- . سورۀ نصر:1.

پس حضرت بر ناقۀ عضباى خود سوار شد و حمد و ثناى الهى بجاى آورد و فرمود:

اى گروه مردمان! هر خونى كه در جاهليت ريخته شد آن هدر است و بازخواستى ندارد، و اول خونى را كه هدر مى گردانم خون حارث بن ربيعة بن حارث است و او شير خورده بود در قبيلۀ بنى هذيل و قبيلۀ بنو ليث او را كشته بودند يا بر عكس، و به اين سبب هميشه در ميان اين دو قبيله كشش و نزاع بود؛ و هر سودى كه در جاهليت قرار داده بودند همه باطل است، و اول سودى را كه بر طرف مى كنم سودهاى عباس بن عبد المطلب است كه از مردم مى طلبيد.

أيها الناس! بدرستى كه زمانه گرديد پس امروز موافق شده است با آن روزى كه حق تعالى آسمان و زمين را خلق كرد و ماه و سال را مقرر فرمود، و بدرستى كه عدد ماهها دوازده بود در روزى كه خلق كرد خداوند عالميان آسمانها و زمين را، و از آن دوازده ماه چهار ماه حرام است كه حرمت آنها را رعايت بايد كرد و مقاتله در آنها نبايد كرد، و آن چهار ماه يكى رجب است-كه آن را مضر مى گفتند و ميان جمادى و شعبان است-و ماه ذى قعده و ذيحجه و محرم است، پس ستم مكنيد در باب اين ماهها بر نفسهاى خود، بدرستى كه نسى-يعنى پس انداختن ماههاى حرام از ماهى به ماهى-زيادتى است در كفر كه ماهى را در يك سال حلال مى گردانند و در سال ديگر همان ماه را حرام مى گردانند و به گمان خود موافق مى گردانند با عددى كه خدا حرام گردانيده است، پس عادت ايشان چنين بود كه در سالى محرم را حرام مى گردانيدند و صفر را حلال مى گردانيدند و در سال ديگر صفر را حرام مى گردانيدند و محرم را حلال مى گردانيدند، و در هر سال به خواهش خود ماههاى حرام را در ماهى چند مقرر مى كردند تا آنكه در سال حجة الوداع موافق شده بود به آنچه خداوند عالميان مقرر فرموده و ماههاى حرام به جاهاى خود قرار گرفته بود.

أيها الناس! شيطان نااميد شد از آنكه او پرستيده شود در بلاد شما تا روز قيامت و راضى شده است از شما به گناهان ديگر كه غير شرك است.

أيها الناس! هر كه نزد او امانتى باشد پس رد كند او را بسوى آن كسى كه او را امين گردانيده است.

ص: 1380

أيها الناس! بدرستى كه زنان نزد شما اسيرانند كه ايشان را گرفته ايد به امانت الهى و فرجهاى ايشان را حلال گردانيده ايد به شريعت خدا، پس شما را بر ايشان حقّى چند هست و ايشان را بر شما حقّى چند هست، پس از جملۀ حقهاى شما بر ايشان آن است كه ديگرى را در فراش شما داخل نگردانند و نافرمانى شما نكنند در امر نيكى، پس چون اين را بكنند از براى ايشان بر شما لازم است كه روزى و پوشش ايشان را موافق حال ايشان برسانيد به ايشان و نزنيد ايشان را.

أيها الناس! در ميان شما گذاشته ام چيزى را كه اگر متمسك به آن شويد هرگز گمراه نشويد و آن كتاب خداست پس چنگ زنيد در آن.

أيها الناس! اين چه روزى است؟

گفتند: روز محترمى است.

فرمود كه: أيها الناس! اين چه ماهى است؟

گفتند: ماه محترمى است.

پس فرمود: أيها الناس! اين چه شهرى است؟

گفتند: شهر محترمى است.

پس حضرت فرمود: بدرستى كه خداوند عالميان حرام گردانيده است بر شما خونهاى شما و مالهاى شما و عرضهاى شما را مثل حرمتى كه اين روز شما را هست در اين ماه حرام تا روز قيامت كه خدا را ملاقات نمائيد؛ پس آنچه گفتم به شما حاضران شما به غايبان برسانيد، بدرستى كه پيغمبرى بعد از من نخواهد بود و امتى بعد از شما نخواهد بود.

پس دستهاى مبارك خود را بلند كرد به مرتبه اى كه سفيدى زير بغلهايش نمايان شد و فرمود: خداوندا! تو گواه باش كه من به ايشان رسانيدم آنچه بايد رسانيد (1).

و در كتاب خصال از ابن عباس روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چهار عمره

ص: 1381


1- . خصال 486-487.

بجا آورد: عمرۀ حديبيه، و عمرۀ قضا در سال ديگر، و عمرۀ سوم از جعرانه (1)، و عمرۀ چهارم را با حج بجا آورد (2).

و در كتاب علل الشرايع به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه:

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بيست حج كرد پنهان و در هر يك از آن حجها چون به «مازمين» مشعر الحرام مى رسيد فرود مى آمد و بول مى كرد.

پس راوى عرض كرد كه: به چه سبب فرود مى آمد در آنجا و بول مى كرد؟

حضرت فرمود: براى آنكه آن اول موضعى است كه در آنجا عبادت صنم كردند، و از آنجا برداشته بودند سنگى را كه تراشيدند از آن بت بزرگ قريش كه آن را «هبل» مى گفتند و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام آن را به زير انداخت از بام كعبه در وقتى كه به دوش حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بالا رفت، پس حضرت امر كرد كه آن را نزد باب بنى شيبه دفن كردند، و به اين سبب سنت شد داخل شدن از باب بنى شيبه تا آن را پامال گردانند (3).

و ابن ادريس به سند صحيح از امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السّلام روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بيست حج بجا آوردند پنهان از قريش و ده حج از آنها يا هفت حج پيش از نبوت بود، و حضرت چهارساله بود كه نماز بجا آورد در وقتى كه با ابو طالب به زمين بصرى از بلاد شام رفته بود و آن موضعى است كه قريش از براى تجارت از مكه به آن موضع مى رفتند (4).

و كلينى و شيخ طوسى به سند موثق و معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه:

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بعد از آمدن به مدينه بغير از يك حج بجا نياورد، و پيش از هجرت بسوى مدينه حجها كرده بود (5).

ص: 1382


1- . جعرانه: آبى است بين طائف و مكه است كه به مكه نزديكتر مى باشد. (معجم البلدان 2/142) .
2- . خصال 200.
3- . علل الشرايع 450.
4- . سرائر 3/575.
5- . كافى 4/244؛ تهذيب الاحكام 5/443، و روايت در هر دو مصدر از امام باقر عليه السّلام مى باشد.

و ايضا به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ده حج بجا آوردند پنهان، و در همۀ آنها در «مازمين» فرود مى آمدند و بول مى كردند (1).

و به سندهاى بسيار ديگر از آن حضرت روايت كرده است كه: حضرت بيست حج بجا آورد كه رد هر يك از آنها در تنگناى مشعر فرود مى آمدند و بول مى كردند (2).

مؤلف گويد: احاديث مختلفه كه در باب حج آن حضرت واقع شده است ممكن است كه بعضى محمول بر تقيه بوده باشد يا آنكه در بعضى عمره را با حج حساب كرده باشند يا آنكه حديث در حج محمول باشد بر حجهائى كه بعد از نبوت بجا آوردند، و اما پنهان كردن آن حضرت حج را با آنكه كفار قريش مضايقه از حج نداشتند يا به اعتبار نسى است كه ايشان حج را در غير وقتش بجا مى آوردند يا به اعتبار بدعتها مى بود كه ايشان در حج احداث كرده بودند و حضرت نمى خواست كه در آن بدعتها با ايشان موافقت نمايد.

و ايضا كلينى به سند صحيح از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: در حجة الوداع كسى كه بر شتر آن حضرت موكّل بود ناجية بن جندب خزاعى بود؛ و آن كه سر مبارك آن حضرت را تراشيد معمر بن عبد اللّه بود كه از اولاد عدى بن كعب است، در آن وقتى كه سر حضرت را مى تراشيد قريش به او گفتند: گوشهاى رسول خدا در دست توست يا آنكه حضرت در اين وقت در زير دست توست و تيغ در دست دارى.

معمر گفت: اين را فضل عظيمى مى دانم از خدا بر خود.

و معمر در آن راه جهاز شتر پيغمبر را مى بست، پس شبى حضرت به او فرمود: امشب جهاز شتر سست است.

معمر عرض كرد: پدر و مادرم فداى تو باد من آن را محكم بسته بودم چنانكه هر شب مى بستم و ليكن بعضى از آنها كه حسد مرا مى برند در خدمت كردن تو تنگ شتر را سست كرده اند شايد ديگرى را به جاى من قرار دهى.

ص: 1383


1- . كافى 4/244؛ تهذيب الاحكام 5/458.
2- . كافى 4/252؛ تهذيب الاحكام 5/443؛ من لا يحضره الفقيه 2/238.

حضرت فرمود: من چنين نخواهم كرد و خدمت تو را به ديگرى نخواهم فرمود (1).

و ايضا به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سه عمره بجا آورد: يكى عمره اى بود كه از عسفان احرام بست و آن عمرۀ حديبيه بود؛ و عمرۀ ديگر را از جحفه احرام بست و آن قضاء عمرۀ حديبيه بود؛ و يك عمرۀ ديگر را احرام بست از جعرانه در وقتى كه از غزوۀ حنين معاودت بسوى مكه فرمود (2).

در دو روايت موثق ديگر فرمود كه: هر سه عمره را در ماه ذى القعده واقع ساخت (3).

و ايضا به سند معتبر روايت كرده است كه: آن حضرت در دو جامه پنبه احرام بست (4).

و ايضا به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: آن حضرت در دو جامۀ يمنى احرام بست كه يكى از عبر بود و يكى از ظفار، و در همان دو جامه آن حضرت را كفن كردند (5).

و ايضا به سند معتبر از آن حضرت روايت كرده است كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به كعب بن عجره گذشت و شپش از سر او مى ريخت و او محرم بود، حضرت از او پرسيد: آيا آزار مى كند تو را جانوران سر تو؟

گفت: بلى. پس اين آيه نازل شد فَمَنْ كانَ مِنْكُمْ مَرِيضاً أَوْ بِهِ أَذىً مِنْ رَأْسِهِ فَفِدْيَةٌ مِنْ صِيامٍ أَوْ صَدَقَةٍ أَوْ نُسُكٍ (6)پس حضرت او را امر كرد سر بتراشد و روزه را سه روز مقرر فرمود و تصدق را بر شش مسكين قرار داد كه بر هر مسكين دو مد بدهند و نسك را گوسفندى مقرر فرمود (7).

و ايضا به سند حسن از آن حضرت روايت كرده اند كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در وقت

ص: 1384


1- . كافى 4/250-251؛ تهذيب الاحكام 5/458.
2- . كافى 4/251.
3- . كافى 4/252؛ من لا يحضره الفقيه 2/450.
4- . كافى 4/339؛ تهذيب الاحكام 5/66؛ من لا يحضره الفقيه 2/240.
5- . كافى 4/339؛ من لا يحضره الفقيه 2/334.
6- . سورۀ بقره:196.
7- . كافى 4/358؛ تهذيب الاحكام 5/333؛ استبصار 2/195.

طواف بر ناقۀ عضباى خود سوار بود و استلام اركان را به چوب سركجى مى نمود كه به دست خود داشت و آن چوب را مى بوسيد (1).

و ايضا به سند حسن و صحيح از امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السّلام روايت كرده است كه: اسماء بنت عميس نفسا شد به محمد بن ابى بكر يعنى از او متولد شد در وقتى كه متوجه حجة الوداع بودند در بيدا، پس چون خواست احرام ببندد از ذى الحليفه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم او را امر كرد كه فرج خود را از پنبه پر كند و پاردمى (2)بر روى آن بندد و احرام ببندد به حج؛ چون به مكه آمدند و اعمال را بجا آوردند و هيجده روز از زائيدن او گذشته بود حضرت او را امر فرمود كه غسل كند و طواف كند و نماز طواف بجا آورد و هنوز خون از او منقطع نشده بود (3).

و از جملۀ معجزاتى كه در سفر حجة الوداع از آن حضرت ظاهر شد آن است كه در كتب معتبره روايت كرده اند كه: در مكه طفلى را به خدمت آن حضرت آوردند در روزى كه متولد شده بود، حضرت از او پرسيد: من كيستم؟ آن طفل به قدرت الهى به سخن آمد و گفت: تو رسول خدائى؛ حضرت فرمود: راست گفتى خدا بركت فرمايد در تو. پس بعد از آن طفل سخن نگفت تا بزرگ شد و به سبب دعاى آن حضرت و ظهور اثر آن دعا در او مسمّى شد به مبارك يمامه (4).

شيخ مفيد و شيخ طبرسى از طرق خاصه و عامه روايت كرده اند كه: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اراده نمود كه متوجه حج بيت اللّه الحرام شود در ميان مردم ندا كرد به حج، و دعوت آن حضرت به اقصى بلاد اهل اسلام رسيد، پس مردم مهياى بيرون رفتن با آن حضرت شدند و در اطراف و نواحى مدينه گروه بسيار جمع شدند، پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم

ص: 1385


1- . كافى 4/429.
2- . پاردم: نوعى تسمه است.
3- . كافى 4/444 و 449؛ تهذيب الاحكام 1/179 و 5/399؛ استبصار 1/153؛ من لا يحضره الفقيه 2/380.
4- . مناقب ابن شهر آشوب 1/179؛ البداية و النهاية 6/166.

در بيست و ششم ماه ذى القعده (1)از مدينه بيرون رفت، و چون حضرت امير المؤمنين عليه السّلام در يمن بود نامه اى به آن جناب نوشت كه از يمن متوجه حج شود و در نامه ننوشت كه من ارادۀ كدام نوع از حج دارم و حضرت به حج قران متوجه شد و شتران هدى با خود سياق نمود، و آن حضرت از ذى الحليفه احرام بست و مردم نيز با او احرام بستند، و تلبيه گفت نزد ميلى كه در اول بيدا است و مردم صدا به تلبيه بلند كردند، پس متصل شد ما بين مكه و مدينه از صداهاى تلبيه تا آنكه به «كراع الغميم» رسيدند، و مردم بعضى سواره بودند و بعضى پياده و بر پيادگان رفتار دشوار شده بود و بسيار به تعب افتاده بودند پس شكايت كردند به رسول خدا از مشقت پياده رفتن و طلب مركوبى از حضرت كردند، حضرت فرمود: من براى شما مركوبى نمى يابم و فرمود: كمرهاى خود را محكم ببنديد و قدم كش برويد؛ چون چنين كردند بر ايشان آسان شد پياده رفتن.

و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام با لشكرى كه در خدمت آن جناب بودند متوجه مكه گرديدند و حلّه هائى كه از اهل نجران گرفته بود با خود آورد.

پس چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به نزديك مكه رسيد امير المؤمنين عليه السّلام نيز به نزديك مكه رسيد و از لشكر پيش آمد كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را ملاقات نمايد و مردى از ايشان را خليفۀ خود گردانيد بر ايشان، پس وقتى به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد آن حضرت مشرف بر مكه شده بود پس بر حضرت سلام كرد و آنچه كرده بود به خدمت آن حضرت عرض كرد و به آنچه گرفته بود از اهل نجران خبر داد و گفت كه: من پيشى گرفتم بر لشكر كه زودتر به خدمت تو برسم.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از ديدن آن جناب بسيار شاد و خوش حال شد و پرسيد: به كدام حج احرام بسته اى يا على؟

عرض كرد: چون ندانستم كه شما به كدام حج احرام بسته ايد گفتم كه احرام مى بندم به هر احرامى كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بسته است و با خود سى و چهار شتر سياق نموده ام.

ص: 1386


1- . در هر دو مصدر «پنج روز مانده از ماه ذى القعده» ذكر شده است.

حضرت فرمود: اللّه اكبر! من شصت و شش شتر با خود آورده ام و تو سى و چهار، تو شريك منى در حج من و مناسك من و هدى من، پس بر احرام خود باقى بمان و محل مشو و برگرد بسوى لشكر خود و زود ايشان را بياور تا در مكه با يكديگر جمع شويم ان شاء اللّه.

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام آن حضرت را وداع كرد و بسوى لشكر خود برگشت، چون اندك راهى رفت به ايشان برخورد و ديد حلّه ها كه با ايشان بود همه را پوشيده اند، پس حضرت در غضب شد و انكار كرد بر ايشان كردار ايشان را و معاتبه نمود آن شخصى را كه بر ايشان خليفه گردانيده بود و فرمود: چه باعث شد تو را كه پيش از آنكه حله ها را به نظر شريف حضرت برسانيم به ايشان دادى و حال آنكه من تو را رخصت نداده بودم كه اين كار بكنى؟

گفت: از من التماس كردند كه زينت كنند خود را به اين جامه ها و احرام بندند در اينها و بعد از آن به من پس دهند.

پس حضرت آن حلّه ها را از ايشان گرفت و در ميان بسته هاى بار بست و ايشان به اين سبب كينۀ آن حضرت را در دل گرفتند، و چون داخل مكه شدند شكايتهاى ايشان بسيار شد بر آن حضرت، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم امر كرد منادى را كه در ميان مردم ندا كرد كه: زبانهاى خود را برداريد از على بن ابى طالب بدرستى كه او درشت است در راه رضاى الهى و مداهنه در دين خدا نمى كند، پس ايشان زبان از حرف آن حضرت بستند و قرب و منزلت او را نسبت به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دانستند و دانستند كه خشمناك مى شود بر كسى كه عيبجوئى آن جناب نمايد.

و جناب امير المؤمنين عليه السّلام بر احرام خود باقى ماند براى تأسّى به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، و بسيارى از مسلمانان با حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بيرون آمده بودند كه سياق هدى نكرده بودند، پس حق تعالى فرستاد اين آيه را كه وَ أَتِمُّوا اَلْحَجَّ وَ اَلْعُمْرَةَ لِلّهِ (1)يعنى: «تمام كنيد حج و عمره را از براى خدا» پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: داخل شد عمره در

ص: 1387


1- . سورۀ بقره:196.

حج تا روز قيامت، و انگشتان دستهاى خود را در يكديگر داخل گردانيد، پس آن جناب فرمود: اگر مى دانستم كه چنين خواهد شد هرآينه سياق هدى نمى كردم.

پس امر كرد منادى خود را ندا كند كه: هر كه از شما سياق هدى نكرده است البته محل شود و بايد كه احرام حج خود را به احرام عمره برگرداند، و هر كه از شما سياق هدى كرده است بايد كه بر احرام خود باقى بماند.

پس در اين امر بعضى از مردم اطاعت كردند و بعضى مخالفت نمودند و منازعات در اين باب در ميان ايشان بسيار شد، پس بعضى گفتند: رسول خدا ژوليده مو و غبارآلود است ما چگونه جامه هاى دوخته بپوشيم و با زنان خود نزديكى كنيم و روغنهاى خوشبو بر خود بماليم؟ و بعضى گفتند: شرم نداريد كه از مكه بسوى عرفات برويد و از سرهاى شما آب غسل چكد و حال آنكه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر احرام خود هست؟ !

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم انكار بليغ نمود بر كسى كه در اين باب مخالفت كرد و فرمود: اگر نه اين بود كه من سياق هدى كرده بودم هرآينه محل مى شدم و آن را عمره مى گردانيدم، پس هر كه سياق هدى نكرده است بايد كه محل شود، پس بعضى برگشتند به حق و بعضى بر خلاف ماندند، و كسى كه بر مخالفت مستمر و باقى ماند عمر بن الخطاب بود پس حضرت او را طلبيد و گفت كه: چيست تو را اى عمر كه محل نگرديده اى، مگر سياق هدى كرده اى؟

گفت: سياق هدى نكرده ام.

حضرت فرمود: چرا محل نشده اى و حال آنكه من امر كردم كه هر كه سياق نكرده است محل شود؟

پس او گفت: يا رسول اللّه! محل نخواهم شد تا تو محرمى.

حضرت فرمود: تو ايمان نخواهى آورد به حج تمتع تا بميرى.

و موافق آنچه حضرت فرموده او بر انكار حج تمتع باقى بود تا آنكه در زمان خلافت مقرون به شقاوت خود بر منبر بالا رفت و نهى كرد از حج تمتع و تهديد نمود كسى را كه حج تمتع بجا آورد.

ص: 1388

-چنانكه خاصه و عامه به طرق متواتره روايت كرده اند كه او گفت: دو متعه بود در زمان رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و من حرام مى گردانم هر دو را و عقاب مى نمايم بر هر دو: يكى متعۀ زنان و ديگرى متعۀ حج (1)-.

پس چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از اعمال حج فارغ شد حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را در هدى خود شريك گردانيد و بار كرد و متوجه مدينه شد و حضرت امير المؤمنين با آن حضرت بود و ساير مسلمانان در خدمت آن حضرت بودند، و چون حضرت به غدير خم رسيد و آن موضع در آن وقت محل نزول قوافل نبود زيرا كه آبى و چراگاهى در آن نبود حضرت در آن موضع نزول فرمود و مسلمانان نيز نزول كردند، و سبب نزول آن حضرت در چنان موضعى آن بود كه آيات كريمۀ قرآنى به تأكيد تمام بر آن حضرت نازل شد كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را نصب كند به خلافت بعد از خود، و پيشتر نيز در اين باب وحى بر آن حضرت نازل شده بود و ليكن مشتمل بر توقيت و تأكيد نبود و به اين سبب حضرت تأخير نمود كه مبادا در ميان امت اختلافى حادث شود و بعضى از ايشان از دين برگردند، و خداوند عالميان مى دانست كه اگر از غدير خم در گذرند متفرق خواهند شد بسيارى از مردم بسوى شهرها و واديهاى خود، پس حق تعالى خواست كه در اين موضع ايشان جمع شوند كه همۀ ايشان نص بر حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را بشنوند و حجت بر ايشان در اين باب تمام شود و كسى از مسلمانان را عذرى نماند، پس حق تعالى اين آيه را فرستاد يا أَيُّهَا اَلرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ يعنى: «اى پيغمبر بزرگوار! برسان به مردم آنچه فرستاده شده است بسوى تو از جانب پروردگار تو» در باب نص بر امامت على بن ابى طالب و خليفه نمودن او در ميان امت خود؛ پس فرمود: وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَ اَللّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ اَلنّاسِ (2)يعنى: «پس اگر نكنى پس نرسانيده خواهى بود رسالت خدا را و خدا تو را نگاه مى دارد از شر مردم» ، پس تأكيد نمود در باب تبليغ

ص: 1389


1- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 1/182 و 12/251؛ الشافي فى الامامة 4/195؛ كنز العمال 16/519؛ احكام القرآن جصاص 2/191؛ البيان و التبيين 2/201؛ تفسير قرطبى 2/392.
2- . سورۀ مائده:67.

رسالت و تخويف نمود آن حضرت از تأخير آن امر و ضامن شد براى آن حضرت كه او را از شر مردم نگاه دارد، پس به اين سبب حضرت در چنان موضعى كه محل فرود آمدن نبود نزول فرمود و مسلمانان همه برگرد آن حضرت فرود آمدند و روز بسيار گرمى بود، پس امر فرمود كه زير درخت خارى چند را رفتند و امر فرمود كه پالانهاى شتران را جمع كردند و روى هم گذاشتند پس منادى خود را فرمود ندا در دهد در ميان مردم كه همه نزد آن حضرت جمع شوند، و اكثر ايشان از شدت گرما رداهاى خود را بر پاهاى خود پيچيده بودند.

و چون مردم جمع شدند رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر بالاى پالانها بر آمد و على عليه السّلام را بر بالاى منبر طلبيد و در جانب راست خود بازداشت، پس خطبه اى خواند مشتمل بر حمد و ثناى الهى و موعظه هاى بليغ ايشان را فرمود و خبر مرگ خود را به امت داد و فرمود: مرا به درگاه حق تعالى خوانده اند و نزديك شده است كه اجابت دعوت الهى كنم، و وقت آن شده است كه از ميان شما پنهان شوم و دار فانى را وداع كنم و بسوى درجات عاليۀ آخرت رحلت نمايم، و بدرستى كه در ميان شما مى گذارم چيزى را كه تا متمسك به آن باشيد هرگز گمراه نگرديد بعد از من، كه آن كتاب خداست و عترت من كه اهل بيت منند، بدرستى كه اين دو تا از هم جدا نمى شوند تا هر دو بر حوض كوثر بر من وارد شوند.

پس به آواز بلند در ميان ايشان ندا كرد كه: آيا نيستم من سزاوارتر به شما از جانهاى شما؟

گفتند: خداوندا! چنين است.

پس بازوهاى حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را گرفت و بلند كرد آن حضرت را بحدى كه سفيدى زير بغلهاى ايشان نمودار شد و گفت: هر كه من مولى و اولى به نفس اويم پس على مولى و اولى به نفس اوست، خداوندا! دوستى كن با هر كه با على دوستى كند، و دشمنى كن با هر كه با على دشمنى كند، و يارى كن هر كه على را يارى كند، و واگذار هر كه على را واگذارد.

پس حضرت از منبر فرود آمد و در آن وقت نزديك زوال بود در عين شدت گرما پس

ص: 1390

دو ركعت نماز كرد، پس زوال شمس شد و مؤذن آن حضرت اذان گفت و نماز ظهر را با ايشان بجا آورد، پس به خيمۀ خود مراجعت فرمود و امر فرمود كه خيمه اى از براى امير المؤمنين عليه السّلام در برابر خيمۀ او برپا كردند، و حضرت امير در آن خيمه نشست و رسول خدا امر كرد مسلمانان را فوج فوج به خدمت آن حضرت بروند و آن جناب را تهنيت و مبارك باد امامت بگويند و سلام كنند بر آن جناب به امارت و پادشاهى مؤمنان و بگويند: السلام عليك يا امير المؤمنين.

پس همۀ مردم چنين كردند. و امر كرد زنان خود را و ساير زنان مسلمانان را كه با آن جناب بودند كه بروند و تهنيت و مبارك باد بگويند و سلام كنند بر آن جناب به امارت مؤمنان، پس همه بجا آوردند.

و از جملۀ آنها كه در اين باب اهتمام كردند زياده از ديگران، عمر بن الخطاب بود و زياده از ديگران اظهار شادى و بشاشت نمود به امامت و خلافت آن جناب و گفت در ميان آن كلماتى كه در تهنيت آن جناب مى گفت كه: «بخ بخ لك يا عليّ اصبحت مولاي و مولى كلّ مؤمن و مؤمنة» يعنى: «به به گوارا باد تو را، گرديدى آقاى من و آقاى هر مؤمن و مؤمنه» .

پس حسان بن ثابت به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و رخصت طلبيد از آن جناب كه قصيده اى در مدح امير المؤمنين عليه السّلام در ذكر قصۀ غدير و نصب آن جناب به امامت و خلافت و دعاهائى كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در حق او فرمود انشا نمايد، چون از آن جناب مرخص شد بر بلندى بر آمد و قصيدۀ مشهورۀ او را كه خاصه و عامه به طريق متواتر روايت كرده اند به آواز بلند بر مردم خواند، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم او را تحسين نمود و فرمود كه: پيوسته اى حسان تو مؤيدى به روح القدس مادام كه يارى نمائى ما را به زبان خود (1)؛ و اين اشعارى بود از آن جناب بر آنكه او بر ولايت امير المؤمنين عليه السّلام ثابت نخواهد ماند چنانكه بعد از وفات آن جناب اثر آن ظاهر شد.

ص: 1391


1- . ارشاد شيخ مفيد 171-177؛ اعلام الورى 130-133 با اختصار.

سيد ابن طاووس و شيخ احمد بن ابى طالب طبرسى و غير ايشان از محدثان خاصه و عامه به طرق متعدده از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده اند كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم جميع شرايع دين خود را به مردم رسانيد غير از حج بيت اللّه الحرام و ولايت امام همام على بن ابى طالب عليه السّلام، پس جبرئيل بر آن جناب نازل شد و گفت: يا محمد! بدرستى كه خداوند علاّم تو را سلام مى رساند و مى فرمايد كه: من قبض نكرده ام روح پيغمبرى را از پيغمبران خود را و نه رسولى از رسولان خود را مگر بعد از تمام كردن دين خود و كامل گردانيدن حجت خود، و از جملۀ آنها دو چيز بزرگ مانده است كه بايد البته آنها را به قوم خود برسانى، يكى فريضۀ حج و ديگرى فريضۀ ولايت و خلافت بعد از تو، بدرستى كه من خالى نگذاشته ام هرگز زمين خود را از حجتى و بعد از اين خالى نخواهم گذاشت از حجت تا روز قيامت؛ پس در اين وقت حق تعالى تو را امر مى فرمايد كه برسانى به قوم خود شرايع حج را، پس بايد كه تو به حج بروى و با تو بيايد هر كه استطاعت حج داشته باشد از اهل حضر و از اهل اطراف و عربان باديه و تعليم نمائى به ايشان مسائل حج ايشان را چنانكه تعليم ايشان نمودى نماز و زكات و روزه را و اين شريعت را تعليم ايشان نمائى.

پس منادى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در ميان مردم ندا كرد كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ارادۀ حج كرده است و مى خواهد كه مناسك حج را تعليم شما نمايد چنانكه ساير شرايع دين را تعليم شما نموده است، پس حضرت بيرون رفت از مدينه و مردم با او بيرون رفتند و همگى متوجه آن حضرت بودند و نظر به افعال رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى كردند كه آنچه او بجا آورد ايشان متابعت نمايند و با ايشان افعال حج را بجا آورد؛ و با رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حاضر شده بودند در حج از اهل مدينه و اطراف و نواحى و اعراب هفتاد هزار كس يا زياده موافق عدد اصحاب حضرت موسى عليه السّلام كه ايشان هفتاد هزار كس بودند و حضرت موسى بيعت هارون را از ايشان گرفت پس بيعت را شكستند و متابعت گوسالۀ سامرى كردند؛ و همچنين آن حضرت بيعت گرفت از براى على بن ابى طالب عليه السّلام به خلافت از جماعتى كه به عدد اصحاب حضرت موسى بودند و ايشان نيز بعد از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بيعت آن

ص: 1392

حضرت را شكستند و متابعت گوسالۀ سامرى اين امت كه أبو بكر و عمر بودند كردند، سنتى بود موافق سنت گذشته و مثلى بود موافق مثل امم سابق.

و چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روانۀ حج شد از كثرت هجوم مردم تلبيه متصل شد در ميان مكه و مدينه، پس چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در عرفات وقوف نمود جبرئيل از جانب حق تعالى به نزد آن حضرت آمد و گفت: يا محمد! خداوند عالميان تو را سلام مى رساند و مى فرمايد كه اجل تو نزديك گرديده است و مدت عمر تو به آخر رسيده است و من تو را مى طلبم بسوى آنچه چاره اى از آن ندارى و از آن گريزگاهى نمى باشد-يعنى مرگ-پس عهد خود را درست كن و وصيت خود را پيش انداز و متوجه شو بسوى آنچه نزد توست از علومى كه من بسوى تو فرستاده ام و علوم پيغمبران گذشته كه به تو ميراث داده ام و سلاح و تابوت و جميع آنچه نزد توست از معجزات و علامات پيغمبران عليهم السّلام، و همه را تسليم نما به وصىّ خود و خليفۀ خود كه حجت بالغۀ من است بر خلق من على بن ابى طالب، پس او را علمى و نشانه گردان در ميان مردم كه به او راه هدايت را بيابند، و تازه گردان عهد او و ميثاق او و بيعت او را بر مردم، و به ياد ايشان بياور آنچه من بر ايشان گرفته ام از بيعت خود و ميثاق و پيمانهائى كه بر ايشان محكم گردانيده ام و عهدى كه بسوى ايشان فرستاده ام پيشتر از ولايت و امامت ولىّ من و مولاى ايشان و مولاى هر مرد مؤمن و زن مؤمنه كه على بن ابى طالب است زيرا كه من قبض نكرده ام روح پيغمبرى از پيغمبران خود را مگر بعد از آنكه دين خود را كامل گردانيدم و نعمت خود را تمام ساختم به ولايت دوستان خود و دشمنى دشمنان خود، و اين تمام يگانه پرستى من و دين من است و تمام شدن نعمت من بر خلق من به متابعت ولىّ من است و اطاعت كردن او، و اين به سبب آن است كه من نمى گذارم هرگز زمين خود را بدون قيّمى تا آنكه حجت من باشد بر خلق من، پس امروز كامل گردانيدم از براى شما دين شما را و تمام كردم بر شما نعمت خود را و پسنديدم براى شما دين اسلام را به ولايت ولىّ خود مولاى هر مؤمن و مؤمنه كه او على بن ابى طالب است بندۀ من و وصىّ پيغمبر من و خليفۀ من بعد از او و حجت كاملۀ من بر خلق من، مقرون است طاعت او به طاعت محمد پيغمبر من و مقرون است طاعت محمد به

ص: 1393

طاعت من، پس هر كه او را اطاعت كند مرا اطاعت كرده است و هر كه او را معصيت كند مرا معصيت كرده است، او را علمى و نشانه گردانيده ام ميان خود و ميان خلق خود هر كه او را بشناسد مؤمن است و هر كه او را انكار نمايد كافر است، و كسى كه ديگرى را در بيعت او شريك گرداند مشرك است، و هر كه مرا ملاقات كند با ولايت او و به اعتقاد به امامت او داخل بهشت مى شود، و هر كه مرا ملاقات كند با عداوت او داخل جهنم مى شود، پس بر پاى دار اى محمد على را علمى در ميان خلق و بگير بر ايشان بيعت او را و تازه گردان عهد و پيمانى را كه پيشتر از ايشان گرفته بودم، بدرستى كه من تو را قبض مى كنم بسوى خود و تو را به جوار رحمت خود مى طلبم.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ترسيد از قوم خود كه مبادا اهل شقاق و نفاق پراكنده شوند و به جاهليت و كفر خود برگردند، زيرا كه حضرت مى دانست كه عداوت ايشان با على بن ابى طالب در چه مرتبه است و كينۀ او در سينه هاى ايشان جا كرده است، پس سؤال كرد از جبرئيل كه از خداوند عالميان سؤال نمايد كه او را از كيد آن منافقان حفظ كند و انتظار مى برد كه جبرئيل از جانب خداوند عالميان خبر محافظت او را از شر منافقان بياورد، پس تبليغ رسالت را تأخير نمود تا به مسجد خيف، پس در مسجد خيف جبرئيل بر پيغمبر نازل شد و امر كرد آن حضرت را كه عهد ولايت را به ايشان برساند و او را قائم مقام خود گرداند و وعدۀ محافظت از شرّ اعادى را براى آنچه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم طلب نموده بود بياورد.

پس باز حضرت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تأخير نمود تا به «كراع الغميم» رسيد كه در ميان مكه و مدينه است، و باز جبرئيل نازل شد و در امر ولايت تأكيد نمود و آيۀ عصمت را نياورد.

پس حضرت فرمود: اى جبرئيل! من از قوم مى ترسم كه مرا تكذيب نمايند و قول مرا در حقّ على قبول نكنند؛ پس از آنجا بار كرد.

پس چون به غدير خم رسيد كه به قدر سه ميل پيش از جحفه است جبرئيل به نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد در وقتى كه پنج ساعت از روز گذشته بود با نهايت زجر و تهديد و مبالغه و با ضامن شدن عصمت از شرّ اعادى، پس گفت: يا محمد! خداوند عزيز جليل تو را سلام مى رساند و مى گويد كه: اى پيغمبر بزرگوار! تبليغ كن آنچه بسوى تو فرستاده

ص: 1394

شده است در باب على، و اگر نكنى نرسانيده خواهى بود هيچ يك از رسالات الهى را و خدا تو را نگاه مى دارد از شر مردم.

و اول قافله نزديك به جحفه رسيده بود پس جبرئيل آن حضرت را امر كرد كه برگرداند آنها را كه از پيش رفته بودند و نگذارد آنها را كه در عقبند پيش روند تا آنكه على را براى مردم به خلافت نصب نمايد و برساند به ايشان آنچه حق تعالى فرستاده است در شأن على، و خبر داد پيغمبر را كه خداوند عالميان او را از شر مردم حفظ مى نمايد، پس چون خبر عصمت از شرّ اعادى به آن حضرت رسيد مناديان خود را امر فرمود كه ندا كردند در ميان مردم كه همه نزد آن حضرت جمع شوند و برگردانند پيش رفتگان را و حبس نمايند ديگران را، و جبرئيل آن حضرت را از جانب خداوند عالميان امر كرد كه ميل نمايد به جانب راست راه موضعى كه اكنون مسجد غدير است، و در آن موضع درخت خارى چند بود، پس حضرت امر فرمود بروبند زير آن درختان را و براى آن حضرت سنگى چند نصب نمايند شبيه به منبر تا آنكه بر مردم مشرف تواند شد، پس مردم همه در اين مكان جمع شدند و آنها كه پيش رفته بودند برگشتند.

پس حضرت بالاى آن سنگها برآمد و حمد و ثناى الهى ادا نمود و فرمود كه: حمد و سپاس خداوندى را سزا است كه بلند مرتبه است در يگانگى خود و نزديك است به خلايق با يكتايى خود و جليل است در پادشاهى خود، و عظمت او ظاهر است در جميع مخلوقاتش و علمش به همه چيز احاطه كرده است با علوّ مكان او، و مقهور و مغلوب گردانيده است جميع خلق را به توانايى و هويدايى خود، پيوسته صاحب مجد و بزرگوارى بود و هميشه مستحق حمد و ستايش خواهد بود، آفرينندۀ آسمانهاى بلند است و پهن كنندۀ زمينهاى پست است و آثار جبروتش در آسمانها ظاهر است، بسيار مقدس است از بديها، بسيار منزه است از عيبها، پروردگار ملائكه و روح است، تفضل كننده است بر جميع مخلوقات خود و انعام كننده است بر هر كه او را به درگاه جلال خود نزديك گرداند، و همه ديده ها را مى بيند و ديده اى او را نمى بيند، كريم است، بردبار است، صاحب علم و وقار است، رحمتش همه چيز را فرا گرفته و بر همه چيز به نعمت خود منت گذاشته، به

ص: 1395

عدالت مردم را انتقام نمى نمايد بلكه تفضل مى كند، و مبادرت نمى نمايد بسوى ايشان به آنچه مستحق آن گرديده اند از عذاب او، پنهانهاى مردم را مى داند و بر ضمائر ايشان مطلع است، و هيچ پوشيده اى بر او مخفى نيست و هيچ امر مخفى بر او مشتبه نيست، احاطه به هر چيز نموده و غالب بر هر چيز گرديده و بر هر چيز قوى شده و بر هر چيز توانا گرديده، هيچ چيز مانند او نيست و او همۀ اشيا را آفريد در وقتى كه هيچ چيز نبود، دائمى است كه زوال ندارد و قيام به عدالت مى نمايد در ميان مردم، نيست خداوندى به جز او و بر هر چه اراده كند غالب است و كارهاى او منوط به حكمت و مصلحت است، از آن بزرگتر است كه بصيرتها او را ادراك نمايند و او بصيرتها را ادراك مى نمايد و اوست داناى لطائف امور و آفرينندۀ دقايق اشيا و مطلع بر خفاياى امور، احدى وصف او نمى تواند نمود از روى معاينه و مشاهده و نمى داند احدى كه او چگونه است در آشكار و پنهانش مگر به آنچه خود دلالت فرموده است مردم را بر ذات مقدس خود.

و گواهى مى دهم كه اوست خداوندى كه بجز او خداوندى نيست و معبودى غير از او سزاوار پرستش نيست، پر كرده است جهان را آثار قدس و تنزه او، و نور و هويدايى او از ازل تا ابد را روشن گردانيده است، و اوست خداوندى كه جارى مى گرداند امر خود را بى مشورت صاحب رأيى و با او در تقدير امور شريكى و انبازى نيست و در تدبيرات او تفاوتى نيست، و تصوير كرد هر چه را از نو پديد آورد بى آنكه مثالى از براى او در نظر داشته باشد، و آفريد آنچه را آفريد بى آنكه احدى يارى او نموده باشد يا مشقتى در آن بوده باشد يا انديشه و حيله در آن نموده باشد، بلكه به محض قدرت خود آفريده پس موجود شدند، و از كتم عدم به وجود آورد پس ظاهر گرديدند، پس اوست آفريننده اى كه بجز او آفريننده اى نيست، صنعتهاى خود را محكم نمود و احسانهاى نيكو فرموده، اوست عادلى كه هرگز جور نمى كند و اوست كريمترى كه همۀ امور به او برمى گردد، و گواهى مى دهم كه اوست خداوندى كه فروتنى مى كند هر چيز نزد عظمت او، و خاضع است هر چيز براى هيبت او.

مالك ملكهاست و بلند كنندۀ فلكها است و تسخير كنندۀ آفتاب و ماه است براى

ص: 1396

منفعت خلايق كه هر يك جارى مى شوند تا وقت معلومى، پردۀ شب را بر روى روز مى كشد و پردۀ روز را بر روى شب مى كشد در حالتى كه طلب مى كند روز شب را به سرعت، در هم شكنندۀ هر متجبر معاند است و هلاك كنندۀ هر شيطان متمرد است، با او ضدى و مثلى نبوده است، يگانه است، مقصود همۀ خلق است در حوائج، والد نيست و از كسى متولد نشده است، و علتى ندارد و احدى كفو و نظير او نيست، و معبودى است يگانه و پروردگارى است بزرگوار، اراده مى كند پس بعمل مى آورد و مى خواهد پس حكم مى كند، و عالم است اشياء را پس احصا كرده است همه را، و مى ميراند و بعد از مردن زنده مى گرداند، و فقير و غنى مى گرداند، و مى خنداند و مى گرياند، و نزديك مى گرداند و دور مى افكند، و گاهى منع مى كند و گاهى عطا مى كند، مخصوص اوست پادشاهى و اوست سزاوار ستايش، نيكيها همه در دست اوست و بر همه چيز قادر است، داخل مى گرداند شب را در روز و داخل مى گرداند روز را در شب، بدرستى كه اوست غالب و آمرزنده، اجابت كنندۀ دعا است و بزرگ دهندۀ عطا است، احصا كنندۀ انفاس و پروردگار جنيان و ناس است، چيزى بر او مشكل نمى شود، و به ملال نمى آورد او را نالۀ استغاثه كنندگان و دلتنگ نمى گرداند او را الحاح الحاح كنندگان، نگاه دارندۀ صالحان است و توفيق دهندۀ رستگاران است، و مولاى مؤمنان است و پروردگار عالميان است، آن خداوند است كه مستحق است از همۀ مخلوقات خود حمد و شكر را در وقت نعمت و در وقت بلا و در هنگام شدت و رخا، و ايمان مى آورم به او و به ملائكۀ او و كتابهاى او و رسولان او، مى شنوم امر او را و اطاعت مى نمايم، و مبادرت مى كنم بسوى هر چيز كه او مى پسندد و انقياد مى نمايم قضاهاى او را براى رغبت در فرمانبردارى او و از ترس عقوبت او زيرا كه او خداوندى است كه از عذاب او ايمن نمى توان بود و از جور او نمى بايد ترسيد، اقرار مى نمايم از براى او بر خود به بندگى و گواهى مى دهم از براى او به پروردگارى، و مى رسانم آنچه وحى رسانيده است به من از بيم آنكه اگر نرسانم عقوبتى عظيم از او بر من نازل گردد كه هيچ احدى نتواند آن را دفع كردن هر چند حيلۀ او عظيم باشد زيرا كه خداوندى بجز او نيست، و بدرستى كه مرا اعلام كرده است كه اگر تبليغ ننمايم آنچه را

ص: 1397

بسوى من فرستاده است تبليغ رسالت او نكرده خواهم بود، و بتحقيق كه ضامن شده است براى من كه مرا از شر مردم محافظت نمايد، و اوست خداوند كفايت كنندۀ دشمنان و كرم نماينده براى دوستان.

وحى نموده است به سوى من كه: بسم اللّه الرّحمن الرّحيم يا أَيُّهَا اَلرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَ اَللّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ اَلنّاسِ (1).

اى گروه مردمان! تقصير نكردم در رسانيدن آنچه فرستاده بود بسوى من، و اينك بيان مى كنم براى شما سبب نزول اين آيه را؛ سببش اين بود كه: جبرئيل نازل شد بر من سه مرتبه و در هر مرتبه از جانب حق تعالى مرا سلام رسانيد و امر نمود كه در اين مقام بايستم و اعلام نمايم هر سفيد و سياه را به آنكه على بن ابى طالب برادر من و وصىّ من و خليفۀ من است و پيشواى امّت من است بعد از من و محل او از من محل هارون است از موسى عليه السّلام مگر آنكه پيغمبرى بعد از من نيست و او اولى به امر شما است بعد از خدا و رسول، و حق تعالى به اين مضمون آيه اى از قرآن بر من فرستاده است إِنَّما وَلِيُّكُمُ اَللّهُ وَ رَسُولُهُ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا اَلَّذِينَ يُقِيمُونَ اَلصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ اَلزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ (2)يعنى: «نيست اولى به امر شما مگر خدا و رسول خدا و آن گروهى كه ايمان آورده اند به خدا، آن كسانى كه نماز را برپا مى دارند و مى دهند زكات را در وقتى كه در ركوعند.

پس حضرت فرمود: على بن ابى طالب نماز را برپا داشت و زكات داد در وقتى كه در ركوع بود و در جميع اينها غرضش رضاى الهى بود و نيتش خالص بود.

پس سؤال كردم از جبرئيل كه از جناب اقدس الهى استعفا نمايد از براى من تبليغ اين رسالت را زيرا مى دانستم پرهيزكاران كم اند و منافقان بسيارند و حيله هاى حيله كنندگان را مى دانستم و مطلع بودم بر مكرهاى استهزاء كنندگان به اسلام، آنها كه حق تعالى در كتاب خود وصف كرده ايشان را به آنكه مى گويند به زبانهاى خود چيزى را كه نيست در

ص: 1398


1- . سورۀ مائده:67.
2- . سورۀ مائده:55.

دلهاى ايشان، و گمان مى كنند كه اين سهل است و حال آنكه اين نزد خدا عظيم است؛ بسيار مرا آزار كردند تا آنكه مرا «اذن» ناميدند براى آنكه على پيوسته با من مى بود و من پيوسته رو به او داشتم و سخن او را مى شنيدم تا آنكه حق تعالى اين آيه را فرستاد وَ مِنْهُمُ اَلَّذِينَ يُؤْذُونَ اَلنَّبِيَّ وَ يَقُولُونَ هُوَ أُذُنٌ قُلْ أُذُنُ خَيْرٍ لَكُمْ يُؤْمِنُ بِاللّهِ وَ يُؤْمِنُ لِلْمُؤْمِنِينَ (1)يعنى: «و بعضى از منافقان گروهى اند كه ايذا مى كنند پيغمبر را و مى گويند كه اذن است -يعنى گوش به سخن هر كس مى دهد و سخن هر كس را قبول مى كند-بگو-يا محمد- كه: او گوش دهنده است آنچه را خير است براى شما، ايمان دارد به خدا و تصديق مى كند سخن مؤمنان را» .

پس حضرت فرمود: اگر خواهم نامهاى ايشان را بگويم مى توانم گفت، و اگر خواهم اشاره كنم به شخصهاى ايشان اشاره مى توانم كرد، و اگر خواهم دلالت نمايم بر ايشان مى توانم كرد، و ليكن بخدا سوگند كه در امور ايشان كرم مى ورزم و ايشان را رسوا نمى كنم و با همۀ اين احوالى كه گفتم مى دانم كه حق تعالى راضى نمى شود بغير آنكه تبليغ نمايم آنچه را فرستاده است بسوى من.

پس حضرت بار ديگر آن آيه را خواند و فرمود: أيها الناس! پس بدانيد كه خداوند عالميان على را نصب كرده است براى شما ولىّ و اولى به امر شما و امام و پيشواى شما و فرض گردانيده است اطاعت او را بر مهاجران و انصار و بر جماعتى كه متابعت ايشان كنند به احسان، و بر شهرنشين و بر باديه نشين و بر عرب و عجم و بر آزاد و بنده و بر خرد و بزرگ و بر سفيد و سياه و بر هر كه خدا را به يگانگى مى پرستد حكمش روا است و گفته اش جارى است و امرش نافذ است، هر كه مخالفت او كند ملعون است و هر كه متابعت او كند مرحوم است، و هر كه تصديق او نمايد و سخن او را بشنود و فرمان او را اطاعت نمايد حق تعالى او را مى آمرزد.

اى گروه مردمان! اين آخر ايستادنى است كه من در چنين مجمعى مى ايستم پس

ص: 1399


1- . سورۀ توبه:61.

بشنويد سخن مرا و اطاعت نماييد فرمودۀ مرا و منقاد شويد امر پروردگار خود را، بدرستى كه حق تعالى اولى به نفس شماست و آفرينندۀ شماست، پس بعد از خدا رسول او محمد اولى به امر شماست و ايستاده است و قيام نماينده به مصلحتهاى شماست و مخاطبه مى نمايد شما را به آنچه براى شما ضرور است، پس بعد از من على ولىّ شماست و پيشواى شماست به امر خداوند عالميان، بعد از او امامت در ذرّيّت من است از فرزندان او تا روزى كه خدا و رسول را ملاقات نماييد در روز قيامت، نيست حلالى مگر آنچه خدا حلال گردانيده است و نيست حرامى مگر آنچه خدا حرام كرده است، حق تعالى به من شناسانده است جميع حلال و حرام خود را و من رساننده ام آنچه خدا تعليم من كرده بود از كتاب خود از حلال و حرام خود بسوى على بن ابى طالب و همه را تعليم او نموده ام.

اى گروه مردم! هيچ علمى نيست مگر آنكه خدا آن را در من احصا كرده است، و هر علمى كه خدا تعليم من كرده است همه را من احصا كرده ام در امام متقيان على بن ابى طالب و همه را تعليم او نموده ام، و اوست امام مبين كه حق تعالى در قرآن فرموده است كه وَ كُلَّ شَيْءٍ أَحْصَيْناهُ فِي إِمامٍ مُبِينٍ (1)يعنى: «همه چيز را ما احصا كرده ايم در امام ظاهركننده» .

اى گروه مردم! گمراه مشويد از او و نفرت منماييد از او و تكبر منماييد از قبول ولايت او، اوست كه هدايت مى كند شما را به حق و عمل مى كند به حق و محو مى كند باطل را و نهى مى كند از آن، و او را مانع نمى شود در راه خدا ملامت ملامت كننده اى، پس او اول كسى است كه ايمان آورد به خدا و رسول او از اين امت، و اوست كه جان خود را فداى رسول خدا كرد، و اوست كه با رسول خدا عبادت حق تعالى مى كرد در وقتى كه هيچ كس بغير از ايشان از مردان عبادت خدا نمى كرد.

اى گروه مردمان! او را تفضيل دهيد كه خدا او را تفضيل داده است، و قبول كنيد كه خدا او را نصب كرده است.

ص: 1400


1- . سورۀ يس:12.

اى گروه مردمان! او امام است از جانب خدا، قبول نمى كند خدا توبۀ كسى را كه انكار ولايت او نمايد و نمى آمرزد او را، و اين امرى است كه خدا لازم گردانيده است بر خود كه چنين كند نسبت به كسى كه مخالفت امر خدا نمايد در امر على، و آنكه او را عذاب كند عذابى عظيم ابد الآباد كه هرگز عذاب او منتهى نشود، پس حذر نماييد از مخالفت او كه اگر مخالفت او نماييد آتش افروز آتشى خواهيد بود كه آتش افروز آن مردمند و سنگ و مهيا كرده است خداوند عالميان آن را براى كافران.

أيها الناس! بخدا سوگند كه به من بشارت دادند گذشتگان از پيغمبران و مرسلان كه من خاتم پيغمبران و مرسلان و حجت خدايم بر جميع مخلوقين از اهل آسمانها و زمين، پس هر كه شك نمايد در اين او كافر است مانند كفر اهل جاهليت اولى، و كسى كه شك كند در يك گفته از گفته هاى من پس بتحقيق كه شك كرده است در جميع گفته هاى من، و هر كه شك كند در آنچه گفتم بازگشت او بسوى آتش جهنم است.

اى گروه مردمان! منت گذاشت خداوند عالميان و مرا گرامى داشت به اين فضيلت از محض فضل و احسان خود، و خداوندى بجز او نيست و او مستحق حمد است از من ابد الآباد بر همۀ احوال.

اى گروه مردمان! تفضيل دهيد على را، بدرستى كه او افضل مردم است بعد از من از مردان و زنان، به بركت ما حق تعالى روزى بر خلايق مى فرستد و ايشان را از مهالك نجات مى دهد؛ ملعون است ملعون است مغضوب است مغضوب است كسى كه رد كند بر من اين گفتۀ مرا هر چند موافق طبع او نباشد، بدرستى كه جبرئيل مرا چنين خبر داد از خداوند عالميان و مى گويد: هر كه دشمنى على را اختيار نمايد و اقرار به امامت او نكند پس بر اوست لعنت من و غضب من، پس نظر كند هر نفسى كه چه پيش مى فرستد براى فرداى خود، و بترسيد از خدا از آنكه مخالفت كنيد على را پس بلغزد قدمهاى شما بعد از آنكه ثابت بود در دين، بدرستى كه خداوند عالميان بينا است به كرده هاى شما.

اى گروه مردمان! على است «جنب اللّه» كه حق تعالى مى فرمايد كه مخالفان او در

ص: 1401

قيامت مى گويند يا حَسْرَتى عَلى ما فَرَّطْتُ فِي جَنْبِ اَللّهِ (1)يعنى: «زهى حسرت بر آنچه تقصير كردم در جنب خدا» يعنى در ولايت على بن ابى طالب عليه السّلام.

اى گروه مردمان! تدبر نماييد در قرآن و بفهميد آيات آن را و نظر كنيد بسوى محكمات آن و متابعت منماييد متشابهات آن را، پس بخدا سوگند كه بيان نمى كند از براى شما آيات زجر كنندۀ آن را و واضح نمى گرداند از براى شما تفسير آن را كسى بغير آنكه من دستش را خواهم گرفت و بسوى خود بالا خواهم برد و بازوى او را بلند خواهم كرد و شما همه او را مى بينيد، و اعلام مى نمايم شما را كه هر كه من مولاى او بودم پس اينك على مولاى اوست، و او على بن ابى طالب است برادر من و وصىّ من و موالات او از جانب حق تعالى نازل شده است بر من.

اى گروه مردم! بدرستى كه على و پاكيزگان از فرزندان من ثقل كوچكتر است كه در ميان شما مى گذارم، و قرآن ثقل بزرگتر است-و ثقل چيزى را مى گويند كه تحمل آن بر طبع مردم گران باشد-پس حضرت فرمود كه: هر يك از اينها خبردهنده اند از ديگرى و هر يك موافق ديگرند و از هم جدا نمى شوند تا در حوض كوثر بر من وارد شوند.

و اهل بيت من امينان خدايند در ميان خلق او و حكيمان خدايند در زمين او، بدرستى كه اداى رسالت كردم و تبليغ وحى الهى نمودم و آنچه بايست شنوانيدم و آنچه بر من نازل شده بود واضح گردانيدم، بدرستى كه آنچه گفتم خدا گفته بود و من از جانب خدا رسانيدم، بدرستى كه نيست امير المؤمنين بغير اين برادرم كه در پهلوى من ايستاده است و حلال نيست پادشاهى مؤمنان براى احدى بعد از من غير او.

پس دست خود را بر بازوى آن حضرت زد و او را بلند كرد به مرتبه اى كه پاهاى او به زانوى آن حضرت مى رسيد، و در اول حال كه بر منبر بالا رفت حضرت امير عليه السّلام را بر بالاى منبر طلبيد و يك پايه پائين تر از خود بازداشت، پس فرمود:

اى معاشر مردمان! اينك على برادر من است و وصىّ من است و حفظ كنندۀ علم من

ص: 1402


1- . سورۀ زمر:56.

است و خليفۀ من است بر امت من و جانشين من است در تفسير كتاب خداوند عالميان و خوانندۀ مردم است بسوى خدا و عمل كننده است به آنچه پسنديدۀ اوست و محاربه كننده است با دشمنان خدا و دوستى كننده است بر طاعت خدا و نهى كننده است از معصيت خدا، و اوست خليفۀ رسول خدا و اوست امير مؤمنان و اوست پيشواى هدايت كننده، و اوست كشندۀ بيعت شكنندگان و جور كنندگان و از دين بدر روندگان به امر خدا.

و بدانيد كه آنچه گفتم تغيير نمى يابد و به امر پروردگار خود گفتم، خداوندا! دوست دار هر كه او را دوست دارد و دشمن دار هر كه او را دشمن دارد و لعنت كن هر كه او را انكار نمايد و غضب كن بر هر كه انكار حق او كند، خداوندا! تو بر من فرستاده اى كه امامت از براى على است ولىّ تو در وقتى كه من بيان كنم آن را براى مردم و نصب كنم او را به سبب آنكه خواستى كه كامل گردانى براى بندگان خود دين ايشان را و تمام گردانى بر ايشان نعمت خود را و پسنديدى از براى ايشان دين اسلام را پس فرمودى وَ مَنْ يَبْتَغِ غَيْرَ اَلْإِسْلامِ دِيناً فَلَنْ يُقْبَلَ مِنْهُ وَ هُوَ فِي اَلْآخِرَةِ مِنَ اَلْخاسِرِينَ (1)يعنى: «هر كه طلب كند غير اسلام دينى را پس هرگز از او قبول نمى شود و او در آخرت از زيانكاران است» ، خداوندا! تو را گواه مى گيرم كه آنچه در اين باب فرستادى من به ايشان رساندم.

اى گروه مردمان! بدرستى كه كامل گردانيد خداوند عالميان دين شما را به امامت على، پس هر كه اقتدا ننمايد به او و به امامانى كه بعد از او هستند از فرزندان او تا روز قيامت كه عرض مى نمايند اعمال را بر خداوند عالميان، پس حق تعالى حبط مى نمايد عملهاى ايشان را و ابد الآباد در جهنم خواهند بود، سبك نمى شود از ايشان عذاب و مهلت نمى دهند ايشان را.

اى طوايف مسلمانان! اين است على بن ابى طالب يارى كننده ترين شما مرا و سزاوارترين شما به من و نزديكترين شما به من و عزيزترين شما به من، و خداوند عزيز جليل و من هر دو از او خشنوديم، و نازل نشده است آيه اى در شأن پسنديدگان مگر آنكه

ص: 1403


1- . سورۀ آل عمران:85.

در شأن او نازل شده است، و خطاب يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا در قرآن نكرده است مگر آنكه ابتدا به او نموده است و مقصود اصلى او بوده است، و هيچ آيه و وحى در قرآن فرود نيامده است مگر در شأن او، و گواهى به استحقاق بهشت در سورۀ هَلْ أَتى عَلَى اَلْإِنْسانِ (1)نداده است مگر از براى او، و آن سوره را در حق غير او نازل نگردانيده است و به آن سوره مدح نكرده است غير او را.

اى گروه مسلمانان! على است ياور دين خدا، و اوست جهادكننده در حمايت رسول خدا، و اوست پرهيزكار پاكيزه كردار و هدايت كننده و هدايت يافته، و پيغمبر شما بهترين پيغمبران است و وصىّ شما بهترين اوصياى ايشان است و فرزندان او بهترين اوصياى پيغمبرانند.

اى طوايف مردمان! ذرّيّت هر پيغمبرى از صلب او بوده اند و ذرّيّت من از صلب على.

اى طوايف مردمان! بدرستى كه شيطان آدم را از بهشت بيرون كرد به حسد، پس حسد مبريد بر على كه حبط مى شود اعمال شما و مى لغزد از راه ايمان قدمهاى شما و بدرستى كه آدم را فرو فرستادند به زمين به سبب يك خطا و حال آنكه او برگزيدۀ خداوند جليل بود، پس چگونه خواهد بود حال شما در مخالفت حق تعالى و حال آنكه شما آنانيد كه مى دانيد و از شما جمعى هستند كه دشمن خدايند، بدرستى كه دشمن نمى دارد على را مگر بدبختى و دوست نمى دارد على را مگر پرهيزكارى و ايمان نمى آورد به على مگر مؤمنى كه ايمان خود را از براى خدا خالص گردانيده باشد، بخدا سوگند ياد مى كنم كه در شأن على نازل شده سورۀ عصر.

اى گروه مردمان! بدرستى كه خدا را گواه گرفتم و رسالت خود را به شما رسانيدم و نيست بر رسول بغير از رسانيدن هويدا.

اى گروه مردمان! بترسيد از خدا چنانكه حقّ ترسيدن است و مميريد مگر با دين اسلام.

ص: 1404


1- . سورۀ انسان:1.

اى گروه مردمان! ايمان بياوريد به خدا و رسول او و به آن نورى كه با او نازل گرديده است كه آن على بن ابى طالب است.

اى گروه مردمان! نور از جانب خداوند عالميان در من جارى شده است، پس در على بن ابى طالب، پس در نسل او كه امامان به حقّند تا قائم مهدى كه اخذ مى كند به حق خدا و به هر حقى كه ما را بوده است زيرا كه خداوند عالميان ما را حجتى گردانيده است بر تقصير كنندگان و معاندان و مخالفان و خيانتكاران و گناهكاران و ستمكاران از جميع عالميان.

اى گروه مردمان! شما را اعلام مى كنم كه منم رسول خدا كه گذشته اند پيش از من رسولان او، آيا اگر من بميرم يا كشته شوم از پس پشت برخواهيد گشت و مرتد خواهيد شد؟ و كسى كه از دين برگردد هيچ ضرر به خدا نمى رساند، بزودى جزا خواهد داد شكر كنندگان را. بدانيد كه على موصوف است به صبر و شكر، پس بعد از او فرزندان او كه از صلب اويند به اين صفات موصوفند.

اى گروه مسلمانان! منت مگذاريد بر خدا اسلام خود را پس غضب مى كند بر شما و در مى يابد شما را به عذابى عظيم از نزد خود، بدرستى كه او بر صراط جزا دهندۀ كافران است.

اى طوايف مسلمانان! بعد از من پيشوايى چند خواهند بود كه مردم را بخوانند بسوى جهنم و در روز قيامت ايشان يارى كرده شده نخواهند بود؛ اى گروه مردم! خدا و من از ايشان بيزاريم.

اى گروه مردمان! بدرستى كه اين پيشوايان ضلالت و ياوران ايشان و پيروان ايشان و اتباع ايشان در پايين ترين دركات جهنم اند و بد جايى است جايگاه متكبران، بدرستى كه ايشان اصحاب صحيفه اند، پس نظر كنند به صحيفۀ خود كه چه نوشته اند.

پس حضرت باقر عليه السّلام فرمود كه: مردم نفهميدند كه مراد از صحيفه كدام است مگر جماعت قليلى از ايشان كه در آن صحيفه شريك بودند، و مراد آن صحيفه اى است كه در همين سفر منافقان در پيش كعبه نوشتند و با يكديگر عهد كردند كه نگذارند كه خلافت در

ص: 1405

على بن ابى طالب قرار يابد.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اى طوايف مسلمان! بدرستى كه من مى سپارم خلافت را امانتى و وراثتى در فرزندان خود تا روز قيامت، و بتحقيق كه رساندم آنچه مأمور به آن بودم تا حجتى گردد بر هر كه حاضر است و هر كه غايب است و بر هر احدى از آنها كه حاضر هستند و از آنها كه حاضر نيستند خواه متولد شده باشند و خواه نشده باشند، پس بايد كه برسانند حاضران به غايبان و پدران به فرزندان تا روز قيامت، و زود باشد كه خلافت مرا غصب نمايند و پادشاهى گردانند، خدا لعنت كند غصب كنندگان را و اعانت كنندگان ايشان را، و در آن وقت مستحق اين خطاب عقوبت مآب مى گردند كه سَنَفْرُغُ لَكُمْ أَيُّهَ اَلثَّقَلانِ (1)يُرْسَلُ عَلَيْكُما شُواظٌ مِنْ نارٍ وَ نُحاسٌ فَلا تَنْتَصِرانِ (2).

اى گروه مردمان! خداوند عالميان نخواهد گذاشت شما را تا جدا گرداند خبيث را از طيب-يعنى منافق را از مؤمن-و حق تعالى شما را مطّلع بر غيب نگردانيده است، و تا فتنه نشود مؤمن و منافق را نخواهيد شناختن.

اى گروه مردمان! هيچ قريه اى نيست مگر آنكه خدا هلاك كننده است اهل آن را به سبب تكذيب كردن ايشان پيغمبران خود را، چنين هلاك مى گرداند خدا شهرهايى را كه اهل آنها ستمكارانند چنانكه حق تعالى در قرآن ياد فرموده است، و اين امام شماست و اولى به امر شماست و او محل وعده هاى خدا است كه وعده نموده است براى او در رجعت و در قيامت و خدا راست مى گرداند وعدۀ خود را.

اى گروه مردمان! بتحقيق كه لغزيدند پيش از شما اكثر پيشينيان و خدا هلاك كرد پيشينيان را و هلاك خواهد گردانيد آيندگان را.

اى گروه مردمان! بدرستى كه حق تعالى مرا امر كرد و نهى كرد و من امر كردم على را و نهى نمودم او را و دانست اوامر و نواهى را از جانب پروردگار خود، پس بشنويد امر على

ص: 1406


1- . سورۀ الرحمن:31.
2- . سورۀ الرحمن:35.

را تا سالم گرديد از مخاوف دنيا و عقبى، و اطاعت نماييد او را تا هدايت يابيد بسوى دين خدا و منتهى شويد در نهى او تا به رشد و صلاح برآييد و بازگرديد بسوى مراد او و از راه حق او بسوى راههاى ديگر پراكنده مشويد.

اى گروه مردمان! منم صراط مستقيم خدا كه حق تعالى شما را امر كرده است به اطاعت آن، پس على بعد از من، پس فرزندان من كه از صلب اويند امامان و پيشوايانند و هدايت مى نمايند به حق، و به حق در ميان مردم عدالت مى كنند. پس حضرت سورۀ حمد را تا آخر تلاوت نمود و فرمود كه: اين سوره در ميان ايشان نازل شده است و همۀ ايشان را فرا گرفته است و مخصوص ايشان است، ايشانند دوستان خدا و ترسى و بيمى بر ايشان نيست و اندوهناك نمى شوند در قيامت و بدرستى كه ايشانند حزب خدا و حزب خدا رستگارانند.

و بدانيد دشمنان على اهل شقاقند كه تجاوز از حق نموده اند و برادران شياطينند كه القا مى كنند بعضى از ايشان بسوى بعضى سخن باطل را كه زينت داده اند براى آنكه يكديگر را فريب دهند، و بدرستى كه دوستان على و ذرّيّت او مؤمنانى چندند كه حق تعالى وصف كرده است ايشان را در اين آيه لا تَجِدُ قَوْماً يُؤْمِنُونَ بِاللّهِ وَ اَلْيَوْمِ اَلْآخِرِ يُوادُّونَ مَنْ حَادَّ اَللّهَ وَ رَسُولَهُ وَ لَوْ كانُوا آباءَهُمْ أَوْ أَبْناءَهُمْ أَوْ إِخْوانَهُمْ أَوْ عَشِيرَتَهُمْ (1)يعنى: «نمى يابى گروهى را كه ايمان آورده اند به خدا و روز قيامت كه دوستى كنند با كسى كه دشمنى كند با خدا و رسول او، و هر چند بوده باشند پدران ايشان يا پسران ايشان يا برادران ايشان يا عشيره و خويشان ايشان» ، و بدرستى كه دوستان، مؤمنانند كه حق تعالى وصف كرده است ايشان را در اين آيه اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ لَمْ يَلْبِسُوا إِيمانَهُمْ بِظُلْمٍ أُولئِكَ لَهُمُ اَلْأَمْنُ وَ هُمْ مُهْتَدُونَ (2)يعنى: «آنان كه ايمان آوردند و نپوشانيدند ايمان خود را به ستمى، اين جماعت مر ايشان راست ايمنى و ايشانند هدايت يافتگان» ، باز فرمود: «بدرستى كه دوستان ايشان آنانند

ص: 1407


1- . سورۀ مجادله:22.
2- . سورۀ انعام:82.

كه داخل بهشت مى شوند ايمنان و استقبال مى نمايند ملائكه ايشان را به سلام و خطاب مى نمايند ايشان را كه خوش آمديد پس داخل شويد در بهشت كه جاويد بمانيد در آن» (1)، و بدرستى كه اولياى ايشان آنانند كه حق تعالى مى فرمايد كه: «داخل بهشت مى شوند بى حساب» (2)، و بدرستى كه دشمنان ايشان آتش افروز جهنمند و دشمنان ايشان آنانند كه مى شنوند از جهنم صداى مهيب و مى بينند از آن جوشيدنى غريب «هرگاه كه داخل مى شوند در جهنم امتى لعنت مى كنند امت ديگر را» (3)، بدرستى كه دشمنان ايشان آنهايند كه حق تعالى در شأن ايشان فرموده است: «هرگاه كه مى اندازند در جهنم فوجى را سؤال مى نمايند از ايشان خازنان جهنم كه: آيا نيامد بسوى شما ترساننده اى؟ گويند: بلى بتحقيق كه آمد بسوى ما ترساننده اى پس تكذيب او كرديم و گفتيم: دروغ مى گوييد خدا چيزى نفرستاده است» (4)، و بدرستى كه دوستان ايشان «آنانند كه مى ترسيدند از پروردگار خود به سبب امرى چند كه غايب است از ديده هاى ايشان، ايشان راست آمرزش گناهان و اجرى بزرگ» (5).

اى گروه مردمان! چه بسيار تفاوت است ميان جهنم و بهشت، پس دشمن ما كسى است كه خدا او را مذمت و لعنت كرده است، و دوست ما كسى است كه خدا او را مدح كرده است و دوست داشته است.

اى گروه مردمان! منم ترساننده و على است هدايت كننده، چنانكه حق تعالى فرموده است إِنَّما أَنْتَ مُنْذِرٌ وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هادٍ (6).

اى گروه مردمان! من پيغمبرم و على وصىّ من است، و بدرستى كه خاتم امامان از

ص: 1408


1- . اشاره به آيۀ 73 سورۀ زمر.
2- . اشاره به آيۀ 40 سورۀ غافر.
3- . اشاره به آيۀ 38 سورۀ اعراف.
4- . ترجمۀ آيۀ 8 و 9 سورۀ ملك.
5- . ترجمۀ آيۀ 12 سورۀ ملك.
6- . سورۀ رعد:7.

ماست و اوست قائم به حق و مهدى، و بدرستى اوست غالب شونده بر همۀ دينها و اوست انتقام كشندۀ از ستمكاران و اوست فتح كنندۀ قلعه ها و خراب كنندۀ آنها، اوست كشندۀ هر قبيله از مشركان و اوست طلب كنندۀ هر خونى كه از دوستان خدا ريخته شده و طلب آن نكرده اند، و اوست يارى كنندۀ دين خدا، و اوست آب برگيرنده از درياى بى پايان علوم حق تعالى، و اوست قسمت كننده براى هر صاحب فضيلتى در خور فضيلت او و براى هر جاهلى در خور جهل او، و اوست پسنديدۀ خدا و برگزيدۀ او، و اوست وارث جميع علوم و احاطه كنندۀ به آنها، و اوست خبر دهنده از جانب پروردگار خود، و اوست صاحب رشد درست كردار، و اوست كه حق تعالى امر امت را به او گذاشته است، و اوست كه بشارت داده اند به او هر كه پيش از او گذشته است، و اوست كه حجتش باقى است و بعد از او حجتى نيست و هيچ حقى نيست مگر آنكه با اوست و هيچ نورى نيست مگر آنكه نزد اوست، و اوست كه هيچ كس بر او غالب نمى گردد و هيچ كس بر او يارى نمى يابد، اوست ولىّ خدا در زمين و حكم كنندۀ خدا در ميان خلق و امين خدا در آشكار و پنهان.

اى گروه مردمان! بيان كردم از براى شما و فهمانيدم شما را و اينك على بعد از من به شما مى فهماند، و بدانيد كه بعد از انقضاء خطبۀ خود مى خوانم شما را كه دست بر دست من زنيد براى بيعت او و اقرار كردن به امامت او پس بعد از من دست بر دست او بزنيد و با او بيعت نماييد، و بدانيد كه من با خدا بيعت كرده ام و على با من بيعت كرده است و من شما را امر مى كنم از جانب حق تعالى كه با على بيعت كنيد، پس كسى كه بشكند اين بيعت را ضرر آن به خودش مى رسد و كسى كه وفا كند به آنچه با خدا بر آن عهد كرده است پس بزودى خواهد داد به او خدا مزدى بزرگ.

اى گروه مردمان! بدرستى كه حج و عمره از شعاير دين خداست، پس اى گروه مردم حج كنيد خانۀ كعبه را كه هيچ اهل بيتى به حج نرفتند مگر آنكه مستغنى شدند، و هيچ خانه آباده اى تخلف از حج نكردند مگر آنكه فقير و محتاج شدند.

اى گروه مردم! هيچ مؤمنى در عرفات وقوف نكرده است مگر آنكه حق تعالى گناهان گذشتۀ او را تا آن روز آمرزيده است، و چون حج را تمام كند عمل را از سر مى گيرد.

ص: 1409

اى گروه مردمان! حاجيان را خدا يارى مى كند و آنچه خرج مى كنند خدا عوض كرامت مى فرمايد و خدا ضايع نمى گرداند اجر نيكوكاران را.

اى گروه مردمان! حج كنيد خانۀ كعبه را با كمال دين و دانايى از مسائل آن، و برمگرديد از مشاعر حج و مواقف آن مگر با توبه و پشيمانى و ترك كردن گناهان.

اى گروه مردمان! برپا داريد نماز را و ادا كنيد زكات را چنانكه خدا شما را امر كرده است كه اگر مدت بر شما بسيار بگذرد و به آن سبب تقصير كنيد در محافظت احكام دين يا فراموش كنيد آنها را بى تقصيرى، پس على ولىّ شماست و بيان مى كند از براى شما احكام دين شما را، و او و آن كسى كه خدا او را آفريده است از من و از او خبر مى دهند شما را به آنچه سؤال كنيد از آن و بيان مى كنند از براى شما آنچه را ندانيد، بدرستى كه حلال و حرام زياده از آن است كه من احصا نمايم آنها را و بشناسانم آنها را به شما و امر كنم به همۀ حلالها و نهى كنم از همۀ حرامها در يك مقام و يك مجلس، پس مأمور شده ام در اين وقت كه بيعت بگيرم از شما و دست بر دست شما بزنم بلكه قبول كنيد آنچه را آورده ام از جانب خدا در باب على بن ابى طالب كه امير المؤمنين است و امامان بعد از او كه ايشان از من و از على بهم مى رسند، ايشان امامان خلقند تا روز قيامت و قائم ايشان از ايشان است كه حكم مى كند به حق.

اى گروه مردمان! هر حلالى كه دلالت كردم شما را بر آن و هر حرامى كه شما را نهى كردم از آن پس من از آن برنگشته ام و تبديل نكرده ام، پس ياد آوريد آنها را و حفظ كنيد و يكديگر را به آنها وصيت نماييد و آنها را بدل مكنيد و تغيير مدهيد، و برپا داريد نماز را و بدهيد زكات را و امر كنيد به نيكيها و نهى كنيد از بديها، و بدانيد كه سر عملهاى شما امر به معروف و نهى از منكر است؛ پس بشناسانيد هر كه را حاضر نبوده در اين مقام به آنچه گفتم و سخنان مرا به ديگران برسانيد زيرا كه آنچه گفتم به امر پروردگار شما گفتم، و امر به معروف و نهى از منكر نمى باشد مگر با امام معصومى.

اى گروه مردم! قرآن شما را مى شناساند و دلالت مى نمايد كه ائمه بعد از على بن ابى طالب از فرزندان اويند و من بيان كردم كه ايشان از من و از على اند چنانكه حق تعالى

ص: 1410

در قصۀ حضرت ابراهيم عليه السّلام فرموده است وَ جَعَلَها كَلِمَةً باقِيَةً فِي عَقِبِهِ (1)يعنى:

«گردانيد خداوند عالميان خلافت را كلمه اى كه باقى است در عقب او» ؛ پس از اين آيه ظاهر شد كه مى بايد خلافت هميشه در نسل حضرت ابراهيم بوده باشد و ذرّيّت امير المؤمنين عليه السّلام از نسل ابراهيم اند، و محتمل است كه ضمير «عقبه» به حسب تأويل قرآنى راجع به حضرت امير المؤمنين عليه السّلام باشد.

پس حضرت فرمود: من نيز بيان كردم از براى شما كه هرگز گمراه نمى شويد تا متمسك باشيد به قرآن و ايشان.

اى گروه مردمان! بپرهيزيد از مخالفت خدا و بترسيد از عذاب او و حذر نماييد از قيامت چنانكه حق تعالى فرموده است إِنَّ زَلْزَلَةَ اَلسّاعَةِ شَيْءٌ عَظِيمٌ (2)و به ياد آريد مردن را و حساب روز قيامت را و ترازوهاى اعمال را و محاسبه نمودن كرده هاى بندگان را نزد خداوند عالميان و ثواب و عقاب الهى را، پس هر كه حسنه بياورد در قيامت ثواب مى برد و هر كه با سيئه بيايد او را در بهشت نصيبى نيست؛ و در اخبار ديگر وارد شده است كه مراد از سيئه، عداوت امير المؤمنين است (3).

اى گروه مردمان! شما زياده از آنيد كه همه به دست خود با من بيعت توانيد كرد، پس حق تعالى مرا امر كرده است كه از زبانهاى شما همه اقرار بگيرم به آنچه بر خود لازم گردانيديد و از شما پيمان گرفتم از براى على بن ابى طالب از پادشاهى مؤمنان و از براى آنها كه مى آيند بعد از على از امامانى كه از من و از او بهم مى رسند چنانكه من شما را اعلام كردم كه ذرّيّت من از صلب او خواهند بود پس همۀ شما بگوييد كه ما شنوندگانيم و اطاعت كنندگانيم و راضى ايم و انقياد مى نماييم آنچه را رسانيدى به ما از پروردگار ما و پروردگار خود در امر على و امر فرزندان او كه از صلب او بهم مى رسند از امامان، با تو بيعت مى كنيم در اين امر به دلهاى خود و جانهاى خود و به زبانهاى خود و دستهاى خود،

ص: 1411


1- . سورۀ زخرف:28.
2- . سورۀ حج:1.
3- . تفسير قمى 2/131؛ تأويل الآيات الظاهرة 1/411.

و بر اين اعتقاد زندگانى مى كنيم و بر اين اعتقاد مى ميريم و بر اين اعتقاد مبعوث مى شويم در قيامت، و تغيير نخواهيم داد و تبديل نخواهيم كرد و شكى و ريبى در آن نداريم و برنمى گرديم از عهد خود و نمى شكنيم پيمان خود را، و اطاعت مى كنيم آنچه ما را پند دادى در امامت امير مؤمنان و امامت امامان بعد از او كه ياد كردى كه از فرزندان تو و از فرزندان اويند و اول ايشان حسن و حسين اند و بعد از ايشان آنها كه از ذرّيّت حسين اند كه حق تعالى براى امامت نصب كرده است، و بگوييد كه اطاعت كرديم خدا را و تو را و على را و امامان از ذرّيّت على را به آنچه گفتى، عهدى و پيمان محكمى گرفته شده است براى امير المؤمنين و ائمۀ بعد از او از دلهاى خود و جانهاى خود و زبانهاى ما و بيعت دستهاى ما، طلب نمى كنيم به آنچه گفتيم بدلى و در خاطر خود نمى يابيم كه از اين اعتقاد برگرديم هرگز، و خدا را گواه مى گيريم و خدا كافى است براى شهادت و تو نيز بر ما گواهى بر اين بيعت و گواهى مى گيريم هر كه اطاعت خدا كرده است از آنها كه ظاهرند نزد ما و پنهانند از ما و ملائكۀ خدا و لشكرهاى خدا و بندگان خدا را و خدا بزرگتر است از هر شاهد و گواهى.

اى گروه مردمان! چه مى گوييد؟ ! بدرستى كه حق تعالى هر صدائى را مى داند و سرّ و پنهان هر نفسى را مى داند، پس هر كه هدايت يابد براى خود هدايت يافته است و هر كه گمراه شود ضرر گمراهى به او عايد مى گردد، و هر كه بيعت كند با خدا بيعت كرده است، دست رحمت خدا بر بالاى دستهاى ايشان است.

اى گروه مردمان! پس از خدا بترسيد و بيعت كنيد با على امير مؤمنان و با حسن و حسين و ائمه بعد از حسين كه ايشان كلمۀ باقى اند تا روز قيامت، خدا هلاك مى گرداند هر كه را مكر كند و رحم مى كند هر كه را وفا كند، و هر كه بيعت را بشكند ضررش به او عايد مى گردد، و هر كه وفا كند به بيعت مزد عظيم از حق تعالى مى يابد.

اى گروه مردمان! بگوييد آنچه گفتم به شما و سلام كنيد بر على به امارت و پادشاهى مؤمنان و بگوييد: شنيديم و اطاعت كرديم و از تو طلب مى نماييم آمرزش تو را اى پروردگار ما و بسوى توست بازگشت ما، و بگوييد: حمد و سپاس خداوندى را كه هدايت

ص: 1412

كرد ما را و نبوديم ما كه هدايت بيابيم اگر هدايت نمى كرد ما را خدا.

اى گروه مردمان! بدرستى كه فضايل على بن ابى طالب كه نزد خداوند عالميان مكنون است و آنچه از آن در قرآن مجيد بيان فرموده است زياده از آن است كه در يك مقام و يك مجلس احصاى آنها توانم نمود، پس هر كه خبر دهد شما را به فضايل او و بشناساند شما را تصديق او بكنيد.

اى گروه مردمان! هر كه اطاعت كند خدا و رسول او را و على را و امامان از ذرّيّت او را كه ذكر كردم ايشان را، پس رستگار شده است رستگارى عظيم.

اى گروه مردمان! سبقت گيرندگان بسوى بهشت و درجات عاليۀ آن آنانند كه سبقت گيرند بسوى بيعت او و موالات او و سلام كردن بر او به امارت مؤمنان، ايشانند مقربان و فايز گرديده اند به رحمتهاى عظيم در جنّات نعيم.

اى گروه مردمان! بگوييد سخنى را كه خدا را از شما راضى مى گرداند، پس اگر كافر شويد شما و جميع آنها كه در زمينند هيچ ضرر به خداوند عالميان نمى رسد.

خداوندا! بيامرز مردان مؤمن و زنان مؤمنه را كه ايمان آوردند به آنچه من ادا كردم و امر نمودم، و غضب كن بر مردان كافر و زنان كافره كه انكار نمايند آنچه را گفتم و ايشان را هلاك گردان؛ و الحمد للّه رب العالمين.

پس همۀ صحابه آوازها بلند كردند و گفتند: شنيديم و اطاعت كرديم آنچه ما را به آن امر كردند خدا و رسول او به دلهاى خود و جانهاى خود و زبانهاى خود و دستهاى خود و جميع اعضاى خود. و همگى جمع شدند برگرد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و امير المؤمنين عليه السّلام و همه مصافحه كردند و بيعت كردند، پس اول كسى كه دست بر دست رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم زد و به ولايت امير المؤمنين عليه السّلام بيعت كرد ابو بكر بود، و بعد از او عمر، و بعد از او ابو عبيده جراح، و بعد از او سالم مولاى حذيفه، و بعد از او سعيد بن العاص كه اينها اصحاب صحيفۀ ملعونه بودند؛ و محتمل است كه عثمان بجاى يكى از اينها باشد. و بعد از آن ساير مهاجران و انصار و باقى مردم تا آخر ايشان و همه به حسب مراتب خود بيعت كردند، و بيعت آن روز كشيد تا وقت نماز شام و حضرت نماز شام و خفتن را با يكديگر بجا آورد

ص: 1413

و باز مشغول بيعت شدند، و تا سه روز اين بيعت ممتد شد تا آنكه همۀ حاضران بيعت كردند، و هر گروهى كه بيعت مى كردند حضرت مى فرمود: حمد مى كنم خداوندى را كه تفضيل داد ما را بر جميع عالميان. پس به اين سبب دست به دست دادن و بيعت كردن سنّتى شد در ميان خلفا حتى آنها كه حقى در خلافت نداشتند و غصب خلافت كردند باز چنين از مردم بيعت مى گرفتند (1).

در كتاب ارشاد القلوب و غير آن مذكور است كه: مردى از انصار در وقت وفات حذيفة بن اليمان در مداين نزد او حاضر شد و از احوال غاصبان خلافت و منقلبان امت سؤال نمود، حذيفه بعد از سخنى چند گفت: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از جانب خداوند عالميان مأمور به حج گرديد مناديان به اطراف و نواحى مدينه و ساير بلاد و قرى و بوادى فرستاد كه مردم را براى حج طلب نمايند، و چون مردم جمع شدند و متوجه حج گرديدند و مناسك حج را تعليم ايشان نمود پس چون از اعمال حج فارغ شد جبرئيل نازل شد و اول سورۀ عنكبوت را آورد و گفت يا محمد بخوان: بسم اللّه الرحمن الرحيم الم.

أَ حَسِبَ اَلنّاسُ أَنْ يُتْرَكُوا أَنْ يَقُولُوا آمَنّا وَ هُمْ لا يُفْتَنُونَ. وَ لَقَدْ فَتَنَّا اَلَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَلَيَعْلَمَنَّ اَللّهُ اَلَّذِينَ صَدَقُوا وَ لَيَعْلَمَنَّ اَلْكاذِبِينَ. أَمْ حَسِبَ اَلَّذِينَ يَعْمَلُونَ اَلسَّيِّئاتِ أَنْ يَسْبِقُونا ساءَ ما يَحْكُمُونَ (2) يعنى: «آيا گمان مى برند مردم كه واگذاشته مى شوند ايشان به آنكه گفتند ايمان آورديم و ايشان امتحان كرده شده نخواهند شد، و بتحقيق كه امتحان كرديم آنان را كه پيش از ايشان بودند پس البته ظاهر خواهد گردانيد خدا آنان را كه راست گفتند در دعوى ايمان و البته ظاهر خواهد گردانيد دروغگويان را، آيا گمان مى كنند آنان كه كارهاى بد مى كنند كه سبقت خواهند گرفت بر ما و ما عاجز خواهيم گرديد در جزا دادن ايشان، بد حكمى است مى كنند ايشان» .

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اى جبرئيل! اين فتنه كدام است؟

ص: 1414


1- . اليقين 343-361؛ احتجاج 1/133-161؛ روضة الواعظين 89-99.
2- . سورۀ عنكبوت:1-4.

جبرئيل گفت: يا محمد! حق تعالى تو را سلام مى رساند و مى فرمايد كه من نفرستاده ام پيغمبرى را مگر آنكه او را امر كرده ام در وقتى كه اجل او منقضى شده است اينكه خليفه گرداند در ميان امت خود كسى را كه قائم مقام او باشد و زنده دارد در ميان ايشان سنتهاى آن پيغمبر و احكام او را، پس آنان كه اطاعت مى نمايند رسول خدا را در آنچه امر مى نمايد ايشان را به آن، راستگويانند كه خدا فرموده است در اين آيه، و آنها كه مخالفت امر او مى نمايند دروغگويانند در دعوى ايمان، و بتحقيق كه نزديك شده است رفتن تو بسوى پروردگار تو و بهشت او و حق تعالى امر مى نمايد تو را كه نصب نمائى براى امت خود بعد از خود على بن ابى طالب را و وصيت نمائى بسوى او، پس او خليفه اى است كه قائم است به امر رعيت و امت تو خواه اطاعت او نمايند و خواه معصيت او كنند و فرمان او نبرند چنانكه خواهند كرد؛ پس اين است فتنه كه اين امت به آن امتحان كرده مى شوند، و حق تعالى تو را امر مى نمايد كه تعليم او نمائى آنچه را تعليم تو كرده است و از او طلب نمائى كه حفظ كند جميع آن چيزهايى را كه خدا از تو طلب حفظ آنها نموده است، و به او بسپارى جميع امانتهاى خود را كه اوست امين مؤتمن.

اى محمد! تو را برگزيدم از ميان بندگان خود كه پيغمبر من باشى و برگزيدم او را كه وصىّ تو باشد.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را طلبيد و يك شب و يك روز با او خلوت كرد و هر علم و حكمت كه حق تعالى به او سپرده بود همه را تعليم او نمود و آنچه جبرئيل وحى كرده بود در اين باب همه را به آن حضرت گفت، و اين در روز نوبت عايشه بود، پس عايشه گفت كه: بسيار طولانى شد خلوت تو با على در اين روز، پس حضرت رو از او گردانيد و متوجه جواب او نگرديد.

عايشه گفت كه: چرا رو از من مى گردانى و مرا خبر نمى دهى به امرى كه شايد صلاح من در آن باشد؟

حضرت فرمود كه: راست گفتى، آن امرى است كه صلاح است براى كسى كه حق تعالى او را سعادتمند گرداند و توفيق قبول آن بيابد و ايمان به آن بياورد، و من مأمور

ص: 1415

شده ام كه جميع مردم را بسوى آن امر بخوانم و در وقتى كه قيام به آن امر خواهم نمود تو مطلع خواهى شد.

عايشه گفت: يا رسول اللّه! چرا الحال مرا خبر نمى دهى كه پيش از ديگران به آن اقدام نمايم و اخذ نمايم به آنچه صلاح من در آن است؟

حضرت فرمود: من تو را خبر مى دهم، بايد كه حفظ نمايى آن را و پنهان دارى آن را تا وقتى كه به همۀ مردمان بگويم، پس اگر حفظ نمايى و افشا نكنى حق تعالى تو را از شرّ دنيا و آخرت حفظ خواهد كرد و تو را اين فضيلت خواهد بود به سبقت گرفتن و مسارعت نمودن بسوى ايمان به خدا و رسول، و اگر ضايع گردانى آن را و ترك نمايى رعايت آن چيزى را كه به تو القا مى نمايم از اين امر، كافر خواهى شد به پروردگار خود و ثوابهاى تو حبط خواهد شد و از تو بيزار خواهد گرديد امان خدا و امان رسول خدا و از جملۀ زيانكاران خواهى بودن و از عمل تو هيچ ضررى به خدا و رسول او نخواهد رسيد.

پس عايشه ضامن شد كه حفظ نمايد آن را و افشا نكند و ايمان بياورد به آن و رعايت آن بكند؛ پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به او فرمود: حق تعالى مرا خبر داده است كه عمر من منقضى شده و امر كرده است مرا كه على را علمى و نشانه اى گردانم در ميان مردم و او را در ميان ايشان امام و پيشوا گردانم و او را خليفۀ خود سازم چنانكه پيغمبران گذشته اوصياى خود را خليفه گردانيدند، و من اطاعت امر پروردگار خود مى نمايم و فرمودۀ او را بعمل مى آورم، پس بايد كه اين راز را در سويداى دل خود پنهان دارى تا هنگامى كه حق تعالى مرا رخصت دهد كه اين امر را ظاهر گردانم.

عايشه ضامن همۀ اينها شد و حق تعالى پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را مطلع گردانيده بود به هر خيانتى كه عايشه و حفصه و پدرهاى ايشان در اين باب كردند؛ پس عايشه بزودى آن خبر را به حفصه گفت و هر يك آن راز را به پدر خود گفتند، پس با يكديگر مجتمع شدند و فرستادند بسوى جماعت طلقا و منافقان و ايشان را از اين خبر مطلع گردانيدند. پس بعض از آنها به بعضى گفتند: محمد مى خواهد در امر خلافت به سنّت كسرى و قيصر عمل نمايد كه هميشه خلافت در ذرّيّۀ او باشد تا روز قيامت، بخدا سوگند كه شما را در زندگانى

ص: 1416

بهره اى نخواهد بود اگر خلافت به على برسد، بدرستى كه محمد با شما به ظاهر شما عمل مى كرد و على با شما معامله خواهد كرد به آنچه در خاطر خود از شما مى يابد، پس نيكو نظر كنيد و تفكر نماييد براى خود در اين امر و پيشتر آنچه رأى شماست در اين باب قرار دهيد.

در اين باب سخن در ميان ايشان بسيار جارى شد و مخاطبات بسيار گذشت و تدبيرات بسيار نمودند تا آنكه اتفاق نمودند بر آنكه رم دهند ناقۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر عقبۀ هرشى (1)؛ و پيشتر نيز اين عمل را كردند در غزوۀ تبوك و حق تعالى در آنجا دفع شرّ ايشان را از پيغمبر خود كرد؛ و مكرر منافقان اجتماع نمودند و توطئه كردند كه آن حضرت را بناگاه هلاك كنند يا زهرى به او بخورانند و ايشان را ميسر نشد. پس در اين وقت دشمنان آن حضرت از منافقان قريش و جمعى كه به ضرب شمشير اظهار اسلام كرده بودند و منافقان انصار و آنهايى كه در خاطر داشتند مرتد شوند و از دين برگردند از اهل مدينه و غير آن اتفاق نمودند بر قتل آن حضرت و با يكديگر پيمان بستند و همسوگند شدند كه رم دهند ناقۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را بر عقبه و ايشان چهارده نفر بودند، و حضرت چنين عزم داشت كه چون به مدينه آيد حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را به امامت نصب نمايد، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم براى تعجيل در اين امر دو شبانه روز متصل حركت فرمود و در روز سوم جبرئيل آخر سورۀ حجر را براى آن حضرت آورد فَوَ رَبِّكَ لَنَسْئَلَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ.

عَمّا كانُوا يَعْمَلُونَ. فَاصْدَعْ بِما تُؤْمَرُ وَ أَعْرِضْ عَنِ اَلْمُشْرِكِينَ. إِنّا كَفَيْناكَ اَلْمُسْتَهْزِئِينَ (2) يعنى: «البته سؤال خواهيم كرد از ايشان همه از آنچه مى كردند پس ظاهر گردان آنچه را مأمور به آن گرديده اى، و رو بگردان از مشركان بدرستى كه ما كفايت كرديم از تو شرّ آنها را كه به تو استهزاء مى نمايند» ، پس حضرت بار كرد و به سرعت حركت مى فرمود كه بزودى داخل مدينه شود و على را خليفۀ خود گرداند؛ چون شب چهارم شد در آخر شب

ص: 1417


1- . در مصدر «عقبۀ هريش» و در معجم البلدان 5/397 آمده است كه: هرشى گردنه اى است در راه مكه نزديك جحفه.
2- . سورۀ حجر:92-95.

جبرئيل بر آن جناب نازل شد و آيۀ يا أَيُّهَا اَلرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ تا إِنَّ اَللّهَ لا يَهْدِي اَلْقَوْمَ اَلْكافِرِينَ (1)را آورد-حذيفه گفت: مراد از كافران آنهايند كه قصد قتل آن حضرت كرده بودند-پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اى جبرئيل! نمى بينى كه من چنين به سرعت مى روم كه بزودى داخل مدينه شوم و فرض گردانم ولايت على را بر حاضر و غائب؟

جبرئيل گفت: حق تعالى تو را امر مى نمايد كه فردا ولايت على را بر مردم لازم گردانى در وقتى كه فرود آئى.

حضرت فرمود: چنين باشد، فردا چنين خواهم كرد ان شاء اللّه.

پس در آن وقت حضرت امر فرمود بار كردند و سير فرمود تا به غدير خم رسيد و در آنجا نزول فرمود و با مردم نماز گزارد و امر فرمود كه مردم جمع شوند، پس امير المؤمنين عليه السّلام را طلبيد و دست چپ او را به دست راست خود گرفت و آن حضرت را بلند كرد و به آواز بلند نداى ولايت آن جناب را در ميان مردم در داد و اطاعت او را بر همه واجب گردانيد و امر نمود ايشان را كه از او تخلف نورزند بعد از آن حضرت، و ايشان را خبر داد كه آنچه مى گويد از جانب حق تعالى است و به ايشان فرمود: آيا نيستم من اولى و سزاوارتر به مؤمنين از جانهاى ايشان؟

همه گفتند: بلى يا رسول اللّه.

پس فرمود: هر كه من مولاى اويم پس على مولاى اوست؛ پس فرمود: «اللّهمّ وال من والاه و عاد من عاداه و انصر من نصره و اخذل من خذله» پس امر كرد مردم را كه با آن حضرت بيعت كنند، پس همه با او بيعت كردند و هيچ يك سخنى با ايشان نگفتند، و ابو بكر و عمر پيشتر رفته بودند به جحفه، پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرستاد و ايشان را برگردانيد و چون آمدند روترش كرده و به ايشان فرمود: اى پسر قحافه! و اى عمر! بيعت كنيد با على كه او ولىّ امر امامت است بعد از من.

ص: 1418


1- . سورۀ مائده:67.

ايشان گفتند: آيا اين امر از جانب خدا و رسول است؟

فرمود: بلى، از جانب خدا و رسول است، بيعت كنيد.

پس ايشان بيعت كردند و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روانه شد و در بقيۀ آن روز و آن شب حركت فرمود تا آنكه نزديك به عقبۀ هرشى رسيدند، و آن منافقان پيشتر رفتند و بر سر آن عقبه ايستادند و با خود دبه ها برده بودند و در ميان دبه ها را پر از سنگريزه كرده بودند.

حذيفه گفت: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به نزديك عقبه رسيد مرا و عمار را طلبيد، و عمار را امر كرد كه سر ناقه را بگيرد و بكشد، و مرا امر نمود كه در عقب ناقه باشم تا آنكه بر سر آن عقبه رسيديم و آن منافقان در عقب ما بودند و دبه ها را در زير پاهاى ناقۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گردانيدند، پس ناقه ترسيد و نزديك بود كه رم كند و حضرت را بيندازد، حضرت ناقه را صدا زد كه: ساكن باش كه بر تو باكى نيست، پس حق تعالى ناقه را به سخن آورد و به لغت عربى فصيح گفت: بخدا سوگند يا رسول خدا كه دستهاى خود را از جاى خود حركت نمى دهم و پاهاى خود را از جاى خود حركت نمى دهم در حالتى كه تو در پشت من باشى. پس آن منافقان به نزديك ناقه آمدند كه آن را بيندازند، پس من و عمار شمشيرها كشيديم و رو به ايشان دويديم و شب بسيار تارى بود، پس آن ملاعين برگشتند و نااميد شدند از آنچه تدبير كرده بودند، پس من گفتم: يا رسول اللّه! كيستند اين جماعت كه چنين اراده نسبت به تو مى كنند؟

حضرت فرمود: اى حذيفه! اينها منافقانند در دنيا و آخرت.

من گفتم: يا رسول اللّه! چرا نمى فرستى گروهى را كه سرهاى ايشان را بياورند؟

حضرت فرمود: حق تعالى مرا امر كرده است كه متعرض ايشان نگردم و نمى خواهم كه مردم بگويند آنكه دعوت كرد گروهى از قوم خود و اصحاب خود را بسوى دين خود پس قبول دعوت او نمودند و به معونت ايشان با دشمنان خود جنگ كرد و چون بر دشمنان غالب گرديد ايشان را كشت، و ليكن واگذار ايشان را اى حذيفه كه حق تعالى در قيامت جزاى ايشان را خواهد داد و اندك مهلتى ايشان را در دنيا مى دهد پس مضطر خواهد گردانيد ايشان را بسوى عذاب عظيم.

ص: 1419

پس گفتم: يا رسول اللّه! اين منافقان كيستند، آيا از مهاجرانند يا از انصار؟

پس حضرت يك يك را نام برد تا همه را شمرد و جماعتى را در ميان ايشان نام برد كه من نمى خواستم آنها در ميان ايشان باشند، و به اين سبب ساكت شدم.

حضرت فرمود: اى حذيفه! گويا شك كردى در بعضى از آنها كه من نام بردم ايشان را از براى تو، سر بالا نما و بسوى ايشان نظر كن، پس به جانب ايشان نظر افكندم و ايشان همه بر سر عقبه ايستاده بودند، پس برقى جست و جميع اطراف ما را روشن گردانيد و آن برق آن قدر مكث نمود كه من گمان كردم آفتاب طالع شده است، پس نظر كردم بسوى آن جماعت و همه را يك يك شناختم و همه را چنان يافتم كه حضرت فرموده بود و عدد ايشان چهارده نفر بود: نه نفر از قريش بودند و پنج نفر از ساير مردم.

پس آن انصارى گفت: نام بر ايشان را از براى من خدا رحمت كند تو را.

حذيفه گفت: بخدا سوگند كه اين جماعت بودند أبو بكر و عمر و عثمان و طلحه و عبد الرحمن بن عوف و سعد بن ابى وقاص و ابو عبيدة بن الجراح و معاوية بن ابى سفيان و عمرو بن العاص، و اين جماعت از قريش بودند؛ و آن پنج نفر ديگر اينها بودند ابو موسى اشعرى و مغيرة بن شعبه و اوس بن حدثان و ابو هريره و ابو طلحۀ انصارى.

حذيفه گفت: چون از عقبه به زير آمديم صبح طالع شده بود، حضرت از ناقه فرود آمد و وضو ساخت و انتظار اصحاب خود كشيد تا جمع شدند، پس آن منافقان را ديدم كه از عقبه به زير آمدند و خود را در ميان مردم انداختند و با حضرت نماز كردند، چون حضرت از نماز صبح فارغ شد نظر كرد و ديد كه أبو بكر و عمر و ابو عبيدة بن الجراح با يكديگر رازى مى گويند، پس حضرت فرمود منادى در ميان مردم ندا كرد كه: سه نفر با يكديگر جمع نشوند راز گويند، پس حضرت بار كرد از منزل عقبه و روانه شد، چون به منزل ديگر فرود آمد سالم مولاى حذيفه أبو بكر و عمر و ابو عبيده را ديد با يكديگر راز مى گويند، پس نزد ايشان ايستاد و گفت: آيا رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نهى نكرد از آنكه سه كس بر يك رازى مجتمع شوند؟ بخدا سوگند كه اگر مرا خبر ندهيد به آن رازى كه در ميان داريد هرآينه به نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى روم و او را مطلع مى گردانم بر اجتماع شما.

ص: 1420

پس أبو بكر گفت: اى سالم! از تو مى گيريم عهد و پيمان خدا را كه هرگاه اين راز از ما بشنوى اگر خواهى داخل گردى در آن امرى كه ما به سبب آن جمع شده ايم و مانند يكى از ما باشى، و اگر نخواهى پنهان دارى و محمد را بر سرّ ما مطلع نگردانى.

سالم اين عهد را از ايشان قبول كرد و بر اين وجه با ايشان پيمان بست، و سالم كينه و عداوت امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السّلام را زيادتر از ديگران در دل داشت و ايشان مى دانستند كه او چنين است، پس گفتند به او كه: ما مجتمع شده ايم كه با يكديگر عهد كنيم و همسوگند گرديم اطاعت نكنيم محمد را در آنچه بر ما واجب گردانيده است از ولايت على.

پس سالم گفت: اول كسى كه با شما پيمان مى بندد و عهد مى كند در اين امر و مخالفت شما نمى نمايد منم، پس بخدا سوگند مى خورم كه هيچ خانه آباده اى را بيشتر دشمن نمى دارم از بنى هاشم، و در بنى هاشم هيچ كس را دشمن نمى دارم مانند على و با هيچ يك عداوت زياده از او ندارم، پس در اين امر آنچه رأى شما اقتضا مى كند بعمل آوريد كه من يكى از شمايم. پس در همان وقت با يكديگر عهد كردند و سوگند خوردند در اين امر و متفرق شدند.

و چون حضرت فرمود كه بار كنند اين منافقان به نزد حضرت آمدند حضرت فرمود:

در اين روز چه راز با يكديگر مى گفتيد و حال آنكه نهى كرده بودم شما را از راز گفتن؟

گفتند: يا رسول اللّه! ما يكديگر را نديديم در اين روز بغير اين ساعت كه در خدمت تو ايستاده ايم.

پس حضرت ساعتى از روى تعجب در ايشان نظر كرد و فرمود: شما داناتريد يا خدا و كيست ستمكارتر از كسى كه كتمان نمايد شهادتى را كه نزد اوست از خدا و خدا غافل نيست از آنچه شما مى كنيد.

پس حضرت روانه شد تا داخل مدينه شد، پس جمع شدند آن منافقان و صحيفه و نامه اى در ميان خود نوشتند، و آنچه در اين امر پيمان بسته بودند در آن نامه درج كردند، و اول چيزى كه در آن صحيفه نوشته بودند شكستن بيعت امير المؤمنين عليه السّلام بود و آنكه اين

ص: 1421

امر تعلق به ابو بكر و ابو عبيده و سالم دارد و ديگرى را در اين امر مدخليتى نيست، و سى و چهار نفر از منافقان بر آن گواه شدند: چهارده نفر ايشان از اصحاب عقبه بودند و باقى از ساير منافقان، و صحيفه را به ابو عبيدة بن الجراح سپردند و او را امين گردانيدند بر آن.

پس انصارى به حذيفه گفت كه: آن منافقان به ابو بكر و عمر و ابو عبيده راضى شدند كه از قريش بودند آيا به چه سبب سالم را در اين امر داخل گردانيدند و حال آنكه او نه از قريش بود و نه از مهاجران و نه از انصار و آزاد كردۀ زنى از انصار بود؟

حذيفه گفت كه: غرض آن منافقان آن بود كه خلافت بر على بن ابى طالب قرار نگيرد براى حسدى كه بر آن حضرت مى بردند و عداوتى كه با او داشتند، و جمع شد با حسد و عداوت اين گروه آنچه در دلهاى قريش بود از خونهايى كه او ريخته بود از ايشان در راه خدا و ضربتهايى كه از او در جگرهاى ايشان بود و آنكه او را مخصوص رسول خدا مى دانستند و طلب مى كردند خونهايى را كه حضرت رسول به دست على بن ابى طالب و ديگران از ايشان ريخته بود، و چون سالم را در اين امر با خود متفق مى دانستند او را در صحيفه داخل گردانيدند.

پس انصارى گفت: اى حذيفه! مى خواهم مضمون آن صحيفه را از براى من بيان كنى.

حذيفه گفت: خبر صحيفه را اسماء بنت عميس به من روايت كرد كه در آن وقت زن أبو بكر بود، گفت كه: اين جماعت جمع شدند در خانۀ ابو بكر و در اين باب مشورت مى كردند و توطئه مى نمودند و اسماء سخن ايشان را مى شنيد و جميع تدبيرات شوم ايشان را مى فهميد تا آنكه رأى ايشان بر آن قرار يافت، پس ايشان امر كردند سعيد بن عاص اموى را كه اين صحيفۀ ميشومه را به اتفاق آراى فاسدۀ ايشان نوشت و نسخۀ صحيفۀ ايشان اين بود:

بسم اللّه الرحمن الرحيم، اين است آنچه اتفاق كردند بر آن اشراف و رؤساى امت محمد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از مهاجران و انصار كه حق تعالى مدح كرده است ايشان را در كتاب خود بر زبان پيغمبر خود، همگى اتفاق كردند بعد از آنكه رأى خود را بكار بردند و مشورت با يكديگر نمودند و اين صحيفه را نوشتند براى شفقت ايشان بر اسلام و اهل

ص: 1422

اسلام تا روز قيامت تا آنكه پيروى ايشان نمايند هر كه مى آيد از مسلمانان بعد از ايشان، اما بعد پس بدرستى كه خداوند عالميان به نعمت و كرم خود مبعوث گردانيد محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را به رسالت بسوى جميع مردم به دين خود كه آن را پسنديده بود از براى بندگانش، پس اداى رسالت نمود و آنچه حق تعالى او را امر نموده بود تبليغ كرد و واجب گردانيد بر ما كه قيام نماييم به جميع آن تا آنكه كامل گردانيد از براى ما دين را، و فرايض را واجب گردانيد، و سنتها را محكم ساخت، پس حق تعالى اختيار كرد براى او درجات عاليۀ عقبى را بر منازل فانيۀ دنيا، پس روح او را قبض نمود بسوى خود گرامى داشته شده و به نعمتهاى ابدى متنعم گردانيده بى آنكه بعد از خود كسى را خليفه گردانيده باشد و اختيار خلافت را بسوى امت گذاشت تا اختيار نمايند از براى خود كسى را كه اعتماد داشته باشند بر رأى و خير خواهى او، بدرستى كه مسلمانان را لازم است كه تأسّى نمايند به رسول خدا تأسّى نيكو چنانكه حق تعالى در قرآن مجيد فرموده است لَقَدْ كانَ لَكُمْ فِي رَسُولِ اَللّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ لِمَنْ كانَ يَرْجُوا اَللّهَ وَ اَلْيَوْمَ اَلْآخِرَ (1)بدرستى كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خليفۀ خود نگردانيد احدى را تا آنكه اين خلافت در يك خانه نباشد كه ميراثى باشد در ميان ايشان و ساير مسلمانان از آن محروم باشند تا آنكه دست بدست نگردانند توانگران ايشان رياست و امامت را و تا آنكه نگويد دعوى كنندۀ خلافت كه اين امر هميشه در فرزندان من خواهد بود تا روز قيامت، و آنچه واجب است بر مسلمانان نزد مردن خليفه اى از خلفا آن است كه جمع شوند صاحبان رأى و صلاح پس مشورت نمايند در امور خود پس هر كه را بيابند كه مستحق خلافت هست او را والى گردانند، پس اگر دعوى كند دعوى كننده اى از مردم آنكه رسول خدا خليفه گردانيده است و نصب كرده است او را از براى مردم و نص بر خلافت او نموده است پس سخن باطلى گفته است و خبرى آورده است كه مخالف امرى است كه مى دانند اصحاب رسول خدا آن را بر پيغمبران، و مخالفت كرده است جماعت مسلمانان را؛ و اگر دعوى نمايد مدعى كه خلافت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به

ص: 1423


1- . سورۀ احزاب:21.

ميراث مى باشد يا آنكه كسى از آن حضرت ميراث مى برد پس سخن محالى گفته است زيرا كه حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گفت: ما گروه پيغمبران چيزى به ميراث نمى دهيم به كسى، آنچه بعد از ما مى ماند صدقه است؛ و اگر كسى دعوى كند كه خلافت صلاحيت ندارد مگر براى يك كس از جميع مردم و خلافت منحصر است در او و از براى ديگرى سزاوار نيست زيرا كه خلافت تالى نبوت است پس دروغ گفته است زيرا كه پيغمبر گفت كه: اصحاب من بمنزلۀ ستارگانند به هر يك از ايشان كه اقتدا نماييد هدايت مى يابيد؛ و اگر كسى دعوى كند كه اوست مستحق امامت و خلافت به سبب قرابتى كه به رسول خدا دارد و خلافت مقصور است بر او و بر عقب از فرزندان او كه هر فرزند به ميراث ببرد از پدرش و در هر عصر و زمان چنان است و براى غير ايشان صلاحيت ندارد و سزاوار نيست كه براى احدى غير ايشان بوده باشد و چنين است تا آنكه زمين و هر چه در زمين است به حق تعالى به ميراث برسد و همۀ خلايق بميرند، پس نيست خلافت از براى گويندۀ اين سخن و نه از براى فرزندان او و هر چند نسب او به پيغمبر نزديك باشد زيرا كه خداوند عالميان مى گويد و قبول حكم او بر همه كس لازم است كه إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اَللّهِ أَتْقاكُمْ (1)يعنى: «گرامى ترين شما نزد خدا پرهيزكارترين شماست» ، و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: امان مسلمانان يكى است سعى مى كند در امان ايشان پست ترين ايشان و همه مانند يك دستند بر هر كه غير ايشان است، يعنى مى بايد كه همه يارى يكديگر بكنند و متفق گردند بر دفع دشمنان خود، پس هر كه ايمان آورد به كتاب خدا و اقرار نمايد به سنت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پس بر راه حق مستقيم مانده است و رجوع به حق نموده است و اخذ به صواب كرده است، و هر كه كراهت داشته باشد از كردار مسلمانان و خليفه نصب كردن ايشان پس مخالفت كرده است با حق و با كتاب خدا و از جماعت مسلمانان مفارقت كرده است، پس بكشيد او را كه كشتن او موجب صلاح امت است، و بتحقيق كه گفت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم: هر كه بيايد بسوى امت من در وقتى كه ايشان مجتمع

ص: 1424


1- . سورۀ حجرات:13.

باشند و ايشان را پراكنده گرداند پس بكشيد او را، و هر كه تنها شود از امت پس او را بكشيد هر كه باشد، بدرستى كه اجتماع رحمت است و پراكندگى مورث عذاب است، و جمع نمى شوند امت من بر ضلالت هرگز، و بدرستى كه مسلمانان بمنزلۀ يك دستند بر ديگران زيرا كه بيرون نمى رود از جماعت مسلمانان مگر كسى كه مفارقت نمايد از ايشان و معاند ايشان باشد و ياور دشمنان ايشان باشد بر ايشان، پس چنين كسى را خدا و رسول مباح گردانيده اند خون او را و حلال است كشتن او.

و نوشت اين نامه را سعيد بن عاص به اتفاق گروهى كه نام ايشان در آخر اين صحيفه نوشته مى شود در ماه محرم سال دهم هجرت، و الحمد للّه رب العالمين و صلّى اللّه على سيدنا محمد و آله.

بعد از آن صحيفۀ ملعونه را به ابو عبيدۀ ملعون دادند و آن صحيفه را فرستادند بسوى كعبۀ معظمه، و پيوسته آن صحيفه در كعبه بود مدفون بود تا زمان خلافت عمر بن الخطاب و عمر آن را از آن موضع بيرون آورد، و اين همان صحيفه است كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود در وقتى كه عمر مرده بود و حضرت نزد او حاضر شده بود فرمود:

آرزو دارم كه خدا را ملاقات كنم با صحيفۀ اين مرد كه خوابيده و جامه اى بر روى او كشيده اند.

پس برگشتند از خانۀ ابو بكر و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نماز فجر را ادا نمود و مشغول تعقيب بود تا آفتاب درآمد، پس رو به جانب ابو عبيدۀ ملعون گردانيد و بر سبيل تعريض فرمود كه: به به! كيست مثل تو و حال آنكه تو گرديدى امين اين امت.

پس حضرت اين آيه را بر ايشان خواند فَوَيْلٌ لِلَّذِينَ يَكْتُبُونَ اَلْكِتابَ بِأَيْدِيهِمْ ثُمَّ يَقُولُونَ هذا مِنْ عِنْدِ اَللّهِ لِيَشْتَرُوا بِهِ ثَمَناً قَلِيلاً فَوَيْلٌ لَهُمْ مِمّا كَتَبَتْ أَيْدِيهِمْ وَ وَيْلٌ لَهُمْ مِمّا يَكْسِبُونَ (1)يعنى: «واى بر آن گروهى كه مى نويسند كتاب را به دستهاى خود پس مى گويند كه اين از جانب خداست براى آنكه بفروشند آن را به ثمن قليلى، پس عذاب

ص: 1425


1- . سورۀ بقره:79.

الهى براى ايشان است به سبب آنچه مى نويسند به دستهاى خود و عذاب الهى براى ايشان است به سبب آنچه كسب مى نمايند» .

بعد از آن حضرت فرمود: شبيهند اين جماعت به مردانى چند كه استغفار مى نمايند از مردم و استغفار نمى نمايند از خدا و حال آنكه خدا با ايشان است در هنگامى كه شب بسر مى آورند به سخنى چند كه حق تعالى نمى پسندد آنها را و خدا به كرده هاى ايشان محيط و عالم است.

پس حضرت فرمود: در اين امت گروهى به رسم جاهليت و كفر صحيفه اى نوشته اند و بر كعبه آويخته اند و حق تعالى ايشان را مهلتى مى دهد تا امتحان كند ايشان را و هر كه بعد از ايشان مى آيد، و جدا كند خبيث را از طيب، و اگر نه اين بود كه حق تعالى مرا امر كرده است كه متعرض ايشان نگردم براى حكمتى چند كه حق تعالى را در مهلت ايشان هست هرآينه ايشان را مى طلبيدم و گردنهاى ايشان را مى زدم.

حذيفه گفت: بخدا سوگند كه ما ديديم آن چند نفر از منافقان را در هنگامى كه حضرت اين سخن را مى فرمود لرزه بر ايشان مستولى گرديده بود و به مرتبه اى احوالشان متغير شد كه خيانتشان بر همۀ حاضران ظاهر گرديد و همه دانستند كه تعريضات آن حضرت نسبت به ايشان بود و مثلها را براى ايشان نمود و آيات قرآنى را براى ايشان خواند.

پس حذيفه گفت: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از اين سفر مراجعت نمود در منزل امّ سلمه نزول فرمود و يك ماه در خانۀ امّ سلمه ماند و به خانۀ زنان ديگر نرفت چنانكه پيش از اين مى كرد؛ پس عايشه و حفصه اين حالت را به پدرهاى خود شكايت كردند، آن دو نفر گفتند: ما مى دانيم كه آن حضرت چرا چنين مى كند و اين چه سبب دارد؟ برويد نزد او و با او ملاطفت كنيد در سخن و اظهار محبت به او بنماييد و او را فريب دهيد از خود كه اگر چنين كنيد چون او صاحب حيا و كريم است ممكن است به لطايف الحيل آنچه در دل اوست بيرون كنيد و او را با خود بر سر لطف آوريد.

پس عايشه به تنهايى رفت به خدمت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و آن حضرت را در خانۀ امّ سلمه يافت و امير المؤمنين عليه السّلام نزد آن حضرت بود، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: براى چه كار

ص: 1426

آمده اى اى حميرا؟

عايشه گفت: يا رسول اللّه! بر من گران آمد نيامدن تو به منزل من در اين مرتبه و من پناه مى برم به خدا از غضب تو يا رسول اللّه.

حضرت فرمود: اگر راست مى گفتى اين سخن را افشا نمى كردى رازى را كه به تو سپردم و مبالغه نمودم كه اظهار مكن، بتحقيق كه خود هلاك شدى و گروهى از مردم را هلاك كردى.

پس حضرت، كنيزك امّ سلمه را فرمود: همۀ زنان مرا بطلب كه جمع شوند؛ چون همه جمع شدند در منزل امّ سلمه حضرت به ايشان فرمود: بشنويد آنچه به شما مى گويم، پس به دست مبارك خود اشاره نمود بسوى على بن ابى طالب عليه السّلام و فرمود: اين برادر من است و وصى و وارث من است و قيام كننده است به امور شما و به امور ساير امت بعد از من، پس اطاعت نماييد او را در هر چه شما را به آن امر مى كند و نافرمانى او مكنيد كه به نافرمانى او هلاك مى شويد.

پس به حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: يا على! اين زنان را كه به تو سفارش مى نمايم ايشان را نگاهدارى بكن و خرج ايشان را بكش مادام كه اطاعت تو نمايند، و امر كن ايشان را به امر خود و نهى كن ايشان را از آنچه تو را به شك مى اندازد، و اگر نافرمانى كنند ايشان را رها كن و طلاق بگو.

حضرت امير المؤمنين عليه السّلام عرض كرد: يا رسول اللّه! ايشان زنانند و كار ايشان است سستى در امور و ضعف رأى.

حضرت فرمود: تا آنكه صلاح ايشان را در مدارا دانى مدارا كن با ايشان، و هر كه تو را نافرمانى كند از ايشان پس او را طلاق بگو طلاقى كه خدا و رسول از او شاد گردند.

پس زنان آن حضرت همه ساكت شدند و حرفى نگفتند مگر عايشه كه او سخن گفت و گفت: يا رسول اللّه! هرگز ما چنين نبوديم كه ما را امرى بفرمايى و ما غير آن را بجا آوريم.

حضرت فرمود: نه چنين است اى حميرا، بلكه مخالفت من نمودى بدترين مخالفتها،

ص: 1427

و بخدا سوگند كه همين سخنى را كه الحال گفتم مخالفت خواهى كرد و نافرمانى على خواهى كرد بعد از من و بيرون خواهى رفت رسوا و علانيه از آن خانه اى كه من تو را در آن مى گذارم، و چندين هزار كس دور تو را فرو خواهند گرفت و عاق او خواهى گرديد و عاصى پروردگار خود خواهى شد، و در راهى كه خواهى رفتن سگان بر سر راه تو فرياد خواهند كرد، و اين امرى است كه البته واقع خواهد شد.

پس حضرت ايشان را مرخص فرمود كه به خانه هاى خود برگردند.

و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم جمع كرد آن جماعت منافقان را كه اصحاب صحيفه و عقبه بودند با هر كه با ايشان موافقت نموده بود از طلقا و منافقان، و ايشان چهار هزار نفر بودند، و اسامة بن زيد را بر ايشان امير گردانيد و امر كرد ايشان را كه بروند به ناحيۀ شام.

پس ايشان گفتند: ما برگرديده ايم از اين سفرى كه با تو بوديم و محتاج به تهيۀ سفر تازه اى هستيم، ما را رخصت فرما كه چند روز در مدينه بمانيم و تهيۀ سفر خود را بگيريم.

حضرت ايشان را رخصت داد كه چند روز در مدينه بمانند و آنچه ايشان را به آن احتياج بود عطا فرمود به ايشان و امر كرد اسامة بن زيد را كه ايشان را از مدينه بيرون برد و در يك فرسخى مدينه فرود آورد، پس اسامه بيرون رفت و در مكانى كه حضرت فرموده بود توقف نمود و انتظار مى كشيد كه منافقان و غير ايشان بر سر او جمع شوند در وقتى كه از كارسازى خود فارغ شوند، و غرض حضرت از فرستادن اسامة بن زيد و اين جماعت با او اين بود كه مدينه از ايشان خالى شود و احدى از منافقان در مدينه نماند، و حضرت اهتمام بسيار در باب سفر ايشان مى فرمود و ترغيب و تحريص مى نمود ايشان را.

ناگاه حضرت بيمار شد به بيماريى كه در آن مرض از دنيا رحلت فرمود، چون منافقان مرض حضرت را ديدند تأخير مى كردند در بيرون رفتن و تعلل مى نمودند، پس حضرت امر فرمود قيس بن سعد بن عباده را كه هميشه رانندۀ عسكر حضرت بود و حباب بن منذر را با جماعتى از انصار كه آنها را جبر كنند در بيرون رفتن و به لشكرگاه اسامه برسانند، پس قيس و حباب آنها را از مدينه بيرون كردند و راندند تا به لشكر اسامه رسانيدند و اسامه را گفتند: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تو را فرموده است كه ديگر توقف ننمايى و در همين

ص: 1428

ساعت بار كنى و روانه شوى، پس در همين ساعت بار كن تا حضرت بداند كه روانه شده اى.

پس اسامه در همان ساعت بار كرد و قيس و حباب به خدمت حضرت مراجعت كردند و آن حضرت را اعلام كردند كه آن قوم روانه شدند، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود:

ايشان نخواهند رفت.

و بعد از مراجعت قيس و حباب خلوت كردند ابو بكر و عمر و ابو عبيده با اسامه و جماعتى از اصحاب او و به او گفتند: به كجا مى روى و مدينه را خالى مى كنى و ما در هيچ وقت احتياج به بودن مدينه بيش از اين وقت نداشته ايم؟

اسامه و اصحابش گفتند: به چه سبب اين سخن را مى گوئيد؟

گفتند: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم وقت وفات او شده است و بخدا سوگند كه اگر مدينه را خالى بگذاريم در اين وقت امرى چند در آن حادث خواهد شد كه بعد از اين اصلاح نتوان كرد، پس مى مانيم و انتظار مى كشيم كه ببينيم امر حضرت به كجا منتهى مى شود بعد از آن به اين سفر مى توانيم رفت.

پس برگشتند اسامه و اصحابش به لشكرگاه اول و در آنجا توقف نمودند و پيكى فرستادند كه خبر احوال آن حضرت را براى ايشان بياورد، پس پيك ايشان پنهان به نزد عايشه آمد و احوال حضرت را مخفى از او پرسيد، عايشه گفت كه: برو به نزد ابو بكر و عمر و جمعى كه با ايشانند و بگو به ايشان كه مرض حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بسيار سنگين شده است و احدى از شما از جاى خود حركت نكند و من پيوسته خبر آن حضرت را براى شما مى فرستم.

پس بار كوفت حضرت سنگين تر شد و عايشه صهيب را فرستاد و گفت: به ابو بكر بگو كه حضرت به حالى رسيده است كه اميدى از او نيست، تو و عمر و ابو عبيده و هر كه را مصلحت مى دانيد كه با شما باشد بزودى خود را به مدينه برسانيد و پنهان در شب داخل شويد.

چون اين خبر به آن ملاعين رسيد دست صهيب را گرفتند و به نزد اسامه رفتند و خبر

ص: 1429

شدت مرض حضرت را به او رسانيدند و گفتند: چگونه ما را جايز است كه تخلف نماييم از مشاهدۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در چنين حالى؟ ! و از او رخصت طلبيدند كه داخل مدينه شوند، پس رخصت داد ايشان را و امر كرد ايشان را كه: كسى را مطلع مگردانيد بر داخل شدن مدينه اگر حضرت عافيت بيابد برگرديد به لشكرگاه خود و اگر حادثۀ مرگ آن حضرت را دريابد ما را خبر كنيد تا ما نيز در ميان جماعت مردم باشيم.

پس ابو بكر و عمر و ابو عبيده در شب داخل مدينه شدند و مرض حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بسيار سنگين شده بود، پس چون حضرت را افاقه رو داد فرمود: امشب شرّ عظيمى داخل مدينۀ ما شد.

گفتند: آن شر چيست يا رسول اللّه؟

حضرت فرمود: آن جماعتى كه در لشكر اسامه بودند بعضى از ايشان برگشتند و مخالفت امر من نمودند، بدانيد كه من نزد خدا از ايشان بيزارم. پس پيوسته مى گفت كه:

روانه كنيد جيش اسامه را و همراهى كنيد با آن لشكر و خدا لعنت كند كسى را كه تخلف كند از آن تا آنكه مرّات بسيار فرمود اين را.

و بلال مؤذن رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در وقت هر نماز اذان مى گفت، پس اگر حضرت را ممكن بود بيرون رفتن با تعب و مشقت بيرون مى رفت و با مردم نماز مى كرد، و اگر قدرت نداشت كه بيرون رود على بن ابى طالب عليه السّلام را امر مى كرد كه با مردم نماز كند، و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام و فضل پسر عباس در اين مرض از حضرت جدا نمى شدند و پيوسته در خدمت آن حضرت بودند؛ پس در صبح آن روزى كه آن ملاعين در شب داخل مدينه شدند بلال اذان گفت و به خانۀ حضرت آمد به عادت معهود كه خبر كند حضرت را براى نماز، چون مرض آن حضرت ثقيل بود بر آمدن او مطلع نگرديد و نگذاشتند او را كه داخل خانه شود، پس عايشه صهيب را به نزد پدرش ابو بكر فرستاد و گفت: بگو او را كه مرض حضرت سنگين شده است و خود نمى تواند به نماز حاضر شود و على بن ابى طالب مشغول پرستارى آن حضرت است، تو برو و با مردم نماز كن كه اين حالت نيكى است براى تو و اين نماز بعد از اين بكار تو خواهد آمد.

ص: 1430

و مردم در مسجد جمع شده بودند و انتظار مى كشيدند كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم يا حضرت امير المؤمنين عليه السّلام بيايند و نماز كنند موافق عادت معهود، ناگاه ابو بكر داخل مسجد شد و گفت: مرض حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سنگين شده است و مرا امر كرده است كه با مردم نماز كنم.

پس مردى از اصحاب رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به او گفت كه: اين پيغام كى به تو رسيد و تو در لشكر اسامه بودى؟ و بخدا سوگند گمان ندارم كه كسى را به نزد تو فرستاده باشد و نه آنكه تو را امر به نماز كرده باشد.

پس بلال مردم را ندا كرد كه: صبر كنيد تا من از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رخصت بطلبم.

پس به سرعت به در خانۀ آن حضرت آمد و در را بسيار محكم كوبيد، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آن صدا را شنيد و فرمود: ببينيد اين در كوبيدن عنيف از براى چيست؟

پس فضل بن عباس بيرون آمد و در را گشود و بلال را ديد و پرسيد: براى چه كار در مى زدى؟

بلال گفت: ابو بكر به مسجد آمده است و در جاى رسول خدا ايستاده است و مى گويد حضرت مرا فرستاده است كه در جاى او با مردم نماز كنم.

فضل گفت: مگر ابو بكر در جيش اسامه نيست؟ ! بخدا سوگند كه اين همان شرّ بزرگى است كه حضرت فرمود ديشب در مدينه نازل شده.

پس فضل بلال را به خدمت حضرت آورد و بلال خبر ابو بكر را به حضور رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عرض كرد، حضرت فرمود: مرا برخيزانيد و بيرون بريد بسوى مسجد و بحق آن خداوندى كه جانم در دست قدرت اوست كه نازل شد بر اسلام بليۀ عظيمى.

پس حضرت از خانه بيرون رفت و عصابه اى بر سر بسته يك دست بر دوش على عليه السّلام انداخت و دست ديگر بر دوش فضل بن عباس و پاهاى خود را بر زمين مى كشيد تا آنكه به مشقت بسيار داخل مسجد گرديد، در آن وقت ابو بكر در جاى آن حضرت ايستاده بود و بر دور او احاطه كرده بودند عمر و ابو عبيده و سالم و صهيب و گروهى كه داخل مدينه شده بودند، و اكثر مردم اقتدا به او نكرده بودند و منتظر خبر بلال بودند، پس چون مردم

ص: 1431

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را ديدند كه به آن شدت مرض و ضعف و ناتوانى داخل مسجد گرديد عظيم شمردند اين حالت را، پس حضرت به نزد محراب رفت و ابو بكر را كشيد و دور كرد او را از محراب.

پس ابو بكر و آن منافقان ديگر كه با او متفق بودند عقب رفتند و در ميان مردم پنهان شدند و مردم با آن حضرت نماز كردند و حضرت نشسته با ايشان نماز گزارد، و چون حضرت ضعيف بود و صداى تكبيرش به مردم نمى رسيد بلال تكبير حضرت را به مردم مى رسانيد تا آنكه نماز را تمام كردند، پس حضرت رو به عقب گردانيد و ابو بكر را نديد فرمود: اى گروه مردم! تعجب مكنيد از پسر ابو قحافه و اصحاب او كه من ايشان را با لشكر اسامه فرستادم و امر كردم ايشان را كه متوجه به جانبى شوند كه من آنها را به آن جانب فرستاده ام پس مخالفت امر من كرده اند و بسوى مدينه برگرديده اند براى طلب فتنه و فساد و حق تعالى ايشان را سرنگون در فتنه انداخته است.

پس فرمود: مرا بر منبر بالا كنيد. پس دست حضرت را گرفته و بردند تا اينكه بر پلۀ اول منبر نشست و حمد و ثناى الهى ادا نمود و فرمود: أيها الناس! بدرستى كه آمده است بسوى من از امر پروردگار من چيزى كه شما را بسوى آن بايد رفت، بدرستى كه شما را گذاشتم بر راه روشن راست، و چنان واضح گردانيدم براى شما دين را كه شبش مانند روزش روشن است، پس اختلاف مكنيد بعد از من چنانكه اختلاف كردند بنى اسرائيل.

أيها الناس! حلال نمى گردانم بر شما چيزى را مگر چيزى را كه قرآن حلال گردانيده است، و حرام نمى گردانم بر شما مگر چيزى را كه قرآن حرام گردانيده، بدرستى كه در ميان شما دو چيز بزرگ مى گذارم كه تا متمسك به آنها باشيد و دست از آنها برنداريد هرگز گمراه نمى شويد، آنها كتاب خدا و عترت و اهل بيت منند، و اين دو تا خليفۀ منند در ميان شما و از هم جدا نمى شوند تا در حوض كوثر بر من وارد شوند، پس در آنجا سؤال خواهم كرد از شما كه چگونه بعد از من رعايت ايشان كرده ايد؟ و بتحقيق كه در آن روز مردانى چند را دفع خواهند كرد و دور خواهند گردانيد از حوض من چنانكه در وقت آب دادن شتران شتر غريب را از حوض مى رانند؛ پس مردانى چند خواهند گفت از آنهايى كه

ص: 1432

ايشان را دور مى كنند كه من فلانم و من فلانم! من در جواب ايشان خواهم گفت: من نامهاى شما را مى دانم و ليكن بعد از من مرتد شديد و از دين به در رفتيد پس دورى از رحمت خدا و نزديكى عذاب الهى براى شماست.

پس حضرت از منبر فرود آمد و به حجرۀ طاهرۀ خود مراجعت فرمود، و ابو بكر پنهان بود در مدينه و خود را ظاهر نمى كرد تا پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به سراى باقى رحلت نمود و كردند انصار آنچه كردند از منع حقوق اهل بيت رسالت و ارادۀ غصب حق ايشان كه حق تعالى از براى ايشان مقرر فرموده بود، و اين سبب شد كه ملاعين ديگر غصب خلافت كردند؛ پس يك خليفۀ رسول خدا را چنين كردند و خليفۀ ديگر را كه كتاب خدا بود تحريف كردند و تغيير دادند و به هر وجه كه خواستند گردانيدند.

پس حذيفه گفت: اى انصارى! در اين امر عظيمى كه براى تو نقل كردم محل عبرتى است براى كسى كه خدا خواهد او را هدايت نمايد.

انصارى گفت: اى حذيفه! نام بر از براى من آن جماعت ديگر را كه حاضر بودند بر نوشتن صحيفه ملعونه و گواه شدند بر آن.

گفت: اين جماعت بودند: ابو سفيان، عكرمة بن ابى جهل، صفوان بن امية بن خلف، سعيد بن العاص، خالد بن الوليد، عياش بن ابى ربيعه، بشر بن سعد، سهيل بن عمرو، حكيم بن حزام، صهيب بن سنان، ابو اعور سلمى، مطيع بن اسود مدرى و جمع ديگر بودند كه نام و عدد ايشان از خاطرم محو شده.

پس آن جوان انصارى گفت: اى حذيفه! اين گروه چه قدر داشتند در ميان اصحاب رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه به سبب ايشان همۀ صحابه از دين برگردند؟

حذيفه گفت: اين جماعت سركرده هاى قبيله ها و اشراف و بزرگان ايشان بودند و هيچ يك از اين جماعت نبود مگر آنكه خلق عظيمى تابع او بودند و سخن او را مى شنيدند و اطاعت او مى نمودند و در اعماق دل خبيث ايشان محبت ابو بكر جا كرده بود چنانكه در دل بنى اسرائيل محبت عجل سامرى جا كرده بود چنانكه حق تعالى مى فرمايد

ص: 1433

وَ أُشْرِبُوا فِي قُلُوبِهِمُ اَلْعِجْلَ بِكُفْرِهِمْ (1) تا آنكه ترك كردند بنى اسرائيل هارون را و او را ضعيف گردانيدند.

آن جوان انصارى سعادتمند گفت: من سوگند ياد مى كنم بخداوند عالميان به حق و راستى كه هميشه دشمن ايشان خواهم بود و بيزارى مى جويم بسوى خدا از ايشان و از كرده هاى ايشان و پيوسته در خدمت على عليه السّلام خواهم بود تا بزودى مرا شهادت نصيب شود ان شاء اللّه.

پس وداع كرد حذيفه را و متوجه خدمت حضرت امير المؤمنين عليه السّلام گرديد و وقتى به خدمتش رسيد كه حضرت از مدينه بيرون آمده بود و متوجه عراق بود، پس با حضرت به بصره رفت، و او اول كسى بود كه در آن جنگ شهيد شد، و او همان جوان است كه حضرت قرآن را به او داد و در برابر ناكثان فرستاد و ايشان او را شهيد كردند چنانكه بعد از اين در جنگ صفين مذكور خواهد شد ان شاء اللّه تعالى (2).

و در بعضى از كتب مذكور است كه: در سال دهم هجرت باذان عامل يمن فوت شد و حضرت جاى او را قسمت كرد ميان شهر پسر باذان و عامر پسر شهر، و معاذ بن جبل را به يمن و حضرموت فرستاد كه معالم دين را تعليم ايشان نمود (3).

و در اين سال نيز جرير بن عبد اللّه را بسوى ذى الكلاع حميرى فرستاد كه از ملوك طايف بود و او مسلمان شد و انقياد نمود (4).

و در اين سال نيز فروۀ جذامى كه عامل پادشاه روم بود مسلمان شد و عريضه اى به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نوشت و اظهار اسلام نمود و مردى از قوم خود را به رسالت نزد آن حضرت فرستاد به نام مسعود بن سعد و استر سفيدى و اسبى و درازگوشى و جامه اى چند و قبائى از حرير كه مطرّز به طلا كرده بودند به رسم هديه فرستاد؛ و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم

ص: 1434


1- . سورۀ بقره:93.
2- . ارشاد القلوب 327-342.
3- . رجوع شود به تاريخ طبرى 2/247 و بحار الانوار 21/407 به نقل از المنتقى فى مولود المصطفى.
4- . المنتظم 4/7-8.

جواب نامۀ او را نوشت و بلال را فرمود كه دوازده اوقيه و نيم از نقره يا طلا به رسول او داد.

چون خبر اسلام فروه به پادشاه روم رسيد او را طلبيد و هر چند مبالغه نمود كه او از دين اسلام برگردد قبول نكرد و او را شهيد كرد و بر دار كشيد (1).

و گفته اند: ابراهيم فرزند رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در ماه ربيع الاول اين سال به رحمت ذو الجلال واصل شد و در بقيع مدفون گرديد (2).

و در حوادث سال يازدهم هجرت ذكر كرده اند كه: در اين سال گروهى از يمن در نيمۀ محرم به خدمت آن حضرت آمدند و ايشان دويست نفر بودند و اقرار به اسلام نمودند و در يمن با معاذ بن جبل بيعت كرده بودند و اينها آخر وفدهايى بودند كه به خدمت حضرت آمدند (3).

و ايضا روايت كرده اند كه: در ماه محرم اين سال حضرت مأمور شد كه براى مردگان بقيع استغفار نمايد، پس حضرت بسوى بقيع رفت و براى ايشان استغفار نمود، پس خطاب كرد با مردگان بقيع و فرمود: گوارا باد شما را اين حالتى كه داريد و از فتنه ها نجات يافته ايد، بدرستى كه بعد از من فتنه ها رو خواهد داد از بابت پاره هايى شب تار كه هر فتنه اى بعد از فتنه اى خواهد بود و فتنۀ لاحق بدتر از فتنۀ سابق خواهد بود (4).

ص: 1435


1- . طبقات ابن سعد 1/215؛ المنتظم 4/9 و در آن مسعود بن سعيد ذكر شده است.
2- . المنتظم 4/10؛ البداية و النهاية 5/269-270.
3- . المنتظم 4/14.
4- . المنتظم 4/14-15.

ص: 1436

باب پنجاهم: در بيان نوادر اخبار آن حضرت

و بعضى از احوال اصحاب آن حضرت و معارضات و مناظراتى كه ميان آن حضرت و ميان مشركان و اهل كتاب و ساير ناس واقع شد

ص: 1437

ص: 1438

مفسران خاصه و عامه روايت كرده اند كه: روزى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با سلمان و بلال و عمار و صهيب و خبّاب و گروهى از ضعفاى مسلمانان و فقراى ايشان نشسته بود، در اين حال اقرع بن حابس تميمى و عيينة بن حصن فزارى و اشباه ايشان از مؤلفة قلوبهم بر آن حضرت گذشتند و ايشان را حقير شمرده و گفتند: يا رسول اللّه! چه بودى اگر ايشان را از خود دور مى كردى و ما با تو خلوت مى كرديم زيرا كه اشراف عرب به نزد تو مى آيند و نمى خواهيم كه ايشان ما را با اين بنده ها ببينند و چون ما از مجلس تو برخيزيم اگر خواهى ايشان را بطلب به نزد خود.

و به روايت ديگر: جمعى از كفار قريش بر آن حضرت گذشتند و اين جماعت را در خدمت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ديدند و گفتند: آيا ايشان را پسنديده اى در ميان قوم خود و ما بايد تابع ايشان شويم؟ ! آيا ايشان جماعتى اند كه خدا بر ايشان منت گذاشته است به دين حق در ميان ما؟ ايشان را از خود دور كن شايد اگر ايشان را دور كنى ما متابعت تو بكنيم.

بعضى روايت كرده اند: چون حضرت بسيار حريص بود بر اسلام ايشان، به اين معنى راضى شد و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را طلبيد كه در اين باب نامه اى بنويسند.

و بعضى روايت كرده اند: حضرت راضى نشد، و اين اقوى است.

پس حق تعالى اين آيات را فرستاد وَ لا تَطْرُدِ اَلَّذِينَ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَداةِ وَ اَلْعَشِيِّ يُرِيدُونَ وَجْهَهُ ما عَلَيْكَ مِنْ حِسابِهِمْ مِنْ شَيْءٍ وَ ما مِنْ حِسابِكَ عَلَيْهِمْ مِنْ شَيْءٍ فَتَطْرُدَهُمْ فَتَكُونَ مِنَ اَلظّالِمِينَ. وَ كَذلِكَ فَتَنّا بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لِيَقُولُوا أَ هؤُلاءِ مَنَّ اَللّهُ عَلَيْهِمْ مِنْ بَيْنِنا أَ لَيْسَ

ص: 1439

اَللّهُ بِأَعْلَمَ بِالشّاكِرِينَ (1) يعنى: «مران از مجلس خود آنان را كه مى خوانند پروردگار خود را در بامداد و پسين و غرض ايشان رضاى حق تعالى است، نيست بر تو از حساب اعمال ايشان چيزى، و نيست از حساب عمل تو بر ايشان چيزى پس برانى ايشان را پس بوده باشى از ستمكاران، و چنين امتحان كرده ايم بعضى از ايشان را به بعضى كه بعضى را غنى و بعضى را فقير و بعضى را قوى و بعضى را ضعيف گردانيده ايم تا گويند اغنيا و اقوياى ايشان كه آيا اين گروهند كه خدا منّت نهاده است بر ايشان به نعمت ايمان در ميان ما، آيا نيست خدا داناتر به شكر كنندگان» .

پس سلمان و بلال و عمار و اضراب ايشان گفتند: چون حق تعالى اين آيات را فرستاد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رو به جانب ما كرد و ما را نزديك خود طلبيد و فرمود كَتَبَ رَبُّكُمْ عَلى نَفْسِهِ اَلرَّحْمَةَ (2)، و پيوسته در خدمت آن حضرت مى نشستيم و هرگاه كه آن حضرت مى خواست برخيزد برمى خاست تا آنكه حق تعالى اين آيه را فرستاد وَ اِصْبِرْ نَفْسَكَ مَعَ اَلَّذِينَ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَداةِ وَ اَلْعَشِيِّ (3)پس بعد از نزول اين آيه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آن قدر ما را نزديك خود مى نشانيد كه نزديك بود زانوهاى ما به زانوى او برسد و پيش از ما بر نمى خاست، و چون مى دانستيم كه وقت برخاستن آن حضرت است برمى خاستيم و بعد از ما آن حضرت برمى خاست و به ما مى گفت: شكر مى كنم خداوندى را كه مرا از دنيا نبرد تا آنكه امر فرمود مرا كه صبر فرمايم نفس خود را با گروهى از امت خود، با شما زندگانى خواهم كرد و بعد از مردن با شما خواهم بود (4).

ص: 1440


1- . سورۀ انعام:52-53.
2- . سورۀ انعام:54.
3- . سورۀ كهف:28.
4- . رجوع شود به مجمع البيان 2/305-306 و 3/465 و تفسير بغوى 2/99 و تفسير الدر المنثور 3/12- 14.

على بن ابراهيم در تفسير آيۀ ثانى (1)از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه:

سلمان فارسى عبايى داشت از پشم كه بر روى آن طعام مى خورد و شب آن را بر خود مى پوشانيد و روز آن را رداى خود مى كرد، پس روزى در خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نشسته بود كه عيينة بن حصين فزارى به خدمت حضرت آمد، و چون نشست از بوى عباى سلمان و عرق او كه در روز بسيار گرم در ميان چنان عبايى عرق كرده بود متأذى شد و گفت: يا رسول اللّه! چون ما به نزد تو مى آييم اين را از پيش خود دور گردان و چون ما بيرون رويم هر كه را خواهى بطلب. پس حق تعالى اين آيه را فرستاد كه مضمونش اين است: صبر فرما نفس خود را با آنان كه مى خوانند پروردگار خود را در بامداد و پسين و غرض ايشان رضاى الهى است و ديده هاى خود را از ايشان بر مدار، آيا مى خواهى زينت زندگانى دنيا را؟ و اطاعت مكن آن كسى را كه غافل گردانيده ايم دل او را از ياد خود (يعنى عيينة بن حصين لعنه اللّه) (2).

و ايضا على بن ابراهيم در سبب نزول آن آيات سابقه (3)روايت كرده است كه: در مدينه گروهى بودند از فقراى مؤمنان كه ايشان را «اصحاب صفّه» مى ناميدند براى آنكه حضرت براى ايشان صفّه اى (4)در پهلوى مسجد بنا كرده بود و امر فرموده بود و ايشان را كه در آن صفّه بسربرند و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بنفسه تعهد احوال ايشان مى نمود و در اكثر اوقات طعام را خود از براى ايشان بر مى داشت و به نزد ايشان مى آورد، و ايشان پيوسته به خدمت حضرت مى آمدند و با ايشان مى نشست و ايشان را به نزديك خود مى نشانيد و مونسشان بود، چون اغنيا و متنعمان اصحاب آن حضرت مى آمدند اين معنى را بر آن

ص: 1441


1- . اين روايت در تفسير قمى در ضمن تفسير آيۀ وَ اِصْبِرْ نَفْسَكَ مَعَ اَلَّذِينَ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ. . . ذكر شده است.
2- . تفسير قمى 2/34-35.
3- . منظور از آيات سابقه آيات وَ لا تَطْرُدِ اَلَّذِينَ. . . مى باشد.
4- . صفّه: ايوان، غرفه مانندى كه در داخل اطاق يا مسجد كه جاى نشستن چند تن باشد، جاى سايه دار. (فرهنگ عميد 2/1625) .

حضرت انكار مى كردند و مى گفتند: ايشان را از خود دور گردان.

پس روزى مردى از انصار به نزد آن حضرت آمد و مردى از اصحاب صفّه نزد حضرت حاضر بود و خود را به حضرت چسبانيده بود و حضرت با او سخن مى گفت، پس انصارى دور نشست از ايشان و چندان كه حضرت او را نزديك طلبيد قبول نكرد.

حضرت فرمود: گويا ترسيدى كه از فقر او چيزى به تو برسد؟

انصارى گفت: اين جماعت را از پيش خود دور كن.

پس حق تعالى اين آيات را فرستاد و واجب گردانيد بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه سلام كند بر توبه كارانى كه كارهاى بد كرده باشند و بعد از آن توبه كنند و فرمود وَ إِذا جاءَكَ اَلَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِآياتِنا فَقُلْ سَلامٌ عَلَيْكُمْ كَتَبَ رَبُّكُمْ عَلى نَفْسِهِ اَلرَّحْمَةَ أَنَّهُ مَنْ عَمِلَ مِنْكُمْ سُوءاً بِجَهالَةٍ ثُمَّ تابَ مِنْ بَعْدِهِ وَ أَصْلَحَ فَأَنَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ (1)يعنى: «چون بيايند به نزد تو آنان كه ايمان دارند به آيات ما پس بگو كه سلام بر شما باد، نوشته است پروردگار شما و لازم گردانيده است بر نفس خود رحمت و بخشايش را بر كسى كه توبه كند، بدرستى كه هر كه بكند از شما كار بدى به نادانى پس توبه كند بعد از آن و اصلاح كار خود بكند پس بدرستى كه خدا آمرزنده و مهربان است» (2).

و على بن ابراهيم روايت كرده است: چون زكات را به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آوردند و به فقرا قسمت نمود و اغنيا را بهره اى نداد، اغنيا عيب كردند حضرت را و در خشم شدند و گفتند: ماييم كه به جنگ قيام مى نماييم و دفع دشمن از او مى كنيم و تقويت امر او مى كنيم، و او صدقات را به جماعتى مى دهد كه يارى او نمى كنند و هيچ فايده اى به او نمى رسانند؛ پس حق تعالى اين آيات را فرستاد وَ مِنْهُمْ مَنْ يَلْمِزُكَ فِي اَلصَّدَقاتِ فَإِنْ أُعْطُوا مِنْها رَضُوا وَ إِنْ لَمْ يُعْطَوْا مِنْها إِذا هُمْ يَسْخَطُونَ. وَ لَوْ أَنَّهُمْ رَضُوا ما آتاهُمُ اَللّهُ

ص: 1442


1- . سورۀ انعام:54.
2- . تفسير قمى 1/202.

وَ رَسُولُهُ وَ قالُوا حَسْبُنَا اَللّهُ سَيُؤْتِينَا اَللّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَ رَسُولُهُ إِنّا إِلَى اَللّهِ راغِبُونَ (1) يعنى: «از ايشان گروهى هستند كه عيب مى كنند تو را در صدقات، پس اگر داده شوند از آن خشنود مى گردند و اگر داده نشوند از آن پس ناگاه خشمناك مى شوند، و اگر ايشان راضى مى شدند به آنچه عطا مى كنند به ايشان خدا و رسول او و مى گفتند: بس است ما را خدا بزودى عطا خواهد كرد به ما خدا از فضل خود و رسول او بدرستى كه ما بسوى خدا رغبت كنندگانيم، هرآينه بهتر بود از براى ايشان» (2).

و ايضا به سند حسن از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: زنى از زنان مسلمانان به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد-و به روايت ديگر او را خوله مى گفتند و شوهرش اوس بن صامت بود-گفت: يا رسول اللّه! من براى شوهر خود شكم خود را فرش كردم و او را بر دنيا و آخرت او اعانت نمودم و هرگز از من مكروهى به او نرسيد، اكنون از او شكايت مى نمايم بسوى تو.

فرمود: در چه چيز از او شكايت مى كنى؟

گفت: به من گفته است تو بر من مثل پشت مادر منى، و مرا از خانه بيرون كرده است پس نظر كن در امر من-و اين عبارت در جاهليت بمنزلۀ طلاق بود-.

پس حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: حق تعالى در اين حكم چيزى به من نازل نساخته است و من از پيش خود حكمى بيان نمى كنم.

و آن زن مى گريست و شكايت مى كرد حال خود را بسوى خداوند عالميان و بسوى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم.

پس چون آن زن برگشت حق تعالى آيات اول سورۀ مجادله را بر حضرت نازل ساخت و حكم ظهار را بيان فرمود، پس حضرت فرستاد و خوله را طلبيد و فرمود: شوهر خود را

ص: 1443


1- . سورۀ توبه:58-59.
2- . تفسير قمى 1/298.

بياور.

چون آن مرد حاضر شد حضرت از او پرسيد كه: آيا تو به زن خود چنين گفته اى؟

گفت: بلى.

حضرت فرمود: حق تعالى در باب تو و زوجۀ تو آيه اى چند فرستاده است؛ و آيات را بر ايشان خواند، پس فرمود كه: زن خود را به خانه بر و از او جدا مشو كه سخن نارواى دروغى گفته اى و آنچه حق تعالى حكم كرده است به آن عمل نما و از آنچه گفتى خدا عفو كرد و آمرزيد، ديگر چنين سخنى مگو.

پس آن مرد برگشت نادم و پشيمان از آنچه گفته بود و حق تعالى اين عمل را مكروه و زشت گردانيد كه ديگر كسى از مؤمنان چنين نكند (1).

على بن ابراهيم و شيخ طبرسى و ديگران روايت كرده اند كه: دحيۀ كلبى پيش از آنكه مسلمان شود تجارتى از شام بسوى مدينه مى آورد از مطعومات و غير آن، و چون داخل مدينه مى شد در موضعى كه آن را «احجار الزيت» مى گفتند فرود مى آمد و طبلى و سازى براى جمع شدن مردم مى نواخت و همۀ اهل مدينه حتى زنان باكره براى سودا و معامله و براى تنزّه و تماشا مى رفتند و بر دور او جمع مى شدند، پس روز جمعه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر منبر بود و خطبه مى خواند ناگاه صداى طبل او بلند شد، ناگاه آن جماعتى كه در خدمت آن حضرت بودند همگى متفرق شده و متوجه او گرديدند كه مبادا ديگران بر ايشان سبقت گيرند مگر جماعت قليلى كه نزد حضرت ماندند؛ و در عدد ايشان خلاف كرده اند: بعضى گفته اند كه دوازده نفر بودند؛ و بعضى يازده نفر؛ و بعضى هشت نفر گفته اند. پس حق تعالى اين آيه را فرستاد كه وَ إِذا رَأَوْا تِجارَةً أَوْ لَهْواً اِنْفَضُّوا إِلَيْها وَ تَرَكُوكَ قائِماً قُلْ ما عِنْدَ اَللّهِ خَيْرٌ مِنَ اَللَّهْوِ وَ مِنَ اَلتِّجارَةِ وَ اَللّهُ خَيْرُ اَلرّازِقِينَ (2)يعنى:

ص: 1444


1- . تفسير قمى 2/353-354.
2- . سورۀ جمعه:11.

«و هرگاه ديدند تجارتى يا لهوى و سازى، پراكنده مى شوند بسوى آن و تو را وامى گذارند ايستاده، بگو-يا محمد-كه: آنچه نزد خداست از ثواب آخرت بهتر است از ساز و از تجارت، و خدا بهترين روزى دهندگان است» .

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اگر همه مى رفتيد و مرا تنها مى گذاشتيد هرآينه در آن وادى حق تعالى آتشى مى فرستاد كه همه را مى سوخت؛ و به روايت ديگر: سنگ از آسمان بر شما مى باريد (1).

شيخ طوسى به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: پسرى از يهودان مدينه بسيار به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى آمد تا آنكه حضرت او را گاهى پى كارهاى خود مى فرستاد و گاه بود كه به او نامه ها مى داد و به جاها مى فرستاد، پس چند روز او را نديد، از احوال او سؤال نمود پس شخصى به آن حضرت عرض كرد: او را در آخر روزى از روزهاى دنيا گذاشتم.

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با جماعتى از اصحاب خود به نزد او رفت، و آن حضرت را بركتى بود كه با هر كه سخن مى فرمود كه زبانش بسته شده بود البته زبانش گشوده مى شد و جواب آن حضرت را مى گفت، پس چون حضرت نام او را برد و او را آواز داد چشم گشود و گفت: لبيك يا ابا القاسم.

حضرت فرمود: بگو «اشهد ان لا اله الا اللّه» و گواهى بده كه من پيغمبر خدايم.

پس آن طفل بسوى پدر خود نظر كرد و پدر چيزى نگفت.

پس بار ديگر حضرت او را ندا كرد و همان سخن را اعاده نمود، باز نظر بسوى پدر خود كرد و پدر چيزى نگفت.

باز حضرت در مرتبۀ سوم او را ندا فرمود و همين سخن او را اعاده نمود، باز پسر به

ص: 1445


1- . رجوع شود به تفسير قمى 2/367 و مجمع البيان 5/287 و مناقب ابن شهر آشوب 2/166 و المحرر الوجيز 5/309 و تفسير الدر المنثور 6/220-221.

جانب پدر ملتفت شد، در اين مرتبه پدرش گفت: اگر خواهى بگو و اگر نخواهى مگو.

پس آن پسر گفت: شهادت مى دهم به وحدانيت خدا و شهادت مى دهم كه تويى رسول خدا؛ و در همان ساعت جان به حق تسليم كرد.

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پدر او را گفت: بيرون رو از اين خانه.

پس حضرت اصحاب خود را فرمود كه: او را غسل دهيد و كفن كنيد و او را بياوريد به نزد من كه نماز كنم بر او.

و چون حضرت از نماز او فارغ شد فرمود: حمد و سپاس خداوندى را سزاست كه امروز به بركت من بنده اى را از آتش جهنم آزاد گردانيد (1).

و قطب راوندى از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در بعضى از سفرها در اثناى راه فرمود به اصحاب خود كه: مردى از اين دره ها پيدا خواهد شد كه سه روز است كه شيطان نزديك او نرفته است و بر او دست نيافته است.

پس در آن زودى اعرابى پيدا شد كه از لاغرى پوستش بر استخوانش چسبيده بود و چشمهايش در سرش فرو رفته بود و لبهايش سبز شده بود از بسيارى خوردن علف، چون به اول لشكر رسيد احوال حضرت را پرسيد تا آنكه به خدمت حضرت رسيد و گفت:

بر من عرض كن اسلام را.

حضرت فرمود: بگو اشهد ان لا اله الا اللّه و اشهد ان محمدا رسول اللّه.

پس او شهادت گفت و گفت: اقرار كردم.

حضرت فرمود كه: بايد نمازهاى پنج گانه را بجا آورى و روزۀ ماه مبارك رمضان را بعمل آورى.

گفت: اقرار كردم.

پس فرمود كه: آيا حج خانۀ كعبه مى كنى و زكات را ادا مى كنى و غسل جنابت را بجا

ص: 1446


1- . امالى شيخ طوسى 438؛ امالى شيخ صدوق 325.

مى آورى؟

گفت: اقرار كردم.

پس چون پاره اى راه آمدند شتر اعرابى در عقب ماند، حضرت ايستاد و احوال او را پرسيد، چون مردم برگشتند كه او را طلب كنند و به آخر لشكر رسيدند ديدند كه پاى شتر او به سوراخ موشى فرو رفته و بسر در آمده و گردن اعرابى و گردن شتر هر دو شكسته و اعرابى به رحمت ايزدى واصل گرديده و شترش هلاك شده است.

چون احوالش را به حضرت عرض كردند فرمود كه خيمه اى زدند و اعرابى را در آن خيمه غسل دادند، پس حضرت داخل خيمه شد و او را كفن كرد، پس از حضرت حركتى شنيدند، و چون حضرت از خيمه بيرون آمد از جبين مباركش عرق مى ريخت و فرمود كه:

اين اعرابى گرسنه مرده بود و او از آن جماعت است كه ايمان آورند و ايمان خود را به ستمى و گناهى مخلوط نگردانند، پس مبادرت كردند حور العين از براى او به ميوه هاى بهشت و در دهان او مى گذاشتند و هر يك از ايشان مى گفتند: يا رسول اللّه! مرا از زنان اين اعرابى بگردان در بهشت (1).

و ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: در بعضى از غزوات حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بلال اسير كرد جمانه دختر زحاف اشجعى را، چون به «وادى النعام» رسيد، آن زن بر او غالب گرديد و چند ضربت بر او زد، پس هر چه دوست مى داشت آنها را از اموال خود از طلا و نقره برداشت و بر يكى از اسبان پدر خود سوار شد و گريخت و به شهاب بن مازن كه ملقب بود به «كوكب درى» ملحق شد، و پيشتر شهاب او را خواستگارى كرده بود از پدرش و پدرش ابا كرده بود.

پس چون آمدن بلال دير كشيد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سلمان و صهيب را از عقب او فرستاد، چون به او رسيدند او را ديدند كه مرده و بر روى زمين افتاده است و خون از

ص: 1447


1- . خرايج 1/88.

زيرش روان است.

پس آمدند ايشان به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و حال بلال را به حضرت عرض كردند و مى گريستند، حضرت فرمود كه: گريه را بگذاريد و بلال را بياوريد.

چون او را حاضر كردند حضرت دو ركعت نماز بجا آورد و دعايى چند كرد، پس كفى از آب گرفت و بر بلال پاشيد و در ساعت زنده شد و بر خاست و بر پاى فلك پيماى آن حضرت افتاد و مى بوسيد، حضرت از او پرسيد كه: كى با تو اين كار كرد اى بلال؟

گفت: جمانه دختر زحاف با من اين كار كرد، و من عاشق اويم.

حضرت فرمود: بشارت باد تو را اى بلال كه من لشكر خواهم فرستاد و او را براى تو خواهم آورد.

پس حضرت رو كرد به جانب حضرت امير المؤمنين عليه السّلام و فرمود: در اين وقت مرا خبر مى دهد جبرئيل از جانب خداوند عالميان كه چون جمانه بلال را كشت متوجه شهاب شد و پيشتر شهاب او را خواستگارى كرده بود از پدرش و او را مجاب ساخته بود، و چون به نزد شهاب رفت و حال خود را بسوى او شكايت كرد شهاب با لشكر خود متوجه جنگ ما شده، پس يا على برو و با مسلمانان متوجه دفع او شو كه حق تعالى تو را بر او نصرت خواهد داد و اينك من بسوى مدينه برمى گردم.

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام با گروهى از مسلمانان روانه شد و به سرعت طى منازل نمود تا به شهاب رسيد و با او مقاتله كرد و بر ايشان غالب گرديد، پس شهاب و جمانه مسلمان شدند با تمام لشكر او، و حضرت ايشان را به مدينه آورد و بر دست حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بار ديگر اسلام خود را تازه كردند.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: اى بلال چه مى گويى؟

بلال گفت: من عاشق او بودم و اكنون شهاب به او احق است از من.

ص: 1448

چون بلال اين جوانمردى كرد، شهاب دو كنيز و دو اسب و دو شتر به او بخشيد (1).

و در تفسير امام عليه السّلام مذكور است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روزى لشكرى فرستاد بسوى جماعتى از كفار كه نهايت شدت و قوت داشتند، پس خبر ايشان دير به آن حضرت رسيد و خاطر شريف آن حضرت متعلق به استعلام خبر ايشان بود و حضرت فرمود كه:

كاش كسى مى رفت و خبر ايشان را براى ما مى آورد.

و حضرت به خواب قيلوله رفته بود كه ناگاه بشارت دهنده اى خبر آورد كه ايشان ظفر يافتند بر دشمنان و مستولى گرديدند بر ايشان، بعضى را كشتند و بعضى را مجروح گردانيدند و بعضى را اسير كردند و مالهاى ايشان را غارت كردند و زنان و فرزندان ايشان را به بندگى گرفتند.

پس چون آن گروه نزديك مدينه رسيدند حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با اصحاب خود به استقبال ايشان بيرون رفت و امير آن لشكر زيد بن حارثه بود. پس چون نظر زيد بر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم افتاد خود را از ناقه انداخت و بسوى حضرت شتافت و قدم مكرم و ركاب محترم آن حضرت را بوسيد آنگاه دست مبارك حضرت را بوسيد، پس حضرت او را در بر گرفت و سرش را بوسيد.

پس عبد اللّه بن رواحه نيز فرود آمد و دست و پاى حضرت را بوسيد و حضرت او را نيز در بر گرفت.

پس همۀ لشكر از چهار پايان به زير آمدند و بر آن حضرت صلوات فرستادند و حضرت ايشان را دعاى خير كرد و فرمود: خبر دهيد مرا از آنچه گذشت ميان شما و دشمنان شما؛ و ايشان از اسيران كافران و فرزندان ايشان و مالهاى ايشان از طلا و نقره و اصناف متاعها بسيار آورده بودند.

پس گفتند: يا رسول اللّه! اگر حال ما را مى دانستى هرآينه تعجب عظيمى مى كردى.

ص: 1449


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/182-183.

حضرت فرمود كه: من پيشتر نمى دانستم و ليكن جبرئيل الحال مرا خبر داد و من از كتاب و دين خدا چيزى نمى دانستم تا آنكه پروردگار من مرا تعليم نمود چنانكه حق تعالى فرموده وَ كَذلِكَ أَوْحَيْنا إِلَيْكَ رُوحاً مِنْ أَمْرِنا ما كُنْتَ تَدْرِي مَا اَلْكِتابُ وَ لاَ اَلْإِيمانُ وَ لكِنْ جَعَلْناهُ نُوراً نَهْدِي بِهِ مَنْ نَشاءُ مِنْ عِبادِنا وَ إِنَّكَ لَتَهْدِي إِلى صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ (1)و ليكن خبر دهيد به آنچه واقع شده است برادران مؤمن خود را تا آنكه تصديق نمايند شما را، بتحقيق كه مرا خبر داده است جبرئيل به آنچه در اين سفر واقع شده است.

پس ايشان گفتند: يا رسول اللّه! چون نزديك دشمن رسيديم كسى را فرستاديم كه احوال ايشان و عدد ايشان را معلوم كند، پس از براى ما خبر آورد كه ايشان به قدر هزار نفرند و ما دو هزار نفر بوديم.

ايشان از شهر خود بيرون آمدند با هزار نفر و سه هزار نفر ديگر را در شهر گذاشتند و ما گمان كرديم كه ايشان همين هزار نفرند.

پيك ما چنين خبر داد كه ايشان در ميان خود مى گفتند كه: ما هزار نفريم و ايشان دو هزار نفرند و ما تاب مقاومت ايشان نداريم و چاره اى بغير آن نداريم كه در شهر متحصن شويم تا اينكه دلتنگ شوند از قتال ما و برگردند.

به اين سبب ما جرأت كرديم و بر ايشان تاختيم، ايشان داخل شهر شدند و دروازۀ شهر را بستند، پس ما در دور قلعه نشستيم به قصد مقاتلۀ ايشان.

چون نصف شب گذشت دروازۀ شهر را گشودند و ما غافل و در خواب بوديم و در ميان ما بغير از چهار نفر بيدار نبود: يكى از ايشان زيد بن حارثه بود كه در يك جانب عسكر ما مشغول نماز و تلاوت قرآن بود [و عبد اللّه بن رواحه در جانب ديگر نماز مى كرد و مشغول تلاوت قرآن بود، و قتادة بن النعمان در جانب ديگر نماز مى كرد و مشغول تلاوت قرآن

ص: 1450


1- . سورۀ شورى:52.

بود] (1)و قيس بن عاصم در جانب ديگر نماز مى كرد و مشغول تلاوت قرآن بود.

پس بيرون آمدند در شب بسيار تاريك و ما را تير باران كردند، و چون شهر ايشان بود به راهها و طرق آن عارف بودند و ما با آنها نابلد بوديم، پس بسيار ترسيديم و با خود گفتيم: به مهلكه افتاديم و در اين شب تار نمى توانيم از تير دشمنان كناره كردن زيرا كه ما تير ايشان را نمى بينيم.

ناگاه ديديم روشنايى عظيم از دهان قيس بن عاصم ساطع شد مانند آتشى كه افروخته باشند، و روشنايى ديگر ديديم كه ساطع شد از دهان قتادة بن النعمان مانند روشنايى زهره و مشترى، و روشنايى ديگر از دهان عبد اللّه بن رواحه ساطع شد مانند شعاع ماه در شب تار، و ايضا نورى ساطع گرديد از دهان زيد بن حارثه روشن تر از آفتاب تابان؛ پس اين نورها لشكرگاه ما را چنان روشن كرد كه از روز روشن تر گرديد و دشمنان ما در تاريكى عظيمى بودند پس ما ايشان را مى ديديم و ايشان ما را نمى ديدند، پس زيد ما را پراكنده كرد بر اطراف ايشان تا آنكه برگرد ايشان برآمديم و ما ايشان را مى ديديم و ايشان ما را نمى ديدند و ما بمنزلۀ بينايان بوديم و ايشان بمنزلۀ كوران، پس شمشيرها كشيديم و در ميان ايشان افتاديم و بعضى را كشتيم و گروهى را مجروح گردانيديم و باقى را اسير كرديم و داخل شهر ايشان شديم و زنان و فرزندان ايشان را اسير كرديم و اموال و اسبان ايشان را متصرف شديم، و اينك زنان و فرزندان ايشان را به خدمت تو آورده ايم و هيچ امرى عجب تر نديده بوديم از نورهايى كه از دهان اين جماعت ساطع گرديد كه آن نور تاريكى گرديد بر دشمنان ما تا اينكه ما توانستيم ايشان را به قتل آورد.

پس حضرت فرمود: بگوييد «الحمد للّه ربّ العالمين» و شكر كنيد خدا را بر آنكه شما را تفضيل داد به سبب ماه شعبان. و جنگ ايشان در شب اول ماه شعبان بود در هنگامى كه ماه رجب كه از ماههاى حرام است و قتال در آن جائز نيست بيرون رفته بود و اين نورها

ص: 1451


1- . عبارات داخل كروشه از متن عربى روايت اضافه شدند.

ظاهر شده بود به سبب عملهايى كه از صاحبان اين نورها ظاهر گرديد در روز اول ماه شعبان، و حق تعالى براى ثواب آن اعمال اين نورها در شب پيشتر به ايشان كرامت كرد.

پس صحابه گفتند: يا رسول اللّه! بفرما آن اعمال چيست تا آنكه ما نيز موافقت ايشان نماييم و ثواب يابيم.

حضرت فرمود: اما قيس بن عاصم پس او در اول ماه شعبان امر كرد مردم را به نيكى و نهى كرد از بدى و دلالت نمود مردم را بر خير و صلاح، به اين سبب حق تعالى پيش از اين اعمال در شب او را اين نور كرامت نمود در هنگامى كه تلاوت قرآن مى نمود.

و اما قتاده پس او ادا كرد قرضى را كه بر او بود در روز اول ماه شعبان، به اين سبب حق تعالى او را در شب سابق نورى كرامت فرمود.

و اما عبد اللّه بن رواحه پس چون بسيار نيكوكار بود نسبت به پدر و مادر خود، به اين سبب شب بهرۀ او از ثواب زياده گرديد، چون روز و شب پدر و مادرش به او گفتند كه: ما تو را دوست مى داريم و فلان زن تو ما را آزار مى كند و ما را عيب مى كند و ما ايمن نيستيم از اينكه برگردد به ما كار در بعضى از جنگها و دشمنان بر ما غالب گردند و تو كشته شوى و زن تو با ما شريك شود در مال تو و زياده گردد بر ما طغيان او و ضرر او، عبد اللّه گفت: من پيشتر نمى دانستم كه او بر شما زيادتى مى كند و شما از او كراهت داريد، و اگر مى دانستم او را طلاق مى گفتم و ليكن الحال او را طلاق مى گويم و از خود جدا مى كنم تا شما ايمن گرديد از آنچه حذر مى نماييد از آن، و هرگز نخواهد بود كه من دوست دارم چيزى را كه شما از آن كراهت داشته باشيد، پس به اين سبب حق تعالى اين نور را پيشتر به او عطا كرد.

و اما زيد بن حارثه كه از دهان او ساطع مى گرديد نورى روشن تر از آفتاب و او بهترين قوم است و نيكوترين ايشان است، پس به سبب آن بود كه حق تعالى مى دانست از او عمل

ص: 1452

بزرگى صادر خواهد شد، و به اين سبب او را برگزيد و زيادتى داد بر ديگران به آن عمل خير كه سبب ساطع شدن نور از دهان او گرديد تا آنكه به سبب آن نور ظفر يافتند مسلمانان بر مشركان، و آن عمل آن بود كه در روزى كه در شبش مسلمانان بر كافران غالب گرديدند مردى از منافقان به نزد زيد آمد و خواست كه فتنه اى برانگيزد ميان او و ميان على بن ابى طالب عليه السّلام و فاسد گرداند محبتى را كه در ميان ايشان هست پس گفت:

به به اى آن كسى كه نظيرى ندارى در ميان اهل بيت و اصحاب رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم! نعمت تو بر اسلام و اهل اسلام بزرگ شد به سبب فتحى كه كردى و جلالت و بزرگى تو روشن و هويدا گرديد به آن نورى كه ديشب از تو ساطع شد.

پس زيد گفت كه: اى بندۀ خدا! از خدا بترس و افراط مكن در سخن و مرا زياده از اندازۀ خود بالا مبر كه به سبب اين سخن مخالف خدا و رسول خواهى بود و كافر خواهى گرديد، و اگر من نيز گفتار تو را تلقى نمايم به قبول مثل تو كافر خواهم گرديد، اى بندۀ خدا! مى خواهى خبر دهم تو را به آنچه در اوايل اسلام و بعد از آن واقع شد تا آنكه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داخل مدينه گرديد و تزويج نمود به على بن ابى طالب عليه السّلام فاطمۀ زهرا را و از فاطمه حسن و حسين عليهما السّلام متولد شدند؟

آن منافق گفت: بلى.

زيد گفت: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مرا بسيار دوست مى داشت تا آنكه از بسيارى محبت مرا فرزند خود خواند پس مرا زيد پسر محمد مى گفتند تا آنكه از براى حضرت امير المؤمنين عليه السّلام امام حسن و امام حسين عليهما السّلام متولد شدند و من نخواستم براى خاطر ايشان كه مرا فرزند آن حضرت گويند پس هر كه مرا چنين ندا مى كرد مى گفتم كه نمى خواهم مرا چنين ندا كنيد بلكه بگوييد كه زيد آزاد كردۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم زيرا كه من كراهت دارم از آنكه شبيه باشم با حسن و حسين عليهما السّلام، و پيوسته چنين بود تا آنكه حق تعالى كلام مرا تصديق نمود و اين آيه را فرستاد ما جَعَلَ اَللّهُ لِرَجُلٍ مِنْ قَلْبَيْنِ فِي جَوْفِهِ وَ ما جَعَلَ

ص: 1453

أَزْواجَكُمُ اَللاّئِي تُظاهِرُونَ مِنْهُنَّ أُمَّهاتِكُمْ وَ ما جَعَلَ أَدْعِياءَكُمْ أَبْناءَكُمْ (1) يعنى: «نگردانيد خدا براى مردى دو دل در اندرون او» يعنى در آدمى دودل نمى باشد كه به يك دل محمد و آل او را دوست دارد و ايشان را تعظيم نمايد و بر ديگران تفضيل دهد، و به دل ديگر دشمنان ايشان را دوست دارد و بر ايشان تفضيل دهد، پس هر كه دوست ايشان است بايد كه اقرار به فضيلت ايشان نمايد و از دشمنان ايشان بيزارى جويد، و حق تعالى فرمود:

«نگردانيده است خدا زنان شما را كه ظهار مى كنيد با ايشان و ايشان را تشبيه مى نماييد به مادران خود مادران، و نگردانيده است پسرخواندگان شما را پسران شما؛ پس بعد از آن فرمود وَ أُولُوا اَلْأَرْحامِ بَعْضُهُمْ أَوْلى بِبَعْضٍ فِي كِتابِ اَللّهِ مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ وَ اَلْمُهاجِرِينَ إِلاّ أَنْ تَفْعَلُوا إِلى أَوْلِيائِكُمْ مَعْرُوفاً كانَ ذلِكَ فِي اَلْكِتابِ مَسْطُوراً (2)يعنى: «خويشان بعضى از ايشان سزاوارترند به بعضى در كتاب خدا و در آنچه واجب گردانيده است از ساير مؤمنان و مهاجران مگر آنكه خواهيد كه بجا آوريد نسبت به دوستان خود معروف و نيكى و احسانى كه در لوح محفوظ چنين نوشته شده است» ، چون اين آيات نازل شد ديگر مرا فرزند آن حضرت نخواندند و مى گفتند كه زيد برادر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، پس پيوسته چنين گفتند مردم و من از اين سخن كراهت داشتم تا آنكه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم على بن ابى طالب را برادر خود گردانيد و ديگر كسى مرا برادر آن حضرت نگفت.

پس زيد گفت: اى بندۀ خدا! زيد مولاى على بن ابى طالب است و آزاد كردۀ اوست چنانكه آزاد كردۀ رسول خداست، پس زيد را نظير على مپندار و مرتبۀ او را زياده از اندازۀ او مگردان پس خواهى بود مانند نصارى كه عيسى را از اندازۀ خود بلندتر كردند و كافر شدند به خداوند عظيم.

پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: حق تعالى زيد را به آن سبب زيادتى داد و به آن نور

ص: 1454


1- . سورۀ احزاب:4.
2- . سورۀ احزاب:6.

و ضيا او را منور گرانيد كه على را در مرتبۀ خود شناخت و خود را در دوستى او كامل گردانيد، بحقّ آن خداوندى كه مرا به راستى به خلق فرستاده است كه آنچه حق تعالى از براى زيد در آخرت به سبب اين اعتقاد حق مهيا گردانيده به مرتبه اى است كه آنچه شما مشاهده كرديد از نور او در دنيا بسيار كم است در جنب او، بدرستى كه چون زيد به صحراى محشر درآيد نور او با او حركت نمايد از پيش روى او و از پشت سر او و از جانب راست و جانب چپ او و از بالاى سر و از زير پاى او به قدر هزارساله راه (1).

و كلينى به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: روزى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به جانب آسمان نظر كرد و تبسم نمود، پس از سبب آن از حضرت سؤال كردند، حضرت فرمود: تعجب كردم از دو ملك كه از آسمان به زمين آمدند و طلب مى كردند بندۀ صالح مؤمنى را در جاى نمازش تا بنويسند عمل او را در آن شب و روزش و او را در نمازگاهش نيافتند.

پس به آسمان بالا رفتند و گفتند: پروردگارا! بندۀ تو را طلب كرديم در جاى نمازش تا آنكه عمل شب و روز او را بنويسيم و او را در آن موضع نيافتيم و او را در بند تو يافتيم كه بيمار بود.

پس حق تعالى فرمود: براى بندۀ من بنويسيد آنچه در صحت بجا مى آورده است از اعمال خير در شب و روز خود مادام كه در بند من است زيرا كه در فضل و بزرگوارى من بر من لازم است كه بنويسم از براى او ثواب آن را چون خود حبس كرده ام آن را از او (2).

و ايضا كلينى به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: گروهى از اشراف يمن به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمدند و در ميان ايشان مردى بود كه سخنش از همه عظيم تر بود و زياده از ديگران مبالغه مى كرد در منازعه با آن حضرت، پس

ص: 1455


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 637-645.
2- . كافى 3/113.

حضرت در غضب شد تا آنكه پيچيده شد رگ غضب در ميان چشمهاى آن حضرت و متغير شد رنگ مبارك آن حضرت و ساعتى سر به زير افكند.

پس جبرئيل به نزد آن حضرت آمد و گفت: پروردگارت تو را سلام مى رساند و مى فرمايد: اين مرد سخى و جوانمردى است كه طعام مى خوراند به مردم.

پس غضب از آن حضرت زايل شد و سر برداشت و فرمود: اگر نه اين بود كه جبرئيل خبر داد كه تو سخى و جوانمردى و به مردم طعام مى خورانى هرآينه بر تو سخت مى گرفتم و تو را عبرتى مى گردانيدم براى آنها كه در عقب تواند.

پس آن مرد گفت كه: پروردگار تو سخاوت را دوست مى دارد؟

حضرت فرمود: بلى.

گفت: پس من شهادت مى دهم به وحدانيت خدا و پيغمبرى تو، پس سوگند ياد مى كنم بحق آن خداوندى كه تو را به راستى فرستاده است كه هرگز از مال خود احدى را رد نكرده ام كه به او عطا نكرده باشم (1).

و ايضا به سند معتبر از آن حضرت روايت كرده است كه: مردى به نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت: من مرد پيرم و عيال بسيار دارم و ضعف و ناتوانى بر من مستولى شده است و مالى ندارم، آيا ممكن است كه مرا يارى كنى در تنگى روزگار خود؟

پس حضرت به صحابه نظر كرد و صحابه به آن حضرت نظر كردند و حضرت فرمود كه: سخن خود را به من و شما شنوانيد.

پس مردى برخاست و گفت: من ديروز مثل تو بودم و امروز خدا مرا مال وافرى عطا كرده است؛ و او را به خانۀ خود برد و كيسۀ بزرگى پر از طلا و نقره كرد و به او داد، آن مرد پير گفت: اينها همه را به من مى دهى؟

گفت: بلى.

ص: 1456


1- . كافى 4/39.

آن مرد پير گفت: بگير زر خود را كه من نه از جنّم و نه از انس، و ليكن ملكى ام از جانب خداوند عالميان كه مرا فرستاده است كه تو را امتحان نمايم پس تو را شكر كنندۀ نعمت خدا يافتم و تو را خداى تعالى جزاى خير دهد (1).

و ايضا به سند معتبر از آن حضرت روايت كرده است كه: مردى به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت: يا رسول اللّه! مرا موعظه اى تعليم كن.

حضرت فرمود: برو و غضب مكن.

آن مرد گفت كه: اكتفا كردم به اين. و برگشت بسوى اهل خود، و چون به اهل خود رسيد در ميان ايشان جنگى برپا شده بود و از دو طرف صفها كشيده بودند و اسلحه پوشيده بودند، چون اين حالت را مشاهده نمود نائرۀ غضب او مشتعل گرديد و سلاح پوشيد و متوجه جنگ شد، پس به خاطرش رسيد موعظۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه حضرت فرمود:

غضب مكن، پس اسلحه را انداخت و آمد به نزد آن گروهى كه دشمن قوم او بودند و گفت:

اى قوم! هر چه بر شما واقع شده باشد از جراحتى يا كشتنى يا زدنى كه در آن اثرى نباشد، همه را من از مال خود غرامت مى كشم و ديت آنها را به شما مى رسانم.

ايشان گفتند: هر چه از اين باب واقع شده باشد همه را ما به شما بخشيديم و ما به احسان كردن سزاوارتريم از شما.

پس صلح كردند با يكديگر و غضب از ميان ايشان برخاست (2).

و در تفسير فرات بن ابراهيم و غير آن مذكور است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم وليد بن عقبه را بسوى قبيلۀ بنو وليعه فرستاد كه زكات از ايشان بگيرد، و در جاهليت در ميان وليد و آن قبيله عداوتى بود.

چون به نزد قبيلۀ ايشان رسيد، اهل آن قبيله بيرون آمدند كه معلوم كنند كه در خاطر او

ص: 1457


1- . كافى 4/48.
2- . كافى 2/304.

از آن عداوت چيزى باقى هست يا نه، پس وليد از ايشان ترسيد و به خدمت حضرت برگشت و گفت: يا رسول اللّه! بنو وليعه خواستند كه مرا بكشند و زكات خود را به من ندادند.

چون اين خبر به آن قبيله رسيد به خدمت آن حضرت آمدند و گفتند: يا رسول اللّه! وليد دروغ گفته است آنچه به شما عرض كرده است و ليكن ميان ما و او عداوتى بود در جاهليت و ترسيديم كه ما را معاقبه كند به سبب آن عداوت.

پس حضرت فرمود كه: ترك مى كنيد نافرمانى را اى بنو وليعه يا آنكه مى فرستم بر شما مردى را كه نزد من بمنزلۀ جان من است كه مردان شما را بكشد و فرزندان شما را اسير كند؟ و دست خود را بر دوش حضرت امير المؤمنين عليه السّلام زد و گفت: آن مرد اين است كه مى بينيد، پس حق تعالى در حق وليد اين آيه را فرستاد يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِنْ جاءَكُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَيَّنُوا أَنْ تُصِيبُوا قَوْماً بِجَهالَةٍ فَتُصْبِحُوا عَلى ما فَعَلْتُمْ نادِمِينَ (1)يعنى: «اى گروهى كه ايمان آورده ايد! اگر بيايد بسوى شما فاسقى با خبرى پس بشكافيد آن خبر را كه مبادا ضرر رسانيد به گروهى به نادانى و آخر پشيمان گرديد» (2)و حق تعالى وليد را در اين آيه فاسق ناميد.

و كلينى به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در بازار مدينه بر گندمى يا جوى گذشت كه بسيار نيكو مى نمود، پس به فروشندۀ آن طعام گفت كه: طعام تو را بسيار نيكو مى يابم؛ و از قيمت آن سؤال نمود پس حق تعالى وحى كرد بسوى آن حضرت كه: دست فرو بر در طعام او و از زير طعام او بيرون آور، چون چنين كرد از زير آن طعام زبونى بيرون آمد، حضرت فرمود: جمع كرده اى

ص: 1458


1- . سورۀ حجرات:6.
2- . تفسير فرات كوفى 427؛ المعجم الاوسط 4/477-478.

خيانت را با فريب دادن مسلمانان (1).

ابن بابويه به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: اعرابى به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و در مقام اعتراض گفت كه: آيا نيستى تو بهترين ما از جهت پدر و مادر و گرامى ترين ما از جهت فرزندان و بزرگ ما در جاهليت و اسلام؟

پس حضرت به غضب آمد و فرمود كه: اى اعرابى! آيا به زبان تو چند حجاب هست؟

اعرابى گفت كه: دو حجاب كه لبها و دندانهايند.

حضرت فرمود كه: آيا يكى از اينها كافى نيست براى آنكه رد كند از ما تندى زبان تو را؟

و حضرت فرمود كه: چيزهايى كه به آدمى داده اند در دنيا هيچ چيز ضرر به آخرت اين كس نمى رساند زياده از طلاقت لسان، يا على! برخيز و زبان او را قطع كن؛ پس مردم گمان كردند كه زبان او را خواهد بريد، پس حضرت درهمى چند به آن اعرابى عطا فرمود و او را رها كرد (2).

و شيخ طبرسى روايت كرده است كه: ثوبان آزاد كردۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بسيار آن حضرت را دوست مى داشت و بر مفارقت آن حضرت صبر نمى توانست كرد، روزى به خدمت آن حضرت آمد با رنگ زرد و بدن نحيف، پس حضرت فرمود كه: اى ثوبان! چه چيز باعث تغيير رنگ تو شده است؟

ثوبان گفت: يا رسول اللّه! مرا دردى و مرضى نيست بغير از آنكه چون تو را نمى بينم مشتاق مى شوم بسوى تو و بى تاب مى گردم از مفارقت تو، و تا به خدمت تو نرسم ساكت نمى شوم پس به ياد آخرت افتادم و مى ترسم كه در آنجا به خدمت تو نرسم زيرا كه مى دانم كه تو را با پيغمبران به اعلاى درجات جنان بالا مى برند، و اگر من داخل بهشت شوم در

ص: 1459


1- . كافى 5/161.
2- . معاني الاخبار 171.

منزلتى خواهم بود كه از منزلت تو پست تر خواهد بود، و اگر داخل بهشت نشوم گمان ندارم كه هرگز تو را ببينم.

پس اين آيه نازل شد وَ مَنْ يُطِعِ اَللّهَ وَ اَلرَّسُولَ فَأُولئِكَ مَعَ اَلَّذِينَ أَنْعَمَ اَللّهُ عَلَيْهِمْ مِنَ اَلنَّبِيِّينَ وَ اَلصِّدِّيقِينَ وَ اَلشُّهَداءِ وَ اَلصّالِحِينَ وَ حَسُنَ أُولئِكَ رَفِيقاً (1)يعنى: «هر كه اطاعت نمايد خدا و رسول را پس ايشان با آن گروهند كه خدا انعام كرده است بر ايشان از پيغمبران و صدّيقان و شهيدان و صالحان و نيكو رفيقانند ايشان» ، پس حضرت فرمود كه: بحق آن خداوندى كه مرا به راستى فرستاده است كه ايمان نياورده است عبدى مگر آنكه بوده باشم من نزد او محبوبتر از خودش و از پدر و مادرش و اهل و فرزندانش و جميع مردم (2).

و على بن ابراهيم به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه:

«مؤلّفة قلوبهم» (3)كه حق تعالى در قرآن ياد فرموده است اين جماعتند: ابو سفيان پدر معاويه، و سهيل بن عمرو، و همام بن عمرو، و صفوان بن اميه، و اقرع بن حابس، و عيينة بن حصين فزارى، و مالك بن عوف، و علقمة بن علاقه كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هر يك از ايشان را صد شتر مى داد با راعيان آنها و زياده و كم (4).

و ايضا روايت كرده است كه: عبد اللّه بن نفيل منافق بود و در مجلس حضرت مى نشست و سخن رسول خدا را مى شنيد و سخن چينى مى كرد و سخن حضرت را به منافقان نقل مى كرد، پس جبرئيل بر حضرت نازل شد و گفت: يا محمد! بدرستى كه مردى از منافقان نمّامى مى كند بر تو و سخنان تو را بسوى منافقان مى برد، حضرت از جبرئيل پرسيد كه: او كيست؟ جبرئيل گفت كه: مرد سياهى است و موى بسيارى در سر دارد و دو

ص: 1460


1- . سورۀ نساء:69.
2- . مجمع البيان 2/72؛ تفسير كشاف 1/531.
3- . اشاره به آيۀ 60 سورۀ توبه مى باشد.
4- . تفسير قمى 1/299.

چشم بزرگ دارد كه چون نظر مى كند به آنها گمان مى كنى كه دو قزقانند و به زبان او شيطانى سخن مى گويد.

پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم او را طلبيد و خبر جبرئيل را به او نقل كرد و او سوگند ياد كرد كه: من چنين نكردم، و حضرت به ظاهر فرمود كه: من از تو قبول كردم و ديگر چنين مكن، با آنكه مى دانست كه او دروغ مى گويد، پس آن منافق برگشت بسوى اصحاب خود و گفت: محمد اذن است يعنى آنچه مى گويى گوش مى دهد و قبول مى كند، حق تعالى او را خبر داد كه: من نمّامى مى كنم و خبرهاى او را به دشمنان او نقل مى كنم پس از خدا قبول كرد، و چون من گفتم كه نكردم از من نيز قبول كرد، پس حق تعالى اين آيه را فرستاد وَ مِنْهُمُ اَلَّذِينَ يُؤْذُونَ اَلنَّبِيَّ وَ يَقُولُونَ هُوَ أُذُنٌ قُلْ أُذُنُ خَيْرٍ لَكُمْ يُؤْمِنُ بِاللّهِ وَ يُؤْمِنُ لِلْمُؤْمِنِينَ (1).

على بن ابراهيم گفته است كه: يعنى تصديق مى كند خدا را در آنچه بسوى او مى فرستد و تصديق مى نمايد آن منافق را در عذرى كه مى خواهد به حسب ظاهر و تصديق نمى نمايد او را در باطن، پس مراد به مؤمنان آنهايند كه در ظاهر ايمان آورده اند هر چند در باطن كافر باشند (2).

و ايضا روايت كرده است كه چون حق تعالى از مردم قرض طلبيد و هر يك از صحابه در خور حال خود به ايمان خود صدقه به خدمت آن حضرت مى آوردند، سالم بن عمير انصارى صاعى از خرما آورد به خدمت آن حضرت و گفت: يا رسول اللّه! من در اين شب مزدورى كردم براى جرير تا آنكه دو صاع خرما بدست آوردم پس يك صاع را از براى عيال خود نگاه داشتم و صاع ديگر آورده ام كه به پروردگار خود قرض بدهم، پس حضرت امر فرمود كه آن صاع خرما را در ميان صدقات بريزد، و منافقان استهزاء كردند به

ص: 1461


1- . سورۀ توبه:61.
2- . تفسير قمى 1/300.

او و گفتند: بخدا سوگند كه خدا بى نياز است از صاع او و ليكن غرض او اين بوده كه خود را به خاطر پيغمبر بياورد كه چون صدقه بهم رسد به او بدهد، پس اين آيه نازل شد كه اَلَّذِينَ يَلْمِزُونَ اَلْمُطَّوِّعِينَ مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ فِي اَلصَّدَقاتِ. . . (1)در مذمت ايشان نازل شده (2).

و ايضا به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: ميان على بن ابى طالب عليه السّلام و عثمان بن عفان منازعه بود در باغى، حضرت به او گفت كه: راضى مى شوى كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ميان ما حكم كند؟ پس عبد الرحمن بن عوف به عثمان گفت كه: راضى مشو به محاكمۀ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه از براى او حكم بر تو خواهد كرد و ليكن او را ببر به محاكمه نزد ابن شيبۀ يهودى؛ پس عثمان به امير المؤمنين عليه السّلام گفت كه:

راضى نمى شوم مگر به محاكمۀ ابن شيبۀ يهودى.

پس ابن شيبه به عثمان گفت كه: محمد را امين مى دانيد در وحى آسمان و او را امين نمى دانيد در حكمى كه در ميان شما بكند؟

پس حق تعالى اين آيات را فرستاد وَ إِذا دُعُوا إِلَى اَللّهِ وَ رَسُولِهِ لِيَحْكُمَ بَيْنَهُمْ إِذا فَرِيقٌ مِنْهُمْ مُعْرِضُونَ (3)يعنى: «و هرگاه ايشان را بخوانند بسوى خدا و رسول او تا آنكه حكم كند رسول ميان ايشان ناگاه گروهى از ايشان اعراض كنندگانند و رو از حق مى گردانند» تا آخر آيات كه در بيان كفر و شقاوت ايشان نازل گرديده (4).

و ايضا روايت كرده است كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر باغى گذشت كه در آنجا عمرو بن عاص و عقبة بن ابى معيط مست شده بودند و خوانندگى مى كردند و شعرى چند

ص: 1462


1- . سورۀ توبه:79.
2- . تفسير قمى 1/302.
3- . سورۀ نور:48.
4- . تفسير قمى 2/107 و در آن بجاى «ابن ابى شيبه» ، «ابن ابى شيبه» ذكر شده است.

مى خواندند در شماتت بر شهادت سيد الشهدا حمزة بن عبد المطلب عليه السّلام، پس حضرت فرمود: خداوندا! ايشان را سرنگون گردان در فتنه سرنگون گردانيدنى و در آر ايشان را در آتش جهنم انداختنى (1).

و ايضا روايت كرده است كه: مردى از انصار درختى داشت در خانۀ مردى و بى رخصت صاحب خانه داخل مى شد، پس صاحب خانه به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شكايت كرد از آن انصارى، حضرت صاحب درخت را طلبيد و فرمود:

درخت خرماى خود را به من بفروش كه به عوض آن درختى در بهشت به تو بدهم، آن بى سعادت قبول نكرد.

حضرت فرمود: آن را بفروش به من به بستانى كه در بهشت به تو بدهم، باز قبول نكرد و برگشت، پس ابو الدحداح به نزد آن انصارى رفت و درخت را از او خريد و به خدمت حضرت آمد و گفت: يا رسول اللّه! اين درخت را از من بگير و آنچه در بهشت عوض مى دادى به آن انصارى براى آن درخت به من عوض بده.

حضرت فرمود: براى تو در بهشت به عوض اين درخت باغهايى خواهد بود؛ پس حق تعالى در اين وقت اين آيات را فرستاد فَأَمّا مَنْ أَعْطى وَ اِتَّقى. وَ صَدَّقَ بِالْحُسْنى.

فَسَنُيَسِّرُهُ لِلْيُسْرى (2) يعنى: «پس اما كسى كه عطا كند مال خود را در راه خدا و بپرهيزد از بخل و عذاب الهى و تصديق نمايد به مثوبت نيكو پس مهيا مى گردانيم او را براى آسانى و راحت در بهشت يا براى كارى كه او را به آسانى بسوى راحت كشد» ، پس اين آيات در شأن ابو الدحداح نازل شد كه تصديق به ثواب الهى نمود، و اين آيات ديگر در باب آن انصارى نازل شد كه بخل ورزيد و تصديق به ثواب آخرت نكرد چنانكه فرموده است كه وَ أَمّا مَنْ بَخِلَ وَ اِسْتَغْنى. وَ كَذَّبَ بِالْحُسْنى. فَسَنُيَسِّرُهُ لِلْعُسْرى. وَ ما يُغْنِي عَنْهُ مالُهُ إِذا

ص: 1463


1- . تفسير قمى 2/332.
2- . سورۀ ليل:5-7.

تَرَدّى (1) يعنى: «و اما آن كسى كه بخل ورزد به مال خود و خود را بى نياز داند از ثواب خدا و تكذيب نمايد به ثواب نيكويى خدا پس بزودى مهيا مى گردانيم او را براى امرى كه موجب شدت عذاب آخرت باشد و نفع نمى بخشد او را مال او در وقتى كه در قبر يا در جهنم درافتد» ، و در آخر سوره حق تعالى ابو الدحداح را پرهيزكارتر ناميده و مدح كرده است او را و آن انصارى را شقى تر ناميده و وعدۀ جهنم براى او كرده (2).

و در قرب الاسناد همين مضمون را به سند صحيح از حضرت امام رضا عليه السّلام روايت كرده است، و در آن روايت مذكور است كه ابو الدحداح باغ خرماستانى داد و آن درخت خرما را خريد (3).

و شيخ طبرسى سبب نزول اين سوره را چنين روايت كرده است كه: مردى درخت خرمايى داشت در خانۀ خود كه شاخ آن درخت به خانۀ همسايۀ او ميل كرده بود و آن همسايه مرد فقير عيال بارى بود، پس چون آن مرد مى آمد و بر درخت خرما بالا مى رفت كه خرماى خود را بچيند خرماها از آن درخت به خانۀ همسايه مى ريخت و عيال آن مرد فقير آن خرماها را برمى چيدند و صاحب درخت فرود مى آمد و خرماها را از دست ايشان مى گرفت، و اگر در دهان گذاشته بودند انگشت در دهان ايشان مى كرد و خرما را از دهان ايشان بيرون مى آورد، پس آن فقير شكايت آن مرد را به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورد، پس حضرت آن فقير را گفت كه: برو، و صاحب درخت را طلبيد و فرمود: آن درخت خرمايى كه شاخش در خانۀ آن مرد فقير است به من بده تا من در بهشت درخت خرمايى به تو عطا كنم.

پس آن بدبخت گفت كه: من درخت خرما بسيار دارم و ميوۀ هيچ يك را مثل اين

ص: 1464


1- . سورۀ ليل:8-11.
2- . تفسير قمى 2/425-426.
3- . قرب الاسناد 355-356.

درخت دوست نمى دارم.

و چون ابو الدحداح در آن مجلس حاضر بود و آن سخن را شنيد بعد از آنكه آن مرد برگشت برخاست و به خدمت حضرت عرض كرد كه: يا رسول اللّه! اگر آن درخت را من بگيرم و به شما تسليم نمايم آنچه براى صاحب درخت ضامن شدى براى من مى شوى؟

حضرت فرمود: بلى.

پس ابو الدحداح به نزد صاحب درخت رفت و درخت را طلب كرد كه از او بخرد، او گفت: آيا دانستى كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به عوض آن درختى در بهشت به من داد و من قبول نكردم؟

ابو الدحداح گفت: آيا ارادۀ فروختن آن دارى يا نه؟

صاحب درخت گفت: نمى فروشم مگر آنكه مال بسيارى كسى به من دهد كه گمان نداشته باشم كه كسى بر آن درخت آن قدر مال بدهد.

گفت: نهايت آرزوى تو چيست در قيمت اين درخت؟

صاحب درخت گفت كه: چهل درخت خرما.

ابو الدحداح گفت: خوش قيمت بسيارى مى طلبى، به عوض يك درخت كج خود چهل درخت مى خواهى. پس گفت: چهل درخت را دادم.

صاحب درخت گفت كه: جمعى را بياور و گواه بگير كه از اين سودا پشيمان نشوى.

ابو الدحداح رفت و جماعتى را آورد و ايشان را گواه گردانيد و آن درخت را به چهل درخت خريد، پس به خدمت حضرت رفت و گفت: يا رسول اللّه! آن درخت در ملك من داخل شد و به تو بخشيدم آن را.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به خانۀ آن مرد فقير تشريف برد و فرمود كه: اين درخت خرما از تو و از عيال توست.

ص: 1465

پس حق تعالى اين آيات را فرستاد (1).

و ابن بابويه به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: سه كس بودند كه دروغ بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بسيار مى بستند: ابو هريره و انس و عايشه (2).

و در قرب الاسناد به سند موثق از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: سه كس شهادت ناحق دادند براى منع فدك از حضرت فاطمه عليها السّلام و دروغ بستند بر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه كسى از آن حضرت ميراث نمى برد: عايشه و حفصه و اوس بن حدثان (3).

و قطب راوندى روايت كرده است از وايل بن حجر كه گفت: خبر ظهور حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم وقتى به من رسيد كه من در پادشاهى عظيم بودم و همۀ قوم من مرا اطاعت مى كردند، پس ترك پادشاهى خود كردم و اطاعت خدا و رسول را اختيار نمودم و به خدمت آن حضرت آمدم، پس چون داخل شدم اصحاب آن حضرت مرا خبر دادند كه سه روز قبل از آمدن من حضرت اصحاب خود را به قدوم من خبر داده بود و فرموده بود كه:

اينك وايل بن حجر مى آيد از زمين دورى از بلاد حضرموت در حالتى كه راغب است بسوى اسلام و اطاعت كنندۀ حق است و او از بقيۀ فرزندان پادشاهان است.

پس گفتم: يا رسول اللّه! چون خبر بعثت تو به من رسيد من در پادشاهى بودم پس خدا بر من منت گذاشت كه همه را ترك كردم و اختيار خدا و رسول نمودم و رغبت به دين حق كردم.

حضرت فرمود: راست گفتى، خدايا! بركت ده در وايل و در فرزندان او و در فرزندان فرزندان او (4).

ص: 1466


1- . مجمع البيان 5/501.
2- . خصال 1/190.
3- . قرب الاسناد 99.
4- . رجوع شود به خرايج 1/60-61 و دلائل النبوة 5/349.

و شيخ طوسى و شيخ نجاشى روايت كرده اند از عبيد اللّه بن ابى رافع از پدرش ابو رافع كه گفت: روزى به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رفتم، آن جناب را چنان ديدم كه در خواب بود يا وحى بر او نازل مى شد و ديدم كه مارى بر يك جانب خانه است، نخواستم كه آن مار را بكشم مبادا حضرت بيدار شود، پس ميان رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و آن مار خوابيدم كه اگر از آن مار گزندى آيد بر من واقع شود نه بر آن حضرت، در آن اثنا رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بيدار شد و شنيدم اين آيه را مى خواند إِنَّما وَلِيُّكُمُ اَللّهُ وَ رَسُولُهُ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا اَلَّذِينَ يُقِيمُونَ اَلصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ اَلزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ (1)، بعد از آن فرمود: «الحمد للّه الّذي أتمّ لعليّ نعمته و هنيئا له بفضل اللّه الّذي آتاه» ، آنگاه بسوى من التفات نمود و ديد كه در جانب خانه خوابيده ام فرمود: يا ابا رافع! چرا به يك سو خوابيده اى؟ حكايت مار را به عرض رسانيدم، آن حضرت فرمود: برخيز و آن را بكش، برخاستم و مار را بكشتم، آنگاه دست مرا به دست خود گرفت و فرمود: چه مى گويى در شأن آن قوم كه با على مقاتله كنند و على بر حق باشد و ايشان بر باطل؟

گفتم: حق است در راه خدا جهاد ايشان و هر كه استطاعت نداشته باشد بايد به دل منكر آن باشد.

پس از آن حضرت التماس نمودم كه در حق من دعايى كند كه چون آن جماعت را ادراك كنم حق تعالى مرا قوت دهد بر قتال ايشان، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دعا كرد: «اللّهمّ ان ادركهم فقوّه و اعنه» ، بعد از آن از خانه نزد مردمى كه در بيرون جمع شده بودند آمد و فرمود: أيها الناس! هر كه خواهد كه نظر كند به امين من بر جان من پس اينك ابو رافع امين من است بر جان من (2).

و همچنين روايت نموده اند از عون بن عبد اللّه بن ابى رافع كه گفت: چون مردم بر

ص: 1467


1- . سورۀ مائده:55.
2- . رجوع شود به امالى شيخ طوسى 59 و رجال نجاشى 1/63.

حضرت امير عليه السّلام بيعت كردند و معاويه مخالفت نمود و طلحه و زبير به جانب بصره رفتند ابو رافع گفت: اين است آنچه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى فرمود: «سيقاتل عليّا قوم يكون حقّا في اللّه جهادهم» ، پس خانۀ خود را و زمين زراعتى كه در خيبر داشت فروخت و به نيّت آنكه درجۀ شهادت يابد با فرزندان خود در ركاب ظفر انتساب حضرت امير عليه السّلام از مدينه بيرون آمد، و او در آن وقت مردى پير بود كه هشتاد و پنج سال داشت و در آن اثنا مى گفت:

«الحمد للّه لقد اصبحت و لا احد بمنزلتي، لقد بايعت البيعتين بيعة العقبة و بيعة الرّضوان، و صلّيت القبلتين، و هاجرت الهجر الثّلاث» ، راوى گويد: از او پرسيدم آن سه هجرت كدامند؟ گفت: يك هجرت با جعفر بن ابى طالب به حبشه؛ و هجرت دوم با رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بسوى مدينه؛ و هجرت سوم با على بن ابى طالب عليه السّلام به كوفه.

و هميشه ابو رافع در خدمت حضرت امير عليه السّلام بود تا آن حضرت شهيد شد، پس ابو رافع با حضرت امام حسن عليه السّلام به مدينه مراجعت نمود، و چون خانه و مزرعه اى نداشت آن حضرت خانۀ حضرت امير عليه السّلام را در ميان خود و او مناصفه نمود، و زمين مزرعه اى به او داد كه آخر عبيد اللّه بن ابى رافع آن مزرعه را به صد و هفتاد هزار درهم به معاويه فروخت (1).

و در تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اى گروه مردم! دوست داريد آزادكرده هاى ما را با دوستى شما آل ما را؛ اينك زيد بن حارثه و پسرش اسامه از خواصّ موالى مايند پس ايشان را دوست داريد، بحقّ آن خداوندى كه محمد را به راستى فرستاده است كه محبت ايشان شما را نفع مى بخشد.

صحابه گفتند: چگونه نفع مى بخشد به ما محبت ايشان؟

حضرت فرمود: ايشان به نزد حضرت امير المؤمنين عليه السّلام خواهند آمد در روز قيامت با خلق بسيارى زياده از عدۀ قبيلۀ ربيعه و مضر، پس مى گويند: اى برادر رسول خدا! اين

ص: 1468


1- . رجال نجاشى 1/64. و نيز رجوع شود به امالى شيخ طوسى 59.

جماعت ما را دوست مى داشتند به سبب محبت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و محبت تو، پس حضرت براى ايشان نامه اى مى نويسد كه از صراط به آسانى بگذرند پس به آسانى از صراط مى گذرند و به سلامت داخل بهشت مى شوند (1).

و شيخ طبرسى روايت كرده است كه: در زمان رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مردى بود از انصار كه او را ثعلبة بن حاطب مى گفتند، به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گفت: دعا كن كه حق تعالى مرا مالى روزى كند.

حضرت فرمود: اندكى از مال كه اداى شكر آن بكنى بهتر است از بسيارى مال كه طاقت شكر آن نداشته باشى، آيا نمى خواهى كه مانند رسول خدا باشى در كمى مال؟ بحق آن خداوندى كه جانم به دست قدرت اوست اگر خواهم كه كوههاى عالم همه طلا و نقره شوند و با من حركت كنند، خواهد شد.

پس بار ديگر به خدمت حضرت آمد و باز آن استدعا نمود و گفت: سوگند مى خورم بحق آن خداوندى كه تو را به راستى فرستاده است كه اگر خدا مرا مالى روزى كند هرآينه حقوق آن مال را بيرون كنم و به هر صاحب حقى حق او را برسانم.

پس حضرت دعا كرد كه: خداوندا! روزى كن ثعلبه را مالى.

پس گوسفندى بهم رسانيد و حق تعالى در اندك وقتى گوسفندان او را بسيار كرد بحدى كه مدينه تنگى مى كرد براى گوسفندان او، پس از مدينه دور شد و در واديى از واديهاى مدينه ساكن گرديد، پس باز بسيار شد به مرتبه اى كه در آنجا نيز نتوانست ماند و از مدينه دور شد، و به اين سبب از فضيلت جمعه و جماعت محروم گرديد.

پس حضرت كسى را فرستاد كه زكات گوسفندانش را بگيرد، پس ابا كرد و بخل ورزيد و گفت: اين زكات گرفتن خواهر جزيه گرفتن است.

چون اين خبر به حضرت رسيد فرمود: واى بر ثعلبه! واى بر ثعلبه!

ص: 1469


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 441.

پس حق تعالى اين آيات را در مذمت او فرستاد وَ مِنْهُمْ مَنْ عاهَدَ اَللّهَ لَئِنْ آتانا مِنْ فَضْلِهِ لَنَصَّدَّقَنَّ وَ لَنَكُونَنَّ مِنَ اَلصّالِحِينَ. فَلَمّا آتاهُمْ مِنْ فَضْلِهِ بَخِلُوا بِهِ وَ تَوَلَّوْا وَ هُمْ مُعْرِضُونَ (1)يعنى: «و از ايشان كسى هست كه عهد كرده است با خدا كه اگر عطا كند به من از فضل خود هرآينه تصدق خواهم كرد و هرآينه خواهم بود از شايستگان؛ پس چون خدا عطا كرد به ايشان از فضل خود، بخل ورزيدند به آن و رو گردانيدند از خدا و اعراض نمودند از دادن زكات» . و بعد از اين آيات بسيار در كفر و نفاق او فرستاد (2).

و كلينى به سند صحيح از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: مردى از اهل يمامه كه او را «جويبر» مى گفتند به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد به طلب اسلام و مسلمان شد و اسلامش نيكو شد، و مردى بود كوتاه قد و بد صورت و پريشان و محتاج و عريان از سياهان بد صورت بود، پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم او را به عيال خود ملحق گردانيد و متكفل احوال او مى گرديد به سبب عريانى و غربت او و هر روز يك صاع خرما براى او مقرر فرمود به صاع قديمى كه در زمان آن حضرت بود و دو جامه بر او پوشانيد و امر نمود او را كه ملازم مسجد باشد و شبها در مسجد بخوابد، و بر اين حال مدتى ماند تا آنكه غريبان پريشان و محتاج كه داخل شده بودند در اسلام بسيار شدند در مدينه و مسجد بر ايشان تنگى كرد، پس حق تعالى وحى فرمود بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه: پاكيزه گردان مسجد خود را و بيرون كن از مسجد آنان را كه شب در مسجد مى خوابند، و امر كن كه هر كه درى از خانۀ خود در مسجد گشوده مسدود گردانند مگر در خانۀ على بن ابى طالب و فاطمه عليهما السّلام، و مرور نكند در مسجد تو جنبى و نخوابد در آن غريبى، پس امر كرد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه درهاى همۀ خانه هاى صحابه را كه به مسجد گشوده بودند مسدود گردانيدند بغير در خانۀ على بن ابى طالب عليه السّلام كه آن را مفتوح گذاشت و مسكن حضرت فاطمه را در مسجد به

ص: 1470


1- . سورۀ توبه:75 و 76.
2- . مجمع البيان 3/53. و نيز رجوع شود به دلائل النبوة 5/290 و مجمع الزوائد 7/31.

حال خود گذاشت، و حضرت امر فرمود كه براى فقراى مسلمان و غرباى ايشان صفّۀ صفا را بنا كردند و امر فرمود كه فقرا و غرباى مسلمانان شب و روز خود را در آن صفّه بسر آورند، پس همگى در آن صفّه جمع شدند و آن را منزل خويش گزيدند، و پيوسته رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تفقد و تعهد احوال ايشان مى نمود و گندم و جو و خرما و مويز هرگاه نزد او بهم مى رسيد از براى ايشان مى فرستاد، و مسلمانان نيز تعهد احوال ايشان مى نمودند و براى مهربانى حضرت نسبت به ايشان ملاطفت با ايشان مى كردند و زكات و صدقات خود را براى ايشان مى آوردند.

پس روزى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نظر كرد بسوى جويبر از روى مهربانى و شفقت و رقت و مرحمت و فرمود كه: اى جويبر! كاشكى زنى مى خواستى كه فرج خود را به آن زن از حرام نگاه مى داشتى و يارى مى نمود تو را بر دنيا و آخرت تو.

جويبر گفت: پدر و مادرم فداى تو باد يا رسول اللّه، كى رغبت مى نمايد بسوى من و كدام زن به جانب من ميل مى كند و حال آنكه نه حسب دارم و نه نسب و نه مال و نه جمال؟ !

پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اى جويبر! بتحقيق كه حق تعالى پست گردانيد به سبب اسلام آنان را كه در جاهليت شريف بودند، و شرف بخشيد به سبب اسلام آنها را كه پست بودند، و عزيز گردانيد به بركت اسلام گروهى را كه در جاهليت ذليل و خوار بودند، و بر طرف كرد به سبب اسلام آنچه بود در جاهليت از نخوتهاى ايشان و فخركردنهاى ايشان به عشاير و خويشان و نسبهاى بلند ايشان، پس امروز همۀ مردمان سفيد ايشان و سياه ايشان و قرشى ايشان و عربى ايشان و عجمى ايشان مساويند و همه فرزند آدمند و حق تعالى حضرت آدم عليه السّلام را از خاك آفريد تا خاكسارى نمايند ذرّيّت او، و بدرستى كه محبوبترين مردمان نزد خداوند عالميان در روز جزا كسى است كه طاعت او بيشتر كرده باشد و پرهيزكارتر باشد، و من نمى دانم اى جويبر احدى از مسلمانان را كه امروز بر تو

ص: 1471

فضيلتى داشته باشد مگر كسى كه از تو پرهيزكارتر باشد و اطاعت حق تعالى بيش از تو كرده باشد.

پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اى جويبر! برو بسوى زياد بن لبيد بدرستى كه او شريفترين قبيلۀ بنى بياضه است از جهت حسب و بگو كه منم فرستادۀ رسول خدا بسوى تو و آن حضرت مى فرمايد كه: تزويج نما به جويبر دختر خود را كه «دلفاء» (1)نام دارد.

پس جويبر رفت به نزد زياد بن لبيد در وقتى كه او در خانۀ خود بود و گروهى از قوم او نزد او حاضر بودند، چون به در خانه رسيد رخصت طلبيد و چون مرخص گرديد داخل شد و سلام كرد بر او و گفت: اى زياد بن لبيد! مرا رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با رسالتى بسوى تو فرستاده است، آيا بلند و آشكار بگويم يا آهسته و پنهان؟

زياد گفت كه: رسالت آن حضرت را بلند بگو، بدرستى كه آن موجب شرف و فخر من است.

پس جويبر گفت: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى فرمايد كه دختر خود دلفاء را به جويبر تزويج نما.

زياد گفت كه: آيا رسول خدا تو را به اين رسالت فرستاده است؟ !

جويبر گفت: بلى، من چگونه بر آن حضرت دروغ بندم؟

پس زياد گفت: ما تزويج نمى كنيم دختران خود را مگر به آنها كه كفو ايشانند از قبايل انصار، پس برو اى جويبر نزد حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تا من به خدمت آن حضرت برسم و عذر خود را بيان كنم.

پس جويبر برگشت و مى گفت كه: بخدا سوگند كه قرآن به اين نازل نشده و به اين نحو ظاهر نشده است پيغمبرى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم.

و چون دلفاء دختر زياد از پس پرده سخن جويبر و جواب پدر خود را شنيد زياد را

ص: 1472


1- . در مصدر «ذلفاء» ذكر شده است.

طلبيد و گفت: آن چه سخن بود كه در ميان تو و جويبر مى گذشت؟

زياد گفت: اى دختر! جويبر چنين رسالتى از جانب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورده بود و من او را چنين جواب گفتم.

دلفاء گفت كه: جويبر هرگز دروغ نخواهد بست بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در شهرى كه حضرت در آن شهر باشد، پس بزودى بفرست كه جويبر را برگردانند و چنين جواب ناملايمى را به آن حضرت نرساند.

پس زياد بزودى پيكى بسوى جويبر فرستاد و او را از ميان راه برگردانيد و گفت: اى جويبر! خوش آمدى، در منزل ما ساعتى قرار گير تا من به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بروم و بسوى تو برگردم.

پس متوجه خدمت حضرت شد و چون به مجلس شريف آن حضرت در آمد گفت: يا رسول اللّه! جويبر چنين رسالتى از جانب تو بسوى من آورد و من سخن نرمى در جواب او نگفتم، و ما دختران خود را تزويج نمى نماييم مگر به كفوهاى خود از انصار.

حضرت فرمود: اى زياد! جويبر مؤمن است و مرد مؤمن كفو زن مؤمنه است، و مرد مسلمان كفو زن مسلمه است، پس دختر خود را به او تزويج نما و از دامادى او كراهت مدار.

پس زياد به خانۀ خود برگشت و به نزد دختر خود آمد و آنچه از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شنيده بود به او گفت، پس دختر گفت: اگر معصيت نمايى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را كافر خواهى شد پس مرا تزويج نما به جويبر.

زياد چون اين سخن از دختر صالحۀ خود شنيد بيرون آمد و دست جويبر را گرفت و به نزد قوم خود آورد و موافق سنت خدا و رسول دختر خود را به او تزويج نمود و مهر او را از مال خود ضامن شد پس برگشت و تهيۀ دختر خود را درست كرد و به نزد جويبر فرستاد كه: آيا خانه اى دارى كه ما دختر خود را به خانۀ تو فرستيم.

ص: 1473

جويبر گفت: بخدا سوگند كه مرا خانه اى نيست.

پس دختر را مهيا كردند و خانه اى براى او تعيين نمودند و خانه را به فرشهاى نيكو و زينتها آراستند و دو جامۀ نفيس بر جويبر پوشانيدند، پس دلفاء را در آن خانه داخل كردند و جويبر را طلبيدند و به خانۀ عروس درآوردند و عمامه بر سر او بستند.

چون جويبر به آن خانه در آمد عروسى ديد در نهايت حسن و جمال و خانه اى ديد به الوان فرشها و زينتها آراسته و به انواع عطرها معطر گردانيدند، پس جويبر به زاويۀ خانه ميل كرد و سجادۀ عبادت خود را گسترد و مشغول عبادت حق تعالى گرديد و پيوسته مشغول تلاوت و ركوع و سجود و دعا و تضرع بود تا صبح طالع گرديد؛ چون اذان صبح را شنيدند هر دو از خانه بيرون آمدند و آن زن وضو ساخت و نماز كرد، پس از او پرسيدند كه: آيا دستى بر تو گذاشت؟ گفت: نه پيوسته مشغول تلاوت قرآن و نماز بود تا نداى صبح را شنيد و بيرون رفت.

چون شب دوم شد باز چنين كرد، و اين خبر را از زياد مخفى داشتند، و در روز سوم نيز چنين كردند.

و در روز سوم زياد بر اين معنى مطلع شد، پس به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت: پدر و مادرم فداى تو باد يا رسول اللّه، مرا امر كردى كه دختر خود را تزويج نمايم به جويبر و بخدا سوگند كه او در آن مرتبه نبود كه ما به او دختر دهيم و ليكن به سبب وجوب اطاعت تو بر من قبول كردم.

پس حضرت فرمود: اكنون چه چيز از او ديده ايد كه شما را خوش نيامده؟

گفت: ما خانه اى از براى او مهيا كرديم و متاعها براى او در آن خانه ترتيب داديم و دختر خود را به آن خانه فرستاديم و او را در آن خانه در آورديم، پس با دختر سخن نگفت و نظر بسوى او نيفكند و نزديك او نرفت بلكه در كنار خانه ايستاد و پيوسته مشغول نماز و تلاوت بود تا نداى صبح را شنيد بيرون آمد، و سه شب است كه بر اين منوال

ص: 1474

مى گذراند و مطلقا با او سخن نگفته و نزديك او نرفته تا اين هنگام كه به خدمت تو آمدم و همچنين گمان مى برم كه او ارادۀ زنان ندارد، پس فكرى در باب ما بكن.

چون زياد برگشت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم جويبر را طلبيد و فرمود كه: آيا نزديكى با زنان نمى توانى كرد؟

جويبر گفت: مگر من مرد نيستم! بلكه يا رسول اللّه من بسيار خواهش زنان دارم و بسى حريصم در مقاربت ايشان.

حضرت فرمود كه: خبر دادند مرا به خلاف آنچه تو خود را به آن وصف مى نمايى، و مذكور ساختند كه براى تو خانه اى و فرشى و متاعى مهيا كرده اند، و داخل كرده اند در آن خانه براى تو دختر خوش رويى و خوشبويى را و تو داخل آن خانه شده اى غمگين و نظر بسوى آن دختر نكرده اى و با او سخن نگفته اى و نزديك او نرفته اى، پس اگر ميل به زنان دارى تو را چه باعث شده بر اين؟

جويبر گفت: يا رسول اللّه! مرا به خانۀ گشاده اى درآوردند و در آنجا متاعهاى نيكو و فرشهاى زيبا ديدم و دختر جوان نيكو روى خوشبويى را به نظر درآوردم، پس در آن وقت به ياد آوردم حال سابق خود را كه غريب بودم و پريشان و محتاج بودم و كسى به حالم نمى پرداخت و با غريبان و مسكينان بسر مى بردم، پس چون ديدم كه حق تعالى مرا به چنين كرامتى سرافراز گردانيده و مرا از آن حال به اين مقام رسانيده خواستم كه او را شكر كنم بر اين نعمتها كه مرا عطا كرده و تقرب جويم به درگاه او به شكر نعمت او، پس در كنار خانه ايستادم و پيوسته مشغول تلاوت و عبادت و ركوع و سجود و شكر منعم معبود بودم تا نداى صبح شنيدم و بيرون آمدم و آن روز را قصد روزه كردم و سه شبانه روز بر اين منوال گذرانيدم، و من اين شكر را كم مى شمارم در جنب آن نعمتى كه حق تعالى مرا كرامت كرده و ليكن امشب آن دختر و قوم او را راضى و خشنود خواهم گردانيد ان شاء اللّه تعالى.

ص: 1475

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم زياد را طلبيد و سخن جويبر را به او رسانيد، پس زياد و اهل او شاد شدند، و جويبر وفا كرد به وعدۀ خشنودى كه ايشان را داده بود، پس بعد از آن حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم متوجه يكى از غزوات گرديد و جويبر در آن غزوه در خدمت آن حضرت بود، پس در آن جنگ به درجۀ شهادت فائز گرديد و به رحمت حق تعالى واصل شد و به عوض دلفاء معانقۀ حور را اختيار نمود و بدل خانۀ زياد نعمت ابد الآباد را گزيد.

پس حضرت امام محمد باقر عليه السّلام فرمود كه: بعد از جويبر هيچ زن بى شوهر رواتر نبود از زن جويبر، يعنى شوهرى جويبر باعث نقص آن زن نگرديد بلكه طلبكاران او بيشتر و عزت او در ميان قومش فزونتر شد (1).

و ايضا به سند صحيح از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: در زمان حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مرد مؤمن فقيرى بود از اهل صفّه كه در همۀ اوقات صلاة ملازم رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود و در وقت هيچ نماز غايب نبود، و آن حضرت پيوسته بر او رقت مى نمود به سبب پريشانى و غربت او و مى فرمود كه: اى سعد! اگر چيزى براى من بيايد تو را غنى مى گردانم، پس دير شد آمدن مالى از براى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و اندوه حضرت شديد شد براى او پس حق تعالى مطلع شد بر غمى كه آن حضرت را عارض شد به سبب سعد، پس جبرئيل بر آن حضرت نازل شد و دو درهم آورد و گفت: يا محمد! حق تعالى دانست كه تو از براى تنگى احوال سعد بسيار غمگين گرديده اى، آيا مى خواهى كه او را بى نياز گردانى؟

حضرت فرمود: بلى.

پس جبرئيل گفت كه: بگير اين دو درهم را و عطا كن به سعد و امر كن او را كه تجارت كند با اين دو درهم.

پس حضرت دو درهم را گرفت و چون براى نماز ظهر بيرون آمد سعد را ديد كه بر در

ص: 1476


1- . كافى 5/340.

حجره هاى مقدسه ايستاده و انتظار بيرون آمدن آن حضرت مى برد، چون نظر مبارك حضرت بر او افتاد فرمود: اى سعد! آيا تجارت مى توانى كرد؟

سعد گفت: بخدا سوگند كه مالى نمى يابم كه با آن تجارت كنم.

پس حضرت آن دو درهم را به او داد و فرمود: با اين دو درهم تجارت كن و در روزى حق تعالى تصرف كن.

پس سعد دو درهم را گرفت و در خدمت حضرت روانه شد تا نماز ظهر و عصر را با آن حضرت ادا نمود، و چون از نمازها فارغ شد حضرت فرمود: برخيز اى سعد و متعرض تحصيل روزى شو و بتحقيق كه بسيار غمگين بودم به حال تو اى سعد.

پس سعد متوجه تجارت شد و حق تعالى او را بركتى كرامت فرمود كه هر متاعى را كه به يك درهم مى خريد به دو درهم مى فروخت و هرچه را به دو درهم مى خريد به چهار درهم مى فروخت، پس دنيا رو آورد به سعد و مال و متاع او فراوان شد و تجارت او عظيم شد، پس بر در مسجد دكانى گرفت و در آن دكان براى تجارت نشست و اموال و امتعۀ خود را در آن دكان جمع كرد و هرگاه كه بلال اذان مى گفت و حضرت براى نماز بيرون مى آمد سعد را مى ديد كه مشغول دنيا گرديده و وضو نساخته و مهياى نماز نگرديده چنانكه پيش از مشغول شدن به دنيا مى كرد، و حضرت به او مى فرمود كه: اى سعد! بتحقيق كه تو را مشغول كرده است دنيا از نماز، و سعد در جواب مى گفت كه: چه كنم مال خود را بگذارم كه ضايع شود؟ اين مردى است كه به او متاعى فروخته ام و مى خواهم كه قيمت متاع خود را از او بگيرم، و اين مرد ديگر از او متاعى خريده ام و مى خواهم قيمت متاع او را به او برسانم.

پس آن حضرت را از اين حال سعد و مشغول گرديدن او به دنيا و غافل شدن از عبادت حق تعالى اندوهى عارض شد زياده از اندوهى كه به سبب فقر او آن حضرت را عارض شده بود، پس روزى جبرئيل عليه السّلام بر آن حضرت نازل شد و گفت: يا محمد! بدرستى كه

ص: 1477

حق تعالى مطلع شد بر غمى كه تو را عارض شده است از حال سعد، اكنون كدام را بهتر مى خواهى؟ حالتى كه الحال دارد يا آن حالتى كه بيشتر داشت؟

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اى جبرئيل! بلكه حالت اول او را خوشتر دارم، زيرا كه دنياى او آخرتش را بر باد داده.

پس جبرئيل گفت: بدرستى كه محبت دنيا و مالهاى آن فتنه اى است كه آدمى را از ياد آخرت غافل مى گرداند، سعد را بگو كه پس دهد به تو آن دو درهم را كه در روز اول به او عطا كردى، زيرا كه اگر بگيرى آن دو درهم را برمى گردد به حالتى كه اول داشت.

پس حضرت از خانه بيرون آمد و به سعد گذشت و فرمود: اى سعد! آيا پس نمى دهى به من آن دو درهم را كه به تو دادم؟

سعد گفت: بلى مى دهم؛ و دويست درهم ديگر نيز مى دهم.

حضرت فرمود: اى سعد! من بغير آن دو درهم چيزى نمى خواهم از تو.

پس سعد دو درهم را به آن حضرت پس داد و دنيا از او برگشت تا آنچه جمع كرده بود از دستش بيرون رفت و به حالت اول خود برگشت (1).

و ايضا به سند صحيح از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به مردى گذشت كه درختى چند مى كاشت در باغى از باغهاى خود پس به نزد او ايستاد و فرمود: مى خواهى تو را دلالت نمايم بر درختى كه اصلش ثابت تر باشد و ميوه اش زودتر برسد و ثمره اش نيكوتر و باقى تر باشد؟

گفت: بلى يا رسول اللّه، مرا دلالت نما بسوى آن.

پس حضرت فرمود: هرگاه صبح كنى يا شام كنى بگو «سبحان اللّه و الحمد للّه و لا اله الا اللّه و اللّه اكبر» پس بدرستى كه هرگاه اين را بگويى حق تعالى به قدر هر تسبيحى ده درخت در بهشت تو را عطا مى فرمايد از انواع ميوه ها، و اين تسبيحات از جملۀ باقيات

ص: 1478


1- . كافى 5/312.

صالحات است كه حق تعالى در قرآن ياد فرموده.

پس آن مرد سعادتمند گفت: تو را گواه مى گيرم يا رسول اللّه كه اين باغ خود را وقف گردانيدم بر فقراى مسلمانان و به قبض وقف دادم، پس حق تعالى اين آيات را در شأن او فرستاد فَأَمّا مَنْ أَعْطى وَ اِتَّقى. وَ صَدَّقَ بِالْحُسْنى. فَسَنُيَسِّرُهُ لِلْيُسْرى (1)يعنى: «پس اما آن كسى كه عطا كرد مال در راه خدا و بپرهيزد از معصيت او و تصديق او نمود ثواب نيكويى آخرت را پس زود باشد كه آسان گردانيم بر او و توفيق دهيم او را كه بجا آورد عمل چند را كه موجب راحت آخرت باشد» (2).

و ايضا به سند موثق از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: مردى به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و شكايت نمود بسوى آن حضرت همسايۀ خود را كه: مرا آزار مى رساند، پس حضرت فرمود كه: صبر كن بر آزار او. پس مرتبۀ ديگر آمد و باز شكايت كرد، باز حضرت او را امر به صبر نمود. چون در مرتبۀ سوم شكايت كرد حضرت فرمود: چون وقت آمدن مردم شود به نماز جمعه متاعهاى خانۀ خود را از خانه بيرون ريز تا آنكه ببينند آنها كه مى آيند به نماز جمعه، چون از سبب اين حال از تو سؤال كنند ايشان را خبر ده كه من به سبب آزار همسايه مى خواهم از خانۀ خود بيرون روم.

چون چنين كرد آن همسايه به نزد او آمد و گفت: متاعهاى خود را به خانۀ خود برگردان كه من با خدا عهد كردم كه ديگر تو را آزار نكنم (3).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به حجرۀ طاهرۀ امّ سلمه در آمد و بوى خوشى استشمام نمود، پرسيد كه: آيا زن احول به خانۀ شما آمده است؟

ص: 1479


1- . سورۀ ليل:5-7.
2- . كافى 2/506.
3- . كافى 2/668.

امّ سلمه گفت كه: بلى آمده است و شكايت از شوهر خود مى نمايد كه نزديك او نمى رود.

پس آن زن از در در آمد و گفت: پدر و مادرم فداى تو باد، شوهر من از من رو گردانيده است و بسوى من التفات نمى نمايد.

حضرت فرمود كه: اى زن احول! بوى خوش خود را زياده گردان شايد بسوى تو رغبت نمايد.

آن زن گفت: هيچ بوى خوشى نگذاشتم مگر آنكه خود را به آن خوشبو گردانيدم، و باز از من كناره مى كند.

حضرت فرمود: نمى داند كه اگر رو به تو آورد چه ثوابها براى او حاصل است.

آن زن گفت: او را چه ثواب هست به سبب رو آوردن بسوى من؟

حضرت فرمود: بدرستى كه در وقتى كه متوجه تو مى گردد دو ملك او را احاطه مى كنند و در ثواب مانند كسى است كه شمشير كشيده باشد و در راه خدا جهاد كند، و چون مشغول مجامعت مى شود گناهان از او فرو مى ريزد مانند برگ كه از درختان ريزد، پس چون غسل مى كند از گناهان بيرون مى آيد (1).

و به سند معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: سه زن به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمدند و يكى از ايشان گفت كه: شوهر من گوشت نمى خورد، و ديگرى گفت كه: شوهر من بوى خوش نمى كند، و ديگرى گفت كه: شوهرم با زنان نزديكى نمى كند.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از خانه بيرون آمدند و رداى مبارك را از غضب بر زمين مى كشيدند تا آنكه بر منبر بالا رفتند و بعد از حمد و ثناى الهى فرمودند: چه چيز باعث شده است كه جمعى از اصحاب من گوشت نمى خورند و بوى خوش نمى بويند و به نزد

ص: 1480


1- . كافى 5/496.

زنان خود نمى روند؟ ! بدرستى كه من گوشت مى خورم و بوى خوش مى بويم و به نزد زنان مى روم، پس هر كه سنّت مرا نخواهد و ترك كند او از من نيست (1).

و به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: مردى را مرگ حاضر شد در زمان حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پس به حضرت عرض كردند كه فلان شخص را مرگ رسيده، حضرت برخاست با جماعتى از اصحاب خود و بر بالين او حاضر شد و او بيهوش بود، پس حضرت با ملك موت خطاب فرمود: دست از او بردار تا من از او سؤالى بكنم. پس آن مرد به هوش آمد حضرت از او پرسيد كه: چه مى بينى؟

گفت: سفيدى بسيار و سياهى بسيار مى بينم.

حضرت پرسيد: كداميك از اينها به تو نزديكترند؟

گفت: سياهى به من نزديكتر است از سفيدى.

حضرت فرمود كه: اين دعا بخوان «اللّهمّ اغفر لي الكثير من معاصيك و اقبل منّي اليسير من طاعتك» .

باز بيهوش شد و باز حضرت با ملك موت خطاب نمود كه: ساعتى بر او سبك گردان تا از او سؤال كنم، پس به هوش بازآمد و حضرت از او پرسيد: چه مى بينى؟

گفت: سفيدى و سياهى بسيار مى بينم.

حضرت پرسيد كه: كداميك به تو نزديكترند؟

گفت: سفيدى.

حضرت فرمود كه: حق تعالى بيمار شما را آمرزيد.

پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود: هرگاه حاضر شويد نزد كسى كه مشرف بر مرگ باشد اين دعا را تلقين او نماييد تا بگويد (2).

ص: 1481


1- . كافى 5/496.
2- . كافى 3/124.

و ايضا به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: روزى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مسجد نماز صبح گزاردند پس نظر كردند بسوى جوانى كه او را حارثة بن مالك مى گفتند ديدند كه سرش از بى خوابى به زير مى آمد و رنگ رويش زرد شده و بدنش نحيف گشته و چشمهايش در سرش فرو رفته، حضرت از او پرسيدند كه: بر چه حال صبح كرده اى و چه حال دارى اى حارثه؟

گفت: صبح كرده ام يا رسول اللّه با يقين.

حضرت فرمود: بر هر چيز كه دعوى كنند حقيقتى و علامتى و گواهى هست، حقيقت به يقين تو چيست؟

گفت: حقيقت به يقين من يا رسول اللّه اين است كه پيوسته مرا محزون و غمگين دارد و شبها مرا بيدار دارد و روزهاى گرم مرا به روزه مى دارد و دل من از دنيا رو گردانيده و آنچه در دنياست مكروه دل من گرديده و به يقين به مرتبه اى رسيده كه گويا مى بينم عرش خداوندم را كه براى حساب در محشر نصب كرده اند و خلايق همه محشور شده اند و گويا من در ميان ايشانم و گويا من مى بينم اهل بهشت را كه تنعم مى نمايند در بهشت و بر كرسى ها نشسته با يكديگر آشنايى مى كنند و صحبت مى دارند و تكيه كرده اند، و گويا مى بينم اهل جهنم را كه در ميان جهنم معذبند و استغاثه و فرياد مى كنند و گويا زفير و آواز جهنم در گوش من است.

پس حضرت به اصحاب فرمود كه: اين بنده اى است كه خدا دل او را به نور ايمان منوّر گردانيده است؛ پس فرمود: بر اين حال كه دارى ثابت باش.

آن جوان گفت: يا رسول اللّه! دعا كن كه خدا شهادت را روزى من گرداند.

حضرت دعا فرمود، چند روزى كه شد حضرت او را با جعفر به جهاد فرستاد و بعد از نه نفر او شهيد شد (1).

ص: 1482


1- . رجوع شود به كافى 2/53 و 54.

و به سند معتبر و صحيح روايت كرده است از حضرت صادق عليه السّلام كه: براء بن معرور انصارى در مدينه بود و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مكه بود و هنوز هجرت نكرده بود و براء به آن حضرت ايمان آورده بود، چون وقت فوت او شد و در آن وقت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با مسلمانان به جانب بيت المقدس نماز مى كردند، پس در آن وقت وصيت نمود براء كه چون او را دفن كنند روى او را بسوى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بگردانند به جانب قبله، پس سنّت چنين جارى شد.

و باز وصيت نمود در وقت فوت خود به ثلث مالش كه در مصارف خير صرف نمايند، پس قرآن به اين نحو نازل شد و جارى شد به اين سنّت (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: حال مردى از اصحاب رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سخت شد و بسيار پريشان شد، پس زن او گفت او را: كاش مى رفتى به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و از آن حضرت چيزى سؤال مى كردى، پس آمد به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، و چون نظر آن حضرت بر او افتاد پيش از آنكه او سؤال كند فرمود:

هر كه از ما سؤال مى كند ما عطا مى كنيم به او و هر كه طلب بى نيازى مى كند و سؤال نمى كند خدا او را بى نياز مى گرداند، پس آن مرد در خاطر خود گفت كه: مقصود حضرت از اين سخن بغير از من كسى نيست؛ و برگشت بسوى زن خود و آنچه از حضرت شنيده بود او را خبر داد.

پس آن زن گفت: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بشر است و غيب نمى داند، پس برو و حاجت خود را بگو؛ پس آن مرد برگشت به خدمت حضرت، و چون نظر حضرت بر او افتاد همان را فرمود كه در مرتبۀ اول فرموده بود، تا آنكه آن مرد سه مرتبه چنين كرد و در هر مرتبه حضرت چنين مى فرمود.

ص: 1483


1- . كافى 3/254-255.

پس آن مرد رفت و كلنگى به عاريه گرفت و به جانب كوه رفت و به كوه بالا رفت و قدرى از هيزم كند و به بازار آورد و آن هيزم را به نيم مد از آرد فروخت و آن را به خانه آورد و با عيال خود خورد، باز روز ديگر به كوه رفت و زياده از آنچه در روز اول آورده بود آورد و فروخت، پس پيوسته چنين مى كرد و جمع مى نمود تا آنكه كلنگى از براى خود خريد، باز جمع كرد تا آنكه دو شتر و غلامى خريد، باز كار كرد تا آنكه مال بسيار بهم رسانيد، پس به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و حال خود را از اول تا آخر عرض كرد، حضرت فرمود كه: من گفتم به تو كه هر كه از ما سؤال مى كند به او عطا مى كنيم و هر كه اظهار بى نيازى مى نمايد حق تعالى او را بى نياز مى گرداند (1).

و به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: گروهى از انصار به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمدند پس سلام كردند بر آن حضرت و حضرت جواب سلام ايشان فرمود، پس گفتند: يا رسول اللّه! ما را بسوى تو حاجتى هست.

حضرت فرمود: بگوييد حاجت خود را.

گفتند: حاجتى است بزرگ.

فرمود: بگوييد كدام است.

گفتند: حاجت ما آن است كه ضامن شوى از براى ما بر پروردگار خود بهشت را.

پس حضرت سر مبارك خود را به زير افكند و در زمين نقش مى فرمود از روى تفكر، پس سر برداشت و فرمود: مى كنم آنچه گفتيد نسبت به شما به شرط آنكه از هيچ كس چيزى سؤال نكنيد.

حضرت صادق عليه السّلام فرمود: ايشان چنان به آن شرط وفا كردند كه گاه بود يكى از ايشان در سفرى بود و تازيانه از دست او مى افتاد كراهت داشت از اينكه به ديگرى بگويد كه تازيانه را به من ده براى آنكه نمى خواست سؤال كند پس از اسب فرود مى آمد و تازيانه را بر مى داشت، و گاه بود كه يكى از ايشان بر سر خوانى بود و ديگرى از او به آب نزديكتر بود

ص: 1484


1- . كافى 2/139.

نمى گفت آن آب را به من ده تا آنكه برمى خاست و آب مى خورد (1).

و ايضا به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كسوه اى از حرير به اسامة بن زيد بخشيد، پس اسامه آن را پوشيد و بيرون آمد، حضرت فرمود كه: بكن اى اسامه كه اين جامه را كسى مى پوشد كه در آخرت او را بهره اى نباشد، پس قسمت كن اين جامه را ميان زنان خود (2).

و ايضا به سند ديگر از آن حضرت روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به قبيلۀ بنى سلمه گفت كه: كيست بزرگ و رئيس شما؟

گفتند: يا رسول اللّه! سيد ما مردى است كه در او بخلى هست.

حضرت فرمود: كدام درد بدتر از بخل است. پس حضرت فرمود كه: بلكه سيد و بزرگ شما اين مرد سفيد پوست است كه او براء بن معرور است (3).

و ايضا به سند معتبر ديگر از آن حضرت روايت كرده است كه: شخصى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را براى طعامى دعوت نمود، چون حضرت داخل خانۀ او شد ديد كه مرغى بر بالاى ديوار نشسته است، پس تخمى از آن مرغ جدا شد و به زير آمد و در ميان ديوار ميخى بود بر آن بند شد و تخم نشكست و نيفتاد، پس حضرت از آن حال تعجب فرمود.

آن مرد گفت: يا رسول اللّه! آيا تعجب كردى از اين تخم؟ ! بحق آن خداوندى كه تو را به حق فرستاده است سوگند ياد مى كنم هرگز نقصانى به مال من نرسيده است.

چون حضرت اين سخن را از او شنيد برخاست و از طعام او چيزى تناول ننمود و فرمود: هر كس نقصانى به مال او نمى رسد خدا او را دوست نمى دارد (4).

به سند معتبر ديگر روايت كرده است از آن حضرت كه: مرد مالدارى به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد با جامه هاى پاكيزه و در مجلس آن حضرت نشست، پس مرد پريشانى با

ص: 1485


1- . كافى 4/21؛ من لا يحضره الفقيه 2/71 بدون ذكر سند روايت.
2- . كافى 6/453.
3- . كافى 4/44.
4- . كافى 2/256.

جامه هاى چركين آمد و در پهلوى او نشست، پس آن مرد مالدار جامۀ خود را از زير ران او كشيد، حضرت او را عتاب نمود و فرمود: آيا ترسيدى از پريشانى او چيزى به تو برسد؟ گفت: نه.

فرمود: پس ترسيدى كه از توانگرى تو چيزى به او برسد؟ گفت: نه.

فرمود: پس چه باعث شد تو را كه چنين كردى؟

گفت: يا رسول اللّه! مرا همنشينى هست كه هر قبيحى را در نظر من زينت مى دهد و هر نيكى را نزد من قبيح مى نمايد، و بتحقيق كه نصف مال خود را به او مى دهم براى تدارك اهانتى كه به او رسانيدم.

پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به آن مرد پريشان خطاب نمود: آيا قبول مى نمايى؟

گفت: نه.

آن مرد گفت: چرا قبول نمى كنى؟

گفت: مى ترسم كه بر من داخل شود آنچه بر تو داخل شده است از عجب و تكبر (1).

و به سند موثق از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در خانه نشسته بود و عايشه نزد آن حضرت بود ناگاه مردى رخصت طلبيد كه داخل شود، پس حضرت فرمود: بد برادرى است براى قوم خود.

پس عايشه برخاست و داخل خانۀ ديگر شد و حضرت او را مرخص فرمود كه داخل شود، چون داخل شد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رو بسوى او گردانيد و با بشاشت و خوش رويى با او سخن گفت تا آنكه فارغ شد و آن مرد بيرون رفت.

چون عايشه به خدمت حضرت برگشت گفت: يا رسول اللّه! تو اول او را به بدى ياد كردى و چون داخل شد با روى نيكو با او ملاقات كردى و سخن نيك به او گفتى!

حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: از جملۀ بدترين بندگان خدا كسى است كه مردم

ص: 1486


1- . كافى 2/262.

كراهت داشته باشند از همنشينى او براى بدزبانى او (1).

و به سند معتبر ديگر از آن حضرت روايت كرده است كه: مردى به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت: يا رسول اللّه! منم فلان پسر فلان بن فلان، تا آنكه نه كس از پدران كافر خود را از براى فخر شمرد.

حضرت فرمود كه: بدرستى كه تو دهم ايشان خواهى بود در جهنم (2).

و به سند موثق از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: روزى زينب احول عطرفروش به نزد زنان رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد، پس حضرت به خانه در آمد در وقتى كه او نزد ايشان بود و حضرت به او فرمود كه: هرگاه به نزد ما مى آيى خانه هاى ما خوشبو مى گردد.

زينب گفت: خانه هاى تو به بوى تو خوشبوتر است از عطرهاى من يا رسول اللّه.

پس حضرت فرمود: اى زينب! هرگاه چيزى فروشى احسان كن به مشتريان و فريب مده ايشان را، بدرستى كه اين بيشتر باعث پرهيزكارى است براى خدا و باقى تر مى دارد مال را (3).

به سندهاى موثق و معتبر از حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السّلام روايت كرده است كه: سمرة بن جندب را درخت خرمايى بود در باغ مردى از انصار و خانۀ انصارى بر در باغ بود و سمره مى آمد و از ميان خانۀ انصارى مى گذشت و به پاى درخت خرماى خود مى رفت بى آنكه رخصت بطلبد و ايشان را خبر كند، پس آن مرد انصارى به او گفت: هرگاه مى خواهى كه داخل باغ شوى از ما رخصت بطلب؛ و هر چه در اين باب با سمره سخن گفت ثمره اى نبخشيد.

پس انصارى به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و از سمره شكايت كرد، حضرت به نزد سمره فرستاد و شكايت انصارى را به او پيغام فرمود و فرمود: هرگاه خواهى كه داخل

ص: 1487


1- . كافى 2/326.
2- . كافى 2/329.
3- . كافى 5/151 و 8/153.

باغ شوى از ايشان رخصت بطلب؛ و سمره از سخن حضرت نيز ابا نمود، چون ابا كرد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: آن درخت را به من بفروش؛ و باز ابا نمود، پس حضرت قيمتش را زياد كرد و او ابا نمود تا آنكه به قيمت بسيارى رسانيد و او امتناع نمود، پس حضرت فرمود: آن درخت را بده تا من براى تو ضامن شوم در بهشت درخت خرمايى را كه هر وقت خواهى ميوه اش را به آسانى توانى چيد، باز آن بى سعادت ابا نمود؛ پس آن حضرت در اين وقت به انصارى فرمود: برو درخت او را بكن و به نزد او بيفكن كه در دين اسلام ضررى نمى باشد (1).

و به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر بعضى از مردگان پنج تكبير مى فرمود و در بعضى چهار تكبير مى فرمود، و چون چهار تكبير مى فرمود مردم مى دانستند كه آن مرده منافق است (2).

و به سند حسن از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دعا كرد كه: خداوندا! مرا تمكين بده بر ثمامة بن اثال، و او يكى از رؤساى اهل شرك بود، پس حق تعالى دعاى آن حضرت را مستجاب گردانيد و گروهى از لشكر آن حضرت به او رسيدند و او را اسير كرده به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آوردند، چون حضرت را نظر بر او افتاد فرمود: تو را ميان يكى از سه چيز مخيّر مى گردانم:

اول آنكه تو را بكشم؛ گفت: پس مرد عظيمى را كشته خواهى بود.

فرمود: دوم آنكه فدا بگيرم و تو را رها كنم؛ گفت: اگر چنين كنى بهاى مرا بسيار گران خواهى يافت، يعنى فداى بسيارى براى من خواهند داد.

فرمود: سوم آنكه بر تو منت گذاشتم. و فرمود او را بى فديه رها كردند.

پس ثمامه شهادت گفت و مسلمان شد و گفت: در اول كه تو را ديدم دانستم كه تو

ص: 1488


1- . رجوع شود به كافى 5/292 و 294 و من لا يحضره الفقيه 3/103 و 233 و تهذيب الاحكام 7/146. و روايت در همۀ اين مصادر از امام باقر عليه السّلام نقل شده است.
2- . كافى 3/181؛ تهذيب الاحكام 3/197 و 316.

پيغمبر خدايى و ليكن نخواستم در وقتى كه در بند تو باشم مسلمان شوم (1).

به سند معتبر ديگر روايت كرده است از امام جعفر صادق عليه السّلام كه در عهد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مردى بود كه او را «ذو النمره» مى گفتند و از همه كس قباحت منظر او بيشتر بود و به اين سبب او را ذو النمره مى گفتند، پس روزى به خدمت رسول خدا آمد و گفت: يا رسول اللّه! خبر ده مرا از آنچه حق تعالى بر من واجب گردانيده است.

پس حضرت فرمود: حق تعالى در هر شبانه روز هفده ركعت نماز بر تو واجب گردانيده است، و روزۀ ماه مبارك رمضان بر تو واجب كرده هرگاه دريابى آن را، و حج را بر تو واجب گردانيده اگر استطاعت رفتن داشته باشى، و زكات را بر تو واجب گردانيده؛ و بيان مقدار و شرايط زكات براى او نمود.

پس ذو النمره گفت: سوگند ياد مى كنم بآن خداوندى كه تو را به راستى فرستاده است كه براى پروردگار خود زياده از آنچه بر من واجب گردانيده است نخواهم كرد.

حضرت فرمود: چرا زياده از واجبات نمى كنى؟

گفت: زيرا كه مرا چنين بد صورت آفريده است.

پس در آن وقت جبرئيل بر جناب رسول نازل شد و گفت: پروردگار تو مى فرمايد كه سلام او را به ذو النمره برسانى و بگويى او را كه: آيا راضى نيستى كه حق تعالى تو را در روز قيامت بر حسن و جمال حضرت جبرئيل مبعوث گرداند؟

پس ذو النمره گفت: اكنون راضى شدم اى پروردگار من و بعزت و جلال تو سوگند ياد مى كنم آن قدر بندگى تو را زياده گردانم كه از من خشنود گردى (2).

به سند معتبر ديگر از آن حضرت روايت كرده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اگر نه اين بود كه من نمى خواهم كه مردم بگويند محمد استعانت جست به جماعتى تا آنكه ظفر يافت بر دشمنان خود پس ايشان را كشت، هرآينه مى زدم گردن جماعت بسيارى از

ص: 1489


1- . رجوع شود به كافى 8/299-300.
2- . كافى 8/336.

اصحاب خود را كه مى دانم كه ايشان منافقند (1).

و در كتاب اختصاص و غير آن به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت شده است كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اسبى از اعرابى اى به قيمت معلومى خريد و او را بسيار خوش آمد از آن اسب، پس گروهى از منافقان صحابه حسد بردند بر آن حضرت در آنكه به قيمت ارزان خريد آن اسب را پس به اعرابى گفتند: اگر اين اسب را به بازار مى بردى به اضعاف اين قيمت مى فروختى.

پس حرصى بر اعرابى غالب شد و گفت: برمى گردم و از او التماس مى كنم كه اسب را به من بازدهد.

منافقان گفتند كه: نه، چنين مكن زيرا كه او مرد صالحى است چون زر تو را بياورد منكر شو و بگو من به اين قيمت نفروختم به تو، چون چنين گويى اسب را به تو پس خواهد داد.

چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم زر از براى او آورد اعرابى به اغواى آن منافقان منكر شد و گفت: من اسب را به اين قيمت نفروخته ام.

حضرت فرمود كه: بحق آن خداوندى كه مرا به راستى فرستاده است سوگند ياد مى كنم كه تو اسب را به اين قيمت به من فروختى.

در اين سخن بودند كه خزيمة بن ثابت پيدا شد، و چون مشاجرۀ حضرت را با اعرابى شنيد و بر حقيقت دعواى ايشان مطلع گرديد گفت: اى اعرابى! من گواهى مى دهم كه اسب را به آن حضرت فروختى به اين قيمت كه مى فرمايد.

اعرابى گفت: وقتى كه من اسب را مى فروختم ديگرى حاضر نبود، تو چگونه گواه شدى؟

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به خزيمه گفت كه: چگونه اين شهادت را دادى؟

خزيمه گفت: پدر و مادرم فداى تو باد، تو از جانب خدا ما را خبر مى دهى به خبرهاى

ص: 1490


1- . كافى 8/345.

آسمان و ما تو را تصديق مى فرماييم، و تو را تصديق نمى كنيم در ثمن يك اسبى؟

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به امر الهى حكم فرمود كه شهادت او را بجاى شهادت دو كس قبول كنند، و به اين سبب او را «ذو الشهادتين» لقب كردند (1).

و شيخ طوسى به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: گروهى آمدند به خدمت حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و گفتند: يا رسول اللّه! ضامن شو از براى ما بر پروردگار خود بهشت را.

حضرت فرمود: من ضامن مى شوم به شرط آنكه مرا يارى كنيد به طول دادن سجده.

گفتند: چنين باشد يا رسول اللّه. پس ضامن شد بهشت را از براى ايشان (2).

ابن بابويه به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: حجامت كرد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را آزادكرده شده اى از قبيلۀ بنى بياضه، پس چون فارغ شد حضرت از او پرسيد كه: كجاست خون؟

گفت: آشاميدم آن را.

حضرت فرمود كه: تو را سزاوار نبود كه چنين كنى، و چون چنين كردى به نادانى حق تعالى آن را حجابى گردانيد ميان تو و آتش جهنم (3).

و كلينى به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: مردى بود زيت فروش و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را بسيار دوست مى داشت، و عادت او چنين بود كه هر روز تا مشاهدۀ جمال آن حضرت نمى نمود متوجه كارى از كارهاى خود نمى شد، و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اين حالت را از او يافته بود پس هرگاه كه او پيدا مى شد حضرت از ميان مردم بلند مى شد و گردن مى كشيد تا او به مشاهدۀ جمال آن حضرت مشرف مى شد، پس روزى از روزها به خدمت حضرت آمد و حضرت بلند شد تا او مشاهدۀ جمال آن حضرت نمود و پى كار خود روانه شد، پس بزودى باز مراجعت نمود، چون حضرت او را

ص: 1491


1- . اختصاص 64. و نيز رجوع شود به كافى 7/401 و من لا يحضره الفقيه 3/108.
2- . امالى شيخ طوسى 664.
3- . من لا يحضره الفقيه 3/160؛ كافى 5/116.

ديد كه به آن زودى برگشت بسوى او اشاره نمود كه: بنشين، چون نشست حضرت فرمود:

هر روز كه مرا مشاهده مى نمودى پى كارهاى خود مى رفتى امروز چرا به اين زودى مراجعت كردى؟

گفت: يا رسول اللّه! بحق آن خداوندى كه تو را به راستى فرستاده كه امروز فرو گرفت دل مرا محبت و ياد تو بحدى كه نتوانستم پى كارى رفت لهذا بزودى برگشتم كه بار ديگر از مشاهدۀ جمال تو بهره مند گردم؛ پس حضرت دعاى نيك از براى او كرد و او را ثنا گفت.

پس بعد از آن، آن حضرت چند روز او را نديد، چون احوال او را پرسيد صحابه گفتند كه: چند روز است كه ما او را نديديم، پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نعلين در پاى كشيد و با اصحاب خود روانه شد تا به بازار زيت فروشان رسيد، پس در دكان او كسى را نيافت، چون حال او را از همسايگان او سؤال كرد گفتند: يا رسول اللّه! او به رحمت الهى واصل شد و او نزد ما امين و راستگو بود مگر آنكه در او يك خصلت بد بود.

حضرت فرمود كه: آن چه خصلت بود؟

گفتند: از پى زنان مى رفت و عشق بازى با ايشان مى كرد.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: بخدا سوگند ياد مى كنم كه او مرا آن قدر دوست مى داشت كه اگر برده فروش مى بود خدا او را مى آمرزيد (1).

مؤلف گويد: يعنى برده فروشى كه آزادان را فروشد.

و در كتاب تمحيص روايت كرده است از جناب امام رضا عليه السّلام كه جناب رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم متوجه بعضى از غزوات خود گرديده بود در اثناى راه گروهى به آن جناب رسيدند، از ايشان پرسيد كه: شما كيستيد؟

گفتند: ما مؤمنانيم يا رسول اللّه.

آن جناب فرمود: ايمان شما به چه مرتبه رسيده است؟

ص: 1492


1- . كافى 8/77-78.

گفتند: صبر مى كنيم نزد بلاها و شكر الهى بجا مى آوريم در وقت نعمت و راضى هستيم به قضاهاى خدا.

پس آن جناب فرمود: بردبارانند دانايانند نزديك است كه از دانايى به مرتبۀ پيغمبران رسيده باشند. پس به ايشان خطاب نمود: اگر چنانيد كه مى گوييد پس بنا مكنيد خانه اى را كه در آن ساكن نخواهيد شد و جمع مكنيد چيزى را كه نخواهيد خورد و بپرهيزيد از عقوبت پروردگارى كه بازگشت شما همه بسوى اوست (1).

و كلينى به سند معتبر روايت كرده است كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نشسته بود ناگاه زن عريانى به خدمت آن حضرت آمد و در پيش روى حضرت ايستاد و گفت: يا رسول اللّه! من زنا كرده ام مرا پاك گردان و حد خدا را بر من جارى كن. پس مردى از عقب آن رسيد و جامه اى بر سر او افكند.

حضرت فرمود: اين زن چه نسبت دارد به تو؟

گفت: يا رسول اللّه! زوجۀ من است و من با كنيز خود خلوت كردم و او از غيرت چنين كرد.

حضرت فرمود: ببر او را به خانۀ خود؛ و فرمود: چون غيرت بر زنى غالب شد ديده اش بالاى رودخانه را از پايين آن فرق نمى كند (2).

و ايضا به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: مردى از انصار در زمان رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به سفرى رفت و عهد كرد با زن خود كه از خانه بيرون نرود تا او برگردد، چون او بيرون رفت پدر آن زن بيمار شد پس آن زن به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرستاد و گفت: شوهرم به سفر رفته است و مرا سفارش كرده است كه از خانه بيرون نروم تا او برگردد و در اين وقت پدرم بيمار شده است، آيا رخصت مى فرمايى كه به عيادت او بروم؟

ص: 1493


1- . التمحيص 61؛ كافى 2/48.
2- . كافى 5/505.

حضرت فرمود: در خانۀ خود بنشين و اطاعت شوهر خود بكن.

پس بيمارى پدرش سنگين شد و بار ديگر به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرستاد و رخصت طلبيد؛ حضرت باز همان جواب فرمود.

تا آنكه پدرش وفات يافت و فرستاد و از حضرت رخصت طلبيد كه برود و بر پدرش نماز كند، باز حضرت فرمود: بنشين در خانۀ خود و اطاعت كن شوهر خود را.

چون پدرش را دفن كردند حضرت به نزد آن زن فرستاد كه: بدرستى كه حق تعالى آمرزيد تو را و پدر تو را به سبب اطاعتى كه شوهر خود را كردى (1).

و ايضا به سند صحيح از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در روز نحر رفتند به بيرون مدينه و بر شتر برهنه سوار بودند و گذشتند بر جماعتى از زنان، پس ايستادند و فرمودند: اى گروه زنان! تصدق كنيد و اطاعت نماييد شوهران خود را بدرستى كه اكثر شما در آتش جهنم خواهيد بود.

چون سخن حضرت را شنيدند گريستند، پس زنى از ايشان برخاست و عرض كرد: يا رسول اللّه! ما با كافران در جهنم خواهيم بود؟ ! و بخدا سوگند كه ما كافر نيستيم.

حضرت فرمود: شما كافريد به حق شوهران خود (2).

و ايضا به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: روزى خطبه اى خواند رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم براى زنان و در خطبۀ خود فرمود: اى گروه زنان! تصدق كنيد هر چند به زيورهاى شما باشد و هر چند به يك خرما باشد و هر چند به نصف خرما باشد بدرستى كه بيشتر شما هيزم جهنميد زيرا كه شما دشنام بسيار مى دهيد و كفران نعمت خويشان خود مى كنيد.

پس زنى از بنى سليم كه او را عقلى بود گفت: يا رسول اللّه! آيا نيستيم ما مادر فرزندان كه مشقت حمل مى كشيم و شير مى دهيم؟ آيا نيستند از جملۀ ما دختران در خانه

ص: 1494


1- . كافى 5/513.
2- . كافى 5/514.

صبركننده و خواهران مهربان؟

پس حضرت از براى او رقت نمود و فرمود: شماييد زنان بار حمل كشنده و مادر فرزندان و شيردهندگان ايشان و مهربان نسبت به فرزندان و خويشان، اگر نه آن بود كه با شوهران خود بد سلوك مى كنيد هرآينه نمازگزارنده اى از شما داخل جهنم نمى شد (1).

و به سند معتبر از اسباط بن سالم منقول است كه: به خدمت حضرت صادق عليه السّلام رفتم، از احوال عمر بن مسلم سؤال فرمود.

گفتم: صالح است و خوب است اما ترك تجارت كرده است.

حضرت سه مرتبه فرمود: كار شيطان است، مگر نمى داند كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تجارت فرمود و از قافله اى كه از شام آمدند متاع ايشان را خريد و آن قدر نفع بهم رسانيد كه قرضش را ادا فرمود و بر خويشان قسمت نمود؟ خدا مى فرمايد: «مردانى كه غافل نمى گرداند ايشان را تجارت و بيع از ياد خدا و اقامۀ صلاة و دادن زكات» (2)و علما و اهل سنّت كه قصه خوانانند مى گويند اصحاب پيغمبر تجارت نمى كردند، دروغ مى گويند تجارت مى كردند اما نماز را ترك نمى كردند در وقت فضيلت؛ چنين كسى افضل است از كسى كه به نماز حاضر شود و تجارت نكند (3).

و در حديث معتبر منقول است كه: چون زنان به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هجرت كردند زنى آمد كه او را امّ حبيب مى گفتند و زنان را ختنه مى كرد، حضرت فرمود: اى امّ حبيب! آن كارى كه داشتى هنوز دارى؟

گفت: بلى يا رسول اللّه مگر آنكه نهى فرمايى و من ترك كنم.

حضرت فرمود: نه بلكه حلال است، بيا تا تو را بياموزم كه چه بايد كرد، چون ختنه كنى زنان را بسيار به ته مبر و اندكى بگير كه رو را نورانى تر و رنگ را صافى تر مى گرداند و نزد شوهر عزيزتر مى دارد.

ص: 1495


1- . كافى 5/514.
2- . ترجمۀ آيۀ 37 سورۀ نور.
3- . كافى 5/75.

پس امّ عطيه خواهر او آمد كه زنان را مشاطگى مى كرد، حضرت به او فرمود: چون زنان را مشاطگى كنى براى جلا دادن پارچه هاى جامه بر روى ايشان ماليدن خوب نيست آبروى ايشان را مى برد (1)، و موهاى ديگران را به موى ايشان پيوند مكن (2).

در كتاب سليم بن قيس هلالى كه به نظر اين قاصر رسيده روايت كرده است از سلمان و ابو ذر و مقداد كه گروهى از منافقان جمع شدند و گفتند: محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ما را خبر مى دهد از بهشت و از آنچه خدا مهيا كرده است در آن براى دوستان خود از نعمتها و ما را خبر مى دهد از جهنم و از آنچه خدا مهيا كرده است در آن براى دشمنان خود و اهل معصيت خود از عقوبتها و خوارى ها، اگر راست مى گويد ما را خبر دهد از پدران ما و مادران ما و از جاهاى ما در بهشت و دوزخ تا احوال و منزلت خود را در دنيا و آخرت بدانيم.

اين خبر به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد و بلال را امر فرمود كه مردم را ندا كند تا در مسجد حاضر شوند، پس جمع شدند مردم تا آنكه مسجد پر شد و مسجد تنگى مى كرد بر اهلش، پس بيرون آمد حضرت غضبناك و جامه را از دستها و پاهاى مبارك خود بر زده بود تا آنكه بر منبر بالا رفت و حمد و ثناى الهى بجا آورد و فرمود: اى گروه مردمان! من بشرى هستم مثل شما كه حق تعالى وحى نموده است بسوى من و مرا مخصوص گردانيده است به رسالت خود و برگزيده است مرا براى پيغمبرى خود و مرا زيادتى داده است بر جميع فرزندان آدم و مرا مطلع گردانيده است بر آنچه خواست از غيب خود، پس بپرسيد از آنچه خواهيد، پس بحق آن خداوندى كه جانم در قبضۀ قدرت اوست سوگند مى خورم كه هر كه سؤال كند از من از پدر و مادر خود و از جاى خود در بهشت و دوزخ البته او را خبر مى دهم، اينك جبرئيل در دست راست من ايستاده است و از جانب پروردگار مرا خبر مى دهد، پس هر چه خواهيد بپرسيد.

پس برخاست مرد مؤمنى كه محب خدا و رسول بود و گفت: اى پيغمبر خدا! من

ص: 1496


1- . كافى 5/118.
2- . اين قسمت از روايت ديگرى است كه در همان جلد كافى صفحه 119 آمده است.

كيستم؟

حضرت فرمود: تويى عبد اللّه پسر جعفر، و جعفر نام همان پدرى بود كه مردم او را به آن منسوب مى ساختند.

چون آن مؤمن نسبش را صحيح يافت شاد شد و نشست.

پس برخاست مرد منافقى بد باطن كه دشمن خدا و رسول او بود و گفت: يا رسول اللّه! من كيستم؟

حضرت فرمود: تو فلان پسر فلانى، و به جاى پدر او نام شبانى از قبيلۀ بنى عصمه را برد، و بنى عصمه بدترين شعبه هاى قبيلۀ بنى ثقيف بودند كه معصيت كردند خدا را و خدا ايشان را ذليل گردانيد.

پس آن منافق با نهايت مذلت و خوارى نشست و رسوا گرديد در ميان مردم، و پيش از آن مردم را گمان آن بود كه او به حسب و نسب و بزرگى از بزرگان قريش است و نجيبى از نجباى ايشان است.

پس برخاست منافق ديگر كه دلش مبتلا به شك و شبهه بود و پرسيد: يا رسول اللّه! من در بهشت خواهم بود يا در دوزخ؟

حضرت فرمود: در جهنم خواهى بود با مذلت و خوارى. و او نيز با نهايت شرمسارى و رسوايى نشست.

پس عمر بن الخطاب برخاست و از ترس آنكه رسوا شود گفت: يا رسول اللّه! راضى شديم به پروردگارى خدا، و دين اسلام را براى خود پسنديديم، و تو را پيغمبر خود دانستيم، و پناه مى بريم به خدا از غضب او و غضب رسول او، پس عفو كن از ما يا رسول اللّه تا خدا از تو عفو كند و عيبهاى ما را بپوشان تا حق تعالى پردۀ عصمت بر تو بپوشاند.

پس حضرت فرمود: اگر سؤالى دارى بكن.

عمر گفت: عفو كن از امت خود؛ و صرفۀ خود را در سؤال كردن ندانست.

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام برخاست و عرض كرد: نسب مرا بيان فرما يا رسول اللّه تا مردم خويشى و قرابت مرا نسبت به تو بدانند.

ص: 1497

حضرت فرمود: يا على! حق تعالى آفريد مرا و تو را از دو عمود از نور كه در زير عرش آويخته بودند و تنزيه و تقديس حق تعالى مى كردند پيش از آنكه حق تعالى خلايق را بيافريند به دو هزار سال، پس از آن دو عمود نور دو نطفۀ سفيد آفريد كه بر هم پيچيده بودند، پس آن دو نطفه را منتقل گردانيد از پشتهاى بزرگوار به رحمهاى پاكيزه تا آنكه نصف آن دو نطفه را در صلب عبد اللّه قرار داد و نصف ديگر را در صلب ابو طالب، پس از يك جزو آن دو نطفه من بهم رسيدم و از جزو ديگر تو بهم رسيدى چنانكه حق تعالى فرموده است وَ هُوَ اَلَّذِي خَلَقَ مِنَ اَلْماءِ بَشَراً فَجَعَلَهُ نَسَباً وَ صِهْراً وَ كانَ رَبُّكَ قَدِيراً (1)

يعنى: «اوست خداوندى كه آفريد از آب، نطفۀ بشرى را، پس گردانيد او را نسبى و دامادى، و پروردگار تو بر همه چيز قادر است» ، پس مراد از آن بشر حضرت امير المؤمنين عليه السّلام است كه با رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نسب قرابت و نسب دامادى را جمع كرده است.

پس حضرت فرمود: يا على! تو از منى و من از توام، مخلوط گرديده است گوشت تو به گوشت من و خون تو به خون من و تويى سبب و وسيله ميان خدا و خلق او بعد از من، پس هر كه انكار ولايت تو كند قطع كرده است سببى را كه ميان او و خدا بوده است كه او را به درجات عاليه مى رسانيده. يا على! خدا شناخته نشده است مگر به من و بعد از من به تو، هر كه انكار ولايت تو كند انكار پروردگارى حق تعالى كرده است. يا على! تو نشانۀ بزرگ خدايى در زمين و تو ركن اعظم خدايى در قيامت، پس هر كه در قيامت در سايۀ مرحمت تو باشد او رستگار است زيرا كه حساب خلايق با توست؛ و بازگشت ايشان بسوى توست؛ و ميزان قيامت، ميزان توست؛ و صراط، صراط توست؛ و موقف قيامت؛ موقف توست؛ و حساب آن روز، حساب توست؛ پس هر كه ميل كند بسوى تو نجات مى يابد و هر كه مخالفت تو نمايد هلاك مى شود.

ص: 1498


1- . سورۀ فرقان:54.

پس دو مرتبه فرمود: خداوندا! تو گواه باش؛ و از منبر فرود آمد (1).

و ايضا سليم بن قيس در كتاب مذكور روايت كرده است از سلمان فارسى كه: هرگاه قريش در مجالس خود مى نشستند و مردى از اهل بيت را مى ديدند كه مى گذرد سخن خود را قطع مى كردند، روزى نشسته بودند پس مردى از ايشان گفت: مثل محمد در ميان اهل بيتش مثل درخت خرمايى است كه در مزبله بوده باشد، چون اين خبر به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد در غضب شد پس بيرون آمد و به مسجد رفت و بر منبر بالا رفت و نشست تا مردم جمع شدند، پس برخاست و حمد و ثناى الهى ادا نمود و فرمود: اى گروه مردمان! من كيستم؟

گفتند: تويى رسول خدا.

فرمود: منم رسول خدا و منم محمد بن عبد اللّه بن عبد المطلب؛ و نسب شريف خود را ذكر كرد تا نزار. پس فرمود: من و اهل بيت من نورى چند بوديم كه حركت مى كرديم در پيش عرش الهى پيش از آنكه حق تعالى آدم را بيافريند به دو هزار سال، و هرگاه كه آن نور تسبيح الهى مى كرد ملائكه به تسبيح او تسبيح مى گفتند، و چون حق تعالى حضرت آدم عليه السّلام را آفريد آن نور مقدس را در صلب او قرار داد و آن نور را در صلب آدم عليه السّلام، پس آن زمين فرستاد، پس آن نور را در كشتى داخل گردانيد در صلب حضرت نوح عليه السّلام، پس آن نور در صلب حضرت ابراهيم عليه السّلام بود كه او را به آتش انداختند؛ و پيوسته نور ما را نقل مى كرد در بزرگوارترين صلب ها تا آنكه بيرون آورد گوهر شريف ما را از بهترين معدنها و رويانيد شجرۀ طيبۀ ما را از بهترين مغرسها از آباى شريف و امهات طيبه كه هيچ يك از ايشان ملاقات نكردند با يكديگر به زنا، بدرستى كه ما فرزندان عبد المطلب بزرگواران اهل بهشتيم يعنى من و على و جعفر و حمزه و حسن و حسين و فاطمه و مهدى آخر الزمان (عج) ، و بدرستى كه حق تعالى نظر كرد بسوى اهل زمين و از همۀ ايشان دو مرد را اختيار كرد: يكى از آنها منم كه مرا به رسالت و نبوت فرستاد، و ديگرى على بن ابى طالب

ص: 1499


1- . كتاب سليم بن قيس 201-203.

است، پس وحى كرد بسوى من كه بگيرم او را برادر خود و دوست خود و وزير خود و وصىّ خود و خليفۀ خود در ميان امت خود، بدرستى كه او ولىّ نفس هر مؤمن است بعد از من، هر كه به او دوستى كند خدا به او دوستى كند و هر كه به او دشمنى كند خدا به او دشمنى كند، و دوست نمى دارد او را مگر مؤمنى و دشمن نمى دارد او را مگر كافرى، و او ميخ زمين است بعد از من، زمين به بركت او قرار مى گيرد، و اوست كلمۀ تقوى كه محبت او موجب نجات از آتش جهنم است، و اوست ريسمان محكم خدا كه توسل به او موجب نجات است، آيا مى خواهيد كه فرونشانيد نور خدا را به دهانها و خدا تمام كننده است نور خود را هر چند نخواهند كافران؟ پس بدرستى كه حق تعالى بعد از ما نظر كرد بسوى خلايق و يازده وصى از ميان ايشان انتخاب كرد از اهل بيت من و گردانيد ايشان را برگزيدگان امت من يكى بعد از ديگرى مانند ستاره هاى آسمان كه هرگاه ستاره اى پنهان مى شود ديگرى به عوض آن طالع مى گردد، ايشان پيشوايان هدايت كنندگان و هدايت يافتگانند، ضرر نمى رساند به ايشان مكر كسى كه به ايشان مكر كند و نه واگذاشتن كسى كه ايشان را يارى نكند، ايشانند حجّتهاى خدا در زمين و گواهان حق تعالى در ميان خلق و خزينه داران علم اويند و بيان كنندگان وحى اويند و معدنهاى حكمت اويند، هر كه ايشان را اطاعت كند خدا را اطاعت كرده است و هر كه ايشان را نافرمانى كند خدا را معصيت كرده است، ايشان با قرآنند و قرآن با ايشان است، از قرآن جدا نمى شوند تا در حوض كوثر بر من وارد شوند، پس برساند هر كه حاضر است به غايبان آنچه گفتم در حق ايشان.

پس سه مرتبه فرمود: خدايا! تو گواه باش (1).

ص: 1500


1- . كتاب سليم بن قيس 203-205.

باب پنجاه و يكم: در بيان احوال اولاد امجاد آن حضرت است

اشاره

ص: 1501

ص: 1502

در قرب الاسناد به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: از براى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از خديجه متولد شدند طاهر و قاسم و فاطمه و امّ كلثوم و رقيه و زينب.

فاطمه را به حضرت امير المؤمنين تزويج نمود؛ و تزويج كرد به ابو العاص بن ربيعه كه از بنى اميه بود زينب را؛ و به عثمان بن عفان امّ كلثوم را، و پيش از آنكه به خانۀ او برود به رحمت الهى واصل شد، و بعد از او حضرت رقيه را به او تزويج نمود.

پس از براى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مدينه ابراهيم متولد شد از ماريۀ قبطيه كه به هديه فرستاده بود از براى آن حضرت پادشاه اسكندريه با استر اشهبى و بعضى هداياى ديگر (1).

و ابن بابويه به سند معتبر از آن حضرت روايت كرده است كه: از براى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم متولد شد از خديجه قاسم و طاهر-و نام طاهر، عبد اللّه بود-و امّ كلثوم و رقيه و زينب و فاطمه.

حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فاطمه را تزويج نمود؛ و تزويج نمود زينب را ابو العاص بن ربيع و او مردى بود از بنى اميه؛ و عثمان بن عفان امّ كلثوم را تزويج نمود و پيش از آنكه به خانۀ او برود به رحمت الهى واصل شد، پس چون به جنگ بدر رفتند حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رقيه را به او تزويج نمود.

و براى آن حضرت ابراهيم از ماريۀ قبطيه متولد شد و او كنيزى بود امّ ولد (2).

و شيخ طبرسى و ابن شهر آشوب و ديگران روايت كرده اند كه: اولاد امجاد آن مفخر

ص: 1503


1- . قرب الاسناد 9.
2- . خصال 404.

عباد از غير خديجه بهم نرسيدند مگر ابراهيم كه از ماريه بوجود آمد (1).

و مشهور آن است كه براى آن حضرت سه پسر بوجود آمد: اول قاسم و آن حضرت را به آن سبب ابو القاسم كنيت كردند و او پيش از بعثت آن جناب متولد شد؛ دوم عبد اللّه كه بعد از بعثت متولد شد و به اين سبب او را ملقب به طيب و طاهر گردانيدند؛ سوم ابراهيم (2).

و بعضى گفته اند كه: پسران آن حضرت پنج تن بودند، و طيب و طاهر را نام دو پسر ديگر مى دانند غير عبد اللّه (3)، و قول اول اشهر و اصح است.

و مشهور آن است كه قاسم پيش از عبد اللّه متولد شد و بعضى بر عكس گفته اند، و به اتفاق هر دو در طفوليت در مكۀ معظمه به رياض جنت ارتحال نمودند، و ابراهيم در مدينۀ طيبه روح مطهرش بسوى آشيان رحمت پرواز نمود (4).

و مشهور آن است كه دختران آن حضرت چهار نفر بودند و همه از حضرت خديجه بوجود آمدند:

اول-زينب، و حضرت پيش از بعثت و حرام شدن دختر به كافران دادن او را به ابى العاص بن ربيع تزويج نمود، و امامه دختر ابى العاص از او بوجود آمد و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام بعد از حضرت فاطمه به مقتضاى وصيت آن حضرت امامه را به نكاح خود درآورد و بعد از شهادت آن حضرت مغيرة بن نوفل بن حارثة بن عبد المطلب او را به حبالۀ خود درآورد (5).

و ابن بابويه به سند معتبر روايت كرده است كه: امامه بنت ابو العاص كه دختر زينب بود بعد از وفات حضرت فاطمه عليها السّلام حضرت امير المؤمنين او را تزويج نمود و بعد از شهادت

ص: 1504


1- . اعلام الورى 141؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/209؛ كشف الغمة 2/136؛ كامل ابن اثير 2/307.
2- . رجوع شود به اعلام الورى 140 و 141 و مناقب ابن شهر آشوب 1/209 و الوفا بأحوال المصطفى 677- 678.
3- . تاريخ طبرى 2/211؛ سيرۀ ابن حبان 408؛ كامل ابن اثير 2/307.
4- . رجوع شود به استيعاب 1/56 و 4/1818 و مناقب ابن شهر آشوب 1/209.
5- . رجوع شود به اعلام الورى 140 و البداية و النهاية 5/256.

آن حضرت به نكاح مغيرة بن نوفل درآمد، پس او را مرض شديد عارض شد كه زبانش بند آمد، پس حضرت امام حسن و امام حسين عليهما السّلام بر بالين او حاضر شدند در وقتى كه او قادر بر سخن گفتن نبود و او را بر وصيت داشتند با آنكه مغيره كراهت داشت وصيت او را، پس به او مى گفتند كه: آزاد كردى فلان غلام را؟ و او اشاره به سر خود مى كرد كه بلى، پس مى گفتند كه فلان كار را از براى تو بكنند؟ و اشاره به سر خود مى كرد كه بلى، و به اين روش وصيت كرد و آن دو بزرگوار اجازۀ وصيت او نمودند (1).

و منقول است كه: ابو العاص در جنگ بدر اسير شد و زينب قلاده اى كه حضرت خديجه به او داده بود به نزد حضرت فرستاد براى فداى شوهر خود، چون حضرت را نظر بر آن قلاده افتاد خديجه را ياد نمود و رقت كرد و از صحابه طلب نمود كه فداى او را ببخشند و ابو العاص را بى فدا رها كنند، صحابه چنين كردند و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از ابو العاص شرط گرفت چون به مكه برگردد زينب را به خدمت حضرت فرستد و او به شرط خود وفا نمود و زينب را فرستاد (2)و بعد از آن خود به مدينه آمد و مسلمان شد (3)چنانكه مجملى از قصۀ او سابقا مذكور شد. و زينب در مدينه در سال هفتم هجرت (4)-و به روايتى در سال هشتم (5)-به رحمت ايزدى واصل شد.

دوم-رقيه، و گويند كه او را عتبه پسر ابو لهب تزويج نمود در مكه و پيش از دخول او را طلاق گفت، و در مدينه عثمان او را تزويج نمود و عبد اللّه از او بوجود آمد و در كودكى مرد.

و رقيه در مدينه به رحمت ايزدى واصل شد در هنگامى كه جنگ بدر رو داد (6).

سوم-امّ كلثوم، و او را نيز عثمان بعد از رقيه تزويج نمود، و گويند كه در سال هفتم

ص: 1505


1- . من لا يحضره الفقيه 4/198؛ تهذيب الاحكام 8/258 و 9/241.
2- . مجمع البيان 2/559؛ تاريخ طبرى 2/43-44.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/209.
4- . مناقب ابن شهر آشوب 1/209.
5- . تاريخ طبرى 2/144؛ المنتظم 3/349؛ البداية و النهاية 5/268.
6- . اعلام الورى 140؛ البداية و النهاية 5/268.

هجرت به رحمت ايزدى واصل شد (1).

مؤلف گويد: آنچه از روايات ظاهر شد كه تزويج و وفات امّ كلثوم پيش از تزويج و وفات رقيه بوده است (2)، اقوى و اصح است، هر چند ثانى اشهر است؛ و جمعى از علماى خاصه و عامه را اعتقاد آن است كه رقيه و امّ كلثوم دختران خديجه بودند از شوهر ديگر كه پيش از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داشته و حضرت ايشان را تربيت كرده بود و دختر حقيقى آن جناب نبودند (3)؛ و بعضى گفتند كه: دختران هاله خواهر خديجه بوده اند (4). و بر نفى اين دو قول روايت معتبره دلالت مى كند. و بدان كه مخالفان بر شيعه شبهه مى كنند كه اگر عثمان مسلمان نمى بود رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دو دختر خود را به او تزويج نمى نمود و اين شبهه باطل است به چند وجه:

اول-آنكه ممكن است كه تزويج كردن حضرت دختران خود را يا دختران خديجه را به او پيش از آن باشد كه حق تعالى حرام گرداند دختر دادن به كافران را چنانكه به اتفاق مخالفان حضرت زينب را به ابو العاص تزويج نمود در مكه در وقتى كه او كافر بود، و همچنين رقيه و امّ كلثوم را بنا بر مشهور ميان مخالفان به عتبه و عتيق كه پسران ابو لهب بودند و كافر بودند تزويج نموده بود پيش از آنكه به عثمان تزويج نمايد (5).

جواب دوم آنكه مسلمان بودن او در وقتى كه حضرت دختران خود را به او تزويج نمود، منافات ندارد با آنكه در آخر به انكار كردن نصّ امير المؤمنين عليه السّلام و ساير كارهايى كه موجب كفر است از او صادر شد كافر و مرتد شده باشد.

جواب سوم كه جواب حق است آن است كه ايشان داخل منافقان بودند و براى خوف

ص: 1506


1- . بحار الانوار 22/167 به نقل از المنتقى فى مولود المصطفى.
2- . قرب الاسناد 9؛ خصال 404.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/209، و در آن و همچنين در بحار الانوار 22/152 نام دختران را «زينب و رقيه» ذكر نموده اند.
4- . مناقب ابن شهر آشوب 1/206، و در آن و همچنين در بحار الانوار 22/191 نام دختران را «رقيه و زينب» ذكر نموده اند.
5- . مناقب ابن شهر آشوب 1/209.

و طمع به ظاهر اظهار به اسلام مى كردند و در باطن كافر بودند، و حق تعالى حكم فرموده بود براى حكم و مصالح كه آن حضرت بر ايشان در ظاهر حكم اسلام جارى گرداند و در طهارت و مناكحه و ميراث دادن و ساير احكام ظاهر ايشان را با مسلمانان شريك گرداند، لهذا آن حضرت در هيچ حكمى از احكام ايشان را از مسلمانان جدا نمى كرد و اظهار نفاق ايشان نمى نمود.

و چنانكه خاصه و عامه روايت كرده اند: آن جناب بر عبد اللّه بن ابىّ كه مشهور به نفاق بود بعد از مردن نماز گزارد (1)براى تأليف قلب ايشان، پس اگر دختر به عثمان داده باشد بنابر آنكه در ظاهر مسلمان بوده است دلالت نمى كند بر آنكه در باطن كافر نبوده است و تأليف قلب ايشان و دختر خواستن از ايشان و دختران دادن به ايشان در ترويج دين اسلام و اعلاى كلمۀ حق مدخليت عظيم داشت، و در اينها مصالح بسيار بود كه اكثر آنها بر عاقل متأمل پوشيده نيست، و اگر آن جناب اظهار نفاق ايشان مى نمود و اسلام ظاهر ايشان را قبول نمى فرمود با آن جناب بغير از قليلى از ضعفا نمى ماندند چنانكه بعد از آن جناب با امير المؤمنين عليه السّلام بغير از سه چهار نفر نماندند، و تفصيل اين سخن بعد از اين مذكور خواهد شد ان شاء اللّه تعالى.

چهارم-حضرت فاطمه عليها السّلام است كه تفصيل احوال آن جناب بعد از اين در مجلد ديگر بيان خواهد شد ان شاء اللّه تعالى.

كلينى و قطب راوندى به سندهاى معتبر از يزيد بن خليفه روايت كرده اند كه گفت: من در خدمت امام جعفر صادق عليه السّلام بودم كه عيسى بن عبد اللّه قمى از آن جناب پرسيد: آيا زنان به نماز جنازه حاضر مى شوند؟

حضرت فرمود: مغيرة بن ابى العاص دعوى كرد كه در روز احد من شكستم دندان رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را و لبهاى مبارك آن حضرت را شكافتم، و دروغ گفت؛ و دعوى كرد كه من حمزه عليه السّلام را كشته ام، و دروغ گفت؛ و در جنگ خندق با مشركان به جنگ رسول

ص: 1507


1- . تفسير عياشى 2/101؛ كامل ابن اثير 2/291-292؛ البداية و النهاية 5/31.

خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و در شبى كه كافران گريختند، حق تعالى خواب را بر او مسلط كرد و بيدار نشد تا صبح طالع شد و ترسيد كه مبادا او را بگيرند، پس جامۀ خود را بر سر پيچيد و به نحوى داخل مدينه شد كه كسى او را نشناخت و خود را چنان مى نمود كه مردى است از بنى سليم كه پيوسته براى عثمان اسب و گوسفند و روغن مى آورد و همه جا احوال خانۀ عثمان را پرسيد تا به خانۀ او رسيد و در خانۀ او پنهان شد، چون عثمان به خانه آمد گفت:

واى بر تو دعوى كردى كه تير و سنگ به جانب رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم انداخته اى و لب و دندانش را خسته كرده اى و دعوى كردى كه حمزه را كشته اى، به اين حال چرا به مدينه آمده اى؟ او حال خود را نقل كرد.

چون دختر پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه در خانۀ عثمان بود شنيد كه او دعوى كرده است كه با پدر و عمش چنين كرده است فرياد برآورد و صدا به گريه بلند كرد، پس عثمان به نزد او آمد و او را ساكت گردانيد و سفارش نمود او را كه: پدر خود را خبر مده كه مغيره در خانۀ من است؛ زيرا كه اعتقاد نداشت وحى الهى بر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نازل مى شود.

پس دختر حضرت فرمود: من هرگز دشمن پدرم را از او پنهان نخواهم كرد.

عثمان چون اين را شنيد و مى دانست كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خون مغيره را هدر كرده و فرموده: هر كه او را ببيند بكشد، لهذا مغيره را در زير كرسى پنهان كرد و قطيفه اى بر روى آن كرسى افكند، پس در اين وقت وحى بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نازل شد كه مغيره در خانۀ عثمان است.

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم امير المؤمنين عليه السّلام را طلبيد و فرمود: شمشير خود را بردار و برو به خانۀ دختر پسر عم خود، و اگر مغيره را در آنجا بيابى او را بكش.

چون على عليه السّلام به خانۀ عثمان آمد و مغيره را در خانه نديد برگشت و گفت: يا رسول اللّه! او را نديدم.

حضرت فرمود: جبرئيل مرا خبر مى دهد كه او را در زير كرسى كه جامه ها بر روى آن مى گذارند پنهان كرده است.

پس بعد از بيرون رفتن امير المؤمنين عليه السّلام عثمان دست عم خود مغيره را گرفت و به

ص: 1508

خدمت حضرت آورد؛ و به روايت ديگر: خود تنها به خدمت حضرت آمد.

و چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را نظر بر او افتاد سر به زير افكند و متوجه او نگرديد، و آن حضرت بسيار صاحب حيا و كريم بود؛ پس عثمان گفت: يا رسول اللّه! اين عم من است مغيره و بحق آن خداوندى كه تو را به راستى فرستاده است سوگند مى خورم كه تو او را امان داده بودى يا آنكه من او را امان داده بودم.

حضرت صادق عليه السّلام فرمود: من سوگند ياد مى كنم بحق آن خداوندى كه آن حضرت را به راستى فرستاده بود كه عثمان دروغ گفت و او را امان نداده بود.

پس حضرت از او رو گردانيد، آن بى حيا به جانب راست حضرت آمد و بار ديگر آن سخن را اعاده كرد و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رو از او گردانيد؛ باز به جانب چپ آمد و آن سوگند و سخن دروغ را اعاده كرد، تا آنكه چهار مرتبه چنين كرد، در مرتبۀ چهارم آن جناب فرمود: براى تو او را امان دادم سه روز، اگر بعد از سه روز او را در مدينه يا حوالى مدينه بيابم به قتل خواهم رسانيد.

پس چون پشت كرد او، حضرت فرمود: خداوندا! لعنت كن مغيره را، و لعنت كن هر كه او را در خانۀ خود جا دهد، و لعنت كن كسى را كه او را سوار گرداند، و لعنت كن كسى را كه او را طعام دهد، و لعنت كن كسى را كه او را آب دهد، و لعنت كن كسى را كه تهيۀ سفر او بكند، و لعنت كن كسى را كه به او مشكى بدهد يا كفشى بدهد يا دلو و رسنى بدهد يا ظرفى بدهد يا پالان شترى بدهد، و اينها را مى شمرد به دست راست خود تا ده چيز شمرد.

پس عثمان او را به خانۀ خود برد و در خانۀ خود جا داد و او را طعام داد و آب داد و چهار پاى سوارى داد و جميع تهيۀ سفرش را مهيا كرد و جميع آنچه حضرت لعنت كرده بود بر كنندۀ آن همه را بجا آورد، و در روز چهارم او را سوار كرد و از مدينه بيرون كرد؛ هنوز آن ملعون از خانه هاى مدينه به در نرفته بود كه حق تعالى راحلۀ او را هلاك كرد؛ و چون قدرى پياده رفت كفشش پاره شد و خون از پايش روان شد، پس به چهار دست و پا راه رفت تا آنكه زانوهايش مجروح شد و مانده شد و بناچار در زير درخت خارى قرار گرفت، پس وحى بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نازل شد كه آن ملعون در فلان موضع است

ص: 1509

و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم امير المؤمنين عليه السّلام را طلبيد و فرمود: تو و عمار و يك مرد ديگر برويد و مغيره را در زير فلان درخت بكشيد-و به روايت ديگر: حضرت زيد و زبير را فرستاد-پس چون به آن موضع رسيدند-به روايت اول حضرت امير المؤمنين عليه السّلام او را به قتل رسانيد؛ و به روايت ثانى: زيد بن حارثه به زبير گفت: بگذار من او را بكشم كه دعوى مى كرد برادر مرا كشته است؛ و مرادش از برادر، جناب حمزه بود زيرا كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم زيد و حمزه را با يكديگر برادر كرده بود-چون عثمان خبر قتل او را شنيد به نزد دختر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت: تو پدر خود را خبر كردى كه مغيره در خانۀ من است تا او كشته شد، آن مظلومۀ شهيده سوگند ياد كرد به خدا كه من خبر براى حضرت نفرستادم و آن ملعون تصديق او نكرد و چوب جهاز شتر را گرفت و بسيار بر او زد و او را خسته و مجروح گردانيد، پس آن مظلوم به خدمت پدر خود فرستاد و از عثمان شكايت كرد و حال خود را به آن حضرت عرض كرد، در جواب او فرستاد كه: حياى خود را نگاه دار كه بسيار قبيح است كه زنى كه صاحب حسب و نسب و دين باشد هر روز شكايت از شوهر خود نمايد، پس چند مرتبۀ ديگر فرستاد و به خدمت آن حضرت شكايت كرد و در هر مرتبه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چنين جواب فرمود، تا آنكه در مرتبۀ چهارم فرستاد كه: مرا كشت، در اين مرتبه آن حضرت على بن ابى طالب را طلبيد و فرمود كه: شمشير خود را بردار و برو به خانۀ دختر پسر عم خود و او را به نزد من بياور، و اگر عثمان مانع شود و نگذارد او را به شمشير خود بكش، و حضرت بى تابانه از عقب او روانه شد و از شدت اندوه گويا حيران گرديده بود.

چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به در خانۀ عثمان رسيد حضرت امير المؤمنين عليه السّلام آن شهيدۀ مظلومه را بيرون آورده بود، چون نظرش به آن جناب افتاد صدا به گريه بلند كرد و حضرت نيز از مشاهدۀ حال او بسيار گريست و او را با خود به خانه آورد، و چون به خانه داخل شد پشت خود را گشود و به پدر بزرگوار خود نمود، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ديد كه پشتش تمام سياه و مجروح گرديده است پس حضرت سه مرتبه فرمود: چرا تو را كشت خدا او را بكشد.

ص: 1510

و اين در روز يكشنبه بود، و چون شب شد عثمان در پهلوى جاريۀ دختر رسول خوابيد و به او زنا كرد، پس روز دوشنبه و سه شنبه آن مظلومه بر بستر درد و الم خوابيد و در روز چهارشنبه به اعلاى درجات شهيدان ملحق گرديد، پس مردم براى نماز آن شهيده حاضر شدند و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با جنازۀ او بيرون آمد و حضرت فاطمۀ زهرا عليها السّلام را امر نمود كه با زنان مؤمنان همه همراه جنازۀ او بيايند و عثمان نيز همراه جنازه بيرون آمده بود، و چون نظر مبارك حضرت بر او افتاد فرمود كه: هر كه ديشب در پهلوى جاريه خوابيده است همراه اين جنازه نيايد، تا سه مرتبه حضرت اين را فرمود و او برنگشت تا آنكه در مرتبۀ چهارم فرمود: برگردد يا آنكه نام او و پدرش را خواهم گفت و او را رسوا خواهم گردانيد؛ چون عثمان ترسيد كه حضرت كفر و نفاق او را ظاهر گرداند بر غلام خود تكيه كرده دست بر شكم خود گرفت و به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت: يا رسول اللّه! دلم درد مى كند مرا رخصت ده كه برگردم و اين را براى اين گفت كه رسوا نگردد، پس برگشت و حضرت فاطمه و زنان مؤمنان و مهاجران بر جنازۀ آن شهيدۀ مظلومه نماز كردند و برگشتند (1).

و ايضا كلينى به سند موثق روايت كرده است كه مردى از آن حضرت پرسيد كه: آيا از فشار قبر كسى رهايى مى يابد؟

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: پناه مى برم به خدا از آنچه بسيار كم است كسى كه از آن رهايى يابد. پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: چون عثمان رقيۀ مظلومه را شهيد كرد و او را دفن كردند حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نزد قبر او ايستاد و سر به جانب آسمان بلند كرد و آب از ديده هاى مباركش ريخت پس به مردم گفت كه: به خاطر آوردم ستمى را كه بر اين مظلومه واقع شد و براى او ايستادم در درگاه خدا و از خدا طلبيدم كه او را به من ببخشد از فشار قبر.

پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: خداوندا! ببخش رقيه را به من از فشار قبر؛

ص: 1511


1- . رجوع شود به كافى 3/251 و خرايج 1/94.

و حق تعالى او را به او بخشيد (1).

و ايضا به سند معتبر از آن حضرت روايت كرده است كه: چون رقيه دختر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم وفات يافت، حضرت رسول او را خطاب نمود كه: ملحق شو به گذشتگان شايستۀ ما عثمان بن مظعون و اصحاب او، و جناب فاطمه عليها السّلام بر شفير قبر نشسته بود و آب از ديدۀ غم رسيده اش در قبر مى ريخت و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آب ديدۀ آن نور ديدۀ خود را به جامۀ خود پاك مى كرد و در كنار قبر ايستاده بود و دعا مى كرد پس فرمود: من دانستم ضعف و ناتوانى او را و از حق تعالى سؤال كردم كه او را امان دهد از فشار قبر (2).

و ابن ادريس به سند صحيح از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دختر به دو منافق داد كه يكى ابو العاص پسر ربيع، و آن ديگرى كه عثمان بود، حضرت براى تقيه نام نبرد (3).

و عياشى روايت كرده است كه از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند كه: آيا رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دختر خود را به عثمان داد؟

حضرت فرمود كه: بلى.

راوى گفت كه: چون دختر آن حضرت را شهيد كرد، باز دختر ديگر به او داد؟ !

حضرت فرمود: بلى و حق تعالى در آن واقعه اين آيه را فرستاد وَ لا يَحْسَبَنَّ اَلَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّما نُمْلِي لَهُمْ خَيْرٌ لِأَنْفُسِهِمْ إِنَّما نُمْلِي لَهُمْ لِيَزْدادُوا إِثْماً وَ لَهُمْ عَذابٌ مُهِينٌ (4)يعنى:

«گمان نكنند آنان كه كافر شده اند آنكه ما مهلتى كه مى دهيم ايشان را بهتر است از براى ايشان و از براى جانهاى ايشان، مهلت نمى دهيم ايشان را مگر براى آنكه زياده گردانند گناه را، و از براى ايشان است عذابى خواركننده» (5).

ص: 1512


1- . كافى 3/236.
2- . كافى 3/241.
3- . سرائر 3/565.
4- . سورۀ آل عمران:178.
5- . تفسير عياشى 1/207، و در آن نام امام صادق عليه السّلام ذكر نشده است.

فصل: در بيان احوال حضرت ابراهيم و بعضى از احوال ماريه مادر او

به اتفاق خاصه و عامه مادر ابراهيم ماريۀ قبطيه بود، و مشهور آن است كه ولادت او در مدينه شد در سال هشتم هجرت، و چون وفات يافت از عمر شريفش يك سال و ده ماه و هشت روز گذشته بود (1)-و به روايت ديگر: يك سال و شش ماه و چند روز (2)-و او را در بقيع دفن كردند.

و اشهر آن است كه: ماريه را مقوقس پادشاه اسكندريه براى آن جناب فرستاده بود (3)؛ و بعضى گفته اند كه: نجاشى فرستاده بود (4).

ابن بابويه به سند معتبر روايت كرده است كه از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند كه: به چه علت پسر از براى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بعد از او نماند؟

حضرت فرمود: زيرا كه حق تعالى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را پيغمبر آفريده بود و على عليه السّلام را براى وصايت او خلق كرده بود، اگر پسرى از آن جناب مى ماند هرآينه سزاوارتر بود به وصايت از امير المؤمنين عليه السّلام نزد مردم، پس وصايت آن جناب ثابت نمى شد (5).

ص: 1513


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/209.
2- . اعلام الورى 141.
3- . قرب الاسناد 9؛ استيعاب 4/1912؛ سيرۀ ابن حبان 407.
4- . تفسير قمى 1/179.
5- . علل الشرايع 131.

و ابن شهر آشوب از ابن عباس روايت كرده است كه: روزى حضرت نشسته بود و بر ران چپش ابراهيم پسرش را نشانده بود و بر ران راست خود امام حسين عليه السّلام را نشانده بود و يك مرتبه اين را مى بوسيد و يك مرتبه او را، ناگاه آن جناب را حالت وحى عارض شد، و چون آن حالت از او زايل گرديد فرمود كه: جبرئيل از جانب پروردگار من آمد و گفت:

اى محمد! پروردگارت تو را سلام مى رساند و مى گويد كه: اين دو را براى تو جمع نخواهد كرد يكى را فداى ديگرى گردان.

پس حضرت نظر كرد بسوى ابراهيم و گريست، و نظر كرد بسوى سيد الشهدا و گريست، پس فرمود كه: ابراهيم مادرش ماريه است و چون بميرد كسى بغير از من بر او محزون نخواهد شد، و مادر حسين فاطمه است و پدرش على است كه پسر عم من و بمنزلۀ گوشت و خون من است، و چون او بميرد دخترم و پسر عمم هر دو اندوهناك مى شوند و من نيز بر او محزون مى گردم، و من اختيار مى كنم حزن خود را بر حزن ايشان؛ اى جبرئيل! فداى حسين كردم ابراهيم را و به فوت او راضى شدم.

پس بعد از سه روز مرغ روح ابراهيم به جنان نعيم پرواز نمود و بعد از آن حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هرگاه امام حسين عليه السّلام را مى ديد او را به سينۀ خود مى چسبانيد و لبهاى او را مى مكيد و مى گفت: فداى تو شوم اى آن كسى كه ابراهيم را فداى تو كردم (1).

و كلينى و برقى به سند معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام روايت كرده اند كه: چون ابراهيم فرزند رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از دنيا رحلت نمود در فوت او سه امر غريب به ظهور آمد:

اول آنكه در آن روز آفتاب گرفت پس مردم گفتند: آفتاب از براى مردن فرزند رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گرفت، حضرت چون اين را شنيد بر منبر بر آمد و حق تعالى را حمد و ثنا گفت و فرمود: أيها الناس! بدرستى آفتاب و ماه دو آيتند از آيات خدا و حركت مى كنند به امر خدا و فرمانبردار اويند و منكسف نمى شوند براى مردن كسى و از براى زندگى كسى، پس چون منكسف شوند هر دو يا يكى از اينها نماز بجا آوريد، پس از منبر به زير آمد و با مردم

ص: 1514


1- . مناقب ابن شهر آشوب 4/88-89.

نماز كسوف را ادا نمود، و چون سلام گفت فرمود: يا على! برخيز و كارسازى فرزند من بكن؛ پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام برخاست و ابراهيم را غسل داد و حنوط و كفن كرد و به جانب قبرستان برد و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم همراه جنازه رفت تا نزديك قبر او رسيد، پس مردم گفتند: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از بسيارى جزع و حزن فرزند خود فراموش كرد كه بر او نماز گزارد، پس حضرت برخاست و فرمود كه: جبرئيل مرا خبر داد به آنچه شما گفته بوديد من از شدت جزع فراموش كرده ام نماز بر فرزند خود را و نه چنان است كه شما گمان كرده ايد و ليكن خداوند لطيف خبير بر شما پنج نماز واجب كرده است و از براى مردگان شما از هر نمازى يك تكبير اختيار كرده است و امر كرده است مرا كه نماز نگزارم مگر بر كسى كه نماز گزارده باشد.

پس حضرت فرمود: يا على! به قبر پائين رو و فرزند مرا در لحد گذار. پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام داخل قبر شد و آن طائر قدسى را در آشيان لحد گذاشت پس مردم گفتند: سزاوار نيست احدى را كه فرزند خود را در لحد گذارد و در قبر فرزند خود داخل شود زيرا كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داخل قبر فرزند خود نشد؛ پس حضرت فرمود: أيها الناس! بر شما حرام نيست داخل قبرهاى فرزند خود بشويد و ليكن من ايمن نيستم كه اگر يكى از شما داخل قبر فرزند خود شود و بندهاى كفن او را بگشايد از آنكه شيطان بر او مسلط شود و او را بدارد بر جزعى كه باعث حبط اجر او شود، پس حضرت از نزديك قبر مراجعت نمود (1).

و كلينى به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السّلام روايت كرده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نزد قبر ابراهيم فرزند خود حاضر شد در جانب قبلۀ قبر نشست و فرمود ابراهيم را سرازير به قبر داخل كردند و فرمود قبرش را بلند كردند (2).

و به سند معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون حضرت

ص: 1515


1- . كافى 3/208؛ محاسن 2/29.
2- . رجوع شود به كافى 3/194 و 199.

ابراهيم از دنيا رحلت نمود آب از ديده هاى مبارك حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرو ريخت و فرمود كه: ديده مى گريد و دل اندوهناك مى شود و نمى گويم چيزى كه باعث غضب پروردگار گردد.

پس خطاب كرد به ابراهيم كه: ما بر تو اندوهناكيم اى ابراهيم. پس در قبر ابراهيم رخنه اى مشاهده نمود و به دست خود آن رخنه را اصلاح كرد و فرمود: هرگاه احدى از شما عملى كند بايد كه محكم بكند. پس فرمود كه: ملحق شو به سلف شايستۀ خود عثمان بن مظعون (1).

و در روايت ديگر منقول است كه: چون حضرت بر ابراهيم گريست صحابه به آن حضرت گفتند كه: تو هم گريه مى كنى؟ حضرت فرمود: اين گريۀ جزع نيست گريۀ رحمت است و هر كه رحم نكند او را رحم نمى كنند (2).

و كلينى به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: نزد قبر ابراهيم فرزند رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به قدرت الهى درخت خرمايى رسته بود كه سايه بر آن قبر مطهر مى افكند و به هر طرف كه آفتاب مى گشت به اعجاز حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم درخت به آن سو مى گشت كه آفتاب بر قبر نتابد، تا آنكه آن درخت خرما خشكيد و قبر ناپديد گرديد و ديگر كسى ندانست كه آن در كجاست (3).

و ايضا به سند معتبر از آن حضرت روايت كرده است كه آن حضرت به يكى از اصحاب خود فرمود كه: چون به مدينه روى برو بسوى غرفۀ مادر ابراهيم كه آن مسكن حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و محل نماز آن حضرت بود (4).

و على بن ابراهيم و ابن بابويه به سندهاى موثق و معتبر از حضرت امير المؤمنين و حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهم السّلام روايت كرده اند كه: چون ابراهيم فرزند

ص: 1516


1- . كافى 3/262.
2- . امالى شيخ طوسى 388.
3- . كافى 3/254.
4- . كافى 4/560؛ تهذيب الاحكام 3/17.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به رحمت الهى واصل شد آن حضرت محزون شد بر او به حزن شديدى، پس عايشه به آن جناب گفت: چرا اين قدر اندوهناكى بر ابراهيم؟ او نبود مگر فرزند جريح قبطى كه هر روز به نزد ماريه مى رود و بيرون مى آيد. پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بسيار در غضب شد و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را طلبيد كه شمشير خود را بگير و سر جريح را از براى من بياور.

حضرت امير عليه السّلام شمشير را برداشت و فرمود: پدر و مادرم فداى تو باد يا رسول اللّه مرا پى كارى كه مى فرستى زود به عمل آورم مانند سيخ سرخ كرده كه در ميان پشم شتر فرو مى رود يا آنكه تأمّل و تثبّت كنم تا حقيقت آن امر بر من ظاهر شود؟

حضرت فرمود: تثبّت و تأمّل بكن و مبادرت به آن منما.

پس حضرت امير عليه السّلام بسوى جريح رفت، و به يك روايت (1)جريح در باغى بود، حضرت چون در باغ را زد و جريح آمد كه در بگشايد، از رخنۀ در آثار غضب از جبين مبارك حضرت مشاهده كرد و شمشير برهنه اى در دست آن جناب ديد ترسيد و در را نگشود، حضرت از ديوار باغ بالا رفت و جريح گريخت و آن جناب از عقب او شتافت، چون نزديك شد كه حضرت به او برسد بر درخت خرما بالا رفت، چون حضرت به نزديك او رسيد خود را از درخت انداخت، چون بر زمين افتاد عورتش گشوده شد و نظر آن جناب بى اختيار بر عورت او افتاد و ديد كه آلت مردان و زنان هيچ يك ندارد (2).

و به روايت ديگر: حضرت بسوى غرفۀ ابراهيم رفت و از ديوار غرفه بالا رفت، چون نظر جريح بر آن جناب افتاد گريخت و خود را به زير افكند و بر درخت خرمايى بالا رفت، و چون حضرت به پاى درخت رسيد فرمود: از درخت به زير آى، جريح گفت: يا على! از خدا بترس و گمان بد به من مبر كه آلتهاى مردى مرا پاك بريده اند، پس عورت خود را گشود و نظر حضرت بر عورت او افتاد، و به هر حال حضرت او را برداشت و به

ص: 1517


1- . اين همان روايت تفسير قمى 2/99 مى باشد.
2- . رجوع شود به تفسير قمى 2/99 و 318 و خصال 563.

خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورد، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از او پرسيد كه: اى جريح! حال خود را نقل كن كه چرا چنين شده اى.

گفت: يا رسول اللّه! قاعدۀ قبطيان آن است كه از خدمتكاران ايشان هر كه داخل خانۀ ايشان مى شود او را خواجه سراى مى كنند، و چون قبطيان به غير قبطيان انس نمى گيرند پدر ماريه مرا با او به خدمت شما فرستاد كه به نزد او روم و خدمت او كنم و مونس او باشم.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: شكر مى كنم خداوندى را كه هميشه بديها را از ما اهل بيت دور مى گرداند و كذب دروغگويان را ظاهر مى كند؛ پس حق تعالى اين آيه را فرستاد يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِنْ جاءَكُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَيَّنُوا أَنْ تُصِيبُوا قَوْماً بِجَهالَةٍ فَتُصْبِحُوا عَلى ما فَعَلْتُمْ نادِمِينَ (1)كه ترجمه اش سابقا مذكور شد (2)، پس حق تعالى آيات قذف را كه سنّيان مى گويند براى عايشه نازل شد از براى بيان كفر عايشه و نفاق او فرستاد.

و على بن ابراهيم به سند معتبر ديگر روايت كرده است كه: عبد اللّه بن بكير از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام پرسيد كه: فداى تو شوم آيا حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در وقتى كه امر فرمود كه جريح قبطى را بكشند آيا مى دانست اين نسبت بر او افترا است يا آنكه نمى دانست و حق تعالى به سبب تثبّت كردن حضرت امير المؤمنين عليه السّلام كشتن را از آن قبطى دفع كرد؟

حضرت فرمود: بلكه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى دانست كه آن افتراء است و از براى مصلحت آن امر را فرمود، و اگر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حكم جز به كشتن او مى نمود حضرت امير عليه السّلام تا او را نمى كشت بر نمى گشت، و ليكن آن جناب براى آن اين حكم را فرمود كه شايد عايشه چون بداند كه كسى به ناحق به گفتۀ او كشته مى شود از گناه خود برگردد، پس بر نگشت و بر او دشوار ننمود كه مرد مسلمانى به دروغ او كشته شود (3).

ص: 1518


1- . سورۀ حجرات:6.
2- . تفسير قمى 2/319.
3- . تفسير قمى 2/319.

باب پنجاه و دوم: در بيان عدد زنان آن حضرت و مجمل احوال ايشان است

ص: 1519

ص: 1520

ابن بابويه به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پانزده زن تزويج كرد و با سيزده نفر از ايشان مقاربت نمود، و چون به دار آخرت رحلت نمود نه زن در حبالۀ آن حضرت بودند.

اما آن دو زن كه حضرت با ايشان مقاربت ننمود يكى عمره بود و ديگرى سنا.

و آن سيزده زن كه با ايشان مقاربت نموده بود: اول ايشان حضرت خديجه دختر خويلد بود، و سوده (1)دختر زمعه، پس امّ سلمه و نام او هند بود و دختر ابى اميه بود، پس عايشه دختر ابو بكر كه امّ عبد اللّه كنيت او بود، پس حفصه دختر عمر، پس زينب دختر خزيمة بن الحارث كه او را «امّ المساكين» مى گفتند، پس زينب دختر جحش، پس رمله دختر ابو سفيان كه امّ حبيب (2)كنيت او بود، پس ميمونه دختر حارث، پس زينب دختر عميس و جويريه دختر حارث، پس صفيه دختر حى بن اخطب، و زنى كه نفس خود را به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بخشيد و آن خوله دختر حكيم سلمى است.

و آن جناب را دو خاصه بود كه چنانكه به زنان قسمت مى رسانيد در شبها به ايشان قسمت مى رسانيد يكى ماريه بود و ديگرى ريحانۀ خندفيه.

و آن نه زن كه در وقت وفات آن جناب در خانۀ حضرت بودند: عايشه، حفصه، امّ سلمه، زينب دختر جحش، ميمونه دختر حارث، امّ حبيب دختر ابو سفيان، صفيه دختر حى بن اخطب، جويريه دختر حارث، سوده دختر زمعه بودند. و بهترين همه خديجه

ص: 1521


1- . در مصدر «سوره» ذكر شده است.
2- . در مصدر «امّ حبيبه» ذكر شده است.

دختر خويلد بود، و بعد از او امّ سلمه، و بعد از او ميمونه دختر حارث (1).

و ايضا به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: خدا رحمت كند خواهران از اهل بهشت را. پس حضرت نام برد ايشان را: اسماء دختر عميس خثعميه كه اول نزد جعفر بن ابى طالب عليه السّلام بود؛ سلمى دختر عميس خثعميه خواهر اسماء كه در خانۀ حمزه بود؛ و پنج زن از قبيله بنى هلال كه يكى از ايشان ميمونه دختر حارث است كه نزد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود، دوم امّ الفضل كه نزد عباس بود و نام او هند بود، سوم غميصا مادر خالد بن وليد، چهارم عزه كه در قبيلۀ ثقيف زن حجاج بن غلاظ بود، پنجم حميده بود كه او فرزندى نداشت (2).

و كلينى به سند معتبر روايت كرده است در بيان عدد زنان رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و صفات ايشان كه: نه زن در وقت وفات آن حضرت در حبالۀ او بودند: عايشه، حفصه، امّ حبيب دختر ابى سفيان، زينب دختر جحش، سوده دختر زمعه، ميمونه دختر حارث، صفيه دختر حى بن اخطب، امّ سلمه دختر ابى اميه، جويريه دختر حارث. و عايشه از بنى تيم بود؛ حفصه از بنى عدى، امّ سلمه از بنى مخزوم، سوده از قبيلۀ بنى اسد بن عبد العزى؛ زينب دختر جحش نيز از بنى اسد بود و او را از بنى اميه مى شمردند؛ امّ حبيب دختر ابو سفيان از بنى اميه؛ ميمونه از بنى هلال؛ صفيه از بنى اسرائيل. و غير ايشان چند زن ديگر نكاح كرده بود يكى آن كه خود را به حضرت بخشيد، و ديگرى خديجه دختر خويلد كه مادر فرزندان آن حضرت بود، و سوم زينب دختر ابى الجون كه او را بازى دادند و از معاشرت آن حضرت محروم كردند، و چهارم زن كنديه (3).

و شيخ طبرسى و ديگران روايت كرده اند كه: اول زنى كه آن حضرت تزويج نمود خديجه دختر خويلد بود، در وقتى كه آن حضرت او را تزويج نمود بيست و پنج سال داشت، و پيش از آنكه حضرت او را تزويج نمايد عتيق بن عايذ مخزومى او را تزويج كرده

ص: 1522


1- . خصال 419.
2- . خصال 363.
3- . كافى 5/390.

بود و از او دخترى بهم رسانيد، و بعد از او ابو هالۀ اسدى او را تزويج كرد و هند بن ابى هاله را از او بهم رسانيد، پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم او را خواستگارى نمود و هند پسر او را تربيت نمود.

و سيد مرتضى و شيخ طوسى روايت كرده اند كه: چون آن حضرت خديجه را تزويج نمود او باكره بود، و به عقد شوهر ديگر پيش از آن حضرت در نيامده بود؛ و قول اول اشهر است، و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم زنى بر سر او نخواست تا او از دنيا رفت و بيست و چهار سال و يك ماه با آن حضرت بود، و مهرش دوازده اوقيه و نيم بود كه به حساب اين زمان سى و يك هزار و پانصد دينار است، و مهر ساير زنان آن حضرت نيز آن مقدار بود. پس اول فرزندى كه از براى او بهم رسيد عبد اللّه بود كه او را به طيب و طاهر ملقب ساختند، و بعد از او قاسم متولد شد، و بعضى گفته اند كه قاسم از عبد اللّه بزرگتر بود؛ و چهار دختر از براى حضرت آورد: زينب، رقيه امّ كلثوم، فاطمه عليها السّلام.

و زن دوم آن جناب سوده دختر زمعه بود، و پيش از آن حضرت نزد سكران بن عمرو بوده و سكران مسلمان شد و در حبشه به رحمت الهى واصل شد.

سوم-عايشه دختر ابو بكر بود، و حضرت او را در مكه خواستگارى نمود در وقتى كه هفت ساله بود و زن باكره بغير از او تزويج نفرمود، و چون هفت ماه از دخول مدينۀ مشرفه گذشت حضرت او را زفاف نمود و در آن وقت نه ساله بود، و تا خلافت معاويه زنده بود، و عمر شومش نزديك به هفتاد سال رسيد.

چهارم-امّ شريك بود كه نفس خود را به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بخشيد و اسمش غزيه دختر دودان بن عوف بن عامر بود، و پيش از آن حضرت نزد ابو العكر بن سمى الازدى بود، و شريك را از او بهم رسانيده بود.

پنجم-حفصه دختر عمر بن الخطاب بود، حضرت او را تزويج نمود بعد از آنكه شوهرش خنيس بن عبد اللّه وفات يافت، و حضرت خنيس را به حجابت به نزد پادشاه عجم فرستاده بود و در آن سفر مرد و فرزندى از او نماند. و حفصه دختر عمر در مدينه بود و ماند تا ايام خلافت عثمان؛ و ابن شهر آشوب گفته است كه: تا آخر خلافت امير

ص: 1523

المؤمنين عليه السّلام ماند (1).

ششم-امّ حبيبه دختر ابو سفيان بود و نام او رمله است، و پيش از حضرت نزد عبد اللّه بن جحش بود، و عبد اللّه او را با خود به حبشه برده بود و در آنجا نصرانى شد و به جهنم واصل شد، پس حضرت او را تزويج نمود و وكيل آن حضرت عمرو بن اميه بود.

هفتم-امّ سلمه بود و مادر او عاتكه دختر عبد المطلب بود كه عمۀ آن حضرت است؛ و بعضى گفته اند: عاتكه دختر عامر بن ربيعه بود. و نامش هند دختر ابو اميّه بود و دختر عم ابو جهل است. و روايت كرده اند كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به نزد امّ سلمه فرستاد كه: امر كن پسر خود را كه تو را به من تزويج نمايد، پس امّ سلمه پسر خود را وكيل كرد و او را به حضرت تزويج نمود، و نجاشى پادشاه حبشه نزد عقد چهار صد اشرفى به جهت صداق از براى او فرستاد-و بعضى گفته اند كه: نجاشى مهر را براى امّ حبيبه فرستاد (2)-و امّ سلمه بعد از همۀ زنان آن حضرت به رحمت ايزدى واصل شد، و پيش از آن حضرت زوجۀ ابى سلمة بن عبد الاسد بود و مادر ابو سلمه بره دختر عبد المطلب بود، و امّ سلمه از او زينب و عمر را بهم رسانيد، و عمر در جنگ جمل در خدمت حضرت امير المؤمنين عليه السّلام بود و حضرت او را والى بحرين گردانيد.

هشتم-زينب دختر جحش است كه از قبيلۀ بنى اسد بود، و مادر او ميمونه دختر عبد المطلب بود كه عمۀ آن حضرت است-و ابن شهر آشوب اميمه را دختر عبد المطلب گفته است (3)-و او اول كسى بود كه از زنان آن حضرت وفات يافت و در خلافت عمر رحلت نمود، و پيش از آن حضرت زوجۀ زيد بن حارثه بود چنانكه قصه اش بعد از اين بيان خواهد شد.

نهم-زينب دختر خزيمۀ هلاليه است، و پيش از آن حضرت زوجۀ عبيدة بن الحارث

ص: 1524


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/207.
2- . محاسن 2/191.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/207.

بن عبد المطلب بود، و بعضى گفته اند كه زوجۀ برادر او طفيل بن الحارث بود (1)، و او را امّ المساكين مى گفتند و در حيات آن حضرت به دار بقا رحلت نمود.

دهم-ميمونه دختر حارث بود و در مدينه او را تزويج نمود، و در وقتى كه از عمره مراجعت مى فرمود در «سرف» كه در سه فرسخى مكۀ معظمه واقع است زفاف او واقع شد، و وفات او نيز در آن موضع واقع شد و در آنجا مدفون گرديد-در سال سى و ششم هجرت-، و پيش از آن حضرت زوجۀ ابو سبرة بن ابو رهم عامرى بود.

يازدهم-جويريه دختر حارث است كه از قبيله بنى المصطلق بود و در آن جنگ حضرت او را سبى نمود و آزاد كرد و به عقد خود در آورد و در سال پنجاه و ششم هجرت وفات يافت.

دوازدهم-صفيه دختر حى بن اخطب كه در جنگ خيبر از غنايم خيبر براى خود اختيار فرمود و او را آزاد نمود و به شرف مزاوجت خود مشرّف گردانيد و آزادى او را مهر او گردانيد، و در سال سى و ششم هجرت رحلت نمود.

و با همۀ اين دوازده زن مقاربت نموده بود، و يازده نفر ايشان را به عقد نكاح خود در آورده بود و يكى خود را به حضرت بخشيده بود.

و اما زنانى كه حضرت با ايشان مقاربت ننموده بود:

اول-عاليه دختر ظبيان است كه چون او را به خدمت حضرت آوردند پيش از دخول، طلاق داد.

دوم-قتيله خواهر اشعث بن قيس بود كه حضرت پيش از دخول به او به درجات عاليۀ جنان ارتحال فرمود؛ و بعضى گفته اند كه حضرت او را پيش از دخول طلاق گفت؛ و گويند كه بعد از حضرت عكرمه پسر ابو جهل او را خواست.

سوم-فاطمه دختر ضحاك است كه بعد از وفات خواهرش زينب حضرت او را به عقد خود در آورد، و چون آيۀ تخيير بر آن حضرت نازل شد و زنان خود را مخير فرمود ميان

ص: 1525


1- . البداية و النهاية 5/257.

اختيار آن حضرت و اختيار دنيا، پس آن بى سعادت اختيار دنيا كرد و مفارقت حضرت را اختيار نمود، و بعد از آن در فقر و فاقه به مرتبه اى رسيد كه در كوچه هاى مدينه پشكل شتر برمى چيد و به آن معاش مى گذرانيد و مى گفت: منم بدبختى كه اختيار دنيا كردم.

چهارم-سنا دختر صلت است كه حضرت او را تزويج نمود و پيش از آنكه او را به خدمت حضرت بياورند، حضرت از دار فانى رحلت فرمود.

پنجم-اسماء دختر نعمان بن شراجيل است كه چون حضرت او را تزويج نمود و به خدمت آن حضرت آوردند عايشه و حفصه حسد او را بردند و او را فريب دادند و گفتند:

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چون به نزديك تو بيايد بزودى به او دست مده تا تو را دوست دارد، آن بى سعادت فريب آن دو را خورد، و چون آن جناب به نزديك او آمد گفت: پناه مى برم به خدا از تو، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: پناه بردى به جاى محكمى پناه دادم، برو و ملحق شو به اهل خود، پس آن جناب پيش از دخول او را طلاق گفت.

ششم-مليكۀ ليثيه است، روايت كرده اند كه چون او را به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آوردند آن جناب فرمود: خود را به من ببخش، او گفت: آيا پادشاه خود را به بازارى مى بخشد؟ و چون حضرت دست به جانب او دراز كرد گفت: پناه مى برم به خدا از تو، پس او را طلاق گفت و مالى به او بخشيد و او را بيرون كرد.

هفتم-عمره دختر يزيد است، چون او را به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آوردند پيسى در بدن او مشاهده نمود و به او مقاربت نكرد و او را طلاق داد.

هشتم-ليلى دختر خطيم انصاريه است، چون به خدمت حضرت آمد اظهار كراهت نمود پس آن جناب او را رها كرد. ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: او را گرگ دريد (1).

نهم-روايت كرده اند كه: زنى از بنى مره را خواستگارى نمود و پدرش نخواست كه به آن جناب بدهد و به دروغ عذر گفت كه: او پيس است، چون به خانه برگشت به اعجاز آن

ص: 1526


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/208.

حضرت آن دختر پيش شده بود.

دهم-روايت كرده اند كه: آن جناب خواستگارى نمود زنى را كه عمره نام داشت، پس پدرش اوصاف حميدۀ دختر خود را بيان مى كرد، از جملۀ آن اوصاف گفت كه: هرگز بيمار نشده است دختر من، چون آن جناب اين را شنيد فرمود كه: چنين كسى را نزد حق تعالى خيرى نيست، او را تزويج ننمود؛ و بعضى گفته اند كه: او را تزويج نموده بود و چون اين را شنيد او را طلاق گفت.

پس موافق اين روايت آن جناب بيست و يك زن تزويج كرده (1).

و شيخ طوسى روايت كرده است كه: آن جناب هجده زن تزويج نمود (2)؛ و بعضى پانزده زن گفته اند چنانكه در روايت معتبر گذشت (3).

و شيخ طوسى روايت كرده است كه: آن جناب را دو كنيز بود كه با ايشان مقاربت مى نمود، و چنانكه براى زنان خود شبى مقرر كرده بود براى هر يك از ايشان نيز شبى مقرر كرده بود، يكى ماريه دختر شمعون قبطيه بود و ديگرى ريحانه دختر زيد قرضيه كه هر دو را مقوقس پادشاه اسكندريه براى حضرت فرستاده بود؛ و بعضى گفته اند كه: ريحانه را آزاد كرد و به نكاح خود در آورد، و ماريه پنج سال بعد از وفات آن جناب از دنيا رحلت نمود؛ و بعضى روايت كرده اند كه: آن جناب از جملۀ سبى بنى قريظه كنيزى اختيار كرد كه نام او تكانه بود و در ملك آن حضرت بود تا از دنيا مفارقت نمود و بعد از آن جناب عباس او را تزويج كرد (4).

و كلينى به سند حسن از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: زنى از انصار به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد خود را مشاطگى كرده و جامه هاى نيكو پوشيده و در آن

ص: 1527


1- . دربارۀ تعداد زنان حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و احوال آنها رجوع شود به اعلام الورى 139-143 و مناقب ابن شهر آشوب 1/206-208.
2- . مبسوط 4/270.
3- . خصال 419.
4- . رجوع شود به مناقب ابن شهر آشوب 1/209.

وقت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در خانۀ حفصه بود، پس گفت: يا رسول اللّه! زن را متعارف نمى باشد كه خواستگارى شوهر كند، من مدتى است كه شوهر ندارم و فرزندى ندارم و اگر تو را به من حاجتى هست نفس خود را به تو مى بخشم اگر قبول كنى مرا، پس حضرت او را دعاى خير كرد و فرمود: اى زن انصاريه! خدا شما را از جانب رسول خدا جزاى نيك دهد بدرستى كه مردان شما يارى كردند مرا و زنان شما رغبت نمودند بسوى من.

پس حفصه آن زن را ملامت كرد و گفت: چه بسيار كم است حياى تو و چه بسيار جرأت مى نمايى و حرص بر مردان دارى.

آن حضرت حفصه را خطاب نمود كه: دست از او بدار اى حفصه كه او بهتر است از تو زيرا كه او رغبت كرد به رسول خدا و تو او را ملامت نمودى و عيب كردى.

پس به آن زن خطاب فرمود: برو خدا تو را رحمت كند، بتحقيق كه حق تعالى براى تو بهشت را واجب گردانيد به سبب آنكه رغبت نمودى بسوى من و متعرض محبت و شادى من گرديدى و بزودى امر من به تو خواهد رسيد ان شاء اللّه؛ پس حق تعالى اين آيه را فرستاد وَ اِمْرَأَةً مُؤْمِنَةً إِنْ وَهَبَتْ نَفْسَها لِلنَّبِيِّ إِنْ أَرادَ اَلنَّبِيُّ أَنْ يَسْتَنْكِحَها خالِصَةً لَكَ مِنْ دُونِ اَلْمُؤْمِنِينَ (1)يعنى: «حلال كرديم از براى تو زن مؤمنه را اگر ببخشد نفس خود را براى پيغمبرى بى مهرى، اگر پيغمبر خواهد كه او را نكاح كند، و اين حكم مخصوص توست نه از براى ساير مؤمنان» .

پس حضرت باقر عليه السّلام فرمود كه: حق تعالى حلال كرد بخشيدن زن نفس خود را از براى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، و حلال نيست اين از براى غير آن جناب (2).

و على بن ابراهيم نيز اين حديث را روايت كرده است و بجاى حفصه عايشه را ذكر كرده است (3).

و كلينى به سند معتبر روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نكاح كرد زنى را از

ص: 1528


1- . سورۀ احزاب:50.
2- . كافى 5/568.
3- . تفسير قمى 2/195.

قبيلۀ بنى عامر بن صعصعه كه او را «سناة» (1)مى گفتند و مقبول ترين اهل زمان خود بود، چون عايشه و حفصه را نظر بر او افتاد گفتند: اين بر ما غالب خواهد آمد و به وفور حسن و جمال بر ما زيادتى خواهد كرد و آن جناب را از دست ما خواهد گرفت، پس حيله كردند و به او گفتند: بايد كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از تو حرصى بر محبت خود نيابد. چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به نزد او آمد و دست مبارك بر او دراز كرد آن فريب خوردۀ بى سعادت گفت:

پناه مى برم به خدا از تو، پس حضرت دست مبارك خود را از او كشيد و او را طلاق گفت و به اهل خود ملحق گردانيد.

پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم زنى از قبيلۀ كنده به عقد خود در آورد كه او را «بنت ابى الجون» مى گفتند، چون حضرت ابراهيم فرزند رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به رياض جنت رحلت نمود آن زن گفت: اگر پيغمبر مى بود فرزندش نمى مرد، پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پيش از آنكه با او مقاربت نمايد او را به اهل خود ملحق گردانيد و طلاق گفت، پس چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از دار فانى به سراى باقى رحلت فرمود آن زن عامريه و كنديه هر دو به نزد ابو بكر آمدند و گفتند كه: ما را مردم خواستگارى مى نمايند، ابو بكر با عمر در اين باب مصلحت كرد و هر دو به آن دو زن گفتند كه: اگر خواهيد پرده نشين گرديد و ترك شوهر كنيد و اگر خواهيد لذت جماع را اختيار كنيد، آن دو بى سعادت اختيار شوهر كردند و هر يك در حبالۀ مردى در آمدند، پس به اعجاز رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم يكى از آن دو مرد به مرض خوره مبتلا شد و ديگرى ديوانه شد.

پس عمر بن اذينه كه راوى اين حديث است گفت: چون اين حديث را به زراره و فضيل روايت كردم ايشان از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كردند كه آن حضرت فرمود:

حق تعالى نهى نكرد از چيزى مگر آنكه مردم خدا را در آن نافرمانى كردند حتى آنكه زنان رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را بعد از او تزويج كردند، پس حضرت قصۀ اين عامريه و كنديه را بيان فرمود. پس حضرت فرمود: اگر از علماى عامه بپرسيد كه اگر مردى زنى را نكاح كند

ص: 1529


1- . در مصدر «سنى» ذكر شده است.

و پيش از دخول طلاق بگويد آيا آن زن بر فرزندان او حلال است هرآينه خواهند گفت:

نه، پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حرمتش زياده از پدران ايشان است (1).

مؤلف گويد كه: ابن ادريس و غير او به اسانيد معتبره اين حديث را روايت كرده اند (2)و در اين خلافى نيست ميان علماى خاصه و عامه كه زنى را كه حضرت رسول با او دخول نموده باشد و تا وقت وفات در حبالۀ آن حضرت باقى مانده باشد جايز نيست احدى را كه بعد از آن جناب او را تزويج نمايد، و زنى را كه آن جناب در حال حيات او را طلاق گفته باشد يا با او دخول نكرده باشد ميان علماى خاصه و عامه در حرام بودن او بر مردم خلاف است، و اكثر علماى عامه را اعتقاد آن است كه جايز است و اشهر ميان علماى شيعه و اقوى حرمت است، و هرگاه خلفاى جور در اين امر مخالفت آن حضرت نموده باشند و زنى را كه حضرت با او دخول نفرموده باشد به شوهر داده باشند براى آن حضرت نقصى و عيبى ثابت نمى شود و بدتر نخواهد بود از سوار شدن عايشه بر شتر و با چندين هزار كافر و منافق به جنگ امير المؤمنين عليه السّلام رفتن و جگرگوشۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را به زجر شهيد كردن پس به محض استبعاد رد اين احاديث معتبره روا نيست.

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: چون خداوند عالميان فرستاد كه وَ أَزْواجُهُ أُمَّهاتُهُمْ (3)يعنى: «زنان آن جناب مادران مؤمنانند» و حرام گردانيد بر ايشان نكاح آنها را، طلحه به غضب آمد و گفت: محمد زنان خود را بر ما حرام مى گرداند و خود زنان ما را تزويج مى نمايد، اگر خدا محمد را بميراند هرآينه ما بكنيم با زنان او آنچه او با زنان ما مى كرد، پس حق تعالى اين آيه را فرستاد وَ ما كانَ لَكُمْ أَنْ تُؤْذُوا رَسُولَ اَللّهِ وَ لا أَنْ تَنْكِحُوا أَزْواجَهُ مِنْ بَعْدِهِ أَبَداً إِنَّ ذلِكُمْ كانَ عِنْدَ اَللّهِ عَظِيماً (4)يعنى: «نبوده است شما را

ص: 1530


1- . كافى 5/421.
2- . سرائر 3/550 و در آن فقط ذيل روايت ذكر شده است؛ بحار الانوار 101/23 به نقل از كتاب نوادر احمد بن محمد بن عيسى؛ مستدرك الوسائل 14/378.
3- . سورۀ احزاب:6.
4- . سورۀ احزاب:53.

آزار كنيد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را و نه آنكه نكاح كنيد زنان او را بعد از او هرگز، بدرستى كه اين نزد خدا گناهى است عظيم» (1).

و برقى به سند صحيح و كلينى به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام روايت كرده اند كه: چون نجاشى در حبشه آمنه دختر ابو سفيان را كه او را «امّ حبيبه» مى گفتند براى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خواستگارى نمود و به عقد آن جناب در آورد وليمه كرد و طعامى حاضر ساخت و گفت: از جمله سنّت پيغمبران است طعام خورانيدن در وقت تزويج (2).

و اينها هر دو به سند صحيح و حسن از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چون تزويج كرد ميمونه دختر حارث را وليمه كرد و اطعام نمود مردم را به چنگال خرما و روغن و كشك (3).

و كلينى به سند معتبر روايت كرده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ارادۀ خواستگارى زنى مى نمود زنى را مى فرستاد كه نظر كند بسوى او و مى فرمود كه: بو كن گردنش را كه اگر گردنش خوشبو است همۀ بدنش خوشبو است، و غوزك پايش ملاحظه كن كه اگر آنجا پرگوشت است همه جاى تن او پرگوشت است (4).

و شيخ طوسى روايت كرده است كه: در جنگ، صفيه زوجۀ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به خدمت آن جناب آمد و گفت: يا رسول اللّه! من مانند زنان ديگر نيستم، براى خاطر تو پدر و برادر و عم خود را كشتم، پس اگر تو را حادثه اى رو دهد خلافت و امامت باكى خواهد بود؟ آن جناب اشاره كرد بسوى امير المؤمنين عليه السّلام و فرمود كه: امر امت و اختيار شما و جميع امت با او خواهد بود (5).

و ايضا به سند معتبر روايت كرده است كه: سفير بن شجرۀ عامرى به مدينه آمد و به در

ص: 1531


1- . تفسير قمى 1/195.
2- . محاسن 2/191؛ كافى 5/367.
3- . محاسن 2/191؛ كافى 5/368.
4- . كافى 5/335.
5- . امالى شيخ طوسى 34؛ امالى شيخ مفيد 271.

خانۀ ميمونه دختر حارث زوجۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رفت و رخصت طلبيد و داخل شد، ميمونه از او پرسيد كه: از كجا آمده اى؟ گفت: از كوفه.

ميمونه گفت كه: از كدام قبيله اى؟ گفت: از بنى عامر.

گفت: خوش آمدى، از براى چه كار آمدى؟ سفير گفت: اى مادر مؤمنان! چون اختلاف مردم را ديدم ترسيدم كه فتنه مرا فروگيرد و گمراه شوم، به اين سبب از كوفه به نزد تو آمدم.

ميمونه گفت كه: آيا با على بيعت كردى؟

گفت: بلى.

ميمونه گفت: برگرد و از صف على جدا مشو پس بخدا سوگند كه او گمراه نشد و كسى به سبب او گمراه نشد.

و سفير گفت كه: اى مادر! آيا حديثى به من روايت مى كنى در باب على كه از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شنيده باشى؟

گفت: بلى، شنيدم از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه مى گفت: على آيت و علامت حق است و علم و رايت هدايت است، على شمشير خداست كه او را از غلاف مى كشد براى كافران و منافقان، پس هر كه او را دوست دارد به سبب محبت من او را دوست داشته است، و هر كه او را دشمنى دارد به دشمنى من او را دشمن داشته است، بدرستى كه هر كه مرا دشمن دارد يا على را دشمن دارد چون خدا را ملاقات نمايد در روز قيامت او را هيچ حجت نباشد (1).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: عايشه و حفصه آزار مى كردند صفيه را و دشنام مى دادند او را و مى گفتند: اى دختر يهوديه؛ پس شكايت كرد به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از ايشان، حضرت فرمود: چرا جواب ايشان نگفتى؟ صفيه گفت: چه جواب گويم ايشان را يا رسول اللّه؟ حضرت فرمود: بگو در جواب ايشان كه پدرم هارون است پيغمبر خدا و عمم موسى است كليم خدا و شوهرم محمد است رسول خدا، پس چه چيز

ص: 1532


1- . امالى شيخ طوسى و در آن بجاى «سفير» ، «شقير» ذكر شده است.

مرا انكار مى كنيد و بد مى دانيد؟ چون اين سخن را در جواب ايشان گفت گفتند: اين سخن تو نيست و رسول خدا تو را چنين تعليم كرده است، پس حق تعالى اين آيات را در مذمت ايشان فرستاد يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لا يَسْخَرْ قَوْمٌ مِنْ قَوْمٍ عَسى أَنْ يَكُونُوا خَيْراً مِنْهُمْ وَ لا نِساءٌ مِنْ نِساءٍ عَسى أَنْ يَكُنَّ خَيْراً مِنْهُنَّ وَ لا تَلْمِزُوا أَنْفُسَكُمْ وَ لا تَنابَزُوا بِالْأَلْقابِ بِئْسَ اَلاِسْمُ اَلْفُسُوقُ بَعْدَ اَلْإِيمانِ وَ مَنْ لَمْ يَتُبْ فَأُولئِكَ هُمُ اَلظّالِمُونَ (1)يعنى: «اى گروه مؤمنان! استهزا نكند گروهى از گروهى، شايد بوده باشند بهتر از ايشان، و نه زنانى از زنانى شايد كه بوده باشند بهتر از ايشان، و عيب مكنيد نفسهاى خود را يعنى اهل دين خود را، و مخوانيد يكديگر را به لقبهاى ناخوش، بد نامى است كسى را ياد كردن به فسق -يعنى يهود و ترسا گفتن-بعد از ايمان يا آنكه بد نامى است براى آدمى نام فسق بعد از ايمان آوردن، و هركه توبه نكند پس ايشانند ستمكاران بر نفس خود» (2).

و شيخ طبرسى در نزول اين آيه ذكر كرده است كه: روزى امّ سلمه جامۀ سفيدى بر كمر خود بسته و دو طرف آن را از پس سر خود آويخته بود و بر زمين مى كشيد، پس عايشه به حفصه گفت: ببين كه چه چيز از پشت سر خود مى كشد پندارى زبان سگ است؛ و بعضى گفته اند كه: عايشه او را به كوتاهى سرزنش كرد و به دست اشاره نمود به كوتاهى او (3).

و حميرى و كلينى و غير ايشان به سندهاى صحيح و معتبر بسيار از امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السلام روايت كرده اند كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تزويج نكرد احدى از دختران خود را و نخواست زنى از زنان خود را كه مهر ايشان را زياده از پانصد درهم كرده باشد (4).

و كلينى به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: از آن حضرت پرسيدند از تفسير اين آيه يا أَيُّهَا اَلنَّبِيُّ إِنّا أَحْلَلْنا لَكَ أَزْواجَكَ اَللاّتِي آتَيْتَ أُجُورَهُنَّ وَ ما

ص: 1533


1- . سورۀ حجرات:11.
2- . تفسير قمى 2/321-322.
3- . مجمع البيان 5/135.
4- . رجوع شود به قرب الاسناد 174 و كافى 5/375-382 و مبسوط 4/273.

مَلَكَتْ يَمِينُكَ مِمّا أَفاءَ اَللّهُ عَلَيْكَ وَ بَناتِ عَمِّكَ وَ بَناتِ عَمّاتِكَ وَ بَناتِ خالِكَ وَ بَناتِ خالاتِكَ اَللاّتِي هاجَرْنَ مَعَكَ وَ اِمْرَأَةً مُؤْمِنَةً إِنْ وَهَبَتْ نَفْسَها لِلنَّبِيِّ إِنْ أَرادَ اَلنَّبِيُّ أَنْ يَسْتَنْكِحَها خالِصَةً لَكَ مِنْ دُونِ اَلْمُؤْمِنِينَ قَدْ عَلِمْنا ما فَرَضْنا عَلَيْهِمْ فِي أَزْواجِهِمْ وَ ما مَلَكَتْ أَيْمانُهُمْ لِكَيْلا يَكُونَ عَلَيْكَ حَرَجٌ وَ كانَ اَللّهُ غَفُوراً رَحِيماً (1) يعنى: «اى پيغمبر بزرگوار! بدرستى كه ما حلال كرديم از براى تو زنان تو را از زنانى كه دادى مهرهاى ايشان را و آنچه مالك شده است دست راست تو ايشان را-يعنى كنيزان-از آنچه برگردانيد خدا بر تو از غنيمتها و هدايا و دختران عم تو و دختران عمه هاى تو-گفته اند: يعنى زنان قريش (2)-و دختران خالوى تو و دختران خاله هاى تو-گفته اند: يعنى زنان بنى زهره (3)-آن زنانى كه هجرت كرده اند با تو از مكه بسوى مدينه، و زن مؤمنه اگر ببخشد نفس خود را براى پيغمبر اگر اراده كند پيغمبر نكاح او را، مخصوص توست بغير از مؤمنان، بتحقيق كه ما دانستيم آنچه واجب گردانيديم بر مؤمنان در باب زنان ايشان و كنيزان ايشان، و آن احكام را از تو برداشتيم تا آنكه بر تو حرج و تنگى نباشد و خدا آمرزنده و رحيم است» .

پس راوى از حضرت صادق عليه السّلام پرسيد كه: چند زن براى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حلال بود؟ حضرت فرمود: هر چه مى خواست.

راوى پرسيد كه: پس چه معنى دارد آنكه خدا فرموده است لا يَحِلُّ لَكَ اَلنِّساءُ مِنْ بَعْدُ وَ لا أَنْ تَبَدَّلَ بِهِنَّ مِنْ أَزْواجٍ وَ لَوْ أَعْجَبَكَ حُسْنُهُنَّ إِلاّ ما مَلَكَتْ يَمِينُكَ (4)يعنى: «حلال نيست براى تو زنان بعد از اين و نه آنكه بدل كنى به ايشان از زنان هر چند خوش آيد تو را حسن ايشان مگر كنيزان تو» ؟ حضرت فرمود: جايز بود رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را كه نكاح كند هر چه خواهد از دختران عم خود و دختران عمه هاى خود و دختر خال خود و دختران خاله هاى خود و زنانى كه با او هجرت كرده بودند، و حلال شد براى آن حضرت كه نكاح

ص: 1534


1- . سورۀ احزاب:50.
2- . مجمع البيان 4/364.
3- . مصدر سابق.
4- . سورۀ احزاب:52.

كند از زنان مؤمنان هر كه باشد بى مهر و اين هبه و بخشش است و حلال نيست بخشش مگر براى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و اما از براى غير آن حضرت پس صلاحيت ندارد نكاح بى مهر چنانكه حق تعالى در قرآن فرموده است.

راوى گفت: چه معنى دارد آنچه حق تعالى فرموده است تُرْجِي مَنْ تَشاءُ مِنْهُنَّ وَ تُؤْوِي إِلَيْكَ مَنْ تَشاءُ (1)يعنى: «دور مى كنى هر كه را مى خواهى از ايشان و جا مى دهى بسوى خود هر كه را مى خواهى» ؟ حضرت فرمود: مراد آن است كه هر كه را مى خواهى از زنان نكاح مى كنى و هر كه را نمى خواهى نكاح نمى كنى، و آنكه حق تعالى فرمود كه حلال نيست براى زنان تو بعد از اين، مراد آن زنانند كه حق تعالى بر همه كس حرام كرده است در آيۀ ديگر يعنى مادران و دختران و خواهران و ساير زنان محرّمه بر مؤمنان، و اگر چنان باشد معنى آيه كه سنّيان مى گويند كه بعد از اين آيه زن خواستن بر آن حضرت حرام شد و بدل كردن زنانى كه داشت حرام بود بر او، هرآينه خدا بر شما زنى چند حلال كرده خواهد بود كه بر او حلال نكرده باشد زيرا كه شما اختيار داريد در بدل كردن هر زنى كه خواهيد و خواستگارى نمودن هر زنى كه اراده كنيد (2).

مؤلف گويد كه: بر اين مضمون احاديث بسيار است (3)؛ و قول بعضى از مفسران در تفسير اين آيه اين است (4)؛ و بعضى گفته اند كه: بعد از آنكه حضرت زنان خود را مخيّر گردانيد ميان اختيار آن حضرت و اختيار دنيا و ايشان اختيار آن حضرت كردند حق تعالى بر آن حضرت حرام كرد كه زن ديگر بعد از ايشان بخواهد يا آنكه ايشان را بدل كند (5)؛ و بعضى گفته اند: در اول اين حكم مقرر گرديد و بعد از آن منسوخ شد (6). و آنچه در

ص: 1535


1- . سورۀ احزاب:51.
2- . كافى 5/387-388.
3- . رجوع شود به كافى 5/388-391 و تهذيب الاحكام 7/450.
4- . تفسير عياشى 1/230؛ مجمع البيان 4/367.
5- . تفسير تبيان 8/355-356؛ مجمع البيان 4/367.
6- . تفسير تبيان 8/356؛ مجمع البيان 4/367.

احاديث سابقه وارد شده محل اعتماد است و اقوال ديگر موافق اهل سنت است (1).

و كلينى به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم قوت جماع چهل مرد داشت و نه زن داشت و در هر شبانه روز همۀ ايشان را مى ديد (2).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از جنگ خيبر مراجعت نمود و گنج آل ابى الحقيق به دست آن حضرت آمده بود، زنان آن حضرت گفتند كه: آنچه يافته اى از اين غنيمت به ما بده.

حضرت فرمود: قسمت كردم همه را ميان مسلمانان چنانكه حق تعالى امر كرده بود.

پس زنان به غضب آمدند و گفتند: شايد تو گمان كنى كه اگر ما را طلاق بگويى ما كفو خود را از قوم خود نخواهيم يافت كه ما را تزويج نمايند، پس حق تعالى غيرت نمود براى پيغمبر خود و امر نمود آن حضرت را كه از ايشان كناره كند و در غرفۀ مادر ابراهيم ساكن شود، پس حضرت از ايشان اعتزال نموده در غرفۀ مادر ابراهيم كه در نزديك مسجد قبا واقع است ساكن شد تا زنان حايض شدند، پس حق تعالى اين آيۀ تخيير فرستاد يا أَيُّهَا اَلنَّبِيُّ قُلْ لِأَزْواجِكَ إِنْ كُنْتُنَّ تُرِدْنَ اَلْحَياةَ اَلدُّنْيا وَ زِينَتَها فَتَعالَيْنَ أُمَتِّعْكُنَّ وَ أُسَرِّحْكُنَّ سَراحاً جَمِيلاً. وَ إِنْ كُنْتُنَّ تُرِدْنَ اَللّهَ وَ رَسُولَهُ وَ اَلدّارَ اَلْآخِرَةَ فَإِنَّ اَللّهَ أَعَدَّ لِلْمُحْسِناتِ مِنْكُنَّ أَجْراً عَظِيماً (3)يعنى: «اى پيغمبر بزرگوار! بگو مر زنان خود را كه: اگر هستيد شما كه مى خواهيد زندگانى دنيا را و زينت آن را پس بياييد تا شما را بهره مند گردانم و مال دهم و رها كنم شما را رها كردن نيكو، و اگر هستيد كه اراده كرده ايد خدا و رسول او را و سراى آخرت را پس بدرستى كه حق تعالى مهيا كرده است براى نيكوكاران از شما مزد بزرگ» .

پس چون آن جناب اين آيه را بر ايشان خواند اول مرتبه امّ سلمه برخاست و گفت: من

ص: 1536


1- . براى اطلاع از اقوال اهل سنت رجوع شود به احكام القرآن جصاص 3/482 و احكام القرآن ابن عربى 3/593 و تفسير قرطبى 14/219.
2- . كافى 5/567.
3- . سورۀ احزاب:28 و 29.

اختيار خدا و رسول او كردم بر دنيا، پس بعد از او همه برخاستند و دست در گردن حضرت در آوردند و همۀ آنچه امّ سلمه گفته بود گفتند، پس حق تعالى فرستاد تُرْجِي مَنْ تَشاءُ مِنْهُنَّ وَ تُؤْوِي إِلَيْكَ مَنْ تَشاءُ (1)يعنى: «دور مى گردانى و طلاق مى گويى هر كه را مى خواهى از ايشان و پناه مى دهى و بر نكاح مى گذارى هر كه را مى خواهى» ؛ پس حق تعالى خطاب كرد زنان آن حضرت را كه يا نِساءَ اَلنَّبِيِّ مَنْ يَأْتِ مِنْكُنَّ بِفاحِشَةٍ مُبَيِّنَةٍ يُضاعَفْ لَهَا اَلْعَذابُ ضِعْفَيْنِ وَ كانَ ذلِكَ عَلَى اَللّهِ يَسِيراً. وَ مَنْ يَقْنُتْ مِنْكُنَّ لِلّهِ وَ رَسُولِهِ وَ تَعْمَلْ صالِحاً نُؤْتِها أَجْرَها مَرَّتَيْنِ وَ أَعْتَدْنا لَها رِزْقاً كَرِيماً (2)«اى زنان پيغمبر! هر كه از شما اتيان كند به گناه بسيار بد رسوايى-مانند بيرون رفتن به جانب بصره براى آنكه مقاتله با امير المؤمنين عليه السّلام كند-دو چندان مى شود براى او عذاب در آخرت، و عذاب او بر خدا آسان است، و هر كه قانت و مطيع گردد از شما براى خدا و رسول او و عمل شايسته بكند عطا مى كنيم مزد او را دو برابر و مهيا مى گردانيم براى او روزى نيكو» (3).

و به سند صحيح از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: فاحشۀ مبيّنه و گناه رسوا، خروج به شمشير است (4)كه از عايشه واقع شد.

و كلينى به سندهاى معتبر بسيارى روايت كرده است از امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السّلام كه: حق تعالى غيرت نمود براى پيغمبر خود از سخنى كه گفت بعضى از زنان او كه محمد گمان مى كند كه اگر ما را طلاق بگويد ما كفو خود را نخواهيم يافت از قوم خود كه ما را تزويج نمايند.

و به روايت ديگر زينب گفت: تو عدالت نمى كنى ميان ما با آنكه پيغمبر خدايى، و حفصه گفت: اگر ما را طلاق بگويد همتاى خود را خواهيم يافت از قوم خود كه ما را تزويج نمايد.

ص: 1537


1- . سورۀ احزاب:51.
2- . سورۀ احزاب:30 و 31.
3- . تفسير قمى 2/192-193.
4- . تفسير قمى 2/193.

و به روايت ديگر: اين هر دو سخن را زينب گفت. و چون آيۀ تخيير نازل شد حضرت بيست و نه شب از زنان خود كناره كرده در غرفه ماريه بسر برد.

و به روايت ديگر: بيست روز وحى از آن حضرت منقطع شد پس آيۀ تخيير نازل شد و حضرت ايشان را طلبيد و مخيّر گردانيد و ايشان اختيار آن جناب كردند و اگر اختيار دنيا مى كردند بر آن جناب، حرام مى شدند و حكم طلاق به اين داشت.

و به روايت ديگر: اگر اختيار دنيا مى كردند حضرت ايشان را طلاق مى گفت و هرگز نخواهد بود كه ايشان اختيار حضرت نكنند و حضرت ديگر به ايشان رغبت نمايد.

و به روايت ديگر: چون نوبۀ تخيير به زينب دختر جحش رسيد برجست و آن جناب را بوسيد و گفت: اختيار خدا و رسول كردم (1).

و در احاديث معتبرۀ بسيار وارد شده است: تخيير، مخصوص حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود و ديگرى را روا نيست كه زن خود را مخيّر گرداند (2).

مؤلف گويد: مشهور ميان فقهاى اماميه رضوان اللّه عليهم آن است كه واقع شدن بينونت و جدائى زن از مرد به عنوان تخيير مخصوص حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است؛ و بعضى گفته اند كه: در ديگران نيز جارى است و خلاف است كه بر تقدير وقوع آيا حكم طلاق باين دارد يا طلاق رجعى، و اظهر آن است كه مخصوص آن حضرت است، پس در فروع آن تفكر كردن و سخن گفتن بى فايده است.

ص: 1538


1- . كافى 6/138 و 139.
2- . كافى 6/136 و 137.

باب پنجاه و سوم: در بيان قصۀ تزويج زينب است

و بعضى از احوال زيد بن حارثه است

ص: 1539

ص: 1540

على بن ابراهيم به سند حسن بلكه صحيح روايت كرده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خديجه را به نكاح خود در آورد براى تجارتى به جانب بازار عكاظ رفت پس در آنجا زيد را مشاهده نمود و او را غلام عاقل زيركى يافت و او را خريد، و چون حضرت مبعوث به رسالت گرديد او را به اسلام دعوت نمود و او به سعادت اسلام مشرّف شد پس او را زيد آزاد كردۀ محمد مى گفتند، و چون اين خبر به حارث بن شراحبيل كلبى كه پدر زيد بود رسيد به جانب مكه آمد و او مردى بود صاحب شأن، پس به نزد ابو طالب آمد و گفت: پسر مرا اسير كرده اند و شنيده ام كه به پسر برادر تو او را فروخته اند، مى خواهم از او التماس نمايى كه يا او را به من بفروشد يا فدا از من بگيرد يا او را آزاد كند.

چون ابو طالب با حضرت در اين باب سخن گفت، حضرت فرمود كه: او آزاد است به هر جا كه خواهد برود.

پس حارثه برخاست و دست زيد را گرفت و گفت: اى فرزند! ملحق شو به شرف و حسب خود.

زيد گفت: تا زنده ام از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم جدا نمى شوم.

پس پدرش در غضب شد و گفت: اى گروه قريش! گواه باشيد كه من از او بيزار شدم و او فرزند من نيست.

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: گواه باشيد كه زيد فرزند من است، من از او ميراث مى برم و او از من ميراث مى برد.

پس او را زيد پسر محمد مى گفتند و حضرت بسيار او را دوست مى داشت و او را «زيد الحب» نام كرد يعنى «زيد دوستى» .

ص: 1541

و چون آن جناب بسوى مدينه هجرت نمود زينب دختر جحش را به نكاح او در آورد، پس روزى دير به خدمت حضرت آمد، حضرت بسوى منزل او رفت كه از حال او سؤال نمايد، چون پرده را برداشت ناگاه زينب را ديد كه در ميان حجره نشسته و بوى خوشى سحق مى كند و زينب در نهايت حسن و جمال بود، پس حضرت فرمود كه: «سبحان اللّه خالق النّور و تبارك اللّه احسن الخالقين» يعنى: «به پاكى ياد مى كنم خداوندى را كه آفرينندۀ نور است، و پاكيزه است و با بركت و رحمت است خداوندى كه نيكوترين آفرينندگان است» .

پس حضرت به منزل شريف خود مراجعت نمود و محبت زينب در دل آن جناب جا كرده بود، چون زيد به خانه در آمد و زينب او را خبر داد به تشريف آوردن آن جناب و آنچه بر زبان معجز بيانش جارى شد در وقت مشاهدۀ او، زيد گفت: آيا مى خواهى كه من تو را طلاق بگويم تا رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تو را خواستگارى نمايد، شايد كه تو را پسنديده باشد و محبت تو در دل او افتاده باشد؟ زينب گفت: مى ترسم كه تو مرا طلاق گويى و آن حضرت مرا تزويج ننمايد.

پس زيد به خدمت حضرت آمد و گفت: پدر و مادرم فداى تو باد، مرا زينب چنين خبر داد، آيا راضى مى شوى كه من او را طلاق بگويم و تو او را به نكاح خود درآورى؟

حضرت فرمود: نه، برو و از خدا بترس و زن خود را نگاه دار.

پس حق تعالى اين آيات را فرستاد وَ إِذْ تَقُولُ لِلَّذِي أَنْعَمَ اَللّهُ عَلَيْهِ وَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِ أَمْسِكْ عَلَيْكَ زَوْجَكَ وَ اِتَّقِ اَللّهَ وَ تُخْفِي فِي نَفْسِكَ مَا اَللّهُ مُبْدِيهِ وَ تَخْشَى اَلنّاسَ وَ اَللّهُ أَحَقُّ أَنْ تَخْشاهُ فَلَمّا قَضى زَيْدٌ مِنْها وَطَراً زَوَّجْناكَها لِكَيْ لا يَكُونَ عَلَى اَلْمُؤْمِنِينَ حَرَجٌ فِي أَزْواجِ أَدْعِيائِهِمْ إِذا قَضَوْا مِنْهُنَّ وَطَراً وَ كانَ أَمْرُ اَللّهِ مَفْعُولاً (1)يعنى: «و ياد كن آن را كه گفتى مر آن كس را كه انعام كرده است خدا بر او به اسلام و توفيق خدمت و متابعت تو و تو انعام كرده اى بر او به پروردن و آزاد كردن و پسر خواندن كه نگاه دار از براى خود زن خود را

ص: 1542


1- . سورۀ احزاب:37.

و بترس از خدا و از روى اضرار او را طلاق مگو، و پنهان مى كردى در نفس خود آنچه را خدا ظاهر كنندۀ آن است، و مى ترسى از مردم و خدا سزاوارتر است به آنكه از او بترسى، پس چون رسيد زيد به حاجت خود از زينب كه با او مقاربت نمود ما تزويج كرديم تو را به او تا نبوده باشد بر مؤمنان ننگى و گناهى در خواستن زنان پسرخوانده هاى خود هرگاه حاجت خود را از ايشان بعمل آوردند و طلاق بگويند، و امر خدا كه تقدير كرده البته شدنى است» .

پس حضرت (1)فرمود: حق تعالى زينب را به آن حضرت تزويج نمود در عرش خود.

پس چون منافقان گفتند كه: زن [پسران] (2)ما را بر ما حرام مى گرداند و زن پسر خود را كه زيد است تزويج مى نمايد حق تعالى فرستاد براى رد قول ايشان وَ ما جَعَلَ أَدْعِياءَكُمْ أَبْناءَكُمْ ذلِكُمْ قَوْلُكُمْ بِأَفْواهِكُمْ وَ اَللّهُ يَقُولُ اَلْحَقَّ وَ هُوَ يَهْدِي اَلسَّبِيلَ. اُدْعُوهُمْ لِآبائِهِمْ هُوَ أَقْسَطُ عِنْدَ اَللّهِ فَإِنْ لَمْ تَعْلَمُوا آباءَهُمْ فَإِخْوانُكُمْ فِي اَلدِّينِ وَ مَوالِيكُمْ (3)يعنى:

«و نگردانيده است خدا فرزندخوانده هاى شما را پسران شما، اين گفتار شماست به دهانهاى شما و خدا مى گويد حق را و او هدايت مى نمايد به راه حق، بخوانيد ايشان را و نسبت دهيد به پدران ايشان، آن راست تر است نزد خدا، پس اگر ندانيد پدران ايشان را پس برادران شمايند در دين و دوستان شمايند، به اين روش ايشان را بخوانيد» .

و باز اين آيه را فرستاد ما كانَ مُحَمَّدٌ أَبا أَحَدٍ مِنْ رِجالِكُمْ وَ لكِنْ رَسُولَ اَللّهِ وَ خاتَمَ اَلنَّبِيِّينَ وَ كانَ اَللّهُ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيماً (4)يعنى: «نبود محمد پدر احدى از مردان شما و ليكن رسول خداست و آخر پيغمبران است و خدا به همه چيز دانا است» (5).

و ايضا به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خواستگارى نمود زينب دختر جحش را كه از بنى اسد بن خزيمه بود و دختر عمۀ آن حضرت بود براى زيد بن حارثه. زينب گفت: يا رسول اللّه! بگذار كه با خود در اين باب

ص: 1543


1- . منظور از حضرت، امام صادق عليه السّلام است.
2- . اين كلمه از متن عربى روايت اضافه شد.
3- . سورۀ احزاب:4-5.
4- . سورۀ احزاب:40.
5- . تفسير قمى 2/172-175.

فكرى بكنم. پس حق تعالى اين آيه را فرستاد ما كانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لا مُؤْمِنَةٍ إِذا قَضَى اَللّهُ وَ رَسُولُهُ أَمْراً أَنْ يَكُونَ لَهُمُ اَلْخِيَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ وَ مَنْ يَعْصِ اَللّهَ وَ رَسُولَهُ فَقَدْ ضَلَّ ضَلالاً مُبِيناً (1)يعنى: «نبوده و نشايد هيچ مرد مؤمن و زن مؤمنه را كه هرگاه حكم كنند خدا و رسول او كارى را آنكه بوده باشد ايشان را اختيارى از كار خود، و هر كه نافرمانى كند خدا و رسول او را پس بتحقيق كه گمراه شده است گمراهى هويدا» .

چون اين آيه نازل شد زينب گفت: يا رسول اللّه! اختيار من بدست توست، پس حضرت او را به زيد تزويج نمود و مدتى نزد زيد بود، بعد از آن نزاعى ميان ايشان شد و به مرافعه به خدمت حضرت آمدند، و چون حضرت را نظر بر زينب افتاد خوش آمد او را، پس زيد گفت: يا رسول اللّه! مرا رخصت فرما كه او را طلاق بگويم زيرا كه پير شده است و به زبان خود مرا آزار مى رساند. حضرت فرمود: از خدا بترس و زن خود را نگاه دار و احسان كن بسوى او.

پس زيد او را طلاق گفت و بعد از عدّه به امر حق تعالى حضرت او را به نكاح خود در آورد (2).

و ابن بابويه و ديگران به سندهاى معتبر از امام رضا عليه السّلام روايت كرده اند كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روزى براى كارى به خانۀ زيد بن شراحيل كلبى رفت و چون داخل خانۀ زيد شد زينب زن او را ديد كه غسل مى كند، پس آن جناب فرمود: «سبحان الّذى خلقك» و غرض حضرت آن بود كه به پاكى ياد كند خدا را و تنزيه نمايد او را از گفتار آن كافران كه مى گويند ملائكه دختران خدايند چنانكه حق تعالى فرموده است أَ فَأَصْفاكُمْ رَبُّكُمْ بِالْبَنِينَ وَ اِتَّخَذَ مِنَ اَلْمَلائِكَةِ إِناثاً إِنَّكُمْ لَتَقُولُونَ قَوْلاً عَظِيماً (3)«آيا برگزيد شما را پروردگار شما به پسران و اخذ كرد از ملائكه از براى خود دختران، بدرستى كه مى گوييد شما سخنى بزرگ» ، پس حضرت چون او را در حالت غسل مشاهده نمود گفت: تنزيه مى كنم

ص: 1544


1- . سورۀ احزاب:36.
2- . تفسير قمى 2/194.
3- . سورۀ اسراء:40.

خداوندى را كه تو را آفريده است از آنكه فرزندى داشته باشد كه محتاج به پاك گردانيدن خود و غسل كردن باشد.

پس چون زيد به خانه برگشت زنش او را خبر داد كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و چنين سخنى گفت و رفت؛ زيد گمان كرد كه حضرت اين سخن را براى اين گفته است كه حسن او حضرت را خوش آمده است پس به خدمت آن جناب آمد و گفت: يا رسول اللّه! بدرستى كه زن من بد خلق است و مى خواهم او را طلاق بگويم.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: زن خود را نگاه دار و از خدا بترس.

و چون حق تعالى عدد زنان آن جناب را در دنيا و عدد زنان او را كه در آخرت و نامهاى ايشان را به او وحى كرده بود و زينب در ميان آنها بود، اين معنى در خاطر شريف حضرت بود و به زيد و ديگرى اظهار ننمود از ترس آنكه مردم گويند كه محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به مولاى خود مى گويد كه زن تو بعد از اين زوجۀ من خواهد بود-و به روايت ديگر: ترسيد از آنكه منافقان گويند زنى كه در خانۀ مرد ديگر است مى گويد كه زنان من است و از مادرهاى مؤمنان است (1)-و آن جناب را عيب كنند به اين، لهذا حق تعالى فرستاد كه:

«پنهان مى كنى در نفس خود آنچه را خدا ظاهر كنندۀ آن است و مى ترسى از مردم» .

پس زيد بن حارثه زينب را طلاق گفت و بعد از عدّه حق تعالى او را به پيغمبرش تزويج نمود و آن آيات را فرستاد، و چون مى دانست كه منافقان عيب خواهند كرد آن جناب را بر اين عمل فرستاد كه ما كانَ عَلَى اَلنَّبِيِّ مِنْ حَرَجٍ فِيما فَرَضَ اَللّهُ لَهُ سُنَّةَ اَللّهِ فِي اَلَّذِينَ خَلَوْا مِنْ قَبْلُ وَ كانَ أَمْرُ اَللّهِ قَدَراً مَقْدُوراً (2)يعنى: «نبوده و نيست بر پيغمبر هيچ حرجى و گناهى در آنچه خدا جائز يا واجب گردانيده است براى او مانند سنّت خدا در پيغمبران گذشته-كه بعضى از لذتها بر ايشان مباح بوده يا زنان بسيار مى گرفته اند-و بود امر خدا تقديرى مقدر شده» (3).

ص: 1545


1- . امالى شيخ صدوق 84.
2- . سورۀ احزاب:38.
3- . عيون اخبار الرضا 1/203؛ احتجاج 2/434-436.

پس امام رضا عليه السّلام فرمود: حق تعالى متولى تزويج احدى از خلق خود نشد مگر تزويج حوا به آدم عليه السّلام و تزويج زينب به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم-زيرا كه «زوّجناكها» گفته است- و فاطمه به على بن ابى طالب عليهما السّلام (1).

مؤلف گويد كه: آنچه در حديث حضرت امام رضا عليه السّلام وارد شده است مختار علماى اماميه است و با اصول ايشان اوفق است؛ و روايت اول كه على بن ابراهيم روايت كرده است شايد محمول بر تقيه باشد زيرا كه منصب نبوت و خلافت از آن ارفع است كه زنى را كه در حبالۀ نكاح ديگرى باشد خواهش كنند و عاشق او شوند اگر چه آن روايت نيز قابل تأويل است؛ و اما عتابى كه در آيه نسبت به آن جناب واقع شده است بر ترسيدن از مردم محتمل است كه براى ترك اولى باشد و شرم كردن از مردم يا خوف تشنيع گناه نيست، و محتمل است كه اين نوع از عتاب براى معاتبۀ آن منافقان باشد كه حضرت از ايشان حذر مى نمود و به ظاهر خطاب متوجه آن حضرت شده باشد چنانكه در بسيارى از آيات كريمۀ قرآن چنين واقع شده است و در متعارفات مردم نيز اين نوع عتاب شايع است.

و شيخ طبرسى روايت كرده است كه: چون زينب دختر جحش مادرش اميمه دختر عبد المطلب بود و حضرت او را براى زيد خواستگارى كرد، امتناع بسيار كرد و گفت: من دختر عمۀ توام و هرگز راضى نمى شوم كه عيال زيد شوم، و برادرش عبد اللّه بن جحش نيز چنين گفت، پس آيۀ وَ ما كانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لا مُؤْمِنَةٍ نازل شد، پس زينب گفت: راضى شدم و امر خود را به حضرت گذاشتم، و حضرت او را به زيد تزويج كرد و ده دينار طلا و شصت درهم نقره براى او مهر فرستاد و مقنعه و چادرى و پيراهنى و ازارى و پنجاه مد طعام و سى صاع خرما براى ايشان فرستاد (2).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم زينب را به نكاح خود در آورد بسيار او را دوست داشت و او را وليمه كرد و اصحاب خود را به وليمه طلب

ص: 1546


1- . امالى شيخ صدوق 84.
2- . مجمع البيان 4/359.

نمود، و چون اصحاب آن حضرت طعام مى خوردند مى خواستند كه در خدمت حضرت صحبت بدارند و سخن بگويند، و آن جناب مى خواست كه با زينب خلوت كند، پس حق تعالى اين آيه را فرستاد يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لا تَدْخُلُوا بُيُوتَ اَلنَّبِيِّ إِلاّ أَنْ يُؤْذَنَ لَكُمْ إِلى طَعامٍ غَيْرَ ناظِرِينَ إِناهُ وَ لكِنْ إِذا دُعِيتُمْ فَادْخُلُوا فَإِذا طَعِمْتُمْ فَانْتَشِرُوا وَ لا مُسْتَأْنِسِينَ لِحَدِيثٍ إِنَّ ذلِكُمْ كانَ يُؤْذِي اَلنَّبِيَّ فَيَسْتَحْيِي مِنْكُمْ وَ اَللّهُ لا يَسْتَحْيِي مِنَ اَلْحَقِّ وَ إِذا سَأَلْتُمُوهُنَّ مَتاعاً فَسْئَلُوهُنَّ مِنْ وَراءِ حِجابٍ ذلِكُمْ أَطْهَرُ لِقُلُوبِكُمْ وَ قُلُوبِهِنَّ وَ ما كانَ لَكُمْ أَنْ تُؤْذُوا رَسُولَ اَللّهِ وَ لا أَنْ تَنْكِحُوا أَزْواجَهُ مِنْ بَعْدِهِ أَبَداً إِنَّ ذلِكُمْ كانَ عِنْدَ اَللّهِ عَظِيماً (1)يعنى: «اى گروه مؤمنان! در مياييد به خانه هاى پيغمبر مگر آنكه رخصت دهند شما را و بخوانند شما را به خوردن طعامى در حالتى كه انتظار نبريد رسيدن طعام را، و ليكن چون خوانده شويد پس درآييد، پس چون طعام خوريد پراكنده شويد و منشينيد انس گيرندگان به سخن، بدرستى كه درنگ شما بعد از طعام مى رنجاند پيغمبر را پس شرم مى دارد از شما كه گويد بيرون رويد، و خدا شرم نمى دارد از گفتن راست، و چون خواهيد از زنان پيغمبر متاعى را پس بخواهيد از ايشان از پس پرده، اين پاكيزه تر است از براى دلهاى شما و دلهاى ايشان، و نيست شما را كه برنجانيد رسول خدا را و نه آنكه نكاح كنيد زنان او را بعد از او هرگز، بدرستى كه اين نزد خدا بزرگ است» (2).

ص: 1547


1- . سورۀ احزاب:53.
2- . تفسير قمى 2/195.

ص: 1548

باب پنجاه و چهارم: در بيان احوال امّ سلمه

ص: 1549

ص: 1550

ابن بابويه به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: روزى خبر رسيد به امّ سلمه كه يكى از آزادكرده هاى او ناسزا به حضرت امير المؤمنين عليه السّلام مى گويد پس او را به نزد خود طلبيد و گفت: اى فرزند! شنيده ام كه نسبت به على ناسزا مى گويى.

گفت: بلى اى مادر.

امّ سلمه گفت: بنشين مادرت به عزايت بنشيند تا براى تو نقل كنم حديثى كه از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شنيده ام و بعد از آن هر چه براى خود نيكوتر دانى اختيار كن، بدرستى كه ما نه زن آن حضرت در حبالۀ او بوديم پس در روزى از روزها كه نوبت من بود حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داخل شد و نور از سر و جبين مبينش ساطع بود و دست على را به دست خود گرفته بود پس گفت: اى امّ سلمه! از خانه بيرون رو و خانه را از براى ما خلوت كن، چون از خانه بيرون رفتم آن حضرت با على مشغول راز گفتن شد و من صداى ايشان را مى شنيدم اما سخن ايشان را نمى فهميدم، چون صحبت ايشان به طول انجاميد من به نزديك در رفتم و گفتم: يا رسول اللّه! رخصت مى دهى كه داخل شوم؟ فرمود كه: نه. پس برگشتم و از سر در آمدم و برگرديدم از ترس آنكه مبادا برگردانيدن من از غضب باشد يا از آسمان خبر بدى يا آيه اى در باب من نازل شده باشد.

پس بعد از اندك زمانى باز به نزديك در آمدم و رخصت طلبيدم و رخصت نيافتم و سخت تر از اول به سر در آمدم.

چون مرتبۀ سوم به نزديك در آمدم و دستورى خواستم كه داخل شوم حضرت فرمود كه: داخل شو اى امّ سلمه. چون به خانه در آمدم على را ديدم كه به دو زانو در خدمت آن حضرت نشسته است و مى گويد: پدر و مادرم فداى تو باد يا رسول اللّه هرگاه چنين شود

ص: 1551

چه امر مى فرمايى مرا؟

فرمود كه: امر مى كنم تو را به صبر كردن.

پس بار ديگر سخن را بر او اعاده كرد و باز حضرت امر فرمود او را به صبر كردن.

چون در مرتبۀ سوم اين سخن را اعاده نمود حضرت فرمود: اى على! اى برادر من! هرگاه كار به اينجا رسد پس شمشير خود را از غلاف بكش و بر دوش خود بگذار و جنگ بكن و پروا مكن تا آنكه چون به نزد من آيى از شمشير تو خون ايشان ريزد.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به جانب من التفات نمود و فرمود: اين چه اندوه است كه در تو مشاهده مى كنم اى امّ سلمه؟

گفتم: يا رسول اللّه! اين براى آن است كه مرا چند مرتبه از پيش خود راندى.

حضرت فرمود كه: بخدا سوگند كه تو را از براى غضب رد نكردم و از تو بدى در خاطر نداشتم، و بدرستى كه تو بر خيرى از جانب خدا و رسول او و ليكن چون تو آمدى جبرئيل در جانب راست من بود و على در جانب چپ من بود و جبرئيل مرا خبر مى داد به وقايعى كه بعد از من خواهد بود و امر مى كرد مرا كه على را در باب آنها وصيت كنم كه بداند كه در آن فتنه ها چه بايد كرد.

اى امّ سلمه! بشنو و گواه باش اينك على بن ابى طالب برادر من است در دنيا و برادر من است در آخرت.

اى امّ سلمه! بشنو و گواه باش كه على بن ابى طالب وزير من است در دنيا و وزير من است در آخرت.

اى امّ سلمه! بشنو و گواه شو كه على بن ابى طالب علمدار من است در دنيا و علمدار من است در قيامت.

اى امّ سلمه! بشنو و گواه باش كه على بن ابى طالب وصى و جانشين من است بعد از من و وفاكننده است به وعده هاى من و رانده است دشمنان خود را از حوض كوثر.

اى امّ سلمه! بشنو و گواه باش كه على بن ابى طالب سيد و بزرگ مسلمانان است و برگزيده و پيشواى متقيان است و كشانندۀ مؤمنان است بسوى بهشت و كشندۀ ناكثان

ص: 1552

و قاسطان و مارقان است.

من گفتم: يا رسول اللّه! كيستند ناكثان؟

فرمود: آنهايند كه بيعت خواهند كرد با او در مدينه و بيعت او را خواهند شكست در بصره.

گفتم: كيستند قاسطان؟

فرمود: معاويه و اهل او از اهل شام.

گفتم: كيستند: مارقان؟

فرمود: خارجيان نهروانند.

چون امّ سلمه اين حديث را نقل كرد، مولاى امّ سلمه گفت: فرج بخشيدى مرا و عقده از دل من گشودى، خدا فرج بخشد تو را، بخدا سوگند كه ديگر بعد از اين ناسزا به على نخواهم گفتن هرگز (1).

و شيخ طوسى به سند معتبر از ثابت مولاى ابو ذر روايت كرده است كه گفت: با لشكر امير المؤمنين عليه السّلام حاضر شدم در جنگ جمل، چون عايشه را در پيش صف مخالفان ديدم شكى در دل من پيدا شد چنانكه اكثر مردم به آن سبب در شك افتاده بودند، چون زوال شمس شد حق تعالى پردۀ شك را از دل من برداشت و با لشكر امير المؤمنين عليه السّلام مشغول جنگ مخالفان شدم، پس بعد از آن به نزد امّ سلمه زوجۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و خويشاوند آن حضرت آمدم و قصۀ خود را به او نقل كردم، گفت: چه كردى در وقتى كه مرغ دلها از آشيانهاى خود پرواز كرده بودند؟

گفتم: من نيز در دل خود شكى يافتم و شكر مى كنم خدا را كه نزد زوال آفتاب آن حجاب ارتياب را از دلم برداشت و در خدمت امير المؤمنين عليه السّلام قتال نيكويى كردم.

امّ سلمه گفت: نيكو كردى، من از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شنيدم كه مى گفت كه: على با قرآن

ص: 1553


1- . امالى شيخ صدوق 311؛ امالى شيخ طوسى 425.

است و قرآن با على است و از يكديگر جدا نمى شوند تا در حوض كوثر به نزد من آيند (1).

و در قرب الاسناد حميرى به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام مروى است كه: زنى بود از انصار كه او را حسرت مى گفتند و بعد از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پيوسته به نزد آل محمد عليهم السّلام مى آمد و ايشان را بسيار دوست مى داشت، روزى أبو بكر و عمر در راه او را ديدند از او پرسيدند كه: به كجا مى روى اى حسرت؟

گفت: به خدمت آل محمد مى روم كه حق ايشان را ادا كنم و عهد خود را تازه گردانم.

آن دو نفر گفتند كه: واى بر تو امروز ايشان را حقى نيست و حق ايشان مخصوص زمان حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود.

پس حسرت برگشت و بعد از چند روز ديگر به خدمت اهل بيت رسالت رفت، پس امّ سلمه زوجۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گفت: اى حسرت! چرا دير به نزد ما آمدى؟

گفت: أبو بكر و عمر دچار من شدند و چنين گفتند.

امّ سلمه گفت: دروغ گفتند لعنت خدا بر ايشان باد، حق آل محمد واجب است بر مسلمانان تا روز قيامت (2).

و در بصائر الدرجات به سند معتبر از عمر پسر امّ سلمه روايت كرده است كه امّ سلمه گفت كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم على بن ابى طالب را در خانۀ من نشانيد و پوست گوسفندى طلبيد و بر على املا مى كرد و على بر آن پوست مى نوشت تا آنكه تمام آن پوست را پر كرد، پس آن پوست را حضرت به من سپرد و فرمود: هر كه بعد از من به نزد تو بيايد و فلان و فلان نشان را به تو بگويد اين پوست را به او تسليم نما.

چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از دنيا رفت و أبو بكر غصب خلافت آن حضرت نمود مادرم امّ سلمه مرا گفت: برو به مسجد و ببين كه اين مرد چه مى كند، چون به مسجد رفتم ديدم كه أبو بكر بر منبر برآمد و خطبه خواند و از منبر فرود آمد و به خانۀ خود برگشت، من

ص: 1554


1- . امالى شيخ طوسى 460 و 506، و در آن نام راوى «ابى ثابت» ذكر شده است.
2- . قرب الاسناد 60.

به نزد مادر خود رفتم و خبر او را نقل كردم؛ پس صبر كرد تا عمر خليفه شد باز مرا فرستاد بسوى مسجد و برگشتم و گفتم كه او نيز مثل أبو بكر كرد؛ پس صبر كرد تا عثمان خليفه شد و باز مرا به مسجد فرستاد و از براى او خبر بردم كه او نيز مثل آن دو نفر ديگر كرد.

پس چون جناب امير مؤمنان عليه السّلام خليفه شد مادرم گفت: برو به مسجد و ببين كه اين مرد چه مى كند؛ چون به مسجد آمد حضرت بر منبر برآمد و خطبه ادا نمود و از منبر فرود آمد و مرا طلبيد و گفت: برو به نزد مادر خود و رخصت بطلب كه من به نزد او مى آيم، چون به نزد مادرم رفتم و آنچه آن جناب فرموده بود به او گفتم گفت: بخدا سوگند كه من نيز او را مى طلبم.

پس چون على عليه السّلام به خانۀ امّ سلمه در آمد فرمود: بده به من نامه را كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به تو سپرده است.

عمر پسر امّ سلمه گفت: چون حضرت اين را فرمود مادرم امّ سلمه برخاست و صندوق را گشود و از ميان آن صندوق كوچكى بيرون آورد و در آن را گشود و نامه اى از ميان آن بيرون آورد و به على بن ابى طالب عليه السّلام تسليم نمود.

پس امّ سلمه به من گفت: اى فرزند! پيوسته ملازم على عليه السّلام باش و دست از دامان او بر مدار كه بخدا سوگند ياد مى كنم كه بعد از پيغمبر تو امامى بغير او نديدم (1).

و كلينى به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم امّ سلمه را خواستگارى نمود، عمر بن ابى سلمه كه پسر او بود او را به حضرت تزويج نمود، و عمر هنوز كودك بود و بالغ نشده بود (2).

و ايضا كلينى به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: روزى أبو بكر و عمر به نزد امّ سلمه آمدند و گفتند: اى امّ سلمه! تو پيش از آنكه به حبالۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم درآيى زن مرد ديگرى بودى، بگو كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در قوت مجامعت با تو

ص: 1555


1- . بصائر الدرجات 163.
2- . كافى 5/391.

چون است؟

امّ سلمه گفت: نيست او در اين باب مگر مانند ساير مردان.

چون ايشان بيرون رفتند رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داخل خانه شد، امّ سلمه از گفتۀ خود پشيمان شده ترسيد كه در باب او امرى از آسمان نازل شود، پس مبادرت نمود و به خدمت آن جناب عرض كرد آنچه ميان او و ميان ايشان گذشته بود، پس حضرت به مرتبه اى در غضب شد كه رنگ مباركش متغير گرديد و عرق غضب در ميان دو ديده اش پيچيد و از خانه بيرون آمد و رداى مبارك خود را از شدت غضب بر زمين مى كشيد تا آنكه بر منبر بالا رفت و انصار را طلبيد، و چون ايشان آن حالت را ديدند همگى اسلحۀ جنگ پوشيدند و چون همه حاضر شدند حضرت حمد و ثناى حق تعالى ادا نمود و فرمود: أيها الناس! چه سبب دارد كه گروهى از منافقان تتبع عيب من مى كنند و از عيب من سؤال مى نمايند؟ و بخدا سوگند كه من از همۀ شما بزرگوارترم از جهت حسب و پاكيزه ترم از جهت نسب و اطاعت كننده ترم خداوند خود را در غايبانۀ مردم، هر كه از شما بپرسد از من كه پدرش كيست او را خبر مى دهم.

پس مردى برخاست و سؤال كرد از پدر خود؛ آن جناب فرمود: پدر تو فلان شبان است. پس مرد ديگر برخاست گفت: پدر من كيست؟ حضرت فرمود كه: غلام سياه شماست. پس سوم برخاست و گفت: پدر من كيست؟ حضرت فرمود: پدر تو آن كسى است كه تو را به او نسبت مى دهند.

پس انصار برخاستند و گفتند: يا رسول اللّه! عفو كن از ما تا خدا عفو كند از تو، بدرستى كه حق تعالى تو را براى رحمت فرستاده است.

و چون عادت آن جناب آن بود كه چون نزد او سخن مى گفتند و شفاعت مى كردند شرم مى كرد و عرق حيا از جبين باصفايش مى ريخت و ديده از ديده هاى مردم مى پوشيد، پس از منبر فرود آمد و به خانه برگشت، و چون سحر شد جبرئيل بر آن حضرت نازل شد و كاسه اى از هريسۀ بهشت براى آن جناب آورد و گفت: يا محمد! اين هريسه را حور العين براى تو ساخته اند، پس بخوريد از آن تو و على و فرزندان شما، بدرستى كه صلاحيت

ص: 1556

ندارد غير شما را كه از آن بخورد.

پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السّلام نشستند و از آن هريسه تناول نمودند.

پس به آن سبب حق تعالى به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مجامعت قوت چهل مرد كرامت فرمود، و بعد از آن چنان بود كه هرگاه مى خواست در يك شب با جميع زنان خود مقاربت مى نمود (1).

و ايضا به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: وليد پسر مغيره مرد پس امّ سلمه به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عرض كرد كه: آل مغيره ماتمى برپا كرده اند دستورى فرما كه من به ماتم ايشان حاضر شوم، چون حضرت او را رخصت داد جامه هاى خود را پوشيد و مهياى رفتن گرديد و او در حسن و جمال مانند پرى بود و چون برمى خاست و موهاى خود را مى آويخت جميع بدنش را مى پوشانيد و طرفهاى گيسوهايش را به خلخالهايش مى بست، پس شروع كرد به ندبه و نوحه كردن بر پسر عم خود در پيش روى آن جناب و شعرى چند خواند و حضرت منع او نكرد و او را عيب ننمود (2).

و به سند معتبر ديگر از آن حضرت روايت كرده است كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به خانۀ امّ سلمه درآمد پس گفت: چرا در خانۀ تو بركت نمى بينم؟

امّ سلمه گفت: خدا را حمد مى گويم كه به سبب تو بركت در خانۀ من بسيار است.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: حق تعالى سه بركت فرستاده است: آب و آتش و گوسفند (3).

و به سند معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: روزى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم زنى را ديد و او را خوش آمد، پس بزودى به خانۀ امّ سلمه رفت چون نوبت او

ص: 1557


1- . كافى 5/565.
2- . كافى 5/117؛ تهذيب الاحكام 6/358.
3- . كافى 6/545.

بود با او مقاربت نمود و غسل كرد و بيرون آمد و آب غسل از سر مباركش مى ريخت، پس فرمود: أيها الناس! نظر كردن از شيطان است، پس هر كه بعد از نظر خواهشى در خود بيابد، به نزد زن خود رود و با او مقاربت نمايد تا شهوت او ساكن گردد (1).

ص: 1558


1- . كافى 5/494.

باب پنجاه و پنجم: در بيان احوال عايشه و حفصه

ص: 1559

ص: 1560

حق تعالى مى فرمايد يا أَيُّهَا اَلنَّبِيُّ لِمَ تُحَرِّمُ ما أَحَلَّ اَللّهُ لَكَ تَبْتَغِي مَرْضاتَ أَزْواجِكَ وَ اَللّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ. قَدْ فَرَضَ اَللّهُ لَكُمْ تَحِلَّةَ أَيْمانِكُمْ وَ اَللّهُ مَوْلاكُمْ وَ هُوَ اَلْعَلِيمُ اَلْحَكِيمُ (1)

يعنى: «اى پيغمبر بزرگوار! چرا حرام مى گردانى چيزى را كه حلال كرده است خدا از براى تو؟ آيا طلب مى كنى خشنودى زنان خود را؟ و خدا آمرزنده و مهربان است، بدرستى كه خدا مقرر گردانيده است از براى شما گشودن و بر هم زدن قسمهاى شما را و خدا دوست و ياور شماست و او دانا و حكيم است» .

و على بن ابراهيم به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: اين آيات در وقتى نازل شد كه عايشه و حفصه مطلع شدند كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با ماريه نزديكى كرده است و حضرت سوگند ياد كرد كه ديگر با ماريه نزديكى نكند، پس حق تعالى اين آيات را فرستاد و امر كرد آن جناب را كه كفارۀ قسم خود را بدهد و ترك مقاربت ماريه ننمايد (2).

و ايضا روايت كرده است كه: سبب نزول اين آيات آن بود كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روزى در خانۀ حفصه بود و ماريۀ قبطيه آن جناب را خدمت مى نمود، پس حفصه پى كارى رفت و حضرت با ماريه مقاربت نمود، چون حفصه بر اين امر مطلع شد غضبناك گرديد و گفت:

يا رسول اللّه! در روز نوبت من و در فراش من با كنيزى مقاربت مى كنى؟ پس آن جناب شرمنده شد و فرمود: اين سخن را بگذار كه ماريه را بر خود حرام گردانيدم و ديگر هرگز با

ص: 1561


1- . سورۀ تحريم:1 و 2.
2- . تفسير قمى 2/375.

او نزديكى نخواهم كرد؛ پس اين آيات نازل شد (1).

و شيخ طبرسى روايت كرده است كه: عادت آن حضرت چنين بود كه چون از نماز بامداد فارغ مى شد يك يك زنان خود را مى ديد، و چون براى حفصه عسلى به هديه آورده بودند هرگاه حضرت به خانۀ او مى رفت از براى عسل خوردن، حضرت را ساعتى نگاه مى داشت، چون عايشه اين حالت را مشاهده كرد به غيرت آمد و با چند زن ديگر توطئه كرد كه: هرگاه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به نزد شما بيايد بگوييد كه ما از تو بوى مغافير مى شنويم-و آن صمغى بود بدبو كه چون مگس عسل بر آن مى نشست عسل بد بو مى شد-؛ و مى دانست بر حضرت بسيار دشوار است كه از او بوى بدى استشمام نمايند.

پس چون حضرت به نزد سوده رفت او از ترس عايشه گفت كه: يا رسول اللّه! اين چه بوى بد است كه از تو مى شنوم، مگر مغافير خورده اى؟ حضرت فرمود: نه و ليكن عسلى نزد حفصه خوردم.

و به نزد هر زنى كه مى رفت اين را مى گفتند تا آنكه به نزد عايشه آمد، پس او بينى خود را گرفت و گفت: چرا بوى مغافير مى شنوم از تو؟

حضرت فرمود كه: نزد حفصه عسلى خوردم.

عايشه گفت: شايد مگس آن عسل بر مغافير نشسته باشد.

حضرت فرمود: بخدا سوگند مى خورم كه ديگر عسل نخورم.

بعضى گفته اند كه: حضرت عسل را نزد امّ سلمه تناول نموده بود؛ و بعضى گفته اند كه نزد زينب بنت جحش تناول كرده بود و عايشه و حفصه با يكديگر توطئه كردند كه هرگاه حضرت پيش ايشان بيايد بگويند كه ما از تو بوى مغافير مى شنويم، و به اين سبب آن جناب عسل را بر خود حرام گردانيد (2).

و ايضا شيخ طبرسى و جمعى از مفسران عامّه روايت كرده اند كه: روزى حضرت

ص: 1562


1- . تفسير قمى 2/375.
2- . مجمع البيان 5/313.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در خانۀ حفصه بود و حفصه رخصت طلبيد كه به خانۀ پدر خود برود، و چون مرخص شد و بيرون رفت حضرت ماريه را طلبيد و با او خلوت كرد، چون حفصه برگشت در خانه را بسته ديد، پس صبر كرد تا حضرت در را گشود و از روى مباركش عرق مى ريخت، پس حفصه با حضرت معاتبۀ بسيارى كرد، حضرت در جواب فرمود: او جاريۀ من است و حق تعالى بر من حلال گردانيده است و ليكن از براى خاطر تو بر خودم حرام كردم او را و اين سخن نزد تو امانت است به ديگرى مگو.

پس چون آن جناب از خانۀ او بيرون رفت او سنگى گرفت و كوبيد ديوارى را كه در ميان خانۀ او و خانۀ عايشه بود و گفت: بشارت باد تو را كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كنيز خود ماريه را بر خود حرام گردانيد و ما از دست او راحت يافتيم؛ و آنچه گذشته بود به عايشه نقل كرد زيرا كه او و عايشه با يكديگر متفق بودند و معاونت يكديگر مى نمودند بر اسرار ساير زنان آن جناب.

پس اين آيات نازل شد و حضرت حفصه را طلاق گفت و از همۀ زنان خود بيست و نه روز كناره كرد و در غرفۀ ماريه با او بسر مى برد تا آنكه حق تعالى آيۀ تخيير را فرستاد؛ و بعضى گفته اند كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در روز نوبت عايشه با ماريه خلوت كرد و حفصه بر آن حال مطلع شد، پس حضرت حفصه را گفت كه: اعلام مكن عايشه را كه من ماريه را بر خود حرام كردم، پس حفصه بزودى عايشه را خبر داد و گفت: اين سخن را به كسى اظهار مكن، پس حق تعالى اين آيات را فرستاد وَ إِذْ أَسَرَّ اَلنَّبِيُّ إِلى بَعْضِ أَزْواجِهِ حَدِيثاً فَلَمّا نَبَّأَتْ بِهِ وَ أَظْهَرَهُ اَللّهُ عَلَيْهِ عَرَّفَ بَعْضَهُ وَ أَعْرَضَ عَنْ بَعْضٍ فَلَمّا نَبَّأَها بِهِ قالَتْ مَنْ أَنْبَأَكَ هذا قالَ نَبَّأَنِيَ اَلْعَلِيمُ اَلْخَبِيرُ (1)«و ياد كنيد اى مؤمنان چون راز گفت پيغمبر بسوى بعضى از زنان خود سخنى را-كه تحريم ماريه است يا عسل يا پادشاهى ابو بكر و عمر چنانكه بعد از اين مذكور خواهد شد-پس چون خبر كرد-حفصه عايشه را-به آن راز و مطلع گردانيد خدا پيغمبر خود را بر آن شناسانيد و خبر داد پيغمبر حفصه را به بعضى از آن سخنان كه او

ص: 1563


1- . سورۀ تحريم:3.

خيانت كرده بود و اعراض كرد از بعضى ديگر كه مروت نمود و بر روى او نگفت، پس چون خبر داد پيغمبر حفصه را به آنچه خدا او را به آن مطلع ساخته بود حفصه گفت: كى خبر داد تو را به اين كه من راز تو را آشكار كردم؟ حضرت فرمود كه: خبر داد مرا خداوند عليم خبير» (1).

و على بن ابراهيم و عياشى روايت كرده اند كه: چون حفصه بر قصۀ ماريه مطلع شد و حضرت را در آن باب عتاب نمود حضرت فرمود: دست از من بدار كه براى خاطر تو ماريه را بر خود حرام گردانيدم و رازى به تو مى گويم كه اگر آن راز را به ديگرى خبر دهى بر تو خواهد بود لعنت خدا و لعنت ملائكه و لعنت جميع مردمان.

حفصه گفت: چنين باشد، بگو آن راز كدام است؟

حضرت فرمود: راز آن است كه ابو بكر بعد از من به جور خليفه خواهد شد و بعد از او پدر تو خليفه خواهد شد.

حفصه گفت: كى تو را خبر داده است به اين امر؟

حضرت فرمود: خدا مرا خبر داده است.

پس حفصه در همان روز اين خبر را به عايشه رسانيد، و عايشه پدر خود ابو بكر را به آن راز مطلع گردانيد، پس ابو بكر به نزد عمر آمد و گفت: عايشه از حفصه خبرى نقل كرد و من اعتمادى بر قول او ندارم، تو از حفصه سؤال نما كه آن خبر راست است يا نه؟

پس عمر به نزد حفصه آمد و گفت: اين چه خبر است كه عايشه از تو نقل مى كند؟

حفصه در ابتداى حال منكر شد و گفت: من به او سخنى نگفته ام.

عمر گفت: اگر اين سخن راست است از ما مخفى مدار تا آنكه ما پيشتر در كار خود تدبيرى بكنيم.

چون حفصه اين را شنيد گفت: بلى، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چنين گفت.

پس آن دو مرد و دو زن با يكديگر اتفاق كردند كه آن جناب را به زهر شهيد كنند.

ص: 1564


1- . مجمع البيان 5/314؛ اسباب النزول 459؛ تفسير بغوى 4/363؛ تفسير خازن 4/312.

پس جبرئيل عليه السّلام بر آن حضرت نازل شد و اين آيات را آورد و آن رازى كه خدا فرموده اين راز بود؛ و آنچه خدا پيغمبرش را بر آن مطلع گردانيد افشاى اين راز و ارادۀ قتل آن جناب بود كه ايشان بر آن عازم شده بودند؛ و آنچه حق تعالى فرموده كه حضرت بعضى را اظهار نمود و بعضى را اعراض فرمود و اظهار ننمود مراد آن است كه آن جناب حفصه را گفت كه چرا آن رازى را كه به تو سپردم افشا كردى و از لعنت خدا و رسول و ملائكه نترسيدى؛ و آنچه اراده كرده بودند از قتل آن حضرت حق تعالى او را بر آن مطلع گردانيده بود به ايشان اظهار ننمود، پس حق تعالى در مقام معاتبۀ ايشان و اتمام حجّت بر ايشان فرستاد إِنْ تَتُوبا إِلَى اَللّهِ فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُكُما وَ إِنْ تَظاهَرا عَلَيْهِ فَإِنَّ اَللّهَ هُوَ مَوْلاهُ وَ جِبْرِيلُ وَ صالِحُ اَلْمُؤْمِنِينَ وَ اَلْمَلائِكَةُ بَعْدَ ذلِكَ ظَهِيرٌ. عَسى رَبُّهُ إِنْ طَلَّقَكُنَّ أَنْ يُبْدِلَهُ أَزْواجاً خَيْراً مِنْكُنَّ مُسْلِماتٍ مُؤْمِناتٍ قانِتاتٍ تائِباتٍ عابِداتٍ سائِحاتٍ ثَيِّباتٍ وَ أَبْكاراً (1)يعنى: «اگر توبه كنيد-اى عايشه و حفصه-بسوى خدا از آنچه كرديد بتحقيق كه ميل كرد دلهاى شما بسوى كفر و ضلالت، و اگر معاونت يكديگر نماييد بر آزار آن حضرت پس بدرستى كه خدا ياور و مددكار پيغمبران است و جبرئيل و شايستۀ مؤمنان-كه به اتّفاق خاصّه و عامّه امير المؤمنين است (2)-مددكار اويند و تمام ملائكه بعد از اين ياور اويند، شايد پروردگار او اگر طلاق دهد شما را آنكه بدل شما به او عطا كند زنانى چند بهتر از شماها كه مسلمانان باشند و ايمان آورندگان باشند و نمازگزارندگان و فرمانبرداران باشند و توبه كنندگان و عبادت كنندگان و روزه داران باشند، و بعضى شوهر ديدگان و بعضى دختران باكره باشند» .

پس حق تعالى براى دفع استبعاد جاهلان كه نگويند كه چون تواند بود كه زنان پيغمبر كافر و منافق باشند مثلى براى ايشان بيان فرمود و كفر ايشان را در آن مثل بر هر عاقل هويدا گردانيد چنانكه بعد از اين آيات فرموده است كه ضَرَبَ اَللّهُ مَثَلاً لِلَّذِينَ كَفَرُوا اِمْرَأَتَ

ص: 1565


1- . سورۀ تحريم:4 و 5.
2- . تفسير فرات كوفى 489-491؛ طرائف 99؛ تأويل الآيات الظاهرة 2/698 و 699؛ تفسير حبرى 324؛ مناقب ابن المغازلى 235؛ كفاية الطالب 137؛ شواهد التنزيل 2/341-352.

نُوحٍ وَ اِمْرَأَتَ لُوطٍ كانَتا تَحْتَ عَبْدَيْنِ مِنْ عِبادِنا صالِحَيْنِ فَخانَتاهُما فَلَمْ يُغْنِيا عَنْهُما مِنَ اَللّهِ شَيْئاً وَ قِيلَ اُدْخُلاَ اَلنّارَ مَعَ اَلدّاخِلِينَ (1) يعنى: «بيان كرد خدا مثلى براى آنان كه كافر شدند و آن مثل حال زن نوح و زن لوط است كه بودند آن دو زن در زير فرمان دو بندۀ شايستۀ از بندگان ما پس خيانت كردند با آن دو بنده به نفاق و كفر، پس دفع نكردند آن دو پيغمبر از ايشان از عذاب خدا چيزى را و گفته خواهد شد در روز قيامت يا گفته شود به ايشان در عالم برزخ كه: داخل شويد در آتش جهنم با كافران ديگر كه داخل مى شوند» (2).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: يك خيانت ايشان بيرون رفتن عايشه بود با طلحه و زبير بسوى بصره به جنگ امير المؤمنين عليه السّلام و حضرت صاحب الامر عايشه را زنده خواهد كرد و براى اين حد خواهد زد (3).

مؤلف گويد كه: حق تعالى در اين آيات كريمه كفر و نفاق عايشه و حفصه و اتفاق ايشان را بر ايذا و اضرار حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر وجهى ظاهر و هويدا گردانيده كه بر هيچ عاقل مستور و مخفى نيست و در نهايت صراحت اين آيات در كفر ايشان است.

زمخشرى و فخر رازى با نهايت تعصب و عناد گفته اند كه: در اين دو تمثيل كه حق تعالى در اين آيه و آيۀ بعد از اين در باب زن فرعون بيان كرده كنايۀ عظيمى است به دو مادر مؤمنان به سبب آنچه از ايشان صادر شد از اتّفاق بر آزار آن حضرت و افشاى راز آن حضرت نمودن و حق تعالى در اين مثلها بيان آن نموده كه با وجود كفر و نفاق روابط نسبى و سببى نفع نمى بخشد هر چند انتساب به اشرف خلق كه پيغمبرانند بوده باشد؛ و با وجود ايمان، انتساب به كافران ضرر نمى رساند هر چند كافرى مانند فرعون بوده باشد (4).

و بدان كه معاتبه اى كه حق تعالى با حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در اول سوره فرموده معلوم است

ص: 1566


1- . سورۀ تحريم:10.
2- . تفسير قمى 2/376-377؛ مجمع البيان 5/314 به نقل از عياشى.
3- . رجوع شود به تفسير قمى 2/377.
4- . كشاف 4/571؛ تفسير فخر رازى 30/49.

كه از غايت لطف و مرحمت است نسبت به آن حضرت كه چرا از براى رضاجويى زنان خود بر خود حرام مى گردانى لذّت چند را كه خدا براى تو حلال گردانيده است و منع حضرت خود را از آن لذّات خصوصا وقتى كه ظاهرا متضمن مصلحتى باشد بر حضرت حرام نبوده كه فعل آن حضرت متضمن معصيتى باشد، و در حقيقت معاتبه كه از آيه مفهوم مى شود آن نيز تعريضى است براى آن دو كس كه براى خاطر ايشان چرا بايد خود را از لذّتى چند ممنوع گردانى و در گفتن امر خلافت ابو بكر و عمر آن دو نفر.

اگر حديث واقع باشد مصالح بسيار هست از امتحان ايشان و ظهور كفر و نفاق ايشان و ساير مصالحى كه عقول اكثر خلق از ادراك آنها قاصر است مانند مصلحت در خلق كردن شيطان و غالب گردانيدن شهوات بر نفس انسان و قادر گردانيدن ايشان بر فساد و طغيان، و مؤمن بايد كه در هر باب در مقام تسليم باشد و راه شبهه و اعتراض را بر خود نگشايد و وساوس شيطان را به خود راه ندهد و آنچه از ائمۀ دين به او رسد مبادرت به انكار آنها ننمايد و علمش را به ايشان گذارد.

و شيخ طوسى و سيد ابن طاووس به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده اند كه آن حضرت فرمود: روزى به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رفتم و ابو بكر و عمر نزد آن حضرت بودند پس ميان آن حضرت و ميان عايشه نشستم، عايشه گفت كه: نيافتى جايى به غير از دامن من و دامن رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم؟ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه:

ساكت شو اى عايشه و آزار مكن مرا در حقّ على بدرستى كه او برادر من است در آخرت و او امير مؤمنان است، حق تعالى او را در روز قيامت بر صراط خواهد نشانيد پس دوستان خود را داخل بهشت خواهد كرد و دشمنان خود را داخل جهنم (1).

و ابن بابويه به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است سه كس بودند كه بر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دروغ بسيار مى بستند: ابو هريره و انس بن مالك و عايشه (2).

ص: 1567


1- . امالى شيخ طوسى 290؛ اليقين 134.
2- . خصال 190.

و ابن بابويه و برقى به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده اند كه: چون حضرت قائم آل محمد عليه السّلام ظاهر شود عايشه را زنده گرداند تا آنكه او را حد بزند و تا آنكه انتقام بكشد براى حضرت فاطمه عليها السّلام.

راوى گفت: فداى تو شوم به چه سبب او را حد مى زند؟

فرمود: براى افترائى كه بر مادر ابراهيم گفت.

راوى پرسيد كه: چرا حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم او را حد نزد و حق تعالى حدّ او را تأخير فرمود كه قائم آل محمد عليه السّلام اين حد را جارى گرداند؟

حضرت فرمود: براى آنكه حق تعالى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را براى رحمت فرستاده است و قائم عليه السّلام را براى انتقام و عذاب خواهد فرستاد (1).

شيخ طوسى به سند معتبر از امّ سلمه روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در حجة الوداع زنان خود را همه با خود به حج برد و در هر شب و روزى با يكى از ايشان بسر مى برد با آنكه محرم بود براى رعايت عدالت در ميان ايشان، پس چون نوبت به عايشه رسيد در شب و روزى كه نوبت او بود حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با حضرت امير المؤمنين عليه السّلام خلوت كرد و در عرض راه با او راز مى گفت و راز ايشان بسيار به طول انجاميد، پس اين بر عايشه گران آمد و گفت: مى خواهم بروم بسوى على و به زبان خود او را آزار كنم كه چرا حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را بازگرفته است از من در نوبت من. و من هر چند او را نهى كردم فايده نبخشيد و راحلۀ خود را دوانيد تا به ايشان رسيد پس ناگاه گريان بسوى من برگشت. گفتم: چرا مى گريى؟ گفت: به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيدم و گفتم: اى پسر ابو طالب! تو پيوسته حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را از من حبس مى كنى.

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: حايل مشو ميان من و على بدرستى كه نمى ترسد از او در حقّ من كسى، و بحقّ خداوندى كه جانم بدست قدرت اوست كه دشمن نمى دارد او را مؤمنى و دوست نمى دارد او را كافرى، و بدرستى كه حق بعد از من با على است به هر سو

ص: 1568


1- . علل الشرايع 580؛ محاسن 2/70.

كه على ميل مى كند حق با او ميل مى كند و حق از او جدا نمى شود تا هر دو نزد حوض كوثر بر من وارد شوند.

امّ سلمه گفت: من گفتم به عايشه كه: من تو را منع كردم و سخن مرا نشنيدى (1).

و ابن طاووس به سندهاى معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است كه آن حضرت فرمود: پيش از آنكه آيۀ حجاب نازل شود روزى من رفتم به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و آن حضرت در خانۀ عايشه بود پس ميان آن حضرت و ميان عايشه نشستم، عايشه گفت: اى پسر ابو طالب! جايى براى نشستنگاه خود به غير از دامن من نيافتى؟ دور شو از من. پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دست خود را بر ميان دو كتف او زد و فرمود: واى بر تو چه مى خواهى از امير مؤمنان و بهترين اوصياى پيغمبران و كشانندۀ رو سفيدان و دست و پا سفيدان (2).

و كلينى به سند معتبر روايت كرده است كه: ابن امّ مكتوم-كه مؤذن حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود و نابينا بود-روزى به خدمت آن حضرت آمد و عايشه و حفصه نزد آن حضرت نشسته بودند پس حضرت به ايشان گفت: برخيزيد و داخل حجره شويد، ايشان گفتند كه: او نابيناست، حضرت فرمود: اگر او شما را نمى بيند شما او را مى بينيد (3)؛ و به روايت ديگر فرمود: اگر او نابيناست شما نابينا نيستيد (4).

و ايضا به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عايشه را در ماه شوال به عقد خود در آورد (5).

و ايضا به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شبى نزد عايشه خوابيده بود، در ميان شب بر خاست و مشغول نماز نافله

ص: 1569


1- . امالى شيخ طوسى 475.
2- . اليقين 456.
3- . كافى 5/534.
4- . مكارم الاخلاق 233.
5- . كافى 5/563.

شد، چون عايشه بيدار شد و حضرت را در جاى خود نديد گمان كرد حضرت به نزد كنيز او رفته است، پس بى تابانه بر خاست و به تفحص آن حضرت مى گرديد ناگاه پاى شومش بر گردن مبارك آن حضرت آمد در هنگامى كه حضرت در سجده بود و مى گريست و با خداوند خود مناجات مى كرد و مى گفت: «سجد لك سوادي و خيالي و آمن بك فؤادي و ابوء اليك بالنّعم و اعترف لك بالذّنب العظيم، عملت سوء و ظلمت نفسي فاغفر لي انّه لا يغفر الذّنب العظيم الاّ انت، اعوذ بعفوك من عقوبتك و اعوذ برضاك من سخطك و اعوذ برحمتك من نقمتك و اعوذ بك منك لا ابلغ مدحك و الثّناء عليك انت كما اثنيت على نفسك استغفرك و اتوب اليك» پس چون حضرت از سجده فارغ شد فرمود: اى عايشه! گردن مرا به درد آوردى، از چه چيز ترسيدى، آيا مى ترسيدى كه من به نزد كنيز تو بروم (1)؟

مؤلف گويد كه: بسيارى از اخبار عايشه در ميان جنگ جمل مذكور خواهد شد ان شاء اللّه.

ص: 1570


1- . كافى 3/324.

باب پنجاه و ششم: در بيان احوال خويشان و خدمتگزاران و ملازمان

اشاره

و آزادكرده هاى آن حضرت است

ص: 1571

ص: 1572

شيخ طبرسى و ابن شهر آشوب روايت كرده اند كه: آن حضرت را نه عمو بود كه ايشان فرزندان عبد المطلب بودند: حارث و زبير و ابو طالب و حمزه و غيداق و ضرار و مقوم و ابو لهب و عباس؛ و فرزند نماند مگر از چهار نفر ايشان، حارث و ابو طالب و عباس و ابو لهب؛ و حارث بزرگترين فرزندان عبد المطلب بود و عبد المطلب را به آن سبب ابو الحارث مى گفتند و با او در حفر چاه زمزم شريك بود؛ و فرزندان حارث ابو سفيان و مغيره و ربيعه و عبد شمس بودند، و ابو سفيان در سال فتح مكه مسلمان شد، و نوفل در جنگ خندق مسلمان شد و فرزند از او ماند، و عبد شمس را حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عبد اللّه نام كرد و فرزندان او در شام هستند.

و ابو طالب با عبد اللّه پدر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از يك مادر بود و مادر ايشان فاطمه دختر عمرو بن عايذ بن عمران بن مخزوم بود، و نام ابو طالب عبد مناف بود، و او چهار پسر داشت: طالب و عقيل و جعفر و على عليه السّلام، و دو دختر داشت: امّ هانى كه نامش فاخته بود، و جمانه؛ و مادر همه فاطمه بنت اسد بود، و از همه فرزند ماند بغير از طالب، و ابو طالب پيش از هجرت آن حضرت به سه سال به رحمت الهى واصل شد، و چون خبر وفات او به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را امر نمود كه برو و پدر خود را غسل بده و كفن و حنوط بكن و چون جنازۀ او را بردارى مرا خبر كن. پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در جنازۀ او حاضر شد و فرمود: صلۀ رحم كردى خدا تو را جزاى خير دهد، اى عم من! بدرستى كه مرا كفايت و تربيت نمودى در خردسالى و يارى و معاونت نمودى در بزرگى؛ پس رو به مردم گردانيد و فرمود: براى عمّ خود شفاعتى بكنم كه جنّ و انس از آن در تعجّب مانند.

ص: 1573

و امّا عباس، پس كنيت او ابو الفضل بود و سقايت زمزم با او بود، و در جنگ بدر مسلمان شد، و در مدينه در ايام خلافت عثمان وفات يافت، و در آخر عمر ديده اش نابينا شده بود، و او نه پسر و سه دختر داشت: عبد اللّه و عبيد اللّه و فضل و قثم و معبد و عبد الرحمن و تمام و كثير و حارث و امّ حبيب و آمنه و صفيه.

و امّا ابو لهب پس فرزندان او عتبه و عتيبه و معتب بودند، و مادر ايشان امّ جميل خواهر ابو سفيان است كه حق تعالى او را «حمّالة الحطب» فرموده است.

و آن حضرت را شش عمه بود كه هر يك از مادرى بودند: اميمه و امّ حكيمه (1)و بره و عاتكه و صفيه و اروى. و اميمه در خانۀ جحش بن رباب (2)اسدى بود؛ و امّ حكيمه در خانۀ كريز بن ربيعه بود؛ و بره نزد عبد الاسد بن هلال مخزومى بود و از او ابو سلمه شوهر امّ سلمه بهم رسيد؛ و عاتكه در خانۀ ابى امية بن مغيرۀ مخزومى بود؛ و صفيه زوجۀ حارث بن حرب بن اميه بود، و بعد از او عوّام بن خويلد او را خواست و زبير از او بهم رسيد؛ و اروى زوجۀ عمير بن عبد العزى بود.

و از عمه هاى آن حضرت بغير از صفيه كسى مسلمان نشد؛ و بعضى گفته اند كه اروى و عاتكه نيز مسلمان شدند.

و امّا خويشان رضاعى آن حضرت، پس آن حضرت را خويشان مادرى نبود مگر از جهت مادر رضاعى زيرا كه مادر آن حضرت را آمنه بنت وهب برادر و خواهرى نبود كه خالو و خالۀ آن حضرت باشند و ليكن قبيلۀ بنى زهره چون آمنه از ايشان بود مى گويند كه ما خالوهاى آن حضرتيم، و پدر و مادر آن حضرت را كه عبد اللّه و آمنه بودند فرزندى بغير آن جناب نبود كه برادر و خواهر نسبى آن حضرت باشند، و آن جناب را خالۀ رضاعى بود كه او را سلمى مى گفتند و او خواهر حليمه بنت ابى ذويب بود كه دايۀ آن حضرت است، و آن حضرت را دو برادر رضاعى بود: عبد اللّه بن الحارث و انيسة بن الحارث.

ص: 1574


1- . در اعلام الورى و مناقب ابن شهر آشوب و همچنين در طبقات ابن سعد 8/37 «امّ حكيم» ذكر شده است.
2- . در اعلام الورى «رئاب» و در طبقات ابن سعد 8/37 «رياب» ذكر شده است.

و امّا آزادكرده هاى آن حضرت:

اول-زيد بن حارثه بود كه حكيم بن حزام براى خديجه خريده بود به چهار صد درهم و خديجه او را به حضرت بخشيد پس حضرت او را آزاد كرد و امّ ايمن را به او عقد كرد پس اسامه از ايشان بهم رسيد؛ و حضرت زيد را پسر خود خواند پس او را زيد پسر رسول اللّه مى خواندند تا آنكه حق تعالى فرستاد كه اُدْعُوهُمْ لِآبائِهِمْ (1)پس مردم ديگر چنين نگفتند. دوم-ابو رافع و نام او اسلم بود، و او اول از عباس بود و به آن حضرت بخشيد، پس چون عباس مسلمان شد ابو رافع بشارت اسلام او را براى آن حضرت آورد، حضرت به آن مژده او را آزاد كرد و سلمى آزاد كردۀ خود را به او تزويج نمود پس عبيد اللّه بن ابى رافع از او بهم رسيد كه كاتب جناب امير المؤمنين عليه السّلام بود. سوم-سفينه است كه نام او رباح بود و بعضى مفلح و برخى رومان بلخى گفته اند؛ و بعضى گفته اند كه امّ سلمه او را آزاد كرد و شرط كرد كه خدمت آن جناب بكند؛ و اكثر گفته اند كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم او را خريد و آزاد كرد. چهارم-ثوبان است و كنيت او ابو عبد اللّه بود، و او را قبيلۀ حمير سبى كرده بودند و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم او را خريد و آزاد كرد و در خدمت آن جناب و اولاد امجاد آن جناب ماند تا ايام معاويه. پنجم-يسار است، و او غلام رومى بود؛ و بعضى گفته اند كه نوبى بود و در جنگ بنى ثعلبه او را اسير كردند و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم او را آزاد كرد و منافقانى كه بر شتران آن جناب غارت آوردند او را كشتند. ششم-شقران است و نام او صالح بود، و از پدر آن جناب ميراث به او رسيده بود و گويند از فرزندان رهبانان رى بوده.

هفتم-ابو كبشه است و نام او سليمان بود يا سليم، آن جناب او را خريد و آزاد كرد و در روز اول خلافت عمر وفات يافت. هشتم-ابو ضميره بود كه حضرت او را آزاد كرده بود و هنوز آن نامه در ميان فرزندان او هست. نهم-مدعم بود كه فروه دختر عمرو جذامى براى آن جناب به هديه فرستاده بود و در وادى القرى تيرى به او خورد و شهيد شد. دهم- ابو مويهبه است كه در قبيلۀ مزينه متولد شده بود و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم او را آزاد كرد. يازدهم

ص: 1575


1- . سورۀ احزاب:5.

-انيسه (1)بن كردى است كه از عجم بود و در جنگ بدر شهيد شد؛ و گويند كه در خلافت ابو بكر وفات يافت. دوازدهم-فضاله است كه رفاعة بن زيد به حضرت بخشيد و در وادى القرى شهيد شد. سيزدهم-طهمان. چهاردهم-ابو ايمن و نام او رباح بود. پانزدهم- ابو هند. شانزدهم-انجشه. هفدهم-صالح. هيجدهم-ابو سلمى. نوزدهم-ابو عسيب.

بيستم-عبيد. بيست و يكم-افلح. بيست و دوم-رويفع. بيست و سوم-ابو لقيط. بيست و چهارم-ابو رافع اصغر. بيست و پنجم-يسار اكبر. بيست و ششم-كركره كه هوذة (2)بن على براى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به هديه فرستاده بود و آن جناب او را آزاد كرد؛ و بعضى گفته اند كه در بندگى مرد. بيست و هفتم-رباح. بيست و هشتم-ابو لبابه كه آن جناب او را خريد و آزاد كرد. بيست و نهم-ابو اليسر. سى ام-سلمان فارسى. سى و يكم-بلال حبشى. سى و دوم-صهيب رومى. سى و سوم-ابو بكره كه اسمش نفيع بود و از قلعۀ طايف به خدمت حضرت آمد و آزاد شد. سى و چهارم-اسلم رومى. سى و پنجم-حبشۀ حبشى. سى و ششم-ماهر كه مقوقس براى آن جناب به هديه فرستاده بود. سى و هفتم- ابو ثابت. سى و هشتم-ابو نيرز (3). سى و نهم-مهران.

و امّا كنيزان آزاد كردۀ آن جناب: مقوقس پادشاه اسكندريه دو كنيز از براى آن جناب فرستاد يكى را خود نگاه داشت كه او ماريه مادر ابراهيم بود و بعد از آن جناب به پنج سال وفات يافت، و ديگرى را به حسان بن ثابت بخشيد. سوم-ام ايمن بود كه تربيت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كرده بوده و او كنيز سياهى بود كه از مادر آن جناب به ميراث به آن جناب رسيده بود و نام او بركه بود، پس آن جناب او را در مكه آزاد كرد و به عبيد خزرجى تزويج نمود، پس ايمن از او بهم رسيد، و چون عبيد مرد آن جناب او را به زيد تزويج نمود و اسامه از او بهم رسيد، پس اسامه و ايمن برادران مادرى بودند. چهارم-ريحانه دختر شمعون بود كه آن جناب از غنيمت بنى قريظه از براى خود برداشت. و بعضى از كنيزان آن

ص: 1576


1- . در اعلام الورى «انسه» و در مناقب ابن شهر آشوب «انبسه» ذكر شده است.
2- . در اعلام الورى «هوده» ذكر شده است.
3- . در مناقب ابن شهر آشوب «ابو بيزر» ذكر شده است.

جناب نقل كرده اند: حارثه دختر شمعون را كه پادشاه حبشه براى آن جناب فرستاد و سلمى و رضوى و اسلمه و انسه، و بعضى گفته اند كه آن جناب را خواجه سرائى بود كه او را مابور مى گفتند.

و امّا خدمتكاران آن جناب از آزادان پس انس بن مالك، هند دختر خارجه، اسما دختر خارجه بودند (1).

و امّا كاتبان آن جناب: پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام كاتب وحى بود و غير وحى را نيز مى نوشت؛ و ابىّ بن كعب و زيد بن ثابت گاهى وحى را مى نوشتند، و زيد و عبد اللّه بن ارقم نامه به پادشاهان مى نوشتند، و علاء بن عقبه و عبد اللّه بن ارقم قبالات را مى نوشتند، و زبير بن عوام و جهم بن صلت كاتب صدقات و زكوات بودند، و حذيفه كاتب صدقات خرما بود. و از جمله كاتبان آن حضرت اين جماعت را نيز نقل كرده اند: عثمان، خالد بن سعيد، ابان بن سعيد، مغيرة بن شعبه، حصين بن نمير، علاء بن حضرمى، شرحبيل بن حسنه، حنظلة بن ربيع، عبد اللّه بن سعد بن ابى سرح كه در كتابت وحى خيانت كرد و حضرت او را لعنت كرد و مرتد شد.

از ابن عباس روايت كرده اند كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روزى معاويه را طلبيد كه نامه اى بنويسد، گفتند: طعام مى خورد؛ پس بار ديگر فرستاد گفتند: هنوز از طعام خوردن فارغ نشده است؛ حضرت فرمود: خدا هرگز شكمش را سير نگرداند. پس به نفرين آن جناب هميشه به مرض جوع مبتلا بود تا به جهنم واصل شد.

و دربان آن جناب انس بن مالك بود.

و آن حضرت چند مؤذن داشت: اول-بلال و او اول كسى بود كه براى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اذان گفت. دوم-عمرو بن امّ مكتوم و نام پدرش قيس بود. سوم-زياد بن الحارث. چهارم-اوس بن مغير. پنجم-عبد اللّه بن زيد انصارى.

و منادى آن حضرت ابو طلحه بود.

ص: 1577


1- . رجوع شود به كتابهاى اعلام الورى 144-147 و مناقب ابن شهر آشوب 1/205-222.

و كسى كه كافران را در پيش آن جناب گردن مى زد: على بن ابى طالب عليه السّلام، زبير، محمّد بن مسلمه، عاصم بن افلح (1)و مقداد بودند.

و امّا آنها كه حراست آن حضرت مى كردند در بعضى از مواطن: پس سعد بن معاذ بود كه در روز بدر حراست آن جناب مى نمود، و ذكوان بن عبد اللّه نيز در آن جنگ حارس آن حضرت بود، و در جنگ احد محمّد بن مسلمه، و در جنگ خندق زبير، و در شبى كه صفيه را زفاف نمود سعد بن ابى وقاص و ابو ايوب انصارى، و در وادى القرى بلال، و در شب فتح مكه زياد بن اسد بودند، و جمعى مقرر بودند كه حراست آن حضرت مى كردند چون حق تعالى فرستاد كه وَ اَللّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ اَلنّاسِ (2)حضرت حارسان خود را جواب گفت.

و امّا عمّال آن جناب: عمرو بن حزم را والى نجران گردانيد، زياد بن اسيد را والى حضرموت، و خالد بن سعيد را والى صنعاء، ابو اميه مخزومى را والى كنده و صدق، و ابو موسى اشعرى را والى زبيد و زمعۀ عدن و ساحل، و معاذ بن جبل را والى بعضى از اعمال يمن، عمرو بن عاص را با ابو زيد انصارى والى عمان، و يزيد بن ابى سفيان را والى صدقات نجران، و حذيفه و بلال را والى صدقات ميوه ها، و عباد بن بشير انصارى را والى صدقات بنى المصطلق، و اقرع بن حابس را والى صدقات بنى دارم، و زبرقان بن بدر را والى صدقات عوف، و مالك بن نويره را والى صدقات بنى يربوع، و عدى بن حاتم را والى صدقات طىّ و اسد، و عيينة بن حصن را والى صدقات فزاره، و ابو عبيدة بن الجراح را والى صدقات مزينه و هذيل و كنانه.

و رسولان آن حضرت شش نفر بودند: حاطب بن ابى بلتعه را بسوى مقوقس فرستاد، و شجاع بن وهب را بسوى حارث بن شمر فرستاد، و دحيۀ كلبى را بسوى پادشاه روم فرستاد، و سليط بن عمرو را بسوى هوذة بن على حنفى فرستاد، و عبد اللّه بن حذافه را

ص: 1578


1- . در مصدر «عاصم بن اقلح» ذكر شده است.
2- . سورۀ مائده:67.

بسوى پادشاه عجم فرستاد، و عمرو بن اميه را بسوى پادشاه حبشه فرستاد.

و شعرا و مداحان آن حضرت اين جماعت بودند: كعب بن مالك، عبد اللّه بن رواحه، حسان بن ثابت، نابغۀ جعدى، كعب بن زهير، قيس بن صرمه، لبيد بن زبعرى، امية بن الصلت، عباس بن مرداس، طفيل غنوى، كعب بن نمط، مالك بن عوف، قيس بن بحر اشجعى، عبد اللّه بن حرب اسهمى؛ بجير بن ابى سلمى؛ ابو دهبل جمحى (1).

و كلينى به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: زن عثمان بن مظعون به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت: يا رسول اللّه! عثمان روزها روزه مى دارد و شبها مشغول عبادت مى باشد و نزديك من نمى آيد. حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم غضبناك از خانه بيرون آمد و نعلين خود را به دست گرفته بود تا به خانۀ عثمان آمد و او را در نماز ديد، چون عثمان آن جناب را ديد و از نماز فارغ شد به خدمت حضرت آمد، حضرت به او گفت: اى عثمان! حق تعالى مرا به رهبانيّت نفرستاده است و ليكن مرا با شريعت سهل و آسان فرستاده است، روزه مى دارم و نماز مى گزارم و با زنان خود نزديكى مى كنم، پس هر كه فطرت و دين مرا خواهد بايد كه بر سنّت و طريقۀ من باشد و از سنّت من است نكاح زنان (2).

و ايضا به سند معتبر از آن حضرت روايت كرده است كه: چون عثمان بن مظعون به رحمت الهى واصل شد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بعد از وفات او را بوسيد (3).

و ايضا به سند معتبر از آن حضرت روايت كرده است كه: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با جنازۀ عثمان بن مظعون مى رفت شنيد كه زنى مى گويد: گوارا باشد تو را بهشت اى ابو سايب. حضرت فرمود: چه مى دانى كه او از اهل بهشت است همين بس است تو را كه بگويى او خدا و رسول را دوست مى داشت. و چون ابراهيم فرزند آن حضرت مرغ روحش بسوى آشيان رحمت و رياض جنّت پرواز كرد حضرت فرمود: ملحق شو به

ص: 1579


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/210-217.
2- . كافى 5/494.
3- . كافى 3/161.

سلف شايستۀ خود عثمان بن مظعون (1).

مؤلف گويد كه: عثمان بن مظعون از اكابر زهّاد و صلحاى صحابه بود و هجرت به حبشه و مدينه هر دو نمود، و اول كسى كه از مهاجران در مدينه به سراى باقى رحلت نمود او بود؛ و فوت او به قولى بعد سى ماه از هجرت بود؛ و به قولى ديگر بعد از بيست و دو ماه (2).

و خاصه و عامه روايت كرده اند كه حضرت بعد از وفات او روى او را بوسيد و چون از دفن او فارغ شدند فرمودند: نيكو سلفى است براى ما (3).

و كلينى به سند صحيح از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ضباعه دختر زبير بن عبد المطلب را كه دختر عم آن حضرت بود به مقداد بن اسود رضى اللّه عنه تزويج نمود، پس فرمود: من براى اين ضباعه را به مقداد تزويج كردم كه نكاح پست شود و رعايت حسبها و نسبها در مواصلت نكنيد و تأسى و اقتدا نماييد به سنّت رسول خدا و بدانيد كه گرامى ترين شما نزد خدا پرهيزكارترين شماست.

و حضرت صادق عليه السّلام فرمود: زبير با عبد اللّه و ابو طالب از يك مادر و يك پدر بودند (4).

و ايضا به سند صحيح از آن حضرت روايت كرده است كه: چون قريش ارادۀ قتل رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نمودند گفتند: چگونه ابو لهب را چاره كنيم كه در اين اراده ما را مزاحمت ننمايد؟ امّ جميل زن ابو لهب گفت: من كفايت شرّ او از شما خواهم كرد و مى گويم به او كه امروز صبح در خانه بنشين تا شراب صبوحى بياشاميم.

چون روز ديگر شد و مشركان بر آن اراده عازم شدند امّ جميل ابو لهب را در خانه حبس كرد و او را به شراب خوردن مشغول گردانيد.

ص: 1580


1- . كافى 3/262-263.
2- . استيعاب 3/1053.
3- . كافى 3/161؛ مسكّن الفؤاد 95، و در آنها ذيل روايت ذكر نشده است؛ استيعاب 3/1053.
4- . كافى 5/344.

ابو طالب على عليه السّلام را طلبيد و گفت: اى فرزند! برو به نزد عمّ خود ابو لهب و سعى كن كه در را بگشايند، و اگر در را نگشايند بشكن و داخل شو و چون داخل شوى بگو پدرم مى گويد مردى كه عمّ او بزرگ قوم خود باشد نمى بايد ذليل شود. چون حضرت به در خانۀ ابو لهب رفت در را بسته يافت و هر چند در را كوبيد نگشودند، پس در را شكست و در خانه در آمد، و چون ابو لهب نظرش بر على عليه السّلام افتاد گفت: چيست تو را اى پسر برادر؟ حضرت پيغام ابو طالب را به او رسانيد، ابو لهب گفت: راست گفته است پدر تو مگر چه واقع شده است اى پسر برادر؟ حضرت فرمود كه: پسر برادرت كشته مى شود و تو به شراب خوردن و عيش خود مشغولى! پس بر جست و شمشير خود را برداشت كه بيرون آيد، امّ جميل ملعونه بر او چسبيد كه مانع شود، ابو لهب طپانچه بر روى او زد كه يك چشم آن را كور كرد و با شمشير برهنه بيرون آمد.

چون قريش او را ديدند و آثار غضب از روى او مشاهده كردند گفتند: چه مى شود تو را اى ابو لهب؟ گفت: من با شما بيعت مى كنم بر آزار پسر برادر خود پس شما ارادۀ قتل او مى كنيد؟ ! به لات و عزّى سوگند ياد مى كنم كه قصد كردم كه مسلمان شوم به رغم شما و چون مسلمان شوم خواهيد ديد كه چه خواهم كرد، پس قريش زبان به معذرت گشودند و او را راضى كرده برگردانيدند (1).

و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه آن حضرت فرمود: گواهى مى دهم كه امّ ايمن از اهل بهشت بود (2).

و به سند معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: خواهر رضاعى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به خدمت آن جناب آمد، چون نظر مبارك حضرت بر او افتاد شاد شد و رداى خود را براى او انداخت و او را بر رداى خود نشانيد و با او سخن گفت و بر روى او خنديد پس او برخاست و رفت، و بعد از او برادرش آمد و حضرت آن اكرامى كه نسبت

ص: 1581


1- . كافى 8/276.
2- . كافى 2/405.

به خواهرش بعمل آورد نسبت به او بعمل نياورد، صحابه گفتند: يا رسول اللّه! چرا خواهرش را زياده از او اكرام نمودى؟ فرمود: زيرا كه نسبت به پدر و مادرش از او نيكوكارتر بود (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دو مؤذن داشت يكى بلال و ديگرى ابن امّ مكتوم، و چون ابن امّ مكتوم نابينا بود در شب اذان مى گفت و بلال بعد از طلوع صبح اذان مى گفت، و به اين سبب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى فرمود: چون اذان بلال را بشنويد در ماه رمضان ترك خوردن و آشاميدن بكنيد كه صبح طالع شده است (2).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در روز دو شنبه مبعوث به نبوّت گرديد و در روز سه شنبه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام به آن حضرت ايمان آورد، پس بعد از او خديجه زوجۀ طاهرۀ آن حضرت ايمان آورد، پس ابو طالب به خانۀ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و ديد كه آن حضرت نماز مى كند و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام در جانب راستش ايستاده بود و به او اقتدا كرده است، پس ابو طالب به جعفر طيّار گفت كه: بال پسر عمت را درست كن و تو نيز در جانب چپش بايست، پس جعفر در جانب چپ ايستاد و حضرت پيش رفت، پس مدتى با آن حضرت بغير على و جعفر و زيد بن حارثه و خديجه كسى نماز نمى كرد تا آنكه حق تعالى فرستاد فَاصْدَعْ بِما تُؤْمَرُ وَ أَعْرِضْ عَنِ اَلْمُشْرِكِينَ (3)(4).

ابن بابويه به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: بهترين برادران من على است، و بهترين عموهاى من حمزه است،

ص: 1582


1- . كافى 2/161.
2- . كافى 4/98.
3- . سورۀ حجر:94.
4- . تفسير قمى 1/378.

و عباس با پدرم از يك اصل بر آمده است (1). و فرمود كه: حضرت در نماز بر حمزه هفتاد تكبير گفت (2).

ايضا به سند معتبر از ابن عباس روايت كرده است كه: روزى حضرت رسالت صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بيرون آمد از خانه و دست امير المؤمنين عليه السّلام را به دست خود گرفته بود، پس فرمود: اى گروه انصار! اى گروه فرزندان هاشم! اى گروه فرزندان عبد المطلب! منم محمد، منم رسول خدا، بدرستى كه من خلق شده ام از طينت مرحومه با سه كس از اهل بيت من كه على و حمزه و جعفرند (3).

و از طريق مخالفان از انس بن مالك روايت كرده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: ما فرزندان عبد المطلب بزرگواران اهل بهشتيم، رسول خدا و حمزه سيّد الشهداء و جعفر كه خدا به او دو بال خواهد داد و على و فاطمه و حسن و حسين و مهدى (4).

و در قرب الاسناد به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام مروى است كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: از ماست رسول خدا كه سيّد پيشينيان و پسينيان است و خاتم پيغمبران است، و وصىّ او كه بهترين اوصياى پيغمبران است، و دو فرزندزادۀ او حسن و حسين كه بهترين فرزندزاده هاى پيغمبرانند، و بهترين شهيدان حمزه كه عمّ اوست، و جعفر كه با ملائكه پرواز مى كند، و قائم آل محمّد (5).

و على بن ابراهيم به سند معتبر روايت كرده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود:

پروردگار من برگزيد مرا با سه نفر از اهل بيت من كه من بهترين و پرهيزكارترين ايشانم و فخر نمى كنم، برگزيد مرا و على و جعفر دو پسر ابو طالب را و حمزه پسر عبد المطلب را، بدرستى كه شبى ما در ابطح خوابيده بوديم و جامه هاى خود را بر روى خود پوشيديم

ص: 1583


1- . عيون اخبار الرضا 2/61.
2- . عيون اخبار الرضا 2/45.
3- . امالى شيخ صدوق 172.
4- . امالى شيخ صدوق 384؛ سنن ابن ماجه 4/414؛ ذخائر العقبى 89.
5- . قرب الاسناد 25.

و على در جانب راست و جعفر در جانب چپ و حمزه در پايين پاى من خوابيده بودند پس صداى بال ملائكه و سردى دست على بر سينۀ من از خواب مرا بيدار كرد، پس جبرئيل را ديدم با سه ملك ديگر و يكى از آن سه ملك از جبرئيل پرسيد كه: بسوى كداميك از اين چهار نفر فرستاده شده اى؟ پس اشاره كرد جبرئيل بسوى من و گفت: اين محمد است بهترين پيغمبران، و اين على بن ابى طالب است بهترين اوصياء، و آن جعفر بن ابى طالب است كه با دو بال رنگين در بهشت پرواز خواهد كرد، و آن حمزه پسر عبد المطلب است بهترين شهيدان (1).

و ايضا روايت كرده است از امام محمد باقر عليه السّلام در تفسير قول حق تعالى مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اَللّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضى نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَ ما بَدَّلُوا تَبْدِيلاً (2)فرمود: مراد آن است كه از مؤمنان مردان هستند كه راست گفتند آن عهد را كه با خدا كردند كه هرگز از جنگ نگريزند تا كشته شوند، پس بعضى اجل او به او رسيده و بر عهد خود ماند تا كشته شد-يعنى حمزه و جعفر-و بعضى از ايشان انتظار اجل خود را مى كشند كه بعد از وصول اجل به شرف شهادت برسند-و او على بن ابى طالب عليه السّلام است- و بدل نكردند هيچ امر از امور دين را بدل كردنى (3).

و ايضا در تفسير اين آيه أُذِنَ لِلَّذِينَ يُقاتَلُونَ بِأَنَّهُمْ ظُلِمُوا وَ إِنَّ اَللّهَ عَلى نَصْرِهِمْ لَقَدِيرٌ (4)روايت كرده است كه: اول در شأن على و حمزه و جعفر عليهم السّلام نازل شد و بعد از آن حكمش در ساير مردم جارى شد، يعنى دستورى داده شده است براى آنها كه با ايشان مقاتله مى كنند كافران در قتال كردن به سبب آنكه ستم رفته است بر ايشان و بدرستى كه خدا بر يارى ايشان البته تواناست (5).

ص: 1584


1- . تفسير قمى 2/347-348.
2- . سورۀ احزاب:23.
3- . تفسير قمى 2/188-189.
4- . سورۀ حج:39.
5- . تفسير قمى 2/84.

و در خصال به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: مردم از درختهاى مختلف آفريده شده اند و من از درختى خلق شده ام كه اصل آن درخت على است و فرع آن جعفر است (1).

و ايضا روايت كرده است حضرت امير المؤمنين عليه السّلام در روز شورى گفت: سوگند مى دهم شما را بخدا كه آيا در ميان شما كسى هست كه برادرى مانند جعفر داشته باشد كه خدا او را به دو بال رنگين به خون زينت داده است در بهشت و به هر جا كه مى خواهد از درجات بهشت پرواز مى كند، و عمّى داشته باشد مانند حمزۀ شير خدا و شير رسول خدا و بهترين شهيدان؟ همه گفتند كه: نه (2).

و در بصائر به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: بر ساق عرش نوشته است كه حمزه شير خدا و شير رسول خدا و سيّد شهداست (3).

و كلينى به سند معتبر از امام زين العابدين عليه السّلام روايت كرده است كه: هيچ حميتى صاحبش را داخل در بهشت نكرده است مگر حميت حمزة بن عبد المطلب كه مسلمان شد براى غضب از جهت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در هنگامى كه كفار مكه بچه دان شتر را بر پشت مبارك آن حضرت انداختند (4).

و فرات بن ابراهيم روايت كرده است كه اين آيه مَنْ كانَ يَرْجُوا لِقاءَ اَللّهِ فَإِنَّ أَجَلَ اَللّهِ لَآتٍ (5)و اين آيه وَ مَنْ جاهَدَ فَإِنَّما يُجاهِدُ لِنَفْسِهِ (6)هر دو در شأن حمزة بن عبد المطلب و عبيدة بن الحارث بن عبد المطلب نازل شد (7).

و كلينى به سند حسن روايت كرده است كه: سدير از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام

ص: 1585


1- . خصال 21.
2- . خصال 555.
3- . بصائر الدرجات 121.
4- . كافى 2/308.
5- . سورۀ عنكبوت:5.
6- . سورۀ عنكبوت:6.
7- . تفسير فرات كوفى 318-319. و نيز رجوع شود به شواهد التنزيل 1/568.

پرسيد كه: كجا بود عزّت و شوكت و كثرت بنى هاشم كه از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام بعد از حضرت رسالت از ابو بكر و عمر و ساير منافقان مغلوب گرديد؟ حضرت فرمود: از بنى هاشم كى مانده بود! جعفر و حمزه كه در غايت ايمان و يقين و از سابقين اوّلين بودند به عالم بقا رحلت كرده بودند و دو مرد ضعيف اليقين ذليل النفس تازه مسلمان شده مانده بودند عباس و عقيل و ايشان را در جنگ بدر اسير كردند و آزاد كردند و ايمان چنين قوّتى نمى دارد، بخدا سوگند كه اگر حمزه و جعفر حاضر مى بودند در آن فتنه ابا بكر و عمر ياراى آن نداشتند كه حقّ امير المؤمنين عليه السّلام را غصب كنند، و اگر سعى مى كردند البته ايشان را مى كشتند. و مثل اين حديث در احتجاج از امير المؤمنين عليه السّلام مروى است (1).

و شيخ طوسى از جابر انصارى روايت كرده است كه: عباس مرد بلند قامت خوش رو بود، روزى به خدمت حضرت رسول عليه السّلام آمد و چون حضرت را نظر بر او افتاد تبسّم نمود و فرمود كه: اى عم! تو صاحب جمالى.

عباس گفت: يا رسول اللّه! جمال مرد به چه چيز است؟

فرمود: به راستى گفتار در حق.

پرسيد كه: كمال مرد به چه چيز است؟

فرمود: پرهيزكارى از محرمات و نيكى خلق (2).

و ايضا از جابر انصارى روايت كرده است: چون عباس به مدينه آمد انصار خواستند كه پيراهنى را بر او بپوشانند، هر چند تفحص كردند پيراهنى موافق بدن و قامت او نيافتند به سبب بلندى و تنومندى او مگر پيراهن عبد اللّه بن ابىّ كه او نيز بلند و تنومند بود (3).

و ايضا به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: حرمت مرا در حقّ عمّ من عباس رعايت كنيد كه او بقيۀ پدران من

ص: 1586


1- . كافى 8/189-190؛ احتجاج 1/450.
2- . امالى شيخ طوسى 497.
3- . امالى شيخ طوسى 395.

است (1).

و ايضا به سند ديگر از ابن عباس روايت كرده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: هر كه آزار كند عباس را آزار من كرده است زيرا كه عمّ آدمى شبيه پدر است (2).

و ابن بابويه به سند معتبر از ابن عباس روايت كرده است كه: روزى على بن ابى طالب از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پرسيد كه: يا رسول اللّه! آيا تو عقيل را دوست مى دارى؟ فرمود: بلى و اللّه او را دوست مى دارم به دو دوستى يكى دوستى او و ديگر آنكه ابو طالب او را دوست مى داشت، و بدرستى كه فرزندان او كشته خواهند شد در محبت فرزندان تو و ديده هاى مؤمنان بر ايشان خواهد گريست و ملائكۀ مقربان بر ايشان صلوات خواهند فرستاد. پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آن قدر گريست كه آب ديده اش بر سينه اش جارى شد و فرمود: به خدا شكايت مى كنم آنچه به اهل بيت من خواهد رسيد بعد از من (3).

على بن ابراهيم به سند حسن از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: روزى حضرت امير عليه السّلام و عباس و شيبه در يك مجلس جمع شدند پس عباس گفت: من بهترم از شما زيرا كه آب دادن حاجيان به دست من است؛ و شيبه گفت: من از شماها بهترم زيرا كه حجابت كعبه با من است؛ پس امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: من از شما افضلم زيرا كه پيش از شما ايمان آوردم و هجرت كردم و جهاد كردم.

پس راضى شدند به آنچه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در ميان ايشان حكم كند و حق تعالى اين آيه را فرستاد أَ جَعَلْتُمْ سِقايَةَ اَلْحاجِّ وَ عِمارَةَ اَلْمَسْجِدِ اَلْحَرامِ كَمَنْ آمَنَ بِاللّهِ وَ اَلْيَوْمِ اَلْآخِرِ وَ جاهَدَ فِي سَبِيلِ اَللّهِ لا يَسْتَوُونَ عِنْدَ اَللّهِ (4)يعنى: «آيا گردانيديد آب دادن حاجيان را و عمارت كردن مسجد الحرام را مانند كسى كه ايمان آورد به خدا و روز بازپسين و جهاد

ص: 1587


1- . امالى شيخ طوسى 362.
2- . امالى شيخ طوسى 273.
3- . امالى شيخ صدوق 111.
4- . سورۀ توبه:19.

كند در راه خدا؟ ! مساوى نيستند ايشان نزد خدا» (1).

و ايضا به سند معتبر از آن حضرت روايت كرده است كه حضرت زين العابدين عليه السّلام فرمود كه: در حقّ عبد اللّه بن عباس و پدرش اين آيه نازل شد مَنْ كانَ فِي هذِهِ أَعْمى فَهُوَ فِي اَلْآخِرَةِ أَعْمى وَ أَضَلُّ سَبِيلاً (2)يعنى: «هر كه در اين دنيا كور است و راه حق را نمى بيند، پس او در آخرت كور است از ديدن راه بهشت و گمراهتر است» (3).

و كلينى به سند معتبر روايت كرده است از حضرت صادق عليه السّلام كه: نثيله [كنيز] (4)مادر زبير بن عبد المطلب و ابو طالب و عبد اللّه بود، و عبد المطلب با او مقاربت نمود و عباس از او بهم رسيد، پس زبير با عبد المطلب دعوى كرد كه اين كنيز از مادر ما به ميراث رسيده است و تو بى رخصت ما با او مقاربت كرده اى و اين فرزندى كه بهم رسيده است بندۀ ماست، پس عبد المطلب اكابر قريش را به شفاعت به نزد او فرستاد تا آنكه زبير راضى شد كه دست از عباس بردارد به شرطى كه نامه اى نوشته شود كه عباس و فرزندان او در مجلسى كه ما و فرزندان ما نشسته باشند در صدر مجلس ننشينند و در هيچ امرى با ما شريك نشوند و حصه نبرند، پس به اين مضمون نامه اى نوشتند و اكابر قريش مهر كردند و آن نامه نزد ائمۀ ما بوده است، و حضرت صادق عليه السّلام آن نامه را براى جواب دعوى داود بن على عباسى ظاهر گردانيد (5).

مؤلف گويد كه: اين حديث بسيار غريب است، و چون عبد المطلب از اوصيا بوده نبايد كه از او حرامى صادر شده باشد، پس محتمل است كه عبد المطلب به ولايت تقويم نموده باشد يا مادر زبير كنيز را به او بخشيده باشد و زبير خبر از آن نداشته باشد، و على اى حال نسبت خطا به زبير دادن آسانتر است از نسبت دادن به عبد المطلب.

ص: 1588


1- . تفسير قمى 1/284.
2- . سورۀ اسراء:72.
3- . تفسير قمى 2/23.
4- . كلمۀ «كنيز» از متن عربى روايت اضافه شد.
5- . كافى 8/260.

و ابن بابويه روايت كرده است كه: روزى جبرئيل بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نازل شد و قباى سياهى پوشيده بود و كمربندى بر روى آن بسته بود و خنجرى بر آن كمربند زده بود، حضرت فرمود: اى جبرئيل! اين چه زىّ است؟ جبرئيل گفت كه: زىّ فرزندان عمّ توست عباس، يا محمد! واى بر فرزندان تو از فرزندان عمّ تو عباس.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از خانه بيرون آمد و به عباس گفت كه: اى عمّ من! واى بر فرزندان من از فرزندان تو.

عباس گفت: يا رسول اللّه! اگر رخصت مى دهى آلت مردى خود را قطع مى كنم.

حضرت فرمود كه: قلم جارى شده است به آنچه در اين امر واقع خواهد شد (1).

مؤلف گويد: بعضى گفته اند كه مراد آن است كه آلت مردى بريدن تو فايده نمى كند زيرا كه عبد اللّه از تو بهم رسيده است و آن فرزندان از او بهم خواهند رسيد؛ و محتمل است كه مراد آن باشد كه حكم الهى چنين جارى نشده است كه به جرم كسى ديگرى را سياست كنند و به گناه واقع نشده كسى را عقوبت كنند؛ و در اين مقام سخن بسيار است و اين محل گنجايش ذكر آنها ندارد. و بدان كه در باب احوال عباس و مدح و ذم او احاديث متعارض است، اكثر علما به خوبى او ميل نموده اند و آنچه از احاديث ظاهر مى شود آن است كه او در مرتبۀ كمال ايمان نبوده است و عقيل نيز به او شبيه است و احوال او بعد از اين مذكور خواهد شد ان شاء اللّه تعالى.

ص: 1589


1- . من لا يحضره الفقيه 1/252.

فصل: در بيان احوال صديقى كه حضرت پيش از بعثت داشته است

كلينى و حميرى به سندهاى معتبر از حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السّلام روايت كرده اند كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پيش از بعثت نزد مردى فرود آمد و آن مرد آن حضرت را گرامى داشت، پس چون حضرت مبعوث به رسالت گرديد به آن مرد گفتند كه:

مى دانى كيست اين پيغمبر كه مبعوث گرديده است؟ گفت: نه، گفتند: آن مردى است كه در فلان روز نزد تو فرود آمد و تو او را گرامى مى داشتى.

پس آن مرد به خدمت حضرت روانه شد، و چون سعادت ملاقات حضرت را دريافت گفت: يا رسول اللّه! مرا مى شناسى؟

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گفت: تو كيستى؟

گفت: منم آن كه در فلان روز نزد من فرود آمدى در فلان موضع و فلان و فلان طعام از براى تو آوردم.

حضرت فرمود: مرحبا خوش آمدى، هر چه خواهى از من سؤال كن.

گفت: صد گوسفند مى خواهم با شبانان آنها (1).

حضرت ساعتى سر به زير افكند پس فرمود آنها را به او دادند و به صحابه گفت: چه مانع شد اين مرد را كه سؤال كند مانند سؤال پير زال بنى اسرائيل؟

ص: 1590


1- . در كافى «دويست» و در قرب الاسناد «هشتاد» ذكر شده است.

گفتند: يا رسول خدا! سؤال پير زال چه بود؟

حضرت فرمود كه: حق تعالى وحى كرد بسوى حضرت موسى كه: چون خواهى از شهر بيرون روى استخوانهاى حضرت يوسف را بيرون آور و با خود ببر به جانب بيت المقدس، پس حضرت موسى از مردم سؤال كرد كه قبر حضرت يوسف در كجاست، كسى نشان نداد، پس مرد پيرى گفت: اگر كسى از قبر يوسف خبر دارد فلان پير زال است.

حضرت موسى فرستاد و او را طلبيد و از او پرسيد: آيا موضع قبر يوسف را مى دانى؟ گفت: بلى، موسى گفت: پس مرا دلالت كن بر آن تا براى تو ضامن بهشت شوم، پير زال گفت: بخدا سوگند تو را دلالت نمى كنم مگر آنكه هر چه من مى گويم براى من بعمل آورى، موسى گفت: بهشت را براى تو ضامن مى شوم، پير زال گفت: تا آنچه من گويم بعمل نياورى من تو را دلالت نمى كنم. پس حق تعالى وحى كرد بسوى حضرت موسى كه: آنچه او بطلبد قبول كن و از من سؤال كن كه بر من هيچ چيز دشوار نيست. پس موسى گفت:

آنچه خواهى بطلب، گفت: حكم مى كنم بر تو كه با تو باشم در بهشت در همان درجه اى كه تو در آن هستى.

پس حضرت فرمود كه: چرا اين مرد از من چنين سؤال نكرد كه با من باشد در بهشت (1).

و ايضا كلينى به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پيش از بعثت با مردى مخالطه و معامله مى فرمود، چون به رسالت مبعوث گرديد آن مرد پيغمبر را ديد و گفت: خدا تو را جزاى خير دهد كه نيكو يارى بودى تو از براى من و پيوسته با من موافقت مى نمودى و منازعه و مجادله نمى كردى. پس حضرت به او گفت: خدا تو را نيز جزاى خير دهد كه نيكو مخالطه و معامله كردى با من و سودى را بر من رد نمى كردى و بر مال من دندان طمع فرو نمى بردى (2).

ص: 1591


1- . كافى 8/155؛ قرب الاسناد 58.
2- . كافى 5/308.

و ايضا به سند حسن از آن حضرت روايت كرده است كه عرب در جاهليت دو فرقه بودند: حل و حمس، قريش را حمس مى گفتند و ساير عرب را حل مى گفتند و هر يك از حل مى بايست كه مصاحبى از حمس داشته باشد كه در حرم ساكن باشد، و اگر كسى از عرب مى آمد به مكه كه مصاحبى از اهل مكه نداشت نمى گذاشتند كه بر دور خانۀ كعبه طواف كند مگر عريان، زيرا كه مى گفتند كه جامه هاى ايشان جامه هايى است كه در آن گناهان كرده اند و با آن جامه ها نمى بايد كه دور كعبه طواف كند، و اگر مصاحبى از اهل حرم داشتند جامۀ خود را مى انداختند و در جامۀ مصاحب خود طواف مى كردند. و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مصاحب عياض بن حماز مجاشعى بود و عياض مردى بود عظيم الشأن در ميان قوم خود و قاضى اهل عكاظ بود در جاهليت، پس چون عياض داخل مكه مى شد جامه هاى گناهان خود را مى انداخت و جامه هاى طاهر رسول خدا را مى پوشيد و در آنها طواف مى كرد، و چون از طواف فارغ مى شد به حضرت پس مى داد. چون حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مبعوث گرديد عياض هديه اى از براى آن حضرت آورد و رسول خدا قبول نكرد و فرمود: اگر مسلمان شوى هديۀ تو را قبول مى كنم زيرا كه حق تعالى براى من نخواسته است عطاى مشركان را، پس بعد از آن عياض مسلمان شد و اسلامش نيكو شد و هديه اى از براى حضرت آورد و رسول خدا هديه اش را قبول كرد (1).

ص: 1592


1- . كافى 5/142.

باب پنجاه و هفتم: در بيان فضيلت مهاجران و انصار و صحابه و تابعان

و بعضى از مجملات احوال ايشان است

ص: 1593

ص: 1594

ابن بابويه به سند معتبر از ابى امامه روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: خوشا حال كسى كه مرا ببيند و ايمان آورد به من؛ پس هفت مرتبه گفت: خوشا حال كسى كه مرا ببيند و ايمان آورد به من (1).

به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است: اصحاب رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دوازده هزار نفر بودند: هشت هزار نفر از مدينه، و دو هزار نفر از اهل مكه، و دو هزار نفر از رهاكرده ها و آزادكرده ها و يكى از ايشان قدرى نبودند كه به جبر قائل باشند، و مرجى نبودند كه گويند ايمان همه كس به يك قسم است، و حرورى نبودند كه امير المؤمنين عليه السّلام را ناسزا گويند، و معتزلى نبودند كه گويند خدا را در عمل بنده هيچ دخل نيست، و در دين خدا براى خود سخن نمى گفتند، و در شب و روز گريه مى كردند و مى گفتند: خداوندا! روحهاى ما را قبض كن پيش از آنكه خبر شهادت حضرت امام حسين عليه السّلام را بشنويم؛ و به روايت ديگر: پيش از آنكه نان ميده بخوريم (2).

و به سند ديگر از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روايت كرده است كه آن حضرت فرمود: خوشا حال كسى كه مرا ديده باشد، و خوشا حال كسى كه كسى را ديده باشد كه او مرا ديده باشد، و خوشا حال كسى كه كسى را ديده باشد كه او كسى را ديده باشد كه او مرا ديده باشد (3).

مؤلف گويد كه: اين حديث از طريق مخالفان است، و شك نيست كه در اين فضيلت، ايمان شرط است.

ص: 1595


1- . خصال 342.
2- . خصال 639-640.
3- . امالى شيخ صدوق 327.

و شيخ طوسى به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است كه آن حضرت فرمود: وصيت مى كنم شما را به اصحاب پيغمبر شما كه ايشان را دشنام ندهيد، و اصحاب پيغمبر شما آنانند كه بعد از او بدعتى در دين نكرده باشند و صاحب بدعتى را پناه نداده باشند، بدرستى كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اين جماعت را به من سفارش كرد (1).

و ايضا به سند صحيح از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: روزى حضرت امير المؤمنين عليه السّلام در عراق نماز صبح را با مردم ادا كرد، و چون از نماز فارغ شد رو به جانب مردم گردانيد و ايشان را موعظه كرد پس گريست و ايشان را گريانيد از خوف حق تعالى، بعد از آن گفت: بخدا سوگند ياد مى كنم كه ديدم گروهى را در زمان خليل خودم رسول خدا كه صبح شام مى كردند ژوليده مو و گردآلوده و با شكمهاى گرسنه و پيشانيهاى ايشان از بسيارى سجود پينه بسته بود مانند زانوهاى بزها، و شبها را به عبادت الهى بسر مى آوردند گاهى ايستاده و گاهى در ركوع و گاهى در سجود، و به نوبت پاها و پيشانيهاى خود را در عبادت الهى به تعب مى انداختند، و پيوسته با پروردگار خود مناجات مى كردند و به تضرع از او سؤال مى نمودند كه بدنهاى ايشان را از آتش جهنم آزاد گرداند، و بخدا سوگند كه ايشان را به اين احوال هميشه از بيم عذاب الهى ترسان مى يافتم (2).

و به سند ديگر روايت كرده است از عبد الرحمن جهنى كه گفت: روزى در خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بوديم ناگاه دو سواره پيدا شدند، چون آن حضرت ايشان را مشاهده نمود فرمود: اين دو كس از قبيلۀ مذحجند، چون به نزديك آمدند معلوم شد كه از آن قبيله اند، پس يكى از آنها به نزديك آن حضرت آمد كه بيعت نمايد، چون آن جناب دست او را گرفت براى بيعت گفت: يا رسول اللّه! مرا خبر ده كه كسى كه تو را ببيند و ايمان به تو بياورد و تصديق تو نمايد و متابعت تو كند چه ثواب از براى او هست؟ حضرت فرمود كه:

ص: 1596


1- . امالى شيخ طوسى 523.
2- . امالى شيخ طوسى 102.

طوبى از براى اوست، پس با حضرت بيعت كرد و برگشت؛ و ديگرى به نزديك آمد و دست حضرت را گرفت و گفت: يا رسول اللّه! مرا خبر ده كه كسى كه ايمان به تو آورد و سخن تو را باور كند و پيروى تو نمايد و تو را نديده باشد چه ثواب از براى او هست؟ حضرت فرمود: طوبى از براى اوست، پس بيعت كرد و برگشت (1).

و به سند ديگر از بعضى از اصحاب رسول خدا روايت كرده است كه گفت: روزى در خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نشسته بوديم و چاشت مى خورديم پس گفتم: يا رسول اللّه! آيا از ما كسى بهتر هست كه با تو اسلام آورده ايم و در خدمت تو جهاد كرده ايم؟

حضرت فرمود: بلى بهتر از شما گروهى از امّت منند كه بعد از من مى آيند و ايمان به من مى آورند (2).

و كلينى به سند معتبر روايت كرده است كه: ابو عمرو زبيرى از حضرت صادق عليه السّلام سؤال كرد كه: آيا ايمان را درجه ها و منزلتهاست كه به سبب آنها مؤمنان نزد حق تعالى زيادتى بر يكديگر مى دارند؟ فرمود: بلى.

ابو عمرو گفت كه: وصف كن از براى من تا من بفهمم آن را.

حضرت فرمود كه: خداوند عالميان ميان مؤمنان مسابقه انداخته چنانكه اسبها را در ميدان به گرو مى دوانند، پس زيادتى داده است ايشان را بر يكديگر به قدر سبقتى كه بر يكديگر مى گيرند، پس گردانيده است براى هر كس به قدر درجۀ پيشى گرفتن او در ايمان و اعمال صالحه فضيلتى و كرامتى، و هيچ مسبوقى بر سابق خود پيشى نمى گيرد و هيچ مفضولى بر فاضل زيادتى نمى كند، و به اين سبب آنها كه در اول اين امّت ايمان آوردند زيادتى دارند بر آنها كه در آخر ايمان آوردند، و اگر سبقت گيرنده اى به ايمان را فضيلتى نمى بود بر كسى كه بعد از او ايمان آورد هرآينه ملحق مى توانستند شد آخر اين امّت به اول ايشان بلكه بر ايشان پيشى نيز مى توانستند گرفتن به زيادتى اعمال خير، پس فضيلتى

ص: 1597


1- . امالى شيخ طوسى 264.
2- . امالى شيخ طوسى 391.

نخواهد بود آنها را كه پيشتر ايمان آورده اند بر آنها كه ديرتر ايمان آورده اند، و ليكن به درجه هاى ايمان حق تعالى مقدّم داشته است سابقان را و به تعويق انداختن ايمان پس انداخته است تقصير كنندگان را، زيرا كه ما مى بينيم بعضى از مؤمنان را كه آخر ايمان آورده اند كه نماز و روزه و حج و زكات و جهاد و صدقات ايشان زياده از پيشينيان است، اگر سبقت به ايمان اعتبار نداشته باشد هرآينه ايشان كه آخر ايمان آورده اند به بسيارى عمل مقدّم خواهند شد بر پيشينيان، و ليكن حق تعالى ابا كرده است از آنكه دريابد آخر درجات ايمان اوّلش را و نمى توان مقدّم كرد كسى را كه خدا پس انداخته است او را و نمى توان پس انداخت كسى را كه خدا مقدّم داشته است او را.

ابو عمرو گفت: مرا خبر ده از آنچه خدا ترغيب نموده است مردم را در آن به سبقت گرفتن بسوى ايمان.

حضرت فرمود: خداوند عالميان مى فرمايد سابِقُوا إِلى مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ وَ جَنَّةٍ عَرْضُها كَعَرْضِ اَلسَّماءِ وَ اَلْأَرْضِ أُعِدَّتْ لِلَّذِينَ آمَنُوا بِاللّهِ وَ رُسُلِهِ (1)يعنى: «پيشى گيريد بسوى آمرزشى از جانب پروردگار خود و بسوى بهشتى كه عرض آن مانند عرض آسمان و زمين است، مهيا شده است براى آنان كه ايمان آورده اند به خدا و به رسولان او» ؛ و باز فرموده است كه اَلسّابِقُونَ اَلسّابِقُونَ. أُولئِكَ اَلْمُقَرَّبُونَ (2)يعنى: « سبقت گيرندگان به ايمان و اعمال صالحه، سبقت گيرندگانند بسوى بهشت، و ايشانند مقرّبان» ؛ و باز فرموده است وَ اَلسّابِقُونَ اَلْأَوَّلُونَ مِنَ اَلْمُهاجِرِينَ وَ اَلْأَنْصارِ وَ اَلَّذِينَ اِتَّبَعُوهُمْ بِإِحْسانٍ رَضِيَ اَللّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ (3)يعنى: « پيشى گيرندگان كه پيشتر بوده اند از مهاجران و انصار و آنان كه متابعت ايشان كردند به نيكى راضى شد خدا از ايشان و ايشان راضى شدند از او.

حضرت فرمود: پس خدا ابتدا نمود به آنها كه پيشتر هجرت كرده بودند به قدر درجۀ ايشان، پس در مرتبۀ دوم انصار را ياد كرد كه بعد از مهاجران يارى آن حضرت نمودند،

ص: 1598


1- . سورۀ حديد:21.
2- . سورۀ واقعه:10 و 11.
3- . سورۀ توبه:100.

پس در مرتبۀ سوم تابعان ايشان را به احسان ياد نمود، پس هر گروهى را در مرتبه اى قرار داد به قدر درجات و منازلى كه ايشان را نزد او هست.

پس حق تعالى ذكر كرد تفضيلى را كه بعضى از دوستانش را بر بعضى داده است پس فرمود تِلْكَ اَلرُّسُلُ فَضَّلْنا بَعْضَهُمْ عَلى بَعْضٍ مِنْهُمْ مَنْ كَلَّمَ اَللّهُ وَ رَفَعَ بَعْضَهُمْ دَرَجاتٍ (1)يعنى: «اين گروه رسولان فضيلت داديم بعضى از ايشان را بر بعضى از ايشان، كسى هست كه سخن گفت خدا با او و بلند كرد خدا بعضى از ايشان را بر بالاى بعضى درجه هاى بسيار» ؛ و باز فرمود وَ لَقَدْ فَضَّلْنا بَعْضَ اَلنَّبِيِّينَ عَلى بَعْضٍ (2)؛ و فرمود اُنْظُرْ كَيْفَ فَضَّلْنا بَعْضَهُمْ عَلى بَعْضٍ وَ لَلْآخِرَةُ أَكْبَرُ دَرَجاتٍ وَ أَكْبَرُ تَفْضِيلاً (3)؛ و فرمود هُمْ دَرَجاتٌ عِنْدَ اَللّهِ (4)؛ و فرمود وَ يُؤْتِ كُلَّ ذِي فَضْلٍ فَضْلَهُ (5)كه مضمون اين آيات همه زيادتى مرتبۀ پيغمبران است بعضى بر بعضى، و بعضى دلالت بر تفضيل ديگران نيز مى كند؛ و باز فرمود اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ هاجَرُوا وَ جاهَدُوا فِي سَبِيلِ اَللّهِ بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ أَعْظَمُ دَرَجَةً عِنْدَ اَللّهِ (6)يعنى: «آنها كه ايمان آوردند به خدا و رسول و هجرت كردند از وطنهاى خود و جهاد كردند در راه خدا به مالهاى خود و جانهاى خود، بزرگتر است درجۀ ايشان نزد خدا» ؛ و باز فرمود فَضَّلَ اَللّهُ اَلْمُجاهِدِينَ عَلَى اَلْقاعِدِينَ أَجْراً عَظِيماً.

دَرَجاتٍ مِنْهُ وَ مَغْفِرَةً وَ رَحْمَةً (7) يعنى: «زيادتى داده است خدا جهاد كنندگان را بر آنان كه نشسته اند و جهاد نمى كنند به مزدى بزرگ كه آن درجه هاست از خدا و آمرزشى است عظيم و رحمتى است فراوان» ؛ و باز فرموده است لا يَسْتَوِي مِنْكُمْ مَنْ أَنْفَقَ

ص: 1599


1- . سورۀ بقره:253.
2- . سورۀ اسراء:55.
3- . سورۀ اسراء:21.
4- . سورۀ آل عمران:163.
5- . سورۀ هود:3.
6- . سورۀ توبه:20.
7- . سورۀ نساء:95-96.

مِنْ قَبْلِ اَلْفَتْحِ وَ قاتَلَ أُولئِكَ أَعْظَمُ دَرَجَةً مِنَ اَلَّذِينَ أَنْفَقُوا مِنْ بَعْدُ وَ قاتَلُوا (1) يعنى:

«مساوى نيست از شما كسى كه انفاق كند در راه خدا پيش از فتح مكه و قتال كند با كسى كه چنين نباشد بزرگترند بحسب درجه از آنان كه انفاق كردند بعد از فتح مكه و قتال كردند» (2).

و شيخ طوسى روايت كرده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: بدرستى كه انصار سپر منند براى دفع دشمنان من، پس عفو كنيد و درگذريد از گناهان ايشان و يارى كنيد نيكوكاران ايشان را (3).

و ابن بابويه به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون مردم فوج فوج در دين رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داخل مى شدند حضرت فرمود كه: قبيلۀ ازد آمدند با دلهاى نازك تر و دهانهاى شيرين تر، صحابه گفتند: يا رسول اللّه! نازكى دلها را فهميديم به چه سبب دهان ايشان شيرين تر است؟ حضرت فرمود: زيرا كه ايشان در جاهليّت مسواك مى كردند (4).

و شيخ طبرسى به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است: شمشير مسلمانان از غلاف كشيده نشد و صفهاى ايشان در نماز و در جنگ بسته نشد و اذان را به صداى بلند نگفتند و يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا در قرآن نازل نشد پيش از آنكه مسلمان شوند قبيلۀ اوس و قبيلۀ خزرج كه انصارند (5).

مؤلف گويد كه: مدحها و فضيلتها كه در آيات و احاديث براى صحابه و مهاجران و انصار وارد شده است براى آنهاست كه از دين به در نرفته اند و منافق نبودند و متابعت غير خليفۀ حق امير المؤمنين عليه السّلام نكردند، و آنها كه كافر و مرتد شدند و مخالفت امير المؤمنين

ص: 1600


1- . سورۀ حديد:10.
2- . كافى 2/40-42.
3- . امالى شيخ طوسى 255.
4- . علل الشرايع 294.
5- . بحار الانوار 22/312.

نمودند و دشمنان او را يارى كردند از همۀ كفار بدترند چنانكه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خبر داد كه: بسيارى از صحابۀ مرا از حوض كوثر دور خواهند كرد و من خواهم گفت اينها اصحاب منند پس حق تعالى خواهد فرمود كه: يا محمد! نمى دانى كه بعد از تو چه كردند از پس پاشنه هاى خود از دين به در رفتند و مرتد شدند (1). و بعد از اين در اين باب احاديث بسيار از طرق خاصه و عامه مذكور مى شود ان شاء اللّه.

و ابن بابويه به سند معتبر روايت كرده است كه: حضرت صادق عليه السّلام شنيد كه مردى از قريش با مردى از شيعيان گفتگو مى كرد و بر او مفاخرت و زيادتى مى كرد به نسب خود، حضرت فرمود به آن شيعه كه: او را جواب بگو كه تو به سبب ولايت اهل بيت رسالت شريف ترى از او (2).

و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چهار قبيله را دوست مى داشت و چهار قبيله را دشمن مى داشت؛ امّا آنها كه دوست مى داشت: انصار و عبد القيس و اسلم و بنى تميم بودند؛ و آنها كه دشمن مى داشت: بنو اميّه و بنو حنيف و بنو ثقيف و بنو هذيل بودند. و مى فرمود كه: نزائيده است مادرم مرا كه بكرى باشم يا ثقفى. و مى فرمود: در هر قبيله نجيبى مى باشد مگر بنو اميّه كه در آن نجيب نمى باشد (3).

و شيخ طوسى روايت كرده است: روزى حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: بطلبيد قبيلۀ غنى و قبيله باهله را كه عطاهاى خود را بگيرند، پس بحقّ آن خداوندى كه حبّه را شكافته است و خلايق را آفريده است سوگند ياد مى كنم كه ايشان را در اسلام بهره اى نيست، و من گواهى خواهم داد نزد حوض كوثر و نزد مقام محمود شفاعت كه ايشان دشمنان منند در دنيا و آخرت، و اگر قدمهاى من بر خلافت ثابت گردد هرآينه برگردانم

ص: 1601


1- . رجوع شود به امالى شيخ مفيد 37-38 و صحيح مسلم 4/1794 و 1796 و 1800 و جامع الاصول 11/119-122.
2- . علل الشرايع 393.
3- . خصال 227-228.

قبيله اى چند را بسوى قبيله اى چند و هرآينه مباح كنم كشتن شصت قبيله را كه ايشان را در اسلام بهره اى نيست (1).

ص: 1602


1- . امالى شيخ طوسى 116.

باب پنجاه و هشتم: در بيان فضايل بعضى از اكابر صحابه است

ص: 1603

ص: 1604

ابن بابويه به سند معتبر از كريزة بن صالح روايت كرده است كه گفت: شنيدم از ابو ذر رضى اللّه عنه كه گفت: شنيدم از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سه كلمه مى گفت در حقّ على بن ابى طالب كه اگر يكى از آنها از براى من باشد دوست تر مى دارم از دنيا و هر چه در دنياست؛ شنيدم در حقّ على مى گفت كه: خداوندا! او را اعانت كن و استعانت جو به او؛ خداوندا! او را يارى كن و انتقام از دشمنانت بكش به او بدرستى كه او بندۀ توست و برادر رسول توست.

پس ابو ذر رحمة اللّه عليه گفت: شهادت مى دهم براى على كه ولىّ خداست و برادر و وصىّ رسول خداست.

پس كريزه گفت: همين شهادت را براى آن حضرت مى دادند سلمان فارسى و مقداد و عمار و جابر بن عبد اللّه انصارى و ابو الهيثم بن التيهان و خزيمة بن ثابت ذو الشهادتين و ابو ايوب صاحب خانۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و هاشم بن عتبۀ مرقال كه همه افاضل اصحاب رسول خدا بودند (1).

و ايضا به سند معتبر منقول است كه: از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام پرسيدند از احوال ابو ذر غفارى، فرمود: علوم حق را دانست و سرش را محكم بست كه از آن چيزى بيرون نيامد.

پس از حال حذيفه پرسيدند، فرمود: نامهاى منافقان را ياد گرفت.

پس از حال عمار بن ياسر پرسيدند، فرمود: مؤمنى بود كه مغز استخوانش پر از ايمان شده بود، و فراموش كارى بود كه چون به يادش مى آوردند زود متذكر مى شد.

ص: 1605


1- . امالى شيخ صدوق 52.

پس از حال عبد اللّه بن مسعود پرسيدند، فرمود: قرآن را خواند و نزد او قرآن نازل شد.

گفتند: خبر ده ما را از حال سلمان فارسى، فرمود: دريافت علم اول را و علم آخر را، او دريائى است بى پايان و او از ما اهل بيت است.

گفتند: خبر ده ما را از حال خود يا امير المؤمنين، فرمود: من چنين بودم كه هرگاه سؤال مى كردم به من عطا مى كردند علم را، و چون ساكت مى شدم ابتدا مى كردند (1).

و ايضا روايت كرده است از حبۀ عرنى كه عبد اللّه بن عمر ديد كه دو كس مخاصمه مى كردند در سر عمار رضى اللّه عنه كه هر يك مى گفتند كه: من او را كشته ام. عبد اللّه گفت: مخاصمه مى كنند در آنكه كداميك زودتر به جهنم خواهند رفت. پس گفت: شنيدم از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه مى فرمود: كشندۀ عمار و بردارندۀ سلاح و جامۀ او در آتش جهنم است (2).

و ايضا روايت كرده است كه: چون عمار رضى اللّه عنه كشته شد مردم به نزد حذيفه آمدند و گفتند كه: اين مرد كشته شد و مردم اختلاف كرده اند در كشته شدن او كه آيا به حق بوده يا به ناحق، تو چه مى گويى؟ حذيفه گفت: مرا بنشانيد، مردى او را برخيزاند و بر سينۀ خود او را تكيه داد پس حذيفه گفت: شنيدم از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه سه مرتبه فرمود كه:

ابو اليقظان بر فطرت اسلام است و ترك نخواهد كرد آن را تا بميرد (3).

و ايضا از عايشه روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: مخيّر نمى شود عمار ميان دو امر مگر آنكه اختيار مى كند آن را كه بر او دشوارتر است (4).

و در قرب الاسناد به سند صحيح از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: حق تعالى مرا امر كرده است به دوستى چهار كس.

صحابه گفتند: كيستند ايشان يا رسول اللّه؟

فرمود: على بن ابى طالب از ايشان است، و ساكت شد.

ص: 1606


1- . امالى شيخ صدوق 209.
2- . امالى شيخ صدوق 330. و نيز رجوع شود به روضة الواعظين 286.
3- . امالى شيخ صدوق 330-331؛ روضة الواعظين 286.
4- . امالى شيخ صدوق 331.

پس بار ديگر فرمود: حق تعالى مرا امر فرموده است به دوستى چهار كس.

گفتند: كيستند ايشان يا رسول اللّه؟ فرمود: على بن ابى طالب و مقداد بن اسود و ابو ذر غفارى و سلمان فارسى (1).

و ايضا به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون حق تعالى بر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اين آيه را فرستاد قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ اَلْمَوَدَّةَ فِي اَلْقُرْبى (2)يعنى: «بگو-يا محمد-كه سؤال نمى كنم از شما بر تبليغ رسالت مزدى را مگر مودّت خويشان خود» ، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم برخاست و فرمود: أيها النّاس! بدرستى كه حق تعالى واجب گردانيده است از براى من بر شما فريضه اى آيا اداى آن خواهيد كرد؟ پس احدى از صحابه جواب نگفتند، و حضرت برگشت و روز ديگر آمد و در ميان ايشان ايستاد و آن سخن را اعاده فرمود و از كسى جواب نشنيد، و در روز سوم نيز آمد و همان سخن را اعاده نمود، و چون كسى سخن نگفت فرمود: أيها النّاس! آنچه خدا براى من بر شما واجب كرده است از طلا و نقره نيست و از خوردنى و آشاميدنى نيست، گفتند: پس بگو كه چيست؟ فرمود: حق تعالى اين آيه را فرستاده است و مزد رسالت مرا محبّت اهل بيت من گردانيده است، گفتند: اين را قبول مى كنيم.

پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود: بخدا سوگند ياد مى كنم كه وفا به اين شرط نكردند مگر هفت نفر: سلمان و ابو ذر و عمار و مقداد بن اسود و جابر بن عبد اللّه انصارى و آزاد كرده اى از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه او را ثبيت مى گفتند و زيد بن ارقم (3).

و على بن ابراهيم به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: در شأن ابو ذر و مقداد و سلمان و عمار اين آيه نازل شد إِنَّ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصّالِحاتِ كانَتْ لَهُمْ جَنّاتُ اَلْفِرْدَوْسِ نُزُلاً (4)و جنات فردوس را منزل و مأواى ايشان گردانيد (5).

ص: 1607


1- . قرب الاسناد 56. و نيز رجوع شود به سنن ترمذى 5/595 و سنن ابن ماجه 1/99.
2- . سورۀ شورى:23.
3- . قرب الاسناد 78 و 79.
4- . سورۀ كهف:107.
5- . تفسير قمى 2/46.

ابن بابويه و شيخ مفيد و ديگران به سندهاى معتبر بسيار روايت كرده اند كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: حق تعالى مرا امر كرده است به دوستى چهار كس از اصحاب من و مرا خبر داده است كه ايشان را دوست مى دارد.

صحابه گفتند: يا رسول اللّه! كيستند ايشان بدرستى كه همۀ ما مى خواهيم كه از ايشان باشيم؟

حضرت فرمود: ايشان على بن ابى طالب و سلمان و ابو ذر و مقدادند (1).

و ابن بابويه به سند معتبر از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روايت كرده است كه: عمار بن ياسر در جنگ صفين مى گفت كه: در زير اين علم جنگ كرده ام در خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سه مرتبه و اين مرتبۀ چهارم است، بخدا سوگند كه اگر ايشان ما را بزنند تا برسانند ما را به نخلستان هجر هرآينه خواهيم دانست كه ما برحقّيم و ايشان بر باطل (2).

و ايضا به سند معتبر از امام رضا عليه السّلام روايت كرده است كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به حضرت امير المؤمنين عليه السّلام گفت: بهشت مشتاق است بسوى تو يا على و بسوى سلمان و عمار و ابو ذر و مقداد (3).

و ايضا به سند معتبر از امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است كه آن حضرت فرمود:

سبقت گيرندگان بسوى ايمان پنج نفرند، پس من سابق عربم، و سلمان سابق اهل فارس است، و صهيب سابق روم است، و بلال سابق حبشه است، و خباب سابق نبط است (4).

و ايضا به سند معتبر از حضرت صادق و حضرت امام رضا عليهما السّلام روايت كرده است كه:

واجب است ولايت و محبت مؤمنانى كه تغيير خليفۀ خدا و تبديل دين خدا بعد از پيغمبر خود نكردند مانند سلمان فارسى و ابو ذر غفارى و مقداد بن اسود كندى و عمار بن ياسر

ص: 1608


1- . رجوع شود به خصال 253 و 254 و اختصاص 9 و روضة الواعظين 283 و عيون اخبار الرضا 2/32 و حلية الاولياء 1/172 و مناقب خوارزمى 34 و تاريخ الخلفاء 169 و الصواعق المحرقة 188.
2- . خصال 276.
3- . خصال 303؛ روضة الواعظين 280 بدون ذكر سند.
4- . خصال 312.

و جابر بن عبد اللّه انصارى و حذيفة بن يمان و ابو هيثم بن تيهان و سهل بن حنيف و ابو ايوب انصارى و عبد اللّه بن صامت و عبادة بن صامت و خزيمة بن ثابت ذو الشهادتين و ابو سعيد خدرى و هر كه به طريقۀ ايشان رفته است و كردار ايشان را پيروى كرده است (1).

و ايضا از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است كه: زمين براى هفت كس آفريده شده است كه به سبب ايشان روزى داده مى شوند اهل زمين و به بركت ايشان باران مى بارد بر ايشان و به بركت ايشان يارى كرده مى شوند: ابو ذر و سلمان و مقداد و عمار و حذيفه و عبد اللّه بن مسعود. پس حضرت فرمود: من امام و پيشواى ايشانم و ايشانند كه حاضر شدند در نماز فاطمۀ زهرا عليها السّلام (2).

مؤلف گويد كه: اين حديث محتاج به تأويل است، شايد مراد آن باشد كه اگر ايشان در آن روز متابعت امير المؤمنين نمى كردند و همه اتّفاق بر متابعت أبو بكر مى كردند حق تعالى بر اهل زمين عذاب مى فرستاد و ديگر كسى در زمين زندگانى نمى كرد، و آنچه در اين حديث در باب ابن مسعود وارد شده است مخالف احاديث ديگر است كه در مذمت او وارد شده است، و امر او مشتبه است اگر چه بدى او ارجح است.

و ايضا به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام روايت كرده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: عمار بر حق خواهد بود در وقتى كه كشته شود در ميان دو لشكر كه يكى از آنها بر راه من و سنّت من باشد و ديگرى از دين به در رفته باشد (3).

و در تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است كه: چون سلمان در حضور رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با عبد اللّه بن صوريا كه از علماى يهود بود مناظره نمود، عبد اللّه در اثناى مناظره گفت كه: جبرئيل دشمن ماست از ميان ملائكه.

سلمان گفت: گواهى مى دهم كه هر كه دشمن جبرئيل است پس او دشمن ميكائيل

ص: 1609


1- . خصال 607-608؛ عيون اخبار الرضا 2/126.
2- . خصال 361؛ تفسير فرات كوفى 570.
3- . عيون اخبار الرضا 2/66.

است، و هر دو دشمنند با كسى كه ايشان را دشمن دارد و دوستند با كسى كه ايشان را دوست دارد. پس حق تعالى موافق قول سلمان اين دو آيه را فرستاد قُلْ مَنْ كانَ عَدُوًّا لِجِبْرِيلَ فَإِنَّهُ نَزَّلَهُ عَلى قَلْبِكَ بِإِذْنِ اَللّهِ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيْهِ وَ هُدىً وَ بُشْرى لِلْمُؤْمِنِينَ. مَنْ كانَ عَدُوًّا لِلّهِ وَ مَلائِكَتِهِ وَ رُسُلِهِ وَ جِبْرِيلَ وَ مِيكالَ فَإِنَّ اَللّهَ عَدُوٌّ لِلْكافِرِينَ (1)پس حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام فرمود: يعنى هر كه دشمن باشد با جبرئيل به سبب معاونت كردن او دوستان خدا را بر دشمنان خدا و فرود آوردن او فضايل على بن ابى طالب عليه السّلام را كه ولىّ خداست از جانب خدا پس بدرستى كه فرود آورده است جبرئيل اين قرآن را بر دل تو به اذن خدا و امر او در حالتى كه تصديق كننده است مر كتابهاى خدا را كه پيش از آن نازل شده است و هدايت كننده است به راه راست و بشارت دهنده اى است آنان را كه ايمان آورده اند به پيغمبرى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و ولايت على عليه السّلام و امامان بعد از او به آنكه ايشان دوستان خدايند به حق و راستى اگر بميرند بر موالات محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على عليه السّلام و آل طيبين ايشان.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اى سلمان! بدرستى كه خداوند عالميان تصديق كرد گفتار تو را و صواب شمرد رأى تو را، و بدرستى كه جبرئيل از جانب خداوند جليل مرا خبر مى دهد كه: اى محمد! سلمان و مقداد دو برادرند با يكديگر كه صافى و خالصند در محبت تو و مودّت على برادر تو و وصى و برگزيدۀ تو، و اين دو نفر در ميان اصحاب تو مانند جبرئيل و ميكائيلند در ميان ملائكه، سلمان و مقداد دشمنند كسى را كه دشمن يكى از ايشان باشد و دوستند كسى را كه با ايشان دوست باشد و دوست دارد محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على عليه السّلام را و دشمنند با كسى كه دشمن محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على عليه السّلام و دوستان ايشان باشد، و اگر دوست دارند اهل زمين سلمان و مقداد را چنانكه دوست مى دارند ايشان را ملائكۀ آسمانها و حجب و كرسى و عرش را براى محض دوستى ايشان با محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على عليه السّلام و دوست داشتن ايشان دوستان محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على عليه السّلام را و دشمن داشتن ايشان دشمنان

ص: 1610


1- . سورۀ بقره:97 و 98.

محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على عليه السّلام را هرآينه خدا عذاب نكند احدى از ايشان را هرگز به هيچ گونه عذابى (1).

و در كتاب احتجاج از امير المؤمنين على عليه السّلام روايت كرده است كه: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از دنيا رفت و آن جناب را غسل دادم و دفن كردم مشغول جمع قرآن گرديدم، و چون از آن فارغ گرديدم دست فاطمه و حسن و حسين عليهم السّلام را گرفتم و به خانه هاى جميع اهل بدر و آنها كه سبقتها در دين گرفته بودند گرديدم و ايشان را قسم دادم به حقّ خود و طلب يارى از ايشان نمودم، و اجابت من نكردند از ايشان مگر چهار كس: سلمان، ابو ذر، مقداد و عمار (2)؛ و به روايت ديگر: بيست و چهار نفر از ايشان بيعت كردند، و آن جناب امر كرد ايشان را كه چون بامداد شود سرهاى خود را بتراشند و اسلحۀ خود را بردارند و به خدمت حضرت بيايند و با آن جناب بيعت كنند و تا كشته نشوند دست از يارى او بر ندارند؛ چون روز شد بغير سلمان و ابو ذر و مقداد و زبير ديگرى نيامد، و سه شب حضرت چنين كرد و چون روز مى شد بغير اين چهار نفر كسى نمى آمد (3).

و ايضا به سند معتبر از سلمان روايت كرده است كه: چون جناب امير المؤمنين عليه السّلام از غسل دادن و كفن كردن رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فارغ شد داخل گردانيد مرا و ابو ذر و مقداد و فاطمه و حسن و حسين عليهم السّلام را و پيش ايستاد و ما در عقب او صف بستيم و نماز بر آن حضرت كرديم، و عايشه در آن حجره بود و جبرئيل چشمهاى او را گرفت كه ما را نديد (4).

و ايضا از اصبغ بن نباته روايت كرده است كه: عبد اللّه بن كوّا از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام سؤال نمود از احوال اصحاب رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم.

آن جناب فرمود كه: از احوال كداميك از صحابه مى پرسى؟

ص: 1611


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 453-457؛ احتجاج 1/91-95.
2- . احتجاج 1/188.
3- . احتجاج 1/206-207؛ كتاب سليم بن قيس 31، و در هر دو مصدر «چهل و چهار» ذكر شده است.
4- . احتجاج 1/204؛ كتاب سليم بن قيس 29.

گفت: خبر ده مرا از احوال ابو ذر غفارى. حضرت فرمود: شنيدم از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى فرمود كه: سايه نينداخته است آسمان سبز و بر نداشته است زمين گردآلود سخن گويى را كه راستگوتر از ابو ذر باشد.

گفت: يا امير المؤمنين! خبر ده مرا از حال سلمان فارسى. حضرت فرمود كه: به به سلمان از اهل بيت است و كجا پيدا مى توانيد كرد كسى را كه مانند لقمان حكيم باشد بغير از او، او دانست علم اول و علم آخر را.

گفت: يا امير المؤمنين! خبر ده ما را از حال عمار بن ياسر. حضرت فرمود: او مردى بود كه خدا حرام كرد گوشت و خون او را بر آتش جهنم و مس نخواهد كرد آتش جهنم هيچ چيز از گوشت و خون او را.

گفت: يا امير المؤمنين! خبر ده مرا از حال حذيفة بن اليمان. حضرت فرمود: او مردى بود كه نامهاى منافقان را دانست و اگر سؤال كنيد از او حدود الهى را او را دانا و عارف خواهيد يافت به آنها.

گفت: يا امير المؤمنين خبر ده مرا از خود. حضرت فرمود: هرگاه سؤال مى كردم حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به من عطا مى فرمود از علم خود و هرگاه ساكت مى شدم خود ابتدا مى فرمود (1).

و ايضا به سند معتبر روايت كرده است كه: گروهى به در خانۀ امام رضا عليه السّلام آمدند و گفتند: ماييم از شيعۀ امير المؤمنين عليه السّلام. پس مدتى ايشان را منع فرمود و رخصت دخول نداد ايشان را، و چون ايشان را رخصت فرمود و ايشان شكايت كردند از منع كردن ايشان در آن مدت حضرت فرمود: چگونه شما را منع نكنم كه دعوى دروغى مى كنيد كه ماييم شيعۀ امير المؤمنين عليه السّلام و شيعۀ آن حضرت نبود مگر حسن و حسين و سلمان و ابو ذر و مقداد و عمار و محمد بن ابى بكر كه مخالفت نكردند چيزى از آنها را كه حضرت ايشان را

ص: 1612


1- . احتجاج 1/615-616.

به آنها مأمور ساخته بود (1).

و شيخ طوسى به سند معتبر از حسين بن اسباط روايت كرده است كه گفت: شنيدم از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام در وقتى كه متوجه جنگ صفين مى شد گفت: خداوندا! اگر دانم كه رضاى تو در آن است كه خود را از بالاى اين كوه به زير افكنم هرآينه خواهم افكند، و اگر دانم كه رضاى تو در آن است كه آتشى براى خود بر افروزم خود را در آن اندازم هرآينه خواهم كرد، و من قتال نمى كنم با اهل شام مگر از براى رضاى تو و اميد دارم كه مرا نااميد نگردانى از آنچه قصد كرده ام (2).

و سيد ابن طاووس از طريق مخالفان روايت كرده است از انس بن مالك كه گفت:

روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: بهشت مشتاق است بسوى چهار كس از امّت من، و مهابت آن حضرت مرا مانع شد از آنكه سؤال كنم كه ايشان كيستند، پس به نزد ابو بكر رفتم و گفتم كه: تو سؤال كن از آن حضرت كه ايشان كيستند، ابو بكر گفت: مى ترسم كه من از ايشان نباشم و بنو تيم مرا سرزنش كنند. پس به نزد عمر رفتم و او را گفتم كه سؤال كند، گفت: مى ترسم كه از ايشان نباشم و بنى عدى مرا سرزنش كنند. پس به نزد عثمان رفتم و گفتم: تو از حضرت سؤال كن، او نيز گفت: مى ترسم كه از ايشان نباشم و بنو اميه مرا سرزنش كنند. پس به خدمت حضرت امير المؤمنين عليه السّلام رفتم و آن حضرت در باغ خود آب مى كشيد گفتم: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه بهشت مشتاق است بسوى چهار كس از امّت من، التماس دارم كه از آن جناب سؤال كنى كه ايشان كيستند. حضرت فرمود: بخدا سوگند كه سؤال مى كنم، اگر من از ايشان باشم خدا را حمد خواهم كرد و اگر از ايشان نباشم از خدا سؤال خواهم كرد كه مرا از ايشان گرداند و ايشان را دوست خواهم داشت.

پس آن جناب روانه شد و من در خدمت او روانه شدم، و چون به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيديم سر مبارك آن حضرت در كنار دحيۀ كلبى بود، چون دحيه حضرت

ص: 1613


1- . احتجاج 2/459-460؛ تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 312-313.
2- . امالى شيخ طوسى 176، و در آن و همچنين در بحار الانوار 22/330 و 33/9 بجاى حضرت امير المؤمنين عليه السّلام، عمار بن ياسر مذكور شده است.

امير المؤمنين عليه السّلام را ديد بر خاست و بر او سلام كرد و گفت: بگير سر پسر عم خود را يا امير المؤمنين كه سزاوارترى به او از من.

چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بيدار شد و سر خود را در دامن على عليه السّلام ديد گفت: يا ابا الحسن! نيامده اى نزد ما مگر براى حاجتى.

گفت: پدر و مادرم فداى تو باد يا رسول اللّه، چون داخل شدم سر تو را در كنار دحيۀ كلبى ديدم پس بر خاست و بر من سلام كرد و گفت: بگير سر پسر عمت را كه تو سزاوارترى به او از من يا امير المؤمنين.

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: آيا شناختى او را؟

حضرت امير عليه السّلام گفت: او دحيۀ كلبى بود.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: او جبرئيل بود كه تو را امير المؤمنين ناميد.

حضرت امير عليه السّلام گفت: پدر و مادرم فداى تو باد يا رسول اللّه، انس مرا خبر داد كه تو فرموده اى بهشت مشتاق است بسوى چهار كس از امّت من، بفرما كه ايشان كيستند؟

حضرت به دست خود اشاره كرد بسوى او و سه مرتبه فرمود كه: تو و اللّه اول ايشانى.

پس حضرت امير عليه السّلام فرمود: پدر و مادرم فداى تو باد آن سه نفر ديگر كيستند؟

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: مقداد و سلمان و ابو ذر (1).

و ابن ادريس به سند معتبر از مفضل روايت كرده است كه گفت: عرض كردم بر حضرت صادق عليه السّلام جماعتى را كه بعد از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مرتد شدند، پس هر كه را نام مى بردم مى فرمود كه: دور شو از من، تا آنكه حذيفه و ابن مسعود را گفتم و هر يك را چنين گفت، پس فرمود: اگر آنها را مى خواهى كه هيچ شكّى در ايشان داخل نشده است پس بر تو باد به ابو ذر و سلمان و مقداد (2).

و عياشى به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: چون

ص: 1614


1- . اليقين 147-148.
2- . سرائر 3/549.

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از دنيا رحلت نمود مردم همه مرتد شدند بغير چهار نفر: على بن ابى طالب، مقداد، سلمان و ابو ذر. راوى پرسيد كه: عمار چه شد؟ حضرت فرمود: اگر كسى را مى خواهى كه هيچ شك در او داخل نشده باشد، اين سه نفرند (1).

و در تفسير حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم صبح كرد و مجلس آن حضرت از صحابه پر شده بود پس فرمود: كداميك از شما امروز نفع بخشيده است به جاه و عزّت خود برادر مؤمن خود را؟

حضرت امير عليه السّلام گفت: من، پس حضرت فرمود: چه كردى؟

فرمود: گذشتم به عمار بن ياسر و مردى از يهود بر او چسبيده بود به سبب سى درهم كه از او طلب داشت، چون عمار مرا ديد گفت: اى برادر رسول خدا! اين يهودى براى اين بر من چسبيده است كه به من اذيّت برساند و مرا ذليل گرداند به سبب محبتى كه نسبت به شما اهل بيت دارم پس مرا خلاص گردان از دست او به جاه و عزّت خود؛ چون خواستم كه با آن يهودى سخن گويم در باب او، عمار گفت: اى برادر رسول خدا! من تو را بزرگتر مى دانم در دل و ديدۀ خود از آنكه شفاعت كنى براى من نزد اين كافر و ليكن شفاعت كن براى من نزد كسى كه هيچ حاجت تو را رد نمى كند و از او سؤال كن كه مرا اعانت كند بر اداء قرض خود و مرا بى نياز گرداند از قرض كردن. من گفتم: خداوندا! آنچه مطلب اوست به او عطا كن، و بعد از اين دعا به او گفتم كه: دست دراز كن و آنچه در پيش خود بيابى از سنگ و كلوخ بردار كه از براى تو طلاى خالص خواهد شد، پس دست زد و سنگى برداشت كه به وزن چند من بود و به قدرت حق تعالى و اعجاز سيد اوصياء منقلب به طلا گرديد، پس رو كرد به يهودى و گفت: قرض تو چند است؟ يهودى گفت: سى درهم.

پرسيد كه: قيمت آن از طلا چند است؟ يهودى گفت: سه دينار. در اين وقت عمار گفت:

خداوندا! بحقّ منزلت آن كسى كه به جاه او اين سنگ را طلا گردانيدى سوگند مى دهم كه اين طلا را نرم گردانى كه من به قدر حقّ يهودى از آن جدا كنم. پس حق تعالى براى او

ص: 1615


1- . تفسير عياشى 1/199.

چندان نرم گردانيد آن طلا را كه به آسانى به قدر سه مثقال از آن جدا كرد و به او عطا نمود.

پس عمار نظر كرد بسوى باقيماندۀ طلا و گفت: خداوندا! من شنيده ام كه تو فرموده اى در قرآن كه إِنَّ اَلْإِنْسانَ لَيَطْغى. أَنْ رَآهُ اِسْتَغْنى (1)يعنى: «بدرستى كه آدمى طاغى مى گردد به سبب آنكه خود را بى نياز مى بيند» و من نمى خواهم بى نيازى را كه باعث طغيان من گردد پس خداوندا! برگردان اين طلا را به سنگ بحقّ بزرگوارى آن كسى كه به منزلت او آن را طلا گردانيدى بعد از آنكه سنگ بود. پس برگرديد و سنگ شد و عمار آن را از دست خود انداخت و گفت: بس است مرا از دنيا و آخرت همين كه دوستدار و شيعۀ توام اى برادر رسول خدا.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: ملائكۀ هفت آسمان تعجّب كردند از گفتار او و صدا بلند كردند بسوى خدا به مدح و ثناى او و صلوات و رحمت الهى از عرش اعظم پياپى بر او نازل مى گردد. پس به عمار گفت: بشارت باد تو را اى ابو اليقظان كه تو با على برادرى در ديانت او و از نيكان اهل ولايت اوئى و از آنهايى كه در محبت او كشته مى شوند، تو را خواهند كشت گروه بغى كننده بر امام خود، و آخر توشۀ تو از دنيا يك صاع از شير خواهد بود كه بياشامى و روح تو ملحق خواهد شد به ارواح محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و آل او كه نيكوترين خلقند و تو از نيكان شيعۀ منى (2).

و ايضا در تفسير امام عليه السّلام مذكور است كه: چون در روز احد رسيد به مسلمانان آنچه رسيد از محنتها و شدّتها و كشته شدنها و جراحتها بسوى مدينه مراجعت نمودند گروهى از يهود و به نزد حذيفة بن اليمان و عمار بن ياسر آمدند و گفتند به ايشان: آيا نديديد آنچه به شما رسيد در روز احد؟ نيست جنگ محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مگر مثل جنگ ساير پادشاهان، گاهى غالب است و گاهى مغلوب، و اگر پيغمبر مى بود هميشه غالب بود پس برگرديد از دين او.

حذيفه در جواب ايشان گفت كه: لعنت خدا بر شما باد، من با شما همنشينى نمى كنم

ص: 1616


1- . سورۀ علق:6-7.
2- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 84-86.

و گوش به سخن شما نمى دهم و مى ترسم از شما بر جان خود و دين خود و از شما گريزانم به اين سبب؛ و از پيش ايشان برخاست و گريخت. و عمار رضى اللّه عنه برنخاست از پيش ايشان و در جواب ايشان گفت كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم وعدۀ ظفر و نصرت داد اصحاب خود را در روز بدر به شرطى كه صبر نمايند، پس وفا به شرط كردند و صبر نمودند و ظفر يافتند، و در روز احد نيز ايشان را وعدۀ نصرت داد به شرط آنكه صبر نمايند و ايشان وفا به شرط ننمودند و ترسيدند و سستى ورزيدند و مخالفت آن حضرت نمودند و به اين سبب رسيد به ايشان آنچه رسيد، و اگر در اين جنگ نيز اطاعت مى كردند و متحمل صبر مى گرديدند البته ظفر مى يافتند.

يهودان گفتند: اى عمار! اگر تو اطاعت محمد مى كردى بر بزرگان قريش ظفر مى يافتى به اين پاهاى باريكى كه تو دارى؟ عمار گفت: بلى بحقّ آن خداوندى كه آن حضرت را به حقيقت فرستاده است سوگند ياد مى كنم كه محمد مرا شناسانده است از فضل و حكمت آنچه شناسانيده است مرا از پيغمبر خود و فهمانيده است مرا از فضيلت برادر و وصى خود و بهتر كسى كه بعد از خود مى گذارد و انقياد نمودن از براى ذرّيّت طيّبين او، و امر كرده است مرا به شفيع گردانيدن ايشان در دعا در هنگام عارض شدن شدّتها و رخ نمودن حاجتها، و وعده داده است مرا كه هر چه مرا امر نمايد به آن و به اعتقاد درست متوجه آن گردم و غرض من اطاعت و انقياد او باشد البته آن بعمل آيد، حتّى آنكه اگر امر نمايد مرا كه آسمانها را بسوى زمين فرود آورم يا زمينها را بسوى آسمانها بالا برم هرآينه پروردگار من بدن مرا قوى خواهد گردانيد با همين دو ساق باريكى كه مى بينيد.

پس آن ملاعين يهود گفتند: نه بخدا سوگند اى عمار قدر محمد نزد خدا كمتر است از آنچه گفتى و منزلت تو نزد خدا و نزد محمد پست تر است از آنچه دعوى كردى، و در ميان ايشان چهل منافق بودند، پس عمار برخاست از مجلس ايشان و گفت: كامل گردانيدم بر شما حجت پروردگار خود را و خير خواهى شما نمودم و ليكن شما كراهت داريد از نصيحت نصيحت كنندگان.

پس به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد، چون حضرت او را ديد فرمود: رسيد بسوى

ص: 1617

من خبر شما، امّا حذيفه پس به سبب حفظ دين خود گريخت از شيطان و دوستان او، و از بندگان شايستۀ خداست؛ و امّا تو يا عمار پس مجادله كردى در دين خدا و خير خواهى كردى محمد رسول خدا را، پس تو از بهترين جهاد كنندگان در راه خدايى.

حضرت در اين سخن بود كه ناگاه آن يهودان كه با عمار مجادله كرده بودند حاضر شدند و گفتند: يا محمد! اينك عمار كه از صحابۀ توست دعوى مى كند كه اگر تو او را امر كنى كه آسمان را بسوى زمين آورد و زمين را بسوى آسمان برد و او اعتقاد كند اطاعت تو را و عزم نمايد بر قبول امر تو هرآينه حق تعالى او را اعانت خواهد كرد بر آن و ما اكتفا مى نماييم به آنچه كمتر از اين است، اگر تو صادقى در دعوى پيغمبرى به همين قانع مى شويم كه عمار به اين ساقهاى نازك اين سنگ را از زمين بردارد. و در آن وقت آن حضرت در بيرون مدينه بود و سنگى در پيش روى حضرت بود كه اگر دويست نفر جمع مى شدند آن سنگ را از جاى خود حركت نمى توانستند داد.

پس آن يهودان گفتند كه: يا محمد! اگر عمار خواهد كه اين سنگ را حركت دهد نمى تواند داد، و اگر خود را به مشقت بر اين بدارد هرآينه ساقهاى او بشكند و بدنش از هم بريزد. حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: حقير مشماريد ساقهاى عمار را كه آنها در ميزان حسنات او از كوههاى ثور و ثبير و حرا و ابو قبيس بلكه از كلّ زمين و آنچه بر روى آن است سنگين تر است، بدرستى كه حق تعالى سبك گردانيد به سبب صلوات فرستادن بر محمد و آل طيبين او آنچه سنگين تر است از اين سنگ در هنگامى كه عرش را سبك گردانيد بر دوش هشت ملك به سبب صلوات بر ايشان بعد از آنكه طاقت نياوردند برداشتن آن را عدد بسيارى از ملائكه كه احصا نتوان كرد عدد ايشان را و حال آنكه اين هشت ملك در ميان ايشان بودند.

پس حضرت به عمار گفت كه: اى عمار! اعتقاد كن اطاعت مرا و بگو: خداوندا! به جاه محمد و آل طيبين او قوى گردان مرا تا خدا بر تو آسان گرداند آنچه تو را به آن امر مى نمايم چنانكه آسان گردانيد بر كالب بن يوحنا عبور كردن دريا را در هنگامى كه سؤال كرد از خدا بحقّ ما و بر اسب خود سوار شد و بر روى آب تاخت تا به منتهاى دريا رسيد

ص: 1618

و برگشت و سمهاى اسبش تر نشد.

پس عمار به اعتقاد درست به اين كلمۀ طيبه تكلم نمود و آن سنگ گران را برداشت و به بالاى سر خود برد و گفت: پدر و مادرم فداى تو باد يا رسول اللّه، سوگند ياد مى كنم بحقّ آن خداوندى كه تو را به پيغمبرى فرستاده است كه اين سنگ سبكتر است در دست من از خلالى كه در دست من باشد.

پس حضرت فرمود: اين سنگ را در هوا بيفكن بسوى آن كوه؛ و اشاره نمود به كوهى كه يك فرسخ دور بود از ايشان.

چون عمار آن سنگ را در هوا انداخت به قوّتى كه حق تعالى در آن وقت او را كرامت كرده بود به بركت توسل به اهل بيت رسالت آن سنگ چنان در هوا بلند شد كه بر قلۀ آن كوه قرار گرفت.

پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با آن يهودان گفت: ديديد قوّت عمار را؟

گفتند: بلى.

باز حضرت گفت: اى عمار! بالا رو بسوى قلۀ اين كوه و در آنجا سنگى عظيم هست كه چندين برابر اين سنگ است، آن را بردار و به نزد ما بياور.

چون عمار متوجه كوه شد حق تعالى زمين را در زير پاى او درنورديد كه در گام دوم به قلۀ كوه رسيد و سنگ را بر گرفت و به خدمت حضرت آورد، و در گام سوم به نزديك آن حضرت رسيد پس حضرت فرمود: اين سنگ را به قوّت بر زمين بزن.

چون يهودان آن حالت را ملاحظه كردند ترسيدند و گريختند و عمار چنان سنگ را بر زمين زد كه ريزه ريزه شد و اجزاى آن مانند غبار در هوا بلند شد.

حضرت به يهودان گفت: ايمان بياوريد اى گروه يهود زيرا كه مشاهده كرديد آيات الهى را. پس بعضى از ايشان ايمان آوردند و شقاوت بعضى بر بعضى غالب شد و بر كفر خود ماندند، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: آيا مى دانيد كه مثل اين سنگ چيست؟ گفتند: نه يا رسول اللّه، حضرت فرمود كه: بحقّ خداوندى كه مرا به راستى فرستاده است كه مردى مى باشد از شيعيان كه گناهان و خطاها دارد بزرگتر از كوهها و زمين و آسمان،

ص: 1619

و چون توبه مى كند و تازه مى كند بر خود ولايت ما را گناهان او را بر زمين مى زنند سخت تر از آنكه عمار اين سنگ را بر زمين زد، و بدرستى كه مردى باشد او را اطاعتها بوده باشد مانند آسمان و زمين و كوهها و درياها پس منكر ولايت ما اهل بيت مى شود پس اطاعت او را بر زمين مى زنند سخت تر از آنكه عمار اين سنگ را بر زمين زد و طاعتهاى او از هم مى پاشد مانند اين سنگ، و چون به آخرت مى آيد هيچ حسنه اى او را نيست و گناهان او از كوهها و زمين و آسمان بزرگتر است پس در آخرت عذاب او شديد و عقاب او دائم خواهند بود.

چون عمار در خود آن قوّت مشاهده نمود كه سنگ با آن عظمت را بر زمين زد و اجزاء آن مانند غبار در هوا بلند شد گفت: يا رسول اللّه! مرا دستورى ده كه به آن قوّتى كه حق تعالى مرا در اين وقت عطا كرده است با اين يهودان مقاتله كنم و همه را هلاك گردانم.

حضرت فرمود: اى عمار! حق تعالى مى فرمايد فَاعْفُوا وَ اِصْفَحُوا حَتّى يَأْتِيَ اَللّهُ بِأَمْرِهِ (1)يعنى: «پس عفو كنيد و درگذريد تا خدا امر خود را بفرستد» ، حضرت فرمود:

يعنى عذاب خود را و فتح مكه را و ساير امورى كه وعده فرموده است (2).

و ايضا در كتاب مذكور از حضرت زين العابدين عليه السّلام مروى است در تفسير اين آيه وَ مِنَ اَلنّاسِ مَنْ يَشْرِي نَفْسَهُ اِبْتِغاءَ مَرْضاتِ اَللّهِ وَ اَللّهُ رَؤُفٌ بِالْعِبادِ (3)يعنى: «از مردم كسى هست كه مى فروشد نفس خود را براى طلب خشنودى خدا و خدا مهربان است نسبت به بندگان خود» ، حضرت فرمود: اين آيه در شأن جماعتى از نيكان صحابۀ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نازل شد كه عذاب كردند ايشان را اهل مكه براى آنكه از دين اسلام برگردند، و از جملۀ ايشان بودند بلال و صهيب و خباب و عمار بن ياسر و پدر و مادر او.

امّا بلال پس او را ابى بكر بن ابى قحافه خريد به دو غلام سياه، و چون به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را تعظيم مى نمود به اضعاف آنچه ابو بكر

ص: 1620


1- . سورۀ بقره:109.
2- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 515-519.
3- . سورۀ بقره:207.

را تعظيم مى كرد، پس جماعتى از اهل فساد گفتند: اى بلال! كفران نعمت كردى و كم كردى فضيلت ابو بكر را كه مولاى توست و تو را خريد و آزاد گردانيد و از قيد بندگى و تعذيب كافران رهايى بخشيد و على بن ابى طالب هيچ يك از اين كارها را نسبت به تو نكرده است و تو توقير و تعظيم او را زياده از ابو بكر بجا مى آورى، اين كفران نعمتى است كه نسبت به او مى كنى و حق ناشناسى است كه در حقّ او بعمل مى آورى.

بلال گفت: آيا لازم است مرا كه تعظيم ابو بكر را زياده از تعظيم رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بعمل آورم؟

گفتند: معاذ اللّه ما چون توانيم گفت كه ابو بكر را زياده از آن حضرت تعظيم نمايى؟

بلال گفت: اين سخن شما مخالف سخن اول شماست كه مى گفتيد جايز نيست كه من على را زياده از ابو بكر توقير نمايم به سبب آنكه ابو بكر مرا آزاد گردانيده است.

ايشان گفتند: مساوى نيستند رسول خدا و على زيرا كه رسول خدا افضل خلايق است.

بلال گفت: على نيز بهترين خلق خداست بعد از پيغمبر خدا و محبوبترين خلق است بسوى خدا زيرا در وقتى كه مرغ بريان براى حضرت صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آوردند دعا كرد كه: خداوندا! بياور بسوى من محبوبترين خلق خود را بسوى تو كه با من از اين مرغ بخورد، پس على آمد و با او تناول نمود، و على شبيه ترين خلق است به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم زيرا كه خدا او را برادر رسول خود گردانيد در دين خود، و ابو بكر از من توقع ندارد آنچه شما توقع مى نماييد زيرا كه مى داند كه على از او افضل است و مى داند كه حقّ على بر من زياده از حقّ اوست زيرا كه على مرا از عذاب پروردگار رهايى بخشيده است و به سبب موالات او و تفضيل دادن او بر ديگران مستحق نعيم ابدى بهشت گرديده ام.

و امّا صهيب پس گفت: من مرد پيرم و از بودن من با شما به شما نفعى عايد نمى شود و از مفارقت من از شما ضررى به شما نمى رسد پس مال مرا بگيريد و مرا با دين خود بگذاريد، آن كافران مال او را برداشتند، و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پرسيد از صهيب: چه مقدار بود مال تو كه با ايشان گذشته اى؟ صهيب گفت: مال من هفت هزار درهم بود. حضرت فرمود كه:

ص: 1621

آيا به طيب خاطر خود آن مال را به ايشان گذاشته اى؟ صهيب گفت: بحقّ آن خداوندى كه تو را به حق فرستاده است كه اگر تمام دنيا طلاى سرخ بود و من مالك همه مى بودم همه را مى دادم به عوض يك نظر كه به جمال تو بكنم و يك نظر كه به جمال برادر و وصى تو على بن ابى طالب مى اندازم. پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: عاجز گرانيده اى خزينه داران بهشت را از آنچه حساب نمايند آن مالى را كه حق تعالى به تو كرامت فرموده است در بهشت به عوض آن مالى كه از تو رفته است به اين اعتقاد حقّى كه تو را روزى شده است زيرا كه احصا نمى توان كرد مالهاى تو را در بهشت كسى بغير آن خداوندى كه آنها را آفريده است.

و امّا خباب بن الارت پس او را در زنجير گران بسته بودند و غلى بر گردن او گذاشته بودند پس خدا را خواند بحقّ محمد و على و آل طيبين ايشان، و حق تعالى به بركت ايشان آن زنجير را اسبى گردانيد كه بر آن سوار شد و آن غل را شمشيرى گردانيد كه حمايل خود ساخت و از محل ايشان بيرون رفت، و چون آن كافران آن معجزات را در حال او مشاهده كردند احدى از ايشان جرأت نكرد كه نزديك او بيايد و او گفت: هر كه خواهد نزديك من بيايد كه من از خدا سؤال كرده ام بحقّ محمد و على و آل ايشان عليهم السّلام و مى دانم كه اگر به اين عقيده شمشير خود را بر كوه ابو قبيس فرود آورم هرآينه آن را به دونيم خواهم كردن، پس نزديك او نيامدند و او به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد.

و امّا ياسر و مادر عمار پس صبر كردند براى خدا تا از شكنجۀ كافران شهيد شدند.

و امّا عمار پس ابو جهل او را عذاب مى كرد و حق تعالى انگشتر او را در دست او به مرتبه اى تنگ كرد كه او را بر زمين افكند و خوار گردانيد او را، و پيراهن او را بر او سنگين گردانيد تا آنكه از زره هاى آهنى سنگين تر گرديد، ابو جهل به عمار گفت: مرا خلاص گردان از آنچه در آن هستم زيرا مى دانم كه نيست اين بلا مگر از كارهاى غريب محمد، پس عمار انگشتر او را از دست او بيرون آورد و پيراهن او را از بدنش كند. ابو جهل گفت:

در مكه مباش كه بر من عيب كنى و گويى كه انگشتر و پيراهن او را كنده ام. پس عمار متوجه مدينه شد و چون به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد صحابه به او گفتند كه: چه

ص: 1622

سبب دارد كه خباب به آن معجزاتى كه بر او ظاهر شد نجات يافت و پدر و مادر تو از در شكنجه ماندند تا كشته شدند؟

عمار گفت كه: اين حكم آن خداوندى است كه ابراهيم را از آتش نجات داد و يحيى و زكريا را به كشتن امتحان كرد.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اى عمار! تو از بزرگان فقها و دانايانى.

عمار گفت: يا رسول اللّه! همين بس است مرا از علم كه مى دانم تو رسول پروردگار عالميانى و بزرگترين خلقى، و آنكه برادرت على وصى و خليفۀ توست و بهترين آنهاست كه بعد از خود مى گذارى، و آنكه گفتار حق گفتۀ اوست و كردار حق كردۀ تو و كردۀ اوست، و مى دانم كه حق تعالى مرا توفيق نداده است براى دوستى و موالات شما و دشمنى دشمنان شما مگر آنكه خواسته است كه مرا با شما گرداند در دنيا و آخرت.

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: راست گفتى اى عمار، بدرستى كه حق تعالى تقويت مى كند به تو دينى را و قطع مى نمايد به تو عذرهاى غافلان را و واضح مى گرداند به تو عناد معاندان را در وقتى كه تو را بكشند گروهى كه بغى كننده بر امام حق باشند. پس فرمود: اى عمار! به سبب علم رسيده اى به آنچه رسيده اى از فضيلت پس زياده گردان علم خود را تا زياده گردد فضيلت تو، بدرستى كه بنده هرگاه به طلب علم بيرون مى رود و حق تعالى از عرش اعظم او را ندا مى كند كه: مرحبا به تو اى بندۀ من آيا مى دانى كه چه منزلتى را طلب مى كنى و چه درجه را قصد مى نمايى مشابهت مى جويى با ملائكۀ مقرّبان تا قرين ايشان گردى؟ البته تو را برسانم به مراد تو و حاجت تو را برآورم (1).

شيخ مفيد به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه آن حضرت فرمود: شنيدم از جابر انصارى مى گفت: اگر زنده شوند سلمان و ابو ذر و ببينند گروهى را كه امروز دعوى محبت شما اهل بيت مى نمايند هرآينه خواهند گفت كه ايشان دروغگويانند، و اگر اين دعوى كنندگان محبت شما ببينند سلمان و ابو ذر و امثال ايشان را

ص: 1623


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 621-625.

هرآينه خواهند گفت كه ايشان ديوانگانند (1).

كلينى و ديگران به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه: ايمان ده درجه دارد، و مقداد در درجۀ هشتم است، و ابو ذر در درجۀ نهم است، و سلمان در درجۀ دهم است (2).

و در كتاب روضة الواعظين و غير آن از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام مروى است كه:

چون روز قيامت شود منادى از جانب حق تعالى ندا كند كه: كجايند حواريان محمد بن عبد اللّه رسول خدا كه عهد را نشكستند و بر عهد و پيمان او ماندند تا از دنيا رفتند؟ پس برخيزند سلمان و ابو ذر و مقداد.

پس ندا كنند: كجايند حواريان على بن ابى طالب و وصىّ محمد بن عبد اللّه، پس برخيزند عمرو بن حمق خزاعى و ميثم تمار و محمد بن ابى بكر و اويس قرنى (3).

و ايضا روايت كرده است كه: مردى از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام پرسيد كه: چه مى گويى در حقّ عمار؟ حضرت سه مرتبه فرمود: خدا رحمت كند عمار را قتال كرد در خدمت امير المؤمنين عليه السّلام و شهيد شد.

راوى گفت: در خاطر خود گفتم كه منزلتى از اين عظيم تر نمى باشد، پس حضرت متوجه من شد و فرمود كه: گمان مى كنى كه او مثل آن سه نفر مى تواند بود سلمان و ابو ذر و مقداد؟ ! هيهات هيهات.

راوى گفت: چه مى دانست عمار كه در آن روز كشته خواهد شد؟

حضرت فرمود: چون در آن روز ديد كه آتش حرب ساعت به ساعت مشتعل تر مى شود و كشتگان زياده مى شوند از صف جنگ جدا شد و به خدمت امير المؤمنين عليه السّلام آمد و گفت: يا امير المؤمنين! آيا وقت كشته شدن من رسيده است؟ حضرت فرمود: به صف خود برگرد. او سه مرتبه اين سؤال كرد و حضرت چنين جواب گفت تا آنكه در آخر

ص: 1624


1- . امالى شيخ مفيد 214.
2- . كافى 2/45 و در آن نام صحابه ذكر نشده است؛ خصال 447-448؛ روضة الواعظين 280.
3- . روضة الواعظين 282؛ رجال كشى 1/41.

حضرت فرمود: بلى. پس مردانه به صف خود برگشت و از روى يقين و ايمان مشغول جهاد آن منافقان گرديد و مى گفت: امروز ملاقات مى نمايم دوستان خود را كه محمد و گروه اويند (1).

و ايضا از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روايت كرده است كه آن حضرت فرمود: بهشت مشتاق است بسوى سه كس.

حضرت امير المؤمنين عليه السّلام پرسيد: كيستند ايشان؟

حضرت فرمود: تو از ايشانى و اول ايشانى؛ و ديگرى سلمان فارسى است بدرستى كه او را تكبر نيست و خير خواه توست، پس او را يار خود گردان؛ و سوم عمار بن ياسر است كه در مشاهد بسيار با تو حاضر خواهد شد و در هيچ مشهدى نخواهد بود مگر آنكه خيرش بسيار و نورش عظيم و اجرش بزرگ خواهد بود (2).

و ايضا از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: در هر خانه آباده اى البته نجيبى هست، و نجيب ترين نجيبان از بدترين خانه آباده ها محمد پسر ابو بكر است (3).

و فرات بن ابراهيم از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است در تفسير اين آيه إِلاَّ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصّالِحاتِ فَلَهُمْ أَجْرٌ غَيْرُ مَمْنُونٍ (4)يعنى: «مگر آنها كه ايمان آورده اند و اعمال شايسته كردند، پس ايشان راست مزدى كه منقطع نمى شود» ، حضرت فرمود: اين آيه در شأن اين جماعت است: على بن ابى طالب و سلمان و ابو ذر و مقداد و عمار رضى اللّه عنهم (5).

و در كتاب اختصاص روايت كرده است: عيسى بن حمزه از حضرت صادق عليه السّلام سؤال نمود: كيستند آن چهار نفر كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود بهشت بسوى ايشان مشتاق

ص: 1625


1- . روضة الواعظين 285-286.
2- . روضة الواعظين 286.
3- . روضة الواعظين 286، و در آن «و نجيب ترين نجيبان از اهل بيت من محمد پسر ابو بكر است» .
4- . سورۀ تين:6.
5- . تفسير فرات كوفى 577.

است؟ حضرت فرمود: بلى سلمان و ابو ذر و مقداد و عمارند.

راوى گفت: كداميك بهترند؟ حضرت فرمود: سلمان؛ پس از ساعتى فرمود: سلمان علمى دانست كه اگر ابو ذر آن را مى دانست كافر مى شد (1).

و ايضا به سند صحيح از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه جابر انصارى گفت: سؤال كردم از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از سلمان فارسى، حضرت فرمود: سلمان درياى علم است كسى علم او را به آخر نمى تواند رسانيد، سلمان مخصوص است به علم اول و علم آخر، خدا دشمن دارد هر كه او را دشمن دارد و خدا دوست دارد هر كه او را دوست دارد.

جابر گفت: چه مى گويى در ابو ذر؟ حضرت فرمود: او از ماست، خدا دشمن دارد هر كه او را دشمن دارد و خدا دوست دارد هر كه او را دوست دارد.

جابر گفت: چه مى گويى در مقداد؟ گفت: او از ماست، خدا دشمن دارد هر كه او را دشمن دارد و خدا دوست دارد هر كه او را دوست دارد.

جابر گفت: چه مى گويى در عمار؟ گفت: او از ماست، خدا دشمن دارد هر كه او را دشمن دارد و دوست دارد هر كه او را دوست دارد.

جابر گفت: من بيرون آمدم از خدمت حضرت براى آنكه بشارت دهم ايشان را به آنچه حضرت در حقّ ايشان گفت، چون پشت كردم مرا طلبيد و فرمود كه: بيا بسوى من اى جابر، چون رفتم فرمود: تو نيز از مايى خدا دشمن دارد كسى را كه تو را دشمن دارد و خدا دوست دارد كسى را كه تو را دوست دارد.

پس جابر گفت: چه مى گويى در حقّ على بن ابى طالب؟ حضرت فرمود: او جان من است.

جابر گفت: چه مى گويى در حقّ حسن و حسين؟ حضرت فرمود: ايشان روح منند و فاطمه مادر ايشان دختر من است، آزرده مى كند مرا هر چه او را آزرده مى كند و شاد

ص: 1626


1- . اختصاص 12.

مى گرداند مرا هر چه او را شاد مى گرداند، گواه مى گيرم خدا را كه من جنگم با هر كه با ايشان در جنگ است و صلحم با هر كه با ايشان صلح است؛ اى جابر! هرگاه خواهى كه خدا را دعا كنى و دعايت را مستجاب گرداند پس بخوان خدا را به نامهاى ايشان كه محبوبترين نامهاست بسوى خداوند عالميان (1).

و شيخ كشى به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: زمين تنگ شد بر هفت نفر كه به سبب ايشان روزى داده مى شوند اهل زمين و به بركت ايشان يارى كرده مى شوند، و از جملۀ ايشانند سلمان فارسى و مقداد و ابو ذر و عمار و حذيفه، و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: من امام ايشانم، و ايشانند كه نماز كردند بر حضرت فاطمه عليها السّلام (2).

و ايضا به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: مردم هلاك شدند بعد از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مگر سلمان و ابو ذر و مقداد، بعد از آن ملحق شدند به ايشان ابو ساسان و عمار و شتيره و ابو عمره پس هفت نفر شدند (3).

و در كتاب اختصاص به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اى سلمان! اگر عرض كنند علم تو را بر مقداد هرآينه كافر مى شود.

پس فرمود: اى مقداد! اگر عرض كنند صبر تو را بر سلمان هرآينه كافر مى شود (4).

و از سلمان فارسى رضى اللّه عنه منقول است كه گفت: بعد از وفات حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم يك روز از خانه بيرون آمدم در راه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را ملاقات كردم فرمود: برو به نزد حضرت فاطمه كه تحفه اى از بهشت براى او آمده مى خواهد به تو عطا فرمايد. به تعجيل به خدمت آن حضرت شتافتم فرمود: ديروز در همين موضع نشسته بودم و در خانه

ص: 1627


1- . اختصاص 222-223.
2- . رجال كشى 1/32-34.
3- . رجال كشى 1/34-35.
4- . اختصاص 11-12.

بسته بود و غمگين بودم و فكر مى كردم در منقطع شدن وحى الهى از ما و نيامدن ملائكه بسوى ما ناگاه ديدم كه در گشوده شد و سه دختر به اندرون آمدند كه كسى به حسن و جمال و طراوت و نزاكت و خوشبوئى ايشان هرگز نديده است، چون ايشان را ديدم برخاستم و سؤال كردم كه: شما از اهل مكه ايد يا از اهل مدينه؟ گفتند: اى دختر حضرت رسول! ما از اهل زمين نيستيم ما را پروردگار عزّت از بهشت جاويد بسوى تو فرستاده و بسيار مشتاق تو بوديم.

از يكى كه بزرگتر مى نمود پرسيدم كه: چه نام دارى؟ گفت: مقدوده. گفتم: به چه سبب تو را اين نام كردند؟ گفت: به جهت آنكه از براى مقداد بن اسود خلق شده ام.

پس از ديگرى پرسيدم كه: چه نام دارى؟ گفت: ذره نام دارم. از سبب آن نام پرسيدم؟ گفت: زيرا كه از براى ابو ذر غفارى خلق شده ام.

از سوم پرسيدم كه: چه نام دارى؟ گفت: سلمى. از سبب نام پرسيدم؟ گفت: زيرا كه از براى سلمان فارسى آزاد كردۀ پدر تو خلق شده ام.

حضرت فاطمه عليها السّلام فرمود: پس از براى من رطبى چند بيرون آوردند مانند گرده هاى نانهاى بزرگ از برف سفيدتر و از مشك خوشبوتر.

پس سلمان گفت: حضرت فاطمه يكى از آن رطبها به من دادند و فرمودند كه امشب به اين رطب افطار كن و فردا هسته اش را براى من بياور، پس آن رطب را گرفتم و بيرون آمدم و به هر جمعى از اصحاب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه مى گذشتم مى پرسيدند كه: اى سلمان! مگر مشك همراه دارى؟ مى گفتم: بلى.

چون وقت افطار شد تناول كردم هيچ هسته نداشت، روز بعد به خدمت حضرت فاطمه رفتم و عرض كردم كه: هسته نداشت. فرمود: چون هسته داشته باشد و حال آنكه اين رطب از درختى بهم رسيده است كه حق تعالى آن را در بهشت غرس فرموده است به سبب دعايى كه پدرم به من تعليم كرده است و هر صبح و شام مى خوانم؟ !

سلمان گفت: اى سيّدۀ من! آن دعا را تعليم من فرما.

فرمود: اگر خواهى تا در دنيا باشى آزار تب نيابى بر اين دعا مواظبت كن، اين است

ص: 1628

دعا: «بسم اللّه الرّحمن الرّحيم، بسم اللّه النّور، بسم اللّه نور النّور، بسم اللّه نور على نور، بسم اللّه الّذي هو مدبّر الامور، بسم اللّه الّذي خلق النّور من النّور، الحمد للّه الّذى خلق النّور من النّور و انزل النّور على الطّور، في كتاب مسطور في رقّ منشور بقدر مقدور على نبيّ محبور، الحمد للّه الّذي هو بالعزّ مذكور و بالفخر مشهور، و على السّرّاء و الضّرّاء مشكور، و صلّى اللّه على سيّدنا محمّد و آله الطّاهرين» .

سلمان گفت: اين دعا را به زياده از هزار نفر از اهل مكه و مدينه كه تب داشتند تعليم كردم و همه از تب نجات يافتند (1).

ص: 1629


1- . مهج الدعوات 6-8.

ص: 1630

باب پنجاه و نهم: در بيان فضائل سنيّه و اخلاق عليّه و رفعت شأن

و ساير احوال حضرت سلمان فارسى رضى اللّه عنه است

ص: 1631

ص: 1632

ابن بابويه عليه الرحمه به سند معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام روايت نموده كه:

شخصى از آن حضرت سؤال نمود از كيفيت اسلام سلمان فارسى.

آن حضرت فرمود: خبر داد مرا پدرم كه روزى حضرت امير المؤمنين عليه السّلام و سلمان و ابو ذر و جماعتى از قريش نزد قبر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم جمع بودند، حضرت امير المؤمنين عليه السّلام از سلمان پرسيد كه: يا ابا عبد اللّه! ما را از اول كار خود خبر نمى دهى كه اسلام تو چگونه بود؟

سلمان گفت: و اللّه اگر ديگرى مى پرسيد نمى گفتم و ليكن اطاعت تو لازم است؛ من مردى بودم از اهل شيراز و از دهقان زاده ها و بزرگان ايشان بودم و پدر و مادر مرا بسيار عزيز و گرامى مى داشتند، روز عيدى با پدرم به عيدگاه مى رفتم به صومعه اى رسيدم، كسى در آن صومعه به آواز بلند ندا مى كرد «اشهد ان لا اله الاّ اللّه و انّ عيسى روح اللّه و انّ محمّدا حبيب اللّه» پس چون اين ندا شنيدم محبت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در گوشت و خون من جا كرد و از عشق آن حضرت خوردن و آشاميدن بر من گوارا نبود، مادرم گفت: چرا امروز آفتاب را سجده نكردى و نپرستيدى؟ من ابا كردم و چندان مضايقه نمودم كه او ساكت شد، پس چون به خانه برگشتم نامه اى ديدم در سقف خانه آويخته بود، به مادر خود گفتم:

اين چه نامه اى است؟ مادرم گفت: چون از عيدگاه برگشتيم اين نامه را چنين آويخته ديديم به نزديك اين نامه نروى كه پدر تو را مى كشد، من هم چنان در حيرت بودم و انتظار بردم تا شب شد و مادر و پدرم در خواب شدند، برخاستم و نامه را برگرفتم و بخواندم، نوشته بود: «بسم اللّه الرحمن الرحيم، اين عهد و پيمانى است از خدا به حضرت آدم كه از نسل او پيغمبرى بهم رسد محمد نام كه امر نمايد مردم را به اخلاق كريمه و صفات

ص: 1633

پسنديده و نهى و منع نمايد مردم را از پرستيدن غير خدا و عبادت بتان، اى روزبه! تو وصىّ عيسائى پس ايمان بياور و مجوسيت و گبرى را ترك كن» .

پس چون اين را بخواندم بيهوش شدم و عشق آن حضرت زياده شد، و چون پدر و مادرم بر اين حال مطلع گرديدند مرا گرفتند و در چاه عميقى محبوس ساختند و گفتند:

اگر از اين امر برنگردى تو را بكشيم، گفتم به ايشان كه: آنچه خواهيد بكنيد محبت محمد از سينۀ من هرگز بيرون نخواهد رفت.

سلمان گفت: من پيش از خواندن آن نامه، عربى را نمى دانستم و از آن روز عربى را به الهام الهى آموختم، پس مدتى در آن چاه ماندم و هر روز يك گردۀ نان كوچك در آن چاه براى من فرو مى فرستادند، و چون حبس و زندان بسيار به طول انجاميد دست بسوى آسمان بلند كردم و گفتم: خداوندا! تو محمد و وصى او على بن ابى طالب عليه السّلام را محبوب من گردانيدى پس بحقّ وسيله و درجۀ آن حضرت فرج مرا نزديك گردان و مرا راحت بخش از اين محنت.

شخصى به نزد من آمد جامه هاى سفيد در بر و گفت: برخيز اى روزبه، و دست مرا گرفت و نزد صومعه آورد، من گفتم: «اشهد ان لا اله الاّ اللّه و انّ عيسى روح اللّه و انّ محمّدا حبيب اللّه» ، ديرانى سر از صومعه بيرون كرد و گفت: توئى روزبه؟ گفتم: بلى؛ مرا برد به نزد خود و دو سال تمام او را خدمت كردم و چون هنگام وفات او شد گفت: من اين دار فانى را وداع مى كنم، گفتم: مرا به كى مى سپارى؟ گفت: كسى را گمان ندارم كه در مذهب حق با من موافق باشد مگر راهبى كه در انطاكيه مى باشد چون او را دريابى سلام من به او برسان؛ و لوحى به من داد كه اين را به او برسانم و به عالم بقا ارتحال نمود، من او را غسل دادم و كفن كردم و لوح را برگرفتم و به جانب انطاكيه روانه شدم، و چون به انطاكيه در آمدم به پاى صومعۀ آن راهب آمدم و گفتم: «اشهد ان لا اله الاّ اللّه و انّ عيسى روح اللّه و انّ محمّدا حبيب اللّه» پس راهب از دير خود فرو نگريست و گفت: تويى روزبه؟ گفتم: بلى، گفت: به بالا بيا، به نزد او رفتم و دو سال ديگر او را خدمت كردم، و چون هنگام رحلت او شد خبر وفات خود به من گفت، من گفتم: مرا به كى مى گذارى؟ گفت: كسى گمان ندارم كه

ص: 1634

در مذهب حق با من موافق باشد مگر راهبى كه در شهر اسكندريه است چون به او رسى سلام من به او برسان و اين لوح را به او سپار، چون وفات كرد او را تغسيل و تكفين و دفن كردم و لوح را بر گرفته به شهر اسكندريه در آمدم و نزد صومعۀ راهب آمدم و شهادت برخواندم، راهب سؤال نمود: تويى روزبه؟ گفتم: بلى، مرا به نزد خود برد و دو سال وى را خدمت كردم تا هنگام وفات او شد، گفتم: مرا به كى مى سپارى؟ گفت: كسى گمان ندارم در سخن حق با من موافق باشد و محمد بن عبد اللّه بن عبد المطلب نزديك شده است كه عالم را به نور وجود خود منور گرداند، برو و آن حضرت را طلب نما و چون به شرف ملازمت آن حضرت برسى سلام من بر او عرض كن و اين لوح را بدو سپار، چون از غسل و كفن و دفن او فارغ شدم لوح را برگرفتم و بيرون آمدم و با جمعى رفيق شدم و به ايشان گفتم: شما متكفل نان و آب من بشويد و من شما را خدمت كنم در اين سفر، قبول كردند، چون وقت طعام خوردن ايشان شد به سنّت كفار قريش گوسفندى بياوردند و چندان چوب بر آن زدند كه بمرد و پاره اى كباب كردند و پاره اى بريان كردند و مرا تكليف خوردن نمودند و چون ميته بود من ابا كردم، باز تكليف كردند گفتم: من مرد ديرانى ام و ديرانيان گوشت تناول نمى كنند، مرا چندان زدند كه نزديك شد مرا بكشند، يكى از آنها گفت:

دست از او بداريد تا وقت شراب شود اگر شراب نخورد وى را بكشيم، چون شراب بياوردند مرا تكليف كردند گفتم: من راهب و از اهل ديرم و شراب خوردن شيوۀ ما نيست، چون اين بگفتم در من آويختند و عزم كشتن من كردند، به ايشان گفتم: اى گروه! مرا مزنيد و مكشيد كه من اقرار به بندگى به شما مى كنم و خود را به بندگى يكى از ايشان در آوردم، پس مرا بياورد و به مرد يهودى به سيصد درهم بفروخت و يهودى از قصۀ من سؤال كرد، قصۀ خود بازگفتم و گفتم: من گناهى بجز اين ندارم كه دوستدار محمد و وصىّ اويم.

يهودى گفت: من نيز تو را و محمد را هر دو دشمن مى دارم. و مرا از خانه بيرون آورد و در خانه اش ريگ بسيارى ريخته بود گفت: و اللّه اى روزبه اگر صبح شود و تمام اين ريگها را از اينجا بدر نبرده باشى من تو را بكشم. من تمام شب تعب كشيدم و چون عاجز شدم دست به آسمان برداشتم و گفتم: اى پروردگار من! تو محبت محمد و وصىّ او را در

ص: 1635

دل من جا داده اى پس بحقّ درجه و منزلت آن حضرت كه فرج مرا نزديك گردان و مرا از اين تعب راحت بخش. چون اين بگفتم قادر متعال بادى برانگيخت كه تمام ريگها را به مكانى كه يهودى گفته بود نقل كرد. چون صبح يهودى بيامد و آن حال را مشاهده كرد گفت: تو ساحر و جادوگرى و من چارۀ كار تو را نمى دانم، تو را از اين شهر بيرون مى بايد كرد كه مبادا به شومى تو اين شهر خراب شود.

پس مرا از آن شهر بيرون آورد و به زن سليمه بفروخت، و آن زن مرا بسيار دوست داشت و باغى داشت گفت: اين باغ به تو تعلق دارد، خواهى ميوۀ آن را تناول نما و خواهى ببخش و خواهى تصدق كن، پس مدتى بر اين حال ماندم روزى در آن باغ بودم هفت نفر مشاهده نمودم كه مى آيند و ابر بر سر ايشان سايه انداخته، گفتم: و اللّه ايشان همه پيغمبر نيستند و ليكن در ميان ايشان پيغمبرى هست، پس بيامدند تا به باغ داخل شدند، چون مشاهده كردم حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود با حضرت امير المؤمنين عليه السّلام و حمزة بن عبد المطلب و زيد بن حارثه و عقيل بن ابى طالب و ابو ذر و مقداد، پس خرماهاى زبون را تناول مى فرمودند و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به ايشان مى گفت: به خرماى زبون قناعت نماييد و ميوۀ باغ را ضايع مكنيد، من به نزد مالكۀ خود آمدم و گفتم: يك طبق از خرماى باغ به من ببخش، گفت: تو را رخصت شش طبق دادم، بيامدم و طبقى از رطب برگرفتم و در خاطر خود گذرانيدم كه اگر در ميان ايشان پيغمبر هست از خرماى تصدق تناول نمى نمايد و هديه را تناول مى نمايد، پس طبق را نزد ايشان آوردم و گفتم: اين خرماى تصدق است، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و امير المؤمنين عليه السّلام و حمزه و عقيل چون از بنى هاشم بودند و صدقه بر ايشان حرام است تناول ننمودند و آن سه نفر ديگر به خوردن مشغول شدند، به خاطر خود گذرانيدم كه اين يك علامت از علامات پيغمبر آخر الزمان كه در كتب خوانده ايم.

پس برفتم و رخصت يك طبق ديگر از آن زن طلبيدم، او رخصت شش طبق داد، پس يك طبق ديگر از رطب نزد ايشان حاضر ساختم و گفتم: اين هديه است، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دست دراز فرمود و گفت: بسم اللّه همگى تناول نماييد، پس همگى تناول

ص: 1636

نمودند، در خاطر خود گفتم: اين نيز يك علامت ديگر است.

و من مضطرب برگرد سر آن جناب مى گشتم و در عقب آن حضرت مى نگريستم، آن حضرت به من التفات نمودند و فرمودند كه: مهر نبوت را طلب مى كنى؟ گفتم: بلى، دوش مبارك خود را گشودند ديدم مهر نبوت را كه در ميان دو كتف آن حضرت نقش گرفته و مويى چند بر آن رسته، بر زمين افتادم و قدم مباركش را بوسه دادم، فرمود: اى روزبه! برو به نزد خاتون خود و بگو: محمد بن عبد اللّه مى گويد كه اين غلام را به ما بفروش.

چون اداى رسالت نمودم گفت: بگو او را نفروشم مگر به چهار صد درخت خرما كه دويست درخت آن خرماى زرد باشد و دويست درخت آن خرماى سرخ؛ چون به حضرت عرض نمودم فرمود: چه بسيار بر ما آسان است آنچه او طلبيده، پس گفت: يا على! دانه هاى خرما را جمع نما؛ پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دانه را در زمين فرو مى برد و امير المؤمنين عليه السّلام آب مى داد، و چون دانۀ دوم را مى كشتند دانۀ اول سبز شده بود و همچنين تا هنگامى كه فارغ شدند همۀ درختان كامل شده و به ميوه آمده بود؛ پس حضرت پيغام داد كه: بيا درختان خود را بگير و غلام را به ما سپار.

چون زن درختان را بديد گفت: و اللّه نفروشم تا همۀ درختان خرماى زرد نباشد؛ در آن حال جبرئيل نازل شد و بال خود را بر درختان ماليد، همه درختان خرماى زرد شد.

پس آن زن به من گفت: و اللّه يكى از اين درختان نزد من بهتر است از محمد و از تو.

من گفتم كه: يك روز خدمت آن سرور نزد من بهتر است از تو و از آنچه تو دارى.

پس حضرت مرا آزاد فرمود و سلمان نام نهاد (1).

و ابن بابويه به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه سلمان گفت: تعجب كردم از براى شش چيز كه سه تا از آنها مرا به خنده آورد و سه تا از آنها مرا به گريه آورد؛ امّا آن سه چيز كه مرا به گريه آورد: اول مفارقت دوستان است كه محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و اصحاب اويند، دوم هول مرگ و احوال بعد از مرگ، سوم بازايستادن نزد خداوند

ص: 1637


1- . كمال الدين و تمام النعمة 161-165.

عالميان از براى حساب؛ و امّا آن سه چيز كه مرا به خنده آورد: اول آن كسى است كه طلب دنيا مى كند و مرگ او را طلب مى نمايد، دوم كسى است كه غافل است از احوال آخرت و حق تعالى و ملائكه از او غافل نيستند و اعمال او را احصا مى نمايند، و سوم كسى است كه دهان را از خنده پر مى كند و نمى داند كه خدا از او راضى است يا در غضب است (1).

و شيخ طوسى به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: مردى از اصحاب سلمان رضى اللّه عنه بيمار شد، چون چند روز او را نيافت احوال پرسيد كه كجاست مصاحب شما؟ گفتند: بيمار است، گفت: بياييد برويم به عيادت او، پس با او برخاستند و به جانب خانۀ آن مرد روانه شدند و چون به خانۀ او داخل شدند او را در سكرات مرگ يافتند، پس سلمان به ملك موت خطاب كرد كه: رفق و مدارا كن با دوست خدا، پس ملك موت سلمان را جواب گفت چنانكه حاضران همه شنيدند كه: اى ابو عبد اللّه! من رفق مى نمايم به همۀ مؤمنان و اگر از براى كسى ظاهر مى شدم كه مرا ببيند هرآينه براى تو ظاهر مى شدم (2).

و شيخ احمد بن ابى طالب طبرسى در كتاب احتجاج روايت كرده است كه: چون عمر بعد از پسر حذيفة بن اليمان، سلمان را والى مداين گردانيد و سلمان به رخصت امير المؤمنين عليه السّلام قبول نمود و متوجه مداين گرديد عمر نامه اى به او نوشت و در امرى چند به او اعتراض نمود، پس سلمان در جواب او نوشت:

«بسم اللّه الرحمن الرحيم، اين نامه اى است از سلمان آزادكردۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بسوى عمر بن الخطاب، اما بعد بتحقيق كه آمد بسوى من از جانب تو نامه اى كه مرا در آن نامه ملامت و سرزنش كرده بودى و در آنجا ياد كرده بودى كه مرا امير گردانيده اى بر مداين، و مرا امر كرده بودى كه پيروى كنم اعمال پسر حذيفه را و تتبع كنم تمام ايام حكومت او را و سيرت و طريقت او را پس نيك و بد آنها را به تو خبر دهم، و حال آنكه

ص: 1638


1- . خصال 326.
2- . امالى شيخ طوسى 128.

حق تعالى مرا نهى كرده است اى عمر در آيۀ محكمۀ كتاب خود از آنچه تو مرا به آن امر مى نمايى در آنجا كه فرموده است يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا اِجْتَنِبُوا كَثِيراً مِنَ اَلظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ اَلظَّنِّ إِثْمٌ وَ لا تَجَسَّسُوا وَ لا يَغْتَبْ بَعْضُكُمْ بَعْضاً أَ يُحِبُّ أَحَدُكُمْ أَنْ يَأْكُلَ لَحْمَ أَخِيهِ مَيْتاً فَكَرِهْتُمُوهُ وَ اِتَّقُوا اَللّهَ (1)يعنى: «اى گروهى كه ايمان آورده ايد! اجتناب نماييد از بسيارى از گمانها بدرستى كه بعضى از گمانها گناه است، و تجسس مكنيد عيبهاى يكديگر را و غيبت نكنند بعضى از شما بعضى را، آيا دوست مى دارد احدى از شما كه بخورد گوشت برادر مؤمن خود را در وقتى كه مرده باشد؟ پس شما كراهت داريد خوردن آن را و بپرهيزيد از عذاب خدا» ، و هرگز نخواهد بود كه من معصيت خدا كنم در باب پسر حذيفه و تو را اطاعت نمايم.

و اما آنچه به من نوشته بودى كه من زنبيل مى بافم و نان جو مى خورم، پس اينها چيزى نيست كه مؤمن را به آن سرزنش كند كسى و تعيير نمايد بر آن، و بخدا سوگند اى عمر كه خوردن جو و بافتن زنبيل و بى نياز شدن از زيادتهاى خوردنى و آشاميدنى و از غصب كردن حق مؤمنى و دعوى كردن چيزى كه حق من نيست بهتر است و محبوبتر است نزد حق تعالى و به پرهيزكارى نزديكتر است، بتحقيق كه ديدم رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را كه هرگاه نان جو به دست او مى آمد تناول مى كرد و شاد مى گرديد و آزرده نمى شد.

و اما آنچه ذكر كرده بودى كه من آنچه بهم مى رسانم به مردم عطا مى كنم، پس آنها را پيش مى فرستم از براى روز فقر و احتياج خود، و بپروردگار عزت سوگند مى خورم اى عمر كه پروا ندارم هرگاه طعام از دهان من بگذرد و در گلوى من گوارا گردد از آنكه مغز گندم باشد يا مغز قلم بزغاله يا سبوس جو باشد.

و اما آنچه گفتى كه من ضعيف كرده ام حكومت خدا را و سست كرده ام آن را و خوار گردانيده ام نفس خود را و خود را خدمتكار مردم ساخته ام تا آنكه اهل مداين نمى دانند كه من امير ايشانم پس مرا به منزلۀ پلى گردانيده اند كه بر بالاى من عبور مى كنند و بارهاى

ص: 1639


1- . سورۀ حجرات:12.

خود را بر دوش من مى گذارند، و چنين نوشته بودى كه اينها باعث سستى سلطنت خدا مى شود و ذليل مى گرداند آن را، پس بدان كه ذليل شدن در اطاعت الهى محبوبتر است بسوى من از عزيز بودن در معصيت خدا، و تو خود مى دانى كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تأليف دلهاى مردم مى نمود و به ايشان نزديكى مى جست و مردم بسوى او تقرّب مى جستند و نزديك او مى نشستند با جلالت نبوت او و پادشاهى او تا آنكه گويا يكى از ايشان بود از بسيارى نزديكى كه به ايشان مى نمود، و بتحقيق كه طعام ناگوار مى خورد و جامه هاى كهنه مى پوشيد و همۀ مردمان نزد او از قرشى ايشان و عربى ايشان و سفيد و سياه ايشان نزد او در دين مساوى بودند، و گواهى مى دهم كه از آن حضرت شنيدم كه فرمود: هر كه والى شود بر هفت نفر از مسلمانان بعد از من پس عدالت نكند در ميان ايشان چون حق تعالى را ملاقات نمايد بر او غضبناك باشد، پس آرزو مى كنم اى عمر كه به سلامت بر هم از امارت مداين و چنان باشم كه تو گفتى از ذليل گردانيدن نفس خود و خدمت فرمودن آن در مصالح مسلمانان، پس چگونه خواهد بود اى عمر حال كسى كه خود را والى جميع امّت گرداند بعد از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، بدرستى كه حق تعالى مى فرمايد تِلْكَ اَلدّارُ اَلْآخِرَةُ نَجْعَلُها لِلَّذِينَ لا يُرِيدُونَ عُلُوًّا فِي اَلْأَرْضِ وَ لا فَساداً وَ اَلْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ (1)يعنى: «اين خانۀ آخرت است منزل مى گردانيم آن را براى كسانى كه نمى خواهند بلندى را در زمين و نه فساد فسادكردنى، و عاقبت نيكو براى پرهيزكاران است» ، و بدان بدرستى كه من متوجه نشدم سياست و حكومت ايشان را و جارى نمى گردانم حدود الهى را در ميان ايشان مگر به ارشاد و راهنمايى دانايى، پس راه مى روم در ميانۀ ايشان به طريق رفتار او و سلوك مى كنم در ميان ايشان به سيرت او و مى دانم كه اگر حق تعالى خير اين امّت را مى خواست و ارادۀ الهى متعلق به صلاح و رشد ايشان شده بود هرآينه والى مى گردانيد بر ايشان بهتر و داناتر ايشان را، و اگر اين امّت از خداوند عالميان ترسان مى بودند و متابعت قول پيغمبر خود مى نمودند و به حق دانا مى بودند تو را امير المؤمنين نمى ناميدند، پس هر حكمى كه

ص: 1640


1- . سورۀ قصص:83.

مى خواهى بكن كه حكم تو جارى نيست بر ما مگر در اين زندگانى دنيا، پس مغرور مشو به طول بخشيدن خدا و مهلتى كه داده است تو را از تعجيل كردن عقوبت خود، و بدان بدرستى كه بزودى تو را در خواهد يافت عاقبتهاى ستمهاى تو در دنيا و آخرت و بزودى از تو سؤال خواهند كرد از آنچه پيش فرستاده اى و از آنچه بعد از اين بر اعمال شنيعۀ تو مترتب مى شود» (1).

و قطب راوندى به سند معتبر روايت كرده است كه سلمان گفت: من مردى بودم از اهل اصفهان از دهى كه آن را «جى» مى گفتند و پدرم رئيس آن ده بود و مرا بسيار دوست مى داشت و مرا در خانه حبس مى كرد چنانكه دختر را در خانه اى نگاه دارند، و من طفلى بودم كه از مذاهب مردم چيزى نمى دانستم بغير از گبرى كه مى ديدم تا آنكه پدرم عمارتى بنا كرد و او را مزرعه اى بود، روزى به من گفت: اى فرزند! عمارت كردن مرا مشغول ساخته است از اطلاع بر احوال مزرعه پس برو به جانب مزرعه و امر كن برزيگران را كه چنين و چنان كنند، و بسيار ممان و زود برگرد.

پس به جانب مزرعه روانه شدم، در اثناى راه به كليساى نصارى رسيدم و صداهاى ايشان را شنيدم، پرسيدم كه: ايشان كيستند؟ گفتند: ايشان ترسايانند نماز مى گزارند، پس داخل شدم كه مشاهدۀ احوال ايشان كنم پس خوش آمد مرا آنچه ديدم از احوال ايشان و پيوسته نزد ايشان نشستم تا آفتاب غروب گرديد، و پدرم در طلب من به هر سو فرستاد تا آنكه شب به نزد او برگشتم و به جانب مزرعه نرفتم، پس پدرم از من پرسيد:

كجا بودى؟ گفتم: گذشتم به كليساى ترسايان و خوش آمد مرا نماز كردن و دعا كردن ايشان.

پدرم گفت: اى فرزند! دين پدران تو بهتر است از دين ايشان، من گفتم: نه و اللّه چنين نيست و دين پدران ما بهتر از دين ايشان نيست، ايشان گروهى چندند كه خدا را مى پرستيدند و دعا مى كنند و نماز مى كنند از براى او و تو آتش را مى پرستى كه به دست

ص: 1641


1- . احتجاج 1/316-320.

خود افروخته اى و اگر دست از آن بردارى مى ميرد؛ پس زنجيرى در پاى من گذاشت و مرا در خانه محبوس گردانيد.

پس من كسى به نزد نصارى فرستادم و از ايشان سؤال نمودم كه: اصل دين شما در كجاست؟ گفتند: اصل دين ما در شام است؛ پس پيغام كردم ايشان را كه هرگاه جمعى از مردم شام به نزد شما بيايند پس مرا اعلام نماييد، گفتند: چنين باشد، پس بعد از چند روز كه تجار شام آمدند فرستادند و مرا خبر كردند، من گفتم كه: هرگاه ايشان كارسازى خود بكنند و خواهند كه بيرون روند مرا اعلام نماييد، گفتند: چنين باشد.

بعد از چند روز فرستادند به نزد من كه اكنون ايشان ارادۀ سفر دارند، پس زنجير را از پاى خود دور كردم و به ايشان ملحق شدم و متوجه شام گرديدم، چون به شام رسيدم پرسيدم كه: بهترين علماى اين دين كيست؟ گفتند: آن عالمى كه صاحب كنيسۀ بزرگ است و او را اسقف مى گويند او از همه داناتر است، پس به نزد او رفتم و گفتم: مى خواهم با تو باشم و از تو نيكيها را ياد گيرم، او قبول كرد و در خدمت او مى بودم؛ و او مرد بدى بود امر مى كرد ترسايان را كه تصدقها براى او بياورند، و چون به نزد او مى آوردند تصدقات را جمع مى كرد آنها را و ضبط مى كرد و چيزى از آنها به فقرا و مساكين نمى داد.

پس اندك زمانى كه با او ماندم او مرد، چون نصارى آمدند او را دفن كنند گفتم: اين مرد بدى بود، و ايشان را مطلع كردم بر آن گنجى كه اموال صدقه را در آنجا جمع مى كرد، پس هفت سبوى بزرگ بيرون آوردند پر از طلا و او را بر چوبى به دار كشيدند و سنگباران كردند، و مرد ديگر آوردند به جاى او قرار دادند، پس از او نيكتر كسى نديدم، از همۀ ايشان زاهدتر بود در دنيا و عبادتش از همه كس بيشتر بود، پس پيوسته در خدمت او مى بودم تا وقت فوت او شد و او را بسيار دوست مى داشتم.

چون آثار موت در او مشاهده نمودم گفتم: هنگام رحلت تو بسوى آخرت شده مرا به كى مى گذارى كه در خدمت او باشم؟ گفت: اى فرزند من! كسى را گمان ندارم بغير از عالمى كه در موصل مى باشد، برو به خدمت او و اگر او را دريابى حال او را مثل حال من خواهى يافت.

ص: 1642

چون او به رحمت الهى واصل شد رفتم به جانب موصل و به خدمت آن عالم رسيدم و او را مانند عالم اول يافتم در ترك دنيا و عبادت حق تعالى، پس به او گفتم كه: فلان عالم مرا به تو سفارش كرده، گفت: اى فرزند! نزد من باش، پس در خدمت او نيز ماندم تا هنگام وفات او نيز شد، پس به او گفتم كه: مرا به كى حواله مى نمائى؟ گفت: اى فرزند! كسى را گمان ندارم مگر مردى كه در شهر «نصيبين» مى باشد، به او ملحق شو.

چون او به رحمت الهى واصل شد و او را دفن كردم به راهب نصيبين ملحق گرديدم و گفتم كه: فلان عالم مرا به تو حواله نموده، گفت: اى فرزند! نزد من باش، پس نزد او ماندم و او را نيز بر صفت آنها يافتم در علم و زهد و عبادت؛ چون هنگام وفات او شد گفتم: مرا به خدمت كى امر مى نمائى؟ گفت: گمان ندارم كسى را مگر مردى كه در عموريۀ روم مى باشد اگر به نزد او روى او را بر مثل حال ما خواهى يافت.

چون او را دفن كردم به جانب عموريه رفتم و او را نيز مانند ايشان يافتم، پس مدتى در خدمت او ماندم و بعضى از غنايم و اموال و گاوى چند كسب نمودم، چون هنگام وفات او شد به او گفتم كه: مرا به كى مى گذارى؟ گفت: گمان ندارم كه كسى بر حال ما باشد در اين زمان و ليكن نزديك شده است زمان بعثت پيغمبرى كه در مكه ظاهر خواهد شد و محل هجرت او در ميان دو سنگستان خواهد بود در زمين شوره زارى كه درخت خرماى بسيار داشته باشد و در او علامتها ظاهر باشد، و در ميان دو كتفش مهر پيغمبرى خواهد بود و هديه را تناول مى نمايد و تصدق را نمى خورد، اگر توانى كه خود را به آن بلاد رسانى، بكن.

سلمان گفت: چون او را دفن كرديم در آنجا ماندم تا جماعتى از تجار عرب از قبيلۀ بنى كلب وارد شدند، گفتم به ايشان كه: مرا رفيق خود گردانيد تا بلاد عرب و من اين اموال و گاوها كه تحصيل نموده ام به شما مى دهم؛ گفتند: چنين باشد، پس آن اموال را به ايشان دادم و با ايشان رفيق شدم تا رسيدم به وادى القرى، چون به آنجا رسيدم بر من ستم كردند و مرا به بندگى گرفتند و فروختند به مردى از يهود، چون در آنجا درختان خرما ديدم اميدوار شدم كه اين آن بلاد خواهد بود كه براى من وصف كرده اند كه پيغمبر آخر الزمان در

ص: 1643

آنجا مبعوث خواهد شد، پس نزد آن يهودى بودم تا آنكه مردى از بنى قريظه آمد از يهودان وادى القرى و مرا خريد از آن يهودى كه نزد او بودم و مرا بسوى مدينه برد، چون مدينه را ديدم اوصافى كه از آن راهب شنيده بودم همه را يافتم، پس نزد آن يهودى مدتى ماندم تا آنكه شنيدم كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مكه مبعوث گرديده است.

و چون من به قيد بندگى گرفتار بودم، از احوال آن حضرت چيزى نمى شنيدم تا آنكه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به مدينه هجرت نمود و در قبا نزول اجلال فرمود، من در باغى از باغهاى آن يهودى كار مى كردم ناگاه پسر عمّ آن يهودى به باغ در آمد و گفت: خدا بكشد بنى قيله يعنى انصار كه جمع شده اند در قبا بر سر يك مردى كه از مكه آمده است و گمان مى كنند كه او پيغمبر است. پس بخدا سوگند كه چون نام او را شنيدم لرزه بر من افتاد به مرتبه اى كه نزديك بود بر روى آقاى خود بيفتم، پس گفتم: چه خبر است و اين مرد كيست كه آمده است؟ پس مولاى من دست خود را بلند كرد و بر ميان سينۀ من زد و گفت:

تو را با اينها چه كار است؟ مشغول كار خود باش.

چون شب شد قدرى از طعام برگرفتم و رفتم بسوى قبا به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و گفتم كه: شنيده ام تو مرد شايسته اى و نزد تو اصحابى چند هستند و چيزى از تصدق نزد من بود براى تو آورده ام پس از آن تناول كن، پس حضرت اصحاب خود را فرمود كه بخوريد و خود تناول نفرمود، من در خاطر خود گفتم كه: اين يك صفت است از صفاتى كه راهب مرا به آن خبر داده بود؛ پس برگشتم و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داخل مدينه شد، پس باز چيزى جمع كردم و به خدمت حضرت آوردم و عرض كردم كه: چون ديدم تصدق را تناول نمى نمائى اين طعام را بر سبيل هديه و كرامت براى تو آورده ام و صدقه نيست، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تناول فرمود و اصحاب حضرت نيز تناول كردند، پس در خاطر خود گفتم: اين خصلت دوم است از آن خصلتها كه راهب بيان فرموده بود؛ پس بار ديگر به خدمت حضرت آمدم در وقتى كه آن حضرت از پى جنازه مى رفت و دو جامۀ كهنه پوشيده بود و اصحاب آن حضرت در خدمتش بودند، پس برگرد آن حضرت گرديدم كه شايد مهر نبوت را ببينم در پشت آن حضرت، چون به عقب سر آن حضرت رفتم به

ص: 1644

فراست نبوت يافت كه من مى خواهم آن علامت را مشاهده نمايم، پس رداى خود را از كتف مبارك خود دور كرد تا خاتم نبوت را ديدم در ميان دو كتف آن حضرت به نحوى كه آن راهب براى من وصف كرده بود، پس بر روى آن خاتم افتادم و مى بوسيدم و مى گريستم پس فرمود: اى سلمان! بگرد و نزد من آى، پس گرديدم و در خدمتش نشستم پس حضرت فرمود: قصۀ خود را نقل كن تا صحابه بشنوند؛ پس تمام قصۀ خود را از اول تا آخر نقل كردم، چون فارغ شدم از قصۀ خود حضرت فرمود: اى سلمان! خود را مكاتب گردان و از مولاى خود خود را بخر و آزاد شو.

پس رفتم به نزد مولاى خود و خود را مكاتب گردانيدم كه سيصد درخت خرما براى او بكارم و چهل اوقيه نقره به او بدهم، پس اعانت كردند مرا اصحاب رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به نهالهاى خرما، بعضى سى نهال و بعضى بيست نهال دادند، هر كسى به قدر حال خود تا سيصد نهال تمام شد، و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: من به دست خود مى كارم، پس در آن موضعى كه مقرر شده بود كه باغ احداث نمايم من گودالهاى درختان را كندم و به خدمت حضرت آمدم و گفتم كه: فارغ شدم از آنها، پس حضرت بيرون آمد تا به آن موضع رسيد، پس ما نهالها را مى برديم به خدمت حضرت و آن حضرت به موضعشان مى گذاشت و ما خاك بر آن مى ريختيم و پر مى كرديم تا آنكه همه تمام شد، پس سوگند مى خورم بحقّ آن خداوندى كه او را به راستى فرستاده است كه يكى از آن نهالها خطا نكرد و همه سبز شد و بر من باقى ماند آن زرها، پس مردى از براى آن حضرت آورد از بعضى از معادن (1)مقدار بيضه از طلا، پس حضرت فرمود: كجاست آن فارسى كه خود را مكاتب گردانيده؟ چون من به خدمت آن حضرت آمدم فرمود: اين طلا را بگير و آنچه بر توست بده، گفتم: يا رسول اللّه! اين كى وفا مى كند به آنچه بر من است؟ حضرت فرمود: حق تعالى بركت خواهد داد در اين مال تا آنكه هر چه بر تو لازم است ادا كنى.

پس سوگند ياد مى كنم بآن خداوندى كه جان سلمان در قبضۀ قدرت اوست كه از آن

ص: 1645


1- . در بحار الانوار 22/365 «مغازى» ذكر شده است.

طلا موازى چهل اوقيه ادا كردم و از حق يهودى فارغ شدم و آزاد شدم، و به سبب بندگى از من فوت شد جنگ بدر و احد و نتوانستم در آنها حاضر شد و در جنگ خندق حاضر شدم و در ساير غزوات در خدمت آن حضرت حاضر بودم (1).

و به روايت ديگر از سلمان چنين روايت شد كه: چون وقت وفات راهب عموريه شد گفت: برو به زمين شام كه در آنجا دو بيشه هست و در سالى يك مردى از يك بيشه بيرون مى آيد و در بيشۀ ديگر داخل مى شود، و در آن وقت بيماران و صاحبان دردهاى مزمن بر سر راه او جمع مى شوند و به دعاى او شفا مى يابند پس او را درياب در آن وقت و از او سؤال كن از دين حنيفه كه ملت ابراهيم است كه از من سؤال مى نمائى؛ پس به آن بيشه رفتم و يك سال انتظار كشيدم تا آنكه در شب مقرر بيرون آمد از يكى از بيشه ها و خواست كه داخل بيشۀ ديگر شود، چون داخل آن بيشه شد و همين دوشهاى آن پيدا بود من به او چسبيدم و گفتم: خدا تو را رحمت كند از تو طلب مى كنم ملت حنيفه را كه دين حضرت ابراهيم است، گفت: از چيزى سؤال مى كنى كه مردم از او سؤال نمى كنند در اين روزگار بدرستى كه نزديك شده است كه ظاهر شود پيغمبرى نزد خانۀ كعبه در حرم مكه و او مبعوث خواهد شد به اين دينى كه سؤال مى نمائى پس اگر او را دريابى چنان است كه عيسى را دريافته باشى (2).

و به سند ديگر در كتاب خرايج و جرايح روايت كرده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در قبا نزول فرمود و فرمود كه: داخل مدينه نمى شوم تا على به من ملحق گردد، و سلمان بسيار سؤال مى نمود از احوال حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و او را يكى از يهودان مدينه خريده بود و در نخلستان او خدمت مى كرد، پس چون سلمان مطلع شد كه حضرت در قبا فرود آمده طبقى از خرما برگرفت و به خدمت حضرت آورد و گفت: شنيده ام شما جماعتى غريبانيد و به اين موضع فرود آمده ايد اين طبق خرما را از صدقۀ خود از براى

ص: 1646


1- . قصص الانبياء راوندى 298-302. و نيز رجوع شود به طبقات ابن سعد 4/56 و اسد الغابة 2/511.
2- . قصص الانبياء راوندى 302-304.

شما آوردم پس بخوريد، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اصحاب خود را فرمود كه نام خدا را ببريد و بخوريد و خود هيچ تناول نفرمود، سلمان ايستاده بود و نظر مى كرد پس طبق را برگرفت و برگشت و به زبان فارسى گفت: اين يكى، پس طبق را پر كرد از خرما و بازآورد به خدمت حضرت و گفت: ديدم كه تو از خرماى صدقه نخوردى اين خرماى هديه است از براى تو آورده ام، پس حضرت دست دراز كرد و تناول نمود و فرمود به اصحاب خود كه:

بخوريد به نام خدا، پس سلمان طبق را برداشت و گفت: اين دو تا، پس برگرديد و به پشت سر حضرت رفت و مهر نبوت را مشاهده نمود و به حضرت عرض كرد كه: من غلام مرد يهودى ام چه مى فرمائى مرا؟

حضرت فرمود: برو و با او مكاتبه كن بر يك مالى كه به او بدهيم و تو را آزاد كنيم.

پس سلمان به نزد يهودى رفت و گفت: من مسلمان شدم و متابعت دين آن پيغمبر كردم كه به اين شهر آمده است و بعد از اين از من منتفع نخواهى شد مرا مكاتب گردان به يك مالى كه بدهم و آزاد شوم.

يهودى گفت كه: تو را مكاتب مى كنم بر پانصد درخت خرما كه براى من غرس نمائى و خدمت كنى آنها را تا به بار آيند پس آنها را تسليم من نمائى، و بر چهل اوقيه طلاى نيكو كه هر اوقيه چهل مثقال است.

پس سلمان برگشت و حضرت را خبر داد به گفتۀ يهودى، حضرت فرمود: برو و با او مكاتبه كن بر آنچه گفته است؛ پس سلمان رفت و با يهودى خود را مكاتب گردانيد به نحوى كه گفته بود و يهودى را گمان اين بود كه نخواهد شد اينها مگر بعد از چندين سال.

پس سلمان نامۀ مكاتبه را آورد به خدمت آن حضرت، حضرت فرمود كه: برو و پانصد هستۀ خرما براى من بياور، چون دانه هاى خرما را حاضر كردم فرمود: آنها را به حضرت امير المؤمنين عليه السّلام بده، و فرمود به سلمان كه: ببر ما را بسوى زمينى كه مى خواهد اينها را در آنجا كشته شود. پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با حضرت امير المؤمنين عليه السّلام و سلمان رفتند بسوى آن زمين، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم زمين را به انگشت مبارك خود سوراخ مى كرد و مى فرمود به حضرت امير المؤمنين عليه السّلام كه: هستۀ خرما را در سوراخ

ص: 1647

بيفكن، پس مى ريخت خاك را بر آن هسته و انگشتان مبارك خود را مى گشود و آب از ميان انگشتانش جارى مى شد و به آن موضع مى ريخت، پس به موضع ديگر مى رفت و باز چنين مى كرد، چون از دوم فارغ مى شد اول روييده بود و سبز شده بود، پس به موضع سوم مى رفت و چون از سوم فارغ مى شد اول درختى شده و به بار آمده بود و دوم روئيده بود و سبز شده بود، چون به موضع چهارم مى رفت و فارغ مى شد اول و دوم به بار آمده بودند و سوم سبز شده بود، و همچنين مى كرد تا فارغ شد از كشتن پانصد دانۀ خرما و همه به بار آمدند.

چون يهودى اين حال غريب را مشاهده كرد گفت: قريش راست مى گفتند كه محمد ساحر است. و گفت: من درختان خرما را قبض كردم طلا را بياور. پس حضرت دست دراز كرد و سنگى از پيش روى خود برداشت و به اعجاز آن حضرت طلائى شد كه از آن نيكوتر نتواند بود، پس يهودى گفت: هرگز طلائى مثل اين نديده ام و چنين تقدير مى كرد كه آن طلا مقدار ده اوقيه باشد، پس دو پلۀ ترازو گذاشت با ده اوقيه و طلا زيادتى كرد، و همچنين سنگ را زياده مى كرد تا مساوى چهل اوقيه شد نه زياد و نه كم.

سلمان گفت: پس با حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آزاد برگشتم و ملازمت آن حضرت اختيار نمودم (1).

و شيخ كشى از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است «ميثب» كه يكى از باغهاى وقف حضرت فاطمه صلوات اللّه عليها بود همين باغى است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از براى مكاتبۀ سلمان غرس نمود و خدا آن را از يهود به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم برگردانيد و حضرت آن را به حضرت فاطمه داد و حضرت فاطمه وقف نمود (2).

و ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عهدى و فرمانى نوشت از براى قبيلۀ سلمان كه در كازرون بودند به اين مضمون كه: اين نامه اى است از محمد بن

ص: 1648


1- . خرايج 1/150-152.
2- . رجوع شود به رجال كشى 1/70 و كافى 7/47.

عبد اللّه رسول خدا در هنگامى كه سؤال كرد از او سلمان كه سفارشى بنويسد از براى برادرش مهاد بن فروخ بن مهيار و ساير اقارب و اهل بيت او و فرزندان او بعد از او هر چند نسل آورند، هر كه از ايشان مسلمان گردد و بماند بر دين خود، سلام بر شما باد و حمد مى كنم خدا را بسوى شما بدرستى كه حق تعالى مرا امر كرده است كه بگويم: «لا اله الاّ اللّه وحده لا شريك له» ، مى گويم آن را و امر مى كنم مردم را كه بگويند و امر و فرمان همه از خداست. پس خداوند است كه خلق كرده است ايشان را و مى ميراند ايشان را و باز زنده مى گرداند ايشان را و بازگشت همه بسوى اوست.

پس در آن نامه از احترام سلمان بسيار نوشت و از جملۀ آنها اين بود: بتحقيق كه برداشتم از ايشان تراشيدن موى پيشانى را و جزيه دادن را و خمس و عشر از اموال ايشان گرفتن را و ساير خرجها و تكاليف را، پس اگر از شما چيزى سؤال كنند به ايشان عطا كنيد، و اگر استغاثه كنند بسوى شما به فرياد ايشان برسيد، و اگر امان طلب نمايند از شما ايشان را امان بدهيد، و اگر بدى كنند بيامرزيد ايشان را، و اگر بدى نسبت به ايشان كنند مانع شويد، و از بيت المال مسلمانان هر سال دويست حله به ايشان بدهيد يا صد اوقيه نقره (1)زيرا كه سلمان از جانب رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مستحق اين كرامتها گرديده. پس در آخر نامه دعا كرد از براى كسى كه عمل به اين نامه نمايد و نفرين كرد كسى را كه آزار و اذيت به ايشان برساند؛ و نامه را امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السّلام نوشت.

ابن شهر آشوب رحمة اللّه گفته است كه: اين نامه تا امروز در دست اولاد و خويشان سلمان هست و مردم موافق فرمان حضرت با ايشان عمل مى نمايند؛ و اين از جمله معجزات آن حضرت است زيرا اگر آن حضرت علم نمى داشت كه دين او جميع زمين را خواهد گرفت چنين فرمانى نمى نوشت براى مملكتى كه در تصرف او نبود (2).

و در رجال كشى و غير آن از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه: سلمان علم اول

ص: 1649


1- . در مصدر «و از اوقيه صد تا» ذكر شده است.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/151-152.

و علم آخر را دريافت و او دريائى بود از علم كه آخر نمى شد علم او، و او از ما اهل بيت است، و علم او به مرتبه اى رسيده بود كه روزى گذشت به مردى كه در ميان گروهى ايستاده بود پس به او خطاب كرد: اى بندۀ خدا! توبه كن بسوى خداوند عالميان از آنچه ديشب در خانۀ خود كردى. پس سلمان گذشت و آن گروه به آن مرد گفتند: سلمان نسبت به تو داد و تو آن را از خود دفع نكردى؟ گفت: مرا خبر داد به امرى كه بغير از حق تعالى و من ديگرى مطلع نبود (1).

و به سند ديگر روايت كرده است: آن مرد ابو بكر بن ابى قحافه بود (2).

و به سند معتبر ديگر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است آن حضرت از فضيل بن يسار پرسيد: مى دانى چه معنى دارد آنكه سلمان علم اول و علم آخر را دانست؟ فضيل گفت: يعنى دانست علم بنى اسرائيل را و علم حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را.

حضرت فرمود: نه چنين است بلكه مراد آن است كه علم پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و علم حضرت امير المؤمنين عليه السّلام و غرايب امر پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و غرايب امر امير المؤمنين عليه السّلام را دانست (3).

و ايضا شيخ كشى و شيخ مفيد به سندهاى معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده اند: روزى ابو ذر به خانۀ سلمان در آمد و قزقان سلمان دربار بود، پس در اثناى آنكه با يكديگر سخن مى گفتند قزقان سرنگون شد بر روى زمين و هيچ از مرق و چربى آن بر زمين نريخت، پس ابو ذر تعجب بسيارى كرد از آن، و سلمان باز قزقان را برگردانيد و بر حال خود گذاشت و مشغول سخن شدند، پس باز قزقان سرنگون شد و هيچ از مرق و چربى آن بر زمين نريخت، پس تعجب ابو ذر زياده شد و از خانۀ سلمان دهشت زده بيرون آمد و در غرايب آن حال تفكر مى نمود ناگاه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را بر در خانۀ سلمان ديد، چون نظر حضرت امير بر ابو ذر افتاد گفت: اى ابو ذر! چه چيز باعث شد تو را كه از نزد سلمان بيرون آمدى و چه چيز است سبب دهشت تو گرديده است؟

ص: 1650


1- . رجال كشى 1/52؛ اختصاص 11.
2- . رجال كشى 1/52.
3- . رجال كشى 1/64.

ابو ذر گفت: يا امير المؤمنين! سلمان را ديدم كه چنين كارى كرد، به اين سبب متعجب و متحير گرديدم.

حضرت فرمود: اى ابو ذر! اگر سلمان تو را خبر دهد به آنچه مى داند هرآينه خواهى گفت كه: خدا رحمت كند كشندۀ سلمان را، اى ابو ذر! بدرستى كه سلمان درگاه خداست در زمين، هر كه او را بشناسد مؤمن است و هر كه او را انكار نمايد كافر است، و بدرستى كه سلمان از ما اهل بيت است (1).

و به روايت شيخ مفيد: چون حضرت به نزد سلمان آمد فرمود: اى سلمان! مدارا كن با مصاحب خود و نزد او ظاهر مساز چيزى را كه او تاب نياورد (2).

كلينى و كشى و شيخ طوسى به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده اند: روزى سلمان در مسجد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با جماعتى از قريش نشسته بود پس ايشان شروع كردند در ذكر حسبهاى خود و نسبهاى خود را بالا بردند تا آنكه نوبت به سلمان رسيد، پس عمر بن الخطاب به او گفت: خبر ده مرا اى سلمان كه تو كيستى و پدر تو كيست و اصل تو چيست؟

سلمان گفت: منم سلمان پسر بندۀ خدا، من گمراه بودم پس حق تعالى مرا هدايت كرد به بركت محمد، و من پريشان بودم پس خدا مرا غنى گردانيد به محمد، و من بنده بودم پس خدا آزاد گردانيد مرا به بركت محمد، اين است نسب من و اين است حسب من.

پس در اين سخن بودند كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بيرون آمد پس سلمان گفت: يا رسول اللّه! چه كشيدم من از اين جماعت! با ايشان نشستم پس شروع كردند به ذكر نسبهاى خود و فخر كردند به پدران خود تا آنكه به من رسيدند پس عمر از من چنين سؤال كرد، حضرت فرمود: تو چه جواب گفتى؟ سلمان جواب خود را نقل كرد، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اى گروه قريش! بدرستى كه حسب مرد دين اوست و مردى او خلق

ص: 1651


1- . رجال كشى 1/59؛ اختصاص 12 و در آن قسمتى از روايت ذكر شده است.
2- . اختصاص 12.

اوست و اصل آدمى عقل اوست، حق تعالى مى فرمايد إِنّا خَلَقْناكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَ أُنْثى وَ جَعَلْناكُمْ شُعُوباً وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اَللّهِ أَتْقاكُمْ (1)يعنى: «بدرستى كه ما آفريديم شما را از مردى و زنى و گردانيديم شما را شعبها و قبيله ها براى آنكه بشناسيد يكديگر را، بدرستى كه گرامى ترين شما نزد خدا پرهيزكارترين شماست» ، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: نيست هيچ يك از اين جماعت را بر تو فضيلتى مگر به پرهيزكارى از معاصى خداوند عالميان، و اگر تو پرهيزكارتر ايشان باشى از ايشان افضلى (2).

و ايضا كشى روايت كرده است كه: هرگاه سلمان مى ديد شترى را كه آن را «عسكر» مى گفتند-و عايشه در روز جمل بر آن سوار شد-تازيانه اى بر آن مى زد، پس به سلمان مى گفتند كه: اى ابو عبد اللّه! چه مى خواهى از اين بهيمه؟ پس سلمان مى گفت: اين بهيمه نيست و ليكن اين عسكر پسر كنعان جنى است به اين صورت شده است كه مردم را گمراه كند. پس به اعرابى صاحب شتر گفت: شتر تو اينجا روا نيست و ليكن ببر آن را به سر حد «حواب» كه اگر به آنجا ببرى به هر قيمت كه خواهى از تو مى خرند (3).

پس از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: لشكر عايشه عسكر را براى او به هفتصد درهم خريدند در وقتى كه به جنگ حضرت امير المؤمنين عليه السّلام مى رفتند (4).

مؤلف گويد: اين از جملۀ كرامات حضرت سلمان است كه سالها پيش از واقعۀ جمل خبر به آن داده بود و شتر عايشه را تعيين نمود.

و ايضا كشى به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: سلمان زنى خواست از قبيلۀ كنده، چون داخل خانۀ او شد ديد كه كنيزكى دارد و پرده اى از عبا بر در خانه اش آويخته است، پس سلمان گفت: در خانۀ شما مگر بيمارى هست كه پرده بر در آويخته ايد؟ يا خانۀ كعبه را به اينجا آورده ايد كه جامه بر آن پوشانيده ايد؟ گفتند: آن زن

ص: 1652


1- . سورۀ حجرات:13.
2- . كافى 8/181؛ رجال كشى 1/59؛ امالى شيخ طوسى 147.
3- . رجال كشى 1/58.
4- . رجوع شود به رجال كشى 1/58.

از براى ستر بر خود اين پرده را آويخته است؛ سلمان گفت: اين كنيز چيست؟ گفتند: اين زن مالى داشت خواست كنيزكى بگيرد كه او را خدمت كند؛ سلمان گفت: شنيدم از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه هر مردى كه نزد او كنيزكى بوده باشد و با او نزديكى نكند و او را به شوهر ندهد و آن كنيز زنا بكند پس مثل گناه آن كنيز بر آن مرد باشد، و هر كه قرضى بدهد چنان باشد كه نصف آن مال را تصدق كرده باشد، و چون مرتبۀ ديگر قرض دهد چنان باشد كه كل مال را تصدق كرده باشد، و ادا كردن حق به صاحبش آن است كه حقّ او را بر دارد و به خانۀ او يا به محل متاع او برساند و به صاحب حق بگويد كه: حقّ خود را بگير (1).

و باز كشى به سند معتبر روايت كرده است كه: روزى نزد حضرت امام محمد باقر عليه السّلام نام بردند سلمان فارسى را، حضرت فرمود: او سلمان محمدى است بدرستى كه سلمان از ماست اهل بيت، سلمان به مردم گفت: گريختيد از قرآن بسوى احاديث زيرا كه قرآن را كتاب رفيعى يافتيد و در آنجا شما را حساب مى نمايند بر نقير و قطمير و فتيل-يعنى هر امر خردى و ريزى-و بر قدر دانۀ خردلى پس تنگى كرد بر شما احكام قرآن پس گريختيد بسوى احاديثى كه كار را بر شما گشاده و آسان كرده است (2).

و شيخ مفيد و كشى به سندهاى صحيح و موثق از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است: روزى حضرت سلمان در كوفه در بازار حدادان عبور نمود پس در آنجا جوانى را ديد كه بيهوش شده بود و مردم برگرد او جمع شده بودند، پس به سلمان گفتند: اى ابو عبد اللّه! اين جوان را صرع گرفته است بيا و در گوش او دعائى بخوان شايد به هوش بازآيد، چون سلمان به نزديك او رفت جوان به هوش آمد و گفت: اى ابو عبد اللّه! مرا آن مرض نيست كه ايشان گمان بردند و ليكن چون به اين حدادان گذشتم و گرزهاى ايشان را ديدم كه بر آهن مى كوبيدند به خاطرم آمد آنچه حق تعالى در قرآن مى فرمايد وَ لَهُمْ مَقامِعُ مِنْ حَدِيدٍ (3)يعنى: «از براى ايشان گرزها از آهن هست» پس از ترس عذاب

ص: 1653


1- . رجال كشى 1/68.
2- . رجال كشى 1/71.
3- . سورۀ حج:21.

الهى عقلم بر طرف شد و مدهوش شدم؛ پس سلمان او را برادر خود گرفت و در دل سلمان حلاوت محبت او در آمد از براى خدا، و پيوسته با او مى بود و شرايط اخوّت را رعايت مى نمود تا آنكه آن جوان بيمار شد، سلمان به عيادت او رفت و بر بالين او نشست و ديد كه او در حال جان كندن است گفت: اى ملك موت! مدارا كن به برادر من، ملك موت گفت:

اى ابو عبد اللّه! من با هر مؤمن مدارا مى كنم و با ايشان مهربانم (1).

و ايضا كشى به سند معتبر از مسيب بن نجبه روايت كرده است كه: چون سلمان فارسى به امارت مداين آمد ما به استقبال او بيرون رفتيم پس با او مى آمديم، چون به كربلا رسيديم سلمان پرسيد: اين زمين چه نام دارد؟ گفتيم: اين را كربلا مى گويند، گفت: اين موضع كشته شدن برادران من است، اين محل فرود آمدن بارهاى ايشان است، و اين محل خوابيدن شتران ايشان است، و اين موضع ريختن خونهاى ايشان است، كشته شده است در اين زمين بهترين پيشينيان و كشته خواهد شد در اين زمين بهترين پسينيان؛ پس با او آمديم تا به «حرورا» رسيديم كه محل اجتماع خوارج نهروان بود پرسيد كه: اين موضع چه نام دارد؟ گفتيم: حرورا نام دارد، گفت: در اينجا خروج كرده اند بدترين پيشينيان و خروج خواهند كرد بعد از اين بدترين پسينيان؛ چون به كوفه رسيد گفت: اين است كوفه؟ گفتيم: بلى، گفت: قبۀ اسلام است (2).

مؤلف گويد كه: شيخ كشى خطبۀ طولانى از حضرت سلمان روايت كرده است (3)كه در آنجا بيان حق اهل بيت رسالت و شقاوت ستمكاران اين امّت و غاصبان خلافت نموده است و خبر داده است از اكثر وقايع و ظلمهائى كه بر اهل بيت رسالت واقع شده است و از خروج بنى اميّه و فتنه هاى ايشان و خروج بنى عباس و اكثر وقايع گذشته و بسيارى از وقايعى كه بعد از اين واقع خواهد شد از كشته شدن نفس زكيه و خروج حضرت قائم عليه السّلام و فرورفتن لشكر سفيانى در بيدا و غير آنها از وقايعى كه در احاديث معتبره واقع شده است،

ص: 1654


1- . امالى شيخ مفيد 136؛ رجال كشى 1/72.
2- . رجال كشى 1/73-75.
3- . رجال كشى 1/75-98.

و شايد كه بعد از اين در كتاب غيبت مذكور شود ان شاء اللّه تعالى.

و در تفسير حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است كه: سلمان روزى بر جماعتى از يهود گذشت پس از او سؤال كردند كه نزد ايشان بنشيند و نقل كند از براى ايشان آنچه شنيده است از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در آن روز.

پس به نزد ايشان نشست از نهايت حرصى كه بر اسلام ايشان داشت و گفت: شنيدم از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه خداوند عالميان مى فرمايد كه: اى بندگان من! آيا چنين نيست كه جمعى را كه بسوى شما حاجتهاى بزرگ باشد و شما آن حاجتها را برنمى آوريد مگر آنكه شفيع گردانند نزد شما محبوبترين خلق را بسوى شما، پس چون ايشان را شفيع گردانند از براى كرامت آنها نزد شما حاجتهاى ايشان را برمى آوريد، پس بدانيد گرامى ترين خلق نزد من و نيكوتر و فاضل ترين ايشان نزد من محمد است و برادر او على و آنان كه بعد از اويند از ائمه عليهم السّلام كه وسيله هاى خلايقند بسوى من، پس هر كه را حاجتى رو دهد كه از من طلب نفع آن نمايد يا بلائى عارض شود كه از من دفع آن را خواهد پس بخواند مرا بحقّ محمد و آل او كه نيكوترين خلقند و پاكان و پاكيزگانند از نقايص و گناهان تا برآورم من حاجت او را نيكوتر از آنچه برمى آورد آن كسى كه شفيع مى گردانيد بسوى او عزيزترين خلق را نزد او.

پس آن يهودان گفتند به سلمان از روى استهزا و سخريه: چرا تو از خدا سؤال نمى كنى به شفاعت ايشان و متوسل نمى شوى بسوى خدا بحقّ ايشان كه تو را بى نيازترين اهل مدينه گرداند؟

پس سلمان گفت: خدا را خواندم به سبب ايشان و سؤال كردم از خدا به شفاعت ايشان چيزى را كه جليل تر و بزرگتر و نافع تر است از جميع ملك دنيا، سؤال كردم بحقّ ايشان كه مرا عطا فرمايد زبانى كه براى بيان بزرگوارى و ثناى او يادكننده باشد و دلى عطا كند كه شكر كنندۀ نعمتهاى او باشد و بر مصيبتهاى عظيم صبركننده باشد، و حق تعالى اجابت من نمود در آنچه طلب كردم و آن بهتر است از پادشاهى تمام دنيا و آنچه در دنيا هست از نعمتها صد هزار هزار مرتبه.

ص: 1655

پس ايشان استهزا كردند به سلمان و گفتند: اى سلمان! دعوى كردى مرتبۀ عظيم شريفى را كه ما محتاجيم كه امتحان كنيم در آن دعوى راست و دروغ تو را، اول امتحان ما آن است كه برمى خيزيم و تازيانه هاى خود را بر تو مى زنيم پس از پروردگار خود سؤال كن كه دست ما را از تو بازدارد.

سلمان گفت: خداوندا! مرا بر بلا صبركننده گردان؛ و سلمان مكرر اين دعا مى كرد و ايشان او را به تازيانه هاى خود مى زدند تا آنكه وامانده شدند و ملال بهم رسانيدند و سلمان بغير آن دعا سخنى نمى گفت.

چون وامانده شدند ايشان گفتند كه: ما گمان نداشتيم كه روحى در بدنى بماند با چنين عذاب شديدى كه ما بر تو وارد ساختيم، چرا از پروردگار خود سؤال نكردى كه ما را از ضرر تو بازدارد؟

سلمان گفت: زيرا كه اين سؤال خلاف صبر است بلكه تسليم كردم و راضى شدم به مهلتى كه حق تعالى شما را داده است و سؤال كردم از او كه مرا شكيبائى دهد بر اين بلا.

چون ساعتى استراحت كردند باز برخاستند و گفتند: در اين مرتبه آن قدر بر تو تازيانه خواهيم زد كه جان تو از بدنت مفارقت كند يا كافر شوى به محمد.

گفت: هرگز چنين نخواهم كرد كه كافر شوم به محمد، بدرستى كه حق تعالى فرستاده است بر رسول خودش اَلَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ (1)يعنى: «ايمان مى آورند در غايبانه» و بدرستى كه صبر كردن من بر مكروهات شما براى آنكه داخل شوم در زمرۀ آن جماعتى كه حق تعالى در اين آيه مدح ايشان كرده بر من سهل و آسان است.

پس باز شروع كردند و زدند او را به تازيانه هاى خود تا آنكه مانده شدند، بازنشستند و گفتند: اى سلمان! اگر تو را قدرى نزد حق تعالى مى بود به سبب ايمانى كه به محمد آورده اى هرآينه دعاى تو را مستجاب مى گردانيد و بازمى داشت ما را از تو.

سلمان فرمود: چه بسيار جاهليد شما! چگونه مستجاب كرده باشد دعاى مرا هرگاه

ص: 1656


1- . سورۀ بقره:3.

بكند نسبت به من خلاف آن چيزى را كه از او طلب كرده ام زيرا كه من از او صبر طلبيدم پس دعاى مرا مستجاب گردانيد و مرا صبر كرامت فرمود، و از او نطلبيدم كه شما را از من بازدارد تا آنكه به بازنداشتن شما خلاف دعاى مرا بعمل آورده باشد چنانكه شما گمان مى كنيد.

پس باز مرتبۀ سوم برخاستند و تازيانه ها كشيدند و بر او مى زدند و سلمان زياده بر اين نمى گفت كه: خداوندا! مرا صبر ده بر بلاهائى كه به من مى رسد در محبت برگزيده و دوست تو محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم.

پس آن كافران گفتند: اى سلمان! واى بر تو، آيا محمد تو را رخصت نداده است كه از براى تقيه از دشمنان خود بگوئى كفرى را كه خلاف آن چيزى است كه در خاطر توست و اعتقاد به آن دارى؟ پس چرا نمى گوئى آنچه را جبر مى كنيم تو را به آن از براى تقيه؟

سلمان گفت: خدا مرا رخصت داده است كه در اين امر تقيه كنم و بر من واجب نگردانيده است بلكه جايز ساخته است از براى من كه بگويم آنچه شما مرا به آن جبر مى نمائيد و صبر كنم بر آزارها و مكروهات شما و اين را بهتر گردانيده از آنكه از روى تقيه آنچه گوئيد بگويم و من غير اين را اختيار نخواهم كرد.

پس بار ديگر برخاستند و تازيانۀ بسيار بر او زدند بحدى كه خون از بدن او روان شد و از روى سخريه و استهزا به او گفتند: از خدا سؤال نمى كنى كه ما را از ضرر تو بازدارد و آنچه ما از تو طلب مى كنيم نمى گوئى كه ما دست از تو بازداريم؟ پس نفرين كن بر ما كه خدا ما را هلاك كند اگر از جملۀ راستگويانى در دعوائى كه مى كنى كه خداوند عالميان رد نمى كند دعاى تو را اگر سؤال كنى بحقّ محمد و آل طيبين او.

پس سلمان گفت كه: من كراهت دارم از آنكه خدا را بخوانم براى هلاك شما از ترس آنكه مبادا در ميان شما كسى باشد كه حق تعالى داند كه او بعد از اين ايمان خواهد آورد پس از خدا سؤال كرده باشم كه اسم او را منقطع گرداند از ايمان.

آن كافران معاند گفتند: هرگاه از اين مى ترسى چنين دعا كن كه: خداوندا! هلاك گردان هر كه را كه در علم تو هست كه او باقى خواهد ماند بر تمرّد و كفران خود كه اگر

ص: 1657

چنين كنى دعاى تو متضمن آن چيزى نخواهد بود كه از آن مى ترسى.

پس شكافته شد ديوار آن خانه كه آن قوم در آنجا بودند و سلمان مشاهده كرد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را و حضرت فرمود: دعا كن بر ايشان به هلاك شدن زيرا كه در ميان ايشان كسى نيست كه ايمان بياورد و به رشد و صلاح در آيد چنانكه حضرت نوح عليه السّلام نفرين كرد بر قوم خود در وقتى كه دانست از قوم او ايمان نخواهد آورد احدى بغير از آنها كه ايمان آورده اند.

پس سلمان گفت كه: چگونه مى خواهيد نفرين كنم بر شما به هلاك؟

گفتند: دعا كن كه خداوند عالميان منقلب گرداند تازيانۀ هر كسى را به افعى كه سر خود را برگرداند و استخوانهاى بدن صاحبش را بخايد.

پس حضرت سلمان عليه السّلام چنين دعا كرد تا آنكه تازيانۀ هر يك از ايشان افعى شد كه دو سر داشت، به يك سر سر صاحبش را گرفت و به سر ديگر دست راستش را گرفت كه به آن تازيانه گرفته بود، پس همۀ استخوانهايش را در هم شكست و خاييد و فرو برد.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در آن مجلسى كه نشسته بود فرمود: اى گروه مسلمانان! بدرستى كه حق تعالى يارى كرد مصاحب شما سلمان را در اين ساعت بر بيست نفر منافقان و يهودان و منقلب ساخت تازيانه هاى ايشان را به افعيها كه ايشان را كوبيدند و خاييدند و استخوانهاى ايشان را در هم شكستند و فرو بردند ايشان را؛ پس برخيزيد كه نظر كنيم بسوى آن افعيها كه حق تعالى برانگيخت از براى نصرت سلمان.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و اصحابش برخاستند و متوجه آن خانه شدند، و در آن وقت جمع شده بودند در آن خانه همسايگان او از منافقان و يهودان در وقتى كه صداهاى آن كافران را شنيده بودند كه افعيها ايشان را مى دريدند، و چون آن حال را مشاهده كرده بودند ترسيده بودند از آن افعيها و نفرت مى كردند از نزديكى آنها. پس چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تشريف آورد آن افعيها از خانه بيرون آمدند در شارع مدينه و آن شارع بسيار تنگ بود و حق تعالى آن شارع را گشاده گردانيد و ده برابر آنچه بود گشادگى داد، پس آن افعيها به امر الهى ندا كردند حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را: «السّلام عليك يا محمّد

ص: 1658

السّلام عليك يا سيّد الاوّلين و الآخرين» ، پس سلام كردند بر حضرت امير المؤمنين عليه السّلام و گفتند: «السّلام عليك يا عليّ يا سيّد الوصيّين» ، پس سلام كردند بر ذرّيّت مقدسۀ آن حضرت و گفتند: «السّلام على ذرّيّتك الطّيّبين الطّاهرين الّذين جعلوا على الخلايق قوّامين» يعنى: «سلام بر ذرّيّت تو باد كه پاكان و معصومانند و حق تعالى ايشان را قيام نماينده گردانيده است به امور خلق» ، اينك ما تازيانه هاى اين منافقانيم كه حق تعالى ما را افعيها گردانيد به دعاى اين مؤمن كه سلمان است.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: حمد و سپاس خداوندى را سزاست كه در ميان امّت من كسى را قرار داده است كه شبيه است به حضرت نوح عليه السّلام در صبر كردن و دعا نكردن در بدو حال و نفرين كردن در آخر كار.

پس آن افعيها ندا كردند: يا رسول اللّه! شديد شده است غضب ما و خشم ما بر اين كافران، و حكمهاى تو و حكمهاى وصىّ تو جارى است بر ما در ممالك پروردگار عالميان، و ما از تو سؤال مى كنيم كه از حق تعالى سؤال كنى كه بگرداند ما را از افعيهاى جهنم كه بر ايشان مسلط خواهد گردانيد تا آنكه در جهنم نيز از عذاب كنندگان ايشان باشيم چنانكه در دنيا ايشان را فرو برديم.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: آنچه طلب كرديد براى شما روا شد، پس ملحق شويد به پائين ترين دركات جهنم بعد از آنكه بيرون افكنيد آنچه در شكمهاى شماست از اجزاى اين كافران تا آنكه براى خوارى ايشان تمام تر باشد و عار ايشان در روزگار بيشتر باقى ماند به سبب آنكه در ميان مردم مدفون گردند و از حال ايشان عبرت گيرند مؤمنانى كه بر قبرهاى ايشان گذرند و گويند: اينهايند اين ملعونان كه به غضب الهى گرفتار شدند به سبب دعاى سلمان محمدى كه دوست محمد است و برگزيدۀ مؤمنان است.

پس آن افعيها انداختند آنچه در شكمهاى ايشان بود از جزوهاى بدنهاى ايشان، و خويشان ايشان آمدند و آن كافران را دفن كردند و بسيارى از كافران به سبب ديدن اين معجزه مسلمان شدند، و مؤمن خالص شدند بسيارى از منافقان، و شقاوت غالب شد بر بسيارى از كافران و منافقان و گفتند: اين سحرى است هويدا، پس رو كرد حضرت

ص: 1659

رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بسوى سلمان و گفت: اى ابو عبد اللّه! تو از خواص برادران مؤمن مائى و محبوب دلهاى ملائكۀ مقرّبانى، و بدرستى كه تو در آسمانها و در حجب حق تعالى و در كرسى و عرش اعظم الهى و آنچه در ميان عرش است تا تحت الثرى مشهورترى در فضيلت و كرامت نزد اهل آنها از آفتابى كه طالع گرديده باشد در روزى كه در هوا هيچ ابر و غبار و تيرگى نبوده باشد، تو از نيكوترين مدح كرده شدگانى در آيۀ كريمۀ اَلَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ (1).

و شيخ طوسى به سند معتبر روايت كرده است كه مردى به حضرت صادق عليه السّلام عرض كرد: چه بسيار مى شنوم از شما ذكر سلمان فارسى را.

حضرت فرمود: مگو سلمان فارسى و ليكن بگو سلمان محمدى، آيا مى دانى به چه سبب من او را بسيار ياد مى كنم؟

راوى گفت: نه.

حضرت فرمود: براى سه خصلت: اول آنكه او اختيار كرد خواهش حضرت امير المؤمنين را بر خواهش نفس خود؛ دوم آنكه فقرا را دوست مى داشت و ايشان را اختيار نمود بر مالداران و اهل عزت و شرف؛ سوم آنكه علم و علما را دوست مى داشت بدرستى كه سلمان بندۀ شايستۀ خدا بود و ميل كننده بود از هر باطل بسوى حق، و مسلمان حقيقى بود و هيچ گونه شرك اختيار ننمود (2).

و ابن بابويه به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود كه: ميان سلمان و مردى سخنى و خصومتى واقع شد پس آن مرد گفت: تو كيستى يا سلمان؟ سلمان گفت: اما اول من و اول تو پس نطفۀ نجسى است و اما آخر من و آخر تو پس مردار گنديده اى است، و چون قيامت برپا شود و نصب نمايند ترازوهاى اعمال را پس هر كه سنگين باشد ميزان حسنات او گرامى و بزرگوار است

ص: 1660


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 69-72.
2- . امالى شيخ طوسى 133.

و هر كه سبك باشد ترازوى اعمال او لئيم و بى مقدار است (1).

و در كتاب حسين بن سعيد به سند معتبر منقول است كه: حضرت سلمان رحمة اللّه عليه مى گفت: اگر نه سجده كردن مى بود از براى خدا و همنشينى با گروهى كه كلام نيك از دهان خود مى افكنند همچنانكه خرماى نيك از درخت مى ريزد هرآينه آرزوى مرگ مى كردم (2).

و ابن ابى الحديد روايت كرده است از ابو وايل كه: من با رفيق خود رفتيم به نزد سلمان و نزد او نشستيم، سلمان گفت: اگر نه اين بود كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نهى فرمود از آنكه تكلف كنند براى مهمان هرآينه براى شما تكلف مى كردم-و تكلف آن است كه چيزى كه نزد آن شخص نباشد به مشقت حاضر كند-پس نانى و نمك سوده اى كه چيزى ديگر با آن مخلوط نبود از براى ما آورد، پس رفيق من گفت: اگر با اين نمك سعتر (3)مى بود بهتر بود، سلمان مطهرۀ خود را فرستاد و در گرو سعتر كرد و از براى ايشان آورد، چون خورديم رفيق من گفت: شكر مى كنم خداوندى را كه قانع گردانيد ما را به آنچه روزى ما كرده است، سلمان گفت كه: اگر قانع شده بودى به آنچه خدا روزى كرده است تو را مطهرۀ من به گرو نمى رفت (4).

و ايضا ابن ابى الحديد گفته است كه: سلمان از اهل فارس بود از رامهرمز؛ و بعضى گفته اند: بلكه از اهل اصفهان بود از قريه اى كه آن را «جى» مى گويند، و او از جمله موالى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است و كنيت او ابو عبد اللّه بوده است، و چون از او مى پرسيدند كه تو پسر كيستى، مى گفت: من سلمان پسر اسلامم و از فرزندان آدمم. و روايت كرده اند كه: او را

ص: 1661


1- . امالى شيخ صدوق 489.
2- . كتاب الزهد 79؛ مستدرك الوسائل 4/484.
3- . سعتر: گياهى است بيابانى، داراى برگهاى ريز و گلهاى كبود رنگ، طعمش تند و خوشبو، در طب براى معالجۀ بعضى امراض ريه و معده بكار مى رود. (فرهنگ عميد 2/1435) .
4- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 3/155.

زياده از ده آقا مالك شد و دست به دست مى گرديد تا به دست رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد (1).

ابن عبد البر در كتاب استيعاب روايت كرده است از حسن بصرى كه: عطائى كه هر سال به سلمان مى دادند از بيت المال پنج هزار درهم بود، و چون آن را مى گرفت همه را تصدق مى كرد و از عمل دست خود مى خورد، و او را يك عبا بود كه نصف را بر زمين مى انداخت و نصفى را بر خود مى پوشانيد.

و ذكر كرده اند كه: سلمان را خانه نبود و در سايۀ ديوارها و سايۀ درختان بسر مى برد، روزى شخصى به او گفت: مى خواهى از براى تو خانه بسازم كه در آن ساكن شوى؟

گفت: مرا احتياج به آن نيست.

پس پيوسته آن مرد مبالغه مى نمود در اين باب تا آنكه گفت: مى دانم خانه اى كه موافق توست كدام است و چنان خانه اى از براى تو مى سازم.

سلمان گفت: وصف كن از براى من خانه اى را كه موافق من است.

مرد گفت: خانه اى از براى تو مى سازم كه هرگاه تو در آن خانه بايستى سرت به سقف آن برسد و اگر پاهاى خود را دراز كنى به ديوار برسد.

گفت: بلى، چنين خانه مى خواهم؛ پس چنين خانه اى براى او بنا كرد.

و ايضا در استيعاب روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اگر ايمان در ثريّا باشد هرآينه به او خواهد رسيد سلمان (2).

و ايضا از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است كه: سلمان فارسى مانند لقمان حكيم است.

و از كعب الاحبار روايت كرده است كه: سلمان را پر كرده اند از علم و حكمت (3).

و كشى به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: على بن ابى طالب عليه السّلام

ص: 1662


1- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 18/34.
2- . استيعاب 2/635-636؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 18/35-36.
3- . استيعاب 2/637.

محدّث بود و سلمان رضى اللّه عنه محدّث بود، يعنى ملائكه با هر دو سخن مى گفتند (1).

و به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: معنى محدّث بودن سلمان آن است كه امامش او را حديث مى گفت و اسرار خود را تعليم او مى نمود نه آنكه از جانب حق تعالى به او حديث مى رسيد زيرا كه بغير از حجت خدا كسى ديگر را حديث از جانب خدا به او نمى رسد (2).

مؤلف گويد: ممكن است آنچه در اين حديث نفى شده است سخن گفتن حق تعالى بى واسطۀ ملك باشد، و ملك با سلمان سخن مى گفته باشد، چنانكه پيش گذشت.

و ايضا به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: از آن حضرت پرسيدند از معنى محدّث بودن سلمان، فرمود كه: ملك در گوشش سخن مى گفت (3).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: ملك بزرگوارى با او سخن مى گفت، راوى گفت:

هرگاه سلمان چنين باشد پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام چگونه خواهد بود؟ حضرت فرمود: پى كار خود باش و به اينها كارى مدار (4).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: ملكى در دل او نقش مى كرد كه چنين و چنان است (5)؛ و در حديث ديگر فرمود: سلمان از جملۀ متوسّمان بود، يعنى به فراست احوال مردم را مى دانست (6).

و به سند معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: سلمان اسم اعظم را مى دانست (7).

و ايضا به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: روزى تقيه

ص: 1663


1- . رجال كشى 1/55.
2- . رجال كشى 1/61-62.
3- . رجال كشى 1/63-64.
4- . رجال كشى 1/72.
5- . رجال كشى 1/64 و در آن «در گوش او مى گفت كه چنين و چنان است» ذكر شده است.
6- . رجال كشى 1/56.
7- . رجال كشى 1/56.

نزد حضرت امير المؤمنين عليه السّلام مذكور شد، حضرت فرمود: اگر ابو ذر مى دانست آنچه در دل سلمان بود هرآينه او را مى كشت، و حال آنكه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم برادرى افكنده بود ميان ايشان، پس چه گمان داريد به ساير مردمان (1).

و ايضا به سند معتبر روايت كرده است كه: سلمان رضى اللّه عنه دختر از عمر بن الخطاب طلبيد و عمر بن الخطاب دختر به او نداد، و بعد از آن عمر پشيمان شد و خواست كه به او دختر بدهد؛ سلمان گفت: نمى خواهم، مطلب من اين بود كه بدانم آيا حميّت جاهليت و كفر از دل تو به در رفته است يا آنكه باقى است چنانكه بود (2).

و ابن بابويه به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به اصحاب خود فرمود كه: كداميك از شما تمام سال روزه مى داريد؟ سلمان گفت: من.

فرمود: كداميك از شما همۀ شب را احيا مى كنيد؟ سلمان گفت: من.

فرمود: كداميك از شما هر روز ختم قرآن مى كند؟ سلمان گفت: من.

پس عمر به خشم آمد و گفت: اين مردى است از فارس مى خواهد بر ما كه از قريشيم فخر كند، دروغ مى گويد، در اكثر روزها روزه نيست و در اكثر شب خواب است و در اكثر روزش خاموش مى باشد.

حضرت فرمود: او مانند و شبيه لقمان حكيم است، از او سؤال كن تا جوابت بگويد.

عمر پرسيد؛ سلمان فرمود: اما روزۀ سال، من ماهى سه روز روزه مى دارم و حق تعالى مى فرمايد هر كه حسنه اى بكند ده برابر به او ثواب مى دهم، اين برابر روزۀ سال مى شود با آنكه ماه شعبان را هم روزه مى گيرم و با ماه رمضان پيوند مى كند؛ و اما بيدارى شب، هر شب با وضو مى خوابم و از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شنيدم كه مى فرمود: هر كه با وضو بخوابد چنان است كه تمام شب را به عبادت احيا كرده باشد؛ و اما ختم قرآن، در هر روز سه مرتبه

ص: 1664


1- . رجال كشى 1/70.
2- . رجال كشى 1/62.

سورۀ «قل هو اللّه احد» را مى خوانم و از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شنيدم كه به حضرت امير المؤمنين عليه السّلام مى فرمود: يا على! مثل تو در ميان امّت من مثل «قل هو اللّه احد» است هر كه سورۀ «قل هو اللّه احد» را يك بار بخواند چنان است كه ثلث قرآن را خوانده است، و هر كه دو بار بخواند چنان است كه دو ثلث قرآن را خوانده است، و هر كه سه بار بخواند چنان است كه قرآن را ختم كرده است، پس هر كه تو را به زبان دوست دارد ثلث ايمان در او تمام شده است و هر كه تو را به زبان و دل و دوست دارد و به دست خود تو را يارى كند تمام ايمان در او كامل شده است، يا على! بحقّ آن خداوندى كه مرا به راستى فرستاده است سوگند كه اگر تو را اهل زمين دوست مى داشتند چنانكه اهل آسمان تو را دوست مى دارند خدا هيچ كس را به آتش جهنم عذاب نمى كرد (1).

پس عمر ساكت شد گويا سنگى به دهانش گذاشتند (2).

و ابن بابويه به سند معتبر از حضرت امام محمد تقى عليه السّلام روايت كرده است كه: روزى سلمان ابو ذر را به ضيافت طلبيد پس دو گرده نان نزد او حاضر ساخت، ابو ذر گرده هاى نان را برداشت و مى گردانيد و در آن نظر مى كرد.

سلمان گفت: از براى چه كار اين نانها را مى گردانى؟

گفت: مى ترسم كه خوب پخته نشده باشد.

پس سلمان بسيار در غضب شد و فرمود: چه بسيار جرأت دارى كه اين نانها را مى گردانى و نظر مى كنى، بخدا سوگند كه در اين نان كار كرده است آبى كه در زير عرش الهى است، و ملائكه در آن عمل كرده اند تا آنكه آن را در هوا افكنده اند، و باد در آن عمل كرده است تا آن را به ابر افكنده است، و ابر در آن كار كرده است تا آنكه آن را به زمين افشانده است، و رعد و ملائكه در آن همه كار كرده اند تا آنكه قطرات آن را در جاهاى خود گذاشته اند، و عمل كرده اند در آن زمين و چوب و آهن و چهارپايان و آتش و هيزم

ص: 1665


1- . دربارۀ حديث رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رجوع شود به مناقب ابن المغازلى پاورقى صفحه 108 و ينابيع المودة 1/376.
2- . امالى شيخ صدوق 37؛ روضة الواعظين 280-281 بدون ذكر سند روايت.

و نمك و آنچه را من احصا نمى توانم كرد زياده از آن است كه گفتم از كاركنان در اين نان، پس چگونه مى توانى به شكر اين نعمت قيام نمائى؟

پس ابو ذر گفت: توبه مى كنم بسوى خدا و طلب آمرزش مى كنم از او از آنچه كردم، و بسوى تو عذر مى طلبم از آنچه تو نخواستى.

و فرمود: روزى ديگر سلمان ابو ذر را طلبيد و از هميان خود چند پاره نان خشكى بيرون آورد و آن نانها را تر كرد از مطهره اى كه داشت و نزد ابو ذر گذاشت، پس ابو ذر گفت:

چه نيكو است اين نان، كاش نمكى با آن مى بود.

سلمان برخاست و بيرون رفت و مطهرۀ خود را گرو گذاشت و نمكى گرفت و براى ابو ذر آورد، پس شروع كرد ابو ذر و آن نان را مى خورد و نمك بر آن مى پاشيد و مى گفت:

حمد مى كنم خداوندى را كه روزى كرده است ما را چنين قناعتى.

سلمان گفت: اگر قناعت مى داشتى مطهرۀ من به گرو نمى رفت (1).

و در بصائر الدرجات به سند معتبر از فضل بن عيسى روايت كرده است كه گفت: من و پدرم به خدمت حضرت صادق عليه السّلام رفتيم پس پدرم به خدمت آن حضرت عرض كرد:

آيا راست است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: سلمان از ما اهل بيت است؟ فرمود: بلى.

پدرم گفت: آيا از فرزندان عبد المطلب است؟ حضرت فرمود: از ما اهل بيت است.

باز فرمود: از فرزندان ابو طالب است؟ حضرت فرمود: از ما اهل بيت است.

پدرم گفت: من نمى فهمم اين را، حضرت فرمود: چنين بدان كه از ما اهل بيت است، پس اشاره فرمود به سينۀ خود و فرمود: چنان نيست كه تو فهميدى، بدرستى كه حق تعالى طينت ما را از علّيّين خلق كرد و طينت شيعيان ما را از يك مرتبه پست تر از آن خلق كرد، پس ايشان از مايند؛ و طينت دشمنان ما را از سجّين خلق كرد و طينت دوستان ايشان را يك مرتبه پست تر از آن خلق كرد، پس آنها از ايشانند؛ و سلمان بهتر است از لقمان (2).

ص: 1666


1- . عيون اخبار الرضا 2/52.
2- . بصائر الدرجات 17.

و در كتاب روضة الواعظين روايت كرده است كه ابن عباس گفت: در خواب ديدم سلمان را پس گفتم: تو سلمانى؟ گفت: بلى، گفتم: تو آن نيستى كه آزاد كردۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بودى؟ گفت: بلى؛ و تاجى از ياقوت بر سر او ديدم و به انواع حله ها و زيورها زينت كرده بود، پس من گفتم: اى سلمان! اين منزلت نيكوئى است كه حق تعالى به تو عطا كرده است؟ گفت: بلى، گفتم: در بهشت بعد از ايمان به خدا و رسول چه چيز را نيكوترين اعمال يافتى؟ گفت: در بهشت بعد از ايمان به خدا و رسول هيچ چيز بهتر از محبت على بن ابى طالب نيست و متابعت آن حضرت كردن (1).

و ايضا از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روايت كرده است كه: بهشت مشتاق تر است بسوى سلمان از سلمان بسوى بهشت، و بهشت عاشق تر است بسوى سلمان از سلمان بسوى بهشت (2).

و كلينى به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت رسول برادر گردانيد سلمان و ابو ذر را و شرط كرد بر ابو ذر كه مخالفت سلمان نكند (3).

و در كتاب اختصاص به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است كه اصبغ بن نباته از آن حضرت پرسيد از فضيلت سلمان، حضرت فرمود: چه گويم در باب كسى كه از طينت ما خلق شده است و روح او به روح ما مقرون است! حق تعالى او را مخصوص گردانيده است از علوم به اول آنها و آخر آنها و ظاهر آنها و باطن آنها و پنهان آنها و آشكار آنها، و روزى نزد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حاضر شدم و سلمان در خدمت حضرت بود پس اعرابى داخل شد و او را از جاى خود دور كرد و در جاى او نشست، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در غضب شد تا آنكه پرشد رگى كه در ميان دو چشم آن حضرت بود و ديده هاى مباركش سرخ شد پس فرمود: آيا دور مى كنى مردى را كه خداوند عالميان او را دوست مى دارد و دوستى خود را نسبت به او ظاهر گردانيده در آسمان

ص: 1667


1- . روضة الواعظين 281-282.
2- . روضة الواعظين 282.
3- . كافى 8/162.

و رسول خدا او را در زمين دوست مى دارد، اى اعرابى! آيا دور مى كنى مردى را كه جبرئيل نيامده است پيش من هيچ مرتبه مگر آنكه مرا امر كرده است از جانب پروردگار من كه او را سلام برسانم؟ ! اى اعرابى! بدرستى كه سلمان از من است هركه او را جفا كند مرا جفا كرده است و هر كه او را آزار كند مرا آزار كرده و هر كه او را دور گرداند مرا دور گردانيده است و هر كه او را نزديك گرداند مرا نزديك گردانيده، اى اعرابى! غلط مكن در باب سلمان بدرستى كه حق تعالى مرا امر كرده است كه مطلع گردانم او را بر مرگهاى مردم و بلاهائى كه به ايشان مى رسد و نسبهاى مردم و سخنانى كه جدا كنندۀ حق است از باطل.

اعرابى گفت: يا رسول اللّه! من گمان نداشتم كه اعمال سلمان به اين مرتبه رسيده است، آيا او مجوسى نبود كه مسلمان شد؟

حضرت فرمود: اى اعرابى! من از حق تعالى فضيلت سلمان را براى تو نقل مى كنم و تو در برابر مى گوئى كه سلمان مجوسى بوده است؟ ! بدرستى كه سلمان مجوسى نبود و ليكن شرك را ظاهر مى كرد براى تقيه و ايمان را پنهان مى كرد، اى اعرابى! مگر نشنيده اى حق تعالى مى فرمايد فَلا وَ رَبِّكَ لا يُؤْمِنُونَ حَتّى يُحَكِّمُوكَ فِيما شَجَرَ بَيْنَهُمْ ثُمَّ لا يَجِدُوا فِي أَنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِمّا قَضَيْتَ وَ يُسَلِّمُوا تَسْلِيماً (1)يعنى: «پس نه بحقّ پروردگار تو ايمان نمى آورند ايشان تا حكم گردانند تو را در هر منازعه اى كه ميان ايشان واقع شود پس نيابند در نفسهاى خود تنگى و حرجى از آنچه تو حكم كنى در ميان ايشان و انقياد كنند انقيادكردنى» آيا نشنيده اى كه حق تعالى مى فرمايد كه: «آنچه عطا كند به شما رسول او پس بگيريد آن را و آنچه شما را از آن نهى فرموده است ترك كنيد» (2)، اى اعرابى! بگير آنچه به تو عطا مى كنم و از جملۀ شكر كنندگان باش و انكار مكن گفتۀ مرا كه مستحق عذاب الهى گردى و انقياد كن گفتۀ رسول خدا را تا از ايمنان گردى (3).

مؤلف گويد كه: دور نيست كه مراد از اعرابى عمر باشد چنانكه در بسيارى از احاديث

ص: 1668


1- . سورۀ نساء:65.
2- . اشاره به آيۀ 7 سورۀ حشر.
3- . اختصاص 221-222، و سند روايت در آن از خود اصبغ بن نباته مى باشد.

براى تقيه به اين عبارت از او تعبير نموده اند.

و ايضا در كتاب اختصاص به سند معتبر روايت كرده است كه: روزى سلمان فارسى داخل مجلس پيغمبر خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شد پس صحابه او را تعظيم كردند و او را بر خود مقدم داشتند و در صدر مجلس او را جا دادند براى عظيم شمردن حق او و تعظيم پيرى او و براى اختصاصى كه او را بود به حضرت رسول و آل آن حضرت، پس عمر داخل شد و ديد كه او را در صدر مجلس نشانيده اند، گفت: كيست اين عجمى كه در صدر مجلس نشسته است در ميان عربان؟ پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر منبر بالا رفت و خطبه اى خواند و فرمود:

بدرستى كه همۀ مردم از زمان آدم تا اين زمان مانند دندانهاى شانه اند و فضيلتى نيست عربى را بر عجمى و نه سرخى را بر سياهى مگر به تقوى و پرهيزكارى، سلمان دريائى است كه آخر نمى شود و گنجى است كه منتهى نمى شود، سلمان از ما اهل بيت است، سلمان عطا مى كند حكمت را و برهانهاى حق را ظاهر مى گرداند (1).

و ايضا در كتاب اختصاص روايت كرده است كه: روزى در خدمت حضرت صادق عليه السّلام نام سلمان و جعفر طيار مذكور شد و حضرت تكيه فرموده بودند پس بعضى جعفر را بر سلمان تفضيل دادند، و ابو بصير در آن مجلس حاضر بود پس گفت: سلمان گبرى بود و مسلمان شد، حضرت صادق عليه السّلام درست نشست غضبناك و فرمود: اى ابو بصير! حق تعالى سلمان را علوى كرد بعد از آنكه مجوسى بود و آن را قرشى گردانيد بعد از آنكه فارسى بود پس صلوات خدا بر سلمان باد، و بدرستى كه جعفر را رتبۀ عظيمى نزد حق تعالى هست و با ملائكه در بهشت پرواز مى كند (2).

و ابن بابويه به سند معتبر روايت كرده است كه: روزى سلمان در ميان جماعتى نشسته بود و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام بر ايشان گذشت و بر استر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سوار بود، پس سلمان به آن جماعت گفت: چرا برنمى خيزيد كه چنگ در دامان او بزنيد و مسائل

ص: 1669


1- . اختصاص 341.
2- . اختصاص 341.

دين خود را از او بپرسيد! سوگند ياد مى كنم بحقّ آن خداوندى كه دانه را شكافته است و خلايق را آفريده است كه خبر نمى دهد شما را به سيرتهاى پيغمبر شما كسى غير او، و بدرستى كه اوست عالم زمين و آن كه كارهاى او همه خدائى است بر زمين و به بركت او زمين ساكن است، و اگر او از ميان شما برود علم را نخواهيد يافت و اطوار مردم را منكر خواهيد شد (1).

و ابن ابى الحديد گفته است كه: وفات سلمان در آخر خلافت عثمان بود در سال سى و پنجم از هجرت؛ و بعضى گفته اند در اول سال سى و ششم بود؛ و بعضى گفته اند كه وفات او در خلافت عمر بود. و اشهر، قول اول است (2).

و در كتاب فضايل شاذان بن جبرئيل از اصبغ بن نباته منقول است كه گفت: من با سلمان فارسى رضى اللّه عنه بودم در وقتى كه امير مداين بود در ابتداى خلافت حضرت امير المؤمنين عليه السّلام زيرا كه عمر او را والى مداين گردانيد و تا ابتداى خلافت حضرت امير المؤمنين عليه السّلام والى بود، پس روزى به نزد او رفتم و او را بيمار يافتم و در آن مرض به رحمت الهى واصل شد، و پيوسته او را عيادت مى كردم در آن بيمارى تا آنكه مرض او شديد شد و يقين كرد به مرگ خود پس متوجه من شد و فرمود: اى اصبغ! حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مرا خبر داد كه چون نزديك مرگ من شود مرده با من سخن خواهد گفت و مى خواهم كه بدانم وفات من نزديك شده است يا نه؟

اصبغ گفت كه: آنچه مى خواهى بفرما تا من از براى تو بعمل آورم.

سلمان گفت كه: تختى بياور و به روى آن فرش كن آنچه براى مردگان فرش مى كنند و چهار كس مرا بردارند و به قبرستان برند.

اصبغ گفت: من گفتم چنين مى كنم و به جان منّت مى دارم، پس به سرعت بيرون رفتم و بعد از ساعتى برگشتم و آنچه فرموده بود بعمل آوردم و گروهى را آوردم كه او را

ص: 1670


1- . امالى شيخ صدوق 440.
2- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 18/37؛ استيعاب 2/638.

برداشتند و به قبرستان مداين رسانيدند، چون او را در قبرستان بر زمين گذاشتند گفت: اى قوم! روى مرا به قبله كنيد پس به آواز بلند ندا كرد كه: السلام عليكم اى اهل عرصۀ كهنه شدن و پوسيدن، سلام خدا بر شما باد اى گروهى كه محجوب گردانيده اند شما را از دنيا، پس كسى جواب او نداد؛ پس بار ديگر ايشان را ندا كرد و گفت: السلام عليكم اى گروهى كه مرگ را چاشتگاه شما قرار داده اند، السلام عليكم اى گروهى كه زمين را لحاف شما گردانيده اند، السلام عليكم اى گروهى كه رسيده ايد به عملهائى كه در دار دنيا كرده بوديد، السلام عليكم اى گروهى كه انتظار مى كشيد كه اسرافيل در صور بدمد و از قبرها بيرون آييد، سؤال مى كنم از شما بحقّ خداوند عظيم و بحقّ پيغمبر كريم كه البته يكى از شما مرا جواب بگويد، بدرستى كه منم سلمان فارسى آزاد كردۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و آن حضرت مرا خبر داده است كه چون نزديك وفات من شود مرده با من سخن خواهد گفت و مى خواهم بدانم كه وفات من نزديك شده است يا نه.

چون سلمان سخن خود را تمام كرد ناگاه ميتى از قبر خود به سخن در آمد و گفت:

السلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته، اى گروهى كه بناها مى سازيد و فانى خواهيد شد و مشغول گرديده ايد به عرصۀ دنيا، اينك سخن تو را مى شنويم و بزودى تو را جواب مى گوئيم، از آنچه خواهى بپرس خدا تو را رحمت كند.

سلمان گفت: اى سخن گوينده بعد از مرگ! و اى كلام گوينده بعد از حسرت مردن! آيا تو از اهل بهشتى يا از اهل جهنم؟

گفت: اى سلمان! من از آنهايم كه خدا انعام كرده است بر ايشان به عفو و كرم خود و ايشان را داخل بهشت گردانيده است به رحمت خود.

پس سلمان گفت: اى بندۀ خدا! وصف كن از براى من كه مرگ را چگونه يافته اى و چه رسيد به تو از آن، و چه ديدى و چه مشاهده نمودى؟

گفت: مهلت ده مرا اى سلمان و مبالغه منما، پس بخدا سوگند كه بريدن بدن به ارّه ها و جدا كردن و پاره كردن به مقراضها آسانتر است بر من از شدت مرگ، بدان كه حق تعالى در دار دنيا مرا نيكيها الهام كرده بود و عمل به خير مى كردم و فرايض الهى را بجا مى آوردم

ص: 1671

و قرآن را مى خواندم و در نيكى پدر و مادر حريص بودم و اجتناب از چيزهاى حرام مى نمودم و از ظلم و ستم بر بندگان ترسان بودم و در شب و روز تعب مى كشيدم و سعى مى نمودم در طلب حلال از ترس ايستادن نزد خدا براى سؤال، پس روزى از روزها در نهايت عيش و لذت و فرح و شادى و سرور بودم ناگاه بيمار شدم و چند روز در آن مرض ماندم تا آنكه از دنيا مدت من منقضى شد، پس در آن وقت مردى به نزد من آمد با خلقتى عظيم و منظرى مهيب و در برابر من ايستاد در هوا نه بسوى آسمان بالا مى رفت و نه بسوى زمين فرود مى آمد، پس اشاره كرد بسوى ديدۀ من و آن را كور گردانيد و بسوى گوش من و آن را كر گردانيد و بسوى زبان من و آن را لال گردانيد پس چنان شدم كه هيچ چيز از چيزهاى دنيا را به اين چشم نمى ديدم و به اين گوش نمى شنيدم، پس در اين وقت گريستند اهل و ياران من و خبر من به برادران و همسايگان من رسيد، پس در اين وقت گفتم او را: تو كيستى اى آن كسى كه مرا مشغول گردانيدى از اهل و مال و فرزندان من؟

گفت: منم ملك موت آمده ام به نزد تو كه نقل فرمايم تو را از خانۀ دنيا به خانۀ آخرت و بتحقيق كه منقضى شده است مدت حيات تو و آمده است وقت مرگ تو.

و در اين حال كه او با من مخاطبه مى كرد دو شخصى ديگر آمدند به نزد من و ايشان به حسب خلقت و صورت نيكوترين مردم بودند كه من ديده بودم و يكى از ايشان در جانب راست من نشست و ديگرى در جانب چپ، پس گفتند به من كه: السلام عليك و رحمة اللّه و بركاته بتحقيق كه آورده ايم بسوى تو نامۀ تو را، الحال بگير و نظر كن در آن.

گفتم: اين چه نامه اى است كه بايد من بخوانم؟

گفتند: مائيم آن دو ملك كه با تو مى بوديم در دار دنيا و نيكيها و بديهاى تو را مى نوشتيم، اين است نامۀ عمل تو.

پس نظر كردم در نامۀ حسنات خود و آن نامه در دست ملكى بود كه او را «رقيب» مى گفتند و شاد شدم به آنچه در آن ديدم از نيكيها و خندان شدم و مرا فرحى عظيم رو داد، پس نظر كردم به نامۀ گناهان و آن در دست ملكى بود كه او را «عتيد» مى گفتند و بسيار غمگين شدم از آنچه در آن مشاهده كردم و به گريه در آورد مرا، پس به من گفتند: بشارت

ص: 1672

باد تو را كه از براى تو خير و نيكى خواهد بود.

پس به نزديك من آمد آن مرد اول يعنى ملك موت و روح را از تن من كشيد و هر جذبه و كشيدنى از او برابرى مى كرد با همۀ سختيها از آسمان تا زمين، و پيوسته در اين شدت بودم تا آنكه جان به سينۀ من رسيد، پس اشاره كرد بسوى من به حربه اى كه اگر آن را بر كوهها مى گذاشت مى گداختند و روح مرا از بينى من قبض نمود، پس در آن وقت صداى گريۀ اهل من بلند شد و هر چه مى گفتند همه را مى شنيدم و هر چه مى كردند بر آن مطلع بودم.

پس چون بسيار شديد شد گريه و جزع اهل بيت من بر من، ملك موت با نهايت خشم و آزردگى متوجه ايشان شد و گفت: اى گروه! از چه چيز است گريۀ شما؟ پس بخدا سوگند كه ما ستمى بر او نكرده ايم كه شما شكايت كنيد و تعدى بر او نكرده ايم كه شما فرياد كنيد، گريه كنيد و ليكن ما و شما بندۀ يك خداونديم اگر خدا شما را امر مى كرد در باب ما امرى چنانكه ما را در باب شما امر كرده است هرآينه شما امتثال امر او مى كرديد در حقّ ما چنانكه ما امتثال امر او نموديم در حقّ شما، بخدا سوگند كه ما روح او را نگرفتيم تا آنكه روزى مقدر او تمام شد و مدت حيات او منقطع شد و رفت بسوى پروردگار كريمى كه هر حكمى كه خواهد دربارۀ او مى نمايد و او بر همه چيز قادر است، پس اگر صبر كنيد مزد مى يابيد و اگر جزع نمائيد گناهكار خواهيد گرديد، چه بسيار برگشتى خواهد بود مرا بسوى شما مى گيرم پسران و دختران را و پدران و مادران را.

پس در آن وقت از نزد من روانه شد و روح مرا با خود برد، در اين وقت ملكى ديگر آمد و روح مرا از او گرفت و او را در جامۀ حريرى پيچيد و بالا برد بسوى آسمان و او را نزد حق تعالى گذاشت در كمتر از يك چشم زدن، پس چون روح من نزد حق تعالى حاضر گرديد از هر عمل صغير و كبيرى از من سؤال نمود و از نماز و روزۀ ماه مبارك رمضان و حج بيت اللّه الحرام و تلاوت قرآن و زكات دادن و تصدق نمودن و از هر عملى كه در ساير ايام و اوقات كرده بودم و از اطاعت پدر و مادر و از كشتن آدمى به ناحق و از خوردن مال يتيم و از مظلمه هاى بندگان خدا و از عبادت كردن در شب در وقتى كه مردمان در خوابند

ص: 1673

و آنچه مشابه اينهاست از اعمال از همۀ اينها سؤال نمود از روح من، پس بعد از اين روح را به زمين برگردانيدند به اذن حق تعالى.

در اين وقت غسل دهندۀ من به نزد من آمد و جامه هاى مرا كند و شروع نمود در غسل دادن من، پس روح من او را ندا كرد كه: اى بندۀ خدا! مدارا كن با اين بدن ضعيف بخدا سوگند كه من از هيچ رگى از رگهاى او بيرون نيامدم مگر آنكه آن منقطع گرديد و از هيچ عضو او بيرون نيامدم مگر آنكه آن عضو در هم شكسته شد، بخدا سوگند كه اگر آن غسل دهنده اين سخن را مى شنيد هرآينه هرگز مرده اى را غسل نمى داد، پس آب بر بدن من ريخت و سه غسل داد مرا و مرا كفن كرد در سه جامه و مرا حنوط كرد و همين بود توشۀ من كه به آن بيرون رفتم بسوى خانۀ آخرت، پس انگشتر را از دست راست من بيرون آورد و بعد از فارغ شدن از غسل من به پسر بزرگ من تسليم نمود و گفت: خدا تو را ثواب دهد در مصيبت پدرت و تو را مزد و صبر بسيار دهد، پس مرا در كفن پيچيد و مرا تلقين نمود و ندا كرد اهل و همسايگان مرا و گفت: بياييد به نزديك او و او را وداع كنيد؛ پس ايشان به نزد من آمدند كه مرا وداع كنند، و چون از وداع من فارغ شدند مرا بر تختى از چوب نهادند و در اين وقت روح ميان رو و كفن من بود تا آنكه مرا گذاشتند و بر من نماز كردند، و چون از نماز فارغ شدند مرا به جانب قبر روانه كردند، چون مرا به قبر گردانيدند و در قبر آويختند هولى عظيم مشاهده نمودم اى سلمان كه گويا از آسمان به زمين در افتادم، پس مرا در لحد گذاشتند و خشت بر من چيدند و خاك در قبر من ريختند.

پس در اين وقت روح برگردانيد بسوى زبان و گوش من (1)، و چون مردم را ندا كردند كه از قبر من برگردند شروع كردم در ندامت و پشيمانى و گفتم: كاش من از اين جماعت بودم و برمى گشتم، پس شخصى از كنار قبر مرا جواب داد گفت: نه چنين است و بر نمى توان گشتن، و اين آيه را خواند كَلاّ إِنَّها كَلِمَةٌ هُوَ قائِلُها وَ مِنْ وَرائِهِمْ بَرْزَخٌ إِلى

ص: 1674


1- . در مصدر «پس در اين وقت روح گرفته شد از زبان من، و همچنين از گوش و چشمم» آمده است.

يَوْمِ يُبْعَثُونَ (1) اين سخنى است كه حق تعالى بر ردّ جمعى از كافران فرمود كه ايشان طلب برگشتن به دنيا مى كنند بعد از مرگ يعنى «حاشا كه او را بازگردانند، اين كلمه اى است كه او گويندۀ آن است و از پس ايشان برزخى هست تا روزى كه زنده شوند و مبعوث گردند، و برزخ فاصلۀ ميان دنيا و آخرت است» ، پس به او گفتم: كيستى تو كه با من سخن مى گوئى؟

گفت: منم «منبه» و منم ملكى كه حق تعالى مرا موكّل گردانيده است به جميع خلايق كه تنبيه نمايم ايشان را بعد از مردن ايشان تا بنويسند عملهاى خود را بر نفسهاى خود كه حجت باشد بر ايشان نزد خداوند عالميان؛ پس مرا كشيد و نشانيد و گفت: بنويس عمل خود را.

من گفتم: به خاطر ندارم عملهاى خود را.

گفت: مگر نشنيده اى سخن پروردگار خود را كه در قرآن فرموده است أَحْصاهُ اَللّهُ وَ نَسُوهُ (2)يعنى: «احصا كرده است كرده هاى ايشان را خدا و فراموش كرده اند ايشان كرده هاى خود را» ، پس گفت: تو بنويس و من بر تو املا مى كنم و اعمال تو را مى گويم.

گفتم: كاغذ كجاست كه بنويسم؟

پس كنار كفن مرا كشيد، ناگاه كفن خود را كاغذى ديدم و گفت: اين صحيفۀ توست.

گفتم: قلم از كجا بياورم؟

گفت: انگشت شهادت تو قلم توست.

گفتم: مركّب از كجا بياورم؟

گفت: آب دهان تو به جاى مركّب است.

پس املا كرد بر من آنچه كرده بودم در دار دنيا و نماند از اعمال من خردى و بزرگى مگر آنكه او را بر من املا كرد چنانكه حق تعالى فرموده است وَ يَقُولُونَ يا وَيْلَتَنا ما لِهذَا

ص: 1675


1- . سورۀ مؤمنون:100.
2- . سورۀ مجادله:6.

اَلْكِتابِ لا يُغادِرُ صَغِيرَةً وَ لا كَبِيرَةً إِلاّ أَحْصاها وَ وَجَدُوا ما عَمِلُوا حاضِراً وَ لا يَظْلِمُ رَبُّكَ أَحَداً (1) يعنى: «مى گويند كافران: واى بر ما چيست اين نامۀ ما كه ترك نكرده است گناه كوچكى را و نه بزرگى را مگر آنكه احصا كرده است آن را، و يافتند آنچه كرده بودند حاضر، و ستم نمى كند پروردگار تو احدى را» .

پس ملك آن نامه را گرفت و مهرى بر آن زد و طوق گردانيد آن را بر گردن من، پس گمان كردم كه جميع كوههاى دنيا را طوق كرده اند در گردن من، پس به او گفتم: اى منبه! چرا با من چنين مى كنى؟

گفت: آيا نشنيده اى سخن پروردگار خود را كه فرموده است وَ كُلَّ إِنسانٍ أَلْزَمْناهُ طائِرَهُ فِي عُنُقِهِ وَ نُخْرِجُ لَهُ يَوْمَ اَلْقِيامَةِ كِتاباً يَلْقاهُ مَنْشُوراً. اِقْرَأْ كِتابَكَ كَفى بِنَفْسِكَ اَلْيَوْمَ عَلَيْكَ حَسِيباً (2)يعنى: «و هر انسانى را ملازم او گردانيده ايم طاير او را-يعنى عمل نيك و بد او را، يا تقديرات خدا را كه براى او كرده است-در گردن او و بيرون مى آوريم از براى او در روز قيامت نامه اى را كه آن را ملاقات نمايد گشوده شده، پس به او گفته مى شود كه:

بخوان نامۀ خود را كافى است نفس تو حساب كننده و گواه بر تو» .

پس منبه گفت: اين خطابى است كه تو را به آن خطاب خواهند ساخت در روز قيامت و تو را حاضر خواهند گردانيد در آن روز و حال آنكه نامۀ عمل تو در ميان دو ديدۀ تو گشوده باشد و گواهى دهى در آن روز بر نفس خود.

پس منبه از من دور شد، و به نزد من آمد منكر با عظيمترين منظرى و منكرترين صورتى و عمودى از آهن در دست او بود كه اگر جن و انس جمع مى شدند آن عمود را حركت نمى توانستند داد، پس صداى موحشى بر من زد كه اگر جميع اهل زمين آن صدا را مى شنيدند هرآينه همه مى مردند، پس به من گفت: اى بندۀ خدا! خبر ده مرا كه پروردگار تو كيست و دين تو چيست و پيغمبر تو كيست و امام تو كيست و بر چه طريقه و حالت

ص: 1676


1- . سورۀ كهف:49.
2- . سورۀ اسراء:13 و 14.

بوده اى و چه اعتقاد داشته اى در دنيا؟

پس زبان من بسته شد از ترس و بيم او و حيران شدم در امر خود و ندانستم كه چه بگويم در جواب او، و در بدن من هيچ عضوى نماند مگر آنكه مفارقت كرد از ترس، پس دريافت مرا رحمتى از جانب پروردگار من كه دل مرا نگاه داشت و زبان مرا گويا گردانيد پس به او گفتم: بندۀ خدا! چرا مرا مى ترسانى و حال آنكه من شهادت مى دهم به وحدانيت خدا و شهادت مى دهم كه محمد رسول خداست و گواهى مى دهم كه خداوند عالميان پروردگار من است و محمد پيغمبر من است و اسلام دين من است و قرآن كتاب من است و كعبه قبلۀ من است و على امام من است و مؤمنان برادران منند؛ و گفتم: اين است گفتار من و اعتقاد من و بر اين اعتقاد ملاقات مى كنم پروردگار خود را در روز معاد.

پس در اين وقت گفت: اى بندۀ خدا! بشارت باد تو را به سلامتى، بدرستى كه نجات يافتى؛ و از پيش من رفت.

پس نكير به نزديك من آمد و صداى مهيب بر من زد عظيمتر از صداى اول، پس اعضاى من بعضى بر بعضى داخل شدند و گفت: عمل خود را بگو اى بندۀ خدا.

پس حيران ماندم و متفكر شدم كه چه جواب بگويم، پس در اين وقت گردانيد حق تعالى از من شدت ترس و بيم را و حجت مرا به من الهام كرد به يقين نيكو و توفيق مرا كرامت فرمود، پس گفتم: اى بندۀ خدا! مدارا كن با من و من از دنيا بيرون آمدم و حال آنكه گواهى مى دادم كه خداوندى نيست بغير خداوند يگانه و او را شريكى نيست و گواهى مى دادم كه محمد بنده و رسول خداست [و آنكه امير المؤمنين على بن ابى طالب و ائمۀ طاهرين از ذرّيّت او امامان منند] (1)و آنكه بهشت حق است و عذاب آتش جهنم حق است و صراط حق است و ميزان حق است و حساب كردن خلايق حق است و سؤال منكر و نكير در قبر حق است و زنده شدن در قبر حق است و آنكه بهشت و آنچه حق تعالى وعده كرده است در آن از نعمتها حق است و آنكه جهنم و آنچه حق تعالى وعيد فرموده است در آن از

ص: 1677


1- . اين عبارت از متن عربى روايت اضافه شد.

عذاب حق است و آنكه قيامت آمدنى است و شكى در آن نيست و آنكه خدا زنده مى گرداند آنها را كه در قبرهايند.

پس مرا گفت: اى بندۀ خدا! بشارت باد تو را به نعيم ابدى و خيرى كه هرگز زايل نگردد. پس مرا در لحد خوابانيد و گفت: بخواب مانند خوابيدن داماد، و از نزديك سر من درى گشود از بهشت، و درى از پيش پاى من گشود بسوى جهنم پس گفت: نظر كن اى بندۀ خدا بسوى آنچه خواهى يافت بسوى آن از بهشت و نعمتهاى آن و نظر كن بسوى آنچه نجات يافتى از آن از آتش جهنم، پس درى كه از پيش پايم بسوى جهنم گشوده شد آن را مسدود گردانيد و درى را كه از پيش سرم بسوى بهشت گشوده بود چنان گشاده گذاشت، و پيوسته داخل مى شد بر من از آن در شميم بهشت و نعمتهاى آن و لحد مرا فراخ گردانيد بقدر آنچه ديده كار كند، و از نزد من رفت-و اى سلمان! من نيافتم نزد حق تعالى چيزى را كه خدا دوست دارد بزرگتر از سه چيز: اول نماز كردن در شب بسيار سرد، دوم روزه داشتن در روز بسيار گرم، سوم تصدقى كه به دست راست كنى كه دست چپ تو از آن خبر نداشته باشد (1)-پس اين است سخن من و وصف من و آنچه من دريافته بودم آن را از شدت اهوال، و من گواهى به وحدانيت الهى و رسالت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و گواهى مى دهم كه مرگ حق است، پس در مقام مراقبه و خوف حق تعالى باش از ايستادن نزد او در وقت سؤال.

و در اين وقت سخن آن مرد منقطع شد و سلمان گفت كه: مرا بر زمين گذاريد، چون سرير او را بر زمين گذاشتيم گفت: مرا تكيه دهيد، چون او را تكيه داديم نظر به جانب آسمان افكند و گفت: «يا من بيده ملكوت كلّ شيء و اليه ترجعون، و هو يجير و لا يجار عليه، بك آمنت و لنبيّك اتّبعت و بكتابك صدّقت و قد اتاني ما وعدتني يا من لا يخلف الميعاد اقبضني الى رحمتك و انزلني دار كرامتك فانا اشهد ان لا اله الاّ اللّه وحده لا شريك

ص: 1678


1- . اين قسمت در روايت فضائل شاذان نيامده و در بحار الانوار 22/381 مذكور شده است.

له و اشهد انّ محمّدا عبده و رسوله» (1)، پس چون از اين دعا و شهادت فارغ شد رخت از سراى فانى به دار باقى كشيد و به رسول خدا و ائمۀ طاهرين صلوات اللّه عليهم اجمعين ملحق گرديد.

اصبغ گفت: ما در حيرت اين حال بوديم كه ناگاه مردى پيدا شد كه بر استر اشهبى سوار بود و نقابى بر رو بسته بود، چون به نزديك ما رسيد بر ما سلام كرد و ما جواب سلام او گفتيم، چون سخن گفت دانستيم كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام است پس گفت: اى اصبغ! اهتمام نمائيد در امر تجهيز سلمان، پس ما شروع كرديم در تهيۀ غسل و كفن او و خواستيم كه كفن و حنوط تحصيل نمائيم، حضرت فرمود كه: حاجتى به آنها نيست و نزد من هست، پس آبى و تختى كه بر روى آن غسل دهند نزد آن حضرت حاضر كرديم، پس به دست مبارك خود او را غسل داد و كفن كرد و پيش ايستاد و بر او نماز كرديم و او به دست مبارك خود او را در لحد گذاشت، و چون از دفن سلمان فارغ شد و خواست كه برگردد من به جامۀ حضرت چسبيدم و گفتم: يا امير المؤمنين! چگونه آمدى و كى تو را خبر داد به مردن سلمان؟ حضرت رو به جانب من گردانيد و گفت: مى گيرم بر تو اى اصبغ عهد و پيمان خدا را كه نقل نكنى اين قصه را به احدى تا من زنده باشم.

پس گفتم: يا امير المؤمنين! من پيش از تو خواهم مرد؟

حضرت فرمود: نه اى اصبغ.

گفتم: يا امير المؤمنين! بگير از من عهد و پيمان كه من سخن تو را مى شنوم و اطاعت تو مى نمايم و نقل نخواهم كرد اين سخن را به احدى تا حكم كند در باب تو خدا به آنچه حكم خواهد كرد و خدا بر همه چيز قادر است.

پس حضرت فرمود: اى اصبغ! حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مرا خبر داده بود كه سلمان در اين وقت خواهد مرد و من در اين ساعت در كوفه نماز كردم و از مسجد بيرون آمدم كه به خانه روم، چون به خانه رسيدم و خوابيدم در خواب ديدم كه شخصى مرا گفت سلمان

ص: 1679


1- . اين گفتۀ جناب سلمان در مصدر با اندكى تفاوت ذكر شده است.

وفات يافته، پس بيدار شدم و بر استر خود سوار شدم و چيزهائى كه براى مرده ضرور است از كفن و حنوط و غير آن با خود برداشتم و روانه شدم، پس حق تعالى دور را براى من نزديك گردانيد تا آنكه به اين زودى به اين موضع رسيدم و مرا به اين امور رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خبر داده بود.

پس حضرت ناپيدا شد، ندانستم كه بسوى آسمان بالا رفت يا به زمين فرو رفت، چون به كوفه رسيدم شنيدم كه حضرت در وقتى به كوفه رسيده بوده است كه در آن روز منادى براى نماز مغرب ندا مى كرده است و حضرت نماز مغرب را با ايشان ادا كرده بود (1).

مؤلف گويد كه: اين حديث غرايب بسيار دارد و از جملۀ آنها فوت سلمان است در زمان خلافت امير المؤمنين عليه السّلام و آمدن آن حضرت به كوفه و اين خلاف مشهور و احاديث ديگر است، و چون مشتمل بر فوايد بسيار بود ايراد نموديم.

و ابن شهر آشوب از جابر بن عبد اللّه انصارى روايت كرده است كه: روزى حضرت امير المؤمنين عليه السّلام در مدينه نماز صبح را با ما ادا نمود پس روى مبارك به جانب ما گردانيد و گفت: اى گروه مردمان! خدا اجر شما را عظيم گرداند در مصيبت برادر شما سلمان، و مردم در اين باب سخن بسيار گفتند پس حضرت عمامۀ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را بر سر بست و پيراهن حضرت را پوشيد و عصاى آن حضرت را در دست گرفت و شمشير آن حضرت را حمايل نمود و بر شتر عضباء آن حضرت سوار شد و قنبر را گفت: ده گام بشمار يا آنكه از يك تا ده بشمار.

قنبر گفت: چون از شمردن فارغ شدم به در خانۀ سلمان رسيده بوديم.

پس زاذان روايت كرد كه: چون وقت وفات سلمان شد از او پرسيدم: كى تو را غسل مى دهد؟ گفت: آن كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را غسل مى داد.

من گفتم: تو در مداينى و او در مدينه است! سلمان گفت: اى زاذان! چون من بميرم و لحيين مرا ببندى صدائى خواهى شنيد؛ پس چون دهان او را بستم صدائى شنيدم و از پى

ص: 1680


1- . فضايل شاذان بن جبرئيل 85-91.

صدا به در خانه آمدم حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را مشاهده نمودم پس گفت: اى زاذان! به رحمت حق واصل شد ابو عبد اللّه سلمان؟ گفتم: بلى اى سيد من. پس او داخل شد و ردا از روى سلمان برداشت و سلمان تبسم نمود بر روى آن حضرت، پس حضرت به او گفت:

مرحبا اى ابا عبد اللّه هرگاه دريابى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را پس خبر ده او را به آنچه گذشت بر برادر تو از قوم او؛ پس حضرت شروع كرد در تجهيز او و چون نماز كرد بر سلمان از حضرت تكبيرهاى بلند مى شنيديم و دو كس با آن حضرت مى ديديم كه همراه او بودند، چون پرسيدم كه اينها كيستند فرمود: يكى برادرم جعفر و ديگرى حضرت خضر عليه السّلام و با هر يك از ايشان هفتاد صف از ملائكه آمده بود كه در هر صفى هزار هزار ملك بودند (1).

و در كتاب مشارق الانوار روايت كرده است كه: چون حضرت جامه از روى سلمان برداشت سلمان تبسم نمود و خواست كه بنشيند، حضرت فرمود: به مرگ خود برگرد؛ و او به حال اول عود نمود (2).

و قطب راوندى روايت كرده است كه: حضرت امير المؤمنين عليه السّلام بامدادى داخل مسجد مدينه شد و فرمود: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را در خواب ديدم و به من گفت: سلمان از دنيا رحلت نموده است، و سلمان مرا وصيت كرده بود كه او را غسل دهم و كفن كنم و نماز كنم بر او و او را دفن كنم و اينك من مى روم به مداين براى اين كار.

پس عمر گفت: كفن را از بيت المال بردار، حضرت فرمود: كفن او را تهيه كرده اند و حاضر شده است؛ پس با جماعتى از صحابه بيرون رفت از مدينه و حضرت به جانب مداين روانه شد و مردم برگشتند و پيش از زوال مراجعت نمود و فرمود: من او را دفن كردم، و اكثر مردم در اين باب حضرت را تصديق ننمودند تا آنكه بعد از مدتى از مداين مكتوبى رسيد كه سلمان وفات يافت در آن روز و اعرابى داخل شد و او را غسل داد و كفن كرد و بر او نماز كرد و او را دفن كرد و برگشت، پس همۀ مردم تعجب كردند (3).

ص: 1681


1- . مناقب ابن شهر آشوب 2/337-338.
2- . بحار الانوار 22/384 به نقل از مشارق الانوار.
3- . خرايج 2/562.

و در كتاب روضة الواعظين از سعد بن ابى وقاص روايت كرده است كه او به عيادت سلمان رفت در هنگامى كه او بيمار بود و او را گريان يافت، سعد گفت: چه سبب دارد گريۀ تو اى ابو عبد اللّه و حال آنكه چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از دنيا رحلت نمود از تو راضى بود و در حوض كوثر به نزد او خواهى رفت؟

سلمان گفت: من از جزع مرگ نمى گريم و گريۀ من از حرص دنيا نيست و ليكن حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عهد كرد بسوى ما و فرمود: بايد متاع ضرورى هر يك از شما مانند توشۀ مسافران باشد و من در دور خود اين متاعها را مى بينم و به اين سبب آزرده ام؛ و در دور او نبود مگر طغارى و كاسه اى و مطهره اى (1).

و شيخ كشى به سند معتبر روايت كرده است كه سلمان رضى اللّه عنه گفت: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: چون مرگ تو را حاضر شود گروهى چند نزد تو حاضر خواهند شد كه بوى نيك و بد را مى يابند و طعام نمى خورند يعنى ملائكه، پس سلمان كيسه اى بيرون آورد و گفت:

اين هبه است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به من بخشيده است و آن بوى خوشى بود، گفت:

پس آن را در آب ريخت و بر دور خود پاشيد پس زن خود را گفت كه: برخيز و در را ببند، پس زن برخاست و در را بست، چون برگشت مرغ روح او به عالم قدس پرواز كرده بود (2).

ص: 1682


1- . روضة الواعظين 490.
2- . رجال كشى 1/66.

باب شصتم: در بيان احوال خير مآل محرم اسرار ربانى ابو ذر غفارى رضى اللّه عنه

و فضائل و مناقب اوست

و در آن چند فصل است

ص: 1683

ص: 1684

بدان كه از احاديث معتبرۀ سابقه و لاحقه چنين مستفاد مى شود كه در ميان صحابه بعد از سلمان فارسى رضى اللّه عنه كسى در فضيلت به ابو ذر نمى رسد، و ابو ذر كنيت اوست و اسم او بر قول اصح جندب بن جناده است و اصل او عرب بوده است از قبيلۀ بنى غفار.

كلينى به اسناد معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه آن حضرت به شخصى از اصحاب خود فرمود: مى خواهيد شما را خبر دهم كه چگونه بود مسلمان شدن سلمان و ابو ذر؟

آن شخص گفت كه: كيفيت اسلام سلمان را مى دانم، مرا خبر ده به كيفيت اسلام ابو ذر؛ و خطا كرد كه هر دو را از حضرت نپرسيد.

پس فرمود كه: بدرستى كه ابو ذر در «بطن مر» كه محلى است در يك منزلى مكۀ معظمه گوسفندان خود را چرا مى فرمود، ناگاه گرگى از جانب راست متوجه گوسفندان او شد و به عصاى خود آن را براند، پس از جانب چپ متوجه شد و ابو ذر عصا بر وى حواله نمود و گفت: من گرگ از تو خبيث تر و بدتر نديده ام.

آن گرگ به اعجاز آن حضرت به سخن آمد و گفت: و اللّه كه اهل مكه از من بدترند، خداوند عالميان بسوى ايشان پيغمبرى فرستاده او را به دروغ نسبت مى دهند و نسبت به او دشنام و ناسزا مى گويند.

ابو ذر چون اين سخن بشنيد به زن خود گفت: توشه و مطهره و عصاى مرا بياور؛ پس اينها را گرفت و به پاى خود به جانب مكه روان شد كه تا خبرى كه از گرگ شنيد معلوم نمايد و طى مسافت نموده در ساعتى بسيار گرم داخل مكه شد و تعب بسيار كشيده بود و تشنگى بر او غالب گرديده نزد چاه زمزم آمد و دلوى از آن آب براى خود كشيد، چون

ص: 1685

نظر كرد ديد كه آن دلو پر از شير است، در دل او افتاد كه اين گواه آن خبرى است كه گرگ مرا به آن خبر داده و اين نيز از معجزات آن پيغمبر است؛ پس بياشاميد و به كنار مسجد آمد ديد جماعتى از قريش برگرد يكديگر نشسته اند، نزد ايشان بنشست، ديد كه ايشان ناسزا به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى گويند به نحوى كه گرگ از آن خبر داده بود، و پيوسته در اين كار بودند تا آخر روز ناگاه حضرت ابو طالب بيامد، چون نظر ايشان بر او افتاد به يكديگر گفتند: خاموش شويد كه عمويش آمد، پس زبان از مذمت آن حضرت كوتاه كردند؛ و چون ابو طالب بيامد با او مشغول سخن گفتن شدند تا آخر روز.

ابو ذر گفت: چون ابو طالب از نزد ايشان برخاست من از پى او روانه شدم، رو به جانب من كرد و گفت: حاجت خود را بگو.

گفتم: به طلب پيغمبرى آمده ام كه در ميان شما مبعوث شده است.

گفت: با او چه كار دارى؟

گفتم: مى خواهم به او ايمان بياورم و آنچه فرمايد به راستى او اقرار نمايم و خود را منقاد او گردانم و آنچه فرمايد او را اطاعت نمايم.

گفت: البته چنين خواهى كرد؟

گفتم: بلى.

گفت: فردا اين وقت نزد من بيا تا تو را به او برسانم.

من شب در مسجد به روز آوردم و چون روز شد در مجلس آن كفار بنشستم و ايشان زبان ناسزا گشودند بر منوال روز گذشته، و چون ابو طالب بيامد زبان از آن قول ناشايست بر گرفتند و با او مشغول سخن شدند، و چون از نزد ايشان برخاست از پى او روانه شدم و باز سؤال روز گذشته را اعاده فرمود و من همان جواب گفتم و تأكيد فرمود كه: البته آنچه مى گوئى خواهى كرد؟ گفتم: بلى.

پس مرا با خود برد به خانه اى كه در آنجا حضرت حمزه بود، بر او سلام كردم و از حاجت من پرسيد، همان جواب گفتم، گفت: گواهى مى دهى كه خدا يكى است و محمد فرستادۀ اوست؟ گفتم: «اشهد ان لا اله الا اللّه و ان محمدا رسول اللّه» .

ص: 1686

پس حمزه مرا با خود برد به خانه اى كه حضرت جعفر طيار در آنجا بود سلام كردم و نشستم و از مطلب من سؤال كرد و همان جواب گفتم و تكليف شهادتين كرد، بر زبان راندم.

پس جعفر برد مرا به خانه اى كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام در آنجا بود، و بعد از سؤال و امر به شهادتين آن حضرت مرا به خانه اى بردند كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تشريف داشتند، سلام كردم و نشستم و از حاجت من سؤال نمودند و كلمۀ شهادتين تلقين فرمودند، و چون شهادتين گفتم فرمودند كه: اى ابو ذر! به جانب وطن خود برو و تا رفتن تو پسر عمى از تو فوت شده خواهد بود كه بغير از تو وارثى نداشته باشد، مال او را بگير و نزد اهل و عيال خود باش تا امر نبوت ما ظاهر گردد آخر به نزد ما بيا.

چون ابو ذر به وطن خويش بازآمد پسر عمش فوت شده بود و مال او را به تصرف در آورده مكث نمود تا هنگامى كه حضرت به مدينه هجرت نمود و امر اسلام رواج گرفت و در مدينه به خدمت حضرت مشرف شد.

حضرت صادق عليه السّلام فرمود: اين بود خبر مسلمان شدن ابو ذر، و خبر اسلام سلمان را كه شنيده اى.

آن شخص پشيمان شد از اظهار دانستن اسلام سلمان و استدعا كرد كه: آن را نيز بفرمائيد، حضرت نفرمود (1).

و ابن عبد البر كه از اعاظم علماى اهل سنت است در كتاب استيعاب از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روايت كرده است كه: ابو ذر در ميان امّت من بر زهد عيسى بن مريم است (2)؛ و به روايت ديگر شبيه عيسى بن مريم است در زهد (3).

و ايضا روايت نمود كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: ابو ذر علمى چند ضبط كرد كه

ص: 1687


1- . كافى 8/297؛ روضة الواعظين 278 و در آن فقط ذيل روايت كه فرمايش حضرت صادق عليه السّلام مى باشد ذكر نشده است.
2- . استيعاب 4/1655؛ اسد الغابة 6/97.
3- . استيعاب 1/255.

مردمان از حمل آن عاجز بودند و گرهى بر آن زد كه هيچ از آن بيرون نيامد (1).

و ابن بابويه به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: روزى ابو ذر بر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گذشت و جبرئيل به صورت دحيۀ كلبى در خدمت آن حضرت به خلوت نشسته بود و سخنى در ميان داشت، ابو ذر گمان كرد كه دحيۀ كلبى است و با حضرت حرف نهانى دارد، بگذشت، جبرئيل گفت: يا محمد! اينك ابو ذر بر ما گذشت و سلام نكرد اگر سلام مى كرد ما او را جواب مى گفتيم بدرستى كه او را دعائى هست كه در ميان اهل آسمانها معروف است چون من عروج نمايم از وى سؤال كن.

چون جبرئيل برفت و ابو ذر بيامد حضرت فرمود: اى ابو ذر! چرا بر ما سلام نكردى؟

ابو ذر گفت: چنين يافتم كه دحيۀ كلبى نزد تو بود و براى امرى او را به خلوت طلبيده اى نخواستم كلام شما را قطع نمايم.

حضرت فرمود: جبرئيل بود، و چنين گفت.

ابو ذر بسيار نادم شد. حضرت فرمود كه: چه دعاست كه خدا را به آن مى خوانى كه جبرئيل خبر داد كه در آسمانها معروف است؟

گفت: اين دعا را مى خوانم: «اللّهمّ انّي أسألك الايمان بك و التّصديق بنبيّك و العافية من جميع البلاء و الشّكر على العافية و الغنى عن شرار النّاس» (2).

و در تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است كه: ابو ذر از برگزيدگان صحابۀ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود، روزى به خدمت حضرت عرض نمود: من شصت گوسفند دارم و نمى خواهم كه بروم نزد آنها و از خدمت تو محروم شوم، و كراهت دارم از آنكه آنها را به شبانى بگذارم كه ستم كند بر آنها و نيكو رعايت آنها نكند.

حضرت فرمود كه: برو به نزد آنها.

چون روز هفتم شد به خدمت حضرت برگشت، حضرت فرمود: اى ابو ذر!

ص: 1688


1- . استيعاب 1/255.
2- . امالى شيخ صدوق 283. و نيز رجوع شود به كافى 2/587 و رجال كشى 1/107.

عرض كرد: لبيك يا رسول اللّه.

حضرت فرمود: چه كردى گوسفندان خود را؟

گفت: يا رسول اللّه! قصۀ آنها عجيب است، روزى من مشغول نماز بودم ناگاه گرگى دويد بر گوسفندان من پس مردد شدم ميان آنكه نماز را قطع كنم و محافظت گوسفندان خود نمايم يا نماز را تمام كنم و از گوسفندان خود بگذرم، پس نماز را بر گوسفندان خود اختيار كردم و در آن حال شيطان در خاطر من وسوسه كرد كه اكنون گرگ در گلۀ تو مى افتد و همه را هلاك مى كند و براى تو چيزى نمى ماند كه به آن تعيش نمائى؛ من در جواب شيطان گفتم كه: اگر گوسفندان از دست من مى روند براى من مى ماند توحيد حق تعالى و ايمان به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و موالات برادر او على بن ابى طالب عليه السّلام كه بهترين خلق است بعد از او و موالات هدايت كنندگان و پاكان از فرزندان او و دشمنى دشمنان ايشان، و بعد از آنكه اينها با من باشند هر چه از من فوت شود سهل است؛ پس به نماز خود رو آوردم و گرگ را ديدم كه در ميان گله در آمد و بره اى را گرفت و برد، ناگاه شيرى پيدا شد و آن گرگ را به دونيم كرد و بره را از آن گرفت و بسوى گله برگردانيد و مرا ندا كرد كه:

اى ابو ذر! مشغول نماز خود باش كه حق تعالى مرا موكّل گردانيده است به گوسفندان تو تا از نماز فارغ شوى، پس با حضور قلب نماز خود را به آداب و شرايط بجا آوردم، و چون از نماز فارغ شدم شير به نزد من آمد و گفت: برو به نزد محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و او را خبر ده كه حق تعالى گرامى داشت مصاحب تو را و حفظ كنندۀ شريعت تو را و شيرى را موكّل گردانيد به گوسفندان او تا از نماز فارغ شد.

چون جماعتى از صحابه كه نزد آن حضرت بودند اين خبر را از ابو ذر شنيدند در شگفت شدند، پس حضرت فرمود: راست گفتى اى ابو ذر، تصديق كرديم تو را در اين سخن من و على و فاطمه و حسن و حسين.

چون منافقان اين سخنان را شنيدند گفتند: اين توطئه اى است ميان محمد و ابو ذر، و محمد مى خواهد ما را به اين حيله ها فريب دهد كه به آنچه او مى گويد اعتقاد كنيم؛ و جمعى از ايشان گفتند: مى رويم نزد گلۀ او كه مشاهده كنيم او را در حالت نماز كردن كه

ص: 1689

آيا شير محافظت گوسفندان او مى نمايد در آن حالت تا دروغ او را بر مردم ظاهر كنيم.

چون به نزديك او رفتند ديدند كه ابو ذر ايستاده است و نماز مى كند و شير بر دور گوسفندان او مى گردد و آنها را مى چراند و هر گوسفندى كه از گله دور مى رود بسوى گله بر مى گرداند، و چون ابو ذر از نماز فارغ شد شير به قدرت حق تعالى به سخن آمد و گفت:

بگير گوسفندان خود را بسلامت.

پس شير ندا كرد آن منافقان را كه: اى گروه منافقان كه انكار مى كنيد كه حق تعالى مرا مسخّر گردانيده براى محافظت گوسفندان كسى كه موالى محمد و على و آل طيبين ايشان است و بسوى خدا توسل مى جويد به ايشان! سوگند ياد مى كنم بحقّ آن خداوندى كه گرامى داشت محمد و آل طيبين او را كه حق تعالى مرا مطيع ابو ذر گردانيده است حتى آنكه اگر امر كند كه شما را از هم بدرم و هلاك گردانم هلاك خواهم كرد شما را، و سوگند ياد مى كنم بحقّ آن خداوندى كه سوگندى بزرگتر از سوگند به او نيست كه اگر سؤال كند از خدا بحقّ محمد و آل طيبين او كه همۀ درياها را روغن زنبق و لبان گرداند و جميع كوهها را مشك و عنبر و كافور گرداند و شاخه هاى جميع درختان را زمرد و زبرجد گرداند هرآينه قادر منّان همه را چنان خواهد كرد.

پس چون ابو ذر به خدمت حضرت آمد، حضرت فرمود: اى ابو ذر! تو نيكو بعمل آوردى طاعت پروردگار خود را و به اين سبب حق تعالى مسخّر تو گردانيد حيوانى را كه اطاعت تو نمايد و دفع ضررهاى درندگان و غير ايشان از تو كند، پس تو از بهترين آنهائى كه حق تعالى در قرآن مدح كرده است ايشان را كه نماز را برپا مى دارند (1).

و كلينى به سند معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام روايت كرده است كه ابو ذر مى گفت: از دنيا بيزارم و آن را مذمت مى نمايم بغير از دو گردۀ نان جو كه يكى را در بامداد بخورم و ديگرى را در پسين، و بغير از دو جامۀ پشمينه كه يكى را بر كمر بندم و ديگرى را

ص: 1690


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 73. و قسمتى از روايت در ارشاد القلوب 425 ذكر شده است.

بر دوش افكنم (1).

و ايضا به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: ابو ذر در خطبۀ خود مى گفت: اى طلب كنندگان علم! نيست در دنيا چيزى مگر آنكه يا خير آن نفع مى بخشد يا شرّ آن ضرر مى رساند مگر آنكه خدا رحم كند، پس طلب كن امرى را كه اميد خير از آن داشته باشى، اى طلب كنندۀ علم! تو را مشغول نگرداند اهل و مال تو از جان تو زيرا كه روزى كه از اهل خود مفارقت مى نمائى بمنزلۀ مهمانى خواهى بود كه شب نزد جماعتى بسر آورد و روز از ايشان مفارقت نمايد، و نيست ميان مردن و مبعوث شدن مگر خوابى كه بزودى از آن بيدار شوى، اى طلب كنندۀ علم! پيش بفرست از اعمال صالحه براى روزى كه تو را در مقام حساب و سؤال نزد خداوند ذو الجلال بازدارند و در آن روز ثواب خواهى يافت به اعمال نيك خود و هر چه مى كنى جزا مى يابى اى طلب كنندۀ علم (2).

و ايضا به سند معتبر از حضرت امام صادق عليه السّلام روايت كرده است كه مردى از ابو ذر پرسيد:

چرا ما مرگ را نمى خواهيم؟ ابو ذر گفت: زيرا كه شما آبادان كرده ايد دنياى خود را و خراب كرده ايد آخرت خود را و به اين سبب نمى خواهيد كه از خانۀ آبادان به خانۀ خراب برويد.

باز آن مرد پرسيد كه: رفتن ما به نزد حق تعالى چگونه خواهد بود؟ ابو ذر گفت: رفتن نيكوكار شما مانند مسافرى خواهد بود كه به خانۀ خود بر گردد، و رفتن بدكار شما مانند غلام گريخته خواهد بود كه او را به نزد آقاى خود برگردانند.

بازپرسيد كه: حال ما نزد خدا چگونه خواهد بود؟ ابو ذر فرمود كه: عرض كنيد عملهاى خود را بر كتاب خدا، حق تعالى مى فرمايد إِنَّ اَلْأَبْرارَ لَفِي نَعِيمٍ. وَ إِنَّ اَلْفُجّارَ لَفِي جَحِيمٍ (3)يعنى: «بدرستى كه نيكوكاران در نعيم بهشتند و بدرستى كه گناهكاران در جهنمند» ، آن مرد گفت: پس رحمت خدا كجاست! ابو ذر گفت: رحمت خدا نزديك است

ص: 1691


1- . كافى 2/134؛ امالى شيخ طوسى 702؛ رجال كشى 1/120.
2- . كافى 2/134. و خطبۀ ابو ذر به سند امام باقر عليه السّلام در امالى شيخ مفيد 179 نيز ذكر شده است.
3- . سورۀ انفطار:13 و 14.

به نيكوكاران (1).

و ايضا از آن حضرت روايت كرده است كه: مردى بسوى ابو ذر نوشت كه: علم تازۀ نيكوئى به من افاده كن، ابو ذر بسوى او نوشت كه: علم بسيار است و ليكن اگر توانى كه بدى نكنى بسوى كسى كه او را دوست دارى مكن.

آن مرد گفت: هرگز ديده اى كه كسى با دوست خود بدى كند؟ ! ابو ذر گفت: بلى، جان تو محبوب ترين جانهاست بسوى تو، و چون معصيت خدا مى كنى، به جان خود ضرر مى رسانى (2).

و ايضا به سند معتبر ديگر از آن حضرت روايت كرده است كه: مردى بود در مدينه كه داخل مسجد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى شد، روزى داخل مسجد شد و گفت: خداوندا! انس ده وحشت مرا و وصل كن تنهائى مرا و مرا روزى كن همنشينى شايسته، چون از دعا فارغ شد ديد كه مردى در كنار مسجد نشسته است، به نزد او رفت و بر او سلام كرد و گفت:

تو كيستى اى بندۀ خدا؟ گفت: منم ابو ذر، آن مرد گفت: اللّه اكبر اللّه اكبر، ابو ذر گفت: اى بندۀ خدا! چرا تكبير مى گوئى؟ گفت: چون داخل شدم چنين دعائى كردم و حق تعالى ملاقات تو مرا روزى كرد، ابو ذر گفت: من سزاوارتر بودم به تكبير گفتن از تو كه من بودم همنشين شايسته و بدرستى كه من شنيدم از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه فرمود: من و شما بر بلندى خواهيم بود در قيامت تا مردم فارغ شوند از حساب، برخيز اى بندۀ خدا كه عثمان نهى كرده است مردم را از همنشينى من مبادا به تو آسيبى برسد (3).

و به سند موثق از آن حضرت روايت كرده است كه: روزى ابو ذر به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد گفت: يا رسول اللّه! هواى مدينۀ مشرّفه با من موافقت نمى كند آيا رخصت مى دهى كه من و پسر برادرم بيرون رويم بسوى قبيلۀ مزينه و در آنجا بسر بريم؟

حضرت فرمود: مى ترسم كه غارت بياورند بر تو گروهى از سواران عرب پس بكشند

ص: 1692


1- . كافى 2/458.
2- . كافى 2/458.
3- . كافى 8/307.

پسر برادر تو را و بيائى بسوى من ژوليده مو و در پيش من بايستى بر عصاى خود تكيه كرده و بگوئى كه كشته شد پسر برادرم و حيوانات مرا گرفتند.

ابو ذر گفت: يا رسول اللّه! واقع نمى شود ان شاء اللّه مگر آنچه خير است؛ پس حضرت او را رخصت داد و او با پسر برادر و زوجه اش بيرون رفتند از مدينه، چون به قبيلۀ مزينه رسيدند بعد از اندك زمانى گروهى از سواران قبيلۀ فزاره بر ايشان غارت آوردند كه در ميان ايشان بود عيينة بن حصن، پس حيوانات او را گرفتند و پسر برادرش را كشتند و زن او را كه از قبيلۀ بنى غفار بود گرفتند، پس ابو ذر به سرعت آمد تا به خدمت حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ايستاد و طعنۀ نيزه اى بر او زده بودند كه به جوفش رسيده بود، پس بر عصاى خود تكيه كرد و گفت: راست گفتند خدا و رسول او، چنانكه فرموده بودى گرفتند گلۀ مرا و پسر برادرم را كشتند و اكنون نزد تو بر عصاى خود تكيه كرده ايستاده ام.

پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم صدا زد در ميان مسلمانان و ايشان مبادرت نمودند به بيرون رفتن و قبيلۀ فزاره را تعاقب نمودند و مالهاى ابو ذر را پس گرفتند و جمعى از مشركان را به قتل آوردند (1).

مؤلف گويد: مخالفت كردن ابو ذر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را منافى جلالت اوست، و محتمل است كه اين در اول حال ابو ذر باشد پيش از آنكه ايمانش كامل گردد. و ايضا احتمال دارد كه غرضش ظهور معجزۀ آن حضرت باشد يا اختيار كردن ثواب آخرت بر راحت دنيا.

و به سندهاى متواتر عامه و خاصه روايت كرده اند كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه:

آسمان سبز سايه نيفكنده و زمين گردآلود بر نداشته سخن گوئى را كه راستگوتر از ابو ذر باشد (2).

و ابن بابويه به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت

ص: 1693


1- . كافى 8/126. و همين روايت بطور مختصر و بدون سند در خرايج 1/105 مذكور شده است.
2- . استيعاب 1/255؛ سنن ترمذى 5/628؛ اسد الغابة 1/563؛ الاصابة 7/108؛ كمال الدين و تمام النعمة 1/59-60؛ رجال كشى 1/98؛ روضة الواعظين 284.

رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: ابو ذر صدّيق اين امّت است (1).

و شيخ طوسى به سند معتبر روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اى ابو ذر! بدرستى كه من دوست مى دارم از براى تو آنچه از براى خود دوست مى دارم و من تو را ضعيف و ناتوان مى بينم، پس امير مشو بر دو كس و متكفل مال يتيم مشو (2).

و ابن بابويه به سند معتبر روايت كرده است كه شخصى به خدمت حضرت صادق عليه السّلام عرض كرد كه: ابو ذر بهتر است يا شما اهل بيت؟ حضرت فرمود: ماههاى سال چند است؟ راوى گفت: دوازده ماهند، حضرت فرمود: چند ماه از آنها حرام و محترم است؟ راوى گفت: چهار ماه، حضرت فرمود: ماه رمضان از جملۀ آنهاست؟ راوى گفت: نه، حضرت فرمود: ماه رمضان بهتر است يا ماههاى حرام؟ راوى گفت: بلكه ماه رمضان، حضرت فرمود: چنين است حال ما اهل بيت، كسى را به ما قياس نمى توان كرد و بدرستى كه ابو ذر روزى در ميان گروهى از اصحاب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نشسته بود و با ايشان ذكر مى كردند فضايل اين امت را، ابو ذر گفت: بهترين اين امت على بن ابى طالب است و او قسمت كنندۀ بهشت و دوزخ است و او صدّيق و فاروق اين امت است و حجت خداست بر اين امت، چون آن منافقان اين سخن را از او شنيدند همه رو از او برگردانيدند و سخن او را انكار كردند و او را به دروغ نسبت دادند پس ابو امامۀ باهلى از ميان ايشان برخاست و به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رفت و سخن ابو ذر را و انكار آن جماعت را عرض كرد، حضرت فرمود: آسمان سبز سايه نيفكنده و زمين غبارآلود بر نداشته سخن گوئى را كه راستگوتر از ابو ذر باشد (3).

و ايضا به سند ديگر روايت كرده است كه مردى از حضرت صادق عليه السّلام همين حديث (4)را پرسيد كه: آيا رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در حقّ ابو ذر چنين گفته است؟ حضرت فرمود: بلى،

ص: 1694


1- . عيون اخبار الرضا 2/65.
2- . امالى شيخ طوسى 384.
3- . علل الشرايع 177.
4- . در اينجا منظور، حديث «آسمان سبز سايه نيفكنده و زمين. . .» مى باشد.

راوى گفت: پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و امير المؤمنين عليه السّلام و حسن و حسين عليهما السّلام كجايند؟ حضرت فرمود كه: مثل ما مثل ماه مبارك رمضان است كه در آن يك شب هست كه عمل كردن در آن برابر است با عمل كردن هزار ماه-و ساير اكابر صحابه مانند ماههاى حرامند در ميان ماههاى ديگر-كسى را به ما اهل بيت قياس نمى توان كرد (1).

و در كتاب حسين بن سعيد به سند حسن از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: روزى مردى به نزد ابو ذر رضى اللّه عنه آمد و او را بشارت داد كه گوسفندان تو فرزندان آورده اند و بسيار شده اند، ابو ذر گفت: از بسيارى آنها من شاد نمى شوم و دوست نمى دارم آن را و آنچه كم باشد و كافى باشد نزد من محبوبتر است از آنكه بسيار باشد و مرا از ياد خدا غافل گرداند، بدرستى كه شنيده ام از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه مى فرمود: بر دو طرف صراط در روز قيامت رحم و امانت خواهند بود اگر كسى بر صراط گذرد صلۀ رحم بسيار كرده باشد و در مال مردم خيانت نكرده باشد صراط او را به آتش نمى اندازد (2).

و ايضا به سند صحيح از آن حضرت روايت كرده است كه: در زمان حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روزى ابو ذر مردى را سرزنش كرد به مادر او و گفت: اى پسر زن سياه! و مادر او سياه بود، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اى ابو ذر! آيا سرزنش مى كنى كسى را به مادرش؟ چون ابو ذر اين سخن را از حضرت شنيد بر خاك افتاد و مى گريست و سر و روى خود را بر خاك مى ماليد تا آنكه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از او راضى شد (3).

و شيخ طوسى به سند معتبر روايت كرده است كه ابو ذر رضى اللّه عنه را گفتند: چگونه صبح كرده اى اى مصاحب رسول خدا؟ گفت: صبح كرده ام ميان دو نعمت: گناهى كه خدا بر من پوشانيده است، و ثنائى كه مردم مرا مى كنند كه هر كه به آن ثنا مغرور گردد او فريب خورده

ص: 1695


1- . معاني الاخبار 179؛ اختصاص 13.
2- . كتاب الزهد 40.
3- . كتاب الزهد 60؛ مستدرك الوسائل 9/112، و روايت در هر دو مصدر از امام باقر و امام صادق عليهما السّلام مى باشد.

است (1).

و شيخ كشى به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: روزى ابو ذر به طلب رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به باغى رفت و حضرت را در خواب يافت، خواست معلوم كند كه حضرت در خواب است يا بيدار است، چوب خشكى گرفت و شكست، حضرت سر برداشت و فرمود: اى ابو ذر! آيا مرا بازى مى دهى؟ ! مگر نمى دانى كه من مى بينم اعمال شما را در خواب چنانكه مى بينم در بيدارى، چشمهاى من به خواب مى روند و دل من به خواب نمى رود (2).

و ابن بابويه به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: بيشتر عبادات ابو ذر رحمة اللّه عليه تفكر نمودن و عبرت گرفتن بود (3).

و قطب راوندى از ابو ذر روايت كرده است كه گفت: روزى من و عثمان با يكديگر راه مى رفتيم و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مسجد تكيه كرده بود، پس در خدمت حضرت نشستم تا آنكه عثمان برخاست و من نشسته بودم، حضرت فرمود كه: چه راز مى گفتى با عثمان؟ گفتم: سوره اى از قرآن مى خواندم، حضرت فرمود: زود باشد كه او با تو دشمنى كند و تو با او دشمنى كنى و هر كه از شما ستمكار باشد به جهنم رود، من گفتم: انا للّه و انا اليه راجعون ستمكار از من و او در آتش است بفرما كه كداميك از ما ستمكار خواهيم بود؟ حضرت فرمود: اى ابو ذر! حق را بگو هر چند تلخ يابى آن را تا ملاقات كنى مرا در قيامت بر عهدى كه با تو بسته ام (4).

و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: ابو ذر از خوف الهى چندان گريست كه چشم او آزرده شد، به او گفتند: دعا كن كه خدا چشم تو را شفا بخشد، گفت: مرا چندان غم آن نيست، گفتند: چه غم است كه تو را از چشم خود بى خبر كرده؟

ص: 1696


1- . امالى شيخ طوسى 640.
2- . رجال كشى 1/123-124؛ بصائر الدرجات 421.
3- . خصال 42.
4- . خرايج 2/490.

گفت: دو امر عظيم كه در پيش دارم كه بهشت و دوزخ است (1).

ابن بابويه از عبد اللّه بن عباس روايت كرده است كه: روزى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مسجد قبا نشسته بود و جمعى از صحابه در خدمت آن حضرت بودند، فرمود: اول كسى كه از اين در درآيد در اين ساعت شخصى از اهل بهشت باشد، چون صحابه اين را شنيدند جمعى برخاستند كه شايد مبادرت به دخول نمايند پس حضرت فرمود: جماعتى الحال داخل شوند كه هر يك بر ديگرى سبقت گيرند، هر كه در ميان ايشان مرا بشارت دهد به بيرون رفتن آذار ماه او از اهل بهشت است، پس ابو ذر با آن جماعت داخل شد، حضرت به ايشان گفت: ما در كدام ماهيم از ماههاى رومى؟ ابو ذر گفت: آذار به در رفت يا رسول اللّه، حضرت فرمود كه: من مى دانستم و ليكن مى خواستم كه صحابه بدانند كه تو از اهل بهشتى، و چگونه چنين نباشى و حال آنكه تو را از حرم من به سبب محبت اهل بيت من و دوستى ايشان بيرون خواهند كرد پس تنها در غربت زندگانى خواهى كرد در تنهائى خواهى مرد و جمعى از اهل عراق سعادت تجهيز و دفن تو خواهند يافت، آن جماعت رفيقان من خواهند بود در بهشتى كه خدا پرهيزكاران را وعده فرمود (2).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: در جنگ تبوك ابو ذر سه روز عقب ماند به جهت اينكه شتر او لاغر و ناتوان بود، پس چون دانست كه شتر به قافله نمى رسد شتر را در راه بگذاشت و رخت خود را بر پشت بست و پياده متوجه شد، و چون روز بلند شد و آفتاب گرم شد نظر مسلمانان بر وى افتاد، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: ابو ذر است كه مى آيد و تشنه است آب زود به وى رسانيد، آب به او رسانيدند تناول كرد و به خدمت حضرت شتافت و مطهره اى پر از آب در دست وى بود، حضرت فرمود: اى ابو ذر! تو كه آب داشتى چرا تشنه مانده بودى؟ گفت: يا رسول اللّه! به سنگى رسيدم بر آن آب باران جمع شده بود، چون چشيدم و آن را سرد و شيرين يافتم با خود قرار كردم كه تا حبيب من

ص: 1697


1- . خصال 40، و همين روايت در امالى شيخ طوسى 702 از امام كاظم عليه السّلام نقل شده است.
2- . علل الشرايع 2/176؛ معاني الاخبار 205.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از اين آب نياشامد من نياشامم، حضرت فرمود: اى ابو ذر! خدا تو را رحم كند تو تنها و غريب زندگانى خواهى كرد و تنها خواهى مرد و تنها مبعوث خواهى شد و تنها داخل بهشت خواهى شد و جمعى از اهل عراق به تو سعادتمند خواهند شد كه متوجه غسل و تكفين و دفن تو خواهند شد (1).

و ارباب سير معتمده نقل كرده اند كه: ابو ذر در زمان عمر به ولايت شام رفت و در آنجا بود تا زمان خلافت عثمان، و چون قبايح اعمال عثمان به سمع او رسيد خصوصا قصۀ اهانت و ضرب عمار، زبان طعن و مذمت بر عثمان بگشاد و عثمان را آشكار لعن مى فرمود و قبايح اعمال او را بيان مى نمود، و چون از معاويه اعمال شنيعه مشاهده مى كرد او را توبيخ و سرزنش مى نمود و مردم را به ولايت خليفۀ به حق حضرت امير المؤمنين عليه السّلام ترغيب مى فرمود و مناقب آن حضرت را بر اهل شام مى شمرد و بسيارى از ايشان را به تشيع مايل گردانيد، و چنين مشهور است شيعيانى كه در شام و جبل عامل اكنون هستند به بركت ابو ذر است.

معاويه حقيقت اين حال را به عثمان نوشت و اعلام نمود كه: اگر چند روز ديگر در اين ولايت بماند مردم اين ولايت را از تو منحرف مى گرداند.

عثمان در جواب نوشت: چون نامۀ من به تو رسد البته بايد كه ابو ذر را بر مركب درشت رو نشانى و دليلى عنيف را با او فرستى كه آن مركب را شب و روز براند تا خواب بر او غالب شود و ذكر من و ذكر تو از خاطر او فراموش گردد.

چون نامه به معاويه رسيد ابو ذر را بخواند و او را بر كوهان شترى درشت رو برهنه بنشاند و مردى عنيف را با او همراه كرد، و ابو ذر مردى درازبالا و لاغر بود، و در آن وقت شيب و پيرى اثرى تمام در او كرده بود و موى سر و روى او سفيد گشته و ضعيف و نحيف شده، دليل شتر او را به عنف مى راند و شتر جهاز نداشت تا آنكه از غايت سختى و ناخوشى كه آن شتر مى رفت رانهاى ابو ذر مجروح گشت و گوشت آن بيفتاد و كوفته

ص: 1698


1- . تفسير قمى 1/294-295.

و رنجور داخل مدينه شد، چون او را به نزد عثمان آوردند در او نگريست و گفت: هيچ چشم به ديدار تو روشن مباد اى جندب.

ابو ذر گفت: پدر من مرا جندب نام كرد و مصطفى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مرا عبد اللّه نام نهاد.

عثمان گفت: تو دعوى مسلمانى مى كنى و از زبان ما مى گوئى كه حق تعالى درويش است و ما توانگرانيم، آخر كى من اين سخن را گفته ام؟ !

ابو ذر گفت: اين كلمه بر زبان من نرفته است و ليكن گواهى مى دهم كه از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شنيدم كه او گفت: چون پسران ابى العاص سى نفر شوند مال خداى تعالى را وسيلۀ دولت و اقبال خويش كنند و بندگان خدا را چاكران و خدمتكاران خود گردانند و در دين خداى تعالى خيانت كنند، پس از آن خداى تعالى بندگان خود را از ايشان خلاصى دهد و بازرهاند (1).

و على بن ابراهيم اين آيۀ كريمه را در تفسير خود ايراد نمود وَ إِذْ أَخَذْنا مِيثاقَكُمْ لا تَسْفِكُونَ دِماءَكُمْ وَ لا تُخْرِجُونَ أَنْفُسَكُمْ مِنْ دِيارِكُمْ ثُمَّ أَقْرَرْتُمْ وَ أَنْتُمْ تَشْهَدُونَ. ثُمَّ أَنْتُمْ هؤُلاءِ تَقْتُلُونَ أَنْفُسَكُمْ وَ تُخْرِجُونَ فَرِيقاً مِنْكُمْ مِنْ دِيارِهِمْ تَظاهَرُونَ عَلَيْهِمْ بِالْإِثْمِ وَ اَلْعُدْوانِ وَ إِنْ يَأْتُوكُمْ أُسارى تُفادُوهُمْ وَ هُوَ مُحَرَّمٌ عَلَيْكُمْ إِخْراجُهُمْ أَ فَتُؤْمِنُونَ بِبَعْضِ اَلْكِتابِ وَ تَكْفُرُونَ بِبَعْضٍ فَما جَزاءُ مَنْ يَفْعَلُ ذلِكَ مِنْكُمْ إِلاّ خِزْيٌ فِي اَلْحَياةِ اَلدُّنْيا وَ يَوْمَ اَلْقِيامَةِ يُرَدُّونَ إِلى أَشَدِّ اَلْعَذابِ وَ مَا اَللّهُ بِغافِلٍ عَمّا تَعْمَلُونَ (2)ترجمه اش موافق قول اكثر مفسران اين است كه:

«ياد كنيد وقتى را كه پيمان از شما-يا پدران شما-گرفتيم كه نريزيد خونهاى خود يعنى خويشان و هم دينان خود را و بيرون مكنيد ايشان را به ظلم و ستم از خانه ها و شهرهاى خود، و قبول نموديد اين عهد و پيمان را و حال آنكه مى دانيد اين معنى را و گواهى مى دهيد بر حقيّت اين، پس شما آن گروهيد كه پيمان را شكستيد، مى كشيد كسان خود را و بيرون مى كنيد گروهى را از خانه ها و شهرهاى خود و يارى يكديگر مى كنيد در بيرون

ص: 1699


1- . رجوع شود به امالى شيخ مفيد 162 و الفتوح 2/373 و شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 8/255-258 و تاريخ يعقوبى 2/171-172.
2- . سورۀ بقره:84-85.

كردن ايشان [به گناه و ستم، و اگر بيايند شما را اسيران فديه از ايشان بگيريد در حالى كه حرام است بر شما بيرون راندن ايشان] (1)آيا مى گرويد به پاره اى از احكام كتاب خدا كه فديه اسير دادن است و كافر مى شويد به بعض ديگر كه آن حرمت كشتن و بيرون كردن است؟ ! پس نيست پاداش آن كس كه چنين نافرمانى كند از شما مگر خوارى و رسوائى در زندگانى دنيا و در روز قيامت بازگردند به سخت ترين عذابها كه آتش جهنم است و خدا غافل نيست از آنچه مى كنند ايشان» .

على بن ابراهيم ذكر كرده است كه: اين آيات در باب ابو ذر و عثمان نازل شده به اين سبب، و چون ابو ذر به مدينه داخل شد عليل و بيمار تكيه بر عصائى داده به نزد عثمان آمد در آن وقت صد هزار درهم از مال مسلمانان از اطراف آورده بودند و نزد عثمان جمع بود و منافقان اصحاب او برگرد او نشسته نظر بر آن مال داشتند كه بر ايشان قسمت نمايد، ابو ذر به عثمان گفت: اين چه مال است؟

گفت: صد هزار درهم است كه از بعضى نواحى براى من آورده اند و انتظار مى برم كه مثل آن را بياورند و با آن ضم نمايم و آنچه خواهم بكنم و به هر كه خواهم بدهم.

ابو ذر گفت: اى عثمان! صد هزار درهم بيشتر است يا چهار دينار؟

گفت: صد هزار درهم.

ابو ذر گفت: به ياد دارى كه من و تو در وقت خفتن به نزد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رفتيم دلگير و محزون بود و با ما سخن نگفت و چون بامداد به خدمت آن حضرت رفتيم او را خندان و خوش حال يافتيم، گفتيم: پدران ما و مادران ما فداى تو باد سبب چيست كه دوش چنين مغموم بودى و امروز چنين شادمانى؟

فرمود: ديشب چهار دينار از مال مسلمانان نزد من جمع شده بود و هنوز قسمت ننموده بودم ترسيدم كه مرا مرگ در رسد و آن نزد من مانده باشد، و امروز بر مسلمانان قسمت نمودم و راحت يافته خوش حال شدم.

ص: 1700


1- . اين عبارات جهت تكميل ترجمه اضافه شد.

عثمان به جانب كعب الاحبار نظر كرد و گفت: چه مى گوئى در باب كسى كه زكات واجب مال خود را داده آيا بر او ديگر چيزى لازم است؟ و به روايت ديگر گفت: اى كعب! چه حرج باشد امامى را كه بعضى از بيت المال را به مسلمانان دهد و بعضى ديگر را حفظ نمايد كه تا به مرور ايام به هر كه مصلحت داند صرف نمايد؟ (1)

كعب گفت: اگر يك خشت از طلا و يك خشت از نقره بسازد بر او چيزى نيست.

در اين هنگام ابو ذر عصاى خود را بر سر كعب زد و گفت: اى يهودى زاده! تو را چه كار است كه در احكام مسلمانان نظر نمائى؟ گفتۀ خدا راست تر است از گفتۀ تو خداوند عالم مى فرمايد اَلَّذِينَ يَكْنِزُونَ اَلذَّهَبَ وَ اَلْفِضَّةَ وَ لا يُنْفِقُونَها فِي سَبِيلِ اَللّهِ فَبَشِّرْهُمْ بِعَذابٍ أَلِيمٍ.

يَوْمَ يُحْمى عَلَيْها فِي نارِ جَهَنَّمَ فَتُكْوى بِها جِباهُهُمْ وَ جُنُوبُهُمْ وَ ظُهُورُهُمْ هذا ما كَنَزْتُمْ لِأَنْفُسِكُمْ فَذُوقُوا ما كُنْتُمْ تَكْنِزُونَ (2) ترجمه اش به قول اكثر مفسران اين است كه: «آنان كه جمع مى كنند و گنج مى نهند طلا و نقره را و در راه خدا نفقه نمى كنند بشارت ده ايشان را به عذابى دردناك در روزى كه آنچه به گنج نهاده اند در آتش جهنم سرخ كنند پس داغ كنند بدان پيشانى ايشان را كه در وقت ديدن فقرا گره بر آن زده اند، و پهلوهاى ايشان را كه از اهل فقر تهى كرده اند، و پشتهاى ايشان را كه بر درويشان گردانيده اند، و گويند به ايشان كه: اين است آن گنج كه نهاده بوديد براى خود و گمان نفع از آن داشتيد، پس بچشيد وبال آنچه ذخيره مى كرديد از براى خود» .

چون ابو ذر اين آيات را بخواند عثمان گفت: تو پير و خرف شده اى و عقل از تو زايل شده است، اگر نه اين بود كه صحبت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را دريافته اى هرآينه تو را مى كشتم.

ابو ذر گفت كه: دروغ مى گوئى اى عثمان و قادر بر قتل من نيستى، حبيب من رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مرا خبر داده كه: اى ابو ذر! تو را از دين بر نمى گردانند و تو را نمى كشند، و اما عقل من از او اين قدر مانده است كه يك حديث در شأن تو و خويشان تو از حضرت رسالت

ص: 1701


1- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 8/256.
2- . سورۀ توبه:34 و 35.

پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بخاطر دارم.

گفت: چه حديث است؟

ابو ذر گفت: شنيدم كه آن حضرت فرمود: چون اولاد ابى العاص به سى تن رسند مالهاى خدا را به ناحق تصرف نموده در ميان خود به نوبت بگيرند و قرآن را به باطل تأويل نمايند و مردمان را به بندگى خود بگيرند و فاسقان و ظالمان را ياور خود گردانند و با صاحبان در محاربه و منازعه باشند.

عثمان گفت: اى گروه صحابه! هيچ يك از شما اين حديث را از پيغمبر شنيده ايد؟

همه از براى خوش آمد او گفتند: نشنيده ايم.

عثمان گفت: حضرت على بن ابى طالب را بخوانيد؛ پس چون حضرت بيامد عثمان گفت: اى ابو الحسن! ببين كه اين پير دروغگو چه مى گويد.

حضرت فرمود: بس كن اى عثمان و او را به دروغ نسبت مده كه من شنيدم كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در حق او فرمود: آسمان سبز سايه نيفكنده بر كسى و زمين تيره بر نداشته سخن گوئى را كه راستگوتر از ابو ذر باشد.

جميع صحابه كه حاضر بودند گفتند: و اللّه على راست مى فرمايد، ما اين حديث را از پيغمبر شنيده ايم (1).

پس ابو ذر بگريست و گفت: واى بر شما همه گردن بسوى اين مال دراز كرده ايد و مرا به دروغ نسبت مى دهيد و گمان مى بريد كه من بر پيغمبر دروغ مى بندم.

پس ابو ذر رو به آن منافقين كرد و گفت: كى در ميان شما بهتر است؟

عثمان گفت: تو را گمان اين است كه تو از ما بهترى؟

گفت: بلى، از روزى كه از حبيب خود رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم جدا شده ام تا حال همين جبه را پوشيده ام و دين را به دنيا نفروخته ام و شما بدعتها در دين پيغمبر احداث كرديد و براى دنيا دين را خراب كرديد و در مال خدا تصرفها به ناحق كرديد و خدا از شما سؤال خواهد

ص: 1702


1- . در مصدر بجاى «على راست مى فرمايد» ، «ابو ذر راست مى فرمايد» آمده است.

كرد و از من سؤال نخواهد كرد.

عثمان گفت: بحقّ رسول تو را سوگند مى دهم كه از آنچه مى پرسم جواب بگوئى.

ابو ذر گفت: اگر قسم هم ندهى هم مى گويم.

عثمان گفت: كدام شهر را دوست تر مى دارى؟

گفت: شهر مكه كه حرم خدا و حرم رسول است، مى خواهم در آنجا خدا را عبادت كنم تا مرا مرگ در رسد.

گفت: تو را به آنجا نفرستم و تو را نزد من كرامتى نيست.

پس ابو ذر ساكت شد، عثمان گفت: كدام شهر را دشمن تر مى دارى؟

گفت: «ربذه» كه در حالت كفر در آنجا بوده ام.

عثمان گفت: تو را به آنجا مى فرستم.

ابو ذر گفت: اى عثمان! تو از من سؤال كردى و من راست گفتم، اكنون من سؤالى دارم تو نيز راست بگو، مرا خبر ده كه اگر لشكرى به جانب دشمن فرستى و مرا در ميان لشكر كافران به اسيرى بگيرند و گويند كه او را بازنمى دهيم تا ثلث مال خود را ندهى، خواهى داد؟

گفت: بلى.

گفت: اگر نصف مال تو را خواهند، مى دهى؟

گفت: بلى.

گفت: اگر به فداى من تمام مال تو را طلبند مى دهى؟

گفت: بلى.

ابو ذر گفت: اللّه اكبر، حبيب من رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روزى به من گفت: اى ابو ذر! چگونه باشد حال تو در روزى كه از تو پرسند بهترين بلاد را و تو مكه را گوئى و قبول سكناى تو در آنجا ننمايند و بدترين شهرها را از تو پرسند و تو گوئى «ربذه» و تو را به آنجا فرستند؟ گفتم: يا رسول اللّه! چنين زمانى خواهد بود؟ فرمود: آرى بحقّ آن خدائى كه جان من در قبضۀ تصرف اوست كه اين امر خواهد بود، گفتم: يا رسول اللّه! در آن روز شمشير بر دوش

ص: 1703

بگيرم و مردانه از براى خدا با ايشان جهاد كنم؟ حضرت فرمود كه: نه بشنو و خاموش باش و متعرض كسى مشو اگر چه غلام حبشى باشد و بدرستى كه حق تعالى در ماجراى تو و عثمان آيه اى چند فرستاد و آن آيات را كه گذشت حضرت بخواند (1).

و انطباق جميع آن آيات بر اين قصه بر خبير پوشيده نيست از بيرون كردن ابو ذر و قصۀ فدا كه ابو ذر از او سؤال كرد و جواب گفت و خوارى دنيا كه به حال خود كشته شد و در آخرت به عذاب ابدى معذب است.

پس مروان بن الحكم را حكم كرد كه ابو ذر را با عيال از مدينه بيرون فرستد به جانب «ربذه» و تأكيد كرد كه احدى از صحابه به مشايعت او بيرون نرود و ليكن اهل بيت رسالت با جمعى از خواص امر عثمان را اطاعت نكرده به مشايعت بيرون رفتند و او را دلدارى نمودند، چنانكه محمد بن يعقوب كلينى روايت نموده است كه: چون ابو ذر از مدينه بيرون رفت حضرت امير المؤمنين عليه السّلام و امام حسن و امام حسين عليهما السّلام و عقيل برادر حضرت امير المؤمنين عليه السّلام و عمار بن ياسر به مشايعت او بيرون رفتند، و چون هنگام وداع شد حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: اى ابو ذر! تو از براى خدا غضب كردى اميد بدار از آنكه از براى او غضب كرده اى، اين گروه ترسيدند كه مبادا تو در دنياى ايشان تصرف نمائى و تو ترسيدى بر دين خود و دين خود را به ايشان نگذاشتى و حفظ كردى پس تو را از بلاد خود راندند و به بلاها ممتحن ساختند، و اللّه كه اگر راههاى آسمان و زمين را بر كسى ببندند و او پرهيزكار باشد البته حق تعالى بدر روى از براى او مقرر مى فرمايد، مونس تو نيست مگر حقيّت تو و وحشت و تنهائى و دورى از باطل است.

پس عقيل گفت: اى ابو ذر! تو مى دانى كه ما اهل بيت تو را دوست مى داريم و ما مى دانيم كه تو ما را دوست مى دارى، تو حق و حرمت ما را از پيغمبر نگاهداشتى و ديگران ضايع كردند مگر قليلى از اهل حق، پس ثواب تو بر خداست و به جهت محبت اهل بيت رسالت تو را آوارۀ شهر و ديار مى كنند، خدا مزد دهد تو را، بدان كه از بلا گريختن از جزع

ص: 1704


1- . تفسير قمى 1/51-54.

است و عافيت را بزودى طلب نمودن از نااميدى، پس جزع و نااميدى را بگذار و بر خدا توكل كن و بگو: «حسبي اللّه و نعم الوكيل» .

پس حضرت امام حسن عليه السّلام فرمود: اى عم! اين گروه با تو كردند آنچه مى دانى و خداوند عالميان بر جميع امور مطلع و شاهد است، ياد دنيا را به ياد مفارقت دنيا از خاطر خود محو نما و سختيهاى دنيا را به اميد راحتهاى عقبى بر خود آسان كن، و بر بلاها صبر نما تا چون پيغمبر را ملاقات نمائى از تو خشنود و راضى باشد.

پس حضرت امام حسين عليه السّلام گفت: اى عم! خداوند عالميان قادر است كه بدل نمايد اين حالت شدت را به حالت رخا و خدا را بر وفق حكمت و مصلحت هر روز تقديرى و كارى است، اين گروه دنياى خود را از تو منع كردند و تو دين خود را از ايشان منع كردى و تو چه بسيار بى نيازى از آنچه ايشان از تو منع كردند و ايشان بسى محتاجند به آنچه تو از ايشان منع نمودى، بر تو باد به صبر كه عمدۀ خيرات در شكيبائى است و شكيبائى از صفات كريمه است، و جزع را بگذار كه نفعى نمى دهد.

پس عمار گفت: اى ابو ذر! خدا به وحشت و تنهائى مبتلا كند كسى را كه تو را به وحشت انداخت و خدا بترساند كسى را كه تو را ترسانيده و اللّه كه مردم را بازنداشت از گفتن سخن حق مگر ميل به دنيا و محبت آن، و بخدا سوگند كه اطاعت الهى با جماعت اهل بيت است و پادشاهى دنيا از كسى است كه به زور متصرف شود، اين گروه مردم را بسوى دنيا خواندند و مردم ايشان را اجابت نمودند و دين خود را به ايشان بخشيدند پس زيانكار دنيا و آخرت شدند و اين است خسران عظيم.

پس ابو ذر در جواب ايشان گفت: بر شما باد سلام و رحمت و بركتهاى الهى، پدر و مادرم فداى اين روها باد كه مى بينم، بدرستى كه هرگاه شما را مى بينم حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را به خاطر مى آورم و مرا در مدينه كارى و دلبستگى و انسى بغير از شما نيست، بودن من در مدينه بر عثمان گران آمد همچنان كه بودن من در شام بر معاويه دشوار بود، عثمان سوگند خورد كه مرا از مدينه به شهرى از شهرها فرستد از او در خواستم كه مرا به كوفه فرستد ترسيد كه من مردم كوفه را بر برادرش بشورانم قبول نكرد و قسم ياد كرد كه

ص: 1705

مرا به جائى فرستد كه در آنجا مرا مونسى نباشد و آواز دوستى به گوش من نرسد، و اللّه كه من بغير خداوند خود انيسى و مصاحبى نمى خواهم، و چون خدا با من است از تنهائى پروائى ندارم، او مرا در جميع امور كافى است و خداوندى بجز او نيست بر او توكل دارم و اوست خداوند عرش عظيم و بر همه چيز قادر و توانا است و صلوات و درود بر محمد و اهل بيت طاهرين و طيبين او باد (1).

و شيخ مفيد به سند خود روايت كرده است از مردم اهل شام كه: چون عثمان ابى ذر را از مدينه بيرون كرد و به جانب شام فرستاد پس ما را موعظه مى نمود و قصه ها براى ما بيان مى كرد، و چون ابتدا به سخن مى كرد حمد و ثناى الهى مى نمود و صلوات بر حضرت رسول و آل او مى فرستاد و مى گفت: اما بعد بدرستى كه ما بوديم در زمان جاهليت پيش از آنكه بر ما كتاب نازل گردد و پيغمبر مبعوث شود بر اين حالت كه وفا مى كرديم به عهد و پيمان و راست مى گفتيم سخن را و رعايت همسايگان مى كرديم و مهمان را گرامى مى داشتيم و با فقيران مواسات مى كرديم و ايشان را شريك در مال خود مى گردانيديم، پس چون خداوند عالميان كتاب خود را بر ما فرستاد و رسول خود را بر ما مبعوث گردانيد اين اخلاق پسنديدۀ خدا و رسول يافتيم و اهل اسلام سزاوارتر شدند به عمل كردن به اين اخلاق و اولى بودند به محافظت آنها، پس مدتى بر اين حالت ماندند تا آنكه واليان جور عملهاى قبيح بدعت كردند كه ما نمى ديديم پيشتر آنها را، و سنّتهاى رسول را فرونشانيدند و بدعتها را احيا كردند و هر كه سخن حقّى گفت تكذيب او كردند، و اختيار كردند جمعى را كه پرهيزكار نبودند بر گروهى كه صالحان و شايستگان بودند، خداوندا! اگر آنچه نزد توست بهتر است از براى من از اين دنيا پس قبض كن جان مرا بسوى خود پيش از آنكه دين تو را تبديل كنم يا سنّت پيغمبر تو را تغيير نمايم؛ و مكرر اين سخنان را در مجامع مى گفت تا آنكه حبيب بن مسلمه به نزد معاويه رفت و گفت: ابو ذر مردم را بر تو فاسد مى گرداند به اين قسم سخنان، پس معاويه اين قصه را به عثمان نوشت و عثمان به

ص: 1706


1- . كافى 8/206-208. و نيز رجوع شود به شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 8/253-254.

معاويه نوشت كه: او را بسوى من فرست، و چون او را به مدينه آوردند او را بيرون كرد و به «ربذه» فرستاد (1).

و ايضا روايت كرده است از بعضى از اهل شام كه: چون عثمان ابو ذر را به جانب شام فرستاد هر روز در ميان مردم مى ايستاد و ايشان را پند مى داد و امر مى كرد ايشان را به متمسك شدن به طاعت الهى و ايشان را حذر مى فرمود از ارتكاب معصيتهاى خدا و روايت مى كرد از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آنچه از آن حضرت شنيده بود از فضايل اهل بيت او و ترغيب مى فرمود مردم را بر چنگ زدن به دامان اهل بيت و عترت آن حضرت.

پس معاويه به عثمان نوشت كه: اما بعد، بدرستى كه ابو ذر در هر صبح و شام جماعتى نزد او جمع مى شوند و او چنين مواعظ و نصايح و روايات براى ايشان ذكر مى كند، اگر تو را احتياجى به مردم شام هست بزودى او را به نزد خود بطلب كه در اندك وقتى همه را فاسد مى گرداند بر من و بر تو و السلام.

پس عثمان به او نوشت كه: اما بعد، همين كه نامۀ مرا مى خوانى بى تأمل ابو ذر را بسوى من فرست و السلام.

پس معاويه ابو ذر را طلبيد و نامۀ عثمان را بر او خواند و گفت: بزودى روانه شو بسوى مدينه.

پس ابو ذر از مجلس آن ملعون بيرون آمد و جهاز بر شتر خود بست و سوار شد، پس اهل شام نزد او جمع شدند و گفتند: اى ابو ذر! خدا تو را رحمت كند ارادۀ كجا دارى؟

گفت: مرا بسوى شما فرستادند از روى غضب بر من و اكنون مرا مى طلبند از پيش شما بسوى خود براى آزار من، و چنين گمان دارم كه امر من و امر ايشان پيوسته چنين خواهد بود تا آنكه به راحت افتد نيكوكارى يا مردم به راحت افتند از شرّ بدكردارى؛ و روانه شد، و چون مردم شنيدند كه او بيرون مى رود به مشايعت او شتافتند و پيوسته با او رفتند تا به «دير مران» رسيدند، ابو ذر در آنجا فرود آمد و ايشان نيز فرود آمدند و پيش ايستاد و با

ص: 1707


1- . امالى شيخ مفيد 121-122.

ايشان نماز كرد و بعد از نماز گفت: أيها الناس! بدرستى كه وصيت مى كنم شما را به چيزى كه نافع باشد براى شما و ترك مى كنم درازگوئى و سخن آرائى را؛ پس گفت: حمد كنيد خداوند عالميان را، ايشان گفتند: الحمد للّه، پس شهادت داد به وحدانيت الهى و رسالت حضرت پناهى، و ايشان نيز با او موافقت كردند، پس گفت: شهادت مى دهم كه زنده شدن در قيامت حق است و بهشت حق است و دوزخ حق است و اقرار مى كنم به آنچه پيغمبر از جانب حق تعالى آورده است و شما را گواه مى گيرم بر اين اعتقادات خود، همه گفتند كه:

ما بر آنچه گفتى گواهيم؛ پس گفت: بشارت داده مى شود كسى از شما كه بر اين اعتقادات حق بميرد به رحمت و كرامت حق تعالى مادام كه گناهكاران را معاون نباشد و اصلاح كنندۀ اعمال ظالمان نباشد و ستمكاران را ياورى ننمايد، اى گروه مردمان! جمع كنيد با نماز و روزۀ خود غضب كردن از براى خدا را در وقتى كه ببينيد كه خدا را معصيت مى كنند در زمين، و راضى مگردانيد پيشوايان خود را به چيزى كه موجب غضب حق تعالى مى گردد، و اگر احداث كنند در دين خدا چيزى چند را كه شما حقيقت آنها را نمى دانيد پس از ايشان كناره كنيد و عيب كنيد بر ايشان هر چند شما را عذاب كنند و از درگاه خود برانند و از عطاى خود محروم گردانند و شما را از شهرها بيرون كنند، تا حق تعالى از شما خشنود گردد، بدرستى كه خدا بلندتر و جليل تر است از همه كس و سزاوار نيست كه كسى او را به خشم آورد براى راضى شدن مخلوقين، خدا بيامرزد مرا و شما را و بخدا مى سپارم شما را و مى خوانم بر شما سلام و رحمت الهى را.

پس مردم همه او را ندا كردند كه: خدا سالم دارد تو را و رحمت كند تو را اى ابو ذر، اى مصاحب رسول خدا! آيا نمى خواهى كه تو را برگردانيم به شهر خود و تو را حمايت كنيم از شر دشمنان تو؟

ابو ذر گفت: برگرديد خدا رحمت كند شما را بدرستى كه من صبركننده ترم از شما بر بلا، و زنهار كه پراكنده مشويد و اختلاف در ميان خود مكنيد؛ و روانه شد تا آنكه داخل مدينه شد و به نزد عثمان آمد، عثمان گفت: خدا ديده اى را نزديك نگرداند به عمرو (اين مثلى بود در ميان عرب) .

ص: 1708

و ابو ذر گفت: بخدا سوگند كه پدر و مادر من مرا عمرو نام نكرده اند كه تو چنين مى گوئى و ليكن خدا نزديك نگرداند كسى را كه معصيت خدا كند و مخالفت امر او نمايد و تابع خواهش نفس خود گردد.

پس كعب الاحبار برخاست و گفت: از خدا نمى ترسى اى مرد پير كه بر روى امير المؤمنين چنين سخن مى گوئى؟

پس ابو ذر عصاى خود را بلند كرد و بر سر كعب زد و گفت: اى پسر دو يهودى! تو را چه كار است با سخن گفتن با مسلمانان، بخدا سوگند كه هنوز دين يهوديت از دل تو بدر نرفته است.

پس عثمان گفت: بخدا سوگند كه من و تو در يك خانه نمى باشيم خرف شده اى و عقل تو رفته است؛ پس گفت: بيرون بريد او را از پيش من و او را بر جهاز شتر سوار كنيد بى آنكه چيزى در زير پاى او باشد و ناقه را تند و درشت برانيد و او را برنجانيد تا به «ربذه» برسانيد پس او را در ربذه فرود آوريد كه تنها در آنجا بسر برد بى يارى و مونسى تا آنكه خدا حكم كند در باب او آنچه حكم خواهد كرد. پس او را به مذلت و خوارى بيرون بردند و بدن شريفش را به ضرب عصا مى رنجانيدند.

و عثمان حكم كرد كسى از مردم مشايعت او نكند، چون اين خبر به حضرت امير المؤمنين عليه السّلام رسيد آن قدر گريست كه ريش مباركش از آب ديده اش تر شد و فرمود: آيا چنين سلوك مى كنند با مصاحب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم؟ انّا للّه و انّا اليه راجعون.

پس آن حضرت برخاست با حسن و حسين و عبد اللّه و قثم و فضل و عبيد اللّه پسران عباس و به مشايعت او بيرون رفتند تا به او ملحق شدند، چون نظر ابو ذر بر ايشان افتاد به جانب ايشان ميل كرد و بر مفارقت ايشان گريست و گفت: پدرم فداى اين روها باد، هرگاه كه اين روهاى مبارك را مى بينم رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را به خاطر مى آورم و مرا بركت فرا مى گيرد به ديدن اين روها؛ پس دست به جانب آسمان بلند كرد و گفت: خداوندا! من ايشان را دوست مى دارم، و اگر عضو عضو مرا از هم جدا كنند براى محبت ايشان ترك آن نخواهم كرد براى طلب رضاى تو و طلب ثواب آخرت؛ پس گفت: برگرديد خدا رحمت

ص: 1709

كند شما را و از خدا سؤال مى كنم كه خلافت نمايد مرا در ميان شما نيكوترين خلافتى.

پس ايشان وداع كردند او را و برگشتند و مى گريستند بر مفارقت او (1).

و شيخ كشى به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: عثمان دو آزاد كردۀ خود را با دويست دينار به نزد ابو ذر فرستاد و به ايشان گفت كه: برويد به نزد ابو ذر و بگوئيد كه عثمان تو را سلام مى رساند و مى گويد كه: اين دويست دينار را براى تو فرستاده ام كه استعانت جوئى به آنها بر آنچه تو را عارض مى شود از نوايب روزگار.

چون به نزد ابو ذر آمدند و رسالت عثمان را رسانيدند ابو ذر گفت: آيا هر يك از مسلمانان را داده است بقدر آنچه براى من فرستاده است؟

گفتند: نه.

ابو ذر گفت: من يكى از مسلمانانم و روا نيست براى من مگر چيزى كه براى همۀ مسلمانان رواست.

گفتند به او كه: عثمان مى گويد اين از عين مال من است و سوگند ياد مى كنم بخداوندى كه بجز او خداوندى نيست كه حرامى با اين مال مخلوط نشده است، و نفرستاده است از براى تو مگر از حلال.

گفت: مرا احتياجى به اين مال نيست و صبح كرده ام اين روز را و حال آنكه بى نيازترين مردمم.

ايشان به او گفتند: خدا تو را عافيت دهد و حال تو را به اصلاح آورد ما نمى بينيم در خانۀ تو نه كمى و نه بسيارى از چيزهائى كه به آنها تمتع توان نمود.

گفت: در زير اين جلى كه مى بينيد دو گردۀ نان جو هست كه چند روز بر آنها گذشته است پس چه مى كنم اين دينارها را! نه بخدا سوگند كه نمى گيرم مگر آنكه خدا داند كه قادر بر هيچ قليل و كثيرى نيستم، بتحقيق كه صبح كرده ام بى نياز به سبب ولايت على بن ابى طالب و عترت و فرزند او كه هدايت كنندگان و هدايت يافتگانند و به قضاى الهى

ص: 1710


1- . امالى شيخ مفيد 162.

راضيند و پسنديدۀ خداوند عالميانند و هدايت مى كنند مردم را به حق و به عدالت سلوك مى كنند در ميان مردم و چنين شنيدم كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى فرمود در حقّ ايشان، و قبيح است مرد پير را كه دروغ گويد، پس برگردانيد اين مال را بسوى او و اعلام كنيد او را كه مرا حاجتى در اين مال نيست و نه آنچه در نزد او هست از مالهاى ديگر تا ملاقات كنم پروردگار خود را و او حكم كند ميان من و او (1).

شيخ مفيد روايت كرده است كه: چون ابو ذر را از شام به نزد عثمان آوردند از او پرسيد: كدام شهر را بهتر مى خواهى؟ ابو ذر گفت: شهرى را كه محل هجرت من است، گفت: تو هرگز مجاور من نخواهى بود در شهرى كه من در آن باشم، ابو ذر گفت: پس مرا به حرم خدا فرست كه در آنجا مجاور شوم، گفت: نخواهم كرد، گفت: پس مرا به كوفه فرست كه اصحاب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در آنجا هستند، گفت: نه، ابو ذر گفت: من شهر ديگر را اختيار نمى كنم، عثمان گفت: برو به ربذه، ابو ذر گفت: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مرا امر كرد كه بشنو و اطاعت كن و انقياد نما به هر سو كه تو را بكشند و اگر چه براى غلام حبشى گوش و بينى بريده باشد.

پس ابو ذر از مدينه بسوى ربذه رفت و مدتى در آنجا ماند پس برگشت بسوى مدينه و به نزد عثمان آمد و مردم دو صف در برابر او ايستاده بودند و گفت: اى عثمان! مرا از زمين خود بيرون كردى و بر زمينى فرستاده اى كه در آنجا زراعتى و حيوانى ندارم مگر چند گوسفند قليلى و خادمى ندارم مگر كنيز آزادكرده اى و سر سايه اى ندارم مگر سايۀ درختان، پس به من بده خادمى و گوسفندى چند كه با آنها تعيّش نمايم.

پس عثمان رو از او برگردانيد، باز ابو ذر براى اتمام حجت به جانب ديگر رفت و آن سخن را اعاده كرد، چون عثمان جواب نگفت حبيب بن سلمه گفت: اى ابو ذر! من هزار درهم به تو مى دهم و خادمى و پانصد گوسفند.

ابو ذر گفت: اينها را به كسى ده كه از من محتاج تر باشد، من از تو چيزى نمى خواهم

ص: 1711


1- . رجال كشى 1/118-120؛ روضة الواعظين 284-285.

و حقى كه خدا در كتاب خود براى من مقرر ساخته است از او مى طلبم.

در آن وقت حضرت امير المؤمنين عليه السّلام حاضر شد و عثمان به آن حضرت خطاب كرد كه: اين بى خرد را چرا از من دور نمى گردانى؟

حضرت فرمود: بى خرد كيست؟

گفت: ابو ذر.

حضرت فرمود: او بى خرد نيست، من شنيدم از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه در حقّ او مى گفت:

آسمان سايه نيفكنده است و زمين برنداشته است سخن گوئى را كه راستگوتر از ابو ذر باشد، او را بمنزلۀ مؤمن آل فرعون قرار ده، اگر دروغ گويد ضرر دروغش به خودش عايد مى شود و اگر راست گويد بعضى از آن چيزها كه شما را وعده مى دهد به شما خواهد رسيد (1).

و شيخ كشى به سند معتبر روايت كرده است از عبد الملك پسر ابو ذر غفارى كه او گفت: چون عثمان مصحفها را پاره كرد حضرت امير المؤمنين عليه السّلام مرا گفت: برو پدر خود را بطلب، چون پيغام را رسانيدم بسرعت به خدمت حضرت شتافت، چون حاضر شد حضرت فرمود: اى ابو ذر! امروز امر عظيمى در اسلام حادث شد كتاب خدا را پاره كردند و آهن در ميان كتاب خدا گذاشتند و بر خدا لازم است كه مسلط گرداند آهن را بر بدن آن ملعونى كه آهن در كتاب خدا گذاشت و قرآن را با آهن پاره كرد.

پس ابو ذر گفت: شنيدم از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه مى فرمود: جبارانى (2)كه بر موسى مسلط شدند مقاتله كردند با اهل بيت نبوت و بر ايشان غالب شدند و مدتها ايشان را مى كشتند پس حق تعالى جوانى چند را بر ايشان مسلط گردانيد كه از ديار ديگر به ديار ايشان آمدند و با ايشان مقاتله كردند، و تو بمنزلۀ ايشانى در اين امّت يا على.

حضرت فرمود: حكم كردى كه من كشته خواهم شد اى ابو ذر.

ص: 1712


1- . امالى طوسى 710. در بحار الانوار نيز اين روايت از شيخ طوسى نقل شده است.
2- . در مصدر «اهل جبريه» ذكر شده است.

گفت: بخدا سوگند كه مى دانم اول ابتدا به كشتن تو خواهند كرد از اين اهل بيت (1).

و ايضا به سند معتبر از حذيفة بن اسيد روايت كرده است كه گفت: ابو ذر را ديدم كه به حلقۀ كعبه چسبيده بود و مى گفت: منم جندب هر كه مرا شناسد و هر كه مرا نشناسد منم ابو ذر پسر جناده، بدرستى كه شنيدم از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه مى فرمود: هر كه با من قتال كند در مرتبۀ اول و در مرتبۀ دوم پس در مرتبۀ سوم از پيروان دجّال خواهد بود، بدرستى كه مثل اهل بيت من در اين امت مثل كشتى نوح است در ميان لجّۀ دريا، هر كه سوار شد نجات يافت و هر كه تخلف نمود از آن غرق شد، آنچه بر من بود به شما رسانيدم (2).

مؤلف گويد: گويا مراد از مرتبۀ دوم، قتال با امير المؤمنين عليه السّلام است.

و ابن ابى الحديد از ابن عباس روايت كرده است كه: چون عثمان ابو ذر را از مدينه بيرون كرد به جانب ربذه امر كرد كه در ميان مردم ندا كنند كسى با ابو ذر سخن نگويد و به مشايعت او بيرون نرود، و مروان بن الحكم را موكّل كرد كه او را از مدينه بيرون برد، پس از ترس عثمان هيچ كس به مشايعت او بيرون نرفت مگر على بن ابى طالب و حسن و حسين عليهم السّلام و عقيل و عمار بن ياسر كه ايشان به مشايعت او بيرون رفتند، و چون به او رسيدند حضرت امام حسن عليه السّلام با ابو ذر مشغول سخن شد، مروان گفت: اى حسن! مگر نمى دانى كه عثمان نهى كرده است از سخن گفتن با اين مرد؟ اگر نمى دانى بدان.

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام تازيانۀ خود را بلند كرد و بر ميان دو گوش راحلۀ او زد و گفت: دور شو خدا تو را قبيح گرداند و بسوى آتش فرستد.

پس مروان غضبناك بسوى عثمان برگشت و او را به آنچه گذشته بود خبر داد و عثمان بسيار در غضب شد، و چون حضرت امير المؤمنين عليه السّلام با ياران خود از وداع ابو ذر فارغ شدند و بسوى مدينه برگشتند مردم به حضرت گفتند: عثمان با تو در غضب است به سبب آنكه مشايعت ابو ذر كرده اى.

ص: 1713


1- . رجال كشى 1/108-113.
2- . رجال كشى 1/115-117.

حضرت فرمود: غضب او بر من مانند غضب اسب است بر دهنۀ لجام كه هر چند آن را مى خايد سودى نمى بخشد.

پس چون نظر او بر حضرت افتاد گفت: چه چيز باعث شد تو را كه رسول مرا برگردانيدى و امر مرا سهل شمردى؟

حضرت فرمود كه: رسول تو خواست مرا برگرداند، من او را برگردانيدم؛ و امرى كه تو كنى كه خلاف فرمودۀ خدا باشد ما به آن عمل نخواهيم كرد.

و ميان او و آن حضرت سخنان ناخوش گذشت و حضرت غضبناك از مجلس او برخاست، و چون مصلحت خود را در آن نديد جمعى از صحابه را به ميان انداخت كه اصلاح كردند ميان او و آن حضرت (1).

و ايضا ابن ابى الحديد روايت كرده است كه: سبب بيرون كردن عثمان ابو ذر را به جانب شام آن بود كه چون عثمان دست زد بر بيت المال مسلمانان و بخشيد به مروان و غير او از منافقان آنچه خواست، ابو ذر در ميان مردم و در راهها از براى بيان كفر و عناد او به آواز بلند اين آيه را مى خواند اَلَّذِينَ يَكْنِزُونَ اَلذَّهَبَ وَ اَلْفِضَّةَ وَ لا يُنْفِقُونَها فِي سَبِيلِ اَللّهِ فَبَشِّرْهُمْ بِعَذابٍ أَلِيمٍ (2)و مكرر اين خبرها به عثمان مى رسيد و تغافل مى كرد و به كار خود مشغول بود، و چون از حد گذشت يكى از آزادكرده هاى خود را به نزد او فرستاد و گفت:

ترك كن آن سخنان را كه از تو به من مى رسد.

ابو ذر گفت: آيا عثمان نهى مى كند از خواندن كتاب خدا و از عيب كردن كسى كه ترك كند امر خدا را، بخدا سوگند كه اگر راضى كنم خدا را به غضب عثمان نزد من محبوبتر است و بهتر است از براى من از آنكه خدا را به خشم آورم براى خشنودى عثمان.

پس اين سخنان عثمان را بيشتر به غضب آورد و براى مصلحت متعرض او نمى شد تا آنكه عثمان روزى در مجلس خود گفت: آيا جايز است امام را كه از بيت المال چيزى به

ص: 1714


1- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 8/252-255.
2- . سورۀ توبه:34.

قرض بر دارد و چون بهم رساند باز در بيت المال گذارد؟

كعب الاحبار گفت: باكى نيست.

ابو ذر گفت: اى فرزند دو يهودى! آيا تو دين ما را تعليم ما مى نمائى؟

پس عثمان گفت: بسيار شد آزار تو نسبت به من و اصحاب من. و حكم كرد كه او را به شام بردند؛ و در شام چون اطوار ناپسنديدۀ معاويه را مشاهده نمود بر او نيز انكار مى كرد و او را مذمت مى فرمود.

روزى معاويه سيصد دينار طلا براى او فرستاد، ابو ذر به رسول او گفت: اين اگر از عطاى من است كه امسال به من نرسانيده ايد قبول مى كنم و اگر صله و احسان است مرا حاجتى به آن نيست؛ و آن زر را پس فرستاد.

و چون معاويه قبۀ خضراء را در دمشق بنا كرد ابو ذر به او گفت: اى معاويه! اگر اين را از مال خدا ساخته اى، خيانت كرده اى؛ و اگر از مال خود ساخته اى، اسراف كرده اى.

و پيوسته ابو ذر در شام مى گفت كه: بخدا سوگند عملى چند حادث شده است در اين زمان كه نه موافق كتاب خداست و نه سنّت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، بدرستى كه مى بينم كه حقها را فرو مى نشانند و باطلها را ترويج مى نمايند و راستگويان را به دروغ نسبت مى دهند و حقّ صالحان را به فاجران مى دهند.

پس حبيب بن مسلمۀ فهرى به معاويه گفت كه: ابو ذر شام را بر تو فاسد مى گرداند، چاره اى بكن (1).

و ايضا از جلام بن جندل روايت كرده است كه: من عامل معاويه بودم بر «قنسرين» در ايام خلافت عثمان، روزى به نزد معاويه آمدم براى مهمى ناگاه شنيدم كه كسى در در خانۀ او فرياد مى كرد كه: قطار شتران آمد بسوى شما كه آتش جهنم در بار دارند، خداوندا! لعنت كن آنها را كه امر مى كنند مردم را به نيكيها و خود ترك آنها مى نمايند، خداوندا! لعنت كن آنها را كه نهى مى كنند مردم را از بديها و خود مرتكب آنها مى شوند؛ ناگاه ديدم كه

ص: 1715


1- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 8/256-257.

روى معاويه بسيار متغير شد و گفت: آيا مى شناسى اين فريادكننده را؟ گفتم: نه، گفت:

جندب بن جناده است هر روز بر در قصر ما مى آيد و به آنچه شنيدى ندا مى كند. پس گفت كه او را به قتل در آورند ناگاه ديدم كه ابو ذر را آوردند و در پيش او بازداشتند، معاويه گفت: اى دشمن خدا و رسول! هر روز به نزد ما مى آئى و اين سخنان مى گوئى، اگر من مى كشتم كسى از اصحاب محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را بى رخصت عثمان هرآينه تو را مى كشتم و ليكن در باب تو از او رخصت خواهم طلبيد.

جلام گفت: من مى خواستم كه ابو ذر را ببينم زيرا كه او از قبيلۀ ما بود، چون نظر كردم مرد گندمگون باريك بلند بالائى ديدم كه موهاى ريشش تنك بود و از پيرى پشتش منحنى شده بود.

ابو ذر در جواب معاويه گفت: من دشمن خدا و رسول نيستم بلكه تو و پدرت دشمن خدا و رسول بوديد و براى مصلحت اسلام را ظاهر كرديد و در باطن كافر بوديد و مكرر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تو را لعنت كرد و نفرين كرد بر تو كه هرگز سير نشوى، و شنيدم از آن حضرت كه مى فرمود: چون والى اين امّت شود مرد گشاده چشم فراخ گلوئى كه بسيار خورد و هرگز سير نشود بايد كه امّت من از شرّ او در حذر باشند.

معاويه گفت كه: آن مرد من نيستم.

ابو ذر گفت: بلكه توئى و حضرت مرا خبر داد كه توئى، و روزى تو بر آن حضرت گذشتى شنيدم كه مى فرمود: خداوندا! لعنت كن او را و او را سير مگردان مگر به خاك، و شنيدم كه مى فرمود: مقعد معاويه در آتش است.

پس آن ملعون خنديد و امر كرد كه او را حبس نمايند، و احوال را به عثمان نوشت پس عثمان او را طلبيد به نحوى كه سابق مذكور شد (1).

و شيخ طوسى روايت كرده است كه ابو سخيله گفت: من با سلمان فارسى متوجه حج شديم، چون به ربذه رسيديم به خدمت ابو ذر رفتيم، پس ابو ذر گفت كه: بعد از من فتنه

ص: 1716


1- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 8/257-258.

خواهد شد، چون آن فتنه حادث شود بر شما باد به كتاب خدا و بزرگ دين خدا على بن ابى طالب و دست از ايشان برمداريد زيرا كه من شنيدم از حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه مى فرمود: على عليه السّلام اول كسى است كه به من ايمان آورد و پيش از ديگران تصديق من نمود و پيش از همه كس در قيامت با من مصافحه خواهد كرد و اوست صدّيق اكبر و اوست فاروق اين امّت كه جدا مى كند حق را از باطل و اوست پادشاه مؤمنان و مال پادشاه منافقان است (1).

مؤلف گويد: ذكر سلمان در اين حديث خالى از غرابتى نيست به چند وجه كه بر خبير پوشيده نيست.

و ابن بابويه از نعيم بن قعنب روايت كرده است كه گفت: به طلب ابو ذر رفتم به ربذه و زنى را ديدم و از او پرسيدم كه: ابو ذر در كجاست؟ گفت: پى كارى از كارهاى خود رفته است؛ ناگاه ديدم كه ابو ذر آمده و دو شتر را قطار كرده بود و مى كشيد و در گردن هر يك مشك آبى آويخته بود، پس برخاستم و بر او سلام كردم و نشستم، چون داخل خانۀ خود شد با زن خود سخنى گفت و شنيدم به او مى گفت: تو چنانى كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: زن بمنزلۀ دنده است كه اگر او را راست كنى مى شكند و اگر به حال خود بگذارى از او منتفع مى شوى؛ پس كاسه اى نزد من آورد و در آن كاسه جانورى بود مانند اسفرود و گفت: تناول نما كه من روزه ام، پس برخاست و دو ركعت نماز كرد و چون فارغ شد به نزد من آمد و شروع كرد به خوردن، من گفتم: سبحان اللّه من گمان نداشتم كه چون توئى دروغ گويد تو گفتى كه من روزه ام و اكنون تناول كردى، ابو ذر گفت: من از اين ماه سه روز روزه داشته ام و ثواب روزۀ تمام ماه را دارم اگر خواهم باقى آن را روزه مى دارم و اگر خواهم افطار مى كنم (2).

و ابن طاووس به سند معتبر از معاوية بن ثعلبه و غير او روايت كرده است: چون ابو ذر

ص: 1717


1- . امالى شيخ طوسى 148؛ رجال كشى 1/113-115.
2- . معاني الاخبار 305-306.

بيمار شد بيماريى كه در آن مرض به رحمت الهى واصل شد ما به عيادت او رفتيم و او را تكليف به وصيت نموديم، گفت: وصىّ خود گردانيدم امير المؤمنين را.

گفتم: عثمان را مى گوئى؟

گفت: نه، آن كسى را مى گويم كه به حق و راستى امير مؤمنان است يعنى على بن ابى طالب عليه السّلام و اوست بهار زمين كه زمين به او ساكن و آبادان است و اوست عالم ربانى در اين امّت، و اگر او از ميان شما برود كارهاى منكر و قبيح در زمين بسيار خواهيد ديد.

گفتم: ما مى دانيم كه هر كه را پيغمبر بيشتر دوست مى داشته است تو او را بيشتر دوست مى دارى بگو كه كى را بيشتر دوست مى دارى؟

گفت: محبوبترين خلق نزد من آن پير مظلوم است كه حقّ او را غصب كرده اند يعنى على بن ابى طالب عليه السّلام (1).

و برقى به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: روزى در ربذه ابو ذر را ديدند كه درازگوش خود را آب مى داد، گفتند: اى ابو ذر! آيا كسى ندارى كه اين درازگوش را آب بدهد؟ گفت: شنيدم از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه هر دابه چون صبح مى شود مى گويد: خداوندا! روزى كن مرا مالك شايسته اى كه مرا سير كند از علف و سيراب گرداند از آب و مرا زياده از طاقت من بار نكند، پس به اين سبب مى خواهم كه خود آب دهم آن را (2).

و شيخ كشى روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در شأن ابو ذر فرمود كه: سايه نيفكنده است آسمان سبز و برنداشته است زمين گردآلود سخن گوئى را كه راستگوتر از ابو ذر باشد، تنها زندگانى خواهد كرد و تنها داخل بهشت خواهد شد و تنها مبعوث خواهد شد.

و او به آواز بلند فضايل امير المؤمنين عليه السّلام را بيان مى كرد و مى گفت: اوست وصى

ص: 1718


1- . رجوع شود به اليقين 143-146.
2- . محاسن 2/467؛ كافى 6/537.

و خليفۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم؛ پس او را از حرم خدا و رسول بيرون كردند و از شام طلبيدند بر شتر برهنه، و او پيوسته در ميان ايشان ندا مى كرد كه: اين قطارها آتش جهنم براى شما مى آورند و از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شنيدم كه: چون فرزندان ابو العاص سى نفر شوند دين خدا را فاسد گردانند و بندگان خدا را غلامان خود دانند و مالهاى خدا را دست به دست گردانند، پس به اين سبب او را به فقر و گرسنگى و بد حالى كشتند و او در همۀ اين احوال صبركننده بود (1).

و ايضا روايت كرده است: چون وقت وفات ابو ذر شد زن خود را گفت: تو گوسفندى از گوسفندان خود بكش و آن را بريان كن و بر سر راه عراق بنشين و اول قافله كه بيايد بگو:

اى بندگان خدا! اينك ابو ذر مصاحب رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم وفات يافته است و به رحمت پروردگار خود واصل گرديده است مرا اعانت نمائيد بر تجهيز او؛ پس ابو ذر گفت: خبر داد مرا رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه من در زمين غربت خواهم مرد و متكفل غسل و كفن و دفن من خواهند گرديد مردان شايسته از امّت آن حضرت.

پس علقمة بن اسود نخعى روايت كرده است گفت: من با مالك اشتر و جماعتى متوجه حج گرديديم، چون به ربذه رسيديم زنى را ديديم بر سر راه نشسته و مى گويد كه: اى بندگان خدا! اى مسلمانان! اينك ابو ذر مصاحب رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در اين غربت وفات يافته است و من كسى ندارم كه مرا يارى كند بر دفن او، پس به يكديگر نظر كرديم و خدا را شكر كرديم كه چنين نعمتى ما را روزى كرده است كه تجهيز نمائيم چنين بزرگوارى را و از مصيبت او بسيار محزون شديم و گفتيم: «انّا للّه و انّا اليه راجعون» و با آن زن رفتيم و متوجه تجهيز ابو ذر شديم و در ميان خود نزاع كرديم در كفن كردن او و هر يك مى خواستيم كه از مال خود بكنيم تا آنكه قرار داديم كه همه مساوى از مال خود بدهيم و همه يارى يكديگر كرديم بر غسل او، و چون فارغ شديم مالك اشتر پيش ايستاد و بر او نماز گزارديم، و چون او را دفن كرديم مالك اشتر نزد قبر او ايستاد و گفت: خداوندا! اين

ص: 1719


1- . رجال كشى 1/98-105.

است ابو ذر از صحابۀ رسول تو، تو را عبادت كرد در ميان عبادت كنندگان و جهاد كرد از براى رضاى تو با مشركان و هيچ امر از امور دين تو را تغيير و تبديل نكرد و ليكن بدعتى چند در دين تو ديد و انكار كرد آنها را به زبان و دل خود، و به اين سبب جفا كردند بر او و او را از ديار خود راندند و از حقوق خود محروم گردانيدند و او را حقير شمردند پس مرد تنها و غريب، خداوندا! در هم شكن آن كسى را كه او را از حقّ خود محروم گردانيد و از محل هجرت او و حرم رسول تو او را بيرون كرد؛ و ما همه دست برداشتيم و گفتيم: آمين.

پس آن زن گوسفند بريان را حاضر كرد و گفت: ابو ذر قسم داده است شما را كه از اين مكان حركت نكنيد تا آنكه به اين طعام چاشت كنيد، پس چاشت كرديم و بار كرديم (1).

و در كتاب روضة الواعظين منقول است كه در وقت فوت ابو ذر را گفتند كه: مال تو چيست؟ گفت: مال من عمل من است، گفتند: ما از طلا و نقره سؤال مى كنيم، ابو ذر گفت:

هرگز صبح و شام نكرده ام كه مرا خزانه اى بوده باشد كه مال خود را در آن جمع كرده باشم و شنيدم از خليلم رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه مى فرمود: خزانۀ آدمى قبر اوست (2).

و شيخ طوسى به سند معتبر همين خبر را از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام روايت كرده است (3).

ابن ابى الحديد به روايت ديگر نقل كرده است: چون اين جماعت به نزد ابو ذر آمدند هنوز زنده بود، به ايشان گفت: شنيدم از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى گفت با گروهى كه من در ميان ايشان بودم كه: يكى از شما در بيابانى خواهد مرد و گروهى از مؤمنان به جنازۀ او حاضر خواهند شد؛ و آن جماعتى كه حضرت اين را به ايشان گفت همه در شهرها و در ميان اهل خود مردند و مى دانم كه آن مرد منم و اگر مرا يا زن مرا جامه اى مى بود كه براى كفن من كافى بود راضى نمى شدم كه ديگرى مرا كفن كند، و بخدا سوگند مى دهم شما را كه كسى از شما مرا كفن نكند كه امارت و حكومت كرده باشد يا نقابت گروهى كرده باشد يا

ص: 1720


1- . رجال كشى 1/283.
2- . روضة الواعظين 285.
3- . امالى شيخ طوسى 702.

نزد ظالمان روشناس بوده باشد يا پيك ستمكارى بوده باشد.

پس مردى از انصار در ميان ايشان بود كه مرتكب هيچ ولايتى و حكومتى نشده بود گفت: اى عم! من تو را كفن مى كنم در اين ردائى كه پوشيده ام و در دو جامه اى كه در صندوق با خود همراه دارم كه ريسمان او را مادرم رشته و من آن را بافته ام.

ابو ذر گفت: كفن من تعلق به تو دارد (1).

و شيخ مفيد روايت كرده است از ابو امامۀ باهلى: چون عثمان ابو ذر را به ربذه فرستاد ابو ذر نامه اى نوشت بسوى حذيفة بن اليمان، و مضمون نامه اين است:

بسم اللّه الرحمن الرحيم اما بعد اى برادر من! بترس از خدا ترسيدنى كه به سبب آن گريۀ ديده هاى تو بسيار شود، و دل خود را از تعلقات دنيا آزاد گردان، و شبها به عبادت حق تعالى بيدار باش، و به تعب انداز بدن خود را در طاعت پروردگار خود زيرا كه سزاوار است كسى را كه داند كه آتش جهنم محل قرار كسى است كه خدا بر او غضب كند آنكه بسيار بوده باشد گريۀ او و تعب او و بيدارى شب او تا آنكه بداند كه حق تعالى از او خشنود گرديده است، و سزاوار است كسى را بداند كه بهشت محل قرار كسى است كه حق تعالى از او خشنود است آنكه رو آورد بسوى حق شايد رستگار گردد به سبب آن، و اندك شمارد در تحصيل رضاى خدا بيرون رفتن از اهل و مال خود را، و سهل داند بيدارى شب خود را و روزه داشتن روز خود را و جهاد كردن ظالمان و ملحدان را به دست و زبان خود تا آنكه بداند كه حق تعالى بهشت را براى او لازم گردانيده است و اين را نمى توان دانستن مگر بعد از مردن، و سزاوار است هر كه خواهد در بهشت در جوار رحمت الهى باشد و رفيق پيغمبران خدا باشد آنكه چنان باشد كه گفتم.

اى برادر من! تو از آنهائى كه استراحت مى جويم بسوى ايشان به ذكر كردن اندوه و حزن خود و شكايت مى نمايم بسوى ايشان از معاونت كردن ستمكاران يكديگر را در آزار من، بدرستى كه ديدم جور ستمكاران را به ديدۀ خود و شنيدم گفته هاى باطل ايشان

ص: 1721


1- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 15/100؛ المنتظم 4/347؛ دلائل النبوة 6/401.

را به گوش خود و انكار كردم بر ايشان، پس مرا از عطاى خود محروم ساختند و از شهر به شهر مرا آواره كردند و از خويشان و برادران خود مرا دور گردانيدند و از حرم رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مرا محروم كردند، و پناه مى برم به خداوند عظيم خود از آنكه اين گفتار من شكايتى باشد از آنكه با من چنين كردند بلكه خبر مى دهم تو را كه راضيم به آنچه پروردگار من از براى من خواسته است و بر من حكم كرده است و براى من مقدر گردانيده است، و براى اين حالت خود را به تو اظهار كردم كه از حق تعالى بطلبى براى من و براى عامۀ مسلمانان راحت و فرج را و دعا كنى كه حق تعالى نصيب كند من و ايشان را چيزى كه نفعش بيشتر و عاقبتش نيكوتر باشد و السلام.

پس حذيفه در جواب او نوشت: بسم اللّه الرحمن الرحيم اما بعد اى برادر من! بتحقيق كه رسيد به من نامۀ تو كه مرا ترسانيده بودى به آن و حذر فرموده بودى در آن از بازگشتن من در قيامت و تحريص و ترغيب نموده بودى مرا بر چيزى كه صلاح نفس من در آن است.

اى برادر! تو پيوسته نسبت به من و جميع مسلمانان خير خواه و مهربان بودى و با همه در مقام شفقت و احسان بودى و بر ايشان خايف و ترسان بودى، و پيوسته امركننده بودى ايشان را به نيكيها و نهى كننده بودى ايشان را از بديها، و هدايت نمى كند بسوى خشنودى خدا مگر آن خداوندى كه بجز او خداوندى نيست، و از غضب و عذاب او نجات نمى توان يافت مگر به منت و احسان و عفو و آمرزش او، پس از حق تعالى سؤال مى كنم از براى خود و مخصوصان خود و عامۀ ناس و جميع اين امت آمرزش عام و رحمت گشادۀ او را، و بتحقيق كه فهميدم آنچه ياد كرده بودى اى برادرى من از بيرون كردن تو و به غربت افكندن تو و راندن تو از درهاى ايشان، پس بر من بسيار گران و دشوار آمد اى برادر آنچه به تو رسيده است از مكروهات، و اگر مى توانستم اين حالت را از تو به مالى دفع كنم هرآينه جميع مال خود را به طيب خاطر مى دادم كه حق تعالى به مال من اين مكروه را از تو دور گرداند، و بخدا سوگند كه اگر مى توانستم سؤال كنم كه مرا با تو شريك در بليّه گردانند و نصف بليّۀ تو را بر من قرار دهند و قبول اين سؤال از من مى نمودند هرآينه مى خواستم در

ص: 1722

اين بليّه و فقر با تو شريك باشم و ليكن براى جانهاى ما نيست مگر آنچه خدا خواسته است براى ما.

اى برادر! بايد كه ما و تو هر دو تضرع كنيم بسوى خداوند خود و بسوى او رغبت نمائيم در ثواب او و خلاصى از عقاب او، بدرستى كه نزديك شده است كه جانهاى ما را درو كنند و نزديك شده است كه ميوۀ زندگانى ما را از درختان بدنهاى ما قطع نمايند، و زود باشد كه ما و تو را بخوانند به درگاه خدا و اجابت كنيم و عرض كنند بر ما كرده هاى ما را پس محتاج شويم بسوى آنچه پيش فرستاديم از اعمال خود.

اى برادر! آزرده مباش بر آنچه از تو فوت شده است و اندوهناك مباش بر آنچه به تو رسيده است و طلب اجر از خدا بكن و منتظر عظيمترين ثوابها از جانب او باش.

اى برادر! مرگ را براى خود و تو بهتر مى يابم از زندگانى دنيا زيرا كه مشرف شده است بر ما فتنه هاى بسيار كه بعضى از پى بعضى مى آيند مانند پاره هاى شب تار بر انگيخته اند مركبهاى خود را و مالهاى دنيا را پامال اسبان خود كرده اند، شمشيرها در اين فتنه برهنه خواهد شد و مرگها بر مردم فرو خواهد آمد، هر كه در اين فتنه ها سر بيرون كند يا خود را متلبّس به آنها گرداند يا اسبى در آنها بتازد البته كشته شود و نماند قبيله اى از قبايل عرب از شهرنشين و صحرانشين مگر آنكه آن فتنه ها در ايشان تصرفى بكند، و در آن زمانها هر كه ظالم تر باشد عزيزتر باشد و هر كه پرهيزكارتر باشد خوارتر باشد، پس خدا پناه دهد مرا و تو را از زمانه اى كه حال اهلش اين باشد، و بدرستى كه ترك نمى كنم دعا را از براى تو در حال ايستادن و نشستن و حال آنكه حق تعالى در قرآن امر به دعا كرده و وعدۀ استجابت فرموده چنانكه فرموده است اُدْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ إِنَّ اَلَّذِينَ يَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبادَتِي سَيَدْخُلُونَ جَهَنَّمَ داخِرِينَ (1)پس پناه مى بريم بخدا از تكبر كردن در عبادت او و از تنگ داشتن اطاعت او، حق تعالى بزودى براى من و براى تو فرجى نزديك و چاره اى

ص: 1723


1- . سورۀ غافر:60.

نيكو كرامت فرمايد به رحمت خود و السلام عليك (1).

و على بن ابراهيم و كلينى روايت كرده اند: ابو ذر را پسرى بود «ذر» نام و در ربذه وفات يافت، ابو ذر چون او را دفن كرد بر سر قبر وى ايستاد پس دست بر قبر وى نهاد و گفت: اى ذر! خدا تو را رحم كند بدرستى كه خوش خلق و نيكو كردار بودى به پدر و مادر خود و چون از دنيا رفتى من از تو راضى بودم، بر من از رفتن تو نقصى راه نيافته و مرا بغير حق تعالى حاجتى نيست و از ديگرى اميد نفع ندارم كه از رفتن او دلگير باشم، و اگر نه احوال بعد از مرگ مى بود آرزو داشتم كه به جاى تو باشم، مرا اندوه بر تو مشغول ساخته است از اندوه از براى تو، و اللّه كه گريه از براى تو نكردم بلكه بر تو گريستم، كاش مى دانستم كه چه با تو گفتند و تو چه در جواب گفتى، خداوندا! حقّى چند از براى خود بر او واجب گردانيده بودى و حقّى چند براى من بر او فرض گردانيده بودى، الهى! من حقوق خود را به او بخشيدم تو نيز حقوق خود را به او ببخش و از او عفو فرما كه تو سزاوارترى به جود و كرم از من.

و ابو ذر را گوسفندى چند بود كه معاش خود و عيال به آنها مى گذرانيد آفتى ميان ايشان بهم رسيد و همگى تلف شدند و زوجه اش نيز در ربذه وفات يافته بود، همين ابو ذر مانده بود و دخترى كه نزد وى مى بود، دختر ابو ذر گفت: سه روز بر من و بر پدرم گذشت كه هيچ بدست ما نيامد كه بخوريم و گرسنگى بر ما غلبه كرد، پدر من گفت: اى فرزند! بيا تا به اين صحراى ريگستان رويم شايد گياهى بدست آوريم و بخوريم، چون به صحرا رفتيم چيزى بدست ما نيامد، پدرم ريگى جمع نمود و سر بر آن گذاشت نظر كردم چشمهاى او را ديدم كه مى گردد و به حال احتضار افتاد، گريستم و گفتم: اى پدر! من با تو چه كنم در اين بيابان با تنهائى و غربت؟ گفت: اى دختر! مترس كه چون من بميرم جمعى از اهل عراق بيايند و متوجه امور من شوند بدرستى كه حبيب من رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مرا در غزوۀ تبوك چنين خبر داده، اى دختر! چون به عالم بقا رحلت نمايم عبا را بر روى من

ص: 1724


1- . بحار الانوار 22/408.

بكش و بر سر راه عراق بنشين و چون قافله پيدا شود نزديك برو و بگو: ابو ذر كه از صحابۀ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است وفات يافته.

دختر گفت: در اين حال جمعى از اهل ربذه به عيادت پدرم آمدند و گفتند: اى ابو ذر! چه آزار دارى و از چه شكايت دارى؟ گفت: از گناهان خود، گفتند: چه چيزى خواهش دارى؟ گفت: رحمت پروردگار خود را، گفتند: آيا طبيبى مى خواهى كه براى تو بياوريم؟ گفت: طبيب، مرا بيمار كرده، طبيب خداوند عالميان است و درد و دوا از اوست.

دختر گفت: چون نظر وى بر ملك موت افتاد گفت: مرحبا به دوستى در هنگامى آمده است كه نهايت احتياج به او دارم، رستگار مباد كسى كه از ديدار تو نادم و پشيمان گردد، خداوندا! مرا زود به جوار رحمت خويش برسان، بحقّ تو سوگند كه مى دانى كه هميشه خواهان لقاى تو بوده ام و هرگز كاره مرگ نبوده ام.

دختر گفت: چون به عالم قدس ارتحال نمود عبا بر روى او كشيدم و بر سر راه قافله نشستم، جمعى پيدا شدند به ايشان گفتم كه: اى گروه مسلمانان! ابو ذر مصاحب حضرت رسول اللّه وفات يافته، ايشان فرود آمدند و بگريستند و او را غسل دادند و كفن كردند و بر او نماز گزاردند و دفن كردند، و مالك اشتر در ميان ايشان بود.

مروى است كه مالك گفت: من او را در حلّه كفن كردم كه با خود داشتم و قيمت آن حلّه چهار هزار درهم بود.

و دختر گفت: من چنين بر سر قبر او مى بودم و نمازى كه او مى كرد مى كردم و روزه اى كه او مى داشت بجا مى آوردم، شبى نزد قبر او خوابيده بودم او را به خواب ديدم كه قرآن در نماز شب مى خواند چنانكه در حال حيات مى خواند به او گفتم: اى پدر! خداوند تو با تو چه كرد؟ گفت: اى دختر! نزد پروردگار كريمى رفتم او از من خشنود شد و من از وى راضى شدم، كرمها فرمود و مرا گرامى داشت و عطاها بخشيد، اما اى دختر! عمل بكن و مغرور مباش (1).

ص: 1725


1- . تفسير قمى 1/295؛ كافى 3/250 و در آن قسمتى از روايت ذكر شده است.

اكثر ارباب تواريخ به جاى دختر ابو ذر، زن او را نقل كرده اند (1).

و احمد بن اعثم كوفى نقل كرده است كه: جمعى كه در تجهيز ابو ذر حاضر بودند احنف بن قيس تميمى و صعصعة بن صوحان العبدى و خارجة بن الصلت التميمى و عبد اللّه بن مسلمة التميمى و بلال بن مالك المزنى و جرير بن عبد اللّه البجلى و اسود بن يزيد النخعى و علقمة بن قيس النخعى و مالك اشتر بودند، و چون از نماز ابو ذر فارغ شدند مالك اشتر بر سر قبر او برپاخاست و بعد از حمد و ثناى بارى تعالى گفت: بار خدايا! ابو ذر غفارى از صحابۀ رسول تو بود و به كتابها و رسولان تو ايمان آورده بود و در راه دين جهاد كرده و بر جادۀ اسلام ثابت قدم بوده و تبديل و تغيير به شعاير دين راه نداده چيزى چند ديده بود نه بر طريق سنّت و جماعت و بر آنها انكار كرده بود به زبان و به دل، بدان سبب او را حقير شمردند و محروم گردانيدند و از شهر بيرون كردند و ضايع گذاشتند تا در غربت او را وفات رسيد؛ بار خدايا! به آنچه از بهشت مؤمنان را وعده كرده اى حظّ او را از آن موفور گردان و جزاى آن كس كه او را از مدينه كه حرم رسول توست بيرون كرد و ضايع گذاشت چنانكه مستوجب آن است برسان (2).

مالك اين دعا بگفت و حاضران آمين گفتند (3).

و ابن عبد البر در كتاب استيعاب ذكر كرده است كه: وفات ابو ذر در سال سى و يكم يا سى و دوم هجرت بود و عبد اللّه بن مسعود بر او نماز گزارد؛ و بعضى گفته اند كه سال بيست و چهارم هجرت بود؛ و قول اول اصح است (4).

ص: 1726


1- . طبقات ابن سعد 4/176؛ المنتظم 4/346؛ اسد الغابة 1/564؛ البداية و النهاية 6/213.
2- . الفتوح 2/378.
3- . رجوع شود به رجال كشى 1/283.
4- . استيعاب 4/1655.

باب شصت و يكم: در بيان بعضى از فضايل و احوال مقداد بن اسود كندى است

ص: 1727

ص: 1728

فضايل او در ابواب سابقه گذشت، و بعد از سلمان و ابو ذر در ميان صحابه كسى به جلالت قدر او نيست؛ و ابن اثير در جامع الاصول گفته است كه: كنيت او ابو معبد بود و بعضى ابو الاسود نيز گفته اند؛ و او پسر عمرو بن ثعلبة بن ثمامة بن مطرود بن عمرو كندى بود (1)؛ و بعضى گفته اند كه از قبيلۀ قضاعه بود؛ و بعضى گفته اند از حضرموت بود و چون پدرش با قبيلۀ كنده همسوگند شده بود او را به آن قبيله نسبت مى دادند، و چون مقداد با اسود بن عبد يغوث زهرى همسوگند شده بود او را زهرى مى گفتند، و به اين سبب نيز او را ابن اسود مى گفتند كه همسوگند او بود، و بعضى گفته اند كه او را بزرگ كرده بود-و ابن عبد البر گفته است كه او بندۀ اسود بن عبد يغوث بود، در جنگ بدر و احد و ساير غزوات حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حاضر شد و از فضلا و نجبا و بزرگان صحابه بود (2)-وفات او در جرف واقع شد كه يك فرسخ از مدينه دور است در سال سى و سوم هجرت و او را مردم بر دوشهاى خود برداشته به مدينه آوردند و در بقيع دفن كردند، و گويند در وقت وفات عمر او هفتاد سال بود؛ و تا اينجا كلام ابن اثير بود (3).

و كلينى به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ضباعه دختر زبير بن عبد المطلب را به او تزويج نمود (4).

ص: 1729


1- . در مصدر «عمرو بن ثعلبة بن مالك بن ربيعة بن ثمامه. . .» ذكر شده است.
2- . استيعاب 4/1480-1481.
3- . در جامع الاصول چنين مطالبى نيافتيم ولى در اسد الغابة 5/242-244 كه آن نيز از مؤلفات ابن اثير مى باشد مطالب فوق آمده است.
4- . كافى 5/344.

و ابن بابويه به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام روايت كرده است كه: جبرئيل بر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نازل شد و گفت: يا محمد! پروردگارت تو را سلام مى رساند و مى گويد كه دختران باكره بمنزلۀ ميوه اند بر درخت، چون ميوۀ درخت رسيد دوائى به غير از چيدن ندارد، و اگر نچينى او را فاسد مى گرداند آفتاب و متغير مى كند باد، و همچنين چون دختران باكره بالغ شوند دوائى نيست ايشان را بغير از شوهر دادن و اگر نكنى ايمن نيستى بر ايشان از فتنه و فساد.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر منبر برآمد و براى مردم خطبه خواند و ايشان را اعلام كرد به آنچه خدا امر كرده بود ايشان را به آن، پس گفتند كه: به كى تزويج نمائيم دختران خود را يا رسول اللّه؟ فرمود: به كفوهاى ايشان، گفتند: كفوهاى ايشان كيستند؟ فرمود:

مؤمنان كفو يكديگرند. پس از منبر فرود نيامد تا آنكه تزويج نمود ضباعه را به مقداد بن اسود، پس فرمود: تزويج نكردم دختر عم خود را به مقداد مگر براى آنكه نكاح پست شود (1)، يعنى مردم در كفوها رعايت حسبها و نسبها نكنند و به هر مؤمنى دختر بدهند.

و كلينى به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: روزى عثمان به مقداد گفت كه: دست بردار از مذمت من و مدح على بن ابى طالب و اگر نه تو را برمى گردانم به آقاى اول تو، چون وقت وفات مقداد شد به عمار گفت: بگو عثمان را كه برگشتم بسوى آقاى اولم يعنى پروردگار عالميان (2).

و شيخ طوسى به سند معتبر روايت كرده است كه: چون مردم با عثمان بيعت كردند مقداد به عبد الرحمن بن عوف گفت: بخدا سوگند كه هرگز نديدم مثل آنچه واقع شد بر اهل بيت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بعد از آن حضرت.

عبد الرحمن گفت: تو را با اين كارها چه كار؟

مقداد گفت: بخدا سوگند من دوست مى دارم ايشان را براى آنكه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم

ص: 1730


1- . علل الشرايع 578؛ عيون اخبار الرضا 1/289.
2- . كافى 8/331.

ايشان را دوست مى داشت، و بخدا سوگند مرا حزنى رو مى دهد به ديدن احوال ايشان كه اظهار نمى توانم نمود زيرا كه قريش به شرافت ايشان شرف يافتند بر مردم و همه اجتماع كردند بر آنكه پادشاهى حضرت رسول را از دست ايشان بگيرند.

عبد الرحمن گفت: واى بر تو و اللّه كه من اين سعى را از براى شما كردم كه نگذاشتم خلافت به على قرار گيرد.

مقداد گفت: بخدا سوگند كه دست برداشتى از مردى كه هدايت مى كرد مردم را بسوى حق و به عدالت سلوك مى كرد در ميان ايشان، بخدا سوگند اگر ياوران مى يافتم هرآينه جنگ مى كردم با قريش مانند جنگى كه در روز بدر و احد با ايشان كردم.

عبد الرحمن گفت: مادرت به عزاى تو نشيند اى مقداد اين سخن را ترك كن كه مردم از تو نشنوند و فتنه برپا شود، بخدا سوگند كه مى ترسم كه به سبب گفتار تو فتنه و اختلافى در ميان مردم بهم رسد.

راوى گفت: بعد از آنكه مقداد از آن مجلس برخاست من به نزد او رفتم و گفتم: اى مقداد! من از ياوران توام.

مقداد گفت: خدا تو را رحمت كند، آن امرى كه ما اراده داريم به دو كس و سه كس ساخته نمى شود.

پس راوى از نزد مقداد بيرون آمد و به خدمت امير المؤمنين عليه السّلام رفت و گفتۀ مقداد و گفتۀ خود را به خدمت حضرت عرض كرد، پس حضرت دعاى خير از براى ايشان كرد (1).

و در كتاب اختصاص به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه:

منزلت مقداد بن اسود در اين امّت مانند منزلت الف است در قرآن كه حرف ديگر به آن نمى چسبد، همچنين مقداد ديگرى در كمال به او ملحق نمى گردد (2).

ص: 1731


1- . امالى شيخ طوسى 191-192.
2- . اختصاص 10.

و شيخ كشى به سند معتبر روايت كرده است كه: هيچ يك از صحابه نبود كه بعد از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حركتى نكنند مگر مقداد بن اسود، بدرستى كه در اول او در تصلب در حق مانند پاره هاى آهن بود (1).

و ايضا به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اى سلمان! اگر علم تو را عرض كنند بر مقداد هرآينه كافر خواهد شد؛ اى مقداد! اگر عرض كنند علم تو را بر سلمان هرآينه كافر خواهد شد (2).

و ايضا به سند حسن از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: صحابه بعد از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مرتد شدند مگر سه نفر: سلمان و ابو ذر و مقداد.

راوى گفت: عمار چه شد؟

حضرت فرمود كه: اندك ميلى كرد و بزودى برگشت. پس فرمود: اگر كسى را خواهى كه هيچ شك نكرد و شبهه اى او را عارض نشد او مقداد است، اما سلمان در دل او عارض شد كه نزد امير المؤمنين عليه السّلام اسم اعظم الهى هست اگر تكلم نمايد به آن هرآينه زمين آن منافقان را فرو مى برد پس چرا چنين مظلوم در دست ايشان مانده است! چون در خاطرش گذشت گريبانش را گرفتند و رسنى در گلويش كردند و پيچيدند تا آنكه كنده اى در حلقش بهم رسيد پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام بر او گذشت و به او فرمود: اى ابو عبد اللّه! اين كندۀ گلوى تو از آن چيزى است كه در خاطر تو خطور كرد، بيعت كن با ابو بكر، پس سلمان بيعت كرد؛ و امّا ابو ذر پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام امر كرد او را كه ساكت باشد و او را ملامت ملامت كنندگان از جا به در نياورد پس قبول نكرد و پيوسته حق را مى گفت تا آنكه عثمان كرد با او آنچه كرد، پس بعد از آن بعضى از صحابه برگشتند به حق و اول كسى كه برگشت از ايشان ابو ساسان انصارى و ابو عمره و شتيره بودند پس هفت نفر شدند و در آن وقت حقّ حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را بغير اين هفت نفر نمى دانستند (3).

ص: 1732


1- . رجال كشى 1/46.
2- . رجال كشى 1/47؛ اختصاص 11-12.
3- . رجال كشى 1/51-52 و در آن بجاى «ابو ساسان» ، «ابو سنان» ذكر شده است.

باب شصت و دوم: در بيان فضائل امت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم

و بعضى از احوال ايشان

ص: 1733

ص: 1734

ابن بابويه به سند معتبر از امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: از پروردگار خود سؤال كردم كه سه خصلت را، دو خصلت را به من عطا كرد و يكى را منع كرد، گفتم: پروردگارا! امّت من از گرسنگى هلاك نشوند، فرمود: به تو دادم؛ گفتم: پروردگارا! بر ايشان مسلط مگردان كافران را كه ايشان را مستأصل گردانند، فرمود:

به تو دادم؛ عرض كردم: پروردگارا! چنان مكن كه ايشان با يكديگر قتال و نزاع كنند، اين را به من نداد (1).

و ايضا به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: خصلتى در ميان امّت من كمتر از روى نيكو و صداى خوش و قوت حافظه نيست (2).

و ايضا به سند صحيح از آن حضرت روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: برداشته اند از امّت من نه چيز را: چيزى كه از روى خطا و نادانى كنند، يا فراموش كنند، يا ايشان را بر آن اكراه نمايند، و چيزى را كه ندانند، و چيزى را كه طاقت آن نداشته باشند، و چيزى را كه مضطر شوند به آن، و حسد بردن كه اظهار نكنند، و از فال نيك و بد چيزى را كه در خاطر ايشان درآيد و به آن اعتنا نكنند، و چيزى را كه از بديهاى مردم در خاطر ايشان در آيد اظهار ننمايند (3).

و در قرب الاسناد به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت

ص: 1735


1- . خصال 83.
2- . خصال 137.
3- . خصال 417.

رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: حق تعالى به امّت من سه چيز داده است كه نداده بود مگر به پيغمبران پيش از من:

اول آنكه حق تعالى هرگاه پيغمبرى مى فرستاد به او وحى مى نمود كه سعى كن در دين خود و كار دين بر تو تنگ نيست، و اين فضيلت را به امّت من عطا كرد و فرمود وَ ما جَعَلَ عَلَيْكُمْ فِي اَلدِّينِ مِنْ حَرَجٍ (1)يعنى: «خدا بر شما در دين هيچ تنگى قرار نداده» .

دوم آنكه چون پيغمبرى مى فرستاد وحى مى كرد او را كه چون مكروهى تو را عارض شود دعا كن مرا تا دعاى تو را مستجاب گردانم، و اين را به امّت من عطا كرد و فرمود اُدْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ (2).

سوم آنكه چون پيغمبرى مى فرستاد او را گواه بر مردم خود مى گرداند و امّت مرا گواه بر جميع خلق گردانيد، چنانكه مى فرمايد لِيَكُونَ اَلرَّسُولُ شَهِيداً عَلَيْكُمْ وَ تَكُونُوا شُهَداءَ عَلَى اَلنّاسِ (3). (4)

و ابن بابويه به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: چهار خصلت بد هميشه در امّت من خواهد بود تا روز قيامت: اول، فخر كردن به حسبهاى خود؛ دوم، طعن كردن در نسبها؛ سوم، آمدن باران را از اوضاع كواكب دانستن و اعتقاد به علم نجوم داشتن؛ چهارم، نوحه كردن، و بدرستى كه اگر نوحه كننده توبه نكند پيش از مردنش چون روز قيامت مبعوث شود جامه اى از مس گداخته و جامه اى از جرب بر او پوشانند (5).

مؤلف گويد كه: علما حمل كرده اند اين را بر نوحه اى كه به باطل باشد يعنى چيزهاى دروغ از براى ميت گويد يا چيزهاى بد به جانب مقدس الهى گويد يا آنكه صداى او را

ص: 1736


1- . سورۀ حج:78.
2- . سورۀ غافر:60.
3- . سورۀ حج:78.
4- . قرب الاسناد 84.
5- . خصال 226.

مردان نامحرم شنوند.

و ايضا به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: سه خصلت است كه بر امّت خود مى ترسم بعد از خود: اول، گمراهى بعد از دانستن حق؛ دوم، فتنه هاى گمراه كنندۀ مردم؛ سوم، شهوت شكم و فرج (1).

و ايضا از آن حضرت روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: بر شما مى ترسم كه دين را سبك شماريد، و حكم در ميان مردم براى مال دنيا بكنيد، و قطع رحم نمائيد، و قرآن را به ساز و نغمه بخوانيد، و مقدم داريد در خلافت يا در نماز كسى را كه افضل نيست از شما در دين (2).

و شيخ طوسى روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: در امّت من بر زمين فرو رفتن و مسخ شدن و سنگ از آسمان بر ايشان باريدن خواهد بود.

صحابه گفتند: يا رسول اللّه! به چه سبب؟

حضرت فرمود: به آنكه كنيزان و زنان خواننده بگيرند و شراب بخورند (3).

و در جامع الاخبار روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: بر مردم زمانى خواهد آمد كه روهاى ايشان روى آدميان باشد و دلهاى ايشان دلهاى شياطين باشد و مانند گرگان درنده باشند و خونهاى مردم را ريزند و كارهاى بدى كه كنند به نصيحت ترك نكنند، اگر متابعت ايشان كنى در باب تو شك كنند، و اگر با ايشان سخن گوئى تو را تكذيب نمايند، و اگر از ايشان پنهان شوى تو را غيبت كنند، سنّت در ميان ايشان بدعت باشد و بدعت در ميان ايشان سنّت باشد، و بردبار را مكّار شمارند و مكّار را بردبار دانند، و مؤمن در ميان ايشان ضعيف باشد و فاسق در ميان ايشان صاحب شرف باشد، اطفال ايشان بدكار و زنان ايشان زناكار باشند و پيران ايشان امر به معروف و نهى از منكر نكنند،

ص: 1737


1- . عيون اخبار الرضا 2/29؛ امالى شيخ طوسى 157.
2- . عيون اخبار الرضا 2/42؛ وسائل الشيعة 4/275.
3- . امالى شيخ طوسى 397.

و التجا بردن بسوى ايشان مذلت و خوارى باشد، و طلب كردن آنچه در دست ايشان است باعث فقر و پريشانى گردد، پس در آن وقت حق تعالى ايشان را محروم گرداند از باران آسمان كه در وقت خود بر ايشان نبارد و در غير وقتش ببارد، و حق تعالى مسلط گرداند بر ايشان بدان ايشان را كه بدترين عذابها بر ايشان وارد سازند و فرزندان ايشان را كشند و زنان ايشان را اسير كنند پس نيكان ايشان در حق ايشان دعا كنند و مستجاب نشود (1).

و در حديث ديگر از آن حضرت روايت كرده است كه: زمانى بر مردم خواهد آمد كه از علما گريزند چنانكه گوسفند از گرگ مى گريزد پس خدا ايشان را به سه بليه مبتلا گرداند:

اول آنكه بركت را از مالهاى ايشان بردارد؛ دوم آنكه پادشاه جابرى بر ايشان مسلط گرداند؛ سوم آنكه از دنيا بى ايمان به در روند (2).

و به سند ديگر روايت كرده است كه آن حضرت فرمود: زمانى بر امّت من بيايد كه علما را نشناسند مگر به جامۀ نيكو و قرآن را نشناسند مگر به آواز خوش و عبادت نكنند خدا را مگر در ماه رمضان، چون چنين شود حق تعالى بر ايشان مسلط گرداند پادشاهى را كه دانائى و بردبارى و رحم نداشته باشد (3).

ص: 1738


1- . جامع الاخبار 355. و نيز رجوع شود به المعجم الاوسط 7/143 و مجمع الزوائد 7/286.
2- . جامع الاخبار 356.
3- . جامع الاخبار 356-357.

باب شصت و سوم: در بيان وصيت پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و ساير وقايعى

كه نزديك ارتحال آن حضرت به عالم قدس واقع شد

ص: 1739

ص: 1740

شيخ طبرسى روايت كرده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از حجة الوداع مراجعت نمود و بر آن حضرت معلوم شد كه رحلت او به عالم بقا نزديك شده است پيوسته در ميان ايشان خطبه مى خواند و ايشان را از فتنه هاى بعد از خود و مخالفت فرموده هاى خود حذر مى نمود و وصيت مى فرمود ايشان را كه دست از سنّت و طريقۀ او بر ندارند و بدعت در دين الهى نكنند و متمسك شوند به عترت و اهل بيت او به اطاعت و نصرت و حراست و متابعت ايشان را بر خود لازم دانند، و منع مى كرد ايشان را از متخلف شدن و مرتد شدن، و مكرر مى فرمود: أيها الناس! من پيش از شما مى روم و شما در حوض كوثر بر من وارد خواهيد شد و از شما سؤال خواهم كرد چه كرديد با دو چيز گران بزرگ كه در ميان شما گذاشتم كه كتاب خدا و عترت و اهل بيت منند پس نظر كنيد كه چگونه خلافت من خواهيد نمود در اين دو چيز، بدرستى كه خداوند لطيف خبير مرا خبر داده است كه اين دو چيز از هم جدا نمى شوند تا در حوض كوثر بر من وارد شوند، بدرستى كه اين دو چيز را در ميان شما مى گذارم و مى روم پس سبقت مگيريد بر اهل بيت من و پراكنده مشويد از ايشان و تقصير مكنيد در حقّ ايشان كه هلاك خواهيد شد و چيزى تعليم ايشان مكنيد بدرستى كه ايشان داناترند از شما، و چنين نيابم شما را بعد از من كه از دين برگرديد و كافر شويد و شمشيرها بر روى يكديگر بكشيد پس ملاقات كنيد من-يا على را-در لشكرى مانند سيل در فراوانى و سرعت و شدت. و بدانيد كه على بن ابى طالب پسر برادر و وصىّ من است و قتال خواهد كرد بر تأويل قرآن چنانكه من قتال كردم بر تنزيل قرآن.

و از اين باب سخنان در مجالس متعدده مى فرمود، پس اسامة بن زيد را امير كرد و لشكرى از منافقان و اهل فتنه و غير ايشان براى او ترتيب داد و امر كرد او را كه با اكثر

ص: 1741

صحابه بيرون رود بسوى بلاد روم به آن موضعى كه پدرش در آنجا شهيد شده بود، و غرض حضرت از فرستادن اين لشكر آن بود كه مدينه از اهل فتنه و منافقان خالى شود و كسى با حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منازعه نكند تا امر خلافت بر آن حضرت مستقر گردد، و مردم را مبالغۀ بسيار مى فرمود در بيرون رفتن و اسامه را به جرف فرستاد و حكم فرمود كه در آنجا توقف نمايد تا لشكر بر سر او جمع شوند و جمعى را مقرر نمود كه مردم را بيرون كنند و ايشان را حذر مى فرمود از دير رفتن، پس در اثناى آن حال آن حضرت را مرضى طارى شد كه به آن مرض به جوار رحمت الهى واصل گرديد، چون آن حالت را مشاهده نمود دست حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را گرفت و متوجه بقيع گرديد و اكثر صحابه از پى او بيرون آمدند و فرمود: حق تعالى مرا امر كرده است كه استغفار كنم براى مردگان بقيع، چون به بقيع رسيد گفت: السلام عليكم اى اهل قبور گوارا باد شما را آن حالتى كه صبح كرده ايد در آن و نجات يافته ايد از فتنه هائى كه مردم را در پيش است بدرستى كه رو كرده است بسوى مردم فتنه هائى بسيار مانند پاره هاى شب تار.

پس مدتى ايستاد و طلب آمرزش براى اهل بقيع كرد و رو آورد بسوى حضرت امير المؤمنين عليه السّلام و فرمود: جبرئيل در هر سال قرآن را يك مرتبه بر من عرض مى كرد و در اين سال دو مرتبه عرض نمود و چنين گمان دارم كه اين براى آن است كه وفات من نزديك شده است؛ پس فرمود: يا على! بدرستى كه حق تعالى مرا مخيّر گردانيده ميان خزانه هاى دنيا و مخلّد بودن در آن يا بهشت، و من اختيار لقاى پروردگار خود كردم، چون من بميرم عورت مرا بپوشان كه هر كه به عورت من نظر كند كور مى شود.

پس به منزل خود مراجعت نمود و مرض آن حضرت شديد شد و بعد از سه روز به مسجد در آمد عصابه بر سر بسته و به دست راست بر دوش حضرت امير المؤمنين عليه السّلام و به دست چپ بر دوش فضل بن عباس تكيه فرموده بود تا آنكه بر منبر بالا رفت و نشست و فرمود: اى گروه مردم! نزديك شده است كه من از ميان شما غايب شوم، هر كه را نزد من وعده اى باشد بيايد وعدۀ خود بگيرد و هر كه را بر من قرضى باشد مرا خبر دار كند.

اى گروه مردم! نيست ميانۀ خدا و ميانۀ احدى وسيله اى كه به سبب آن خيرى بيابد يا

ص: 1742

شرّى از او دور گردد مگر عمل به طاعت خدا.

أيها الناس! دعوى نكند دعوى كننده اى كه من بى عمل رستگار مى گردم، و آرزو نكند آرزو كننده اى كه بى طاعت خدا به رضاى او مى رسم، بحقّ آن خداوندى كه مرا به حق فرستاده است كه نجات نمى دهد از عذاب الهى مگر عمل نيكو با رحمت حق تعالى و اگر من معصيت كنم هرآينه به جهنم مى روم. خداوندا! آيا رسانيدم رسالت تو را؟

پس از منبر فرود آمد و با مردم نماز سبكى ادا كرد و به خانۀ امّ سلمه برگشت و يك روز يا دو روز در آنجا ماند، پس عايشه زنان ديگر را راضى كرد و به نزد حضرت آمد و التماس كرد و آن حضرت را به خانه برد، و چون به خانۀ عايشه رفت و مرض آن حضرت شديد شد پس بلال هنگام نماز صبح آمد و در آن وقت حضرت متوجه عالم قدس بود، چون بلال نداى نماز در داد حضرت مطلع شد [پس فرمود: كسى نماز را با مردم كند] (1)پس عايشه گفت: أبو بكر را بگوئيد كه با مردم نماز كند، و حفصه گفت: عمر را بگوئيد كه با مردم نماز كند، حضرت چون سخن ايشان را شنيد و غرض فاسد ايشان را دانست فرمود: دست از اين سخنان برداريد كه شما به زنانى مى مانيد كه يوسف را مى خواستند كه گمراه كنند.

و چون حضرت امر كرده بود كه أبو بكر و عمر با لشكر اسامه بيرون روند و در اين وقت از سخنان عايشه و حفصه يافت كه ايشان براى فتنه و فساد به مدينه برگشته اند بسيار غمگين شد و با آن شدت مرض برخاست كه مبادا أبو بكر يا عمر با مردم نماز كنند و اين باعث شبهۀ مردم شود، و دست بر دوش امير المؤمنين عليه السّلام و فضل بن عباس انداخته با نهايت ضعف و ناتوانى پاهاى خود را مى كشيد تا به مسجد در آمد، و چون به نزديك محراب رسيد ديد كه أبو بكر سبقت كرده است و در محراب به جاى آن حضرت ايستاده و به نماز شروع كرده است، پس به دست مبارك خود اشاره كرد كه پس بايست و خود داخل محراب شد و نشست و با مردم نماز را نشسته ادا كرد و نماز را از سر گرفت و اعتنا

ص: 1743


1- . اين عبارت از اعلام الورى اضافه شد.

نكرد به آنچه أبو بكر كرده بود، و چون سلام نماز گفت به خانه برگشت و أبو بكر و عمر و جماعتى از مسلمانان را طلبيد و فرمود: من نگفتم كه شما با لشكر اسامه بيرون رويد؟

گفتند: بلى يا رسول اللّه گفتى.

فرمود: پس چرا امر مرا اطاعت نكرديد؟

أبو بكر گفت: من بيرون رفتم و برگشتم براى آنكه عهد خود را با تو تازه كنم؛ و عمر گفت: يا رسول اللّه! من بيرون نرفتم براى آنكه نخواستم كه خبر بيمارى تو را از ديگران بپرسم.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: روانه كنيد لشكر اسامه را و بيرون رويد با لشكر اسامه، خدا لعنت كند كسى را كه تخلف نمايد از لشكر اسامه؛ سه مرتبه اين سخن را اعاده فرمود و مدهوش شد از تعب رفتن به مسجد و برگشتن و از حزن و اندوهى كه عارض شد آن حضرت را به سبب آنچه مشاهده نمود از اطوار ناپسنديدۀ منافقان و دانست از نيتهاى فاسد ايشان.

پس مسلمانان بسيار گريستند و صداى گريه و نوحه از زنان و فرزندان آن حضرت بلند شد و شيون از مردان و زنان مسلمانان برخاست، پس حضرت چشم مبارك گشود و بسوى ايشان نظر كرد و فرمود: بياوريد از براى من دواتى و كتف گوسفندى تا بنويسم از براى شما نامه اى كه گمراه نشويد هرگز. پس يكى از صحابه برخاست كه دوات و كتف را بياورد، عمر گفت: برگرد كه اين مرد هذيان مى گويد و بيمارى بر او غالب شده است و ما را كتاب خدا بس است.

پس اختلاف نمودند آنهائى كه در آن خانه بودند، بعضى گفتند: قول، قول عمر است؛ و بعضى گفتند: قول، قول رسول خداست و گفتند: در چنين حالى چگونه مخالفت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روا باشد؟ پس بار ديگر پرسيدند: آيا بياوريم آنچه طلب فرمودى يا رسول اللّه؟ فرمود: بعد از اين سخنان كه از شما شنيدم مرا حاجتى به آن نيست و ليكن وصيت مى كنم شما را كه با اهل بيت من نيكو سلوك كنيد و رو از ايشان نگردانيد. و ايشان

ص: 1744

برخاستند (1).

مؤلف گويد: اين حديث دوات و قلم در صحيح بخارى و مسلم و ساير كتب معتبرۀ اهل سنّت مذكور است به طرق متعدده و چنين روايت كرده اند ايشان از ابن عباس كه: او گريست آن قدر كه آب ديده اش سنگريزۀ مسجد را تر كرد و مى گفت كه: روز پنجشنبه و چه روز پنجشنبه روزى كه درد حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شديد شد و گفت: بياوريد دواتى و كتفى تا بنويسم از براى شما كتابى كه گمراه نشويد بعد از آن هرگز، پس نزاع كردند در اين و سزاوار نبود كه نزاع كنند در حضور پيغمبر خود، پس عمر گفت: رسول خدا هذيان مى گويد (2).

و به روايت ديگر گفت: درد بر او غالب شده است و نزد شما قرآن هست، بس است ما را كتاب خدا! پس اختلاف كردند اهل آن خانه و با يكديگر مخاصمه كردند، بعضى گفتند:

بياوريد تا بنويسد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم براى شما كتابى كه بعد از آن گمراه نشويد، و بعضى گفتند: قول، قول عمر است! چون آوازها بلند و اختلاف بسيار شد نزد آن حضرت، پيغمبر دلتنگ شد و فرمود: برخيزيد از پيش من.

پس ابن عباس مى گفت: بدرستى كه مصيبت و بدترين مصيبتها آن بود كه مانع شدند ميان رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و ميان آنكه آن كتاب را براى ايشان بنويسد به سبب اختلافى كه نمودند و آوازها كه بلند كردند (3).

اى عزيز! آيا بعد از اين حديث كه همۀ عامه روايت كرده اند هيچ عاقل را مجال آن هست كه شك نمايد در كفر او و كفر كسى كه او را مسلمان داند؟ ! اگر بقالى يا علافى خواهد كه وصيت كند و كسى مانع وصيت او شود مردم بر او طعنه ها مى كنند، هرگاه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خواهد كه وصيتى كند كه صلاح جميع امّت در آن باشد و كسى مانع او شود و در

ص: 1745


1- . رجوع شود به اعلام الورى 133-135 و ارشاد شيخ مفيد 1/179-184.
2- . صحيح مسلم 3/1257؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 2/54.
3- . صحيح بخارى مجلد اول جزء 1/37 و مجلد سوم جزء 5/137-138؛ صحيح مسلم 3/1259؛ مسند احمد بن حنبل 5/135؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 2/55.

چنان حالى آن حضرت را آزرده كند و نسبت هذيان به آن حضرت دهد چگونه خواهد بود حال او و حال آنكه حق تعالى مى فرمايد وَ ما يَنْطِقُ عَنِ اَلْهَوى. إِنْ هُوَ إِلاّ وَحْيٌ يُوحى (1)يعنى: «سخن نمى گويد آن حضرت از خواهش نفس خود و نيست سخن او مگر وحى كه به او فرستاده مى شود» ، و مى فرمايد: «آنها كه آزار مى كنند خدا و رسول او را خدا لعنت كرده است ايشان را در دنيا و آخرت» (2)، و كدام آزار از اين بدتر مى باشد كه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با آن بزرگوارى و شفقت و مهربانى را چون بيابند كه نزديك رفتن او شده است و ديگر منفعتى از او متصور نيست كينه هاى خود را ظاهر كنند و دست از اطاعت او بردارند و هرچند فرمايد كه با لشكر اسامه بيرون رويد، فرمان نبرند؛ و فرمايد كه دوات و قلم بياوريد تا وصيتنامه اى بنويسم، اطاعت نكنند براى آنكه مبادا امر خلافت امير المؤمنين عليه السّلام را واضح تر گرداند؛ و در همۀ احوال حضرت داند كه غرض ايشان آن است كه بعد از آن حضرت انتقام او را از اهل بيت او بكشند! پس لعنت خدا و رسول بر ايشان باد و بر هر كه ايشان را مسلمان داند و هر كه در لعن ايشان توقف نمايد؛ و تفصيل اين سخن در محل خود بيان خواهد شد ان شاء اللّه تعالى.

كلينى به سند معتبر از امام موسى كاظم عليه السّلام روايت كرده است كه آن حضرت فرمود: از پدرم امام جعفر صادق عليه السّلام پرسيدم: آيا نه چنين بود كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام كاتب وصيتنامۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود كه حضرت بر او القا مى كرد و او مى نوشت و جبرئيل و ملائكۀ مقرّبان گواه بودند؟

حضرت صادق عليه السّلام ساعتى ساكت شد و بعد از آن فرمود: چنين بود كه گفتى و ليكن چون وقت وفات آن حضرت شد جبرئيل از جانب خداوند جليل نامه اى نوشته تمام كرده مهر كرده آورد با امينان خداوند عالميان از ملائكۀ مقرّبان، پس جبرئيل عرض كرد: يا محمد! امر كن بيرون كنند آنها را كه نزد تواند بغير از وصىّ تو على بن ابى طالب تا آنكه

ص: 1746


1- . سورۀ نجم:3 و 4.
2- . ترجمۀ آيۀ 57 سورۀ احزاب.

نامۀ آسمان را از ما بگيرد و گواه گيرى تو ما را بر آنكه نامه را به او سپردى و او ضامن شد كه عمل نمايد به آنچه در آن نامه هست، پس امر فرمود رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه هر كه در آن خانه بود بيرون كردند بغير از على بن ابى طالب عليه السّلام و فاطمه عليها السّلام كه در ميان در و پرده نشسته بود.

پس جبرئيل عرض كرد: يا محمد! پروردگار تو سلام مى رساند تو را و مى فرمايد كه:

اين نامه آن چيزى است كه پيشتر در شب معراج و غير آن عهد كرده بودم با تو و شرط كرده بودم بر تو و گواه شده بودم به آن بر تو و گواه گرفته بودم بر تو ملائكۀ خود را به آنكه من كافيم براى گواه بودن اى محمد.

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چون اين سخن را از جبرئيل شنيد بندهاى بدن مباركش از خوف الهى لرزيد و فرمود: اى جبرئيل! پروردگار من سالم است از همۀ نقصها و از اوست همۀ سلامتيها و بسوى او بر مى گردد همۀ تحيّتها، راست گفته است پروردگار من و وفا به وعدۀ خود نموده است، به من بده نامه را.

پس جبرئيل نامه را به آن حضرت داد و امر كرد كه تسليم حضرت امير نمايد، چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به آن حضرت تسليم نمود فرمود: اين نامه را بخوان. حضرت، نامه را حرف حرف خواند تا به آخر نامه رسيد، چون تمام كرد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود:

اين عهد پروردگار من است بسوى من و شرطى است كه بر من گرفته است و امانتى است از او نزد من، و من رسانيدم آن را و آنچه شرط خير خواهى امّت بود بعمل آوردم و اداى رسالتهاى خدا نمودم.

حضرت امير عليه السّلام فرمود: گواهى مى دهم از براى تو پدر و مادرم فداى تو باد كه تبليغ رسالت كردى و خير خواهى امّت نمودى، و تصديق مى نمايم تو را در آنچه گفتى، و گواهى مى دهد از براى تو گوش من و چشم من و گوشت و خون من.

پس جبرئيل گفت: من نيز از براى شما هر دو بر آنچه گفتيد از جملۀ گواهانم.

پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: يا على! گرفتى وصيت مرا و دانستى آن را و ضامن شدى از براى خدا و از براى من كه وفا كنى به هر عهدى كه در آن نامه نوشته است؟

ص: 1747

حضرت امير عليه السّلام فرمود: بلى پدر و مادرم فداى تو باد، بر من است ضمان آنها و بر خداست كه مرا يارى فرمايد و توفيق دهد كه به آنها عمل نمايم.

پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: يا على! من مى خواهم كه بر تو گواه بگيرم كه چون در روز قيامت به نزد من آئى براى من گواهى دهند كه حجت بر تو تمام كردم.

حضرت امير عليه السّلام عرض كرد: بلى گواه بگير.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: جبرئيل و ميكائيل با ملائكۀ مقرّبان كه با ايشان آمده اند حاضرند و ميان من و تو گواهند.

حضرت امير عليه السّلام فرمود: گواه شوند بر من و من نيز ايشان را گواه مى گيرم پدر و مادرم فداى تو باد.

پس پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ايشان را گواه گرفت، و از جملۀ امورى كه بر آن حضرت شرط گرفت به امر جبرئيل از جانب حق تعالى آن بود كه فرمود: يا على! وفا مى كنى به آنچه در اين نامه هست از دوستى كسى كه با خدا و رسول دوستى كند و دشمنى كسى كه با آنها دشمنى كند و بيزارى نمودن از ايشان و آنكه صبر كنى بر فروخوردن خشم ايشان و بر رفتن حق تو و غصب نمودن خمس تو و ضايع كردن حرمت تو؟

عرض كرد: بلى يا رسول اللّه.

پس حضرت امير عليه السّلام فرمود: سوگند ياد مى كنم بحقّ آن خداوندى كه دانه را شكافته و خلايق را آفريده است كه شنيدم از جبرئيل كه مى گفت به رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم: يا محمد! اعلام كن او را كه هتك حرمت او خواهند كرد و حرمت او حرمت خدا و رسول است و ريش او را از خون سر او خضاب خواهند كرد.

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: چون اين كلمه را شنيدم از جبرئيل امين مدهوش شدم و بر رو در افتادم و گفتم: بلى قبول كردم و راضى شدم هر چند هتك حرمت من كنند و سنّتها را معطل گردانند و كتاب الهى را پاره كنند و كعبه را خراب كنند و ريشم را از خونم رنگين كنند و در همۀ احوال صبر خواهم كرد و اميد اجر از پروردگار خود خواهم داشت تا آنكه مظلوم به نزد تو آيم.

ص: 1748

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فاطمه و حسن و حسين را طلبيد و ايشان را اعلام نمود مثل آنچه حضرت امير را اعلام كرده بود و ايشان نيز جواب گفتند مثل آنچه حضرت امير جواب گفت، پس وصيتنامه را مهر كردند به مهرهاى طلاى بهشت كه آتش به آن طلا نرسيده بود و نامه را به حضرت امير المؤمنين عليه السّلام سپردند.

چون حضرت امام موسى عليه السّلام سخن را به اينجا رسانيد راوى پرسيد كه: آيا در اين وصيت چه نوشته بود؟

حضرت فرمود: سنّتهاى خدا و سنّتهاى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم.

راوى پرسيد كه: آيا در آن وصيت نوشته بود آن منافقان غصب خلافت امير المؤمنين عليه السّلام خواهند كرد؟

حضرت فرمود: بلى و اللّه جميع آنچه كردند در آن نامه نوشته بود، مگر نشنيده اى قول حق تعالى را إِنّا نَحْنُ نُحْيِ اَلْمَوْتى وَ نَكْتُبُ ما قَدَّمُوا وَ آثارَهُمْ وَ كُلَّ شَيْءٍ أَحْصَيْناهُ فِي إِمامٍ مُبِينٍ (1)يعنى: «ما زنده مى گردانيم مردگان را و مى نويسيم آنچه پيش فرستاده اند و آنچه بعد از ايشان بر اعمال ايشان مترتب مى شود و همه چيز را احصا كرده ايم در امام مبين-يعنى لوح محفوظ يا امير المؤمنين عليه السّلام-» .

پس حضرت فرمود: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به حضرت امير المؤمنين و فاطمه عليها السّلام فرمود:

آيا فهميديد آنچه به شما گفتم و قبول كرديد كه به آنها عمل نمائيد؟

گفتند: بلى قبول كرديم چنانكه حق قبول كردن است و صبر مى كنيم بر آنچه بر ما دشوار باشد و ما را به خشم آورد (2).

و ايضا كلينى به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: جبرئيل امين از جانب خداوند عالميان خبر وفات حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را آورد در وقتى كه آن حضرت را هيچ دردى و المى نبود، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود در ميان مردم ندا كردند جمع

ص: 1749


1- . سورۀ يس:12.
2- . كافى 1/281-283.

شوند و مهاجران و انصار را حكم فرمود اسلحۀ خود را بپوشند، چون مردم جمع شدند حضرت بر منبر آمد و خبر فوت خود را به ايشان گفت و فرمود: خدا را به ياد كسى مى آورم كه بعد از من والى باشد بر امّت من كه البته رحم كند بر جماعت مسلمانان و پيران ايشان را بزرگ شمارد و بر ضعيفان ايشان رحم كند، و عالم ايشان را تعظيم نمايد و ضرر به ايشان نرساند كه باعث مذلت ايشان گردد، و فقير نگرداند ايشان را كه مورث كفر ايشان شود، و در خود را بر روى ايشان نبندد كه اقوياى ايشان بر ضعيفان مسلط شوند، و ايشان را در سر حدهاى كافران بسيار حبس ننمايد كه باعث قطع نسل امّت من گردد.

پس فرمود: تبليغ رسالت كردم و خير خواهى شما بجا آوردم، پس همه گواه باشيد.

حضرت صادق عليه السّلام فرمود: اين آخر سخنى بود كه آن حضرت بر منبر خود گفت (1).

كلينى و ابن بابويه و شيخ طوسى و شيخ مفيد و اكثر محدثان خاصه و عامه به سندهاى معتبر از حضرت امام زين العابدين و امام محمد باقر و امام جعفر صادق صلوات اللّه عليهم و غير ايشان روايت كرده اند: چون هنگام وفات رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شد و بيمارى آن حضرت سنگين شد حضرت امير المؤمنين و عباس را طلب نمود و خانه پر بود از اصحاب آن حضرت از مهاجران و انصار و سر مبارك خود را در دامن امير المؤمنين عليه السّلام گذاشت و عباس در پيش روى حضرت ايستاده بود و به طرف رداى خود مگس را از روى آن حضرت دور مى كرد، پس آن حضرت چشم گشود و فرمود: اى عباس عم پيغمبر! قبول كن وصيت مرا در اهل من و در زنان من و بگير ميراث مرا و ادا كن دين مرا و وعده هاى مرا بعمل آور و ذمّت مرا برى گردان.

عباس گفت: يا رسول اللّه! من مرد پير عيال بارم و تو از ريح عاصف باز دست ترى و از ابر بهارى بخشنده ترى و مال من وفا نمى كند به وعده هاى تو و به بخششهاى تو، از من بگردان بسوى كسى كه طاقتش از من بيشتر باشد.

و حضرت سه مرتبه اين سخن را بر او اعاده كرد و در هر مرتبه او چنين جواب گفت،

ص: 1750


1- . كافى 1/406.

پس حضرت فرمود: ميراث خود را به كسى دهم كه قبول كند آن را چنانكه حقّ قبول كردن است و سزاوار آن باشد و چنانكه تو جواب گفتى جواب نگويد؛ پس به حضرت امير المؤمنين عليه السّلام خطاب كرد و فرمود: يا على! تو بگير ميراث مرا كه مخصوص توست و كسى را با تو در آن نزاعى نيست و قبول كن وصيت مرا و بعمل آور وعدهاى مرا و ادا كن قرضهاى مرا، يا على! خليفۀ من باش در اهل من و تبليغ رسالت من بعد از من به مردم بكن.

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: چون نظر كردم و سر مبارك حضرت رسول را ديدم كه در دامن من از شدت مرض مى لرزد بى تاب شدم و آب از ديده هاى من بر روى مبارك ريخت و دلم طپيدن گرفت و نتوانستم جواب آن حضرت گفت.

پس بار ديگر آن سخن را اعاده فرمود و باز گريه در گلوى من گره شده بود، با نهايت دشوارى به صداى ضعيفى گفتم كه: بلى يا رسول اللّه پدر و مادرم فداى تو باد، پس حضرت فرمود كه: مرا بنشان، آن حضرت را نشاندم و پشت مباركش را بر سينۀ خود چسباندم، پس گفت: يا على! توئى برادر من در دنيا و آخرت و وصى و خليفۀ من در اهل بيت و امّت من؛ پس فرمود: اى بلال! برو و بياور خود مرا كه آن را «ذو الجبين» مى گويند، و زره مرا كه آن را «ذات الفضول» مى گويند، و رايت مرا كه آن را «عقاب» مى گويند، و شمشير مرا «ذو الفقار» ، و عمامۀ مرا كه آن را «سحاب» مى گويند، و عمامۀ ديگر را كه آن را «اتحميه» مى گويند، و برد مرا و ابرقۀ مرا و عصاى كوچك مرا و چوب دست مرا كه آن را «ممشوق» مى گويند.

عباس گفت: آن ابرقه را من پيشتر نديده بودم، و چون آن را حاضر كردند نور آن نزديك بود كه ديده ها را بربايد؛ پس حضرت فرمود: يا على! جبرئيل اين جامه را براى من آورد و گفت: يا محمد! اين را در حلقه هاى زره خود داخل كن و بجاى منطقه بر كمر ببند؛ پس دو جفت نعل عربى را طلبيد كه يكى پنبه داشت و ديگرى پنبه نداشت و پيراهنى را كه در شب معراج پوشيده بود طلبيد و پيراهنى را كه در روز احد پوشيده بود طلبيد و سه كلاه خود را طلبيد كلاهى كه در سفر مى پوشيد و كلاهى كه در عيدها مى پوشيد و كلاهى

ص: 1751

كه مى پوشيد و در ميان اصحاب خود مى نشست.

پس فرمود: اى بلال! بياور دو استر مرا يكى «شهبا» و ديگرى «دلدل» ، و دو ناقۀ مرا يكى «عضبا» و ديگرى «صهبا» ، و دو اسب مرا يكى «جناح» و ديگرى «حيزوم» ، و جناح آن بود كه در مسجد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بازمى داشتند و حضرت هر كه را براى حاجتى مى فرستاد بر آن سوار مى شد، و حيزوم آن بود كه در روز احد حضرت بر آن سوار بود و جبرئيل در ميان هوا مى گفت: پيش رو اى حيزوم، و درازگوش خود را طلبيد كه آن را «يعفور» مى گفتند.

چون بلال اينها را حاضر كرد حضرت عباس را طلبيد و فرمود: بجاى على بنشين و پشت مرا نگاه دار، و فرمود: يا على! برخيز و اينها را قبض كن در حيات من كه اين جماعت كه حاضرند همه گواه شوند و كسى بعد از من با تو نزاعى نكند.

حضرت فرمود: برخاستم و پاى من توانائى رفتار نداشت، پس با نهايت مشقت رفتم و همه را گرفتم و به خانۀ خود بردم، پس برگشتم و به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ايستادم، چون نظر مباركش بر من افتاد انگشتر خود را از دست حق پرست خود بيرون آورد و در دست من كرد در وقتى كه خانه پر بود از بنى هاشم و ساير مسلمانان، و با آن ضعف كه سر خود را نمى توانست نگاه داشت و سر مباركش به جانب راست و چپ حركت مى كرد صدا بلند كرد كه همه شنيدند و گفت: اى گروه مسلمانان! على برادر من و وصى و خليفۀ من است در اهل و امت من و على ادا مى كند دين مرا و وفا مى كند به وعده هاى من.

اى گروه فرزندان هاشم و فرزندان عبد المطلب! و اى گروه مسلمانان! دشمنى با على مكنيد و مخالفت امر او منمائيد كه گمراه مى شويد و حسد بر او مبريد و از جانب او بسوى ديگرى رغبت منمائيد كه كافر مى شويد.

پس فرمود: اى عباس! برخيز از جاى على.

عباس گفت كه: مرد پيرى را برمى خيزانى و طفلى را به جاى او مى نشانى؟ !

حضرت سه مرتبه اين سخن را فرمود و او چنين جواب گفت، پس عباس غضبناك برخاست و حضرت امير عليه السّلام در جاى او نشست، چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عباس را

ص: 1752

غضبناك يافت فرمود: اى عباس! اى عم رسول خدا! كارى مكن كه من از دنيا بيرون روم و بر تو خشمناك باشم و غضب من تو را به جهنم برد.

چون اين را شنيد برگشت و به جاى خود نشست.

پس حضرت فرمود: يا على! مرا بخوابان، چون حضرت خوابيد فرمود: اى بلال! بياور دو فرزند مرا حسن و حسين، چون ايشان حاضر شدند ايشان را بر سينۀ خود چسبانيد و آن دو گل بوستان رسالت را مى بوئيد و مى بوسيد، حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: من ترسيدم كه ايشان باعث زيادتى اندوه آن حضرت شوند نزديك رفتم كه ايشان را دور كنم، حضرت فرمود كه: يا على! بگذار ايشان را كه من ايشان را ببويم و ايشان مرا ببويند و ايشان توشۀ خود را از ملاقات من بگيرند و من توشۀ خود را از لقاى ايشان بگيرم كه بعد از من بليه هاى بزرگ و مصيبتهاى عظيم به ايشان خواهد رسيد پس خدا لعنت كند كسى را كه ايشان را بترساند و جور و ظلم به ايشان برساند، خداوندا! ايشان را به تو مى سپارم و به شايستۀ مؤمنان يعنى على بن ابى طالب (1).

پس شيخ مفيد روايت كرده است كه: حضرت مردم را مرخص كرد و بيرون رفتند و عباس و فضل پسر او و على بن ابى طالب و اهل بيت مخصوص آن حضرت نزد او ماندند، پس عباس گفت: يا رسول اللّه! اگر اين امر خلافت در ما بنى هاشم قرار خواهد گرفت پس ما را بشارت ده كه شاد شويم و اگر مى دانى كه بر ما ستم خواهند كرد و خلافت را از ما غصب خواهند كرد پس به اصحاب خود سفارش ما را بكن.

حضرت فرمود: شما را بعد از من ضعيف خواهند كرد و بر شما غالب خواهند شد.

پس همۀ اهل بيت گريان شدند و از حيات آن حضرت نااميد گرديدند، و در آن مرض امير المؤمنين عليه السّلام شب و روز در خدمت آن حضرت بود و از آن حضرت مفارقت نمى نمود مگر براى حاجت ضرورى (2).

ص: 1753


1- . رجوع شود به كافى 1/236 و علل الشرايع 166-169 و امالى شيخ طوسى 572 و 600 و ارشاد شيخ مفيد 1/185 و اعلام الورى 135.
2- . ارشاد شيخ مفيد 1/184-185؛ اعلام الورى 135-136.

ابن بابويه و شيخ مفيد و شيخ طوسى و صفار و شيخ طبرسى و ابن شهر آشوب و ديگران روايت كرده اند به سندهاى متواتر از حضرت امير المؤمنين و امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهم السّلام و امّ سلمه و عايشه و غير ايشان كه: در مرض آخر آن حضرت حضرت امير المؤمنين براى حاجت ضرورى بيرون رفته بود، حضرت فرمود: بخوانيد از براى من يار مرا و دوست مرا و برادر مرا، عايشه به نزد أبو بكر فرستاد و حفصه به نزد عمر فرستاد و ايشان را طلبيدند، چون ايشان حاضر شدند و نظر حضرت بر ايشان افتاد سر و روى خود را به جامه اى پوشانيد-و به روايت ديگر: رو از ايشان گردانيد (1)-چون ايشان برگشتند باز جامه را دور كرد و فرمود: بطلبيد از براى من خليل من و حبيب من و برادر مرا، باز آن دو نفر پدرهاى خود را طلبيدند و چون حاضر شدند حضرت باز رو از ايشان گردانيد يا رو از ايشان پوشانيد، ايشان گفتند كه: ما را نمى خواهد و على را مى خواهد، پس حضرت فاطمه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را طلب كرد، و چون حاضر شد حضرت او را بر سينۀ خود چسبانيد و دهان مبارك را بر گوش او گذاشت و جامۀ خود را بر روى او كشيد و عرق ايشان بر روى يكديگر مى ريخت و زمان بسيار با آن حضرت راز گفت و مردم در پشت خانۀ آن حضرت جمع شده بودند و أبو بكر و عمر نيز در بيرون در ايستاده بودند، چون حضرت بيرون آمد آن دو نفر با ساير صحابه پرسيدند كه: اين چه راز دراز بود كه پيغمبر با تو مى گفت؟

حضرت فرمود: هزار باب از علم تعليم من نمود كه از هر بابى هزار باب مفتوح مى شود (2).

به روايت ديگر: حضرت خضر عليه السّلام در دهليز خانۀ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حضرت امير عليه السّلام را گرفت و پرسيد كه: آيا پيغمبر خدا به تو رازى گفت؟

گفت: بلى هزار نوع از علم به من آموخت كه از هر نوعى هزار نوع ديگر مفتوح

ص: 1754


1- . بصائر الدرجات 303 و 304 و 314-315؛ خصال 646 و 648؛ اعلام الورى 136.
2- . رجوع شود به خصال 642 و 651 و اختصاص 285 و بصائر الدرجات 313 و 314 و مناقب ابن شهر آشوب 1/294.

مى گرديد.

حضرت خضر پرسيد كه: آيا همه را دانستى و ضبط كردى؟

فرمود: بلى.

پرسيد: چيست آن كلفتى كه در ماه هست؟

حضرت فرمود: خداوند عالميان مى فرمايد وَ جَعَلْنَا اَللَّيْلَ وَ اَلنَّهارَ آيَتَيْنِ فَمَحَوْنا آيَةَ اَللَّيْلِ وَ جَعَلْنا آيَةَ اَلنَّهارِ مُبْصِرَةً (1)؟

خضر گفت: درست ياد گرفته اى يا على (2).

و در روايات عايشه چنين است كه: چون حضرت امير المؤمنين عليه السّلام حاضر شد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم او را در ميان لحاف خود برد و در بر گرفت او را و با او راز مى گفت تا آنكه چون روح مقدسش از بدن مطهرش مفارقت كرد دستش بر روى بدن امير المؤمنين عليه السّلام بود (3).

و ابن بابويه به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است كه: چون هنگام وفات حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شد مرا طلبيد و گفت: يا على! توئى وصىّ من و خليفۀ من بر اهل من و امّت من در حيات من و بعد از موت من، دوست تو دوست من است و دوست من دوست خداست، و دشمن تو دشمن من است و دشمن من دشمن خداست، يا على! هر كه منكر امامت توست بعد از من چنان است كه انكار رسالت من كرده باشد در حيات من زيرا كه تو از منى و من از توام؛ پس مرا نزديك طلبيد و هزار باب از علم بر روى من گشود كه از هر بابى هزار باب مفتوح مى گرديد (4).

و به روايت ديگر فرمود: هزار باب از حلال و حرام و از آنچه بود و آنچه خواهد بود تا روز قيامت تعليم من نمود كه از هر بابى هزار باب بر من مفتوح گرديد تا آنكه دانستم

ص: 1755


1- . سورۀ اسراء:12.
2- . خصال 643 و در آن تصريح به نام حضرت خضر عليه السّلام نشده است.
3- . امالى شيخ طوسى 332. و نيز رجوع شود به ذخائر العقبى 72.
4- . خصال 652.

مرگهاى مردم را و بلاهاى ايشان را و حكمهاى حقّى كه در ميان مردم بايد كرد (1).

و صفار به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مرض خود نماز صبح را در مسجد ادا نمود و پيراهن سياهى پوشيده بود پس خطبه اى خواند براى مردم و در آن خطبه مردم را امر و نهى كرد و موعظه فرمود و آخرت را به ياد ايشان آورد، پس براى تنبيه مردم فرمود: اى فاطمه! عمل كن و طاعت خدا بجا آور كه بدون عمل من فايده به تو نمى توانم بخشيد.

چون مردم خطبۀ حضرت را شنيدند شاد شدند و به ديدن آن حضرت مسرور گرديدند و زنان آن حضرت شاد شدند كه آن حضرت شفا يافته است و گيسوهاى خود را شانه كردند و سرمه در ديده هاى خود كشيدند، پس در همان روز حضرت از دنيا مفارقت نمود.

راوى پرسيد كه: پس در چه وقت بود آنكه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هزار باب از علم تعليم حضرت امير المؤمنين عليه السّلام نمود؟

حضرت فرمود: آن پيش از اين روز بود (2).

و شيخ مفيد به سند معتبر از عبد اللّه بن عباس روايت كرده است كه: على بن ابى طالب و عباس و فضل بن عباس بر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داخل شدند در مرضى كه در آن از دنيا مفارقت نمود و گفتند: يا رسول اللّه! مردان و زنان انصار در مسجد حاضر شده اند و همه بر تو مى گريند، حضرت فرمود: چرا مى گريند؟ گفتند: مى ترسند كه تو در اين مرض از ايشان مفارقت نمائى، حضرت فرمود: دست مرا بگيريد؛ پس بيرون آمد و چادرى بر خود پوشيده و عصابه اى بر سر بسته بود، پس بر منبر نشست و حمد و ثناى حق تعالى ادا كرد و فرمود: اما بعد أيها الناس! چه انكار مى كنيد مردن پيغمبر خود را! من مكرر خبر مرگ خود را به شما دادم و خبر مرگ شما را به شما گفتم، اگر پيش از من پيغمبرى هميشه در دنيا مى ماند هرآينه من هميشه در ميان شما مى ماندم، بدانيد كه من مى روم بسوى

ص: 1756


1- . خصال 643 و 646؛ بصائر الدرجات 305؛ اختصاص 283.
2- . بصائر الدرجات 304.

پروردگار خود و در ميان شما چيزى مى گذارم كه اگر به آن متمسك شويد هرگز گمراه نمى شويد و آن كتاب خداست كه در ميان شماست و در هر صبح و شام تلاوت مى كنيد، پس رغبت منمائيد در دنيا و حسد مبريد بر يكديگر و دشمنى مكنيد با هم و برادران باشيد چنانكه خدا شما را امر فرموده است، و بتحقيق كه اهل بيت و عترت خود را در ميان شما مى گذارم و شما را وصيت مى كنم به ايشان، پس وصيت مى كنم شما را به انصار زيرا كه دانستيد حقهاى ايشان را و سعيهاى ايشان را نزد خدا و نزد رسول و نزد مؤمنان، توسعه دادند براى شما در خانه هاى خود و نصف ميوه هاى خود را به شما بخشيدند و اختيار كردند شما را بر خود هر چند كه خود محتاج بودند، پس كسى كه والى امرى شود در ميان مسلمانان بايد كه نيكوكار انصار را بنوازد و از بد كردار ايشان عفو نمايد.

و اين آخر مجلسى بود كه حضرت بر منبر نشست تا آنكه حق تعالى را ملاقات كرد (1).

و شيخ مفيد به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: چون هنگام وفات حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شد جبرئيل به خدمت آن حضرت آمد و گفت:

يا رسول اللّه! آيا مى خواهى كه به دنيا بر گردى؟

حضرت فرمود: نمى خواهم، و آنچه بر من بود از تبليغ رسالت الهى بعمل آورده ام.

باز جبرئيل گفت كه: آيا نمى خواهى كه به دنيا برگردى؟

فرمود: نه، بلكه رفيق اعلى را مى خواهم يعنى موافقت انبيا و اوصيا و دوستان خدا.

پس حضرت مردم را موعظه كرد و فرمود: أيها الناس! پيغمبرى بعد از من نيست و سنّتى بعد از سنّت من نيست، پس هر كه بعد از من دعوى پيغمبرى كند يا بدعتى در دين من كند دعوى او و بدعت او در آتش است، و هر كه چنين دعوائى كند او را بكشيد، و هر كه پيروى او كند در آتش است. أيها الناس! احيا كنيد قصاص را و زنده بداريد حق را و پراكنده مشويد و مسلمان باشيد و انقياد كنيد پيشوايان دين را تا از عذاب دنيا و آخرت

ص: 1757


1- . امالى شيخ مفيد 46.

سالم گرديد، پس اين آيه را خواند كَتَبَ اَللّهُ لَأَغْلِبَنَّ أَنَا وَ رُسُلِي إِنَّ اَللّهَ قَوِيٌّ عَزِيزٌ (1). (2)

و ايضا به سند معتبر از ابو سعيد خدرى روايت كرده است كه: آخر خطبه اى كه حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم براى ما خواند خطبه اى بود كه در مرض آخر خود خواند و از خانه بيرون آمد تكيه كرده بر حضرت امير المؤمنين عليه السّلام و بر ميمونه آزاد كردۀ خود پس بر منبر نشست و گفت: أيها الناس! بدرستى كه در ميان شما مى گذارم دو چيز بزرگ؛ و ساكت شد.

پس مردى برخاست و گفت: يا رسول اللّه! اين دو چيز كه گفتى كدامند؟

پس حضرت در غضب شد تا رنگ مباركش سرخ شد و فرمود: من نگفتم آن را مگر آنكه مى خواستم تفسير آن بكنم و ليكن از ضعف بيمارى نفسم تنگ شد.

پس فرمود: يكى از آنها قرآن است كه ريسمانى است آويخته از آسمان به زمين و يك طرفش به دست خداست و يك طرفش به دست شما، و ديگرى اهل بيت منند.

پس فرمود: بخدا سوگند اين سخن را به شما مى گويم و مى دانم مردانى چند هستند كه هنوز در پشتهاى اهل شركند و به دنيا نيامده اند و اميد از ايشان زياده از اكثر شما دارم.

پس فرمود: بخدا سوگند كه دوست نمى دارد اهل بيت مرا بنده اى مگر آنكه حق تعالى عطا مى كند به او نورى در روز قيامت تا آنكه در حوض كوثر بر من وارد شود، و دشمن نمى دارد ايشان را بنده اى مگر آنكه حق تعالى رحمت خود را از او محجوب مى گرداند در روز قيامت.

راوى گفت: من اين حديث را به خدمت حضرت امام محمد باقر عليه السّلام عرض كردم و حضرت تصديق آن نمود (3).

و شيخ طوسى به سند معتبر روايت كرده است كه سلمان گفت: به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رفتم در مرضى كه در آن مرض به عالم قدس رحلت نمود و در خدمت او

ص: 1758


1- . سورۀ مجادله:21.
2- . امالى شيخ مفيد 53.
3- . امالى شيخ مفيد 135.

نشستم و از احوال آن حضرت پرسيدم، و چون برخاستم كه بيرون آيم فرمود: بنشين اى سلمان كه گواه شوى بر امرى كه آن بهترين امور است؛ چون نشستم ناگاه ديدم كه مردى چند از اهل بيت آن حضرت و مردى چند از اصحاب آن حضرت به خانه در آمدند و حضرت فاطمه عليها السّلام نيز داخل شد، و چون ضعف آن حضرت را مشاهده كرد گريه در گلويش گره شد و آب ديده اش بر روى مباركش فرو ريخت، چون حضرت حال او را مشاهده نمود فرمود كه: اى دختر! چرا گريه مى كنى خدا ديدۀ تو را روشن گرداند و هرگز ديدۀ تو را نگرياند؟

حضرت فاطمه عليها السّلام فرمود: چگونه نگريم و تو را با اين حال مشاهده مى كنم؟

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اى فاطمه! توكل كن بر خدا و صبر كن چنانكه صبر كردند پدران تو كه پيغمبران بودند و مادران تو كه زنهاى پيغمبران بودند، آيا مى خواهى بشارت دهم تو را اى فاطمه؟

عرض كرد: بلى اى پدر بزرگوار.

فرمود: مگر نمى دانى كه حق تعالى از جميع خلق پدر تو را اختيار كرد و او را به مرتبۀ پيغمبرى رسانيد و بر كافۀ خلق مبعوث فرمود، پس بعد از او على را اختيار نمود و امر كرد مرا كه تو را به او تزويج نمايم و او را به امر پروردگار وزير و وصىّ خود نمودم؛ اى فاطمه! حقّ على بر مسلمانان از حقّ همه كس عظيمتر است بر ايشان و اسلام او از همه قديمتر است و علم او از همه بيشتر است و حلم او از همه فراوانتر است و در ميزان قدر و منزلت قدر او از همه گرانتر است.

پس حضرت فاطمه عليها السّلام شاد شد.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: آيا شاد كردم تو را اى فاطمه؟

عرض كرد: بلى اى پدر.

فرمود: مى خواهى زياده بگويم در فضيلت شوهر و پسر عمّ تو؟

عرض كرد: بلى اى پيغمبر خدا.

فرمود: بدرستى كه على اول كسى است كه ايمان آورد به خدا و رسول از اين امّت و بعد

ص: 1759

از او پيش از همه كس خديجه مادر تو ايمان آورد، و اول كسى كه يارى من كرد بر پيغمبرى من على بود، اى فاطمه! بدرستى كه على برادر من است و برگزيدۀ من است و پدر فرزندان من است، بدرستى كه حق تعالى على را خصلتهاى نيكو عطا فرموده است كه احدى را پيش از او نداده است و احدى را بعد از او نخواهد داد، پس صبر نيكو بكن و بدان كه پدر تو در اين زودى به حق تعالى ملحق مى گردد.

فاطمه عرض كرد: اى پدر! اول مرا شاد كردى و آخر غمگين نمودى؟

فرمود: اى دختر! چنين است امور دنيا، شادى دنيا به اندوه آن آميخته است، و صافى دنيا به كدورتش مخلوط است؛ آيا مى خواهى زياده كنم براى تو اى دختر؟

عرض كرد: بلى يا رسول اللّه.

حضرت فرمود: حق تعالى خلايق را آفريد و ايشان را دو قسمت كرد و مرا و على را در قسمت نيكوتر قرار داد كه ايشان اصحاب اليمين اند، و آن هر دو قسمت را قبيله ها گردانيد و مرا و على را در بهترين قبيله ها قرار داد چنانكه فرموده وَ جَعَلْناكُمْ شُعُوباً وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اَللّهِ أَتْقاكُمْ (1)، پس آن قبيله ها را خانه آبادها گردانيد و مرا و على را در بهترين خانه آبادها قرار داد چنانكه فرموده إِنَّما يُرِيدُ اَللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ اَلرِّجْسَ أَهْلَ اَلْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً (2)، پس حق تعالى اختيار كرد مرا از اهل بيت من و اختيار كرد على و حسن و حسين و تو را از ايشان، پس من بهترين فرزندان آدمم و على بهترين عرب است و تو بهترين زنان عالميانى و حسن و حسين بهترين جوانان اهل بهشتند، و از ذرّيّت توست مهدى كه به بركت او زمين را پر مى گرداند از عدالت بعد از آنكه پر از جور و ستم شده باشد (3).

و فرات بن ابراهيم به سند معتبر از جابر انصارى روايت كرده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مرض آخر خود به حضرت فاطمه عليها السّلام گفت: پدر و مادرم فداى تو باد

ص: 1760


1- . سورۀ حجرات:13.
2- . سورۀ احزاب:33.
3- . امالى شيخ طوسى 607.

بفرست و شوهر خود بطلب؛ فاطمه عليها السّلام امام حسين عليه السّلام را فرمود: برو به نزد پدر خود و بگو كه جدّ من تو را مى طلبد، چون حضرت امير عليه السّلام حاضر شد شنيد كه فاطمه عليها السّلام مى گويد: زهى الم و اندوه براى شدت الم و آزار تو اى پدر، پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود:

ديگر شدتى بر پدر تو بعد از امروز نيست، و بدان اى فاطمه كه براى پيغمبر گريبان نمى بايد دريد و رو نمى بايد خراشيد وا ويلا نمى بايد گفت و ليكن بگو آنچه پدر تو در وفات ابراهيم فرزند خود گفت كه: چشمان مى گريند و دل به درد مى آيد و نمى گوئيم چيزى كه موجب غضب پروردگار باشد، و اى ابراهيم! ما بر تو اندوهناكيم؛ و اگر ابراهيم زنده مى ماند مى بايست پيغمبر شود.

پس فرمود: اى على! نزديك من بيا، چون نزديك رفت فرمود: گوش خود را نزديك دهان من بدار-و چون عايشه و حفصه گوش دادند كه سخن حضرت را بشنوند فرمود:

خداوندا! گوشهاى ايشان را مسدود بدار كه نشنوند (1)-پس فرمود: اى برادر من! شنيده اى آنچه حق تعالى در قرآن فرموده است إِنَّ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصّالِحاتِ أُولئِكَ هُمْ خَيْرُ اَلْبَرِيَّةِ (2)يعنى: «بدرستى كه آنان كه ايمان آورده اند و اعمال شايسته كرده اند، ايشان بهترين خلقند» ؟

عرض كرد: بلى شنيده ام يا رسول اللّه.

حضرت فرمود: ايشان تو و شيعيان و ياوران تواند و وعده گاه من و ايشان در روز قيامت نزد حوض كوثر است در هنگامى كه همۀ امّتها به دو زانو در افتاده باشند و اعمال ايشان را بر حق تعالى عرض نمايند پس خدا بخواند تو و شيعيان تو را و بيائيد با روها و دست و پاهاى نورانى در حالتى كه سير و سيراب باشيد.

يا على! شنيده اى آنكه حق تعالى در قرآن فرموده است إِنَّ اَلَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ اَلْكِتابِ وَ اَلْمُشْرِكِينَ فِي نارِ جَهَنَّمَ خالِدِينَ فِيها أُولئِكَ هُمْ شَرُّ اَلْبَرِيَّةِ (3)؟

ص: 1761


1- . اين مقدار از روايت موافق آنچه در كتاب سليم بن قيس 189 آمده است مى باشد.
2- . سورۀ بيّنه:7.
3- . سورۀ بيّنه:6.

گفت: بلى يا رسول اللّه.

حضرت فرمود: ايشان يهودان و بنى اميّه و اتباع ايشان (1)و دشمنان شيعيان تواند مبعوث مى شوند در روز قيامت گرسنه و تشنه با روهاى سياه و با شقاوت و تعب و عذاب شديد (2).

و همين حديث در كتاب سليم بن قيس از امير المؤمنين عليه السّلام منقول است (3)؛ و در تفسير محمد بن العباس بن ماهيار از امام محمد باقر عليه السّلام مروى است (4).

و ابن بابويه به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در هنگام وفات خود به حضرت فاطمه عليها السّلام فرمود: اى فاطمه! چون بميرم روى خود را براى من مخراش و گيسوى خود را پريشان مكن و وا ويلا مگو و نوحه گران را مطلب (5).

و در كتاب بشارة المصطفى روايت كرده است كه: چون حضرت رنجور شد در بيماريى كه از دنيا به آن مفارقت نمود، حضرت فاطمه عليها السّلام حسن و حسين عليهما السّلام را برداشت و به خدمت او آمد، و چون حضرت را با آن حال مشاهده نمود بى تاب شد و بر روى آن حضرت افتاد و سينۀ خود را بر سينۀ آن حضرت چسبانيد و بسيار گريست، پس حضرت فرمود كه: اى فاطمه! گريه مكن و صبر را پيشه كن. پس حضرت فاطمه عليها السّلام برخاست و آب از ديده هاى مبارك حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم جارى شد سه نوبت و گفت:

خداوندا! ايشان اهل بيت منند و من ايشان را مى سپارم به هر مؤمنى (6).

ص: 1762


1- . عبارت «ايشان يهودان و بنى اميه و اتباع ايشان» در مصدر نيامده ولى در كتاب سليم بن قيس 190 ذكر شده است.
2- . تفسير فرات كوفى 586 و در آن بجاى امام حسين، امام حسن ذكر شده است.
3- . كتاب سليم بن قيس 189-190 با تفاوت.
4- . تأويل الآيات الظاهرة 2/832.
5- . معاني الاخبار 390، و روايت در آن از عمرو بن ابى المقدام نقل شده كه گفته است: «شنيدم از ابا الحسن يا ابا جعفر عليهما السّلام كه گفت. . .» ، و همين روايت از همان راوى در كافى 5/527 از امام باقر عليه السّلام نقل شده است.
6- . بشارة المصطفى 127.

و شيخ مفيد روايت كرده است كه: چون رحلت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به رياض جنت نزديك شد حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را گفت: يا على! سر مرا در دامن خود گذار كه امر خداوند عالميان رسيده است، و چون جان من بيرون آيد آن را به دست خود بگير و بر روى خود بكش، پس روى مرا بسوى قبله بگردان و متوجه تجهيز من شو و اول تو بر من نماز كن و از من جدا مشو تا مرا به قبر من بسپارى، و در جميع اين امور از حق تعالى يارى بجوى.

چون حضرت امير عليه السّلام سر مبارك آن سرور را در دامن خود گذاشت حضرت بيهوش شد؛ پس حضرت فاطمه عليها السّلام نظر به جمال بى مثال آن حضرت مى كرد و مى گريست و ندبه مى كرد و شعرى خواند كه مضمونش اين است: «سفيد روئى كه به بركت روى او طلب باران مى كنند و فريادرس يتيمان و پناه بيوه زنان است» .

چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم صداى فاطمه را شنيد ديدۀ خود را گشود و به آواز ضعيفى گفت: اى دختر! اين سخن عمّ تو ابو طالب است، اين را مگو و ليكن بگو وَ ما مُحَمَّدٌ إِلاّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ اَلرُّسُلُ أَ فَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ اِنْقَلَبْتُمْ عَلى أَعْقابِكُمْ (1)، چون فاطمه بسيار گريست حضرت او را به نزديك خود طلبيد و رازى در گوش او گفت و او شاد شد.

و چون روح مقدس آن حضرت مفارقت كرد حضرت امير عليه السّلام دستش در زير روى او بود پس دست خود را بلند كرد و بر روى خود كشيد و ديده هاى حق بينش را پوشانيد و جامه بر قامت با كرامتش كشيد.

پس از حضرت فاطمه عليها السّلام پرسيدند كه: آن چه راز بود كه چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در گوش تو گفت اندوه تو به شادى مبدل شد و قلق و اضطراب تو تسكين يافت؟

حضرت فاطمه عليها السّلام فرمود: پدر بزرگوارم مرا خبر داد كه اول كسى كه از اهل بيت او به او ملحق خواهد شد من خواهم بود و مدت حيات من بعد از او امتدادى نخواهد داشت،

ص: 1763


1- . سورۀ آل عمران:144.

و به اين سبب شدت اندوه و حزن من تسكين يافت زيرا كه دانستم كه مفارقت من و آن حضرت بسيار نخواهد بود (1).

ص: 1764


1- . ارشاد شيخ مفيد 1/186-187؛ اعلام الورى 136-137.

باب شصت و چهارم: در بيان كيفيت وقوع مصيبت كبرى و داهيۀ عظمى

يعنى وفات سيد انبياء محمد مصطفى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است

و كيفيت تغسيل و تكفين و دفن و نماز بر آن حضرت و وقايعى كه مقارن آن و بعد از آن به وقوع پيوسته است

ص: 1765

ص: 1766

بدان كه اكثر علماى خاصه و عامه را اعتقاد آن است كه ارتحال سيد انبيا به عالم بقادر روز دوشنبه بوده است (1)، و اكثر علماى شيعه را اعتقاد آن است كه آن روز بيست و هشتم ماه صفر بوده است (2)، و اكثر علماى عامه دوازدهم ماه ربيع الاول گفته اند (3)؛ محمد بن يعقوب كلينى از علماى ما به اين قول قايل شده است (4)، و قول اول اصح و اشهر است.

و بعضى از علماء عامه اول ماه ربيع الاول (5)، بعضى دوم (6)، و بعضى هيجدهم ماه ربيع (7)، و بعضى دهم (8)، و بعضى هشتم (9)نيز گفته اند.

و خلافى نيست كه در آن وقت از سنّ شريف آن حضرت شصت و سه سال گذشته بود و سال دهم هجرت بود (10).

ص: 1767


1- . امالى شيخ طوسى 266؛ قصص الانبياء راوندى 317؛ تاريخ ابى زرعه 17؛ تاريخ طبرى 2/232؛ كامل ابن اثير 2/323؛ تاريخ ابى الفداء 1/214.
2- . ارشاد شيخ مفيد 1/189؛ تهذيب الاحكام 6/2؛ اعلام الورى 137؛ روضة الواعظين 71. و در همۀ اين مصادر «دو شب مانده از صفر» ذكر شده است.
3- . طبقات ابن سعد 2/209؛ تاريخ خليفة بن خياط 46؛ تاريخ طبرى 2/232؛ كامل ابن اثير 2/323؛ تاريخ ابى الفداء 1/214؛ سيرۀ ابن حبان 400.
4- . كافى 1/439.
5- . دلائل النبوة 7/234؛ البداية و النهاية 5/223 و 224.
6- . طبقات ابن سعد 2/208؛ دلائل النبوة 7/234 و 235؛ تاريخ طبرى 2/232.
7- . كشف الغمة 1/14.
8- . البداية و النهاية 5/224.
9- . كشف الغمة 1/14.
10- . كافى 1/439؛ كشف الغمة 1/13؛ تهذيب الاحكام 6/2؛ روضة الواعظين 71؛ البداية و النهاية 5/226.

و در كشف الغمه از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: آن حضرت در سال دهم هجرت به عالم بقا رحلت نمود و از عمر شريف آن حضرت شصت و سه سال گذشته بود، چهل سال در مكه ماند تا وحى بر او نازل شد و بعد از آن سيزده سال ديگر در مكه ماند و چون به مدينه هجرت نمود پنجاه و سه سال از عمر شريفش گذشته بود و ده سال بعد از هجرت در مدينه ماند و وفات آن حضرت در روز دوشنبه دوم ماه ربيع الاول واقع شد (1).

مؤلف گويد كه: به اين قول كسى از علماى شيعه قائل نشده است و شايد محمول بر تقيه بوده باشد.

و ايضا در كشف الغمه روايت كرده است كه: عمر شريف آن حضرت شصت و سه سال بود، با پدر خود دو سال و چهار ماه ماند، و چون عبد المطلب وفات يافت هشت سال از عمر شريفش گذشته بود و بعد او عمّ او ابو طالب كفالت و حمايت او مى نمود. و بعضى گفته اند كه: چون پدر آن حضرت وفات يافت هنوز آن حضرت متولد نشده بود؛ و بعضى گفته اند كه در وقت وفات پدر خود هفت ماهه بود. و چون شش سال از عمر شريفش گذشت مادرش به رحمت الهى واصل شد، و چون عمّ او ابو طالب به رياض جنت رحلت نمود از عمر آن حضرت چهل و شش سال و هشت ماه و بيست و چهار روز گذشته بود، و بعد از او به سه روز حضرت خديجه از دنيا رحلت نمود، پس به اين سبب آن سال را «عام الحزن» گفتند. و آن حضرت بعد از بعثت سيزده سال در مكه ماند پس سه روز يا شش روز در غار پنهان بود و بعد از آن بسوى مدينه هجرت نمود، و در روز دوشنبه يازدهم ربيع الاول داخل مدينه شد و ده سال در مدينه ماند پس در بيست و هشتم ماه صفر به رحمت خالق قضا و قدر فايز گرديد در سال دهم هجرت (2).

و قطب راوندى از ابن عباس روايت كرده است كه: روزى ابو سفيان لعين به خدمت

ص: 1768


1- . كشف الغمة 1/13-14.
2- . كشف الغمة 1/15-16 و در آن بجاى سال دهم هجرت، سال يازدهم ذكر شده است.

حضرت سيد المرسلين آمد و گفت: يا رسول اللّه! مى خواهم از تو سؤالى بكنم، حضرت فرمود: اگر مى خواهى من خبر دهم از سؤال تو پيش از آنكه بگوئى، گفت: بلى، حضرت فرمود كه: آمده اى از من سؤال كنى كه عمر من چقدر خواهد بود، گفت: بلى يا رسول اللّه، حضرت فرمود: من شصت و سه سال زندگانى خواهم كرد، ابو سفيان گفت: گواهى مى دهم كه تو راستگوئى، حضرت فرمود: به زبان مى گوئى نه به دل (1).

و ابن بابويه به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه آن حضرت فرمود: روزه مگير و سفر مكن در روز دوشنبه كه در آن روز حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از دنيا رحلت نمود (2)؛ و بر اين مضمون از ائمۀ طاهرين عليهم السّلام احاديث بسيار منقول شده است (3).

و شيخ طوسى و ديگران به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه آن حضرت فرمود: چون مصيبتى به تو برسد به يادآور مصيبت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را كه به مردم چنين مصيبتى نرسيده و نخواهد رسيد هرگز (4).

ابن شهر آشوب روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گفت: يا على! به هر كه مصيبتى برسد، مصيبت مرا ياد كند كه آن عظيمترين مصيبتهاست (5).

و ابن بابويه به سند معتبر روايت كرده است كه: جبرئيل براى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چهل درهم از كافور بهشت براى حنوط آورد، پس حضرت آن را سه قسمت مساوى فرمود:

يك قسمت را براى خود نگاه داشت، و يك قسمت را به على عليه السّلام داد، و يكى را به فاطمه عليها السّلام (6).

ص: 1769


1- . قصص الانبياء راوندى 294.
2- . خصال 385.
3- . محاسن 2/83؛ كافى 4/146 و 8/314؛ خصال 2/385؛ من لا يحضره الفقيه 2/267؛ تهذيب الاحكام 4/301؛ استبصار 2/135.
4- . امالى شيخ طوسى 681؛ كافى 8/168؛ امالى شيخ مفيد 195.
5- . مناقب ابن شهر آشوب 1/294.
6- . علل الشرايع 1/302؛ كافى 3/151؛ تهذيب الاحكام 1/290. و در هر سه مصدر «كافور بهشت» ذكر نشده است.

و شيخ طوسى به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است كه آن حضرت فرمود: رفتم به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در وقتى كه بيمار بود، ديدم كه سر آن حضرت در دامن كسى است كه از او خوش روتر نديده بودم كسى را و حضرت رسول در خواب بود، چون داخل شدم آن مرد گفت: بيا و سر پسر عمّ خود را بگير كه تو سزاوارترى به او از من، چون من نزديك رفتم آن مرد برخاست و سر آن سرور را در دامان من گذاشت، چون ساعتى نشستم حضرت بيدار شد و فرمود: كجا رفت آن مردى كه سر من در دامن او بود؟ من آنچه گذشته بود عرض كردم، حضرت فرمود: آن مرد را شناختى؟ عرض كردم: نه پدر و مادرم فداى تو باد، فرمود: او جبرئيل بود و چون آزار من عظيم بود با من سخن مى گفت تا آنكه درد من سبك شد و مشغول سخن او گرديدم و به خواب رفتم (1).

و ابن بابويه روايت كرده است كه عبد اللّه بن مسعود گفت: از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پرسيدم:

كى تو را غسل خواهد داد چون وفات يابى؟ فرمود: هر پيغمبرى را وصىّ او غسل مى دهد؛ گفتم: وصىّ تو كيست يا رسول اللّه؟ فرمود: على بن ابى طالب؛ پرسيدم: چند سال بعد از تو زندگانى خواهد كرد؟ فرمود: سى سال چنانكه يوشع بن نون وصىّ موسى بعد از موسى سى سال زندگانى كرد و صفراء دختر شعيب كه زوجۀ حضرت موسى بود بر او خروج كرد و گفت: من سزاوارترم به خلافت موسى از تو و يوشع با او مقاتله كرد و لشكر او را كشت و او را اسير كرد و بعد از اسير كردن او را گرامى داشت، بدرستى كه دختر أبو بكر بر على خروج خواهد كرد با چندين هزار نامرد از امّت من و على اكثر مردان لشكر او را خواهد كشت و او را اسير خواهد كرد و بعد از اسير كردن با او احسان خواهد كرد (2).

و كلينى و صفار و شيخ طوسى و ابن بابويه و قطب راوندى و ديگران به سندهاى بسيار

ص: 1770


1- . امالى شيخ طوسى 385. و نيز رجوع شود به مناقب ابن شهر آشوب 2/270.
2- . كمال الدين و تمام النعمة 27.

از امير المؤمنين و امام محمد باقر و امام جعفر صادق صلوات اللّه عليهم اجمعين روايت كرده اند كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم امير المؤمنين عليه السّلام را طلبيد و فرمود: يا على! چون بميرم شش مشك آب بكش از چاه «غرس» پس مرا نيكو غسل ده به آن آب و مرا كفن كن و حنوط كن، و چون از غسل و كفن و حنوط من فارغ شوى گريبان كفن مرا بگير و مرا بنشان و هر چه خواهى از من سؤال كن كه هر چه بپرسى تو را جواب مى گويم.

پس حضرت امير عليه السّلام چنين كرد و فرمود: در اين موضع نيز هزار باب از علم مرا تعليم نمود كه از هر بابى هزار باب مفتوح مى شود؛ و در روايت ديگر حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: چون از آن حضرت سؤال كردم مرا خبر داد به آنچه واقع خواهد شد تا روز قيامت پس هيچ گروهى از مردم نيستند مگر آنكه مى دانم كه محقّ ايشان و گمراه ايشان كيست؛ و به روايت ديگر آنچه حضرت املا فرمود در آن وقت حضرت امير المؤمنين عليه السّلام همه را نوشت (1).

شيخ طوسى به سند صحيح از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را فرمود: يا على! چون بميرم مرا غسل ده، كه احدى عورت مرا نبيند بغير از تو مگر آنكه ديده هاى او كور مى شود.

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام عرض كرد: يا رسول اللّه! تو مرد گرانى هستى و مرا چاره اى نيست از كسى كه مرا يارى كند بر غسل تو.

فرمود: جبرئيل با توست و تو را يارى خواهد كرد بر غسل من، و امر كن فضل بن عباس را كه آب به دست تو بدهد و بگو او را كه عصابه بر ديدۀ خود ببندد كه اگر نظرش بر عورت من افتد كور مى شود (2).

و ابن بابويه به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: دو مرد از قريش به خدمت حضرت امام زين العابدين عليه السّلام آمدند فرمود: مى خواهيد شما را خبر

ص: 1771


1- . رجوع شود به كافى 1/296-297 و بصائر الدرجات 284 و تهذيب الاحكام 1/435 و استبصار 1/196 و خرايج 2/801-804.
2- . امالى شيخ طوسى 660.

دهم از وفات رسول خدا؟ گفتند: بلى، حضرت فرمود: پدرم مرا خبر داد كه سه روز پيش از وفات حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم جبرئيل بر آن حضرت نازل شد و گفت: اى احمد! بدرستى كه حق تعالى مرا فرستاده است بسوى تو براى گرامى داشتن تو و تفضيل تو و سؤال مى كند از تو از حالتى كه خود بهتر مى داند آن را و مى گويد: چگونه مى يابى حال خود را اى محمد؟

فرمود: اى جبرئيل! خود را غمگين و در شدت مى يابم.

چون روز سوم شد جبرئيل نازل شد با ملك موت و با ايشان ملكى بود كه او را اسماعيل مى گويند و در هوا موكل است بر هفتاد هزار ملك، پس جبرئيل پيش از ايشان آمد و از جانب حق تعالى همان پيغام سابق را آورد و حضرت همان جواب را فرمود، پس ملك موت رخصت طلبيد كه داخل شود در خانۀ آن حضرت، جبرئيل گفت: اى احمد! اين ملك موت است و رخصت مى طلبد كه در خانۀ تو درآيد و رخصت نطلبيده است بر داخل شدن خانۀ احدى پيش از تو و رخصت نخواهد طلبيد از احدى بعد از تو.

حضرت فرمود: رخصت ده او را تا داخل شود.

پس جبرئيل او را رخصت داد، چون ملك موت داخل شد به نزديك آمد و به قدم ادب در خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ايستاد و گفت: اى احمد! بدرستى كه حق تعالى مرا فرستاده است بسوى تو و امر كرده است مرا كه اطاعت كنم تو را در هر چه مرا به آن امر نمائى، اگر فرمائى كه جان تو را قبض كنم، مى كنم؛ و اگر فرمائى كه برگردم، برمى گردم.

حضرت فرمود: اگر تو را امر كنم كه برگردى و مرا بگذارى، خواهى كرد اى ملك موت؟

گفت: بلى، چنين مأمور شده ام كه اطاعت كنم تو را در هر چه فرمائى.

جبرئيل گفت: اى احمد! بدرستى كه حق تعالى مشتاق لقاى تو گرديده است.

پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اى ملك موت! مشغول شو به آنچه مأمور گرديده اى.

پس جبرئيل گفت: اين آخر آمدن من است به زمين، تو بودى حاجت من از دنيا و با تو كار داشتم و ديگر مرا به دنيا حاجتى نيست.

ص: 1772

پس چون روح مقدس آن حضرت از بدن مطهرش مفارقت نمود شخصى آمد و ايشان را تعزيه فرمود كه صداى او را مى شنيدند و شخص او را نمى ديدند پس گفت: السّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته كُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ اَلْمَوْتِ وَ إِنَّما تُوَفَّوْنَ أُجُورَكُمْ يَوْمَ اَلْقِيامَةِ فَمَنْ زُحْزِحَ عَنِ اَلنّارِ وَ أُدْخِلَ اَلْجَنَّةَ فَقَدْ فازَ وَ مَا اَلْحَياةُ اَلدُّنْيا إِلاّ مَتاعُ اَلْغُرُورِ (1)يعنى: «هر نفسى چشندۀ مرگ است و نيست جز آنكه تمام داده مى شود مزدهاى خود را در روز قيامت، پس هر كه دور گردانيده شود از آتش جهنم و داخل گردانند او را در بهشت پس رستگار گرديده است، و نيست زندگانى دنيا مگر متاع فريب» ، پس گفت: بدرستى كه رحمت الهى صبر فرماينده است از هر مصيبتى و خدا خلف است از هر كه هلاك شود و ثواب او تدارك مى نمايد آنچه را فوت شود پس بر خدا اعتماد كنيد و از او اميد بداريد بدرستى كه مصيبت يافته كسى است كه از ثواب خدا محروم گردد و السلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته.

پس امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: اين خضر عليه السّلام بود كه به تعزيت ما آمده بود (2).

و ايضا ابن بابويه از ابن عباس روايت كرده است كه: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر بستر بيمارى خوابيد و اصحابش برگرد او جمع شده بودند عمار بن ياسر رضى اللّه عنه برخاست و گفت:

پدر و مادرم فداى تو باد يا رسول اللّه چون به جوار رحمت پروردگار خود واصل گردى كى از ميان ما تو را غسل خواهد داد؟

فرمود: غسل دهندۀ من على بن ابى طالب است زيرا كه هر عضوى از اعضاى مرا كه قصد مى كند كه بشويد ملائكه او را بر شستن آن عضو اعانت مى كنند.

عرض كرد: پدر و مادرم فداى تو باد يا رسول اللّه كى از ما بر تو نماز ادا خواهد كرد؟ فرمود: ساكت شو خدا تو را رحمت كناد.

پس رو به حضرت امير المؤمنين عليه السّلام آورد و گفت: اى پسر ابو طالب! چون بينى كه

ص: 1773


1- . سورۀ آل عمران:185.
2- . امالى شيخ صدوق 226-227.

روح من از بدن من مفارقت كرد مرا غسل ده و نيكو غسل ده و كفن كن مرا در اين دو جامه كه پوشيده ام يا در جامۀ سفيد مصرى يا در برد يمانى و كفن مرا بسيار گران مگردان و مرا بر داريد تا بر كنار قبر بگذاريد پس اول كسى كه بر من نماز خواهد كرد خداوند جبار خواهد بود كه بر عرش عظمت و جلال خود بر من صلوات خواهد فرستاد، بعد از آن جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل با لشكرها و فوجهاى ملائكه كه نمى داند عدد ايشان را بغير از حق تعالى بر من نماز خواهند كرد، پس آنها كه احاطه به عرش الهى كرده اند، پس بعد از ايشان ساكنان هر آسمانى بعد از آسمان ديگر بر من نماز خواهند كرد، پس جميع اهل بيت من و زنان من در مرتبۀ قرب و منزلت ايشان ايماء كنند ايماكردنى و سلام كنند سلام كردنى و آزار نرسانند مرا به صداى نوحه كننده اى و نه ناله كننده اى.

پس گفت: اى بلال! مردم را به نزد من بطلب كه در مسجد جمع شوند؛ چون جمع شدند حضرت بيرون آمد و عمامۀ مبارك او را بر سر بسته بود و بر كمان خود تكيه فرموده بود تا آنكه بر منبر بالا رفت و حمد و ثناى الهى ادا كرد و فرمود: اى گروه اصحاب من! چگونه پيغمبرى بودم براى شما؟ آيا خود به نفس خود جهاد نكردم در ميان شما؟ آيا دندان پيش مرا نشكستيد؟ آيا جبين مرا خاك آلود نكرديد؟ آيا خون بر روى من جارى نكرديد تا آنكه ريش من رنگين شد؟ آيا متحمل شدتها و تعبها نشدم از نادانان قوم خود؟ آيا سنگ گرسنگى بر شكم نبستم براى ايثار بر امّت خود؟

صحابه گفتند: بلى يا رسول اللّه بتحقيق كه صبركننده بودى از براى خدا و نهى كننده بودى از بديها پس جزا دهد خدا تو را از ما بهترين جزاها.

حضرت فرمود: خدا نيز شما را جزاى خير دهد. پس فرمود: حق تعالى حكم كرده است و سوگند ياد نموده است كه از او نگذرد ظلم ستمكارى، پس سوگند مى دهم شما را بخدا كه هر كه او را نزد محمد مظلمه اى بوده باشد البته برخيزد و از او قصاص بستاند كه قصاص دنيا نزد من محبوبتر است از قصاص عقبى در حضور گروه ملائكه و انبيا.

پس مردى از آخر مردم برخاست كه او را سوادة بن قيس مى گفتند و گفت: پدر و مادرم فداى تو باد يا رسول اللّه در هنگامى كه از طايف مى آمدى به استقبال تو آمدم و تو بر ناقۀ

ص: 1774

عضباى خود سوار بودى و عصاى ممشوق خود را در دست داشتى، چون بلند كردى آن را كه بر راحلۀ خود بزنى بر شكم من آمد، ندانستم كه به عمدا زدى يا به خطا.

حضرت فرمود: معاذ اللّه كه به عمد زده باشم. پس فرمود: اى بلال! برو به خانۀ فاطمه و همان عصا را بياور.

چون بلال از مسجد بيرون آمد در بازارهاى مدينه ندا مى كرد: اى گروه مردم! كيست كه قصاص فرمايد نفس خود را پيش از روز قيامت؟ اينك محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خود را در معرض قصاص در آورده است پيش از روز جزا. چون به در خانۀ فاطمه عليها السّلام رسيد در را كوبيد و گفت: اى فاطمه! برخيز كه پدرت عصاى ممشوق خود را مى طلبد.

فاطمه عليها السّلام گفت: اى بلال! امروز روزگار فرمودن عصا نيست، براى چه آن را مى خواهد؟

بلال گفت: اى فاطمه! مگر نمى دانى كه پدرت بر منبر برآمده است و اهل دين و دنيا را وداع مى كند!

چون فاطمه عليها السّلام سخن وداع شنيد فرياد برآورد و گفت: زهى غم و اندوه و حسرت دل فكار من براى اندوه تو اى پدر بزرگوار من، بعد از تو فقيران و بيچارگان و غريبان و درماندگان به كى پناه برند اى حبيب خدا و محبوب قلوب فقرا؟

پس بلال عصا را گرفت و به خدمت حضرت شتافت، چون عصا را به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داد فرمود: به كجا رفت آن مرد پير؟

گفت: حاضرم يا رسول اللّه پدر و مادرم فداى تو باد.

حضرت فرمود: بيا و از من طلب قصاص كن تا راضى شوى از من.

آن مرد گفت: شكم خود را بگشا يا رسول اللّه.

چون حضرت شكم محترم خود را گشود گفت: پدر و مادرم فداى تو باد يا رسول اللّه دستورى ده كه دهان خود را بر شكم تو گذارم.

چون رخصت يافت شكم آن حضرت را بوسيده و گفت: پناه مى برم به موضع قصاص شكم رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از آتش جهنم در روز جزا.

ص: 1775

حضرت فرمود كه: اى سواده! آيا قصاص مى كنى يا عفو مى نمائى؟

گفت: بلكه عفو مى كنم يا رسول اللّه.

فرمود: خداوندا! تو عفو كن از سوادة بن قيس چنانكه او عفو كرد از پيغمبر تو.

پس از حضرت منبر به زير آمد و داخل خانۀ امّ سلمه شد و مى گفت: پروردگارا! تو به سلامت دار امّت محمد را از آتش جهنم و بر ايشان حساب روز جزا را آسان گردان.

امّ سلمه گفت: يا رسول اللّه! چرا تو را غمگين مى يابم و رنگ مباركت را متغير مى بينم؟

حضرت فرمود: جبرئيل در اين ساعت خبر مرگ مرا به من رسانيد پس سلام بر تو باد در دنيا كه بعد از اين روز هرگز صداى محمد را نخواهى شنيد.

امّ سلمه چون اين خبر محنت اثر را شنيد خروش بر آورد و گفت: وا حزناه بر تو، اندوهى مرا رو داد يا محمد كه ندامت و حسرت تدارك آن نمى كند.

حضرت فرمود: اى امّ سلمه! حبيب دل من و نور ديدۀ من فاطمه را طلب نما؛ اين را گفت و بيهوش شد.

چون فاطمه زهراء عليها السّلام به خانه در آمد و پدر خود سيد انبيا را بر آن حال مشاهده نمود خروش بر آورد و گفت: جانم فداى جان تو باد و رويم فداى روى تو باد، اى پدر بزرگوار! تو را چنان مى بينم كه عزم سفر آخرت دارى و لشكرهاى مرگ از هر سو تو را فرو گرفته اند، آيا يك كلمه با فرزند مستمند خود سخن نمى گوئى و آتش حسرت او را به زلال بيان خود تسكين نمى دهى؟

چون حضرت صداى غمزداى فرزند دلبند خود را شنيد ديدۀ مبارك خود را گشود و گفت: اى دختر گرامى! در اين زودى از تو مفارقت مى كنم و تو را وداع مى نمايم، پس سلام بر تو باد.

فاطمه عليها السّلام چون اين خبر وحشت اثر را شنيد آه حسرت از دل پردرد كشيد و گفت: اى پدر بزرگوار! در روز قيامت كجا تو را ملاقات كنم؟

فرمود: در آنجا كه خلايق را حساب مى كنند.

ص: 1776

فاطمه عليها السّلام گفت: اگر آنجا تو را نبينم كجا بجويم؟

فرمود: در مقام محمود كه خدا مرا وعده داده است كه در آنجا گناهكاران امّت خود را شفاعت خواهم كرد.

فاطمه عليها السّلام گفت: اگر آنجا نيز تو را نيابم چه كنم؟

فرمود: مرا نزد صراط طلب كن در هنگامى كه امّتم از صراط گذرند و من ايستاده باشم و جبرئيل در جانب راست من و ميكائيل در جانب چپ من و ساير ملائكه در پيش رو و پس سر من ايستاده باشند و همه به درگاه حق تعالى تضرع نمايند كه: پروردگارا! امّت محمد را به سلامت از صراط بگذران و حساب را بر ايشان آسان گردان.

پس فاطمه عليها السّلام پرسيد: مادر من خديجۀ كبرى در كجاست؟

فرمود كه: در قصرى است كه چهار در آن قصر بسوى بهشت گشوده مى شود.

پس آن حضرت مدهوش شد و متوجه عالم قدس گرديد، و چون بلال نداى نماز در داد و گفت: الصلاة رحمك اللّه حضرت به هوش بازآمد و برخاست و به مسجد در آمد و نماز را سبك ادا كرد، و چون فارغ شد على بن ابى طالب عليه السّلام و اسامة بن زيد را طلبيد و فرمود: مرا به خانۀ فاطمه بريد.

چون به خانۀ فاطمه درآمد سر خود را در دامان آن بهترين زنان عالميان گذاشت و تكيه فرمود، چون حضرت امام حسن و حضرت امام حسين عليهما السّلام جدّ بزرگوار خود را بر آن حالت مشاهده نمودند بى تاب گرديدند و آب حسرت از ديدۀ غمديده باريدند و خروش برآوردند و مى گفتند كه: جانهاى ما فداى جان تو باد و روهاى ما فداى روى تو باد.

حضرت پرسيد كه: ايشان كيستند؟

امير المؤمنين عليه السّلام گفت: يا رسول اللّه! فرزندان گرامى تواند حسن و حسين.

پس پيغمبر ايشان را به نزديك خود طلبيد و دست در گردن ايشان در آورد و آن دو جگرگوشۀ خود را به سينۀ خود چسبانيد، و چون امام حسن عليه السّلام بيشتر مى گريست حضرت فرمود: يا حسن! گريه را كم كن زيرا كه گريۀ تو بر من دشوار است و موجب آزار دل فكار است.

ص: 1777

پس در اين حال ملك موت نازل شد و گفت: السلام عليك يا رسول اللّه.

حضرت فرمود: و عليك السلام اى ملك موت مرا بسوى تو حاجتى است.

ملك موت گفت: حاجت تو چيست اى پيغمبر خدا؟

حضرت فرمود: حاجت من آن است كه روح مرا قبض نكنى تا جبرئيل به نزد من آيد و بر من سلام كند و من بر او سلام كنم و او را وداع نمايم.

پس ملك موت بيرون آمد و مى گفت: يا محمداه؛ پس جبرئيل از هوا به ملك موت رسيد و پرسيد كه: قبض روح محمد كردى اى ملك موت؟

گفت: نه اى جبرئيل، آن حضرت از من سؤال كرد او را قبض روح ننمايم تا تو را ملاقات نمايد و با تو وداع كند.

جبرئيل گفت: اى ملك موت! مگر نمى بينى كه درهاى آسمانها را گشوده اند براى روح محمد؟ ! مگر نمى بينى حوريان بهشت را زينت كرده اند براى روح محمد؟ !

پس جبرئيل نازل شد و به نزد پيغمبر خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت: السلام عليك يا ابا القاسم.

حضرت فرمود: و عليك السلام يا جبرئيل، آيا در چنين حالى ما را تنها مى گذارى؟

جبرئيل گفت: يا محمد! تو را مى بايد مرد و همه كس را مرگ در پيش است و هر نفسى چشندۀ مرگ است.

حضرت فرمود: نزديك شو به من اى حبيب من.

پس جبرئيل به نزديك آن حضرت رفت و ملك موت نازل شد و جبرئيل به او گفت:

اى ملك موت! بخاطر دار وصيت حق تعالى را در قبض روح محمد.

پس جبرئيل در جانب راست آن حضرت ايستاد و ميكائيل در جانب چپ و ملك موت در پيش رو مشغول قبض روح اطهر آن سرور گرديد.

پس ابن عباس گفت: آن حضرت در آن روز مكرر مى گفت كه: بطلبيد از براى من حبيب دل مرا، و هر كه را مى طلبيدند روى مبارك خود را از او مى گردانيد، پس به حضرت فاطمه عليها السّلام گفتند: ما گمان مى بريم كه او على را مى طلبد، حضرت فاطمه عليها السّلام رفت و امير المؤمنين عليه السّلام را حاضر گردانيد، چون نظر مبارك سيد انبيا بر روى منوّر سيد اوصيا افتاد

ص: 1778

شاد و خندان گرديد و مكرر گفت: اى على! نزديك من بيا، تا آنكه دست او را گرفت و نزديك بالين خود نشانيد و باز مدهوش شد.

پس در اين حال حسن مجتبى و حسين سيد شهدا از در درآمدند، و چون نظر ايشان بر جمال بى مثال آن برگزيدۀ ذو الجلال افتاد و آن حضرت را بر آن حال مشاهده كردند فرياد وا جدّاه وا محمداه بر آوردند و فغان كنان خود را بر آن حضرت افكندند، امير المؤمنين عليه السّلام خواست كه ايشان را دور كند، در اين حالت پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به هوش بازآمد و گفت: يا على! بگذار كه من اين دو گل بوستان خود را ببويم و ايشان گل رخسار مرا ببويند و من ايشان را وداع كنم و ايشان مرا وداع كنند بدرستى كه ايشان بعد از من مظلوم خواهند شد و به تيغ ظلم و به زهر ستم كشته خواهند شد، پس سه مرتبه فرمود: لعنت خدا بر كسى باد كه بر ايشان ستم كند، پس دست بسوى امير المؤمنين عليه السّلام فراز كرد و آن حضرت را كشيد تا آنكه به زير لحاف خود برد و دهان خود را بر دهان او-و به روايت ديگر: در گوش او گذاشت (1)-و با او راز بسيار گفت و اسرار الهى و علوم غير متناهى بر گوش او مى خواند تا آنكه مرغ روح مقدسش بسوى آشيان عرش رحمت پرواز كرد، پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام از زير لحاف آن سيد پيغمبران بيرون آمد و گفت: حق تعالى مزد شما را عظيم گرداند در مصيبت پيغمبر شما بدرستى كه خداوند عالميان روح برگزيدۀ آدميان را بسوى خود برد، پس صداى خروش و شيون از اهل بيت رسالت بلند شد و جمعى قليل از مؤمنان كه به غصب خلافت مشغول نگرديده بودند در تعزيه و مصيبت با ايشان موافقت نمودند.

ابن عباس گفت: از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام پرسيدند كه: چه راز بود كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به تو گفت در هنگامى كه تو را به زير لحاف خود برد؟ حضرت فرمود: هزار باب علم تعليم من نمود كه از هر باب هزار باب ديگر گشوده مى شود (2).

ص: 1779


1- . بصائر الدرجات 314؛ خصال 651.
2- . امالى شيخ صدوق 505-509.

و ابن بابويه به سند معتبر روايت كرده است كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود كه:

اول بلاها و امتحانها كه بعد از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر من وارد شد آن بود كه مرا به خصوص در ميان همۀ مسلمانان بغير از حضرت رسالت پناه مونسى و يارى و ياورى نبود كه اعتماد بر او نمايم و اميد يارى از او داشته باشم، او مرا در خردسالى تربيت كرد و در بزرگى پناه داد و از يتيمى به در آورد و خرج من و عيال مرا متكفل گرديد و مرا بى نياز گردانيد از طلب و محتاج نشدم به بركت آن حضرت به كسب اينها و امثال اينها، نعمتى چند بود از آن حضرت بر من در امور دنيا و اينها با بسيارى كم بود در جنب آنچه مرا به آن مخصوص گردانيد از ترقى فرمودن در درجات عاليۀ كمالات نفسانى و ممتاز گردانيدن به علوم ربانى و راهنمائى سلوك مراتب قرب و وصال ملك متعال و متجلى گردانيدن به آداب حسنه در اقوال و افعال، پس نازل شد بر من از وفات آن حضرت الم و اندوهى چند كه گمان ندارم كه اگر آنها را بر كوهها بار مى كردند تاب تحمل آنها مى داشتند پس مردم را در آن مصيبت بر احوال مختلف يافتم، بعضى جزع ايشان به مرتبه اى بود كه ضبط خود نمى توانستند كرد و قوت بر تحمل آن مصيبت عظيم نداشتند؛ شدت جزع، صبر ايشان را برده بود و عقل ايشان را پريشان كرده بود و حايل گرديده بود ميان او و فهميدن و فهمانيدن و گفتن و شنيدن.

اين بود حال خويشان آن حضرت از اهل بيت او و فرزندان عبد المطلب و ساير مردم، بعضى تعزيت مى گفتند و امر به صبر مى فرمودند و بعضى مساعدت و يارى ايشان در گريه مى كردند و با ايشان در جزع شريك مى شدند؛ پس با چنين مصيبت عظيمى كه ناگاه رو به من آورد خود را بر شكيبائى داشتم و خاموشى را اختيار كردم و مشغول گرديدم به آنچه مرا امر نموده بود از تجهيز نمودن و غسل دادن و حنوط و كفن كردن و نماز بر او گزاردن و او را در قبر سپردن و جمع كردن كتاب خدا، و مرا از اين امور ضروريه كه از جانب آن حضرت مأمور شده بودم مانع نشد گريۀ بى تابانه و نه آه و ناله و نه حرقت گزنده و نه مصيبت به دردآورنده، تا آنكه ادا كردم در اين امور آنچه از حق تعالى بر من لازم گردانيده بود و آن دردها و مصيبتها را بر خود شكستم از روى صبر و شكيبائى و اميدوارى رحمت نامتناهى

ص: 1780

الهى (1).

و ابن شهر آشوب از ابن عباس روايت كرده است كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مرض وفات روزى مدهوش شد ناگاه كسى در خانه را كوبيد، حضرت فاطمه عليها السّلام گفت: كيست كه در مى كوبد؟

گفت: منم مرد غريبم و آمده ام كه از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سؤالى بكنم، آيا دستورى مى دهى كه در خانه درآيم؟

حضرت فاطمه گفت: برو پى كار خود خدا تو را رحمت كند كه رسول خدا به مرض خود مشغول است و به تو نمى تواند پرداخت.

پس رفت و بعد از اندك زمانى برگشت و باز در را كوبيد و گفت: غريبى رخصت مى طلبد كه به نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در آيد، آيا رخصت مى دهيد غريبان را؟

در اين حالت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به هوش بازآمد و ديدۀ مبارك خود را گشود و فرمود:

اى فاطمه! مى دانى كه اين كيست؟

گفت: نه يا رسول اللّه.

فرمود: اين پراكنده كنندۀ جماعتهاست و در هم شكنندۀ لذتها است، اين ملك موت است و پيش از من بر كسى رخصت نطلبيده است و بعد از من بر كسى رخصت نخواهد طلبيد و براى كرامتى كه من نزد پروردگار خود دارم از من دستورى طلب مى نمايد، دستور دهيد او را كه در آيد.

پس حضرت فاطمه گفت: به خانه درآ خدا رحمت كند تو را.

پس داخل شد مانند نسيم تند و سلام كرد بر اهل بيت رسالت و گفت: السلام على اهل بيت رسول اللّه.

پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم وصيت كرد امير المؤمنين عليه السّلام را به صبر كردن از آنچه در دنيا از اهل جور و جفا ملاقات نمايد و بر حفظ كردن حضرت فاطمه و بر آنكه قرآن را جمع كند

ص: 1781


1- . خصال 370-371.

و قرضهاى آن حضرت را ادا نمايد و غسل دهد جسد او را و بر دور قبر آن حضرت ديوارى بسازد و حسن و حسين را محافظت نمايد (1).

و در كشف الغمه از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: چون هنگام وفات سيد انبيا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد مردى رخصت طلبيد كه به خدمت آن حضرت درآيد، امير المؤمنين عليه السّلام بيرون رفت و پرسيد كه: چه كار دارى؟

گفت: مى خواهم آن حضرت را ملاقات نمايم.

امير المؤمنين عليه السّلام گفت كه: در اين وقت ملازمت آن حضرت ميسر نيست، بگو چه كار دارى؟

گفت: كار ضرورى دارم و البته مى بايد به خدمت او برسم.

امير المؤمنين عليه السّلام به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و براى او رخصت طلبيد، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: بگو درآيد، چون داخل شد نزديك بالين آن حضرت نشست و گفت:

اى پيغمبر خدا! من به رسالت از جانب حق تعالى به نزد تو آمده ام.

فرمود: تو كيستى؟

گفت: منم ملك موت، حق تعالى مرا فرستاده است كه تو را مخيّر گردانم ميان لقاى او و برگشتن به دنيا.

حضرت فرمود: مرا مهلت ده تا جبرئيل فرود آيد و با او مشورت نمايم.

پس جبرئيل نازل شد و گفت: يا رسول اللّه! آخرت بهتر است براى تو از دنيا، و حق تعالى در آخرت از قرب و كرامت و منزلت و شفاعت آن قدر به تو خواهد داد كه خشنود گردى و لقاى حق تعالى براى تو نيكتر است از بقاى دنيا.

پس حضرت ملك موت را گفت: به آنچه مأمور شده اى از جانب خدا اقدام نما.

جبرئيل گفت: اى ملك موت! تعجيل مكن تا من به نزد پروردگار خود روم و برگردم.

ملك موت گفت: جان مقدس او به جائى رسيده است كه ديگر تأخير در آن روا

ص: 1782


1- . مناقب ابن شهر آشوب 3/384-385.

نيست.

پس جبرئيل گفت: اين آخر آمدن من به زمين بود و ديگر مرا بسوى زمين حاجتى نيست (1).

و ايضا از ثعلبى روايت كرده است كه: أبو بكر به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد در وقتى كه مرض آن حضرت سنگين شده بود گفت: يا رسول اللّه! اجل تو كى خواهد بود؟

حضرت فرمود: حاضر شده است اجل من.

أبو بكر گفت: بازگشت تو به كجاست؟

فرمود: بسوى سدرة المنتهى و جنة المأوى و رفيق اعلا و عيش گوارا و جرعه هاى شراب قرب حق تعالى.

أبو بكر گفت: كى تو را غسل خواهد داد؟

فرمود: هر كه از اهل بيت من به من نزديكتر است.

پرسيد كه: در چه چيز تو را كفن كنند؟

فرمود: در همين جامه ها كه پوشيده ام، يا در حله هاى يمنى، يا در جامه هاى سفيد مصرى.

پرسيد كه: چگونه بر تو نماز كنند؟

در اين وقت خروش از مردم برخاست و در و ديوار به لرزه در آمد، حضرت فرمود:

صبر كنيد خدا عفو كند از شما، چون مرا غسل دهند و كفن كنند مرا بر تختى بگذاريد بر كنار قبر من و ساعتى بيرون رويد و مرا تنها بگذاريد و اول كسى كه بر من نماز مى كند خداوند عالميان است، پس رخصت مى فرمايد ملائكه را كه بر من نماز كنند، و اول كسى كه نازل مى شود جبرئيل است پس اسرافيل پس ميكائيل پس ملك موت، پس لشكرهاى ملائكه همگى فرود مى آيند و بر من نماز مى كنند، پس شما فوج فوج به اين خانه درآييد و بر من صلوات فرستيد و سلام كنيد و مرا آزار مكنيد به گريه و فرياد و ناله، و بايد كه اول

ص: 1783


1- . كشف الغمة 1/18-19.

كسى كه از آدميان بر من نماز كند نزديكان اهل بيت من باشند بعد از آن زنان و كودكان اهل بيت من و بعد از ايشان مردم ديگر.

أبو بكر گفت: كى داخل قبر تو خواهد شد؟

فرمود: هر كه از اهل بيت من به من نزديكتر است با ملكى چند كه شما ايشان را نخواهيد ديد؛ پس فرمود كه: برخيزيد و آنچه گفتم به ديگران برسانيد (1).

و ايضا از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است كه در بيمارى آخر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم جبرئيل هر روز و هر شب بر آن حضرت نازل مى شد و مى گفت: السلام عليك، بدرستى كه پروردگار تو تو را سلام مى رساند و مى فرمايد كه: چگونه مى يابى حال خود را و او حال تو را بهتر از تو مى داند و ليكن مى خواهد كه كرامت و شرف تو را زياده گرداند چنانكه تو را بر جميع خلق فضيلت داده است، و خواست كه عيادت بيماران سنّتى گردد در امّت تو؛ اگر آن حضرت را وجعى بود در جواب مى فرمود كه: درد دارم، و جبرئيل در جواب مى گفت كه: اى محمد! هيچ كس گرامى تر نيست نزد حق تعالى از تو و براى آن تو را درد داده است كه دوست مى دارد كه صداى دعاى تو را بشنود و مى خواهد كه درجات تو را در آخرت بلندتر گرداند؛ و اگر آن حضرت مى فرمود كه: من در راحت و عافيتم، جبرئيل مى گفت كه: خدا را حمد كن بر عافيت كه حق تعالى حمد حامدان را مى پسندد و نعمت خود را بر ايشان فزون مى گرداند.

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود كه: هرگاه جبرئيل نازل مى شد و آثار آمدن او بر ما ظاهر مى گرديد همه از آن خانه بيرون مى رفتند بغير از من، پس در مرتبۀ آخر جبرئيل به آن حضرت گفت: يا محمد! پروردگار تو سلام مى رساند تو را و از حال تو سؤال مى نمايد با آنكه آن را بهتر مى داند.

حضرت فرمود كه: خود را بر جناح سفر آخرت مى بينم و آثار مرگ را در خود مشاهده مى نمايم.

ص: 1784


1- . كشف الغمة 1/16-17.

جبرئيل گفت: يا محمد! بشارت باد تو را كه حق تعالى مى خواهد به سبب اين حالى كه در تو هست درجات تو را بلندتر گرداند از آنچه هست با آنكه درجۀ هيچ كس به درجۀ تو نمى رسد.

پس حضرت فرمود: اى جبرئيل! ملك موت رخصت طلبيد و به خانۀ من داخل شد و من از او مهلت طلبيدم تا تو به نزد من آئى.

جبرئيل گفت: يا محمد! پروردگار عالميان بسوى تو مشتاق است و ملك موت بغير از تو از هيچ كس رخصت نطلبيده و نخواهد طلبيد.

حضرت فرمود: اى جبرئيل! حركت مكن تا ملك موت برگردد.

پس حضرت زنان و فرزندان خود را طلب نمود كه با ايشان وداع كند و حضرت فاطمه را فرمود: نزديك من بيا اى دختر، پس آن حضرت را در بر كشيد و بوسيد و رازى در گوش او گفت، چون حضرت فاطمه عليها السّلام سر بر داشت آب از ديده هاى مباركش ريخت پس حضرت بار ديگر او را به نزديك خود طلبيد و در بر كشيد و رازى در گوش او گفت و چون سر بر داشت خندان گرديد، پس زنان آن حضرت از آن حال تعجب كردند و چون از آن حضرت سؤال كردند فرمود: اول مرتبه خبر وفات خود را به من گفت و به آن سبب گريان شدم و در مرتبۀ دوم فرمود: اى دختر من! جزع مكن كه من از پروردگار خود سؤال كرده ام كه اول كسى كه از اهل بيت من بسوى من آيد تو باشى و دعاى مرا مستجاب گردانيده و بعد از من در دنيا بسيار نخواهى ماند، و به اين سبب شاد و خندان گرديدم؛ پس حضرت امام حسن و امام حسين عليهما السّلام را طلبيد و ايشان را بوسيد و آب از ديده هاى مباركش ريخت (1).

و شيخ طوسى به سند معتبر روايت كرده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از دنيا مفارقت نمود، پرده اى در پيش آن حضرت آويختند و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام در پيش پرده نشسته بود و از غايت اندوه دستهاى خود را بر روى خود گذاشته بود، و چون باد

ص: 1785


1- . كشف الغمة 1/17-18.

مى وزيد آن پرده بر روى مبارك آن حضرت مى خورد و صحابه بر در خانۀ آن حضرت و در مسجد پر شده بودند و صدا به ناله و زارى بلند كرده بودند و آب حسرت از ديده مى ريختند و خاك مذلت بر سر خود مى ريختند، ناگاه صدائى از اندرون خانۀ حضرت بلند شد كه گوينده را نديدند و صداى او را شنيدند كه گفت: پيغمبر شما طاهر و مطهر بود او را دفن كنيد و غسل مدهيد.

چون حضرت امير المؤمنين عليه السّلام اين صدا را شنيد و دانست كه صداى شيطان است از افتتان مردم ترسيد و سر از زانوى اندوه برداشت و فرمود: دور شو اى دشمن خدا كه آن حضرت مرا امر كرده است كه او را غسل دهم و كفن كنم و دفن كنم و اين سنّت از براى همه كس جارى است تا روز قيامت.

پس منادى ديگر ندا كرد به غير آن صداى اول كه: اى على بن ابى طالب! بپوشان عورت پيغمبر خود را و در وقت غسل پيراهن را از بدن او بيرون مكن (1).

و شيخ مفيد و سيد رضى الدين و ديگران به سندهاى معتبر از ابن عباس و غير او روايت كرده اند كه: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از دار فنا به دار بقا رحلت فرمود حضرت امير المؤمنين عليه السّلام متوجه غسل آن حضرت گرديد و عباس حاضر بود و فضل بن عباس آن حضرت را مدد مى نمود، چون از غسل آن حضرت فارغ گرديد و آن جناب را كفن كرد جامه را از روى مبارك آن جناب دور كرد و گفت: پدر و مادرم فداى تو باد، طيّب و نيكو و پاكيزه بودى در حيات و بعد از موت، و منقطع شد به وفات تو آنچه منقطع نشده بود به وفات احدى از خلق از پيغمبرى و نازل شدن وحيهاى آسمانى، مصيبت تو چندان عظيم شد كه تسلّى فرمايندۀ مصيبتهاى ديگران گرديد و محنت وفات تو چندان عام گرديد كه همۀ خلق صاحب مصيبتند در تعزيت تو، و اگر نه آن بود كه امر كردى به صبر كردن و نهى نمودى از جزع نمودن هرآينه آبهاى سر خود را در مصيبت تو فرو مى ريختيم و هرآينه درد مصيبت تو را هرگز دوا نمى كرديم و جراحت مفارقت تو را از سينه بيرون نمى كرديم،

ص: 1786


1- . تهذيب الاحكام 1/468.

و اينها در مصيبت تو اندكى است از بسيار، و اندوه و حسرت را چاره اى نمى توان كرد و حزن مفارقت تو بر طرف شدنى نيست، پدر و مادر ما فداى تو باد ياد كن ما را نزد پروردگار خود و ما را از خاطر خود بيرون مكن.

پس بر روى آن جناب در افتاد و روى مباركش را بوسيد و آه حسرت از سينۀ پردرد كشيد، پس جامه را بر روى آن جناب پوشانيد (1).

و در بصائر الدرجات روايت كرده است كه: روزى كه امير المؤمنين عليه السّلام رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را غسل داد حق تعالى با او راز گفت (2).

و ايضا به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون جناب رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به عالم بقا رحلت نمود نازل شدند جبرئيل و ملائكه و روح كه در شب قدر بر آن حضرت نازل مى شدند پس حق تعالى ديدۀ امير المؤمنين عليه السّلام را منوّر گردانيد كه ايشان را از منتهاى آسمانها تا زمين مى ديد و ايشان معاونت آن جناب مى نمودند در غسل دادن رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و نماز كردن بر او و قبر شريف آن جناب را حفر مى كردند، و بخدا سوگند كه كسى بغير از ملائكه قبر آن جناب را نكند تا آنكه امير المؤمنين آن جناب را به قبر برد ايشان با آن جناب داخل قبر شدند و آن جناب را در قبر گذاشتند، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با ملائكه به سخن آمد و حق تعالى گوش امير المؤمنين عليه السّلام را شنوائى آن سخنان را داد و شنيد كه آن جناب ملائكه را سفارش امير المؤمنين عليه السّلام مى كند، پس حضرت گريان شد و شنيد كه ملائكه در جواب گفتند كه: ما در خدمت و اعانت و يارى و خير خواهى او تقصير نخواهيم كرد و اوست صاحب و امام و پيشواى ما بعد از تو و پيوسته به نزد تو خواهيم آمد و ليكن او بغير اين مرتبه ما را نخواهد ديد و صداى ما را خواهد شنيد.

و چون حضرت امير المؤمنين عليه السّلام به عالم قدس رحلت نمود جبرئيل و ملائكه و روح

ص: 1787


1- . امالى شيخ مفيد 102-104؛ نهج البلاغة 355، خطبه 235 با اختصار.
2- . بصائر الدرجات 411.

باز بر حسن و حسين عليهما السّلام نازل شدند و ايشان ملائكه را ديدند و واقع شد آنچه در وفات رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم واقع شده بود و ديدند حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را كه مدد مى كرد ملائكه را در غسل و كفن و دفن حضرت امير المؤمنين عليه السّلام.

و چون امام حسن عليه السّلام به سراى باقى ارتحال نمود، امام حسين عليه السّلام جبرئيل و ملائكه و روح و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و امير المؤمنين عليه السّلام را ديد كه نازل شدند و در غسل و كفن و دفن او با او موافقت نمودند.

و چون جناب امام حسين عليه السّلام شهيد شد، جناب على بن الحسين عليه السّلام جبرئيل و ملائكه و روح و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و حضرت امير المؤمنين و امام حسن عليهما السّلام را ديد كه حاضر شدند و در همۀ امور يارى آن حضرت نمودند.

و چون على بن الحسين عليه السّلام به رياض جنت رحلت نمود امام محمد باقر عليه السّلام رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و امير المؤمنين و امام حسن و امام حسين عليهما السّلام را ديد كه مدد مى كردند جبرئيل و ملائكه و روح را در معاونت آن جناب.

و چون حضرت امام محمد باقر عليه السّلام به سراى آخرت رحلت نمود من ديدم رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و امير المؤمنين و حسن و حسين و امام زين العابدين عليهم السّلام را كه مدد مى كردند ملائكه و روح را در غسل و كفن و دفن و نماز آن حضرت و يارى من در همۀ امور مى نمودند.

و اين حكم جارى و باقى است تا آخر ائمه عليهم السّلام (1).

مؤلف گويد كه: شايد مراد از آن احاديثى كه گذشت كه جبرئيل فرمود كه: ديگر من به زمين نازل نمى شوم، مراد آن باشد كه براى وحى نازل نمى شوم تا با اين اخبار منافات نداشته باشد؛ و محتمل است كه بعد از آن جناب به زمين نمى آمده باشد و در هوا اين امور را بعمل مى آورده باشد. و اللّه تعالى يعلم.

كلينى و شيخ طوسى و ديگران به سندهاى معتبر روايت كرده اند كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم

ص: 1788


1- . بصائر الدرجات 225.

را در سه جامه كفن كردند، يكى در برد حبرۀ سرخى بود و دو جامۀ سفيد از صحار يمن بود (1).

و ايضا به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه: عباس به خدمت حضرت على عليه السّلام آمد و گفت: مردم اتفاق كرده اند كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را در بقيع دفن كنند و ابو بكر پيش بايستد و بر آن حضرت نماز كند. چون حضرت امير المؤمنين عليه السّلام دانست كه آن منافقان ارادۀ فساد دارند از خانه بيرون آمد و فرمود: أيها الناس! بدرستى كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم امام و پيشواى ماست در حال حيات و بعد از وفات و خود فرمود كه: من دفن مى شوم در بقعه اى كه در آنجا قبض روح من مى شود.

و چون ايشان در غصب خلافت مطلب خود را بعمل آورده بودند در اين باب با آن جناب مضايقه نكردند و گفتند: آنچه مى دانى بكن.

پس حضرت در پيش در ايستاد و خود بر او نماز كرد و بعد از آن صحابه را فرمود كه ده نفر ده نفر داخل مى شدند و ايشان بر دور جنازۀ آن جناب مى ايستادند، و على عليه السّلام در ميان ايشان مى ايستاد و اين آيه را مى خواند إِنَّ اَللّهَ وَ مَلائِكَتَهُ يُصَلُّونَ عَلَى اَلنَّبِيِّ يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَيْهِ وَ سَلِّمُوا تَسْلِيماً (2)پس ايشان اين آيه را مى خواندند و صلوات بر آن جناب مى فرستادند و بيرون مى رفتند تا آنكه اهل مدينه و اطراف مدينه همه بر آن جناب صلوات فرستادند (3).

و شيخ طبرسى از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: ده نفر ده نفر داخل مى شدند و چنين بر آن حضرت نماز مى كردند بى امامى در روز دو شنبه و شب سه شنبه تا صبح و روز سه شنبه تا شام تا آنكه خرد و بزرگ و مرد و زن از اهل مدينه و اهل اطراف مدينه همه بر آن جناب چنين نماز كردند (4).

ص: 1789


1- . تهذيب الاحكام 1/296؛ وسائل الشيعة 3/7. و نيز رجوع شود به كافى 1/400 و 3/143.
2- . سورۀ احزاب:56.
3- . رجوع شود به كافى 1/451 و كفاية الاثر 125-126.
4- . اعلام الورى 137.

و كلينى به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: چون حضرت رسالت صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رحلت فرمود نماز كردند بر او جميع ملائكه و مهاجران و انصار فوج فوج و امير المؤمنين عليه السّلام فرمود كه: شنيدم از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه در حالت صحت خود مى فرمود كه: اين آيه در باب نماز بر من بعد از فوت من نازل شده است (1).

و شيخ طوسى به سند صحيح از آن حضرت روايت كرده است كه: چون امير المؤمنين عليه السّلام حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را غسل داد جامه بر روى آن جناب افكند و در ميان خانه گذاشت و هر گروهى كه داخل خانه مى شدند بر دور آن جناب مى ايستادند و صلوات بر آن جناب مى فرستادند و براى او دعا مى كردند و بيرون مى رفتند پس گروهى ديگر داخل مى شدند، چون همه از صلوات بر آن حضرت فارغ شدند امير المؤمنين عليه السّلام داخل قبر آن جناب شد و فضل بن عباس را نيز با خود به قبر برد، و چون آن جناب را بر روى دست خود گرفت كه داخل قبر كند در اين حال مردى از انصار از بنى الخيلا كه او را اوس بن خولى مى گفتند از بيرون خانه نگاه كرد و گفت: سوگند مى دهم شما را كه حقّ ما را قطع مكنيد و خدمتهاى ما را فراموش مكنيد و ما را نيز از اين شرف بهره اى بدهيد؛ پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام او را نيز طلبيد و داخل قبر كرد و او در جنگ بدر حاضر شده بود.

راوى پرسيد كه: جنازۀ آن جناب را در كجاى قبر گذاشتند؟

حضرت فرمود كه: نزد پاى قبر گذاشتند و از آنجا داخل قبر كردند (2).

و در كتاب احتجاج و كتاب سليم بن قيس هلالى از سلمان روايت كرده است كه: چون حضرت امير المؤمنين عليه السّلام از غسل و كفن رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فارغ شد و داخل خانه كرد مرا و ابو ذر و مقداد و فاطمه و حسن و حسين عليهم السّلام را و خود پيش ايستاد و ما در عقب آن جناب صف بستيم و بر آن حضرت نماز كرديم و عايشه در آن حجره بود و مطلع نشد بر

ص: 1790


1- . كافى 1/451.
2- . تهذيب الاحكام 1/296.

نماز كردن ما به سبب آنكه جبرئيل چشمهاى او را گرفته بود، پس ده نفر ده نفر از مهاجران و انصار را داخل حجره مى گردانيد و ايشان بر آن جناب صلوات مى فرستادند و بيرون مى رفتند تا آنكه همۀ مهاجران و انصار چنين كردند، و نماز بر آن جناب همان بود كه در اول واقع شد (1).

و در كتاب كفاية الاثر به سند معتبر از عمار روايت كرده است كه: چون هنگام وفات حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شد على بن ابى طالب عليه السّلام را طلبيد و راز بسيار با او گفت پس فرمود: يا على! تو وصىّ منى و وارث منى و حق تعالى به تو عطا كرده است علم و فهم مرا، و چون من از دنيا بروم ظاهر خواهد شد براى تو كينه هاى ديرينه اى كه در سينه هاى جماعتى پنهان است و غصب حقّ تو خواهند نمود.

پس حضرت فاطمه و حسن و حسين عليهم السّلام گريستند، حضرت به فاطمه عليها السّلام فرمود: اى بهترين زنان! چرا مى گريى؟

گفت: اى پدر! مى ترسم كه حقّ ما را بعد از تو ضايع كنند و حرمت ما را رعايت ننمايند.

حضرت فرمود: بشارت باد تو را اى فاطمه كه تو اول كسى خواهى بود كه از اهل بيت من به من ملحق مى گردد، گريه مكن و اندوهناك مباش بدرستى كه تو بهترين زنان اهل بهشتى و پدر تو بهترين پيغمبران است، و پسر عمّ تو بهترين اوصياى پيغمبران است، و دو پسر تو بهترين جوانان اهل بهشتند، و حق تعالى از صلب حسين نه امام بيرون خواهد آورد كه همه مطهر و معصوم باشند، و از ما خواهد بود مهدى اين امت.

پس با على بن ابى طالب عليه السّلام خطاب كرد كه: يا على! متوجه غسل و كفن من نشود كسى بغير از تو.

حضرت امير عليه السّلام گفت: يا رسول اللّه! كى معاونت من خواهد نمود بر غسل تو؟

ص: 1791


1- . احتجاج 1/204؛ كتاب سليم بن قيس 29.

فرمود: جبرئيل معاونت تو خواهد كرد و فضل بن عباس آب به دست تو بدهد (1).

در فقه الرضا مذكور است كه: چون امير المؤمنين عليه السّلام از غسل حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فارغ شد به زبان مبارك خود ليسيد آنچه در دور چشم رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود و گفت: پدر و مادرم فداى تو باد يا رسول اللّه طيب و پاكيزه بودى در حال حيات و بعد از وفات (2).

و در كتاب نهج البلاغه مسطور است كه: بعد از وفات فاطمۀ زهرا على عليه السّلام با حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خطاب كرد: بدرستى كه مفارقت عظيم تو و مصيبت بزرگ تو مرا صبر فرماينده است از هر مصيبتى زيرا كه بدست خود تو را در لحد گذاشتم و روح مقدس تو در ميان نحر و سينۀ من بيرون آمد (3).

و در خطبه اى ديگر فرمود: چون روح رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را قبض كردند سر مباركش بر سينۀ من بود و جان او در ميان كف من جارى شد و آن را بر روى خود كشيدم و خود متوجه غسل آن حضرت شدم و ملائكه ياوران من بودند، پس آن خانه و اطراف آن خانه از صداى ملائكه پر شده بود، گروهى بالا مى رفتند و گروهى به زير مى آمدند و صداهاى ايشان را مى شنيدم كه بر آن حضرت صلوات مى فرستادند تا آنكه جسد مطهر آن حضرت را در ضريح منوّرش پنهان كردم، پس كيست از من سزاوارتر به آن حضرت در حيات او و بعد از وفات او (4).

و كلينى به سند حسن از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است: ابو طلحۀ انصارى لحد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را كند (5).

مؤلف گويد كه: مى تواند بود به حسب ظاهر در نظر مردم چنين نموده باشد كه ابو طلحه مى كند و در واقع ملائكه كنده باشند تا منافى خبر سابق نباشد.

ص: 1792


1- . كفاية الاثر 124-125.
2- . فقه الرضا عليه السّلام 183.
3- . نهج البلاغة 320، خطبه 202.
4- . نهج البلاغة 311، خطبه 197.
5- . كافى 3/166.

و كلينى به سند معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: شقران آزاد كردۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در قبر آن حضرت قطيفه اى انداخت (1).

و به سند صحيح ديگر از آن حضرت روايت كرده است كه: على عليه السّلام در قبر آن حضرت خشت چيد (2).

و به سند صحيح ديگر از آن حضرت روايت كرده است كه: بر روى قبر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سنگريزه هاى سرخ ريختند (3).

و كلينى و حميرى و ديگران روايت كرده اند: حضرت رسالت صلّى اللّه عليه و آله و سلّم على عليه السّلام را گفت:

چون من بميرم مرا در همين مكان دفن كن و قبر مرا از زمين چهار انگشت بلند كن و آب بر روى قبر من بريز (4).

و شيخ طوسى در حديث ديگر روايت كرده است: قبر شريف آن حضرت را يك شبر از زمين بلند كردند (5).

مؤلف گويد كه: احاديث چهار انگشت بيشتر است، و محتمل است كه در اول چهار انگشت بوده باشد و بعد از ريختن سنگريزه يك شبر شده باشد، و احتمال دارد كه اين حديث محمول بر تقيه باشد.

و شيخ طبرسى روايت كرده است كه امّ سلمه گفت: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به عالم بقا رحلت نمود من دست خود را بر سينۀ مبارك آن حضرت گذاشتم، پس چند هفته بعد از آن چون طعام مى خوردم يا وضو مى ساختم بوى مشك از دست خود مى شنيدم (6).

و كلينى به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است: در شبى كه

ص: 1793


1- . كافى 3/197.
2- . كافى 3/197-198.
3- . كافى 3/201.
4- . كافى 1/450-451؛ و نيز رجوع شود به قرب الاسناد 155 و وسائل الشيعة 3/192.
5- . تهذيب الاحكام 1/469؛ علل الشرايع 307.
6- . اعلام الورى 137.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به رياض جنت رحلت نمود بر اهل بيت آن حضرت درازترين شبها گذشت و حالتى بر ايشان گذشت كه نمى دانستند كه زير آسمانند يا بر روى زمين اند، زيرا كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از براى خدا با نزديكان و دوران دشمنى كرده بود و از ايشان بسيار كسى كشته بود و از انتقام كافران و منافقان ترسان بودند، پس حق تعالى در اين حال ملكى را فرستاد-و به روايت ديگر: جبرئيل را فرستاد (1)-كه او را نمى ديدند و صداى او را مى شنيدند و گفت: السلام عليكم اهل البيت و رحمة اللّه و بركاته بدرستى كه ثواب خدا تسلى دهنده است از هر مصيبتى و نجات دهنده است از هر مهلكه اى و تدارك كننده است هر فوت شده را؛ پس اين آيه را خواند كُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ اَلْمَوْتِ وَ إِنَّما تُوَفَّوْنَ أُجُورَكُمْ يَوْمَ اَلْقِيامَةِ فَمَنْ زُحْزِحَ عَنِ اَلنّارِ وَ أُدْخِلَ اَلْجَنَّةَ فَقَدْ فازَ وَ مَا اَلْحَياةُ اَلدُّنْيا إِلاّ مَتاعُ اَلْغُرُورِ (2)پس فرمود: بدرستى كه حق تعالى شما را برگزيده است و بر ديگران فضيلت داده است و از گناهان و عيبها پاك گردانيده است و شما را اهل بيت پيغمبر خود گردانيده است و علم خود را به شما سپرده است و كتاب خود را به شما ميراث داده است و شما را صندوق علم خود گردانيده است و عصاى عزت خود ساخته است و براى شما مثلى از نور خود زده است و معصوم گردانيده است شما را از لغزشها و ايمن گردانيده است شما را از فتنه ها پس به صبر فرمودن خدا صبر كنيد، بدرستى كه حق تعالى از شما دور نمى كند رحمت خود را و زايل نمى گرداند نعمت خود را، بخدا سوگند كه شمائيد اهل خدا كه به شما تمام كرده است نعمت خود را بر خلق و مجتمع ساخته است پراكندگيها را و متفق گردانيده است كلمه ها را و شمائيد دوستان خدا، هر كه ولايت شما را اختيار نمايد رستگار است و هر كه بر شما ستم كند و حقّ شما را از شما بگيرد او هالك است، حق تعالى مودّت شما را در كتاب خود بر مؤمنان واجب گردانيده است و خدا قادر است بر يارى كردن شما هر وقت كه خواهد و مصلحت داند، پس صبر كنيد و منتظر باشيد عاقبت نيكو را بدرستى كه بازگشت امور

ص: 1794


1- . كافى 3/221؛ تفسير عياشى 1/209؛ مسكّن الفؤاد 108.
2- . سورۀ آل عمران:185.

بسوى خداست، و بتحقيق كه پيغمبر خدا شما را به حق تعالى سپرد و حق تعالى از او قبول كرد و شما را سپرد به دوستان مؤمن خود در زمين، پس هر كه اداى امانت الهى بكند و ولايت شما را بر خود لازم داند و حرمت شما را رعايت نمايد حق تعالى جزاى راستگوئى او را در قيامت به او مى دهد، پس شمائيد امانت سپرده شدۀ خدا و رسول و از براى شماست مودّت واجبه و اطاعت مفروضه، و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از دنيا نرفت تا آنكه دين را از براى شما كامل گردانيد و راه نجات را از براى شما بيان كرد و از براى هيچ جاهلى حجتى نگذاشت، پس كسى كه نادان باشد يا اظهار نادانى نمايد يا انكار حقّى بكند يا فراموش كند يا اظهار فراموشى نمايد پس با خداست حساب او و خدا برآورندۀ حاجتهاى شماست و شما را به خدا مى سپارم و السلام عليكم.

راوى پرسيد از آن حضرت كه: اين تعزيت از جانب كى بود؟

حضرت فرمود كه: از جانب خداوند عالميان بود (1).

و در احاديث معتبره وارد شده است كه: آن حضرت به شهادت از دنيا رفت (2)، چنانكه صفار به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: در روز خيبر زهر دادند آن حضرت را در دست بزغاله اى، چون حضرت صلّى اللّه عليه و آله و سلّم لقمه اى تناول فرمود آن گوشت به سخن آمد و گفت: يا رسول اللّه! مرا به زهر آلوده اند. پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مرض موت خود مى فرمود: امروز پشت مرا در هم شكست آن لقمه اى كه در خيبر تناول كردم و هيچ پيغمبر و وصىّ پيغمبر نيست مگر آنكه به شهادت از دنيا مى رود.

و در روايت معتبر ديگر فرمود كه: زن يهوديه آن حضرت را زهر داد در ذراع گوسفندى، و چون حضرت قدرى از آن تناول فرمود آن ذراع خبر داد كه: من زهرآلوده ام پس حضرت آن را انداخت، و پيوسته آن زهر در بدن آن حضرت اثر مى كرد تا آنكه به همان علت از دنيا رحلت نمود (3).

ص: 1795


1- . كافى 1/445-446.
2- . تهذيب الاحكام 6/2.
3- . بصائر الدرجات 503.

و عياشى به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: عايشه و حفصه آن حضرت را به زهر شهيد كردند (1)، و محتمل است كه هر دو زهر در شهادت آن حضرت دخيل بوده باشند.

و شيخ مفيد و شيخ طوسى و شيخ طبرسى و ساير محدثان خاصه و عامه روايت كرده اند كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از دنيا رحلت نمود منافقان مهاجران و انصار -مانند ابو بكر و عمر و عبد الرحمن بن عوف و امثال ايشان-اهل بيت آن حضرت را بر آن حال گذاشتند و به تعزيت ايشان نپرداختند و متوجه تجهيز آن حضرت نگرديدند و رفتند به سقيفۀ بنى ساعده و متوجه غصب خلافت شدند و به اين سبب اكثر ايشان نماز بر آن حضرت را در نيافتند و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام بريده را به نزد ايشان فرستاد كه به نماز آن حضرت حاضر شوند، ايشان نرفتند تا آنكه بيعت خود را در وقتى تمام كردند كه حضرت را دفن كرده بودند، و چون صبح شد حضرت فاطمه عليها السّلام فرياد برآورد: «وا سوء صباحاه» يعنى: روز بد بيا كه روز تست؛ چون ابو بكر اين سخن را شنيد از روى شماتت گفت: روز تو بدترين روزهاست.

پس آن ملاعين فرصت را غنيمت شمردند كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام متوجه تجهيز و تغسيل و دفن آن حضرت است و بنى هاشم به مصيبت آن حضرت درمانده اند پس رفتند و با يكديگر اتفاق كردند كه ابو بكر را خليفه گردانند چنانكه در حيات حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چنين توطئه كرده بودند، و چون منافقان انصار خواستند كه خلافت را براى سعد بن عباده بگيرند با منافقان مهاجران مقاومت نتوانستند كرد و مغلوب شدند.

چون بيعت ابو بكر تمام شد مردى به خدمت حضرت امير المؤمنين عليه السّلام آمد در وقتى كه آن حضرت بيل در دست داشت و قبر شريف حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را مى ساخت و گفت:

منافقان صحابه با ابو بكر بيعت كردند از ترس آنكه مبادا چون شما فارغ شويد نتوانند غصب حقّ شما نمود، پس حضرت بيلى كه در دست داشت بر زمين گذاشت و اين آيات را

ص: 1796


1- . تفسير عياشى 1/200.

خواند بسم اللّه الرّحمن الرّحيم الم. أَ حَسِبَ اَلنّاسُ أَنْ يُتْرَكُوا أَنْ يَقُولُوا آمَنّا وَ هُمْ لا يُفْتَنُونَ. وَ لَقَدْ فَتَنَّا اَلَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَلَيَعْلَمَنَّ اَللّهُ اَلَّذِينَ صَدَقُوا وَ لَيَعْلَمَنَّ اَلْكاذِبِينَ. أَمْ حَسِبَ اَلَّذِينَ يَعْمَلُونَ اَلسَّيِّئاتِ أَنْ يَسْبِقُونا ساءَ ما يَحْكُمُونَ (1). (2)

و تفصيل اين قصه بعد از اين در مجلد ديگر مذكور خواهد شد ان شاء اللّه.

و شيخ طوسى به سند معتبر روايت كرده است كه: به خدمت حضرت امام محمد تقى عليه السّلام نوشتند كه: آيا امير المؤمنين عليه السّلام غسل كرد در وقتى كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را غسل داد؟ حضرت در جواب نوشت كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم طاهر و مطهر بود و ليكن امير المؤمنين عليه السّلام غسل كرد و سنّت چنين جارى شد كه هر ميتى را كه مس نمايند غسل كنند (3).

و شيخ طوسى و شيخ طبرسى و ساير محدثان خاصه و عامه روايت كرده اند كه: در روز شورى كه على عليه السّلام حجتها بر آن منافقان القا مى نمود فرمود: آيا در ميان شما كسى هست بغير از من كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را غسل داده باشد با ملائكۀ مقرّبين كه نازل شده بودند با بوها و گلهاى بهشت و ملائكه از براى من اعضاى آن حضرت را مى گردانيدند و من سخن ايشان را مى شنيدم و مى گفتند كه: بپوشانيد عورت پيغمبر خود را تا حق تعالى شما را بپوشاند؟ همه گفتند: نه.

باز فرمود: آيا در ميان شما كسى هست بغير از من كه كفن كرده باشد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را و دفن كرده باشد آن حضرت را به دست خود؟ همه گفتند: نه.

باز فرمود: آيا بغير از من كسى در ميان شما هست كه حق تعالى بسوى او تعزيت

ص: 1797


1- . سورۀ عنكبوت:1-4.
2- . ارشاد شيخ مفيد 1/189-190؛ اعلام الورى 137-138. و نيز رجوع شود به كتاب سليم بن قيس 25- 50 و 207 و الاحتجاج 1/175 و الامامة و السياسة 1/5 و تاريخ طبرى 2/241 و شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 6/5.
3- . تهذيب الاحكام 1/107؛ استبصار 1/99، و در هر دو مصدر تصريح به نام امام نشده است. و در تهذيب الاحكام 1/469 روايت از امام صادق عليه السّلام نقل شده است.

فرستاده باشد در وقتى كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از دنيا مفارقت نمود و فاطمۀ زهرا بر آن حضرت مى گريست ناگاه شنيديم صدائى از پيش رو كه گوينده اى مى گفت بى آنكه او را ببينيم: السلام عليكم اهل البيت و رحمة اللّه و بركاته پروردگار شما سلام مى رساند شما را و مى فرمايد كه در رحمت و ثواب الهى خلف و عوض هست از هر مصيبتى و تسلى فرماينده است از هر گذشته اى و تدارك نماينده است از هر فوت شده اى پس به تعزيت فرمودن خدا صبر كنيد و بدانيد كه همه از اهل زمين مى ميرند و از اهل آسمان كسى باقى نمى ماند و السلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته، و در آن وقت نبود در آن خانه بغير از من و فاطمه و حسن و حسين و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در ميان ما خوابيده بود و جامه اى بر روى او پوشانيده بوديم؟ گفتند: نه.

باز فرمود: آيا در ميان شما كسى هست كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حنوط بهشت را به او داده باشد و فرموده باشد كه: آن را سه قسمت بكن و با ثلث آن مرا حنوط كن و يك ثلث را براى دختر من و يك ثلث را براى خود نگاه دار؟ گفتند: نه.

باز فرمود: سوگند مى دهم شما را به خدا كه آيا در ميان شما كسى هست كه عهد او به ملاقات رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از من نزديكتر باشد؟ گفتند: نه.

باز فرمود: سوگند مى دهم شما را بخدا كه آيا بغير از من كسى در ميان شما هست كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هزار كلمه به او تعليم نموده باشد كه هر كلمه اى كليد هزار كلمۀ ديگر بوده باشد؟ گفتند: نه (1).

كلينى و ديگران به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به رياض خلد رحلت نمود حضرت فاطمه عليها السّلام را از وفات آن حضرت و جور منافقان امّت حزنى رو داد كه بغير از حق تعالى كسى شدت آن را نمى دانست پس حق تعالى جبرئيل را بسوى آن حضرت فرستاد كه نزد آن حضرت سخن

ص: 1798


1- . رجوع شود به امالى شيخ طوسى 547 و 553 و احتجاج 1/323 و 327 و 334 و مناقب خوارزمى 225 و ترجمة الامام على بن ابى طالب من تاريخ دمشق 3/117 و 119 و 120 و فرائد السمطين 1/322.

گويد و شدت اندوه آن جناب را تسكين نمايد، و هر روز جبرئيل مى آمد و دلدارى آن جناب مى نمود و خبر مى داد آن جناب را از قرب و منزلت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نزد حق تعالى و درجات و منازل آن جناب و آنچه بعد از آن جناب بر ذرّيّت مطهر آن جناب واقع خواهد شد از مصيبتها و محنتها و آنچه بر دشمنان ايشان واقع خواهد شد از عذابها و هر كه در اين امّت سلطنتى و دولتى به حق يا باطل خواهد يافت.

چون حضرت فاطمه عليها السّلام اين حالت را مشاهده نمود با حضرت امير المؤمنين عليه السّلام گفت: كسى نزد من مى آيد و چنين سخنان مى گويد.

حضرت فرمود: اى فاطمه! هرگاه كه او نزد تو آيد مرا خبر كن.

پس هرگاه كه جبرئيل مى آمد جناب فاطمه عليها السّلام حضرت على عليه السّلام را خبر مى كرد و آنچه جبرئيل مى گفت امير المؤمنين عليه السّلام مى نوشت تا آنكه كتابى جمع شد و آن است مصحف فاطمه و آن مشتمل است بر جميع احوال آينده تا روز قيامت و آن كتاب اكنون نزد قائم عليه السّلام است.

حضرت فرمود: جناب فاطمه عليها السّلام بعد از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هفتاد و پنج روز زنده ماند و پيوسته در شدت و الم بود تا به پدر بزرگوار خود ملحق گرديد صلوات اللّه عليها و على أبيها و بعلها و اولادها الطاهرين و لعنة اللّه على اعدائهم اجمعين (1).

ص: 1799


1- . رجوع شود به كافى 1/240 و 241 و بصائر الدرجات 153-154 و 157. و در هر دو مصدر عبارت «و آن كتاب اكنون نزد قائم عليه السّلام است» ذكر نشده است.

ص: 1800

باب شصت و پنجم: در بیان احوالی چند است که بعد از دفن آن حضرت واقع شد

در بیان احوالی چند است که بعد از دفن آن حضرت واقع شد و آنچه نزد ضریح مقدس آن حضرت ظاهر گردید و غرائب احوال روح مقدس آن بزرگوار

ص: 1801

ص: 1802

شیخ طوسی روایت کرده است که چون خواستند عمارت روضه آن جناب را بسازند از نزد سر آن جناب و نزدیک پای آن جناب مشکی ظاهر شد که به آن خوشبوئی ندیده

بودند(1) .

و کلینی به سند معتبر روایت کرده است از جعفر بن مثنی خطیب که گفت: من در مدینه بودم که خراب شد سقف مسجد رسول خدا صلى الله عليه وسلم از موضعی که نزدیک قبر شریف آن جناب بود و بنایان و کارکنان بالا می رفتند و فرود می آمدند پس من اسماعیل بن عمار را گفتم از حضرت صادق سؤال کند که آیا میتوانیم بالا رفت که بر قبر مقدس آن حضرت مشرف شویم و نظر کنیم؟ روز دیگر اسماعیل برای ما خبر آورد که حضرت فرمود: من دوست نمی دارم برای احدی که بر قبر آن جناب مشرف شود و ایمن نیستم که ببیند چیزی را که دیده اش نابینا شود به سبب آن یا آنکه ببیند که آن جناب ایستاده است و نماز میکند یا آنکه ببیند که با بعضی از زنان طاهره خود نشسته است و صحبت می دارد(2) .

و ايضاً به سند به سند صحیح از امام جعفر صادق روایت کرده است که در سال چهل و یکم هجرت معاویه ارادۀ حج کرد نجاری را با چوبها و آلتها فرستاد و نامه ای به والی مدینه نوشت که منبر حضرت رسول را بکن و به قدر منبری که من در شام دارم بساز.

ص: 1803


1- امالی شیخ طوسی ،317، در مصدر مذکور نزد قبر امام حسین می باشد ولی در بحار الانوار 553/22 و 191/97 «نزذ قبر پیغمبر » ذکر شده است.
2- کافی 452/1 با اندکی تفاوت و در کتاب رجال شیخ طوسی آمده است که جعفر بن مثنی خطیب یکی از اصحاب امام رضا طه می باشد.

و چون اراده کندن منبر آن جناب کردند آفتاب منکسف شد و زلزله ای عظیم در زمین پیدا شد و ایشان دست برداشتند و آن قضیه را به معاویه ،نوشتند، آن ملعون در جواب نوشت آنچه نوشته ام البته میباید کرد پس ایشان به گفته آن ملعون منبر آن جناب را گندند و بزرگ کردند(1).

و صفار و دیگران به سندهای صحیح و معتبر از امام جعفر صادق روایت کرده اند که رسول خدا روزی به اصحاب خود گفت زندگی من بهتر است از برای شما و مردن من بهتر است از برای شما اصحاب :گفتند یا رسول الله ! میدانیم که حیات تو بهتر است از برای ما و به سبب تو هدایت یافتیم از ضلالت و از کنار گودال آتش نجات یافتیم به چه سبب مردن تو از برای ما بهتر است؟

فرمود: بعد از فوت من عملهای شما را به من عرض مینمایند پس هر عمل نیک که از شما میبینم دعا میکنم که خدا توفیق شما را زیاده گرداند و هر عمل بد که از شما میبینم برای شما از خدا طلب آمرزش مینمایم.

پس مردی از منافقان گفت: یا رسول الله ! چگونه از برای ما دعا خواهی کرد در وقتی که استخوانهای تو خاک شده باشد؟

فرمود: نه چنین است زیرا که حق تعالی گوشتهای ما را بر زمین حرام کرده است و بدن ما در زمین نمی پوسد و کهنه نمی شود(2).

و ایضاً به سندهای معتبر از حضرت صادق روایت کرده اند که : هیچ پیغمبر و وصی پیغمبر در زمین زیاده از سه روز نمی ماند تا آنکه روح و گوشت و استخوان او بالا می رود و مردم بسوی جای بدنهای ایشان می روند و از دور و نزدیک سلام مردم به ایشان میرسد(3) و ایضاً به سندهای معتبر بسیار از آن حضرت روایت کرده اند که : چون ابو بکر از امیر

ص: 1804


1- کافی 554/4
2- رجوع شود به بصائر الدرجات 443 و کافی 254/8 و معاني الاخبار 411-410
3- بصائر الدرجات 445 كامل الزيارات 329 - 330 کافی 567/4؛ من لا يحضره الفقيه 577/2

المؤمنين علیه السلام غصب خلافت کرد حضرت به او گفت: آیا رسول خدا تو را امر نکرد که مرا اطاعت کنی؟

ابو بکر گفت نه و اگر مرا امر میکرد می کردم.

حضرت فرمود: اگر الحال پیغمبر را ببینی و تو را امر کند به اطاعت من آیا خواهی کرد؟

گفت: آری.

حضرت فرمود: با من بیا بسوي مسجد قبا .

چون به مسجد قبا رسیدند ابو بکر دید که رسول خدا ایستاده است و نماز میکند، چون حضرت از نماز فارغ شد علی العرض :کرد یا رسول الله ! ابو بکر انکار میکند که تو او را امر به اطاعت من کرده ای .

حضرت رسول به ابو بکر فرمود من تو را مکرر امر کرده ام به اطاعت او برو و او را اطاعت کن.

ابو بکر بسیار ترسید و برگشت و در راه عمر را ،دید عمر :گفت : چه میشود تو را ای

ابو بكر؟ :گفت رسول خدا به من چنین .گفت

عمر گفت: هلاک شوند امتی که چون تو را والی خود کرده اند مگر نمیدانی که اینها همه از سحر بنی هاشم است.(1)

و در کتاب اختصاص وبصائر الدرجات و سایر کتب به سندهای معتبر از حضرت صادق روایت کرده اند که چون گریبان علی را گرفتند برای بیعت ابو بکر و بسوی مسجد کشیدند حضرت در برابر قبر رسول خدا ایستاد و گفت آنچه هارون در جواب موسی گفت: «ابْنَ أُمَّ إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونِي وَكَادُوا يَقْتُلُونَنِي »(2) يعنى: «اى برادر من و ای فرزند مادر من بدرستی که قوم مرا ضعیف گردانیدند و نزدیک شد که

ص: 1805


1- رجوع شود به بصائر الدرجات 274 - 282 و اختصاص 273 و 274.
2- سوره اعراف: 150

مرا بکشند» پس دستی از قبر رسول خدا صلى الله عليه وسلم بیرون آمد بسوی ابو بکر که همه شناختند دست آن حضرت است و به صدائی که همه شناختند صدای حضرت است فرمود «أَكَفَرْتَ بِالَّذِي خَلَقَكَ مِنْ تُرَابٍ ثُمَّ مِنْ نُطْفَةٍ ثُمَّ سَوَّاكَ رَجُلًا»(1) یعنی: « آیا کافر شدی به آن خداوندی که تو را خلق کرده است از خاک پس از نطفه پس تو را مردی گردانیده است»(2). و به روایت دیگر: دستی از قبر ظاهر شد و بر آن نوشته بود که أَكَفَرْتَ بِالَّذِي خَلَقَكَ من تراب ثمَّ نُطْفَةٍ ثُمَّ سَوّيكَ رَجُلاً )(3) . وايضاً صفار و دیگران به سند معتبر از حضرت صادق علیه السلام روایت کرده اند که آن حضرت به اصحاب خود فرمود: چرا آزرده می کنید رسول خدا را؟ گفتند: ما چگونه آزرده میکنیم آن حضرت را؟ فرمود: مگر نمی دانید که اعمال شما بر آن جناب عرض میشود و چون معصیتی از شما می بیند آزرده می شود(4)؟

و کلینی و صفار و دیگران به سندهای معتبر از حضرت صادق روایت کرده اند که : چون شب جمعه میشود رخصت میدهند روح رسول خدا را و ارواح پیغمبران گذشته را و ارواح اوصیای گذشته را و روح امام زمان را پس ایشان را به عرش بالا می برند و هفت شوط بر دور عرش طواف میکنند و نزد هر قائمه ای از قائمه های عرش دو

رکعت نماز می گزارند و چون صبح میشود علم ایشان بسیار فزون گردیده است(5).

و در روایات معتبره دیگر وارد شده است چون حق تعالی می خواهد علم تازه ای بر امام زمان الله افاضه نماید بغیر از حلال و حرام پس آن علم را با ملکی میفرستد به نزد رسول خدا و آن را بر آن حضرت عرض مینماید پس آن حضرت می فرماید: برو

ص: 1806


1- سوره کهف : 37.
2- بصائر الدرجات 275 اختصاص 275 و نیز رجوع شود به کتاب سلیم بن قیس 45 و تفسیر عیاشی 67/2 و احتجاج 215/1 و مناقب ابن شهر آشوب 132/2.
3- بصائر الدرجات 276 اختصاص 274
4- بصائر الدرجات 445 کافی 219/1 کتاب الزهد 16؛ امالی شیخ مفید 196 بدون ذکر نام امام علیه السلام
5- کافی 253/1 - 254 : بصائر الدرجات 131

به نزد علی علیه السلام و این علم را به او برسان چون به نزد امیرالمؤمنین می آید می فرماید: برو به نزد حسن ، و همچنین هر امامی بسوی امامی دیگر می فرستد تا به امام زمان منتهی می شود(1).

و حمیری و صفار به سند معتبر روایت کرده اند که حضرت امام رضا فرمود: من دیشب حضرت رسول را در همین موضع دیدم و او را در بر گرفتم(2) .

مؤلف گوید که تحقیق معانی این اخبار در کتاب بحار الانوار بیان شده است. انشاء الله تعالی در مجلد امامت بعضی اسرار و دقایق این اخبار واضح خواهد شد و از برای شیعیان که در مقام انقیاد و تسلیم اند همین بس است که مجملاً به این اخبار ایمان بیاورند و علمش را به ایشان بگذارند و شکوک و شبهات را در نفس خود راه ندهند که مقدمه الحاد تفکر در شبهات شیطانی و وساوس نفسانی است خصوصاً کسانی که قدرت بر حل آنها نداشته باشند.

و به اینجا ختم کردم این مجلد را و از برادران ایمانی ملتمسم که بر خطای لفظ و معنی مؤاخذه ننمایند و این غریق لجه عصیان را از استدعای رحمت و غفران خداوند منان محروم نگردانند و حق این بی بضاعت را فراموش ننمایند که با وفور اشتغال و اختلال بال و کثرت ملامت کنندگان و قلت حق شناسان کتب اخبار اهل بیت رسالت که سالهای بسیار به سبب قلت اعتنای مردم مهجور و متروک گردیده بود برای شیعیان جمع کردم و ترتیب دادم و برای آنان که به لغت عرب آشنا نبودند ترجمه نمودم که بر اخلاق و اطوار و علوم و اسرار پیشوایان دین و مقربان درگاه رب العالمین مطلع گردند و از حق تعالی مزد میطلبم و از ملامت حق ناشناسان پروا ندارم وهو حسبي ونعم الوكيل والحمد لله رب العالمين.

ص: 1807


1- اختصاص 313؛ بصائر الدرجات 393
2- قرب الاسناد 348؛ بصائر الدرجات 274

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109