حیوة القلوب (حیات القلوب) تاریخ پیامبران و بعضی از قصه های قرآن جلد 1-2

مشخصات کتاب

سرشناسه:مجلسی، محمد باقربن محمدتقی، 1037 - 1111ق.

عنوان و نام پديدآور:حیوه القلوب / مجلسی؛ تحقیق علی امامیان.

مشخصات نشر:قم: سرور، 1382.

مشخصات ظاهری:5 ج.

شابک:95000 ریال (دوره) ؛ 115000 ریال : دوره 964-91467-5-X : ؛ 95000 ریال (ج. 1، چاپ هفتم) ؛ 150000 ریال (ج. 1، چاپ دهم) ؛ ج. 2 964-6314-01-5 : ؛ 1000000 ریال( چاپ دوازدهم ،دوره پنج جلدی) ؛ ج.1، چاپ دوازدهم 978-964-6314-01-6 : ؛ 350000 ریال(چاپ سیزدهم، دوره دو جلدی) ؛ 105000 ریال (دوره دو جلدی) ؛ ج. 2، چاپ هشتم 978-964-6314-01-5 : ؛ 150000 ریال (ج. 2، چاپ دهم) ؛ ج. 3 964-91467-5-X : ؛ 125000 ریال: ج. 3، چاپ هفتم 978-964-91467-5-X : ؛ ج. 4 964-91467-6-8 : ؛ 125000 ریال : ج.4، چاپ هفتم 978-964-91467-6-8 : ؛ ج. 5 964-6314-03-1 : ؛ 40000 ریال (ج. 5، چاپ ششم) ؛ ج3، چاپ دوازدهم 978-964-91467-5-1 : ؛ ج.5، چاپ دوازدهم 978-964-6314-56-6 :

يادداشت:ج. 1 - 2 (چاپ ششم: 1383).

يادداشت:ج. 1 و 2 (چاپ هشتم: 1386).

يادداشت:ج. 1 و 2 (چاپ هفتم: 1385).

يادداشت:ج. 1 و 2 (چاپ دهم: 1388).

يادداشت:ج. 3و 4 (چاپ هفتم: 1386).

يادداشت:ج. 3 - 5 ( چاپ پنجم: 1383) .

يادداشت:ج. 3 و 4 (چاپ ششم: 1385).

يادداشت:ج. 5 (چاپ ششم: 1385).

يادداشت:ج. 1 - 5(چاپ دوازدهم: 1392).

يادداشت:ج.1 (چاپ سیزدهم: 1392).

يادداشت:ج.1و2 ( چاپ هجدهم: 1401).

يادداشت:ج.3و4 ( چاپ پانزدهم: 1401).

یادداشت:کتابنامه.

مندرجات:ج. 1. تاریخ پیامبران علیهم السلام و بعضی از قصه های قرآن (آدم - موسی).- ج. 2. تاریخ پیامبران علیهم السلام و بعضی از قصه های قرآن (حزقیل - عیسی).- ج. 3. تاریخ پیامبر اسلام صلی الله علیه (مکه).- ج. 4. تاریخ پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله (مدینه).- ج. 5. امام شناسی.

موضوع:قرآن -- قصه ها

موضوع:پیامبران

امامت

ولایت

شناسه افزوده:امامیان، سیدعلی، 1342 -

رده بندی کنگره:BP88/م3ح9 1382

رده بندی دیویی:297/156

شماره کتابشناسی ملی:م 76-9064

اطلاعات رکورد کتابشناسی:ركورد كامل

ص: 1

اشاره

تاریخ پیامبران

آدم - موسی

ص: 2

حیوة القلوب

تاریخ پیامبران

و بعضی از

قصه های قرآن

علامه مجلسی ره

تحقیق علی امامیان.

انتشارات سرور

ص: 3

سرشناسه:مجلسی، محمد باقربن محمدتقی، 1037 - 1111ق.

عنوان و نام پديدآور:حیوه القلوب / مجلسی؛ تحقیق علی امامیان.

مشخصات نشر:قم: سرور، 1382.

مشخصات ظاهری:5 ج.

شابک:95000 ریال (دوره) ؛ 115000 ریال : دوره 964-91467-5-X : ؛ 95000 ریال (ج. 1، چاپ هفتم) ؛ 150000 ریال (ج. 1، چاپ دهم) ؛ ج. 2 964-6314-01-5 : ؛ 1000000 ریال( چاپ دوازدهم ،دوره پنج جلدی) ؛ ج.1، چاپ دوازدهم 978-964-6314-01-6 : ؛ 350000 ریال(چاپ سیزدهم، دوره دو جلدی) ؛ 105000 ریال (دوره دو جلدی) ؛ ج. 2، چاپ هشتم 978-964-6314-01-5 : ؛ 150000 ریال (ج. 2، چاپ دهم) ؛ ج. 3 964-91467-5-X : ؛ 125000 ریال: ج. 3، چاپ هفتم 978-964-91467-5-X : ؛ ج. 4 964-91467-6-8 : ؛ 125000 ریال : ج.4، چاپ هفتم 978-964-91467-6-8 : ؛ ج. 5 964-6314-03-1 : ؛ 40000 ریال (ج. 5، چاپ ششم) ؛ ج3، چاپ دوازدهم 978-964-91467-5-1 : ؛ ج.5، چاپ دوازدهم 978-964-6314-56-6 :

يادداشت:ج. 1 - 2 (چاپ ششم: 1383).

يادداشت:ج. 1 و 2 (چاپ هشتم: 1386).

يادداشت:ج. 1 و 2 (چاپ هفتم: 1385).

يادداشت:ج. 1 و 2 (چاپ دهم: 1388).

يادداشت:ج. 3و 4 (چاپ هفتم: 1386).

يادداشت:ج. 3 - 5 ( چاپ پنجم: 1383) .

يادداشت:ج. 3 و 4 (چاپ ششم: 1385).

يادداشت:ج. 5 (چاپ ششم: 1385).

يادداشت:ج. 1 - 5(چاپ دوازدهم: 1392).

يادداشت:ج.1 (چاپ سیزدهم: 1392).

يادداشت:ج.1و2 ( چاپ هجدهم: 1401).

يادداشت:ج.3و4 ( چاپ پانزدهم: 1401).

یادداشت:کتابنامه.

مندرجات:ج. 1. تاریخ پیامبران علیهم السلام و بعضی از قصه های قرآن (آدم - موسی).- ج. 2. تاریخ پیامبران علیهم السلام و بعضی از قصه های قرآن (حزقیل - عیسی).- ج. 3. تاریخ پیامبر اسلام صلی الله علیه (مکه).- ج. 4. تاریخ پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله (مدینه).- ج. 5. امام شناسی.

موضوع:قرآن -- قصه ها

موضوع:پیامبران

امامت

ولایت

شناسه افزوده:امامیان، سیدعلی، 1342 -

رده بندی کنگره:BP88/م3ح9 1382

رده بندی دیویی:297/156

شماره کتابشناسی ملی:م 76-9064

اطلاعات رکورد کتابشناسی:ركورد كامل

ص: 4

بسم الله الرحمن الرحیم

ص: 5

ص: 6

فهرست مطالب

پيشگفتار 13

مقدمه 27

كتاب اول در بيان تاريخ و احوال و صفات و معجزات و علوم و معارف مقرّبان ساحت قرب حضرت ذو الجلال، از انبياء عظام و اوصياى كرام و بعضى از بندگان شايستۀ خداى تعالى، و احوال بعضى از پادشاهان كه از زمان حضرت آدم تا قريب به زمان بعثت حضرت خاتم الانبياء بوده اند 33

باب اول در بيان امور و احوالى چند كه در ميان جميع پيغمبران و اوصياى ايشان مشترك است 35

فصل اول در بيان علت بعثت پيغمبران و معجزات ايشان است 37

فصل دوم در بيان عدد انبيا و اصناف ايشان 40

فصل سوم در بيان عصمت انبيا و ائمه عليهم السّلام 65

فصل چهارم در بيان فضايل و مناقب انبيا و اوصيا و مشتركات و مجملات احوال ايشان است در حال حيات و بعد از فوت ايشان 71

ص: 7

باب دوم در بيان فضايل و تواريخ و قصص آدم و حوّا و اولاد كرام ايشان است 87

فصل اول در بيان فضيلت حضرت آدم و حوّا صلوات اللّه عليهما، و علت تسميۀ ايشان، و ابتداى خلق ايشان و بعضى از احوال ايشان است 89

فصل دوم در خبر دادن جناب مقدس ايزدى ملائكه را از خلق آدم و امر كردن ايشان را به سجدۀ او و امتناع نمودن ابليس لعين 109

فصل سوم در بيان ترك اولى كه از حضرت آدم و حوّا عليهما السّلام صادر شد و آنچه بعد از آن جارى شد تا فرود آمدن ايشان بر زمين 138

فصل چهارم در بيان فرود آمدن حضرت آدم و حوّا عليهما السّلام به زمين و كيفيت آن و توبۀ ايشان، و ساير احوالى كه بعد از فرود آمدن بود تا هنگام وفات ايشان 163

فصل پنجم در بيان احوال اولاد آدم عليه السّلام و كيفيت بهم رسيدن نسل از ذريۀ آدم 192

فصل ششم در بيان وحى هائى كه به آدم عليه السّلام نازل شد 213

فصل هفتم در بيان وفات حضرت آدم عليه السّلام و مدت عمر شريف آن حضرت و وصيت نمودن به حضرت شيث عليه السّلام و احوال آن حضرت است 214

باب سوم در بيان قصص حضرت ادريس عليه السّلام است 227

ص: 8

باب چهارم در بيان قصص حضرت نوح على نبينا و آله و عليه السلام 243

فصل اول در بيان ولادت و وفات و مدت عمر و نامها و نقش نگين و احوال و اولاد و اخلاق پسنديده و بعضى از مجملات احوال آن حضرت است 245

فصل دوم در بيان مبعوث شدن حضرت نوح عليه السّلام است بر قوم و آنچه ميان او و قوم او گذشت تا غرق شدن ايشان، و ساير احوال آن حضرت 254

باب پنجم در بيان قصص حضرت هود عليه السّلام و قوم آن حضرت و قصۀ شديد و شداد و ارم ذات العماد 279

فصل اول در قصۀ هود عليه السّلام و قوم او عاد است 281

فصل دوم در قصۀ شديد و شداد و ارم ذات العماد است 299

باب ششم در بيان قصه هاى حضرت صالح عليه السّلام و ناقۀ آن حضرت و قوم اوست 303

باب هفتم در بيان قصه هاى حضرت ابراهيم خليل الرحمن عليه السّلام و اولاد امجاد آن حضرت است 321

فصل اول در بيان فضايل و مكارم اخلاق و نامهاى جليل و نقش نگين آن حضرت است 323

فصل دوم در بيان قصه هاى آن حضرت عليه السّلام از هنگام ولادت تا شكستن بتها، و آنچه گذشت ميان آن حضرت و ظالمان آن زمان خصوصا نمرود و آزر 335

ص: 9

فصل سوم در بيان آنكه حق تعالى به ابراهيم عليه السّلام نمود ملكوت آسمانها و زمين را، و سؤال كردن آن حضرت از خدا زنده كردن مرده را و آنچه وحى به آن حضرت رسيد، و علومى كه از او ظاهر شده است 361

فصل چهارم در بيان مدت عمر شريف و كيفيت وفات و بعضى از نوادر احوال آن حضرت است 376

فصل پنجم در بيان احوال خير مآل اولاد امجاد و ازواج مطهّرات آن حضرت و كيفيت بنا كردن خانۀ كعبه و ساكن گردانيدن اسماعيل عليه السّلام در آن مكان 382

فصل ششم در بيان مأمور شدن ابراهيم عليه السّلام به ذبح فرزندش 402

باب هشتم در بيان قصص حضرت لوط عليه السّلام و قوم آن حضرت است 413

باب نهم در قصص ذو القرنين عليه السّلام است 437

باب دهم در بيان قصه هاى حضرت يعقوب و حضرت يوسف عليهما السّلام 473

باب يازدهم در بيان غرائب قصص ايّوب عليه السّلام 553

باب دوازدهم در قصه هاى حضرت شعيب عليه السّلام 567

باب سيزدهم در بيان قصص حضرت موسى و حضرت هارون عليهما السّلام است 577

ص: 10

فصل اول در بيان نسب و فضايل و بعضى از احوال ايشان است 579

فصل دوم در بيان ولادت موسى و هارون عليهما السّلام و ساير احوال ايشان است تا نبوت ايشان 585

فصل سوم در بيان مبعوث گردانيدن حضرت موسى و حضرت هارون عليهما السّلام است بر فرعون و اصحاب او، و آنچه در ميان ايشان گذشت تا غرق شدن فرعون و اتباع او 619

فصل چهارم در بيان بعضى از فضايل و احوال آسيه زوجۀ فرعون و مؤمن آل فرعون رضى اللّه عنهما است 652

فصل پنجم در بيان احوال بنى اسرائيل بعد از بيرون آمدن از دريا و حيران شدن ايشان در زمين، و ساير احوالى كه در اين مدت بر ايشان وارد شده 660

فصل ششم در بيان نازل شدن تورات و گوساله پرستيدن بنى اسرائيل و سؤال رؤيت نمودن ايشان است 679

فصل هفتم در بيان قصۀ قارون است 712

فصل هشتم در بيان قصۀ گاو كشتن بنى اسرائيل و زنده شدن آن به امر الهى 724

فصل نهم در بيان قصۀ ملاقات موسى و خضر عليهما السّلام و ساير احوال و قصص خضر عليه السّلام است 736

فصل دهم در بيان مواعظ و حكمتهايى است كه حق تعالى به حضرت موسى عليه السّلام وحى نموده يا

ص: 11

از آن حضرت منقول گرديده و بعضى از نوادر احوال آن حضرت است 767

فصل يازدهم در بيان كيفيت وفات حضرت موسى و هارون عليهما السّلام و احوال حضرت يوشع عليه السّلام و ذكر قصۀ بلعم بن باعور است 797

ص: 12

پيشگفتار

اشاره

اكنون كه نزديك به دوازده قرن از عصر ائمۀ معصومين عليهم السّلام مى گذرد، و عالم در دوران غيبت كبراى حجت خدا و امام دوازدهم بسر مى برد، و امّتها در انتظار آن مصلح حقيقى جهان نشسته و چشم به ظهور عدالت گستر گيتى مهدى موعود عجّل اللّه تعالى فرجه الشريف دوخته اند؛ آنچه كه در اين دوران طولانى توانسته است آن خلأ ظاهرى را تا حدودى جبران كرده و از گمراهى ها و انحرافات و همچنين از دلهره ها و نگرانيها بمقدار زيادى بكاهد و آرامش و سكون را جايگزين اضطراب و تشويش نمايد، سه عامل بوده است:

1-قرآن كريم كه انس گرفتن با آن و تلاوتش باعث نشاط روح و روان و شفاى جسم و جان مى گردد وَ نُنَزِّلُ مِنَ اَلْقُرْآنِ ما هُوَ شِفاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ لا يَزِيدُ اَلظّالِمِينَ إِلاّ خَساراً (1).

2-گفتار و سخنان رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم و ائمۀ معصومين عليهم السّلام كه در سخن و حديث آنان نورى وجود دارد كه بر اعماق جان انسانها مى تابد و زنگار آينۀ دل را مى زدايد «كلامكم نور و امركم رشد» (2).

3-علماء و دانشمندانى كه در دوران غيبت آمده و محصول عمر و ثمرۀ وجود خود را براى آيندگان در قالب تأليفات و نوشته ها بجاى گذارده اند كه آنان با سيره و روش

ص: 13


1- . سورۀ اسراء:82.
2- . زيارت جامعه.

خود در زمان حياتشان مرشد و هدايتگر جامعه و مردم بوده و نيز با تدوين و تأليف و كتبى كه از آنها به يادگار مانده است نسبت به نسلهاى آينده نقش هدايتى خود را ايفاء كرده اند.

امير المؤمنين عليه السّلام به كميل بن زياد فرمود: «هلك خزّان الاموال و هم احياء و العلماء باقون ما بقي الدّهر، اعيانهم مفقودة و امثالهم في القلوب موجودة» (1)«جمع كنندگان ثروت اگر چه به ظاهر زنده اند، ولى در واقع آنان هلاك شدند بر خلاف دانشمندان كه جاويد هستند و هميشگى، پيكر آنان از ديده ها پنهان و خاطره و ياد آنها در دلها موجود است» .

تلاشهاى علماء و دانشمندان شيعه در طول غيبت كبرى در زمينه هاى مختلف علوم مانند علم تفسير، كلام، فقه، حديث، اخلاق، رجال، درايه و تراجم امروز بصورت مجموعه اى وسيع و گسترده از نوشته ها و كتابهايى در اختيار علاقه مندان و پيروان مكتب راستين اسلام و تشيع قرار گرفته است، براستى اگر كوششهاى شبانه روزى و بى وقفۀ محدّثان و راويان و دانشمندان و علماء نبود، اين منابع كه امروز در اختيار ماست چه مى شد؟ ! از اين رو مى بينيم كه حضرت صادق عليه السّلام فرمود: «كسى را همانند زراره و ابو بصير و محمد بن مسلم و بريد بن معاويه نيافتم كه ذكر ما و احاديث پدرم را احياء نمايد» (2).

و باز فرمود: «خدا زراره را رحمت كند، اگر او نبود آثار نبوّت و احاديث پدرم از ميان رفته بود» (3).

بهر حال نقش علماء و راويان احاديث در حفظ و نگهدارى آثار دين و دفاع از آنها و رساندن اين آثار به آيندگان با تأليف و تدوين، نقشى است انكارناپذير، و حقوقى را براى آنان بر طالبان علم و حقيقت ايجاب مى كند.

ص: 14


1- . نهج البلاغه، باب حكم امير المؤمنين عليه السّلام، شماره 147.
2- . اختصاص شيخ مفيد 61.
3- . اختصاص شيخ مفيد 61.

علاّمۀ مجلسى

در اين راستا از جمله دانشمندان و شخصيتهاى برجستۀ جهان تشيع و از چهره هاى بارز و مشهور علماء شيعه در قرن يازدهم و اوائل قرن دوازدهم هجرى، علاّمۀ مجلسى رضوان اللّه تعالى عليه است.

نام او محمد باقر ملقّب به مجلسى است، و تاريخ ولادت او بنابر آنچه در مقدمۀ كتاب «بحار الانوار» از «مرآة الاحوال» نقل شده است، سال 1038 هجرى قمرى بوده است (1)، ولى مرحوم نورى در كتاب «فيض القدسى» از كتاب «وقايع الايام و السنين» تاريخ ولادت او را سال 1037 هجرى قمرى ذكر كرده است (2).

والد علاّمۀ مجلسى

والد علاّمۀ مجلسى مرحوم محمد تقى فرزند مقصود على است، او بنا بر گفتۀ مرحوم اردبيلى يگانۀ عصر و زمان خود بوده است، شخصيت و جلالت و همچنين تبحّر او در علوم نياز به بيان ندارد، و تعبيرات دربارۀ منزلت او قاصر است از اينكه بتواند منعكس كنندۀ شخصيت و مقام والاى آن عالم ربانى باشد.

او پرهيزكارترين، زاهدترين، متّقى ترين و عابدترين اهل زمان خود بوده، و بيشتر اهل آن زمان از خواص و عوام از فيوضات دينى و دنيوى او بهره مى بردند، يكى از خدمتهايى كه به اهل بيت عليهم السّلام انجام داد اين است كه اخبار ائمۀ معصومين عليهم السّلام را در اصفهان نشر داد.

از تأليفات او: شرح عربى و نيز شرح فارسى بر كتاب «من لا يحضره الفقيه» ؛ كتاب حديقة المتقين؛ شرح بعضى از كتابهاى «تهذيب الاحكام» ؛ و رساله اى در افعال حج

ص: 15


1- . مقدمۀ بحار الانوار 62.
2- . الفيض القدسى-بحار الانوار 102/149.

و رساله اى در رضاع.

او در سال 1070 در سنّ 67 سالگى وفات يافت (1).

مرحوم ملاّ محمد تقى مجلسى از مكتب اساتيدى همانند شيخ بزرگوار بهاء الدين عاملى و علاّمۀ زاهد مولى عبد اللّه شوشترى بهره برد، و پس از فراغت از تحصيل راهى نجف اشرف گرديد و به رياضت نفس و تصفيۀ باطن و تهذيب اخلاق مشغول گرديد و براى او مكاشفات و رؤياهاى حسنه اى بوده است.

پدرش مولى مقصود على مردى بصير و پرهيزكار و مروّج مذهب شيعۀ اثنى عشرى بوده و اشعار زيبا و بديعى سروده است، و چون داراى حسن محاضرت و مجالست بود لذا او را «مجلسى» لقب دادند، و اين لقب در فرزندان او باقى ماند.

مادر مولى محمد تقى عارفۀ مقدسۀ صالحه دختر عالم جليل كمال الدين درويش محمد بن الشيخ حسن عاملى كه از بزرگان ثقات علماء است و از محقق بزرگوار شيخ على كركى روايت مى كند، و از «مناقب الفضلاء» نقل شده است كه مولى كمال الدين اهل عبادت و زهد بوده است و در نطنز مدفون است و براى او قبّه اى است معروف.

مرحوم شيخ يوسف بحرانى گفته است: او اول كسى بود كه در عصر دولت صفويه حديث را در اصفهان نشر داد (2).

علاّمۀ مجلسى از ديدگاه علماء

از آنجا كه براى ارزيابى هر چيزى بايد به آگاهان و اهل خبره و كسانى كه تخصص در آن رشته دارند، مراجعه كرد، ما نيز براى دستيابى و نيل به ابعاد شخصيت والاى علاّمۀ مجلسى و آگاهى از مرتبه، علم، دانش و ديگر ويژگيهاى اين فرزانۀ دهر و عالم عاليمقام، به گفتار و اظهار نظر و تعبيرات زيادى كه از علماء و دانشمندان معاصر و يا پس

ص: 16


1- . جامع الرواة 2/82.
2- . الكنى و الالقاب 3/151.

از او به ما رسيده است، مى پردازيم، و ابتدا به آنچه از علماى معاصر او دربارۀ اين عالم جليل بيان كرده اند مى نگريم:

1-مرحوم اردبيلى صاحب كتاب «جامع الرواة» كه بنا بر تصريح خودش 11 اجازۀ روايت دارد دربارۀ او چنين مى گويد: محمد باقر فرزند محمد تقى فرزند مقصود على ملقّب به مجلسى، استاد و شيخ ما و شيخ اسلام و مسلمين و خاتم المجتهدين است؛ او امام، علاّمه، محقّق، مدقّق، جليل القدر، عظيم الشأن، رفيع المنزله، وحيد العصر، فريد الدهر، ثقة، ثبت، عين، كثير العلم و جيّد التصانيف است. امر او در علوّ قدر، عظمت شأن، بلندى مرتبه، تبحّر در علوم عقليّه و نقليّه، دقّت نظر، صائب بودن رأى، وثاقت، امانت و عدالت مشهورتر است از آنكه ذكر شود، و فوق اين تعبيرات است؛ فيض او و والدش چه در زمينۀ امور دنيوى و چه اخروى به اكثر مردم از عام و خاص رسيده است، جزاه اللّه تعالى افضل جزاء المحسنين. او داراى كتابهاى نفيس و بسيار خوبى است كه مرا اجازه داد از تمام آن كتابها روايت كنم (1).

2-معاصر ديگر او شيخ محمد بن حسن حرّ عاملى صاحب كتاب «وسائل الشيعة» دربارۀ آن بزرگوار چنين مى گويد: محمد باقر فرزند مولاى ما محمد تقى مجلسى عالم، فاضل، ماهر، محقّق، مدقّق، علاّمه، فهّامه، فقيه، متكلّم، محدّث، ثقة ثقة، جامع محاسن و فضائل، جليل القدر، عظيم الشأن اطال اللّه بقاءه؛ براى او مؤلفات سودمند بسيارى است (2).

3-امير محمد صالح خاتون آبادى دربارۀ او مى گويد: مولانا محمد باقر مجلسى نوّر اللّه ضريحه الشريف، او از بزرگترين اعاظم فقهاء و محدّثين و علماى اهل دين است، و در فنون فقه، تفسير، علم حديث، رجال، اصول كلام و اصول فقه بر ساير فضلاء فائق آمد، و بر گروهى از علماء مقدّم بود بطورى كه احدى از متقدمين از اهل

ص: 17


1- . جامع الرواة 2/78.
2- . أمل الآمل 60.

علم و عرفان و متأخرين آنان از نظر جلالت و عظمت به مرتبۀ او نرسيدند و جامعيّت اين مرد الهى را نداشتند (1).

و امّا از شخصيتهائى كه پس از علاّمۀ مجلسى آمده اند و از او با عظمت ياد كرده و مراتب علمى و كمالات او را اذعان داشته و برشمرده اند، مى توان به بعضى از آنان اشاره كرد:

1-علاّمۀ طباطبائى بحر العلوم در اجازه اى كه به سيد بزرگوار سيد عبد الكريم داده است مرحوم علاّمۀ مجلسى را چنين ثنا گفته است: خاتم المحدّثين و ناشر علوم شريعت، عالم ربانى و نور شعشعانى، خادم اخبار ائمۀ اطهار و غوّاص بحار الانوار دائى ما علاّمه محمد باقر كه شكافندۀ علوم دين است (2).

2-محقق كاظمى دربارۀ علاّمۀ مجلسى مى گويد: او منبع فضائل و اسرار حكمت و غوّاص بحار الانوار و استخراج كنندۀ گنجينه هاى اخبار و رموز آثار، شخصيتى كه همانند او در اعصار و ادوار ديده نشده است، او كشف كنندۀ انوار تنزيل و اسرار تأويل و حل كنندۀ معضلات احكام و مشكلات فهم ها با بهترين طريق و نيكوترين دليل بوده است (3).

3-محدّث نورى صاحب كتاب «مستدرك الوسائل» از علاّمۀ مجلسى چنين ياد مى كند كه: توفيقى كه براى اين شيخ معظّم حاصل شده است براى احدى در اسلام ميسّر نگرديده است از ترويج مذهب و اعلاى كلمۀ حق و شكستن قدرت و صولت بدعتگذاران و قلع و قمع كنندۀ دستاوردهاى ملحدين و زنده كنندۀ سنّتهاى فراموش شدۀ دين و نشر دهندۀ آثار پيشوايان مسلمين به طرق و راههاى متعدد و شكلهاى مختلف كه بهترين آنها تصانيف و كتبى است كه در ميان مردم شايع و روز و شب همۀ اصناف از عالم و جاهل، خاص و عام، عربى و عجمى از آنها بهره مى برند، و از مجلس او گروه

ص: 18


1- . مقدمۀ بحار الانوار 38.
2- . بحار الانوار 102/25.
3- . مقدمۀ بحار الانوار 40.

زيادى از فضلاء بيرون آمده اند كه تلميذ بزرگ او ملاّ عبد اللّه اصفهانى تعداد آنها را هزار نفر ذكر كرده است (1).

4-علاّمۀ نورى از بعضى از شاگردان صاحب جواهر رحمة اللّه نقل مى كند كه گفت: استاد ما شيخ الفقهاء صاحب كتاب «جواهر الكلام» روزى در مجلس بحث و تدريس خود فرمود: ديشب در عالم رؤيا مجلس عظيم و با شكوهى را ديدم و جماعتى از علماء در آن حضور داشتند و دربانى كنار درب آن مجلس بود، من از او اذن گرفتم و او مرا وارد مجلس نمود، ديدم تمام علماء از متقدمين و متأخرين در آن مجلس جمع بودند و علاّمۀ مجلسى در صدر آن مجلس بود، من در شگفت شدم و از آن دربان سؤال كردم از علّت تقدّم علاّمۀ مجلسى بر ديگران، او در پاسخ گفت: او نزد ائمّه عليه السّلام معروف است (2).

مشايخ و اساتيد او

از جمله مشايخ و اساتيد علاّمۀ مجلسى مى توان به اين علماى بزرگوار اشاره نمود:

1-عالم و فاضل بزرگوار ابو الشرف اصفهانى.

2-مولى حسن على تسترى فرزند ملاّ عبد اللّه اصفهانى.

3-قاضى امير حسين.

4-مولى خليل قزوينى متوفّاى 1089، شارح كتاب «كافى» .

5-فاضل صالح شيخ عبد اللّه فرزند شيخ جابر عاملى.

6-سيد شرف الدين على بن حجة اللّه بن شرف الدين طباطبائى شولستانى متوفّاى 1060، مؤلف كتاب «توضيح المقال» .

7-سيد نور الدين على بن على بن الحسين موسوى عاملى متوفّاى 1068، كه بوسيلۀ نامه اجازه اى را براى علاّمه فرستاده، و مجاور بيت اللّه الحرام بوده است؛ او صاحب

ص: 19


1- . الكنى و الالقاب 3/147.
2- . الكنى و الالقاب 3/150.

كتاب «الفوائد المكية» مى باشد و شرحى بر «مختصر النافع» و شرحى بر « اثنى عشريه» شيخ بهائى دارد.

8-شيخ على فرزند شيخ محمد فرزند حسن فرزند شهيد ثانى، متوفّاى 1103، صاحب «شرح كافى» و «الدر المنثور» .

9-سيد على خان فرزند سيد نظام الدين شيرازى، شارح صحيفۀ سجاديه و كتاب صمديه و صاحب كتاب «سلافة العصر» و «درجات الرفيعة فى طبقات الامامية» و «انوار الربيع فى انواع البديع» و ديگر تصانيف، او در سال 1120 وفات يافته است.

10-سيد فيض اللّه فرزند سيد غياث الدين محمد طباطبائى قهپائى (1).

11-مولى محمد تقى مجلسى والد معظّم خود علاّمه، كه در سال 1070 وفات يافته است (2).

12-سيد رفيع الدين محمد بن حيدر حسينى طباطبائى، صاحب حاشيه بر اصول كافى و حاشيه بر شرح اشارات و حاشيه بر مختلف و حاشيه بر صحيفۀ كامله و تأليفات ديگر.

13-عالم فاضل امير محمد قاسم قهپائى.

14-عالم صالح محمد شريف فرزند شمس الدين رويدشتى اصفهانى، او پدر «حميده» كه صاحب كتاب «رياض العلماء» او را از زنان عالمه و عارفه برشمرده و گفته است كه آشنا به علم رجال بوده و حواشى و تدقيقاتى دارد بر كتب حديث مثل «استبصار» و ديگر كتب حديث كه دلالت بر دقت نظر و اطلاع و فهم او خصوصا آنچه مربوط به تحقيقات او در علم رجال مى شود.

15-الامير محمد مؤمن بن دوست محمد استرآبادى، عالم و محدّث بزرگوار كه در سال 1088 در مكه بدست دشمنان دين به شهادت رسيد.

16-سيد محمد مشهور به سيد ميرزا جزائرى فرزند شرف الدين على بن نعمة اللّه

ص: 20


1- . مقدمۀ بحار الانوار 52.
2- . الكنى و الالقاب 3/151.

موسوى جزائرى، صاحب كتاب «جوامع الكلم» .

17-مولى محمد طاهر فرزند محمد حسين شيرازى، صاحب «شرح تهذيب» و «حكمة العارفين» و كتاب «الاربعين فى اثبات امامة امير المؤمنين» و كتاب «الجامع فى الاصول» و رساله هاى بسيارى، او در سال 1098 وفات يافته است.

18-عالم متبحّر و حكيم عارف و محدّث بزرگوار ملاّ محسن فيض كاشانى (فيض) ، صاحب كتاب «وافى» و «صافى» و غير آن (1).

شاگردان علاّمه

ميرزا عبد اللّه اصفهانى يكى از شاگردان برجستۀ علاّمۀ مجلسى مى گويد كه تعداد شاگردان او به يك هزار نفر مى رسيد (2)، و مرحوم محدّث جزائرى در «الانوار النعمانية» تعداد آنها را افزون بر يك هزار نفر ذكر كرده است (3).

با توجه به اينكه احصاء و ذكر نام تمام شاگردان علاّمۀ مجلسى ممكن نيست، اينك به ذكر برخى از مشاهير آنها و يا كسانى كه از او روايت كرده اند مى پردازيم:

1-سيد جليل و محدّث بزرگوار سيد نعمة اللّه جزائرى، صاحب تصانيف مشهوره.

2-سيد امير محمد صالح، داماد علاّمۀ بزرگوار و مؤلف كتابها و رساله هاى بسيارى.

3-امير محمد حسين فرزند امير محمد صالح.

4-فاضل كامل و متبحّر خبير مرحوم حاجى محمد بن على اردبيلى صاحب كتاب «جامع الرواة» .

5-عالم متبحّر ميرزا عبد اللّه اصفهانى مشهور به «افندى» كه در اطلاع بر احوال علماء و مؤلفات آنان بى نظير بوده است، صاحب كتاب «رياض العلماء» و صحيفۀ ثالثه از دعاهاى حضرت زين العابدين عليه السّلام كه آن دعاهايى كه مرحوم شيخ حرّ عاملى در

ص: 21


1- . الفيض القدسى-بحار الانوار 102/76.
2- . الكنى و الالقاب 3/147.
3- . الانوار النعمانيه 3/362.

صحيفۀ دوم نياورده، ايشان در اين صحيفه ذكر كرده است.

6-مولى ابو الحسن بن محمد طاهر مؤلف «تفسير مرآة الانوار» و شرحى بر صحيفۀ كاملۀ سجاديه كه به اتمام نرسيده است.

7-سيد بزرگوار ميرزا علاء الدين گلستانه شارح نهج البلاغه.

8-فقيه عالم حاج محمد طاهر ابن الحاج مقصود على اصفهانى.

9-شيخ فاضل كامل فقيه محمد قاسم فرزند محمد رضا هزار جريبى.

10-عالم كامل محقق شيخ محمد اكمل پدر علاّمه وحيد بهبهانى.

11-مولى محمد رفيع بن فرج جيلانى.

12-علاّمۀ ربانى شيخ سليمان بن عبد اللّه بن على ماحوزى بحرانى صاحب دو كتاب «البلغة» و «المعراج» در رجال و كتاب «اربعين» در امامت.

13-عالم فاضل شيخ احمد فرزند شيخ محمد بحرانى مؤلف «رياض الدلائل و حياض المسائل» .

14-شيخ فقيه عابد صالح محمد بن يوسف بلادى، شاعر بزرگوار كه در سال 1031 در بحرين به شهادت رسيد.

15-فاضل صالح مولى مسيح الدين محمد شيرازى.

16-مولى محمد ابراهيم سريانى.

17-عالم كامل سيد محمد اشرف صاحب كتاب «فضائل السادات» .

18-فاضل رضى زكى مولى عبد اللّه يزدى.

19-عالم عامل شيخ محمد فاضل كه او از شاگردان پدر علاّمۀ مجلسى نيز بوده است.

20-فاضل سعيد حاج ابو تراب.

تأليفات

اشاره

از علاّمۀ بزرگوار تأليفات و آثار فراوانى بجاى مانده است كه بيشتر آنها مورد توجه اهل علم و دانشمندان و علاقه مندان به علوم و آثار اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السّلام قرار

ص: 22

گرفته است.

آن بزرگوار گذشته از اينكه از نقطه نظر كثرت تأليف، يكى از شخصيتهاى كم نظير و يا بى نظير بوده كه با توجه به عمر مباركش از موفقيت ويژه اى برخوردار بوده است، از جهت نفيس بودن آثار و تأليفات و حسن سليقه و اسلوب در رديف يكى از بهترين مؤلفين تاريخ تشيع محسوب مى شود.

اينك به بعضى از آثار آن عالم بزرگوار و فرزانۀ عالى مقدار اشاره مى كنيم:

تأليفات عربى

1-بحار الانوار.

2-مرآة العقول فى شرح اخبار آل الرسول (شرح كافى) .

3-ملاذ الاخيار فى شرح تهذيب الاخبار.

4-شرح الاربعين.

5-الفوائد الطريفة فى شرح الصحيفة.

6-الوجيزة فى الرجال.

7-رسالة الاعتقادات.

8-رسالة الاوزان.

9-رسالة فى الشكوك.

10-المسائل الهندية.

11-الحواشى المتفرقة على الكتب الاربعة و غيرها.

12-رسالة فى الاذان.

13-رسالة فى بعض الادعية الساقطة عن الصحيفة الكاملة.

تأليفات فارسى

1-عين الحيوة.

2-مشكاة الانوار.

3-حق اليقين.

4-حلية المتقين.

5-حيوة القلوب.

6-تحفة الزائر.

7-جلاء العيون.

8-مقباس المصابيح.

9-ربيع الاسابيع.

10-زاد المعاد.

ص: 23

11-رسالة الديات.

12-رسالة فى الشكوك.

13-رسالة فى الاوقات.

14-رسالة فى الرجعة.

15-رسالة فى اختيارات الايام.

16-رسالة فى الجنة و النار.

17-رسالة مناسك الحج.

18-رسالة اخرى.

19-مفاتيح الغيب فى الاستخارة.

20-رسالة فى مال الناصب.

21-رسالة فى الكفارات.

22-رسالة فى آداب الرمي.

23-رسالة فى الزكاة.

24-رسالة فى صلاة الليل.

25-رسالة فى آداب الصلاة.

26-رسالة السابقون السابقون.

27-رسالة فى الفرق بين الصفات الذاتية و الفعلية.

28-رسالة مختصرة فى التعقيب.

29-رسالة فى البداء.

30-رسالة فى الجبر و التفويض.

31-رسالة فى النكاح.

32-رسالة فى صواعق اليهود فى الجزية و احكام الدية.

33-رسالة فى السهام.

34-رسالة فى زيارة اهل القبور.

35-مناجات نامه.

36-شرح دعاى جوشن كبير.

37-انشاءات.

38-مشكاة القرآن فى آداب قراءة القرآن و الدعاء و شروطهما.

39-ترجمۀ عهدنامۀ امير المؤمنين عليه السّلام به مالك اشتر.

40-ترجمۀ فرحة الغري ابن طاووس.

41-ترجمۀ توحيد مفضّل.

42-ترجمۀ توحيد الرضا عليه السّلام.

43-ترجمۀ حديث رجاء بن الضحاك.

44-ترجمۀ زيارت جامعه.

45-ترجمۀ دعاى كميل.

46-ترجمۀ دعاى مباهله.

47-ترجمۀ دعاى سمات.

48-ترجمۀ دعاى جوشن صغير.

49-ترجمۀ حديث عبد اللّه بن جندب.

50-ترجمۀ قصيدۀ دعبل.

51-ترجمۀ حديث «ستة اشياء ليس للعباد فيها صنع: المعرفة و الجهل و الرضا و الغضب و النوم و اليقظة» .

52-ترجمة الصلاة.

53-اجوبة المسائل المتفرقة.

ص: 24

و كتابهاى ديگرى نيز غير از آنچه ذكر شد به علاّمۀ بزرگوار نسبت داده شده است مانند كتاب «اختيارات الايام» و كتاب «تذكرة الائمة» و كتاب «صراط النجاة» و «كتاب فى تعبير المنام» كه به اثبات نرسيده است (1).

حيوة القلوب

از مرحوم سيد بحر العلوم علاّمۀ طباطبائى نقل شده است كه او آرزو مى كرد كه تصانيف و نوشته هاى خودش در ديوان علاّمۀ مجلسى ثبت شود و به جاى آنها يكى از كتابهاى علاّمۀ مجلسى كه ترجمۀ متون اخبار و به زبان فارسى مى باشد، در ديوان او نوشته شود (2). و اين بدان جهت بود كه عصر علاّمۀ مجلسى عصر شكوفائى دين بويژه مكتب اهل بيت عليهم السّلام بود و علاقه مندان به خاندان اهل بيت عليهم السّلام رغبت زيادى به آشنائى با تاريخ و آثار اين خاندان داشتند، ولى چون در آن عصر اكثر كتابها عربى بودند و كمتر كتابى در اين رابطه به فارسى ترجمه شده بود، از اين رو مرحوم علاّمۀ بزرگوار يكى از پيشگامان در اين جهت بود كه آثار و اخبار معصومين عليهم السّلام را در قالب تأليفات فارسى بيان كرد كه از ميان آنها كتاب «حيوة القلوب» بود.

اين اثر يكى از تأليفات نفيس بجاى مانده از علاّمۀ مجلسى است، كه جلد اول آن دربارۀ پيامبران گرامى عليهم السّلام، و جلد دوم در احوال پيامبر بزرگ اسلام صلّى اللّه عليه و آله و سلم، و جلد سوم آن در امامت مى باشد. و اين كتاب ارزشمند مورد توجه علاقه مندان در عصر علاّمۀ مجلسى و پس از آن بوده است بويژه براى كسانى كه خواهان آشنائى با قصص انبياء عظام عليهم السّلام و جانشينان آنان و بعضى از قصه هاى مذكور در قرآن، و آگاهى از سيرۀ سيد البشر رسول گرامى اسلام صلّى اللّه عليه و آله و سلم و وقايع مربوط به عصر بعثت و قبل از آن و همچنين بعد از بعثت تا هجرت و از هجرت تا رحلت آن بزرگوار، و نيز در جلد سوم

ص: 25


1- . مقدمۀ بحار الانوار 41.
2- . بحار الانوار 102/19.

مسئلۀ امام شناسى و وجوب وجود ائمّه عليهم السّلام و آيات دربارۀ امامت مورد توجه قرار گرفته است.

نكته اى كه قابل توجه مى باشد در اين كتاب، در برگرفتن تعداد بسيارى از روايات و اقوال مختلف در موضوعات مطرح شده در هر يك از جلدهاى آن، از اين رو در تحقيق سعى شده است كه از بيشتر مصادرى كه مؤلف آنها را مدّ نظر داشته استفاده و به آنها ارجاع شود؛ و علاوه بر آنهايى كه خود او ذكر كرده، در بعضى موارد از مصادر ديگرى استفاده شده كه آن مطالب يا روايات در آنها آمده است چه از كتابهاى شيعه باشد و چه از كتابهاى اهل سنّت، تا بهره بردن از كتاب كاملتر شود.

وفات

علاّمۀ مجلسى پس از عمرى تلاش و كوشش بى وقفه در جهت نشر و تبليغ و ترويج علوم آل محمد عليهم السّلام و هدايت جامعه با تدريس و تأليف و خطابه و احياء سنّتهاى الهى و اقامۀ حدود و از بين بردن بدعتها و مبارزۀ مستمر با منكرات، سرانجام در روز 27 ماه رمضان سال 1111 در سنّ هفتاد و سه سالگى ديده از جهان فروبست و به سراى باقى و جوار رحمت الهى منتقل شد، و به مناسبت تاريخ وفات آن علاّمۀ بزرگوار بعضى گفته اند:

ماه رمضان چه بيست و هفتش كم شد *** تاريخ وفات باقر اعلم شد (1)

علاّمۀ بزرگوار در كنار مسجد جامع اصفهان در جوار قبر والد معظّمش ملاّ محمد تقى مجلسى در بقعه اى كه عدّه اى از علماى ديگر نيز مدفون هستند بخاك سپرده شد، مرقد شريف او هم اكنون در اصفهان ملجأ عام و خاص مى باشد.

ص: 26


1- . الكنى و الالقاب 3/149.

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم حيوة القلوب مرده دلان به وادى ضلالت و حرمان به حمد خداوند بى مانندى است كه مقرّبان درگاه احديتش به زبان بى زبانى اداى شكر نعمتهاى بى منتهاى او نموده اند، و به قدم اقرار به عجز و ناتوانى وادى نامتناهى ثناء او پيموده اند، و شفاء صدور مستمندان بيمارستان حيرت و هجران به نواى غم زداى عندليب چمن ستايش هدايت بخشى است كه در گلشن ايجاد هر غنچه را كتابى از معرفت خويش در جيب نهاده و هر شاخى را اوراق بسيار از دفتر شناسائى خود دست داده، اگر چنار است دستش به تضرع و افتقار به درگاه عالم اسرار گشاده، اگر بيد است واله قدرت بى زوالش گرديده و سر به سجدۀ تعظيم و تمجيد نهاده و دريا به خروش حمد و ثنايش ترزبان گرديده، از صفحات امواج، سفينه از وصف جلالش در كف گرفته، براى مطالعه سوادخوانان خط صنايع جهان آفرين به سر انگشت نسيم ورق مى گردانند، صحرا كمر گشوده بر مسند كوه پشت داده، از مداد شجر و سبزه و شقايق مجموعۀ مفصل الحقايق در دامن گذاشته؛ به الوان نغمات دلنشين، بدايع خلق صانع سماوات و ارضين را به مسامع قلوب ارباب يقين مى رساند، كما قال عزّ من قائل وَ إِنْ مِنْ شَيْءٍ إِلاّ يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لكِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبِيحَهُمْ (1).

زهى لطف كامل و فضل شاملش كه براى هدايت سالكان مسالك نجات راهنمائى گم گشتگان مهالك ضلالت بر شوارع دين از انبياء عالى شأن، اعلام رفيعه ساخته، و بر مشارع يقين از اوصياء رفيع مكان، منابر منيعه پرداخته است، و هر يك را به حليۀ اخلاق

ص: 27


1- . سورۀ اسراء:44.

عليّه و آداب سنيّه زيور داده، براى دفع عساكر وساوس شياطين و شهاب ملحدين به جنود معجزات قاهره و براهين باهره مؤيد گردانيده، فله الحمد على ما اسبغ علينا من نعمائه و ارسل الينا من رسله و حججه فى ارضه و سمائه و له الشكر على ما عجزنا عن احصائه من قسمة آلائه.

ضياء بصاير ارباب يقين، جلاى مسامع مقرّبين، به مطالعه و استماع فضايل و مناقب سرورى است كه در طىّ مراحل و قطع منازل اصلاب طاهره و ارحام طيّبه، افواج انبيا و رسل، ديدۀ عرفان خويش را به كحل الجواهر غبار موكب همايونش جلا مى دهند، از وفور اشعۀ انوار جلالش ديده شان از مطالعۀ جبين اظهرش خيره گرديده، در مرآت عرش انور، عكس جمالش را مشاهده مى نمودند.

و درود متواتر الورود و صلوات نامعدود بر آن خلاصۀ عالم ايجاد و شفيع يوم معاد، اعنى مفخر انبيا و زبدۀ اصفيا، محمد مصطفى صلّى اللّه عليه و آله و سلم و آل بى مثالش، كه درّ يكتاى محبت و گوهر گرانبهاى ولايتشان درّة التاج هر ملك مقرب و حرز بازوى هر پيغمبر مرسل گرديده، و عروق شجرۀ معرفت قدر منزلتشان در رياض قلوب صافيه و حدائق صدور زاكيۀ ارباب عرفان و اصحاب ايقان دويده، اگر مسبّحان افلاك و مهندسان تختۀ خاك در مقام عدد مناقب بى انتهاى ايشان درآيند، هرآينه سبحۀ انجم فروريزد و ريگ صحرا و قطرۀ دريا و ذرّۀ هوا به آخر رسد، و هنوز عشرى از اعشار و اندكى از بسيار احصا نكرده باشند، پشت افلاك خميدۀ احسان، و كرۀ خاك غريق امتنان ايشان است، خشت زمين را به نام نامى ايشان ساختند، و سراپردۀ عرش را براى انوار ايشان افراختند، فوج ممكنات را از ظلمت آباد عدم به روشنائى قنديل انوار ايشان قدم در ساحت وجود نهادند. و اگر وجود فايض الجود ايشان نبودى، احدى از طفلان مواليد از آباء علوى و امّهات سفلى نزادندى، فصلوات اللّه عليهم اجمعين ابد الآبدين و لعنة اللّه على اعدائهم دهر الداهرين.

امّا بعد، خامۀ تراب اقدام طالبان شاهراه هدايت، و مجتنبان مهامۀ حيرت و غوايت، محمد باقر بن محمد تقى عفى اللّه عن جرائمهما، به زبان شكستگى و انكسار، بر صحايف ضماير صافيۀ ارباب يقين و مرآت قلوب نيّرۀ خلاصۀ مؤمنين، تحرير و تصوير مى نمايد كه:

ص: 28

چون اين حقير خاكسار، ذرّۀ بى مقدار در عنفوان جوانى به رهنمونى هدايات ربانى از ظلمات علوم جهالت اثر، و كتب ضلالت ثمر، منزجر گرديده، عنان عزيمت به صوب عين الحياة جاودانى، يعنى تتبّع اخبار و تفحّص آثار اهل بيت اخيار سيّد ابرار عليهم صلوات اللّه الملك الغفار، كه ينابيع علوم يزدانى و معارف سبحانى و معادن جواهر حقايق ربانى مصروف و معطوف گردانيدم و عمدۀ احاديث و آثار ايشان كه بعد از تتبع بسيار بدست آمده بود در كتاب «بحار الانوار» جمع نمودم.

در اين ولا جمعى از برادران ايمانى و دوستان روحانى از اين قليل البضاعه استدعا نمودند كه آنچه از آن كتاب جامع الابواب متعلق به تواريخ، احوال و معجزات و مكارم اخلاق و محاسن صفات و احوال و غزوات حضرت سيّد البشر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و دلايل امامت و خلافت و اطوار حميده و آداب پسنديدۀ حضرات ائمۀ اثنا عشر و حضرت فاطمۀ زهرا صلوات اللّه عليهم اجمعين بوده باشد، به لغت فارسى ترجمه نمايم، تا جميع طوايف الانام سيّما جمعى از عوام را كه از فهم لغت عربى عاجزند از آن بهره مند گردند، و براى تأكيد حصول اين مأمول و اجابت اين مسئول، چنين تقرير مى كردند كه كتبى كه به لغت فرس در اين ابواب تأليف شده است، اكثر احاديث آنها را از كتب مخالفين دين اخذ نموده اند، نسبت خطاها و لغزشهاى عظيم به انبياى عظيم الشأن و اوصياى جليل القدر ايشان داده اند، كه اخبار معتبرۀ اهل بيت رسالت عليهم السّلام ناطق است بر برائت ساحت عصمت ايشان از امثال آنها، و بعضى با عدم تتبع وافى و تفحّص شافى متوجه اين امر گرديده اند و از بسيار اندكى ايراد كرده، و از دريا به قطره اى قناعت نمودند، و رتبۀ تمييز ميان صحيح و سقيم و غث و سمين اخبار منقوله و احاديث متداوله و اقوال متنوعه و اكاذيب مختلفه را نداشته اند، و بر تو لازم است كه به جهت اداى شكر نعمت ايزدى، چنين كتاب عالى تأليف نمائى كه فيضش عام، و نفعش تمام بوده باشد.

بناء على هذا هر چند در اين وقت، به اعتبار وفور عوائق و كثرت شواغل و علايق، تمشيت اين امر از اين حقير خلايق در غايت صعوبت و اشكال مى نمود، امّا چون اجابت مسئول ايشان به جهت رعايت حقوق اخوت ايمانى لازم مى دانست كه تشييد اساس

ص: 29

تصديق و يقين نبوت اشرف مرسلين و امامت ائمۀ طاهرين صلوات اللّه عليه و عليهم اجمعين كه عمدۀ اصول دين مبين و اهمّ مقاصد مؤمنين است و تفكر در احوال و تواريخ انبيا و اوصيا كه مقربان درگاه احديت و محرمان سرادق صمديتند، و تذكر اخلاق سنيّه و اطوار مرضيّه و محن و مصايب و بلايا و نوايب ايشان و استماع معجزات وافيه و براهين شافيۀ ايشان در تقويت ايمان و يقين و رام گردانيدن نفس امّاره و انزجار او از شهوات دنيّۀ نشئۀ فانيه، و ميل فرمودن او به متابعت سنن مرسلين و آداب صالحين تأثير عظيم دارد، چنانچه جناب اقدس ايزدى تعالى شأنه در قرآن مجيد براى اصلاح متمردان و هدايت غاويان، اين طريقۀ مستقيمه را مسلوك داشته.

و ايضا موجب صرف قلوب، و استماع اكثر خلق از قصص باطله و اساطير كاذبه كه قلوب عامۀ جهّال را تسخير نموده اند، مى گردد، لهذا استمداد توفيق از جناب اقدس ايزدى جلّ و علا و اقتباس هدايت از مشكاة انوار انبياء و اوصياء عليهم الصلوات و التحية و الثناء كرده، شروع در تأليف كتاب مزبور نموده، و چون ترجمۀ جميع آنچه در كتاب كبير مندرج گرديده بود، موجب تطويل كتاب و تكثير ابواب مى گرديد، و در اين زمان كه همّت اكثر ناس از تحصيل كتب مطوّله هر چند كثير الفائده باشد قاصر است، بنابراين اختصار مى نمايد بر ترجمۀ آنچه از احاديث، اوثق و اقوى بوده باشد، و با اتفاق اكثر مضامين چند روايت، به يكى اكتفا مى نمايد تا فايده اش جليل و مؤونت تحصيلش قليل بوده باشد.

و چون موضوع اين كتاب مستطاب، بيان فضائل و كمالات و مناقب و معجزات و تواريخ حالات اجداد كرام و آباء فخام عالى نسبى است كه چراغ دودمان عزتش از قنديل انوار مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكاةٍ فِيها مِصْباحٌ (1)افروخته، و فروغ اشعۀ جلالش در فضاى بى انتهاء توصيف قدرش طاير انديشه اجناح ارتباح سوخته، اعنى شاه آگاه والاجاه، سپهر بارگاه، انجم سپاه، سليمان نشان، دارا دربان، رعيت پرور، عدالت گستر، نهال رعناى بوستان صفوت و خلافت، سرو زيباى چمن ابهت و جلالت، و جهان بخش دريانوال، سايۀ

ص: 30


1- . سورۀ نور:35.

رأفت حضرت پروردگار ذو الجلال در بام بيت الحرام، دولت و اقبالش آشيان كبوتران حرم، دعاهاى بى ريائى ساحت حريم رفعت و جلالش معتكف دلهاى پاك طينتان خالص الولا، نسبت بحر بى انتها به كف دريا نوالش نسبت كف و دريا و نمايش خورشيد انور در فضاء راى اظهرش، چون نمايش ذره اى از بيضا، نسبت تيغ خورشيد مثالش هلال در اوج اقبال بر خويش مى بالد، و به گمان كمان رفيع مكانش قوس و قزح به رنگ آميزى خجلت مى كاهد، خورشيد پاك گوهر اگر از رشك چتر نيك اخترش غمگين نگرديدى، در فراش گلگون شفق به خون دل خويش ننشستى و سر اندوه بر بالين افق نگذاشتى و چرخ بى قرار كه از رفعت ايوان رفيع بنايش چاك در جگر نداشتى، روزى هزار دور برگرد سر چاكران بزمش گرديده منت داشتى، اطلس فلك بطانۀ سايبان ايوان جلالش و منطقۀ بروج كمربند يساولان مجلس بهشت مثالش، سليمان شكوهى كه هدهد ناطقه در مديحش الكن و مرغ و ماهى را قلادۀ انقيادش در گردن است، وصيت قهرش بساط بر هوا گسترده، در اطراف جهان نداى روح رباى أَلاّ تَعْلُوا عَلَيَّ وَ أْتُونِي مُسْلِمِينَ (1)به مسامع سلاطين زمان رسانيده، و مرغان فصيح بيان توصيف لطفش نامهاى محبت طراز بر پر اقبال بسته، از روزنۀ دلها به جانهاى ساكنان اكناف جهان فرمانها دوانيده، طغراى يرليغ (2)بليغش إِنَّهُ مِنْ سُلَيْمانَ وَ إِنَّهُ بِسْمِ اَللّهِ اَلرَّحْمنِ اَلرَّحِيمِ (3)سرمشق طبع قويمش حَرِيصٌ عَلَيْكُمْ بِالْمُؤْمِنِينَ رَؤُفٌ رَحِيمٌ (4)، قدم عقل دانا بر صرح ممرّد ثناى آن، نتيجۀ يكه تاز ميدان «لا فتى» در تزلزل و انديشۀ دانشوران در احصاء فضايل بى انتهاء آن نوباوۀ بوستان هَلْ أَتى (5)، از روى عجز در تأمل مفخر سلاطين زمان و مشيد قوانين عدل و احسان، رافع الويۀ ملت بيضا، و مؤسس قواعد شريعت، غرّ الملك الملوك القاهره و كاسر اعناق اكاسره، رافع لواى

ص: 31


1- . سورۀ نمل:31.
2- . يرليغ: فرمان پادشاه. (فرهنگ عميد 3/2528) .
3- . سورۀ نمل:30.
4- . سورۀ توبه:128.
5- . سورۀ انسان:1.

دين، قامع اطماع الملحدين، مؤسس اساس الايمان، قالع عروق الكفر و الطغيان، معدن الفتوة و الكرامة و سليل النبوة و الامامة السلطان ابن السلطان ابن السلطان و الخاقان ابن الخاقان ابن الخاقان ابو الفتح و النصر و الظفر السلطان سليمان، مدّ اللّه اطناب دولته الى ظهور صاحب الزمان و جعله من انصاره و اعوانه، عليه و آله و على آبائه صلوات اللّه الرحمن.

لهذا ديباچۀ آن را به نام نامى و القاب گرامى آن اعلى حضرت مزيّن و موشّح گردانيد و با وجود عدم قابليت به نظر اقدس آن سليل نبوت رسانيد، تا موجب رفعت قدر و علو پايۀ اين تحفۀ فرومايه گردد، تا ظهور تأثير صبح نشور ثواب خواندن و شنيدن و نوشتن و ديدن آن پروردگار فرخنده آثار، آن برگزيدۀ رحيم غفور، عايد شود.

و چون مطالعۀ اين موجب حيات ابدى دلهاى اهل ايمان مى گردد، آن را به «حيوة القلوب» مسمى گردانيده، و مرتب به چهار كتاب ساخت، و على اللّه توكلت و حسبي اللّه و نعم الوكيل.

ص: 32

كتاب اول در بيان تاريخ، احوال و صفات و معجزات و علوم و معارف مقرّبان ساحت قرب حضرت ذو الجلال، از انبياء عظام و اوصياى كرام و بعضى از بندگان شايستۀ خداى تعالى و احوال بعضى از پادشاهان كه از زمان حضرت آدم تا قريب به زمان بعثت حضرت خاتم الانبياء بوده اند

و در آن چند باب است

ص: 33

ص: 34

باب اول: در بيان امور و احوالى چند كه در ميان جميع پيغمبران و اوصياى ايشان مشترك است

اشاره

و در آن چند فصل است

ص: 35

ص: 36

فصل اول: در بيان علّت بعثت پيغمبران و معجزات ايشان است

به سند معتبر منقول است كه: مردى از ملاحده به خدمت امام جعفر صادق عليه السّلام آمد و سؤالى چند كرد و به شرف اسلام مشرّف شد، كه از جمله سؤالهاى او اين بود كه: به چه دليل اثبات مى نمائى بعثت انبيا و رسل را؟

فرمود كه: ما چون اثبات كرديم به برهان كه ما را خالقى و صانعى هست كه بلندتر است از ما و از جميع آفريده ها، و او منزّه است از آنكه خلق او را توانند ديد، يا او را لمس توانند كرد، يا بر او گفتگو توانند كرد، و دانستيم كه او صانع حكيم است و هر چه حكمت و مصلحت بندگان در آن است از او صادر مى گردد؛ پس ثابت شد كه بايد سفيران و رسولان از او در ميان خلق باشند كه كلام او را به بندگان او برسانند، و ايشان را دلالت نمايند بر آنچه مصلحت و منفعت ايشان در آن است، و بقاء ايشان به آن است، و ترك آن موجب فناى ايشان است. پس ثابت شد كه بايد امر كنندگان او رسانند و ايشان پيغمبرانند و برگزيده هاى او از ميان خلق او كه حكيمان و دانايانند، و حق تعالى ايشان را به علم و حكمت تأديب نموده است و ايشان را مبعوث به حكمت گردانيده است كه با ساير مردم شريك نيستند در احوال و صفات ايشان، هر چند به ايشان در خلقت و تركيب ايشان شبيه و شريكند، و مؤيّدند از جانب حكيم عليم به علم و حكمت و دلايل و براهين و شواهد و معجزات كه دلالت بر صدق دعوى ايشان نمايد، از مرده زنده كردن و كور و پيس را شفا بخشيدن و امثال آنها از امورى كه ساير مردم از اتيان آن عاجزند و به اين علّت اين معنى

ص: 37

مسمّى و جارى است در هر عصر و زمان، پس هرگز زمين خدا خالى نيست از حجتى از خدا بر خلق، كه با او علم و معجزه اى باشد كه دلالت بر صدق مقال او، و پيغمبرى كه پيش از او بوده است بكند (1).

مترجم گويد كه: حاصل اين حديث شريف آن است كه: چون ثابت شد وجود صانع و علم و حكمت و لطف و كمال او و آنكه عبث و بى فايده از او صادر نمى شود، پس ظاهر است كه اين خلق را عبث نيافريده است، از براى حكمتى عظيم خلق فرموده و اين حكمت فوايد و منافع نشئۀ فانى دنيا كه منسوب به انواع المها و دردها و غمها و محنتها و مشقّتهاست نمى تواند بود، پس بايد كه براى امرى از اين عظيم تر و فايده اى از اين بزرگتر آفريده باشد.

ديگر منقول است كه: حسين بن صحّاف (2)از آن حضرت پرسيد كه: آيا مى تواند بود كه مؤمنى كه ايمانش نزد خدا ثابت شده باشد خدا او را بعد از ايمان، به كفر متصل گرداند؟ فرمود كه: حق تعالى عادل است و پيغمبران را فرستاده است كه مردم را دعوت نمايند بسوى ايمان به خدا، و خدا كسى را بسوى كفر نمى خواند.

پرسيد كه: آيا كسى كه كفرش نزد خدا ثابت شده باشد، خدا او را از كفر به ايمان متصل مى سازد؟

فرمود كه: حق تعالى همۀ مردم را خلق كرده است براى خلقتى كه همه را بر آن خلق كرده است كه قابل ايمان هستند، و نمى دانستند ايمان به شريعتى را و نه كفر را به انكار ايمان، پس فرستاد پيغمبران بسوى ايشان كه بخوانند ايشان را بسوى ايمان به خدا تا حجّت خود را بر ايشان تمام كند، پس بعضى به توفيق خدا هدايت يافتند و بعضى هدايت نيافتند (3).

و در حديث معتبر منقول است كه: ابن السكّيت از حضرت امام رضا عليه السّلام يا امام على

ص: 38


1- . توحيد شيخ صدوق 249؛ احتجاج 2/213؛ علل الشرايع 120.
2- . در مصدر «حسين بن نعيم صحّاف» است، و ترجمه اش در رجال نجاشى 1/119 و جامع الرواة 1/258 آمده است.
3- . علل الشرايع 121.

النقى عليه السّلام سؤال نمود كه: به چه سبب حق تعالى حضرت موسى را با دست نورانى و عصا و چيزى چند كه شبيه به سحر بود فرستاد، و حضرت عيسى را با معجزه اى كه شبيه به طبابت طبيبان بود فرستاد، و محمد را به كلام فصيح و خطبه هاى بليغ مبعوث گردانيد؟

آن حضرت جواب فرمود كه: حق تعالى چون مبعوث گردانيد حضرت موسى را، غالب بر اهل عصر او سحر و جادو بود، پس آورد بسوى ايشان از جانب خدا معجزه اى چند را كه از نوع سحر ايشان بود و مثل آن در قوّۀ ايشان نبود و جادوى ايشان را بر آنها باطل كرد و حجّت را بر ايشان تمام كرد.

و حضرت عيسى را مبعوث گردانيد در وقتى كه ظاهر گرديده بود در آن زمان بيماريهاى مزمن و مردم محتاج به طبيب بودند، و طبيبان در ميان ايشان بسيار بود، پس آمد بسوى ايشان از جانب خدا با چيزى چند كه نزد ايشان مثل آنها نبود، از زنده كردن مرده ها و شفا بخشيدن كورهاى مادرزاد و پيس به اذن خدا، حجّت را بر ايشان تمام كرد چون ايشان با نهايت حذاقت از مثل آنها عاجز بودند.

و حق تعالى حضرت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم را در زمانى فرستاد كه غالب تر بر اهل عصرش خطبه هاى فصيح و سخنان بليغ بود، و پيشه و كمال ايشان هم چنين بود، پس آورد بسوى ايشان از كتاب خدا و مواعظ احكام و آنچه قول ايشان را باطل گردانيد، و عاجز گرديدند از اتيان به مثل آن، و حجّت را بر ايشان تمام كرد.

ابن السكّيت گفت: تا حال، چنين سخن شافى نشنيده بودم، پس امروز حجّت خدا بر خلق چيست؟

فرمود: عقلى كه خدا به تو داده است كه تمييز مى توانى كرد ميان كسى را كه راست مى گويد بر خدا يا دروغ مى بندد بر او.

ابن السكّيت گفت: و اللّه كه جواب اين است (1).

ص: 39


1- . علل الشرايع 121؛ عيون اخبار الرضا 2/79؛ احتجاج 2/437. و در هر سه مصدر سؤال از امام رضا عليه السّلام شده است.

فصل دوم: در بيان عدد انبيا و اصناف ايشان

به اسانيد معتبره از حضرت امام رضا و حضرت امام زين العابدين عليهما السّلام منقول است كه رسول خدا فرمود كه: حق تعالى صد و بيست و چهار هزار پيغمبر خلق كرده است كه من از همه گرامى ترم نزد خدا و فخر نمى كنم، و خلق كرده روح صد و بيست و چهار هزار وصى كه على نزد خدا از همه بهتر و گرامى تر است (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: ابو ذر رضى اللّه عنه از رسول خدا پرسيد كه: خدا چند پيغمبر به خلق فرستاده است؟

فرمود كه: صد و بيست و چهار هزار پيغمبر؛ و به روايتى سيصد و بيست و چهار هزار پيغمبر.

پرسيد كه: چند نفر ايشان مرسلند؟

فرمود كه: سيصد و سيزده نفر.

پرسيد كه: چند كتاب فرستاده است؟

فرمود كه: صد و بيست و چهار كتاب؛ و به روايتى ديگر صد و چهار كتاب و به روايت اخير بر حضرت شيث پنجاه صحيفه فرستاده است، و بر حضرت ادريس سى صحيفه، و بر حضرت ابراهيم بيست صحيفه فرستاد، و چهار كتاب تورات و انجيل و زبور و فرقان.

ص: 40


1- . خصال 641؛ امالى شيخ صدوق 196.

پس فرمود كه: اى ابو ذر! چهار كس از پيغمبران سريانى بودند: آدم و شيث و اخنوخ -كه اسم او ادريس است، و اول كسى بود كه به قلم چيزى نوشت-و نوح؛ و چهار نفر از پيغمبران عرب بودند: هود و صالح و شعيب و پيغمبر تو؛ و اول پيغمبران بنى اسرائيل موسى و آخر ايشان عيسى بود، و ششصد پيغمبر در ميان ايشان بود (1)؛ و در روايت ديگر عدد پيغمبران بنى اسرائيل چهار هزار نيز وارد شده است (2)، و اول اوثق است.

و به سند معتبر منقول است كه حضرت صادق عليه السّلام فرمود به صفوان جمّال كه: اى صفوان! آيا مى دانى كه خدا چند پيغمبر فرستاده است؟

گفت: نمى دانم.

فرمود كه: صد و چهل هزار پيغمبر و مثل ايشان از اوصيا فرستاده است، با راستى گفتار و ادا كردن امانت و ترك دنيا، و هيچ پيغمبرى نفرستاده است بهتر از محمد مصطفى صلّى اللّه عليه و آله و سلم، و هيچ وصى نفرستاده است بهتر از وصىّ او امير المؤمنين (3).

مترجم گويد كه: اين عدد خلاف مشهور و خلاف احاديث معتبر ديگر است، و شايد تصحيفى از راويان شده باشد يا در آن احاديث بعضى از انبيا و اوصيا محسوب نشده باشد.

و به سندهاى معتبر از حضرت موسى بن جعفر و حضرت امام زين العابدين عليهما السّلام منقول است كه: هر كه خواهد با او مصافحه كند روح صد و بيست و چهار هزار پيغمبر، بايد كه زيارت كند قبر امام حسين عليه السّلام را در شب نيمۀ شعبان كه ارواح پيغمبران در اين شب از خدا مرخّص مى شوند براى زيارت آن حضرت، و پنج نفر اولو العزمند از پيغمبران كه:

نوح و ابراهيم و موسى و عيسى و محمدند.

پرسيد: معنى اولو العزم چيست؟

فرمود كه: يعنى مبعوث گرديده بودند به مشرق و مغرب زمين و بر همۀ جن و انس (4).

ص: 41


1- . رجوع شود به اختصاص 264 و خصال 2/524.
2- . امالى شيخ طوسى 397؛ مجمع البيان 4/533.
3- . اختصاص 263، و در آن عدد پيغمبران يكصد و چهل و چهار هزار مى باشد.
4- . كامل الزيارات 179، و در آن به جاى امام موسى بن جعفر، روايت از امام جعفر صادق نقل شده است.

مترجم گويد كه: اين حديث دلالت مى كند بر آنكه موسى و عيسى مبعوث بر كافۀ خلق بوده اند، و احاديث ديگر دلالت مى كند بر آنكه ايشان بر بنى اسرائيل مبعوث بوده اند، و بعد از اين ان شاء اللّه مذكور خواهد شد.

و در اينكه اين پنج نفر اولو العزم بوده اند احاديث بسيار وارد شده است (1).

و در ميان عامه در اين باب خلاف بسيار است، و ظاهر اخبار و مشهور ميان اصحاب آن است كه اولو العزم پيغمبرانى اند كه شريعت ايشان نسخ كند شريعت پيغمبران گذشته را، چنانچه به سند موثق از حضرت امام رضا عليه السّلام (2)و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: اولو العزم را براى اين اولو العزم مى گويند كه ايشان صاحب عزيمتها و شريعتها بوده اند، زيرا كه حضرت نوح مبعوث شد با كتابى و شريعتى غير شريعت آدم، پس هر پيغمبرى كه بعد از حضرت نوح بود بر شريعت و طريقۀ او بود و تابع كتاب او بود تا آنكه ابراهيم خليل صلوات اللّه عليه آمد با صحف و عزيمت ترك كتاب نوح، نه به آنكه او را انكار نمايد بلكه بيان اينكه آن شريعت منسوخ گرديده است و بعد از اين عمل به آن نبايد كرد؛ پس هر پيغمبرى كه در زمان حضرت ابراهيم و بعد از او بود همگى بر شريعت و منهاج و طريقۀ او بودند و به كتاب او عمل مى كردند تا زمان حضرت موسى كه تورات را آورد و عزم نمود بر ترك كردن احكام صحف؛ پس هر پيغمبرى كه در زمان حضرت موسى و بعد از او بودند، بر شريعت و منهاج او بودند و عمل به كتاب او مى كردند تا زمان حضرت عيسى كه انجيل را آورد و عزم كرد بر ترك شريعت موسى و طريقۀ او؛ پس هر پيغمبرى كه در ايّام حضرت عيسى و بعد از او بودند، بر شريعت و منهاج و كتاب او بودند تا زمان پيغمبر ما محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم، پس اين پنج نفر اولو العزمند و بهترين انبيا و رسلند، و شريعت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم منسوخ نمى گردد تا روز قيامت، و پيغمبرى بعد از آن حضرت نيست، و حلال او حلال است تا روز قيامت و حرام او حرام است تا روز قيامت، پس هر كه

ص: 42


1- . خصال 300؛ كافى 1/175؛ تفسير قمى 2/300.
2- . عيون اخبار الرضا 2/80؛ قصص الانبياء راوندى 277؛ علل الشرايع 122.

بعد از آن حضرت دعوى پيغمبرى كند يا بعد از قرآن كتابى بياورد و دعوى كند كه از جانب خداست، پس خون او مباح است براى هر كه از او بشنود اين را (1).

و در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: اولو العزم را از براى اين اولو العزم گفته اند كه عهد كردند بر ايشان در باب محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم و اوصياى او بعد از آن حضرت و حضرت مهدى صلوات اللّه عليه و سيرت او، پس اجماع نمود عزمهاى ايشان بر اينكه اينها چنين است و اقرار تمام كردند به اين، و حضرت آدم اين عزم و اهتمام كه ايشان كردند نكرد، لهذا خدا فرمود وَ لَقَدْ عَهِدْنا إِلى آدَمَ مِنْ قَبْلُ فَنَسِيَ وَ لَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْماً (2).

فرمود كه: عهد نمود بسوى او در باب محمد و ائمۀ بعد از او، پس ترك كرد او را و در باب ايشان عزمى نبوده كه ايشان چنينند (3).

و على بن ابراهيم در تفسيرش ذكر كرده كه: معنى اولو العزم آن است كه ايشان سبقت گرفته اند بر پيغمبران بسوى اقرار به خدا، و اقرار كرده اند به هر پيغمبرى كه پيش از ايشان و بعد از ايشان بوده و خواهد بود، و عزم كرده اند بر صبر كردن بر تكذيب و آزار امّتهاى خود (4).

و به سند معتبر منقول است كه: مردى از اهل شام از حضرت امير المؤمنين سؤال نمود از پنج نفر از انبيا كه به عربى سخن گفته اند؟

فرمود: شعيب و هود و صالح و اسماعيل و محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم اند.

و پرسيد از آنها كه از پيغمبران كه ختنه كرده مخلوق شدند؟

فرمود كه: آدم و شيث و ادريس و نوح و سام بن نوح و ابراهيم و داود و سليمان و لوط و اسماعيل و موسى و عيسى و محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم.

پرسيد كه: كدامند آنها كه از رحم كسى بيرون نيامده اند؟

ص: 43


1- . كافى 2/17.
2- . سورۀ طه:115.
3- . علل الشرايع 122؛ تفسير قمى 2/66.
4- . تفسير قمى 2/300.

فرمود: آدم و حوّا و گوسفند ابراهيم و عصاى موسى و شتر صالح و خفّاش كه حضرت عيسى ساخت و زنده كرد و پريد به اذن خدا.

و پرسيد كه: كدامند شش نفر از پيغمبران كه هر يك از ايشان دو نام دارند؟

فرمود: يوشع بن نون كه ذو الكفل است، و يعقوب كه او اسرائيل است، و خضر كه او تالياست (1)، و يونس كه او ذو النون است، و عيسى كه او مسيح است، و محمد كه او احمد است (2).

مترجم گويد كه: اتحاد ذو الكفل و يوشع خلاف مشهور است و بعد از اين مذكور خواهد شد.

و در روايت ديگر منقول است كه: پادشاه روم از حضرت امام حسن بن على عليهما السّلام پرسيد: كدامند آن هفت چيزى كه از رحم بيرون نيامده اند؟

فرمود كه: آدم، و حوّا، و گوسفند ابراهيم، و ناقۀ صالح، و مارى كه شيطان را داخل بهشت كرد براى اضرار به حضرت آدم، و كلاغى كه خدا فرستاده قابيل را تعليم نمايد كه چگونه هابيل را دفن كند، و شيطان لعنه اللّه (3).

و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: اول وصيّى كه به روى زمين آمد هبة اللّه پسر حضرت آدم بود، و هيچ پيغمبرى از پيغمبران گذشته نبود مگر آنكه او را وصى بوده است، و پيغمبران صد و بيست و چهار هزار نفر بودند كه پنج نفر اولو العزمند: حضرت نوح عليه السّلام و حضرت ابراهيم عليه السّلام و حضرت موسى عليه السّلام و حضرت عيسى عليه السّلام و حضرت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم. و على ابن ابى طالب عليه السّلام نسبت به پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم به منزلۀ هبة اللّه بود نسبت به آدم و وصىّ او بود و وارث جميع اوصيا و جميع گذشتگان بود، و محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم وارث علم جميع پيغمبران و مرسلان بود (4).

ص: 44


1- . در علل الشرايع و عيون اخبار الرضا «ارميا» ، و در خصال «حلقيا» آمده است.
2- . علل الشرايع 594؛ عيون اخبار الرضا 1/242.
3- . خصال 353؛ تفسير قمى 2/271.
4- . بصائر الدرجات 121.

و در حديث معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى پيغمبرى از عرب نفرستاده است مگر پنج نفر: هود و صالح و اسماعيل و شعيب و محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم كه خاتم پيغمبران است (1).

مترجم گويد كه: مراد از اين حديث آن باشد كه از قبيلۀ عرب بوده باشد، و اين حديث و حديث شامى دلالت مى كند بر اينكه حضرت اسماعيل عرب باشد، و حديث ابو ذر ظاهرش غير اين بود. و ممكن است كه مراد از اين دو حديث اين بوده باشد كه خود به لغت عربى سخن مى گفته و از قبيلۀ عرب بوده باشد، يا آنكه آنها بغير عربى سخن نمى گفته باشند و حضرت اسماعيل بغير لغت عرب نيز سخن مى گفته باشد، و همين روايت را از همين راوى در بعضى از كتب روايت كرده اند مثل روايت ابو ذر كه اسماعيل در آن داخل نيست.

و در حديث صحيح منقول است كه: زراره از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام پرسيد از معنى رسول و نبى؟ فرمود: نبى آن است كه در خواب مى بيند و صداى ملك را مى شنود امّا ملك را نمى بيند؛ و رسول آن است كه صداى ملك مى شنود و ملك را نيز مى بيند.

پرسيد كه: منزلت امام چيست؟

فرمود كه: صداى ملك را مى شنود و ملك را نمى بيند (2).

و به سند معتبر ديگر منقول است كه: حسن بن عباس به حضرت امام رضا عليه السّلام نوشت كه: چه فرق است ميان رسول و نبى و امام؟

آن حضرت در جواب نوشت كه: رسول آن است كه جبرئيل به او نازل مى شود و او را مى بيند و سخن او را مى شنود و وحى بر او نازل مى شود و گاه باشد كه در خواب ببيند مانند خواب ديدن ابراهيم، و نبى گاه سخن مى شنود و شخصى را نمى بيند و گاه شخص ملك را مى بيند بى آنكه از او وحى بشنود، و امام سخن ملك را مى شنود و شخص او را نمى بيند (3).

ص: 45


1- . قصص الانبياء راوندى 145.
2- . بصائر الدرجات 368؛ كافى 1/176.
3- . كافى 1/176.

و به سند صحيح از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: پيغمبران بر پنج نوعند، كه بعضى صدائى مى شنوند مانند صداى زنجير پس مقصود وحى را از آن مى يابند، و بعضى در خواب وحى بر ايشان ظاهر مى شود چنانچه يوسف و ابراهيم در خواب ديدند، و بعضى ملك را مى بينند، و بعضى در دلشان نقش مى شود و صدا به گوششان مى رسد و ملك را نمى بينند (1).

و در حديث صحيح ديگر منقول است كه: زراره از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام سؤال نمود از معنى رسول و نبى و محدّث؟

فرمود كه: رسول آن است كه جبرئيل عليه السّلام به نزد او مى آيد روبه رو و او را مى بيند و با او سخن مى گويد؛ و امّا نبى، پس او در خواب مى بيند چنانچه ابراهيم ذبح كردن فرزند خود را در خواب ديد، و مثل آنچه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم از ساير پيغمبران پيش از نزول وحى مى ديد تا جبرئيل از جانب حق تعالى رسالت را براى او آورد، و بعد از آنكه نبوّت و رسالت هر دو از براى او جمع شد جبرئيل به نزد او آمد و با او روبه رو سخن مى گفت؛ و بعضى از پيغمبران هستند كه جمع شده است براى ايشان شرايط پيغمبرى و در خواب مى بينند و روح مى آيد و با ايشان سخن و حديث مى گويد بى آنكه او را در بيدارى ببينند؛ و امّا محدّث آن است كه ملك با او حديث مى گويد و او را نمى بيند (2).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: انبيا و مرسلون بر چهار طبقه اند: پس پيغمبرى هست كه خبر داده مى شود در امر نفس خودش و به ديگرى تعدّى نمى كند؛ و پيغمبرى هست كه در خواب مى بيند و صداى ملك را مى شنود و در بيدارى ملك را نمى بيند، به احدى مبعوث نگرديده است و بر او امامى هست كه مى بايد او را اطاعت نمايد، چنانچه ابراهيم بر لوط امام بود؛ و پيغمبرى هست كه در خواب مى بيند و صدا مى شنود و ملك را نمى بيند (3)و فرستاده شده است بسوى گروهى كم يا بسيار، چنانچه حق تعالى در قضيۀ

ص: 46


1- . بصائر الدرجات 369.
2- . بصائر الدرجات 370.
3- . در بصائر الدرجات و كافى «مى بيند» به جاى «نمى بيند» .

يونس فرموده است وَ أَرْسَلْناهُ إِلى مِائَةِ أَلْفٍ أَوْ يَزِيدُونَ (1)، يعنى: «او را فرستاديم بسوى صد هزار كس بلكه زياده بوده اند» ، فرمود كه: سى هزار كس زياده بوده اند بر صد هزار؛ و پيغمبرى هست كه در خواب مى بيند و صدا مى شنود و ملك را در بيدارى مى بيند و او امام و پيشواى پيغمبران ديگر است مثل اولو العزم، و بتحقيق كه ابراهيم نبى بود و امام نبود تا آنكه حق تعالى به او گفت كه إِنِّي جاعِلُكَ لِلنّاسِ إِماماً (2)، يعنى: «بدرستى كه من گردانيده ام تو را براى مردم، امام» ، پس او گفت وَ مِنْ ذُرِّيَّتِي (3)، يعنى: «از ذرّيّت من امام قرار داده اى؟» و غرضش آن بود كه همۀ ذرّيّتش امام باشند، حق تعالى فرمود كه لا يَنالُ عَهْدِي اَلظّالِمِينَ (4)، يعنى: «نمى رسد عهد امامت و خلافت من به ستمكاران» يعنى كسى كه صنمى يا بتى پرستيده باشد (5).

مترجم گويد كه: ميان علما خلاف است در تفسير نبى و رسول و فرق ميان اين دو معنى: بعضى گفته اند كه فرق ميان اين دو لفظ نيست؛ و بعضى گفته اند رسول آن است كه با معجزه كتاب آورده باشد، و نبىّ غير رسول آن است كه كتاب بر او نازل نشده باشد و مردم را به كتاب پيغمبر ديگر دعوت نمايد؛ و بعضى گفته اند رسول آن است كه شرعش ناسخ شريعتهاى گذشته باشد و نبى اعم از اين است.

و از احاديث سابقه و غير آنها كه براى خوف تطويل ترك كرديم ظاهر مى شود كه رسول آن است كه در هنگام القاى وحى ملك را در بيدارى بيند و با او سخن گويد، و نبى اعم از اين است. پس نبىّ غير رسول آن است كه ملك را در هنگام القاى وحى نبيند بلكه در خواب بيند يا در دلش به الهام افتد يا صداى ملك به گوشش رسد و ملك را نبيند كه در وقتهاى ديگر غير وقت القاء، ملك را بيند؛ و جمعى از محققين علما نيز به اين نحو فرق كرده اند.

ص: 47


1- . سورۀ صافات:147.
2- . سورۀ بقره:124.
3- . سورۀ بقره:124.
4- . سورۀ بقره:124.
5- . بصائر الدرجات 373؛ كافى 1/174.

و در حديث معتبر از ائمه صلوات اللّه عليهم منقول است كه: پنج نفر از پيغمبران سريانى بودند و به زبان سريانى سخن مى گفتند: آدم و شيث و ادريس و ابراهيم و نوح؛ و زبان آدم عربى بود، و عربى، زبان اهل بهشت است، پس چون حضرت آدم مرتكب ترك اولى شد بدل كرد خداى تعالى براى او بهشت نعيم را به بهشت زمين و زراعت كردن، و زبان عربى او را به زبان سريانى؛ و پنج كس از پيغمبران عبرانى بودند كه زبان ايشان عبرانى بود: اسحاق و يعقوب و موسى و داود و عيسى؛ و پنج كس از ايشان عرب بودند:

هود و صالح و شعيب و اسماعيل و محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم؛ و پنج نفر از ايشان در يك زمان مبعوث شدند: ابراهيم و اسحاق بسوى ارض مقدس بيت المقدس و شام مبعوث گرديدند، و يعقوب بسوى زمين مصر، و اسماعيل به زمين جرهم (و جرهم در دور كعبه جمع شده بودند بعد از عماليق، و ايشان را براى اين عماليق مى گفتند كه نسل عملاق بن لوط (1)بن سام بن نوح بودند) ، و لوط را بر چهار شهر مبعوث گردانيد: سدوم و عامور و ضعاف و دارد (2)؛ و سه نفر از پيغمبران پادشاه بودند: يوسف و داود و سليمان؛ و چهار كس پادشاه تمام دنيا شدند، دو مؤمن و دو كافر؛ امّا دو مؤمن: ذو القرنين و سليمان بودند؛ و امّا دو كافر:

نمرود بن كوش بن كنعان و بخت النصر بودند (3).

و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه رسول خدا فرمودند:

حق تعالى مبعوث گردانيد هر پيغمبرى كه پيش از من بوده است بر امّتش به زبان قومش، و مرا مبعوث گردانيده بر هر سياه و سرخ و به زبان عربى (4).

در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى هيچ كتابى و وحيى نفرستاده است مگر به لغت عرب، پس به گوشهاى پيغمبران مى رسد به زبانهاى قوم

ص: 48


1- . در مصدر «لود» است.
2- . در مصدر «صنعا» به جاى ضعاف، و «داروما» به جاى دارد آمده است.
3- . اختصاص 264.
4- . امالى شيخ طوسى 57.

ايشان، و در گوش پيغمبر ما صلّى اللّه عليه و آله و سلم مى رسد به زبان عربى (1).

و به سند معتبر منقول است كه: زنديقى به خدمت حضرت امير المؤمنين عليه السّلام آمد و سؤال از تفسير آيات قرآن كرد و بعد از جواب شنيدن مسلمان شد. از جمله سؤالها اين بود كه: چه مى فرمائى در آن آيه كه وَ ما كانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُكَلِّمَهُ اَللّهُ إِلاّ وَحْياً أَوْ مِنْ وَراءِ حِجابٍ أَوْ يُرْسِلَ رَسُولاً فَيُوحِيَ بِإِذْنِهِ ما يَشاءُ (2)كه ترجمۀ لفظش آن است كه: «نبوده است بشرى را كه سخن گويد خدا به او مگر به عنوان وحى يا از پس پرده بفرستد رسول را، پس وحى كند به اذن خدا آنچه را خواهد» ، و در جاى ديگر گفته است كه: «سخن گفت خدا با موسى سخن گفتنى» (3)و بازگفته است كه: «ندا كرد آدم و حوّا را پروردگار ايشان» (4)و در جاى ديگر فرموده است كه: «اى آدم! ساكن شو تو و جفت تو در بهشت» (5)؟ گمان مى كرد كه اينها نقيض يكديگرند.

حضرت فرمود كه: امّا آيۀ اول پس نبوده است و نخواهد بود كه حق تعالى با بنده سخن گويد مگر به عنوان وحى كه الهام كند بر دل او يا به خواب او را القا كند، يا سخن گويد به خلق كردن او بى آنكه او را بيند مانند كسى كه از پس پرده با كسى سخن گويد، يا ملكى را فرستد كه وحى آورد به اذن خدا، و بتحقيق كه بودند رسولان از رسولان آسمان، يعنى ملائكه كه وحى خدا به ايشان مى رسد، پس رسولان آسمان به رسولان زمين مى رسانيدند، و گاهى سخن ميان رسولان اهل زمين و حق تعالى مى بود بى آنكه سخن را به اهل آسمان بفرستد و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم از جبرئيل پرسيد كه: وحى را از كجا مى گيرى؟ گفت: از اسرافيل مى گيرم، فرمود: اسرافيل از كجا مى گيرد؟ جبرئيل گفت: از ملك روحانيان كه بالاتر از اوست، حضرت پرسيد كه: آن ملك از كجا مى گيرد؟ گفت: خدا در

ص: 49


1- . علل الشرايع 126.
2- . سورۀ شورى:51.
3- . سورۀ نساء:164.
4- . سورۀ اعراف:22.
5- . سورۀ بقره:35.

دل او مى اندازد انداختنى، پس اين وحى است و كلام خداست و كلام خدا به يك نحو نيست: بعضى آن است كه خدا با پيغمبران سخن گفته است؛ و بعضى آن است كه در دلهاى ايشان انداخته است؛ و بعضى خوابى است كه پيغمبران مى بينند؛ و بعضى وحى فرستادنى است كه مردم آن را تلاوت مى كنند و مى خوانند، پس آن كلام خداست، پس اكتفا كن به آنچه وصف كردم از براى تو از كلام خدا، بدرستى كه كلام خدا به يك نحو نيست؛ و يك نوعش آن است كه رسولان آسمان به رسولان زمين مى رسانند.

سائل گفت كه: يا امير المؤمنين! خدا اجر تو را عظيم گرداند كه عقده اى از دل من گشودى (1).

و به سند معتبر منقول است از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام كه: جبرئيل با حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم گفت در وصف اسرافيل كه: او حاجب پروردگار است و نزديكترين خلق است در درگاه خدا و لوحى از ياقوت سرخ در ميان دو ديدۀ اوست، پس چون خداوند عالم تكلّم مى نمايد به وحى، لوح بر پيشانى او مى خورد، پس نظر در لوح مى كند و آنچه در آنجا مى خواند به ما مى رساند و ما او را در آسمان و زمين مى رسانيم و جارى مى گردانيم، و او نزديكترين خلق است به خدا و ميان او و خدا نود (2)حجاب است از نور كه ديده ها را خيره مى كند و وصف و عدّ آن نمى توان نمود و من نزديكترين خلقم به اسرافيل و ميان من و او هزار سال راه است (3).

مترجم گويد كه: مراد به حجب، حجب معنوى نورانيت و تجرد و تقدس جناب مقدس ايزدى تعالى شأنه كه مانع است اسرافيل را از كيفيت حقيقت ذات و صفات او، يا مراد آن است كه ميان اسرافيل و محلّى از عرش كه وحى آنجا صادر مى شود اين قدر فاصله هست، چنانچه در روايت ديگر وارد شده است كه: لوح محفوظ را دو طرف است؛ يك طرف بر عرش است و يك طرف بر پيشانى اسرافيل، چون خداوند جلّ ذكره تكلّم به

ص: 50


1- . توحيد شيخ صدوق 264.
2- . در مصدر «هفتاد» آمده است.
3- . تفسير قمى 2/28.

وحى مى نمايد و لوح مى زند پيشانى اسرافيل را نظر مى كند به لوح و آنچه در لوح مى بيند به جبرئيل خبر مى دهد (1).

و به سند معتبر منقول است كه زراره از حضرت صادق عليه السّلام سؤال كرد كه: چگونه بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم معلوم مى شد آنچه از جانب خدا به او مى رسد از شيطان نيست؟ فرمود كه: هرگاه حق تعالى بنده را از براى او مى فرستد صاحب سكينه و وقار، پس آنچه بسوى او مى آيد از جانب خدا چنان ظاهر مى گرداند نزد او مثل چيزى كه كسى به ديدۀ خود ببيند (2).

و به سند معتبر ديگر منقول است كه از آن حضرت پرسيدند: چگونه پيغمبران دانستند كه ايشان پيغمبرند؟ فرمود كه: پرده از پيش دل ايشان برداشتند، يعنى صاحب يقين گرديده اند و شك نمى باشد ايشان را (3).

و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: خوابهاى پيغمبران وحى است (4).

و در دعاى ام داود كه براى عمل روز پانزدهم ماه مبارك رجب است از حضرت صادق عليه السّلام مروى است كه: اسامى جمعى از پيغمبران هست، چنانچه فرموده است كه:

«اللّهمّ صلّ على هابيل و شيث و ادريس و نوح و هود و صالح و ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب و يوسف و الاسباط و لوط و شعيب و ايّوب و موسى و هارون و يوشع و ميشا و الخضر و ذو القرنين و يونس و الياس و اليسع و ذي الكفل و طالوت و داود و سليمان و زكريّا و شعيا و يحيى و تورخ و متّى و ارميا و حيقوق و دانيال و عزير و عيسى و شمعون و جرجيس و الحواريّين و الاتباع و خالد و حنظلة و لقمان» (5).

ص: 51


1- . تفسير قمى 2/414.
2- . تفسير عياشى 2/201.
3- . محاسن 2/53.
4- . امالى شيخ طوسى 338.
5- . مصباح المتهجد 745، و در آن نام «لقمان» نيامده است.

و به سند معتبر منقول است كه مفضّل از حضرت صادق عليه السّلام سؤال نمود كه: چگونه امام عالم است به آنچه در اقطار زمين واقع مى شود و او در خانۀ خود نشسته و پرده آويخته است؟ فرمود كه: اى مفضّل! حق تعالى در پيغمبر پنج روح قرار داده است: روح الحيوة كه به آن حركت مى كند و راه مى رود؛ و روح القوة كه به آن برمى خيزد و جهاد مى كند؛ و روح الشهوة كه به آن مى خورد و مى آشامد و با زنان حلال خود مقاربت مى كند؛ و روح الايمان كه به آن ايمان مى آورد و عدالت در ميان مردم مى كند؛ و روح القدس كه به آن حامل پيغمبرى مى شود، پس چون پيغمبر از دنيا مى رود منتقل مى شود روح القدس به امامى كه بعد از اوست. و روح القدس را خواب و غفلت و لهو و تكبر نمى باشد، و آن چهار روح به خواب مى روند و غافل مى شوند و لهو و تكبر مى دارند، و پيغمبر و امام به روح القدس مى بينند و مى دانند چيزها را (1).

و به سند موثق منقول است از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام: بدرستى كه خداى عز و جل عهد نمود بسوى حضرت آدم كه نزديك آن درخت نرود، پس چون رسيد آن وقتى كه خدا مى دانست كه در آن وقت خواهد خورد، ترك كرد آن وصيت را و از آن درخت خورد، چنانچه خدا مى فرمايد وَ لَقَدْ عَهِدْنا إِلى آدَمَ مِنْ قَبْلُ فَنَسِيَ وَ لَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْماً (2)، پس چون از آن درخت خورد او را به زمين فرستاد، پس از براى او متولد شد هابيل و خواهرش در يك شكم و قابيل و خواهرش در يك شكم، پس حضرت آدم امر كرد هابيل و قابيل را كه قربانى به درگاه خدا ببرند، و هابيل صاحب گوسفندان بود و قابيل صاحب زراعت بود، پس هابيل گوسفند نيكوئى را قربان كرد و قابيل از زراعتش آنچه پاك نشده بود قربان كرد، و گوسفند هابيل از بهترين گوسفندانش بود و زراعت قابيل پاك نكرده بود، پس قبول شد قربانى هابيل و قبول نشد قربانى قابيل، چنانچه حق تعالى مى فرمايد وَ اُتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ اِبْنَيْ آدَمَ بِالْحَقِّ إِذْ قَرَّبا قُرْباناً فَتُقُبِّلَ مِنْ أَحَدِهِما وَ لَمْ يُتَقَبَّلْ مِنَ اَلْآخَرِ (3).

ص: 52


1- . بصائر الدرجات 454.
2- . سورۀ طه:115.
3- . سورۀ مائده 27.

و در آن زمان چون قربانى مقبول مى شد، آتشى مى آمد و آن را مى سوخت، پس قابيل آتشكده اى ساخت و اول كسى بود كه بناى آتش خانه گذاشت و گفت: من اين آتش را مى پرستم تا قربان مرا قبول كند، پس دشمن خدا (شيطان) به قابيل گفت كه: قربانى هابيل قبول شد و از تو نشد و اگر او را زنده بگذارى فرزندان بهم رساند كه فخر كنند بر فرزندان تو. پس قابيل هابيل را كشت، و چون بسوى حضرت آدم برگشت از او پرسيد: كجاست هابيل؟ گفت: نمى دانم، مرا نفرستاده بودى كه راعى و حافظ او باشم.

پس چون حضرت آدم رفت و هابيل را كشته يافت گفت: لعنت بر تو باد اى زمين چنانچه قبول كردى خون هابيل را. پس حضرت آدم بر هابيل چهل شب گريست و از پروردگار خود سؤال كرد كه به او پسرى ببخشد، پس از براى او فرزندى متولد شد و او را هبة اللّه نام كرد، زيرا كه حق تعالى او را به او بخشيده بود، پس دوست داشت آدم او را دوستى عظيم.

پس چون پيغمبرى آدم تمام شد و ايّام عمر او به آخر رسيد خدا وحى نمود به او كه: اى آدم! پيغمبرى تو تمام شد و روزهاى عمر تو تمام شد، پس آن علمى كه در نزد توست از ايمان و نام بزرگ خدا و ميراث علم و آثار پيغمبرى را بگردان در عقب فرزندان خود، نزد پسر خود هبة اللّه، بدرستى كه من قطع نمى كنم علم و ايمان و اسم اكبر و ميراث علم و آثار پيغمبرى را از عقب ذرّيّت تو تا روز قيامت، و هرگز زمين را نمى گذارم مگر آنكه در آن عالمى هست كه به آن دين من و طاعت مرا بشناسد، پس او نجاتى خواهد بود براى هر كه متولد شود ميان تو و ميان نوح.

و ياد كرد حضرت آدم نوح را و گفت: حق تعالى پيغمبرى خواهد فرستاد كه اسم او نوح است و او مردم را بسوى خدا خواهد خواند، پس او را به دروغ نسبت خواهند داد و خدا قوم او را به طوفان خواهد كشت، و ميان آدم و نوح ده پدر فاصله بود كه همه پيغمبران خدا بودند. و وصيت كرد آدم به هبة اللّه كه: هر كه او را دريابد از شما بايد كه به او ايمان بياورد و پيروى او بكند و تصديق او بكند تا از غرق نجات يابد.

پس چون آدم بيمار شد به آن بيمارى كه از دنيا رفت، هبة اللّه را طلبيد و گفت: اگر

ص: 53

جبرئيل يا ديگرى را از ملائكه ببينى، سلام مرا به او برسان و بگو: پدرم از تو هديه مى طلبد از ميوه هاى بهشت. پس هبة اللّه به جبرئيل رسيد و پيغام پدر خود را رسانيد، جبرئيل گفت كه: اى هبة اللّه! پدرت به عالم قدس ارتحال نموده و من نازل نشده ام مگر از براى نماز كردن بر او. پس چون جبرئيل برگشت، هبة اللّه ديد كه حضرت آدم دار فانى را وداع نموده است، پس جبرئيل به آن حضرت تعليم نمود كه چگونه او را غسل دهد، پس او را غسل داد و چون وقت نماز شد هبة اللّه گفت كه: اى جبرئيل! پيش بايست و نماز كن بر آدم، جبرئيل گفت كه: اى هبة اللّه! خدا ما را امر كرد كه سجده كنيم پدر تو را در بهشت، پس ما را نيست كه امامت كنيم احدى از فرزندان او را.

پس هبة اللّه پيش ايستاد و نماز كرد بر آدم و جبرئيل در پشت سر او ايستاد با گروهى از ملائكه، و بر او سى تكبير گفت، پس خدا امر كرد جبرئيل را كه بيست و پنج تكبير را بردارد از فرزندان آدم، پس امروز سنّت در ميان ما پنج تكبير است، و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم بر اهل بدر هفت تكبير و نه تكبير هم گفت.

پس چون هبة اللّه آدم را دفن كرد، قابيل به نزد او آمد و گفت: اى هبة اللّه! من ديدم پدرم آدم را كه تو را مخصوص گردانيد از علم به آنچه مرا به آن مخصوص نگردانيده، و آن همان علم است كه دعا كرد به آن برادرم هابيل را پس قربانى او مقبول شد، و من از براى اين او را كشتم كه او فرزندان نداشته باشد كه فخر كنند بر فرزندان من و گويند كه: ما فرزندان آنيم كه قربانى او قبول شد و شما آن كسيد كه قربانى شما مقبول نشد، و اگر تو اظهار مى كنى چيزى از آن علم را كه پدرت تو را مخصوص گردانيده است به آن، تو را نيز مى كشم چنانچه هابيل را كشتم.

پس هبة اللّه و فرزندانش پنهان مى كردند آنچه را نزد ايشان بود از علم و ايمان و اسم اكبر و ميراث و آثار علم پيغمبرى تا مبعوث شد حضرت نوح و ظاهر شد وصيت هبة اللّه، چون نظر كردند در وصيت يافتند كه پدر ايشان آدم بشارت داده است به او، پس ايمان به او آوردند و او را پيروى و تصديق كردند.

و حضرت آدم وصيت كرده بود هبة اللّه را كه اين وصيت را تعاهد و ملاحظه نمايند در

ص: 54

هر سالى، پس روز عيدى باشد آن روز از براى ايشان، پس تعاهد مى كردند و ملاحظه مى نمودند تا مبعوث شدن نوح را در زمانى كه مبعوث شدن نوح را در زمانى كه مبعوث شد در آن، و همچنين سنّت جارى شد در وصيت هر پيغمبرى تا مبعوث شد محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم.

و نوح را نشناختند مگر به آن علمى كه نزد ايشان بود، و اين است معنى آيۀ وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا نُوحاً (1)، و بودند ميان آدم و نوح پيغمبران كه خود را مخفى مى داشتند و پيغمبران كه آشكار مى كردند، و به اين سبب ذكر آنها در قرآن مخفى گرديده است و نام برده نشده اند، چنانچه آنها كه آشكار مى كردند از پيغمبران نام برده شده اند، چنانچه حق تعالى مى فرمايد كه وَ رُسُلاً قَدْ قَصَصْناهُمْ عَلَيْكَ مِنْ قَبْلُ وَ رُسُلاً لَمْ نَقْصُصْهُمْ عَلَيْكَ (2)يعنى:

«رسولى چند كه قصۀ ايشان را خوانده ام بر تو و رسولى چند كه قصۀ ايشان را نخوانده ام بر تو» ، حضرت فرمود: يعنى آنها كه نام نبرده است، پنهان بوده اند، چنانچه نام برده است آنها را كه آشكارا بوده اند.

پس نوح در ميان قوم خود مكث نمود هزار كم پنجاه سال، كه در پيغمبرى احدى با او شريك نبود، و ليكن او مبعوث شده بود بر گروهى كه تكذيب كننده بودند پيغمبرانى را كه ميان نوح و آدم بودند، چنانچه حق تعالى مى فرمايد كه: «تكذيب كرده اند قوم نوح مرسلان را» (3)يعنى آنها را كه در ميان او و آدم بودند، پس چون پيغمبرى نوح منقضى شد و ايّامش تمام شد، حق تعالى به او وحى كرد كه: اى نوح! پيغمبرى تو منقضى شد و ايّام تو تمام شد پس بگردان علمى را كه نزد توست و ايمان و اسم بزرگ و ميراث علم و آثار علم پيغمبرى را در عقب از ذرّيّت خود نزد سام، چنانچه قطع نكرده ام اينها را از خانوادۀ پيغمبران كه ميان تو و ميان آدم بودند، و هرگز زمين را نخواهم گذاشت مگر آنكه در آن عالمى باشد كه به او دين و طاعت من شناخته شود و سبب نجات آنها گردد كه متولد مى شوند ميان نبوت هر پيغمبرى تا مبعوث گردد پيغمبر ديگر كه آشكارا كند دعوت را.

ص: 55


1- . سورۀ هود:25.
2- . سورۀ نساء:164.
3- . سورۀ شعراء:105.

و بعد از سام نبود مگر هود، پس ميان نوح و هود پيغمبران بودند، بعضى پنهان و بعضى آشكار. نوح فرمود كه: حق تعالى پيغمبرى خواهد فرستاد كه او را هود گويند، و او قوم خود را بسوى خدا دعوت خواهد كرد، پس تكذيب او خواهند نمود و خدا قوم او را هلاك خواهد كرد، پس هر كه از شما او را دريابد البته ايمان به او بياورد و پيروى او بكند، بدرستى كه حق تعالى او را نجات خواهد داد از عذاب.

پس وصيت كرد نوح پسر خود سام را كه اين وصيت را تعاهد و ملاحظه نمايند در سر هر سال كه روز عيد ايشان باشد، پس پيوسته تعاهد مى كردند در آن روز تا مبعوث شدن حضرت هود را و زمانى را كه در آن زمان بيرون خواهد آمد.

پس چون خدا هود را مبعوث گردانيد، نظر كردند در آنچه نزد ايشان بود از علم و ايمان و ميراث علم و اسم اكبر و آثار علم نبوت، پس يافتند هود را پيغمبرى كه پدر ايشان نوح به ايشان بشارت داده بود، پس ايمان به او آوردند و پيروى او كردند، پس نجات يافتند از عذاب او، چنانچه خدا مى فرمايد كه وَ إِلى عادٍ أَخاهُمْ هُوداً (1)، و مى فرمايد كه كَذَّبَتْ عادٌ اَلْمُرْسَلِينَ (2)، و فرمود وَ وَصّى بِها إِبْراهِيمُ بَنِيهِ وَ يَعْقُوبُ (3)، و فرموده است:

«بخشيديم ما به ابراهيم، اسحاق و يعقوب را و هر يك را هدايت كرده ايم» ، يعنى از براى اينكه پيغمبرى را در اهل بيت او قرار دهيم «و نوح را هدايت كرديم پيشتر» (4)، يعنى براى اينكه پيغمبرى را در اهل بيت او قرار دهيم.

پس مأمور شدند عقب از ذرّيّت پيغمبران كه پيش از ابراهيم بودند كه خبر دهند به آمدن حضرت ابراهيم و تعاهد وصيت به آن حضرت بكنند، و ميان هود و ابراهيم ده پشت بودند از پيغمبران، پس چنين بود سنّت الهى كه ميان هر پيغمبرى از مشاهير انبيا و ميان پيغمبر ديگر از مشاهير ايشان ده پدر يا نه پدر يا هشت پدر فاصله بود كه همه پيغمبر

ص: 56


1- . سورۀ هود:50.
2- . سورۀ شعراء:123.
3- . سورۀ بقره:132.
4- . سورۀ انعام:84.

بودند، و هر پيغمبرى وصيت به مبعوث شدن پيغمبر بعد از خود مى كرد، و امر مى كرد اوصياى خود را كه تعاهد آن وصيت بكنند چنانچه آدم و نوح و هود و صالح و شعيب و ابراهيم كردند تا منتهى شد به يوسف بن يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم، و بعد از يوسف در فرزندان برادرش جارى شد كه اسباط بودند تا منتهى شد به حضرت موسى بن عمران، و ميان يوسف و موسى ده نفر بودند از پيغمبران، پس حق تعالى موسى و هارون را فرستاد بسوى فرعون و هامان و قارون.

پس حق تعالى پيغمبران فرستاد پياپى «بسوى هر امّتى پيغمبر ايشان كه مى آمد او را تكذيب مى كردند و حق تعالى هر يك از ايشان را بعد از ديگرى به عذابهاى خود معذّب مى گردانيد و از ايشان بغير از قصه و حكايتى باقى نماند» (1)، پس بودند بنى اسرائيل كه مى كشتند در يك روز دو پيغمبر و سه و چهار پيغمبر، حتى آنكه گاه بود در يك روز هفتاد پيغمبر كشته مى شد و هيچ پروا نمى كردند، و بازار سبزى فروشى ايشان تا آخر روز برقرار بود، پس چون تورات حضرت موسى نازل شد، بشارت داد به محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم. و ميان يوسف و موسى ده پيغمبر بودند، و وصىّ موسى بن عمران يوشع بن نون بود، و اوست فتاى او كه خدا در قرآن فرموده است كه إِذْ قالَ مُوسى لِفَتاهُ (2).

پس پيوسته پيغمبران بشارت مى دادند به محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم چنانچه حق تعالى مى فرمايد كه يَجِدُونَهُ يعنى: «مى يابند يهود و نصارى صفت و نام محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم» مَكْتُوباً عِنْدَهُمْ فِي اَلتَّوْراةِ وَ اَلْإِنْجِيلِ (3)يعنى: «نوشته شده نزد ايشان در تورات و انجيل كه امر مى كند ايشان را به نيكيها و نهى مى كند ايشان را از بديها» . و حكايت كرده است از عيسى بن مريم وَ مُبَشِّراً بِرَسُولٍ يَأْتِي مِنْ بَعْدِي اِسْمُهُ أَحْمَدُ (4)يعنى: «حال آنكه بشارت دهنده است به رسولى كه مى آيد بعد از او كه نامش احمد است» .

ص: 57


1- . سورۀ مؤمنون:44.
2- . سورۀ كهف:60.
3- . سورۀ اعراف:157.
4- . سورۀ صف:6.

پس بشارت دادند پيغمبران بعضى بعضى را تا رسيد به محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم، پس چون زمان پيغمبرى آن حضرت تمام شد و ايّام عمرش به آخر رسيد، حق تعالى به او وحى كرد كه:

اى محمد! پيغمبرى خود را تمام كردى و ايّامت به آخر رسيد، پس بگردان علمى را كه نزد توست و ايمان و اسم اكبر و ميراث علم و آثار علم پيغمبرى را به نزد على بن ابى طالب، بدرستى كه قطع نخواهم كرد اينها را از فرزندان تو چنانچه قطع نكردم از خانه هاى پيغمبران كه ميان تو و ميان پدرت آدم بودند، چنانچه در قرآن فرموده است كه إِنَّ اَللّهَ اِصْطَفى آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ إِبْراهِيمَ وَ آلَ عِمْرانَ عَلَى اَلْعالَمِينَ. ذُرِّيَّةً بَعْضُها مِنْ بَعْضٍ وَ اَللّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ (1)يعنى: «خدا برگزيد آدم و نوح و آل ابراهيم و آل عمران را بر عالميان و حال آنكه ذرّيّتى چندند كه بعضى از ايشان از بعضى اند، و خدا شنوا و دانا است» ، و محمد داخل آل ابراهيم است.

پس حضرت فرمود: بدرستى كه حق تعالى علم را جهل نگردانيده، يعنى امر علمائى كه صاحب علوم الهى اند مجهول نگذاشته است بلكه نصّ بر هر عالمى و پيغمبرى و امامى كرده است و ايشان را به مردم شناسانده است، يا آنكه كسى را براى خلق تعيين نمى كند به خلافت كه جاهل به بعضى از احكام و مصالح خلق باشد.

پس فرمود كه: وانگذاشته است امر دين خود را به ملك مقرّبى و نه پيغمبر مرسلى و ليكن فرستاده است رسولى از ملائكه بسوى پيغمبر خود كه او را امر كرده است به آنچه مى خواهد، و خبر مى دهد او را به علم گذشته و آينده. پس دانستند اين علم را پيغمبران خدا و برگزيده هاى او از پدران و برادران، از آن ذرّيّتى كه بعضى از ايشان از بعضى اند، چنانچه فرموده است در قرآن: «بتحقيق كه عطا كرديم به آل ابراهيم كتاب و حكمت را، و داديم به ايشان پادشاهى بزرگ» (2)؛ امّا كتاب، پس پيغمبرى است؛ و امّا حكمت، پس ايشان حكيم و دانايان از پيغمبران و برگزيدگانند، و همه از آن ذرّيّتند كه بعضى از بعضى

ص: 58


1- . سورۀ آل عمران:33 و 34.
2- . سورۀ نساء:54.

ديگرند كه حق تعالى در ايشان پيغمبرى را قرار داده است، و در ايشان عاقبت نيكو و نگاه داشتن پيمان را مقرر داشته است تا منقضى شود دنيا، پس ايشانند دانايان و واليان امر خدا و استنباط كنندگان علم خدا و هدايت كنندگان مردم. پس اين است بيان فضيلتى كه خدا ظاهر كرده است در پيغمبران و رسولان و حكما و پيشوايان هدايت و خليفه هاى خدا كه واليان امر اويند، و استنباط كنندگان علم او و اهل آثار علم اويند از ذرّيّتى كه بعضى از بعضى بهم رسيده اند از برگزيدگان بعد از پيغمبران و از آل و برادران و از ذرّيّت و از خانواده هاى پيغمبران.

پس كسى كه عمل كند به علم ايشان نجات مى يابد به يارى ايشان، و كسى كه واليان امر خلافت خدا و اهل استنباط علم خدا را در غير برگزيدگان از خانواده هاى پيغمبران قرار دهد پس مخالفت امر الهى كرده است و جاهلان را واليان امر خدا كرده است، و هر كه گمان كند آنها علم را بر خود مى بندند و بى هدايتى از جانب خدا استنباط علم الهى كرده اند و دروغ بسته اند بر خدا و ميل كرده اند از وصيت و فرمانبردارى خدا پس نگذاشته اند فضل خدا را در آنجا كه خدا گذاشته است، پس گمراه شدند و گمراه كردند اتباع خود را و ايشان را در قيامت حجتى نخواهد بود، و نيست حجت مگر در آل ابراهيم زيرا كه خدا فرموده است كه فَقَدْ آتَيْنا آلَ إِبْراهِيمَ اَلْكِتابَ (1).

پس حجت، پيغمبران است و اهل خانه هاى پيغمبران تا روز قيامت، زيرا كه كتاب خدا ناطق است به اين وصيت، و خدا خبر داده است كه اين خلافت كبرى در فرزندان انبيا و در خانواده اى چند است كه حق تعالى ايشان را رفعت داده است بر ساير مردم، پس فرموده است كه فِي بُيُوتٍ أَذِنَ اَللّهُ أَنْ تُرْفَعَ وَ يُذْكَرَ فِيهَا اِسْمُهُ (2)، كه بعد از آيۀ نور كه در شأن اهل بيت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم نازل شده، اين آيه را نازل ساخته است، و ترجمه اش آن است كه: «در خانه هائى كه رخصت داده است خدا و مقدّر و مقرر فرموده است كه بلند گردانيده

ص: 59


1- . سورۀ نساء:54.
2- . سورۀ نور:36.

شوند آنها، و ياد كرده شود در آنها نام خدا» .

حضرت فرمود كه: اين خانه ها يا خانواده هاى پيغمبران و رسولان و دانايان و پيشوايان هدايت است. اين است بيان عروۀ ايمان كه به چنگ زدن در آن نجات يافته است پيش از شما و به همين نجات مى يابد هر كه متابعت هدايت كند بعد از شما، و بتحقيق كه خدا در كتابش فرموده است كه: «نوح را هدايت كرديم پيشتر، و از ذرّيّت او داود و سليمان و ايوب و يوسف و موسى و هارون را، و چنين جزا مى دهيم نيكوكاران را، و زكريا و يحيى و عيسى و الياس را هر يك از ايشان از شايستگانند، و اسماعيل و يسع و يونس و لوط را و هر يك را فضيلت داده ايم بر عالميان، و از پدران و ذرّيّتهاى ايشان و برادران ايشان و برگزيديم ايشان را و هدايت كرديم ايشان را به راه راست، ايشانند آنها كه داده ايم به ايشان كتاب و حكم و پيغمبرى را، پس اگر كافر شوند به آنها اين گروه پس موكّل كرده ايم به اينها قومى را كه كافر نيستند به اينها» (1).

حضرت فرمود كه: يعنى اگر كافر شوند امّت تو، پس موكّل كرده ام اهل بيت تو را به آن ايمان كه تو را به آن ايمان فرستاده ام، پس كافر نمى شوند به آن هرگز، و ضايع نمى گردانم ايمانى را كه تو را به آن فرستاده ام، و گردانيده ام اهل بيت تو را بعد از تو نشانۀ راه هدايت در ميان امّت تو، و واليان امر خلافت بعد از تو، و اهل استنباط علم من كه در آن دروغى و گناهى و وزرى و طغيانى و ريائى نيست، اين است بيان آنچه خدا ظاهر كرده است از امر اين امّت بعد از پيغمبرشان.

بدرستى كه حق تعالى مطهّر و معصوم گردانيده است اهل بيت پيغمبر خود را، و مودّت ايشان را اجر رسالت آن حضرت گردانيده است، و جارى كرده براى ايشان ولايت و امامت را، و گردانيده است ايشان را اوصيا و دوستان و امامان خود در امّت آن حضرت بعد از او، پس عبرت گيريد اى گروه مردم، و تفكر كنيد در آنچه من گفته ام كه حق تعالى در كجا گذاشته امامت و اطاعت و مودت و استنباط علم و حجت خود را، پس اين را قبول

ص: 60


1- . سورۀ انعام:84-89.

كنيد و به اين متمسك شويد تا نجات يابيد، و شما را به آن حجتى باشد در روز قيامت و رستگارى يابيد كه ايشان وسيله و واسطه اند ميان شما و پروردگار شما، و ولايت شما نمى رسد به خدا مگر به ايشان، پس هر كه اين را بعمل آورد بر خدا لازم است كه او را گرامى دارد و عذاب نكند، و هر كه اتيان كند بغير آنچه خدا او را امر كرده است بر خدا لازم است كه او را ذليل گرداند و معذّب سازد.

بدرستى كه بعضى از پيغمبران رسالت ايشان مخصوص جمعى بوده است، و بعضى رسالت ايشان عام بوده است:

امّا نوح، پس فرستاده شده بود بسوى هر كه در زمين بود به پيغمبرى عام و رسالتى شامل.

و امّا هود، پس او فرستاده شده بسوى قوم عاد به پيغمبرى مخصوص.

و امّا صالح، پس او فرستاده شده بسوى ثمود كه اهل يك ده كوچك بودند در كنار دريا كه چهل خانه نبودند.

و امّا شعيب، پس او فرستاده شده بسوى شهر مدين كه او چهل خانه تمام نمى شد.

و امّا ابراهيم، پس پيغمبرى او در «كوثاريا» (1)بود كه دهى است از دهات عراق، كه اول امر پيغمبرش در آنجا بود پس از آنجا هجرت كردند از براى قتال، چنانكه حق تعالى فرموده است كه: ابراهيم گفت: «انّي مهاجر الى ربّي سيهدين» (2)يعنى: «من هجرت كننده ام بسوى پروردگار خود، بزودى مرا هدايت خواهد كرد» ، پس هجرت ابراهيم پى قتال بود.

و امّا اسحاق، پس نبوّتش بعد از ابراهيم بود.

امّا يعقوب پس نبوّتش در زمين كنعان بود و از آنجا رفت به مصر و در آنجا به عالم بقا رحلت كرد، پس بدنش را برداشتند و آوردند به زمين كنعان و در آنجا دفن كردند، و

ص: 61


1- . در مصدر «كوثى ربّا» آمده است.
2- . در قرآن آيه به اين شكل است: إِنِّي ذاهِبٌ إِلى رَبِّي سَيَهْدِينِ (سورۀ صافات:99) ؛ يا إِنِّي مُهاجِرٌ إِلى رَبِّي إِنَّهُ هُوَ اَلْعَزِيزُ اَلْحَكِيمُ (سورۀ عنكبوت:26) .

خوابى كه حضرت يوسف ديد كه يازده كوكب و آفتاب و ماه او را سجده نمودند، پس ابتداى نبوّتش در مصر بود، ديگر اسباط يازده نفر بودند بعد از حضرت يوسف، پس فرستاد موسى و هارون را به زمين مصر، پس حق تعالى فرستاد يوشع بن نون را بسوى بنى اسرائيل بعد از موسى، و ابتداى پيغمبرى او در آن صحرا بود كه حيران شدند در آن بنى اسرائيل، پس ديگر بودند پيغمبران مرسل بسيار كه بعضى از آنها را حق تعالى قصۀ ايشان را براى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم ذكر كرده است و بعضى را ذكر نكرده است، پس فرستاد حق تعالى عيسى بن مريم را بسوى بنى اسرائيل و بس، پس پيغمبرى او در بيت المقدس بود، بعد از او حواريون دوازده نفر بودند پس پيوسته ايمان پنهان بود در بقيۀ اهل او از روزى كه حق تعالى عيسى را به آسمان برد، و حق تعالى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم را بسوى جنّيان و آدميان فرستاد و آخر پيغمبران بود و بعد از آن دوازده وصى مقرر فرمود، بعضى را ما دريافتيم و بعضى پيش گذشته اند و بعضى بعد از اين خواهند آمد، پس اين است امر پيغمبرى و رسالت، و هر پيغمبرى كه بسوى بنى اسرائيل مبعوث شد، خواه خاص و خواه عام، او را وصى بوده است و سنّت الهى چنين جارى شده است، و اوصيائى كه بعد از محمدند بر سنّت اوصياى عيسى اند و امير المؤمنين عليه السّلام بر سنّت حضرت مسيح بود، اين است بيان سنّت و امثال اوصيا بعد از پيغمبران (1).

و به سند معتبر منقول است از حضرت صادق كه رسول خدا فرمود: من سيّد و بهتر پيغمبرانم، و وصىّ من سيّد و اشرف اوصياى پيغمبران است، و اوصياى او بهترين اوصياى پيغمبرانند، بدرستى كه حضرت آدم سؤال نمود از خداوند عالميان كه از براى او وصىّ شايسته اى قرار دهد، پس حق تعالى وحى كرد بسوى او كه: من گرامى داشتم پيغمبران را به پيغمبرى، و آزمايش كردم خلق خود را و گردانيدم نيكان ايشان را اوصياى پيغمبران؛ پس وحى نمود حق تعالى به او كه: اى آدم! وصيت نما بسوى شيث؛ پس وصيت نمود آدم بسوى شيث و او هبة اللّه فرزند آدم است؛ و وصيت نمود شيث بسوى فرزند خود شبان؛ و

ص: 62


1- . كمال الدين و تمام النعمة 213.

او پسر آن حوريه بود كه حق تعالى براى آدم نازل ساخت از بهشت و او را تزويج نمود به پسر خود؛ و شبان وصيت نمود به محلث (1)؛ و محلث بسوى محوق؛ و وصيت نمود محوق بسوى عميث (2)؛ و عميث بسوى اخنوق (3)كه حضرت ادريس است؛ و وصيت نمود ادريس بسوى ناحور (4)؛ و ناحور وصيتها را تسليم نمود به حضرت نوح عليه السّلام.

و وصيت نمود نوح بسوى سام؛ و سام به عثامر؛ و وصيت نمود عثامر بسوى برعيثاشا؛ و وصيت نمود برعيثاشا بسوى يافث؛ و يافث بسوى برّه؛ و برّه بسوى جفيه (5)؛ پس جفيه بسوى عمران؛ و عمران وصيت را تسليم نمود به حضرت ابراهيم؛ و ابراهيم بسوى پسرش اسماعيل؛ و وصيت نمود اسماعيل بسوى اسحاق؛ و اسحاق بسوى يعقوب؛ و يعقوب بسوى يوسف؛ و يوسف بسوى شبريا (6)؛ و شبريا بسوى شعيب؛ و شعيب تسليم كرد وصيتها را بسوى موسى بن عمران.

و وصيت نمود موسى بن عمران بسوى يوشع بن نون؛ و يوشع بسوى داود؛ و داود بسوى سليمان؛ و سليمان بسوى آصف بن برخيا؛ و آصف بسوى زكريا؛ و زكريا تسليم نمود وصايا را به حضرت عيسى بن مريم؛ و وصيت نمود عيسى بسوى شمعون بن حمون الصفا؛ و وصيت نمود شمعون بسوى يحيى بن زكريا؛ و يحيى بسوى منذر؛ و منذر بسوى سليمه؛ و سليمه بسوى برده.

پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود كه: برده وصيتها را تسليم به من نمود، و من به تو مى دهم يا على، و تو مى دهى به وصىّ خود، و وصىّ تو مى دهد به اوصياى تو از فرزندان تو، هر يك بعد از ديگرى تا داده شود به بهترين اهل زمين بعد از تو كه آخر ائمه است، و

ص: 63


1- . در مصدر «مجلث» است.
2- . در مصدر «غثميشا» است.
3- . در مصدر «اخنوخ» است.
4- . در مصدر «ناخور» است.
5- . در مصدر «جفيسه» است.
6- . در مصدر «بثرياء» است.

اختلاف خواهند كرد بر تو اختلاف شديدى؛ هر كه ثابت بماند بر اعتقاد به امامت تو چنان است كه بر من اقامت كرده باشد، و هر كه از تو دور شود و پيروى نكند او در آتش است و آتش جاى كافران است (1).

ص: 64


1- . كمال الدين و تمام النعمة 211.

فصل سوم: در بيان عصمت انبيا و ائمه عليهم السّلام

بدان كه علماى اماميه رضوان اللّه عليهم اجماع كرده اند بر عصمت انبيا و اوصيا از گناهان كبيره و صغيره، كه صادر نمى شود از ايشان هيچ نوع از گناهان نه بر سبيل سهو و نسيان و نه بر سبيل خطاى در تأويل و نه بر سبيل مهاونه، نه پيش از پيغمبرى و نه بعد از آن، نه در كودكى و نه در بزرگى. و كسى در اين باب مخالفت نكرده مگر ابن بابويه و شيخ محمد بن الحسن بن الوليد رحمة اللّه عليهما، كه ايشان تجويز كرده اند كه حق تعالى ايشان را براى مصلحتى سهو بفرمايد كه فراموش كنند چيزى را كه متعلق به تبليغ رسالت نباشد.

و به تواتر و اجماع معلوم است كه عصمت ايشان، مذهب ائمه بلكه از ضروريات دين شيعه شده است، و دلايل عقليه و نقليۀ بسيار بر اين معنى در كتب كلاميه اقامه نموده اند، و احاديث بسيار در باب احوال هر پيغمبرى، و در كتاب امامت مذكور خواهد شد، و اشاره به بعضى از دلائل ايشان در مقام اجمال مى نمايد:

اول آنكه: چون غرض از بعثت ايشان اينست كه مردم اطاعت ايشان نمايند و هر چه از اوامر و نواهى الهى به ايشان فرمايند امتثال كنند، اگر معصوم نگرداند ايشان را، منافى غرض از بعثت خواهد بود، و بر حكيم روا نيست فعلى كند كه منافى غرض او باشد. و امّا منافى غرض بودن، پس ظاهر است از عادات مردم كه هرگاه كسى ايشان را امر به نيكيها و نهى از بديها كند و خود خلاف آن را بعمل آورد، مواعظ او در مردم تأثير نمى كند، بلكه اگر جمعى منصب پيشنمازى و وعظ داشته باشند كه نسبت به امامت عظمى و رياست كبرى

ص: 65

قدرى ندارد و بعضى از صغاير بلكه بعضى از مكروهات از ايشان صادر شود، رغبت نمى كند نفوس اكثر خلق به اقتداى ايشان و استماع وعظ از ايشان، چه جاى آنكه جميع كباير از ايشان صادر شود از زنا و لواط و شرب خمر و قتل نفس و غير اينها.

و آن بعضى از عامّه كه تجويز صغاير كرده اند و تجويز كباير نمى كنند، كباير را معدودى مى دانند؛ بعضى هفت، بعضى نه و بعضى ده مى دانند. بنابر مذهب اين جماعت نيز لازم مى آيد كسى كه ترك نماز و روزه كند و دزدى و انواع فواحش را بعمل آورد و هميشه مشغول ساز شنيدن و لهو و لعب باشد، قابل خلافت كبرى و رياست دين و دنيا بوده باشد، و عقل هيچ عاقل اگر خود را از تعصب خالى كند تجويز اين نمى نمايد، و به تفصيلهاى ديگر قائل شدن، خرق اجماع مركب است.

دوم آنكه: اگر از پيغمبر گناه صادر شود، اجتماع ضدّين لازم مى آيد كه هم متابعتش بايد كرد و هم مخالفتش بايد نمود. امّا اول، از براى آنكه اجماعى است كه متابعت پيغمبران واجب است از براى اينكه حق تعالى فرموده است كه: «بگو-يا محمد-كه: اگر خدا را دوست مى داريد مرا متابعت نمائيد تا خدا شما را دوست دارد» (1)، و هرگاه ثابت شد در حقّ پيغمبر ما، در حقّ همۀ پيغمبران ثابت خواهد بود، زيرا كه كسى به فرق قائل نيست. و امّا دوم، زيرا كه متابعت گناهكار در گناه حرام است.

سوم آنكه: اگر گناهى از او صادر شود، واجب خواهد بود منع و زجر او و انكار كردن بر او از براى عموم دلائل امر به معروف و نهى از منكر و ليكن حرام است، زيرا كه متضمن ايذاى پيغمبر است و ايذاى او حرام است به اجماع و به آن آيه كه ترجمه اش اين است:

«آنها كه آزار مى كنند خدا و رسول او را لعنت كرده است خدا ايشان را در دنيا و آخرت» (2).

چهارم آنكه: اگر پيغمبر اقدام بر گناه كند لازم مى آيد كه اگر گواهى دهد رد كنند، زيرا كه حق تعالى مى فرمايد كه إِنْ جاءَكُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَيَّنُوا (3)، و ايضا اجماعى مسلمانان

ص: 66


1- . سورۀ آل عمران:31.
2- . سورۀ احزاب 57.
3- . سورۀ حجرات:6.

است كه شهادت هيچ فاسق مقبول نيست، پس لازم مى آيد كه حالش از آحاد امّت پست تر باشد با آنكه شهادتش را در دين خدا قبول مى كند كه اعظم امور است، و او گواه خواهد بود بر خلق در روز قيامت، چنانچه در قرآن فرموده است كه لِتَكُونُوا شُهَداءَ عَلَى اَلنّاسِ وَ يَكُونَ اَلرَّسُولُ عَلَيْكُمْ شَهِيداً (1).

پنجم آنكه: لازم مى آيد كه حالش از عاصيان امّت بدتر باشد، و درجه اش از ايشان پست تر باشد، زيرا كه درجات ايشان در غايت رفعت و جلالت است، و نعمتهاى خدا بر ايشان تمامتر است از ديگران به سبب اينكه برگزيده است ايشان را بر مردم، و گردانيده است ايشان را امينان بر وحى خود، و خليفه هاى خود در زمين، و غير اينها از نعمتها كه ايشان را ممتاز گردانيده است به آنها، پس مرتكب شدن ايشان معاصى را و اعراض نمودن ايشان از اوامر و نواهى الهى از براى لذت فانى دنيا فاحش تر و شنيع تر است از معصيت ساير مردم، و هيچ عاقل التزام اين نمى كند كه درجۀ ايشان از ساير مردم پست تر باشد.

ششم آنكه: لازم مى آيد كه مستحق عذاب و لعنت و مستوجب سرزنش و ملامت باشد، زيرا كه حق تعالى مى فرمايد كه وَ مَنْ يَعْصِ اَللّهَ وَ رَسُولَهُ (2)كه ترجمه اش اين است كه: «هر كه معصيت و نافرمانى كند خدا و رسول او را و تعدّى نمايد از حدود او، داخل گرداند خدا او را در آتشى كه هميشه در آن باشد و او را است عذاب خواركننده» ، و باز فرموده است أَلا لَعْنَةُ اَللّهِ عَلَى اَلظّالِمِينَ (3)، و مستحق بودن پيغمبران خدا اين امور را باطل است بالبديهه و به اجماع مسلمانان.

هفتم آنكه: ايشان امر مى كنند مردم را به طاعت خدا، پس اگر خود اطاعت خدا نكنند داخل خواهند بود در اين آيه أَ تَأْمُرُونَ اَلنّاسَ بِالْبِرِّ (4)كه ترجمه اش اين است كه: «آيا امر مى كنيد مردم را به نيكى و فراموش مى كنيد نفسهاى خود را و حال آنكه شما تلاوت

ص: 67


1- . سورۀ بقره:143.
2- . سورۀ نساء:14.
3- . سورۀ هود:18.
4- . سورۀ بقره:44.

مى نمائيد كتاب خدا را، آيا تعقّل نمى كنيد؟» ، و داخل بودن ايشان در اين آيه باطل است به اجماع.

هشتم آنكه: خدا حكايت كرده است از شيطان كه گفت: «بعزت تو سوگند كه همه را گمراه گردانم مگر بندگان تو از ايشان كه مخلصانند» (1)، پس اگر پيغمبرى معصيت كند، از گمراه كرده هاى شيطان خواهد بود، و از مخلصان نخواهد بود با آنكه اجماعى است كه پيغمبران از مخلصانند، و آيات نيز دلالت دارد بر اين.

نهم آنكه: اگر عاصى باشند، از ظالمان خواهند بود، و حق تعالى فرموده است كه لا يَنالُ عَهْدِي اَلظّالِمِينَ (2)يعنى: «نمى رسد عهد امامت و پيغمبرى به ستمكاران» ، و دلايل بر اين مدّعا بسيار است و اين كتاب گنجايش ذكر آنها را ندارد (3)، و ان شاء اللّه بسيارى از آن در كتاب امامت مذكور خواهد شد.

و به سند معتبر منقول است كه: حضرت امام رضا عليه السّلام براى مأمون شرايع دين اماميّه را نوشت و در آنجا فرموده است كه: حق تعالى واجب نمى كند اطاعت كسى را كه داند مردم را اغوا مى كند و گمراه مى گرداند، و اختيار نمى كند از بندگانش كسى را كه داند كافر به او و به عبادت او خواهد شد و اطاعت شيطان خواهد نمود، و ترك اطاعت او خواهد كرد (4).

و به اسانيد معتبره منقول است كه: آن حضرت مكرر در مجلس مأمون اثبات عصمت انبيا به دلايل و براهين نمودند، و علماى مخالفين را ساكت گردانيدند (5)، چنانچه بعد از اين متفرق مذكور خواهد شد.

و به سند معتبر منقول است كه: حضرت صادق عليه السّلام براى اعمش بيان فرمود شرايع دين را از اصول و فروع، از جملۀ آنها فرمود كه: پيغمبران و اوصياى ايشان را گناه نمى باشد،

ص: 68


1- . سورۀ ص:82 و 83.
2- . سورۀ بقره:124.
3- . رجوع شود به بحار الانوار 11/94.
4- . عيون اخبار الرضا 2/125؛ تحف العقول 421.
5- . عيون اخبار الرضا 1/191.

زيرا كه ايشان معصوم و مطهّرند (1).

و در كتاب سليم بن قيس مذكور است كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود كه:

حق تعالى براى اين امر فرموده است به اطاعت اولو الامر زيرا كه ايشان معصوم و مطهّرند از گناهان و امر به معصيت نمى كنند (2).

و به سند معتبر منقول است كه حضرت امام محمد باقر عليه السّلام در تفسير قول خداوند عالميان لا يَنالُ عَهْدِي اَلظّالِمِينَ فرمود: يعنى امام، ظالم و ستمكار نمى تواند بود (3).

و در حديث معتبر ديگر حضرت صادق عليه السّلام فرمود در تفسير اين آيۀ كريمه كه: يعنى سفيه، پيشواى متقى و پرهيزكار نمى تواند بود (4).

و امّا سهو و نسيان انبيا و اوصيا، پس عدم تجويز آن در امرى كه متعلق به تبليغ رسالت باشد اجماع جميع مسلمانان است، و در غير آن از عبادات و ساير امور دنيويه اكثر علماى عامّه تجويز كرده اند، و اكثر علماى شيعه منع كرده اند. و ظاهر كلام اكثر علما آن است كه عدم تجويز اين نوع سهو بر ايشان نيز اجماعى علماى اماميّه است، و خلاف ابن بابويه و شيخ قدّس سرّه قدح در اين اجماع نمى كند، چون معروف النّسبند. و از كلام بعضى ظاهر مى شود كه اين مسأله اجماعى نباشد، و احاديث بسيار كه دلالت بر وقوع سهو از ايشان مى كند و وارد شده است، حمل بر تقيّه كرده اند. و از بعضى اخبار مستفاد مى شود كه بر ايشان سهو و خطا و زلل روا نيست، و ادلۀ عقليه و نقليه بر اين اقامه نموده اند، و عمدۀ دلايل آن است كه موجب تنفّر طبايع از ايشان مى گردد، و اين منافى غرض بعثت است؛ چنانچه اگر فرض كنيم كه پيغمبرى سهوا نماز را ترك كند، و ماه رمضان باشد و روزه را فراموش كند و نگيرد، و نبيذ را فراموش كند كه اين نبيذ است و بخورد و مست شود، بلكه العياذ باللّه يكى از محارم خود را از روى فراموشى جماع كند، بسى ظاهر است كه با مشاهدۀ اين احوال

ص: 69


1- . خصال 608.
2- . علل الشرايع 123، از سليم بن قيس روايت شده است.
3- . تفسير عياشى 1/58.
4- . كافى 1/175.

كم كسى اعتماد بر قول و اعتنا به شأن او مى كند. و ايضا معلوم است از عادات مردم، كسى را كه مكرر سهو و نسيان از او مشاهده مى كنند، اعتماد بر قول و خبر او نمى كنند، مگر آنكه ايشان دعوى كنند كه چون به اين حد برسد ما تجويز نمى كنيم، و ليكن قولى به فرق نيست.

و هر چند دلايل عصمت اوثق و به اصول اماميّه اوفق است و اخبار معارضه به مذاهب عامّه اوفق است، و ليكن چون روايات معارضه و فورى دارد، دور نيست كه توقف در اين باب احوط و اولى باشد؛ و بعضى از تحقيق اين مطلب در كتاب احوال حضرت خاتم النبيين صلّى اللّه عليه و آله و سلم بيان خواهد شد ان شاء اللّه تعالى.

ص: 70

فصل چهارم: در بيان فضايل و مناقب انبيا و اوصيا و مشتركات و مجملات

احوال ايشان است در حال حيات و بعد از فوت ايشان

به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: ما گروه پيغمبران به خواب مى رود ديده هاى ما، و به خواب نمى رود دلهاى ما، و مى بينيم از پشت سر خود چنانچه مى بينيم از پيش روى خود (1).

و در روايت معتبر ديگر از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى نفرستاده است پيغمبرى را مگر عاقل، و بعضى از پيغمبران بر بعضى زيادتى دارند در عقل؛ و خليفه نگردانيد حضرت داود حضرت سليمان را تا عقلش را آزمود، و داود سليمان را خليفه كرد در سن سيزده سالگى، و چهل سال ايّام پادشاهى و پيغمبرى او بود؛ و ذو القرنين در سن دوازده سالگى پادشاه شد، و سى سال در پادشاهى بود (2).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: مسجد «سهله» خانۀ ادريس پيغمبر عليه السّلام است كه در آن خياطى مى كرد؛ و از آنجا حضرت ابراهيم عليه السّلام رفت به جانب يمن به جنگ عمالقه؛ و از آنجا داود عليه السّلام رفت به جنگ جالوت؛ و در آن مسجد سنگ سبزى هست كه در آن صورت هر پيغمبرى هست؛ و از زير آن سنگ گرفته اند طينت هر

ص: 71


1- . بصائر الدرجات 420.
2- . محاسن 1/307.

پيغمبرى را؛ و آن محلّ نزول حضرت خضر است (1).

و در حديث معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: در مسجد كوفه نماز كرده اند هفتاد پيغمبر و هفتاد وصىّ پيغمبر، كه من يكى از ايشانم (2).

و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: در مسجد كوفه هزار و هفتاد پيغمبر نماز كرده اند، و در آن هست عصاى موسى و درخت كدو و انگشتر سليمان، و از آن جوشيد تنور نوح، و كشتى نوح در آنجا تراشيده شد، و آن بهترين جاهاى بابل است (3)و مجمع پيغمبران است (4).

و به سند معتبر منقول است كه: از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند از تفسير قول خداى تعالى يا أَيُّهَا اَلرُّسُلُ كُلُوا مِنَ اَلطَّيِّباتِ كه ترجمه اش اين است كه: «اى پيغمبران مرسل! بخوريد از چيزهاى طيّب» ، فرمود كه: مراد روزى حلال است (5).

و در روايتى ديگر منقول است كه شخصى در خدمت حضرت صادق عليه السّلام دعا كرد كه:

خداوندا! سؤال مى كنم از تو روزى طيّب. حضرت فرمود كه: هيهات، هيهات، اين كه سؤال مى كنى قوت پيغمبران است، و ليكن سؤال كن از پروردگار خود روزيى كه تو را بر آن عذاب نكند در روز قيامت، هيهات، حق تعالى مى فرمايد يا أَيُّهَا اَلرُّسُلُ كُلُوا مِنَ اَلطَّيِّباتِ وَ اِعْمَلُوا صالِحاً (6). (7)

و به سند معتبر ديگر منقول است از ابو سعيد خدرى كه گفت: ديدم رسول خدا را و شنيدم كه مى فرمود به حضرت امير المؤمنين كه: يا على! نفرستاد خدا پيغمبرى را مگر

ص: 72


1- . كافى 3/494.
2- . كامل الزيارات 33؛ كافى 3/492.
3- . بابل: نام ناحيه اى است كه از آن است كوفه و حلّه. (معجم البلدان 1/309) .
4- . كافى 3/493.
5- . تفسير فرات كوفى 277.
6- . سورۀ مؤمنون:51.
7- . امالى شيخ طوسى 678.

آنكه خواند او را بسوى ولايت محبت تو خواهى نخواهى (1).

و در حديث معتبر از حضرت امام زين العابدين عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى خلق كرد پيغمبران را از طينت علّيّين، دلهاى ايشان و بدنهاى ايشان را، و خلق كرد دلهاى مؤمنان را از آن طينت، و خلق كرد بدنهاى ايشان را از طينتى از آن پست تر (2). و بر اين مضمون احاديث بسيار است.

و به سند معتبر منقول است از حضرت امام رضا عليه السّلام كه: حق تعالى نفرستاده است پيغمبرى را مگر صاحب خلط سوداى صافى (3).

مؤلف گويد كه: چون با غلبۀ اين خلط، غايت حذاقت و فطانت و حفظ مى باشد، و ليكن به اينها گاهى جمع مى شود خيالات فاسده و جبن و غضب و طيش، لهذا وصف فرمود حضرت اين خلط را به صافى و خالص از اين اخلاق رديّه كه غالبا با صاحب اين خلط مى باشد.

و به سند معتبر منقول است از حضرت صادق عليه السّلام كه: حق تعالى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم را مبعوث گردانيد در وقتى كه روح بود بسوى پيغمبران در وقتى كه ايشان ارواح بودند، پيش از آنكه خلايق را خلق كند به دو هزار سال، و ايشان را دعوت نمود بسوى توحيد الهى و اطاعت او و متابعت او، و وعده داد ايشان را كه چون چنين كنند بهشت از براى ايشان باشد، و وعيد نمود هر كه را مخالفت كند آنچه ايشان اجابت بسوى آن نموده اند و انكار نمايد به آتش جهنم (4).

و به اسانيد معتبرۀ بسيار منقول است از حضرت صادق عليه السّلام كه: از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم پرسيدند كه: به چه سبب سبقت گرفتى بر پيغمبران و از همه بهتر شدى و حال آنكه بعد از همه مبعوث شدى؟ فرمود: زيرا كه من اول كسى بودم كه اقرار به پروردگار

ص: 73


1- . بصائر الدرجات 72؛ اختصاص 343.
2- . بصائر الدرجات 15؛ محاسن 1/225.
3- . تفسير قمى 2/334.
4- . علل الشرايع 162.

خود نمودم، و اول كسى كه جواب گفت در وقتى كه حق تعالى ميثاق و پيمان مى گرفت از پيغمبران و گواه گرفت ايشان را بر نفسهاى ايشان كه گفت أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ (1)«آيا نيستم پروردگار شما؟ گفتند: بلى» ، پس اول پيغمبرى كه بلى گفت من بودم، پس سبقت گرفتم بر ايشان در اقرار خدا (2).

و در احاديث بسيار بعد از اين خواهد آمد كه حق تعالى در عالم ارواح از جميع پيغمبران پيمان گرفت بر پروردگارى خود و رسالت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم و امامت امير المؤمنين عليه السّلام و ائمۀ طاهرين صلوات اللّه عليهم و گفت به ايشان: «الست بربّكم و محمّد نبيّكم و عليّ امامكم و الائمّة الهادون ائمّتكم؟» ، همه گفتند: بلى، پس گرفت بعد از آن، پيمان رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم را كه به او ايمان آورند و يارى كنند حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را در رجعت آن حضرت (3).

به سند معتبر منقول است از ائمۀ طاهرين كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: حق تعالى هيچ پيغمبرى را از دنيا نبرد تا امر كرد او را كه وصى گرداند يكى از خويشان نزديك خود، و مرا امر كرد كه وصى براى خود تعيين كنم، پرسيدم كه: كى را تعيين نمايم؟ وحى نمود:

وصيت كن بسوى پسر عمّت على بن ابى طالب كه من در كتابهاى گذشته نام او را ثبت كرده ام و نوشته ام كه او وصىّ توست، و بر اين گرفته ام پيمان خلايق را و پيمانهاى پيغمبران و رسولان خود را، گرفتم پيمان ايشان را براى خود به پروردگارى و براى تو يا محمد به پيغمبرى و براى على بن ابى طالب به ولايت و امامت (4).

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى دوست داشت براى پيغمبرانش زراعت نمودن و گوسفند چرانيدن را، كه كراهت نداشته باشند از باران

ص: 74


1- . سورۀ اعراف:172.
2- . كافى 2/10؛ علل الشرايع 124.
3- . تفسير قمى 1/247.
4- . امالى شيخ طوسى 104.

آسمان (1).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: خدا نفرستاده است پيغمبرى را هرگز مگر آنكه او را تكليف گوسفند چرانيدن نموده است، تا تعليم او نمايد كه مردم را چگونه رعايت نمايد و عادت كند كه از اخلاق بد ايشان حلم نمايد (2).

و به روايت ديگر منقول است: آن حضرت فرمود كه: بود پيغمبرى از پيغمبران كه مبتلا مى شد به گرسنگى تا از گرسنگى مى مرد؛ و بود پيغمبرى كه مبتلا مى شد به تشنگى و از تشنگى مى مرد؛ و بود پيغمبرى كه مبتلا مى شد به عريانى تا عريان مى مرد؛ و بود پيغمبرى كه مبتلا مى شد به دردها و مرضها تا او را هلاك مى كرد؛ و بود پيغمبرى كه مى آمد نزد قومش و مى ايستاد در ميان ايشان و امر مى كرد ايشان را به طاعت و عبادت خدا، و مى خواند ايشان را بسوى توحيد خدا و قوت يك شب خود را نداشت، پس نمى گذاشتند كه از سخن خود فارغ شود و گوش نمى دادند بسوى او تا او را مى كشتند. و مبتلا نمى كند خدا بندگانش را مگر به قدر منزلتهائى كه نزد او دارند (3).

در حديث ديگر از آن حضرت منقول است كه: خدا هيچ پيغمبرى نفرستاده است مگر خوش آواز (4).

و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: از اخلاق پيغمبران است خود را پاكيزه كردن و خود را خوشبو كردن و مو تراشيدن و بسيار جماع كردن يا بسيار زنان داشتن (5).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: طعام خوردن آخر روز

ص: 75


1- . علل الشرايع 32؛ كافى 5/260؛ قصص الانبياء راوندى 279.
2- . علل الشرايع 32؛ قصص الانبياء راوندى 278.
3- . امالى شيخ مفيد 39.
4- . كافى 2/616.
5- . كافى 5/567؛ مكارم الاخلاق 40.

پيغمبران، بعد از نماز خفتن مى باشد (1).

و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: هيچ پيغمبرى نيست مگر دعا كرده است براى خورندۀ جو و بركت فرستاده است بر او، و داخل هيچ شكمى نمى شود مگر آنكه برون مى كند هر دردى را كه در آن هست، و آن قوت پيغمبران است و طعام نيكوكاران است، و حق تعالى ابا كرده است از اينكه نگرداند قوت پيغمبرانش را غير از جو (2).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام مروى است كه: سويق (يعنى آرد بو داده) طعام مرسلان است؛ يا فرمود كه: طعام پيغمبران است (3).

و به سند حسن از آن حضرت منقول است كه: گوشت با ماست، شورباى پيغمبران است (4).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: سركه و زيت، طعام پيغمبران است (5).

و به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: سركه و زيت، نان خورش پيغمبران است (6).

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: مسواك كردن از سنّتهاى پيغمبران است (7).

و در حديث ديگر فرمود كه: حق تعالى روزيهاى پيغمبرانش را در زراعت و شير پستان حيوانات قرار داده است تا آنكه از باران آسمان كراهت نداشته باشند (8).

ص: 76


1- . كافى 6/288.
2- . كافى 6/304؛ مكارم الاخلاق 154.
3- . كافى 6/306.
4- . كافى 6/316.
5- . كافى 6/328.
6- . كافى 6/328.
7- . كافى 3/23؛ مكارم الاخلاق 49.
8- . كافى 5/260.

و در حديث ديگر فرمود كه: مبعوث نگردانيد حق تعالى پيغمبرى را مگر آنكه با او بوى به بود (1).

و در حديث موثق فرمود كه: بوى خوش از سنّتهاى پيغمبران مرسل است (2).

و به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: بوى خوش در شارب از اخلاق پيغمبران است (3).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: سه چيز را حق تعالى به پيغمبران عطا فرموده است: بوى خوش و جماع زنان و مسواك كردن (4).

و در حديث معتبر از موسى بن جعفر عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى هيچ پيغمبر و وصىّ پيغمبر را نفرستاده است مگر آنكه سخى و بخشنده بوده است (5).

و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: در مسجد خيف كه در منى واقع است نماز كرده است هفتصد پيغمبر، و بدرستى كه ميان ركن و حجر الاسود و مقام ابراهيم پر است از قبور پيغمبران، بدرستى كه قبر آدم در حرم خداست (6).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام مروى است كه: مدفون شده اند در ميان ركن يمانى و حجر الاسود هفتاد پيغمبر كه مردند از گرسنگى و پريشانى و بد حالى (7).

و در حديث معتبر ديگر وارد است كه شخصى به حضرت صادق عليه السّلام عرض كرد كه:

من كراهت دارم از نماز كردن در مسجدهاى سنّيان.

فرمود كه: كراهت مدار، هيچ مسجدى بنا نشده است مگر بر قبر پيغمبرى يا وصىّ پيغمبرى كه كشته شده است، پس به آن بقعه قطره اى چند از خون او رسيده است، و خدا

ص: 77


1- . كافى 6/358.
2- . كافى 6/510.
3- . كافى 6/510.
4- . كافى 6/511.
5- . كافى 4/39.
6- . كافى 4/214.
7- . كافى 4/214.

خواسته است كه او را در آن جاها ياد كنند، پس نماز فريضه و نافله و قضاى هر نماز كه از تو فوت شده است در آن مسجدها بكن (1).

و در حديث حسن فرمود كه: حق تعالى نفرستاد پيغمبرى را مگر به راستى گفتار و امانت را رد كردن به نيكوكار و بدكار (2).

و در روايتى ديگر مذكور است كه: چون حضرت زكريا شهيد شد، ملائكه نازل شدند و او را غسل دادند و سه روز بر او نماز كردند پيش از آنكه دفن شود، و چنين اند پيغمبران، بدن ايشان متغير نمى شود و خاك ايشان را نمى خورد و بر ايشان سه روز نماز مى كنند پس ايشان را دفن مى كنند (3).

و در چند حديث از رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم منقول است كه فرمود: حق تعالى گوشت ما را حرام گردانيده است بر زمين كه از آن چيزى بخورد (4).

و به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: هيچ پيغمبرى و وصىّ پيغمبرى در زمين زياده از سه روز نمى ماند تا آنكه روح او و استخوان و گوشتش را بسوى آسمان بالا مى برند، و مردم نمى روند مگر به موضع اثرهاى ايشان و از دور سلام مى رسانند و از نزديك در مواضع اثرهاى ايشان سلام را به ايشان مى شنوانند (5).

مؤلف گويد كه: در اين باب چند حديث وارد شده است و در كتاب امامت ان شاء اللّه تحقيق اين مسأله خواهد شد.

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: ما را در شبهاى جمعه حال غريبى و كار بزرگى هست.

پرسيدند كه: آن حال چيست؟

ص: 78


1- . كافى 3/370.
2- . كافى 2/104.
3- . علل الشرايع 80.
4- . بصائر الدرجات 443.
5- . كامل الزيارات 329.

فرمود: رخصت مى دهند ارواح پيغمبران مرده را و ارواح اوصياى مرده را و روح آن وصى كه زنده است و در ميان شماست كه اين ارواح به آسمان بالا مى روند تا به عرش پروردگار خود مى رسند، پس هفت شوط طواف مى كنند بر دور عرش و نزد هر قديمه اى از قائمه هاى عرش دو ركعت نماز مى كنند پس برمى گردانند آن ارواح را به بدنها كه در آنها بوده اند، پس صبح مى كنند پيغمبران و اوصيا و حال آنكه مملو شده اند و شادى عظيم يافته اند، و صبح مى كند آن وصى كه در ميان شماست و حال آنكه علم بسيار بر علم او افزوده است (1).

و در حديث معتبر ديگر منقول است از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: ارواح ما و ارواح پيغمبران نزد عرش حاضر مى شوند پس صبح مى كنند با اوصياى ايشان (2).

و در حديث ديگر فرمود كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: سه خصلت است كه حق تعالى نداده است آنها را مگر به پيغمبر، و آنها را به امّت من عطا فرموده است، زيرا كه حق تعالى پيغمبرى كه مى فرستاد به او وحى مى نمود كه: در دين خود سعى كن و بر تو حرج نيست، و خدا اين را به امّت عطا كرده است در آنجا كه فرموده است كه: «نگردانيده است خدا بر شما در دين هيچ حرج» (3)يعنى تنگى؛ و چون پيغمبرى را مى فرستاد مى فرمود به او: هر امرى كه تو را رو دهد كه از آن كراهت داشته باشى مرا بخوان تا دعاى تو را مستجاب كنم، و خدا به امّت من نيز عطا كرده است در آنجا كه فرموده است در قرآن كه: «مرا بخوانيد تا دعاى شما را مستجاب كنم» (4)؛ و چون پيغمبرى مى فرستاد او را گواه بر قومش مى گردانيد، و حق تعالى امّت مرا گواهان بر خلق گردانيده است در آنجا كه فرموده است

ص: 79


1- . بصائر الدرجات 131؛ كافى 1/253.
2- . بصائر الدرجات 132 با كمى اختلاف.
3- . سورۀ حج:78.
4- . سورۀ غافر:60.

كه: «براى اينكه بوده باشد پيغمبر بر شما گواه و شما گواهان باشيد بر مردم» (1). (2)

و در حديث معتبر منقول است از حضرت صادق عليه السّلام كه: مردى از يهود آمد به نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم و نظر تندى بسوى آن حضرت مى كرد، حضرت پرسيد كه: اى يهودى! چه حاجت دارى؟

گفت: تو بهترى يا موسى بن عمران كه خدا با او سخن گفت، و تورات و عصا براى او فرستاد، و دريا را براى او شكافت، و ابر را براى او سايبان گردانيد؟

حضرت رسول فرمود كه: مكروه است بنده را كه خود را ثنا گويد و ليكن بر من لازم است، مى گويم كه: چون آدم گناه نمود توبه اش اين بود كه گفت: خدايا! سؤال مى كنم از تو بحقّ محمد و آل محمد كه البتّه مرا بيامرزى، پس خدا او را آمرزيد؛ و نوح چون در كشتى سوار شد و از غرق شدن ترسيد گفت: خداوندا! سؤال مى كنم از تو بحقّ محمد و آل محمد مرا نجات دهى از غرق، پس او نجات يافت؛ و ابراهيم را چون به آتش انداختند گفت:

خداوندا! سؤال مى كنم از تو بحقّ محمد و آل محمد كه مرا نجات دهى از آتش، پس حق تعالى آتش را بر او سرد و سلامت گردانيد؛ و چون موسى عصاى خود را انداخت و در نفس خود ترسى يافت گفت: خداوندا! سؤال مى كنم از تو بحقّ محمد و آل محمد كه البتّه مرا ايمن گردانى، پس حق تعالى فرمود: مترس كه توئى اعلا و بلندتر. اى يهودى! اگر موسى مرا مى يافت و ايمان به من و به پيغمبرى من نمى آورد، ايمان و پيغمبرى او هيچ نفع به او نمى كرد. اى يهودى! از ذرّيّۀ من است مهدى كه چون برون آيد نازل شود عيسى بن مريم از براى يارى او، پس او را مقدّم دارد و در عقب او نماز كند (3).

و به سندهاى صحيح منقول است از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام: علمى كه با آدم نازل شد بالا نرفت، و هيچ عالمى نميرد كه علم او برطرف شود، و علم به ميراث مى رسد، و زمين هرگز بى عالمى نمى باشد، و هر عالمى كه مى ميرد البتّه بعد از او عالمى هست كه

ص: 80


1- . سورۀ بقره:143.
2- . قرب الاسناد 84.
3- . احتجاج 1/106؛ امالى شيخ طوسى 181.

بداند مثل علم او را يا زياده (1).

و در احاديث معتبرۀ بسيار وارد شده است كه: خدا را در زمين هرگز حجّتى نمى باشد كه امّت او به امرى محتاج باشند و او نداند، يا چيزى از امور ايشان بر او مخفى باشد، يا لغتى از لغتهاى ايشان را نداند (2).

و در احاديث معتبرۀ بسيار وارد شده است كه: نمى كشد پيغمبران را و اولاد پيغمبران را مگر كسى كه فرزند زنا باشد (3).

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: فرزند آدم گناهى نمى كند كه بزرگتر باشد از اينكه پيغمبرى يا امامى را بكشد، يا كعبه را خراب كند، يا آب منى خود را در فرج زنى به حرام بريزد (4).

و به سند معتبر از حضرت امام موسى عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى پيغمبران و اوصياى ايشان را در روز جمعه خلق كرد، و در روز جمعه پيمان ايشان را گرفت (5).

و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى خلق كرده است پيغمبران و امامان را بر پنج روح: روح الايمان و روح القوّة و روح الشهوة و روح القدس، و روح القدس از جانب خداست و به روحهاى ديگر مى رسد آفتها، و روح القدس غافل نمى شود و متغير نمى شود و بازى نمى كند، و به روح القدس مى دانند هر چه هست از مادون عرش تا زير زمين (6).

و در حديث ديگر فرمود كه: جبرئيل بر پيغمبران نازل مى شد و روح القدس با ايشان و اوصياى ايشان مى بود و از ايشان جدا نمى شد، و ايشان را علم مى آموخت و درست

ص: 81


1- . كافى 1/222 و 223.
2- . بصائر الدرجات 122 و 338.
3- . كامل الزيارات 79؛ قصص الانبياء راوندى 220؛ علل الشرايع 58.
4- . خصال 120.
5- . بصائر الدرجات 17.
6- . كافى 1/272؛ بصائر الدرجات 447. و در نسخه هاى «حياة القلوب» كه در اختيار ما بود تنها چهار روح ذكر شده و «روح الحياة» نيامده است.

مى داشت از جانب خدا (1).

و به سند معتبر منقول است كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود در تفسير اين آيه وَ اَلسّابِقُونَ اَلسّابِ قُونَ. أُولئِكَ اَلْمُقَرَّبُونَ (2)كه: سابقون، پيغمبرانند، خواه مرسل باشند و خواه غير مرسل، و مؤيدند ايشان به روح القدس (3).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: اسم اعظم خدا هفتاد و سه حرف است: حق تعالى بيست و پنج حرف را به آدم عطا كرد؛ و بيست و پنج حرف را به نوح داد؛ و هشت حرف را به ابراهيم داد؛ و به حضرت موسى چهار حرف داد؛ و به حضرت عيسى دو حرف داد، و به همين دو حرف مرده را زنده مى كرد و كور و پيس را شفا مى بخشيد؛ و عطا كرد به محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم هفتاد و دو حرف را؛ و يك حرف را از خلق پنهان كرد و مخصوص خود گردانيد (4).

و در روايت ديگر فرمود كه: به ابراهيم شش حرف داد و به نوح هشت حرف داد (5).

و به سند معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه طينتها سه طينت است: طينت پيغمبران، و مؤمنان از آن طينتند مگر آنكه پيغمبران از اصل و برگزيدۀ آن طينتند و مؤمنان از فرع آن طينتند، از طِينٍ لازِبٍ (6)يعنى: «گل چسبنده» ، لهذا خدا ميان ايشان و شيعيان ايشان جدائى نمى افكند؛ و طينت ناصبى و دشمن اهل بيت از حَمَإٍ مَسْنُونٍ (7)است يعنى: «لجن گنديدۀ متغير شده» ؛ و مستضعفان از خاكند (8).

ص: 82


1- . بصائر الدرجات 463.
2- . سورۀ واقعه:10 و 11.
3- . بصائر الدرجات 449.
4- . بحار الانوار 4/211.
5- . بصائر الدرجات 209.
6- . صافات:11.
7- . سورۀ حجر:26.
8- . بصائر الدرجات 16.

و در حديث ديگر فرمود كه: مؤمنان از طينت پيغمبرانند (1).

و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: چون نوح عليه السّلام مشرف بر غرق شد دعا كرد خدا را به حقّ ما، پس خدا غرق را از او دفع كرد؛ و چون ابراهيم عليه السّلام را در آتش انداختند خدا را به حقّ ما دعا كرد، پس خدا آتش را بر او برد و سالم گردانيد؛ و چون موسى عليه السّلام عصا بر دريا زد به حقّ ما دعا كرد، پس راههاى خشك براى او در ميان دريا پيدا شد؛ و چون يهود خواستند كه حضرت عيسى را بكشند خدا را به حقّ ما دعا كرد، پس خدا او را از كشتن نجات داد و بسوى آسمان بالا برد (2).

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون حضرت قائم آل محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم ظاهر شود، بگشايد رايت رسول را، پس فرود آيند براى آن رايت نه هزار و سيصد و سيزده ملك، و اينها آن ملائكه اند كه با نوح عليه السّلام در كشتى بودند، و با ابراهيم عليه السّلام بودند چون او را به آتش انداختند، و با موسى عليه السّلام بودند در وقتى كه دريا را شكافت، و با عيسى عليه السّلام بودند در وقتى كه خدا او را به آسمان برد (3).

و در روايت ديگر سيزده هزار و سيزده ملك وارد شده است (4).

و به سندهاى معتبر از ائمه عليهم السّلام منقول است كه: بلاى پيغمبران از همه شديدتر است، و بعد از آن اوصياى ايشان، و بعد از ايشان هر كه نيكوتر و بهتر باشد (5).

و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام در خطبۀ قاصعه كه از خطب مشهورۀ آن حضرت است مى فرمايد كه: حمد و سپاس مخصوص خداوندى است كه پوشيد لباس عزت و كبريا را، و اين دو صفت را مخصوص خود گردانيد، و اينها را قرق و حرم خود گردانيد، و اختيار نمود اينها را براى جلال خود، و لعنت كرد كسى را كه با او منازعه كند در اين دو صفت از

ص: 83


1- . بصائر الدرجات 18.
2- . قصص الانبياء راوندى 106.
3- . غيبت نعمانى 364.
4- . كمال الدين و تمام النعمة 672.
5- . كافى 2/252-259.

بندگانش، پس امتحان نمود به اين، ملائكۀ مقرّبين خود را تا جدا كند متواضعان ايشان را از متكبران، پس گفت با آنكه عالم بود به آنچه در قلوب پنهان گرديده و در عيوب محجوب شده كه: من خلق كننده ام بشرى را از گل پس هرگاه او را درست كنم و بدمم در او روح خود پس در افتيد براى او به سجده، پس سجده كردند جميع ملائكه مگر ابليس كه او را عارض شد حميّت، پس فخر كرد بر آدم به خلق خود، و تعصّب كرد بر آدم از براى اصل خود، پس شمرده شد امام متعصبان و سلف متكبران، آن است كه نهاد اساس عصبيت را و با خدا منازعه كرد، و به دوش انداخت رداى جبروت و بزرگوارى را، و پوشيد لباس تعزّز و سركشى را، و انداخت كمند قناع تذلّل و شكستگى را، نمى بينيد كه خدا چگونه او را صغير و حقير گردانيد به سبب تكبر او، و او را پست گردانيد به سبب ترفّع او؟ پس گردانيد در دنيا او را رانده شده و مهيا گردانيد از براى او در آخرت آتش افروزنده، و اگر حق تعالى مى خواست كه خلق كند آدم را از نورى كه مى ربود ديده ها را روشنائى او، و حيران مى كرد عقلها را نيكى منظر آن، و از طيبى كه مى گرفت نفسها بوى خوش آن، مى توانست كرد، و اگر چنين مى كرد گردنها براى او خاضع و ذليل مى گرديد، و در آن باب ابتلا و امتحان بر ملائكه سبك مى شد، و ليكن حق تعالى امتحان مى فرمايد بندگانش را بعضى از چيزها كه اصلش را ندانند، تا تمييز كند ايشان را به امتحان ايشان، و نفى كند تكبر را از ايشان، و دور گرداند خيلاء و فخر را از ايشان، پس عبرت گيريد از آنچه خدا كرد به ابليس، كه حبط و باطل كرد عمل دور و دراز او را، و سعى او را كه در آن مشقّت بسيار كشيده بود، بتحقيق كه او عبادت خدا كرده بود شش هزار سال، كه نمى دانستند مردم كه از سالهاى دنياست يا از سالهاى آخرت از بزرگى يك ساعت آن، پس كى بعد از شيطان سالم مى ماند نزد خدا هرگاه مثل معصيت او كه تكبر باشد بكند؟ حاشا نه چنين است كه خدا بشرى را داخل بهشت كند با كردن كارى كه به سبب آن كار بيرون كرده است از بهشت كسى را كه ظاهرا از جنس ملائكه مى نمود و در ميان ايشان بود، بدرستى كه حكم خدا در اهل آسمان و اهل زمين يكى است، و ميان خدا و احدى از خلقش خاطرجوئى نمى باشد در اينكه مباح كند براى او قرقى را كه بر عالميان حرام گردانيده است.

ص: 84

پس بعد از سخنان بسيار در مذمّت تكبر و تحذير از مكايد شيطان فرمود كه: مباشيد مثل آنكه تكبر كرد بر فرزند مادر خود بى آنكه فضيلتى خدا در او قرار داده باشد بغير آنچه ملحق گردانيده بود عظمت و تكبر به نفس او از عداوت حسد، و افروخته بود حميّت در دل او از آتش غضب، و شيطان دميده بود در بينى او از باد تكبر-يعنى قابيل كه برادر خود را كشت-و حق تعالى به او ملحق ساخت پشيمانى ابدى را و بر او لازم ساخت گناه ساير كشندگان را تا روز قيامت.

پس بعد از مواعظ بسيار ديگر فرمود: اگر خدا رخصت مى داد در تكبر از براى احدى از بندگانش، هرآينه رخصت مى داد براى مخصوصان پيغمبرانش، و ليكن حق تعالى مكروه گردانيد بسوى ايشان تكبر را، و پسنديد براى ايشان تواضع و فروتنى را، پس چسبانيدند بر زمين گونه هاى خود را، و بر خاك ماليدند روهاى خود را، و بال مرحمت خود را گستردند براى مؤمنان، و بودند قومى چند كه مردم ايشان را ضعيف گردانيده بودند در زمين و اختيار كرده بود حق تعالى ايشان را به گرسنگى و آزموده بود ايشان را به ترسها و گداخته بود ايشان را به مكروهات، بدرستى كه حق تعالى امتحان مى كند بندگان متكبر خود را به دوستان خودش كه در ديده هاى ايشان ضعيف مى نمايد، و بتحقيق كه داخل شد موسى بن عمران و با او همراه بود برادرش هارون بر فرعون و بر ايشان دو پيراهن پشم بود و در دست ايشان عصاها بود، پس شرط كردند از براى او كه اگر مسلمان شود ملكش باقى و عزتش دائم بوده باشد. فرعون گفت: آيا تعجب نمى كنيد از اين دو شخص كه براى من شرط مى كنند دوام عزت و بقاى ملك را و ايشان خود در آن حالند از فقر و خوارى كه مى بينيد؟ ! و چرا نيفتاده است بر ايشان دست برنجنها از طلا؟ زيرا كه طلا و جمع كردن او در نظرش عظيم مى نمود و اين پشم پوشيدن در نظرش حقير مى نمود.

اگر خدا مى خواست در وقتى كه پيغمبران خود را مبعوث مى گردانيد كه بگشايد براى ايشان گنجهاى طلا و معدنهاى آن را و باغها و بوستانها و جمع كند با ايشان مرغان آسمان و وحشيان زمين، هرآينه مى توانست، و اگر مى كرد امتحان ساقط مى شد و جزا باطل مى شد و بى فائده مى شد خبرهاى حشر و نشر و ثواب و عقاب، و هرآينه واجب نمى شد

ص: 85

براى قبول كنندگان قول ايشان اجرها كه واجب مى شود براى آنها كه با ابتلا و امتحان قبول حق مى نمايند، و هرآينه مستحق نمى شدند مؤمنان ثواب نيكوكاران را، و هرآينه مؤمن و كافر قلبى و صالح و فاسق واقعى معلوم نمى شد، و ليكن حق تعالى گردانيده است رسولان خود را صاحبان قوّت در عزمهاى خود، و ضعيفان در آنچه در نظر درمى آيد از حالات ايشان، با قناعتى كه پر مى كند دلها و ديده ها را توانگرى آن، و با پريشانى و فقرى كه پر مى كند گوشها و ديده ها را از آن.

و اگر مى بودند پيغمبران با قوّتى كه احدى قصد ايشان به ضررى نتواند كرد، و با عزتى كه كسى ظلم بر ايشان نتواند كرد، و با پادشاهى كه گردنهاى مردان بسوى آن كشيده شود، و بارها به اميد آن از اطراف عالم بندند، هرآينه آسان بود بر خلق در اعتبار و دورتر بود براى ايشان از تكبر كردن، و هرآينه ايمان مى آوردند يا براى ترسى كه قهر كنندۀ ايشان بود يا براى رغبت و طمعى كه ميل دهنده بود ايشان را بسوى آن، پس تمييز نشد ميان نيّتها كه كى از براى خدا ايمان آورده است و كى از براى دنيا، و حسناتى كه از براى آخرت يا از براى دنيا كرده است از هم جدا نمى شد، و مؤمن واقعى و منافق معلوم نمى شد، و ليكن خداوند عالميان مى خواست كه متابعت كردن رسولان او، و تصديق كردن به كتابهاى او، و خشوع نزد ذات مقدس او، و ذليل شدن براى امر او، و انقياد نمودن براى اطاعت او، امرى چند باشد كه مخصوص او باشد و شايبه اى از ديگران در آنها داخل نباشد، و هر چند ابتلا و امتحان عظيم تر است ثواب و جزا بزرگتر است (1).

مؤلف گويد كه: خطبۀ بسيار طويلى است و به همين قدر كه در اين مقام انسب بود اكتفا نموديم.

ص: 86


1- . نهج البلاغه 285، خطبۀ 192.

باب دوم: در بيان فضائل و تواريخ و قصص آدم و حوّا عليهما السّلام و اولاد كرام ايشان است

اشاره

و مشتمل بر چند فصل است

ص: 87

ص: 88

فصل اول: در بيان فضيلت حضرت آدم و حوّا صلوات اللّه عليهما، و علت

تسميۀ ايشان، و ابتداى خلق ايشان و بعضى از احوال ايشان است

به سندهاى معتبر از حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السّلام منقول است كه:

آدم را براى اين آدم ناميدند كه او از اديم ارض، يعنى از روى زمين خلق شد، و حوّا را براى اين حوّا ناميدند كه از استخوان دندۀ حىّ، يعنى زنده، كه آدم باشد خلق شد (1).

و بعضى گفته اند كه: اديم ارض زمين چهارم است (2).

و به روايت ديگر منقول است كه: عبد اللّه بن سلام (3)از رسول خدا پرسيد: چرا آدم را آدم ناميدند؟

فرمودند: براى اينكه از خاك روى زمين خلق شد.

پرسيد كه: آدم از همۀ خاكها خلق شد يا از يك خاك؟

فرمود كه: اگر از يك خاك خلق مى شد، مردم يكديگر را نمى شناختند و همه بر يك صورت بودند.

پرسيد كه: ايشان را در دنيا مثلى و مانندى هست؟

فرمود: خاك مثل ايشان است كه در خاك، سفيد و سبز و سرخ و رنگين و سرخ

ص: 89


1- . احتجاج 2/187؛ علل الشرايع 14.
2- . علل الشرايع 14.
3- . در مصدر «يزيد بن سلام» است.

نيم رنگ و رنگ خاكى و كبود هست، و در آن شيرين و شوره زار و هموار و ناهموار و زمين سخت هست، پس به اين سبب در ميان مردم نرم و درشت و سفيد و زرد و سرخ و رنگين و نيم رنگ و سياه هست به رنگهاى خاك.

پرسيد كه: آدم از حوّا بهم رسيده است يا حوّا از آدم؟

فرمود كه: بلكه حوّا را خلق كرده اند از آدم، اگر آدم از حوّا خلق مى شد طلاق به دست زنان مى بود و به دست مردان نمى بود.

پرسيد كه: از كلّ آدم خلق شد يا از بعض او؟

فرمود: اگر از كلّ او خلق مى شد، در قصاص، حكم مردان و زنان يكى بود.

پرسيد كه: از ظاهر آدم خلق شد يا از باطن او؟

فرمود كه: از باطن او، و اگر از ظاهر او خلق مى شد هرآينه زنان بى چادر مى گشتند چنانچه مردان مى گردند، پس به اين سبب لازم شده است كه زنان خود را مستور گردانند.

پرسيد كه: از جانب راست آدم مخلوق شد يا از جانب چپ؟

فرمود: اگر از جانب راستش مخلوق مى شد هرآينه مرد و زن در ميراث مساوى بودند، چون از جانب چپ او مخلوق شده است زن يك سهم مى برد از ميراث و مرد دو سهم، و شهادت دو زن برابر شهادت يك مرد است.

پرسيد كه: از كجاى او مخلوق شد؟

فرمود: از طينتى كه زياد آمد از دنده هاى پهلوى چپ او (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: زن را براى اين «مرئه» مى گويند كه از مرء، يعنى مرد خلق شده است، زيرا كه حوّا از آدم خلق شد (2).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: زنان را براى اين نساء مى گويند كه آدم را انسى بغير از حوّا نبود (3).

ص: 90


1- . علل الشرايع 471.
2- . علل الشرايع 16.
3- . علل الشرايع 17.

و به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى خلق كرد آدم را از گل روى زمين، پس بعضى شوره بود و بعضى نمك بود و بعضى طيّب و نيكو بود، و به اين سبب در ذرّيّۀ آدم، صالح و فاسق بهم رسيد (1).

و به سند موثق منقول است از حضرت صادق عليه السّلام كه: چون حق تعالى جبرئيل را فرستاد به زمين كه برگيرد آن قبضۀ خاك را كه آدم را مى خواست از آن خلق كند، زمين گفت: پناه به خدا مى برم از آنكه چيزى از من بردارى، پس برگشت و گفت: پروردگارا! پناه به تو برد؛ پس اسرافيل را فرستاد و او را مخيّر گردانيد، پس زمين پناه به خدا برد، و او برگشت؛ پس ميكائيل را فرستاد و او را مخيّر گردانيد، و او نيز به استغاثۀ زمين برگشت؛ پس ملك الموت را فرستاد و امر نمود او را بر سبيل حتم كه قبضه اى از خاك برگيرد، چون زمين پناه به خدا برد، ملك الموت گفت: من نيز پناه به خدا مى برم از آنكه برگردم و قبضه اى از تو برندارم، پس قبضه اى از جميع روى زمين گرفت (2).

و به سند صحيح از آن حضرت منقول است كه: ملائكه مى گذشتند به جسد حضرت آدم كه از گل ساخته بودند و در بهشت افتاده بود و مى گفتند: از براى امر عظيمى تو را خلق كرده اند (3).

و به سند معتبر منقول است كه: امامزاده عبد العظيم رضى اللّه عنه عريضه اى نوشت به خدمت حضرت امام محمد تقى عليه السّلام كه: چه علت دارد كه غايط و فضلۀ آدمى بدبو مى باشد؟

در جواب نوشت آن حضرت كه: حق تعالى حضرت آدم را خلق كرد و جسدش طيّب بود، و چهل سال افتاده بود و ملائكه مى گذشتند بر او و مى گفتند كه: از براى امر عظيمى آفريده شده، و شيطان از دهانش داخل مى شد و از جانب ديگر بيرون مى رفت، پس به اين سبب چنين شد كه هر چه در جوف حضرت آدم باشد خبيث و بدبو و غير طيّب باشد (4).

ص: 91


1- . قصص الانبياء راوندى 41.
2- . قصص الانبياء راوندى 42.
3- . قصص الانبياء راوندى 41.
4- . علل الشرايع 275.

و در روايت ديگر از حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم (1)منقول است كه: روح آدم را چون امر كردند كه داخل جسد آن حضرت شود، كراهت داشت و نخواست، پس امر كرد خدا كه داخل شود با كراهت و بيرون رود با كراهت (2).

و به سند معتبر منقول است كه ابو بصير از آن حضرت سؤال كرد كه: به چه علت حق تعالى حضرت آدم را بى پدر و مادر خلق نمود، و حضرت عيسى را بى پدر خلق نمود، و ساير مردم را از پدران و مادران خلق كرد؟

فرمود كه: تا مردم بدانند تماميّت قدرت او را كه قادر است خلق نمايد مخلوقى را از مادۀ بى نر، همچنان كه قادر است كه خلق كند بى نر و ماده، و بدانند كه خالق اين خلايق است و بر همه چيز قادر است (3).

در حديث معتبر ديگر فرمود كه: چون حق تعالى آفريد آدم را و دميد در او روح را، پيش از آنكه روح در تمام بدن او جارى شود-و به روايت ديگر چون روح به زانوى او رسيد (4)-جست كه برخيزد، نتوانست و بيفتاد، پس حق تعالى فرمود «كانَ اَلْإِنْسانُ عَجُولاً» (5)يعنى: آفريده شده است انسان تعجيل كننده (6).

و در كتب معتبره از سلمان فارسى رضي اللّه عنه منقول است كه: چون حق تعالى خلق كرد آدم را، اول چيزى كه از او خلق كرد، ديده هاى او بود، پس نظر كرد بسوى بدنش كه چگونه مخلوق مى شود؛ و چون نزديك شد كه تمام شود و هنوز پاهايش تمام نشده بود خواست كه برخيزد، نتوانست، و لهذا حق تعالى مى فرمايد «خلق الانسان عجولا» ، پس چون

ص: 92


1- . اين روايت در مصدر و بحار الانوار از حضرت امام صادق عليه السّلام نقل شده است.
2- . قرب الاسناد 79.
3- . علل الشرايع 15.
4- . تفسير قمى 2/71.
5- . چنين آيه اى در قرآن نيست، بلكه در سورۀ اسراء:11 آيه به اين شكل است وَ كانَ اَلْإِنْسانُ عَجُولاً و در سورۀ انبياء:37 خُلِقَ اَلْإِنْسانُ مِنْ عَجَلٍ .
6- . امالى شيخ طوسى 659.

روح در تمام بدن او دميده شد، در همان ساعت خوشۀ انگورى را گرفت و تناول نمود (1).

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: پدران اصل سه تا بودند: آدم كه مؤمن از او بهم رسيد؛ و جانّ كه كافر از او متولد شد؛ و شيطان كه در ميان اولاد او نتاج نمى باشد، تخم مى گذارند و جوجه برمى آورند، و فرزندانش همه نرند و ماده در ميان ايشان نمى باشد (2).

و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى اراده كرد كه خلقى به دست قدرت خود بيافريند، و اين بعد از آن بود كه از جن و نسناس هفت هزار سال گذشته بود كه در زمين بودند، و مى خواست كه حضرت آدم را خلق نمايد پس گشود طبقات آسمانها را و گفت به ملائكه كه: نظر كنيد بسوى اهل زمين از خلق من از جن و نسناس.

پس چون ديدند ملائكه اعمال قبيحۀ ايشان را از گناهان و خون ريختن و فساد در زمين به ناحق، عظيم نمود نزد ايشان و غضب كردند از براى خدا، و به خشم آمدند بر اهل زمين، و ضبط نتوانستند نمود خود را از غضب، پس گفتند: اى پروردگار ما! توئى عزيز قادر جبار قاهر عظيم الشأن، و اينها آفريده هاى ضعيف ذليل تواند، و در قبضۀ قدرت تو مى گردند، و به روزى تو تعيّش مى كنند، و به عافيت تو بهره مند مى گردند، و تو را معصيت مى نمايند به مثل اين گناهان عظيم، و تو به خشم نمى آئى و غضب نمى كنى بر ايشان و انتقام نمى كشى از براى خود از ايشان به سبب آنچه مى شنوى از ايشان و مى بينى، و اين بر ما عظيم نمود، و بزرگ مى دانيم اين را در حقّ تو.

پس چون حق تعالى اين سخنان را از ملائكه شنيد فرمود: بدرستى كه من قرار مى دهم در زمين جانشينى كه حجت من باشد در زمين بر خلق من.

پس ملائكه گفتند كه: تنزيه مى كنيم تو را، آيا در زمين قرار مى دهى جمعى را كه فساد

ص: 93


1- . تفسير عياشى 2/283.
2- . خصال 152.

كنند در زمين، چنانچه فرزندان جانّ فساد كردند، و خونها بريزند چنانچه فرزندان جانّ ريختند، و حسد به يكديگر برند و با يكديگر در مقام بغض و عداوت باشند؟ پس اين خليفه را از ما قرار ده كه ما حسد نمى بريم و عداوت نمى كنيم و خون نمى ريزيم، و تسبيح مى گوئيم تو را به حمد تو، و تو را تنزيه مى كنيم.

پس حق تعالى فرمود كه: من مى دانم چيزى چند كه شما نمى دانيد، من مى خواهم خلق كنم خلقى را به دست قدرت خود، و بگردانم از ذرّيّت او پيغمبران و رسولان و بندگان شايستۀ خدا و امامان هدايت يافته، و بگردانم ايشان را خليفه هاى خود بر خلق خود در زمين كه ايشان را نهى كنند از معصيت من، و بترسانند از عذاب من، و هدايت نمايند ايشان را بسوى طاعت من، و ايشان را ببرند به راه رضاى من، و حجت خود گردانم ايشان را بر خلق خود، و نسناس را از زمين خود دور گردانم، و زمين را پاك كنم از ايشان، و نقل كنم متمرّدان عاصيان جن را از مجاورت خلق كرده ها و برگزيده هاى خود، و ساكن گردانم ايشان را در هوا و در اطراف زمين كه مجاور نسل خلق من نباشند، و ميان جن و ميان نسل خلق حجابى قرار دهم كه نسل خلق من جن را نبينند و با ايشان همنشينى و خلطه نكنند، پس هر كه نافرمانى كند مرا از نسل خلق من كه برگزيده ام ايشان را، ساكن مى گردانم ايشان را در مسكن عاصيان خود، و وارد مى سازم ايشان را در محلّ ورود ايشان كه جهنم باشد، و پروا نمى كنم.

پس ملائكه گفتند كه: اى پروردگار ما! بكن آنچه مى خواهى كه ما نمى دانيم مگر آنچه تو ما را تعليم كرده اى، و توئى دانا و حكيم.

پس حق تعالى ايشان را دور كرد از عرش پانصدساله راه، و پناه به عرش بردند، و به انگشتان اشاره كردند از روى تذلّل و فروتنى. پس چون پروردگار عالم تضرع ايشان را مشاهده نمود، رحمت خود را شامل حال ايشان گردانيد، و بيت المعمور را از براى ايشان وضع كرد و فرمود: طواف كنيد در دور آن و عرش را بگذاريد كه آن موجب خشنودى من است.

پس طواف كردند به آن بيت المعمور-و آن خانه اى است كه هر روز هفتاد هزار ملك

ص: 94

داخل آن مى شوند و ديگر هرگز به آن عود نمى كنند-پس خدا بيت المعمور را از براى توبۀ اهل آسمان، و كعبه را براى اهل زمين مقرر فرمود.

پس حق تعالى فرمود كه: «من مى آفرينم بشرى را از صلصال-يعنى از گل خشك شده كه صدا كند، يا گل نرم كه با ريگ مخلوط باشد-از حمإ مسنون-يعنى از گل متغيرشدۀ بدبو، يا ريخته شده-پس چون او را درست بسازم و از روح برگزيدۀ خود در او بدمم، پس درافتيد براى او سجده كنندگان» (1).

و اين مقدّمه اى بود از خدا در حقّ آدم پيش از آنكه او را خلق كند كه حجت خود را بر ايشان تمام كند.

پس پروردگار ما كفى از آب شيرين گرفت و با خاك مخلوط كرد و گفت: از تو مى آفرينم پيغمبران و رسولان و بندگان شايسته و امامان هدايت يافتۀ خود و خوانندگان بسوى بهشت و اتباع ايشان را تا روز قيامت، و پروا ندارم، و كسى از من سؤال نمى كند از آنچه كرده ام، و ايشان سؤال كرده مى شوند؛ و يك كف ديگر گرفت از آب شور تلخ و مخلوط به خاك گردانيد و فرمود كه: از تو خلق مى كنم جباران و فراعنه و عاصيان و برادران شياطين و خوانندگان مردم بسوى آتش تا روز قيامت و اتباع ايشان را، و پروا ندارم، و كسى را نيست كه از من سؤال كند از آنچه مى كنم، و همه سؤال كرده مى شوند از آنچه مى كنند.

و در ايشان شرط كرد بدا را، كه اگر خواهد، تغيير دهد، و در اصحاب اليمين شرط كرد بدارا، و هر دو را با هم مخلوط كرد و در پيش عرش ريخت، و هر دو پاره گلى چند بودند، پس امر فرمود چهار ملك را كه موكّلند به بادها، يعنى شمال و جنوب و صبا و دبور كه جولان نمايند بر اين پاره هاى گل، پس اينها را بر هم زدند و پاره پاره كردند و به اصلاح آوردند، و طبايع چهارگونه را در آن جارى كردند كه سودا و خون و صفرا و بلغم باشند:

پس سودا از جهت شمال است، و بلغم از جهت صبا، و صفرا از جهت دبور، و خون از

ص: 95


1- . سورۀ حجر:28-29.

جهت جنوب. پس مستقل شد شخص آدم و بدنش تمام شد، پس از ناحيۀ سودا او را لازم شد محبت زنان و طول امل و حرص؛ و از ناحيۀ بلغم، محبت خوردن و آشاميدن و نيكى و حكم و مدارا؛ و از ناحيۀ صفرا، غضب و سفاهت و شيطنت و تجبّر و تمرّد و تعجيل در امور؛ و از ناحيۀ خون، محبت زنها و لذتها و مرتكب محرّمات و شهوتها شدن.

فرمود كه: چنين يافتيم در كتاب امير المؤمنين عليه السّلام، پس خلق كرد آدم را، پس چهل سال ماند چنين صورت بسته، و شيطان لعين به او مى گذشت و مى گفت: از براى امر بزرگى آفريده شده اى، پس شيطان گفت كه: اگر خدا مرا امر كند به سجود اين، هرآينه معصيت او خواهم كرد، پس حق تعالى روح در جسد آدم دميد، چون روح به دماغش رسيد عطسه كرد پس گفت: «الحمد للّه رب العالمين» ، حق تعالى به او خطاب كرد كه: «يرحمك اللّه» ، حضرت صادق فرمود: پس سبقت گرفت از براى او رحمت از جانب خدا (1).

و به طرق مخالفين از عبد اللّه بن عباس منقول است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود كه:

چون حق تعالى آدم را خلق كرد، او را نزد خود بازداشت، پس عطسه اى كرد و حق تعالى او را الهام كرد كه خدا را حمد كرد، پس حق تعالى فرمود كه: اى آدم! مرا حمد كردى، بعزت و جلالت خود سوگند مى خورم كه اگر نه آن دو بنده بودند كه مى خواهم ايشان را خلق كنم در آخر الزمان، تو را خلق نمى كردم.

آدم گفت: پروردگارا! به قدرى كه ايشان را عزت در نزد تو هست، اسم ايشان چيست؟

خطاب رسيد به او كه: اى آدم! نظر كن بسوى عرش؛ پس چون نظر كرد، دو سطر ديد كه به نور بر عرش نوشته است: در سطر اول نوشته است: «لا اله الاّ اللّه محمّد نبيّ الرّحمة و عليّ مفتاح الجنّة» يعنى: محمد پيغمبر رحمت است و على كليد بهشت است، و در سطر ديگر نوشته است كه: سوگند خورده ام به ذات مقدس خود كه رحم كنم هر كه را با ايشان

ص: 96


1- . تفسير قمى 1/36.

موالات و دوستى كند، و عذاب كنم هر كه را با ايشان معادات و دشمنى كند (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: جمع شدند فرزندان آدم در خانه، پس نزاع كردند، بعضى با بعضى گفتند كه: بهترين خلق خدا پدر ماست آدم، و بعضى گفتند: بهترين خلق خدا ملائكۀ مقربانند، و بعضى گفتند: حاملان عرشند، در اين حال هبة اللّه داخل شد، بعضى از ايشان گفتند كه: آمد كسى كه حلّ اين مشكل بكند. چون سلام كرد و نشست، پرسيد كه: در چه سخن بوديد؟ ايشان آنچه مذكور شده بود نقل كردند، گفت: اندكى صبر كنيد تا من بسوى شما برگردم.

پس به نزد پدرش حضرت آدم آمد و واقعه را عرض كرد، آدم گفت كه: اى فرزند! من ايستادم نزد خداوند عالميان، پس نظر كردم بسوى سطرى كه بر روى عرش نوشته بود:

«بسم اللّه الرّحمن الرّحيم محمّد و آل محمّد خير من كلّ مخلوق خلق اللّه (2)» يعنى: محمد و آل محمد بهترند از هر كه خدا خلق كرده است (3).

و به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: مخلوق شد حوّا از دندۀ كوچك حضرت آدم در وقتى كه او خواب بود، و به جاى آن دنده، گوشت رويانيده (4).

و به سند معتبر از حضرت صادق منقول است كه: حق تعالى خلق كرد حضرت آدم را از آب و خاك، پس همّت پسران آدم مصروف است در تعمير و تحصيل آب و خاك؛ و حوّا را خلق كرد از آدم، پس همّت زنان مقصور است بر مردان، پس ايشان را محافظت نماييد در خانه ها (5).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است: حوّا را حوّا ناميدند براى اينكه از حىّ مخلوق شد، چنانچه حق تعالى مى فرمايد كه خَلَقَكُمْ مِنْ نَفْسٍ واحِدَةٍ وَ خَلَقَ مِنْها

ص: 97


1- . قصص الانبياء راوندى 52.
2- . در مصدر «برا اللّه» آمده است.
3- . قصص الانبياء راوندى 52.
4- . تفسير عياشى 1/215.
5- . تفسير عياشى 1/215؛ كافى 5/337.

زَوْجَها (1) . (2)

مؤلف گويد كه: اين حديث و بعضى از احاديث ديگر كه ذكر نكرديم-مثل آن كه منقول است كه زن از استخوان كج خلق شده است، اگر خواهى او را راست كنى شكسته مى شود و اگر با او مدارا كنى از او منتفع مى شوى (3)-دلالت مى كند بر آنكه حضرت حوّا از دندۀ پهلوى حضرت آدم آفريده شده است، و مشهور ميان مفسران و مورخان اهل سنّت اين است، و ايشان استدلال كرده اند به آنچه نقل كرده اند از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم كه: چون حق تعالى حضرت آدم را خلق كرد، او را به خواب برد، پس حوّا از يك دنده از دنده هاى چپ او آفريده شد، پس بيدار شد او را ديد و ميل كرد به جانب او و الفت گرفت بسوى او چون از جزو او خلق شده بود، و به اين آيۀ كريمه كه گذشت نيز استدلال نموده اند، زيرا كه فرموده است: «خدا خلق كرده است شما را از يك نفس» ، و اگر حوّا از آدم مخلوق نشده باشد، از دو نفس خلق شده خواهند بود، و باز فرموده است: «خلق كرد از آن نفس جفت او را» ، و اين هم دلالت مى كند بر اينكه حوّا از آدم مخلوق شده است (4).

و جمعى از علماى عامه و اكثر علماى خاصه را اعتقاد آن است كه: از جزو آدم مخلوق شده است و جزو را رد كرده اند كه ضعيف است، و جواب از آيه به چند وجه مى توان گفت:

امّا اول آيه، پس ممكن است كه مراد اين باشد كه شما را از يك پدر خلق كرده است، و اين منافات ندارد با اينكه مادر هم دخل داشته باشد، و ممكن است كه «من» ابتدائى باشد، يعنى از يك نفس خلق كرده شما را، يعنى اول او را آفريد.

امّا آخر آيه، پس جواب مى توان گفت كه: مراد از خَلَقَ مِنْها اين باشد كه از جنس و نوع آن نفس جفت او را خلق كرد، چنانچه در جاى ديگر فرموده است كه: «خلق كرد از

ص: 98


1- . سورۀ نساء:1.
2- . علل الشرايع 16.
3- . عرائس المجالس 29؛ تفسير ابن كثير 1/385؛ تفسير قرطبى 1/301.
4- . تفسير فخر رازى 9/161.

نفس شما ازواج شما را» (1)، و ايضا ممكن است كه «من» تعليلى باشد، يعنى از براى آن نفس جفت او را خلق كرد، و اين قول اصحّ اقوال است، و از اقوال عامه دورتر است، و احاديث سابقه يا محمول بر تقيه است يا مراد اين است كه از طينت ضلعى از اضلاع آدم خلق شده است، چنانچه در حديث معتبر منقول است از زراره كه گفت: سؤال كردند از حضرت صادق عليه السّلام از كيفيت خلقت حوّا، و گفتند كه: نزد ما جمعى هستند كه مى گويند كه حق تعالى خلق كرد حوّا را از دندۀ آخر دنده هاى جانب چپ آدم، فرمود كه: خدا منزّه است و عالى تر است از آنچه ايشان مى گويند، كسى كه اين را مى گويد قائل مى شود كه خدا قدرت نداشت كه خلق كند از براى آدم زوجۀ او را از غير دندۀ او، و راه مى دهد سخن گوينده از اهل تشنيع را كه بگويد: بعضى از جسد آدم با بعضى ديگر از جسد خود جماع مى كرده است، چون حوّا از دندۀ او خلق شده است، چه چيز باعث شده ايشان را كه اين سخنان گويند؟ خدا حكم كند ميان ما و ايشان.

پس فرمود كه: چون حق تعالى خلق كرد آدم را از خاك، امر كرد ملائكه را كه از براى او سجده كنند، و خواب را بر او غالب گردانيد، پس از نو پديد آورد از براى او خلقى و او را در فرجۀ ميان پاهاى او ساكن گردانيد از براى اينكه زنان تابع مردان باشند، پس حوّا به حركت آمد و از حركت او آدم بيدار شد، چون بيدار شد ندا رسيد به حوّا كه: دور شو از آدم.

پس چون آدم نظرش بر حوّا افتاد، خلق نيكوئى ديد كه شبيه است به صورت او امّا ماده است، پس با حوّا سخن گفت، حوّا نيز جواب او را گفت.

پس آدم به حوّا گفت: تو كيستى؟

گفت: من خلقى ام كه خدا مرا خلق كرده است، چنانچه مى بينى.

در آن وقت آدم مناجات كرد كه: پروردگارا! كيست اين خلق نيكو كه قرب او مونس من گرديده، و نظر كردن بسوى او مرا از وحشت بيرون آورد؟

ص: 99


1- . سورۀ روم:21.

حق تعالى فرمود كه: اين كنيز من حوّاست، مى خواهى كه با تو باشد، و مونس تو باشد، و با تو سخن گويد، و به هر چه او را امر نمائى اطاعت كند؟

گفت: بلى اى پروردگار من، تو را به اين سبب شكر و حمد خواهم كرد تا زنده باشم.

حق تعالى فرمود كه: پس خطبه و خواستگارى كن او را بسوى خود، كه اين كنيز، كنيز من است و از براى دفع شهوت تو خوب است. و در آن وقت حق تعالى شهوت مقاربت زنان را در او قرار داد، و پيشتر معرفت امور را به او تعليم كرده بود.

پس آدم گفت: پروردگارا! از تو خواستگارى مى كنم او را، پس به چه چيز در برابر اين نعمت از من راضى مى شوى؟

فرمود كه: رضاى من آن است كه معالم دين مرا به او بياموزى.

آدم گفت: قبول كردم كه اين كار را بكنم اگر تو خواهى.

حق تعالى فرمود كه: من خواستم و او را به تو تزويج كردم، او را بسوى خود بر.

آدم گفت به حوّا كه: بيا بسوى من.

حوّا گفت: تو بيا بسوى من.

پس حق تعالى امر كرد آدم را كه برخيزد و بسوى او برود. پس برخاست و بسوى او رفت، و اگر نه اين بود، هرآينه زنان مى بايست بسوى مردان روند و ايشان را خواستگارى كنند براى خود. پس اين است قصۀ حوّا و آدم (1).

و به سند معتبر منقول است كه: ابو المقدار (2)از امام محمد باقر عليه السّلام سؤال كرد كه:

حق تعالى از چه چيز خلق كرد حوّا را؟

فرمود كه: مردم چه مى گويند؟

گفت: مى گويند كه خدا او را خلق كرد از دنده اى از دنده هاى آدم.

فرمود كه: دروغ مى گويند، خدا عاجز بود كه از غير ضلع او خلق كند؟

ص: 100


1- . علل الشرايع 17.
2- . در مصدر و در بحار الانوار «عمرو بن ابى المقدام» است.

گفت: فداى تو شوم از چه چيز خلق كرد او را؟

فرمود: خبر داد مرا پدرم از پدرانش كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود كه: حق تعالى قبضه اى از خاك را برگرفت به دست قدرت خود، و آدم را از آن خلق كرد، و قدرى از آن خاك زياد آمد، حوّا را از آن خلق كرد (1).

و علماى خاصه و عامه از وهب بن منبه روايت كرده اند كه: حق تعالى خلق كرد حوّا را از زيادتى طينت آدم بر صورت او، و خواب را بر او مستولى گردانيده بود، و اين را در خواب به او نمود، و آن اول خوابى بود كه در زمين ديدند، پس بيدار شد و حوّا را نزد سر خود ديد، پس حق تعالى به او وحى كرد كه: اى آدم! كيست اينكه نزد تو نشسته است؟ گفت: آن است كه در خواب به من نمودى، پس به او انس گرفت (2).

و به سند معتبر منقول است كه: يهودى آمد به خدمت امير المؤمنين عليه السّلام و سؤال نمود كه: چرا آدم را آدم و حوّا را حوّا ناميدند؟

فرمود: آدم را براى اين آدم گفتند كه از اديم زمين يعنى روى زمين مخلوق شد، زيرا كه حق تعالى جبرئيل را فرستاد و او را امر كرد كه از روى زمين چهار طينت سرخ و سفيد و سياه و خاكى رنگ بياورد، و فرمود كه اينها را از زمين هموار و ناهموار و نرم و سخت بياورد، و امر كرد او را كه چهار آب بياورد: آب شيرين و آب شور و آب تلخ و آب گنديده، پس امر كرد كه آن آبها را در آن خاكها بريزد، پس آب شيرين را در حلقش قرار داد، و آب شور را در چشمهايش، و آب تلخ را در گوشهايش، و آب گنديده را در بينيش؛ و حوّا را براى اين حوّا گفتند كه از حيوان خلق شد (3).

و به اسانيد معتبره از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه در وصف خلق حضرت آدم فرمود كه: پس حق تعالى جمع نمود از سخت و سست و نرم و درشت و شيرين و شورۀ زمين، خاكى كه آب بر آن ريخت تا تر شد، و آب را با خاك ممزوج گردانيد تا اجزايش به

ص: 101


1- . تفسير عياشى 1/216.
2- . قصص الانبياء راوندى 69.
3- . علل الشرايع 2.

يكديگر چسبيد، پس خلق كرد از آن صورتى صاحب دست و پا و جوارح و اعضا و بندها و پيوندها، و خشك كرد آن گل را تا محكم شد، و سخت گردانيد تا صاحب صدا گرديد مانند سفال، و او را گذاشت تا وقتى كه مقدّر كرده بود كه روح در او بدمد، پس دميد در او از روح برگزيدۀ خود، پس متمثّل شد انسانى صاحب انديشه ها كه به جولان مى آورد آنها را، و صاحب فكرى كه به آن تصرف در امور مى كرد، و صاحب جوارحى كه آنها را خدمت مى فرمود، و صاحب آلتى چند كه به احوال مختلفه آنها را مى گردانيد، و صاحب شناسائى كه به آن فرق مى كرد ميان حق و باطل و چشيدنيها و بوئيدنيها و رنگها و ساير اجناس، و او را معجونى گردانيد به طينت و خلقت انواع مختلفه و اشباه مؤتلفه و ضدّى چند كه با هم دشمنى مى كنند، و خلطى چند كه از هم نهايت دورى دارند از حرارت و برودت و ترى و خشكى و دلگيرى و شادى (1).

و سيّد ابن طاووس عليه الرحمه ذكر كرده است كه: در صحف ادريس عليه السّلام ديدم در صفت خلق آدم فرموده است كه: حق تعالى به زمين شناساند كه از آن خلقى خواهد آفريد كه بعضى از ايشان اطاعت خواهند كرد و بعضى نافرمانى خواهند كرد، پس زمين بر خود لرزيد و طلب عطف و شفقت از حق تعالى نمود، و سؤال كرد كه از او برندارند كسى را كه نافرمانى او كند و داخل جهنم شود، پس جبرئيل آمد كه طينت آدم را از زمين بردارد پس سؤال كرد از او بعزت خدا كه برندارد تا او تضرع كند به درگاه خدا، پس تضرع كرد و حق تعالى امر كرد جبرئيل را كه برگردد، پس امر كرد ميكائيل را، و باز چنين كرد (2)، پس امر كرد به اسرافيل، و باز چنين كرد، پس امر كرد عزرائيل را، چون به زمين آمد كه بردارد، زمين بلرزيد و تضرع كرد، عزرائيل گفت كه: پروردگار من مرا امر كرده است و آن را بعمل مى آورم، خواه خوش آيد تو را و خواه بد آيد، پس يك قبضه از خاك گرفت چنانچه حق تعالى امر فرموده بود، و برد بسوى آسمان و در محلّ خود ايستاد، خدا به او

ص: 102


1- . نهج البلاغه 42، خطبه 1.
2- . در مصدر: «پس امر كرد ميكائيل را، و باز چنين كرد» نيامده است.

وحى نمود كه: چنانچه طينت ايشان را از زمين قبض كردى و زمين نمى خواست، همچنين روح هر كه به روى زمين است؛ و هر كه مردن را بر او حكم كرده ام، از امروز تا روز قيامت، همه را تو قبض خواهى كرد.

پس چون صباح روز يكشنبۀ دوم شد، كه روز هشتم ابتداى خلق دنيا بود، امر كرد ملكى را كه طينت آدم را خمير كرد و مخلوط نمود بعضى را به بعضى، و چهل سال آن را خمير مى كرد، پس آن را چسبنده گردانيد، پس لجن متغيّر گردانيد چهل سال، پس آن را خشك كرد مانند سفال كوزه گران چهل سال (1)، پس چون صد و بيست سال از ابتداى تخمير طينت آدم گذشت، با ملائكه گفت كه: من خلق مى كنم بشرى از خاك، پس چون او را درست كنم و روح در او بدمم، به سجده افتيد از براى او، پس گفتند: بلى، پس خلق كرد خدا آدم را بر همان صورت كه آن را تصوير و تقدير كرده بود در لوح محفوظ، پس او را جسدى ساخت كه افتاده بود بر سر راهى كه ملائكه از آنجا به آسمان مى رفتند چهل سال، پس جن چون در زمين فساد كردند، ابليس از ميان ايشان شكايت كرد بسوى خدا از فساد جن، و سؤال كرد از خدا كه او با ملائكه باشد، و سؤال او را حق تعالى به اجابت مقرون گردانيد و با ملائكه به آسمان رفت. و چون فساد جن در زمين بسيار شد، خدا امر كرد ابليس را با ملائكه كه بر زمين فرود آيند و ايشان را از زمين برانند، پس روح در بدن آدم دميد و ملائكه را امر كرد كه از براى او سجده كنند، پس همه سجده كردند مگر شيطان كه از جن بود و سجده نكرد، پس عطسه كرد حضرت آدم پس حق تعالى به او وحى نمود كه:

بگو «الحمد للّه رب العالمين» ، پس خدا به او گفت: «رحمك اللّه» (2)از براى اين خلق كرده ام تو را كه مرا يگانه بدانى و مرا عبادت كنى و حمد كنى و ايمان به من بياورى و به من كافر نشوى و چيزى را شريك من نگردانى (3).

ص: 103


1- . در مصدر: «پس آن را خشك كرد مانند سفال كوزه گران چهل سال» نيامده است.
2- . در مصدر «يرحمك اللّه» .
3- . سعد السعود 33.

به سند معتبر منقول است كه شخصى (1)از حضرت امام رضا عليه السّلام پرسيد كه: يا بن رسول اللّه! مردم روايت مى كنند كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: بدرستى كه خدا خلق كرد آدم را بر صورت او.

فرمود كه: خدا بكشد ايشان را، اول حديث را انداخته اند، بدرستى كه حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم گذشت به دو شخصى كه به يكديگر دشنام مى دادند، پس شنيد كه يكى با ديگرى مى گويد: خدا قبيح گرداند روى تو را و روى هر كه را به تو مى ماند، پس حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود كه: اى بندۀ خدا! مگو اين را به برادرت، بدرستى كه حق تعالى آدم را بر صورت او آفريده است (2).

و مثل اين حديث از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است (3).

مؤلف گويد كه: بنا بر اين دو حديث، ضمير صورت راجع به آن شخصى خواهد بود كه دشنام داده مى شد؛ و بعضى گفته اند كه: راجع به خدا است. و مراد از صورت، صفت است، يعنى او را مظهر صفات كماليۀ خود گردانيده است، يا مراد همان صورت ظاهر باشد، و اضافه از براى تشريف باشد، يعنى صورتى كه پسنديده و برگزيده بود از براى او؛ و بعضى گفته اند كه ضمير راجع است به آدم، يعنى صورتى كه مناسب و لايق اين بود، يا آنكه در اول حال او را بر صورتى خلق كرد كه در آخر مردم او را مشاهده مى كردند، نه مثل ديگران كه به تدريج بزرگ مى شوند و تغيير در صورت و احوال ايشان بهم مى رسد (4).

و مؤيد بعضى از اين وجوه در حديث معتبر منقول است كه از امام محمد باقر عليه السّلام پرسيدند از معنى اين حديث، فرمود كه: اين صورت محدثۀ آفريده شده است كه خدا برگزيده بود و اختيار كرده بود بر ساير صورتهاى مختلفه، پس آن را به خود نسبت داد

ص: 104


1- . در مصدر نام اين شخص «حسين بن خالد» ذكر شده است.
2- . توحيد شيخ صدوق 153؛ احتجاج 2/385؛ عيون اخبار الرضا 1/119.
3- . توحيد شيخ صدوق 152.
4- . بحار الانوار 4/14.

چنانكه كعبه را به خود نسبت داد و فرمود كه: بَيْتِيَ (1)، و روح را به خود نسبت داد و فرمود كه: «بدمم در او از روح خود» (2). (3)

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است: حق تعالى چون خواست كه حضرت آدم را بيافريند، جبرئيل را فرستاد در ساعت اول روز جمعه، پس به دست راست خود قبضه اى برگرفت، پس رسيد قبضه اش از آسمان هفتم به آسمان اول، و از هر آسمانى تربتى گرفت؛ و قبضه اى ديگر گرفت از زمين هفتم بالا تا زمين هفتم پائين، پس امر نمود جبرئيل را كه قبضۀ اول را به دست راست گرفت و قبضۀ ديگر را به دست چپ گرفت، پس آنچه در دست راست بود حق تعالى به آن گفت كه: از توست رسولان و پيغمبران و اوصيا و صدّيقان و مؤمنان و سعادتمندان و هر كه من كرامت او را مى خواهم، و گفت به آنچه در دست چپ بود كه: از توست جباران و مشركان و كافران و طاغوتها و هر كه خواهم خوارى و شقاوت او را. پس هر دو طينت با هم مخلوط شد، و اين است معنى قول خدا إِنَّ اَللّهَ فالِقُ اَلْحَبِّ وَ اَلنَّوى (4)يعنى: «بدرستى كه خدا شكافندۀ حبّ است و نوى» ، فرمود كه: «حب» طينت مؤمنان است كه خدا محبت خود را بر آن افكنده است، و «نوى» طينت كافران است كه از هر چيزى دور شده اند، و اين است معنى آنچه خدا فرموده است يُخْرِجُ اَلْحَيَّ مِنَ اَلْمَيِّتِ وَ يُخْرِجُ اَلْمَيِّتَ مِنَ اَلْحَيِّ (5)يعنى: «بيرون آورد زنده را از مرده، و بيرون مى آورد مرده را از زنده» ، پس زنده آن مؤمنى است كه بيرون مى آيد او از طينت كافر، و مرده آن كافرى است كه از طينت مؤمن بيرون مى آيد» (6).

و به سند موثق از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى پيش از آنكه خلايق را

ص: 105


1- . سورۀ بقره:125.
2- . سورۀ حجر:29.
3- . توحيد شيخ صدوق 103؛ احتجاج 2/172؛ كافى 1/134. و در اين سه مصدر سؤال كننده محمد بن مسلم مى باشد.
4- . سورۀ انعام:95.
5- . سورۀ روم:19.
6- . كافى 2/5.

خلق كند فرمود كه: آب شيرين باش تا از تو خلق كنم بهشت و اهل طاعت خود را، و آب شور و تلخ باش تا از تو خلق كنم جهنم و اهل معصيت خود را، پس امر كرد كه اين دو آب با هم مخلوط شدند، پس به اين سبب كافر از مؤمن و مؤمن از كافر به هم مى رسد، پس خاكى گرفت از زمين و بر هم ماليد و افشاند پس مانند مورچگان به حركت آمدند، پس به اصحاب دست راست گفت: برويد بسوى بهشت به سلامت، و به اصحاب دست چپ گفت: برويد بسوى آتش و پروا ندارم (1).

و در روايت حسن فرمود: قبضه اى گرفت از خاك تربت آدم پس آب شيرين بر آن ريخت، و چهل صباح گذشت، پس چون آن طينت خمير شد جبرئيل آن را بر هم ماليد ماليدن سخت، پس بيرون رفتند مانند مورچه هاى ريزه از دست راست و دست چپش، پس امر كرد كه آتشى افروختند و همه را امر كرد كه داخل آن آتش شوند، و بر ايشان سرد و سلامت شد، و اصحاب دست چپ ترسيدند و داخل نشدند، و از آن روز فرمانبردارى و نافرمانى ايشان ظاهر شد، و فرمود كه: باز خاك شويد به اذن من، پس آدم را از آن خاك آفريد (2).

و در حديث حسن ديگر از آن حضرت منقول است كه: چون حق تعالى ذرّيّت آدم را از پشت او بيرون آورد كه پيمان از ايشان بگيرد به پروردگارى خود و پيغمبرى هر پيغمبرى، پس پيمان اول پيغمبرى را كه گرفت محمد بن عبد اللّه بود، پس خدا وحى فرمود به آدم كه:

نظر كن چه مى بينى؟ پس نظر كرد آدم بسوى ذرّيّت خود و ايشان ذرّات بودند و پر كرده بودند آسمان را.

آدم گفت: چه بسيارند فرزندان من، و از براى امر بزرگى ايشان را خلق كرده اى و به چه سبب پيمان از ايشان گرفتى؟

فرمود: از براى اينكه مرا عبادت كنند، و چيزى را شريك من نگردانند، و ايمان به

ص: 106


1- . محاسن 1/438؛ كافى 2/6.
2- . كافى 2/7؛ تفسير عياشى 2/39. هر دو با كمى اختلاف.

پيغمبران من بياورند و پيروى ايشان بكنند.

آدم گفت: پروردگارا! چرا بعضى از اين ذرّات را بزرگتر مى بينم از بعضى؟ و بعضى نور بسيار دارند و بعضى نور كم دارند؟ و بعضى در اصل نور ندارند؟

فرمود كه: از براى اين، چنين خلق نموده ام ايشان را كه امتحان كنم ايشان را در همۀ حالات.

آدم گفت: پروردگارا! مرا رخصت مى دهى در سخن گفتن كه سخن بگويم؟

فرمود: سخن بگو.

آدم گفت: پروردگارا! اگر ايشان را خلق مى كردى بر يك مثال و يك مقدار و يك طبيعت و يك خلقت و يك رنگ و يك عمر و يك روزى، هرآينه بعضى بر بعضى ظلم نمى كردند، و ميان ايشان حسد و دشمنى و اختلاف در هيچ چيز به هم نمى رسيد.

حق تعالى فرمود: به روح برگزيدۀ من سخن گفتى، و به ضعف طبيعت خود تكلّم كردى چيزى را كه تو را به آن علمى نيست، و منم خالق عليم و به علم خود اختلاف قرار دادم ميان خلقت ايشان و مشيّت كه جارى مى شود در ميان ايشان امر من، و بازگشت همه بسوى تقدير و تدبير من است، و خلق مرا تبديلى نيست، و خلق نكرده ام جن و انس را مگر براى آنكه مرا عبادت كنند، و آفريده ام بهشت را براى كسى كه مرا عبادت و اطاعت كند و پيروى رسولان من كند از ايشان و پروا ندارم، و آفريده ام آتش جهنم را براى كسى كه كافر شود به من و معصيت كند و متابعت رسولان من نكند و پروا ندارم، و آفريده ام تو را و فرزندان تو را بى آنكه احتياجى بوده باشد مرا به تو يا به ايشان، و تو و ايشان را خلق نكرده ام مگر اينكه بيازمايم شما را كه كدام يك نيكوكارتريد در زندگى دنيا و آخرت و زندگى و مردن و طاعت و معصيت و بهشت و دوزخ را، و چنين اراده كرده ام در تقدير و تدبير خود و به علم من كه احاطه به جميع احوال ايشان كرده است كه مختلف گردانيدم صورتها و بدنها و رنگها و عمرها و روزيها و اطاعت و معصيت ايشان را، و در ميان ايشان قرار دادم شقى و سعادتمند و بينا و نابينا و كوتاه و بلند و خوش رو و بدر و و دانا و نادان و مال دار و پريشان و اطاعت كننده و معصيت كننده و صحيح و بيمار و كسى كه دردهاى

ص: 107

مزمن دارد و كسى كه هيچ درد ندارد، تا نظر كند صحيح به بيمار و مرا حمد كند بر اينكه او را عافيت داده ام، و نظر كند بيمار بسوى صحيح و مرا دعا كند و سؤال كند كه او را عافيت دهم و صبر كند بر بلاى من پس او را ثواب دهم به عطاى بزرگ خود، و نظر كند مال دار بسوى پريشان و مرا حمد گويد و شكر كند، و نظر كند پريشان به مال دار پس مرا بخواند و از من سؤال نمايد، و مؤمن به كافر نظر كند و مرا حمد كند بر آنكه او را هدايت كرده ام؛ پس از براى اين آفريده ام كه امتحان كنم ايشان را در خوش حالى و بد حالى، و در عافيتى كه به ايشان مى بخشم و در بلائى كه ايشان را به آن مبتلا كنم، و در آنچه به ايشان عطا كنم و در آنچه از ايشان منع كنم، و منم خداوند پادشاه قادر، و مرا است كه جارى كنم آنچه مقدّر گردانيده ام به هر نحو كه تدبير كرده ام، و مرا هست كه تغيير دهم از اينها آنچه را خواهم بسوى آنچه خواهم، و مقدّم گردانم آنچه را پس انداخته ام، و پس اندازم آنچه را پيش انداخته ام در تقدير خود، و منم خداوندى كه هر چه خواهم مى توانم كرد، و كسى را نيست كه از كردۀ من سؤال كند، و من از خلق خود سؤال مى كنم از هر چه ايشان مى كنند (1).

مؤلف گويد: شرح و بيان و تأويل اين احاديث مشكله، محتاج به بسط كلامى است كه مناسب اين مقام نيست و در كتاب «بحار الانوار» بيان شده است (2).

و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: نقش نگين انگشتر حضرت آدم «لا اله الاّ اللّه محمّد رسول اللّه» بود كه با خود از بهشت آورده بود (3).

ص: 108


1- . علل الشرايع 10؛ اختصاص 332.
2- . بحار الانوار 64/117.
3- . امالى شيخ صدوق 370؛ عيون اخبار الرضا 2/55؛ خصال 335.

فصل دوم: در خبر دادن جناب مقدس ايزدى ملائكه را از خلق آدم

و امر كردن ايشان را به سجدۀ او، و امتناع نمودن ابليس لعين

در تفسير حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام مسطور است: و قوله تعالى وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ يعنى: ابتدا كردن خلق از براى شما در وقتى بود كه گفت پروردگار تو به ملائكه كه بودند در زمين با شيطان و جن و فرزندان جانّ را از زمين بيرون كرده بودند، و عبادت الهى در زمين آسان شده بود: إِنِّي جاعِلٌ فِي اَلْأَرْضِ خَلِيفَةً يعنى: «بدرستى كه من گردانيده ام در زمين خليفه و جانشينى از براى خود بدل از شما» و شما را از زمين بالا مى برم، پس بر ايشان شديد و دشوار نمود اين امر، زيرا كه عبادت ايشان نزد برگشتن به آسمان بر ايشان دشوارتر بود.

قالُوا أَ تَجْعَلُ فِيها مَنْ يُفْسِدُ فِيها وَ يَسْفِكُ اَلدِّماءَ يعنى: «گفتند ملائكه: اى پروردگار ما! آيا قرار مى دهى در زمين كسى را كه افساد كند در زمين و بريزد خونها» چنانچه كردند جن و فرزندان جانّ كه ما ايشان را از زمين بيرون كرديم؟

وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ يعنى: «و حال آنكه تنزيه مى كنيم تو را و پاك مى دانيم از آنچه لايق تو نيست از صفات» .

وَ نُقَدِّسُ لَكَ يعنى: «زمين تو را پاك مى كنيم از آنها كه نافرمانى تو مى كنند» .

ص: 109

قالَ إِنِّي أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ (1) يعنى: «خدا در جواب ايشان فرمود كه: من مى دانم -از مصلحتى كه خواهد بود در آنها كه بدل شما قرار مى دهم-آنچه شما نمى دانيد» و ايضا مى دانم كه در ميان شما كسى هست كه در باطن كافر است و شما نمى دانيد (يعنى شيطان) .

وَ عَلَّمَ آدَمَ اَلْأَسْماءَ كُلَّها يعنى: «تعليم كرد خدا به آدم نامها همه را» يعنى نامهاى پيغمبران خدا و نامهاى محمد و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السّلام و ساير ائمۀ طيّبين صلوات اللّه عليهم اجمعين را، و نام مردانى از بزرگان و برگزيدگان شيعيان ايشان، و از عاصيان دشمنان ايشان را.

ثُمَّ عَرَضَهُمْ عَلَى اَلْمَلائِكَةِ يعنى: «پس عرض كرد محمد و على و ائمه را بر ملائكه» يعنى عرض كرد اشباح ايشان را كه نورى چند بودند در عالم ارواح.

فَقالَ أَنْبِئُونِي بِأَسْماءِ هؤُلاءِ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ (2) يعنى: «خبر دهيد مرا به نامهاى اين جماعت اگر هستيد راستگويان» در اينكه همۀ شما تسبيح و تقديس كننده ايد، و شما را در زمين گذاشتن اصلح است از آنها كه بعد از شما خواهند آمد، يعنى چنانچه نمى دانيد عيب و باطن آن كسى را كه در ميان شما است پس سزاوار است كه ندانيد عيب آنها را كه هنوز مخلوق نشده اند، همچنان كه نمى دانيد نامهاى شخصى چند را كه مى بينيد ايشان را.

قالُوا سُبْحانَكَ لا عِلْمَ لَنا إِلاّ ما عَلَّمْتَنا إِنَّكَ أَنْتَ اَلْعَلِيمُ اَلْحَكِيمُ (3) يعنى: «گفتند: تو را تنزيه مى كنيم و پاك مى دانيم از آنكه كارى كنى كه مصلحت در آن ندانى، نيست علمى ما را مگر آنكه تو تعليم كرده اى به ما، بدرستى كه توئى دانا به هر چيز، و حكيمى كه آنچه مى كنى موافق حكمت و مصلحت است» .

قالَ يا آدَمُ أَنْبِئْهُمْ بِأَسْمائِهِمْ يعنى: «پس خدا گفت: اى آدم! خبر ده ملائكه را به نامهاى پيغمبران و ائمه عليهم السّلام» .

فَلَمّا أَنْبَأَهُمْ بِأَسْمائِهِمْ يعنى: «چون خبر داد ملائكه را به نامهاى ايشان» شناختند

ص: 110


1- . سورۀ بقره:30.
2- . سورۀ بقره:31.
3- . سورۀ بقره:32.

آنها را، پس عهد و پيمان گرفت بر ايشان كه ايمان بياورند به آنها، و تفضيل دهند آنها را بر خود.

قالَ أَ لَمْ أَقُلْ لَكُمْ إِنِّي أَعْلَمُ غَيْبَ اَلسَّماواتِ وَ اَلْأَرْضِ يعنى: «حق تعالى گفت نزد اين حال كه: آيا نگفتم به شما كه من مى دانم غيب و امر پنهان آسمانها و زمين را؟

وَ أَعْلَمُ ما تُبْدُونَ وَ ما كُنْتُمْ تَكْتُمُونَ (1) يعنى: «و مى دانم آنچه را اظهار نمائيد، و آنچه را كتمان مى كنيد» ، فرمود كه: يعنى آنچه در خاطر داشت ابليس و عزم كرده بود كه اگر امر كند حق تعالى او را به اطاعت و سجدۀ آدم، ابا نمايد، و اگر بر آدم مسلط شود، او را هلاك نمايد، و آنچه ملائكه اعتقاد كرده بودند كه هر كه بعد از ايشان بهم رسد البته ايشان از او افضل خواهند بود، بلكه محمد و آل طيّبين او صلوات اللّه عليهم اجمعين كه آدم نامشان را به شما خبر داد افضلند از شما (2).

مؤلف گويد: تفسير آيه به اين نحو كه مذكور شد، از تفسير امام عليه السّلام مأخوذ است، و حاصلش آن است كه: چون استفسار ملائكه اين بود كه ما همه مسبّحانيم، و ايشان همه مفسدانند، يا در ايشان فساد غالب است، حق تعالى اسماى اشارف فرزندان آدم و بزرگى ايشان را به آدم اعلام فرمود، پس انوار مقدسۀ انبيا و اوصيا را عرض كرد بر ملائكه، و از نام ايشان و صفات ايشان پرسيد؛ چون ايشان اقرار به جهل كردند، آدم را معلم ايشان گردانيد تا اسماء و صفات ايشان را تعليم ملائكه نمايد، چون تعليم كرد دانستند كه در ميان اولاد آدم جمعى هستند كه ايشان احقّند به خلافت از ملائكه، پس حق تعالى اتمام حجت بر ايشان از دو جهت فرمود:

يكى از جهت آنكه بنى آدم را همه مفسدان قرار داده بودند، پس اثبات جهل ايشان به اسماء و صفات آنها، مجملا اثبات حجت را بر ايشان فرمود، يا جهل به جميع اشخاص و احوال ايشان. استفسارى كه موجب اعتراض است، روا نيست، و بعد از تعليم آدم تفصيلا

ص: 111


1- . سورۀ بقره:33.
2- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 216.

بر ايشان معلوم شد كه در ميان ايشان جمعى هستند به آن صفات كه ايشان وصف كردند، موصوف نيستند و به خلافت احقّند.

و جهت دوم آنكه چون همه خود را وصف به تقديس و تسبيح نمودند، و حق تعالى مى دانست كه شيطان در ميان ايشان است و او در باطن چنين نيست، پس از اين جهت نيز اسكات ايشان نمود كه هرگاه در افراد اولاد آدم جمعى بودند كه شما حال ايشان را نمى دانستيد و به تعليم من دانستيد ممكن است كه در ميان شما نيز كسى باشد كه به آن اوصاف كه خود را به آنها ستوديد، موصوف نباشد، پس حكم به احقّيت كه بنايش بر اين بود باطل شد.

و بدان كه ميان علماى مخالفين خلاف است در اينكه آيا ملائكه همگى از گناهان كبيره و صغيره معصومند يا نه؟ و احاديث مستفيضه از طرق شيعه بر طبق ظاهر آيات كريمه وارد است بر عصمت ايشان، و اجماع علماى شيعه نيز بر اين منعقد شده است، و اين آيۀ كريمه مؤوّل است به اينكه غرض ايشان اعتراض بر جناب مقدس ايزدى نبود، و نه اين بود كه ايشان ندانند يا اقرار نداشته باشند به اينكه حق تعالى آنچه مى كند موافق حكمت است، و او به حكم و مصالح از ايشان اعلم است، بلكه اين را بر سبيل استفهام و استفسار و استعلام پرسيدند كه بر ايشان ظاهر گردد حكمتى كه از ايشان مخفى بود، و اين سؤال به اين نحو چون متضمن ترك اولى بود، در مقام اعتذار برآمدند.

و ايضا خلاف است ميان مفسران خاصه و عامه كه اين اسماء كه تعليم آدم نمود چيست؟

بعضى گفته اند: مراد اين است كه نام جميع چيزها كه مايحتاج فرزندان اوست به جميع لغات تعليم او نمود، پس فرزندان او لغتها را از او آموختند، پس چون متفرق گرديدند هر يك به لغتى كه الفت گرفته بودند تكلم نمودند، و به تطاول ازمنه لغات ديگر را فراموش كردند، و مؤيد اين معنى روايات خواهد آمد.

و بعضى گفته اند: مراد حقايق و خواص و كيفيات اشياست، و كيفيت صنعتها و استخراج مياه و تعمير زمين و عمل آوردن طعامها و دواها و استخراج معدنها، و آنچه متعلق به عمارت دين و دنيا بوده باشد.

ص: 112

و بعضى گفته اند: اعم از هر دو است، و اين معنى اخير جامع ميان اخبار مى تواند بود، كه در مثل اين حديث سابق ذكر اشراف افراد آنها شده باشد، و تعليم همه به حضرت آدم عليه السّلام از براى بيان وفور قابليت و علم او بوده باشد (1).

و اگر گويند كه: چون بر ملائكه ظاهر مى شد فضيلت آدم عليه السّلام بنا بر اين احتمالات كه مذكور شد به اينكه حق تعالى تعليم آدم نمود و تعليم آنها ننمود؟

جواب گوئيم: ممكن است تعليم آدم در حضور ملائكه شده باشد به نحو اجمالى، كه ملائكه قابل فهميدن به آن نوع از تعليم نبوده باشند، و مراد ملائكه اين باشد كه ما نمى دانيم مگر چيزى را كه به تفصيل تعليم ما نمائى، يا آنكه مراد از تعليم آدم اين باشد كه او را قابليت استنباط امور داده بود، و ملائكه قابل آن نوع از استنباط نبودند.

و در اين باب وجوه بسيار است كه اين كتاب محل ذكر آنها نيست، و تفسيرى كه امام عليه السّلام فرموده اند محتاج به اين تكلّفات نيست، و مؤيد اين:

به دو سند معتبر منقول است از حضرت صادق عليه السّلام كه: حق تعالى تعليم فرمود به حضرت آدم نامهاى حجتهاى خود را همه، پس عرض كرد ايشان را و ايشان ارواح بودند بر ملائكه، و فرمود: خبر دهيد مرا به نامهاى اين جماعت اگر راست مى گوئيد كه شما احقّيد به خلافت در زمين به سبب تسبيح و تقديس شما از آدم؟

گفتند: سُبْحانَكَ لا عِلْمَ لَنا إِلاّ ما عَلَّمْتَنا إِنَّكَ أَنْتَ اَلْعَلِيمُ اَلْحَكِيمُ (2).

پس حق تعالى فرمود: اى آدم! خبر ده ايشان را به نامهاى اين جماعت.

پس خبر داد ايشان را به اسماء آن جماعت، و مطّلع شدند بر بزرگى منزلت ايشان نزد خدا، پس دانستند كه ايشان سزاوارترند به اينكه خليفه هاى خدا باشند در زمين او و حجتهاى خدا باشند بر مخلوقات او، پس پنهان گردانيد ارواح مقدسه را از ديده هاى ايشان و امر كرد ايشان را به ولايت و محبت ايشان، و گفت به ايشان كه: «نگفتم به شما

ص: 113


1- . تفسير تبيان 1/138؛ مجمع البيان 1/76؛ تفسير فخر رازى 176؛ تفسير روح المعاني 1/225.
2- . سورۀ بقره:32.

كه من مى دانم غيب آسمانها و زمين را، و مى دانم آنچه ظاهر مى كنيد و آنچه را پنهان مى كنيد؟» (1). (2)

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون حق تعالى به ملائكه گفت:

من در زمين خليفه اى قرار مى دهم، ملائكه به فرياد آمدند و گفتند: پروردگارا! اگر البته در زمين خليفه اى قرار مى دهى، پس او را از ما قرار ده، كسى كه عمل كند در ميان خلق تو به طاعت تو.

پس رو كرد خدا بر ايشان كه: من مى دانم آنچه شما نمى دانيد. پس ملائكه گمان بردند كه اين غضبى بود از خدا بر ايشان، پس پناه به عرش بردند و بر دور عرش طواف كردند، پس امر فرمود حق تعالى به خانه اى از مرمر كه سقفش از ياقوت سرخ بود و ستونهايش از زبرجد كه دور آن طواف كنند، و هر روز هفتاد هزار ملك داخل آن خانه مى شدند كه بعد از آن تا روز وقت معلوم ديگر آنها داخل آن خانه نمى شوند.

و فرمود كه: روز وقت معلوم روزى است كه در صور مى دمند، پس شيطان مى ميرد ميان دميدن اول و دميدن دوم (3).

و در روايت معتبر ديگر منقول است كه از آن حضرت پرسيدند از ابتداى طواف خانۀ كعبه، فرمود: حق تعالى چون خواست آدم را خلق كند گفت به ملائكه: من در زمين خليفه قرار مى دهم.

پس دو ملك از ملائكه گفتند: آيا كسى را خليفه مى گردانى كه افساد كند در زمين و خونها بريزد؟ پس حجابها ميان ايشان و نور عظمت الهى كه پيشتر مشاهده مى كردند بهم رسيد، دانستند كه حق تعالى به خشم آمده است از گفتار ايشان، پس گفتند به ساير ملائكه: چه چاره كنيم و چگونه توبه كنيم؟

گفتند: ما توبه از براى شما نمى دانيم مگر آنكه پناه بريد به عرش.

ص: 114


1- . سورۀ بقره:33.
2- . كمال الدين و تمام النعمة 14.
3- . علل الشرايع 402.

پس پناه به عرش آوردند تا حق تعالى توبۀ ايشان را فرستاد و حجابها از ميان ايشان و نور الهى برداشته شد، پس خدا خواست كه به اين روش عبادت كنند او را، پس خانۀ كعبه را در زمين خلق كرد و بر بندگان لازم كرد كه دور آن طواف كنند، و بيت المعمور را در آسمان خلق كرد كه هر روز هفتاد هزار ملك داخل آن مى شوند كه ديگر برنمى گردند تا روز قيامت (1).

و در حديث معتبر ديگر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: چون ملائكه بر حق تعالى رد كردند خلافت حضرت آدم را، دانستند كه بد كرده اند، پس پشيمان شدند و پناه به عرش بردند و استغفار كردند، پس حق تعالى خواست كه به مثل اين عبادت او را بندگى كنند، پس حق تعالى خلق كرد در آسمان چهارم خانه اى در برابر عرش كه آن را صراخ (2)ناميدند، و در آسمان اول خانه اى در برابر صراخ كه آن را بيت المعمور ناميدند، پس خانۀ كعبه را در برابر بيت المعمور ساخت، پس امر كرد آدم را كه طواف كند دور خانۀ كعبه، پس توبۀ او را قبول كرد، و اين سنّت جارى شد تا روز قيامت (3).

و به سند معتبر ديگر منقول است كه حضرت امام زين العابدين عليه السّلام فرمود: از پدرم پرسيدم: به چه سبب طواف خانۀ كعبه هفت شوط مقرر شده است؟

فرمود: زيرا كه چون حق تعالى به ملائكه فرمود: من در زمين خليفه قرار مى دهم، و ايشان رد كردند بر خدا، گفتند: آيا خلق مى گردانى در زمين كسى را كه فساد كند و خونها ريزد؟ حق تعالى فرمود: من مى دانم آنچه شما نمى دانيد. و ملائكه را حق تعالى از نور عظمت خود محجوب نمى گردانيد، پس ايشان را محجوب گردانيد از نور خود هفت هزار سال.

پس هفت هزار سال پناه به عرش بردند، پس رحم كرد بر ايشان و توبۀ ايشان را قبول نمود، و از براى ايشان خلق كرد بيت المعمور را كه در آسمان چهارم است، پس آن را

ص: 115


1- . علل الشرايع 402.
2- . در هر دو مصدر و بحار الانوار «ضراح» مى باشد.
3- . علل الشرايع 406؛ عيون اخبار الرضا 2/91.

مرجع و مأمن اهل آسمان گردانيد، و خانۀ كعبه را در زير بيت المعمور آفريد و مرجع و محلّ ثواب و محلّ ايمنى اهل زمين گردانيد، پس به اين سبب هفت شوط طواف بر بندگان واجب شد، و به جاى هر هزار سال طواف ملائكه يك شوط بر بنى آدم واجب شد (1).

مؤلف گويد كه: مراد، از نور خدا يا انوار معرفت اوست، يعنى ممنوع شدند از آن معارفى كه پيشتر بر ايشان فايض مى شد، يا مراد انوار عظمت و جلال اوست كه در عرش و حجب ظاهر ساخته است.

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: ملائكه ندانستند كه بنى آدم در زمين فساد خواهند كرد و خون خواهند ريخت مگر به آنچه ديده بودند جمعى را كه پيشتر فساد كرده بودند و خونها ريختند (2).

و به سند معتبر منقول است كه: از حضرت صادق عليه السّلام سؤال كردند از تفسير قول حق تعالى وَ عَلَّمَ آدَمَ اَلْأَسْماءَ كُلَّها (3)چه چيز را تعليم آدم نمود؟

فرمود: زمينها و كوهها و دره ها و واديها؛ پس اشاره فرمود بسوى بساطى كه در زير آن حضرت افتاده بود و فرمود: اين بساط نيز از آنها بود كه تعليم او نموده بود (4).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: نامهاى واديها و گياهان و درختان و كوهها (5).

و به سند حسن منقول است كه: از امام محمد باقر عليه السّلام سؤال نمودند از تفسير قول خدا وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي (6)؟

فرمود: روحى بود كه خدا اختيار كرده بود و برگزيده بود و آفريده بود آن را، پس اضافه نمود آن را بسوى خود، و تفضيل داد او را بر جميع ارواح، پس امر كرد در آدم از آن

ص: 116


1- . علل الشرايع 406.
2- . تفسير عياشى 1/29.
3- . سورۀ بقره:31.
4- . تفسير عياشى 1/32؛ مجمع البيان 1/76.
5- . تفسير عياشى 1/32؛ تفسير قمى 1/45.
6- . سورۀ حجر:29.

روح دميدند (1).

و در حديث معتبر ديگر پرسيد كه: آن دميدن چگونه بود؟

فرمود: روح متحرك است مانند باد؛ و براى اين آن را روح مى گويند كه نامش از ريح مشتق است، و روح مجانس ريح است؛ و از براى اين آن را به خود نسبت داد زيرا كه آن را برگزيد بر ساير ارواح، همچنانكه برگزيد خانه اى از خانه ها را و فرمود كه: «خانۀ من» (2)، و پيغمبرى از پيغمبران را و فرمود: «خليل من» (3)، و امثال اينها، و همۀ اينها آفريده شده و ساخته شده و حادثند، و ترتيب كرده شده اند (4).

و در حديث ديگر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: مراد از روح در اين آيه قدرت است (5).

و به سند معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه از تفسير اين آيه پرسيدند از آن حضرت، فرمود: حق تعالى خلقى آفريد و روحى آفريد، پس امر كرد ملكى را كه آن روح را در او دميد، و اينها هيچ قدرت خدا را كم نمى كند زيرا كه همه از قدرت اوست (6).

و بدان كه حق تعالى در يك جاى قرآن مجيد فرموده است: «به يادآور آن وقتى را كه گفتيم به ملائكه كه: سجده كنيد از براى آدم، پس سجده كردند مگر ابليس كه ابا كرد و تكبر نمود و بود از جملۀ كافران» (7).

و در جاى ديگر فرموده است: «بتحقيق كه شما را-يعنى پدر شما را-خلق كرديم و صورت او را درست كرديم پس گفتيم به ملائكه كه: سجده كنيد آدم را، پس كردند سجده مگر شيطان كه نبود از سجده كنندگان.

ص: 117


1- . توحيد شيخ صدوق 170.
2- . سورۀ بقره:125.
3- . اشاره است به آيۀ 125 سورۀ نساء.
4- . توحيد شيخ صدوق 171.
5- . تفسير عياشى 2/241.
6- . تفسير عياشى 2/241.
7- . سورۀ بقره:34.

حق تعالى فرمود: چه مانع شد تو را از سجده كردن چون تو را امر كردم؟

گفت: من بهترم از او، خلق كرده اى مرا از آتش و خلق كرده اى او را از خاك.

خدا فرمود: پائين رو از آسمان يا از بهشت، پس تو را نيست كه تكبر كنى در آسمان يا در بهشت، پس بيرون رو بدرستى كه تو از خواران و ذليلانى.

شيطان گفت: مرا مهلت ده تا روزى كه زنده مى شوند مردم.

فرمود: بدرستى كه تو از مهلت يافتگانى.

گفت: چون مرا از گمراهان شمردى يا نااميد از رحمت خود گردانيدى، در كمين بنشينم از براى فرزندان آدم بر سر راه راست تو، كه ايشان را گمراه كنم، پس بيايم بسوى ايشان براى گمراه كردن ايشان از پيش روى ايشان و از پس سر ايشان و از جانب راست ايشان و از جانب چپ ايشان، و نيابى اكثر ايشان را شكر كنندگان نعمتهاى تو.

خداى تعالى فرمود: بيرون رو از بهشت، مذمت كرده شده اى و دوركرده شده اى، البته هر كه پيروى تو كند من پر مى كنم جهنم را از تو و ايشان همگى» (1).

و در جاى ديگر فرموده است كه: «بتحقيق كه خلق كرديم انسان را از گل خشكيده و از لجن متغيّر شده، و خلق كرديم جانّ را پيشتر از آتش سوزنده، و يادآور آن وقت را كه پروردگار تو گفته به ملائكه كه: من مى آفرينم بشرى را از گل خشك از لجن متغيّر شده، پس چون او را درست بسازم و بدمم در او روح خود را پس درافتيد براى او سجده كنندگان؛ پس جميع ملائكه سجده كردند همگى مگر ابليس كه ابا نمود از آنكه بوده باشد با سجده كنندگان.

حق تعالى فرمود: اى ابليس! چيست تو را كه نبودى با سجده كنندگان؟

گفت: نبودم كه سجده كنم براى بشرى كه خلق كرده اى او را از گل و لجن گنديده.

فرمود: پس بيرون رو از بهشت، پس بدرستى كه توئى رانده و سنگسار سنگ ملائكه، و لعنت آدميان و عالميان بر توست تا روز جزا.

ص: 118


1- . سورۀ اعراف:11-18.

گفت: پروردگارا! پس مرا مهلت ده تا روز قيامت.

فرمود: تو از مهلت يافتگانى تا روز وقت معلوم.

گفت: پروردگارا! به گمراه كردن تو مرا سوگند مى خورم كه زينت دهم گناهان را در نظر ايشان در زمين، و البته گمراه كنم ايشان را همگى مگر بندگان تو از ايشان كه خالص گردانيده شده اند.

فرمود: اين راهى است راست بسوى من يا بر من است كه آن را براى مردم ظاهر گردانم، بدرستى كه بندگان من نيست تو را بر ايشان تسلطى مگر آنها كه متابعت تو مى كنند از گمراهان» (1).

و در جاى ديگر فرموده است: «به يادآور آن وقت را كه گفتيم به ملائكه: سجده كنيد آدم را، پس سجده كردند مگر ابليس، گفت: آيا سجده كنم براى كسى كه او را آفريده اى از خاك؟ ! گفت: اين آدم را كه گرامى داشتى و زيادتى دادى بر من، اگر تأخير نمائى اجل مرا تا روز قيامت البته گمراه كنم فرزندان او را مگر اندكى، خدا فرمود: برو پس هر كه پيروى تو كند از ايشان پس بدرستى كه جهنم جزاى شماست جزاى وافر و كامل شده، بر وجه تهديد فرمود كه: به حركت درآور هر كه را توانى از ايشان به صداى خود، و جمع كن بر ايشان سواران و پيادگان لشكر خود را، و شريك شو با ايشان در مالها و فرزندان ايشان، و وعده بده ايشان را، و وعده نمى دهد ايشان را شيطان مگر از روى فريب، بدرستى كه بندگان من نيست تو را بر ايشان سلطنتى، و بس است پروردگار تو وكيل و نگاهدارنده از كفر و گناه» (2).

و در جاى ديگر فرموده است: «گفتيم به ملائكه: سجده كنيد آدم را، پس سجده كردند مگر ابليس كه بود او از جن، پس فاسق شد و بيرون رفت از امر پروردگار خود» (3).

و در جاى ديگر فرموده است: «وقتى كه گفت پروردگار تو به ملائكه كه: من

ص: 119


1- . سورۀ حجر:26-42.
2- . سورۀ اسراء:61-65.
3- . سورۀ كهف:50.

آفريننده ام بشرى از خاك، پس چون او را درست كنم و از روح خود در او بدمم، پس همه بيفتيد از براى او سجده كنندگان، پس سجده كردند كلّ ملائكه همگى مگر ابليس كه تكبر كرد و بود از كافران.

خدا فرمود: اى ابليس! چه چيز مانع شد تو را از اينكه سجده كنى براى آن كسى كه او را خلق كرده ام به دست قدرت و رحمت خود؟ آيا تكبر كردى و بلندمرتبه تر بودى از آنكه او را سجده كنى؟

گفت: من بهترم از او، خلق كردى مرا از آتش و خلق كردى او را از خاك.

فرمود: پس بيرون رو از بهشت كه توئى رجيم و رانده و سنگسار شده، و بدرستى كه بر توست لعنت من تا روز جزا.

گفت: پروردگارا! پس مرا مهلت ده تا روزى كه مردم از قبرها مبعوث مى شوند.

فرمود: تو از مهلت دادگانى تا روز وقت معلوم.

گفت: پس بعزت تو سوگند مى خورم كه گمراه كنم ايشان را همه، مگر بندگان تو از ايشان كه خالص گردانيده شدگانن.

فرمود: منم پروردگار حق، و حق مى گويم، البته پر كنم جهنم را از تو و از هر كه پيروى تو كند از ايشان همه» (1).

اين است ترجمۀ ظاهر لفظ آيات بنا بر اقرب احتمالات، و اكنون ايراد مى نمائيم احاديث را تا تفاسير اهل بيت عليهم السّلام در هر آيه اى ظاهر گردد:

در تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است كه منافقان به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم عرض كردند: على افضل است يا ملائكۀ مقرّبان؟

فرمود: شرف نيافته اند ملائكۀ خدا مگر به دوستى محمد و على و قبول كردن ايشان ولايت اين دو بزرگوار را، بدرستى كه هيچ كس از محبّان على عليه السّلام نيست كه دل خود را از قذرات غش و غل و كينه و نجاست گناهان پاك كرده باشد مگر او پاك تر و نيكوتر است از

ص: 120


1- . سورۀ ص:71-85.

ملائكه، و امر نفرمود خدا ملائكه را به سجده كردن از براى آدم مگر از براى آنچه در نفسهاى خود قرار داده بودند كه خلقى بعد از ايشان به دنيا نخواهد آمد هرگاه ملائكه را از زمين بيرون كنند مگر آنكه ملائكه در دين و فضل از ايشان بهتر خواهند بود، و به خدا و دين او داناتر خواهند بود، پس خدا خواست كه به ايشان بشناساند كه خطا كرده اند در گمانها و اعتقادهاى خود پس خلق كرد آدم را و تعليم نمود به او همۀ نامها را و عرض كرد ايشان را بر ملائكه، پس عاجز شدند از شناختن آنها پس امر فرمود آدم را كه خبر دهد ايشان را به آن نامها، و شناسانيد به ايشان فضيلت آدم را در علم بر ايشان، پس بيرون آورد از پشت آدم ذرّيّت او را كه از جملۀ آنها بودند پيغمبران و رسولان و برگزيدگان از بندگان خدا، و بهترين همه محمد بود، پس آل محمد، پس نيكان از اصحاب و امّت آن حضرت، و شناسانيد به ايشان كه ايشان افضلند از ملائكه هرگاه متحمل شوند آنچه بر ايشان لازم گرديده است از تكاليف شاقّه، و بر خود گذارند مشقت متعرض شدن اعوان شياطين را، و مجاهده نمودن با نفس امّاره، و متحمل شدن از گرسنگى عيال، و سعى نمودن در طلب حلال، و عنا و شدّت مخاطره ها و ترسها از دشمنان از دزدان راهزن و پادشاهان قهّار، و صعوبتها كه ايشان را عارض مى شود در راههاى مخوف و تنگناها و كوهها و تلها از براى تحصيل قوت خود و عيال خود از پاكيزۀ حلال، حق تعالى شناساند به ايشان كه نيكان مؤمنين متحمل اين بلاها مى شوند، و خلاصى مى يابند از آنها، و محاربه مى كنند با شياطين و مى گريزانند ايشان را، و مجاهده مى نمايند با نفسهاى خود به دفع كردن آنها از خواهشهاى خود، و غالب مى شوند بر ايشان به آنچه خدا در ايشان تركيب كرده است از شهوت مجامعت و محبت پوشيدن و خوردن و عزت و رياست و فخر و خيلا و تكبر، و متحمل شدن شدت و بلا از ابليس لعين و اعوان او، و وسوسه ها كه در خاطر ايشان مى كند، و خيالات بد كه در دل ايشان مى افكند، و گمراه كردنهاى ايشان، و صبر كردن بر شنيدن طعن از دشمنان خدا، و شنيدن سازها، و سبّ دوستان خدا، و آن شدتها كه به ايشان مى رسد در سفرها براى طلب روزيهاى ايشان، و گريختن از دشمنان دين ايشان، و طلب منافع كه ايشان را ضرور مى شود كه از مخالفان دين طلب نمايند.

ص: 121

پس حق تعالى فرمود: اى ملائكه! شما از همۀ اينها بركناريد، نه شهوت جماعى شما را از جا بدر مى آورد، و نه خواهش خوردن شما را بر امرى مى دارد، و نه ترس دشمنان دين و دنيا در دل شما تصرف مى كند، و نه شيطان در ملكوت آسمان و زمين مشغول مى گردد به گمراه كردن ملائكۀ من كه ايشان را به عصمت خود از شياطين حفظ كرده ام؛ اى ملائكۀ من! پس هر كه اطاعت من كند از ايشان، و دين خود را سالم دارد از اين آفتها و نكبتها و بلاها، پس در راه محبت من متحمل شده است چيزى چند را كه شما متحمل آنها نشده ايد، و كسب كرده است از قربها بسوى من آنچه شما كسب نكرده ايد.

پس چون حق تعالى شناسانيد به ملائكۀ خود فضيلت نيكان امّت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم و شيعۀ امير المؤمنين عليه السّلام و خليفه هاى او صلوات اللّه عليهم را، و متحمل شدن ايشان در راه محبت خداى خود آنچه ملائكه متحمل نمى شوند، امتياز داد نيكوكاران و پرهيزكاران ذرّيّت آدم را به فضيلت بر ملائكه، پس به اين سبب امر كرد ملائكه را كه: سجده كنيد آدم را، چون مشتمل است بر انوار اين خلايق كه بهترين مخلوقاتند، و نبود سجدۀ ايشان از براى آدم بلكه آدم قبلۀ ايشان بود، و از براى خدا سجده مى كردند، و امر نمود حق تعالى كه به جانب او رو آورند در سجده براى تعظيم و تجليل او، و سزاوار نيست احدى را كه سجده كند براى احدى بغير از خدا، كه آن خضوع كه نزد خدا مى كند نزد غير او بكند، و او را تعظيم كند به سجده كردن مانند تعظيمى كه خدا را مى كند، و اگر كسى را امر مى كردم كه از براى غير خدا سجده كند هرآينه امر مى كردم ضعيفان و جاهلان شيعيان ما و ساير مكلّفان از متابعان ما را كه سجده كنند براى علما كه در تحصيل علوم وصىّ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم را كه امير المؤمنين عليه السّلام است، و متحمل مكاره و بلاها مى شوند در تصريح كردن به اظهار حقوق خدا، و انكار نكنند آنچه از حقّ ما بر ايشان ظاهر شود (1).

و باز در تفسير مزبور مسطور است كه امام عليه السّلام فرمود: چون امتحان كرده شد امام

ص: 122


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 383.

حسين صلوات اللّه عليه و آنها كه با آن حضرت بودند به آن لشكر شقاوت اثر كه او را شهيد كردند و سر مباركش را با خود برداشتند، در آن وقت فرمود به لشكر خود: شما را حلال كردم از بيعت خود پس ملحق شويد به خويشان و قبيله ها و دوستان خود، و با اهل بيت خود فرمود: حلال كردم بر شما مفارقت خود را، كه شما طاقت مقاومت اين جماعت را نداريد، زيرا كه آنها اضعاف شمايند، و قوّت و تهيۀ ايشان زياده از شماست، و من مقصود ايشانم و با ديگرى كارى ندارند، مرا به ايشان واگذاريد كه حق تعالى مرا يارى خواهد نمود و مرا از نظر نيك خود خالى نخواهد گذاشت، مثل عادت خدا در گذشتگان طيّبين ما از پيغمبران و اوصيا. پس لشكر آن حضرت مفارقت كردند و خويشان نزديك آن حضرت ابا كردند و گفتند: ما از تو جدا نمى شويم، ما را به اندوه مى آورد آنچه تو را به اندوه مى آورد، و به ما مى رسد آنچه به تو مى رسد، و اقرب احوال ما به جناب مقدس الهى آن است كه در خدمت تو باشيم.

حضرت سيّد الشهدا فرمود: اگر جان خود را گذاشته ايد بر آنچه من جان خود را بر آن گذاشته ام پس بدانيد حق تعالى نمى بخشد منازل شريفه را به بندگانش مگر به تحمل مكروهات، و هر چند حق تعالى مخصوص گردانيده است مرا با آنها كه گذشته اند از اهل من كه من آخر ايشانم به مرتبه اى چند كه سهل شده است بر من با وجود آنها متحمل شدن مكروهات و ليكن شما را نيز بهره اى از كرامتهاى خدا هست، و بدانيد كه دنيا شيرين و تلخش مانند امرى چند است كه كسى در خواب ببيند، و بيدارى در آخرت است؛ به مطلب رسيده كسى است كه در آخرت به مطلب رسد، و بدبخت كسى است كه در آخرت شقى و محروم گردد، مى خواهيد خبر دهم شما را به اول امر ما و امر شما اى گروه شيعيان و دوستان ما و تعصب كنندگان از براى ما تا آسان شود بر شما متحمل شدن آنچه بر خود قرار داده ايد؟

گفتند: بلى يا بن رسول اللّه.

فرمود: بدرستى كه چون حق تعالى حضرت آدم را خلق كرد، و او را درست ساخت، و نام همه چيز را به او آموخت، و عرض كرد ايشان را بر ملائكه، و گردانيد محمد و على و

ص: 123

فاطمه و حسن و حسين عليهم السّلام را پنج شبح در پشت آدم، و انوار ايشان روشنى مى داد در جميع آفاق آسمانها و حجب و بهشت و كرسى و عرش، پس امر كرد خدا ملائكه را كه سجده كنند آدم را براى تعظيم او كه او را فضيلت داده است به اينكه گردانيده است او را ظرف اين اشباح كه انوارشان جميع آفاق را فراگرفته است، پس همگى سجده كردند مگر ابليس كه ابا نمود از اينكه تواضع كند از براى جلال و عظمت خدا، و اينكه تواضع نمايد از براى انوار ما اهل بيت و حال آنكه تواضع كردند براى انوار ما جميع ملائكه، ابليس تكبر و ترفع نمود و گرديد به سبب ابا و تكبرش از كافران (1).

و حضرت على بن الحسين عليه السّلام فرمودند: خبر داد مرا پدرم از پدرش كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: اى بندگان خدا! بدرستى كه حضرت آدم چون ديد كه نورى عظيم از پشت او ساطع است در وقتى كه حق تعالى اشباح ما را از بالاى عرش به پشت آن حضرت منتقل ساخت، كه نور را مى ديد و اشباح را نمى ديد. گفت: پروردگارا! اين نورها چيست؟

خدا فرمود: اين نورهاى شبحى چند است كه نقل كردم ايشان را از بهترين جاهاى عرشم به پشت تو، و به اين سبب امر كردم ملائكه را كه تو را سجده كنند زيرا كه تو ظرف اين شبحها گرديدى.

آدم گفت: پروردگارا! كاش اين شبحها را براى من ظاهر مى كردى، پس حق تعالى فرمود: نظر كن به بالاى عرش. چون نظر كرد آدم، نور شبحهاى ما از پشت آدم بر بالاى عرش تابيد، و منطبع شد در عرش صورتهاى نورهاى شبحهاى ما چنانچه روى آدمى در آينه اى صافى منطبع مى شود. پس چون آدم اشباح ما را در عرش ديد، پرسيد: چيست اين اشباح پروردگارا؟

فرمود كه: اى آدم! اينها شبحهاى بهترين مخلوقات و آفريده هاى منند، اى آدم! اين محمد است و منم حميد محمود در هر كار كه كنم، اشتقاق كردم براى او نامى از نام خود؛ و اين على است و منم علىّ عظيم، اشتقاق كردم براى او نامى از نام خود؛ و اين فاطمه است

ص: 124


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 218.

و منم فاطر و از نو پديدآورندۀ آسمان و زمين، و فاطمه جدا كنندۀ دشمنان من است از رحمت من در روز قيامت، و فاطمه قطع كنندۀ دوستان من است از هر چه موجب عيب و بدى ايشان است، پس از براى او نامى از نام خود اشتقاق كردم؛ و اين حسن و اين حسين است و منم محسن و مجمل، از براى ايشان نامها از نام خود اشتقاق كردم. اينها برگزيدگان خلايق منند، و گرامى ترين بندگان منند، به ايشان قبول طاعت مى كنم، و به ايشان مى بخشم، و به ايشان عقاب مى كنم، و به ايشان ثواب مى دهم، پس به ايشان متوسل شو بسوى من اى آدم، و اگر تو را داهيه اى عارض شود ايشان را شفيع گردان در درگاه من، كه من قسم خورده ام بر خود قسم حقّى كه هيچ اميدوارى را به ايشان نااميد نگردانم، و هيچ سائلى كه به شفاعت ايشان سؤال كند رد نكنم.

پس به اين جهت چون خطا از او صادر شد، خدا را به توسل به ايشان خواند تا توبه اش مقبول شد (1).

و به سند معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام منقول است كه: مردى از يهود به خدمت حضرت امير المؤمنين صلوات اللّه عليه آمد و سؤال كرد از معجزات حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم در برابر معجزات پيغمبران ديگر، پس گفت: اينكه حضرت آدم را كه حق تعالى امر كرد ملائكه را كه او را سجده كنند، آيا نسبت به محمد چنين كرده است؟

حضرت فرمود: بلى چنين بود و ليكن سجود ايشان سجود طاعت نبود كه پرستيده باشند آدم را بغير از خدا، و ليكن اعترافى بود براى آدم به فضيلت او، و رحمتى بود از خدا از براى او كه به محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم داده است آنچه افضل است از اين، بدرستى كه حق تعالى صلوات فرستاد بر او در جبروت خود، و ملائكه همگى بر او صلوات فرستادند، و امر كرد مؤمنان را كه بر او صلوات فرستند، پس اين فضيلت زياده است از آنچه به آدم عطا كرده است (2).

ص: 125


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 219.
2- . احتجاج 1/498.

و به سند معتبر ديگر از حضرت امام رضا عليه السّلام از پدران بزرگوارش از امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: بدرستى كه حق تعالى تفضيل داده است پيغمبران مرسل خود را بر ملائكۀ مقربين، و فضيلت داده است مرا بر جميع پيغمبران و مرسلان، و فضيلت داده است تو را بعد از من يا على و امامان از ذرّيّت تو را، پس فرمود: بدرستى كه حق تعالى خلق كرد آدم را پس ما را به امانت سپرد در پشت او، و امر كرد ملائكه را كه سجده كنند از براى او از براى تعظيم و اكرام ما، و سجده كردن ايشان براى خدا عبوديت و بندگى بود، و براى آدم گرامى داشتن و اطاعت بود براى اينكه ما در صلب او بوديم، پس چگونه ما بهتر از ملائكه نباشيم و حال آنكه همۀ ملائكه سجده كردند آدم را؟ (1)

مترجم گويد: اجماع جميع مسلمانان است كه سجدۀ ملائكه حضرت آدم عليه السّلام را سجدۀ عبادت و پرستيدن نبود، و چنين سجده از براى غير خدا كردن شرك و كفر است. و در حقيقت اين سجده سه قول است:

اول آنكه: اين سجده از براى خدا بود، و آدم قبله بود، چنانچه مردم رو به كعبه مى كنند و خدا را سجده مى كنند، و حديث اول دلالت بر اين كرد.

دوم آنكه: مراد از سجود، انقياد و خضوع و اطاعت است، نه سجدۀ متعارف، اگر چه اين معنى به حسب لغت محتمل است امّا ظواهر اخبار بسيار بلكه صريح بعضى، شهادت بر خلاف اين مى دهد.

سوم آنكه: سجدۀ حقيقى بود براى تعظيم و تكريم آدم عليه السّلام، و فى الحقيقه عبادت خدا بود، چون به امر او واقع شد، و ظاهر اكثر اخبار اين است.

پس ظاهر شد كه سجده از براى غير خدا به قصد عبادت، كفر است؛ و به قصد تعظيم بدون امر خدا، فسق است، بلكه محتمل است كه سجدۀ تحيّت در امم سابقه تجويز بوده باشد و در اين امّت حرام شده باشد. و احاديث بسيار بر نهى از سجده از براى غير خدا وارد شده است.

ص: 126


1- . عيون اخبار الرضا 1/262؛ علل الشرايع 5.

و در حديث معتبر منقول است كه شخصى (1)از حضرت صادق عليه السّلام سؤال كرد كه: آيا صلاحيت دارد سجده كردن از براى غير خدا؟

فرمود: نه.

پرسيد كه: پس چگونه امر كرد خدا ملائكه را به سجدۀ آدم عليه السّلام؟

فرمود: هر كه به امر خدا سجده كند، سجده از براى خدا كرده است، پس سجدۀ ايشان از براى خدا بود، چون به امر او بود.

پس سؤال نمود از ابليس، حضرت فرمود: ابليس بنده اى بود، خدا او را خلق كرد كه او را عبادت كند و اقرار به يگانگى او بكند، وقتى كه او را مى آفريد مى دانست كه او كيست و چيست و عاقبتش چه خواهد بود، پس پيوسته عبادت مى كرد خدا را با ملائكه تا آنكه او را امتحان كرد به سجدۀ آدم، پس امتناع نمود از سجده از روى حسد و شقاوتى كه بر او غالب شده بود، پس او را لعنت كرد و از صفوف ملائكه بيرون كرد، و فرستاد او را بسوى زمين رانده شده، و گرديد دشمن آدم و فرزندانش به اين سبب، و او را سلطنتى نيست بر فرزندان آدم مگر وسوسه كردن و خواندن ايشان بغير راه خدا، و به آن نافرمانى، اقرار به پروردگارى خدا داشت (2).

و به سند معتبر ديگر منقول است كه ابو بصير از آن حضرت پرسيد: سجده كردند ملائكه براى آدم و پيشانى خود را بر زمين گذاشتند؟

فرمود: بلى، تكريمى بود از جانب خدا آدم را (3).

و در حديث معتبر ديگر منقول است كه حضرت امام على نقى عليه السّلام فرمود: سجود ملائكه آدم را، براى آدم نبود، بلكه فرمانبردارى خدا بود و حجتى (4)بود از ايشان نسبت

ص: 127


1- . در مصدر نام اين شخص «ابن ابى العوجاء» ذكر شده است.
2- . احتجاج 2/218.
3- . قصص الانبياء راوندى 42.
4- . در مصدر و در بحار: «محبّتى» مى باشد.

به آدم (1).

و به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون حق تعالى امر كرد شيطان را به سجدۀ حضرت آدم، گفت: پروردگارا! بعزت تو سوگند، اگر مرا معاف دارى از سجدۀ آدم تو را عبادتى بكنم كه هيچ كس مثل آن تو را عبادت نكرده باشد، حق تعالى فرمود:

من مى خواهم كه اطاعت كرده شوم از آن جهت كه خود مى خواهم (2).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: چون حق تعالى امر كرد ملائكه را كه سجده كنند حضرت آدم را، و ابليس ظاهر كرد آن حسد را كه در دل او پنهان بود و ابا كرد از سجده كردن، حق تعالى عتاب كرد او را كه: چه چيز مانع شد تو را از سجده كردن؟

گفت: من از او بهترم، مرا از آتش خلق كرده اى و او را از خاك.

حضرت فرمود: اول كسى كه قياس كرد شيطان بود، و تكبر كرد، و تكبر اول معصيتى بود كه خدا را به آن معصيت كردند.

پس ابليس گفت: پروردگارا! مرا معاف دار از سجود آدم، و من تو را عبادتى بكنم كه هيچ ملك مقرب و پيغمبر مرسل تو را چنان عبادت نكرده باشد.

خدا فرمود: مرا احتياجى نيست به عبادت تو، مى خواهم عبادت كنند مرا از جهتى كه من مى خواهم نه از جهتى كه تو مى خواهى. پس ابا نمود از سجده كردن، و حق تعالى فرمود: بيرون رو از بهشت كه تو رجيمى، و بر توست لعنت من تا روز جزا.

ابليس گفت: پروردگارا! چگونه مرا محروم مى گردانى و تو پروردگار عادلى كه جور نمى كنى پس ثواب عمل من باطل شد؟

فرمود كه: نه و ليكن سؤال كن از من از امر دنيا آنچه خواهى براى ثواب عمل خود تا عطا كنم به تو. پس اول چيزى كه سؤال كرد اين بود كه زنده بماند تا روز جزا. حق تعالى فرمود: عطا كردم.

ص: 128


1- . تحف العقول 478.
2- . قصص الانبياء راوندى 43.

گفت: مرا مسلط گردان بر فرزندان آدم.

فرمود: مسلط كردم.

گفت: چنان كن كه جارى شوم در رگ و ريشۀ فرزندان آدم مانند خون.

فرمود: كردم.

گفت: يك فرزند از براى ايشان بهم نرسد مگر دو فرزند از براى من بهم رسد، و من ايشان را ببينم و ايشان مرا نبينند، و به هر صورتى كه خواهم براى ايشان مصوّر توانم شد.

فرمود: دادم همه را به تو.

گفت: پروردگارا! زياده عطا كن به من.

فرمود: سينه هاى ايشان را وطن و منزل تو و ذرّيّت تو گردانيدم.

گفت: پروردگارا! بس است مرا.

در اين وقت شيطان گفت: بعزت تو سوگند، همه را گمراه گردانم مگر بندگان خالص تو را، و از پيش رو و از پشت سر و از جانب راست و از جانب چپ ايشان درآيم، و نيابى اكثر ايشان را شكر كنندگان (1).

و به روايت ديگر فرمود (2): از پيش رو آن است كه به شك مى اندازد در امر آخرت و مى گويد به ايشان كه: بهشتى و دوزخى و نشورى نيست؛ و از پشت سر آن است كه قبل دنيا مى آيد و امر مى كند ايشان را به جمع كردن اموال، و نهى مى كند از اينكه صلۀ رحم كنند، يا حقّ خدا را بدهند، يا نفقه به فرزندان خود بدهند، و مى ترساند ايشان را از پريشانى؛ و از دست راست آن است كه از راه دين مى آيد، اگر بر دين باطل باشند از براى ايشان زينت مى دهد، و اگر بر هدايت باشند ايشان را از آن بيرون مى كند؛ و از دست چپ آن است كه از جهت لذتها و شهوتها درمى آيد (3).

و به سند حسن از آن حضرت منقول است كه: چون حق تعالى به شيطان آن قوّت را

ص: 129


1- . تفسير قمى 1/41.
2- . اين روايت در مصدر از امام محمد باقر عليه السّلام آمده است.
3- . تفسير قمى 1/224.

عطا كرد، حضرت آدم عليه السّلام گفت: پروردگارا! شيطان را بر فرزندان من مسلط كردى، و او را جارى كردى در ايشان مانند خون در رگها، و دادى به او آنچه دادى پس چه عطا مى كنى به من و فرزندان من؟

فرمود: دادم به تو و فرزندانت كه گناه را يكى بنويسند و حسنه را ده برابر بنويسند.

گفت: پروردگارا! زياده كن.

فرمود: توبۀ ايشان را قبول مى كنم تا جان به حلق ايشان مى رسد.

گفت: پروردگارا! زياده كن.

فرمود: مى آمرزم گناهان ايشان را و پروا نمى كنم.

گفت: بس است مرا.

راوى گفت: فداى تو شوم، ابليس به چه چيز مستوجب اين شد كه حق تعالى اينها را به او عطا كند؟

فرمود: به دو ركعت نماز كه در آسمان كرد در چهار هزار سال، جزاى آن نماز بود كه به او داد (1).

و در حديث حسن ديگر فرمود كه حضرت آدم مناجات كرد: پروردگارا! مسلط كردى بر من شيطان را، و جارى گردانيدى او را در من مانند جارى شدن خون، پس از براى من چيزى قرار ده.

فرمود: اى آدم! از براى تو اين را قرار دادم كه هر كه از فرزندان تو قصد گناهى بكند بر او ننويسند، و اگر بكند يك گناه بنويسند؛ و هر كه قصد حسنه بكند، اگر نكند يك ثواب از براى او بنويسند، و اگر بكند ده ثواب از براى او بنويسند.

گفت: پروردگارا! زياده به من عطا كن.

گفت: از براى تو قرار كردم هر كه از ايشان گناهى بكند پس استغفار كند او را بيامرزم.

گفت: پروردگارا! زياده بده.

ص: 130


1- . تفسير قمى 1/42.

فرمود: در توبه را از براى ايشان گشوده ام تا جان به حلق ايشان برسد.

گفت: بس است مرا (1).

و بدان كه خلاف است ميان علماى عامه و خاصه كه آيا ابليس از ملائكه بود يا نه، و مشهور ميان متكلمان و مفسران خاصه و عامه آن است كه او از ملائكه نبود بلكه از جن بود، و نادرى از علماى اماميه و بعضى از علماى عامه قائلند كه او از ملائكه بوده است، و حق آن است كه از ملائكه نبود بلكه چون مخلوط بود با ملائكه و ظاهرا با ايشان بود خطابى كه متوجه ملائكه مى گرديد متوجه او نيز مى شد (2)، چنانچه در حديث صحيح منقول است كه جميل از حضرت صادق عليه السّلام پرسيد كه: ابليس از ملائكه بود يا از جن؟ فرمود: ملائكه گمان مى كردند از ايشان است و خدا مى دانست از ايشان نيست، پس چون امر كرد او را به سجدۀ آدم از او صادر شد آنچه صادر شد (3).

و به سند معتبر منقول است كه از آن حضرت پرسيد كه: ابليس از ملائكه بود يا متولّى چيزى از امر آسمان بود؟

فرمود: از ملائكه نبود، و ملائكه گمان مى كردند كه از ايشان است و خدا مى دانست كه از ايشان نيست، و هيچ امرى از امور آسمان با او نبود، و او را كرامتى نبود.

جميل گفت كه: رفتم به نزد طيّار و آنچه شنيده بودم به او نقل كردم، پس انكار كرد و گفت: چگونه از ملائكه نباشد و حال آنكه خدا به ملائكه گفت: «سجده كنيد آدم را» (4)؟ اگر او از ملائكه نباشد، معصيت خدا نكرده خواهد بود.

پس طيّار به خدمت آن حضرت آمد و پرسيد كه: حق تعالى هر جا كه مى فرمايد اى گروه مؤمنان، آيا منافقان داخلند؟

ص: 131


1- . كافى 2/440؛ كتاب الزهد 75.
2- . مجمع البيان 1/82؛ تفسير فخر رازى 2/213.
3- . مجمع البيان 1/82؛ تفسير عياشى 1/34.
4- . سورۀ بقره:34.

فرمود: بلى داخلند منافقان و گمراهان و هر كه به ظاهر اقرار به ايمان مى كرد (1).

و در حديث معتبر منقول است كه: ابو سعيد خدرى از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم پرسيد از تفسير قول خدا كه به ابليس فرمود أَسْتَكْبَرْتَ أَمْ كُنْتَ مِنَ اَلْعالِينَ (2)يعنى: «آيا تكبر كردى از سجده كردن آدم يا از عالين بودى» ، گفت: كيستند آنها كه بلندترند از ملائكه؟

رسول خدا فرمود: منم و على و فاطمه و حسن و حسين، ما در سراپردۀ عرش بوديم خدا را تسبيح مى كرديم، ملائكه به تسبيح ما خدا را تسبيح مى كردند پيش از آنكه حق تعالى آدم را خلق كند به دو هزار سال، پس چون آدم را خلق كرد امر كرد ملائكه را كه او را سجده كنند، و ما را امر نكرد به سجده، و ملائكه همگى سجده كردند مگر شيطان، پس حق تعالى فرمود: تكبر كردى يا از بلندمرتبه گان بودى؟ يعنى اين پنج كس كه نام ايشان بر سرادق عرش نوشته شده است (3).

و در حديث ديگر از آن حضرت منقول است كه: چون ابليس از سجده ابا كرد و رانده شد از آسمان، حق تعالى فرمود: اى آدم! برو به نزد گروه ملائكه و بگو: «السّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته» ، پس آدم عليه السّلام رفت و بر ايشان سلام كرد، ايشان گفتند: «و عليك السّلام و رحمة اللّه و بركاته» ، پس چون برگشت به نزد پروردگار خود فرمود كه: اين تحيّت توست و تحيّت ذرّيّت تو بعد از تو تا روز قيامت (4).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: اول كسى كه قياس كرد شيطان بود، قياس كرد نفس خود را به آدم، گفت: مرا از آتش خلق كردى و آدم را از خاك خلق كردى، اگر قياس مى كرد آن جوهرى را كه روح آدم عليه السّلام از آن مخلوق شده بود به آتش هرآينه آن نور روشنى اش بيش از آتش بود (5).

ص: 132


1- . تفسير عياشى 1/33؛ كافى 8/274.
2- . سورۀ ص:75.
3- . فضائل الشيعة 8، و در آن سؤال كننده ابو سعيد نبوده است بلكه در حضور او شخصى پرسيده است.
4- . علل الشرايع 102.
5- . محاسن 1/334؛ كافى 1/58.

و به سندهاى معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه: اول كسى كه قياس كرد شيطان بود در وقتى كه گفت خَلَقْتَنِي مِنْ نارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طِينٍ (1)پس قياس كرد ميان آتش و گل، و اگر قياس مى كرد نوريّت آدم را به نوريّت آتش مى دانست فضيلت ميان دو نور و صفاء نور آدم را نسبت به نور آتش (2).

مترجم گويد كه: ابليس پرتلبيس در اين قياس، انواع خطاها كرد:

اول آنكه: منشأ تفضيل را شرافت اصل قرار داد، و اين معلوم نيست.

دوم آنكه: اصل جسد را معيار شرافت قرار داد، و حال آنكه مدار فضايل و كمالات به روح است، و روح مقدس آدم عليه السّلام به انوار معرفت و علم و محبت و ساير كمالات آراسته بود، زيرا كه نور چيزى را مى گويند كه منشأ ظهور اشيا باشد، لهذا جناب مقدس سبحانى را كه مبدأ وجود و ظهور جميع اشياست او را نور الانوار مى گويند، و علم چون باعث ظهور اشيا بر نفس مى گردد آن را نور مى گويند، و همچنين ساير كمالات چون سبب امتياز و ظهور آن شخص مى گردند كه به آنها متّصف است و مبدأ اثرهاى خير مى گردند آنها را انوار مى گويند؛ و نور آتش نورى است از همه بى ثبات تر و ناقص تر، و انتفاع به آن موقوف است بر مرئى بودن محسوس و بينا بودن احساس كننده و آن اجرامى كه به آنها متشبّه مى بايد بشود تا نور ببخشد، و به زودى منطفى و خاموش مى شود و از آن بغير از خاكسترى نمى ماند، پس در احاديث شريفه به اين جهت اشاره اى جهت امتياز نور آدم بر نور نار شده است.

سوم آنكه: آتش را اشرف از خاك دانست، و آن نيز خطا بود زيرا جميع كمالات و خيرات از جانب مبدأ فيّاض افاضه مى شود؛ و هر چند شكستگى و عجز در مواد ممكنه بيشتر، قابليت افاضۀ خيرات بيشتر است، و چون آتش با اندك نورى كه به او عطا شد سركشى و بلند پروازى و سوختن و گداختن آغاز كرد، او را به زودى بر خاكستر مذلّت

ص: 133


1- . اعراف:12.
2- . علل الشرايع 86؛ كافى 1/58.

نشانيدند، و ديو سركشى را كه به آن فخر كرد مطرود ازل و ابد گردانيدند؛ و خاك چون در مقام شكستگى و خاكسارى برآمد، پايمال هر نيك و بد گرديد حق تعالى او را محلّ رحمتهاى صورى و معنوى گردانيده، هر گل و لاله و گياهى را از آن رويانيد، و هر دانه و طعام و گياهى كه در آن لذت و منفعتى بود از آن به وجود آورد، پس آن را مادۀ خلقت انسان كه اشرف مكوّنات است گردانيد و او را به عقل نورانى و روح آسمانى و قلب رحمانى مزيّن گردانيد، و قابليت ترقيات نامتناهى در او مكنون ساخت، تا آنكه او را از افلاك رفيعه و اجرام نيّره اشرف گردانيد، و خاك زمين را به عرش برين بالا برد و محرم اسرار الهى و جليس محفل «لي مع اللّه» گردانيد، و سلطانى ممالك وجود را به او مفوّض ساخت، و كليد خزاين علوم سماوات و ارضين را در كف او نهاد؛ پس آتش را به سركشى، خاك بر سر شد، و خاك به فروتنى ملائكه را مسجود و رهبر شد. در اين مقام، سخن بسيار است و مجال تنگ، به همين اكتفا نموده رجوع به نقل احاديث مى نمائيم:

به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين صلوات اللّه عليه منقول است كه: اول بقعه اى كه خدا را بر روى آن عبادت كردند پشت كوفه بود كه نجف اشرف باشد، چون خدا امر كرد ملائكه را كه آدم را سجده كنند، در آنجا سجده كردند (1).

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: اول كفرى كه به خدا كردند وقتى بود كه خدا آدم را خلق كرد، شيطان كافر شد كه امر خدا را بر او رد كرد؛ و اول حسدى كه در زمين بردند حسد قابيل بود بر هابيل؛ و اول حرصى كه بكار بردند حرص آدم بود كه با وفور نعمتهاى بهشت از شجرۀ منهيّه تناول كرد، پس حرص او، او را از بهشت بيرون كرد (2).

و به سند معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه: شيطان از خدا سؤال كرد كه او را مهلت دهد تا روز قيامت، حق تعالى او را مهلت داد تا يوم وقت معلوم، و آن روزى است

ص: 134


1- . تفسير عياشى 1/34.
2- . مصدر قبلى.

كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم او را ذبح خواهد كرد در رجعت، بر روى سنگى كه در بيت المقدس است (1).

و به سند معتبر ديگر منقول است كه آن حضرت فرمود به اسحاق بن جرير (2)كه: چه مى گويند اصحاب تو در قول ابليس كه: مرا از آتش خلق كرده اى و آدم را از خاك؟

گفت: فداى تو شوم چنين گفت ابليس و خدا در قرآن ذكر فرموده است.

فرمود: دروغ گفت ابليس اى اسحاق، خلق نكرد خدا او را مگر از خاك، خدا مى فرمايد: «آن خداوندى كه آفريده است از براى شما از درخت سبز آتشى، پس ناگاه از آن آتش افروزيد» (3)، خدا او را از آن آتش خلق كرده است، و آن درخت اصلش از خاك است (4).

و در روايت معتبر ديگر فرمود كه: هيچ خلقى نيست مگر آنكه از خاك مخلوق شده است و ليكن جزو آتش در شيطان غالب بود.

و سيّد ابن طاووس رحمه اللّه ذكر كرده است كه: ديدم در صحف ادريس عليه السّلام كه چون شيطان گفت: پروردگارا! مرا مهلت ده تا روز قيامت، حق تعالى فرمود: نه و ليكن تو را مهلت مى دهم تا روز وقت معلوم، بدرستى كه آن روزى است كه قضاى حتمى كرده ام كه زمين را در آن روز پاك كنم از كفر و شرك و معاصى، و انتخاب مى كنم براى آن روز بنده اى چند از خود كه امتحان كرده ام دل ايشان را براى ايمان، و پر كرده ام از ورع و اخلاص و يقين و پرهيزكارى و خشوع و راستگوئى و بردبارى و وقار و زهد در دنيا و رغبت در آخرت كه اعتقاد كنند به حق و عدالت كنند به حق، ايشان اوليا و دوستان منند، براستى از براى ايشان پيغمبرى اختيار كرده ام برگزيده و امين و پسنديده، و ايشان را از براى او دوستان و ياران گردانيده ام، ايشان امّتى اند كه اختيار كرده ام ايشان را براى پيغمبر برگزيده و امين

ص: 135


1- . تفسير قمى 2/245.
2- . در مصدر «اسحاق بن حريز» مى باشد.
3- . سورۀ يس:80.
4- . تفسير قمى 2/244.

پسنديده، و آن وقت را پنهان كرده ام در علم غيب خود و البته واقع مى شود، در آن وقت هلاك خواهم كرد تو را و لشكرهاى سواره و پياده و جميع جنود تو را، پس برو كه تو را مهلت دادم تا روز وقت معلوم. پس حق تعالى به آدم گفت كه: برخيز و نظر كن بسوى اين ملائكه كه در برابر تواند، كه اينها از آنهايند كه تو را سجده كردند، پس بگو به ايشان:

«السّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته» .

پس به امر الهى به نزد ايشان آمد و سلام كرد، پس ملائكه گفتند: «و عليك السّلام يا آدم و رحمة اللّه و بركاته» ، پس حق تعالى فرمود: اين تحيّت توست اى آدم و تحيّت فرزندان توست در ميان ايشان تا روز قيامت.

پس ذرّيّت آدم را از صلب او بيرون آورد و پيمان گرفت از ايشان به پروردگارى و يگانگى از براى خود. پس نظر كرد آدم به جمعى از ذرّيّت خود كه نور ايشان مى درخشيد. آدم پرسيد كه: اينها كيستند؟

حق تعالى فرمود: ايشان پيغمبران از فرزندان تواند.

پرسيد: چند نفرند؟

فرمود: صد و بيست و چهار هزار پيغمبرند، و سيصد و پانزده نفر از ايشان مرسلند.

پرسيد: چرا نور آخر ايشان بر نور همه زيادتى مى كند؟

فرمود: زيرا كه از همه بهتر است.

پرسيد كه: اين پيغمبر كيست؟ و نام او چيست؟

فرمود: اين محمد است پيغمبر و رسول من و امين من و حبيب من و همراز من و اختيار كرده و برگزيدۀ من و خالص من و دوست و يار من و گراميترين خلق من بر من و محبوبترين ايشان نزد من و مختارتر و نزديكتر ايشان نزد من و شناسانده تر ايشان مرا و از همه راجح تر و فزونتر در علم و حلم و ايمان و يقين و راستى و نيكى و عفّت و عبادت و خشوع و پرهيزكارى و انقياد و اسلام، از براى او گرفته ام پيمان حاملان عرش خود را و هر كه پائين تر از آنهاست در آسمانها و زمينها كه ايمان به او بياورند و اقرار به پيغمبرى او بكنند، پس ايمان بياور به او اى آدم تا قرب و منزلت و فضيلت و نور و وقار تو نزد من

ص: 136

بيشتر شود.

آدم گفت: ايمان آوردم به خدا و رسول او محمد.

حق تعالى فرمود: واجب گردانيدم براى تو اى آدم و زياده كردم فضيلت و كرامت را.

اى آدم! تو اول پيغمبران و مرسلانى و پسر تو محمد خاتم و آخر انبيا و رسل است و اول كسى است كه زمين گشوده مى شود از او و مبعوث مى گردد در روز قيامت، و اول كسى كه او را جامه مى پوشانند و سوار مى كنند و مى آورند بسوى موقف قيامت، و اول شفاعت كننده اى است، و اول كسى كه شفاعتش را قبول مى كنند، و اول كسى كه در بهشت را مى كوبد، و اول كسى كه در بهشت را براى او مى گشايند، و اول كسى كه داخل بهشت مى شود، و تو را به او كنيت كردم پس تو ابو محمدى.

آدم گفت: حمد و سپاس خداوندى را كه گردانيد از ذرّيّت من كسى را كه فضيلت داده است او را به اين فضايل و سبقت خواهد گرفت بر من بسوى بهشت و من حسد نمى برم او را (1).

ص: 137


1- . سعد السعود 34.

فصل سوم: در بيان ترك اولى كه از حضرت آدم و حوّا عليهما السّلام صادر شد

و آنچه بعد از آن جارى شد تا فرود آمدن ايشان بر زمين

در تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است كه: چون حق تعالى ابليس را لعنت كرد به ابا كردن او، و گرامى داشت ملائكه را به سجده نمودن ايشان آدم را و اطاعت كردن ايشان خدا را، امر كرد كه آدم و حوّا را به بهشت برند و فرمود يا آدَمُ اُسْكُنْ أَنْتَ وَ زَوْجُكَ اَلْجَنَّةَ يعنى: «اى آدم! ساكن شو تو و جفت تو در بهشت» وَ كُلا مِنْها رَغَداً حَيْثُ شِئْتُما «و بخوريد از بهشت گشاده و گوارا هر جا كه خواهيد بى تعبى» وَ لا تَقْرَبا هذِهِ اَلشَّجَرَةَ «و نزديك مشويد اين درخت را» كه درخت علم محمد و آل محمد بود كه حق تعالى ايشان را به آن علم اختيار نموده و مخصوص گردانيده بود در ميان ساير مخلوقات خود، و نهى نمود ايشان را از نزديك شدن آن درخت كه آن مخصوص محمد و آل محمد است، و كسى به امر خدا نمى خورد از آن درخت مگر ايشان، و از آن درخت بود آنچه تناول كردند رسول خدا و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السّلام بعد از آنكه طعام خود را به مسكين و يتيم و اسير بخشيدند و خود روزه به روزه بردند و حق تعالى سورۀ «هل اتى» را در شأن ايشان فرستاد و مائدۀ بهشت از براى ايشان نازل ساخت، و چون از آن طعام تناول نمودند ديگر احساس گرسنگى و تشنگى و تعب و مشقت نمى كردند، و آن درختى بود كه ممتاز بود در ميان درختهاى بهشت زيرا كه ساير درختهاى بهشت هر نوع از آنها يك نوع از ميوه و مأكول بهشت داشت، و آن درخت و هر چه از جنس آن بود گندم

ص: 138

و انگور و انجير و عنّاب و جميع ميوه ها و طعامها در آن بود، لذا اختلاف كرده اند آنها كه آن شجره را ذكر كرده اند: بعضى گفته اند كه گندم بود، و بعضى گفته اند انگور بود، و بعضى گفته اند عنّاب بود، و حق تعالى فرمود: نزديك اين درخت مرويد كه خواهيد طلب كنيد درجۀ محمد و آل محمد را در فضيلت ايشان، زيرا كه خدا ايشان را مخصوص گردانيده است به اين درجه از ساير خلق، و اين درختى است كه هر كه از اين درخت بخورد به اذن خدا الهام كرده مى شود علم اولين و آخرين را بى آنكه از كسى بياموزد، و هر كه بى رخصت خدا بخورد از مراد خود نااميد مى شود و نافرمانى پروردگار كرده است فَتَكُونا مِنَ اَلظّالِمِينَ (1)«پس خواهيد بود از ستمكاران» به نافرمانى شما و طلب كردن شما درجه اى را كه اختيار كرده است خدا به آن درجه غير شما را هرگاه قصد كنيد آن درخت را بغير حكم خدا.

فَأَزَلَّهُمَا اَلشَّيْطانُ عَنْها (2) «پس لغزانيد شيطان ايشان را از بهشت» به وسوسه و مكر و فريب خود به اينكه ابتدا كرد به آدم و گفت ما نَهاكُما رَبُّكُما عَنْ هذِهِ اَلشَّجَرَةِ إِلاّ أَنْ تَكُونا مَلَكَيْنِ «نهى نكرده است شما را پروردگار شما از اين درخت مگر اينكه بوده باشيد دو ملك» ، فرمود: يعنى اگر تناول نمائيد از آن درخت خواهيد دانست غيب را، و قادر مى شويد بر آنچه قادر است بر آن كسى كه خدا او را مخصوص گردانيده است به قدرت، أَوْ تَكُونا مِنَ اَلْخالِدِينَ (3)«يا بوده باشيد از آنها كه هميشه زنده باشند و هرگز نميرند» وَ قاسَمَ هُما إِنِّي لَكُما لَمِنَ اَلنّاصِحِينَ (4)«و قسم خورد كه از براى ايشان بدرستى كه من از براى شما از ناصحان و خير خواهانم» ، و شيطان در آن وقت در ميان دهان مار بود و مار او را داخل بهشت كرده بود، و حضرت آدم گمان مى كرد كه مار با او سخن مى گويد و نمى دانست كه شيطان پنهان شده است در ميان دهان آن، پس آدم رو كرد

ص: 139


1- . سورۀ بقره:35.
2- . سورۀ بقره:36.
3- . سورۀ اعراف:20.
4- . سورۀ اعراف:21.

بر مار گفت: اى حيّه! اين از فريب ابليس است چگونه پروردگار ما با ما خيانت كند؟ و چگونه تو تعظيم خدا مى كنى به قسم ياد كردن به او و حال آنكه او را نسبت مى دهى به خيانت و به اينكه آنچه خير ماست براى ما اختيار نكرده است و حال آنكه او از همۀ كريمان كريمتر است؟ و چگونه قصد كنم ارتكاب امرى را كه پروردگار من مرا از آن نهى كرده است و مرتكب آن شوم بغير حكم خدا؟

پس چون از فريب دادن آدم مأيوس شد بار ديگر ميان دهان مار رفت و با حضرت حوّا مخاطبه كرد به نحوى كه او گمان مى كرد كه مار با او سخن مى گويد و گفت: اى حوّا! آن درختى كه خدا بر شما حرام كرده بود حلال كرد از براى شما بعد از حرام كردن چون دانست كه شما اطاعت نيكو كرديد او را و تعظيم امر او نموديد، زيرا كه ملائكه اى كه موكّلند به درخت و حربه ها دارند كه ساير حيوانات را از آن دفع مى كنند، اگر شما قصد آن درخت كنيد شما را دفع نمى كنند، پس بدانيد حلال كرده است بر شما، و بدان كه اگر تو از آدم زودتر تناول نمائى تو بر او مسلط خواهى بود و امر و نهى تو بر او جارى خواهد بود، پس حوّا گفت: من اين را به زودى تجربه مى كنم، و قصد شجره كرد، چون ملائكه خواستند كه او را دفع نمايند از شجره به حربه هاى خود، حق تعالى وحى نمود به ايشان كه: شما به حربه كسى را دفع مى نمائيد كه عقلى نداشته باشد كه او را زجر نمايد، و امّا كسى كه من او را قدرت بر فعل و ترك و تمييز و عقل داده باشم و او را مختار گردانيده باشم پس او را واگذاريد به عقلى كه او را بر او حجت گردانيده ام، پس اگر اطاعت كند مرا مستحقّ ثواب من مى شود و اگر عصيان كند و مخالفت امر من نمايد مستحقّ عقاب و جزاى من مى گردد، پس او را واگذاشتند و متعرض او نشدند بعد از آنكه قصد كرده بودند كه او را منع نمايند به حربه هاى خود، پس حوّا گمان كرد حق تعالى نهى كرد ملائكه را از منع او از براى اينكه حلال كرده است درخت را بر ايشان بعد از آنكه حرام كرده بود و گفت: آن مار راست مى گفت، به گمان اينكه آن سخن گويندۀ با او مار بود.

پس از آن درخت تناول كرد و هيچ تغييرى در خود نيافت، پس گفت به آدم كه: يا آدم! آيا ندانستى آن درختى كه بر ما حرام شده بود مباح شده است از براى ما؟ من از آن تناول

ص: 140

كردم و ملائكه مرا منع نكردند و در حال خود تغييرى نيافتم، پس به اين سبب فريب خورد آدم و غلط كرد و از آن درخت تناول نمود پس رسيد به ايشان آنچه خدا در قرآن فرموده است فَأَزَلَّهُمَا اَلشَّيْطانُ عَنْها فَأَخْرَجَهُما مِمّا كانا فِيهِ يعنى: «لغزانيد ايشان را شيطان لعين از بهشت به وسوسه و فريب خود، پس بيرون كرد ايشان را از آنچه بودند در آن از نعيم بهشت» .

وَ قُلْنَا اِهْبِطُوا بَعْضُكُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ «و گفتيم: اى آدم و اى حوّا و اى مار و اى شيطان! پائين رويد از بهشت بسوى زمين بعض شما دشمنيد بعضى را» آدم و حوّا و فرزندان ايشان دشمن شيطان و مار و فرزندان ايشانند و برعكس، وَ لَكُمْ فِي اَلْأَرْضِ مُسْتَقَرٌّ ، يعنى «شما را در زمين منزل و محل استقرار هست براى تعيّش» وَ مَتاعٌ إِلى حِينٍ (1)«و منفعتى و برخوردارى هست شما را تا وقت مردن» .

فَتَلَقّى آدَمُ مِنْ رَبِّهِ كَلِماتٍ «پس قبول كرد آدم از پروردگار خود كلمه اى چند را» كه بگويد آنها را، پس گفت آنها را فَتابَ عَلَيْهِ «پس به آن كلمه ها توبه اش را قبول كرد» إِنَّهُ هُوَ اَلتَّوّابُ «بدرستى كه اوست قبول كنندۀ توبه ها» اَلرَّحِيمُ (2)«رحم كنندۀ توبه كنندگان است» .

قُلْنَا اِهْبِطُوا مِنْها جَمِيعاً «گفتيم: پائين رويد از بهشت همگى» ، فرمود كه: در اول، امر كرد خدا كه پائين روند، و در اينجا امر كرد كه با هم بروند و احدى از ايشان پيش از ديگرى نرود؛ و فرود آمدن ايشان، فرود آمدن آدم و حوّا و مار بود از بهشت، بدرستى كه مار از بهترين حيوانات بهشت بود، و فرود آمدن شيطان از حوالى بهشت بود زيرا كه داخل شدن بهشت بر او حرام بود، فَإِمّا يَأْتِيَنَّكُمْ مِنِّي هُدىً «پس اگر بيايد بسوى شما و اولاد شما بعد از شما از جانب من هدايتى» اى آدم و اى ابليس فَمَنْ تَبِعَ هُدايَ «پس هر كه پيروى كند هدايت مرا» فَلا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ «پس بيمى بر ايشان نيست» در هنگامى كه

ص: 141


1- . سورۀ بقره:36.
2- . سورۀ بقره:37.

مخالفت كنندگان مى ترسند وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ (1)«و نه ايشان اندوهناك مى باشند» در وقتى كه مخالفت كنندگان اندوهناك خواهند بود.

پس حضرت امام عسكرى عليه السّلام فرمود: زايل شدن آن خطا از حضرت آدم به سبب عذرخواهى بسوى پروردگار خود بود كه گفت: پروردگارا! توبۀ من و عذرخواهى مرا قبول كن و برگردان مرا به آن مرتبه اى كه داشتم، و بلند گردان نزد خود درجۀ مرا، بتحقيق كه ظاهر شده است نقص گناه و مذلت آن در اعضا و جميع بدن من.

حق تعالى فرمود: اى آدم! آيا در خاطر ندارى آنچه تو را امر كردم كه تو مرا بخوانى به محمد و آل طيبين او نزد شدتها و بلاها و مصيبتها كه بر تو ثقيل و عظيم بوده باشد؟

آدم گفت: بلى پروردگارا.

حق تعالى فرمود: پس به اين بزرگواران خصوصا محمد و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السّلام مرا بخوان تا دعاى تو را مستجاب كنم زياده از آنچه از من طلبيدى، و بيفزايم براى تو زياده از آنچه اراده نموده اى.

آدم گفت: اى پروردگار من و اى اله من! محلّ ايشان نزد تو به آن مرتبه رسيده است كه به متوسل شدن به ايشان بسوى تو توبۀ مرا قبول مى كنى و گناه مرا مى آمرزى؟ و من آنم كه ملائكه را به سجدۀ من امر كردى، و بهشت را براى من و زوجۀ من مباح كردى، و ملائكۀ گرامى را به خدمت من امر كردى؟

حق تعالى فرمود كه: اى آدم! من ملائكه را امر نكردم به سجده كردن از براى تو به تعظيم مگر براى آنكه ظرف انوار ايشان بودى، و اگر پيش از گناه خود از من سؤال مى كردى كه تو را از گناه نگاه دارم و تو را آگاه گردانم بر مكرهاى دشمن تو ابليس تا از آنها احتراز نمائى، هرآينه به تو عطا مى كردم، و ليكن آنچه در علم من گذشته بود واقع شد، الحال مرا بخوان به توسل به ايشان تا دعاى تو را مستجاب گردانم.

پس در اين وقت حضرت آدم گفت: خداوندا! به جاه محمد و آل طيبين او كه على و

ص: 142


1- . سورۀ بقره:38.

فاطمه و حسن و حسين و طيّبان و پاكان از آل ايشان باشند كه تفضل كن به قبول كردن توبۀ من، و آمرزيدن لغزش من، و برگردانيدن من به آن مرتبه كه از كرامت تو داشتم.

حق تعالى فرمود: توبۀ تو را قبول كردم و به رضا و خشنودى رو به تو آوردم و رحمتها و نعمتهاى خود را بسوى تو برگردانيدم و تو را برگردانيدم به آن مرتبه اى كه از كرامتهاى من داشتى و وافر گردانيدم بهرۀ تو را از رحمتهاى خود.

پس اين است معنى آن كلمات كه آدم از خدا قبول نمود، پس خدا خطاب نمود به آنها كه ايشان را به زمين فرستاد، كه آدم و حوّا و ابليس و حيّه باشند.

وَ لَكُمْ فِي اَلْأَرْضِ مُسْتَقَرٌّ «شما راست در زمين محلّ استقرار و اقامت» كه در آن تعيّش نمائيد و در شبها و روزها سعى نمائيد براى تحصيل آخرت، پس خوشا به حال كسى كه اين زندگى را صرف تحصيل دار بقا نمايد وَ مَتاعٌ إِلى حِينٍ يعنى: «شما را منفعتى هست در زمين تا وقت مردن شما» زيرا كه خدا از زمين بيرون مى آورد زراعتها و ميوه هاى شما را و در زمين شما را به ناز و نعمت مى دارد، و شما را در زمين به بلا امتحان مى كند، گاهى شما را متلذّذ مى گرداند به نعيم دنيا تا ياد آوريد نعيم آخرت را كه خالص و پاك است از آنچه باعث عدم انتفاع به نعيم دنيا مى گردد و او را باطل مى گرداند، پس ترك كنيد و خرد و حقير شماريد اين لذّت آلودۀ به صد هزار محنت را در جنب نعمت خالص ابدى آخرت، و گاهى شما را امتحان مى نمايد به بلاهاى دنيا كه در ميانش رحمتها مى باشد، و مخلوط به انواع نعمتهاست كه مكاره آنها را از صاحب آن بلاها دفع مى نمايد تا حذر فرمايد شما را به اينها از عذاب ابدى آخرت كه هيچ عافيت به آن مخلوط نمى باشد و در اثناى آن راحتى و رحمتى واقع نمى شود (1).

اين است تفسير اين آيات بر وجهى كه از تفسير امام عليه السّلام ظاهر مى شود.

و بدان كه خلاف است ميان مفسران و ارباب تواريخ در اينكه شيطان چگونه وسوسه كرد حضرت آدم را و حال آنكه او را از بهشت بيرون كرده بودند و آدم و حوّا در بهشت

ص: 143


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 221.

بودند: بعضى گفتند كه آدم و حوّا به در بهشت مى آمدند و شيطان از نزديك آمدن بهشت ممنوع نبود، و در در بهشت با ايشان سخن مى گفت، و اين پيش از آن بود كه او را به زمين فرستند؛ و بعضى گفته اند كه از زمين با ايشان سخن گفت و ايشان در بهشت فهميدند؛ و بعضى گفته اند كه غايبانه مراسله نمود با ايشان؛ و بعضى گفته اند كه شيطان خواست كه داخل بهشت شود، خازنان بهشت او را مانع شدند، پس به نزد هر يك از حيوانات بهشت آمد و التماس كرد كه او را داخل بهشت كنند قبول نكردند تا آنكه به نزد مار آمد و گفت:

من متعهد مى شوم كه منع كنم ضرر فرزندان آدم را از تو، و تو در امان من باشى اگر مرا داخل بهشت كنى، پس او را در ميان دو نيش از نيشهاى خود جا داد و او را داخل بهشت كرد و بدن مار پوشيده بود و چهار دست و پا داشت و خوش صورت تر و خوش رنگتر از جميع حيوانات بود و بزرگ بود مانند شترى بزرگ، پس خدا آن را عريان كرد و پاهايش را برطرف كرد و چنان كرد آن را كه بر شكم راه رود به سبب اينكه شيطان را داخل بهشت كرد (1).

و در جاى ديگر حق تعالى مى فرمايد آنچه ترجمۀ ظاهرش اين است كه: «گفتيم: اى آدم! ساكن شو تو و جفت تو در بهشت، پس بخوريد از هر جا كه خواهيد و نزديك اين درخت مرويد كه از جملۀ ستمكاران خواهيد بود، پس وسوسه كرد از براى ايشان شيطان تا ظاهر گرداند براى ايشان آنچه پنهان بود از ايشان از چيزهاى بد ايشان كه عورتهاى ايشان باشد، و گفت كه: نهى نكرده است شما را پروردگار شما از اين درخت مگر اينكه نمى خواست كه شما دو ملك باشيد، يا بوده باشيد از آنها كه هميشه در بهشتند، و قسم ياد كرد براى ايشان كه من براى شما از خير خواهانم، پس ايشان را فرود آورد از ابا كردن و راضى كرد ايشان را به خوردن از آن درخت به فريب، پس چون چشيدند از ميوۀ آن درخت ظاهر شد براى ايشان به چيزهاى بد ايشان، يعنى جامه ها از بدن ايشان دور شد و عورت ايشان گشوده شد، و شروع كردند در آنكه مى گرفتند از برگ درختان بهشت و بر

ص: 144


1- . تفسير تبيان 1/161 و 162؛ تفسير فخر رازى 3/15؛ عرائس المجالس 30.

عورت خود مى گذاشتند و به يكديگر وصل مى كردند تا عورت ايشان پوشيده شود، و ندا كرد ايشان را پروردگار ايشان كه: آيا نهى نكردم شما را از ميوۀ اين درخت؟ و نگفتم به شما كه شيطان از براى شما دشمنى است ظاهر كنندۀ دشمنى را؟ گفتند: پروردگارا! ظلم كرديم ما بر نفسهاى خود و اگر نيامرزى ما را و رحم نكنى ما را هرآينه خواهيم بود از زيانكاران، حق تعالى فرمود به ايشان كه: پائين رويد از بهشت كه بعضى شما دشمنيد براى بعضى، و از براى شما است در زمين محلّ قرار و تمتّعى تا وقت مرگ، حق تعالى فرمود كه: در زمين زنده مى باشيد و در زمين مى ميريد و از زمين بيرون خواهيد آمد در روز قيامت» (1).

و در جاى ديگر فرموده است كه: «اى فرزندان آدم! گمراه نكند شما را شيطان چنانچه پدر و مادر شما را بيرون كرد از بهشت، حال آنكه مى كند از ايشان جامه هاى ايشان را كه عورتهاى ايشان را بنمايد به ايشان» (2).

و در جاى ديگر فرموده است كه: «بتحقيق كه ما عهد كرديم بسوى آدم پيشتر، پس فراموش كرد يا ترك كرد و نيافتيم از براى او عزمى، و آن وقت كه گفتيم به ملائكه كه:

سجده كنيد براى آدم، پس سجده كردند مگر ابليس كه ابا كرد، پس گفتيم: اى آدم! بدرستى كه اين شيطان دشمنى است تو را و جفت تو را، پس بيرون كند شما را از بهشت، پس به مشقت و تعب كسب و عمل گرفتار شوى، بدرستى كه تو را است اينكه گرسنه نشوى در بهشت و عريان نباشى و اينكه تشنه نباشى در بهشت و در آفتاب نباشى، پس وسوسه كرد بسوى او شيطان و گفت: اى آدم! آيا دلالت كنم تو را بر درخت جاودانى كه هر كه از آن خورد هرگز نميرد و بر ملك و پادشاهى كه هرگز كهنه نشود و زايل نگردد؟ پس خوردند از آن درخت، پس پيدا شد براى ايشان عورتهاى ايشان و شروع كردند در پينه كردن و چسبانيدن برگ درختان بهشت بر عورت خود، و نافرمانى كرد آدم پروردگار

ص: 145


1- . سورۀ اعراف:19-25.
2- . سورۀ اعراف:27.

خود را پس گمراه شد، پس برگزيد او را پروردگار او پس توبۀ او را قبول كرد و او را هدايت كرد و گفت خدا به آدم و حوّا كه: پائين رويد از بهشت با هم بعضى شما دشمنيد بعضى را، پس اگر بيايد بسوى شما از جانب من هدايتى پس هر كه پيروى كند هدايت مرا پس او گمراه نمى شود و در تعب نمى افتد در آخرت، و كسى كه اعراض نمايد از ياد من پس از براى اوست عيشى و زندگانى تنگ و با شدّت در دنيا و آخرت» (1).

و به سند صحيح منقول است كه از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند از تفسير قول حق تعالى فَبَدَتْ لَهُما سَوْآتُهُما (2)، فرمود كه: عورت ايشان پنهان بود و در ظاهر بدن ايشان ديده نمى شد، چون از ميوۀ آن درخت خوردند عورت ايشان پيدا شد، و فرمود: آن درخت كه آدم را از آن نهى كرده بودند خوشۀ گندم بود؛ و در حديث ديگر فرمود: درخت انگور بود (3).

و در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: پرسيدند از تفسير آيۀ وَ لا تَقْرَبا هذِهِ اَلشَّجَرَةَ (4)فرمود: يعنى مخوريد از اين درخت (5).

و به سند معتبر از حضرت امام على نقى عليه السّلام منقول است كه: درختى كه حضرت آدم و زوجه اش را نهى كردند از خوردن از آن، درخت حسد بود، حق تعالى عهد كرد بسوى آدم و حوّا كه نظر نكنند بسوى آنها-كه حق تعالى آنها را بر ايشان و بر جميع خلايق فضيلت داده است-به ديدۀ حسد، و نيافت حق تعالى از او در اين باب عزم و اهتمامى (6).

و به سند معتبر مروى است كه: از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام پرسيدند از تفسير قول خداى تعالى فَنَسِيَ وَ لَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْماً (7)كه جمعى تفسير كرده اند كه: حضرت آدم عليه السّلام

ص: 146


1- . سورۀ طه:115-124.
2- . سورۀ طه:121.
3- . قصص الانبياء راوندى 43.
4- . سورۀ بقره:35.
5- . تفسير عياشى 1/35؛ مجمع البيان 1/85.
6- . تفسير عياشى 2/9؛ تحف العقول 479.
7- . سورۀ طه:115.

فراموش كرد نهى خدا را، حضرت فرمود: فراموش نكرد، چگونه فراموش كرده بود و حال آنكه در وقت وسوسه كردن شيطان، نهى خدا را بسيار به ياد ايشان مى آورد و مى گفت كه: «خدا شما را براى اين نهى كرده است كه ملك نباشيد و در بهشت هميشه نباشيد» (1)، پس نسيان در اينجا به معنى ترك است، يعنى ترك كرد امر خدا را (2).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود:

حضرت موسى عليه السّلام سؤال نمود از پروردگار خود كه جمع كند ميان او و آدم عليه السّلام در آسمان، پس چون ملاقات نمود آدم را گفت: اى آدم! توئى آنكه خدا به دست قدرت خود تو را خلق كرد و از روح برگزيدۀ خود در تو دميد و ملائكه را به سجود تو تكليف نمود و بهشت خود را براى تو مباح گردانيد و تو را در بهشت ساكن گردانيد و با تو بى واسطه سخن گفت، پس تو را نهى كرد از يك درخت پس صبر نكردى بر ترك آن تا آنكه به سبب آن پائين رفتى بسوى زمين، پس نتوانستى ضبط كنى نفس خود را از آن تا آنكه ابليس تو را وسوسه نمود پس اطاعت او كردى، پس تو ما را بيرون كردى از بهشت به نافرمانى خود.

حضرت آدم گفت: مدارا كن با پدر خود اى فرزند در آنچه به پدر تو رسيد در امر اين درخت، اى فرزند! دشمن من آمد به نزد من از وجه مكر و حيله و فريب، پس از براى من بخدا سوگند خورد كه در مشورت كه از براى من مى بيند و رأيى كه از براى من اختيار مى كند از ناصحان است، پس از روى نصيحت و خيرخواهى به من گفت: اى آدم! من براى تو غمگينم. گفتم: چرا؟ گفت: من انس گرفته بودم به تو و به نزديكى تو و تو را بيرون خواهند كرد از اين مكان و از اين حال كه دارى به مكانى و حالى كه كراهت داشته باشى از آنها. گفتم: چارۀ آن چيست؟ گفت: چاره اش با توست، مى خواهى تو را دلالت كنم بر درختى كه هر كه از آن بخورد هرگز نميرد و ملكى يابد كه فنا نداشته باشد؟ پس تو و حوّا هر دو از آن بخوريد تا هميشه با من باشيد در بهشت، و قسم دروغ به خدا خورد، پنداشتم

ص: 147


1- . سورۀ اعراف:20.
2- . تفسير عياشى 2/9 و 10.

كه خيرخواه من است و من گمان نمى كردم اى موسى كه احدى قسم دروغ به خدا بخورد، پس اعتماد بر قسم او كردم، و اين است عذر من پس مرا خبر ده اى فرزند كه آيا مى يابى در آنچه حق تعالى بسوى تو فرستاده است كه خطاى من نوشته شده بود پيش از آنكه من خلق شوم؟

موسى عليه السّلام گفت: بلى، پيشتر نوشته شده بود به زمان بسيار.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم سه مرتبه فرمود: پس حجت آدم عليه السّلام غالب شد بر حجت موسى عليه السّلام (1).

و به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام مروى است كه: حضرت آدم در جواب حضرت موسى گفت: اى موسى! به چند سال گناه مرا پيش از خلق من يافتى در تورات؟

گفت: به سى سال (2).

گفت: پس همين بس است.

پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود: پس غالب شد آدم بر موسى (3).

مؤلف گويد: بر اين مضمون چندين روايت وارد شده است و از غوامض اخبار قضا و قدر است، و بعضى حمل بر تقيه كرده اند چون اين حديث در ميان عامه نيز مشهور است، و ممكن است مراد اين باشد كه چون حق تعالى مرا براى زمين خلق كرده بود نه از براى بهشت و حكمتش مقتضى اين بود كه من در زمين باشم، لهذا عصمت خود را از من بازگرفت تا من به اختيار خود مرتكب ترك اولى شدم، و تحقيق اين مقام محلّ ديگر مى طلبد.

و به سند معتبر منقول است كه از حضرت صادق عليه السّلام سؤال نمودند كه: حضرت آدم و حوّا چندگاه در بهشت ماندند تا به سبب خطيئه آنها را از بهشت بيرون كردند؟

فرمود: خدا روح را در آدم بعد از زوال شمس روز جمعه دميد، پس زن او را از پائين ترين دنده هاى او آفريد و ملائكه را فرمود او را سجده كردند و در بهشت ساكن

ص: 148


1- . تفسير عياشى 2/10.
2- . در مصدر سى هزار سال است.
3- . تفسير قمى 1/44.

گردانيد او را در همان روز كه خلق شده بود، پس و اللّه كه قرار نگرفت در بهشت مگر شش ساعت از آن روز تا معصيت خدا كردند، و خدا هر دو را بعد از فرو رفتن آفتاب بيرون كرد و شب در بهشت نماندند و در بيرون بهشت ماندند تا صبح شد، پس عورت ايشان پيدا شد و ندا كرد آنها را پروردگارشان كه: آيا نهى نكردم شما را از اين درخت؟

پس شرم كرد آدم از پروردگارش و خضوع و شكستگى و تضرع آغاز كرد و گفت:

پروردگارا! ظلم كرديم بر نفسهاى خود و اعتراف كرديم بر گناهان خود، پس بيامرز ما را.

حق تعالى فرمود: فرو رويد از آسمانها بسوى زمين، بدرستى كه معصيت كننده در بهشت و آسمانهاى من نمى تواند بود.

پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود: چون آدم از آن درخت تناول نمود، به ياد آورد نهى خدا را پس پشيمان شد؛ و چون خواست از آن درخت دور شود، درخت سر او را گرفت و بسوى خود كشيد و به امر خدا به سخن آمد و گفت: چرا پيش از خوردن از من نمى گريختى (1)؟

و فرمود: عورت ايشان در اندرون بدنشان بود و از بيرون پيدا نبود، چون از آن درخت خوردند از بيرون ظاهر شد (2).

و به سند معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه: حق تعالى خلق كرد روحها را پيش از بدنها به دو هزار سال، پس گردانيد بلندتر و شريفتر از همۀ روحها روح محمد و على و فاطمه و حسن و حسين و امامان بعد از ايشان را صلوات اللّه عليهم اجمعين، پس عرض نمود ارواح ايشان را به آسمانها و زمين و كوهها پس نور ايشان همه را فروگرفت، حق تعالى فرمود به آسمانها و زمين و كوهها كه: اينها دوستان و اوليا و حجتهاى منند بر خلق و پيشوايان خلايق منند، نيافريده ام مخلوقى را كه دوست تر دارم از ايشان، و از براى ايشان و هر كه ايشان را دوست دارد آفريده ام بهشت خود را، و از براى هر كه مخالفت و

ص: 149


1- . تفسير عياشى 2/10.
2- . تفسير عياشى 2/11.

دشمنى كند با ايشان آفريده ام آتش جهنم را، پس هر كه دعوى كند منزلتى را كه ايشان نزد من دارند و محلّى كه از عظمت من دارند عذاب كنم او را عذابى كه عذاب نكرده باشم به او احدى از عالميان را، و او را با آنها كه شرك به من آوردند در پائين ترين دركات جهنم جا دهم، و هر كه اقرار به ولايت و امامت ايشان بكند و ادّعا نكند منزلت ايشان را نزد من و مكان ايشان را از عظمت، او را جا دهم با ايشان در باغهاى بهشت خود، و از براى ايشان باشد در بهشت آنچه خواهند نزد من، و مباح گردانم از براى ايشان كرامت خود را، و در جوار خود ايشان را جا دهم، و شفيع گردانم ايشان را در گناهكاران از بندگان و كنيزان من، پس ولايت ايشان امانتى است نزد خلق من، پس كدام يك از شما برمى دارد اين امانت را با سنگينى هاى آن، و دعوى مى كند آن مرتبه را كه از اوست و از برگزيده هاى خلق من نيست؟

پس ابا كردند آسمانها و زمين و كوهها از اينكه اين امانت را بردارند، و ترسيدند از عظمت پروردگار خود كه چنين منزلتى را به ناحق دعوى كنند و چنين محلّ بزرگى را براى خود آرزو كنند.

پس چون حق تعالى آدم و حوّا را در بهشت ساكن گردانيد گفت: «بخوريد از اين بهشت بسيار و گوارا هر جا كه خواهيد و نزديك اين درخت مرويد-يعنى درخت گندم- پس خواهيد بود از ستمكاران» (1).

پس نظر كردند بسوى منزلت محمد و على و فاطمه و حسن و حسين و امامان بعد از ايشان عليهم السّلام پس منزلتهاى ايشان را در بهشت بهترين منزلتها يافتند پس گفتند: پروردگارا! اين منزلت از براى كيست؟

حق تعالى فرمود: بلند كنيد سرهاى خود را بسوى ساق عرش من.

پس چون سر بالا كردند ديدند نام محمد و على و فاطمه و حسن و حسين و امامان بعد از ايشان صلوات اللّه عليهم اجمعين را كه بر ساق عرش نوشته بود به نورى از انوار خداوند

ص: 150


1- . سورۀ بقره:35.

جبار، پس گفتند: پروردگارا! چه بسيار گراميند اهل اين منزلت بر تو، و چه بسيار محبوبند نزد تو، و چه بسيار شريف و بزرگند در درگاه تو!

پس حق تعالى فرمود: اگر ايشان نمى بودند من شماها را خلق نمى كردم، ايشان خزينه داران علم منند و امينان منند بر رازهاى من، زينهار! نظر مكنيد بسوى ايشان به ديدۀ حسد، و آرزو مكنيد منزلت ايشان را نزد من و محلّ ايشان را نزد من از كرامت من، پس به اين سبب داخل خواهيد شد در نهى و نافرمانى من و از ستمكاران خواهيد بود.

گفتند: پروردگارا! كيستند ستمكاران و ظالمان؟

فرمود: آنها كه ادعاى منزلت ايشان مى كنند به ناحق.

گفتند: پروردگارا! پس بنما به ما منزلهاى ظالمان ايشان را در آتش جهنم تا ببينيم منزلهاى آنها را چنانچه منزلهاى آن بزرگواران را در بهشت ديديم.

پس حق تعالى امر كرد آتش را كه ظاهر گردانيد جميع آنچه در آن بود از انواع شدتها و عذابها، و فرمود: جاى ظالمان ايشان كه ادعاى منزلت ايشان مى نمايند در پائين ترين دركات اين جهنم است؛ هر چند اراده كنند كه بيرون آيند از جهنم، برگردانند ايشان را بسوى آن، و هر چند پخته و سوخته شود پوستهاى ايشان، بدل كنند ايشان را پوستها غير آنها تا بچشند عذاب را؛ اى آدم و اى حوّا! نظر مكنيد بسوى آن نورها و حجتهاى من به ديدۀ حسد، پس شما را پائين مى فرستم از جوار خود و بر شما مى فرستم خوارى خود را.

پس وسوسه كرد ايشان را شيطان تا ظاهر گرداند براى ايشان آنچه پوشيده بود از ايشان از عورتهاى ايشان، و گفت: نهى نكرده است شما را پروردگار شما از اين درخت مگر از براى اينكه نخواست كه شما دو ملك باشيد يا هميشه در بهشت باشيد، و سوگند ياد كرد كه من از خيرخواهان شمايم پس ايشان را فريب داد و بر اين داشت كه آرزوى منزلت آنها بكنند، پس نظر كردند بسوى ايشان به ديدۀ حسد و به اين سبب خدا ايشان را به خود گذاشت و يارى و توفيق خود را از ايشان برداشت تا از درخت گندم خوردند، پس به جاى آن گندم كه ايشان از آن درخت خوردند جو بهم رسيد، پس اصل گندمها از آن گندم است كه ايشان نخوردند و اصل جو از آنهاست كه بهم رسيد به جاى آن دانه ها كه ايشان

ص: 151

خوردند. پس چون خوردند از آن درخت، پرواز كرد حلّه ها و لباسها و زيورها از بدنهاى ايشان و عريان ماندند، و برگ درختان را مى گرفتند و بر عورت خود مى گذاشتند، و ندا كرد ايشان را پروردگار ايشان كه: آيا نهى نكردم شما را از اين درخت و نگفتم به شما كه شيطان دشمنى است شما را كه دشمنى خود را ظاهر مى كند؟ پس گفتند رَبَّنا ظَلَمْنا أَنْفُسَنا وَ إِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنا وَ تَرْحَمْنا لَنَكُونَنَّ مِنَ اَلْخاسِرِينَ (1).

حق تعالى فرمود: پائين رويد از جوار من كه مجاور من نمى باشد در بهشت من كسى كه نافرمانى من كند، پس فرود آمدند به زمين و ايشان را به خود گذاشت در طلب معاش.

پس چون خدا خواست كه توبۀ ايشان را قبول كند جبرئيل به نزد ايشان آمد و گفت:

بدرستى كه شما ستم بر نفس خود كرديد به آرزو كردن منزلت جمعى كه خدا ايشان را بر شما فضيلت داده است پس جزاى شما آن عقوبت بود كه از جوار خدا به زمين فرود آمديد، پس سؤال نمائيد از پروردگار خود به حقّ آن نامها كه ديديد بر ساق عرش تا خدا توبۀ شما را قبول كند، پس گفتند: «اللّهمّ انّا نسألك بحقّ الاكرمين عليك محمّد و عليّ و فاطمة و الحسن و الحسين و الائمّة الاّ تبت علينا و رحمتنا» يعنى: «خداوندا! ما سؤال مى كنيم از تو به حق آنها كه گرامى ترين خلقند بر تو يعنى محمد و اهل بيت او كه البته توبۀ ما را قبول كنى و ما را رحم كنى» ، پس خدا توبۀ ايشان را قبول كرد بدرستى كه او بسيار توبه قبول كننده و مهربان است.

پس پيوسته پيغمبران خدا بعد از اين حفظ مى كردند اين امانت را و خبر مى دادند به اين امانت اوصياى خود را و مخلصان از امّتهاى خود را، پس ابا مى كردند از آنكه آن امانت را به ناحق حمل نمايند و مى ترسيدند از آنكه ادعاى آن مرتبه از براى خود بنمايند، و برداشت آن امانت را به ناحق آن انسانى كه شناخته شد-يعنى ابو بكر-پس اصل هر ظالمى از اوست تا روز قيامت، و اين است تفسير قول حق تعالى إِنّا عَرَضْنَا اَلْأَمانَةَ عَلَى اَلسَّماواتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ اَلْجِبالِ فَأَبَيْنَ أَنْ يَحْمِلْنَها وَ أَشْفَقْنَ مِنْها وَ حَمَلَهَا اَلْإِنْسانُ إِنَّهُ كانَ ظَلُوماً

ص: 152


1- . سورۀ اعراف:23.

جَهُولاً (1) ترجمه اش اين است كه: «ما عرض كرديم امانت را بر آسمانها و زمين و كوهها پس ابا كردند از آنكه بردارند آن را، و ترسيدند از آن، و برداشت آن را انسان، بدرستى كه بود او بسيار ظلم كننده و بسيار جاهل» (2).

و در حديث معتبر ديگر منقول است كه از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند كه: چگونه گرديده است ميراث يك مرد برابر ميراث دو زن؟

فرمود: زيرا كه حبّه ها كه آدم و حوّا خوردند هيجده تا بود: آدم دوازده حبّه خورد و حوّا شش حبّه، پس به اين سبب ميراث مرد دو برابر ميراث زن است (3).

و در حديث ديگر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: سه حبّه بود: دو حبّه را آدم و يك حبّه را حوّا خورد، و به اين سبب ميراث چنين شد (4). و اول اصح است و ممكن است كه خوشۀ اول سه دانه بوده باشد و به اين نسبت چند خوشه خورده باشند.

و به سند معتبر ديگر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: اگر آدم گناه نمى كرد، هيچ مؤمنى گناه نمى كرد؛ و اگر حق تعالى توبۀ آدم را قبول نمى كرد، توبۀ هيچ گناهكارى را هرگز قبول نمى كرد (5).

و به سند معتبر منقول است كه از ابو الصلت هروى از حضرت امام رضا عليه السّلام پرسيد كه:

يا بن رسول اللّه! مرا خبر ده از آن درختى كه آدم و حوّا از آن خوردند چه درخت بود؟ بدرستى كه مردم اختلاف كرده اند: بعضى روايت كرده اند كه آن گندم بود، و بعضى روايت كرده اند كه انگور بود، و بعضى روايت كرده اند كه درخت حسد بود.

فرمود: همه حق است.

ابو الصلت گفت: چگونه همه حقّ است با اين همه اختلاف؟

ص: 153


1- . سورۀ احزاب:72.
2- . معانى الاخبار 108.
3- . علل الشرايع 571.
4- . علل الشرايع 571.
5- . علل الشرايع 84.

فرمود: اى ابو الصلت! درخت بهشت انواع ميوه ها برمى دارد، پس آن درخت گندم بود و در آن انگور هم بود، و آنها مثل درختان دنيا نيستند، بدرستى كه آدم عليه السّلام را چون خدا گرامى داشت و ملائكه او را سجده كردند و او را داخل بهشت گردانيد بر خاطر خود گذرانيد كه آيا خلق كرده است خدا بشرى را كه بهتر از من باشد؟ چون خدا دانست آنچه در خاطر او خطور كرد ندا كرد او را: سر بلند كن اى آدم و نظر نما بسوى ساق عرش من.

چون آدم سر بلند كرد ديد در ساق عرش نوشته است: «لا اله الاّ اللّه محمّد رسول اللّه عليّ بن أبي طالب امير المؤمنين و زوجته فاطمة سيّدة نساء العالمين و الحسن و الحسين سيّدا شباب اهل الجنّة» ، پس آدم عليه السّلام گفت: پروردگارا! كيستند اينها؟ حق تعالى فرمود:

اينها از ذرّيّت تواند، و ايشان بهترند از تو و از جميع آفريده هاى من، و اگر ايشان نمى بودند نه تو را خلق مى كردم و نه بهشت و نه دوزخ را و نه آسمان و زمين را، پس زنهار كه نظر حسد بسوى ايشان مكن كه تو را از جوار خود بيرون مى كنم؛ پس نظر كرد بسوى ايشان به ديدۀ حسد و آرزوى منزلت ايشان كرد، پس مسلط شد شيطان بر او تا خورد از ميوۀ آن درخت كه او را از خوردن آن نهى كرده بودند، و مسلط شد بر حوّا تا نظر كرد بسوى فاطمه عليها السّلام به ديدۀ حسد تا خورد از آن درخت چنانچه آدم خورد، پس خدا ايشان را از بهشت بيرون كرد و از جوار خود به زمين فرستاد (1).

مترجم گويد كه: خلاف است كه شجرۀ منهيّه چه درخت بود: بعضى گندم گفتند؛ و بعضى انگور؛ و بعضى انجير؛ و بعضى كافور، و كافور را شيخ طوسى در تبيان از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است؛ و بعضى گفته اند كه درخت علم قضا و قدر بود؛ و بعضى گفته اند درختى بود كه ملائكه از آن مى خوردند كه هرگز نميرند (2)، و اين حديث و حديث ديگر كه پيش گذشت جمع ميان اكثر اين اقوال مى كند.

و چون ثابت شد عصمت انبيا از گناهان، پس حسد و امثال آن كه در اين احاديث وارد

ص: 154


1- . معانى الاخبار 124؛ عيون اخبار الرضا 1/306.
2- . تفسير تبيان 1/158؛ تفسير طبرى 1/268؛ تفسير روح المعاني 1/236.

شده است مأوّل است به غبطه، زيرا كه حسد بردن بر بعضى كه زوال نعمت را از محسود خواهند حرام است، و آرزوى آن نعمت بدون آنكه زوالش را از محسود خواهند غبطه است و بد نيست، و ليكن چون پيشتر اظهار شده بود به آدم و حوّا كه اين مرتبه مخصوص ايشان است آرزوى اين مرتبه نسبت به جلالت ايشان مكروه و ترك اولى بود، و همچنين عزمى كه مستحب بود كه در ولايت و محبت ايشان داشته باشند از ايشان فوت شد، چون ارتكاب مكروه و ترك مستحب در جنب بزرگى مرتبۀ ايشان عظيم بود معاتب شدند.

و به سند معتبر منقول است كه از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند كه: بهشت آدم آيا از باغهاى دنيا بود يا از بهشتهاى آخرت؟ فرمود: باغى بود از باغهاى دنيا كه آفتاب و ماه در آن طلوع مى كرد، و اگر بهشت آخرت بود هرگز از آن بيرون نمى رفت (1).

مترجم گويد كه: خلاف است ميان علما در آنكه بهشت حضرت آدم عليه السّلام در زمين بود يا در آسمان، و اگر در آسمان بود آيا همان بهشت بود كه در آخرت مؤمنان داخل آن مى شوند يا غير آن؟ اكثر مفسّران را اعتقاد آن است كه همان بهشت خلد آخرت بود كه مؤمنان در آخرت به جزاى عمل داخل آن مى شوند؛ و نادرى گفته اند كه: باغى بود از باغهاى آسمان غير آن بهشت خلد؛ و جمعى گفته اند كه: باغى بود از باغهاى زمين چنانچه در اين حديث وارد شده است، و استدلال كرده اند به آنچه در اين حديث وارد شده است؛ كسى كه داخل بهشت خلد شود نمى بايد بيرون آيد، و جواب گفته اند كه: آنچه معلوم است آن است كه كسى كه بعد از موت به جزاى عمل داخل بهشت شود بيرون نمى آيد، و اينكه بر هر وجهى كه داخل شوند بيرون نمى آيند، معلوم نيست، بلكه بر خلافش اخبار بسيار وارد است، مثل داخل شدن حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم در شب معراج و دخول و خروج ملائكه (2). و معارض اين حديث اخبار بسيار وارد شده است كه دلالت بر اين مى كند كه بهشت آن حضرت همان بهشت جاويد بوده است و در آسمان بوده است چنانچه بعضى

ص: 155


1- . تفسير قمى 1/43؛ كافى 3/247.
2- . مجمع البيان 1/85؛ تفسير فخر رازى 3/3.

گذشت و بعضى بعد از اين خواهد آمد. و در اين قسم امور، توقّف كردن اولى است.

و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود:

مكث آدم و حوّا در بهشت تا بيرون كردن ايشان را از آن هفت ساعت بود از روزهاى دنيا، تا آنكه خدا در همان روز ايشان را به زمين فرستاد (1).

و به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام مروى است كه: شيطان در چهار وقت انين و ناله و فرياد كرد: روزى كه ملعون شد، و روزى كه به زمين فرستادند او را، و روزى كه محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم مبعوث شد بعد از آنكه مدتها گذشته بود كه پيغمبرى مبعوث نشده بود، و وقتى كه امّ الكتاب نازل شد؛ و دو نخير كرد (و آن صدائى است كه از بينى مى كنند در وقت شادى و لعب) وقتى كه آدم از شجره خورد و وقتى كه آدم از بهشت به زمين آمد (2).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: چون حق تعالى آدم را در بهشت ساكن گردانيد، گذشت از روى جهالت بسوى آن درخت، زيرا كه او را خلق كرده بودند به خلقتى كه باقى نمى ماند مگر به امر و نهى و پوشش و خانه و نكاح زنان، و نمى دانست نفع و ضرر خود را مگر آنكه به او تعليم كنند، پس شيطان به نزد او آمد و گفت: اگر تو و حوّا بخوريد از اين درخت كه خدا شما را از آن نهى كرده است، خواهيد گرديد دو ملك و هميشه در بهشت خواهيد ماند، و سوگند يادكرد كه من خيرخواه شمايم. پس چون خوردند از آن درخت، فرو ريخت از ايشان آنچه خدا به ايشان پوشانيده بود از جامه هاى بهشت، پس رو به درختان بهشت آوردند و خود را از برگ آنها مى پوشانيدند (3).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون بيرون كردند آدم عليه السّلام را از بهشت، جبرئيل بر او نازل شد و گفت: اى آدم! خدا خلق كرد تو را به دست قدرت خود، و دميد در تو از روح خود، و به سجدۀ تو آورد ملائكۀ خود را، و به نكاح تو درآورد حوّا كنيز خود را، و تو را در بهشت ساكن گردانيد و مباح گردانيد آن را از براى تو، و خود با تو

ص: 156


1- . خصال 397؛ تفسير عياشى 1/35.
2- . خصال 263؛ قصص الانبياء راوندى 43.
3- . تفسير قمى 1/43.

سخن گفت و تو را نهى كرد از آنكه بخورى از آن درخت، پس خوردى و نافرمانى خدا كردى. آدم گفت: اى جبرئيل! شيطان قسم به خدا خورد كه او ناصح من است و من گمان نداشتم كه احدى از خلق خدا قسم دروغ به خدا ياد كند (1).

و به سند معتبر از حضرت امام حسن مجتبى صلوات اللّه عليه منقول است كه: گروهى از يهود آمدند به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم و از مسائل بسيار سؤال كردند، و از جملۀ آن مسائل اين بود:

به چه علت خدا پنج نماز در پنج وقت بر امّت تو در ساعتهاى شب و روز مقرر ساخته است؟

فرمود كه: امّا نماز عصر پس آن ساعتى است كه آدم در آن ساعت از آن درخت خورد و خدا او را از بهشت بيرون كرد، پس خدا امر كرد ذرّيّتش را به اين نماز تا روز قيامت، و اختيار كرد آن را براى امّت من، پس آن محبوبترين نمازهاست بسوى من، و وصيت كرده است مرا كه آن را حفظ نمايم در ميان نمازها، و امّا نماز شام پس آن ساعتى است كه خدا توبۀ آدم را قبول كرد، و ميان آن وقت كه خورد از آن درخت و ميان آنكه توبۀ او را قبول كرد سيصد سال بود از روزهاى دنيا، و در روزهاى آخرت روزى مثل هزار سال است؛ پس آدم سه ركعت نماز كرد: يك ركعت براى خطاى خود و يكى را براى خطاى حوّا و يك ركعت براى توبۀ او، پس حق تعالى اين سه ركعت را واجب گردانيد بر امّت من.

پس گفت: به چه علت وضو بر اين چهار عضو واقع مى شود و حال آنكه اينها پاكترين اعضايند در بدن؟

فرمود: چون وسوسه كرد شيطان آدم را، و نزديك درخت آمد و نظر بسوى درخت كرد آبرويش رفت، و چون برخاست و روانه شد و آن اول قدمى بود كه بسوى گناه روانه شد پس به دست خود آن ميوه را گرفت و از آن خورد، زيورها و حلّه ها از بدنش پرواز كرد، پس دست خود را بر سر خود گذاشت و گريست، و چون حق تعالى توبۀ او را قبول

ص: 157


1- . تفسير قمى 1/225.

كرد واجب گردانيد بر او و بر ذرّيّت او وضو را بر اين چهار عضو، و امر كرد كه رو را بشويد براى آنكه نظر به آن درخت كرد، و امر كرد دستها را بشويد چون بسوى آن درخت دراز نمود و گرفت، و امر كرد او را به مسح سر چون دست را بر سر گذاشت، و امر كرد او را به مسح پاها براى آنكه بسوى گناه راه رفت.

گفت: خبر ده مرا كه به چه سبب سى روز روزه بر امّت تو واجب شده؟

فرمود: چون آدم از آن درخت خورد، سى روز در شكمش ماند، پس خدا بر فرزندانش سى روز گرسنگى و تشنگى را واجب گردانيد، و آنچه مى خورند در شب تفضّلى است از خدا بر ايشان و بر آدم نيز چنين واجب بود، پس خدا بر امّت من اين را واجب گردانيد چنانچه در قرآن فرموده است كه: «بر شما نوشته شده است روزه، چنانچه نوشته شده بود بر آنها كه پيش از شما بودند» (1). (2)

و به سند معتبر منقول است كه مأمون از حضرت امام رضا عليه السّلام پرسيد: آيا نه قائليد شما كه پيغمبران معصومند؟ فرمود: بلى. گفت: پس چه معنى دارد قول حق تعالى وَ عَصى آدَمُ رَبَّهُ فَغَوى (3)؟

فرمود: حق تعالى گفت به آدم كه: ساكن شو تو و زوج تو در بهشت و بخوريد از بهشت گشاده از هر جا كه خواهيد و نزديك اين درخت مرويد-و اشاره نمود از براى ايشان بسوى درخت گندم-پس اگر بخوريد از ستمكاران خواهيد بود، و نگفت به ايشان كه مخوريد از اين درخت و نه هر درختى كه از جنس اين درخت بوده باشد، و ايشان نزديك آن درخت نرفته بودند بلكه از غير آن درخت كه از جنس آن بود خوردند در وقتى كه شيطان وسوسه كرد ايشان را و گفت: خدا نهى نكرده است شما را از اين درخت بلكه شما را نهى كرده است از درخت ديگر، و اگر از اين درخت بخوريد دو ملك خواهيد بود و هميشه در بهشت خواهيد بود، و سوگند به خدا ياد كرد براى ايشان كه من خير شما را

ص: 158


1- . سورۀ بقره:183.
2- . امالى شيخ صدوق 159.
3- . سورۀ طه:121.

مى خواهم، و نديده بودند ايشان كسى را كه سوگند به خدا خورد به دروغ پيش از آن، پس ايشان را فريب داد و خوردند براى اعتماد بر قسم ايشان، و اين از آدم پيش از پيغمبرى بود، و اين نيز گناه بزرگى نبود كه به آن مستحقّ دخول آتش شود بلكه از گناههاى كوچك بخشيده شده بود كه بر پيغمبران جايز است پيش از آنكه وحى بر ايشان نازل شود، پس چون خدا او را برگزيد و پيغمبر گردانيد معصوم بود و گناه كوچك و بزرگ از او صادر نمى شد، حق تعالى مى فرمايد: «نافرمانى كرد آدم پروردگارش را پس گمراه شد، پس برگزيد او را پروردگار و هدايت يافت» (1)و فرموده است: «خدا برگزيد آدم و نوح و آل ابراهيم و آل عمران را بر عالميان» (2). (3)

مترجم گويد كه: چون سابقا معلوم شد به دلايل عقليه و نقليه و اجماع جميع علماى شيعه كه پيغمبران پيش از نبوت و بعد از نبوت از جميع گناهان صغيره و كبيره معصومند، پس آيات و اخبارى كه موهم صدور معصيت است از ايشان مؤوّل است به ترك مستحب و فعل مكروه، زيرا كه معصيت نافرمانى است و نافرمانى در ترك مستحب و فعل مكروه نيز بعمل مى آيد، و غوايت گمراهى است يا خيبت و محرومى، و هر كه فعلى را كه از براى او كردن آن بهتر است ترك مى كند، راه نفع خود را گم كرده است و از آن نفع محروم گرديده است؛ و ظلم، گذاشتن چيزى است در غير محلّ خود و به معنى عدول از راه و به معنى گم كردن چيزى و به معنى ستم كردن آمده است، و در فعل مكروه و ترك مستحب صادق است كه فعل را در غير محلّ مناسب خود قرار داده است، و عدول از راه بندگى كامل پروردگار خود كرده است و ثواب خود را كم كرده است و ستم بر خود كرده است كه خود را از ثواب محروم كرده است، و نهى همچنانچه از حرام مى باشد از مكروه نيز مى باشد، و امر چنانچه بر او واجب مى باشد بر مستحب نيز مى باشد.

و امّا توبه پس از براى تدارك آن نفعى است كه از اين كس فوت شده است و بر فعل

ص: 159


1- . سورۀ طه:121-122.
2- . سورۀ آل عمران:33.
3- . عيون اخبار الرضا 1/195؛ احتجاج 2/423.

مكروه و ترك مندوب نيز مى باشد، بلكه تذللى است نزد حق تعالى كه به آن خدا را به لطف مى آورد هر چند گناهى نباشد، چنانچه در احاديث عامه و خاصه وارد شده است كه:

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم روزى هفتاد مرتبه استغفار مى كرد بى گناهى (1)، و بر تقديرى كه بعضى از اين كلمات حقيقت در ارتكاب گناه باشد محمول است بر مجاز، و بسيار است كه به قرائن ضعيفه، لفظى را بر معنى مجازى حمل مى كنند، پس چون نكنند در جائى كه ادلۀ قطعيه قائم باشد؟ ! و نكتۀ تعبير به اين عبارات آن است كه چون به سبب وفور كمالات و علوّ درجات ايشان و كثرت نعم حق تعالى بر ايشان مكروهات ايشان بلكه مباحات ايشان بلكه متوجه شدن ايشان بغير جناب مقدس الهى عظيم است، لهذا حق تعالى اين عبارات را بر اعمال ايشان اطلاق فرموده است و خود در مقام تذلل و تضرع امثال اين عبارات را استعمال مى نمايد، بلكه ممكن است كه ايشان هرگاه متوجه بعضى از عبادات از معاشرت و هدايت خلق و امثال آن شوند. و چون به محلّ قرب «لي مع اللّه» رسند، آن مرتبه را در جنب اين مرتبه حقير شمارند و نسبت خطا و گناه و تقصير به خود دهند، كما قيل:

«حسنات الابرار، سيّئات المقرّبين» .

و ايضا چون عظمت و جلال الهى در نظر بنده بيشتر ظاهر مى شود و عجز و ضعف خود و عمل خود بر او بيشتر معلوم مى گردد، هر چند عبادت بيشتر مى كند اعتراف به تقصير زياده مى كند، و مى داند كه اعمال ممكنات قابل درگاه واهب خيرات نيست و در برابر هيچ نعمت از نعمتهاى او نمى تواند بود، و ايضا چون به ديدۀ بصيرت مى بينند و مى دانند كه طاعات و صفات حسنه و ترك معاصى ايشان از توفيق و عصمت پروردگار ايشان است و خود بدون عصمت او در معرض هر گناه هستند، پس اگر گويند كه منم آنكه گناه كردم و منم آنكه خطا كردم ممكن است كه مراد آن باشد كه من آنم كه اينها همه از من مى آيد اگر توفيق و عصمت تو نباشد.

و نظير اين مراتب در تفكر در احوال پادشاهان و امرا و خدمه و رعاياى ايشان ظاهر

ص: 160


1- . كافى 2/505.

مى شود، زيرا كه ملوك از رعايا و ملازمان به قدر قرب و منزلت ايشان و معرفت ايشان به بزرگى پادشاه خدمت از ايشان مى طلبند، و به اين نسبت ايشان را مؤاخذه مى نمايند، و از ساير رعايا جرمهاى بسيار مى گذرانند به نادانى ايشان، و مقربان ايشان را به اندك ترك ادائى آداب معاتبات و مؤاخذات مى نمايند، بلكه اگر يك طرفة العين متوجه غير او شوند در معرض تنبيهات و تأديبات بر مى آورند، و بسا باشد كه بعضى از ملوك يكى از مقربان خود را كه شب و روز با او مى باشد براى مصلحت به خدمتى بفرستد و چون بازگردد و گريه كند و عجز كند، خود را به سبب اين بعد و حرمان اضطرارى مقصّر نمايد؛ و بسيار است كه يكى از مقربان براى اظهار نعمت و لطف آن پادشاه نسبت به خود، با نهايت فرمانبردارى مى گويد كه: سر تا پا تقصيرم و خدمتم لايق شأن تو نيست، و اگر خدمتى كرده ام به لطف و توجه توست و منم عاصى و منم مقصّر و منم گناهكار و شرمسار، يعنى اگر لطف تو نمى بود چنين مى بودم. و در اين مقام سخن بسيار است و ان شاء اللّه بعد ازين در مقامات مناسبه بعضى از آنها مذكور مى شود، و آنچه در اين حديث وارد شده است كه اين گناه صغيره بوده و پيش از پيغمبرى صادر شد، و نهى از انواع شجره معلوم نبود، اينها ظاهرا موافق مذاهب مخالفين است و موافق اصول شيعه نيست، و ممكن است كه بر وجه تقيه مذكور شده باشد يا بر سبيل تنزّل، يا مراد از صغيره فعل مكروه بوده باشد، و اين قسم مكروه بعد از پيغمبرى بر ايشان روا نباشد، و ارتكاب اين قسم از مكروه به تسويل شيطان بوده باشد كه با وجود قيام قرينه بر اينكه مراد نوع آن درخت بوده است، و به احتمال اينكه نهى مخصوص آن درخت بوده باشد، ارتكاب آن مكروه نموده باشند. و بسط قول در اين باب در كتاب «بحار الانوار» نموده ايم، هر كه خواهد به آنجا رجوع نمايد (1).

و در حديث معتبر ديگر منقول است كه: على بن الجهم (2)از حضرت امام رضا عليه السّلام پرسيد كه: آيا قائل هستى كه پيغمبران معصومند؟ فرمود: بلى. پرسيد: پس چه مى گوئى

ص: 161


1- . بحار الانوار 11/198.
2- . در هر دو مصدر: على بن محمد بن الجهم است.

در قول خدا وَ عَصى آدَمُ رَبَّهُ فَغَوى ؟ و چند آيۀ ديگر پرسيد كه بعد از اين مذكور خواهد شد، فرمود: واى بر تو! از خدا بترس و چيزهاى بد نسبت به پيغمبران خدا مده، بدرستى كه حق تعالى مى فرمايد: «نمى داند تأويل قرآن را مگر خدا و آنها كه راسخند در علم» (1).

امّا قول خدا وَ عَصى آدَمُ ، پس بدرستى كه خدا آدم را خلق كرده بود كه حجت او باشد در زمين و خليفۀ او باشد در شهرهايش، و او را از براى بهشت خلق نكرده بود، و معصيت از آدم در بهشت بود نه در زمين براى اينكه تمام شود تقديرهاى امر خدا، پس چون او را به زمين فرستاد و حجت و خليفۀ خود گردانيد، معصوم گردانيد او را، چنانچه فرموده است إِنَّ اَللّهَ اِصْطَفى آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ إِبْراهِيمَ وَ آلَ عِمْرانَ عَلَى اَلْعالَمِينَ (2). (3)

مؤلف گويد كه: اين حديث نيز به حسب ظاهر موافق مذهب بعضى از علماى عامه است كه پيغمبران را پيش از پيغمبرى و بعثت، معصوم نمى دانند، و ممكن است كه مراد اين باشد كه چون بهشت براى آدم عليه السّلام خانۀ تكليف نبود زيرا كه او را خلق كرده بود كه در دنيا مكلف گرداند، پس در آنجا گناه و عصمت از گناه براى او نبود بلكه تكليفهاى بهشت براى ارشاد و مصلحت او بود كه اگر چنين نكنيد در بهشت خواهيد ماند، يا نهى از كراهت بود و او را براى اين به خود گذاشت و از آن مكروه نگاه داشت زيرا كه مصلحت در اين بود كه به زمين آيد، و جامه هاى بهشت را از او كندن و عريان كردن و به زمين فرستادن از براى اهانت و خوارى نبود بلكه براى اين بود كه بعد از آن به زمين آيد و آغاز توبه و تضرع و ندامت نمايد تا مرتبۀ او به اضعاف بسيار زياده از سابق گردد، و آيۀ سابقه نيز اشعارى به اين دارد كه بعد از نسبت عصيان و غوايت، مرتبۀ اجتبا و هدايت را براى آن حضرت اثبات نمود، و از اينها حكمتها براى واگذاشتن عاصيان نيز ظاهر مى شود و ليكن عقلها را در اين مقام لغزشهاى بسيار هست، و عدم تفكر در اينها اولى و احوط است.

ص: 162


1- . سورۀ آل عمران:7.
2- . سورۀ آل عمران:33.
3- . امالى شيخ صدوق 82؛ عيون اخبار الرضا 1/192.

فصل چهارم: در بيان فرود آمدن حضرت آدم و حوّا عليهما السّلام به زمين و كيفيت آن

و توبۀ ايشان، و ساير احوالى كه بعد از فرود آمدن بود

تا هنگام وفات ايشان

از حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم منقول است كه: چون آدم عليه السّلام نافرمانى پروردگار خود كرد، منادى او را ندا كرد از نزد عرش كه: اى آدم! بيرون رو از جوار من، بدرستى كه در جوار من نمى باشد كسى كه نافرمانى من كند. پس حضرت آدم گريست و ملائكه گريستند، پس حق تعالى جبرئيل را بسوى او فرستاد پس او را به زمين فروفرستاد سياه شده، پس چون ملائكه او را به اين حال مشاهده كردند فرياد برآوردند و گريستند و صداى گريۀ ايشان بلند شد و گفتند: پروردگارا! خلقى آفريدى و از روح برگزيدۀ خود در او دميدى و ملائكه را به سجدۀ او درآوردى و به يك گناه سفيدى او را به سياهى مبدّل كردى! پس ندا كرد منادى از آسمان كه: امروز براى پروردگار خود روزه بدار، پس روزه داشت، و آن روز سيزدهم ماه بود، ثلث سياهى برطرف شد، پس روز چهاردهم ماه ندا به او رسيد كه: روزه بدار امروز را براى پروردگار خود، پس روزه داشت، دو ثلث آن سياهى برطرف شد، پس روز پانزدهم نيز به او ندا رسيد و روزه داشت پس همۀ سياهى از بدنش زايل شد، و به اين سبب اين روزها را «ايّام البيض» گفتند.

پس از آسمان منادى ندا كرد كه: اى آدم! اين سه روز را براى تو و فرزندان تو مقرر كردم كه هر كه در هر ماه اين سه روز را روزه دارد چنان باشد كه تمام عمر را روزه گرفته

ص: 163

باشد، پس آدم از روى اندوه نشست و سر را در ميان دو زانو گذاشت و گفت: اندوهگين و غمناك خواهم بود تا امر خدا برسد، پس حق تعالى جبرئيل را بسوى او فرستاد و گفت:

اى آدم! چرا تو را اندوهناك و محزون مى بينم؟ گفت: پيوسته چنين غمگين خواهم بود تا امر خدا برسد، جبرئيل گفت: من رسول خدايم بسوى تو، و خدا تو را سلام مى رساند و مى گويد: اى آدم! «حيّاك اللّه و بيّاك» .

گفت: معنى «حيّاك اللّه» را دانستم يعنى خدا تو را زنده بدارد پس «بيّاك» چه معنى دارد؟

جبرئيل گفت: يعنى خدا تو را خندان گرداند.

پس آدم به سجده رفت و چون سر از سجده برداشت سر بسوى آسمان بلند كرد و گفت: خداوندا! حسن و جمال مرا زياده گردان. چون صبح شد ريش بسيار سياهى بر روى او روئيده بود، دست بر آن زد و گفت: پروردگارا! اين چيست؟ فرمود: اين لحيه است، زينت دادم تو را به اين و فرزندان تو را تا روز قيامت (1).

و به سند حسن منقول است از حضرت صادق عليه السّلام كه: چون آدم از بهشت فرود آمد خط سياهى در بدن او بهم رسيد در رويش از سر تا پا، پس حضرت آدم بسيار گريست و محزون گرديد بر آنچه ظاهر شده بود در او، پس جبرئيل به نزد او آمد و گفت: چه باعث شده است گريۀ تو را؟

گفت: اين سياهى كه در بدنم ظاهر گرديده است.

جبرئيل گفت: برخيز و نماز كن كه اين وقت نماز اول است؛ چون نماز كرد سياهى آمد تا سينه اش.

پس در وقت نماز دوم آمد و گفت: اى آدم! برخيز و نماز كن اين وقت نماز دوم است؛ چون نماز كرد سياهى فرود آمد تا نافش.

پس آمد به نزد او در وقت نماز سوم و گفت: برخيز اى آدم و نماز كن كه وقت نماز سوم

ص: 164


1- . علل الشرايع 380.

است؛ چون نماز كرد سياهى فرود آمد تا زانوهايش.

پس در وقت نماز چهارم آمد و گفت: اى آدم! برخيز و نماز كن كه اين وقت نماز چهارم است؛ چون نماز كرد سياهى فرود آمد تا پاهايش.

پس در وقت نماز پنجم آمد و گفت: اى آدم! برخيز و نماز كن كه اين وقت نماز پنجم است؛ چون نماز كرد همۀ سياهى از بدنش برطرف شد.

پس آدم حمد خدا كرد و ثنا گفت او را، پس جبرئيل گفت: اى آدم! مثل فرزندان تو در اين نماز مانند مثل توست در اين سياهى، هر كه از فرزندان تو در هر روز و شب پنج نماز بكند، بيرون مى آيد از گناهانش چنانچه تو از اين سياهى بيرون آمدى (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه فرمود: شخصى گذشت بر پدرم در اثناى طواف، پس دست بر دوش پدرم زد و گفت: سؤال مى كنم از تو از سه خصلت كه نمى داند آنها را غير تو و مرد ديگر، پس حضرت ساكت شد از جواب او تا از طواف فارغ شد، پس به حجر اسماعيل آمد و دو ركعت نماز كرد و من با او بودم، چون فارغ شد فرمود: كجاست آن كه سؤال مى كرد؟ پس آن مرد آمد و در پيش روى پدرم نشست و سؤالها كرد از جملۀ آنها آن بود كه: ملائكه چون رد كردند بر خدا در خلق آدم، و غضب كرد بر ايشان، چگونه راضى شد از ايشان؟

فرمود: ملائكه هفت سال (2)طواف كردند در دور عرش و دعا مى كردند و استغفار مى كردند و سؤال مى كردند كه خدا از ايشان راضى شود، پس راضى شد از ايشان بعد از هفت سال.

گفت: راست گفتى، مرا خبر ده كه از آدم چگونه راضى شد؟

فرمود: چون آدم به زمين آمد در هند فرود آمد و سؤال كرد از پروردگارش اين خانه را، پس امر كرد او را كه بيايد به نزد اين خانه و هفت شوط طواف كند و برود به منا و

ص: 165


1- . علل الشرايع 338.
2- . در مصدر «هفت هزار سال» است.

عرفات و جميع مناسك حج را ادا نمايد، پس از هند آمد به مكه و هر جا كه قدم مباركش بر آن واقع شد معموره شد و از ميان قدم تا قدمش صحراها شد كه در آنها چيزى نيست، پس آمد به نزد خانۀ كعبه و هفت شوط طواف كرد و جميع مناسك را بجا آورد چنانچه خدا او را امر كرده بود، پس خدا قبول كرد توبۀ او را و او را آمرزيد، پس طواف آدم هفت شوط شد چون ملائكه در دور عرش هفت سال طواف كردند. پس جبرئيل گفت: گوارا باد تو را اى آدم كه آمرزيده شدى و من سه هزار سال پيش از تو طواف اين خانه كردم، آدم گفت: پروردگارا! بيامرز مرا و ذرّيّت مرا بعد از من، حق تعالى فرمود: بلى هر كه ايمان آورد به من و به رسولان من از ايشان.

آن شخص گفت: راست گفتى، و رفت، پس پدرم گفت: اين جبرئيل بود، آمده بود كه معالم دين شما را به شما تعليم نمايد (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: طواف كرد آدم صد سال به دور خانۀ كعبه كه نظر بسوى حوّا نمى كرد، و گريست بر بهشت آن قدر كه بر دو طرف روى مباركش مثل دو نهر عظيم بهم رسيد از اثر گريۀ او، پس جبرئيل آمد به نزد او و گفت:

«حيّاك اللّه و بيّاك» ، پس چون گفت: حيّاك اللّه، اثر فرح و شادى بر رويش ظاهر شد و دانست كه خدا از او راضى شده است، و چون گفت: بيّاك، خنديد و ايستاد بر در كعبه و جامه هايش از پوست شتر و گاو بود، پس گفت: «اللّهمّ اقلني عثرتي و اغفر لي ذنبي و اعدني الى الدار الّتي اخرجتني منها» ، حق تعالى فرمود كه: بخشيدم لغزش تو را، و آمرزيدم گناه تو را، و بزودى تو را برمى گردانم به آن خانه كه تو را از آن بيرون كردم، يعنى بهشت (2).

و مخالفان روايت كرده اند به چندين سند از عبد اللّه بن عباس كه گفت: سؤال نمودم از حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم از كلماتى كه حضرت آدم عليه السّلام تلقّى نمود از پروردگارش و به

ص: 166


1- . علل الشرايع 407.
2- . معانى الاخبار 269.

سبب آن توبه اش مقبول شد؟ فرمود: سؤال كرد بحقّ محمد و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السّلام كه البته توبۀ مرا قبول كنى، پس حق تعالى توبه اش را قبول كرد (1). و بر اين مضمون احاديث بسيار از طريق عامه و خاصه منقول است (2)، و بعضى از آنها بعد از اين در كتاب امامت خواهد آمد ان شاء اللّه تعالى.

و به سندهاى ديگر علماى جانبين از ابن عباس روايت كرده اند كه: چون حق تعالى حضرت آدم عليه السّلام را خلق كرد و از روح خود در آن دميد، عطسه كرد، پس حق تعالى او را الهام كرد كه گفت: «الحمد للّه ربّ العالمين» ، پس به او گفت پروردگارش: «يرحمك ربّك» ، پس چون ملائكه او را سجده كردند گفت: پروردگارا! آيا خلقى آفريده اى كه محبوبتر باشد بسوى تو از من؟ پس جواب داده نشد. پس بار ديگر سؤال كرد، جواب داده نشد. پس چون مرتبۀ سوم سؤال كرد، حق تعالى فرمود كه: بلى، و اگر ايشان نبودند تو را خلق نمى كردم. گفت: پروردگارا! پس ايشان را به من بنما. حق تعالى وحى نمود بسوى ملائكۀ حجب كه حجابها را بردارند، چون حجابها برداشته شد پنج شبح در پيش عرش ديد، گفت: پروردگارا! كيستند ايشان؟ فرمود كه: اى آدم! اين محمد پيغمبر من است، و اين على امير المؤمنين است پسر عمّ پيغمبر من و وصىّ او، و اين فاطمه است دختر پيغمبر من، و اين دو شبح حسن و حسين اند پسران على و فرزندان پيغمبر من، و فرمود: اى آدم! ايشان فرزندان تواند. پس شاد شد به اين، و چون مرتكب آن خطيئه شد گفت: پروردگارا! سؤال مى كنم از تو بمحمد و على و فاطمه و حسن و حسين كه البته مرا بيامرزى، پس به اين سبب خدا او را آمرزيد، و اين است تفسير آن آيه فَتَلَقّى آدَمُ مِنْ رَبِّهِ كَلِماتٍ فَتابَ عَلَيْهِ (3)، پس چون به زمين آمد انگشترى ساخت و بر آن نقش كرد «محمّد رسول اللّه و عليّ امير المؤمنين» ، و كنيۀ آدم عليه السّلام ابو محمد بود (4).

ص: 167


1- . تفسير الدر المنثور 1/60؛ مناقب ابن المغازلى 104.
2- . تفسير فرات كوفى 57؛ نهج الحق 179.
3- . سورۀ بقره:37.
4- . بحار الانوار 11/175.

و به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه آدم عليه السّلام گفت: پروردگارا! به حقّ محمد و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السّلام سوگند مى دهم تو را كه توبۀ مرا قبول نمايى، حق تعالى به او وحى كرد كه: اى آدم! چه مى دانى محمد را؟ گفت: چون مرا خلق كردى سر بالا كردم پس ديدم كه در عرش نوشته بود «محمّد رسول اللّه عليّ امير المؤمنين» (1).

و به سند صحيح ديگر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است: كلماتى كه آدم عليه السّلام به آنها تكلّم كرد و توبه اش مقبول شد اين كلمات بود: «اللّهمّ لا اله الاّ انت سبحانك و بحمدك انّي عملت سوء و ظلمت نفسي فاغفر لي انّك انت التّوّاب الرّحيم لا اله الاّ انت سبحانك و بحمدك انّي عملت سوء و ظلمت نفسي فاغفر لي انّك انت خير الغافرين» (2).

و در حديث معتبر ديگر منقول است كه: چون از خواب بيدار شوى بگو آن كلمات را كه حضرت آدم تلقّى نمود از پروردگارش، و آن كلمات اين است: «سبّوح قدّوس ربّ الملائكة و الرّوح سبقت رحمتك غضبك لا اله الاّ انت انّي ظلمت نفسي فاغفر لي و ارحمني انّك انت التّوّاب الرّحيم الغفور» (3).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى عرض كرد بر آدم عليه السّلام ذرّيّت او را در ميثاق، پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم بر او گذشت و تكيه نموده بود بر امير المؤمنين عليه السّلام، و حضرت فاطمه عليها السّلام از عقب ايشان مى آمد، و حضرت امام حسن و امام حسين عليهما السّلام از عقب او مى آمدند، حق تعالى فرمود: اى آدم! زنهار كه نظر حسد بسوى ايشان مكن كه تو را از جوار خود فرو مى فرستم. پس چون خدا او را در بهشت ساكن گردانيد ممثّل شدند براى او محمد و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السّلام، پس نظر كرد به ايشان به حسد، پس عرض شد بر او ولايت ايشان و آن قبول كه سزاوار بود نكرد، پس بهشت برگهاى خود را بر او ريخت. پس چون توبه كرد بسوى خدا از حسد و اقرار كامل به ولايت ايشان نمود و دعا كرد بحقّ محمد و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السّلام،

ص: 168


1- . قصص الانبياء راوندى 51.
2- . قصص الانبياء راوندى 53.
3- . تفسير عياشى 1/41.

حق تعالى او را آمرزيد، و اينهاست آن كلمات كه تلقّى نمود از پروردگار خود (1).

و به سند معتبر از امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: آن كلمات آن بود كه گفت:

پروردگارا! سؤال مى كنم بحقّ محمد كه توبۀ مرا قبول كنى، حق تعالى فرمود: محمد را چه مى شناسى؟ گفت: ديدم او را كه نوشته بود در سراپردۀ بزرگ تو در وقتى كه من در بهشت بودم (2).

مؤلف گويد كه: منافاتى ميان اين روايتها نيست زيرا كه ممكن است اينها همه واقع شده باشد و همه در قبول توبۀ آن حضرت دخل داشته باشند.

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه بسيار گريه كنندگان پنج نفرند:

آدم و يعقوب و يوسف و حضرت فاطمه و امام زين العابدين عليهم السّلام. پس آدم آن قدر بر بهشت گريست كه در دو طرف رويش مانند رودخانه ها بهم رسيد (3).

و از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم منقول است كه: حضرت آدم در روز جمعه بر زمين آمد (4).

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون خدا حضرت آدم را از بهشت به زمين فرستاد صد و بيست درخت با او به زمين فرستاد؛ چهل درخت از آنها بود كه اندرون و بيرونش را هر دو مى توانست خورد، و چهل تا از آنها بود كه اندرونش را مى توانست خورد و بيرونش را مى بايست انداخت، و چهل تا از آنها بود كه بيرونش را مى توان خورد و اندرونش را مى بايست انداخت، و جوالى با خود به زمين آورد كه در آن تخم هر چيز بود (5).

به سند معتبر منقول است كه ابن ابى بصير (6)از حضرت امام رضا عليه السّلام سؤال نمود كه:

ص: 169


1- . تفسير عياشى 1/41.
2- . تفسير عياشى 1/41.
3- . خصال 272.
4- . خصال 316.
5- . بحار الانوار 11/204.
6- . در مصدر «احمد بن محمد بن ابى نصر» است.

چگونه بود اول بوى خوش؟

فرمود: چه مى گويند آنها كه نزد شمايند در اين؟

گفت: مى گويند كه: چون آدم فرود آمد در زمين هند و گريست بر مفارقت بهشت، آب ديده اش جارى شد، پس ريشه ها شد در زمين و از آن بوهاى خوش بهم رسيد.

حضرت فرمود: چنين نيست كه ايشان مى گويند و ليكن حوّا گيسوهاى خود را از برگهاى درختان بهشت خوشبو كرده بود، و چون به زمين فرود آمد بعد از آنكه به معصيت مبتلا شده بود خون حيض ديد، پس مأمور شد كه غسل كند، چون گيسوهاى خود را گشود حق تعالى بادى فرستاد كه آن برگهاى بهشتى را متفرق گردانيد و رسانيد به هر جا كه خدا مى خواست (1).

و به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: كوه صفا را براى اين صفا ناميدند كه مصطفى و برگزيده يعنى آدم بر آن فرود آمد، پس از براى كوه نامى از نام آدم عليه السّلام اشتقاق كردند، چنانچه حق تعالى مى فرمايد كه إِنَّ اَللّهَ اِصْطَفى آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ إِبْراهِيمَ وَ آلَ عِمْرانَ (2)؛ و حضرت حوّا بر كوه مروه فرود آمد، و آن را مروه ناميدند زيرا كه مرئه بر آن فرود آمد، پس از براى كوه نامى از نام زن اشتقاق كردند (3).

و به سند معتبر منقول است: مردى از اهل شام از امير المؤمنين عليه السّلام سؤال نمود كه:

گراميترين وادى ها بر روى زمين كدام است؟ فرمود: واديى است كه او را «سرانديب» (4)مى گويند، و آدم عليه السّلام از آسمان به آن وادى فرود آمد (5).

مترجم گويد كه: احاديث در تعيين محلّ نزول آدم و حوّا عليهما السّلام مختلف است، بسيارى از احاديث معتبره دلالت مى كند بر اينكه آدم بر صفا و حوّا بر مروه نازل شده اند، و

ص: 170


1- . علل الشرايع 492.
2- . سورۀ آل عمران:33.
3- . كافى 4/191 و 192؛ علل الشرايع 431؛ قصص الانبياء راوندى 45.
4- . در بحار و معجم البلدان و عيون اخبار الرضا «سرنديب» است.
5- . علل الشرايع 595؛ عيون اخبار الرضا 1/244.

بسيارى از اخبار دلالت بر اين مى كند كه در هند فرود آمدند، و مشهور ميان عامّه آن است كه آدم بر كوهى فرود آمد در «سرانديب» كه آن را «نود» (1)مى گفتند و حوّا در جدّه فرود آمد، پس بعيد نيست كه اخبار هند محمول بر تقيّه باشد، و محتمل است كه اول در هند نازل شده باشند و بعد از دخول مكه بر صفا و مروه قرار گرفته باشند، چنانچه به سند معتبر از بكير منقول است كه حضرت صادق عليه السّلام از او پرسيد كه: آيا مى دانى كه حجر الاسود چه بوده است؟ بكير گفت: نه. فرمود: ملك عظيمى بود از عظماى ملائكه نزد خداوند عالميان، پس چون حق تعالى از ملائكه پيمان گرفت اول كسى كه ايمان آورد و اقرار كرد آن ملك بود، پس خدا او را امين خود گردانيد بر جميع خلقش، پس ميثاق را سپرد نزد او و امر كرد خلق را كه هر سال نزد او تازه كنند اقرار را به حج كردن؛ پس چون آدم نافرمانى كرد و او را از بهشت بيرون كردند فراموش كرد از عهد و ميثاقى كه خدا بر او و فرزندانش از براى محمد و وصىّ او گرفته بود و مبهوت و حيران گرديد، پس چون توبۀ آدم مقبول شد حق تعالى گردانيد آن ملك را به صورت درّ سفيدى و او را از بهشت بسوى آدم انداخت و او در زمين هند بود، پس چون او را ديد انس گرفت بسوى او و او را نمى شناخت زياده از اينكه آن جوهرى است، پس خدا آن سنگ را به سخن درآورد و گفت: اى آدم! آيا مرا مى شناسى؟ گفت: نه. گفت: بلى مى شناسى و ليكن شيطان بر تو مستولى شد و ياد پروردگار تو را از خاطر تو فراموش كرد، و برگرديد به همان صورت كه اول داشت در وقتى كه در بهشت بود با آدم، و گفت به آدم كه: كجا رفت آن عهد و ميثاق؟ پس آدم برجست بسوى او و به يادش آمد آن ميثاق و گريست و خاضع شد از براى او و بوسيد او را و تازه كرد اقرار به عهد و ميثاق را، پس حق تعالى جوهر حجر را باز برگردانيد به درّ سفيد صافى كه نور از او ساطع بود، پس حضرت آدم آن را بر دوش خود گرفت براى اجلال و تعظيم او و هرگاه كه او تنگ مى آمد جبرئيل از او مى گرفت و برمى داشت تا آنكه آن را به مكه آوردند، و پيوسته در مكه به او انس مى گرفت و نزد او اقرار تازه مى كرد در هر شب و

ص: 171


1- . در معجم البلدان «نوذ» است.

روز، پس چون حق تعالى جبرئيل را به زمين فرستاد كه كعبه را بنا كند نازل شد ميان ركن حجر الاسود و در خانه و در همين موضع ظاهر شد براى آدم در هنگامى كه پيمان و ميثاق از او گرفت، و در همين موضع ميثاق را به آن ملك سپردند، پس به اين سبب حجر را در همين ركن نصب كردند و آدم را دور كردند از جاى خانۀ كعبه بسوى صفا و حوّا را بسوى مروه و حجر را در اين ركن گذاشتند، پس حضرت آدم تكبير و تهليل و تمجيد خدا كرد، پس به اين سبب سنّت جارى شد كه در صفا رو به جانب ركنى كنند كه در آن حجر هست و «اللّه اكبر» بگويند (1).

و در حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه: آدم را از بهشت فرود آوردند بر صفا و حوّا را بر مروه، و حوّا در بهشت مشاطگى كرده بود و گيسوى خود را بافته بود، چون به زمين آمد گفت: من چه اميد دارم از اين زينت و مشاطگى و حال آنكه من غضب كردۀ پروردگارم. پس گيسوهاى خود را گشود، و از گيسوهاى او بوى خوشى كه به آن در بهشت مشاطگى كرده بود پهن شد پس باد آن را برداشت و اثرش را در هند انداخت، پس به اين علت بوهاى خوش در هند بهم رسيد (2).

و در حديث ديگر فرمود كه: چون گيسوى خود را گشود، حق تعالى بادى فرستاد كه بوى خوش كه در گيسوى او بود برداشت و بر مشرق و مغرب زمين وزيد (3).

و به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم پرسيدند: حق تعالى سگ را از چه چيز خلق كرد؟

فرمود: او را خلق كرد از آب دهان شيطان.

گفتند: چگونه بود اين يا رسول اللّه؟

فرمود: چون حق تعالى آدم و حوّا را به زمين فرستاد بر زمين، افتادند مانند دو جوجه اى كه لرزند، پس ابليس ملعون دويد بسوى درندگان كه پيش از آدم در زمين بودند

ص: 172


1- . كافى 4/185؛ علل الشرايع 430.
2- . علل الشرايع 491؛ كافى 6/513.
3- . علل الشرايع 492؛ كافى 6/514.

و گفت: دو مرغ از آسمان به زمين افتادند كه كسى از ايشان بزرگتر مرغى نديده است، بيائيد و بخوريد اينها را؛ پس درندگان با او دويدند و ابليس ايشان را تحريص مى كرد و صدا مى زد و وعده مى داد ايشان را كه مسافت نزديك است؛ پس، از تعجيل گفتار از دهانش آبى به زمين افتاد، پس خدا از آب دهان او دو سگ خلق كرد يكى نر و ديگرى ماده، پس سگ نر در هند نزد آدم ايستاد و سگ ماده در جدّه نزد حوّا ايستاد و نگذاشتند درندگان را كه نزديك ايشان بيايند، و از آن روز درندگان دشمن سگ و سگ دشمن ايشان گرديد (1).

و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: مكث آدم و حوّا عليهما السّلام در بهشت تا بيرون آمدن هفت ساعت بود از ساعتهاى ايّام دنيا تا خوردند از درخت، پس خدا ايشان را در همان روز به زمين فرستاد، پس آدم گفت: پروردگارا! پيش از آنكه مرا خلق كنى اين گناه و هر چه بر من واقع خواهد شد مقدّر كرده بودى يا اينكه اين كارى است كه بر من مقدّر نكرده بودى و شقاوت من بر من غالب شد و اين از من صادر شد؟

حق تعالى فرمود: اى آدم! من تو را آفريدم و تعليم كردم كه تو را و جفت تو را در بهشت ساكن مى گردانم، و به نعمت من و قوّت و جوارحى كه من به تو داده ام قوّت يافتى بر معصيت من، و از ديدۀ من پنهان نبودى و علم من احاطه به فعل تو نموده بود.

گفت: پروردگارا! تو را است حجت بر من.

حق تعالى فرمود كه: تو را آفريدم و صورت تو را درست كردم و ملائكه را امر به سجدۀ تو كردم و نام تو را در آسمانهاى خود بلند كردم و ابتدا كردم به كرامت تو و تو را در بهشت خود ساكن گردانيدم و نكردم اينها را مگر براى خوشنودى من از تو، و براى اينكه تو را امتحان كنم به اين بى آنكه عملى كرده باشى كه مستوجب اينها شده باشى نزد من.

آدم گفت: پروردگارا! خير از توست و شر از من است.

حق تعالى فرمود كه: اى آدم! منم خداوند كريم، خلق كردم خير را پيش از شر، و خلق

ص: 173


1- . علل الشرايع 496.

كردم رحمت خود را پيش از غضب خود، و مقدّم داشتم گرامى داشتن را پيش از خوار گردانيدن، و مقدّم گردانيدم حجت تمام كردن را پيش از عذاب كردن، اى آدم! آيا نهى نكردم تو را از آن درخت و نگفتم كه شيطان دشمن تو و زوجۀ توست؟ و شما را حذر نفرمودم پيش از آنكه داخل بهشت شويد و نگفتم به شما كه اگر از آن درخت بخوريد از ستمكاران بر نفس خود و عاصى من خواهيد بود؟ اى آدم! مجاور من نمى باشد در بهشت عاصى و ظالم.

گفت: بلى اى پروردگار من، حجت تو بر ما تمام است، ستم كرديم بر نفس خود و نافرمانى كرديم، و اگر نيامرزى ما را و رحم نكنى، از زيانكاران خواهيم بود. پس چون اقرار كردند براى خداى خود به گناه خود و اعتراف كردند كه حجت خدا بر ايشان تمام است، تدارك كرد ايشان را رحمت خداوند رحمان و رحيم و توبۀ ايشان را قبول كرد و فرمود: اى آدم! پائين رو تو و جفت تو بسوى زمين، اگر اصلاح كار خود بكنيد شما را به اصلاح آورم، و اگر از براى من كار كنيد شما را قوّت دهم، و اگر خود را در معرض خشنودى من درآوريد مسارعت نمايم به خشنودى شما، و اگر از من خايف باشيد شما را ايمن گردانم از غضب خود.

پس آدم و حوّا گريستند و گفتند: پروردگارا! پس ما را يارى كن كه خود را به اصلاح آوريم و عمل نمائيم به آنچه تو را از ما خشنود مى گرداند.

حق تعالى فرمود: هرگاه بدى بكنيد توبه كنيد بسوى من تا توبۀ شما را قبول كنم، و منم بسيار توبه قبول كننده و مهربان.

آدم گفت: پروردگارا! پس ما را پائين بر به رحمت خود بسوى محبوبترين بقعه ها بسوى تو. پس خدا وحى نمود بسوى جبرئيل كه: ايشان را پائين بر بسوى شهر با بركت مكه؛ پس جبرئيل ايشان را آورد و آدم را بر صفا گذاشت و حوّا را بر مروه، پس هر دو بر پا ايستادند و سر به آسمان بلند كردند و صدا به گريه در درگاه خدا بلند كردند و گردنهاى خود را به خضوع كج كردند، پس ندا از جانب خدا به ايشان رسيد كه: چرا گريه مى كنيد بعد از آنكه من از شما راضى شدم؟ گفتند: پروردگارا! گناه ما به گريه درآورده است ما را،

ص: 174

و آن ما را از جوار پروردگار خود بيرون كرد، و از ما مخفى شد تسبيح و تقديس ملائكۀ تو، و عورتهاى ما بر ما ظاهر شد، و گناه ما ما را مضطر گردانيد به زراعت دنيا و خوردن و آشاميدن دنيا، و وحشت شديدى ما را بهم رسيده است از جدائى كه در ميان ما انداخته اى.

پس خداوند رحمان و رحيم ايشان را رحم كرد و وحى نمود بسوى جبرئيل كه: منم خداوند رحمان و رحيم و رحم كردم آدم و حوّا را چون شكايت كردند بسوى من، پس ببر بسوى ايشان خيمه اى از خيمه هاى بهشت و تعزيه بگو و صبر فرما ايشان را بر مفارقت بهشت، و جمع كن ميان آدم و حوّا در آن خيمه، كه من رحم كردم ايشان را براى گريۀ ايشان و وحشت و تنهائى ايشان، و نصب كن براى ايشان خيمه را بر آن بلندى كه در ميان كوههاى مكه است، يعنى جاى خانۀ كعبه و پى هاى آن كه پيشتر ملائكه بلند كرده بودند.

پس جبرئيل خيمه را آورد و آن مساوى اركان و پى هاى كعبه بود و در آنجا برپا كرد، و آدم را از صفا و حوّا را از مروه فرود آورد و هر دو را در ميان خيمه جا داد، و عمود خيمه از ياقوت سرخ بود، پس نور و روشنى آن عمود جميع كوههاى مكه و حوالى آنها را روشن كرد، و آن روشنى از هر طرف به قدر حرم ممتد شد، پس به اين سبب حرم محترم شد از براى حرمت خيمه و عمود چون از بهشت بودند، و به اين سبب حق تعالى حسنات را در حرم مضاعف گردانيد، و گناهان را نيز در آنجا مضاعف گردانيد. و طنابهاى خيمه را كه از اطراف آن كشيدند به قدر مسجد الحرام بود، و ميخهايش از شاخه هاى بهشت بود، و به روايت ديگر از طلاى خالص بهشت بود (1)، و طنابهايش از بافتهاى ارغوانى بهشت بود.

پس خدا وحى كرد به جبرئيل كه: فروفرست بر خيمه هفتاد هزار ملك را كه آن را حراست نمايند از متمرّدان جن، و مونس آدم و حوّا باشند، و طواف كنند بر دور خيمه از براى تعظيم خيمه و كعبه. پس نازل شدند ملائكه و نزد خيمه مى بودند و آن را حراست مى نمودند از شياطين متمرّد و عاتيان، و طواف مى كردند در دور اركان خانه و خيمه هر روز و هر شب، چنانچه در آسمان دور بيت المعمور طواف مى كردند، و اركان كعبه در

ص: 175


1- . كافى 4/196؛ علل الشرايع 421.

زمين برابر بيت المعمور است كه در آسمان است. پس حق تعالى وحى كرد بعد از اين بسوى جبرئيل كه: برو بسوى آدم و حوّا و ايشان را دور كن از موضع پى هاى خانۀ من كه مى خواهم گروهى از ملائكه را به زمين فرستم كه بلند كنند خانۀ مرا از براى ملائكه و ساير خلق من از فرزندان آدم.

پس جبرئيل بر آدم و حوّا نازل شد و ايشان را از خيمه بيرون كرد و از جاى خانۀ كعبه دور كرد، و خيمه را از آن مكان برداشت و آدم را بر صفا و حوّا را بر مروه گذاشت و خيمه را به آسمان برد. پس آدم و حوّا گفتند: اى جبرئيل! آيا به غضب خدا ما را از آن مكان دور كردى و جدائى ميان ما انداختى؟ يا از روى خشنودى خدا كه چنين براى ما مصلحت دانسته و مقدّر ساخته است؟

جبرئيل گفت: به خشم و غضب نبود و ليكن از جناب حق كسى سؤال نمى توان كرد از آنچه كند، اى آدم! بدرستى كه هفتاد هزار ملك كه خدا به زمين فرستاد كه مونس تو باشند و طواف كنند دور پى هاى خانه و خيمه از خدا سؤال كردند كه به جاى خيمه خانه اى براى ايشان بنا كند محاذى بيت المعمور كه در دور آن طواف كنند چنانچه در آسمان در دور بيت المعمور طواف مى كردند، پس خدا وحى نمود به من كه تو و حوّا را از آنجا دور كنم و خيمه را به آسمان برم.

آدم گفت: راضى شدم به تقدير خداى و امرش كه در ما جارى است، پس آدم بر صفا و حوّا بر مروه مى بودند، پس آدم را از مفارقت حوّا وحشت عظيم و اندوه بسيار حاصل شد، و از صفا فرود آمد و متوجه مروه شد از شوق به حوّا كه بر او سلام كند، و در ميان صفا و مروه واديى بود كه آدم در وقتى كه در بالاى صفا بود حوّا را مى ديد، چون به وادى رسيد مروه و حوّا از نظر او غايب شد، پس در وادى دويد كه مبادا راه را گم كرده باشد. پس چون از وادى بالا آمد و مروه را ديد، دويدن را ترك كرد و به مروه بالا رفت و بر حوّا سلام كرد، پس هر دو رو به جانب كعبه كردند و نظر كردند كه آيا پى هاى خانه بلند شده است، و از خدا سؤال كردند كه ايشان را به مكان خود برگرداند، تا از مروه پائين آمد و نظر كرد و متوجه صفا شد و بر صفا ايستاد و رو به جانب كعبه كرد و دعا كرد، پس باز مشتاق شد به حوّا و از

ص: 176

صفا فرود آمد و متوجه مروه شد به همان طريق سابق، تا آنكه سه مرتبه رفت و سه مرتبه برگشت. و چون به صفا برگشت دعا كرد كه خدا ميان او و زوجه اش حوّا جمع كند، و حوّا نيز چنين دعا كرد، پس خدا در آن ساعت دعاى هر دو را مستجاب كرد، و آن وقت زوال شمس بود. پس جبرئيل به نزد آدم آمد و او بر صفا ايستاده بود رو به جانب كعبه و دعا مى كرد، پس جبرئيل گفت: فرود آى اى آدم از صفا و ملحق شو به حوّا، پس آدم از صفا فرود آمد و رفت بسوى مروه مثل آن مرتبه هاى ديگر، و به كوه مروه بالا رفت و خبر داد حوّا را به آنچه جبرئيل خبر داده بود، پس هر دو شادى كردند شادى بسيار و حمد و شكر خدا بجا آوردند، پس به اين سبب مقرر شد كه هفت شوط ميان صفا و مروه به نحوى كه آدم عليه السّلام كرد طواف كنند.

پس جبرئيل آمد و ايشان را خبر كرد كه حق تعالى ملائكه را فرستاده است به زمين كه پى هاى خانۀ محترم خدا را به سنگى از صفا و سنگى از مروه و سنگى از طور سينا و سنگى از جبل السلام كه نجف اشرف است بلند كنند، پس وحى نمود خدا به جبرئيل كه: بنا كن اين خانه را و تمام كن، پس كند جبرئيل آن چهار سنگ را به امر خدا از جاهاى آنها به بالهاى خود و گذاشت در هر جا كه خدا امر كرده بود در ركنهاى خانه بر آن پى ها كه خداوند جبار مقدّر فرمود و نشانهايش را نصب كرد، پس وحى كرد به جبرئيل كه: اين خانه را تمام كن به سنگى كه به امانت در كوه ابو قبيس سپرده شده است، يعنى حجر الاسود، و دو درگاه براى آن قرار ده: يكى از جانب مشرق و ديگرى از جانب مغرب. پس چون فارغ شدند ملائكه بر دور آن طواف كردند، پس چون آدم و حوّا نظر كردند بسوى ملائكه كه بر دور خانه طواف مى كنند رفتند و هفت شوط دور خانه طواف كردند و بيرون آمدند كه طلب كنند چيزى كه بخورند، و اين در همان روز بود كه به زمين آمده بودند (1).

و به سند موثق از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: آدم در صفا چهل صباح در سجده ماند كه مى گريست بر بهشت و بر بيرون آمدن از جوار خدا، پس جبرئيل بر او نازل

ص: 177


1- . تفسير عياشى 1/35.

شد و گفت: اى آدم چرا گريه مى كنى؟

گفت: چون گريه نكنم و حال آنكه خدا مرا از جوار خود بيرون كرد و به دنيا فرستاد.

گفت: اى آدم! توبه كن بسوى خدا.

گفت: چگونه توبه كنم؟

پس حق تعالى بر او قبّه اى از نور فرستاد در موضع كعبه، كه نورش ساطع گرديد در كوههاى مكه به قدر حرم، پس خدا امر كرد جبرئيل را كه نشانها بر دور حرم بگذارد؛ پس روز هشتم ذيحجه جبرئيل آمد به نزد آدم عليه السّلام و گفت: برخيز، و او را از حرم بيرون برد و امر كرد او را كه غسل بكند و احرام ببندد، و كيفيت احرام و تلبيه را تعليم او نمود، و بيرون آمدنش از بهشت در روز اول ذى القعده بود، پس او را در روز هشتم ذيحجه بعد از احرام به منى برد و شب در منى ماندند، و چون صبح شد بيرون برد او را بسوى عرفات، چون ظهر روز عرفه شد امر كرد او را به قطع كردن تلبيه و غسل كردن، و چون از نماز عصر فارغ شد جبرئيل امر كرد او را كه بايستد در عرفات و تعليم او نمود آن كلمات را كه تلقّى نمود از پروردگارش، و آن كلمات اين دعاست: «سبحانك اللّهمّ و بحمدك لا اله الاّ انت عملت سوء و ظلمت نفسي و اعترفت بذنبي فاغفر لي انّك انت الغفور الرّحيم، سبحانك اللّهمّ و بحمدك لا اله الاّ انت عملت سوء و ظلمت نفسي و اعترفت بذنبي فاغفر لي انّك انت خير الغافرين، سبحانك اللّهمّ و بحمدك لا اله الاّ انت عملت سوء و ظلمت نفسي و اعترفت بذنبي فاغفر لي انّك انت التّوّاب الرّحيم» .

پس چنين ايستاده ماند و دستها بسوى آسمان بلند كرده بود و تضرع به درگاه خدا مى نمود و مى گريست؛ چون آفتاب فرورفت آدم را برگردانيد به مشعر و شب در آنجا ماند، چون صبح شد ايستاد بر كوه مشعر الحرام و خدا را خواند به كلمه اى چند و خدا توبه اش را قبول كرد، پس جبرئيل او را آورد به منى و امر كرد او را كه سر بتراشد، پس برگردانيد او را بسوى مكه؛ و چون به نزد جمرۀ اولى رسيد شيطان بر سر راه او آمد و گفت:

اى آدم! ارادۀ كجا دارى؟ پس جبرئيل امر كرد آدم را كه هفت سنگ بر او بيندازد و با هر سنگى اللّه اكبر بگويد، چون چنين كرد شيطان رفت؛ و نزد جمرۀ ثانيه باز بر سر راه آدم

ص: 178

آمد، پس جبرئيل گفت كه: باز او را به هفت سنگ بزن، و او را به هفت سنگ زد و با هر سنگ اللّه اكبر گفت؛ پس شيطان رفت و نزد جمرۀ ثالثه پيدا شد، و به امر جبرئيل هفت سنگ بسوى او انداخت و با هر سنگ اللّه اكبر گفت، پس شيطان رفت و جبرئيل گفت: بعد از اين هرگز او را نخواهى ديد.

پس جبرئيل آدم را آورد بسوى كعبه و امر كرد او را كه هفت شوط طواف كند، پس به او گفت: خدا توبۀ تو را قبول كرد و زنت بر تو حلال شد.

پس آدم چون حجّش را تمام كرد ملائكه او را در «ابطح» ملاقات كردند و گفتند: اى آدم! حجّ تو مقبول باد، بدرستى كه ما پيش از تو به دو هزار سال حجّ اين خانه كرده ايم (1).

و در حديث صحيح از آن حضرت منقول است كه ملائكه اين سخن را به او گفتند در وقتى كه از عرفات روانه شد (2).

و در حديث حسن ديگر فرمود كه: چون آدم طواف خانۀ كعبه كرد و به «مستجار» رسيد جبرئيل به او گفت: در اينجا اقرار به گناه خود بكن، پس آدم گفت: پروردگارا! هر عمل كننده را مزدى هست، مزد عمل من چيست؟ حق تعالى وحى نمود به او كه: اى آدم! هر كه از فرزندان تو به اين مكان بيايد و اقرار به گناهان خود بكند او را مى آمرزم (3).

و به سند صحيح از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: چون حضرت آدم كعبه را بنا كرد و طواف كرد بر دور كعبه و گفت: هر عمل كننده را مزدى هست و من عمل كرده ام، پس وحى رسيد به او كه: اى آدم! سؤال كن، گفت: خداوندا! گناه مرا بيامرز، وحى رسيد به او كه: آمرزيده شدى اى آدم، گفت: ذرّيّت مرا نيز بعد از من بيامرز، وحى رسيد به او كه: اى آدم! هر كه از ايشان اقرار به گناه خود كند چنانچه تو كردى، مى آمرزم او را (4).

ص: 179


1- . تفسير قمى 1/44.
2- . قصص الانبياء راوندى 48.
3- . قصص الانبياء راوندى 47، و در آنجا به جاى «مستجار» ، «ملتزم» آمده است.
4- . قصص الانبياء راوندى 47.

و در روايتى مذكور است كه: چون فرزندان و فرزندزادگان آدم عليه السّلام بسيار شدند روزى نزد آن حضرت نشسته بودند و سخن مى گفتند و آن حضرت ساكت بود، گفتند: اى پدر! چرا سخن نمى گوئى؟ گفت: اى فرزندان من! چون حق تعالى مرا از جوار خود بيرون كرد، عهد كرد بسوى من و فرمود: سخن كم بگو تا برگردى به جوار من (1).

و به سند معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام منقول است كه: چون آدم و حوّا عليهما السّلام مرتكب ترك اولى شدند ايشان را از بهشت بيرون كرد و آدم را به صفا و حوّا را به مروه فرستاد، و به اين سبب صفا را صفا گفتند كه آدم مصطفى و برگزيده بر آن فرود آمد، و مروه را مروه گفتند چون مرئه بر آن فرود آمد، پس آدم گفت: جدائى ميان من و حوّا نينداخته اند مگر براى اينكه او بر من حلال نيست، و اگر بر من حلال مى بود با من بر صفا نازل مى شد، پس آدم دورى مى كرد از حوّا و روزها نزد او مى آمد بر مروه و با او سخن مى گفت، و چون شب مى شد و مى ترسيد كه شهوت بر او غالب شود برمى گشت به صفا و شب در آنجا مى ماند، و آدم مونسى بغير از حوّا نداشت، و به اين سبب زنان را نساء گفتند.

و چون حوّا انيس آدم بود در وقتى كه خدا با او سخن نمى گفت و رسولى به نزد او نمى فرستاد پس خدا منت گذاشت و انعام كرد بر او به توبه، و تعليم او نمود كلمه اى چند را، پس چون تكلّم نمود به آنها توبه اش را قبول كرد و جبرئيل را بسوى او فرستاد و گفت:

السلام عليك اى آدم توبه كننده از خطيئۀ خود، و صبركننده بر بليّۀ خود، بدرستى كه حق تعالى مرا بسوى تو فرستاده است كه تعليم تو كنم مناسكى را كه به آنها پاك شوى، پس دستش را گرفت و برد بسوى جاى خانۀ كعبه، و [خدا] (2)ابرى بر او فرستاد كه سايه افكند بر جاى كعبه، و آن ابر محاذى بيت المعمور بود، پس جبرئيل گفت: اى آدم! خط بكش بر دور سايۀ آن ابر كه بزودى بيرون خواهد آمد از براى تو خانه اى از بلور كه قبلۀ تو و قبلۀ فرزندان تو باشد بعد از تو. چون آدم خط كشيد خدا از براى او از زير ابر خانه اى

ص: 180


1- . قصص الانبياء راوندى 48.
2- . كلمۀ «خدا» از مصدر اضافه شده است.

بيرون آورد از بلور، و حجر الاسود را فرستاد و آن را از شير سفيدتر و از آفتاب نورانى تر بود، و از براى اين سياه شد كه مشركان بر آن دست ماليدند، پس از نجاست مشركان حجر سياه شد.

و امر كرد جبرئيل آدم را كه حج كند و طلب آمرزش كند از گناه خود نزد جميع مشاعر، و خبر داد او را كه خدا آمرزيد تو را، و او را امر كرد كه سنگريزه هاى جمره ها را از مشعر الحرام بردارد. پس چون به موضع جمره ها رسيد، شيطان بر سر راه او آمد و گفت:

اى آدم! ارادۀ كجا دارى؟ پس جبرئيل گفت: با او سخن مگو و او را به هفت سنگ بزن و با هر سنگى اللّه اكبر بگو، پس آدم چنين كرد تا از رمى جمرات فارغ شد، و پيشتر او را امر كرده بود كه قربانى به درگاه خدا بياورد، يعنى هدى بكشد، و امر كرد او را كه سر بتراشد براى تواضع و شكستگى نزد خدا، پس امر كرد او را كه هفت شوط دور خانۀ كعبه طواف كند و هفت شوط سعى كند ميان صفا و مروه كه ابتدا كند به صفا و ختم كند به مروه، پس بعد از آن هفت شوط ديگر دور خانۀ كعبه طواف كند، و اين طواف نساء است كه هيچ محرمى را حلال نيست كه جماع كند با زنان تا اين طواف را نكند.

پس چون آدم عليه السّلام همۀ اعمال را بجا آورد جبرئيل به او گفت كه: حق تعالى گناه تو را آمرزيد و توبۀ تو را قبول كرد و زوجۀ تو را از براى تو حلال كرد، پس برگشت آدم آمرزيده و توبه اش قبول شده و زنش بر او حلال شده (1).

و به سند معتبر منقول است كه حضرت صادق عليه السّلام طواف كرد و دو ركعت نماز در ميان در خانه و حجر الاسود بجا آورد و فرمود: توبۀ آدم عليه السّلام در اينجا قبول شد (2).

و به روايت معتبر ديگر منقول است كه از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام پرسيدند كه:

چون حضرت آدم عليه السّلام حج كرد از چه چيز سر او را تراشيدند؟ فرمود: جبرئيل ياقوتى از بهشت آورد، چون بر سر او ماليد، موها از سرش ريخت (3).

ص: 181


1- . كافى 4/190، و روايت در آنجا از امام صادق عليه السّلام نقل شده است.
2- . كافى 4/194.
3- . كافى 4/195.

و به سند موثق از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون حضرت آدم عليه السّلام به زمين هند فرود آمد پس حجر الاسود بسوى او افتاد بر زمين و آن ياقوت سرخى بود در پيش عرش، چون آدم عليه السّلام آن را بر زمين ديد شناخت و بر روى آن افتاد و بوسيد، پس آن را برداشت و آورد بسوى مكه، و هر وقت از سنگينى آن مانده مى شد جبرئيل از او مى گرفت و برمى داشت، و هرگاه جبرئيل به نزد او نمى آمد غمگين و محزون مى شد، پس شكايت كرد بسوى جبرئيل و جبرئيل گفت: هرگاه اندوهى در خود بيابى بگو «لا حول و لا قوّة الاّ باللّه» (1).

و عامه و خاصه از وهب روايت كرده اند كه: آدم عليه السّلام فرود آمد بر كوهى كه در شرقى زمين هند بود كه آن را «باسم» مى گفتند، پس خدا امر فرمود او را كه برود به مكه، پس زمين براى او پيچيده شد و قدمش بر هيچ جاى زمين واقع نشد مگر معمور شد، و دويست سال بر مفارقت بهشت گريست، پس خدا او را تسلّى فرمود به خيمه اى از خيمه هاى بهشت از براى او فرستاد كه در جاى كعبه نصب كردند، و آن خيمه از ياقوت سرخ بود و دو در داشت از طلا: يكى مشرقى و يكى مغربى، و دو قنديل در آن آويخته بود از طلاى بهشت كه افروخته بود از نور، و ركن نازل شد-يعنى حجر الاسود-و آن ياقوت سفيدى بود از ياقوت بهشت و كرسى حضرت آدم بود كه بر آن مى نشست، و آن خيمه پيوسته در جاى كعبه بود تا آدم از دنيا رفت، پس خدا آن خيمه را به آسمان بالا برد و فرزندان آدم به جاى آن خانه اى از گل و سنگ ساختند هميشه معمور بود و در طوفان نوح غرق نشد و بود تا ابراهيم عليه السّلام مبعوث شد (2).

مترجم گويد: اين روايت از طريق عامه است و روايات گذشته محل اعتماد است.

به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت آدم عليه السّلام را در آسمان دوست مخصوصى بود از ملائكه، پس چون آدم از آسمان به زمين آمد آن ملك وحشت

ص: 182


1- . قصص الانبياء راوندى 49.
2- . قصص الانبياء راوندى 70.

بهم رسانيد و بسوى خدا شكايت كرد و رخصت طلبيد كه به زمين آيد و آن حضرت را ملاقات نمايد؛ چون به زمين آمد ديد كه در بيابانى نشسته است، چون آدم نظرش بر او افتاد دست بر سر گذاشت نعره اى زد كه مى گويند كه همۀ خلق شنيدند، پس آن ملك گفت: اى آدم! معصيت پروردگار خود كردى و بر خود بار كردى آنچه طاقت آن ندارى، آيا مى دانى كه خدا به ما چه گفت در حقّ تو و ما رد كرديم بر او؟ گفت: نه. ملك گفت: خدا به ما فرمود كه: «من خليفه در زمين قرار مى دهم» ، ما گفتيم: «آيا قرار مى دهى در زمين كسى را كه افساد كند و خونها بريزد؟» پس خدا تو را خلق كرده بود كه در زمين باشى، مى توانست بود كه در آسمان باشى.

پس حضرت صادق عليه السّلام سه مرتبه فرمود: و اللّه تسلّى نمود به اين سخن آدم را (1).

و از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم منقول است كه: شيطان اول كسى بود كه سرود خواند، و اول كسى بود كه «حدي» (2)خواند، و اول كسى بود كه نوحه كرد؛ چون آدم از آن درخت خورد، سرود و غنا خواند، و چون او را به زمين فرستادند حدي خواند، و چون بر زمين قرار گرفت نوحه كرد كه نعمتهاى بهشت را به ياد او آورد (3).

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: احدى گريه نكرد مانند گريستن سه كس: آدم و يوسف و داود. پرسيدند كه: گريۀ ايشان به چه حد رسيد؟ فرمود:

امّا آدم؛ پس گريست در وقتى كه او را از بهشت بيرون كردند و سرش در درى از درهاى آسمان بود از بسيارى بلندى قامتش، پس آن قدر گريست كه اهل آسمان متأذّى شدند از صداى گريۀ او و شكايت كردند بسوى خدا، پس خدا قامت او را كوتاه كرد. و امّا داود؛ پس آن قدر گريست كه گياه از آب ديده اش روئيد و آهى چند مى كشيد كه آن گياهها را كه از آب ديده اش روئيده بود مى سوخت. و امّا يوسف؛ پس بر پدرش يعقوب در زندان آن قدر گريست كه اهل زندان از او متأذّى شدند، پس با ايشان صلح كرد كه يك روز گريه كند و

ص: 183


1- . تفسير عياشى 1/32.
2- . حدي: سرود و آواز ساربانان هنگام راندن شتران. (فرهنگ عميد 2/932) .
3- . تفسير عياشى 1/40.

يك روز ساكت باشد (1).

و از حضرت على بن الحسين عليه السّلام منقول است كه: هرگاه آدم ارادۀ مقاربت حوّا مى نمود، حوّا را از حرم بيرون مى برد پس غسل مى كردند و به حرم برمى گشتند (2).

به سند صحيح منقول است كه: صفوان از حضرت امام رضا عليه السّلام پرسيد از علّت حرم و نشانهاى آن، فرمود: چون آدم از بهشت فرود آمد بر كوه ابو قبيس نازل شد و مردم مى گويند كه در هند فرود آمد، پس به خدا شكايت كرد وحشت را و اينكه نمى شنود آنچه در بهشت مى شنيد، پس حق تعالى بر او فرستاد ياقوتى سرخ كه به جاى خانۀ كعبه گذاشتند، پس طواف مى كرد آدم بر دور آن و روشنى آن مى رسيد تا آنجا كه نشانها گذاشتند، پس علامتها را بر منتهاى آن روشنى گذاشتند و حق تعالى همه را حرم گردانيد (3).

و به سند معتبر منقول است كه از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند كه: اصل بوى خوش از چه چيز بود؟ فرمود: چه مى گويند مردم؟ راوى گفت: مى گويند كه آدم از بهشت فرود آمد و بر سرش اكليلى بود. حضرت فرمود: و اللّه از آن مشغولتر بود كه بر سرش اكليل بوده باشد، پس فرمود: حوّا مشاطگى كرد به بوى خوشى از بوهاى خوش بهشت پيش از آنكه از آن درخت بخورد، و چون به زمين آمد گيسوهاى بافتۀ خود را گشود، پس خدا بادى فرستاد كه آن بوى خوش را به مشرق و مغرب برد، پس اصل هر بوى خوشى از آن بود (4).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: چون آدم عليه السّلام از آن درخت تناول نمود، پريد از او جامه ها كه پوشيده بود از حلّه هاى بهشت، پس برگى از بهشت گرفت و عورت خود را به آن پوشانيد، پس چون به زمين آمد بوى خوش آن برگ در هند به گياهها چسبيد، پس به اين سبب بوى خوش در هند بهم رسيد، زيرا كه باد جنوب بر آن برگ وزيد و بوى آن را به

ص: 184


1- . تفسير عياشى 2/177.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 4/173؛ احتجاج 2/142.
3- . علل الشرايع 422.
4- . كافى 6/514.

مغرب رسانيد، زيرا كه آن بو را از برگ در ميان هوا برداشت. و چون باد در هند ايستاد، به درختان و گياههاى ايشان چسبيد، پس اول حيوانى كه از آن گياه خورد آهوى مشك بود، پس مشك در ناف آهو بهم رسيد، زيرا كه بوى آن گياه در بدنش و در خونش جارى شد تا آنكه در نافش جمع شد (1).

و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: در بيست و پنجم ماه ذى القعده رحمت خدا پهن شد و زمين كشيده و بزرگ شد و كعبه در آن روز نصب شد و آدم در آن روز به زمين آمد (2).

به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: موضع كعبه بلندى بود از زمين و سفيد بود و روشنى مى داد مانند آفتاب و ماه، تا آنكه قابيل هابيل را كشت پس سياه شد، و چون آدم به زمين آمد حق تعالى جميع زمين را از براى او بلند كرد تا همه را ديد، پس وحى فرمود كه: اينها همه از براى توست، گفت: پروردگارا! اين زمين سفيد نورانى چيست؟ فرمود: اين زمين من است و بر تو لازم كرده ام كه هر روز هفتصد طواف بر دور آن بكنى (3).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: صرد دليل آدم عليه السّلام بود از بلاد سرانديب تا بلاد جدّه يك ماه (4).

و به سند معتبر منقول است از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام كه از حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم پرسيدند كه: چه علت دارد اينكه بعضى از درختان ميوه دارد و بعضى ميوه ندارد؟ فرمود: هرگاه آدم عليه السّلام يك تسبيح مى گفت يك درخت ميوه دار در زمين بهم مى رسيد، و هرگاه حوّا يك تسبيح مى گفت يك درخت بى ميوه بهم مى رسيد (5).

ص: 185


1- . كافى 6/514.
2- . كافى 4/149.
3- . كافى 4/189.
4- . خصال 327.
5- . علل الشرايع 573.

و پرسيدند كه: خدا جو را از چه چيز خلق كرد؟ فرمود: حق تعالى امر فرمود آدم عليه السّلام را كه زراعت كن آنچه اختيار مى كنى از براى خود، جبرئيل قبضه اى از گندم آورد، آدم يك قبضه از آن را گرفت و حوّا يك قبضه گرفت، پس آدم به حوّا گفت كه: تو زراعت مكن، حوّا قبول نكرد، پس آنچه آدم كاشت گندم شد و آنچه حوّا كاشت جو شد (1).

و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حضرت آدم هزار مرتبه به زيارت كعبه آمد پياده؛ هفتصد مرتبه براى حج و سيصد مرتبه براى عمره (2).

و به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون آدم عليه السّلام از بهشت به زمين آمد و طعام خورد، در شكم خود ثقل و سنگينى يافت، پس به جبرئيل شكايت كرد، جبرئيل گفت: اى آدم! به كنارى برو، چون رفت فضله از او جدا شد (3).

و در طرق عامه از حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم نقل كرده اند كه فرمود: پدر شما آدم عليه السّلام بلند بود مانند درخت خرما، بلندى آن شصت ذراع بود (4).

و به سند معتبر منقول است كه از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند كه: طول قامت حضرت آدم عليه السّلام چه مقدار بود وقتى كه به زمين فرود آمد؟ و طول قامت حوّا چه مقدار بود؟ فرمود: يافته ايم در كتاب امير المؤمنين عليه السّلام كه: چون حق تعالى آدم و زوجۀ او حوّا را به زمين فرستاد، پاهاى آدم بر كوه صفا بود و سرش بر افق آسمان بود، شكايت كرد به خدا از آنچه به او مى رسيد از گرمى آفتاب، پس خدا وحى كرد بسوى جبرئيل كه: آدم شكايت كرد بسوى من از گرمى آفتاب، پس او را فشارى بده طولش را هفتاد ذراع گردان به ذراع او، و فشارى بده حوّا را و طولش را سى و پنج ذراع گردان به ذراع او (5).

مترجم گويد: تأذّى آن حضرت از گرمى آفتاب يا از آن است كه آفتاب را حرارتى

ص: 186


1- . علل الشرايع 574.
2- . قصص الانبياء راوندى 49.
3- . قصص الانبياء راوندى 50.
4- . تاريخ طبرى 1/101؛ كنز العمال 15/606.
5- . كافى 8/233.

بالذّات از غير جهت انعكاس بوده باشد، يا از اين جهت بوده است كه از بسيارى طول قامتش در زير سقفى و درختى و مغاره اى پنهان نمى توانست شد، و ممكن است كه مراد از هفتاد ذراع گرديدن آن باشد كه قامت اول هفتاد ذراع شد به ذراع قامت آخر، تا منافات با استواى خلقت نداشته باشد؛ يا اينكه مراد به ذراع، ذراعهاى متعارف آن زمان باشد، يا مراد گزى باشد كه آدم از براى مردم مقرر فرموده بود كه چيزها را به آن بپيمايند. و همچنين در باب حوّا همۀ وجوه جارى است، و وجوه بسيار ديگر در حلّ اين حديث هست كه در «بحار الانوار» ذكر كرده ام (1).

و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود كه:

حق تعالى چون آدم عليه السّلام را به زمين فرستاد امر فرمود او را كه به دست خود زراعت كند و از تعب و سعى خود بخورد بعد از بهشت و نعمتهاى آن، پس دويست سال ناله و فغان و گريه كرد بر مفارقت بهشت، پس به سجده رفت و سه روز و سه شب سر از سجده برنداشت، پس گفت: اى پروردگار من! آيا مرا خلق نكردى؟ خدا فرمود: كردم، گفت: آيا از روح خود در من ندميدى؟ فرمود: دميدم، گفت: آيا مرا در بهشت خود ساكن نكردى؟ فرمود: كردم، گفت: آيا رحمت تو براى من سبقت نگرفت بر غضب تو؟ فرمود: بلى؛ پس حق تعالى فرمود: آيا صبر يا شكر كردى؟ آدم گفت: «لا اله الاّ انت سبحانك انّي ظلمت نفسي فاغفر لي انّك انت الغفور الرّحيم» ، پس خدا او را رحم كرد و توبۀ او را قبول كرد، بدرستى كه او توّاب و رحيم است (2).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون حق تعالى خواست كه توبۀ آدم را قبول كند جبرئيل را بسوى او فرستاد، پس نازل شد و گفت: السلام عليك اى آدم صبركننده بر بلاى خود و توبه كننده از خطاى خود! خدا مرا بسوى تو فرستاده است كه بياموزم به تو آن مناسك را كه خدا مى خواهد توبۀ تو را به سبب آنها قبول كند؛ و جبرئيل

ص: 187


1- . بحار الانوار 11/127.
2- . تفسير عياشى 1/40.

دستش را گرفت و آورد او را به نزد مكان كعبه، پس ابرى از آسمان نازل شد و برابر مكان كعبه آمد و سايه افكند به قدر بناى كعبه، پس جبرئيل گفت: به پاى خود خط بكش دور اين سايه را، پس حدّ حرم را به او نمود و او خط كشيد بر دور حرم، پس برد او را به منى و به او نمود موضع مسجد منى را پس خط كشيد آدم بر دور آن مسجد.

پس برد او را به عرفات و او را در آنجا بازداشت و گفت: چون آفتاب غروب كند هفت مرتبه اعتراف به گناه خود بكن، پس آدم چنين كرد، به اين سبب آن موضع را «معترف» يا «معرف» (1)گفتند كه آدم در آنجا اعتراف به گناه خود كرد، پس اين سنّت در فرزندان او مقرر شد كه در آنجا اعتراف به گناهان خود بكنند چنانچه پدر ايشان اعتراف كرد و از خدا توبه سؤال كنند چنانچه پدر ايشان آدم سؤال كرد.

پس امر كرد او را جبرئيل كه: بازگرد از عرفات، پس گذشت بر كوههاى هفتگانه و امر كرد او را كه بر هر كوه چهار مرتبه اللّه اكبر بگويد، پس در ثلث اول شب به مشعر الحرام رسيد و جمع كرد در آنجا ميان نماز شام و نماز خفتن، و به اين سبب مشعر الحرام را «جمع» ناميدند زيرا كه آدم هر دو نماز را جمع كرد در وقت خفتن. پس امر كرد او را كه بخوابد در بطحاى مشعر، پس خوابيد تا صبح طالع شد. پس امر كرد او را كه بر كوه مشعر بالا رود و امر كرد كه نزد طلوع آفتاب هفت مرتبه اعتراف به گناه خود بكند و هفت مرتبه از خدا توبه و آمرزش گناه بطلبد، پس آدم چنين كرد، و براى اين دو اعتراف مقرر شد يكى در عرفات و يكى در مشعر تا سنّتى باشد در فرزندانش كه اگر كسى عرفات را درنيابد و مشعر را دريابد وفا به حجّ خود كرده باشد.

پس از مشعر روانه شد و چاشت به منى رسيد، پس او را امر كرد دو ركعت نماز بكند در مسجد منى، و امر كرد او را قربانى به درگاه خدا بياورد كه از او قبول كند و بداند كه خدا توبه اش را قبول نموده است و سنّتى شود در فرزندانش كه ايشان قربانى كنند، پس آدم قربانى آورد و خدا قربانى او را قبول كرد و خدا آتشى از آسمان فرستاد كه قربانى او را

ص: 188


1- . در مصدر به جاى دو اسم، «عرفه» آمده است.

قبض كرد.

پس جبرئيل گفت: خدا احسان كرد بسوى تو كه مناسك را تعليم تو كرد و توبۀ تو را به آنها قبول فرمود و قربان تو را قبول نمود، پس سر خود را بتراش براى تواضع و شكستگى نزد خدا چون قربان تو را قبول نمود، پس آدم سر خود را تراشيد براى فروتنى از براى خدا.

پس جبرئيل دست آدم را گرفت و برد بسوى خانۀ كعبه پس ابليس بر سر راه آدم آمد نزد جمرۀ عقبه و گفت: اى آدم! به كجا مى روى؟ جبرئيل گفت: اى آدم! او را به هفت سنگ بزن و با هر سنگ اللّه اكبر بگو، چون آدم چنين نمود شيطان رفت؛ پس در روز دوم دست آدم را گرفت آورد او را بسوى جمرۀ اول، پس شيطان پيدا شد، جبرئيل گفت: او را به هفت سنگ بزن و با هر سنگ اللّه اكبر بگو، چون چنين نمود شيطان رفت و نزد جمرۀ دويم پيدا شد و گفت: اى آدم! كجا مى روى؟ باز جبرئيل گفت: او را به هفت سنگ بزن و با هر سنگ اللّه اكبر بگو، چون چنين كرد شيطان رفت؛ پس در روز سوم و چهارم نيز چنين كرد و در آخر كه شيطان رفت جبرئيل گفت به آدم كه: بعد از اين هرگز او را نخواهى ديد.

پس او را برد بسوى خانۀ كعبه و امر كرد او را كه هفت شوط طواف كند و آدم چنين كرد، جبرئيل به او گفت: خدا گناه تو را آمرزيد و توبۀ تو را قبول كرد و زوجۀ تو بر تو حلال شد (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است: چون آدم عليه السّلام از بهشت بيرون آمد از ميوه هاى بهشت خواهش كرد پس خدا دو تاك از درخت انگور از براى او فرستاد، چون اينها را كاشت، به برگ آمدند و بار آوردند و ميوۀ ايشان رسيد، ابليس «لعنة اللّه عليه» آمد ديوارى بر دور اينها كشيد، آدم گفت: چيست تو را اى ملعون؟ ابليس گفت: اينها از من است، آدم گفت: دروغ مى گوئى. پس راضى شدند به حكومت روح القدس، چون به او رسيدند آدم قصه را ذكر نمود، روح القدس آتشى گرفت و انداخت بسوى آن درختها پس

ص: 189


1- . علل الشرايع 400.

آتش در شاخه هاى آنها شعله كشيد تا آنكه گمان كرد آدم همه سوخته شد و شيطان نيز چنين گمان كرد، چون آتش برطرف شد دو ثلث آن سوخته شده بود و يك ثلث باقى مانده بود، روح القدس گفت: آنچه سوخت بهرۀ شيطان است و آنچه ماند از توست اى آدم (1).

و به سند معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه: چون حق تعالى آدم را به زمين فرستاد امر كرد او را به شخم نمودن و زراعت كردن، و از درختان بهشت درخت خرما و انگور و زيتون و انار از براى او فرستاد، پس اينها را در زمين غرس نمود براى فرزندان خود و از ميوه هاى آنها خورد، پس شيطان گفت: اى آدم! اين درختها چيست كه ما پيشتر در زمين نمى شناختيم؟ و من پيش از تو در زمين بودم، رخصت بده از اينها چيزى بخورم، آدم ابا نمود به او نداد، پس آخر عمر آدم به نزد حوّا آمد و گفت: به مشقّت انداخته است مرا گرسنگى و تشنگى، حوّا گفت: آدم به من عهد كرده است كه از اين درختان چيزى به تو نخورانم، زيرا كه از بهشت است و تو را سزاوار نيست كه از ميوۀ بهشت بخورى، گفت:

پس اندكى در كف من بيفشر، حوّا ابا كرد، گفت: بگذار اندكى بمكم و نخورم، پس حوّا خوشه اى از انگور گرفت به آن ملعون داد، او مكيد و نخورد چون حوّا تأكيد بسيار كرده بود، چون پاره اى مكيد حوّا از دهان او كشيد، پس وحى نمود خدا به آدم كه: انگور را دشمن من و دشمن تو ابليس «لعنة اللّه عليه» مكيد و حرام شد بر تو از عصير آن هر چه شراب شود، زيرا كه دشمن خدا شيطان فريب داد حوّا را تا آنكه مكيد انگور را، و اگر آن را مى خورد همۀ انگورها و هر چه از انگور حاصل مى شود حرام مى شد. و همچنين فريب داد حوّا را و از خرما نيز مكيد چنانچه از انگور مكيد، و انگور و خرما خوشبوتر از مشك بودند و از عسل شيرين تر بودند، پس چون دشمن خدا اينها را مكيد بوهاى خوششان برطرف شد و شيرينيشان كم شد.

پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود: ابليس ملعون بعد از وفات آدم رفت بول كرد در پاى درخت خرما و انگور، پس آب جارى شد در عروق اين دو درخت با بول شيطان، پس به

ص: 190


1- . كافى 6/393.

اين سبب عصير اينها بدبو و مست كننده مى شود، پس خدا بر فرزندان آدم هر مست كننده را حرام نمود (1).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: «عجوه» مادر همۀ خرماهاست و آن است كه خدا از براى آدم از بهشت فرستاد (2).

و به سند معتبر صحيح از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: درخت خرماى حضرت مريم عجوه بود و در كانون نازل شد، و به آدم عليه السّلام عتيق و عجوه نازل شد و انواع خرما از اينها بهم رسيد (3).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون آدم را به زمين آوردند محتاج شد به خوردن و آشاميدن، پس شكايت كرد به جبرئيل عليه السّلام، جبرئيل گفت:

زراعت كن، گفت: دعائى تعليم من كن، گفت: بگو «اللّهمّ اكفني مئونة الدّنيا و كلّ هول دون الجنّة و ألبسني العافية حتّى تهنئني المعيشة» (4).

ص: 191


1- . كافى 6/393.
2- . كافى 6/347؛ مكارم الاخلاق 168؛ محاسن 2/338.
3- . كافى 6/347؛ محاسن 2/339.
4- . كافى 5/260.

فصل پنجم: در بيان احوال اولاد آدم عليه السّلام و كيفيت بهم رسيدن نسل از ذريۀ آدم

اشاره

به سند معتبر از زراره منقول است كه از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند كه: چگونه بود ابتداى بهم رسيدن نسل از ذرّيّت آدم عليه السّلام؟ بدرستى كه نزد ما جمعى هستند مى گويند كه:

خدا وحى كرد بسوى آدم عليه السّلام كه تزويج نمايد دختران خود را به پسران خود، و اصل اين خلق همگى از برادران و خواهرانند.

فرمود: حق تعالى منزه است از اين، و بلند مرتبه است از آنكه چنين چيزى از او صادر گردد، و مى گويد كسى كه اين را مى گويد كه خدا اصل برگزيدگان خلقش را و دوستان و پيغمبرانش را و مؤمنان و مسلمانان را از حرام قرار داده است و قدرت نداشت كه ايشان را از حلال بيافريند و حال آنكه پيمان ايشان را بر حلال و طاهر و طيّب گرفته است؟ و اللّه خبر به من رسيده است كه بعضى از بهايم خواهر خود را نشناخت و بر آن جست، پس معلومش شد كه خواهرش بوده است، ذكر خود را به دندان خود كند و مرد، و ديگرى مادرش را نشناخت و چنين كارى كرد و باز چنين خود را هلاك نمود، پس چگونه انسان راضى شود به اين عمل، و او را روا باشد با مرتبۀ انسانيت و فضل و علمش؟ و ليكن گروهى از آن خلق كه مى بينيد ترك كرده اند علم اهل خانه هاى پيغمبران خود را و از جائى چند علم را اخذ مى كنند كه مأمور نشده اند از جانب خدا كه از آنجا اخذ نمايند، پس چنين جاهل و گمراه گرديده اند و نمى دانند كيفيت ابتداى خلق و آنچه را بعد از اين حادث

ص: 192

مى شود، واى بر ايشان! چرا غافلند از آنچه اختلاف نكرده اند در آن فقيهان اهل حجاز و نه فقيهان اهل عراق كه حق تعالى امر كرد قلم را كه جارى شود بر لوح محفوظ به آنچه خواهد بود تا روز قيامت پيش از آنكه آدم را خلق كند به دو هزار سال، و كتابهاى خدا همه داخل است در آنچه قلم در آن جارى شد، و در همۀ كتابهاى خدا حرام بودن خواهران بر برادران هست، و اينك ما مى بينيم اين كتابهاى چهارگونه را در اين عالم مشهورند، يعنى: تورات و انجيل و زبور و قرآن، حق تعالى آنها را از لوح محفوظ بر پيغمبرانش فرستاده است از آن جمله: تورات را بر موسى و زبور را بر داود و انجيل را بر عيسى و قرآن را بر محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرستاده است، در هيچ يك از آنها حلال بودن اينها نيست، و نخواسته است هر كه اين را مى گويد مگر آنكه قوّت دهد حجت گبران را، چه باعث است ايشان را بر اين گفتار؟ خدا بكشد ايشان را!

پس فرمود: حضرت آدم از براى او متولد شد هفتاد شكم، در هر شكمى پسرى و دخترى تا آنكه كشته شد هابيل، چون قابيل هابيل را كشت جزع نمود آدم بر هابيل جزعى كه او را قطع نمود از مقاربت زنان، و پانصد سال نتوانست كه با حوّا مقاربت نمايد، پس بعد از اين مدت كه جزع او تسكين يافت با حوّا نزديكى كرد و حق تعالى شيث را به او بخشيد تنها كه جفتى با او نبود، و نام شيث «هبة اللّه» بود، و او اول وصيّى بود كه وصيت بسوى او كردند از آدميان در زمين؛ پس بعد از شيث، يافث متولد شد تنها بى آنكه با او جفتى باشد، پس چون هر دو بالغ شدند و خدا خواست كه نسل بسيار شود چنانچه مى بينيد و اينكه بوده باشد آنچه قلم به آن جارى شده است از حرام گردانيدن آنچه حرام كرده است از خواهران بر برادران، خدا فرستاد بعد از عصر روز پنجشنبه حوريّه اى را از بهشت كه نامش «نزله» بود، و امر كرد خدا آدم را كه او را به شيث تزويج نمايد، پس او را به شيث تزويج نمود؛ پس بعد از عصر روز ديگر حوريّه اى از بهشت نازل كرد كه نامش «منزله» بود، و خدا امر كرد آدم را كه او را به يافث تزويج نمايد، و آدم چنين كرد، پس براى شيث پسرى بهم رسيد و براى يافث دخترى بهم رسيد، و چون هر دو بالغ شدند حق تعالى امر كرد آدم را كه دختر يافث را به پسر شيث تزويج نمايد، و چنين كرد، پس

ص: 193

متولد شدند برگزيدگان از پيغمبران و مرسلان از نسل ايشان، و معاذ اللّه چنين باشد كه ايشان مى گويند كه از خواهران و برادران بهم رسيده اند (1).

و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى حوريّه اى از بهشت بسوى آدم فرستاد پس او را تزويج نمود به يكى از پسرهايش، و به پسر ديگر زنى از جن را تزويج نمود، و هر دو با هم فرزند آوردند، پس آنچه در مردم از جمال و نيكى خلق هست از حوريّه است، و آنچه در ايشان از بدى خلق هست از دختر جنّ است.

و انكار نمود آن حضرت اين را كه آدم دخترانش را به پسرانش تزويج نموده باشد (2).

و به سند معتبر منقول است كه امام محمد باقر عليه السّلام پرسيد كه: چه مى گويند مردم در تزويج كردن آدم فرزندانش را؟

راوى گفت: مى گويند حوّا در هر شكم براى آدم پسرى و دخترى مى آورد، پس هر پسرى را به دخترى كه از شكم ديگر بود تزويج مى نمود.

حضرت فرمود كه: چنين نبود و ليكن چون هبة اللّه متولد شد و بزرگ شد، از خدا سؤال كرد كه به او زنى بدهد، پس خدا حوريّه اى از براى او از بهشت فرستاد و آدم به او تزويج نمود، پس از آن حوريّه چهار پسر متولد شد، پس از براى آدم پسرى ديگر متولد شد، و چون بزرگ شد دختر از اولاد جانّ خواست، و چهار دختر از براى او بهم رسيد، پس پسران شيث اين دختران را خواستند پس هر حسن و جمال كه در ميان اولاد آدم هست از جهت حوريّه است، و هر حلمى كه هست از جهت آدم عليه السّلام است، و هر سبكى و سفاهتى كه هست از جهت جانّ است، پس چون فرزندان بهم رسيدند حوريّه به آسمان رفت (3).

و به سند معتبر ديگر فرمود كه: از براى آدم عليه السّلام چهار پسر متولد شد، پس خدا بسوى ايشان چهار نفر از حور العين فرستاد، پس هر يك از ايشان را به يكى از پسرهاى خود داد، و چون فرزندان از ايشان بهم رسيد خدا آن حوريان را به آسمان برد، و به اين چهار

ص: 194


1- . علل الشرايع 18.
2- . علل الشرايع 103.
3- . تفسير عياشى 1/216.

نفر، چهار نفر از جن تزويج كرد و نسل از ايشان بهم رسيد، پس هر حلمى كه در مردم هست از آدم است، و هر حسن و جمالى كه هست از حور العين است، و هر بد صورتى و بد خلقى كه هست از جن است (1).

و به سند معتبر منقول است كه سليمان بن خالد به حضرت صادق عليه السّلام عرض كرد:

فداى تو شوم، مردم مى گويند كه آدم عليه السّلام دختر خود را به پسر خود تزويج كرد.

فرمود: بلى، مردم چنين مى گويند و ليكن اى سليمان! مگر نمى دانى كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: اگر مى دانستم كه آدم دخترش را به پسرش نكاح كرده است هرآينه من زينب را به قاسم نكاح مى كردم و دين آدم را ترك نمى كردم؟

سليمان گفت: فداى تو شوم، ايشان مى گويند: قابيل، هابيل را براى اين كشت كه براى خواهر خود غيرت برد كه به هابيل دادند.

فرمود: اى سليمان! تو هم اين را مى گوئى؟ شرم نمى كنى كه چنين امر قبيحى را براى پيغمبر خدا آدم روايت مى كنى؟ !

گفت: فداى تو شوم، پس به چه سبب قابيل، هابيل را كشت؟

فرمود: به سبب آنكه آدم هابيل را وصىّ خود گردانيده بود.

پس فرمود: اى سليمان! بدرستى كه خدا وحى كرد به آدم كه وصيت و اسم اعظم خدا را به هابيل بدهد، و قابيل از او بزرگتر بود، پس چون قابيل اين را شنيد به خشم آمد و گفت: من اولى و احقّم به كرامت و وصيت، پس امر كرد آدم به وحى خدا كه هر يك از ايشان قربانى به درگاه خدا ببرند، چون چنين كردند قربانى هابيل را خدا قبول كرد، پس حسد برد قابيل بر او و او را كشت.

گفت: فداى تو شوم، پس نسل آدم از كجا بهم رسيد؟ آيا بود زنى بغير از حوّا و مردى بغير از آدم؟

فرمود: اى سليمان! اول خدا از حوّا قابيل را به آدم بخشيد و بعد از او هابيل را، پس

ص: 195


1- . تفسير عياشى 1/215.

چون قابيل بالغ شد حق تعالى براى او زنى از جنّيان را ظاهر گردانيد و وحى نمود بسوى آدم كه او را به قابيل تزويج نمايد، پس آدم چنين كرد و قابيل راضى شد به او و قانع شد، و چون هابيل بالغ شد حق تعالى براى او حوريّه اى را ظاهر گردانيد و وحى كرد بسوى آدم كه او را به هابيل تزويج نمايد، پس آدم چنين كرد؛ و چون هابيل كشته شد، حوريّه حامله بود و پسرى از او متولد شد و آدم او را «هبة اللّه» نام كرد، پس خدا وحى كرد بسوى آدم كه: دفع كن بسوى او وصيت و اسم اعظم را، پس از حوّا پسرى بهم رسيد و آدم او را شيث نام كرد، و چون بالغ شد خدا حوريّه اى فرستاد و وحى كرد به آدم كه او را تزويج نمايد به شيث، و از آن حوريّه دخترى بهم رسيد و آدم او را «حوره» نام كرد، و چون آن دختر بالغ شد آدم او را به هبة اللّه پسر هابيل تزويج نمود و نسل آدم از ايشان بهم رسيد، پس هبة اللّه فوت شد و خدا وحى نمود به آدم كه: وصيت و اسم اعظم خدا را و آنچه بر تو ظاهر گردانيده ام از علم پيغمبرى و آنچه به تو تعليم كرده ام از نامها همه را تسليم كن به شيث عليه السّلام؛ اين است حديث ايشان اى سليمان (1).

مترجم گويد: جمع ميان اين احاديث در نهايت اشكال است، و ممكن است كه همه واقع شده و نسل از اين جهات متعدده بعمل آمده باشد.

و در حديث معتبر از ابو حمزۀ ثمالى منقول است كه حضرت امام زين العابدين عليه السّلام فرمود: چون حق تعالى توبۀ آدم را قبول كرد، با حوّا مجامعت كرد و از ايشان مجامعت صادر نشده بود از روزى كه خلق شده بودند مگر در زمين بعد از آنكه توبۀ آدم عليه السّلام مقبول شد، و حضرت آدم تعظيم كعبه و نواحى و اطراف كعبه مى نمود، و چون مى خواست كه با حوّا مقاربت نمايد، حوّا را از حرم بيرون مى برد و در بيرون حرم با او مجامعت مى كرد و غسل مى كردند و داخل حرم مى شدند براى تعظيم حرم، پس برمى گشتند به نزديك خانۀ كعبه، پس از براى آدم از حوّا بيست فرزند نر و بيست فرزند ماده بهم رسيد كه در هر شكم يك پسر و يك دختر مى آمد، پس اول شكمى كه فرزند آورد حوّا، هابيل بود و با او

ص: 196


1- . تفسير عياشى 1/312.

دخترى بود كه «اقليما» نام كردند، و در شكم دويم، قابيل آمد و با او دخترى بود كه او را «لوزا» نام كردند، و لوزا مقبول ترين دختران آدم بود؛ پس چون ايشان بالغ شدند، آدم عليه السّلام بر ايشان ترسيد كه به فتنه و زنا افتند و ايشان را بسوى خود طلبيد و گفت: اى هابيل! مى خواهم تو را نكاح كنم با لوزا، و اى قابيل! مى خواهم تو را نكاح كنم با اقليما.

قابيل گفت: من به اين راضى نمى شوم، مى خواهى خواهر هابيل را كه بد روست با من نكاح كنى، و خواهر من كه خوش روست به هابيل نكاح كنى؟

آدم گفت: قرعه مى اندازم ميان شما، اگر سهم تو اى قابيل بر لوزا بيرون آيد و سهم تو اى هابيل بر اقليما بيرون آيد هر يك را هر كه به اسم او آمده است به او تزويج خواهم كرد.

و هر دو به اين راضى شدند.

پس چون آدم قرعه انداخت سهم هابيل بر لوزا و سهم قابيل بر اقليما بيرون آمد، پس ايشان را به همين نحو كه قرعه از جانب خدا بيرون آمد تزويج كرد، پس نكاح خواهران را بعد از آن حرام كرد.

مردى از قريش حاضر بود، پرسيد كه: فرزندان از ايشان بهم رسيد؟

فرمود: بلى.

گفت: اين فعل گبران است.

فرمود: مجوس اين كار را بعد از آن كردند كه خدا حرام كرده بود.

پس فرمود: اين را انكار مكن، آيا نه چنين بود كه خدا زوجۀ آدم را از بدن آدم خلق كرد و حلال گردانيد بر او؟ و در شرع ايشان چنين بود و بعد از آن حرام شد (1).

و در حديث ديگر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: چون قابيل نزاع كرد با هابيل از براى لوزا، آدم ايشان را امر كرد كه هر يك قربانى ببرند و به اين راضى شدند، پس هابيل كه صاحب گوسفندان بود از بهترين گوسفندانش كره و شيرى گرفت، و قابيل كه صاحب زراعت بود از بدترين زراعتش قدرى گرفت، و هر دو به كوه بالا رفتند و هر يك

ص: 197


1- . احتجاج 2/142.

قربانى خود را بر سر كوه گذاشتند، پس آتشى آمد و قربانى هابيل را خورد و قربانى قابيل به حال خود ماند، و آدم عليه السّلام نزد ايشان نبود و به امر خدا به مكه رفته بود كه زيارت كعبه بكند، پس قابيل گفت: من در دنيا عيش و زندگانى نمى كنم با اين حال كه قربانى تو مقبول شود و قربانى من مقبول نشود، و تو خواهى كه خواهر نيكوى مرا بگيرى و من خواهر زشت تو را بگيرم، پس هابيل آن جواب گفت كه خدا در قرآن ياد كرده است و قابيل سنگى بر سر او زد و او را كشت (1).

و به سند صحيح منقول است كه از حضرت امام رضا عليه السّلام پرسيدند كه: نسل از آدم چگونه بهم رسيد؟

فرمود كه: حوّا حامله شد به هابيل و خواهر او در يك شكم، و در شكم دوم به قابيل و خواهر او، پس هابيل را به خواهر قابيل و قابيل را به خواهر هابيل تزويج نمود، و بعد از آن نكاح خواهران حرام شد (2).

مؤلف گويد: چون اين احاديث موافق روايات اهل سنّت است، بر تقيّه حمل كرده اند، و روايات سابقه محلّ اعتمادند.

و از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: چون خدا آدم را به زمين فرستاد، زوجه اش را با او فرستاد، و شيطان و مار به زمين آمدند و زوجه اى نداشتند، پس شيطان با خود لواط مى كرد و ذرّيّتش از خودش بهم رسيدند، و همچنين مار؛ و ذرّيّت آدم از زوجه اش بهم رسيد، و خبر داد خدا آدم و حوّا را كه مار و ابليس دشمن ايشانند (3).

مترجم گويد: ممكن است كه تخم گذاشتن شيطان به سبب اين عمل قبيح بوده باشد تا منافات نداشته باشد با آنكه گذشت.

ص: 198


1- . مجمع البيان 2/183.
2- . قرب الاسناد 366.
3- . علل الشرايع 547.

و امّا قصۀ شهادت هابيل عليه السّلام:

حق تعالى فرموده است در آيه اى چند كه ترجمۀ لفظشان اين است: «بخوان بر ايشان خبر دو پسر آدم را به حق و راستى در وقتى كه نزديك بردند قربانى، پس مقبول شد از يكى از ايشان و مقبول نشد از ديگرى، گفت آنكه از او مقبول نشد: البته تو را مى كشم، ديگرى گفت: قبول نمى كند خدا مگر از پرهيزكاران، اگر بگشائى بسوى من دست خود را براى اينكه بكشى مرا، من گشاينده نيستم دست خود را بسوى تو براى اينكه تو را بكشم، بدرستى كه من مى ترسم از خداوندى كه پروردگار عالميان است، من مى خواهم كه برگردى با گناه من و گناه خود، پس بوده باشى از اصحاب آتش جهنم، و اين است جزاى ستمكاران.

پس زينت داد براى او نفس او كشتن برادرش را، پس گرديد از زيانكاران، پس فرستاد خدا غرابى (1)را كه مى كاويد در زمين تا بنمايد به او كه چگونه پنهان كند عورت يا بدن بدبوشدۀ برادر خود را، گفت: اى واى بر من! آيا من عاجز بودم از آنكه بوده باشم مثل اين غراب پس پنهان كنم بدن برادر خود را، پس گرديد از جملۀ پشيمان شدگان» (2).

و به سند معتبر از حضرت امام زين العابدين عليه السّلام منقول است كه: چون دو فرزند آدم قربانى به درگاه خدا بردند، يكى بهترين قوچى كه در ميان گوسفندانش بود برد و ديگرى دسته اى از خوشۀ گندم برد، پس از صاحب گوسفند مقبول شد و او هابيل بود، و از ديگرى كه قابيل بود مقبول نشد، پس در غضب شد قابيل و به هابيل گفت: و اللّه كه البته تو را مى كشم.

هابيل گفت: خدا قبول نمى كند مگر از پرهيزكاران، تا آخر آنچه گذشت در آيه. پس چون خواست برادرش را بكشد ندانست كه چگونه بكشد تا آنكه ابليس «عليه اللعنه»

ص: 199


1- . غراب به معنى كلاغ است.
2- . سورۀ مائده:27-31.

آمد و به او تعليم كرد كه: سرش را در ميان دو سنگ بگذار و بكوب؛ پس چون او را كشت ندانست كه با او چه كند، پس دو كلاغ آمدند و بر يكديگر زدند تا آنكه يكى از آنها ديگرى را كشت پس آن كه زنده بود زمين را گود كرد به چنگال خود و آن كلاغ كشته را دفن كرد، پس قابيل نيز گودى كند و هابيل را دفن كرد، پس اين سنّتى شد كه مردگان را دفن كنند.

پس قابيل برگشت بسوى پدرش، و چون آدم هابيل را با او نديد پرسيد كه: پسرم را كجا گذاشتى؟

قابيل گفت: مرا نفرستاده بودى كه او را نگاهبانى كنم و محافظت نمايم.

آدم عليه السّلام در دل خود يافت آنچه او نموده بود، پس به او گفت: بيا تا برويم به آنجا كه قربانى برديد، چون به محلّ قربان رسيدند بر آدم عليه السّلام ظاهر شد كه هابيل كشته شده است، پس لعنت كرد زمينى را كه خون هابيل را قبول كرده بود، و خدا امر كرد آدم را كه لعنت كند قابيل را، و از آسمان ندائى به قابيل رسيد كه: ملعون شدى چنانچه برادر خود را كشتى. و چون آدم زمين را لعنت كرد كه خون هابيل را خورد، ديگر زمين خون كسى را فرونبرد.

پس آدم برگشت و چهل شبانه روز بر هابيل گريست، پس چون جزعش بر او زياد شد، شكايت كرد حال خود را بسوى خدا، پس وحى نمود خدا بسوى او كه: من مى بخشم به تو پسرى كه خلف هابيل باشد، پس متولد شد از حوّا پسر پاكيزۀ مباركى، و چون روز هفتم شد خدا وحى نمود به او كه: اى آدم! اين پسر هبه اى است از من براى تو، پس نام كن او را هبة اللّه، پس آدم عليه السّلام او را هبة اللّه نام كرد (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: هابيل راعى گوسفندان بود، قابيل زارع بود، چون هر دو بالغ شدند آدم عليه السّلام گفت: من مى خواهم كه شما قربانى به درگاه خدا نزديك بريد شايد حق تعالى از شما قبول كند، پس هابيل رفت و بهترين گوسفندى كه در ميان گوسفندانش بود گرفت و براى قربانى آورد از براى محض رضاى خدا و خشنودى پدر خود، و قابيل رفت و خوشه هاى زبون كه در خرمنش مانده بود و گاو

ص: 200


1- . تفسير قمى 1/165.

نمى توانست كه آنها را خرد كند دسته اى از آن را آورد و غرضش رضاى خدا و خوشنودى پدر خود نبود، پس خدا قربانى هابيل را قبول كرد و قربانى قابيل را رد كرد، پس شيطان به نزد قابيل آمد و گفت: اگر فرزندان از هابيل بوجود آيند فخر خواهند كرد بر فرزندان تو كه قربانى پدر ايشان مقبول شده است، او را بكش تا از او فرزند بهم نرسد.

پس او را كشت و حق تعالى جبرئيل را فرستاد و هابيل را در خاك پنهان كرد، پس در آن وقت قابيل گفت يا وَيْلَتى أَ عَجَزْتُ أَنْ أَكُونَ مِثْلَ هذَا اَلْغُرابِ (1)«آيا عاجز بودم از آنكه بوده باشم مثل اين غراب؟ !» ، فرمود: يعنى مثل اين غراب كه او را نمى شناختم و آمد و برادر مرا دفن كرد و من نمى دانستم كه چگونه دفن كنم، و ندا رسيد از آسمان بسوى قابيل كه: ملعون شدى چون برادر خود را كشتى، و گريست آدم عليه السّلام بر هابيل عليه السّلام چهل شب و روز (2).

و به سند حسن از آن حضرت منقول است كه: چون آدم عليه السّلام وصيت كرد به هابيل و او را وصىّ خود گردانيد، حسد برد بر او قابيل و او را كشت، پس خدا هبة اللّه را به آدم بخشيد و امر كرد كه او را وصىّ خود گرداند و پنهان دارد، پس سنّت چنين جارى شد كه وصيت را پنهان دارند، پس قابيل به هبة اللّه گفت كه: دانستم پدرت تو را وصى گردانيده است، اگر اين را اظهار مى كنى يا از اينگونه سخن مى گوئى تو را مى كشم چنانچه برادرت را كشتم (3).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: چون فرزند آدم عليه السّلام خواست كه برادرش را بكشد، ندانست كه چگونه او را بكشد تا شيطان به نزد او آمد و گفت: سرش را ميان دو سنگ بگذار و بكوب (4).

و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: چون دو پسر آدم عليه السّلام

ص: 201


1- . سورۀ مائده:31.
2- . قصص الانبياء راوندى 60.
3- . قصص الانبياء راوندى 61.
4- . قصص الانبياء راوندى 59.

قربانى كردند و از هابيل مقبول شد و از قابيل مقبول نشد، رشك بسيار قابيل را عارض شد و پيوسته در كمين او مى بود و در خلوتها از پى او مى رفت تا آنكه روزى او را از آدم تنها يافت و او را كشت (1).

و به سند معتبر منقول است از حضرت امام رضا عليه السّلام كه: مردى از اهل شام از امير المؤمنين عليه السّلام پرسيد از قول خدا كه: «روزى كه مرد از برادرش بگريزد» (2)، فرمود:

قابيل است كه از دست برادرش هابيل خواهد گريخت.

و پرسيد از نحوست روز چهارشنبه، فرمود: آن چهارشنبه آخر ماه است كه در تحت الشعاع واقع شود، و در چنين روزى قابيل هابيل را كشت.

و پرسيد: كه بود اول كسى كه شعر گفت؟ فرمود: آدم عليه السّلام بود.

پرسيد كه: چه چيز بود شعر او؟ فرمود: چون از آسمان به زمين آمد و تربت زمين و پهناورى و هواى آن را ديد و قابيل هابيل را كشت، آدم عليه السّلام گفت شعرى چند كه مضمونش اين است: دگرگون شدند شهرها و آنچه در آنها بود، پس روى زمين گردآلوده و زشت است، و متغير شده هر رنگ و مزه و كم شد بشاشت روى نمكين و نيكو.

پس ابليس «عليه اللعنه» در جواب گفت: دور شو از شهرها و از آنها كه در شهرها ساكنند، پس به سبب من در بهشت مكان گشادۀ آن بر تو تنگ شد، بودى تو و جفت تو در بهشت در قرار و دلت از آزار دنيا در راحت بود، پس جدا نشدى از فريب و مكر من تا آنكه از دست تو رفت آن قيمت سودمند، و اگر نه رحمت خداى جبار شامل حال تو مى شد از بهشت خلد بجز بادى در دست نمى ماند و بهره اى از آن نداشتى (3).

و در حديث موثق از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: در عقب بلاد هند شخصى هست كه او را برپا بازداشته اند و پلاس پوشيده است و موكّلند به او ده نفر، هرگاه كه يكى از آن ده نفر مى ميرند اهل آن قريه بدل او را بيرون مى فرستند، پس مردم مى ميرند و آن ده

ص: 202


1- . قصص الانبياء راوندى 61؛ تفسير عياشى 1/306.
2- . سورۀ عبس:34.
3- . علل الشرايع 594؛ عيون اخبار الرضا 1/243.

نفر كم نمى شوند، و چون آفتاب طلوع مى كند روى او را بسوى آفتاب مى گردانند و همچنين پيوسته روى او را مقابل آفتاب مى گردانند تا آفتاب غروب كند، و در هواى سرد آب سرد و در هواى گرم آب گرم بر او مى ريزند، پس مردى بر او گذشت و گفت: كيستى تو اى بندۀ خدا؟

پس نظر كرد بسوى او و گفت: آيا احمق ترين مردمى يا عاقل ترين مردمى؟ از اول دنيا تا حال من در اينجا ايستاده ام و غير از تو كسى از من نپرسيد تو كيستى.

پس فرمود: مى گويند او پسر آدم است كه برادرش را كشت (1).

و در حديث معتبر ديگر همين مضمون از آن حضرت منقول است و در آنجا اشعار فرمود كه خود به آنجا رفته بودند و او را ديده بودند و از او سؤال كرده بودند، و در آنجا مذكور است كه در تابستان در دورش آتش مى افروزند و در زمستان آب سرد بر او مى ريزند (2).

و به سند معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه: شخصى به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم آمد و گفت: يا رسول اللّه! امر عظيمى مشاهده كردم.

فرمود: چه چيز ديدى؟

گفت: بيمارى داشتم و براى او آبى نشان دادند از چاه احقاف كه مردم از آن شفا مى طلبند در وادى برهوت، پس من مهيّا شدم و با خود مشكى و قدحى برداشتم، چون خواستم كه از آن آب بگيرم و در مشك بريزم ناگاه چيزى ديدم كه فرود آمد از آسمان مانند زنجير و مى گفت كه: مرا آب ده كه در همين ساعت مى ميرم، پس سر بالا كردم و قدح را بسوى او بلند كردم كه او را آب دهم، ناگاه مردى ديدم كه زنجيرى در گردن او بود، چون رفتم كه قدح را به او دهم كشيده شد تا به چشمۀ آفتاب رسيد، باز چون رفتم كه آب بردارم فرود آمد و مى گفت: العطش العطش مرا آب ده كه مى ميرم، پس چون قدح را بلند كردم

ص: 203


1- . تفسير قمى 1/166.
2- . قصص الانبياء راوندى 60.

كشيده شد تا آويخته شد به چشمۀ آفتاب، تا آنكه سه مرتبه چنين كرد و من مشك را بستم و او را آب ندادم.

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود كه: او قابيل پسر آدم است كه برادرش را كشت، و اين است معنى قول خدا وَ اَلَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ لا يَسْتَجِيبُونَ لَهُمْ بِشَيْءٍ إِلاّ كَباسِطِ كَفَّيْهِ إِلَى اَلْماءِ لِيَبْلُغَ فاهُ وَ ما هُوَ بِبالِغِهِ وَ ما دُعاءُ اَلْكافِرِينَ إِلاّ فِي ضَلالٍ (1)كه ترجمه اش اين است:

«آنان كه مى خوانند خدايان بغير از خدا، استجابت نمى نمايند آن خدايان ايشان را به چيزى مگر مانند كسى كه درازكننده باشد دستهايش را بسوى آب براى اينكه برسد آب به دهان او و نتواند رسانيد، و نيست خواندن كافران مگر در گمراهى» (2).

و به چندين سند منقول است كه: روزى حضرت امام محمد باقر عليه السّلام در مسجد الحرام نشسته بود و طاووس يمانى به رفيق خود گفت: مى رويم كه از او مسأله بپرسيم، نمى دانم كه جوابش را مى داند يا نه؟

پس آمدند به خدمت آن حضرت و سلام كردند و طاووس پرسيد كه: آيا مى دانى كدام روز بود كه ثلث مردم مرد؟

حضرت فرمود: هرگز ثلث مردم نمرد، غلط كردى، خواستى بگوئى ربع مردم، ثلث مردم گفتى.

گفت: اين چگونه بود؟

فرمود: روزى كه در دنيا آدم و حوّا و قابيل و هابيل بودند، و قابيل هابيل را كشت چهار يك مردم مرد.

گفت: راست گفتى.

حضرت فرمود: آيا مى دانى كه با قابيل چه كردند؟

گفت: نه.

ص: 204


1- . سورۀ رعد:14.
2- . تفسير قمى 1/361.

فرمود: او را در چشمۀ آفتاب آويخته اند و آب گرم بر او مى ريزند تا روز قيامت.

پس پرسيد: كدام يك پدر مردمند؛ كشنده يا كشته شده؟

فرمود: هيچ يك نبودند، بلكه پدر مردم شيث پسر آدم است (1).

مؤلف گويد: ممكن است كه خواهرهاى ايشان كه با ايشان متولد شدند پيشتر مرده باشند و قابيل كيفيت دفن ايشان را نديده باشد، يا آنكه متولد شدن خواهرها با ايشان محمول بر تقيه بوده باشد، يا اين جواب موافق علم سائل بوده باشد چنانچه در حديث ديگر منقول است كه طاووس در مسجد الحرام گفت: اول خونى كه بر زمين ريخت خون هابيل بود و در آن روز ربع مردم كشته شد، حضرت امام زين العابدين عليه السّلام فرمود: چنين نيست كه او گفت، اول خونى كه بر زمين ريخت خون حوّا بود در وقتى كه حايض شد و در آن روز شش يك مردم مرد، زيرا كه در آن روز آدم و حوّا و قابيل و هابيل و دو خواهرش بودند، بعد از آن فرمود: خدا دو ملك را موكّل گردانيده است به قابيل كه چون آفتاب طالع مى شود او را با آفتاب بيرون مى آورند، و چون آفتاب فرومى رود او را با آفتاب فرومى برند، و آب گرم با گرمى آفتاب بر او مى پاشند تا روز قيامت (2).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: بدترين مردم از جهت عذاب در قيامت هفت نفرند: اول ايشان پسر آدم است كه برادرش را كشت؛ و نمرود؛ و فرعون؛ و دو كس از بنى اسرائيل كه يكى يهود را گمراه كرد و ديگرى نصارى را؛ و دو كس كه اين امّت را گمراه كردند (3)-يعنى ابو بكر و عمر عليهم اللعنه-.

و عامه از حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم روايت كرده اند كه: بدترين خلق خدا پنج كسند:

ابليس؛ و قابيل؛ و فرعون؛ و شخصى از بنى اسرائيل كه ايشان را از دين خود برگردانيد؛ و شخصى از اين امّت كه بر كفر در باب او (4)بيعت خواهند كرد در شام (5)، يعنى معاويه.

ص: 205


1- . قصص الانبياء راوندى 66؛ احتجاج 2/186؛ مناقب ابن شهر آشوب 4/217.
2- . قصص الانبياء راوندى 59.
3- . خصال 346؛ ثواب الاعمال و عقاب الاعمال 255.
4- . در كتاب «وقعة صفّين» و بحار الانوار: در باب لد، و «لدّ» دهى است نزديك بيت المقدس.
5- . وقعة صفّين 217.

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون قابيل ديد كه قربانى هابيل را آتش قبول كرد و قربانى او را قبول نكرد، شيطان به او گفت: هابيل اين آتش را مى پرستيد، براى اين قربانى او را قبول كرد.

قابيل گفت: من آتشى را كه هابيل آن را مى پرستيده است، عبادت نمى كنم و ليكن آتش ديگر را عبادت مى كنم و قربانى به نزد آن مى برم كه قربانى مرا قبول كند. پس آتشكده ها ساخت و قربانى براى آنها برد، و پروردگار خود را نمى شناخت و به فرزندانش ميراث نداد چيزى بغير از آتش پرستى (1).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: در زمان حضرت آدم عليه السّلام وحشيان و مرغان و درندگان و هر چه خدا خلق كرده بود همه با هم مخلوط بودند و آميزش مى كردند، چون پسر آدم عليه السّلام برادرش را كشت از يكديگر نفرت كردند و ترسيدند و هر حيوانى بسوى شكل خود و نوع خود رفت (2).

و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: قابيل پسر آدم عليه السّلام به موى سرش آويخته است در چشمۀ آفتاب، مى گرداند او را هر جا كه مى گردد در سرما و گرماى خود تا روز قيامت، چون روز قيامت شود خدا او را به آتش برد (3).

و به روايت ديگر منقول است كه از آن حضرت پرسيدند كه: فرزند آدم حالش در جهنم چون خواهد بود؟

فرمود: سبحان اللّه! خدا از آن عادلتر است كه جمع كند بر او عقوبت دنيا و آخرت را (4).

مؤلف گويد: اين حديث مخالف ساير احاديث است، و شايد مراد آن باشد كه عذاب دنيا براى او سبب تخفيف عذاب آخرت مى گردد، يا آنكه براى كشتن، او را در آخرت

ص: 206


1- . علل الشرايع 3.
2- . علل الشرايع 4.
3- . تفسير عياشى 1/311.
4- . تفسير عياشى 1/311.

عذاب نمى كنند كه وى براى كافر بودن به جهنم برود.

و به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام مروى است كه: فرزند آدم كه برادر خود را كشت قابيل بود كه در بهشت متولد شده بود (1).

مؤلف گويد: اين حديث موافق روايات عامه است، و ظاهر احاديث شيعه آن است كه از حضرت آدم در بهشت فرزندى بهم نرسيد.

و در كتب معتبره از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: اول كسى كه بغى و طغيان كرد بر خدا «عناق» دختر آدم بود، حق تعالى بيست انگشت براى او خلق كرده بود و در هر انگشتى دو ناخن بلند داشت مانند دو داس بزرگ، و جاى نشستن او در زمين يك جريب بود، چون بغى كرد خدا فرستاد براى او شيرى مانند فيل، و گرگى مانند شتر، و كركسى مانند خر، و اين جانوران در اول آفرينش چنين بزرگ بودند، پس خدا اينها را بر او مسلط گردانيد تا او را كشتند (2).

و در بعضى از روايات منقول است كه: عوج پسر عناق جبارى بود دشمن خدا و دشمن اسلام، و جثۀ عظيمى داشت، و دست مى زد و ماهى را از ته دريا مى گرفت و بلند مى كرد بسوى آسمان و در حرارت آفتاب بريان مى كرد و مى خورد، و عمر او سه هزار و ششصد سال بود، و چون نوح عليه السّلام خواست كه به كشتى سوار شود عوج به نزد او آمد و گفت: مرا با خود به كشتى ببر.

نوح گفت كه: من مأمور نشده ام به اين، پس آب از زانوهاى او نگذشت و ماند تا ايّام حضرت موسى عليه السّلام، و حضرت موسى عليه السّلام او را كشت (3).

و حق تعالى در سورۀ مباركۀ اعراف فرموده است كه هُوَ اَلَّذِي خَلَقَكُمْ مِنْ نَفْسٍ واحِدَةٍ «اوست آن كسى كه آفريده است شما را از يك نفس» وَ جَعَلَ مِنْها زَوْجَها «و آفريده است از او يا از جنس او يا از براى او جفت او را» لِيَسْكُنَ إِلَيْها «تا انس

ص: 207


1- . تفسير عياشى 1/311.
2- . تفسير قمى 2/134؛ كافى 2/327.
3- . قصص الانبياء راوندى 72.

گيرد با او» فَلَمّا تَغَشّاها حَمَلَتْ حَمْلاً خَفِيفاً فَمَرَّتْ بِهِ «پس چون با او جماع كرد حامله شد حمل سبك، پس مستمر شد بر اين حال» فَلَمّا أَثْقَلَتْ دَعَوَا اَللّهَ رَبَّهُما «پس چون سنگين شد از بار حمل، خواندند پروردگار خود را» لَئِنْ آتَيْتَنا صالِحاً لَنَكُونَنَّ مِنَ اَلشّاكِرِينَ (1)«اگر عطا كنى به ما فرزند شايسته هرآينه خواهيم بود از شكر كنندگان» فَلَمّا آتاهُما صالِحاً «پس عطا كرد به ايشان فرزند شايسته» جَعَلا لَهُ شُرَكاءَ فِيما آتاهُما «گردانيدند از براى او شريكها در آنچه به ايشان عطا كرده بود» فَتَعالَى اَللّهُ عَمّا يُشْرِكُونَ (2)«پس خدا بلندتر است از آنچه ايشان به او شريك مى گردانند» .

و به سند حسن از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: چون حامله شد حوّا از آدم عليه السّلام و فرزندش به حركت آمد به آدم گفت كه: چيزى در شكم من حركت مى كند.

آدم گفت: آنچه در شكم تو حركت مى كند نطفه اى است از من كه در رحم تو قرار گرفته است و حق تعالى از آن خلقى خواهد آفريد كه ما را امتحان نمايد در او.

پس شيطان به نزد حوّا آمد و گفت: چونيد شما؟

حوّا گفت كه: فرزندى از آدم در شكم من حركت مى كند.

شيطان گفت كه: اگر نيّت كنى كه او را «عبد الحارث» نام كنى، پسر خواهد شد و زنده خواهد ماند، و اگر نيّت نكنى، بعد از زائيدن به شش روز خواهد مرد. پس در خاطر حوّا از گفتۀ شيطان چيزى افتاد و به آدم عليه السّلام نقل كرد سخن شيطان را، حضرت آدم عليه السّلام گفت:

آن خبيث به نزد تو آمده است كه تو را فريب دهد، سخن او را قبول مكن كه من اميد دارم كه اين فرزند از براى ما باقى بماند و خلاف گفتۀ او بعمل آيد. و در نفس آدم نيز از سخن آن ملعون چيزى بهم رسيد.

پس از حوّا فرزندى متولد شد و بعد از شش روز فوت شد، حوّا به آدم گفت كه: آنچه حارث ملعون گفت به حصول پيوست. و شكّى در خاطر هر دو بهم رسيد، پس در آن زودى

ص: 208


1- . سورۀ اعراف:189.
2- . سورۀ اعراف:190.

حمل ديگر حوّا را از آدم بهم رسيد، پس شيطان آمد به نزد حوّا و گفت: چونيد شما؟

حوّا گفت كه: پسرى زائيدم و در روز ششم مرد.

آن ملعون گفت كه: اگر نيّت مى كردى كه او را عبد الحارث نام كنى زنده مى ماند، و آنچه الحال در شكم توست جانورى خواهد شد از چهارپايان يا شتر يا گاو يا گوسفند يا بز. پس در دل حوّا ميلى بهم رسيد كه تصديق او نمايد، و چون به حضرت آدم نقل كرد در دل آدم عليه السّلام نيز چنين چيزى بهم رسيد، پس چون بار حمل بر حوّا سنگين شد دعا كردند آدم و حوا كه: اگر فرزند شايسته به ما بدهى ما تو را شكر خواهيم كرد، پس چون خدا فرزند شايسته به ايشان داد، يعنى شتر و گاو و گوسفند و بز نبود، پس شيطان به نزد حوّا آمد پيش از زائيدن و گفت: چونيد شما؟

حوّا گفت كه: سنگين شده ام و زائيدنم نزديك شده است.

شيطان گفت كه: بزودى پشيمان خواهى شد و خواهى ديد از فرزندى كه در شكم توست آنچه نخواهى، و چون فرزند تو شتر يا گاو يا گوسفند يا بز باشد آدم را از تو و از فرزند تو انحرافى بهم خواهد رسيد.

پس چون مايل گردانيد حوّا را به اينكه او را اطاعت كند و سخن او را قبول نمايد گفت:

بدان كه اگر نيّت كنى كه او را عبد الحارث نام كنى و از براى من بهره اى در او قرار دهيد پسرى مستوى الخلقه از تو بوجود خواهد آمد و از براى شما باقى خواهد ماند.

حوّا گفت: من نيّت كردم براى تو در او نصيبى قرار دهم.

آن ملعون گفت: آدم نيز مى بايد كه براى من در او نصيبى قرار دهد و نيّت نمايد كه او را عبد الحارث نام نهد.

پس حوّا به نزد آدم آمد و سخن شيطان را به آدم نقل كرد، پس در دل آدم از آن سخن خوفى بهم رسيد و ميلى به آن او را حادث شد، پس حوّا به آدم گفت: اگر نيّت نكنى كه اين فرزند را عبد الحارث نام كنى و حارث را در آن نصيبى قرار دهى نخواهم گذاشت كه نزديك من آئى و با من مقاربت نمائى و ميان من و تو دوستى نخواهد بود.

چون آدم اين سخن را از حوّا شنيد گفت: تو سبب معصيت اول ما شدى و در اينجا نيز

ص: 209

تو را فريبى خواهد داد، و من متابعت تو كردم و نيّت نمودم كه او را عبد الحارث نام كنم.

پس فرزند مستوى الخلقه اى متولد شد و ايشان شاد شدند و ايمن گرديدند از آنچه مى ترسيدند و اميد بهم رسانيدند كه از براى ايشان باقى بماند و در روز ششم نميرد، و در روز هفتم او را عبد الحارث نام كردند (1).

و در دو حديث ديگر منقول است كه: از امام محمد باقر عليه السّلام پرسيدند از تفسير قول حق تعالى فَلَمّا آتاهُما صالِحاً جَعَلا لَهُ شُرَكاءَ فِيما آتاهُما (2)، فرمود: ايشان آدم و حوّا بودند و شرك ايشان شرك طاعت بود كه اطاعت شيطان كردند در آنكه براى او نصيبى در خلق خدا قرار دادند و او را عبد الحارث نام كردند، نه شرك عبادت كه غير خدا را پرستيده باشند (3).

مترجم گويد: اين احاديث به حسب ظاهر مخالف اصول مقررۀ شيعه و موافق روايات و اصول عامه اند، و شايد بر وجه تقيه وارد شده باشند، بلكه مشهور ميان شيعه آن است كه ضمير تثنيه در جَعَلا لَهُ شُرَكاءَ راجع است به ذكور و اناث از فرزندان آدم، يعنى چون خدا فرزندان شايسته و مستوى الخلقه به آدم و حوّا داد بعضى از ذكور و بعضى از اناث فرزندان ايشان به خدا شرك آوردند. و وجوه ديگر نيز در تفسير اين آيه گفته اند كه در كتاب «بحار الانوار» (4)ذكر كرده ايم، و اين وجه ظاهرتر است.

چنانچه در حديث معتبر وارد شده است كه مأمون از حضرت امام رضا عليه السّلام سؤال كرد از تفسير اين آيه، آن حضرت فرمود: حوّا براى آدم عليه السّلام پانصد شكم فرزند آورد، در هر شكم پسرى و دخترى، و آدم و حوّا عهد كرده بودند با خدا كه اگر فرزندان شايسته اى به ما بدهى البته خواهيم بود از شكركنندگان، پس نسل شايسته اى مستوى الخلقۀ بى مرض و عيب و علت به ايشان عطا فرمود؛ آنها دو صنف بودند: صنفى نر و صنفى ماده، پس آن دو

ص: 210


1- . تفسير قمى 1/251.
2- . سورۀ اعراف:190.
3- . تفسير عياشى 2/43.
4- . بحار الانوار 11/252.

صنف از براى خدا شريكان قرار دادند در آنچه خدا به ايشان عطا كرده بود، و شكر نكردند خدا را مانند شكرى كه پدر و مادر ايشان كردند (1).

و مسعودى كه از علماى شيعه است در كتاب «مروج الذهب» ذكر كرده است كه: چون هابيل كشته شد، جزع كرد آدم عليه السّلام، پس خدا به او وحى كرد كه: من بيرون مى آورم از تو نورى را كه مى خواهم آن را جارى گردانم در صلبهاى پاكيزه و اصلهاى شريف، و مباهات كنم به آن نور با ساير نورها، و او را آخر پيغمبران گردانم، و از براى او بهترين امامان و خليفه ها قرار دهم تا ختم كنم زمان را به مدت دولت ايشان، و فراگيرم زمين را به دعوت ايشان، و روشن گردانم زمين را به پيروان ايشان، پس كمر ببند و مهيّا شو و غسل كن و خدا را به پاكى ياد كن و با زوجۀ خود جماع كن در حالتى كه او نيز غسل كرده باشد كه امانت من منتقل خواهد شد از شما بسوى فرزندى كه در ميان شما بهم خواهد رسيد.

پس آدم با حوّا جماع كرد و در همان ساعت حوّا حامله شد، و حسن حوّا زياده شد و نور از سر تا پايش ساطع شد تا آنكه حضرت شيث عليه السّلام از او متولد شد با نهايت استواء خلقت و اعتدال و غايت حسن و جمال و هيبت و وقار و مجلل به ضياء انوار با كمال سكينه و مهابت و عظمت و جلال، پس منتقل شد آن نور از حوّا بسوى او و از جبين او ساطع و لامع گرديد، پس او را شيث نام كردند. و بعضى گفته اند: او را هبة اللّه نام كردند. و چون به سنّ شباب رسيد و بينا و دانا گرديد، حضرت آدم عليه السّلام اظهار نمود به او وصيت خود را، و شناساند به او محل و منزلت آن علومى را كه به او مى سپارد، و اعلام نمود او را كه حجت خداست بعد از او و خليفۀ خداست در زمين، و بايد كه ادا كند حق خدا را بسوى وصىّ خود و وصىّ تو كه دومين منتقل شدن ذرّيّت طاهرۀ پاكيزه خواهد بود، يعنى انوار پيغمبر آخر الزمان صلّى اللّه عليه و آله و سلم و اوصياى آن حضرت.

پس چون حضرت شيث عليه السّلام وصيت را اخذ نمود، ضبط كرد و آنچه بايست، پنهان داشت، و آدم عليه السّلام در روز جمعه ششم ماه نيسان در همان ساعت كه مخلوق شده بود به

ص: 211


1- . عيون اخبار الرضا 1/196؛ احتجاج 2/425.

رحمت الهى واصل شد، و عمر مبارك آن حضرت نهصد و سى سال بود، و حضرت شيث وصىّ پدر خود بود بر ساير فرزندان او.

و روايت كرده اند كه در وقت وفات آن حضرت چهل هزار كس از فرزندان و فرزندزادگان او بهم رسيده بودند.

پس شيث عليه السّلام در ميان مردم حكم كرد به صحيفه ها كه بر پدرش و بر خودش نازل شده بود و شيث با زوجۀ خود مقاربت كرد و او حامله شد به «انوش» ، پس نور پيغمبر آخر الزمان صلّى اللّه عليه و آله و سلم منتقل شد به انوش، و چون متولد شد آن نور از او ساطع بود، و چون به حدّ وصايت رسيد، شيث امانتها را به او سپرد و به او شناسانيد بزرگى مرتبۀ آنها را، و وصيت كرد كه به فرزندان خود اعلام نمايد شرافت و جلالت اين وصيت را، و همچنين اين وصيت جارى بود و نور منتقل مى شد تا رسيد آن نور به عبد المطلب و فرزندش عبد اللّه.

بعضى گفته اند: نسل آدم همگى از شيث عليه السّلام بهم رسيد، و بعضى گفته اند كه: از فرزندان ديگر بهم رسيد.

و وفات حضرت انوش عليه السّلام در سوم تشرين الاول بود، و عمرش نهصد و شصت سال بود؛ و از آن حضرت «قينان» بهم رسيد و نور در روى او هويدا شد و عهد وصيت از او گرفت، و عمرش صد و بيست سال بود (1)، و گويند كه: در ماه تموز وفات يافت؛ و از او «مهلاييل» بوجود آمد و هشتصد سال عمر كرد و نور از او ساطع بود؛ و «لود» از او بهم رسيد و نور از او ساطع گرديد و وصيت به او تسليم شد، و گويند: بسيارى از سازها را فرزندان قابيل در زمان او بهم رسانيدند، و عمرش نهصد و شصت و دو سال بود (2)و وفاتش در ماه آذار بود، و از او حضرت ادريس عليه السّلام بهم رسيد (3).

ص: 212


1- . در مصدر «نهصد و بيست سال» است.
2- . در مصدر «هفتصد و سى و دو سال» است.
3- . مروج الذهب 1/47.

فصل ششم: در بيان وحى هائى كه به آدم عليه السّلام نازل شد

در اول كتاب، بيان عدد صحف حضرت آدم عليه السّلام شد، و سيّد ابن طاووس گفته است كه:

در صحف ادريس عليه السّلام ديدم كه در ثلث آخر شب جمعه بيست و هفتم ماه رمضان حق تعالى كتابى به لغت سريانى در بيست و يك ورق بر آدم عليه السّلام فرستاد، و آن اول كتابى بود كه خدا از آسمان به زمين فرستاد، و حق تعالى جميع زبانها و لغتها را بر او فرستاد، و در آن هزار هزار لغت بود كه اهل هر لغتى لغت ديگر را بى تعليم ندانند، و در آن كتاب دلايل خدا و واجبات و احكام او و شريعتها و سنّتها و حدود او بود (1).

و به سندهاى معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام و حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى وحى نمود به حضرت آدم عليه السّلام كه: من جمع مى كنم براى تو سخن حق و خير و نيكى را در چهار كلمه كه يكى از من است و يكى از توست و يكى ميان من و توست و يكى ميان تو و مردم است؛ امّا آنچه از من است آن است كه مرا عبادت كنى و هيچ چيز را با من شريك نگردانى؛ و آنچه از توست آن است كه تو را جزا مى دهم بعمل تو در وقتى كه محتاج ترين احوال باشى به او؛ و آنچه ميان من و توست اين است كه بر توست دعا و بر من است مستجاب كردن؛ و آنچه ميان تو و مردم است آن است كه بپسندى از براى مردم آنچه را براى خود مى پسندى (2).

ص: 213


1- . سعد السعود 37.
2- . امالى شيخ صدوق 487؛ خصال 243.

فصل هفتم: در بيان وفات حضرت آدم عليه السّلام، و مدت عمر شريف آن حضرت

و وصيت نمودن به حضرت شيث عليه السّلام، و احوال آن حضرت است

به اسانيد صحيحه و معتبره از حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السّلام منقول است كه حق تعالى عرض كرد بر آدم عليه السّلام نامهاى پيغمبران و عمرهاى ايشان را، پس رسيد به نام حضرت داود عليه السّلام، ناگاه عمر او را چهل سال يافت، گفت: پروردگارا! چه بسيار كم است عمر داود، و چه بسيار است عمر من! پروردگارا! اگر من زياده كنم از عمر خود سى سال بر عمر داود-و در روايت ديگر شصت سال (1)-آيا از براى او ثبت مى نمائى؟

پس وحى به آدم رسيد: بلى اى آدم!

گفت: پس من از عمر خود سى سال-يا شصت سال-زياد كردم بر عمر داود، از براى او بنويس و از عمر من بينداز. و خدا چنين كرد.

پس چون عمر آدم عليه السّلام تمام شد، ملك الموت براى قبض روح او نازل گرديد، پس آدم عليه السّلام گفت كه: اى ملك الموت! از عمر من سى سال-يا شصت سال-مانده است.

ملك الموت گفت: اى آدم! آيا از براى فرزند خود داود قرار ندادى و از عمر خود نيانداختى در وقتى كه نامهاى پيغمبران از ذرّيّت تو را و عمرهاى ايشان را بر تو عرض

ص: 214


1- . كافى 7/378.

مى كردند و تو در وادى دجنا (1)بودى؟

آدم عليه السّلام گفت: بخاطر ندارم اين را.

ملك الموت گفت: اى آدم! انكار مكن، تو سؤال نكردى از خدا كه از عمر تو بيرون كند و بر عمر داود ثبت كند، و خدا ثبت نمود در زبور و محو نمود از ذكر؟

آدم گفت: تا به يادم بيايد.

حضرت امام محمد باقر عليه السّلام فرمود: آدم راست مى گفت كه در خاطر نداشت و فراموش كرده بود، پس از آن روز خدا مقرر فرمود كه هرگاه قرض به كسى دهند يا معامله كنند تا مدّتى، نامه اى بنويسند كه انكار نكنند (2).

و در حديث حضرت صادق عليه السّلام چنان است كه: حق تعالى در اول فرمود به جبرئيل و ميكائيل و ملك الموت كه: نامه در اين باب بنويسيد كه او فراموش خواهد كرد، پس نامه نوشتند و به بالهاى خود از طينت علّيّين مهر كردند، و چون آدم عليه السّلام انكار كرد ملك الموت نامه را بيرون آورد (3).

پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود: به اين سبب است هرگاه نامۀ قرض را بيرون مى آورند، قرض دار را مذلّتى حاصل مى شود (4).

مؤلف گويد: چون اين احاديث منافات دارد با آنچه مشهور است ميان علماى شيعه كه سهو بر انبيا روا نيست، اكثر حمل بر تقيه كرده اند.

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت آدم را بيمارى عارض شد و حضرت شيث را طلبيد و گفت: اى فرزند! اجل من رسيده است و من بيمارم، و پروردگار من فرستاده است از سلطنت خود آنچه مى بينى، و بتحقيق كه عهد كرد بسوى من در آنچه عهد كرد كه تو را وصىّ خود گردانم، و مى گردانم تو را خزينه دار آنچه به من

ص: 215


1- . در مصدر «دخياء» است.
2- . علل الشرايع 553.
3- . در مصدر «جبرئيل نامه را بيرون آورد» آمده است.
4- . كافى 7/378.

سپرده است، و اينك كتاب وصيت در زير سر من است و در او اثر علم و نام بزرگ خدا هست، چون من بميرم بگير صحيفه را و زنهار كه كسى را بر آن مطّلع مگردان و نظر مكن در آن تا سال آينده مثل اين روز كه وصيت به تو داده شد، و در آن صحيفه هست جميع آنچه به آن احتياج دارى از امور دين و دنياى خود. و آدم آن صحيفه را از بهشت با خود آورده بود.

پس آدم به شيث گفت: اى فرزند! خواهش ميوه اى از ميوه هاى بهشت دارم، پس بالا رو به كوه حديد (1)و نظر كن، هر كه از ملائكه را ببينى سلام من به او برسان و بگو: پدرم بيمار است و از شما هديه مى طلبد از ميوه هاى بهشت.

پس چون شيث به كوه بالا رفت، جبرئيل را ديد با قبيلهاى ملائكه، و جبرئيل ابتدا كرد به سلام و گفت: به كجا مى روى اى شيث؟

شيث گفت: تو كيستى اى بندۀ خدا؟

گفت: منم روح الامين جبرئيل.

شيث گفت: پدرم بيمار است و مرا بسوى شما فرستاده است و شما را سلام مى رساند و از شما ميوه هاى بهشت هديه مى طلبد.

جبرئيل گفت: بر پدرت سلام باد اى شيث! بدرستى كه او از دنيا مفارقت كرد و ما براى او نازل شده ايم، پس خدا در اين مصيبت اجر تو را عظيم گرداند و صبرى نيكو تو را كرامت فرمايد و وحشت تو را به قرب خود به انس مبدّل گرداند، برگرد.

پس شيث با ايشان برگشت و ايشان با خود آورده بودند از بهشت آنچه در كار بود براى تهيۀ آدم، پس چون به نزد آدم رفتند اول كارى كه شيث كرد آن بود كه صحيفۀ وصيت را از زير سر آدم برداشت و بر شكم خود بست، پس جبرئيل گفت: كيست مثل تو اى شيث، خدا عطا فرمود به تو سرور كرامت خود را، و پوشانيد بر تو لباس عافيت خود را، به جان

ص: 216


1- . كوه حديد: كوهى است در حجاز، و سبب معروف بودن آن به كوه حديد يا براى سخت بودن سنگهايش، يا براى اينكه اين كوه معدن آهن است. (آثار العباد و اخبار البلاد قزوينى 86) .

خودم سوگند مى خورم كه خدا تو را مخصوص گردانيد از جانب خود به امر بزرگى.

پس جبرئيل و شيث شروع نمودند در غسل دادن آدم عليه السّلام، و جبرئيل به شيث تعليم نمود كه چگونه او را غسل بدهد تا آنكه فارغ شد، و تعليم او نمود كه چگونه او را كفن كند و حنوط كند تا آنكه فارغ شد، پس او را تعليم نمود كه چگونه قبر را بكند، پس جبرئيل دست شيث را گرفت و پيش داشت كه بر آدم نماز كند چنانچه ما مى ايستيم، و گفت: هفتاد تكبير بر پدر خود بگو، و به او تعليم نمود كه چگونه نماز كند، پس جبرئيل امر كرد ملائكه را كه صف بكشند در عقب شيث چنانچه ما امروز در عقب پيشنماز صف مى كشيم.

پس شيث گفت: آيا درست است كه من پيشنمازى شما كنم با آن منزلتى كه تو را نزد خدا هست و با تو بزرگواران ملائكه هستند؟

جبرئيل گفت: اى شيث! مگر نمى دانى كه چون خدا پدرت آدم را آفريد او را در ميان ملائكه بازداشت و ما را امر فرمود كه او را سجده كنيم، پس او امام ما شد تا آنكه سنّتى باشد در فرزندانش، و امروز او از دنيا رفته است و تو وصىّ اوئى و وارث علم و قائم مقام اوئى، پس چگونه ما بر تو تقدّم جوئيم و تو امام مائى؟

پس نماز كرد با ايشان بر آدم عليه السّلام چنانچه جبرئيل او را امر كرد، پس جبرئيل به او نمود كه چگونه پدر خود را دفن كند.

چون از دفن آدم فارغ شد و جبرئيل و ملائكه روانه شدند كه بالا روند، حضرت شيث گريست و فرياد كرد: يا وحشتاه!

پس جبرئيل گفت: چون خدا با توست، تو را وحشتى نيست، بلكه ما به امر پروردگار تو بر تو نازل خواهيم شد و خدا مونس توست، اندوهگين مباش و گمان نيك به پروردگار خود داشته باش كه او با تو در مقام لطف است و بر تو مهربان است.

پس جبرئيل و ملائكه بالا رفتند بسوى آسمان، و قابيل از كوه پائين آمد چون از پدر خود به كوه گريخته بود در ايّام حيات او و نمى توانست آدم عليه السّلام كه او را ببيند، پس شيث را ملاقات كرد و گفت: اى شيث! من هابيل برادر خود را براى اين كشتم كه قربانى او مقبول شد و قربانى من مقبول نشد و ترسيدم كه آن مرتبه بهم رساند كه تو امروز بهم رسانيده اى و

ص: 217

وصى و جانشين پدر خود شوى، و آنچه نمى خواستم امروز از براى تو حاصل شد، اگر يك كلمه از آنچه پدرت به تو گفته است اظهار نمائى هرآينه تو را بكشم چنانچه هابيل را كشتم (1).

و نزديك به اين مضمون از حضرت امام زين العابدين عليه السّلام به سند معتبر منقول است، و در آنجا مذكور است كه شيث بر آدم عليه السّلام هفتاد و پنج تكبير گفت: هفتاد از براى آدم و پنج براى فرزندانش (2).

و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام مروى است كه: چون آدم عليه السّلام مطّلع شد بر كشته شدن هابيل، جزع بسيارى كرد و شكايت كرد حال خود را بسوى خدا، پس حق تعالى وحى نمود به او كه: من مى بخشم به تو پسرى كه خلف و عوض هابيل باشد. پس شيث از حوّا متولد شد، و چون روز هفتم شد او را شيث نام كرد، پس خدا وحى كرد به او كه: اى آدم! اين پسر بخششى است از من بسوى تو پس او را هبة اللّه نام كن، پس آدم او را هبة اللّه نام گذاشت. و چون هنگام وفات آدم عليه السّلام شد خدا وحى فرمود كه: من تو را از دنيا به جوار رحمت خود مى برم، پس وصيت كن بسوى بهترين فرزندانت كه او بخششى است كه به تو بخشيدم، و او را وصىّ خود گردان و تسليم نما به او آنچه را به تو تعليم كردم از نامها، زيرا كه من دوست مى دارم كه زمين خالى نباشد از عالمى كه علم مرا داند و به حكم من حكم كند و او را حجت خود گردانم بر خلق خود.

پس آدم عليه السّلام جميع فرزندان خود را از مردان و زنان جمع كرد و به ايشان گفت: اى فرزندان من! بدرستى كه حق تعالى وحى فرمود بسوى من كه: تو را از دنيا مى برم، و امر فرمود مرا كه وصيت كنم بسوى بهترين فرزندان خود كه او هبة اللّه است، و بدرستى كه خدا او را پسنديده و اختيار فرموده است براى من و شما بعد از من، پس بشنويد سخن او را و اطاعت نمائيد امر او را كه او وصى و خليفۀ من است بر شما.

ص: 218


1- . قصص الانبياء راوندى 55.
2- . قصص الانبياء راوندى 59.

پس همه گفتند: مى شنويم و اطاعت مى نمائيم و مخالفت او نمى كنيم.

و امر فرمود آدم عليه السّلام كه تابوتى ساختند و علم خود را و اسماء و وصيت را در آن گذاشت و به هبة اللّه عليه السّلام سپرد و گفت: هرگاه من بميرم اى هبة اللّه، پس مرا غسل بده و كفن كن و نمازگزار بر من و مرا در قبر بنه، و چون نزديك وفات تو شود و آن حالت را در خود بيابى طلب نما از پسران خود هر كه نيكوتر و مصاحبتش با تو بيشتر و فاضلتر باشد، پس وصيت كن بسوى او به آنچه من وصيت كردم بسوى تو و زمين را مگذار بى عالمى از ما اهل بيت.

اى فرزند! خدا مرا به زمين فرستاد و خليفۀ خود گردانيد در آن و حجت خود گردانيد بر خلق خود، و من تو را حجت خود گردانيدم در زمين بعد از خود، پس از دنيا بيرون مرو تا حجتى از خدا بر خلق و وصيّى بعد از خود قرار دهى، و تسليم كن به او تابوت را و آنچه در آن هست چنانچه من تسليم كردم بسوى تو، و اعلام كن به او كه بزودى از فرزندان من پيغمبرى بهم خواهد رسيد كه اسم او نوح باشد و قوم او به طوفان غرق خواهند شد، و وصيت نما به وصىّ خود كه تابوت را و آنچه در آن هست حفظ نمايد و امر كن او را كه چون وقت وفات او شود بهترين فرزندان خود را وصىّ خود گرداند، و هر وصيّى وصيت خود را در تابوت گذارده و هر يك ديگرى را به اين امور وصيت نمايد، و هر يك از ايشان كه نوح را دريابد با او به كشتى سوار شود و بايد كه تابوت را و آنچه در آن است به كشتى برند و هيچ كس از او تخلّف ننمايد، و حذر كن اى هبة اللّه و حذر كنيد اى ساير فرزندان من از قابيل ملعون.

پس چون روزى شد كه خدا خبر داده بود كه در آن روز آدم را از دنيا خواهد برد، مهيّا شد آدم براى مردن و بر خود قرار داد؛ و چون ملك الموت نازل شد آدم گفت: شهادت مى دهم به وحدانيّت خدا و اينكه او را شريك نيست، و شهادت مى دهم كه من بندۀ خدا و خليفۀ اويم در زمين، ابتدا كرد با من به احسان خود و امر كرد ملائكۀ خود را به سجدۀ من و تعليم كرد به من جميع اسماء را، پس مرا در بهشت خود ساكن گردانيد و بهشت را دار قرار من و خانۀ توطّن من نگردانيده بود و خلق نكرده بود مرا مگر براى آنكه ساكن شوم در

ص: 219

زمين براى آنچه خواسته بود و اراده كرده بود از تقدير و تدبير.

و جبرئيل كفن آدم را با حنوط و بيل از بهشت آورده بود، با جبرئيل هفتاد هزار ملك نازل شده بودند كه در جنازۀ آدم عليه السّلام حاضر شوند، پس هبة اللّه به معونت جبرئيل آدم را غسل داد و كفن و حنوط كرد، پس جبرئيل به هبة اللّه گفت: پيش رو و نماز كن بر پدرت و هفتاد و پنج تكبير بر او بگو، پس كندند ملائكه قبر او را و او را داخل قبر كردند.

پس هبة اللّه در ميان ساير فرزندان آدم به طاعت الهى قيام نمود، چون هنگام وفات او شد وصيت كرد بسوى پسر خود «قينان» و تابوت را به او تسليم كرد، پس قيام نمود قينان در ميان برادرانش و فرزندان آدم به طاعت خدا؛ پس چون وقت وفات او شد پسرش «يرد» را وصى نمود و تابوت و آنچه در آن بود به يرد تسليم كرد و پيغمبرى نوح عليه السّلام را به او گفت (1)؛ چون وقت وفات يرد شد وصيت كرد بسوى پسرش «اخنوخ» كه او ادريس عليه السّلام است و تابوت و آنچه در آن بود با وصيت به او داد، و اخنوخ قيام به آن نمود؛ چون وقت وفات او شد حق تعالى وحى كرد به او كه: من تو را به آسمان بالا خواهم برد پس وصيت كن به پسر خود «خرقائيل» (2)، پس او چنين كرد و خرقائيل به وصيت اخنوخ قيام نمود؛ چون وقت وفات او شد وصيت كرد بسوى پسر خود نوح عليه السّلام و تابوت را بسوى او تسليم كرد، پس پيوسته تابوت نزد نوح بود تا آنكه با خود به كشتى برد؛ و چون وقت وفات او شد وصيت كرد به پسر خود سام و تابوت را و آنچه در آن بود به او تسليم كرد (3).

مؤلف گويد: تمام اين حديث با احاديث ديگر به اين مضمون، در كتاب امامت مذكور خواهد شد ان شاء اللّه تعالى.

و به سند معتبر ديگر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حضرت آدم عليه السّلام پسرش را فرستاد بسوى جبرئيل و گفت: به او بگو كه پدرم مى گويد: مرا طعام ده از زيت درخت

ص: 220


1- . در تفسير عياشى: قينان به مهلائيل وصيت كرد، و مهلائيل به يرد.
2- . در تفسير عياشى و قصص الانبياء «خرقاسيل» آمده است.
3- . تفسير عياشى 1/306؛ قصص الانبياء راوندى 62.

زيتون كه در فلان موضع است از بهشت.

پس جبرئيل او را ملاقات كرد و گفت: برگرد بسوى پدرت كه او وفات يافته است و ما مأمور شده ايم به كارسازى او و نماز كردن بر او.

پس چون غسل را تمام كردند جبرئيل گفت: پيش بايست اى هبة اللّه و نماز كن بر پدرت، پس پيش ايستاد و هفتاد و پنج تكبير گفت: هفتاد تكبير براى تفضيل آدم و پنج تكبير براى سنّت.

و فرمود: آدم پيوسته عبادت خدا مى كرد در مكه، پس چون خدا خواست روح او را قبض نمايد ملائكه را فرستاد تا تختى و حنوطى و كفنى از بهشت بياورند، و چون حوّا ملائكه را ديد رفت كه حايل شود ميان آدم و ايشان.

آدم گفت: بگذار مرا با رسولان پروردگارم، پس ملائكه او را قبض روح كردند و غسل دادند او را به سدر و آب، و از براى قبر او لحد قرار دادند و گفتند: اين سنّت فرزندان اوست بعد از او. پس عمر حضرت آدم عليه السّلام نهصد و سى و شش سال بود و در مكه مدفون شد، و ميان آدم و نوح هزار و پانصد سال بود (1).

و به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون حضرت آدم عليه السّلام فوت شد و وقت نماز بر آن حضرت شد، هبة اللّه به جبرئيل گفت كه: پيش رو اى فرستادۀ خدا و نماز كن بر پيغمبر خدا.

جبرئيل گفت: خدا ما را امر كرد كه پدر تو را سجده كنيم، پس ما پيشى نمى گيريم بر نيكان فرزندان او، و تو از نيكوكارترين ايشانى.

پس پيش ايستاد و پنج تكبير گفت بر آدم عليه السّلام عدد نمازهائى كه خدا بر امّت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم واجب گردانيده است، و اين سنّت جارى شد در فرزندان او تا روز قيامت (2).

و در حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه: حضرت آدم خواهش ميوه كرد

ص: 221


1- . قصص الانبياء راوندى 65.
2- . تهذيب الاحكام 3/330؛ من لا يحضره الفقيه 1/163.

و هبة اللّه رفت كه آن ميوه را تحصيل نمايد، جبرئيل او را ملاقات كرد و گفت: به كجا مى روى؟

گفت: آدم بيمار است و ميوه مى خواهد.

جبرئيل گفت: برگرد كه خدا قبض روح او كرد.

چون برگشت، آدم عليه السّلام را ديد كه قبض روحش شده است، پس ملائكه او را غسل دادند و گذاشتند و امر كردند هبة اللّه را كه پيش رود و بر او نماز گزارد، و وحى كرد خدا به او كه پنج تكبير بر او بگويد و او را سراشيب به قبر برند و قبرش را مسطّح كنند.

پس گفت: چنين كنيد با مرده هاى خود (1).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: سى تكبير بر آدم عليه السّلام گفته شد، بيست و پنج تكبيرش برداشته شد و پنج تكبير باقى ماند (2).

مؤلف گويد: شايد حديث سى تكبير محمول بر تقيه باشد، و پنج تكبير محمول بر واجب باشد، و هفتاد تكبير زيادتى براى فضيلت حضرت آدم مستحب بوده باشد، و به اين نحو ميان احاديث جمع مى توان كرد.

و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: قبر آدم عليه السّلام در حرم خداست (3).

و از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم منقول است كه: وفات حضرت آدم در روز جمعه بود (4).

و اكابر علماى اسلام روايت كرده اند كه: چون حق تعالى آدم عليه السّلام را از جنة المأوى بر زمين فرستاد، از مفارقت بهشت وحشت بهم رسانيد، پس از خدا سؤال كرد كه او را انس دهد به درختى از درختان بهشت، پس بسوى او درخت خرمائى فرستاد كه مونس او بود در حيات او، چون وقت وفات او شد به فرزندان خود گفت: من انس مى گرفتم به او در

ص: 222


1- . خصال 281.
2- . قصص الانبياء راوندى 66.
3- . كافى 4/214.
4- . خصال 316.

حيات خود و اميد دارم كه بعد از وفات نيز مونس من باشد، چون من بميرم تركه اى از آن بگيريد و دو حصّه كنيد و هر دو را در كفن من بگذاريد، پس فرزندان آدم چنين كردند و پيغمبران بعد از او متابعت او كردند و در جاهليت مندرس شده بود، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم آن را احيا كرد و سنّت گرديد (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون آدم عليه السّلام از دنيا رحلت فرمود، شماتت كردند به او شيطان و قابيل، پس جمع شدند در زمين و سازها و ملاهى را پيدا كردند از براى شماتت به موت آدم عليه السّلام، پس هر چه در زمين هست از اين قسم چيزها كه مردم به لهو و باطل از آن لذت مى يابند از آن است كه آنها پيدا كردند (2).

و عامه و خاصه از وهب بن منبه روايت كرده اند كه: شيث، آدم عليه السّلام را در غارى كه در كوه ابو قبيس است كه آن را «غار الكنز» مى گويند دفن كرد و در آنجا بود تا زمان غرق شدن، و در زمان غرق، نوح عليه السّلام آن را بيرون آورد در تابوتى و با خود به كشتى برد (3).

و به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى وحى نمود به نوح عليه السّلام در وقتى كه در كشتى بود كه هفت شوط بر دور خانۀ كعبه طواف كند، چون از طواف فارغ شد از كشتى فرود آمد به ميان آب و آب تا زانوهاى او بود، پس تابوتى بيرون آورد كه استخوانهاى حضرت آدم عليه السّلام در آن بود و تابوت را داخل كشتى كرد و طواف بسيار بر دور كعبه كرد و كشتى روانه شد تا به كوفه رسيد، پس خدا امر فرمود زمين را كه آبهاى خود را فروبرد، پس آبها را از مسجد كوفه فروبرد چنانچه ابتدايش از آن مسجد شده بود، پس نوح عليه السّلام تابوت آدم را گرفت و در نجف اشرف دفن نمود (4).

مؤلف گويد: احاديث مستفيض است در آنكه آدم و نوح عليهما السّلام در نجف اشرف در عقب امير المؤمنين عليه السّلام مدفونند، پس آن احاديث كه وارد شده است كه آدم در مكه مدفون است

ص: 223


1- . تهذيب الاحكام 1/326.
2- . كافى 6/431.
3- . معارف ابن قتيبه 19؛ قصص الانبياء راوندى 72.
4- . كامل الزيارات 38.

محمول است بر آنكه اول در آنجا مدفون شده بوده است.

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود:

عمر شريف آدم عليه السّلام نهصد و سى سال بود (1).

و سيّد ابن طاووس رضى اللّه عنه گفته است كه: در صحف ادريس عليه السّلام خوانده ام كه حضرت آدم عليه السّلام ده روز بيمارى تب كشيد و وفاتش در روز جمعه يازدهم محرم بود، و در غارى كه در كوه ابو قبيس بود رو به كعبه مدفون شد، و عمرش از روزى كه روح در او دميدند تا وفات او هزار و سى سال بود، و حوّا بعد از او به يك سال و پانزده روز بيمار شد و فوت شد و در پهلوى آدم مدفون شد (2).

و سيّد ابن طاووس رضي اللّه عنه گفته است كه: در سفر سوم تورات يافتم كه عمر حضرت آدم عليه السّلام نهصد و سى سال بود، و محمد بن خالد برقى در كتاب بدا از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده: عمر آدم نهصد و سى سال بود (3).

مؤلف گويد: ميان مورخان و مفسران در عمر آدم عليه السّلام خلاف است، بعضى گفته اند:

هزار سال براى او مقدّر شده بود، شصت سال را به داود عليه السّلام بخشيد و انكار كرد و باز عمرش هزار سال شد؛ و بعضى گفته اند كه: نهصد و سى و شش سال بود؛ و بعضى گفته اند كه: نهصد و سى سال بود (4). و از احاديث سابقه معلوم شد كه يكى از دو قول آخر صحيح است، و ممكن است كه نهصد و سى و شش سال باشد، و در بعضى از احاديث كسر را كه آحاد باشد ذكر نكرده باشند و اكتفا به مئات و عشرات نموده باشند، و در عرف اين قسم تعبير كردن شايع است.

و به سند معتبر از امام حسن عليه السّلام منقول است كه: اول كسى كه بعد از آدم عليه السّلام مبعوث

ص: 224


1- . بحار الانوار 11/65 و 268.
2- . سعد السعود 37.
3- . سعد السعود 40، و در آن «نهصد و سى و شش سال» است.
4- . عرائس المجالس 48؛ معارف ابن قتيبه 19؛ تاريخ طبرى 1/98.

گرديد، حضرت شيث بود و عمر او هزار سال و چهل روز بود (1).

و در حديث ابو ذر رضى اللّه عنه گذشت كه: لغت شيث سريانى بود و پنجاه صحيفه بر او نازل شد (2).

و اكثر ارباب تاريخ گفته اند كه: دويست و سى و پنج سال كه از عمر آدم عليه السّلام گذشت، شيث متولد شد و عمرش نهصد و دوازده سال بود و در غار ابو قبيس در پهلوى پدر و مادرش مدفون شد (3).

و سيّد ابن طاووس ذكر كرده است كه: در صحف ادريس ديدم كه حق تعالى شيث را پيغمبر كرد و پنجاه صحيفه بر او فرستاد كه در آنها دلايل خدا و فرايض و احكام و سنن و شرايع و حدود الهى بود، پس در مكۀ معظمه ماند و اين صحيفه ها را بر فرزندان آدم مى خواند و تعليم ايشان مى نمود و عبادت خدا مى كرد و كعبه را معمور مى كرد و حج و عمره بجا مى آورد تا آنكه عمر او نهصد و دوازده سال شد، پس بيمار شد و پسر خود «ايوس» را طلب كرد و او را وصىّ خود گردانيد و امر فرمود او را به تقوى و پرهيزكارى از خدا، و چون فوت شد ايوس او را غسل داد با قينان، پس ايوس و مهلائيل پسر قينان، پس ايوس پيش ايستاد و بر او نماز كرد و دفن كردند او را در جانب راست آدم در غار ابو قبيس (4).

ص: 225


1- . تفسير قمى 2/270، و در آن «هزار و چهل سال» است.
2- . خصال 524؛ تاريخ طبرى 1/107.
3- . كامل ابن اثير 1/54؛ تاريخ طبرى 1/102.
4- . سعد السعود 37، و در آن «انوش» به جاى «ايوس» است.

ص: 226

باب سوم: در بيان قصص حضرت ادريس عليه السّلام است

ص: 227

ص: 228

حق تعالى فرموده است كه وَ اُذْكُرْ فِي اَلْكِتابِ إِدْرِيسَ إِنَّهُ كانَ صِدِّيقاً نَبِيًّا. وَ رَفَعْناهُ مَكاناً عَلِيًّا (1)يعنى: «ياد كن در قرآن ادريس را بدرستى كه او بود بسيار تصديق كننده و بسيار راستگو و پيغمبر، و بالا برديم او را به مكان بلند» .

و در كتب معتبره از وهب روايت كرده اند كه: حضرت ادريس عليه السّلام مردى بود فربه و گشاده سينه و موهاى بدنش كم بود، و موى سرش بسيار بود، و يكى از گوشهايش بزرگتر از ديگرى بود، و موى ميان سينه اش باريك بود (2)، و آهسته سخن مى كرد، و چون راه مى رفت گامها را نزديك به يكديگر مى گذاشت.

و او را براى اين ادريس گفته اند كه حكمتهاى خدا و سنّتهاى اسلام را بسيار درس مى گفت، و او در ميان قوم خود تفكر نمود در عظمت و جلال الهى پس گفت كه: اين آسمانها و زمينها و اين خلق عظيم و آفتاب و ماه و ستارگان و ابر و باران و ساير مخلوقات را پروردگارى هست كه تدبير اينها مى كند و به اصلاح مى آورد اينها را به قدرت خود، پس بايد كه آن پروردگار را بندگى كنيم چنانچه سزاوار اوست، پس خلوت كرد با طايفه اى از قوم خود و ايشان را پند مى داد و خدا را به ياد ايشان مى آورد و ايشان را از عقاب او مى ترسانيد و دعوت مى كرد ايشان را به عبادت خالق اشيا، پس پيوسته يكى بعد از ديگرى اجابت او مى نمودند تا هفت نفر شدند، پس هفتاد نفر شدند تا آنكه هفتصد نفر شدند، و چون به هزار تن رسيدند به ايشان گفت: بيائيد اختيار كنيم از نيكان خود صد نفر

ص: 229


1- . سورۀ مريم:56 و 57.
2- . در قصص الانبياء راوندى 78 و معارف ابن قتيبه 20: «كان رقيق الصوت» يعنى صدايش نازك بود.

را، پس اختيار كرد صد تن را، از صد تن هفتاد تن را و از هفتاد تن ده تن را و از ده تن هفت تن را اختيار كرد، پس گفت: بيائيد تا اين هفت تن دعا كنند و باقى ديگر آمين بگويند شايد پروردگار ما دلالت كند ما را بسوى عبادت خود، پس دستها بر زمين گذاشتند و بسيار دعا كردند چيزى بر ايشان ظاهر نشد، پس دست بسوى آسمان بلند كردند و دعا كردند پس خدا وحى كرد بسوى ادريس و او را پيغمبر گردانيد و او را و هر كه به او ايمان آورده بود دلالت كرد بر عبادت خود.

و پيوسته ايشان عبادت خدا مى كردند و شرك به خدا نمى آوردند تا خدا ادريس را بسوى آسمان بالا برد، و منقرض شدند آنها كه متابعت او كرده بودند بر دين او مگر اندكى، پس اختلاف در ميان ايشان بهم رسيد و بدعتها احداث كردند تا نوح عليه السّلام بر ايشان مبعوث شد (1).

و در حديث ابو ذر گذشت كه: حق تعالى بر ادريس سى صحيفه نازل ساخت (2).

و در بعضى روايات وارد شده است كه: او اول كسى بود كه به قلم چيزى نوشت، و اول كسى بود كه جامه دوخت و پوشيد و پيشتر پوست مى پوشيدند، و چون خياطى مى كرد تسبيح و تهليل و تكبير و تمجيد خدا مى كرد (3).

و به سندهاى معتبر بسيار از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: مسجد سهله خانۀ ادريس پيغمبر عليه السّلام بود كه در آنجا خياطى مى كرد و نماز مى كرد، هر كه در آنجا دعا كند حق تعالى حاجتش را برآورد و او را در قيامت بالا برد به مكان بلند كه درجۀ ادريس است (4).

به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: ابتداى پيغمبرى ادريس عليه السّلام آن بود كه در زمان او پادشاه جبارى بود، روزى سوار شد به عزم سير، پس

ص: 230


1- . علل الشرايع 27.
2- . خصال 524؛ تاريخ طبرى 1/107.
3- . قصص الانبياء راوندى 79.
4- . قصص الانبياء راوندى 80؛ كافى 3/494.

گذشت به زمين سبز خوش آينده اى كه ملك يكى از رافضيان بود-يعنى مؤمنان خالص كه ترك دين باطل كرده و بيزارى از اهل آن مى كردند-پس آن زمين او را خوش آمد و از وزيران خود پرسيد: از كيست اين زمين؟

گفتند: از بنده اى است از بندگان پادشاه كه فلان رافضى است.

پادشاه او را طلبيد و زمين را از او خواست.

او گفت كه: عيال من به اين زمين محتاج ترند از تو.

پادشاه گفت: به من بفروش من قيمت آن را مى دهم.

گفت: نمى بخشم و نمى فروشم، ترك كن ذكر اين زمين را.

پادشاه در غضب شد و متغير گرديد و غمناك و متفكر با اهل خود برگشت. و او زنى داشت از ازارقه و او را بسيار دوست مى داشت و در كارها با او مشورت مى كرد، چون در مجلس خود قرار گرفت زن را طلبيد كه با او مشورت كند، چون زن او را در نهايت غضب ديد از او پرسيد كه: اى پادشاه! تو را چه داهيه عارض شده است كه چنين غضب از روى تو ظاهر گرديده است؟

پادشاه قصۀ زمين را به او نقل كرد، و آنچه او به صاحب زمين گفته بود و آنچه صاحب زمين به او گفته بود.

زن گفت: اى پادشاه! كسى غم مى خورد و به غضب مى آيد كه قدرت بر تغيير و انتقام نداشته باشد، و اگر نمى خواهى كه او را بى حجتى بكشى، من تدبيرى در باب كشتن او مى كنم كه زمين بدست تو در آيد و تو را نزد اهل مملكت خود در اين باب عذرى بوده باشد.

پادشاه گفت: آن تدبير چيست؟

زن گفت: جماعتى از ازارقه را كه اصحاب منند مى فرستم به نزد او كه او را بياورند و نزد تو شهادت بدهند كه او بيزارى جسته است از دين تو، پس جايز مى شود تو را كه او را بكشى و زمين را بگيرى.

پادشاه گفت: پس بكن اين كار را. و آن زن اصحابى چند داشت از ازارقه كه بر دين آن زن بودند و حلال مى دانستند كشتن رافضيان از مؤمنان را، پس آن جماعت را طلبيد و

ص: 231

ايشان نزد پادشاه شهادت دادند كه آن رافضى بيزار شد از دين پادشاه و به اين سبب پادشاه او را كشت و زمين او را گرفت.

پس حق تعالى در اين وقت براى آن مؤمن غضب كرد بر ايشان و وحى فرمود به ادريس كه: برو به نزد آن جبار و به او بگو كه: راضى نشدى به اينكه بندۀ مرا به ستم كشتى تا آنكه زمين او را نيز براى خود گرفتى و عيال او را محتاج و گرسنه گذاشتى؟ بعزت خود سوگند مى خورم كه در قيامت از براى او از تو انتقام بكشم و در دنيا پادشاهى را از تو سلب كنم و شهر تو را خراب كنم و عزتت را به ذلّت بدل كنم و به خورد سگان بدهم گوشت زن تو را، آيا تو را مغرور كرد اى امتحان كرده شدۀ حلم من؟

پس حضرت ادريس عليه السّلام بر پادشاه داخل شد در وقتى كه در مجلس نشسته بود و اصحابش بر دورش نشسته بودند و گفت: اى جبار! من رسول خدايم بسوى تو؛ و رسالت را تمام ادا كرد. آن جبار گفت كه: بيرون رو از مجلس من اى ادريس كه از دست من جان نخواهى برد. پس زنش را طلبيد و رسالت ادريس را به او نقل كرد. زن گفت: مترس از رسالت خداى ادريس كه من كسى را مى فرستم كه ادريس را بكشد و باطل شود رسالت خداى او و آنچه پيغام براى تو آورده بود. پادشاه گفت: پس بكن.

و ادريس اصحابى چند داشت از رافضيان مؤمنان كه جمع مى شدند در مجلس او و انس مى گرفتند به او و ادريس انس مى گرفت به ايشان، پس خبر داد ادريس ايشان را به آنچه خدا به او وحى كرد و رسالتى كه به آن جبار رسانيد، پس ايشان ترسيدند بر ادريس و اصحاب او، و ترسيدند كه او را بكشند.

و آن زن چهل تن از ازارقه را فرستاد كه ادريس را بكشند، چون آمدند به آن محلّى كه در آنجا ادريس با اصحاب خود مى نشست، او را در آنجا نيافتند و برگشتند، و چون اصحاب ادريس يافتند كه ايشان به قصد كشتن او آمده بودند متفرق شدند و ادريس را يافتند و به او گفتند كه: اى ادريس! در حذر باش كه اين جبار ارادۀ كشتن تو را دارد و امروز چهل نفر از ازارقه را براى كشتن تو فرستاده بود، پس از اين شهر بيرون رو.

ادريس در همان روز با جماعتى از اصحاب خود از آن شهر بيرون رفت، و چون سحر

ص: 232

شد مناجات كرد و گفت: پروردگارا! مرا فرستادى بسوى جبارى پس رسالت تو را به او رسانيدم و مرا تهديد به كشتن كرد و اكنون در مقام كشتن من است اگر مرا بيابد. خدا وحى فرمود به او كه: از شهر او بيرون رو و به كنارى رو و مرا با او بگذار كه بعزت خودم سوگند كه امر خود را در او جارى گردانم و گفتۀ تو و رسالت تو را در حقّ او راست گردانم.

ادريس گفت: پروردگارا! حاجتى دارم.

حق تعالى فرمود: سؤال كن تا عطا نمايم.

ادريس گفت: سؤال مى كنم كه باران نبارى بر اهل اين شهر و حوالى و نواحى آن تا من سؤال كنم كه ببارى.

خدا فرمود: اى ادريس! شهرشان خراب مى شود و اهلش به گرسنگى و مشقّت مبتلا مى شوند.

ادريس گفت: هر چند بشود من چنين سؤال مى كنم.

حق تعالى فرمود: من به تو عطا كردم آنچه سؤال نمودى و باران بر ايشان نمى فرستم تا از من سؤال كنى و من سزاوارترم از همه كس به وفا نمودن به عهد خود.

پس ادريس خبر داد اصحاب خود را به آنچه از خدا سؤال كرد از منع باران از ايشان و به آنچه خدا وحى كرد بسوى او، و گفت: اى گروه مؤمنان! از اين شهر بيرون رويد به شهرهاى ديگر؛ پس بيرون رفتند و عدد ايشان بيست نفر بود، پس پراكنده شدند در شهرها و شايع شد خبر ادريس در شهرها كه از خدا چنين سؤال كرده است.

و ادريس رفت بسوى غارى كه در كوه بلندى بود و در آنجا پنهان شد، و حق تعالى ملكى را به او موكّل گردانيد كه نزد هر شام طعام او را مى آورد، و او در روزها روزه مى داشت و هر شام ملك از براى او طعام مى آورد. و حق تعالى پادشاهى آن جبار را سلب كرد و او را كشت و شهرش را خراب كرد و گوشت زنش را به خورد سگان داد به سبب غضب نمودن براى آن مؤمن، و در آن شهر جبارى ديگر معصيت كننده پيدا شد، پس بيست سال بعد از بيرون رفتن ادريس عليه السّلام ماندند كه يك قطره از باران بر ايشان نباريد و به مشقّت افتادند آن گروه، و حال ايشان بد شد و از شهرهاى دور آذوقه مى آوردند.

ص: 233

و چون كار بر ايشان بسيار تنگ شد با يكديگر گفتند: اين بلا كه بر ما نازل شده است به سبب اين است كه ادريس از خدا خواسته است كه تا او سؤال نكند باران از آسمان نبارد، و او از ما پنهان شده است و جايش را نمى دانيم و خدا به ما رحيم تر است از او، پس رأى همه بر اين قرار گرفت كه توبه كنند بسوى خدا و دعا و تضرع و استغاثه نمايند و سؤال نمايند كه باران آسمان بر شهر ايشان و حوالى آن ببارد.

پس پلاسها پوشيدند و بر روى خاكستر ايستادند و خاك بر سر خود مى ريختند و بازگشت نمودند بسوى خدا به توبه و استغفار و گريه و تضرع، تا خدا وحى كرد بسوى ادريس عليه السّلام كه: اى ادريس! اهل شهر تو صدا بلند كرده اند بسوى من به توبه و استغفار و گريه و تضرع، و منم خداوند رحمان رحيم، قبول مى كنم توبه را و عفو مى نمايم از گناه، و رحم كردم بر ايشان و مانع نشد مرا از اجابت ايشان در سؤال باران چيزى مگر آنچه تو سؤال كرده بودى كه باران بر ايشان نبارم تا از من سؤال كنى، پس سؤال كن از من اى ادريس تا باران بر ايشان بفرستم.

ادريس گفت: خداوندا! من سؤال نمى كنم.

حق تعالى فرمود: اى ادريس! سؤال كن.

گفت: خداوندا! سؤال نمى كنم.

پس حق تعالى وحى فرمود بسوى آن ملكى كه مأمور بود كه هر شب طعام ادريس عليه السّلام را ببرد كه: حبس كن طعام را از ادريس و از براى او مبر.

پس چون شام شد، طعام ادريس نرسيد، محزون و گرسنه شد و صبر كرد، و چون در روز دوم نيز طعام نرسيد گرسنگى و اندوهش زياد شد، و چون در شب سوم طعامش نرسيد مشقّت و گرسنگى و اندوهش عظيم شد و صبرش كم شد و مناجات كرد كه:

پروردگارا! روزى را از من بازداشتى پيش از آنكه جانم را بگيرى؟

پس خدا وحى كرد به او كه: اى ادريس! به جزع آمدى از آنكه سه شبانه روز طعام تو را حبس كردم، و جزع نمى كنى و پروا ندارى از گرسنگى و مشقّت اهل شهر خود در مدت بيست سال، و من از تو سؤال كردم كه ايشان در مشقّتند و من رحم كرده ام بر ايشان، سؤال

ص: 234

كن كه من باران بر ايشان ببارم، سؤال نكردى و بخل كردى بر ايشان به سؤال كردن، پس گرسنگى را به تو چشانيدم و صبرت كم شد و جزعت ظاهر گرديد، پس از اين غار پائين رو و طلب معاش از براى خود بكن كه تو را به خود گذاشتم كه چارۀ روزى خود بكنى و طلب نمائى.

پس ادريس از جاى خود فرود آمد كه طلب خوردنى بكند براى رفع گرسنگى، و چون به نزديك شهر رسيد دودى ديد كه از بعضى خانه ها بالا مى رود، پس بسوى آن خانه رفت و داخل شد و ديد پيرزالى را كه دو نان را تنگ گرفته است و بر آتش انداخته است، گفت:

اى زن! مرا طعام بده كه از گرسنگى بى طاقت شده ام.

زن گفت: اى بندۀ خدا! نفرين ادريس براى ما زيادتى نگذاشته است كه به ديگرى بخورانيم. و سوگند ياد كرد كه: مالك چيزى بغير اين دو گردۀ نان نيستم و گفت: برو و طلب معاش از غير مردم اين شهر بكن.

ادريس گفت: آن قدر طعام به من بده كه جان خود را به آن نگاه دارم و در پايم قوّت رفتار بهم رسد كه به طلب معاش بروم.

زن گفت: اين دو گردۀ نان است: يكى از من است و ديگرى از پسر من است، اگر قوت خود را به تو دهم مى ميرم، و اگر قوت پسر خود را به تو دهم او مى ميرد و در اينجا زيادتى نيست كه به تو بدهم.

ادريس گفت: پسر تو طفل است و نيم قرص براى زندگى او كافى است، و نيم قرص براى من كافى است كه به آن زنده بمانم و من و او هر دو به اين يك گردۀ نان اكتفا مى توانيم نمود. پس زن گردۀ نان خود را خورد و گردۀ ديگر را ميان ادريس و پسر خود قسمت كرد.

چون پسر ديد كه ادريس از گردۀ نان او مى خورد اضطراب كرد تا مرد، مادرش گفت: اى بندۀ خدا! فرزند مرا كشتى؟ !

ادريس گفت: جزع مكن كه من او را به اذن خدا زنده مى گردانم، پس ادريس دو بازوى طفل را به دو دست خود گرفت و گفت: اى روحى كه بيرون رفته اى از بدن اين پسر! به اذن خدا برگرد بسوى بدن او به اذن خدا، و منم ادريس پيغمبر. پس روح طفل برگشت بسوى

ص: 235

او به اذن خدا.

پس چون آن زن سخن ادريس را شنيد و پسرش را ديد كه بعد از مردن زنده شد گفت:

گواهى مى دهم كه تو ادريس پيغمبرى؛ و بيرون آمد و به صداى بلند فرياد كرد در ميان شهر كه: بشارت باد شما را به فرج كه ادريس به شهر شما درآمده است.

و ادريس رفت و نشست بر موضعى كه شهر آن جبار اول در آنجا بود و آن بر بالاى تلّى بود، پس به گرد آمدند نزد او گروهى از اهل شهر او و گفتند: اى ادريس! آيا بر ما رحم نكردى در اين بيست سال كه ما در مشقّت و تعب و گرسنگى بوديم؟ پس دعا كن كه خدا باران بر ما ببارد.

ادريس گفت: دعا نمى كنم تا بيايد اين پادشاه جبار شما و جميع اهل شهر شما همگى پياده با پاهاى برهنه و از من سؤال كنند تا من دعا كنم. چون آن جبار اين سخن را شنيد چهل كس فرستاد كه ادريس را نزد او حاضر گردانند، چون به نزد او آمدند گفتند: جبار ما را فرستاده است كه تو را به نزد او بريم، پس آن حضرت نفرين كرد بر ايشان و همگى مردند.

چون اين خبر به آن جبار رسيد پانصد نفر فرستاد كه او را بياورند، چون آمدند و گفتند كه ما آمده ايم كه تو را به نزد جبار بريم آن حضرت گفت: نظر كنيد بسوى آن چهل نفر كه چگونه مرده اند، اگر برنگرديد شما را نيز چنين كنم، گفتند: اى ادريس! ما را به گرسنگى كشتى در مدت بيست سال و الحال نفرين مرگ بر ما مى كنى، آيا تو را رحم نيست؟

ادريس گفت: من به نزد آن جبار نمى آيم و دعاى باران نمى كنم تا جبار شما با جميع اهل شهر شما پياده و پا برهنه بيايند به نزد من. پس آن گروه برگشتند بسوى آن جبار و سخن آن حضرت را به او نقل كردند و از او التماس كردند كه با اهل شهر پياده و پا برهنه به نزد ادريس برود، پس به اين حال آمدند و به نزد آن حضرت ايستادند با خضوع و شكستگى، و استدعا كردند كه دعا كند تا خدا بر ايشان باران ببارد، پس قبول فرمود و از خدا طلبيد كه باران بر آن شهر و نواحى آن بفرستد، پس ابرى بر بالاى سر ايشان بلند شد و رعد و برق از آن ظاهر شد و در همان ساعت بر ايشان باران باريد به حدّى كه گمان

ص: 236

كردند غرق خواهند شد و بزودى خود را به خانه هاى خود رسانيدند (1).

مترجم گويد: چون دلايل عصمت انبيا عليهم السّلام گذشت، بايد كه امر نمودن حق تعالى ادريس عليه السّلام را به دعاى باران بر سبيل حتم و وجوب نباشد بلكه بر سبيل تخيير و استحباب بوده باشد، و غرض آن حضرت از تأخير دعا نمودن و طلبيدن قوم بر سبيل تذلّل براى طلب رفعت دنيوى و انتقام كشيدن براى غضب نفسانى نبود بلكه غضب مقرّبان درگاه الهى بر ارباب معاصى از براى خداست، و بسا باشد كه ايشان از شدت محبت الهى بر متمردان از اوامر و نواهى حق تعالى غضب زياده از جناب مقدس الهى كنند، چون وسعت رحمت و عظمت حلم الهى را ندارند و تاب مشاهدۀ مخالفت پروردگار خود نمى آورند، با آنكه اينها عين شفقت و مهربانى بود نسبت به آن قوم كه متنبّه شوند و ديگر در مقام طغيان و فساد در نيايند و مستحقّ عقوبت خدا نشوند.

و به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى غضب نمود بر ملكى از ملائكه و بال او را قطع كرد و او را در جزيره اى از جزاير دريا انداخت، و ماند در آن جزيره آنچه خدا خواست، يعنى مدّت بسيار، پس حق تعالى حضرت ادريس را به پيغمبرى مبعوث گردانيد، آن ملك آمد بسوى آن حضرت و گفت: اى پيغمبر خدا! دعا فرما كه خدا از من راضى شود و بالم را به من برگرداند، پس قبول كرد ادريس و دعا كرد تا خدا بال آن ملك را به او برگردانيد و از او خشنود گرديد، پس ملك به آن حضرت گفت:

آيا تو را حاجتى بسوى من هست؟

گفت: بلى، مى خواهم مرا بسوى آسمان بالا برى تا ملك الموت را ببينم كه با ياد او تعيّش نمى توانم كرد، پس ملك او را در بال خود گرفت و برد بسوى آسمان چهارم، پس چون ديد كه ملك الموت نشسته است و سر خود را حركت مى دهد از روى تعجب، پس ادريس سلام كرد بر ملك الموت و پرسيد: چرا سر خود را حركت مى دهى؟

گفت: زيرا كه پروردگار عزت مرا امر نموده است كه روح تو را قبض كنم در ميان

ص: 237


1- . كمال الدين و تمام النعمة 127؛ قصص الانبياء راوندى 73.

آسمان چهارم و پنجم. پس گفت: پروردگارا! چگونه اين تواند بود و حال آنكه مسافت آسمان چهارم پانصد سال راه است و از آسمان چهارم تا آسمان سوم پانصد سال راه است و از هر آسمانى تا آسمانى پانصد سال راه است، پس چگونه در اين وقت او را در ميان آسمان چهارم و پنجم قبض روح كنم، پس در همانجا قبض روح مقدس او نمود، و اين است معنى قول خدا وَ رَفَعْناهُ مَكاناً عَلِيًّا (1)، و فرمود: او را براى اين ادريس گفتند كه درس كتب الهى بسيار مى گفت (2).

و در حديث معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: خدا ادريس را بالا برد به مكان بلند و از تحفه هاى بهشت به او خورانيد بعد از وفات او (3).

و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: ملكى از ملائكه را منزلتى نزد خدا بود پس او را به زمين فرستاد به تقصيرى، پس آمد به نزد ادريس عليه السّلام و گفت: مرا شفاعت كن نزد پروردگارت، پس آن حضرت سه روز روزه داشت كه افطار نكرد و سه شب عبادت كرد كه مانده نشد و سستى نورزيد، پس در سحر از براى ملك بسوى خدا شفاعت كرد پس خدا رخصت داد آن ملك را كه به آسمان رود.

پس ملك چون خواست برود به ادريس گفت كه: مى خواهم تو را بر اين نعمت كه بر من دادى مكافات نمايم، پس حاجتى از من طلب نما تا به تقديم رسانم.

ادريس گفت: حاجت من آن است كه ملك الموت را به من نمائى شايد كه با او انس گيرم كه با ياد او هيچ نعمتى بر من گوارا نيست.

پس ملك بالهاى خود را گشود و گفت: سوار شو، و او را به آسمان بالا برد، و ملك الموت را در آسمان اول طلب كرد گفتند: بالا رفته است، آن حضرت را بالا برد تا آنكه در ميان آسمان چهارم و پنجم ملك الموت را ملاقات نمود، پس آن ملك به ملك الموت گفت كه: چرا رو ترش كرده اى؟

ص: 238


1- . سورۀ مريم:57.
2- . تفسير قمى 2/51.
3- . احتجاج 1/499.

گفت: تعجب مى كنم، زيرا كه در زير عرش بودم و حق تعالى مرا امر فرمود كه قبض روح ادريس بكنم در ميان آسمان چهارم و پنجم، پس چون ادريس اين سخن را شنيد بر خود لرزيد و از بال ملك افتاد و ملك الموت در همانجا قبض روح او كرد، چنانكه خدا مى فرمايد وَ اُذْكُرْ فِي اَلْكِتابِ إِدْرِيسَ إِنَّهُ كانَ صِدِّيقاً نَبِيًّا. وَ رَفَعْناهُ مَكاناً عَلِيًّا (1). (2)

و در حديث ديگر از عبد اللّه بن عباس منقول است كه: ادريس عليه السّلام روزها در زمين سياحت مى كرد و مى گرديد و روزه مى داشت، و هر جا كه شب او را فرومى گرفت به روز مى آورد و روزى او به او مى رسيد هر جا كه افطار مى كرد، و از عمل صالح او ملائكه مثل عمل جميع اهل زمين بالا مى بردند، پس ملك الموت از خدا رخصت طلبيد كه به ديدن ادريس بيايد و بر او سلام كند، پس مرخّص شد و به نزد ادريس آمد و گفت: مى خواهم مصاحب تو باشم و با تو همراه باشم، پس رفيق يكديگر شدند و روزها مى گرديدند و روزه مى داشتند، و چون شب مى شد طعام ادريس عليه السّلام براى افطار او مى رسيد و تناول مى نمود و ملك الموت را بسوى طعام خود دعوت مى كرد و او مى گفت: مرا به طعام احتياجى نيست، پس برمى خاستند به نماز، و ادريس را سستى بهم مى رسيد و به خواب مى رفت و ملك الموت مانده نمى شد و به خواب نمى رفت.

پس چند روز بر اين حال بودند تا گذشتند به گلۀ گوسفندى و باغ انگورى كه انگورش رسيده بود، پس ملك الموت گفت كه: مى خواهى از اين گله بره اى يا از اين باغ خوشۀ انگورى چند بگيريم و شب به آن افطار كنيم؟

ادريس گفت: سبحان اللّه تو را تكليف مى كنم كه از مال من بخورى ابا مى كنى، پس چگونه مرا تكليف به خوردن مال ديگران بى اذن ايشان مى كنى؟ ! پس ادريس گفت كه: با من مصاحبت كردى و نيكو رفاقت كردى بگو تو كيستى؟

گفت: من ملك الموتم.

ص: 239


1- . سورۀ مريم:56 و 57.
2- . قصص الانبياء راوندى 76؛ كافى 3/257.

ادريس گفت كه: مرا بسوى تو حاجتى هست.

گفت: كدام است؟

ادريس گفت: مى خواهم مرا بسوى آسمان بالا برى.

پس ملك الموت از خدا رخصت طلبيد و او را بر بال خود گرفت و به آسمان بالا برد، پس ادريس گفت كه: مرا به تو حاجت ديگر هست.

گفت: آن حاجت چيست؟

گفت: شنيده ام كه مرگ بسيار شديد است، مى خواهم كه قدرى از آن به من بچشانى تا ببينم كه چنان است كه شنيده ام؟ پس از خدا رخصت طلبيد و چون مرخّص شد ساعتى نفس او را گرفت، پس دست برداشت و پرسيد كه: چگونه ديدى مرگ را؟

گفت: شديدتر است از آنچه شنيده بودم، و حاجت ديگر به تو دارم كه آتش جهنم را به من بنمائى.

پس ملك الموت امر كرد خزينه دار جهنم را كه در جهنم را بگشايد، چون ادريس جهنم را ديد غش كرد و افتاد، و چون به حال خود آمد گفت: حاجت ديگر به تو دارم كه بهشت را به من بنمائى، پس ملك الموت از خزينه دار بهشت رخصت طلبيد و ادريس داخل بهشت شد و گفت: اى ملك الموت! من از اينجا بيرون نمى آيم، زيرا كه خدا فرموده است: «هر نفس چشندۀ مرگ است» (1)و من چشيدم، و فرمود كه: «هيچ يك از شما نيست مگر وارد مى شود نزد جهنم» (2)و من وارد شدم، و فرموده است كه: «اهل بهشت از بهشت بيرون نمى روند و هميشه خواهند بود» (3). (4)

مؤلف گويد: اين حديث از طريق عامه و موافق روايات ايشان است، و دو حديث اول محلّ اعتمادند.

ص: 240


1- . سورۀ انبياء:35.
2- . سورۀ مريم:71.
3- . سورۀ حجر:48.
4- . قصص الانبياء راوندى 77؛ عرائس المجالس 50.

و در بعضى از كتب مسطور است كه: حيات ادريس عليه السّلام در زمين سيصد سال بود، و بعضى بيشتر گفته اند، و از او «متوشلخ» بهم رسيد، و چون به آسمان رفت او را خليفۀ خود گردانيد، و متوشلخ نهصد و نوزده سال عمر يافت و پسرش «لمك» را وصىّ خود گردانيد، و لمك پدر حضرت نوح است (1).

و سيّد ابن طاووس رحمه اللّه در كتاب «سعد السعود» ذكر كرده است كه: در صحف ادريس عليه السّلام يافتم كه: نزديك است كه مرگ به تو نازل گردد و ناله و انين تو شديد شود و جبين تو عرق كند و لبهايت كشيده شود و زبانت شكسته شود و آب دهانت خشك شود و سفيدى چشمت بر سياهى غالب گردد و دهانت كف كند و جميع بدنت به لرزه درآيد و دريابد تو را شدّتها و تلخيها و دشواريهاى مرگ، و هر چند تو را صدا زنند نشنوى و مرده شوى افتاده و در ميان اهل خود و عبرتى گردى از براى ديگران، پس عبرت بگير از معانى مرگ كه البته به تو نازل خواهد شد، و هر عمرى هر چند دراز باشد بزودى فانى گردد، زيرا كه آنچه آمدنى است نزديك است، و بدان كه مرگ آسانتر است از آنچه بعد از آن است از اهوال روز قيامت (2).

و در جاى ديگر از صحف نوشته است كه: به يقين بدانيد كه پرهيزگارى از معاصى خدا حكمت كبرى و نعمت عظمى است، و سببى است خواننده بسوى خير و گشايندۀ درهاى خير و فهم و عقل، زيرا كه چون خدا بندگانش را دوست داشت بخشيد به ايشان عقل را و مخصوص گردانيد پيغمبران و دوستانش را به روح القدس، پس گشودند از براى مردم پرده ها از اسرار ديانت و حقايق حكمت تا ترك نمايند گمراهى را و متابعت نمايند رشد و صلاح را، تا در نفس ايشان قرار گيرد كه خداوند ايشان عظيم تر است از آنكه احاطه كند به او فكرها، يا ادراك نمايد او را ديده ها، يا حقيقت حال او را تحصيل نمايد وهمها، يا تحديد نمايد او را حالها و احاطه كرده است به همه چيز به علم و قدرت، و تدبيركننده است همه چيز را چنانچه خواهد، و پى به كارهاى او نمى توان برد، و غرضهاى او را

ص: 241


1- . كامل ابن اثير 1/62؛ تاريخ طبرى 1/107.
2- . سعد السعود 38.

نمى توان دريافت، و بر او واقع نمى شود اندازه و نه اعتباركردنى و نه زيركى و نه تفسيرى، و توانائى مخلوقين منتهى به شناختن ذات او نمى شود.

و در جاى ديگر فرموده است: بخوانيد در اكثر اوقات پروردگار خود را، يارى كنندۀ يكديگر را و خداجويان در دعاى خود، زيرا كه اگر خدا از شما داند كه مددكار و ياور يكديگريد دعاى شما را مستجاب مى كند و حاجتهاى شما را برمى آورد، و شما را به آرزوهاى خود مى رساند، و بر شما مى ريزد عطاهاى خود را از خزينه هاى خود كه هرگز فانى نمى شوند.

و در جاى ديگر فرموده است: چون در روزه داخل شويد پس پاك كنيد نفسهاى خود را از هر چركى و نجاستى، و روزه بداريد از براى خدا با دلهاى خالص صافى و منزّه از افكار بد و از خيالات منكر، بدرستى كه خدا بزودى حبس خواهد كرد دلهاى آلوده و نيّتهاى مشوب را، و با روزه داشتن دهانهاى شما از خوردن بايد كه روزه دارد اعضا و جوارح شما از گناهان، چون خدا راضى نمى شود از شما به اينكه از خوردن روزه داريد بلكه بايد از جميع قبايح و معاصى و بديها روزه باشيد؛ و چون داخل نماز شويد خاطرها و فكرهاى خود را بگردانيد بسوى نماز، و دعا كنيد نزد خدا دعاى پاكيزه با تضرع و توسل، و از او بطلبيد حاجتها و منفعتها و مصلحتهاى خود را با خضوع و خشوع و شكستگى و خاكسارى، و چون به سجده رويد از خود دور كنيد فكرهاى دنيا را و خيالات بد را و كردارهاى ناشايست را، و در خاطر مداريد مكر و خوردن حرام و تعدّى و ظلم و كينه را، و اين صفات ذميمه را از خود بيفكنيد؛ و در هر روز سه وقت نمازهاى واجب را بجا آوريد: در بامداد و عددش هشت سوره است و در هر دو سوره سه سجده بايد كرد با سه تسبيح، و در نصف روز پنج سوره، و نزد فرو رفتن آفتاب پنج سوره با سجودهاى آنها، اينها است نمازها كه بر شما واجب است، و هر كه زياده بر اين نافله بجا آورد ثوابش با خداوند تبارك و تعالى است (1).

ص: 242


1- . سعد السعود 39.

باب چهارم: در بيان قصص حضرت نوح على نبيّنا و آله و عليه السلام

اشاره

و مشتمل بر دو فصل است

ص: 243

ص: 244

فصل اول: در بيان ولادت و وفات و مدت عمر و نامها

و نقش نگين و احوال و اولاد و اخلاق پسنديده

و بعضى از مجملات احوال آن حضرت است

قطب راوندى و غير او گفته اند كه: حضرت نوح عليه السّلام پسر لمك بود و لمك پسر متوشلخ بود و متوشلخ پسر اخنوخ بود كه ادريس عليه السّلام است (1).

و به سند معتبر از امام رضا عليه السّلام منقول است كه: مردى از اهل شام از امير المؤمنين عليه السّلام سؤال كرد اسم نوح عليه السّلام را، فرمود: نامش «سكن» بود، و او را نوح ناميدند براى آنكه بر قوم خود هزار كم پنجاه سال نوحه كرد (2).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: اسم نوح «عبد الغفار» بود، و براى اين او را نوح ناميدند كه نوحه بر خود مى كرد (3).

و به سند معتبر از آن حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: اسم نوح عليه السّلام «عبد الملك» بود، و او را نوح گفتند چون پانصد سال گريه كرد (4).

ص: 245


1- . قصص الانبياء راوندى 81، و در آن حضرت نوح پسر متوشلخ است؛ طبقات ابن سعد 1/45.
2- . علل الشرايع 595؛ عيون اخبار الرضا 1/244.
3- . علل الشرايع 28.
4- . علل الشرايع 28؛ قصص الانبياء راوندى 84.

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: نامش «عبد الاعلى» بود (1).

مؤلف گويد: ممكن است كه همۀ اينها نام آن حضرت بوده باشد و به همۀ اين نامها او را مى خوانده باشند.

و به سند معتبر از امام رضا عليه السّلام منقول است كه: چون نوح در كشتى سوار شد حق تعالى بسوى او وحى فرمود: اى نوح! اگر بترسى از غرق شدن هزار مرتبه لا اله الاّ اللّه بگو پس نجات از من بطلب تا نجات دهم تو را و هر كه با تو ايمان آورده است، پس چون نوح و هر كه با او بود در كشتى درست نشستند و بادبانها را بلند كردند باد تندى بر كشتى وزيد و نوح از غرق شدن ترسيد و باد پيشى گرفت و نتوانست كه هزار مرتبه لا اله الاّ اللّه بگويد، پس به زبان سريانى گفت: «هلوليا الفا الفا يا ماريا اتقن» ، پس اضطراب كشتى تخفيف يافت و كشتى به راه افتاد.

پس نوح گفت: آن سخنى كه خدا مرا به آن از غرق نجات بخشيد سزاوار است كه از من جدا نشود، پس در انگشترش نقش كرد «لا اله الاّ اللّه الف مرّة يا ربّ اصلحني» كه ترجمۀ آن كلام سريانى است به عربى، و به لغت فارسى معنى اش اين است: «لا اله الاّ اللّه مى گويم هزار مرتبه، پروردگارا! مرا به اصلاح آور» (2).

و در كتب معتبره از وهب روايت كرده اند كه: نوح عليه السّلام نجّار بود و اندكى گندم گون بود و رويش باريك بود و در سرش درازى بود و چشمهايش بزرگ بود و ساقهايش باريك بود و گوشت رانهايش بسيار بود و نافش بزرگ بود و ريشش دراز و پهن بود و بلند قامت و تنومند بود و در نهايت شدت و غضب بود، و چون مبعوث شد هشتصد و پنجاه سال عمر او بود، پس هزار كم پنجاه سال در ميان قوم خود ماند كه ايشان را بسوى خدا دعوت مى نمود، و زياد نشد ايشان را مگر طغيان، و سه قرن گذشتند از قومش كه پدران مردند و فرزندان ايشان ماندند، و هر يك از ايشان پسر خود را مى آورد در هنگامى كه او خرد بود

ص: 246


1- . علل الشرايع 28؛ قصص الانبياء راوندى 84.
2- . عيون اخبار الرضا 2/55؛ امالى شيخ صدوق 370.

و بر بالاى سر نوح عليه السّلام بازمى داشت و مى گفت: اى پسر! اگر بعد از من بمانى اطاعت اين ديوانه مكن (1).

و به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت نوح عليه السّلام دو هزار و پانصد سال زندگانى كرد: هشتصد و پنجاه سال قبل از مبعوث شدن، و هزار كم پنجاه سال در ميان قوم خود كه ايشان را بسوى خدا مى خواند، و دويست سال در ساختن كشتى بود، و پانصد سال بعد از آنكه از كشتى فرود آمد و آب از زمين خشك شد و شهرها بنا كرد و فرزندان خود را در شهرها ساكن گردانيد.

پس چون دو هزار و پانصد سال تمام شد ملك الموت به نزد او آمد و او در آفتاب نشسته بود و گفت: السلام عليك.

نوح سر برآورد و ردّ سلام كرد و گفت: براى چه آمدى اى ملك الموت؟

گفت: آمده ام روح تو را قبض كنم.

گفت: مى گذارى كه از آفتاب به سايه بروم؟

گفت: بلى.

پس نوح به سايه رفت و گفت: اى ملك الموت! آنچه بر من از عمر دنيا گذشته است مثل اين آمدن از آفتاب به سايه بود! آنچه تو را فرموده اند بجا آور.

پس ملك الموت قبض روح مقدس آن حضرت نمود (2).

و به سند معتبر از امامزاده عبد العظيم عليه السّلام منقول است كه امام على النقى عليه السّلام فرمود:

عمر نوح عليه السّلام دو هزار و پانصد سال بود، و روزى در كشتى خواب بود بادى وزيد و عورتش را گشود، پس حام و يافث خنديدند و سام ايشان را زجر و نهى كرد از خنديدن، و هر چه را باد مى گشود سام مى پوشانيد و هر چه را سام مى پوشانيد حام و يافث مى گشودند، نوح عليه السّلام بيدار شد و ديد كه ايشان مى خندند، از سبب آن پرسيد؟ سام آنچه

ص: 247


1- . قصص الانبياء راوندى 84.
2- . امالى شيخ صدوق 413؛ قصص الانبياء راوندى 87؛ كافى 8/284.

گذشته بود نقل كرد، پس نوح عليه السّلام دست بسوى آسمان بلند كرد و گفت: خداوندا! تغيير ده آب پشت حام را كه از او بهم نرسد مگر سياهان، و خداوندا! تغيير ده آب پشت يافث را.

پس خدا تغيير داد آب پشت ايشان را، پس نوح گفت به حام و يافث كه: حق تعالى فرزندان شما را غلامان و خدمتكاران فرزندان سام گردانيد تا روز قيامت، زيرا كه او نيكى به من كرد و شما عاق من شديد و علامت عقوق شما پيوسته در فرزندان شما ظاهر خواهد بود، و علامت نيكوكارى در فرزندان سام ظاهر خواهد بود مادامى كه دنيا باقى باشد، پس جميع سياهان هر جا كه باشند از فرزندان حامند، و جميع ترك و سقالبه و يأجوج و مأجوج و چين از فرزندان يافتند هر جا كه باشند، آنها كه سفيدانند غير اينها از فرزندان سامند.

و خدا وحى نمود به نوح كه: من كمان خود را-يعنى قوس قزح-امانى گردانيدم براى بندگان و شهرهاى خود، و پيمانى گردانيدم ميان خود و ميان خلق خود كه ايمن باشند به آن از غرق شدن تا روز قيامت، و كيست وفاكننده تر به عهد خود از من، پس نوح شاد شد و بشارت داد مردم را، و آن قوس زهى و تيرى هم داشت در آن وقت، پس زه و تيرش برطرف شد و امانى گرديد براى مردم از غرق شدن.

و شيطان به نزد نوح آمد و گفت: تو را بر من نعمت عظيمى هست، از من نصيحتى بطلب كه با تو خيانت نخواهم كرد، پس نوح دلتنگ شد از سخن او و نخواست كه از او سؤال كند، پس حق تعالى به او وحى كرد كه: با او سخن بگو و از او سؤال كن كه من او را گويا خواهم كرد به سخنى كه حجت باشد بر خودش، پس نوح به او گفت كه: سخن بگو.

شيطان گفت: هرگاه ما فرزند آدم را بخيل يا صاحب حرص يا حسود يا جبر و ظلم كننده يا تعجيل كننده در كارها يافتيم، مى ربائيم او را مانند كسى كه كره را بربايد، پس هرگاه از براى ما اين اخلاق در يك كس جمع شود او را شيطان تمرّدكننده مى ناميم.

پس نوح پرسيد: آن نعمت كه گفتى من بر تو دارم كدام است؟

گفت: آن است كه نفرين كردى بر اهل زمين و در يك ساعت همه را به جهنم فرستادى و مرا فارغ كردى، و اگر نفرين نمى كردى روزگار درازى مى بايست مشغول ايشان

ص: 248

باشم (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: نوح بعد از فرود آمدن از كشتى پانصد سال (2)زنده بود، پس جبرئيل به نزد او آمد و گفت: اى نوح! پيغمبرى تو منقضى شد و ايّام عمر تو تمام شد، پس نام بزرگ خدا و ميراث علم و آثار علم پيغمبرى كه با توست بده به پسر خود سام كه من زمين را نمى گذارم بى آنكه در آن عالمى باشد كه به او اطاعت من دانسته شود، و باعث نجات مردم باشد در ميان مردن پيغمبرى تا مبعوث شدن پيغمبر ديگر، و هرگز زمين را نخواهم گذاشت بى حجتى، و كسى كه بخواند مردم را بسوى من و دانا باشد به امر من بدرستى كه من حكم كرده ام و مقدّر گردانيده ام كه از براى هر گروهى هدايت كننده قرار دهم كه هدايت كنم به او سعادتمندان را، و حجت من به او تمام شود بر اشقيا.

پس نوح عليه السّلام اسم اعظم و ميراث علم و آثار علم پيغمبرى را داد به پسر خود سام، و حام و يافث نزد ايشان علمى نبود كه به آن منتفع شوند، و بشارت داد نوح ايشان را به آنكه هود عليه السّلام بعد از او مبعوث خواهد شد، و امر كرد ايشان را كه متابعت او بكنند، و امر كرد كه هر سال وصيت نامه را يك بار بگشايند و در آن نظر كنند و آن روز عيد ايشان باشد، چنانچه حضرت آدم عليه السّلام نيز ايشان را امر فرموده بود، پس ظلم و تجبّر ظاهر شد در فرزندان حام و يافث، و پنهان شدند فرزندان سام با آنچه نزد ايشان بود از علم، و جارى شد بر سام بعد از نوح دولت حام و يافث و بر او مسلط شدند، و اين است كه خدا مى فرمايد وَ تَرَكْنا عَلَيْهِ فِي اَلْآخِرِينَ (3)، فرمود: يعنى ترك كردم بر نوح دولت جباران را، و خدا حضرت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم را به اين عزيز خواهد فرمود.

و فرزندان حام اهل سند و هند و حبشه اند، و فرزندان سام عرب و عجمند و دولت اينها بر آنها جارى شد در امّت حضرت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم و آن وصيت را به ميراث مى گرفتند،

ص: 249


1- . قصص الانبياء راوندى 85.
2- . در مصدر «پنجاه سال» است.
3- . سورۀ صافات:78.

عالمى بعد از عالمى تا حق تعالى حضرت هود عليه السّلام را مبعوث گردانيد (1).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: عمر قوم نوح عليه السّلام هر يك سيصد سال بود (2).

و در حديث ديگر فرمود: عمر حضرت نوح عليه السّلام دو هزار و چهار صد و پنجاه سال بود (3).

مؤلف گويد: احاديث گذشته همه موافق يكديگرند و محلّ اعتمادند، و در اين حديث شايد كه بعضى از مدت آخر عمر آن حضرت را كه متوجه امور نبوده است از اول يا آخر، حساب نكرده باشند، و بعضى از ارباب تاريخ عمر آن حضرت را هزار سال گفته اند، و بعضى هزار و چهارصد و پنجاه سال، و بعضى هزار و چهارصد و هفتاد سال، و بعضى هزار و سيصد سال، و اين اقوال كه بر خلاف احاديث معتبره است همه فاسد است.

و به سند معتبر از حضرت امام زين العابدين عليه السّلام منقول است كه: مردم سه چيز را از سه كس اخذ كردند: صبر را از ايوب، شكر را از نوح، حسد را از فرزندان يعقوب (4).

به سندهاى موثق و غير آن از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام و امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است در تفسير آن آيه كه حق تعالى فرموده است كه در وصف نوح عليه السّلام إِنَّهُ كانَ عَبْداً شَكُوراً (5)كه ترجمه اش اين است كه: «بتحقيق كه بود نوح بنده اى بسيار شكركننده» ، فرمودند: براى اين آن حضرت را عبد شكور ناميدند كه در صبح و شام اين دعا را مى خواند: «اللّهمّ انّي اشهدك انّه ما اصبح او امسى بي من نعمة او عافية في دين او دنيا فمنك وحدك لا شريك لك، لك الحمد بها عليّ و لك الشّكر بها عليّ حتّى ترضى و بعد الرّضا» (6). و در لفظ اين دعا اختلاف قليلى در روايات هست كه در كتاب دعاى «بحار

ص: 250


1- . كمال الدين و تمام النعمة 134.
2- . كمال الدين و تمام النعمة 523.
3- . كمال الدين و تمام النعمة 523.
4- . عيون اخبار الرضا 2/45؛ صحيفة الامام الرضا عليه السّلام 257.
5- . سورۀ اسراء:3.
6- . علل الشرايع 29؛ تفسير عياشى 2/280.

الانوار» ذكر كرده ام (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون بعد از فرود آمدن از كشتى، نوح عليه السّلام مأمور شد كه درخت بكارد، شيطان در پهلوى او بود، چون خواست كه درخت انگور بكارد شيطان لعين گفت كه: اين درخت از من است.

حضرت نوح گفت: دروغ گفتى.

پس شيطان گفت كه: چه مقدار حصّه به من مى دهى؟

حضرت نوح فرمود: دو ثلث از تو باشد. پس به اين سبب مقرر شد شيرۀ انگور كه بجوشد تا دو ثلث آن كم نشود حلال نباشد (2).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: شيطان منازعه كرد با حضرت نوح در درخت انگور، پس جبرئيل آمد و به نوح عليه السّلام گفت كه: او را حقّى هست، حقّ او را بده، پس ثلث را به شيطان داد و او راضى نشد، پس نصف را داد و او راضى نشد، پس جبرئيل آتشى در آن درخت انداخت تا دو ثلث آن درخت سوخت و يك ثلث باقى ماند و گفت: آنچه سوخت بهرۀ شيطان است و آنچه باقى ماند بهرۀ توست و بر تو حلال است اى نوح (3).

و به سند حسن از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: چون نوح عليه السّلام از كشتى فرود آمد درختان در زمين كشت و درخت خرما را نيز در ميان آنها كشت و به اهل خود برگشت، ابليس «عليه اللعنه» آمد و درخت خرما را كند، چون نوح برگشت درخت خرما را نيافت و شيطان را ديد كه نزد درختان ايستاده است، در اين حال جبرئيل عليه السّلام آمد و نوح را خبر داد كه شيطان درخت خرما را كنده است، پس نوح به شيطان گفت: چرا درخت خرما را كندى؟ و اللّه كه از اين درختان كه كشته ام هيچ يك را دوست تر نمى دارم از آن، و بخدا سوگند كه ترك نمى كنم آن را تا نكارم.

شيطان گفت: هرگاه بكارى من خواهم كند، پس از براى من در آن نصيبى قرار ده تا

ص: 251


1- . بحار الانوار 83/248 و 251 و 262 و 270 و. . .
2- . علل الشرايع 477.
3- . كافى 6/395.

نكنم! پس نوح ثلث براى او قرار داد و او راضى نشد، پس نصف از براى او قرار كرد و او راضى نشد، و نوح هم زياد نكرد، پس جبرئيل به نوح گفت: اى پيغمبر خدا! احسان كن كه از توست نيكى كردن، و نوح دانست كه خدا او را در اينجا سلطنتى داده است، پس نوح دو ثلث را از براى او قرار داد، و به اين سبب مقرر شد كه عصير را كه بگيرند و بجوشانند تا دو ثلث آن كه حصّۀ شيطان است نرود حلال نشود (1).

و عامه و خاصه از وهب روايت كرده اند كه: چون نوح عليه السّلام از كشتى بيرون آمد درختان كه با خود به كشتى برده بود در زمين كشت و در همان ساعت ميوه دادند، و در ميان آنها درخت انگور ناپيدا شد، زيرا كه شيطان گرفته و پنهان كرده بود، پس چون نوح برخاست كه برود و در ميان كشتى تفحّص كند، ملكى كه با او بود گفت: بنشين كه براى تو خواهند آورد، و گفت: تو را شريكى در شيرۀ انگور هست با او مشاركت نيكو بكن، نوح فرمود:

هفت يك را به او مى دهم و شش حصّه از من است، ملك گفت: نيكى كن كه تو نيكوكارى، نوح فرمود: شش يك را به او مى دهم، ملك گفت: نيكى كن كه تو نيكوكارى، نوح فرمود:

پنج يك را مى دهم، ملك گفت: نيكى كن كه تو نيكوكارى، و همچنين زياد مى كرد و ملك امر به زيادتى مى كرد تا آنكه نوح فرمود كه: دو حصّه از او باشد و يك حصّه از من، پس ملك راضى شد و دو ثلث كه حصّۀ شيطان است حرام شد و يك ثلث كه حصّۀ نوح است حلال شد (2).

و در حديث ديگر از عبد اللّه بن عباس منقول است كه: شيطان به نوح عليه السّلام گفت: تو را بر من نعمتى و حقّى هست و به عوض آن چند خصلت به تو مى آموزم.

نوح فرمود: كدام است حقّ من بر تو؟

گفت: دعائى كه بر قوم خود كردى و همه هلاك شدند و مرا فارغ كردى، پس زنهار كه بپرهيز از تكبر و حرص و حسد، بدرستى كه تكبر مرا بر آن داشت كه سجدۀ آدم نكردم و

ص: 252


1- . كافى 6/394، و در آن به جاى درخت خرما، درخت انگور آمده است.
2- . علل الشرايع 477.

كافر شدم و شيطان رجيم گرديدم، و حرص آدم را بر آن داشت كه جميع بهشت را بر او حلال كرده بودند و از يك درخت او را منع كرده بودند و از آن درخت خورد و از بهشت بيرون آمد، و حسد باعث شد كه پسر آدم برادر خود را كشت.

پس نوح پرسيد: در چه وقت قدرت تو بر فرزند آدم بيشتر است؟

گفت: در وقت غضب و خشم (1).

ص: 253


1- . قصص الانبياء راوندى 86.

فصل دوم: در بيان مبعوث شدن حضرت نوح عليه السّلام است بر قوم، و آنچه ميان

او و قوم او گذشت تا غرق شدن ايشان، و ساير احوال آن حضرت

على بن ابراهيم به سند حسن از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت نوح عليه السّلام سيصد سال در ميان قوم خود ماند و ايشان را بسوى خدا دعوت فرمود و اجابت او نكردند، پس خواست بر ايشان نفرين كند، پس بر او نازل شدند نزد طلوع آفتاب دوازده هزار قبيل از قبايل ملائكۀ آسمان اول و ايشان از عظماى ملائكه بودند، پس نوح به ايشان فرمود: شما كيستيد؟

گفتند: ما دوازده هزار قبيليم از قبايل ملائكۀ آسمان اول، و مسافت آسمان اول پانصد سال است، و از آسمان اول تا زمين پانصد سال راه است، و نزد طلوع آفتاب بيرون آمده ايم و در اين وقت به تو رسيده ايم، و از تو سؤال مى كنيم كه نفرين نكنى بر قوم خود! نوح فرمود: من ايشان را سيصد سال مهلت دادم.

و چون ششصد سال تمام شد و ايمان نياوردند باز اراده كرد كه بر ايشان نفرين كند، ناگاه دوازده هزار قبيل از قبايل ملائكۀ آسمان دوم به او رسيدند، نوح فرمود: شما كيستيد؟

گفتند: ما دوازده هزار قبيليم از قبايل ملائكۀ آسمان دوم، و مسافت آسمان دوم پانصد سال است، و از آسمان دوم تا آسمان اول پانصد سال است، و مسافت آسمان اول پانصد سال است، و از آسمان اول تا زمين پانصد سال است، و نزد طلوع آفتاب بيرون آمده ايم و

ص: 254

در وقت چاشت به تو رسيده ايم، و از تو سؤال مى كنيم كه نفرين بر قوم خود نكنى!

نوح فرمود: سيصد سال ايشان را مهلت دادم، پس چون نهصد سال تمام شد و ايمان نياوردند ارادۀ نفرين بر ايشان فرمود، پس حق تعالى فرستاد كه أَنَّهُ لَنْ يُؤْمِنَ مِنْ قَوْمِكَ إِلاّ مَنْ قَدْ آمَنَ فَلا تَبْتَئِسْ بِما كانُوا يَفْعَلُونَ (1)يعنى: «بدرستى كه هرگز ايمان نمى آورند از قوم تو مگر هر كه ايمان آورده است، پس غمگين مباش به آنچه ايشان مى كنند» .

پس نوح عرض كرد رَبِّ لا تَذَرْ عَلَى اَلْأَرْضِ مِنَ اَلْكافِرِينَ دَيّاراً. إِنَّكَ إِنْ تَذَرْهُمْ يُضِلُّوا عِبادَكَ وَ لا يَلِدُوا إِلاّ فاجِراً كَفّاراً (2)يعنى: «پروردگارا! مگذار بر روى زمين از كافران ديّارى، بدرستى كه اگر بگذارى ايشان را گمراه كنند بندگان تو را و فرزند نياورند مگر فاجر بسيار كفران كننده» .

پس حق تعالى امر كرد او را كه درخت خرما بكارد، پس قوم او مى گذشتند بر او و استهزا و سخريه مى نمودند و به او مى گفتند: مرد پيرى است، نهصد سال از عمرش گذشته است و درخت خرما مى كارد؛ و سنگ بر او مى زدند.

پس چون پنجاه سال بر اين حال گذشت و درخت خرما رسيد و مستحكم شد، مأمور شد درختها را ببرد، پس قوم استهزا كردند به او و به او گفتند: الحال كه درخت خرما رسيد بريد! اين مرد خرف شده است و پيرى او را دريافته است، چنانچه حق تعالى مى فرمايد كه كُلَّما مَرَّ عَلَيْهِ مَلَأٌ مِنْ قَوْمِهِ سَخِرُوا مِنْهُ قالَ إِنْ تَسْخَرُوا مِنّا فَإِنّا نَسْخَرُ مِنْكُمْ كَما تَسْخَرُونَ. فَسَوْفَ تَعْلَمُونَ (3)يعنى: «هرگاه مى گذشتند به او جماعتى از اشراف قوم او، استهزا مى نمودند به او، گفت-يعنى نوح-: اگر استهزا مى كنيد به ما پس بدرستى كه ما استهزا خواهيم نمود به شما در وقتى كه عذاب بر شما نازل شود چنانچه شما ما را استهزا مى كنيد، بعد از زمانى خواهيد دانست كداميك سزاوارتريم به استهزا و سخريه» .

حضرت فرمود: پس خدا امر كرد او را كه كشتى بتراشد، و امر فرمود جبرئيل را كه

ص: 255


1- . سورۀ هود:36.
2- . سورۀ نوح:26 و 27.
3- . سورۀ هود:38 و 39.

نازل شود و تعليم او كند كه چگونه بسازد، پس طولش را هزار و دويست ذراع و عرضش را هشتصد ذراع و ارتفاعش را هشتاد ذراع گردانيد، پس گفت: پروردگارا! كه مرا يارى خواهد كرد بر ساختن كشتى؟ خدا وحى نمود به او كه: ندا كن در ميان قوم خود كه هر كه مرا يارى نمايد بر ساختن كشتى و چيزى از آن بتراشد، آنچه مى تراشد طلا و نقره خواهد شد. پس چون نوح اين ندا در ميان ايشان كرد، او را يارى كردند بر اين، و سخريه مى كردند او را و مى گفتند: در بيابان كشتى مى سازد (1).

و به سند حسن ديگر از آن حضرت روايت كرده است كه: چون حق تعالى اراده نمود كه قوم نوح را هلاك گرداند، عقيم گردانيد رحمهاى زنان ايشان را چهل سال كه فرزندى در ميان ايشان متولد نشد، پس چون نوح از ساختن كشتى فارغ شد خدا امر كرد او را كه ندا كرد به زبان سريانى كه نماند چهارپاى و جانورى مگر حاضر شد، پس از هر جنس از اجناس حيوان يك جفت را داخل كشتى نمود و آنچه به او ايمان آورده بودند از جميع دنيا هشتاد مرد بودند، پس خدا وحى نمود كه اِحْمِلْ فِيها مِنْ كُلٍّ زَوْجَيْنِ اِثْنَيْنِ وَ أَهْلَكَ إِلاّ مَنْ سَبَقَ عَلَيْهِ اَلْقَوْلُ وَ مَنْ آمَنَ وَ ما آمَنَ مَعَهُ إِلاّ قَلِيلٌ (2)كه ترجمه اش اين است كه: بار كن در كشتى از هر نوعى دو جفت، يعنى دو تا، و اهل خود را مگر آنها كه پيشتر به تو خبر داده ام كه داخل مكن-كه زن و يك پسر او بود-و ببر به كشتى هر كه را ايمان به تو آورده است از غير اهل تو، و ايمان نياوردند به او مگر اندكى» .

و تراشيدن كشتى در مسجد كوفه بود، پس چون آن روز شد كه خدا خواست كه ايشان را هلاك نمايد، زن نوح نان مى پخت در موضعى كه معروف است در مسجد كوفه به «فار التنور» ، و نوح از براى هر قسمى از اجناس حيوان موضعى در كشتى قرار داده بود، و جمع نموده بود از براى ايشان در آن موضع آنچه به آن احتياج داشته باشند از خوردنى، و صدا زد زن نوح كه آب از تنور جوشيد، پس نوح بر سر تنور آمد و گِل بر آن گذاشت و

ص: 256


1- . تفسير قمى 1/325.
2- . سورۀ هود:40.

مهر بر آن گِل زد كه آب بيرون نيامد تا آنكه جميع جانوران را سوار كشتى نمود پس بسوى تنور آمد و مهر را شكست و گِل را برداشت، و آفتاب گرفت و از آسمان آمد آبى ريزنده بى آنكه قطره قطره بيايد، و از جميع چشمه ها آب جوشيد، چنانچه حق تعالى مى فرمايد كه فَفَتَحْنا أَبْوابَ اَلسَّماءِ بِماءٍ مُنْهَمِرٍ. وَ فَجَّرْنَا اَلْأَرْضَ عُيُوناً فَالْتَقَى اَلْماءُ عَلى أَمْرٍ قَدْ قُدِرَ. وَ حَمَلْناهُ عَلى ذاتِ أَلْواحٍ وَ دُسُرٍ (1)كه ترجمه اش آن است كه: «پس گشوديم درهاى آسمان را به آبى ريزنده و مستمر، و شكافتيم زمينها را چشمه ها، پس برخوردند آب آسمان و آب زمين بر امرى كه مقدّر شده بود، و بار نموديم نوح را بر كشتى كه از تخته ها و ميخها ساخته شده بود» .

پس خدا فرمود: سوار شويد در كشتى در حالى كه تبرّك جوئيد به نام خدا در هنگام رفتن كشتى و ايستادن آن، يا بسم اللّه بگوئيد در اين دو حال، يا به نام خداست رفتن و ايستادن كشتى، پس كشتى به حركت آمد و نظر كرد نوح بسوى پسر كافرش كه در ميان آب برمى خاست و مى افتاد گفت يا بُنَيَّ اِرْكَبْ مَعَنا وَ لا تَكُنْ مَعَ اَلْكافِرِينَ (2)يعنى:

«اى پسرك من! سوار شو با ما و مباش با كافران» ، گفت سَآوِي إِلى جَبَلٍ يَعْصِمُنِي مِنَ اَلْماءِ (3)يعنى: «بزودى جا گيرم و پناه برم بسوى كوهى كه نگاهدارد مرا از آب» ، پس نوح گفت لا عاصِمَ اَلْيَوْمَ مِنْ أَمْرِ اَللّهِ إِلاّ مَنْ رَحِمَ (4)يعنى: «نيست نگاهدارنده امروز از عذاب الهى مگر كسى كه خدا او را رحم كند» ، پس نوح گفت رَبِّ إِنَّ اِبْنِي مِنْ أَهْلِي وَ إِنَّ وَعْدَكَ اَلْحَقُّ وَ أَنْتَ أَحْكَمُ اَلْحاكِمِينَ (5)«پروردگارا! بدرستى كه پسر من از اهل من است و بدرستى كه وعدۀ تو حقّ است و توئى حكم كننده ترين حكم كنندگان» ، پس حق تعالى فرمود يا نُوحُ إِنَّهُ لَيْسَ مِنْ أَهْلِكَ إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صالِحٍ فَلا تَسْئَلْنِ ما لَيْسَ لَكَ بِهِ

ص: 257


1- . سورۀ قمر:11-13.
2- . سورۀ هود:42.
3- . سورۀ هود:43.
4- . سورۀ هود:43.
5- . سورۀ هود:45.

عِلْمٌ إِنِّي أَعِظُكَ أَنْ تَكُونَ مِنَ اَلْجاهِلِينَ (1) «اى نوح! بدرستى كه نيست اين پسر از اهل تو كه وعده داده ام ايشان را نجات دهم، زيرا كه او صاحب كردار ناشايست است، پس سؤال مكن از من چيزى را كه تو را به آن علمى نيست، بدرستى كه تو را پند مى دهم از اينكه بوده باشى از جاهلان» ، پس نوح گفت رَبِّ إِنِّي أَعُوذُ بِكَ أَنْ أَسْئَلَكَ ما لَيْسَ لِي بِهِ عِلْمٌ وَ إِلاّ تَغْفِرْ لِي وَ تَرْحَمْنِي أَكُنْ مِنَ اَلْخاسِرِينَ (2)«پروردگارا! بدرستى كه من پناه مى جويم به تو از آنكه سؤال نمايم از تو چيزى را كه مرا به آن علمى نبوده باشد، و اگر نيامرزى مرا و رحم نكنى خواهم بود از زيانكاران» .

پس گرديد چنانچه خدا فرموده كه: «حايل شد ميان ايشان موج و گرديد پسر نوح از غرق شدگان» (3).

پس آن حضرت فرمود: پس گرديد كشتى و زد آن را موجها تا رسيد به مكه و طواف نمود بر دور خانۀ كعبه، و جميع دنيا غرق شد مگر جاى خانۀ كعبه، و خانۀ كعبه را براى آن «بيت العتيق» ناميدند كه آزاد گرديد از غرق شدن، پس آب از آسمان ريخت چهل صباح و از زمين چشمه ها جوشيد تا كشتى به حدّى بلند شد كه به آسمان ساييد، پس حضرت نوح دست خود را بلند نمود و گفت: «يا رهمان اتقن» (4)يعنى: «پروردگارا! احسان كن» ، پس حق تعالى فرمود زمين را كه آب خود را فروبرد، چنانچه فرموده است وَ قِيلَ يا أَرْضُ اِبْلَعِي ماءَكِ وَ يا سَماءُ أَقْلِعِي وَ غِيضَ اَلْماءُ وَ قُضِيَ اَلْأَمْرُ وَ اِسْتَوَتْ عَلَى اَلْجُودِيِّ (5)يعنى: «گفته شد: اى زمين! فروبر آب خود را، و اى آسمان! بازايست از باريدن، و آبها به زمين فرو رفت، و آنچه امر خدا بود از هلاك كافران و نجات مؤمنان بعمل آمد، و قرار گرفت كشتى بر كوه جودى» .

ص: 258


1- . سورۀ هود:46.
2- . سورۀ هود:47.
3- . سورۀ هود:43.
4- . در تفسير قمى: يا رهمان اخفرس (اتغرك) است.
5- . سورۀ هود:44.

حضرت فرمود: هر آب كه از زمين بيرون آمده بود زمين آن را فروبرد، و چون آبهاى آسمان خواستند كه در زمين فروروند زمين قبول نكرد و گفت: خدا امر نكرد مرا به آنكه آب تو را فروبرم، پس آب آسمان به روى زمين ماند و كشتى بر جودى قرار گرفت-و آن كوهى است بزرگ در موصل-پس خداوند جبرئيل را فرستاد كه آبهائى كه بر روى زمين مانده بود برد بسوى درياها كه بر دور دنيا هستند، و وحى فرستاد بسوى نوح كه يا نُوحُ اِهْبِطْ بِسَلامٍ مِنّا وَ بَرَكاتٍ عَلَيْكَ وَ عَلى أُمَمٍ مِمَّنْ مَعَكَ وَ أُمَمٌ سَنُمَتِّعُهُمْ ثُمَّ يَمَسُّهُمْ مِنّا عَذابٌ أَلِيمٌ (1)«اى نوح! فرود آى از كشتى يا از كوه با سلامتى از ما-يا تحيّتى از ما-و بركتها و نعمتها بر تو و بر امّتى چند از آنهائى كه با تو بودند در كشتى و امّتى چند هستند كه بزودى ايشان را برخوردار گردانيم به نعمتهاى دنيا پس برسد به ايشان عذاب دردناك به سبب كفر ايشان» .

حضرت فرمود: پس فرود آمد نوح در موصل از كشتى با هشتاد تن از مؤمنان كه با او بودند و بنا نمودند مدينة الثمانين را، و نوح را دخترى بود كه با خود به كشتى برده بود پس نسل مردم از او بهم رسيد، و به اين سبب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: حضرت نوح يكى از دو پدر است، يعنى پدر جميع مردم است بعد از آدم عليه السّلام (2).

و به سند معتبر منقول است كه از امام محمد باقر عليه السّلام پرسيدند كه: نوح عليه السّلام چه دانست كه از قوم او كسى ايمان نخواهد آورد كه چون نفرين بر قوم خود كرد گفت: ايشان فرزند نمى آورند مگر فاجر و كافر؟

فرمود: مگر نشنيده اى آنچه خدا به نوح گفت كه: ايمان نخواهند آورد از قوم تو مگر آنها كه ايمان آوردند (3).

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون حق تعالى ظاهر گردانيد پيغمبرى نوح عليه السّلام را، و يقين كردند شيعيان-كه از كافران آزار مى كشيدند-كه فرج ايشان

ص: 259


1- . سورۀ هود:48.
2- . تفسير قمى 1/326.
3- . تفسير قمى 2/388.

نزديك شده است، بلاى ايشان شديدتر و افترا بر ايشان بزرگتر شد تا آنكه كار به نهايت شدت و سختى منتهى شد و به حدى رسيد كه قصد نوح كردند به زدنهاى عظيم، تا آنكه آن حضرت گاه بود كه سه روز بيهوش مى افتاد و خون از گوشش جارى مى شد و باز به هوش مى آمد، و اين حال بعد از آن بود كه سيصد سال از رسالت او گذشته بود، و باز در اثناى اين حال ايشان را در شب و روز بسوى خدا دعوت مى كرد و مى گريختند، و ايشان را پنهان دعوت مى كرد و اجابت نمى كردند، آشكارا دعوت مى كرد رو برمى گردانيدند!

پس بعد از سيصد سال خواست بر ايشان نفرين كند، بعد از نماز صبح براى اين نشست، ناگاه سه ملك از آسمان هفتم فرود آمدند و گفتند: اى پيغمبر خدا! ما را بسوى تو حاجتى هست.

فرمود: كدام است؟

گفتند: التماس مى كنيم كه تأخير كنى در نفرين بر قوم خود را كه اين اول غضب و عذابى است كه بر زمين نازل مى شود.

نوح فرمود: سيصد سال تأخير كردم نفرين را. و برگشت بسوى قوم خود و ايشان را دعوت نمود چنانچه مى كرد و آنها در مقام آزار او برآمدند چنانچه مى كردند، تا آنكه سيصد سال ديگر گذشت و از ايمان آوردن آنها نااميد شد، پس در وقت چاشت نشست كه بر آنها نفرين كند، ناگاه گروهى از آسمان ششم فرود آمده سلام كردند و گفتند: ما بامداد بيرون آمده ايم از آسمان ششم و چاشت به تو رسيده ايم؛ پس مثل آنچه ملائكۀ آسمان هفتم از او سؤال كردند ايشان نيز سؤال كردند و نوح عليه السّلام باز سيصد سال نفرين را تأخير كرد و بسوى قوم خود برگشت و مشغول دعوت شد، و دعوت او زياد نكرد بر قوم مگر گريختن ايشان از او، تا آنكه سيصد سال ديگر گذشت و نهصد سال تمام شد، پس شيعيان به نزد او آمدند و شكايت كردند از آنچه به ايشان مى رسيد از اذيت عامۀ خلق و سلاطين جور، و سؤال كردند: دعا كن تا خدا ما را فرجى ببخشد از آزار ايشان.

پس نوح ايشان را اجابت نمود و نماز كرد و دعا كرد، پس جبرئيل فرود آمد و گفت:

حق تعالى دعاى تو را مستجاب فرمود، پس بگو به شيعيان خرما بخورند و هستۀ آن را

ص: 260

بكارند و رعايت كنند تا آن درختان ميوه بدهند، چون آنها به ميوه برسند من فرج مى دهم ايشان را. پس حمد كرد خدا را و ثنا گفت بر او، و اين خبر را به شيعيان رسانيد و آنها شاد شدند و چنان كردند و انتظار بردند تا آن درختان ميوه دادند، پس ميوه را به نزد نوح عليه السّلام بردند و طلب وفا به وعده كردند، نوح دعا كرد و حق تعالى فرستاد كه: بگو به ايشان كه اين خرما را نيز بخورند و هسته اش را بكارند، چون به ميوه آيد من فرج دهم ايشان را.

چون گمان كردند خلاف شد وعدۀ ايشان، ثلث شيعيان از دين برگشتند و دو ثلث بر دين باقى ماندند، و آن باقيمانده خرماها را خوردند و هسته ها را كشتند؛ و چون رسيد، ميوۀ آنها را به نزد نوح آوردند و سؤال كردند كه وعده را بعمل آورد، و نوح از خدا سؤال كرد و باز وحى رسيد اين خرماها را بخورند و هسته هاى آنها را بكارند، پس ثلث ديگر از دين برگشتند و يك ثلث باقيمانده اطاعت كردند و هستۀ خرماها را كشتند، تا آنكه به ميوه آمدند و ميوه را به نزد نوح آورده و گفتند: از ما نماند مگر اندكى و مى ترسيم اگر در فرج تأخيرى بشود همه از دين برگرديم، پس آن حضرت نماز و مناجات كرد و گفت:

پروردگارا! نماند از اصحاب من مگر اين گروه، مى ترسم اينها نيز هلاك شوند اگر فرج به ايشان نرسد، پس وحى به او رسيد كه: دعاى تو را مستجاب كردم كشتى بساز، پس ميان مستجاب شدن دعا و طوفان پنجاه سال فاصله شد (1).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: چون نوح از حق تعالى طلب نزول عذاب براى قوم خود كرد، خدا روح الامين را فرستاد با هفت دانۀ خرما و گفت: اى پيغمبر خدا! حق تعالى مى فرمايد: اين جماعت آفريده هاى من و بندگان منند، هلاك نمى كنم ايشان را به صاعقه اى از صاعقه هاى خود مگر بعد از آنكه تأكيد دعوت بر ايشان بكنم و حجت را بر ايشان لازم گردانم، پس عود كن بسوى سعى كردن و مشقت كشيدن در دعوت قوم خود كه من تو را بر آن ثواب مى دهم، و بكار اين هسته ها را، بدرستى كه چون اينها برويند و كامل شوند و به بار آيند براى تو فرج و خلاصى خواهد بود، پس به اين خبر بشارت ده آنها را كه

ص: 261


1- . كمال الدين و تمام النعمة 133.

تابع تو شده اند از مؤمنان.

پس چون درختان روئيدند و قد كشيدند و به ميوه رسيدند و ميوۀ ايشان رنگين شد بعد از زمان بسيارى، نوح از خدا طلب نمود كه وعده را بعمل آورد، پس خدا او را امر فرمود دانه هاى خرماى اين درختان را بار ديگر بكارد و عود كند بسوى صبر كردن و سعى نمودن در تبليغ رسالت و تأكيد حجت نمودن بر قوم خود.

چون اين خبر را به مؤمنان رسانيد، سيصد نفر از ايشان مرتد شدند و گفتند: اگر آنچه نوح دعوى مى كرد حق مى بود، در وعدۀ پروردگارش خلف نمى شد.

پس پيوسته حق تعالى در هر مرتبه كه ميوۀ درختان مى رسيد امر مى كرد دانۀ آنها را بكارد تا هفت مرتبه، و در هر مرتبه اى گروهى از آنها كه به او ايمان آورده بودند مرتد مى شدند تا آنكه هفتاد و چند نفر باقى ماندند، پس در اين وقت خدا وحى فرمود بسوى نوح عليه السّلام كه: در اين زمان صبح نورانى حق از شب ظلمانى باطل هويدا شد براى ديدۀ تو، و حق خالص گرديد و كدورتها از آن مرتفع شد به مرتد شدن هر كه طينت او خبيث و بد بود، اگر من هلاك مى كردم كافران را و باقى مى گذاشتم آنها را كه مرتد شدند هرآينه تصديق نكرده بودم و وفا ننموده بودم به آن وعدۀ سابق كه كرده بودم با مؤمنانى كه خالص گردانيده بودند توحيد را از قوم تو و چنگ زده بودند به ريسمان پيغمبرى تو، و آن وعده آن بود كه ايشان را خليفه گردانم در زمين و متمكّن گردانم براى ايشان دين ايشان را، و بدل كنم ترس ايشان را به ايمنى تا خالص شود بندگى براى من به برطرف شدن شك از دلهاى ايشان، پس چگونه مى توانست بود خليفه گردانيدن و متمكّن ساختن و خوف را به ايمنى بدل كردن به آنچه من مى دانستم از ضعف يقين آن جماعتى كه مرتد شدند و بدى طينت ايشان و زشتى پنهان ايشان كه نتيجه هاى نفاق و ريشه گمراهى بود، زيرا كه اين جماعت استشمام مى كردند از من شميم آن پادشاهى را كه من به مؤمنان خالص خواهم داد در وقتى كه ايشان را خليفه گردانم در زمين و دشمنان ايشان را هلاك نمايم، و اگر رايحۀ اين دولت به مشام ايشان مى رسيد هرآينه طمع در آن خلافت مى كردند و نفاق پنهان ايشان مستحكم مى شد و درد ضلالت و گمراهى در خاطرهاى ايشان متمكّن مى شد

ص: 262

و اظهار عداوت با مؤمنان خالص مى كردند و با ايشان محاربه و مجادله مى نمودند از براى طلب پادشاهى و متفرّد شدن به امر و نهى، پس بعمل نمى آمد تمكين در دين و انتشار حق در ميان مؤمنان با اين فتنه ها و جنگها.

پس بعد از آن حق تعالى فرمود كه نوح عليه السّلام كشتى بسازد (1).

و به سند معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه: ده مرتبه مأمور شد نوح عليه السّلام كه دانۀ خرما بكارد، و هر مرتبه كه ميوه بعمل مى آمد اصحابش مى آمدند و مى گفتند: اى پيغمبر خدا! بده به ما آن وعده اى كه كردى با ما؛ و چون بار ديگر دانۀ خرما مى كشت اصحابش سه فرقه مى شدند: يك فرقه مرتد مى شدند و يك فرقه منافق مى شدند و يك فرقه بر ايمان خود باقى مى ماندند تا آنكه بعد از مرتبۀ دهم مؤمنان به نزد نوح عليه السّلام آمدند و گفتند:

اى پيغمبر خدا! هر چند وعده را تأخير كنى ما مى دانيم كه تو پيغمبر راستگوئى و فرستادۀ خدائى و در تو شك نمى كنيم، پس خدا دانست كه ايشان مؤمنان خالصند و منافقان از ميان ايشان بدر رفته اند و از همۀ كدورتها و شك و شبهه صاف شده اند، ايشان را در كشتى نجات داد و ساير قوم را هلاك فرمود (2).

مؤلف گويد: جمع ميان اين احاديث در نهايت اشكال است، و تواند بود كه در بعضى از اينها راويان سهوى كرده باشند، يا بعضى بر وفق روايات عامه بر وجه تقيه وارد شده باشد، يا در بعضى احاديث ذكر بعضى از مرّات شده باشد كه عمده تر بوده است، و همچنين فرود آمدن ملائكه از آسمان اول و هفتم و از آسمان دوم و ششم محتمل است كه هر دو واقع شده باشد، يا يكى موافق روايات عامه وارد شده باشد، و در عدد هفتاد و چند ممكن است كه فرزندان نوح را حساب نكرده باشند و در هشتاد آنها را حساب كرده باشند يا برعكس. و امّا تأخير وعده ممكن است كه وعدۀ حتمى نبوده باشد و مشروط به شرطى باشد كه آن شرط بعمل نيامده باشد، يا آنكه فى الحقيقه اين مخالفت در وعيد است نه در

ص: 263


1- . كمال الدين و تمام النعمة 355.
2- . غيبت نعمانى 335.

وعد، و اگر كسى در عقوبتى به كسى وعده كند بعمل نياورد قبيح نيست بلكه مستحسن است، و از اين احاديث حكمتها براى غيبت حضرت صاحب الامر صلوات اللّه عليه و تأخير ظهور آن حضرت ظاهر مى شود براى كسى كه تدبر نمايد.

و به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت نوح عليه السّلام در ايّام طوفان، همۀ آبهاى زمين را طلبيد و همگى اجابت نمودند بغير از آب گوگرد و آب تلخ (1).

مؤلف گويد: يعنى آبهاى گرم كه بوى گوگرد از آنها مى شنوند.

و از حضرت امام حسن و امام حسين صلوات اللّه عليهما منقول است كه: حضرت نوح همۀ آبها را طلبيد، هر چشمه اى كه او را اجابت نكرد، آن را نوح عليه السّلام لعنت كرد، پس تلخ و شور شدند (2).

و به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: نوح در روز اول ماه رجب به كشتى سوار شد، پس امر فرمود كه هر كه با او داخل كشتى شده بود آن روز را روزه داشتند (3).

و به سند معتبر منقول است كه: مردى از اهل شام از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام پرسيد از تفسير قول حق تعالى يَوْمَ يَفِرُّ اَلْمَرْءُ مِنْ أَخِيهِ. وَ أُمِّهِ وَ أَبِيهِ. وَ صاحِبَتِهِ وَ بَنِيهِ (4)، فرمود: آنكه در قيامت از پسرش خواهد گريخت نوح عليه السّلام است كه از پسرش كنعان خواهد گريخت (5).

و پرسيد: طول و عرض كشتى نوح چه مقدار بود؟ گفت: طولش هشتصد ذراع بود و عرضش پانصد ذراع و ارتفاعش هشتاد ذراع (6).

ص: 264


1- . كافى 6/389.
2- . كافى 6/390.
3- . خصال 503؛ مجمع البيان 3/164.
4- . سورۀ عبس:34-36.
5- . عيون اخبار الرضا 1/245؛ خصال 318؛ علل الشرايع 596.
6- . عيون اخبار الرضا 1/244؛ علل الشرايع 595.

مؤلف گويد: حديثى كه پيش گذشت در مقدار كشتى معتبرتر است از اين، و محتمل است كه اختلاف به اعتبار اختلاف ذراعها باشد، امّا بعيد است.

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: طول كشتى نوح هزار و دويست ذراع بود و عرضش هشتصد ذراع و عمقش هشتاد ذراع، پس طواف كرد دور خانۀ كعبه و هفت شوط سعى كرد ميان صفا و مروه پس بر جودى قرار گرفت (1).

و در حديث ديگر از ابن عباس منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: نوح نود خانه در كشتى براى حيوانات مهيّا كرده بود (2).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى غرق كرد جميع زمين را در طوفان نوح مگر خانۀ كعبه، پس از آن روز آن را «عتيق» ناميدند كه از غرق شدن آزاد شد.

راوى پرسيد: به آسمان رفت؟

گفت: نه، و ليكن آب به آن نرسيد و از دورش بلند شد (3).

و به سند معتبر منقول است كه از حضرت امام رضا عليه السّلام پرسيدند: به چه علت حق تعالى جميع زمين را غرق فرمود و در ميان ايشان بودند اطفال و جمعى كه گناه از براى ايشان نيست؟

جواب فرمود كه: اطفال در ميان ايشان نبودند، زيرا كه خدا عقيم كرد صلبهاى قوم نوح را و رحمهاى زنان ايشان را چهل سال، پس نسل ايشان منقطع شد، پس چون غرق شدند طفلى در ميان ايشان نبود، و نمى باشد اينكه خدا هلاك كند به عذاب خود كسى را كه گناهى از براى او نيست، و امّا باقى قوم نوح عليه السّلام پس از براى اين هلاك شدند كه تكذيب نمودند پيغمبر خدا حضرت نوح عليه السّلام را، و ساير ايشان غرق شدند به راضى بودن ايشان به تكذيب تكذيب كنندگان، و هر كه غايب باشد از امرى و راضى به آن باشد چنان

ص: 265


1- . قصص الانبياء راوندى 82؛ تفسير عياشى 2/149.
2- . خصال 598.
3- . قصص الانبياء راوندى 83.

است كه حاضر باشد و آن امر را مرتكب شده باشد (1).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: حق تعالى براى اين فرمود كه پسر نوح از اهل تو نيست كه او عاصى بود، چنانچه فرمود كه إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صالِحٍ (2). (3)

مؤلف گويد: خلاف است ميان مفسران و مورخان و علماى مخالفان در باب پسر نوح عليه السّلام كه آيا پسر نوح بود و يا پسر زن نوح؟ و آيا حلال زاده بود و يا فرزند زنا بود؟ و مشهور ميان علماى شيعه آن است كه پسر نوح بود و حلال زاده بود، و در آن آيه كه حق تعالى مى فرمايد كه إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صالِحٍ دو قرائت هست: اكثر قرّاء «عمل» خوانده اند به فتح عين و ميم و ضم لام با تنوين كه اسم باشد، و كسائى و يعقوب و سهل به فتح عين و كسر ميم و فتح لام خوانده اند كه فعل ماضى باشد و غير منصوب باشد كه مفعول آن باشد، و بنا بر قرائت اول بعضى گفته اند كه: مضافى مقدّر است، يعنى صاحب عمل، ناشايست بود، يعنى حلال زاده نبود؛ و احاديث بر نفى اين معنى بسيار است.

و احاديث بسيار از حضرت امام رضا و ساير ائمه عليهم السّلام منقول است كه: دروغ مى گويند سنّيان كه مى گويند فرزند نوح نبود، بلكه فرزند او بود و چون كافر و بدكار بود خدا فرمود كه: از اهل تو نيست، و مؤمنانى كه متابعت او كرده اند آنها را از اهل او شمرد چنانچه نوح گفت فَمَنْ تَبِعَنِي فَإِنَّهُ مِنِّي (4). (5)

و آنچه در بعضى از احاديث معتبرۀ شيعه وارد شده است كه فرزند نوح نبود يا محمول بر تقيه است يا بر آنكه از زن نوح به حلال بهم رسيده بود كه پيشتر زن ديگرى بوده باشد و بعد از مفارقت او نوح خواسته باشد، زيرا كه به عقل و نقل ثابت شده است كه پيغمبران منزّهند از آنكه حق تعالى بگذارد كه نسبت به حرمت ايشان چيزى واقع شود كه موجب

ص: 266


1- . علل الشرايع 30؛ عيون اخبار الرضا 2/75.
2- . سورۀ هود:46.
3- . عيون اخبار الرضا 2/232.
4- . سورۀ ابراهيم:36.
5- . علل الشرايع 30.

ننگ ايشان باشد، و همچنين در آن آيه كه حق تعالى مثل زده است براى عايشه و حفصه فرموده است كه: «و خدا مثل زده است براى آنانى كه كافر شدند به زن نوح و زن لوط كه بودند در زير دو بندۀ شايسته از بندگان ما، پس خيانت كردند با ايشان، پس هيچ نفع نبخشيدند آن دو بنده ايشان را از عذاب خدا، و به آن زنها گفته شد كه: داخل شويد در آتش جهنم با داخل شوندگان» (1).

احاديث از طريق عامه و خاصه وارد شده است كه: خيانت آن زنها آن بود كه كافر بودند و كافران را دلالت مى كردند بر هر كه ايمان به شوهرهاى ايشان مى آورد، و نمّامى مى كردند و آزار به شوهران خود مى رسانيدند، و خيانت ديگر نكردند (2).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون نوح عليه السّلام از كشتى فرود آمد، ابليس «عليه اللعنه» به نزد او آمد و گفت: هيچ كس در زمين نعمتش بر من بزرگتر از تو نيست؛ نفرين كردى بر اين فاسقان و مرا از شغل گمراه كردن ايشان راحت دادى، دو خصلت تو را تعليم مى كنم: زنهار كه حسد بر كسى مبر كه حسد با من كرد آنچه كرد، و زنهار كه حرص مدار كه حرص نمود با آدم آنچه نمود (3).

و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: چون نوح عليه السّلام نفرين بر قوم خود كرد و ايشان هلاك شدند، شيطان به نزد او آمد و گفت: تو را بر من نعمتى هست، مى خواهم تو را مكافات كنم بر آن نعمت.

فرمود كه: من دشمن دارم اين را كه بر تو نعمتى داشته باشم، بگو آن نعمت چيست؟

گفت: نعمت آن است كه نفرين كردى بر قوم خود و ايشان را غرق كردى، و كسى نماند كه من او را گمراه كنم پس به راحت افتادم تا قرن ديگر بهم رسند و آنها را گمراه كنم.

نوح گفت: مكافات تو چيست؟

گفت: در سه موطن مرا ياد كن كه نزديكترين احوال من بسوى بنده وقتى است كه در

ص: 267


1- . سورۀ تحريم:10.
2- . مجمع البيان 5/319؛ تفسير ابن كثير 4/343؛ تفسير قرطبى 18/202.
3- . خصال 51.

يكى از اين سه حالت باشد: مرا ياد كن در وقتى كه به غضب آئى؛ و مرا ياد كن در وقتى كه ميان دو كس حكم كنى؛ و مرا ياد كن در وقتى كه با زنى تنها در جائى باشى كه ديگرى با شما نباشد (1).

و به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: چون نوح عليه السّلام حيوانات را داخل كشتى مى كرد، بز نافرمانى نمود، پس حضرت نوح آن را انداخت به ميان كشتى و دمش شكست و به اين سبب عورتش چنين مكشوف ماند؛ و گوسفند مبادرت كرد به داخل شدن كشتى، پس نوح دست به دمش و عقبش ماليد و به اين سبب دمبه بهم رسانيد كه عورتش پوشيده شد (2).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: نجف كوهى بود كه بر روى زمين كوهى از آن بزرگتر نبود، و آن همان كوه بود كه پسر نوح عليه السّلام گفت كه: «پناه به كوهى مى برم كه مرا از آب نگاهدارد» (3)، پس حق تعالى وحى نمود بسوى كوه كه: آيا به تو پناه مى برند از عذاب من؟ پس پاره پاره شد بسوى بلاد شام و ريگ نر مى شد و جاى آن درياى عظيمى شد، و آن دريا را «نى» مى گفتند، پس آن دريا خشك شد گفتند كه: «نى جف» ، يعنى درياى نى خشك شد، پس اين نام آن دريا شد و به بسيارى استعمال، نجف گفتند، زيرا كه بر زبانشان سبكتر بود (4).

و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: چون حضرت نوح عليه السّلام از كشتى به زمين آمد، او و فرزندان او و هر كه متابعت او كرده بود هشتاد كس بودند، پس قريه اى بنا كرد كه در همانجا فرود آمد و آن را «قرية الثمانين» نام كرد، زيرا كه هشتاد تن بودند (5).

ص: 268


1- . خصال 132.
2- . علل الشرايع 494 و 597؛ عيون اخبار الرضا 246.
3- . سورۀ هود:43.
4- . علل الشرايع 31.
5- . علل الشرايع 30.

و ابن بابويه رحمه اللّه از وهب روايت كرده است كه: چون نوح عليه السّلام در كشتى سوار شد، حق تعالى سكينه انداخت بر آنچه در كشتى بودند از چهارپايان و مرغان و وحشيان، پس هيچ يك از ايشان به ديگرى ضرر نمى رسانيدند، گوسفند خود را به گرگ مى ماليد و گاو خود را به شير مى ساييد و گنجشك بر روى مار مى نشست، پس هيچ يك به ديگرى آسيبى نمى رسانيدند، و در آنجا نزاعى و فريادى و دشنامى و نفرينى نبود و همه به غم جان خود گرفتار بودند، و خدا زهر هر صاحب زهرى را برطرف كرده بود، و بر اين حال بودند تا از كشتى بيرون آمدند؛ و در كشتى موش و عذره بسيار شد پس خدا وحى نمود به نوح كه: دست بر شير بمال، چون دست ماليد عطسه كرد و از دو سوراخ دماغش دو گربه افتادند: يكى نر و ديگرى ماده، پس موش كم شد؛ و دست بر روى فيل ماليد عطسه كرد و از دو سوراخ دماغش دو خوك نر و ماده افتادند، پس عذره كم شد (1).

در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: قوم نوح شكايت كردند به نوح بسيارى موش را، پس خدا امر فرمود يوز را كه عطسه كرد، پس گربه از دماغش افتاد، و شكايت كردند بسيارى عذره را، خدا فيل را امر فرمود كه عطسه نمود، پس خوك از دماغش افتاد (2).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: چون نوح عليه السّلام بسوى الاغ آمد آن را داخل كشتى كند امتناع نمود و شيطان در ميان پاهاى الاغ جا گرفته بود، پس حضرت نوح گفت: اى شيطان! داخل شو، و جريده اى از نخل خرما بر آن زد، پس الاغ داخل كشتى شد و شيطان هم داخل شد.

پس شيطان گفت كه: دو خصلت به تو مى آموزم.

نوح عليه السّلام گفت: مرا احتياجى به سخن تو نيست.

شيطان گفت: بپرهيز از حرص كه آدم را از بهشت بيرون كرد، و بپرهيز از حسد كه مرا

ص: 269


1- . علل الشرايع 495.
2- . قصص الانبياء راوندى 83.

از بهشت بيرون كرد.

پس خدا وحى نمود به نوح عليه السّلام كه: قبول كن از او هر چند ملعون است (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: آب در زمان نوح عليه السّلام بر هر زمين و هر كوه پانزده ذرع بلند شد (2).

مؤلف گويد: محتمل است كه مراد آن باشد كه از پانزده ذرع كمتر نبود كه بعضى از جاها بيشتر باشد، يا آنكه سطح آب نيز مانند سطح زمين ناهموار بوده باشد به اعجاز آن حضرت، و آنچه گذشت كه كشتى به آسمان ساييد ممكن است كه آخر چنين شده باشد، يا بعضى از اجزاى آب به موج چنين بلند شده باشد.

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون نوح عليه السّلام قوم خود را دعوت كرد، فرزندان شيث چون از نوح شنيدند تصديق آنچه در دست ايشان بود از علم، تصديق او كردند، و فرزندان قابيل تكذيب نمودند و گفتند: ما نشنيده ايم آنچه تو مى گوئى در پدران گذشتۀ خود، و گفتند: آيا به تو ايمان بياوريم و پيروى تو كرده اند رذل ترين ما؟ ! و مرادشان فرزندان شيث عليه السّلام بود (3).

در حديث معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: شريعت نوح عليه السّلام آن بود كه خدا را عبادت كنند به يگانگى و اخلاص و ترك نمايند آنچه شريك و مثل پروردگار گردانيده اند، و اين فطرتى است كه خدا همه را بر اين خلق كرده است، و پيمان گرفت حق تعالى بر نوح و پيغمبران كه خدا را بپرستند و شرك به او نياورند، و امر فرمود او را به نماز و امر و نهى و حلال و حرام، و در شريعت او احكام حدود و ميراث نبود، پس نهصد و پنجاه سال در ميان ايشان ماند كه ايشان را پنهان و آشكار دعوت مى نمود، پس چون ابا كردند و طغيان نمودند نوح گفت: پروردگارا! من مغلوبم پس انتقام بكش از براى من.

پس خدا وحى كرد به او كه: ايمان نمى آورد به تو از قوم تو مگر آنها كه ايمان آورده اند،

ص: 270


1- . قصص الانبياء راوندى 83.
2- . قصص الانبياء راوندى 83.
3- . قصص الانبياء راوندى 81.

پس اندوهگين مباش از كرده هاى ايشان.

پس به اين سبب نوح گفت در هنگام نفرين كردن بر ايشان: فرزند نمى آورند مگر فاجر و كفران كننده (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: منزل نوح و قوم او در شهرى بود كنار فرات از جانب غربى شهر كوفه، و نوح مردى بود درودگر، پس خدا او را برگزيد و پيغمبر گردانيد، و اول كسى كه كشتى ساخت و بر روى آب جارى شد نوح عليه السّلام بود، و در ميان قوم خود هزار كم پنجاه سال ماند و ايشان را دعوت به دين حق كرد و ايشان استهزا و سخريه مى نمودند، چون اين حالت را از ايشان مشاهده كرد بر ايشان نفرين كرد و حق تعالى دعايش را مستجاب گردانيد و وحى نمود بسوى او كه: كشتى را بساز و گشاده بساز و زود بعمل آور.

پس نوح كشتى را در مسجد كوفه به دست خود مى ساخت و چوب را از راه دور مى آورد تا فارغ شد از آن، و قوم نوح «يغوث» و «يعوق» و «نسر» كه بتهاى ايشان بودند در اين مسجد كوفه نصب كرده بودند.

راوى پرسيد: فداى تو شوم، در چند گاه كشتى نوح ساخته شد؟

فرمود: در دو دور كه هشتاد سال است.

راوى گفت: عامّه مى گويند در پانصد سال ساخت.

فرمود: نه چنين است، و چون تواند بود و حق تعالى مى فرمايد كه وَ وَحْيِنا (2)، و وحى به لغت سرعت است (3).

و به سند معتبر از امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: كشتى نوح سرپوشى بر بالايش بود كه آفتاب و ماه ديده نمى شدند، و نوح دو دانه با خود داشت كه يكى در روز روشنى آفتاب مى داد و ديگرى در شب روشنى ماه مى داد، و به اينها وقت نمازها را مى دانستند، و جسد

ص: 271


1- . تفسير عياشى 2/144؛ كافى 8/282.
2- . سورۀ هود:37.
3- . تفسير عياشى 2/144.

آدم عليه السّلام را با خود به كشتى برد و چون از كشتى فرود آمد در زير منارۀ مسجد منى دفن نمود (1).

مؤلف گويد: پيشتر دانستى كه حق آن است كه جسد آدم بعد از طوفان در نجف اشرف مدفون شد، و شايد اين حديث محمول بر تقيه باشد.

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: نوح عليه السّلام كشتى را در سى سال ساخت (2).

و در حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه: در مدت صد سال ساخت، پس خدا امر فرمود او را كه از هر جفتى دو تا با خود به كشتى برد، از آن هشت جفتى كه آدم از بهشت بيرون آورده بود تا آنكه بعد از فرود آمدن از كشتى فرزندان نوح تعيّش در زمين توانند نمود، چنانچه حق تعالى در قرآن مجيد فرموده است كه: «فرو فرستاد براى شما از چهارپايان هشت جفت: از گوسفند دوتا و از بز دوتا و از شتر دوتا و از گاو دوتا» (3)، پس از گوسفند دو جفت بود: يك جفت از آنها كه مردم تربيت مى كنند و يك جفت از آنها كه وحشيند و در كوهها مى باشند و شكار ايشان حلال است؛ و يك جفت از بز اهلى و يك جفت از بز وحشى؛ و يك جفت از گاو اهلى و يك جفت از گاو كوهى؛ و يك جفت از شتر خراسانى و يك جفت از شتر عربى، و هر جانور پرنده از صحرائى و خانگى (4).

مترجم گويد: جمع ميان اين احاديث مختلفه كه در باب مدت ساختن كشتى وارد شده است يا به اين است كه بعضى موافق روايات عامه بر سبيل تقيه وارد شده است، يا به آنكه بعضى زمان اصل كشتى تراشيدن باشد، و بعضى زمان كشتى تراشيدن با بعضى از مقدّمات آن مانند چوب و ميخ و ساير ضروريات عمل آن را تحصيل كردن، و بعضى بر سبيل تحصيل جميع مقدّمات.

ص: 272


1- . تفسير عياشى 2/146، و در آن از عبد اللّه بن عيسى علوى از پدرش نقل شده است.
2- . قصص الانبياء راوندى 82.
3- . سورۀ انعام:143 و 144.
4- . تفسير عياشى 2/147.

و از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حيض نجاستى است كه خدا زنان را به آن مبتلا گردانيده است، و در زمان نوح عليه السّلام زنان در سال يك مرتبه حايض مى شدند تا آنكه در آن زمان هفتصد نفر از زنان از پرده هاى خود بدر آمدند و جامه هاى معصفر پوشيدند و خود را به زيورها و عطرها آراستند و متفرق شدند در شهرها، و در مجالس مردان حاضر مى شدند و با ايشان در عيدها جمع مى شدند و در صفهاى ايشان مى نشستند، پس خدا مبتلا گردانيد خصوص آن زنان بدكردار را به آنكه در هر ماه يك حيض مى ديدند، پس ايشان را از ميان مردم بيرون كردند و آنها مشغول به حيض خود شدند، و به سبب زيادتى خون حيض كه از ايشان جدا شد شهوتشان شكسته شد، و زنان ديگر باز موافق عادت خود هر سال يك مرتبه خون مى ديدند، پس پسران آن زنان كه در هر ماه حيض مى ديدند خواستند دختران آنها را كه در هر سال حيض مى ديدند، پس به يكديگر ممزوج شدند؛ و چون آنها كه در هر ماه حيض مى ديدند حيضشان صافى تر و مستقيم تر بود، فرزندان از ايشان بيشتر بهم رسيد و از غير ايشان كمتر بهم رسيد، پس به اين سبب آنها كه هر ماه يك حيض بينند بسيار شدند و آنها كه هر سال يك حيض بينند كم شدند (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون نوح عليه السّلام از كشتى فرود آمد و آب از استخوانهاى كافران دور شد و استخوانهاى قوم خود را ديد، جزع شديد و غم عظيم او را طارى شد، پس خدا وحى فرمود به او كه: انگور سياه بخور تا غمت برطرف شود (2).

و در حديث معتبر از آن حضرت منقول است كه: نوح عليه السّلام با قومش در كشتى هفت شبانه روز ماندند و طواف كرد كشتى دور خانۀ كعبه و بر جودى-كه فرات كوفه است- قرار گرفت (3).

ص: 273


1- . علل الشرايع 290؛ من لا يحضره الفقيه 1/88.
2- . محاسن 2/363؛ كافى 6/350.
3- . تفسير عياشى 2/146.

مترجم گويد: در مدت مكث نوح عليه السّلام در كشتى خلاف است: بعضى موافق اين روايت قائل شده اند و اين اقوى است، و بعضى بر طبق روايت ديگر قائل شده اند كه صد و پنجاه روز بود، و بعضى شش ماه، و بعضى پنج ماه نيز گفته اند (1).

و در احاديث معتبره وارد شده است كه: ولد الزنا بدترين خلق خداست، و حضرت نوح عليه السّلام سگ و خوك و همه جانورى را با خود به كشتى برد، و ولد الزنا را داخل كشتى نكرد (2).

و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است در تفسير قول حق تعالى كه: «ايمان نياوردند با نوح مگر اندكى» (3)، فرمود: هشت نفر بودند (4).

مترجم گويد: شايد بغير فرزند و فرزندزاده هاى خودش، از بيگانگانى كه ايمان آورده بودند و با آنها هشتاد مى شده باشند، يا آنكه يكى از اين دو حديث محمول بر تقيه بوده باشد.

در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام مروى است كه: تنور نوح عليه السّلام در مسجد كوفه بود در طرف قبله در جانب راست، پس روزى زن نوح به نزد آن حضرت آمد و او مشغول ساختن كشتى بود و گفت: اى نوح! از تنور آب بيرون آمد، پس نوح بدويد بسوى تنور تا آجرى بر سر تنور چسبانيد و به مهر خود آن را مهر كرد و آب ايستاد، پس چون از كشتى فارغ شد و همه چيز را به كشتى برد، آمد مهر و آجر را از سر تنور برگرفت (5)، پس آب جوشيد و آب فرات با ساير آبها و چشمه ها جوشيدند و بلند شدند (6).

و در چندين حديث معتبر منقول است كه: چون كافران غرق شدند و حق تعالى وحى

ص: 274


1- . تاريخ طبرى 1/118؛ مجمع البيان 3/163؛ مروج الذهب 1/51.
2- . تفسير عياشى 2/148؛ كافى 5/355.
3- . سورۀ هود:40.
4- . تفسير عياشى 2/148.
5- . كافى 8/282؛ تفسير عياشى 2/147.
6- . كافى 8/281؛ تفسير عياشى 2/146.

نمود بسوى زمين كه يا أَرْضُ اِبْلَعِي ماءَكِ (1)يعنى: «اى زمين! فروبر آب خود را» ، زمين گفت: خدا مرا امر فرمود كه آب خود را فروبرم، پس آبى كه از آسمان باريده است فرونمى برم؛ چون زمين آبهائى كه از چشمه ها و نهرها جوشيده بود فروبرد، آب آسمان بر روى زمين ماند، پس خدا آنها را درياها گردانيد بر دور دنيا (2).

و به سندهاى معتبر از موسى بن جعفر عليه السّلام منقول است كه: چون نوح در كشتى نشست در آنجا ماند آنچه خدا خواست، و نوح كشتى را سر داده بود و به امر خدا به راه مى رفت، پس حق تعالى وحى كرد بسوى كوهها كه: من خواهم گذاشت كشتى بندۀ خود نوح را بر كوهى از شماها، پس هر يك از كوهها سركشى و تطاول نمودند بغير جودى-كه كوهى است در موصل-كه آن تواضع و شكستگى نمود و گفت: مرا آن رتبه نيست كه كشتى نوح عليه السّلام بر من فرود آيد!

پس حق تعالى تواضع آن را پسنديد و امر فرمود كشتى را نزد آن قرار گيرد، چون سينۀ كشتى بر جودى خورد، كشتى به اضطراب آمد و صداى عظيم ظاهر شد كه اهل آن از شكستن و غرق شدن ترسيدند، پس نوح سرش را از سوراخى كه در كشتى بود بيرون آورد و دست بسوى آسمان بلند كرد و گفت: «بارات قنى بارات قنى» يعنى: خداوندا! به اصلاح آور، خداوندا! به اصلاح آور (3).

و در بعضى روايات آن است كه گفت: «يا رهمن اتقن» يعنى: پروردگارا! احسان كن (4).

و در روايات معتبره وارد است كه: متوسل شد به انوار مقدسۀ رسول خدا و امير المؤمنين و فاطمه و حسن و حسين و ساير ائمه عليهم السّلام، و ايشان را شفيع گردانيد (5).

ص: 275


1- . سورۀ هود:44.
2- . تفسير عياشى 2/149؛ قصص الانبياء راوندى 84.
3- . تفسير عياشى 2/150.
4- . تفسير عياشى 2/151.
5- . امالى شيخ صدوق 181.

و اينها منافاتى با يكديگر ندارند، چون ممكن است همه واقع شده باشند.

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: كشتى نوح در روز نوروز بر جودى قرار گرفت (1).

و سيّد ابن طاووس رحمه اللّه از محمد بن جرير طبرى روايت كرده است كه: حق تعالى نوح را گرامى داشت به پيغمبرى براى آنكه طاعت الهى بسيار مى كرد و از خلق عزلت گزيده بود براى بندگى خدا، و قامتش سيصد و شصت ذراع بود به ذراع اهل زمان خود، و لباس او از پشم بود، و لباس حضرت ادريس پيش از او از مو بود، و در كوهها تعيّش مى نمود و از گياه زمين مى خورد، پس جبرئيل براى او پيغمبرى آورد در وقتى كه چهارصد و شصت سال از عمرش گذشته بود، پس جبرئيل به او گفت: چرا از خلق كناره گرفته اى؟

گفت: چون قوم من خدا را نمى شناسند، پس از آنها دورى كردم.

جبرئيل گفت: با آنها جهاد كن.

فرمود: من طاقت مقاومت ايشان ندارم، و اگر بدانند بر دين ايشان نيستم هرآينه مرا بكشند!

گفت: اگر قوّتى بيابى كه با ايشان جهاد كنى، خواهى كرد؟

گفت: وا شوقاه! كاش مى يافتم.

پس نوح گفت: تو كيستى؟

جبرئيل نعره اى زد كه نزديك شد كه كوهها از هم بپاشند، پس جواب گفتند او را ملائكه و جميع اجزاء زمين كه: لبيك لبيك اى فرستادۀ پروردگار عالميان.

پس نوح را دهشتى عظيم عارض شد.

پس جبرئيل گفت: منم آنكه با دو پدر تو آدم و ادريس عليهما السّلام مى بودم، و حق تعالى تو را سلام مى رساند و بشارتها براى تو آورده ام، و اين است جامۀ شكيبائى و جامۀ يقين و جامۀ يارى و جامۀ رسالت و جامۀ پيغمبرى، و خدا امر مى نمايد تو را كه تزويج نمائى

ص: 276


1- . المهذب البارع 1/195.

عموره دختر ضمران پسر ادريس را كه اول كسى كه به تو ايمان آورد او خواهد بود.

پس نوح عليه السّلام در روز عاشورا رفت بسوى قومش و عصاى سفيدى در دست داشت و عصا او را خبر مى داد به آنچه قومش در خاطر داشتند، و سركرده هاى ايشان هفتاد هزار تن بودند، و آن روز عيد ايشان بود و همگى نزد بتهاى خود حاضر شده بودند، پس ندا كرد در ميان ايشان: لا اله الاّ اللّه، آدم عليه السّلام برگزيدۀ خداست، ادريس عليه السّلام بلند كردۀ خداست، ابراهيم عليه السّلام خليل خداست، موسى عليه السّلام كليم خداست، عيسى مسيح عليه السّلام از روح القدس خلق خواهد شد، محمد مصطفى صلّى اللّه عليه و آله و سلم آخر پيغمبران خداست، و او گواه من است بر شما كه تبليغ رسالت خدا كردم.

پس بلرزيدند بتها و آتشكده ها خاموش شدند و آن گروه خائف گرديدند.

پس جباران و سركرده هاى ايشان گفتند: كيست اين مرد؟

نوح عليه السّلام فرمود: منم بندۀ خدا و فرزند بندۀ خدا، و خدا مرا فرستاده است به پيغمبرى بسوى شما، و صدا به گريه بلند كرد و فرمود: مى ترسانم شما را از عذاب خدا.

پس چون عموره كلام نوح را شنيد به او ايمان آورد، پدرش او را معاتب نمود و گفت:

سخن نوح يك مرتبه در تو چنين اثر كرد، مى ترسم كه پادشاه تو را بشناسد و بكشد.

عموره گفت: اى پدر! كجا شد عقل تو و فضل و علم تو؟ ! نوح مرد تنهاى ضعيفى بى آنكه از جانب خدا مأمور باشد چنين صدائى در ميان شما مى تواند زد كه شما را چنين هراسان گرداند؟ !

پس يك سال عموره را در زندان كرد و طعام را از او قطع كرد و تا يك سال صداى او را از زندان مى شنيدند، بعد از يك سال كه او را بيرون آوردند نور عظيم از او مشاهده كردند و حالش را بسيار نيكو يافتند و متعجب شدند كه بى طعام چگونه زنده مانده است! چون از او پرسيدند گفت: من استغاثه كردم به پروردگار نوح، و نوح به اعجاز، طعام براى من مى آورد به زندان، پس نوح او را خواست و سام از او بهم رسيد.

نوح دو زن داشت: يكى كافره كه نامش «رابعا» بود و غرق شد، و يكى مسلمان كه با

ص: 277

نوح در كشتى بود، و بعضى گفته اند: نام زن مسلمان «هيكل» بود (1).

و در احاديث معتبرۀ بسيار وارد شده كه: امير المؤمنين عليه السّلام وصيت نمود به حضرت امام حسن و حضرت امام حسين عليهما السّلام كه: چون من بميرم مرا غسل دهيد و عقب جنازه را برداريد و با پيش جنازه كار مداريد كه ملائكه مى برند، و هر جا كه پيش جنازه به زمين آيد عقب آن را به زمين گذاريد، و به جانب قبله يك كلنگ بزنيد، چون چنين كنيد قبرى ظاهر مى شود كه پدرم نوح براى من نزد سينۀ خود ساخته است. پس چون چنين كردند لوحى يافتند كه به خط و زبان سريانى بر آن نقش كرده بودند: بسم اللّه الرحمن الرحيم، اين قبرى است كه ساخته است نوح پيغمبر براى على عليه السّلام وصىّ محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم پيش از طوفان به هفتصد سال (2).

و احاديث در باب آنكه آدم و نوح پشت سر امير المؤمنين عليه السّلام مدفونند، و آنكه بعد از زيارت آن حضرت زيارت ايشان مى بايد كرد بسيار است، و اكثر را در كتاب مزار ايراد كرده ايم.

ص: 278


1- . سعد السعود 238.
2- . فرحة الغري 34 با كمى اختلاف.

باب پنجم: در بيان قصص حضرت هود عليه السّلام و قوم آن حضرت

اشاره

و قصۀ شديد و شداد و ارم ذات العماد و در آن دو فصل است

ص: 279

ص: 280

فصل اول: در قصۀ هود عليه السّلام و قوم او عاد است

ابن بابويه و قطب راوندى گفته اند: هود پسر عبد اللّه پسر رياح پسر جلوث پسر عاد پسر عوض پسر آدم پسر سام پسر نوح عليه السّلام است (1).

و بعضى گفته اند: اسم هود عابر است و پسر شالخ پسر ارفخشد پسر سام پسر نوح است (2).

و ابن بابويه رحمه اللّه گفته است: آن حضرت را براى اين هود گفتند كه هدايت يافت در ميان قوم خود به امرى كه آنها از آن گمراه بودند (3).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون هنگام وفات حضرت نوح شد، شيعيان خود و تابعان حق را طلبيد و فرمود: بدانيد بعد از من غيبتى خواهد بود كه در آن غيبت غالب خواهند شد پيشوايان باطل و سلاطين جابر، و حق تعالى آن شدت را از شما رفع خواهد فرمود به قائم از فرزندان من كه نام او هود است، و او را هيئت نيكو و اخلاق پسنديده و سكينه و وقار خواهد بود، و شبيه خواهد بود به من در صورت و خلق، و چون او ظاهر شود خدا دشمنان شما را به باد، هلاك گرداند.

پس شيعيان پيوسته انتظار قدوم هود عليه السّلام مى كشيدند تا آنكه مدت بر ايشان طولانى

ص: 281


1- . قصص الانبياء راوندى 96.
2- . العدد القويه 134.
3- . معانى الاخبار 48.

شد و دلهاى بسيارى از ايشان قساوت بهم رسانيد، پس خدا هود را ظاهر گردانيد در هنگامى كه ايشان نااميد شده بودند و بلاى ايشان عظيم شده بود، پس خدا هلاك كرد دشمنان ايشان را به باد عقيم كه در قرآن ياد فرموده است، پس باز غيبتى بهم رسيد و طاغيان غالب شدند تا حضرت صالح عليه السّلام ظاهر شد (1).

و ابن بابويه و قطب راوندى رحمهما اللّه روايت كرده اند از وهب كه: چون هود را چهل سال تمام شد، خدا وحى فرمود بسوى او كه: برو بسوى قوم خود و ايشان را بخوان بسوى عبادت من و يگانه پرستى من، اگر تو را اجابت كنند قوّت و اموالشان را زياده گردانم، پس ايشان روزى در مجمعى مجتمع بودند كه ناگاه هود عليه السّلام به نزد ايشان آمد و گفت: اى قوم! عبادت كنيد خدا را كه شما را خدائى و آفريننده اى و معبودى بغير او نيست.

ايشان گفتند: اى هود! تو نزد ما ثقه و محلّ اعتماد و امين بودى.

گفت: من رسول خدايم بسوى شما، ترك كنيد پرستيدن بتها را.

چون اين سخن از او شنيدند به خشم آمده و بر روى او دويدند و گلويش را فشردند تا آنكه نزديك به مردن رسيد پس دست از آن حضرت برداشتند، و آن حضرت يك شبانه روز بيهوش افتاده بود، چون به هوش آمد گفت: خداوندا! آنچه فرمودى كردم و آنچه ايشان با من كردند ديدى.

پس جبرئيل بر او فرود آمد و گفت: حق تعالى تو را امر مى فرمايد كه ملال بهم نرسانى و سستى نورزى از خواندن قوم خود، و تو را وعده داده است كه از تو ترسى در دلهاى ايشان بيفكند كه بعد از اين قادر نباشند بر زدن تو.

پس هود به نزد ايشان آمد و فرمود: شما بسيار تجبّر كرديد در زمين، و فساد بى حد از شما به ظهور آمد.

گفتند: اى هود! ترك اين سخن بكن كه اگر اين مرتبه تو را آزار كنيم چنان خواهيم كرد كه اول را فراموش كنى.

ص: 282


1- . كمال الدين و تمام النعمة 135.

هود فرمود: اين سخنان را ترك كنيد و توبه و بازگشت نمائيد بسوى خداى خود.

پس چون قوم، رعب و ترس عظيم از او در دل خود مشاهده نمودند، دانستند ديگر بر زدن او قادر نيستند، همگى جمعيت كردند بر اذيت او، هود نعره اى زد بر ايشان كه همگى از شدت و دهشت آن به رو افتادند، پس گفت: اى قوم! بسيار مانديد در كفر چنانچه قوم نوح ماندند، و سزاوار است كه من نفرين كنم بر شما چنانچه نوح عليه السّلام بر قوم خود نفرين كرد.

ايشان گفتند: اى هود! خدايان قوم نوح ضعيف و ناتوان بودند و خداهاى ما قوى و تنومند هستند، و مى بينى شدت بدنهاى ما را (طول ايشان صد و بيست ذراع بود به ذراع متعارف زمان خودشان، و عرض ايشان شصت ذراع بود، و گاه بود كه يكى از ايشان دست مى زد به كوه كوچكى و از جا مى كند) .

پس بر اين حال هفتصد و شصت سال ايشان را دعوت كرد، و چون خدا خواست ايشان را هلاك كند ريگهاى بيابان احقاف و سنگهاى آن را برگرد ايشان جمع آورد و تلها گردانيد، پس هود به ايشان فرمود: مى ترسم كه اين تلها در باب شما به امرى مأمور شوند و عذابى گردند بر شما.

و هود بسيار غمگين شد از تكذيب كردن ايشان، پس آن تلها ندا كردند هود عليه السّلام را كه:

شاد باش اى هود، كه عاد قوم تو را از ما روز بدى خواهد بود.

چون هود اين ندا شنيد فرمود: اى قوم! از خدا بترسيد و او را عبادت كنيد كه اگر ايمان نياوريد اين كوهها و تلها همه عذاب و غضب گردند بر شما.

چون اين را شنيدند شروع كردند به نقل كردن آن تلها، و هر چند برداشتند بيشتر شد.

هود عرض كرد: خداوندا! رسالتهاى تو را رسانيدم و زياد نمى شود ايشان را مگر كفر.

خدا وحى فرمود بسوى او كه: من باران را از ايشان بازمى دارم.

هود گفت: اى قوم! خدا مرا وعده كرده است كه شما را هلاك گرداند.

و صداى او به كوهها رسيد تا آنكه شنيدند همۀ وحشيان و درندگان و مرغان، پس از هر جنسى از ايشان جمعى به نزد هود آمدند و گريستند و گفتند: اى هود! آيا ما را هلاك

ص: 283

مى گردانى با هالكان؟

پس هود در حقّ ايشان دعا كرد، حق تعالى به او وحى فرمود: من هلاك نمى كنم كسى را كه معصيت من نكرده است به گناه كسى كه مرا معصيت كرده است (1).

و على بن ابراهيم رحمه اللّه روايت كرده است كه: عاد كه قبيله و قوم هود عليه السّلام بودند شهرهاى ايشان در باديه اى بود از شقوق تا اجفر، و شهرهاى ايشان چهار منزل بود، و زراعت و درخت خرما بسيار داشتند، و عمرهاى دراز و قامتهاى بلند بود ايشان را، پس بت پرستيدند، و خدا هود عليه السّلام را بر ايشان مبعوث فرمود كه دعوت كند ايشان را به اسلام و ترك بت پرستى، پس ابا كردند و به هود ايمان نياوردند و او را اذيت كردند، پس حق تعالى هفت سال باران را از ايشان منع كرد تا قحط در ميان ايشان بهم رسيد، و هود عليه السّلام خود نيز مشغول زراعت بود و آب مى كشيد براى زراعت، پس جمعى آمدند به در خانۀ او و او را مى خواستند، ناگاه ديدند كه از خانۀ هود پيرزالى بيرون آمد سفيد مو و يك چشم و گفت:

كيستيد شما؟

گفتند: ما از فلان بلاد آمده ايم، خشكسالى در ميان ما بهم رسيده است، آمده ايم كه هود از براى ما دعا كند كه باران در بلاد ما ببارد.

آن زن گفت: اگر دعاى هود مستجاب مى بود از براى خودش دعا مى كرد كه زراعتش همه سوخته است از كم آبى.

گفتند: الحال كجاست؟

گفت: در فلان موضع است.

پس آمدند به خدمت آن حضرت و گفتند: اى پيغمبر خدا! شهرهاى ما خشكيده است و باران نمى بارد، از خدا بخواه باران بر ما بفرستد و فراوانى نعمت به ما عطا فرمايد.

پس هود مهيّاى نماز شد و نماز كرد و براى ايشان دعا كرد و به ايشان گفت: برگرديد كه خدا براى شما باران فرستاد و فراوانى نعمت در بلاد شما بهم رسيد.

ص: 284


1- . قصص الانبياء راوندى 92.

گفتند: اى پيغمبر خدا! ما چيز عجيبى ديديم.

فرمود كه: چه ديديد؟

گفتند: در منزل تو پير زال سفيد موى يك چشم كورى ديديم. و سخنان او را نقل كردند.

فرمود: او زن من است و من دعا مى كنم خدا عمر او را دراز كند.

گفتند: به چه سبب او را دعا مى كنيد؟ !

فرمود: چون خدا هيچ مؤمنى را نيافريده است مگر آنكه او را دشمنى هست كه او را اذيت مى كند، و اين دشمن من است، و دشمن من كسى باشد كه من مالك اختيار او باشم بهتر است از آنكه كسى باشد كه او مالك اختيار من باشد.

پس هود عليه السّلام در ميان قوم خود ماند و ايشان را بسوى خدا مى خواند و نهى مى كرد از عبادت بتها و مى گفت: ترك كنيد بت پرستى را و خداى يگانه را بپرستيد تا آبادانى در شهرهاى شما بهم رسد و حق تعالى باران بر شما بفرستد.

پس چون ايمان نياوردند، خدا فرستاد براى ايشان باد بسيار سرد از حد تجاوزكننده، و مسخّر گردانيد آن باد را بر ايشان هفت شب و هشت روز ميشوم.

حضرت فرمود: شومى آن به اين بود كه ماه منحوس بود به زحل هفت شب و هشت روز (1).

و به سند حسن از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: بدرستى كه حق تعالى را بادهاى رحمت و بادهاى عذاب هست، و اگر خواهد كه باد عذاب را باد رحمت فرمايد، مى كند، و هرگز باد رحمت را باد عذاب نمى كند، زيرا هرگز نمى باشد كه گروهى اطاعت خدا كنند و طاعت ايشان وبال گردد بر ايشان مگر آنكه از طاعت بگردند.

و فرمود: چنين كرد خدا به قوم يونس عليه السّلام، چون ايمان آوردند رحمت كرد بر ايشان بعد از آنكه عذاب را بر ايشان مقدّر و مقضى گردانيده بود، پس تدارك فرمود ايشان را به

ص: 285


1- . تفسير قمى 1/329.

رحمت خود، و عذابى كه مقدّر گردانيده بود بر ايشان رحمت گردانيد و عذاب را از ايشان برگردانيد و حال آنكه بر ايشان فرستاده بود و ايشان را فراگرفته بود، و آن در وقتى بود كه ايمان آوردند و تضرع بسوى خدا كردند.

و امّا ريح عقيم كه خدا بر قوم عاد فرستاد آن باد عذابى است كه هيچ رحمى را آبستن نمى كند و هيچ گياهى را به نشو و نما در نمى آورد، و آن بادى است كه بيرون مى آيد از زير زمين هفتم، و هرگز از آن باد چيزى بيرون نيامده است مگر بر قوم عاد در وقتى كه خدا غضب فرمود بر ايشان، پس امر فرمود خزينه داران را كه بيرون كنند از آن به قدر گشادگى انگشتر، پس باد نافرمانى كرد بر خزينه داران و بيرون آمد به قدر دماغ گاوى از روى خشم بر قوم عاد، پس فرياد برآوردند خازنان بسوى خدا از اين حال و گفتند: پروردگارا! اين باد بر ما طغيان كرد و مى ترسيم كه هلاك شوند به اين باد آنها كه معصيت تو نكرده اند از آفريده هاى تو و آباد كنندگان شهرهاى تو.

پس حق تعالى جبرئيل را فرستاد كه برگردانيد باد را به بال خود و گفت: بيرون آى همان قدر كه مأمور شده اى، پس برگشت و به همان مقدار بيرون آمد و هلاك كرد قوم عاد را و هر كه نزد ايشان بود (1).

و در حديث حسن منقول است كه: معتصم امر كرد در «بطانيه» چاهى بكنند و تا سيصد قامت كندند و آب ظاهر نشد، پس گذاشت و ديگر نكند. و چون متوكل خليفه شد امر كرد هر قدر كه بايد كند بكنند تا آب ظاهر شود، پس كندند تا به حدّى كه در هر صد قامت يك چرخ گذاشتند تا آنكه به سنگى رسيدند، چون آن را به كلنگ شكستند از آنجا باد بسيار سردى بيرون آمد و هر كه نزديك آن چاه بود همه را هلاك كرد. پس چون اين خبر به متوكل رسيد خود و هر كه از علما نزد او بود حيران شدند و سرّ اين امر را ندانستند.

پس نامه اى در اين باب به امام على نقى عليه السّلام نوشتند، حضرت جواب فرمود: اينها شهرهاى احقاف است، و ايشان قوم عادند كه خدا آنها را به باد تند سرد هلاك كرد، و

ص: 286


1- . كافى 8/92.

پيغمبر ايشان هود بود، و شهرهاى ايشان آبادان و با خير فراوان بودند، پس خدا باران را از ايشان حبس فرمود هفت سال تا به خشكسالى افتادند و خير از بلاد ايشان برطرف شد.

و هود عليه السّلام به ايشان مى گفت: طلب آمرزش كنيد از پروردگار خود و توبه كنيد بسوى او تا خدا بفرستد باران را بر شما ريزنده، و زياد گرداند شما را قوتى بسوى قوت شما، و پشت مكنيد بسوى حق جرم كنندگان.

پس چون ايمان نياوردند و طغيان ايشان زياده شد خدا وحى نمود به هود كه: عذاب در فلان وقت بسوى ايشان خواهد آمد، بادى خواهد بود كه در آن عذابى دردناك باشد.

پس چون آن وقت شد، ديدند ابرى رو به ايشان مى آيد، پس شادى كردند و گفتند: اين ابرى است كه باران بر ما خواهد باريد.

هود گفت: بلكه همان عذابى است كه تعجيل مى كرديد و مى طلبيديد (1).

از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم منقول است كه: بادى هرگز بيرون نرفت بى مكيال و پيمانى مگر در زمان عاد كه زيادتى نمود بر خزينه دارانش و بيرون آمد مانند سوراخ سوزنى، پس هلاك كرد قوم عاد را (2).

و از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: بادها پنج اند و يكى از آنها عقيم است، پس پناه مى بريم به خدا از شرّ آن (3).

و ابن بابويه رحمة اللّه از وهب روايت كرده است كه: ريح عقيم روى اين زمينى است (4)كه ما بر روى آنيم، به هفتاد هزار مهار از آهن آن را بسته اند، و موكّل گردانيده اند به هر مهارى هفتاد هزار ملك، پس چون حق تعالى مسلط گردانيد آن را بر قوم عاد رخصت طلبيدند خازنان آن باد از پروردگار خود كه بيرون آيد باد مثل آنچه از دماغ گاو بيرون مى آيد، و اگر خدا رخصت مى داد بر روى زمين هيچ چيز نمى گذاشت مگر آنكه آن را مى سوخت،

ص: 287


1- . تفسير قمى 2/298.
2- . من لا يحضره الفقيه 1/525.
3- . من لا يحضره الفقيه 1/547.
4- . در مصدر «زير اين زمينى است. . .» .

پس خدا وحى نمود بسوى خزينه داران كه: بيرون كنيد از باد مانند سوراخ انگشتر، پس به همان هلاك شدند قوم عاد، و به همين باد خدا در ابتداى قيامت كوهها و تلها و شهرها و قصرها را هموار خواهد نمود، و اين را عقيم مى نامند به سبب آنكه آبستن است به عذاب و عقيم است از رحمت، و آن باد كه بر قوم عاد وزيد خرد كرد قصرها و قلعه ها و شهرها و جميع عمارات ايشان را و همه را به مثابۀ ريگ روان كرد كه باد آن را به هوا برد، چنانچه حق تعالى مى فرمايد كه ما تَذَرُ مِنْ شَيْءٍ أَتَتْ عَلَيْهِ إِلاّ جَعَلَتْهُ كَالرَّمِيمِ (1)يعنى: «ترك نمى كرد چيزى را كه بر آن وارد شود مگر آنكه مى گردانيد آن را مانند استخوان پوسيده يا گياه پوسيده» ، و به اين سبب اكثر ريگ روان در آن شهرهاست، زيرا كه باد آن شهرها را ريزه ريزه كرد، و وزيد بر ايشان هفت شب و هشت روز پى درپى، مردان و زنان را از زمين مى كند و به هوا بلند مى كرد، پس سرنگون ايشان را به زير مى آورد، و كوههاى ايشان را از بيخ مى كند چنانچه خانه هاى ايشان را مى كند و ريزه ريزه مى كرد، و به اين سبب ريگ روان كوه نمى باشد، و به اين سبب ايشان را ذات العماد فرموده است خدا، زيرا كه ايشان عمودها و ستونها از كوهها مى تراشيدند به قدر بلندى كوه، و اين عمودها را نصب مى كردند، و قصرها بر روى اين عمودها بنا مى كردند (2).

و ايضا از وهب روايت كرده است كه: امر قوم عاد چنين بود كه هر ريگ روان كه بر روى زمين هست در هر شهرى كه باشد مسكن عاد بود در زمان ايشان، و پيشتر ريگ در شهرها بود امّا بسيار نبود تا آن زمان كه بسيار بهم رسيد، و اصل اين ريگ، قصرهاى محكم بود و قلعه ها و حصارها و شهرها و آب انبارها و خانه ها و باغها از قوم عاد، و بلاد ايشان آبادترين بلاد عرب بود، و انهار و بساتين ايشان از همه بلاد بيشتر بود، پس چون ايشان طغيان و فساد كردند و بت پرستيدند حق تعالى بر ايشان غضب كرد و ريح عقيم را بر ايشان فرستاد كه قصرها و شهرها و قلعه ها و مساكن و منازل ايشان را ريزه ريزه نمود كه

ص: 288


1- . سورۀ ذاريات:42.
2- . علل الشرايع 33.

ريگ روان شد، و ايشان سيزده قبيله بودند، و حضرت هود عليه السّلام در ميان ايشان صاحب حسب و نسب بزرگ و ثروت و مال بسيار بود، و شبيه ترين فرزندان آدم بود به آدم، و مرد گندم گون بسيار موى و خوش رو بود، و احدى از مردم شبيه تر نبود به آدم از او مگر حضرت يوسف عليه السّلام، پس هود عليه السّلام زمان بسيارى در ميان ايشان ماند و ايشان را بسوى خدا دعوت مى كرد، و نهى مى كرد ايشان را از شرك به خدا و ظلم كردن بر مردم، و مى ترسانيد ايشان را به عذاب، پس لجاجت نمودند و از طريقۀ باطل برنگشتند، و ايشان در احقاف مى بودند، و هيچ امّت زياده از ايشان نبود در بسيارى و در شدت بطش و غضب.

پس چون باد را ديدند كه رو به ايشان مى آيد به هود گفتند كه: ما را به باد مى ترسانى؟

پس جمع كردند فرزندان و مالهاى خود را در درّه اى از اين درّه ها و ايستادند بر در آن درّه كه دفع نمايند باد را از مالها و زنان و فرزندان خود، پس باد در زير پاى ايشان داخل شد و ايشان را از زمين كند و بسوى آسمان بالا برد، پس ايشان را از هوا به دريا افكند، و حق تعالى پيشتر مورچه را بر ايشان مسلط كرده بود آن قدر كه طاقت نداشتند، و در گوش و چشم و دهان و بينى ايشان داخل مى شدند، تا آنكه ايشان ترك بلاد خود كردند و از اموال خود دور افتادند، و حق تعالى مسخّر ايشان گردانيده بود از كندن كوهها و سنگها و ستونها و قوّت بر كارها آنچه از براى احدى غير ايشان مسخّر نكرده بود پيش از ايشان و بعد از ايشان، و اكثر ايشان در دهنا و يبرين و عالج بودند تا يمن و حضر موت (1).

و بعد از هلاك ايشان، حضرت هود عليه السّلام با هر كه به او ايمان آورده بود ملحق شدند به مكه، و در مكه بودند تا از دنيا رحلت نمودند، و حضرت صالح عليه السّلام نيز چنين كرد و در اين درّۀ روحا كه نزديك مكه است هفتاد هزار پيغمبر به قصد حج گذشته اند، همه جامه هاى پشم پوشيده و مهار شتران ايشان از بافتۀ پشم بود، و خدا را تلبيه مى گفتند به تلبيه هاى مختلف، و از جملۀ اين پيغمبران بودند هود و صالح و ابراهيم و موسى و شعيب و

ص: 289


1- . قصص الانبياء راوندى 88.

يونس عليهم السّلام، و هود مرد تاجرى بود (1).

و به سند معتبر از على بن يقطين منقول است كه: منصور دوانيقى امر كرد يقطين را كه چاهى بكند در قصر عبادى، و پيوسته يقطين به كندن آن مشغول بود تا منصور مرد و آب بيرون نيامد، چون اين خبر را به مهدى گفتند گفت: البته مى كنم تا آب بيرون آيد اگر چه بايد كه جميع بيت المال را صرف كنم، پس يقطين برادر خود ابو موسى را فرستاد كه مشغول كندن شد و آن قدر كندند كه در ته زمين سوراخى شد و از آنجا بادى بيرون آمد و ايشان ترسيدند و اين خبر را به ابو موسى نقل كردند، ابو موسى به نزد چاه آمد و گفت: مرا به چاه فروفرستيد و گشادگى سر چاه چهل ذراع در چهل ذراع بود، پس او را در محملى نشاندند و به ريسمانها بستند و در چاه فروفرستادند، چون به قعر چاه رسيد هول عظيمى از آن سوراخ مشاهده نمود و صداى باد از زير آن سوراخ شنيد، پس امر كرد كه آن سوراخ را گشاده كردند به قدر درگاه بزرگى و امر كرد كه دو شخص را در محملى نشاندند و گفت:

خبر اين زير را براى من بياوريد، و محمل را به ريسمانها بستند و از آن سوراخ به زير فرستادند.

پس مدتى در آن زير ماندند، پس ريسمان را حركت دادند، چون ايشان را بالا كشيدند گفتند: امور عظيمه اى مشاهده نموديم، مردان و زنان و خانه ها و ظرفها و متاعها ديديم كه همه سنگ شده بودند، و مردان و زنان جامه ها پوشيده بودند، بعضى نشسته و بعضى بر پهلو خوابيده و بعضى تكيه كرده، چون دست بر ايشان گذاشتيم جامه هاى ايشان مانند غبار به هوا رفت و منازل ايشان به حال خود باقى بود.

ابو موسى اين خبر را به مهدى نوشت، چون همۀ علما در اين امر متحيّر شدند، مهدى به مدينه نوشت و حضرت امام موسى كاظم عليه السّلام را براى حل اين اشكال طلب نمود. چون آن حضرت به عراق تشريف آوردند، مهدى اين واقعه را به خدمت آن حضرت عرض كرد، آن حضرت چون اين قصه را شنيدند بسيار گريستند و فرمودند كه: اينها بقيۀ قوم

ص: 290


1- . قصص الانبياء راوندى 90.

عادند، خدا غضب كرد بر ايشان و خانه هاى ايشان با ايشان به زمين فرورفتند، اينها اصحاب احقافند.

مهدى پرسيد: احقاف چيست؟

فرمود: ريگ (1).

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون حق تعالى حضرت هود عليه السّلام را مبعوث گردانيد، اسلام آوردند به او عقب از فرزندان سام كه اوصاف آن حضرت را ضبط نموده بودند، و امّا ديگران پس گفتند: كيست كه قوّتش از ما بيشتر باشد؟ پس هلاك شدند به ريح عقيم، و هود عليه السّلام وصيت نمود بسوى ايشان و بشارت داد ايشان را به مبعوث شدن حضرت صالح عليه السّلام (2).

و به سند معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه: عمرهاى قوم هود چهارصد سال بود، و خدا عذاب نمود اول ايشان را به قحط و خشكسالى در مدت سه سال و از كفر خود برنگشتند، پس چون قحط بر ايشان شديد شد گروهى را فرستادند به كوههاى مكه و موضع كعبه را نمى شناختند كه از براى ايشان دعاى باران بكنند، پس چون رفتند و دعا كردند سه ابر از براى ايشان بلند شد، ايشان ابر اول و دوم را نپسنديدند و ابر سوم را كه در آن عذاب بود اختيار نمودند و همان ابر آمد و باعث هلاك ايشان شد، و چون باد بر ايشان وزيد ايشان رئيسى داشتند كه او را «خلجان» مى گفتند، به هود عليه السّلام گفت: اى هود! اين باد كه مى آيد با آن خلقى هستند مانند شتران و عمودها با خود دارند و آنهايند كه اين بلاها بر سر ما مى آورند؟

هود گفت: اينها فرشتگان خدايند.

خلجان گفت: اگر ما ايمان به پروردگار تو بياوريم، ما را مسلط مى كند بر اين فرشتگان كه انتقام خود را از ايشان بكشيم؟

ص: 291


1- . احتجاج 2/333.
2- . كمال الدين و تمام النعمة 136؛ قصص الانبياء راوندى 90.

هود گفت كه: خدا اهل معصيت خود را بر اهل طاعت خود مسلط نمى گرداند.

خلجان گفت: آن مردان ما كه هلاك شدند چون مى شوند؟

هود گفت: خدا عوض مى دهد به تو جمعى را كه بهتر از آنها باشند.

خلجان گفت: خيرى نيست در زندگانى بعد از آنها. و اختيار كرد ملحق شدن به قوم خود را پس هلاك شد (1).

و به سند معتبر مروى است كه اصبغ بن نباته گفت كه: بيرون رفتيم با امير المؤمنين عليه السّلام بسوى نخيله، ناگاه جمعى از يهود پيدا شدند كه مرده اى از خود را برداشته آورده بودند كه در آنجا دفن كنند، حضرت امير المؤمنين عليه السّلام به حضرت امام حسن عليه السّلام فرمود: ببين اين جماعت چه مى گويند در باب اين قبر؟

امام حسن عليه السّلام گفت: مى گويند: قبر هود است.

حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: دروغ مى گويند، من بهتر از ايشان مى دانم، اين قبر يهودا پسر يعقوب عليه السّلام است. پس فرمود كه: كى از اهل مهره در اينجا هست؟

مرد پيرى گفت: من از ايشانم.

فرمود: در كجاست منزل تو؟

گفت: در مهره بر كنار دريا.

فرمود: چه مقدار راه است از آنجا تا آن كوه كه صومعه اى بر بالاى آن است؟

گفت: نزديك است به آن.

فرمود: قوم تو چه مى گويند در آن؟

گفت: مى گويند كه قبر ساحرى است.

فرمود: دروغ مى گويند، من بهتر از ايشان مى دانم، آن قبر هود عليه السّلام است (2).

مؤلف گويد: ميان مفسران و مورخان خلاف است در موضع قبر آن حضرت؛ بعضى

ص: 292


1- . قصص الانبياء راوندى 90.
2- . قصص الانبياء راوندى 91.

گفته اند: در غارى است در حضرموت (1).

و ارباب تاريخ از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده اند كه: بر تل سرخى است در حضرموت (2).

و بعضى گفته اند كه: در مكه در حجر اسماعيل مدفون است (3).

و در روايت معتبر وارد شده است كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام به حضرت امام حسن عليه السّلام بعد از ضربت خوردن فرمود كه: مرا در نجف در قبر دو برادرم هود و صالح عليهما السّلام دفن كن (4).

و در روايت ديگر از امام حسن عليه السّلام منقول است كه فرمود: پدرم حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: دفن كن مرا در قبر برادرم هود (5).

پس ممكن است كه آنچه در حديث سابق وارد شده است غرض بيان محلّ دفن هود عليه السّلام اولا بوده باشد و بعد از دفن مانند آدم عليه السّلام جسد مباركش را به نجف نقل كرده باشند.

و به سند موثق از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون بادها مى وزد و غبار سفيد و سياه و زرد مى آورد آنها استخوانهاى پوسيده و عمارتهاى ريزندۀ قوم عاد است (6).

و احاديث معتبرۀ بسيار وارد شده است در تفسير قول حق تعالى إِنّا أَرْسَلْنا عَلَيْهِمْ رِيحاً صَرْصَراً فِي يَوْمِ نَحْسٍ مُسْتَمِرٍّ (7)كه ترجمه اش اين است: «بدرستى كه ما فرستاديم بر قوم هود بادى صرصرى-يعنى تند يا سرد-در روز نحسى كه نحوستش مستمر است، يا مستمر بود بر ايشان» .

ص: 293


1- . بحار الانوار 11/360.
2- . بحار الانوار 11/360.
3- . كامل ابن اثير 1/88.
4- . فرحة الغري 38.
5- . فرحة الغري 38؛ تهذيب الاحكام 6/34.
6- . قصص الانبياء راوندى 91.
7- . سورۀ قمر:19.

و در احاديث وارد شده است كه: مراد از اين روز نحس مستمر، چهارشنبۀ آخر ماه است (1).

و از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: خدا را خانۀ بادى هست كه قفل بر آن زده اند، كه اگر آن قفل را بگشايند به هوا برود و نابود گرداند آنچه در ميان آسمان و زمين است، و فرستاده نشده از آن بر قوم عاد مگر به قدر انگشترى، و هود و صالح و شعيب و اسماعيل و محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم به عربى سخن مى گفتند (2).

و در حديث ديگر از آن حضرت منقول است كه: قوم هود به قدرى بلند بودند مانند درخت خرماى بسيار بلند، يكى از ايشان دست بر كوهى مى انداخت و قطعه اى از آن را مى كند (3).

و از وهب روايت كرده اند كه: آن هشت روز كه باد بر قوم هود وزيد همان ايّام است كه عرب ايّام برد العجوز مى نامند آنها را، كه در غالب اوقات در همۀ بلاد در آن بادهاى تند مى وزد و سرمائى صعب ظاهر مى شود، و به اين سبب آنها را نسبت به عجوز داده اند كه در ميان قوم عاد پيرزالى داخل زير زمينى شد و باد از پى او رفت و در روز هشتم او را هلاك نمود (4).

و حق تعالى در آيات بسيار قصۀ قوم هود را بيان فرموده است، چنانچه در يك جا فرموده است: «فرستاديم بسوى عاد برادر ايشان هود را-يعنى كه از قبيلۀ ايشان بود- گفت: اى قوم من! عبادت كنيد خدا را، نيست شما را خدائى و آفريننده و معبودى بغير او، آيا نمى پرهيزيد از عذاب او؟

گفتند بزرگان و اشرافى كه كافر بودند از قوم او: بدرستى كه ما تو را مى بينيم در سفاهت و بدرستى كه ما گمان مى كنيم تو را از دروغگويان.

ص: 294


1- . خصال 387.
2- . مجمع البيان 2/439.
3- . مجمع البيان 2/437.
4- . مجمع البيان 5/343.

گفت: اى قوم من! نيست با من سفاهتى و ليكن من رسول و فرستاده شده ام از جانب خداوند عالميان، مى رسانم به شما رسالتها و پيغامهاى پروردگار خود را و من از براى شما خيرخواه امينم، آيا تعجب مى كنيد از آنكه آمده است يادآورنده اى از خداوند شما، يا شخصى از شما كه بترساند شما را از عذاب خدا؟ و ياد آوريد چون گردانيد خدا شما را خليفه ها بعد از قوم نوح و زياد كرد شما را در خلق گشادگى-يعنى شما را قوى و تنومند آفريد-پس ياد آوريد نعمتهاى خدا را شايد رستگارى يابيد.

گفتند: آيا آمده اى بسوى ما براى اينكه بپرستيم خدا را تنها و ترك كنيم آن بتها را كه مى پرستيدند پدران ما؟ ! پس بياور بسوى ما آنچه وعده مى كردى ما را از عذاب خدا اگر از راستگويانى.

هود گفت كه: بتحقيق كه واقع و واجب شده است بر شما از پروردگار شما عذابى و غضبى، آيا مجادله مى نمائيد با من در نامى چند كه نام نهاده ايد آنها را شما و پدران شما -يعنى بتها كه آنها را خدا و حافظ و روزى دهندۀ خود نام كرده ايد-نفرستاده است خدا براى اينها هيچ حجتى، پس انتظار بكشيد عذاب خدا را كه من نيز با شما منتظرم.

پس نجات داديم ما هود را و آنها را كه به او ايمان آورده بودند به رحمتى از جانب خود و قطع نموديم آخر آنان را كه تكذيب نمودند به آيات ما-يعنى مستأصل نموديم ايشان را-و نبودند ايمان آورندگان» (1).

و در جاى ديگر فرموده است: «فرستاديم بسوى عاد برادر ايشان هود را، گفت: اى قوم من! عبادت كنيد خدا را، نيست شما را الهى بجز او، نيستيد شما مگر افترا كنندگان؛ اى قوم من! سؤال نمى كنم از شما بر پيغمبرى خود مزدى، نيست مزد من مگر بر آن كه مرا از نو پديدآورنده است آيا صاحب عقل نيستيد شما؟ و اى قوم من! طلب آمرزش كنيد از پروردگار خود، پس توبه كنيد بسوى او تا بفرستد آسمان را بر شما ريزنده و زياده كند شما را قوّتى بسوى قوّت شما، و رو مگردانيد از آنچه من به شما مى گويم جرم كنندگان.

ص: 295


1- . سورۀ اعراف:65-72.

گفتند به دروغ و از روى عناد كه: اى هود! نياورده اى براى ما بيّنه اى و معجزه اى، و ما نيستيم ترك كنندۀ خدايان خود را از گفتار تو، و نيستيم از براى تو ايمان آورندگان، نمى گوئيم مگر آنكه خداهاى ما تو را ديوانه كرده اند به سبب آنكه بد گفتى به ايشان.

هود گفت: بدرستى كه من گواه مى گيرم خدا را و گواه باشيد شما كه من بيزارم از آنچه شما شريك پروردگار من كرده ايد، پس همۀ شما در مقام كيد و ضرر باشيد و مرا مهلت مدهيد-يعنى نمى توانيد به من ضرر رسانيد و اين معجزۀ من است-بدرستى كه توكل كردم بر خدا پروردگار من و پروردگار شما، نيست هيچ دابّه اى مگر آنكه خدا گيرنده است ناصيۀ او را-يعنى مقهور اوست-بدرستى كه پروردگار من بر راه راست است در خلق و رزق و هدايت و اتمام حجت و انتقام و عذاب، و اگر پشت كنيد و قبول نكنيد پس بتحقيق كه رسانيدم به شما آنچه فرستاده شده بودم به آن بسوى شما، و پروردگار من شما را هلاك خواهد كرد و قوم ديگر به عوض شما در جاى شما قرار خواهد داد و هيچ ضرر به او نمى رسد از هلاك شما، بدرستى كه پروردگار من بر همه چيز حافظ و مطّلع است.

و چون آمد امر ما به عذاب ايشان، نجات داديم هود را و آنها كه ايمان آورده بودند با او به رحمتى از ما و نجات داديم ايشان را از عذاب غليظ قيامت» (1).

و در جاى ديگر فرموده است: «تكذيب نمودند عاد مرسلان را در وقتى كه گفت به ايشان برادر ايشان هود: آيا نمى پرهيزيد از عذاب خدا، بدرستى كه من از براى شما رسول امينم، پس بترسيد از خدا و اطاعت كنيد مرا و من سؤال نمى كنم از شما بر تبليغ رسالت مزدى، نيست مزد من مگر بر پروردگار عالميان، آيا بنا مى كنيد بر هر بلندى يا بر سر هر راهى آيتى در حالتى كه عبث و بى فايده است و بازى مى كنيد-بعضى گفته اند كه:

بناها بر سر راهها و بر بلنديها مى ساختند و در آنجا مى نشستند كه هر كه بگذرد به او استهزا و سخريه كنند، و بعضى گفته اند كه: برجها براى كبوتران بى فايده براى لهو و لعب

ص: 296


1- . سورۀ هود:50-58.

مى ساختند (1)-و مى سازيد قصرها و بناهاى محكم و رفيع كه شايد هميشه در آنها بمانيد، و چون دست بسوى كسى دراز مى كنيد جبر و ظلم كنندگان، پس از خدا بپرهيزيد و مرا اطاعت كنيد و بترسيد از كسى كه امداد-يعنى اعانت كرده است شما را به آنچه مى دانيد- يا پياپى فرستاده است براى شما آن نعمتها را كه مى دانيد، امداد كرده است شما را به چهارپايان و پسران و باغستانها و چشمه ها، من مى ترسم بر شما عذاب روزى بزرگ را.

گفتند: مساوى است بر ما، آيا پند دهى ما را يا نباشى از پنددهندگان، نيست آنچه تو مى گوئى مگر دروغى كه پيغمبران پيش از تو گفتند و نيستيم ما عذاب كرده شده.

پس به دروغ برداشتند او را، پس ما هلاك نموديم ايشان را» (2).

و در جاى ديگر فرموده است: «اى محمد! اگر اعراض كنند قوم تو از گفتار تو، پس بگو: مى ترسانم شما را از صاعقه و عذابى مثل عذاب عاد و ثمود در وقتى كه پيغمبران آمدند بسوى ايشان از پيش رو و از خلف ايشان كه: عبادت مكنيد مگر خدا را.

گفتند: اگر مى خواست پروردگار ما هرآينه مى فرستاد ملكى چند را، پس ما به آنچه شما به آن فرستاده شده ايد كافرانيم. امّا عاد پس تكبر كردند در زمين به ناحق و گفتند:

كيست كه قوّتش از ما زيادتر باشد؟ آيا ندانستند كه خداوندى كه ايشان را خلق كرده است قوّتش از ايشان بيشتر است؟ و انكار مى كردند آيات ما را پس فرستاديم بر ايشان بادى تند يا سرد در روزى نحس تا بچشانيم به ايشان عذاب خوارى در زندگانى دنيا و عذاب آخرت خواركننده تر است و ايشان يارى كرده نمى شوند» (3).

و در جاى ديگر فرموده است: «ياد كن برادر عاد را در وقتى كه ترسانيد قوم خود را در احقاف و حال آنكه گذشته بودند ترسانندگان از پيش روى او و از خلف او كه: مپرستيد مگر خدا را بدرستى كه من مى ترسم بر شما عذاب روزى بزرگ.

گفتند: آيا آمده اى كه ما را بگردانى از خدايان ما، پس بياور آنچه ما را وعده مى كنى از

ص: 297


1- . تفسير فخر رازى 24/157؛ تفسير بيضاوى 3/258.
2- . سورۀ شعرا:123-139.
3- . سورۀ فصّلت:13-16.

عذاب اگر از راست گويانى.

گفت: نيست علم آمدن عذاب مگر نزد خدا، و من مى رسانم به شما آنچه فرستاده شده ام به آن، و ليكن مى بينم شما را گروهى سفاهت كننده و نادان.

پس چون ديدند عذاب را ابرى مستقبل واديهاى ايشان گفتند: اين ابرى است باران بارنده بر ما.

هود گفت: بلكه آن چيزى است كه تعجيل مى كرديد به آن، بادى است كه در آن عذابى دردناك هست كه هلاك مى كند هر چيزى را كه بر آن بگذرد به امر پروردگارش، پس صبح كردند در حالى كه ديده نمى شد مگر خانه هاى ايشان، چنين جزا مى دهيم گروه مجرمان را» (1).

و اهل تفسير ذكر كرده اند كه هود عليه السّلام حظيره اى ساخت و خود با هر كه ايمان آورده بود داخل آن حظيره شدند و از آن باد به ايشان نمى رسيد مگر آن قدر كه لذت مى يافتند، و قوم عاد را مى كند و بالا مى برد آن قدر كه مانند ملخ مى نمودند، و فرود مى آورد ايشان را سرنگون، و بر كوهها مى زد تا استخوانهاى ايشان را ريزه ريزه مى كرد، و غارها و بناهاى محكم ساخته بودند براى دفع اين عذاب، چون داخل مى شدند از پى ايشان باد داخل مى شد و ايشان را بيرون مى آورد و به هوا مى برد (2).

ص: 298


1- . سورۀ احقاف:21-25.
2- . تفسير قرطبى 16/207؛ تفسير ابى السعود 5/579؛ تفسير روح المعاني 13/184.

فصل دوم: در قصۀ شديد و شداد و ارم ذات العماد است

ابن بابويه و شيخ طبرسى رحمه اللّه و غير ايشان روايت كرده اند كه: مردى كه او را عبد اللّه بن قلابه مى گفتند بيرون رفت به طلب شترى كه از او گريخته بود، و در صحراهاى عدن و بيابانهاى آن مى گشت، ناگاه شهرى ديد و در آن حصارى بود و بر دور آن حصار قصرهاى بسيار و علمهاى بلند بود؛ چون نزديك آن شهر رسيد گمان كرد كه در آن شهر كسى هست كه نشان شتر خود را از او بپرسد، چون هيچ كس را نديد كه داخل آن شهر شود يا از آن شهر بيرون آيد، از ناقه فرود آمد و پاى ناقه را عقال كرد (1)و شمشير خود را از غلاف كشيد و از دروازۀ شهر داخل شد، ناگاه دو در بزرگ عظيمى ديد كه در دنيا از آن عظيمتر و بلندتر كسى نديده بود، و چوب آن درها از خوشبوترين چوبها بود، و مرصّع كرده بودند به ياقوت زرد و سرخ كه روشنى آنها آن مكان را پر كرده بود.

و چون آن حال را مشاهده كرد متعجب شد، پس يكى از درها را گشود و داخل شد، ناگاه شهرى ديد كه نظر كنندگان مثل آن نديده بودند هرگز، و قصرها ديد بر روى عمودهاى زبرجد و ياقوت بنا كرده و بالاى هر قصرى از آنها غرفه اى بود و بالاى هر غرفه، غرفه اى ديگر، همه را به طلا و نقره و مرواريد و ياقوت و زبرجد بنا كرده، و بر اين قصرها درها آويخته مانند دروازۀ شهر از چوبهاى خوشبو و به ياقوت مرصّع كرده، و

ص: 299


1- . عقال كردن ناقه: بستن زانوى آن.

فرش كرده بودند آن قصرها را به مرواريد و بندقهاى مشك و زعفران.

پس چون آن بناها را مشاهده كرد و كسى را در آنجا نديد بترسيد، پس نظر كرد در اطراف قصرها، خيابانها ديد مشتمل بر درختان كه ميوه ها از آنها آويخته و نهرها در زير آن درختان جارى بود، پس گفت: اين آن بهشت است كه خدا براى بندگان وصف نموده است در دنيا، خدا را سپاس كه مرا داخل بهشت گردانيد؛ پس از آن مرواريد و بندقهاى مشك و زعفران قدرى كه توانست برداشت و نتوانست كه از آن زبرجدها و ياقوتها چيزى بكند و بيرون آمد و بر ناقۀ خود سوار شد و از راهى كه آمده بود برگشت تا داخل يمن شد و از آن مرواريدها و بندقها ظاهر كرد و خبر خود را به مردم نقل كرد و بعضى از آن مرواريدها را فروخت و زرد و متغير شده بودند از بسيارى زمانها كه بر آنها گذشته بود.

پس چون آن خبر شايع شد و به معاويه رسيد، رسولى بسوى والى صنعا فرستاد كه آن شخص را براى او بفرستد؛ چون آن شخص به نزد معاويه آمد او را به خلوت طلبيد و از آن قصه سؤال كرد، آن شخص آنچه ديده بود همگى را براى معاويه ذكر كرد، معاويه فرستاد و كعب الاحبار را طلبيد و گفت: آيا شنيده اى و در كتب ديده اى كه در دنيا شهرى هست كه به طلا و نقره بنا كرده اند و عمودها و ستونهايش از زبرجد و ياقوت است و سنگريزۀ قصرها و غرفه هايش مرواريد است و نهرهايش در خيابانها در زير درختان جارى است؟

كعب گفت: بلى، اين شهر را شدّاد پسر عاد بنا كرده است، و اين است ارم ذات العماد كه خدا در قرآن ياد فرموده است و در وصف آن گفته است لَمْ يُخْلَقْ مِثْلُها فِي اَلْبِلادِ (1)يعنى: «خلق نشده است مثل آن در شهرها» .

معاويه گفت: حديثش را براى ما بيان كن.

كعب گفت: عاد اولى كه غير عاد قوم هودند، دو پسر داشت: يكى را «شديد» نام كرد و ديگرى را «شدّاد» ، پس عاد مرد و اين دو پسر بعد از او هر دو پادشاه شدند و تجبّر عظيم بهم رسانيدند، و اهل مشرق و مغرب همگى اطاعت ايشان كردند، پس شديد مرد و شدّاد

ص: 300


1- . سورۀ فجر:8.

بى منازعى در پادشاهى تمام روى زمين مستقل شد، و بسيار حريص بود به خواندن كتابها، و هرگاه مى شنيد ذكر بهشت را و آنچه در آن است از بناها و ياقوت و زبرجد و مرواريد راغب مى شد در آنكه در دنيا مثل آن را بسازد از روى تجبّر بر خدا، پس مقرر كرد براى ساختن آن بهشت صد مرد را و هر يك از ايشان را هزار كس از اعوان داد و گفت:

برويد و پيدا كنيد بيابانى كه نيكوتر و گشاده ترين بيابانها باشد و بسازيد از براى من در آن شهرى از طلا و نقره و ياقوت و زبرجد و مرواريد، و در زير آن شهر عمودها از زبرجد قرار دهيد و بر اين شهر قصرها قرار دهيد و بر قصرها غرفه ها بسازيد و بالاى غرفه ها غرفه ها بنا كنيد، و در زير اين قصرها در خيابانها اصناف ميوه ها غرس نمائيد، و نهرها جارى كنيد در زير درختان كه من در كتب، صفت بهشت را خوانده ام و مى خواهم كه مثل آن در دنيا بسازم.

گفتند: ما اين قدر جواهر و طلا و نقره از كجا بهم رسانيم كه چنين شهرى بنا كنيم؟

شدّاد گفت: مگر نمى دانيد كه جميع ملك دنيا در دست من است؟

گفتند: بلى.

گفت: برويد بسوى هر معدنى از معدنهاى جواهر و طلا و نقره و جمعى را به هر معدنى موكّل كنيد تا جمع كنند آنچه به آن احتياج داريد، و هر چه در دست مردم از طلا و نقره مى يابيد بگيريد.

پس فرمانها نوشتند به پادشاهان مشرق و مغرب و ده سال جواهر جمع كردند، و در سيصد سال اين شهر را براى او تمام كردند، و عمر شدّاد نهصد سال بود؛ پس چون به نزد او آمدند و او را خبر دادند كه ما فارغ شديم از بهشت گفت: برويد و حصارى بر دور آن بسازيد و بر دور حصار هزار قصر بسازيد و نزد هر قصرى هزار علم برپا كنيد كه در هر قصرى از اين قصرها وزيرى از وزراى من ساكن باشند، پس برگشتند و همۀ اينها را بعمل آوردند و به نزد او آمدند و خبر دادند كه تمام شد، پس امر كرد مردم را كه بار بندند بسوى ارم ذات العماد، پس ده سال تهيه و كارسازى رفتن كردند، پس شدّاد با لشكر و اتباعش روانه شدند بسوى ارم، چون به مكانى رسيدند كه يك شب و يك روز راه مانده بود كه به

ص: 301

ارم برسند حق تعالى بر او و بر هر كه با او بود صدائى از آسمان فرستاد كه همگى هلاك شدند و نه او داخل ارم شد و نه احدى از آنها كه با او بودند.

و در زمان تو مردى از مسلمانان داخل آن بهشت خواهد شد سرخ رو و سرخ مو و كوتاه قامت و پرابرو و بر گردنش خالى باشد، و در اين صحراها بيرون رود به طلب شترى و به آن سبب داخل آن بهشت شود؛ و آن شخص نزد معاويه بود، چون كعب بسوى او نظر كرد گفت: و اللّه اين مرد است، و داخل اين بهشت خواهند شد اهل دين حق در آخر الزمان (1).

و ابن بابويه فرموده است كه: ديدم در كتاب معمّرين نقل كرده اند از هشام بن سعد كه گفت: سنگى يافتيم در اسكندريه كه در آن نوشته بود كه: منم شدّاد بن عاد كه ساختم ارم ذات العماد را كه مثل آن خلق نشده است در بلاد، و كشيدم لشكرها و به زور بازوى خود، واديها را سد كردم و بنا كردم قصرهاى ارم را در وقتى كه پيرى و مرگ نبود، و سنگ در نرمى مانند گل بود، و گنجى در دريا گذاشتم بر دوازده منزل كه آن را احدى بيرون نياورد تا امت حضرت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم آن را بيرون آورند (2).

ص: 302


1- . كمال الدين و تمام النعمة 552؛ مجمع البيان 5/486.
2- . كمال الدين و تمام النعمة 555.

باب ششم: در بيان قصه هاى حضرت صالح عليه السّلام

و ناقۀ آن حضرت، و قوم اوست

ص: 303

ص: 304

بدان كه حق تعالى اين قصه را نيز در بسيار جائى از قرآن براى تنبيه غافلان و تذكير جاهلان اين امت بيان فرموده است، و ما ترجمۀ ظاهر لفظ بعضى از آيات را اول ايراد مى نمائيم تا اخبار معتبره بر طبق آنها بيان شود، از آن جمله خدا در سورۀ اعراف فرموده است: «فرستاديم بسوى ثمود برادر ايشان صالح را، گفت: اى قوم من! عبادت كنيد خدا را، نيست شما را خدائى بجز او، و بتحقيق كه آمده است بسوى شما بيّنه و معجزه از جانب پروردگار شما، اين است شتر و ناقۀ خدا از براى شما آيت و معجزه اى است، پس آن را بگذاريد كه بخورد در زمين خدا، و مس مكنيد او را به بدى پس بگيرد شما را عذابى دردناك، و ياد آوريد آن وقتى را كه گردانيد شما را خليفه ها بعد از عاد، و جا داد شما را در زمين كه از زمينهاى نرم، قصرها مى سازيد و در كوهها خانه ها بنا مى كنيد، پس بياد آوريد نعمتهاى خدا را و سعى مكنيد در زمين به فساد، گفتند اشراف ايشان كه تكبر ورزيدند از قبول كردن حق از قوم ايشان با آن جماعت كه ايشان را ضعيف گردانيده بودند در زمين كه ايمان به صالح آورده بودند در ميان ايشان كه: آيا مى دانيد كه صالح فرستاده شده است از جانب پروردگارش؟

گفتند مؤمنان: بدرستى كه ما به آنچه صالح به او فرستاده شده است مؤمنيم.

گفتند آنها كه تكبر كردند كه: ما به آنچه شما به آن ايمان آورده ايد كافريم، پس پى كردند ناقه را و طغيان كردند از امر پروردگارشان و گفتند: اى صالح! بياور بسوى ما آنچه ما را وعده مى كنى اگر هستى از پيغمبران، پس گرفت ايشان را رجفه اى، يعنى زلزله اى و لرزيدن زمين، -و بعضى گويند: يعنى صداى مهيب، و بعضى گويند: يعنى صاعقه، و

ص: 305

بعضى گويند: صدائى بود كه زمين از شدت آن بلرزيد (1)-پس گرديدند در خانه هاى خود مردگان مانند خاكستر سرد شده.

پس پشت كرد صالح از ايشان و گفت: اى قوم! من رسانيدم به شما رسالت پروردگار خود را، و نصيحت كردم شما را و ليكن دوست نمى داريد شما نصيحت كنندگان را» (2).

و در سورۀ هود فرموده است: «فرستاديم بسوى ثمود برادر ايشان صالح را، گفت: اى قوم من! عبادت كنيد خدا را، نيست شما را الهى بجز او، و انشا كرده و آفريده است شما را از زمين، و شما را عمرهاى بسيار داده است در زمين-يا زمين را در ايّام زندگى شما به شما ارزانى داشته است-پس طلب آمرزش از خدا بكنيد، پس توبه و بازگشت كنيد بسوى خدا، بدرستى كه خداى من نزديك است به توبه كاران و اجابت كنندۀ دعاى داعيان است، گفتند: اى صالح! بتحقيق كه بودى تو در ميان ما محلّ اميد ما پيش از اين، آيا نهى مى كنى ما را از اينكه بپرستيم آنچه را مى پرستيدند پدران ما؟ ! و بدرستى كه ما در شكّيم از آنچه ما را بسوى او مى خوانى و تو را متهم مى دانيم.

صالح گفت: اى قوم من! خبر دهيد مرا كه اگر بوده باشم بر بيّنه و حجّتى از پروردگار خود و عطا كند به من رحمتى بزرگ از جانب خود-يعنى پيغمبرى-پس كى يارى مى كند مرا از عذاب خدا اگر او را نافرمانى كنم؟ پس زياد نمى كنيد شما مرا اگر اطاعت شما كنم بغير از زيانكارى، و اى قوم من! اين ناقۀ خداست و حال آنكه معجزه اى است از براى شما، پس بگذاريد آن را كه بخورد در زمين خدا و بدى به آن مرسانيد كه بگيرد شما را عذابى نزديك است؛ پس پى كردند ناقه را؛ پس گفت صالح: متمتّع شويد در خانۀ خود سه روز كه بيش از اين مهلت نيست شما را، اين وعده اى است كه دروغى در آن نيست.

پس چون آمد امر ما به عذاب ايشان، نجات داديم صالح را و آنها را كه ايمان آورده بودند به او به رحمتى از جانب خود، و نجات داديم ايشان را از خوارى آن روز، بدرستى كه

ص: 306


1- . تفسير فخر رازى 14/166؛ مجمع البيان 2/443؛ تفسير روح المعاني 4/403.
2- . سورۀ اعراف:73-79.

پروردگار تو قوى و بر همه چيز قادر و عزيز و بر همه امر غالب است، و گرفت آنها را كه ظلم كردند صدائى عظيم، پس گرديدند در خانه هاى خود مردگان، گويا هرگز در آن خانه ها نبوده اند، بدرستى كه قوم ثمود كافر شدند به پروردگار خود، دورى از رحمت خدا باد براى ثمود» (1).

و در سورۀ حجر فرموده است: «بتحقيق كه تكذيب كردند اصحاب حجر، پيغمبران مرسل را-حجر اسم شهر يا وادى است كه قوم حضرت صالح عليه السّلام در آنجا ساكن بودند-و داديم به پيغمبران آيات و معجزات خود را بر ايشان ظاهر مى كردند، پس بودند آن قوم از آن معجزات اعراض كنندگان، و بودند آنكه مى تراشيدند از كوهها خانه ها در حالتى كه ايمن بودند از بلاها، پس گرفت ايشان را صداى مهيب در صبحگاه، پس هيچ فايده نداد ايشان را آنچه كسب كرده بودند» (2).

و در سورۀ شعرا فرموده است: «تكذيب كردند ثمود مرسلان را در وقتى كه گفت به ايشان برادر ايشان صالح: آيا نمى پرهيزيد از عذاب خدا؟ ! بدرستى كه من از براى شما رسول امينم، پس بترسيد از خدا و اطاعت نمائيد مرا، و سؤال نمى كنم از شما بر تبليغ رسالت هيچ مزدى، نيست مزد من مگر بر پروردگار عالميان، آيا گمان مى كنيد كه شما را هميشه خواهند گذاشت در آن نعمتها كه داريد ايمن از نزول مرگ يا عذاب در باغستانها و چشمه ها و زراعتها و نخلستانها كه ميوه هاشان نرم و لطيف است و مى تراشيد از كوهها خانه ها با نهايت حذاقت؟ ! پس بپرهيزيد از عذاب خدا و مرا اطاعت كنيد و اطاعت مكنيد امر اسراف كنندگان را كه افساد مى نمايند در زمين و به اصلاح نمى آورند امرى را، گفتند:

نيستى تو مگر از جادوگرها كه ديوانه شده باشند، نيستى تو مگر بشرى مثل ما، پس بياور آيتى اگر هستى از راستگويان.

صالح گفت: اين ناقه اى است كه او را آبخورى هست و از براى شما آب خوردن روزى

ص: 307


1- . سورۀ هود:61-68.
2- . سورۀ حجر:80-84.

معلوم هست-زيرا كه چنين مقرر شده بود كه يك روز ناقه تمام آب وادى ايشان را بخورد و آن قدر شير بدهد كه جميع اهل شهر را كافى باشد، و يك روز حيوانات اهل شهر آب بخورند و ناقه نزديك آب نيايد-و صالح گفت: آزارى به اين ناقه نرسانيد كه خواهد گرفت شما را عذاب روزى بزرگ، پس پى كردند ناقه را، پس صبح كردند نادمان، پس گرفت ايشان را عذاب» (1).

مؤلف گويد: اكثر آيات در ضمن نقل اخبار مجملا مفسّر خواهد شد.

قطب راوندى گفته است كه: حضرت صالح عليه السّلام پسر ثمود پسر عاد پسر ارم پسر سام پسر حضرت نوح بود (2)؛ و مشهور آن است كه: صالح پسر عبيد پسر اسف پسر ماشخ پسر عبيد پسر حاذر پسر ثمود پسر عاثر پسر ارم پسر سام بود (3).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: پرسيدند از آن حضرت از تفسير اين آيات كريمه كه ترجمۀ لفظشان آن است كه: «نسبت به دروغ دادند ثمود پيغمبران ترساننده را، پس گفتند: آيا بشرى از ما يكى را همۀ ما متابعت كنيم، پس ما در اين هنگام در گمراهى و ديوانگى خواهيم بود، آيا كتاب خدا و پيغمبرى بر او فرود آمد در ميان ما، بلكه او بسيار دروغگو و طغيان كننده است» (4).

حضرت فرمود: اين سخنان در هنگامى بود كه تكذيب نمودند حضرت صالح عليه السّلام را، و حق تعالى هلاك نكرد قومى را تا فرستاد بسوى ايشان پيش از هلاك نمودن پيغمبران را كه حجت خدا را بر ايشان تمام كنند، پس خدا حضرت صالح عليه السّلام را بسوى ايشان فرستاد و ايشان را بسوى خدا خواند، پس اطاعت و اجابت او نكردند و طغيان نمودند بر او طغيان بزرگ و گفتند: ايمان نمى آوريم به تو تا بيرون آورى بسوى ما از اين سنگ شتر ماده كه ده ماهه آبستن باشد، و آن سنگ را ايشان تعظيم مى كردند و مى پرستيدند، و نزد آن سنگ در

ص: 308


1- . سورۀ شعراء:141-158.
2- . بحار الانوار 11/377.
3- . عرائس المجالس 66، و در آن به جاى «ماسخ» ، «ماسح» آمده است.
4- . سورۀ قمر:23-25.

هر سال قربانيها مى كشتند، و نزد آن جمعيت مى كردند، پس به حضرت صالح عليه السّلام گفتند:

اگر پيغمبرى و رسولى چنانچه مى گوئى پس بخوان خداى خود را كه از براى ما از اين سنگ سخت ناقه اى ده ماهه آبستن بيرون آورد.

پس خدا بيرون آورد ناقه را از آن سنگ به نحوى كه ايشان طلبيده بودند، و حق تعالى وحى نمود كه: اى صالح! بگو به ايشان كه خدا مقرر كرده است براى اين ناقه كه يك روز آب مخصوص او باشد و يك روز مخصوص شما باشد؛ چون روز آب خوردن ناقه مى شد همۀ آب را در آن روز مى خورد، پس آن را مى دوشيدند و نمى ماند كودك و بزرگى مگر آنكه از شير آن ناقه در آن روز مى خوردند، چون روز ديگر صبح مى شد اهل شهر و حيوانات ايشان بر سر آب مى رفتند و در آن روز از آن آب مى خوردند و ناقه در آن روز آب نمى خورد، پس بر آن حال ماندند آنچه خدا خواست، پس ايشان بر خدا طاغى شدند و بعضى بسوى بعضى رفتند و گفتند: پى كنيد اين ناقه را و به راحت افتيد از آن، ما راضى نيستيم كه يك روز آب از ما باشد و يك روز از آن باشد.

پس گفتند: كيست آن كه مرتكب كشتن آن شود و ما از براى او مزدى قرار دهيم آنچه خواهد.

پس آمد بسوى ايشان مرد سرخ روى سرخ موى كبود چشمى كه فرزند زنا بود و پدر او معلوم نبود و او را «قدار» مى گفتند-به ضم قاف-شقى از اشقيا كه شوم بود بر ايشان، پس از براى او جعلى و مزدى قرار دادند. پس چون ناقه متوجه شد بسوى آن آب كه نوبۀ آن بود، گذاشت تا آب را خورد و متوجه برگشتن شد، بر سر راهش نشست و ضربتى زد آن را به شمشير و اثرى در آن نكرد، پس ضربت ديگر زد و آن را كشت؛ چون ناقه بر پهلو افتاد به زمين، فرزندش گريخت و به كوه بالا رفت و سه مرتبه بسوى آسمان فرياد كرد.

پس قوم صالح آمدند و احدى از ايشان نماند مگر آنكه شريك شد با او در ضربت زدن، و گوشتش را در ميان خود قسمت كردند، و هيچ كودك و بزرگى نماند مگر آنكه از گوشت او خوردند.

چون حضرت صالح عليه السّلام آن حال را مشاهده كرد، بسوى ايشان آمد و گفت: اى قوم!

ص: 309

چه باعث شد شما را كه اين كار كرديد و نافرمانى پروردگار خود كرديد، پس حق تعالى وحى نمود بسوى صالح عليه السّلام كه: قوم تو طغيان و بغى كردند و كشتند ناقه را كه خدا بسوى ايشان فرستاده بود كه حجت او باشد بر ايشان، و در بودن ناقه بر ايشان ضررى نبود و از براى ايشان بزرگترين منفعتها بود، پس بگو به ايشان كه من عذاب خود را بر ايشان مى فرستم تا سه روز، پس اگر توبه كردند و برگشتند، توبۀ ايشان را قبول مى كنم و عذاب را از ايشان منع مى كنم، و اگر توبه نكردند و برنگشتند در روز سوم عذاب خود را بر ايشان مى فرستم.

پس حضرت صالح عليه السّلام به نزد ايشان آمد و گفت: اى قوم! من رسول خداوند شمايم بسوى شما، و او مى گويد به شما كه اگر توبه كرديد و برگشتيد و استغفار كرديد گناه شما را مى آمرزم و توبۀ شما را قبول مى كنم.

چون اين سخنان را به ايشان فرمود، كفر و طغيان و بغى ايشان زياده از سابق شد و گفتند: اى صالح! بياور بسوى ما آنچه ما را وعده مى كردى اگر از راستگويانى.

صالح گفت: اى قوم من! بدرستى كه فردا صبح خواهيد كرد و روهاى شما زرد خواهد بود، و در روز دوم روهاى شما سرخ خواهد بود و در روز سوم روهاى شما سياه خواهد بود.

چون روز اول شد صبح كردند و روهاى ايشان زرد بود، پس بعضى از ايشان بسوى بعضى رفتند و گفتند: آمد بسوى ما آنچه صالح گفت، پس عاتيان و طاغيان ايشان گفتند:

نمى شنويم سخن صالح را و قبول نمى كنيم قول او را هر چند عظيم است.

چون روز دوم شد روهاى ايشان سرخ شد، بعضى از ايشان بسوى بعضى رفتند و گفتند: اى قوم! آمد بسوى شما آنچه صالح به شما گفت، پس عاتيان ايشان گفتند: اگر همه هلاك شويم قول صالح را نشنويم و ترك عبادت خدايان كه پدران ما ايشان را مى پرستيدند نكنيم و توبه نكردند و برنگشتند.

چون روز سوم شد روهاى ايشان سياه گرديد، پس بعضى از ايشان بسوى بعضى رفتند و گفتند: اى قوم! آنچه صالح به شما گفت همه واقع شد، عاتيان گفتند: آمد به نزد ما آنچه

ص: 310

صالح ما را خبر داد. چون نصف شب شد جبرئيل عليه السّلام به نزد ايشان آمد و نعره اى بر ايشان زد كه پردۀ گوشهاى ايشان را دريد و دلهاى ايشان را شكافت و جگرهاى ايشان را پاره پاره كرد، و ايشان در آن سه روز حنوط و كفن كرده بودند و مى دانستند كه عذاب بر ايشان نازل خواهد شد، پس همگى در يك چشم بهم زدن مردند، كودك و بزرگ ايشان، و هيچ صاحب صدائى در ميان ايشان نماند مگر آنكه حق تعالى ايشان را هلاك كرد، پس صبح كردند در خانه ها و خوابگاههاى خود مردگان، پس حق تعالى بر ايشان با آن صدا آتشى از آسمان فرستاد كه همگى را سوزاند؛ اين بود قصۀ ايشان (1).

و در حديث حسن بلكه صحيح از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه:

حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم از جبرئيل عليه السّلام سؤال كرد كه: چگونه بود هلاك شدن قوم حضرت صالح؟

جبرئيل گفت: يا محمد! صالح مبعوث گرديد در وقتى كه شانزده سال عمر او بود، و در ميان ايشان ماند تا عمر او به صد و بيست سال رسيد و ايشان اجابت او نمى كردند بسوى هيچ خير، و ايشان هفتاد بت داشتند كه مى پرستيدند بغير از خدا، چون اين حال را از ايشان مشاهده كرد گفت: اى قوم! بدرستى كه من مبعوث شدم بسوى شما شانزده ساله و اكنون به صد و بيست سال رسيده ام، و بر شما عرض مى كنم دو چيز را: اگر خواهيد سؤال كنيد از من تا سؤال كنم از خداى خود تا اجابت نمايد شما را در آنچه سؤال كرده ايد، و اگر خواهيد من سؤال كنم از خداهاى شما، اگر اجابت نمايند مرا به آنچه سؤال مى كنم، من از ميان شما بيرون مى روم كه من به ملال آمده ام از شما و شما دلتنگ شديد از من.

گفتند: به انصاف آمده اى اى صالح.

پس وعده كردند روزى را كه به صحرا بيرون روند.

پس آن قوم گمراه در آن روز بتهاى خود را بردند بسوى صحرائى كه در بيرون شهر ايشان بود، و طعام و شراب خود را كشيدند و خوردند و آشاميدند، و چون فارغ شدند

ص: 311


1- . كافى 8/187؛ قصص الانبياء راوندى 97.

حضرت صالح عليه السّلام را طلبيدند و گفتند: اى صالح! سؤال كن.

پس صالح به نزد بت بزرگ ايشان آمد و پرسيد: اين چه نام دارد؟

ايشان نامش را گفتند، پس به آن نام آن را ندا كرد، آن جواب نگفت، پس صالح عليه السّلام گفت: چرا جواب نمى گويد؟

گفتند: ديگرى را بخوان، آن هم جواب نگفت، و همچنين تا همۀ آن بتها را به نامهاى ايشان خواند و هيچ يك جواب نگفتند. پس حضرت صالح عليه السّلام به ايشان فرمود كه: اى قوم! ديديد كه من همۀ خدايان شما را ندا كردم و هيچ يك جواب من نگفتند، پس از من سؤال كنيد كه من از خداى خود سؤال كنم تا در ساعت شما را اجابت كند.

پس رو كردند به بتها و گفتند: چرا جواب صالح نگفتيد؟ باز جوابى از ايشان ظاهر نشد. پس گفتند: اى صالح! دور شو و ما را با خداهاى خود بگذار اندك زمانى.

چون حضرت صالح عليه السّلام دور شد فرشها و ظرفها را انداختند و در پيش آن بتها بر خاك غلطيدند و گفتند: اگر امروز جواب صالح نمى گوئيد ما رسوا مى شويم.

پس حضرت صالح عليه السّلام را طلبيدند و گفتند: الحال سؤال كن تا جواب بگويند. پس صالح عليه السّلام يك يك را ندا كرد و هيچ يك جواب نگفتند.

صالح عليه السّلام گفت: اى قوم! روز رفت و اينها جواب من نمى گويند، پس از من سؤال كنيد تا از خداى خود سؤال كنم تا در همين ساعت شما را اجابت كند.

پس از ميان خود هفتاد تن را انتخاب كردند از سركرده ها و بزرگان خود، پس ايشان گفتند: اى صالح! ما از تو سؤال مى كنيم.

حضرت صالح عليه السّلام فرمود: اين قوم همه راضيند به شما؟

همه گفتند: بلى، اگر اين جماعت تو را اجابت كنند ما نيز تو را اجابت مى كنيم.

پس آن هفتاد تن گفتند: اى صالح! ما از تو سؤال مى كنيم، اگر اجابت كرد تو را پروردگار تو، ما تو را متابعت مى كنيم و اجابت تو مى كنيم و جميع اهل شهر ما متابعت تو مى كنند.

پس حضرت صالح عليه السّلام به ايشان فرمود: آنچه خواهيد از من سؤال كنيد، ايشان اشاره

ص: 312

كردند به كوهى كه در نزديكى ايشان بود و گفتند: اى صالح! بيا برويم به نزديك اين كوه كه در آنجا سؤال كنيم.

چون به نزد كوه رسيدند گفتند: اى صالح! سؤال كن از پروردگارت كه در همين ساعت بيرون آورد از اين كوه شتر مادۀ سرخ موى بسيار سرخ پركركى كه ده ماهه آبستن باشد و از پهلو تا پهلوى ديگرش يك ميل باشد، يعنى ثلث فرسخ.

حضرت صالح عليه السّلام گفت: از من سؤال كرديد چيزى را كه بر من عظيم است و بر خداى من بسيار سهل و آسان است.

پس صالح عليه السّلام از خدا سؤال كرد و در ساعت كوه شكافته شد و آوازى عظيم ظاهر شد كه نزديك بود عقلها از شدت آن پرواز كند، و اضطراب كرد كوه به نحوى كه اضطراب مى كند زن در هنگام زائيدن، پس ناگاه سر ناقه از آن شكاف ظاهر شد و هنوز گردنش تمام بيرون نيامده بود كه شروع به نشخوارگى كرد، پس جميع بدنش بيرون آمد تا بر روى زمين درست ايستاد.

چون اين حال غريب را مشاهده كردند گفتند: اى صالح! چه بسيار زود اجابت كرد تو را خداى تو، پس سؤال كن از پروردگار خود كه فرزندش را هم بيرون آورد.

پس از خدا سؤال كرد و در ساعت فرزندش از ناقه جدا شد و برگرد ناقه مى گرديد.

پس حضرت صالح عليه السّلام فرمود: اى قوم! ديگر چيزى ماند؟

گفتند: نه، بيا برويم به نزد قوم خود و ايشان را خبر دهيم به آنچه ديديم تا ايمان به تو بياورند. پس برگشتند و از اين هفتاد نفر هنوز به قوم نرسيده شصت و چهار نفر مرتد شدند و گفتند: جادو كرد، و شش تن ثابت ماندند و گفتند: آنچه ديديم حق بود، و ميان ايشان سخن بسيار شد و برگشتند تكذيب كنندگان حضرت صالح را مگر آن شش نفر، و از آن شش نفر نيز يك نفر شك كرد، و آخر در ميان آنها بود كه ناقه را پى كردند.

راوى گفت: من در شام ديدم آن كوه را كه شكاف آن يك ميل است و جاى پهلوى ناقه

ص: 313

هست از دو طرف كه در كوه اثر كرده است (1).

و به سند موثق از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت صالح عليه السّلام غايب شد از قوم خود مدتى، و روزى كه غايب شد نه جوان بود و نه پير بود، و بسيار خوش جسم بود و ريش انبوه داشت و ميانه بالا بود، پس چون بسوى قوم خود برگشت او را نشناختند، و قوم او پيش از برگشتن او سه طايفه شدند: يك طايفه انكار كردند و گفتند: صالح زنده نيست و او هرگز برنمى گردد؛ و طايفۀ ديگر شك داشتند؛ و طايفۀ ديگر يقين داشتند كه برخواهد گشت.

پس چون برگشت اول آمد بسوى آن طايفه كه شك داشتند و گفت: من صالحم، پس او را تكذيب كردند و دشنام دادند و زجر كردند و گفتند: صالح بر غير صورت و شكل تو بود.

پس آمد بسوى آنها كه منكر بودند، پس نشنيدند سخن او را و از او نفرت كردند نفرت عظيم.

پس آمد بسوى طايفۀ سوم كه اهل يقين بودند و فرمود: منم صالح.

گفتند: ما را خبر ده خبرى كه شك نكنيم كه تو صالحى، ما مى دانيم كه خدا خالق است و هر كس را به هر صورت كه خواهد مى گرداند، و خبر به ما رسيده و خوانده ايم علامات صالح را در وقتى كه بيايد.

فرمود: منم كه ناقه از براى شما آوردم.

گفتند: راست گفتى ما اين را در كتب خوانده ايم، پس بگو كه علامات ناقه چه بود؟

فرمود: يك روز آب از ناقه بود و يك روز از شما.

گفتند: ايمان آورديم به خدا و به آنچه تو آوردى از جانب او.

پس در اين وقت گفتند جماعت متكبران، يعنى شك كنندگان و انكار كنندگان: ما به آنچه شما به آن ايمان آورديد كافريم.

ص: 314


1- . تفسير عياشى 2/20؛ كافى 8/185.

راوى پرسيد: اى فرزند رسول خدا! در آن روز عالمى بود؟

فرمود: خدا عادلتر است از آنكه زمين را بگذارد بى عالمى، پس چون صالح عليه السّلام ظاهر شد عالمان كه بودند نزد او جمع شدند، و مثل على و قائم عليهما السّلام در اين امت مثل صالح است كه در آخر الزمان هر دو ظاهر خواهند شد (1). و در ظاهر شدن ايشان مردم سه فرقه اند، و بعد از ظاهر شدن بعضى انكار خواهند كرد و بعضى اقرار خواهند نمود.

و به سند معتبر از حضرت امام موسى بن جعفر صلوات اللّه عليه منقول است كه فرمود:

اصحاب رس دو طايفه بودند: يك طايفه آنهايند كه حق تعالى در قرآن ايشان را ياد كرده است، و يك طايفۀ ديگر اهلش باديه نشين بودند و صاحبان گوسفند و بز بودند؛ پس صالح پيغمبر عليه السّلام بسوى ايشان شخصى را به رسالت فرستاد پس او را كشتند و رسول ديگر را فرستاد باز او را كشتند، پس رسول ديگر بسوى ايشان فرستاد كه او را تقويت داد به ولىّ كه با او همراه كرد، پس رسول كشته شد و سعى كرد ولىّ تا حجت را بر ايشان تمام كرد، ايشان مى گفتند: خداى ما در درياست؛ و خود را در كنار دريا ساكن كرده بودند، و ايشان در هر سال عيدى داشتند كه در آن روز ماهى بزرگى از دريا بيرون مى آمد و ايشان آن ماهى را سجده مى كردند، پس ولىّ صالح عليه السّلام به ايشان گفت: من نمى خواهم كه شما مرا پروردگار خود بدانيد و ليكن اگر آن ماهى كه شما آن را مى پرستيد اطاعت من بكند آيا شما اجابت من خواهيد كرد بسوى آنچه من شما را به آن مى خوانم؟

گفتند: بلى. و عهدها و پيمانها در اين باب با او كردند، پس بيرون آمد ماهى كه بر چهار ماهى سوار بود. چون نظر ايشان بر آن ماهى افتاد همگى به سجده افتادند، پس ولىّ صالح پيغمبر عليه السّلام برابر آن ماهى آمد و گفت: بيا بسوى من خواهى نخواهى به نام خداوند كريم.

پس، از آن ماهيها فرود آمد، ولىّ گفت: باز بر پشت آن چهار ماهى باش و بيا تا اين قوم را در امر من شكّى نماند. باز آن ماهى بر پشت آن چهار ماهى سوار شد و همگى از دريا بيرون آمدند تا نزديك ولىّ صالح رسيدند. پس باز تكذيب كردند او را، پس حق تعالى

ص: 315


1- . قصص الانبياء راوندى 98؛ كمال الدين و تمام النعمة 136.

بادى بسوى ايشان فرستاد كه ايشان را با حيوانات به دريا انداخت، پس وحى رسيد بسوى ولىّ حضرت صالح عليه السّلام به موضع آن چاهى كه آن را رس مى گفتند و در آن طلا و نقرۀ بسيار پنهان كرده بودند، پس به نزد آن چاه رفت و آنها را گرفت و بر اصحاب خود بالسويّه بر صغير و كبير قسمت كرد (1).

و دور نيست كه همان چاه باشد كه بالفعل در راه مكۀ معظمه واقع است و به رس مشهور است.

عامه و خاصه به اسانيد بسيار نقل كرده اند از صهيب كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم به حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: يا على! شقى ترين پيشينيان كيست؟

گفت: پى كنندۀ ناقۀ صالح.

گفت: راست گفتى، كيست شقى تر و بدبخت ترين پسينيان؟

گفت: نمى دانم يا رسول اللّه.

فرمود: آن كس كه ضربت بر فرق سر تو بزند (2).

و از عمار ياسر روايت كرده اند كه گفت: در غزوۀ عشيره من و على بن أبي طالب عليه السّلام بر روى خاك خوابيده بوديم، ناگاه ديديم كه حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم به پاى مبارك خود ما را بيدار كرد و فرمود: مى خواهيد شما را خبر دهم به دو كس كه شقى ترين مردمند؟

گفتيم: بلى يا رسول اللّه.

فرمود كه: احمر ثمود كه پى كرد ناقه را و آن كه تو را ضربت زند بر سرت كه ريشت را به خون آن تر كند (3).

و به سندهاى بسيار منقول است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم روزى بيرون آمد و دست حضرت على بن ابى طالب عليه السّلام در دستش بود و مى فرمود: اى گروه انصار! اى گروه فرزندان هاشم!

ص: 316


1- . قصص الانبياء راوندى 96.
2- . مجمع البيان 5/499؛ ترجمة الامام على بن ابى طالب من تاريخ دمشق 3/343؛ اسد الغابه 4/110؛ المعجم الكبير للطبرانى 8/38.
3- . مجمع البيان 5/499؛ سيرۀ ابن هشام 1/599.

اى گروه فرزندان عبد المطلب! منم محمد، منم رسول خدا، بدرستى كه من خلق شده ام از طينتى كه محل رحمت الهى است با سه كس از اهل بيتم: من و على و حمزه و جعفر.

پس شخصى گفت: يا رسول اللّه! اينها با تو سواران خواهند بود در روز قيامت؟

فرمود: مادرت به عزايت نشيند، سوار نمى شود در آن روز مگر چهار كس: من و على و فاطمه و صالح پيغمبر خدا؛ اما من بر براقى سوار مى شوم، و فاطمه دختر من بر ناقۀ عضباى من، و صالح بر ناقۀ خدا كه پى كردند، و على بر ناقه اى از ناقه هاى بهشت كه مهارش از ياقوت باشد، و آن حضرت دو حلّۀ سبز پوشيده باشند پس بايستد ميان بهشت و دوزخ در حالتى كه مردم چندان شدت كشيده باشند كه عرقهاى ايشان به بدنهاى ايشان رسيده باشد، پس بادى از جانب عرش الهى بوزد كه عرقهاى ايشان را خشك كند، پس گويند فرشتگان و پيغمبران و صديقان كه: نيست اين مگر ملك مقرب يا پيغمبر مرسل، پس ندا كند منادى كه: اين ملك مقرب و پيغمبر مرسل نيست و ليكن على بن ابى طالب است برادر رسول خدا در دنيا و آخرت (1).

و در روايات معتبره وارد شده است كه پرسيدند از حضرت امام حسن عليه السّلام كه: كدامند آن هفت حيوان كه از رحم بيرون نيامده اند؟

فرمود: آدم، و حوا، و گوسفند حضرت ابراهيم عليه السّلام، و ناقۀ حضرت صالح عليه السّلام، و مار بهشت، و كلاغى كه خدا فرستاد كه تعليم قابيل نمايد كه هابيل را دفن نمايد، و ابليس لعنه اللّه (2).

و در بعضى روايات وارد شده است كه: چون ناقه را پى كردند، همان نه نفر كه ناقه را پى كرده بودند گفتند: بيائيد صالح را نيز بكشيم كه اگر راست گفته باشد عذاب را، ما پيشتر او را كشته باشيم، و اگر دروغ گفته باشد ما او را به ناقه ملحق كرده باشيم، پس شب بر سر خانۀ او آمدند، يا غارى كه در آنجا عبادت خدا مى كرد، و حق تعالى ملائكه را فرستاده

ص: 317


1- . خصال 204؛ و نزديك به اين مضمون در ترجمة الامام على عليه السّلام من تاريخ دمشق 2/333 آمده است.
2- . خصال 353؛ تفسير قمى 2/271.

بود كه حراست آن حضرت مى كردند، آن ملائكه ايشان را به سنگ هلاك كردند (1).

و از كعب الاحبار روايت كرده اند كه: سبب پى كردن ناقه آن بود كه زنى بود كه او را «ملكاء» مى گفتند، پادشاه ثمود شده بود، و چون مردم رو به صالح عليه السّلام نمودند و رياست به آن حضرت منتقل شد، ملكاء بر آن حضرت حسد برد و گفت به زنى از آن قوم كه او را «قطام» مى گفتند و او معشوقۀ قدار بن سالف بود، و زن ديگر كه او را «قبال» مى گفتند و او معشوقۀ مصدع بود، و قدار و مصدع هر شب با يكديگر مى نشستند و شراب مى خوردند، پس ملكا به آن دو ملعونه گفت: اگر امشب قدار و مصدع به نزد شما بيايند به ايشان دست مدهيد و بگوئيد: ملكۀ ما دلگير و غمگين است براى ناقۀ صالح، ما اطاعت شما نمى كنيم تا شما ناقه را پى كنيد.

پس چون قدار و مصدع به نزد ايشان آمدند، ايشان اين سخن گفتند و آنها قبول نمودند كه ناقه را پى كنند، پس هفت نفر ديگر بهم رسانيدند و با خود متفق كردند و ناقه را پى كردند (2)، چنانچه حق تعالى فرموده است كه: «در شهر نه نفر بودند كه افساد مى كردند در زمين و اصلاح نمى كردند» (3).

مترجم گويد: بنا بر اين روايت، اين قصه بسيار شبيه مى شود به قصۀ شهادت حضرت امير المؤمنين عليه السّلام، لهذا آن حضرت را «ناقة اللّه» مى گويند كه آيت بزرگ خدا بود در اين امّت (4)، و چنانچه از آن ناقه منفعت شير مى بردند از آن حضرت منافع علوم نامتناهى مى بردند؛ و چنانچه بعد از پى كردن ناقه، آنها به عذاب ظاهر معذّب شدند، بعد از شهادت آن حضرت ائمۀ حق مغلوب شدند و خلفاى جور بر ايشان غالب شدند و اكثر خلق در ضلالت ماندند تا قائم آل محمد عليهم السّلام ظاهر گردد، و لهذا همه جا تشبيه شده است ابن ملجم

ص: 318


1- . كامل ابن اثير 1/91.
2- . مجمع البيان 2/442، و در آن «اقبال» به جاى «قبال» مى باشد.
3- . سورۀ نمل:48.
4- . تفسير قمى 2/130؛ مجمع البيان 4/234؛ كافى 1/198.

عليه اللعنه به پى كنندۀ ناقه، و هر دو ولد الزنا بودند به اتفاق (1)، و در باب سابق روايتى گذشت كه حضرت صالح عليه السّلام نزد حضرت امير المؤمنين عليه السّلام مدفون است (2).

و در بعضى از روايات معتبره وارد شده است كه: عذاب بر قوم حضرت صالح در چهارشنبه نازل شد، و در بعضى وارد شده است كه ناقه را در چهارشنبه پى كردند (3). و منافاتى در ميان اين دو روايت هست.

ص: 319


1- . بحار الانوار 27/240.
2- . تهذيب الاحكام 6/33؛ فرحة الغري 38.
3- . خصال 389؛ عيون اخبار الرضا 1/247.

ص: 320

باب هفتم: در بيان قصه هاى حضرت ابراهيم خليل الرحمن عليه السّلام

اشاره

و اولاد امجاد آن حضرت است و در آن چند فصل است

ص: 321

ص: 322

فصل اول: در بيان فضايل و مكارم اخلاق و نامهاى جليل

و نقش نگين آن حضرت است

به سند معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام منقول است كه: حضرت ابراهيم عليه السّلام متيقّظ و آگاه شد به عبرت گرفتن بر معرفت حق تعالى، و احاطه كرد دلايل او به علم ايمان به خدا و او پانزده ساله بود (1).

و از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم منقول است كه: اول كسى را كه در قيامت بخوانند، من خواهم بود، پس از جانب راست عرش خواهم ايستاد و حلّۀ سبزى از حلّه هاى بهشت در من خواهند پوشانيد، پس پدر ما ابراهيم عليه السّلام را خواهند طلبيد و از جانب راست عرش در سايۀ عرش بازخواهندداشت و حلّۀ سبزى از حلّه هاى بهشت در او خواهند پوشانيد، پس منادى از پيش عرش ندا خواهد كرد: نيكو پدرى است پدر تو ابراهيم، و نيكو برادرى است برادر تو على (2).

و به سند معتبر از موسى بن جعفر عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى از هر چيز چهار چيز اختيار فرموده است: از پيغمبران براى شمشير و جهاد اختيار فرموده است ابراهيم و داود و موسى و مرا؛ و از خانه آبادها چهار خانۀ آباده را اختيار فرموده است چنانچه در قرآن

ص: 323


1- . احتجاج 1/504.
2- . امالى شيخ صدوق 266؛ مناقب ابن المغازلي 91.

مجيد فرموده است كه: «خدا برگزيد آدم و نوح و آل ابراهيم و آل عمران را بر عالميان» (1). (2)

و از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: ابراهيم عليه السّلام از پيغمبرانى است كه ختنه كرده متولد شدند (3)، و ابراهيم اول كسى بود كه امر فرمود مردم را به ختنه كردن (4).

و به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: ابراهيم عليه السّلام اول كسى بود كه مهمانى كرد، و اول كسى بود كه موى سفيد در ريش او بهم رسيد، پرسيد: اين چيست؟

وحى به او رسيد كه: اين وقار است در دنيا و نور است در آخرت (5).

بدان كه حق تعالى در چند موضع از قرآن مجيد فرموده است: «اخذ كرد خدا ابراهيم را خليل خود» (6)، و خليل يار و دوستى را گويند كه هيچ گونه خلل در شرايط دوستى نكند، و در سبب آنكه حق تعالى او را خليل خود گردانيد احاديث بسيار وارد شده است از آن جمله:

به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: خدا براى آن ابراهيم عليه السّلام را خليل خود فرمود كه هيچ كس از او چيزى سؤال نكرد كه او را رد كند، و هرگز از غير خدا چيزى سؤال نكرد (7).

و به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: آن حضرت را خدا براى اين خليل خود گردانيد كه سجده بر زمين بسيار مى كرد (8).

به سند معتبر از حضرت امام على النقى عليه السّلام منقول است كه: براى اين او را خليل خود

ص: 324


1- . سورۀ آل عمران:33.
2- . خصال 225.
3- . علل الشرايع 594؛ عيون اخبار الرضا 1/242.
4- . علل الشرايع 596؛ عيون اخبار الرضا 1/245.
5- . امالى شيخ طوسى 338.
6- . سورۀ نساء:125.
7- . علل الشرايع 34.
8- . علل الشرايع 34.

گردانيد كه بسيار صلوات بر محمد و آل محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم مى فرستاد (1).

و از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم منقول است كه: ابراهيم عليه السّلام را خدا خليل خود نگردانيد مگر براى طعام خورانيدن به مردم و نماز كردن در شب در هنگامى كه مردم در خواب بودند (2).

مؤلف گويد: در ميان اين احاديث منافاتى نيست، و آن حضرت را حق تعالى خليل خود گردانيد براى آنكه به مكارم اخلاق بشريّه همگى آراسته بود، و در هر حديث بعضى از آنها كه مدخليّت عظيم در خلّت داشته براى ترغيب خلق به مثل آن بيان فرموده اند.

و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: چون خدا ابراهيم عليه السّلام را خليل خود گردانيد، بشارت خلّت را ملك موت آورد در صورت جوانى سفيد رو كه دو جامۀ سفيد پوشيده بود و از سرش آب و روغن مى ريخت، پس چون ابراهيم خواست داخل خانه شود ديد كه او از خانه بيرون مى آيد، ابراهيم مردى بود بسيار با غيرت، و چون پى كارى مى رفت در را مى بست و كليد را با خود برمى داشت، پس روزى پى كارى بيرون رفت و در را بست، چون برگشت و در را گشود ناگاه مردى را ديد كه ايستاده است در غايت حسن و جمال! پس ابراهيم را غيرت از جا بدر آورد و گفت: اى بندۀ خدا! كى تو را داخل خانۀ من كرده است؟

گفت: پروردگار خانه مرا داخل كرده است.

فرمود: پروردگارش احقّ است از من، پس تو كيستى؟

گفت: ملك موتم.

پس حضرت ابراهيم عليه السّلام ترسيد و فرمود: آمده اى قبض روح من بكنى؟

گفت: نه، و ليكن خدا بنده اى را خليل خود گردانيده است آمده ام كه اين بشارت را به او برسانم.

ابراهيم فرمود: كيست آن بنده، شايد خدمت او كنم تا بميرم؟

ص: 325


1- . علل الشرايع 34.
2- . علل الشرايع 35.

گفت: تو آن بنده اى.

پس آمد به نزد ساره و فرمود: خدا مرا خليل خود گردانيده است (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون رسولان ملائكه از جانب خدا بسوى ابراهيم عليه السّلام آمدند براى هلاك كردن قوم لوط، براى ايشان گوساله اى بريان آورد و فرمود: بخوريد.

گفتند: نخوريم تا ما را خبر دهى كه ثمنش چيست.

ابراهيم عليه السّلام فرمود: چون خواهيد بخوريد بگوئيد: بسم اللّه، و چون فارغ شويد بگوئيد: الحمد للّه.

پس جبرئيل رو كرد به رفقايش-و ايشان چهار نفر بودند و جبرئيل سركردۀ ايشان بود-و گفت: سزاوار است كه خدا او را خليل خود گرداند.

پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود: چون ابراهيم عليه السّلام را در آتش انداختند جبرئيل در هوا او را ملاقات كرد در وقتى كه به زير مى آمد و گفت: اى ابراهيم! آيا تو را حاجتى هست؟

فرمود: امّا بسوى تو، پس نه (2).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: ابراهيم عليه السّلام اول كسى بود كه از براى او ريگ آرد شد در وقتى كه رفت به نزد دوستى كه در مصر داشت كه از او طعامى قرض كند و او را در منزل خود نيافت و نخواست كه باربردار خود را خالى برگرداند، پس هميان خود را پر از ريگ كرد، چون داخل خانه شد چهارپا را با ساره گذاشت و از خجلت به خانه رفت و خوابيد، چون ساره هميان را گشود آردى در آن ديد كه از آن بهتر نتوان بود! آرد را نان پخت و به نزد آن حضرت طعام نيكوئى آورد، ابراهيم عليه السّلام فرمود: از كجا آوردى اين را؟

عرض كرد: از آن آردى كه از نزد خليل مصرى آورده بودى.

ص: 326


1- . علل الشرايع 35.
2- . علل الشرايع 35.

ابراهيم فرمود: آن كه آرد به من داده است، خليل من هست امّا مصرى نيست.

پس به اين سبب خدا او را خليل خود خواند، پس خدا را شكر و حمد كرد و از آن طعام تناول نمود (1).

و به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون روز قيامت شود محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم را بخوانند و حلّۀ سرخى به رنگ گل بر او بپوشانند و او را در جانب راست عرش بازدارند، پس بخوانند ابراهيم عليه السّلام را و بر او حلّۀ سفيدى بپوشانند و در جانب چپ عرش او را بازدارند، پس بطلبند امير المؤمنين عليه السّلام را و حلّۀ سرخى بر او پوشانند و در جانب راست رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم او را بازدارند، پس بطلبند اسماعيل عليه السّلام را و حلّۀ سفيدى بر او بپوشانند و در جانب چپ ابراهيم عليه السّلام بازدارند، پس حضرت امام حسن عليه السّلام را بطلبند و حلّۀ سرخى بپوشانند و در جانب راست امير المؤمنين عليه السّلام بازدارند، پس بطلبند حضرت امام حسين عليه السّلام را و جامۀ سرخى بپوشانند و در جانب راست امام حسن عليه السّلام بازدارند، و همچنين هر امامى را بطلبند و حلّۀ سرخى بپوشانند و در جانب راست امام سابق بازدارند، پس شيعيانِ ائمه را بطلبند و در پيش روى ايشان بازدارند، پس بطلبند فاطمه عليها السّلام را با زنانش از فرزندان و شيعيانش و داخل بهشت شوند بى حساب، پس منادى از ميان عرش از جانب ربّ العزّه از افق اعلى ندا كند: خوب پدرى است پدر تو اى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم و او ابراهيم است، و خوب برادرى است برادر تو و او على بن ابى طالب عليه السّلام است، و نيكو فرزندزاده هايند فرزندزاده هاى تو-يعنى حسن و حسين عليهما السّلام-، و نيكو جنينى كه در شكم شهيد شده است جنين تو كه آن محسن است، و نيكو امامان راهنمايند ذرّيّت تو: امام زين العابدين عليه السّلام. . . تا آخر ائمه عليهم السّلام، و نيكو شيعه اند شيعيان تو، بدرستى كه محمد و وصىّ او و فرزندزاده هاى او و امامان از ذرّيّت او ايشان رستگارانند.

پس امر كنند ايشان را بسوى بهشت، و اين است آنكه حق تعالى مى فرمايد: «هر كه دور كرده شود از آتش جهنم و داخل كرده شود در بهشت پس بتحقيق كه او رستگار

ص: 327


1- . تفسير قمى 1/153.

است» (1). (2)

و از حضرت امام حسن عليه السّلام منقول است كه: حضرت ابراهيم عليه السّلام سينه اش پهن و پيشانيش بلند بود (3).

و از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم منقول است كه فرمود: هر كه خواهد ابراهيم عليه السّلام را ببيند، در من نظر كند (4).

و در حديث صحيح از امام جعفر صادق عليه السّلام مروى است كه: مردم قبل از زمان حضرت ابراهيم عليه السّلام ريش ايشان سفيد نمى شد، پس حضرت ابراهيم عليه السّلام روزى موى سفيدى در ريش خود ديد گفت: پروردگارا! اين چيست؟

وحى به او رسيد كه: اين باعث وقار است.

عرض كرد: خداوندا! وقار مرا زياد گردان (5).

و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: روزى حضرت ابراهيم عليه السّلام چون صبح كرد، در ريش خود موى سفيدى ديد گفت: الحمد للّه رب العالمين كه مرا به اين سن رسانيد و به يك چشم زدن معصيت خدا نكردم (6).

و به سند معتبر از امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه فرمود: پيشتر چنان بود كه هر چند آدمى پير مى شد ريشش سفيد نمى شد، و گاه بود شخصى به مجمعى مى آمد كه شخصى با پسرانش در آن مجلس حاضر بودند، او پدر را از فرزندان تميز نمى داد و مى پرسيد:

كدام يك پدر شما است؟

چون زمان حضرت ابراهيم عليه السّلام شد عرض كرد: خداوندا! از براى من علامتى قرار ده

ص: 328


1- . سورۀ آل عمران:185.
2- . تفسير قمى 1/128.
3- . تفسير قمى 2/270.
4- . قصص الانبياء راوندى 154.
5- . علل الشرايع 104؛ كافى 6/492.
6- . علل الشرايع 104.

كه به آن شناخته شوم. پس موى سر و ريشش سفيد شد (1).

و به سند معتبر مروى است كه محمد بن عرفه (2)به حضرت صادق عليه السّلام عرض كرد:

جمعى مى گويند كه ابراهيم عليه السّلام ختنه كرد خود را به تيشه بر روى خمى.

فرمود: سبحان اللّه، چنين نيست كه آنها مى گويند، دروغ گفتند، بلكه پيغمبران در روز هفتم ناف و غلاف ايشان با هم مى افتاد (3).

و در حديث ديگر منقول است كه: حضرت ابراهيم عليه السّلام بسيار ضيافت كننده بود، پس روزى قومى بر او وارد شدند و چيزى نزد او نبود، با خود گفت: اگر چوب سقف خانه را بردارم و بفروشم به نجّار، او را بت خواهد تراشيد، پس مهمانان را در دار الضيافه نشاند و ازارى با خود برداشت و آمد به موضعى از صحرا و دو ركعت نماز كرد، چون از نماز فارغ شد ازار را نديد، دانست كه حق تعالى اسباب او را مهيا فرموده است، چون برگشت به خانه ديد ساره چيزى مى پزد، فرمود: از كجا آوردى اينها را؟ !

ساره گفت: اينهاست كه به آن مرد داده بودى بياورد.

و حق تعالى امر كرده بود جبرئيل را كه بگيرد آن ريگ را كه در موضع نماز ابراهيم بود و سنگها را كه در آنجا ريخته بود در ازار او بگذارد، پس جبرئيل چنين كرد، و حق تعالى ريگها را كاورس مقشّر كرد و سنگهاى گرد را شلغم و سنگهاى دراز را گزر كرد (4).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: هرگاه يكى از شما به سفر رود از سفر برگردد از براى اهلش چيزى بياورد، هر چه ميسّر شود اگر چه سنگى باشد، بدرستى كه حضرت ابراهيم هرگاه تنگى در معيشت او بهم مى رسيد به نزد قوم خود مى رفت، پس در بعض اوقات او را تنگى روى داد او به نزد قوم خود رفت ايشان را نيز در تنگى يافت، پس برگشت چنانچه رفته بود، و چون به نزديك خانه رسيد از الاغ فرود آمد و خورجين

ص: 329


1- . علل الشرايع 104.
2- . در مصدر «قزعه» آمده است.
3- . علل الشرايع 505.
4- . الخرائج و الجرائح 2/928.

را پر از ريگ كرد از شرمندگى ساره، و چون داخل خانه شد خورجين را فرود آورد و افتتاح نماز كرد، ساره آمد و خورجين را گشود ديد پر است از آرد، پس خمير كرد و نان پخت و آن حضرت را ندا كرد كه از نماز فارغ شو و بخور، فرمود: از كجا آورده اى؟

گفت: از آن آرد كه در خورجين بود. پس ابراهيم عليه السّلام سر بسوى آسمان بلند كرد كه:

شهادت مى دهم توئى خليل (1).

و حق تعالى در قرآن وصف فرموده است ابراهيم را كه اواه (2)بود، و در احاديث بسيار وارد شده است يعنى: بسيار دعاكننده بوده خدا را (3).

و در حديث معتبر منقول است كه: يك وقتى بود كه در دنيا بغير از يك نفر كسى خدا را نمى پرستيد، چنانچه حق تعالى مى فرمايد كه إِنَّ إِبْراهِيمَ كانَ أُمَّةً قانِتاً لِلّهِ حَنِيفاً وَ لَمْ يَكُ مِنَ اَلْمُشْرِكِينَ (4)يعنى: «ابراهيم امّتى بود، قانت و خاضع بود براى خدا و مايل از دينهاى باطل به دين حق و نبود از مشركان» ، حضرت فرمود: اگر ديگرى با ابراهيم عليه السّلام مى بود حق تعالى او را با آن حضرت ياد مى كرد، پس بر اين حال ماند مدت بسيار تا خدا او را انس داد به اسماعيل و اسحاق، پس سه نفر شدند (5).

به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى ابراهيم عليه السّلام را بندۀ خود گردانيد پيش از آنكه او را امام و پيغمبر گرداند، و پيغمبر گردانيد قبل از آنكه او را رسول گرداند، و رسول گردانيد قبل از آنكه او را امام گرداند، پس چون همه را براى او جمع كرد فرمود: «من گردانيده ام تو را براى مردم، امام» (6)، چون در چشم ابراهيم عليه السّلام اين مرتبه بسيار عظيم نمود گفت: «خداوندا! از ذرّيّت من نيز امام قرار ده» (7)، خدا فرمود:

ص: 330


1- . تفسير عياشى 1/277.
2- . سورۀ توبه:114؛ سورۀ هود:75.
3- . تفسير عياشى 2/114؛ مجمع البيان 3/77.
4- . سورۀ نحل:120.
5- . تفسير عياشى 2/114؛ كافى 2/243.
6- . سورۀ بقره:124.
7- . سورۀ بقره:124.

«نمى رسد عهد امامت و خلافت به ظالمان» (1)، يعنى: سفيه و بى خرد، امام متقى و پرهيزكار نمى تواند بود (2).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: اول كسى كه نعلين در پا كرد ابراهيم عليه السّلام بود (3).

و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: مردم در زمان پيش بى خبر مى مردند، چون زمان ابراهيم عليه السّلام شد گفت: پروردگارا! براى مرگ علتى قرار ده كه ميّت به آن ثواب يابد و باعث تسلى صاحبان مصيبت شود، پس حق تعالى اول ذات الجنب و سرسام را فرستاد و بعد از آن بيماريهاى ديگر را (4).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: ابراهيم عليه السّلام پدر مهمانان بود، يعنى مهمان را بسيار دوست مى داشت، و هرگاه مهمانى نزد او نبود مى رفت و طلب مهمان مى كرد، روزى درهاى خانه را بست و به طلب مهمان بيرون رفت، چون به خانه برگشت شخصى را شبيه به مردى در خانه ديد، گفت: اى بندۀ خدا! به رخصت كه داخل اين خانه شده اى؟

او سه مرتبه گفت: به رخصت پروردگارش.

پس ابراهيم عليه السّلام دانست كه او جبرئيل است و حمد كرد پروردگار خود را.

پس جبرئيل گفت: حق تعالى مرا بسوى بنده اى از بندگانش فرستاده كه او را خليل خود گردانيده است.

ابراهيم عليه السّلام فرمود: بگو كيست آن بنده تا من خدمت او كنم تا بميرم؟

گفت: تو آن بنده هستى.

ابراهيم عليه السّلام فرمود: چرا حق تعالى مرا خليل خود كرده است؟

ص: 331


1- . سورۀ بقره:124.
2- . كافى 1/175.
3- . كافى 6/462.
4- . كافى 3/111.

جبرئيل گفت: از براى آنكه از هيچ كس چيزى سؤال نكردى، و از تو هيچ كس چيزى سؤال نكرد كه بگوئى نه (1).

و به سندهاى صحيح و غير آن از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: روزى حضرت ابراهيم عليه السّلام بيرون رفت و در شهرها مى گشت كه از مخلوقات خدا عبرت گيرد، پس گذشت به بيابانى، ناگاه شخصى را ديد كه ايستاده است و نماز مى كند و صدايش به آسمان بلند شده است و جامه هايش از مو است، پس ابراهيم نزد او ايستاد و از نماز او تعجب كرد، نشست و انتظار كشيد تا او از نماز فارغ شود، چون بسيار بطول انجاميد او را به دست خود حركت داد و گفت: من بسوى تو حاجتى دارم، سبك كن نماز را، پس او سبك كرد نماز را، با ابراهيم نشست و ابراهيم از او پرسيد كه: براى كى نماز مى كردى؟

گفت: براى خدا.

ابراهيم عليه السّلام گفت: خدا كيست؟

گفت: آن كه خلق كرده است تو را و مرا.

ابراهيم گفت: طريق تو مرا خوش آمد و من دوست دارم با تو برادرى كنم از براى خدا، پس بگو منزل تو كجاست كه هرگاه خواهم تو را ملاقات و زيارت كنم، توانم كرد؟

گفت: تو به آنجا نمى توانى آمد، زيرا كه در ميان دريائى هست كه از آنجا عبور نمى توان كرد.

ابراهيم گفت: تو چگونه مى روى؟

گفت: من بر روى آب مى روم.

ابراهيم عليه السّلام گفت: شايد آن كس كه آب را براى تو مسخّر كرده است از براى من نيز مسخّر گرداند، برخيز برويم و امشب با تو در يك وثاق باشيم.

پس چون به نزد آب رسيدند، آن مرد «بسم اللّه» گفت و بر روى آب روان شد، حضرت ابراهيم نيز «بسم اللّه» گفت و بر روى آب روان شد، پس آن مرد تعجب كرد و

ص: 332


1- . كافى 4/40.

چون به منزل آن مرد رسيدند ابراهيم پرسيد: تعيّش تو از كجاست؟

گفت: ميوۀ اين درخت را جمع مى كنم و در تمام سال به آن معاش مى كنم.

حضرت ابراهيم گفت: كدام روز عظيم تر است از همۀ روزها.

عابد گفت: روزى كه خدا جزا مى دهد خلايق را بر كرده هاى ايشان.

ابراهيم گفت: بيا دست به دعا برداريم و دعا كنيم كه خدا ما را از شرّ آن روز نگاه دارد.

و در روايت ديگر آن است كه حضرت ابراهيم گفت كه: يا تو دعا كن من آمين بگويم و يا من دعا مى كنم و تو آمين بگو.

عابد گفت: از براى چه دعا كنيم؟

ابراهيم گفت: از براى گناهكاران مؤمنان.

عابد گفت: نه.

ابراهيم گفت: چرا؟

عابد گفت: از براى اينكه سه سال است كه دعا مى كنم و هنوز مستجاب نشده است و ديگر شرم مى كنم كه از خدا حاجتى بطلبم تا آن مستجاب نشود.

ابراهيم گفت: خدا هرگاه بنده اى را دوست مى دارد، دعايش را حبس مى كند تا او مناجات كند و سؤال كند از او، و چون بنده را دشمن مى دارد زود دعايش را مستجاب مى كند يا در دلش نااميدى مى افكند كه دعا نكند.

پس ابراهيم پرسيد: چه مطلب است كه در اين مدت از خدا طلبيده اى؟

عابد گفت: روزى در آن جاى نماز خود نماز مى كردم، ناگاه طفلى در نهايت حسن و جمال گذشت كه نور از جبينش ساطع بود و كاكلى از قفا انداخته بود و گاوى چند را مى چرانيد كه گويا روغن بر آنها ماليده بودند، و گوسفندى چند همراه داشت در نهايت فربهى و خوشايندگى، مرا از آنچه ديدم بسيار خوش آمد، گفتم: اى كودك زيبا! از كيست اين گاوها و گوسفندها؟

گفت: از من است.

گفتم: تو كيستى؟

ص: 333

گفت: منم اسماعيل پسر ابراهيم خليل خدا.

پس دعا كردم و از خدا سؤال كردم كه خليل خود را به من بنمايد.

پس حضرت ابراهيم گفت: منم ابراهيم خليل الرحمن و آن طفل پسر من است.

عابد گفت: الحمد للّه رب العالمين كه دعاى مرا مستجاب كرد.

پس آن شخص هر دو جانب روى حضرت ابراهيم عليه السّلام را بوسيد و دست در گردن او آورد و گفت: الحال دعا كن تا من آمين بر دعاى تو بگويم، پس دعا كرد ابراهيم عليه السّلام از براى مؤمنان و مؤمنات از آن روز تا روز قيامت به آنكه گناهان ايشان را بيامرزد و از ايشان راضى شود، و آمين گفت عابد بر دعاى حضرت ابراهيم.

پس حضرت امام محمد باقر عليه السّلام فرمود: دعاى ابراهيم عليه السّلام كامل و شامل حال گناهكاران شيعيان ما هست تا روز قيامت (1).

و در بعضى از روايات وارد است كه: نام آن عابد ماريا و او پسر اوس بود و ششصد و شصت سال عمر او بود (2).

ص: 334


1- . كمال الدين و تمام النعمة 140؛ قصص الانبياء راوندى 115.
2- . قصص الانبياء راوندى 115.

فصل دوم: در بيان قصه هاى آن حضرت عليه السّلام از هنگام ولادت

تا شكستن بتها، و آنچه گذشت ميان آن حضرت

و ظالمان آن زمان خصوصا نمرود و آزر

به سند حسن بلكه صحيح از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: آزر پدر ابراهيم منجّم نمرود پسر كنعان بود، به نمرود گفت: من در حساب نجوم مى بينم كه در اين زمان مردى بهم رسد و اين دين را نسخ كند و مردم را به دين ديگر بخواند.

نمرود پرسيد: در كدام بلاد بهم خواهد رسيد؟

گفت: در اين بلاد؛ و منزل نمرود در «كوثاريا» بود كه دهى از دههاى كوفه بوده است.

نمرود پرسيد كه: آن مرد به دنيا آمده است؟

آزر گفت: نه.

نمرود گفت: پس بايد ميان مردان و زنان جدائى افكنيم.

پس حكم كرد كه مردان را از زنان جدا كنند.

و حامله شد مادر ابراهيم به ابراهيم و حملش ظاهر نشد، و چون نزديك شد ولادتش گفت: اى آزر! مرا علت مرض يا حيض روى داده است و مى خواهم از تو جدا شوم، و در آن زمان قاعده چنين بود كه در حالت حيض يا مرض زنان از شوهران جدا مى شدند.

پس بيرون آمد و به غارى رفت، و حضرت ابراهيم عليه السّلام در آن غار متولد شد، پس او را مهيا كرد و در قماط پيچيد و به خانۀ خود برگشت و در غار را به سنگ برآورد، پس

ص: 335

خداوند قادر حكيم براى ابراهيم در انگشت مهينش شيرى قرار داد كه او مى مكيد و هر چند گاهى يك مرتبه مادر به نزد او مى آمد.

و نمرود به هر زن حامله قابله اى موكّل گردانيده بود كه هر پسرى كه متولد شد او را بكشند، لهذا مادر ابراهيم از ترس كشتن، ابراهيم را در آن غار پنهان كرده بود، و ابراهيم عليه السّلام در روزى آن قدر نمو مى كرد كه ديگران در ماهى آن قدر نمو كنند، تا آنكه در غار سيزده ساله شد، پس مادر به ديدن او رفت، چون خواست كه بيرون آيد چنگ در او زد و گفت: اى مادر! مرا بيرون بر.

مادر گفت: اى فرزند! اگر پادشاه بداند كه تو در اين زمان متولد شده اى تو را بكشد.

پس چون مادرش بيرون رفت، حضرت ابراهيم عليه السّلام خود از غار بيرون آمد و در آن وقت آفتاب فرورفته بود، پس نظرش بر زهره افتاد گفت: اين خداى من است، چون زهره فرو رفت گفت: اگر خداى من مى بود حركت نمى كرد و زايل نمى شد، و گفت: دوست نمى دارم آفلان را، يعنى آنها كه غايب مى شوند؛ و چون ماه از مشرق طالع شد گفت: اين خداى من است اين بزرگتر و نيكوتر است از زهره، پس چون حركت كرد و زايل شد گفت:

اگر هدايت نكند مرا پروردگار من هرآينه خواهم بود از گروه گمراهان؛ پس چون صبح شد و آفتاب طالع شد و شعاعش عالم را روشن كرد گفت: اين بزرگتر و نيكوتر است، پس چون حركت كرد و زايل شد حق تعالى گشود براى حضرت ابراهيم عليه السّلام آسمانها را تا آنكه عرش و هر كه بر عرش است ديد، و خدا ملكوت آسمانها و زمين را به او نمود، پس در آن وقت گفت: اى قوم! من بيزارم از آنچه شما شريك خدا گردانيده ايد، گردانيدم روى خود را بسوى آن كسى كه از نو پديد آورده آسمانها و زمين را در حالتى كه ميل كننده ام از دينهاى باطل به دين حق و نيستم از مشركان.

پس آمد به نزد مادرش، و مادرش او را داخل خانۀ آزر كرد و در ميان فرزندان خود او را رها كرد، چون آزر به خانه آمد و نظرش بر او افتاد به مادر ابراهيم گفت: اين كيست كه در پادشاهى ملك زنده مانده است و ملك فرزندان مردم را مى كشد؟

گفت: اين پسر توست در فلان وقت متولد شده كه من از تو عزلت كردم.

ص: 336

آزر گفت: واى بر تو! اگر پادشاه اين را بداند منزلت من در نزد او برطرف شود؛ و آزر صاحب اختيار و وزير نمرود بود و از براى او بت مى تراشيد و به فرزندانش مى داد كه مى فروختند و بتخانه در دست او بود.

پس مادر ابراهيم به آزر گفت: بر تو باكى نيست، اگر پادشاه مطّلع نشود فرزند ما مى ماند، و اگر مطّلع شود من جواب پادشاه مى گويم، و هرگاه كه آزر بسوى ابراهيم عليه السّلام نظر مى كرد محبت عظيم از او در دلش بهم مى رسيد، و بت مى داد به او كه بفروشد چنانچه به برادرانش مى داد، پس ابراهيم ريسمانى در گردن بت مى بست و به زمين مى كشيد و مى گفت: كيست كه بخرد چيزى را كه نه ضررى به او مى تواند رسانيد و نه نفعى؟ و در آب و لجن بت را فرومى برد و مى گفت: بياشام و حرف بزن.

پس چون برادرانش اينها را براى آزر نقل كردند، آزر ابراهيم را طلبيد و منع كرد امّا سودى نبخشيد، پس او را در خانۀ خود حبس كرد و نگذاشت كه بيرون رود (1).

و به سند معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام منقول است كه: در روز اول ماه ذيحجه حضرت ابراهيم خليل عليه السّلام متولد شد (2).

و به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: پدر حضرت ابراهيم منجّم نمرود بن كنعان بود، و نمرود بى رأى او كارى نمى كرد، پس شبى از شبها نظر كرد در ستارگان، چون صبح شد به نمرود گفت: در اين شب امر عجيبى ديده ام.

نمرود گفت: چه ديدى؟

گفت: ديدم كه فرزندى بهم رسد در زمين ما كه هلاك ما در دست او باشد، و در اندك زمانى ديگر مادر او به او حامله شود.

پس نمرود تعجب كرد از اين امر و گفت: آيا زنان به او حامله شده اند؟

گفت: نه.

ص: 337


1- . تفسير قمى 1/206.
2- . كافى 4/149.

و او در علم نجوم يافته بود كه او را به آتش بسوزانند و اين را نيافته بود كه خدا او را نجات خواهد داد.

پس امر كرد نمرود كه مردان را از زنان جدا كنند و مردان از شهر بيرون روند و زنان در شهر باشند، و در همان شب پدر ابراهيم عليه السّلام مجامعت كرد با زوجۀ خود و نطفۀ ابراهيم بسته شد، پس گمان برد كه همين فرزند خواهد بود، پس طلبيد زنان قابله را كه هر چه در شكم بود مى دانستند، و نظر كردند به مادر ابراهيم، پس حق تعالى آنچه در رحم بود بر پشت چسبانيد كه آن زنان نيافتند و گفتند: ما در شكم اين زن چيزى نمى بينيم.

پس چون ابراهيم متولد شد پدرش خواست كه او را به نزد نمرود برد، زن او گفت: پسر خود را مبر به نزد نمرود كه او را بكشد، بگذار من او را به يكى از اين غارها ببرم و بيندازم تا اجلش برسد و بميرد و تو پسر خود را نكشته باشى.

گفت: ببر.

پس مادر ابراهيم عليه السّلام او را به غارى برد و شير داد و بر در غار سنگى گذاشت و برگشت، پس حق تعالى روزى او را در انگشت مهين خودش مقرر فرمود كه انگشت خود را مى مكيد و شير از آن بهم مى رسيد و مى خورد، و در روزى آن قدر نشو و نما مى كرد كه اطفال ديگر در هفته اى مى كنند، و در هفته آن قدر نمو مى كرد كه اطفال ديگر در ماهى مى كنند، و در ماهى آن قدر نمو مى كرد كه اطفال ديگر در سالى، پس مدتها بر اين گذشت، روزى مادرش به پدرش گفت: مرا رخصت ده بروم بسوى غار و ببينم چه بر سر فرزند ما آمده است؟ پدر او را رخصت داد، چون مادر داخل غار شد ديد كه ابراهيم زنده است و چشمهايش مانند دو چراغ روشنى مى دهند، پس او را برداشته به سينۀ خود چسبانيد و او را شير داد و برگشت.

پدرش احوال ابراهيم را جويا شد.

گفت: او را در خاك پنهان كردم و برگشتم.

پس هميشه چنين بود كه گاهى به بهانۀ كارى از پدر ابراهيم غايب مى شد و خود را به ابراهيم مى رسانيد و او را شير مى داد.

ص: 338

چون به حركت آمد روزى مادرش رفت و او را شير داد، و چون خواست برگردد جامه اش را گرفت، مادر گفت: چيست تو را؟

گفت: مرا با خود ببر.

گفت: باش تا از پدرت رخصت بگيرم.

پس پيوسته حضرت ابراهيم عليه السّلام در آن غيبت شخص خود را مخفى مى داشت و امر خود را كتمان مى كرد تا آنكه ظاهر شد و علانيه دين خود را ظاهر كرد و خدا قدرت خود را در حقّ او ظاهر ساخت (1).

و در روايت ديگر از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم منقول است كه: ابراهيم عليه السّلام و پدر و مادرش از پادشاه طاغى گريختند و مادرش او را زائيد در ميان تلّى چند در كنار نهر عظيمى كه او را «حزران» مى گفتند، از غروب آفتاب تا آمدن شب، پس چون ابراهيم عليه السّلام بر روى زمين قرار گرفت برخاست و دست بر سر و رويش ماليد و «اشهد ان لا اله الاّ اللّه» بسيار گفت، پس جامه را برداشت و بر دوش گرفت؛ مادرش را از مشاهدۀ اين احوال غريبه ترسى عظيم رو داد، پس پيش روى مادر خود به راه افتاد و چشمان خود را بسوى آسمان بلند كرده بود و استدلال كرد به آن ستاره ها بر خالق آسمان و زمين، چنانچه حق تعالى از او در قرآن مجيد ذكر فرموده است (2).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: چون حضرت ابراهيم عليه السّلام قوم خود را نهى كرد از بت پرستيدن، و حجتها و برهانها بر ايشان در اين باب تمام كرد، و ايشان ترك نكردند، روز عيدى حاضر شد و نمرود و جميع اهل مملكتش به عيدگاه رفتند، ابراهيم عليه السّلام نخواست كه با ايشان بيرون رود پس او را موكّل كردند به بتخانه و ايشان بيرون رفتند، چون همه بيرون رفتند ابراهيم طعامى برداشت و داخل بتخانه شد و به نزديك هر يك از بتها مى رفت و مى گفت: بخور و حرف بزن! چون جواب نمى گفت تيشه را مى گرفت و

ص: 339


1- . كمال الدين و تمام النعمة 138.
2- . روضة الواعظين 82.

دست و پايش را مى شكست تا آنكه با همۀ آن بتها چنين كرد، پس تيشه را در گردن بزرگ ايشان كه در صدر بتخانه بود آويخت.

چون پادشاه و جميع امرا و لشكر و رعايا از عيدگاه برگشتند، بتهاى خود را شكسته ديدند گفتند: هر كه اين كار را با خدايان ما كرده است، او از ستمكاران بر خود است و كشته خواهد شد.

گفتند: اينجا جوانى هست كه ايشان را به بدى ياد مى كند و او را ابراهيم مى گويند و او فرزند آزر است.

پس او را به نزد نمرود آوردند، نمرود به آزر گفت: با من خيانت كردى و اين فرزند را از من مخفى كردى؟

گفت: اى ملك! اين عمل مادر اوست و مى گويد: من حجتى در اين باب دارم، و اگر او نباشد فرزند از براى ما بماند، و الحال دست بر او يافته اى آنچه خواهى با او بكن و دست از كشتن فرزندان مردم بردار.

پس نمرود مادر ابراهيم را طلبيد و گفت: چه باعث شد تو را كه امر اين طفل را مخفى كردى از من تا كرد به خدايان ما آنچه كرد؟

عرض كرد: اى ملك! اين را براى مصلحت رعيت تو كردم، چون ديدم كه اولاد رعيت خود را مى كشتى و نسل ايشان برطرف مى شد، گفتم اگر فرزند من آن فرزند باشد كه در ستارگان ديده شده است مى دهم به پادشاه كه او را بكشد و دست از كشتن فرزندان مردم بردارد!

نمرود عذر او را قبول كرد و رأيش را صواب ديد، پس به ابراهيم گفت: كى كرده است اين كار را نسبت به خدايان ما؟

ابراهيم فرمود: بزرگ ايشان كرده است، پس سؤال كنيد از ايشان اگر حرف بزنند!

پس مشورت كرد نمرود با قوم خود در باب ابراهيم، گفتند: بسوزانيد ابراهيم را و يارى كنيد خدايان خود را اگر يارى كننده ايد.

پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود: فرعون زمان ابراهيم عليه السّلام و اصحابش، همه اولاد زنا

ص: 340

بودند كه بزودى به كشتن پيغمبر راضى شدند؛ و فرعون موسى عليه السّلام و اصحابش همه حلال زاده بودند كه گفتند: او را و برادرش را بگذار و ساحران را جمع كن، و حكم به كشتن ايشان نكردند، زيرا كه راضى نمى شوند به كشتن پيغمبر يا امام مگر اولاد زنا.

پس حبس كرد ابراهيم را و هيزم براى او جمع كرد، و چون آن روز شد كه مى خواستند او را در آتش اندازند، نمرود و لشكرش همه بيرون آمدند و براى نمرود منظر رفيعى ساخته بودند كه از آنجا نظر كند به ابراهيم كه چگونه آتش او را مى سوزاند! چون ابراهيم عليه السّلام را آوردند، كسى به نزديك آتش نمى توانست رفت كه او را در آتش اندازد، زيرا كه مرغ از يك فرسخ راه نمى توانست كه پرواز كند از بسيارى آن آتش، پس شيطان آمد و منجنيق را تعليم ايشان كرد.

چون آن حضرت را در منجنيق گذاشتند، آزر آمد و طپانچه بر روى مبارك او زد و گفت: برگرد از آنچه بر آن هستى، او قبول نكرد، در آن حال خروش از آسمان و زمين برآمد و هيچ چيز نماند مگر آنكه طلب يارى آن حضرت كرد.

زمين عرض كرد: خداوندا! به پشت من احدى نيست كه تو را عبادت كند بغير او، مى گذارى او را بسوزانند؟

ملائكه گفتند: خداوندا! خليل تو ابراهيم را مى سوزانند؟ !

حق تعالى فرمود: اگر مرا بخواند اجابت او مى كنم.

جبرئيل عرض كرد: خداوندا! خليل تو ابراهيم عليه السّلام بر روى زمين احدى نيست كه تو را بپرستد بجز او، بر او مسلط كرده اى دشمن او را كه او را به آتش بسوزاند؟ !

حق تعالى فرمود: ساكت شو كه اين سخن را بنده اى مثل تو مى گويد كه ترسد امرى از تحت قدرت او بدر رود، او بندۀ من است، هر وقت كه خواهم او را مى گيرم و اگر مرا بخواند اجابت او مى كنم.

پس ابراهيم عليه السّلام پروردگار خود را به سورۀ اخلاص خواند: «يا اللّه يا واحد يا احد يا صمد يا من لم يلد و لم يولد و لم يكن له كفوا احد نجّني من النّار برحمتك» .

پس جبرئيل ابراهيم را ملاقات كرد در ميان هوا كه از منجنيق جدا شده بود و گفت: اى

ص: 341

ابراهيم! آيا تو را بسوى من حاجتى هست؟

ابراهيم فرمود: امّا بسوى تو حاجتى ندارم و بسوى پروردگار عالميان دارم، پس انگشترى به او داد كه بر آن نقش كرده بودند: «لا اله الاّ اللّه محمّد رسول اللّه ألجأت ظهري الى اللّه و اسندت امري الى اللّه و فوّضت امري الى اللّه» .

پس حق تعالى وحى فرمود به آتش كه كُونِي بَرْداً (1)يعنى: «سرد باش» ، پس در ميان آتش دندانهاى مبارك آن حضرت از سرما بر هم مى خورد تا خدا فرمود وَ سَلاماً عَلى إِبْراهِيمَ (2)يعنى: «و سلامت باش بر ابراهيم» ، و جبرئيل آمد و با آن حضرت نشست در ميان آتش و مشغول صحبت شدند و اطرافشان همه گل و لاله شد.

چون نمرود لعين نظر كرد و آن حال غريب را مشاهده نمود گفت: كسى كه خدائى بگيرد، مثل خداى ابراهيم بگيرد.

در آن وقت يكى از عظماى اصحاب نمرود گفت: من قسم داده بودم بر آتش كه نسوزاند او را. ناگاه عمودى از آتش بيرون آمد بسوى آن بدبخت و او را سوخت.

نمرود ملعون ابراهيم عليه السّلام را ديد كه در باغ سبز و خرمى نشسته است و با مرد پيرى سخن مى گويد، پس به آزر گفت: اى آزر! چه بسيار گرامى است فرزند تو نزد پروردگار خود! و چلپاسه مى دميد در آتش، و وزغ آب مى برد و بر آتش مى ريخت كه خاموش كند، و چون حق تعالى وحى نمود به آتش كه سرد باش، تا سه روز هيچ آتشى در دنيا گرمى نداشت (3).

و نيز على بن ابراهيم روايت كرده است كه: چون نمرود، ابراهيم عليه السّلام را در آتش انداخت و آتش بر او برد و سلام گرديد، نمرود گفت: اى ابراهيم! پروردگار تو كيست؟

فرمود: پروردگار ما آن كسى است كه زنده مى گرداند و مى ميراند.

نمرود گفت: من نيز زنده مى كنم و مى ميرانم!

ص: 342


1- . سورۀ انبياء:69.
2- . سورۀ انبياء:69.
3- . تفسير قمى 2/71.

ابراهيم فرمود: چگونه زنده مى كنى و مى ميرانى؟

نمرود امر كرد تا دو نفر از آنها كه واجب القتل بودند نزد او حاضر ساختند، يكى را گردن زد و ديگرى را رها كرد.

ابراهيم عليه السّلام فرمود: اگر راست مى گوئى آن را كه كشتى زنده كن. پس ابراهيم فرمود:

پروردگار من آفتاب را از مشرق بيرون مى آورد، تو از مغرب بيرون آور.

پس مبهوت و عاجز شد آن كافر (1).

و به سندهاى معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: چون ابراهيم عليه السّلام را در كفۀ منجنيق گذاشتند جبرئيل در غضب شد، حق تعالى به او وحى فرمود: چه چيز تو را به غضب آورد اى جبرئيل؟

عرض كرد: پروردگارا! ابراهيم خليل توست و بر روى زمين كسى نيست بجز او كه تو را به يگانگى بپرستد، بر او مسلط كرده اى دشمن خود و دشمن او را.

حق تعالى فرمود: ساكت شو، و تعجيل نمى كند مگر بنده اى مثل تو كه ترسد امرى از او فوت شود، امّا من پس او بندۀ من است، هر وقت كه خواهم او را مى گيرم.

پس جبرئيل شاد شد و رو به ابراهيم كرد و گفت: تو را حاجتى هست؟

ابراهيم فرمود: بسوى تو نه.

پس حق تعالى انگشترى براى او فرستاد كه در آن شش كلمه نقش بود: «لا اله الاّ اللّه محمّد رسول اللّه لا حول و لا قوّة الاّ باللّه فوّضت امري الى اللّه اسندت ظهري الى اللّه حسبي اللّه» ، پس خدا وحى كرد به او كه: اين انگشترى را در دست كن كه من آتش را بر تو سرد و سلامت مى گردانم (2).

و به سند معتبر منقول است كه از حضرت صادق عليه السّلام سؤال كردند كه: چرا موسى بن عمران عليه السّلام چون ريسمانها و عصاهاى ساحران فرعون را ديد ترسيد، و ابراهيم عليه السّلام را كه

ص: 343


1- . تفسير قمى 1/86.
2- . عيون اخبار الرضا 2/55؛ امالى شيخ صدوق 370.

در منجنيق گذاشتند و بسوى آتش انداختند نترسيد؟

فرمود: ابراهيم عليه السّلام استناد و اعتماد داشت بر نور محمد و على و فاطمه و حسن و حسين و امامان از فرزندان حسين عليهم السّلام كه در پشت او بودند، لهذا نترسيد؛ و موسى آن انوار در صلب او نبودند، به اين سبب ترسيد (1).

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چهار كس پادشاه جميع روى زمين شدند، دو مؤمن و دو كافر: امّا دو مؤمن پس سليمان بن داود و ذو القرنين بودند، و دو كافر نمرود و بخت النصر (2).

و از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: اول منجنيقى كه در دنيا ساخته شد منجنيقى بود كه براى حضرت ابراهيم عليه السّلام در كوفه ساختند بر سر نهرى كه آن را «كوثا» مى گفتند در قريه اى كه آن را «قنطانا» مى گفتند، و شيطان آن را ساخت، و چون حضرت ابراهيم عليه السّلام را در منجنيق نشاندند و خواستند كه به آتش اندازند جبرئيل آمد و گفت: السلام عليك يا ابراهيم و رحمة اللّه و بركاته، آيا تو را حاجتى هست؟

گفت: به تو حاجتى ندارم.

پس در آن وقت حق تعالى به آتش ندا كرد كه: سرد شو (3).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام مروى است كه: چون آتش براى حضرت ابراهيم عليه السّلام افروختند، جانوران زمين همه بسوى خدا شكايت كردند و رخصت طلبيدند كه آب بر آن آتش بريزند، خدا هيچ يك را رخصت نداد بغير از وزغ، پس دو ثلث بدن آن سوخت و يك ثلث باقى ماند (4).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: هفت كسند كه عذابشان در قيامت از همه كس بدتر خواهد بود: قابيل كه برادر خود را كشت؛ و نمرود كه به ابراهيم منازعه كرد در باب

ص: 344


1- . امالى شيخ صدوق 521.
2- . خصال 255.
3- . تفسير فرات كوفى 263، و در آن به جاى «كوثا» ، «كونى» آمده است.
4- . خصال 327.

پروردگارش؛ و دو كس از بنى اسرائيل كه يهود و نصارى را گمراه كردند؛ و فرعون؛ و ابو بكر و عمر (1).

و در حديث ديگر در حكمت خلق پشه فرمود كه: حق تعالى آن را روزى بعضى از مرغان قرار داده است؛ و ذليل گردانيد به پشه، جبارى را كه تمرّد و تجبّر كرد بر خدا و انكار بر خداوندى او كرد، پس مسلط كرد بر او ضعيفترين خلقش را تا بنمايد به او قدرت و عظمت خود را، پس داخل بينى او شد تا به دماغش رسيد و او را كشت (2).

و از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام به سند معتبر منقول است كه: در روز چهارشنبه ابراهيم را در آتش انداختند، و در چهارشنبه مسلط كرد خدا بر نمرود پشه را (3).

مؤلف گويد: از اين احاديث ظاهر مى شود كه قصۀ پشه و نمرود واقع است، امّا تفصيلش در اخبار معتبره به نظر نرسيده، و اكثر مورخان و بعضى از مفسران ذكر كرده اند كه: بعد از نجات حضرت ابراهيم از آتش، نمرود را دعوت به دين حق كرد، آن شقى گفت:

من با خداى تو جنگ مى كنم.

پس روزى را براى اين امر تعيين كردند و نمرود با لشكر بيكران بيرون آمد و صف كشيدند، و ابراهيم عليه السّلام تنها در برابر ايشان ايستاد (4)تا آنكه حق تعالى پشه اى بى حد فرستاد تا هوا را تيره كردند و بر سر و روى لشكريان تاختند تا آنكه همگى روى به هزيمت گذاشتند و نمرود خجل و منفعل برگشت و باز ايمان نياورد، تا آنكه حق تعالى پشۀ ضعيفى را امر فرمود كه به دماغ آن ملعون بالا رفته مشغول شد به خوردن مغز سر او، تا آنكه به حدّى او را بى تاب كرد كه جمعى را موكّل كرده بود كه گرزهاى گران بر سر او مى زدند كه شايد از آن حالت تسكين يابد، و چهل سال بر اين حال ماند و ايمان نياورد تا

ص: 345


1- . خصال 346.
2- . احتجاج 2/227.
3- . خصال 388؛ علل الشرايع 597؛ عيون اخبار الرضا 1/247.
4- . در هر دو مصدر به جاى حضرت ابراهيم، «ملك» آمده است.

به جهنم واصل شد (1).

و به سندهاى معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام منقول است كه: در جهنم واديى است كه او را «سقر» مى نامند كه نفس نكشيده است از روزى كه خدا او را خلق كرده است، و اگر حق تعالى او را رخصت دهد كه به قدر سوزنى نفس بكشد هرآينه هر چه بر روى زمين است بسوزد، و اهل جهنم همه پناه مى برند از گرمى آن وادى و بوى بد آن و قذارت آن و عذابها كه خدا در آن مهيّا كرده است از براى اهل آن وادى، و در آن وادى كوهى هست كه پناه مى برند اهل آن وادى از حرارت و گند و قذارت آن كوه و آنچه خدا در آن كوه مهيّا كرده است براى اهلش، و در آن كوه درّه اى هست كه پناه مى برند جميع اهل آن كوه از گرمى آن درّه و بوى بد و قذرات آن و آنچه خدا در آن مهيّا كرده است از عذابها براى اهل آن درّه، و در آن درّه چاهى هست كه پناه مى برند جميع اهل آن درّه از گرمى و گند و قذارت آن چاه و عذابها كه خدا مهيّا كرده است در آن براى اهلش، و در آن چاه مارى هست كه پناه مى برند جميع اهل آن چاه از خباثت آن مار و گند و قذارت آن و آنچه خدا مهيّا كرده است در نيشهاى آن مار از زهر براى اهلش، و در شكم آن مار هفت صندوق است كه در آنها پنج كس از امّتهاى گذشته و دو كس از اين امّت هستند؛ امّا آن پنج نفر:

قابيل است كه هابيل را كشت؛ و نمرود كه با حضرت ابراهيم محاجّه كرد در امر پروردگارش و گفت: من زنده مى كنم و مى ميرانم؛ و فرعون كه گفت: منم پروردگار بزرگتر شما؛ و يهودا كه يهود را گمراه كرد؛ و بولس كه نصارى را گمراه كرد؛ و دو نفر كه در اين امّتند (2): ابو بكر و عمر است.

و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: چون حضرت ابراهيم عليه السّلام را در آتش انداختند دعا كرد خدا را به حقّ ما، پس خدا آتش را بر او سرد و سلامت گردانيد (3).

ص: 346


1- . كامل ابن اثير 1/116؛ عرائس المجالس 97، و در آن چهار صد سال به جاى چهل است.
2- . خصال 398، و در آن «يونس» به جاى «بولس» است.
3- . قصص الانبياء راوندى 106.

و به سندهاى معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام و حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: دعاى حضرت ابراهيم در روزى كه او را به آتش انداختند اين بود: «يا احد يا صمد يا من لم يلد و لم يولد و لم يكن له كفوا احد توكّلت على اللّه» ، پس حق تعالى به آتش وحى كرد كه: سرد و سلامت باش بر ابراهيم، پس سه روز بر روى زمين كسى از آتش منتفع نشد و آب گرم نشد، و عمارت بلندى براى نمرود ساخته بودند، بعد از سه روز با آزر بر آن عمارت برآمد و بر آتش مشرف شد، حضرت ابراهيم عليه السّلام را ديد در ميان باغ سبزى نشسته با مرد پيرى سخن مى گويد، پس نمرود به آزر گفت: چه بسيار گرامى است پسر تو بر پروردگارش (1)!

پس نمرود به ابراهيم عليه السّلام گفت كه: از ملك من بدر رو و با من در يك ديار مباش (2).

و به سند موثق از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون يوسف عليه السّلام به نزد نمرود آمد، گفت: چه حال دارى اى ابراهيم؟

گفت: من ابراهيم نيستم، من يوسف پسر يعقوب پسر اسحاق پسر ابراهيم، و آن همان شخص بود كه با ابراهيم محاجّه كرد در امر پروردگارش و چهارصد سال جوان بود (3).

و به سند معتبر از حضرت امام زين العابدين عليه السّلام منقول است كه: چون حضرت ابراهيم عليه السّلام را در آتش انداختند، جبرئيل پيراهنى از بهشت از براى او آورد و در او پوشانيد، پس آتش از او گريخت و بر دوش نرجس روئيد، و همان پيراهن بود كه چون حضرت يوسف عليه السّلام آن را بيرون آورد در مصر حضرت يعقوب بوى آن را در اردن شنيد و گفت: من بوى يوسف را مى شنوم (4).

مؤلف گويد: منافاتى ميان اين احاديث نيست، و ممكن است كه اينها همه واقع شده باشد و آن دعاها را خوانده باشد، و رسول خدا و ائمۀ طاهرين عليهم السّلام را شفيع گردانيده

ص: 347


1- . قصص الانبياء راوندى 105.
2- . امالى شيخ طوسى 659.
3- . قصص الانبياء راوندى 137.
4- . محاسن 2/131.

باشد، و حق تعالى انگشترى و پيراهنى براى او فرستاده باشد، و نداى برد و سلام به آتش نيز كرده باشد.

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: روزى كه حضرت ابراهيم بتها را شكست، روز نوروز بود (1).

و در تفسير حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است كه: حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود كه: به محمد و آل طيبين او خدا نوح عليه السّلام را نجات داد از شدت غم عظيم، و به بركت ايشان سرد كرد خدا آتش را بر حضرت ابراهيم و بر او برد و سلام گردانيد، و متمكن ساخت او را در ميان آتش بر كرسى و فرشهاى نرم نيكو كه آن پادشاه طاغى مثل آنها را نديده بود و براى احدى از پادشاهان زمين مثل آن ميسّر نشده بود، و رويانيد دور او از درختان سبز خرم خوش آينده و از گلها و شكوفه ها و سبزه ها آنچه در چهار فصل ميسّر نشود (2).

و در حديث معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: نمرود خواست نظر كند در ملك آسمان، پس چهار كركس گرفت و تربيت كرد آنها را و تابوتى از چوب ساخت و شخصى را در آن تابوت داخل كرد و پاهاى كركسها را به پايه هاى تابوت بستند، و در ميان تابوت عمودى نصب كردند و بر سر آن عمود گوشتى آويختند پس آن كركسهاى گرسنه به هواى گوشت پرواز كردند و تابوت را با آن مرد به جانب آسمان بالا بردند، و آن قدر او را بلند كردند كه چون به زمين نظر كرد كوهها را به مثابۀ مورچه ديد، و چون نظر به آسمان كرد آسمان به حال خود بود، باز بعد از زمانى بسوى زمين نظر كرد بغير از آب چيزى نديد و چون به آسمان نظر كرد بر همان حال بود كه پيشتر مى ديد، باز مدتى بالا بردند او را تا آنكه چون نظر به زمين كرد هيچ چيز نديد، و چون به آسمان نظر كرد بر حال اول ديد، پس در تاريكى افتاد كه نه بالاى خود را مى ديد و نه زير خود را، ترسيد و گوشت

ص: 348


1- . المهذب البارع 1/195.
2- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 287.

را به زير تابوت آويخت، پس آن كركسها سرازير شدند تا به زمين آمدند (1).

مؤلف گويد: مشهور ميان مورخان آن است كه خود نيز در آن قفس با يكى از مخصوصان نشسته بود كه كركسان ايشان را بالا بردند (2).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: محل ولادت حضرت ابراهيم عليه السّلام «كوثاربا» بود كه از محال كوفه بوده است، و پدرش از اهل آنجا بود، و مادر ابراهيم عليه السّلام و مادر لوط-يعنى ساره و ورقه-هر دو خواهر بودند و دخترهاى لاحج بودند، و لاحج پيغمبر انذاركننده بود امّا رسول نبود، و ابراهيم عليه السّلام در اول طفوليّت بر آن فطرت بود كه حق تعالى همه كس را بر آن خلق كرده است تا آنكه خدا او را هدايت نمود به دين خود و برگزيد او را، و به تزويج خود درآورد ابراهيم ساره دختر خالۀ خود را، و ساره گلۀ بسيار و زمينهاى گشاده و حال نيكو داشت، و جميع اموال خود را به حضرت ابراهيم عليه السّلام بخشيد، و حضرت ابراهيم عليه السّلام سعى كرد و آن اموال را به اصلاح آورد و گله و زراعتش بسيار شد به حدّى كه در زمين كوثاربا كسى حالش از او بهتر نبود.

چون حضرت ابراهيم عليه السّلام بتهاى نمرود را شكست، نمرود امر كرد او را در بند كشيدند، و امر كرد حظيره اى ساختند و پر كردند حظيره را از هيزم و آتش در آن هيزمها زدند و ابراهيم را در آتش انداختند تا او را بسوزانند و خود دور شدند تا شعلۀ آتش فرو نشست، پس مشرف شدند بر حظيره كه حال حضرت ابراهيم را مشاهده نمايند، ناگاه ديدند كه حضرت ابراهيم از بند رها شده و به سلامت در ميان آتش نشسته است، چون اين خبر را به نمرود دادند امر نمود كه ابراهيم عليه السّلام را از بلاد او بيرون كنند و نگذارند كه گله ها و مالهاى خود را با خود ببرد.

پس حجت گرفت بر ايشان و حضرت ابراهيم عليه السّلام گفت: اگر گله و مال مرا مى گيريد، به من پس دهيد آن عمرى كه من در تحصيل آنها صرف نموده ام، پس مخاصمه را به نزد

ص: 349


1- . تفسير عياشى 2/235.
2- . كامل ابن اثير 1/115؛ عرائس المجالس 96.

قاضى نمرود بردند، قاضى حكم كرد كه ابراهيم هر چه در بلاد ايشان تحصيل كرده است به ايشان بگذارد، و بر اصحاب نمرود حكم كرد كه عمرى كه ابراهيم در بلاد ايشان گذرانيده است به او پس دهند.

چون اين قضيه را به نمرود نقل كردند حكم كرد حضرت ابراهيم را از بلاد بيرون كنند و اموالش را به او بدهند و گفت: اگر او در بلاد شما مى ماند دين شما را فاسد مى كند و ضرر به خداهاى شما مى رساند.

پس بيرون كردند ابراهيم و لوط عليهما السّلام را از بلاد خود به جانب شام، پس حضرت ابراهيم و لوط و ساره عليهم السّلام بيرون رفتند و حضرت ابراهيم گفت إِنِّي ذاهِبٌ إِلى رَبِّي سَيَهْدِينِ (1)«من مى روم بسوى پروردگار خود-يعنى به جانب بيت المقدس-بزودى مرا هدايت خواهد كرد» .

پس حضرت ابراهيم عليه السّلام گله و اموال خود را برداشت و تابوتى ساخت و ساره را در آنجا گذاشت و قفل زد بر آن تابوت-از نهايت غيرتى كه براى ساره داشت-و رفت تا آنكه از ملك نمرود بدر رفت و داخل ملك شخصى از قبط شد كه او را غرازه (2)مى گفتند، پس به يكى از عشّاران او گذشت، عشّار آمد كه عشور اموال ابراهيم عليه السّلام بگيرد، چون نوبت به تابوت رسيد عشّار گفت: اين تابوت را بگشا تا آنچه در آن هست ما عشور آن را بگيريم.

ابراهيم گفت: آنچه در اين تابوت است هر چه خواهى حساب كن از طلا يا نقره و عشرش را از من بگير و تابوت را مگشا.

عشّار گفت: تا نگشايم نمى شود.

پس عشّار به جبر در تابوت را گشود، چون ساره را با حسن و جمالى كه داشت مشاهده نمود از ابراهيم پرسيد: اين زن چه نسبت دارد به تو؟

ص: 350


1- . سورۀ صافات:99.
2- . در مصدر «عراره» است.

گفت: حرمت من و دختر خالۀ من است.

گفت: چرا او را در اين تابوت مخفى كرده اى؟

ابراهيم فرمود: براى غيرت بر او، كه كسى او را نبيند.

عشّار گفت: نمى گذارم از اينجا حركت كنى تا آنكه حال اين زن و تو را به سلطان عرض كنم. پس رسولى بسوى پادشاه فرستاد و حقيقت حال را عرض كرد.

پادشاه فرستاد جمعى را كه تابوت را ببرند. ابراهيم عليه السّلام به ايشان فرمود: من از تابوت جدا نمى شوم مگر آنكه جانم از بدنم جدا شود.

چون اين خبر را به پادشاه رسانيدند، فرستاد كه ابراهيم را با تابوت به نزد او حاضر نمايند، چون ابراهيم و تابوت و جميع اموال او را به نزد پادشاه بردند، به آن حضرت گفت:

تابوت را بگشا.

فرمود: اى پادشاه! حرمت من و دختر خالۀ من در اين تابوت است و جميع اموال خود را مى دهم كه اين تابوت را نگشائى.

پس پادشاه به جبر تابوت را گشود، و چون حسن و جمال ساره را ديد ضبط خود نتوانست كرد و دست به جانب او دراز كرد.

ابراهيم عليه السّلام رو از او گردانيد و گفت: خداوندا! حبس فرما دست او را از حرمت و دختر خالۀ من.

فورا دستش خشك شد و نتوانست كه به ساره رساند و نتوانست كه بسوى خود برگرداند، به ابراهيم گفت: خداى تو چنين كرد؟

فرمود: بلى، خداى من صاحب غيرت است و حرام را دشمن مى دارد، و چون ارادۀ حرام كردى مانع شد ميان تو و ارادۀ تو.

پادشاه گفت: از خداى خود بطلب كه دست مرا بسوى من برگرداند كه من ديگر متعرض حرمت تو نمى شوم.

ابراهيم عليه السّلام گفت: پروردگارا! دستش را به او برگردان تا ديگر متعرض حرمت من نشود.

ص: 351

پس خدا دستش را به او برگردانيد. باز چون نظرش به ساره افتاد ضبط خود نتوانست كرد و دست بسوى او دراز كرد، و باز ابراهيم عليه السّلام از غيرت رو گردانيد و دعا كرد، دستش خشك شد و به ساره نرسيد.

پادشاه گفت: خداى تو بسيار صاحب غيرت است و تو بسيار غيورى، پس از خداى خود سؤال كن دست مرا بسوى من برگرداند كه اگر دعاى تو را مستجاب كند ديگر اين كار را نخواهم كرد.

فرمود: سؤال مى كنم به شرط آنكه اگر كه ديگر چنين كارى بكنى از من سؤال نكنى كه از براى تو دعا بكنم.

پادشاه قبول كرد و حضرت گفت: خداوندا! اگر راست مى گويد دستش را به او برگردان، پس دستش به او برگشت.

چون پادشاه اين حال را مشاهده كرد از حضرت ابراهيم عليه السّلام مهابتى در دل او افتاد و آن حضرت را بسيار تعظيم و تكريم كرد و گفت: تو ايمنى از آنكه متعرض حرمت تو شوم يا چيزى از اموال تو بگيرم پس هر جا كه خواهى برو و ليكن مرا بسوى تو حاجتى است.

ابراهيم گفت: آن حاجت چيست؟

گفت: مى خواهم مرا رخصت دهى كه كنيزك جميلۀ خوش روى عاقل دانائى دارم آن را به ساره ببخشم كه خدمت او بكند.

چون حضرت رخصت داد، هاجر مادر اسماعيل را به ساره بخشيد.

پس ابراهيم عليه السّلام با اهل و اموال خود روانه شد كه برود، و پادشاه او را مشايعت نمود و از براى تعظيم ابراهيم و مهابت او در عقب سر او راه مى رفت، پس حق تعالى وحى فرمود به ابراهيم كه: بايست و جلوى پادشاه جبارى كه تسلط يافته اى راه مرو و ليكن او را مقدّم دار و از عقب او برو و تعظيم او بكن كه او مسلط است و ناچار است از پادشاهى در زمين، يا نيكوكار يا بدكار.

پس ابراهيم عليه السّلام ايستاد و به پادشاه فرمود: جلو برو كه خداى من در اين ساعت به من وحى فرمود كه تو را تعظيم كنم و تو را مقدّم بدارم و از عقب تو راه روم براى اجلال تو.

ص: 352

پادشاه گفت: خداى تو به تو چنين وحى فرمود؟

ابراهيم عليه السّلام فرمود: بلى.

پادشاه گفت: شهادت مى دهم كه خداى تو صاحب رفق و مدارا و بردبارى و كرم است و مرا راغب گردانيدى به دين خود.

پس ابراهيم عليه السّلام را وداع كرد و آن حضرت روانه شد تا در اعلاى شامات فرود آمد و لوط را در ادناى شامات گذاشت.

و چون دير شد فرزند بهم رسانيدن ابراهيم به ساره گفت: اگر خواهى هاجر را به من بفروش شايد خدا فرزندى به من عطا فرمايد كه خلف ما باشد. پس هاجر را از ساره خريد و با او مقاربت كرد، پس اسماعيل عليه السّلام بوجود آمد (1).

و به سند معتبر منقول است كه: مردى از اهل شام از امير المؤمنين عليه السّلام پرسيد از تفسير قول حق تعالى يَوْمَ يَفِرُّ اَلْمَرْءُ مِنْ أَخِيهِ. وَ أُمِّهِ وَ أَبِيهِ (2)، فرمود: آنكه از پدرش مى گريزد در قيامت، ابراهيم است (3).

مؤلف گويد: در اين فصل چند اشكال هست كه اشاره به حلّ آنها ضرور است و تفصيلشان در «بحار الانوار» (4)مسطور است:

اول آنكه: ظاهر آيات و احاديث آن است كه آزر پدر ابراهيم عليه السّلام بوده است و مشهور ميان عامه اين است، و مشهور ميان علماى شيعه بلكه اجماعى ايشان آن است كه آزر پدر ابراهيم نبوده است و پدرش تارخ بوده است و تارخ مسلمان بوده است، و جمعى از اكابر علما دعواى اجماع علماى اماميه بر اين كرده اند، و احاديث بسيار وارد شده است كه پدران حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم تا آدم عليه السّلام همه مسلمان بوده اند بلكه همه انبيا و اوصيا بوده اند، و چون ابراهيم عليه السّلام جدّ آن حضرت است بايد كه پدرش مسلمان باشد، و ارباب

ص: 353


1- . كافى 8/370.
2- . سورۀ عبس:34 و 35.
3- . علل الشرايع 596؛ عيون اخبار الرضا 1/245؛ خصال 318.
4- . بحار الانوار 12/48.

نسب نيز اتفاق دارند كه پدر آن حضرت تارخ بوده است، پس آنچه در قرآن مجيد و اكثر اخبار وارد شده است كه آزر را پدر گفته اند بر سبيل مجاز است كه عمّ آن حضرت بوده است، و در ميان عرب متعارف است كه عم را پدر مى گويند، يا جدّ مادرى آن حضرت بوده است و جد را نيز شايع است كه پدر مى گويند، يا عمّ آن حضرت بوده و بعد از فوت تارخ مادر او را خواسته است و آن حضرت را تربيت كرده است، و به اين سبب او را پدر مى گفته است، و بعضى از احاديث كه قابل تأويل نبوده باشد ممكن است حمل بر تقيه بوده باشد (1).

دوم آنكه: حق تعالى در قصۀ ابراهيم عليه السّلام فرموده است فَنَظَرَ نَظْرَةً فِي اَلنُّجُومِ فَقالَ إِنِّي سَقِيمٌ (2)كه مضمونش موافق اخبار آن است كه: چون خواستند قوم او به عيدگاه روند، ابراهيم عليه السّلام نظرى در ستارگان كرد و گفت: بدرستى كه من بيمارم و با ايشان نرفت و ماند و بتهاى ايشان را شكست، آيا اين كلام بر چه وجه بود؟ راست بود يا دروغ؟ بعضى گفته اند: آن حضرت را تب نوبه عارض مى شد، نظر كرد در ستارگان و گفت: وقت نوبۀ من است و من تب خواهم كرد و با شما بيرون نمى توانم آمد.

و بعضى گفته اند: چون آنها منجّم بودند، آن حضرت هم به طريقۀ ايشان نظر به ستارگان كرد و گفت: من در ستارۀ خود مى يابم كه بيمار خواهم شد، يا واقعا يا بر سبيل مصلحت و عذر؛ و كلامى كه خلاف واقع باشد و بر سبيل مصلحت گفته شود و توريه كنند و در آن قصد صحيحى بكنند، آن دروغ نيست و جايز است، بلكه در بسيارى از جاها واجب مى شود براى حفظ نفس خود يا مال خود يا عرض خود يا ديگرى.

و بعضى گفته اند: آن حضرت چون نظر كرد در ستارگان كه دلالت بر وجود و وحدت صفات كماليۀ صانع مى كنند و قوم خود را ديد كه مى پرستند ستارگان و بتها را فرمود: من دلم بيمار است و در اندوهم از ضلالت قوم خود (3).

ص: 354


1- . مجمع البيان 2/321؛ تفسير فخر رازى 13/37.
2- . سورۀ صافات:88 و 89.
3- . مجمع البيان 4/449.

و ظاهر احاديث معتبرۀ بسيار آن است كه اين كلامى بود بر سبيل مصلحت، و به يكى از اين وجوه كه مذكور شد يا مذكور خواهد شد، توريه فرمود كه از ظاهر آنها اين معنى بفهمند و غرض واقعى آن حضرت صحيح باشد، چنانچه در حديث معتبر منقول است كه از حضرت صادق عليه السّلام سؤال كردند كه: چگونه حضرت ابراهيم گفت من سقيمم؟

فرمود: ابراهيم سقيم نبود و دروغ نگفت، و غرضش آن بود كه من بيمارم در دين خود و طلب دين حق مى كنم يا طلب چاره اى مى كنم كه دين باطل را بر هم زنم. و در روايت ديگر وارد شده است: يعنى من بيمار خواهم شد و هر كه در معرض مردن است در معرض بيمارى است. و در روايت ديگر وارد است: چون در نجوم نظر كرد به علمى كه خدا به او عطا كرده بوده و مطّلع شد بر واقعۀ كربلا و شهادت امام حسين عليه السّلام پس گفت: من بيمارم، يعنى دلم زار و غمگين و بيمار است براى آن واقعه (1).

سوم آنكه: چون ثابت شد كه پيغمبران از اول عمر تا آخر عمر معصومند، پس چه معنى دارد قول ابراهيم در وقتى كه ديد زهره يا مشترى و ماه و آفتاب را، قوم او مى پرستيدند: هذا رَبِّي (2)يعنى «اين پروردگار من است» ؟ اين سخن به حسب ظاهر كفر است، و اين شبهه را به چند وجه مى توان جواب گفت:

اول آنكه: اين سخنى بود كه در نفس خود در مقام تفكر مى گفت، چنانچه كسى در مسأله اى فكر كند اول شقّى از شقوق را مطمح نظر قرار مى دهد كه اگر چنين باشد چون خواهد بود، و بعد از آن فكر مى كند تا صحت و بطلانش ظاهر گردد، و مؤيد اين وجه است آنچه از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: پرسيدند از آن حضرت كه: آيا حضرت ابراهيم مشرك شد در آنكه گفت هذا رَبِّي بغير خدا؟ فرمود: اگر امروز كسى اين سخن را بگويد مشرك مى شود امّا از حضرت ابراهيم شرك نبود زيرا كه در طلب پروردگارش بود (3).

ص: 355


1- . معاني الاخبار 210.
2- . سورۀ انعام:76.
3- . تفسير قمى 1/207؛ تفسير عياشى 1/365.

و در حديث معتبر ديگر فرمود: هر كه غير ابراهيم در مقام تفكر و طلب دين حق چنين چيزى بگويد مثل او خواهد بود (1)، و بر اين وجه احاديث بسيار دلالت مى كند.

وجه دوم آنكه: اين سخنى بود كه ظاهرش موهم تصديق بود امّا مراد فرض و تقدير بود و بر سبيل مصلحت چنين فرمود، كه اگر در اول انكار مى فرمود قوم از او نفرت مى كردند و حجت او را قبول نمى كردند، پس در اول حال با ايشان موافقت كرد و اين سخن را ادا كرد و غرضش اين بود كه اگر فرض كنيم كه اين پروردگار ما باشد آيا مى تواند بود، پس استدلال كرد كه نمى تواند بود و حجت بر ايشان تمام كرد، و مؤيد اين وجه است آنچه از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه فرمود: آن سخن هيچ ضرر به ابراهيم عليه السّلام نداشت زيرا كه اراده كرد غير آنچه گفت (2).

وجه سوم آن است كه: اين سخن بر سبيل استفهام بود و سؤال، يا حقيقت يا بر سبيل انكار، يعنى: آيا شما مى گوئيد كه اين پروردگار من است؟

چنانچه به سند معتبر منقول است كه: مأمون از حضرت امام رضا عليه السّلام پرسيد از تفسير اين آيه.

فرمود كه: ابراهيم عليه السّلام به سه طايفه رسيد: يك صنف عبادت زهره مى كردند، و يك صنف عبادت ماه مى كردند، و يك صنف عبادت آفتاب مى كردند، و آن وقتى بود كه بيرون آمد از غارى كه او را در هنگام ولادت در آنجا پنهان كرده بودند، پس چون پردۀ شب بر او پوشيده شد زهره را ديد گفت: اين پروردگار من است؟ ! بر سبيل انكار و استخبار نه بر وجه تصديق و اقرار، پس چون كوكب پنهان شد و فرورفت گفت: من فروروندگان را دوست نمى دارم، زيرا كه فرورفتن و پنهان شدن از صفات محدث است و از صفات قديم و واجب الوجود بالذات نيست.

پس چون ماه را نورانى و طالع ديد گفت: اين خداى من است؟ ! بر سبيل انكار و

ص: 356


1- . تفسير عياشى 1/364.
2- . تفسير عياشى 1/365.

استخبار، چون فرورفت گفت: اگر هدايت نكند مرا پروردگار من هرآينه خواهم بود از گروه گمراهان. فرمود: يعنى اگر خدا مرا هدايت نكرده بود از گروه گمراهان بودم.

پس چون صبح شد و آفتاب طالع شد گفت: اين خداى من است؟ ! اين بزرگتر است از زهره و ماه! بر سبيل انكار و استخبار و سؤال بود نه بر وجه خبر دادن و اقرار كردن، پس چون آفتاب نيز فرورفت به هر سه صنف كه عبادت زهره و ماه و آفتاب مى كردند گفت: اى قوم من! بدرستى كه من بيزارم از آنچه شما شريك خدا مى گردانيد، بدرستى كه من گردانيدم روى جان و دل خود را بسوى خداوندى كه از عدم به وجود آورده است آسمانها و زمين را ميل كننده از همۀ دينهاى باطل و خالص گرديده از براى خدا و نيستم من از مشركان.

و نبود غرض حضرت ابراهيم به آنچه گفت در اول مگر آنكه هويدا گرداند براى ايشان باطل بودن دين ايشان را، و ثابت گرداند نزد ايشان كه پرستيدن سزاوار و لايق نيست براى چيزى كه به صفت زهره و آفتاب و ماه باشد، بلكه سزاوار است عبادت كردن كسى را كه آفريده است اينها را و آفريده است آسمانها و زمين را، و اين حجت كه او بر قوم خود تمام كرد از جملۀ آنها بود كه حق تعالى او را الهام كرد و به او عطا نمود، چنانچه بعد از ذكر اين قصه حق تعالى فرموده است: «و اين است حجت ما كه عطا كرديم آن را به ابراهيم بر قوم خود» (1).

مأمون گفت: خدا تو را جزاى خير دهد اى فرزند رسول خدا، چنانچه اين عقده را از دل ما گشودى (2).

و در حديث معتبر ديگر منقول است كه: حضرت ابراهيم عليه السّلام متولد شد در زمان نمرود پسر كنعان. و مالك جميع روى زمين شدند چهار نفر، دو مؤمن و دو كافر: سليمان و ذو القرنين، نمرود و بخت النصر.

ص: 357


1- . سورۀ انعام:83.
2- . عيون اخبار الرضا 1/197؛ احتجاج 2/425.

گفتند به نمرود كه: امسال پسرى متولد خواهد شد كه هلاك تو و هلاك دين تو و هلاك بتهاى تو بر دست او باشد، پس او قابله ها بر زنان گماشت و امر كرد كه هر پسرى كه در اين سال متولد شود او را بكشند، و مادر ابراهيم عليه السّلام به آن حضرت در اين سال حامله شد و خدا حمل او را در پشت او قرار داد نه در شكمش، و چون متولد شد مادرش او را در سوراخى در زير زمين پنهان كرد و سر آن را پوشيد و او بزرگ مى شد بزرگ شدنى كه شبيه به اطفال ديگر نبود، و مادرش گاهى از او خبر مى گرفت، پس ابراهيم از زير زمين بيرون آمد و اول نظرش به زهره افتاد و ستاره اى از آن نيكوتر نديده بود گفت: اين پروردگار من است، پس اندك زمانى كه گذشت ماه طالع شد، چون نظرش بر آن افتاد گفت: اين بزرگتر است، اين پروردگار من است. چون پنهان شد گفت: دوست نمى دارم پنهان شوندگان را.

پس چون روز شد و آفتاب طالع شد گفت: اين پروردگار من است، اين بزرگتر است از آنچه ديدم، چون آن نيز فرورفت رو از همه گردانيد و رو بسوى پروردگار عالميان (1).

مؤلف گويد: اين حديث احتمال وجوه سابقه را هم دارد، و وجوه ديگر نيز هست كه در «بحار الانوار» ايراد كرديم (2)، و امّا استدلال آن حضرت به فرورفتن كوكب بر آنكه قابل خدائى نيست به اعتبار اين است كه چون از كواكب در هنگام طلوع نورى و ضيائى ساطع مى شود، و هر چند به غروب نزديك مى شود كمتر مى شود، و چون پنهان شود اثر نور و روشنيش از اجسام زايل مى شود لهذا ايشان در هنگام طلوع آنها را مى پرستيدند، حضرت ابراهيم عليه السّلام استدلال كرد بر بطلان مذهب ايشان به آنكه چيزى كه گاهى نفعش رسد و گاهى نرسد و گاهى هويدا باشد و گاهى ناپيدا باشد قابل پرستيدن نيست، چيزى را بايد پرستيد كه فيض وجود و كمالات هميشه از او فايض است و در افاضۀ خيرات مشروط به شرطى نيست و ظهور و هويدائى او در وقتى زياده از وقتى نيست، يا به اعتبار آنكه چيزى كه منفك از حوادث نباشد او حادث است، يا به اعتبار آنكه ايشان منجّم

ص: 358


1- . تفسير عياشى 1/365.
2- . بحار الانوار 12/50.

بودند و ستاره را در وقت طلوع تأثيرش قوى مى دانستند، و چون مايل به انحطاط و غروب مى شد تأثيرش را ضعيف مى دانستند استدلال مى فرمود به اينكه چيزى كه راه عجز و نقص در آن باشد او صانع اشيا نمى تواند بود چنانچه همۀ عقول هم به اين شهادت مى دهد. و وجوه در اين باب بسيار است كه اين كتاب محلّ ذكر آنها را نيست.

چهارم آنكه: حضرت ابراهيم چگونه فرمود: بزرگ بتها آنها را شكسته است و حال آنكه خود شكسته بود، و اين دروغ است، و دروغ بر پيغمبران روا نيست؟

اين شبهه را به چند وجه جواب مى توان گفت:

اول آنكه: كلام آن حضرت مشروط به شرطى بود، زيرا كه چنين فرمود بَلْ فَعَلَهُ كَبِيرُهُمْ هذا فَسْئَلُوهُمْ إِنْ كانُوا يَنْطِقُونَ (1)يعنى: «بلكه بزرگ ايشان كرده است، پس از ايشان سؤال كنيد اگر حرف مى زنند» ، پس معنيش اين است كه: اگر ايشان حرف مى توانند زد و شعور دارند و قابل پرستيدن هستند پس ممكن است از ايشان صادر شده باشد، پس از ايشان بپرسيد كه كى كرده است؟ و در اين كلام نهايت رسوائى ايشان را حاصل شد كه چيزى كه حرف نزند و هيچ حركتى و فعلى را به آن نسبت نتوان داد و دفع ضررى از خود نتواند كرد، چگونه سزاوار معبوديت تواند بود و از او متوقع نفعى يا دفع ضررى تواند بود؟

چنانچه به سند معتبر منقول است كه: از حضرت صادق عليه السّلام از تفسير اين آيه پرسيدند، حضرت فرمود: ابراهيم عليه السّلام گفت در آخر سخنش إِنْ كانُوا يَنْطِقُونَ ، معنيش اين است كه: «اگر ايشان سخن گويند پس بزرگ ايشان كرده است» ، و ايشان سخن نگفتند و بزرگ ايشان نكرده بود و ابراهيم عليه السّلام دروغ نگفت (2).

دوم آنكه: نسبت فعل به بزرگ ايشان دادن بر سبيل مجاز بود، چون باعث ابراهيم بر شكستن اينها اين بود كه قوم تعظيم ايشان مى كردند؛ و چون تعظيم بت بزرگ بيشتر

ص: 359


1- . سورۀ انبياء:63.
2- . معاني الاخبار 210.

مى كردند، پس آن بيشتر دخل داشت در شكستن آنها، لهذا به آن نسبت داد، و اين ميان عرب شايع است كه فعل را به اسباب ديگر غير فاعل نسبت مى دهند.

سوم آنكه: «كبير هم» ابتداى سخن باشد، و فاعل فعل مقدّر باشد، يعنى كرده است هر كه كرده است اگر راست مى گوئيد كه اينها خدايند بزرگشان حاضر است بپرسيد از او كه كى كرده است؟

چهارم آنكه: دروغ، كلام خلاف واقعى است كه در آن مصلحتى نبوده باشد، و اين را ابراهيم عليه السّلام براى مصلحت فرمود كه ايشان را در حجت عاجز گرداند، چنانچه در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه فرمود: دروغ نمى باشد بر كسى كه در مقام اصلاح باشد، پس اين آيه را خواند و فرمود: و اللّه كه ايشان نكرده بودند و ابراهيم عليه السّلام دروغ نگفت (1).

در حديث ديگر فرمود: خدا دوست مى دارد دروغ را در اصلاح، و ابراهيم عليه السّلام بَلْ فَعَلَهُ كَبِيرُهُمْ را براى اصلاح گفت و اظهار آنكه ايشان صاحب عقل نيستند (2).

ص: 360


1- . كافى 2/343.
2- . كافى 2/342.

فصل سوم: در بيان آنكه حق تعالى به ابراهيم عليه السّلام نمود ملكوت آسمانها و زمين را،

و سؤال كردن آن حضرت از خدا زنده كردن مرده را و آنچه وحى به آن حضرت رسيد، و علومى كه از او ظاهر شده است در تفسير حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود كه: چون ابراهيم خليل را بلند كردند در ملكوت، چنانچه حق تعالى فرموده است:

«چنين نموديم به ابراهيم ملكوت آسمانها و زمين را و از براى اينكه بوده باشد از صاحبان يقين» (1)، خدا ديدۀ او را قوى گردانيد، چون او را بلند كرد نزد آسمان تا آنكه زمين را و هر چه بر روى آن است از ظاهر و پنهان همه را ديد پس ديد مردى و زنى را زنا مى كردند، پس نفرين كرد كه ايشان هلاك شوند، پس هر دو هلاك شدند؛ پس دو نفر ديگر را چنين ديد، دعا كرد و هر دو هلاك شدند؛ پس دو نفر ديگر را بر اين حال ديد و دعا كرد و هر دو هلاك شدند؛ و چون خواست به دو كس ديگر نفرين كند حق تعالى وحى فرمود بسوى او كه: اى ابراهيم! بازدار دعاى خود را از بندگان و كنيزان من، بدرستى كه منم آمرزندۀ مهربان و جبار بردبار، ضرر نمى رساند به من گناهان بندگان و كنيزان من چنانچه نفع نمى رساند به من طاعت ايشان، و ايشان را سياست و تربيت نمى كنم با آنكه بزودى خشم خود را از ايشان تدارك كنم چنانچه تو مى كنى، پس بازدار دعاى خود را از بندگان من،

ص: 361


1- . سورۀ انعام:75.

بدرستى كه تو بندۀ ترسانندۀ بندگان منى از عذاب من و شريك نيستى در پادشاهى من و حافظ و شاهد و نگهبان نيستى بر من و بر بندگان من و من با بندگان خود يكى از سه كار مى كنم: يا توبه مى كنند بسوى من و توبۀ ايشان را قبول مى كنم و گناهان ايشان را مى آمرزم و عيبهاى ايشان را مى پوشانم؛ يا آنكه عذاب خود را از ايشان بازمى دارم براى آنكه مى دانم از پشتهاى ايشان فرزندانى چند مؤمن بيرون خواهند آمد، پس رفق و مدارا مى كنم با پدران كافر و تأنّى مى كنم با مادران كافر و عذاب را از ايشان رفع مى كنم تا آن مؤمنان از پشتهاى ايشان بيرون آيند، پس چون مؤمنان از صلبها و رحمهاى ايشان بيرون آيند و جدا شوند واجب مى شود بر ايشان عذاب من و نازل مى شود بر ايشان بلاى من؛ و اگر نه اين باشد و نه آن، پس بدرستى كه آنچه من مهيّا كرده ام براى ايشان از عذاب خود در آخرت عظيمتر است از آنچه تو از براى ايشان مى خواهى در دنيا، زيرا كه عذاب من براى بندگانم در خور جلال و بزرگوارى من است.

اى ابراهيم! پس مرا با بندگان خود بگذار كه من مهربانترم به ايشان از تو، و مرا با ايشان بگذار كه منم جبار بردبار و داناى حكيم، تدبير مى كنم ايشان را به علم خود، و جارى مى كنم در ايشان قضا و قدر خود را (1).

و نزديك به اين مضمون احاديث بسيار وارد شده است (2).

و در اخبار صحيحه و معتبرۀ بسيار از ائمۀ اطهار عليهم السّلام منقول است كه فرمودند در تفسير اين آيۀ كريمه وَ كَذلِكَ نُرِي إِبْراهِيمَ مَلَكُوتَ اَلسَّماواتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ لِيَكُونَ مِنَ اَلْمُوقِنِينَ (3)كه ديدۀ ابراهيم عليه السّلام را آن قدر قوّت دادند كه از آسمانها گذشت و گشودند براى او مانعها را از زمين تا ديد زمين را و آنچه در زمين بود و آنچه در زير زمين بود و آنچه در هوا بود، و ديد آسمانها را و آنچه در آسمانها بود و ملائكه كه حامل آنها بودند و ديد عرش و كرسى را و آنچه بر بالاى آنها بود، و چنين كردند نسبت به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم و

ص: 362


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 513.
2- . احتجاج 1/65؛ تفسير عياشى 1/364؛ تفسير قمى 1/206.
3- . سورۀ انعام:75.

هر امام از امامان شما چنانچه نسبت به ابراهيم كردند پيشتر (1).

و احاديث بسيار در اين باب در ابواب فضايل حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم و ائمۀ طاهرين عليهم السّلام خواهد آمد ان شاء اللّه.

و به سند حسن كالصّحيح از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون ديد حضرت ابراهيم عليه السّلام ملكوت آسمانها و زمين را، ملتفت شد شخصى را ديد كه زنا مى كند، نفرين كرد او را پس او مرد، تا آنكه سه كس را ديد و هر يك را نفرين كرد و همه مردند، پس خدا وحى نمود به او كه: اى ابراهيم! دعاى تو مستجاب است پس نفرين مكن بر بندگان من، اگر مى خواستم ايشان را خلق نمى كردم، من خلق كرده ام خلق خود را بر سه صنف: يك صنف مرا مى پرستند و هيچ چيز را با من شريك نمى كنند و ايشان را ثواب مى دهم، و يك صنف ديگرى را مى پرستند پس از تحت قدرت من بدر نمى توانند رفت، و يك صنف غير مرا مى پرستند و از صلب ايشان جمعى را بيرون مى آورم كه مرا مى پرستند.

پس ابراهيم عليه السّلام نظر كرد ديد مردارى در كنار دريا افتاده است كه بعضى از آن در آب است و بعضى بر روى خاك، پس مى آيند درندگان دريا و از آنچه در آب است مى خورند، پس چون برمى گردند بعضى از آن درندگان بعضى را مى خورند، و درندگان صحرا مى آيند و از آن مردار مى خورند، و چون برمى گردند بعضى از آنها بعضى را مى خورند، پس در آن وقت تعجب كرد ابراهيم عليه السّلام و گفت: خداوندا! به من بنما كه چگونه زنده مى كنى مردگان را؟ اينها گروهى چندند كه بعضى بعض ديگر را مى خورند، اجزاى اين حيوانات چگونه از هم جدا مى شوند؟

پس خدا به او وحى نمود كه: آيا ايمان ندارى به آنكه من مرده ها را زنده خواهم كرد؟

گفت: بلى، ايمان دارم و ليكن مى خواهم دل من مطمئن شود؛ يعنى مى خواهم اين را ببينم چنانچه همه چيز را ديدم.

حق تعالى فرمود: بگير چهار مرغ را و ريزه ريزه كن هر يك را و با يكديگر مخلوط كن

ص: 363


1- . بصائر الدرجات 106.

اجزاى آنها را-چنانچه اجزاى اين مردار در بدن اين حيوانات و درندگان كه يكديگر را خوردند مخلوط شده است-پس بر سر هر كوهى يك جزو بگذار، پس ايشان را بخوان به نامهاى ايشان تا بيايند بسوى تو از روى سرعت؛ و به روايت ديگر بخوان ايشان را به نام بزرگ من و قسم ده ايشان را به جبروت و عظمت من (1)؛ و كوهها ده تا بودند و مرغها خروس و كبوتر و طاووس و كلاغ بودند (2).

و به سند معتبر منقول است كه: مأمون از حضرت امام رضا عليه السّلام پرسيد از تفسير قول حضرت ابراهيم رَبِّ أَرِنِي كَيْفَ تُحْيِ اَلْمَوْتى (3)، آن حضرت فرمود: حق تعالى وحى كرد به حضرت ابراهيم عليه السّلام كه: بدرستى كه من از بندگان خود خليلى و دوستى خواهم گرفت كه اگر از من سؤال كند زنده كردن مردگان را اجابت او خواهم كرد، پس در نفس ابراهيم عليه السّلام افتاد كه آن خليل او خواهد بود، پس گفت: پروردگارا! به من بنما كه چگونه زنده مى كنى مردگان را.

گفت: آيا ايمان ندارى؟

گفت: ايمان دارم و ليكن براى اينكه دل من مطمئن گردد بر آنكه من خليل توام.

خدا فرمود: فَخُذْ أَرْبَعَةً مِنَ اَلطَّيْرِ پس بگير چهارتا از مرغان فَصُرْهُنَّ إِلَيْكَ پس ايشان را به نزد خود بر و نيكو ملاحظه كن كه بعد از زنده شدن بر تو مشتبه نشوند، يا پاره پاره كن آنها را ثُمَّ اِجْعَلْ عَلى كُلِّ جَبَلٍ مِنْهُنَّ جُزْءاً پس بگردان بر هر كوهى از آنها جزوى را ثُمَّ اُدْعُهُنَّ يَأْتِينَكَ سَعْياً پس بخوان آنها را تا بيايند بسوى تو به سرعت وَ اِعْلَمْ أَنَّ اَللّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ (4)و بدان كه خدا عزيز و غالب است بر آنچه اراده نمايد و كارهاى او همه منوط به حكمت است.

حضرت فرمود: پس گرفت حضرت ابراهيم كركسى و مرغ آبى و طاووسى و خروسى

ص: 364


1- . تفسير عياشى 1/146؛ خصال 265.
2- . تفسير عياشى 1/142.
3- . سورۀ بقره:260.
4- . سورۀ بقره:260.

را، پس ريزه ريزه كرد آنها را و ريزه ها را با هم مخلوط و ممزوج نمود، پس بر هر كوه از كوهها كه در دور او بود جزوى گذاشت و آن كوهها ده تا بودند، و منقارهاى آن مرغان را در ميان انگشتان خود گرفت، پس آن مرغان را به نامهاى ايشان خواند و نزد خود دانه و آبى گذاشت، پس پرواز كرد اجزاى آن حيوانات بعضى بسوى بعضى تا بدنها درست شد و هر بدنى متصل شد و چسبيد به گردن و سر خود، پس حضرت ابراهيم عليه السّلام دست از منقارهاى آن مرغان برداشت پس پرواز كردند و بر زمين نشستند و از آن آب خوردند و از آن دانه برچيدند و گفتند: اى پيغمبر خدا! زنده كردى ما را خدا تو را زنده گرداند، حضرت ابراهيم گفت: بلكه خدا مردگان را زنده مى كند و او بر همه چيز قادر است (1).

و در حديث معتبر ديگر منقول است كه: از حضرت صادق عليه السّلام سؤال كردند از تفسير اين آيه، فرمود: هدهد و صرد و طاووس و كلاغ را گرفت و ذبح كرد و سرهاشان را جدا كرد، پس در هاون گذاشت بدنهاى آنها را با پر و استخوان و گوشت و نرم كوبيد كه اجزاى آنها همگى با يكديگر مخلوط شد، پس ده جزو كرد و بر ده كوه گذاشت و نزد خود دانه و آبى گذاشت، پس منقار آنها را در ميان انگشتان خود گرفت و گفت: بيائيد بزودى به اذن خدا، پس پرواز كرد بعضى از اجزا بسوى بعضى گوشتها و پرها و استخوانها تا درست شدند بدنها چنانچه بودند، و هر بدنى آمد چسبيد به گردن خود، پس حضرت ابراهيم دست از منقارشان برداشت و بر زمين نشستند و از آن آب آشاميدند و از آن دانه ها برچيدند.

پس گفتند: اى پيغمبر خدا! زنده كردى ما را خدا تو را زنده كند.

پس حضرت ابراهيم گفت: بلكه خدا زنده مى كند و مى ميراند.

حضرت فرمود: اين تفسير ظاهر آيه است و تفسيرش در باطن آن است كه بگير چهار نفر از آنها كه گنجايش فهميدن و ضبط كردن سخن داشته باشند، پس علم خود را به ايشان بسپار و بفرست ايشان را به اطراف زمينها كه حجتهاى تو باشند بر مردم، و هر وقت كه

ص: 365


1- . عيون اخبار الرضا 1/198؛ توحيد شيخ صدوق 132؛ احتجاج 2/426.

خواهى كه به نزد تو بيايند ايشان را بخوان به نام بزرگتر خدا تا بيايند بزودى به نزد تو به اذن خداى عز و جل (1).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: ابراهيم عليه السّلام هاونى طلبيد و همگى مرغان را نرم كوبيد و سرهايشان را نزد خود نگاه داشت، پس خدا را خواند به آن نامى كه او را امر فرموده بود خدا كه بخواند، پس نظر مى كرد به اجزاى پرها كه چگونه از ميان جزوها از كوهى به كوهى پرواز مى كنند و رگهاى هر يك بيرون مى آيند و به بدنها متصل مى شوند تا بالهاشان تمام شد، پس يكى بسوى حضرت ابراهيم پرواز كرد، ابراهيم عليه السّلام سر ديگر را نزديك او برد، قبول نكرد و به سر خود متصل شد (2).

به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: گرفت شترمرغ و طاووس و مرغ آبى و خروس را و پرهاشان را كند بعد از كشتن و در هاون گذاشت و كوبيد و متفرق كرد اجزاشان را بر كوههاى اردن، و در آن روز ده كوه بود، و بر هر كوهى جزوى از آنها گذاشت و ايشان را به نامهاى ايشان خواند، پس آمدند به سرعت بسوى او (3).

مؤلف گويد كه: اختلافى در تعيين مرغها واقع شده است، شايد بعضى محمول بر تقيه باشد و به طريق روايات عامه وارد شده باشد، و محتمل است كه اين امر چند مرتبه واقع شده باشد و ليكن بعيد است و شبهه اى كه در اين باب وارد مى آيد كه چگونه حضرت ابراهيم را شبهه در باب زنده كردن خدا مردگان را عارض شد تا چنين سؤالى كرد؟ بر چند وجه جواب گفته اند:

اول آنكه: چنانچه از راه دليل و برهان علم داشت، مى خواست كه از راه مشاهده و عيان نيز بداند، چنانچه در حديث معتبر منقول است كه: پرسيدند از حضرت امام رضا عليه السّلام از قول ابراهيم عليه السّلام كه گفت: «و ليكن براى آنكه دل من مطمئن شود» ، آيا در دلش شكّى بود؟

ص: 366


1- . تفسير عياشى 1/145؛ خصال 264.
2- . تفسير عياشى 1/144.
3- . تفسير عياشى 1/143.

فرمود كه: نه، ليكن از خدا زيادتى در يقين خود مى خواست (1).

و همين مضمون از حضرت امام موسى عليه السّلام نيز منقول است (2).

دوم آنكه: اصل زنده كردن را مى دانست، چگونگى آن را مى خواست بداند كه به چه نحو مى شود.

سوم آنكه: در احاديث سابقه گذشت كه مى خواست بداند كه او خليل خداست يا نه.

چهارم آنكه: نمرود از او طلبيد كه مرده را زنده كند و او را تهديد كرد كه اگر نكند او را بكشد، خواست كه به اجابت مسئول او، دلش از كشتن مطمئن شود، و حق آن دو وجه است كه در احاديث معتبره گذشت.

و شيخ محمد بن بابويه رحمه اللّه ذكر كرده است كه: از محمد بن عبد اللّه بن طيفور شنيدم كه مى گفت در قول ابراهيم عليه السّلام رَبِّ أَرِنِي كَيْفَ تُحْيِ اَلْمَوْتى كه: حق تعالى امر فرمود ابراهيم را كه زيارت كند بنده اى از بندگان شايستۀ او را، پس چون به زيارت او رفت و با او سخن گفت، آن شخص گفت: خدا را در دنيا بنده اى هست كه او را ابراهيم مى گويند و خدا او را خليل خود گردانيده است.

ابراهيم عليه السّلام فرمود: علامت آن بنده چيست؟

گفت: خدا براى او مرده، زنده خواهد كرد.

پس ابراهيم گمان برد كه او باشد، پس سؤال كرد از خدا كه مرده را براى او زنده كند.

حق تعالى فرمود: آيا ايمان ندارى؟

عرض كرد: بلى و ليكن مى خواهم دل من مطمئن شود كه من خليل توام-و مى گويند كه مى خواست براى او معجزه باشد چنانچه پيغمبران ديگر را بود-و ابراهيم سؤال كرد از خدايش كه مرده را براى او زنده گرداند و خدا او را امر كرد كه براى او زنده را بميراند، يعنى پسرش اسماعيل را ذبح كند، و خدا امر فرمود او را كه چهار مرغ را ذبح كند

ص: 367


1- . تفسير عياشى 1/143.
2- . كافى 2/399؛ تفسير برهان 1/250.

(طاووس، كركس، خروس و مرغ آبى) ؛ پس طاووس زينت دنيا بود، و كركس طول امل بود چون عمر او بسيار دراز مى شود، و مرغ آبى حرص بود، و خروس شهوت بود، پس گويا خدا فرمود: اگر دوست مى دارى كه دلت زنده شود و با من مطمئن گردد پس بيرون ببر اين چهار چيز را از دل خود و اينها را از نفس خود بميران كه اينها در هر دلى كه هست با من مطمئن نمى شود.

من پرسيدم از او كه: چگونه خدا از او پرسيد كه: آيا ايمان ندارى، با آنكه دانا بود به حال او و مى دانست كه او ايمان دارد؟

جواب گفت: چون سؤال ابراهيم عليه السّلام موهم آن بود كه او شك داشته باشد، خدا خواست اين توهّم از او زايل شود و اين تهمت از او مرتفع گردد، اين سؤال از او كرد تا او اظهار كند من شك ندارم و براى زيادتى يقين سؤال مى كنم يا براى امور ديگر كه گذشت (1).

مؤلف گويد: اين سخنان ابن طيفور كه مستند به حديث نيست، محلّ اعتماد نيست، ليكن چون آن شيخ بزرگوار نقل كرده بود ما نيز ايراد كرديم.

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: صحف ابراهيم عليه السّلام در شب اول ماه رمضان نازل شد (2).

و از ابو ذر رحمه اللّه منقول است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: حق تعالى بر ابراهيم عليه السّلام بيست صحيفه فرستاد.

ابو ذر گفت: يا رسول اللّه! چه بود صحيفه هاى ابراهيم؟

فرمود: همۀ مثلها و حكمتها بود و در آن صحف بود اين نصايح:

اى پادشاه امتحان كرده شدۀ مغرور! من نفرستاده ام تو را براى اينكه جمع كنى دنيا را بعضى بسوى بعضى، و ليكن فرستاده ام تو را براى اينكه رد كنى از من دعاى مظلومان را، كه من رد نمى كنم دعاى ايشان را اگر چه از كافرى باشد.

ص: 368


1- . خصال 265؛ علل الشرايع 36. و در هر دو مصدر «محمد بن عبد اللّه بن محمد بن طيفور» است.
2- . كافى 2/629.

و بر عاقل لازم است تا عذرى نداشته باشد آنكه او را چهار ساعت بوده باشد: ساعتى كه در آن ساعت مناجات كند با پروردگار خود؛ و ساعتى كه در آن ساعت حساب نفس خود بكند كه چه كرده است از نيكى و بدى؛ و ساعتى كه تفكر نمايد در آن ساعت در آنچه خدا به او عطا كرده است از نعمتهاى نامتناهى؛ و ساعتى كه در آن ساعت خلوت كند براى بهرۀ نفس خود از حلال، و بدرستى كه اين ساعت ياورى است او را بر ساعتهاى ديگر، و راحت و آسايشى است براى دلها.

و بر عاقل لازم است كه بينا باشد به زمانۀ خود و اهل آن، و پيوسته متوجه اصلاح كار خود باشد و نگاهدارندۀ زبان خود باشد از آنچه نبايد گفت، پس بدرستى كه كسى كه كلام خود را از عمل خود حساب كند كم مى شود سخن او مگر در چيزى كه نفعى به حال او داشته باشد.

و بر عاقل لازم است كه طلب كننده باشد سه چيز را: مرمّت معاش دنياى خود با تحصيل كردن توشه براى آخرت خود با لذت يافتن در چيزى كه حرام نباشد.

ابو ذر گفت كه: آيا در آنچه خدا فرستاده است چيزى هست از آنها كه در صحف حضرت ابراهيم و موسى عليهما السّلام بوده باشد؟

فرمود: اى ابو ذر! بخوان اين آيات را قَدْ أَفْلَحَ مَنْ تَزَكّى. وَ ذَكَرَ اِسْمَ رَبِّهِ فَصَلّى. بَلْ تُؤْثِرُونَ اَلْحَياةَ اَلدُّنْيا. وَ اَلْآخِرَةُ خَيْرٌ وَ أَبْقى. إِنَّ هذا لَفِي اَلصُّحُفِ اَلْأُولى. صُحُفِ إِبْراهِيمَ وَ مُوسى (1)يعنى: «بتحقيق كه رستگارى يافت هر كه زكات داد يا خود را از كفر و معصيت پاك كرد، و ياد كرد پروردگار خود را پس نماز كرد، بلكه شما اختيار مى كنيد زندگانى دنيا را، و آخرت نيكوتر و باقى تر است، بدرستى كه اين ثبت است در صحيفه هاى پيشين، صحيفه هاى ابراهيم و موسى» (2).

و به سند صحيح منقول است از حضرت صادق عليه السّلام در تفسير قول خدا وَ إِبْراهِيمَ اَلَّذِي

ص: 369


1- . سورۀ اعلى:14-19.
2- . خصال 524؛ معاني الاخبار 334؛ عرائس المجالس 100.

وَفّى (1) كه ترجمه اش اين است: «و ابراهيم آن كه او تمام كرد آنچه او را به آن مأمور ساخته بودند» ، يا «بسيار وفا كرد به آنچه با خدا عهد كرده بود» ، حضرت فرمود: هر صبح و شام اين دعا مى خواند: «اصبحت و ربّي محمودا اصبحت لا اشرك باللّه شيئا و لا ادعو مع اللّه الها آخر و لا اتّخذ معه وليّا» ، پس به اين سبب او را بندۀ شكور ناميدند (2).

و به سند معتبر منقول است كه: مفضّل بن عمر از حضرت صادق عليه السّلام پرسيد از تفسير قول حق تعالى وَ إِذِ اِبْتَلى إِبْراهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِماتٍ فَأَتَمَّهُنَّ (3)كه ترجمه اش آن است: « يادآور وقتى را كه امتحان كرد ابراهيم را پروردگارش به امرى چند، پس تمام كرد آنها را» ، پرسيد: آن كلمات چيست؟

فرمود: همان كلماتى است كه حضرت آدم از پروردگارش قبول كرد و توبه اش مقبول شد، گفت: پروردگارا! سؤال مى كنم از تو به حقّ محمد و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السّلام كه توبۀ مرا قبول كنى، پس خدا توبۀ او را قبول فرمود.

مفضّل گفت: چه معنى دارد فَأَتَمَّهُنَّ ؟

فرمود: يعنى پس تمام كرد ايشان را تا قائم آل محمد عليهم السّلام دوازده امام كه نه تا از فرزندان حضرت امام حسين عليه السّلام اند (4).

و ابن بابويه رحمه اللّه فرموده: آنچه در اين حديث وارد است يك وجه است براى اين كلمات، و كلمات را وجوه ديگر هست:

اول: يقين؛ چنانچه حق تعالى فرموده است كه: «نموديم به ابراهيم ملكوت آسمانها و زمين را از براى آنكه بوده باشد از صاحبان يقين» (5).

دوم: معرفت به قديم بودن خالقش و يگانه دانستن او و منزّه دانستن او از شباهت به

ص: 370


1- . سورۀ نجم:37.
2- . علل الشرايع 37.
3- . سورۀ بقره:124.
4- . معاني الاخبار 126؛ مجمع البيان 1/200؛ تفسير برهان 1/247.
5- . سورۀ انعام:75.

مخلوقات در وقتى كه نظر كرد به ستاره و آفتاب و ماه و استدلال كرد به فرورفتن هر يك از آنها بر آنكه حادثند، و به حدوث آنها بر آنكه آفريننده اى دارند.

سوم: شجاعت؛ و در حكايت شكستن بتان شجاعت او هويدا شد، چنانچه خدا فرموده است كه: «در وقتى كه با پدرش و قومش گفت: چيست اين تمثالها و صورتها كه شما آنها را ملازمت مى كنيد و بر عبادت آنها اقامت مى نمائيد؟ گفتند: يافته ايم پدران خود را كه ايشان را مى پرستيدند، گفت: بتحقيق كه بوده ايد شما و پدران شما در گمراهى هويدا، گفتند: آيا به جد مى گوئى آنچه مى گوئى يا لعب و بازى مى كنى؟ گفت: بلكه پروردگار شما پروردگار آسمانها و زمين است كه همه را از عدم به وجود آورده است، و من بر اين از گواهانم، و اللّه كه كيدى در باب بتهاى شما خواهم كرد بعد از آنكه شما پشت كنيد، پس چون ايشان به عيدگاه رفتند همه را ريزه ريزه كرد بغير از بت بزرگ ايشان، كه شايد بعد از برگشتن از او سؤال كنند و حجت بر ايشان تمام كند» (1)، و مقاومت يك تن تنها با چندين هزار كس، تمام شجاعت است.

چهارم: حلم و بردبارى؛ چنانچه حق تعالى فرموده است: «بدرستى كه ابراهيم بردبار و بسيار آه كشنده يا دعاكننده و بازگشت كننده بسوى خدا بود» (2).

پنجم: سخاوت و جوانمردى؛ چنانچه حق تعالى در حكايت مهمانان او ياد فرموده است (3).

ششم: عزلت و دورى كردن از اهل بيت و خويشان از براى خدا؛ چنانچه خدا فرموده است كه: «ابراهيم به آزر و قوم خود گفت كه: اعتزال و دورى مى كنم از شما و از آنچه مى خوانيد آنها را بغير از خدا، و مى خوانم پروردگار خود را و او را عبادت مى كنم» (4).

هفتم: امر به نيكى و نهى از بدى كردن؛ چنانچه حق تعالى فرموده است: «ابراهيم به

ص: 371


1- . سورۀ انبياء:52-58.
2- . سورۀ هود:75.
3- . سورۀ ذاريات: آيۀ 24 به بعد.
4- . سورۀ مريم:48.

آزر گفت: اى پدر! چرا مى پرستى چيزى را كه نه مى شنود و نه مى بيند و هيچ فايده تو را نمى بخشد، اى پدر! بدرستى كه آمده است مرا از علم آنچه نيامده است تو را، پس متابعت كن مرا تا هدايت كنم تو را به راه راست، اى پدر! عبادت شيطان مكن بدرستى كه شيطان بود براى رحمان بسيار معصيت كننده، اى پدر! مى ترسم كه مس كند تو را عذابى از جانب خداوند رحمان پس بوده باشى ولىّ شيطان» (1).

هشتم: بدى را به نيكى دفع كردن؛ «در هنگامى كه آزر به او گفت: آيا نمى خواهى تو خدايان ما را اى ابراهيم؟ ! اگر ترك نكنى اين را البته تو را سنگسار كنم و از من دور شو زمانى بسيار، پس او در جواب گفت: بزودى طلب آمرزش كنم از براى تو از خداى خود، بدرستى كه او نسبت به من مهربان است و نيكوكار» (2).

نهم: توكل؛ چنانچه گفت: «آنچه مى پرستيد شما و پدران گذشتۀ شما پس همه دشمن منند مگر خداوند عالميان كه مرا خلق كرده است، پس او مرا هدايت مى كند و او مرا طعام مى دهد و آب مى دهد، و چون بيمار مى شوم پس او مرا شفا مى دهد، و آن كه مرا مى ميراند پس در قيامت زنده مى گرداند، و آن كه طمع دارم كه بيامرزد گناه مرا در روز جزا» (3).

دهم: حكم و منسوب شدن به صالحان؛ چنانچه گفت: «پروردگارا! ببخش به من حكمى و ملحق گردان مرا به صالحان» (4)كه رسول خدا و ائمۀ طاهرين عليهم السّلام اند، و گفت:

«بگردان براى من لسان صدقى در پسينيان» (5)يعنى: ذكر خيرى، و مراد از لسان صدق، حضرت امير المؤمنين عليه السّلام است چنانچه خدا در جاى ديگر فرموده است وَ جَعَلْنا لَهُمْ لِسانَ صِدْقٍ عَلِيًّا (6).

ص: 372


1- . سورۀ مريم:42-45.
2- . سورۀ مريم:46-47.
3- . سورۀ شعراء:75-82.
4- . سورۀ شعراء:83.
5- . سورۀ شعراء:84.
6- . سورۀ مريم:50.

يازدهم: امتحان در جان؛ در وقتى كه او را در منجنيق گذاشتند و به آتش انداختند.

دوازدهم: امتحان در فرزند؛ در وقتى كه حق تعالى امر كرد او را به ذبح اسماعيل.

سيزدهم: امتحان در زن؛ در هنگامى كه خدا خلاص كرد حرمتش را از غرازۀ قبطى.

چهاردهم: صبر بر كج خلقى ساره.

پانزدهم: خود را در طاعت خدا مقصّر دانستن؛ در آنجا كه دعا كرد كه: «مرا خوار مكن در روزى كه مردم مبعوث مى شوند» (1).

شانزدهم: نزاهت؛ چنانچه خدا فرموده است كه: «نبود ابراهيم يهودى و نه نصرانى و ليكن مايل بود از دينهاى باطل و مسلمان و منقاد حق بود و نبود از مشركان» (2).

هفدهم: جمع كردن اشراط همۀ طاعات؛ در آنجا كه گفت: إِنَّ صَلاتِي وَ نُسُكِي وَ مَحْيايَ وَ مَماتِي لِلّهِ رَبِّ اَلْعالَمِينَ. لا شَرِيكَ لَهُ وَ بِذلِكَ أُمِرْتُ وَ أَنَا أَوَّلُ اَلْمُسْلِمِينَ (3)يعنى: «بدرستى كه نماز من و ذبيحۀ من يا حجّ من يا طاعات من و زندگى و مردن من خالص است براى خداوندى كه پروردگار عالميان است، نيست او را شريكى و به اين امر كرده شده ام و من از انقيادكنندگانم» ، پس چون گفت: زندگى و مردن من، پس همۀ طاعات را در اينجا داخل كرد.

هيجدهم: مستجاب شدن دعاى او در زنده كردن مردگان.

نوزدهم: شهادت دادن خدا براى او كه از جملۀ صالحان است؛ در آنجا كه فرموده است: «بتحقيق كه برگزيديم او را در دنيا و بدرستى كه او در آخرت از صالحان است» (4)، يعنى: از رسول خدا و ائمۀ هدى عليهم السّلام.

بيستم: اقتدا كردن پيغمبران بعد از او به او؛ در آنجا كه خدا مى فرمايد: «پس وحى

ص: 373


1- . سورۀ شعراء:87.
2- . سورۀ آل عمران:67.
3- . سورۀ انعام:162 و 163.
4- . سورۀ بقره:130.

كرديم بسوى تو كه متابعت كن ملّت ابراهيم را» (1)، و باز فرموده است: «ملّت پدر شما ابراهيم، او ناميده است شما را مسلمانان پيش از اين» (2).

تمام شد كلام ابن بابويه (3).

در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: ابتلاى حضرت ابراهيم عليه السّلام آن بود كه در خواب او را امر كرد كه فرزندش را ذبح كند، پس تمام كرد آن را ابراهيم عليه السّلام و عزم بر آن نمود و تسليم امر الهى كرد، پس حق تعالى وحى كرد به او كه: من تو را براى مردم امام گردانيدم، پس فرستاد بر او سنّتهاى حنيفيّه را كه ده چيز است، پنج در سر و پنج در بدن، امّا آنچه در سر است: شارب گرفتن و ريش را بلند گذاشتن و سر تراشيدن و مسواك و خلال كردن؛ و آنچه در بدن است: مو از بدن ستردن و ختنه كردن و ناخن گرفتن و غسل جنابت و استنجاء به آب، پس اين است حنيفيّۀ طاهره كه حضرت ابراهيم عليه السّلام آورد و منسوخ نمى شود تا روز قيامت، و اين است معنى قول حق تعالى كه: «متابعت كن ملّت ابراهيم را در حالتى كه حنيف و مايل است از باطل به حق» (4). (5)

و در حديث معتبر ديگر فرموده: ابراهيم عليه السّلام اول كسى بود كه مهمانى كرد مهمانان را، و اول كسى بود كه ختنه كرد، و اول كسى بود كه در راه خدا جهاد كرد، و اول كسى بود كه خمس مال خود را بيرون كرد، و اول كسى بود كه نعلين در پا كرد، و اول كسى بود كه علمها براى جنگ درست نمود (6).

و به روايتى منقول است كه: حضرت ابراهيم عليه السّلام ملكى را ملاقات كرد و از او پرسيد:

كيستى؟

ص: 374


1- . سورۀ نحل:123.
2- . سورۀ حج:78.
3- . معاني الاخبار 127.
4- . سورۀ نحل:125.
5- . تفسير قمى 1/59؛ مجمع البيان 1/200.
6- . مجمع البيان 1/200.

گفت: ملك موتم.

حضرت ابراهيم عليه السّلام گفت: مى توانى خود را به من بنمائى به آن صورتى كه به آن صورت قبض روح مؤمن مى كنى؟

گفت: بلى، رو از من بگردان.

پس حضرت ابراهيم عليه السّلام رو از او گردانيد، و چون نظر كرد جوانى ديد خوش صورت و خوش جامه و نيكو شمايل و خوشبو، پس گفت: اى ملك موت! اگر مؤمن نبيند بغير حسن و جمال تو را، بس است او را. پس گفت: آيا مى توانى خود را به من بنمائى به آن صورت كه فاجران را قبض روح مى نمائى؟

گفت: طاقت ديدن آن را ندارى.

حضرت ابراهيم عليه السّلام گفت: طاقت دارم.

ملك موت گفت: رو از من بگردان، پس چون نظر كرد مردى سياه ديد كه موهايش راست ايستاده در نهايت بدبوئى با جامه هاى سياه، و از دهان و سوراخهاى بينى او آتش و دود بيرون مى آيد.

پس حضرت ابراهيم بيهوش شد و چون به هوش بازآمد ملك موت به صورت اول برگشته بود، گفت: اى ملك موت! اگر فاجر نبيند مگر همين صورت تو را، بس است براى عذاب او (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى وحى نمود بسوى حضرت ابراهيم عليه السّلام كه: زمين شكايت كرد بسوى من حياى از ديدن عورت تو را، پس ميان عورت خود و زمين حجابى قرار ده، پس زير جامه اى براى خود ساخت كه تا زانوهاى او بود (2).

ص: 375


1- . عوالي اللئالي 1/274؛ المحجة البيضاء 8/259؛ احياء علوم الدين 4/493.
2- . علل الشرايع 585.

فصل چهارم: در بيان مدت عمر شريف و كيفيت وفات

و بعضى از نوادر احوال آن حضرت است

به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود كه: عمر حضرت ابراهيم عليه السّلام به صد و هفتاد و پنج سال رسيد (1).

و به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: حضرت ابراهيم عليه السّلام گذشت به «بانقيا» كه در پهلوى نجف اشرف بوده است، و هر شب در آن شهر زلزله مى شد، پس چون حضرت ابراهيم شب در آنجا ماند در آن شب زلزله نشد، اهل آن شهر پرسيدند كه: آيا چه حادث شده است در شهر ما كه زلزله نشد؟

گفتند: ديشب مرد پيرى در اينجا وارد شد و پسرش با اوست.

پس به نزد حضرت ابراهيم عليه السّلام آمدند و گفتند: هر شب در شهر ما زلزله مى شد، و در اين شب كه تو وارد شهر ما شدى زلزله نشد، امشب هم بمان تا ببينيم كه چون مى شود.

چون در شب ديگر ماند زلزله نشد، اهل آن شهر به نزد ابراهيم عليه السّلام آمدند و گفتند: نزد ما اقامت كن و آنچه خواهى ما به تو مى دهيم.

گفت: من نمى مانم در اين شهر و ليكن اين صحراى نجف را كه در پشت شهر شما است به من بفروشيد تا زلزله ديگر در شهر شما نشود.

ص: 376


1- . كمال الدين و تمام النعمة 523.

گفتند: ما به تو مى بخشيم.

حضرت ابراهيم عليه السّلام گفت: نمى گيرم مگر به خريدن.

گفتند: پس بگير به هر قيمت كه خواهى.

پس خريد آن زمين را از ايشان به هفت گوسفند و چهار درازگوش، پس به اين سبب آن زمين را بانقيا گفتند زيرا كه گوسفند را به لغت نبطى نقيا مى گويند.

پس پسر ابراهيم عليه السّلام به آن حضرت گفت: اى خليل الرحمن! چه مى كنى اين زمين را كه نه زراعتى در آن مى توان كرد و نه حيوانى مى توان چرانيد؟

حضرت ابراهيم عليه السّلام فرمود: ساكت شو كه خداوند عالميان از اين صحرا محشور گرداند هفتاد هزار كس را كه داخل بهشت شوند بى حساب، كه هر يك از ايشان شفاعت كنند جماعت بسيار را (1).

و در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: اول دو كس كه مصافحه كردند بر روى زمين ذو القرنين و ابراهيم خليل عليهما السّلام بودند، ابراهيم عليه السّلام روبرو با او ملاقات كرد و با او مصافحه كرد (2).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت ابراهيم عليه السّلام از مسجد سهله متوجه يمن شد براى جنگ با عمالقه (3).

و به سند معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه: حضرت ابراهيم عليه السّلام از خدا سؤال كرد كه او را دخترى روزى كند كه بعد از مرگ بر او گريه كند (4).

و در حديث معتبر از آن حضرت مروى است كه: ساره به حضرت ابراهيم عليه السّلام گفت:

اى ابراهيم! پير شده اى، از خدا سؤال كن فرزندى به تو عطا كند كه ديدۀ ما به آن روشن شود، زيرا كه خدا تو را خليل خود گردانيده است و اگر خواهد، دعاى تو را مستجاب

ص: 377


1- . علل الشرايع 585.
2- . امالى شيخ طوسى 215.
3- . كافى 3/494.
4- . تهذيب الاحكام 1/465.

مى كند.

پس حضرت ابراهيم عليه السّلام از خدا سؤال كرد كه او را فرزند دانائى كرامت فرمايد، پس حق تعالى وحى نمود بسوى او كه: من مى بخشم به تو پسرى دانا و تو را در باب او امتحانى خواهم كرد.

پس حضرت ابراهيم عليه السّلام بعد از بشارت، سه سال ماند پس آمد او را بشارت از جانب حق تعالى، پس ساره به حضرت ابراهيم عليه السّلام گفت: پير شده اى و اجلت نزديك شده است، اگر دعا مى كردى كه خدا اجل تو را تأخير كند و عمر تو را دراز كند كه تعيّش كنى با ما و ديدۀ ما روشن باشد، نيكو بود.

پس ابراهيم عليه السّلام از خدا سؤال كرد آنچه ساره التماس كرده بود، حق تعالى وحى نمود بسوى او كه: از زيادتى عمر بطلب آنچه خواهى تا به تو عطا كنم.

چون حضرت ابراهيم عليه السّلام ساره را خبر داد كه خدا چنين وحى كرده است، ساره گفت:

از خدا سؤال كن كه تو را نميراند تا تو مرگ را از او طلب كنى.

حضرت ابراهيم عليه السّلام چنين سؤال نمود و حق تعالى مستجاب گردانيد.

چون ابراهيم عليه السّلام ساره را خبر داد به مستجاب شدن دعا، ساره گفت: شكر كن خدا را و طعامى بعمل آور و فقرا و اهل حاجت را بخوان كه از آن طعام تناول نمايند.

پس حضرت ابراهيم عليه السّلام چنين كرد، چون مردم حاضر شدند، در ميان آنها مرد پير ضعيف كورى بود كه با او شخصى بود كه قائد او بود، چون بر سر خوان نشست و لقمه اى برداشت و خواست به دهان برد دستش لرزيد، از جانب راست و چپ لقمه حركت كرد تا آنكه لقمه بر پيشانيش خورد، پس قائدش دستش را گرفت و به جانب دهانش برد، پس آن نابينا لقمۀ ديگر گرفت و دستش حركت كرد و بر ديده اش گذاشت، و ابراهيم عليه السّلام پيوسته نظرش بر او بود، پس تعجب كرد از اين حال و از قائد او سؤال كرد از سبب اين اختلال، قائد گفت: آنچه ملاحظه مى نمائى از احوال اين مرد از ضعف و پيرى است، ابراهيم عليه السّلام در خاطر خود گفت: من كه بسيار پير شوم مثل اين مرد خواهم شد، پس ابراهيم عليه السّلام به سبب مشاهدۀ حال آن پير از خدا سؤال كرد كه: خداوندا! بميران مرا در آن

ص: 378

اجلى كه براى من نوشته بودى كه مرا احتياجى به زيادتى عمر نيست بعد از آنچه مشاهده كردم (1).

و در حديث معتبر از امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: چون خدا خواست كه قبض روح ابراهيم عليه السّلام بكند، ملك الموت را بسوى او فرستاد، پس گفت: السلام عليك يا ابراهيم.

ابراهيم گفت: و عليك السلام يا ملك الموت، آيا آمده اى كه مرا به اختيار من به آخرت بخوانى يا خبر مرگ آورده اى و البته مأمورى كه قبض روح من بكنى؟

ملك الموت گفت: بلكه آمده ام تا به اختيار تو، تو را به لقاى الهى و عالم قدس مى خوانم، پس اجابت كن.

ابراهيم گفت: هرگز ديده اى خليلى را كه خليل خود را بميراند؟

پس ملك الموت برگشت تا در موقف عرض خود ايستاد و گفت: خداوندا! شنيدى آنچه خليل تو ابراهيم گفت؟ !

خدا وحى نمود به ملك الموت كه: برو بسوى او بگو: هرگز دوستى ديده اى كه لقاى دوست خود را نخواهد؟ دوست آن است كه آرزومند لقاى كرامت دوست خود باشد. پس ابراهيم راضى شد (2).

و به سند موثق عالى از حضرت باقر و حضرت صادق عليهما السّلام منقول است كه:

ابراهيم عليه السّلام چون مناسك حج را بجا آورد به شام برگشت و روح مقدسش به عالم قدس ارتحال نمود، و سببش آن بود كه ملك الموت آمده بود براى قبض روح او و آن حضرت مرگ را نخواست، پس ملك الموت برگشت بسوى پروردگار و عرض كرد: ابراهيم از مرگ كراهت دارد.

حق تعالى فرمود: بگذار ابراهيم را كه مى خواهد مرا عبادت نمايد.

ص: 379


1- . علل الشرايع 38.
2- . علل الشرايع 37؛ امالى شيخ صدوق 164.

تا آنكه ابراهيم مرد بسيار پيرى را ديد كه آنچه مى خورد در ساعت از طرف ديگرش بيرون مى رفت، پس حيات را نخواست و مرگ را طلبيد، روزى به خانۀ خود آمد در آنجا نيكوترين صورتى را ديد كه هرگز نديده بود، فرمود: تو كيستى؟

گفت: من ملك الموتم.

فرمود: سبحان اللّه! كيست كه قرب تو و زيارت تو را نخواهد و تو به اين صورت نيكو باشى؟

ملك الموت گفت: اى خليل الرحمن! خدا هرگاه نسبت به بنده خيرى خواهد مرا به اين صورت به نزد او مى فرستد، اگر به بنده بدى خواهد مرا در غير اين صورت به نزد او مى فرستد.

پس آن حضرت در شام به رحمت الهى واصل شد و اسماعيل عليه السّلام بعد از آن حضرت به لقاى الهى فايز گرديد، و عمر مبارك اسماعيل صد و سى سال بود و در حجر اسماعيل مدفون شد نزد مادرش (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: ابراهيم عليه السّلام با پروردگار خود مناجات كرد و گفت: خداوندا! چگونه خواهد شد حال اين عيال پيش از آنكه از فرزندان آن شخص خلفى باشد كه به امر عيال او برسد؟

پس خدا وحى فرمود: اى ابراهيم! آيا براى عيال خود بعد از خود خلفى و جانشينى بهتر از من مى خواهى؟

عرض كرد: خداوندا! نه، الحال خاطر من شاد شد كه دانستم لطف تو شامل حال ايشان است (2).

مؤلف گويد: خواستن زندگى دنيا اگر براى تمتّعات و لذّات فانيۀ دنيا باشد بد است، و اگر براى تحصيل آخرت و عبادت جناب مقدس الهى باشد، آن محبت آخرت است نه

ص: 380


1- . علل الشرايع 38.
2- . قصص الانبياء راوندى 112.

محبت دنيا، و دوستى خداست نه دوستى ما سوى، لهذا در دعاهاى بسيار طلب طول عمر وارد شده است، پس مرتبۀ كمال آن است كه آدمى به قضاى الهى راضى باشد و اگر داند خدا مرگ را البته از براى او مى خواهد به آن راضى باشد، و اگر داند كه حيات را براى او مى خواهد به آن راضى باشد، و اگر هيچ يك را نداند و حيات را از خدا طلبد براى تحصيل معرفت و محبت الهى مطلوب است، و تا پيغمبران خدا نمى دانستند كه خدا راضى است به طلبيدن حيات و شفاعت كردن در تأخير مرگ البته نمى كردند، و اگر ايشان زندگى دنيا را براى خود مى خواستند خود را به آن مهالك عظيمه در تحصيل رضاى الهى نمى انداختند.

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: رسول خدا عليه السّلام در شب معراج گذشتند بر پير مردى كه در زير درختى نشسته بود و اطفال بسيار بر دور او بودند، پس حضرت رسول از جبرئيل پرسيد: كيست اين مرد پير؟

جبرئيل گفت: اين پدرت ابراهيم است.

فرمود: اين اطفال كيستند كه دور اويند؟

گفت: اينها اطفال مؤمنانند كه مرده اند و آن حضرت ايشان را غذا مى دهد كه تربيت يابند (1).

ص: 381


1- . امالى شيخ صدوق 365.

فصل پنجم: در بيان احوال خير مآل اولاد امجاد و ازواج مطهّرات آن حضرت

و كيفيت بنا كردن خانۀ كعبه و ساكن گردانيدن اسماعيل عليه السّلام در آن مكان به سند حسن بلكه صحيح از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت ابراهيم در باديۀ شام نزول فرموده بود، چون از براى او اسماعيل از هاجر متولد شد ساره را غمى شديد رو داد، زيرا كه ابراهيم را از او فرزندى نبود و آزار مى كرد آن حضرت را در باب هاجر، و به اين سبب غمگين بود ابراهيم.

چون شكايت كرد اين واقعه را به جناب اقدس الهى وحى رسيد به او كه: مثل زن مثل دندۀ كج است، اگر آن را به حال خود بگذارى از آن متمتّع مى شوى، و اگر راست كنى آن را مى شكند.

پس خدا امر كرد ابراهيم را كه اسماعيل و هاجر را از نزد ساره بيرون برد، عرض كرد:

پروردگارا! به كدام مكان برم ايشان را؟

فرمود: بسوى حرم من و جائى كه محلّ ايمنى گردانيده ام كه هر كه داخل آن شود ايمن باشد، و اول بقعه اى كه در زمين خلق كرده ام، و آن مكه است.

پس جبرئيل براق را براى او فرود آورد و هاجر و اسماعيل و آن حضرت را بر براق سوار و به جانب مكه روانه شد، پس ابراهيم عليه السّلام به هر محلّ نيكوئى مى رسيد كه در آنجا درختان و نخلستان و زراعت بود مى پرسيد: اى جبرئيل! اينجاست؟

ص: 382

جبرئيل مى گفت: نه، ديگر برو.

تا آنكه به مكه رسيد پس ايشان را در موضع خانۀ كعبه گذاشت و ابراهيم عليه السّلام با ساره عهد كرده بود فرو نيايد تا بسوى او برگردد، و چون در آن مكان فرود آمدند در آنجا درختى بود، هاجر عبائى بر روى آن درخت پهن كرد و با فرزند خود در سايۀ آن قرار گرفت، چون ابراهيم ايشان را گذاشت و خواست برگردد بسوى ساره، هاجر گفت: اى ابراهيم! به كى مى گذارى ما را در موضعى كه در آنجا مونسى نيست و آبى و زراعتى نيست؟

فرمود: به آن كسى مى گذارم كه مرا امر فرموده است شما را در اينجا بگذارم. و برگشت، و چون رسيد به «كدى» كه كوهى است در ذى طوى نظر كرد به جانب اسماعيل و مادرش و عرض كرد: «اى پروردگار ما! بدرستى كه من ساكن گردانيدم بعضى از فرزندان خود را در واديى كه در آن زراعتى نيست نزد خانۀ محترم تو، اى پروردگار ما! براى آنكه نماز را برپا دارند، پس بگردان دلهاى چند از مردم را كه مايل باشند بسوى ايشان و خواهان ايشان باشند، و روزى كن ايشان را از ميوه ها شايد كه ايشان شكر كنند تو را» (1).

پس روانه شد و هاجر در آنجا ماند، و چون روز بلند شد اسماعيل تشنه شد و آب طلبيد، پس هاجر مضطرب شد و برخاست و در آن وادى بسوى ما بين صفا و مروه رفت و فرياد زد: آيا در اين وادى مونسى هست؟

پس اسماعيل از نظرش غايب شد، پس بر كوه صفا بالا رفت، در آنجا سرابى در جانب مروه به نظرش آمد و گمان كرد آب است، به جانب مروه روان شد؛ چون رسيد به آنجا كه هروله مى كنند حاجيان و مى دوند، اسماعيل از نظرش غايب شد، پس از خوف بر اسماعيل دويد تا به جائى رسيد كه او را ديد؛ چون به مروه رسيد آن سراب را در جانب صفا ديد و به جانب صفا روانه شد، و چون به آنجا رسيد كه اسماعيل را نمى ديد دويد تا به جائى كه او را ديد، و همچنين هفت مرتبه ميان صفا و مروه دويد؛ چون در شوط هفتم به مروه رسيد نظر بسوى اسماعيل كرد، ديد آبى از زير پاهاى او پيدا شده است، پس دويد

ص: 383


1- . سورۀ ابراهيم:37.

بسوى اسماعيل و ريگى بر دور آن آب جمع كرد كه جارى نشود، پس به اين سبب آن را زمزم ناميدند.

و قبيلۀ جرهم در ذو المجاز و عرفات فرود آمده بودند، پس چون آب در مكه ظاهر شد مرغان و جانوران صحرا نزد آب جمع شدند، جرهم چون مرغان و وحشيان را ديدند دانستند كه در اينجا آب بهم رسيده است، چون به آن موضع آمدند زنى و طفلى را ديدند در زير درختى قرار گرفته اند و آب از براى ايشان ظاهر شده است، از هاجر پرسيدند كه:

تو كيستى و قصۀ تو و اين كودك چيست؟

گفت: من مادر فرزند ابراهيم خليل الرحمانم، و اين پسر اوست، و خدا او را امر فرمود كه ما را در اينجا بگذارد.

گفتند: رخصت مى دهى ما را كه نزديك شما باشيم؟

و چون روز سوم ابراهيم عليه السّلام به طىّ الارض به ديدن ايشان آمد هاجر گفت: اى خليل خدا! در اينجا قومى هستند از جرهم، سؤال مى كنند كه رخصت فرمائى نزديك ما باشند، آيا رخصت مى دهى ايشان را؟

ابراهيم فرمود: بلى.

پس هاجر جرهم را مرخّص ساخت كه نزديك ايشان فرود آمدند و خيمه هاى خود را زدند و هاجر و اسماعيل با ايشان انس گرفتند.

در مرتبۀ سوم كه ابراهيم به ديدن ايشان آمد و كثرت مردم و آبادانى در دور ايشان ديد، شاد شد.

پس اسماعيل عليه السّلام نشو و نما كرد و قبيلۀ جرهم هر يك از ايشان يك گوسفند و دو گوسفند به اسماعيل بخشيدند تا آنكه گله اى بسيار بهم رسانيد و به آن تعيّش مى كردند، تا آنكه اسماعيل به حدّ بلوغ رسيد، پس خدا امر فرمود ابراهيم را كه خانۀ كعبه را بنا كند، گفت: خداوندا! در كدام بقعه بنا كنم؟

فرمود: در آن بقعه كه قبّه اى از براى آدم فرستادم و در آنجا نصب كردم و حرم به سبب آن روشن شد و آن در طوفان نوح به آسمان رفت.

ص: 384

پس جبرئيل را فرستاد كه خط كشيد براى ابراهيم جاى خانۀ كعبه را، پس خدا پى هاى كعبه را از براى ابراهيم از بهشت فرستاد، و حجر الاسود كه خدا براى آدم فرستاده بود از برف سفيدتر بود و به دست ماليدن كافران سياه شد.

پس ابراهيم خانه را بنا كرد و اسماعيل سنگ از ذى طوى مى آورد، تا آنكه نه ذرع به جانب آسمان بلند كردند، پس خدا او را دلالت بر موضع حجر الاسود كه در كوه ابو قبيس مخفى بود، و آن را بيرون آورد در موضعى كه الحال در آنجاست نصب نمود و دو درگاه براى كعبه گشود: يكى به جانب مشرق و ديگرى به جانب مغرب، و درى كه به جانب مغرب است مستجار مى گويند، پس بر روى كعبه چوبها انداخت و بر رويش اذخر (1)ريخت، و هاجر عبائى كه با خود داشت بر در كعبه آويخت و در ميان كعبه مى بودند. پس خدا امر فرمود ابراهيم و اسماعيل را به حج كردن، و جبرئيل در روز هشتم ذيحجه نازل شد و گفت: اى ابراهيم! برخيز و آب مهيّا كن براى خود-زيرا كه در آن زمان در منى و عرفات آب نبود، پس روز هشتم را براى اين ترويه گفتند زيرا كه ترويه به معنى سيرابى است-پس او را به منى برد و شب در آنجا ماندند و افعال حج را همه تعليم او نمود چنانچه تعليم آدم نموده بود.

چون ابراهيم عليه السّلام از بناى خانۀ كعبه فارغ شد گفت: «پروردگارا! بگردان اين موضع را شهرى كه ايمن باشد از هر شرّى و روزى فرما اهلش را از ميوه ها هر كه ايمان آورد از ايشان به خدا و روز قيامت» (2).

حضرت فرمود: مراد ميوۀ دلهاست، يعنى محبت ايشان را در دلهاى مردم جا ده كه از اطراف عالم بسوى ايشان بيايند (3).

و در حديث صحيح از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: چون ابراهيم عليه السّلام اسماعيل را در مكه گذاشت، اسماعيل تشنه شد و در ميان صفا و مروه درختى بود، پس

ص: 385


1- . اذخر: گياهى است خوشبو.
2- . سورۀ بقره:126.
3- . تفسير قمى 1/60.

مادرش بيرون رفت تا بر صفا ايستاد و فرياد زد: آيا در اين وادى انيسى هست؟ جوابى نشنيد، پس رفت تا مروه باز ندا كرد و جواب نشنيد، برگشت به صفا و باز ندا كرد و جواب نشنيد، تا آنكه هفت مرتبه چنين كرد-پس سنّت چنين جارى شد كه هفت شوط سعى كنند ميان صفا و مروه-پس جبرئيل به نزد هاجر آمد و گفت: تو كيستى؟

گفت: من مادر فرزند ابراهيمم.

گفت: ابراهيم شما را به كى گذاشت؟

هاجر گفت: من نيز به او گفتم وقتى كه خواست برگردد كه ما را به كى مى گذارى اى ابراهيم؟ گفت: به خداوند عالميان.

جبرئيل گفت: شما را به كسى گذاشته است كه البته كفايت مهمات شما مى كند.

پس حضرت فرمود: مردم احتراز مى كردند از آنكه مرور ايشان به مكه واقع شود براى آنكه آب در آنجا نبود، پس اسماعيل پاهاى خود را به زمين مى سائيد از تشنگى، ناگاه آب زمزم از زير قدمهايش جارى شد، پس هاجر به نزد اسماعيل آمد و جريان آب را مشاهده نمود، متوجه شد به جمع كردن خاك بر دور آب كه جارى نشود، و اگر آب را به حال خود مى گذاشت هرآينه هميشه جارى مى بود، و چون مرغان آب را ديدند بر آن جمع شدند، و در آن وقت جمعى از سواران يمن مى گذشتند، چون مرغان را در آن موضع ديدند گفتند: اين مرغان جمع نشده اند مگر بر آبى. چون آمدند به نزد آب، هاجر به ايشان آب داد و ايشان طعام بسيار به او دادند و حق تعالى به سبب آن آب براى ايشان روزى جارى گردانيد كه پيوسته قوافل بر ايشان مى گذشتند و از آب ايشان منتفع شده طعام به ايشان مى دادند (1).

و به سند معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه: حق تعالى امر فرمود ابراهيم را حج بكند و اسماعيل را با خود به حج ببرد و او را در حرم ساكن گرداند، پس هر دو به حج رفتند بر شتر سرخى و با ايشان كسى همراه نبود بغير از جبرئيل، چون به حرم رسيدند

ص: 386


1- . علل الشرايع 432.

جبرئيل گفت: اى ابراهيم! فرود آى با اسماعيل و غسل بكنيد قبل از داخل شدن حرم.

پس فرود آمدند و غسل كردند، و به ايشان نمود كه چگونه مهيّاى اجراى احرام شوند و ايشان كردند، و امر كرد ايشان را صدا به تلبيۀ حج بلند كنند و بگويند آن چهار تلبيه را كه پيغمبران مى گفته اند، پس آورد ايشان را به باب الصفا و از شتر فرود آمدند و جبرئيل در ميان ايشان ايستاد و رو به كعبه كرد و اللّه اكبر گفت و ايشان نيز گفتند، و الحمد للّه گفت و خدا را به بزرگى يادكرد و بر خدا ثنا كرد و ايشان مثل او كردند، و جبرئيل روانه شد و ايشان نيز روانه شدند با حمد و ثنا و تعظيم حق تعالى تا آورد ايشان را به نزد حجر الاسود و امر كرد ايشان را كه دست به آن مالند و آن را ببوسند، و هفت شوط آنها را طواف داد، و در موضع مقام ابراهيم بازداشت و امر كرد كه دو ركعت نماز بكنند، پس جميع مناسك حج را به ايشان نمود و امر كرد ايشان را بجا آورند.

چون از همۀ اعمال فارغ شدند امر فرمود ابراهيم را كه برگردد و اسماعيل تنها در مكه ماند و كسى با او نبود.

پس در سال آينده خدا امر فرمود ابراهيم را به حج برود و خانۀ كعبه را بنا كند، و عرب پيشتر به حج مى رفتند امّا خانه خراب شده بود و اثرى چند از آن مانده بود ليكن پى هايش معلوم و معروف بود، و چون عرب از حج برگشتند اسماعيل سنگها را جمع كرد و در ميان كعبه انداخت. و چون خدا امر فرمود ابراهيم را به بناى آن، ابراهيم آمد و گفت: اى فرزند! خدا ما را امر فرموده به بناى كعبه.

پس چون خاكها و سنگها را برداشتند و به اساس اصل رسانيدند، زمين كعبه يك سنگ سرخ بود، پس خدا وحى فرمود: بناى آن را بر اين سنگ بگذار. و چهار ملك فرستاد كه جمع كنند براى او سنگها را، پس ابراهيم و اسماعيل عليهما السّلام سنگ مى گذاشتند و ملائكه سنگ به ايشان مى دادند تا آنكه دوازده ذراع بلند شد، و دو درگاه براى آن گشودند كه از يك در داخل و از ديگرى خارج شوند، و براى آن عتبه گذاشتند و بر درهايش حلقه هاى آهن آويختند، و كعبه عريان بود.

پس چون مردم به مكه آمدند، اسماعيل زنى از قبيلۀ حمير را ديد و او را خوش آمد و

ص: 387

به گمان آنكه شوهر ندارد، از خدا سؤال كرد او را براى تزويج او ميسّر گرداند، پس خدا بر شوهرش مرگ را مقدّر فرمود، و چون شوهرش مرد آن زن در مكه ماند از حزن بر فوت شوهرش، پس خدا حزن او را به صبر مبدّل نمود و خواستن اسماعيل را براى او ميسّر ساخت، و آن زنى بود بسيار موافق و دانا.

چون ابراهيم به حج آمد، اسماعيل به طايف رفته بود كه آذوقه براى اهل خود بياورد؛ آن زن، مرد پير گردآلودى ديد-يعنى ابراهيم-پس ابراهيم از او پرسيد: احوال شما چون است؟

گفت: حال ما بسيار خوب است.

و چون از احوال اسماعيل پرسيد، او را مدح كرد و گفت: حال او خوش است.

پس پرسيد: تو از كدام قبيله اى؟

گفت: از قبيلۀ حمير.

پس ابراهيم برگشت و اسماعيل را نديد و نامه اى نوشت و به آن زن داد و گفت: چون شوهرت بيايد اين نامه را به او بده.

چون اسماعيل برگشت و نامه را خواند گفت: مى دانى آن مرد پير كى بود؟

گفت: او را بسيار نيكو و شبيه به تو يافتم.

اسماعيل گفت: او پدر من بود.

گفت: يا سوأتاه از او.

اسماعيل گفت: چرا؟ مگر او به چيزى از بدن تو افتاد؟

گفت: نه، و ليكن مى ترسم تقصيرى در خدمت او كرده باشم.

پس آن زن عاقله به اسماعيل گفت: آيا بر اين دو درگاه دو پرده نياويزم يكى از آن جانب و يكى از اين جانب؟

گفت: بلى.

پس دو پرده ساختند كه طول آنها دوازده ذراع بود و بر آن درها آويختند، پس آن زن را خوش آمد از آن پرده ها و گفت: آيا براى كعبه جامه اى نبافيم كه آن را بپوشانيم چون

ص: 388

اين سنگها بدنما است؟

اسماعيل گفت: بلى، به سرعت متوجه شد و پشم بسيارى فرستاد ميان قبيلۀ خود كه براى او بريسند، و از آن روز اين سنّت ميان زنان بهم رسيد كه از يكديگر مدد طلبند در اين باب، پس به سرعت كار مى كرد و يارى از قبيله و آشنايان خود مى طلبيد و از هر طرفى كه فارغ مى شد مى آويخت.

چون موسم حج رسيد يك طرف ماند كه جامه اش تمام نشده بود، به اسماعيل گفت:

چه كنيم اين جانب را كه جامه اش تمام نشده است؟ پس براى آن طرف از برگ خرما جامه اى ترتيب داد و آويخت.

و چون موسم حج رسيد عرب بسيار آمدند بر وجهى كه پيشتر چنان نمى آمدند، و امرى چند ديدند كه ايشان را خوش آمد پس گفتند: سزاوار نيست كه براى عمارت كنندۀ اين خانه هديه نياوريم، پس از آن روز هديه براى كعبه مقرر شد و هر قبيله اى از قبيله هاى عرب هديه اى براى خانه آوردند از زر و چيزهاى ديگر تا آنكه مال بسيارى جمع شد و آن ليف خرما را برداشتند و جامه را تمام كردند و دور كعبه آويختند، و كعبه سقف نداشت و اسماعيل ستونها گذاشت مانند اين ستونها كه مى بينيد از چوب، و سقفش را به چوبها و جريده ها درست كرد و گل بر آن ماليد.

و چون عرب در سال ديگر آمدند و داخل كعبه شدند و ديدند عمارت آن زياد شده است گفتند: سزاوار آن است كه براى عمارت كنندۀ خانه هديه را زياد كنيم.

پس در سال آينده هديه اى بسيار آوردند و اسماعيل ندانست كه آن هديه را چه كند، حق تعالى به او وحى فرمود كه: بكش اينها را و اطعام كن حاجيان را.

و شكايت كرد اسماعيل بسوى ابراهيم كمى آب را، پس خدا وحى نمود به ابراهيم:

بكن چاهى كه آب خوردن حاجيان از آن چاه باشد.

پس جبرئيل نازل شد و چاه زمزم را براى ايشان حفر فرمود تا آبش ظاهر شد، پس جبرئيل گفت: فرود آى اى ابراهيم.

پس ابراهيم به ته چاه رفت و جبرئيل گفت: اى ابراهيم! كلنگ در چهار جانب چاه بزن

ص: 389

و بسم اللّه بگو. پس او كلنگ زد بر آن زاويه كه در جانب كعبه است و بسم اللّه گفت، پس چشمه اى جارى شد، و همچنين به هر جانب كه زد و بسم اللّه گفت چشمه اى جارى شد، جبرئيل گفت: بياشام اى ابراهيم از اين آب و دعا كن كه خدا بركت دهد در اين آب براى فرزندانت.

پس جبرئيل و ابراهيم عليهما السّلام از چاه بيرون آمدند و جبرئيل گفت: اى ابراهيم! از اين آب بر سر و بدن خود بريز و طواف كن دور كعبه كه اين آبى است كه خدا به فرزند تو اسماعيل عطا فرموده است.

پس ابراهيم برگشت و اسماعيل او را مشايعت كرد تا بيرون حرم و ابراهيم رفت و اسماعيل به حرم برگشت، و خدا اسماعيل را از آن زن حميريّه فرزندى عطا فرمود، و تا آن وقت براى او فرزندى بهم نرسيده بود، و اسماعيل بعد از آن زن، چهار زن به عقد خود درآورد و از هر يك چهار پسر خدا به او عطا فرمود.

و در عرض موسم، ابراهيم عليه السّلام به عالم بقا ارتحال نمود و اسماعيل بر آن اطلاع نيافت تا آنكه ايّام موسم رسيد و اسماعيل مهيّاى ملاقات پدر گرديد، جبرئيل نازل شد و تعزيت گفت اسماعيل را به فوت ابراهيم و گفت: اى اسماعيل! مگو در مرگ پدرت چيزى كه خدا را به خشم آورد، و گفت: ابراهيم بنده اى بود از بندگان خدا، او را به جوار رحمت خود خواند و او اجابت كرد. و او را خبر داد كه به پدر خود ملحق خواهد شد.

و اسماعيل فرزند كوچكى داشت كه او را دوست مى داشت و مى خواست كه بعد از او نبوّت و خلافت از او باشد، پس خدا او را نخواست و فرزند ديگرى را براى وصايت و خلافت او تعيين فرمود، چون نزديك وفات اسماعيل شد آن فرزند را كه خدا تعيين كرده بود طلبيد و وصيت كرد به او و گفت: اى فرزند! چون مرگ تو را در رسد چنان كن كه من كردم، و بى آنكه خدا تعيين كند كسى را براى خلافت خود تعيين مكن.

پس هميشه چنين مقرر است كه هيچ امامى از دنيا نمى رود مگر آنكه خدا او را خبر

ص: 390

مى دهد كه كى را وصىّ خود گرداند (1).

و به سند معتبر ديگر منقول است كه شخصى به حضرت صادق عليه السّلام عرض كرد: جمعى كه نزد ما هستند مى گويند كه: ابراهيم خليل الرحمن خود را ختنه كرده به تيشه اى بر روى خمى.

حضرت فرمود: سبحان اللّه، نه چنين است كه ايشان مى گويند، دروغ مى گويند بر ابراهيم.

راوى گفت: بفرما كه چگونه بوده است؟

فرمود كه: انبياء عليهم السّلام غلاف ايشان با ناف ايشان در روز هفتم مى افتاد، پس چون اسماعيل متولد شد باز غلاف او با نافش افتاد، پس ساره سرزنش كرد هاجر را به آنچه كنيزان را به آن سرزنش مى كنند-و شايد مراد سياهى رنگ باشد يا بوى بد-پس هاجر گريست و اين امر بسيار بر او دشوار آمد.

چون اسماعيل ديد كه مادرش مى گريد او نيز گريان شد، پس حضرت ابراهيم داخل شد و از اسماعيل پرسيد كه: سبب گريۀ تو چيست؟

اسماعيل گفت: ساره مادرم را چنين سرزنش كرد و او گريست و من نيز به سبب گريۀ او گريان شدم.

پس حضرت ابراهيم عليه السّلام به جاى نماز خود رفت و با خدا مناجات كرد و سؤال نمود كه اين معنى را از هاجر دور گرداند، و سؤالش را قرين اجابت گردانيد؛ پس چون از ساره اسحاق متولد شد، در روز هفتم نافش افتاد و غلافش نيفتاد، و ساره از مشاهدۀ اين حال به جزع آمد، و چون ابراهيم داخل شد گفت: اى ابراهيم! اين چه امرى است كه در آل ابراهيم و اولاد پيغمبران حادث شد؟ اينك پسرت اسحاق نافش افتاد و غلافش نيفتاد.

پس حضرت ابراهيم عليه السّلام به جاى نماز خود رفته با خداى خود مناجات كرد و اين واقعه را شكايت كرد، پس خدا وحى نمود به حضرت ابراهيم كه: اين به سبب آن

ص: 391


1- . علل الشرايع 586.

سرزنشى است كه ساره هاجر را كرد، پس من سوگند خورده ام كه اين غلاف را از احدى از فرزندان پيغمبران نيندازم بعد از آن سرزنشى كه ساره هاجر را كرد، پس ختنه كن اسحاق را به آهن، و گرمى آهن را به او بچشان.

پس حضرت ابراهيم عليه السّلام اسحاق را به آهن ختنه كرد و بعد از آن سنّت جارى شد كه همه كس اولاد خود را به آهن ختنه كنند (1).

و به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام مروى است كه: سبب رمى جمرات در منى آن است كه: چون جبرئيل عليه السّلام به حضرت ابراهيم عليه السّلام تعليم مناسك حج مى نمود، شيطان براى ابراهيم عليه السّلام ظاهر شد نزد جمرۀ اول، پس جبرئيل امر كرد ابراهيم را كه سنگ بر او بيندازد، چون ابراهيم عليه السّلام هفت سنگ بر او انداخت در آنجا به زمين فرورفت، و نزد جمرۀ دوم ظاهر شد باز هفت سنگ بر او انداخت پس به زمين فرورفت، و نزد جمرۀ سوم ظاهر شد و باز هفت سنگ بر او انداخت پس به زمين فرورفت و ديگر پيدا نشد (2).

و به سندهاى صحيح و معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: «سكينه» باد نيكوئى است كه از بهشت بيرون مى آيد و صورتى دارد مانند صورت انسان و رايحۀ بسيار خوشبوئى دارد، و بر ابراهيم عليه السّلام نازل شد در وقتى كه بناى خانۀ كعبه مى كرد و در اساس خانۀ حركت مى كرد، و حضرت ابراهيم عليه السّلام پى خانه را از عقب او مى گذاشت (3).

و از ابن عباس منقول است كه: اسبان عربى وحشى بودند در زمين عرب، پس چون حضرت ابراهيم و اسماعيل عليهما السّلام پى هاى خانۀ كعبه را بالا آوردند، خدا وحى كرد به ابراهيم كه: من گنجى به تو داده ام كه به احدى پيش از تو نداده بودم.

پس حضرت ابراهيم و اسماعيل عليهما السّلام بالا رفتند بر كوهى كه آن را «جياد» مى گويند و اسبان را طلبيدند و گفتند: «الا هلا الا هلم» ، پس در زمين عرب اسبى نماند مگر آمد و

ص: 392


1- . علل الشرايع 505؛ محاسن 2/7.
2- . قرب الاسناد 147.
3- . عيون اخبار الرضا 1/312؛ كافى 4/206.

منقاد و ذليل شد نزد ايشان، و به اين سبب آن اسبان را «جياد» گفتند (1).

و در احاديث معتبرۀ بسيار از امام محمد باقر عليه السّلام و امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: چون ابراهيم و اسماعيل عليهما السّلام بناى كعبه را تمام كردند، حق تعالى امر كرد ابراهيم عليه السّلام را كه ندا كند مردم را به حج، پس بر ركنى از اركان كعبه ايستاد-و به روايت ديگر بر مقام ايستاد، و مقام چندان بلند شد كه برابر كوه ابو قبيس شد (2)-و مردم را به حج طلبيد، پس خدا صداى او را رسانيد به آنها كه در پشت پدران و در شكم مادران بودند كه متولد شوند تا روز قيامت، پس مردم در پشتهاى مردان و رحمهاى زنان گفتند: «لبّيك داعي اللّه لبّيك داعي اللّه» ، پس هر كه يك بار لبيك گفت يك بار حج مى كند، و هر كه ده بار گفت ده بار حج مى كند، و هر كه پنج بار گفت پنج بار حج مى كند، و هر كه لبيك نگفت حج نمى كند (3).

و در حديث معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: اول كسى كه بر اسبان عربى سوار شد اسماعيل بود، و پيشتر وحشى بودند و بر آنها سوار نمى توانستند شد، پس حق تعالى همه را براى اسماعيل عليه السّلام محشور گردانيد و جمع كرد از كوه منى، و به اين سبب آنها را عربى گفتند كه اسماعيل عليه السّلام كه عرب بود اول بر آنها سوار شد (4).

و از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: دختران پيغمبران حائض نمى شوند، و حيض عقوبتى است، و اول كسى كه از دختران پيغمبران حائض شد ساره بود (5).

و به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: دويدن در ميان صفا و مروه براى اين سنّت شد كه ابراهيم عليه السّلام چون به اين موضع رسيد، شيطان براى او ظاهر شد پس جبرئيل گفت: بر او حمله كن، پس شيطان گريخت و ابراهيم عليه السّلام دنبال او دويد (6).

ص: 393


1- . علل الشرايع 37؛ قصص الانبياء راوندى 113.
2- . علل الشرايع 420.
3- . علل الشرايع 419.
4- . علل الشرايع 393.
5- . علل الشرايع 290.
6- . علل الشرايع 432.

و فرمود: منى را براى اين منى گفته اند كه جبرئيل به ابراهيم عليه السّلام گفت: تمنّا كن و هر آرزو كه دارى از پروردگار خود بطلب (1).

و عرفات را براى اين عرفات گفتند كه چون زوال شمس شد جبرئيل به ابراهيم عليه السّلام گفت: اعتراف به گناه خود بكن و مناسك حج خود را بشناس (2).

چون آفتاب غروب گرد گفت: «ازدلف الى المشعر الحرام» ، يعنى: نزديك شو بسوى مشعر الحرام، پس به اين سبب مشعر را «مزدلفه» گفتند (3).

و در حديث صحيح منقول است كه از آن حضرت پرسيدند: ساره چرا مى گفت:

خداوندا! مؤاخذه مكن مرا به آنچه كردم نسبت به هاجر؟

فرمود: ختنه كرد او را كه معيوب گرداند و باعث زيادتى حسن او شد، و سنّت شد بعد از آن زنان را ختنه كنند (4).

به دو سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: چون ابراهيم عليه السّلام طلبيد از خدا كه فرزندانش را كه در مكه ساكن گردانيده است ميوه ها روزى كند، امر فرمود خدا قطعه اى از زمين اردن را كه محلّى است در شام كه جدا شد از آنجا و به باغها و ميوه ها حركت كرد تا به مكه آمد و هفت شوط دور خانۀ كعبه طواف كرد و در آن محل ساكن شد، پس به اين سبب او را طايف گفتند (5).

و به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: ابراهيم دو پسر داشت و فرزند كنيز بهتر از ديگرى بود، و فرمود: چون ملائكه بشارت دادند ابراهيم را به ولادت اسحاق عليه السّلام چنانچه حق تعالى فرموده است كه وَ اِمْرَأَتُهُ قائِمَةٌ فَضَحِكَتْ (6)، فرمود كه:

ص: 394


1- . علل الشرايع 435.
2- . علل الشرايع 436؛ محاسن 2/64.
3- . علل الشرايع 436.
4- . علل الشرايع 506.
5- . علل الشرايع 442؛ تفسير عياشى 1/60.
6- . سورۀ هود:71.

مراد از «ضحك» در اينجا خنديدن نيست بلكه حيض است، يعنى زنش ايستاد، چون اين بشارت را شنيد حايض شد، و از عمر او نود سال گذشته بود و از عمر شريف ابراهيم صد و بيست سال گذشته بود، و قوم ابراهيم چون اسحاق را ديدند گفتند: چه عجب است احوال اين مرد و زن، در اين سن طفلى را گرفته اند و مى گويند: اين پسر ماست!

چون اسحاق بزرگ شد، آن قدر به ابراهيم شبيه بود كه مردم اشتباه مى كردند و فرق ميان ايشان نمى كردند تا آنكه حق تعالى ريش ابراهيم را سفيد كرد و به آن امتياز بهم رسيد.

پس روزى ابراهيم عليه السّلام ريش خود را ميل داد به پيش، يك موى سفيد در آن مشاهده كرد گفت: خداوندا! اين چيست؟

وحى رسيد به او كه: اين وقار توست.

گفت: خداوندا! زياد گردان وقار مرا (1).

و از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: چون اسماعيل و اسحاق بزرگ شدند، روزى با يكديگر دويدند و اسماعيل پيشى گرفت، پس ابراهيم عليه السّلام او را گرفت و در دامن خود نشاند و اسحاق را در پهلوى خود نشاند، پس ساره در خشم شد و گفت: الحال كار به جائى رسيده است كه فرزند من و فرزند كنيز را برابر نمى كنى و فرزند او را بر فرزند من زيادتى مى دهى؟ ! از من دور كن اين فرزند را.

پس ابراهيم عليه السّلام اسماعيل و هاجر را برد و در مكه فرود آورد، پس طعام ايشان تمام شد، چون ابراهيم خواست كه برگردد و طعامى براى ايشان تحصيل نمايد هاجر گفت: ما را به كه مى گذارى؟

فرمود: شما را به خداوند عالميان مى گذارم.

و گرسنگى عظيم ايشان را عارض شد، پس جبرئيل نازل شد و به هاجر گفت: ابراهيم شما را به كى گذاشت؟

گفت: ما را به خدا گذاشت.

ص: 395


1- . قصص الانبياء راوندى 109.

جبرئيل گفت: شما را به كفايت كننده گذاشته است.

پس جبرئيل دستش را در زمزم گذاشت و پيچيد، ناگاه آب جارى شد، پس هاجر مشگى گرفت كه پرآب كند از ترس اينكه مبادا آب برطرف شود!

جبرئيل گفت: اين آب براى شما باقى مى ماند، پسرت را بطلب.

پس از آن آب آشاميدند و تعيّش كردند تا آنكه ابراهيم عليه السّلام آمد و خبر را به او نقل كردند، فرمود: او جبرئيل بود (1).

و به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: اسماعيل عليه السّلام زنى از عمالقه به عقد خود در آورد كه او را «سامه» مى گفتند، و چون ابراهيم عليه السّلام مشتاق ديدن اسماعيل شد بر درازگوشى سوار شده و ساره عهد گرفت از او كه فرود نيايد تا برگردد، و چون به مكه آمد هاجر به سراى باقى منتقل شده بود، زن اسماعيل را ديد و از او پرسيد: شوهرت كجاست؟

گفت: به شكار رفته است.

پرسيد: حال شما چگونه است؟

گفت: حال ما سخت است و زندگانى ما به دشوارى مى گذرد.

و تكليف فرود آمدن نكرد آن حضرت را، ابراهيم عليه السّلام فرمود: چون شوهرت بيايد بگو مرد پيرى آمد و گفت: عتبۀ خانه ات را تغيير بده.

چون اسماعيل برگشت و از گردنگاه بالا آمد، بوى پدر خود را شنيد، به نزديك زن آمد و پرسيد كه: كسى به نزد تو آمد؟

گفت: بلى، مرد پيرى آمد و از تو سؤال كرد.

اسماعيل گفت: آيا تو را به چيزى امر فرمود؟

گفت: بلى، فرمود: چون شوهرت بيايد بگو مرد پيرى آمد و تو را امر مى كند كه عتبۀ خانه ات را تغيير بدهى.

ص: 396


1- . قصص الانبياء راوندى 110.

پس اسماعيل آن زن را طلاق گفت.

بار ديگر ابراهيم سوار شد كه به ديدن اسماعيل برود و باز ساره شرط كرد كه از مركب فرود نيايد تا برگردد، چون به مكه آمد باز اسماعيل حاضر نبود و زن ديگر خواسته بود، از او پرسيد: شوهرت كجاست؟

گفت: خدا تو را عافيت دهد، به شكار رفته است.

پرسيد: چگونه ايد شما؟

گفت: شايستگانيم.

پرسيد: چگونه است حال شما؟

گفت: حال ما نيك است و در نعمت و رفاهيم، فرود آى خدا تو را رحمت كند تا او بيايد.

ابراهيم ابا كرد و او مكرّر مبالغه كرد و ابراهيم ابا فرمود.

زن گفت: پس سرت را پيش آور كه من بشويم كه سرت را ژوليده مى بينم.

پس غسولى آورد و سنگى نزديك آورد تا ابراهيم عليه السّلام يك پاى خود را گردانيد و بر روى سنگ گذاشت و پاى ديگرش در ركاب بود تا يك جانب سر مبارك او را شست، پس به جانب ديگر پاى را گردانيد تا جانب ديگر را شست، پس بر آن زن سلام كرد و فرمود: چون شوهرت بيايد بگو مرد پيرى آمد و گفت: عتبۀ خانۀ خود را رعايت و محافظت كن كه خوب است.

چون اسماعيل برگشت و از عقبه بالا آمد، بوى پدر خود را شنيد، از زن پرسيد: كسى به اينجا آمد؟

گفت: بلى، مرد پيرى آمد و اين جاى پاهاى اوست كه در سنگ مانده است. پس اسماعيل افتاد و جاى قدم پدر خود را بوسيد.

پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود: ساره از اولاد پيغمبران بود و ابراهيم عليه السّلام او را خواسته بود به شرط آنكه مخالفت او نكند و هر چه او تكليف كند كه مخالف حق نباشد قبول

ص: 397

فرمايد، و ابراهيم از حيرۀ كوفه به مكه هر روز مى رفت و برمى گشت (1).

و در حديث صحيح از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: ابراهيم عليه السّلام رخصت طلبيد از ساره كه به ديدن اسماعيل برود به مكه، رخصت داد به شرط آنكه شب برگردد و از درازگوش به زير نيايد.

راوى پرسيد: چون مى تواند شد اين؟

فرمود: زمين از براى آن حضرت پيچيده مى شد (2).

و در حديث ديگر فرمود: چون اسماعيل متولد شد، ساره را غيرت شديد عارض شد، پس خدا امر فرمود ابراهيم را كه اطاعت او بكند، او گفت: هاجر را ببر و در جائى بگذار كه در آنجا زراعت و حيوان شيرده نباشد، پس آورد هاجر را و نزد كعبه گذاشت، و در آن وقت در مكه زراعت و حيوان و آب نبود و احدى در آنجا ساكن نبود پس او را در آنجا گذاشت و گريان برگشت (3).

و قطب راوندى گفته است: چون اسماعيل عليه السّلام به سنّ شباب رسيد، هفت بز بهم رسانيد و اصل مالش همين بود، اسماعيل نشو و نما كرد و به عربى تكلم نمود و تيراندازى آموخت و بعد از موت مادرش خود زنى از جرهم به حبالۀ خود درآورد كه نام او «زعله» بود يا «عماده» و او را طلاق گفت و اولادى از او بهم نرسيد، پس «سيّده» دختر حارث بن مضاض را خواست و از او فرزندان بهم رسانيد و عمر مباركش صد و سى و هفت سال بود و در حجر اسماعيل مدفون شد (4).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: عمر حضرت اسماعيل به صد و سى سال رسيد و در حجر با مادرش مدفون شد و پيوسته فرزندان اسماعيل واليان امر خلافت و حافظان بيت اللّه بودند و براى مردم ديگر برپا مى داشتند حجّ ايشان و امور

ص: 398


1- . قصص الانبياء راوندى 111.
2- . قصص الانبياء راوندى 112.
3- . محاسن 2/68.
4- . قصص الانبياء راوندى 114.

دينشان را بزرگى بعد از بزرگى تا زمان عدنان بن داود (1).

و در حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود:

زندگانى كرد اسماعيل پسر ابراهيم عليه السّلام صد و بيست سال، و عمر مبارك اسحاق عليه السّلام پسر ابراهيم به صد و هشتاد سال رسيد (2).

مؤلف گويد: اختلاف اين احاديث در عمر اسماعيل يا به اعتبار تقيه است يا بعضى از راويان سهوى كرده اند.

و به سند معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام منقول است كه: چون حضرت ابراهيم عليه السّلام اسماعيل و هاجر را در مكه گذاشت و ايشان را وداع كرد كه برگردد، اسماعيل و هاجر گريستند فرمود: چرا گريه مى كنيد! شما را در زمينى گذاشته ام كه محبوبترين زمينها است بسوى خدا و حرم اوست.

هاجر گفت: من گمان نداشتم كه پيغمبرى مثل تو بكند آنچه تو كردى.

فرمود: چه كردم؟

گفت: زن ضعيفه و طفل ضعيفى را كه چاره اى نمى توانند كرد در اين بيابان مى گذارى كه مونسى ندارند از بشرى، و نه آبى پيداست و نه زراعتى و نه شير پستانى.

حضرت آب از ديدگانش جارى شد و آمد به در خانۀ كعبه و دو طرف در را گرفت و گفت: «خداوندا! من ساكن گردانيدم بعضى از ذرّيّت خود را در واديى كه در آن زراعتى نيست نزد خانۀ تو كه با حرمت است، پروردگارا! از براى اينكه برپا دارند نماز را، پس بگردان دلهاى چند از مردم را كه مايل باشند بسوى ايشان و روزى ده ايشان را از ميوه ها شايد شكر كنند تو را» (3).

پس خدا وحى فرمود به ابراهيم كه: بالا رو به كوه ابو قبيس و ندا كن در مردم: اى گروه خلايق! خدا امر مى كند شما را به حجّ اين خانه كه در مكه است و صاحب حرمت است،

ص: 399


1- . قصص الانبياء راوندى 113، و در آن «عدنان بن ادد» است.
2- . كمال الدين و تمام النعمة 523.
3- . سورۀ ابراهيم:37.

هر كه راهى بسوى آن تواند، فريضه اى است از جانب خدا.

پس ابراهيم بر ابو قبيس بالا رفت و به بلندترين آوازش اين ندا كرد و خدا صداى او را كشانيد كه شنوانيد اهل مشرق زمين و مغرب را و هر كه در ما بين اينها هست از جميع آنچه خدا مقرر گردانيده بود در صلبهاى مردان از نطفه ها، و آنچه مقدّر فرموده بود در رحمهاى زنان تا روز قيامت، پس در آن وقت حج بر همۀ خلايق واجب شد، و تلبيه كه حاجيان در ايّام حج مى گويند جواب نداى ابراهيم است كه به حج كرد از جانب خدا (1).

و به سند حسن از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام مروى است كه: اصل كبوتران حرم باقيماندۀ كبوترى چنداند كه اسماعيل بن ابراهيم عليه السّلام داشت (2).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: حجر، خانۀ اسماعيل است و قبر هاجر و اسماعيل در آنجاست (3).

و در حديث صحيح فرمود: حجر داخل كعبه نيست و ليكن اسماعيل چون مادرش را در آنجا دفن كرد ديوارى بر دور آن كشيد كه قبر مادرش پامال نشود، و در آن قبرهاى پيغمبران است (4).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: در حجر مدفون شده اند نزديك ركن سوم، دخترهاى باكرۀ اسماعيل (5).

و در حديث حسن فرمود كه: آيات بيّنات كه خدا در قرآن فرموده است كه در مكه است: مقام ابراهيم است كه بر روى سنگ ايستاد و پايش در آن فرو رفت و اثر قدمش تا حال مانده است، و حجر الاسود، و خانۀ اسماعيل عليه السّلام (6).

ص: 400


1- . تفسير عياشى 2/232.
2- . كافى 6/546.
3- . كافى 4/210.
4- . كافى 4/210.
5- . كافى 4/210.
6- . كافى 4/223.

مؤلف گويد: بعضى از قصص ابراهيم و اسماعيل و اسحاق عليهم السّلام در باب قصۀ لوط عليه السّلام مذكور خواهد شد ان شاء اللّه.

ص: 401

فصل ششم: در بيان مأمور شدن ابراهيم عليه السّلام به ذبح فرزندش

به سند حسن بلكه صحيح از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: جبرئيل نزد زوال شمس روز هشتم ذيحجه به نزد حضرت ابراهيم عليه السّلام آمد و گفت: اى ابراهيم! سيراب شو، يعنى آب تهيه كن براى خود و اهل خود، و در آن وقت ميان مكه و عرفات آب نبود، پس ابراهيم عليه السّلام را برد به منى و نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا و صبح را در آنجا كرد، و چون آفتاب طالع شد روانۀ عرفات شد و در مروه فرود آمد، و چون زوال شمس شد غسل كرد و نماز ظهر و عصر را به يك اذان و دو اقامه بجا آورد و نماز كرد در جاى آن مسجدى كه در عرفات است، پس او را برد و در محلّ وقوف بازداشت و گفت:

اى ابراهيم! اعتراف كن به گناه خود و مناسك حجّ خود را بشناس، و حضرت ابراهيم را در آنجا بازداشت تا آفتاب غروب كرد، پس او را گفت: بار كن و نزديك شو بسوى مشعر الحرام، پس به مشعر الحرام آمد و نماز شام و خفتن را به يك اذان و دو اقامه بجا آورد و شب را در آنجا ماند تا نماز صبح را بجا آورد، پس موقف را به او نمود و آورد او را به منى و امر كرد او را كه جمرۀ عقبه را سنگ بزند، و نزد آن جمره شيطان از براى او ظاهر شد پس امر كرد او را به ذبح، و حضرت ابراهيم عليه السّلام چون به مشعر الحرام رسيد شب در آنجا خوابيد شاد و خوش حال، پس در خواب ديد كه پسر خود را ذبح و قربانى كند، و والدۀ طفل را هم با خود آورده بود به حج.

چون به منى رسيدند، خود با اهلش رمى جمره كردند، پس ساره را گفت كه: تو برو به

ص: 402

زيارت كعبه، و پسر خود را نزد خود نگاه داشت و او را برد تا موضع جمرۀ وسطى، در آنجا با فرزند خود مشورت كرد چنانچه حق تعالى در قرآن ياد كرده است يا بُنَيَّ إِنِّي أَرى فِي اَلْمَنامِ أَنِّي أَذْبَحُكَ فَانْظُرْ ما ذا تَرى (1)«اى فرزند عزيز من! بدرستى كه من در خواب ديدم كه تو را ذبح مى كردم، پس نظر كن و تفكّر نما كه چه مى بينى و چه مصلحت مى دانى؟» .

آن فرزند سعادتمند گفت: «اى پدر من! بكن آنچه به آن مأمور شده اى، بزودى مرا خواهى يافت اگر خدا خواهد مرا از صبر كنندگان» (2)، و هر دو امر خدا را تسليم كردند، ناگاه شيطان به صورت مرد پيرى آمد و گفت: اى ابراهيم! چه مى خواهى از اين پسر؟

گفت: مى خواهم او را ذبح كنم.

گفت: سبحان اللّه! مى كشى پسرى را كه در يك چشم زدن معصيت خدا نكرده است!

حضرت ابراهيم عليه السّلام گفت: خدا مرا به اين امر فرموده است.

گفت: پروردگار تو نهى مى كند تو را از اين كار، آن كه تو را امر به اين كار كرده است شيطان است.

حضرت ابراهيم فرمود: واى بر تو! آن كس كه مرا به اين مرتبه رسانيده است او مرا امر كرده است و به همان سروشى كه هميشه به گوش من مى رسيده است اين را شنيده ام و در اين شكّى ندارم.

گفت: نه و اللّه تو را امر به اين كار نكرده است مگر شيطان.

حضرت ابراهيم عليه السّلام گفت: و اللّه ديگر با تو سخن نمى گويم. و عزم كرد كه فرزندش را ذبح كند.

شيطان گفت: اى ابراهيم! تو پيشواى خلقى و مردم پيروى تو مى كنند، و اگر تو اين كار را بكنى بعد از اين مردم فرزندان خود را بكشند.

ص: 403


1- . سورۀ صافات:102.
2- . سورۀ صافات:102.

حضرت ابراهيم جواب او نگفت و رو به پسر آورد و با او مشورت نمود در ذبح كردن او، چون هر دو منقاد امر خدا شدند پسر گفت: اى پدر! روى مرا بپوشان و دست و پاى مرا محكم ببند.

حضرت ابراهيم عليه السّلام فرمود: اى فرزند! با كشتن، دست و پايت را ببندم؟ اين هر دو را و اللّه كه براى تو جمع نخواهم كرد، پس جل درازگوش را پهن كرد و فرزند را روى آن خوابانيد و كارد را بر حلق او گذاشت و سر خود را بسوى آسمان بلند كرد و كارد را به قوّت تمام كشيد؛ جبرئيل پيش از كشيدن، كارد را گردانيد و پشت كارد را به جانب حلق طفل كرد، چون حضرت ابراهيم عليه السّلام نظر كرد كارد را برگشته ديد، پس كارد را گردانيد و دمش را به حلق طفل گذاشت و كشيد، باز جبرئيل كارد را گردانيد، تا چندين مرتبه چنين شد، پس جبرئيل گوسفند را از جانب كوه «ثبير» كشيد و فرزند را از زير دست حضرت ابراهيم كشيد و گوسفند را به جاى او خوابانيد و ندا به ابراهيم عليه السّلام رسيد از جانب چپ مسجد خيف كه: «اى ابراهيم! خواب خود را درست كردى، ما چنين جزا مى دهيم نيكوكاران را، بدرستى كه اين ابتلا و امتحانى بود هويدا» (1).

در اين حال شيطان لعين خود را به مادر طفل رسانيد در وقتى كه نظرش به كعبه افتاده بود در ميان وادى و گفت: كيست اين مرد پيرى كه من او را ديدم؟

گفت: شوهر من است.

گفت: كيست آن غلامى كه همراه او ديدم؟

گفت: او پسر من است.

گفت: ديدم كه آن مرد پير آن پسر را خوابانيده بود و كارد گرفته بود كه او را بكشد.

گفت: دروغ مى گوئى، ابراهيم رحيم ترين مردم است، چگونه پسر خود را مى كشد؟ ! گفت: به حقّ پروردگار آسمان و زمين و پروردگار اين خانه كه ديدم او را خوابانيده بود و كارد گرفته بود و ارادۀ ذبح او را داشت.

ص: 404


1- . سورۀ صافات:104-106.

گفت: چرا؟

شيطان گفت: گمان مى كرد كه پروردگارش او را به اين امر كرده است.

ساره گفت: سزاوار است او را كه اطاعت كند پروردگارش را. پس در دلش افتاد كه حضرت ابراهيم در باب فرزندش به امرى مأمور شده است، پس چون از مناسكش فارغ شد در وادى رو به منى دويد و دست بر سر گذاشته بود و مى گفت: خداوندا! مرا مؤاخذه مكن به آنچه كردم به مادر اسماعيل.

پس چون ساره به حضرت ابراهيم عليه السّلام رسيد و خبر فرزند را شنيد و اثر خراشيدن كارد را در گلوى او ديد بترسيد و بيمار شد و به همان مرض به عالم بقا ارتحال كرد.

راوى پرسيد كه: در كجا خواست كه او را ذبح كند؟

گفت: نزد جمرۀ وسطى، و گوسفند نازل شد بر كوهى كه در جانب راست مسجد منى است، و از آسمان نازل شد و در سياهى مى خورد و در سياهى راه مى رفت و در سياهى مى چريد و در سياهى سرگين مى انداخت، يعنى در علفزار.

پرسيد: چه رنگ داشت؟

فرمود: سياه و سفيد و فراخ چشم و شاخ بزرگ بود (1).

مؤلف گويد: اين حديث دلالت مى كند بر آنكه فرزندى كه حضرت ابراهيم او را خواست ذبح كند و خدا قصۀ او را در قرآن ذكر فرموده است، اسحاق بوده است، و در اين باب خلاف عظيمى ميان علماى خاصه و عامه هست، و يهود و نصارى ظاهرا اتفاق دارند بر آنكه او اسحاق بوده است، و احاديث شيعه از هر دو طرف وارد شده است و اشهر ميان علماى شيعه آن است كه ذبيح اسماعيل بوده است، و اكثر روايات شيعه بر اين دلالت دارد، و ظاهر آيۀ كريمه نيز اين است چنانچه در ضمن اخبار معلوم خواهد شد، و اگر اجماع نباشد بر آنكه ذبيح يكى بوده است ممكن است جمع كردن ميان اخبار به آنكه هر دو واقع شده باشد، و محتمل است ذبيح بودن اسحاق محمول بر تقيه بوده باشد به آنكه

ص: 405


1- . تفسير قمى 2/224؛ مجمع البيان 4/454.

ذبيح بودن او در آن عصر ميان علماى مخالفين اشهر بوده باشد، و اتفاق اهل كتاب معتبر نيست بلكه بعضى نقل كرده اند كه عمر بن عبد العزيز يكى از علماى يهود را طلبيد و از او پرسيد، او گفت: علماى اهل كتاب مى دانند كه ذبيح اسماعيل است و از روى حسد انكار مى كنند، زيرا كه اسحاق جدّ ايشان است و اسماعيل جدّ عرب است، و مى خواهند كه اين فضيلت براى جدّ ايشان باشد نه جدّ شما (1).

و به سند موثق منقول است كه: از حضرت امام رضا عليه السّلام پرسيدند از معنى قول حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم كه فرمود: من فرزند دو ذبيحم، فرمود: يعنى اسماعيل پسر حضرت ابراهيم خليل عليه السّلام و عبد اللّه فرزند عبد المطلب.

امّا اسماعيل پس آن غلام حليم است كه خدا بشارت داد به او ابراهيم عليه السّلام را، پس چون آن فرزند چنان شد كه با پدر راه مى رفت گفت: اى فرزند! در خواب ديدم كه تو را ذبح مى كنم، پس نظر كن چه مى بينى و چه مصلحت مى دانى؟

گفت: اى پدر! بكن آنچه به آن مأمور شده اى. و نگفت كه بكن آنچه ديده اى، عن قريب خواهى يافت مرا ان شاء اللّه از صابران.

پس چون عزم كرد بر ذبحش فدا داد خدا او را به ذبحى عظيم، به گوسفندى سياه و سفيد كه مى خورد در سياهى و مى آشاميد در سياهى و نظر مى كرد در سياهى و راه مى رفت در سياهى و بول مى كرد در سياهى و پشكل مى افكند در سياهى، و قبل از آن چهل سال در باغهاى بهشت مى چريد و از رحم مادر بدر نيامده بود بلكه حق تعالى به او فرمود: باش، پس بهم رسيد براى آنكه فداى اسماعيل گرداند، پس هر قربانى كه در منى كشته مى شود تا روز قيامت فداى اسماعيل است. پس احد ذبيحين اين است (2).

مؤلف گويد: قصۀ ذبيح ديگر كه عبد اللّه است در كتاب احوال حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم مذكور خواهد شد ان شاء اللّه تعالى.

ص: 406


1- . مجمع البيان 4/453؛ تاريخ طبرى 1/162؛ الانس الجليل 1/40.
2- . عيون الخبار الرضا 1/210؛ خصال 55.

و شيخ محمد بن بابويه رحمه اللّه بعد از ايراد اين حديث گفته است كه: روايات مختلف است در ذبيح، بعضى از آنها وارد شده است كه اسماعيل است و بعضى وارد شده است كه اسحاق است، و نمى توان رد كرد اخبار را هرگاه صحيح باشد طرق آنها، و ذبيح اسماعيل بوده است و ليكن چون اسحاق متولد شد بعد از او آرزو كرد كه كاش پدرش به ذبح او مأمور شده بود و او صبر مى كرد براى امر خدا و تسليم و انقياد مى كرد چنانچه برادرش صبر كرد و منقاد شد پس به درجۀ او مى رسيد در ثواب. چون خدا از دلش دانست كه او در اين آرزو صادق است او را در ميان ملائكه ذبيح ناميد براى آنكه آرزوى ذبح مى كرد، و اين مضمون به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است و حديث حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم كه فرمود: من پسر دو ذبيحم مؤيد اين معنى است، زيرا كه عم را پدر مى گويند و در قرآن نيز وارد شده است و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: عم والد است، پس بر اين وجه سخن آن حضرت درست مى شود كه فرزند دو ذبيح است كه اسماعيل و اسحاق باشند كه يكى ذبيح حقيقى و والد حقيقى است و يكى ذبيح مجازى است و والد مجازى.

و از براى ذبح عظيم وجه ديگر هست كه روايت شده است از فضل بن شاذان كه گفت:

شنيدم حضرت امام رضا عليه السّلام مى فرمود: چون خدا امر فرمود ابراهيم را كه ذبح نمايد به جاى اسماعيل گوسفندى را كه بر او نازل ساخت، آرزو كرد آن حضرت كه كاش فرزند خود اسماعيل را به دست خود قربانى مى كرد و مأمور نمى شد كه به جاى او گوسفند بكشد تا به دلش برمى گرديد آنچه برمى گردد به دل پدرى كه عزيزترين فرزندانش را به دست خود بكشد، پس مستحق مى شد به اين ذبح كردن درجات اهل ثواب را بر مصيبتها.

پس خدا وحى فرمود بسوى او كه: اى ابراهيم! كيست محبوبترين خلق من بسوى تو؟

عرض كرد: پروردگارا! خلق نكرده اى خلقى را كه محبوبتر باشد بسوى من از حبيب تو محمد مصطفى صلّى اللّه عليه و آله و سلم.

پس خدا وحى كرد بسوى او كه: او محبوبتر است بسوى تو يا جان تو؟

عرض كرد: بلكه او محبوبتر است بسوى من از جان من.

فرمود: فرزندان او بسوى تو محبوبترند يا فرزندان تو؟

ص: 407

گفت: بلكه فرزندان او.

حق تعالى فرمود: پس مذبوح گرديدن و كشته شدن فرزند او بر دست دشمنانش دل تو را بيشتر به درد مى آورد يا ذبح فرزند تو به دست تو در طاعت من؟

عرض كرد: خداوندا! بلكه ذبح فرزند او به دست دشمنانش دل مرا بيشتر به درد مى آورد.

پس خدا وحى فرمود كه: اى ابراهيم! بدرستى كه طايفه اى كه دعوى كنند كه از امّت محمّدند، حسين فرزند او را بعد از او به ظلم و عدوان خواهند كشت چنانچه گوسفند را مى كشند و به سبب اين مستوجب غضب من خواهند شد.

پس از استماع اين قصۀ جانسوز به جزع آمد ابراهيم و دلش به درد آمد و گريان شد، پس حق تعالى به او وحى فرمود: اى ابراهيم! فدا كردم جزع تو را بر پسرت اسماعيل اگر او را به دست خود ذبح مى كردى به جزعى كه كردى بر حسين عليه السّلام و شهيد شدن او، و واجب كردم براى تو بلندترين درجات اهل ثواب را بر مصيبتهاى ايشان.

و اين است معنى قول خدا كه: «فدا داديم او را به ذبح بزرگ» (1). تمام شد اينجا آنچه از ابن بابويه نقل كرديم (2).

و در احاديث معتبره گذشت كه گوسفند ابراهيم از آن چيزهاست كه خدا خلق كرده است بى آنكه از رحم مادر بيرون آيد (3).

و در حديث موثق منقول است كه از حضرت امام رضا عليه السّلام پرسيدند: ذبيح، اسماعيل بود يا اسحاق؟

فرمود: اسماعيل بود، مگر نشنيده اى قول حق تعالى در سورۀ صافات بعد از بشارت اسماعيل و قصۀ ذبح فرموده است: «بشارت داديم او را به اسحاق» (4)، پس چون تواند

ص: 408


1- . سورۀ صافات:107.
2- . خصال 57.
3- . خصال 353؛ تفسير قمى 2/271.
4- . سورۀ صافات:112.

بود كه ذبيح، اسحاق باشد (1)؟ !

و به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: ذبيح، اسماعيل است (2).

و به سند موثق منقول است كه از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند: سپرز چرا حرام شده است در ميان اجزاى حيوانى كه ذبح مى كنند؟

فرمود: چون گوسفند را فرود آوردند بر ابراهيم از كوه ثبير-و آن كوهى است در مكه-كه آن را به فداى فرزند خود ذبح كند، شيطان آمد و به ابراهيم گفت: نصيب مرا بده از اين گوسفند.

فرمود: تو را چه نصيب در آن هست و آن قربانى پروردگار من است و فداى فرزند من است؟ !

پس خدا وحى نمود به او كه: او را در اين گوسفند نصيبى است و نصيب او سپرز است زيرا كه محل جمع شدن خون است، و حرام است خصيه ها زيرا كه مجراى نطفه اند، پس ابراهيم سپرز و دو خصيه را به او داد (3).

و به سند صحيح منقول است كه شخصى از حضرت صادق عليه السّلام پرسيد: اسماعيل بزرگتر بود يا اسحاق؟ و كدام يك ذبيح بودند؟

فرمود: اسماعيل بزرگتر بود از اسحاق پنج سال؛ و ذبيح، اسماعيل بود، و مكه منزل اسماعيل بود، و ابراهيم خواست اسماعيل را ذبح كند ايّام موسم در منى، و ميان بشارت خدا براى ابراهيم به اسماعيل و بشارت او به اسحاق پنج سال فاصله بود، آيا نشنيده اى سخن ابراهيم را كه گفت رَبِّ هَبْ لِي مِنَ اَلصّالِحِينَ (4)از خدا سؤال كرد كه روزى كند او را پسرى از صالحان، و حق تعالى در سورۀ صافات مى فرمايد فَبَشَّرْناهُ بِغُلامٍ

ص: 409


1- . قرب الاسناد 389.
2- . امالى شيخ طوسى 338.
3- . علل الشرايع 562.
4- . سورۀ صافات:100.

حَلِيمٍ (1) پس بشارت داديم او را به پسرى بردبار، يعنى اسماعيل از هاجر، پس فدا كرد اسماعيل را به گوسفندى بزرگ؛ بعد از ذكر اينها فرمود: «بشارت داديم او را به اسحاق پيغمبرى از صالحان و بركت فرستاديم بر او و بر اسحاق» (2)، پس ذبيح، اسماعيل بود پيش از بشارت به اسحاق، پس كسى كه گمان كند اسحاق بزرگتر است از اسماعيل، و ذبيح اسحاق است تكذيب كرده است به آنچه خدا در قرآن از خبر ايشان فرستاده است (3).

و به سند صحيح از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: اگر خدا مى دانست كه حيوانى نزد او گراميتر از گوسفند هست، هرآينه آن را فداى اسماعيل مى گردانيد (4).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: اگر گوشتى طيّب تر و نيكوتر از گوسفند مى بود، هرآينه آن را فداى اسماعيل مى گردانيد (5).

و در حديث ديگر به جاى اسماعيل، اسحاق وارد شده است (6).

و در حديث ديگر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: يعقوب عليه السّلام به عزيز مصر نوشت: ما اهل بيت ابتلا و امتحانيم، پدر ما ابراهيم را امتحان كردند به آتش، و پدر ما اسحاق را امتحان كردند به ذبح (7).

و در حديث معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام مروى است: ساره به ابراهيم گفت:

پير شده اى، كاش دعا مى كردى خدا تو را روزى فرمايد فرزندى كه ديدۀ ما به آن روشن شود، زيرا كه خدا تو را خليل خود گردانيده است و دعاى تو را مستجاب مى كند ان شاء اللّه.

پس ابراهيم از پروردگارش طلبيد كه او را پسرى دانا روزى فرمايد.

خدا وحى فرمود به او كه: من مى بخشم به تو پسرى دانا و تو را در باب او امتحان

ص: 410


1- . سورۀ صافات:101.
2- . سورۀ صافات:112 و 113.
3- . معاني الاخبار 391؛ تفسير برهان 4/30.
4- . كافى 6/310.
5- . كافى 6/310.
6- . كافى 6/310.
7- . تفسير عياشى 2/195.

مى كنم به طاعت خود، بعد از بشارت سه سال گذشت، پس بشارت اسماعيل مرتبۀ ديگر آمد بعد از سه سال (1).

و در دو حديث حسن منقول است كه از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند كه: صاحب ذبح كى بود؟ فرمود: اسماعيل بود (2).

و در حديث معتبر ديگر از آن حضرت پرسيدند: ميان بشارت ابراهيم به اسماعيل و بشارت به اسحاق چندگاه فاصله بود؟

فرمود: ميان اين دو بشارت پنج سال فاصله بود، حق تعالى مى فرمايد فَبَشَّرْناهُ بِغُلامٍ حَلِيمٍ (3)يعنى اسماعيل، و اين اول بشارتى بود كه خدا به ابراهيم داد در باب فرزند؛ و چون متولد شد براى ابراهيم اسحاق از ساره و اسحاق سه ساله شد، روزى اسحاق در دامن ابراهيم عليه السّلام نشسته بود اسماعيل آمد و اسحاق را دور كرد و در جاى او نشست، چون ساره اين حال را مشاهده كرد گفت: اى ابراهيم! فرزند هاجر فرزند مرا از دامن تو دور مى كند و خود به جاى او مى نشيند؟ ! نه و اللّه نمى بايد كه ديگر هاجر و پسرش با من در يك شهر باشند، ايشان را از من دور كن، و ابراهيم عليه السّلام ساره را بسيار عزيز و گرامى مى داشت و حقّش را رعايت مى كرد، زيرا كه او از فرزندان پيغمبران بود و دختر خالۀ او بود.

پس اين امر بر آن حضرت بسيار دشوار آمد و غمگين شد از مفارقت اسماعيل، چون شب شد ملكى از جانب خدا به خواب او آمد و به او نمود كشتن پسرش اسماعيل را در موسم مكه، پس صبح كرد ابراهيم بسيار غمگين به سبب آن خوابى كه ديده بود.

چون در اين سال موسم حج درآمد، ابراهيم عليه السّلام هاجر و اسماعيل را در ماه ذيحجه از زمين شام برداشت و به مكه برد كه اسماعيل را در موسم حج ذبح كند، پس اول ابتدا كرد و پى هاى خانه را بلند نمود و به قصد حج متوجه منى شد، و چون اعمال منى را بجا آورد و

ص: 411


1- . تفسير عياشى 2/244.
2- . تفسير قمى 2/226.
3- . سورۀ صافات:101.

برگشت با اسماعيل به مكه و طواف كعبه كردند هفت شوط پس متوجه سعى ميان صفا و مروه شدند، و چون به محلّ سعى رسيدند ابراهيم به اسماعيل گفت: اى فرزند! من در خواب ديدم كه تو را ذبح مى كردم در موسم اين سال پس چه مصلحت مى بينى؟

گفت: اى پدر! بكن آنچه به آن مأمور شده اى.

چون از سعى فارغ شدند، ابراهيم اسماعيل را برد به منى، و اين در روز نحر بود، و چون به جمرۀ ميان رسيدند او را به پهلوى چپ خوابانيد و كارد را گرفت كه او را بكشد، پس ندا به او رسيد: اى ابراهيم! خواب خود را راست كردى و به فرمودۀ من عمل نمودى.

و فدا كرد اسماعيل را به گوسفندى بزرگ و گوشتش را تصدّق نمود بر مسكينان (1).

و از حضرت امام رضا عليه السّلام پرسيدند: چرا منى را منى ناميدند؟

فرمود: براى آنكه جبرئيل در آنجا گفت به ابراهيم كه: آرزو كن و از خدا بطلب آنچه خواهى.

پس او در خاطر خود تمنّا و آرزوى آن كرد كه خدا به جاى پسرش اسماعيل گوسفندى قرار فرمايد كه او را ذبح نمايد به فداى اسماعيل، و خدا آرزوى او را داد (2).

مؤلف گويد: احاديثى كه دلالت كند بر آنكه ذبيح، اسماعيل است بسيار است و در اين كتاب به همين اكتفا نموديم، و بسيارى از قصص ابراهيم عليه السّلام در قصۀ لوط عليه السّلام بيان خواهد شد ان شاء اللّه.

ص: 412


1- . مجمع البيان 4/455.
2- . علل الشرايع 435.

باب هشتم: در بيان قصص حضرت لوط عليه السّلام و قوم آن حضرت است

ص: 413

ص: 414

مشهور ميان مفسران آن است كه: حضرت لوط عليه السّلام پسر برادر حضرت ابراهيم عليه السّلام بود، و لوط پسر هاران بن تارخ بود، و بعضى گفته اند: پسر خالۀ ابراهيم بود، و ساره خواهر لوط بود بنا بر قول اخير (1)، و اين اقوى است، و پيشتر گذشت كه لوط از پيغمبرانى است كه ختنه كرده متولد شده است (2).

و شيخ على بن ابراهيم رحمه اللّه ذكر كرده است كه: چون نمرود، ابراهيم عليه السّلام را در آتش انداخت و حق تعالى به قدرت كاملۀ خود آتش را بر او سرد گردانيد نمرود از ابراهيم عليه السّلام خائف شد و گفت: از بلاد من بيرون رو و با من در يك ديار مباش، و ابراهيم عليه السّلام ساره را به نكاح خود درآورده بود و او دختر خالۀ ابراهيم بود و ايمان به آن حضرت آورده بود، و لوط نيز به او ايمان آورده بود و او طفلى بود، و ابراهيم عليه السّلام گوسفندى چند داشت كه معيشت او از آنها مى گذشت.

پس ابراهيم از بلاد نمرود بيرون رفت و ساره را در صندوقى كرده با خود داشت، زيرا كه غيرت عظيم داشت. چون خواست از بلاد نمرود بيرون رود، عمّال نمرود او را منع كردند و خواستند كه گوسفندان را از او بگيرند و گفتند: تو اينها را در سلطنت و مملكت پادشاه ما كسب كرده اى و در بلاد او بهم رسانيده اى و تو مخالف اوئى در مذهب، نمى گذاريم اينها را از بلاد او بيرون برى.

ابراهيم عليه السّلام فرمود: حكم كند ميان ما و شما قاضى پادشاه، و او «سندوم» نام داشت،

ص: 415


1- . مجمع البيان 2/444.
2- . علل الشرايع 594؛ عيون اخبار الرضا 1/242.

پس به نزد سندوم رفتند و گفتند: اين مرد مخالف سلطان ماست در مذهب و آنچه با خود دارد از بلاد سلطان كسب كرده است و نمى گذاريم كه از اينها چيزى را بيرون برد.

سندوم گفت: راست مى گويند، دست بردار از آنچه در دست توست.

ابراهيم عليه السّلام فرمود: اگر به حق حكم نكنى همين ساعت خواهى مرد.

سندوم گفت: حق كدام است؟

فرمود: بگو به ايشان كه برگردانند به من عمرى را كه صرف كرده ام در كسب اينها تا من اينها را به ايشان بدهم.

سندوم گفت: بلى، شما عمر او را به او برگردانيد تا او اينها را بدهد.

پس دست از او برداشتند.

و نمرود به اطراف عالم نوشت كه ابراهيم را نگذارند در معموره اى ساكن شود، پس ابراهيم گذشت به بعضى از عمّال نمرود كه هر كه به او مى گذشت عشر آنچه با او بود مى گرفت، و ساره با ابراهيم بود در صندوق، پس عشر آنچه با او بود گرفت و آمد بسوى صندوق و گفت: البته مى بايد اين صندوق را بگشائى.

ابراهيم عليه السّلام گفت: هر چه مى خواهى حساب كن و عشر آن را بگير.

گفت: البته مى بايد بگشائى، و به جبر صندوق را گشود، چون نظرش بر ساره افتاد از وفور حسن و جمال او متعجب شد و گفت: اين زن كيست كه با خود دارى؟

فرمود: خواهر من است-و غرضش آن بود كه خواهر من است در دين-.

پس حكم كرد صندوق را برداشتند و به نزد پادشاه بردند و خواست كه دست بسوى او دراز كند، ساره گفت: پناه مى برم به خدا از تو، پس دستش خشكيد و به سينه اش چسبيد و شدت عظيم به او رسيد و گفت: اى ساره! چيست اين بلا كه مرا عارض شد؟

گفت: براى آن چيزى است كه قصد كردى.

گفت: من قصد نيك نسبت به تو كردم! خدا را دعا كن كه مرا نجات دهد و به حالت اول برگرداند.

ساره گفت: خداوندا! اگر راست مى گويد كه قصد بدى نسبت به من ندارد او را به حالت

ص: 416

اول برگردان.

پس برگشت به حال صحت، و بالاى سرش كنيزكى ايستاده بود گفت: اى ساره! اين كنيزك را بگير كه تو را خدمت نمايد-و آن هاجر مادر اسماعيل بود-.

پس ابراهيم عليه السّلام ساره و هاجر را برداشت و در باديه اى فرود آمدند بر سر راه مردم كه به يمن و شام و به اطراف عالم مى رفتند، پس هر كه از آن راه عبور مى كرد او را به اسلام دعوت مى كرد، و خبر او در عالم شهرت كرده بود كه نمرود پادشاه او را در آتش انداخت و نسوخت، و به او مى گفتند كه: مخالفت پادشاه مكن كه پادشاه مى كشد هر كه را مخالفت او مى كند، و هر كه به ابراهيم مى گذشت آن حضرت او را ضيافت مى كرد، و هفت فرسخ فاصله بود ميان ابراهيم و شهرهاى معمور كه درختان و زراعت و نعمت بسيار داشتند و آن شهرها بر سر راه قوافل بود، و هر كه به اين شهرها مى گذشت از ميوه ها و زراعتهاى ايشان مى خورد، پس از اين حال به جزع آمدند و خواستند چاره اى براى دفع اين بكنند، پس شيطان به نزد ايشان آمد به صورت مرد پيرى و گفت: مى خواهيد دلالت كنم شما را بر امرى كه اگر آن را بعمل آوريد هيچ كس به شهرهاى شما وارد نشود؟

گفتند: آن امر چيست؟

گفت: هر كه به شهر شما وارد شود، در دبر او جماع كنيد و رختهايش را از او بگيريد.

پس شيطان به صورت پسر سادۀ خوش روئى به نزد ايشان آمد و به ايشان درآويخت تا با او اين عمل قبيح كردند چنانچه ايشان را امر كرده بود، پس خوش آمد ايشان را اين عمل و لذت يافتند و مردان با مردان مشغول لواطه شدند و از زنان مستغنى شدند، و زنان با زنان مشغول مساحقه شدند و از مردان مستغنى شدند.

پس مردم اين حال را به ابراهيم عليه السّلام شكايت كردند و حضرت ابراهيم لوط را بسوى ايشان فرستاد كه ايشان را حذر فرمايد از عقوبت خدا و بترساند از عذاب حق تعالى، چون نظر ايشان به لوط عليه السّلام افتاد گفتند: تو كيستى؟

گفت: من پسر خالۀ ابراهيم خليلم كه نمرود او را به آتش انداخت و نسوخت و خدا آتش را بر او سرد و سلامت گردانيد، و او در نزديكى شما مى باشد، پس از خدا بترسيد و

ص: 417

اين عمل شنيع را ترك كنيد كه اگر نكنيد خدا شما را هلاك خواهد كرد.

پس جرأت نكردند كه اذيتى به آن حضرت برسانند و از او خائف شدند، و هر كس كه بر ايشان مى گذشت كه ارادۀ بدى نسبت به او مى كردند، حضرت لوط او را از دست ايشان خلاص مى كرد.

و لوط عليه السّلام از ايشان زنى به نكاح خود درآورد و چند دختر از آن زن بهم رسانيد، پس لوط مدت بسيار در ميان ايشان ماند و از او قبول نكردند، گفتند: اى لوط! اگر دست از نصيحت ما برندارى هرآينه تو را سنگسار مى كنيم و از اين شهرها بيرون كنيم. پس لوط بر ايشان نفرين كرد.

روزى حضرت ابراهيم نشسته بود در آن موضع كه در آنجا مى بود، جمعى را ضيافت كرده بود و مهمانان بيرون رفته بودند و چيزى نزد او نمانده بود، ناگاه ديد كه چهار نفر نزد او ايستادند كه به مردم شبيه نبودند و گفتند: سلاما.

ابراهيم گفت: سلام.

پس ابراهيم به نزد ساره آمد و گفت: مهمانى چند نزد من آمده اند كه به مردم شبيه نيستند.

ساره گفت: نيست نزد ما مگر گوساله اى.

پس آن را كشت و بريان كرد و به نزد ايشان آورد، چنانچه حق تعالى مى فرمايد:

«بتحقيق كه آمدند رسولان ما بسوى ابراهيم براى بشارت، گفتند: سلاما، گفت: سلام، پس درنگ نكرد كه آورد گوساله اى بريان، پس چون ديد كه دست ايشان به او نمى رسانند انكار كرد ايشان را و از ايشان خوفى در دل خود احساس كرد، و آمد ساره با جماعتى از زنان و گفت: چرا امتناع مى كنيد از خوردن طعام خليل خدا؟

پس گفتند به ابراهيم كه: مترس، ما رسولان خدائيم، فرستاده شده ايم بسوى قوم لوط كه آنها را عذاب كنيم. پس ساره ترسيد و حايض شد بعد از آنكه سالها بود كه از پيرى حيضش برطرف شده بود.

حق تعالى مى فرمايد كه: پس بشارت داديم ساره را به اسحاق و بعد از اسحاق به

ص: 418

يعقوب كه از اسحاق بهم خواهد رسيد، پس ساره دست بر رو زد و گفت: يا ويلتا! آيا من خواهم زائيد و من پيرزالم و اينك شوهرم مرد پيرى است، بدرستى كه اين امرى است عجيب، پس جبرئيل به او گفت: آيا تعجب مى كنى از امر خدا، رحمت و بركتهاى او بر شما باد يا بر شماست اى اهل بيت، بدرستى كه او مستحقّ حمد و صاحب مجد و بزرگوارى است، پس چون برطرف شد از ابراهيم ترس و بشارت ولادت اسحاق به او رسيد شروع كرد به مبالغه در التماس رفع عذاب از قوم لوط و گفت به جبرئيل كه: به چه چيز فرستاده شده اى؟

گفت: به هلاك كردن قوم لوط.

ابراهيم گفت: لوط در ميان ايشان است، چگونه آنها را هلاك مى كنيد؟

جبرئيل گفت: ما بهتر مى دانيم هر كه در آنجاست، او را نجات مى دهيم و اهل او را مگر زنش را كه او از باقيماندگان در عذاب خواهد بود.

ابراهيم گفت: يا جبرئيل! اگر در آن شهر صد مرد از مؤمنان باشند، ايشان را هلاك خواهيد كرد؟

جبرئيل گفت: نه.

ابراهيم عليه السّلام گفت: اگر پنجاه كس باشند؟

گفت: نه.

ابراهيم عليه السّلام گفت: اگر ده كس باشند؟

گفت: نه.

ابراهيم گفت: اگر يك كس باشد؟

گفت: نه. چنانچه خدا فرمود: «نيافتيم در آن شهر بغير خانه اى از مسلمانان» (1).

ابراهيم عليه السّلام گفت: اى جبرئيل! در باب ايشان مراجعت كن بسوى پروردگار خود.

پس خدا وحى كرد بسوى ابراهيم مانند چشم بر هم زدن كه: اى ابراهيم! اعراض كن از

ص: 419


1- . سورۀ ذاريات:36.

شفاعت ايشان، بدرستى كه آمده است امر پروردگار تو، و بدرستى كه خواهد آمد بسوى ايشان عذابى كه رد نمى شود.

پس ملائكه بيرون آمدند از نزد ابراهيم و به نزد لوط آمدند و ايستادند در پيش او در وقتى كه او زراعت خود را آب مى داد، پس لوط به ايشان گفت: شما كيستيد؟

گفتند: ما مسافر و ابناء سبيليم، امشب ما را ضيافت كن.

لوط به ايشان گفت كه: اى قوم! اهل اين شهر بد گروهى هستند، با مردان جماع مى كنند و مالهاى ايشان را مى گيرند.

گفتند: دير وقت شده است و به جائى نمى توانيم رفت، امشب ما را ضيافت كن.

پس لوط به نزد زنش آمد و زنش از آن قوم بود و گفت: امشب مهمانى چند به من وارد شده اند، قوم خود را خبر مكن از آمدن ايشان تا هر گناه كه تا حال كرده اى از تو عفو كنم.

گفت: چنين باشد. و علامت ميان او و قومش آن بود كه هرگاه مهمانى نزد لوط بود در روز دود بر بالاى بام خانه مى كرد و اگر در شب بود آتش مى افروخت. پس چون جبرئيل و ملائكه كه با او بودند داخل خانۀ لوط شدند زنش بر بام دويد و آتش افروخت، پس اهل شهر دويدند از هر ناحيه بسوى خانۀ حضرت لوط، و چون به در خانه رسيدند گفتند: اى لوط! آيا تو را نهى نكرديم كه مهمان به خانه نياورى؟ -و خواستند فضيحت برسانند به مهمانان او-.

گفت: اينها دختران منند، ايشان پاكيزه ترند از براى شما، پس از خدا بترسيد و مرا خوار مگردانيد در باب مهمانان من، آيا نيست از شما يك مرد كه سخن مرا بشنود و به رشد و صلاح مايل باشد-و مروى است كه: مراد لوط از دختران خود زنهاى قوم بود، زيرا كه هر پيغمبرى پدر امّت خود است، پس ايشان را به حلال مى خواند و نمى خواند ايشان را به حرام، پس گفت: زنهاى شما پاكيزه ترند از براى شما (1)-.

گفتند: مى دانى كه ما را در دختران تو حقّى نيست، و تو مى دانى كه ما چه مى خواهيم.

ص: 420


1- . تفسير قمى 1/335.

چون از ايشان نااميد شد گفت: كاش مرا قوّتى مى بود به شما، يا پناه مى بردم به ركن شديدى (1).

به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى بعد از حضرت لوط پيغمبرى نفرستاد مگر آنكه عزيز بود در ميان قومش، و قبيله و عشيره در ميان ايشان داشت (2).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: مراد لوط از قوّت، قائم آل محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم بود، و از ركن شديد سيصد و سيزده تن اصحاب آن حضرت بود (3).

پس جبرئيل گفت: كاش مى دانست كه چه قوّتى با او هست.

لوط گفت: كيستيد شما؟

جبرئيل گفت: من جبرئيلم.

لوط گفت: به چه امر مأمور شده ايد؟

گفت: به هلاك ايشان.

گفت: در اين ساعت بكنيد.

جبرئيل گفت: موعد ايشان صبح است، آيا صبح نزديك نيست؟

پس در را شكستند و داخل خانه شدند، پس جبرئيل بال خود را بر چشم ايشان زد و ايشان را كور كرد، چنانچه حق تعالى فرموده است كه: «بتحقيق مراوده كردند و طلبيدند از لوط مهمانان او را از براى عمل قبيح، پس كور كرديم ديده هاى ايشان را» (4)، پس چون اين حال را مشاهده كردند دانستند كه عذاب بر ايشان نازل شد، پس جبرئيل به حضرت لوط گفت كه: چون پاره اى از شب برود، اهل خود را بردار و بيرون رو از ميان ايشان تو و فرزندان تو، و احدى از شما نگاه به عقب نكند مگر زن تو كه به او خواهد رسيد آنچه به

ص: 421


1- . تفسير قمى 1/332.
2- . تفسير قمى 1/335.
3- . تفسير قمى 1/336؛ تفسير برهان 2/228 و 230.
4- . سورۀ قمر:37.

آنها مى رسد.

و در ميان قوم لوط مرد عالمى بود گفت: اى قوم! آمد بسوى شما عذابى كه لوط شما را وعده مى كرد، پس او را حراست كنيد و مگذاريد كه از ميان شما بدر رود كه تا او در ميان شماست عذاب بسوى شما نمى آيد. پس جمع شدند در دور خانۀ لوط و او را حراست مى كردند.

پس جبرئيل گفت: اى لوط! بيرون رو از ميان ايشان.

گفت: چگونه بيرون روم و در دور خانۀ من جمع شده اند؟

پس عمودى از نور در پيش روى او گذاشت و گفت: از پى اين عمود برو و هيچ يك نگاه به پس مكنيد.

پس از آن شهر از زير زمين بيرون رفتند، و زنش نگاه به عقب كرد و حق تعالى بر او سنگى فرستاد و او را كشت. پس چون صبح طالع شد هر يك از آن چهار ملك به طرفى از شهر ايشان رفتند و كندند آن شهر را از طبقۀ هفتم زمين و به هوا بالا بردند به حدّى كه اهل آسمان صداى سگها و خروسهاى ايشان را شنيدند، پس برگردانيدند شهر را بر ايشان، و حق تعالى باريد بر ايشان سنگها از سجّيل-يعنى از گل سخت شده-يا از آسمان اول يا از جهنم بر روى يكديگر چيده شده يا پياپى و منقّط و رنگارنگ (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: هيچ بنده اى از دنيا بيرون نمى رود كه حلال شمارد عمل قوم لوط را مگر آنكه خدا سنگى از سنگها بر جگر او مى زند كه مرگش در آن است و ليكن خلق آن را نمى بينند (2).

و به سند صحيح از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه فرمود كه: حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم هر صبح و شام پناه به خدا مى برد از بخل و ما نيز پناه به خدا مى بريم از بخل، حق تعالى مى فرمايد كه: «هر كه نگاه داشته شود از بخل نفس خود، پس ايشان

ص: 422


1- . تفسير قمى 1/336.
2- . تفسير قمى 1/336؛ كافى 5/548.

رستگارانند» (1)، و تو را خبر مى دهم از عاقبت بخل، بدرستى كه قوم لوط اهل شهرى بودند بخيلان بر طعام خود، پس بخل ايشان را به دردى مبتلاء كرد كه دوا نداشت در فرجهاى ايشان، پس فرمود كه: شهر قوم لوط بر سر راه قافله ها بود كه به شام و مصر مى رفتند، و اهل قوافل نزد ايشان فرود مى آمدند و ايشان ضيافت مى كردند، چون بسيار شد اين ضيافت ايشان به تنگ آمدند از روى بخل و زبونى نفس، پس بخل باعث شد ايشان را كه چون مهمانى بر ايشان وارد مى شد فضيحت بر سر او مى آوردند و با او لواط مى كردند بى آنكه شهوتى و خواهشى به اين عمل قبيح داشته باشند، و غرض ايشان نبود مگر آنكه قوافل به شهر ايشان فرود نيايند و ايشان را نبايد ضيافت كرد، پس اين عمل شنيع از ايشان در شهرها شهرت كرد و قوافل از ايشان حذر كردند، پس بخل بلائى بر ايشان مسلط كرد كه از خود دفع نمى توانستند كرد تا آنكه به مرتبه اى رسيد خواهش ايشان به اين عمل قبيح كه طلب مى كردند از مردان در شهرها و مزد مى دادند بر آن، پس كدام درد از بخل بدتر است و ضرر عاقبتش بدتر و رسواتر و قبيح تر است نزد خدا از بخيل بودن.

راوى پرسيد: آيا اهل شهر لوط همه اين كار مى كردند؟

فرمود: بلى، مگر اهل يك خانه از مسلمانان، مگر نشنيده اى فرمودۀ خدا را كه: «پس بيرون كرديم هر كه بود در آن شهر از مؤمنان پس نيافتيم غير يك خانه از مسلمانان» (2).

پس آن حضرت فرمود كه: حضرت لوط در ميان قوم خود سى سال ماند كه ايشان را بسوى خدا مى خواند و حذر مى فرمود ايشان را از عذاب الهى، و ايشان قومى بودند كه خود را از غايط پاكيزه نمى كردند و غسل جنابت نمى كردند.

و لوط پسر خالۀ حضرت ابراهيم بود و ساره زن ابراهيم عليه السّلام خواهر لوط بود، و حضرت لوط و ابراهيم عليهما السّلام دو پيغمبر مرسل بودند كه مردم را از عذاب خدا

ص: 423


1- . سورۀ حشر:9؛ سورۀ تغابن:16.
2- . سورۀ ذاريات:35 و 36.

مى ترسانيدند، و لوط مردى بود سخى و صاحب كرم و هر مهمانى كه بر او وارد مى شد ضيافت مى كرد و حذر مى فرمود مهمانان را از شرّ قوم خود، پس چون قوم لوط اين را از او ديدند گفتند: آيا تو را نهى نكرديم از عالميان؟ مهمانى نكن مهمانى را كه بر تو نازل شود، و اگر بكنى فضيحت مى رسانيم به مهمانان تو، و تو را خوار و ذليل مى كنيم نزد ايشان.

پس لوط عليه السّلام هرگاه او را مهمانى مى رسيد پنهان مى كرد امر او را از بيم آنكه مبادا قوم او فضيحت نمايند به او، زيرا كه لوط در ميان ايشان قبيله و عشيره اى نبود و پيوسته لوط و ابراهيم عليهما السّلام متوقع نزول عذاب بر آن قوم بودند، و ابراهيم و لوط عليهما السّلام را منزلت شريفى نزد حق تعالى بود، و خدا هرگاه كه اراده مى كرد عذاب قوم لوط را مودّت حضرت ابراهيم و خلّت او و محبت لوط عليه السّلام را ملاحظه نموده عذاب را از ايشان تأخير مى كرد.

پس چون غضب خدا بر ايشان شديد شد و عذاب ايشان را مقدّر فرمود، مقرر نمود كه عوض دهد ابراهيم عليه السّلام را از عذاب قوم لوط به پسرى دانا كه موجب تسلّى حضرت ابراهيم گردد از مصيبتى كه به او مى رسد به سبب هلاك شدن قوم لوط، پس رسولان فرستاد بسوى حضرت ابراهيم كه او را بشارت دهند به اسماعيل، پس شب داخل شدند و ابراهيم در بيم شد از ايشان و ترسيد كه دزدان باشند؛ پس چون رسولان، او را ترسان و هراسان يافتند، سلام كردند و او جواب سلام ايشان گفت و گفت: من از شما ترسانم.

گفتند: مترس، ما رسولان پروردگار توئيم، تو را بشارت مى دهيم به پسرى دانا -حضرت امام محمد باقر عليه السّلام فرمود: پسر دانا اسماعيل بود از هاجر-.

پس حضرت ابراهيم عليه السّلام به رسولان گفت: آيا بشارت مى دهيد مرا كه با اين حال پيرى از من فرزندى حاصل شود؟ ! پس به عجيب امرى بشارت مى دهيد.

گفتند: بشارت مى دهيم تو را به حق و راستى، پس مباش از نااميدان.

پس گفت حضرت ابراهيم با ايشان كه: بعد از بشارت ديگر به چه كار آمده ايد؟

گفتند: فرستاده شده ايم به قومى جرم كنندگان كه قوم لوطند، بدرستى كه ايشان گروهى بودند فاسقان از براى اينكه بترسانيم ايشان را از عذاب پروردگار عالميان.

پس حضرت ابراهيم به رسولان گفت: بدرستى كه لوط در ميان ايشان است.

ص: 424

گفتند: ما بهتر مى دانيم كه كى در اينجاست، البته نجات مى دهيم او را و اهل او را همگى مگر زنش را كه مقدّر كرده ايم كه او از باقيماندگان در عذاب است.

چون به نزد آل لوط آمدند، رسولان گفت: شما گروهى هستيد منكر كه شما را نمى شناسم.

گفتند: بلكه آمده ايم بسوى تو براى آنچه قوم تو در آن شك مى كردند از عذاب خدا، و بسوى تو آمده ايم به راستى كه بترسانيم قوم تو را از عذاب، و بدرستى ما از راستگويانيم، چون هفت روز و هفت شب ديگر بگذرد اى لوط در نصف شب اهل خود را از ميان اين قوم بيرون بر، و هيچ يك از شما رو به عقب خود نكند مگر زن تو كه مى رسد به او آنچه به قوم تو مى رسد، و برويد در آن شب به هر جا كه مأمور خواهيد شد.

و گفتند به لوط عليه السّلام كه: چون صبح شود همۀ قوم هلاك خواهند شد.

پس چون صبح روز هشتم طالع شد، باز خدا رسولان بسوى ابراهيم عليه السّلام فرستاد كه بشارت دهند او را به اسحاق و تعزيه گويند او را و تسلّى فرمايند به هلاك شدن قوم لوط، چنانچه در جاى ديگر فرموده است: «بتحقيق كه آمدند رسولان ما بسوى ابراهيم با بشارت و سلام كردند و ابراهيم جواب سلام ايشان گفت، پس درنگ نكرد كه آورد عجلى حنيذ-فرمود: يعنى ذبح كرده شده و بريان و نيكو پخته شده-پس چون ابراهيم عليه السّلام ديد دست دراز نكردند بسوى آن بريان، از ايشان ترسيد، زيرا در آن زمان جمعى كه طعام يكديگر را مى خوردند از شرّ يكديگر ايمن بودند و طعام نخوردن علامت دشمنى بود.

گفتند: مترس! ما فرستاده شده ايم بسوى قوم لوط.

و ساره ايستاده بود، پس بشارت دادند او را به اسحاق و از عقب اسحاق به يعقوب، پس ساره خنديد از روى تعجب از قول ايشان و گفت: يا ويلتا! آيا فرزند از من بهم مى رسد و من پيرزالم و اينك شوهر من پير است، بدرستى كه اين امرى است عجيب!

گفتند: آيا تعجب مى كنى از امر خدا؟ رحمت خدا و بركات او بر شما اهل بيت نازل و لازم است، بدرستى كه او حميد و مجيد است.

چون ابراهيم بشارت اسحاق را شنيد و ترس از دل او زايل شد، شروع كرد به مناجات

ص: 425

با پروردگار خود در شفاعت قوم لوط و از خدا سؤال كرد كه بلا را از ايشان بگرداند» (1).

پس حق تعالى وحى فرمود به او كه: «اى ابراهيم! درگذر از اين امر كه امر پروردگار تو آمده است و عذاب من به ايشان مى رسد بعد از طلوع آفتاب همين روز و اين حتم است و برگشتن ندارد» (2). (3)

و به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: شش چيز است در اين امّت كه از عملهاى قوم لوط است: كمان گلوله انداختن، سنگريزه با انگشتان انداختن، قندران خاييدن، جامه بر زمين انداختن از روى تكبر، و بندهاى قبا و پيراهن را گشودن (4).

و در روايت ديگر وارد شده است: از اعمال قبيحۀ ايشان آن بود كه در مجالس بر روى يكديگر باد سر مى دادند، لهذا لوط عليه السّلام به ايشان گفت: در مجالس خود كارهاى بد مكنيد (5).

و در حديث صحيح ديگر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم از جبرئيل سؤال فرمود كه: چگونه بود هلاك شدن قوم لوط؟

جبرئيل گفت كه: قوم لوط اهل شهرى بودند كه خود را از غايط پاكيزه نمى كردند و از جنابت غسل نمى كردند و بخل مى ورزيدند به طعام خود، و لوط در ميان ايشان سى سال ماند، او در ميان ايشان غريب بود و از ايشان نبود و قوم و عشيره اى در ميان ايشان نداشت، و ايشان را خواند بسوى خدا و ايمان به او و متابعت خود، و نهى كرد ايشان را از اعمال قبيحه و ترغيب نمود ايشان را به طاعت خدا، پس اجابت او نكردند و اطاعت او ننمودند، چون خدا خواست ايشان را عذاب فرمايد فرستاد بسوى ايشان رسولى چند كه ايشان را بترسانند و حجت بر ايشان تمام كنند، چون طغيان ايشان زياده شد فرستاد

ص: 426


1- . سورۀ هود:69-74.
2- . سورۀ هود:76.
3- . علل الشرايع 548؛ تفسير عياشى 2/244.
4- . خصال 331.
5- . مجمع البيان 4/280.

بسوى ايشان ملكى چند را كه بيرون كنند هر كه در شهر ايشان است از مؤمنان، پس نيافتند در آن شهر بغير از يك خانه اى از مسلمانان پس آنها را بيرون كردند و به لوط عليه السّلام گفتند:

امشب اهل خود را از شهر بيرون بر بغير از زنت.

چون نصف شب گذشت لوط با دخترانش روانه شد و زنش برگشت و دويد بسوى قوم خود كه ايشان را خبر كند كه لوط بيرون رفت، چون صبح طالع شد ندا رسيد از عرش الهى بسوى من كه: اى جبرئيل! قول خدا لازم و امر او متحتّم شده است در عذاب قوم لوط، پس پائين رو بسوى شهر ايشان و آنچه احاطه كرده است به آن و بكن همه را از طبقۀ هفتم زمين و بالا بياور بسوى آسمان و نگهدار تا برسد به تو امر خداوند جبار در برگردانيدن آن، و آيت هويدا باقى بگذار خانۀ لوط را كه عبرتى باشد براى هر كه از آن راه عبور كند.

پس پائين رفتم بسوى آن گروه ستمكار و بال راست خود را بر طرف شرقى آن شهر زدم و بال چپ را بر طرف غربى آن زدم و كندم يا محمد از زير هفتم طبقۀ زمين بغير از منزل آل لوط كه آن را علامتى گذاشتم براى راهگذاران، و بالا بردم آنها را در ميان بال خود تا بازداشتم آنها را در جائى كه اهل آسمان صداى خروسها و سگهاى ايشان را مى شنيدند.

پس چون آفتاب طالع شد از پيش عرش ندا به من رسيد: اى جبرئيل! برگردان شهر را بر اين قوم، پس برگردانيدم بر ايشان تا اينكه پائينش به بالا آمد و باريد خدا بر ايشان سنگها از سجّيل كه همه صاحب علامت بودند يا منقّط بودند. و اين عذاب از ستمكاران امّت تو اى محمد كه مثل عمل ايشان كنند، بعيد نيست.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: اى جبرئيل! شهر ايشان در كجا بود؟

جبرئيل عرض كرد: آنجا كه امروز «بحيرۀ طبريه» است در نواحى شام.

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم پرسيد: چون شهر را بر ايشان برگرداندى به كجا افتاد آن شهر و اهل آن؟

ص: 427

عرض كرد: يا محمد! در ميان درياى شام افتاد تا مصر، پس تلها شد در ميان دريا (1).

و در حديث موثق ديگر از آن حضرت منقول است كه: چون ملائكه براى هلاك قوم لوط آمدند گفتند: ما هلاك كننده ايم اهل شهر را.

ساره چون اين سخن را شنيد تعجب كرد از كمى ملائكه و بسيارى آن گروه و گفت: كى مى تواند با قوم لوط برابرى كند با آن قوّت و كثرت ايشان؟ !

پس بشارت دادند او را به اسحاق و يعقوب، پس ساره بر روى خود زد و گفت:

پيرزالى كه هرگز فرزند نياورده است چگونه از او فرزند بهم مى رسد؟ ! -و در آن وقت ساره نودساله بود و ابراهيم عليه السّلام صد و بيست سال از عمر شريفش گذشته بود-.

پس حضرت ابراهيم عليه السّلام شفاعت كرد در باب قوم لوط عليه السّلام و مؤثر نيفتاد، پس جبرئيل با ملائكۀ ديگر به نزد لوط آمدند، و چون قومش دانستند كه او مهمان دارد دويدند بسوى خانۀ او و لوط عليه السّلام آمد و دست بر در گذاشت و ايشان را سوگند داد و فرمود: اى قوم من! از خدا بترسيد و مرا در امر مهمانان من رسوا مكنيد.

گفتند: ما به تو نگفتيم كه مهمان به خانه مياور؟

پس بر ايشان عرض نمود دختران خود را به نكاح كه: من دختران خود را به نكاح حلال به شما مى دهم اگر دست از مهمانان من برداريد و با ايشان كارى نداشته باشيد.

گفتند: ما را در دختران تو حقّى نيست و تو مى دانى كه ما چه مى خواهيم.

لوط عليه السّلام فرمود: چه بودى اگر قوّتى يا پناه محكمى مى داشتم؟

پس جبرئيل گفت: كاش مى دانست كه چه قوّتى او را هست؛ پس آن حضرت را طلبيد به نزد خود، ايشان در را گشودند و داخل شدند، پس جبرئيل به دست خود اشاره بسوى ايشان كرد و همه كور شدند و دست خود را به ديوار مى گرفتند و قسم مى خوردند كه چون صبح شود ما احدى از آل لوط را باقى نگذاريم.

پس چون جبرئيل به لوط گفت: ما رسولان پروردگار توئيم، لوط فرمود: زود باش.

ص: 428


1- . علل الشرايع 550؛ تفسير عياشى 2/157.

جبرئيل گفت: بلى.

باز فرمود: زود باش.

جبرئيل گفت: موعد ايشان صبح است، آيا صبح نزديك نيست؟

پس جبرئيل گفت به لوط كه: تو با فرزندان خود از اين شهر بيرون رويد تا به فلان موضع برسيد.

فرمود: اى جبرئيل! الاغهاى من ضعيفند.

گفت: بار كن و بيرون رو از اين شهر.

پس بار كرد و چون سحر شد جبرئيل فرود آمد و بال خود را در زير آن شهر كرد و چون بسيار بلند كرد برگردانيد بر ايشان و ديوارهاى شهر را سنگسار كرد و زن لوط صداى عظيمى شنيد و از آن صدا هلاك شد (1).

مترجم گويد: ميان علما خلاف است در تكليف كردن لوط دخترانش را به آن قوم كه بر چه وجه بود:

بعضى گفته اند كه: مراد از دختران، زنهاى ايشان بود، زيرا كه هر پيغمبرى به منزلۀ پدر امّت خود است، پس غرض لوط آن بود كه زنهاى شما پاكيزه تر و بهترند از پسران، چرا رغبت به آنها نمى كنيد كه حلالند بر شما.

و بعضى گفته اند كه: آنها پيشتر خواستگارى دختران او مى كردند و او به اعتبار كفر ايشان قبول نمى كرد، در اين وقت از روى اضطرار راضى شد و ايشان قبول نكردند و اين نيز بر دو وجه مى تواند بود: اول آنكه در آن شريعت، دختر به كافر دادن حلال بوده باشد، دوم آنكه به شرط ايمان آوردن ايشان را تكليف كرده باشد.

و نقل كرده اند كه: دو تن در ميان ايشان بودند كه سركردۀ ايشان بودند و همه اطاعت ايشان مى كردند، لوط خواست كه دو دختر خود را به آن دو نفر بدهد كه شايد قوم دست از

ص: 429


1- . علل الشرايع 551.

اذيت او بردارند (1). و هر دو وجه در احاديث سابقه گذشت.

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: هر كه راضى مى شود كه كسى با او لواط كند او از بقيۀ سدوم است، نمى گويم كه از فرزندان ايشان است و ليكن از طينت ايشان است.

پس فرمود: شهرهاى قوم لوط كه بر ايشان برگردانيدند چهار شهر بود: سدوم و صيدم و لدنا و عميرا (2).

و در حديث صحيح منقول است كه از آن حضرت پرسيدند كه: قوم لوط چگونه مى دانستند كه مهمان نزد لوط هست؟

فرمود: زنش بيرون مى رفت و صفير مى كرد، و چون صفير را مى شنيدند مى آمدند (3).

و صفير آن صدائى است كه از دهان مى كنند كه سوتك مى گويند.

و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: قوم لوط بهترين قومى بودند كه خدا ايشان را خلق كرده است، و ابليس لعنه اللّه در گمراهى ايشان طلب شديد و سعى بسيار كرد، و از نيكى و خوبى ايشان آن بود كه چون به عقب كار مى رفتند مردان همگى با هم مى رفتند و زنان را تنها مى گذاشتند، پس شيطان چاره اى كه براى ايشان كرد آن بود كه هرگاه ايشان از مزارع و اموال و امتعۀ خود برمى گشتند مى آمد و آنچه ايشان ساخته بودند خراب مى كرد، پس به يكديگر گفتند كه: بيائيد كمين كنيم اين شخص را كه متاع ما را خراب مى كند ببينيم، پس كمين كردند و او را گرفتند، ناگاه ديدند پسرى در غايت حسن و جمال، گفتند: توئى كه متاعهاى ما را خراب مى كنى؟

گفت: بلى، منم كه هر مرتبه متاعهاى شما را خراب مى كردم.

پس رأى ايشان بر آن قرار گرفت كه او را بكشند، و او را به شخصى سپردند؛ چون شب شد شيطان شروع به فرياد كرد، آن شخص گفت: چه مى شود تو را؟

ص: 430


1- . مجمع البيان 3/184؛ تفسير طبرى 7/82؛ تفسير قرطبى 9/76.
2- . علل الشرايع 552.
3- . علل الشرايع 564.

گفت: شب پدرم مرا بر روى شكم خود مى خوابانيد.

گفت: بيا به روى شكم من بخواب.

چون بر روى شكم او خوابيد حركتى چند كرد كه آن مرد را بر اين داشت و تعليم او نمود كه با او لواطه كند و لذّت يافت. پس شيطان از ايشان گريخت.

چون صبح شد آن مرد آمد به ميان آن قوم و ايشان را خبر داد به آنچه شب واقع شد و ايشان را خوش آمد اين عمل كه پيشتر نمى دانستند، پس مشغول اين عمل قبيح شدند تا آنكه اكتفا كردند مردان به مردان، پس كمين مى كردند و هر كه را گذر بر شهر ايشان مى افتاد مى گرفتند و با او اين عمل مى كردند، تا آنكه مردم ترك شهر ايشان كردند، پس ترك كردند زنان را و مشغول پسران شدند.

چون شيطان ديد كه در مردان كار خود را محكم كرد به صورت زنى شد و به نزد زنان آمد و گفت: مردان شما مشغول يكديگر شده اند، شما نيز با يكديگر مساحقه كنيد، پس زنان نيز مشغول يكديگر شدند. و هر چند لوط عليه السّلام ايشان را پند مى داد سودى نمى داد تا آنكه حجت خدا بر ايشان تمام شد.

پس حق تعالى جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل را فرستاد به صورت پسران ساده، قباها پوشيده و عمامه ها بر سر گذاشتند و گذشتند به حضرت لوط عليه السّلام، او مشغول زراعت بود، حضرت لوط به ايشان گفت: به كجا مى رويد؟ هرگز از شما بهتر نديده ام.

گفتند: آقاى ما ما را فرستاده است بسوى صاحب اين شهر.

لوط عليه السّلام گفت: مگر خبر مردم اين شهر نرسيده است به آقاى شما كه چه مى كنند؟ و اللّه كه مردان را مى گيرند و آن قدر عمل قبيح به او مى كنند كه خون بيرون مى آيد.

گفتند: آقاى ما امر كرده است ما را كه در ميان اين شهر راه رويم.

لوط عليه السّلام گفت: پس من حاجتى دارم به شما.

گفتند: آن حاجت چيست؟

گفت: صبر كنيد تا هوا تاريك شود.

پس ايشان نزد لوط نشستند و لوط عليه السّلام دختر خود را فرستاد كه براى ايشان نانى

ص: 431

بياورد و آبى در كدو كند و براى ايشان حاضر سازد و عبائى بياورد كه از سرما بر خود بپوشند.

چون دختر روانه شد، باران سر كرد و وادى پر شد، لوط ترسيد كه سيلاب ايشان را غرق كند گفت: برخيزيد تا برويم، پس حضرت لوط نزديك ديوار مى رفت و ايشان در ميان راه مى رفتند، لوط عليه السّلام به ايشان مى گفت: اى فرزندان من! به كنار راه بيائيد، و ايشان مى گفتند كه: آقاى ما فرموده است كه در ميان راه برويم، و لوط عليه السّلام غنيمت مى شمرد كه تاريك شود و ايشان را قوم او نبينند.

پس شيطان رفت و از دامن زن لوط طفلى را گرفت و در چاه انداخت و به اين سبب اهل شهر همه در خانۀ لوط جمع شدند، چون آن پسران را در منزل لوط ديدند گفتند: اى لوط! تو هم در عمل ما داخل شدى؟

گفت: اينها مهمان منند، فضيحت و رسوائى مكنيد.

گفتند: اينها سه نفرند، يكى را خود نگاه دار و دوتا را به ما ده.

لوط ايشان را داخل حجره كرد و گفت: كاش اهل بيتى و عشيره اى مى داشتم كه مرا از شرّ شما نگاه مى داشتند.

ايشان زور آوردند و در را شكستند و لوط را انداختند و داخل خانه شدند، پس جبرئيل به لوط گفت: ما رسولان پروردگار توئيم و ايشان ضررى به تو نمى توانند رسانيد.

پس جبرئيل كفى از ريگ گرفت و بر روى ايشان زد و گفت: «شاهت الوجوه» يعنى:

قبيح باد روهاى شما.

پس اهل شهر همه كور شدند، پس لوط از ايشان پرسيد كه: اى رسولان! پروردگار من شما را به چه چيز امر كرده است دربارۀ ايشان؟

گفتند: امر كرده است ما را كه در سحر ايشان را بگيريم.

گفت: من حاجتى دارم.

گفتند: چيست حاجت تو؟

گفت: آن است كه در اين ساعت ايشان را بگيريد.

ص: 432

گفتند: اى لوط! موعد ايشان صبح است، آيا صبح نزديك نيست براى كسى كه خواهى او را بگيريم؟ پس تو بگير دختران خود را و برو و زن خود را بگذار.

حضرت فرمود: خدا رحمت كند لوط را، اگر مى دانست كه كى با او در حجره هست هرآينه مى دانست كه او يارى كرده شده است در وقتى كه مى گفت: كاش قوّتى مى داشتم به شما يا پناه به ركن شديدى مى بردم، كدام ركن شديدتر از جبرئيل است كه با او در حجره بود؟

پس حق تعالى فرمود كه: اين عذاب دور نيست از ستمكاران امّت تو اگر بكنند عمل قوم لوط را (1).

و به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: چون قوم لوط كردند آنچه كردند، زمين گريه كرد بسوى پروردگارش تا گريه اش به آسمان رسيد، و آسمان گريه كرد تا گريه اش به عرش رسيد، پس حق تعالى امر فرمود بسوى آسمان كه: سنگ بر ايشان ببار، و وحى فرمود بسوى زمين كه: ايشان را فروبر (2).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: حق تعالى چهار ملك فرستاد براى هلاك كردن قوم لوط: جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل و كروبيل، پس گذشتند به ابراهيم عليه السّلام و عمامه ها در سر داشتند و بر او سلام كردند، ابراهيم عليه السّلام ايشان را نشناخت، چون هيئت نيكوئى از ايشان مشاهده فرمود گفت: من خود خدمت ايشان مى كنم، و آن حضرت بسيار مهمان دوست بود، پس براى ايشان گوسالۀ فربهى را بريان كرد تا خوب پخته شده و به نزد ايشان آورد، پس چون ايشان نخوردند ترسيد، و جبرئيل عمامه را از سر برداشت تا ابراهيم او را شناخت و فرمود: تو جبرئيلى؟

گفت: بلى.

پس ساره گذشت بر ايشان و او را بشارت دادند به اسحاق و يعقوب.

ص: 433


1- . كافى 5/544؛ محاسن 1/197؛ ثواب الاعمال و عقاب الاعمال 314.
2- . ثواب الاعمال و عقاب الاعمال 314؛ محاسن 1/196.

پس حضرت ابراهيم عليه السّلام فرمود: براى چه آمده ايد؟

گفتند: براى هلاك كردن قوم لوط.

فرمود: اگر صد نفر از مؤمنان در ميان ايشان باشند ايشان را هلاك خواهيد كرد؟

جبرئيل گفت: نه. فرمود: اگر پنجاه نفر باشند؟ گفت: نه. فرمود: اگر سى نفر باشند؟ گفت: نه. فرمود: اگر بيست نفر باشند؟ گفت: نه. فرمود: اگر ده نفر باشند؟ گفت: نه.

فرمود: اگر پنج نفر باشند؟ گفت: نه. فرمود: اگر يك نفر باشد؟ گفت: نه.

فرمود: لوط در آنجاست.

گفتند: ما بهتر مى دانيم كه كى آنجاست، او را و اهلش را نجات خواهيم داد بغير از زنش.

پس رفتند به نزد لوط عليه السّلام و او مشغول زراعت بود در نزديك شهر، پس بر او سلام كردند و عمامه ها بر سر داشتند، لوط از ايشان هيئت نيكى مشاهده كرد و ديد كه جامه هاى سفيد پوشيده اند و عمامه هاى سفيد بر سر بسته اند، پس تكليف خانه به ايشان كرد و ايشان قبول كردند، پس پيش افتاد و ايشان از عقب او روانه شدند، پس پشيمان شد از اين تكليف كردن و در خاطر خود گفت: بد كارى كردم، ايشان را مى برم به نزد قوم خود و قوم خود را مى شناسم، پس ملتفت شد بسوى ايشان و فرمود: شما به نزد گروهى مى رويد كه بدترين خلق خدا هستند، و حق تعالى فرموده بود: تا لوط سه مرتبه شهادت بر بدى قومش ندهد شما ايشان را عذاب مكنيد، پس جبرئيل گفت: اين يك شهادت.

چون ساعت ديگر رفتند لوط رو به ايشان كرد و فرمود: شما به نزد بدترين خلق خدا مى رويد، جبرئيل گفت: اين دو شهادت.

چون به دروازۀ شهر رسيدند بار ديگر لوط اين سخن را اعاده فرمود، پس جبرئيل گفت: اين شهادت سوم.

پس داخل شهر شدند و چون داخل خانۀ لوط شدند زن لوط هيئت نيكوئى از ايشان ديد و بر بالاى بام رفت و دست بر هم زد، قوم لوط صداى دست او را نشنيدند، پس دود كرد بر بام خانه، چون دود را ديدند بسوى خانۀ لوط دويدند، پس زن به نزد ايشان آمد

ص: 434

گفت: گروهى نزد لوط هستند كه من به اين حسن و جمال هرگز نديده ام.

پس آمدند كه داخل خانه شوند، لوط مانع شد و در ميان ايشان گذشت آنچه مكرر گذشت، و چون بر لوط غالب شدند داخل خانه شدند جبرئيل فرياد كرد كه: اى لوط! بگذار داخل خانه شوند، و چون داخل شدند به انگشت خود اشاره كرد بسوى ايشان و همه كور شدند (1).

و به سند معتبر از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم منقول است كه: در مجلسها سنگريزه بر يكديگر انداختن از عمل قوم لوط است (2).

و بعضى نقل كرده اند كه: بر سر راهها مى نشستند و هر كه مى گذشت سنگريزه بسوى او مى انداختند و سنگ هر كه بر او مى خورد او متصرف مى شد او را و عمل قبيح با او مى كرد؛ و از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: از اعمال قبيحۀ ايشان آن بود كه در مجالس باد سر مى دادند و شرم نمى كردند؛ و بعضى نقل كرده اند كه: در حضور يكديگر لواط مى كردند و پروا نمى كردند (3).

و خلاف كرده اند در اسم زن لوط: واهله و والغه و والهه، هر سه را گفته اند (4).

ص: 435


1- . كافى 5/546؛ تفسير عياشى 2/153 و 155.
2- . تهذيب الاحكام 3/262.
3- . مجمع البيان 4/280.
4- . مجمع البيان 5/319.

ص: 436

باب نهم: در قصص ذو القرنين عليه السّلام است

ص: 437

ص: 438

قطب راوندى رحمه اللّه ذكر كرده است كه: اسم او عياش بود، و او اول كسى بود كه بعد از نوح عليه السّلام پادشاه شد و ما بين مشرق و مغرب را مالك شد (1).

و بدان كه خلاف است ميان مفسران و ارباب تواريخ كه آيا ذو القرنين اسكندر رومى است يا غير او؟ و از احاديث معتبره ظاهر مى شود كه غير اوست.

و باز خلاف است كه آيا پيغمبر بود يا نه؟ و حق اين است كه پيغمبر نبود و ليكن بندۀ شايسته اى بود كه مؤيّد بود از جانب خدا.

و باز اختلاف كرده اند در آنكه چرا او را ذو القرنين گفتند؟ و اين بر چند وجه است:

اول آنكه: يك مرتبه ضربتى بر قرن ايمن يعنى طرف راست سر او زدند و مرد، پس خدا او را مبعوث فرمود، پس ضربت ديگر بر قرن ايسر يعنى طرف چپ سر او زدند و مرد، باز خدا او را مبعوث فرمود.

دوم آنكه: دو قرن زندگانى كرد و در زمان او دو قرن از مردم منقرض شدند.

سوم آنكه: در سرش دو شاخ بود، يا دو بلندى شبيه به دو شاخ.

چهارم آنكه: در تاجش دو شاخ بود.

پنجم آنكه: استخوان دو طرف سرش قوى بود و آنها را قرن مى گويند.

ششم آنكه: دو قرن دنيا، يعنى دو طرف عالم را سير كرد و مالك شد.

هفتم آنكه: دو گيسو در دو جانب سرش بود.

هشتم آنكه: نور و ظلمت را خدا مسخّر او كرده بود.

ص: 439


1- . قصص الانبياء راوندى 122؛ تفسير عياشى 2/350.

نهم آنكه: در خواب ديد كه به آسمان رفت و به دو قرن آفتاب، يعنى به دو طرف آن چسبيده.

دهم آنكه: قرن به معنى قوّت است، يعنى قوى و شجاع بود و اقتدار عظيم بهم رسانيد (1).

و حق تعالى قصۀ او را در كلام مجيد بيان فرموده است: «بدرستى كه ما تمكين داديم براى او در زمين و عطا كرديم به او از هر چيزى سببى-يعنى علمى و وسيله اى و قدرتى و آلتى كه به آن تواند رسيد-پس پيروى كرد سببى را تا رسيد به محلّ غروب آفتاب، يافت آن را كه فرو مى رفت در چشمه اى لجن آلود يا گرم، و يافت نزد آن قومى را.

گفتيم: اى ذو القرنين! آيا عذاب خواهى كرد به كشتن كسى را كه از كفر برنگردد يا اخذ خواهى كرد در ميان ايشان نيكى را؟

گفت: امّا كسى كه ستم كند و شرك آورد پس او را عذاب خواهيم كرد، پس برمى گردد بسوى پروردگارش پس عذاب خواهد كرد او را عذابى منكر و عظيم؛ و امّا كسى كه ايمان بياورد و اعمال شايسته بكند پس او را جزاى نيكو هست و بزودى خواهيم گفت به او از امر خود آنچه آسان باشد بر او.

پس پيروى كرد سببى را تا رسيد به محلّ طلوع كردن آفتاب، يافت آن را كه طلوع مى كرد بر گروهى كه نگردانيده بوديم از براى ايشان بجز آفتاب سترى كه ايشان را بپوشاند از آن» (2).

در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: ندانسته بودند خانه ساختن را (3).

و بعضى گفته اند كه در زير زمين نقبها كنده بودند و در آنجا ساكن بودند، و بعضى

ص: 440


1- . مجمع البيان 3/490؛ تفسير فخر رازى 21/163؛ تفسير بغوى 3/178.
2- . سورۀ كهف:84-90.
3- . مجمع البيان 3/491؛ تفسير عياشى 2/350.

گفته اند كه عريان بودند و جامه نپوشيده بودند چنانچه در روايتى خواهد آمد (1).

پس فرمود: «چنين بود امر ذو القرنين، و بتحقيق كه علم ما احاطه كرده بود به آنچه نزد ذو القرنين بود از بسيارى لشكرها و تهيه ها و اسباب و ادوات، پس پيروى كرد سببى و راهى را تا رسيد به ميان دو سد-كه گفته اند كه: كوه ارمنيه و آذربايجان است، يا دو كوه است در آخر شمال كه منتهاى تركستان است (2)-يافت نزد آنها گروهى كه نزديك نبودند كه سخنى را بفهمند، زيرا كه لغت ايشان غريب بود و زيرك نبودند، گفتند: اى ذو القرنين! بدرستى كه يأجوج و مأجوج فسادكنندگانند در زمين ما به كشتن و خراب كردن و تلف نمون زراعتها-بعضى گفته اند كه در بهار مى آمدند و هر چه از سبز و خشك بود برمى داشتند و مى رفتند، و بعضى گفته اند كه مردم را مى خوردند (3)-، پس گفتند: آيا براى تو قرار دهيم خرجى و مزدى براى اينكه قرار دهى ميان ما و ميان ايشان سدّى كه نتوانند به طرف ما آمد؟

ذو القرنين گفت: آنچه پروردگار من مرا در آن متمكّن گردانيده است از مال و پادشاهى بهتر است از آن خرجى كه شما به من مى دهيد و مرا به آن احتياجى نيست، پس اعانت كنيد مرا به قوّتى تا بگردانم ميان شما و ميان ايشان سدّى بزرگ، بياوريد براى من پاره هاى آهن.

پس بر روى يكديگر چيد آهنها را در ميان دو كوه تا برابر كوهها شد، پس گفت: بدميد در كوره ها، تا آنكه گردانيد آنچه در آن مى دميدند به مثابۀ آتش، پس گفت: بياوريد مس گداخته تا بر آهنها بريزم، پس نتوانستند يأجوج و مأجوج كه بر آن سد بالا روند و نتوانستند كه رخنه بكنند.

گفت: اين رحمت پروردگار من است، پس چون بيايد وعدۀ پروردگار من كه ايشان بيرون آيند نزديك قيام قيامت بگرداند اين سد را مساوى زمين و وعدۀ پروردگار من حقّ

ص: 441


1- . تفسير فخر رازى 21/168.
2- . مجمع البيان 3/495؛ تفسير فخر رازى 21/169.
3- . تفسير بغوى 3/182؛ تفسير فخر رازى 21/171.

است» (1). اين است ترجمۀ لفظ آيات بر قول مفسران.

و شيخ محمد بن مسعود عياشى در تفسير خود از اصبغ بن نباته روايت كرده است كه:

از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام سؤال كردند از حال ذو القرنين.

فرمودند: بندۀ شايسته خدا بود و نام او عياش بود، خدا او را اختيار كرد و مبعوث گردانيد بسوى قرنى از قرون گذشته در ناحيۀ مغرب، و اين بعد از طوفان نوح بود، پس ضربتى زدند بر جانب راست سرش كه از آن ضربت مرد، پس بعد از صد سال خدا او را زنده كرد و مبعوث گردانيد او را بر قرنى ديگر در ناحيۀ مشرق، پس او را تكذيب نمودند و ضربت ديگر بر جانب چپ سر او زدند كه باز از آن مرد، باز بعد از صد سال خدا او را زنده گردانيد و به عوض آن دو ضربت كه بر سرش خورده بود دو شاخ در موضع آن دو ضربت او عطا فرمود كه ميان آنها تهى بود و عزت پادشاهى و معجزۀ پيغمبرى او را در آن دو شاخ قرار داد، پس او را بالا برد به آسمان اول و گشود از براى او حجابها را تا آنكه ديد آنچه در ميان مشرق و مغرب بود از كوه و صحرا و راهها و هر چه بود در زمين، و عطا فرمود خدا به او از هر چيز علمى كه حق و باطل را به آن بشناسد، و تقويت داد او را در شاخهايش به قطعه اى از آسمان يا ابر كه در آن تاريكيها و رعد و برق بود، پس او را به زمين فرستاد و وحى كرد بسوى او كه: سير كن و بگرد در ناحيۀ مغرب و مشرق زمين كه طى كردم براى تو شهرها را و ذليل كردم براى تو بندگان را، و خوف تو را در دل ايشان افكندم.

پس روانه شد ذو القرنين بسوى ناحيۀ مغرب و به هر شهرى كه مى گذشت صدائى مى كرد مانند صداى شير خشمناك، پس برانگيخته مى شد از دو شاخ او ظلمتها و رعد و برق و صاعقه اى چند كه هلاك مى كرد هر كه را مخالفت او مى كرد و با او در مقام دشمنى بدر مى آمد، پس هنوز به مغرب آفتاب نرسيد تا آنكه اهل مشرق و مغرب همه منقاد او

ص: 442


1- . سورۀ كهف:91-98.

شدند، چنانچه حق تعالى فرموده إِنّا مَكَّنّا لَهُ فِي اَلْأَرْضِ وَ آتَيْناهُ مِنْ كُلِّ شَيْءٍ سَبَباً (1)، پس چون به مغرب آفتاب رسيد ديد كه آفتاب در چشمه اى گرم فرو مى رود و با آفتاب هفتاد هزار ملك هستند كه آن را به زنجيرهاى آهن و قلاّبها مى كشند از قعر دريا در جانب راست زمين چنانكه كشتى را بر روى آب مى كشند، پس با آفتاب رفت تا به جائى كه آفتاب طالع شد و بر احوال اهل مشرق مطّلع گرديد، چنانچه حق تعالى وصف نموده است.

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: در آنجا بر گروهى وارد شد كه آفتاب ايشان را سوزانيده بود و بدنها و رنگهاى ايشان را متغيّر كرده بود، پس از آنجا به جانب تاريكى و ظلمت رفت تا رسيد به ميان دو سد چنانچه در قرآن مجيد ياد شده است، پس ايشان گفتند: اى ذو القرنين! بدرستى كه يأجوج و مأجوج در پشت اين دو كوهند و ايشان افساد مى كنند در زمين، چون وقت رسيدن زراعت و ميوه هاى ما مى شود از اين دو سد بيرون مى آيند و مى چرند در ميوه ها و زراعتهاى ما تا آنكه هيچ چيز نمى گذارند، آيا خراجى از براى تو قرار كنيم كه هر سال بدهيم براى اينكه ميان ما و ايشان سدّى بسازى؟

گفت: مرا احتياجى به خراج شما نيست، پس مرا اعانت نمائيد به قوّتى و پاره هاى آهن از براى من بياوريد.

پس كندند از براى او كوه و جدا نمودند از براى او پاره ها مانند خشت و بر روى يكديگر گذاشتند در ميان آن دو كوه، و ذو القرنين اول كسى بود كه سد بنا كرد بر زمين، پس هيزم جمع كردند و بر روى آن آهنها ريختند و آتش در آن هيزمها زدند و دمها گذاشتند و در آن دميدند، پس آب شد؛ پس چون آب شد گفت: مس سرخ بياوريد، پس كوهى از مس كندند و بر روى آهن ريختند كه با آن آب شد و با هم مخلوط شدند، پس سدّى شد كه يأجوج و مأجوج نتوانستند بر بالاى آن برآيند و نتوانستند كه آن را رخنه كنند.

ص: 443


1- . سورۀ كهف:84.

و ذو القرنين بندۀ شايستۀ خدا بود و او را نزد حق تعالى قرب و منزلت عظيم بود، او بندگى خدا را به راستى كرد پس حق تعالى او را يارى نمود، و خدا را دوست داشت پس خدا او را دوست داشت، و خدا وسيله ها براى او در شهر برانگيخت و متمكّن ساخت او را در آنها تا آنكه ما بين مشرق و مغرب را مالك شد، و ذو القرنين را دوستى بود از ملائكه كه نام او رقائيل بود (1)، فرود مى آمد بسوى او و با او سخن مى گفت و راز به يكديگر مى گفتند؛ روزى با يكديگر نشسته بودند ذو القرنين به او گفت: چگونه است عبادت اهل آسمان و چون است با عبادت اهل زمين؟

رقائيل گفت: اى ذو القرنين! چه چيز است عبادت اهل زمين! در آسمانها جاى قدمى نيست مگر آنكه بر روى آن ملكى هست كه يا ايستاده است و هرگز نمى نشيند، و يا در ركوع است و هرگز به سجده نمى رود، و يا در سجود است و هرگز سر برنمى دارد.

پس ذو القرنين بسيار گريست و گفت: اى رقائيل! مى خواهم كه در دنيا آن قدر زنده بمانم كه عبادت پروردگار خود را به نهايت برسانم و حقّ طاعت او را چنانچه سزاوار اوست بجا آرم.

رقائيل گفت: اى ذو القرنين! خدا را در زمين چشمه اى هست كه او را عين الحياة مى گويند و حق تعالى بر خود لازم گردانيده است كه هر كه از آن چشمه بخورد نميرد تا خود از خدا سؤال كند مردن را، اگر آن چشمه را بيابى، آنچه خواهى زندگانى مى توان كرد.

ذو القرنين گفت: آيا مى دانى كه آن چشمه در كجاست؟

رقائيل گفت: نمى دانم و ليكن در آسمان شنيده ام كه خدا را در زمين ظلمتى هست كه انس و جان آن را طى نكرده اند.

پرسيد كه: آن ظلمت در كجاست؟

ملك گفت: نمى دانم. و به آسمان رفت.

ص: 444


1- . در تفسير عياشى «رفائيل» است.

پس ذو القرنين بسيار محزون و غمگين شد از اينكه رقائيل چشمه و ظلمت را به او خبر داد و خبر نداد او را به علمى كه از آن منتفع تواند شد در اين باب، پس جمع كرد ذو القرنين فقها و علماى اهل مملكت خود را و آنها كه خوانده بودند كتابهاى آسمانى را و آثار پيغمبران را ديده بودند، چون جمع شدند با ايشان گفت: اى گروه فقها و دانايان و اهل كتب و آثار پيغمبران! آيا يافته ايد در آنچه خوانده ايد از كتابهاى خدا و در كتابهاى پادشاهان كه پيش از شما بوده اند كه چشمه اى خدا در زمين خلق كرده است كه آن را چشمۀ زندگانى مى گويند و سوگند خورده است كه هر كه از آن چشمه آب بخورد نميرد تا خود سؤال كند از خدا مردن را؟

گفتند: نه اى پادشاه.

گفت: آيا يافته ايد در آنچه خوانده ايد از كتب خدا كه خدا در زمين ظلمتى آفريده باشد كه انس و جن آن را طى نكرده باشند؟

گفتند: نه اى پادشاه.

پس ذو القرنين بسيار محزون و اندوهگين شد و گريست براى آنكه خبرى كه موافق خواهش او بود از چشمه و ظلمت نشنيد، و در ميان آن دانايان پسرى بود از فرزندان اوصياى پيغمبران و او ساكت بود و حرف نمى زد؛ چون ذو القرنين مأيوس شد از آن جماعت، آن طفل گفت: اى پادشاه! تو سؤال مى كنى از اين جماعت از امرى كه ايشان به آن امر علم ندارند، و علم آنچه مى خواهى در نزد من است.

پس شاد شد ذو القرنين شادى عظيم تا آنكه از تخت خود فرود آمد و او را نزديك طلبيد و گفت: خبر ده مرا از آنچه مى دانى.

گفت: بلى، اى پادشاه! من يافته ام در كتاب حضرت آدم عليه السّلام آن كتابى كه نوشت در روزى كه نام كرد آنچه در زمين است از چشمه و درخت، پس در آن يافتم كه خدا را چشمه اى هست كه آن را عين الحياة مى گويند و ارادۀ حتمى الهى تعلق گرفته است به آنكه هر كه از آن چشمه بخورد نميرد تا خود سؤال مرگ بكند، و آن چشمه در تاريكى و ظلمتى است كه انسى و جنّى در آنجا راه نرفته است.

ص: 445

ذو القرنين از شنيدن اين سخن بسى شاد شد و گفت: نزديك من بيا اى پسر، مى دانى كه موضع اين ظلمت كجاست؟

گفت: بلى، در كتاب حضرت آدم عليه السّلام يافته ام كه در جانب مشرق است.

پس ذو القرنين شاد شد و فرستاد بسوى اهل مملكت خود، و اشراف و علما و فقها و حكماى ايشان را جمع كرد تا آنكه هزار حكيم و عالم و فقيه نزد او جمع شدند، پس چون جمع شدند مهياى رفتن شد و با تهيۀ عظيم و قوّت شديد رو به مطلع آفتاب روانه شد و درياها را قطع مى كرد و شهرها و كوهها و بيابانها را طى مى نمود، پس دوازده سال چنين طىّ مراحل نمود تا به اول ظلمات رسيد، ظلمت و تاريكى مشاهده كرد كه شبيه به تاريكى شب و تاريكى دود نبود، و ما بين دو افق را احاطه كرده بود، پس در كنار آن ظلمت فرود آمد و لشكر خود را در آنجا جا داد و اهل فضل و كمال و دانايان و فقهاى اهل عسكر خود را طلبيد و گفت: اى گروه فقها و علما! من مى خواهم كه اين ظلمات را طى كنم.

پس همه او را سجده كردند از روى تعظيم و گفتند: اى پادشاه! تو امرى را طلب مى كنى كه هيچ كس طلب نكرده است، و به راهى مى روى كه احدى غير از تو آن راه را نرفته است، نه از پيغمبران و رسولان خدا و نه از پادشاهان و فرمانفرمايان دنيا.

گفت: مرا ناچار است رفتن اين راه و طلب كردن اين مقصود.

گفتند: ما مى دانيم كه اگر تو ظلمت را طى نمائى به حاجت خود مى رسى بى آنكه مشقّتى به تو برسد، امّا مى ترسيم كه در ظلمات امرى تو را عارض شود كه باعث زوال پادشاهى تو و هلاك ملك تو گردد و به سبب اين اهل زمين فاسد شوند.

پس ذو القرنين گفت: اى گروه علما! مرا خبر دهيد كه بينائى كداميك از حيوانات بيشتر است؟

گفتند: اسبان ماديان باكره.

پس از ميان لشكر خود شش هزار ماديان باكره انتخاب كرد و از اهل علم و فضل و حكمت شش هزار كس انتخاب كرد و به هر يك از ايشان يك ماديان داد، و حضرت خضر

ص: 446

را سركردۀ دو هزار كس (1)كرد و مقدّمۀ لشكر خود گردانيد و امر كرد ايشان را كه داخل ظلمات شوند، و خود با چهار هزار كس از عقب روانه شد، و امر كرد لشكر خود را كه دوازده سال در همان موضع بمانند و انتظار برگشتن او ببرند، و اگر دوازده سال منقضى شود و بسوى ايشان معاودت ننمايد متفرق شوند و به شهرهاى خود يا هر جا كه خواهند بروند.

پس خضر عليه السّلام گفت: اى پادشاه! ما در ظلمت مى رويم و يكديگر را نمى بينيم، اگر يكديگر را گم كنيم چگونه بيابيم؟

پس ذو القرنين دانۀ سرخى به او داد كه از روشنى و ضياء به مثابۀ مشعل بود، و گفت:

هرگاه يكديگر را گم كنيد اين دانه را بر زمين بينداز، و چون بيندازى از آن فريادى ظاهر خواهد شد كه: هر كه گم شده باشد از پى صداى آن بيايد.

پس خضر آن دانه را گرفت و در ظلمات روانه شد، و از هر منزل كه خضر بار مى كرد ذو القرنين در آنجا فرود مى آمد. روزى در ميان ظلمات خضر به رودخانه اى رسيد پس به اصحاب خود گفت: در اين موضع بايستيد و از جاى خود حركت مكنيد، و از اسب خود فرود آمد و آن دانه را بسوى آن رودخانه انداخت، چون در ميان آب افتاد تا به ته آب نرسيد صدا از آن نيامد، خضر ترسيد كه مبادا صدا نكند، چون به ته آب رسيد صدا از آن خارج شد، خضر از پى روشنائى آن رفت، ناگاه چشمه اى ديد كه آبش از شير سفيدتر و از ياقوت صافتر و از عسل شيرينتر بود، پس از آن آب خورد و جامه هاى خود را كند و غسل كرد در آن آب، پس جامه هاى خود را پوشيد و آن دانه را بسوى اصحاب خود انداخت و صدا از آن ظاهر شد و از پى صدا رفت و به اصحاب خود رسيد و سوار شد و با لشكر خود روانه شد.

و ذو القرنين بعد از او از آن موضع گذشت و بر آن چشمه مطّلع نشد، چون چهل شبانه روز در آن ظلمت رفتند رسيدند به روشنائى كه روشنائى روز و آفتاب و ماه نبود و

ص: 447


1- . در هر دو مصدر «يك هزار كس» ذكر شده است.

ليكن نورى بود از انوار خدا، پس رسيدند به زمين سرخ ريگستانى كه ريگهاى نرم داشت و سنگ ريزه هايش گويا مرواريد بود، ناگاه قصرى ديد كه طولش يك فرسخ بود، ذو القرنين لشكر خود را بر در آن قصر فرود آورد و خود به تنهائى داخل قصر شد و در آنجا قفس آهنى ديد طولانى كه دو طرفش را بر دو طرف آن قصر تعبيه كرده بودند، و مرغ سياهى ديد كه بر آن آهن آويخته است در ميان زمين و آسمان كه گويا پرستك بود يا صورت پرستك بود يا شبيه پرستك، چون صداى پاى ذو القرنين را شنيد گفت: كيستى؟

فرمود: من ذو القرنينم.

آن مرغ گفت: آيا كافى نبود تو را آنچه در عقب خود گذاشته اى از زمين با اين وسعت كه آمدى تا به در قصر من رسيدى؟

ذو القرنين را از مشاهدۀ اين حال و استماع اين مقال دهشت و خوفى عظيم رو داد، پس مرغ گفت: مترس! مرا خبر ده از آنچه مى پرسم.

ذو القرنين فرمود: بپرس.

پرسيد: آيا بناى آجر و گچ در دنيا بسيار شده است؟

فرمود: بلى.

آن مرغ بر خود لرزيد و بزرگ شد آن قدر كه ثلث آن آهن را پر كرد، ذو القرنين بسيار ترسيد، گفت: مترس و مرا خبر ده.

فرمود: سؤال كن.

پرسيد: آيا سازها در ميان مردم بسيار شده است؟

فرمود: بلى. پس بر خود لرزيد و بزرگ شد تا دو ثلث آن آهن را پر كرد و خوف ذو القرنين زياده شد پس گفت: مترس و مرا خبر ده.

فرمود: سؤال كن.

پرسيد: آيا گواهى ناحق در ميان مردم بسيار شده است در زمين؟

فرمود: بلى. پس بر خود لرزيد و آن قدر بزرگ شد كه تمام آهن را پر كرد، پس ذو القرنين مملو شد از بيم و خوف پس گفت: مترس و مرا خبر ده.

ص: 448

فرمود: سؤال كن.

پرسيد: آيا مردم ترك كرده اند گواهى لا اله الاّ اللّه را؟

فرمود: نه. پس ثلثش كم شد، باز ذو القرنين خائف شد، گفت: مترس و مرا خبر ده.

فرمود: سؤال كن.

پرسيد: آيا مردم نماز را ترك كرده اند؟

فرمود: نه. پس يك ثلث ديگرش كم شد و گفت: اى ذو القرنين! مترس و مرا خبر ده.

فرمود: بپرس.

پرسيد: آيا مردم ترك كرده اند غسل جنابت را؟

فرمود: نه. پس كوچك شد تا به حال اول برگشت.

چون ذو القرنين نظر كرد، نردبانى ديد كه به بالاى قصر مى توان رفت، مرغ گفت: اى ذو القرنين! از اين نردبان بالا رو، و او با نهايت بيم و خوف از آن نردبان به بالاى قصر رفت، پس بامى ديد كه كشيده است آن قدر كه چشم كار كند، ناگاه در آنجا نظرش بر جوان سفيد خوش روى نورانى افتاد كه جامه هاى سفيد پوشيده بود، مردى بود يا شبيه به مردى يا صورت مردى، و سر بسوى آسمان بلند كرده بود و نظر مى كرد به جانب آسمان و دست خود را به دهان خود گذاشته بود، چون صداى پاى ذو القرنين را شنيد گفت: كيستى؟

فرمود: منم ذو القرنين.

گفت: اى ذو القرنين! آيا بس نبود تو را آن دنياى وسيع كه آن را گذاشتى و به اينجا رسيدى؟

ذو القرنين پرسيد: چرا دست بر دهان خود گذاشته اى؟

گفت: اى ذو القرنين! منم كه در صور خواهم دميد و قيامت نزديك است، انتظار مى كشم كه خدا امر فرمايد كه بدمم در صور. پس دست دراز كرد و سنگى يا چيزى كه شبيه به سنگ بود برداشت و بسوى ذو القرنين انداخت و گفت: بگير اين را، اگر اين گرسنه است تو گرسنه اى و اگر اين سير شود تو سير مى شوى و برگرد.

ذو القرنين سنگ را برداشت و بسوى اصحاب خود برگشت و آنچه مشاهده كرده بود به

ص: 449

ايشان نقل كرد، و قصۀ سنگ را بيان فرمود و سنگ را به ايشان نمود و فرمود: خبر دهيد مرا به امر اين سنگ، پس ترازويى حاضر كردند و سنگ را در يك كفۀ آن و سنگى مثل آن را در كفۀ ديگر نهادند، آن سنگ اول ميل كرد و سنگين شد و پلۀ آن به زير آمد، پس سنگ ديگر اضافه كردند باز آن سنگ زيادتى كرد، تا آنكه هزار سنگ كه مثل آن سنگ بود در كفۀ مقابلش گذاشتند و باز آن سنگ به تنهائى سنگين تر بود، گفتند: اى پادشاه! ما را علمى به امر اين سنگ نيست.

پس خضر به ذو القرنين گفت: اى پادشاه! تو از اين جماعت چيزى مى پرسى كه علمى به آن ندارند و علم اين سنگ نزد من است.

ذو القرنين فرمود: خبر ده ما را به آن و بيان كن براى ما.

پس خضر عليه السّلام ترازو را گرفت و سنگى كه ذو القرنين آورده بود در يك كفۀ ترازو گذاشت و سنگ ديگر در كفۀ ديگر گذاشت، و كفى از خاك گرفت و بر روى آن سنگ كه ذو القرنين آورده بود گذاشت كه سنگينى آن اضافه شد و ترازو را برداشت، هر دو كفه برابر ايستادند!

همگى تعجب كردند و به سجده درافتادند و گفتند: اى پادشاه! اين امرى است كه علم ما به آن نمى رسد و ما مى دانيم كه خضر ساحر نيست، پس چگونه شد امر اين ترازو كه ما هزار سنگ در كفۀ ديگر گذاشتيم و اين زيادتى مى كرد و خضر يك كف خاك اضافه نمود و با اين سنگ برابر كرد و معتدل شد ترازو؟ !

ذو القرنين گفت: اى خضر! بيان نما براى ما امر اين سنگ را.

خضر گفت: اى پادشاه! بدرستى كه امر خدا جارى است در بندگانش، و سلطنت و پادشاهى تو قهر كنندۀ بندگان است، و حكم او جدا كنندۀ حق از باطل است، بدرستى كه خدا ابتلا و امتحان فرموده است بعضى از بندگانش را به بعضى، و امتحان فرموده است عالم را به عالم و جاهل را به جاهل و عالم را به جاهل و جاهل را به عالم، و بدرستى كه مرا به تو امتحان فرموده است و تو را به من.

ذو القرنين گفت: خدا تو را رحمت فرمايد اى خضر، مى گوئى خدا مرا مبتلا و ممتحن

ص: 450

ساخته است به تو كه تو را از من داناتر كرده و زير دست من گردانيده است، خبر ده مرا خدا تو را رحمت كند اى خضر از امر اين سنگ.

خضر گفت: اى پادشاه! اين سنگ مثلى است كه براى تو زده است صاحب صور، مى گويد: مثل فرزندان آدم مثل اين سنگ است كه هزار سنگ به آن گذاشته باز مى طلبيد، و چون خاك بر آن ريختند سير شد و سنگى شد مثل آن سنگ، و مثل تو نيز چنين است، حق تعالى به تو عطا فرمود از پادشاهى آنچه عطا كرد و راضى نشدى تا امرى را طلب كردى كه كسى پيش از تو طلب نكرده بود، و در جائى آمدى كه انسى و جنّى نيامده بود، چنين است فرزند آدم سير نمى شود تا در قبر خاك بر او بريزند.

پس ذو القرنين بسيار گريست و گفت: راست گفتى اى خضر، اين مثل را براى من زدند، و چون از اين سفر برگردم ديگر ارادۀ شهرى نكنم.

پس داخل ظلمات شد و برگشت، و در اثناى راه صداى سم اسبان آمد كه بر روى دانه اى چند راه مى روند، گفتند: اى پادشاه! اينها چيست؟

گفت: برداريد، كه هر كه بردارد پشيمان مى شود و هر كه برندارد پشيمان مى شود. پس بعضى برداشتند و بعضى برنداشتند، چون از ظلمات بيرون آمدند ديدند كه آن سنگها زبرجد بود، پس هر كه برنداشته بود پشيمان شد كه چرا برنداشتم، و هر كه برداشته بود پشيمان شد كه چرا بيشتر برنداشته ام.

و برگشت ذو القرنين بسوى دومة الجندل و منزلش در آنجا بود و در آنجا ماند تا به رحمت الهى واصل شد.

راوى گفت: هرگاه كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام (1)اين قصه را نقل مى فرمود مى گفت:

خدا رحمت كند برادرم ذو القرنين را كه خطا نكرد در آن راهى كه رفت و در آنچه طلب كرد، و اگر در وقت رفتن به وادى زبرجد مى رسيد هر آنچه در آنجا بود همه را از براى

ص: 451


1- . در تفسير عياشى و همچنين در بحار الانوار بجاى امير المؤمنين عليه السّلام، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ذكر شده است.

مردم بيرون مى آورد، زيرا كه در وقت رفتن راغب بود به دنيا و در برگشتن رغبتش از دنيا بر طرف شده بود و لهذا متوجه آن نشد (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: ذو القرنين صندوقى از آبگينه ساخت و آذوقه و اسباب بسيار با خود برداشت و به كشتى سوار شد، چون به موضعى از دريا رسيد در آن صندوق نشست و ريسمانى بر آن صندوق بست و گفت: صندوق را در دريا بيندازيد، هرگاه من ريسمان را حركت دهم مرا بيرون آوريد و اگر حركت ندهم تا ريسمان هست مرا به دريا فروبريد.

پس چهل روز به دريا فرو رفت، ناگاه ديد كه كسى دست بر پهلوى صندوق مى زند و مى گويد: اى ذو القرنين! ارادۀ كجا دارى؟

گفت: مى خواهم نظر كنم به ملك پروردگار خود در دريا چنانچه ديدم ملك او را در صحرا.

گفت: اى ذو القرنين! اين موضعى كه تو در آن هستى، نوح در ايّام طوفان از اينجا عبور كرد و تيشه اى از دست او افتاد در اين موضع و تا اين ساعت به قعر دريا فرومى رود و هنوز به ته دريا نرسيده است.

چون ذو القرنين اين را شنيد، ريسمان را حركت داد و بيرون آمد (2).

و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: آن موضعى كه ذو القرنين ديد كه آفتاب در چشمه اى گرم فرو مى رود نزد شهر جابلقا بود (3).

و در حديث ديگر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى ابر را براى ذو القرنين مسخّر گردانيده بود، و اسباب را براى او نزديك گردانيده بود، و نور را براى او

ص: 452


1- . تفسير عياشى 2/341.
2- . تفسير عياشى 2/349.
3- . تفسير عياشى 2/350.

پهن كرده بود كه در شب مى ديد چنانچه در روز مى ديد (1).

و در حديث ديگر از ائمه عليهم السّلام منقول است كه: ذو القرنين بندۀ شايستۀ خدا بود، اسباب براى او طى شد و حق تعالى او را متمكّن گردانيد در بلاد، و از براى او وصف كردند چشمۀ زندگانى را و گفتند به او كه: هر كه از آن چشمه يك شربت آب بنوشد، نميرد تا صداى صور را بشنود، و ذو القرنين در طلب آن چشمه بيرون آمد تا به موضع آن رسيد، و در آن موضع سيصد و شصت چشمه بود، و حضرت خضر عليه السّلام سركرده و چرخچى آن لشكر بود، او را بر همۀ اصحابش اختيار مى كرد و از همه دوست تر مى داشت، پس او را با گروهى از اصحاب خود طلبيد و به هر يك ماهى خشك نمكسودى داد و گفت: برويد بر سر آن چشمه ها و هر يك ماهى خود را در چشمه اى از آن چشمه ها بشوئيد و ديگرى در چشمۀ او نشويد.

پس متفرق شدند و هر يك ماهى خود را در يك چشمه اى از آن چشمه ها شستند و خضر به چشمه اى از آنها رسيد، چون ماهى خود را در آب فروبرد، زنده شد و در ميان آب روان شد.

چون خضر اين حال را مشاهده كرد، جامه هاى خود را انداخت و خود را در آب افكند و در آب فرو رفت و از آن آب خورد، و خواست كه آن ماهى را بيابد، نيافت، پس برگشت با اصحابش بسوى ذو القرنين، پس حكم كرد كه ماهيها را از صاحبانش بگيرند، چون جمع كردند، يك ماهى كم آمد، چون تفحّص كردند ماهى خضر عليه السّلام برنگشته بود، چون او را طلبيد و خبر ماهى را از او پرسيد خضر گفت: ماهى در آب زنده شد و از دست من بيرون رفت.

گفت: تو چه كردى؟

گفت: خود را در آب افكندم و مكرر سر به آب فرو بردم كه آن را بيابم، نيافتم.

پرسيد كه: از آن آب خوردى؟

ص: 453


1- . قصص الانبياء راوندى 121.

گفت: بلى.

پس هر چند ذو القرنين آن چشمه را طلب كرد، نيافت، پس به خضر گفت كه: آن چشمه نصيب تو بوده است و سعى ما فايده نكرد (1).

و در احاديث بسيار از ائمۀ اطهار عليهم السّلام منقول است كه: مثل ما مثل يوشع و ذو القرنين است كه ايشان پيغمبر نبودند و دو عالم بودند و سخن ملك را مى شنيدند (2).

و در احاديث بسيار از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: از آن حضرت پرسيدند كه: ذو القرنين آيا پيغمبر بود يا ملك بود؟ و شاخهاى او از طلا بود يا از نقره بود؟

فرمود: نه پيغمبر بود و نه ملك، و شاخش نه از طلا بود و نه از نقره، و ليكن بنده اى بود كه خدا را دوست داشت پس خدا او را دوست داشت و براى خدا كار كرد، پس خدا او را يارى نمود، و او را براى آن ذو القرنين گفتند كه قومش را بسوى خدا خواند، پس ضربتى بر جانب چپ سر او زدند و مرد، پس حق تعالى او را زنده گردانيد بر جماعتى كه ايشان را بسوى خدا بخواند، پس ضربتى بر جانب راست سرش زدند، پس به اين سبب او را ذو القرنين گفتند (3).

و به سند معتبر منقول است كه اسود قاضى گفت كه: به خدمت حضرت امام موسى عليه السّلام رفتم، و هرگز مرا نديده بود.

فرمود: از اهل سدّى؟

گفتم: از اهل باب الابوابم.

باز فرمود: از اهل سدّى؟

گفتم: از اهل باب الابوابم.

باز فرمود: از اهل سدّى؟

ص: 454


1- . تفسير عياشى 2/340.
2- . تفسير عياشى 2/340؛ كافى 1/398؛ بصائر الدرجات 366.
3- . تفسير عياشى 2/339؛ كمال الدين و تمام النعمة 393. و سؤال كننده در هر دو مصدر ابن الكوّاء ذكر شده است.

گفتم: بلى.

فرمود: همان سدّ است كه ذو القرنين ساخت (1).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: ذو القرنين دوازده سال از عمر او گذشته بود كه پادشاه شد، و سى سال در پادشاهى ماند (2).

مؤلف گويد: شايد سى سال پادشاهى او پيش از كشته شدن يا غايب شدن باشد، يا بعد از آن باشد كه تمام عالم را گرفت و پادشاهيش استقرار يافت، تا منافات با احاديث ديگر نداشته باشد.

و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: ذو القرنين به حج رفت با ششصد هزار سوار، چون داخل حرم شد بعضى از اصحاب او مشايعت او نمودند تا خانۀ كعبه، و چون برگشت گفت: شخصى را ديدم كه از او نورانى تر و خوش روتر نديده بودم.

گفتند: او حضرت ابراهيم خليل الرحمن عليه السّلام است.

چون اين را شنيد، فرمود كه چهارپايان را زين كنند، پس زين كردند ششصد هزار اسب در آن مقدار زمان كه يك اسب را زين كنند، پس ذو القرنين گفت: سوار نمى شويم بلكه پياده مى رويم بسوى خليل خدا.

و ذو القرنين با اصحابش پياده آمدند تا حضرت ابراهيم عليه السّلام را ملاقات كرد، پس حضرت ابراهيم عليه السّلام از او پرسيد كه: به چه چيز عمر خود را قطع كردى يا دنيا را طى كردى؟

گفت: به يازده كلمه: «سبحان من هو باق لا يفنى، سبحان من هو عالم لا ينسى، سبحان من هو حافظ لا يسقط، سبحان من هو بصير لا يرتاب، سبحان من هو قيّوم لا ينام، سبحان من هو ملك لا يرام، سبحان من هو عزيز لا يضام، سبحان من هو محتجب لا يرى، سبحان من هو واسع لا يتكلّف، سبحان من هو قائم لا يلهو، سبحان من هو دائم لا يسهو» (3).

ص: 455


1- . قصص الانبياء راوندى 123.
2- . محاسن 2/307.
3- . قصص الانبياء راوندى 122.

و به سند معتبر از حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم منقول است كه: ذو القرنين بندۀ صالحى بود كه خدا او را حجت گردانيده بود بر بندگانش، پس قومش را به دين حق خواند و امر كرد ايشان را به پرهيزكارى از معاصى، پس ضربتى بر جانب راست سرش زدند پس غايب شد از ايشان مدتى تا آنكه گفتند مرد يا هلاك شد يا به كدام بيابان رفت، پس ظاهر شد و برگشت بسوى قوم خود، باز ضربت زدند بر جانب چپ سر او، و بدرستى كه در ميان شما كسى هست كه بر سنّت او خواهد بود-يعنى حضرت امير المؤمنين عليه السّلام-و بدرستى كه حق تعالى تمكين داد او را در زمين و از هر چيز سببى به او عطا فرمود، و به مغرب و مشرق عالم رسيد، و بزودى خدا سنّت او را در قائم از فرزندان من جارى خواهد كرد، و مشرق و مغرب دنيا را طى خواهد كرد تا آنكه نماند هيچ صحرا و دشت و كوهى كه ذو القرنين طى كرده باشد مگر آنكه او طى كند، و خدا گنجها و معدنهاى زمين را براى او ظاهر گرداند، و يارى دهد او را به آنكه ترس او را در دلهاى مردم اندازد، و زمين را پر از عدالت و راستى كند بعد از آنكه پر از ظلم و جور شده باشد (1).

و به سندهاى صحيح از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: ذو القرنين پيغمبر نبود و ليكن بندۀ شايسته بود كه خدا را دوست داشت و اطاعت و فرمان بردارى كرد خدا را، پس خدا او را اعانت و يارى فرمود، و او را مخيّر گردانيدند ميان ابر صعب و ابر نرم و هموار، و اختيار ابر نرم كرد و بر آن سوار شد، و به هر گروهى كه مى رسيد خود رسالت خود را به ايشان مى رسانيد كه مبادا رسولان او دروغ بگويند (2).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: ذو القرنين را مخيّر كردند ميان دو ابر، و او اختيار ابر نرم و ملايم كرد، و ابر صعب را براى حضرت صاحب الامر عليه السّلام گذاشت.

پرسيدند كه: صعب كدام است؟

فرمود: ابرى است كه در آن رعد و صاعقه و برق بوده باشد، و حضرت قائم عليه السّلام بر

ص: 456


1- . كمال الدين و تمام النعمة 394.
2- . تفسير عياشى 2/339؛ قصص الانبياء راوندى 121.

چنين ابرى سوار خواهد شد و به اسباب آسمانهاى هفتگانه بالا خواهد رفت، و هفت زمين را خواهد گرديد كه پنج زمين آبادان است و دو زمين خراب (1).

و در حديث ديگر حضرت صادق عليه السّلام فرمود: چون او را مخيّر كردند، اختيار ابر نرم كرد و نمى توانست كه اختيار ابر صعب بكند، زيرا كه حق تعالى او را براى حضرت صاحب الامر عليه السّلام ذخيره كرده است (2).

و در باب احوال ابراهيم عليه السّلام گذشت كه: اول دو كسى كه در زمين مصافحه كردند ذو القرنين و ابراهيم خليل عليهما السّلام بودند (3).

و گذشت كه: دو پادشاه مؤمن جميع زمين را متصرف شدند: سليمان و ذو القرنين عليهما السّلام، و فرمود كه: نام ذو القرنين عبد اللّه پسر ضحاك پسر معد بود (4).

به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى مبعوث نگردانيد پيغمبرى در زمين كه پادشاه باشد مگر چهار نفر بعد از نوح عليه السّلام: ذو القرنين و نام او عياش بود، و داود و سليمان و يوسف عليهم السّلام. امّا عياش پس مالك شد ما بين مشرق و مغرب را، و امّا داود پس مالك شد ما بين شامات و اصطخر فارس را، و همچنين بود ملك سليمان، و امّا يوسف پس مالك شد مصر و صحراهاى آن را و به جاى ديگر تجاوز نكرد (5).

مؤلف گويد: پيغمبرى ذو القرنين شايد بر سبيل تغليب و مجاز باشد، چون نزديك به مرتبۀ پيغمبرى داشت، و در عدد ايشان مذكور شد، و ممكن است كه عبد اللّه و عياش هر دو نام او بوده باشد.

و به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: ذو القرنين چون به سد رسيد

ص: 457


1- . بصائر الدرجات 409؛ اختصاص 199.
2- . بصائر الدرجات 409.
3- . امالى شيخ طوسى 215.
4- . خصال 255.
5- . خصال 248؛ تفسير عياشى 2/340.

و از سد گذشت داخل ظلمات شد، پس ملكى را ديد كه بر كوهى ايستاده است و طول او پانصد ذراع است.

ملك به او گفت: اى ذو القرنين! آيا پشت سرت راهى نبود كه به اينجا آمدى؟

ذو القرنين گفت: تو كيستى؟

گفت: من ملكى از ملائكۀ خدايم كه موكّلم به اين كوه، و هر كوه كه خدا خلق كرده است ريشه اى به اين كوه دارد، چون خدا خواهد كه شهرى را به زلزله آورد وحى مى كند بسوى من پس آن شهر را به حركت مى آورم (1).

و ابن بابويه رحمه اللّه از وهب بن منبه روايت كرده است كه گفت: در بعضى از كتابهاى خدا ديدم كه: چون ذو القرنين از ساختن سد فارغ شد از همان جهت روانه شد با لشكرش، ناگاه رسيد به مرد پيرى كه نماز مى كرد، پس ايستاد نزد او با لشكرش تا او از نماز فارغ شد، پس ذو القرنين به او گفت كه: چگونه تو را خوفى حاصل نشد از آنچه نزد تو حاضر شدند از لشكر من؟

گفت: با كسى مناجات مى كردم كه لشكرش از تو بيشتر است، و پادشاهيش از تو غالب تر است، و قوّتش از تو شديدتر است، و اگر روى خود را بسوى تو مى گردانيدم حاجت خود را نزد او نمى يافتم.

ذو القرنين گفت كه: آيا راضى مى شوى كه با من بيائى كه تو را با خود مساوى و شريك گردانم در ملك خود، و استعانت بجويم به تو بر بعضى از امور خود؟

گفت: بلى اگر ضامن شوى براى من چهار خصلت را: اول، نعيمى كه هرگز زايل نگردد؛ دوم، صحتى كه در آن بيمارى نباشد؛ سوم، جوانى كه در آن پيرى نباشد؛ چهارم، زندگى كه در آن مردن نباشد.

ذو القرنين گفت: كدام مخلوق قادر بر اين خصلتها هست؟

گفت: من با كسى هستم كه قادر بر اينها هست، و اينها در دست اوست، و تو در تحت

ص: 458


1- . تفسير عياشى 2/350؛ علل الشرايع 554 بدون ذكر سند.

قدرت اوئى.

پس گذشت به مرد عالمى، به ذو القرنين گفت كه: مرا خبر ده از دو چيز كه از روزى كه خدا ايشان را خلق كرده است برپايند، و از دو چيز كه جاريند، و از دو چيز كه پيوسته از پى يكديگر مى آيند، و از دو چيز كه هميشه با يكديگر دشمنند.

ذو القرنين گفت: امّا آن دو چيز كه برپايند: آسمان و زمين است؛ و آن دو چيز كه جاريند: آفتاب و ماه است؛ و آن دو چيز كه از پى يكديگر مى آيند: شب و روز است؛ و آن دو چيز كه با هم دشمنى دارند: مرگ و زندگى است.

گفت: برو كه تو دانائى.

پس ذو القرنين در شهرها مى گرديد تا رسيد به مرد پيرى كه كلّه هاى مردگان را جمع كرده بود نزد خود و مى گردانيد و نظر مى كرد، پس با لشكرش به نزد او ايستاد و گفت: مرا خبر ده اى شيخ كه براى چه اين سرها را مى گردانى؟

گفت: براى اينكه بدانم كه كدام شريف بوده است و كدام وضيع، و كدام مالدار بوده است و كدام پريشان! و بيست سال است كه اينها را مى گردانم، و هر چند نظر مى كنم نمى شناسم و فرق نمى توانم داد.

پس ذو القرنين رفت و او را گذاشت و گفت: مطلب تو تنبيه من بود نه ديگرى.

پس در بلاد سير كرد تا رسيد به آن امّت دانا از قوم موسى كه هدايت به حق مى كردند، و به حق عدالت مى نمودند، چون ايشان را ديد گفت: اى گروه! خبر خود را به من بگوئيد كه من تمام زمين را گرديدم و مشرق و مغرب و دريا و صحرا و كوه و دشت و روشنائى و تاريكى را و مثل شما نديدم! بگوئيد كه چرا قبر مردگان شما بر در خانه هاى شما است؟

گفتند: براى آنكه مرگ را فراموش نكنيم و ياد آن از دلهاى ما به در نرود.

گفت: چرا خانه هاى شما در ندارد؟

گفتند: براى آنكه در ميان ما دزد و خائن نمى باشد و هر كه در ميان ماست امين است.

گفت: چرا در ميان شما امراء نمى باشند؟

گفتند: زيرا كه بر يكديگر ظلم نمى كنيم.

ص: 459

گفت: چرا در ميان شما حكّام و قاضى نمى باشند؟

گفتند: زيرا كه ما با يكديگر مخاصمه و منازعه نمى كنيم.

گفت: چرا در ميان شما پادشاهان نمى باشند؟

گفتند: براى آنكه طلب زيادتى نمى كنيم.

گفت: چرا تفاوت در احوال و اموال شما نيست؟

گفتند: براى آنكه با يكديگر مواسات مى كنيم، و زيادتى اموال خود را بر يكديگر قسمت مى كنيم، و رحم بر يكديگر مى كنيم.

گفت: چرا نزاع و اختلاف در ميان شما نيست؟

گفتند: براى آنكه دلهاى ما با يكديگر الفت دارد، و فساد در ميان ما نيست.

گفت: چرا يكديگر را نمى كشيد و اسير نمى كنيد؟

گفتند: زيرا كه بر طبعهاى خود غالب شده ايم به عزم درست، و نفسهاى خود را به اصلاح آورده ايم به حلم و بردبارى.

گفت: چرا سخن شما يكى است، و طريقۀ شما مستقيم و درست است؟

گفتند: به سبب آنكه دروغ نمى گوييم، و مكر با يكديگر نمى كنيم.

گفت: چرا در ميان شما پريشان و فقير نيست؟

گفتند: براى آنكه مال خود را بالسويّه در ميان خود قسمت مى كنيم.

گفت: چرا در ميان شما مردم درشت و تندخو نيست؟

گفتند: براى آنكه شكستگى و فروتنى را شعار خود كرده ايم.

گفت: چرا عمر شما از همۀ عمرها درازتر است؟

گفتند: براى آنكه حقّ مردم را مى دهيم، و به عدالت حكم مى كنيم، و ستم نمى كنيم.

فرمود: چرا قحط در ميان شما نمى باشد؟

گفتند: براى آنكه يك لحظه از استغفار غافل نمى شويم.

فرمود: چرا اندوهناك نمى شويد؟ گفتند: براى آنكه نفس خود را به بلا راضى كرده ايم، و خود را پيش از بلا تعزيه و

ص: 460

تسلّى داده ايم.

فرمود: چرا آفتها و بلاها به شما و اموال شما نمى رسد؟

گفتند: براى آنكه توكل بر غير خدا نمى كنيم، و باران را از ستاره ها نمى دانيم، و همه چيز را از پروردگار خود مى دانيم.

گفت: بگوئيد كه پدران خود را نيز چنين يافته ايد؟

گفتند: پدران خود را نيز چنين يافتيم كه مسكينان خود را رحم مى كردند، و با فقيران مواسات و برابرى مى كردند، و كسى اگر بر ايشان ستم مى كرد عفو مى كردند، و اگر كسى با ايشان بدى مى كرد به او نيكى مى كردند، و براى گناهكاران خود استغفار مى كردند، و با خويشان خود نيكى مى كردند، و در امانت خيانت نمى كردند، و راست مى گفتند و دروغ نمى گفتند، پس به اين سبب خدا كار ايشان را به اصلاح آورد.

پس ذو القرنين نزد ايشان ماند تا به رحمت الهى واصل شد، و عمر او پانصد سال بود (1).

و على بن ابراهيم رحمه اللّه به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه:

حق تعالى ذو القرنين را مبعوث گردانيد بسوى قومش، پس ضربتى بر جانب راست سرش زدند و خدا او را ميراند پانصد سال، پس او را زنده كرد و باز بر ايشان مبعوث گردانيد، پس ضربتى بر جانب چپ سر او زدند كه شهيد شد، و باز حق تعالى بعد از پانصد سال او را زنده كرد و بسوى ايشان مبعوث گردانيد، و پادشاهى تمام روى زمين را از مشرق تا مغرب به او عطا فرمود، و چون به يأجوج و مأجوج رسيد سدّى در ميان ايشان و مردم كشيد از مس و آهن و زفت و قطران (2)كه مانع شد ايشان را از بيرون آمدن.

پس حضرت فرمود كه: هيچ يك از يأجوج و مأجوج نمى ميرد تا آنكه هزار فرزند نر از صلب او بهم رسد، و ايشان بيشترين مخلوقاتند كه خدا خلق كرده است بعد از ملائكه.

ص: 461


1- . امالى شيخ صدوق 144؛ علل الشرايع 472.
2- . زفت: قير؛ قطران: مادۀ دهنى شكل و سياهرنگ كه از برخى درختان مانند صنوبر و عرعر و امثال آن مى چكد. (فرهنگ عميد) .

پس ذو القرنين از پى سببى رفت-فرمود كه: يعنى از پى دليلى رفت-تا رسيد به آنجا كه آفتاب طلوع مى كند، پس جمعى را ديد كه عريان بودند و طريقۀ جامه بعمل آوردن را نمى دانستند، پس از پى دليل رفت تا به ميان دو سد رسيد، و از او التماس كردند كه سدّى براى دفع ضرر يأجوج و مأجوج بسازد، پس امر كرد كه پاره هاى آهن آوردند و در ميان آن دو كوه بر روى يكديگر گذاشتند تا مساوى آن دو كوه شد، پس امر كرد كه آتش در زير آهنها دميدند تا آنكه به مثابۀ آتش سرخ شد، پس قطر كه صفر باشد گداختند و بر آن ريختند تا سدّى شد، پس ذو القرنين گفت كه: اين رحمتى است از پروردگار من، پس چون بيايد وعدۀ پروردگار من، آن را با زمين برابر گرداند، و وعدۀ پروردگار من حقّ است.

فرمود كه: چون نزديك روز قيامت شود در آخر الزمان، آن سد خراب شود، و يأجوج و مأجوج به دنيا بيرون آيند و مردم را بخورند.

پس ذو القرنين رفت بسوى ناحيۀ مغرب، و به هر شهرى كه مى رسيد مى خروشيد مانند شير غضبناك، پس برانگيخته مى شد در آن شهر تاريكيها رعد و برق و صاعقه ها كه هلاك مى كرد هر كه مخالفت و دشمنى به او مى كرد، پس هنوز به مغرب نرسيده بود كه اهل مشرق و مغرب همگى اطاعت او كردند، پس به او گفتند كه: خدا را در زمين چشمه اى هست كه او را عين الحياة مى گويند، و هيچ صاحب روحى از آن نمى خورد مگر آنكه زنده مى ماند تا دميدن صور، پس حضرت خضر عليه السّلام را كه بهترين اصحاب او بود نزد خود طلبيد با سيصد و پنجاه و نه نفر، و به هر يك ماهى خشك داد و گفت: برويد به فلان موضع كه در آنجا سيصد و شصت چشمه است، و هر يك ماهى خود را در چشمه اى بشوئيد غير چشمۀ ديگران.

پس رفتند به آن موضع و هر يك بر سر چشمه اى رفتند، و چون خضر عليه السّلام ماهى خود را در آب فروبرد ماهى زنده شد و در آب روان شد!

خضر عليه السّلام تعجب كرد و خود از پى ماهى به آب فرورفت و از آب خورد، و چون

ص: 462

برگشتند، ذو القرنين به خضر گفت كه: خوردن آن آب براى تو مقدّر شده بوده است (1).

و ابن بابويه رضى اللّه عنه از عبد اللّه بن سليمان روايت كرده است كه گفت: من در بعضى از كتابهاى آسمانى خوانده ام كه: ذو القرنين مردى بود از اهل اسكندريه، و مادرش پيرزالى بود از ايشان، و فرزندى بغير او نداشت، و او را «اسكندروس» مى گفتند، و او صاحب ادب نيكو و خلق جميل و عفت نفس بود، از طفوليت تا وقتى كه مرد شد. و او در خواب ديد كه نزديك شد به آفتاب، و دو قرن آفتاب-يعنى دو طرف آن را-گرفت، چون خواب خود را براى قوم خود نقل كرد او را ذو القرنين نام كردند، پس بعد از ديدن اين خواب همتش عالى شد و آوازه اش بلند گرديد، و عزيز شد در ميان قوم خود.

پس اول چيزى كه بر آن عزم كرد آن بود كه گفت: مسلمان شدم و منقاد شدم براى خداوند عالميان، پس قوم خود را به اسلام خواند، و همگى از مهابت او مسلمان شدند، و امر كرد ايشان را كه مسجدى از براى او بنا كنند، و ايشان به جان قبول كردند، و فرمود كه:

بايد طولش چهارصد ذراع و عرضش دويست ذراع و عرض ديوارش بيست و دو ذراع و ارتفاعش صد ذراع بوده باشد.

گفتند: اى ذو القرنين! از كجا بهم مى رسد چوبى كه بر در و ديوار اين عمارت توان گذاشت كه بنّايان بر روى آن بايستند و اين عمارت را بسازند، يا آنكه آن مسجد را به آن سقف كنند؟

گفت: وقتى كه فارغ شوند از بناى دو ديوار آن، آن قدر خاك در ميان آن بريزند كه با ديوارها برابر شود، و حواله كنيد بر هر يك از مؤمنان قدرى طلا و نقره موافق حال او، پس آن طلا و نقره را ريزه كنيد و با اين خاك كه در ميان مسجد پر مى كنيد مخلوط سازيد، و چون مسجد را از خاك پر كنيد بر روى آن خاك برآئيد و آنچه خواهيد از مس و روى و غير آن صفيحه ها بسازيد و بريزيد براى سقف، و سقف را به آسانى درست كنيد، و چون فارغ شويد بطلبيد فقرا و مساكين را براى بردن اين خاك، كه ايشان براى آن طلا و نقره كه

ص: 463


1- . تفسير قمى 2/40، و در آن «سيصد و سى» به جاى «سيصد و شصت» آمده است.

به آن خاك مخلوط است مسارعت و مبادرت خواهند نمود بسوى بيرون بردن آن.

پس بنا كردند مسجد را چنانچه او گفته بود، و سقف درست ايستاد، و فقرا و مساكين نيز مستغنى شدند، پس لشكر خود را قسمت كرد و هر قسمتى را ده هزار كس گردانيده و ايشان را پهن كرد در شهرها، و عزم كرد بر سفر كردن و گرديدن در شهرها.

چون قومش بر ارادۀ او مطّلع گرديدند نزد او جمع شدند و گفتند: اى ذو القرنين! تو را به خدا سوگند مى دهيم كه ما را از خدمت خود محروم نگردانى، و به شهرهاى ديگر مسافرت ننمائى كه ما سزاوارتريم به ديدن تو، و تو در ميان ما متولد شده اى و در بلاد ما نشو و نما كرده اى و تربيت يافته اى، و اينك مالها و جانهاى ما نزد تو حاضر است، هر حكم كه در آنها مى خواهى بكن، و اينك مادر تو عورتى است پير، و حقّش بر تو از همه كس بزرگتر است، تو را سزاوار نيست كه او را نافرمانى كنى و مخالفت نمائى.

جواب گفت كه: و اللّه گفته گفتۀ شماست، و رأى رأى شماست، و ليكن من به منزلۀ كسى شده ام كه دل و چشم و گوش او را گرفته باشند و از پيش رو او را كشند و از پى سر او را رانند، و نداند كه او را به چه مطلب و به كجا مى برند، و ليكن بيائيد اى گروه قوم من و داخل اين مسجد شويد، و همه مسلمان شويد و مخالفت من منمائيد كه هلاك مى شويد.

پس دهقان و رئيس اسكندريه را طلبيد و گفت: مسجد مرا آبادان بدار، و مادر مرا صبر فرما در مفارقت من.

پس ذو القرنين روانه شد، و مادرش در مفارقت او بسيار جزع مى كرد، از گريه خود را بازنمى داشت. دهقان حيله اى انديشه كرد براى تسلّى او و عيد عظيمى ترتيب داد، و منادى خود را فرمود كه در ميان مردم ندا كند كه: دهقان، شما را اعلام كرده است كه در فلان روز حاضر شويد.

چون آن روز درآمد، منادى او ندا كرد كه: زود بيائيد، امّا بايد كسى كه در دنيا مصيبتى يا بلائى به او رسيده باشد در اين عيد حاضر نشود، بايد كسى حاضر شود كه عارى از بلاها و مصيبتها باشد.

پس جميع مردم ايستادند و گفتند: در ميان ما كسى نيست كه عارى از بلاها و مصيبتها

ص: 464

باشد، و هيچ يك از ما نيست مگر آنكه به بلائى يا به مردن خويشى و يارى مبتلا شده است.

چون مادر ذو القرنين اين قصه را شنيد خوش آمد او را امّا غرض دهقان را ندانست كه چيست، پس دهقان بعد از چند روز منادى فرستاد كه ندا كردند كه: اى گروه مردمان! دهقان امر مى كند شما را كه در فلان روز حاضر شويد، و حاضر نشود مگر كسى كه بلائى و مصيبتى به او رسيده باشد، و دلش به درد آمده باشد، و حاضر نشود كسى كه از بلا عارى باشد كه خيرى نيست در كسى كه بلا به او نرسيده باشد.

چون اين ندا كرد، مردم گفتند: اين مرد اول بخل كرد و آخر پشيمان شد و شرمنده شد و تدارك امر خود كرد و عيب خود را پوشانيد. چون جمع شدند خطبه اى براى ايشان خواند و گفت:

شما را جمع نكرده بودم براى آنچه شما را بسوى آن خوانده بودم از خوردن و آشاميدن، و ليكن شما را جمع كرده ام كه با شما سخن بگويم در باب حضرت ذو القرنين عليه السّلام و آن دردى كه بر دل ما رسيده است از مفارقت او و محرومى خدمت او، پس ياد كنيد حضرت آدم عليه السّلام را كه حق تعالى به دست قدرت خود او را آفريد، و از روح خود در او دميد، و ملائكه را به سجدۀ او مأمور ساخت، و او را در بهشت خود جاى داد، و او را گرامى داشت به كرامتى كه احدى از خلق را چنان گرامى نداشته بود، پس او را مبتلا كرد به بزرگترين بلاها كه در دنيا تواند بود كه بيرون كردن از بهشت بود، و آن مصيبتى بود كه هيچ چيز جبران نمى كرد. پس بعد از او مبتلا كرد حضرت ابراهيم عليه السّلام را به آتش انداختن، و پسرش را به ذبح كردن، و حضرت يعقوب را به اندوه و گريه، و حضرت يوسف را به بندگى، و حضرت ايوب را به بيمارى، و حضرت يحيى را به ذبح كردن، و حضرت زكريا را به كشتن، و حضرت عيسى را به اسير كردن، و مبتلا كرد خلق بسيار را كه عدد ايشان را غير از حق تعالى كسى نمى داند.

پس گفت: بيائيد برويم و تسلّى دهيم مادر اسكندروس را، و ببينيم كه صبر او چگونه است، كه او مصيبتش در باب فرزندش از همه عظيم تر است.

ص: 465

پس چون به نزد او رفتند گفتند: آيا امروز در آن مجمع حاضر بودى و شنيدى آن سخنان را كه در آن مجلس گذشت؟

گفت: بر جميع امور شما مطّلع شدم، و همۀ سخنان شما را شنيدم، و در ميان شما كسى نبود كه مصيبت او به مفارقت اسكندروس زياده از من باشد، و اكنون حق تعالى مرا صبر داد و راضى گردانيد و دل مرا محكم گردانيد، و اميدوارم كه اجر من به قدر مصيبت من باشد، و از براى شما اميد اجر دارم به قدر مصيبت شما و الم شما بر نديدن برادر خود، و به قدر آنچه نيّت كرديد و سعى كرديد در تسلّى دادن مادر او، و اميدوارم كه حق تعالى بيامرزد مرا و شما را، و رحم كند مرا و شما را.

پس چون آن گروه صبر جميل آن عاقلۀ جليله را مشاهده كردند شادان برگشتند.

امّا ذو القرنين، پس رو به جانب مغرب سير مى كرد تا آنكه بسيار رفت، و لشكر او در آن وقت فقرا و مساكين بودند، تا آنكه حق تعالى وحى كرد بسوى او كه: تو حجت منى بر جميع خلايق از مشرق تا مغرب عالم، و اين است تأويل خواب تو.

حضرت ذو القرنين گفت: خداوندا! مرا به امر عظيمى تكليف مى نمائى كه قدر آن را بغير تو كسى نمى داند، پس من به اين گروه بسيار به كدام لشكر برابرى كنم؟ و به كدام تهيه بر ايشان غالب شوم؟ و به چه حيله ايشان را رام كنم؟ و به كدام صبر شدتهاى ايشان را متحمل شوم؟ و به كدام زبان با ايشان سخن بگويم؟ و لغتهاى ايشان را چگونه بفهمم؟ و به كدام گوش سخن ايشان را فراگيرم؟ و به كدام ديده ايشان را مشاهده كنم؟ و به كدام حجت با ايشان مخاصمه نمايم؟ و به كدام دل مطالب ايشان را درك كنم؟ و به كدام حكمت تدبير امور ايشان بكنم؟ و به كدام حلم صبر بر درشتيهاى ايشان بكنم؟ و به كدام عدالت به داد ايشان برسم؟ و به كدام معرفت حكم ميان ايشان بكنم؟ و به كدام علم امور ايشان را محكم گردانم؟ و به كدام عقل احصاى ايشان بكنم؟ و به كدام لشكر با ايشان جنگ كنم؟ بدرستى كه نزد من هيچ يك از اينها نيست، پس مرا قوّت ده بر ايشان، بدرستى كه توئى پروردگار مهربان، تكليف نمى كنى كسى را مگر به قدر استطاعت او، و بار نمى كنى مگر به قدر طاقت او.

ص: 466

پس حق تعالى وحى كرد به او كه: بزودى تو را خواهم داد طاقت و توانائى آنچه تو را به آن تكليف كرده ام، و سينۀ تو را مى گشايم كه همه چيز را بشنوى، و فهم تو را گنجايش مى دهم كه همه چيز را بفهمى، و زبان تو را به همه چيز گويا مى گردانم، و احصاى امور براى تو مى كنم كه هيچ چيز از تو فوت نشود، و حفظ مى كنم كارهاى تو را براى تو كه چيزى بر تو مخفى نماند، و پشت تو را قوى مى كنم كه از هيچ چيز نترسى، و مهابتى در تو مى پوشانم كه از هيچ چيز هراسان نگردى، و رأى تو را درست مى كنم كه خطا نكنى، و جسد تو را مسخّر تو مى گردانم كه همه چيز را احساس كنى، و تاريكى و روشنائى را مسخّر تو گردانيدم و آنها را دو لشكر از لشكرهاى تو نمودم كه روشنائى تو را هدايت و راهنمائى كند، و تاريكى تو را حفظ كند و امّتها را از عقب تو بسوى تو جمع كند.

پس ذو القرنين روانه شد با رسالت پروردگار خود، و خدا او را تقويت فرمود به آنچه وعده فرموده بود او را، پس رفت تا گذشت به موضعى كه آفتاب در آنجا غروب مى كند. و به هيچ امّتى از امّتها نمى گذشت مگر آنكه ايشان را بسوى خدا مى خواند، اگر اجابت مى كردند از ايشان قبول مى كرد، و اگر قبول نمى كردند ظلمت را بر ايشان مسلط مى كرد كه تاريك مى گردانيد شهرها و ده ها و قلعه ها و خانه ها و منازل ايشان را، و داخل دهانها و بينى ها و شكمهاى ايشان مى شد، و پيوسته متحيّر مى نمودند تا استجابت دعوت الهى مى كردند، و با تضرع و استغاثه به نزد او مى آمدند، تا آنكه رسيد به محلّ غروب آفتاب، و ديد در آنجا آن امّتى را كه حق تعالى در قرآن ياد فرموده است، و نسبت به ايشان كرد آنچه نسبت به جماعت ديگر پيشتر كرده بود، تا آنكه از جانب مغرب فارغ شد، و جماعتى چند يافت كه عدد ايشان را بغير از خدا احصا نمى تواند كرد، و قوّت و شوكتى بهم رسانيد كه بغير از تأييد الهى براى كسى حاصل نمى تواند شد، و لغتهاى مختلف و خواهشهاى گوناگون و دلهاى پراكنده در ميان لشكر او بهم رسيد، پس در ظلمات با اصحاب خود هشت شبانه روز راه رفت تا رسيد به كوهى كه به تمام زمين احاطه داشت، ناگاه ديد ملكى را به كوه چسبيده است و مى گويد: «سبحان ربّي من الآن الى منتهى الدّهر، سبحان ربّي من اوّل الدّنيا الى آخرها، سبحان ربّي من موضع كفّي الى عرش ربّي، سبحان ربّي من

ص: 467

منتهى الظّلمة الى النّور» ، پس ذو القرنين به سجده افتاد و سر برنداشت تا خدا او را قوّت داد و يارى كرد بر نظر كردن بسوى آن ملك.

پس آن ملك به او گفت: چگونه قوّت يافتى اى فرزند آدم بر اينكه به اين موضع برسى، و احدى از فرزندان آدم به اينجا نرسيده است پيش از تو؟

ذو القرنين فرمود: مرا قوّت داد بر آمدن به اين موضع آن كسى كه تو را قوّت داد بر گرفتن اين كوه كه به تمام زمين احاطه كرده است.

ملك گفت: راست گفتى، و اگر اين كوه نباشد زمين با اهلش بگردد و سرنگون شود، و بر روى زمين كوهى از اين بزرگتر نيست، و اين اول كوهى است كه خدا بر روى زمين خلق كرده است، و سرش به آسمان اول چسبيده و ريشه اش در زمين هفتم است، و احاطه دارد به جميع زمين مانند حلقه، و بر روى زمين هيچ شهرى نيست مگر آنكه ريشه اى دارد بسوى اين كوه، و چون خدا خواهد زلزله در شهرى بهم رسد وحى مى كند بسوى من، پس من حركت مى دهم ريشه اى را كه به آن شهر منتهى مى شود و آن شهر را به حركت مى آورم.

پس چون ذو القرنين خواست برگردد، به آن ملك فرمود: مرا وصيتى بكن.

ملك گفت: غم روزى فردا را مخور، و عمل امروز را به فردا ميفكن، و اندوه مخور بر چيزى كه از تو فوت شود، و بر تو باد به رفق و مدارا، و مباش جبار و ظالم و با تكبر.

پس ذو القرنين برگشت بسوى اصحاب خود و عنان عزيمت به جانب مشرق معطوف نمود، و هر امّتى كه در ميان او و مشرق بودند تفحّص مى كرد و ايشان را هدايت مى نمود به همان طريق كه امّتهاى جانب مغرب را هدايت نمود و مطيع گردانيد پيش از ايشان.

و چون از ما بين مشرق و مغرب فارغ شد، متوجه سدّى شد كه خدا در قرآن ياد فرموده است، و در آنجا امّتى را ديد كه هيچ لغت نمى فهميدند، و ميان ايشان و ميان سد پر بود از امّتى كه ايشان را يأجوج و مأجوج مى گفتند، و شبيه بودند به بهائم، مى خوردند و مى آشاميدند و فرزند بهم مى رسانيدند، و ذكور و اناث در ميان ايشان بود، و رو و بدن و خلقتشان شبيه بود به انسان امّا از انسان كوچكتر بودند و در جثۀ اطفال بودند، و نر و مادۀ

ص: 468

ايشان از پنج شبر بيشتر نمى شدند، و همه در خلقت و صورت مساوى يكديگر بودند، و همه عريان و برهنه پا بودند، و كركى داشتند مانند كرك شتر كه ايشان را از سرما و گرما نگاهدارى مى كرد، و هر يك دو گوش داشتند كه يكى اندرون و بيرونش مو داشت و ديگرى اندرون و بيرونش كرك داشت، و به جاى ناخن چنگال داشتند، و نيشها و دندانها داشتند مانند درندگان، و چون به خواب مى رفتند يك گوش را فرش و ديگرى را لحاف مى كردند و سراپاى ايشان را فرا مى گرفت، و خوراك ايشان ماهى دريا بود، و هر سال ابر بر ايشان ماهى مى باريد و به آن ماهى زندگى مى كردند در رفاهيت و فراوانى، و چون وقت آن مى شد منتظر باريدن ماهى مى بودند چنانچه مردم منتظر باريدن باران مى باشند، پس اگر مى آمد از براى ايشان، فراوانى ميان ايشان بهم مى رسيد و فربه مى شدند و فرزندان مى آوردند و بسيار مى شدند و يك سال به آن معاش مى كردند و چيز ديگر غير آن نمى خوردند، با آنكه به قدرى بودند كه عددشان را بغير از خدا كسى احصا نمى كرد.

و اگر سالى ماهى بر ايشان نمى باريد به قحط مى افتادند و گرسنه مى شدند و نسل ايشان قطع مى شد، و عادتشان آن بود كه به روش چهارپايان در ميان راهها و هر جا كه اتفاق مى افتاد جماع مى كردند، و سالى كه ماهى بر ايشان نمى آمد و گرسنه مى شدند رو به شهرها مى آوردند و به هر جا وارد مى شدند افساد مى كردند، و هيچ چيز را نمى گذاشتند، و فساد آنها از تگرگ و ملخ و جميع آفتها بيشتر بود، و رو به هر زمين كه مى كردند اهل آن زمين از منازل خود مى گريختند و آن زمين را خالى مى گذاشتند، زيرا كسى با ايشان برابرى نمى توانست كرد، و به هر موضع كه وارد مى شدند چنان فرامى گرفتند آن موضع را كه قدر جاى پا و محل نشستنى از براى كسى خالى نمى ماند، و احدى از خلق خدا عدد ايشان را نمى دانست، و كسى نمى توانست نظر بسوى ايشان بكند يا نزديك ايشان برود از بسيارى نجاست و خباثت و كثافت و بدى منظرشان، و به اين سبب بر مردم غالب مى شدند.

و ايشان را صدائى و فغانى بود، وقتى كه رو به زمينى مى كردند صداى ايشان از صد فرسخ راه شنيده مى شد از بسيارى ايشان مانند صداى باد تندى يا باران عظيمى، و ايشان

ص: 469

را همهمه اى بود در شهرى كه وارد مى شدند مانند صداى مگس عسل امّا شديدتر و بلندتر از آن بود به مرتبه اى كه با صداى ايشان هيچ صدا را نمى توانست شنيد، و چون به زمينى رو مى كردند جميع وحوش و درندگان آن زمين مى گريختند، زيرا كه تمام آن زمين را احاطه مى كردند كه جائى براى حيوان ديگر نمى ماند، و امر ايشان از همه عجيب تر بود، و هيچ يك از ايشان نبود مگر آنكه مى دانست وقت مردن خود را، زيرا كه هيچ يك از نر و مادۀ ايشان نمى مرد تا هزار فرزند از ايشان بهم مى رسيد، و چون هزار فرزند بهم مى رسيد مى دانست كه بايد بميرد، ديگر از ميان ايشان بيرون مى رفت و تن به مرگ مى داد.

و ايشان در زمان ذو القرنين رو به شهرها آورده بودند و از زمينى به زمين ديگر مى رفتند و خرابى مى كردند، و از امّتى به امّت ديگر مى پرداختند و ايشان را از ديار خود جلا مى دادند، و به هر جانبى كه متوجه مى شدند رو برنمى گردانيدند، و به جانب راست و چپ متوجه نمى شدند.

پس چون اين امّت كه ذو القرنين به ايشان رسيده بود، صداى ايشان را شنيدند، همگى جمع شدند و استغاثه كردند به ذو القرنين كه در ناحيۀ ايشان بود و گفتند: اى ذو القرنين! ما شنيده ايم آنچه خدا به تو عطا فرموده است از پادشاهى و ملك و سلطنت و آنچه بر تو پوشانيده است از صولت و مهابت و آنچه تو را به آن تقويت فرموده است از لشكرهاى اهل زمين از نور و ظلمت، و ما همسايۀ يأجوج و مأجوج شده ايم، و ميان ما و ايشان فاصله اى بغير از اين كوهها چيزى نيست، و راهى ميان ما و ايشان نيست مگر از ميان اين دو كوه، اگر به جانب ما ميل كنند ما را از خانه هاى خود جلا خواهند داد به سبب بسيارى ايشان، و ما را تاب قرار نخواهد بود، و ايشان خلق بى پايانند، و شباهتى به آدميان دارند امّا از قبيل چهارپايان و درندگانند، علف مى خورند و حيوانات و وحوش را به روش سباع مى درند، و مار و عقرب و ساير حشرات زمين و هر صاحب روحى را مى خورند، و هيچ يك از مخلوقات خدا مثل ايشان زياده نمى شوند، و مى دانيم كه ايشان زمين را پر خواهند كرد، و اهلش را از آن زمين بيرون خواهند كرد، و فساد در زمين خواهند كرد، و ما در هر ساعت خائفيم كه اوايل ايشان از ميان اين دو كوه بر ما ظاهر شوند، و خدا از حيله و قوّت به تو

ص: 470

عطا فرموده است آنچه به احدى از عالميان نداده است، آيا ما براى تو خرجى قرار كنيم كه در ميان ما و ايشان سدّى بسازى؟

ذو القرنين فرمود: آنچه خدا به من داده است بهتر است از خرجى كه شما به من بدهيد، پس شما مرا يارى كنيد به قوّتى كه در ميان شما و ايشان سدّى بسازم، بياوريد پاره هاى آهن را.

گفتند: از كجا بياوريم اين قدر آهن و مس كه براى اين سد كافى باشد؟

فرمود: من شما را دلالت مى كنم بر معدن آهن و مس.

گفتند: به كدام قوّت ما قطع كنيم آهن و مس را؟

پس از براى ايشان معدن ديگر بيرون آورد از زير زمين كه آن را «سامور» مى گفتند، و از همه چيز سفيدتر بود، و هر قدرى از آن را بر هر چيز كه مى گذاشتند آن را مى گداخت، پس از آن آلتى چند براى ايشان ساخت كه به آنها در معدن كار مى كردند-و به همين آلت حضرت سليمان عليه السّلام ستونهاى بيت المقدس را، و سنگهائى كه شياطين از معدنها براى او مى آوردند قطع مى كرد-پس جمع كردند از آهن و مس براى ذو القرنين آنچه از براى سد كافى بود، پس گداختند آهنها را و قطعه ها از آن ساختند مانند تخته هاى سنگ، و به جاى سنگ در سد آهن گذاشتند، و مس را گداختند و آن را به جاى گل در ميان آهنها ريختند، و ميان دو كوه يك فرسخ بود.

و فرمود كه پى بى آن را فرو بردند تا به آب رسانيدند، و عرض سد را يك ميل نمود، و پاره هاى آهن را بر روى يكديگر گذاشتند، و مس را آب مى كردند و در ميان آهنها مى ريختند كه يك طبقه از مس بود و يك طبقه از آهن، تا آنكه آن سد برابر آن دو كوه شد، پس آن سد به منزلۀ جامه خيره مى نمود از سرخى مس و سياهى آهن.

پس يأجوج و مأجوج هر سال يك مرتبه به نزد آن سد مى آيند، زيرا كه ايشان در بلاد مى گردند و چون به سد مى رسند مانع ايشان مى شود و برمى گردند، و پيوسته بر اين حال هستند تا نزديك قيامت كه علامات آن ظاهر شود، و از جملۀ علامات قيامت ظهور قائم آل محمد صلوات اللّه عليه است، در آن وقت حق تعالى سد را براى ايشان مى گشايد،

ص: 471

چنانچه خدا فرموده است: «تا وقتى كه گشوده شود يأجوج و مأجوج، و ايشان از هر بلندى به سرعت روانه شوند» (1). (2)

مؤلف گويد: بعد از اين، آنچه در روايت وهب گذشت در اين روايت ذكر كرده بود، براى تكرار ذكر نكرديم، و آنچه در اين دو روايت مخالفت با روايات سابقه داشته باشد محلّ اعتماد نيست.

ص: 472


1- . سورۀ انبياء:96.
2- . كمال الدين و تمام النعمة 394.

باب دهم: در بيان قصه هاى حضرت يعقوب و حضرت يوسف عليهما السّلام

ص: 473

ص: 474

به سند صحيح از ابو حمزۀ ثمالى منقول است كه گفت: روز جمعه نماز صبح را با حضرت امام زين العابدين عليه السّلام در مسجد مدينه ادا كردم، و چون از نماز و تعقيب فارغ شدند به خانه تشريف بردند، و من نيز در خدمت آن حضرت رفتم، پس طلبيدند كنيزك خود را كه سكينه نام داشت و فرمودند: هر سائلى كه به در خانۀ ما بگذرد البته او را طعام بدهيد كه امروز روز جمعه است.

من عرض كردم: چنين نيست كه هر كه سؤال كند مستحق باشد.

فرمود: اى ثابت! مى ترسم كه بعض از آنها كه سؤال مى كنند مستحق باشند و ما او را طعام ندهيم و رد كنيم پس به ما نازل شود آنچه به يعقوب و آل يعقوب نازل شد، البته طعام بدهيد، بدرستى كه يعقوب عليه السّلام هر روز گوسفندى مى كشت و تصدّق مى كرد بعضى از آن را و بعضى را خود و عيال خود تناول مى نمودند، پس در شب جمعه در هنگامى كه افطار مى كردند سائل مؤمن روزه دار مسافر غريبى كه نزد خدا منزلت عظيم داشت بر در خانۀ يعقوب عليه السّلام گذشت و ندا كرد: طعام دهيد سائل مسافر غريب گرسنه را از زيادتى طعام خود.

چند نوبت اين صدا كرد و ايشان مى شنيدند و حقّ او را نشناختند و سخن او را باور نداشتند، چون نااميد شد و شب او را فراگرفت گفت: «إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ» و گريست و شكايت كرد گرسنگى خود را به حق تعالى و گرسنه خوابيد، و روز ديگر روزه داشت گرسنه و صبر كرد و حمد خدا بجا آورد، و يعقوب و آل يعقوب عليهم السّلام شب سير خوابيدند، و چون صبح كردند زيادتى طعام شب ايشان مانده بود.

پس حق تعالى وحى فرمود بسوى يعقوب در صبح آن شب كه: اى يعقوب! بتحقيق كه

ص: 475

ذليل كردى بندۀ مرا به مذلّتى كه به سبب آن غضب مرا بسوى خود كشيدى، و مستوجب تأديب گرديدى، و عقوبت و ابتلاى من بر تو و فرزندان تو نازل مى گردد.

اى يعقوب! بدرستى كه محبوبترين پيغمبران من بسوى من و گرامى ترين ايشان نزد من كسى است كه رحم كند مساكين و بيچارگان بندگان مرا، و ايشان را به خود نزديك كند و طعام دهد، و پناه و اميدگاه ايشان باشد.

اى يعقوب! آيا رحم نكردى «ذميال» بندۀ مرا كه سعى كننده است در عبادت من و قانع است به اندكى از حلال دنيا، در شب گذشته در هنگامى كه به در خانۀ تو گذشت در وقت افطارش، و فرياد كرد در در خانۀ شما كه طعام دهيد سائل غريب را و راهگذارى قانع را، و شما هيچ طعام به او نداديد، و او «إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ» گفت و گريست و حال خود را به من شكايت كرد و گرسنه خوابيد و مرا حمد كرد و صبحش روزه داشت، و تو اى يعقوب و فرزندان تو سير خوابيديد و صبح زيادتى طعام نزد شما مانده بود؛ مگر نمى دانى اى يعقوب كه عقوبت و بلا به دوستان من زودتر مى رسد از دشمنان من، و اين از لطف و احسان من است نسبت به دوستان خود، و استدراج و امتحان من است نسبت به دشمنان خود، بعزّت خود سوگند مى خورم كه به تو نازل كنم بلاى خود را، و مى گردانم تو را و فرزندان تو را نشانۀ تيرهاى مصيبتهاى خود، و تو را در معرض عقوبت و آزار خود درمى آورم، پس مهيّاى بلاى من بشويد و راضى باشيد به قضاى من، و صبر كنيد در مصيبتهاى من.

ابو حمزه عرض كرد: فداى تو شوم، در چه وقت يوسف عليه السّلام آن خواب را ديد؟

فرمود: در همان شب كه يعقوب و آل يعقوب عليهم السّلام سير خوابيدند و ذميال گرسنه خوابيد، و چون يوسف عليه السّلام خواب را ديد، صبح به پدر خود يعقوب عليه السّلام خواب را نقل كرد و گفت: اى پدر! در خواب ديدم كه يازده ستاره و آفتاب و ماه مرا سجده كردند.

چون يعقوب اين خواب را از او شنيد با آنچه به او وحى شده بود كه: مستعدّ بلا باش، به يوسف گفت: اين خواب خود را به برادران خود نقل مكن كه مى ترسم ايشان حيله و مكرى در باب هلاك كردن تو بكنند، و يوسف به اين نصيحت عمل ننمود و خواب را به

ص: 476

برادران خود نقل كرد.

حضرت فرمود: اول بلائى كه نازل شد به يعقوب و آل يعقوب حسد برادران يوسف بود نسبت به او به سبب خوابى كه از او شنيدند، پس رغبت يعقوب به يوسف زياده شد و ترسيد كه آن وحى كه به او رسيده است كه مستعدّ بلا باشد در باب يوسف باشد و بس، پس رغبتش نسبت به او زياده از فرزندان ديگر بود، چون برادران ديدند نسبت به او مهربانتر است، و او را بيشتر گرامى مى دارد و بر ايشان اختيار مى كند دشوار نمود بر ايشان، در ميان خود مشورت كرده و گفتند: يوسف و برادرش محبوبتر است بسوى پدر ما از ما و حال آنكه ما قوى و تنومنديم و به كار او مى آئيم و آنها دو طفلند و به كار او نمى آيند، بدرستى كه پدر ما در اين باب در گمراهى هويدائى است، بكشيد يوسف را يا بيندازيد او را در زمينى كه دور از آبادانى باشد تا خالى گردد روى پدر شما براى شما-يعنى شفقت او مخصوص شما باشد و رو به ديگرى نياورد-و بوده باشيد بعد از او گروه شايستگان، يعنى بعد از اين عمل توبه كنيد و صالح شويد.

پس در اين وقت به نزد پدر خود آمده و گفتند: اى پدر ما! چرا ما را امين نمى گردانى بر يوسف كه همراه ما او را بفرستى و حال آنكه ما از براى او ناصح و خيرخواهيم، بفرست او را فردا با ما كه بچرد-يعنى ميوه ها بخورد و بازى كند-بدرستى كه ما او را حفظكننده ايم از آنكه مكروهى به او برسد.

يعقوب عليه السّلام فرمود: بدرستى كه مرا به اندوه مى آورد اينكه او را از پيش من ببريد، و تاب مفارقت او ندارم، و مى ترسم كه گرگ او را بخورد و شما از او غافل باشيد. پس يعقوب مضايقه مى كرد كه مبادا آن بلا از جانب حق تعالى در باب يوسف باشد چون از همه بيشتر دوست مى داشت او را، پس غالب شد قدرت خدا و قضاى او و حكم جارى او در باب يعقوب و يوسف و برادران او، و نتوانست كه بلا را از خود و يوسف دفع كند، پس يوسف را به ايشان داد با آنكه كراهت داشت و منتظر بلا بود از جانب حق تعالى در باب يوسف.

چون ايشان از خانه بيرون رفتند بى تاب گرديد و به سرعت در عقب ايشان دويد، و

ص: 477

چون به ايشان رسيد يوسف را از ايشان گرفت و دست در گردن او درآورد و گريست و باز به ايشان داد و برگشت.

پس ايشان روانه شدند و به سرعت يوسف را بردند كه مبادا بار ديگر يعقوب عليه السّلام بيايد و يوسف را از ايشان بگيرد و ديگر به ايشان ندهد. چون آن حضرت را بسيار دور بردند، در ميان بيشه اى داخل كردند و گفتند: او را مى كشيم و در اين بيشه مى اندازيم و شب گرگ او را مى خورد.

بزرگ ايشان گفت: مكشيد يوسف را و ليكن بيندازيد او را در قعر چاه تا بربايند او را بعضى از مردم قافله ها، اگر سخن مرا قبول مى كنيد و اگر مى خواهيد در اينكه او را از پدر جدا كنيد.

پس آن حضرت را بر سر چاه بردند و در چاه انداختند و گمان داشتند كه غرق خواهد شد در آن چاه، چون به ته چاه رسيد ندا كرد ايشان را كه: اى فرزندان روبين! سلام مرا به پدرم برسانيد.

چون صداى او را شنيدند به يكديگر گفتند: از اينجا حركت مكنيد تا بدانيد كه او مرده است، پس در آنجا ماندند تا شام شد، و در هنگام خفتن برگشتند بسوى پدر خود گريه كنان و گفتند: اى پدر! ما رفتيم كه به گرو تير بيندازيم، يا به گرو بدويم و يوسف را نزد متاع خود گذاشتيم، پس گرگ او را خورد. چون سخن ايشان را شنيد گفت: «إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ» و گريست و بخاطرش آمد آن وحى كه خدا نسبت به او فرموده بود كه مستعدّ بلا باش، پس صبر كرد و تن به بلا داد و به ايشان فرمود: بلكه نفسهاى شما امرى را براى شما زينت داده است، و هرگز خدا گوشت يوسف را به خورد گرگ نمى دهد پيش از آنكه من مشاهده نمايم تأويل آن خواب راستى را كه او ديده بود.

چون صبح شد برادران به يكديگر گفتند: بيائيد برويم و ببينيم حال يوسف چون است، آيا مرده است يا زنده است؟ چون به سر چاه رسيدند جمعى را ديدند از راهگذران كه بر سر چاه جمع شده بودند، و ايشان پيشتر كسى را فرستاده بودند كه براى ايشان آب بكشد، چون دلو را به چاه انداخت حضرت يوسف عليه السّلام به دلو چسبيد، دلو را بالا كشيد، پسرى را

ص: 478

ديد كه به دلو چسبيده در نهايت حسن و جمال، پس به اصحاب خود گفت: بشارت باد شما را! اين پسرى است از چاه بيرون آمد.

چون او را بيرون آوردند برادران يوسف رسيدند و گفتند: اين غلام ماست، ديروز به اين چاه افتاد و امروز آمده ايم كه او را بيرون آوريم. و يوسف را از دست ايشان گرفتند و به كنارى بردند و گفتند: اگر اقرار به بندگى ما نكنى كه تو را به مردم اين قافله بفروشيم تو را مى كشيم.

يوسف عليه السّلام فرمود: مرا مكشيد و هر چه خواهيد بكنيد.

پس او را به نزد مردم قافله بردند و گفتند: اين غلام را از ما مى خريد؟

شخصى از مردم قافله او را به بيست درهم خريد و برادران يوسف در يوسف از زاهدان بودند-يعنى اعتنائى به شأن او نداشتند و او را به قيمت كم فروختند-و شخصى كه او را خريده بود به مصر برد و به پادشاه مصر فروخت، چنانچه حق تعالى مى فرمايد: «گفت آن كسى كه او را خريده بود از مصر به زن خود كه: گرامى دار يوسف را شايد نفع بخشد ما را در كارهاى ما، يا آنكه او را به فرزندى خود برداريم» (1).

راوى گفت: پرسيدم از آن حضرت: چند سال داشت يوسف در روزى كه او را به چاه انداختند؟

فرمود: نه سال داشت-و بنا بر بعضى نسخه ها هفت سال (2)، و اين صحيح است-.

راوى پرسيد: ميان منزل يعقوب و ميان مصر چقدر راه بود؟

فرمود: دوازده روز.

و فرمود: يوسف در حسن و جمال نظير نداشت، چون به بلوغ رسيد زن پادشاه عاشق او شد و سعى مى كرد او را راضى كند كه با او زنا كند.

يوسف فرمود: معاذ اللّه! ما از خانواده ايم كه ايشان زنا نمى كنند.

ص: 479


1- . سورۀ يوسف:21.
2- . تفسير عياشى 2/172.

آن زن روزى درها را بر روى خود و يوسف بست و گفت: مترس! و خود را بر روى او انداخت، يوسف خود را رها كرد و رو به درگاه گريخت و زليخا از عقب او رسيد و پيراهنش را از عقب سر كشيد تا آنكه گريبانش را دريد! پس يوسف خود را رها كرد و با پيراهن دريده بيرون رفت.

در اين حال پادشاه در مقابل در به ايشان برخورد، چون ايشان را در اين حال ديد، زن از براى رفع تهمت از خود، گناه را به يوسف نسبت داد و گفت: چيست جزاى كسى كه اراده كند با اهل تو كار بدى را مگر آنكه او را به زندان فرستند يا عذابى دردناك به او رسانند؟ !

پس قصد كرد پادشاه يوسف را عذاب كند، يوسف عليه السّلام فرمود: به حقّ خداى يعقوب سوگند مى خورم كه ارادۀ بدى نسبت به اهل تو نكردم بلكه او در من آويخته بود و مرا تكليف به معصيت مى كرد و من از او گريختم، پس بپرس از اين طفل كه حاضر است كداميك از ما ارادۀ ديگرى كرده بوديم؟ ! و نزد آن زن طفلى از اهل او بود و به ديدن او آمده بود، پس حق تعالى آن طفل را گويا گردانيد و گفت: اى پادشاه! نظر كن به پيراهن يوسف، اگر از پيش دريده شده است، يوسف قصد او كرده است، و اگر از عقب دريده شده است، او قصد يوسف نموده است.

چون پادشاه اين سخن غريب را از آن طفل بر خلاف عادت شنيد بسيار ترسيد، و چون نظر به پيراهن كرد ديد از عقب دريده شده است، به زن خود گفت: اين از مكرهاى شماست و مكرهاى شما بزرگ است، پس به يوسف گفت: از اين درگذر و اين حرف را مخفى دار كه كسى از تو نشنود.

و يوسف عليه السّلام اين سخن را مخفى نداشت و پهن شد در شهر، حتى گفتند زنى چند از اهل شهر كه: زن عزيز مصر با جوان خود عشقبازى مى كند و او را بسوى خود مايل مى گرداند!

چون اين خبر به زليخا رسيد، آن زنان را طلبيد و مجلسى آراست و طعامى براى ايشان مهيّا نمود و هر يك را ترنجى و كاردى به دست داد، پس به يوسف گفت: بيرون بيا به مجلس ايشان.

ص: 480

چون نظر ايشان بر جمال آن حضرت افتاد از حسن و جمال آن حضرت مدهوش شده و دستهاى خود را به عوض ترنج پاره پاره كردند و گفتند: اين بشر نيست مگر فرشته اى گرامى!

زليخا گفت به ايشان: اين است كه شما مرا ملامت مى كرديد در محبت او.

چون زنان از آن مجلس بيرون آمدند، هر يك از ايشان پنهان بسوى يوسف رسولى فرستادند و التماس مى نمودند كه به ديدن ايشان برود و آن حضرت ابا مى فرمود، پس مناجات كرد كه: پروردگارا! زندان را بهتر مى خواهم از آنچه ايشان مرا به آن مى خوانند، و اگر نگردانى از من مكر ايشان را، ميل بسوى ايشان خواهم كرد و از جملۀ بى خردان خواهم بود. پس خدا دور نمود از آن حضرت مكر ايشان را.

چون شايع شد امر يوسف و زليخا و آن زنان در شهر مصر، پادشاه اراده كرد-با آنكه از آن طفل شنيده بود و دانسته بود كه يوسف را تقصيرى نيست-كه او را به زندان فرستد، لذا آن حضرت را به زندان فرستاد و در زندان گذشت آنچه خدا در قرآن ياد فرموده است (1).

على بن ابراهيم از جابر انصارى روايت كرده است كه: يازده ستاره اى كه حضرت يوسف در خواب ديد اين ستاره ها بودند: طارق، حوبان، ذيال، ذو الكتفين، وثاب، قابس، عمودان، فيلق، مصبح، و صوح و فروغ (2).

و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: تأويل خوابى كه حضرت يوسف عليه السّلام ديده بود كه يازده ستاره با آفتاب و ماه او را سجده كردند، آن بود كه پادشاه مصر خواهد شد و پدر و مادر و برادرانش به نزد او خواهند رفت؛ پس آفتاب، مادر آن حضرت بود كه راحيل نام داشت؛ و ماه، حضرت يعقوب عليه السّلام؛ و يازده ستاره، برادران او بودند. چون داخل شدند بر او همه سجده كردند خدا را به شكر آنكه يوسف را زنده ديدند، و اين سجده از براى خدا بود نه از براى يوسف (3).

ص: 481


1- . علل الشرايع 45؛ تفسير برهان 2/243-245.
2- . تفسير قمى 1/339، و در آن به جاى «فروغ» ، «فروع» آمده است.
3- . تفسير قمى 1/339.

و به سند معتبر ديگر از آن حضرت روايت كرده است كه: يوسف عليه السّلام يازده برادر داشت، و بنيامين از آنها با او از يك مادر بود، و يعقوب عليه السّلام را اسرائيل اللّه مى گفتند، يعنى خالص از براى خدا، يا برگزيدۀ خدا، و او پسر اسحاق پيغمبر خدا بود، و او پسر حضرت ابراهيم خليل خدا بود، و چون يوسف آن خواب را ديد عمر او نه سال بود، چون خواب را به يعقوب عليه السّلام نقل كرد يعقوب عليه السّلام گفت: اى فرزند عزيز من! خواب خود را با برادران خود مگو، اگر بگوئى براى تو مكرى خواهند كرد، بدرستى كه شيطان براى انسان دشمنى است ظاهر كنندۀ دشمنى را.

فرمود: يعنى حيله براى دفع تو خواهند كرد.

پس حضرت يعقوب عليه السّلام به يوسف عليه السّلام گفت: چنانچه اين خواب را ديدى، برخواهد گزيد تو را پروردگار تو، و تعليم تو خواهد كرد از تأويل احاديث-يعنى تعبير خوابها، و يا اعم از آن و از ساير علوم الهى-و تمام خواهد كرد نعمت خود را بر تو به پيغمبرى چنانچه تمام كرد نعمت خود را بر دو پدر تو پيش از تو كه آنها ابراهيم و اسحاق بودند، بدرستى كه پروردگار تو دانا و حكيم است.

و يوسف عليه السّلام در حسن و جمال بر همۀ اهل زمان خود زيادتى داشت، و يعقوب عليه السّلام او را بسيار دوست مى داشت و بر ساير فرزندان او را اختيار مى نمود، و به اين سبب حسد بر برادران او مستولى شد و با يكديگر گفتند چنانچه خدا ياد فرموده است كه: يوسف و برادرش محبوبترند بسوى پدر ما از ما و حال آنكه ما عصبه ايم-فرمود كه: يعنى جماعتى هستيم-بدرستى كه پدر ما در اين باب در گمراهى هويداست. پس تدبير كردند كه يوسف را بكشند تا شفقت پدر مخصوص ايشان باشد، پس «لاوى» در ميان ايشان گفت: جايز نيست كشتن او، بلكه او را از ديدۀ پدر خود پنهان مى كنيم كه پدر او را نبيند و با ما مهربان گردد.

پس آمدند به نزد پدر و گفتند: اى پدر ما! چرا ما را امين نمى گردانى بر يوسف و حال آنكه ما خيرخواه اوئيم، بفرست او را با ما فردا تا بچرد-يعنى گوسفند بچراند-و بازى كند و بدرستى كه ما او را محافظت و نگاهبانى مى كنيم.

ص: 482

پس خدا بر زبان حضرت يعقوب جارى كرد كه گفت: مرا به اندوه مى آورد بردن شما او را، مى ترسم كه گرگ او را بخورد و شما از او غافل باشيد.

گفتند: اگر گرگ او را بخورد و ما عصبه ايم و با او همراهيم هرآينه از زيانكاران خواهيم بود. -فرمود: ده نفر تا سيزده نفر را عصبه مى گويند-.

پس يوسف را بردند و اتفاق كردند كه او را در ته چاه بيندازند، و ما وحى كرديم در چاه بسوى يوسف كه: تو خبر خواهى داد ايشان را به اين امر در وقتى كه ندانند و نشناسند.

حضرت امام محمد باقر عليه السّلام فرمود: يعنى جبرئيل بر او نازل شد در چاه و به او گفت كه: تو را عزيز مصر جلالت خواهيم گردانيد، و برادران تو را محتاج تو خواهيم كرد كه بيايند بسوى تو، و تو ايشان را خبر دهى به آنچه امروز نسبت به تو كردند، و ايشان تو را نشناسند كه يوسفى (1).

و از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: در وقتى كه اين وحى در چاه بر او نازل شد هفت سال داشت (2).

پس على بن ابراهيم گفت: چون حضرت يوسف را از پدر خود دور كردند و خواستند بكشند او را، لاوى به ايشان گفت كه: مكشيد يوسف را بلكه در اين چاه بيندازيد او را تا بعضى از رهگذران او را بيابند و با خود ببرند، اگر سخن مرا قبول مى كنيد.

پس او را بر سر چاه آوردند و گفتند: بكن پيراهن خود را.

يوسف عليه السّلام گريست و گفت: اى برادران من! مرا برهنه مكنيد.

پس يكى از ايشان كارد كشيد و گفت: اگر پيراهن را نمى كنى تو را مى كشم؛ پس پيراهن يوسف را كندند و او را به چاه افكندند و برگشتند.

پس يوسف در چاه با خداى خود مناجات كرد و گفت: اى خداوند ابراهيم و اسحاق و يعقوب! رحم كن ضعف و بيچارگى و خردسالى مرا. پس قافله اى از اهل مصر نزديك آن

ص: 483


1- . تفسير قمى 1/339.
2- . تفسير عياشى 2/170.

چاه فرود آمدند و شخصى را فرستادند كه براى ايشان آب از چاه بكشد، چون دلو را به چاه فرستاد يوسف عليه السّلام به دلو چسبيد، چون دلو را بالا كشيد طفلى ديد كه ديدۀ روزگار مانند او در حسن و جمال نديده است، پس دويد بسوى رفيقان خود و گفت: بشارت باد كه چنين غلامى يافتم، مى بريم و او را مى فروشيم و قيمتش را سرمايۀ خود مى گردانيم.

چون اين خبر به برادران يوسف عليه السّلام رسيد به نزد مردم قافله آمدند و گفتند: اين غلام ماست! گريخته بود-و پنهان به يوسف گفتند: اگر اقرار به بندگى ما نمى كنى ما تو را مى كشيم-پس اهل قافله به يوسف گفتند كه: چه مى گوئى؟

گفت: من بندۀ ايشانم.

اهل قافله گفتند كه: به ما مى فروشيد اين غلام را؟

گفتند: بلى.

و به ايشان فروختند به شرط آنكه او را به مصر ببرند و در اين بلاد اظهار نكنند، و او را به قيمت كمى فروختند، به درهمى چند معدود كه هجده درهم بود، از روى بى اعتنائى به يوسف (1).

و به سند صحيح از حضرت امام رضا عليه السّلام روايت كرده است كه: قيمتى كه يوسف را به آن فروختند بيست درهم بود (2)، كه به حساب اين زمان هزار و دويست و شصت دينار فلوس باشد.

و از تفسير ابو حمزۀ ثمالى نقل كرده اند كه: آنكه يوسف را خريد «مالك بن زعر» نام داشت، و تا يوسف را خريدند پيوسته او و اصحابش به بركت آن حضرت خير و بركت در آن سفر در احوال خود مشاهده مى كردند، تا هنگامى كه از يوسف عليه السّلام مفارقت كردند و او را فروختند ديگر آن بركت از ايشان بر طرف شد، و پيوسته دل مالك بسوى يوسف عليه السّلام مايل بود، و آثار جلالت و بزرگى در جبين او مشاهده مى نمود، روزى از يوسف عليه السّلام

ص: 484


1- . تفسير قمى 1/340.
2- . تفسير قمى 1/341؛ قصص الانبياء راوندى 128؛ تفسير عياشى 2/172.

پرسيد كه: نسب خود را به من بگوى.

گفت: منم يوسف پسر يعقوب پسر اسحاق پسر ابراهيم عليهم السّلام.

پس مالك او را در برگرفت و گريست و گفت: از من فرزند بهم نمى رسد، مى خواهم كه از خداى خود بطلبى كه به من فرزندان كرامت فرمايد و همه پسر باشند.

چون حضرت يوسف عليه السّلام دعا كرد، خدا دوازده شكم فرزند به او داد، و در هر شكمى دو پسر (1).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: چون برادران يوسف خواستند كه به نزد يعقوب عليه السّلام برگردند، پيراهن يوسف را به خون بزغاله آلوده كردند كه چون به نزد پدر آيند بگويند كه گرگ او را دريد (2).

و از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: بزغاله اى را كشتند و پيراهن را به خون آن آلوده كردند، چون اين كار را كردند لاوى به ايشان گفت كه: اى قوم! ما فرزندان يعقوبيم اسرائيل خدا فرزند اسحاق پيغمبر خدا و فرزند ابراهيم خليل خدا، آيا گمان مى كنيد كه خدا اين خبر را از پدر ما پنهان خواهد كرد؟

گفتند: چه چاره اى كنيم؟

گفت: برمى خيزيم و غسل مى كنيم و نماز جماعت مى كنيم و تضرع مى كنيم بسوى حق تعالى كه اين خبر را از پدر ما پنهان دارد، بدرستى كه خدا بخشنده و كريم است.

پس برخاستند و غسل كردند-در سنّت ابراهيم و اسحاق و يعقوب چنان بود كه تا يازده نفر جمع نمى شدند نماز جماعت نمى توانستند كرد-و ايشان ده نفر بودند، گفتند:

چه كنيم كه امام نماز نداريم؟

لاوى گفت: خدا را امام خود مى گردانيم.

پس نماز كردند و گريستند و تضرع نمودند به درگاه خدا كه اين خبر را از پدر ايشان

ص: 485


1- . مجمع البيان 3/220.
2- . تفسير قمى 1/341.

مخفى دارد، پس در وقت خفتن به نزد پدر خود آمدند گريان، و پيراهن خون آلود يوسف را آوردند و گفتند: اى پدر! ما رفتيم كه گرو بدويم و يوسف را نزد متاع خود گذاشتيم، پس گرگ او را دريد، و تو باور نمى كنى سخن ما را هر چند ما راستگويان باشيم. و پيراهن يوسف را آوردند با خون دروغى.

يعقوب عليه السّلام فرمود: بلكه زينت داده است براى شما نفسهاى شما امرى را، پس من صبر جميل مى كنم و از خدا يارى مى جويم بر صبر كردن بر آنچه شما مى گوئيد از امر يوسف.

پس يعقوب فرمود: چه بسيار شديد بوده است غضب اين گرگ بر يوسف، و چه مهربان بوده است به پيراهن او كه يوسف را خورده است و پيراهنش را ندريده است! !

پس اهل آن قافله يوسف را بسوى مصر بردند و او را به عزيز مصر فروختند، عزيز مصر چون حسن و جمال او را ديد، و نور عظمت و جلال در جبين او مشاهده نمود، به زن خود زليخا سفارش كرد كه: گرامى دار جاى او را-يعنى منزلت او را-شايد كه او نفعى بخشد به ما، يا او را به فرزندى خود بگيريم.

و عزيز فرزند نداشت، پس گرامى داشتند يوسف را و تربيت كردند، و چون به حد بلوغ رسيد، زن عزيز عاشق او شد، و هيچ زنى نظر به يوسف نمى افكند مگر آنكه از عشق او بى تاب مى شد، و هيچ مردى او را نمى ديد مگر آنكه از محبت او بى قرار مى گرديد، و روى نورانيش مانند ماه شب چهارده بود.

و زليخا سعى كرد كه يوسف را بسوى خود مايل نمايد و با او همخوابه گردد، تا آنكه روزى درها به روى او بست و گفت: زود بيا كام مرا روا كن.

يوسف فرمود: پناه به خدا مى برم از آن عمل قبيح كه مرا به آن مى خوانى، بدرستى كه عزيز مرا تربيت كرده است و محلّ مرا نيكو گردانيده است، بدرستى كه خدا رستگار نمى گرداند ستمكاران را.

پس در يوسف درآويخت، و در آن حال يوسف صورت يعقوب را در كنار خانه ديد كه انگشت خود را به دندان مى گزد و مى گويد: اى يوسف! تو را در آسمان از پيغمبران

ص: 486

نوشته اند، مكن كارى كه در زمين تو را از زناكاران بنويسند (1).

و در حديث ديگر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون زليخا قصد يوسف عليه السّلام كرد، بتى در آن خانه بود، برخاست و جامه اى بر روى آن بت انداخت، يوسف به او فرمود: چه مى كنى؟

گفت: جامه بر روى اين بت مى اندازم كه ما را در اين حال نبيند، كه من از او شرم مى كنم.

فرمود: تو شرم مى كنى از بتى كه نه مى شنود و نه مى بيند، و من شرم نكنم از پروردگار خود كه بر هر آشكار و نهان مطّلع است؟ !

پس برجست و دويد و زليخا از عقب او دويد، در اين حال عزيز در در خانه به ايشان رسيد، زليخا به عزيز گفت: چيست جزاى كسى كه ارادۀ بدى نسبت به اهل تو كند مگر اينكه او را به زندان فرستى يا او را به عذاب دردآورنده معذّب گردانى؟ !

يوسف به عزيز گفت: او اين ارادۀ بد نسبت به من كرد.

و در آن خانه طفلى در گهواره بود، خدا يوسف را الهام كرد كه به عزيز فرمود: از اين طفل كه در گهواره است بپرس تا او شهادت دهد كه من خيانتى نكرده ام.

چون عزيز از طفل سؤال كرد، حق تعالى طفل را در گهواره براى يوسف به سخن آورد و گفت: اگر پيراهن يوسف از پيش رو دريده شده است پس زليخا راست مى گويد و يوسف از دروغگويان است، و اگر پيراهن او از عقب دريده شده است پس زليخا دروغ مى گويد و يوسف از راستگويان است.

چون عزيز نظر به پيراهن يوسف كرد ديد از عقب دريده شده است، به زليخا گفت: اين از مكر شماست بدرستى كه مكر شما عظيم است، پس به يوسف گفت: از اين سخن درگذر و اين حرف را مخفى دار كه كسى از تو نشنود، و به زليخا گفت: استغفار كن براى گناه خود، بدرستى كه تو از خطاكاران بودى.

ص: 487


1- . تفسير قمى 1/341.

پس آن خبر در مصر شهرت يافت و زنان قصۀ زليخا را ذكر مى كردند و او را ملامت مى كردند، چون آن خبر به زليخا رسيد، سركرده هاى آن زنان را طلبيد و مجلسى براى ايشان آراست و به دست هر يك از ايشان ترنجى و كاردى داد و گفت: اين ترنج را پاره كنيد، و در آن حال يوسف را داخل آن مجلس كرد، چون زنان را نظر بر جمال يوسف عليه السّلام افتاد دست را از ترنج نشناختند و دستهاى خود را پاره پاره كردند، پس زليخا به ايشان گفت كه: مرا معذور داريد، اين است آنكه مرا ملامت مى كرديد در محبت او، و من او را بسوى خود خوانده ام و او امتناع مى نمايد، و اگر نكند آنچه من او را به آن امر مى كنم هرآينه او را به زندان فرستم به خوارى.

پس اين روز به شب نرسيد كه هر يك از آن زنان بسوى يوسف عليه السّلام فرستادند و يوسف را بسوى خود خواندند، پس حضرت يوسف دلتنگ شد و با خدا مناجات كرد كه:

پروردگارا! زندان رفتن محبوبتر است بسوى من از آنچه زنان مرا بسوى آن مى خوانند، و اگر تو مكر ايشان را از من نگردانى، ميل بسوى ايشان خواهم كرد و از بى خردان خواهم بود. پس حق تعالى دعاى او را مستجاب گردانيد و حيله ها و مكرهاى آن زنان را از او دفع كرد، و زليخا امر كرد كه يوسف را به زندان بردند، چنانچه حق تعالى فرموده است كه:

«ايشان را به خاطر رسيد بعد از آن آيتها كه بر پاكى دامن يوسف مشاهده كردند، كه او را به زندان فرستند تا مدتى» (1). (2)

حضرت امام محمد باقر عليه السّلام فرمود: آن آيتها، گواهى طفل در گهواره بود، و پيراهن دريدۀ يوسف عليه السّلام از عقب، و دويدن يوسف و زليخا از عقب او.

چون يوسف قبول قول زليخا نكرد، حيله ها برانگيخت تا شوهرش يوسف عليه السّلام را به زندان فرستاد، و با يوسف داخل زندان شدند دو جوان از غلامان پادشاه كه يكى خبّاز او بود و ديگرى ساقى او (3).

ص: 488


1- . سورۀ يوسف:35.
2- . تفسير قمى 1/342.
3- . تفسير قمى 1/344.

و به روايت ديگر، پادشاه دو كس را به يوسف عليه السّلام موكّل گردانيد كه او را محافظت نمايند، چون داخل زندان شدند به يوسف گفتند كه: تو چه صناعت دارى؟

گفت: من تعبير خواب مى دانم.

پس يكى از ايشان گفت كه: من در خواب ديدم انگور براى شراب مى فشردم.

يوسف گفت كه: از زندان بيرون خواهى رفت و ساقى پادشاه خواهى شد، و منزلت تو نزد او بلند خواهد گرديد.

پس ديگرى كه خبّاز بود گفت: من در خواب ديدم كه نانى چند در ميان كاسه بود، بر سر گرفته بودم، مرغان مى آمدند از آن مى خوردند-و او دروغ گفت، اين خواب را نديده بود-.

پس يوسف عليه السّلام به او گفت كه: پادشاه تو را مى كشد و بر دار مى كشد، و مرغان از مغز سر تو خواهند خورد.

پس آن مرد انكار كرد و گفت: من خوابى نديده بودم.

يوسف عليه السّلام گفت: آنچه به شما گفتم واقع خواهد شد.

و پيوسته يوسف عليه السّلام نيكى به اهل زندان مى كرد، و بيماران ايشان را پرستارى مى نمود، و محتاجان را اعانت مى كرد، و بر اهل زندان جا را گشايش مى داد، پس پادشاه طلبيد آن كسى كه در خواب ديده بود كه انگور براى شراب مى فشرد كه از زندان نجات دهد، حضرت يوسف عليه السّلام به او گفت كه: چون نزد پادشاه بروى مرا نزد او ياد كن؛ شيطان از خاطر او فراموش كرد كه او را نزد پادشاه ياد كند، و سالها بعد از آن يوسف در زندان ماند (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: جبرئيل به نزد حضرت يوسف آمد و گفت: اى يوسف! خداوند عالميان تو را سلام مى رساند و مى گويد كه: كى تو را نيكوترين خلق خود گردانيد؟

ص: 489


1- . تفسير قمى 1/344.

پس يوسف عليه السّلام فرياد برآورد و پهلوى روى خود را به زمين گذاشت و گفت: تو اى پروردگار من.

پس جبرئيل گفت: خدا مى فرمايد: كى تو را بسوى پدرت محبوب گردانيد از ميان برادران تو؟

پس حضرت يوسف فغان برآورد و پهلوى روى خود را بر زمين گذاشت و گفت: تو اى پروردگار من.

جبرئيل گفت كه: مى فرمايد: كى تو را از چاه بيرون آورد بعد از آنكه تو را در چاه انداخته بودند، و يقين به هلاك خود كرده بودى؟

پس يوسف عليه السّلام فغان برآورد و پهلوى روى خود را بر زمين گذاشت و گفت: تو اى پروردگار من.

جبرئيل گفت: بدرستى كه پروردگار تو عقوبتى براى تو قرار داده است، براى آنكه استغاثه بغير او كردى، پس بمان در زندان چندين سال.

چون مدت منقضى شد و رخصت دادند او را كه دعاى فرج را بخواند، پهلوى روى خود را بر زمين گذاشت و گفت: «اللّهمّ ان كانت ذنوبي قد اخلقت وجهي عندك فانّي اتوجّه اليك بوجه آبائي الصّالحين ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب» يعنى: «خداوندا! اگر بوده باشد گناهان من كه كهنه كرده باشند روى مرا نزد تو، پس بدرستى كه من متوجه مى شوم بسوى تو به روى پدران شايستۀ خودم ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب» ، پس خدا او را فرج داد و از زندان نجات بخشيد.

راوى گفت: فداى تو شوم! آيا ما هم اين دعا را بخوانيم؟

فرمود: مثل اين دعا را بخوانيد و بگوئيد: «اللّهمّ ان كانت ذنوبي قد اخلقت وجهي عندك فانّي اتوجّه اليك بنبيّك نبيّ الرّحمة صلّى اللّه عليه و آله و عليّ و فاطمة و الحسن و الحسين و الائمّة عليهم السّلام» (1).

ص: 490


1- . تفسير قمى 1/344؛ تفسير عياشى 2/178.

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: پادشاه خوابى ديد و به وزيران خود گفت كه:

من در خواب ديدم هفت گاو فربه را كه مى خوردند آنها را هفت گاو لاغر، و هفت خوشۀ سبز ديدم كه هفت خوشۀ خشك بر آنها پيچيدند و غالب شدند بر آنها، پس گفت: اى گروه! مرا فتوى دهيد در خوابى كه ديده ام اگر تعبير خواب مى توانيد كرد.

ايشان ندانستند تعبير آن خواب را و گفتند: اين از خوابهاى پريشان است، و ما تعبير اين خوابهاى پريشان را نمى دانيم. پس آن كسى كه يوسف عليه السّلام تعبير خواب او كرده بود، چون از زندان نجات يافت يوسف عليه السّلام از او التماس كرده بود كه او را به ياد پادشاه بياورد، در اين وقت نزد پادشاه ايستاده بود، بعد از آنكه هفت سال از وقت زندان بيرون آمدن او گذشته بود يوسف عليه السّلام به ياد او آمد، به پادشاه عرض كرد كه: من شما را خبر مى دهم، پس مرا بفرستيد به زندان تا از يوسف تعبير اين خواب را معلوم كنم.

چون به نزد يوسف آمد گفت: اى يوسف! اى بسيار راستگو و راست كردار! فتوى ده ما را در هفت گاو فربه كه بخورد آنها را هفت گاو لاغر، و هفت خوشۀ گندم سبز و هفت خوشۀ خشك، تعبير اين خواب را بگو شايد كه من برگردم بسوى پادشاه و اصحاب او و خبر دهم ايشان را، شايد كه ايشان بدانند فضيلت و بزرگوارى تو را با تعبير خواب.

حضرت يوسف عليه السّلام فرمود: بايد زراعت كنيد هفت سال پياپى با نهايت اهتمام، پس آنچه درو كنيد در اين سالها در خوشۀ خود بگذاريد و خرد مكنيد، تا كرم در آن نيفتد و ضايع نشود، مگر به قدرى كه در آن سالها بخوريد، پس بيايد بعد از اين هفت سال، هفت سال ديگر كه قحط شديد در آنها باشد كه خورده شود در اين سالهاى قحط آنچه در آن هفت سال پيش ذخيره كرده باشيد، پس بيايد بعد از اين هفت سال، سالى كه باران براى مردم بسيار ببارد و ميوه و حاصل فراوان گردد.

پس آن شخص برگشت و بسوى پادشاه آمد و آنچه حضرت يوسف عليه السّلام فرموده بود عرض كرد، پادشاه گفت كه: بياوريد يوسف را به نزد من.

چون آن رسول بسوى حضرت يوسف عليه السّلام برگشت، يوسف گفت: برو به نزد پادشاه و بپرس از او كه: چون بود حال آن زنانى كه زليخا حاضر كرده بود و چون مرا ديدند

ص: 491

دستهاى خود را بريدند؟ بدرستى كه پروردگار من به مكرهاى ايشان داناست، يعنى بگو كه آن زنان را بطلبد و حال من و زليخا را از ايشان معلوم كند، كه ايشان مطّلعند بر آنكه من به اين سبب به زندان آمدم كه تكليف زليخا و ايشان را قبول نكردم.

پس عزيز فرستاد آن زنان را طلبيد و از ايشان سؤال نمود كه: چون بود قصه و كار شما در هنگامى كه يوسف را بسوى خود تكليف مى كرديد؟

گفتند: تنزيه مى كنيم خدا را، و ندانستيم از يوسف هيچ امر بدى.

پس زليخا گفت كه: در اين وقت حق ظاهر گرديد، و من او را بسوى خود مى خواندم، و او از جملۀ راستگويان بود.

پس حضرت يوسف گفت كه: غرض من آن بود كه عزيز بداند من در غيبت او به او خيانت نكرده ام، بدرستى كه خدا هدايت نمى كند مكر خيانت كنندگان را، و برى نمى دانم نفس خود را از بدى، بدرستى كه نفس من بسيار امركننده است به بدى مگر در وقتى كه رحم كند پروردگار من، بدرستى كه پروردگار من آمرزنده و مهربان است.

پس عزيز گفت: بياوريد يوسف را به نزد من تا او را از براى خود برگزينم. پس يوسف عليه السّلام به نزد او آمد، نظرش بر حضرت يوسف افتاد و با او سخن گفت، و انوار شد و نيكى و صلاح و عقل و دانائى از غرّۀ ناصيۀ او مشاهده كرد، گفت: بدرستى كه تو امروز نزد ما صاحب منزلت و مقرّب و امينى، هر حاجت كه دارى از من بطلب.

يوسف گفت: مرا امين گردان بر خزينه ها و انبارهاى زمين مصر كه جميع حاصل زراعتهاى آن در تصرف من باشد، بدرستى كه من حفظكننده و نگاهدارنده و دانايم كه به چه مصرف صرف كنم.

پس عزيز مصر جميع حاصلهاى مصر را در تصرف آن حضرت گذاشت، چنانچه حق تعالى فرموده است كه: «چنين تمكين و اقتدار داديم از براى يوسف در زمين مصر كه هر جا خواهد قرار گيرد و به هر طرف حكمش جارى باشد، مى رسانيم به رحمت خود هر كه را خواهيم در دنيا و آخرت، و ضايع نمى گردانيم مزد نيكوكاران را، و بتحقيق كه مزد

ص: 492

آخرت بهتر است از براى آنها كه ايمان آورده اند و پرهيزكارند» (1).

پس امر كرد يوسف عليه السّلام كه انبارها را از سنگ و ساروج بنا كردند، و امر كرد كه زراعتهاى مصر را درو كردند و به هر كس به قدر قوت او داد و باقى را در خوشه گذاشت و خرد نكرد و در انبارها ضبط كرد، و مدت هفت سال چنين مى كرد.

چون سالهاى خشكسالى و قحط درآمد آن خوشه ها را كه ضبط كرده بود بيرون مى آورد و به آنچه مى خواست مى فروخت، و ميانۀ او و پدرش هيجده روز راه بود، و مردم از اطراف عالم بسوى مصر مى آمدند كه از يوسف عليه السّلام طعام بگيرند.

و يعقوب و فرزندانش بر باديه فرود آمده بودند كه در آنجا مقل (2)بسيار بود، پس برادران يوسف قدرى از آن مقل گرفتند و بسوى مصر بار بستند كه آذوقه از مصر بياورند.

و يوسف عليه السّلام خود متوجه فروختن مى شد و به ديگرى نمى گذاشت، چون برادران يوسف عليه السّلام به نزد او آمدند ايشان را شناخت و ايشان او را نشناختند، و آنچه مى خواستند به ايشان داد، و در كيل احسان نمود نسبت به ايشان، پس به ايشان گفت: كيستيد شما؟

گفتند: ما فرزندان يعقوبيم، او پسر اسحاق است و او پسر ابراهيم خليل خداست كه نمرود او را به آتش انداخت و نسوخت و خدا آتش را بر او سرد و سلامت گردانيد.

فرمود: چون است حال پدر شما و چرا او نيامده است؟

گفتند: مرد پير ضعيفى است.

فرمود: آيا شما را برادرى ديگر هست؟

گفتند: برادر ديگر داريم كه از پدر ماست و از مادر ديگر است.

فرمود: چون بسوى من برگرديد بار ديگر، آن برادر را با خود بياوريد، آيا نمى بينيد كه من وفا مى كنم كيل را، و نيكو رعايت مى كنم هر كه را بسوى من مى آيد، پس اگر آن برادر را با خود نياوريد كيلى نخواهد بود شما را نزد من، و شما را نزديك خود نخواهم طلبيد.

ص: 493


1- . سورۀ يوسف:56 و 57.
2- . مقل: صمغ درختى است كه در سواحل بحر عمان و هندوستان مى رويد، طعمش تلخ است. (فرهنگ عميد 3/2293) .

گفتند: به هر حيله كه هست پدرش را راضى خواهيم كرد و در اين باب تقصير نخواهيم كرد.

يوسف عليه السّلام به ملازمان خود فرمود كه: آن متاعى كه ايشان براى قيمت طعام آورده بودند، بى خبر از ايشان در ميان بارهاى ايشان بگذاريد، شايد چون به اهل خود برگردند و بار خود را بگشايند و ببينند كه متاع ايشان را پس داده ايم بسوى ما باز برگردند.

چون برادران حضرت يوسف عليه السّلام بسوى پدر خود برگشتند گفتند: اى پدر! عزيز مصر گفته است كه اگر برادر خود را با خود نبريم طعام به ما كيل نكند، پس بفرست با ما برادر ما را تا طعام از او بگيريم، بدرستى كه ما محافظت كننده ايم او را.

حضرت يعقوب گفت: آيا امين گردانم شما را بر او چنانچه امين گردانيدم شما را به برادر او پيشتر؟ ! پس خدا نيكو حفظ كننده اى است، و او رحم كننده ترين رحم كنندگان است.

پس متاعهاى خود را گشودند، يافتند سرمايۀ خود را كه براى خريدن طعام برده بودند كه به ايشان پس داده اند در ميان بارهاى ايشان گذاشته اند.

گفتند: اى پدر! زياده از اين احسان نمى باشد كه عزيز نسبت به ما كرده است، اينك متاع ما را به ما پس داده است، و از ما قيمت قبول نكرده است، اگر برادر ما را همراه بفرستى آذوقه از براى اهل خود مى آوريم و برادر خود را حفظ مى كنيم، و به سبب بردن برادر خود يك شتر بار زياده مى گيريم، و آنچه آورده ايم طعامى است اندك، وفا به آذوقۀ ما نمى كند.

حضرت يعقوب عليه السّلام فرمود: هرگز او را با شما نفرستم تا بدهيد به من عهدى از جانب حق تعالى، و سوگند به خدا بخوريد كه البته او را براى من بياوريد مگر آنكه امرى روى دهد كه اختيار از دست شما به در رود. پس ايشان سوگند خوردند، يعقوب عليه السّلام فرمود:

خدا بر آنچه ما گفتيم گواه و مطّلع است، پس چون ايشان خواستند كه بيرون روند يعقوب عليه السّلام به ايشان گفت: اى فرزندان من! همه از يك در داخل مشويد مبادا شما را چشم بزنند، و از درهاى متفرق داخل شويد، و من دفع نمى توانم كرد از شما آنچه خدا از براى

ص: 494

شما مقدّر كرده است، حكم نيست مگر از براى او، بر او توكل كنندگان باشيد.

و چون برادران داخل شدند نزد حضرت يوسف چنانچه پدر ايشان وصيت كرده بود، هيچ فايده نبخشيد هر تدبيرى كه حضرت يعقوب عليه السّلام براى ايشان كرده بود كه قضاى خدا را از ايشان دفع كند مگر آنكه يعقوب عليه السّلام خوفى كه در نفس او بود بر بنيامين فرزند خود اظهار نمود، بدرستى كه او صاحب علم و دانا بود، و مى دانست كه تدابير او مانع تقدير خدا نمى گردد و ليكن اكثر مردم نمى دانند.

چون ايشان از نزد حضرت يعقوب عليه السّلام بيرون رفتند، بنيامين با ايشان چيزى نمى خورد و همنشينى نمى كرد و سخن نمى گفت، چون به خدمت حضرت يوسف عليه السّلام رسيدند و سلام كردند، چشم حضرت يوسف به برادرش بنيامين افتاد و به ديدن او شاد شد، چون ديد كه دور از ايشان نشسته است گفت: تو برادر ايشانى؟

گفت: بلى.

فرمود: چرا با ايشان ننشسته اى؟

بنيامين گفت: از براى اينكه برادرى داشتم كه از پدر و مادر با من يكى بود، ايشان او را با خود بردند و او را برنگردانيدند، دعوى كردند كه گرگ او را خورد، پس من به سوگند بر خود لازم گردانيدم كه در هيچ امرى با ايشان مجتمع نشوم تا زنده باشم.

يوسف عليه السّلام پرسيد: آيا زن خواسته اى؟

گفت: بلى.

فرمود كه: فرزند از براى تو بهم رسيده است؟

گفت: بلى.

فرمود: چند فرزند بهم رسانيده اى؟

گفت: سه پسر.

فرمود: چه نام كرده اى ايشان را؟

گفت: يكى را گرگ نام كرده ام، و يكى را پيراهن، و يكى را خون!

فرمود: چگونه اين نامها را اختيار كرده اى؟

ص: 495

گفت: از براى اينكه فراموش نكنم برادر خود را، هرگاه كه يكى از ايشان را بخوانم برادر خود را بياد آورم.

پس حضرت يوسف عليه السّلام به برادران خود گفت كه: بيرون رويد؛ و بنيامين را پيش خود نگاه داشت و ايشان بيرون رفتند، و بنيامين را به نزد خود طلبيد و گفت: من برادر توام يوسف، پس غمگين مباش به آنچه ايشان كردند و گفت كه: مى خواهم تو را نزد خود نگاهدارم.

بنيامين گفت: برادران نمى گذارند مرا، زيرا كه پدرم عهد و پيمان خدا از ايشان گرفته است كه مرا بسوى او برگردانند.

يوسف گفت كه: من چاره اى در اين باب مى كنم و حيله برمى انگيزم، پس آنچه ببينى انكار مكن و برادران را خبر مده.

چون حضرت يوسف عليه السّلام طعام را به ايشان داد و احسان فراوان نسبت به ايشان بعمل آورد، به بعضى از ملازمان خود فرمود: اين صاع را در ميان بار بنيامين بگذاريد-و آن صاعى بود از طلا كه به آن كيل مى كردند-پس آن را در ميان بار بنيامين گذاشتند به نحوى كه برادران بر آن مطّلع نشدند.

چون ايشان بار كردند، حضرت يوسف عليه السّلام فرستاد و ايشان را نگاهداشت، پس امر فرمود منادى را كه ندا كرد در ميان ايشان كه: اى گروه اهل قافله! شما دزدانيد.

پس برادران حضرت يوسف عليه السّلام آمدند و پرسيدند كه: چه چيز از شما ناپيدا شده است؟

ملازمان يوسف عليه السّلام گفتند كه: صاع پادشاه پيدا نيست، و هر كه آن را بياورد يك شتر بار به او مى دهيم و ما ضامنيم كه به او برسانيم.

پس برادران به حضرت يوسف گفتند كه: بخدا سوگند كه شما مى دانيد كه ما نيامده بوديم كه افساد كنيم در زمين، و نبوديم ما دزدان.

حضرت يوسف عليه السّلام فرمود كه: پس چيست جزاى كسى كه صاع به نزد او ظاهر شود و اگر شما دروغگو باشيد؟

ص: 496

گفتند: جزاى او آن است كه او را به بندگى نگاه دارى، چنين جزا مى دهيم ستمكاران را. و در شريعت حضرت يعقوب عليه السّلام چنين بود كه هر كه دزدى مى كرد او را به بندگى مى گرفتند.

پس، از براى دفع تهمت، حضرت يوسف عليه السّلام فرمود كه اول بارهاى برادران را بكاوند پيش از بار بنيامين، و چون به بار بنيامين رسيدند صاع در ميان بار او ظاهر شد، پس بنيامين را گرفتند و حبس كردند.

و از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند كه: چگونه حضرت يوسف فرمود كه ندا كنند اهل قافله را كه شما دزدانيد و حال آنكه ايشان دزدى نكرده بودند؟

فرمود كه: آنها دزدى نكرده بودند و حضرت يوسف عليه السّلام دروغ نگفت، زيرا كه غرض حضرت يوسف آن بود كه: شما يوسف را از پدرش دزديديد.

پس برادران حضرت يوسف گفتند كه: اگر بنيامين دزدى كرد، برادر او يوسف نيز پيشتر دزدى كرده بود.

پس حضرت يوسف عليه السّلام تغافل نمود، جواب ايشان نگفت و در خاطر خود فرمود:

بلكه شما بدكرداريد چنانچه يوسف را از پدر دزديديد، و خدا داناتر است به آنچه شما مى گوئيد.

پس برادران همگى جمع شدند و از بدن ايشان خون زرد مى چكيد و با حضرت مجادله مى كردند در نگاهداشتن برادرش، و عادت فرزندان يعقوب عليه السّلام چنين بود كه هرگاه غضب بر ايشان مستولى مى شد موهاى ايشان از جامه ها بيرون مى آمد و از سر آن موها خون زرد مى ريخت. پس گفتند به حضرت يوسف كه: اى عزيز! بدرستى كه او را پدرى هست پير و سالدار، پس بگير يكى از ما را به جاى او، بدرستى كه مى بينيم تو را از نيكوكاران، پس رها كن او را.

يوسف عليه السّلام گفت: معاذ اللّه! پناه به خدا مى برم از آنكه بگيرم كسى را جز آن كه متاع خود را نزد او يافته ام-و نگفت: مگر كسى كه متاع ما را دزديده است، تا دروغ نگفته باشد-زيرا كه اگر ديگرى را بگيريم از ستمكاران خواهيم بود.

ص: 497

چون نااميد شدند از برادر خود، خواستند كه بسوى پدر خود برگردند، برادر بزرگ ايشان يا سركردۀ ايشان-كه به يك روايت لاوى بود، و به روايت ديگر يهودا، و بنا بر مشهور شمعون بود (1)، و در حديث معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه يهودا بود (2)-گفت به ايشان كه: مگر نمى دانيد كه پدر شما از شما پيمان خدا گرفت در باب اين فرزند، و پيشتر تقصير كرديد در باب يوسف، پس برگرديد شما بسوى پدر خود امّا من نمى آيم بسوى او، و از زمين مصر به در نمى روم تا رخصت دهد مرا پدر من يا خدا حكم كند از براى من كه برادر خود را از ايشان بگيرم و او بهترين حكم كنندگان است. پس به ايشان گفت كه: برگرديد بسوى پدر خود و بگوئيد: اى پدر! بدرستى كه پسر تو دزدى كرد و ما گواهى نمى دهيم مگر به آنچه دانستيم، و ما حفظ كنندۀ غيب نبوديم، و سؤال كن از اهل شهرى كه ما در آنجا بوديم و از اهل قافله كه در ميان ايشان بوديم، و بدرستى كه ما راستگويانيم.

پس برادران يوسف عليه السّلام بسوى پدر خود برگشتند و يهودا در مصر ماند و به مجلس حضرت يوسف عليه السّلام حاضر شد و در باب بنيامين سخن بسيار گفت تا آنكه آوازها بلند شد و يهودا به غضب آمد، و بر كتف يهودا موئى بود كه چون به غضب مى آمد آن مو بلند مى شد و خون از آن مى ريخت و ساكن نمى شد تا يكى از فرزندان يعقوب دست بر او بگذارد؛ چون حضرت يوسف ديد كه خون از موى او جارى شد و در پيش يوسف عليه السّلام طفلى از فرزندان او بازى مى كرد و در دستش رمّانه اى از طلا بود كه با آن بازى مى كرد، حضرت يوسف رمّانه را از او گرفت و به جانب يهودا گردانيد، چون طفل از پى رمّانه رفت كه آن را بگيرد دستش بر يهودا خورد و غضب او ساكن گرديد، پس يهودا به شك افتاد و طفل رمّانه را گرفت و بسوى حضرت يوسف برگشت.

باز سخن ميان يهودا و يوسف عليه السّلام بلند شد تا آنكه يهودا به غضب آمد و موى كتفش

ص: 498


1- . مجمع البيان 3/255.
2- . تفسير عياشى 2/186.

برخاست و خون از آن جارى شد، و باز يوسف عليه السّلام رمّانه را انداخت و طفل از پى بى آن رفت و دستش بر يهودا خورد و غضبش ساكن شد؛ تا سه مرتبه چنين كرد، پس يهودا گفت:

مگر در اين خانه كسى از فرزندان يعقوب هست؟ !

چون برادران يوسف عليه السّلام به نزد يعقوب عليه السّلام برگشتند و قصۀ بنيامين را نقل كردند فرمود كه: بلكه نفس شما براى شما امرى را زينت داده است و از عمل شما او به حبس افتاده است و اگر نه عزيز چه مى دانست كه دزد را براى دزدى او به بندگى مى بايد گرفت، پس صبر جميل مى كنم شايد كه حق تعالى همه را براى من بياورد، بدرستى كه او دانا و حكيم است.

پس رو از ايشان گردانيد و گفت: زهى تأسف بر يوسف. و سفيد شده بود ديده هاى او و نابينا گرديده بود از اندوه و گريه كردن بر يوسف عليه السّلام و پر بود از خشم بر برادران، و به ايشان اظهار نمى نمود.

منقول است كه از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند كه: به چه حد رسيده بود حزن يعقوب عليه السّلام بر يوسف عليه السّلام؟

فرمود: به اندوه هفتاد زن كه فرزندان ايشان مرده باشند، و فرمود كه: حضرت يعقوب عليه السّلام نمى دانست گفتن «إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ» را، پس به اين سبب گفت: «وا اسفا على يوسف» .

پس برادران گفتند: بخدا سوگند كه ترك نمى كنى ياد كردن يوسف را تا آنكه مشرف بر هلاك گردى يا هلاك شوى.

حضرت يعقوب گفت كه: شكايت نمى كنم اندوه عظيم و حزن خود را مگر بسوى خدا، مى دانم از لطف و رحمت خدا آنچه شما نمى دانيد، اى فرزندان من! برويد و تفحّص كنيد از يوسف و برادرش و نااميد نشويد از رحمت خدا، بدرستى كه نااميد نمى شود از رحمت خدا مگر گروه كافران.

و به سند حسن روايت كرده است كه از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام پرسيدند كه:

حضرت يعقوب در وقتى كه به فرزندانش گفت: برويد و تفحّص يوسف و برادر بكنيد، آيا

ص: 499

مى دانست كه او زنده است، و حال آنكه بيست سال از او مفارقت كرده بود و چشمهايش از بسيارى گريه بر او نابينا شده بود؟

فرمود كه: بلى مى دانست كه او زنده است، زيرا كه دعا كرد از پروردگارش در سحر كه ملك موت را به نزد او فرستد، پس ملك موت بر او نازل شد با خوشترين بوى و نيكوترين صورتى، حضرت يعقوب عليه السّلام گفت: كيستى؟

گفت: من ملك موتم كه از حق تعالى سؤال كردى كه مرا بسوى تو فرستد، چه حاجت به من داشتى اى يعقوب؟

فرمود: خبر ده مرا كه ارواح را يك جا قبض مى كنى از اعوان خود يا متفرق مى گيرى؟

گفت: بلكه متفرق مى گيرم.

پس حضرت يعقوب عليه السّلام گفت كه: قسم مى دهم تو را به خداى ابراهيم و اسحاق و يعقوب كه خبر دهى مرا كه آيا روح يوسف به تو رسيده است؟

گفت: نه.

پس در آن وقت دانست كه او زنده است و با فرزندان خود گفت: اى فرزندان من! برويد و تجسّس و تفحّص كنيد يوسف و برادرش را، و نااميد مشويد از رحمت خدا، بدرستى كه نااميد نمى شود از رحمت خدا مگر گروه كافران.

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه عزيز مصر به يعقوب عليه السّلام نوشت كه: اينك پسر تو را-يعنى يوسف را-به قيمت كمى خريدم و او را بندۀ خود گردانيدم، و پسر ديگر تو بنيامين متاع خود را نزد او يافتم و او را به بندگى گرفتم. پس هيچ چيز بر حضرت يعقوب عليه السّلام دشوارتر نبود از اين نامه، پس به رسول گفت: باش در جاى خود تا جواب نويسم، و نوشت: «بسم اللّه الرّحمن الرّحيم، اين نامه اى است از يعقوب اسرائيل خدا پسر اسحاق ذبيح خدا پسر ابراهيم خليل خدا، امّا بعد، پس فهميدم نامۀ تو را كه ذكر كرده بودى كه فرزند مرا خريده و به بندگى گرفته اى، بدرستى كه بلا موكّل است به فرزندان آدم، بدرستى كه جدّم حضرت ابراهيم را نمرود كه پادشاه روى زمين بود به آتش انداخت و نسوخت و حق تعالى بر او سرد و سلامت گردانيد؛ و پدرم اسحاق، خدا جدّ مرا امر كرد

ص: 500

كه او را به دست خود ذبح كند، پس خواست كه او را ذبح كند خداوند فدا كرد او را به گوسفندى بزرگ؛ و بدرستى كه من فرزندى داشتم كه هيچ كس در دنيا محبوبتر نبود بسوى من از او، و نور ديدۀ من بود، و ميوۀ دل من بود، پس برادرانش او را بيرون بردند و برگشتند و گفتند كه: گرگ او را خورد، پس از اين اندوه پشت من خم شد و از بسيارى گريۀ بر او ديده ام نابينا گرديده، و برادرى داشت كه از مادر او بود و من انس مى گرفتم با او، و با برادرانش به نزد تو آمد كه از براى ما طعام بياورند، پس برگشتند و گفتند كه: صاع پادشاه را دزديده و تو او را حبس كرده اى، و ما اهل بيتى نيستيم كه دزدى و گناهان كبيره لايق ما باشد، و من سؤال مى كنم از تو، و تو را سوگند مى دهم به خداى ابراهيم و اسحاق و يعقوب كه منّت گذارى بر من و تقرب جوئى بسوى خدا و او را به من برگردانى» .

چون حضرت يوسف عليه السّلام نامه را خواند بر روى خود ماليد و بوسيد و بسيار گريست -و در روايت ديگر وارد شده است كه: چون نامه را گشود از گريه ضبط خود نتوانست كرد، پس برخاست داخل خانه شد، نامه را خواند بسيار گريست، پس روى خود را شست و به مجلس آمد، باز گريه بر او غالب شد و به خانه برگشت و گريست، بازروى خود را شست و بيرون آمد (1)-نظر كرد بسوى برادران خود و گفت: آيا مى دانيد كه چه كرديد با يوسف و برادرش در وقتى كه جاهل و نادان بوديد؟

گفتند: مگر تو يوسفى؟

فرمود كه: من يوسفم و اين برادر من است، بتحقيق كه پروردگار منّت گذاشت و انعام كرد بر ما، بدرستى كه هر كه پرهيزكارى كند و صبر نمايد بر بلاها پس بدرستى كه حق تعالى ضايع نمى گرداند مزد نيكوكاران را.

برادران گفتند: بدرستى كه خدا تو را اختيار كرده است بر ما در صورت و سيرت، و ما خطاكاران بوديم در آنچه كرديم با تو.

يوسف عليه السّلام فرمود كه: سرزنشى نيست بر شما امروز، مى آمرزد خدا شما را و او

ص: 501


1- . تفسير عياشى 2/193.

ارحم الراحمين است (1)، ببريد اين پيراهن مرا پس بيندازيد بر روى پدرم تا بينا گردد و شما با پدرم و اهل خود از زنان و فرزندان خود همه بيائيد بسوى من.

چون قافله از مصر روانه شد، حضرت يعقوب عليه السّلام فرمود: بدرستى كه من بوى يوسف را مى شنوم اگر نگوئيد كه خرف شده است و عقلش بر طرف شده است.

گفتند آنها كه حاضر بودند: بخدا قسم كه در گمراهى قديم خود هستى در انتظار يوسف.

چون بشير آمد، پيراهن را بر روى يعقوب عليه السّلام انداخت، پس او بينا گرديد و فرمود: آيا نگفتم به شما كه من مى دانم از رحمت خدا آنچه شما نمى دانيد؟ !

برادران گفتند: اى پدر ما! استغفار كن از براى ما گناهان ما را بدرستى كه ما خطاكاران بوديم.

فرمود: بعد از اين استغفار خواهم كرد از براى شما از پروردگار خود، بدرستى كه او آمرزنده و مهربان است. اين است ترجمۀ آيات (2).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: چون رسول عزيز، نامه را از حضرت يعقوب عليه السّلام گرفت و روانه شد، حضرت يعقوب عليه السّلام دست بسوى آسمان بلند كرد و گفت:

«يا حسن الصّحبة يا كريم المعونة يا خيرا كلّه ائتني بروح منك و فرج من عندك» ، پس جبرئيل نازل شد و گفت: اى يعقوب! مى خواهى تو را تعليم كنم دعائى چند كه چون بخوانى حق تعالى ديده ات را به تو برگرداند و پسرهايت را به تو برساند؟

گفت: بلى.

جبرئيل عليه السّلام گفت: بگو «يا من لا يعلم احد كيف هو الاّ هو، يا من سدّ الهواء بالسّماء و كبس الارض على الماء و اختار لنفسه احسن الاسماء، ائتني بروح منك و فرج من عندك» ، پس هنوز صبح طالع نشده بود كه پيراهن را آوردند و بر روى او افكندند،

ص: 502


1- . تفسير قمى 1/345.
2- . مجمع البيان 3/261.

حق تعالى ديدۀ او را روشن كرد و فرزندانش را به او برگردانيد (1).

و باز روايت كرده است كه: چون عزيز امر كرد كه حضرت يوسف عليه السّلام را به زندان بردند، حق تعالى علم تعبير خواب را به او الهام نمود، پس تعبير خوابهاى اهل زندان مى كرد؛ چون آن دو جوان خوابهاى خود را به او نقل كردند، و تعبير خوابهاى ايشان نمود و گفت به آن جوانى كه گمان داشت او نجات خواهد يافت كه: مرا ياد كن نزد پادشاه خود، در اين حال متوجه جناب مقدس الهى نشد و پناه به درگاه او نبرد، پس حق تعالى وحى نمود به او كه: كى نمود به تو آن خواب را كه ديدى؟

يوسف عليه السّلام گفت: تو اى پروردگار من.

فرمود: كى تو را محبوب گردانيد بسوى پدرت؟

گفت: تو اى پروردگار من.

فرمود: كى قافله را بسوى چاه فرستاد كه تو را از آن چاه بيرون آورند؟

گفت: تو اى پروردگار من.

فرمود: كى تو را تعليم نمود آن دعائى را كه خواندى و به سبب آن از چاه نجات يافتى؟

گفت: تو اى پروردگار من.

فرمود: كى زبان طفل را در گهواره گويا گردانيد تا عذر تو را بيان نمود؟

گفت: تو اى پروردگار من.

فرمود: كى علم تعبير خواب را به تو الهام نمود؟

گفت: تو اى پروردگار من.

فرمود كه: پس چگونه يارى بغير من جستى و از من يارى نطلبيدى و آرزو كردى از بنده اى از بندگان من كه تو را ياد كند نزد آفريده اى از آفريده هاى من كه در قبضۀ قدرت من است و پناه بسوى من نياوردى؟ اكنون به سبب اين در زندان بمان چندين سال.

ص: 503


1- . تفسير قمى 1/352، و در آن «يا من سدّ السماء بالهواء» ، و همچنين است در تفسير برهان 2/268؛ ولى در تفسير عياشى 2/195 اين قسمت از دعا مطابق متن است و قسمتهاى ديگر دعا تفاوتهايى دارد.

پس حضرت يوسف عليه السّلام مناجات كرد كه: سؤال مى كنم از تو به حقّى كه پدرانم بر تو دارند كه مرا فرجى كرامت فرمائى، پس حق تعالى به او وحى نمود كه: اى يوسف! كدام حقّ پدران تو بر من هست؟ ! اگر پدرت آدم را مى گوئى، او را به دست قدرت خود آفريدم و از روح برگزيدۀ خود در او دميدم و او را در بهشت خود ساكن گردانيدم، و امر كردم او را كه نزديك يك درخت از درختان بهشت نرود، پس مرا نافرمانى كرد، چون توبه كرد توبۀ او را قبول نمودم؛ و اگر پدرت نوح را مى گوئى، او را از ميان خلق خود برگزيدم و او را پيغمبر گردانيدم، و چون قوم او او را نافرمانى كردند دعا كرد براى هلاك ايشان، دعاى او را مستجاب كردم و قوم او را غرق كردم و او را و هر كه به او ايمان آورده بود در كشتى نجات دادم؛ و اگر پدرت ابراهيم را مى گوئى، او را خليل خود گردانيدم، از آتش نجات بخشيدم و آتش نمرود را بر او سرد و سلامت ساختم؛ و اگر پدرت يعقوب را مى گوئى، دوازده پسر به او بخشيدم، و چون يكى را از نظر او غايب گردانيدم آن قدر گريست كه ديده اش نابينا شد، و بر سر راهها نشست و مرا بسوى خلق من شكايت نمود، پس چه حقّ پدران تو بر من هست؟

در آن حال جبرئيل عليه السّلام گفت: اى يوسف! بگو «اسألك بمنّك العظيم و احسانك القديم» يعنى: «سؤال مى كنم از تو به حقّ نعمتهاى بزرگ تو و احسانهاى قديم تو» ، چون اين را گفت، عزيز آن خواب را ديد و باعث فرج او گرديد (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: زندانبان به حضرت يوسف عليه السّلام گفت: تو را دوست مى دارم.

حضرت يوسف فرمود كه: هيچ بلا به من نرسيد مگر از دوستى مردم! عمّه ام چون مرا دوست داشت، مرا به دزدى متهم ساخت! و چون پدرم مرا دوست داشت برادرانم از حسد، مرا به بلاها انداختند! و چون زليخا مرا دوست داشت به زندان افتادم!

و فرمود كه: حضرت يوسف عليه السّلام در زندان به حق تعالى شكايت نمود كه: به چه گناه

ص: 504


1- . تفسير قمى 1/353.

مستحقّ زندان شدم؟

پس خدا وحى نمود بسوى او كه: تو خود اختيار نمودى زندان را در وقتى كه گفتى:

پروردگارا! زندان را دوست تر مى دارم از آنچه مرا بسوى آن مى خوانند زنان، چرا نگفتى كه عافيت محبوبتر است بسوى من از آنچه مرا بسوى آن مى خوانند (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون برادران حضرت يوسف عليه السّلام او را به چاه انداختند، جبرئيل در چاه بر او نازل شد و گفت: اى پسر! كى تو را در اين چاه انداخت؟

يوسف عليه السّلام گفت: برادران من براى قرب و منزلتى كه نزد پدر خود داشتم حسد مرا بردند و به اين سبب مرا در چاه انداختند.

جبرئيل گفت: مى خواهى از چاه بيرون روى؟

يوسف عليه السّلام گفت: اختيار من با خداى ابراهيم و اسحاق و يعقوب است.

جبرئيل گفت: خداى ابراهيم و اسحاق و يعقوب مى فرمايد كه اين دعا را بخوان:

«اللّهمّ انّي اسألك بانّ لك الحمد كلّه لا اله الاّ انت الحنّان المنّان بديع السّماوات و الارض ذو الجلال و الاكرام صلّ على محمّد و آل محمّد و اجعل لي من امري فرجا و مخرجا و ارزقني من حيث احتسب و من حيث لا احتسب» ، پس چون يوسف عليه السّلام پروردگار خود را به اين دعا خواند، خدا او را از چاه نجات بخشيد و از مكر زليخا خلاصى داد و پادشاهى مصر را به او عطا كرد از جهتى كه گمان نداشت (2).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون ابراهيم عليه السّلام را در آتش انداختند، جبرئيل عليه السّلام جامه اى از جامه هاى بهشت آورد و بر او پوشانيد كه گرما و سرما در او اثر نكند؛ چون ابراهيم عليه السّلام را وقت مرگ رسيد در بازوبندى گذاشت و بر اسحاق عليه السّلام بست، و اسحاق بر يعقوب عليه السّلام بست، و چون يوسف عليه السّلام متولد شد،

ص: 505


1- . تفسير قمى 1/354.
2- . تفسير قمى 1/354؛ و همين روايت با كمى تفاوت در متن دعا، در تفسير عياشى 2/170 و قصص الانبياء راوندى 128 آمده است.

يعقوب عليه السّلام آن را در گردن يوسف آويخت و در گردن او بود و در آن حوالى كه بر او گذشت، پس چون يوسف عليه السّلام پيراهن را از ميان تعويذ بيرون آورد در مصر، يعقوب عليه السّلام در فلسطين شام بوى آن را شنيد و گفت: من بوى يوسف را مى شنوم، و آن همان پيراهن بود كه از بهشت آورده بودند.

راوى عرض كرد: فداى تو شوم! آن پيراهن به كى رسيد؟

فرمود كه: به اهلش رسيد. پس فرمود كه: هر پيغمبرى كه علمى يا غير آن به ميراث گذاشت همه منتهى شد به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، و از او به اوصياى او رسيد، و يعقوب عليه السّلام در فلسطين بود و چون قافله از مصر روانه شدند يعقوب عليه السّلام بوى پيراهن را شنيد، و بو از آن پيراهن بود كه از بهشت آورده بودند، و آن ميراث به ما رسيده است و نزد ما است (1).

و به سند موثق از حضرت امام رضا عليه السّلام روايت كرده است كه: حكم در ميان فرزندان يعقوب عليه السّلام چنان بود كه اگر كسى چيزى را بدزدد او را به بندگى بگيرند، يوسف عليه السّلام در وقتى كه طفل بود در نزد عمۀ خود مى بود، و عمۀ او، او را بسيار دوست مى داشت، و اسحاق عليه السّلام كمربندى داشت كه آن را به يعقوب عليه السّلام پوشانيده بود، آن كمربند نزد خواهرش بود؛ چون يعقوب عليه السّلام يوسف عليه السّلام را از خواهرش طلبيد كه به نزد خود بياورد، خواهرش بسيار دلگير شد و گفت: بگذار كه او را خواهم فرستاد، پس كمربند را در زير جامه هاى يوسف عليه السّلام بر كمر او بست، و چون يوسف عليه السّلام نزد پدرش آمد عمه اش آمد و گفت: كمربند را از من دزديده اند، تفحّص كرد و از كمر يوسف عليه السّلام گشود، پس گفت:

يوسف كمربند مرا دزديده است، من او را به بندگى مى گيرم؛ و به اين حيله يوسف را به نزد خود برد، و اين بود مراد برادران يوسف كه گفتند در وقتى كه يوسف عليه السّلام بنيامين را گرفت كه: اگر او دزدى كرد، برادر او هم پيش از او دزدى كرد (2).

على بن ابراهيم روايت كرده است كه: چون برادران يوسف عليه السّلام پيراهن را آوردند و بر

ص: 506


1- . تفسير قمى 1/354؛ تفسير برهان 2/269.
2- . تفسير قمى 1/355؛ تفسير عياشى 2/186.

روى يعقوب انداختند ديده هايش بينا شد و با ايشان گفت: نگفتم به شما كه من از خدا مى دانم آنچه شما نمى دانيد؟ پس ايشان گفتند: اى پدر! طلب آمرزش گناهان ما از پروردگار خود بكن كه ما خطا كرده بوديم.

گفت: بعد از اين طلب آمرزش خواهم كرد براى شما از پروردگار خود، بدرستى كه او آمرزنده و مهربان است (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: تأخير كرد ايشان را تا سحر كه دعا در سحر مستجاب است (2).

و در روايت ديگر فرمود: تأخير كرد تا سحر شب جمعه (3).

پس روايت كرده است كه: چون يعقوب عليه السّلام با اهل و فرزندانش داخل مصر شدند، يوسف عليه السّلام بر تخت سلطنت نشست و تاج پادشاهى بر سر گذاشت و خواست كه پدرش او را بر اين حال مشاهده نمايد، چون يعقوب عليه السّلام داخل مجلس يوسف عليه السّلام شد و يعقوب و برادران يوسف همه به سجده افتادند، يوسف عليه السّلام گفت: اى پدر! اين بود تأويل آن خواب كه من ديده بودم پيشتر، خدا خواب مرا راست گردانيد و احسان كرد بسوى من كه مرا از زندان نجات بخشيد و به پادشاهى رسانيد، و شما را از باديه بسوى من حاضر گردانيد بعد از آنكه شيطان ميان من و برادرانم افساد كرده بود، بدرستى كه پروردگار من صاحب لطف و احسان است، و آنچه را خود خواهد به لطف و تدبير بعمل مى آورد، بدرستى كه او دانا و حكيم است (4).

و به سند معتبر منقول است كه از حضرت امام على نقى عليه السّلام پرسيدند: چگونه سجده كردند يعقوب و فرزندانش يوسف را و ايشان پيغمبران بودند؟

ص: 507


1- . تفسير قمى 1/355.
2- . تفسير قمى 1/355.
3- . تفسير عياشى 2/196؛ علل الشرايع 54.
4- . تفسير قمى 1/356.

فرمود: آنها يوسف را سجده نكردند، بلكه سجدۀ ايشان طاعت خدا بود و تحيّت يوسف، چنانچه سجدۀ ملائكه براى آدم طاعت خدا بود و تحيت آدم بود، پس يعقوب و فرزندانش با يوسف عليه السّلام همگى سجدۀ شكر كردند براى خدا به شكرانۀ آنكه ايشان را با يكديگر جمع گردانيد، نمى بينى كه در آن وقت يوسف عليه السّلام در مقام شكر گفت: پروردگارا! بتحقيق كه عطا كردى مرا از ملك و سلطنت و تعليم فرمودى مرا از تعبير خوابها-يا اعمّ از آن و ساير علوم-تو ياور و متكفّل امور منى در دنيا و آخرت، بميران مرا منقاد خود و به دين اسلام، و ملحق گردان مرا به صالحان (1).

باز على بن ابراهيم روايت كرده است كه: پس جبرئيل بر يوسف عليه السّلام نازل شد و گفت:

اى يوسف! دست خود را بيرون آور، چون بيرون آورد، از ميان انگشتان او نورى خارج شد يوسف عليه السّلام گفت: اى جبرئيل! اين چه نور بود؟

گفت: اين پيغمبرى بود كه خدا از صلب تو بيرون كرد به سبب آنكه براى تعظيم پدر خود برنخاستى، پس خدا نور پيغمبرى را از صلب يوسف بيرون برد كه فرزندان او پيغمبر نشوند و در فرزندان لاوى برادر او قرار داد، زيرا كه چون خواستند يوسف را بكشند لاوى گفت: مكشيد او را و در چاه بيندازيد، پس خدا به جزاى آنكه مانع كشتن آن حضرت شد پيغمبرى را در صلب او قرار داد، و همچنين در وقتى كه خواستند برادران بعد از حبس بنيامين بسوى پدر خود برگرداند لاوى گفت: از زمين مصر حركت نمى كنم تا رخصت دهد مرا پدر من يا خدا حكم كند براى من و او بهترين حكم كنندگان است، حق تعالى اين سخن او را پسنديد و باعث ديگرى بر حصول پيغمبرى در اولاد او گرديد، پس پيغمبران بنى اسرائيل همه از اولاد لاوى پسر يعقوب عليه السّلام بودند، و موسى عليه السّلام نيز از فرزندان او بود، موسى بن عمران پسر يصهر بن فاهيث بن لاوى بود.

پس يعقوب عليه السّلام به يوسف فرمود: اى فرزند! مرا خبر ده كه برادران با تو چه كردند در وقتى كه تو را از نزد من بيرون بردند؟

ص: 508


1- . تفسير قمى 1/356.

گفت: اى پدر! مرا معاف دار از اين امر.

يعقوب فرمود: اگر همه را نمى گوئى بعضى را بگو.

گفت: اى پدر! چون مرا به نزديك چاه بردند گفتند: پيراهن خود را بكن.

گفتم: اى برادران! از خدا بترسيد و مرا برهنه مكنيد.

پس كارد بر روى من كشيدند و گفتند: اگر پيراهن را نمى كنى تو را مى كشيم.

پس بناچار آن را كندم و مرا عريان در چاه انداختند.

چون يعقوب اين را شنيد نعره اى زد و بيهوش شد، چون به هوش آمد فرمود: اى فرزند! ديگر بگو.

گفت: اى پدر! تو را قسم مى دهم به خداى ابراهيم و اسحاق و يعقوب عليه السّلام كه مرا معاف دارى، پس او را معاف داشت.

و روايت كرده اند كه: در اثناى سالهاى قحط، عزيز مرد و زليخا محتاج شد به حدّى كه از مردم سؤال مى كرد، و يوسف عليه السّلام پادشاه شد و او را عزيز مى گفتند. مردم به زليخا گفتند:

بر سر راه عزيز بنشين شايد بر تو رحم كند.

گفت: من شرم مى كنم از او.

چون مبالغه كردند بر سر راه يوسف عليه السّلام نشست، چون آن حضرت با كوكبۀ پادشاهى پيدا شد زليخا برخاست و گفت: منزّه است آن خداوندى كه پادشاهان را به معصيت خود بنده گردانيد، و بندگان را به طاعت خود به پادشاهى رسانيد.

يوسف عليه السّلام فرمود: تو زليخائى؟

گفت: بلى.

پس فرمود كه او را به خانۀ آن حضرت بردند و در آن وقت زليخا بسيار پير شده بود، پس يوسف عليه السّلام به او فرمود: آيا تو با من چنين و چنان نكردى؟

عرض كرد: اى پيغمبر خدا! مرا ملامت مكن كه من مبتلا به سه چيز شده بودم كه هيچ كس به آنها مبتلا نشده بود.

فرمود: آنها كدام بود؟

ص: 509

عرض كرد: مبتلا شده بودم به محبت تو و خدا در دنيا نظير تو را خلق نكرده است در حسن و جمال، و مبتلا شده بودم به اينكه در مصر زنى از من مقبولتر نبود و كسى مالش از من بيشتر نبود، و شوهر من عنين بود.

پس يوسف عليه السّلام به او فرمود: چه حاجت دارى؟

گفت: مى خواهم دعا كنى خدا جوانى مرا به من برگرداند.

آن حضرت دعا كرد و خدا او را به جوانى برگردانيد، و يوسف او را خواست و او باكره بود (1).

تا اينجا روايت على بن ابراهيم بود، و بر اكثر مضامين آنچه روايت كرده است، روايات معتبرۀ بسيار وارد است كه ما براى اختصار ترك كرديم.

ابن بابويه رحمه اللّه به سند خود از وهب بن منبه روايت كرده است كه گفت: در بعضى از كتابهاى خدا ديدم كه: يوسف عليه السّلام گذشت با لشكر خود بر زليخا و او بر مزبله اى نشسته بود، چون زليخا اسباب سلطنت و شوكت آن حضرت را مشاهده نمود گفت: حمد و سپاس خداوندى را سزاست كه پادشاهان را به معصيت ايشان بنده گردانيد، و بندگان را به طاعت ايشان پادشاه گردانيد، محتاج شده ايم تصدّق كن بر ما!

يوسف عليه السّلام فرمود: نعمت خدا را حقير شمردن و كفران آن نمودن مانع دوامش مى گردد، پس بازگشت كن بسوى خدا تا چرك گناه را به آب توبه از تو بشويد، بدرستى كه محلّ استجابت دعا و شرط آن پاكيزگى دلها و صافى علمهاست.

زليخا گفت: هنوز در مقام توبه و انابه و تدارك گذشته ها برنيامده ام، و شرم مى كنم از خدا كه در مقام استعطاف درآيم و طلب رحمت از جناب مقدس او بنمايم، و هنوز ديده آب خود را نريخته است و بدن اداى حقّ ندامت خود نكرده است و در بوتۀ طاعات گداخته نشده است.

يوسف عليه السّلام فرمود: پس سعى و اهتمام كن در توبه و شرايط آن كه راه عمل باز و تير دعا

ص: 510


1- . تفسير قمى 1/356، و در آن «يهصر بن واهث» است.

به هدف اجابت مى رسد، پيش از آنكه عدد ايّام و ساعات عمر منقضى شود و مدت حيات بسر آيد.

زليخا گفت: عقيدۀ من نيز اين است و عن قريب خواهى شنيد-اگر بعد از من بمانى- سعى مرا.

پس آن حضرت فرمود پوست گاوى پر از طلا به او بدهند، زليخا گفت كه: قوت البته از جانب خدا مقدّر است و مى رسد، و من فراوانى روزى و راحت عيش و زندگانى را نمى خواهم تا اسير سخط پروردگار خود گردم.

پس بعضى از فرزندان يوسف عليه السّلام به آن حضرت عرض كرد: اى پدر! كى بود اين زن كه از براى او جگرم پاره پاره شد و دلم بر او نرم شد؟

فرمود: اين دابۀ فرح و شادى (1)است كه اكنون در دام انتقام خدا گرفتار است.

پس يوسف او را به عقد خود درآورد و چون همخوابۀ او گرديد او را باكره ديد! از او پرسيد: چگونه باكره ماندى و سالها شوهر داشتى؟

گفت: شوهر من عنين بود و قادر بر مقاربت نبود (2).

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون زليخا بر سر راه يوسف عليه السّلام نشست، آن حضرت او را شناخت و فرمود: برگرد كه تو را غنى مى گردانم، پس صد هزار درهم براى او فرستاد (3).

و به سند معتبر منقول است كه: ابو بصير از حضرت صادق عليه السّلام پرسيد كه: يوسف عليه السّلام در چاه چه دعا خواند كه باعث نجات او شد؟

فرمود: چون يوسف را به چاه انداختند و از حيات خود نااميد گرديد عرض كرد:

«اللّهمّ ان كانت الخطايا و الذّنوب قد اخلقت وجهي عندك فلن ترفع لي اليك صوتا و لن تستجيب لي دعوة فانّي اسألك بحقّ الشّيخ يعقوب فارحم ضعفه و اجمع بيني و بينه فقد

ص: 511


1- . در مصدر به جاى «فرح و شادى» كلمۀ «ترح» آمده كه به معنى حزن و اندوه مى باشد.
2- . امالى شيخ صدوق 14.
3- . قصص الانبياء راوندى 136.

علمت رقّته عليّ و شوقي اليه» يعنى: «خداوندا! اگر خطاها و گناهان البته كهنه كرده است روى مرا نزد تو، پس بلند نمى كنى از براى من بسوى خود آوازى را، و مستجاب نمى گردانى از براى من دعائى را، پس بدرستى كه من سؤال مى كنم از تو به حقّ مرد پير، يعقوب، پس رحم كن ضعف او را و جمع كن ميان من و ميان او، پس بتحقيق مى دانى رقّت او را بر من و شوق مرا بسوى او» .

ابو بصير گفت: پس حضرت صادق عليه السّلام گريست و فرمود: من در دعا مى گويم «اللّهمّ ان كانت الخطايا و الذّنوب قد اخلقت وجهي عندك فلن ترفع لي اليك صوتا فانّي اسألك بك فليس كمثلك شيء و اتوجّه اليك بمحمّد نبيّك نبيّ الرّحمة يا اللّه يا اللّه يا اللّه يا اللّه» .

پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود: اين دعا را بخوانيد و بسيار بخوانيد كه من بسيار مى خوانم نزد شدّتها و غمهاى عظيم (1).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: جبرئيل به نزد يوسف عليه السّلام آمد در زندان و گفت: بعد از هر نماز واجب سه نوبت اين دعا را بخوان: «اللّهمّ اجعل لي من امري فرجا و مخرجا و ارزقني من حيث احتسب و من حيث لا احتسب» (2).

و شيخ طوسى رحمه اللّه ذكر كرده است كه: حضرت يوسف عليه السّلام در روز سوم ماه محرّم از زندان خلاص شد (3).

و ابن بابويه رحمه اللّه به سند معتبر از عبد اللّه بن عباس روايت كرده است كه: چون رسيد به آل يعقوب آنچه به ساير مردم رسيد از تنگى طعام، يعقوب فرزندان خود را جمع كرد و به ايشان فرمود: اى فرزندان من! شنيده ام كه در مصر طعام نيكو مى فروشند، و صاحبش مرد صالحى است كه مردم را حبس نمى كند و زود روانه مى كند، پس برويد و از او طعامى بخريد كه ان شاء اللّه به شما احسان خواهد كرد. پس فرزندان يعقوب تهيۀ خود را گرفته و روانه شدند، چون وارد مصر شدند به خدمت يوسف عليه السّلام رسيدند، آن حضرت ايشان را

ص: 512


1- . امالى شيخ صدوق 329.
2- . امالى شيخ صدوق 462.
3- . مصباح المتهجد 713.

شناخت و ايشان او را نشناختند، پس از ايشان پرسيد: شما كيستيد؟

گفتند: ما فرزندان يعقوب پسر اسحاق پسر ابراهيم خليل خدائيم، و از كوه كنعان آمده ايم.

يوسف فرمود: پس شما فرزند سه پيغمبريد و شما صاحبان حلم و بردبارى نيستيد، و در ميان شما وقار و خشوع نيست، شايد شما جاسوس بعضى از پادشاهان بوده باشيد و براى جاسوسى به بلاد من آمده باشيد.

گفتند: اى پادشاه! ما جاسوس نيستيم و از اصحاب حرب نيستيم، اگر بدانى پدر ما كيست هرآينه ما را گرامى خواهى داشت، بدرستى كه او پيغمبر خداست و فرزند پيغمبران خداست و بسيار اندوهناك است.

يوسف فرمود: به چه سبب او را اندوه عارض شده است و حال آنكه او پيغمبر و پيغمبرزاده است و بهشت جايگاه اوست، و او نظر مى كند به مثل شما پسران با اين بسيارى و توانايى شما شايد حزن او به سبب سفاهت و جهالت و دروغ و كيد و مكر شما باشد؟

گفتند: اى پادشاه! ما بى خرد و سفيه نيستيم، و اندوه او از جانب ما نيست، و ليكن او پسرى داشت كه به حسب سن از ما كوچكتر بود و او را يوسف مى گفتند، روزى با ما به شكار بيرون آمد و گرگ او را خورد و از آن روز تا حال پيوسته غمگين و اندوهناك و گريان است.

يوسف فرمود: همه از يك پدر هستيد؟

گفتند: پدر ما يكى است و مادرهاى ما متفرق است.

فرمود: چرا پدر شما همۀ فرزندان خود را فرستاده است، يكى را براى خود نگاه نداشته است كه مونس او باشد و از او راحت يابد؟

گفتند: يك برادر ما كه از ما خردسالتر بود نزد خود نگاه داشت.

فرمود: چرا او را از ميان شما اختيار كرد؟

گفتند: براى آنكه بعد از يوسف او را بيش از ما دوست مى دارد.

فرمود: من يكى از شما را نزد خود نگاه مى دارم و برويد شما به نزد پدر خود و سلام

ص: 513

مرا به او برسانيد و بگوئيد به او كه آن فرزندى را كه مى گوئيد نزد خود نگاه داشته است براى من بفرستيد تا خبر دهد مرا كه چه چيز باعث حزن او گرديده است، و چرا پيش از وقت پيرى پير شده است، و سبب گريه و نابينا شدن او چيست؟

پس ايشان ميان خود قرعه زدند و قرعه به اسم شمعون بيرون آمد پس او را نگهداشت و طعام براى ايشان مقرر فرمود و ايشان را روانه كرد.

چون برادران، شمعون را وداع كردند به ايشان گفت: اى برادران! ببينيد كه من به چه امر مبتلا شدم و سلام مرا به پدرم برسانيد.

چون ايشان به نزد يعقوب عليه السّلام آمدند سلام ضعيفى بر آن حضرت كردند.

فرمود: چرا چنين سلام ضعيفى كرديد، و چرا در ميان شما صداى دوست خود شمعون را نمى شنوم؟

گفتند: اى پدر ما! بسوى تو مى آئيم از نزد كسى كه ملكش از همۀ پادشاهان عظيمتر است، و كسى مثل او نديده است در حكمت و دانائى و خشوع و سكينه و وقار، و اگر تو را شبيهى هست او شبيه توست، و ليكن ما اهل بيتيم كه از براى بلا خلق شده ايم، پادشاه ما را متهم كرد و گفت: من سخن شما را باور ندارم تا پدر شما بنيامين را براى من بفرستد و بگويد به او كه سبب حزنش و پيريش و گريه كردن و نابينا شدنش چيست.

يعقوب عليه السّلام گمان كرد كه اين نيز مكرى است كه ايشان كرده اند كه بنيامين را از نزد او دور كنند، گفت: اى فرزندان من! بد عادتى است عادت شما، به هر جهتى كه رفتيد يكى از شما كم مى شود، من او را با شما نمى فرستم.

چون فرزندان متاع خود را گشودند و ديدند كه متاعشان را در ميان طعام گذاشته اند و به ايشان برگردانيده اند به نزد يعقوب آمدند خوش حال و گفتند: اى پدر! كسى مثل اين پادشاه نديده است، و از گناه بيش از همه كس پرهيز مى كند، اينك متاع ما را كه به قيمت طعام براى او برده بوديم به ما پس داده است از ترس گناه، و ما اين سرمايه را مى بريم و آذوقه از براى اهل خود مى آوريم و برادر خود را حفظ مى كنيم و يك شتر بار از براى او آذوقه بيشتر مى گيريم.

ص: 514

يعقوب عليه السّلام فرمود: مى دانيد كه بنيامين محبوبترين شماست بسوى من بعد از يوسف، و انس من به او است و استراحت من از ميان شما به اوست، او را با شما نمى فرستم تا پيمانى از خدا به من بدهيد كه او را بسوى من برگردانيد مگر آنكه شما را امرى رو دهد كه اختيار از دست شما بيرون رود، پس يهودا ضامن شد و ايشان بنيامين را با خود برداشته متوجه مصر شدند.

چون به خدمت يوسف عليه السّلام رسيدند فرمود: آيا پيغام مرا به پدر خود رسانيديد؟

گفتند: بلى و جوابش را با اين پسر آورده ايم، از او بپرس آنچه خواهى.

فرمود: اى پسر! پدرت چه پيغام فرستاده؟

بنيامين گفت: مرا بسوى تو فرستاده است و تو را سلام مى رساند و مى گويد: بسوى من فرستادى و سؤال كردى از سبب حزن من، و از سبب زود پير شدن من پيش از وقت پيرى، و از سبب گريستن و نابينا شدن من، بدرستى كه هر كه ياد آخرت بيشتر مى كند حزن و اندوهش بيشتر مى باشد، و زود پير شدن من به سبب ياد روز قيامت است، و مرا گريانيد و ديدۀ مرا سفيد گردانيد اندوه بر حبيب من يوسف، و خبر رسيد به من كه به اندوه من محزون شده اى و اهتمام در امر من نموده اى، پس خدا تو را جزاى جليل و ثواب جميل عطا فرمايد، و احسان نمى كنى بسوى من به امرى كه مرا شادتر گرداند از آنكه فرزند من بنيامين را زود به نزد من فرستى كه او را بعد از يوسف از همۀ فرزندان خود دوست تر مى دارم، پس انس دهم به او وحشت خود را و وصل نمايم به او تنهائى خود را، پس زود بفرست براى من آذوقه كه يارى جويم به آن بر امر عيال خود.

چون يوسف پيغام پدر خود را شنيد، گريه گلويش را گرفت و صبر نتوانست نمود، برخاست و داخل خانه شد و بسيار گريست، پس بيرون آمد و امر فرمود كه براى ايشان طعام آوردند پس فرمود: هر دو تا كه از يك مادر باشند بر سر يك خوان بنشينند.

پس همه نشستند ولى بنيامين ايستاده بود، يوسف پرسيد كه: چرا نمى نشينى؟

گفت: در ميان ايشان كسى نيست كه با او از يك مادر باشم.

آن حضرت به او فرمود: از مادر خود برادر نداشتى؟

ص: 515

بنيامين گفت: داشتم.

فرمود: چه شد آن برادر تو؟

بنيامين گفت: اينها گفتند كه او را گرگ خورد.

فرمود: اندوه تو بر او به چه مرتبه رسيد؟

گفت: دوازده پسر بهم رسانيدم كه نام همه را از نام او اشتقاق كردم.

فرمود: بعد از چنين برادرى دست در گردن زنان درآوردى و فرزندان را بوسيدى؟ !

بنيامين گفت: پدر صالحى دارم، او مرا امر كرد كه: زن بخواه شايد خدا از تو ذرّيّتى بيرون آورد كه زمين را سنگين كنند به تسبيح خدا-و به روايت ديگر: به گفتن لا اله الاّ اللّه (1)-.

يوسف عليه السّلام فرمود: بيا و بر سر خوان من بنشين.

برادران گفتند: خدا يوسف و برادرش را هميشه بر ما زيادتى مى دهد تا آنكه پادشاه او را بر سر خوان خود نشانيد.

پس آن حضرت فرمود كه صاع را در ميان بار بنيامين گذاشتند، و چون كاويدند در ميان بار او ظاهر شد و او را نگاه داشت.

چون برادران به نزد يعقوب عليه السّلام آمدند و قصه را نقل كردند آن حضرت فرمود: پسر من دزدى نمى كند بلكه شما حيله كرده ايد در اين باب. پس امر فرمود آنها را كه مرتبۀ ديگر بار بندند بسوى مصر و نامه اى به عزيز مصر نوشت و طلب عطف و مهربانى از او نمود، و سؤال كرد كه فرزندش را به او برگرداند.

چون برادران به خدمت يوسف رسيدند و نامه را به او دادند خواند، ضبط خود نتوانست كرد و گريه بر او مستولى شد، برخاست داخل خانه شد ساعتى گريست، چون بيرون آمد برادران گفتند: اى عزيز مصر! فتوّت و مرحمت كن كه دريافته است ما را و اهل ما را قحط و گرسنگى، و آورده ايم مايۀ كمى، پس نظر به مايۀ ما مكن و كيل تمام بده به ما،

ص: 516


1- . تفسير عياشى 2/183.

و تصدّق كن بر ما-به پس دادن برادر ما يا به فراوان دادن طعام-بدرستى كه خدا اجر مى دهد تصدّق كنندگان را.

يوسف فرمود: آيا مى دانيد كه چه كرديد با يوسف و برادرش در وقتى كه نادان بوديد؟

گفتند: مگر تو يوسفى؟ !

فرمود: منم يوسف و اين برادر من است، خدا منّت گذاشته بر من، بدرستى كه هر كه پرهيزكار باشد و در بلاها صبر كند خدا ضايع نمى گرداند مزد نيكوكاران را.

پس امر فرمود برگردند به نزد يعقوب عليه السّلام و فرمود كه: پيراهن مرا ببريد بر روى پدرم بيندازيد تا بينا گردد، و همه با اهل بيت او بيائيد به نزد من.

پس جبرئيل بر يعقوب نازل شد و گفت: اى يعقوب! مى خواهى تو را تعليم كنم دعائى كه چون بخوانى خدا دو ديده ات را و دو نور ديده ات را به تو برگرداند؟

گفت: بلى.

جبرئيل گفت: بگو آنچه پدرت آدم گفت و خدا توبه اش را قبول فرمود، و آنچه نوح گفت و به سبب آن كشتى او بر جودى قرار گرفت و از غرق شدن نجات يافت، و آنچه پدرت ابراهيم خليل الرحمن گفت در وقتى كه او را به آتش انداختند و به آن كلمات خدا آتش را بر او سرد و سلامت گردانيد.

يعقوب گفت: اى جبرئيل! آن كلمات كدام است؟

گفت: بگو: پروردگارا! سؤال مى كنم از تو به حقّ محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السّلام كه يوسف و بنيامين هر دو را به من برسانى، و دو ديده ام را به من برگردانى.

يعقوب عليه السّلام هنوز اين دعا را تمام نكرده بود كه بشير آمد و پيراهن يوسف را بر روى او انداخت و بينا گرديد (1).

و از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون يوسف عليه السّلام داخل زندان شد دوازده ساله بود، و هيجده سال در زندان ماند، و بعد از بيرون آمدن از زندان هشتاد سال

ص: 517


1- . امالى شيخ صدوق 204.

زندگانى كرد، پس مجموع عمر شريف آن حضرت صد و ده سال بود (1).

در حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه: يعقوب عليه السّلام بر يوسف آن قدر گريست كه ديده اش نابينا شد، تا آنكه به او گفتند: بخدا سوگند كه پيوسته ياد مى كنى يوسف را تا آنكه بيمار شوى و مشرف بر هلاك گردى يا هلاك شوى. و يوسف بر مفارقت يعقوب آن قدر گريست كه اهل زندان متأذّى شدند و گفتند: يا در شب گريه بكن روز ساكت باش يا در روز گريه بكن و شب ساكت باش، پس با ايشان صلح كرد كه در يكى از شب و روز گريه كند و در ديگرى ساكت باشد (2).

و پيشتر در حديث معتبر گذشت كه: يوسف عليه السّلام از پيغمبرانى بود كه با پيغمبرى، پادشاهى داشتند و مملكت آن حضرت مصر و صحراهاى مصر بود و از آن تجاوز نكرد (3).

و به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: يعقوب و عيص در يك شكم متولد شدند، بعد از او يعقوب به اين سبب او را يعقوب ناميدند كه در عقب عيص متولد شد، و يعقوب را اسرائيل مى گفتند يعنى بندۀ خدا، چون «اسرا» به معنى بنده است و «ئيل» اسم خداست؛ به روايت ديگر «اسرا» به معنى قوّت است، يعنى قوّت خدا (4).

و از كعب الاحبار روايت كرده اند كه: يعقوب خدمت بيت المقدس مى كرد، اول كسى كه داخل بيت المقدس مى شد و آخر كسى كه بيرون مى آمد او بود، و قنديلهاى بيت المقدس را او مى افروخت، چون صبح مى شد مى ديد كه قنديلها خاموش شده است؛ پس شبى در مسجد بيت المقدس ماند و در كمين نشست، ناگاه ديد يكى از جنّيان قنديلها را خاموش مى كند، پس او را گرفت بر يكى از ستونهاى بيت المقدس بست، چون صبح شد مردم ديدند كه يعقوب جنّى را اسير كرده و بر ستون مسجد بسته است! اسم آن جنّى

ص: 518


1- . امالى شيخ صدوق 208؛ قصص الانبياء راوندى 138.
2- . خصال 273؛ امالى شيخ صدوق 121.
3- . خصال 248؛ تفسير عياشى 2/340.
4- . علل الشرايع 43؛ معاني الاخبار 49.

«ايل» بود، پس به اين سبب او را اسرائيل گفتند (1).

به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون بنيامين را يوسف عليه السّلام حبس كرد، يعقوب مناجات كرد به درگاه حق تعالى و عرض كرد: پروردگارا! آيا مرا رحم نمى كنى؟ ديده هاى مرا بردى، دو فرزند مرا بردى!

حق تعالى به او وحى فرمود: اگر ايشان را ميرانده باشم، هرآينه زنده خواهم كرد ايشان را تا جمع كنم ميان تو و ايشان، و ليكن آيا به يادت نمى آيد آن گوسفندى كه كشتى و بريان كردى و خوردى و فلان شخص در پهلوى خانۀ تو روزه بود به او چيزى ندادى؟

پس يعقوب عليه السّلام بعد از آن هر بامداد امر مى كرد ندا كنند تا يك فرسخ كه: هر كه چاشت مى خواهد بيايد بسوى آل يعقوب، و هر شام ندا مى كردند: هر كه طعام شام مى خواهد بيايد بسوى آل يعقوب (2).

و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام مروى است كه يعقوب به يوسف فرمود: اى فرزند! زنا مكن، كه اگر مرغى زنا كند پرهاى او مى ريزد (3).

و در حديث صحيح از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: شخصى به نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و عرض كرد: اى پيغمبر خدا! من دختر عموئى دارم كه پسنديده ام حسن و جمال و دينش را، امّا فرزند نمى آورد.

فرمود: او را مخواه، بدرستى كه يوسف عليه السّلام چون برادرش بنيامين را ملاقات كرد فرمود: اى برادر! چگونه توانستى بعد از من تزويج زنان بكنى؟

گفت: پدرم امر كرد و فرمود: اگر توانى كه فرزندان بهم رسانى كه زمين را به تسبيح و تنزيه خدا سنگين كنند، بكن (4).

و به سند معتبر از امام زين العابدين عليه السّلام منقول است كه: مردم سه خصلت را از سه كس

ص: 519


1- . علل الشرايع 44.
2- . محاسن 2/162.
3- . من لا يحضره الفقيه 4/20.
4- . كافى 5/333.

اخذ كردند: صبر را از ايّوب عليه السّلام، و شكر را از نوح عليه السّلام، و حسد را از فرزندان يعقوب عليه السّلام (1).

و به سند معتبر منقول است كه جمعى اعتراض كردند به حضرت امام رضا عليه السّلام كه: چرا ولايتعهدى مأمون را قبول كردى؟

فرمود: يوسف پيغمبر خدا بود و از عزيز مصر كه كافر بود سؤال كرد كه او را از جانب خود والى گرداند، چنانچه حق تعالى فرموده است قالَ اِجْعَلْنِي عَلى خَزائِنِ اَلْأَرْضِ إِنِّي حَفِيظٌ عَلِيمٌ (2)يعنى: «گفت: مرا والى گردان بر خزينه هاى زمين كه من حفظ مى نمايم آنچه در دست من است، و عالم هستم به هر زبانى» (3).

و در حديث معتبر منقول است كه حضرت صادق عليه السّلام فرمود: صبر جميل كه حضرت يعقوب عليه السّلام فرمود، صبرى است كه هيچ گونه شكايت با آن نباشد (4).

و در حديث ديگر فرمود: يوسف عليه السّلام در زندان شكايت نمود به پروردگار خود از خوردن نان بى خورش، و نان بسيار نزد او جمع شده بود، پس حق تعالى وحى نمود كه نانهاى خشك را در تغارى كند و آب و نمك بر آن بريزد، چون چنين كرد آب كامه بعمل آمد و نان خورش خود نمود (5).

و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: چون زليخا پريشان و محتاج شد، بعضى به او گفتند: برو به نزد يوسف كه اكنون عزيز مصر است تا تو را اعانت كند، پس جمعى به او گفتند: مى ترسيم اگر به نزد او بروى آسيبى به تو برساند به سبب آزارها كه تو به او رسانده اى.

گفت: نمى ترسم از كسى كه از خدا مى ترسد.

ص: 520


1- . عيون اخبار الرضا 2/45؛ صحيفة الامام الرضا عليه السّلام 257 با كمى اختلاف.
2- . سورۀ يوسف:55.
3- . علل الشرايع 238؛ عيون اخبار الرضا 2/139.
4- . امالى شيخ طوسى 294.
5- . كافى 6/330.

چون به خدمت آن حضرت رفت و او را بر تخت پادشاهى ديد گفت: سپاس خداوندى را سزاست كه بندگان را به طاعت خود پادشاه گردانيد و پادشاهان را به معصيت خود بنده گردانيد.

پس يوسف او را به عقد خود درآورد و او را باكره يافت، پس يوسف به او فرمود: آيا اين بهتر و نيكوتر نيست از آنچه تو به حرام طلب مى كردى؟

زليخا گفت: من در باب تو به چهار چيز مبتلا شده بودم: من مقبولترين اهل زمان خود بودم، و تو از همۀ اهل زمان خود به حسن و جمال ممتاز بودى، و من باكره بودم، و شوهر من عنين بود.

چون يوسف عليه السّلام بنيامين را نزد خود نگاه داشت، يعقوب عليه السّلام نامه اى به آن حضرت نوشت و نمى دانست كه او يوسف است، و ترجمه اش اين است: «بسم اللّه الرحمن الرحيم، اين نامه اى است از يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم خليل اللّه عليهم السّلام بسوى عزيز آل فرعون، سلام بر تو باد، بدرستى كه حمد مى كنم بسوى تو خداوندى را كه بجز او خدائى نيست؛ امّا بعد، بدرستى كه ما اهل بيتيم كه متوجه است بسوى ما اسباب بلا، جدّم ابراهيم را در آتش انداختند در طاعت پروردگارش پس خدا بر او سرد و سلامت گردانيد، خدا امر فرمود او را كه پدرم را به دست خود ذبح كند پس فدا داد او را به آنچه ندا داد، و مرا پسرى بود كه عزيزترين مردم بود نزد من، و او ناپيدا شد از پيش من، و حزن او نور ديدۀ مرا بر طرف كرد، و برادرى داشت كه از مادر او بود، هرگاه آن گمشده را ياد مى كردم برادرش را به سينۀ خود مى چسبانيدم و شدت اندوه مرا تسكين مى داد، و او نزد تو به تهمت سرقت محبوس شده است، و من تو را گواه مى گيرم كه من هرگز دزدى نكرده ام و فرزند دزد از من بهم نرسيده است» .

چون يوسف عليه السّلام نامه را خواند گريست و فرياد كرد و گفت: اين پيراهن مرا ببريد و بر روى او بيندازيد تا بينا شود، و با اهل خود همه به نزد من بيايند (1).

ص: 521


1- . امالى شيخ طوسى 456.

در روايت ديگر وارد شده است كه: چون يعقوب نزديك مصر رسيد، يوسف با لشكر خود سوار شد و به استقبال آن حضرت بيرون رفت، در اثناى راه گذشت بر زليخا و او در غرفۀ خود عبادت مى كرد، چون يوسف عليه السّلام را ديد شناخت و به صداى حزينى او را صدا كرد كه: اى آنكه مى روى! از عشق تو بسى اندوه خورده ام، كه چه نيك است تقوى و پرهيزكارى چگونه بندگان را آزاد كرد، و چه قبيح است گناه چگونه بنده گردانيد آزادان را (1).

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت يوسف عليه السّلام متوجه فروختن طعام شد، بعضى از وكلاى خود را امر كرد كه بفروشد، و هر روز به او مى گفت به فلان مبلغ بفروش؛ روزى كه مى دانست كه سعر زياد مى شود و گرانتر مى بايد فروخت، نخواست كه گرانى به زبان او جارى شود به وكيل گفت: برو بفروش-و سعرى براى او نام نبرد-وكيل اندك راهى رفت و برگشت و پرسيد: به چه سعر بفروشم؟

فرمود: برو بفروش. و نخواست كه گرانى سعر به زبانش جارى شود.

چون وكيل آمد بر سر انبار و اول كسى كه آمد بگيرد زر داد، وكيل كيل كرد، هنوز يك كيل مانده بود كه به حساب سعر روز گذشته تمام شود، مشترى گفت: بس است، من همين قدر زر داده بودم، وكيل دانست كه سعر به قدر يك كيل گران شده است.

چون مشترى ديگر آمد هنوز يك كيل مانده بود كه به حساب مشترى اول تمام شود، مشترى گفت: بس است، من همين قدر زر داده ام، وكيل دانست كه به قدر يك كيل باز گرانتر شده است، تا آنكه در آن روز سعر دو برابر تفاوت كرد (2).

و به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: پيراهنى كه براى ابراهيم عليه السّلام از بهشت آوردند در ميان قصبۀ نقره مى گذاشتند، چون كسى مى پوشيد بسيار گشاد بود، پس چون قافله از مصر جدا شد و يعقوب در رمله يا فلسطين شام بود و

ص: 522


1- . امالى شيخ طوسى 457.
2- . كافى 5/163.

يوسف عليه السّلام در مصر بود، يعقوب گفت: من بوى يوسف را مى شنوم، مراد او بوى بهشت بود كه از پيراهن به مشام او رسيد (1).

و به سند معتبر منقول است كه: اسماعيل بن الفضل هاشمى از حضرت صادق عليه السّلام پرسيد: چه سبب داشت كه فرزندان يعقوب چون از يعقوب التماس كردند كه از براى ايشان استغفار كند، فرمود: بعد از اين براى شما طلب آمرزش از پروردگار خود خواهم كرد، و تأخير كرد طلب استغفار را براى ايشان؟ و چون به يوسف عليه السّلام گفتند: خدا تو را بر ما اختيار كرده است و ما خطاكاران بوديم گفت: بر شما ملامتى نيست امروز، خدا شما را مى آمرزد؟

جواب فرمود: زيرا كه دل جوان نرمتر است از دل پير، و باز جنايت فرزندان يعقوب بر يوسف بود و جنايت ايشان بر يعقوب به سبب جنايت بر يوسف بود، پس يوسف مبادرت نمود به عفو كردن از حقّ خود، و تأخير نمود يعقوب عفو را زيرا كه عفو او از حقّ ديگرى بود، پس تأخير كرد ايشان را به سحر شب جمعه (2).

و به چندين سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون يوسف عليه السّلام به استقبال حضرت يعقوب بيرون آمد و يكديگر را ملاقات كردند، يعقوب پياده شد و يوسف را شوكت پادشاهى مانع شد و پياده نشد، هنوز از معانقه فارغ نشده بود كه جبرئيل بر حضرت يوسف نازل شد و خطاب مقرون به عتاب از جانب رب الارباب آورد كه: اى يوسف! حق تعالى مى فرمايد كه: ملك و پادشاهى تو را مانع شد كه پياده شوى براى بندۀ شايستۀ صدّيق من، دست خود را بگشا، چون دستش را گشود از كف دستش-و به روايتى از ميان انگشتانش-نورى بيرون رفت، پرسيد: اين چه نورى بود اى جبرئيل؟ گفت: نور پيغمبرى بود و از صلب تو پيغمبر بهم نخواهد رسيد، به عقوبت آنچه كردى نسبت به يعقوب كه براى او پياده نشدى (3).

ص: 523


1- . علل الشرايع 53؛ تفسير عياشى 2/194.
2- . علل الشرايع 54؛ تفسير برهان 2/268.
3- . علل الشرايع 55؛ تفسير برهان 2/271.

مؤلف گويد: بعضى اين احاديث را حمل بر تقيه كرده اند، چون مثل اين از طريق عامه منقول است، و ممكن است پياده نشدن آن حضرت بر سبيل نخوت و تكبر نبوده باشد، بلكه براى تدبير و مصلحت ملك باشد، و چون رعايت يعقوب كردن اولى بود از رعايت مصلحت ملك و پادشاهى، پس ترك اولى و مكروه از آن حضرت صادر شده، به اين سبب مورد عتاب گرديد.

و به سند ديگر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: زليخا به در خانۀ يوسف عليه السّلام آمد بعد از پادشاهى آن حضرت، چون رخصت طلبيد كه داخل شود گفتند: ما مى ترسيم كه چون تو را به نزد او بريم به سبب آنچه از تو نسبت به آن حضرت واقع شده است مورد غضب او شوى.

گفت: من نمى ترسم از كسى كه از خدا مى ترسد.

چون داخل شد يوسف عليه السّلام فرمود: اى زليخا! چرا رنگت متغير شده است؟

گفت: حمد مى كنم خداوندى را كه پادشاهان را به معصيت خود، بندگان گردانيد، و بندگان را به بركت طاعت و بندگى خود به مرتبۀ پادشاهى رسانيد.

فرمود: چه چيز تو را باعث شد بر آنچه نسبت به من كردى؟

گفت: حسن و جمال بى نظير تو.

فرمود: چگونه مى بود حال تو اگر مى ديدى پيغمبرى را كه در آخر الزمان مبعوث خواهد شد و اسم شريف او محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است و از من خوش روتر و خوش خوتر و سخى تر خواهد بود؟ !

زليخا گفت: راست مى گوئى.

يوسف فرمود: چه دانستى كه راست مى گويم؟

گفت: براى آنكه چون نام او را مذكور ساختى محبت او به دلم افتاد.

پس خدا وحى فرمود به يوسف كه: زليخا راست مى گويد، و من او را دوست داشتم به اين سبب كه حبيب من محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را دوست داشت، پس امر فرمود كه او را به عقد خود

ص: 524

درآورد (1).

در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چه استبعاد مى كنند مخالفان اين امّت كه شبيهند به خنازير از غائب شدن قائم آل محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از مردم، بدرستى كه برادران يوسف عليه السّلام اولاد پيغمبران بودند، با يوسف سودا و معامله كردند و سخن گفتند، و برادران او بودند او را نشناختند تا آنكه يوسف اظهار نمود كه من يوسفم، پس چرا انكار مى نمايند اين امّت ملعونه كه خدا در وقتى از اوقات خواهد كه حجت خود را از مردم پنهان كند، بتحقيق كه يوسف پادشاه مصر بود و در ميان او و پدرش هيجده روز فاصله بود، و اگر خدا مى خواست كه او مكان خود را به يعقوب بشناساند قادر بود، و اللّه كه يعقوب و فرزندانش بعد از بشارت به نه روز از راه باديه به مصر رفتند، پس چه انكار مى كنند اين امّت كه حق تعالى بكند نسبت به حجت خود آنچه نسبت به يوسف كرد كه در بازارهاى مردم راه رود و بر بساط ايشان قدم گذارد و آنها او را نشناسند، تا وقتى كه خدا رخصت دهد كه خود را به آنها بشناساند، چنانچه رخصت داد يوسف را در وقتى كه با برادران خود گفت: آيا مى دانيد چه كرديد با يوسف (2)؟

و در حديث معتبر ديگر فرمود: چون فرزندان از يعقوب رخصت يوسف را طلبيدند، يعقوب به ايشان فرمود: مى ترسم گرگ او را بخورد، عذرى به ياد آنها داد كه به همان عذر متشبث شدند (3).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: اعرابى به خدمت يوسف عليه السّلام آمد كه طعام بخرد، چون فارغ شد از او پرسيد: منزل تو كجاست؟

اعرابى گفت: در فلان موضع.

فرمود: چون به فلان وادى بگذرى ندا كن: اى يعقوب! اى يعقوب! پس بيرون خواهد آمد بسوى تو مرد عظيم صاحب حسنى، چون به نزد تو آيد بگو: مردى را در مصر ديدم كه

ص: 525


1- . علل الشرايع 55؛ قصص الانبياء راوندى 136.
2- . علل الشرايع 244؛ كمال الدين و تمام النعمة 144.
3- . علل الشرايع 600.

تو را سلام رسانيد و گفت: امانت تو نزد خدا ضايع نخواهد شد.

چون اعرابى به آن موضع رسيد غلامان خود را گفت كه: شتران مرا حفظ كنيد، چون يعقوب را ندا كرد مرد اعمى بلند قامت فربه خوش روئى بيرون آمد و دست به ديوارها مى گرفت تا به نزديك او رسيد، اعرابى گفت: توئى يعقوب؟

فرمود: بلى.

چون اعرابى پيغام يوسف را رسانيد يعقوب افتاد و مدهوش شد، چون به هوش آمد فرمود: اى اعرابى! تو را حاجتى در درگاه خدا هست؟

گفت: بلى، من مال بسيار دارم و دختر عمّ من در حبالۀ من است و از او فرزند نمى شود، مى خواهم از خدا بطلبى كه فرزند به من كرامت فرمايد.

پس يعقوب وضو ساخت و دو ركعت نماز كرد و براى او دعا كرد، پس خدا در چهار شكم يا شش شكم فرزند به او عطا فرمود، در هر شكمى دو پسر.

پس بعد از آن يعقوب مى دانست كه يوسف زنده است و حق تعالى او را بعد از غيبت براى او ظاهر خواهد گردانيد، و مى گفت با فرزندانش كه: من از لطف خدا مى دانم آنچه شما نمى دانيد، و فرزندانش او را نسبت به دروغ و ضعف عقل مى دادند، لهذا وقتى كه بوى پيراهن را شنيد فرمود: من بوى يوسف را مى شنوم اگر مرا نسبت به دروغ و ضعف عقل ندهيد، پس يهودا گفت: بخدا سوگند كه تو در گمراهى سابق خود هستى! پس چون بشير آمد و پيراهن را به روى او انداخت بينا گرديد، فرمود: نگفتم به شما كه من از خدا مى دانم آنچه شما نمى دانيد (1).

شيخ ابن بابويه رحمه اللّه بعد از ايراد اين حديث گفته است: دليل بر آنكه يعقوب علم به حيات يوسف داشت، و از نظر او پنهان كرده بود خدا يوسف را براى ابتلا و امتحان، آن است كه: چون فرزندان يعقوب بسوى او برگشتند و مى گريستند فرمود: اى فرزندان من! چيست شما را كه گريه مى كنيد و وا ويلاه مى گوئيد، و چرا حبيب خود يوسف را در ميان

ص: 526


1- . كمال الدين و تمام النعمة 141؛ تفسير برهان 2/263.

شما نمى بينم؟

گفتند: اى پدر! او را گرگ خورد و اين پيراهن اوست، آورده ايم از براى تو.

گفت: بيندازيد بسوى من.

پس پيراهن را بر روى خود انداخت و مدهوش شد، چون به هوش بازآمد گفت: اى فرزندان! شما مى گوئيد كه گرگ حبيب من يوسف را خورد؟ !

گفتند: بلى.

فرمود: چرا بوى گوشت او را نمى شنوم؟ و چرا پيراهنش درست است؟ بر گرگ دروغ بسته ايد و فرزند من مظلوم شده است و شما مكرى كرده ايد.

پس در آن شب رو از ايشان گردانيد و نوحه مى كرد بر يوسف عليه السّلام و مى گفت: حبيب من يوسف را كه من او را بر همۀ فرزندان خود اختيار مى كردم از من ربودند؛ حبيب من يوسف كه اميد از او داشتم در ميان فرزندان خود، از من ربودند؛ حبيب من يوسف كه دست راست خود را در زير سر او مى گذاشتم و دست چپ را بر روى او مى گذاشتم از من ربودند؛ حبيب من يوسف كه يار تنهائى و مونس وحشت من بود از من ربودند؛ حبيب من يوسف! كاش مى دانستم كه در كدام كوه تو را انداختند، يا در كدام دريا تو را غرق كردند؛ حبيب من يوسف! كاش با تو بودم و به من مى رسيد آنچه به تو رسيد (1).

و به سند معتبر از ابو بصير منقول است كه: حضرت امام محمد باقر عليه السّلام فرمود:

حضرت يعقوب از مفارقت يوسف عليه السّلام حزنش بسيار شديد شد و آن قدر گريست كه ديده اش سفيد شد و پريشانى و احتياج نيز او را عارض شد، و هر سال دو مرتبه گندم از براى عيالش از مصر مى طلبيد از براى زمستان و تابستان، پس جمعى از فرزندانش را با مايۀ قليلى بسوى مصر فرستاد با جمعى از رفقا كه روانۀ مصر بودند، چون به خدمت يوسف رسيدند و آن در وقتى بود كه عزيز مصر حكومت مصر را به يوسف عليه السّلام گذاشته بود، يوسف ايشان را شناخت و ايشان حضرت يوسف عليه السّلام را نشناختند به سبب هيبت و

ص: 527


1- . كمال الدين و تمام النعمة 143.

عزت پادشاهى، پس به ايشان گفت كه: بياوريد مايۀ خود را پيش از رفيقان شما، و ملازمان خود را فرمود كه: زود كيل ايشان را بدهيد و تمام بدهيد، چون فارغ شويد مايۀ ايشان را در ميان بارهاى ايشان بگذاريد بدون اطلاع ايشان.

پس حضرت يوسف عليه السّلام با برادران گفت: شنيده ام كه دو برادر پدرى داشته ايد، آنها چه شدند؟

گفتند: بزرگ را گرگ خورد و كوچك را نزد پدرش گذاشته ايم و او را از خود جدا نمى كند، و بسيار بر او مى ترسد.

يوسف فرمود: مى خواهم مرتبۀ ديگر كه براى طعام خريدن مى آئيد او را با خود بياوريد، اگر نياوريد به شما طعام نخواهم داد و شما را به نزديك خود نخواهم طلبيد.

چون بسوى پدر خود برگشتند و متاع خود را گشودند و ديدند كه سرمايۀ ايشان را در ميان طعام ايشان گذاشته اند گفتند: اى پدر! اين سرمايۀ ماست به ما پس داده اند، و يك شتر بار زياده از ديگران به ما داده اند، پس برادر ما را با ما بفرست تا طعام بگيريم و ما محافظت او مى كنيم.

چون بعد از شش ماه محتاج به آذوقه شدند، يعقوب عليه السّلام ايشان را فرستاد و با ايشان مايۀ كمى فرستاد و بنيامين را با ايشان همراه كرد، و پيمان خدا را از ايشان گرفت كه تا اختيار از دست ايشان بدر نرود البته او را برگردانند.

چون داخل مجلس يوسف عليه السّلام شدند پرسيد كه: بنيامين با شماست؟

گفتند: بلى، بر سر بارهاى ماست.

فرمود: او را بياوريد.

چون آوردند، يوسف عليه السّلام بر مسند پادشاهى نشسته بود فرمود كه: بنيامين تنها بيايد و برادران با او نيايند، چون به نزديك او رسيد او را در برگرفت و گريست و گفت: من برادر تو يوسفم، آزرده مشو از آنچه به حسب مصلحت نسبت به تو بكنم، و آنچه تو را خبر دادم به برادران خود مگو، و مترس و اندوه مبر.

پس او را به نزد برادران فرستاد و به ملازمان خود فرمود كه: آنچه آورده اند اولاد

ص: 528

يعقوب عليه السّلام بگيريد و بزودى طعام از براى ايشان كيل كنيد، چون فارغ شويد مكيال خود را در ميان بار بنيامين بيندازيد.

چون ملازمان موافق فرمودۀ يوسف عليه السّلام عمل كردند و ايشان را مرخّص كردند و بار بستند و با رفقا روانه شدند، يوسف عليه السّلام با ملازمان از عقب ايشان رفتند به ايشان ملحق شدند و در ميان ايشان ندا كردند كه: اى مردم قافله! شما دزدانيد.

گفتند: چه چيز شما پيدا نيست؟

ملازمان يوسف عليه السّلام گفتند: صاع پادشاه پيدا نيست و هر كه آن را بياورد بار يك شتر گندم به او مى دهيم.

چون بارهاى ايشان را تفحّص كردند صاع در ميان بار بنيامين پيدا شد، يوسف عليه السّلام فرمود كه او را گرفتند و حبس كردند، و چندان كه برادران سعى كردند در خلاصى او فايده نبخشيد. چون مأيوس شدند، بسوى يعقوب عليه السّلام برگشتند، چون واقعه را عرض كردند فرمود: «إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ» و گريست و حزنش زياد شد به مرتبه اى كه پشتش خم شد، و دنيا پشت كرد بر يعقوب عليه السّلام و فرزندان يعقوب تا آنكه بسيار محتاج شدند و آذوقۀ ايشان آخر شد، پس در اين وقت يعقوب عليه السّلام به فرزندانش فرمود: برويد تفحّص كنيد يوسف و برادرش را، نااميد مشويد از رحمت الهى.

پس جمعى از ايشان با مايۀ قليلى متوجه مصر شدند، يعقوب عليه السّلام نامه اى به عزيز مصر نوشت كه او را بر خود و فرزندانش مهربان گرداند، فرمود كه: پيش از آنكه مايۀ خود را ظاهر سازيد نامه را به عزيز بدهيد و در نامه نوشت:

«بسم اللّه الرّحمن الرّحيم، اين نامه اى است بسوى عزيز مصر و ظاهر كنندۀ عدالت و تمام دهندۀ كيل، از جانب يعقوب فرزند اسحاق فرزند ابراهيم خليل خدا كه نمرود هيزم و آتش براى او جمع كرد كه او را بسوزاند، خدا بر او سرد و سلامت گردانيد و از آن نجات داد او را، خبر مى دهم تو را اى عزيز كه ما خانه آبادۀ قديميم كه پيوسته بلا از جانب خدا به ما تند مى رسد، براى آنكه ما را امتحان نمايد در وقت نعمت و بلا، و بيست سال است كه مصيبتها به من پياپى مى رسد: اول آنها آن بود كه پسرى داشتم كه او را يوسف نام كرده

ص: 529

بودم و او موجب شادى من بود از ميان فرزندان من، و نور ديده و ميوۀ دل من بود، و برادران پدرى او از من سؤال كردند كه او را با ايشان بفرستم كه شادى و بازى كند، پس من بامداد او را با ايشان فرستادم، و وقت خفتن برگشتند گريه كنان و پيراهنى براى من آوردند با خون دروغى و گفتند كه: گرگ او را خورد، پس براى فراق او حزن من شديد شد و بر مفارقت او گريۀ من بسيار، تا آنكه ديده هاى من سفيد شد از اندوه؛ و يوسف را برادرى بود كه از خالۀ او بود و او را بسيار دوست مى داشتم و مونس من بود، و هرگاه يوسف به ياد من مى آمد او را به سينۀ خود مى چسبانيدم پس بعضى از اندوه من ساكن مى شد، و برادران او به من نقل كردند كه: اى عزيز! تو احوال او را از ايشان پرسيده بودى، و امر كرده بودى كه او را به نزد تو بياورند و اگر نياورند گندم به آنها ندهى، پس او را با ايشان فرستادم كه گندم از براى ما بياورند، و برگشتند و او را نياوردند و گفتند كه: مكيال پادشاه را دزديد، و ما خانه آباده ايم كه دزدى نمى كنيم، او را حبس كرده اى و دل مرا به درد آورده اى، و اندوه من از مفارقت او شديد شد تا آنكه پشتم كمان شد، و مصيبتم عظيم شد با مصيبتهاى پياپى كه بر من وارد شده است، پس منّت گذار بر من به گشودن راه او، و رها كن او را از حبس، و گندم نيكو براى ما بفرست، و جوانمردى كن در نرخ آن و ارزان بده، و آل يعقوب را زود روانه كن» .

پس چون فرزندان روانه شدند و نامه را بردند، جبرئيل عليه السّلام بر حضرت يعقوب نازل شد و گفت: اى يعقوب! پروردگار تو مى گويد كه: كى تو را مبتلا كرد به مصيبتها كه به عزيز مصر نوشتى؟

يعقوب عليه السّلام گفت: خداوندا! تو مرا مبتلا كردى از روى عقوبت و تأديب من.

حق تعالى فرمود: آيا قادر هست غير من كسى كه آن بلاها را از تو دفع كند؟

گفت: نه، پروردگارا.

خدا فرمود كه: پس شرم نكردى از من كه شكايت مرا بغير من كردى و استغاثه به من نكردى و شكايت بلاى خود را به من نكردى؟ !

يعقوب عليه السّلام گفت: از تو طلب آمرزش مى كنم اى خداوند من، و توبه مى كنم بسوى تو و

ص: 530

حزن و اندوه خود را به تو شكايت مى كنم.

پس حق تعالى فرمود كه: به نهايت رسانيدم تأديب تو و فرزندان خطاكار تو را، و اگر شكايت مى كردى اى يعقوب مصيبتهاى خود را بسوى من در وقتى كه بر تو نازل شد، و استغفار و توبه مى كردى بسوى من از گناه خود، هرآينه آن بلاها را از تو رفع مى كردم بعد از آنكه بر تو مقدّر كرده بودم، و ليكن شيطان ياد مرا از خاطر تو فراموش كرد و نااميد شدى از رحمت من، و منم خداوند بخشندۀ كريم، دوست مى دارم بندگان استغفاركننده و توبه كننده را كه رغبت مى نمايند بسوى من در آنچه نزد من است از رحمت و آمرزش من.

اى يعقوب! من برمى گردانم بسوى تو يوسف و برادرش را، و برمى گردانم بسوى تو آنچه رفته است از مال تو و گوشت و خون تو، و ديده ات را بينا مى گردانم، و كمان پشتت را چون تير راست مى كنم، پس خاطرت شاد و ديده ات روشن باد، و آنچه كردم نسبت به تو تأديبى بود كه تو را كردم، پس قبول كن ادب مرا.

امّا فرزندان يعقوب عليه السّلام چون به خدمت حضرت يوسف رسيدند، او بر سرير پادشاهى نشسته بود، گفتند: اى عزيز! دريافته است ما را و اهل ما را پريشانى و بدحالى، و آورده ايم مايۀ كمى، پس كيل تمام به ما بده، و تصدّق كن بر ما به برادر ما بنيامين، و اين نامۀ پدر ما يعقوب است كه بسوى تو نوشته در امر برادر ما، و سؤال كرده است كه منّت گذارى بر او، و فرزندش را بسوى او پس فرستى.

يوسف عليه السّلام نامۀ حضرت يعقوب را گرفت و بوسيد و بر هر دو ديده گذاشت و گريست، و صداى گريه اش بلند شد، تا آنكه پيراهنى كه پوشيده بود از آب ديده اش تر شد، پس خود را به برادران شناساند، ايشان گفتند: بخدا سوگند كه خدا تو را بر ما اختيار كرده است، پس ما را عقوبت مكن و رسوا مگردان امروز، و از گناهان ما درگذر.

حضرت يوسف عليه السّلام فرمود: سرزنشى نيست شما را امروز، خدا مى آمرزد شما را، ببريد اين پيراهن مرا كه آب ديده ام تر كرده است و بيندازيد بر روى پدرم كه چون بوى مرا مى شنود بينا مى شود، و جميع اهل خود را بسوى من بياوريد. و ايشان را در همان روز كارسازى كرد و آنچه به آن احتياج داشتند به ايشان داد و بسوى حضرت يعقوب فرستاد.

ص: 531

چون قافله از مصر بيرون آمدند، يعقوب عليه السّلام بوى حضرت يوسف را شنيد و گفت به فرزندانى كه نزد او حاضر بودند كه: من بوى يوسف را مى شنوم، و فرزندان همه جا به سرعت مى آمدند به فرح و شادى آنچه از حال يوسف عليه السّلام مشاهده كردند، و پادشاهى كه خدا به او عطا كرده بود، و عزتى كه ايشان را به سبب پادشاهى حضرت يوسف حاصل گرديد، و از مصر تا باديه اى كه حضرت يعقوب در آنجا بود به نه روز آمدند، چون بشير آمد پيراهن را بر روى يعقوب عليه السّلام افكند، او بينا گرديد و پرسيد كه: چه شد بنيامين؟

گفتند: او را نزد برادرش گذاشتيم به نيكوترين حالى.

پس يعقوب عليه السّلام حمد الهى كرد و سجدۀ شكر به تقديم رسانيد و ديده اش بينا شد و پشتش راست شد، به فرزندانش گفت: در همين روز كارسازى كنيد و روانه شويد.

پس به سرعت تمام با يعقوب عليه السّلام و يامين خالۀ يوسف عليه السّلام به جانب مصر روانه شدند، در مدت نه روز طىّ منازل نموده داخل مصر شدند، و چون به مجلس يوسف عليه السّلام داخل شدند دست در گردن پدر خود كرد و روى او را بوسيد و گريست، و يعقوب عليه السّلام را با خالۀ خود بر تخت پادشاهى بالا برد و داخل خانۀ خود شد، روغن خوشبو بر خود ماليد و سرمه كشيد و جامه هاى پادشاهانه پوشيد بسوى ايشان بيرون آمد، چون او را ديدند همه به سجده افتادند براى تعظيم او و شكر خداوند عالميان، پس يوسف عليه السّلام در اين وقت گفت كه: اين بود تأويل خواب من كه پيشتر ديده بودم، كه پروردگار من آن را حق گردانيد چون مرا از زندان بيرون آورد و شما را از باديه به نزد من آورد بعد از آنكه شيطان افساد كرده بود ميان من و برادران من. و يوسف عليه السّلام در اين بيست سال روغن نمى ماليد و سرمه نمى كشيد و خود را خوشبو نمى كرد و نمى خنديد و به نزديك زنان نمى رفت تا خدا شمل يعقوب عليه السّلام را جمع كرد و يعقوب عليه السّلام و يوسف عليه السّلام و برادران را به يكديگر رسانيد (1).

مؤلف گويد: ظاهر اين حديث و بسيارى از احاديث ديگر آن است كه مدت مفارقت يوسف از يعقوب بيست سال بوده است، و مفسران و مورخان خلاف كرده اند: بعضى

ص: 532


1- . قصص الانبياء راوندى 129.

گفته اند كه ميان خواب ديدن يوسف و اجتماع او با پدرش هشتاد سال بود، بعضى گفته اند كه هفتاد سال، و بعضى چهل سال گفته اند، و بعضى هيجده سال گفته اند.

و از حسن بصرى روايت كرده اند: در وقتى كه يوسف را به چاه انداختند هفده سال بود، و در بندگى و زندان و پادشاهى هشتاد سال ماند، و بعد از رسيدن به پدر و خويشان بيست و سه سال زندگى كرد، پس مجموع عمر آن حضرت صد و بيست سال بود (1).

و از بعضى روايات شيعه نيز مفهوم مى شود كه مدت مفارقت، زياده از بيست سال بوده باشد (2).

ايضا از اين حديث ظاهر مى شود كه بنيامين از مادر يوسف عليه السّلام نبوده است بلكه از خالۀ او بوده است، و جمع كثير از مفسران نيز چنين قائل شده اند، مى گويند كه آنچه در آيه واقع شده است كه ابوين خود را به تخت بالا برد بر سبيل مجاز است و مراد پدر و خاله است، و خاله را مادر مى گويند چنانچه عمو را پدر مى گويند، و راحيل مادر يوسف عليه السّلام فوت شده بود. بعضى مى گويند كه راحيل را خدا زنده كرد تا خواب او درست شود، و بعضى گفته اند كه مادرش در آن وقت هنوز زنده بود، قول اول اقوى است (3)، چنانچه در حديث معتبر ديگر منقول است كه: از حضرت امام رضا عليه السّلام پرسيدند كه: يعقوب عليه السّلام چون به نزد يوسف عليه السّلام آمد چند پسر همراه او بودند؟

فرمود: يازده پسر.

پرسيدند كه: بنيامين فرزند مادر يوسف بود يا فرزند خالۀ او؟

فرمود: فرزند خالۀ او بود (4).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون عزيز امر كرد كه حضرت يوسف را به زندان بردند، حق تعالى علم تعبير خواب را به آن حضرت تعليم نمود، پس از

ص: 533


1- . تفسير فخر رازى 18/214.
2- . تفسير عياشى 2/176.
3- . رجوع شود به مجمع البيان 3/264 و تفسير فخر رازى 18/210.
4- . تفسير عياشى 2/197.

براى اهل زندان تعبير مى كرد خوابهاى ايشان را، چون تعبير خواب آن دو جوان كرد و به آن كه گمان داشت كه نجات مى يابد گفت: مرا نزد عزيز ياد كن، حق تعالى او را عتاب نمود و فرمود كه: چون بغير من متوسل شدى چندين سال در زندان بمان، پس بيست سال در زندان ماند (1). و در اكثر روايات وارد شده است كه هفت سال در زندان ماند (2).

و به سند موثق منقول است كه از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام پرسيدند كه: آيا اولاد حضرت يعقوب عليه السّلام پيغمبران بودند؟

فرمود: نه، و ليكن اسباط و اولاد پيغمبران بودند، و از دنيا بيرون نرفتند مگر سعادتمندان، بدى اعمال خود را متذكر شدند و توبه كردند (3).

به سند صحيح منقول است كه هشام بن سالم از حضرت صادق عليه السّلام سؤال كرد كه: حزن حضرت يعقوب عليه السّلام بر حضرت يوسف به چه مرتبه رسيده بود؟

فرمود كه: حزن هفتاد زنِ فرزند مرده. پس فرمود كه: جبرئيل بر حضرت يوسف نازل شد در زندان و گفت: حق تعالى تو را و پدرت را امتحان كرد، و بدرستى كه تو را از اين زندان نجات مى دهد، پس سؤال كن از خدا به حقّ محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و اهل بيت او كه تو را خلاصى بخشد.

حضرت يوسف گفت: خداوندا! سؤال مى كنم به حقّ محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و اهل بيت او كه بزودى مرا فرج كرامت فرمائى، و راحت دهى از آنچه در آن هستم از محنت و بلا.

جبرئيل گفت: پس بشارت باد تو را اى صدّيق كه حق تعالى مرا بسوى تو براى بشارت فرستاده، كه تا سه روز ديگر تو را از زندان بيرون خواهد برد، و تو را پادشاه مصر و اهل مصر خواهد كرد كه اشراف مصر همه تو را خدمت كنند و پدر و برادران تو را به نزد تو جمع خواهد كرد، پس بشارت باد تو را اى صدّيق كه تو برگزيدۀ خدا و فرزند برگزيدۀ خدائى.

پس در همان شب عزيز خوابى ديد كه از آن ترسيد و به اعوان خود نقل كرد و ايشان

ص: 534


1- . تفسير عياشى 2/176.
2- . تفسير عياشى 2/178.
3- . قصص الانبياء راوندى 129.

تعبير آن را ندانستند، پس آن جوان كه از زندان نجات يافته بود يوسف را بخاطر آورد و گفت: اى پادشاه! مرا بفرست بسوى زندان كه در زندان مردى هست كه كسى مثل او نديده است در علم و بردبارى و تعبير خواب، چون بر من و فلان غضب كردى و به زندان فرستادى هر يك خوابى ديديم و از براى ما تعبير كرد، چنانچه او تعبير كرده بود رفيق مرا به دار كشيدى و مرا نجات دادى.

عزيز گفت: برو نزد او و تعبير خواب را از او بپرس.

چون بسوى عزيز برگشت و رسالت يوسف عليه السّلام را به او رسانيد عزيز گفت: بياوريد او را تا برگزينم او را و مقرّب خود گردانم، چون رسالت عزيز را براى حضرت يوسف آوردند گفت: چگونه اميد كرامت او داشته باشم و او بيزارى مرا از گناه دانست و چندين سال مرا در زندان حبس كرد.

پس عزيز فرستاد و زنان مصر را طلبيد و حال حضرت يوسف را از ايشان پرسيد، گفتند: حاش للّه! ما هيچ بدى از او ندانستيم، فرستاد و او را از زندان طلبيد، چون با او سخن گفت عقل و دانش و كمال او را پسنديد و گفت: مى خواهم بگوئى كه من چه خواب ديده ام و تعبير آن بكنى.

يوسف عليه السّلام خواب او را تمام نقل كرد و تعبيرش را بيان فرمود.

عزيز گفت: راست گفتى، كى از براى من حاصل هفت ساله را جمع خواهد كرد و محافظت خواهد نمود؟

يوسف عليه السّلام فرمود كه: حق تعالى وحى فرستاد بسوى من كه من تدبير اين امر خواهم كرد، و در اين سالها قيام به اين امور من خواهم نمود.

عزيز گفت: راست گفتى، اينك انگشتر پادشاهى و تخت و تاج جهانبانى به تو تعلق دارد، هر چه خواهى بكن.

پس يوسف عليه السّلام متوجه شد و در هفت سال فراوانى جمع كرد حاصلهاى زراعتهاى مصر را با خوشه در خزينه ها، چون سالهاى قحط رسيد متوجه فروختن طعام گرديد و در سال اول به طلا و نقره فروخت تا آنكه در مصر و حوالى آن هيچ درهم و دينارى نماند مگر

ص: 535

آنكه در ملك يوسف عليه السّلام داخل شد، و در سال دوم به زيور و جواهر فروخت تا آنكه هر زيور و جواهرى كه در آن مملكت بود به ملك او درآمد، در سال سوم به حيوانات و مواشى فروخت تا آنكه تمام حيوانات ايشان را مالك شد، و در سال چهارم به غلامان و كنيزان فروخت تا آنكه هر مملوكى كه در آن ولايت بود همه را مالك شد، و در سال پنجم به خانه ها و دكاكين و مستغلات فروخت تا همه را متصرف شد، و در سال ششم به مزارع و نهرها فروخت تا آنكه هيچ نهر و مزرعه در اطراف مصر و اطراف آنها نماند مگر آنكه به ملكيت او درآمد، و در سال هفتم كه هيچ در ملك ايشان نمانده بود به رقبات ايشان فروخت تا آنكه هر كسى كه در مصر و حوالى آن بود همه بندۀ يوسف عليه السّلام شدند.

پس يوسف عليه السّلام به پادشاه فرمود: چه مصلحت مى بينى در اينها كه پروردگار من به من عطا كرده است؟

پادشاه گفت: رأى رأى توست، هر چه مى كنى مختارى.

يوسف عليه السّلام گفت: گواه مى گيرم خدا را و گواه مى گيرم تو را اى پادشاه كه همۀ اهل مصر را آزاد كردم، و اموال و بندگان ايشان را به ايشان پس دادم، و انگشتر و تاج و تخت تو را به تو پس دادم به شرط آنكه به سيرتى كه من سلوك كرده ام با ايشان سلوك كنى، و حكم نكنى در ميان ايشان مگر به حكم من، كه خدا ايشان را به سبب من نجات داده.

پادشاه گفت: دين من و فخر من همين است، و شهادت مى دهم به وحدانيّت الهى و آنكه او را شريكى در خداوندى نيست، و شهادت مى دهم كه تو پيغمبر و فرستادۀ اوئى.

پس بعد از آن ملاقات يعقوب عليه السّلام و برادران واقع شد (1).

و به سند صحيح منقول است كه محمد بن مسلم از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام پرسيد كه: يعقوب عليه السّلام بعد از رسيدن به مصر چند سالى با يوسف عليه السّلام زندگانى كرد؟

فرمود: دو سال.

پرسيد: در آن وقت حجت خدا در زمين، يعقوب بود يا يوسف عليهما السّلام؟

ص: 536


1- . قصص الانبياء راوندى 132.

فرمود: حضرت يعقوب حجت خدا بود و پادشاهى از يوسف عليه السّلام بود، چون حضرت يعقوب به عالم قدس ارتحال نمود، يوسف عليه السّلام جسد مقدس او را در تابوتى گذاشته به زمين شام برد و در بيت المقدس دفن كرد، پس يوسف عليه السّلام بعد از يعقوب عليه السّلام حجت خدا بود.

پرسيد: پس يوسف عليه السّلام رسول و پيغمبر بود؟

فرمود: بلى، مگر نشنيده اى كه خدا در قرآن مى فرمايد: «مؤمن آل فرعون گفت كه:

آمد يوسف بسوى شما با بيّنات و معجزات، و پيوسته در او شك مى كرديد تا آنكه چون او هلاك شد گفتيد كه: بعد از او خدا رسول نخواهد فرستاد» (1). (2)

به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون يوسف عليه السّلام داخل در زندان شد، دوازده سال عمر او بود، و هيجده سال در زندان ماند، بعد از بيرون آمدن از زندان هشتاد سال زندگانى كرد، پس مجموع عمر آن حضرت صد و ده سال بود (3).

در حديث معتبر ديگر فرمود كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: يعقوب عليه السّلام و يوسف هر يك صد و بيست سال عمر ايشان بود (4).

در حديث معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: شخصى بود از بقيۀ قوم عاد كه مانده بود تا زمان فرعونى كه حضرت يوسف عليه السّلام در زمان او بود، و اهل آن زمان آن شخص را بسيار آزار مى كردند و به سنگ مى زدند، پس او به نزد فرعون آمد و گفت: مرا امان ده از شرّ مردم تا آنكه چيزهاى عجيب كه در دنيا مشاهده كرده ام براى تو نقل كنم و نگويم مگر راست.

پس فرعون او را امان داد و مقرّب خود گردانيد و در مجلس او مى نشست و اخبار گذشته را براى او نقل مى كرد، تا آنكه فرعون اعتقاد بسيار به راستى او بهم رسانيد، و

ص: 537


1- . سورۀ غافر:34.
2- . قصص الانبياء راوندى 135.
3- . قصص الانبياء راوندى 138.
4- . كمال الدين و تمام النعمة 524.

هرگز از يوسف عليه السّلام دروغى نشنيد و هرگز از آن عادى نيز دروغى بر او ظاهر نشد.

روزى فرعون به يوسف عليه السّلام گفت: آيا كسى را مى شناسى كه از تو بهتر باشد؟

فرمود: بلى، پدر من يعقوب از من بهتر است.

چون يعقوب عليه السّلام به مجلس فرعون داخل شد فرعون را تحيت و سلام كرد به تحيتى كه پادشاهان را مى كنند، پس فرعون او را گرامى داشت و نزديك طلبيد و زياده از يوسف عليه السّلام او را اكرام نمود، پس از يعقوب عليه السّلام پرسيد: چند سال از عمر تو گذشته است؟

فرمود: صد و بيست سال.

عادى گفت: دروغ مى گويد!

يعقوب عليه السّلام ساكت شد، و سخن عادى بر فرعون بسيار گران آمد.

باز فرعون از يعقوب عليه السّلام پرسيد كه: اى شيخ! چند سال بر تو گذشته است؟

فرمود: صد و بيست سال.

عادى گفت: دروغ مى گويد! !

يعقوب عليه السّلام گفت: خداوندا! اگر دروغ مى گويد ريشش را بر سينه اش فروريز.

در همان ساعت ريش عادى بر سينه اش ريخت، پس فرعون را هول عظيم رو داد و به يعقوب عليه السّلام گفت: مردى را كه من امان داده ام بر او نفرين كردى؟ ! مى خواهم دعا كنى كه خداوند تو ريش او را به او برگرداند.

يعقوب عليه السّلام دعا كرد و ريشش به او برگشت.

پس عادى گفت كه: من اين مرد را با ابراهيم خليل الرحمن ديده ام در فلان زمان كه زياده از صد و بيست سال از آن زمان گذشته است.

يعقوب عليه السّلام فرمود: آن كه تو ديده اى من نبودم، تو اسحاق عليه السّلام را ديده اى.

گفت: پس تو كيستى؟

فرمود: من يعقوب پسر اسحاق پسر ابراهيم خليل الرحمانم.

عادى گفت: راست مى گويد، من اسحاق را ديده بودم.

ص: 538

فرعون گفت: هر دو راست گفتيد (1).

و به سند معتبر از ابو هاشم جعفرى منقول است كه شخصى از امام حسن عسكرى عليه السّلام پرسيد: چه معنى دارد آنچه برادران يوسف عليه السّلام گفتند كه: اگر بنيامين دزدى كرد، برادر او نيز پيشتر دزدى كرده بود؟

فرمود: يوسف عليه السّلام دزدى نكرده بود، و ليكن يعقوب عليه السّلام كمربندى داشت كه از حضرت ابراهيم عليه السّلام به او ميراث رسيده بود، و هر كه آن كمربند را مى دزديد البته او را به بندگى مى گرفتند، و هرگاه آن ناپيدا مى شد جبرئيل خبر مى داد كه در كجاست و نزد كيست، تا از او مى گرفتند و او را به بندگى مى گرفتند. و آن كمربند نزد ساره دختر اسحاق عليه السّلام بود كه همنام مادر اسحاق عليه السّلام بود، و ساره يوسف عليه السّلام را بسيار دوست مى داشت و مى خواست او را به فرزندى خود بردارد، پس آن كمربند را گرفت و بر يوسف عليه السّلام بست در زير جامۀ او و به يعقوب عليه السّلام گفت: كمربند را دزديده اند، پس جبرئيل آمد و گفت: اى يعقوب! كمربند با يوسف است، و خبر نداد يعقوب عليه السّلام را به آنچه ساره كرده بود براى مصلحتهاى الهى.

پس يعقوب عليه السّلام چون تفتيش كرد، كمربند را در كمر يوسف عليه السّلام يافت، و در آن وقت طفل بزرگى بود.

ساره گفت كه: چون يوسف اين را دزديده بود، من سزاوارترم به يوسف!

يعقوب عليه السّلام فرمود كه: آن بندۀ توست به شرطى كه او را نفروشى و نبخشى.

گفت: قبول مى كنم به شرطى كه از من نگيرى، و من او را الحال آزاد مى كنم.

پس يوسف عليه السّلام را گرفت و آزاد كرد.

ابو هاشم گفت: من در خاطر خود مى گذرانيدم و فكر مى كردم از روى تعجب در امر حضرت يعقوب و يوسف عليهما السّلام كه با آن نزديكى ايشان به يكديگر، چگونه بر يعقوب مخفى شد امر يوسف تا از اندوه، ديدۀ او سفيد شد؟ و حضرت از روى اعجاز فرمودند: اى

ص: 539


1- . قصص الانبياء راوندى 137.

ابو هاشم! پناه مى برم به خدا از آنچه در خاطر تو مى گذرد، اگر خدا مى خواست، مى توانست هر مانعى كه در ميان حضرت يعقوب و يوسف عليهما السّلام بود بردارد تا يكديگر را ببينند، و ليكن خدا را مصلحتى بود و مدتى ملاقات ايشان را مقرر فرموده بود، و خدا آنچه براى دوستان خود مى كند خير ايشان در آن است (1).

و به سند معتبر منقول است كه: از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند از تفسير قول حق تعالى كه: «همۀ طعامها حلال بود بر فرزندان يعقوب مگر آنچه يعقوب بر خود حرام كرده بود» (2)؟

فرمود: هرگاه گوشت شتر مى خورد، درد تهيگاه او زياد مى شد، پس بر خود حرام كرد گوشت شتر را، و اين پيش از آن بود كه تورات نازل شود، چون تورات نازل شد، موسى عليه السّلام آن را حرام نكرد و نخورد (3).

در حديث معتبر ديگر فرمود كه: يوسف عليه السّلام خواستگارى كرد زن بسيار جميله اى را كه در زمان او بود، آن زن رد كرد و گفت: غلام پادشاه مرا مى خواهد!

پس، از پدرش خواستگارى كرد، پدرش گفت: اختيار با اوست.

پس به درگاه حق تعالى دعا كرد و گريست و او را طلبيد، خدا بسوى او وحى نمود كه:

من او را به تو تزويج كردم.

پس يوسف فرستاد بسوى ايشان كه: من مى خواهم به ديدن شما بيايم.

گفتند: بيا.

چون يوسف عليه السّلام داخل خانۀ آن زن شد، از نور خورشيد جمال او خانه روشن شد، زن گفت: نيست اين مگر ملك گرامى.

پس يوسف عليه السّلام آب طلبيد، زن مبادرت كرد طاس آب را به نزد آن حضرت آورد؛ چون تناول نمود، گرفت و از غايت شوق به دهان خود چسبانيد، يوسف عليه السّلام فرمود: صبر

ص: 540


1- . خرايج 2/738.
2- . سورۀ آل عمران:93.
3- . تفسير عياشى 1/184.

كن و بى تابى مكن كه مطلب تو حاصل مى شود، پس او را به عقد خود درآورد (1).

و در حديث معتبر ديگر از آن حضرت عليه السّلام منقول است كه: چون يوسف عليه السّلام به آن جوان گفت كه مرا نزد عزيز يادكن، جبرئيل به نزد او آمد و سرپائى به زمين زد، شكافته شد تا طبقۀ هفتم زمين، و گفت: اى يوسف! نظر كن كه در طبقۀ هفتم زمين چه مى بينى؟

گفت: سنگ كوچكى مى بينم.

پس سنگ را شكافت و گفت: در ميان سنگ چه مى بينى؟

گفت: كرم كوچكى مى بينم.

جبرئيل گفت: كيست روزى دهندۀ اين كرم؟

گفت: خداوند عالميان.

جبرئيل گفت: پروردگار تو مى فرمايد: من فراموش نكرده ام اين كرم را در ميان اين سنگ در قعر زمين هفتم، گمان كردى تو را فراموش خواهم كرد كه به آن جوان گفتى كه تو را نزد پادشاه ياد كند؟ ! به سبب اين گفتار ناشايستۀ خود، در زندان سالها خواهى ماند.

پس يوسف عليه السّلام بعد از اين عتاب رب الارباب چندان گريست كه به گريۀ او ديوارها به گريه درآمدند، و متأذّى شدند اهل زندان و به فرياد آمدند، پس صلح كرد با ايشان كه يك روز گريه كند و يك روز ساكت باشد، پس در آن روز كه ساكت بود حالش بدتر بود از روزى كه گريه مى كرد (2).

به سندهاى معتبر از حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السّلام منقول است كه:

صبر جميل آن است كه هيچ گونه شكايت بسوى مردم با او نباشد، بدرستى كه حق تعالى يعقوب عليه السّلام را به رسالتى فرستاد به نزد راهبى از رهبانان و عابدى از عبّاد، چون راهب نظرش بر او افتاد گمان كرد كه حضرت ابراهيم عليه السّلام است، بر جست و دست در گردن او كرد و گفت: مرحبا به خليل خدا.

ص: 541


1- . تفسير عياشى 2/175.
2- . تفسير عياشى 2/177.

يعقوب عليه السّلام گفت: من ابراهيم نيستم، من يعقوب پسر اسحاق پسر ابراهيم هستم.

راهب گفت كه: پس چرا چنين پير شده اى؟

گفت: غم و اندوه مرا پير كرده است.

چون برگشت، هنوز از عتبۀ در خانۀ راهب نگذشته بود كه وحى خدا به او رسيد كه:

اى يعقوب! شكايت كردى مرا بسوى بندگان من.

پس نزد عتبۀ در به سجده افتاد و گفت: پروردگارا! ديگر عود نمى كنم به چنين كارى، پس خدا وحى فرستاد به او كه: آمرزيدم تو را، ديگر چنين كارى مكن.

پس ديگر شكايت به احدى نكرد بعد از آن هرچه رسيد به او از مصيبتهاى دنيا مگر آنكه روزى گفت كه: شكايت نمى كنم حزن و اندوه خود را مگر به خدا، و مى دانم از خدا آنچه شما نمى دانيد (1).

در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى وحى بسوى حضرت يوسف فرستاد در وقتى كه در زندان بود كه: چه چيز تو را با خطاكاران ساكن گردانيد؟

گفت: جرم و گناه من.

چون اعتراف به گناه نمود حق تعالى بسوى او وحى فرمود: اين دعا بخوان «يا كبير كلّ كبير، يا من لا شريك له و لا وزير، يا خالق الشّمس و القمر المنير، يا عصمة المضطرّ الضّرير، يا قاصم كلّ جبّار عنيد، يا مغني البائس الفقير، يا جابر العظم الكسير، يا مطلق المكبّل الاسير، اسألك بحقّ محمّد و آل محمّد ان تجعل لي من امري فرجا و مخرجا و ترزقني من حيث احتسب و من حيث لا احتسب» ، چون صبح شد عزيز او را طلبيد و از حبس نجات يافت (2).

در حديث معتبر ديگر فرمود: چون عزيز مصر خود را معزول گردانيد و يوسف عليه السّلام را

ص: 542


1- . تفسير عياشى 2/188؛ التمحيص 63؛ سعد السعود 120.
2- . تفسير عياشى 2/198.

بر سرير سلطنت متمكّن گردانيد، يوسف عليه السّلام دو جامۀ لطيف پاكيزه پوشيد و رفت بسوى بيابانى تنها و چهار ركعت نماز كرد، و چون فارغ شد دست بسوى آسمان بلند كرد و گفت:

«ربّ قد آتيتني من الملك و علّمتني من تأويل الاحاديث، فاطر السّماوات و الارض، انت وليّي في الدّنيا و الآخرة» ، پس جبرئيل نازل شد و گفت: چه حاجت دارى؟

گفت: «ربّ توفّني مسلما و الحقني بالصّالحين» .

پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود: براى اين دعا كرد كه مرا مسلمان از دنيا ببر و به صالحان ملحق گردان كه از فتنه ها ترسيد كه آدمى را از دين بيرون مى برد، يعنى هرگاه آن حضرت از فتنه هاى گمراه كنندگان ترسد، كى ايمن از آنها مى تواند بود (1)؟

و از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: روز چهارشنبه حضرت يوسف عليه السّلام داخل زندان شد (2).

و به سند معتبر منقول است كه شخصى به خدمت امام رضا عليه السّلام عرض كرد كه: چه بسيار خوش مى آيد مردم را كسى كه طعامهاى ناگوار خورد و جامه هاى گنده پوشد و اظهار خشوع كند.

فرمود كه: يوسف عليه السّلام پيغمبر پيغمبرزاده بود و قباهاى ديبا كه تكمه هاى آنها طلا بود مى پوشيد و در مجالس آل فرعون مى نشست و حكم مى كرد، و مردم را به لباس او كارى نبود، با عدالت او كار داشتند (3).

و ثعلبى در كتاب «عرايس» ذكر كرده است كه: چون از براى پادشاه عذر حضرت يوسف ظاهر شد، و امانت و كفايت و علم و عقل او را دانست، فرستاد او را از زندان طلبيد، پس حضرت يوسف بيرون آمد و براى اهل زندان دعا كرد كه: خداوندا! دل نيكان را بر ايشان مهربان گردان، و خيرها را از ايشان پنهان مگردان.

پس به دعاى آن حضرت چنين شد كه اهل زندان در هر شهرى كه هستند از همه كس

ص: 543


1- . تفسير عياشى 2/199.
2- . علل الشرايع 597؛ عيون اخبار الرضا 1/247.
3- . كافى 6/453؛ تفسير عياشى 2/15.

داناترند به خبرها. پس به در زندان نوشت كه: اين قبر زنده هاست، و خانۀ غمهاست، و سبب تجربۀ دوستان و شماتت دشمنان است، پس غسل كرد و خود را از چرك زندان پاك كرد و جامه هاى پاكيزه پوشيد و متوجه مجلس پادشاه شد.

چون به در خانۀ پادشاه رسيد گفت: «حسبي ربّي من دنياي و حسبي ربّي من خلقه، عزّ جاره و جلّ ثناؤه و لا اله غيره» ، چون داخل مجلس شد فرمود: «اللّهمّ انّي اسألك بخيرك من خيره، و اعوذ بك من شرّه و شرّ غيره» ، چون نظر پادشاه بر او افتاد يوسف عليه السّلام به زبان عربى بر او سلام كرد، پادشاه گفت: اين چه زبان است؟

گفت: زبان عمّ من اسماعيل است.

پس دعا كرد پادشاه را به زبان عبرى، پرسيد: اين چه زبان است؟

گفت: زبان پدران من است.

و آن پادشاه هفتاد لغت مى دانست، به هر لغت كه سخن گفت حضرت يوسف به آن لغت او را جواب گفت، پس پادشاه را بسيار خوش آمد اطوار او، و تعجب كرد از كمى سال و بسيارى علم و كمال او، و عمر او در آن وقت سى سال بود. پس گفت: اى يوسف! مى خواهم خواب خود را از تو بشنوم.

يوسف گفت: خواب ديدى كه هفت گاو فربه اشهب پيشانى سفيد نيكو از نيل بيرون آمدند و از پستانهاى آنها شير مى ريخت، در اثناى آنكه به آنها نظر مى كردى و از حسن آنها تعجب مى نمودى ناگاه آب نيل خشك شد و تهش پيدا شد و از ميان لجن و گل هفت گاو لاغر ژوليدۀ گردآلوده شكمها بر پشت چسبيده كه پستان نداشتند، و دندانها و نيشها و چنگالها داشتند مانند درندگان و خرطومها مانند خرطوم سباع، پس درآويختند در آن گاوهاى فربه و همۀ آنها را دريدند و خوردند، تا آنكه پوستهاى آنها را خوردند و استخوانها را شكستند و مغز استخوانها را خوردند، تو از اين حال تعجب مى كردى كه ناگاه ديدى كه هفت خوشه گندم سبز و هفت خوشه گندم سياه شده از يكجا روئيده و ريشه ها در ميان آب دوانيده اند، ناگاه بادى وزيد خوشه هاى خشك را به خوشه هاى سبز چسبانيد و آتش در خوشه هاى سبز افتاد و همه سياه شدند.

ص: 544

گفت: راست گفتى، خواب من چنين بود.

پس تعبيرش را بيان فرمود، پادشاه تدبير مملكت و حفظ زراعتها را به آن حضرت مفوّض گردانيد (1).

و شيخ طبرسى رحمه اللّه و غيره نقل كرده اند: عزيز مصر كه يوسف عليه السّلام را به زندان فرستاد «قطفير» نام داشت و وزير پادشاه بود، و پادشاه ريان بن الوليد بود، و خواب را پادشاه ديد؛ چون يوسف عليه السّلام را از زندان بيرون آورد، عزيز او را عزل كرد و منصب وزارت را به يوسف عليه السّلام مفوّض گردانيد، پس ترك پادشاهى كرد و در خانه نشست و تاج و تخت و سلطنت را به يوسف گذاشت، و در آن ايّام قطفير مرد و پادشاه راعيل زن او را به عقد يوسف عليه السّلام درآورد و از او «افرائيم» و «ميشا» بهم رسيدند (2).

و باز در عرايس نقل كرده است كه: چون يوسف عليه السّلام ابن يامين را به نزد خود طلبيد و با او خلوت كرد گفت: چه نام دارى؟

گفت: ابن يامين.

پرسيد: چرا تو را ابن يامين نام كرده اند؟

گفت: زيرا كه چون من متولد شدم مادرم مرد، يعنى فرزند صاحب عزا.

گفت: مادرت چه نام داشت؟

گفت: راحيل دختر ليان.

گفت: آيا فرزند بهم رسانيده اى؟

گفت: بلى، ده پسر بهم رسانيده ام.

پرسيد: نامهاى ايشان چيست؟

گفت: نامهاى ايشان را اشتقاق كرده ام از نام برادرى كه داشتم و از مادر با من يكى بود و هلاك شد.

ص: 545


1- . عرائس المجالس 126؛ مجمع البيان 3/242.
2- . مجمع البيان 3/243؛ همچنين رجوع شود به عرائس المجالس 128 و كامل ابن اثير 1/147 كه نزديك به اين مضمون در آنها آمده است.

يوسف عليه السّلام فرمود كه: اندوه شديدى بر او داشته اى كه چنين كرده اى، بگو كه چه نام كرده اى آنها را؟

گفت: بالعا و اخيرا و اشكل و احيا و خير و نعمان و ادر و ارس و حيتم و ميتم (1).

گفت: معنى اينها را بگو.

گفت: بالعا براى اين نام كرده ام كه زمين، برادرم را فروبرد؛ و اخيرا براى آنكه فرزند اول مادر من بود؛ و اشكل براى آنكه برادر پدرى و مادرى من بود (2)؛ و خير براى آنكه در هر جا كه بود خير بود؛ و نعمان براى آنكه عزيز بود نزد مادر و پدر؛ و ادر براى آنكه بمنزلۀ گل بود در حسن و جمال؛ و ارس براى آنكه به مثابۀ سر بود از بدن؛ و حيتم براى آنكه پدرم گفت كه زنده است؛ و ميتم براى آنكه اگر او را ببينم ديده ام روشن مى شود و سرورم تمام مى شود.

حضرت يوسف فرمود: مى خواهم برادر تو باشم بدل آن برادر تو كه هلاك شده است.

ابن يامين گفت: كى مى يابد برادرى مثل تو، امّا تو از يعقوب و راحيل بهم نرسيده اى.

پس حضرت يوسف گريست و او را دربرگرفت و گفت: من برادر تو يوسفم، غمگين مباش و برادران خود را بر اين امر مطّلع مساز (3).

مؤلف گويد: چون در اين قصۀ غريبه، علماء اشكالات وارد ساخته اند، و اكثر خلق را شبهه هاى بسيارى در خاطر مى خلد، اگر اشارۀ مجملى به جواب آنها بشود مناسب است:

اول آنكه: چگونه يعقوب عليه السّلام يوسف عليه السّلام را تفضيل داد در محبت و ملاطفت تا آنكه باعث اين مفاسد گرديد، و حال آنكه تفضيل بعضى از فرزندان بر بعضى روا نيست، خصوصا هرگاه مورث اين مفاسد باشد؟

جواب آن است كه: تفضيلى كه خوب نيست آن است كه آن محض محبت بشريت باشد و جهت دينى در آن منظور نباشد، و محبت يعقوب نسبت به يوسف عليه السّلام از جهت

ص: 546


1- . در مصدر: «بالعا و اخير و اشكل و احيا و خير و نعمان و ورد و رأس و حيثم و عيتم» مى باشد.
2- . در مصدر آمده است كه: «و امّا احيا فلكونه كان حييا» يعنى: و احيا براى آنكه بسيار باحيا بود.
3- . عرائس المجالس 131.

كمالات واقعيه و علم و فضل و قابليت رتبۀ نبوت بود، با آنكه محبت قلبى اختيارى نيست و گاه باشد كه در امور اختياريه تفاوت ميان ايشان نگذاشته باشد. و امّا باعث آن مفاسد گرديدن گاه باشد كه يعقوب ندانسته باشد كه باعث آن مفاسد خواهد شد.

دوم آنكه: يعقوب عليه السّلام با جلالت نبوت، چگونه آن قدر اضطراب و جزع و گريه كرد در مفارقت يوسف عليه السّلام تا آنكه ديده اش نابينا شد؟ و بايد پيغمبران بيش از ساير خلق صبركننده در مصيبتها باشند؟

جواب آن است كه: فرط محبت و شدت حزن و گريستن، اختيارى نيست و منافات با كمال ندارد، و آنچه بد هست جزع كردن و گفتن چيزى چند است كه موجب سخط حق تعالى باشد، و از يعقوب عليه السّلام اينها صادر نشد، و به حسب قلب راضى بود به قضاى الهى، و رضا به قضا منافات با اينها ندارد چنانچه اگر كسى محتاج شود كه دستش را براى دفع ضرر آكله قطع كنند خود جلاّد را مى طلبد و او را امر به قطع دست خود مى كند، و از او راضى است و ممنون مى شود از او، و با اين مراتب گريه و فرياد مى كند و غمگين مى شود و آنها باعث دفع درد نمى شوند، چنانچه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در فوت ابراهيم فرمود: «دل مى سوزد و چشم مى گريد و نمى گويم چيزى كه باعث غضب حق تعالى گردد» (1)، با آنكه محبت دوستان خدا، غير خدا را نمى باشد مگر از براى خدا، و كسى كه محبوب خداست ايشان او را دوست مى دارند از اين جهت كه محبّ محبوب ايشان است، لهذا با اقرب اقارب خود اگر دشمن خدا باشد دشمنى مى نمايند و شمشير بر روى او مى كشند، و با ابعد ناس از ايشان هرگاه دوست خدا باشد غايت مؤانست و ملاطفت مى فرمايند. و معلوم است كه يعقوب يوسف را براى حسن و جمال صورى و اغراض دنيوى نمى خواست، بلكه به سبب انوار خير و صلاح و آثار سعادت و فلاح كه در او مشاهده مى نمود او را مى خواست، و لهذا برادران كه از اين مراتب عاليه غافل و به اين معانى دقيقه جاهل بودند، از امتياز او در محبت تعجب مى نمودند و او را نسبت به ضلال و گمراهى مى دادند و

ص: 547


1- . كافى 3/262؛ تفسير بيضاوى 2/322؛ مسكّن الفؤاد 94.

مى گفتند: ما احقّيم به محبت و رعايت، كه تنومندى و قوّت داريم و به كار او در دنيا بيش از يوسف مى آئيم، پس معلوم شد كه محبت يوسف و جزع از مفارقت او منافات با محبت جناب مقدس الهى ندارد و منافى كمال آن حضرت نيست بلكه عين كمال است.

سوم آنكه: حضرت يعقوب عليه السّلام با وجود خواب ديدن حضرت يوسف و خبر دادن ملائكه كه مى دانست يوسف زنده است، چرا آن قدر اضطراب مى كرد؟

جواب آن است كه: گاه باشد كه اضطراب بر مفارقت او باشد يا براى احتمال بدا و محو و اثبات باشد. و در حديثى وارد شده است كه از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند: چگونه يعقوب بر يوسف محزون بود و حال آنكه جبرئيل او را خبر داده بود كه يوسف زنده است و به او برخواهد گشت؟ فرمود: فراموش كرده بود (1). در اين حديث نيز موافق مشهور محتاج به تأويل است.

چهارم آنكه: چون تواند بود كه يعقوب نابينا شود و حال آنكه پيغمبران مى بايد كه در خلقت ايشان نقصى نباشد؟

جواب آن است كه: بعضى گفته اند كه آن حضرت نابينا نشده بود بلكه ضعفى در باصره اش بهم رسيد، و سفيد شدن چشم او را حمل بر بسيارى گريه كرده اند، زيرا كه چون ديده پرآب است سفيد مى نمايد، و بعضى گفته اند كه: ما پيغمبران را از هر نقصى و مرضى مبرّا نمى دانيم، بلكه نمى بايد در ايشان نقصى باشد كه موجب نفرت مردم شود از ايشان، و كورى چنين نيست كه موجب نفرت باشد، با آنكه ممكن است كه به نحوى باشد به حسب ظاهر عيبى در خلقت او به سبب آن بهم نرسيده باشد، و پيغمبران به ديدۀ دل مى بينند آنچه ديگران به چشم مى بينند، پس به اين سبب هيچ گونه عيبى و خللى در آن حضرت به سبب اين حادث نشده بود، و قول اخير اقوى است.

پنجم آنكه: حق تعالى در قصۀ يوسف فرموده است وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها لَوْ لا أَنْ

ص: 548


1- . تفسير عياشى 2/188.

رَأى بُرْهانَ رَبِّهِ (1) يعنى: «قصد كرد زليخا به يوسف و قصد كرد يوسف به زليخا اگر نه اين بود كه ديد برهان پروردگارش را» . و بعضى از عامه در تفسير اين آيه نقلهاى ركيك كرده اند كه يوسف نيز به زليخا درآويخت و خواست كه متوجه آن عمل شود، ناگاه صورت يعقوب را ديد در كنار خانه كه انگشت خود را به دندان مى گزيد پس متنبّه شد و ترك آن اراده كرد، و بعضى گفته اند كه: چون زليخا جامه را بر روى بت انداخت او متنبّه شد و ترك كرد، و ديگر وجوه باطله گفته اند (2).

جواب آن است كه: آيه را دو حمل صحيح هست كه در احاديث معتبره وارده شده است: اول آنكه مراد آن است كه: اگر نه اين بود كه او پيغمبر بود و برهان پروردگار را كه جبرئيل باشد ديده بود، هرآينه او نيز قصد مى كرد، امّا چون پيغمبر بود و به عصمت الهى معصوم بود لهذا او قصد نكرد. دوم آنكه مراد آن است كه: قصد كرد كه زليخا را بكشد چون قصد عرض او به حرام مى كرد، و جائز است دفع از عرض هر چند منجر به قتل شود، يا آنكه ممكن است كه در آن امّت جائز بوده باشد كشتن كسى كه كسى را جبر كند به گناه، و حق تعالى او را نهى فرمود از كشتن او براى مصلحتى چند كه در وجود او بود براى آنكه يوسف را به عوض نكشند.

چنانچه به سند معتبر منقول است كه مأمون از حضرت امام رضا عليه السّلام پرسيد از تفسير اين آيه، فرمود: يعنى اگر نه اين بود كه برهان پروردگارش را ديده بود، او هم قصد مى كرد چنانچه زليخا قصد كرد، و ليكن معصوم بود و معصوم قصد گناه نمى كند، و بتحقيق كه خبر داد مرا پدرم از پدرش حضرت صادق عليه السّلام كه فرمود: يعنى قصد كرد زليخا كه بكند و قصد كرد يوسف كه نكند (3).

و در حديث معتبر ديگر منقول است كه: على بن الجهم از آن حضرت پرسيد از تفسير اين آيه، فرمود: يعنى زليخا قصد كرد معصيت را و يوسف قصد كرد كه او را بكشد از بس

ص: 549


1- . سورۀ يوسف:24.
2- . تفسير بيضاوى 2/301؛ تفسير قرطبى 9/169؛ تفسير طبرى 7/183.
3- . عيون اخبار الرضا 1/201؛ احتجاج 2/432.

كه عظيم نمود ارادۀ او، پس خدا صرف فرمود از او كشتن زليخا را و زنا را، چنانچه فرموده است كَذلِكَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ اَلسُّوءَ وَ اَلْفَحْشاءَ (1)يعنى: «چنين كرديم تا بگردانيم از او سوء را-يعنى كشتن زليخا-و فحشاء-يعنى زنا-را» (2).

و امّا آن دو حديث كه پيش گذشت مشتمل بود بر ديدن يعقوب و بر جامه انداختن زليخا بر روى بت، منافات با وجه اول ندارد، زيرا كه در آنها تصريح به اين نيست كه يوسف ارادۀ گناه كرد، بلكه ممكن است كه آنها از دواعى عصمت باشد كه حق تعالى در آن وقت بر او ظاهر كرده باشد كه ارادۀ آن به خاطرش خطور نكند، و بعضى از احاديث كه در آنها تصريح به اين معنى هست محمول بر تقيه است.

ششم آنكه: يوسف برادران را فرمود كه سعى كنند و بنيامين را از پدرش بگيرند و بياورند، بعد از آن او را حبس كرد با آنكه مى دانست كه باعث زيادتى حزن اندوه يعقوب عليه السّلام مى شود، و اين ضررى بود كه به پدر خود رسانيد! ايضا در مدت سلطنت خود چرا يعقوب را خبر نداد به حيات و مكان خود با آنكه مى دانست شدت حزن و اضطراب او را؟

جواب آن است كه: ايشان آنچه مى كردند به وحى الهى بود، و حق تعالى دوستانش را در دنيا به بلاها و مصيبتها امتحان مى نمايد كه صبر نمايند و به درجات عاليه و سعادات عظيمۀ آخرت فائز گرداند، و آنچه كرد يوسف عليه السّلام از حبس بنيامين و خبر نكردن پدر تا آن وقت معين، همه به امر خدا بود، تا آنكه تكليف بر يعقوب شديدتر شود و ثوابش عظيمتر گردد.

هفتم آنكه: به چه وجه يوسف عليه السّلام فرمود: «اى مردم قافله! شما دزدانيد؟» و حال آنكه مى دانست ايشان دزدى نكرده اند و دروغ بر پيغمبران روا نيست؟

جواب آن است كه: در احاديث معتبرۀ بسيار وارد شده است كه جائز است در مقام تقيه يا در جائى كه مصلحت شرعى داعى باشد، كسى سخنى بگويد كه موهم معنى خلاف واقع

ص: 550


1- . سورۀ يوسف:24.
2- . عيون اخبار الرضا 1/193.

باشد و غرض او معنى حقّى باشد، و اين نوع سخن دروغ نيست بلكه در بعضى اوقات واجب است، و در اين مقام چون مصلحت در نگاه داشتن بنيامين بود، و بدون اين حيله نمى شد، فرمود: شما دزدانيد، و مراد آن حضرت آن بود كه شما يوسف را از پدرش دزديديد. و بعضى گفته اند: گويندۀ اين سخن غير يوسف بود و به امر آن حضرت نگفت، و بعضى گفته اند: غرض ايشان استفهام و سؤال بود، يعنى آيا شما دزدانيد؟ نه خبر دادن به آنكه ايشان دزدانند (1). و احاديث معتبره بر وجه اول وارد است (2).

هشتم آنكه: چگونه جائز بود يعقوب و برادران را كه سجدۀ يوسف بكنند و حال آنكه سجدۀ غير خدا جائز نيست؟ و چگونه يوسف راضى شد كه پدرش او را سجده بكند؟

جواب آن است كه: در باب سجدۀ ملائكه آدم عليه السّلام را، دفع اين شبهه كرديم به چند وجه:

اول آنكه: سجدۀ خدا كردند براى شكر نعمت مواصلت يوسف، چنانچه احاديث بر اين مضمون گذشت. و در حديث ديگر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: سجدۀ ايشان عبادت خدا بود (3).

دوم آنكه: سجدۀ پرستش نبود بلكه سجدۀ تعظيم بود و در آن شريعت سجدۀ تعظيم براى غير خدا جائز بود.

سوم آنكه: سجدۀ حقيقى نبود، بلكه تواضعى بود كه در آن زمان سجده مى گفتند بر سبيل مجاز، و بر هر تقدير به امر خدا بود براى ظاهر شدن فضيلت يوسف بر برادران و غير ايشان.

و مجمل سخن آن است كه: بعد از ثبوت نبوت و امامت و عصمت انبيا و اوصيا عليهم السّلام، آنچه از ايشان صادر مى شود بايد كه آن كس در مقام تسليم باشد و بداند آنچه ايشان مى گفتند موافق حق است، هر چند حكمت آن فعل معلوم نباشد، و اين شك و شبهه ها از وساوس شيطان و راه گمراهى و الحاد است.

ص: 551


1- . مجمع البيان 3/252.
2- . معاني الاخبار 209؛ علل الشرايع 51.
3- . تفسير عياشى 2/197.

ص: 552

باب يازدهم: در بيان غرائب قصص ايّوب عليه السّلام

ص: 553

ص: 554

مشهور ميان ارباب تفسير و تاريخ آن است كه: حضرت ايّوب عليه السّلام پسر «اموص» پسر «رازخ» پسر «عيص» پسر اسحاق پسر ابراهيم عليه السّلام است، و مادرش از فرزندان لوط عليه السّلام بود (1). بعضى گفته اند: ايّوب از فرزندان عيص بود و زوجۀ مطهره اش «رحمت» دختر «افرائيم» پسر يوسف عليه السّلام بود (2)، يا «ماخير» دختر «ميشا» پسر يوسف (3)، يا «اليا» دختر يعقوب عليه السّلام (4)، على الخلاف، و اول اشهر است.

به سندهاى معتبر منقول است كه ابو بصير از حضرت صادق عليه السّلام سؤال كرد: بليّه اى كه ايّوب عليه السّلام به آن مبتلا شد به چه سبب بود؟

فرمود: براى نعمت بسيارى بود كه حق تعالى به آن حضرت انعام فرمود و آن حضرت شكر آن نعمت را چنانچه مى بايد، ادا مى نمود، و در آن وقت شيطان «عليه اللعنه» از آسمانها ممنوع نبود و تا به نزديك عرش راه داشت، روزى شيطان به آسمان بالا رفت و شكر نعمت ايّوب را ديد كه در الواح سماويّه بسيار عظيم ثبت شده است، يا آنكه ديد شكر او را با نهايت عظمت بالا بردند، پس نائرۀ حسد آن ملعون مشتعل شد و عرض كرد:

پروردگارا! ايّوب براى اين شكر تو مى كند كه نعمت فراوان به او داده اى، اگر او را محروم كنى از دنيائى كه به او عطا فرموده اى هرآينه شكر هيچ نعمت تو را ادا نكند، پس مرا مسلط فرما بر دنياى او تا بدانى كه هرگز شكر نعمت تو نخواهد كرد! !

ص: 555


1- . تفسير روح المعاني 12/196، و در آن به جاى «رازخ» ، «روم» آمده است.
2- . تفسير قرطبى 15/209.
3- . تفسير بيضاوى 3/124.
4- . قصص الانبياء راوندى 141.

خطاب رب الارباب به شيطان رسيد كه: تو را بر مالها و فرزندان او مسلط گردانيدم.

پس شيطان از استماع اين فرمان شاد گرديده بزودى فرود آمد و هر مال و فرزندى كه ايّوب داشت همه را هلاك كرد و هر يك را كه هلاك مى كرد حمد و شكر ايّوب زياده مى شد! پس شيطان عرض كرد: مرا به زراعتهاى او مسلط فرما.

حق تعالى فرمود: مسلط كردم.

شيطان با اتباع خودش آمد و دميد به زراعتهاى او و همه سوخت، باز شكر آن حضرت زياده شد!

عرض كرد: خداوندا! مرا بر گوسفندان او مسلط فرما.

و چون رخصت يافت همۀ گوسفندان را هلاك كرد، باز ايّوب حمد و شكر را بيشتر كرد!

عرض كرد: خداوندا! ايّوب مى داند كه عن قريب آنچه از دنيائى او گرفته اى به او پس خواهى داد، مرا بر بدنش مسلط گردان.

خطاب الهى به او رسيد كه: تو را بر بدن او مسلط گردانيدم بغير از عقل و ديده هاى او -و به روايت ديگر: بغير دل و ديده و زبان و گوش او (1)-كه تو را در آنها تصرفى نيست.

چون آن ملعون اين رخصت يافت به سرعت تمام فرود آمد كه مبادا رحمت الهى ايّوب را دريابد و حائل شود ميان او و آنچه اراده كرده است، پس از آتش سموم كه خودش از آن مخلوق شده بود در سوراخهاى بينى ايّوب دميد كه از سر تا به پايش جراحت گرديد از بسيارى جراحتها و دملها كه در بدن آن حضرت بهم رسيد.

پس مدت بسيارى در اين محنت و آزار ماند و در حمد و شكر الهى كوتاهى نمى نمود، تا آنكه كرم در بدن كريمش متولد شد، و به مرتبه اى در مقام شكيبائى بود كه چون كرمى از بدن ممتحنش بيرون مى رفت مى گرفت و در بدن خود مى گذاشت و مى گفت: برگرد به موضعى كه خدا تو را از آن خلق كرده است؛ و تعفّن در بدن شريفش بهم رسيد به مرتبه اى

ص: 556


1- . علل الشرايع 76.

كه اهل شهر او را از شهر بيرون كردند و در جاى كثيفى در بيرون شهر انداختند، و زنش «رحمت» دختر يوسف عليه السّلام مى رفت و مى گرديد و طلب صدقه مى نمود و از براى او مى آورد؛ و چون بلاى آن حضرت به طول انجاميد و شيطان ديد كه هر چند بلا بيشتر مى شود شكرش فزونتر مى گردد رفت بسوى جماعتى از اصحاب ايّوب عليه السّلام كه رهبانيّت اختيار كرده بودند و در كوهها مى بودند و گفت: بيائيد برويم به نزد آن بندۀ مبتلا شده و از او سؤال كنيم به چه سبب به اين بلاى عظيم مبتلا گرديده است؟ !

پس بر استرهاى اشهب سوار شدند و به جانب آن حضرت روانه شدند، چون به نزديك او رسيدند استرهايشان رم كرد از بوى بدى كه از جراحات آن حضرت ساطع بود! پس فرود آمدند و استرها را به يكديگر بستند و پياده به نزديك آن حضرت آمدند و در ميان ايشان جوان كم سالى بود، چون نشستند گفتند: كاش ما را خبر مى دادى از گناه خود كه ما جرأت نمى كنيم از گناه تو از خدا سؤال بكنيم كه مبادا ما را هلاك گرداند! و ما گمان نداريم مبتلا شدن تو را به چنين بلائى كه هيچ كس به آن مبتلا نشده است مگر به گناهى كه از ما پنهان مى كرده اى!

ايّوب عليه السّلام فرمود: بعزت پروردگارم سوگند مى خورم كه او مى داند هرگز طعامى نخورده ام مگر آنكه يتيمى يا ضعيفى را با خود شريك نمودم، و هرگز مرا دو امر پيش نيامد كه هر دو طاعت خدا باشد مگر آنكه اختيار كردم آن طاعت را كه بر من دشوارتر بود.

آن جوان گفت: بدا به حال شما كه آمديد به نزد پيغمبر خدا و او را سرزنش كرديد تا آنكه ظاهر نمود از عبادت پروردگارش آنچه را مخفى مى كرد.

چون آنها رفتند ايّوب عليه السّلام با پروردگار خود مناجات كرد و گفت: خداوندا! اگر مرا رخصت سخن گفتن و خصمى كردن بدهى، هرآينه حجت خود را عرض خواهم نمود.

حق تعالى ابرى فرستاد به نزديك سر او و از آن ابر صدائى آمد كه: تو را رخصت مخاصمه دادم، هر حجتى كه دارى بگو و من هميشه به تو نزديكم.

پس ايّوب عليه السّلام كمر راست كرد و به دو زانو در آمد و گفت: پروردگارا! مرا به بلائى مبتلا

ص: 557

كرده اى كه هيچ كس را به آن مبتلا نكرده اى، و بعزت تو سوگند مى خورم كه هرگاه مرا دو امر پيش آمد كه هر دو طاعت تو بود البته اختيار كردم آن را كه بر بدن من دشوارتر بود، و هرگز طعامى نخورده ام مگر بر سر خوان خود يتيمى را حاضر كردم، آيا تو را حمد نكردم؟ آيا تو را شكر نكردم؟ آيا تو را تسبيح و تنزيه نگفتم؟

پس از ابر به ده هزار زبان ندا به او رسيد: اى ايّوب! كى تو را چنين كرد كه عبادت خدا كردى در وقتى كه مردم غافل بودند، و تسبيح و تكبير و حمد الهى بجا آوردى در وقتى كه مردم بى خبر بودند؟ و كى طاعت را محبوب تو گردانيد؟ آيا منّت مى گذارى بر خدا به چيزى كه خدا را در آن بر تو منّت است؟ !

پس آن حضرت كفى از خاك گرفت و به دهان خود انداخت و عرض كرد: بد گفتم و توبه مى كنم و همۀ نعمتها و طاعتها از توست.

پس حق تعالى ملكى بسوى او فرستاد كه سرپائى بر زمين زد و در ساعت چشمۀ آبى ظاهر شد، چون در آن چشمه غسل كرد جميع جراحتها و دردها و آزارها از او بر طرف شد، و برگشت نيكوتر از آنچه پيشتر بود در طراوت و حسن و جمال! و بر دورش باغ سبزى رويانيد و برگردانيد به او اهل و مال و فرزندان و زراعتهاى او را، و ملك نشست و با او سخن مى گفت و مونس او بود.

پس زنش آمد و پارۀ نان خشكى در دست داشت، چون به آن موضع رسيد، به جاى مزبله، باغ و بستان ديد و ايّوب را نديد و به جاى او دو جوان را ديد كه نشسته اند و صحبت مى دارند، پس خروش و فغان برآورد و گريست و فرياد كرد: اى ايّوب! چه بر سر تو آمد؟ !

آن حضرت او را صدا زد، چون نزديك آمد ايّوب را شناخت و بازگشتن نعمتهاى الهى را ديد، سجدۀ شكر الهى را بجا آورد.

در اين وقت كه رفته بود براى ايّوب عليه السّلام نان تحصيل كند-و او گيسوهاى بسيار خوب داشت-چون به نزد جمعى رفت و طعام براى ايّوب طلبيد گفتند: اگر گيسوهاى خود را به ما مى فروشى ما طعام به تو مى دهيم! پس گيسوهاى خود را بريده و به ايشان داد و طعام

ص: 558

گرفت و براى ايّوب آورد؛ چون آن حضرت گيسوهاى او را بريده ديد به غضب آمد و سوگند ياد كرد كه صد چوب بر او بزند؛ چون سبب بريدن آنها را عرض كرد، حضرت غمگين شد و از سوگند خود پشيمان گرديد، حق تعالى به او وحى نمود: بگير دسته اى از چوبهاى خوشۀ خرما را كه صد تركه باشد و به يك دفعه بر بدن زن خود بزن تا مخالفت سوگند خود نكرده باشى.

پس حق تعالى زنده كرد براى او آن فرزندان كه پيش از اين بليّه مرده بودند، و فرزندانى كه در اين بليّه هلاك شده بودند كه با آن حضرت زندگانى كنند. پس، از آن حضرت پرسيدند: در اين بلاها كه بر تو وارد شد كدام بلا بر تو صعب تر نمود؟

فرمود: شماتت دشمنان.

پس حق تعالى پروانۀ طلا بر خانۀ او باريد و او جمع مى كرد و آنچه را باد مى برد دنبالش مى دويد و برمى گردانيد.

جبرئيل گفت: سير نمى شوى اى ايّوب؟ !

فرمود: كى از فضل پروردگارش سير مى شود (1)؟ !

مؤلف گويد: جمع كردن آن از حرص دنيا نيست بلكه براى قبول كردن نعمت حق تعالى است، و به اين سبب فرمود: اين را مى خواهم كه از جانب او مى آيد و دلالت بر لطف و احسان او مى كند. حق تعالى فرموده است: « يادآور ايّوب را در وقتى كه ندا كرد پروردگارش را بدرستى كه مرا دريافته است حال بد، و مشقّتم به نهايت رسيده است، و تو رحم كنندۀ رحم كنندگانى، پس مستجاب كرديم دعاى او را و هر آزارى كه داشت از او دور كرديم و به او عطا كرديم اهلش را، و مثل ايشان را با ايشان به او داديم به سبب رحمتى از جانب ما تا مذكّرى گردد براى عبادت كنندگان» (2).

و در جاى ديگر فرموده است: «به يادآور بندۀ ما ايّوب را در وقتى كه ندا كرد

ص: 559


1- . تفسير قمى 2/239.
2- . سورۀ انبياء:83 و 84.

پروردگارش را بدرستى كه مس كرده است و دريافته است مرا شيطان به تعب و مشقت و مكروه بسيار، پس به او گفتيم: بزن پاى خود را بر زمين كه بهم رسد آب سردى كه در آن غسل كنى و بياشامى و از دردها بيرون آئى، و بخشيديم به او اهلش را و مثل ايشان را با ايشان براى رحمتى از ما و يادآورى براى صاحبان عقلها، و بگير به دست خود دسته اى از چوب و بزن به آن زن خود را و مخالفت سوگند من مكن، بدرستى كه ما او را يافتيم نيكو بنده اى، و بدرستى كه او بسيار بازگشت كننده بود بسوى ما» (1)، اين بود ترجمۀ آيات.

و در اين حديث و چند حديث ديگر وارد شده است كه: مراد از «مثل اهل او» كه خدا فرموده است به او عطا كرديم آن است كه: مثل اين فرزندان كه در اين بليّه هلاك شده بودند از فرزندانى كه قبلا فوت شده بودند زنده فرمود. و بعضى گفته اند كه: مثل آنها كه زنده شدند بعدا از زوجه اش به او عطا فرمود (2).

امّا مسلط گردانيدن شيطان بر مال و جسد آن حضرت: پس بعضى از متكلمين شيعه مثل سيّد مرتضى رحمه اللّه انكار اين كرده اند و استبعاد كرده اند كه حق تعالى شيطان را بر پيغمبرانش مسلط گرداند، و به محض اين استبعاد مشكل است احاديث معتبرۀ بسيار را طرح كردن، و هرگاه حق تعالى اشقياى انس را به اختيار خود گذارد كه پيغمبران و اوصياى ايشان را شهيد كنند و انواع اذيتها به ايشان رسانند و اكثر به تحريك و تسويل شيطان «عليه اللعنه» واقع شود، چه استبعاد دارد كه شيطان را به اختيار خود گذارد براى مصلحتى كه ضررى به بدنهاى ايشان رساند كه موجب مزيد اجر و ثواب ايشان شود، بلى مى بايد شيطان را بر دين و عقل ايشان مسلط نگرداند.

و امّا آنچه در روايات وارد شده است كه كرم در بدن مبارك آن حضرت بهم رسيد و تعفّنى در آن حادث شد كه موجب نفرت مردم شد، اكثر متكلمين شيعه انكار كرده اند اين را بنابر اصلى كه ايشان ثابت كرده اند كه مى بايد پيغمبران خالى باشند از چيزى كه موجب

ص: 560


1- . سورۀ ص:41-44.
2- . تفسير قمى 2/74؛ مجمع البيان 4/59؛ قصص الانبياء راوندى 140.

نفرت خلق باشند، زيرا كه منافى غرض بعثت ايشان است، پس ممكن است كه اين احاديث موافق روايات و اقوال عامه بر وجه تقيه وارد شده باشد اگر چه به حسب دليل، مشكل است اثبات كردن استحالۀ اين نوع از امراض منفره كه بعد از ثبوت نبوّت و فراغ از تبليغ رسالت باشد، خصوصا هرگاه بعد از آن چنين معجزات در دفع آنها ظاهر شود كه موجب مزيد تشييد امر نبوت ايشان باشد.

امّا بعضى از روايات موافق قول ايشان نيز وارد شده است، چنانچه ابن بابويه رحمه اللّه به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت ايّوب عليه السّلام هفت سال مبتلا گرديد بى آنكه گناهى از او صادر شده باشد، زيرا كه پيغمبران معصوم و مطهرند، و گناه نمى كنند، و ميل به باطل نمى نمايند، و مرتكب گناه صغيره و كبيره نمى شوند، و فرمود كه:

ايّوب عليه السّلام با آن بلاهاى عظيم كه به آنها مبتلا شد بوى بد بهم نرسانيد و قباحتى در صورتش بهم نرسيد و چرك و خون از او بيرون نيامد، و چنان نشد كه كسى او را بيند و از او نفرت نمايد، يا كسى كه او را مشاهده نمايد از او وحشت كند، و كرم در بدنش نيفتاد، و چنين مى كند خدا به هر كه مبتلا گرداند او را از پيغمبران و دوستان كه گراميند نزد او، و مردم كه از او اجتناب مى كردند از فقر و بى چيزى او بود، و از آنكه در نظر ايشان بى قدر شده بود به سبب آنكه جاهل بودند به آن قدر و منزلتى كه او را نزد حق تعالى بود، و گمان مى كردند كه امتداد بليّۀ او از بى مقدارى اوست نزد خدا، و حال آنكه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: پيغمبران از همه كس بلاى ايشان عظيمتر است، و بعد از ايشان هر كه نيكوتر است بلايش بيشتر است.

و خدا او را مبتلا گردانيد به چنان بلائى كه در نظر مردم سهل شد تا آنكه دعوى خدائى براى او نكنند در وقتى كه معجزات عظيمه از او مشاهده كنند، و حق تعالى نعمتهاى بزرگ به او كرامت فرمايد، و از براى اينكه استدلال كنند بر آنكه ثواب خدا بر دو قسم است: از روى استحقاق بعمل، و از روى اختصاص به بلا. و از براى آنكه حقير نشمارند ضعيفى را به سبب ضعف او، و نه فقيرى را به سبب فقر او، و نه بيمارى را به سبب بيمارى او، و بدانند كه خدا هر كه را مى خواهد بيمار مى كند، و هر كه را مى خواهد شفا مى دهد در هر وقت كه

ص: 561

خواهد، و به هر نحو كه اراده نمايد، و مى گرداند اين امور را عبرتى براى هر كه خواهد، و شقاوتى براى هر كه خواهد، و سعادتى براى هر كه خواهد، و در جميع امور عادل است در قضاى خود، و حكيم است در افعال خود، و نمى كند نسبت به بندگانش مگر آنچه را اصلح داند براى ايشان، و توانائى ايشان به اوست (1).

و به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: در چهارشنبۀ آخر ماه مبتلا شد ايّوب عليه السّلام به بر طرف شدن مال و فرزندانش (2).

و به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: ايّوب عليه السّلام هفت سال مبتلا بود بى گناهى (3).

در حديث معتبر ديگر فرمود: حق تعالى ايّوب را مبتلا نمود بى گناهى، پس صبر كرد تا آنكه او را تعيير و سرزنش كردند، و پيغمبران صبر به سرزنش نمى توانند نمود (4).

و در حديث ديگر فرمود كه: در ايّام بلا عافيت از حق تعالى نطلبيد (5).

مؤلف گويد: مفسران در مدت ابتلاى آن حضرت خلاف كرده اند، بعضى هيجده سال گفته اند و بعضى سيزده سال و بعضى هفت سال (6)؛ و قول آخر صحيح است چنانچه در احاديث گذشت.

و به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون حق تعالى حضرت ايّوب عليه السّلام را عافيت كرامت فرمود، نظرى كرد بسوى زراعتهاى بنى اسرائيل، پس نظرى كرد بسوى آسمان و عرض كرد: اى خداوند من و سيّد من! بندۀ خود ايّوب مبتلا را عافيت كرامت فرمودى، و او زراعت نكرده است و بنى اسرائيل زراعت كرده اند.

ص: 562


1- . خصال 399.
2- . عيون اخبار الرضا 1/247؛ علل الشرايع 597.
3- . علل الشرايع 75؛ قصص الانبياء راوندى 139.
4- . علل الشرايع 76؛ قصص الانبياء راوندى 139.
5- . قصص الانبياء راوندى 139.
6- . مجمع البيان 4/478؛ تفسير ابن كثير 4/37؛ تفسير بيضاوى 3/124.

حق تعالى بسوى او وحى نمود كه: كفى از كيسۀ خود بردار و بر زمين بپاش-و در آن كيسه نمك بود-پس ايّوب كفى از نمك گرفت و بر زمين پاشيد، پس اين عدس بيرون آمد، يا نخود بيرون آمد (1). و ظاهر حديث آن است كه اين دانه پيشتر نبود و به بركت آن حضرت بهم رسيد.

و در حديث معتبر ديگر فرمود: حق تعالى مؤمن را به هر بلائى مبتلا مى گرداند و به هر نوع مرگى مى ميراند امّا او را به بر طرف شدن عقل مبتلا نمى گرداند، آيا نمى بينى ايّوب را كه خدا چگونه مسلط گردانيد شيطان را بر مال و فرزندان و اهل و بر همه چيز او، و مسلط نگردانيد او را بر عقل او، و عقل را براى او گذاشت كه اعتقاد به وحدانيّت خدا بكند و او را به يگانگى بپرستد (2).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: در قيامت زن صاحب حسنى را بياورند كه به حسن و جمال خود به گناه افتاده باشد، پس گويد: پروردگارا! خلقت مرا نيكو كردى و به اين سبب من به گناه مبتلا شدم. حق تعالى فرمايد كه مريم عليها السّلام را بياورند، پس فرمايد: تو نيكوترى يا مريم! به او چنين حسنى دادم و فريب نخورد به حسن و جمال خود.

پس مرد مقبولى را بياورند كه به حسن و قبول خود به گناه مبتلا شده باشد، پس گويد:

خداوندا! مرا صاحب جمال آفريدى و زنان بسوى من مايل گرديدند و مرا به زنا انداختند.

پس يوسف عليه السّلام را بياورند و به او بگويند: تو نيكوتر بودى يا يوسف! ما او را حسن داديم و فريب زنان نخورد.

پس بياورند صاحب بلائى را كه به سبب بلاى خود معصيت پروردگار خود كرده باشد، پس گويد: خداوندا! بلا را بر من سخت كردى تا آنكه به گناه افتادم. پس ايّوب عليه السّلام را بياورند و بگويند: آيا بلاى تو شديدتر بود يا بلاى او؟ ما او را به چنين بلائى مبتلا كرديم و مرتكب گناه نشد (3).

ص: 563


1- . كافى 6/343؛ محاسن 2/308.
2- . كافى 2/256.
3- . كافى 8/228.

و حضرت امام زين العابدين عليه السّلام فرمود كه: مردم سه خصلت را از سه كس آموختند:

صبر را از ايّوب عليه السّلام، و شكر را از نوح عليه السّلام، و حسد را از فرزندان يعقوب (1).

در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى روزى ثنا كرد بر ايّوب عليه السّلام كه: من هيچ نعمت به او عطا نكردم مگر آنكه شكر او زياده شد! شيطان عرض كرد: اگر بلا بر او مسلط فرمائى آيا صبر او چون باشد؟

پس خدا او را مسلط نمود بر شتران و غلامان او، و همه را هلاك كرد بغير از يك غلام كه به نزد ايّوب آمد و گفت: اى ايّوب! شتران و غلامان تو همه مردند.

فرمود: حمد مى كنم خداوندى را كه عطا كرد، و حمد مى كنم خداوندى را كه گرفت.

پس شيطان گفت: او اسبان را دوست تر مى دارد. پس بر آنها مسلط شد، همه را هلاك كرد.

ايّوب عليه السّلام فرمود: حمد و سپاس خداوندى را كه داد، و حمد و سپاس خداوندى را كه گرفت.

و همچنين گاوها و گوسفندان و مزرعه ها و اهل و فرزندان او همه را هلاك نمود، و هر يك را كه هلاك مى كرد ايّوب عليه السّلام چنين شكر مى كرد، تا آنكه بيمارى شديدى بهم رسانيد و مدتها كشيد و در هر حال شكر مى كرد تا آنكه او را به گناه سرزنش كردند، پس به جزع آمد و دعا كرد تا حق تعالى او را شفا بخشيد و هر قليل و كثير كه از آن حضرت تلف شده بود به او برگردانيد (2).

و ابن بابويه رحمه اللّه از وهب بن منبه روايت كرده است كه: ايّوب عليه السّلام در زمان يعقوب عليه السّلام بود و داماد او بود، زيرا كه «اليا» دختر يعقوب در خانۀ او بود، و پدرش از آنها بود كه به ابراهيم عليه السّلام ايمان آورده بودند، و مادر او دختر لوط عليه السّلام بود. و چون بلا بر ايّوب عليه السّلام از همه جهت مستحكم گرديد زنش صبر كرد بر محنت آن حضرت و ترك خدمت او نكرد،

ص: 564


1- . عيون اخبار الرضا 2/45؛ و نزديك به اين مضمون در صحيفة الامام الرضا عليه السّلام 257.
2- . قصص الانبياء راوندى 139.

پس شيطان حسد برد بر ملازمت زن ايّوب بر خدمت او و به نزدش آمد و گفت: آيا تو خواهر يوسف صدّيق نيستى؟

گفت: بلى.

آن ملعون گفت: پس چيست اين مشقت و بلا كه من شما را در آن مى بينم؟

آن عالمۀ صابره در جواب فرمود: خدا به ما چنين كرده است كه ما را ثواب دهد به فضل خود! و در وقتى كه عطا كرد، به فضل خود عطا كرد، پس گرفت تا ما را امتحان فرمايد و ثواب دهد، آيا ديده اى انعام كننده اى بهتر از او؟ پس بر عطاى او شكر مى كنم او را، و بر ابتلاى او حمد مى گويم او را، پس جمع كرد براى ما دو فضيلت را با هم: مبتلا گردانيده است ما را تا صبر كنيم، و نمى يابيم بر صبر قوّتى مگر به يارى و توفيق او، پس او را است حمد و منّت بر نعمت ما و بلاى ما.

شيطان گفت: خطاى بزرگى كرده اى! بلاى شما براى اين نيست. و شبهه اى چند بر او القا كرد و همه را او دفع كرد و برگشت بسوى ايّوب عليه السّلام به سرعت و قصه را به آن حضرت نقل كرد.

ايّوب عليه السّلام فرمود: آن شخص شيطان است، و او حريص است بر كشتن من، به خدا سوگند خورده ام كه تو را صد چوب بزنم اگر خدا مرا شفا دهد براى آنكه گوش به سخن او داده اى.

پس چون شفا يافت دسته اى از تركه هاى باريك گرفت از درختى كه آن را «ثمام» مى گفتند، و يك مرتبه همه را بر او زد تا مخالف سوگند خود نكرده باشد.

و عمر حضرت ايّوب عليه السّلام در وقتى كه بلا به آن حضرت رسيد هفتاد و سه سال بود، پس حق تعالى هفتاد و سه سال ديگر بر عمر او افزود (1).

مؤلف گويد: آنچه در علت قسم ياد كردن ايّوب عليه السّلام پيشتر گذشت، آن محلّ اعتماد است اگر چه ممكن است كه هر دو واقع شده باشد.

ص: 565


1- . قصص الانبياء راوندى 141.

ص: 566

باب دوازدهم: در قصه هاى حضرت شعيب عليه السّلام

ص: 567

ص: 568

در نسب آن حضرت خلاف است: بعضى گفته اند شعيب فرزند «نوبه» فرزند «مدين» فرزند ابراهيم عليه السّلام است؛ بعضى گفته اند اسم پدر آن حضرت «نويب» است؛ بعضى گفته اند شعيب پسر «ميكيل» پسر «سيحب» پسر ابراهيم عليه السّلام است، و مادر ميكيل دختر لوط عليه السّلام بود (1)؛ بعضى گفته اند اسم آن حضرت «يثرون» است و فرزند «صيقون» فرزند «عنقا» فرزند «ثابت» فرزند «مدين» فرزند ابراهيم است؛ بعضى گفته اند از اولاد ابراهيم نبوده است بلكه از اولاد كسى بود كه ايمان به ابراهيم عليه السّلام آورده بود (2).

حق تعالى در سورۀ اعراف مى فرمايد: «فرستاديم بسوى اهل شهر مدين برادر ايشان شعيب را، گفت: اى قوم! عبادت كنيد خدا را، نيست شما را خدائى بجز او، بتحقيق كه آمده است بسوى شما حجت واضحه از جانب پروردگار شما، پس تمام بدهيد كيل و ترازو را، كم مكنيد از مردم چيزهاى ايشان را و افساد منمائيد در زمين بعد از آنكه خدا آن را به اصلاح آورده است، اين بهتر است براى شما اگر ايمان و اعتقاد داريد. و منشينيد بر سر راهى كه تهديد كنيد و منع نمائيد از راه خدا كسى را كه ارادۀ ايمان به خدا داشته باشد، و اگر خواهيد كه راه خدا را به مردم باطل بنمائيد. و به ياد آوريد وقتى را كه اندك بوديد پس خدا شما را بسيار گردانيد، و نظر كنيد كه چگونه بود عاقبت افساد كنندگان، و اگر بوده باشد كه طايفه اى از شما ايمان آورند به آنچه من فرستاده شده ام به آن، و طايفه اى ايمان نياورند، پس صبر كنيد تا خدا حكم كند در ميان ما و او، كه خدا بهترين حكم

ص: 569


1- . مجمع البيان 2/447، و در آن «توبه» بجاى «نوبه» و «يشحب» بجاى «سيحب» آمده است.
2- . كامل ابن اثير 1/157، و در آن «ضيعون» به جاى «صيقون» آمده است.

كنندگان است.

گفتند بزرگان و سركرده ها از قوم او كه تكبر مى كردند از قبول حق: البته تو را بيرون مى كنيم اى شعيب و آنها را كه ايمان آورده اند با تو از قريۀ ما، مگر آنكه برگرديد در ملت ما.

شعيب گفت: هر چند ما نمى خواهيم ما را بسوى ملت خود برمى گردانيد؟ بتحقيق كه افتراى دروغ بر خدا بسته خواهيم بود اگر داخل شويم در ملت شما بعد از آنكه خدا ما را نجات داده است از آن، و ما را نيست كه برگرديم به آن دين باطل بدون فرمودۀ خدا، علم پروردگار ما به همه چيز احاطه كرده است، بر خدا توكل كرديم، خداوندا! حكم كن ميان ما و ميان قوم ما به حق و تو بهترين حكم كنندگانى.

و گفتند آن گروه كه كافر شده بودند از قوم او: اگر متابعت كنيد شعيب را البته خواهيد بود زيانكاران. پس گرفت ايشان را زلزله و صبح كردند در خانۀ خود مردگان، آنها كه تكذيب كردند شعيب را گويا هرگز در آن خانه ها نبودند، آنها كه شعيب را تكذيب كردند زيانكاران بودند، پس پشت كرد شعيب از ايشان و فرمود: اى قوم! بتحقيق كه به شما رسانيدم رسالتهاى پروردگار خود را، و نصيحت كردم شما را، پس چگونه تأسف خورم و اندوهناك باشم براى گروهى كه كافر بودند» (1).

و در سورۀ هود فرموده است: «فرستاديم بسوى مدين برادر ايشان شعيب را، فرمود:

اى گروه! بپرستيد خدا را، نيست شما را خدائى بجز او، و كم مكنيد كيل و ترازو را، بدرستى كه من شما را مى بينم به خير و در نعمت و فراوانى، و بدرستى كه مى ترسم بر شما عذاب روزى را كه احاطه كند به شما. و اى قوم من! تمام بدهيد حقّ مردم را در كيل و ترازو، و به عدالت و راستى، و كم مكنيد از مردم حقوق ايشان را، و سعى مكنيد در زمين به فساد، كه مال حلال بهتر است براى شما اگر ايمان داريد، و من نيستم حفظكننده بر شما بلكه بر من نيست مگر تبليغ رسالت.

ص: 570


1- . سورۀ اعراف:85-93.

قوم او گفتند: اى شعيب! آيا نماز تو امر مى كند تو را كه ما ترك كنيم آنچه پدران ما مى پرستيده اند، يا آنكه بكنيم در مالهاى خود آنچه خواهيم؟ بدرستى كه تو بردبار و رشيدى.

شعيب فرمود: اى قوم من! خبر دهيد مرا كه اگر من بر بيّنه اى از پروردگار خود باشم از پيغمبرى و علم و كمالات و روزى داده است مرا از فضل خود روزى نيكو، آيا سزاوار است كه خيانت كنم در وحى او، و رسالت او را به شما نرسانم؟ و آنچه شما را نهى از آن مى كنم غرض من مخالفت شما نيست، و نيست غرض من مگر اصلاح حال شما تا توانم، و نيست توفيق من مگر به خدا، بر او توكل كرده ام و بسوى او بازگشت مى كنم. اى قوم من! مبادا معانده اى كه با من مى كنيد سبب شود كه برسد به شما مثل آنچه رسيد به قوم نوح يا قوم هود يا صالح، و قوم لوط از شما دور نيستند، از احوال ايشان پند بگيريد و طلب آمرزش كنيد از پروردگار خود، پس توبه كنيد بسوى او، بدرستى كه پروردگار من رحيم و مهربان است.

گفتند: اى شعيب! ما نمى فهميم بسيارى از آنچه تو مى گوئى، و بدرستى كه ما تو را در ميان خود ضعيف مى بينيم، و اگر رعايت قبيلۀ تو مانع نبود، تو را سنگسار مى كرديم، و تو بر ما عزيز نيستى.

شعيب گفت: اى قوم من! آيا قبيلۀ من بر شما عزيزترند از خدا؟ ! پس خدا را پشت انداخته ايد و از هيچ بيم و حذر نداريد، بدرستى كه پروردگار من علمش محيط است به آنچه شما مى كنيد. و اى قوم من! بكنيد بر اين حال كه داريد هر چه خواهيد، بدرستى كه من مى كنم آنچه از جانب خدا مأمور به آن شده ام، بزودى خواهيد دانست كه كيست آنكه مى آيد بسوى او عذابى كه او را به خزى و مذلّت ابدى افكند، و كيست آنكه دروغ گفته است، شما انتظار بكشيد كه من نيز با شما انتظار مى كشم.

و چون آمد امر ما به عذاب ايشان، نجات داديم شعيب را و آنها كه به او ايمان آورده بودند به رحمت خود، و گرفت آن ستمكاران را صداى مهيبى پس گرديدند در خانه هاى

ص: 571

خود مردگان، گويا هرگز در آن خانه ها نبوده اند» (1).

و در سورۀ شعرا فرموده است كه: «تكذيب كردند اصحاب بيشه پيغمبران را-و قوم شعيب عليه السّلام را اصحاب بيشه فرموده است، زيرا كه در بيشه و درختستانى ساكن بودند-در وقتى كه شعيب عليه السّلام به ايشان گفت كه: آيا از عذاب خدا نمى پرهيزيد؟ بدرستى كه من از براى شما رسول امينم، پس بترسيد از خدا و اطاعت كنيد مرا، و سؤال نمى كنم از شما بر رسالت خود مزدى، نيست اجر من مگر بر پروردگار عالميان، تمام بدهيد كيل را و مباشيد از كم كنندگان كيل، و وزن كنيد به ترازوى درست، و كم مكنيد چيزهاى مردم را، و سعى مكنيد در زمين به فساد، و بترسيد از خداوندى كه خلق كرده است شما را و خلايق پيش از شما را.

قوم او گفتند: نيستى مگر از آنها كه به جادو ديوانه شده اند، و نيستى تو مگر بشرى مثل ما، و ما گمان نمى كنيم تو را مگر از دروغگويان، پس فرود آور از براى ما پاره اى چند از آسمان را اگر هستى از راستگويان.

گفت: پروردگار من داناتر است به آنچه شما مى كنيد.

پس تكذيب او كردند، پس گرفت ايشان را عذاب روز ابر، بدرستى كه بود عذاب روز بزرگ» (2).

بدان كه مشهور ميان مفسّران آن است كه چون تكذيب شعيب عليه السّلام را قوم او به نهايت رسانيدند، حق تعالى بر ايشان گرماى شديدى فرستاد كه نفسهاى ايشان را گرفت، و چون داخل خانه ها شدند آن گرما در خانه هاى ايشان داخل شد، و نه سايه فايده مى بخشيد ايشان را و نه آب، و از گرما بريان شدند، پس حق تعالى ابرى بر ايشان فرستاد پس همگى از شدت گرما به آن ابر پناه بردند، و چون در زير ابر جمع شدند ابر بر ايشان آتش باريد و زمين در زير ايشان بلرزيد تا ايشان سوختند و خاكستر شدند (3).

ص: 572


1- . سورۀ هود:84-95.
2- . سورۀ شعراء:176-189.
3- . مجمع البيان 2/450؛ تفسير ابن كثير 3/298؛ تفسير روح المعاني 5/7.

و جمعى از مفسّران گفته اند كه حضرت شعيب بر دو طايفه مبعوث شد: يك مرتبه بر اهل مدين مبعوث شد و ايشان به صداى مهيب كه موجب زلزلۀ زمين گرديد هلاك شدند، و بعد از آن بر اهل بيشه مبعوث گرديد و ايشان به ابر صاعقه بار سوختند (1).

و به سند معتبر از حضرت على بن الحسين عليهما السّلام منقول است كه: اول كسى كه كيل و ترازو ساخت، حضرت شعيب پيغمبر بود كه به دست خود ساخت، پس قوم او كيل مى كردند و حقّ مردم را تمام مى دادند، پس بعد از آن شروع كردند در كم كردن كيل و ترازو و دزدى، پس ايشان را زلزله گرفت و به آن معذّب گرديدند تا هلاك شدند (2).

و ابن بابويه و قطب راوندى رحمة اللّه عليهما به سند خود از ابن عباس و وهب بن منبه روايت كرده اند كه: حضرت شعيب و ايوب و بلعم بن باعورا از فرزندان گروهى بودند كه ايمان آوردند به حضرت ابراهيم در روزى كه از آتش نمرود نجات يافت، و با او هجرت كردند به شام، پس دختران لوط عليه السّلام را به ايشان تزويج كرد، پس هر پيغمبرى كه پيش از فرزندان يعقوب عليه السّلام و بعد از ابراهيم عليه السّلام بود از نسل اين جماعت بودند. و حق تعالى شعيب عليه السّلام را بر اهل مدين فرستاد به پيغمبرى، و آنها از قبيلۀ حضرت شعيب نبودند، و پادشاه جبارى بر ايشان حاكم بود كه هيچ يك از پادشاهان عصر او تاب مقاومت او نداشتند، و آن گروه با كفر به خدا و تكذيب پيغمبر خدا كم مى كردند كيل و وزن را هرگاه از براى ديگرى كيل و وزن مى كردند و از براى خود تمام مى گرفتند. و پادشاه، ايشان را امر مى كرد به حبس كردن طعام و كم نمودن كيل و وزن.

شعيب عليه السّلام چندان كه ايشان را موعظه كرد سودى نبخشيد، تا آنكه آن پادشاه شعيب عليه السّلام را و آنها را كه به او ايمان آورده بودند از آن شهر بيرون كرد.

پس خدا گرما و ابر سوزنده بر ايشان فرستاد كه ايشان را بريان كرد، و نه روز در آن عذاب ماندند كه آب ايشان به مرتبه اى گرم شد كه نمى توانستند آشاميد، پس رفتند بسوى

ص: 573


1- . مجمع البيان 2/450؛ تفسير فخر رازى 24/164؛ تفسير بغوى 2/182.
2- . قصص الانبياء راوندى 142.

بيشه اى كه نزديك ايشان بود، پس خدا ابر سياهى بر ايشان بلند كرد، چون همه در سايۀ ابر جمع شدند آتشى از آن ابر بر ايشان فرستاد كه همه را سوخت و احدى از ايشان نجات نيافت.

و هرگاه نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شعيب عليه السّلام مذكور مى شد مى فرمود كه: او خطيب پيغمبران خواهد بود در روز قيامت.

و چون قوم شعيب عليه السّلام هلاك شدند، او با جمعى كه به او ايمان آورده بودند رفتند بسوى مكه و در آنجا ماندند تا به رحمت الهى واصل شدند.

و در روايت ديگر كه صحيحتر است آن است كه: برگشت شعيب عليه السّلام از مكه بسوى مدين و در آنجا اقامت نمود تا آنكه موسى عليه السّلام به نزد او رفت (1).

و ابن عباس روايت كرده است كه: عمر شعيب عليه السّلام دويست و چهل و دو سال بود (2).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى از عرب مبعوث نگردانيد مگر پنج پيغمبر: هود و صالح و اسماعيل و شعيب و محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم (3).

و از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: شعيب عليه السّلام قوم خود را بسوى خدا خواند تا آنكه پير شد و استخوانهايش باريك شد، پس مدتى از ايشان غايب شد و به قدرت الهى جوان بسوى ايشان برگشت و ايشان را بسوى خدا خواند، ايشان گفتند: در وقتى كه پير بودى سخن تو را باور نداشتيم، چگونه امروز باور داريم كه جوانى (4)؟ !

و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى وحى نمود به حضرت شعيب عليه السّلام كه: من عذاب مى كنم از قوم تو صد هزار كس را: چهل هزار كس از بدان ايشان را و شصت هزار كس از نيكان ايشان را.

شعيب عليه السّلام گفت: پروردگارا! نيكان را براى چه عذاب مى كنى؟ !

ص: 574


1- . قصص الانبياء راوندى 146.
2- . قصص الانبياء راوندى 146.
3- . قصص الانبياء راوندى 145.
4- . قصص الانبياء راوندى 145.

حق تعالى وحى نمود: براى آنكه مداهنه كردند با اهل معاصى، و نهى از منكر نكردند، و از براى غضب من غضب نكردند (1).

و از حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم منقول است كه: شعيب عليه السّلام از محبت خدا آن قدر گريست كه نابينا شد، پس خدا ديده اش را به او برگردانيد، باز آن قدر گريست كه نابينا شد، و باز او را بينا كرد، تا سه مرتبه، پس در مرتبۀ چهارم حق تعالى به او وحى فرستاد كه: اى شعيب! تا كى گريه خواهى كرد؟ ! اگر از ترس جهنم گريه مى كنى تو را از آن امان دادم، و اگر از شوق بهشت است، آن را بر تو مباح كردم.

شعيب گفت: اى خداوند من و سيّد من! تو مى دانى كه گريۀ من از ترس جهنم و شوق بهشت نيست، و ليكن محبت تو در دلم قرار گرفته است، و از شوق لقاى تو گريه مى كنم.

پس حق تعالى به او وحى فرستاد كه: من به اين سبب كليم خود موسى بن عمران عليه السّلام را بسوى تو مى فرستم كه تو را خدمت كند (2).

و به سند معتبر از سهل بن سعيد منقول است كه گفت: هشام بن عبد الملك مرا فرستاد كه چاهى بكنم در «رصافه» ، چون دويست قامت كنديم سر مردى پيدا شد، چون اطرافش را كنديم ديديم كه مردى است بر روى سنگى ايستاده و جامه هاى سفيد پوشيده است، و دست راستش را بر سرش گذاشته است بر روى ضربتى كه بر سرش زده بودند، هرگاه دستش را از آن موضع برمى داشتيم خون جارى مى شد، چون دستش را رها مى كرديم بر روى ضربت مى گذاشت خون بند مى شد! ! و در جامه اش نوشته بود كه: منم شعيب بن صالح، كه پيغمبر خدا شعيب مرا به رسالت فرستاد بسوى قومش، پس ضربتى بر من زدند و مرا در اين چاه انداختند و خاك بر روى من ريختند.

چون اين قصه را به هشام نوشتيم در جواب آن نوشت كه: آن چاه را پر كنيد چنانچه پيشتر بود و در جاى ديگر چاه بكنيد (3).

ص: 575


1- . كافى 5/56.
2- . علل الشرايع 57؛ تفسير برهان 3/225.
3- . قصص الانبياء راوندى 142؛ خرايج 3/1167 با اختصار.

ص: 576

باب سيزدهم: در بيان قصص حضرت موسى و حضرت هارون عليهما السّلام است

اشاره

و در آن چند فصل است

ص: 577

ص: 578

فصل اول: در بيان نسب و فضايل و بعضى از احوال ايشان است

جمعى از مفسران و مورخان ذكر كرده اند كه: حضرت موسى پسر عمران پسر يصهر پسر قاهث پسر لاوى پسر يعقوب عليه السّلام است، و هارون برادر او بود از مادر و پدر (1)، و در اسم مادر ايشان خلاف كرده اند: بعضى گفته اند «نحيب» بود، و بعضى گفته اند «افاحيه» بود، و بعضى «بوخاييد» گفته اند (2)، و مشهور قول اخير است.

و در باب اول گذشت كه نقش نگين انگشتر موسى عليه السّلام دو كلمه بود كه از تورات اشتقاق كرده بودند: «اصبر توجر، اصدق تنج» يعنى: «صبر كن تا اجر بيابى و راست بگو تا نجات بيابى» (3).

و به سند معتبر از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم منقول است كه حق تعالى از پيغمبران چهار پيغمبر را از براى شمشير و جهاد اختيار كرد: ابراهيم و داود و موسى و محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، و از خانه آباده ها چهار خانه آباده را اختيار كرد، زيرا كه در قرآن فرموده است: «بدرستى كه خدا برگزيد آدم و نوح و آل ابراهيم و آل عمران را بر عالميان» (4). (5)

ص: 579


1- . عرائس المجالس 166؛ كامل ابن اثير 1/169.
2- . بحار الانوار 13/5، و در آن «نخيب» به جاى «نحيب» است.
3- . امالى شيخ صدوق 370؛ عيون اخبار الرضا 2/55؛ مكارم الاخلاق 90.
4- . سورۀ آل عمران:33.
5- . خصال 225.

و به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: چون در شب معراج مرا به آسمان پنجم بردند مردى ديدم در سن كهولت، نه جوان و نه بسيار پير، در نهايت عظمت بود، و چشمهاى بزرگ داشت، و در دور او گروه بسيارى از امّت او بودند، پس از جبرئيل عليه السّلام پرسيدم كه: اين كيست؟

گفت: آن است كه در ميان قوم خود محبوب بود، هارون پسر عمران.

پس من بر او سلام كردم و او بر من سلام كرد، و من از براى او استغفار كردم و او از براى من استغفار كرد، پس بالا رفتيم به آسمان ششم، در آنجا مرد گندمگون بلند قامتى ديدم كه اگر دو پيراهن مى پوشيد موهاى بدنش از هر دو بيرون مى آمد، و شنيدم كه مى گفت:

بنى اسرائيل گمان مى كنند كه من گرامى ترين فرزندان آدمم نزد خدا، و اين مردى است نزد خدا گرامى تر از من.

پرسيدم از جبرئيل كه: اين كيست؟

گفت: برادرت موسى بن عمران.

پس من بر او سلام كردم و او بر من سلام كرد، من براى او استغفار كردم و او براى من استغفار كرد (1).

در روايتى از حضرت امام حسن عليه السّلام منقول است كه: عمر موسى عليه السّلام دويست و چهل سال بود، ميان او و ابراهيم عليه السّلام پانصد سال بود (2).

و در حديث معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه در تفسير قول حق تعالى: «روزى كه بگريزد مرد از برادرش و مادرش و پدرش و زنش و فرزندانش» (3)، فرمود: آن كه از مادرش مى گريزد، موسى عليه السّلام است (4). ابن بابويه گفته

ص: 580


1- . تفسير قمى 2/8.
2- . تفسير قمى 2/270.
3- . سورۀ عبس:34-36.
4- . علل الشرايع 596؛ عيون اخبار الرضا 1/245.

است كه: يعنى از مادرش مى گريزد از ترس آنكه مبادا تقصير در حقّ او كرده باشد (1)، و ممكن است كه مادر مجازى مراد باشد، يعنى بعضى از زنانى كه در خانۀ فرعون او را تربيت كرده بودند.

ابن بابويه از مقاتل روايت كرده است كه: حق تعالى بركت فرستاد در شكم مادر موسى سيصد و شصت بركت، و فرعون صندوقى را كه موسى عليه السّلام در آن بود در ميان آب و درخت يافت، پس به اين سبب او را موسى نام كردند، زيرا كه به لغت قبطيان آب را «مو» مى گفتند و شجر را «سى» (2).

به سندهاى معتبر منقول است از حضرت صادق عليه السّلام كه: حق تعالى وحى نمود بسوى موسى بن عمران عليه السّلام كه: آيا مى دانى اى موسى چرا تو را اختيار كردم از خلق خود، و برگزيدم براى كلام خود؟

گفت: نه اى پروردگار من.

پس خدا وحى كرد بسوى او كه: من مطّلع گرديدم بر اهل زمين و ظاهر و باطن ايشان را دانستم، در ميان ايشان نيافتم كسى را كه نفسش از براى من ذليل تر و تواضعش نزد من بيشتر باشد از تو، اى موسى! هرگاه نماز مى كنى دو طرف روى خود را بر خاك مى گذارى نزد من (3).

و در روايت ديگر آن است كه: چون آن وحى به حضرت موسى عليه السّلام رسيد، به سجده افتاد و پهلوهاى روى خود را بر خاك گذاشت از روى تذلل براى پروردگار خود، پس حق تعالى وحى فرمود بسوى او كه: بردار سر خود را اى موسى، و بمال دست خود را بر موضع سجود خود و بر روى خود بمال و به هر جا كه مى رسد دست تو از بدن تو، كه امان مى دهد تو را از هر بيمارى و دردى و آفتى و عاهتى (4).

ص: 581


1- . خصال 318.
2- . علل الشرايع 56.
3- . علل الشرايع 56؛ قصص الانبياء راوندى 161.
4- . امالى شيخ طوسى 165.

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: از موسى حبس شد وحى الهى چهل صباح يا سى صباح، پس بالا رفت بر كوهى در شام-كه او را «اريحا» مى گويند-و گفت: پروردگارا! اگر حبس كرده اى از من وحى خود را و سخن خود را براى گناهان بنى اسرائيل، پس از تو مى طلبم آمرزش قديم تو را.

پس حق تعالى به او وحى فرمود كه: اى موسى! براى اين تو را مخصوص به وحى و كلام خود گردانيدم كه در ميان خلق خود نيافتم كسى را كه تواضعش از براى من از تو بيشتر باشد.

پس فرمود كه: موسى عليه السّلام چون از نماز فارغ مى شد برنمى خاست تا هر دو طرف روى خود را بر زمين مى چسبانيد (1).

و به سند موثق از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: موسى بن عمران عليه السّلام با هفتاد پيغمبر گذشتند بر درهاى «روحا» كه همه عباهاى قطوانى-يعنى كوفى-پوشيده بودند و مى گفتند: «لبّيك عبدك و ابن عبدك لبّيك» (2).

به سند صحيح از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: موسى عليه السّلام بر سنگستان «روحا» گذشت و بر شتر سرخى سوار بود كه مهار آن ليف خرما بود، و دو عباى قطوانى پوشيده بود و مى گفت: «لبّيك يا كريم لبّيك» (3).

در حديث معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: احرام بست موسى عليه السّلام از رملۀ مصر و بر سنگستان روحا گذشت با احرام، و ناقه اش را مى كشيد با مهارى كه از ليف خرما بود و تلبيه مى گفت و كوهها جواب او را مى گفتند (4).

به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه رسول خدا فرمود كه: موسى دست به درگاه حق تعالى برداشت و گفت: خداوندا! هر جا مى روم از مردم آزار مى كشم.

ص: 582


1- . علل الشرايع 56.
2- . علل الشرايع 419؛ كافى 4/213.
3- . علل الشرايع 419؛ كافى 4/213.
4- . علل الشرايع 418؛ كافى 4/213.

حق تعالى وحى نمود كه: اى موسى! در لشكر تو غمّازى هست.

گفت: پروردگارا! مرا دلالت كن بر او.

خدا وحى نمود كه: من غمّاز را دشمن مى دارم، چگونه خود غمّازى كنم (1)؟ !

در روايت ديگر منقول است كه موسى عليه السّلام مناجات كرد كه: پروردگارا! چنان كن كه مردم به من بد نگويند.

حق تعالى به او وحى نمود كه: اى موسى! من اين را از براى خود نكردم، چون از براى تو بكنم؟ !

و در حديث معتبر منقول است كه از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند كه: هارون پيشتر از دنيا رفت يا موسى؟

فرمود: هارون پيشتر فوت شد. و فرمود: اسم پسرهاى هارون شبّر و شبير بود كه تفسير آنها در عربى حسن و حسين بود (2).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: در حجر اسماعيل زير ناودان به قدر دو ذراع تا خانۀ كعبه محلّ نماز شبّر و شبير پسران هارون بود (3).

و به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه بنى اسرائيل گفتند كه: موسى آلت مردى ندارد، و موسى عليه السّلام هرگاه كه مى خواست غسل كند مى رفت به موضعى كه هيچ كس او را نبيند، روزى در كنار نهرى غسل مى كرد و جامه هايش را بر روى سنگى گذاشته بود، پس حق تعالى امر فرمود سنگ را كه دور شد از موسى عليه السّلام، و موسى عليه السّلام از پى او رفت تا آنكه بنى اسرائيل نظرشان بر بدن آن حضرت افتاد و دانستند كه چنان نبود كه گمان مى كردند، و اين است معنى اين آيه كه حق تعالى در قرآن فرموده است يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لا تَكُونُوا كَالَّذِينَ آذَوْا مُوسى فَبَرَّأَهُ اَللّهُ مِمّا قالُوا وَ كانَ عِنْدَ اَللّهِ وَجِيهاً (4)يعنى: «اى

ص: 583


1- . صحيفة الامام الرضا عليه السّلام 113.
2- . قصص الانبياء راوندى 153.
3- . كافى 4/214.
4- . سورۀ احزاب:69.

گروه مؤمنان! مباشيد مثل آنان كه ايذا كردند موسى را، پس برى گردانيد خدا او را از آنچه گفته اند، و بود نزد خدا روشناس و مقرّب» (1).

مؤلف گويد: در تفسير اين آيه وجوه بسيار گفته اند كه در «بحار الانوار» (2)ذكر كرده ايم، و سيّد مرتضى رحمه اللّه بعد از آنكه اين وجه را كه در حديث گذشت ذكر كرده است، رد كرده است و گفته است كه: جايز نيست به حسب عقل كه خدا هتك عورت پيغمبرش را بكند از براى اينكه او را منزّه گرداند نزد مردم از عاهتى و بلائى، و خدا قادر بود كه اظهار بيزارى آن حضرت از آن علت به وجه ديگر بكند كه در ضمن آن فضيحتى نباشد و آنچه در اين باب صحيح است.

و روايت شده است كه: چون هارون فوت شد بنى اسرائيل متهم ساختند موسى عليه السّلام را كه او هارون را كشته است، زيرا كه ميل ايشان بسوى هارون بيشتر بود، پس خدا اظهار برائت آن حضرت نمود به آنكه امر كرد ملائكه را كه هارون را مرده آوردند و بر مجالس بنى اسرائيل گردانيدند و گفتند كه خود مرده است و موسى برى است از كشتن او (3)، و اين وجه از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است.

و روايت ديگر آن است كه: موسى عليه السّلام بر سر قبر هارون آمد و او را ندا كرد، هارون به امر خدا از قبر بيرون آمد و گفت كه: موسى مرا نكشته است. و باز به قبر برگشت (4).

ص: 584


1- . تفسير قمى 2/197.
2- . بحار الانوار 13/9.
3- . مجمع البيان 4/372؛ تفسير طبرى 10/338؛ تفسير روح المعاني 11/269.
4- . تاريخ طبرى 1/256.

فصل دوم: در بيان ولادت موسى و هارون عليهما السّلام

و ساير احوال ايشان است تا نبوت ايشان

به سند موثق بلكه صحيح از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت يوسف عليه السّلام چون هنگام وفات او شد جمع كرد آل يعقوب را، و ايشان در آن وقت هشتاد مرد بودند، و فرمود كه: اين قبطيان بر شما غالب خواهند شد و شما را به عذابهاى شديد معذّب خواهند كرد، و نجات شما از دست ايشان نخواهد بود مگر به مردى از فرزندان لاوى پسر يعقوب كه نام او موسى و پسر عمران خواهد بود، و جوان بلند قامت پيچيده موى گندمگون خواهد بود.

پس بنى اسرائيل بعضى فرزندان خود را عمران نام مى كردند و عمران پسر خود را موسى نام مى كرد كه آن باشد كه يوسف خبر داده است (1).

و حضرت امام محمد باقر عليه السّلام فرمود: موسى عليه السّلام خروج نكرد تا آنكه پيش از او چهل كذّاب (2)از بنى اسرائيل بيرون آمدند كه هر يك دعوى مى كردند منم آن موسى بن عمران كه يوسف خبر داده است، پس خبر رسيد به فرعون كه بنى اسرائيل وصف چنين كسى را مى گويند كه ذهاب ملك تو بدست او است و طلب مى كنند او را.

ص: 585


1- . كمال الدين و تمام النعمة 147؛ قصص الانبياء راوندى 148.
2- . در مصدر «پنجاه كذّاب» آمده است.

كاهنان و ساحران او گفتند كه: هلاك دين تو و قوم تو بر دست پسرى خواهد بود كه امسال در بنى اسرائيل متولد خواهد شد. پس فرعون قابله ها بر زنان بنى اسرائيل موكّل گردانيد و امر كرد هر پسرى كه در اين سال متولد شود بكشند، و بر مادر موسى يك قابله موكّل كرده بود.

چون بنى اسرائيل اين واقعه را ديدند گفتند: هرگاه پسران را بكشند و دختران را زنده بگذارند، ما همه هلاك خواهيم شد و نسل ما باقى نخواهند ماند، بيائيد با زنان نزديكى نكنيم.

عمران پدر موسى به ايشان گفت: بلكه مباشرت با زنان خود بكنيد كه امر خدا ظاهر خواهد شد و آن فرزند موعود متولد خواهد شد هر چند نخواهند مشركان، و گفت: هر كه جماع زنان را بر خود حرام كند من حرام نمى كنم، و هر كه ترك كند من ترك نمى كنم. و با مادر موسى مجامعت نمود و او حامله شد، پس قابله اى موكّل كردند بر مادر موسى كه او را حراست نمايد، و هرگاه مادر موسى برمى خاست او برمى خاست، و هرگاه مى نشست او مى نشست، و چون حامله شد به موسى محبّتى از او در دلها افتاد و چنين مى باشد همۀ حجتهاى خدا بر خلق. پس قابله به او گفت: چه مى شود تو را كه چنين زرد و گداخته مى شوى؟

گفت: مرا ملامت مكن بر اين حال، چون چنين نشوم و حال آنكه فرزند من چون متولد شود او را خواهند كشت؟ !

قابله گفت: اندوهناك مباش كه من فرزند تو را از ايشان مخفى خواهم گردانيد.

مادر موسى اين سخن را از او باور نكرد.

پس چون موسى عليه السّلام متولد شد و قابله پيدا شد، مادر موسى شروع به اضطراب كرد، قابله گفت: من نگفتم كه فرزند تو را مخفى مى كنم؟ !

پس قابله موسى را برداشت بسوى مخزن برد و او را در جامه ها پيچيد و بيرون آمد به نزد پاسبانان فرعون كه در خانه جمع شده بودند و گفت: برگرديد كه پاره اى خون از او افتاد و در شكم او فرزندى نبود.

ص: 586

پس مادر موسى او را شير داد و خائف شد كه مبادا صدائى از او ظاهر شود و قوم فرعون مطّلع شوند، پس حق تعالى وحى فرمود بسوى او كه: تابوتى بساز و موسى را در تابوت بگذار و سرش را ببند و شب او را بيرون بر به كنار رود نيل مصر و در آب بينداز.

مادر موسى چنين كرد، و چون تابوت را در ميان آب انداخت برگشت بسوى او، هر چند دست مى زد و دور مى كرد باز برمى گشت بسوى او، تا آنكه در ميان آب انداخت و باد برداشت آن را و برد، و چون ديد كه باد آن را برد بى تاب شد و خواست فرياد كند، حق تعالى صبرى بر دلش فرستاد و ساكن شد.

آسيه زن فرعون كه از صلحاى زنان بنى اسرائيل بود به فرعون گفت: ايّام بهار است، مرا بيرون بر و از براى من بفرما كه قبّه اى بر كنار رود نيل بزنند تا من در اين ايّام سير و تنزّه بكنم.

فرعون فرمود قبّه اى براى او در كنار رود نيل زدند.

روزى در آن قبّه نشسته بود ناگاه ديد تابوتى رو به او مى آيد، با كنيزان خود گفت: آيا مى بينيد آنچه من مى بينم بر روى آب؟

گفتند: بلى و اللّه اى سيّده و خاتون ما، مى بينيم چيزى.

چون تابوت نزديك او رسيد برجست و به كنار آب رفت و دست بسوى آن دراز كرد و نزديك شد آب او را فروگيرد تا آنكه فرياد زدند خدمۀ او، به هر نحو كه بود آن را از آب بيرون آورد و در كنار خود نهاد، چون تابوت را گشود پسرى ديد در غايت حسن و جمال و دلربائى، پس محبت از او در دلش افتاد و او را در دامن نشاند و گفت: اين پسر من است.

ملازمانش نيز گفتند: بلى و اللّه اى خاتون! تو فرزند ندارى و پادشاه فرزند ندارد و اين پسر زيبا را به فرزندى خود بردار.

پس آسيه برخاست و به نزد فرعون رفت و گفت: من يافته ام فرزند طيّب شيرين نيكوئى كه به فرزندى برداريم كه موجب روشنى ديدۀ من و تو باشد پس او را مكش.

گفت: از كجا آورده اى اين پسر را؟

گفت: نمى دانم فرزند كيست، اين را آب آورد و از روى آب گرفتم.

ص: 587

پس چندان التماس و سعى كرد تا فرعون راضى شد.

چون مردم شنيدند فرعون پسرى را به فرزندى برداشته است، هر كه بود از امراى فرعون و اشراف مصر زنان خود را فرستادند كه موسى را شير بدهند و نگهدارى كنند، و موسى پستان هيچ يك را قبول نكرد كه شير از آن بخورد.

آسيه گفت: دايه اى براى پسر من طلب كنيد و هيچ كس را حقير مشماريد و هر كه باشد بياوريد، و هر كه را مى آوردند موسى شير او را قبول نمى كرد.

پس مادر موسى به خواهر او گفت: برو تفحّص بكن شايد اثرى از موسى ظاهر شود.

پس خواهر موسى آمد تا در خانۀ فرعون و گفت: شنيده ام شما دايه اى براى فرزند خود مى طلبيد و در اينجا زن صالحه اى هست كه فرزند شما را مى گيرد كه شير بدهد و نگاهدارى بكند، چون به زن فرعون گفتند گفت: بياوريد او را، چون خواهر موسى را به نزد آسيه بردند پرسيد: از چه طايفه اى؟

گفت: از بنى اسرائيل.

گفت: برو اى دختر كه ما را با شما كارى نيست.

زنان به آسيه گفتند: خدا تو را عافيت دهد، بياور و ملاحظه بكن كه آيا پستان او را قبول مى كند يا نه؟

آسيه گفت: اگر قبول كند، آيا فرعون راضى خواهد شد كه طفل از بنى اسرائيل و دايه هم از بنى اسرائيل باشد؟ هرگز به اين راضى نخواهد شد.

گفتند: چه مى شود، امتحان مى كنيم كه آيا شير او را قبول مى كند يا نه؟ پس آسيه گفت: برو او را بياور.

خواهر موسى به نزد مادرش آمد و گفت: بيا كه زن پادشاه تو را مى طلبد، پس آمد به نزد آسيه، چون موسى را در دامنش گذاشت چسبيد به پستان او و شيرش را به شادى مى خورد! چون آسيه ديد كه پسرش شير او را قبول كرد بى تاب شد و دويد بسوى فرعون و گفت: از براى فرزند خود دايه اى يافتم و شير او را قبول كرد.

پرسيد: دايه از چه طايفه است؟

ص: 588

گفت: از بنى اسرائيل.

فرعون گفت: اين هرگز نمى شود كه طفل از بنى اسرائيل باشد و دايه هم از بنى اسرائيل.

آسيه گفت: چه ترس دارى از اين طفل كه فرزند توست و در دامن تو بزرگ مى شود؟

چندان وجوه گفت و التماس كرد كه فرعون را از رأى خود برگردانيد و راضى نمود!

پس موسى عليه السّلام در ميان آل فرعون نشو و نمو كرد و مادرش و خواهرش و قابله امر او را مخفى داشتند تا آنكه مادرش و قابله فوت شدند. پس موسى عليه السّلام بزرگ شد و بنى اسرائيل از او خبر نداشتند و در طلب او بودند و خبر او را مى پرسيدند و بر ايشان پوشيده بود.

چون فرعون شنيد كه ايشان در تفحّص و تجسّس آن فرزندند، فرستاد و عذاب را بر آنها شديدتر كرد و ميان ايشان جدائى انداخت و نهى كرد ايشان را از آنكه خبر دهند به آمدن او، و از سؤال كردن از احوال او.

پس در شب ماهتاب روشنى بنى اسرائيل بيرون رفتند و جمع شدند نزد مرد پير عالمى كه در ميان ايشان بود در صحرا و به او گفتند: ما راحتى كه مى يافتيم از اين شدّتها، به خبرها و وعده ها بود، پس تا كى و تا چه وقت ما در اين بلا خواهيم بود؟

گفت: و اللّه كه پيوسته در اين بلا خواهيد بود تا خدا بفرستد پسرى از فرزندان لاوى پسر يعقوب عليه السّلام كه نام او موسى بن عمران است، پسر بلند قامت پيچيده موئى خواهد بود.

در اين سخن بودند كه ناگاه موسى عليه السّلام آمد به نزديك ايشان و بر استرى سوار بود و نزد ايشان ايستاد، چون آن پيرمرد به آن حضرت نظر كرد شناخت آن حضرت را به آن وصفها كه خوانده و شنيده بود، پس از او پرسيد: چه نام دارى خدا تو را رحمت كند؟

فرمود: موسى.

پرسيد: پسر كيستى؟

فرمود: پسر عمران.

آن پير برجست و بر دستش چسبيد و بوسيد و بنى اسرائيل هجوم آوردند و پايش را بوسيدند و آن حضرت ايشان را شناخت و ايشان او را شناختند و ايشان را شيعۀ خود

ص: 589

گردانيد.

و بعد از اين مدّتى گذشت، پس روزى موسى بيرون آمد و داخل شهرى از شهرهاى فرعون شد، ناگاه ديد كه مردى از شيعيانش جنگ مى كند با مردى از قبطيان از آل فرعون، پس استغاثه كرد آنكه شيعۀ او بود، و يارى طلبيد بر آن قبطى افتاد و مرد، و حق تعالى به موسى گشادگى در جسم و بدن و شدّت بطشى و قوّت عظمى عطا كرده بود. پس مردم اين واقعه را ذكر كردند و شايع شد امر او و گفتند: موسى مردى از آل فرعون را كشت! پس صبح كرد در آن شهر ترسان و مترقّب اخبار بود.

چون صبح روز ديگر شد ناگاه آن شخصى كه ديروز از موسى طلب يارى كرده بود باز طلب يارى كرد از آن حضرت بر ديگرى! موسى عليه السّلام به او گفت: بدرستى كه تو گمراهى و ظاهر كننده اى گمراهى را، ديروز با مردى منازعه كردى و امروز با مردى منازعه مى كنى؟ !

پس چون اراده كرد كه بطش و غضب كند به آن كسى كه دشمن هر دو بود، گفت: اى موسى! مى خواهى مرا بكشى چنانچه كشتى نفسى را ديروز؟ ! اراده ندارى مگر آنكه بوده باشى جبارى در زمين، و نمى خواهى بوده باشى از مصلحان.

و مردى آمد از اقصاى شهر و به سرعت مى آمد و گفت: اى موسى! بدرستى كه اشراف آل فرعون مشورت مى كنند با هم براى تو، كه تو را بكشند، پس بيرون رو بدرستى كه من براى تو از ناصحانم.

پس موسى بيرون رفت از شهر مصر بى پشت و پناهى، و بى چهارپا و خادمى، همه جا طىّ بيابانها مى كرد تا به شهر «مدين» رسيد و در زير درختى قرار گرفت، ناگاه ديد در آنجا چاهى هست و نزد آن چاه گروهى از مردم جمع شده اند و آب مى كشند، و دو دختر ضعيف ديد كه گوسفندى چند آورده آب بدهند و دور ايستاده اند، از ايشان پرسيد: شما به چه كار آمده ايد؟

گفتند: پدر ما مرد پيرى است و ما دو دختر ضعيفيم و قدرت مزاحمت با مردان نداريم،

ص: 590

پس صبر مى كنيم تا مردان از آب كشيدن فارغ شوند بعد از آن گوسفندان خود را آب مى دهيم.

موسى عليه السّلام رحم كرد بر ايشان و دلو ايشان را گرفت و گفت: گوسفندان خود را پيش آوريد. و از براى ايشان آب كشيد تا گوسفندان ايشان سيراب شدند و آنها در بامداد پيش از مردم ديگر برگشتند.

موسى عليه السّلام برگشت و در زير درخت قرار گرفت و عرض كرد: پروردگارا! من براى آنچه بفرستى از خيرى، فقير و محتاجم. و روايت رسيده است كه: در وقتى كه اين دعا كرد محتاج بود به نصف يك دانۀ خرما.

چون دختران به نزد پدر خود شعيب آمدند گفت: چه باعث شد كه شما در اين زودى برگشتيد؟

گفتند: مرد صالح رحيم مهربانى را يافتيم كه براى ما آب كشيد.

شعيب عليه السّلام يكى از آن دختران را گفت: برو آن مرد را براى من بطلب.

پس آمد يكى از آن دختران به نزد موسى عليه السّلام با نهايت حيا و گفت: بدرستى كه پدرم تو را مى خواند كه مزد دهد تو را براى آنكه آب كشيدى از براى ما. پس روايت رسيده است كه موسى عليه السّلام به او گفت كه: راه را به من بنما و از عقب من راه بيا كه ما فرزندان يعقوبيم، نظر در عقب زنان نمى كنيم.

چون آن حضرت به نزد شعيب عليه السّلام آمد و قصه هاى خود را براى او نقل كرد شعيب گفت: مترس كه نجات يافتى از گروه ستمكاران. پس يكى از آن دختران گفت: اى پدر! او را به اجاره بگير، بدرستى كه بهتر كسى كه به اجاره گيرى آن است كه قوى و امين باشد.

شعيب عليه السّلام به آن حضرت گفت: من مى خواهم به نكاح تو درآورم يكى از اين دو دختر را براى آنكه خود را اجير من گردانى هشت سال، و اگر ده سال را تمام كنى پس از نزد توست، اختيار دارى. و روايت رسيده كه: موسى عليه السّلام عمل به ده سال كه تمامتر بود كرد، زيرا كه پيغمبران اخذ نمى نمايند مگر به آنچه بهتر و تمامتر است.

چون موسى عليه السّلام وعده را تمام كرد و زنش را برداشت و رو به جانب بيت المقدس روانه

ص: 591

شد، در شب تارى راه را گم كرد، پس آتشى از دور ديد و گفت با اهل خود كه: در اينجا مكث كنيد كه من آتشى ديدم شايد بياورم براى شما پاره اى از آن آتش يا خبرى از راه.

چون به آتش رسيد درختى سبز و خرّم ديد كه از پائين تا بالاى آن همه را آتش گرفته است، چون نزديك آن رفت، درخت از او دور شد، پس موسى برگشت و در نفس خود خوفى احساس كرد، پس آتش به او نزديك شد و ندا رسيد به او از جانب راست وادى در بقعه اى مباركه از آن درخت كه: اى موسى! بدرستى كه منم خداوندى كه پروردگار عالميانم. و ندا رسيد كه: بينداز عصاى خود را. پس انداخت و آن عصا اژدها شد و به حركت آمد و مى جست و مارى شد به قدر درخت خرمائى، و از دندانهايش صداى عظيمى ظاهر مى شد، و از دهانش زبانۀ آتش شعله مى كشيد.

چون موسى اين حال را مشاهده كرد ترسيد و پشت كرد و گريخت، پس ندا به او رسيد كه: برگرد؛ چون برگشت و بدنش مى لرزيد و زانوهايش بر يكديگر مى خورد، گفت:

خداوندا! اين سخنى كه من مى شنوم كلام توست؟

فرمود: بلى، پس مترس.

و چون اين خطاب به او رسيد ايمن گرديد و پا را بر دم اژدها گذاشت و دست در دهان آن كرد، پس برگشت و همان عصا شد كه پيشتر بود.

اين خطاب به او رسيد كه: بكن نعلين خود را، بدرستى كه تو در وادى مقدس و مطهرى كه آن «طوى» است-پس روايتى وارد شده است كه امر كرد خدا او را به كندن نعلين براى آنكه از پوست خر مرده بود، و روايت ديگر وارد شده است كه مراد از نعلين دو ترس بود كه در دل او بود: يكى ترس ضايع شدن عيالش و يكى ترس از فرعون-پس خدا او را به رسالت فرستاد بسوى فرعون و اشراف قوم او به دو آيت: يكى دست نورانى و يكى عصا.

منقول است كه حضرت صادق عليه السّلام به بعضى از اصحاب خود فرمود: باش براى آنچه اميد ندارى اميدوارتر از آنچه اميد دارى، بدرستى كه موسى عليه السّلام رفت براى اهل خود آتش بياورد، چون بسوى ايشان برگشت، پيغمبر مرسل بود، پس خدا امر پيغمبرى او را در يك شب به اصلاح آورد، و همچنين وقتى كه خدا خواهد قائم آل محمد عليهم السّلام را ظاهر

ص: 592

گرداند در يك شب امر او را به اصلاح مى آورد، و از غيبت و حيرت او را ظاهر مى گرداند (1).

ثعلبى و بعضى از راويان عامه روايت كرده اند كه: چون مادر موسى عليه السّلام ترسيد كه يساولان فرعون به خانه درآيند و موسى را ببينند، او را در تنورى كه مشتعل بود انداخت و بعد از مدتى كه بر سر تنور رفت ديد كه موسى با آتش بازى مى كند (2).

و روايت كرده اند كه: چون موسى از مادرش شير قبول كرد، آسيه او را تكليف كرد كه در خانۀ فرعون بماند و او را شير بدهد، او راضى نشد و موسى را به خانۀ خود آورد، و چون او را از شير گرفت آسيه فرستاد كه: من مى خواهم فرزند خود را ببينم، و در راه كه موسى را به خانۀ فرعون مى بردند انواع تحفه ها و هديه ها مردم بر سر راه آوردند و نثارها بر سر راه او مى ريختند تا او را به خانۀ فرعون آوردند (3).

و به سند معتبر از امام زين العابدين عليه السّلام منقول است كه حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: چون وقت وفات يوسف عليه السّلام شد، جمع كرد اهل بيت و شيعيان خود را و حمد و ثناى حق تعالى ادا نمود، پس خبر داد ايشان را به شدّتى كه به ايشان خواهد رسيد كه مردان ايشان كشته خواهند شد و شكم زنان آبستن را خواهند دريد و اطفال را ذبح خواهند كرد، تا ظاهر گرداند خدا حق را در قائم از فرزندان لاوى پسر يعقوب، و او مردى خواهد بود گندمگون و بلند بالا، و وصف كرد براى ايشان صفات او را، پس بنى اسرائيل متمسك به اين وصيت شدند. پس شدت رو داد ايشان را، و انبيا و اوصيا از ميان ايشان غائب شدند در مدت چهارصد سال، و ايشان در اين مدت انتظار قيام قائم مى كشيدند تا آنكه بشارت رسيد به ايشان كه موسى متولد شد، و ديدند علامتهاى ظهور آن حضرت را، و بليّه بر ايشان بسيار شديد شد، و بار كردند بر ايشان چوب و سنگ.

ص: 593


1- . كمال الدين و تمام النعمة 147.
2- . عرائس المجالس 169؛ تفسير روح المعاني 10/256؛ تفسير فخر رازى 24/227. و در اين مصادر ذكرى از بازى كردن حضرت موسى با آتش نيامده است.
3- . عرائس المجالس 171.

پس طلب كردند آن عالمى را كه به احاديث او مطمئن مى شدند و از خبرهايش راحت مى يافتند، و او از ايشان پنهان شد، و مراسله ها بسوى او فرستادند كه: ما با اين شدت استراحت مى يافتيم از حديث تو، پس وعده كرد با ايشان و بسوى بعضى از صحراها بيرون رفتند، و با ايشان نشست و حديث قائم را به ايشان نقل كرد و صفات او را بيان و بشارت مى داد آنها را كه خروج او نزديك شده است، و اين در شب مهتابى بود، پس در اين سخن بودند كه ناگاه حضرت موسى مانند آفتاب بر ايشان طالع شد، و در آن وقت آن حضرت در ابتداى سنّ جوانى بود، و از خانۀ فرعون به بهانۀ طلب نزهت و سير بيرون آمده بود، و از لشكر و حشم و خدم خود جدا شده بود، تنها به نزد ايشان آمد و بر استرى سوار بود و طيلسان خزى پوشيده بود، چون عالم نظرش بر او افتاد به آن صفاتى كه شنيده بود آن حضرت را شناخت و برجست و بر پاهاى او افتاد و بوسيد و گفت: حمد مى كنم خداوندى را كه مرا نميراند تا تو را به من نمود.

چون شيعيان كه حاضر بودند اين حال را مشاهده كردند دانستند كه قائم موعود ايشان، اوست، پس همه بر زمين افتادند و سجدۀ شكر الهى بجا آوردند، پس زياده از اين سخن به ايشان نگفت كه: اميد دارم خدا فرج شما را نزديك گرداند؛ و از ايشان غايب شد و رفت بسوى شهر مدين و نزد شعيب عليه السّلام ماند آنچه ماند.

پس غيبت دوم شديدتر بود بر ايشان از غيبت اولى، و پنجاه و چند سال مقدّر شده بود، و بلا بر ايشان سخت تر شد، آن عالم از ميان ايشان پنهان شد، پس به نزد او فرستادند كه: ما را صبر نيست بر پنهان بودن تو از ما. پس آن عالم بسوى بعضى از صحراها بيرون رفت و ايشان را طلبيد و ايشان را تسلّى فرمود و خوش حال نمود و اعلام فرمود ايشان را كه: حق تعالى بسوى او وحى كرده است كه بعد از چهل سال فرج خواهد بخشيد ايشان را.

پس همه گفتند: الحمد للّه.

پس حق تعالى وحى نمود بسوى او كه: بگو به ايشان كه من مدت را سى سال گردانيدم براى «الحمد للّه» كه ايشان گفتند.

پس همه گفتند كه: هر نعمتى از خداست.

ص: 594

پس خدا وحى نمود بسوى او كه: بگو به ايشان كه مدت را بيست سال گردانيدم.

پس گفتند كه: نمى آورد خير را بغير از خدا.

پس خدا وحى نمود كه: بگو به ايشان كه مدت را ده سال گردانيدم.

پس گفتند: بدى را دور نمى گرداند بغير از خدا.

پس خدا وحى نمود كه: بگو به ايشان از جاى خود حركت نكنند كه رخصت داده ام در فرج ايشان، پس در اين سخن بودند كه ناگاه خورشيد جمال حضرت موسى عليه السّلام از افق غيبت بر ايشان طالع گرديد و بر درازگوشى سوار بود.

آن عالم خواست كه به ايشان بشناساند امرى چند را به آنها كه مستبصر و بينا گردند در امر حضرت موسى عليه السّلام، پس موسى عليه السّلام به نزد ايشان آمد و ايستاد و سلام كرد، آن عالم پرسيد: چه نام دارى؟

فرمود: موسى.

پرسيد: پسر كيستى؟

فرمود: پسر عمران.

گفت: او پسر كيست؟

فرمود: پسر قاهث پسر لاوى پسر يعقوب عليه السّلام.

گفت: براى چه آمده اى؟

فرمود: براى پيغمبرى از جانب حق تعالى.

پس عالم برخاست و دستش را بوسيد. حضرت موسى پياده شد در ميان ايشان نشست و ايشان را تسلّى داد و به امرى چند ايشان را از جانب حق تعالى مأمور گردانيد و فرمود: متفرق شويد.

پس از آن وقت تا فرج ايشان به غرق شدن فرعون چهل سال بود (1).

و به سند حسن از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: چون حضرت

ص: 595


1- . كمال الدين و تمام النعمة 145.

موسى عليه السّلام مادرش به او حامله شد حملش ظاهر نگرديد مگر در وقتى كه وضع حمل نمود، و فرعون موكّل گردانيده بود به زنان بنى اسرائيل زنى چند از قبطيان را كه محافظت ايشان مى كردند به سبب خبرى كه به او رسيده بود كه بنى اسرائيل مى گويند كه: در ميان ما مردى بهم خواهد رسيد كه نام او موسى بن عمران است و هلاك فرعون و اصحاب او بر دست او خواهد بود. پس فرعون در آن وقت گفت: البته خواهم كشت مردان فرزندان ايشان را تا آنچه ايشان مى خواهند نشود. و جدائى انداخت ميان مردان و زنان و حبس نمود مردان را در زندانها.

پس چون حضرت موسى عليه السّلام متولد شد و مادرش را نظر بر او افتاد غمگين و اندوهناك گرديد و گريست و گفت: در همين ساعت او را خواهند كشت.

پس حق تعالى مهربان گردانيد بر او دل آن زن را كه بر او موكّل گردانيده بودند و به مادر حضرت موسى گفت: چرا رنگت زرد شده؟

گفت: براى اينكه مى ترسم فرزند مرا بكشند.

گفت: مترس.

و حضرت موسى چنين بود كه هر كه او را مى ديد از محبت او بى تاب مى شد، چنانچه حق تعالى خطاب نمود به آن حضرت كه: «انداختم بر تو محبتى از جانب خود» (1).

پس دوست داشت او را آن زن قبطيه كه به او موكّل بود، و حق تعالى بر مادر موسى عليه السّلام تابوتى از آسمان فرستاد و ندا به او رسيد كه: بگذار فرزند خود را در تابوت و بينداز او را در دريا و مترس و اندوهناك مباش، بدرستى كه ما برمى گردانيم او را بسوى تو، و مى گردانيم او را از پيغمبران مرسل. پس موسى را در تابوت گذاشت و در تابوت را بست و در نيل انداخت.

و فرعون قصرها داشت در كنار رود نيل كه براى تنزّه و سير ساخته بود، در يكى از آن قصرها با آسيه نشسته بود كه ناگاه نظرش بر سياهى افتاد در ميان رود نيل كه موج آن را

ص: 596


1- . سورۀ طه:39.

بلند مى كند و باد بر آن مى زند تا آنكه رسيد به در قصر فرعون، پس فرعون امر كرد كه آن را گرفتند و به نزد او آوردند، چون در تابوت را گشود پسرى در ميان آن ديد و گفت: اين از بنى اسرائيل است. پس خدا از موسى در دل فرعون محبت شديدى انداخت و آسيه نيز از محبت او بى تاب گرديد، چون فرعون ارادۀ كشتن او كرد آسيه گفت: مكش او را شايد به ما نفع بخشد يا او را به فرزندى برداريم. و ايشان نمى دانستند كه آن فرزند موعود كه از آن مى ترسيدند همين فرزند است. و فرعون فرزند نداشت، پس گفت: طلب كنيد براى او دايه اى كه او را تربيت كند.

پس زنان بسيار آوردند از آن زنان كه فرزندان ايشان را كشته بود و شير هيچ يك را نخورد، چنانچه حق تعالى فرموده است: «حرام كرده بوديم بر او زنان شيرده را پيشتر» (1).

و چون خبر رسيد به مادرش كه فرعون او را گرفته است، بسيار محزون شد، چنانچه حق تعالى فرموده است: «گرديد دل مادر موسى خالى از عقل و شعور از بسيارى اندوه، و نزديك بود اظهار كند درد نهان خود را يا بميرد، اگر نه آن بود كه ما دل او را محكم گردانيديم به صبر و از براى آنكه بوده باشد از ايمان آورندگان به وعده هاى ما» (2)، پس به تأييد الهى خود را ضبط كرد و صبر كرد، به خواهر موسى گفت كه: برو از پى برادر خود و از او خبر بگير.

پس خواهرش به نزد او آمد در خانۀ فرعون و از دور بسوى او نظر كرد و ايشان نمى دانستند كه او خواهر موسى است، پس موسى پستان هيچ يك از آنها را قبول نكرد و فرعون به غايت غمناك شد، پس خواهر موسى گفت: مى خواهيد شما را دلالت كنم بر اهل بيتى كه او را محافظت كنند و خيرخواه او باشند؟

گفتند: بلى.

ص: 597


1- . سورۀ قصص:12.
2- . سورۀ قصص:10.

پس مادرش را آورد به خانۀ فرعون، چون مادرش موسى را به دامن گرفت و پستان را در دهان او گذاشت بر پستان او چسبيده به شوق تمام تناول نمود.

فرعون و اهلش شادى كردند و مادرش را گرامى داشتند و گفتند: اين طفل را براى ما تربيت كن كه تو را چنين و چنان خواهيم كرد، و وعده هاى بسيار به او دادند، چنانچه حق تعالى فرموده است كه: «رد كرديم موسى را بسوى مادرش تا روشن گردد ديدۀ او و اندوهناك نباشد، و تا بداند كه وعدۀ خدا حق است، و ليكن اكثر مردم نمى دانند» (1). و فرعون مى كشت فرزندان بنى اسرائيل را هر يك كه از ايشان متولد مى شد و موسى را تربيت مى كرد و گرامى مى داشت، و نمى دانست كه هلاكش بر دست او خواهد بود.

پس چون موسى به راه افتاد، روزى نزد فرعون بود كه فرعون عطسه كرد، موسى گفت: «الحمد لله رب العالمين» ، فرعون اين سخن را بر او انكار كرد و طپانچه اى بر روى او زد و گفت: اين چيست كه مى گوئى؟ ! پس برجست موسى و بر ريش فرعون چسبيد و قدرى از آن كند، و فرعون ريش بلندى داشت، پس فرعون قصد كشتن موسى كرد، آسيه گفت: طفل خردسالى است، چه مى داند كه چه مى گويد و چه مى كند!

فرعون گفت: چنين نيست، بلكه دانسته مى گويد و مى كند.

آسيه گفت كه: اگر خواهى كه امتحان كنى، نزد او طبقى از خرما و طبقى از آتش بگذار، اگر ميان خرما و آتش تمييز كند، چنان است كه تو مى گوئى.

چون هر دو را نزد او گذاشتند و خواست كه دست به جانب خرما دراز كند جبرئيل نازل شد و دستش را بسوى آتش گردانيد، پس اخگرى برداشت و در دهان گذاشت و زبانش سوخت و فرياد زد و گريست، پس آسيه به فرعون گفت: نگفتم كه او نمى فهمد، پس فرعون عفو كرد از او.

راوى به حضرت عرض كرد كه: چندگاه موسى عليه السّلام از مادرش غايب بود تا به او برگشت؟

ص: 598


1- . سورۀ قصص:13.

حضرت فرمود: سه روز.

پرسيد كه: هارون از مادر و پدر با موسى عليه السّلام برادر بود؟

فرمود: بلى.

پرسيد كه: وحى به هر دو نازل مى شد؟

فرمود كه: وحى بر حضرت موسى نازل مى شد و موسى عليه السّلام به هارون وحى مى كرد.

پرسيد كه: حكم كردن و قضا و امر و نهى با هر دو بود؟

فرمود كه: حضرت موسى مناجات مى كرد با پروردگار خود و علم را مى نوشت و حكم مى كرد ميان بنى اسرائيل، و چون موسى غايب مى شد از قوم خود براى مناجات پروردگار خود، هارون خليفۀ او بود در ميان قومش.

پرسيد كه: كدام يك پيشتر فوت شد؟

فرمود كه: هارون پيش از موسى عليه السّلام فوت شد و هر دو در «تيه» فوت شدند.

پرسيد كه: موسى عليه السّلام فرزند داشت؟

گفت: نه، فرزند از هارون بود.

پس فرمود كه: حضرت موسى در نهايت كرامت و عزت بود نزد فرعون تا به حدّ مردان رسيد، و آنچه موسى عليه السّلام تكلّم مى نمود به آن از توحيد، انكار مى كرد بر او فرعون تا آنكه قصد كشتن او كرد.

پس موسى عليه السّلام از نزد فرعون بيرون آمد و داخل شهر شد، پس دو مرد را ديد كه با يكديگر جنگ مى كردند كه يكى به قول حضرت موسى قايل بود و ديگرى به قول فرعون قايل بود، پس موسى عليه السّلام آمد به نزديك ايشان و دستى زد بر آنكه به قول فرعون قايل بود و او در ساعت هلاك شد، و موسى عليه السّلام از ترس در شهر پنهان شد.

چون روز ديگر شد، ديگرى آمد و به همان شخص چسبيد كه به قول موسى عليه السّلام قائل بود، باز او استغاثه به موسى عليه السّلام كرد، پس آن فرعونى به موسى عليه السّلام گفت: آيا مى خواهى مرا بكشى چنانچه ديروز كسى را كشتى؟ ! پس موسى عليه السّلام دست از او برداشت و گريخت.

و خزينه دار فرعون به موسى عليه السّلام ايمان آورده بود، ششصد سال ايمان خود را پنهان

ص: 599

داشته بود، چنانچه حق تعالى فرموده است: «و گفت مرد مؤمنى از آل فرعون كه ايمان خود را كتمان مى كرد كه: آيا مى كشيد مردى را به سبب آنكه مى گويد كه پروردگار من خداوند عالميان است» (1).

و چون به فرعون رسيد خبر كشتن موسى عليه السّلام آن مرد را، در جستجوى او شد كه او را بكشد، مؤمن آل فرعون فرستاد بسوى موسى عليه السّلام كه: اشراف قوم فرعون مشورت مى كنند كه تو را بكشند پس بيرون رو بدرستى كه من از براى تو از خيرخواهانم.

پس بيرون رفت چنانچه خدا فرموده است ترسان و منتظر آنكه رسولان فرعون به او رسند، و به جانب راست و چپ نظر مى كرد و مى گفت: پروردگارا! مرا نجات ده از گروه ستمكاران. و روانۀ شهر مدين شد، و ميان او و مدين سه روز راه فاصله بود، چون به دروازۀ مدين رسيد چاهى ديد كه مردم براى گوسفندان و چهارپايان خود از آن آب مى كشيدند، پس در كنارى نشسته و سه روز بود كه چيزى نخورده بود، پس نظرش بر دو دختر افتاد كه در كنارى ايستاده بودند و گوسفندى چند همراه داشتند و نزديك چاه نمى آمدند، به ايشان گفت: چرا آب نمى كشيد؟

گفتند: انتظار مى كشيم كه راعيان برگردند، و پدر ما مرد پيرى است و به اين سبب ما به آب دادن گوسفندان آمده ايم.

پس رحم كرد موسى عليه السّلام بر ايشان و به نزديك چاه رفت و گفت به آن شخصى كه بر سر چاه ايستاده بود كه: مرا بگذار آب بكشم كه يك دلو از براى شما بكشم و يك دلو از براى خود بكشم-و دلو ايشان را ده مرد مى كشيدند-، موسى عليه السّلام تنهائى يك دلو از براى ايشان كشيد و يك دلو از براى دختران شعيب عليه السّلام كشيد تا گوسفندان ايشان را آب داد، پس رفت بسوى سايه و گفت رَبِّ إِنِّي لِما أَنْزَلْتَ إِلَيَّ مِنْ خَيْرٍ فَقِيرٌ (2)، و بسيار گرسنه بود.

و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: بدرستى كه موسى كليم خدا چون اين دعا كرد از

ص: 600


1- . سورۀ غافر:28.
2- . سورۀ قصص:24.

خدا سؤال نكرد مگر نانى كه بخورد، زيرا كه در آن مدت سبزۀ زمين را مى خورد و سبزى گياهها از پوست شكمش ديده مى شد از بسيارى لاغرى او.

چون دختران شعيب عليه السّلام به نزد پدر خود برگشتند به ايشان گفت: امروز زود برگشتيد؟

ايشان قصۀ موسى عليه السّلام را به پدر خود نقل كردند، شعيب عليه السّلام به يكى از آن دو دختر گفت كه: برو آن مرد را كه از براى شما آب كشيد با خود بياور تا مزد آب كشيدن او را بدهم.

پس آمد آن دختر بسوى موسى با نهايت حيا و گفت: پدرم تو را مى خواند كه مزد دهد تو را براى اجر آب كشيدن از براى ما.

پس موسى عليه السّلام برخاست و با او به جانب خانۀ شعيب عليه السّلام روانه شد، و چون باد بر جامه هاى آن دختر مى پيچيد و حجم بدنش ظاهر مى شد، موسى عليه السّلام به او گفت كه: از عقب من بيا و مرا راهنمائى كن، كه من از گروهى هستم كه ايشان نظر در عقب زنان نمى كنند.

چون موسى عليه السّلام شعيب عليه السّلام را ملاقات كرد و قصه هاى خود را براى او نقل كرد، شعيب گفت: مترس، نجات يافتى از گروه ظالمان.

پس يكى از دختران شعيب گفت: اى پدر! او را اجاره كن كه بهتر كسى است كه اجاره مى كنى كه توانا و امين است.

شعيب گفت: توانائى و قوّت او را به كشيدن دلو به تنهائى دانستى، امانت او را به چه چيز دانستى؟

گفت: به آنكه راضى نشد كه من پيش روى او راه روم كه مبادا نظرش بر عقب من بيفتد.

پس شعيب عليه السّلام به موسى عليه السّلام گفت كه: من مى خواهم كه يكى از دو دختر خود را به نكاح تو درآورم به صداق آنكه اجير من باشى در مدت هشت سال، و اگر ده سال را تمام كنى اختيار با تو است، و نمى خواهم كه بر تو دشوار كنم، و بزودى مرا خواهى يافت اگر خدا خواهد از شايستگان.

ص: 601

پس موسى عليه السّلام گفت: اين است شرط ميان من و تو، هر يك از دو وعده را تمام كنم بر من تعدّى نخواهد بود، اگر خواهم ده سال بكنم و اگر خواهم هشت سال بكنم، و خدا بر آنچه مى گوئيم وكيل و گواه است.

از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند كه: كدام وعده را بعمل آورد؟

فرمود كه: ده سال را.

پرسيدند: پيش از تمام شدن وعده، زفاف شد يا بعد از آن؟

فرمود: پيشتر.

پرسيدند كه: اگر شخصى زنى را خواستگارى نمايد و از براى پدرش شرط كند اجارۀ دو ماه را، آيا جايز است؟

فرمود كه: موسى عليه السّلام مى دانست كه شرط را تمام خواهد كرد، اين مرد چگونه مى داند كه خواهد ماند تا شرط را تمام كند؟

پرسيدند كه: شعيب عليه السّلام كدام دختر را به عقد او درآورد؟

فرمود: آن دختر را كه رفت موسى عليه السّلام را آورد و به پدر گفت: او را اجاره بگير كه او توانا و امين است.

چون موسى عليه السّلام مدت ده سال را تمام كرد، به شعيب عليه السّلام گفت كه: ناچار است مرا كه برگردم بسوى وطن خود و مادر خود و اهل بيت خود، پس چه چيز به من خواهى داد؟

شعيب عليه السّلام گفت: هر گوسفند ابلقى كه امسال از گوسفندان من بهم رسد از توست.

پس حضرت موسى چون خواست كه گوسفندان نر را بر ماده بجهاند، عصاى خود را ابلق كرد و بعضى از پوست آن را كند و بعضى را گذاشت و در ميان گلۀ گوسفند عصا را نصب كرد و عباى ابلقى بر روى آن انداخت و بعد از آن گوسفندان را بر ماده جهانيد، پس در آن سال آن گوسفندان هر برّه كه آوردند ابلق بود.

چون سال تمام شد، حضرت موسى زن خود را با گوسفندان برداشت و بيرون آمد و شعيب عليه السّلام توشه داد ايشان را، و در وقت بيرون آمدن به شعيب گفت كه: عصائى از تو مى خواهم كه با من باشد-و عصاهاى پيغمبران همه به او ميراث رسيده بود و در خانه

ص: 602

گذاشته بود-پس گفت به حضرت موسى كه: داخل اين خانه شو و يك عصا بردار. چون داخل خانه شد عصاى نوح عليه السّلام و ابراهيم عليه السّلام جست و حركت كرد و به دست او آمد، چون آن عصا را به نزد شعيب عليه السّلام آورد گفت: اين را برگردان و ديگرى را بردار. چون آن عصا را برد و در ميان عصاها گذاشت و خواست كه ديگرى را بردارد باز همان عصا حركت كرد و به دست او درآمد، تا آنكه سه مرتبه چنين شد! شعيب چون اين حال را مشاهده كرد گفت:

ببر اين عصا را كه خدا تو را به اين عصا مخصوص گردانيده است.

پس متوجه مصر گرديد و در اثناى راه به بيابانى رسيد، در شب تارى بود و باد و سرماى عظيم او را و اهلش را فراگرفت، پس موسى عليه السّلام نظر كرد و آتشى از دور مشاهده كرد، چنانچه حق تعالى در قرآن فرموده است كه: «چون تمام كرد موسى مدت اجاره را و روانه شد با اهل بيت خود، ديد از جانب كوه طور آتشى، گفت مر اهل خود را كه: مكث كنيد، من ديدم آتشى، شايد بياورم براى شما از آن آتش خبرى، يا پاره اى از آن آتش شايد كه گرم شويد» (1).

پس رو به جانب آتش روانه شد، ناگاه درختى ديد كه آتش در آن مشتعل گرديده بود، چون نزديك رفت كه آتش بگيرد، آتش به جانب او ميل كرد، پس بترسيد و گريخت، و آتش بسوى درخت برگشت، چون نظر كرد و ديد كه آتش برگشت باز متوجه درخت شد و باز آتش رو به او شعله كشيد و او گريخت، تا آنكه سه مرتبه چنين شد و در مرتبۀ سوم گريخت و رو به عقب نكرد.

پس حق تعالى او را ندا كرد كه: اى موسى! منم خداوندى كه پروردگار عالميانم.

موسى عليه السّلام گفت: چه دليل هست بر اين؟

حق تعالى فرمود كه: چيست آنچه در دست راست توست اى موسى؟

گفت: اين عصاى من است.

فرمود: بينداز آن را.

ص: 603


1- . سورۀ قصص:29.

چون عصا را انداخت، مارى شد. پس موسى ترسيد و گريخت، پس خدا او را ندا كرد كه: بگير آن را و مترس، بدرستى كه از ايمنانى، و داخل كن دست خود را در گريبان خود كه چون بيرون آورى سفيد و نورانى خواهد بود بى علّتى و مرضى-زيرا كه موسى عليه السّلام سياه رنگ بود-چون دست را از گريبان بيرون آورد عالم به نور آن روشن شد، پس خدا فرمود: اين دو معجزه است و دليل بر حقّيّت تو، بايد كه بروى بسوى فرعون و قوم او، بدرستى كه ايشان گروهى اند فاسقان.

موسى گفت: پروردگارا! من از ايشان آدمى كشته ام و مى ترسم كه ايشان مرا بكشند، و برادر من هارون زبانش از من فصيحتر است، پس او را با من بفرست كه معين و ياور من باشد و مرا تصديق نمايد در اداى رسالت، بدرستى كه من مى ترسم كه مرا تكذيب كنند.

حق تعالى فرمود كه: بزودى قوى خواهم كرد بازوى تو را به برادر تو هارون، و قرار خواهم داد براى شما سلطنت و قوّت و برهانى، پس ضرر ايشان به شما نخواهد رسيد به سبب آيات و معجزاتى كه من به شما داده ام، شما و هر كه متابعت شما كند غالب خواهيد بود (1).

مؤلف گويد: از جمله شبهه ها كه جماعتى به خطا و گناه پيغمبران قائل شده اند و وارد ساخته اند قصۀ كشتن موسى عليه السّلام است آن قبطى را، و گفته اند كه: اگر كشتن آن مرد جايز نبود پس موسى گناه نموده است، و اگر جايز بود چرا موسى بعد از آن گفت كه: اين عمل شيطان بود؟ و چرا گفت: پروردگارا! من ظلم كردم بر نفس خود، پس بيامرز مرا؟ و چرا در وقتى كه فرعون به او اعتراض كرد و گفت: كردى آن كار را كه كردى و از كافران بودى، موسى فرمود: كردم در آن وقت و از گمراهان بودم؟ و جواب به چند وجه مى توان گفت:

اول آنكه: موسى به قصد كشتن نكرد بلكه مطلبش دفع ضرر از مظلومى بود و آخر منتهى به كشتن شد، و كسى كه از براى دفع ضرر از خود يا از مؤمنى مدافعه كند و آخر بى تقصير او به كشتن آن ظالم منتهى شود عقابى بر او نيست.

ص: 604


1- . تفسير قمى 2/135.

دوم آنكه: او كافر بود و خونش حلال بود و به اين سبب حضرت موسى عليه السّلام او را كشت. و بر هر تقدير آنچه موسى عليه السّلام گفت كه اين عمل از شيطان بود چند وجه بر توجيه آن مى توان گفت:

اول آنكه: هر چند مباح بود كشتن كافر و دفع كردن او از مسلمان، امّا اولى آن بود كه در آن وقت آن را واقع نسازد و صبر كند تا هنگامى كه مأمور شود او به معارضۀ ايشان، پس اين مبادرت نمودن مكروه و ترك اولى بود، لهذا گفت كه: از عمل شيطان بود.

دوم آنكه: اشاره به عمل آن كشته شده كرد كه عمل او از شيطان بود نه عمل خودش، و مطلب عذر كشتن او بود.

سوم: اشاره به كشته شدۀ خودش بود كه او از عمل شيطان بود، يعنى از لشكرهاى شيطان بود، و اين اصطلاح در عرف عرب شايع است.

و امّا اعترافى كه به ظلم بر خود فرمود به همان نحو است كه در احوال حضرت آدم عليه السّلام مذكور گرديد كه از براى اظهار شكستگى در درگاه حق تعالى بود بى آنكه گناهى نموده باشد، يا براى فعل مكروه و ترك اولى بود چنانچه گذشت، يا مراد آن بود كه: پروردگارا! ستم بر خود كردم كه خود را در معرض اذيت و عقوبت فرعون درآوردم، زيرا كه اگر فرعون بداند مرا در عوض او خواهد كشت، فَاغْفِرْ لِي يعنى پس بپوشان بر من و چنان كن كه فرعون نداند كه من اين كار كرده ام، فَغَفَرَ لَهُ يعنى پس خدا پوشانيد عمل او را از فرعون و چنان كرد كه فرعون بر او دست نيافت.

و امّا آنچه فرعون گفت كه: تو از كافران بودى، يعنى: كفران نعمت من كردى و حقّ تربيت مرا رعايت نكردى، پس موسى گفت كه: من از ضالاّن و گمراهان بودم، يعنى نمى دانستم كه دفع كردن من آن قبطى را، به كشتن منتهى خواهد شد؛ يا گمراه بودم به كردن مكروه و ترك اولى؛ يا راه را گم كرده بودم و به آن شهر افتادم و مرا چنان كارى ضرور شد براى خلاصى مؤمن از دست كافر.

و در حديث معتبر منقول است كه: مأمون از حضرت امام رضا عليه السّلام پرسيد از تفسير اين آيات، فرمود: موسى عليه السّلام داخل شهرى از شهرهاى فرعون شد در وقتى كه اهل آن شهر

ص: 605

غافل بودند در ميان وقت نماز شام و خفتن، پس دو شخص را ديد كه با يكديگر مقاتله مى كردند كه يكى شيعۀ او بود و ديگرى دشمن او، پس يارى طلبيد از او آنكه شيعۀ او بود براى دفع ضرر آنكه دشمن او بود، پس حكم كرد موسى بر دشمن خود به حكم خدا و دستى بر او زد و او مرد، پس موسى عليه السّلام گفت كه: اين از عمل شيطان بود، يعنى مقاتله و جنگ اين دو مرد از كار شيطان بود نه فعل موسى، بدرستى كه شيطان دشمنى است گمراه كننده و دشمنى را ظاهركننده.

مأمون گفت: پس چه معنى دارد قول موسى عليه السّلام رَبِّ إِنِّي ظَلَمْتُ نَفْسِي فَاغْفِرْ لِي (1)، فرمود: ظلم، وضع شىء است در غير موضعش، يعنى: نفس خود را در غير موضعش گذاشتم كه داخل اين شهر شدم، پس پنهان دار مرا از دشمنان خود كه به من ظفر نيابند، پس حق تعالى او را مستور داشت، بدرستى كه خدا پوشاننده و رحيم است.

پس حضرت موسى گفت: پروردگارا! به آنچه انعام كردى بر من از قوّت كه به يك دست زدن شخصى را كشتم پس هرگز معين و ياور مجرمان و كافران نخواهم بود، بلكه پيوسته به اين قوّت در راه رضاى تو جهاد با دشمنان تو خواهم كرد تا تو راضى شوى، پس صبح كرد حضرت موسى در آن شهر ترسان و مترقب و منتظر بود كه دشمنان او را بيابند، ناگاه ديد مردى را كه ديروز از او يارى طلبيد امروز با ديگرى از كافران جنگ مى كند و از موسى عليه السّلام يارى مى طلبد بر او، پس موسى عليه السّلام بر سبيل نصيحت به او گفت: بدرستى كه تو گمراهى هستى هويدا كنندۀ گمراهى خود را، ديروز با كسى جنگ كردى و امروز با ديگرى جنگ مى كنى! من تو را تأديب خواهم كرد كه ديگر چنين نكنى؛ چون خواست كه او را تأديب كند گفت: اى موسى! مى خواهى مرا بكشى چنانچه ديروز شخصى را كشتى، نمى خواهى مگر آنكه جبارى بوده باشى در زمين، و نمى خواهى كه بوده باشى از اصلاح كنندگان.

مأمون گفت: خدا تو را جزاى خير دهد اى ابو الحسن، پس چه معنى دارد قول موسى

ص: 606


1- . سورۀ قصص:16.

كه با فرعون گفت فَعَلْتُها إِذاً وَ أَنَا مِنَ اَلضّالِّينَ (1)؟

امام رضا عليه السّلام فرمود كه: فرعون گفت در وقتى كه حضرت موسى به نزد او آمد كه تبليغ رسالت نمايد كه وَ فَعَلْتَ فَعْلَتَكَ اَلَّتِي فَعَلْتَ وَ أَنْتَ مِنَ اَلْكافِرِينَ (2)، موسى عليه السّلام گفت فَعَلْتُها إِذاً وَ أَنَا مِنَ اَلضّالِّينَ يعنى: كردم آن كار را-كه كشتن آن مرد باشد-در وقتى كه راه را گم كرده بودم و به شهرى از شهرهاى تو داخل شدم، پس گريختم از شما چون از شما ترسيدم، پس بخشيد مرا پروردگار من حكمى، و گردانيد مرا از پيغمبران مرسل (3).

و در روايت ديگر منقول است كه: حق تعالى وحى نمود به حضرت موسى كه: بعزت خود سوگند مى خورم اى موسى كه اگر آن شخصى كه كشتى يك چشم بهم زدن اقرار كرده بود براى من كه من آفريننده و روزى دهندۀ اويم، هرآينه مزۀ عذاب خود را به تو مى چشانيدم، و از براى آن عفو كردم از تو كه او هرگز اقرار نكرد كه من خالق و رازق اويم (4).

به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: بقعه هاى زمين بر يكديگر فخر كردند، پس زمين كعبه فخر كرد بر زمين كربلا، و حق تعالى به آن وحى فرستاد كه: ساكت شو و فخر مكن بر زمين كربلا كه آن بقعۀ مباركى است كه ندا كردم موسى را در آنجا از درخت (5).

در حديث معتبر ديگر فرمود كه: شاطى وادى ايمن كه خدا ياد كرده است در قرآن، فرات است؛ و بقعۀ مباركه، كربلا است؛ و درخت نوربخش كه او ديد، نور محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود كه در آن وادى بر او ظاهر گرديد (6).

ص: 607


1- . سورۀ شعراء:20.
2- . سورۀ شعراء:19.
3- . عيون اخبار الرضا 1/198؛ احتجاج 2/428.
4- . علل الشرايع 600؛ عرائس المجالس 173.
5- . مختصر بصائر الدرجات 186.
6- . كامل الزيارات 48.

مؤلف گويد: بعيد نيست كه حق تعالى موسى را به طىّ الارض در يك شب از حوالى شام به كربلا آورده باشد.

و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام مروى است كه: چون موسى عليه السّلام مدت اجاره را تمام نمود و با اهل خود بسوى بيت المقدس روانه شد، راه را غلط كرد، پس آتشى از دور ديد و از پى آتش رفت (1).

و به سند صحيح منقول است كه بزنطى از حضرت امام رضا عليه السّلام پرسيد: دخترى كه موسى عليه السّلام به نكاح خود درآورد همان دختر بود كه از پى موسى عليه السّلام رفت و او را به نزد شعيب عليه السّلام آورد؟ گفت: بلى.

فرمود كه: چون خواست موسى عليه السّلام از حضرت شعيب جدا شود و به مصر برگردد شعيب گفت كه: داخل آن خانه شو و يكى از اين عصاها را بگير كه با خود نگاه دارى و درندگان را از خود دفع كنى؛ و به شعيب عليه السّلام رسيده بود خبر آن عصائى كه موسى برداشت و كارهائى كه از آن مى آيد.

چون موسى داخل خانه شد يكى از آن عصاها جست و به دست او آمد، چون به نزد شعيب آورد آن عصا را شناخت و گفت: اين را بگذار و ديگرى را بردار.

چون موسى برگشت آن را گذاشت خواست ديگرى را بردارد باز همان عصا حركت نموده به دست او آمد، چون به نزد شعيب آورد گفت: نگفتم ديگرى را بردار؟ !

موسى گفت: سه مرتبه اين را برگردانيدم باز همين عصا به دست من مى آيد.

شعيب گفت: همين را بردار كه از براى تو مقدّر شده است.

بعد از آن هر سال يك مرتبه موسى به زيارت شعيب مى آمد و شرايط خدمت او را بجا مى آورد، چون شعيب طعام مى خورد بر بالاى سرش مى ايستاد و نان از براى او ريزه مى كرد (2).

ص: 608


1- . مجمع البيان 4/250؛ قصص الانبياء راوندى 151.
2- . قصص الانبياء راوندى 152.

و در حديث معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه فرمود: عصاى موسى از آدم بود و به شعيب رسيده بود، و از شعيب به موسى عليه السّلام رسيده، و الحال نزد ماست، در اين نزديكى او را ديده ام آن سبز است مانند آن روز كه از درختش جدا كردند، و چون با آن سخن مى گوئى حرف مى زند و از براى قائم آل محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مهيّا شده است، خواهد كرد به آن مثل آنچه موسى عليه السّلام به آن مى كرد، و هرگاه خواهيم، به حركت مى آيد و آنچه امر مى كنيم، فرو مى برد، چون امر كنند او را چيزى را فروبرد كام خود را مى گشايد يك طرف را به زمين مى گذارد و يك طرف را به سقف و دهانش به قدر چهل ذراع گشوده مى شود، و به زبان خود مى ربايد آنچه نزد او حاضر است (1).

در حديث ديگر فرمود: آن را حضرت آدم از بهشت آورد به زمين و از درخت عوسج (2)بهشت بود.

و به روايت معتبر ديگر از درخت مورد بهشت بود و دو شعبه داشت و شعيب عليه السّلام پيوسته آن را در فراش خود نگاه مى داشت، و چون مى خوابيد در ميان رختخواب خود پنهان مى كرد، پس روزى موسى عليه السّلام آن را برداشت، شعيب فرمود: من تو را امين مى دانستم چرا عصا را بى رخصت من برداشته اى؟ موسى گفت: اگر عصا از من نمى بود برنمى داشتم.

چون شعيب دانست كه او به امر خدا برداشته است و پيغمبر است، عصا را به او واگذاشت (3).

و در حديث معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: عصاى موسى عليه السّلام چوبى بود از درخت مورد (4)بهشت، جبرئيل آن را براى آن حضرت آورد در وقتى كه

ص: 609


1- . كافى 1/231.
2- . عوسج: گياهى است خاردار، شاخه هايش پرخار، گلهايش به رنگهاى مختلف، ميوه اش گرد و سرخرنگ، واحدش عوسجه، در فارسى خفجه هم مى گويند. (فرهنگ عميد 3/1740) .
3- . سعد السعود 123.
4- . مورد: درختى است شبيه به درخت انار، برگهايش سبز و ضخيم، گلهايش سفيد و خوشبو. . . (فرهنگ عميد 3/2333) .

متوجه شهر مدين گرديد (1).

مؤلف گويد: ممكن است آن حضرت دو عصا داشته باشد: يكى را جبرئيل به او داده باشد و ديگرى را شعيب.

ثعلبى روايت كرده است كه: عصاى موسى عليه السّلام دو شعبه داشت و در پائين دو شعبه كجى داشت و در ته آن آهنى بود، چون موسى داخل بيابانى مى شد و مهتابى نبود از دو شعبۀ آن نورى ساطع مى شد كه تا چشم كار مى كرد روشن مى كرد؛ و چون محتاج به آب مى شد عصا را داخل چاه مى كرد و آن كشيده مى شد به قدر چاه و دلوى در سرش بهم مى رسيد آب بيرون مى آورد؛ چون به طعام محتاج مى شد عصا را بر زمين مى زد پس از زمين بيرون مى آمد به قدر آنچه آن روز بخورد؛ چون خواهش ميوه مى كرد آن را در زمين فرومى برد در همان ساعت درختى مى شد و از آن ميوه حاصل مى شد؛ چون مى خواست با دشمن خود جنگ كند، بر دو شعبۀ آن دو مار عظيم ظاهر مى شد كه دفع دشمن از او مى كردند؛ چون كوهى يا بيشه اى در سر راه او ظاهر مى شد عصا را مى زد و راه براى او گشوده مى شد؛ چون مى خواست از نهر بزرگى عبور كند عصا را مى زد تا نهر از براى او شكافته مى شد؛ و گاهى از يك شعبه اش آب و از شعبۀ ديگرش عسل مى جوشيد؛ چون از راه رفتن مانده مى شد بر آن سوار مى شد و او را برمى داشت و به هر جا كه مى خواست او را مى برد و او را راهنمائى مى كرد و با دشمنانش جنگ مى كرد؛ و از آن بوى خوشى ساطع بود كه محتاج به بوى خوش ديگرى نبود؛ و چون آن را از براى اظهار معجزه مى انداخت اژدهائى مى شد كه از آن بزرگتر نتواند بود در نهايت سياهى، و چهار پا بهم مى رسيد آن را، و به جاى دو شعبه دهانى بزرگ براى او بهم مى رسيد و دوازده نيش و دندانها در دهانش ظاهر مى شد، و صداى مهيب از دندانهايش ظاهر مى شد، و از دهانش زبانۀ آتش بيرون مى آمد و به جاى آن كجى، بالى از براى آن بهم مى رسيد كه هر مويش مانند نيازك و

ص: 610


1- . مجمع البيان 4/250.

شهاب مى درخشيد، و چشمهايش مانند برق مى درخشيد و از آن بادى مى وزيد مانند سموم كه به هر چيز مى وزيد آن را مى سوخت و چون به سنگى مى رسيد به بزرگى شترى فرومى برد، و سنگها در ميان شكمش صدا مى كردند، و درختهاى عظيم را از ريشه مى كند و فرومى برد (1).

شاذان بن جبرئيل از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روايت كرده است كه: فرعون در طلب موسى عليه السّلام شكم زنان حامله را مى شكافت و فرزندان را بيرون مى آورد و اطفال را مى كشت، چون موسى عليه السّلام متولد شد در همان ساعت به سخن درآمد و به مادر خود گفت:

مرا در تابوتى گذار و آن را در دريا بينداز!

مادر موسى از آن حال غريب ترسيد و گفت: اى فرزند! مى ترسم غرق شوى.

گفت: مترس كه خدا مرا زود به تو خواهد برگردانيد.

مادر در اين حال متعجب و حيران بود تا آنكه بار ديگر موسى عليه السّلام گفت: مرا در تابوت گذار و در دريا انداز!

پس مادرش او را به دريا انداخت و در دريا مدتى ماند، چيزى نخورد و نياشاميد تا حق تعالى او را به ساحل انداخت و به مادرش رسانيد.

روايت كرده اند كه: هفتاد روز گذشت تا به مادرش رسيد؛ به روايت ديگر هفت ماه گذشت (2). تا اينجا بود روايت شاذان.

در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت موسى بيشتر از سه روز از مادرش غائب نبود (3).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: چون فرعون مطّلع شد كه زوال ملك او به دست موسى عليه السّلام خواهد بود، امر كرد كاهنان را حاضر كنند و از ايشان معلوم كرد كه نسب او از بنى اسرائيل است، پس پيوسته امر مى كرد اصحابش را كه شكمهاى زنان حاملۀ

ص: 611


1- . عرائس المجالس 176.
2- . روضة الواعظين 82.
3- . قصص الانبياء راوندى 153.

بنى اسرائيل را بشكافند تا آنكه در طلب موسى بيش از بيست هزار فرزند از بنى اسرائيل كشت، و نتوانست موسى را كشت براى آنكه حق تعالى او را حفظ كرد از شرّ او (1).

و در تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است در تفسير قول حق تعالى وَ إِذْ نَجَّيْناكُمْ مِنْ آلِ فِرْعَوْنَ فرمود: يعنى «ياد آوريد اى بنى اسرائيل در وقتى را كه نجات داديم پدران شما را از آل فرعون» ، يعنى آنها كه منسوب بودند به فرعون به خويشى او، و دين و مذهب او.

يَسُومُونَكُمْ سُوءَ اَلْعَذابِ يعنى: «عذاب مى كردند شما را به بدترين عذابها و عقوبتهاى شديد كه بر شما بار مى كردند. فرمود: از عذاب شديد ايشان آن بود كه فرعون تكليف مى كرد ايشان را كه در بناها و عمارات او كار كنند و مى ترسيد كه از عمل بگريزند، پس امر مى كرد كه زنجيرها در پاى ايشان ببندند كه نگريزند و با زنجيرها گل را از نردبانها بالا مى بردند بر بامها، پس بسيار بود كه يكى از آنها از نردبان به زير مى افتاد و مى مرد يا مزمن (2)مى شد، و هيچ پروا نداشتند! تا آنكه حق تعالى وحى نمود به موسى عليه السّلام كه بگو به ايشان ابتدا به هيچ عملى نكنند تا صلوات بفرستند بر محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و آل طيّبين او، تا سبك شود بر ايشان، پس اين را مى كردند و بر ايشان آسان و سبك مى شد. و امر مى كرد هر كه صلوات را فراموش كند و از نردبان بيفتد و مزمن شود صلوات بر محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و آل طيّبين او بفرستد اگر تواند، و اگر نتواند ديگرى صلوات را بر او بخواند كه اگر چنين كنند در ساعت صحّت مى يابند.

يُذَبِّحُونَ أَبْناءَكُمْ فرمود: چون گفتند به فرعون كه در بنى اسرائيل فرزندى متولد خواهد شد كه بر دست او جارى خواهد شد هلاك تو و زوال پادشاهى تو، پس امر كرد به ذبح پسران ايشان، پس يكى از ايشان رشوه مى داد به قابله ها كه نمّامى نكنند و حملش تمام شود، پس مى انداخت فرزند خود را در صحرائى يا غارى يا گودالى و دو مرتبه

ص: 612


1- . كمال الدين و تمام النعمة 354.
2- . «مزمن» يعنى معلول.

صلوات بر محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و آل محمد بر او مى خواند، پس حق تعالى ملكى را برمى انگيخت كه او را تربيت مى كرد، و از يك انگشت طفل شير جارى مى شد كه او مى مكيد و از انگشت ديگر طعام نرمى بيرون مى آمد كه غذاى او مى شد. تا آنكه نشو و نما كردند بنى اسرائيل، و آنچه سالم ماندند بيشتر بودند از آنها كه كشته شدند.

وَ يَسْتَحْيُونَ نِساءَكُمْ يعنى: «زنده مى گذاشتند زنان شما را» ، فرمود كه: آنها را باقى مى گذاشتند و به كنيزى برمى داشتند، پس استغاثه كردند نزد حضرت موسى عليه السّلام كه ايشان دختران و خواهران ما را به كنيزى مى گيرند و بكارت آنها را مى برند، پس حق تعالى وحى فرمود كه: بگو به آن دختران كه هرگاه چنين اراده اى نسبت به ايشان بشود صلوات بر محمد و آل طيّبين او بفرستند؛ چون چنين كردند خدا دفع كرد از ايشان ضرر قوم فرعون را. و هرگاه كه چنين اراده اى مى كردند، يا مشغول كار ديگر مى شدند يا بيمار مى شدند يا مرض مزمنى ايشان را عارض مى شد و به الطاف الهى نتوانستند به حرمت هيچ يك از بنى اسرائيل دست دراز كنند، بلكه حق تعالى به بركت صلوات بر محمد و آل او دفع اين بليّه از ايشان كرد.

وَ فِي ذلِكُمْ يعنى: «در اين نجات دادن خدا شما را» بَلاءٌ مِنْ رَبِّكُمْ عَظِيمٌ (1)يعنى: «بلائى بود بزرگ از جانب پروردگار شما» .

پس خدا فرمود: اى بنى اسرائيل! ياد آوريد و متذكّر شويد كه هرگاه خدا از پدران و گذشتگان شما بلا را دفع مى كرد به سبب صلوات بر محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و آل طيّبين او بود، آيا نمى دانستيد كه هرگاه آن حضرت را مشاهده نمائيد و به او ايمان آوريد نعمت بر شما كاملتر و فضل خدا بر شما تمامتر خواهد بود (2)؟

و در نهج البلاغه منقول است از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام در بيان زهد فرمود كه:

تأسّى به پيغمبر خود بكن. و بعد از آنكه قدرى از زهد آن حضرت را بيان كرد فرمود: اگر

ص: 613


1- . سورۀ بقره:49.
2- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 243.

خواهى تأسّى كن به موسى كليم اللّه عليه السّلام در وقتى كه عرض كرد رَبِّ إِنِّي لِما أَنْزَلْتَ إِلَيَّ مِنْ خَيْرٍ فَقِيرٌ (1)، و اللّه كه سؤال نكرد مگر نانى كه بخورد، زيرا كه گياه زمين مى خورد و سبزى گياه از پوستهاى شكمش ظاهر بود و ديده مى شد از بسيارى لاغرى بدن و كاهيدن گوشت او (2).

و در خطبۀ ديگر فرموده است: حق تعالى با موسى سخن گفت سخن گفتنى، و به او نمود از آيات خود امر عظيمى بى آنكه سخن گفتن او به عضوى يا به آلتى يا به زبانى يا به دهانى بوده باشد، بلكه آوازى در هوا آفريد و موسى عليه السّلام شنيد (3).

مؤلف گويد: حق تعالى خطاب فرمود به موسى در بقعۀ مباركه كه: «بكن نعلين خود را بدرستى كه تو در وادى مقدسى كه آن طوى نام دارد» (4)، و خلاف كرده اند مفسّران كه چرا امر فرمود او را به كندن نعلين به چندين وجه:

اول آنكه: از پوست خر مرده بود، لهذا فرمود بكن، و اين مضمون به سند موثق از حضرت صادق عليه السّلام منقول است (5).

دوم آنكه: از پوست گاو تذكيه كرده بود، و امر به كندن براى آن بود كه پاى مبارك آن حضرت به آن وادى مقدس برسد.

و از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم منقول است كه: آن وادى را براى آن مقدس گفتند كه ارواح در آنجا تقديس كردند، و ملائكه را در آنجا برگزيدند، و خدا در آنجا با موسى سخن گفت (6).

سوم آنكه: چون تواضع و شكستگى در پا برهنه كردن است، امر فرمود پا را برهنه

ص: 614


1- . سورۀ قصص:24.
2- . نهج البلاغه 226، خطبه 160.
3- . نهج البلاغه 262، خطبه 182.
4- . سورۀ طه:12.
5- . علل الشرايع 66.
6- . علل الشرايع 471.

كند، چنانچه در حرم و در روضات مقدّسات مستحب است كه پا را برهنه كنند.

چهارم آنكه: چون موسى عليه السّلام نعلين را براى احتراز از نجاسات و دفع موذيات و حشرات پوشيده بود، خدا او را ايمن گردانيد از آنها و خبر داد او را به طهارت آن وادى، و به آنكه در اين وادى مطهر احتياج نيست به پوشيدن كفش و نعلين.

پنجم آنكه: نعلين كنايه از دنيا و آخرت است، يعنى: چون به وادى قرب ما رسيده اى دل را از محبت دنيا و عقبى بپرداز و مخصوص محبت ما گردان.

ششم آنكه: نعلين كنايه از محبت اهل و مال است يا محبت اهل و فرزند، چون موسى آمده بود كه آتش براى اهل خود ببرد و دلش مشغول خيال آنها بود وحى رسيد به او كه:

خيال آنها را از دل بدر كن، و بغير از ياد ما در خانۀ دل كه حرم سراى محبت ماست و خلوتخانۀ ذكر ماست ياد ديگرى را راه مده، و مؤيد اين است آنكه اگر كسى خواب ببيند كه كفش او گم شده به حسب تعبير دلالت مى كند بر مردن زنش (1).

چنانچه در حديث معتبر منقول است كه: سعد بن عبد اللّه از حضرت صاحب الامر عليه السّلام پرسيد از تفسير اين آيه در وقتى كه آن حضرت طفل بود و در دامن حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام نشسته بود و عرض كرد: فقهاى سنّى و شيعه مى گويند از براى اين خدا فرمود نعلين را بكند كه از پوست ميته بود.

آن حضرت در جواب فرمود: هر كه اين را گفت افترا بر موسى بسته است و آن حضرت را با مرتبۀ پيغمبرى نسبت به جهالت داده است، زيرا كه خالى از دو صورت نيست كه يا نماز موسى در آن نعلين جائز بود يا جائز نبود، اگر جائز بود نماز او در آن نعلين پس پوشيدن در آن بقعه هم جائز بود هر چند آن بقعه مقدس و مطهر باشد، و اگر نماز در آن نعلين جائز نبود پس قائل مى شود گويندۀ اين سخن كه موسى حلال و حرام را ندانسته است و نمى دانسته است كه در چه چيز نماز جائز است و در چه چيز جائز نيست، و اين

ص: 615


1- . براى اطلاع از علت امر فرمودن خداى عزّ و جل حضرت موسى را به كندن نعلين خود رجوع شود به مجمع البيان 4/5؛ نهايۀ ابن اثير 2/330؛ تفسير فخر رازى 22/17.

قول كفر است.

سعد گفت: پس بفرما يا مولاى من تأويل اين آيه را.

فرمود: چون موسى در وادى مقدس در آمد گفت: پروردگارا! من خالص گردانيده ام محبت خود را از براى تو، و شسته ام دل خود را از لوث خواهش ماسواى تو، و هنوز محبت اهلش در دل او بود، پس حق تعالى فرمود: بكن نعلين خود را، يعنى از دل خود بكن و دور كن محبت اهل خود را اگر راست مى گوئى كه محبت تو براى من خالص گرديده است و دل تو به ما سواى من مشغول نيست (1).

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: مراد از كندن نعلين برداشتن دو ترس است كه در دل آن حضرت بود: يكى ترس ضايع شدن اهلش كه زوجۀ خود را در درد زائيدن گذاشته بود و براى تحصيل كردن آتش آمده بود، و ديگرى ترس از فرعون، يعنى چون در وادى ايمن حفظ مائى بايد كه از مخاوف دنيا ايمن باشى (2).

پس ممكن است كه آن روايت اولى كه موافق روايات عامه است بر وجه تقيه وارد شده باشد.

و ثعلبى روايت كرده است كه: در شبى كه حق تعالى موسى عليه السّلام را به پيغمبرى مبعوث گردانيد پيراهنى پوشيده بود كه به جاى بند، خلالى بر آن زده بود، و جبّه و جامه هاى او از پشم بود، و حق تعالى با او سخن مى گفت و مى فرمود: اى موسى! برو با رسالت من و تو را مى بينم و بر احوال تو مطّلع و قوّت و يارى من با توست، تو را مى فرستم بسوى مخلوق ضعيف خود كه طاغى شده است از بسيارى نعمت من، و ايمن گرديده است از عذاب من، و دنيا او را مغرور گردانيده است به مرتبه اى كه انكار حقّ من و پروردگارى من مى كند، و گمان مى كند كه مرا نمى شناسد، بعزت و جلال خود سوگند مى خورم كه اگر نه آن بود كه مى خواهم حجت خود را بر خلق تمام كنم هرآينه غضب مى كردم بر او غضب كردن

ص: 616


1- . احتجاج 2/528؛ كمال الدين و تمام النعمة 460.
2- . علل الشرايع 66.

جبارى كه از براى غضب كردن او به غضب درمى آيند اهل آسمانها و زمين و كوهها و درياها و درختان و چهارپايان: اگر آسمان را رخصت مى دادم بر او سنگ مى باريد؛ و اگر زمين را رخصت مى دادم او را فرومى برد؛ و اگر كوهها را رخصت مى دادم او را خرد مى كردند؛ و اگر درياها را امر مى كردم او را غرق مى كردند؛ و ليكن چون در جنب عظمت من، او حقير و ذليل بود او را مهلت دادم و حلم من شامل او شد، و من بى نيازم از او و از جميع خلق خود و منم خلق كنندۀ غنى و فقير، نيست غنى مگر كسى كه من او را بى نياز گردانم، و نيست فقير مگر آنكه من او را فقير گردانم، پس برسان رسالت مرا به او و بخوان او را به عبادت و يگانه پرستى من، و بترسان او را از عذاب و عقوبت من، و قيامت را به ياد او بياور و بگو به او كه: هيچ چيز تاب غضب من ندارد، و با او نرم سخن بگو و درشتى مكن شايد متذكر شود يا بترسد، و او را به كنيت بخوان براى تعظيم او، و نترسى از آنچه من بر او پوشانيده ام از لباس دنيا، بدرستى كه او در تحت قدرت من است، و ناصيۀ او به دست من است، و چشم بر هم نمى زند و سخن نمى گويد و نفس نمى كشد مگر به علم و تقدير من، و خبر ده او را كه من به عفو و مغفرت نزديكترم از غضب و عقوبت كردن، و بگو كه: اجابت كن پروردگار خود را كه آمرزش او براى عاصيان گشاده است، و تو را در اين مدت مهلت داد با آنكه دعوى پروردگارى مى كردى و مردم را از پرستيدن او بازمى داشتى، و در اين مدت باران بر تو باريد و گياه از زمين براى تو رويانيد و جامۀ عافيت بر تو پوشانيد، و اگر مى خواست تو را بزودى به عقوبت خود مى گرفت و آنچه به تو عطا كرده است از تو سلب مى كرد و ليكن او صاحب حلم عظيم است.

چون دل موسى مشغول فرزندش بود، خدا ملكى را امر كرد كه دست دراز كرد و فرزندش را به نزد او حاضر و موسى عليه السّلام او را گرفت و به سنگى او را ختنه كرد و در همان ساعت جراحتش بر طرف شد و ملك او را به جاى خود برگردانيد. و موسى به اهل خود برنگشت و اهلش در آنجا بودند تا آنكه شبانى از اهل مدين بر ايشان گذشت و ايشان را به نزد شعيب برد و نزد او بودند تا خدا فرعون را غرق كرد، بعد از آن شعيب ايشان را براى

ص: 617

موسى عليه السّلام فرستاد (1).

مؤلف گويد: از بعضى روايات معلوم مى شود كه حضرت موسى عليه السّلام بسوى اهل خود برگشت (2).

ص: 618


1- . عرائس المجالس 179.
2- . كافى 5/83.

فصل سوم: در بيان مبعوث گردانيدن حضرت موسى و حضرت

هارون عليهما السّلام است بر فرعون و اصحاب او، و آنچه در

ميان ايشان گذشت تا غرق شدن فرعون و اتباع او

به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: فرعون هفت شهر و هفت قلعه بنا كرده بود و در آنها متحصّن شده بود از ترس حضرت موسى عليه السّلام، و در ميان هر قلعه تا قلعۀ ديگر بيشه ها قرار داده بود، و در ميان آن بيشه ها شيران درنده جا داده بود كه هر كه داخل شود بى اذن او، او را هلاك كنند.

چون حق تعالى موسى را به رسالت فرستاد، بسوى او آمد تا به دروازۀ اول رسيد، چون عصا را به دروازه زد گشوده شد، و چون داخل دروازه شد و شيران را نظر بر او افتاد همه گريختند، و به هر دروازه اى كه مى رسيد براى او گشوده مى شد و شيران نزد او ذليل مى شدند و مى گريختند، تا رسيد به در قصر فرعون و نزد آن نشست، و پيراهنى از پشم پوشيده بود و عصاى خود را در دست داشت.

چون يساول فرعون كه رخصت براى مردم مى طلبيد بيرون آمد، موسى عليه السّلام به او فرمود: براى من رخصت بطلب كه داخل مجلس فرعون شوم، او ملتفت نشد، باز موسى عليه السّلام فرمود: رخصت براى من بطلب كه رسول پروردگار عالميانم بسوى فرعون، باز او ملتفت نشد. چون آن حضرت اين را مكرر فرمود او گفت: پروردگار عالميان ديگرى را نيافت براى پيغمبرى كه تو را فرستاد؟ !

ص: 619

پس آن حضرت در غضب شد و عصا را بر در زد تا هر درى كه ميان او و فرعون بود همه گشوده شد و فرعون نظرش بر او افتاد و گفت: بياوريد او را.

چون داخل مجلس فرعون شد، او در قبۀ عالى نشسته بود كه هشتاد ذرع ارتفاع آن بود، پس موسى عليه السّلام فرمود: من رسول پروردگار عالميانم بسوى تو.

فرعون گفت: علامتى و معجزه اى بياور اگر راست مى گوئى.

پس موسى عليه السّلام عصا را انداخت و آن دو شعبه داشت، ناگاه اژدهاى عظيمى شد و دهان خود را گشود: يك شعبه را بر بالاى قصر گذاشت و يكى را به زير قصر.

فرعون ديد كه از ميان شكمش آتش شعله مى كشد و قصد فرعون كرد، فرعون از ترس، جامه هاى خود را ملوّث كرد و فرياد به استغاثه برآورد كه: اى موسى! بگير اژدها را، پس بيهوش شد! و هر كه در مجلس او حاضر بود همه گريختند.

چون آن حضرت عصا را گرفت، فرعون به هوش بازآمد و اراده كرد تصديق موسى عليه السّلام بكند و ايمان بياورد به او، هامان وزير او برخاست و گفت: در عين خدائى كه مردم تو را مى پرستند مى خواهى تابع بنده اى بشوى؟ !

و اشراف قوم فرعون نزد او جمع شدند و گفتند: اين مرد ساحر است. و وعده كردند روز معلومى را، و ساحران را در آن روز جمع كردند كه با موسى معارضه كنند. چون ساحران ريسمانها و عصاهاى خود را افكندند و به جادوى ايشان به حركت درآمدند، موسى عليه السّلام عصاى خود را انداخت، پس همۀ آنها را فروبرد، و ساحران هفتاد و دو مرد بودند از پيران ايشان، چون اين معجزۀ ظاهر را مشاهده كردند همه به سجده افتادند و به فرعون گفتند: كار موسى جادو نيست! اگر جادو بود مى بايست ريسمانها و عصاهاى ما باقى باشد.

پس موسى عليه السّلام بنى اسرائيل را برداشت كه از مصر بيرون برد و فرعون او را تعاقب كرد، چون دريا را شكافت و بنى اسرائيل به دريا رفتند فرعون با لشكرش به كنار دريا رسيدند و همه بر اسبان نر سوار بودند، و فرعون ترسيد از داخل شدن به دريا، پس جبرئيل آمد و بر ماديانى سوار بود و پيش روى ايشان روان شد تا اسبان آنها هم از عقب ماديان داخل دريا

ص: 620

شدند و غرق گرديدند. و حق تعالى امر كرد آب را كه جسد فرعون را مرده بيرون افكند تا گمان نكنند بنى اسرائيل كه او نمرده است و پنهان شده است از ايشان.

پس حق تعالى امر كرد موسى را كه با بنى اسرائيل به مصر برگردند و خدا به ميراث داد به بنى اسرائيل اموال و خانه هاى فرعونيان را كه يكى از آنها چندين خانه از خانه هاى ايشان را متصرف مى شد. پس امر كرد حق تعالى كه ايشان به شام بروند، چون از آب گذشتند رسيدند به جماعتى كه بر بتى جمع شده بودند و او را مى پرستيدند! پس بنى اسرائيل به موسى گفتند: براى ما خدائى قرار ده چنانچه اينها خدائى دارند و مى پرستند!

موسى گفت: شما گروهى هستيد جاهل، آيا خدائى مى خواهيد بغير از خداوند عالميان (1)؟ !

و به سند موثق از حضرت امام صادق عليه السّلام منقول است كه: چون حق تعالى موسى عليه السّلام را بسوى فرعون فرستاد، به در قصر فرعون آمد و رخصت طلبيد، چون رخصت نيافت عصا را بر در زد تا همۀ درها به يك مرتبه گشوده شد، پس به مجلس فرعون درآمد و گفت: من رسول پروردگار عالميانم، مرا بسوى تو فرستاده است كه بنى اسرائيل را به من دهى كه با خود ببرم.

فرعون گفت: آيا ما تو را تربيت نكرديم در ميان خود در وقتى كه طفل بودى، و كردى آن كار را كه كردى، يعنى آن مرد را كشتى و تو از كافران بودى، يعنى كفران نعمت من كردى؟

موسى عليه السّلام گفت: كردم و من از راه گم كردگان بودم، پس از شما گريختم چون ترسيدم، پس بخشيد پروردگار من به من حكمت و علم، و گردانيد مرا از پيغمبران، و آن نعمت كه بر من مى گذارى كه مرا تربيت كردى به سبب آن بود كه بنى اسرائيل را به بندگى گرفته بودى و فرزندان ايشان را مى كشتى، پس نعمت تو به سبب بلائى بود كه خود باعث آن شده بودى.

ص: 621


1- . قصص الانبياء راوندى 155؛ تفسير عياشى 2/23.

فرعون گفت: پروردگار عالم چيست؟ و چه حقيقت دارد؟ و چگونه است؟ -چون كنه حقيقت حق تعالى را نمى توان دانست و او را به آثار بايد شناخت، و او را چگونگى و كيفيت نمى باشد و مطلب او بيان كيفيت بود-.

موسى عليه السّلام گفت: پروردگار آسمانها و زمين است و آنچه در ميان آنها هست اگر صاحب يقين هستيد.

فرعون از روى تعجب به اصحابش گفت: نمى شنويد؟ من از كيفيت مى پرسم و او از خلق جواب مى دهد!

موسى عليه السّلام گفت: پروردگار شما و پروردگار پدران گذشتۀ شما است.

فرعون گفت: اگر خدائى بغير از من قائل مى شوى، تو را به زندان مى فرستم.

موسى عليه السّلام فرمود: اگر معجزۀ ظاهرى بياورم باز اعتقاد نخواهى كرد؟

فرعون گفت: بياور اگر راست مى گوئى.

پس آن حضرت عصاى خود را انداخت ناگاه اژدهائى شد هويدا، و هر كه بر دور فرعون نشسته بود همه گريختند و فرعون از ترس ضبط خود نتوانست كرد و فرياد برآورد: اى موسى! تو را سوگند مى دهم به حقّ شيرى كه نزد ما خورده اى كه اين را از ما دفع كنى.

موسى عصا را گرفت، پس دست خود را در بغل كرد و بيرون آورد، از نور و روشنى آن ديده ها خيره شد.

چون فرعون از حيرت و دهشت بازآمد اراده كرد كه به موسى ايمان آورد، هامان به او گفت: بعد از سالها كه خدائى كرده اى و مردم تو را پرستيده اند مى خواهى تابع بندۀ خود شوى؟ !

پس فرعون گفت به امرا و اشراف قوم خود كه نزد او حاضر بودند كه: اين مرد، ساحر دانائى است، مى خواهد شما را از زمين مصر به جادوى خود بيرون كند، پس چه امر مى كنيد و چه مصلحت مى دانيد؟

گفتند: امر موسى و برادرش را به تأخير انداز و بفرست به شهرهاى مصر جماعتى را كه

ص: 622

حاضر گردانند نزد تو هر جادوگر دانائى را-كه فرعون و هامان سحر آموخته بودند و بر مردم به سحر غالب شده بودند و فرعون به سحر دعوى خدائى مى كرد-.

چون صبح شد فرستاد بسوى شهرهاى مصر و هزار ساحر جمع كرد و از هزار ساحر صد كس و از صد كس هشتاد نفر اختيار كرد كه از همه ماهرتر و داناتر بودند، پس ساحران به فرعون گفتند: مى دانى كه در دنيا از ما داناترى نيست در علم سحر، اگر بر موسى غالب شويم براى ما چه مزد نزد تو خواهد بود؟

گفت: اگر بر او غالب شويد بدرستى كه از مقرّبان خواهيد بود نزد من، و شما را شريك مى گردانم در پادشاهى خود.

پس ساحران گفتند: اگر موسى بر ما غالب شود و سحرهاى ما را باطل كند مى دانيم كه آنچه او آورده است از قبيل سحر نيست و از راه حيله و مكر نيست، به او ايمان خواهيم آورد و تصديق او خواهيم كرد.

فرعون گفت: اگر موسى بر شما غالب شود من نيز او را تصديق خواهم كرد با شما، و ليكن جمع كنيد مكرها و حيله هاى خود را.

پس وعده كردند كه در روز عيدى كه ايشان داشتند موسى حاضر شود در آن روز.

چون آفتاب بلند شد، فرعون جميع ساحران و ساير اهل مملكت خود را جمع كرد و قبّه اى از براى او ساخته بودند كه ارتفاعش هشتاد ذراع بود و ملبّس به فولاد كرده بودند، و آن فولاد را صيقل زده بودند كه هرگاه آفتاب بر آن مى تابيد از شعاع آفتاب و لمعان آن فولاد كسى را ياراى نظر كردن بسوى آن نبود، پس فرعون و هامان آمدند و بر آن قصر نشستند كه نظر كنند بسوى موسى عليه السّلام و ساحران. و موسى عليه السّلام به جانب آسمان نظر مى كرد و منتظر وحى پروردگار خود بود.

چون ساحران اين حال موسى را مشاهده كردند به فرعون گفتند كه: ما مردى مى بينيم كه متوجه به جانب آسمان است و سحر ما به آسمان نمى رسد، ما ضامن دفع جادوى اهل زمين شده ايم از براى تو و معجزۀ آسمانى را چاره نمى توانيم كرد.

پس ساحران به موسى گفتند كه: يا تو مى اندازى اول يا ما مى اندازيم؟

ص: 623

موسى عليه السّلام گفت: بيندازيد آنچه مى اندازيد.

پس ريسمانها و عصاها كه در آنها جادو كرده بودند همه را انداختند و گفتند: بعزت فرعون ما غالب مى شويم، پس آنها مانند مار و اژدها به حركت درآمدند، مردم ترسيدند، پس موسى عليه السّلام در نفس خود خوفى يافت! ندا از جانب ربّ اعلى به او رسيد كه: مترس تو بلندترى و غالب مى شوى بر ايشان، و بينداز عصا را كه در دست راست خود دارى تا بربايد و فروبرد آنچه ايشان ساخته اند، زيرا كه ساختۀ ايشان جادوست و كار تو معجزۀ خداوند عالميان است.

چون موسى عليه السّلام عصا را انداخت بر روى زمين، آب شد مانند قلعى و اژدهائى شد عظيم، و سر از زمين برداشت دهان خود را گشود و كام بالاى خود را بر بالاى قصر فرعون گذاشت و كام پائينش را بر زير قصر فرعون، پس برگشت و جميع عصاها و ريسمانهاى ساحران را فروبرد.

مردم از دهشت او منهزم شدند، در گريختن ايشان ده هزار كس از مردان و زنان و اطفال پامال و هلاك شدند، پس برگرديد و رو به قصر فرعون آورد، فرعون و هامان از شدت و دهشت آن حال، جامه هاى خود را نجس كردند! موى سر و ريش ايشان سفيد شد! و موسى عليه السّلام نيز با مردم منهزم شد، پس خدا به او ندا كرد كه: بگير عصا را و مترس كه ما آن را به حالت اولش برمى گردانيم.

پس موسى عليه السّلام عباى خود را در دست خود پيچيد، در ميان دهان اژدها كرد و كامش را گرفت، ناگاه همان عصا شد كه پيشتر بود.

چون ساحران اين معجزۀ ظاهر را مشاهده كردند همگى به سجده افتادند و گفتند:

ايمان آورديم به پروردگار عالميان، پروردگار موسى و هارون. پس فرعون در غضب شد از ايشان و گفت: آيا ايمان آورديد به او پيش از آنكه من شما را رخصت دهم، بدرستى كه موسى بزرگ شماست كه جادو را به ياد شما داده است، پس بزودى خواهيد دانست كه با شما چه خواهم كرد، البته خواهم بريد پاها و دستهاى شما را از جانب مخالف يكديگر و همه را در درختان خرما به دار خواهم كشيد.

ص: 624

گفتند: هيچ ضرر به ما نمى رسد از كرده هاى تو، بدرستى كه بسوى پروردگار خود برمى گرديم و طمع داريم كه بيامرزد پروردگار ما گناهان ما را، به سبب آنكه اول گروهى بوديم كه به پيغمبر او ايمان آورديم.

پس فرعون حبس كرد هر كه را ايمان به حضرت موسى آورده بود در زندان، تا آنكه حق تعالى بر ايشان طوفان و ملخ و شپش و وزغ و خون را مسلط گردانيد، و فرعون ايشان را از زندان رها كرد.

پس خدا وحى نمود به حضرت موسى كه: در شب بندگان مرا بردار و از مصر بيرون رو كه فرعون و لشكر او از پى شما خواهند آمد.

موسى عليه السّلام بنى اسرائيل را برداشت به كنار درياى نيل آمد كه از دريا بگذرد، چون فرعون خبر شد، لشكر خود را جمع كرد، ششصد هزار كس را مقدّمۀ لشكر خود گردانيده پيش فرستاد و خود با هزار هزار كس سوار شد، چنانچه حق تعالى فرموده است كه:

«بيرون كرديم ايشان را از باغستانها و چشمه ها و گنجها و منزلهاى نيكو، و آنها را ميراث داديم به بنى اسرائيل» (1).

پس از پى ايشان آمدند در وقت طلوع آفتاب، چون موسى عليه السّلام به كنار دريا رسيد و فرعون به نزديك ايشان رسيد، اصحاب موسى عليه السّلام گفتند كه: اينها به ما مى رسند.

حضرت موسى فرمود: ايشان بر ما دست نمى يابند، پروردگار من با من است، ما را نجات مى دهد از شرّ ايشان. پس موسى عليه السّلام به دريا خطاب كرد كه: شكافته شو! دريا به سخن آمد و گفت: تكبر مى كنى اى موسى؟ ! مرا حكم مى كنى كه براى شما شكافته شوم، و من هرگز معصيت خدا نكرده ام يك چشم زدن، در ميان شما هستند جمعى كه معصيت خدا بسيار كرده اند.

موسى عليه السّلام گفت: حذر كن اى دريا از نافرمانى خدا و مى دانى كه آدم از بهشت به نافرمانى بيرون آمد، و شيطان به معصيت خدا ملعون شد.

ص: 625


1- . سورۀ شعراء:57-59.

دريا گفت: عظيم است پروردگار من، و امر او مطاع است، و هيچ چيز را سزاوار نيست كه نافرمانى او بكند، اگر بفرمايد، اطاعت او مى كنم.

پس يوشع بن نون به نزد حضرت موسى آمد و گفت: اى پيغمبر خدا! حق تعالى تو را به چه چيز امر كرده است؟

موسى عليه السّلام گفت: مرا امر كرده است كه از اين دريا بگذرم.

يوشع به قوّت يقين اسب خود را بر روى آب راند، از آب گذشت و سم اسبش تر نشد!

چون بنى اسرائيل قبول نكردند كه بر روى آب بروند، خدا وحى كرد به موسى عليه السّلام كه:

عصاى خود را بزن به دريا، چون عصا را زد دريا شكافته شد و دوازده راه در ميان دريا بهم رسيد، و در ميان راهها آب ايستاده بود مانند كوه عظيم، و آفتاب بر زمين دريا تابيد تا زمين خشكيد. و بنى اسرائيل دوازده سبط بودند و هر سبطى در يك راه از آن راهها روانه شدند و آب دريا در بالاى سر ايشان ايستاده بود مانند كوهها، پس به جزع آمدند آن سبطى كه با موسى عليه السّلام بودند و گفتند: اى موسى! برادران ما، يعنى سبطهاى ديگر، چه شدند؟

موسى عليه السّلام گفت: ايشان نيز مثل شما در دريا سير مى كنند.

پس تصديق نكردند موسى عليه السّلام را، تا آنكه خدا امر كرد دريا را كه مشبّك شد و طاقها در ميان آب بهم رسيد كه يكديگر را مى ديدند و با يكديگر سخن مى گفتند!

چون فرعون با لشكرش به كنار دريا رسيدند، فرعون آن معجزۀ عظيم را مشاهده كرد رو به اصحاب خود كرد و گفت: من اين دريا را براى شما شكافته ام كه شما عبور كنيد، و هيچ كس جرأت نمى كرد كه داخل دريا شود، و اسبان ايشان نيز از هول آب رم مى كردند.

چون فرعون اسب خود را به كنار دريا راند، منجّم او به نزد او آمد و گفت: داخل دريا مشو.

او قبول نكرد و اسب خود را زد كه داخل دريا كند، اسب امتناع كرد، و آنها همه بر اسبان نر سوار بودند، و جبرئيل عليه السّلام بر ماديانى سوار بود، آمد در پيش اسب فرعون روانه شد داخل دريا شد، اسب فرعون نيز به هواى ماديان داخل دريا شد و اصحابش همه از

ص: 626

عقب او داخل شدند.

چون آخر اصحاب موسى عليه السّلام از دريا بيرون رفتند، اول اصحاب فرعون داخل دريا شدند، چون همۀ اصحاب فرعون در دريا جمع شدند حق تعالى باد را امر كرد كه دريا را برهم زد و كوههاى آب به يك دفعه بر ايشان فروريخت. پس فرعون در آن وقت گفت:

ايمان آوردم كه خدائى نيست بجز خدائى كه ايمان آورده اند به او بنى اسرائيل و من از مسلمانانم.

پس جبرئيل كفى از لجن گرفت و در دهان او زد و گفت: آيا الحال كه عذاب خدا بر تو نازل شد ايمان آوردى و پيشتر از افساد كنندگان در زمين بودى (1)؟ !

مؤلف گويد: در سبب ترسيدن موسى عليه السّلام از جادوى ساحران خلاف است: بعضى گفته اند كه آن حضرت از آن ترسيد كه مبادا امر معجزه و جادو بر جاهلان مشتبه شود و گمان كنند كه آنچه موسى مى كند نيز مثل كردۀ آنها است، و بر اين مضمون روايتى از حضرت امير المؤمنين صلوات اللّه عليه منقول است (2)؛ و بعضى گفته اند كه خوف آن حضرت به مقتضاى بشريت بود و آن منافات با يقين و با مرتبۀ پيغمبرى ندارد؛ و بعضى گفته اند كه چون دير مأمور شد به انداختن عصا ترسيد كه پيش از انداختن مردم متفرق شوند و گمان كنند كه آنها محق بوده اند (3). و وجه اول ظاهرتر است.

بدان كه خلاف است كه آيا فرعون ساحران را كه ايمان آورده بودند كشت يا نه؟ مشهور آن است كه ايشان را بردار كشيد، دستها و پاهاى ايشان را بريد، ايشان در اول روز ساحر و كافر بودند و در آخر روز از بزرگان شهيدان گرديدند (4). و بعضى گفته اند كه ايشان را حبس كرد، در آخر كه عذابها بر او نازل شد با ساير بنى اسرائيل ايشان را رها كردند (5).

ص: 627


1- . تفسير قمى 2/118.
2- . نهج البلاغه 51، خطبه 4.
3- . مجمع البيان 4/20.
4- . عرائس المجالس 187؛ تاريخ طبرى 1/245.
5- . تفسير قمى 1/237.

حق تعالى مكالمۀ ايشان را با فرعون ياد فرموده است كه گفتند: «چه طعن مى كنى بر ما بغير از آنكه چون آيات پروردگار خود را ديديم به او ايمان آورديم؛ پروردگارا! فروريز بر ما صبرى بر سياستهاى فرعون و ما را مسلمان از دنيا ببر» (1). در جاى ديگر فرموده است كه: «فرعون به ايشان گفت كه: موسى بزرگ شماست كه جادو را به ياد شما داده است، دست و پاى شما را خواهم بريد، بر درختان خرما شما را به دار خواهم كشيد، خواهيد دانست كه عذاب من سخت تر است يا عذاب خداى موسى، پس ايشان گفتند كه:

اختيار نمى كنيم تو را بر آنچه بر ما ظاهر شد از معجزات ظاهره، و بر آن خداوندى كه ما را آفريده است، پس هر حكمى كه خواهى بكن كه حكم تو در زندگانى دنيا است، بدرستى كه ما ايمان آورديم به پروردگار خود تا بيامرزد گناهان ما را و آنچه تو ما را بر آن اكراه كردى از جادو، و خدا براى ما بهتر و باقى تر است از تو» (2).

على بن ابراهيم رحمة اللّه روايت كرده است در تفسير اين آيۀ كريمه كه ترجمه اش اين است:

«گفت فرعون كه: اى گروه اشراف قوم! من نمى دانم از براى شما خدائى بغير از خود، پس آتش برافروز از براى من اى هامان بر گل، و آجر بعمل بياور، پس بساز از براى من قصر عالى شايد مطّلع شوم بسوى خداى موسى، و من گمان دارم كه او از دروغگويان است» (3)گفته است كه: پس هامان بنا كرد از براى او قصرى، و به مرتبه اى رفيع گردانيد كه كسى از بسيارى وزيدن باد بر روى آن نمى توانست ايستاد. به فرعون گفت كه: زياده از اين نمى توانم ساخت و بلند كرد. پس حق تعالى بادى فرستاد و همه را خراب كرد، پس فرعون امر كرد كه تابوتى ساختند چهار جوجۀ كركس را گرفت و تربيت كرد، چون بزرگ شدند در هر جانب تابوت چوبى نصب كرد، بر سر هر چوبى گوشتى بست و كركسها را بسيار گرسنه كردند و پاهاى هر كركسى را به پاى يكى از آن چوبها بستند، فرعون و هامان در ميان آن تابوت نشستند، پس آن كركسها به هواى گوشت پرواز كردند و در هوا بلند

ص: 628


1- . سورۀ اعراف:126.
2- . سورۀ طه:71-73.
3- . سورۀ قصص:38.

شدند و در تمام آن روز پرواز كردند. پس فرعون به هامان گفت: نظر كن بسوى آسمان و ببين كه به آسمان رسيده ايم. هامان نظر كرد و گفت كه: آسمان را در دورى چنان مى بينم كه در زمين مى ديدم. گفت: نظر كن بسوى زمين، چون نظر كرد گفت: زمين را نمى بينم.

باز آن قدر پرواز كردند كه آفتاب پنهان شد و درياها از ايشان پنهان شد، چون نظر به آسمان كردند به همان دورى ديدند كه پيشتر مى ديدند، چون شب ايشان را فراگرفت هامان نظر بسوى آسمان كرد، فرعون پرسيد كه: آيا به آسمان رسيديم؟ گفت: ستاره ها را چنان مى بينم كه در زمين مى ديدم و از زمين بغير از ظلمت چيزى نمى بينم، پس بادها در هوا به حركت آمد، تابوت را برگردانيد و پائين آمد تا به زمين رسيد، فرعون طغيان و گمراهيش زياده از پيش شد (1).

و على بن ابراهيم و شيخ طبرسى و قطب راوندى رحمه اللّه از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام و حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده اند و از ساير مفسّران خاصه و عامه نيز منقول است كه: چون معجزۀ عصا ظاهر شد، ساحران به موسى عليه السّلام ايمان آوردند و فرعون مغلوب شد، باز ايمان نياورد با قوم خود و بر كفر باقى ماند (2).

از ابن عباس روايت كرده اند كه: در آن روز ششصد هزار كس از بنى اسرائيل به حضرت موسى ايمان آوردند و متابعت او كردند (3)، پس هامان به فرعون گفت كه: مردم ايمان آوردند به موسى، تفحّص كن و هر كه را بيابى كه در دين او داخل شده است محبوس گردان. چون فرعون بنى اسرائيل را محبوس كرد آيات پياپى بر ايشان ظاهر گرديد و به قحط و كمى ميوه ها ايشان را مبتلا ساخت (4).

به روايت قطب راوندى: چون عزم كردند فرعون و قوم او كه با موسى عليه السّلام در مقام كيد و ضرر درآيند، اول كيدى كه كرد آن بود كه امر نمود قصر رفيعى بنا كنند كه به عوام چنين

ص: 629


1- . تفسير قمى 2/140.
2- . تفسير قمى 2/121؛ مجمع البيان 2/468؛ تفسير بغوى 2/191؛ عرائس المجالس 191.
3- . مجمع البيان 2/464؛ تفسير بغوى 2/190.
4- . تفسير قمى 2/237.

بنمايد كه من به آسمان بالا مى خواهم بروم با خداى آسمان جنگ كنم!

پس امر كرد هامان را كه آن قصر را بنا كند تا آنكه پنجاه هزار بنّا جمع كرد بغير از آنها كه آجر مى پختند و چوب مى تراشيدند و درها مى ساختند و ميخها بعمل مى آوردند، تا آنكه بنائى ساخت كه از ابتداى دنيا تا آن وقت بنائى به آن رفعت ساخته نشده بود، و پى بى آن بنا را بر كوهى گذاشته بودند، پس حق تعالى كوه را به زلزله درآورد كه آن عمارت را بر سر بنّايان و كاركنان و ساير حاضران منهدم گردانيد و همه هلاك شدند.

پس فرعون به حضرت موسى گفت: تو مى گوئى پروردگار تو عادل است و ظلم نمى كند، از عدالت او بود كه اين قدر مردم را هلاك كرد؟ ! پس از ما دور شو با لشكر خود و رسالت پروردگار خود را به ايشان برسان.

حق تعالى وحى فرمود به حضرت موسى كه: از او دور شو و او را به حال خود بگذار كه مى خواهد لشكر از براى خود جمع كند و با تو جنگ كند، و ميان خود و ميان او مدتى مقرر ساز و لشكر خود را با خود ببر كه به امان تو ايمن باشند و بناها بسازيد و خانه هاى خود را بر روى يكديگر بسازيد يا موافق قبله بسازيد-و در روايت معتبر وارد شده است كه: يعنى در خانه هاى خود نماز بكنيد (1)-پس موسى ميان خود و فرعون چهل روز وعده قرار داد.

حق تعالى به موسى عليه السّلام وحى فرمود كه: از براى تو لشكر جمع مى كند، تو مترس كه دفع مكر و ضرر او از تو خواهم كرد.

پس موسى عليه السّلام از مجلس فرعون بيرون آمد و عصا به همان طريق اژدهائى عظيم بود از پى او مى رفت و فرياد مى كرد: برگرد، او برمى گشت و مردم نظر مى كردند و متعجب بودند و ترسان و هراسان از آن مى گريختند تا آنكه به لشكرگاه خود داخل شد، پس عصا را گرفت به صورت اول برگشت، قوم خود را جمع كرد و مسجدى بنا كرد. چون مدت مهلت ميان موسى و فرعون منقضى شد حق تعالى وحى فرمود به موسى كه: عصا را بر

ص: 630


1- . تفسير قمى 1/315.

درياى نيل بزن، چون عصا را زد جميع آن دريا خون رنگين شد (1).

به روايت على بن ابراهيم چنين وارد شده است كه: اشراف قوم فرعون به او گفتند در وقتى كه بنى اسرائيل به موسى عليه السّلام ايمان آوردند كه: آيا مى گذارى كه موسى و قومش را فساد كنند در زمين و ترك كنند تو را و خدايان تو را؟ -فرمود كه: اول فرعون بت مى پرستيد و در آخر دعوى خدائى كرد-.

فرعون گفت: بزودى خواهيم كشت پسران ايشان را و اسير خواهيم كرد زنان ايشان را و ما بر ايشان مسلّطيم.

چون فرعون بنى اسرائيل را حبس كرد براى ايمان آوردن به موسى عليه السّلام، بنى اسرائيل گفتند به آن حضرت كه: آزار به ما مى رسيد پيش از آمدن تو به كشتن فرزندان ما، بعد از آنكه آمدى به نزد ما نيز آزار به ما مى رسد و ما را حبس مى كنند.

موسى عليه السّلام فرمود: نزديك است كه پروردگار شما دشمن شما را هلاك كند و شما را در زمين جانشين ايشان گرداند، پس نظر كند كه چگونه شكر او خواهيد كرد.

پس حق تعالى قوم فرعون را به قحط و انواع بلاها مبتلا گردانيد، هرگاه نعمتى ايشان را رو مى داد مى گفتند: اين به بركت ماست؛ هرگاه بلائى بر ايشان نازل مى شد مى گفتند:

اين از شومى موسى و قوم او است. چون به قحط و كمى ميوه ها و انواع بلاها مبتلا شدند دست از بنى اسرائيل برنداشتند.

موسى عليه السّلام به نزد فرعون آمد و گفت: دست از بنى اسرائيل بردار. چون قبول نكرد، موسى عليه السّلام بر ايشان نفرين كرد، حق تعالى طوفان آب بر ايشان فرستاد كه جميع خانه ها و منازل قبطيان را خراب كرد كه همه به صحراها رفتند و خيمه زدند و خانه هاى قبطيان پر از آب شد، يك قطره آب داخل خانۀ بنى اسرائيل نشد و آب بر روى زمينهاى ايشان ايستاد كه قدرت به زراعت نداشتند.

پس به حضرت موسى عليه السّلام گفتند كه: دعا كن پروردگار خود را كه اين طوفان را از ما

ص: 631


1- . قصص الانبياء راوندى 167.

دفع كن تا ما به تو ايمان بياوريم و بنى اسرائيل را با تو بفرستيم. چون دعا كرد و طوفان از ايشان دور شد، ايمان نياوردند.

و هامان به فرعون گفت: اگر دست از بنى اسرائيل بردارى، موسى بر تو غالب مى شود و پادشاهى تو را زايل مى كند، پس بنى اسرائيل را از حبس رها نكرد. حق تعالى در اين سال به ايشان گياه فراوان و حاصل و ميوۀ بى پايان عطا كرد، ايشان گفتند كه: اين طوفان نعمتى بود از براى ما، و سبب زيادى طغيان ايشان گرديد، پس در سال ديگر به روايت على بن ابراهيم-در ماه ديگر به روايت ديگران (1)-حق تعالى وحى نمود به حضرت موسى كه اشاره كرد به عصاى خود به جانب مشرق و مغرب، پس ملخ از هر دو جانب رو كرد به ايشان مانند ابر سياه و جميع زراعتها و ميوه ها و درختان ايشان را خوردند، بعد از آن جامه ها، رختها و درها و پنجره ها و چوبها و ميخهاى آهنى را همه خوردند، و در بدن ايشان درآمدند و موى ريش و سر ايشان را خوردند و به خانۀ بنى اسرائيل داخل نشدند و ضررى به اموال ايشان نرسانيدند، پس قوم فرعون به نزد او به فرياد آمدند، او فرستاد به نزد موسى عليه السّلام كه اين بلاها را از ما دور گردان تا به تو ايمان بياوريم و بنى اسرائيل را از حبس رها كنيم.

پس موسى عليه السّلام به صحرا بيرون رفت و به عصاى خود اشاره كرد بسوى مشرق و مغرب، در ساعت آن ملخها از همان راه كه آمده بودند برگشتند و يك ملخ در ميان ايشان نماند، باز هامان نگذاشت كه فرعون بنى اسرائيل را رها كند.

پس در سال سوم به روايت على بن ابراهيم-و در ماه سوم به روايت ديگران-قمل را بر ايشان مسلط كرد. بعضى مى گويند كه شپش بود و بعضى گفته اند كه ملخ كوچك بود كه بال نداشت و بر زراعتهاى ايشان مسلط شد و از بيخ كند (2).

و در بعضى روايات چنان است كه: حق تعالى امر كرد حضرت موسى عليه السّلام را كه بر تل

ص: 632


1- . تفسير بغوى 2/193؛ تفسير بيضاوى 2/107؛ تفسير روح المعاني 5/34.
2- . تفسير طبرى 6/33؛ عرائس المجالس 190؛ قصص الانبياء ابن كثير 302.

سفيدى بالا رفت و در شهرى از شهرهاى مصر كه آن را عين الشمس مى گفتند و عصاى خود را بر زمين زد و به امر خدا از زمين آن قدر شپش بيرون آمد كه تمام جامه ها و ظرفهاى ايشان را مملو كرد و در ميان طعامهاى ايشان داخل شد كه هر طعامى كه مى خوردند مخلوط بود به آن، و بدنهاى ايشان را مجروح كرد (1). و به روايت ديگران كرمى بود كه در گندم و ساير حبوب بهم مى رسد و آنها را فاسد مى كرد، پس اگر كسى ده جريب گندم به آسيا مى برد سه قفيز برنمى گردانيد، و به هر تقدير بلائى بر ايشان صعب تر از اين نبود، و موهاى ريش و سر و ابرو و مژه هاى ايشان را همه خوردند و بدنهاى ايشان مانند آبله زده مجروح شد و خواب بر ايشان حرام شد و به بنى اسرائيل هيچ ضرر نرسيد (2).

پس قبطيان به نزد فرعون به فرياد آمدند، باز فرعون به خدمت حضرت موسى عليه السّلام استدعا نمود كه اگر اين بلا از ما بر طرف شود، بنى اسرائيل را رها مى كنيم و دعا كرد موسى تا آن بلا از ايشان بر طرف شد بعد از آنكه يك هفته ملازم ايشان بود. و باز ايمان نياوردند و بنى اسرائيل را رها نكردند.

پس در سال چهارم موسى عليه السّلام به كنار نيل آمد به امر خدا و به عصاى خود اشاره كرد بسوى نيل، ناگاه وزغ غير متناهى از نيل بيرون آمدند و متوجه خانه هاى قبطيان گرديدند و در طعام و شراب ايشان داخل مى شدند و خانه هاى ايشان مملو شد از وزغ، به مرتبه اى كه هر جامه اى را كه مى گشودند و سر هر ظرفى را كه برمى داشتند پر بود از آن، و در ديگهاى ايشان داخل مى شدند و طعامشان را فاسد مى كردند، و هر كس تا ذقن خود در ميان وزغ نشسته بود، و چون ارادۀ سخن مى كرد وزغ داخل دهانش مى شد و اگر ارادۀ طعام خوردن مى كرد پيش از لقمه داخل دهانش مى شدند، پس گريستند و به شكايت آمدند و از حضرت موسى استدعاى دعا از براى كشف اين بلا كردند، و عهدها و پيمانها كردند كه چون اين بلا از ايشان مرتفع گردد، به موسى عليه السّلام ايمان بياورند و دست از

ص: 633


1- . مجمع البيان 2/468؛ عرائس المجالس 193.
2- . مجمع البيان 2/468؛ تفسير بغوى 2/192؛ تفسير روح المعاني 5/34.

بنى اسرائيل بردارند. پس بعد از هفت روز كه به اين بلا مبتلا بودند، موسى عليه السّلام به كنار نيل رفت و به عصاى خود اشاره كرد تا به يك دفعه جميع آنها برگشتند و داخل نيل شدند، و باز از غايت شقاوت به عهد خود وفا نكردند.

پس در سال پنجم-يا ماه پنجم-موسى عليه السّلام به كنار نيل آمد و به امر الهى عصاى خود را بر آب زد، پس در همان ساعت تمام آب درياها و نهرها براى قبطيان خون رنگين گرديد كه ايشان خون مى ديدند و بنى اسرائيل آب صاف مى ديدند! و چون بنى اسرائيل مى آشاميدند آب بود، و چون قبطيان مى آشاميدند خون بود، پس قبطيان استغاثه مى كردند به بنى اسرائيل كه آب را از دهان خود به دهان ما بريزند، چون چنين مى كردند، تا در دهان بنى اسرائيل بود آب بود، و چون در دهان قبطيان داخل مى شد خون مى شد! و فرعون از عطش به مرتبه اى مضطر شد كه برگ سبز درختان را به عوض آب مى مكيد، چون آب آن برگها در دهانش جمع مى شد، خون مى شد! -و به روايت قطب راوندى آب شور مى شد (1)-پس هفت روز بر اين حال ماندند-و به روايت راوندى چهل روز بر اين منوال ماندند (2)-كه مأكول و مشروب ايشان همگى خون بود. و چون به حضرت موسى استغاثه كردند و اين حال از ايشان زايل شد كفر و طغيان ايشان مضاعف گرديد (3).

على بن ابراهيم از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: پس حق تعالى رجز را بر ايشان فرستاد، يعنى برف سرخى كه پيشتر نديده بودند و جمعى كثير از ايشان به سبب آن هلاك شدند و به جزع آمدند و گفتند: اى موسى! دعا كن براى ما پروردگار خود را به آنچه عهد كرده است نزد تو كه سوگند مى خوريم كه اگر دور كنى رجز را از ما البته ايمان به تو بياوريم و بنى اسرائيل را با تو بفرستيم. پس حضرت موسى دعا كرد تا آنكه حق تعالى آن برف را از ايشان بر طرف كرد (4).

ص: 634


1- . قصص الانبياء راوندى 168.
2- . قصص الانبياء راوندى 168.
3- . تفسير قمى 1/236 با كمى اختلاف.
4- . تفسير قمى 1/238؛ مجمع البيان 2/469.

و به روايت راوندى چون ايشان متمادى در طغيان شدند حضرت موسى مناجات كرد در درگاه خدا و گفت: پروردگارا! بدرستى كه تو داده اى به فرعون و اشراف قوم او زينتى و مالى چند در زندگانى دنيا كه به آن سبب مردم را گمراه مى كنند، خداوندا! طمس كن بر مالهاى ايشان و متغير گردان آنها را. پس حق تعالى جميع اموال ايشان را سنگ گردانيد حتى گندم و جو و جميع حبوب و جامه ها و اسلحه و هر چه داشتند همه سنگ شد كه از هيچ چيز منتفع نمى توانستند شد.

چون از اين آيت نيز متنبّه نشدند، خدا وحى نمود به حضرت موسى كه: من بر دختران باكرۀ آل فرعون امشب طاعونى مى فرستم، هر ماده كه در ميان ايشان بوده باشد از انسان و حيوان همه هلاك خواهند شد.

چون موسى عليه السّلام اين بشارت را به قوم خود گفت، جاسوسان فرعون اين خبر را به او رسانيدند، پس فرعون گفت كه: دختران بنى اسرائيل را بياوريد و هر يك از ايشان را با يكى از دختران خود مقيّد سازيد كه چون شب مرگ درآيد دختران بنى اسرائيل را از دختران شما نشناسند، به اين سبب دختران شما نجات يابند (و الحق تا عقل كسى در اين مرتبه از حماقت نباشد در برابر جناب مقدس الهى دعوى خدائى نمى كند) .

چون شب درآمد حق تعالى طاعون بر ايشان فرستاد كه دختران و حيوانات مادۀ ايشان همه هلاك شدند، پس چون صبح شد دختران آل فرعون همه مردار گنديده شده بودند و دختران بنى اسرائيل صحيح و سالم بودند، و هشتاد هزار كس ايشان بغير از چهارپايان در آن شب مردند.

فرعون و قوم او از اثاث دنيا و زينتها و جواهر و حلى و زيور آن قدر داشتند كه بغير از خدا كسى احصا نمى توانست كرد، پس حق تعالى وحى كرد به حضرت موسى كه: من مى خواهم اموال آل فرعون را به بنى اسرائيل به ميراث بدهم، بگو بنى اسرائيل را كه زيورها و زينتهاى ايشان را به عاريه بطلبند كه ايشان از خوف بلا و آنچه بر ايشان وارد شد از عذابها مضايقه نخواهند كرد، چون اموال ايشان را همه به عاريه گرفتند حق تعالى وحى

ص: 635

نمود كه حضرت موسى عليه السّلام بنى اسرائيل را از مصر بيرون برد (1).

و على بن ابراهيم از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه بنى اسرائيل به موسى عليه السّلام استغاثه كردند كه: دعا كن كه خدا ما را از بليۀ فرعون نجاتى كرامت فرمايد، پس حق تعالى وحى فرمود كه: اى موسى! شب ايشان را از مصر بيرون بر.

موسى عليه السّلام گفت: پروردگارا! دريا در پيش روى ايشان است، چگونه از دريا عبور كنند؟ !

حق تعالى فرمود: من امر مى كنم دريا را كه مطيع تو گردد و براى تو شكافته شود.

پس موسى عليه السّلام بنى اسرائيل را برداشت در شب روانۀ ساحل دريا شد، چون فرعون خبر شد از رفتن ايشان، لشكر خود را جمع كرد و ايشان را تعاقب نمود، چون به كنار دريا رسيدند، حضرت موسى به دريا خطاب كرد كه: شكافته شو براى من.

گفت: بى امر الهى شكافته نمى شوم.

در اين حال طليعۀ لشكر فرعون پيدا شدند، بنى اسرائيل به حضرت موسى گفتند: ما را فريب دادى و هلاك كردى، اگر مى گذاشتى كه آل فرعون ما را در بندگى داشتند بهتر بود از اينكه الحال بدست ايشان كشته شويم.

حضرت موسى فرمود: نه چنين است، بدرستى كه پروردگار من با من است و مرا هدايت مى نمايد به راه نجات. و بر موسى عليه السّلام سفاهت قومش دشوار آمد. و مى گفتند: اى موسى! تو ما را وعده دادى كه دريا براى ما شكافته مى شود، اينك فرعون و لشكرش به ما مى رسند و به ما نزديك شدند، پس حضرت موسى عليه السّلام دعا كرد و حق تعالى وحى نمود كه: عصا را بزن بر دريا، چون عصا را زد دريا شكافته شد، موسى عليه السّلام و قوم او داخل دريا شدند.

در اين حال آل فرعون به كنار دريا رسيدند، چون دريا را بر آن حال مشاهده كردند به فرعون گفتند: آيا تعجب نمى كنى از اين حال كه مشاهده مى نمائى؟ !

ص: 636


1- . قصص الانبياء راوندى 169.

گفت: من چنين كرده ام و به فرمودۀ من دريا شكافته شده است! داخل دريا شويد و از عقب ايشان برويد.

چون فرعون و هر كه با او بود همه داخل شدند و به ميان دريا رسيدند حق تعالى امر فرمود به دريا كه ايشان را فراگرفت و همگى غرق شدند، چون فرعون را غرق دريافت گفت: ايمان آوردم كه نيست خدائى بجز خدائى كه بنى اسرائيل به او ايمان آورده اند و من از مسلمانانم.

پس حق تعالى فرمود: آيا الحال ايمان مى آورى و پيشتر عاصى بودى و از افساد كنندگان در روى زمين بودى؟ ! پس امروز بدن تو را نجات مى دهيم.

فرمود: قوم فرعون همه در دريا فرورفتند و احدى از ايشان ديده نشد و فرورفتند از دريا بسوى جهنم. امّا فرعون پس خدا او را به تنهائى به ساحل افكند تا نظر كنند بسوى او و او را بشناسند تا آنكه آيتى باشد براى آنها كه بعد از او ماندند و كسى شك نكند در هلاك شدن او؛ و چون او را پروردگار خود مى دانستند، حق تعالى جيفۀ مردار او را در ساحل به ايشان نمود كه عبرتى و موعظه اى باشد براى مردم (1).

مروى است كه: چون حضرت موسى عليه السّلام خبر داد بنى اسرائيل را كه خدا فرعون را غرق كرد، ايشان باور نكردند و گفتند: خلقت او خلقتى نبود كه بميرد. پس حق تعالى امر فرمود دريا را كه فرعون را به ساحل دريا انداخت تا ايشان او را مرده ديدند (2).

در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: جبرئيل هرگز نيامد به نزد حضرت رسول عليه السّلام مگر غمگين و محزون، پيوسته چنين بود از روزى كه خدا فرعون را غرق كرده بود، پس خدا امر كرد او را كه اين آيه را بسوى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بياورد در بيان قصۀ فرعون آلْآنَ وَ قَدْ عَصَيْتَ قَبْلُ وَ كُنْتَ مِنَ اَلْمُفْسِدِينَ (3)، پس جبرئيل نازل شد خندان و شاد، و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از او پرسيد كه: اى جبرئيل! هرگاه كه بر من نازل

ص: 637


1- . تفسير قمى 1/315.
2- . تفسير بيضاوى 2/246؛ تفسير طبرى 6/607؛ الانس الجليل 1/88.
3- . سورۀ يونس:91.

مى شدى من اثر اندوه در تو مشاهده مى كردم، امروز تو را شاد و مسرور ديدم؟

گفت: بلى اى محمد! چون حق تعالى فرعون را غرق كرد او اظهار ايمان كرد، من از لجن دريا كفى گرفتم در دهان او گذاشتم و گفتم آلْآنَ وَ قَدْ عَصَيْتَ قَبْلُ وَ كُنْتَ مِنَ اَلْمُفْسِدِينَ ، چون اين را بدون فرمودۀ خدا كرده بودم خائف بودم از آنكه رحمت خدا او را دريابد و مرا معذّب گرداند بر آنچه نسبت به او كردم، چون در اين وقت خدا مرا امر كرد بسوى تو بياورم آنچه من به فرعون گفته بودم، ايمن گرديدم و دانستم كه خدا به گفته و كردۀ من راضى بوده است (1).

از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: چون فرعون از عقب موسى بسوى دريا روانه شد، در مقدّمۀ لشكر او ششصد هزار كس بودند و در ساقۀ لشكر او هزار هزار كس، و چون به كنار دريا رسيدند اسب فرعون رم كرد و داخل دريا نشد، پس جبرئيل بر ماديانى سوار شد در پيش روى فرعون روانه و داخل دريا شد و اسب فرعون نيز از عقب ماديان داخل شد و همه از عقب او رفتند (2).

به سندهاى موثق و صحيح از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى وعده فرموده بود موسى عليه السّلام را هرگاه كه ماه طلوع كند ايشان داخل دريا شوند، امر فرموده بود موسى را كه جسد مبارك يوسف عليه السّلام را از مصر بيرون برد تا عذاب بر فرعون نازل گردد، پس طلوع ماه از وقت خود به تأخير افتاد، موسى عليه السّلام دانست براى آن است كه جسد يوسف عليه السّلام را بيرون نياورده اند، پس پرسيد: كى مى داند كه يوسف در كجا مدفون است؟

گفتند: زن پيرى هست كه مى داند.

چون او را حاضر كردند، زن بسيار پير كور زمين گيرى بود، حضرت موسى از او پرسيد كه: تو مى دانى موضع قبر حضرت يوسف را؟

گفت: بلى.

ص: 638


1- . تفسير قمى 1/316.
2- . اختصاص 266، و در آن هشتصد هزار است به جاى ششصد هزار.

فرمود: پس ما را خبر ده به آن.

گفت: خبر نمى دهم مگر آنكه چهار چيز به من بدهى: پاهاى مرا روان گردانى، جوانى مرا به من برگردانى، ديدۀ مرا بينا گردانى، و مرا با خود در بهشت جا دهى-به روايت ديگر مرا در درجۀ خود در بهشت جا دهى (1)-.

پس سؤالهاى او بر آن حضرت دشوار آمد، حق تعالى به او وحى فرمود: اى موسى! عطا كن به او آنچه سؤال كرد، آنچه مى دهى من عطا مى كنم. پس حضرت دعا كرد و حاجات او روا شد، موسى عليه السّلام را بر موضع قبر يوسف عليه السّلام در كنار نيل دلالت كرد، و جسد مبارك آن حضرت در صندوق مرمرى بود، چون بيرون آورد ماه طالع شد، پس برداشت جسد يوسف عليه السّلام را و به شام برد در آنجا دفن كرد، به اين سبب اهل كتاب مرده هاى خود را به شام نقل مى كنند (2).

به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون آن زن را موسى عليه السّلام طلبيد گفت: مرا دلالت كن بر قبر يوسف و از براى توست بهشت.

او گفت: نه و اللّه! نمى گويم تا مرا حاكم گردانى كه هرچه بگويم به من بدهى.

موسى عليه السّلام گفت: بهشت از براى توست.

گفت: نه و اللّه نمى گويم تا مرا حاكم گردانى.

پس خدا وحى نمود به موسى كه: چرا بر تو عظيم است كه او را حاكم گردانى؟

پس موسى عليه السّلام به آن زن گفت كه: از براى توست آنچه حكم مى كنى.

گفت: حكم مى كنم كه با تو باشم در بهشت در درجه اى كه تو در آن درجه خواهى بود (3).

در حديث ديگر منقول است كه: از جملۀ حيل فرعون براى دفع حضرت موسى و قوم او آن بود كه تدبير كرد كه زهر در طعام ايشان داخل كند به اين حيله ها ايشان را هلاك

ص: 639


1- . قرب الاسناد 375.
2- . علل الشرايع 296؛ عيون اخبار الرضا 1/259؛ خصال 205.
3- . قرب الاسناد 59؛ كافى 8/155، و در آن روايت از امام محمد باقر عليه السّلام است.

گرداند! پس در روز يكشنبه كه عيد فرعون بود بنى اسرائيل را به ضيافت طلبيد و طعام بسيارى از براى ايشان مهيّا كرد و خوانها براى ايشان گسترد، و امر كرد كه در جميع طعامهاى ايشان زهر داخل كردند، پس حق تعالى دوائى به حضرت موسى وحى كرد كه به ايشان بخوراند كه زهر فرعون در ايشان تأثير نكند.

پس موسى عليه السّلام با ششصد هزار نفر از بنى اسرائيل به محل ضيافت فرعون حاضر شدند و موسى عليه السّلام زنان و اطفال را برگردانيد و مبالغه كرد بنى اسرائيل را كه تا رخصت ندهد دست دراز نكنند، و از آن دوا به همۀ ايشان خورانيد، به هر يك آن قدر داد كه به قدر سر سوزن توان برداشت، پس چون نظر بنى اسرائيل بر خوانهاى طعام فرعون افتاد بر آن طعامها هجوم آوردند و تا توانستند خوردند و فرعون طعام مخصوصى براى حضرت موسى و هارون و يوشع بن نون و ساير نيكان بنى اسرائيل در مجلس خاصى ترتيب داده بود، و در آن طعامها زهر بيشتر داخل كرده بود.

چون ايشان را حاضر گردانيد گفت: من سوگند خورده ام كه بغير از من و اكابر و امراى خود ديگرى را نگذارم كه شما را خدمت كند؛ خود متوجه خدمت شد و در هر ساعت زهر تازه در طعام ايشان داخل مى كرد، و چون ايشان از تناول طعام فارغ شدند موسى عليه السّلام گفت: ما زنان و اطفال بنى اسرائيل را با خود نياورده ايم.

فرعون گفت: ما براى ايشان بار ديگر طعام مى كشيم.

چون آنها از طعام سير شدند، موسى عليه السّلام با قوم خود به لشكرگاه خود برگشت.

و فرعون براى لشكر خود طعامى بى زهر مهيا كرده بود، پس هر كه از آن طعام بى زهر خورد در همان ساعت باد كرد و مرد، به اين سبب هفتاد هزار مرد و صد و شصت هزار زن از قوم فرعون هلاك شدند بغير چهارپايان و حيوانات، و از قوم موسى يك كس هلاك نشد. و اين واقعۀ غريب سبب مزيد تعجب فرعون و اصحاب او گرديد، باز ايمان نياوردند (1).

ص: 640


1- . طب الائمة 125.

به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: شش جانورند كه از رحم مادر بيرون نيامده اند: آدم، و حوّا، و گوسفند ابراهيم، و عصاى موسى، و ناقۀ صالح، و خفّاشى كه عيسى ساخت و به قدرت خدا زنده شد.

فرمود: اول درختى كه در زمين كشتند درخت عوسج بود و عصاى حضرت موسى از آن درخت بود (1).

به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: گروهى از آنها كه به موسى عليه السّلام ايمان آورده بودند ملحق شدند به لشكر فرعون و گفتند: از دنياى فرعون بهره مند مى شويم تا وقتى كه علامت غلبۀ موسى ظاهر شود به او ملحق مى شويم.

چون موسى عليه السّلام و قوم او از فرعون گريختند، آن جماعت بر اسبان خود سوار شدند و تاختند كه خود را به لشكر موسى عليه السّلام برسانند و با ايشان باشند، پس حق تعالى ملكى را فرستاد كه بر روى اسبان ايشان زد و برگردانيد ايشان را به لشكر فرعون تا آنكه با لشكر فرعون غرق شدند (2).

به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: شخصى از اصحاب موسى عليه السّلام پدرش از اصحاب فرعون بود، چون لشكر فرعون به موسى عليه السّلام رسيدند او برگشت كه پدر خود را نصيحت كند و به موسى عليه السّلام ملحق گرداند، پس با پدرش سخن مى گفت و او را موعظه مى كرد تا داخل دريا شدند، هر دو غرق شدند؛ چون اين خبر به موسى عليه السّلام رسيد فرمود كه: او در رحمت خداست و ليكن عذاب الهى كه نازل مى شود از آنها كه مجاور گناهكارانند دفع نمى شود و ايشان را هم فرو مى گيرد (3).

احاديث سابقا مذكور شد كه فرعون از آن هفت نفر است كه در قيامت عذابشان از همه كس سخت تر است (4).

ص: 641


1- . علل الشرايع 595؛ عيون اخبار الرضا 1/244.
2- . كافى 5/109؛ الزهد 65، و در آن بجاى «ملكى» ، «ملائكه» آمده است.
3- . كافى 2/375؛ امالى شيخ مفيد 112.
4- . خصال 346؛ ثواب الاعمال و عقاب الاعمال 255.

در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى مهلت داد فرعون را در ميان دو كلمه، چهل سال: در اول كه گفت: شما را خدائى بجز من نيست، و در دوم گفت: منم پروردگار بلندتر شما. پس او را به هر دو كلمه در دنيا و عقبى عذاب كرد. و ميان وقتى كه موسى و هارون نفرين كردند بر فرعون و حق تعالى وحى نمود به ايشان كه مستجاب شد دعاى شما، و وقتى كه اجابت ظاهر گرديد و فرعون غرق شد، چهل سال گذشت (1).

و در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: جبرئيل در وقت طغيان فرعون مناجات كرد كه: پروردگارا! فرعون را مهلت مى دهى و مى گذارى و او دعوى خدائى مى كند مى گويد أَنَا رَبُّكُمُ اَلْأَعْلى ؟ ! حق تعالى فرمود كه: اين را بنده اى مثل تو مى گويد كه ترسد چيزى از او فوت شود بعد از آن بعمل نتواند آورد (2).

از حضرت رضا عليه السّلام منقول است كه در مذمّت شهر مصر فرمود كه: خدا بر بنى اسرائيل غضب نكرد مگر ايشان را داخل مصر كرد، و از ايشان راضى نشد مگر آنكه ايشان را از مصر بيرون آورد (3).

به سند معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام منقول است كه: چون موسى عليه السّلام به مجلس فرعون داخل شد اين دعا را خواند: «اللّهمّ انّي ادرأ بك في نحره و استجير بك من شرّه و استعين بك» ، پس خدا آنچه در دل فرعون بود از ايمنى، به ترس مبدّل گردانيد (4).

و به سند معتبر ديگر منقول است كه از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند: در وقتى كه فرعون مى گفت: بگذاريد مرا كه بكشم موسى را، كى مانع بود از كشتن موسى؟

فرمود: حلال زاده بودن او مانع بود، زيرا كه پيغمبران و اولاد ايشان را نمى كشد مگر

ص: 642


1- . خصال 539.
2- . مجمع البيان 5/432.
3- . قرب الاسناد 375.
4- . قصص الانبياء راوندى 155.

كسى كه فرزند زنا باشد (1).

در حديث ديگر فرمود كه: چون موسى و هارون داخل مجلس فرعون شدند، حضّار مجلس او همه حلال زاده بودند، و در ميان ايشان ولد الزنائى نبود، و اگر در ميان ايشان فرزند زنا مى بود امر مى كرد به كشتن موسى عليه السّلام، پس از اين جهت بود وقتى كه در باب حضرت موسى با ايشان مشورت كرد هيچ يك نگفتند كه او را بكش، بلكه امر كردند او را به تأنّى و تفكّر و تدبيرات ديگر.

پس حضرت فرمود: ما نيز چنينيم، هر كه قصد كشتن ما مى كند او ولد زنا است (2).

و در حديث حسن از آن حضرت منقول است كه: فرعون را براى آن «ذى الاوتاد» فرموده است خدا، زيرا كه چون كسى را مى خواست عذاب كند امر مى كرد كه او را بر رو مى خوابانيدند بر زمين يا بر روى تخته، و چهار دست و پاى او را به چهار ميخ، يا بر تخته يا بر زمين مى دوختند، و بر آن حال او را مى گذاشت تا مى مرد، پس به اين سبب او را «ذى الاوتاد» گفتند، يعنى صاحب ميخها (3).

چند حديث وارد شده است در تفسير قول حق تعالى كه فرموده است: «ما عطا كرديم به موسى نه آيت هويدا» (4). فرمودند: آن آيتها عصا بود، و يد بيضا، و ملخ، و قمّل، و وزغ، و خون، و طوفان، و شكافتن دريا، و سنگى كه از آن دوازده چشمۀ آب مى جوشيد (5).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: چون حق تعالى وحى فرستاد بسوى ابراهيم عليه السّلام كه براى تو از ساره اسحاق متولد خواهد شد و ساره گفت: آيا از من فرزند بهم خواهد رسيد و من پيرزالم و شوهرم مرد پير است؟ ! پس حق تعالى به ابراهيم وحى كرد كه: فرزند از او بهم خواهد رسيد و فرزندان آن فرزند چهارصد سال معذّب خواهند شد در دست فرعون،

ص: 643


1- . علل الشرايع 58؛ كامل الزيارات 78.
2- . تفسير عياشى 2/24.
3- . علل الشرايع 70.
4- . سورۀ اسراء:101.
5- . خصال 423 و 424؛ تفسير عياشى 2/318.

به سبب آنكه ساره سخن را بر من رد كرد.

چون عذاب بر بنى اسرائيل بطول انجاميد، فرياد و گريه كردند به درگاه خدا چهل روز، پس خدا وحى كرد به موسى و هارون كه ايشان را از عذاب فرعون خلاص گردانند، پس صد و هفتاد سال از جملۀ چهارصد سال به سبب تضرع ايشان كم كرد.

پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود: اگر شما هم به درگاه خدا تضرع كنيد، فرج شما نزديك مى شود و قائم آل محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بزودى ظاهر مى شود، و اگر نكنيد مدت شدت شما به نهايت خواهد رسيد (1).

از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: خداوند عالميان امتحان مى كند بندگان متكبر خود را به دوستان خود كه در نظر ايشان ضعيف مى نمايند، و بتحقيق كه داخل شدند موسى و هارون بر فرعون و دو پيراهن پشم پوشيده بودند و عصاها در دست ايشان بود، و شرط كردند از براى او اگر مسلمان شود پادشاهيش باقى بماند و عزتش دائم باشد، پس فرعون گفت: آيا تعجب نمى كنيد از اين دو شخص كه شرط مى كنند براى من دوام عزت و بقاى ملك را و خود به اين حالند كه مى بينيد از فقر و مذلت؟ ! چرا بر ايشان نيفتاده است دستبرنجهاى طلا (2)؟ ! (به سبب آنكه در نظر او طلا و جمع كردن آن عظيم بود، و پشم پوشيدن آنان را حقير مى شمرد) .

در حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه: در روز چهارشنبۀ آخر ماه فرعون غرق شد؛ و در آن روز فرعون موسى عليه السّلام را طلبيد كه بكشد؛ و در آن روز امر كرد فرعون كه پسران بنى اسرائيل را بكشند؛ و در آن روز اول عذاب به قوم فرعون رسيد (3).

در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: چون موسى عليه السّلام به نزد زنش برگشت، پرسيد: از كجا مى آئى؟

گفت: از نزد پروردگار اين آتش كه ديدى.

ص: 644


1- . تفسير عياشى 2/154.
2- . نهج البلاغه 291، خطبه 192.
3- . علل الشرايع 597؛ عيون اخبار الرضا 1/247؛ خصال 388.

پس بامدادى به نزد فرعون آمد، و اللّه كه گويا در نظر من است كه دستهاى بلند داشت و موى بسيار بر بدنش بود و گندمگون بود و جبّه اى از پشم پوشيده بود و عصا در دستش بود و بر كمرش ليف خرما بسته بود و نعلين او از پوست خر بود و بندهايش از ليف خرما بود. پس به فرعون گفتند: بر در قصر، جوانى ايستاده است مى گويد: من رسول پروردگار عالمم.

فرعون گفت به آن شخصى كه به شيرها موكّل بود كه: زنجير شيرها را بگشا-و عادت او چنين بود كه هرگاه بر كسى غضب مى كرد شيرها را رها مى كردند كه او را مى دريدند-.

پس موسى عليه السّلام عصا را بر در اول زد، همين كه عصا به در اول آشنا شد، نه دروازه اى كه فرعون براى حفظ خود بر روى خود بسته بود همه به يك دفعه گشوده شد. چون شيران به نزد موسى آمدند سرهاى خود را بر پاى آن حضرت مى ماليدند و دمها را بر زمين مى سائيدند و به تضرع و تذلّل بر گرد آن حضرت مى گرديدند!

فرعون چون آن حال غريب را مشاهده كرد، به اهل مجلس خود گفت: هرگز چنين چيزى ديده بوديد؟

چون موسى عليه السّلام داخل مجلس فرعون شد، ميان ايشان سخنان گذشت كه حق تعالى در قرآن ياد فرموده است. فرعون شخصى از اصحابش را امر كرد كه: برخيز و دستهاى موسى را بگير، و به ديگرى گفت: گردنش را بزن؛ پس هر كه به نزديك آن حضرت آمد جبرئيل او را به شمشير هلاك كرد تا آنكه شش نفر از اصحاب او كشته شدند! پس فرعون گفت: دست از او بداريد.

و موسى عليه السّلام دست خود را از گريبان بيرون آورد، مانند آفتاب نورانى بود كه چشمها را تاب مشاهدۀ آن نبود! چون عصا را انداخت اژدهائى شد كه ايوان فرعون را در ميان دهان خود گرفت و خواست فروبرد.

پس فرعون به موسى استغاثه كرد كه: مرا مهلت ده تا فردا. و بعد از آن گذشت ميان آنها

ص: 645

آنچه گذشت (1).

مترجم گويد كه: در ميان اين احاديث اختلافى هست كه بعضى دلالت مى كند بر آنكه فرعون قصد كشتن موسى عليه السّلام نكرد، و بعضى دلالت مى كند كه قصد كرد، پس ممكن است يكى از اينها موافق روايات عامه و بر وجه تقيه وارد شده باشد، و ممكن است كه مطلب او تهديد و ترسانيدن باشد و قصد كشتن نداشته باشد.

ابن بابويه رحمه اللّه روايت كرده است كه: آب نيل در زمان فرعون كم شد پس اهل مملكت به نزد او آمدند و گفتند: اى پادشاه! آب نيل را براى ما زياد كن.

گفت: من از شما خشنود نيستم، به اين سبب آب را كم كرده ام.

پس بار ديگر به نزد او آمدند و گفتند: همۀ حيوانات ما از تشنگى هلاك شدند، اگر آب نيل را براى ما جارى نمى كنى خداى ديگرى بغير از تو مى گيريم!

گفت: به صحرا رويد. و خود با ايشان بيرون رفت و از ايشان جدا شد و تنها به كنارى رفت كه لشكر او را نمى ديدند و سخنش را نمى شنيدند، پس پهلوى روى خود را بر خاك گذاشت و به انگشت شهادت بسوى آسمان اشاره كرد و گفت: خداوندا! بسوى تو بيرون آمده ام بيرون آمدن بندۀ ذليلى كه بسوى آقاى خود بيرون مى آيد، و مى دانم كه تو مى دانى كه قادر نيست بر جارى كردن آب نيل كسى بجز تو، پس آن را جارى كن.

پس آب نيل طغيان كرد به حدّى كه هرگز چنان نشده بود! پس به نزد ايشان آمد و گفت: من آب نيل را براى شما جارى كردم! و همه از براى او به سجده افتادند.

در آن حال جبرئيل به نزد او آمد و گفت: اى پادشاه! شكايتى دارم از غلام خود، به فريادم برس.

گفت: چه شكايت دارى؟

گفت: غلامى دارم كه او را مسلط كرده ام بر ساير غلامان خود، و كليدهاى خود را به دست او داده ام و او را صاحب اختيار در امور غلامان كرده ام، و الحال با من خصومت

ص: 646


1- . مجمع البيان 4/253.

مى كند، هر كه با من دشمن است دوست مى دارد و هر كه با من دوست است دشمن مى دارد.

فرعون گفت: بد بنده اى است بندۀ تو، اگر به دست من بيايد او را در دريا غرق مى كنم.

جبرئيل گفت: اى پادشاه! در اين باب حكمى براى من بنويس.

فرعون دوات و كاغذ طلبيد و نوشت كه: نيست جزاى بنده اى كه مخالفت آقاى خود كند و با دوستان او دشمنى و با دشمنان او دوستى نمايد مگر آنكه او را در درياى قلزم (1)غرق كنند.

گفت: اى پادشاه! نامه را مهر كن.

فرعون نامه را مهر كرد و به جبرئيل داد.

چون داخل دريا شد فرعون در روزى كه غرق شد، جبرئيل نامه را آورد و به دست او داد و گفت: اين حكمى است كه خود براى خود كردى (2).

به سندهاى معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام و امام موسى كاظم عليه السّلام منقول است كه: در تفسير قول حق تعالى كه خطاب فرمود به موسى كه: «برويد بسوى فرعون بدرستى كه او طغيان كرده است، پس بگوئيد به او سخن نرمى شايد متذكر شود و يا بترسد» (3)، فرمودند: مراد از سخن نرم آن است كه او را به كنيت ندا كنند و بگويند «يا ابا مصعب» ، زيرا كه در خطاب كردن به كنيت، تعظيم بيشتر است. امّا آنكه فرمودند: شايد متذكر شود و بترسد، با آنكه مى دانست كه متذكر نخواهد شد و نخواهد ترسيد، براى آن فرمود كه رغبت موسى بيشتر باشد در رفتن بسوى او، با آنكه متذكر شد و ترسيد در وقتى كه عذاب خدا را ديد در آن وقت او را فايده نبخشيد، چنانچه حق تعالى فرموده است: «تا وقتى كه دريافت او را غرق گفت: ايمان آوردم كه نيست خدائى بجز آنكه ايمان آورده اند به او

ص: 647


1- . درياى «قلزم» شعبه اى است از درياى هند، كه اولش از بلاد بربر و سودان و در آخرش شهر قلزم كه نزديك مصر است مى باشد، و به اين سبب او را قلزم نام كردند. (معجم البلدان 1/344) .
2- . علل الشرايع 58.
3- . سورۀ طه:43 و 44.

بنى اسرائيل و من از مسلمانانم» (1)، پس خدا ايمانش را قبول نكرد و گفت: الحال ايمان مى آورى كه عذاب را ديدى و پيشتر نافرمانى كردى و از افساد كنندگان بودى؟ ! پس امروز بدن تو را بر بلندى از زمين مى اندازيم تا آنكه بوده باشى براى آنها كه بعد از تو مى آيند علامت و عبرتى كه از حال تو پند گيرند (2).

به سند معتبر منقول است كه از حضرت امام رضا عليه السّلام پرسيدند: به چه علت خدا فرعون را غرق كرد و حال آنكه او ايمان آورد و اقرار به يگانگى خدا كرد؟

فرمود: براى آنكه ايمان آورد در وقتى كه عذاب خدا را ديد، و در آن وقت ايمان مقبول نيست و حكم خدا چنين است در گذشتگان و آيندگان، چنانچه از احوال پيشينيان در قرآن مجيد نقل فرموده است: «چون عذاب ما را ديدند گفتند: ايمان آورديم به خداوند يگانه و كافر شديم به آنچه شريك او مى گردانيديم، پس نفع نكرد ايشان را ايمانشان چون عذاب ما را ديدند» (3). و از احوال آينده فرموده است: «روزى كه بيايد بعضى از آيات پروردگار تو، نفع نمى كند نفسى را ايمان او كه پيشتر ايمان نياورده باشد يا در ايمانش كار خيرى نكرده باشد» (4).

و همچنين فرعون چون در هنگام نزول عذاب ايمان آورد، خدا ايمانش را قبول نكرد و فرمود كه: «امروز بدن تو را بر بلندى خواهم افكند تا آيتى باشد براى آنها كه بعد از تو مى مانند» (5). فرعون از سر تا به پايش در ميان آهن غرق شده بود، چون غرق شد خدا بدنش را بر زمين بلندى انداخت كه علامتى باشد براى هر كه او را ببيند كه با آن سنگينى آهن كه بايست به آب فرورود و بر بالاى آب نيايد، به قدرت خدا بر بلندى افتاد، پس اين آيتى و علامتى بود براى مردم. و علت ديگر براى غرق شدن فرعون آن بود كه: چون غرق

ص: 648


1- . سورۀ يونس:90.
2- . علل الشرايع 67؛ معاني الاخبار 386.
3- . سورۀ غافر:84 و 85.
4- . سورۀ انعام:185.
5- . سورۀ يونس:92.

او را دريافت، استغاثه به موسى كرد و استغاثه به حق تعالى نكرد، پس حق تعالى وحى كرد به موسى: براى آن به فرياد فرعون نرسيدى كه او را نيافريده بودى! اگر استغاثه به من مى كرد هرآينه به فرياد او مى رسيدم (1).

مؤلف گويد: علّتى كه در اين احاديث معتبره مذكور است براى عدم قبول توبۀ فرعون، اظهر وجوهى است كه مفسران ذكر كرده و گفته اند كه چون به حدّ الجاء و اضطرار رسيده بود تكليف از او ساقط شد، به اين سبب توبۀ او مقبول نشد؛ و بعضى گفته اند كه اين كلمه را به اخلاص نگفت، بلكه غرض او حيله بود كه از اين مهلكه نجات يابد و باز بر طغيانش باقى باشد؛ و بعضى گفته اند اقرار به توحيد تنها كرد و اقرار به پيغمبرى موسى عليه السّلام نيز مى بايست بكند تا مسلمان باشد. و وجوه ديگر نيز گفته اند كه ذكر آنها بى فايده است (2).

در تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است در تفسير قول حق تعالى وَ إِذْ فَرَقْنا بِكُمُ اَلْبَحْرَ فَأَنْجَيْناكُمْ وَ أَغْرَقْنا آلَ فِرْعَوْنَ وَ أَنْتُمْ تَنْظُرُونَ (3)، امام عليه السّلام فرمود: حق تعالى مى فرمايد: «ياد كنيد وقتى را كه گردانيديم آب دريا را فرقه ها كه بعضى از بعضى جدا بود، پس نجات داديم شما را در آنجا و غرق كرديم فرعون و قومش را، و شما نظر مى كرديد بسوى ايشان و ايشان غرق مى شدند» اين در وقتى بود كه موسى عليه السّلام به دريا رسيد، حق تعالى وحى نمود بسوى او كه: بگو بنى اسرائيل را كه تازه كنند توحيد مرا و بگذارنند در خاطر خود ياد محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را كه بهترين بندگان من است، و اعاده كنند بر جانهاى خود ولايت على عليه السّلام برادر محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و آل طيّبين او را عليهم السّلام، و بگويند: خداوندا! بجاه و منزلت ايشان نزد تو سوگند مى دهيم كه ما را بر روى اين آب بگذرانى! اگر چنين كنيد خدا آب را براى شما مانند زمين سخت خواهد كرد تا بر روى آن بگذريد.

بنى اسرائيل گفتند: هميشه بر ما چيزى چند وارد مى سازى كه ما نمى خواهيم، ما از فرعون از ترس مرگ گريختيم و تو مى گوئى اين كلمات را بگوئيد و بر اين درياى بى پايان

ص: 649


1- . علل الشرايع 59؛ عيون اخبار الرضا 2/77.
2- . تفسير فخر رازى 17/154.
3- . سورۀ بقره:50.

قدم بگذاريد و برويد! نمى دانيم كه اگر چنين كنيم چه بر سر ما خواهد آمد؟ !

پس كالب بن يوفنا (1)به نزد موسى عليه السّلام آمد و بر اسبى سوار بود، و آن خليجى كه مى خواستند از آن عبور نمايند چهار فرسخ بود، گفت: اى پيغمبر خدا! آيا خدا تو را امر كرده است كه ما اين كلمات را بگوئيم و داخل اين آب شويم؟

موسى عليه السّلام گفت: بلى.

گفت: تو امر مى كنى كه چنين بكنيم؟

فرمود: بلى.

پس ايستاد و توحيد خدا را بر خود تازه نمود و پيغمبرى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و ولايت على عليه السّلام و آل طيّبين ايشان را در خاطر گذرانيد چنانچه مأمور شده بود و گفت: خدايا بجاه ايشان سوگند مى دهم كه مرا از روى اين آب بگذرانى. و اسب خود را بر روى آب راند، ناگاه آب دريا در زير پاى اسب او مانند زمين نرم شد تا به آخر خليج رسيد، و باز اسب را تاخت و برگشت و رو به بنى اسرائيل كرد و گفت: اطاعت كنيد موسى را كه نيست اين دعا مگر كليد درهاى بهشت و قفل درهاى جهنم و سبب نازل شدن روزى ها و جلب كنندۀ رضاى خداوند مهيمن آفريننده بر بندگان و كنيزان خدا.

پس بنى اسرائيل ابا كردند و گفتند: ما نمى رويم مگر بر روى زمين.

پس خدا وحى فرستاد بسوى موسى كه: بزن عصاى خود را به دريا و بگو: خداوندا! بجاه محمد و آل طيبين او كه دريا را براى ما بشكافى.

چون اين بگفت دريا شكافته شد و زمين دريا تا آخر خليج پيدا شد و گفت: داخل شويد.

گفتند: زمين دريا گل دارد و مى ترسيم كه در ميان گل فرورويم.

خدا وحى فرستاد بسوى موسى كه بگو: خداوندا! بجاه محمد و آل طيّبين او سوگند مى دهم زمين دريا را خشك نمائى.

ص: 650


1- . در مصدر «كالب بن يوحنا» است.

چون اين بگفت خدا باد صبا را فرستاد تا زمين دريا را خشك كرد! موسى عليه السّلام گفت:

داخل شويد.

گفتند: اى پيغمبر خدا! ما دوازده سبطيم فرزند دوازده پدر، اگر از يك راه داخل دريا شويم هر سبطى خواهند خواست كه بر اسباط ديگر پيشى بگيرند و ايمن نيستيم از آنكه فتنه و نزاعى در ميان ما حادث شود، اگر هر سبطى به يك راه جدائى برويم از فتنه ايمن خواهيم بود.

پس خدا موسى عليه السّلام را امر فرمود كه در دوازده موضع دريا عصا بزند و بگويد: بجاه محمد و آل طيبين او سؤال مى كنم كه زمين دريا را براى ما ظاهر گردانى و الم ما را از ما دورنمائى. پس دوازده راه بهم رسيد و باد صبا همه را خشكانيد.

موسى عليه السّلام فرمود: داخل شويد.

گفتند: هر سبطى از ما به راهى مى روند و هر يك نخواهند دانست كه چه بر سر ديگران مى آيد.

پس موسى عليه السّلام زد عصا را به كوههاى آب كه در بين راهها به امر الهى ايستاده بود و گفت: خداوندا! بجاه محمد و آل طيّبين او سؤال مى كنم كه طاقها در ميان اين آبها بهم رسد تا يكديگر را ببينند.

پس طاقهاى گشاده در ميان آبها بهم رسيد كه يكديگر را توانند ديد. چون همه داخل دريا شدند، فرعون و قوم او به كنار آب رسيدند و داخل دريا شدند، چون آخرشان داخل دريا شدند و اول ايشان خواستند كه از آب بيرون روند، حق تعالى دريا را امر نمود كه بر آنها ريخت و هموار شد و همگى هلاك شدند، اصحاب موسى ايشان را مى ديدند كه چگونه غرق شدند، پس حق تعالى خطاب فرمود به بنى اسرائيل كه در زمان حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بودند: هرگاه خدا اين نعمتها را بر پدران شما تمام نمود از براى كرامت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و آل طيّبين او بود، پس اكنون كه شما ايشان را ديده ايد چرا ايمان نمى آوريد (1)؟

ص: 651


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 245.

فصل چهارم: در بيان بعضى از فضائل و احوال آسيه زوجۀ فرعون

و مؤمن آل فرعون، رضى اللّه عنهما است

حق تعالى در سورۀ مؤمن فرموده است: «بتحقيق كه فرستاديم موسى را با معجزات خود و حجتى ظاهر بسوى فرعون و هامان و قارون، پس گفتند: ساحرى است كذّاب؛ پس چون بسوى ايشان آمد با حق از جانب ما، گفتند: بكشيد پسران آنها را كه ايمان آوردند به او و زنده بگذاريد زنانشان را، و نيست كيد كافران مگر در گمراهى. و گفت فرعون: بگذاريد مرا تا بكشم موسى را و او بخواند خداى خود را، بدرستى كه من مى ترسم كه او دين شما را بدل كند يا در زمين فساد را ظاهر نمايد. و گفت مرد مؤمنى از آل فرعون كه ايمان خود را پنهان مى داشت: آيا مى كشيد مردى را به سبب آنكه مى گويد:

پروردگار من خداوند عالميان است و حال آنكه آمده است بسوى شما با معجزات ظاهره از جانب پروردگار شما؟ ! اگر دروغ بگويد ضرر دروغ به او عايد مى شود، و اگر راست گويد به شما خواهد رسيد اقلا بعضى از آن نيكيها كه شما را وعده مى دهد، بدرستى كه خدا هدايت نمى كند كسى را كه اسراف كننده در گناه و بسيار دروغگو باشد. اى قوم من! امروز ملك و پادشاهى از شما است و غالب گرديده ايد در زمين مصر، پس كى يارى مى كند ما را از عذاب خدا اگر بيايد بسوى ما؟ !

فرعون گفت: نمى نمايم به شما مگر آنچه را كه خود مى بينم، و هدايت نمى كنم شما را مگر به راه رشد و صلاح! و گفت آن كسى كه ايمان آورده بود: اى قوم من! بدرستى كه من

ص: 652

مى ترسم بر شما مثل روز آن جماعتى كه در پيش تكذيب پيغمبران كردند و عذاب بر ايشان نازل شد مثل عذاب قوم نوح و عاد و ثمود و جمعى كه بعد از ايشان بودند، خدا نمى خواهد ظلمى براى بندگان خود. اى قوم! من مى ترسم بر شما از روز قيامت، روزى كه پشت كنيد از آن بسوى جهنم و نباشد شما را كسى كه از عذاب خدا نگاهدارد، و كسى را كه خدا واگذاشت او را هدايت كننده نيست. بتحقيق كه آمد يوسف عليه السّلام پيشتر بسوى شما با معجزات و حجتهاى واضح، و پيوسته شك مى كرديد در آنچه او آورده بود از براى شما، تا چون از دنيا رفت گفتيد كه خدا بعد از او هرگز پيغمبرى نخواهد فرستاد، چنين خدا گمراه مى كند كسى را كه بسيار گناه كننده و شك آورنده است» (1).

«و گفت آن كه ايمان آورده بود: اى قوم من! مرا متابعت كنيد تا هدايت كنم شما را به راه خير و صلاح؛ اى قوم من! نيست اين زندگانى دنيا مگر تمتّعى اندك، بدرستى كه آخرت، خانۀ قرار و دوام است؛ اى قوم من! چرا من شما را مى خوانم به راه نجات و شما مرا مى خوانيد بسوى جهنم! و مرا مى خوانيد كه كافر شوم به خدا و شريك گردانم به او چيزى را كه علمى به او ندارم، و من مى خوانم شما را بسوى خداوند عزيز آمرزنده، و آنچه شما مرا بسوى آنها مى خوانيد ايشان را دعوت حقّى نيست، بدرستى كه بازگشت ما همه بسوى خداست، بدرستى كه بسيار نافرمانى كنندگان اصحاب آتش جهنمند، و بزودى ياد خواهيد كرد آنچه من به شما مى گويم و تفويض مى كنم و مى گذارم كار خود را به خدا، بدرستى كه خدا بينا و دانا است به احوال بندگان خود، پس خدا نگاهداشت او را از مكرهاى بدى كه براى او كردند و نازل شد به آل فرعون بدترين عذابها» (2).

و در سورۀ تحريم فرموده است: «خدا مثل زده است براى آنها كه ايمان آورده اند زن فرعون را در وقتى كه گفت: پروردگارا! بنا كن براى من نزد خود خانه اى در بهشت و نجات ده مرا از فرعون و عمل او، و نجات بخش مرا از گروه ستمكاران» (3).

ص: 653


1- . سورۀ غافر:23-34.
2- . سورۀ غافر:38-45.
3- . سورۀ تحريم:11.

به سندهاى بسيار از طريق خاصه و عامه از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم منقول است كه: سه كسند كه يك چشم بهم زدن به وحى خدا كافر نشدند: مؤمن آل يس، و على بن ابى طالب عليه السّلام، و آسيه زن فرعون (1).

به سندهاى بسيار از ابن عباس و غير او منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود:

بهترين زنان بهشت چهار كسند: خديجه دختر خويلد، فاطمۀ زهراء عليها السّلام، مريم دختر عمران، و آسيه دختر مزاحم زن فرعون (2).

و در تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است كه: «خربيل» مؤمن آل فرعون مى خواند قوم خود را بسوى يگانه پرستى خدا، و پيغمبرى موسى عليه السّلام، و تفضيل محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر جميع پيغمبران خدا و بر همۀ مخلوقات، و تفضيل على بن ابى طالب و ائمۀ طاهرين عليهم السّلام بر ساير اوصياى پيغمبران، و بسوى بيزارى از خدائى فرعون. پس بدگويان به نزد فرعون رفته و گفتند: خربيل مردم را بسوى مخالفت تو مى خواند و دشمنانت را بر دشمنى تو يارى مى كند.

فرعون گفت: او پسر عم و خليفۀ من است بر مملكت من و وليعهد من است، اگر كرده باشد آنچه شما مى گوئيد مستحقّ عذاب من گرديده است به سبب آنكه كفران نعمت من كرده است، و اگر دروغ گفته ايد شما مستحقّ بدترين عذابها شده ايد كه افترا بر او بسته ايد.

پس فرمود خربيل را با ايشان حاضر كردند و ايشان بر روى او گفتند كه: تو انكار پروردگارى فرعون مى كنى و كفران نعمتهاى او مى نمائى؟

گفت: اى پادشاه! هرگز از من دروغى شنيده اى؟

گفت: نه.

گفت: از ايشان بپرس كه پروردگار ايشان كيست؟

گفتند: فرعون پروردگار ماست.

ص: 654


1- . خصال 174؛ ترجمة الامام علي عليه السّلام من تاريخ دمشق 2/282؛ تاريخ بغداد 14/155.
2- . خصال 205؛ مجمع البيان 1/435؛ مسند احمد بن حنبل 4/409؛ البداية و النهاية 2/55؛ المعجم الكبير للطبراني 22/407.

گفت: از ايشان بپرس كه كى آنها را آفريده است؟

گفتند: فرعون.

گفت: از ايشان بپرس كى روزى دهندۀ ايشان و متكفل معيشتشان است، و دفع مى كند بديها را از ايشان؟

گفتند: فرعون.

پس خربيل گفت: اى پادشاه! گواه مى گيرم تو را و هر كه حاضر است نزد تو كه پروردگار ايشان پروردگار من است و خالق ايشان خالق من است و رازق ايشان رازق من است و اصلاح كنندۀ معيشت ايشان اصلاح كنندۀ معيشت من است، و مرا پروردگارى و آفريننده اى و روزى دهنده اى غير از پروردگار و آفريننده و روزى دهندۀ ايشان نيست، و گواه مى گيرم تو را و حاضران در مجلس تو را كه هر پروردگار و خالق و رازقى كه بغير از پروردگار و خالق و رازق ايشان است من بيزارم از او و از پروردگارى او، و كافرم به خدائى او-غرض خربيل پروردگار و خالق و رازق واقعى ايشان بود كه پروردگار عالميان است و لهذا نگفت: پروردگارى كه ايشان مى گويند بلكه گفت: پروردگار ايشان، و اين معنى بر فرعون و حاضران آن مجلس مخفى ماند و گمان كردند كه او مى گويد:

فرعون پروردگار و خالق و رازق من است-.

پس فرعون رو كرد به آن جماعت و گفت: اى مردان بدكردار! و اى طلب كنندگان فساد در ملك من! و اراده كنندگان فتنه ميان من و ميان پسر عم و ياور من! شمائيد مستحقّ عذاب من، كه خواستيد كه امر مرا فاسد كنيد و پسر عم مرا هلاك كنيد و در پادشاهى من رخنه بيندازيد.

پس امر كرد ميخها آوردند و آنها را خوابانيدند، بر ساقها و سينه هاى آنها ميخها زدند و فرمود: بطلبيد آنها را كه شانه هاى آهنين دارند، و امر كرد به شانۀ آهن گوشت بدنشان را از استخوانها جدا كردند! پس اين است كه حق تعالى مى فرمايد: «خدا او را نگاهداشت از مكرهاى بد ايشان» كه بد او را به فرعون گفتند كه او را هلاك كنند «و وارد شد بر آل

ص: 655

فرعون بدترين عذابها» (1)يعنى به آن جمعى كه بد او را به فرعون گفتند كه ايشان را به ميخها بر زمين دوختند و گوشتهاى ايشان را به شانۀ آهن ريزه ريزه كردند (2).

على بن ابراهيم روايت كرده است كه: مؤمن آل فرعون ششصد سال ايمان خود را پنهان داشت و مبتلا بود، و انگشتان او از خوره افتاده بود، و به همان دستها بسوى ايشان اشاره مى كرد و مى گفت: اى قوم! متابعت من كنيد تا هدايت كنم شما را به راه حق. پس خدا او را حفظ كرد از مكر ايشان (3).

به سند صحيح از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: بر او غالب شدند و او را پاره پاره كردند و ليكن خدا حفظ نمود او را از آنكه او را از دين حق برگردانند (4).

و قطب راوندى روايت كرده است كه: فرعون دو نفر را به طلب خربيل (5)فرستاد كه او را حاضر كنند، او را در ميان كوهها يافتند كه مشغول نماز بود، و وحشيان صحرا در عقب او جمع شده بودند؛ چون اراده كردند او را در اثناى نماز بگيرند، حق تعالى امر فرمود يكى از آن وحشيان را كه در بزرگى مانند شترى بود تا حائل شد ميان آنها و خربيل، و دفع كرد آنها را از او تا از نماز فارغ شد. پس خربيل نظرش بر آنها افتاد ترسيد و عرض كرد:

پروردگارا! مرا امان ده از شرّ فرعون، بدرستى كه تو خداوند منى و بر تو توكل نمودم و به تو ايمان آوردم و بسوى تو بازگشت كردم، سؤال مى كنم از تو اى خداوند من كه اگر اين دو مرد به من ارادۀ بدى بكنند پس مسلط كن بر ايشان فرعون را بزودى، و اگر ارادۀ خير داشته باشند نسبت به من، ايشان را هدايت كن.

پس ايشان برگشتند خبر او را به فرعون بگويند، در اثناى راه يكى از ايشان گفت: من قصۀ او را از فرعون مخفى مى دارم و چه نفع مى رسد به ما كه او كشته شود؟

ص: 656


1- . سورۀ غافر:45.
2- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 356.
3- . تفسير قمى 2/257.
4- . تفسير قمى 2/258؛ محاسن 1/345.
5- . در مصدر: «حزبيل» است.

ديگرى گفت: بعزت فرعون سوگند مى خورم كه من مى گويم، و آمد در مجلس فرعون در حضور مردم و آنچه ديده بود نقل كرد و ديگرى مخفى نمود.

چون خربيل به نزد فرعون آمد، فرعون از آن دو كس پرسيد: پروردگار شما كيست؟ گفتند: توئى.

از خربيل پرسيد: پروردگار تو كيست؟

گفت: پروردگار من پروردگار ايشان است.

فرعون گمان كرد او را مى گويد شاد شد و آن شخص اول را كشت، و خربيل با آن كه كتمان كرد خبر او را، نجات يافت و آن شخص نيز به موسى ايمان آورد تا آنكه با ساحران كشته شد (1).

مؤلف گويد: احاديث در باب كشته شدن و نجات يافتن مؤمن آل فرعون مختلف است، و ممكن است در اول از كشتن نجات يافته باشد و آخر به درجۀ شهادت فايز شده باشد، و محتمل است كه احاديث نجات يافتن بر وجه تقيه وارد شده باشد.

و احاديث بسيار از طريق خاصه و عامه وارد شده است كه: صدّيقان و بسيار تصديق كنندگان پيغمبران سه كسند: مؤمن آل فرعون، مؤمن آل ياسين و بهترين ايشان على بن ابى طالب است (2).

ثعلبى نقل كرده است كه: خربيل (3)از اصحاب فرعون، نجّار بود و همان بود كه تابوت را از براى مادر موسى عليه السّلام تراشيد، و بعضى گفته اند خزينه دار فرعون بود صد سال و ايمان خود را كتمان مى كرد تا روزى كه موسى عليه السّلام بر ساحران غالب شد، در آن روز ايمان خود را ظاهر و با ساحران شهيد شد.

زن خربيل مشاطۀ دختران فرعون بود و مؤمنه بود، روزى شانه از دستش افتاد گفت:

بسم اللّه.

ص: 657


1- . قصص الانبياء راوندى 166.
2- . كشف الغمه 1/88؛ بشارة المصطفى 208؛ شواهد التنزيل حسكانى 2/304؛ مناقب ابن المغازلي 221.
3- . در مصدر: «حزقيل» است.

دختر فرعون گفت: پدرم را مى گوئى؟

گفت: نه، بلكه كسى را مى گويم كه پروردگار من و پروردگار تو و پروردگار پدر توست!

گفت: بگويم اين را به پدرم؟

گفت: بگو.

چون دختر اين قصه را به فرعون نقل كرد، آن زن را با فرزندانش طلبيد و گفت:

پروردگار تو كيست؟

فرمود: پروردگار من و پروردگار تو خداوند عالميان است.

پس امر كرد كه تنورى از مس آوردند و آتش در آن تنور افروختند و او و فرزندانش را طلبيد، آن زن گفت: التماس دارم كه استخوانهاى من و فرزندانم را بفرماى جمع كنند و در زمين دفن كنند.

گفت: چون تو بر ما حق دارى چنين خواهم كرد! پس امر كرد يك يك از فرزندان او را به آتش مى انداختند، چون فرزند آخر كه شيرخواره بود انداختند به امر خدا به سخن آمد و گفت: صبر كن اى مادر كه تو بر حقّى، پس آن زن را هم به تنور انداختند.

امّا آسيه: او از بنى اسرائيل و مؤمنۀ مخلصه بود، و پنهان عبادت خدا مى كرد در خانۀ فرعون، و بر اين حال بود تا آنكه زن خربيل را كشتند، در آن وقت ديد ملائكه روح او را بالا مى بردند، يقين او زياده شد، در اين حال فرعون به نزد او آمد و قصۀ آن زن را براى آسيه نقل كرد، آسيه گفت: واى بر تو اى فرعون! اين چه جرأت است كه بر خدا دارى؟

فرعون گفت: بلكه تو هم مثل آن زن ديوانه شده اى؟

گفت: ديوانه نيستم و ليكن ايمان آوردم به خداوندى كه پروردگار من و تو و جميع عالم است.

پس فرعون مادر آسيه را طلبيد و گفت: دختر تو ديوانه شده است، بگو كافر شود به خداى موسى، اگر نه مرگ را به او مى چشانم!

هر چند مادر به او سخن گفت فايده نكرد، پس فرعون فرمود او را به چهار ميخ كشيدند

ص: 658

و عذاب كردند تا شهيد شد.

از ابن عباس منقول است كه: در هنگامى كه او را عذاب مى كردند حضرت موسى بر او گذشت و دعا كرد، خدا الم عذاب را از او برداشت كه از تعذيب فرعون المى به او نمى رسيد! در آن حال گفت: پروردگارا! بنا كن براى من خانه اى در بهشت. پس خطاب الهى به او رسيد: به جانب بالا نظر كن، چون نظر نمود، جاى خود را در بهشت ديد و خنديد! فرعون گفت: ببينيد جنون او را كه من او را عذاب مى كنم او مى خندد. پس به رحمت الهى واصل شد (1).

از سلمان روايت كرده اند كه: او را به آفتاب عذاب مى كردند، حق تعالى ملائكه را مى فرستاد كه او را سايه مى كردند (2).

ص: 659


1- . عرائس المجالس 187.
2- . مجمع البيان 5/319.

فصل پنجم: در بيان احوال بنى اسرائيل بعد از بيرون آمدن از دريا

و حيران شدن ايشان در زمين، و ساير احوالى كه

در اين مدت بر ايشان وارد شده

على بن ابراهيم روايت كرده است كه: چون بنى اسرائيل از دريا بيرون آمدند، در بيابانى فرود آمدند، گفتند: اى موسى! ما را هلاك كردى، از آبادانى به بيابانى آوردى! نه سايه هست و نه درختى و نه آبى.

پس حق تعالى ابرى بر ايشان فرستاد كه در روز سايه بر ايشان مى افكند و شب «منّ» بر ايشان نازل مى شد، و بر گياه و سنگ و درخت مى نشست كه غذاى ايشان بود، و در پسين مرغهاى بريان بر خوانهاى ايشان مى افتاد مى خوردند، چون سير مى شدند مرغ به امر خدا زنده مى شد پرواز مى كرد!

موسى عليه السّلام سنگى داشت كه در ميان لشكر مى گذاشت و عصا را بر آن مى زد دوازده چشمه از آن جارى مى شد، و بسوى هر سبطى يك چشمه جارى مى شد و ايشان دوازده سبط بودند.

چون مدتى بر اين حال ماندند گفتند: اى موسى! ما صبر نتوانيم نمود بر يك طعام، پس دعا كن پروردگار خود را كه بيرون آورد براى ما از آنچه مى روياند زمين از سبزى و خيار و فوم و عدس و پياز، فرمود: فوم، گندم است-و بعضى گفته اند سير است، و بعضى

ص: 660

گفته اند نان است (1)-پس موسى عليه السّلام به ايشان فرمود: آيا طلب مى كنيد كه بدل كنيد آنچه نيكوتر است به آنچه زبونتر است؟ ! فرورويد بسوى مصر و يا شهرى از شهرها، بدرستى كه در آنجا براى شما هست آنچه سؤال كرديد (2).

به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه حق تعالى امر فرمود موسى را كه:

«ببر بنى اسرائيل را به ارض مقدّسه كه كفار را از آنجا بيرون نمايند و خود در آنجا ساكن شوند-و بنى اسرائيل را در آن وقت ششصد هزار نفر بودند-پس موسى عليه السّلام به ايشان فرمود: اى قوم من! داخل شويد در ارض مقدّسه كه خدا براى شما نوشته و مقدّر فرموده است، و مرتد مشويد و برمگرديد از پس پشت خود، پس برگرديد زيانكاران.

گفتند: اى موسى! در ارض مقدّسه گروهى چند هستند كه جبارانند و ما تاب مقاومت آنها نداريم، هرگز ما داخل آن شهر نمى شويم تا آنها بيرون روند از آن شهر، پس اگر بيرون روند از آن شهر ما داخل مى شويم.

پس گفتند دو شخص از آنها كه از خدا مى ترسيدند و خدا بر ايشان انعام كرده بود به توفيق طاعت و فرمانبردارى-يعنى يوشع بن نون و كالب بن يوفنا كه دو پسر عمّ موسى عليه السّلام بودند-: اى بنى اسرائيل! داخل شويد بر جباران-يعنى عمالقه-از دروازۀ شهر ايشان، هرگاه داخل شهر شويد پس شما غالبيد بر آنها، بر خدا توكل كنيد اگر ايمان داريد به خدا.

گفتند: اى موسى! ما هرگز داخل اين شهر نمى شويم تا آن جباران در شهر هستند، پس برو تو و پروردگارت و جنگ كنيد، بدرستى كه ما اينجا نشسته ايم.

موسى عليه السّلام عرض كرد: پروردگارا! من مالك نيستم مگر جان خود و برادرم را، پس جدائى بيفكن ميان ما و ميان گروه فاسقان.

حق تعالى فرمود كه: چون قبول نكردند كه داخل ارض مقدّسه شوند پس بر ايشان

ص: 661


1- . مجمع البيان 1/122؛ تفسير طبرى 1/351؛ تفسير روح المعاني 1/275.
2- . تفسير قمى 1/48.

حرام است داخل شدن آن زمين تا چهل سال كه حيران خواهند بود در زمين، پس اندوهناك مباش بر گروه فاسقان» (1). تا اينجا ترجمۀ آيات بود.

پس حضرت امام محمد باقر عليه السّلام فرمود: در چهار فرسخ از زمين چهل سال حيران ماندند به سبب آنكه بر خدا رد كردند، و راضى نشدند كه داخل آن شهر شوند.

چون شام مى شد منادى ايشان ندا مى كرد: شام شد بار كنيد، پس روانه مى شدند و رجزخوانان راه مى رفتند تا سحر، پس حق تعالى زمين را امر مى فرمود ايشان را برمى گردانيد و مى رسانيد به همان منزلى كه بار كرده بودند؛ چون صبح مى شد خود را در همان منزل سابق مى ديدند و مى گفتند: ديشب راه را خطا كرديم! باز شب ديگر روانه مى شدند و صبح در جاى خود بودند. پس چهل سال بر اين حال ماندند، حق تعالى منّ و سلوى براى آنها مى فرستاد و با ايشان سنگى بود كه در هركجا فرود مى آمدند موسى عصاى خود را بر آن مى زد دوازده چشمه از آن جارى مى شد و بسوى هر سبطى يك چشمه جارى مى شد، چون به موضع ديگر نقل مى كردند آبها برمى گشت داخل سنگ مى شد! و سنگ را بر چهارپا بار مى كردند و روانه مى شدند. همه در آن صحراى «تيه» مردند مگر يوشع بن نون و كالب بن يوفنا كه ابا نكردند از داخل شدن ارض مقدّسه، و موسى و هارون نيز در «تيه» به رحمت الهى واصل شدند (2).

و در احاديث بسيار از امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السّلام منقول است كه:

حق تعالى بر ايشان نوشته و مقدّر كرده بود كه داخل ارض مقدسه شوند، چون نافرمانى كردند بر آنها حرام كرد و مقدّر فرمود كه فرزندانشان داخل شوند، پس آنها همه در صحراى «تيه» مردند و فرزندان ايشان با يوشع بن نون و كالب بن يوفنا داخل شهر شدند، و خدا هر چه را مى خواهد محو مى كند و هر چه را مى خواهد اثبات مى كند و نزد اوست امّ الكتاب (3).

ص: 662


1- . ترجمۀ مضمون آيات 21-26 سورۀ مائده.
2- . اختصاص 265.
3- . تفسير عياشى 1/304 و 305؛ قصص الانبياء راوندى 172.

در روايت ديگر آن است كه: فرزندان آنها نيز داخل نشدند بلكه فرزندان [فرزندان] (1)ايشان داخل شدند (2).

در حديث معتبر ديگر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: نيكو زمينى است شام، و بد مردمند اهل آن، و بدترين شهرها است مصر، بدرستى كه آن زندان كسى كه خدا بر او غضب كند، و نبود داخل شدن بنى اسرائيل در مصر مگر براى غضبى كه خدا بر ايشان كرد به سبب گناهى كه كرده بودند، زيرا كه حق تعالى به ايشان فرمود: داخل شويد در ارض مقدّسه كه خدا براى شما نوشته است-يعنى شام-پس ابا كردند از داخل شدن و چهل سال حيران ماندند در مصر و بيابانهاى آن، و بعد از چهل سال داخل شدند، و نبود بيرون آمدن ايشان از مصر و داخل شدن ايشان در شام مگر بعد از توبۀ ايشان و راضى شدن حق تعالى از آنها.

پس حضرت فرمود: من كراهت دارم از آنكه بخورم طعامى را كه در سفال مصر پخته شده باشد، و دوست نمى دارم كه سرم را از گل مصر بشويم از ترس آنكه مبادا خاكش باعث مذلت من شود و غيرت مرا بر طرف كند (3).

على بن ابراهيم روايت كرده است: چون بنى اسرائيل گفتند به موسى عليه السّلام: برو تو و پروردگارت جنگ كنيد كه ما اينجا نشسته ايم، موسى عليه السّلام دست هارون را گرفت و خواست كه از ميان ايشان بيرون رود، پس بنى اسرائيل ترسيدند و گفتند: اگر موسى از ميان ما بيرون رود بر ما عذاب نازل مى شود، پس به نزد او آمدند و به تضرع و استغاثه و التماس كردند كه در ميان ايشان بماند و از خدا سؤال كند توبۀ آنها را قبول فرمايد، پس حق تعالى وحى فرستاد به آن حضرت كه: من توبۀ ايشان را قبول كردم امّا ايشان را در اين زمين حيران گردانيدم تا چهل سال به عقوبت آنچه گفتند.

پس همه در توبه و در تيه داخل شدند بغير از قارون، پس در اول شب برمى خاستند و

ص: 663


1- . اين كلمه از مصدر اضافه شد.
2- . تفسير عياشى 1/304.
3- . تفسير عياشى 1/305؛ قصص الانبياء راوندى 186.

شروع مى كردند به خواندن تورات و به مصر روانه مى شدند، و ميان ايشان و مصر چهار فرسخ بود، چون صبح به دروازۀ مصر مى رسيدند زمين مى گردانيد ايشان را و به جاى اول برمى گشتند (1).

و ايضا على بن ابراهيم روايت كرده است كه: چون بنى اسرائيل از دريا بيرون آمدند رسيدند به جماعتى كه بت مى پرستيدند، پس گفتند: اى موسى! براى ما خدائى قرار ده چنانچه ايشان خدائى دارند!

موسى فرمود: شما گروهى هستيد جاهل، اين گروه آنچه مى كنند هالك است و عملشان باطل است، آيا غير خداوند عالميان براى شما خدائى طلب كنم و حال آنكه او شما را فضيلت داده است بر عالميان (2)؟

ابن بابويه رحمه اللّه از ابن عباس روايت كرده است كه: چون بنى اسرائيل از دريا گذشتند گفتند به موسى: به كدام قوت و تهيه و به كدام باربردار به ارض مقدّسه خواهيم رسيد و حال آنكه اطفال و زنان و پيران با ما هستند؟ !

موسى عليه السّلام فرمود: من گمان ندارم كه خدا به گروهى در دنيا داده باشد يا به احدى عطا فرموده باشد آنچه از متاع دنيا به شما ميراث داده است از قوم فرعون، و عن قريب از براى شما چاره اى در هر باب خواهد كرد، پس خدا را ياد كنيد و كار خود را به او بگذاريد كه او مهربانتر است به شما از شما.

گفتند: اى موسى! دعا كن كه خدا به ما طعام و آب و جامه بدهد، ما را از پياده بودن نجات دهد و از گرما سايه اى بدهد.

پس حق تعالى به موسى وحى فرستاد كه: من آسمان را امر كردم كه بر ايشان منّ و سلوى ببارد، و باد را امر كردم سلوى را براى ايشان بريان كند، و سنگ را فرمودم به ايشان آب دهد، و ابر را امر كردم بر ايشان سايه افكند، و جامه هاى ايشان را مسخّر كردم كه به

ص: 664


1- . تفسير قمى 1/164.
2- . تفسير قمى 1/239.

قدر آنچه ايشان مايلند بلند شود.

پس موسى عليه السّلام ايشان را برداشت و متوجه ارض مقدّسه شد كه آن فلسطين است از بلاد شام، و آن شهر را مقدّس گفتند براى آنكه يعقوب عليه السّلام در آنجا متولد شد، و مسكن اسحاق و يوسف بود، و بعد از فوت همه را به آنجا نقل كردند (1).

در تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است در تفسير قول حق تعالى وَ ظَلَّلْنا عَلَيْكُمُ اَلْغَمامَ فرمود: يعنى ياد كنيد اى بنى اسرائيل وقتى را كه سايه افكن گردانيدم بر شما ابر را در وقتى كه در تيه بوديد تا شما را از گرمى آفتاب و سردى ماه نگاهدارد وَ أَنْزَلْنا عَلَيْكُمُ اَلْمَنَّ وَ اَلسَّلْوى و نازل ساختيم بر شما منّ را كه ترنجبين است، بر درختهاى ايشان فرو مى آمد و ايشان براى خود مى گرفتند، و سلوى را كه آن مرغ آسمانى بود از همۀ مرغان خوش گوشت تر است، خدا براى ايشان مى فرستاد و ايشان بى مشقت آن را شكار كرده مى خوردند. پس حق تعالى به آنها فرمود كُلُوا مِنْ طَيِّباتِ ما رَزَقْناكُمْ يعنى: بخوريد از چيزهاى پاكيزه كه شما را روزى كرده ام و شكر كنيد نعمت مرا، و تعظيم كنيد آنها را كه من تعظيم كرده ام، و بزرگ دانيد آنها را كه من بزرگ كرده ام، و عهد و پيمان ولايت ايشان را از شما گرفته ام، يعنى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم. پس خدا مى فرمايد وَ ما ظَلَمُونا ايشان بر ما ستم نكردند چون تغيير دادند آنچه به ايشان گفتيم، و وفا نكردند به آن عهدى كه در باب آن بزرگواران از ايشان گرفتيم، زيرا كه كفر كافران ضررى به ما نمى رساند همچنان كه ايمان مؤمنان بر سلطنت ما نمى افزايد وَ لكِنْ كانُوا أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ (2)، و ليكن ستم بر جانهاى خود مى كردند به سبب كافر شدن و تبديل كردن آنچه به ايشان گفتيم.

وَ إِذْ قُلْنَا اُدْخُلُوا هذِهِ اَلْقَرْيَةَ فرمود كه: يعنى ياد آوريد اى بنى اسرائيل وقتى را كه ما گفتيم پدران و گذشتگان شما را كه داخل شويد در اين شهر-يعنى اريحا كه از شهرهاى

ص: 665


1- . قصص الانبياء راوندى 172.
2- . سورۀ بقره:57.

شام است-اين در وقتى بود كه از صحراى تيه بيرون آمدند فَكُلُوا مِنْها حَيْثُ شِئْتُمْ رَغَداً پس بخوريد از اين شهر هر جا كه خواهيد فراخ روزى و بى تعب وَ اُدْخُلُوا اَلْبابَ سُجَّداً داخل دروازۀ شهر شويد سجود كنندگان.

فرمود: حق تعالى در دروازۀ شهر براى ايشان صورت محمد و على عليهما السّلام را ممثّل گردانيد و امر كرد ايشان را كه سجده كنند براى تعظيم آن مثالها و تازه كنند بر خود بيعت ايشان و محبت ايشان را، و به ياد آورند عهد و پيمان ولايت و اعتقاد به فضيلت ايشان را كه از آنها گرفته بود حق تعالى، وَ قُولُوا حِطَّةٌ يعنى: بگوئيد اين سجدۀ ما براى خدا به جهت تعظيم مثال محمد و على عليهما السّلام و اعتقاد ما براى ولايت ايشان كم كنندۀ گناهان ما و محو كنندۀ سيئات ما است، نَغْفِرْ لَكُمْ خَطاياكُمْ تا بيامرزيم براى شما خطاهاى گذشتۀ شما را، وَ سَنَزِيدُ اَلْمُحْسِنِينَ (1)بزودى زياد خواهيم كرد ثواب نيكوكاران را، يعنى آنها كه اين كار كنند و پيشتر گناهى نكرده اند، زياد مى كنيم به سبب اين فعل، درجات و مثوبات ايشان را.

فَبَدَّلَ اَلَّذِينَ ظَلَمُوا قَوْلاً غَيْرَ اَلَّذِي قِيلَ لَهُمْ پس بدل كردند آن گروهى كه ستم بر خود كرده بودند قولى غير آنچه به ايشان گفته شده بود. فرمود: يعنى سجده نكردند چنانچه به ايشان گفته شده بود، و نگفتند آنچه خدا فرموده بود و ليكن پشت را به جانب دروازه كردند از پس پشت داخل شدند، خم نشدند و سجده نكردند در وقت داخل شدن، و گفتند: در درگاه با اين رفعت چرا بايد خم شويم و داخل شويم، تا به كى اين موسى و يوشع به ما سخريه كنند و ما را براى امور باطله به سجده اندازند؟ ! و در وقت داخل شدن به جاى «حطّة» گفتند: «هنطا سمقانا» (2)يعنى: گندم سرخى كه ما قوت خود كنيم بسوى ما محبوبتر است از اين كردار و گفتار! فَأَنْزَلْنا عَلَى اَلَّذِينَ ظَلَمُوا رِجْزاً مِنَ اَلسَّماءِ بِما كانُوا يَفْسُقُونَ (3)پس فرستاديم بر آنها كه ستم كردند، يعنى تغيير و تبديل كردند آنچه به

ص: 666


1- . سورۀ بقره:58.
2- . در مصدر: «هطا سمقانا» است.
3- . سورۀ بقره:59.

ايشان گفته بودند و منقاد نشدند براى ولايت محمد و على عليهما السّلام و آل طيّبين ايشان عليهم السّلام رجزى و عذابى از آسمان به سبب فسق ايشان، و آن رجز كه به ايشان رسيد آن بود كه كمتر از يك روز صد و بيست هزار كس از آنها به طاعون مردند، و ايشان جمعى بودند كه خدا مى دانست كه ايمان نمى آورند و توبه نمى كنند، و نازل نشد بر كسى كه خدا مى دانست توبه خواهد كرد، يا از صلب او فرزندى بهم خواهد رسيد كه خدا را به يگانگى بپرستد و ايمان به محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بياورد و ولايت على عليه السّلام را بشناسد.

پس حق تعالى فرمود وَ إِذِ اِسْتَسْقى مُوسى لِقَوْمِهِ ، امام عليه السّلام فرمود: يعنى ياد كنيد بنى اسرائيل را و آن وقت را كه طلب آب كرد موسى براى قوم خود در وقتى كه تشنه شدند در تيه و فريادكنان و گريه كنان به نزد موسى آمدند و گفتند: هلاك شديم به تشنگى. پس موسى عليه السّلام گفت: الهى بحقّ محمد سيّد انبياء صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و بحقّ على سيّد اوصياء عليه السّلام و بحقّ فاطمه سيّدة نساء عليها السّلام و بحقّ حسن بهترين اولياء عليه السّلام و بحقّ حسين افضل شهداء عليه السّلام و بحقّ عترت و خليفه هاى ايشان كه بهترين ازكيا و پاكانند سوگند مى دهم كه اين بندگان خود را آب دهى فَقُلْنَا اِضْرِبْ بِعَصاكَ اَلْحَجَرَ پس خدا وحى فرمود به موسى: بزن عصاى خود را بر سنگ، فَانْفَجَرَتْ مِنْهُ اِثْنَتا عَشْرَةَ عَيْناً چون عصا را بر سنگ زد جارى شد از آن دوازده چشمه، قَدْ عَلِمَ كُلُّ أُناسٍ مَشْرَبَهُمْ فرمود كه: دانستند هر قبيله از اسباط اولاد يعقوب محلّ آب خوردن خود را كه با قبيله و سبط ديگر براى آب خوردن مزاحمه و منازعه نكنند. پس خدا به ايشان خطاب فرمود كُلُوا وَ اِشْرَبُوا مِنْ رِزْقِ اَللّهِ يعنى: بخوريد و بياشاميد از روزى كه خدا به شما عطا فرموده است، وَ لا تَعْثَوْا فِي اَلْأَرْضِ مُفْسِدِينَ (1)و سعى مكنيد در زمين و حال آنكه شما مفسد و عاصى باشيد.

وَ إِذْ قُلْتُمْ يا مُوسى لَنْ نَصْبِرَ عَلى طَعامٍ واحِدٍ فرمود كه: يعنى ياد كنيد وقتى را كه گفتند گذشتگان شما كه در زمان موسى عليه السّلام بودند به آن حضرت كه: ما صبر نمى توانيم كرد

ص: 667


1- . سورۀ بقره:60.

بر يك طعام-كه منّ و سلوى باشد-و ناچار است ما را از طعام ديگر كه با آن مخلوط كنيم فَادْعُ لَنا رَبَّكَ يُخْرِجْ لَنا مِمّا تُنْبِتُ اَلْأَرْضُ پس بخوان براى ما پروردگار خود را كه بيرون آورد از براى ما از آنچه مى روياند زمين مِنْ بَقْلِها وَ قِثّائِها وَ فُومِها وَ عَدَسِها وَ بَصَلِها از سبزيهاى زمين و خيار و سير و عدس و پياز آن، قالَ أَ تَسْتَبْدِلُونَ اَلَّذِي هُوَ أَدْنى بِالَّذِي هُوَ خَيْرٌ موسى گفت: آيا طلب مى كنيد كه بهتر را از شما بگيرند و زبونتر را به شما بدهند، اِهْبِطُوا مِصْراً فَإِنَّ لَكُمْ ما سَأَلْتُمْ (1)پس فرو رويد يعنى بيرون رويد از تيه بسوى شهرى از شهرهائى كه در آنجا حاصل است از براى شما آنچه سؤال كرديد (2).

به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه در تفسير قول حق تعالى وَ اُدْخُلُوا اَلْبابَ سُجَّداً فرمود: آن در وقتى بود كه موسى از زمين تيه بيرون آمد و داخل معموره شدند، بنى اسرائيل گناهى كرده بودند حق تعالى خواست ايشان را از آن گناه نجات دهد و ببخشد بر ايشان اگر توبه كنند، پس به ايشان گفت: چون به در شهر برسيد به سجود رويد و بگوييد «حطّة» تا گناهان شما حط و زايل شود، آنها كه نيكوكاران بودند چنين كردند و توبۀ ايشان مقبول شد، و آنها كه ظالمان بودند به جاى «حطّة» ، «حنطة حمراء» يعنى گندم سرخ طلبيدند، پس عذاب بر ايشان نازل شد (3).

در احاديث متواتره از طريق خاصه و عامه منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: مثل اهل بيت من در اين امّت، مثل باب حطّه است در بنى اسرائيل (4)، همچنان كه در بنى اسرائيل هر كه از روى تواضع و انقياد داخل درگاه حطّه شد نجات يافت و هر كه چنان داخل نشد و تكبر كرد و انقياد نكرد هلاك شد، و همچنين در اين امّت هر كه در ولايت اهل بيت من از روى تسليم و انقياد داخل شود و اعتقاد به امامت ايشان بكند و متابعت ايشان را بر خود لازم گرداند و ايشان را وسيلۀ آمرزش خود داند نجات مى يابد، و

ص: 668


1- . سورۀ بقره:61.
2- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 257.
3- . قصص الانبياء راوندى 174.
4- . كتاب سليم بن قيس 11؛ كفاية الاثر 38؛ كنز العمّال 12/98؛ فرائد السمطين 2/242.

هر كه تكبر نمايد از اطاعت ايشان و تابع دنياى باطل شود چنانچه آنها گندم سرخ طلبيدند كافر و هالك گردند.

در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: خواب پيش از طلوع آفتاب شوم است و رنگ را زرد مى كند و آدمى را از روزى محروم مى گرداند، بدرستى كه حق تعالى روزى را در ما بين طلوع صبح تا طلوع آفتاب قسمت مى كند، و منّ و سلوى بر بنى اسرائيل در ما بين طلوع صبح تا طلوع آفتاب نازل مى شد، هر كه در آن ساعت خواب بود نصيب او نازل نمى شد، چون بيدار مى شد نصيب خود را نمى يافت و محتاج مى شد كه از ديگران بطلبد و سؤال كند (1).

به سندهاى معتبر از امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السّلام منقول است كه: چون قائم آل محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از مكه ظاهر شود و خواهد كه متوجه كوفه شود، منادى آن حضرت در ميان اصحاب آن حضرت ندا كند كه: كسى توشه و آب با خود برندارد، و سنگ حضرت موسى عليه السّلام را با خود بردارد و آن بار يك شتر است، پس به هر منزل كه فرود آيند چشمه اى از آن سنگ جارى شود، هر گرسنه اى كه بخورد سير شود و هر تشنه اى كه بخورد سيراب شود، و توشۀ ايشان همين باشد تا آنكه آن حضرت با اصحاب خود در نجف اشرف نزول اجلال فرمايد (2).

مؤلف گويد: مفسران خلاف كرده اند كه ارض مقدّسه كدام است: بعضى بيت المقدس گفته اند؛ و بعضى دمشق و فلسطين؛ و بعضى شام؛ و بعضى زمين طور و حوالى آن گفته اند؛ احاديث در اين باب گذشت (3). و ايضا خلاف است كه آيا موسى عليه السّلام داخل ارض مقدّسه شد يا نه، و ظاهر احاديث معتبره آن است كه موسى در تيه به عالم قدس ارتحال نمود، و يوشع بن نون وصىّ آن حضرت بنى اسرائيل را از تيه برداشت و به ارض مقدّسه برد،

ص: 669


1- . تهذيب الاحكام 2/139.
2- . كافى 1/231؛ بصائر الدرجات 188.
3- . مجمع البيان 2/178.

چنانچه بعد از اين مذكور خواهد شد (1). و باز خلاف است در اين باب كه حطّه در تيه بود يا بعد از بيرون رفتن از تيه، اكثر را اعتقاد آن است كه بعد از بيرون رفتن از تيه مأمور شدند بنى اسرائيل كه چنين داخل درگاه بيت المقدس شوند، يا دروازۀ شهر اريحا، بنابراين بايد كه موسى عليه السّلام در آن وقت با آنها نباشد. بعضى گفته اند: موسى عليه السّلام در تيه قبّه اى ساخته بود كه رو به آن نماز مى كردند و آن حضرت امر فرمود ايشان را كه از درگاه آن قبّه خم شده داخل شوند از روى تواضع، و طلب آمرزش گناهان خود بكنند، پس مراد از سجود، ركوع خواهد بود؛ بعضى گفته اند مراد از سجود، خضوع و شكستگى و تواضع است؛ بعضى گفته اند مراد آن است كه بعد از داخل شدن به سجده روند و طلب مغفرت كنند (2). از احاديث سابقه ترجيح ميان اين وجوه ظاهر مى شود.

ثعلبى در عرايس روايت كرده است كه: حق تعالى وعده داد موسى را كه ارض مقدّسۀ شام را به او و قوم او عطا فرمايد كه مسكن ايشان باشد، و در آن وقت شام را عمالقه متصرّف بودند، و حق تعالى وعده داد موسى را كه آنها را هلاك گرداند و شام را مسكن بنى اسرائيل گرداند.

چون بنى اسرائيل بعد از غرق شدن فرعون داخل مصر شدند، حق تعالى امر فرمود ايشان را كه متوجه اريحا شوند از بلاد شام، و فرمود: من چنين مقدّر كرده ام كه آن محلّ قرار شما باشد، پس برويد با عمالقه جنگ كنيد و اريحا را تصرف نمائيد، و امر فرمود حق تعالى كه موسى عليه السّلام از قوم خود دوازده نقيب (3)قرار دهد، در هر سبطى يك نقيب كه سركردۀ ايشان باشند.

بنى اسرائيل گفتند: تا احوال عمالقه بر ما معلوم نشود ما به جنگ ايشان نمى رويم. پس موسى مقرر فرمود كه آن دوازده نقيب بروند و احوال آن جماعت را معلوم كرده خبر بياورند. چون نقبا به نزديك اريحا رسيدند شخصى از جباران كه او را عوج بن عناق

ص: 670


1- . مجمع البيان 2/179 و 182.
2- . مجمع البيان 1/119.
3- . نقيب: مهتر قوم، بزرگ و سرپرست و ضامن و رئيس قوم. (فرهنگ عميد 3/2411) .

مى گفتند (1)-روايت كرده اند كه طول قامت او بيست و سه هزار و سيصد و سى و سه ذراع بود، و ماهى را از ته دريا مى گرفت و نزد چشمۀ آفتاب بريان مى كرد و مى خورد، طوفان نوح از زانوهاى او نگذشت، سه هزار سال عمر او بود و عناق مادر او دختر حضرت آدم بود، گويند او سنگى به قدر لشكرگاه موسى عليه السّلام از كوه جدا كرد آورد كه بر لشكر آن حضرت بيندازد، حق تعالى هدهد را فرستاد آن سنگ را سوراخ كرد تا به گردنش افتاد و او بر زمين افتاد، پس موسى آمد و طول آن حضرت ده ذراع بود، و طول عصاى آن حضرت ده ذراع بود و ده ذراع جست از زمين، عصا را بر كعب عوج زد، به آن زدن او هلاك شد-چون عوج نقبا را ديد ايشان را برداشت در دامن خود گذاشت آورد به نزد زنش بر زمين گذاشت و گفت: اين جماعتند كه مى خواهند با ما قتال كنند، خواست پا بر بالاى ايشان بمالد و هلاك كند، زنش گفت: بگذار ايشان برگردند و خبر شما را از براى قوم خود ببرند.

پس ايشان در آن شهر گشتند و احوال ايشان را معلوم كردند، خوشۀ انگور ايشان را پنج نفر از بنى اسرائيل با چوب مى توانستند برداشت! و در نصف پوست انار ايشان چهار نفر مى توانستند نشست! چون نقبا روانه شدند كه بسوى قوم خود بيايند به يكديگر گفتند كه: اگر خبر دهيم بنى اسرائيل را به آنچه ديديم، شك در موسى و فرمودۀ او خواهند كرد و كافر خواهند شد، بايد كه اين خبرها را از ايشان پنهان داريم، به موسى و هارون پنهان نقل كنيم كه آنچه مصلحت دانند چنان كنند. به اين نحو از يكديگر پيمان گرفتند، بعد از چهل روز به خدمت موسى عليه السّلام رسيدند، آنچه ديده بودند عرض كردند، پس همه پيمان را شكستند، هر يك به سبط خود و خويشان خود احوال عمالقه را نقل كردند، ايشان را از جهاد ترسانيدند! بغير از يوشع بن نون و كالب بن يوفنا (2)كه ايشان در عهد خود باقى ماندند. و مريم خواهر حضرت موسى زوجۀ كالب بود.

ص: 671


1- . در مصدر: «عوج بن عنق» است.
2- . در مصدر: «كالب بن يوقنا» است.

چون اين خبرها در ميان بنى اسرائيل شهرت كرد، صداها به گريه بلند كردند و گفتند:

كاش در زمين مصر مرده بوديم، يا در اين بيابان مى مرديم و داخل اين شهر نمى شديم كه زنان و فرزندان و مالهاى ما غنيمت عمالقه باشد! به يكديگر مى گفتند: بيائيد سركرده اى براى خود قرار دهيم و بسوى مصر برگرديم! هر چند موسى عليه السّلام ايشان را موعظه كرد كه:

آن پروردگارى كه شما را بر فرعون غالب گردانيد بر اين قوم نيز غالب خواهد گردانيد، و خدا وعدۀ فتح داده است و در وعدۀ او خلاف نمى باشد، قبول نكردند. خواستند كه به مصر برگردند پس كالب و يوشع گريبانهاى خود را دريدند و گفتند: از خدا بترسيد و داخل شهر جباران شويد كه چون داخل مى شويد بر ايشان غالب خواهيد بود به نصرت الهى، ما ايشان را امتحان كرديم، اگر چه بدنهاى ايشان قوى است امّا دلهاى ايشان ضعيف است، از ايشان مترسيد و بر خدا توكل كنيد.

بنى اسرائيل سخن ايشان را قبول نكردند خواستند كه ايشان را سنگسار كنند! و گفتند به موسى عليه السّلام كه: ما هرگز داخل آن شهر نمى شويم، تو با پروردگار خود برويد و با ايشان جنگ كنيد كه ما از اينجا حركت نمى كنيم.

پس حضرت موسى به غضب آمد و به ايشان نفرين كرد و گفت: پروردگارا! من مالك نيستم مگر خود و برادر خود را، پس جدائى بيند از ميان من و ميان گروه فاسقان.

پس ابرى پيدا شد بر در قبّة الزمر، حق تعالى وحى كرد به حضرت موسى كه: تا كى اين گروه، معصيت من خواهند نمود، و تصديق به آيات من نخواهند كرد، من همه را هلاك مى كنم و براى تو قومى از ايشان قويتر و بيشتر قرار مى دهم.

موسى عليه السّلام گفت: خداوندا! اگر ايشان را به يك دفعه هلاك كنى، امّتهاى ديگر كه اين را بشنوند خواهند گفت كه: موسى براى اين ايشان را هلاك كرد كه نتوانست ايشان را داخل ارض مقدّسه گرداند، بدرستى كه صبر تو طولانى است و نعمت تو بسيار است، توئى آمرزندۀ گناهان، و حفظ مى كنى پدران را براى فرزندان و فرزندان را براى پدران، پس بيامرز ايشان را و در اين بيابان هلاك نكن ايشان را.

پس حق تعالى وحى نمود كه: به دعاى تو ايشان را آمرزيدم و ليكن چون ايشان را

ص: 672

فاسق ناميدى و بر ايشان نفرين كردى قسم ياد كردم كه داخل شدن ارض مقدّسه را بر ايشان حرام گردانم بغير يوشع و كالب، و چهل سال در اين بيابان ايشان را حيران خواهم كرد به جاى آن چهل روز كه تفحّص احوال عمالقه كردند و امر مرا به تأخير انداختند، و همه در اين بيابان خواهند مرد، و فرزندان ايشان داخل ارض مقدّسه خواهند شد.

پس حق تعالى در تيه بر ايشان ابرى فرستاد تنگ كه مانند ابر باران نبود، بلكه تنگتر و خشكتر و نيكوتر بود از آن، و هميشه بر بالاى سر ايشان بود، و به هر جا كه مى رفتند با ايشان حركت مى كرد و ايشان را از گرمى آفتاب حفظ مى كرد. و از براى ايشان عمودى از نور آفريد در شبى كه ماهتاب نبود براى ايشان روشنى مى داد، و منّ را براى طعام ايشان فرستاد، و در آن خلاف است: بعضى گفته اند صمغى بود بر درختهاى ايشان مى نشست و به شيرينى عسل بود؛ و بعضى گفته اند ترنجبين بود؛ و بعضى گفته اند عسل بود؛ و بعضى گفته اند نانهاى تنك بود؛ و بعضى گفته اند ربّ غليظى بود. بر هر تقدير هر شب مانند برف بر ايشان مى باريد، پس گفتند: شيرينى منّ ما را هلاك كرد! دعا كن كه خدا گوشتى به ما عطا كند. پس حق تعالى سلوى را براى ايشان فرستاد، و در آن نيز خلاف است: اكثر گفته اند مرغى بود شبيه به سمانى؛ و بعضى گفته اند مرغان سرخ بودند از آسمان بر ايشان مى باريد به قدر يك ميل راه، و يك نيزه بر روى يكديگر مى نشستند؛ بعضى گفته اند مانند جوجۀ كبوترى بود كه بال و پرش را دور كرده باشند و بريان كرده باشند، باد از براى ايشان مى آورد؛ بعضى گفته اند مرغان مى آمدند و ايشان به دست خود مى گرفتند؛ و بعضى گفته اند مرغى چند بود مانند مرغانى كه در هند مى باشند اندكى از گنجشك بزرگتر بودند؛ بعضى گفته اند: سلوى عسل بود.

پس هر يك به قدر يك شبانه روز برمى داشتند و در روز جمعه به قدر دو شبانه روز برمى داشتند چون روز شنبه از براى ايشان نمى آمد، و هر كه زياده برمى داشت كرم در آن مى افتاد و فاسد مى شد و در روز ديگر براى او نمى آمد، چنانچه در اين امّت هر كه روزى حرام را مى گيرد، از روزى حلال كه خدا براى او مقدّر كرده است محروم مى شود.

چون آب طلبيدند حضرت موسى عليه السّلام عصا را به سنگ زد تا دوازده نهر عظيم از آن

ص: 673

جارى شد و به هر سبطى نهرى روان شد.

چون جامه طلبيدند حق تعالى همان جامه را كه پوشيده بودند نو كرد براى ايشان و هرگز كهنه نمى شد و هر روز نوتر و تازه تر بود! و فرزندان ايشان با جامه متولد مى شدند! هر چند بلند مى شدند جامه با ايشان بلند مى شد (1).

و عرض تيه: بعضى گفته اند كه شانزده فرسخ بود؛ و بعضى نه فرسخ گفته اند؛ و بعضى شش فرسخ (2).

ثعلبى از وهب بن منبه روايت كرده است كه: حق تعالى وحى فرستاد به حضرت موسى كه مسجدى براى نماز جماعت ايشان بسازد، و بيت المقدس براى تورات و تابوت سكينه بنا كند، و قبّه هائى براى قربانى ايشان بسازد، و براى مسجد سراپرده ها مقرر سازد كه رو و پشت آنها از پوست قربانى باشد و بندهايشان از پشم قربانى باشد، و آن بندها را زن حائض نريسد و آن پوستها را مرد جنب دبّاغى نكند، و ستونهاى مسجد از مس باشد و طول هر يك چهل ذراع باشد و دوازده حصّه كنند و هر حصّه را سبطى بردارند، و آن سراپرده ها ششصد ذراع در ششصد ذراع باشد، و هفت قبّه برپا نمايند كه شش قبّه براى قربانى بود مشبّك از طلا و نقره باشند، و بر ستونهاى نقره نصب كنند آنها را، و طول هر ستون چهل ذراع باشد و چهارده پرده بر روى آن قبّه ها بكشند، و پردۀ پائين از سندس سبز باشد و دوم ارغوانى باشد و سوم ديبا باشد و چهارم از پوست قربانى باشد كه آن پرده ها را از باران و غبار محافظت كند، و بندهايشان از پشم قربانى باشد، و وسعتشان چهل ذراع باشد، در ميان آنها خوانهاى مربّع از نقره نصب كنند كه قربانى را بر روى آنها بگذارند، و هر خوانى چهار ذراع طول و يك ذراع عرض داشته باشد، و هر خوانى چهار پايه از نقره داشته باشد كه بلندى هر پايه سه ذراع بوده باشد كه كسى نتواند چيزى از آن برداشتن مگر ايستاده.

ص: 674


1- . عرائس المجالس 240.
2- . مجمع البيان 2/179.

و امر كرد كه بيت المقدس را-كه قبۀ هفتم است-نصب كنند بر ستون طلا كه طولش هفتاد ذراع بوده باشد و آن را بر روى سبيكه اى از طلا بگذارند كه طولش هفتاد ذراع بوده باشد، و مرصّع به الوان جواهر كرده باشند، و پائينش را مشبّك سازند به ميله هاى طلا و نقره، و طنابهاى آن را از پشم قربانى بعمل آورند به رنگهاى مختلف از سرخ و زرد و سبز، و بر روى آن هفت پرده قرار دهند بر روى يكديگر، كه پائين آن را حرير كندۀ سبز بوده باشد، دوم از ارغوانى، و بعد از آن حرير و ديباى سفيد و زرد و ملوّن بوده باشد، و هفتم كه بر بالاى همه است از پوست قربانى باشد كه آن پرده هاى ديگر را محافظت نمايد از باران و رطوبتها. و امر فرمود كه وسعت آن را هفتاد ذراع گردانند، و فرمود كه فرش قبّه ها را حرير سرخ كنند، و تابوتى از طلا نصب كنند در آن قبّه براى تابوت ميثاق، و مرصّع گردانند آن را به الوان جواهر، و پايه هاى آن از طلا باشد و طولش نه ذراع و عرضش چهار ذراع و ارتفاعش به قدر قامت حضرت موسى عليه السّلام بوده باشد، و آن قبّه چهار درگاه داشته باشد كه از يك در ملائكه داخل شوند و از يك در موسى عليه السّلام و از يك در هارون عليه السّلام و از يك در فرزندان هارون، و فرزندان هارون صاحب اختيار آن قبّه باشند و محافظت تابوت به ايشان تعلق داشته باشد.

و حق تعالى امر فرمود حضرت موسى را از هر كه بالغ شده باشد از بنى اسرائيل يك مثقال طلا بگيرد و صرف بيت المقدس كند و ديگر آنچه احتياج شود از اموالى كه از فرعون و اصحاب او گرفته بودند از زيورها و ساير اموال صرف كنند.

پس موسى عليه السّلام چنين كرد و عدد بنى اسرائيل در آن وقت ششصد هزار و هفتصد و هشتاد مرد بود (1)كه از ايشان آن مال را گرفت، پس خدا وحى فرستاد به موسى عليه السّلام كه:

من بر تو از آسمان آتشى مى فرستم كه دود نداشته باشد و چيزى را نسوزاند و هرگز خاموش نشود تا قربانيها كه مقبول مى شود بخورد و قنديلهاى بيت المقدس از آن افروخته شود و آن قنديلها از طلا بودند و به زنجيرهاى طلا كه بافته بودند به ياقوت و مرواريد و

ص: 675


1- . در مصدر: «ششصد هزار و پنجاه و هفت» است.

انواع جواهر آويخته بودند، و امر فرمود كه در ميان خانه سنگ عظيمى بگذارند و ميان آن سنگ را گود كنند كه آتشى كه از آسمان فرود مى آيد در آنجا بوده باشد.

پس حضرت موسى هارون عليه السّلام را طلبيد و گفت: حق تعالى مرا برگزيد به آتشى كه از آسمان بفرستد براى خوردن قربانيها كه مقبول مى شود و براى افروختن قنديلهاى بيت المقدس و مرا به آن خانه وصيت فرمود و من تو را براى آن اختيار كردم و تو را برگزيدم و تو را وصيت مى كنم به آن.

پس هارون عليه السّلام دو پسر خود شبير و شبّر را طلبيد و گفت: خدا موسى را براى امرى اختيار كرد و به آن وصيت فرمود، و موسى مرا اختيار كرد براى آن امر و مرا وصيت نمود، و من شما را اختيار مى كنم و به آن امر وصيت مى نمايم. پس پيوسته توليت و محافظت بيت المقدس و تابوت و آتش آسمانى با اولاد هارون بود (1).

مؤلف گويد: اگر چه روايت ثعلبى چندان محلّ اعتماد نيست، امّا براى اين نقل كرديم كه مشتمل بر غرايب بود و براى آنكه بر اهل بصيرت ظاهر گردد كه بنا بر حديث متواتر ميان خاصه و عامه كه حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود كه:

تو از من به منزلۀ هارونى از موسى مگر آنكه پيغمبرى بعد از من نيست (2).

و ايضا بنا بر آنچه در طرق عامه و خاصه به استفاضه وارد شده است كه: حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حضرت امام حسن و حضرت امام حسين عليهما السّلام را به اين علت به اسم دو پسر هارون عليه السّلام به لغت عربى نام كرد همچنان كه سدانت بيت المقدس كه قبله و بيت الشرف بنى اسرائيل بود و محافظت تابوت كه مخزن علوم آسمانى ايشان بود و توليت آتش آسمانى كه معيار رد و قبول اعمال ايشان بود با هارون و اولاد هارون بود به نقل ثعلبى و محدثان ايشان است، پس بايد كه در اين امّت نيز سدانت و ولايت كعبۀ صورى و معنوى و محافظت قرآن و ساير علوم الهى و آثار پيغمبران و محلّ نزول انوار

ص: 676


1- . عرائس المجالس 234.
2- . احتجاج 1/117؛ بشارة المصطفى 266؛ المعجم الكبير للطبراني 24/146؛ صحيح مسلم 4/1870؛ صحيح بخارى 5/129.

ربانى و مخزن علوم و اسرار فرقانى با حضرت امير المؤمنين و اولاد طاهرين آن حضرت عليه السّلام بوده باشد، و معيار رد يا قبول خلق در دست ايشان كه از اكابر مفسران بوده باشد، و قبول طاعات و عبادات اين امّت منوط به انوار ولايت ايشان بوده باشد بلكه بيت المقدس در اين امّت خانۀ ولايت ايشان است كه حق تعالى در شأن ايشان فرموده است كه فِي بُيُوتٍ أَذِنَ اَللّهُ أَنْ تُرْفَعَ وَ يُذْكَرَ فِيهَا اِسْمُهُ (1)و در شأن اهل آن خانه فرموده است كه يُسَبِّحُ لَهُ فِيها بِالْغُدُوِّ وَ اَلْآصالِ. رِجالٌ لا تُلْهِيهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ اَللّهِ (2)(3)، و فرموده است إِنَّما يُرِيدُ اَللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ اَلرِّجْسَ أَهْلَ اَلْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً (4)(5)، اگر سقف و ديوار آن خانه را براى ضعف عقول بنى اسرائيل به طلا و نقره و جواهر زينت داده اند، در و ديوار و سقف اين خانۀ وحى آشيانه را به جواهر انوار ربانى و زواهر اسرار سبحانى و اشعۀ جلال رحمانى آراسته و قناديل آن را از زجاجۀ قدسيۀ كَأَنَّها كَوْكَبٌ دُرِّيٌّ ساخته و به انوار مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكاةٍ فِيها مِصْباحٌ افروخته و روغنش را دست قدرت ربانى از شجرۀ مباركۀ زيتونۀ وادى قدس گرفته و به انامل رحمت شامل خويش فشرده تا به حدّى نوربخش گردانيده است كه مصداق يَكادُ زَيْتُها يُضِيءُ وَ لَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نارٌ (6)گرديد و نور بر نور ايشان افزوده است تا حيرانان ظلمات جهالت را از اشعۀ انوار هدايت ايشان به مقتضاى يَهْدِي اَللّهُ لِنُورِهِ مَنْ يَشاءُ (7)به سرچشمۀ حيات ابدى رسانيده و بساتين آن خانه را به اشجار رفيعۀ شجرۀ طيبۀ أَصْلُها ثابِتٌ

ص: 677


1- . سورۀ نور:36.
2- . سورۀ نور:36 و 37.
3- . شواهد التنزيل 1/532؛ تفسير فرات كوفى 281.
4- . سورۀ احزاب:33.
5- . تفسير حبرى 518؛ شواهد التنزيل 2/18؛ عمدة ابن بطريق 31؛ العقد الفريد 4/311؛ اسباب النزول 295.
6- . مناقب ابن المغازلي 263.
7- . سورۀ نور:35.

وَ فَرْعُها فِي اَلسَّماءِ (1) (2) نزهت افزا گردانيده و بر عتبۀ علّيّه اش كتابت وَ أْتُوا اَلْبُيُوتَ مِنْ أَبْوابِها (3)(4)نقش كرده و به درگاه والاجاه آن به نداى «انا مدينة العلم و عليّ بابها» (5)گمگشتگان وادى حيرت را رهنمونى كرده است. پس زهى كورى كه چنين بناى بلند را نبيند و لعنت بر كرى كه چنين نداى سودمندى نشنود، ان شاء اللّه تعالى تتمۀ اين سخن در كتاب امامت مذكور خواهد شد و در اينجا به اشاره اكتفا نموديم.

ص: 678


1- . سورۀ ابراهيم:24.
2- . براى اطلاع بيشتر رجوع شود به شواهد التنزيل 1/406؛ تفسير فرات كوفى 219.
3- . سورۀ بقره:189.
4- . تفسير فرات كوفى 63 و 142 و در آن چند روايت دربارۀ شأن نزول اين آيه ذكر شده است.
5- . مناقب ابن المغازلي 115؛ اسد الغابه 4/95؛ تاريخ بغداد 11/48؛ شرح الاخبار 1/89.

فصل ششم: در بيان نازل شدن تورات و گوساله پرستيدن بنى اسرائيل

و سؤال رؤيت نمودن ايشان است

حق تعالى در سورۀ بقره فرموده است: «به ياد آوريد اى بنى اسرائيل وقتى را كه وعده داديم موسى را چهل شب پس گرفتيد گوساله را خداى خود بعد از آنكه موسى از ميان شما بيرون رفت و حال آنكه شما ستمكاران بوديد، و وقتى را كه داديم به موسى كتاب و بيان شرايع و احكام را شايد شما هدايت بيابيد، و وقتى را كه موسى به قوم خود گفت: اى قوم من! بدرستى كه شما ستم كرديد بر نفسهاى خود به گوساله پرستيدن پس توبه كنيد بسوى آفرينندۀ خود پس بكشيد خودها را اين بهتر است از براى شما نزد آفرينندۀ شما، پس خدا توبۀ شما را قبول كرد بدرستى كه اوست بسيار توبه قبول كننده و مهربان، در وقتى كه گفتند: اى موسى! هرگز ايمان نمى آوريم به تو تا ببينيم خدا را ظاهر و هويدا، پس گرفت شما را صاعقه و شما نظر مى كرديد بسوى آن پس شما را برانگيختيم و زنده كرديم بعد از مردن شما شايد كه شكر كنيد» (1).

«و ياد آوريد وقتى را كه گرفتيم پيمان شما را بر عمل كردن به تورات و بلند كرديم بر بالاى سر شما كوه طور را و گفتيم: بگيريد آنچه ما به شما عطا كرده ايم به قوّت دل و ياد كنيد آنچه در آن هست از مواعظ و احكام شايد پرهيزكار شويد، پس پشت كرديد

ص: 679


1- . سورۀ بقره:51-56.

بعد از اين و پيمان را شكستيد و اگر نه فضل خدا بود بر شما و رحمت او هرآينه بوديد از زيانكاران» (1).

و باز فرموده است: «بتحقيق كه آمد بسوى شما موسى با بيّنات و معجزات پس گوساله پرستيدند بعد از او و شما ستمكاران بوديد، و ياد آوريد وقتى را كه بلند كرديم بر بالاى شما طور را و گفتيم بگيريد آنچه ما به شما داده ايم به قوّت بدن و دل بشنويد و قبول كنيد، گفتند: شنيديم و نافرمانى كرديم، و آب داده شده بود در دل ايشان محبت گوساله پرستى به كفر ايشان؛ بگو يا محمد كه: بد چيزى است كه امر مى كند شما را به آن ايمان شما اگر ايمان داريد» (2).

و در سورۀ مائده فرموده است: «بتحقيق كه گرفت خدا پيمان بنى اسرائيل را و برانگيختيم از ايشان دوازده نقيب كه سركردۀ ايشان و مطّلع بر احوال ايشان و ضامن امور ايشان باشند، خدا گفت: من با شمايم اگر نماز را برپا داريد و زكات را بدهيد و ايمان بياوريد به رسولان من و تعظيم و يارى ايشان بكنيد و قرض دهيد به خدا قرض نيكو به صرف كردن مالها در راه او البته بر طرف كنم گناهان شما را و داخل گردانم شما را در بهشتى چند كه جارى باشد از زير آنها نهرها، پس هر كه كافر شود بعد از اين از شما پس گم شده است از راه راست» (3).

و در سورۀ اعراف فرموده است كه: «وعده داديم موسى را براى فرستادن تورات سى شب، و تمام كرديم آن را به ده شب، پس تمام شد ميقات پروردگار او چهل شب، و گفت موسى با برادرش هارون كه: خليفۀ من باش در ميان قوم من و اصلاح كن امور ايشان را و پيروى مكن راه افساد كنندگان را. چون آمد موسى براى ميقات و وعدۀ ما و سخن گفت با او پروردگار او، گفت: پروردگارا! خود را به من بنما تا نظر كنم بسوى تو، خدا گفت كه:

هرگز مرا نمى توانى ديد و ليكن نظر كن بسوى كوه، اگر كوه به جاى خود قرار گيرد با تجلّى

ص: 680


1- . سورۀ بقره:63 و 64.
2- . سورۀ بقره:92 و 93.
3- . سورۀ مائده:12.

من پس تو مرا مى توانى ديد، پس چون تجلّى كرد پروردگار او بر كوه و از انوار عظمت خود بر كوه ظاهر گردانيد كوه را با زمين هموار گردانيد، موسى بيهوش افتاد، چون به هوش بازآمد گفت: تنزيه مى كنم تو را از آنكه توان تو را ديد و من اول ايمان آورندگانم به آنكه تو را نمى توان ديد، خدا گفت: اى موسى! بدرستى كه من تو را برگزيدم بر مردم به رسالتهاى خود و به سخن گفتن با تو پس بگير آنچه به تو داده ام از تورات و باش از شكر كنندگان، و نوشتيم از براى او در الواح از هر چيز پندى و تفصيل حكم هر چيز را پس بگير آنها را به قوّت و توانائى و امر كن قوم خود را كه اخذ كنند و عمل نمايند نيكوتر آنها را به زودى به شما خواهم نمود خانۀ فاسقان را» (1)در جهنم يا در مصر يا در شام.

فرموده است كه: «اخذ كردند قوم موسى بعد از رفتن او به طور از زيورهاى ايشان بدن گوساله كه از آن صدائى مانند صداى گوساله ظاهر مى شد، آيا نديدند ايشان كه با ايشان سخنى نمى گويد و ايشان را به راهى هدايت نمى كند؟ آن گوساله را به خدائى پرستيدند و بودند ستمكاران بر خود، چون پشيمان شدند ديدند كه گمراه شده اند گفتند: اگر ما را رحم نكنى اى پروردگار ما و نيامرزى ما را خواهيم بود از زيانكاران. چون برگشت موسى بسوى قوم خود غضبناك و اندوهناك گفت: بد خلافتى كرديد بعد از من آيا تعجيل كرديد امر پروردگار خود را؟ ! و الواح تورات را بر زمين انداخت و سر برادر خود هارون را گرفت بسوى خود كشيد، هارون گفت: اى فرزند مادر من! بدرستى كه قوم مرا ضعيف گردانيدند و نزديك بود مرا بكشند، پس دشمنان را بر من شاد مكن و مگردان مرا با گروه ستمكاران.

موسى گفت: پروردگارا! بيامرز مرا و برادرم را و داخل كن ما را در رحمت خود توئى ارحم الراحمين. بدرستى كه آنها كه گوساله پرستيدند بزودى به ايشان خواهد رسيد غضبى از پروردگار ايشان و خوارى در زندگانى دنيا و چنين جزا مى دهيم افترا كنندگان را. و آنها كه گناهان كرده اند پس توبه مى كنند بعد از آنها و ايمان مى آورند بدرستى كه

ص: 681


1- . سورۀ اعراف:142-145.

پروردگار تو بعد از آن آمرزنده و مهربان است. چون فرو نشست از موسى خشم او گرفت الواح را و در نسخۀ آنها هدايتى بود و رحمتى براى آنها كه از پروردگار خود مى ترسيدند، و اختيار كرد موسى از قوم خود هفتاد مرد براى ميقات ما، پس چون زلزله ايشان را گرفت موسى گفت: اگر تو مى خواستى هلاك مى كردى ايشان را پيشتر و ما را، آيا هلاك مى كنى ما را به آنچه كرده اند سفيهان از ما؟ ! نيست اين مگر افتتان و امتحان تو، و هر كه را مى خواهى به اين گمراه مى گردانى و هر كه را مى خواهى هدايت مى نمائى، توئى صاحب اختيار ما و ياور ما پس بيامرز ما را و رحم كن بر ما تو بهترين آمرزندگانى، پس بنويس از براى ما در اين دنيا حسنه-يعنى نعمت نيكوئى-و در آخرت نيز، ما توبه كرديم بسوى تو. خدا فرمود كه: عذاب خود را مى رسانم به هر كه مى خواهم، و رحمت من فراگرفته است همه چيز را پس بزودى خواهم نوشت و واجب خواهم گردانيد رحمت خود را براى آنها كه پرهيزكارند و زكات مى دهند و به آيات من ايمان مى آورند» (1).

گفته اند كه: مراد پيغمبر آخر الزمان است صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و اوصيا و نيكان امّت آن حضرت.

باز فرموده است كه: « يادآور وقتى را كه كنديم كوه را و بلند كرديم بر بالاى ايشان مانند ابرى يا سقفى گمان كردند كه بر ايشان خواهد افتاد و گفتيم به ايشان كه: بگيريد و قبول كنيد آنچه داده ايم به شما و ياد كنيد آنچه در آن هست شايد پرهيزكار شويد» (2).

در سورۀ طه فرموده است كه: «اى بنى اسرائيل! بتحقيق كه نجات داديم شما را از دشمن شما و وعده داديم شما را كه تورات را بفرستيم، و در جانب راست كوه طور فرو فرستاديم بر شما منّ و سلوى را و گفتيم: بخوريد از طيّبات آنچه روزى كرده ايم شما را و طغيان مكنيد در روزى ما پس حلول كند بر شما غضب من، هر كه حلول كند بر او غضب من پس او به جهنم فرو مى رود يا هلاك مى شود، بدرستى كه من آمرزنده ام براى كسى كه توبه كند و ايمان بياورد و عمل شايسته بكند و هدايت يابد به ولايت ائمۀ حق.

ص: 682


1- . سورۀ اعراف:148-156.
2- . سورۀ اعراف:171.

و گفتيم به موسى كه: چه باعث شد تو را كه پيشتر از قوم خود بسوى طور آمدى اى موسى!

گفت: ايشان در عقب من مى آيند، من تعجيل كردم پروردگارا بسوى تو براى آنكه از من خشنود گردى.

حق تعالى فرمود: پس ما امتحان كرديم قوم تو را بعد از بيرون آمدن تو از ميان ايشان و گمراه كرد ايشان را سامرى.

پس برگشت موسى بسوى قوم خود خشمناك و محزون و گفت: اى قوم من! آيا وعده نكرد شما را پروردگار من وعدۀ نيكوئى؟ ! آيا بر شما دراز نمود عهد يا خواستيد كه بر شما نازل شود غضبى از جانب پروردگار شما پس خلاف كرديد وعدۀ مرا؟ !

گفتند: ما خلاف نكرديم وعدۀ تو را به اختيار خود و ليكن برداشته بوديم بار بسيارى از زينت و زيور فرعونيان را پس انداختيم آنها را بر آتش. سامرى نيز آنچه با او بود انداخت پس بيرون آورد از براى ايشان گوساله اى از طلا كه آن را صدائى مانند صداى گوساله بود. پس گفتند: اين خداى شماست و خداى موسى. پس فراموش كرد موسى كه از براى ملاقات خدا به طور رفت، آيا نديدند كه آن گوساله سخنى در جواب ايشان نمى توانست گفت و مالك نبود از براى ايشان ضررى را و نه نفعى را. و بتحقيق كه گفت به ايشان هارون پيشتر كه: شما مفتون شده ايد و فريب خورده ايد به گوساله بدرستى كه پروردگار شما خداوند رحمان است پس متابعت كنيد مرا و اطاعت كنيد امر مرا.

گفتند: ما ترك نمى كنيم پرستيدن اين گوساله را تا برگردد موسى بسوى ما.

موسى گفت: اى هارون! چه چيز مانع شد تو را در هنگامى كه ديدى ايشان گمراه شدند از آنكه از پى من بيائى به طور؟ آيا نافرمانى كردى امر مرا؟ !

هارون گفت: اى فرزند مادر من! مگير ريش مرا و سر مرا، من ترسيدم كه اگر از پى تو بيايم بگوئى پراكنده نمودى بنى اسرائيل را و سخن مرا اطاعت نكردى.

پس به سامرى گفت: چه باعث شد تو را كه چنين كردى؟

گفت: من ديدم آنچه ايشان نديدند، در وقتى كه جبرئيل آمد كه فرعون را غرق كند من

ص: 683

او را ديدم به هر جا كه سم اسب او مى رسيد خاك به حركت مى آمد پس قبضه اى خاك از زير سم اسب او گرفتم در اين وقت در شكم گوساله ريختم تا به صدا درآمد، و چنين زينت داد براى من نفس من.

موسى گفت: پس برو كه تو را در زندگى دنيا اين هست كه از مردم دور شوى و كسى تو را مس نكند و نزديك تو نيايد، بدرستى كه تو را در آخرت وعدۀ عذابى هست كه خلف آن وعده نخواهد شد، نظر كن بسوى آن خدائى كه آن را مى پرستيدى آن را هم خواهم سوزانيد و خاكستر او را در دريا خواهم پاشيد بدرستى كه نيست خداى شما مگر آن خدائى كه علم او به همه چيز احاطه كرده است» (1).

بدان كه در عقوبت دنياى سامرى خلاف است كه چه چيز بود؛ بعضى گفته اند كه: حكم فرمود موسى كسى با او ننشيند و سخن نگويد و طعام نخورد و او نزديك كسى نيايد؛ بعضى گفته اند كه: به فرمان الهى چنين شد هر كه نزديك او مى رفت، سامرى و او هر دو بيمار مى شدند، به اين سبب او نمى گذاشت كه كسى نزديك او برود و الحال فرزندان او نيز چنين اند كه اگر كسى دست بر ايشان گذارد هر دو تب مى كنند؛ بعضى گفته اند از ترس گريخت در بيابانها با وحشيان صحرا مى گرديد تا به جهنم واصل شد (2).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: حق تعالى حضرت موسى را وعده فرمود كه تا سى روز تورات و الواح را بر او بفرستد، پس او خبر داد بنى اسرائيل را به وعدۀ خدا و رفت به جانب طور و هارون عليه السّلام را خليفۀ خود كرد در ميان قوم.

چون سى روز شد حضرت موسى نيامد بسوى ايشان، اطاعت هارون نكردند و خواستند او را بكشند و گفتند: موسى دروغ گفت به ما و از ما گريخت. پس شيطان به صورت مردى نزد ايشان آمد و گفت: موسى از شما گريخت ديگر بسوى شما نخواهد آمد پس زيورهاى خود را جمع كنيد تا من از براى شما خدائى بسازم.

ص: 684


1- . سورۀ طه:80-98.
2- . مجمع البيان 4/28.

و سامرى سركردۀ مقدّمۀ لشكر موسى بود در روزى كه خدا فرعون و اصحاب او را غرق كرد، پس جبرئيل را ديد كه بر حيوانى سوار است به صورت ماديان و آن ماديان به هر جا كه پا مى گذارد آن زمين به حركت مى آيد و حيات مى يابد، پس سامرى كف خاكى از زير سم اسب جبرئيل برداشت ديد كه حركت مى كند پس در كيسه اى ضبط كرد و هميشه فخر مى كرد بر بنى اسرائيل كه من چنين خاكى برداشته ام.

چون شيطان بنى اسرائيل را فريب داد كه گوساله ساختند، به نزد سامرى آمد و گفت:

بياور آن خاك را كه داشتى، چون خاك را آورد شيطان گرفت و در ميان شكم آن گوساله ريخت، پس در همان ساعت به حركت آمد و صداى گوساله كرد و مو و كرك بر آن روئيد، پس بنى اسرائيل آن را سجده كردند، آنها كه سجده كردند هفتاد هزار نفر بودند، هر چند هارون ايشان را نصيحت كرد فايده نبخشيد و گفتند: ما ترك پرستيدن اين گوساله نمى كنيم تا موسى بيايد. خواستند كه هارون را هلاك نمايند هارون از ايشان گريخت پس بر اين حال خسران مآل ماندند تا چهل روز از رفتن موسى عليه السّلام گذشت.

پس روز دهم ماه ذيحجه، خدا تورات را بر موسى فرستاد كه بر الواح نقش شده بود، و آنچه به آن احتياج داشتند از احكام و مواعظ و قصص در آن الواح بود. پس خدا وحى نمود به موسى كه: ما قوم تو را بعد از تو امتحان كرديم، سامرى ايشان را گمراه كرد به پرستيدن گوسالۀ طلا كه صدا مى كرد.

موسى عليه السّلام گفت: پروردگارا! گوساله از سامرى است، صدا از كيست؟

خدا فرمود: از من اى موسى، چون ديدم كه ايشان رو از من گردانيدند بسوى گوسالۀ طلا، من امتحان ايشان را زياده نمودم.

پس برگشت موسى عليه السّلام بسوى قوم خود غضبناك، چون ايشان را بر آن حال مشاهده كرد الواح را انداخت و ريش و سر هارون را گرفت بسوى خود كشيد و گفت: چه مانع شد تو را كه بعد از آنكه ديدى كه ايشان گمراه شدند از پى من نيامدى؟

هارون گفت: اى برادر! مگير ريش و سر مرا، من ترسيدم كه بگوئى جدائى افكندى ميان بنى اسرائيل و سخن مرا نشنيدى.

ص: 685

پس بنى اسرائيل گفتند: ما خلف وعدۀ تو نكرديم به اختيار خود و ليكن بار بسيارى از زينت فرعون و قوم او برداشته بوديم-يعنى زيورهاى ايشان-پس در آتش ريختيم و سامرى آن خاك را در ميان شكم گوساله ريخت و گوساله به صدا آمد به اين سبب ما آن را پرستيديم.

چون موسى عليه السّلام به سامرى اعتراض نمود كه: چرا چنين كردى؟

گفت: من قبضۀ خاكى از زير سم اسب جبرئيل برداشته بودم در دريا، پس آن را در ميان شكم گوساله انداختم تا به صدا درآمد، و چنين زينت داد براى من نفس من.

پس موسى عليه السّلام گوساله را به آتش سوزاند و خاكسترش را در دريا ريخت پس به سامرى گفت: برو تو را جزا اين است كه تا زنده اى بگوئى «لا مساس» يعنى كسى مرا مس نكند، اين علامت در فرزندان تو باشد تا بشناسند مردم شما را و فريب شما نخورند. تا امروز در مصر و شام معروفند اولاد سامرى و ايشان را «لا مساس» مى گويند.

پس موسى اراده كرد كه سامرى را بكشد، پس خدا وحى نمود بسوى او كه: مكش سامرى را كه او سخى است (1).

به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى هيچ پيغمبرى را نفرستاد مگر آنكه در زمان او دو شيطان بودند كه او را آزار مى كردند و در ميان امّت او فتنه مى كردند و مردم را گمراه مى كردند بعد از آن پيغمبر؛ پس در زمان نوح عليه السّلام قطيفوس و عزام بودند؛ در زمان ابراهيم عليه السّلام مكيل و زدام؛ و در زمان موسى عليه السّلام سامرى و مرعقيبا؛ و در زمان عيسى مولس و مريسان؛ و در زمان محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم ابو بكر و عمر بودند (2).

ايضا روايت كرده است كه: حق تعالى وحى نمود بسوى حضرت موسى كه: من بر تو مى فرستم تورات را كه در آن احكام هست تا چهل روز-يعنى ماه ذى القعده و ده روز از ماه ذى الحجّه-پس حضرت موسى به اصحاب خود فرمود: حق تعالى مرا وعده داده

ص: 686


1- . تفسير قمى 2/61.
2- . تفسير قمى 1/214، با كمى اختلاف در بعضى نامها.

است كه تورات و الواح را براى من بفرستد تا سى روز. و خدا او را چنين امر فرموده بود كه به بنى اسرائيل سى روز بگويد كه ايشان دلتنگ نشوند.

موسى عليه السّلام رفت به جانب طور، هارون را جانشين خود نمود در ميان بنى اسرائيل.

چون سى روز گذشت موسى عليه السّلام نيامد، بنى اسرائيل در غضب شدند خواستند كه هارون را بكشند و گفتند: موسى به ما دروغ گفت و از ما گريخت.

پس گوساله اى ساختند و آن را پرستيدند، در روز دهم ذيحجه خدا الواح را بر موسى فرستاد و در الواح بود آنچه به آن احتياج داشتند از احكام و خبرها و قصه ها و سنّتها، پس چون خدا تورات را بر موسى فرستاد و با او سخن گفت موسى عليه السّلام گفت: پروردگارا! خود را به من بنما تا نظر كنم بسوى تو.

حق تعالى به او وحى نمود كه: من ديدنى نيستم، كسى را تاب ديدن آيات عظمت من نيست و ليكن نظر كن به اين كوه، اگر در جاى خود قرار گيرد پس مرا مى توانى ديد.

پس خدا پرده اى برداشت و آيتى از آيات عظمت خود را بر كوه ظاهر گردانيد. پس كوه به دريا فرو رفت و تا قيامت فروخواهد رفت، پس ملائكه فرود آمدند و درهاى آسمان گشوده شد. پس خدا وحى نمود به ملائكه كه: موسى را دريابيد كه نگريزد. پس ملائكه نازل شدند و بر دور موسى احاطه نمودند و گفتند: بايست اى پسر عمران كه از خدا سؤال بزرگى نمودى.

پس چون موسى كوه را ديد كه فرورفت و ملائكه را به آن حالت مشاهده كرد بر رو افتاد از ترس خدا، و از هول آن احوال كه مشاهده نمود روحش از بدن مفارقت نمود. پس خدا روح او را به بدن او بازگردانيد، پس سر برداشت گفت: تنزيه مى كنم تو را از آنكه تو را توان ديد و توبه مى كنم بسوى تو، و من اول كسى ام كه ايمان آورد به آنكه تو را نمى توان ديد.

پس خدا وحى فرستاد به او كه: اى موسى! من تو را برگزيدم و اختيار نمودم بر مردم به رسالتهاى خود و سخن گفتن با تو، پس بگير آنچه به تو عطا نمودم و از شكر كنندگان باش.

ص: 687

پس جبرئيل او را ندا كرد كه: من برادر توام جبرئيل (1).

در تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است در تفسير قول حق تعالى وَ إِذْ واعَدْنا مُوسى أَرْبَعِينَ لَيْلَةً ثُمَّ اِتَّخَذْتُمُ اَلْعِجْلَ مِنْ بَعْدِهِ وَ أَنْتُمْ ظالِمُونَ (2)، امام عليه السّلام فرمود كه:

موسى به بنى اسرائيل مى گفت كه: چون خدا فرج دهد شما را و دشمن شما را هلاك كند من كتابى از براى شما از جانب خدا خواهم آورد كه مشتمل باشد بر اوامر و نواهى و موعظه ها و مثلها و پندهاى خدا.

چون خدا ايشان را فرج داد امر كرد موسى را كه بيايد به وعده گاه خود سى روز روزه بدارد در پائين كوه. پس موسى عليه السّلام گمان كرد كه بعد از سى روز خدا كتاب را براى او خواهد فرستاد. پس سى روز روزه داشت، چون آخر سى روز شد پيش از افطار كردن مسواك كرد، پس خدا به او وحى فرستاد كه: اى موسى! مگر نمى دانى كه بوى دهان روزه دار خوشتر است نزد من از بوى مشك؟ ده روز ديگر روزه بدار و در وقت افطار مسواك مكن.

پس حضرت موسى چنين كرد، و خدا وعده كرده بود به او كه كتاب را بعد از چهل شب به او بدهد. پس بعد از چهل روز كتاب را براى او فرستاد.

سامرى شبهه كرد بر ضعيفان بنى اسرائيل كه: موسى وعده كرد با شما كه بعد از چهل شب و روز بسوى شما بيايد و الحال بيست شب و بيست روز گذشت، پس وعدۀ موسى تمام شد و موسى پروردگار خود را نديده است، پروردگار او آمده است بسوى شما مى خواهد به شما بنمايد كه او قادر است كه خود شما را بسوى خود بخواند بى آنكه موسى در ميان شما باشد، و بدانيد كه موسى را براى اين نفرستاده است كه به او احتياجى داشته باشد.

پس سامرى گوساله اى كه ساخته بود براى ايشان ظاهر كرد، بنى اسرائيل گفتند:

ص: 688


1- . تفسير قمى 1/239.
2- . سورۀ بقره:51.

چگونه گوساله خداى ما باشد؟ !

گفت: پروردگار شما از اين گوساله با شما سخن مى گويد چنانچه با موسى از درخت سخن گفت، چون صدا از گوساله شنيدند گفتند: خدا در اين گوساله درآمده است چنانچه در درخت درآمده بود.

چون موسى برگشت بسوى قوم خود گفت: اى گوساله! آيا پروردگار تو در ميان تو بود چنانچه اين جماعت مى گويند؟

گوساله به سخن آمد و گفت: پروردگار من از آن منزّهتر است كه گوساله يا درخت به او احاطه نمايد يا در مكانى باشد، نه و اللّه اى موسى و ليكن سامرى طرف دم گوساله را به ديوارى متصل كرده بود و از جانب ديگر ديوار در زمين نقبى كنده بود و يكى از متمردان اعوان خود را در آنجا پنهان كرده بود كه دهان خود را بر دبر آن گوساله مى گذاشت با ايشان سخن مى گفت در وقتى كه سامرى گفت: اين است خداى شما و خداى موسى.

اى موسى بن عمران! بنى اسرائيل مخذول نشدند براى عبادت من و مرا خداى خود ندانستند مگر براى آنكه سستى ورزيدند در صلوات فرستادن بر محمد و آل طيّبين او صلوات اللّه عليه، و انكار كردن موالات ايشان و اعتقاد نكردن به پيغمبر آخر الزمان و امامت وصىّ برگزيدۀ او، و اين تقصير ايشان سبب شد كه توفيق خدا از ايشان زايل گرديد تا آنكه مرا خداى خود دانستند.

پس حق تعالى فرمود كه: چون ايشان به سبب صلوات بر محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم و وصىّ او مخذول شدند كه به گوساله پرستى مبتلا شدند پس نمى ترسيد شما اى گروه بنى اسرائيل در معانده كردن با محمد و على، و حال آنكه ايشان را مى بينيد و معجزات و دلايل ايشان بر شما ظاهر گرديده است.

ثُمَّ عَفَوْنا عَنْكُمْ مِنْ بَعْدِ ذلِكَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ (1) فرمود: يعنى پس عفو كرديم ما از اوايل و پدران شما گوساله پرستيدن ايشان را شايد كه شما اى گروهى كه هستيد در عصر

ص: 689


1- . سورۀ بقره:52.

محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم از بنى اسرائيل شكر كنيد اين نعمت را بر اسلاف خود و بر خود بعد از ايشان.

پس حضرت فرمود: خدا عفو نكرد از ايشان مگر براى آنكه خدا را خواندند به محمد و آل طيّبين او، و تازه كردند بر خود ولايت محمد و على و آل طاهرين ايشان صلوات اللّه عليهم را، در آن وقت خدا رحم كرد ايشان را و از ايشان درگذشت.

وَ إِذْ آتَيْنا مُوسَى اَلْكِتابَ وَ اَلْفُرْقانَ لَعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ (1) فرمود: يعنى ياد كنيد آن وقتى را كه عطا كرديم به موسى كتاب را كه آن تورات بود كه خدا پيمان گرفت از بنى اسرائيل كه ايمان بياورند و انقياد نمايند هر چيز را كه واجب مى گرداند تورات آن را، و داديم به موسى فرقان را نيز كه آن امرى است كه جدا كنندۀ حق و باطل است و جدا كنندۀ محقّان و مبطلان است زيرا كه چون حق تعالى گرامى داشت بنى اسرائيل را به كتاب تورات و ايمان آوردن به آن و انقياد كردن آن، وحى فرمود خدا بعد از آن بسوى موسى كه: اى موسى! ايشان به كتاب ايمان آوردند و مانده است فرقان كه تمييز دهندۀ مؤمنان و كافران و اهل حق و باطل است، پس تازه كن بر ايشان عهد به آن را كه من سوگند خورده ام بذات مقدس خود سوگند حقّى كه خدا قبول نمى كند از احدى نه ايمانى را و نه عملى را مگر با ايمان به آن.

موسى عليه السّلام عرض كرد: چيست آن فرقان اى پروردگار من؟

فرمود: آن است كه پيمان بگيرى از بنى اسرائيل كه محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم بهترين خلق است و سيّد و بزرگ پيغمبران است، و اينكه برادر او و وصىّ او على عليه السّلام بهترين اوصياى پيغمبران است، و اينكه اوليا و اوصيائى كه در ميان خلق به امامت مقرر مى گرداند بهترين خلقند، و اينكه شيعيان ايشان كه انقياد ايشان مى نمايند در اوامر و نواهى ستاره هاى فردوس اعلى خواهند بود و پادشاهان جنّات عدن خواهند بود در بهشت.

پس گرفت موسى عليه السّلام آن پيمان را از ايشان، پس بعضى به دل و زبان هر دو ايمان آوردند و قبول نمودند، و بعضى به زبان گفتند و در دل قبول نكردند پس نور ايمان بر ايشان حاصل نشد، اين بود فرقانى كه حق تعالى به موسى عليه السّلام عطا فرمود.

ص: 690


1- . سورۀ بقره:53.

پس حق تعالى فرمود: شايد هدايت بيابيد، يعنى بدانيد كه شرف بنده نزد خدا به اعتقاد ولايت است چنانچه پدران شما به همين شرف يافتند.

وَ إِذْ قالَ مُوسى لِقَوْمِهِ يا قَوْمِ إِنَّكُمْ ظَلَمْتُمْ أَنْفُسَكُمْ بِاتِّخاذِكُمُ اَلْعِجْلَ فَتُوبُوا إِلى بارِئِكُمْ فَاقْتُلُوا أَنْفُسَكُمْ ذلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ عِنْدَ بارِئِكُمْ فَتابَ عَلَيْكُمْ إِنَّهُ هُوَ اَلتَّوّابُ اَلرَّحِيمُ (1) ، امام عليه السّلام فرمود: يعنى ياد كنيد اى بنى اسرائيل وقتى را كه موسى عليه السّلام گفت به قوم خود كه گوساله پرستيده بودند: اى قوم من! بدرستى كه شما ستم كرديد بر جانهاى خود و ضرر رسانيديد به خود به آنكه گوساله را خداى خود گرفتيد پس توبه و بازگشت كنيد بسوى آن خداوندى كه شما را آفريده و صورت بخشيده است پس بكشيد نفسهاى خود را به آنكه بكشند آنها كه گوساله نپرستيده اند [آنهايى را كه گوساله را نپرستيده اند] (2)، اين كشته شدن براى شما بهتر است نزد آفريدگار شما از آنكه در دنيا زنده بمانيد و آمرزيده نشويد، پس نعمت دنيا بر شما تمام باشد و بازگشت شما در آخرت بسوى جهنم باشد، هرگاه كشته شويد و تائب باشيد خدا اين كشته شدن را كفّارۀ گناهان شما مى گرداند و شما را به بهشت جاويد و نعمتهاى آن مى رساند، پس خدا توبۀ شما را قبول فرمود قبل از آنكه همه كشته شويد و مهلت داد به شما براى توبه و باقى گذاشت شما را براى طاعت، بدرستى كه اوست بسيار قبول كنندۀ توبه و مهربان.

و اين قصه چنان بود كه چون بر دست موسى عليه السّلام هويدا كرد باطل بودن امر گوساله را و گوساله خبر داد به حيلۀ سامرى و امر كرد موسى آنها را كه گوساله نپرستيده اند بكشند آنها را كه گوساله پرستيده اند، اكثر آنها كه پرستيده بودند انكار كردند و گفتند: ما گوساله نپرستيديم.

پس خدا امر كرد موسى را كه آن گوسالۀ طلا را به سوهان ريزه ريزه كند و به دريا بريزد، پس هر كه از آن آب خورد و گوساله پرستيده بود لبها و بينى او سياه شد، و به اين

ص: 691


1- . سورۀ بقره:54.
2- . عبارت داخل كروشه از مصدر اضافه شده است.

سبب ممتاز شدند آنها كه گوساله پرستيده بودند از آنها كه نپرستيده بودند، و آنها كه نپرستيده بودند دوازده هزار كس بودند، امر كرد ايشان را كه شمشيرها بكشند و بيرون آيند بر ساير بنى اسرائيل و آنها را بكشند، پس منادى ندا كرد: بدرستى كه خدا لعنت كرده است كسى را كه دست و پائى حركت دهد تا كشته شود، و هر كه از كشندگان ملاحظه كند كيست كه او مى كشد و فرق گذارد در كشتن ميان خويش و بيگانه ملعون است.

پس گناهكاران سركشى نكردند و گردن كشيدند براى كشته شدن، و بى گناهان به استغاثه آمدند به نزد موسى عليه السّلام و گفتند: ما گوساله اى نپرستيده ايم و مصيبت ما عظيم تر است از آنها كه گوساله پرستيده اند زيرا كه مى بايد به دست خود پدران و مادران و برادران و خويشان خود را بكشيم.

حق تعالى وحى نمود به موسى كه: من براى آن ايشان را به اين تكليف شديد امتحان كردم كه دورى نكردند از آنها كه گوساله پرستيدند و انكار نكردند و دشمنى با ايشان نكردند و بگو به ايشان: هر كه دعا كند بحقّ محمد و آل طيّبين او عليهم السّلام كه سهل كنيم بر او كشتن آنها را كه مستحقّ كشتن شده اند، پس ايشان دعا كردند و به انوار مقدّسۀ رسول خدا و ائمۀ هدى عليهم السّلام متوسل شدند و حق تعالى بر ايشان آسان نمود كه هيچ الم از كشتن آنها نمى يافتند.

و چون كشتن در ميان ايشان مستمر شد، ايشان ششصد هزار كس بودند مگر دوازده هزار كس كه گوساله نپرستيده بودند، پس خدا توفيق داد بعضى از ايشان را كه به يكديگر گفتند: چون خدا فرموده است كه توسل به محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم و آل طيّبين او امرى است كه هر كه آن را بعمل آورد از هيچ حاجتى نااميد نمى شود و هيچ سؤال او از درگاه خدا رد نمى شود و پيغمبران همه به ايشان توسل نموده اند در شدّتها پس چرا ما توسل به ايشان نجوييم؟

پس همگى جمع شدند و فرياد برآوردند: پروردگارا! به جاه محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم كه گرامى ترين خلق است نزد تو و به جاه على عليه السّلام كه افضل و اعظم خلق است بعد از او و به جاه ذرّيّت طيّبين و طاهرين از آل طه و يس سوگند مى دهيم كه گناهان ما را بيامرزى و از لغزش ما درگذرى و اين كشتن را از ما دور گردانى.

ص: 692

حق تعالى وحى فرستاد به موسى كه: بگو دست از كشتن بازدارند كه بعضى از ايشان از من سؤالى كردند و مرا سوگندى دادند كه اگر اول اين سوگند را به من مى دادند ايشان را توفيق مى دادم و نگاه مى داشتم از گوساله پرستيدن، و اگر شيطان چنين قسمى مى داد مرا هرآينه او را هدايت مى كردم، و اگر نمرود يا فرعون چنين قسمى مى دادند هرآينه ايشان را نجات مى دادم.

پس كشتن را از ايشان برداشت، ايشان گفتند: زهى حسرت! كه در اول كار غافل شديم از توسل به انوار محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم و آل اطهار او تا خدا ما را از شرّ اين فتنه حفظ مى كرد.

وَ إِذْ قُلْتُمْ يا مُوسى لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتّى نَرَى اَللّهَ جَهْرَةً فرمود: يعنى بياد آوريد آن وقت را كه گفتند گذشتگان شما: اى موسى! ما هرگز ايمان نمى آوريم براى تو تا ببينيم خدا را معاينه و ظاهر، فَأَخَذَتْكُمُ اَلصّاعِقَةُ پس گرفت ايشان را صاعقه وَ أَنْتُمْ تَنْظُرُونَ (1)و حال آنكه شما نظر مى كرديد بسوى ايشان.

ثُمَّ بَعَثْناكُمْ مِنْ بَعْدِ مَوْتِكُمْ پس مبعوث گردانيديم گذشتگان شما را بعد از مردنشان لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ (2)شايد ايشان شكر كنند آن زندگى را به سبب آنكه مى توانستند توبه و بازگشت كرد بسوى خدا، و بر ايشان دائم و مستمر نماند مردن كه بازگشت ايشان به جهنم باشد و هميشه در جهنم باشند.

فرمود: سبب اين صاعقه آن بود كه چون موسى عليه السّلام خواست عهد فرقان را به پيغمبرى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم و امامت على بن ابى طالب و ساير ائمۀ طاهرين عليهم السّلام از ايشان بگيرد گفتند: ما ايمان نمى آوريم كه اين امر پروردگار توست تا خدا را معاينه ببينيم و ما را به اين خبر دهد.

پس صاعقه گرفت ايشان را و ايشان صاعقه را مى ديدند كه بر آنها نازل مى شود، و حق تعالى فرمود: اى موسى! منم گرامى دارندۀ دوستان خود را كه تصديق مى كنند به برگزيده هاى من و پروا نمى كنم و منم عذاب كنندۀ دشمنان خود را كه دفع مى كنند و انكار

ص: 693


1- . سورۀ بقره:55.
2- . سورۀ بقره:56.

مى نمايند حقوق برگزيده هاى مرا و پروا نمى كنم.

پس موسى عليه السّلام گفت-به آنها كه باقى مانده بودند و صاعقه به ايشان نرسيده بود-كه:

چه مى گوئيد؟ آيا قبول مى كنيد و اعتراف مى كنيد؟ و اگر نه شما نيز به آنها ملحق خواهيد شد.

گفتند: اى موسى! ما نمى دانيم كه اين صاعقه به چه سبب بر ايشان نازل شد گاه باشد به سبب انكار قول تو صاعقه بر ايشان نازل نشده باشد، اگر راست مى گويى كه صاعقه به سبب قبول نكردن ولايت محمد و آل طيبين او عليهم السّلام بر ايشان نازل شده است پس دعا كن خدا را بحقّ محمد و آل او كه ما را بسوى ولايت ايشان دعوت مى نمائى كه اين صاعقه مرده ها را زنده كند تا ما از ايشان بپرسيم كه: به چه سبب صاعقه بر ايشان رسيد؟

پس آن حضرت دعا كرد تا ايشان زنده شدند، چون بنى اسرائيل از آنها پرسيدند، گفتند: اى بنى اسرائيل! اين عذاب به اين سبب به ما رسيد كه ابا كرديم از اعتقاد كردن به پيغمبرى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم و امامت على عليه السّلام از ذرّيّت ايشان و ديديم بعد از مرگ خود مملكتهاى پروردگار خود را از آسمانها و حجب و كرسى و عرش و بهشت و دوزخ، و نديديم كسى را كه حكمش در آن مملكتها جارى تر و پادشاهى و سلطنت او بزرگتر باشد از محمد و على و فاطمه و حسن و حسين صلوات اللّه عليهم اجمعين، چون ما به اين صاعقه مرديم بردند روح ما را بسوى جهنم پس ندا كردند محمد و على عليهما السّلام ملائكه را كه:

عذاب خود را از اين جماعت بازداريد كه اينها زنده خواهند شد به دعاى شخصى كه از خدا سؤال خواهد كرد بحقّ ما و آل طيّبين ما، اين ندا وقتى رسيد كه هنوز ما را در هاويه نينداخته بودند، پس تأخير كردند عذاب ما را تا به دعاى تو زنده شديم اى موسى، پس حق تعالى به اهل عصر محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم گفت كه: هرگاه به توسل به محمد و آل طيّبين او زنده شدند ظالمان از گذشتگان شما پس انكار حقّ ايشان مكنيد و خود را در معرض غضب الهى در مياوريد (1).

ص: 694


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 247.

وَ إِذْ أَخَذْنا مِيثاقَكُمْ فرمود: يعنى به ياد آوريد وقتى را كه گرفتيم بر پدران و گذشتگان شما عهد و پيمان ايشان را، كه عمل كنند به آنچه در تورات بر ايشان فرستاده بودم و به آن نامۀ مخصوصى كه در باب محمد و على و آل طيبين او فرستاده بودم كه ايشان بهترين خلقند و قيام نمايندگان بر حقّند، بايد كه اقرار نمائيد به اين و برسانيد به فرزندان خود و امر كنيد ايشان را كه برسانند به فرزندان خود تا آخر دنيا كه ايمان بياورند به محمد پيغمبر خدا و قبول كنند از او آنچه امر مى فرمايد ايشان را در حقّ ولىّ خدا على بن ابى طالب عليه السّلام از جانب خدا، و آنچه خبر مى دهد ايشان را از احوال خليفه هاى بعد از او كه قيام نمايندگانند به حقّ خدا، پس ابا كردند اسلاف شما از قبول كردن اينها.

وَ رَفَعْنا فَوْقَكُمُ اَلطُّورَ (1) پس امر كرديم جبرئيل را كه جدا كرد از كوه فلسطين قطعه اى به قدر لشكرگاه ايشان يك فرسخ در يك فرسخ و آورد در بالاى سر ايشان بازداشت، پس موسى عليه السّلام به ايشان گفت: يا قبول مى كنيد آنچه شما را به آن امر كردم يا اين كوه بر سر شما مى افتد. پس ملجأ شدند و از روى ضرورت قبول كردند مگر آنها را كه خدا از عناد حفظ كرد و به طوع و اختيار قبول كردند.

چون قبول كردند، به سجده افتادند و پهلوهاى روى خود را بر خاك گذاشتند و اكثر آنها پهلوهاى روى خود را براى آن بر زمين گذاشتند كه ببينند كوه بر سر ايشان فرود مى آيد يا نه، و قليلى از ايشان از روى طوع و رغبت براى تذلّل و شكستگى نزد حق تعالى رو بر زمين گذاشتند (2).

خُذُوا ما آتَيْناكُمْ بِقُوَّةٍ فرمود: يعنى بگيريد و قبول كنيد آنچه ما به شما عطا كرديم از فرايضى كه بر شما واجب گردانيده ايم به آن توانايى كه به شما داده ايم و شرايط تكليف را در شما تمام كرده ايم و علّتها را از شما برداشته ايم، وَ اِسْمَعُوا بشنويد آنچه شما را به آن امر مى كنيم، قالُوا سَمِعْنا وَ عَصَيْنا يعنى: گفتند شنيديم قول تو را و معصيت كرديم

ص: 695


1- . سورۀ بقره:63.
2- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 266.

امر تو را، يعنى: بعد از آن معصيت كردند و در آن وقت نيز در خاطر داشتند اطاعت نكنند، وَ أُشْرِبُوا فِي قُلُوبِهِمُ اَلْعِجْلَ يعنى: مأمور شدند بياشامند آبى را كه ريزه هاى گوساله در آن ريخته بود تا ظاهر شود كى گوساله پرستيده و كى نپرستيده است، بِكُفْرِهِمْ يعنى:

به سبب كفرشان مأمور به اين شدند، قُلْ بِئْسَما يَأْمُرُكُمْ بِهِ إِيمانُكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ (1)بگو به ايشان اى محمد: بد چيزى است كه امر مى كند شما را به آن ايمان آوردن شما به موسى كه كافر شويد به محمد و على و دوستان خدا از اهل بيت ايشان اگر ايمان داريد به تورات موسى، و ليكن معاذ اللّه هرگز ايمان به تورات شما را امر نمى كند كافر شويد به محمد و على بلكه امر مى كند شما را كه ايمان به ايشان بياوريد.

پس امام عليه السّلام فرمود: حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود كه: چون موسى عليه السّلام بسوى بنى اسرائيل برگشت، ايشان گوساله پرستيده بودند، به نزد آن حضرت آمده و اظهار توبه و پشيمانى كردند، موسى فرمود: كيست گوساله پرستيده است تا حكم خدا را بر او جارى كنم؟ همه انكار كردند هر يك مى گفت: من نكردم بلكه ديگران بودند؛ پس در آن وقت موسى به سامرى فرمود: نظر كن بسوى خداى خود كه آن را مى پرستيدى آن را ريزه ريزه مى كنم و بر دريا مى پاشم.

پس امر فرمود آن را به سوهان ريزه ريزه كرده و ريزه هاى آن را در درياى شيرين پاشيدند، بنى اسرائيل را امر كرد از آن آب بخورند، هر كه گوساله پرستيده بود اگر سفيد بود لبها و بينى او سياه شد، و اگر سياه بود لبهاى او و بينى او سفيد شد؛ پس در آن وقت حكم الهى را در ايشان جارى كرد.

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: موسى وعده داده بود بنى اسرائيل را كه چون نجات خواهيد يافت از فرعون، حق تعالى كتابى براى شما خواهد فرستاد كه مشتمل باشد بر اوامر و نواهى و حدود و احكام و فرائض او.

پس چون نجات يافتند و به نزديك شام رسيدند كتاب را براى ايشان آورد، در آن

ص: 696


1- . سورۀ بقره:93.

كتاب اين نوشته شده بود كه: من قبول نمى كنم عملى را از كسى كه تعظيم نكند محمد و على و آل طيّبين ايشان عليهم السّلام را و گرامى ندارد اصحاب ايشان و دوستان ايشان را چنانچه حقّ گرامى داشتن ايشان است، اى بندگان خدا! بدانيد و گواه باشيد كه محمد بهترين آفريده هاى من است و افضل خلايق است، و على برادر آن حضرت و وصى و وارث علم او و جانشين اوست در امّت او، و بهترين خلق است بعد از او، و آل محمد بهترين آل پيغمبرانند، و اصحاب آن حضرت بهترين صحابۀ پيغمبرانند، و امّت او بهترين امّتهاى پيغمبرانند.

پس بنى اسرائيل گفتند: ما قبول نمى كنيم اين را اى موسى، اين عظيم و گران است بر ما بلكه قبول مى كنيم از اين شرايع آنچه بر ما آسان است، چون قبول كنيم مى گوئيم پيغمبر ما بهترين پيغمبران است و آل او بهترين آل پيغمبرانند، و ما كه امّت اوئيم بهترين امّت پيغمبرانيم، و اعتراف نمى كنيم به فضيلت جماعتى كه ايشان را نديده ايم و نمى شناسيم.

پس حق تعالى امر فرمود جبرئيل را كه به بال خود كوهى از كوههاى فلسطين را به قدر لشكرگاه موسى كه يك فرسخ در يك فرسخ بود كند و آورد بر بالاى سر ايشان بازداشت و گفت: يا قبول مى كنيد آنچه موسى براى شما آورده است، يا اين كوه را بر شما مى گذارم كه شما را خرد كند.

پس ايشان به جزع و اضطراب آمدند و گفتند: اى موسى! چه كنيم؟

موسى گفت: سجده كنيد از براى خدا بر پيشانى خود، پس پهلوى راست و چپ روى خود را بر خاك گذاريد و بگوئيد: پروردگارا! شنيديم و اطاعت كرديم و قبول كرديم و اعتراف كرديم و تسليم كرديم و راضى شديم.

پس آنچه موسى به ايشان گفت از كردار و رفتار بعمل آوردند، امّا بسيارى از ايشان در دل مخالف بودند با آنچه به ظاهر گفتند و كردند، و در دل مى گفتند: شنيديم و نافرمانى كرديم، بر خلاف آنچه به زبان مى گفتند و پهلوى راست روى خود را بر زمين گذاشتند و قصد ايشان شكستگى و فروتنى نزد خدا و پشيمانى از گذشته ها نبود بلكه اين را مى كردند كه ببينند آيا كوه بر سرشان مى افتد يا نه؛ پس پهلوى چپ رو را بر زمين گذاشتند به همين

ص: 697

قصد.

پس جبرئيل گفت: اكثر ايشان معصيت خدا كردند و ليكن حق تعالى مرا امر كرد كه اين كوه را از ايشان زايل گردانم به اعترافى كه به حسب ظاهر در دنيا كردند، زيرا كه حق تعالى در دنيا به ظاهر حال ايشان سلوك مى كند در آنكه خون ايشان محفوظ باشد و در امان باشند، و كار ايشان با خداست در آخرت كه در آنجا ايشان را عذاب خواهد كرد بر اعتقادات و نيّتهاى بد ايشان.

پس ديدند بنى اسرائيل كه كوه دو پاره شد: يك پاره اش مرواريد سفيد شد به جانب آسمان بالا رفت تا آسمانها را شكافت و ايشان مى ديدند تا به جائى رسيد كه ايشان نمى ديدند، و يك قطعۀ ديگرش آتش شد بسوى زمين آمد و زمين را شكافت و فرو رفت و از ديدۀ ايشان پنهان شد. چون سبب آن حال را از حضرت موسى سؤال كردند فرمود:

آن قطعه كه به آسمان رفت به بهشت ملحق شد و خدا آن را مضاعف گردانيد به اضعاف بسيار كه عدد آن را بغير از خدا نمى داند، و امر فرمود كه بنا كنند از آن براى آنها كه ايمان واقعى آوردند به آنچه در اين كتاب است قصرها و خانه ها و منزلها كه هر يك مشتمل باشند بر انواع نعمتها كه خدا وعده فرموده است پرهيزكاران بندگانش را از درختها و بستانها و ميوه ها و حوريان نيكو شمايل و غلامان پيوسته زيبا باشند مانند مرواريدهاى پراكنده شده و ساير نعمتها و نيكيهاى بهشت؛ و امّا آن قطعه كه به زمين فرو رفت به جهنم ملحق شد، حق تعالى آن را مضاعف گردانيد به اضعاف بسيار و امر فرمود كه بنا كنند از آن براى كافران به آنچه در اين كتاب است قصرها و خانه ها و منزلها كه هر يك مشتمل باشند بر انواع عذابى كه خدا وعيد فرموده است كافران بندگانش را از درياهاى آتش و حوضهاى غسلين و غسّاق و رودخانه هاى چرك و ريم و خون و زبانيه ها كه گرزها در دست داشته باشند براى عذاب ايشان، و درختهاى زقّوم و ضريع و مارها و عقربها و افعيها و بندها و غلها و زنجيرها و ساير انواع بلاها و عذابها كه حق تعالى براى اهل جهنم مهيّا كرده است.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم با بنى اسرائيل زمان خود فرمود: آيا نمى ترسيد از عقاب

ص: 698

پروردگار خود در انكار نمودن اين فضائل كه حق تعالى مخصوص گردانيده است به آنها محمد و على و آل طيّبين ايشان را (1)؟

و به سند معتبر منقول است كه: طاووس يمانى كه از علماى عامه است از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام سؤال نمود: كدام مرغ است كه خدا در قرآن ياد كرده است كه يك مرتبه پرواز كرده است و پيش از آن و بعد از آن ديگر پرواز نكرده است و نخواهد كرد؟

فرمود: آن طور سيناست كه حق تعالى بعضى از آن را بر سر بنى اسرائيل بازداشت به انواع عذابها كه در آن كوه بود تا آنكه قبول كردند تورات را چنانچه حق تعالى فرموده است كه: «يادآور آن وقتى را كه كوه را كنديم و بر بالاى سر بنى اسرائيل داشتيم مانند سقفى و گمان كردند كه بر سر ايشان خواهد افتاد» (2). (3)

در حديث ديگر حضرت صادق عليه السّلام در تفسير اين آيه فرمود: چون حق تعالى تورات را بر بنى اسرائيل فرستاد، ايشان قبول نكردند پس بلند كرد بر سر ايشان كوه طور را و موسى به ايشان گفت: اگر قبول نمى كنيد اين كوه بر شما مى افتد. پس قبول كردند و سرهاى خود را به زير افكندند (4).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: چون حضرت موسى به بنى اسرائيل گفت كه:

خدا با من سخن مى گويد و مناجات مى كند، تصديق او نكردند. پس به ايشان گفت:

جماعتى را از ميان خود اختيار كنيد كه با من بيايند و سخن خدا را بشنوند، پس ايشان هفتاد كس از نيكان خود را اختيار كردند و با حضرت موسى به محلّ مناجات او فرستادند، پس موسى عليه السّلام نزديك رفت و حق تعالى به آفريدن آواز در هوا به او مناجات كرد و سخن گفت. پس موسى عليه السّلام به آن جماعت گفت: بشنويد و گواهى دهيد نزد بنى اسرائيل، گفتند: ما ايمان نمى آوريم براى تو كه اين سخن خداست تا خدا را آشكارا

ص: 699


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 424.
2- . سورۀ اعراف:171.
3- . احتجاج 2/187؛ مناقب ابن شهر آشوب 4/217.
4- . تفسير قمى 1/246.

ببينيم، پس خدا صاعقه فرستاد كه همه سوختند.

پس چون موسى عليه السّلام ديد كه قومش هلاك شدند محزون شد بر ايشان و گفت: آيا هلاك مى كنى ما را به آنچه سفيهان ما كردند؟ زيرا كه موسى عليه السّلام گمان كرد كه ايشان به گناهان بنى اسرائيل هلاك شدند (1).

به سندهاى معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام و امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: چون موسى عليه السّلام از حق تعالى سؤال نمود كه: پروردگارا! خود را به من بنما تا تو را ببينم.

حق تعالى به او وحى فرستاد كه: هرگز مرا نخواهى ديد و نمى توانى ديد. و وعده فرمود او را كه بر كوه تجلّى كند تا بداند كه او را نمى تواند ديد.

موسى بر كوه بالا رفت، درگاه آسمان گشوده شد و فوجهاى ملائكۀ آسمان به زير آمدند و فوج فوج بر او مى گذشتند با رعد و برق و صاعقه و باد و عمودهاى نور در دست داشتند، هر فوج كه بر او مى گذشتند به او مى گفتند: اى پسر عمران! سؤال بزرگى از پروردگار خود نمودى؛ و هر فوج ايشان را كه مى ديد جميع بدنش از ترس مى لرزيد و به امر الهى آتشى بر دور او احاطه كرده بود كه نمى توانست گريخت تا آنكه حق تعالى قدرى از انوار عظمت خود را بر كوه جلوه داد و كوه به زمين فرورفت. موسى افتاد و بيهوش شد (2).

مؤلف گويد: بايد دانست كه ضرورى دين شيعه است و به دلايل عقليه و نقليه ثابت شده است كه حق تعالى ديدنى نيست و ذات مقدس او را به چشم ادراك نمى توان ديد بلكه ديدۀ دل نيز از ادراك كنه ذات و صفات مقدس او عاجز و قاصر است، چون تواند بود كه ديده شود چيزى كه جسم و جسمانى نباشد و محلّى و مكانى نداشته باشد و در جهتى نباشد، پس چگونه حضرت موسى با مرتبۀ جليل پيغمبرى اين سؤال نمود؟ از اين شبهه

ص: 700


1- . تفسير قمى 1/241.
2- . تفسير عياشى 2/26.

دو جواب مى توان گفت:

اول آنكه: سؤال موسى عليه السّلام از ديدن به چشم نبود بلكه مى خواست معرفت كنه ذات و صفات الهى براى او حاصل گردد تا نهايت مرتبۀ معرفت بشرى براى او ميسّر گردد؛ چون اول ممتنع و ثانى فوق مرتبۀ آن حضرت بود، حضرت بارى تعالى به اظهار بعضى از انوار جلال و عظمت خود بر كوه و تاب نياوردن او ظاهر گردانيد كه كسى را راهى به ادراك كنه جلال او نيست و او را قابليت نهايت مرتبۀ معرفت كه مخصوص پيغمبر آخر الزمان صلّى اللّه عليه و آله و سلم است نيست.

دوم آنكه: سؤال موسى عليه السّلام از جهت قوم او بود، چون مأمور بود كه مدارا با قوم خود بكند و آنچه ايشان سؤال كنند رد ننمايد، به تكليف قوم خود اين سؤال نمود و مى دانست كه اين امر ممتنع است و خدا ديدنى نيست و ليكن مى خواست كه بر قوم او اين معنى ظاهر شود. و اين وجه ظاهرتر است.

چنانچه به سند معتبر منقول است كه مأمون از حضرت امام رضا عليه السّلام از اين مسأله سؤال نمود، آن حضرت فرمود كه: كليم خدا موسى بن عمران مى دانست كه خدا از آن منزّه تر است كه به چشمها ديده شود و ليكن چون حق تعالى با او سخن گفت و او را همراز خود گردانيد، او برگشت بسوى قوم خود و ايشان را خبر داد كه: خدا با من سخن گفت و مرا مقرّب درگاه خود گردانيد و با من مناجات كرد.

گفتند: ما ايمان نمى آوريم به آنچه تو مى گوئى تا سخن خدا را بشنويم چنانچه تو شنيده اى. و ايشان هفتصد هزار كس بودند پس از ميان ايشان هفتاد هزار كس اختيار كرد، و از آنها هفت هزار مرد اختيار كرد، و از آنها هفتاد نفر برگزيد با خود برد به طور سينا كه محلّ مناجات او بود با حق تعالى، و ايشان را در دامنۀ كوه بازداشت و خود بر كوه بالا رفت و از خدا سؤال نمود كه با او سخن بگويد چنان كه آن هفتاد نفر بشنوند، پس خدا با او سخن گفت، ايشان كلام الهى را از بالاى سر و پائين پا و جانب راست و چپ و پيش رو و پشت سر از همه جهت به يك دفعه شنيدند، زيرا كه خدا صدا را در درخت خلق كرد و به همه جانب پهن كرد تا از همه جهت شنيدند تا بدانند كلام خدا است كه اگر كلام ديگرى بود

ص: 701

از يك جهت شنيده مى شد.

پس آن هفتاد نفر از روى اجابت گفتند: ما ايمان نمى آوريم كه اين سخن خدا است تا خدا را آشكارا ببينيم.

چون اين سخن عظيم و اين گستاخى بزرگ از ايشان صادر شد از روى تكبر و طغيان، حق تعالى صاعقه اى بر ايشان فرستاد كه به سبب ظلم ايشان، ايشان را هلاك گردانيد.

پس موسى عليه السّلام گفت: پروردگارا! من چه گويم با بنى اسرائيل در وقتى كه بسوى ايشان برگردم و گويند كه: بردى ايشان را و كشتى براى آنكه صادق نبودى در آن دعوى كه نمودى كه خدا با تو مناجات مى كند؟

پس حق تعالى به دعاى حضرت موسى ايشان را زنده كرد، چون زنده شدند گفتند:

چون از براى ديدن ما سؤال نمودى چنين شد، اكنون سؤال كن كه خدا خود را به تو بنمايد كه بسوى او نظر كنى كه اجابت تو خواهد فرمود، چون ببينى خدا را به ما خبر بده كه خدا چگونه است تا ما او را بشناسيم چنانچه حقّ شناختن اوست.

موسى گفت: اى قوم من! خدا به ديده ها درنمى آيد و او را كيفيت و چگونگى نمى باشد، و او را به آياتى كه آفريده و علاماتى كه هويدا گردانيده مى توان شناخت.

گفتند: ما ايمان نمى آوريم تا اين سؤال را نكنى.

پس موسى گفت: پروردگارا! تو سخن بنى اسرائيل را شنيدى و صلاح ايشان را بهتر مى دانى.

پس حق تعالى وحى نمود به او كه: اى موسى! از من سؤال كن آنچه ايشان سؤال نمودند كه من تو را به جهل و سفاهت ايشان مؤاخذه نخواهم كرد.

پس در آن وقت موسى عليه السّلام گفت: پروردگارا! خود را به من بنما كه نظر كنم بسوى تو.

پس حق تعالى فرمود: هرگز مرا نتوانى ديد و ليكن نظر كن به كوه اگر به جاى خود قرار مى گيرد در وقتى كه فرومى رود پس مرا مى توانى ديد.

چون تجلّى كرد حق تعالى براى كوه به آيتى از آيات خود، آن را هموار زمين گردانيد و موسى عليه السّلام بيهوش افتاد، چون به هوش آمد گفت: تنزيه مى كنم تو را و توبه مى كنم بسوى

ص: 702

تو، يعنى بازگشتم بسوى معرفتى كه پيشتر به تو داشتم از جهالت و نادانى قوم خود و من از اول ايمان آوردندگانم از بنى اسرائيل به آنكه تو را نمى توان ديد (1).

در حديث معتبر منقول است كه از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند: هارون عليه السّلام چرا به حضرت موسى گفت: اى فرزند مادر من! مگير ريش و سر مرا؟ و نگفت: اى فرزند پدر من؟

فرمود: زيرا كه دشمنى ها در ميان برادران در وقتى مى باشد كه از يك پدر باشند و از مادرهاى متفرق باشند، چون از يك مادر باشند دشمنى در ميان ايشان كم مى باشد مگر آنكه شيطان در ميان ايشان افساد كند و اطاعت شيطان نمايند، پس هارون به برادرش موسى عليه السّلام گفت: اى برادرى كه از مادر من متولد شده اى و از غير مادر من بهم نرسيده اى! موى ريش و سر مرا مگير، و نگفت: اى فرزند پدر من، زيرا كه فرزندان يك پدر هرگاه مادرهاى ايشان جدا باشند عداوت در ميان ايشان بعيد نيست مگر كسى كه خدا او را نگاه دارد، و عداوت در ميان فرزندان يك مادر مستبعد است.

پس سائل باز از آن حضرت پرسيد كه: به چه سبب حضرت موسى سر و ريش هارون عليه السّلام را گرفت و بسوى خود كشيد و حال آنكه او را در گوساله پرستيدن بنى اسرائيل گناهى نبود؟

فرمود: براى اين چنين كرد كه چرا وقتى كه بنى اسرائيل كافر شدند و گوساله پرستيدند از ايشان جدا نشد كه به موسى عليه السّلام ملحق شود، و هرگاه از ايشان مفارقت مى كرد عذاب بر ايشان نازل مى شد، نمى بينى كه حضرت موسى عليه السّلام به هارون گفت: چه مانع شد تو را در وقتى كه ديدى ايشان گمراه شدند از اينكه از پى من بيائى؟ هارون گفت: اگر چنين مى كردم بنى اسرائيل پراكنده مى شدند و ترسيدم كه بگوئى جدائى انداختى در ميان بنى اسرائيل و سخن مرا رعايت نكردى در باب اصلاح ايشان (2).

ص: 703


1- . توحيد شيخ صدوق 121؛ احتجاج 2/430؛ عيون اخبار الرضا 1/200.
2- . علل الشرايع 68.

مؤلف گويد: از جمله شبهه هاى عظيم جماعتى كه نسبت خطا و گناه به پيغمبران مى دهند اين قصۀ حضرت موسى و هارون عليهما السّلام است زيرا كه هر دو پيغمبر بودند، اگر هارون كارى كرده بود كه از موسى عليه السّلام مستحقّ اين اهانت و زجر گرديده بود كه موسى ريش و سر مبارك او را بگيرد و پيش كشد و درشت با او سخن بگويد، پس، از هارون گناه صادر شده بوده است؛ و اگر او را گناهى نبود، پس موسى عليه السّلام در اين قسم اهانتى نسبت به برادر خود كه پيغمبر بود واقع ساختن خطا كرد و گناه از او صادر شده بوده است خصوصا با انداختن الواح بر زمين و شكستن آنها كه متضمن استخفاف به كتاب خدا بود.

و جواب از آن به چند وجه مى توان گفت:

وجه اول كه ظاهرترين وجوه است آن است كه اين نزاعى بود ظاهر ميان آن دو پيغمبر بزرگوار براى اصلاح امّت و تأديب ايشان، زيرا كه چون بنى اسرائيل مرتكب امر شنيعى شده بودند و اين را سهل مى شمردند بايست كه حضرت موسى اظهار شناعت عمل ايشان به اكمل وجهى بفرمايد، و هيچ وجهى از اين كاملتر نبود كه نسبت به برادر بزرگوار خود كه با قرابت نسبى به رتبۀ جليل پيغمبرى سرفراز بود، چنين زجرى بفرمايد و الواح را بر زمين بگذارد و اظهار نمايد كه: من دست برداشتم از اصلاح شما و كتاب آوردن براى شما سودى ندارد، تا آنكه بر ايشان ظاهر شود كه گناه بزرگى كرده اند كه سبب اين امور غريبه گرديده و كوه حلم موسى را از جا كند، و به حسب واقع تقصيرى از هارون صادر نشده بود و غرض موسى عليه السّلام نيز آزار او نبود.

و اين قسم امور در سياسات ملوك و آداب ايشان بسيار واقع مى شود كه يكى از مقرّبان را مورد عتاب مى گردانند كه ديگران متنبّه شوند. حق تعالى در قرآن مجيد در بسيار جائى نسبت به جناب نبوى صلّى اللّه عليه و آله و سلم عتاب آميز سخن فرموده است براى تأديب امّت چنانچه بعد از اين در احوال آن حضرت مذكور خواهد شد ان شاء اللّه تعالى.

دوم آنكه: اين حركت حضرت موسى عليه السّلام از غايت خشم و اندوه و غضب بر امّت بود چنانچه آدمى در هنگام غايت غضب و اندوه گاه لب خود را مى گزد و گاه ريش خود را مى كند، چون هارون عليه السّلام به منزلۀ نفس و جان موسى عليه السّلام بود اين حركات را نسبت به او

ص: 704

واقع ساخت، حضرت هارون براى آن استدعا كرد كه: اينها نسبت به من مكن كه مبادا بنى اسرائيل سبب و علت اين حركات را نيابند و حمل بر عداوت نمايند و موجب شماتت ايشان گردد بر آن حضرت.

سوم آنكه: سر و ريش هارون را از جهت مهربانى و اشفاق و دلدارى گرفت به نزد خود كشيد كه او را تسلى نمايد، هارون ترسيد كه قوم حمل بر معنى ديگر كنند، و استدعاى ترك اينها نمود كه گمان بد نسبت به موسى عليه السّلام نبرند.

چهارم آنكه: فعل هارون يا موسى يا هر دو ترك اولى و مكروه بود و به حدّ گناه و معصيت نرسيده بود كه منافى نبوّت باشد.

و وجوه ديگر نيز گفته اند. و وجه اول اظهر وجوه است، و اللّه يعلم.

و در انداختن الواح محتمل است كه از روى غضب، بى اختيار از دست آن حضرت افتاده باشد، يا از براى غضب ربّانى و شدّت در دين و انكار بر مخالفين انداخته باشد؛ اين قسم انداختن مستلزم استخفاف نيست.

بدان كه احاديث در باب وعدۀ موسى عليه السّلام با قوم خود مختلف است، اكثر روايات دلالت مى كند بر آنكه:

اولا: وعده كرد موسى عليه السّلام با ايشان كه: من سى روز از شما غايب خواهم شد.

حق تعالى براى مصلحتى چند از باب بدا اين وعده را چهل روز گردانيد، و وعدۀ سى روز مشروط به شرطى بود كه آن شرط بعمل نيامد.

و بعضى آيات و احاديث دلالت مى كند بر آنكه موسى عليه السّلام چهل روز با ايشان وعده كرده بود و پيش از انقضاى وعده به محض امتداد چنين كردند، يا آنكه شيطان تسويل كرد براى ايشان كه شب و روز را جدا براى ايشان حساب كرد. چون بيست روز گذشت گفت كه: چهل شبانه روز گذشته است، ايشان باور كردند.

و جمع ميان آيات آسان است، زيرا كه آيه صريح نيست در آنكه وعده سى روز بود با آنكه اگر صريح باشد ممكن است جمع كردن به اينكه به موسى عليه السّلام فرموده باشد كه وعده چهل روز خواهد بود، و امر فرموده باشد او را كه به ايشان سى روز وعده فرمايد براى

ص: 705

مصلحتى.

و ميان بعضى احاديث نيز به اين وجه جمع مى توان كرد.

و به وجه ديگر نيز جمع مى توان كرد كه وعدۀ حضرت موسى با قوم خود سى يا چهل بوده باشد به اين نحو كه فرموده باشد كه: سى روز از شما غايب مى شوم، محتمل است كه بيشتر نيز بشود تا چهل روز.

و محتمل است كه بعضى از احاديث بر تقيه محمول باشد.

به سند معتبر از امام رضا عليه السّلام منقول است كه از امير المؤمنين عليه السّلام پرسيدند كه: به چه سبب گاو در ميان ساير حيوانات ديده اش را بر هم گذاشته است و سر به جانب آسمان بالا نمى كند؟

فرمود: از شرم خدا به سبب آنكه قوم موسى عليه السّلام گوساله پرستيدند سر به زير افكنده و نگاه به جانب آسمان نمى كند (1).

از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم منقول است كه: گرامى داريد گاو را كه بهترين چهارپايان است و چشم به جانب آسمان نگشوده از شرم خدا از روزى كه گوساله پرستيدند (2).

و در حديث ديگر فرموده: در وقتى كه حق تعالى تجلّى بر كوه فرمود به سبب سؤال موسى ديدن حق تعالى را هفت كوه پرواز نمودند و به حجاز و يمن ملحق شدند: و آنچه به مدينه آمد احد و ورقان بود؛ و آنچه به مكه رفت ثور و ثبير و حراء بود؛ و آنچه به يمن رفت صبر و حضور بود (3).

در حديث معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه فرمود: چون بعد از فوت من نعش مرا بسوى نجف اشرف بيرون بريد و بادى رو به شما بيايد و پاهاى شما به زمين فرو رود مرا آنجا دفن كنيد كه اول طور سينا است (4).

ص: 706


1- . علل الشرايع 494 و 593؛ عيون اخبار الرضا 1/241.
2- . علل الشرايع 494.
3- . خصال 344.
4- . تهذيب الاحكام 6/34؛ فرحة الغري 50.

در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: نجف اشرف قطعه اى است از كوهى كه حق تعالى بر روى آن با موسى سخن گفت (1).

در حديث معتبر ديگر فرمود: چون حق تعالى بر كوه تجلّى كرد به دريا فرو رفت و تا قيامت فروخواهد رفت (2).

به روايت ديگر فرمود: كرّوبيان گروهى اند از شيعيان ما از خلقهاى اول كه حق تعالى ايشان را در پشت عرش جا داده است، اگر نور يكى از ايشان را بر تمام اهل عالم قسمت كنند هرآينه ايشان را كافى خواهد بود. چون موسى عليه السّلام سؤال ديدن كرد، خدا يكى از آنها را امر فرمود كه بر كوه تجلّى نمود و كوه تاب نور او نياورد به زمين فرو رفت (3).

مؤلف گويد: ممكن است كه آن كوه به چند قسمت شده باشد: بعضى به زمين فرورفته باشد؛ و بعضى به اطراف عالم پرواز كرده باشد؛ و بعضى ريگ روان شده باشد چنانچه آن را نيز نقل كرده اند (4). و در معنى تجلّى بر كوه سخن بسيار است كه اين كتاب محلّ ذكر آنها نيست.

على بن ابراهيم رحمه اللّه روايت كرده است كه: چون بنى اسرائيل توبه كردند و موسى عليه السّلام به ايشان گفت كه: يكديگر را بكشيد، گفتند: چگونه يكديگر را بكشيم؟ گفت: چون فردا شود بامداد بيائيد به نزد بيت المقدس و با خود كاردى يا شمشيرى يا حربه اى ديگر بياوريد و دهانهاى خود را ببنديد كه يكديگر را نشناسيد، چون من بر منبر بنى اسرائيل بالا روم يكديگر را بكشيد.

پس هفتاد هزار تن جمع شدند از آنها كه گوساله پرستيده بودند نزد بيت المقدس، چون موسى عليه السّلام به ايشان نماز كرد و بر منبر بالا رفت، شروع كردند به كشتن يكديگر، چون ده هزار تن از ايشان كشته شدند جبرئيل نازل شد و گفت: اى موسى! بگو دست از كشتن

ص: 707


1- . ارشاد القلوب 439؛ كامل الزيارات 39.
2- . توحيد شيخ صدوق 120؛ تفسير قمى 1/240.
3- . بصائر الدرجات 69.
4- . مجمع البيان 2/475.

يكديگر بردارند كه حق تعالى به فضل خود توبۀ ايشان را قبول فرمود (1).

در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: موسى عليه السّلام هفتاد تن از ميان قوم خود انتخاب كرد و با خود به طور برد. چون سؤال رؤيت كردند، صاعقه بر ايشان نازل شد و سوختند. پس موسى عليه السّلام مناجات كرد كه: پروردگارا! اينها اصحاب من بودند.

وحى به او رسيد كه: من اصحابى به تو مى دهم كه از ايشان بهتر باشند.

موسى عليه السّلام گفت: پروردگارا! من به ايشان انس گرفته ام و ايشان را شناخته ام و نامهاى ايشان را دانسته ام. سه مرتبه دعا كرد تا خدا ايشان را زنده نمود و پيغمبران گردانيد (2).

مؤلف گويد كه: پيغمبر شدن ايشان موافق اصول شيعه مشكل است، زيرا كه ظاهر حال آن است كه سؤال ايشان گناه بود كه به سبب آن معذّب شدند، پس چگونه با وجود صدور گناه از ايشان پيغمبر شدند؟ به چند وجه جواب ممكن است:

اول آنكه: ذكر پيغمبرى ايشان بر وجه تقيه شده باشد، چون اكثر عامه چنين روايت كرده اند.

دوم آنكه: چون مردند، حيات اول كه در آن گناه كرده بودند منقطع شد. اگر در حيات دوم معصوم بوده باشند كافى است براى پيغمبرى ايشان، و در اين وجه سخن مى رود.

سوم آنكه: سؤال ايشان نيز از جانب قوم بوده باشد و هلاك ايشان بر وجه تعذيب نبوده باشد بلكه براى تأديب قوم بوده باشد، و اين نيز بعيد است.

چهارم آنكه: اطلاق پيغمبرى بر ايشان بر وجه مجاز باشد، يعنى آن قدر خوب شدند بعد از رجعت كه گويا پيغمبران بودند.

وجه اول ظاهرتر است.

بدان كه اين واقعه از شواهد حقّيت رجعت است كه در اين امّت نيز در زمان حضرت قائم عليه السّلام جمعى به دنيا رجوع خواهند كرد از مردگان، زيرا كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود

ص: 708


1- . تفسير قمى 1/47.
2- . رجال كشى 2/512؛ تفسير عياشى 2/30.

كه: هر چه در بنى اسرائيل واقع شد در اين امّت نيز واقع مى شود. ان شاء اللّه بعد از اين در باب على حده مذكور خواهد شد.

بدان كه موافق آن حديث متواتر كه ما سابقا نقل كرديم كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: آنچه در بنى اسرائيل واقع شد در اين امّت نيز واقع مى شود (1).

و به حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: تو از من به منزلۀ هارونى از موسى (2)، و نظير قصۀ گوساله و سامرى در اين امّت قصۀ ابو بكر بود كه از گوساله خرتر بود و عمر بود كه از سامرى محيل تر و شقى تر بود، چنانچه در آنجا اطاعت هارون نكردند در اينجا اطاعت وصىّ بر حقّ پيغمبر آخر الزمان نكردند.

چون امير المؤمنين عليه السّلام را به جبر كشيدند و به مسجد آوردند كه با ابو بكر بيعت كند، رو به قبر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم نمود به همان خطاب كه هارون به حضرت موسى نمود به آن حضرت خطاب كرد گفت: «يا بن امّ! انّ القوم استضعفوني و كادوا يقتلونني» (3). و چون توبه كردند و زمان ابو بكر و عمر و عثمان كه به جاى گوساله و سامرى و قارون بودند گذشت و با امير المؤمنين بيعت كردند مانند بنى اسرائيل شمشيرها از غلاف درآمد و يكديگر را كشتند چنانچه بنى اسرائيل به ظاهر در تيه حيران شدند چهل سال، اين امّت بسوى اختيار خود تا زمان قائم آل محمد صلوات اللّه عليه در امور دين و دنياى خود حيران ماندند.

بر هر يك از اين مضامين، احاديث بسيار از طريق عامه و خاصه وارد شده است كه ان شاء اللّه در جاى خود ذكر خواهيم كرد.

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون حق تعالى الواح را بر حضرت موسى عليه السّلام فرستاد، در آن بيان همه چيز بود و مشتمل بود بر احوال آنچه بعد از

ص: 709


1- . تفسير عياشى 1/303.
2- . بشارة المصطفى 266؛ محاسن 1/259؛ ترجمة الامام علي بن أبي طالب من تاريخ ابن عساكر 1/306؛ كفاية الطالب 281.
3- . كتاب سليم بن قيس 45؛ بصائر الدرجات 275؛ احتجاج 1/215.

اين خواهد شد تا روز قيامت. چون عمر حضرت موسى به آخر رسيد خدا به او وحى نمود كه: الواح را به كوه بسپار؛ و آن الواح از زبرجد بهشت بود.

پس حضرت موسى عليه السّلام الواح را به نزد كوه آورد و كوه به امر الهى شكافته شد و الواح را در جامه اى پيچيد و در شكاف كوه گذاشت، پس شكاف كوه برطرف شد و الواح ناپيدا شد تا آنكه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم مبعوث شد.

پس قافله اى از اهل يمن به خدمت آن حضرت مى آمدند، چون به آن كوه رسيدند كوه شكافته شد و الواح ظاهر شد، آنها برداشتند و به خدمت آن حضرت آوردند و آنها الحال در پيش ماست (1).

و در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: چون حضرت موسى الواح را انداخت، بر سنگى خورد و شكست آنچه شكسته شد. آن سنگ فروبرد در ميان آن سنگ بود تا حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم مبعوث شد و آن سنگ به آن حضرت رسانيد (2).

و احاديث بسيار است كه: هيچ كتابى بر پيغمبرى نازل نشده است و هيچ معجزه اى خدا به پيغمبرى نداده است مگر آنكه همه نزد اهل بيت رسالت صلوات اللّه عليهم اجمعين است. ان شاء اللّه احاديث بسيار در اين باب در موضع خود مذكور خواهد شد.

از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: در ماه حزيران رومى موسى عليه السّلام نفرين كرد بنى اسرائيل را، پس در يك شبانه روز سيصد هزار تن از بنى اسرائيل مردند (3).

و از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم روايت كرده است كه: قرآن را براى اين «فرقان» مى نامند كه آيات و سوره هاى آن متفرق نازل شد بى آنكه در لوحى نوشته باشد، و تورات و انجيل و زبور هر يك يكجا نوشته بر الواح و اوراق نازل شد (4).

و به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: تورات در ششم ماه مبارك

ص: 710


1- . بصائر الدرجات 140؛ تفسير عياشى 2/28.
2- . بصائر الدرجات 137.
3- . مهج الدعوات 357.
4- . علل الشرايع 470.

رمضان نازل شد (1).

مؤلف گويد: ممكن است ابتداى تورات در ماه رمضان نازل شده باشد و تمامش در ماه ذيحجه يا بعد از شكستن الواح بار ديگر تورات نازل شده باشد.

ص: 711


1- . كافى 2/629.

فصل هفتم: در بيان قصۀ قارون است

حق تعالى در سورۀ قصص فرموده است إِنَّ قارُونَ كانَ مِنْ قَوْمِ مُوسى (1)«بدرستى كه قارون از قوم حضرت موسى بود» .

از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: پسر خالۀ حضرت موسى بود. بعضى گفته اند پسر عمّ او بود؛ و بعضى گفته اند عمّ او بود (2).

فَبَغى عَلَيْهِمْ (3) «پس بغى و زيادتى و سركشى نمود بر ايشان» . و در بغى او خلاف است: بعضى گفته اند كه چون در مصر بودند فرعون او را بر بنى اسرائيل حاكم كرده بود و ظلم كرد بر ايشان؛ بعضى گفته اند جامه اش را از ديگران يك شبر بلندتر مى كرد؛ و بعضى گفته اند تكبر مى كرد به زيادتى مال بر آنها (4).

وَ آتَيْناهُ مِنَ اَلْكُنُوزِ ما إِنَّ مَفاتِحَهُ لَتَنُوأُ بِالْعُصْبَةِ أُولِي اَلْقُوَّةِ (5) «عطا كرده بوديم او را از گنجها آنچه كليدهاى او را به سنگينى برمى داشتند جماعت بسيار صاحبان قوّت» .

ص: 712


1- . سورۀ قصص:76.
2- . مجمع البيان 4/266.
3- . سورۀ قصص:76.
4- . مجمع البيان 4/266؛ عرائس المجالس 213.
5- . سورۀ قصص:76.

على بن ابراهيم گفته است كه: عصبه از ده است تا پانزده (1)؛ بعضى گفته اند: از ده تا چهل؛ و بعضى گفته اند كه: در اين مقام چهل مراد است؛ و بعضى شصت؛ و بعضى هفتاد گفته اند. و روايت كرده اند كه: كليدهاى او بار شصت استر بود، هر كليدى از يك انگشت بزرگتر نبود چون از آهن سنگين بود از چوب كرد، و از چوب هم كه سنگينى كرد از پوست كرد (2).

إِذْ قالَ لَهُ قَوْمُهُ لا تَفْرَحْ إِنَّ اَللّهَ لا يُحِبُّ اَلْفَرِحِينَ (3) «در وقتى كه گفتند به او قوم او -جمعى گفته اند كه گوينده موسى عليه السّلام بود (4)-: شادى مكن، طغيان و تكبر منما به سبب گنجهاى خدا بدرستى كه خدا دوست نمى دارد شادى كنندگان به اموال و زينتهاى دنيا را» .

وَ اِبْتَغِ فِيما آتاكَ اَللّهُ اَلدّارَ اَلْآخِرَةَ «طلب كن به آنچه عطا كرده است خدا به تو خانۀ آخرت را» وَ لا تَنْسَ نَصِيبَكَ مِنَ اَلدُّنْيا «و فراموش مكن بهرۀ خود را از مال دنيا كه براى آخرت بردارى يا به قدر كفاف قناعت نمائى» وَ أَحْسِنْ كَما أَحْسَنَ اَللّهُ إِلَيْكَ «و احسان و نيكى كن به مردم چنانچه احسان كرده است خدا بسوى تو» وَ لا تَبْغِ اَلْفَسادَ فِي اَلْأَرْضِ «و طلب فساد مكن در زمين» إِنَّ اَللّهَ لا يُحِبُّ اَلْمُفْسِدِينَ (5)«بدرستى خدا دوست نمى دارد افساد كنندگان را» .

قالَ إِنَّما أُوتِيتُهُ عَلى عِلْمٍ عِنْدِي (6) «گفت: من داده نشده ام اين مال را مگر بر علمى كه نزد من هست» .

على بن ابراهيم روايت كرده است كه: يعنى به علم كيميا اينها را تحصيل كرده ام (7).

و گفته اند كه: حضرت موسى علم كيميا تعليم او كرده بود؛ و بعضى گفته اند: يعنى من

ص: 713


1- . در تفسير قمى 2/144 آمده است كه ما بين 10 تا 19 نفر است.
2- . عرائس المجالس 213؛ تاريخ طبرى 1/263.
3- . سورۀ قصص:76.
4- . مجمع البيان 4/266.
5- . سورۀ قصص:77.
6- . سورۀ قصص:78.
7- . تفسير قمى 2/144.

چون از شما اعلم و افضل بودم پس خدا اين مال و اعتبار را به من داده است؛ و بعضى گفته اند: مراد او علم تجارت و زراعت و انواع كسبها بود (1).

أَ وَ لَمْ يَعْلَمْ أَنَّ اَللّهَ قَدْ أَهْلَكَ مِنْ قَبْلِهِ مِنَ اَلْقُرُونِ مَنْ هُوَ أَشَدُّ مِنْهُ قُوَّةً وَ أَكْثَرُ جَمْعاً «آيا ندانست كه خدا هلاك كرد آنها را كه پيش از او بودند از قرنها كسى را كه از او قوّتش زياده و مال و لشكرش بيشتر بود» وَ لا يُسْئَلُ عَنْ ذُنُوبِهِمُ اَلْمُجْرِمُونَ (2)«و سؤال كرده نمى شوند مجرمان و كافران در قيامت از گناهان ايشان، زيرا كه خدا مطّلع است بر كرده هاى ايشان يا در دنيا در وقت نزول عذاب بر ايشان» .

فَخَرَجَ عَلى قَوْمِهِ فِي زِينَتِهِ «پس بيرون آمد قارون بر قوم خود-يعنى بنى اسرائيل-با آن زينتها كه داشت» .

على بن ابراهيم روايت كرده است كه: يعنى با جامه هاى ملوّن رنگارنگ كه بر زمين مى كشيدند از روى تكبر (3)؛ و بعضى گفته اند: با چهار هزار سواره بيرون آمد كه بر زينهاى طلا سوار بودند و بر روى زينها جامه هاى ارغوانى انداخته بودند و سه هزار كنيز سفيد با او بر استرهاى كبود يا سفيد سوار بودند كه هر يك محلّى بودند به انواع زيورها و جامه هاى سرخ پوشيده بودند؛ و بعضى گفته اند: با هفتاد هزار كس بيرون آمد كه همه جامه هاى سرخ پوشيده بودند (4).

قالَ اَلَّذِينَ يُرِيدُونَ اَلْحَياةَ اَلدُّنْيا يا لَيْتَ لَنا مِثْلَ ما أُوتِيَ قارُونُ إِنَّهُ لَذُو حَظٍّ عَظِيمٍ (5) «گفتند آنها كه مى خواستند لذت زندگانى دنيا را: اى كاش مى بود ما را مثل آنچه داده شده است قارون را، بدرستى كه او صاحب بهرۀ بزرگى است در دنيا» .

وَ قالَ اَلَّذِينَ أُوتُوا اَلْعِلْمَ وَيْلَكُمْ ثَوابُ اَللّهِ خَيْرٌ لِمَنْ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً وَ لا يُلَقّاها إِلاَّ

ص: 714


1- . مجمع البيان 4/266.
2- . سورۀ قصص:78.
3- . تفسير قمى 2/144.
4- . مجمع البيان 4/267.
5- . سورۀ قصص:79.

اَلصّابِرُونَ (1) «و گفتند آنها كه خدا به ايشان علم كرامت كرده بود و يقين به آخرت داشتند: واى بر شما! ثواب آخرت بهتر است از براى كسى كه ايمان بياورد و عمل شايسته بكند و توفيق گفتن اين سخن نمى يابند مگر صبر كنندگان بر ترك زينتهاى دنيا» .

فَخَسَفْنا بِهِ وَ بِدارِهِ اَلْأَرْضَ «پس فرو برديم قارون و مال او را به زمين» فَما كانَ لَهُ مِنْ فِئَةٍ يَنْصُرُونَهُ مِنْ دُونِ اَللّهِ وَ ما كانَ مِنَ اَلمُنْتَصِرِينَ (2)«پس نبود او را گروهى كه يارى كنند او را از عذاب خدا و خود نتوانست كه دفع عذاب از خود بكند» وَ أَصْبَحَ اَلَّذِينَ تَمَنَّوْا مَكانَهُ بِالْأَمْسِ يَقُولُونَ وَيْكَأَنَّ اَللّهَ يَبْسُطُ اَلرِّزْقَ لِمَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ وَ يَقْدِرُ لَوْ لا أَنْ مَنَّ اَللّهُ عَلَيْنا لَخَسَفَ بِنا وَيْكَأَنَّهُ لا يُفْلِحُ اَلْكافِرُونَ (3)«و صبح كردند آنها كه آرزو مى كردند منزلت قارون را در روز گذشته و حال آنكه مى گفتند: بدرستى كه خدا مى گشايد روزى را براى هر كه مى خواهد از بندگانش براى مصلحت او و تنگ مى كند روزى را براى هر كه مى خواهد، اگر نه اين بود كه خدا بر ما منّت گذاشت و آرزوى ما را به ما نداد هرآينه ما نيز به زمين فرو مى رفتيم چنانچه قارون رفت، بدرستى كه رستگار نيستند كفران كنندگان نعمت خدا يا كافران به روز جزا» .

تِلْكَ اَلدّارُ اَلْآخِرَةُ نَجْعَلُها لِلَّذِينَ لا يُرِيدُونَ عُلُوًّا فِي اَلْأَرْضِ وَ لا فَساداً وَ اَلْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ (4) «اين است خانۀ آخرت، آن را قرار مى دهيم براى آنها كه نمى خواهند بلندى در زمين را و نه فساد در آن را و عاقبت نيكو براى پرهيزكاران است» .

و على بن ابراهيم رحمه اللّه روايت كرده است كه: سبب هلاك قارون آن بوده است كه چون موسى عليه السّلام بنى اسرائيل را از دريا بيرون آورد، حق تعالى نعمتهاى خود را بر ايشان تمام كرد و ايشان را امر نمود كه به جنگ عمالقه بروند و ايشان قبول نكردند پس مقرر فرمود كه ايشان چهل سال در صحراى تيه حيران بمانند.

ص: 715


1- . سورۀ قصص:80.
2- . سورۀ قصص:81.
3- . سورۀ قصص:82.
4- . سورۀ قصص:83.

پس ايشان اول شب برمى خاستند و شروع مى كردند در خواندن تورات و دعا و گريه، و قارون از جملۀ ايشان بود و او تورات براى ايشان مى خواند و در ميانشان از او خوش آوازترى نبود، و او را «منون» مى گفتند براى نيكوئى قرائت او، و او كيميا مى دانست و بعمل مى آورد.

پس چون به طول انجاميد امر بر بنى اسرائيل در تيه، شروع كردند در توبه و انابت و قارون قبول نكرد كه در توبه با ايشان شريك شود، موسى عليه السّلام او را دوست مى داشت پس به نزد او رفت و گفت: اى قارون! قوم تو در توبه اند و تو در اينجا نشسته اى؟ ! با ايشان داخل شو در توبه و اگر نه عذاب بر تو نازل مى شود. پس سهل شمرد امر موسى را و استهزاء به آن حضرت كرد.

موسى عليه السّلام غمگين بيرون آمد از پيش او و در سايۀ قصر او نشست، حضرت جبّه اى از مو پوشيده بود و نعلينى از پوست خر در پا داشت كه بندهاى آن از تابيدۀ مو بود و عصا در دستش بود. پس امر كرد قارون كه آب و خاكستر را مخلوط كردند بر سر آن حضرت ريختند، پس آن حضرت بسيار به غضب آمد، و در كتف مباركش موها بود كه هرگاه در غضب مى شد موها از جامه اش بيرون مى آمد و خون از آنها مى ريخت.

پس موسى عليه السّلام گفت: پروردگارا! اگر براى من غضب نكنى بر قارون، پس من پيغمبر تو نيستم. پس حق تعالى به آن حضرت وحى فرستاد كه: من امر كردم آسمانها و زمين را كه تو را اطاعت كنند، هر امر كه مى خواهى به آنها بكن. و قارون امر كرده بود كه درهاى قصر او را بر روى موسى عليه السّلام بسته بودند، پس حضرت موسى آمد اشاره كرد به درها تا به اعجاز او همه بازشدند و داخل قصر شد.

چون قارون نظرش بر موسى عليه السّلام افتاد دانست كه با عذاب مى آيد گفت: اى موسى! سؤال مى كنم از تو به حقّ رحم و خويشى كه در ميان من و تو هست كه بر من رحم كنى.

موسى عليه السّلام فرمود كه: اى فرزند لاوى! با من سخن مگو كه فايده ندارد.

پس به زمين خطاب فرمود كه: بگير قارون را. پس قصر با آنچه در قصر بود به زمين فرورفت و قارون تا زانو به زمين فرورفت و گريست و سوگند داد موسى عليه السّلام را به رحم،

ص: 716

باز فرمود كه: اى فرزند لاوى! با من سخن مگو. هر چند او استغاثه كرد فايده نكرد تا در زمين پنهان شد.

چون موسى عليه السّلام به محلّ مناجات خود رفت، حق تعالى فرمود كه: اى فرزند لاوى! با من سخن مگو.

موسى عليه السّلام دانست كه حق تعالى او را تعيير مى نمايد بر آنكه بر قارون رحم نكرد، گفت: پروردگارا! قارون مرا بغير تو خواند و بغير تو سوگند داد، اگر مرا به تو سوگند مى داد اجابت او مى كردم. باز حق تعالى همان جواب را كه موسى عليه السّلام به قارون گفت اعاده فرمود، موسى عليه السّلام گفت: پروردگارا! اگر مى دانستم كه رضاى تو در اجابت كردن اوست البته اجابت او مى كردم.

پس خدا فرمود كه: اى موسى! بعزت و جلال وجود و بزرگوارى و علوّ منزلت خود سوگند مى خورم كه اگر قارون چنانچه تو را خواند مرا مى خواند اجابت او مى كردم امّا چون تو را خواند و به تو متوسل شد او را به تو گذاشتم، اى پسر عمران! از مرگ جزع مكن كه من بر همه نفسى مرگ را نوشته ام و از براى تو محلّ استراحتى مهيّا كرده ام كه اگر ببينى و در آنجا درآئى ديده ات روشن خواهد شد.

موسى عليه السّلام روزى به طور رفت با وصىّ خود يوشع عليه السّلام، چون موسى به كوه بالا رفت ديد مردى مى آيد و بيلى و زنبيلى با خود دارد، موسى عليه السّلام گفت: به كجا مى روى؟

گفت: مردى از دوستان خدا مرده است، از براى او مى خواهم قبرى بكنم.

موسى عليه السّلام گفت: مى خواهى من تو را يارى كنم بر كندن قبر؟

گفت: بلى. پس هر دو قبر را كندند، چون فارغ شدند آن مرد خواست كه به قبر رود، موسى عليه السّلام گفت: چه مى كنى؟

گفت: مى خواهم بروم به ميان قبر و ببينم كه خوب كنده شده است!

موسى عليه السّلام گفت: من مى روم. و چون موسى رفت در قبر خوابيد و قبر را پسنديد،

ص: 717

ملك موت آمد قبض روح مطهرش كرد، كوه بهم آمد و قبرش ناپيدا شد (1).

در حديث حسن از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون حضرت يونس عليه السّلام در شكم ماهى سير درياها مى نمود، رسيد به جائى كه قارون به آنجا رسيده بود، زيرا كه چون موسى عليه السّلام قارون را نفرين كرد و به زمين فرورفت حق تعالى ملكى را بر او موكّل گردانيد كه هر روز به قدر قامت يك مرد او را به زمين فروبرد. يونس عليه السّلام در شكم ماهى تسبيح الهى مى گفت و استغفار مى كرد، چون قارون صداى يونس را شنيد التماس كرد از ملكى كه بر او موكّل بود كه مرا مهلتى بده كه صداى آدمى را مى شنوم.

پس حق تعالى وحى نمود به آن ملك كه او را مهلت بده، چون مهلت يافت به يونس عليه السّلام خطاب كرد كه: تو كيستى؟

گفت: منم گناهكار خطاكننده يونس بن متى.

گفت: چه شد آن بسيار غضب كننده از براى خدا، موسى بن عمران؟

يونس گفت: هيهات! مدتى است كه از دنيا رفته است.

پرسيد: چه شد آن مهربان رحم كننده بر قوم خود، هارون پسر عمران؟

يونس گفت: آن نيز هلاك شده است.

پرسيد: چه شد كلثم دختر عمران و خواهر موسى كه نامزد من بود؟

يونس گفت: هيهات! از آل عمران كسى نمانده است.

قارون گفت: زهى تأسّف بر آل عمران!

پس حق تعالى تأسّف او را بر آل عمران پسنديد و به جزاى آن امر فرمود آن ملك را كه بر او موكّل بود كه عذاب را از او بردارد در ايّام بقاى دنيا (2).

قطب راوندى رحمه اللّه و ثعلبى روايت كرده اند كه: حق تعالى وحى فرستاد بسوى موسى عليه السّلام كه: امر كن بنى اسرائيل را كه بياويزند بر رداهاى خود چهار رشتۀ كبود، از هر

ص: 718


1- . تفسير قمى 2/144.
2- . تفسير قمى 1/318.

طرفى يك رشته به رنگ آسمان.

پس موسى عليه السّلام بنى اسرائيل را طلبيد به ايشان گفت: خدا شما را امر كرده است كه بر رداهاى خود رشته ها به رنگ آسمان بياويزيد كه هرگاه آنها را ببينيد پروردگار خود را ياد كنيد، حق تعالى كلام خود را بر شما خواهد فرستاد. پس قارون تكبر كرد و قبول نكرد و گفت: اين را آقاها نسبت به غلامان خود مى كنند كه از ديگران ممتاز گردند.

چون موسى عليه السّلام با بنى اسرائيل از دريا بيرون آمد، رياست مذبح و توليت خانۀ قربانى را كه «حيوره» مى گفتند به هارون عليه السّلام مفوّض گردانيد كه بنى اسرائيل هديه ها و قربانيهاى خود را به هارون عليه السّلام مى دادند، او در مذبح مى گذاشت، آتشى از آسمان مى آمد آن را مى سوخت.

پس بر قارون حسد هارون غالب شد، به موسى عليه السّلام گفت: پيغمبرى را تو بردى و حيوره را هارون برد، من هيچ بهره اى ندارم و حال آنكه تورات را بهتر از شما هر دو مى خوانم.

حضرت موسى عليه السّلام فرمود: و اللّه كه من حيوره را به هارون ندادم، خدا به او داده است.

قارون گفت: و اللّه كه تصديق تو نمى كنم تا بر من امرى ظاهر كنى كه دليل بر اين باشد.

موسى عليه السّلام جمع كرد سركرده هاى بنى اسرائيل را و گفت: بياوريد عصاهاى خود را. و همه را جمع كرد و انداخت در خانه اى كه در آنجا عبادت الهى مى كردند و فرمود كه همه در شب حراست آن عصاها بكنند تا صبح.

چون صبح شد فرمود كه عصاها را بيرون آوردند، در عصاى هيچ يك تغييرى نشده بود مگر عصاى هارون عليه السّلام كه آن سبز شده بود و برگ آورده بود مانند درخت بادام، حضرت موسى عليه السّلام فرمود: اى قارون! الحال دانستى كه امتياز هارون از شما از جانب خداست؟

قارون گفت: اين عجيب تر نيست از جادوهاى ديگر كه كردى. غضبناك برخاست و با اتباع خود از لشكر حضرت موسى جدا شد. باز موسى عليه السّلام با او مدارا مى كرد و رعايت قرابت او مى نمود، او پيوسته موسى عليه السّلام را آزار مى كرد، هر روز تكبر و معانده اش زياد مى شد تا آنكه خانه اى بنا كرد، درش را طلا نمود و بر ديوارهاى آن صفحه هاى طلا نصب

ص: 719

كرد، بنى اسرائيل هر بامداد و پسين به نزد او مى رفتند و طعام به ايشان مى داد و بر موسى مى خنديد تا آنكه حق تعالى حكم زكات را بر حضرت موسى فرستاد كه از توانگران بنى اسرائيل بگيرد.

پس موسى به نزد قارون آمد و با او مصالحه كرد كه از هر هزار دينار بر يك دينار، و از هر هزار درهم بر يك درهم، و از هر هزار گوسفند بر يك گوسفند، همچنين در ساير اموال. چون قارون به خانۀ خود برگشت حساب كرد ديد مال بسيارى مى شود، راضى نشد به دادن آن.

پس بنى اسرائيل را طلبيد و گفت: موسى هر چه گفت اطاعت او كرديد، اكنون مى خواهد اموال شما را بگيرد.

بنى اسرائيل گفتند: تو سيّد و بزرگ مائى، هر چه مى گوئى ما اطاعت تو مى كنيم.

گفت: امر مى كنم كه فلان فاحشه را بياوريد كه جعلى براى او قرار دهيم كه نسبت زنا به موسى دهد تا بنى اسرائيل دست از او بردارند و ما از او راحت يابيم.

پس آن زن زانيه را آوردند، قارون هزار اشرفى براى او قرار كرد-يا طشتى از طلا، يا گفت: هر چه بطلبى به تو مى دهم-كه فردا در حضور بنى اسرائيل موسى را به زنا متهم گردانى.

چون روز ديگر شد قارون بنى اسرائيل را جمع كرد و به نزد موسى آمد و گفت:

بنى اسرائيل جمع شده اند منتظرند كه بيرون آئى و ايشان را امر و نهى كنى و احكام شريعت را براى ايشان بيان فرمائى.

پس موسى عليه السّلام بيرون آمد و بر منبر رفت و خطبه خواند و ايشان را موعظه كرد و فرمود: هر كه از شما دزدى مى كند دستش را مى بريم، و هر كه فحش مى گويد او را هشتاد تازيانه مى زنيم، و هر كه زنا مى كند و زن ندارد او را صد تازيانه مى زنيم، و هر كه زن دارد و زنا مى كند او را سنگسار مى كنيم تا بميرد.

پس در اين وقت قارون گفت: هر چند تو باشى؟

فرمود: هر چند من باشم.

ص: 720

قارون گفت: بنى اسرائيل مى گويند تو با فلان فاحشه زنا كرده اى.

موسى فرمود: من؟

گفت: بلى.

فرمود آن زن را حاضر كردند، از او پرسيد: من با تو زنا كرده ام؟ بحقّ آن خداوندى كه دريا را براى بنى اسرائيل شكافت و تورات را بر موسى فرستاد كه: راست بگو.

آن زن به توفيق سبحانى گفت: نه، دروغ مى گويند بلكه قارون از براى من مالى قرار داده است كه تو را متهم گردانم!

پس قارون سر به زير انداخت و بنى اسرائيل ساكت شدند، موسى به سجده افتاد و گريست و عرض كرد: پروردگارا! دشمن تو مرا آزار من مى كند و مى خواهد مرا رسوا كند، خداوندا! اگر من پيغمبر توام براى من غضب كن و مرا بر او مسلط گردان.

پس خدا به او وحى فرمود: سر بردار و زمين را به آنچه خواهى امر نما كه تو را اطاعت مى كند.

پس موسى عليه السّلام فرمود: اى بنى اسرائيل! خدا مرا مبعوث گردانيده است بر قارون چنانچه بر فرعون مبعوث گردانيده بود، هر كه از اصحاب اوست با او بنشيند، و هر كه از اصحاب او نيست از او دور شود؛ پس همه از قارون دور شدند و با او نماند مگر دو كس.

موسى عليه السّلام به زمين خطاب كرد: بگير ايشان را؛ پس قدمهاى ايشان را گرفت! باز فرمود:

بگير؛ تا آنكه تا به زانوها فرورفتند! باز فرمود: بگير؛ تا آنكه تا كمر فرو رفتند! باز فرمود: بگير؛ تا آنكه تا گردن فرورفتند! در اين مدت ايشان تضرع و استغاثه به موسى كردند؛ قارون او را به رحم سوگند مى داد.

موافق بعضى روايات هفتاد مرتبه سوگند داد، موسى عليه السّلام ملتفت نشد تا به زمين فرو رفتند!

پس حق تعالى وحى فرمود به موسى: هفتاد مرتبه به تو استغاثه كردند، بر ايشان رحم نكردى، بعزت و جلال خود سوگند مى خورم اگر يك مرتبه به من استغاثه مى كردند هرآينه مرا نزديك و اجابت كننده مى يافتند.

ص: 721

چون ايشان به زمين فرورفتند، بنى اسرائيل گفتند: موسى دعا كرد كه قارون به زمين فرورود تا گنجها و اموال او را متصرف شود!

چون آن حضرت اين را شنيد دعا كرد تا خانه و گنجها و مالهاى او همه به زمين فرورفت (1).

مؤلف گويد: در احاديث بسيار منقول است كه حضرت امير المؤمنين و ساير ائمۀ اطهار صلوات اللّه عليهم ابو بكر را فرعون اين امّت فرموده اند و عمر را هامان اين امّت و عثمان را قارون اين امّت (2).

اين نيز از شواهد آن حديث است كه: آنچه در بنى اسرائيل واقع شد در اين امّت واقع مى شود، چه بسيار شبيه است احوال آن سه ملعون با احوال اين سه ملعون اگر نيكو تدبر نمائى زيرا كه اگر فرعون به ناحق دعوى خدائى كرد، ابو بكر به ناحق دعوى خلافت خدا كرد، آن نيز عين شرك است و معارضه با جناب مقدس الهى است. چنانچه فرعون مكرر ارادۀ اطاعت موسى مى كرد و هامان مانع مى شد، همچنين ابو بكر مكرر «اقيلونى» (3)مى گفت و به حسب ظاهر اظهار پشيمانى مى كرد و عمر مانع مى شد! چنانچه آنها با اتباعشان در درياى صورى غرق و به هلاك ظاهر هلاك شدند، اينها در درياى كفر و ضلالت غرق شدند و هالك ابدى شدند و در رجعت نيز غرق آب شمشير قائم آل محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم خواهند شد.

و حال قارون و عثمان در شباهت به يكديگر بر هر عاقلى پوشيده نيست از جمع كردن اموال و حرص در زخارف دنيا و زينتى كه مى كردند خدمه و اتباع خود را، و اگر او قرابت نسبى به موسى داشت عثمان قرابت سببى بلكه نسبى ظاهرى به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم داشت، اگر او به نفرين موسى عليه السّلام به زمين فرورفت با اموالش و عثمان به نفرين رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم و امير المؤمنين عليه السّلام كشته شد و به اسفل درك جحيم فرورفت.

ص: 722


1- . عرائس المجالس 215؛ قصص الانبياء راوندى 169.
2- . مراجعه شود به بحار الانوار 32/14 و 53/26؛ تفسير برهان 4/375؛ تفسير قمى 2/133.
3- . كنز الفوائد 339؛ الامامة و السياسة 14؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 1/169.

حضرت امير المؤمنين عليه السّلام در اول خطبه اى كه بعد از عود خلافت به آن حضرت خواند در آنجا فرمود: حق تعالى فرعون و هامان و قارون را هلاك كرد (1).

و اگر در احوال ايشان به آنها خوب تأمل و دقت نمائى وجوه ديگر از مشابهت بر تو ظاهر خواهد شد؛ ان شاء اللّه در جاى خود بيان خواهيم كرد، و در اينجا به تنبيهى اكتفا مى كنيم.

ص: 723


1- . بحار الانوار 32/14.

فصل هشتم: در بيان قصۀ گاو كشتن بنى اسرائيل و زنده شدن آن به امر الهى

در تفسير حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است كه در تفسير قول حق تعالى وَ إِذْ قالَ مُوسى لِقَوْمِهِ إِنَّ اَللّهَ يَأْمُرُكُمْ أَنْ تَذْبَحُوا بَقَرَةً (1)امام عليه السّلام فرمود: حق تعالى به يهود مدينه خطاب فرمود كه: ياد آوريد آن وقت را كه موسى به قوم خود گفت: بدرستى كه خدا امر مى كند شما را ذبح نمائيد بقره اى را كه بزنيد بعضى از آن را بر اين شخصى كه در ميان شما كشته شده است تا زنده شود به اذن خدا و شما را خبر دهد كى او را كشته است، اين در وقتى بود كه كشته اى در ميان ايشان افتاده بود.

موسى عليه السّلام به امر خدا بر اهل آن قبيله كه آن كشته در ميان خدا پيدا شده بود لازم گردانيد كه پنجاه نفر از اشراف ايشان سوگند ياد كنند به خداوندى قوى شديد كه خداى بنى اسرائيل و تفضيل دهندۀ محمد و آل طيّبين اوست بر همۀ خلق كه ما او را نكشته ايم و كشندۀ او را نمى دانيم كه كيست، اگر قسم بخورند ديۀ كشته شده را بدهند و اگر قسم نخورند كشندۀ او را نشان دهند تا به عوض او بكشند، و اگر نكنند ايشان را در زندان تنگى حبس كنند تا يكى از اين دو كار را بكنند.

آن قبيله گفتند: اى پيغمبر خدا! ما هم قسم بخوريم و هم ديه بدهيم؟ حكم خدا چنين نيست!

ص: 724


1- . سورۀ بقره:67.

و اين قضيه چنان بود كه زنى بود در بنى اسرائيل در نهايت حسن و جمال و فضل و كمال و شرافت و حسب و نسب و خدارت و نزاهت، جماعت بسيارى او را خواستگارى مى كردند، و او را سه پسر عم بود، پس او راضى شد به يكى از ايشان كه عالم تر و پرهيزكارتر بود و خواست كه به عقد او درآيد، و آن دو پسر عمّ ديگر كه ايشان را قبول نكرد بر آن پسر عمّ پسنديده حسد بردند و او را به ضيافت طلبيده و كشتند و انداختند در ميان قبيله اى كه از همۀ قبائل بنى اسرائيل بيشتر بودند، چون صبح شد آن دو پسر عم كه قاتل بودند گريبانها چاك كردند و خاك بر سر كرده به نزد موسى به دادخواهى آمدند، پس حضرت آن قبيله را حاضر ساخت و از ايشان سؤال فرمود از احوال آن كشته شده.

ايشان گفتند: ما او را نكشته ايم و علم هم نداريم كه كى او را كشته است.

موسى عليه السّلام فرمود: حكم الهى اين است كه شما پنجاه نفر قسم بخوريد و ديه بدهيد يا قاتل را نشان دهيد.

ايشان گفتند: هرگاه با قسم خوردن ما را ديه بايد داد، پس قسم خوردن چه فايده دارد؟ و هرگاه با ديه دادن ما را سوگند بايد خورد، پس ديه چه فايده دارد؟

موسى عليه السّلام فرمود: همۀ نفعها در فرمانبردارى و اطاعت حق تعالى است، آنچه فرموده است بعمل بايد آورد.

گفتند: اى پيغمبر خدا! اين غرامت و جريمۀ گرانى است و ما جنايتى نكرده ايم و سوگند غليظى است و حقّى در گردن ما نيست، پس از درگاه خدا استدعا كن كه ظاهر گرداند بر ما قاتل را كه آنكه مستحق است او را جزا دهى و ما از جريمه و سوگند رهائى يابيم.

حضرت موسى عليه السّلام فرمود: حق تعالى حكم اين واقعه را براى من بيان فرموده است و مرا نيست كه جرأت كنم و غير آن امرى بطلبم، بلكه بر ما لازم است كه گردن نهيم فرمان او را و بر خود لازم دانيم حكم او را و اعتراض نكنيم بر او، آيا نمى بينيد كه چون بر ما حرام فرموده است كار كردن در روز شنبه و گوشت شتر را؟ ما را نيست كه تصرف كنيم در حكم او و تغيير بدهيم بلكه بايد اطاعت كنيم.

ص: 725

و خواست كه آن حكم را بر ايشان لازم گرداند. پس حق تعالى وحى فرستاد بسوى او كه اجابت نما سؤال آنها را و از من سؤال كن تا قاتل را ظاهر نمايم و ديگران از جريمه و تهمت بيرون آيند، زيرا كه مى خواهم در ضمن اجابت سؤال ايشان روزى را فراخ گردانم بر مردى كه از نيكان امّت توست و اعتقاد دارد به صلوات فرستادن بر محمد و آل طيّبين او صلوات اللّه عليهم اجمعين و تفضيل دادن محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم و على عليه السّلام بعد از او بر جميع خلايق، و مى خواهم به سبب اين قضيه او را غنى گردانم در دنيا تا بعضى از ثواب او باشد بر تفضيل دادن محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم و آل او.

موسى عليه السّلام عرض كرد: پروردگارا! بيان فرما براى ما كشندۀ او را.

پس خدا وحى فرستاد بسوى موسى كه: بگو بنى اسرائيل را كه خدا بيان قاتل مى كند براى شما به آنكه امر مى نمايد شما را كه ذبح كنيد بقره اى را و عضوى از آن بقره را بر مقتول بزنيد تا من او را زنده گردانم، اگر انقياد مى كنيد فرمان الهى را آنچه گفتم بعمل آوريد، و الاّ حكم او را قبول كنيد.

پس اين است معنى قول خدا كه وَ إِذْ قالَ مُوسى لِقَوْمِهِ إِنَّ اَللّهَ يَأْمُرُكُمْ أَنْ تَذْبَحُوا بَقَرَةً يعنى: «موسى به ايشان گفت: خدا بزودى شما را امر خواهد كرد كه بكشيد بقره را» اگر مى خواهيد كه مطّلع شويد بر قاتل آن مقتول، و بزنيد بعضى از بقره را بر مقتول تا زنده شود و خبر دهد كه قاتل او كيست.

قالُوا أَ تَتَّخِذُنا هُزُواً قالَ أَعُوذُ بِاللّهِ أَنْ أَكُونَ مِنَ اَلْجاهِلِينَ (1) فرمود كه يعنى: «گفتند:

اى موسى! آيا استهزاء مى كنى نسبت به ما كه مى گويى قطعۀ ميتى را به ميت ديگر بزنيم يكى از آنها زنده مى شوند؟» . موسى فرمود: به خدا پناه مى برم از آنكه بوده باشم از جاهلان و بى خردان كه نسبت دهم به خدا چيزى را كه نفرموده باشد يا فرمودۀ خدا را به قياس باطل خود و به استبعاد عقل ناقص خود انكار كنم چنانچه شما مى كنيد، پس فرمود: آيا نيست نطفۀ مرد، مرده، و نطفۀ زن، مرده، و چون هر دو در رحم بهم رسيدند

ص: 726


1- . سورۀ بقره:67.

خدا از هر دو شخص زنده مى آفريند؟ آيا نه چنين است كه حق تعالى از ملاقات تخمها و هسته هاى مرده با زمين مرده آن را به انواع گياهها و درختان زنده مى كند؟

قالُوا اُدْعُ لَنا رَبَّكَ يُبَيِّنْ لَنا ما هِيَ فرمود: چون حجت موسى عليه السّلام بر ايشان تمام شد «گفتند: اى موسى! دعا كن تا حق تعالى بيان فرمايد براى ما صفت آن بقره را تا بدانيم چگونه گاوى مى بايد» قالَ إِنَّهُ يَقُولُ إِنَّها بَقَرَةٌ لا فارِضٌ وَ لا بِكْرٌ عَوانٌ بَيْنَ ذلِكَ فَافْعَلُوا ما تُؤْمَرُونَ (1)پس موسى از حق تعالى سؤال كرد «و به ايشان گفت: خدا مى فرمايد: آن بقره اى است كه پير نباشد و بسيار جوان نباشد بلكه در ميان اين دو حال باشد، پس بكنيد آنچه به آن مأمور خواهيد شد» .

قالُوا اُدْعُ لَنا رَبَّكَ يُبَيِّنْ لَنا ما لَوْنُها «گفتند: اى موسى! سؤال كن از پروردگار خود تا بيان كند از براى ما كه آن بقره به چه رنگ باشد» قالَ إِنَّهُ يَقُولُ إِنَّها بَقَرَةٌ صَفْراءُ فاقِعٌ لَوْنُها تَسُرُّ اَلنّاظِرِينَ (2)آن حضرت بعد از سؤال از حق تعالى «فرمود: خدا مى فرمايد كه آن بقره اى است زرد كه زردى آن خالص و نيكو باشد، نه كم رنگ باشد كه به سفيدى زند و نه بسيار رنگين باشد كه به سياهى زند، و مسرور و خوش حال گرداند نظر كنندگان را بسوى او را از حسن و نيكوئى و خوش رنگى» .

قالُوا اُدْعُ لَنا رَبَّكَ يُبَيِّنْ لَنا ما هِيَ إِنَّ اَلْبَقَرَ تَشابَهَ عَلَيْنا وَ إِنّا إِنْ شاءَ اَللّهُ لَمُهْتَدُونَ (3) «گفتند: دعا كن براى ما پروردگار خود را تا بيان فرمايد براى ما كه چه صفت دارد آن بقره زياده از آنچه گفته شد، بدرستى كه مشتبه شده است بر ما، زيرا كه گاو به آن صفات بسيار است، بدرستى كه ما اگر خدا خواهد هدايت خواهيم يافت به آن بقره كه ما را امر به ذبح آن فرموده است» .

قالَ إِنَّهُ يَقُولُ إِنَّها بَقَرَةٌ لا ذَلُولٌ تُثِيرُ اَلْأَرْضَ وَ لا تَسْقِي اَلْحَرْثَ مُسَلَّمَةٌ لا شِيَةَ فِيها (4)

ص: 727


1- . سورۀ بقره:68.
2- . سورۀ بقره:69.
3- . سورۀ بقره:70.
4- . سورۀ بقره:71.

«موسى گفت از جانب خدا كه: آن بقره اى است كه آن را ذلول و نرم نكرده باشند به شخم كردن زمين و نه به آب دادن زراعت و از اين عملها آن را معاف كرده باشند، و مسلّم از عيبها باشد كه عيبى در خلقت آن نباشد، و غير رنگ اصلش رنگ ديگر در آن نباشد» .

قالُوا اَلْآنَ جِئْتَ بِالْحَقِّ فَذَبَحُوها وَ ما كادُوا يَفْعَلُونَ (1) «گفتند: الحال آوردى آنچه حق و سزاوار بود در وصف بقره، و نزديك نبود كه ايشان اين را بكنند» از گرانى قيمت آن بقره، امّا لجاجت ايشان و متهم داشتن موسى به آنكه قادر نيست بر اين چيزى كه آنها سؤال مى كنند باعث شد ايشان را بر كشتن بقره.

پس امام عليه السّلام فرمود: چون اين صفات را شنيدند گفتند: اى موسى! آيا پروردگار ما، ما را امر كرده است به كشتن اين بقره كه اين صفات داشته باشد؟

فرمود: بلى، موسى عليه السّلام در اول به ايشان نگفت كه خدا شما را امر كرده است به كشتن بقره، زيرا كه اگر اول به ايشان چنين گفته بود هر بقره اى كه مى كشتند كافى بود، پس بعد از سؤال ايشان در كار نبود كه از خدا سؤال كند از كيفيت آن بقره بلكه بايست در جواب ايشان بفرمايد كه هر بقره اى بكشيد كافى است.

چون امر بر چنين گاوى قرار گرفت، تفحّص كردند نيافتند آن را مگر نزد جوانى از بنى اسرائيل كه حق تعالى در خواب به او نموده بود محمد و على و امامان از ذرّيّت ايشان عليهم السّلام را و به او گفته بودند كه: چون تو دوست مائى و ما را بر ديگران تفضيل مى دهى مى خواهيم بعضى از جزاى تو را در دنيا به تو برسانيم، پس چون بيايند كه بقرۀ تو را بخرند مفروش مگر به امر مادرت، اگر چنين كنى خدا مادرت را الهام خواهد فرمود به امرى چند كه باعث توانگرى تو و فرزندان تو گردد. پس آن جوان شاد شد از ديدن اين خواب.

چون صبح شد بنى اسرائيل آمدند كه گاو را از او بخرند و گفتند: به چند مى فروشى گاو خود را؟

گفت: به دو دينار طلا، و مادرم اختيار دارد.

ص: 728


1- . سورۀ بقره:71.

گفتند: ما به يك دينار مى خريم.

چون با مادر خود مصلحت كرد گفت: به چهار دينار بفروش.

چون به بنى اسرائيل گفت: مادرم چهار دينار مى گويد، گفتند: ما به دو دينار مى خريم.

چون با مادر خود مصلحت كرد گفت: بلكه به صد دينار بفروش. پس ايشان گفتند: به پنجاه دينار مى خريم.

همچنين آنچه ايشان راضى مى شدند، مادر مضاعف مى كرد، و آنچه مادر مضاعف مى كرد ايشان به نصف راضى مى شدند تا آنكه رسيد قيمت آن گاو كه پوستش را پر از طلا كنند! پس به آن قيمت گاو را خريدند و كشتند.

استخوان بيخ دم آن را كه آدمى از آن مخلوق مى شود در اول و در قيامت نيز اجزاى آدمى بر آن تركيب مى يابد گرفتند، پس بر آن كشته زدند و گفتند: خداوندا! به جاه محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم و آل طيّبين او كه اين مرده را زنده گردان و به سخن درآور تا خبر دهد كه كى او را كشته است.

پس ناگاه برخاست صحيح و سالم و گفت: اى پيغمبر خدا! اين دو پسر عمّ من حسد بردند بر من براى دختر عمّ من، مرا كشتند و بعد از كشتن در محلّۀ اين جماعت انداختند تا ديۀ مرا از ايشان بگيرند.

پس موسى عليه السّلام آن دو نفر را كشت.

در اول مرتبه كه جزء گاو را بر ميت زدند، زنده نشد، بنى اسرائيل گفتند: اى پيغمبر خدا! چه شد آن وعده اى كه با ما كردى!

حق تعالى وحى فرستاد بسوى موسى كه: در وعدۀ من خلف نمى باشد امّا تا پوست اين گاو را پر از اشرفى نكنند و به صاحبش ندهند اين مرده زنده نخواهد شد.

پس اموال خود را جمع كردند و حق تعالى پوست گاو را گشاده گردانيد تا آنكه از مقدار پنج هزار دينار پر شد، چون زر را تسليم آن جوان كردند و آن عضو را بر ميت زدند زنده شد، پس بعضى از بنى اسرائيل گفتند: نمى دانيم كدام عجيب تر است، زنده كردن خدا اين مرده را و به سخن آوردن او، يا غنى كردن خدا اين جوان را به اين مال فراوان؟ !

ص: 729

پس خدا وحى نمود به موسى كه: بگو بنى اسرائيل را: هر كه از شما مى خواهد كه من عيش او را در دنيا طيّب و نيكو گردانم و در بهشت محلّ او را عظيم گردانم و او را در آخرت هم صحبت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم و آل طيّبين او گردانم پس بكند چنانچه اين جوان كرد، بدرستى كه آن جوان از موسى عليه السّلام شنيده بود ياد محمد و على و آل طيّبين ايشان را و پيوسته صلوات بر ايشان مى فرستاد و ايشان را بر جميع خلايق از جن و انس و ملائكه تفضيل مى داد، به اين سبب من اين مال عظيم را براى او ميسّر گردانيدم تا تنعّم نمايد به روزيهاى نيكو و دوستان خود را بنوازد و دشمنان خود را منكوب گرداند.

پس جوان به موسى عليه السّلام گفت: اى پيغمبر خدا! من چگونه حفظ كنم اين مالها را و چگونه حذر كنم از عداوت دشمنان و حسد حاسدان؟

موسى عليه السّلام فرمود: بخوان بر اين مال صلوات بر محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم و آل طيّبين او را چنانچه پيشتر مى خواندى به اعتقاد درست، و به بركت آن اين مال گرانمايه به دست تو آمد تا خدا اين مال را براى تو حفظ نمايد، و هر دزدى يا ظالمى يا حاسدى ارادۀ بدى كند خدا به لطايف احسان خود ضرر او را دفع نمايد.

در اين وقت آن جوانى كه زنده شده بود، چون اين سخنان را شنيد عرض كرد:

خداوندا! سؤال مى كنم از تو به آنچه اين جوان از تو سؤال كرده است از صلوات فرستادن بر محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم و آل طاهرين او و توسل به انوار مقدسۀ ايشان كه مرا باقى بدارى در دنيا تا برخوردار شوم از دختر عمّ خود، و خوار گردانى دشمنان و حاسدان مرا و مرا خير بسيار به سبب او روزى فرمائى.

پس حق تعالى به موسى عليه السّلام وحى فرستاد كه: اين جوان را به بركت توسل به انوار مقدسۀ ايشان صد و سى سال عمر دادم كه در اين مدت صحيح و سالم باشد و در قواى او ضعفى حادث نشود و از همسر خود بهره مند گردد، و چون اين مدت منقضى شود هر دو را با هم از دنيا ببرم و در بهشت خود جا دهم كه در آنجا متنعّم باشند.

اى موسى! اگر از من سؤال مى كرد آن قاتل بدبخت به مثل سؤالى كه اين جوان نمود و متوسل به انوار مقدسۀ آن بزرگواران مى گرديد با صحت اعتقاد، هرآينه او را از حسد نگاه

ص: 730

مى داشتم و قانع مى گردانيدم او را به آنچه روزى كرده بودم به او، و اگر بعد از اين عمل توبه مى كرد و متوسل به ايشان مى شد و سؤال مى كرد كه من او را رسوا نكنم هرآينه او را رسوا نمى كردم و خاطر بنى اسرائيل را از معلوم شدن قاتل مى گردانيدم، و اگر بعد از رسوائى توبه مى كرد و متوسل به انوار مقدسه مى شد كار او را از خاطرهاى مردم فراموش مى كردم و در دل اولياى مقتول مى افكندم كه عفو كنند از قصاص او، و ليكن محبت و ولايت بزرگواران و توسل به آنها فضيلتى است به هر كه مى خواهم به رحمت خود عطا مى كنم، و از هر كه مى خواهم به عدالت خود به سبب بديهاى اعمالشان منع مى كنم، منم خداوند عزيز حكيم.

پس آن قبيلۀ بنى اسرائيل به فرياد آمدند بسوى موسى و گفتند: ما به لجاجت، خود را به پريشانى مبتلا كرديم و قليل و كثير اموال خود را به بهاى گاو داديم، پس دعا كن حق تعالى روزى ما را فراخ گرداند.

فرمود: واى بر شما! چه بسيار كور است دلهاى شما! مگر نشنيديد دعاى اين جوان را و دعاى اين مقتول زنده شده را و نديديد چه ثمره اى بر دعاى ايشان مترتب شد؟ پس شما نيز مثل آنها به انوار مقدسۀ بزرگواران متوسل شويد تا خدا رفع فاقه و احتياج شما بكند و روزى شما را فراخ گرداند.

پس ايشان عرض كردند: خداوندا! بسوى تو ملتجى شديم و بر فضل تو اعتماد كرديم، پس فقر و احتياج ما را زايل فرما بجاه محمد و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السّلام و آل طيّبين ايشان.

پس حق تعالى وحى فرستاد: اى موسى! بگو به آنها كه بروند به فلان خرابه و فلان موضع را بشكافند كه در آنجا ده هزار هزار دينار هست بردارند، و از هر كس آنچه گرفته اند براى قيمت گاو به او پس بدهند، زيادتى را ميان خود قسمت كنند تا اموالشان مضاعف شود به جزاى آنكه متوسل شدند به ارواح مقدسۀ محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم و آل طيّبين او، و اعتقاد كردند به زيادتى فضل و كرامت ايشان بر جميع مخلوقات.

پس اشاره به اين قصه است قول حق تعالى وَ إِذْ قَتَلْتُمْ نَفْساً فَادّارَأْتُمْ فِيها يعنى: «به ياد آوريد آن وقت را كه كشتيد شخصى را پس اختلاف كرديد در كشندۀ او، و هر يك

ص: 731

گناهان را از خود دفع كرده به ديگرى نسبت داديد» وَ اَللّهُ مُخْرِجٌ ما كُنْتُمْ تَكْتُمُونَ (1)«و خدا بيرون آورنده و ظاهركننده است آنچه شما پنهان مى كرديد» از ارادۀ تكذيب موسى به گمان اينكه آنچه شما سؤال كرديد از او كه آن مرده را زنده گرداند، خدا اجابت او نخواهد فرمود.

فَقُلْنا اِضْرِبُوهُ بِبَعْضِها «پس گفتيم بزنيد به كشته شده بعضى از بقره را» ، كَذلِكَ يُحْيِ اَللّهُ اَلْمَوْتى «چنين خدا زنده مى گرداند مردگان را» در دنيا و آخرت به ملاقات مرده اى با مردۀ ديگر، امّا در دنيا پس آب مرد با آب زن ملاقات مى كند و خدا از آن زنده مى كند آنچه در رحمهاى زنان است، امّا در آخرت پس از بحر مسجور كه در نزديك آسمان اول است كه آب آن مانند منى مرد است بعد از دميدن اول در صور كه همۀ زندگان مرده باشند، پيش از دميدن دوم در صور بارانى مى فرستد بر بدنهاى پوسيدۀ خاك شده كه همه از زمين مى رويند و به دميدن دوم صور زنده مى شوند، وَ يُرِيكُمْ آياتِهِ «و مى نمايد به شما ساير آيات و علامات خود را» كه دلالت مى كند بر يگانگى او و پيغمبرى موسى عليه السّلام و فضيلت محمد و على و آل طيّبين ايشان صلوات اللّه عليهم بر همۀ خلايق و آفريدگان، لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ (2)«شايد شما تعقل و تفكر نماييد» كه آن خداوندى كه اين آيات عجيبه از او ظاهر مى گردد امر نمى كند خلق را مگر به چيزى كه صلاح ايشان در آن باشد، و برنگزيده است محمد و آل طيّبين او صلوات اللّه عليهم اجمعين را مگر براى آنكه از همۀ صاحبان عقول افضل و برترند (3).

على بن ابراهيم به سند حسن از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه:

شخصى از نيكان و علماى بنى اسرائيل خواستگارى كرد زنى از ايشان را، و آن زن قبول كرد، و آن مرد را پسر عمّى بود بسيار فاسق و بدكردار و او خواستگارى كرده بود و زن قبول نكرده بود؛ پس پسر عمّ او حسد برد و در كمين او نشست تا او را كشت و كشته را به

ص: 732


1- . سورۀ بقره:72.
2- . سورۀ بقره:73.
3- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 273.

نزد موسى عليه السّلام آورد و گفت: اين پسر عمّ من است كه كشته شده است.

فرمود: كى كشته است او را؟

گفت: نمى دانم.

و امر كشتن در ميان بنى اسرائيل بسيار عظيم بود. پس جمع شدند بنى اسرائيل و گفتند:

چه مصلحت مى دانى در اين باب اى پيغمبر خدا؟

در بنى اسرائيل شخصى بود كه گاوى داشت و پسرى داشت بسيار نيكوكار و مطيع او، و آن پسر متاعى داشت، جمعى آمدند كه متاع او را بخرند و كليد موضعى كه متاعها در آنجا بود در زير سر پدر او بود و پدر هم در خواب بود، پس رعايت حرمت پدر كرده و او را از خواب بيدار نكرد و مشتريان را جواب گفت! چون پدرش از خواب بيدار شد از او پرسيد: چه كردى متاع خود را؟

گفت: در جاى خود هست، آن را نفروختم، براى آنكه كليد در زير بالين تو بود نخواستم تو را بيدار كنم.

پدر گفت: من اين گاو را به تو بخشيدم در عوض آن ربحى كه از تو فوت شد به سبب نفروختن متاع.

پس خدا را خوش آمد از آنچه او با پدر خود كرد و رعايت حقّ او نمود، و به جزاى عمل او امر كرد بنى اسرائيل را كه گاو او را بخرند و بكشند.

چون به نزد موسى عليه السّلام جمع شدند گريستند و استغاثه كردند در باب مقتول كه در ميان ايشان ظاهر شده بود.

آن حضرت فرمود: خدا امر مى كند شما را كه بقره اى بكشيد.

بنى اسرائيل تعجب كرده گفتند: آيا ما را ريشخند مى كنى؟ ! ما مقتول را به نزد تو آورده قاتل او را مى خواهيم تو مى گوئى بقره اى بكشيم؟ !

موسى فرمود: پناه مى برم به خدا از آنكه از جاهلان باشم و استهزاء به شما بكنم.

پس دانستند كه خطا كردند و بى ادبى در خدمت موسى كرده اند، گفتند: دعا كن تا حق تعالى بيان فرمايد چگونه گاوى باشد.

ص: 733

گفت: خدا مى فرمايد آن گاوى است كه نه فارض باشد و نه بكر-و فارض آن است كه نر بر آن جهانيده باشند و آبستن نشده باشد، و بكر آن است كه هنوز نر بر آن نجهانيده باشند-بلكه در ميان اين دو حال باشد.

گفتند: سؤال كن از پروردگار خود تا بيان كند به چه رنگ باشد؟

فرمود: خدا مى فرمايد آن بقره اى است زرد كه زردى آن نيكو باشد و مسرور گرداند نظر كنندگان را.

گفتند: دعا كن بيان فرمايد براى ما كه چه صفت دارد آن بقره؟

فرمود از جانب خدا كه: آن بقره اى است كه كار نفرموده باشند به شخم زدن زمين و نه به آب دادن زراعت، و از اين عملها آن را معاف كرده باشند و مسلّم از عيبها باشد كه عيبى در خلقت آن نباشد و غير رنگ اصلش رنگ ديگر در آن نباشد.

گفتند: الحال آوردى آنچه حق و سزاوار بود در وصف بقره، اين گاو مال فلان مرد است-يعنى گاوى كه آن مرد به پسر خود بخشيده بود به پاداش نيكى او-، چون به نزد آن پسر رفتند كه بخرند گفت: نمى فروشم مگر به آنكه پوستش را براى من پر از طلا كنيد!

پس به نزد موسى آمده گفتند چنين مى گويد.

فرمود: شما را چاره اى نيست جز خريدن آن، مى بايد همان گاو كشته شود، به آنچه مى گويد بخريد.

پس آن گاو را به همان قيمت خريدند و كشتند و گفتند: اى پيغمبر خدا! الحال چه كنيم؟

حق تعالى وحى فرستاد به موسى عليه السّلام كه: بگو به ايشان كه بعضى از آن گاو را بر آن مقتول بزنند و بپرسند كى تو را كشته است؟ پس دم آن گاو را گرفته بر آن زدند و پرسيدند:

كى تو را كشته است؟

گفت: فلان پسر فلان، يعنى آن پسر عمى كه به دعوى خون او آمده بود (1).

در حديث صحيح از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: شخصى از بنى اسرائيل

ص: 734


1- . تفسير قمى 1/49.

يكى از خويشان خود را كشت و او را بر سر راه بهترين اسباط بنى اسرائيل انداخت و به نزد موسى آمد به طلب خون او.

بنى اسرائيل گفتند: اى موسى! براى ما ظاهر گردان قاتل او را.

فرمود: گاوى بياوريد.

اگر هر گاوى را مى آوردند، كافى بود، پس سخت گرفتند در هر مرتبه كه سؤال كردند، و خدا بر ايشان سخت گرفت تا آنكه منحصر شد در گاوى كه نزد جوانى از بنى اسرائيل بود، چون از او طلب كردند گفت: نمى فروشم مگر به آنكه پوستش را براى من پر از طلا كنيد، پس به ناچار به آن قيمت خريده و كشتند.

امر كرد موسى عليه السّلام كه دم آن را بريده بر آن ميت زدند تا زنده شد و گفت: اى پيغمبر خدا! پسر عمم مرا كشته است، نه آنها كه بر ايشان دعوى مى كند.

پس شخصى به موسى عليه السّلام گفت: اين گاو را قصه اى هست.

گفت: آن قصه چيست؟

گفت: آن جوان كه صاحب اين گاو بود بسيار نيكوكار بود نسبت به پدر خود، روزى متاعى خريده بود، چون آمد كه قيمت متاع را بدهد ديد پدرش در خواب است و كليدها در زير سر اوست نخواست او را از خواب بيدار كند به اين سبب از ربح آن سودا گذشت و متاع را پس داد، و چون پدرش بيدار شد و اين خبر را به او نقل كرد گفت: خوب كردى، من اين گاو را به تو بخشيدم به عوض آن ربحى كه به سبب من از تو فوت شد.

پس حضرت موسى عليه السّلام فرمود: نظر كنيد كه نيكى به پدر و مادر اهلش را به چه مرتبه اى مى رساند (1).

و بر اين مضامين احاديث بسيار وارد شده است، چون مكرر مى شد به همين اكتفا نموديم.

ص: 735


1- . تفسير عياشى 1/46.

فصل نهم: در بيان قصۀ ملاقات موسى و خضر عليهما السّلام

و ساير احوال و قصص خضر عليه السّلام است

حق تعالى در قرآن مجيد فرموده است وَ إِذْ قالَ مُوسى لِفَتاهُ لا أَبْرَحُ حَتّى أَبْلُغَ مَجْمَعَ اَلْبَحْرَيْنِ أَوْ أَمْضِيَ حُقُباً (1)يعنى: «يادآور وقتى را كه موسى گفت به جوان خود-يعنى يار و مصاحب دائمى خود-كه: من ترك رفتن نخواهم كرد تا برسم به آنجا كه محلّ اجتماع دو دريا است يا راه رفته باشم زمانى بسيار» ؛ بعضى هشتاد سال، بعضى هفتاد سال گفته اند (2)، قول اول از حضرت محمد باقر عليه السّلام منقول است (3).

بدان كه مشهور اين است كه: موسى در اين آيه موسى بن عمران عليه السّلام است، و يار او يوشع بن نون عليه السّلام وصىّ آن حضرت است، و بر اين معنى متفق است احاديث خاصه و عامه. و قول ضعيفى از اهل كتاب نقل كرده اند كه: موسى در اين آيه مذكور است پسر ميشا پسر يوسف است و پيش از موسى بن عمران بوده است (4).

و مشهور آن است كه: دو دريا، درياى فارس و درياى روم است (5).

ص: 736


1- . سورۀ كهف:60.
2- . مجمع البيان 3/480.
3- . تفسير قمى 2/40.
4- . مجمع البيان 3/480؛ تفسير فخر رازى 21/143؛ تفسير بغوى 3/169؛ تفسير روح المعاني 8/292.
5- . مجمع البيان 3/480؛ تفسير طبرى 8/245؛ تفسير بيضاوى 3/27.

و بعضى گفته اند: مراد ملاقات دو درياى علم است يعنى موسى عليه السّلام كه درياى علم ظاهر بود و خضر عليه السّلام كه درياى علم باطن بود (1).

على بن ابراهيم عليه الرحمه روايت كرده است كه: چون حق تعالى با موسى عليه السّلام سخن گفت و الواح را بر او فرستاد و در الواح علوم بسيار بود، برگشت بسوى بنى اسرائيل و خبر داد ايشان را كه خدا بر او تورات را نازل گردانيد و با او سخن گفت، پس در خاطرش گذشت كه: خدا كسى را خلق نكرده است كه از من داناتر باشد!

پس حق تعالى وحى فرمود به جبرئيل كه: درياب موسى را نزديك است كه عجب او را هلاك كند، و بگو به او كه: نزد ملتقاى دو دريا نزد سنگى كه در آنجا هست مردى است كه از تو داناتر است، برو بسوى او و از علم او بياموز.

پس جبرئيل نازل شد و وحى الهى را به موسى رسانيد، آن حضرت در نفس خود ذليل شد، يافت كه خطا كرده است و ترسان شد و به وصىّ خود يوشع عليه السّلام فرمود: خدا مرا امر كرده است كه بروم از پى مردى كه نزد محلّ ملاقات دو درياست و از او علم بياموزم.

پس يوشع ماهى نمك سودى براى توشۀ خود و موسى برداشت و روانه شدند، چون به آن مكان رسيدند خضر را ديدند بر پشت خوابيده است، او را نشناختند، پس يوشع ماهى را بيرون آورد در آب شست و به روى سنگى گذاشت، پس ماهى زنده شد و داخل آب شد و آن آب چشمۀ زندگانى بود!

چون روانه شدند و پاره اى راه رفتند، مانده شدند، موسى به يوشع گفت: بياور چاشت ما را بخوريم كه از اين سفر تعبناك شديم. در اين وقت يوشع قصۀ ماهى را براى آن حضرت نقل كرد كه زنده شد و داخل آب شد. موسى گفت: پس آن مردى كه او را مى طلبيم همان بود كه نزد سنگ بود.

پس برگشتند از همان راه كه آمده بودند، چون به آن موضع رسيدند ديدند خضر در

ص: 737


1- . تفسير بيضاوى 3/27.

نماز است، پس نشستند تا از نماز فارغ شد و بر ايشان سلام كرد (1).

در بعضى روايات مذكور است كه حق تعالى وحى به موسى عليه السّلام كرد كه: هر جا آن ماهى ناپيدا شود، خضر در آنجا است، موسى عليه السّلام به يوشع گفت كه: هر وقت ماهى را نيابى مرا خبر كن (2).

فَلَمّا بَلَغا مَجْمَعَ بَيْنِهِما «پس چون رسيدند موسى و يوشع به مجمع دو دريا» ، نَسِيا حُوتَهُما «فراموش كردند-يا ترك نمودند-ماهى خود را» موسى احوال ماهى را نپرسيد و يوشع به موسى نگفت، فَاتَّخَذَ سَبِيلَهُ فِي اَلْبَحْرِ سَرَباً (3)«پس گرفت ماهى راه خود را در دريا و به ميان آب رفت» .

و بعضى گفته اند كه: موسى عليه السّلام به خواب رفت و ماهى به اعجاز آن حضرت زنده شد و به آب رفت (4).

و بعضى گفته اند: يوشع وضو ساخت و آب وضوى او به ماهى رسيد و زنده شد برجست و داخل آب شد (5).

فَلَمّا جاوَزا قالَ لِفَتاهُ آتِنا غَداءَنا لَقَدْ لَقِينا مِنْ سَفَرِنا هذا نَصَباً (6) «پس چون گذشتند از مجمع البحرين، موسى گفت به رفيق خود: بياور به نزد ما چاشت ما را بتحقيق كه رسيد به ما از اين سفر مشقتى و واماندگى» .

قالَ أَ رَأَيْتَ إِذْ أَوَيْنا إِلَى اَلصَّخْرَةِ فَإِنِّي نَسِيتُ اَلْحُوتَ وَ ما أَنْسانِيهُ إِلاَّ اَلشَّيْطانُ أَنْ أَذْكُرَهُ وَ اِتَّخَذَ سَبِيلَهُ فِي اَلْبَحْرِ عَجَباً (7) يوشع گفت: «آيا ديدى كه چه شد در وقتى كه نزد آن سنگ قرار گرفتيم، پس من فراموش كردم امر ماهى را به تو بگويم-يا ترك كردم و

ص: 738


1- . تفسير قمى 2/37.
2- . تفسير فخر رازى 21/145.
3- . سورۀ كهف:61.
4- . تفسير بيضاوى 3/27.
5- . مجمع البيان 3/481؛ تفسير فخر رازى 21/146.
6- . سورۀ كهف:62.
7- . سورۀ كهف:63.

نگفتم-و باعث نشد بر فراموشى-يا ترك آن-مگر شيطان، و آن ماهى زنده شد به دريا رفت رفتنى عجيب» .

قالَ ذلِكَ ما كُنّا نَبْغِ «موسى گفت: همان بود كه ما طلب مى كرديم، و آنچه مى گويى نشانۀ مطلوب ماست» ، فَارْتَدّا عَلى آثارِهِما قَصَصاً (1)«پس برگشتند از همان راه كه رفته بودند و پى پاى خود را ملاحظه مى كردند» فَوَجَدا عَبْداً مِنْ عِبادِنا آتَيْناهُ رَحْمَةً مِنْ عِنْدِنا وَ عَلَّمْناهُ مِنْ لَدُنّا عِلْماً (2)«پس يافتند بنده اى از بندگان ما را كه داده بوديم به او رحمتى از نزد خود-يعنى وحى و پيغمبرى-و آموخته بوديم به او از نزد خود علمى چند» ، قالَ لَهُ مُوسى هَلْ أَتَّبِعُكَ عَلى أَنْ تُعَلِّمَنِ مِمّا عُلِّمْتَ رُشْداً (3)«گفت به او موسى: آيا از پى تو بيايم به شرط آنكه تعليم نمائى به من از آنچه خدا به تو تعليم كرده است علمى را كه باعث رشد و صلاح من باشد؟» ، قالَ إِنَّكَ لَنْ تَسْتَطِيعَ مَعِيَ صَبْراً (4)«خضر گفت: بدرستى كه تو استطاعت و توانائى آن ندارى كه با من بيائى و صبر كنى بر آنچه از من مشاهده نمائى» ، وَ كَيْفَ تَصْبِرُ عَلى ما لَمْ تُحِطْ بِهِ خُبْراً (5)«و چگونه صبر نمائى بر امرى كه ظاهرش بد است و به باطنش علم تو احاطه نكرده است؟» .

قالَ سَتَجِدُنِي إِنْ شاءَ اَللّهُ صابِراً وَ لا أَعْصِي لَكَ أَمْراً (6) يعنى «موسى گفت: بزودى مرا خواهى يافت اگر خدا خواهد صبركننده، و نافرمانى نخواهم كرد براى تو امرى را» ، قالَ فَإِنِ اِتَّبَعْتَنِي فَلا تَسْئَلْنِي عَنْ شَيْءٍ حَتّى أُحْدِثَ لَكَ مِنْهُ ذِكْراً (7)«خضر گفت كه:

پس اگر از پى من آئى سؤال مكن مرا از چيزى تا خود احداث كنم از براى تو ذكر آن را» .

فَانْطَلَقا حَتّى إِذا رَكِبا فِي اَلسَّفِينَةِ خَرَقَها «پس موسى و خضر روانه شدند تا چون

ص: 739


1- . سورۀ كهف:64.
2- . سورۀ كهف:65.
3- . سورۀ كهف:66.
4- . سورۀ كهف:67.
5- . سورۀ كهف:68.
6- . سورۀ كهف:69.
7- . سورۀ كهف:70.

سوار شدند در كشتى، خضر كشتى را سوراخ كرد» قالَ أَ خَرَقْتَها لِتُغْرِقَ أَهْلَها لَقَدْ جِئْتَ شَيْئاً إِمْراً (1)«موسى گفت: آيا سوراخ كردى كشتى را براى آنكه اهلش را غرق كنى؟ بتحقيق كه كارى كردى بسيار عظيم» .

قالَ أَ لَمْ أَقُلْ لَكَ إِنَّكَ لَنْ تَسْتَطِيعَ مَعِيَ صَبْراً (2) «خضر گفت: آيا نگفتم كه تو طاقت ندارى كه با من صبر كنى؟» ، قالَ لا تُؤاخِذْنِي بِما نَسِيتُ وَ لا تُرْهِقْنِي مِنْ أَمْرِي عُسْراً (3)«موسى گفت: مؤاخذه مكن مرا به آنچه فراموش كردم-يا ترك كردم-اول مرتبه و وارد مساز بر من از امر من دشوارى را و كار را بر من دشوار مكن» .

فَانْطَلَقا حَتّى إِذا لَقِيا غُلاماً فَقَتَلَهُ (4) «پس رفتند بعد از آنكه از كشتى بيرون آمدند تا آنكه ملاقات كردند پسرى را، پس خضر آن پسر را كشت» ، قالَ أَ قَتَلْتَ نَفْساً زَكِيَّةً بِغَيْرِ نَفْسٍ لَقَدْ جِئْتَ شَيْئاً نُكْراً (5)«موسى گفت: آيا كشتى نفسى را كه از گناه پاك بود بى آنكه كسى را كشته باشد؟ بتحقيق كه اتيان كردى به امر بدى» ، قالَ أَ لَمْ أَقُلْ لَكَ إِنَّكَ لَنْ تَسْتَطِيعَ مَعِيَ صَبْراً (6)«خضر گفت: آيا نگفتم تو را كه توانائى آن ندارى كه با من صبر كنى؟» .

قالَ إِنْ سَأَلْتُكَ عَنْ شَيْءٍ بَعْدَها فَلا تُصاحِبْنِي قَدْ بَلَغْتَ مِنْ لَدُنِّي عُذْراً (7) «موسى گفت: اگر سؤال كنم از تو بعد از اين از چيزى پس با من مصاحبت مكن بتحقيق كه رسيدى از جانب من به عذرى، يعنى اگر بعد از سه مرتبه مخالفت ترك مصاحبت من كنى معذور خواهى بود» .

فَانْطَلَقا حَتّى إِذا أَتَيا أَهْلَ قَرْيَةٍ اِسْتَطْعَما أَهْلَها فَأَبَوْا أَنْ يُضَيِّفُوهُما فَوَجَدا فِيها جِداراً

ص: 740


1- . سورۀ كهف:71.
2- . سورۀ كهف:72.
3- . سورۀ كهف:73.
4- . سورۀ كهف:74.
5- . سورۀ كهف:74.
6- . سورۀ كهف:75.
7- . سورۀ كهف:76.

يُرِيدُ أَنْ يَنْقَضَّ فَأَقامَهُ (1) «پس رفتند تا رسيدند به اهل قريه اى-كه گفته اند كه: آن انطاكيه بود يا ايله بصره يا باجروان ارمينه (2)-و طعام طلبيدند از اهل آن قريه، پس ابا كردند از آنكه ايشان را ضيافت كنند، پس يافتند در آن قريه ديوارى را كه مى خواست خراب شود يعنى مشرف بر خرابى بود، پس خضر ديوار را برپا داشت-به ساختن آن يا به عمودى كه به آن متصل كرد يا آنكه دست به ديوار كشيد به اعجاز او درست ايستاد-» .

قالَ لَوْ شِئْتَ لاَتَّخَذْتَ عَلَيْهِ أَجْراً (3) «موسى گفت: اى كاش اگر مى خواستى مزدى براى ديوار ساختن از اهل اين قريه مى گرفتى كه ما به آن شام مى كرديم، يا آنكه كنايه گفت كه: كار عبثى كردى كه مزدى ندارد» .

قالَ هذا فِراقُ بَيْنِي وَ بَيْنِكَ سَأُنَبِّئُكَ بِتَأْوِيلِ ما لَمْ تَسْتَطِعْ عَلَيْهِ صَبْراً (4) «خضر گفت:

اين هنگام جدائى من و توست و بزودى تو را خبر دهم به تأويل آنچه ديدى كه بر آن صبر نتوانستى كرد» .

أَمَّا اَلسَّفِينَةُ فَكانَتْ لِمَساكِينَ يَعْمَلُونَ فِي اَلْبَحْرِ فَأَرَدْتُ أَنْ أَعِيبَها وَ كانَ وَراءَهُمْ مَلِكٌ يَأْخُذُ كُلَّ سَفِينَةٍ غَصْباً (5) «امّا كشتى پس بود از محتاج و مسكينى چند كه كار مى كردند در دريا، پس خواستم كه آن كشتى را معيوب كنم، و در پيش روى ايشان يا در عقب ايشان پادشاهى بود كه هر كشتى درست را به غصب مى گرفت، از براى آن معيوب كردم كه او به غصب نگيرد» .

وَ أَمَّا اَلْغُلامُ فَكانَ أَبَواهُ مُؤْمِنَيْنِ فَخَشِينا أَنْ يُرْهِقَهُما طُغْياناً وَ كُفْراً (6) «و امّا آن پسر، پدر و مادر او مؤمن بودند، ترسيديم كه فراگيرد ايشان را از طغيان و كفر، و اذيت به ايشان

ص: 741


1- . سورۀ كهف:77.
2- . بحار الانوار 13/284، و در آن بجاى «ايله» ، «ابلّه» آمده است.
3- . سورۀ كهف:77.
4- . سورۀ كهف:78.
5- . سورۀ كهف:79.
6- . سورۀ كهف:80.

برساند يا ايشان را طاغى و كافر گرداند» فَأَرَدْنا أَنْ يُبْدِلَهُما رَبُّهُما خَيْراً مِنْهُ زَكاةً وَ أَقْرَبَ رُحْماً (1)«پس خواستيم كه به عوض آن پسر عطا كند به ايشان پروردگار ايشان فرزندى كه نيكوتر باشد از آن پسر به جهت پاكيزگى از گناهان و صفات بد و نزديكتر باشد از جهت رحم و مهربانتر بر مادر و پدر» .

وَ أَمَّا اَلْجِدارُ فَكانَ لِغُلامَيْنِ يَتِيمَيْنِ فِي اَلْمَدِينَةِ وَ كانَ تَحْتَهُ كَنْزٌ لَهُما «امّا ديوار پس از دو پسر يتيم بود كه در آن شهر بودند، و بود در زير آن ديوار گنجى براى آنها» وَ كانَ أَبُوهُما صالِحاً فَأَرادَ رَبُّكَ أَنْ يَبْلُغا أَشُدَّهُما وَ يَسْتَخْرِجا كَنزَهُما رَحْمَةً مِنْ رَبِّكَ «و پدر ايشان صالح و شايسته بود پس خواست پروردگار تو كه آن دو پسر به حدّ بلوغ و كمال عقل برسند و بيرون آورند گنج خود را از زير ديوار، اين رحمتى بود از پروردگار تو نسبت به ايشان» ، وَ ما فَعَلْتُهُ عَنْ أَمْرِي «و نكردم آنچه كردم از رأى خود بلكه به امر پروردگار خود كردم» ، ذلِكَ تَأْوِيلُ ما لَمْ تَسْطِعْ عَلَيْهِ صَبْراً (2)«اين بود تأويل آنچه بر ديدن آن صبر نتوانستى كردن» .

مؤلف گويد: اين بود ترجمۀ اين آيات موافق تفسير مفسّران، و در ضمن احاديث تفاسير اهل بيت معلوم خواهد شد.

على بن ابراهيم به سند صحيح روايت كرده است كه: يونس و هشام بن ابراهيم نزاع كردند در آنكه آن عالمى كه موسى به نزد او رفت او داناتر بود يا موسى عليه السّلام، آيا جايز است كه بر موسى عليه السّلام كسى حجت و امام باشد و حال آنكه او حجت خدا بود بر خلق؟

پس در اين باب عريضه به خدمت حضرت امام رضا عليه السّلام نوشتند و اين مسأله را از آن حضرت سؤال كردند، حضرت در جواب نوشتند كه: چون موسى به طلب آن عالم رفت او را در جزيره اى از جزاير دريا يافت كه گاهى نشسته بود و گاهى تكيه مى كرد.

پس موسى بر او سلام كرد، او سلام را غريب دانست زيرا كه در زمينى بود كه در آنجا

ص: 742


1- . سورۀ كهف:81.
2- . سورۀ كهف:82.

سلام نبود، پس پرسيد كه: تو كيستى؟

گفت: من موسى بن عمرانم.

گفت: توئى موسى پسر عمران كه خدا با او سخن گفته است؟

گفت: بلى.

عالم گفت: چه حاجت دارى؟

موسى گفت: آمده ام كه به من تعليم نمائى از آن علمى كه خدا به تو تعليم نموده است.

عالم گفت: خدا مرا به امرى موكّل كرده است كه تو طاقت آن ندارى، و تو را به امرى موكّل كرده است كه من طاقت آن ندارم.

پس عالم به او حديث كرد بلاهائى را كه به آل محمد صلوات اللّه عليهم خواهد رسيد تا آنكه هر دو بسيار گريستند، پس آن قدر از فضل و بزرگوارى آل محمد صلوات اللّه عليهم براى موسى ذكر كرد كه مكرر موسى عليه السّلام مى گفت: كاش من از آل محمد صلوات اللّه عليهم بودم، تا آنكه قصۀ ظلمهاى ابو بكر و عمر را ذكر نمود و مبعوث شدن رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم بر قومش و آنچه از تكذيب و ايذاى ايشان به آن حضرت رسيد همه را بيان كرد و تأويل اين آيه را براى او بيان كرد وَ نُقَلِّبُ أَفْئِدَتَهُمْ وَ أَبْصارَهُمْ كَما لَمْ يُؤْمِنُوا بِهِ أَوَّلَ مَرَّةٍ (1)يعنى:

«برمى گردانيم دلها و ديده هاى ايشان را چنانچه ايمان نياوردند اول مرتبه» ، پس فرمود كه: مراد از اول مرتبه روز ميثاق است كه حق تعالى پيمان از ارواح گرفت پيش از آفريدن بدنها.

پس موسى استدعا نمود كه با او همراه باشد، و عالم ابا كرد كه: تو را تاب ديدن كارهاى من نيست.

بعد از مبالغه، حضرت خضر از او پيمان گرفت كه: آنچه از من مشاهده نمائى اعتراض و انكار بر من مكن تا من سببش را به تو بگويم. موسى عليه السّلام قبول كرد. پس موسى و يوشع عليهما السّلام و آن عالم هر سه همراه رفتند تا به ساحل دريا رسيدند، در آنجا كشتى بود كه

ص: 743


1- . سورۀ انعام:110.

پر از بار و آدم كرده بودند و مى خواستند روانه كنند، چون ايشان را ديدند صاحبان كشتى گفتند: اين سه نفر را داخل كشتى مى كنيم زيرا كه ايشان مردم صالحند، چون ايشان به كشتى داخل شدند و كشتى به ميان دريا رسيد، خضر برخاست به كنار كشتى رفت و كشتى را شكست، و به جامه هاى كهنه و گل، سوراخ كشتى را پر كرد.

موسى چون اين عمل از خضر مشاهده نمود در غضب شد و گفت: اين كشتى را سوراخ نمودى كه اهلش را غرق نمائى؟ ! كار عظيمى كردى!

خضر گفت: نگفتم با من صبر نمى توانى كرد و تاب ديدن كارهاى من ندارى.

موسى گفت: مرا مؤاخذه مكن به آنچه اين مرتبه ترك نمودم از پيمان تو، و كار را بر من دشوار مگير.

چون از كشتى بيرون آمدند، نظر خضر بر پسرى افتاد كه در ميان اطفال بازى مى كرد در نهايت حسن و جمال بود گويا پارۀ ماهى بود، و در گوشهايش دو گوشواره از مرواريد بود، پس خضر پاره اى در او نگريست او را گرفت و كشت.

پس موسى برجست خضر را گرفت و بر زمين زد و گفت: آيا نفس پاكيزه اى را بى گناه و بى آنكه كسى را كشته باشد كشتى؟ ! بتحقيق كه كار بسيار بدى كردى.

خضر گفت: نگفتم بر كارهاى من صبر نمى توانى كرد.

موسى گفت: اگر از تو سؤال كنم بعد از اين از چيز ديگرى، با من مصاحبت مكن كه بعد از آن معذورى.

پس رفتند تا آنكه وقت پسين رسيدند به قريه اى كه آن را «ناصره» مى گفتند و نصارى به آن قريه منسوبند، و اهل آن قريه هرگز ضيافت كسى نكرده بودند و هرگز غريبى را طعام نداده بودند، پس از ايشان طعام طلبيدند، آنها طعام ندادند و ايشان را به خانۀ خود فرود نياوردند و ضيافت نكردند، پس حضرت خضر عليه السّلام ديوارى را ديد نزديك است كه خراب شود، به نزد آن ديوار آمد دست بر آن گذاشت و گفت: درست بايست به اذن خدا، پس ديوار درست ايستاد.

حضرت موسى گفت: سزاوار نبود كه اين ديوار را درست كنى تا ايشان طعام به ما

ص: 744

بدهند و ما را جا بدهند در منازل خود.

اين است معنى قول موسى كه: اگر مى خواستى مزدى بر آن ديوار درست كردن مى گرفتى.

پس خضر گفت: اين است وقت جدائى ميان من و تو، اكنون خبر مى دهم تو را به سبب آنچه ديدى و تاب ديدن آن نياوردى: امّا سوراخ نمودن كشتى پس براى آن بود كه آن كشتى از مسكينى چند بود كه در دريا كار مى كردند، و در عقب آن كشتى پادشاهى بود كه هر كشتى شايسته را غصب مى كرد، و اگر معيوب بود غصب نمى كرد، من خواستم آن كشتى را معيوب نمايم كه او غصب نكند و براى آن مساكين بماند.

در قرآن اهل بيت چنين است كه: «يأخذ كلّ سفينة صالحة غصبا و امّا الغلام فكان ابواه مؤمنين و طبع كافرا» فرمود كه: چنين نازل شد آيه يعنى «آن پسر پس پدر و مادرش مؤمن بودند و او مطبوع بر كفر بود» پس حضرت خضر گفت: من چون نظر كردم ديدم كه در پيشانى او نوشته بود كه «طبع كافرا» يعنى در علم الهى چنين است كه اگر او بماند كافر خواهد بود، پس ترسيدم كه طغيان كفر او فراگيرد پدر و مادرش را پس خواستم كه پروردگار ايشان به عوض عطا فرمايد به ايشان فرزندى كه از او پاك تر و به مهربانى پدر و مادر نزديكتر باشد، پس خدا به عوض آن پسر دخترى به ايشان داد كه از او پيغمبرى بهم رسيد (1)، و به روايات معتبرۀ ديگر از او و نسل او هفتاد پيغمبر از پيغمبران بنى اسرائيل بهم رسيدند (2).

و به سندهاى معتبر بسيار از حضرت امير المؤمنين و امام زين العابدين و امام محمد باقر و امام جعفر صادق و امام رضا صلوات اللّه عليهم اجمعين منقول است كه: گنج آن دو پسر كه در زير ديوار بود لوحى بود از طلا كه اين مواعظ را در آن نقش نموده بودند: «لا اله الاّ اللّه محمد رسول اللّه؛ عجب دارم از كسى كه داند كه مرگ حق است چگونه شاد

ص: 745


1- . تفسير قمى 2/38.
2- . مجمع البيان 3/487؛ تفسير عياشى 2/337.

مى باشد؛ عجب دارم از كسى كه ايمان به قضا و قدر خدا دارد چگونه مى ترسد-به روايت ديگر چگونه اندوهناك مى شود (1)-از بلاها؛ عجب دارم از كسى كه جهنم را به ياد مى آورد چگونه مى خندد؛ عجب دارم از كسى كه ببيند دنيا را و گرديدن دنيا را از حالى به حالى چگونه دل به دنيا مى بندد-به روايت ديگر عجب دارم از كسى كه يقين به حساب آخرت دارد چگونه گناه مى كند (2)-سزاوار است كسى را كه عقل ربانى او را روزى شده باشد آنكه متهم نگرداند خدا را در آنچه براى او مقدّر كرده است، يعنى تصديق كند كه البته خير او در آن است و اعتراض نكند بر خدا كه چرا روزى او دير به او رسيده است» (3).

و به سند صحيح از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: آن گنج و اللّه كه از طلا و نقره نبود و نبود مگر لوحى كه در آن اين چهار كلمه بود: «منم خداوندى كه بجز من خداوندى نيست، محمد رسول من است، عجب دارم براى كسى كه يقين به مرگ داشته باشد چرا دلش شاد مى باشد؛ عجب دارم براى كسى كه يقين به حساب قيامت داشته باشد چرا دندانش به خنده گشوده مى شود؛ عجب دارم براى كسى كه يقين به قدر داشته باشد چرا دلگير مى باشد از دير رسيدن روزى او يا چرا گمان مى كند خدا روزى او را دير خواهد فرستاد؛ عجب دارم براى كسى كه نشئۀ دنيا را مى بيند چرا انكار نشئۀ آخرت مى كند» (4).

در حديث معتبر ديگر فرمود: فتاى موسى عليه السّلام كه رفيق آن حضرت بود در سفر مجمع البحرين يوشع بن نون بود. و فرمود: انكارى كه حضرت موسى عليه السّلام بر خضر مى كرد براى آن بود كه از ظلم انكار عظيم داشت آن كارها به حسب ظاهر ظلم مى نمود (5).

به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: خضر عليه السّلام پيغمبر مرسل بود، خدا او را مبعوث گردانيد بسوى قومى و ايشان را دعوت كرد به يگانه پرستى خدا و اقرار به

ص: 746


1- . تفسير عياشى 2/339؛ كنز الفوائد 178.
2- . عيون اخبار الرضا 2/44.
3- . تفسير قمى 2/40؛ قرب الاسناد 375؛ صحيفة الامام الرضا عليه السّلام 254.
4- . خصال 236.
5- . تفسير قمى 2/40.

پيغمبران و كتابهاى خدا، و معجزه اش آن بود كه بر روى هر زمين خشك كه مى نشست سبز و خرّم مى شد، و بر هر چوب خشك كه مى نشست يا تكيه مى داد سبز مى شد و برگ بر آن مى روئيد و شكوفه مى كرد، و به اين سبب او را خضر گفتند، و نام آن حضرت تاليا بود پسر ملكان پسر غابر پسر ارفخشد پسر سام پسر نوح عليه السّلام بود (1)، و حضرت موسى عليه السّلام چون خدا با او سخن گفت و از براى او در الواح از هر چيز موعظه و تفصيلى براى هر حكم نوشت و معجزۀ يد بيضا و عصا و طوفان و ملخ و قمّل و ضفادع و خون و دريا شكافتن را به او عطا فرمود و فرعون و قوم او را براى او غرق نمود، در موسى عليه السّلام عجبى كه لازم بشر نيست حادث شد و در خاطر خود گذرانيد كه: گمان ندارم كه خدا خلقى از من داناتر آفريده باشد، پس حق تعالى به جبرئيل عليه السّلام وحى فرستاد كه: درياب بندۀ من موسى را پيش از آنكه به عجب هلاك شود و بگو به او كه: نزد ملاقات دو دريا مرد عابدى هست از پى او برو و از علم او بياموز.

چون جبرئيل نازل شد و رسالت الهى را به موسى عليه السّلام رسانيد، حضرت موسى دانست كه اين وحى به سبب آن چيزى است كه در خاطر او گذشت، پس موسى عليه السّلام با فتاى خود كه يوشع بن نون بود رفتند تا به ملتقاى دو دريا رسيدند و حضرت خضر را در آنجا يافتند كه عبادت خدا مى كرد چنانچه حق تعالى فرموده است كه: «پس يافتند بنده اى از بندگان ما را كه عطا نموده بوديم او را رحمتى از جانب خود، و علمى از علمهاى خاص خود به او تعليم نموده بوديم» .

پس حضرت موسى عليه السّلام به خضر عليه السّلام گفت: مى خواهم همراه تو بيايم براى آنكه از آن علمى كه خدا تعليم تو نموده است به من تعليم نمائى.

خضر عليه السّلام گفت: تو با من نمى توانى بود و طاقت ديدن كارهاى من ندارى زيرا كه من موكّل شده ام به علمى كه تو تاب آن ندارى، و تو موكّل شده اى به علمى كه من تاب آن ندارم.

ص: 747


1- . در مصدر: «باليا بن ملكان بن عابر. . .» است.

موسى عليه السّلام گفت: بلكه من طاقت صبر با تو دارم.

خضر عليه السّلام گفت: اى موسى! قياس را در علم خدا و امر خدا مجالى نيست، و چگونه صبر بتوانى كرد بر امرى كه علم تو به آن احاطه نكرده است؟ !

موسى گفت: عن قريب مرا خواهى يافت ان شاء اللّه صبركننده، و معصيت تو در امرى از امور نخواهم نمود.

چون ان شاء اللّه گفت و صبر خود را به مشيت الهى معلق گردانيد، خضر به او گفت: اگر از پى من بيايى پس از چيزى سؤال مكن از من تا خود بيان آن را براى تو بكنم.

موسى گفت: قبول نمودم اين شرط را. و با يكديگر رفتند تا داخل كشتى شدند و خضر كشتى را سوراخ نمود و موسى بر او اعتراض كرد و خضر به او گفت: نگفتم كه با من نمى توانى بود؟

پس موسى گفت: مرا مؤاخذه مكن به آنچه نسيان كردم.

حضرت فرمود: مراد از نسيان در اينجا ترك است نه فراموشى، يعنى: مرا مؤاخذه مكن به آنكه يك مرتبه عهد تو را ترك نمودم و كار را بر من سخت مگير.

پس رفتند تا پسرى را ديدند، خضر عليه السّلام آن پسر را گرفت به قتل رسانيد، موسى عليه السّلام در غضب شد گريبان خضر را گرفت و گفت: شخص بى گناهى را كشتى؟ ! كار بسيار بدى كردى.

خضر گفت: عقلها حكم كننده نيستند بر امرهاى خدا بلكه امر حق تعالى حكم كننده است بر عقلها، پس چيزى كه به امر خدا واقع شود بايد قبول كرد و تسليم و انقياد نمود هر چند عقل به سبب آن نتواند رسيد، و من مى دانستم تو بر ديدن كارهاى من صبر نتوانى نمود.

موسى عليه السّلام گفت: اگر بعد از اين از چيزى سؤال نمايم، ديگر با من مصاحبت مكن كه عذر براى تو تمام است، پس رفتند تا رسيدند به قريۀ «ناصره» كه نصارى به آن منسوب شده اند، از اهل آن قريه طعام طلبيدند، آنها قبول نكردند كه ايشان را نزد خود فرود آورند و طعام بدهند، پس موسى عليه السّلام و حضرت خضر ديوارى ديدند در آن قريه كه نزديك بود

ص: 748

بيفتد، پس خضر عليه السّلام دست خود را بر آن ديوار گذاشت، و به اعجاز خود ديوار را راست كرد، موسى عليه السّلام اعتراض كرد چنانچه گذشت، پس خضر عليه السّلام گفت: وقت جدائى من است از تو، اكنون خبر مى دهم تو را به سبب آنها كه صبر نكردى بر ديدن آنها:

امّا كشتى، پس از مسكينى چند بود كه در دريا كار مى كردند، پس من خواستم آن را معيوب گردانم كه براى ايشان بماند، زيرا كه در عقب ايشان پادشاهى بود كه هر كشتى درستى را غصب مى كرد، پس اين كار را براى مصلحت ايشان كردم-و گفت: من مى خواستم آن را معيوب گردانم، زيرا كه نخواست نسبت معيوب گردانيدن را به خدا بدهد بلكه خدا صلاح آنها را مى خواست نه معيوب گردانيدن كشتى ايشان را-.

امّا پسر، پس پدر و مادرش مؤمن بودند، او كافر برآمده بود، و حق تعالى مى دانست كه اگر او بزرگ شود پدر و مادر او به سبب او كافر خواهند شد، و به محبت او مفتون خواهند شد و ايشان را گمراه خواهند نمود، پس خدا مرا امر كرد كه او را بكشم، خواست كه ايشان را به محلّ كرامت خود برساند و عاقبت ايشان را نيكو گرداند؛ پس در اينجا گفت كه: ترسيديم ما ايشان را كافر گرداند پس خواستيم كه خدا به عوض فرزندى به ايشان بدهد كه از او بهتر باشد. و اين قسم سخن از بشريت بود كه در او اثر نمود از اين جهت كه معلّم مثل موسى عليه السّلام پيغمبرى گرديده بود چنانچه در موسى عليه السّلام پيشتر اثر كرده بود، زيرا مناسب ادب آن بود كه خشيت را به خود نسبت دهد و بگويد من ترسيدم و نگويد ما ترسيديم زيرا كه خدا را خشيت و ترس نمى باشد، بلكه او مى ترسيد كه مبادا سخنى در امر كشتن آن پسر بشنود از جانب خدا يا مانعى از جانب خلق طارى شود كه امر الهى را در باب آن پسر بعمل نياورد و به ثواب آن عمل و به اطاعت امر پروردگار خود فايز نگردد، و بايست ارادۀ عوض دادن را به خدا نسبت دهد و خود را شريك نكند در آن و بگويد كه خدا مى خواست عوض دهد به ايشان نه چنانچه گفت كه: ما مى خواستيم، چنان نبود كه حضرت خضر عليه السّلام را مرتبۀ تعليم موسى عليه السّلام بوده باشد بلكه موسى عليه السّلام افضل از خضر بود و ليكن حق تعالى مى خواست بر موسى عليه السّلام ظاهر گرداند كه علم منحصر نيست در آنچه او مى داند، اگر افاضۀ علوم از جانب حق تعالى بر او نشود او جاهل خواهد بود.

ص: 749

پس خضر عليه السّلام سبب درست نمودن ديوار را بيان نمود.

حضرت فرمود: آن گنج از طلا و نقره نبود كه مطلب از آن گنج طلا و نقره باشد، بلكه گنج علم بود زيرا كه لوحى بود از طلا كه در آن لوح اين كلمات نوشته بود: عجب است كسى را كه يقين به مرگ دارد چگونه شادى مى كند؛ عجب است كسى را كه يقين به تقدير خدا دارد چگونه اندوهناك مى باشد؛ عجب است كسى را كه يقين به قيامت داشته باشد چگونه ظلم مى كند؛ عجب است كسى را كه ببيند دنيا را و گرديدن اهل آن را از حالى به حالى چگونه ميل به دنيا مى كند و دل به او مى بندد.

پس فرمود كه: ميان آن دو پسر و آن پدر صالح هفتاد پدر فاصله بود و خدا حفظ حرمت آن دو پسر نمود براى صالح بودن آن پدر.

پس خضر گفت كه: پس خواست پروردگار تو كه چون آن دو پسر به حدّ كمال برسند، گنج خود را بدرآورند. پس در اينجا ارادۀ خود را بيرون كرد و به ارادۀ خدا نسبت داد، زيرا كه اين آخر قصه بود ديگر معلّم بودن او نسبت به موسى تمام شد چيزى نماند كه بايد او بگويد و موسى گوش دهد، و خواست تدارك كند آنچه در اول قصه و ميان قصه از راه بشريت يا مصلحت تنبيه موسى به خود نسبت داده بود، پس مجرّد شد از ارادۀ خود مجرد شدن بندۀ مخلص و در مقام اعتذار برآمد از آنچه دعواى ارادۀ خود را در آنها كرده بود و گفت: اين رحمتى بود از جانب پروردگار تو و نكردم آنچه كردم از امر خود بلكه همه را به امر پروردگار خود كردم (1).

به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون حضرت موسى خواست كه از حضرت خضر جدا شود گفت: مرا وصيتى بكن. پس از جمله وصيتهاى خضر اين كلمات بود: زنهار لجاجت مكن، و بى ضرورت و احتياج راه مرو، در غير موضع تعجب خنده مكن، گناهان خود را به يادآور، زنهار به گناهان ديگران مپرداز (2).

ص: 750


1- . علل الشرايع 59.
2- . امالى شيخ صدوق 265.

و در حديث معتبر از امام زين العابدين عليه السّلام منقول است كه: آخر وصيتى كه خضر عليه السّلام موسى عليه السّلام را كرد اين بود: سرزنش مكن كسى را به گناهى، بدرستى كه سه چيز است كه خدا از همه چيز دوست تر مى دارد: ميانه روى كردن در وقت توانگرى؛ و عفو كردن در وقت قدرت بر انتقام؛ مدارا و نرمى با بندگان خدا كردن، و كسى با كسى مدارا و احسان نمى كند مگر آنكه حق تعالى در قيامت با او مدارا و احسان مى نمايد؛ و سر حكمتها ترس خداوند عالميان است (1).

و به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: خضر عليه السّلام به موسى گفت: اى موسى! شايسته ترين روزهاى تو روزى است كه در پيش دارى يعنى روز قيامت، پس ببين كه چگونه خواهد بود براى تو؟ جوابى براى آن روز مهيّا كن كه تو را بازخواهند داشت و از تو سؤال خواهند كرد، پند خود را از زمانه بگير و از تقلّب احوال آن، و بدان كه عمر دنيا دراز است براى كسى كه اعمال شايسته كند و كوتاه است براى كسى كه به غفلت گذراند، پس چنان عمل كن كه گويا ثواب عمل خود را مى بينى تا موجب مزيد طمع تو گردد در ثواب آخرت، بدرستى كه آنچه از دنيا مى آيد مانند آنهاست كه گذشته است؛ چنانچه از گذشته ها چيزى با تو نمانده است مگر عمل صالحى كه كرده باشى، آينده نيز چنين خواهد بود (2).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: چون خضر عليه السّلام ديوار يتيمان را براى صلاح پدر ايشان درست كرد، حق تعالى وحى فرستاد به موسى كه: جزا مى دهم پسران را به سعى پدرهاى ايشان، اگر نيك است به نيكى، و اگر بد است به بدى؛ زنا مكنيد با زنان مردم تا زنان شما زنا نكنند، و هر كه به رختخواب زن مسلمانى پا گذارد به قصد بد بر رختخواب زن او نيز پا گذارند، هر چه مى كنى جزا مى يابى (3).

و به سند صحيح از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است: چون موسى عليه السّلام مأمور شد از

ص: 751


1- . خصال 111.
2- . كافى 2/459.
3- . كافى 5/553.

پى خضر برود، براى او زنبيلى فرستاد حق تعالى كه در آن ماهى نمك سودى بود و وحى فرمود: اين ماهى تو را دلالت مى كند بر خضر نزد چشمه اى كه آب آن چشمه به هر مرده اى كه مى رسد زنده مى شود و آن را چشمۀ زندگانى مى گويند.

پس موسى و يوشع رفتند تا به آن چشمه و سنگ رسيدند، پس يوشع بر سر چشمه رفت و ماهى را به ميان آب فرو برد كه بشويد، ماهى زنده شد در دستش به حركت آمد و چندان حركت كرد كه دستش را ريش كرد و رها شد و داخل آب شد، و فراموش يا ترك كرد اين قصه را براى موسى عليه السّلام نقل كند. چون روانه شدند اندك راهى رفتند و چون از وعده گاه گذشته بودند موسى عليه السّلام مانده شد؛ تا آنجا كه راه مقصود بود، مانده نشده بودند، پس به يوشع گفت: چاشت ما را بياور كه در اين سفر تعب بسيار كشيديم.

پس در اين وقت يوشع قصۀ ماهى را نقل كرد. پس برگشتند، چون به نزديك سنگ رسيدند ديدند جاى رفتن ماهى در ميان آب مانده است، پس در جزيره اى از جزاير دريا خضر را ديدند نشسته است و عبائى در بر دارد، موسى عليه السّلام بر او سلام كرد، او جواب گفت، تعجب كرد از سلام زيرا او در زمينى بود كه در آنجا سلام شايع نبود، پس خضر گفت: تو كيستى؟

فرمود: منم موسى.

گفت: ابن عمران كه خدا با او سخن مى گويد؟

فرمود: بلى.

گفت: به چه كار آمده اى؟

فرمود: آمده ام از تو علم بياموزم.

گفت: من موكّل به امرى شده ام كه تو طاقت آن ندارى.

پس خضر براى موسى از حديث آل محمد صلوات اللّه عليهم و بلاهائى كه به ايشان خواهد رسيد آن قدر براى موسى عليه السّلام نقل كرد كه هر دو بسيار گريستند، و براى موسى از فضيلت محمد و على و فاطمه و حسن و حسين و امامان از ذرّيّۀ ايشان صلوات اللّه عليهم اجمعين آن قدر نقل كرد كه موسى عليه السّلام مكرر مى گفت: چه بودى اگر من از امّت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم

ص: 752

مى بودم؟

پس حضرت صادق عليه السّلام قصۀ كشتى و پسر و ديوار را ذكر نمود و فرمود: اگر موسى عليه السّلام صبر مى كرد، خضر عليه السّلام هفتاد امر عجيب و غريب به او مى نمود (1).

در روايت ديگر فرمود: خدا رحمت كند موسى را كه تعجيل كرد بر خضر، اگر صبر مى كرد هرآينه امر عجيبى چند مى ديد كه هرگز نديده بود (2).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: بخداوند كعبه سوگند مى خورم اگر من در ميان موسى و خضر مى بودم خبر مى دادم ايشان را كه من از هر دو داناترم و هرآينه به چيزى چند ايشان را خبر مى دادم كه در دستشان نبود و نمى دانستند، زيرا كه خدا به موسى و خضر علم گذشته را داده بود، و علم آينده را به ايشان نداده بود، و نزد ماست علم آينده تا روز قيامت كه به ميراث از پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم به ما رسيده است (3).

از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: چون موسى از خضر سؤالها كرد جواب شنيد، ديدند پرستكى صدا مى كند و پرواز مى كند در ميان دريا و بلند و پست مى شود! خضر فرمود: مى دانى اين پرستك چه مى گويد؟ گفت كه: مى گويد: بحقّ پروردگار آسمانها و زمين و پروردگار دريا كه نيست علم شما نزد خدا مگر به قدر آنچه من به منقار خود از اين دريا بردارم بلكه كمتر (4).

و در حديث ديگر منقول است كه: چون موسى به نزد قوم خود برگشت بعد از آنكه از خضر جدا شد، هارون از او سؤال كرد از علومى كه از خضر شنيده بود و از عجائب دريا كه ديده بود؟

موسى فرمود: من و خضر در كنار دريا ايستاده بوديم ناگاه ديديم مرغى فرود آمد از هوا بسوى دريا و قطره اى برداشت به منقار خود و به جانب مشرق انداخت، و قطره اى

ص: 753


1- . قصص الانبياء راوندى 156.
2- . قصص الانبياء راوندى 157.
3- . كافى 1/260؛ بصائر الدرجات 129.
4- . بصائر الدرجات 230؛ قصص الانبياء راوندى 157.

ديگر برداشت و به جانب مغرب انداخت، و قطره اى ديگر برداشت و به جانب آسمان انداخت، و قطره اى ديگر برداشت و به زمين انداخت، و قطره اى ديگر برداشت باز به دريا انداخت. پس از خضر پرسيدم از سبب افعال آن مرغ، خضر هم ندانست.

ناگاه صيّادى را ديديم كه در كنار دريا شكار ماهى مى كرد، پس نظر كرد بسوى ما و گفت: چرا شما را در تعجب مى بينم؟

گفتيم: از عمل اين مرغ تعجب داريم!

گفت: من مرد صيّادم و مى دانم معنى فعل اين مرغ را، شما دو پيغمبر نمى دانيد؟

ما گفتيم: ما نمى دانيم مگر آنچه خدا به ما تعليم كرده است.

پس صيّاد گفت: اين مرغى است در دريا آن را «مسلم» مى گويند زيرا كه در خوانندگى خود مسلم مى گويد، اين عمل آن اشاره بود به آنكه خدا بعد از شما پيغمبرى خواهد فرستاد كه امّت او مالك مشرق و مغرب زمين خواهد شد و به آسمان بالا خواهد رفت و در زمين مدفون خواهد شد، علم علماى ديگر نزد او مانند اين قطره است نسبت به اين دريا، و علم او به ميراث خواهد رسيد به وصى و پسر عمّ او.

پس علم ما هر دو نزد ما كم نمود و آن صيّاد از نظر ما غائب شد، پس دانستيم آن ملكى بود كه خدا براى تأديب ما فرستاده بود (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت موسى داناتر از حضرت خضر بود (2).

و در حديث ديگر فرمود: خضر و ذو القرنين عليهما السّلام هر دو عالم بودند و پيغمبر نبودند (3).

مؤلف گويد: شايد مراد آن باشد كه در وقتى كه خضر با ذو القرنين همراه بود، پيغمبر نبودند.

و در حديث معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه فرمود: مثل على بن

ص: 754


1- . بحار الانوار 13/312.
2- . تفسير عياشى 2/330.
3- . تفسير عياشى 2/330.

ابى طالب عليه السّلام و مثل ما در ميان اين امّت مانند مثل موسى و خضر است در هنگامى كه او را ملاقات كرد و او را به سخن درآورد و از او سؤال كرد كه رفيق او باشد و گذشت ميان ايشان آنچه گذشت چنانچه حق تعالى در قرآن ياد كرده است، زيرا حق تعالى به موسى وحى نمود: من تو را برگزيدم بر مردم به رسالتهاى خود و به كلام خود پس بگير آنچه را به تو عطا كردم و از شكر كنندگان باش، و فرموده است: نوشتيم براى موسى در الواح از هر چيز موعظه و تفصيلى براى هر چيز، بتحقيق كه نزد خضر علمى بود كه براى موسى در الواح نوشته نشده بود و موسى گمان كرد كه جميع چيزها كه مردم به آن احتياج دارند در تابوت هست و جميع علوم براى او در الواح نوشته شده است چنانچه اين جماعت دعوى مى كنند كه فقيهان و علماى اين امّتند، و دعوى مى كنند كه هر علم و دانائى كه در دين ضرور است و امّت به آن محتاجند ايشان مى دانند، و از پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم به ايشان رسيده است! دانسته اند دروغ مى گويند آنچه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم مى دانست به ايشان نرسيده و ندانسته اند زيرا كه بسيار مسأله از حلال و حرام احكام به ايشان مى رسد نمى دانند و كراهت دارند از آنكه از ما سؤال كنند كه مبادا مردم ايشان را به جهالت نسبت دهند به اين سبب علم را از معدنش طلب نمى كنند، و رأى باطل خود و قياس را در دين خدا به كار مى برند، دست از آثار پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم برداشته اند و خدا را به عبادتهاى بدعت مى پرستند و حال آنكه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: هر بدعتى ضلالت و گمراهى است؛ عداوت و حسد ما ايشان را مانع شده است از آنكه طلب علم از ما بكنند، و اللّه كه موسى عليه السّلام به آن بزرگوارى حسد بر خضر عليه السّلام نبرد، و آن مرتبه از علم و دانش كه او داشت مانع نشد او را كه از خضر سؤال كند از آنچه نمى دانست، و چون موسى از خضر سؤال كرد او را علم بياموزد و ارشاد نمايد خضر دانست كه او تاب رفاقت او و ديدن اعمال او ندارد و گفت: چگونه صبر مى نمائى بر ديدن امرى چند كه علم تو به آنها احاطه نكرده است؟ پس موسى از روى خضوع و شكستگى سعى كرد او را بر خود مهربان گرداند شايد رفاقتش را قبول كند، پس گفت:

ان شاء اللّه مرا صبركننده خواهى يافت، در هيچ امرى معصيت تو نخواهم كرد.

خضر مى دانست كه موسى تاب علمش را نمى آورد، و اللّه كه چنين است حال قاضيان

ص: 755

و فقيهان و جماعت مخالفان ما در اين زمان، تاب علم ما را نمى آورند و قبول نمى كنند و طاقت فهم آن را ندارند و اخذ به آن نمى كنند چنانچه صبر نكرد موسى بر علم عالم در وقتى كه رفيق او شد و ديد آنچه ديد از كارهاى او و آن كارها مكروه موسى عليه السّلام بود و پسنديدۀ خدا بود، همچنين علم ما مكروه جاهلان است و حق است نزد خداوند عالميان (1).

و در حديث ديگر فرمود: روزى موسى عليه السّلام بر منبر بالا رفت، و منبر او سه پله داشت، پس در خاطرش گذشت كه خدا كسى را خلق نكرده است كه از او عالمتر باشد!

جبرئيل به نزد او آمد و گفت: به عجب مبتلا شدى يا در معرض امتحان خدا درآمده اى، از منبر فرود آى، در زمين كسى هست كه از تو داناتر است او را طلب كن.

پس موسى فرستاد به نزد يوشع كه: حق تعالى مرا مبتلا و ممتحن گردانيده است، از براى ما توشه اى مهيّا كن تا برويم به طلب عالمى كه خدا ما را به طلب او امر فرموده است.

پس يوشع ماهى خريد و آن را بريان كرد و در زنبيلى گذاشت با خود برداشت، به جانب آذربايجان روان شدند و از آنجا به ساحل دريا رسيدند و در آنجا پير مردى را ديدند كه به پشت خوابيده است و عصاى خود را در پهلوى خود گذاشته است و عبائى بر روى خود انداخته است كه هرگاه بر سر مى كشيد پاهايش باز مى شد، و اگر پاهايش را مى پوشانيد سرش بيرون مى آمد!

پس موسى عليه السّلام به نماز ايستاد و گفت به يوشع كه: تو محافظت توشۀ ما بكن، ناگاه قطره اى از آسمان به زنبيل چكيد، ماهى به حركت آمد و زنبيل را بسوى دريا كشيد، پس مرغى آمد و به ساحل دريا نشست منقارش را در آب فروبرد و گفت: اى موسى! از علم حق تعالى آن قدر نگرفته اى كه منقار من از تمام اين دريا گرفته است!

پس موسى عليه السّلام برخاست با يوشع روانه شد، و اندك راهى كه رفت مانده شد، در آن قدر راه كه آمده بود مانده نشده بود زيرا پيغمبرى كه پى كارى مى رود تا از آن محل كه مأمور شده است به آنجا برود نگذرد مانده نمى شود؛ چون قصۀ ماهى را از يوشع شنيد دانست كه

ص: 756


1- . تفسير عياشى 2/330؛ اختصاص 258.

از محلّ ملاقاتى كه حق تعالى فرموده است گذشته اند، پس برگشتند تا به همان موضع رسيدند، ديدند كه آن مرد پير به همان حال خوابيده است، پس موسى عليه السّلام به او گفت:

السلام عليك اى عالم، خضر گفت: و عليك السلام اى عالم بنى اسرائيل، برجست و عصاى خود را گرفت كه برود، موسى عليه السّلام گفت: من مأمور شده ام از جانب خدا كه از پى تو بيايم تا از آن علومى كه آموخته اى به من بياموزى.

پس بعد از طىّ آنچه حق تعالى از مكالمات ايشان بيان فرموده، موسى و خضر همراه رفتند تا به كشتى رسيدند، اهل كشتى گفتند: ما ايشان را داخل كشتى مى كنيم و مزد از ايشان نمى گيريم چون از مردم صالح مى نمايند؛ چون به ميان دريا رسيدند خضر كشتى را سوراخ كرد، ميان موسى و او گذشت آنچه مذكور شد، پس از كشتى بيرون آمدند، در ساحل دريا پسرى را ديدند كه با جمعى از اطفال بازى مى كند و پيراهن حرير سبزى پوشيده و در گوشهايش دو مرواريد آويخته است، پس خضر آن پسر را گرفت در زير پا گذاشت و سرش را جدا كرد! پس به كنار دريا به قريۀ «ناصره» رسيدند، ايشان را ضيافت نكردند گرسنه بودند چون در اين حال خضر متوجه ديوار ساختن شد موسى گفت: كاش به مزد اين كار نانى براى ما مى گرفتى كه مى خورديم زيرا كه گرسنه شده ايم (1).

در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: روزى موسى عليه السّلام در ميان اشراف بنى اسرائيل نشسته بود، ناگاه شخصى عرض كرد: گمان ندارم كسى به خدا اعلم باشد از تو.

موسى گفت: من نيز گمان ندارم!

پس حق تعالى به او وحى فرستاد: بلكه خضر از تو اعلم است، برو او را پيدا كن، هر جا كه ماهى ناپيدا مى شود خضر را آنجا خواهى يافت (2).

در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون موسى و خضر عليهما السّلام به آن

ص: 757


1- . تفسير عياشى 2/332.
2- . تفسير عياشى 2/334.

پسر رسيدند كه در ميان اطفال بازى مى كرد، پس خضر دستى برآورد و او را كشت، چون موسى اعتراض كرد، خضر دست در ميان بدن آن طفل داخل كرد و شانۀ او را جدا كرده و به موسى نمود، بر آن نوشته بود: كافر است و به كفر سرشته شده است (1)؛ پس در آخر گفت: براى اين او را كشتم كه والدين او مؤمن بودند مى ترسيدم اگر او بالغ شود والدينش را به كفر دعوت كند، از فرط محبتى كه آنها به او دارند قبول كنند دعوت او را و كافر شوند (2).

و فرمود: حق تعالى به عوض آن پسر، دخترى به ايشان داد كه هشتاد پيغمبر از نسل آن دختر بهم رسيدند (3).

فرمود: ميان آن دو طفل يتيم كه خضر ديوار را براى ايشان ساخت و ميان آن پدرى كه براى صلاح او خدا خضر را مأمور ساخت كه ديوار را براى ايشان بسازد، هفتصد سال فاصله بود (4).

در حديث ديگر فرمود: خدا به نيكى مؤمنى، رستگار مى گرداند فرزندان او را و فرزندان فرزندان او را و اهل خانۀ او را و اهل خانه هاى دور حوالى او را پس همگى در حفظ خدايند به سبب كرامت آن مؤمن نزد خدا. پس فرمود: نمى بينى كه خدا براى صلاح پدر و مادر صالح، خضر را فرستاد كه ديوار را براى فرزندان ايشان بسازد (5).

مؤلف گويد: شيطان را در اين قصۀ غريبه، بر عقول ناقصه راه شبهه بسيار هست، مؤمن متدين نبايد در علت خصوص هر يك از اينها فكر كند كه مبادا موجب لغزش او گردد، اولا شيطان را جواب بگويد: به براهين قاطعه معلوم است كه آنچه حق تعالى امر مى فرمايد عين عدالت و حكمت است، و آنچه رسولان خدا مى كنند موافق حق و صواب

ص: 758


1- . تفسير عياشى 2/335.
2- . تفسير عياشى 2/336.
3- . كافى 6/6؛ تفسير عياشى 2/336. و در هر دو مصدر «هفتاد» به جاى «هشتاد» است.
4- . تفسير عياشى 2/336.
5- . تفسير عياشى 2/337.

است هر چند عقل ما به خصوص امرى و حسن او راه نيابد. امّا مفصّل جواب بعضى از شبهات، در اين مقام چند شبهه ايراد كرده اند:

اول آنكه: پيغمبر مى بايد اعلم اهل زمان خود باشد، چون مى شود كه موسى عليه السّلام محتاج به ديگرى شود در علم؟

جواب آن است كه: پيغمبر از رعيّت خود مى بايد اعلم باشد، خضر خود پيغمبر بود، گاه باشد كه رعيّت موسى نباشد و علمى كه پيغمبر مى بايد در آن محتاج بغير نباشد علم شرايع و احكام است، اگر بعضى علوم را كه تعلق به شرايع و احكام نداشته باشد حق تعالى به توسط بشرى تعليم پيغمبر نمايد چنانچه به توسط ملائكه تعليم او مى نمايد مفسده اى ندارد، و از اينكه موسى عليه السّلام در بعضى از علوم محتاج به خضر عليه السّلام باشد لازم نمى آيد خضر از آن حضرت اعلم و افضل باشد، زيرا ممكن است علمى كه مخصوص موسى عليه السّلام باشد و خضر عليه السّلام نداند بيشتر و شريفتر باشد از علمى كه مخصوص خضر بود، چنانچه در ضمن احاديث معتبره مذكور شد.

دوم آنكه: خضر عليه السّلام چگونه آن طفل را كشت در صورتى كه هنوز گناهى از او صادر نشده بود؟

جواب آن است كه: ممكن است او بالغ شده باشد و اختيار كفر كرده باشد، به اعتبار آنكه در اوايل بلوغ بود او را غلام گفته باشند، و به اعتبار كفر مستحقّ كشتن شده باشد، و اگر بالغ نشده باشد خدا را هست كه براى مصلحت جانى كه خود بخشيده است بگيرد چنانچه ملك الموت را مى فرمايد كه قبض روح مردم بكند و ليكن پيغمبران ظاهر را اكثر مأمور ساخته است كه به ظواهر احوال مردم عمل بكنند، و جايز است عقلا كه بعضى از ايشان را مأمور فرمايد به علم واقع با ايشان عمل بكنند به اعتبار كفرى كه مى دانند بعد از اين اگر بمانند اختيار خواهند كرد، و ايشان را بكشند كه هم براى خودشان مصلحت است كه كافر نشوند و مستحقّ جهنم نشوند و هم براى ديگران مصلحت است كه ديگران را گمراه نكنند.

سوم آنكه: موسى عليه السّلام چگونه مبادرت به اعتراض فرمود در اين امور با آنكه بزرگى

ص: 759

مرتبۀ خضر را مى دانست و به او گفت كه: امر منكر كردى، گناه كردى؟

جواب آن است كه: ممكن است موسى به حسب علم ظاهر مكلّف باشد كه امرى كه به حسب ظاهر معصيت نمايد و سبب مشروعيتش بر او ظاهر نباشد انكار نمايد، و آنكه گفت: منكر كردى يعنى كارى كردى كه به حسب ظاهر منكر و قبيح مى نمايد.

بعضى گفته اند كه: كلام موسى معلّق به شرط بود يعنى اگر اينها را بى امر خدا كرده اى بد كرده اى، يا بر سبيل استفهام بود كه آيا اينها را بر وجه منكر كردى يا بر وجه ديگر آن؟ يا آنكه مراد او از منكر امر غريب بود يعنى كار غريبى كردى كه عقل در آن حيران است.

چهارم آنكه: چگونه موسى وعده كرد و شرط نمود كه: من اعتراض نخواهم كرد و سؤال نخواهم نمود تا خود علّت كارهاى خود را بگوئى، باز مخالفت آن كرد؟

جواب آن است كه: وفا به وعده مطلقا معلوم نيست كه واجب باشد خصوصا وقتى كه معلّق به مشيت الهى كرده باشند، چون در اول «ان شاء اللّه» فرمود لازم نبود وفا به آن بكند، در ترك آن معصيتى لازم نمى آيد.

پنجم آنكه: چگونه موسى عليه السّلام گفت لا تُؤاخِذْنِي بِما نَسِيتُ و نسيان به معنى فراموشى است و به اعتقاد اكثر علماى اماميه نسيان بر ايشان جايز نيست؟

جواب آن است كه: در ضمن احاديث مذكور شد كه نسيان در اينجا و در آنجا كه يوشع گفت فَإِنِّي نَسِيتُ اَلْحُوتَ به معنى ترك است، و در لغت نسيان به معنى ترك آمده است.

و ساير جوابها از اين شبهه ها و شبهه هاى ديگر كه ذكر نكرديم در كتاب «بحار الانوار» مذكور است (1)، و اين كتاب گنجايش ذكر زياده از اين نداشت.

و اكنون ساير احوال حضرت خضر عليه السّلام را ايراد نمائيم. چون اكثر احوال آن حضرت به تقريب اين قصه مذكور شد، باب على حده براى احوال آن حضرت وضع نكرديم.

ابن بابويه رحمه اللّه گفته است كه اسم آن حضرت: خضرويه بود پسر قابيل پسر آدم بود؛

ص: 760


1- . بحار الانوار 13/313.

بعضى گفته اند اسم او خضرون بود؛ بعضى گفته اند خلعيا (1). براى اين او را خضر گفتند كه به هر زمين خشكى كه مى نشيند آن زمين سبز و پرگياه مى شود، او از همۀ فرزندان آدم عمرش درازتر است، و صحيح آن است كه نام او «تاليا» است پسر ملكان پسر عابر پسر ارفخشد پسر سام پسر نوح عليه السّلام است (2).

مؤلف گويد: بعضى نام آن حضرت را «بليا» گفته اند؛ و بعضى يسع و بعضى الياس (3).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم را به معراج بردند، در راه بوى خوشى شنيد مانند بوى مشك، از جبرئيل سؤال كرد كه: اين چه بو است؟

گفت: اين بو از خانه اى بيرون مى آيد كه قومى را به سبب بندگى خدا در آن خانه عذاب كردند تا هلاك شدند. پس جبرئيل گفت: خضر از اولاد پادشاهان بود، و ايمان به خدا آورده بود، در حجره اى از خانۀ پدرش خلوت گزيده بود و عبادت خدا مى كرد، پدرش را فرزندى بجز او نبود، پس مردم به پدر او گفتند: تو را فرزندى بغير او نيست، پس زنى را به او تزويج كن شايد خدا فرزندى به او روزى كند كه پادشاهى در او و فرزندان او بماند، پس دختر باكره اى را براى او تزويج كرد، چون به نزد خضر آوردند متوجه او نشد و با او نزديكى نكرد، روز ديگر به او گفت: امر مرا پنهان دار اگر پدرم از تو بپرسد آنچه از مردان نسبت به زنان واقع مى شود نسبت به تو واقع شد؟ بگو: بلى.

پس چون پدر از آن زن پرسيد، او موافق فرمودۀ حضرت خضر عليه السّلام عمل كرد و گفت:

بلى. مردم گفتند به پادشاه: بلكه آن زن دروغ گويد، زنان را بفرما كه ملاحظۀ آن زن بكنند كه بكارتش باقى است يا زايل شده است. چون زنان او را ملاحظه كردند ديدند بر حال خود باقى است، به پادشاه گفتند كه: تو دو بى وقوف را به يكديگر داده اى كه هيچ يك

ص: 761


1- . در مصدر به جاى «خلعيا» ، «جعدا» آمده است.
2- . كمال الدين و تمام النعمة 391، و در آن آمده است كه «صحيح آن است كه نام او بليا بن ملكان بن عامر بن ارفخشذ. . .» .
3- . تفسير بيضاوى 3/29.

چنين كارى نكرده اند، و نمى دانند كه چه بايد كرد، زنى را به عقد او درآور كه شوهر ديگر كرده باشد، باكره نباشد تا اين كار را تعليم او نمايد.

چون آن زن را به نزد خضر عليه السّلام آوردند، حضرت خضر از او نيز التماس كرد كه امر او را از پدرش مخفى دارد، او قبول كرد، چون پادشاه از آن زن سؤال كرد گفت: پسر تو زن است، هرگز ديده اى كه زن از زن حامله شود؟

پس پادشاه بر حضرت خضر غضب كرد و فرمود كه او را در حجره كردند و درش را به گل و سنگ برآوردند. چون روز ديگر شد شفقت پدرى او به حركت آمد فرمود كه در را بگشايند، چون در را گشودند او را در حجره نيافتند.

حق تعالى به او قوّتى كرامت كرد به هر صورت كه خواهد متصوّر تواند شد، و از نظر مردم پنهان تواند شد، پس با ذو القرنين همراه شد و سپهسالار چرخچى لشكر او شد تا آنكه از آب زندگانى خورد، و هر كه از آن بخورد تا دميدن صور زنده است، پس از شهر پدرش دو مرد براى تجارت به كشتى سوار شدند، كشتى ايشان تباهى شد و به جزيره اى از جزاير دريا افتادند، حضرت خضر را در آنجا ديدند كه ايستاده نماز مى كند.

چون از نماز فارغ شد ايشان را طلبيد و از ايشان سؤال كرد از احوال ايشان، چون احوال خود را نقل كردند گفت: آيا خبر مرا كتمان خواهيد كرد از اهل شهر خود اگر من امروز شما را به شهر خود برسانم كه داخل خانه هاى خود شويد؟

گفتند: بلى. پس يكى نيّت كرد كه وفا به عهد خود كند و خبر خضر عليه السّلام را نقل نكند، و ديگرى در خاطر گذرانيد كه چون به شهر خود برسد خبر او را به پدر او نقل كند.

پس خضر عليه السّلام ابرى را طلبيد و گفت: بردار اين دو مرد را و به خانه هاى ايشان برسان، پس ابر ايشان را برداشت و به همان روز ايشان را به شهر خود رسانيد.

پس يكى به عهد خود وفا كرد و كتمان نمود و ديگرى به نزد پادشاه رفت و خبر خضر را نقل كرد، پادشاه گفت: كى گواهى مى دهد كه تو راست مى گوئى؟

گفت: فلان تاجر كه رفيق من بود.

چون پادشاه او را طلبيد انكار كرد و گفت: من از اين واقعه خبرى ندارم و اين مرد را نيز

ص: 762

نمى شناسم.

پس آن مرد اول گفت: اى پادشاه! لشكرى همراه من كن تا بروم به آن جزيره و خضر را بياورم، و اين مرد را حبس كن تا دروغ او را ظاهر گردانم.

پس پادشاه لشكرى همراه او گردانيد و آن مرد را نگاه داشت، چون آن مرد لشكر را به آن جزيره برد، خضر عليه السّلام را در آنجا نيافت و برگشت. پادشاه آن مرد را كه خبر را پنهان كرده بود رها كرد.

پس اهل آن شهر گناه بسيار كردند تا حق تعالى ايشان را هلاك نمود و شهر ايشان را سرنگون كرد، و همه هلاك شدند الاّ آن زن و مردى كه خبر حضرت خضر را پنهان كرده بودند از پدرش كه هر يك از يك جانب شهر بيرون رفتند.

پس چون آن مرد و زن به يكديگر رسيدند و هر يك قصۀ خود را به ديگرى نقل كرد گفتند: ما نجات نيافتيم مگر براى آنكه خبر خضر را پنهان كرديم؛ پس هر دو ايمان به پروردگار حضرت خضر آوردند، مرد زن را به عقد خود درآورد و هر دو به مملكت پادشاه ديگر افتادند، و آن زن به خانۀ آن پادشاه راه يافت و مشاطگى دختر پادشاه مى كرد، روزى در اثناى مشاطگى شانه از دستش افتاد پس گفت: «لا حول و لا قوّة إلاّ باللّه» چون دختر اين كلمه را شنيد گفت: اين چه سخن بود؟

گفت: بدرستى كه مرا خدائى هست كه همۀ امور به حول و قوّت او جارى مى شود.

دختر گفت: تو را خدائى بغير از پدر من هست؟ !

گفت: بلى آن خداى تو و خداى پدر تو نيز هست.

چون دختر به نزد پدر خود رفت، سخن زن را نقل كرد، پادشاه زن را طلبيد از او سؤال كرد، زن ابا نكرد از گفتۀ خود، پادشاه پرسيد: كى با تو در اين دين شريك است؟ گفت:

شوهر من و فرزندان من.

پس پادشاه فرستاد همه را حاضر كردند و تكليف نمود كه از يگانه پرستى خداوند برگردند، ايشان ابا نمودند، پس امر كرد كه ديگى حاضر نمودند و پر از آب كردند و بسيار جوشاندند، ايشان را در آن ديگ انداخت و گفت كه خانه را بر سر ايشان خراب نمودند.

ص: 763

پس جبرئيل گفت: اين بوى خوش كه مى شنوى از آن خانه است كه اهل توحيد الهى را در آنجا هلاك كردند (1).

و به سند موثق از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: خضر عليه السّلام از آب حيات خورد و او زنده خواهد ماند تا در صور بدمند و همۀ زندگان بميرند و مى آيد به نزد ما و بر ما سلام مى كند و ما صداى او را مى شنويم و او را نمى بينيم، و هر جا كه نام او مذكور شود او در آنجا حاضر مى شود، پس هر كه او را ياد كند بر او سلام كند، و در هر موسم حج در مكه حاضر مى شود و حج مى كند، و در عرفات وقوف مى كند و براى دعاى مؤمنين آمين مى گويد، زود باشد كه حق تعالى خضر را مونس قائم آل محمد صلوات اللّه عليهم گرداند در وقتى كه آن حضرت از مردم غايب گردد و در تنهائى رفيق آن حضرت باشد (2).

و به سندهاى حسن و موثق و معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه:

چون ذو القرنين شنيد كه در دنيا چشمه اى هست كه هر كه از آن چشمه آب بخورد تا دميدن صور زنده مى ماند، در طلب آن چشمه روانه شد، خضر عليه السّلام سپهسالار لشكر او بود و او را از جميع لشكر خود دوست تر مى داشت، پس رفتند تا به جائى رسيدند كه سيصد و شصت چشمۀ آب در آنجا بود، پس ذو القرنين سيصد و شصت نفر از اصحاب خود را طلبيد كه خضر در ميان ايشان بود، و به هر يك از ايشان يك ماهى نمك سودى داد و گفت: هر يك ماهى خود را در يكى از اين چشمه ها بشوئيد و براى من بياوريد.

پس خضر عليه السّلام چون ماهى خود را به چشمه فروبرد زنده شد و از دست او رها شد به ميان آب رفت، پس خضر جامۀ خود را كند و خود را در آب افكند و براى طلب آن ماهى مكرر سر فروبرد در آن آب و از آن آب خورد و ماهى به دستش نيامد، بيرون آمد.

چون به نزد ذو القرنين برگشتند، ماهيها را جمع كرد گفت: يكى كم است، تفحّص كنيد كه نزد كيست.

ص: 764


1- . تفسير قمى 2/42.
2- . كمال الدين و تمام النعمة 390.

گفتند: خضر ماهى خود را نياورده است. چون خضر را طلبيدند و از او سؤال كرد، خضر قصۀ ماهى را نقل كرد.

ذو القرنين پرسيد: تو چه كردى؟

گفت: من از پى بى آن ماهى به آب فرو رفتم و آن را نيافتم، بيرون آمدم.

پرسيد كه: از آن آب خوردى؟

گفت: بلى.

ديگر هر چند طلب كرد ذو القرنين آن چشمه را نيافت، پس به خضر گفت: تو از براى آن چشمه خلق شده بودى و براى تو مقدّر شده بود (1).

در احاديث معتبرۀ بسيار از ائمۀ اطهار عليهم السّلام منقول است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم از دنيا مفارقت نمود، عساكر هموم و غموم بر اهل بيت رسالت عليهم السّلام هجوم آوردند. در حجره اى كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم را در آنجا خوابانيده و امير المؤمنين و فاطمه و حسن و حسين صلوات اللّه عليهم در آن حجره بودند صدائى بلند شد كه: «السلام عليكم اى اهل بيت نبوّت، هر نفسى مرگ را مى چشد، و اجر شما را در قيامت به شما تمام خواهند داد، بدرستى كه خدا خلف و عوض است از هر كه هلاك شود، ثواب او صبر فرمايندۀ هر مصيبت است و تدارك كننده است از هر امرى كه فوت شود. پس بر خدا توكل نمائيد و بر او اعتماد كنيد كه محروم آن كس است كه از ثواب خدا محروم گردد» .

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: اين برادرم خضر عليه السّلام است كه آمده است شما را تعزيه فرمايد بر فوت پيغمبر شما (2).

در احاديث معتبرۀ بسيار منقول است كه: مسجد سهله محلّ نزول حضرت خضر عليه السّلام است (3)؛ و اخبار بسيار در كتب مزار و غير آن مذكور است كه: جمعى از صلحا آن

ص: 765


1- . تفسير عياشى 2/340؛ قصص الانبياء راوندى 121، و در آن تعداد چشمه هاى آب «شصت و هشت» آمده است.
2- . كمال الدين و تمام النعمة 391؛ مسكّن الفؤاد 109.
3- . كافى 3/494؛ تهذيب الاحكام 3/252؛ من لا يحضره الفقيه 1/232.

حضرت را در مسجد سهله و مسجد صعصعه و غير آنها از اماكن مشرّفه ملاقات كرده اند، و ايراد آنها موجب طول سخن است.

و ابن طاووس رحمه اللّه روايت كرده است كه: خضر و الياس عليهما السّلام در هر موسم حج به يكديگر مى رسند، و چون از يكديگر جدا مى شوند اين دعا را مى خوانند: «بسم اللّه ما شاء اللّه لا قوّة إلا باللّه ما شاء اللّه، كل نعمة فمن اللّه، ما شاء اللّه الخير كله بيد اللّه عز و جل، ما شاء اللّه لا يصرف السوء إلا اللّه» (1)و بسيارى از قصه هاى حضرت خضر عليه السّلام در باب احوال ذو القرنين عليه السّلام گذشت.

ص: 766


1- . مهج الدعوات 310.

فصل دهم: در بيان مواعظ و حكمتهايى است كه حق تعالى به حضرت

موسى عليه السّلام وحى نموده يا از آن حضرت منقول گرديده

و بعضى از نوادر احوال آن حضرت است

به سند معتبر از حضرت امام على النقى عليه السّلام منقول است كه: چون حق تعالى با حضرت موسى سخن گفت، موسى عليه السّلام مناجات كرد كه: خداوندا! چيست جزاى كسى كه شهادت دهد كه من رسول و پيغمبر توام و تو با من سخن گفته اى؟

فرمود: اى موسى! ملائكۀ من در وقت مردن به نزد او مى آيند و او را به بهشت بشارت مى دهند.

گفت: خداوندا! چيست جزاى كسى كه نزد تو بايستد و نماز كند؟

فرمود: با او مباهات مى كنم با ملائكۀ خود در وقتى كه در ركوع يا سجود است يا ايستاده است يا نشسته است، و هر كه را من با او مباهات كنم با ملائكۀ خود او را عذاب نمى كنم.

موسى عليه السّلام گفت: چيست جزاى كسى كه طعام دهد مسكينى را به محض رضاى تو؟

فرمود: اى موسى! امر مى كنم منادى را كه در روز قيامت ندا كند كه همۀ خلايق بشنوند كه فلان پسر فلان از آزادكرده هاى خداست از آتش جهنم.

موسى عليه السّلام گفت: خداوندا! چيست جزاى كسى كه نيكى با خويشان خود بكند؟

فرمود: اى موسى! عمرش را دراز مى كنم و سكرات مرگ را بر او آسان مى كنم و در

ص: 767

قيامت خزينه داران بهشت او را ندا كنند كه: بيا بسوى ما و از هر در از درهاى بهشت كه خواهى داخل شو.

موسى عليه السّلام گفت: خداوندا! چيست جزاى كسى كه آزارش به مردم نرسد و نيكى او به مردم رسد؟

فرمود: اى موسى! در روز قيامت جهنم او را ندا كند كه: مرا بر تو راهى نيست.

موسى عليه السّلام گفت: الهى! چيست جزاى كسى كه تو را به دل و زبان ياد كند؟

فرمود: او را در سايۀ عرش خود جا دهم در روز قيامت و او را در پناه خود درآورم.

موسى عليه السّلام گفت: خداوندا! چيست مزد كسى كه كتاب تو را پنهان و آشكار تلاوت كند؟

فرمود: اى موسى! بر صراط بگذرد مانند برق جهنده.

موسى عليه السّلام گفت: خداوندا! چيست جزاى كسى كه صبر كند بر آزار مردم و دشنام ايشان از براى رضاى تو؟

فرمود: او را يارى مى كنم بر احوال روز قيامت.

موسى عليه السّلام گفت: خداوندا! چيست جزاى كسى كه ديدۀ او گريان شود از ترس تو؟

فرمود: اى موسى! روى او را از گرمى آتش جهنم نگاه مى دارم و او را ايمن مى گردانم از ترس بزرگ روز قيامت.

موسى عليه السّلام گفت: خداوندا! چيست جزاى كسى كه خيانت را ترك نمايد به سبب حياى از تو؟

فرمود: اى موسى! او را امان مى بخشم در روز قيامت.

موسى عليه السّلام گفت: خداوندا! چيست جزاى كسى كه اهل طاعت تو را دوست دارد؟

فرمود: اى موسى! او را بر آتش جهنم حرام مى گردانم.

موسى عليه السّلام گفت: خداوندا! چيست جزاى كسى كه مؤمنى را دانسته بكشد؟

فرمود: در روز قيامت نظر رحمت بسوى او نمى كنم، و هيچ گناه او را نمى آمرزم.

موسى عليه السّلام پرسيد: الهى! چيست جزاى كسى كه كافرى را به اسلام دعوت كند؟

ص: 768

فرمود: اى موسى! او را در قيامت رخصت دهم كه شفاعت كند هر كه را خواهد.

موسى عليه السّلام پرسيد: الهى! چيست ثواب كسى كه نمازها را در وقت خود بجا آورد؟

فرمود: هر چه سؤال كند به او عطا مى كنم و بهشت خود را براى او مباح مى گردانم.

موسى عليه السّلام پرسيد: الهى! چه ثواب است كسى را كه وضو را تمام واقع سازد از ترس عذاب تو؟

فرمود: چون او را در قيامت مبعوث گردانم، نورى در ميان دو ديدۀ او باشد كه در محشر روشنى دهد.

موسى عليه السّلام گفت: چيست ثواب كسى كه ماه مبارك رمضان را براى رضاى تو روزه بدارد؟

فرمود: او را در قيامت در جائى بازدارم كه او را خوفى نباشد.

موسى عليه السّلام گفت: الهى! چيست جزاى كسى كه ماه رمضان را از براى مردم روزه بدارد؟

فرمود: ثواب او مثل كسى است كه روزه نداشته باشد (1).

در حديث حسن از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه در تورات نوشته است كه: اى موسى! من تو را خلق كردم و براى پيغمبرى خود برگزيدم و تو را قوّت طاعت خود بخشيدم و امر كردم تو را به طاعت خود و نهى كردم تو را از معصيت خود، اگر اطاعت من كنى تو را بر طاعت خود يارى مى كنم، و اگر معصيت من نمائى تو را بر معصيت خود يارى نمى كنم.

اى موسى! مرا است منّت بر تو در طاعت تو مرا، و مرا است حجت بر تو در معصيت تو مرا.

اى موسى! از من بترس در پنهان امر خود تا عيبهاى تو را از مردم بپوشانم، در خلوتهاى خود مرا ياد كن، و نزد خواهشها و لذتهاى خود مرا به خاطر آور تا تو را ياد كنم نزد غفلتهاى تو و تو را از لغزشها نگاه دارم، و غضب خود را نگاه دار از آنها كه من تو را بر

ص: 769


1- . امالى شيخ صدوق 173.

ايشان مسلط گردانيده ام تا غضب خود را از تو بازدارم، و پنهان دار رازهاى پوشيدۀ مرا در دل خود و ظاهر گردان در علانيه مداراى با دشمن من و دشمن خود را از خلق من، و سرّ مرا نزد ايشان افشا مكن كه ايشان به من ناسزا گويند و تو شريك باشى با ايشان در گناه ناسزا گفتن به من.

پس موسى گفت: پروردگارا! كى در حظيرۀ قدس ساكن مى شود؟

فرمود كه: آنها كه ديدۀ ايشان زنا نديده و اموال ايشان به سود و ربا مخلوط نگرديده، و در حكم خدا رشوه نگرفته اند (1).

به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى مناجات نمود با موسى عليه السّلام كه: اى پسر عمران! دروغ مى گويد كسى كه دعوى مى كند كه مرا دوست مى دارد، و چون شب مى شود به خواب مى رود، آيا نيست چنين كه هر دوستى خلوت دوست خود را مى خواهد؟ ! اى پسر عمران! اينك من مطّلعم بر دوستان خود، چون شب ايشان را فرومى گيرد چشم و دل ايشان را از غير خود بسوى خود مى گردانم، و عقوبت خود را در برابر ديده هاى ايشان ممثّل مى كنم، به عنوان مشاهده با من مخاطبه مى كنند و به نحو حاضران با من سخن مى گويند. اى پسر عمران! ببخش از دل خود به من خشوع و از بدن خود خضوع و از ديده هاى خود آب ديده ها در تاريكيهاى شب، و مرا دعا كن كه مرا اجابت كننده و نزديك خواهى يافت (2).

به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون موسى به طور بالا رفت و با پروردگار خود مناجات كرد گفت: پروردگارا! خزينه هاى خود را به من بنما.

حق تعالى فرمود: اى موسى! خزينه هاى من آن است كه هرگاه چيزى را اراده كنم مى گويم كه باش پس آن بهم مى رسد (3)، يعنى مرا احتياج به خزانه نيست، و آنچه خواهم به قدرت كاملۀ خود از عدم به وجود مى آورم.

ص: 770


1- . قصص الانبياء راوندى 164.
2- . امالى شيخ صدوق 292.
3- . توحيد شيخ صدوق 133؛ امالى شيخ صدوق 413.

به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه موسى عليه السّلام مناجات كرد كه: پروردگارا! مرا وصيت فرما.

فرمود: وصيت مى كنم تو را به من، يعنى رعايت حقّ من بكنى و نافرمانى من نكنى. تا آنكه سه مرتبه سؤال كرد، و حق تعالى چنين جواب فرمود، چون در مرتبۀ چهارم عرض كرد: مرا وصيت فرما؟ فرمود: وصيت مى كنم به رعايت حقّ مادر تو. و بار ديگر پرسيد باز اين جواب شنيد، و در مرتبۀ ششم (1)پرسيد، فرمود: وصيت مى كنم تو را به رعايت حقّ پدر خود.

پس حضرت فرمود: به اين سبب گفته اند كه: دو ثلث نيكوئى براى مادر است و يك ثلث براى پدر (2).

به سند معتبر منقول است كه: از جملۀ مناجات حق تعالى با موسى آن بود كه: اى موسى! دراز مكن در دنيا آرزوى خود را كه دلت سنگين مى شود و سنگين دل از من دور است.

اى موسى! چنان باش كه من مى خواهم كه بندگان من اطاعت من بكنند و معصيت من نكنند، بميران دل خود را از شهوتهاى دنيا به ترس من، با جامه هاى كهنه و دل تازه باش كه بر اهل زمين حال تو مخفى باشد و در ميان اهل آسمان به نيكى معروف باشى، ملازم خانۀ خود باش، روشن كنندۀ شبهاى تار باش به نور عبادت، قنوت بخوان و خضوع نما نزد من مانند قنوت صابران، ناله و فرياد كن به درگاه من از گناهان مانند نالۀ كسى كه از دشمن خود گريخته باشد و پناه به خداوند قادرى برده باشد، و از من يارى بجو بر بندگى كه من نيكو معين و نيكو يارى دهنده ام.

اى موسى! منم خداوندى كه مسلّطم بر بندگان خود و بندگان در تحت قدرت منند و همه ذليل منند، پس متّهم دار نفس خود را بر خود و فريب نفس خود را مخور، و ايمن

ص: 771


1- . در مصدر «مرتبۀ سوم» آمده است كه صحيحتر بنظر مى رسد زيرا كه مطابقت دارد با فرمودۀ حضرت كه «بايد دو ثلث نيكوئى براى مادر است و يك ثلث آن براى پدر» .
2- . امالى شيخ صدوق 413.

مگردان فرزندان خود را بر دين خود مگر آنكه فرزند تو مانند تو دوستدار صالحان باشد.

اى موسى! جامه هاى خود را بشوى و غسل كن و نزديكى بجو به بندگان شايستۀ من.

اى موسى! پيشواى ايشان باش در نماز ايشان و در آنچه منازعه مى نمايند در ميان خود، و حكم كن ميان ايشان به آنچه بر تو فرستاده ام، بدرستى كه بسوى تو فرستاده ام حكمى ظاهر و برهانى روشن و نورى كه سخنگو است به آنچه گذشته است و به آنچه خواهد آمد در آخر الزمان.

وصيت مى كنم تو را اى موسى وصيت دوست مهربان به فرزند بتول عيسى پسر مريم كه بر درازگوش سوار خواهد شد و «برنس» كه كلاه عبّاد است بر سر خواهد گذاشت صاحب زيت و زيتون و محراب خواهد بود، بعد از او تو را وصيت مى كنم به صاحب شتر سرخ آن پاك طينت پاكيزه اخلاق مطهر از گناهان و بديها، صفت او در كتاب تو آن است كه او ايمان آورنده و گواهى دهنده است بر همۀ كتابهاى خدا، و اوست ركوع كننده و سجودكننده و رغبت كنندۀ به ثواب و ترساننده از عقاب، و برادران او مساكين و بيچارگان باشند، انصار و ياران او غير قبيلۀ او باشند، در زمان او تنگيها و شدتها و فتنه ها و كشتنها و كمى مال بوده باشند، نام او احمد و محمد امين است، و اوست باقيمانده از گروه پيغمبران گذشته، و ايمان مى آورد به جميع كتابهاى خدا و تصديق مى نمايد جميع پيغمبران را و شهادت مى دهد به اخلاص از براى همۀ ايشان، امّت او امّتى اند رحم كرده شده و با بركت تا بر دين حقّ او باقى بمانند و ضايع نگردانند دين او را، ايشان را ساعتى چند معلوم است كه ادا مى كنند نمازها را در آن ساعتها مانند غلامى كه زيادتى اوقات خود را صرف خدمت آقاى خود كند، پس تصديق آن پيغمبر بكن و راههاى او را متابعت نما كه او برادر توست.

اى موسى! او امّى است كه خط و سواد از كسى كسب نخواهد كرد، و نيكو بنده اى است، و بر هر چيز دست گذارد من بركت در آن بدهم، در علم او بركت و زيادتى بدهم، و او را با بركت آفريده ام، در زمان او قيامت قائم خواهد شد، به امّت او ختم مى كنم كليدهاى دنيا را، پس امر كن ستمكاران بنى اسرائيل را كه نام او را از كتابهاى من محو نكنند و ترك يارى او نكنند و مى دانم كه خواهند كرد، و محبت او نزد من حسنۀ بزرگى است و من با

ص: 772

اويم و از ياوران اويم، او از لشكر من است و لشكر من غالبند بر همۀ لشكرها، پس تمام شده است كلمۀ من و تقدير من كه البته غالب گردانم دين او را بر همۀ دين ها تا در همه مكانى مرا به يگانگى بپرستند، و بر او نازل گردانم قرآنى را كه مجموعۀ علوم و جدا كنندۀ حق از باطل باشد، شفاى سينه ها باشد از وسوسه هاى شيطان، پس تو صلوات فرست بر او اى پسر عمران كه من و ملائكۀ من بر او صلوات مى فرستيم.

اى موسى! تو بندۀ منى و من خداوند توام، خوار مشمار هيچ حقير و پريشانى را، و آرزو مكن حال توانگران را به چيزى چند كه از مال دنيا به ايشان داده ام، و نزد ياد كردن من با خشوع باش و نزد تلاوت تورات اميدوار رحمت من باش و تورات را به من بشنوان به صداى خاشع حزين، و خاطر خود را به ياد من مطمئن گردان، هر كه دلش بسوى من مايل باشد مرا به ياد او بياور و مرا عبادت كن و هيچ چيز را با من شريك مگردان، سعى كن در تحصيل خشنودى من بدرستى كه منم آقاى بزرگوار تو، و تو را خلق كرده ام از اندكى آب گنديدۀ بى مقدارى، و اصل شما را آفريده ام از طينتى كه آن را از زمين ذليل مخلوطى به چندين نوع برداشتم پس روح در آن دميدم و او را بشرى گردانيدم، پس منم آفرينندۀ خلايق و با بركت است ذات من و مقدس است صنع من و هيچ چيز به من شبيه نيست، منم زندۀ دائم كه زوال بر من محال است.

اى موسى! در هنگامى كه مرا دعا كنى خائف و هراسان باش، و روى خود را نزد من بر خاك گذار، و سجده كن از براى من به بهترين اعضاى بدن خود، خاضع باش براى من در وقتى كه ايستاده اى، و راز بگو با من در وقت مناجات با ترس از دلى ترسناك، به تورات خود را زندۀ معنوى بدار، در تمام عمر خود تعليم نما به نادانان ستايش مرا، به ياد ايشان بياور نعمتهاى مرا، بگو به ايشان كه اين قدر نمانند در گمراهى و نافرمانى من كه وقتى مى گيرم سخت مى گيرم و عذاب من دردناك است.

اى موسى! وسيلۀ تو از من اگر گسيخته شود وسيلۀ ديگرى تو را فايده نمى بخشد، پس مرا عبادت كن و بايست نزد من ايستادن بندۀ حقير، مذمّت كن نفس خود را كه آن سزاوارتر است به مذمّت كردن، و گردنكشى و تكبر مكن به كتابى كه به تو داده ام بر

ص: 773

بنى اسرائيل كه همان كتاب بس است از براى پند گرفتن و روشن گردانيدن دل تو از سخن پروردگار عالميان.

اى موسى! هرگاه مرا بخوانى و اميدوار رحمت من باشى تو را مى آمرزم هر چند گناهكار باشى، و آسمان تسبيح مى گويد مرا از ترس من و ملائكه از خوف من لرزانند، زمين مرا تسبيح مى كند براى طمع رحمت من، همۀ آفريدگان تنزيه مى كنند مرا و ذليلند نزد من، بر تو باد به نماز كه آن منزلت عظيم نزد من دارد و آن را عهد محكمى نزد من هست كه هر كه آن را چنانچه بايد به درگاه من بياورد او را بيامرزم، و ملحق گردان به نماز آن كارى را كه از جملۀ شرايط قبول نماز است كه آن زكات قربان است، از پاكترين و نيكوترين مال و طعام خود بده كه من قبول نمى كنم مگر چيزى را كه حلال و نيكو باشد و به محض رضاى من بدهند، مقرون گردان با زكات احسان و نيكى با خويشان خود را بدرستى كه منم خداوند رحمان و رحيم، و رحم و خويشى را من آفريده ام و مقرر گردانيده ام به رحمت خود تا به سبب آن به يكديگر مهربانى كنند بندگان من، و رحم را در قيامت سلطنتى خواهم داد، هر كه قطع رحم كرده باشد رحمت خود را از او قطع خواهم كرد، هر كه پيوند با رحم كرده باشد و نيكى به خويشان خود كرده باشد رحمت خود را به او پيوند خواهم كرد، چنين مى كنم با هر كه امر مرا ضايع گرداند.

اى موسى! گرامى دار سؤال كننده را هرگاه به نزد تو آيد يا به جوابى نيكو يا به دادنى اندك، زيرا كه مى آيد به نزد تو كسى كه نه از آدميان است و نه از جنّيان بلكه ملكى چندند از ملائكۀ خداوند رحمان كه تو را امتحان كنند كه چگونه صرف مى كنى آنچه را به تو عطا كرده ام و چگونه شكر آن را ادا مى كنى و چگونه مواسات مى كنى با برادران مؤمن در آنچه به تو بخشيده ام، و خاشع شو براى من به گريه و تضرع و صدا بلند كن به نالۀ خواندن تورات، بدان كه من تو را به درگاه خود مى خوانم مانند خواندن آقائى كه غلام خود را بخواند براى اينكه او را به شريف ترين منازل برساند و او را نزد خود بلند مرتبه گرداند، و اين از فضل و احسان من است بر تو و بر پدران گذشتۀ تو.

اى موسى! مرا فراموش مكن در هيچ حال و شاد مشو به بسيارى مال زيرا كه فراموشى

ص: 774

من دل را سنگين مى كند، و با بسيارى مال بسيارى گناهان مى باشد، زمين و آسمانها و درياها همه مطيع و فرمانبردار منند، نافرمانى من موجب شقاوت انس و جن گرديده است، منم خداوند رحيم رحمان و رحم كنندۀ اهل هر زمان، شدّت را مى آورم بعد از رخا و نعمت را مى آورم بعد از شدّت، پادشاهان را بعد از پادشاهان مى آورم، پادشاهى من برپاست و دائم است و هرگز زوال ندارد، بر من هيچ چيز در زمين و آسمان مخفى نيست و چگونه پنهان باشد بر من چيزى كه خود او را آفريده ام، چگونه خاطرت پيوسته متوجه تحصيل ثواب و رضاى من باشد و حال آنكه البته بازگشت تو بسوى من است.

اى موسى! مرا حرز و پناه خود گردان، و گنج اعمال صالحۀ خود را نزد من گذار و از من بترس و از ديگرى مترس كه بازگشت تو بسوى من است.

اى موسى! رحم كن بر كسى كه از تو پست تر است در ميان خلق من، حسد مبر بر كسى كه از تو بلندتر است زيرا كه حسد حسنات را مى خورد چنانچه آتش هيزم را مى خورد.

اى موسى! دو پسر آدم تواضع كردند نزد من و قربانى به درگاه من آوردند تا فضل و رحمت من شامل حال ايشان گردد، من قبول نمى كنم مگر از پرهيزكاران و به اين سبب از يكى قبول نكردم و از ديگرى قبول كردم، پس آخر كار ايشان به آنجا كشيد كه مى دانى، پس چگونه اعتماد بر مصاحب و وزير خود مى كنى بعد از آنكه برادر با برادر چنين كند.

اى موسى! تكبر و فخر را بگذار و به يادآور كه ساكن قبر خواهى شد، پس اين مانع گردد تو را از شهوتهاى دنيا.

اى موسى! تعجيل كن در توبه و گناه را به تأخير انداز و تأنّى كن در مكث كردن نزد من در نماز و اميد از غير من مدار، مرا سپر خود گردان براى دفع شدتها و قلعۀ خود دان براى دفع بلاها.

اى موسى! چگونه خاشع است براى من بنده اى كه فضل و نعمت مرا بر خود نداند؟ چگونه فضل مرا بر خود مى داند و حال آنكه نظر در آن نمى كند؟ و چگونه نظر در آن مى كند و حال آنكه ايمان به آن ندارد؟ و چگونه ايمان به آن دارد و حال آنكه اميد ثواب من ندارد؟ و چگونه اميد ثواب من دارد و حال آنكه قانع شده است به دنيا و آن را مأواى

ص: 775

خود قرار داده است و ميل كرده است به دنيا مانند ميل كردن ستمكاران؟ !

اى موسى! پيشى گير در نيكى كردن و خير با اهل خير، كه خير مانند نامش خوشايند است، بدى را واگذار به هر كه مفتون دنيا گرديده است.

اى موسى! زبان خود را از عقب دل خود قرار ده تا از شرّ زبان سالم بمانى، يعنى اول تفكر كن در آنچه مى گوئى و چون بدانى كه در دنيا و عقبى مفسده اى ندارد بگوئى، و بسيار ياد كن مرا در شب و روز تا غنيمت يابى، و پيروى گناهان مكن تا پشيمان نشوى بدرستى كه وعده گاه گناهكاران آتش جهنم است.

اى موسى! سخن خود را نيكو كن براى آنها كه ترك گناهان كرده اند، همنشين ايشان باش، ايشان را برادران خود گردان، و با ايشان سعى در بندگى من كن تا ايشان نيز با تو سعى كنند.

اى موسى! البته مرگ به تو مى رسد، پس توشه بفرست به آخرت توشه فرستادن كسى كه داند به توشۀ خود مى رسد.

اى موسى! آنچه براى رضاى من كرده شود، اندك آن بسيار است؛ آنچه از براى غير من كرده شود، بسيار آن اندك است. بدرستى كه شايسته ترين روزهاى تو آن روزى است كه در پيش دارى يعنى روز قيامت، پس نظر كن كه براى تو چگونه روزى خواهد بود، مهيّا شو براى جواب آن روز كه البته تو را در آن روز بازخواهندداشت و از كرده هاى تو سؤال خواهند نمود، و پند خود را از روزگار و از اهل روزگار بگير كه درازش براى اهل غفلت كوتاه است، و كوتاهش براى اهل طاعت دراز است؛ همه چيز فانى است پس چنان كار كن كه گويا ثواب عمل خود را مى بينى تا موجب زيادتى طمع تو گردد در آخرت، بدرستى كه آنچه از دنيا مانده است مثل آن چيزى است كه گذشته، چنانچه از گذشته ها بغير طاعت چيزى با تو نمانده است آينده نيز چنين خواهد گذشت؛ و هر عمل كننده براى غرضى كار مى كند تو از براى خود هر مقصود كه بهتر است اختيار كن شايد به ثواب الهى فايز گردى در روزى كه اهل باطل زيانكار مى شوند.

اى موسى! دست خود را بينداز به مذلت در پيش من مانند بنده اى كه به فريادرسى

ص: 776

آقاى خود آمده باشد، كه چون چنين كنى رحمت من شامل تو مى گردد، من كريم ترين قادرانم.

اى موسى! بطلب از من فضل و رحمت مرا كه هر دو به دست من است، كه كسى بغير از من قادر بر فضل و رحمت من نيست، نظر كن در وقتى كه از من سؤال مى كنى كه چگونه است رغبت تو در آنچه نزد من است، هر عمل كننده را نزد من جزائى هست و كفران كنندگان را نيز بر عمل خير جزا مى دهم.

اى موسى! ترك دنيا به طيب خاطر بكن، پهلو از دنيا تهى كن كه تو از براى دنيا نيستى و دنيا از براى تو نيست، تو را چه كار است با خانۀ ستمكاران مگر كسى كه در دنيا مشغول كار آخرت باشد كه دنيا براى او نيكو خانه اى است.

اى موسى! آنچه را به آن امر مى كنم بشنو، هر چه براى تو مصلحت مى دانم آن را بكن، و حقايق تورات را در سينۀ خود جا ده و بيدار شو به آنها از خواب غفلت در ساعتهاى شب و روز، سخن ابناء دنيا را يا محبت ايشان را در سينه راه مده كه آن را آشيانۀ خود مى گردانند مانند آشيانۀ مرغ.

اى موسى! فرزندان دنيا و اهل دنيا هر يك موجب فتنه و فريب يكديگرند، براى هر يك زينت يافته است آنچه در آن هستند، براى مؤمن آخرت زينت يافته است پس پيوسته منظور او آخرت است و بغير آن نظر نمى كند و خواهش آخرت حايل شده است ميان او و لذتهاى زندگانى دنيا، پس سحرها او را به عبادت مى دارد و درجات قرب الهى را طى مى نمايد مانند سواره كه اسب در ميدان تازد كه بر ديگران سبقت گيرد و گوى سعادت را بربايد و به زودى به مقصود خود برسد، روزها براى غم آخرت اندوهناك مى باشد، شبها با اندوه مى گذراند، خوشا به حال او اگر پرده از پيش پردۀ او برداشته شود چه بسيار خواهد ديد آنچه باعث شادى او خواهد گردد.

اى موسى! دنيا اندك است و ناچيز و فانى است، نه گنجايش آن دارد كه ثواب مؤمنان در آن باشد و نه عقاب فاجران، پس حسرت ابدى براى كسى است كه ثواب آخرت خود را بفروشد به چشيدنى از دنيا كه باقى نماند لذّت آن و به ليسيدنى كه به زودى برطرف

ص: 777

شود، پس چنان باش كه من تو را امر مى كنم و هر چه امر مى كنم موجب رشد و صلاح است.

اى موسى! هرگاه بينى كه توانگرى رو به تو آورده بگو گناهى كرده ام كه عقوبت آن در دنيا به من رسيده است، و هرگاه بينى كه پريشانى به تو رو كرده است بگو مرحبا به شعار صالحان، مباش جبار ستمكار، مباش قرين و همنشين ستمكاران.

اى موسى! عمر هر چند دراز باشد آخر فانى است، و چيزى را كه در دنيا از تو بازگيرند و آخرش نعمت باقى آخرت باشد به تو ضرر نمى رساند.

اى موسى! كتاب من به آواز بلند بر تو مى خواند كه بازگشت تو به كجا خواهد بود، پس چگونه به اين حال ديده ها به خواب مى روند؟ چگونه جماعتى لذت زندگانى دنيا را مى يابند؟ اگر نه اين باشد كه مدتها در غفلت مانده اند و متابعت شقاوت خود كرده اند و شهوتهاى پياپى را ادراك كرده اند و از كمتر از آنچه در كتاب گفته ام به جزع مى آيند صدّيقان.

اى موسى! امر كن بندگان مرا كه بخوانند مرا هر چند گناه كرده باشند بعد از آنكه اقرار كنند براى من كه رحم كننده ترين رحم كنندگانند و مستجاب كنندۀ دعاى مضطرّانم و بلاها را برطرف مى كنم و زمانها را بدل مى كنم، نعمت را بعد از هر بلائى مى آورم و اندك عملى را شكر مى كنم و جزاى بسيار مى دهم و غنى مى گردانم فقير را، منم خداوند دائم عزيز قادر، پس هر كه پناه به تو آورد و بسوى تو ملتجى شود از گناهكاران بگو خوش آمده اى به گشاده ترين ساحتها، در ساحت عزت و كرم پروردگار عالميان بار افكنده اى، شاد باش كه خدا توبه ات را قبول مى كند، از براى ايشان طلب آمرزش از من بكن، با ايشان مانند يكى از ايشان باش، بر ايشان تكبر و زيادى مكن به نعمتى كه من به تو داده ام، بگو به ايشان كه سؤال كنند از من فضل و رحمت مرا كه كسى بجز من مالك فضل و رحمت نيست، منم صاحب فضل عظيم.

خوشا به حال تو اى موسى! كه پناه خطاكارانى و برادر گناهكارانى و همنشين مضطرّانى و استغفاركننده براى گناهكارانى، نزد من منزلت پسنديده دارى پس دعا كن

ص: 778

مرا با دل پاك و زبان راستگو، چنان باش كه من تو را امر كرده ام، اطاعت امر من بكن، تكبر و زيادتى مكن بر بندگان من به نعمتى چند كه من به تو عطا كرده ام كه از تو نبوده است ابتداى آنها، و تقرّب جو بسوى من كه من نزديكم به تو بدرستى از تو سؤال نكرده ام چيزى را كه بر تو گران باشد برداشتن آن، همين از تو مى خواهم كه دعا كنى پس دعاى تو را مستجاب گردانم و سؤال كنى پس من عطا كنم، و تقرّب جوئى بسوى من به رسانيدن رسالتها كه من بر تو فرستاده ام و تأويلش را براى تو بيان كرده ام.

اى موسى! نظر كن بسوى زمين كه عن قريب قبر تو خواهد بود، ديده هاى خود را بلند كن بسوى آسمان كه ملك پروردگار عظيم توست، گريه كن بر نفس خود تا خود در دنيا هستى، و بترس از مهالك كه تو را فريب ندهد زينت دنيا، و راضى به ستم مشو و ستمكار مباش كه من در كمين ستمكارانم كه مظلومان را بر ايشان غالب گردانم.

اى موسى! حسنه را ده برابر جزا مى دهم، گناه را يك برابر، باز آن قدر گناه مى كنند كه اين يك برابر زيادتى مى كند و هلاك مى شوند، و كسى را در عبادت با من شريك مكن، در همۀ امور ميانه رو باش، دعا كن دعاى اميدوارى كه رغبت نمايد در ثوابهاى من و پشيمان باشد از كرده هاى خود بدرستى كه تاريكى شب را روز برطرف مى كند، همچنين حسنات، گناهان تو را محو مى كند؛ و تاريكى شب، روشنائى روز را زايل مى كند، همچنين گناهان، حسنات بزرگ را سياه مى كند (1).

و در حديث معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: شيطان روزى به نزد موسى عليه السّلام آمد در وقتى كه او با پروردگار خود مناجات مى كرد، پس ملكى از ملائكه به او گفت: چه اميد از او دارى؟ او در چنين حالى است و با پروردگار خود مناجات مى كند.

شيطان گفت: اميد دارم از او آنچه اميد داشتم از پدرش آدم در وقتى كه در بهشت بود.

فرمود: از جملۀ آنها كه حق تعالى با حضرت موسى عليه السّلام مناجات كرد آن بود كه گفت:

ص: 779


1- . كافى 8/42؛ تحف العقول 490.

اى موسى! قبول نمى كنم نماز را مگر از كسى كه تواضع و فروتنى كند براى عظمت من، و لازم دل خود گرداند ترس مرا، و روز خود را به ياد من قطع كند، و شب به سر نياورد در حالى كه مصرّ بر گناه باشد، و حقّ اوليا و دوستان مرا بشناسد.

موسى گفت: پروردگارا! مراد تو به اولياء و احبّاء ابراهيم و اسحاق و يعقوبند؟

حق تعالى فرمود: اى موسى! ايشان چنين اند و دوستان منند، امّا مراد من اينها نبودند، بلكه مقصود من آن كسى بود كه از براى او خلق كردم آدم و حوّا را و از براى او آفريدم بهشت و دوزخ را.

حضرت موسى گفت: كيست او اى پروردگار من؟

فرمود: محمد و احمد نام اوست، نام او را از نام خود اشتقاق كردم، زيرا كه يك نام من محمود است.

موسى عليه السّلام گفت: پروردگارا! مرا از امّت او بگردان.

حق تعالى فرمود: اى موسى! تو از امّت اويى، هرگاه او را بشناسى و منزلت او و منزلت اهل بيت او را نزد من بدانى بدرستى كه مثل او و مثل اهل بيت او در ميان ساير خلق من مثل فردوس است در ميان ساير باغها كه برگش هرگز خشك نمى شود و مزه اش هرگز متغير نمى شود، پس كسى كه ايشان را و حقّ ايشان را بشناسد براى او نزد نادانى دانائى قرار مى دهم، و در نزد تاريكى نورى قرار مى دهم، و اجابت او مى كنم پيش از آنكه مرا بخواند و عطا مى كنم به او پيش از آنكه از من سؤال كند.

اى موسى! هرگاه ببينى پريشانى را كه به تو رو آورده است بگو: مرحبا خوش آمدى اى شعار شايستگان، چون ببينى توانگرى رو به تو آورده است بگو: سبب اين گناهى است كه عقوبتش را به زودى به من رسانيده اند، بدرستى كه دنيا خانۀ عقوبت است، آدم چون خطيئه كرد او را به عقوبت كردار او به دنيا فرستادم، و دنيا را لعنت كردم و آنچه را در دنياست مگر چيزى كه از براى من باشد و رضاى من در آن حاصل شود.

اى موسى! بدرستى كه بندگان شايستۀ من زهد دنيا و ترك آن را اختيار كردند به قدر علم ايشان به من و شناختن ايشان مرا، و ساير خلق من رغبت در دنيا كردند به قدر نادانى

ص: 780

ايشان و نشناختن ايشان مرا، هيچ يك از خلق من دنيا را تعظيم نكرد و بزرگ ندانست كه ديده اش روشن گردد و نفعى از آن بيابد، هيچ يك از بندگان من دنيا را حقير نشمرده اند مگر آنكه منتفع شد از دنيا (1).

به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: چون حق تعالى حضرت موسى عليه السّلام را مبعوث گردانيد و او را برگزيد، دريا را براى او شكافت، بنى اسرائيل را از فرعون نجات بخشيد، الواح تورات را به او كرامت فرمود، گفت: پروردگارا! مرا گرامى داشتى به كرامتى كه كسى را پيش از من چنان گرامى نداشته اى.

حق تعالى فرمود كه: اى موسى! مگر نمى دانى كه محمد بهتر است نزد من از جميع ملائكۀ من و از جميع خلق من؟

حضرت موسى گفت: پروردگارا! اگر محمد نزد تو گرامى تر است از جميع خلق تو، آيا در آل پيغمبران كسى گرامى تر از آل من هست؟

حق تعالى فرمود: اى موسى! مگر نمى دانى كه فضل آل محمد بر جميع آل پيغمبران مانند فضل محمد است بر جميع پيغمبران؟

موسى عليه السّلام گفت: پروردگارا! هرگاه آل محمد چنين اند، آيا در ميان امّت پيغمبران امّتى بهتر از امّت من هستند كه ابر را بر ايشان سايه افكن گردانيدى، منّ و سلوى را بر ايشان فرستادى، دريا را براى ايشان شكافتى؟

حق تعالى فرمود: اى موسى! مگر نمى دانى كه فضيلت امّت محمد بر جميع امّتها مثل فضيلت آن حضرت است بر ساير خلق من؟

موسى عليه السّلام گفت: پروردگارا! چه بودى اگر ايشان را من مى ديدم.

حق تعالى وحى فرمود: اى موسى! تو هرگز ايشان را نخواهى ديد، اين وقت ظهور ايشان نيست و ليكن ايشان را در بهشتهاى عدن و فردوس خواهى ديد در حضور محمد كه در نعمتهاى بهشت خواهند گرديد و به لذّتهاى آن متنعّم خواهند بود، آيا مى خواهى سخن

ص: 781


1- . امالى شيخ صدوق 530؛ معاني الاخبار 55.

ايشان را به تو بشنوانم؟

گفت: بلى خداوندا!

حق تعالى فرمود: نزد من بايست و كمر خدمت بر ميان بند مانند ايستادن بندۀ ذليلى نزد پادشاه جليلى.

چون حضرت موسى چنين كرد حق تعالى ندا فرمود: اى امّت محمد! پس همه جواب گفتند به قدرت الهى از پشت پدران و شكم مادران: «لبّيك اللّهم لبّيك لا شريك لك لبّيك انّ الحمد و النّعمة لك و الملك لا شريك لك» پس حق تعالى اين اجابت را شعار حجّ ايشان گردانيد.

پس حق تعالى ندا فرمود: اى امّت محمد! قضا و حكم من بر شما آن است كه رحمت من پيشى گرفته است بر غضب من و عفو من پيش از عقاب من است، پس مستجاب كردم براى شما پيش از آنكه مرا دعا كنيد و عطا كردم به شما پيش از آنكه از من سؤال كنيد، هر كه از شما به نزد من آيد كه شهادت دهد به وحدانيّت من و شهادت دهد كه محمد بنده و رسول من است و صادق است در گفتار خود و محقّ است در كردار خود و شهادت دهد كه على بن ابى طالب برادر و وصى و خليفۀ آن حضرت است، و التزام كند اطاعت على را چنانچه التزام كرده است اطاعت محمد را، و شهادت دهد كه اولياء و دوستان برگزيدۀ معصوم او كه به عجايب معجزات خدا و دلايل حجتهاى او بعد از ايشان ممتازند خليفه هاى خدايند، او را داخل بهشت گردانم هر چند گناه او مانند كف درياها بوده باشد.

پس چون خدا مبعوث گردانيد پيغمبر ما محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم را، به آن حضرت وحى فرستاد وَ ما كُنْتَ بِجانِبِ اَلطُّورِ إِذْ نادَيْنا (1)يعنى: «اى محمد! نبودى در جانب كوه طور در وقتى كه ما ندا كرديم امّت تو را به اين كرامت» . پس حق تعالى به محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم وحى كرد كه: بگو حمد و سپاس خداوندى را كه پروردگار عالميان است بر اين نعمت كه مرا مخصوص گردانيد به اين فضيلت، و به امّت آن حضرت فرمود: بگوئيد «الحمد للّه ربّ

ص: 782


1- . سورۀ قصص:46.

العالمين على ما اختصّنا به من هذه الفضائل» يعنى: «سپاس مى كنيم خداوندى را كه پروردگار عالميان است بر آنچه ما را به آن مخصوص گردانيد از اين فضيلتها» (1).

و در حديث معتبر ديگر منقول است كه: حضرت امام رضا عليه السّلام به رأس الجالوت كه اعلم علماى يهود بود فرمود: تو را سوگند مى دهم به ده آيت كه خدا بر موسى عليه السّلام فرستاد كه آيا در تورات نيست خبر محمد به اين نحو: چون بيايند امّت آخر كه اتباع پيغمبر شتر سوارند خدا را تسبيح و تنزيه خواهند كرد بسيار به تسبيحى تازه در معبدهاى تازه، پس بنى اسرائيل پناه به ايشان ببرند و به پيغمبر ايشان تا دلهاى ايشان مطمئن گردد، بدرستى كه در دست ايشان خواهد بود شمشيرها كه انتقام بكشند از امّتهائى كه كافر شوند به آن پيغمبر در اقطار زمين، آيا چنين در تورات ننوشته است؟

رأس الجالوت گفت: بلى.

پس فرمود: اى يهودى! موسى وصيت كرد بنى اسرائيل را، به ايشان گفت كه: بزودى خواهد آمد بسوى شما پيغمبرى از برادران شما پس به او تصديق كنيد و از او بشنويد، آيا از براى بنى اسرائيل برادران بغير از فرزندان اسماعيل هستند؟ رأس الجالوت گفت: اين سخن موسى عليه السّلام را ما انكار نمى كنيم، امّا مى خواهيم از تورات بر من ظاهر كنى.

فرمود: آيا انكار مى كنى كه در تورات هست كه آمد نور از كوه طور سينا و روشنى داد براى ما از كوه ساعير و ظاهر شد بر ما از كوه فاران، پس نورى كه از كوه طور بود وحى بود كه خدا بر موسى عليه السّلام فرستاد و در كوه ساعير وحيى بود كه بر حضرت عيسى فرستاد، امّا كوه فاران از كوههاى مكه است و ميان آن و مكه يك روز راه است و آن وحى است كه بر محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرستاد (2).

اين حديث بسيار طول دارد، به مناسبت اين جزو آن را در اين مقام ذكر كرديم.

ص: 783


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 31؛ علل الشرايع 417؛ عيون اخبار الرضا 1/283.
2- . توحيد شيخ صدوق 424؛ عيون اخبار الرضا 1/161.

در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: بنى اسرائيل به خدمت موسى عليه السّلام آمدند سؤال كردند كه از حق تعالى سؤال كند كه هرگاه ايشان باران خواهند، باران بفرستد، چون نخواهند، نفرستد.

چون موسى عليه السّلام از جانب ايشان اين سؤال كرد، به اجابت مقرون گرديد، پس ايشان شخم كردند آنچه مى خواستند تخم پاشيدند باران طلبيدند، آنچه خواستند آمد، و چون نخواستند ايستاد، و همچنين هر وقت كه باران مى طلبيدند مى آمد و چون منع مى كردند مى ايستاد، تا آنكه زراعتهاى ايشان بسيار قوى و بلند شد مانند نيستانها؛ چون درو مى كردند هيچ دانه نداشت، همه كاه شد! پس به فرياد آمدند نزد موسى عليه السّلام و اين حال را شكايت كردند.

حق تعالى وحى فرستاد به موسى عليه السّلام كه: من براى بنى اسرائيل تقدير مى كردم، آنچه موافق مصلحت ايشان بود بعمل مى آوردم، ايشان به تقدير من راضى نشدند پس ايشان را به تدبير ايشان گذاشتم تا چنين شد كه ديدى (1).

و به سندهاى صحيح از امام محمد باقر و امام جعفر صادق و امام رضا عليهم السّلام منقول است كه: در توراتى كه تغيير نيافته است نوشته است كه: موسى از پروردگار خود سؤال كرد كه:

آيا نزديكى تو به من كه با تو آهسته راز بگويم، يا دورى كه تو را بلند بخوانم و ندا كنم؟

پس خدا به او وحى كرد كه: اى موسى! من همنشين آن كسم كه مرا ياد كند.

پس موسى عليه السّلام گفت: پروردگارا! كى در سايۀ تو خواهد بود در روزى كه سايه اى بجز سايۀ عرش تو نباشد؟

فرمود: آنها كه مرا ياد مى كنند پس من ايشان را ياد مى كنم، و با يكديگر محبت مى كنند از براى رضاى من پس ايشان را من دوست مى دارم، ايشانند هرگاه كه خواهم عذابى بر اهل زمين بفرستم به بركت ايشان نمى فرستم.

پس گفت: پروردگارا! بر من حالى چند مى گذرد كه تو را از آن بزرگتر مى دانم كه تو را

ص: 784


1- . كافى 5/262.

در آن احوال ياد كنم.

حق تعالى فرمود: اى موسى! در همه حال مرا ياد كن كه ذكر من در همه حال نيكو است (1).

مؤلف گويد: شايد مراد حضرت موسى آن بوده باشد كه: آيا آداب دعا در درگاه آن است به روش نزديكان تو را بخوانيم آهسته، يا به روش دوران فرياد كنيم؟ فرمود كه: مرا همنشين خود دانيد، آهسته بخوانيد. و اگر نه موسى عليه السّلام مى دانست كه خدا به علم و عليت به همه چيز نزديك است، از همه چيز به همه چيز نزديكتر است، و محتمل است كه اين سؤال را نيز مانند سؤال رؤيت از جانب قوم خود كرده باشد.

و به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى وحى فرستاد به موسى عليه السّلام كه: اى موسى! چه مانع شده است تو را از مناجات من؟

گفت: پروردگارا! جلالت تو مرا مانع شده است از آنكه تو را مناجات كنم با گند دهان من كه از روزه به هم رسيده است.

پس حق تعالى وحى كرد بسوى او كه: اى موسى! بوى دهان روزه دار نزد من از بوى مشك خوشايندتر است (2).

و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: هر جا كه در قرآن يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا واقع شده است، در تورات به جاى آن «يا أيها المساكين» است (3)، يعنى:

اى گروه مسكينان و بيچارگان.

و در روايت ديگر منقول است كه در تورات مكتوب است كه: اگر دوستان خدائيد آرزوى مرگ كنيد، لهذا حق تعالى در قرآن به يهود خطاب فرمود در سورۀ جمعه كه: «اى گروه يهود! اگر گمان مى كنيد كه شما دوستان خدائيد نه ساير مردم پس آرزوى مرگ كنيد

ص: 785


1- . كافى 2/496 و 497؛ علل الشرايع 284؛ عيون اخبار الرضا 1/127، و در دو مصدر اخير روايت با اختصار ذكر شده است.
2- . كافى 4/64.
3- . عيون اخبار الرضا 2/39؛ صحيفة الامام الرضا عليه السّلام 235.

اگر راست مى گوئيد» (1). (2)

از ابن عباس منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: حق تعالى با موسى بن عمران عليه السّلام صد و بيست و چهار هزار كلمه مناجات كرد در سه شبانه روز كه در آن مدت موسى عليه السّلام چيزى نخورد و نياشاميد، پس چون بسوى بنى اسرائيل برگشت كلام آدميان را شنيد، دشمن داشت كلام ايشان را به سبب آنچه در گوش آن حضرت مانده بود از لذت كلام خداوند عالميان (3).

و به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين صلوات اللّه عليه منقول است كه خداوند عالميان به موسى بن عمران وحى كرد كه: اى موسى! حفظ كن وصيت مرا از براى تو به چهار چيز: اول آنكه تا ندانى كه گناهانت آمرزيده شده است به عيبهاى ديگران مشغول مشو؛ دوم آنكه تا ندانى كه گنجهاى من تمام نشده است به سبب روزى خود غمگين مباش؛ سوم آنكه تا ندانى كه پادشاهى من زايل نمى شود اميد از غير من مدار؛ چهارم آنكه تا ندانى كه شيطان مرده است از مكر او ايمن مباش (4).

به دو سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: در تورات چهار كلمه نوشته شده است، و در پهلوى آنها چهار كلمه نوشته شده است، امّا چهار كلمۀ اول: هر كه صبح كند اندوهناك براى امور دنياى خود، پس گرديده است غضبناك بر پروردگار خود؛ و هر كه صبح كند و شكايت كند مصيبتى را كه بر او نازل گرديده باشد، پس نكرده است مگر شكايت پروردگار خود را؛ و هر كه به نزد مالدارى برود و فروتنى نزد او بكند براى آنكه از دنياى او بهره اى بيابد، دو ثلث دين او مى رود؛ كسى كه كتاب خدا را خوانده باشد و كارى بكند كه به جهنم رود پس استهزاء به آيات خدا كرده خواهد بود.

امّا آن چهار كلمۀ ديگر: آنچه مى كنى جزا مى يابى؛ هر كه پادشاه و صاحب اختيار شد،

ص: 786


1- . سورۀ جمعه:6.
2- . تفسير قمى 2/366.
3- . خصال 642.
4- . خصال 217؛ روضة الواعظين 469.

مى خواهد همۀ اموال از او باشد؛ كسى كه در كارها مشورت با مردم نكند، پشيمان مى شود؛ و پريشانى و احتياج به مردم، مرگ بزرگ است (1).

در حديث صحيح ديگر فرمود كه: حق تعالى جلّ شأنه به موسى عليه السّلام وحى نمود كه:

اى موسى! خلقى نيافريده ام كه دوست تر دارم از بندۀ مؤمن خود، او را مبتلا نمى گردانم مگر براى مصلحت او، و او را عافيت نمى دهم مگر براى مصلحت او، و من داناترم به آنچه صلاح بندۀ من در آن است، پس بايد كه صبر كند بر بلاى من و شكر كند بر نعمتهاى من و راضى باشد به قضاى من تا بنويسم او را از صدّيقان نزد خود هرگاه عمل به رضاى من كند و اطاعت امر من نمايد (2).

به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: از جمله كلماتى كه خدا مناجات كرد در كوه طور با موسى عليه السّلام اين بود كه: اى موسى! به قوم خود برسان كه تقرّب نمى جويند تقرّب جويندگان نزد من به مثل گريستن از ترس من، عبادت نمى كنند مرا عبادت كنندگان به مثل پرهيزكارى از آنچه من حرام كرده ام، و زينت نمى يابند زينت كنندگان به مثل ترك كردن در دنيا چيزى چند را كه احتياج به آنها ندارند.

پس موسى عليه السّلام گفت: اى كريمترين كريمان! پس چه ثواب مى دهى ايشان را بر اين كارها؟

فرمود: اى موسى! امّا آنها كه تقرّب مى جويند بسوى من به گريستن از ترس من، پس ايشان در بلندترين منازل بهشت خواهند بود، و كسى با ايشان در اين مرتبه شريك نخواهد بود؛ امّا آنها كه مرا عبادت مى كنند به ترك محرّمات من، پس من تفتيش اعمال مردم مى كنم در قيامت و شرم مى دارم از آنكه تفتيش احوال ايشان بكنم؛ امّا آنان كه تقرّب مى جويند بسوى من به ترك دنيا، پس مباح مى گردانم از براى ايشان تمام بهشت را كه هر جا كه خواهند از آن ساكن شوند (3).

ص: 787


1- . امالى شيخ طوسى 229؛ امالى شيخ مفيد 188؛ اختصاص 226.
2- . امالى شيخ طوسى 238؛ المؤمن 17؛ التمحيص 55.
3- . ثواب الاعمال و عقاب الاعمال 205.

و در حديث معتبر منقول است كه: روزى حضرت موسى عليه السّلام نشسته بود كه ناگاه شيطان به نزد آن حضرت آمد و كلاهى در سر داشت به رنگهاى مختلف، پس كلاه را از سر برداشت به نزديك آن حضرت آمد، موسى گفت: تو كيستى؟

گفت: ابليس.

موسى عليه السّلام گفت: خانۀ تو را خدا نزديك خانۀ هيچ كس نگرداند، اين كلاه را براى چه به سر گذاشته اى؟

گفت: دلهاى فرزندان آدم را به اين رنگ آميزها مى ربايم.

حضرت موسى گفت: مرا خبر ده به آن گناهى كه چون فرزند آدم آن را بكند تو بر او مسلّط مى شوى.

گفت: وقتى كه به خود عجب آورد و عمل خود را بسيار شمارد و گناه خود را كم شمارد. پس گفت: اى موسى! هرگز خلوت مكن با زنى كه بر تو حرام باشد كه هر كه با چنين زنى خلوت كند من خود متوجه گمراه كردن او مى شوم و او را به اصحاب خود وانمى گذارم و سعى مى كنم كه او را به معصيت اندازم، زنهار كه با خدا عهد مكن كه هر كه با خدا عهد كند خود متوجه آن مى شوم و به اصحاب خود او را نمى گذارم و سعى مى كنم كه نگذارم او به عهد خود وفا كند، هرگاه قصد تصدّقى بكنى زود بعمل آور كه هر كه قصد تصدّقى بكند باز خود متوجه او مى شوم و او را به اعوان خود نمى گذارم و جهد مى كنم تا طاقت دارم كه او را پشيمان كنم (1).

در حديث معتبر از حضرت امام صادق عليه السّلام منقول است كه: در زمان حضرت موسى عليه السّلام پادشاه جبارى بود، و مرد صالحى در زمان او بود به نزد آن پادشاه رفت براى شفاعت در قضاى حاجت مؤمنى، پادشاه شفاعت او را قبول نمود و حاجت آن مؤمن را برآورد. پس پادشاه و آن مرد صالح هر دو در يك روز مردند، مردم از براى مردن پادشاه در بازارها را بستند، تا سه روز مشغول دفن و تعزيۀ پادشاه شدند؛ آن بندۀ صالح در خانۀ

ص: 788


1- . قصص الانبياء راوندى 153؛ امالى شيخ مفيد 156.

خود مرده افتاده بود، تا سه روز كسى به او نپرداخت تا آنكه جانوران زمين روى او را خوردند، پس حضرت موسى بعد از سه روز او را ديد مناجات كرد با پروردگار خود كه:

پروردگارا! آن دشمن توست، او را به آن اعزاز و اكرام دفن نمودند، و اين دوست توست و به اين حال در اينجا افتاده است!

پس حق تعالى وحى نمود بسوى او كه: اين دوست من از آن پادشاه جبار حاجتى طلبيد براى مؤمنى و حاجت او را برآورد، آن پادشاه را به جزاى آنكه حاجت دوست مرا روا كرد چنان كردم، و جانوران زمين را بر روى اين مؤمن مسلّط نمودم براى آنكه از آن پادشاه جبار سؤال كرد (1).

و به سند معتبر از حضرت امام زين العابدين عليه السّلام منقول است كه: موسى عليه السّلام مناجات كرد با حق تعالى كه: پروردگارا! كيستند مخصوصان تو كه ايشان را در روز قيامت در سايۀ عرش خود جا مى دهى در روزى كه سايه اى بجز سايۀ عرش نباشد؟

پس حق تعالى وحى كرد بسوى او كه: آنها كه دلهاى ايشان پاك است از صفات ذميمه و از خواهش گناهان و شك و شبهه، و دست ايشان خالى است از مال دنيا، چون مرا ياد مى كنند عظمت و جلال من در نظر ايشان جلوه مى كند، آنان كه اكتفا به طاعت من مى كنند چنانچه طفل شيرخواره به شير اكتفا مى كند، آنان كه پناه به مساجد من مى آورند چنانچه كركسها به آشيانه هاى خود پناه مى برند، آنان كه چون مى بينند كه معصيت مرا مردم مرتكب مى شوند به غضب مى آيند مانند پلنگى كه به خشم آيد (2).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى وحى نمود بسوى موسى عليه السّلام كه: اى موسى! مرا شكر كن چنانچه حقّ شكر من است.

موسى گفت: پروردگارا! چگونه شكر كنم تو را چنانچه حقّ شكر كردن توست و حال آنكه هر شكر كه كنم آن شكر نيز نعمت توست كه مرا توفيق آن كرامت كردى؟

ص: 789


1- . قصص الانبياء راوندى 154.
2- . محاسن 1/79.

حق تعالى فرمود: اى موسى! چون دانستى كه از شكر من عاجزى و شكر هم نعمت من است، مرا شكر كردى چنانچه شكر حقّ من است (1).

و در حديث معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه حق تعالى وحى نمود به موسى عليه السّلام كه: مرا دوست دار و مرا دوست گردان نزد خلق من.

موسى عليه السّلام گفت: پروردگارا! مى دانى كه هيچ كس نزد من از تو محبوبتر نيست، امّا با دلهاى بندگان چه كنم؟

حق تعالى وحى فرستاد به او كه: نعمتهاى مرا به ياد ايشان بياور تا مرا دوست دارند (2).

در حديث صحيح از آن حضرت منقول است كه: موسى عليه السّلام از حق تعالى سؤال كرد اول زوال شمس را كه اول وقت ظهر است به او بشناساند. پس حق تعالى ملكى را موكّل گردانيد كه هرگاه زوال بشود حضرت را اعلام نمايد.

پس روزى آن ملك گفت: اى موسى! زوال شد.

گفت: چه وقت؟

گفت: آن وقت كه گفتم، و تا اين احوال را پرسيدى آفتاب پانصدساله راه حركت كرد (3).

به سند معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: وحى الهى به موسى عليه السّلام رسيد كه: اى موسى! يكى از اصحاب تو نمّامى مى كند بر تو و سخن تو را به دشمنان تو مى گويد، از او حذر كن.

گفت: پروردگارا! من او را نمى شناسم، او را به من بشناسان تا از او حذر كنم.

حق تعالى فرمود كه: من بر او عيب كردم سخن چينى را، تكليف مى كنى مرا كه نمّامى كنم.

موسى عليه السّلام گفت: پروردگارا! پس من چون كنم؟

ص: 790


1- . قصص الانبياء راوندى 161؛ كافى 2/98.
2- . قصص الانبياء راوندى 161.
3- . قصص الانبياء راوندى 161.

فرمود: اصحاب خود را ده تن ده تن جدا كن و قرعه بينداز ميان ايشان، قرعه به نام آن ده تن بيرون خواهد آمد كه او در ميان ايشان است، پس ميان آن ده نفر قرعه بينداز تا او پيدا شود.

چون آن مرد ديد كه موسى عليه السّلام قرعه مى اندازد و او رسوا خواهد شد برخاست و گفت:

يا رسول اللّه! من بودم كه اين كار مى كردم، ديگر نخواهم كرد (1).

در حديث معتبر ديگر منقول است كه حضرت موسى عليه السّلام شخصى را در زير عرش الهى ديد گفت: پروردگارا! كيست اين كه او را مقرّب خود گردانيده اى تا در زير عرش خود او را جا داده اى؟

حق تعالى فرمود: اى موسى! اين عاقّ پدر و مادر نبود و حسد نبرد بر مردم به آنچه به ايشان داده ام از فضل خود (2).

به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى مناجات كرد با موسى عليه السّلام كه: ميل مكن به دنيا مانند ميل كردن ظالمان و ميل كردن كسى كه دنيا را پدر و مادر خود قرار داده است.

اى موسى! اگر تو را به تو واگذارم هرآينه غالب شود بر تو محبت دنيا و زينتهاى آن.

اى موسى! ترك كن از دنيا آنچه تو را به آن احتياج نيست، نظر ميفكن در دنيا بسوى آنان كه مفتون گرديده اند به دنيا و ايشان را به خود گذاشته ام، بدان كه هر فتنه كه هست تخم آن محبت دنيا است، آرزو مكن حال كسى را كه مردم از او راضيند تا بدانى كه من از او راضيم، آرزو مكن حال كسى را كه مردم اطاعت او مى كنند و متابعت او مى نمايند بر غير حق كه آن موجب هلاك او و هلاك اتباع اوست (3).

در حديث معتبر ديگر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه موسى عليه السّلام مناجات كرد كه: پروردگارا! كدام يك از بندگان را بيشتر دشمن مى دارى؟

ص: 791


1- . كتاب الزهد 9.
2- . كتاب الزهد 38.
3- . قصص الانبياء راوندى 162؛ كافى 2/135.

فرمود: آنكه در شب مانند مردار در رختخواب افتاده است و روز خود را به بطالت مى گذراند.

پرسيد: پروردگارا! چه ثواب دارد كسى كه بيمارى را عيادت كند؟

فرمود: موكّل مى گردانم به او ملكى را كه او را در قبر عيادت كند تا محشور شود.

پرسيد: پروردگارا! چه ثواب دارد كسى كه غسل دهد ميتى را؟

فرمود: او را از گناهان بيرون مى آورم مانند روزى كه از مادر متولد شده باشد.

پرسيد: پروردگارا! چه ثواب دارد كسى كه تشييع جنازۀ مؤمنى بكند؟

فرمود: ملكى چند را موكّل مى گردانم كه با ايشان علمها باشد كه در محشر او را مشايعت نمايند.

پرسيد كه: چه ثواب دارد كسى كه تعزيت گويد فرزند مرده اى را؟

فرمود: او را در سايۀ عرش جا مى دهم در روزى كه سايه اى بجز سايۀ عرش نباشد (1).

به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت موسى عليه السّلام بر شخصى گذشت كه دست بسوى آسمان بلند كرده بود و دعا مى كرد، پس موسى عليه السّلام پى كار خود رفت، بعد از هفت روز به آن مكان برگشت ديد كه باز دست او به دعا بلند است و تضرع مى كند و حاجت خود را مى طلبد.

پس حق تعالى وحى نمود بسوى او كه: اى موسى! اگر دعا كند آن قدر كه زبانش بيفتد دعاى او را مستجاب نكنم تا بسوى من از راهى بيايد كه من امر كرده ام از آن راه بيايد (2)، يعنى ولايت تو داشته باشد و متابعت تو نمايد. و آن مرد مى خواست كه از غير راه متابعت موسى عليه السّلام به خدا برسد.

در حديث حسن از آن حضرت منقول است كه: روزى حضرت موسى عليه السّلام به جانب كوه طور رفت، شخصى از نيكان اصحاب خود را با خود برد، چون به كوه طور رسيد آن

ص: 792


1- . قصص الانبياء راوندى 163.
2- . قصص الانبياء راوندى 164.

شخص را در دامنۀ كوه نشانيد و خود بالا رفت و با پروردگار خود مناجات كرد، چون برگشت ديد آن شخص را سبع دريده و رويش را خورده است، پس حق تعالى به او وحى كرد: آن مرد را نزد من گناهى بود، خواستم كه چون به نزد من آيد هيچ گناه با او نباشد لهذا او را به اين نحو از دنيا بردم (1).

به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى به موسى عليه السّلام وحى نمود كه: گاه باشد كه يكى از بندگان من تقرّب جويد بسوى من به يك حسنه و او را حكم دهم در بهشت هر جا كه خواهد، به او دهند.

موسى عليه السّلام پرسيد: آن حسنه كدام است؟

فرمود: آن است كه راه رود در حاجت برادر مؤمن خود (2).

به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حضرت موسى با پروردگار خود مناجات نمود و گفت: پروردگارا! كدام يك از خلق را دشمن تر مى دارى؟

فرمود: آن كسى كه مرا متهم دارد.

موسى عليه السّلام گفت: پروردگارا! كسى از خلق تو هست كه تو را متهم دارد؟

فرمود: بلى، آن كه طلب خير از من مى كند، من آنچه خير او در آن است براى او مقدّر مى گردانم پس به آن راضى نمى شود و مرا متهم مى دارد (3).

در حديث صحيح از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه در تورات نوشته است: اى فرزند آدم! از كارهاى دنيا خود را فارغ گردان براى عبادت من تا پر گردانم دل تو را از خوف خود، و اگر خود را فارغ نگردانى براى بندگى من دل تو را پر نمايم از مشغولى به دنيا، پس هرگز احتياج تو بر طرف نشود و تو را به طلب دنيا بگذارم (4).

به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حبس شد وحى از موسى بن

ص: 793


1- . قصص الانبياء راوندى 165.
2- . قصص الانبياء راوندى 165؛ كافى 2/195.
3- . قصص الانبياء راوندى 165، و در آنجا روايت از امام صادق عليه السّلام نقل شده است.
4- . قصص الانبياء راوندى 166.

عمران عليه السّلام سى صباح، پس بالا رفت بر كوهى در شام كه آن را «اريحا» مى گفتند، گفت:

پروردگارا! چرا از من وحى و كلام خود را حبس نمودى؟ آيا از براى گناهى است كه كرده ام؟ پس اينك من پيش تو ايستاده ام، آن قدر مرا عقاب نما كه خشنود گردى؛ و اگر براى گناهان بنى اسرائيل حبس نموده اى پس عفو قديم تو را براى ايشان طلب مى كنم.

پس حق تعالى به او وحى نمود: اى موسى! مى دانى كه چرا تو را مخصوص به وحى و سخن گفتن با تو گردانيدم ميان همۀ خلق خود؟

گفت: نمى دانم اى پروردگار من.

فرمود: اى موسى! علم من به همۀ خلق احاطه نموده است، و در ميان ايشان كسى را نديدم كه شكستگى و فروتنى او نزد من از تو بيشتر باشد، لهذا تو را مخصوص به وحى و كلام خود گردانيدم.

پس حضرت موسى هرگاه نماز مى كرد، از جاى نماز خود برنمى خاست تا گونۀ راست و گونۀ چپ روى خود را بر زمين مى گذاشت (1).

از حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم منقول است كه در الواح نوشته بود: شكر كن مرا و پدر و مادر خود را تا تو را از بلاها و فتنه هائى كه باعث هلاك مى شوند نگاه دارم، و عمرت را دراز گردانم و تو را زنده دارم به زندگانى نيكو بعد از انقضاى زندگانى دنيا، و تو را زندگى كرامت كنم از اين زندگانى بهتر (2).

به سندهاى معتبر منقول است كه: اسم اعظم هفتاد و سه حرف است، و چهار حرف آن را خدا به موسى عليه السّلام عطا فرمود (3).

و در حديث موثق از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه در تورات نوشته است كه: اى فرزند آدم! مرا ياد كن در وقتى كه بر كسى غضب كنى تا تو را ياد كنم در هنگام غضب خود پس تو را هلاك نكنم در ميان آنها كه هلاك مى كنم، و هرگاه كسى بر تو ستمى كند راضى

ص: 794


1- . كتاب الزهد 58.
2- . كشف الغمه 2/334.
3- . كافى 1/230؛ بصائر الدرجات 208.

شو به انتقام كشيدن من از براى تو زيرا كه انتقام من از براى تو بهتر است از انتقام تو از براى خود (1).

در حديث صحيح ديگر فرمود كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: حق تعالى به موسى بن عمران وحى نمود كه: اى پسر عمران! حسد مبر بر مردم به آنچه به ايشان عطا كرده ام از فضل خود، و چشم مينداز از روى خواهش بسوى آنها، بدرستى كه حسود راضى نيست به نعمتهاى من كه به او داده ام و منع كننده است قسمتى را كه در ميان بندگانم كرده ام، كسى كه چنين باشد من از او نيستم و او از من نيست (2).

از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: بنى اسرائيل بسوى موسى عليه السّلام شكايت كردند كه: پيسى در ميان ما بسيار شده است. پس حق تعالى وحى فرستاد بسوى موسى كه: امر كن ايشان را به خوردن گوشت گاو با چغندر (3).

در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه در تورات نوشته است: شكر كن هر كس را كه نعمتى به تو رساند، و انعام كن بر كسى كه تو را شكر كند، بدرستى كه نعمتها را زوال نمى باشد هرگاه آنها را شكر كنند، و بقائى نمى باشد نعمتها را هرگاه كفران كنند، و شكر سبب مزيد نعمت است و موجب ايمنى از بلاها است (4).

و در حديث موثق از آن حضرت منقول است كه در تورات نوشته است كه: هر كه زمينى را يا آبى را بفروشد، به عوض آن، زمين يا آب نخرد قيمت آن باطل مى شود و از آن منتفع نمى شود (5).

و در روايت ديگر وارد است كه: حضرت موسى بر شهرى از شهرهاى بنى اسرائيل عبور كرد ديد توانگران ايشان پلاسها پوشيده اند، و خاك بر سر ريخته اند و بر پا ايستاده اند

ص: 795


1- . كافى 2/304.
2- . كافى 2/307.
3- . كافى 6/369؛ مكارم الاخلاق 160.
4- . كافى 2/94.
5- . كافى 5/91.

و آب ديدۀ ايشان بر روى ايشان جارى است، پس موسى عليه السّلام رحم كرد بر ايشان و گريست و گفت: خداوندا! اينها فرزندان يعقوبند و به درگاه تو پناه آورده اند مانند كبوترى كه به آشيانۀ خود پناه برد، و فرياد مى كنند مانند گرگان و ناله مى كنند مانند سگان.

پس حق تعالى وحى فرستاد به حضرت موسى كه: چرا چنين مى كنند؟ مگر خزانۀ رحمت من تمام شده است؟ يا توانگرى من كم شده است؟ يا نيستم من رحم كننده ترين رحم كنندگان؟ و ليكن اعلام كن ايشان را كه من دانايم به آنچه در سينه هاست، مرا مى خوانند و دل ايشان با من نيست و مايل به دنيا است (1).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: روزى حضرت موسى عليه السّلام اصحاب خود را موعظه مى كرد، ناگاه مردى برخاست و پيراهن خود را دريد. پس حق تعالى وحى فرمود كه: اى موسى! بگو دلش را براى من بشكافد، و آنچه نمى خواهم از دلش بيرون كند، جامه چاك نمودن چه فايده دارد؟

پس فرمود كه: روزى موسى عليه السّلام به شخصى از اصحاب گذشت، و او در سجده بود، چون از حاجت خود برگشت ديد كه او هنوز در سجده است، پس حضرت موسى گفت كه: اگر حاجت تو در دست من مى بود هرآينه از براى تو برمى آوردم. پس حق تعالى وحى فرستاد كه: اى موسى! اگر آن قدر سجده كند كه گردنش جدا شود از او قبول نكنم تا برگردد از آنچه من نمى خواهم بسوى آنچه من مى خواهم (2).

مؤلف گويد: ممكن است كه مراد اعتقادات بد باشد كه حق تعالى از او مى دانست، و اللّه يعلم.

ص: 796


1- . ربيع الابرار 2/388.
2- . كافى 8/129.

فصل يازدهم: در بيان كيفيت وفات حضرت موسى و هارون عليهما السّلام

و احوال حضرت يوشع عليه السّلام و ذكر قصۀ بلعم بن باعور است

به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه حضرت موسى مناجات كرد كه:

پروردگارا! من راضيم به آنچه قضا كرده اى و مقدّر نموده اى، آيا بزرگ را مى ميرانى و كودك خرد را مى گذارى؟ !

حق تعالى فرمود: اى موسى! آيا راضى نيستى كه من روزى ده و متكفّل احوال ايشان باشم؟

حضرت موسى عليه السّلام گفت: بلى پروردگارا! راضيم تو نيكو وكيلى و نيكو كفيلى (1).

و به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه حضرت موسى روزى به هارون عليه السّلام گفت: بيا همراه برويم به كوه طور. چون روانه شدند ناگاه در اثناء راه خانه اى ديدند كه بر در آن خانه درختى بود هرگز آن خانه و آن درخت را پيشتر نديده بودند و بر روى آن درخت دو جامه گذاشته بودند، در ميان خانه تختى بود.

پس موسى عليه السّلام به هارون عليه السّلام گفت: جامه هاى خود را بينداز و اين دو جامه را بپوش و داخل اين خانه شو و بر روى اين تخت بخواب، پس هارون عليه السّلام چنين كرد، چون بر روى تخت خوابيد حق تعالى قبض روح او نمود و خانه با درخت و تخت به آسمان رفت، و

ص: 797


1- . امالى شيخ صدوق 165؛ قصص الانبياء راوندى 161.

حضرت موسى بسوى بنى اسرائيل برگشت ايشان را اعلام كرد كه حق تعالى قبض روح هارون نمود و او را به آسمان برد.

بنى اسرائيل گفتند: دروغ مى گوئى، تو او را كشته اى براى آنكه ما او را دوست مى داشتيم، و او به ما مهربان بود.

پس حضرت موسى به حق تعالى شكايت كرد افتراى بنى اسرائيل را نسبت به او، پس خدا امر فرمود ملائكه را كه هارون عليه السّلام را از آسمان فرود آوردند بر روى تختى در ميان زمين و آسمان بازداشتند تا بنى اسرائيل او را ديدند، دانستند كه او مرده است، و موسى عليه السّلام او را نكشته است (1).

و در روايت ديگر وارد شده است كه هارون عليه السّلام به سخن آمد بر روى تخت و گفت كه:

من مرده ام و موسى مرا نكشته است (2).

در حديث معتبر ديگر فرمود كه: گريبان براى مردن پدر و برادر مى توان دريد چنانچه موسى براى مردن هارون گريبان خود را دريد (3).

به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه حضرت موسى عليه السّلام از حق تعالى سؤال كرد كه: پروردگارا! برادرم هارون مرد، او را بيامرز.

خدا به او وحى فرستاد كه: اى موسى! اگر سؤال كنى براى آمرزش گذشتگان و آيندگان همه را بيامرزم بغير از كشندۀ حسين بن على عليه السّلام كه البته انتقام از كشندۀ او خواهم كشيد (4).

در چند حديث معتبر و حسن از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: چون مدت عمر حضرت موسى به آخر رسيد، ملك موت به نزد آن حضرت آمد و گفت: السلام عليك اى كليم خدا!

موسى عليه السّلام گفت: و عليك السلام كيستى تو؟

ص: 798


1- . قصص الانبياء راوندى 174.
2- . كامل ابن اثير 1/197.
3- . تهذيب الاحكام 8/325.
4- . عيون اخبار الرضا 2/47؛ مناقب ابن المغازلي 108؛ فرائد السمطين 2/263.

گفت: من ملك موتم.

موسى عليه السّلام گفت: براى چه آمده اى؟

گفت: آمده ام كه قبض روح تو بكنم.

موسى عليه السّلام گفت: از كجا قبض روح من مى كنى؟

گفت: از دهان تو.

موسى عليه السّلام گفت: چگونه از دهان من قبض روح مى كنى و حال آنكه به اين دهان با پروردگار خود سخن گفته ام؟

گفت: پس از دستهاى تو قبض روح تو مى كنم.

موسى عليه السّلام گفت: چگونه از دستهاى من قبض روح من مى كنى و به اين دستها تورات را برداشته ام؟

گفت: پس از پاهاى تو.

موسى عليه السّلام گفت: به اين پاها به كوه طور رفته ام و با خدا مناجات كرده ام.

گفت: پس از ديده هاى تو.

موسى عليه السّلام گفت: به اين ديده ها پيوسته با اميد بسوى رحمت پروردگار خود نظر كرده ام.

گفت: پس از گوشهاى تو.

موسى عليه السّلام گفت: به اين گوشها كلام پروردگار خود را شنيده ام.

پس حق تعالى به ملك موت وحى نمود كه: قبض روح او مكن تا خود اراده كند. ملك موت بيرون آمد. موسى عليه السّلام بعد از آن مدتى زنده ماند، پس روزى يوشع عليه السّلام را طلبيد و به او وصيت نمود، او را وصىّ خود گردانيد و امر كرد يوشع را كه وصيت را يا امر رفتن موسى عليه السّلام را پنهان دارد و امر كرد كه يوشع بعد از انقضاى عمر خود به ديگرى كه خدا بفرمايد وصيت كند. و از قوم خود غايب شد و در ايّام غيبت خود به مردى رسيد كه قبرى مى كند، موسى عليه السّلام گفت: مى خواهى كه تو را يارى كنم بر كندن اين قبر؟ گفت: بلى. پس اعانت او كرد تا قبر را كندند و لحد را درست كردند.

پس آن مرد اراده كرد كه برود و در لحد بخوابد تا ببيند كه درست كنده شده است،

ص: 799

موسى عليه السّلام گفت: باش كه من مى روم كه ملاحظه كنم. چون حضرت موسى رفت در قبر خوابيد خدا پرده از پيش چشم او برداشت تا جاى خود را در بهشت ديد، پس گفت:

پروردگارا! مرا بسوى خود قبض كن. پس ملك موت در همانجا قبض روح مطهر او نمود و در همان قبر او را دفن كرد و خاك بر روى او ريخت. آن مردى كه قبر را مى كند ملكى بود در صورت آدمى، و موت آن حضرت در مدت تيه بود.

پس منادى از آسمان ندا كرد كه: مرد موسى كليم خدا، و كدام زنده است كه نمى ميرد؟ ! پس فرمود كه: به اين سبب قبر موسى معروف نيست و بنى اسرائيل موضع قبر آن حضرت را نمى دانند.

از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم پرسيدند: قبر موسى در كجاست؟

فرمود: نزديك راه بزرگ نزد تلّ سرخ.

پس يوشع عليه السّلام بعد از موسى عليه السّلام پيشوا و مقتداى بنى اسرائيل بود و قيام به امور ايشان مى نمود، و صبر كرد بر مشقتها و آزارها كه از پادشاهان جور به او رسيد و در زمان او تا سه پادشاه از ايشان هلاك شدند، بعد از آن امر يوشع قوى شد و مستقل شد در امر و نهى.

پس دو كس از منافقان قوم موسى عليه السّلام صفراء دختر شعيب را كه زن موسى بود فريب دادند و با خود برداشتند و با صد هزار كس بر يوشع خروج كردند، و يوشع بر ايشان غالب شد، و جماعت بسيار از اينها كشته شدند و بقيۀ ايشان گريختند به اذن خدا و صفراء دختر شعيب اسير شد، پس يوشع عليه السّلام به او گفت: در دنيا از تو عفو كردم تا در قيامت پيغمبر خدا موسى را ملاقات كنيم و از تو شكايت كنم به او آنچه كه كشيدم و ديدم از تو و از قوم تو.

پس گفت: وا ويلاه! و اللّه كه اگر بهشت را براى من مباح كنند كه داخل شوم هرآينه شرم خواهم كرد كه در آنجا پيغمبر خدا را ببينم و حال آنكه پردۀ او را دريدم و بعد از او بر وصىّ او خروج كردم (1).

مؤلف گويد: ملاحظه كن و تأمل نما كه چگونه احوال اين امّت به احوال امّتهاى گذشته

ص: 800


1- . كمال الدين و تمام النعمة 153.

موافق است؛ چنانچه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم خبر داده است به اتفاق عامه و خاصه كه آنچه در بنى اسرائيل واقع شد در اين امّت واقع خواهد شد مانند دوتاى نعل كه با هم موافقند و مانند پرهاى تير؛ همچنان كه يوشع عليه السّلام مغلوب سه پادشاه كافر بود، امير المؤمنين عليه السّلام مغلوب سه منافق گرديد، بعد از آنكه سه منافق به جهنم رفتند مستقل شد در خلافت، و بعد از آن دو منافق اين امّت طلحه و زبير با حميراء زن پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم بر او خروج كردند چنانچه دو منافق آن امّت با صفراء زن موسى بر وصىّ موسى عليه السّلام خروج كردند، چنانچه آنها منهزم شدند و صفراء اسير شد و يوشع عليه السّلام در دنيا از او انتقام نكشيد همچنين امير المؤمنين عليه السّلام چون بر ايشان غالب شد و عايشه را اسير كرد او را گرامى داشت و انتقامش را به روز جزا انداخت.

و عامه نيز از عبد اللّه بن مسعود روايت كرده اند كه گفت: من از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم پرسيدم كه: يا رسول اللّه! كى تو را غسل خواهد داد بعد از وفات تو؟

فرمود: هر پيغمبرى را وصىّ او غسل مى دهد.

گفتم: كيست وصىّ تو يا رسول اللّه؟

فرمود: على بن ابى طالب عليه السّلام.

گفتم: چند سال بعد از تو يا رسول اللّه او زنده خواهد بود؟

فرمود: سى سال، بدرستى كه يوشع بن نون وصىّ موسى عليه السّلام سى سال بعد از او زنده بود و صفراء دختر شعيب كه زن موسى بود بر او خروج كرد و گفت: من احقّم به امير پادشاهى بنى اسرائيل از تو، پس يوشع با او جنگ كرد و لشكر او را كشت و او را اسير كرد، و بعد از اسير كردن با او نيكى نمود؛ و دختر ابى بكر لعين با چندين هزار كس از امّت من بر على عليه السّلام خروج خواهند كرد و على لشكر او را به قتل خواهد رسانيد و او را اسير خواهد نمود، و بعد از اسير كردن با او نيكى خواهد نمود، و دربارۀ او نازل شد اين آيه كه خدا خطاب به زنان پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرموده است وَ قَرْنَ فِي بُيُوتِكُنَّ وَ لا تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ اَلْجاهِلِيَّةِ اَلْأُولى (1)يعنى: «در خانه هاى خود قرار گيريد و از خانه ها به در ميائيد مانند بيرون آمدن جاهليت اول» فرمود كه: جاهليت اول بيرون آمدن صفراء دختر شعيب است (2).

ص: 801

فرمود: سى سال، بدرستى كه يوشع بن نون وصىّ موسى عليه السّلام سى سال بعد از او زنده بود و صفراء دختر شعيب كه زن موسى بود بر او خروج كرد و گفت: من احقّم به امير پادشاهى بنى اسرائيل از تو، پس يوشع با او جنگ كرد و لشكر او را كشت و او را اسير كرد، و بعد از اسير كردن با او نيكى نمود؛ و دختر ابى بكر لعين با چندين هزار كس از امّت من بر على عليه السّلام خروج خواهند كرد و على لشكر او را به قتل خواهد رسانيد و او را اسير خواهد نمود، و بعد از اسير كردن با او نيكى خواهد نمود، و دربارۀ او نازل شد اين آيه كه خدا خطاب به زنان پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرموده است وَ قَرْنَ فِي بُيُوتِكُنَّ وَ لا تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ اَلْجاهِلِيَّةِ اَلْأُولى (1)يعنى: «در خانه هاى خود قرار گيريد و از خانه ها به در ميائيد مانند بيرون آمدن جاهليت اول» فرمود كه: جاهليت اول بيرون آمدن صفراء دختر شعيب است (2).

در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: زن موسى عليه السّلام خروج كرد بر يوشع بن نون عليه السّلام و بر زرّافه سوار شده بود-كه آن جانورى است شبيه به شتر و گاو و پلنگ و آن را اشتر گاو پلنگ مى گويند-و در اول روز زن موسى غالب بود و در آخر روز يوشع بر او غالب شد، پس بعضى از حاضران به يوشع گفتند: او را سياست كن، يوشع فرمود: چون موسى عليه السّلام پهلوى او خوابيده است من حرمت آن حضرت را در حقّ او رعايت مى كنم و انتقامش را به خدا مى گذارم (3).

در حديث حسن از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: ملك الموت به نزد حضرت موسى عليه السّلام آمد و بر او سلام كرد، آن حضرت فرمود: براى چه آمده اى؟

گفت: براى قبض روح تو آمده ام، امّا مأمور شده ام هر وقت اراده كنى قبض روح تو بكنم.

پس ملك الموت بيرون رفت، و بعد از مدتى موسى عليه السّلام يوشع را طلبيد و وصىّ خود گردانيد و از قوم خود غائب شد، و در مدت غيبت روزى رسيد به چند ملك كه قبرى مى كندند! پرسيد: براى كى مى كنيد اين قبر را؟

گفتند: و اللّه براى بنده اى مى كنيم كه بسيار گرامى است نزد خدا.

موسى عليه السّلام گفت: مى بايد اين بنده را نزد خدا منزلتى عظيم باشد زيرا كه هرگز قبرى به اين نيكوئى نديده بودم.

ملائكه گفتند: اى برگزيدۀ خدا! مى خواهى تو آن بنده باشى؟

گفت: مى خواهم.

گفتند: پس برو در اين قبر بخواب و بسوى پروردگار خود متوجه شو.

ص: 802


1- . سورۀ احزاب:33.
2- . كمال الدين و تمام النعمة 27.
3- . قصص الانبياء راوندى 176.

پس موسى عليه السّلام رفت و در قبر خوابيد كه ببيند چگونه است، پس جاى خود را در بهشت ديد و مرگ را از خدا طلبيد، در همانجا قبض روح او كردند و ملائكه او را دفن كردند (1).

در حديث معتبر ديگر فرمود: عمر موسى عليه السّلام صد و بيست و شش سال بود، و عمر هارون صد و سى و سه سال بود (2).

در حديث صحيح ديگر فرمود: شب بيست و يكم ماه مبارك رمضان شبى است كه اوصياى پيغمبران در اين شب از دنيا رفته اند، و در اين شب عيسى عليه السّلام را به آسمان بردند، و در اين شب موسى عليه السّلام از دنيا رفت (3).

به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: شبى كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام شهيد شد هر سنگى را كه از روى زمين برمى داشتند از زيرش خون تازه مى جوشيد تا طلوع صبح، و همچنين شبى بود كه يوشع بن نون عليه السّلام در آن شب شهيد شد (4).

به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت موسى عليه السّلام وصيت كرد به يوشع بن نون و او را وصىّ خود گردانيد، و يوشع عليه السّلام فرزندان هارون را وصى و خليفۀ خود گردانيد و فرزندان خود و فرزندان موسى را بهره اى نداد، زيرا كه تعيين خليفه و امام از جانب خداست و كسى را در آن اختيارى نيست (5).

و در بعضى از روايات معتبره مذكور است كه: چون موسى و هارون عليهما السّلام در تيه به رحمت الهى فايز گرديدند، حضرت يوشع بنى اسرائيل را برداشت و به طرف شام به جنگ عمالقه رفت، و به هر شهرى از شهرهاى شام كه مى رسيد فتح مى كرد تا رسيد به «بلقا» ، در آنجا پادشاهى بود كه او را «بالق» مى گفتند و مكرر ميان يوشع و ايشان جنگ شد و

ص: 803


1- . قصص الانبياء راوندى 175.
2- . كمال الدين و تمام النعمة 524.
3- . تهذيب الاحكام 1/114.
4- . كامل الزيارات 76؛ قصص الانبياء راوندى 143.
5- . كافى 1/293.

هيچ يك از ايشان كشته نشد. چون از سبب آن پرسيدند گفتند: در ميان ايشان زنى هست كه او علمى دارد، و به آن سبب كسى از ايشان كشته نمى شود!

پس با ايشان صلح كرد و گذشت تا به شهر ديگر رسيد، چون پادشاه آن شهر را ديد كه به جنگ تاب مقاومت يوشع عليه السّلام ندارد، فرستاد و بلعم بن باعور را طلبيد تا او به اسم اعظم دعا كند كه ايشان غالب شوند.

چون بلعم بر حمار خود سوار شد كه به نزد پادشاه رود، حمارش از سر درآمد و افتاد! گفت: چرا چنين كردى؟

آن حمار به قدرت خداوند جبار به سخن آمد و گفت: چگونه به سر درنيايم! اينك جبرئيل حربه اى در دست دارد و تو را نهى مى كند از آنكه به نزد ايشان بروى.

اين سخن در او تأثير نكرد و بازرفت، چون به نزد آن پادشاه رفت پادشاه او را تكليف كرد كه اسم اعظم بخواند و نفرين كند بر قوم يوشع.

بلعم گفت: پيغمبر خدا همراه ايشان است نفرين در ايشان اثر نمى كند و ليكن من از براى تو تدبير ديگر مى كنم، تو زنان بسيار مقبول را زينت كن و به بهانۀ خريد و فروش به ميان لشكر ايشان بفرست كه در مردان درآويزند تا ايشان زنا كنند، زيرا كه زنا در ميان هر گروهى كه زياد شود البته خدا طاعون را بر ايشان مى فرستد!

چون چنين كرد و قوم يوشع زنا بسيار كردند، حق تعالى وحى كرد به يوشع كه: ايشان چنين كردند و مستحقّ غضب من شدند، اگر مى خواهى دشمن را بر ايشان مسلط مى كنم، و اگر مى خواهى ايشان را به قحط هلاك مى كنم، و اگر خواهى ايشان را هلاك مى كنم به مرگ زود و تند.

يوشع گفت: پروردگارا! ايشان فرزندان يعقوبند، و دوست نمى دارم كه دشمن بر ايشان مسلط شود و نه مى خواهم كه به قحط بميرند و ليكن به مرگ زود اگر خواهى ايشان را عذاب كن. پس در سه ساعت روز هفتاد هزار كس از ايشان به طاعون مردند (1).

ص: 804


1- . قصص الانبياء راوندى 173.

در روايات عامه و خاصه مذكور است كه: بعد از آنكه يوشع با ايشان جنگ كرد و نزديك شد كه بر ايشان غالب شود آفتاب غروب كرد، پس يوشع دعا كرد تا حق تعالى به قدرت كاملۀ خود آفتاب را برگردانيد تا ايشان غالب شدند و آفتاب فرورفت (1)، چنانچه براى حضرت امير المؤمنين عليه السّلام وصىّ پيغمبر آخر الزمان صلّى اللّه عليه و آله و سلم نيز آفتاب برگشت (2).

به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى به بلعم بن باعور اسم اعظم داده بود، و به آن اسم هر دعا كه مى كرد مستجاب مى شد، پس به جانب فرعون ميل كرد، چون فرعون خواست كه از پى موسى و قوم موسى بيايد از بلعم استدعا كرد كه دعا كند تا موسى و اصحابش را خدا حبس نمايد تا فرعون به ايشان برسد، پس بلعم بر حمار خود سوار شد كه از پى لشكر موسى برود، حمارش امتناع كرد، هر چند او را مى زد نمى رفت.

پس حق تعالى آن حمار را به سخن آورد و گفت: واى بر تو چرا مرا مى زنى؟

مى خواهى من با تو بيايم كه نفرين كنى بر پيغمبر خدا و گروه مؤمنان؟ !

پس آن قدر زد كه آن حيوان را كشت، و اسم اعظم از او جدا شد و از خاطرش محو گشت چنانچه حق تعالى اشاره به قصۀ او در قرآن فرموده است وَ اُتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ اَلَّذِي آتَيْناهُ آياتِنا «بخوان اى محمد! بر قوم خود خبر آن كسى را كه به او عطا كرديم آيات خود را يعنى حجتها و برهانهاى خود را يا اسم اعظم را» ، فَانْسَلَخَ مِنْها فَأَتْبَعَهُ اَلشَّيْطانُ فَكانَ مِنَ اَلْغاوِينَ (3)«پس بيرون آمد از آن آيات و آن علم و اسم اعظم از او سلب شد پس تابع شيطان گرديد پس بود از گمراهان» .

وَ لَوْ شِئْنا لَرَفَعْناهُ بِها وَ لكِنَّهُ أَخْلَدَ إِلَى اَلْأَرْضِ وَ اِتَّبَعَ هَواهُ «و اگر مى خواستيم او را بلند مى كرديم به آن آيات و ليكن او ميل به زمين كرد و به دنيا راغب شد و تابع خواهش

ص: 805


1- . مجمع البيان 2/179؛ عرائس المجالس 248؛ كامل ابن اثير 1/202.
2- . ارشاد شيخ مفيد 1/345؛ الطرائف 84؛ البداية و النهاية 6/80؛ مناقب ابن المغازلي 126؛ كفاية الطالب 381.
3- . سورۀ اعراف:175.

نفس خود شد» ، فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ اَلْكَلْبِ إِنْ تَحْمِلْ عَلَيْهِ يَلْهَثْ أَوْ تَتْرُكْهُ يَلْهَثْ (1)«پس مثل او مانند مثل سگ است كه اگر بر او حمله مى كنى زبان خود را مى آويزد و اگر وامى گذارى او را زبان خود را مى آويزد» .

و روايت كرده اند كه: زبان بلعم مانند زبان سگ از دهانش آويخت و به سينه اش افتاد (2).

پس حضرت امام رضا عليه السّلام فرمود: داخل بهشت نمى شوند از حيوانات مگر سه حيوان: حمار بلعم، و سگ اصحاب كهف، و يك گرگى كه پادشاه ظالمى يساولى فرستاد كه جمعى از مؤمنان را حاضر كند تا ايشان را عذاب نمايد و آن يساول پسرى داشت كه بسيار او را دوست مى داشت و گرگ آمد و پسر او را خورد، يساول اندوهناك شد پس آن گرگ را خدا به بهشت مى برد كه آن يساول را اندوهناك كرد (3).

و به سندهاى بسيار منقول است كه: چون امير المؤمنين عليه السّلام شهيد شد، در همان روز حضرت امام حسن عليه السّلام بر منبر رفت و فرمود: يا أيها الناس! در مثل اين شب عيسى بن مريم عليه السّلام به آسمان رفت، و در مثل اين شب يوشع بن نون كشته شد (يعنى شب بيست و يكم ماه رمضان) (4).

و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: شخصى از اصحاب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم نامه اى را يافت و به خدمت آن حضرت آورد، پس حضرت فرمودند ندا كردند كه همۀ اصحاب حاضر شوند، پس بر منبر برآمد و فرمود: اين نامه اى است كه يوشع بن نون وصىّ موسى عليه السّلام نوشته است، و مضمون آن اين بود: بسم اللّه الرحمن الرحيم، بدرستى كه پروردگار شما به شما دوست و مهربان است، بدرستى كه بهترين بندگان خدا پرهيزكار گمنام است، و بدترين خلق كسى است كه انگشت نماى مردم باشد به رياست باطل، پس كسى كه خواهد به او ثواب كامل داده شود و شكر نعمتهاى خدا را ادا

ص: 806


1- . سورۀ اعراف:176.
2- . البداية و النهاية 1/300؛ تاريخ طبرى 1/258.
3- . تفسير قمى 1/248.
4- . امالى شيخ صدوق 262؛ ارشاد شيخ مفيد 2/8؛ كنز العمال 13/193.

كرده باشد پس در هر روز اين دعا را بخواند: «سبحان اللّه كما ينبغي للّه لا اله الاّ اللّه كما ينبغي للّه و الحمد للّه كما ينبغي للّه و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه و صلّى اللّه على محمّد و اهل بيته النّبيّ العربيّ الهاشميّ و صلّى اللّه على جميع النّبيّين و المرسلين حتّى يرضى اللّه» (1).

در حديث معتبر ديگر فرمود: در زمان بنى اسرائيل چهار نفر از مؤمنان بودند كه با يكديگر مربوط بودند، روزى سه نفر از ايشان در خانۀ يكى از ايشان جمع شدند براى كارى و مصلحتى، پس چهارمى آمد و در زد، پس غلام بيرون آمد، آن مرد از او پرسيد:

در كجاست مولاى تو؟ غلام گفت: در خانه نيست. پس آن مرد برگشت، و غلام به نزد مولاى خود آمد، پرسيد: كى بود در زد؟ گفت: فلان بود، من او را جواب گفتم كه: آقاى من در خانه نيست!

پس صاحبخانه و هيچ يك از آن سه نفر در اين باب حرفى نگفتند و ساكت شدند، پروا نكردند از برگشتن آن مؤمن و مشغول سخن خود شدند؛ چون روز ديگر بامداد شد همان مرد مؤمن به در همان خانه آمد ديد ايشان از خانه بيرون آمدند ارادۀ مزرعۀ يكى از ايشان دارند. پس بر ايشان سلام كرد و گفت: من همراه شما بيايم؟ گفتند: بلى و عذر آمدن و برگشتن روز گذشته را از او نطلبيدند، و آن مرد در ميان ايشان پريشان و بى اعتبار بود.

پس در اثناى راه ابرى پيدا شد و محاذى سر ايشان شد، گمان كردند كه باران خواهد آمد پس شروع كردند به دويدن، ناگاه از ميان ابر منادى ندا كرد كه: اى آتش! بگير ايشان را، و من جبرئيلم رسول خدا. ناگاه آتشى از ميان ابر جدا شد و آن سه نفر را ربود و آن مرد پريشان و ترسان و متعجب ماند از آنچه بر آنها واقع شد و سببش را ندانست.

پس به شهر برگشت به خدمت حضرت يوشع عليه السّلام آمد و قصه را به آن حضرت نقل كرد، يوشع فرمود: حق تعالى به سبب تو بر ايشان غضب كرد بعد از آنكه از ايشان راضى بود، و يوشع عليه السّلام به او نقل كرد قصۀ روز گذشته را.

پس آن مرد گفت: من ايشان را حلال كردم و عفو كردم از ايشان.

ص: 807


1- . مهج الدعوات 256.

یوشع فرمود: اگر پیش از نزول عذاب بود نفع میکرد حلال کردن و عفو کردن تو الحال برای دنیا فایده نمیکند شاید در آخرت به ایشان نفع ببخشد (1).

و روایت کرده اند که عمر حضرت یوشع صد و بیست سال شد و کالب بن یوفنا را بعد از خود وصی و خلیفه خود گردانید(2) .

ص: 808


1- کافی 364/2
2- مروج الذهب 65/1

سرشناسه:مجلسی، محمد باقربن محمدتقی، 1037 - 1111ق.

عنوان و نام پديدآور:حیوه القلوب / مجلسی؛ تحقیق علی امامیان.

مشخصات نشر:قم: سرور، 1382.

مشخصات ظاهری:5 ج.

شابک:95000 ریال (دوره) ؛ 115000 ریال : دوره 964-91467-5-X : ؛ 95000 ریال (ج. 1، چاپ هفتم) ؛ 150000 ریال (ج. 1، چاپ دهم) ؛ ج. 2 964-6314-01-5 : ؛ 1000000 ریال( چاپ دوازدهم ،دوره پنج جلدی) ؛ ج.1، چاپ دوازدهم 978-964-6314-01-6 : ؛ 350000 ریال(چاپ سیزدهم، دوره دو جلدی) ؛ 105000 ریال (دوره دو جلدی) ؛ ج. 2، چاپ هشتم 978-964-6314-01-5 : ؛ 150000 ریال (ج. 2، چاپ دهم) ؛ ج. 3 964-91467-5-X : ؛ 125000 ریال: ج. 3، چاپ هفتم 978-964-91467-5-X : ؛ ج. 4 964-91467-6-8 : ؛ 125000 ریال : ج.4، چاپ هفتم 978-964-91467-6-8 : ؛ ج. 5 964-6314-03-1 : ؛ 40000 ریال (ج. 5، چاپ ششم) ؛ ج3، چاپ دوازدهم 978-964-91467-5-1 : ؛ ج.5، چاپ دوازدهم 978-964-6314-56-6 :

يادداشت:ج. 1 - 2 (چاپ ششم: 1383).

يادداشت:ج. 1 و 2 (چاپ هشتم: 1386).

يادداشت:ج. 1 و 2 (چاپ هفتم: 1385).

يادداشت:ج. 1 و 2 (چاپ دهم: 1388).

يادداشت:ج. 3و 4 (چاپ هفتم: 1386).

يادداشت:ج. 3 - 5 ( چاپ پنجم: 1383) .

يادداشت:ج. 3 و 4 (چاپ ششم: 1385).

يادداشت:ج. 5 (چاپ ششم: 1385).

يادداشت:ج. 1 - 5(چاپ دوازدهم: 1392).

يادداشت:ج.1 (چاپ سیزدهم: 1392).

يادداشت:ج.1و2 ( چاپ هجدهم: 1401).

يادداشت:ج.3و4 ( چاپ پانزدهم: 1401).

یادداشت:کتابنامه.

مندرجات:ج. 1. تاریخ پیامبران علیهم السلام و بعضی از قصه های قرآن (آدم - موسی).- ج. 2. تاریخ پیامبران علیهم السلام و بعضی از قصه های قرآن (حزقیل - عیسی).- ج. 3. تاریخ پیامبر اسلام صلی الله علیه (مکه).- ج. 4. تاریخ پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله (مدینه).- ج. 5. امام شناسی.

موضوع:قرآن -- قصه ها

موضوع:پیامبران

امامت

ولایت

شناسه افزوده:امامیان، سیدعلی، 1342 -

رده بندی کنگره:BP88/م3ح9 1382

رده بندی دیویی:297/156

شماره کتابشناسی ملی:م 76-9064

اطلاعات رکورد کتابشناسی:ركورد كامل

ص: 809

ص: 810

ص: 811

ص: 812

بِسْمِ اَللّهِ اَلرَّحْمنِ اَلرَّحِيمِ

ص: 813

ص: 814

ص: 815

فصل

در بيان ترك اولاى حضرت داود عليه السّلام است 915

فصل سوم در بيان وحيهائى است كه بر آن حضرت نازل شده و حكمتهائى است كه از آن جناب به ظهور رسيده و بعضى از نوادر احوال آن حضرت است 928

باب بيست و يكم در بيان قصۀ اصحاب سبت است 945

باب بيست و

در بيان قصص حضرت سليمان بن داود عليهما السّلام 955

فصل اول در بيان فضايل و كمالات و معجزات و مجملات حالات آن حضرت 957

فصل

در بيان قصۀ گذشتن آن حضرت به وادى موران و ساير معجزات آن حضرت كه در باب وحوش و طيور به ظهور پيوسته است 984

فصل سوم در بيان قصۀ آن حضرت است با بلقيس 991

فصل چهارم در بيان مواعظ و احكام و وحيها كه بر آن حضرت نازل گرديده و نوادر احوال آن حضرت است تا وفات او و آنچه بعد از وفات آن حضرت سانح شد 1002

باب بيست و سوم در بيان قصۀ قوم سبأ و اهل ثرثار است 1011

باب بيست و چهارم در بيان قصۀ حنظله عليه السّلام و اصحاب رسّ است 1017

ص: 816

باب بيست و پنجم در بيان قصص حضرت شعيا و حضرت حيقوق عليهما السّلام 1029

باب بيست و ششم در بيان قصص حضرت زكريا و يحيى عليهما السّلام است 1035

باب بيست و هفتم در بيان قصص حضرت مريم دختر عمران، مادر عيسى عليه السّلام است 1059

باب بيست و هشتم در بيان قصص حضرت روح اللّه عيسى بن مريم عليه السّلام است 1071

فصل اول در بيان ولادت آن حضرت است 1073

فصل

در بيان فضايل و كمالات و آداب و سير و سنن و معجزات و تبليغ رسالات و مدت عمر و ساير مجملات حالات آن حضرت است 1091

فصل سوم در بيان قصص تبليغ رسالت آن حضرت است و فرستادن رسولان به اطراف براى هدايت خلق و احوال حواريان آن حضرت است 1109

فصل چهارم در بيان قصۀ نزول مائده است بر قوم حضرت عيسى عليه السّلام به دعاى آن حضرت 1136

فصل پنجم در بيان وحى هائى است كه بر حضرت عيسى عليه السّلام نازل گرديده و مواعظ و حكمتهائى كه از آن حضرت صادر شده است 1142

فصل ششم در بيان بالا رفتن عيسى عليه السّلام به آسمان و فرود آمدن آن حضرت در آخر الزمان و احوال حضرت شمعون بن حمون الصفا است 1187

ص: 817

باب بيست و نهم در بيان قصه هاى ارميا و دانيال و عزيز عليهم السّلام و غرائب قصص بخت نصر است 1199

باب سى ام در بيان قصص حضرت يونس بن متى و پدر آن حضرت است 1233

باب سى و يكم در بيان قصۀ اصحاب كهف و اصحاب رقيم است 1259

باب سى و

در بيان قصۀ اصحاب اخدود و پيغمبر مجوس است 1283

باب سى و سوم در بيان قصۀ حضرت جرجيس عليه السّلام است 1291

باب سى و چهارم در بيان قصۀ حضرت خالد بن سنان عليه السّلام است 1297

باب سى و پنجم در بيان احوال پيغمبرانى كه تصريح به اسم شريف ايشان نشده است 1301

باب سى و ششم در بيان نوادر اخبار غير پيغمبران از بنى اسرائيل و غير ايشان است 1309

باب سى و هفتم در بيان احوال بعض از پادشاهان زمين است 1343

باب سى و هشتم در بيان قصۀ هاروت و ماروت است 1357

فهرست مصادر تحقيق 1369

ص: 818

باب چهاردهم: در بيان قصص حضرت حزقيل عليه السّلام

ص: 819

ص: 820

حق تعالى در قرآن مجيد فرموده است أَ لَمْ تَرَ إِلَى اَلَّذِينَ خَرَجُوا مِنْ دِيارِهِمْ وَ هُمْ أُلُوفٌ حَذَرَ اَلْمَوْتِ فَقالَ لَهُمُ اَللّهُ مُوتُوا ثُمَّ أَحْياهُمْ إِنَّ اَللّهَ لَذُو فَضْلٍ عَلَى اَلنّاسِ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ اَلنّاسِ لا يَشْكُرُونَ (1)«آيا نظر نمى كنى بسوى قصۀ آن جماعتى كه بيرون رفتند از خانه هاى خود و ايشان چند هزار كس بودند براى حذر از مرگ پس خدا به ايشان گفت:

بميريد، پس زنده گردانيد ايشان را بدرستى كه خدا صاحب فضل و احسان است بر مردم و ليكن اكثر مردم شكر او نمى كنند» .

شيخ طبرسى قدّس اللّه روحه فرموده است: ايشان گروهى بودند از بنى اسرائيل كه گريختند از طاعونى كه در شهر ايشان بهم رسيده بود؛ و بعضى گفته اند از جهاد گريخته اند؛ و بعضى گفته اند كه ايشان قوم حزقيل بودند كه سومين خليفه هاى موسى عليه السّلام بود زيرا كه خليفۀ اول بعد از موسى در بنى اسرائيل يوشع بن نون بود، بعد از او كالب بن يوفنا و بعد از او حزقيل و او را «ابن العجوز» مى گفتند زيرا مادرش پيرزالى بود و از حق تعالى اولاد طلبيد بعد از آنكه پير و عقيم شده بود و خدا حزقيل را به او عطا كرد؛ بعضى گفته اند حزقيل «ذو الكفل» است و از براى اين او را ذو الكفل گفتند كه كفالت و ضامنى هفتاد پيغمبر كرد و ايشان را از كشتن خلاص كرد و به ايشان گفت: برويد كه اگر من كشته شوم بهتر است از آنكه شماها همه كشته شويد، پس چون يهود آمدند و پيغمبران را از او طلبيدند گفت: رفتند و من نمى دانم به كجا رفتند، و حق تعالى حفظ كرد ذو الكفل را كه از ايشان ضررى به او نرسيد.

ص: 821


1- . سورۀ بقره:243.

و گفته است: در عدد اين جماعت خلاف است ميان سه هزار و هشت هزار و ده هزار و سى هزار و چهل هزار و هفتاد هزار، و گفته است: ايشان به دعاى حزقيل زنده شدند؛ و بعضى گفته اند به دعاى «شمعون» . و اسم شهر ايشان «داوردان» بود؛ بعضى گفته اند «واسط» بود (1).

و على ابن ابراهيم رحمه اللّه روايت كرده است كه: ايشان در بعضى از بلاد شام بودند و طاعون در ميان ايشان بهم رسيد و خلق بسيارى از ايشان از ترس مرگ از شهر بيرون رفته و در بيابانى فرود آمدند، پس همه در يك شب مردند، و چنان بر سر راه مردم بودند كه مردم بر روى استخوانهاى ايشان عبور مى كردند! پس خدا به دعاى پيغمبرى ايشان را زنده كرد و به خانه هاى خود برگشتند و عمر بسيار بعد از آن كردند و به تدريج مردند و يكديگر را دفن كردند (2).

به سند حسن منقول است كه حمران از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام پرسيد: آيا چيزى در بنى اسرائيل بوده است كه در اين امّت مثل آن نباشد؟

فرمود: نه.

پس از تفسير اين آيه از آن حضرت سؤال كرد و گفت: بعد از آنكه زنده شدند همان قدر ماندند كه مردم ايشان را ديدند و در همان روز مردند يا به خانه هاى خود برگشتند؟

فرمود: بلكه زنده شدند و برگشتند و به خانه هاى خود ساكن شدند و طعام خوردند و زنان نكاح كردند و مدتها زنده بودند و بعد از آن به اجلهاى خود مردند (3). و آنها كه در اين امّت در رجعت زنده خواهند شد چنين خواهند بود.

ص: 822


1- . مجمع البيان 1/346، و در آن به جاى يوفنا، يوقنا آمده است. «داوردان» ناحيه اى است در شرق واسط كه ميان آنها يك فرسخ است. (معجم البلدان 2/434) . «واسط» شهرى است وسط راه ميان بصره و كوفه كه سبب تسميۀ آن به اين نام همان است، و از واسط تا بصره و همچنين تا كوفه پنجاه فرسخ است. (معجم البلدان 5/347) .
2- . تفسير قمى 1/80.
3- . مختصر بصائر الدرجات 23؛ تفسير عياشى 1/130؛ مجمع البيان 1/347.

مؤلف گويد: اين قصه نيز از شواهد حقيقت رجعت است، بنا بر اين حديث كه مكرر مذكور شد كه آنچه در بنى اسرائيل واقع شد در اين امّت واقع مى شود، و علماى شيعه بر مخالفان به اين آيه استدلال كرده اند.

و در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام و حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: چون تفسير اين آيه را از ايشان پرسيدند فرمود: ايشان اهل شهرى بودند از شهرهاى شام و هفتاد هزار خانه بودند، و طاعون در ميان ايشان بسيار بهم رسيد، هرگاه اثر طاعون ظاهر مى شد توانگران كه قوّت حركت داشتند بيرون مى رفتند و مردم پريشان به سبب ضعفشان در شهرها مى ماندند، و آنها كه مى ماندند بسيار مى مردند و آنها كه بيرون مى رفتند كمتر مى مردند، پس آنها كه بيرون رفته بودند مى گفتند: اگر ما در شهر مى مانديم بسيار مى مرديم، و آنها كه در شهر مانده بودند مى گفتند: اگر ما بيرون مى رفتيم آن قدر از ما نمى مردند!

پس رأى ايشان بر اين قرار گرفت كه چون اثر طاعون ظاهر شود همه بيرون روند، پس در اين مرتبه اثر طاعون كه ظاهر شد همه بيرون رفتند و در شهرها بسيار گشتند تا رسيدند به شهر خرابى كه اهل آن شهر همه از طاعون مرده بودند، خانه هاى ايشان خالى مانده بود، پس بارهاى خود را به آن شهر فرود آوردند و همه در آن شهر قرار گرفتند پس حقتعالى فرمود: بميريد! همه در يك ساعت مردند، و ماندند بر آن حال تا استخوان شدند، آن شهر بر سر راه قوافل بود، اهل قافله ها استخوانهاى ايشان را از سر راه دور و در يك موضع جمع مى كردند.

پس پيغمبرى از پيغمبران بنى اسرائيل كه او را حزقيل مى گفتند به اين موضع عبور نمود، چون نظرش بر استخوانهاى پوسيده افتاد بسيار گريست گفت: پروردگارا! اگر خواهى در اين ساعت ايشان را زنده مى توانى كرد چنانچه در يك ساعت ايشان را ميرانده اى، تا شهرهاى تو را آبادان كنند و بندگان تو از ايشان بوجود آيند و تو را عبادت كنند با ساير عبادت كنندگان تو.

پس خدا وحى كرد به او كه: آيا مى خواهى من ايشان را زنده كنم؟

ص: 823

عرض كرد: بلى اى پروردگار من.

پس خدا اسم اعظم را به او وحى كرد و فرمود: مرا به اين نام بخوان تا ايشان را زنده گردانم.

چون حزقيل اسم اعظم الهى را خواند، نظر كرد به استخوانها كه پرواز مى كردند بسوى يكديگر تا بدنها ايشان درست شد، همه به يكديگر نظر مى كردند و تسبيح و تكبير و تهليل مى گفتند، پس حزقيل گفت: شهادت مى دهم كه حق تعالى بر همه چيز قادر است (1).

و به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: اين جماعت در روز نوروز زنده شدند، و خدا وحى فرستاد بسوى آن پيغمبرى كه براى ايشان دعا كرد كه: آب بريز بر استخوانهاى ايشان، چون بر ايشان آب ريخت زنده شدند و ايشان سى هزار كس بودند، به اين سبب در ميان عجم شايع شده است كه در روز نوروز بر يكديگر آب مى پاشند و سببش را نمى دانند (2).

در حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه: در ضمن حجتها كه بر يكى از زنادقه تمام كرد و او را به اسلام در آورد اين حديث بود و فرمود كه: جماعتى از وطنهاى خود بيرون آمدند و از طاعون گريختند و عدد ايشان را احصا نمى توانست كرد از بسيارى ايشان، پس خدا ايشان را هلاك كرد و آن قدر ماندند كه استخوانهاى ايشان پوسيد و بندهاى بدن ايشان گسيخته شد و خاك شدند.

پس خدا در وقتى كه خواست قدرت خود را بر خلق ظاهر گرداند، پيغمبرى را برانگيخت كه او را حزقيل مى گفتند، پس دعا كرد و ايشان را ندا كرد، پس بدنهاى ايشان جمع شد و روحهاى ايشان به بدنها برگشت و به هيئت روزى كه مرده بودند زنده شدند و يك كس از ايشان كم نيامد، بعد از آن مدت بسيار زندگانى كردند (3).

به سند معتبر منقول است كه: حضرت امام رضا عليه السّلام چون در حضور مأمون با جاثليق

ص: 824


1- . كافى 8/198.
2- . المهذب البارع 1/195.
3- . احتجاج 2/231.

نصارى حجت تمام كرد فرمود كه: اگر عيسى را از براى آن مى گويند خدا است كه مرده را زنده مى كرد، پس يسع هم كرد آنچه عيسى كرد و امّت او او را خدا نخواندند، و حزقيل پيغمبر نيز كرد آنچه عيسى كرد و سى و پنج هزار كس را بعد از آنكه شصت سال از مردن ايشان گذشته بود زنده كرد.

پس به جاثليق خطاب فرمود: آيا نيافته اى كه اينها از جوانان بنى اسرائيلند كه در تورات مذكورند و بخت نصر وقتى كه بيت المقدس را خراب كرد بنى اسرائيل را كشت و ايشان را اسير كرد و برد به بابل (1)، پس خدا حزقيل را مبعوث گردانيد و بسوى بنى اسرائيل فرستاد و ايشان را زنده كرد؟ اى جاثليق! اينها قبل از عيسى بودند يا بعد از او؟

جاثليق گفت: بلكه قبل از عيسى بودند.

حضرت فرمود: هرگاه عيسى عليه السّلام را براى مرده زنده كردن، خدا مى دانيد، پس يسع و حزقيل را نيز خدا بدانيد زيرا اينها هم مرده زنده كردند، بدرستى كه گروهى از بنى اسرائيل از شهرهاى خود گريختند از طاعون و ايشان چندين هزار كس بودند از ترس مرگ پس خدا ايشان را در يك ساعت ميراند، پس اهل شهر بر دور ايشان حصارى ساختند و در آن حصار بودند تا رميم شدند و استخوانهايشان پوسيد، پس پيغمبرى از پيغمبران بنى اسرائيل بر ايشان گذشت و تعجب كرد از بسيارى استخوانهاى پوسيدۀ ايشان. پس حق تعالى به او وحى فرستاد: مى خواهى ايشان را براى تو زنده كنم تا تبليغ رسالت خود به ايشان نمائى؟

عرض كرد: بلى اى پروردگار من.

پس خدا وحى فرستاد بسوى او كه: ندا كن ايشان را.

آن پيغمبر ندا كرد ايشان را كه: اى استخوانهاى پوسيده! برخيزيد به اذن خداى عزّ و جل. پس همه زنده شدند و برخاستند و خاك از سرهاى خود مى افشاندند (2).

ص: 825


1- . «بابل» ناحيه اى است كه كوفه و حلّه از توابع آن مى باشند. (معجم البلدان 1/309) .
2- . توحيد شيخ صدوق 422؛ عيون اخبار الرضا 1/159؛ احتجاج 2/407.

مؤلف گويد: از اين روايت چنان ظاهر مى شود كه اين جماعت را كه از طاعون گريخته بودند پيغمبر ديگر غير از حزقيل زنده كرده باشد و حزقيل كشته هاى بخت نصر را زنده كرده باشد، اين مخالف احاديث گذشته است، و ممكن است كه حضرت امام رضا عليه السّلام در اين حديث موافق آنچه نزد اهل كتاب مشهور بوده بيان فرموده باشد براى آنكه حجت بر او تواند بود، در عبارت اين حديث نيز تكلفى مى توان كرد كه موافق شود با احاديث گذشته.

در حديث معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: چون پادشاه قبط به قصد خراب كردن بيت المقدس لشكر كشيد و بيت المقدس را محاصره كرد، مردم به نزد حزقيل جمع شدند و براى دفع اين داهيه و رفع اين بليّه به آن حضرت استغاثه كردند، حزقيل گفت: شايد امشب با پروردگار خود در اين باب مناجات كنم.

پس چون شب شد، براى دفع اين بليّه به درگاه قاضى الحاجات مناجات كرد، حق تعالى وحى فرمود: من كفايت شرّ ايشان مى كنم. پس امر فرمود حق تعالى ملكى كه موكّل بود بر هوا كه: نفسهاى ايشان را بگير؛ پس همه به يك مرتبه مردند.

چون صبح شد حزقيل قوم خود را خبر داد كه خدا ايشان را هلاك كرد، چون بنى اسرائيل از شهر بيرون رفتند ديدند كه ايشان همه مرده اند، پس عجبى در نفس حزقيل بهم رسيد، و در خاطر گذرانيد كه: چه فرق است ميان من و سليمان عليه السّلام؟ به اين سبب قرحه اى در كبد آن حضرت بهم رسيد براى تنبيه او و بسيار او را آزار كرد، پس خشوع و تذلّل نمود به درگاه حق تعالى و بر روى خاكستر نشست و استغاثه كرد براى دفع آن مرض، پس حق تعالى به او وحى فرمود: شير درخت انجير را بگير و به سينۀ خود بمال، چون چنين كرد آن مرض برطرف شد (1).

مؤلف گويد: از اين حديث و حديث سابق بر اين چنان ظاهر مى شود كه حزقيل بعد از حضرت سليمان عليه السّلام بوده است بر خلاف آنچه مشهور است ميان مفسران كه نزديك به

ص: 826


1- . محاسن 2/371؛ قصص الانبياء راوندى 241.

زمان حضرت موسى عليه السّلام بوده و خليفۀ سوم آن حضرت بوده است.

به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى وحى نمود به حزقيل پيغمبر كه خبر ده فلان پادشاه را كه: من تو را در فلان روز مى ميرانم، پس حزقيل به نزد آن پادشاه رفت و رسالت حق تعالى را به او رسانيد، پس پادشاه دعا كرد بر روى تخت و تضرع و تذلّل به درگاه خدا نمود تا از تخت خود به زير افتاد، عرض كرد: پروردگارا! آن قدر مرگ مرا پس انداز كه فرزند من بزرگ شود و او را جانشين خود گردانم.

حق تعالى وحى فرمود بسوى حزقيل كه: برو به نزد پادشاه بگو كه عمرش را پانزده سال زياد كردم.

حزقيل گفت: خداوندا! هرگز قوم من از من دروغ نشنيده اند، چون اين را بگويم بر دروغ من حمل خواهند كرد.

حق تعالى به او وحى كرد كه: تو بندۀ منى و آنچه مى گويم بايد بشنوى، برو و تبليغ رسالت من به او بكن (1).

ص: 827


1- . قصص الانبياء راوندى 241.

ص: 828

باب پانزدهم: در بيان قصص حضرت اسماعيل عليه السّلام

كه حق تعالى او را در قرآن مجيد «صادق الوعد» ناميده است

ص: 829

ص: 830

حق تعالى فرموده است وَ اُذْكُرْ فِي اَلْكِتابِ إِسْماعِيلَ إِنَّهُ كانَ صادِقَ اَلْوَعْدِ وَ كانَ رَسُولاً نَبِيًّا. وَ كانَ يَأْمُرُ أَهْلَهُ بِالصَّلاةِ وَ اَلزَّكاةِ وَ كانَ عِنْدَ رَبِّهِ مَرْضِيًّا (1)يعنى: «ياد كن اسماعيل را در قرآن بدرستى كه صادق الوعد بود يعنى وفاكننده بود به وعدۀ خود و او پيغمبر مرسل بود و امر مى كرد اهل خود را به نماز كردن و زكات دادن و نزد پروردگار خود پسنديده بود» .

و در حديث معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى براى اين او را صادق الوعد ناميد كه با شخصى در مكانى وعده كرد و يك سال از براى انتظار وعدۀ او در آن مكان ماند و از آنجا حركت نكرد (2).

و به سندهاى معتبر بسيار از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: اين اسماعيل كه حق تعالى او را صادق الوعد ناميده است غير از اسماعيل فرزند ابراهيم خليل عليه السّلام است بلكه پيغمبرى بود از پيغمبران كه خدا او را به قوم خود مبعوث گردانيد و قوم او گرفتند او را و پوست سر و روى مبارك او را كندند. پس حق تعالى ملكى را بسوى او فرستاد و گفت:

پروردگار عالميان تو را سلام مى رساند و مى فرمايد كه: ديدم كه قوم تو با تو چه كردند و مرا فرستاده است بسوى تو كه هر حكم در باب ايشان بفرمائى من او را بعمل آورم.

اسماعيل عليه السّلام گفت: نمى خواهم در دنيا از قوم خود انتقام بكشم و مى خواهم در اين بليّه صبر كنم و تأسّى نمايم به حسين بن على عليه السّلام فرزند پيغمبر آخر الزمان صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تا از

ص: 831


1- . سورۀ مريم:54 و 55.
2- . علل الشرايع 77؛ معاني الاخبار 50؛ عيون اخبار الرضا 2/79.

مرتبۀ ثواب آن حضرت بهره اى داشته باشم (1).

به سندهاى موثق كالصحيح منقول است كه بريد عجلى از حضرت صادق عليه السّلام سؤال كرد: اسماعيل كه حق تعالى او را صادق الوعد ناميده است، اسماعيل پسر ابراهيم است يا غير اوست؟ مردم مى گويند: اسماعيل بن ابراهيم است.

فرمود: اسماعيل قبل از ابراهيم عليه السّلام به رحمت الهى واصل شد و ابراهيم حجت خدا و صاحب شريعت تازه بود و در زمان او پيغمبر مرسل ديگر نمى توانست بود، پس چون اسماعيل فرزند او رسول تواند بود؟ بلكه پيغمبر بود امّا رسول نبود. اسماعيل كه خدا در اين آيه فرموده است پسر حزقيل پيغمبر است كه حق تعالى او را مبعوث گردانيد بر قوم او، و تكذيب او كردند و او را كشتند، و اول مرتبه پوست سر و روى او را كندند پس حق تعالى بر ايشان غضب كرد و سطاطائيل ملك عذاب را فرستاد به نزد آن حضرت، چون فرود آمد گفت: اى اسماعيل! من سطاطائيل ملك عذابم، ربّ العزّة مرا بسوى تو فرستاده است كه قوم تو را به انواع عذابها معذّب گردانم اگر خواهى.

اسماعيل فرمود: مرا به عذاب ايشان حاجتى نيست اى سطاطائيل.

حق تعالى به او وحى فرمود كه: چه حاجت دارى؟

عرض كرد: خداوندا! تو پيمان گرفتى از ما براى خود به پروردگارى و براى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم به پيغمبرى و براى اوصياى او به ولايت، و خبر دادى خلق خود را به آنچه امّت او با حسين بن على عليه السّلام بعد از پيغمبر خواهند كرد و به آنكه وعده داده اى كه امام حسين عليه السّلام را به دنيا برگردانى كه خود از كشندگان خود انتقام بكشد، پروردگارا! حاجت من در درگاه تو آن است كه مرا به دنيا برگردانى كه خود انتقام بكشم از اينها كه نسبت به من چنين كردند چنانچه امام حسين عليه السّلام را برخواهى گردانيد.

پس خدا وعده فرمود اسماعيل بن حزقيل را كه او را با حضرت امام حسين عليه السّلام به دنيا

ص: 832


1- . علل الشرايع 77؛ كامل الزيارات 64؛ امالى شيخ مفيد 40.

برگرداند در زمان رجعت (1).

در حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود:

بهترين تصدّقها تصدّق زبان است كه به سخن خير جانهاى مردم را حفظ مى كنى و بديها را دفع مى كنى و نفع به برادر مسلمان خود مى رسانى. پس فرمود: عابدترين بنى اسرائيل آن كسى بود كه نزد پادشاه سعى در حوائج مؤمنان مى كرد، روزى يكى از عبّاد به نزد پادشاه مى رفت براى كارسازى مؤمنى، پس در راه برخورد به اسماعيل پسر حزقيل عليه السّلام و گفت:

از اينجا حركت مكن تا من بسوى تو برگردم.

و چون به نزد ملك رفت، وعده را فراموش كرد، اسماعيل به انتظار وعده در آن مكان يك سال ماند، پس خدا از براى او آنجا چشمه اى جارى كرد و گياهى رويانيد كه از آن گياه و آب مى خورد و مى آشاميد و ابرى را فرستاد بر او كه سايه افكند، پس روزى آن ملك به عزم سير و تنزّه با آن عابد سوار شدند تا به آن مكان رسيدند كه اسماعيل در آنجا بود، پس آن عابد چون اسماعيل را ديد گفت: تو هنوز اينجائى؟

فرمود: تو گفتى از اينجا حركت مكن، من نيز حركت نكردم. و به اين سبب حق تعالى او را «صادق الوعد» ناميد.

پس مرد جبارى با آن پادشاه همراه بود گفت: اى پادشاه! اين دروغ مى گويد كه در اين مدت در اين مكان مانده است، من مكرر به اين صحرا گذشته ام او را در اينجا نديده ام، اسماعيل عليه السّلام به او گفت: اگر دروغ گوئى خدا از چيزهاى شايسته اى كه به تو داده است بعضى را از تو بردارد! در همان ساعت دندانهاى آن جبار فرو ريخت، پس آن جبار به پادشاه گفت: من دروغ گفته ام و افترا كردم بر اين بندۀ صالح، از او التماس كن دعا كند كه خدا دندانهاى مرا به من برگرداند كه من مرد پيرى شده ام و به دندان محتاجم!

چون آن پادشاه التماس كرد اسماعيل فرمود: دعا خواهم كرد.

پادشاه گفت: الحال دعا كن.

ص: 833


1- . كامل الزيارات 65.

فرمود: سحر دعا خواهم كرد، چون سحر شد دعا كرد تا حق تعالى دندانهاى او را به او برگردانيد.

پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود: بهترين وقتها از براى دعا، سحر است چنانچه حق تعالى در مدح جماعتى فرموده است وَ بِالْأَسْحارِ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ (1)يعنى: «در سحرها ايشان از خدا طلب آمرزش مى كنند» (2).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: اسماعيل پيغمبر خدا شخصى را وعده كرد در «صلاح» كه موضعى است در حوالى مكه، براى انتظار وعدۀ او يك سال در آنجا ماند، در آن مدت اهل مكه آن حضرت را طلب مى كردند و نمى دانستند كه در كجاست تا آنكه شخصى به آن حضرت رسيد گفت: اى پيغمبر خدا! ما بعد از تو ضعيف شديم و هلاك شديم چرا از ما كناره كردى؟

آن حضرت فرمود: فلان مرد از اهل طايف با من وعده كرده است كه از اينجا حركت نكنم تا او بيايد!

اهل مكه كه اين خبر را شنيدند رفتند به نزد آن مرد طايفى و گفتند: اى دشمن خدا! با پيغمبر خدا وعده كرده اى و خلف وعدۀ او كرده اى و يك سال او را در تعب انداخته اى؟

آن مرد به خدمت آن حضرت شتافت و زبان به معذرت گشود و گفت: اى پيغمبر خدا! و اللّه كه وعده را فراموش كردم.

آن حضرت فرمود: و اللّه اگر نمى آمدى در همين موضع مى ماندم تا بميرم و از اينجا مبعوث شوم. لهذا حق تعالى فرموده است وَ اُذْكُرْ فِي اَلْكِتابِ إِسْماعِيلَ إِنَّهُ كانَ صادِقَ اَلْوَعْدِ (3).

ص: 834


1- . سورۀ ذاريات 18.
2- . قصص الانبياء راوندى 188.
3- . قصص الانبياء راوندى 189، و در آن به جاى «صلاح» ، «صفاح» آمده است.

باب شانزدهم: در بيان قصه هاى حضرت الياس و يسع و اليا عليهم السّلام

ص: 835

ص: 836

ابن بابويه رحمه اللّه از ابن عباس روايت كرده است كه: حضرت يوشع بن نون بعد از حضرت موسى عليه السّلام بنى اسرائيل را در شام جا داد و بلاد شام را در ميان ايشان قسمت نمود، يك سبط ايشان را فرستاد به زمين بعلبك و آن سبطى بودند كه الياس پيغمبر عليه السّلام از آن سبط بود، پس حق تعالى الياس را بر ايشان مبعوث گردانيد، و در آن وقت پادشاهى در آنجا بود كه ايشان را گمراه كرده بود به پرستيدن بتى كه آن را «بعل» مى گفتند چنانچه حق تعالى مى فرمايد وَ إِنَّ إِلْياسَ لَمِنَ اَلْمُرْسَلِينَ (1)«بدرستى كه الياس از پيغمبران فرستاده شده بود» ، إِذْ قالَ لِقَوْمِهِ أَ لا تَتَّقُونَ (2)«در وقتى كه گفت به قوم خود: آيا نمى پرهيزيد از عذاب خدا؟» ، أَ تَدْعُونَ بَعْلاً وَ تَذَرُونَ أَحْسَنَ اَلْخالِقِ ينَ (3)«آيا مى خوانيد و مى پرستيد بعل را و ترك مى كنيد عبادت بهترين آفرينندگان را؟» ، اَللّهَ رَبَّكُمْ وَ رَبَّ آبائِكُمُ اَلْأَوَّلِينَ (4)«خداوند عالميان كه پروردگار شماست و پروردگار پدران گذشتۀ شما» ، فَكَذَّبُوهُ (5)«پس الياس را تكذيب كردند و سخن او را باور نداشتند» .

و آن پادشاه زن فاجره اى داشت، هرگاه كه خود غايب مى شد زن را جانشين خود مى كرد كه در ميان مردم حكم كند، و آن ملعونه را نويسنده اى مؤمن دانائى بود كه سيصد مؤمن را از دست آن ملعونه از كشتن خلاص كرد، و در روى زمين زناكارتر از آن زن زنى

ص: 837


1- . سورۀ صافات:123.
2- . سورۀ صافات:124.
3- . سورۀ صافات:125.
4- . سورۀ صافات:126.
5- . سورۀ صافات:127.

نبود و هفت پادشاه از پادشاهان بنى اسرائيل آن زن را نكاح كرده بودند و نود فرزند بهم رسانيده بود بغير از فرزند فرزند.

و پادشاه همسايۀ صالحى داشت از بنى اسرائيل، آن مرد باغى داشت در پهلوى قصر پادشاه كه معيشت آن مرد منحصر بود در حاصل آن باغ، و پادشاه آن مرد را گرامى مى داشت. پس در يك مرتبه كه پادشاه به سفرى رفت، آن زن فرصت غنيمت شمرد، آن بندۀ صالح را كشت و باغ او را از اهل و فرزندان او غصب كرد، به اين سبب حق تعالى بر ايشان غضب فرمود.

چون شوهرش آمد خبر را به او نقل كرد، پادشاه گفت: خوب نكردى.

پس حق تعالى حضرت الياس عليه السّلام را بر ايشان مبعوث گردانيد كه ايشان را به عبادت الهى دعوت نمايد، پس ايشان تكذيب او كردند و او را دور كردند و اهانت به او رسانيدند و به كشتن او را ترسانيدند، الياس صبر نمود بر اذيت ايشان و باز ايشان را بسوى خدا دعوت نمود، هر چند بيشتر ايشان را دعوت و نصيحت فرمود طغيان و فساد ايشان زياده شد، پس حق تعالى سوگند به ذات مقدس خود ياد كرد كه اگر توبه نكنند پادشاه و زن زانيۀ او را هلاك كند.

الياس عليه السّلام اين رسالت را به ايشان رسانيد، پس غضب ايشان بر الياس زياده شد و قصد كشتن و تعذيب او را كردند، پس از ايشان گريخت و به صعب ترين كوهها پناه برد و در آنجا هفت سال ماند كه از گياه زمين و ميوۀ درخت تعيّش مى كرد، حق تعالى مكان او را از ايشان مخفى كرده بود، پس پسر پادشاه بيمار شد و مرض صعبى او را عارض شد كه از او نااميد شدند و عزيزترين فرزند آن پادشاه بود نزد او، پس رفتند به نزد عبادت كنندگان بت كه ايشان نزد بت شفاعت كنند كه فرزند پادشاه را شفا بدهد، فايده نبخشيد. پس فرستادند جمعى را به زير كوهى كه گمان داشتند كه الياس عليه السّلام در آنجاست و فرياد و استغاثه كردند به آن حضرت كه به زير آيد و از براى پسر پادشاه دعا كند.

پس حضرت الياس از كوه پائين آمد و گفت: حق تعالى مرا فرستاده است بسوى شما و بسوى پادشاه و ساير اهل شهر، پس بشنويد رسالت پروردگار خود را، حق تعالى

ص: 838

مى فرمايد: برگرديد بسوى پادشاه و بگوئيد كه: منم خداوندى كه بجز من خداوندى نيست، منم پروردگار بنى اسرائيل كه ايشان را آفريده ام و ايشان را روزى مى دهم و مى ميرانم و زنده مى گردانم و نفع و ضرر به دست من است و تو شفاى پسر خود را از غير من طلب مى كنى؟ !

پس چون برگشتند بسوى پادشاه و قصه را به او نقل كردند، پادشاه در خشم شد و گفت: او را كه ديديد بايست او را بگيريد و ببنديد و از براى من بياوريد كه او دشمن من است.

گفتند: چون او را ديديم ترسى از او در دل ما افتاد كه نتوانستيم او را گرفت، پس پادشاه پنجاه نفر از اقويا و شجاعان لشكر خود را طلبيد و گفت: برويد و در اول اظهار كنيد كه ما به تو ايمان آورديم تا به نزديك شما بيايد و بعد از آن بگيريد او را و به نزد من بياوريد.

پس آن پنجاه نفر به آن كوه بالا رفتند و به اطراف كوه متفرق شده به آواز بلند او را ندا مى كردند كه: اى پيغمبر خدا! ظاهر شو از براى ما كه به تو ايمان آورده ايم.

در آن وقت حضرت الياس در بيابان بود، چون صداى ايشان را شنيد به طمع افتاد كه شايد ايمان بياورند و گفت: خداوندا! اگر ايشان صادقند در آنچه مى گويند مرا رخصت فرما كه به نزد ايشان بروم، و اگر دروغ مى گويند كفايت شرّ ايشان از من بكن و آتشى بفرست كه ايشان را بسوزاند.

هنوز دعاى حضرت الياس تمام نشده بود كه آتشى بر ايشان نازل شد و همه سوختند.

چون خبر ايشان به پادشاه رسيد خشم او زياده شد و كاتب زن خود را كه مؤمن بود طلبيد، با او جمعى را همراه كرد و به او گفت كه: الحال وقت آن شده است كه ما به الياس ايمان بياوريم و توبه كنيم، تو برو و الياس را بياور كه ما را امر و نهى كند به آنچه موجب رضاى پروردگار ما است. و امر كرد قومش را كه ترك بت پرستى كردند. چون آن كاتب و آن جماعت كه با او بودند بالا رفتند بر آن كوه كه حضرت الياس در آنجا ساكن بود، كاتب، الياس عليه السّلام را ندا كرد، الياس صداى او را شناخت، حق تعالى به او وحى فرستاد كه: برو به

ص: 839

نزد برادر شايستۀ خود و بر او سلام كن و با او مصافحه كن.

چون الياس به نزد آن كاتب مؤمن آمد قصۀ پادشاه را به او نقل كرد و گفت: مى ترسم كه اگر بروم و تو را نبرم مرا بكشد.

پس حق تعالى وحى نمود به حضرت الياس كه: آنچه آن پادشاه به تو پيغام كرده است همه حيله و مكر است و مى خواهد كه بر تو دست بيابد و تو را بكشد، آن مؤمن را بگو كه از او نترسد كه من پسر او را مى ميرانم كه او مشغول به تعزيۀ او شود و ضرر به آن مؤمن نرساند.

پس چون كاتب با آن جماعت به نزد پادشاه برگشتند درد فرزندش عظيم شده بود و مرگ گلوى او را گرفته بود، به ايشان نپرداخت و الياس به سلامت به جاى خود برگشت تا بعد از مدتى كه جزع پادشاه بر مردن فرزندش تسكين يافت از آن كاتب سؤال كرد، او گفت: من الياس را نيافتم.

پس الياس از كوه فرود آمد و يك سال نزد مادر يونس بن متّى عليه السّلام پنهان شد و يونس متولد شده بود، پس باز به كوه برگشت و در جاى خود قرار گرفت، اندك زمانى كه از برگشتن الياس عليه السّلام گذشت، يونس عليه السّلام را مادرش از شير گرفت و فوت شد.

پس مصيبت آن زن عظيم شد و در طلب حضرت الياس به كوه بالا رفت و گرديد تا الياس عليه السّلام را يافت، قصۀ پسر خود را به او نقل كرد گفت: خدا مرا الهام كرد كه بيايم و تو را در درگاه او شفيع گردانم كه پسر مرا زنده كند و او را به همان حال گذاشته ام و به نزد تو آمده ام و او را دفن نكرده ام و مردن او را مخفى داشتم.

الياس پرسيد: چند روز است كه پسر تو مرده است؟

گفت: هفت روز.

پس حضرت الياس هفت روز ديگر آمد تا به خانۀ يونس رسيد و دست به دعا برداشت و مبالغه نمود در دعا تا حق تعالى به قدرت كاملۀ خود يونس را زنده كرد و الياس به جاى خود برگشت.

و چون يونس چهل سال از عمرش گذشت بر قوم خود مبعوث گرديد، چون الياس عليه السّلام

ص: 840

از خانۀ يونس برگشت و هفت سال ديگر گذشت حق تعالى به او وحى فرستاد كه: آنچه خواهى از من سؤال كن تا به تو عطا نمايم.

الياس گفت: مى خواهم مرا بميرانى و به پدران خود ملحق گردانى كه ملال بهم رسانيده ام از بنى اسرائيل و از براى تو دشمن مى دارم ايشان را.

حق تعالى به او وحى فرستاد كه: اى الياس! اين زمان وقت آن نيست كه زمين و اهل زمين را از تو خالى كنم، و امروز قوام زمين به توست، در هر زمان خليفه اى از من در زمين مى بايد كه باشد و ليكن سؤال ديگر بكن تا عطا كنم.

الياس گفت: پس انتقام مرا بكش از آنها كه از براى تو با من دشمنى مى كنند، هفت سال بر ايشان باران مفرست مگر به شفاعت من.

پس قحط و گرسنگى بر بنى اسرائيل زور آورد و مرگ در ميان ايشان بسيار شد، دانستند كه از نفرين الياس است، پس به نزد آن حضرت به استغاثه آمدند و گفتند: ما مطيع توايم، آنچه مى فرمايى بفرما.

پس الياس از كوه فرود آمد و شاگرد او «يسع» همراه او بود، به نزد پادشاه آمد، پادشاه به او گفت كه: بنى اسرائيل را به قحط فانى كردى.

الياس عليه السّلام گفت: هر كه ايشان را گمراه كرد ايشان را كشت.

پادشاه گفت: پس دعا كن تا خدا باران بر ايشان ببارد.

چون شب شد الياس عليه السّلام به مناجات ايستاد و دعا كرد و يسع را گفت: به اطراف آسمان نظر كن.

يسع گفت: ابرى مى بينم كه بلند مى شود.

الياس عليه السّلام گفت: بشارت باد تو را كه باران مى آيد، بگو كه خود را و متاعهاى خود را از غرق شدن حفظ كنند.

پس باران عظيم بر ايشان باريد و گياههاى ايشان روئيد و قحط از ايشان برطرف شد.

و مدتى حضرت الياس در ميان ايشان ماند و ايشان به صلاح و نيكى بودند، پس باز به طغيان و فساد برگشتند و انكار حق الياس كردند و از اطاعت او تمرّد كردند، پس

ص: 841

حق تعالى دشمنى را بر ايشان مسلط كرد كه ناگاه بر سر ايشان آمد تا بر ايشان مستولى شد و آن پادشاه را با زنش كشت و در باغ آن مرد صالح كه زن پادشاه او را كشته بود انداخت.

پس الياس عليه السّلام يسع را وصى خود گردانيد و الياس را خدا پر داد و لباس نور بر او پوشانيد و او را به آسمان بالا برد و عباى خود را از ميان هوا از براى يسع به زير انداخت و يسع را حق تعالى پيغمبر بنى اسرائيل گردانيد و وحى بسوى او فرستاد و تقويت او نمود، و بنى اسرائيل تعظيم او مى نمودند و به سيرت حسنۀ او هدايت مى يافتند (1).

در حديث معتبر منقول است از مفضّل بن عمر كه گفت: روزى رفتيم به در خانۀ حضرت صادق عليه السّلام و خواستيم كه رخصت بطلبيم و داخل شويم، پس شنيديم صداى مبارك آن حضرت را كه به كلامى تكلّم مى نمود كه عربى نبود، ما توهّم كرديم كه لغت سريانى است، پس آن حضرت بسيار گريست، و ما نيز به گريۀ آن حضرت بسيار گريستيم، پس غلامى بيرون آمد و ما را رخصت داد كه داخل شديم، پس من عرض كردم:

فداى تو شوم ما در در خانۀ تو شنيديم كه شما به سخنى تكلّم مى نموديد كه عربى نبود، ما توهّم نموديم كه سريانى است و تو گريستى و ما نيز به گريۀ تو گريستيم.

فرمود كه: بلى به خاطرم آمد الياس پيغمبر عليه السّلام و او از عبّاد پيغمبران بنى اسرائيل بود، پس دعائى كه او در سجده مى خواند من خواندم. و شروع كرد آن حضرت به خواندن آن دعا به زبان سريانى، و اللّه كه هرگز نديده بوديم هيچ يك از علماى يهود و نصارى كه به آن فصاحت بخوانند، پس به عربى از براى ما ترجمه نمود و فرمود: در سجده مى گفت:

«اتراك معذّبي و قد اظمأت لك هواجري؟ اتراك معذّبي و قد عفّرت لك في التّراب وجهي؟ اتراك معذّبي و قد اجتنبت لك المعاصي؟ اتراك معذّبي و قد اسهرت لك ليلي» يعنى: «آيا مى بينى خود را كه مرا عذاب كنى و حال آنكه تشنه بوده ام به روزه داشتن از براى تو در هواهاى گرم؟ آيا مى بينى خود را كه مرا عذاب كنى و حال آنكه روى خود را نزد تو در خاك ماليده ام؟ آيا مى بينى خود را كه مرا عذاب كنى و حال آنكه از گناهان براى

ص: 842


1- . قصص الانبياء راوندى 248.

رضاى تو دورى كرده ام؟ آيا مى بينى خود را كه مرا عذاب كنى و حال آنكه شبهاى خود را براى تو به بيدارى گذرانيده ام؟» .

پس حق تعالى به او وحى فرستاد كه: سر بردار كه من تو را عذاب نمى كنم.

پس الياس مناجات كرد كه: پروردگارا! اگر بگوئى كه تو را عذاب نمى كنم پس عذاب كنى چه خواهد شد؟ آيا نيستم من بندۀ تو و تو پروردگار من؟

حق تعالى وحى نمود كه: سر بردار كه من وعده اى كه كردم البته وفا مى كنم (1).

و در حديث معتبر ديگر همين قصه را بعينه موسى بن اكيل از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است و در آنجا به جاى الياس، اليا واقع شده است (2).

و در حديث معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: بر شما باد به خوردن كرفس كه آن طعام الياس و يسع و يوشع بن نون بوده است (3).

در حديث معتبر ديگر از حضرت امام محمد تقى عليه السّلام منقول است كه: حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام فرمود كه: روزى پدرم امام محمد باقر عليه السّلام در طواف بود كه ناگاه مردى به او برخورد كه چيزى بر روى خود بسته بود و طواف آن حضرت را قطع نمود و برد آن حضرت را به خانه اى كه در پهلوى صفا بود و فرستاد و مرا نيز طلبيدند، بغير از ما سه نفر ديگر كسى نبود، پس به من گفت: مرحبا! خوش آمدى اى فرزند رسول خدا، پس دست خود را بر سر من گذاشت و گفت: خدا بركت دهد در علوم و كمالات تو اى امين خدا بر علوم او بعد از پدران خود.

پس رو كرد به پدرم و گفت: اگر مى خواهى تو مرا خبر ده و اگر مى خواهى من تو را خبر دهم، و اگر مى خواهى تو از من سؤال كن و اگر مى خواهى من از تو سؤال كنم، و اگر مى خواهى تو به من راست بگو و اگر مى خواهى من به تو راست بگويم.

پدرم گفت كه: همه را مى خواهم.

ص: 843


1- . كافى 1/227.
2- . بصائر الدرجات 341.
3- . كافى 6/366؛ محاسن 2/322.

گفت: زنهار كه در وقتى كه من از تو سؤال كنم به زبان چيزى را نگوئى كه در دلت غير آن را احتمال دهى.

پدرم گفت: اين را كسى مى كند كه در دلش دو علم باشد مخالف يكديگر و علمش از روى اجتهاد و گمان باشد، و در علم خدائى اختلاف نمى باشد.

گفت: سؤال من همين بود، قدرى از آن را براى من بيان كردى، اكنون مرا خبر ده كه آن علمى كه در آن اختلاف نيست كسى مى داند؟

پدرم گفت: جميع آن علم نزد خداست و آنچه از آن مردم را ضرور است نزد اوصياى پيغمبران است.

پس آن مرد نقاب را از رو گشود و درست نشست و شاد و خندان شد و گفت: من همين را مى خواستم و از براى اين آمده بودم، گفتى: علمى كه مردم را چاره از آن نيست نزد اوصيا است، پس بگو كه آنها به چه نحو مى دانند؟

فرمود: به آن طريقى كه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم از جانب خدا مى دانست ايشان نيز مى دانند و الهام به ايشان مى رسد و صداى ملك را مى شنوند، امّا پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم در وقت سخن گفتن مى ديد و ايشان نمى بينند، زيرا كه او پيغمبر بود و ايشان محدّثند يعنى سخن گفته شدۀ ملكند، و پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم به معراج مى رفت و بى واسطه سخن خدا را مى شنيد و ايشان را آن معنى حاصل نمى شود.

گفت: راست گفتى اى فرزند رسول خدا! الحال مسألۀ دشوارى از تو مى پرسم، بگو كه علم اوصيا چرا حالا پنهان است و ايشان تقيه مى كنند و علم خود را به همه كس اظهار نمى كنند چنانچه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم اظهار مى كرد؟

پس پدرم خنديد و گفت: خدا نخواسته است كه بر علم خود مطّلع گرداند مگر كسى را كه دلش را براى ايمان امتحان نموده باشد چنانچه سالها رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم در مكه به امر الهى صبر نمود بر آزار قوم خود و رخصت نيافت كه با ايشان جهاد كند، و مدتى دين خود را و پيغمبرى خود را از مردم مخفى مى داشت تا خدا به او وحى نمود كه: ظاهر كن و علانيه بگو آنچه تو را به آن امر نموده ايم و اعراض نما از مشركان، و اللّه كه اگر پيشتر

ص: 844

مى گفت ايمن بود از ضرر امّا براى اين نگفت كه مى خواست وقتى بگويد كه اطاعت او بكنند، از مخالفت مردم ترسيد پس به اين سبب نگفت، ما نيز براى اين اظهار نمى كنيم كه مى دانيم كه اطاعت ما نمى كنند، از جانب خدا مأمور نيستيم كه با ايشان جهاد كنيم مى خواهيم كه به چشم خود ببينى آن وقت را كه مهدى اين امّت ظاهر شود و ملائكه شمشيرهاى آل داود را بكشند در ميان آسمان و زمين و ارواح كافران گذشته را در ميان هوا عذاب نمايند و ارواح اشباه ايشان را از زنده ها به آنها ملحق گردانند.

پس آن شخص شمشيرى بيرون آورد و گفت: اين شمشير نيز از آن شمشيرها است و من نيز از انصار آن حضرت خواهم بود.

پدرم گفت: بلى بحقّ آن خداوندى كه محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم را از همۀ خلق برگزيده است چنين است كه مى گوئى.

پس آن مرد باز نقاب خود را بر رو بست و گفت: منم الياس، آنچه از تو پرسيدم همه را مى دانستم و شما را مى شناختم و ليكن مى خواستم كه باعث قوّت ايمان اصحاب تو شود.

و سؤال بسيار ديگر از آن حضرت نمود و برخاست و ناپيدا شد (1).

در تفسير حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم به زيد بن ارقم فرمود: اگر مى خواهى كه ايمن گرداند خدا تو را از غرق شدن و سوختن و لقمه در گلو گرفتن پس در صبح اين دعا بخوان: «بسم اللّه ما شاء اللّه لا يصرف السّوء الاّ اللّه، بسم اللّه ما شاء اللّه لا يسوق الخير الاّ اللّه، بسم اللّه ما شاء اللّه ما يكون من نعمة فمن اللّه، بسم اللّه ما شاء اللّه لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العليّ العظيم، بسم اللّه ما شاء اللّه صلّى اللّه على محمّد و آله الطّيّبين» بدرستى كه هر كه سه مرتبه بعد از صبح اين دعا بخواند ايمن گردد از سوخته شدن و غرق شدن و لقمه در گلو گرفتن تا شام، و هر كه بعد از شام سه مرتبه بگويد باز ايمن باشد از اين بلاها تا صبح، بدرستى كه خضر و الياس عليهما السّلام يكديگر را ملاقات مى كنند در هر موسم حج، چون از يكديگر جدا مى شوند اين كلمات را مى خوانند و از

ص: 845


1- . كافى 1/242.

يكديگر جدا مى شوند (1).

مؤلف گويد: از اين حديث و حديث سابق بر اين معلوم مى شود كه حضرت الياس مانند حضرت خضر عليهما السّلام در زمين است و زنده است تا زمان حضرت صاحب الامر صلوات اللّه عليه، و مؤيد اين معنى است آنچه شيخ محمد بن شهر آشوب رحمه اللّه از طرق عامه روايت كرده است كه:

روزى حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم صدائى از قلۀ كوهى شنيد كه شخصى مى گفت:

خداوندا! بگردان مرا از امّت مرحومۀ آمرزيده شده يعنى امّت پيغمبر آخر الزمان صلّى اللّه عليه و آله و سلم.

پس آن حضرت به كوه بالا رفت، ناگاه مرد سفيد موى را ديد كه قامتش سيصد ذراع بود، چون آن حضرت را مشاهده نمود برخاست دست در گردن آن حضرت آورد و گفت: من سالى يك مرتبه چيزى مى خورم و اين وقت طعام خوردن من است.

ناگاه در اين وقت خوانى از آسمان فرود آمد كه انواع طعامها در آن بود، و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم با او از آن طعامها تناول نمودند. او الياس پيغمبر بود (2).

به سند موثق از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: در زمان بنى اسرائيل مردى بود كه او را «اليا» مى گفتند و سركردۀ چهارصد نفر از بنى اسرائيل بود، پادشاه بنى اسرائيل عاشق زنى شد از جماعتى كه بت پرست بودند از غير بنى اسرائيل پس او را خواستگارى كرد، زن گفت: به شرطى به عقد تو در مى آيم كه رخصت بدهى كه بت خود را بياورم و در شهر تو آن را بپرستم؛ پادشاه ابا كرد.

چون مكرر در ميان ايشان مراسله شد و آن زن بغير از اين شرط راضى نشد، پادشاه به شرط او راضى شد، زن را خواستگارى كرد و آن زن را با بتش به شهر خود آورد، زن هشتصد نفر از بت پرستان را با خود آورد كه در شهر او بت مى پرستيدند.

پس اليا به نزد آن پادشاه آمد و گفت: خدا تو را پادشاه گردانيد، عمر تو را دراز كرد و

ص: 846


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 19.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/180.

تو بغى و طغيان نمودى. پادشاه به سخن اليا التفاتى ننمود. اليا بر ايشان نفرين كرد كه حق تعالى يك قطرۀ باران بر ايشان نبارد.

پس سه سال قحطى شديدى در ميان ايشان بهم رسيد تا آنكه چهار پايان خود را همه كشتند و خوردند و نماند از چهار پايان ايشان مگر يك يابو كه پادشاه بر آن سوار مى شد.

و وزير پادشاه مسلمان بود، و اصحاب اليا نزد وزير پنهان بودند در سردابى و او ايشان را طعام مى داد.

پس حق تعالى وحى نمود به اليا كه: برو و متعرض پادشاه بشو كه مى خواهم توبۀ او را قبول كنم. چون اليا به نزد او آمد پادشاه گفت: چه كردى با ما؟ بنى اسرائيل را همه كشتى.

اليا گفت: آنچه تو را به آن امر كنم اطاعت من خواهى كرد؟

پادشاه گفت: بلى.

پس اليا پيمانها از او گرفت و اصحاب خود را از جاهايى كه پنهان شده بودند بيرون آورد و تقرّب جستند بسوى خدا به دو گاو كه قربانى كردند، و زن پادشاه را طلبيد سر او را بريد و بت او را سوزاند. پادشاه توبۀ نيكوئى كرد و جامه هاى موئين پوشيد تا آنكه حق تعالى قحط را از ميان ايشان برطرف نمود و باران براى ايشان فرستاد و فراوانى در ميان ايشان بهم رسيد (1).

به سندهاى معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه با جاثليق نصارى فرمود در اثناى حجتى كه بر او تمام مى كرد كه: يسع عليه السّلام بر روى آب راه رفت و مرده را زنده كرد و پيس و كور را شفا بخشيد (2).

مؤلف گويد: دور نيست كه اليا و الياس يكى بوده باشند چون قصه هاى ايشان و نامهاى ايشان به يكديگر شبيه است و ارباب تفسير و تاريخ اليا را ذكر نكرده اند.

شيخ طبرسى رحمه اللّه فرموده است كه: علما خلاف كرده اند در الياس؛ بعضى گفته اند او

ص: 847


1- . قصص الانبياء راوندى 242.
2- . توحيد شيخ صدوق 422؛ عيون اخبار الرضا 1/159؛ احتجاج 2/407.

ادريس عليه السّلام است؛ و بعضى گفته اند از پيغمبران بنى اسرائيل است از نسل هارون پسر عمران و پسر عم يسع بوده است و پدرش پسر پسر فنحاص پسر عيزار پسر عمران بوده است؛ و مشهور اين است، و گفته اند كه: بعد از حزقيل او مبعوث شد بعد از آنكه او به آسمان رفت يسع پيغمبر شد؛ بعضى گفته اند كه الياس در صحراها هدايت گمشدگان و اعانت ضعيفان مى كند و خضر عليه السّلام در جزيره هاى دريا و هر روز عرفه در عرفات يكديگر را مى بينند؛ و بعضى گفته اند كه الياس ذو الكفل است؛ و بعضى گفته اند كه خضر و الياس يكى است؛ و بعضى گفته اند كه يسع پسر اخطوب است و او را ابن العجوز مى گفته اند (1).

ص: 848


1- . مجمع البيان 2/330 و 4/457.

باب هفدهم: در بيان قصۀ حضرت ذو الكفل عليه السّلام است

ص: 849

ص: 850

به سند معتبر از امامزاده عبد العظيم رحمه اللّه منقول است كه به خدمت امام محمد تقى عليه السّلام نوشت سؤال نمود كه: ذو الكفل چه نام داشت؟ آيا پيغمبر بود يا نه؟

آن حضرت در جواب نوشتند كه: حق تعالى صد و بيست و چهار هزار پيغمبر بر خلق مبعوث گردانيد كه سيصد و سيزده نفر از ايشان مرسل بودند و ذو الكفل از جملۀ ايشان بود، و بعد از سليمان بن داود عليه السّلام مبعوث گرديد و در ميان مردم حكم مى كرد به نحوى كه سليمان عليه السّلام حكم مى كرد و غضب نكرد هرگز مگر از براى خدا، و نام او «عويديا» بود و همان است كه حق تعالى در قرآن فرموده است: «ياد كن اسماعيل و يسع و ذو الكفل را هر يك از ايشان از نيكان بودند» (1). (2)

ابن بابويه رحمه اللّه به سند ديگر روايت كرده است كه: از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم سؤال نمودند از حال ذو الكفل، فرمود: مردى بود از حضرموت و نام او «عويديا» بود و پدرش «ادريم» بود و پيغمبرى پيش از او بود كه او را يسع مى گفتند، روزى گفت: كى خليفۀ من مى شود كه بعد از من هدايت مردم نمايد به شرط آنكه به غضب نيايد؟ -به روايت ديگر:

به شرط آنكه روزها روزه باشد و شبها به عبادت بيدار باشد و از كسى به خشم نيايد (3)-.

پس عويديا برخاست و گفت: من مى كنم.

پس باز يسع اين سخن را اعاده كرد، باز آن جوان برخاست و گفت: من مى كنم.

پس يسع فوت شد و خدا عويديا را به جاى او بعد از او پيغمبر گردانيد، او در اول روز

ص: 851


1- . سورۀ ص:48.
2- . قصص الانبياء راوندى 213؛ مجمع البيان 4/59.
3- . مجمع البيان 4/59.

ميان مردم حكم مى كرد. روزى شيطان به اتباع خود گفت: كيست كه او را از عهد خود برگرداند و او را به خشم آورد؟

يكى از شياطين كه او را «ابيض» مى گفتند گفت: من اين كار را مى كنم.

ابليس گفت: برو و سعى كن شايد او را به خشم آورى.

چون ذو الكفل از حكم ميان مردم فارغ شد رفت به خانۀ خود و خوابيد كه استراحت كند، ابيض آمد و فرياد كرد كه: من مظلومم.

ذو الكفل گفت: به خصم خود بگو به نزد من بيايد.

گفت: به گفتۀ من نمى آيد.

پس انگشتر خود را به او داد كه: اين نشانه را به او بنما و بگو كه بيايد. ابيض رفت و ذو الكفل امروز خواب نتوانست كرد، و شب هم خواب نكرد.

روز ديگر چون از قضا فارغ شد رفت كه بخوابد، ابيض آمد فرياد كرد كه: بر من ظلم كرده است كسى و انگشتر تو را بردم قبول نكرد كه بيايد. پس دربان ذو الكفل به او گفت:

بگذار استراحت كند كه ديروز و ديشب خواب نكرده است. ابيض گفت: نمى شود، من مظلومم مى بايد كه رفع ظلم از من بكند. پس حاجب رفت و ذو الكفل را اعلام كرد، ذو الكفل نامه اى نوشت به او داد كه برود و خصم خود را حاضر كند. امروز نيز خواب نكرد، شب را به عبادت احيا كرد.

چون روز سوم از قضا فارغ شد به رختخواب رفت كه بخوابد، باز ابيض آمد و فرياد كرد كه: نامۀ تو را خصم من قبول نكرد. پس آن حضرت برخاست از براى او بيرون آمد دست او را گرفت و همراه او روانه شد در روز بسيار گرمى كه اگر گوشت را به آفتاب مى گذاشتند بريان مى شد، چون ابيض اين صبر را از آن حضرت مشاهده كرد از او نااميد شد و دست خود را از دست آن حضرت جدا كرد و ناپيدا شد.

پس به اين سبب او را ذو الكفل گفتند كه متكفّل آن وصيت شد و بعمل آورد. حق تعالى قصۀ او را براى آن حضرت ياد فرمود كه آن حضرت نيز صبر نمايد بر آزارهاى امّت

ص: 852

چنانچه پيغمبران پيش از او صبر كردند (1).

شيخ طبرسى رحمه اللّه گفته است كه: مفسران خلاف كرده اند در ذو الكفل: بعضى گفته اند مرد صالحى بود امّا پيغمبر نبود و ليكن از براى پيغمبرى متكفل شد كه روزها روزه بدارد و شبها به عبادت بايستد و به غضب نيايد و به حق عمل نمايد، و وفا كرد به آنها؛ و بعضى گفته اند پيغمبرى بود كه نامش ذو الكفل بود يا او را ذو الكفل گفتند كه خدا ثواب او را مضاعف گردانيد؛ و بعضى گفته اند الياس بود؛ و بعضى گفته اند كه يسع پسر اخطوب است كه با الياس بود و اين غير يسع است كه خدا در قرآن ياد كرده است (2). و ما در اول كتاب حديثى نقل كرديم كه دلالت مى كرد بر آنكه ذو الكفل يوشع عليه السّلام است (3)، و روايتى كه در اول اين باب نقل كرديم معتبرتر است.

ثعلبى گفته است كه: ذو الكفل [بشر] (4)پسر ايوب صابر است، خدا او را بعد از پدرش به رسالت فرستاد در زمين روم، پس ايمان به او آوردند و تصديق او كردند و متابعت او نمودند، پس خدا امر فرمود ايشان را به جهاد پس ايشان گفتند: اى بشر! ما زندگانى دنيا را دوست مى داريم و مرگ را نمى خواهيم و با اين حال نمى خواهيم معصيت خدا و رسول بكنيم، تو از خدا سؤال كن كه تا ما نخواهيم مرگ را، نميريم تا عبادت خدا بكنيم و با دشمنان او جهاد بكنيم.

پس بشر برخاست نماز كرد و بعد از نماز با قاضى الحاجات مناجات كرد و گفت:

خداوندا! مرا امر كردى كه با دشمنان تو جهاد كنم، من مالك نفس خودم و مى دانى كه قوم من چه گفتند، پس مرا به گناه ايشان مگير بدرستى كه پناه مى آورم به خشنودى تو از غضب تو و به عفو تو از عقوبت تو.

پس حق تعالى به او وحى كرد كه: من سخن قوم تو را شنيدم و آنچه طلبيدند به ايشان

ص: 853


1- . قصص الانبياء راوندى 212.
2- . مجمع البيان 4/59، و در آن به جاى «اخطوب» ، «خطوب» آمده است.
3- . علل الشرايع 596؛ عيون اخبار الرضا 1/245.
4- . كلمۀ «بشر» از مصدر اضافه شد.

عطا كردم كه نميرند تا نخواهند، تو كفيل شو از جانب من براى ايشان.

پس رسالت الهى را به ايشان رسانيد، به اين سبب او را ذو الكفل ناميدند. پس توالد و تناسل در ميان ايشان بسيار شد و آن قدر زياد شدند كه شهرها بر ايشان تنگى كرد و عيش بر ايشان تلخ شد و از بسيارى متأذى شدند و به تنگ آمدند، از بشر سؤال كردند كه دعا كند خدا ايشان را به حال اول برگرداند، پس خدا وحى نمود براى بشر كه: قوم تو نمى دانستند كه آنچه من براى ايشان مصلحت ديده ام و اختيار كرده ام بهتر است از براى ايشان از آنچه خود اختيار كردند.

پس ايشان را باز به حال اول برگردانيد كه به اجلهاى خود مى مردند، به اين سبب روم از همۀ طوايف عالم بيشتر شدند (1).

مؤلف گويد: اين قصه را ان شاء اللّه در آخر كتاب ايراد خواهيم كرد به عنوان حديث، امّا در حديث چنان است كه: از پيغمبرى اين سؤال كردند و تعيين آن پيغمبر در آنجا مذكور نيست، و مسعودى در مروج الذهب گفته است كه: حزقيل و الياس و ذو الكفل و ايوب عليهم السّلام همه بعد از سليمان عليه السّلام و پيش از حضرت عيسى عليه السّلام بوده اند (2)، از آن حديث در باب ذو الكفل چنين ظاهر شد و ما موافق مشهور او را در اين مرتبه ذكر كرديم.

ص: 854


1- . عرائس المجالس 164.
2- . مروج الذهب 1/75.

باب هجدهم: در بيان قصه ها و حكمتهاى حضرت لقمان حكيم عليه السّلام

ص: 855

ص: 856

حق تعالى قصۀ او را در قرآن مجيد ياد فرموده است كه: «بتحقيق كه عطا كرديم به لقمان حكمت را كه شكر كن از براى خدا، و هر كه شكر مى كند پس نمى كند آن شكر را مگر از براى نفس خود، و نفع آن به خدا عايد نمى گردد، و هر كه كفران نعمت خدا كند پس خدا بى نياز است از شكر شكركنندگان و عبادت عابدان و مستحقّ حمد است بر همه حال، يادآور آن وقت را كه لقمان به پسرش گفت در هنگامى كه او را پند مى داد كه: اى فرزند عزيز من! شرك مياور به خدا بدرستى كه شريك براى خدا قرار دادن ستمى است بزرگ بر خود.

اى پسر عزيز من! كار نيك يا بد تو اگر به قدر سنگينى حبّۀ خردلى باشد و آن در ميان سنگى پنهان باشد يا در آسمانها باشد يا در زمين خدا آن را در قيامت حاضر مى گرداند و تو را بر آن حساب مى كند، بدرستى كه خدا لطيف است يعنى صاحب لطف و احسان است يا علمش به لطايف امور محيط است و خبير است-يعنى علمش به خفاياى امور رسيده است-.

اى پسر عزيز من! نماز را برپا دار و امر كن به نيكى و نهى كن از بدى و صبر كن بر آنچه به تو مى رسد از بلاها بدرستى كه اين يا اينها از امورى است كه خدا رعايت آنها را بر مردم لازم گردانيده است، و روى خود را از مردم مگردان از روى تكبر، و در زمين راه مرو از روى فرح و شادى و گردنكشى، بدرستى كه خدا دوست نمى دارد هر كسى را كه از روى تكبر و خيلا راه رود و بر مردم فخر كند، و ميانه راه رو نه بسيار تند و نه بسيار آهسته،

ص: 857

صداى خود را پست كن و فرياد مكن بدرستى كه بدترين صداها صداى خران است» (1).

شيخ طبرسى رحمه اللّه ذكر كرده است كه خلاف است در لقمان: بعضى گفته اند او عالم به حكمتهاى ربانى بود و پيغمبر نبود؛ و بعضى گفته اند كه پيغمبر بود (2). و غير او از مفسّران گفته اند كه لقمان پسر باعورا بود از اولاد آزر پسر خواهر ايّوب عليه السّلام يا پسر خالۀ ايوب و ماند تا زمان حضرت داود عليه السّلام و از او علم آموخت (3).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه فرمود: بخدا سوگند مى خورم كه خدا حكمت را به لقمان نداد براى حسبى يا مالى يا اهلى يا جثۀ بزرگى يا حسن و جمالى كه او را بوده باشد و ليكن مردى بود توانا در فرمانبردارى حق تعالى و پرهيزكار از معاصى خدا و خاموش بود از غير كلام حكمت، آرام و با اطمينان بود، صاحب انديشۀ عميق و فكر طويل و نظر تند بود، و به عبرت گرفتن از امور مستغنى از پند ديگران گرديده بود، هرگز در روز نخوابيد، و كسى او را در حالت بول و غائط و غسل كردن نديد از بسيارى پنهان شدن او از مردم در اين احوال و نظر عميق او و خود را محافظت نمودن از اطلاع مردم بر امور پنهان او، و هرگز از چيزى نخنديد از ترس گناه خود، و هرگز به غضب نيامد بر كسى از براى خود، و هرگز با كسى مزاح نكرد، و هرگز براى حاصل شدن امور دنيا از براى او شاد نشد و از فوت امور دنيا هرگز اندوهناك نشد، و زنان بسيار خواست و فرزندان بسيار بهم رسانيد، اكثر ايشان مردند و ايشان را فرط خود حساب كرد، بر مرگ هيچ يك گريه نكرد، نگذشت هرگز به دو كس كه با يكديگر مخاصمه و منازعه يا مقاتله كنند مگر آنكه در ميان ايشان اصلاح كرد و تا ايشان از يكديگر جدا نشدند نگذشت، و هرگز سخن نيكى كه او را خوش آيد از كسى نشنيد مگر آنكه تفسير آن سخن را از او پرسيد و سؤال كرد كه از كى اين سخن را اخذ كرده اى، و با فقيهان و حكيمان و دانايان بسيار مى نشست و به خانۀ قاضيان و پادشاهان و سلاطين مى رفت براى عبرت گرفتن از

ص: 858


1- . سورۀ لقمان:12-19.
2- . مجمع البيان 4/315.
3- . تفسير كشّاف 3/492؛ تفسير روح المعاني 11/82.

احوال ايشان.

پس بر احوال قاضيان رقّت مى كرد و ترحّم مى كرد بر ايشان از آنچه به آن مبتلا شده اند، و بر ملوك و پادشاهان ترحّم مى كرد كه به خدا مغرور شده اند و به دنياى فانى مطمئن گرديده اند، عبرت مى گرفت از احوال ايشان و ياد مى گرفت از مشاهدۀ احوال ناشايست ايشان چيزى چند كه به آنها غالب گردد بر نفس خود و مجاهده نمايد با خواهش خود و احتراز نمايد از مكر شيطان، و دواى دردهاى دل خود را به تفكر مى كرد و دواى بيمارى نفس خود را به عبرت گرفتن از احوال دنيا و اهل دنيا مى كرد، و حركت نمى كرد از جاى خود مگر از براى امرى كه فايده اى به او بخشد.

پس به اين سببها خدا حكمتهاى خود را به او عطا فرمود و او را از گناهان معصوم گردانيد، حق تعالى امر كرد گروهى چند از ملايك را كه در وسط روز هنگامى كه ديده ها در خواب قيلوله بودند به نزد لقمان آمدند و او را ندا كردند به نحوى كه صداى ايشان را مى شنيد و ايشان را نمى ديد و گفتند: اى لقمان! مى خواهى كه حق تعالى تو را خليفۀ خود گرداند در زمين كه حكم كنى در ميان مردم؟

پس لقمان گفت: اگر خدا مرا به حتم امر مى فرمايد كه بكنم، مى شنوم و اطاعت مى كنم، زيرا كه اگر چنين كند مرا بر آن كار يارى خواهد كرد و آنچه در آن ضرور است تعليم من خواهد داد و مرا از لغزش نگاه خواهد داشت، و اگر مرا مخيّر گردانيده است، عافيت را اختيار مى كنم.

ملائكه گفتند: چرا اى لقمان؟ !

لقمان گفت: زيرا كه حكم كردن در ميان مردم اگر چه منزلت عظيم دارد در دين خدا امّا فتنه ها و بلاهاى آن عظيم است، اگر خدا كسى را به خود بگذارد و اعانت او نكند ظلم يا تاريكى او را از همه جانب فرو مى گيرد و صاحب اين شغل مردّد است ميان دو چيز: يا آنكه درست حكم كند و سالم بماند، يا خطا كند و راه بهشت را گم كند؛ كسى كه در دنيا خوار و ضعيف باشد آسانتر است بر او در آخرت از آنكه حكم كننده و بزرگ و شريف باشد در ميان مردم، و كسى كه دنيا را بر آخرت اختيار كند زيانكار هر دو مى شود زيرا كه

ص: 859

دنيا بزودى از او زايل مى شود و به آخرت نمى رسد.

پس ملائكه تعجب كردند از وفور حكمت او، و حق تعالى پسنديد گفتار او را. چون شب شد و به جاى خواب خود رفت، حق تعالى انوار حكمت را بر او فرستاد تا سر تا پاى او را فرو گرفت، او در خواب بود و او را پوشانيد به حكمت پوشانيدنى، پس بيدار شد و او حكيم ترين مردم بود در زمان خود، بيرون آمد بسوى مردم و زبانش گويا بود به حكمت، و بيان مى كرد علوم و حكم و معارف ربانى را براى مردم.

چون او پيغمبرى را قبول نكرد حق تعالى ملائكه را امر فرمود كه حضرت داود عليه السّلام را ندا كردند به خلافت، و او قبول كرد و آن شرطى كه حضرت لقمان كرد، او نكرد.

پس حق تعالى او را خليفۀ خود گردانيد در زمين، و مكرر حق تعالى او را امتحانها فرمود، از آن حضرت ترك اولائى چند صادر شد كه خدا بر او بخشيد.

لقمان بسيار به ديدن داود عليه السّلام مى آمد و او را پند مى داد به مواعظ و حكم و زيادتى علم خود، داود عليه السّلام به او مى گفت: خوشا حال تو اى لقمان كه حكمت را به تو دادند و ابتلا و امتحان را از تو گردانيدند و خلافت را به داود دادند و او را در معرض امتحانها در آوردند.

پس لقمان پسرش را پند داد آن قدر كه دل او شكافته شد و حكمت در او فرو رفت و اسرار حكمت لقمانى در دلش جا كرد، از جمله موعظه هاى لقمان براى او اين بود كه:

اى فرزند! بدرستى كه تو از روزى كه به دنيا آمده اى پشت به دنيا گردانيده اى و رو به آخرت نموده اى و مراحل آخرت را طى مى نمائى، پس خانه اى كه تو بسوى آن مى روى به تو نزديكتر است از خانه اى كه هر روز از آن دور مى شوى.

اى فرزند! همنشينى كن با علما و دانايان و زانو به زانوى ايشان بنشين و با ايشان مجادله مكن كه علم خود را از تو منع كنند، و از دنيا بگير آنچه تو را كافى باشد و بالكلّيّه تحصيل دنيا را ترك مكن كه عيال مردم گردى و محتاج ايشان شوى، و چنان هم در دنيا فرو مرو كه به آخرت خود ضرر رسانى، و روزه بدار آن قدر كه مانع شهوت تو شود و آن قدر روزه مدار كه مانع نماز تو گردد، زيرا كه نماز نزد خدا محبوبتر است از روزه.

اى فرزند! دنيا دريائى است عميق و در آن غرق شده اند و هلاك گرديده اند گروه

ص: 860

بسيارى، پس بايد كه ايمان را كشتى خود گردانى براى نجات از مهالك اين دريا، و توكل بر خدا را بادبان آن كشتى گردانى، و توشۀ خود در آن كشتى پرهيزكارى از محرّمات و مكروهات گردانى، پس اگر نجات يابى به رحمت خدا نجات يافته اى و اگر هلاك شوى به گناهان خود هلاك شده اى.

و در روايت ديگر چنين وارد شده است كه: پرهيزكارى را كشتى خود قرار ده، و متاعى كه در آن كشتى مى گذارى بايد كه ايمان به خدا و انبيا و رسل و فرموده هاى ايشان باشد، و بادبان آن كشتى توكل باشد، و ناخداى آن كشتى عقل باشد كه به تدبير او به راه رود، و دليل و معلّم آن كشتى علم باشد، و لنگر آن كشتى يا دنبالۀ آن صبر و شكيبائى بر بلاها و بر مشقت و ترك محرّمات و فعل طاعات باشد (1).

اى فرزند! اگر در خردسالى قبول ادب كردى، در بزرگى از آن بهره خواهى برد، و كسى كه فضيلت آداب حسنه را بداند اهتمام در تحصيل آن مى نمايد، و كسى كه اهتمام در آن داشته باشد مشقت را متحمل مى شود در دانستن آن، و كسى كه آداب حسنه را به اين نحو آموخت سعى عظيم مى نمايد كه آنها را دريابد و خود را به آنها متصف گرداند، و چون خود را به آنها متصف گرداند منفعتش را در دنيا و عقبى خواهد يافت.

پس به آداب پسنديده عادت فرما خود را تا خلف نيكان گذشته باشى و نفع بخشى به آنها گروهى را كه بعد از تو خواهند بود كه پيروى تو كنند در آن اطوار حسنه و دوستان از تو اميدوار و دشمنان از تو هراسان باشند.

زنهار كه تنبلى و سستى مكن در طلب آنها و متوجه تحصيل غير آنها نشو، و اگر بر دنياى خود مغلوب گردى و دنيا را از تو بگيرند سهل است، سعى كن كه در امر آخرت مغلوب نشوى و آخرت را از تو نگيرند، مغلوب شدن در امر آخرت به آن مى شود كه علم را از جائى كه بايد تحصيل كنى، نكنى. و قرار ده در روزها و شبها و ساعتهاى خود از براى خود بهره اى از براى طلب علم، زيرا كه هيچ چيز علم آدمى را ضايع نمى كند مثل

ص: 861


1- . كافى 1/16؛ تحف العقول 386.

ترك تحصيل آن نمودن، يعنى ترك تحصيل علم سبب آن مى شود كه علمى كه تحصيل كرده اى نيز از دست تو بيرون رود.

در علم، ممارات (1)و مجادله مكن با لجوجى، و منازعه مكن با دانائى، و دشمنى مكن با صاحب سلطنتى، و مماشات و همراهى مكن با ستمكارى و با او دوستى مكن، و با فاسقى برادرى مكن، و با متّهمى كه مردم گمان بد به او مى برند مصاحبت مكن، و علم خود را ضبط كن و پنهان دار چنان كه زر خود را پنهان مى دارى.

اى فرزند گرامى! از خدا بترس ترسيدنى كه اگر با نيكى جنّ و انس به قيامت بيائى ترسى كه تو را عذاب كنند، اميد بدار از خدا اميدى كه اگر به محشر بيائى با گناه جنّ و انس اميد داشته باشى كه خدا تو را بيامرزد.

پس پسر لقمان گفت: اى پدر! چگونه طاقت اين مى توانم آورد كه خوف و رجا را با يكديگر جمع كنم و من بيش از يك دل ندارم؟

لقمان گفت: اى فرزند! اگر دل مؤمن را بيرون آورند و بشكافند هرآينه در آن دو نور خواهند يافت: نورى از براى ترس از خدا، و نورى از براى اميد از حق تعالى، كه اگر با يكديگر وزن كنند و بسنجند هيچ يك بر ديگرى به قدر سنگينى ذرّه اى زيادتى نكند، پس كسى كه ايمان به خدا دارد، تصديق فرموده هاى خدا مى نمايد؛ و كسى كه تصديق كند فرموده هاى خدا را، آنچه خدا فرموده است بعمل مى آورد؛ و كسى كه بعمل نياورد فرموده هاى خدا را، باور نداشته است فرموده هاى او را زيرا كه اين اخلاق بعضى از براى بعضى شهادت مى دهند. پس هر كه ايمان آورد به خدا ايمان درست صادق، عمل خواهد كرد از براى خدا عمل خالصى از روى خير خواهى، و هر كه چنين عمل كند از براى خدا پس ايمان صادق به خدا آورده است. و هر كه اطاعت خدا كند از خدا ترسيده است، و هر كه از خدا ترسد او را دوست داشته است، و هر كه خدا را دوست دارد پيروى امر او مى كند، و هر كه پيروى امر او مى كند مستوجب بهشت خدا و خشنودى او مى شود، و كسى

ص: 862


1- . ممارات: جدال يا جنگ كردن است.

كه طلب خشنودى خدا نكند پس بر او سهل نموده است غضب خدا، پناه مى بريم به خدا از غضب خدا.

اى فرزند عزيز من! ميل بسوى دنيا مكن و دل خود را مشغول آن مگردان كه هيچ مخلوقى نزد حق تعالى بى مقدارتر از دنيا نيست، مگر نمى بينى كه حق تعالى نعيم دنيا را ثواب مطيعان نگردانيده و بلاى دنيا را عقوبت عاصيان نگردانيده است (1)؟ !

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: حضرت لقمان عليه السّلام پسرش «نافان» را وصيت نمود كه: اى فرزند! بايد كه حربه اى براى دشمن خود مهيّا گردانيدى كه به آن حربه او را بر زمين افكنى، آن باشد كه با او مصافحه نمائى و اظهار خشنودى از او بكنى، و از او دورى مكن و اظهار دشمنى او مكن كه آنچه او در خاطر دارد براى تو ظاهر گرداند و مهيّاى ضرر تو گردد.

اى فرزند من! سنگ و آهن و هر بار گرانى را برداشته ام و هيچ بارى را گرانتر از همسايۀ بد نيافته ام، چيزهاى تلخ همه را چشيده ام و هيچ چيز را تلختر از پريشانى و احتياج به خلق نيافته ام (2).

و در حديث ديگر منقول است كه لقمان فرمود: اى فرزند! هزار دوست بگير و هزار كم است، يك دشمن مگير كه يك دشمن بسيار است (3).

در حديث معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: از جمله پندهاى لقمان عليه السّلام پسرش را اين بود كه گفت: اى پسر گرامى! بايد عبرت بگيرد كسى كه يقين او به روزى دادن خدا قاصر باشد و نيّت او در طلب روزى ضعيف باشد به آنكه حق تعالى او را از كتم عدم به وجود آورده، و در سه حال او را روزى داده است كه در هيچ يك از آن احوال او را چاره و حيله نبوده است پس به يقين بداند كه در حال چهارم نيز او را روزى خواهد داد: امّا اول آن احوال آن است كه در رحم

ص: 863


1- . تفسير قمى 2/162.
2- . امالى شيخ صدوق 532، و در آن به جاى «نافان» ، «ناتان» است.
3- . امالى شيخ صدوق 532.

مادر او را روزى دارد و او را در محلّ آرامى و اطمينانى پناه داد كه نه او را گرما آزار مى رساند و نه سرما؛ و امّا حال

آن است كه او را از رحم بيرون آورد و روزى از براى او جارى كرد از پستان مادرش از شير پاكيزه كه او را كافى بود و او را در آن حال تربيت كرد و نشو و نما فرمود بى آنكه او را چاره و حيله و قوّتى بر كسب معيشتى و جلب نفعى و دفع ضررى بوده باشد؛ امّا حال سوم پس چون روزى او از شير منقطع شد از كسب پدر و مادر روزى براى او جارى كرد كه به طيب خاطر خود از روى نهايت شفقت و مهربانى صرف او كردند و او را در بسيارى احوال بر خود مقدّم داشتند تا آنكه عاقل شد و بزرگ شد و خود مشغول كسب معيشت گرديد، كار را بر خود تنگ گرفت و گمانهاى بدى به پروردگار خود برد و حقوق الهى را در مال خود انكار كرد و بر خود و عيال خود تنگ گرفت از ترس كمى روزى و از عدم يقين به آنكه آنچه صرف كند در راه رضاى حق تعالى به او عوض خواهد داد در دنيا و آخرت پس بد بنده اى است چنين بنده اى فرزند من (1).

اى پسر گرامى! هر چيز را علامتى هست كه آن را به آن علامت مى توان شناخت و آن علامت براى آن چيز گواهى مى دهد:

بدرستى كه دين را سه علامت است: علم، و عمل كردن به آن، و ايمان.

و ايمان را سه علامت است: تصديق به خدا، و پيغمبران خدا، و به كتابهاى خدا.

و عالم را سه علامت هست: آنكه پروردگار خود را بشناسد، و بداند كه پروردگار او كدام عمل را دوست مى دارد، و كدام عمل را نمى خواهد.

و عمل كنندۀ به علم را سه علامت هست: نماز، و روزه، و زكات.

و كسى كه علم را بر خود مى بندد و عالم نيست سه علامت دارد: منازعه مى كند با كسى كه از او داناتر است، و مى گويد چيزى چند را كه نمى داند، و مرتكب امرى چند مى شود كه به آنها نمى تواند رسيد.

و ظالم را سه علامت هست: ظلم مى كند بر كسى كه از او بلندمرتبه تر است به آنكه

ص: 864


1- . خصال 122.

نافرمانى او مى كند، و ستم مى كند بر زيردستان خود به غلبه و استيلاى بر ايشان، و يارى مى كند ستمكاران را.

و منافق را سه علامت هست: زبانش با دلش موافق نيست، و دلش با كردارش موافق نيست، و آشكارش با پنهانش موافق نيست.

و گناهكار را سه علامت هست: خيانت مى كند در اموال مردم، و دروغ مى گويد، و آنچه مى گويد خلاف آن مى كند.

و رياكننده را سه علامت هست: چون تنهاست تنبلى مى كند در عبادت خدا، و چون در ميان مردم است مردانه متوجه عبادت مى شود، و هر چه مى كند براى آن مى كند كه مردم او را ستايش كنند.

و حسود را سه علامت هست: در غايبانۀ مردم غيبت ايشان مى كند، و در حضور ايشان تملّق مى كند، و مصيبتى كه به مردم مى رسد شاد مى شود.

و اسراف كننده را سه علامت هست: مى خرد چيزى را كه مناسب او نيست، و مى پوشد چيزى را كه مناسب او نيست، و مى خورد چيزى را كه مناسب او نيست.

و تنبل را سه علامت هست: سستى مى كند و پس مى اندازد كار خير را تا تفريط و تقصير مى كند، و تقصير مى نمايد تا آنكه ضايع مى گرداند آن عمل را، و ضايع مى كند تا آنكه گناهكار مى شود.

و غافل را سه علامت هست: سهو و شك كردن در عبادات، و غافل شدن از ياد خدا، و فراموشى كارهاى خير (1).

اى فرزند! طلب مكن امرى را كه پشت كرده است بر تو و اسبابش از براى تو حاصل نيست، و ترك مكن امرى را كه رو به تو دارد و اسبابش براى تو مهيّا گرديده است تا رأى تو گمراه و عقل تو ضايع نشود.

اى فرزند! بايد كه يارى بجوئى بر دشمن خود به پرهيزكارى از محرّمات و كسب

ص: 865


1- . خصال 121.

فضيلت در دين خود و نگاه داشتن مروّت خود و گرامى داشتن نفس خود از آنكه آن را آلوده كنى به معصيت حق تعالى و اخلاق ناپسنديده و اعمال ناشايست، و پنهان دار راز خود را و نيكو گردان پنهان خود را، بدرستى كه هرگاه چنين كنى ايمن خواهى بود به ستر الهى از آنكه دشمن تو بر عيب تو مطّلع گردد يا لغزشى از تو ببيند، و ايمن مباش از مكر او كه در بعضى از احوال تو را غافل بيابد و بر تو مستولى گردد و از تو عذرى قبول نكند و بايد كه پيوسته اظهار خشنودى از او بكنى.

اى فرزند عزيز من! آزار بسيار را در طلب آنچه به تو نفع رساند، اندك شمار، و اندك آزارى را در مرتكب شدن امرى كه به تو ضرر رساند، بسيار دان.

اى فرزند! با مردم همنشينى مكن بغير طريقۀ ايشان، و از ايشان توقع امرى چند مدار كه بر آنها دشوار باشد، كه آن همنشين از تو پيوسته متنفّر مى شود و آن ديگرى از تو كناره مى گيرد پس تنها مى مانى و مصاحبى نخواهى داشت كه مونس تو باشد و نه برادرى كه ياور تو باشد، و چون تنها ماندى مخذول و خوار و بى مقدار مى شوى، عذر خواهى مكن از كسى كه قبول عذر از تو نكند و حقّى از تو بر خود نداند، و در كارهاى خود استعانت مجو مگر به كسى كه در قضاى آن حاجت مزدى از تو بگيرد، زيرا هرگاه چنين باشد طلب قضاى حاجت تو مى كند مثل آنچه از براى خود طلب مى كند، زيرا كه بعد از برآوردن آن حاجت هم در دار فانى دنيا سودمند مى شود و هم در آخرت مثاب و مأجور مى گردد، پس سعى مى كند در برآوردن حاجت تو؛ بايد كه برادران و يارانى كه از براى خود مى گيرى و در امور خود از ايشان يارى مى جوئى اهل مروّت و ثروت و مال و عزت و عقل و عفّت باشند كه اگر نفعى به ايشان رسانى تو را شكر كنند، و اگر از ايشان غائب شوى تو را ياد كنند (1).

اى فرزند! در مقام اصلاح ياران و برادران كه از اهل علم گرفته اى باش اگر با تو در مقام وفا باشند، و از ايشان در حذر باش اگر از تو برگردند كه عداوت ايشان ضررش بر تو

ص: 866


1- . قصص الانبياء راوندى 193.

بيشتر است از عداوت دوران، زيرا كه آنچه ايشان در حقّ تو مى گويند مردم تصديق ايشان مى كنند چون بر احوال تو مطّلع گرديده اند (1).

اى فرزند عزيز! زنهار كه حذر كن از دلتنگ شدن و كج خلقى كردن و صبر نكردن بر آنچه از دوستان خود بينى، كه با اين اخلاق دوستى از براى تو نمى ماند، و لازم نفس خود گردان تأنّى در امور خود را كه بزودى مبادرت به امرى نكنى بى آنكه تأمّل در عواقب آن بكنى، و صبر فرما بر مشقتها و زحمتهاى برادران خود نفست را، و نيكو گردان با جميع مردم خلق خود را.

اى فرزند! اگر نداشته باشى آن قدر مال كه صله با خويشان خود بكنى و تفضّل بر برادران مؤمن خود بكنى پس در خوش خوئى و خوش روئى با ايشان تقصير مكن، زيرا كه هر كه خلق خود را نيكو مى كند نيكان او را دوست مى دارند و بدكاران از او كناره مى كنند، و راضى باش به آنچه خدا از براى تو قسمت كرده است تا هميشه با دل خوش زندگانى كنى، اگر خواهى كه جمع كنى جميع عزتهاى دنيا را پس قطع كن طمع خود را از آنچه در دست مردم است، زيرا كه نرسيده اند پيغمبران و صدّيقان به آن مراتبى كه رسيدند مگر به قطع طمع از آنچه در دست مردم است.

اى فرزند! اگر به پادشاهى محتاج شوى در امرى، بسيار الحاح مكن بر او و طلب مكن حاجت خود را از او مگر در جائى و وقتى كه مناسب طلب باشد، و آن در وقتى است كه از تو خشنود باشد و خاطرش از اندوه و فكرها فارغ باشد؛ دلتنگ مشو به آنكه حاجتى را طلب نمائى و برنيايد زيرا كه برآوردن آن به دست خداست، وقتى چند هست از براى آنها كه چون وقتش شود بعمل آيد، و ليكن رغبت كن بسوى خدا و از او سؤال كن؛ انگشتان خود را به تذلّل در وقت دعا حركت بده.

اى فرزند! دنيا اندك است و عمر تو كوتاه، در عمر كوتاه خود متوجه تحصيل دنياى قليل مشو.

ص: 867


1- . قصص الانبياء راوندى 194.

اى فرزند! حذر كن از حسد و آن را شأن خود و كار خود قرار مده، و اجتناب كن از بدى خلق و آن را طبع خود مگردان، بدرستى كه تو به اين دو صفت ضرر نمى رسانى مگر به نفس خود، و هرگاه تو به خود ضرر رسانى كارسازى دشمن خود را از خود كرده اى زيرا كه دشمنى تو نسبت به خود ضرر بيشتر دارد براى تو از دشمنى ديگران.

اى فرزند! نيكى را به كسى بكن كه اهل و مستحقّ آن نيكى باشد و بايد كه غرضت از آن ثواب خدا باشد نه نفع دنيا، در احسان كردن به مردم ميانه رو باش نه تقصير كن كه نگاه دارى و ندهى و نه تبذير كن كه خود را محتاج ديگران كنى.

اى فرزند! بهترين اخلاق حكمت كه تحصيل آن از همه ضرورتر است، دين خداست؛ و مثل دين خدا مثل درختى است كه روئيده باشد، پس ايمان به خدا آب آن درخت است كه درخت به آن زنده است، و نماز ريشه هاى آن درخت است كه به آن برپاست، و زكات ساق آن درخت است، و برادرى با برادران مؤمن از براى خدا كردن شاخه هاى آن درخت است، و اخلاق پسنديده برگهاى آن درخت است، و بيرون آمدن از معصيتهاى خدا ميوۀ آن درخت است، چنانچه هيچ درخت كامل نيست مگر به ميوۀ نيكو همچنين دين آدمى كامل نمى شود مگر به ترك محرّمات خدا (1).

اى فرزند! بدترين پريشانيها پريشانى عقل است، و عظيم ترين مصيبتها مصيبت دين است، بدترين آفتها آفت ايمان است، و نافع ترين توانگريها توانگرى دل است، پس دل خود را به علم و يقين و اخلاق حسنه توانگر گردان و قناعت كن از روزى دنيا به آنچه به تو مى رسد و به قسمت خدا راضى باش، بدرستى كه شخصى كه دزدى مى كند يا خيانت به اموال مردم مى كند خدا روزى حلالش را كه براى او مقدّر فرموده بوده است از او حبس مى كند و گناه از براى او مى ماند، اگر صبر مى كرد روزى حلال از براى او مى رسيد و عقوبت دنيا و آخرت از براى او نبود.

اى فرزند! خالص گردان طاعت خدا را كه مخلوط نگردانى به چيزى از گناهان، پس

ص: 868


1- . قصص الانبياء راوندى 195.

زينت ده طاعت خود را به متابعت اهل حق، بدرستى كه اطاعت اهل حق اطاعت خداست، و زينت بخش اطاعت ايشان را به علم و دانائى، و علم خود را حفظ كن به بردبارى كه حماقتى با آن نباشد، و مخزون گردان علم خود را به نرمى كه با آن سفاهت و بى خردى مخلوط نباشد، درش را محكم كن به دور دورانديشى كه با آن ضايع كردنى نباشد، و دورانديشى خود را مخلوط گردان به مدارائى كه به آن عنفى و درشتى مخلوط نباشد.

اى فرزند! هرگز جاهلى را به رسالت به جائى مفرست كه پيغام تو را برساند، اگر عاقل دانائى نيابى كه پيغام تو را برساند پس خود رسول نفس خود شو و پيغام خود را برسان.

اى فرزند! از بدى دورى كن تا آن نيز از تو دورى نمايد (1).

حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: از لقمان عليه السّلام پرسيدند: كداميك از مردم افضلند؟ فرمود: مؤمن غنى.

گفتند: غنى از مال را مى گوئى؟

فرمود: نه، و ليكن غنى از علم را مى گويم كه اگر مردم به او محتاج شوند از علم او منتفع شوند، و اگر از او مستغنى شوند خود به علم خود اكتفا تواند كرد.

گفتند: پس كدام يك از مردم بدترند؟

فرمود: كسى كه پروا نكند از آن كه مردم او را گناهكار و بدكردار بينند (2).

فرمود: اى فرزند! هرگاه با جماعتى به سفر روى با ايشان بسيار مشورت كن در امر خود و در امور ايشان، و تبسّم بر روى ايشان بسيار بكن، و صاحب كرم باش در توشۀ خود، و تو را هرگاه بخوانند اجابت ايشان بكن، و هرگاه از تو در كارى يارى طلبند يارى ايشان بكن، بر ايشان زيادتى كن به سه چيز: به بسيارى خاموشى، و بسيارى نماز خواندن، و سخاوت و جوانمردى در آنچه با خود دارى از چهار پايان و مال و توشه؛ و هرگاه تو را خواهند بر حقّى گواه بگيرند گواه شو از براى ايشان، چون با تو مشورت كنند

ص: 869


1- . قصص الانبياء راوندى 196.
2- . قصص الانبياء راوندى 197.

بسيار سعى كن در رأى خود كه هر چه خير ايشان است بگوئى، جزم مكن در رأيى كه براى ايشان مى پسندى تا آنكه تأمّل و فكر بسيار در آن نكنى، و جواب ايشان در آن مشورت مگو تا در آن مشورت برخيزى و بنشينى و بخوابى و نماز كنى و در همۀ اين احوال فكر و حكمت خود را در مشورت ايشان به كار برى، زيرا كسى كه خالص نمى گرداند نصيحت و خير خواهى خود را براى كسى كه از او مشورت نمايد حق تعالى رأى و عقل او را از او سلب مى كند و امانت او را از او برمى دارد، چون بينى رفقاى خود را كه پياده مى روند با ايشان پياده برو، چون بينى كارى مى كنند با ايشان در آن كار شريك شو، چون تصدّقى كنند يا قرضى دهند تو نيز با آنها بده، بشنو سخن كسى را كه سالش از تو بيشتر است، و هرگاه تو را به كارى امر كنند يا از تو چيزى سؤال كنند بگو بلى و نه مگو كه نه گفتن از عجز و زبونى نفس است، چون راه را گم كنيد فرود آئيد، اگر شك كنيد كه راه كدام است بايستيد و با يكديگر مشورت كنيد، اگر يك شخص را ببينيد از او احوال راه مپرسيد و بر گفتۀ او اعتماد مكنيد كه يك شخص در بيابان آدمى را به شك مى اندازد، گاه باشد كه جاسوس دزدان باشد يا شيطانى باشد كه خواهد شما را در راه حيران كند، از دو شخص نيز حذر كنيد مگر آنكه ببينيد چيزى چند از علامات راستگوئى ايشان كه من نمى بينم، زيرا كه عاقل چون به چشم خود چيزى را مى بيند حق را از آن مى يابد و حاضر چيزى چند مى بيند كه غايب نمى بيند.

اى فرزند! چون وقت نماز شود، از براى كارى آن را به تأخير مينداز و نماز بكن و از آن راحت بياب كه نماز اصل دين است، و نماز جماعت را ترك مكن اگر چه بر سر نيزه باشى، و بر روى چهارپا خواب مكن كه زود پشتش را زخم مى كند و اين از كردار دانايان نيست مگر آنكه در كجاوه باشى كه ممكنت باشد خود را بكشى براى سستى مفاصل، چون نزديك به منزل رسى از چهارپا فرود آى و پياده برو، چون به منزل رسى ابتدا كن به علف چهارپا قبل از آنكه خود طعام بخورى، چون خواهى فرود آيى زمينى را اختيار كن كه خوش رنگ تر و خاكش نرمتر و گياهش بيشتر باشد، و چون فرود آيى دو ركعت نماز بكن قبل از آنكه بنشينى، چون به قضاى حاجت خواهى بروى بسيار دور شو از مردم، و

ص: 870

چون بار كنى دو ركعت نماز بكن و وداع كن آن زمينى را كه در آن فرود آمده بودى، و سلام كن بر آن زمين و بر اهل آن زمين زيرا كه در هر بقعه از زمين جمعى از ملائكه هستند، و اگر توانى طعام مخور تا قدرى از آن را تصدّق نكنى، بر تو باد به تلاوت كتاب خدا مادام كه سوار باشى و به تسبيح و ذكر خدا مادام كه مشغول كارى باشى، بر تو باد به دعا مادام كه فارغ باشى، زنهار كه اول شب راه مرو، و بر تو باد به راه رفتن از نصف شب تا آخر شب، زنهار كه در راه صدا بلند مكن (1).

در حديث معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه از لقمان پرسيدند: كدام حكمت است از حكمتهاى تو كه بيش از همه به آن اعتقاد دارى و آن را هرگز ترك نمى كنى؟

فرمود: مرتكب نمى شوم امرى را كه خدا متكفّل شده است از براى من، و آنچه را به من گذاشته است كه بكنم، ضايع نمى كنم (2).

و در حديث معتبر ديگر منقول است كه لقمان عليه السّلام به فرزند خود گفت: اى فرزند! با صد كس مصاحبت كن و با يك كس دشمنى مكن.

اى فرزند! از براى تو به كار نمى آيد مگر اخلاق تو و خلق تو، پس اخلاق تو دين توست كه ميان توست و خدا، و خلق تو ميان تو و ميان مردم است، پس كسب دشمنى مردم مكن و يادگير اخلاق پسنديده را.

اى فرزند! بندۀ نيكان باش و فرزند بدان مباش.

اى فرزند! هر كه امانتى به تو سپارد پس ده تا سالم باشد براى تو دنيا و آخرت تو، و امين باش تا توانگر و بى نياز گردى (3).

در حديث معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام منقول است كه حضرت لقمان به پسر خود گفت: اى فرزند! چگونه مردم نمى ترسند از عذابها كه ايشان را وعده كرده اند و حال آنكه احوال ايشان هر روز در پستى است؟ ! چگونه مهيّا نمى شوند براى وعده هاى خدا و

ص: 871


1- . كافى 8/348؛ مجمع البيان 4/317.
2- . قرب الاسناد 72.
3- . معاني الاخبار 253.

حال آنكه عمر ايشان بزودى به نهايت مى رسد؟ !

اى فرزند! علم را مياموز براى آنكه مباهات كنى با آن به علما و دانايان يا مجادله كنى با آن با سفيهان و بى خردان يا خودنمائى و فخر كنى با آن در مجالس، و ترك علم مكن براى عدم رغبت در آن.

اى فرزند! به ديدۀ بصيرت در مجالس نظر كن، اگر بينى جمعى را كه ياد خدا مى كنند با ايشان بنشين كه: اگر عالمى، علم تو نفع مى بخشد به تو و علمت را مى افزايد مجالست ايشان؛ و اگر نادانى، از ايشان علم كسب مى كنى شايد رحمتى از خدا بر ايشان نازل شود و تو را نيز با ايشان فروگيرد (1).

و در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: از موعظه هاى لقمان به پسرش آن بود كه: اى فرزند! اگر در مرگ شك دارى، خواب را از خود بر طرف كن و نمى توانى كردن، اگر شك دارى در زنده شدن بعد از مرگ بيدار شدن خواب را از خود برطرف كن و هرگز نمى توانى كردن، پس چون در اين دو حالت فكر كنى مى دانى كه جان تو در دست ديگرى است و خواب به منزلۀ مرگ است و بيدارى به منزلۀ مبعوث شدن بعد از مرگ است.

اى فرزند! بسيار نزديك مشو به مردم و اختلاط را بيش از اندازه مكن كه باعث مفارقت و دورى مى شود، از مردم دورى هم مكن كه خوار و ذليل مى شوى، هر حيوانى مثل خود را دوست مى دارد و فرزندان آدم يكديگر را دوست نمى دارند، نيكى و احسان خود را پهن مكن مگر نزد كسى كه طالب آن باشد، همچنان كه ميان گرگ و گوسفند دوستى نيست همچنين ميان نيكوكار و بدكردار دوستى نيست، هر كه نزديك مى شود به زفت (2)البته قدرى از آن به او مى چسبد، همچنين هر كه با فاجرى شريك و مصاحب مى شود از راههاى بد او مى آموزد، و هر كه مجادله با مردم را دوست دارد دشنام داده

ص: 872


1- . قصص الانبياء راوندى 190.
2- . زفت: ماده اى است مانند قير؛ در مصدر «رفث» مى باشد.

مى شود، و هر كه در مجالس بد داخل مى شود تهمت زده مى شود، و هر كه با بدان همنشينى مى كند از بديهايشان سالم نمى ماند، و هر كه مالك زبان خود نيست پشيمانى مى كشد.

اى فرزند! امين باش كه خدا خيانت كنندگان را دوست نمى دارد.

اى فرزند! به مردم چنين منما كه از خدا مى ترسى و دل تو فاجر و بدكار باشد (1).

در حديث ديگر منقول است كه فرمود: اى فرزند من! دروغ مى گويد كسى كه مى گويد شرّ و بدى را به شرّ مى توان فرونشانيد، اگر راست مى گويد دو آتش برافروزد ببيند كه هيچ يك ديگرى را خاموش مى كند؟ ! بلكه خير و نيكى آتش شرّ و فتنه را فرو مى نشاند چنانچه آب آتش را خاموش مى كند.

اى فرزند! دنياى خود را به آخرت خود بفروش تا سودمند دنيا و آخرت گردى، و آخرت خود را به دنيا مفروش كه زيانكار هر دو مى شوى (2).

مروى است كه: لقمان عليه السّلام بسيار تنها مى نشست، پس غلام او بر او مى گذشت و مى گفت: اى لقمان! تو دائم تنها مى نشينى، اگر با مردم بنشينى انس بيشتر خواهى يافت.

لقمان عليه السّلام مى فرمود: تنها بودن معين بر تفكّر است، و بسيارى تفكّر راهنماى بهشت است (3).

به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه حضرت لقمان عليه السّلام نصيحت فرمود پسرش را كه: اى فرزند! پيش از تو مردم از براى فرزندان خود مالها جمع كردند پس باقى نماندند نه آنچه جمع كردند و نه آنها كه از براى ايشان جمع كردند، نيستى تو مگر بنده اى مزدور كه تو را به كارى چند امر كرده اند و مزدى چند از براى تو مقرّر كرده اند، پس عمل خود را تمام كن و مزد خود را بگير، مباش در اين دنيا مانند گوسفندى كه در علفزارى بيفتد و بخورد تا فربه شود پس براى فربهى آن را بكشند و مرگ آن در فربهى آن باشد، و ليكن بگردان دنيا را براى خود مانند پلى كه بر روى نهرى بسته باشند از

ص: 873


1- . قصص الانبياء راوندى 190.
2- . تنبيه الخواطر 46.
3- . تنبيه الخواطر 258.

آن پل بگذرى و هرگز به آن پل برنگردى، خراب كن دنياى خود را و آبادان مكن آن را كه تو را امر نكرده اند كه آن را آبادان كنى، بدان كه چون تو را در قيامت نزد پروردگار تو بازدارند چهار چيز از تو سؤال خواهند كرد: از جوانى تو سؤال خواهند كرد كه در چه چيز كهنه كردى؟ از عمر تو كه در چه كار فانى كردى؟ از مال تو كه از كجا كسب كردى؟ و در چه مصرف خرج كردى؟ پس مهيّاى جواب اينها بشو، و اندوهناك مشو بر هر آنچه از دنيا از تو فوت مى شود زيرا كه اندك دنيا باقى نمى ماند و بسيار دنيا از بلاى آن ايمن نمى توان بود، پس پيوسته از شرّ دنيا در حذر باش، در كار آخرت خود مردانه باش، پردۀ غفلت از روى خود بگشا و خود را با اعمال صالحه در معرض نيكيهاى پروردگار خود برآور، پيوسته توبه را در دل خود تازه كن، سعى كن تا فارغى و مهلت يافته اى قبل از آنكه قصد تو كنند و قضاهاى الهى متوجه تو گردد و حائل شوند ميان تو و آنچه اراده دارى (1).

در روايت ديگر منقول است كه لقمان عليه السّلام فرمود: اى فرزند! اگر حكيم و دانا تو را بزند و آزار برساند بهتر است براى تو از آنكه نادان روغن خوشبو بر تو بمالد (2).

منقول است كه شخصى به لقمان عليه السّلام گفت: آيا تو بندۀ آل فلان نبودى؟

گفت: بلى.

گفتند: پس چه چيز تو را به اين مرتبه رسانيد؟

فرمود: راستگوئى، و امانت را خيانت نكردن، و ترك گفتار و كردارى كه فايده به من نبخشد، و پوشيدن چشم خود را از چيزهائى كه خدا بر من حرام گردانيده است، و بازداشتن زبان خود از سخنى كه لغو باشد و لقمۀ حلال خوردن! پس هر كه كمتر از آنچه من گفتم بكند از من پست تر خواهد بود، و هر كه زياده از اينها بكند از من بهتر خواهد بود، و هر كه مثل اينها را بعمل آورد مثل من خواهد بود.

فرمود: اى فرزند! توبه را تأخير مينداز كه مرگ بى خبر مى رسد، و شماتت بر مرگ

ص: 874


1- . كافى 2/134.
2- . تنبيه الخواطر 345.

كسى مكن كه به تو نيز مى رسد، و استهزا مكن به كسى كه به بلائى مبتلا باشد، و منع احسان خود از مردم مكن.

اى فرزند! امين باش در اموال مردم تا توانگر شوى.

اى فرزند! پرهيزكارى خدا را تجارتى دان كه سودش به تو مى رسد بى آنكه مايه داشته باشى، چون گناهى بكنى دنبالش تصدّقى بفرست تا آن را خاموش كند.

اى فرزند! موعظه و پند بر بى خرد دشوار است چنانچه بر بلندى بالا رفتن بر مرد پير دشوار است.

اى فرزند! رحم مكن بر كسى كه بر او ستمى كنى بلكه بر خود رحم كن كه ضرر آن ظلم را به خود مى رسانى؛ چون قدرت تو را داعى شود بر ستم كردن بر مردم، قدرت خدا را بر خود به يادآور.

اى فرزند! آنچه را نمى دانى، از علما ياد گير؛ آنچه را دانستى، به مردم ياد ده (1).

در حديث ديگر منقول است كه: چون حضرت لقمان عليه السّلام از بلاد خود بيرون آمد، به قريه اى فرود آمد در موصل كه آن را «كوماش» (2)مى گفتند، چون در آن قريه هيچ كس متابعت او نكرد و همزبانى نيافت دلتنگ شد پس درهاى خانۀ خود را بر روى خود بست با فرزند خود خلوت كرد و او را نصيحت و موعظه فرمود، و از جملۀ نصايح او اين بود:

اى فرزند! سخن كم بگو و خدا را در همه مكان ياد كن زيرا كه خدا تو را از عذاب خود ترسانيده و تو را بينا و دانا گردانيده است.

اى فرزند! از مردم پند بگير قبل از آنكه مردم از تو پند بگيرند، و پند گير و متنبّه شو از بلاى كوچك قبل از آنكه بلاى بزرگ بر تو نازل شود و چاره نتوانى كرد.

اى فرزند! خود را در هنگام غضب نگاهدار تا هيزم جهنم نگردى.

اى فرزند! پريشانى بهتر است از آنكه مال بهم رسانى و ظالم و طاغى شوى.

ص: 875


1- . تنبيه الخواطر 549.
2- . در مصدر «كومليس» آمده است.

اى فرزند! جانهاى مردم در گرو كردارهاى ايشان است، پس واى بر ايشان از گناهان دستها و دلهاى ايشان.

اى فرزند! تا شيطان در دنيا است از گناهان ايمن مباش.

اى فرزند! صالحان پيشينيان فريب دنيا را خوردند، پس چگونه نجات خواهند يافت از آن پسينيان؟ !

اى فرزند! دنيا را زندان خود گردان تا آخرت بهشت تو باشد.

اى فرزند! مجاورت پادشاهان را اختيار مكن كه بكشند تو را، و اطاعت ايشان مكن در هر چه كه گويند كه كافر شوى.

اى فرزند! همنشينى كن با فقرا و بيچارگان مسلمانان، و از براى يتيمان مانند پدر مهربان باش، و از براى زنان بى شوهر مانند شوهر مشفق باش.

اى فرزند! هر كه بگويد مرا بيامرز او را نمى آمرزند، بلكه نمى آمرزند مگر گناه كسى را كه عمل كند به طاعت پروردگار خود.

اى فرزند! اول به احوال همسايه بپرداز و بعد از آن به احوال خانۀ خود.

اى فرزند! اول رفيق پيدا كن بعد از آن سفر اختيار كن.

اى فرزند! تنهائى بهتر است از مصاحب بد، و مصاحب نيكو بهتر از تنهائى است.

اى فرزند! هر كه با تو نيكى كند مكافات او به نيكى بكن، و هر كه با تو بدى كند او را به بدى خود بگذار كه هر چند تو سعى كنى بدتر از آنچه او نسبت به خود مى كند تو نسبت به او نمى توانى كرد.

اى فرزند! كى بندگى خدا كرد كه خداوند او را يارى نكرد، و كى خدا را طلب كرد كه او را نيافت، و كى خدا را ياد كرد كه خدا او را ياد نكرد، و كى بر خدا توكل كرد كه خدا او را به ديگرى گذاشت، و كى تضرع به درگاه خدا كرد كه خدا او را رحم نكرد؟

اى فرزند! مشورت با پيران بكن و از مشورت كردن با خردسالان شرم مكن.

اى فرزند! زنهار با فاسقان مصاحبت مكن كه ايشان به منزلۀ سگانند، اگر نزد تو چيزى مى يابند مى خورند و اگر چيزى نمى يابند تو را مذمت مى كنند و رسوا مى كنند، و محبت

ص: 876

ايشان بيش از يك ساعت نيست.

اى فرزند! دشمنى صالحان بهتر از دوستى فاسقان است، زيرا كه مؤمن صالح را اگر بر او ستم كنى بر تو ستم نمى كند، و اگر نزد او عذر خواهى كنى از تو راضى مى شود، و فاسق حقّ نعمت خدا را مراعات نمى كند چگونه حقّ تو را رعايت خواهد نمود؟ !

اى فرزند! دوستان بسيار بگير و از شرّ دشمنان ايمن مباش كه كينه در سينۀ ايشان مانند آب در زير خاكستر پنهان است.

اى فرزند! هر كه را ملاقات كنى ابتدا كن به سلام و مصافحه و بعد از آن سخن بگوى.

اى فرزند! گزندگى مكن مردم را كه تو را دشمن دارند و زبونى مكش از ايشان كه تو را خوار شمارند، بسيار شيرين مباش كه تو را بخورند و تلخ مباش كه تو را دور افكنند.

اى فرزند! از خدا بترس ترسيدنى كه از رحمت او نااميد نباشى، و اميد بدار از خدا اميدى كه ايمن از عذاب او نباشى.

اى فرزند! نهى كن نفس خود را از خواهشهاى او كه هلاك او در خواهشهاى اوست.

اى فرزند! زنهار كه تجبّر و تكبّر و فخر مكن كه مجاور شيطان شوى در جهنم، بدان كه خانۀ آخر تو قبر خواهد بود.

اى فرزند! واى بر كسى كه تكبّر و تجبّر مى كند چگونه خود را بزرگ مى شمارد و حال آنكه از خاك خلق شده است و بازگشت او بسوى خاك است، و بعد از آن نمى داند كه بسوى بهشت خواهد رفت كه فايز و رستگار گردد يا به جهنم خواهد رفت كه خاسر و زيانكار گردد؟ ! و چگونه تجبّر نمايد كسى كه دو مرتبه از مجراى بول بيرون آمده است؟ ! اى فرزند! چگونه به خواب مى رود فرزند آدم و مرگ او را طلب مى كند؟ ! و چگونه غافل باشد و از او غافل نيستند؟ !

اى فرزند! مردند پيغمبران و دوستان و برگزيدگان خدا، پس بعد از ايشان كى در دنيا هميشه خواهد ماند؟ !

اى فرزند! راز خود را به زن خود مگو و درب خانۀ خود را محلّ نشستن خود قرار مده.

ص: 877

اى فرزند! زن از استخوان دندۀ كج خلق شده است، اگر خواهى او را درست كنى مى شكند، و اگر به حال خود بگذارى كج مى ماند، ايشان را مگذار كه از خانه به در روند، پس اگر نيكى بكنند نيكى ايشان را قبول كن و اگر بدى بكنند صبر كن كه چاره بجز اين نيست.

اى فرزند! زنان چهار نوعند: دو شايسته و دو ملعونه، امّا يكى از آن دو شايسته آن است كه نزد قوم خود شريف و عزيز است و نزد شوهر خود ذليل است، اگر به او عطا مى كند شوهر شكر مى كند، اگر مبتلا مى شود صبر مى كند و اندكى از مال در دست او بسيار است؛ و

زنى است كه فرزند بسيار مى آورد و دوست و نيكخواه شوهر است، و از براى خويشان و فرزندان شوهر مانند مادر مهربان است، با بزرگان مهربانى مى كند و بر اطفال رحم مى كند و فرزندان شوهر را دوست مى دارد هر چند از زن ديگر باشند، و شوهرش را دوست مى دارد و اصلاح كنندۀ خود و اهل و مال و فرزندان است، اگر شوهرش حاضر است او را يارى مى كند و اگر غايب است رعايت او مى كند، چنين زنانى مانند گوگرد سرخ ناياب است، خوشا حال كسى كه چنين زنى روزى او شود؛ و امّا يكى از آن دو زن ملعونه آن است كه خود را بسيار عظيم مى شمارد و در ميان قوم خود ذليل است، اگر شوهر چيزى به او مى دهد به خشم مى آيد، و اگر نمى دهد عتاب مى كند و غضب مى كند، پس شوهر از او در بلا است و همسايگانش از او در تعبند، پس او مانند شير است، اگر با او مى مانى تو را مى خورد و اگر از او مى گريزى تو را مى كشد؛ و ملعونۀ

آن است كه زود به خشم مى آيد و زود گريه مى كند، اگر شوهرش حاضر است به او نفع نمى رساند، و اگر غائب است او را رسوا مى كند، پس او به منزلۀ زمين شوره است كه اگر آن را آب مى دهى آب در آن فرو مى رود و نفعى نمى بخشد، و اگر آب نمى دهى آن را تشنه مى شود، اگر فرزندى از اين زن بهم رسد از آن فرزند منتفع نخواهى شد.

اى فرزند! كنيز مردم را به عقد خود در مياور كه مبادا فرزندى بهم رسد و در برابر تو فرزند تو را بفروشند.

اى فرزند! اگر زنان را مى چشيدند و مى خواستند چنانچه چيزهاى ديگر را مى چشند و

ص: 878

مى خرند، هيچ كس زن بد تزويج نمى كرد.

اى فرزند! احسان كن با كسى كه با تو بدى كند، و دنيا را بسيار جمع مكن كه تو را از آن رحلت مى بايد كرد، ببين كه از آنجا به كجا خواهى رفت.

اى فرزند! مال يتيم را مخور كه رسوا شوى در قيامت و در آن روز تو را تكليف كنند كه به او پس دهى و نداشته باشى.

اى فرزند! آتش جهنم در قيامت به همه كس احاطه خواهد كرد و نجات نخواهد يافت از آن مگر كسى كه خدا او را رحم كند.

اى فرزند! تو را خوش نيايد كسى كه زبان بد دارد و مردم از زبان او مى ترسند كه در قيامت بر دل و زبانش مهر خواهند زد و اعضا و جوارحش بر او گواهى خواهند داد.

اى فرزند! دشنام مده به مردم كه چنان است كه خود دشنام به پدر و مادر خود داده باشى.

اى فرزند! هر روز كه مى آيد روز تازه اى است، و نزد خداوند كريمى گواهى بر كرده هاى تو خواهد داد.

اى فرزند! بخاطر آور كه تو را در كفنها خواهند پيچيد و به قبر خواهند افكند و كرده هاى خود را همه در آنجا خواهى ديد.

اى فرزند! فكر كن كه چگونه مى توانى ساكن بود در خانۀ كسى كه او را به خشم آورده اى و نافرمانى او كرده اى.

اى فرزند! هيچ كس را بر خود اختيار مكن، و مالت را براى دشمنانت به ميراث مگذار.

اى فرزند! قبول كن وصيت پدر مهربان خود را، و مبادرت كن بعمل صالح پيش از آنكه اجلت برسد و پيش از آنكه در قيامت كوهها به راه افتند و آفتاب و ماه در يكجا جمع شوند و از حركت بيفتند و آسمانها را در هم بپيچند و صفوف ملائكه خائف و ترسان از آسمانها به زير آيند و تو را تكليف كنند كه از صراط بگذرى، در آن وقت عمل خود را ببينى و ترازوها براى سنجيدن عملها برپا كنند و ديوان اعمال خلايق را بگشايند.

اى فرزند! هفت هزار كلمه حكمت آموختم، تو چهار كلمه را حفظ نما كه تو را كافى

ص: 879

است اگر به آنها عمل كنى: كشتى خود را محكم بساز كه دريا بسيار عميق است؛ بار خود را سبك كن كه گردنگاهى كه در پيش دارى از آن گذشتن بسيار دشوار است؛ توشۀ بسيار بردار كه سفرت بسيار دور و دراز است؛ عمل را خالص كن كه قبول كنندۀ عمل بسيار بينا و دانا است (1).

و در روايت ديگر منقول است كه: لقمان عليه السّلام فرمود كه بر در بيت الخلاها نوشتند كه بسيار نشستن در بيت الخلا مورث بواسير است (2).

ص: 880


1- . اختصاص 336.
2- . مجمع البيان 4/317 با كمى اختلاف.

باب نوزدهم: در بيان قصص اشمويل و طالوت و جالوت است

ص: 881

ص: 882

حق تعالى در قرآن مى فرمايد أَ لَمْ تَرَ إِلَى اَلْمَلَإِ مِنْ بَنِي إِسْرائِيلَ مِنْ بَعْدِ مُوسى إِذْ قالُوا لِنَبِيٍّ لَهُمُ اِبْعَثْ لَنا مَلِكاً نُقاتِلْ فِي سَبِيلِ اَللّهِ (1)«آيا نظر نمى كنى در قصۀ اشراف بنى اسرائيل بعد از موسى در وقتى كه گفتند به پيغمبرى از براى ايشان كه: برانگيز از براى ما پادشاهى كه جنگ كنيم در راه خدا» .

على بن ابراهيم و غير او به سندهاى صحيح و حسن از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده اند كه: بنى اسرائيل بعد از موسى عليه السّلام گناهان بسيار كردند و دين خدا را تغيير دادند و از امر پروردگار خود طغيان كردند، در ميان ايشان پيغمبرى بود كه ايشان را امر و نهى مى كرد و اطاعت او نكردند، پس حق تعالى «جالوت» را كه از پادشاهان قبط بود بر ايشان مسلط گردانيد كه ايشان را ذليل كرد و مردان ايشان را كشت و ايشان را از خانه ها و اموال خود بيرون كرد و زنان ايشان را به كنيزى گرفت، پس پناه بردند بسوى پيغمبر خود و استغاثه نمودند كه: از حق تعالى سؤال كن كه پادشاهى از براى ما برانگيزد تا مقاتله كنيم با كافران در راه خدا. و در بنى اسرائيل چنين بود كه پيغمبرى در خانۀ آباده اى بود و پادشاهى در خانۀ آبادۀ ديگر بود، حق تعالى جمع نكرده بود از براى ايشان پيغمبرى و پادشاهى را در يك خانۀ آباده، پس به اين سبب گفتند: برانگيز از براى ما پادشاهى كه با او جهاد كنيم قالَ هَلْ عَسَيْتُمْ إِنْ كُتِبَ عَلَيْكُمُ اَلْقِتالُ أَلاّ تُقاتِلُوا (2)«پس پيغمبر ايشان گفت به ايشان كه: آيا نزديك است حال شما به آنكه هرگاه بر شما نوشته شود قتال و

ص: 883


1- . سورۀ بقره:246.
2- . سورۀ بقره:246.

واجب گرداند خدا بر شما جنگ كردن را اينكه جنگ نكنيد» .

قالُوا وَ ما لَنا أَلاّ نُقاتِلَ فِي سَبِيلِ اَللّهِ وَ قَدْ أُخْرِجْنا مِنْ دِيارِنا وَ أَبْنائِنا «گفتند:

چيست ما را كه قتال نكنيم در راه خدا و حال آنكه بيرون كرده اند ما را از خانه هاى ما و پسران ما؟» ، فَلَمّا كُتِبَ عَلَيْهِمُ اَلْقِتالُ تَوَلَّوْا إِلاّ قَلِيلاً مِنْهُمْ وَ اَللّهُ عَلِيمٌ بِالظّالِمِينَ (1)«پس چون نوشته شد بر ايشان قتال، پشت كردند و قبول نكردند مگر اندكى از ايشان و خدا دانا است به ستمكاران» ، وَ قالَ لَهُمْ نَبِيُّهُمْ إِنَّ اَللّهَ قَدْ بَعَثَ لَكُمْ طالُوتَ مَلِكاً «و گفت به ايشان پيغمبر ايشان: بدرستى كه خدا برانگيخته است از براى شما طالوت را كه پادشاه شما باشد» ، قالُوا أَنّى يَكُونُ لَهُ اَلْمُلْكُ عَلَيْنا وَ نَحْنُ أَحَقُّ بِالْمُلْكِ مِنْهُ وَ لَمْ يُؤْتَ سَعَةً مِنَ اَلْمالِ (2)«گفتند: كجا او را بر ما پادشاهى مى باشد و حال آنكه ما سزاوارتريم به پادشاهى از او و داده نشده است او را گشادگى در مال» .

حضرت امام محمد باقر عليه السّلام فرمود: پيغمبرى در فرزندان لاوى بود و پادشاهى در فرزندان يوسف عليه السّلام بود، طالوت از فرزندان بنيامين بود برادر مادر و پدرى يوسف، نه از خانه آبادۀ پيغمبرى بود نه از خانه آبادۀ پادشاهى، قالَ إِنَّ اَللّهَ اِصْطَفاهُ عَلَيْكُمْ وَ زادَهُ بَسْطَةً فِي اَلْعِلْمِ وَ اَلْجِسْمِ وَ اَللّهُ يُؤْتِي مُلْكَهُ مَنْ يَشاءُ وَ اَللّهُ واسِعٌ عَلِيمٌ (3)«گفت به ايشان پيغمبر ايشان: بدرستى كه خدا طالوت را برگزيده و اختيار كرده است بر شما و زياده كرده است او را گشادگى در علم و در بدن و خدا عطا مى كند پادشاهى را به هر كه مى خواهد، و حق تعالى گشاده است بخشش او و حق تعالى دانا است به مصلحت بندگان» .

حضرت فرمود: طالوت به حسب بدن از همه عظيم تر بود و شجاع و قوى بود و از همه داناتر بود، امّا فقير بود، پس ايشان او را به فقر عيب كردند و گفتند: خدا به او گشادگى در مال نداده است.

وَ قالَ لَهُمْ نَبِيُّهُمْ إِنَّ آيَةَ مُلْكِهِ أَنْ يَأْتِيَكُمُ اَلتّابُوتُ فِيهِ سَكِينَةٌ مِنْ رَبِّكُمْ وَ بَقِيَّةٌ مِمّا تَرَكَ

ص: 884


1- . سورۀ بقره:246.
2- . سورۀ بقره:247.
3- . سورۀ بقره:247.

آلُ مُوسى وَ آلُ هارُونَ تَحْمِلُهُ اَلْمَلائِكَةُ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ (1) «و گفت مر ايشان را پيغمبر ايشان: بدرستى كه علامت پادشاهى او آن است كه بيايد بسوى شما تابوت كه در آن سكينه هست از جانب پروردگار شما و در آن هست بقيه اى از آنچه گذاشته اند آل موسى و آل هارون در حالتى كه ملائكه آن تابوت را بردارند و بسوى شما بياورند، بدرستى كه در اين علامتى هست از براى شما اگر هستيد ايمان آورندگان» .

حضرت فرمود: آن تابوتى كه حق تعالى از براى موسى عليه السّلام از آسمان فرستاد كه مادرش او را در آن تابوت گذاشت و در دريا انداخت، در ميان بنى اسرائيل بود كه تبرّك مى جستند به آن. پس چون هنگام وفات موسى عليه السّلام شد الواح تورات و زره خود را و آنچه نزد او بود از آثار پيغمبرى همه را در آن تابوت گذاشت و به وصىّ خود يوشع سپرد، پس پيوسته تابوت در ميان ايشان بود تا آنكه ترك كردند احترام تابوت را و استخفاف كردند به حقّ آن حتى آنكه اطفال در ميان راهها به تابوت بازى مى كردند، مادام كه تابوت در ميان بنى اسرائيل بود ايشان در عزت و شرف بودند، چون گناهان بسيار كردند و استخفاف به شأن تابوت كردند حق تعالى تابوت را از ميان بنى اسرائيل برداشت و در اين وقت از براى ايشان فرستاد (2).

در حديث صحيح فرمود كه: ملائكه آن را بسوى بنى اسرائيل آوردند (3).

و به سند معتبر ديگر فرمود كه: ملائكه به صورت گاو تابوت را بسوى بنى اسرائيل آوردند (4).

و به سند حسن فرمود كه: مراد از بقيّه، ذرّيّۀ پيغمبرانند كه تابوت نزد ايشان مى بود (5).

در تفسير «سكينه» فرمود كه: تابوت را بنى اسرائيل مى گذاشتند در ميان صف

ص: 885


1- . سورۀ بقره:248.
2- . تفسير قمى 1/81.
3- . كافى 8/316؛ مجمع البيان 1/353.
4- . كافى 8/317.
5- . تفسير عياشى 1/133.

مسلمانان و كافران، پس از آن باد نيكوى خوشبوئى بيرون مى آمد كه آن را صورتى بود مانند صورت آدمى، به آن سبب كافران مى گريختند (1).

به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: سكينه بادى است كه از بهشت بيرون مى آيد كه آن را روئى هست مانند روى آدمى، و چون اين تابوت را در ميان مسلمانان و كافران مى گذاشتند اگر كسى مقدّم بر تابوت مى شد بر نمى گشت تا كشته مى شد يا مغلوب مى شد، و كسى كه از تابوت برمى گشت و مى گريخت كافر مى شد و امام او را مى كشت (2).

و در حديث حسن از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: بعد از موسى عليه السّلام چون بنى اسرائيل گناهان بسيار كردند، حق تعالى بر ايشان غضب كرد و تابوت را به آسمان برد.

پس چون جالوت بر بنى اسرائيل غالب شد، از پيغمبر خود استدعا كردند كه دعا كند كه حق تعالى پادشاهى براى ايشان برانگيزد كه در راه خدا جهاد كند، خدا طالوت را پادشاه ايشان گردانيد و تابوت را براى ايشان فرستاد كه ملائكه آوردند به زمين، چون تابوت را ميان ايشان و دشمنان ايشان مى گذاشتند هر كه از تابوت برمى گشت كافر مى شد و كشته مى شد (3).

برگشتيم به تتمۀ حديث اول؛ پس حق تعالى وحى كرد بسوى پيغمبر ايشان كه:

جالوت را كسى مى كشد كه زره حضرت موسى عليه السّلام بر قامت او درست آيد، و آن مردى است از فرزندان لاوى كه نام او داود پسر ايشا (4)است، و ايشا مرد شبانى بود كه ده پسر داشت و كوچكتر ايشان حضرت داود عليه السّلام بود، چون طالوت بنى اسرائيل را براى جنگ جالوت جمع كرد فرستاد به نزد ايشا كه: حاضر شو و فرزندان خود را حاضر گردان.

چون حاضر شدند، يك يك از فرزندان او را طلبيد زره را بر او پوشانيد، بر هيچ يك

ص: 886


1- . تفسير قمى 1/82.
2- . تفسير قمى 1/82.
3- . تفسير قمى 2/230.
4- . در مصدر «آسى» آمده است.

موافق نيامد، بر بعضى دراز بود و بر بعضى كوتاه، پس طالوت به ايشا گفت كه: آيا هيچ يك از فرزندان خود را گذاشته اى كه نياورده باشى؟

گفت: بلى، كوچكتر ايشان را گذاشته ام كه گوسفندان مرا بچراند.

پس طالوت فرستاد او را طلبيد و او داود عليه السّلام بود، چون داود روانه شد بسوى طالوت فلاخنى و توبره اى با خود داشت، در عرض راه سه سنگ او را صدا زدند كه: اى داود! ما را بگير، پس گرفت آنها را در توبرۀ خود انداخت، داود عليه السّلام در نهايت قوّت و توانائى و شجاعت بود، چون به نزد طالوت آمد زره موسى عليه السّلام را پوشيد بر قامت مباركش درست آمد.

پس طالوت با لشكر خود روانه به جانب جالوت شدند چنانكه حق تعالى فرموده است فَلَمّا فَصَلَ طالُوتُ بِالْجُنُودِ قالَ إِنَّ اَللّهَ مُبْتَلِيكُمْ بِنَهَرٍ فَمَنْ شَرِبَ مِنْهُ فَلَيْسَ مِنِّي وَ مَنْ لَمْ يَطْعَمْهُ فَإِنَّهُ مِنِّي إِلاّ مَنِ اِغْتَرَفَ غُرْفَةً بِيَدِهِ فَشَرِبُوا مِنْهُ إِلاّ قَلِيلاً مِنْهُمْ (1)«پس چون روانه شد طالوت با لشكرهاى خود گفت: بدرستى كه خدا شما را امتحان خواهد كرد به نهرى، پس هر كه از آن نهر آب بياشامد پس از من نيست، و هر كه از آن آب نياشامد پس او از من است مگر كسى كه مقدار يك كف آب بخورد به دست خود، پس همه خوردند از آن آب مگر اندكى از ايشان» .

فرمود: يعنى نهرى در اين بيابان بر سر راه شما پيدا خواهد شد، پس هر كه از آن نهر بياشامد از خدا نيست و هر كه نياشامد از خداست و از فرمانبرداران اوست؛ پس چون به نهر رسيدند حق تعالى تجويز نمود براى ايشان كه يك كف از آن آب بياشامند، پس خوردند از آن نهر مگر اندكى از ايشان. پس آنها كه خوردند شصت هزار كس بودند، اين امتحانى بود كه خدا ايشان را به آن آزمود (2).

به روايت ابن بابويه كه به سند صحيح از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است

ص: 887


1- . سورۀ بقره:249.
2- . تفسير قمى 1/82.

كه: آن قليلى كه نخوردند شصت هزار كس بودند (1).

على بن ابراهيم از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: آن قليلى كه يك كف هم نخوردند سيصد و سيزده مرد بودند، چون از نهر گذشتند نظر كردند به لشكرهاى جالوت و قوّت و صولت او و لشكر او را مشاهده كردند، آنها كه از آن آب خورده بودند گفتند: ما امروز تاب مقاومت جالوت و لشكرهاى او را نداريم، چنانچه حق تعالى فرموده است كه فَلَمّا جاوَزَهُ هُوَ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ قالُوا لا طاقَةَ لَنَا اَلْيَوْمَ بِجالُوتَ وَ جُنُودِهِ «پس چون گذشتند از آن نهر طالوت و آنها كه به او ايمان آورده بودند گفتند: نيست ما را طاقتى امروز به جالوت و لشكرهاى او» ، قالَ اَلَّذِينَ يَظُنُّونَ أَنَّهُمْ مُلاقُوا اَللّهِ كَمْ مِنْ فِئَةٍ قَلِيلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً كَثِيرَةً بِإِذْنِ اَللّهِ وَ اَللّهُ مَعَ اَلصّابِرِينَ (2)«گفتند آنها كه يقين به خدا و روز قيامت داشتند كه: چه بسيار گروه كمى غالب شدند بر گروه بسيارى به توفيق و يارى خدا و خدا با صبر كنندگان است» ، وَ لَمّا بَرَزُوا لِجالُوتَ وَ جُنُودِهِ قالُوا رَبَّنا أَفْرِغْ عَلَيْنا صَبْراً وَ ثَبِّتْ أَقْدامَنا وَ اُنْصُرْنا عَلَى اَلْقَوْمِ اَلْكافِرِينَ (3)«و چون ظاهر شدند براى جالوت و لشكرهاى او، در برابر ايشان ايستادند و گفتند: اى پروردگار ما! فروريز بر ما صبرى عظيم و ثابت گردان قدمهاى ما را كه نگريزيم و يارى ده ما را بر گروه كافران» .

حضرت فرمود: اين سخنان را آنها گفتند كه از آب نهر نخورده بودند.

پس داود عليه السّلام آمد و در برابر جالوت ايستاد و جالوت بر فيلى سوار شده بود، و تاجى بر سر داشت، در پيشانى او ياقوتى بود كه نورش ساطع بود و لشكرش نزد او صف كشيده بودند، پس حضرت داود عليه السّلام يك سنگ را از آن سه سنگ كه در راه برداشته بود بيرون آورد و به فلاخن گذاشت به جانب راست لشكر او افكند، پس آن سنگ در هوا بلند شد فرود آمد بر ميمنۀ لشكر او و بر هر كه مى خورد او را مى كشت تا همه گريختند، سنگ ديگر را به جانب چپ لشكر او انداخت تا همه گريختند، سنگ سوم را به جالوت افكند پس

ص: 888


1- . معاني الاخبار 151.
2- . سورۀ بقره:249.
3- . سورۀ بقره:250.

سنگ سوم بلند شد بر ياقوتى كه در پيشانى جالوت بود خورد و ياقوت را سوراخ كرد به مغزش رسيد و به همان سنگ جالوت بر زمين افتاد به جهنم واصل شد چنانچه حق تعالى فرموده است كه فَهَزَمُوهُمْ بِإِذْنِ اَللّهِ وَ قَتَلَ داوُدُ جالُوتَ وَ آتاهُ اَللّهُ اَلْمُلْكَ وَ اَلْحِكْمَةَ وَ عَلَّمَهُ مِمّا يَشاءُ وَ لَوْ لا دَفْعُ اَللّهِ اَلنّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لَفَسَدَتِ اَلْأَرْضُ وَ لكِنَّ اَللّهَ ذُو فَضْلٍ عَلَى اَلْعالَمِينَ (1)يعنى: «پس گريزانيدند ايشان را به توفيق خدا و داود كشت جالوت را، و حق تعالى عطا كرد به داود پادشاهى و حكمت را و تعليم كرد او را از آنچه مى خواست، اگر نه دفع كردن خدا باشد مردم را بعضى ايشان را به بعضى هرآينه فاسد گردد زمين و ليكن خدا صاحب فضل و احسان است بر عالميان» (2).

و در چند حديث صحيح و موثق از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: سكينه بادى است كه از بهشت بيرون مى آيد كه آن را صورتى است مانند صورت انسان و بوى نيكوئى دارد، همان است كه بر حضرت ابراهيم عليه السّلام نازل شد در وقتى كه خانۀ كعبه را مى ساخت، و آن سكينه به جاى پى هاى كعبه حركت مى كرد و حضرت ابراهيم عليه السّلام پى خانه را عقب آن مى گذاشت، اين سكينه در ميان تابوت بنى اسرائيل بود طشتى نيز در تابوت بود كه دلهاى پيغمبران را در آن مى شستند (3)، در بنى اسرائيل چنين بود كه تابوت در هر خانه اى كه بود پيغمبرى در آنجا بود؛ تابوت اين امّت شمشير و سلاح حضرت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم است در هر جا كه هست امامت در آنجا است (4).

در حديث معتبر ديگر فرمود كه: تابوت حضرت موسى عليه السّلام سه ذراع در دو ذراع بود، عصاى موسى عليه السّلام و سكينه در آن بود، پرسيدند كه: سكينه چيست؟

فرمود: روح خدائى بود كه هرگاه در چيزى اختلاف مى كردند با ايشان سخن مى گفت

ص: 889


1- . سورۀ بقره:251.
2- . تفسير قمى 1/82.
3- . تفسير عياشى 1/133؛ قرب الاسناد 373؛ كافى 3/472.
4- . كافى 1/238.

و خبر مى داد ايشان را به بيان آنچه مى خواستند (1).

به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون حضرت يوشع عليه السّلام به دار بقا رحلت فرمود اوصيا و امامان و پيشوايان كه بعد از آن حضرت بودند خائف و ترسان و مخفى بودند از جباران زمان خود در مدت چهار صد سال كه از زمان يوشع عليه السّلام بود تا زمان داود عليه السّلام، و در اين مدت يازده نفر از امامان بودند، هر يك از ايشان در زمانى كه بودند قوم او مخفى بسوى او مى آمدند و مسائل دين خود را از او اخذ مى كردند، چون منتهى شد به آخر ايشان مدتى از قوم خود پنهان شد پس ظاهر شد و ايشان را بشارت داد كه حضرت داود عليه السّلام مبعوث خواهد شد و شما را از شرّ جباران نجات خواهد داد و زمين را از لوث وجود جالوت و لشكر او پاك خواهد كرد و فرج شما از اين شدّتها به ظهور او خواهد بود.

پس ايشان پيوسته منتظر ظهور آن حضرت بودند تا آنكه چون زمان ظهور آن حضرت رسيد او چهار برادر داشت و پدر پيرى داشتند و داود در ميان ايشان گمنام بود و از همۀ برادران كوچكتر بود و نمى دانستند داودى كه منتظر او هستند و زمين را از جالوت و لشكر او پاك خواهد كرد، اوست، و ليكن شيعه مى دانستند كه به خبر امام كه پيشتر بود كه او متولد شده است و به حدّ كمال رسيده است و داود را مى ديدند و با او سخن مى گفتند و نمى دانستند كه داود موعود اوست.

چون طالوت بنى اسرائيل را جمع كرد كه به قتال جالوت برود، پدر داود با چهار برادر او همراه لشكر طالوت رفتند، و داود را حقير شمردند و همراه خود نبردند و گفتند: از او در اين سفر چه كار خواهد آمد؟ بايد كه مشغول گوسفند چرانيدن باشد.

پس نايرۀ قتال در ميان بنى اسرائيل و جالوت مشتعل شد و از او بسيار خائف شدند و تنگى نيز در ميان ايشان بهم رسيد، پس پدر داود برگشت و طعامى به داود عليه السّلام داد و گفت:

براى برادران خود ببر كه قوّت يابند بر جهاد دشمن خود-و داود مردى بود كوتاه قامت و

ص: 890


1- . معاني الاخبار 284.

كبود چشم و كم مو و پاكدل و پاكيزه اخلاق-پس داود وقتى بيرون رفت كه لشكرها برابر يكديگر رسيده بودند و هر يك در جاى خود قرار گرفته بودند، پس در اثناى راه كه مى رفت بر سنگى گذشت و آن سنگ به آواز بلند او را ندا كرد كه: اى داود! مرا بردار و با من بكش جالوت را كه من از براى كشتن او آفريده شده ام؛ پس برداشت آن سنگ را و انداخت در كيسه اى كه با خود داشت كه سنگهاى فلاخن خود را براى گوسفند چرانيدن در آنجا مى گذاشت.

چون داخل لشكر بنى اسرائيل شد شنيد كه ايشان امر جالوت را بسيار عظيم ياد مى كنند، پس گفت: چه عظيم مى شماريد امروز امر او را، و اللّه كه اگر چشم من بر او افتد او را مى كشم.

پس سخن او در ميان لشكر مشهور شد تا به سمع طالوت رسيد، او را طلبيد، چون داخل مجلس او شد گفت: اى جوان! چه قوّت نزد خود گمان دارى و چه شجاعت از خود تجربه كرده اى كه جرأت بر مقاتلۀ جالوت مى نمائى؟

گفت: مكرر شير آمده است و گوسفند از گلۀ من ربوده است، از پى بى آن رفته ام و سرش را پيچانيده ام و گوسفند را از دهان آن گرفته ام.

حق تعالى وحى فرستاده بود بسوى طالوت كه نمى كشد جالوت را مگر كسى كه زره تو را بپوشد و آن را پر كند و موافق بدن و قامت او باشد. پس طالوت زره خود را طلبيد، چون داود پوشيد با حقارت جثّۀ او به امر الهى آن زره به آن گشادگى را پر كرد پس طالوت و بنى اسرائيل از او در بيم شدند و عظمت و قدر او را دانستند، طالوت گفت: اميد است كه جالوت را اين جوان بكشد.

پس چون روز ديگر صبح شد و صف قتال از دو طرف آراسته شد حضرت داود گفت كه: جالوت را به من بنمائيد، چون جالوت را به او نمودند همان سنگ را كه در راه برداشته بود بيرون آورد و در فلاخن گذاشت و به جانب جالوت انداخت، پس آن سنگ به ميان دو ديدۀ آن اجل رسيده آمد در مغز سرش جا كرد و از مركوب گرديد و بر زمين افتاد.

پس مشهور شد در ميان مردم كه داود جالوت را كشت و او را پادشاه خود گردانيدند و

ص: 891

كسى بعد از آن اطاعت امر طالوت نمى كرد، بنى اسرائيل بر سر او جمعيت كردند، حق تعالى بر او زبور را فرستاد و زره ساختن را تعليم او نمود، و آهن را مانند موم در دست او نرم كرد، امر فرمود مرغان و كوهها را كه با او تسبيح بگويند، و آوازى به او عطا فرمود كه هيچ كس به آن خوشى آواز نشنيده بود، و به او قوّت عظيم براى بندگى خود كرامت فرمود، و در ميان بنى اسرائيل به پيغمبرى و خلافت الهى قيام نمود (1).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: در بنى اسرائيل پيغمبرى و پادشاهى از يكديگر جدا بود تا آنكه در زمان حضرت داود عليه السّلام در يكجا جمع شد، پادشاه كسى بود كه لشكر مى كشيد و جهاد مى كرد و پيغمبر امر او را انتظام مى داد، و خبرها از جانب خدا به او مى رسانيد.

پس بنى اسرائيل در زمان جالوت از پيغمبر خود پادشاه طلبيدند، پيغمبر به ايشان گفت كه: در ميان شما وفا و راستگوئى و رغبت در جهاد نيست.

گفتند: چون جهاد نكنيم در اين وقت كه ما را از خانه ها و فرزندان خود دور كرده اند؟ چون حق تعالى طالوت را پادشاه ايشان گردانيد بزرگان بنى اسرائيل گفتند: طالوت كجا رتبۀ آن دارد كه پادشاه ما باشد، او نه از خانۀ پيغمبرى است و نه از خانۀ پادشاهى، و پيغمبرى در سبط لاوى مى باشد و پادشاهى در سبط يهودا، و طالوت از سبط بنيامين است.

پيغمبر گفت: خدا او را تنومندى و شجاعت و علم و دانائى داده است، و پادشاهى به دست خداست به هر كه مى خواهد مى دهد، شما را نيست كه كسى را كه خدا اختيار كرده است رد كنيد، علامت پادشاهى او آن است كه تابوت مدتى است كه از دست شما به در رفته است، ملائكه از براى شما خواهند آورد و شما هميشه به بركت تابوت لشكرها را مى گريزانديد.

ص: 892


1- . كمال الدين و تمام النعمة 154؛ تفسير عياشى 1/134.

گفتند: اگر تابوت بيايد ما راضى مى شويم و پادشاهى او را انقياد مى كنيم (1).

فرمود كه: در تابوت ريزه هاى شكستۀ الواح بود و علومى كه از آسمان بر حضرت موسى عليه السّلام نازل شد و بر الواح نوشتند و در آنجا بود (2).

در حديث معتبر ديگر فرمود: ملائكه كه حامل تابوتند ذرّيّت پيغمبرانند كه اوصياى ايشانند و تابوت و علوم و آثارى كه در آن بود همه نزد ماست (3).

در حديث معتبر ديگر فرمود كه: حضرت داود عليه السّلام از مسجد سهله متوجه جنگ جالوت شد (4).

در حديث معتبر ديگر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: در نحوست چهارشنبۀ آخر ماه فرمود كه: در اين روز عمالقه تابوت را از بنى اسرائيل گرفتند (5).

مؤلف گويد: در پيغمبر آن زمان خلاف است: بعضى گفته اند شمعون بن صفيه بود از فرزندان لاوى؛ بعضى گفته اند يوشع بود؛ اكثر گفته اند كه اشمويل بود كه به زبان عربى اسماعيل است، از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: اشمويل بود (6).

و على بن ابراهيم گفته كه: روايت شده است كه ارميا بود (7).

و شيخ طبرسى عليه الرحمه گفته است: بعضى گفته اند كه: چون بنى اسرائيل كارهاى بد بسيار كردند حق تعالى عمالقه را بر ايشان مسلط كرد كه تابوت را از دست ايشان گرفتند و در ميان ايشان بود تا حق تعالى ملائكه را فرستاد كه از ميان ايشان برداشتند و از براى بنى اسرائيل آوردند، و از حضرت صادق عليه السّلام چنين منقول است (8).

ص: 893


1- . تفسير عياشى 1/132.
2- . تفسير عياشى 1/133.
3- . تفسير عياشى 1/133 با كمى اختلاف.
4- . كافى 3/494؛ من لا يحضره الفقيه 1/232.
5- . عيون اخبار الرضا 1/247؛ علل الشرايع 598.
6- . مجمع البيان 1/350.
7- . تفسير قمى 1/81.
8- . مجمع البيان 1/353.

و بعضى گفته اند كه: عمالقه چون تابوت را بردند و در بتخانۀ خود گذاشتند پس بتهاى ايشان سرنگون شد، چون از آنجا بيرون آوردند و در يك ناحيۀ شهر گذاشتند، درد گلو و طاعون در ميان ايشان بهم رسيد، در هر موضع كه گذاشتند بلائى در ميان ايشان حادث شد تا آخر بر عرّاده گذاشتند و بر دو گاو بستند كه از شهر خود بيرون كردند، پس ملائكه آمدند و گاوها را راندند تا به ميان بنى اسرائيل آوردند (1).

بعضى گفته اند كه: يوشع عليه السّلام آن را در صحراى تيه گذاشته بود و ملائكه از براى بنى اسرائيل آوردند (2).

و بعضى گفته اند: سه ذراع در دو ذراع از چوب شمشاد بود و بر آن صحيفه هاى طلا چسبانيده بودند و در جنگ آن را پيش مى كردند، چون صدائى از ميان تابوت شنيده مى شد و تند مى شد مردم از پيش مى رفتند تا فتح مى كردند، چون صدا برطرف مى شد و مى ايستاد ايشان مى ايستادند (3).

بدان كه مشهور آن است كه: مجموع اصحاب طالوت هشتاد هزار كس بودند، بعضى هفتاد هزار نيز گفته اند (4).

اشهر آن است كه: آنها كه زياده از يك كف نياشاميدند از آن نهر سيصد و سيزده تن بودند-به عدد اصحاب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم در جنگ بدر-و آنها با او ثابت ماندند و ايمان به نصرت الهى آوردند، و آنها كه زياده آشاميدند برگشتند.

و از خطبۀ طالوتيۀ حضرت امير المؤمنين عليه السّلام و ساير احاديث ظاهر مى شود كه عدد اصحابى كه با او ماندند همين سيصد و سيزده تن بودند، و از بعضى اخبار ظاهر مى شود آنها كه از آن نهر هيچ آب نخوردند سيصد و سيزده نفر بودند و آنها كه يك كف بيشتر

ص: 894


1- . تفسير قرطبى 3/248؛ تفسير بغوى 1/229.
2- . تفسير بغوى 1/230؛ تفسير طبرى 2/623.
3- . مجمع البيان 1/353.
4- . مجمع البيان 1/355.

نخوردند زياده از اين بودند، و به اين نحو جمع ميان اكثر احاديث مختلفه مى توان نمود (1).

و بدان كه اكثر مفسران و مورخان عامه نسبت خطا و كفر به طالوت داده اند و گفته اند كه او بعد از كشتن داود عليه السّلام جالوت را، با داود عليه السّلام آغاز دشمنى كرده و ارادۀ قتل آن حضرت نمود و امور شنيعه اى بسيار به او نسبت داده اند (2)؛ و از احاديث شيعه اينها ظاهر نمى شود بلكه ظاهر آيه و اكثر روايات آن است كه او خوب بوده است و در بعضى از خطب غير مشهوره نقل كرده اند كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود كه: من طالوت اين امّتم.

بدان كه اين آيات دليل است بر آنكه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام احقّ است به خلافت و امامت از آنها كه غصب خلافت او كردند، زيرا كه اين آيات صريحند در آنكه پادشاهى و رياست خدائى زيادتى در شجاعت و علم معتبر است، و به اتفاق جميع امّت كه امير المؤمنين عليه السّلام از همۀ صحابه شجاع تر و عالمتر بود و هيچ كس را در اين خلافى نيست، پس آن حضرت به خلافت و امامت احق بوده باشد از آنها كه در اكثر جنگها گريختند و در اكثر قضايا اقرار به نادانى مى كردند و به آن حضرت رجوع مى نمودند.

ص: 895


1- . مجمع البيان 1/355.
2- . عرائس المجالس 272؛ قصص الانبياء ابن كثير 420؛ تفسير بغوى 1/233؛ تفسير روح المعاني 1/564.

ص: 896

باب بيستم: در بيان ساير قصص حضرت داود عليه السّلام است

اشاره

و مشتمل بر چند فصل است

ص: 897

ص: 898

فصل اول: در بيان فضايل و كمالات و معجزات و وجه تسميه

و كيفيت حكم و قضا و مدت عمر و وفات آن حضرت است

پيش گذشت كه آن حضرت از جملۀ پيغمبرانى است كه ختنه كرده متولد شده اند (1)، و گذشت كه از جملۀ چهار پيغمبر است كه حق تعالى ايشان را براى جهاد كردن به شمشير اختيار كرده است (2)، و خواهد آمد كه آن حضرت را براى اين داود ناميدند كه جراحت دل خود را كه از ترك اولى به هم رسيده بود به مودّت الهى مداوا كرد.

به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى بعد از نوح عليه السّلام پيغمبرى كه پادشاه باشد مبعوث نگردانيد مگر ذو القرنين و داود و سليمان و يوسف عليهم السّلام، و پادشاهى داود عليه السّلام از بلاد شام بود تا بلاد اصطخر فارس (3).

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام مروى است كه: داود عليه السّلام در روز شنبه به مرگ فجأه از دنيا رفت، پس مرغان هوا به بالهاى خود بر او سايه افكندند (4)، حق تعالى فرموده است كه وَ سَخَّرْنا مَعَ داوُدَ اَلْجِبالَ يُسَبِّحْنَ وَ اَلطَّيْرَ وَ كُنّا فاعِلِينَ (5)يعنى: «مسخّر

ص: 899


1- . علل الشرايع 594؛ عيون اخبار الرضا 1/242.
2- . خصال 225.
3- . خصال 248.
4- . كافى 3/111؛ كتاب الزهد 80.
5- . سورۀ انبياء:79.

گردانيديم با داود كوهها را كه تسبيح مى گفتند با او و مرغان را نيز كه با او تسبيح مى گفتند و بوديم ما كنندگان، امثال اينها را و اينها از قدرت ما بعيد نيست» .

بعضى گفته اند كه: به اعجاز آن حضرت چون شروع به ذكر الهى و تسبيح او مى كرد كوهها و مرغان با او به صدا مى آمدند و با او همراهى مى كردند (1).

بعضى گفته اند: كوهها و مرغان با او راه مى رفتند (2).

وَ عَلَّمْناهُ صَنْعَةَ لَبُوسٍ لَكُمْ لِتُحْصِنَكُمْ مِنْ بَأْسِكُمْ فَهَلْ أَنْتُمْ شاكِرُونَ (3) «و آموختيم او را ساختن پوشيدنى از براى شما-يعنى زره-تا نگاه دارد شما را از تأثير حربه و سلاح در وقت جنگ، پس آيا هستيد شكر كنندگان خدا را بر اين نعمت؟» .

و گفته اند: اول كسى كه زره ساخت داود عليه السّلام بود و پيشتر صفيحه هاى آهن را بر خود مى بستند و از گرانى آن جنگ نمى توانستند كرد، پس حق تعالى آهن را نرم كرد در دست او مانند خمير كه به دست خود زره مى ساخت كه با سبكى محافظت كند از تأثير حربه و سلاح در بدن (4).

باز فرموده است وَ لَقَدْ آتَيْنا داوُدَ مِنّا فَضْلاً يا جِبالُ أَوِّبِي مَعَهُ وَ اَلطَّيْرَ (5)«بتحقيق كه عطا كرديم داود را از جانب خود فضلى و زيادتى بر ساير مردم به اينكه گفتيم: اى كوهها و اى مرغان! هرگاه كه او رجوع كند به تسبيح و ناله و گريه و استغفار شما نيز با او موافقت كنيد» .

گفته اند كه: حق تعالى صدائى در كوهها و مرغان خلق مى كرد در وقت ذكر كردن آن حضرت؛ بعضى گفته اند كه خدا ايشان را در آن وقت شعور و زبان مى داد كه با آن حضرت ذكر مى كردند؛ بعضى گفته اند كه با آن حضرت حركت مى كردند؛ و بعضى گفته اند كه:

ص: 900


1- . مجمع البيان 4/58؛ تفسير قرطبى 11/319.
2- . مجمع البيان 4/58 و 381.
3- . سورۀ انبياء:80.
4- . مجمع البيان 4/58.
5- . سورۀ سبأ:10.

مسخّر آن حضرت بودند هر اراده كه در كوه كند از بيرون آوردن معدنها و كندن چاهها و غير آن به آسانى ميسّر شود، هر حكم كه مرغان را بفرمايد اطاعت كنند (1).

وَ أَلَنّا لَهُ اَلْحَدِيدَ أَنِ اِعْمَلْ سابِغاتٍ وَ قَدِّرْ فِي اَلسَّرْدِ وَ اِعْمَلُوا صالِحاً إِنِّي بِما تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ (2) «و نرم گردانيديم از براى او آهن را و امر كرديم او را كه: بعمل آور زره هاى گشاده و حلقه هاى آنها را اندازه كن و مناسب يكديگر ساز-به روايت على بن ابراهيم:

ميخهاى حلقه ها را به اندازۀ حلقه ها بساز (3)-و بكنيد عملهاى شايسته بدرستى كه من به آنچه مى كنيد بينايم» .

در جاى ديگر فرموده است وَ لَقَدْ آتَيْنا داوُدَ وَ سُلَيْمانَ عِلْماً وَ قالاَ اَلْحَمْدُ لِلّهِ اَلَّذِي فَضَّلَنا عَلى كَثِيرٍ مِنْ عِبادِهِ اَلْمُؤْمِنِينَ (4)«و بتحقيق كه عطا كرديم داود و سليمان را علمى بزرگ و گفتند: سپاس خداوندى را سزاست كه فضيلت و زيادتى داد ما را بر بسيارى از بندگان مؤمن خود» .

على بن ابراهيم رحمه اللّه روايت كرده است كه: حق تعالى عطا كرد داود و سليمان را آنچه عطا نكرده بود احدى از پيغمبران خود را از آيات و معجزات و تعليم كرد ايشان را زبان مرغان و نرم كرد از براى ايشان آهن و ارزيزه را بدون آتش، و كوهها با داود عليه السّلام تسبيح مى گفتند و زبور را بر او فرستاد كه در آن توحيد و تمجيد الهى و دعا و مناجات بود، و در زبور اخبار حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم و امير المؤمنين و ائمۀ طاهرين صلوات اللّه عليهم اجمعين بود، و اخبار رجعت ائمه و مؤمنان در آن بود و اخبار ظاهر شدن حضرت صاحب الأمر عليه السّلام در آن مذكور بود چنانچه حق تعالى در قرآن فرموده است كه وَ لَقَدْ كَتَبْنا فِي اَلزَّبُورِ مِنْ بَعْدِ اَلذِّكْرِ أَنَّ اَلْأَرْضَ يَرِثُها عِبادِيَ اَلصّالِحُونَ (5)يعنى: «بتحقيق كه

ص: 901


1- . مجمع البيان 4/381؛ تفسير روح المعاني 11/287.
2- . سورۀ سبأ:11.
3- . تفسير قمى 2/199.
4- . سورۀ نمل:15.
5- . سورۀ انبياء:105.

نوشتيم در زبور بعد از ياد كردن پيغمبر آخر الزمان كه زمين به ميراث خواهد رسيد به بندگان شايستۀ ما» كه مراد ائمۀ معصومين عليهم السّلام اند» (1).

موافق احاديث بسيار بازهم على بن ابراهيم روايت كرده است كه: چون داود در صحراها زبور تلاوت مى نمود، كوهها و مرغان هوا و وحشيان صحرا با او تسبيح مى گفتند، و آهن مانند موم در دست او نرم بود كه هر چه مى خواست بى تعب و بى آتش از آن مى ساخت (2).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: هر كه كارها بر او دشوار شود پس در روز سه شنبه آنها را طلب كند، كه آن روزى است كه خدا آهن را در آن روز براى داود عليه السّلام نرم كرد (3).

در حديث معتبر ديگر فرمود كه: حق تعالى وحى فرستاد بسوى داود عليه السّلام كه: تو نيكو بنده اى بودى اگر نه اين بود كه كسب نمى كنى و از بيت المال مى خورى.

چون اين وحى به داود رسيد بسيار گريست، پس خدا وحى كرد بسوى آهن كه: نرم شو براى بندۀ من داود، پس هر روز يك زره به دست خود مى ساخت و به هزار درهم مى فروخت تا آنكه سيصد و شصت زره ساخت و به سيصد و شصت هزار درهم فروخت و از بيت المال مستغنى شد (4).

حضرت امير المؤمنين صلوات اللّه عليه در بعضى از خطب خود فرموده است: اگر خواهى تأسّى كن به داود صاحب مزامير كه زبور را به آواز خوش مى خواند و قارى اهل بهشت خواهد بود، بدرستى كه زنبيلها از برگ خرما به دست خود مى بافت و به همنشينان خود مى گفت: كداميك از شما مى برد كه اين را بفروشد، و از قيمت آن نان جو مى خريد

ص: 902


1- . تفسير قمى 2/126.
2- . تفسير قمى 2/199.
3- . كافى 8/143؛ خصال 386.
4- . كافى 5/74.

و مى خورد (1).

مؤلف گويد: شايد زنبيل بافتن پيش از نرم شدن آهن باشد.

و نقل كرده اند كه: حسن صوت آن حضرت به مرتبه اى بود كه چون مشغول خواندن زبور مى شد در محراب عبادت خود، مرغان هوا بر سر او هجوم مى آوردند و وحشيان صحرا كه صداى او را مى شنيدند بى تابانه از پى آواز او به ميان مردم مى آمدند كه به دست آنها را مى توانست گرفت (2).

در احاديث معتبر منقول است كه: آن حضرت يك روز روزه مى داشت و يك روز افطار مى كرد (3).

به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه روزى داود عليه السّلام گفت كه: امروز خدا را عبادتى بكنم و زبور را تلاوتى بكنم كه هرگز مثل آن نكرده باشم. پس به محراب خود رفت و آنچه شرط سعى در بندگى بود بعمل آورد، چون از نماز فارغ شد ناگاه وزغى در محراب پيدا شد به امر الهى به سخن آمد و گفت: اى داود! آيا تو را خوش آمد اين عبادت و قرائتى كه امروز كردى؟

داود گفت: بلى.

وزغ گفت: خوش نيايد تو را اين عبادتها و تلاوتها، بدرستى كه من خدا را در هر شبى هزار تسبيح مى گويم كه با هر تسبيحى از براى من سه هزار حمد الهى منشعب مى شود و من در قعر آب مى باشم و صداى مرغى را در هوا مى شنوم گمان مى كنم كه آن گرسنه است پس به روى آب مى آيم كه مرا بخورد بى آنكه گناهى كرده باشم (4).

در حديث معتبر ديگر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حضرت داود عليه السّلام روزى در محراب عبادت خود بود، ناگاه كرم سرخ ريزه اى از جانب محرابش حركت نمود تا به

ص: 903


1- . نهج البلاغه 227، خطبه 160.
2- . عرائس المجالس 275.
3- . كافى 4/89؛ ثواب الاعمال و عقاب الاعمال 105.
4- . كتاب الزهد 64.

موضع سجودش رسيد، چون نظر داود عليه السّلام بر آن كرم افتاد در خاطرش خطور كرد كه آيا از براى چه حق تعالى اين كرم را خلق كرده است؟

پس حق تعالى براى تنبيه و تأديب آن حضرت به آن كرم وحى نمود كه: با داود سخن بگو. پس كرم به امر الهى به سخن آمد و گفت: اى داود! آيا صداى مرا شنيدى يا بر روى سنگ سخت اثر پاى مرا ديدى؟

داود گفت: نه.

كرم گفت: بدرستى كه خداوند عالميان صداى پا و نفس و آواز مرا مى شنود و اثر رفتار مرا بر روى سنگ سخت مى بيند، پس صداى خود را پست كن، اين قدر فرياد در درگاه او مكن (1).

در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت داود عليه السّلام چون به حج آمد و به عرفات حاضر شد و كثرت مردم را در عرفات مشاهده نمود به بالاى كوه رفت و تنها مشغول دعا شد، چون از مناسك حج فارغ شد جبرئيل عليه السّلام به نزد آن حضرت آمد و گفت: اى داود! پروردگار تو مى فرمايد كه: چرا به كوه بالا رفتى؟ آيا گمان كردى كه صداى تو به سبب صداى ديگران بر من مخفى مى باشد؟

پس جبرئيل داود عليه السّلام را برد بسوى جدّه، و از آنجا او را به دريا فرو برد به قدر چهل روز راه كه در صحرا راه روند تا به سنگى رسيد، پس سنگ را شكافت ناگاه در ميان آن سنگ كرمى ظاهر شد، پس گفت: اى داود! پروردگار تو مى فرمايد كه: من صداى اين كرم را در ميان اين سنگ در قعر اين دريا مى شنوم و از آن غافل نيستم پس گمان كردى كه اختلاط آوازها مرا مانع شنيدن آواز تو مى شود (2).

مؤلف گويد: معلوم است كه بر حضرت داود عليه السّلام اين معنى پوشيده نبود كه علم الهى به همه چيز محيط است و ليكن خواست كه در دعا ممتاز باشد از ديگران، و چون اين كار

ص: 904


1- . كتاب الزهد 64.
2- . كافى 4/214.

مظنّۀ چنين گمان بود حق تعالى آن حضرت را تنبيه فرمود كه: چون امرى از من پوشيده نيست پس با داعيان ديگر مخلوط بودن بهتر است از آنكه از ايشان كناره كنى، يا آنكه شايد به سبب فعل آن حضرت ديگران اين توهّم كرده باشند، حق تعالى براى تأديب آن حضرت و تعليم ديگران اين امر را بر آن حضرت ظاهر فرموده باشد كه نقل كند به آن جماعت تا آن توهّم از خاطر ايشان بيرون رود، و اللّه تعالى يعلم.

و به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت داود عليه السّلام از حق تعالى سؤال نمود در هر مرافعه كه به نزد او بياورند حق تعالى آنچه حكم واقع است كه در علم كامل او هست به او وحى نمايد كه به آن نحو ميان ايشان حكم نمايد، پس حق تعالى وحى فرمود كه: اى داود! مردم تاب اين نمى آورند و من حكم خواهم كرد از براى تو.

پس شخصى آمد تظلّم كرد نزد داود عليه السّلام و بر ديگرى دعوى نمود كه او بر من ستم كرده است، حق تعالى وحى فرمود كه: حكم واقع آن است كه بگوئى مدّعى عليه را كه گردن آن كسى را بزند كه بر او دعوى كرده است و مالهاى او را به مدّعى عليه بدهى؛ چون چنين كرد بنى اسرائيل به فغان آمدند و گفتند: مردى آمد اظهار كرد كه: بر من ستم شده است، تو حكم كردى كه ظالم گردن مظلوم را بزند و مالهاى او را بگيرد؟ !

پس حضرت داود عليه السّلام دعا كرد كه: پروردگارا! مرا از اين بليّه نجات ده.

حق تعالى وحى فرمود به داود كه: تو از من سؤال كردى من حكم واقع را به تو الهام كنم، و آن كه پيش تو به دعوى آمده بود پدر مدّعى عليه را كشته بود و مالهاى او را گرفته بود و من حكم كردم به قصاص پدر خود او را بكشد و مالهاى پدر خود را از او بگيرد، پدرش در فلان باغ در زير فلان درخت مدفون است برو به آنجا و او را به نام صدا كن تا تو را جواب گويد و از او بپرس كه كى او را كشته است. پس داود عليه السّلام بسيار شاد شد، به بنى اسرائيل گفت: خدا مرا در اين قضيه فرج كرامت فرمود.

و ايشان را با خود برد به زير آن درخت و ندا كرد پدر آن مرد را به نامش، پس صدا از زير آن درخت آمد: لبّيك اى پيغمبر خدا.

ص: 905

فرمود: كى تو را كشته است؟

گفت: فلان مرد مرا كشت و مالهاى مرا متصرّف شد!

پس بنى اسرائيل راضى شدند.

داود عليه السّلام استدعا كرد كه حق تعالى تكليف حكم واقع را از او بردارد، پس حق تعالى وحى فرستاد بسوى او كه: بندگان من در دنيا تاب نمى آورند حكم واقع را، پس از مدّعى گواه بطلب و مدّعى عليه را سوگند بده و حكم واقع را به من گذار كه در روز قيامت ميان ايشان حكم خواهم كرد (1).

به سند صحيح از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حضرت داود عليه السّلام از پروردگار خود سؤال كرد كه يك قضيه از قضاياى آخرت را كه در ميان بندگان خود خواهد كرد به او بنمايد. پس حق تعالى به او وحى فرمود: آنچه از من سؤال كردى احدى از خلق خود را من بر آن مطّلع نكرده ام، سزاوار نيست كه بغير از من كسى به آن نحو حكم كند.

پس بار ديگر داود عليه السّلام اين استدعا نمود، پس جبرئيل آمد و گفت: از پروردگارت چيزى سؤال كردى كه پيش از تو هيچ پيغمبرى اين را سؤال نكرده است، حق تعالى دعاى تو را مستجاب فرمود، در اول قضيه اى كه فردا بر تو وارد مى شود حكم آخرت را بر تو ظاهر خواهد نمود.

چون صبح شد داود عليه السّلام در مجلس قضا نشست، مرد پيرى آمد به جوانى چسبيده بود، در دست آن جوان خوشۀ انگورى بود، آن مرد پير گفت: اى پيغمبر خدا! اين جوان داخل باغ من شده است و درختهاى تاك مرا خراب كرده است و بى رخصت من انگور مرا خورده است.

آن حضرت به آن جوان گفت: چه مى گوئى؟

آن جوان اقرار كرد كه: آنچه او دعوى مى كند، كرده ام.

پس حق تعالى وحى نمود كه: اگر به حكم آخرت ميان ايشان حكم كنى، دل تو

ص: 906


1- . قصص الانبياء راوندى 200.

برنمى تابد و بنى اسرائيل قبول نخواهند كرد؛ اى داود! اين باغ از پدر اين جوان بود، اين مرد پير به باغ او رفت و او را كشت و چهل هزار درهم مال او را غصب كرد و در كنار باغ دفن كرده است، پس شمشيرى به دست آن جوان بده تا گردن آن مرد پير را بزند به قصاص پدر خود، و باغ را تسليم آن جوان كن و بگو كه: جوان فلان موضع از باغ را بكند و مال خود را بيرون آورد. پس داود عليه السّلام بترسيد و اين حكم را موافق فرمودۀ خدا جارى كرد (1).

در روايت ديگر منقول است كه: دو شخص مخاصمه كردند بسوى داود عليه السّلام در گاوى و هر دو بر ملكيت خود گواه گذرانيدند! پس آن حضرت به نزد محراب رفت و گفت:

خداوندا! مرا مانده كرد حكم كردن در ميان اين دو مرد، تو حكم فرما در ميان ايشان. پس حق تعالى وحى فرستاد: بيرون رو و بگير گاو را از آن كه در دست اوست و به ديگرى بده و گردن او را بزن!

چون چنين كرد بنى اسرائيل به فرياد آمدند و گفتند: هر دو گواه گذرانيدند و آن كه در دستش بود احق بود كه گاو با او باشد و داود از او گرفت و گردن او را بزد.

پس حضرت داود برگشت بسوى محراب و گفت: پروردگارا! بنى اسرائيل به فرياد آمدند از حكمى كه فرمودى.

حق تعالى وحى فرستاد كه: آن كه گاو در دستش بود پدر آن شخص ديگر را كشته بود و گاو را از پدر او گرفته بود، پس هرگاه بعد از اين چنين امور تو را پيش آيد به ظاهر شرع ميان ايشان حكم كن و از من سؤال مكن كه ميان ايشان حكم كنم و حكم مرا بگذار به روز قيامت (2).

در حديث صحيح از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه در عهد داود عليه السّلام زنجيرى از آسمان آويخته بود كه مردم محاكمه را به نزد آن زنجير مى بردند، هر كه محق بود دستش به زنجير مى رسيد و هر كه مبطل بود دستش نمى رسيد، در آن زمان شخصى گوهرى به

ص: 907


1- . قصص الانبياء راوندى 200؛ كافى 7/421.
2- . قصص الانبياء راوندى 201؛ كافى 7/432.

ديگرى سپرد و او انكار كرد و گوهر را در ميان عصاى خود پنهان كرده بود. پس صاحب مال به نزد او آمد و گفت: بيا به نزد زنجير رويم تا حق ظاهر شود؛ چون به نزد زنجير رفتند صاحب مال كه دست دراز كرد دستش به زنجير رسيد، چون نوبت امانت دار شد به صاحب مال گفت: اين عصاى مرا نگاهدار تا من نيز دست برسانم! پس دست او نيز رسيد (چون گوهر در ميان عصا بود و عصا را به صاحب مال داده بود) .

چون اين حيله از ايشان صادر شد حق تعالى زنجير را به آسمان برد و وحى نمود به داود كه: به گواه و قسم در ميان ايشان حكم كن (1).

در احاديث معتبر بسيار منقول است كه: چون قائم آل محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم ظاهر شود، به حكم داود عليه السّلام حكم خواهد كرد. فرمود: به علم خود و به حكم واقع و گواه نخواهد طلبيد (2).

به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: روزى حضرت امير المؤمنين عليه السّلام داخل مسجد شد، پس ديد كه جوانى از برابر آن حضرت مى آيد و مى گريد، جمعى بر دور او هستند او را تسلّى مى دهند، پس حضرت از او پرسيد: چرا مى گريى؟

عرض كرد: يا امير المؤمنين! شريح قاضى حكمى بر من كرده است كه نمى دانم چون است، اين جماعت پدر مرا با خود به سفر بردند اكنون برگشته اند و پدرم با ايشان نيست، چون احوال پدر خود را از ايشان پرسيدم گفتند: مرد! پرسيدم: مال او چه شد؟ گفتند:

مالى نگذاشت! پس ايشان را به نزد شريح بردم، شريح به ايشان سوگند فرمود، من مى دانم يا امير المؤمنين كه پدرم مال بسيارى با خود به سفر برده بود.

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود كه: برگرديد به نزد شريح.

چون به نزد شريح آمدند حضرت فرمود: اى شريح! چگونه ميان اين گروه حكم كردى؟

ص: 908


1- . قصص الانبياء راوندى 202؛ در عرائس المجالس 277 و قصص الانبياء ابن كثير 425 همين معنى از طرق عامه ذكر شده است.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 4/464؛ خرايج 1/432؛ ارشاد شيخ مفيد 2/386؛ اعلام الورى 3/264.

گفت: اين جوان دعوى كرد بر اين جماعت كه پدرم با ايشان به سفر رفت و برنگشت، از آنها پرسيدم، گفتند: مرد، پرسيدم: مالش چه شد؟ گفتند: مالى نگذاشت، جوان را گفتم: گواه دارى؟ گفت: نه، پس ايشان را قسم دادم.

حضرت فرمود: هيهات! در چنين واقعه به اين نحو حكم مى كنى؟ و اللّه كه در اين واقعه حكمى بكنم كه كسى پيش از من نكرده باشد مگر داود پيغمبر عليه السّلام. پس فرمود: اى قنبر! پهلوانان لشكر را بطلب، چون حاضر شدند بر هر يك از آن جماعت يكى از آنها را موكّل گردانيد، پس نظر فرمود بسوى آن جماعت و گفت: چه مى گوئيد؟ گمان مى كنيد كه من نمى دانم كه شما با پدر اين جوان چه كرديد؟ اگر اين را ندانم مرد نادانى خواهم بود.

پس فرمود: اينها را پراكنده كنيد و هر يك را در پشت ستونى از ستونهاى مسجد بازداريد و سرهاى ايشان را به جامه هاى خود بپوشانيد كه يكديگر را نبينند.

پس عبيد اللّه بن ابى رافع كاتب خود را طلبيد و فرمود: نامه اى و دواتى حاضر كن. و در مجلس قضا متمكن گرديد، مردم بر دور آن حضرت جمع شدند پس فرمود: هرگاه من «اللّه اكبر» بگويم شما نيز همه «اللّه اكبر» بگوئيد.

پس يكى از ايشان را تنها طلبيد در پيش روى مبارك خود نشانيد، رويش را گشود و فرمود: اى عبيد اللّه! آنچه مى گويد بنويس.

پس شروع فرمود به سؤال كردن از او و فرمود: چه روز از خانه هاى خود بيرون رفتيد و پدر اين جوان با شما بود؟

گفت: در فلان روز.

فرمود: در چه ماه بود؟

گفت: در فلان ماه.

فرمود: به كدام منزل كه رسيديد او مرد؟

گفت: در فلان منزل.

فرمود: در خانۀ كى او مرد؟

گفت: در خانۀ فلان شخص.

ص: 909

فرمود: چه مرض داشت؟

گفت: فلان مرض.

فرمود: چند روز بيمار بود؟

گفت: فلان عدد از روز.

پس آن حضرت احوال او را همگى سؤال نمود كه چه روز مرد و كى او را غسل داد و كى او را كفن نمود و كفن او از چه بود و كى بر او نماز كرد و كى او را به قبر برد. چون حضرت همه را از او سؤال نمود و او جواب گفت، اللّه اكبر فرمود، مردم همه صدا به تكبير بلند كردند، پس رفقاى او جزم كردند كه او اقرار كرده است بر خود و بر ايشان به كشتن آن مرد كه مردم صدا به تكبير بلند كردند.

پس فرمود سر و روى اين مرد را بستند و به جاى خود بردند و ديگرى را طلبيد و نزد خود نشانيد و رويش را گشود فرمود: گمان مى كردى من نمى دانم كه شما چه كرده ايد؟

او گفت: يا امير المؤمنين! من يكى از آنها بودم و راضى به كشتن او نبودم. اقرار نمود، پس هر يك را طلبيد اقرار كرد تا همه اقرار كردند.

مردى را كه اول طلبيده بود حاضر كردند او نيز اقرار كرد كه: ما پدر اين جوان را كشتيم و مال او را برداشتيم!

پس حكم فرمود به مال و خون بر ايشان از براى آن جوان.

پس شريح گفت: يا امير المؤمنين! بيان فرما كه حكم داود عليه السّلام چگونه بود؟

فرمود: حضرت داود عليه السّلام روزى گذشت بر جمعى از اطفال كه بازى مى كردند، در ميان خود طفلى را آواز مى كردند: «مات الدّين» يعنى «مرد دين» ! پس داود عليه السّلام آن كودك را طلبيد فرمود: چه نام دارى؟

گفت: مات الدّين!

فرمود: كى تو را به اين نام مسمّى گردانيده است؟

گفت: مادر من.

پس داود عليه السّلام آن كودك را با خود آورد به نزد مادر او و فرمود: اى زن! كى فرزند تو را

ص: 910

به اين نام مسمّى گردانيده است؟

عرض كرد: پدرش.

فرمود: چگونه بوده است؟

آن زن گفت: پدر اين طفل با جماعتى به سفر رفت و اين طفل در شكم من بود، پس آن جماعت برگشتند و شوهر من برنگشت، چون احوال او را از ايشان سؤال كردم گفتند:

مرد! گفتم: مالش چه شد؟ گفتند: مالى نگذاشت! پرسيدم: آيا وصيتى كرد؟ گفتند: بلى گفت زن من آبستن است به او بگوييد خواه پسر بزايد و خواه دختر او را «مات الدين» نام كند، پس من به آن سبب اين طفل را به اين نام ناميدم.

حضرت داود عليه السّلام فرمود: آيا مى شناسى آن گروه را كه با شوهر تو به سفر رفتند؟

گفت: بلى.

فرمود: زنده اند يا مرده اند؟

گفت: زنده اند.

فرمود: پس بيا با من ايشان را به من نشان ده.

پس حضرت آن جماعت را از خانه هاى ايشان بيرون آورد و به اين نحو ميان ايشان حكم كرد تا اقرار كردند و مال و خون را بر ايشان ثابت گردانيد، بعد از آن به آن زن فرمود:

اكنون نام كن فرزند خود را «عاش الدّين» يعنى: «زنده شد دين» (1).

به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: عمر شريف حضرت داود عليه السّلام صد سال بود، و از آن جمله چهل سال مدت پادشاهى آن حضرت بود (2).

به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى گروهى از ملائكه را بر آدم عليه السّلام فرستاد در وادى روحا كه ميان طايف و مكۀ معظمه واقع است، پس

ص: 911


1- . ارشاد شيخ مفيد 1/215؛ كافى 7/371.
2- . كمال الدين و تمام النعمة 524.

ندا كرد حق تعالى ذرّيّت او را در عالم ارواح كه مانند مورچگان بودند، پس همه بيرون آمدند از پشت آدم عليه السّلام و مانند مگس عسل در كنار وادى جمع شدند، پس حق تعالى وحى نمود به آدم كه: نظر كن چه مى بينى؟

عرض كرد: مورچه ريزۀ بسيارى در كنار وادى مى بينم.

حق تعالى فرمود: اينها فرزندان تواند كه از پشت تو بيرون آوردم كه پيمان بگيرم براى خود به پروردگارى و از براى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم به پيغمبرى چنانچه در آسمان از ايشان پيمان گرفتم.

آدم عليه السّلام عرض كرد: پروردگارا! چگونه اينها همه را پشت من گنجايش دارد؟

فرمود: اى آدم! به صنع لطيف و قدرت نافذ خود همه را در پشت تو جا داده ام.

آدم عرض كرد: خداوندا! چه مى خواهى از ايشان در پيمان گرفتن؟

فرمود: آن را مى خواهم كه در معبوديت و خداوندى هيچ چيز را با من شريك نگردانند و همتا ندانند.

آدم عرض كرد: خداوندا! پس كسى كه تو را اطاعت كند پاداش او چه خواهد بود؟ فرمود: او را در بهشت خود ساكن مى گردانم.

آدم گفت: پس هر كه از ايشان تو را معصيت كند جزاى او چه خواهد بود؟

فرمود: او را در جهنم ساكن مى گردانم.

آدم عرض كرد: خداوندا! عدالت كرده اى در باب ايشان، و اگر ايشان را نگاه ندارى و توفيق ندهى اكثر ايشان معصيت تو خواهند كرد.

پس حق تعالى عرض كرد بر آدم نامهاى پيغمبران و عمرهاى ايشان را.

چون آدم عليه السّلام به نام داود عليه السّلام گذشت و عمر او را چهل سال ديد گفت: خداوندا! چه بسيار كم است عمر داود و بسيار است عمر من، پروردگارا! اگر من از عمر خود سى سال بر عمر او زياد كنم آيا جارى خواهى نمود؟

فرمود: بلى اى آدم.

عرض كرد: پروردگارا! پس من از عمر خود سى سال بر عمر او افزودم، از عمر من

ص: 912

بينداز و بر عمر او اضافه فرما.

پس حق تعالى چنين كرد، چنانكه حق تعالى در قرآن مجيد مى فرمايد كه: «محو مى كند خدا آنچه را مى خواهد و اثبات مى نمايد آنچه را مى خواهد و نزد اوست امّ الكتاب» (1)يعنى: كتابى كه مادر همۀ كتابها است و كتابهاى ديگر از روى آن نوشته مى شود.

پس چون مدت عمر آدم عليه السّلام منتهى شد، ملك الموت نازل شد كه قبض روحش بكند، پس آدم عليه السّلام گفت: اى ملك الموت! سى سال از عمر من مانده است.

ملك الموت گفت: آن سى سال را از عمر خود كم كردى و بر عمر داود عليه السّلام افزودى در وادى «روحا» در هنگامى كه حق تعالى نامهاى پيغمبران ذرّيّت تو را بر تو عرض مى كرد.

آدم عليه السّلام گفت: اى ملك الموت! به خاطرم نمى آيد.

ملك الموت گفت: اى آدم! آيا تو خود سؤال نكردى كه حق تعالى براى داود بنويسد و از عمر تو محو نمايد؟ پس حق تعالى براى داود در زبور ثبت كرد و از عمر تو در ذكر محو فرمود.

آدم عليه السّلام فرمود كه: اگر نوشته اى در اين باب هست حاضر نما تا من بدانم؛ و در واقع از خاطر آدم عليه السّلام محو شده بود.

پس از آن روز حق تعالى امر فرمود بندگان خود را كه در قرضها و معاملات خود قباله و نامه بنويسند تا از خاطرشان محو نشود و انكار نكنند (2).

و در روايت ديگر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: پنجاه سال اضافه بر عمر داود عليه السّلام نمود، چون انكار كرد جبرئيل و ميكائيل فرود آمدند و گواهى دادند نزد او، پس راضى شد و ملك الموت قبض روح آن حضرت نمود (3).

در روايت ديگر چنان است كه: عمر داود چهل سال بود و آدم عليه السّلام شصت سال بر آن

ص: 913


1- . سورۀ رعد:39.
2- . تفسير عياشى 2/218.
3- . كافى 7/379.

افزود (1).

احاديث در اين معنى در باب قصۀ آدم عليه السّلام گذشت و اشكالى چند كه بر اينها وارد مى آيد در آنجا مذكور شد.

على بن ابراهيم ذكر كرده است كه: ميان زمان موسى و زمان داود عليهما السّلام پانصد سال فاصله بود، و ميان داود و عيسى عليهما السّلام هزار و صد سال فاصله بود (2).

ص: 914


1- . كافى 7/378.
2- . تفسير قمى 1/165.

فصل : در بيان ترك اولاى حضرت داود عليه السّلام است

حق تعالى در قرآن مجيد فرموده است كه وَ اُذْكُرْ عَبْدَنا داوُدَ ذَا اَلْأَيْدِ إِنَّهُ أَوّابٌ «و ياد كن بندۀ ما داود را كه صاحب قوّت و توانائى بود در بندگى خدا، بدرستى كه او بسيار رجوع كننده بود بسوى خدا» .

إِنّا سَخَّرْنَا اَلْجِبالَ مَعَهُ يُسَبِّحْنَ بِالْعَشِيِّ وَ اَلْإِشْراقِ «بدرستى كه ما تسخير كرديم كوهها را كه با او تسبيح مى گفتند در وقت پسين و چاشت يا برآمدن آفتاب» ، وَ اَلطَّيْرَ مَحْشُورَةً كُلٌّ لَهُ أَوّابٌ «و مسخّر گردانيده بوديم مرغان را كه جمع مى شدند بسوى او هر يك از كوهها و مرغان براى او رجوع كننده بودند به تسبيح، هرگاه كه او تسبيح مى كرد آنها با او تسبيح مى كردند» .

وَ شَدَدْنا مُلْكَهُ وَ آتَيْناهُ اَلْحِكْمَةَ وَ فَصْلَ اَلْخِطابِ «و محكم گردانيديم پادشاهى او را و عطا كرديم به او حكمت را-يعنى پيغمبرى را، يا كمال علم و عمل را-و خطاب جدا كنندۀ ميان حق و باطل را» ، وَ هَلْ أَتاكَ نَبَأُ اَلْخَصْمِ إِذْ تَسَوَّرُوا اَلْمِحْرابَ «آيا آمده است بسوى تو خبر آنها كه با يكديگر مخاصمه و منازعه كردند نزد او در وقتى كه به ديوار محراب-يا غرفۀ داود-بالا رفتند؟» ، إِذْ دَخَلُوا عَلى داوُدَ فَفَزِعَ مِنْهُمْ «چون داخل شدند بر داود پس ترسيد از ايشان» ، قالُوا لا تَخَفْ خَصْمانِ بَغى بَعْضُنا عَلى بَعْضٍ فَاحْكُمْ بَيْنَنا بِالْحَقِّ وَ لا تُشْطِطْ وَ اِهْدِنا إِلى سَواءِ اَلصِّراطِ «گفتند: مترس ما دو خصميم بعضى از ما بر بعضى ستم و زيادتى كرده اند پس حكم كن ميان ما به حق و راستى، و جور مكن در

ص: 915

حكم، و راهنمائى نما ما را به راه راست» ، إِنَّ هذا أَخِي لَهُ تِسْعٌ وَ تِسْعُونَ نَعْجَةً وَ لِيَ نَعْجَةٌ واحِدَةٌ فَقالَ أَكْفِلْنِيها وَ عَزَّنِي فِي اَلْخِطابِ «بدرستى كه اين برادر من است او را نود و نه ميش هست و مرا يك ميش هست پس مى گويد كه آن يك ميش را به من بده و بر من زيادتى مى كند در مخاطبه و مخاصمه» ، قالَ لَقَدْ ظَلَمَكَ بِسُؤالِ نَعْجَتِكَ إِلى نِعاجِهِ «داود گفت: بتحقيق كه ظلم كرده است بر تو كه سؤال كرده است ميش تو را كه با ميشهاى خود ضم كند» ، وَ إِنَّ كَثِيراً مِنَ اَلْخُلَطاءِ لَيَبْغِي بَعْضُهُمْ عَلى بَعْضٍ إِلاَّ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصّالِحاتِ وَ قَلِيلٌ ما هُمْ «بدرستى كه بسيارى از شركا ستم مى كنند بعضى از ايشان بر بعضى مگر آنها كه ايمان آورده اند و اعمال شايسته كرده اند و بسيار كم اند ايشان» ، وَ ظَنَّ داوُدُ أَنَّما فَتَنّاهُ فَاسْتَغْفَرَ رَبَّهُ وَ خَرَّ راكِعاً وَ أَنابَ «و گمان كرد داود كه ما او را امتحان كرديم به اين حكومت پس طلب آمرزش كرد از پروردگار خود و به سجده در افتاد و انابه و توبه و برگشت كرد بسوى خدا» .

از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: مراد از گمان در اينجا علم است (1)، يعنى به يقين دانست كه خدا او را امتحان كرد.

فَغَفَرْنا لَهُ ذلِكَ وَ إِنَّ لَهُ عِنْدَنا لَزُلْفى وَ حُسْنَ مَآبٍ «پس آمرزيديم از براى او اين را بدرستى كه هست او را نزد ما قرب و منزلت و بازگشت نيكو» يا داوُدُ إِنّا جَعَلْناكَ خَلِيفَةً فِي اَلْأَرْضِ «اى داود! بدرستى كه گردانيديم ما تو را جانشين خود در زمين» فَاحْكُمْ بَيْنَ اَلنّاسِ بِالْحَقِّ «پس حكم كن در ميان مردم به راستى» ، وَ لا تَتَّبِعِ اَلْهَوى فَيُضِلَّكَ عَنْ سَبِيلِ اَللّهِ «و پيروى مكن خواهش نفس خود را پس گمراه كند تو را از راه خدا» ، إِنَّ اَلَّذِينَ يَضِلُّونَ عَنْ سَبِيلِ اَللّهِ لَهُمْ عَذابٌ شَدِيدٌ بِما نَسُوا يَوْمَ اَلْحِسابِ (2)«بدرستى كه آنها كه گمراه مى شوند از راه خدا ايشان را است عذابى سخت به فراموش كردن ايشان روز حساب را» .

ص: 916


1- . تفسير قمى 2/234.
2- . آياتى كه از ابتداى فصل تا به اينجا ذكر شده است آيات 17-26 سورۀ ص مى باشند.

على بن ابراهيم به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون جناب مقدس ايزدى تعالى شأنه حضرت داود عليه السّلام را خليفۀ خود گردانيد در زمين و زبور را بر او نازل گردانيد، وحى فرمود بسوى كوهها و مرغان كه با او تسبيح بگويند، و سببش آن بود كه چون آن حضرت از نماز فارغ مى شد وزير آن حضرت برمى خاست حمد و تسبيح و تهليل و تكبير الهى مى كرد و مدح مى كرد يك يك از پيغمبران گذشته را و فضائل و افعال پسنديدۀ ايشان را ياد مى كرد و شكر و عبادت و صبر كردن ايشان را بر بلاها مذكور مى ساخت، و حضرت داود عليه السّلام را ياد نمى كرد.

پس آن حضرت مناجات كرد كه: پروردگارا! بر پيغمبران ثنا فرموده اى به آنچه كرده اى و بر من ثنا نكرده اى؟

حق تعالى وحى فرستاد بسوى او كه: ايشان بنده اى چندند كه ايشان را امتحان كرده ام و مبتلا گردانيده ام و صبر و شكيبائى كردند، به اين سبب ثنا و مدح ايشان كرده ام.

داود عليه السّلام گفت: خداوندا! مرا نيز مبتلا گردان و امتحان فرما تا صبر كنم و به درجۀ ايشان برسم.

حق تعالى فرمود: اى داود! اختيار نمودى بلا را بر عافيت، آنها را امتحان كردم و خبر نكردم و تو را خبر مى كنم و امتحان مى كنم، ابتلاى من در فلان روز از فلان ماه از فلان سال بر تو وارد خواهد شد.

عادت حضرت داود چنان بود كه يك روز در مجلس ديوان مى نشست و حكم مى فرمود در ميان مردم و يك روز خود را فارغ مى گردانيد براى عبادت خدا و با پروردگار خود خلوت مى كرد، چون آن روزى شد كه حق تعالى او را وعدۀ ابتلا فرموده بود عبادت خود را شديدتر نمود و در محراب خود خلوت گزيد و منع فرمود مردم را كه كسى به نزد او نرود، ناگاه مرغى را ديد كه در پيش او فرود آمد كه بالهاى آن مرغ از زمرّد سبز بود و پاهاى آن از ياقوت سرخ و سر و منقارش از مرواريد و زبرجد!

پس آن مرغ بسيار خوش آمد او را و فراموش كرد حال خود را و برخاست كه آن را بگيرد، پس آن مرغ پرواز نمود و بر ديوارى نشست كه در ميان خانۀ داود عليه السّلام و خانۀ اوريا

ص: 917

پسر حنان بود، و داود اوريا را به جنگى فرستاده بود، چون داود عليه السّلام بر ديوار بالا رفت كه مرغ را بگيرد، ناگاه نظرش بر زن اوريا افتاد كه نشسته بود و غسل مى كرد، چون سايۀ داود را ديد موهاى سرش را بر بدن خود افشاند و بدنش را به موى خود پوشانيد.

آن حضرت فريفتۀ محبت زن اوريا گرديده به محراب خود برگشت و از حال خود كه داشت افتاد! نوشت به سپهسالار خود: به فلان موضع برويد به جنگ و تابوت را ميان لشكر خود و لشكر دشمن بگذاريد؛ و نوشت كه: اوريا را پيش تابوت بدار كه جنگ كند.

پس سپهسالار داود، اوريا را پيش تابوت فرستاد و او كشته شد!

پس در آن وقت دو ملك از سقف خانه به نزد داود عليه السّلام آمدند به صورت دو مرد به مرافعه و در پيش روى او نشستند! آن حضرت ترسيد از ايشان، گفتند: مترس ما مرافعه داريم، اين برادر من نود و نه ميش دارد و من يك ميش دارم مى خواهد يك ميش مرا بگيرد و به گوسفندان خود ضم كند، بر من ظلم مى كند و به قهر و جبر مى خواهد آن را از من بگيرد.

در آن وقت آن حضرت نود و نه زن در خانه داشت، از زن نكاحى و كنيزان، پس داود فرمود: ظلم بر تو كرده است كه خواسته است گوسفند تو را بگيرد و با گوسفندانش ضم كند.

پس آن ملك ديگر كه مدّعى عليه بود خنديد و گفت: خود بر خود حكم كرد.

داود گفت: معصيت خدا كرده اى و مى خندى؟ دهانت را مى بايد شكست.

چون ايشان به آسمان رفتند، آن حضرت يافت كه حق تعالى ايشان را براى تنبيه او فرستاده بود.

پس چهل روز به سجده افتاد و مى گريست و بجز وقت نماز سر از سجده برنمى داشت تا آنكه پيشانى نورانيش مجروح شد و خون از ديده هاى مباركش جارى شد!

بعد از چهل روز حق تعالى او را ندا كرد: اى داود! چيست تو را كه اين قدر گريه مى كنى؟ آيا گرسنه اى كه تو را طعام دهم؟ يا تشنه اى كه تو را آب دهم؟ يا عريانى كه تو را جامه بپوشانم؟ يا ترسانى كه تو را ايمن گردانم؟

ص: 918

عرض كرد: خداوندا! چگونه ترسان نباشم، كرده ام آنچه مى دانى و مى دانم كه تو عادلى، و ستم ستمكارى از تو نمى گذرد.

حق تعالى وحى فرمود به او: اى داود! توبه كن.

عرض كرد: خداوندا! چگونه توبۀ من قبول مى شود و صاحب حق زنده نيست كه از او برائت ذمّت خود را بطلبم.

حق تعالى فرمود: برو به نزد قبر اوريا تا او را براى تو زنده كنم و سؤال كن از او كه ببخشد بر تو تا من تو را بيامرزم.

عرض كرد: پروردگارا! اگر نبخشد چه كنم؟

فرمود: من سؤال مى كنم كه تو را ببخشد.

پس آن حضرت روانه شد به جانب قبر اوريا و مى گريست و تلاوت زبور مى كرد، و چون آن حضرت تلاوت زبور مى نمود هيچ سنگ و درخت و كوه و مرغ و درنده نمى ماند مگر آنكه با او هم آواز مى شدند، پس بر اين حال رفت تا به كوهى رسيد كه در آن كوه غارى بود و در آنجا پيغمبر عابدى بود كه او را «حزقيل» مى گفتند، چون حزقيل صداى كوهها و جانوران را شنيد دانست كه داود عليه السّلام مى آيد گفت: اين پيغمبر گناهكار است.

چون داود به نزد آن غار رسيد گفت: اى حزقيل! مرا رخصت مى دهى كه به نزد تو بالا آيم؟

گفت: نه، زيرا كه تو گناهكارى.

پس گريۀ آن حضرت زياده شد، حق تعالى وحى فرستاد بسوى حزقيل عليه السّلام كه:

اى حزقيل! سرزنش مكن داود را به خطاى او و از من عافيت بطلب كه اگر تو را به خود بگذارم تو نيز گناه خواهى كرد.

پس حزقيل برخاست دست آن حضرت را گرفت و بسوى خود برد، پس داود عليه السّلام گفت: اى حزقيل! هرگز قصد گناه كرده اى؟

گفت: نه.

پرسيد: هرگز تو را عجبى حاصل شده است از عبادتى كه مى كنى؟

ص: 919

گفت نه.

پرسيد: هرگز ميل به دنيا كرده اى كه خواسته باشى از شهوات و لذّات دنيا چيزى اختيار كنى؟

گفت: بلى، گاه هست كه چنين امرى در دل من مى افتد.

داود عليه السّلام گفت: هرگاه تو را چنين امرى عارض شود به چه چيز علاج او مى كنى؟

حزقيل عليه السّلام گفت: داخل رخنۀ اين كوه مى شوم و از آنچه در آنجا هست عبرت مى گيرم.

پس آن حضرت داخل آن رخنه شد ناگاه ديد تختى از آهن گذاشته است و بر روى آن تخت كلّۀ كهنه شده و استخوانهاى پوسيده ريخته است، و در آنجا لوحى ديد كه در آن لوح نوشته بود: منم آروى پسر شلم (1)هزار سال پادشاهى كردم و هزار شهر بنا كردم و هزار دختر را بكارت بردم، آخر كار من اين شد كه خاك فرش من شد و سنگ بالش زير سر من گرديد و مارها و كرمها همسايگان و مصاحبان من شدند! پس هر كه مرا بر اين حال ببيند فريب دنيا نخورد.

پس داود عليه السّلام از آنجا گذشت و رفت به نزد قبر اوريا، او را صدا زد، جواب نداد؛ بار ديگر او را ندا كرد، جواب نداد؛ در مرتبۀ سوم اوريا گفت: اى پيغمبر خدا! چه كار دارى كه مرا از شادى و سرورى كه داشتم بازآوردى؟

گفت: اى اوريا! مرا بيامرز و گناهانم را ببخش.

پس حق تعالى وحى فرستاد به آن حضرت كه: اى داود! ظاهر كن بر او كه چه كرده اى و بعد طلب آمرزش از او بطلب.

باز سه مرتبه او را ندا كرد تا جواب گفت، پس آن حضرت گفت: اى اوريا! من چنين كارى كرده ام.

اوريا گفت: آيا پيغمبران چنين كارى مى كنند؟

و چون بار ديگر او را ندا كرد، جواب نشنيد، پس آن حضرت بر زمين افتاد به گريه و

ص: 920


1- . در مصدر: «اروى بن سلمه» آمده است.

زارى، پس حق تعالى وحى فرمود به خزانه دار فردوس كه اعلاى مراتب بهشت است تا پرده بردارد و اوريا فردوس را ببيند، چون پرده برداشته شد و اوريا فردوس را ديد پرسيد:

اين بهشت از براى كيست؟

حق تعالى فرمود كه: اين بهشت براى كسى است كه گناه داود را ببخشد.

اوريا گفت: پروردگارا! گناه او را بخشيدم.

پس داود عليه السّلام بسوى بنى اسرائيل برگشت.

بعد از آن هرگاه از نماز فارغ مى شد وزير او برمى خاست حمد و ثناى خدا مى گفت و بر پيغمبران ثنا مى كرد و بعد از آن مى گفت كه: داود قبل از گناه چنين و چنين فضيلتهائى داشت؛ پس داود غمگين شد، و حق تعالى به او وحى فرمود: اى داود! گناه تو را بخشيدم و ننگ گناه تو را بر بنى اسرائيل لازم گردانيدم.

داود گفت: خداوندا! تو عادلى و جور نمى كنى، چگونه ننگ گناه مرا بر بنى اسرائيل لازم مى گردانى؟

فرمود: براى آنكه چون ارادۀ آن عمل كردى بر تو انكار نكردند.

پس بعد از آن، زن اوريا را به امر الهى خواست و حضرت سليمان عليه السّلام از او بهم رسيد (1).

از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: اوريا كشته نشد، و بعد از توبه داود فرستاد و اوريا را طلبيد، و بعد از آمدن هشت روز زنده بود، بعد از آن فوت شد و بعد از فوت او، داود عليه السّلام زن او را خواست (2).

مؤلف گويد: اين قصه نيز از جمله قصه هائى است كه متمسك به آنها شده اند جمعى كه تجويز گناه نسبت به پيغمبران مى كنند از اهل سنّت، و ايشان اين قصه را به اين نحو نقل كرده اند كه در اين روايت مذكور شد، بعضى از اين شنيع تر نيز نقل كرده اند؛ چون سابقا

ص: 921


1- . تفسير قمى 2/229.
2- . تفسير قمى 2/234.

دانستى كه ضرورى دين شيعه است عصمت پيغمبران از گناهان پس بايد كه بعضى از اجزاى اين روايت محمول بر تقيه باشد.

چنانچه به سند معتبر از ابو بصير منقول است كه گفت: به حضرت صادق عليه السّلام عرض كردم: چه مى فرمائيد در آنچه مردم در باب داود عليه السّلام و زن اوريا مى گويند؟

فرمود: آنها را عامه افترا كرده اند بر آن حضرت (1).

در حديث موثق ديگر منقول است كه آن حضرت فرمود: اگر دست بيابم بر كسى كه گويد داود عليه السّلام دست بر زن اوريا گذاشت، هرآينه او را دو حد خواهم زد: يكى براى فحش گفتن و يكى براى ناسزا گفتن به پيغمبر خدا (2).

و همين مضمون را عامه نيز از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده اند (3).

و بنابر مذهب شيعه و بعضى از مخالفان كه تجويز گناه نسبت به پيغمبران نمى كنند خلاف است كه استغفار حضرت داود براى چه بود و افتتان و امتحان خدا نسبت به او چه بود؟

در اين مقام چند وجه گفته اند:

اول آنكه: استغفار براى گناه نبود بلكه براى تذلّل و خشوع و شكستگى نزد حق تعالى بود.

آنكه: اوريا زنى را خواستگارى كرده بود و آن حضرت بعد از او، او را خواستگارى كرد و اوريا زن نداشت و داود نود و نه زن داشت، و اولى آن بود كه آن زن را براى اوريا بگذارد، چون چنين نكرد حق تعالى او را به اين مكروه معاتبه فرمود.

سوم آنكه: داود عليه السّلام اوريا را به جنگ فرستاده بود، چون خبر شهادت او رسيد بسيار متأثر نشد به اعتبار آنكه دانست كه زن مقبوله اى دارد و او را خواهد خواست، اين نيز مكروهى بود كه مناسب شأن آن حضرت نبود امّا موجب گناه نبود، پس خدا دو ملك را

ص: 922


1- . قصص الانبياء راوندى 202.
2- . قصص الانبياء راوندى 203.
3- . عرائس المجالس 281؛ تفسير قرطبى 15/181.

براى تنبيه آن حضرت فرستاد.

چهارم آنكه: آن دو شخص ملك نبودند بلكه دزدان بودند و براى ضرر رسانيدن به آن حضرت آمده بودند، چون دست نيافتند، اين مرافعه را به عذر خود القا كردند و آن حضرت به ايشان گمان برد كه دزدند و خواست ايشان را آزار كند پس از گمان خود كه ترك اولى بود استغفار كرد و متعرّض ايشان نشد.

پنجم آنكه: معاتبۀ الهى نسبت به او براى آن بود كه چون مدّعى دعواى خود را گفت قبل از آنكه از مدّعى عليه سؤال نمايد، فرمود: بر تو ستم كرده است، و غرض آن حضرت آن بود كه اگر راست مى گوئى بر تو ستم كرده است، اولى آن بوده كه پيش از آنكه از خصم او جواب دعوى را بشنود اين را نگويد، و براى اين ترك اولى استغفار نمود (1).

چنانچه به سند معتبر منقول است كه: على بن الجهم در مجلس مأمون از حضرت امام رضا عليه السّلام از اين آيات سؤال نمود؟

حضرت فرمود: علماى شما در اين باب چه مى گويند؟

على بن الجهم گفت: مى گويند روزى داود عليه السّلام در محراب خود نماز مى كرد، ناگاه شيطان نزد او به صورت نيكوترين مرغى از مرغان ظاهر شد، پس داود نمازش را قطع كرد برخاست كه مرغ را بگيرد، پس مرغ به ميان خانه رفت، او نيز دنبال آن رفت، پس مرغ پرواز كرد بر بام خانه نشست، آن حضرت نيز بر بام بالا رفت.

پس مرغ به خانۀ اوريا پسر حنان رفت، داود عليه السّلام مشرف شد بر خانۀ اوريا، ناگاه نظرش بر زن اوريا افتاد كه غسل مى كرد و برهنه بود، همين كه ديد او را، از محبت او بى قرار شد و اوريا را به بعضى از جنگها فرستاده بود، پس نوشت به سركردۀ آن لشكر كه مقدّم دارد اوريا را پيش روى لشكر خود، چون او را مقدّم داشتند فتح كرد و بر كافران غالب شد.

چون اين خبر به داود رسيد غمگين شد، بار ديگر نوشت: او را بر تابوت مقدّم بدار در

ص: 923


1- . براى اطلاع بيشتر مراجعه شود به مجمع البيان 4/471؛ تفسير قرطبى 15/180.

جنگ، چون چنين كردند اوريا شهيد شد، پس داود زن اوريا را نكاح كرد!

چون حضرت امام رضا عليه السّلام اين قصه را به اين وجه شنيع از على بن الجهم استماع نمود دست مبارك را بر پيشانى خود زد و گفت: انّا للّه و انّا اليه راجعون! شما نسبت مى دهيد پيغمبرى از پيغمبران خدا را به آنكه نماز خود را سبك شمرد و براى مرغى آن را قطع كرد، و به آنكه عاشق زن مردم شد و به اين سبب شوهر او را كشت؟ !

پس على بن الجهم گفت: يا بن رسول اللّه! پس گناه او چه بود؟

حضرت امام رضا عليه السّلام فرمود: داود عليه السّلام گمان كرد كه حق تعالى خلقى از او داناتر نيافريده است، پس دو ملك را خدا فرستاد كه از ديوار غرفۀ او بالا رفتند، و چون به نزد او رفتند مدّعى دعواى خود را نقل كرد چنانچه حق تعالى ياد فرموده است، حضرت داود مبادرت نمود قبل از آنكه از ديگرى بپرسد كه آنچه او در حقّ تو مى گويد راست است يا نه، پيش از آنكه از مدّعى گواه بر دعواى او بطلبد فرمود: بر تو ظلم كرده است كه گوسفند تو را خواسته است كه با گوسفندان خود ضم كند، پس اين خطا ترك اولائى بود كه در حكم كردن از آن حضرت صادر شد، نه آنچه شما مى گوئيد، آيا نمى شنوى كه حق تعالى بعد از آن مى فرمايد: «اى داود! ما تو را خليفه گردانيديم در زمين پس حكم كن در ميان مردم به حق» ؟

پس على بن الجهم گفت: يا بن رسول اللّه! پس قصۀ او با اوريا چه بود؟

فرمود كه: در زمان داود عليه السّلام مقرّر چنين بود زنى كه شوهرش مى مرد يا در جنگ كشته مى شد ديگر شوهر نمى كرد هرگز، و اول كسى را كه حق تعالى براى او حلال گردانيد زنى را كه شوهرش كشته شده باشد بخواهد، داود عليه السّلام بود. چون اوريا كشته شد و عدّۀ زن او منقضى شد آن حضرت زن او را خواست، اين معنى بر روح اوريا گران آمد كه داود عليه السّلام اول مرتبه اين حكم را دربارۀ زوجۀ او جارى گردانيد (1).

مؤلف گويد: منسوخ شدن حكمى در زمان غير پيغمبران اولو العزم خلاف مشهور

ص: 924


1- . عيون اخبار الرضا 1/193؛ امالى شيخ صدوق 83، و در آن «اوريا بن حتان» است.

است، و ممكن است حضرت موسى عليه السّلام خبر داده باشد كه اين حكم تا زمان داود خواهد بود و بعد از آن حكم ديگر خواهد بود، يا آنكه نسخ كلّى مخصوص زمان پيغمبران اولو العزم است، و استبعادى ندارد كه بعضى از احكام جزئيه در زمان پيغمبر مرسل ديگر منسوخ تواند شد.

بدان كه اين بعضى از وجوهى است كه در اين قصه گفته اند، و وجه آخر كه موافق حديث است بهترين وجوه است، و ساير وجوه را در كتاب «بحار الانوار» بيان كرده ام (1)، و مجملا بايد دانست كه از پيغمبران گناه صادر نمى شود و ليكن چون نهايت مرتبۀ كمال انسانى اقرار به عجز و ناتوانى و تذلّل و شكستگى و انكسار است و اين معنى بدون صدور فى الجمله مخالفتى حاصل نمى شود، لهذا حق تعالى گاهى انبيا و دوستان خود را به خود مى گذارد كه مكروهى يا ترك اولائى از ايشان صادر گردد تا به عين اليقين بدانند كه امتياز ايشان از ساير خلق به عصمت به تأييد ربّانى است و درجات كمال ايشان به سبب هدايت سبحانى است، و به سبب صدور اين معنى در مقام توبه و انابه و تذلّل و تضرع و انكسار درآيند، و اين معنى موجب مزيد محبت و قرب و كمالات و علوّ درجات ايشان گردد، و مرتبۀ ايشان به اضعاف مضاعفه زياده از پيش از صدور اين معنى از ايشان گردد.

و لهذا حق تعالى به شيطان خطاب فرمود: «بدرستى كه بندگان مرا تو بر ايشان سلطنتى ندارى مگر آنها كه متابعت تو مى نمايند از گمراهان» (2)، زيرا كه اگر گاهى شيطان ايشان را اندك لغزشى بفرمايد، بزودى الطاف سبحانى شامل حال ايشان گرديده و به رغم انف شيطان درجات ايشان رفيع تر و مراتب قرب و محبت ايشان افزونتر مى شود.

چنانچه در قصۀ آدم عليه السّلام مى فرمايد كه: «آدم نافرمانى كرد و گمراه شد، پس خدا او را برگزيد و توبۀ او را قبول كرد و به درجات معرفت و قرب خويش هدايت نمود» (3)، در اين قصه بعد از صدور آن امر از داود مى فرمايد كه: «او را آمرزيديم و او را نزد ما قرب و

ص: 925


1- . بحار الانوار 14/30.
2- . سورۀ حجر:42.
3- . سورۀ طه:121 و 122.

منزلت بزرگ هست و بازگشت نيكو بسوى ما دارد» (1)، و بعد از آن او را خطاب خلافت و جانشينى خود در زمين فرمود، و اگر در اين معنى اندك تفكّر نمائى به عقل مستقيم حكمتها براى وجود شيطان و تزيين شهوات در نفس انسان بر تو ظاهر مى شود، و بسى ظاهر هست كه ارتكاب ترك اولائى كه موجب سيصد سال تضرع و زارى كردن شود در درگاه خدا عين صلاح اوست، و اگر به ظاهر او را از بهشت جسمانى بيرون كردند امّا به توبه و انابه و تضرع او را در بهشتهاى قرب و محبت و معرفت سبحانى داخل كردند، و به هر قطره اى كه از ديدۀ مبارك او ريخته شد در باغهاى محبت و قرب او ميوه ها به بار آمد و در بساتين معرفت او انواع رياحين و الوان گلها شاداب گرديد، و هر آهى كه كشيد خرمن سوز گناه صد هزار عاصى و مجرم گرديد، و به هر ناله چندين هزار لبّيك از درگاه عزت و جلال ربانى شنيد، به هر اندوهى سرمايۀ شادى ابدى براى خود و گروهى مهيّا گردانيد، و هر مرواريد اشكى كه از ديدۀ دريا نشان باريد درّ شاهوار تاج عزتش گرديد، و هر سرشك خونين كه بر چهرۀ محبت گزين او روانه گرديد مانند لعل آبدار اكليل رفعتش را زيبائى بخشيد، و يك جهت تفضيل انسان بر ملك اين است، و كمال مرتبۀ محبت و معرفت غالبا بدون اين ميسّر نمى شود، اگر ترك اولى نباشد نيز مقرّبان را در هر تغيير حالى يا منتقل شدن از درجۀ قرب و مؤانست و متوجه شدن به امور ضروريۀ هدايت خلق و معاشرت با ايشان يا ارتكاب بعضى از لذّات حلال چون به مرتبۀ اولى عود مى فرمايند در درگاه عالم الاسرار به قدم عجز و انكسار ايستاده زبان افتقار و اعتذار مى گشايند و نسبت گناهان بزرگ و جرمهاى عظيم به سبب يك لحظه حرمان هجران به خود مى دهند، چنانچه در مناجاتهاى انبياء و مرسلين و ائمۀ طاهرين خصوصا حضرت سيّد الساجدين صلوات اللّه عليه ظاهر است.

و در اين مقام سخن بسيار است و مجال حرف تنگ است و معنى نازك است و عقلها قاصر است، هر كه از اين دريا قطره اى چشيده است يا از رحيق مختوم محبت بهره اى به

ص: 926


1- . سورۀ ص:25.

كام جانش رسيده است و از نشئۀ قرب مناجات لذّتى يافته است و از ساحل درياى محبت دامنى تر كرده و از مرتبۀ زاهدان خشك اندكى برتر نشسته است، يا اندكى حلاوت آب شور گريۀ محبت را يافته است يا چاشنى آب ديدۀ توبه كاران را شناخته است، قدر اين تحقيق را مى داند و نشئۀ اين رحيق را مى يابد، و مى داند كه تأثير نغمۀ داود نه از نوا و سرود است بلكه از نالۀ شورانگيز هجران رحيم ودود است، و مى فهمد كه دلربائى و زيبائى دود آه مجرمان از اميدوارى آمرزش خداوند معبود و قبول كنندۀ هر خطاكار مردود است.

چنانچه به سند معتبر از حضرت مبيّن الحقائق و مربّى الخلايق جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام منقول است كه: هيچ كس گريه نكرد مثل سه كس: آدم و يوسف و حضرت داود عليهما السّلام، امّا آدم چون او را از بهشت بيرون كردند آن قدر بلند بود كه سرش در درى از درهاى آسمان بود و آن قدر گريست كه اهل آسمان از گريۀ او متأذى شدند و به حق تعالى شكايت كردند پس خدا قامت او را كوتاه گردانيد، امّا داود عليه السّلام پس آن قدر گريست كه گياه از آب ديده اش روئيد و ناله اى چند آتشين مى كشيد كه آن گياهها كه از آب ديده اش روئيده بود به آه آتش بار او مى سوخت، امّا يوسف عليه السّلام پس آن قدر بر مفارقت حضرت يعقوب گريست كه اهل زندان از گريۀ او متأذى شدند پس با ايشان صلح كرد كه يك روز گريه كند و يك روز ساكت باشد (1).

ص: 927


1- . تفسير عياشى 2/177.

فصل سوم: در بيان وحيهائى است كه بر آن حضرت نازل شده

و حكمتهائى است كه از آن جناب به ظهور رسيده

و بعضى از نوادر احوال آن حضرت است

به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: زبور در شب هيجدهم ماه مبارك رمضان بر حضرت داود عليه السّلام نازل گرديد (1).

از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم منقول است كه: زبور يكجا نوشته بر آن حضرت نازل شد (2).

در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه حق تعالى وحى نمود به حضرت داود عليه السّلام كه: اى داود! چرا تو را چنين تنها مى بينم؟

گفت: از براى رضاى تو از مردم دورى كردم و ايشان نيز از من دورى كردند.

فرمود: چرا تو را چنين ساكت مى بينم؟

گفت: ترس تو مرا ساكت گردانيده است.

فرمود: چرا در تعب و مشقّت مى بينم؟

گفت: محبت تو مرا در بندگى تو به تعب افكنده است.

فرمود: چرا تو را فقير مى بينم و حال آنكه مال بسيار به تو داده ام؟

ص: 928


1- . كافى 2/629؛ تفسير عياشى 1/80.
2- . علل الشرايع 470.

گفت: قيام به حقّ نعمت تو مرا فقير گردانيده است.

فرمود: چرا تو را چنين در تذلّل و شكستگى مى بينم؟

گفت: آن عظمت و جلال تو كه به وصف در نمى آيد مرا نزد تو ذليل گردانيده است و سزاوار است شكستگى نزد تو اى سيّد و آقاى من.

حق تعالى فرمود: پس مژده باد تو را به فضل و زيادتى از جانب من، چون به نزد من آيى از براى تو مهيّا است آنچه خواهى، با مردم مخلوط باش و به طريقۀ ايشان با ايشان سلوك نما امّا از اعمال بد ايشان اجتناب كن تا بيابى آنچه مى خواهى از من در روز قيامت.

در حديث معتبر ديگر فرمود كه حق تعالى به داود عليه السّلام وحى نمود: اى داود! به من شاد باش و بس، و به ياد من لذت بياب، و به راز گفتن با من تنعّم كن كه بزودى خالى مى كنم خانۀ دنيا را از فاسقان و لعنت خود را مقرر مى گردانم بر ستمكاران (1).

در حديث معتبر ديگر فرمود كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود كه: خداوند عالميان وحى نمود بسوى داود عليه السّلام كه: اى داود! چنانچه آفتاب تنگ نيست بر هر كه در پرتو آن بنشيند، همچنين رحمت من تنگ نيست بر هر كه داخل رحمت من شود، و همچنان كه طيره و فال بد ضرر نمى رساند كسى را كه از آن پروا نكند همچنين نجات نمى يابند از فتنه و بليّه آنها كه تطيّر به فال بد مى كنند، و چنانكه نزديكترين مردم بسوى من در روز قيامت تواضع كنندگانند همچنين دورترين مردم از من در روز قيامت متكبّرانند (2).

در چند حديث حسن و معتبر از آن حضرت منقول است كه حق تعالى وحى نمود بسوى داود عليه السّلام: بدرستى كه بنده اى از بندگان من حسنه اى بسوى من مى آورد و بهشت خود را بر او مباح مى گردانم.

داود عليه السّلام گفت: پروردگارا! آن حسنه كدام است.

ص: 929


1- . امالى شيخ صدوق 164؛ قصص الانبياء راوندى 199.
2- . امالى شيخ صدوق 251.

فرمود: آن است كه بندۀ مؤمن مرا شاد گرداند اگر چه به يك دانه خرما باشد.

پس داود عليه السّلام گفت: سزاوار است كسى را كه تو را بشناسد آنكه اميد خود را از تو قطع نكند (1).

و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه حضرت داود عليه السّلام به حضرت سليمان گفت: اى فرزند! زنهار كه بسيار خنده مكن كه بسيارى خنده بنده را در روز قيامت فقير و تنگدست مى گرداند.

اى فرزند! بر تو باد به بسيارى خاموشى مگر از چيزى كه دانى كه خير تو در گفتن آن است، بدرستى كه يك پشيمانى كه بر خاموشى مى باشد بهتر است از پشيمانيهاى بسيار كه در بسيار سخن گفتن مى باشد.

اى فرزند! اگر سخن گفتن از نقره باشد، سزاوار است كه خاموشى از طلا باشد (2).

در حديث معتبر ديگر فرمود: در حكمت آل داود نوشته است كه: اى فرزند آدم! چگونه به هدايت ديگران سخن مى گوئى و خود از خواب غفلت بيدار نشده اى؟ ! اى فرزند آدم! دل تو صبح كرده است با قساوت و فراموش كارى عظمت پروردگار خود، اگر عالم بودى به عظمت و جلال پروردگار خود هرآينه پيوسته از عذاب او ترسان و از براى وعده هاى او اميدوار مى بودى، واى بر تو چگونه ياد نمى كنى لحد خود را و تنهائى خود را در آن مكان وحشت نشان (3)؟

به سند معتبر از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم منقول است كه حق تعالى وحى نمود بسوى داود عليه السّلام كه: اى داود! بدرستى كه بنده اى حسنه اى به نزد من مى آورد در روز قيامت و من او را به سبب آن حسنه حاكم مى گردانم هر جاى بهشت را كه خواهد به او بدهند.

داود عليه السّلام گفت: پروردگارا! آن كدام بنده است؟

فرمود: آن بندۀ مؤمنى است كه سعى كند در حاجت برادر مسلمان خود و خواهد كه آن

ص: 930


1- . امالى شيخ صدوق 483؛ عيون اخبار الرضا 1/313؛ قرب الاسناد 119؛ قصص الانبياء راوندى 198.
2- . قرب الاسناد 69.
3- . امالى شيخ طوسى 203.

حاجت برآورده شود، خواه بشود و خواه نشود (1).

در روايات معتبره منقول است: در تفسير قول خدا وَ لَقَدْ كَتَبْنا فِي اَلزَّبُورِ مِنْ بَعْدِ اَلذِّكْرِ أَنَّ اَلْأَرْضَ يَرِثُها عِبادِيَ اَلصّالِحُونَ (2)مراد آن است كه: «بتحقيق كه ما نوشتيم در زبور بعد از آنكه در ساير كتابهاى پيغمبران ديگر نوشته بوديم كه زمين به ميراث خواهد رسيد به بندگان شايستۀ ما» كه قائم آل محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم و اصحاب آن حضرتند؛ و فرمود: در زبور خبرهاى وقايع آينده هست و مشتمل است بر تحميد و تمجيد و ذكر خدا و دعا (3).

و در حديث صحيح از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه حق تعالى وحى نمود بسوى داود عليه السّلام كه: به قوم خود برسان كه هر بنده اى كه من او را به امرى مأمور گردانم و او اطاعت من بكند البته بر من لازم است كه او را يارى كنم بر طاعت خود، و اگر از من حاجتى بطلبد به او عطا كنم، اگر مرا بخواند او را اجابت كنم، اگر از من طلب نگهدارى بكند او را نگاهدارم، اگر از من بطلبد كفايت از شرّ دشمن خود را او را كفايت كنم، اگر بر من توكل كند او را حفظ كنم، اگر جميع خلق با او در مقام كيد و مكر باشند ردّ كيد همه از او بكنم (4).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: حق تعالى وحى فرستاد بسوى داود عليه السّلام: بدرستى كه بندگان من با يكديگر دوستى مى كنند به زبانها و دشمنى مى كنند به دلها، و ظاهر مى گردانند عمل نيكو را براى دنيا و پنهان مى كنند در دلهاى خود فريب و دغل را (5).

در حديث ديگر منقول است كه خدا وحى نمود بسوى حضرت داود كه: مرا ياد كن در ايام شادى و نعمت تا مستجاب گردانم دعاى تو را در ايام بلا و شدّت (6).

ص: 931


1- . امالى شيخ طوسى 515.
2- . سورۀ انبياء:105.
3- . تفسير قمى 2/77.
4- . قصص الانبياء راوندى 198.
5- . قصص الانبياء راوندى 199.
6- . قصص الانبياء راوندى 198.

فرمود كه: اى داود! مرا دوست دار و محبوب گردان مرا بسوى خلق من.

داود عليه السّلام گفت: پروردگارا! من تو را دوست مى دارم چگونه تو را دوست گردانم نزد خلق تو؟

فرمود: ياد كن نعمتهاى مرا نزد ايشان تا مرا دوست دارند (1).

در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه در حكمت آل داود نوشته است كه: بر عاقل لازم است كه عارف باشد به زمان خود و اهل زمان خود را بشناسد، و پيوسته متوجه اصلاح نفس خود باشد، زبان خود را از لغو و بى فايده نگاهدارد (2).

در حديث معتبر ديگر فرمود كه حق تعالى وحى نمود بسوى داود عليه السّلام كه: اى داود! بشارت ده گناهكاران را و بترسان صدّيقان را.

آن حضرت گفت: پروردگارا! چگونه گناهكاران را با بدى ايشان بشارت دهم و صدّيقان را با فرمانبردارى ايشان بترسانم؟

فرمود: اى داود! بشارت ده گناهكاران را كه من توبه را قبول مى كنم و از گناهان به رحمت خود عفو مى كنم، و بترسان صدّيقان را كه عجب ننمايند به كرده هاى خود، هر بنده اى كه من در مقام حساب بدارم البته هلاك شود (3).

به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: روزى حضرت داود عليه السّلام نشسته بود و جوانى نزد آن حضرت نشسته بود در نهايت پريشانى با جامه هاى كهنه و پيوسته به خدمت آن حضرت مى آمد و مى نشست و سخن نمى گفت.

پس در اين روز ملك الموت به نزد آن حضرت آمد و سلام كرد به آن حضرت و نظر تندى بسوى آن جوان كرد. پس آن حضرت از سبب اين نظر كردن از ملك الموت سؤال كرد.

ملك الموت گفت: من مأمور شده ام كه بعد از هفت روز قبض روح او بكنم در همين

ص: 932


1- . قصص الانبياء راوندى 205.
2- . كافى 2/116.
3- . كافى 2/314.

موضع.

پس داود عليه السّلام بر او رحم كرد، پرسيد: اى جوان! آيا زن دارى؟

گفت: نه، هرگز زنى تزويج نكرده ام.

آن حضرت گفت: برو به نزد فلان مرد-و مرد عظيم القدرى از بنى اسرائيل را نام برد- بگو به او كه: داود تو را امر مى كند كه دختر خود را به عقد من درآورى و امشب زفاف كنى؛ و آنچه از خرجى مى خواهى بردار و نزد زن خود باش تا هفت روز و روز هشتم به نزد من بيا به همين موضع.

پس چون آن جوان رسالت آن حضرت را به آن مرد رساند، آن مرد اطاعت كرد و دختر خود را به عقد او درآورد، و هفت روز نزد آن زن ماند، روز هشتم به خدمت آن حضرت آمد، حضرت از او پرسيد: چون يافتى خود را در اين هفت روز؟

گفت: هرگز مرا نعمت و شادى زياده از اين حاصل نشده بود.

داود عليه السّلام گفت: بنشين و منتظر آمدن ملك الموت باش كه بيايد و قبض روح تو بكند؛ چون دير شد و ملك الموت نيامد به آن جوان گفت: برو به خانۀ خود و با اهل خود باش، روز هشتم باز به نزد ما بيا.

پس آن جوان رفت باز روز هشتم به خدمت آن حضرت آمد، چون ملك الموت نيامد باز او را مرخّص فرمود گفت: روز هشتم بيا.

در اين مرتبه كه آن جوان آمد، ملك الموت نيز آمد، حضرت داود به او گفت: تو نگفتى كه مأمور شده ام به قبض روح اين جوان تا هفت روز ديگر؟

گفت: بلى.

آن حضرت گفت: سه هشت روز گذشت و او زنده است.

ملك الموت گفت: اى داود! حق تعالى رحم كرد بر او به رحم كردن تو بر او و اجل او را سى سال پس انداخت (1).

ص: 933


1- . قصص الانبياء راوندى 204.

به سند موثق معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه حق تعالى وحى نمود بسوى داود عليه السّلام كه: خلاده دختر اوس را بشارت بده به بهشت و اعلام نما او را كه او قرين تو خواهد بود در بهشت.

پس داود عليه السّلام به در خانۀ او رفت و در زد، زن بيرون آمد و گفت: آيا در باب من چيزى نازل شده است؟

فرمود: بلى.

گفت: چه چيز نازل شده است؟

آن حضرت رسالت خدا را به او نقل كرد.

زن گفت: آيا كسى ديگر هست كه مثل نام من نامى داشته باشد؟

داود عليه السّلام گفت: نه، خدا تو را به خصوص فرموده است.

گفت: اى پيغمبر خدا! من تو را تكذيب نمى كنم، بخدا سوگند كه در خود نمى يابم چيزى كه سبب آن تواند بود كه تو مى فرمائى.

آن حضرت گفت: مرا خبر ده از احوال پنهان خود.

گفت: هرگز دردى يا پريشانى يا گرسنگى به من نرسيد مگر آنكه بر آن صبر كردم و از خدا نطلبيدم كه مرا به حالت ديگر بگرداند و به آن حال راضى بودم و شكر كردم خدا را بر آن حال و حمد گفتم.

آن حضرت گفت: به همين خصلت به اين مرتبه رسيده اى، اين دين و طريقه اى است كه حق تعالى براى شايستگان بندگان خود پسنديده است (1).

در بعضى از روايات منقول است كه: زبور داود عليه السّلام صد و پنجاه سوره بود (2)، و در آنجا مكتوب بود كه: اى داود؟ بشنو از من آنچه مى گويم و آنچه مى گويم حقّ است، هر كه نزد من آيد و مرا دوست دارد او را داخل بهشت گردانم. اى داود! از من بشنو آنچه مى گويم

ص: 934


1- . قصص الانبياء راوندى 206.
2- . مروج الذهب 1/69؛ عرائس المجالس 275.

و آنچه مى گويم حقّ است، هر كه به نزد من آيد و شرمنده باشد از گناهانى كه كرده است گناهان او را بيامرزم و از خاطر حافظان اعمال او محو مى كنم (1).

در روايت ديگر وارد است كه حق تعالى وحى نمود بسوى داود عليه السّلام كه: اى داود! حذر نما از دلهائى كه چسبيده اند به شهوتهاى دنيا كه عقلهاى آنها محجوبند از من و فيض من به آنها نمى رسد.

اى داود! هر كه محبوبى را دوست دارد تصديق قول او مى نمايد، هر كه انس به حبيب خود دارد گفتۀ او را قبول مى كند و كردار او را مى پسندد، هر كه وثوق و اعتماد به حبيب خود دارد كارهاى خود را به او مى گذارد، هر كه بسوى حبيب خود مشتاق است اهتمام مى كند در رفتار بسوى او كه زود خود را به او برساند.

اى داود! ياد كردن من براى يادكنندگان من است، و بهشت من براى اطاعت كنندگان من است، و زيارت من براى مشتاقان من است، خود به تنهائى براى مطيعان خود هستم (2).

منقول است كه حق تعالى به آن حضرت وحى نمود كه: بگو به فلان پادشاه جبار كه من تو را پادشاهى نداده ام كه دنيا را بر روى دنيا جمع كنى و ليكن تو را استيلا داده ام كه دعاى مظلومان را از من رد كنى و ايشان را يارى كنى، بدرستى كه من سوگند به ذات مقدس خود خورده ام كه مظلوم را يارى كنم و انتقام مى كشم از براى او از آن كسى كه در حضور او بر او ستم كردند و يارى او نكرد (3).

منقول است كه حق تعالى وحى نمود بسوى داود عليه السّلام كه: اى داود! مرا شكر كن چنانچه سزاوار شكر من است.

داود گفت: خداوندا! چگونه تو را شكر كنم چنانچه حقّ شكر توست و حال آنكه شكر كردن من تو را نعمتى است از جانب تو.

پس خدا وحى نمود كه: چون اقرار كردى كه حقّ شكر مرا بجا نمى توانى آورد، شكر

ص: 935


1- . امالى شيخ طوسى 107.
2- . ارشاد القلوب 60.
3- . ارشاد القلوب 76.

كردى مرا چنانچه حقّ شكر من است (1).

در روايت ديگر وارد شده است كه: داود عليه السّلام روزى تنها به صحرا رفت، پس حق تعالى وحى نمود بسوى او كه: اى داود! چرا تو را چنين تنها مى بينم؟

داود گفت: خداوندا! شوق لقاى تو و مناجات تو بر من غالب شد و حايل گرديد ميان من و خلق تو.

پس خدا وحى نمود به او كه: برگرد بسوى خلق من كه اگر يك بندۀ گريختۀ مرا به درگاه من بياورى تو را در لوح حمد كرده شده مى نويسم (2).

در روايت ديگر وارد است كه در حكمت آل داود نوشته است كه: لازم است بر عاقل كه غافل نگردد از چهار ساعت: ساعتى كه با پروردگار خود مناجات بكند، و ساعتى كه محاسبۀ نفس خود بكند، و ساعتى كه صحبت بدارد با برادران مؤمنى كه عيبهاى او را به او راست مى گويند، و ساعتى كه مشغول لذّت نفس خود گردد در چيزى كه حلال و پسنديده باشد، و اين ساعت ياور اوست بر ساعتهاى ديگر (3).

به سند صحيح منقول است كه: زنى بود در زمان حضرت داود عليه السّلام و مردى مى آمد او را اكراه مى كرد بر زنا، پس خدا روزى در دل آن زن انداخت كه به آن مرد گفت: هرگاه تو نزد من مى آئى كه زنا كنى، ديگرى به نزد زن تو مى رود و با او زنا مى كند.

پس آن مرد در همان ساعت به خانۀ خود برگشت ديد كه مردى با زن او زنا مى كند.

پس آن مرد را برداشت و به نزد داود عليه السّلام آورد و گفت: اى پيغمبر خدا! بلائى بر سر من آمده است كه بر سر كسى نيامده است.

داود گفت: آن بلا چيست؟

گفت: اين مرد را نزد زن خود يافتم.

ص: 936


1- . ارشاد القلوب 122.
2- . ارشاد القلوب 171.
3- . تنبيه الخواطر 342.

پس خدا وحى كرد به داود عليه السّلام كه: به او بگو: به آنچه مى كنى جزا مى يابى (1).

به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه حق تعالى وحى فرستاد بسوى داود عليه السّلام كه: هر بنده اى كه پناه بسوى من آورد در نگاه داشتن از بلاها و جلب نعمتها و بر من توكل كند نه بر ديگران، و دانم از نيّت او كه در اين دعوى صادق است، اگر آسمانها و زمين و هر كه در آنها است با او در مقام كيد و ضرر درآيند البته براى او به در شدى از ميان آنها قرار دهم و او را از شرّ آنها نجات دهم، و هر بنده اى كه از نيّت او دانم كه اعتماد بر غير من مى كند و پناه بغير من مى برد البته قطع كنم اسباب آسمانها را از دست او و زمين را در زير او سخت گردانم و پروا نكنم در هر وادى كه او هلاك شود (2).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه حق تعالى وحى نمود به داود عليه السّلام كه: بگو به جباران و ستمكاران كه مرا ياد نكنند با آن حالى كه دارند، كه هر بنده اى كه مرا ياد مى كند من او را ياد مى كنم، و چون ايشان را ياد كنم با آن حال بر ايشان لعنت مى فرستم (3).

به سند صحيح از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: در بنى اسرائيل عابدى بود كه حضرت داود عليه السّلام را عبادت او بسيار خوش مى آمد، پس حق تعالى وحى فرستاد بسوى داود عليه السّلام كه: هيچ كار او تو را خوش نيايد كه او مرائى است و عبادت مرا براى مردم مى كند.

پس چون آن شخص فوت شد، به نزد آن حضرت آمدند و گفتند: فلان عابد مرد، آن حضرت گفت: او را دفن كنيد؛ و به جنازۀ او حاضر نشد. پس بنى اسرائيل بر داود عليه السّلام انكار كردند و كار او را نپسنديدند و تعجب كردند كه چرا به جنازۀ او حاضر نشد، و چون او را غسل دادند پنجاه كس برخاستند و گفتند: به خدا شهادت مى دهيم كه بغير از نيكى از او چيزى نمى دانيم و در نماز او نيز پنجاه نفر اينچنين شهادت دادند.

پس حق تعالى وحى فرستاد بسوى داود عليه السّلام كه: چرا به جنازۀ فلان مرد حاضر نشدى؟

ص: 937


1- . من لا يحضره الفقيه 4/21؛ وسائل الشيعة 20/355.
2- . كافى 2/63.
3- . فلاح السائل 37.

آن حضرت گفت: براى آنچه خود خبر دادى مرا از حال او.

حق تعالى فرمود: بلى چنين بود او، و ليكن جمعى از احبار و رهبانان در جنازۀ او حاضر شدند و نزد من شهادت دادند كه از او نمى دانند مگر نيكى، پس شهادت ايشان را قبول كردم و آنچه خود مى دانستم از او آمرزيدم (1).

و در حديث معتبر منقول است كه: حضرت امام رضا عليه السّلام در مجلس مأمون به رأس الجالوت كه اعلم علماى يهود بود فرمود كه: داود عليه السّلام در زبور خود فرمود:

خداوندا! مبعوث گردان برپا دارندۀ سنّت را بعد از فترت، يعنى بعد از آنكه مدتها پيغمبر بر مردم مبعوث نگرديده باشد.

پس حضرت فرمود: آيا مى شناسى پيغمبرى را كه سنّت را بعد از فترت برپا داشته باشد بغير از محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم (2)؟

و سيّد ابن طاووس رضى اللّه عنه ذكر كرده است كه: در زبور داود عليه السّلام ديدم در سورۀ

كه: اى داود! تو را گردانيدم خليفۀ خود در زمين و گردانيدم تو را تنزيه كنندۀ خود و پيغمبر خود، و بزودى عيسى را جمعى خدا خواهند دانست بغير از من به سبب قوّتى كه من به او خواهم داد كه مرده را به اذن من زنده خواهد كرد.

اى داود! مرا وصف كن براى خلق من به كرم و رحمت و به آنكه بر همه چيز قادرم.

اى داود! كى از خلق گسيخته شد و به من پيوست كه من او را نااميد كردم؟ و كى بازگشت به درگاه من كرد كه من او را از درگاه انابت خود راندم؟ چرا خدا را به قدس و پاكى ياد نمى كنيد، او صورت دهنده و آفريدگار شما است به رنگهاى مختلف؟ چرا حفظ نمى كنيد طاعت خدا را در ساعتهاى شب و روز؟ و چرا دفع نمى كنيد ياد معصيت مرا از دلهاى خود؟ گويا هرگز نخواهيد مرد و گويا دنياى شما باقى خواهد بود و هرگز از شما زايل نخواهد شد و حال آنكه از براى شما در بهشت نعمت من گشاده تر و فراوان تر است از

ص: 938


1- . كتاب الزهد 66.
2- . توحيد شيخ صدوق 428؛ عيون اخبار الرضا 1/166؛ احتجاج 2/416.

دنيا اگر تعقّل و تفكّر نمائيد، بزودى خواهيد دانست در هنگامى كه به نزد من مى آئيد كه من بينا و مطّلعم بر كرده هاى خلايق، منزّه است خداوندى كه خلق كنندۀ نور است.

و در سورۀ دهم نوشته است كه: اى گروه مردمان! غافل مشويد از آخرت و فريب ندهد شما را اين زندگانى براى حسن و طراوت دنيا.

اى بنى اسرائيل! اگر تفكر نمائيد در بازگشت خود بسوى آخرت و ياد آوريد قيامت را و آنچه در آن مهيّا گردانيده ام براى عاصيان، هرآينه كم خواهد بود خندۀ شما و بسيار خواهد شد گريۀ شما و ليكن غافل گرديده ايد از مرگ و عهد مرا پس پشت انداخته ايد و حقّ مرا سبك شمرده ايد، گويا گناهكار نيستيد و گويا حساب شما را نخواهند كرد، چند بگوئيد و نكنيد، و چند وعده كنيد و خلف آن كنيد، و چند عهد كنيد و بشكنيد، اگر فكر كنيد در درشتى خاك و تنهائى و تاريكى قبر هرآينه كم سخن خواهيد گفت و ياد من بسيار خواهيد كرد و مشغول به طاعت من بسيار خواهيد گرديد، بدرستى كه كمال حقيقى كمال آخرت است و كمال دنيا متغيّر و زايل است، آيا فكر نمى كنيد در خلق آسمانها و زمين و آنچه مهيّا گردانيده ام در آنها از آيات و تخويفات و مرغ را در ميان هوا نگاه داشته ام كه مرا تسبيح مى گويد و در طلب روزى من مى پويد و منم بخشنده و مهربان، و منزّه است خداوند خلق كنندۀ نور.

و در سورۀ هفتم نوشته است: اى داود! بشنو آنچه مى گويم و امر كن سليمان را كه بگويد بعد از تو كه زمين را به ميراث خواهم داد به محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم و امّت او و ايشان بر خلاف شما خواهند بود و نماز ايشان با طنبور و ساز و نوا نخواهد بود. پس زياده كن تقديس مرا، و چون نغمه به تقديس من بلند كنى در هر ساعت گريه بسيار بكن.

اى داود! بگو بنى اسرائيل را كه جمع نكنند مال از حرام كه من نماز ايشان را قبول نخواهم كرد، و از پدر خود دورى كن به سبب معصيت، و از برادر خود كناره كن به سبب حرام، و بخوان بر بنى اسرائيل خبر دو مرد را كه در عهد ادريس بودند و از براى هر دو تجارتى آمد در وقت نماز واجبى، پس يكى از ايشان گفت: من ابتدا به امر خدا مى كنم، و ديگرى گفت: من ابتدا به تجارت خود مى كنم و بعد از آن به امر الهى مى پردازم. پس

ص: 939

يكى متوجه تجارت شد و ديگرى متوجه نماز شد. پس وحى كردم بسوى ابر كه با باد و برق و صاعقه او را فرو گرفت و مشغول شد به ابر و ظلمت، و تجارت و نماز هر دو از دست او رفت و در در خانه اش نوشته شد: نظر كنيد كه دنيا و زياده طلبى آن چه مى كند با صاحبش.

اى داود! هرگاه ببينى ظالمى را كه دنيا او را برداشته است، آرزوى حال او مكن كه البته يكى از دو چيز از براى او خواهد بود: يا مسلّط مى گردانم بر او ظالمى را كه از او ظالم تر باشد كه از او انتقام بكشد، يا بر او لازم مى گردانم در روز قيامت كه حقوق مردم را به صاحبش رد كند.

اى داود! اگر ببينى آنها را كه حقهاى مردم بر ذمّت ايشان مانده است در قيامت، هرآينه خواهى ديد در گردن ايشان طوقى از آتش خواهد بود، پس حساب كنيد نفسهاى خود را و در مقام انصاف باشيد با مردم و ترك كنيد دنيا و زينتهاى آن را.

اى بسيار غافل! چه مى كنى دنيائى را كه در آن آدمى صبح صحيح از خانه بيرون مى رود و شام بيمار برمى گردد؟ و با ناز و نعمت بيرون مى رود و با غلها و زنجيرها برمى گردد؟ و صحيح بيرون مى رود و كشته برش مى گردانند؟ واى بر شما اگر ببينيد بهشت را و آنچه در آن مهيّا كرده ام براى دوستان خود از نعمتها هرآينه هيچ چيز دنيا را به لذت نچشيد و در قيامت ندا خواهم كرد دوستان خود را كه: كجايند آنها كه در دنيا مشتاق بودند به طعام و شراب لذيذ و از براى رضاى من ترك كردند؟ كجايند آنها كه با خنده گريه را مخلوط كردند؟ كجايند آنها كه در زمستان و تابستان به مسجدهاى من هجوم مى آوردند؟ نظر كنيد امروز ببينيد كه چه نعمتها براى شما مهيّا كرده ام، بسيار بيدار بوديد در هنگامى كه مردم در خواب بودند، پس امروز از هر چه مى خواهيد لذّت بيابيد كه از شما راضى شدم، و بدرستى كه عملهاى پاكيزۀ شما دفع مى كرد غضب مرا از اهل دنيا. اى رضوان! ايشان را آب ده، چون آب بخورند نضارت و حسن روهاى ايشان زياده گردد، پس رضوان گويد كه: براى اين حق تعالى اين نعمتها را به شما عطا كرد كه فرجهاى شما به فرج حرام نرسيد و آرزوى حال پادشاهان و توانگران نكرديد.

ص: 940

پس گويم: اى رضوان! ظاهر گردان آنچه من براى بندگان خود مهيّا كرده ام هشت هزار برابر.

اى داود! هر كه با من تجارت كند، سودمندترين تجارت كنندگان است، هر كه دل به دنيا بندد و دنيا او را به زمين افكند زيانكارترين زيانكاران است، واى بر تو اى فرزند آدم! چه بسيار سنگين است دل تو، پدر و مادرت مى ميرند و از احوال ايشان عبرت نمى گيرى؟ !

اى فرزند آدم! آيا نمى بينى كه حيوانى مى ميرد و باد مى كند و مردار گنديده مى شود و آن حيوانى است و گناهى ندارد، و اگر گناههاى تو را بر كوهها بگذارند كوهها را در هم مى شكند؟ !

اى داود! بعزت خود سوگند مى خورم كه هيچ چيز ضررش بر شما مانند مالها و فرزندان شما نيست، و هيچ چيز فتنۀ آن در دل شما مانند اينها نيست، و عمل شايستۀ شما نزد من بلند مى شود و علم من به همه چيز محيط است، منزّه پروردگارى كه آفريدگار نور است.

و در سورۀ بيست و سوم نوشته است كه: اى فرزندان خاك و آب گنديده! و فرزندان غفلت و مغرور شده! بسيار ملتفت مشويد بسوى آنچه بر شما حرام كرده ام، زيرا كه اگر بدانيد كه حرام شما را به كجا مى برد هرآينه آن را بسيار بد خواهيد شمرد، و اگر ببينيد زنان خوش بوى بهشت را كه عافيت يافته اند از هيجان طبايع بشريت، پس ايشان هميشه راضيند و هرگز به خشم نمى آيند و هميشه باقيند و هرگز نمى ميرند، و هر چند شوهر ايشان بكارت ايشان را مى برد باز باكره مى شوند و از كره نرم تر و از عسل شيرين ترند و در پيش تخت ايشان نهرهاى شراب و عسل موج مى زند. واى بر تو! پادشاهى بزرگ و نعيم ابدى و زندگانى بى تعب و شادى دائم و نعيم باقى نزد من است، و منزّه خداوندى كه خالق نور است.

و در سورۀ سى ام نوشته است: اى فرزندان كه در گرو مرگيد! كارى كنيد براى آخرت خود، بخريد آن را به دنيا و مباشيد مانند گروهى كه دنيا را به غفلت و بازى گذرانيدند، و بدانيد كه هر كه به من قرض مى دهد سرمايۀ او با سود بسيار به او مى رسد و هر كه به شيطان

ص: 941

قرض مى دهد در جهنم با او قرين خواهد بود، چيست شما را كه به دنيا رغبت مى نمائيد و از حق رو مى گردانيد؟ آيا حسبهاى شما فريب داده است شما را؟ چه باشد حسب كسى كه از خاك خلق شده باشد؟ حسب نزد من به پرهيزكارى است.

اى فرزندان آدم! بدرستى كه شما و آنچه مى پرستيد بغير از خدا در آتش جهنم خواهيد بود و شما از من بيزاريد و من از شما بيزارم و مرا حاجتى نيست به عبادت شما تا اسلام بياوريد، اسلامى با اخلاص، و منم عزيز حكيم، منزّه است خالق نور.

و در سورۀ چهل و ششم نوشته است كه: اى فرزندان آدم! سبك مشماريد حقّ مرا كه من سبك شمارم شما را، در جهنم خورندگان ربا و سود روده ها و جگرهاى ايشان پاره پاره خواهد شد، و چون تصدّق دهيد آن را به آب يقين بشوئيد كه اول به دست من مى آيد پيش از آنكه به دست سايل درآيد، اگر از مال حرام است مى زنم آن را بر روى آن كه تصدّق كرده است، و اگر از حلال است مى گويم بنا كنيد از براى او قصرها در بهشت و رياست، رياست پادشاهى دنيا نيست؛ رياست، رياست آخرت است، منزّه است خالق نور.

در سورۀ چهل و هفتم نوشته است كه: اى داود! مى دانى چرا بنى اسرائيل را مسخ كردم به ميمون و خوك؟ زيرا كه چون غنى و مالدار گناه بزرگى مى كرد سهل مى شمردند و مى گذرانيدند، و چون مسكين گناهى از آن پست تر مى كرد از او انتقام مى كشيدند، پس واجب و لازم شده است لعنت من بر هر كه در زمين تسلّطى بهم رساند و مالدار و پريشان را به يك نحو حكم بر ايشان جارى نگرداند، و شما متابعت خواهشهاى نفسانى مى كنيد، در دنيا از من كجا خواهيد گريخت در وقتى كه خلوت كنم با شما؟ چه بسيار نهى كردم شما را كه متعرض حرمتهاى مؤمنان مشويد، زبانهاى خود را دراز كرده ايد در عرضهاى مردم، منزّه است خالق نور.

در سورۀ شصت و پنجم مكتوب است كه: اى داود! بخوان بر بنى اسرائيل خبر مردى را كه مطيع او شدند تمام اطراف زمين تا آنكه چون مستقل شد سعى كرد در زمين به فساد و حق را خاموش كرد و باطل را ظاهر گردانيد و دنيا را عمارت كرد و قلعه ها ساخت و مالها

ص: 942

جمع كرد، پس ناگاه در عين عيش و نعمت او وحى كردم به زنبورى كه بر او داخل شود و روى او را بگزد، پس زنبور داخل شد در وقتى كه وزرا و اعوان و دربانان او همه حاضر بودند و نيشى بر پهلوى روى او زد كه در همان ساعت ورم كرد، و چشمه هاى خون و چرك از رويش جارى شد و گوشت رويش را همه فاسد كرد كه كسى از تعفّن و گند او نزديك او نمى توانست نشست تا آنكه چون مرد، جثۀ او را بى سر دفن كردند، اگر آدميان را عبرتى مى بود اين قصه ايشان را از نافرمانى من بازمى داشت و ليكن مشغول گرديده اند به لهو و لعب دنيا، پس بگذار ايشان را در لهو و لعب خود تا امر من به ايشان برسد و من ضايع نمى گردانم مزد نيكوكاران را، سبحان خالق النور (1).

ص: 943


1- . سعد السعود 47.

ص: 944

باب بيست و يكم: در بيان قصۀ اصحاب سبت است

ص: 945

ص: 946

حق تعالى فرموده است كه وَ لَقَدْ عَلِمْتُمُ اَلَّذِينَ اِعْتَدَوْا مِنْكُمْ فِي اَلسَّبْتِ فَقُلْنا لَهُمْ كُونُوا قِرَدَةً خاسِئِينَ (1)يعنى: «بتحقيق كه دانستيد حال آن جماعتى را كه تجاوز از حد و نافرمانى كردند از شما در حكم روز شنبه كه شكار ماهى در شنبه كردند، پس گفتيم مر ايشان را كه بوده باشيد ميمونى چند دور مانده از رحمت خدا يا ذليل و بى مقدار» .

حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام فرمود: يعنى دور گردانيده شده از هر خيرى (2).

فَجَعَلْناها نَكالاً لِما بَيْنَ يَدَيْها وَ ما خَلْفَها وَ مَوْعِظَةً لِلْمُتَّقِينَ (3) «پس گردانيديم مسخ كردن ايشان را عقوبتى و زجر كننده اى مر آنچه را پيش روى آنها بود و آنچه پشت سر ايشان بود پندى و موعظه اى براى پرهيزكاران» .

بعضى گفته اند: يعنى مسخ شدن ايشان عبرت گرديد براى شهرها كه در پيش روى شهر ايشان بود و شهرهائى كه در عقب شهر ايشان بود.

و بعضى گفته اند: عقوبتى بود بر كارهائى كه پيش از شكار ماهى و بعد از آنها كه كردند.

از امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السّلام منقول است كه: يعنى عبرتى گرديد براى آنها كه در زمان ايشان بودند و آنها كه بعد از ايشان آمدند و قصۀ ايشان را شنيدند همچنانچه ما از قصۀ ايشان پند مى گيريم (4).

در تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است كه: يعنى اين مسخى كه ما ايشان را به

ص: 947


1- . سورۀ بقره:65.
2- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 268.
3- . سورۀ بقره:66.
4- . مجمع البيان 1/130.

آن خوار و ذليل گردانيديم و دور از رحمت خود ساختيم، عقوبتى و بازدارنده اى بود ايشان را از آنچه پيش از مسخ مرتكب بودند از گناهان هلاك كننده و منع كننده بود گروهى را كه ايشان را بر اين حال مشاهده كردند از آنكه مرتكب مثل اعمال قبيحۀ ايشان بشوند، و پند دهنده و موعظه فرماينده بود پرهيزكارانى را كه پند گيرند به عقوبت ايشان و ترك محرّمات نمايند و مردم مرا پند دهند و از گناهانى كه سبب عقوبتها است حذر فرمايند.

پس فرمود كه: حضرت امام زين العابدين عليه السّلام فرمود: اين جماعت گروهى بودند كه در كنار دريائى ساكن بودند، حق تعالى و پيغمبران او نهى كرده بودند ايشان را از شكار كردن ماهى در روز شنبه، پس متمسّك شدند به حيله كه بر خود حلال كنند آنچه خدا بر ايشان حرام گردانيده است، پس نقبها و جدولها كندند بسوى حوضها كه ماهى از آن راهها داخل حوضها تواند شد و بر نتواند گشت، چون روز شنبه مى شد ماهيها به امان الهى مى آمدند، از راه نقبها و جدولها داخل حوضها و غديرهاى ايشان مى شدند، چون آخر روز مى شد مى خواستند برگردند به دريا كه از شرّ شكاركنندگان ايمن گردند نمى توانستند برگشت، و شب در آن حوضها محصور مى ماندند كه به دست آنها را مى توانست گرفت بى شكاركردنى، چون روز يكشنبه مى شد آنها را مى گرفتند و مى گفتند: ما در شنبه شكار نكرديم و در يكشنبه شكار كرديم، و دروغ مى گفتند آن دشمنان خدا بلكه به همان حيله ها و رخنه ها كه در روز شنبه كرده بودند شكار كردند، و بر اين حال ماندند تا مال ايشان بسيار شد و به سبب گشادگى دست و ثروت در اموال زنان بسيار گرفتند و به انواع نعمتها متنعّم شدند، ايشان زياده از هشتاد هزار نفر بودند و هفتاد هزار كس از ايشان مرتكب اين عمل شدند، باقى بر ايشان انكار كردند، چنانچه حق تعالى در جاى ديگر فرموده است كه وَ سْئَلْهُمْ عَنِ اَلْقَرْيَةِ اَلَّتِي كانَتْ حاضِرَةَ اَلْبَحْرِ يعنى: «سؤال كن يا محمد از ايشان از حال آن شهرى كه نزديك دريا بود» ، إِذْ يَعْدُونَ فِي اَلسَّبْتِ «در وقتى كه از حكم خدا بيرون مى رفتند در شكار كردن روز شنبه» ، إِذْ تَأْتِيهِمْ حِيتانُهُمْ يَوْمَ سَبْتِهِمْ شُرَّعاً وَ يَوْمَ لا يَسْبِتُونَ لا تَأْتِيهِمْ «در وقتى كه مى آمدند بسوى ايشان ماهيهاى ايشان در روز شنبۀ

ص: 948

ايشان بر روى آب، يا پياپى و بسيار، يا سرها از آب بيرون كرده و روزى كه شنبه نبود نمى آمدند بسوى ايشان» ، كَذلِكَ نَبْلُوهُمْ بِما كانُوا يَفْسُقُونَ (1)«چنين امتحان مى كرديم ايشان را به فسق ايشان» وَ إِذْ قالَتْ أُمَّةٌ مِنْهُمْ لِمَ تَعِظُونَ قَوْماً اَللّهُ مُهْلِكُهُمْ أَوْ مُعَذِّبُهُمْ عَذاباً شَدِيداً (2)«و يادآور وقتى را كه گفتند گروهى از ايشان كه: چرا پند مى دهيد گروهى را كه خدا هلاك كنندۀ ايشان خواهد بود در دنيا يا عذاب كنندۀ ايشان خواهد بود به عذابى سخت در آخرت» .

حضرت امام عليه السّلام فرمود كه: مراد از هلاك كردن، عذاب استيصال است؛ و مراد از عذاب، عذابها و بلاهاى ديگر است. و فرمود كه: اين سخن را گناهكاران و شكاركنندگان در جواب واعظان گفتند (3).

و مشهور آن است كه ايشان سه طايفه بودند: يك طايفه شكار مى كردند، و يك طايفه ايشان را نهى و منع مى كردند، و يك طايفه نه شكار مى كردند و نه نهى آنها مى كردند (4)، اين سخن را اين طايفۀ اخير گفتند، قالُوا مَعْذِرَةً إِلى رَبِّكُمْ وَ لَعَلَّهُمْ يَتَّقُونَ (5)«گفتند پنددهندگان كه: ما ايشان را موعظه مى كنيم تا معذور باشيم نزد پروردگار شما شايد ايشان پرهيزكار شوند و ترك گناه بكنند» ، فَلَمّا نَسُوا ما ذُكِّرُوا بِهِ أَنْجَيْنَا اَلَّذِينَ يَنْهَوْنَ عَنِ اَلسُّوءِ وَ أَخَذْنَا اَلَّذِينَ ظَلَمُوا بِعَذابٍ بَئِيسٍ بِما كانُوا يَفْسُقُونَ (6)«پس چون فراموش كردند و ترك نمودند آنچه را به ياد ايشان آوردند و از موعظۀ ايشان پندپذير نشدند، نجات داديم آنها را كه نهى مى كردند از گناه و بدى و گرفتيم آنها را كه ستم بر خود مى كردند به عذابى سخت به سبب فسق و نافرمانى ايشان» ، فَلَمّا عَتَوْا عَنْ ما نُهُوا عَنْهُ قُلْنا لَهُمْ كُونُوا قِرَدَةً

ص: 949


1- . سورۀ اعراف:163.
2- . سورۀ اعراف:164.
3- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 269.
4- . تفسير قمى 1/244؛ مجمع البيان 2/492؛ تفسير عياشى 2/35.
5- . سورۀ اعراف:164.
6- . سورۀ اعراف:165.

خاسِئِينَ (1) «پس چون طغيان كردند و ترك نكردند آنچه ايشان را از آن نهى كردند گفتيم به ايشان كه: باشيد بوزينگان و از رحمت الهى دور افتادگان» .

پس حضرت امام زين العابدين عليه السّلام فرمود: چون آن ده هزار و كسرى كه مطيعان و واعظان بودند ديدند كه آن هفتاد هزار كس پند ايشان را قبول نمى كنند و از نزول عقوبت خدا پروا نمى كنند، از ايشان كناره كردند و از ميان ايشان بيرون رفتند و در شهرى ديگر كه نزديك شهر ايشان بود قرار گرفتند كه مبادا عذاب بر آنها نازل شود و ايشان را نيز فروگيرد. پس در همان شب عذاب الهى بر ايشان نازل شد و همه ميمون شدند و دروازۀ شهر ايشان بسته ماند كه از ايشان كسى بيرون نمى آمد و كسى از بيرون به شهر ايشان نمى رفت، چون اهل شهرهاى ديگر شنيدند اين حال را آمدند و از ديوارهاى شهر بالا رفتند و ديدند مردان و زنان ايشان همه ميمون شده اند و مى گردند.

پس به شهر ايشان درآمدند و آنها كه ايشان را نصيحت مى كردند به نزد خويشان و ياران و دوستان خود مى آمدند و مى پرسيدند كه: تو فلانى؟ او آب از ديده اش مى ريخت و به سر اشاره مى كرد: بلى؛ سه روز بر اين حال ماندند، پس حق تعالى بادى و بارانى فرستاد كه ايشان را به دريا انداخت و هلاك كرد، هيچ مسخ شده اى بعد از سه روز باقى نماند و اينها كه مى بينيد، شبيه آنهايند، نه آنهايند و نه از نسل آنهايند.

پس حضرت امام زين العابدين عليه السّلام فرمود: اين جماعت براى شكار ماهى چنين شدند، پس چگونه خواهد بود نزد خدا حال جمعى كه فرزندان پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم را كشتند و هتك حرمت آن حضرت كردند؟ حق تعالى اگر چه ايشان را در دنيا مسخ نكرد امّا عذابى كه در آخرت براى ايشان مهيّا گردانيده است اضعاف اضعاف مسخ است.

پس فرمود: اگر آن جماعت كه تعدّى در حكم شنبه كردند متوسل به انوار مقدسۀ محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم و آل طيّبين او عليهم السّلام مى شدند، به آن معصيت مبتلا نمى شدند، و اگر آنها كه ايشان را پند مى دادند از خدا سؤال مى كردند به جاه محمد و آل طيّبين او كه ايشان را از آن

ص: 950


1- . سورۀ اعراف:166.

گناه بازدارد هرآينه دعاى ايشان مستجاب مى شد و ليكن نكردند تا آنچه خدا در لوح نوشته بود بر ايشان جارى شد (1).

به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى امر كرد يهود را كه ترك كار دنيا در روز جمعه بكنند، ايشان قبول نكردند و روز شنبه را اختيار كردند، پس به اين سبب شكار روز شنبه را بر ايشان حرام گردانيد (2).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: حق تعالى طايفه اى از بنى اسرائيل را مسخ نمود، پس آنچه به دريا رفتند جرّى و مارماهى و ساير حيوانات مسخ شدۀ دريا شدند، و آنچه به صحرا رفتند خوك و ميمون و راسو و سوسمار و ساير حيوانات صحرا شدند (3).

على بن ابراهيم رحمة اللّه عليه روايت كرده است كه: اصحاب سبت را حق تعالى مهلت داد آن قدر كه بسيار شدند و اموال بيشمار اندوختند و گفتند: شكار شنبه بر ما حلال است و بر پيشينيان حرام بوده است، زيرا كه تا ما شكار ماهى كنيم در روز شنبه در نعمت و رفاهيتيم و مال ما بسيار شد و بدنهاى ما صحيح است. پس در شبى كه غافل بودند حق تعالى ايشان را به ناگاه گرفت (4).

ايضا روايت كرده است كه: ايشان از بنى اسرائيل بودند و در شهرى بودند كه نزديك به دريا بود. در مدّ و جزر، آب دريا داخل نهرها و زراعتهاى ايشان مى شد و ماهى در روز شنبه مى آمد تا آخر زراعتهاى ايشان و در روز يكشنبه ماهى نمى آمد به نهرها و زراعتهاى ايشان، پس ايشان در روز شنبه دامها نصب مى كردند در پيش نهرهاى خود كه چون آب دريا پست مى شد ماهى در ميان دامها و نهرهاى ايشان مى ماند و در روز يكشنبه آنها را مى گرفتند! پس علماى ايشان نهى كردند ايشان را از اين عمل، فايده نبخشيد تا مسخ شدند به خوك و ميمون. و سبب حرام شدن شكار ماهى بر ايشان آن بود

ص: 951


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 269.
2- . علل الشرايع 69؛ قصص الانبياء راوندى 206.
3- . كافى 6/221.
4- . تفسير قمى 1/181.

كه عيد جميع مسلمانان و غير ايشان روز جمعه بود، پس يهود مخالفت كردند و گفتند:

عيد ما شنبه است! پس خداى تعالى شكار شنبه را بر ايشان حرام كرد و مسخ شدند به ميمون و خوك (1).

و به سند حسن روايت كرده است و غير او به سند صحيح از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام كه فرمود: در كتاب امير المؤمنين عليه السّلام نوشته است كه: جمعى از اهل بلدۀ بصره (2)از قوم ثمود بودند و حق تعالى به جهت امتحان ايشان در روز شنبه ماهى بسيار بسوى ايشان مى فرستاد كه به در خانه هاى ايشان مى آمدند و در جميع حوضها و نهرهاى ايشان داخل مى شدند و روزهاى ديگر نمى آمدند، پس جمعى از سفيهان ايشان شروع كردند به شكار ماهى در شنبه و مدتى اين كار مى كردند، علما و عبّاد ايشان منعشان نمى كردند، تا آنكه شيطان به نزد طايفه اى از ايشان آمد گفت: خدا شما را نهى فرموده است از خوردن ماهى در روز شنبه و نهى نكرده است شما را از شكار كردن ماهى در روز روز شنبه، پس در شنبه شكار كنيد و در روزهاى ديگر بخوريد!

پس ايشان سه طايفه شدند: يك طايفه گفتند: ما شكار ماهى مى كنيم در شنبه كه بر ما حلال است؛ و يك طايفه به جانب راست رفتند و گفتند: ما شما را نهى مى كنيم از آنكه خلاف امر الهى بكنيد؛ و يك طايفه به جانب چپ رفتند و شكار نمى كردند و ايشان را هم نصيحت نمى كردند و مى گفتند به جماعت نصيحت كنندگان كه: چرا موعظه مى كنيد گروهى را كه خدا ايشان را هلاك خواهد كرد يا عذاب خواهد كرد عذابى سخت؟

پس آن طايفه اى كه ايشان را پند مى دادند گفتند: و اللّه ما امشب با شما نمى مانيم در اين شهرى كه معصيت خدا در آن كرده ايد كه مبادا بلا بر شما نازل شود و ما را هم فروگيرد.

پس از آن شهر بيرون رفتند در صحرائى نزديك آن شهر و در زير آسمان خوابيدند،

ص: 952


1- . تفسير قمى 1/244.
2- . در تفسير قمى: «اهل ايكه» است؛ و در تفسير عياشى و سعد السعود: «ايله» مى باشد. و ياقوت حموى گفته است كه: «ايله» شهرى است در كنار درياى قلزم بعد از شام، و گفته اند ايله آخر حجاز و اول شام است. (معجم البلدان 1/292) .

چون صبح شد آمدند كه حال اهل معصيت را مشاهده كنند، چون به در شهر رسيدند ديدند كه دروازۀ شهر بسته است، هر چند در زدند جواب و صداى آدمى نشنيدند بلكه صدائى چند مانند صداى حيوانات به گوششان مى رسيد، پس نردبانى بر ديوار شهر گذاشتند و شخصى را به بالا فرستادند، چون آن مرد بر آن شهر مشرف شد ديد كه همه به صورت ميمون شده اند و دمها بهم رسانيده اند و به صداى ميمون فرياد مى كنند، پس در را شكستند و داخل شهر شدند پس آن ميمونها خويشان خود را شناختند و به نزد ايشان مى آمدند، و اينها كه به شكل انسان بودند آنها را نمى شناختند، پس گفتند به آنها: آيا شما را نهى نكرديم از مخالفت حق تعالى (1)؟

و در روايت ديگر وارد شده است: آنها كه شكار مى كردند، ميمون شدند؛ و آنها كه شكار نمى كردند و انكار هم نمى كردند، به شكل مورچه شدند چون حكم حق تعالى را حقير شمردند (2).

در حديث ديگر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: شهرى در كنار دريا بود گفتند اهل آن شهر به پيغمبر خود كه: اگر راست مى گوئى دعا كن پروردگار تو ما را «جرّيث» كند و آن نوعى است از ماهيهاى بى فلس! چون شب شد آن شهر به دريا فرو رفت و اهلش همه جرّيثهاى بزرگ شدند كه سواره با اسب در ميان دهان ايشان مى توانست رفت (3).

و در روايت ديگر منقول است كه: روزى جمعى از اهل كوفه به خدمت حضرت امير المؤمنين عليه السّلام آمدند و گفتند: يا امير المؤمنين! اين مارماهى و جرّيث را در بازارهاى ما مى فروشند.

آن حضرت تبسّم نمود و فرمود: برخيزيد و با من بيائيد تا امر عجيبى به شما بنمايم و در حقّ وصىّ پيغمبر خود مگوئيد مگر سخن نيك.

ص: 953


1- . تفسير قمى 1/244؛ سعد السعود 118؛ تفسير عياشى 2/33.
2- . سعد السعود 119.
3- . تفسير عياشى 2/32.

پس آورد ايشان را به كنار فرات و آب دهان مبارك خود را در فرات انداخت و به دعائى چند تكلّم فرمود، ناگاه جرّيثى سر از آب بدر آورد و دهان خود را گشود.

حضرت فرمود: تو كيستى؟ واى بر تو و بر قوم تو.

گفت: ما از اهل آن شهريم كه در كنار دريا بود كه خدا قصۀ ما را در قرآن ياد كرده است، پس خدا بر ما عرض كرد ولايت تو را و ما قبول نكرديم، و خدا ما را مسخ كرد، پس بعضى از ما در دريا مى باشند و بعضى در صحرا، امّا آنها كه در دريا مى باشند انواع ما است يعنى مارماهى و جرّيث، و آنها كه در صحرا مى باشند سوسمار و موش دشتى است.

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام رو به اصحاب خود كرد و فرمود: شنيديد؟

گفتند: بلى.

فرمود: بحقّ خداوندى كه محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم را به پيغمبرى فرستاده است كه حائض مى شوند مانند زنان شما (1).

بدان كه ظاهر احاديث و مشهور ميان مفسران آن است كه ايشان اهل بصره بودند؛ و بعضى گفته اند كه اهل مدين بودند؛ و بعضى گفته اند اهل طبريه بودند (2). و ظاهر احاديث معتبره آن است كه ايشان در زمان حضرت داود عليه السّلام بودند، و از بعضى احاديث ظاهر مى شود كه بعضى خوك شدند و بعضى ميمون گرديدند (3)؛ و بعضى گفته اند كه: جوانان ايشان ميمون شدند و پيران ايشان خوك شدند (4)، و اللّه اعلم.

ص: 954


1- . تفسير عياشى 2/35.
2- . مجمع البيان 2/491؛ تفسير فخر رازى 15/36. و در اين دو مصدر و بقيۀ مصادرى كه در دسترس بود نامى از بصره نيامده است.
3- . تفسير قمى 1/244.
4- . مجمع البيان 2/493؛ تفسير طبرى 6/102.

باب بيست و : در بيان قصص حضرت سليمان بن داود عليهما السّلام

اشاره

و مشتمل است بر چند فصل

ص: 955

ص: 956

فصل اول: در بيان فضايل و كمالات و معجزات و مجملات حالات آن حضرت

حق تعالى در كلام مجيد مى فرمايد كه وَ لِسُلَيْمانَ اَلرِّيحَ عاصِفَةً تَجْرِي بِأَمْرِهِ إِلى اَلْأَرْضِ اَلَّتِي بارَكْنا فِيها وَ كُنّا بِكُلِّ شَيْءٍ عالِمِينَ (1)يعنى: «مسخّر گردانيديم براى سليمان باد را در حالتى كه بسيار تند و سخت بود و جارى مى شد به امر او بسوى زمينى كه بركت داده بوديم در آن و بوديم به همه چيز عالم و دانا» .

على بن ابراهيم روايت كرده است كه: اين زمين مبارك شام و بيت المقدس بود (2).

وَ مِنَ اَلشَّياطِينِ مَنْ يَغُوصُونَ لَهُ وَ يَعْمَلُونَ عَمَلاً دُونَ ذلِكَ وَ كُنّا لَهُمْ حافِظِينَ (3) «و بودند از ديوان و شياطين جمعى كه فرو مى رفتند براى او به دريا و نفايس آنها را براى او بيرون مى آوردند و مى كردند براى او كارى چند غير از اين ساختن شهرها و قصرها و كندن كوهها و ساختن صنعتهاى غريب و بوديم مر ايشان را حفظكننده از آنكه نافرمانى آن حضرت كنند، يا ضررى به كسى برسانند» .

در جاى ديگر فرموده است كه وَ وَرِثَ سُلَيْمانُ داوُدَ «و ميراث برد سليمان از داود مال و علم و پيغمبرى را» ، وَ قالَ يا أَيُّهَا اَلنّاسُ عُلِّمْنا مَنْطِقَ اَلطَّيْرِ وَ أُوتِينا مِنْ كُلِّ شَيْءٍ إِنَّ

ص: 957


1- . سورۀ انبياء:81.
2- . تفسير قمى 2/74.
3- . سورۀ انبياء:82.

هذا لَهُوَ اَلْفَضْلُ اَلْمُبِينُ (1) «و گفت سليمان: اى گروه مردم! تعليم كرده شده ايم ما زبان مرغان را و داده شده ايم از هر چيزى بهره اى، بدرستى كه اين فضل و زيادتى است ظاهر و هويدا» .

باز فرموده است كه وَ لِسُلَيْمانَ اَلرِّيحَ غُدُوُّها شَهْرٌ وَ رَواحُها شَهْرٌ «و مسخّر گردانيديم از براى سليمان باد را كه بامداد به قدر يك ماه راه مى رفت و پسين به قدر يك ماه راه» ، وَ أَسَلْنا لَهُ عَيْنَ اَلْقِطْرِ «و جارى گردانيديم از براى او چشمۀ مس را» و گفته اند: سه شبانه روز مانند آب از براى او جارى بود و آنچه مردم بيرون مى آورند تا حال از آن مس است (2)، وَ مِنَ اَلْجِنِّ مَنْ يَعْمَلُ بَيْنَ يَدَيْهِ بِإِذْنِ رَبِّهِ «و مسخّر گردانيديم براى او از جنّيان جمعى را كه كار مى كردند در پيش روى او به اذن و امر پروردگار او» ، وَ مَنْ يَزِغْ مِنْهُمْ عَنْ أَمْرِنا نُذِقْهُ مِنْ عَذابِ اَلسَّعِيرِ (3)«و هر كه عدول مى كرد از جنّيان از امر ما، و فرمان آن حضرت نمى برد، مى چشانيديم به او از عذاب آتش سوزندۀ افروختۀ آخرت يا دنيا را» .

چنانكه گفته اند: خدا ملكى را موكّل گردانيده بود به ايشان كه در دستش تازيانه اى بود از آتش، و هر كه فرمان سليمان نمى برد آن تازيانه را بر او مى زد كه مى سوخت (4).

يَعْمَلُونَ لَهُ ما يَشاءُ مِنْ مَحارِيبَ وَ تَماثِيلَ وَ جِفانٍ كَالْجَوابِ وَ قُدُورٍ راسِياتٍ «مى ساختند جنّيان از براى او آنچه مى خواست از قصرها و بناهاى رفيع و مثالها و صورتها و كاسه ها مانند حوضهاى بزرگ و ديگهاى بزرگ كه نصب كرده بودند و از بسيارى بزرگى آنها را حركت نمى توانستند داد» ، اِعْمَلُوا آلَ داوُدَ شُكْراً وَ قَلِيلٌ مِنْ عِبادِيَ اَلشَّكُورُ (5)«گفتيم كه: عمل كنيد و عبادت كنيد اى آل داود به شكر اين نعمتها و

ص: 958


1- . سورۀ نمل:16.
2- . مجمع البيان 4/382.
3- . سورۀ سبأ:12.
4- . مجمع البيان 4/382.
5- . سورۀ سبأ:13.

اندكى از بندگان من شكركننده اند» .

و در جاى ديگر فرموده است كه وَ لَقَدْ فَتَنّا سُلَيْمانَ وَ أَلْقَيْنا عَلى كُرْسِيِّهِ جَسَداً ثُمَّ أَنابَ (1)«بتحقيق كه امتحان كرديم سليمان را و انداختيم بر كرسى او جسدى را پس انابه و توبه كرد بسوى ما» ، قالَ رَبِّ اِغْفِرْ لِي وَ هَبْ لِي مُلْكاً لا يَنْبَغِي لِأَحَدٍ مِنْ بَعْدِي إِنَّكَ أَنْتَ اَلْوَهّابُ (2)گفت: «پروردگارا! بيامرز مرا و ببخش مرا ملك و پادشاهى كه سزاوار نباشد براى كسى بعد از من بدرستى كه توئى بسيار بخشنده» ، فَسَخَّرْنا لَهُ اَلرِّيحَ تَجْرِي بِأَمْرِهِ رُخاءً حَيْثُ أَصابَ (3)«پس مسخّر گردانيديم براى او باد را كه جارى مى شد به امر او نرم و هموار به هر جا كه مى خواست» .

گفته اند: در اول تند بود كه بساط را از جا مى كند، در آخر كه به راه مى افتاد هموار مى رفت، و بعضى گفته اند كه: گاهى چنان بود و گاهى چنين؛ بعضى گفته اند كه تند مى رفت و هموار بود؛ بعضى گفته اند كه هموارى كنايه است از آنكه فرمانبردار آن حضرت بود (4).

وَ اَلشَّياطِينَ كُلَّ بَنّاءٍ وَ غَوّاصٍ. وَ آخَرِينَ مُقَرَّنِينَ فِي اَلْأَصْفادِ (5) «و مسخّر گردانيديم براى او ديوها را هر بنا كننده اى و هر غوص كننده اى در دريا و ديوهاى ديگر را كه بر يكديگر بسته بودند به زنجيرها» يعنى متمرّدان يا كافران ايشان كه دو و سه و زياد را با يكديگر به زنجير مى كشيد.

هذا عَطاؤُنا فَامْنُنْ أَوْ أَمْسِكْ بِغَيْرِ حِسابٍ (6) «به او گفتيم: اين بخشش ماست مر تو را، خواهى بده به مردم و خواهى نگاه دار كه تو را در قيامت بر آن حساب نخواهيم كرد» .

شيخ طبرسى روايت كرده است كه: شياطين براى حضرت سليمان عليه السّلام بساطى ساخته

ص: 959


1- . سورۀ ص:34.
2- . سورۀ ص:35.
3- . سورۀ ص:36.
4- . مجمع البيان 4/477.
5- . سورۀ ص:37 و 38.
6- . سورۀ ص:39.

بودند از طلا و ابريشم كه يك فرسخ در يك فرسخ بود، و براى آن حضرت منبرى از طلا در ميان بساط مى گذاشتند كه بر آن مى نشست و در دور آن سه هزار كرسى از طلا و نقره بود كه پيغمبران بر كرسيهاى طلا و علماء بر كرسيهاى نقره مى نشستند و بر دور ايشان ساير مردم مى نشستند، و بر دور مردم ديوان و شياطين و جنّيان مى ايستادند و مرغان ايشان را به بال خود سايه مى كردند، و باد صبا آن بساط را برمى داشت و از صبح تا پسين يك ماه راه مى برد و از پسين تا صبح يك ماه راه مى برد (1).

به روايت ديگر از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: حق تعالى پادشاهى مشرق و مغرب زمين را به حضرت سليمان عطا فرمود و هفتصد سال و هفت ماه پادشاهى تمام دنيا كرد كه جنّيان و آدميان و ديوان و چهار پايان و مرغان و درندگان همه در فرمان او بودند، و علم هر چيز و زبان هر چيز را خدا به او تعليم كرده بود، و در زمان آن حضرت صنعتهاى عجيب پيدا شد كه مردم ياد مى كنند (2).

مؤلف گويد: اين حديث غريب است از جهت اشتمال بر اين مقدار از عمر آن حضرت و مالك شدن تمام دنيا و هر دو مخالف احاديث ديگر است، و اللّه يعلم.

ايضا روايت كرده است كه لشكرگاه آن حضرت صد فرسخ بود: بيست و پنج فرسخ از آدميان بود، و بيست و پنج فرسخ از جنّيان بود، و بيست و پنج فرسخ از وحشيان، و بيست و پنج فرسخ از مرغان؛ و هزار خانه از آبگينه بر روى چوب تعبيه كرده بودند كه سيصد زن نكاحى و هفتصد كنيز براى آن حضرت در آن خانه ها بودند. پس باد تند را امر مى كرد كه اينها را از جا مى كند و باد نرم را امر مى كرد كه به راه مى برد، پس خدا به آن حضرت وحى نمود در ميان زمين و آسمان كه: بر پادشاهى تو اين را افزودم كه هر كه سخنى بگويد باد از براى تو بياورد (3).

ثعلبى روايت كرده است كه: چون سليمان عليه السّلام بر بساط سوار مى شد اهل و حشم و

ص: 960


1- . مجمع البيان 4/215.
2- . مجمع البيان 4/214.
3- . مجمع البيان 4/215.

خدمتكاران و نويسندگان و لشكر خود را با خود مى برد و اينها در سقفها بودند بر روى يكديگر در خور درجه هاى خود، و مطبخ آن حضرت همراه او بود با تنورهاى آهن و ديگهاى بزرگ كه در هر ديگى بيست شتر پخته مى شد، و ميدانها براى چهار پايان در پيش مجلس او بود، و طبّاخان مشغول طبخ بودند و ساير صنّاع مشغول اعمال خود بودند، و اسبان در پيش روى آن حضرت بودند و بساط در هوا مى رفت.

پس، از اصطخر شيراز يك روز به يمن رفت و گذشتند بر مدينۀ طيّبه، پس سليمان عليه السّلام فرمود كه: اين محل هجرت پيغمبر آخر الزمان صلّى اللّه عليه و آله و سلم خواهد بود، خوشا حال كسى كه به او ايمان بياورد و متابعت او بكند، و چون به مكۀ معظّمه گذشت بتها ديد كه بر دور كعبه گذاشته اند، و چون سليمان عليه السّلام گذشت كعبه گريست، پس خدا وحى كرد به او كه: چرا مى گريى؟

كعبه گفت: براى آن مى گريم كه پيغمبرى از پيغمبران تو و جمعى از دوستان تو بر من گذشتند و نزد من فرود نيامدند و نزديك من نماز نكردند و بتها را بر دور من گذاشته اند و مى پرستند.

پس خدا وحى فرستاد بسوى او كه: گريه مكن، بزودى تو را پر خواهم كرد از روهاى سجده كننده، و قرآن تازه در تو خواهم فرستاد، و پيغمبرى در آخر الزمان نزد تو مبعوث خواهم كرد كه بهترين پيغمبران من باشد، و جمعى را مقرر خواهم كرد كه تو را آبادان گردانند، و فريضه اى بر ايشان واجب خواهم كرد كه به سبب آن از اطراف عالم بسوى تو بشتابند مانند مرغان كه بسوى آشيانه هاى خود شتابند و مانند ناقه اى كه بسوى فرزند خود ميل كند، و تو را پاك خواهم كرد از لوث بتها و بت پرستان (1).

و روايت كرده است كه: چون سليمان عليه السّلام بعد از پدر خود پيغمبر و پادشاه شد امر فرمود تختى براى او ساختند بسيار غريب و بديع كه در هنگام قضا و حكم در ميان مردم كه بر روى آن نشيند كه مبطلى يا گواه ناحقى به نزد او آيد بترسد و دروغ نگويد و دعوى

ص: 961


1- . عرائس المجالس 296.

ناحق نكند و گواه گواهى باطل ندهد.

پس تخت را از دندان فيل ساختند و به ياقوت و مرواريد و زبرجد و انواع جواهر مرصّع كردند، و در دور آن چهار درخت از طلا ساختند كه خوشه هاى آن از ياقوت سرخ و زمرّد سبز بود، و بر سر دو درخت دو طاووس از طلا تعبيه كردند و بر سر دو درخت ديگر دو كركس از طلا روبروى يكديگر، و در دو جانب تخت دو شير از طلا ساختند كه بر سر هر يك از ايشان عمودى بود از زمرّد سبز، و بر آن چهار درخت از درختان تاك از طلاى سرخ بسته بودند و خوشه هاى آنها از ياقوت سرخ بود، و آن درختان تاك و آن چهار درخت سايه مى افكندند بر تخت آن حضرت.

چون حضرت سليمان مى خواست كه بر آن تخت بالا رود، چون قدم بر پايۀ اول مى گذاشت جميع آن تخت به روش آسيا به گردش مى آمد و كركس ها و طاووس ها بالهاى خود را مى گشودند و شيرها دستهاى خود را به زمين پهن مى كردند و دمهاى خود را به زمين مى زدند، همچنين بر هر پايه كه قدم مى گذاشت چنين مى كردند تا به تخت بالا مى رفت، چون بر روى تخت قرار مى گرفت آن دو كركس تاج را بر سر آن حضرت مى گذاشتند.

پس تخت با آن درختان و مرغان به گردش مى آمدند و از دهانهاى خود مشك و عنبر بر آن حضرت مى پاشيدند، پس كبوترى كه در پايۀ تخت تعبيه كرده بودند از طلا و مكلّل به جواهر گرانبها تورات را به دست حضرت سليمان عليه السّلام مى داد و آن حضرت بر مردم مى خواند، بعد از آن مردم به مرافعه به نزد آن حضرت مى آمدند، و عظماى بنى اسرائيل بر هزار كرسى طلا مى نشستند در جانب راست آن حضرت، و عظماى جن بر هزار كرسى نقره مى نشستند در جانب چپ آن حضرت.

پس مرغان حاضر مى شدند و بر سر ايشان بالهاى خود را مى گستردند، چون كسى به دعوى مى آمد و حضرت سليمان عليه السّلام گواه از او مى طلبيد تخت با هر چه در دور آن بود به گردش مى آمدند و شيرها دمها را بر زمين مى زدند و مرغان مرصّع بالها را مى گشودند، پس

ص: 962

در دل مدّعيان و شهود رعبى بهم مى رسيد كه خلاف واقع نمى توانستند گفت (1).

مؤلف گويد: اينها موافق روايات عامه است، و گفته اند مفسّران كه: در شريعت آن حضرت ساختن صورت حيوانات حرام نبود و در اين امّت حرام شد (2).

و در احاديث معتبره از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: تماثيلى كه خدا فرموده است كه جنّيان براى آن حضرت مى ساختند، تماثيل مردان و زنان نبود بلكه صورت درخت و مثل آن بود (3).

و به سند صحيح از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: ملك سليمان عليه السّلام ما بين بلاد اصطخر بود تا بلاد شام (4).

مؤلف گويد: ممكن است كه در اول پادشاهى، ملك آن حضرت اين قدر بوده باشد.

و به سند معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليهما السّلام منقول است كه: حق تعالى پيغمبرى را مبعوث نگردانيد مگر عاقل و بعضى در عقل كاملتر از بعضى بودند، و داود عليه السّلام سليمان را خليفه نكرد تا عقلش را آزمود، و سليمان در ابتداى خلافت سيزده سال بود عمر او و چهل سال مدت پادشاهى آن حضرت بود و ذو القرنين دوازده ساله پادشاه شد و سى سال سلطنت كرد (5).

و به سند معتبر منقول است كه: از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام پرسيدند از تفسير قول حق تعالى كه: «اى آل داود! شكر كنيد» (6)؟

حضرت فرمود: آل داود هشتاد مرد و هفتاد زن بودند و يك روز ترك مواظبت محراب عبادت خود نكردند، پس چون داود عليه السّلام به عالم قدس رحلت نمود سليمان پادشاه شد و

ص: 963


1- . عرائس المجالس 306.
2- . تفسير قرطبى 14/273.
3- . محاسن 2/458؛ كافى 6/527.
4- . قصص الانبياء راوندى 208.
5- . محاسن 1/307.
6- . سورۀ سبأ:13.

گفت: اى گروه مردمان! خدا به ما تعليم كرده است زبان مرغان را.

پس خدا مسخّر او گردانيد جنّيان و آدميان را، و هر پادشاهى را كه مى شنيد در اطراف زمين هست بر سر او مى رفت تا او را ذليل مى كرد و به دين خود در مى آورد و باد را خدا مسخّر او نمود، و چون به مجلس خود مى نشست مرغان بر سرش جمع مى شدند و به بالهاى خود سايه بر او مى افكندند و جنّيان و آدميان در خدمتش صف مى كشيدند، و چون مى خواست با لشكر خود به جنگ برود به ناحيه اى بساطى از چوب براى او مى زدند و لشكرى و چهار پايان و آلات حرب همه را بر آن بساط مى گذاشت، و آنچه او را در كار بود همه را بر آن بساط جا مى داد، پس امر مى فرمود باد تند سخت را كه در زير بساط چوب داخل مى شد برمى داشت و مى برد به هر جا كه مى خواست، بامداد يك ماه راه مى رفت و پسين يك ماه راه (1).

به سند موثق كالصحيح از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: روزى حضرت سليمان عليه السّلام بيرون آمد از بيت المقدس و بر بساط خود نشست و سيصد هزار كرسى در جانب راست آن حضرت بود كه آدميان بر آنها نشسته بودند، و سيصد هزار كرسى در جانب چپ او بود كه جنّيان بر آنها نشسته بودند، امر فرمود مرغان را كه بر سر همه سايه افكندند، و حكم فرمود باد را كه ايشان را برداشت و آورد به مدائن و از مدائن برداشت ايشان را و شب را در اصطخر شيراز گذرانيدند، چون بامداد شد حكم كرد باد ايشان را به جزيرۀ بركاوان (2)برد و امر كرد باد را آن قدر پست شد كه نزديك شد پاهاى ايشان به آب برسد! در آن حال بعضى از ايشان به بعضى گفتند: هرگز پادشاهى از اين عظيمتر ديده ايد؟ پس ملكى از آسمان ندا كرد كه: ثواب يك سبحان اللّه گفتن از براى خدا بزرگتر است از اين پادشاهى كه مى بينيد (3).

ص: 964


1- . قصص الانبياء راوندى 208.
2- . در مصدر «بركادان» آمده است. ياقوت حموى گفته است: «بركاوان» ناحيه اى است در فارس (معجم البلدان 1/399) .
3- . قصص الانبياء راوندى 208.

به سند صحيح از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حضرت سليمان عليه السّلام قلعه اى داشت كه شياطين براى آن حضرت بنا كرده بودند كه در آن هزار حجره بود، و در هر حجره يك زن از زنان آن حضرت بود، هفتصد كنيز قبطى بودند و سيصد زن نكاحى، حق تعالى قوّت چهل مرد در مجامعت زنان به آن حضرت عطا كرده بود و در هر شبانه روز همۀ ايشان را مى ديد و به مجامعت خود مى رسانيد، آن حضرت مأمور ساخته بود شياطين را كه از موضعى به موضع ديگر سنگ مى بردند، پس ابليس به آنها رسيد و از ايشان پرسيد: چون است حال شما؟

گفتند: طاقت ما به نهايت رسيده است.

ابليس گفت: سنگ را كه به موضع خود رسانيدند خالى بر مى گرديد؟

گفتند: بلى.

گفت: پس شما در راحتيد.

چون باد اين سخن را به گوش سليمان عليه السّلام رسانيد حكم فرمود كه چون شياطين سنگ را به موضع مقرر برسانند به قدر آن خاك از آن موضع برگردانند به آن موضعى كه سنگ را برداشته اند.

پس باز ابليس به ايشان رسيد و احوال ايشان را پرسيد، گفتند: حال ما بدتر شد.

گفت: آيا شبها مى خوابيد؟

گفتند: بلى.

گفت: پس در راحتيد.

چون باد اين سخن را به گوش سليمان رسانيد حكم فرمود كه شب و روز هر دو كار كنند. پس اندك وقتى كه از اين گذشت حضرت سليمان عليه السّلام از دنيا رحلت فرمود (1).

مؤلف گويد: در اينجا اشاره اى است به اينكه كار را بر مردم تنگ گرفتن عاقبتى ندارد هر چند آنها مردم بد باشند.

ص: 965


1- . قصص الانبياء راوندى 209.

و در حديث معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: پيرزالى به خدمت حضرت سليمان عليه السّلام آمد از باد شكايت كرد، پس حضرت سليمان باد را طلبيد فرمود: چرا آزار كرده اى اين زن را كه از تو شكايت مى نمايد؟

باد گفت: پروردگار عزت مرا فرستاد بسوى كشتى فلان جماعت كه كشتى ايشان را از غرق نجات دهم و مشرف بر غرق شده بود، من به سرعت مى رفتم براى نجات آن كشتى، پس به اين زن گذشتم كه در بام خانۀ خود ايستاده بود و بى اختيار من افتاد از بام و دستش شكست.

پس سليمان عليه السّلام مناجات كرد كه: پروردگارا! چه حكم كنم بر باد؟

حق تعالى وحى فرستاد: حكم كن بر اهل آن كشتى كه ديۀ شكستن دست اين زن را بدهند چون باد براى خلاصى كشتى ايشان مى رفته است، زيرا كه نزد من ظلم كرده نمى شود احدى از عالميان (1).

در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت سليمان عليه السّلام به سبب پادشاهى دنيا، بعد از همۀ پيغمبران داخل بهشت خواهد شد (2).

در حديث معتبر ديگر فرمود كه: اول كسى كه خانۀ كعبه را جامۀ بافته پوشانيد حضرت سليمان عليه السّلام بود كه جامه هاى مصرى سفيد بر كعبه پوشانيد (3).

در حديث صحيح از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حضرت سليمان به حجّ خانۀ كعبه رفت با جنّيان و آدميان و مرغان بر روى هوا، و كعبه را جامه هاى قبطى پوشانيد (4).

در حديث گذشت كه سليمان ختنه كرده متولد شد (5)و نقش نگين انگشتر آن حضرت

ص: 966


1- . محاسن 2/11؛ كافى 7/369؛ تهذيب الاحكام 10/203.
2- . سرائر ابن ادريس 3/564.
3- . من لا يحضره الفقيه 2/235.
4- . من لا يحضره الفقيه 2/235؛ كافى 4/213.
5- . علل الشرايع 594؛ عيون اخبار الرضا 1/242.

اين بود: «سبحان من الجم الجنّ بكلماته» (1)يعنى «منزّه است خداوندى كه لجام كرد جنّيان را به كلمات خود» يعنى مسخّر گردانيد ايشان را به نامهاى بزرگ خود يا به فرمان واجب الاذعان خود.

و در حديث معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام مروى است كه: شبى بعد از خفتن، حضرت امير المؤمنين عليه السّلام از خانه بيرون آمدند و آهسته مى فرمودند: امام شما بسوى شما بيرون آمده است و پيراهن آدم عليه السّلام را پوشيده است و در دست اوست انگشتر سليمان و عصاى موسى (2).

و در روايت ديگر وارد شده است: روزى حضرت سليمان با آن شوكت خود گذشت بر عابدى از عبّاد بنى اسرائيل، آن عابد گفت: و اللّه اى پسر داود! خدا به تو پادشاهى عظيمى عطا كرده است.

پس باد آن صدا را به گوش سليمان رسانيد، سليمان در جواب او گفت: و اللّه كه يك تسبيح در صحيفۀ مؤمن بهتر است از آنچه خدا به پسر داود داده است، زيرا كه آنچه به او داده است برطرف مى شود و ثواب آن تسبيح هميشه باقى است (3).

روايت كرده اند كه: چون صبح مى شد سليمان عليه السّلام نظر مى كرد به روهاى مردم و از توانگران و اشراف مى گذشت، چون به مساكين مى رسيد با ايشان مى نشست و مى گفت:

مسكينى با مساكين نشسته است (4)!

و با آن پادشاهى كه داشت، جامۀ موئين مى پوشيد، چون شب مى شد دستهاى خود را به گردن خود مى بست و تا صبح برپا ايستاده بود و مى گريست، و خوراك او از زنبيلى بود كه به دست خود مى بافت و مى فروخت، و پادشاهى را براى آن طلبيد كه بر پادشاهان كافر

ص: 967


1- . عيون اخبار الرضا 2/55؛ امالى شيخ صدوق 370؛ مكارم الاخلاق 90.
2- . كافى 1/231؛ بصائر الدرجات 178 و 188.
3- . تنبيه الخواطر 137.
4- . تنبيه الخواطر 211.

غالب شود و ايشان را به اسلام درآورد (1).

به سند معتبر منقول است كه شخصى به خدمت امام محمد تقى عليه السّلام عرض كرد: مردم در باب خردسالى شما گفتگو مى كنند و مى گويند: چون مى شود كه طفل نه ساله اى امام باشد؟

حضرت فرمود كه: حق سبحانه و تعالى وحى نمود بسوى داود كه سليمان را خليفۀ خود گرداند و سليمان طفلى بود كه گوسفند مى چرانيد، چون عبّاد و علماى بنى اسرائيل اين را انكار كردند خدا وحى نمود به داود كه: بگير عصاهاى آنها را كه در اين باب سخن مى گويند و با عصاى سليمان در خانه اى بگذار و به مهر همۀ ايشان آن خانه را مهر كن، فردا در را بگشا، پس عصاى هر كه برگ بر آورده باشد و ميوه داده باشد او خليفۀ من است.

چون داود رسالت الهى را به ايشان رسانيد، گفتند: راضى شديم (2). چون عصاى سليمان برگ كرد و ميوه داد، انقياد كردند براى خلافت او.

و در حديث معتبر منقول است كه شخصى از حضرت صادق عليه السّلام پرسيد: چگونه شياطين به آسمان بالا مى روند و حال آنكه ايشان مانند مردمند در خلقت و كثافت، و اگر چنين نبودند چگونه از براى حضرت سليمان عمارتها و كارهاى دشوار مى كردند كه فرزندان آدم از آنها عاجز بودند؟

حضرت فرمود: ايشان اجسام لطيفه اند و غذاى ايشان نسيم است، به اين سبب بى نردبان به آسمان بالا مى توانند رفت، و ليكن حق تعالى چنانچه ايشان را مسخّر حضرت سليمان گردانيد همچنين ايشان را غليظ و كثيف گردانيد كه آن كارها از ايشان متمشّى تواند شد (3).

در حديث معتبر منقول است كه على بن يقطين از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام پرسيد:

آيا جايز است كه پيغمبر خدا بخيل بوده باشد؟

ص: 968


1- . ارشاد القلوب 157.
2- . كافى 1/383.
3- . احتجاج 2/220.

فرمود: نه.

گفت: پس چه معنى دارد قول سليمان عليه السّلام كه: پروردگارا! مرا بيامرز و ببخش مرا ملكى كه سزاوار نباشد از براى احدى بعد از من.

آن حضرت فرمود: پادشاهى دو پادشاهى است: يك پادشاهى آن است كه به جور و غلبه و استيلا باشد، و پادشاهى ديگر آن است كه از جانب خدا باشد مانند پادشاهى آل ابراهيم و پادشاهى طالوت و ذو القرنين. پس سليمان گفت: به من عطا كن پادشاهى كه سزاوار نباشد بعد از من كسى را كه به غلبه و استيلا و جور و ستم مثل آن تواند تحصيل كرد؛ تا بدانند مردم كه پادشاهى آن حضرت زياده از طاقت بشر است تا معجزۀ او باشد بر حقيقت او و دليل باشد بر پيغمبرى او، و غرض آن حضرت آن نبود كه حق تعالى به انبيا و اوصيا از پادشاهى حق مثل آن ندهد.

پس حق تعالى براى او باد را مسخّر گردانيد هر جا كه خواهد او را ببرد هر روز

اهه راه، و شياطين را مسخّر او گردانيد كه براى او بنا كنند و غوّاصى كنند و زبان مرغان را تعليم او نمود، پس مردم دانستند در زمان او و بعد از او كه پادشاهى آن حضرت شباهتى ندارد به پادشاهى ملوكى كه مردم از براى خود اختيار مى كنند و به جور و غلبه بر مردم مستولى مى شوند.

پس حضرت فرمود: و اللّه كه خدا داده است به ما آنچه به سليمان داده بود و آنچه به سليمان و احدى غير او نداده بود. حق تعالى در قصۀ سليمان عليه السّلام فرمود: «اين عطاى ماست پس ببخش يا نگاهدار بى حساب» (1)، و در قصۀ محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: «آنچه به شما مى دهد و مى گويد به آن اخذ كنيد و آنچه شما را از آن نهى مى كند ترك كنيد» (2)، و اختيار دين و دنياى همه را به آن حضرت گذاشت (3).

مؤلف عفى عنه گويد كه: در جواب اين شبهه وجوه بسيار در كتاب بحار الانوار ذكر

ص: 969


1- . سورۀ ص:39.
2- . سورۀ ص:39.
3- . معاني الاخبار 353؛ علل الشرايع 71.

كرده ام (1)و چون اين وجه كه از معدن وحى و الهام ظاهر گرديده بهترين وجوه است در اين كتاب به همين اكتفا نمود.

در حديث معتبر منقول است كه از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند: آنچه سليمان در اين آيه سؤال كرد، خدا به او عطا فرمود؟

گفت: بلى، و خدا بعد از او به كسى نداد از استيلاى بر شيطان آنچه به پيغمبر آخر الزمان صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داد، گلوى شيطان را بر ستونى از ستونهاى مسجد چنان فشرد كه زبانش آويخته شد و به دست مبارك آن حضرت رسيد. پس فرمود: اگر نه دعاى سليمان عليه السّلام بود هرآينه به شما مى نمودم او را (2).

ابن بابويه رحمه اللّه به سند معتبر از آن حضرت روايت كرده است كه: چون حق تعالى وحى فرستاد بسوى داود عليه السّلام كه سليمان را خليفۀ خود گرداند، بنى اسرائيل به فرياد آمدند و گفتند: خردسالى را بر ما خليفه مى كند و در ميان ما از او بزرگتر هست؟ !

پس داود سركرده ها و اكابر اسباط بنى اسرائيل را طلبيد و گفت: به من رسيد آنچه شما در باب خلافت سليمان گفتيد، شما عصاهاى خود را بياوريد و هر يك نام خود را بر عصاى خود بنويسيد و با عصاى سليمان شب در خانه اى مى گذاريم و صبح بيرون مى آوريم، پس عصاى هر كه سبز شده باشد و ميوه داده باشد او به خلافت الهى سزاوارتر خواهد بود.

پس چنين كردند و عصاها را در خانه گذاشتند و در خانه را بستند و سركرده هاى قبائل بنى اسرائيل همه حراست آن خانه كردند، چون داود عليه السّلام نماز صبح را با ايشان بجا آورد در را گشود و عصاها را بيرون آورد، چون بنى اسرائيل ديدند كه در ميان عصاها عصاى سليمان عليه السّلام برگ برآورده و ميوه داده است به خلافت آن حضرت راضى شدند. پس حضرت داود در حضور بنى اسرائيل امتحان نمود علم آن حضرت را و پرسيد: اى فرزند!

ص: 970


1- . بحار الانوار 14/86.
2- . قرب الاسناد 174.

چه چيز خنك تر و راحت بخش تر است؟

سليمان گفت: عفو كردن خدا از مردم و عفو كردن بعضى جرم بعضى را.

پس پرسيد: اى فرزند! چه چيز شيرين تر است؟

گفت: محبت و دوستى و اين رحمت خداست در ميان بندگانش.

داود عليه السّلام خنديد و شاد گرديد و گفت: اى بنى اسرائيل! اين خليفۀ من است در ميان شما بعد از من.

پس بعد از آن سليمان امر خود را مخفى داشت و زنى خواست، مدتى از شيعيان خود پنهان شد، پس زنش روزى به او گفت: پدر و مادرم فداى تو باد چه بسيار خصلتهاى تو كامل و بوى تو خوش است و در تو نمى بينم خصلتى كه از آن كراهت داشته باشم مگر آنكه خرج تو با پدر من است، اگر بروى به بازار و متعرض روزى خدا شوى اميدوارم كه خدا تو را نااميد برنگرداند.

سليمان گفت: و اللّه كه من هرگز از كارهاى دنيا كارى نكرده ام و نمى دانم.

پس در آن روز به بازار رفت و در تمام روز گشت، چيزى نيافت، شب به نزد زن خود برگشت و گفت: امروز چيزى نيافتم.

زن گفت: باكى نيست، اگر امروز نشد فردا خواهد شد.

پس روز ديگر نيز رفت تا شام گشت و برگشت گفت: امروز نيز چيزى نيافتم.

زن گفت: فردا ان شاء اللّه خواهى يافت.

پس در روز سوم به ساحل دريا رفت، ناگاه مردى را ديد كه شكار ماهى مى كند، به او گفت: راضى مى شوى كه من تو را مدد كنم در شكار كردن و مزدى به من بدهى؟

صيّاد گفت: بلى.

پس سليمان عليه السّلام صيّاد را مدد كرد در شكار ماهى، چون فارغ شدند صيّاد دو ماهى به مزد به آن حضرت داد.

پس سليمان ماهيها را گرفت و خدا را حمد كرد و شكم يكى از آنها را شكافت انگشترى در ميان شكم او يافت، پس انگشتر را گرفت و در جامۀ خود بست و خدا را

ص: 971

شكر كرد و ماهيها را پاكيزه كرد و به خانه آورد، پس آن زن بسيار شاد شد و گفت:

مى خواهم پدر و مادر مرا بطلبى تا بدانند كه تو كسب كرده اى.

چون ايشان را طلبيدند و از آن ماهى تناول نمودند، سليمان به ايشان گفت: آيا مرا مى شناسيد؟

گفتند: نه و اللّه نمى شناسيم تو را، امّا از تو بهتر كسى را نديده ايم.

پس انگشتر خود را كه در شكم ماهى يافته بود بيرون آورد و در دست كرد و در همان ساعت مرغان و جنّيان همه بر او گرد آمدند و باد در فرمان او شد و پادشاهى او ظاهر گرديد، و آن زن را و پدر و مادر او را برداشت و به بلاد اصطخر آورد و شيعيان او از اطراف عالم به نزد او جمع شدند و شاد گرديدند و از شدّتها كه ايشان را در غيبت آن حضرت رو داده بود فرج يافتند، مدتى پادشاهى كرد چون هنگام وفات آن حضرت شد آصف پسر برخيا را وصىّ خود گردانيد به امر الهى، و پيوسته شيعيان به نزد آصف مى آمدند و مسائل دين خود را از او اخذ مى نمودند.

پس خدا آصف را از ميان ايشان غايب گردانيد به غيبت طولانى، پس باز از براى شيعيان ظاهر شد و مدتى در ميان ايشان ماند، پس ايشان را وداع كرد، گفتند: ديگر كجا تو را ببينيم؟

فرمود: نزد صراط در قيامت. و از ايشان غايب گرديد، و به سبب غايب شدن او بليّه بر بنى اسرائيل سخت شد و بخت نصر بر ايشان مستولى شد و كرد نسبت به ايشان آنچه كرد (1).

شيخ طوسى عليه الرحمه در كتاب امالى به سند معتبر ديگر از آن حضرت روايت كرده است كه: چون پادشاهى سليمان عليه السّلام از او برطرف شد، از ميان قوم خود بيرون رفت و مهمان مرد بزرگى شد، آن مرد ضيافت نيكو كرد آن حضرت را و احسان بسيار به آن حضرت نمود و تعظيم و توقير بسيار به آن حضرت فرمود به سبب فضايل و كمالات و

ص: 972


1- . كمال الدين و تمام النعمة 156، و در آنجا روايت از امام جواد عليه السّلام نقل شده است.

عباداتى كه از آن حضرت مشاهده مى نمود، پس دختر خود را به آن حضرت تزويج نمود، پس روزى آن دختر به آن حضرت گفت: چه بسيار نيكو است اخلاق تو و كامل است خصلتهاى تو، در تو نمى بينم خصلت بدى مگر آنكه در خرج پدر منى.

پس سليمان عليه السّلام به ساحل دريا آمد و اعانت كرد صيّادى را بر شكار ماهى، و صيّاد، ماهى به او داد و از شكم آن ماهى انگشتر پادشاهى خود را يافت (1).

بدان كه در اين قصه نزاع عظيمى ميان علماى خاصه و عامه هست:

حق تعالى در قرآن مجيد مى فرمايد كه وَ وَهَبْنا لِداوُدَ سُلَيْمانَ نِعْمَ اَلْعَبْدُ إِنَّهُ أَوّابٌ (2)يعنى: «بخشيديم به داود سليمان را نيكو بنده اى بود سليمان بدرستى كه بود او بسيار رجوع كننده به درگاه ما به طاعت و بندگى» إِذْ عُرِضَ عَلَيْهِ بِالْعَشِيِّ اَلصّافِناتُ اَلْجِيادُ (3)«يادآور وقتى را كه عرض كردند بر او در وقت پسين اسبان نجيب را كه بر سه دست و پا مى ايستادند و از يك پا سر سم را بر زمين مى گذاشتند و نيك رفتار و تندرو بودند» ، گفته اند كه: هزار اسب نفيس بودند كه از حضرت داود به آن حضرت رسيده بود، بعضى گفته اند كه اسبان بال دار بودند كه از دريا براى آن حضرت بيرون آمده بودند (4).

فَقالَ إِنِّي أَحْبَبْتُ حُبَّ اَلْخَيْرِ عَنْ ذِكْرِ رَبِّي حَتّى تَوارَتْ بِالْحِجابِ (5) «پس گفت سليمان: بدرستى كه من دوست داشتم دوست داشتن اسبان را از ياد پروردگار خود تا پنهان شد آفتاب در پرده» يعنى: پست شد يا غروب كرد، رُدُّوها عَلَيَّ فَطَفِقَ مَسْحاً بِالسُّوقِ وَ اَلْأَعْناقِ (6)«برگردانيد اسبان را بر من، پس شروع كرد به زدن ساقها و گردنهاى اسبان؛ يا برگردانيد آفتاب را براى من، پس مسح كرد ساق و گردن خود را براى

ص: 973


1- . امالى شيخ طوسى 658.
2- . سورۀ ص:30.
3- . سورۀ ص:31.
4- . مجمع البيان 4/474.
5- . سورۀ ص:32.
6- . سورۀ ص:33.

وضو و نماز كردن» .

وَ لَقَدْ فَتَنّا سُلَيْمانَ وَ أَلْقَيْنا عَلى كُرْسِيِّهِ جَسَداً ثُمَّ أَنابَ (1) «و بتحقيق كه امتحان كرديم سليمان را و انداختيم بر كرسى او بدنى را، پس انابه و توبه كرد بسوى ما» .

على بن ابراهيم رحمه اللّه گفته است در تفسير اين آيات كه: حضرت سليمان عليه السّلام اسبان را بسيار دوست مى داشت و مكرّر مى طلبيد و براى او عرض مى كردند، پس روزى مشغول اسب ديدن شد تا آفتاب فرو رفت و نماز عصر از او فوت شد و غم عظيمى به اين سبب آن حضرت را عارض شد، پس دعا كرد كه حق تعالى آفتاب را براى او برگرداند تا نماز عصر بكند، پس برگشت آفتاب تا وقت نماز عصر و او نماز عصر را ادا كرد، پس اسبان را طلبيد و به شمشير گردن زد آنها را و پى كرد تا همه را كشت، چنانچه حق تعالى فرموده است كه:

«شروع كرد به مسح ساق و گردن آنها» .

در تفسير افتتان و امتحان او گفته است كه: چون حضرت سليمان زن يمنى را تزويج كرد، از براى او پسرى از آن زن بهم رسيد، بسيار آن پسر را دوست مى داشت، ملك الموت بسيار به نزد آن حضرت مى آمد، روزى آمد و نظر تندى بسوى آن پسر كرد، پس سليمان عليه السّلام از نظر كردن ملك الموت ترسيد به مادر آن پسر گفت كه: ملك الموت نظرى به پسر من كرد گمان دارم كه به قبض روح او مأمور شده باشد.

پس به جنّيان و شياطين گفت: آيا شما را حيله است در اينكه او را از مرگ بگريزانيد؟

پس يكى از ايشان گفت كه: من او را در زير چشمۀ آفتاب مى گذارم در مشرق. حضرت سليمان گفت كه: ملك الموت در ما بين مشرق و مغرب بيرون مى آيد.

پس ديگرى گفت: من او را در زير زمين هفتم مى گذارم. حضرت سليمان گفت:

ملك الموت به آنجا نيز مى رسد.

پس ديگرى گفت: من او را در ميان ابر و هوا مى گذارم. پس برد او را و در ميان ابر گذاشت.

ص: 974


1- . سورۀ ص 34.

پس ملك الموت در ميان ابر روح آن پسر را قبض كرد و مرده بر روى كرسى حضرت سليمان افتاد، و چون دانست كه خطا كرده است، توبه و انابه كرد و گفت: پروردگارا! بيامرز مرا و ببخش مرا پادشاهى كه سزاوار نباشد احدى را بعد از من بدرستى كه توئى بسيار بخشنده.

پس حق تعالى مى فرمايد كه: «مسخّر گردانيديم براى او باد را كه جارى مى شد به امر او نرم هر جا كه مى خواست، و شياطين را مسخّر گردانيديم براى او كه عمارتها بنا كنند و در دريا غوّاصى كنند براى او، و ديگران را از شيطان كه بر يكديگر بسته بودند به زنجيرها» (1)و آنها شياطينى چند بودند كه مقيّد كرده بود ايشان را و بر هم بسته بود به سبب آنكه نافرمانى او كردند در وقتى كه خدا ملك او را سلب كرده بود.

چنانچه از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى پادشاهى حضرت سليمان را در انگشترش گذاشته بود، پس هرگاه آن انگشتر را در دست مى كرد جميع جن و انس و شياطين و مرغان هوا و وحشيان صحرا نزد او حاضر مى شدند و او را اطاعت مى كردند پس بر تخت خود مى نشست، حق تعالى بادى فرستاد كه تخت او را با جميع شياطين و مرغان و آدميان و چهارپايان و اسبان بر روى هوا مى برد به هر جايى كه مى خواست سليمان عليه السّلام. پس نماز صبح را در شام مى كرد و نماز ظهر را در فارس مى كرد، و امر مى فرمود شياطين را كه سنگ را از فارس برمى داشتند و در شام مى فروختند، چون اسبان را گردن زد و پى كرد حق تعالى پادشاهى او را سلب كرد، و چون داخل بيت الخلا مى شد انگشتر را به بعضى از خدمۀ خود مى سپرد، پس شيطانى آمد و فريب داد خادم آن حضرت را و انگشتر را از او گرفت و در دست كرد، پس شياطين و جنّيان و آدميان و مرغان و وحشيان همه نزد او حاضر شدند و او را اطاعت كردند.

چون حضرت سليمان به طلب انگشتر بيرون آمد انگشتر را نيافت و پادشاهى را با ديگرى يافت، گريخت و به كنار دريا شتافت، بنى اسرائيل اطوار شيطان را كه به صورت

ص: 975


1- . سورۀ ص:36-38.

سليمان شده بود و دعوى سليمانى مى كرد، منكر يافتند و موافق اطوار حسنۀ آن حضرت نيافتند و به شك افتادند.

پس به نزد مادر سليمان رفتند و از او پرسيدند كه: در اين اوقات از سليمان چيزى مشاهده مى نمائى كه خلاف عادت معهود او باشد؟

گفت: او پيشتر نيكوكارترين مردم بود نزد من، در اين ايام مخالفت من مى كند. و چون از كنيزان و زنان آن حضرت پرسيدند، گفتند: سليمان پيشتر در حيض با ما نزديكى نمى كرد، در اين اوقات در حيض به نزديك ما مى آيد.

چون شيطان ترسيد كه بيابند كه او سليمان نيست، انگشتر را در دريا انداخت و گريخت، و حق تعالى ماهى را امر فرمود كه انگشتر را فرو برد.

بنى اسرائيل چهل روز متحيّر ماندند و سليمان را تفحّص مى كردند، و سليمان در كنار دريا مى گرديد توبه و انابه مى كرد و به درگاه خدا تضرع مى نمود. بعد از چهل روز به صيّادى رسيد كه ماهى شكار مى كرد از او استدعا كرد كه: رخصت بده كه من تو را يارى كنم و از ماهى كه شكار مى كنى حصّه اى به من بدهى، و چون او را اعانت كرد بر شكار ماهى، صيّاد يك ماهى به آن حضرت داد، چون حضرت سليمان شكم آن را شكافت كه آن را بشويد انگشتر خود را در شكم آن يافت.

پس انگشتر را در انگشت خود كرد و جميع جنّيان و شياطين و آدميان و مرغان و وحشيان بر دور او جمع شدند و به جاى خود برگشت و آن شيطان را با لشكرهاى او گرفت و مقيّد گردانيد، بعضى را در ميان آب و بعضى را در ميان سنگ به نامهاى بزرگ خدا محبوس گردانيد، و ايشان محبوس و معذّب خواهند بود تا روز قيامت.

چون حضرت سليمان به ملك خود برگشت، به آصف-كه كاتب و وزير او بود و خدا در حقّ او فرموده است كه: علمى از كتاب نزد او بود، كه قصر بلقيس را به يك چشم زدن حاضر گردانيد-حضرت سليمان اعتراض نمود كه: من مردم را معذور مى دارم كه نمى دانستند كه او شيطان است، تو را چگونه معذور دارم كه مى دانستى؟

آصف در جواب گفت: بخدا سوگند مى خورم كه مى شناختم آن ماهى را كه انگشتر تو

ص: 976

را برداشته بود و پدر و مادر و عمو و خالوى آن ماهى را نيز مى شناختم، امّا امر الهى چنين بود، و آن شيطان به من گفت: براى من بنويس چنانچه براى سليمان مى نوشتى، من گفتم:

قلم من به جور و ظلم جارى نمى شود، گفت: پس بنشين و چيزى منويس، من مى نشستم به ضرورت و چيزى براى او نمى نوشتم، و ليكن مرا خبر ده اى سليمان كه چرا هدهد را دوست مى دارى و حال آنكه از همۀ مرغان خسيس تر و بد بوتر است؟

حضرت سليمان فرمود: براى آن دوست مى دارم آن را كه آب را در زير سنگ سخت مى بيند.

آصف گفت: چرا آب را در زير سنگ مى بيند و دام را در زير يك مشت خاك نمى بيند تا به دام مى افتد؟

حضرت سليمان فرمود: چون امرى مقدّر شد ديده كور مى شود (1).

تا اينجا روايت على بن ابراهيم رحمة اللّه عليه بود، و عامه نيز نزديك به اين روايت كرده اند كه: حضرت سليمان عليه السّلام خبر به او رسيد كه شهرى در ميان دريا هست، پس بر بساط خود نشست با لشكر خود و باد آن را برد به آن شهر و آن شهر را فتح كرد و پادشاه آن شهر را كشت، و آن پادشاه دخترى داشت كه او را «جراده» مى گفتند و در نهايت حسن و جمال بود، پس آن دختر را براى خود گرفت و مسلمان كرد او را و با او مقاربت نمود و او را بسيار دوست مى داشت.

چون جراده بر مفارقت پدر خود بسيار مى گريست، حضرت سليمان شياطين را امر فرمود كه صورتى شبيه پدر او ساختند، و آن دختر جامه اى مثل جامۀ پدر خود ساخت و بر آن صورت پوشانيد، هر صبح و شام با كنيزان خود به نزد آن صورت مى رفتند و آن را سجده مى كردند، پس آصف خبر داد حضرت سليمان را به اين واقعه و سليمان عليه السّلام آن صورت را شكست و آن زن را عقوبت نمود و خود به خلوت رفت و بر روى خاكستر نشست و تضرع و توبه و استغفار مى نمود، كنيزى داشت او را «امينه» مى گفتند و هرگاه به

ص: 977


1- . تفسير قمى 2/234.

بيت الخلا مى رفت يا با زنى مقاربت مى كرد، انگشتر خود را به او مى سپرد.

پس روزى انگشتر خود را به او سپرد و داخل بيت الخلا شد، پس شيطانى كه سر كردۀ شياطين دريا بود به صورت سليمان عليه السّلام به نزد امينه آمد و گفت: اى امينه! انگشتر مرا بده؛ انگشتر را گرفت و رفت بر تخت حضرت سليمان نشست، جن و انس و حيوانات همه مطيع او شدند. و صورت سليمان عليه السّلام متغيّر شد، چون به نزد امينه آمد و انگشتر را طلبيد، امينه او را نشناخت و دور كرد، پس دانست كه اثر آن گناه كه در خانۀ او واقع شده بود به او رسيده است، و به نزد هر يك از زنان و كنيزان خود كه رفت او را نشناختند و دور كردند، پس به كنار دريا رفت و خدمت صيّادان مى كرد و ماهى از براى ايشان به خانه هاى ايشان نقل مى كرد، هر روز دو ماهى به او مى دادند، بر اين حال بود تا چهل روز به قدر آنچه در خانۀ او بت پرستيده بودند.

و چون آصف و عظماى بنى اسرائيل اطوار شيطان و حكم او را مخالف آداب و حكم سليمان يافتند، از زنان سليمان احوال او را پرسيدند، گفتند كه: در حيض با ما مقاربت مى كند و غسل جنابت نمى كند. بعضى گفته اند حكم شيطان بر همه چيز سليمان جارى شد بغير از زنان او كه بر ايشان دست نيافت.

پس شيطان پرواز كرد و انگشتر را در دريا انداخت، سليمان عليه السّلام در ميان شكم ماهى انگشتر خود را يافت و در انگشت خود كرد و پادشاهى به او برگشت، و آن شيطان را گرفت و در ميان سنگى حبس كرد و در دريا انداخت (1)؛ اين است معنى قول حق تعالى كه: «ما امتحان كرديم سليمان را و جسدى بر كرسى او انداختيم» (2)، مراد از آن جسد آن شيطان است كه به صورت او بر كرسى او نشست.

جميع متكلّمان و مفسران شيعه هر دو اين قصه را انكار كرده اند و گفته اند كه: پيغمبر خدا منزّه است از آنكه حيوانى چند را بى گناه گردن بزند و پى كند به سبب غافل شدن خود

ص: 978


1- . تفسير فخر رازى 26/207.
2- . سورۀ ص:34.

از نماز، و پيغمبرى و پادشاهى خدا به انگشتر نمى باشد كه هر كه انگشتر را بپوشد پادشاه شود، اگر شيطان را آن اقتدار بوده باشد كه به صورت پيغمبران متمثّل شود هرآينه اعتماد از كلام پيغمبران و فرموده هاى ايشان و كردار ايشان بر طرف مى شود، زيرا كه محتمل خواهد بود كه آنچه ايشان مى گويند و مى كنند شيطانى بر ايشان افترا كند، و ايضا اگر شيطان را چنين اقتدارى بر دوستان خدا مى بود مى بايست يكى از ايشان را بر روى زمين نگذارد بلكه همه را بكشد و كتابهاى ايشان را بسوزاند و خانه هاى ايشان را خراب كند و آنچه مقتضاى عداوت اوست نسبت به ايشان بعمل آورد، و ايضا چون تواند بود كه حق تعالى كافرى را متمكن گرداند كه در حرمت پيغمبرى داخل كند؟ ايضا اگر آن بت پرستى به رخصت حضرت سليمان و رضاى او بود پس آن موجب كفر است و چگونه بر پيغمبر خدا كفر روا باشد؟ و اگر بدون اطلاع او بود پس او را چه تقصير بود كه اين عقوبتها بر آن مترتب شود؟

پس بدان كه محققان شيعه در تأويل اين آيات وجوه بسيار ايراد نموده اند كه ما به ذكر بعضى از آنها در اين مقام براى دفع شبهه از خواص و عوام اكتفا مى نمائيم:

امّا آيات عرض خيل پس در آن چند وجه گفته اند:

وجه اول: آن است كه ابن بابويه رحمة اللّه عليه در كتاب «من لا يحضره الفقيه» به سند صحيح از زراره و فضيل بن يسار روايت كرده است كه: ايشان از امام محمد باقر عليه السّلام پرسيدند از تفسير قول حق تعالى إِنَّ اَلصَّلاةَ كانَتْ عَلَى اَلْمُؤْمِنِينَ كِتاباً مَوْقُوتاً (1)كه ترجمۀ لفظيش آن است: «بدرستى كه نماز بود بر مؤمنان واجب گردانيده شده و وقت آن معيّن گرديده» .

حضرت فرمود: موقوت به معنى مفروض و واجب است، و مراد آن نيست كه اگر وقت به در رود بى اختيار يا وقت فضيلت بگذرد مطلقا و بعد از آن نماز را بكند، باطل باشد، اگر چنين مى بود مى بايست سليمان بن داود هلاك شود كه نماز او ترك شد تا وقت به در

ص: 979


1- . سورۀ نساء:103.

رفت، و ليكن هر كه نماز را فراموش كند هر وقت كه به ياد او مى آيد بجا مى آورد.

پس ابن بابويه بعد از نقل اين حديث گفته است كه: جاهلان اهل سنّت مى گويند كه حضرت سليمان عليه السّلام روزى مشغول به عرض اسبان گرديد تا آفتاب پنهان شد در حجاب، پس امر كرد كه اسبان را برگردانيدند و آنها را گردن زد و پى كرد و گفت: اين اسبان مرا از ياد پروردگار خود مشغول كردند. چنان نيست كه ايشان مى گويند زيرا كه اسبان را گناهى نبود كه آنها را گردن بزند و پى كند، زيرا كه آنها خود نيامده بودند كه آن حضرت را مشغول گردانند بلكه ايشان را به جبر آوردند و حال آنكه حيوانى چند بودند و مكلّف نبودند. و آنچه صحيح است در اين باب آن است كه از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه:

روزى سليمان عليه السّلام مشغول ديدن اسبان گرديد در طرف پسين تا آفتاب در حجاب پنهان شد، پس خطاب نمود به ملائكه كه: برگردانيد آفتاب را بر من تا نماز را در وقت خود بجا آورم. پس برگردانيدند ملائكه آفتاب را و آن حضرت ساقها و گردن خود را مسح كرد و امر كرد اصحابش را كه نماز از آنها نيز فوت شده بود كه ساقها و گردن خود را مسح كنند و وضوى ايشان براى نماز چنين بود، پس برخاست و نماز كرد، و چون از نماز فارغ شد آفتاب غروب كرد و ستاره ها ظاهر گرديدند. پس اين است مراد خدا از آنكه فرموده است كه فَطَفِقَ مَسْحاً بِالسُّوقِ وَ اَلْأَعْناقِ (1). (2)

مؤلف گويد: بعضى گفته اند كه آفتاب غروب نكرده بود كه نماز آن حضرت فوت شده باشد بلكه پشت كوه و ديوارها پنهان شده بود كه وقت فضيلتش فوت شده بود، پس برگردانيد آفتاب را كه نماز را در وقت فضيلت بجا آورد چنانچه ظاهر حديث اول اين است، و حديث

نيز ابا از آن ندارد زيرا كه ستاره ها بعد از غروب ظاهر شدن ممكن است كه براى اين باشد كه آفتاب تندتر حركت كرده باشد تا تدارك مدت توقف بشود و حساب ساعات روز و شب بر هم نخورد، و اگر آفتاب غروب كرده باشد باز ممكن است

ص: 980


1- . سورۀ ص:33.
2- . من لا يحضره الفقيه 1/202.

كه وقت نماز ايشان به غروب فوت نمى شده باشد، يا آنكه چون حضرت مى دانست كه آفتاب براى او برخواهد گشت بر او تأخير كردن حرام نباشد، و كسى كه سهو را بر پيغمبران تجويز كند حمل بر سهو مى توان كرد، و اين وجه در تأويل آيۀ كريمه اوجه وجوه است و عامه نيز اين وجه را از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده اند و احاديث بسيار دلالت مى كند بر ردّ شمس بر سليمان عليه السّلام، و بنابر آنكه مكرّر مذكور شد كه آنچه در امم سابقه واقع شده است در اين امّت نيز مثل آن واقع مى شود، همچنانكه در بنى اسرائيل دو مرتبه آفتاب برگشت: يك مرتبه از براى يوشع وصىّ موسى عليه السّلام و يك مرتبه براى حضرت سليمان عليه السّلام همچنين در اين امّت دو مرتبه آفتاب برگشت از براى حضرت امير المؤمنين عليه السّلام: يك مرتبه در حيات حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مدينه در مسجد فضيح، و يك مرتبه بعد از وفات آن حضرت در حلّه در مسجد شمس، چنانچه در ابواب معجزات آن حضرت مذكور خواهد شد ان شاء اللّه تعالى (1).

عامه و خاصه از عبد اللّه بن عباس روايت كرده اند كه: آفتاب برنگشت مگر از براى سه كس: يوشع و سليمان و على بن ابى طالب عليهم السّلام (2)، بنابراين تأويل ضمير تَوارَتْ و رُدُّوها هر دو به آفتاب راجع است.

وجه

: آن است كه هر دو ضمير به اسبان راجع باشند، يعنى اسبان را بردند تا از نظر آن حضرت غايب شدند، پس امر فرمود كه باز اسبان را برگردانيدند و دست بر يال و پاهاى آنها كشيد يا يالها و پاهاى آنها را شست براى اظهار آنكه اكرام اسبان و خدمت ايشان كردن براى جهاد در راه خدا ممدوح و پسنديده است، پس بنابراين مراد از أَحْبَبْتُ حُبَّ اَلْخَيْرِ عَنْ ذِكْرِ رَبِّي آن است كه من محبت اسبان را اختيار كردم يا ظاهر گردانيدم به سبب آنكه در ذكر پروردگارم-يعنى در تورات-مدح آن واقع شده است، يا آنكه به سبب اطاعت پروردگار خود در جهاد كردن آنها را دوست مى دارم نه از براى

ص: 981


1- . مناقب ابن شهر آشوب 2/353؛ كافى 4/561. و در هر دو مصدر بجاى «فضيح» ، «فضيخ» آمده است.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 2/355.

خواهش نفس خود.

وجه سوم: آن است كه ضمير اول راجع به آفتاب باشد و ضمير

راجع به اسبان، يعنى عرض خيل نمود تا آفتاب پنهان شد، پس امر فرمود كه اسبان را برگردانيدند و گردن زد و پى كرد آنها را نه از براى عقوبت آنها بلكه از براى آنكه گوشت آنها را در راه خدا تصدّق كند و بعد از آن ديگر مانع او نشوند از ياد خدا، يا آنكه چون عزيزترين مالش بود و تصدّق به اعزّ مال خود سنّت است، آنها را كشته و گوشت آنها را تصدّق كرد براى كفّارۀ ترك اولائى كه از او صادر شده بود، يا آنكه دست بر گردن و پاى اسبان ماليد و آنها را سرداد در راه خدا كه هر كه خواهد متصرّف شود و نكشت آنها را.

امّا تأويل افتتان آن حضرت و جسدى كه بر كرسى آن حضرت افتاد پس به چند وجه كرده اند:

اول آنكه: روزى آن حضرت بر تخت خود نشسته بود، پس گفت: امشب هفتاد زن را مى بينم كه هر يك از ايشان يك پسر بياورند كه در راه خدا جهاد كنند؛ و «ان شاء اللّه» نگفت. پس چون با آن زنان نزديكى كرد هيچ يك از ايشان حامله نشد مگر يك زن و از او فرزندى بهم رسيد كه ناقص بود و نصف بدن داشت، چون آن فرزند را آوردند و بر روى تخت او گذاشتند دانست كه به سبب آن ترك اولى و ترك مستحب است كه ان شاء اللّه نگفت، پس توبه و انابه به درگاه خدا كرد.

آن است كه: از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه: پسرى از براى آن حضرت متولد شد، پس جنّيان و شياطين گفتند كه: اگر پسر او بماند ما از پسر او خواهيم كشيد از محنت و آزار آنچه از او كشيديم، پس آن حضرت ترسيد كه مبادا آسيبى از ايشان به فرزند او برسد، پس او را در ميان ابر گذاشت كه در آنجا شير بخورد و تربيت بيابد، پس ناگاه ديد كه آن پسر مرده بر روى تختش افتاد، اين تنبيهى بود آن حضرت را كه حذر كردن براى دفع قدر فايده نمى بخشد، و تأديبى بود براى آنكه چرا بر حق تعالى اعتماد ننمود و از شياطين ترسيد و بر تدبير خود اعتماد نمود و توبه و انابه از براى اين مكروه بود.

سوم آنكه: آن حضرت را بيمارى شديدى عارض شد و بر روى تخت خود افتاد مانند

ص: 982

جسدى بى روح، پس بازگشت به صحّت يا دعا و تضرع كرد خدا او را شفا بخشيد.

اينها وجوهى است كه علماى شيعه و غير ايشان در تأويل اين آيه گفته اند، آنچه على بن ابراهيم در اين باب روايت كرده است رد كرده اند به آن وجوهى كه مذكور شد و حمل بر تقيه كرده اند.

امّا آن دو حديث اول كه ابن بابويه و شيخ طوسى روايت كرده اند، چون در آنها ذكر استيلاى شيطان نيست ممكن است كه حق تعالى براى امتحانى كه قوم آن حضرت را فرموده باشد، يا تأديبى كه آن حضرت را بر فعل مكروهى نموده باشد مدتى پادشاهى ظاهرى آن حضرت را سلب نموده باشد و از ميان قوم خود غايب شده باشد و باز به امر الهى بسوى قوم خود برگشته باشد، چنانچه گذشت كه بسيارى از پيغمبران از قوم خود غايب شدند و باز بسوى ايشان برگشتند و آن انگشتر سبب پادشاهى نباشد بلكه علامت عود پادشاهى ظاهرى و امر به برگشتن بسوى قوم خود بوده باشد، و اللّه تعالى يعلم (1).

ص: 983


1- . براى اطلاع بيشتر در مورد اين اشكالات و پاسخ آنها مراجعه شود به مجمع البيان 4/475 و تفسير فخر رازى 26/203.

فصل : در بيان قصۀ گذشتن آن حضرت به وادى موران و ساير معجزات

آن حضرت كه در باب وحوش و طيور به ظهور پيوسته است

حق تعالى وحى فرموده است كه وَ حُشِرَ لِسُلَيْمانَ جُنُودُهُ مِنَ اَلْجِنِّ وَ اَلْإِنْسِ وَ اَلطَّيْرِ فَهُمْ يُوزَعُونَ يعنى: «جمع كرده شد براى سليمان لشكرهاى او از جنّيان و آدميان و مرغان پس اول و آخر ايشان به يكديگر پيوسته شد كه پراكنده نباشند» ، حَتّى إِذا أَتَوْا عَلى وادِ اَلنَّمْلِ قالَتْ نَمْلَةٌ يا أَيُّهَا اَلنَّمْلُ اُدْخُلُوا مَساكِنَكُمْ لا يَحْطِمَنَّكُمْ سُلَيْمانُ وَ جُنُودُهُ وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ «تا چون گذشتند بر وادى موران گفت مورى كه: اى گروه موران! داخل شويد در خانه هاى خود تا در هم نشكنند شما را سليمان و لشكرهاى او به نادانى» ، فَتَبَسَّمَ ضاحِكاً مِنْ قَوْلِها وَ قالَ رَبِّ أَوْزِعْنِي أَنْ أَشْكُرَ نِعْمَتَكَ اَلَّتِي أَنْعَمْتَ عَلَيَّ وَ عَلى والِدَيَّ وَ أَنْ أَعْمَلَ صالِحاً تَرْضاهُ وَ أَدْخِلْنِي بِرَحْمَتِكَ فِي عِبادِكَ اَلصّالِحِينَ (1)«پس سليمان تبسّم كرد و خندان شد از گفتار او و گفت: پروردگارا! مرا الهام كن و توفيق بده كه شكر نمايم نعمت تو را كه انعام كرده اى بر من و بر پدر و مادر من و اينكه بجا آورم عمل شايسته اى كه بپسندى آن را و داخل گردان مرا به رحمت خود در ميان بندگان شايستۀ خود» .

بعضى گفته اند: اين وادى بود در طايف؛ و بعضى گفته اند كه: در شام بود (2).

ص: 984


1- . سورۀ نمل:17-19.
2- . مجمع البيان 4/215.

على بن ابراهيم رحمه اللّه روايت كرده است كه: چون باد تخت آن حضرت را برداشت، گذشت بر وادى موران، و آن وادى است كه طلا و نقره مى رويد از آن.

چنانچه حضرت صادق عليه السّلام فرمود كه: خدا را واديى هست كه طلا و نقره از آن مى رويد، و آن را حمايت نموده است به ضعيف ترين خلقش كه آن مورچه است، و اگر خواهند شتران قوى داخل آن وادى شوند نمى توانند شد (1).

و ابن بابويه به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون مورچه آن سخن را گفت، باد صداى او را به حضرت سليمان رسانيد در هنگامى كه بر روى هوا راه مى رفت، پس امر فرمود باد را كه ايستاد و مورچه را طلبيد، چون آن را حاضر كردند فرمود: مگر ندانستى كه من پيغمبر خدايم و ستم بر كسى نمى كنم؟

گفت: بلى مى دانستم.

فرمود: پس چرا ايشان را از ظلم من ترسانيدى و گفتى: داخل خانه هاى خود شويد؟ گفت: ترسيدم كه چون نظر ايشان بر زينت تو بيفتد مفتون شوند به زينت دنيا و از خدا دور شوند. پس مورچه گفت: تو بزرگترى يا پدر تو داود؟

حضرت سليمان گفت: بلكه پدرم داود بزرگتر است و بهتر است از من.

مورچه گفت: پس چرا حروف اسم تو را يك حرف زيادتر كرده اند از حروف اسم پدر تو؟

حضرت سليمان گفت: نمى دانم.

مورچه گفت: از براى آنكه چون پدرت به سبب ترك اولى جراحتى در دل او بهم رسيد و جراحت دل خود را به مودّت خدا مداوا كرد، پس به اين سبب او را داود ناميدند، چون تو از آن جراحت سالمى تو را سليمان مى گويند، امّا جراحت پدر تو سبب كمال او شد و اميد دارم كه تو نيز به مرتبۀ كمال او برسى.

پس مورچه گفت: مى دانى كه خدا چرا باد را از ميان ساير مخلوقات خود در فرمان تو

ص: 985


1- . تفسير قمى 2/126.

گردانيد؟

حضرت سليمان گفت: نمى دانم.

مورچه گفت: از براى آنكه بدانى كه ملك تو بر باد است و اعتماد را نمى شايد، و اگر همۀ چيزها را خدا در دنيا در فرمان تو كند چنانچه باد را در فرمان تو كرده است هرآينه همه از دست تو بدر خواهد رفت چنانچه باد در دست كسى نمى ماند.

پس در اين وقت حضرت سليمان عليه السّلام تبسّم فرمود و خنديد از سخنان آن (1).

اى عزيز! لطف و احسان جناب مقدس الهى را نسبت به دوستانش ملاحظه نما كه در چه مرتبه است و ايشان را به چه وسيله ها متنبّه و متذكّر مى گرداند، و مورچۀ ضعيف را واعظ سليمان با آن عظمت شأن مى سازد و تا موران عجب و خودبينى و نخوت رخنه در اساس منيع جلالت و رفعت ايشان نيندازد و در همۀ احوال نزد خداوند ذو الجلال در مقام تذلل و تضرع و ابتهال بوده باشند، فسبحانه ما اعظم شأنه و اجلّ امتنانه.

چنانچه به دو سند صحيح و معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: روزى حضرت سليمان با جنّيان و آدميان براى طلب باران به صحرا رفت، پس گذشت به مورچۀ لنگى كه بالهاى خود را پهن كرده بود بر زمين و دست بسوى آسمان بلند كرده بود و مى گفت: ما خلقيم از مخلوقات تو و محتاجيم به روزى تو، پس ما را مؤاخذه منما و هلاك مكن به گناهان فرزندان آدم و باران از براى ما بفرست.

پس حضرت سليمان به اصحاب خود فرمود: برگرديد كه شفاعت ديگرى را در حقّ شما قبول كردند (2)؛ و به روايت ديگر شما را به بركت ديگرى باران دادند (3).

و به سند معتبر از حضرت امام زين العابدين عليه السّلام منقول است كه: اين كاكلى كه بر سر قبّره يعنى هوجه هست، از دست ماليدن حضرت سليمان است و سببش آن بود كه: روزى

ص: 986


1- . علل الشرايع 72؛ عيون اخبار الرضا 2/78.
2- . قصص الانبياء راوندى 210، و روايت در آنجا از امام باقر عليه السّلام نقل شده است.
3- . خصال 327؛ من لا يحضره الفقيه 1/524؛ و اين معنى از طرق عامه نيز آمده است از جمله در قصص الانبياء ابن كثير 433 و عرائس المجالس 296.

نرى با ماده خواست كه جفت شود و ماده قبول نمى كرد، پس آن نر گفت: از من امتناع مكن كه من مطلبى ندارم بغير از اينكه از ما فرزندى بهم رسد كه ذكر حق تعالى بكند، پس ماده راضى شد، چون خواست كه تخم بگذارد نر از آن پرسيد كه: در كجا مى خواهى تخم را بگذارى؟

ماده گفت: مى خواهم دور شوم از راه و تخم بگذارم.

نر گفت: من چنين مصلحت مى دانم كه تخم را نزديك راه بگذارى كه كسى كه تو را ببيند نداند كه تخم گذاشته اى، بلكه گمان كند كه براى دانه برچيدن نزديك راه آمده اى.

پس نزديك راه تخم گذاشت و بر روى آن نشست، چون نزديك شد كه جوجه برآورد ناگاه شوكت سليمانى پيدا شد كه با لشكرش مى آيد و مرغان بر سر او سايه افكنده اند، پس ماده به جفت خود گفت كه: اينك سليمان با لشكرش پيدا شدند و ايمن نيستم از آنكه تخم مرا پامال كنند.

نر گفت: سليمان مرد رحيمى است، آيا نزد تو چيزى هست كه براى جوجه هاى خود پنهان كرده باشى؟

گفت: بلى، ملخى دارم كه براى جوجه هاى خود پنهان كرده ام، آيا تو چيزى دارى؟

نر گفت: بلى، من خرمائى دارم كه از تو پنهان كرده بودم و براى جوجه هاى خود نگاه داشته ام.

ماده گفت كه: تو خرماى خود را بردار و من ملخ خود را برمى دارم و مى رويم بر سر راه سليمان و اين هديه ها را به خدمت او مى گذاريم زيرا كه او مردى است كه هديه را دوست مى دارد.

پس نر خرما را به منقار خود گرفت و ماده ملخ را به پاهاى خود گرفت و پرواز كردند و بر سر راه آن حضرت آمدند و آن حضرت بر تخت خود نشسته بود، چون نظر مباركش بر ايشان افتاد دست راست خود را گشود تا نر بر آن نشست و دست چپ خود را گشود تا ماده بر آن نشست و از احوال ايشان سؤال نمود، چون احوال خود را عرض كردند هديۀ ايشان را قبول فرمود و لشكر خود را به جانب ديگر گردانيد كه ضرر به ايشان و تخم ايشان

ص: 987

نرسانند و دست مبارك خود را بر سر ايشان كشيد و دعاى بركت براى ايشان كرد، پس اين تاج عزت بر سر ايشان از بركت دست با ميمنت آن حضرت بهم رسيد (1).

مؤلف گويد كه: در اين قصه و قصۀ مور ممكن است كه توهّم ايشان از لشكر حضرت سليمان با آنكه آن حضرت با لشكر خود در هوا مى رفتند، از جهت هجوم نظارگيان بوده باشد، يا به توهّم اينكه مبادا در آنجا بساط فرو نشيند، يا آنكه در آن وقت آن حضرت بر زمين سواره مى رفته باشند، و در حديث سابق از قصۀ مورچه جواب ديگرى براى اين شبهه ظاهر مى شود، غافل مباش.

و به روايت ديگر منقول است كه: خرج مقررى هر روزۀ حضرت سليمان هفت كر بود، پس حيوانى از حيوانات دريا روزى سر برآورد و گفت: اى سليمان! امروز مرا ضيافت كن.

حضرت سليمان فرمود كه آذوقۀ يك ماهۀ لشكر خود را براى او حاضر كردند در كنار دريا تا مانند كوه عظيمى شد، پس آن ماهى سر از دريا بيرون آورد و همۀ آن آذوقه را خورد و گفت: اى سليمان! تمام قوت من كو؟ اين بعضى از قوت يك روزۀ من بود.

پس حضرت سليمان تعجب كرد و فرمود: آيا در دريا مثل تو جانورى در بزرگى هست؟

گفت: هزار گروه هستند مثل من.

پس حضرت گفت: «سبحان اللّه الملك العظيم» (2).

و در روايت ديگر نقل كرده اند كه روزى گنجشك نرى با مادۀ خود گفت: چرا نمى گذارى با تو جفت شوم؟ اگر خواهم قبّۀ سليمان را به منقار خود مى توانم بكنم و در دريا افكنم.

چون باد سخن آن را به سمع شريف حضرت سليمان رسانيد، آن حضرت تبسّم نمود و

ص: 988


1- . كافى 6/225، و در آن بجاى «قبّره» ، «قنبره» آمده است كه هر دو يك معنى دارند؛ و نزديك به مضمون اين روايت در عرائس المجالس 295 آمده است.
2- . مشارق انوار اليقين 41.

حكم فرمود كه هر دو را حاضر كنند، پس به گنجشك نر خطاب نمود كه: آيا آن دعوى كه كردى بعمل مى توانى آورد؟

گفت: نه يا رسول اللّه! و ليكن آدمى خود را زينت مى دهد و عظيم مى نمايد نزد زن خود، و عاشق را ملامت نمى توان كرد بر آنچه بگويد.

پس سليمان عليه السّلام با ماده خطاب فرمود كه: چرا با او مضايقه مى كنى در آنچه مى خواهد و حال آنكه او دعوى عشق و محبت تو مى كند؟

گنجشك ماده گفت: اى پيغمبر خدا! او دوست من نيست، دروغ مى گويد و دعوى باطلى مى كند زيرا كه با من ديگرى را دوست مى دارد.

پس سخن آن گنجشك در دل سليمان اثر كرد و بسيار گريست و چهل روز از معبد خود بيرون نيامد و دعا مى كرد كه حق تعالى دل او را از لوث محبت غير خود پاك گرداند و مخصوص محبت خود گرداند (1).

و در روايت ديگر وارد شده است كه: روزى سليمان عليه السّلام شنيد كه گنجشك نرى با ماده مى گويد كه: نزديك من بيا تا با تو جفت شوم شايد كه خدا پسرى به ما كرامت فرمايد كه ياد خدا بكند كه ما پير شده ايم.

حضرت سليمان عليه السّلام از سخن او تعجب كرد و گفت: اين نيّت خير آن گنجشك از پادشاهى من بهتر است (2).

و روزى بلبلى خوانندگى و رقص مى كرد، حضرت سليمان گفت كه: مى گويد كه: من نيم خرما كه بخورم پروا ندارم اگر دنيا نباشد.

و فاخته اى صدا زد، گفت: مى گويد: كاش اين خلايق خلق نشده بودند.

و طاووسى صدا زد، فرمود كه: مى گويد: هر چه مى كنى جزا مى يابى.

و هدهدى صدا كرد، فرمود: مى گويد: كسى كه رحم نكند او را رحم نمى كنند.

ص: 989


1- . بحار الانوار 14/95.
2- . بحار الانوار 14/95.

و صرد-كه جانورى است در نخلستان مى باشد-صدا زد، فرمود: مى گويد: استغفار كنيد اى گناهكاران.

و طوطى صدا كرد، فرمود: مى گويد كه: هر زنده اى مى ميرد و هر نوى كهنه مى شود.

و پرستكى خوانندگى كرد، فرمود: مى گويد كه: كار خيرى پيش بفرستيد تا مزد او را بيابيد.

و كبوترى خواند، فرمود كه: مى گويد: «سبحان ربّي الاعلى ملء سمواته و ارضه» .

و قمرى خواند، فرمود: مى گويد: «سبحان ربّي الاعلى» .

و فرمود كه: كلاغ بر عشّاران نفرين مى كند. و كور كوره مى گويد: «كلّ شيء هالك الاّ وجهه» يعنى: «همه چيز هلاك مى شود بغير ذات مقدس حق تعالى» .

و اسفرود مى گويد: هر كه ساكت شد سالم ماند.

و سبز قبا مى گويد: واى بر كسى كه همّت او به تحصيل دنيا مصروف باشد.

و وزغ مى گويد: «سبحان ربّي القدّوس» .

و بازمى گويد: «سبحان ربّي و بحمده» .

و درّاج مى گويد: «الرّحمن على العرش استوى» (1).

ص: 990


1- . عرائس المجالس 294.

فصل سوم: در بيان قصۀ آن حضرت است با بلقيس

على بن ابراهيم رحمه اللّه روايت كرده است كه: چون حضرت سليمان بر تخت خود مى نشست، جميع مرغان كه حق تعالى مسخّر او گردانيده بود حاضر مى شدند و سايه مى افكندند بر هر كه نزد تخت آن حضرت حاضر بود، پس روزى هدهد غايب شد از ميان آن مرغان و از جاى آن آفتاب بر دامن آن حضرت تابيد، پس به جانب بالا نظر كرد و هدهد را نديد، چنانچه حق تعالى فرموده است كه وَ تَفَقَّدَ اَلطَّيْرَ فَقالَ ما لِيَ لا أَرَى اَلْهُدْهُدَ أَمْ كانَ مِنَ اَلْغائِبِينَ (1)(2)يعنى: «جستجو نمود مرغان را، پس گفت: چيست مرا كه نمى بينم هدهد را بلكه او غائب است و حاضر نيست» لَأُعَذِّبَنَّهُ عَذاباً شَدِيداً «البته او را عذاب خواهم كرد عذابى سخت» ، مروى است كه: يعنى پرش را مى كنم و در آفتاب مى اندازم (3)، أَوْ لَأَذْبَحَنَّهُ «يا او را ذبح مى كنم» ، أَوْ لَيَأْتِيَنِّي بِسُلْطانٍ مُبِينٍ (4)«يا بياورد براى من حجتى قوى و عذرى ظاهر» .

فَمَكَثَ غَيْرَ بَعِيدٍ «پس مكث كرد اندك زمانى كه هدهد پيدا شد» و حضرت سليمان عليه السّلام از او پرسيد: كجا بودى؟ فَقالَ أَحَطْتُ بِما لَمْ تُحِطْ بِهِ وَ جِئْتُكَ مِنْ سَبَإٍ بِنَبَإٍ

ص: 991


1- . سورۀ نمل:20.
2- . تفسير قمى 2/127.
3- . مجمع البيان 4/218.
4- . سورۀ نمل:21.

يَقِينٍ (1) «پس گفت هدهد كه: دانستم و علم من احاطه كرد به چيزى كه علم تو به آن احاطه نكرده است و آورده ام از براى تو از جانب شهر سبا خبر محقق متيقّنى كه در آن شكى نيست» ، إِنِّي وَجَدْتُ اِمْرَأَةً تَمْلِكُهُمْ وَ أُوتِيَتْ مِنْ كُلِّ شَيْءٍ وَ لَها عَرْشٌ عَظِيمٌ (2)«بدرستى كه من يافتم زنى را كه پادشاه ايشان است-يعنى: بلقيس دختر شراحيل بن مالك-و او داده شده است از هر چيز كه پادشاهان را به آن احتياج مى باشد و او را هست تختى بزرگ» ، وَجَدْتُها وَ قَوْمَها يَسْجُدُونَ لِلشَّمْسِ مِنْ دُونِ اَللّهِ «يافتم او را و قوم او را كه سجده مى كنند از براى آفتاب بغير از خدا» وَ زَيَّنَ لَهُمُ اَلشَّيْطانُ أَعْمالَهُمْ فَصَدَّهُمْ عَنِ اَلسَّبِيلِ فَهُمْ لا يَهْتَدُونَ. أَلاّ يَسْجُدُوا لِلّهِ اَلَّذِي يُخْرِجُ اَلْخَبْءَ فِي اَلسَّماواتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ يَعْلَمُ ما تُخْفُونَ وَ ما تُعْلِنُونَ (3)«و زينت داده است از براى ايشان شيطان اعمال قبيحۀ ايشان را پس منع كرده است ايشان را از راه حق، پس ايشان هدايت نمى يابند بسوى حق، و زينت داده است براى ايشان كه سجده نكنند از براى خداوندى كه بيرون مى آورد چيزهاى پنهان را در آسمانها و زمين و مى داند آنچه پنهان مى كنند و آنچه آشكار مى كنند» اَللّهُ لا إِلهَ إِلاّ هُوَ رَبُّ اَلْعَرْشِ اَلْعَظِيمِ (4)«خداوند عالميان كه بجز او خداوندى نيست پروردگار عرش عظيم است» .

قالَ سَنَنْظُرُ أَ صَدَقْتَ أَمْ كُنْتَ مِنَ اَلْكاذِبِينَ (5) «سليمان گفت: بزودى نظر خواهيم كرد كه آيا راست گفته اى يا بوده اى از دروغگويان؟» ، اِذْهَبْ بِكِتابِي هذا فَأَلْقِهْ إِلَيْهِمْ ثُمَّ تَوَلَّ عَنْهُمْ فَانْظُرْ ما ذا يَرْجِعُونَ (6)«ببر نامۀ مرا اينك، پس بينداز آن را بسوى ايشان، پس پشت كن از ايشان و پنهان شو، پس ببين با يكديگر در باب اين نامه چه مى گويند؟» ،

ص: 992


1- . سورۀ نمل:22.
2- . سورۀ نمل:23.
3- . سورۀ نمل:24 و 25.
4- . سورۀ نمل:26.
5- . سورۀ نمل:27.
6- . سورۀ نمل:28.

قالَتْ يا أَيُّهَا اَلْمَلَأُ إِنِّي أُلْقِيَ إِلَيَّ كِتابٌ كَرِيمٌ. إِنَّهُ مِنْ سُلَيْمانَ وَ إِنَّهُ بِسْمِ اَللّهِ اَلرَّحْمنِ اَلرَّحِيمِ. أَلاّ تَعْلُوا عَلَيَّ وَ أْتُونِي مُسْلِمِينَ (1) .

و على بن ابراهيم رحمة اللّه عليه روايت كرده است كه هدهد گفت كه: او بر تخت عظيمى نشسته است و من داخل تخت او نمى توانم شد.

سليمان عليه السّلام گفت: نامه را از بالاى قبّۀ او بينداز.

پس هدهد رفت به شهر سبا و از روزنۀ قصر بلقيس نامه را به دامن او انداخت، پس چون نامه را خواند ترسيد و رؤساى لشكر خود را جمع كرد و گفت آنچه خدا ياد فرموده است: «اى گروه اشراف لشكر من! بدرستى كه انداخته شد بسوى من نامه اى كريم و بزرگوار-على بن ابراهيم گفته است: يعنى مهر كرده شده (2)، و از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: از كرامت نامه آن است كه سرش را مهر كنند (3)-بدرستى كه آن نامه اى است از سليمان عليه السّلام و در ابتداى آن نوشته است «بسم اللّه الرحمن الرحيم» ، و مضمون نامه آن است كه: سربلندى و تكبر مكنيد و بياييد بسوى من اسلام آورندگان و انقياد كنندگان» .

قالَتْ يا أَيُّهَا اَلْمَلَأُ أَفْتُونِي فِي أَمْرِي ما كُنْتُ قاطِعَةً أَمْراً حَتّى تَشْهَدُونِ (4) «بلقيس گفت: اى بزرگواران! فتوى دهيد مرا در كار من، نبودم من جزم كننده و امضا كنندۀ امرى را تا شما حاضر شويد» .

قالُوا نَحْنُ أُولُوا قُوَّةٍ وَ أُولُوا بَأْسٍ شَدِيدٍ وَ اَلْأَمْرُ إِلَيْكِ فَانْظُرِي ما ذا تَأْمُرِينَ (5) «گفتند: ما صاحب قوّتيم و صاحب بأس شديد و شجاعت عظيم هستيم و امر بسوى توست و اختيار با توست، پس نظر كن چه مى فرمائى تا ما اطاعت كنيم» .

ص: 993


1- . سورۀ نمل:29-31.
2- . تفسير قمى 2/127.
3- . مجمع البيان 4/219، بدون تعيين قائل روايت.
4- . سورۀ نمل:32.
5- . سورۀ نمل:33.

و شيخ طبرسى روايت كرده است كه: سركرده هاى لشكر او سيصد و دوازده نفر بودند كه با ايشان مشورت مى كرد، و هر يك سركردۀ هزار نفر بودند از لشكريان او (1).

قالَتْ إِنَّ اَلْمُلُوكَ إِذا دَخَلُوا قَرْيَةً أَفْسَدُوها وَ جَعَلُوا أَعِزَّةَ أَهْلِها أَذِلَّةً وَ كَذلِكَ يَفْعَلُونَ (2) «بلقيس گفت: بدرستى كه پادشاهان چون داخل شهرى مى شوند فاسد مى گردانند اهل آن را و عزيزان اهل آن شهر را ذليل مى گردانند» ، پس خدا تصديق قول او فرمود كه: «چنين مى كنند پادشاهان و عادت ايشان اين است» .

چنين تفسير كرده است على بن ابراهيم و روايت كرده است كه: پس بلقيس به قوم خود گفت: اگر اين پيغمبر است از جانب خدا، چنانچه دعوى مى كند، پس ما را تاب مقاومت او نيست زيرا كه بر خدا غالب نمى توان شد (3).

وَ إِنِّي مُرْسِلَةٌ إِلَيْهِمْ بِهَدِيَّةٍ فَناظِرَةٌ بِمَ يَرْجِعُ اَلْمُرْسَلُونَ (4) «و بدرستى كه من مى فرستم بسوى ايشان هديه اى پس انتظار مى برم كه چه چيز مى آورند رسولان من» .

على بن ابراهيم گفته است: بلقيس گفت: هديه مى فرستم، اگر پادشاه است، ميل به دنيا مى كند و هديۀ ما را قبول مى كند و خواهيم دانست كه قدرت ندارد كه بر ما غالب شود.

پس حقّه اى براى حضرت سليمان فرستاد كه در آن حقّه گوهر گرانبهاى بزرگ بود و به رسول خود گفت كه: بگو به او كه بى آهن و آتش اين گوهر را سوراخ كند.

چون رسول آن دانه را به نزد آن حضرت آورد و پيغام بلقيس را رسانيد سليمان عليه السّلام كرمى را حكم فرمود كه رشته را در دهان گرفت و آن دانه را سوراخ كرد و رشته را از طرف ديگر بيرون برد (5).

فَلَمّا جاءَ سُلَيْمانَ قالَ أَ تُمِدُّونَنِ بِمالٍ فَما آتانِيَ اَللّهُ خَيْرٌ مِمّا آتاكُمْ بَلْ أَنْتُمْ بِهَدِيَّتِكُمْ

ص: 994


1- . مجمع البيان 4/218.
2- . سورۀ نمل:34.
3- . تفسير قمى 2/127.
4- . سورۀ نمل:35.
5- . تفسير قمى 2/128.

تَفْرَحُونَ (1) «پس چون رسول بلقيس به نزد سليمان عليه السّلام آمد، سليمان گفت: آيا مرا امداد و اعانت به مال خود مى كنيد؟ ! پس آنچه خدا به من عطا فرموده است بهتر است از آنچه به شما داده است بلكه شما به هديۀ خود شاد مى شويد» .

اِرْجِعْ إِلَيْهِمْ فَلَنَأْتِيَنَّهُمْ بِجُنُودٍ لا قِبَلَ لَهُمْ بِها وَ لَنُخْرِجَنَّهُمْ مِنْها أَذِلَّةً وَ هُمْ صاغِرُونَ (2) يعنى: «برگرد با هديه هائى كه آورده اى بسوى ايشان، پس البته من خواهم آمد بسوى ايشان با لشكرى چند كه ايشان را تاب مقاومت آنها نبوده باشد و بيرون خواهم كرد ايشان را از شهر خود با مذلّت و خوارى» .

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: چون رسول بلقيس بسوى او برگشت عظمت و شوكت و قوّت سليمان عليه السّلام را براى او بيان كرد و او دانست كه تاب برابرى و مقاومت ندارد، از روى انقياد و اطاعت به جانب آن حضرت روانه شد (3).

چون حق تعالى خبر داد سليمان را كه او متوجه گرديده و مى آيد و به نزديك رسيده است، آن حضرت به جنّيان و شياطين كه در خدمتش بودند گفت: مى خواهم پيش از آنكه بلقيس داخل شود تخت او را نزد من حاضر سازيد، چنانچه حق تعالى مى فرمايد كه قالَ يا أَيُّهَا اَلْمَلَؤُا أَيُّكُمْ يَأْتِينِي بِعَرْشِها قَبْلَ أَنْ يَأْتُونِي مُسْلِمِينَ (4)«سليمان گفت: اى گروه اشراف و بزرگان لشكر من! كدام يك از شما مى آورد تخت او را به نزد من پيش از آنكه بيايند انقياد كنندگان و اسلام آورندگان؟» .

قالَ عِفْرِيتٌ مِنَ اَلْجِنِّ أَنَا آتِيكَ بِهِ قَبْلَ أَنْ تَقُومَ مِنْ مَقامِكَ وَ إِنِّي عَلَيْهِ لَقَوِيٌّ أَمِينٌ (5) «گفت خبيث متمرّد صاحب قوّتى از جنّيان كه: من مى آورم آن را براى تو پيش از آنكه از جاى خود برخيزى، بدرستى كه من بر برداشتن آن تخت توانا و امينم» .

ص: 995


1- . سورۀ نمل:36.
2- . سورۀ نمل:37.
3- . تفسير قمى 2/128.
4- . سورۀ نمل:38.
5- . سورۀ نمل:39.

پس سليمان گفت: از اين زودتر مى خواهم.

قالَ اَلَّذِي عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ اَلْكِتابِ أَنَا آتِيكَ بِهِ قَبْلَ أَنْ يَرْتَدَّ إِلَيْكَ طَرْفُكَ «گفت آن كسى كه نزد او علمى از كتاب-يعنى لوح محفوظ يا كتابهاى آسمانى بود كه آصف بن برخيا وزير آن حضرت بود و اسم اعظم مى دانست-كه: من مى آورم آن تخت را براى تو پيش از آنكه ديده بر هم زنى» ، پس خدا را به نام بزرگ او خواند، و پيش از چشم زدن سليمان عليه السّلام تخت بلقيس را از زير تخت سليمان بيرون آورد.

فَلَمّا رَآهُ مُسْتَقِرًّا عِنْدَهُ قالَ هذا مِنْ فَضْلِ رَبِّي لِيَبْلُوَنِي أَ أَشْكُرُ أَمْ أَكْفُرُ وَ مَنْ شَكَرَ فَإِنَّما يَشْكُرُ لِنَفْسِهِ وَ مَنْ كَفَرَ فَإِنَّ رَبِّي غَنِيٌّ كَرِيمٌ (1) «پس چون سليمان تخت را ديد قرار يافته نزد خود گفت: اين از فضل و احسان پروردگار من است تا امتحان نمايد مرا كه آيا شكر مى كنم او را يا كفران نعمت او مى نمايم، و هر كه شكر كند خدا را پس شكر نكرده است مگر از براى نفس خود، و هر كه كفران كند نعمت خدا را پس بدرستى كه پروردگار من بى نياز است از شكر او و صاحب كرم و بزرگوارى است» .

قالَ نَكِّرُوا لَها عَرْشَها نَنْظُرْ أَ تَهْتَدِي أَمْ تَكُونُ مِنَ اَلَّذِينَ لا يَهْتَدُونَ (2) «گفت سليمان عليه السّلام كه: تغيير دهيد هيئت تخت او را تا ببينم كه آيا به زيركى و فطانت هدايت مى يابد به آنكه تخت اوست يا از آنها خواهد بود كه هدايت نمى يابند» .

فَلَمّا جاءَتْ قِيلَ أَ هكَذا عَرْشُكِ قالَتْ كَأَنَّهُ هُوَ وَ أُوتِينَا اَلْعِلْمَ مِنْ قَبْلِها وَ كُنّا مُسْلِمِينَ (3) «پس چون آمد بلقيس به نزد سليمان به او گفتند: آيا چنين است عرش تو؟ گفت: گويا آن است و پيش از اين معجزه علم پيغمبرى و حقيقت تو به ما داده شده بود و بوديم اسلام آورندگان» .

وَ صَدَّها ما كانَتْ تَعْبُدُ مِنْ دُونِ اَللّهِ إِنَّها كانَتْ مِنْ قَوْمٍ كافِرِينَ (4) «و منع كرده بود او

ص: 996


1- . سورۀ نمل:40.
2- . سورۀ نمل:41.
3- . سورۀ نمل:42.
4- . سورۀ نمل:43.

را از ايمان آوردن به خدا آنچه مى پرستيد بغير از خدا، يا منع كرد خدا يا سليمان او را از آنچه مى پرستيد بغير از خدا، بدرستى كه او بود از جماعتى كافران» .

قِيلَ لَهَا اُدْخُلِي اَلصَّرْحَ فَلَمّا رَأَتْهُ حَسِبَتْهُ لُجَّةً وَ كَشَفَتْ عَنْ ساقَيْها قالَ إِنَّهُ صَرْحٌ مُمَرَّدٌ مِنْ قَوارِيرَ قالَتْ رَبِّ إِنِّي ظَلَمْتُ نَفْسِي وَ أَسْلَمْتُ مَعَ سُلَيْمانَ لِلّهِ رَبِّ اَلْعالَمِينَ (1) .

و على بن ابراهيم روايت كرده است: پيش از آمدن بلقيس، سليمان عليه السّلام امر كرده بود جنّيان را كه خانه اى از شيشه براى او ساخته بودند و بر روى آب گذاشته بودند، پس چون بلقيس آمد گفتند به او كه: داخل شو در عرصۀ قصر، پس او گمان كرد آب است، جامۀ خود را از ساقهايش بالا كشيد، پس ظاهر شد كه موى بسيارى بر ساق او بود.

پس سليمان گفت: اين عرصه اى است نرم كه از شيشه ساخته اند و آب نيست، بلقيس گفت: من ستم كرده بودم بر نفس خود كه غير خدا را مى پرستيدم، و اسلام آوردم و منقاد شدم با سليمان براى خداوندى كه پروردگار عالميان است (2).

على بن ابراهيم روايت كرده است كه: پس سليمان عليه السّلام او را به عقد خود درآورد، بلقيس دختر شرح جسريه (3)بود، و شياطين را حكم فرمود كه: چيزى بسازيد كه مو را از پاى او زايل گرداند، پس حمّامها بعمل آوردند و نوره را براى او ساختند، پس حمّام و نوره از چيزهائى است كه شياطين براى بلقيس ساختند، همچنين آسيابى كه آب مى گرداند در زمان آن حضرت بهم رسيد (4).

حضرت صادق عليه السّلام فرمود: از جمله علومى كه حق تعالى به سليمان عليه السّلام عطا فرموده بود، دانستن جميع لغتها و زبان مرغان و حيوانات و درندگان بود، و چون هنگام جنگ مى شد به فارسى سخن مى گفت، و چون به مجلس ديوان مى نشست براى نسق لشكريان و

ص: 997


1- . سورۀ نمل:44.
2- . تفسير قمى 2/128.
3- . در مصدر «شرح حميريه» است.
4- . تفسير قمى 2/128؛ ابو هلال عسكرى مى گويد: گفته شده است كه اول كسى كه براى او نوره ساخته شد سليمان عليه السّلام بود (الاوائل 285) .

عمّال اهل مملكت خود به لغت رومى سخن مى گفت، چون با زنان خود خلوت مى فرمود به زبان سريانى و نبطى سخن مى گفت، و چون در محراب عبادت خلوت مى كرد با پروردگار خود به لغت عربى مناجات مى كرد، و چون بر مسند شريف قضا و حكم و مرافعه و ملاقات ملوك و ايلچيان متمكّن مى شد به لغت عبرى سخن مى گفت (1).

مؤلف گويد: در كيفيت حاضر شدن تخت بلقيس از آن مكان بعيد به اين زمان قليل خلاف است: بعضى گفته اند كه ملائكه از روى هوا آوردند؛ و بعضى گفته اند كه باد از روى هوا آورد؛ و بعضى گفته اند كه حق تعالى حركت سريعى در آن تخت قرار داد كه خود آمد؛ و بعضى گفته اند كه خدا او را در مكان خود مع

كرد و مثل آن را به قدرت كاملۀ خود در اين مكان موجود كرد (2).

و آنچه از احاديث معتبره ظاهر مى شود يكى از دو وجه است:

اول آنكه: حق تعالى قطعه هاى زمين كه در ما بين مكان حضرت سليمان و زمينى كه تخت بر آن قرار داشت فرو برد، و زمين تخت حركت كرد تا تخت را به سليمان رسانيد و زمين برگشت و زمينهاى ديگر به حالت اولى عود كردند. اگر كسى گويد كه: بناها و عمارات و حيوانات و درختان كه در اين ما بين بودند چه شدند؟ جواب آن است كه:

ممكن است كه حق تعالى به قدرت كاملۀ خود آنها را به جانب راست و چپ برده باشد كه چيزى محاذى تخت نمانده باشد.

آنكه: حق تعالى تخت را به زمين فرو برد و از زير زمين آن را حركت فرمود تا به زير تخت سليمان عليه السّلام رسيد و از آنجا بيرون آمد. اين وجه به عقل نزديكتر است، و هر دو وجه در احاديث معتبره وارد شده است.

چنانچه به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: وصى و وزير حضرت سليمان به اسم اعظم خدا تكلّم نمود، پس فرورفت آنچه در ميان تخت سليمان و تخت

ص: 998


1- . تفسير قمى 2/129.
2- . مجمع البيان 4/223.

بلقيس بود از زمين هموار و ناهموار تا زمين آن تخت به زمين اين تخت رسيد و سليمان تخت را كشيد و زمين برگشت در كمتر از چشم زدن، سليمان گفت: چنان خيال كردم كه از زير تخت من بيرون آمد (1).

در احاديث صحيح و معتبرۀ بسيار از امام محمد باقر و امام جعفر صادق و امام على نقى عليهم السّلام منقول است كه: خدا را هفتاد و سه اسم اعظم است، و نزد آصف وزير سليمان يكى از آنها بود كه تكلّم به او مى نمود كه شكافته شد يا فرو رفت آنچه از زمين ميان او و تخت بلقيس بود تا به دست خود تخت را گرفت. و به روايات ديگر دو قطعه زمين به يكديگر رسيد و تخت از آن قطعه به اين قطعه منتقل شد و در كمتر از چشم زدن زمين به حال خود برگشت، از آن اسماى اعظم هفتاد و دوتا را خدا به ما داده است و يكى مخصوص خدا است كه به احدى از خلق خود نداده است (2).

به سند معتبر منقول است كه: شخصى از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام پرسيد: آيا جميع علوم پيغمبران عليه السّلام به پيغمبر آخر الزمان صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به ميراث رسيد از آدم تا آن حضرت؟

فرمود: بلى، خدا هيچ پيغمبرى را مبعوث نگردانيده است مگر آنكه محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از او داناتر است.

راوى عرض كرد: عيسى عليه السّلام مرده را زنده مى كرد به اذن خدا.

فرمود: راست گفتى و سليمان عليه السّلام نيز زبان مرغان را مى فهميد و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به همۀ اين منزلتها قادر بود. پس فرمود: بدرستى كه سليمان طلب هدهد كرد، چون نيافت او را در جاى خود به خشم آمد و گفت آنچه خدا از او ياد كرده است، و از براى آن به غضب آمد كه او را بر آب دلالت مى كرد و به او محتاج بود، و هدهد مرغى بود و به او علمى داده بودند كه به سليمان نداده بودند و حال آنكه باد و موران و جنّيان و آدميان و ديوان و متمرّدان همه در فرمان او بودند و آب را در زير هوا نمى دانست و مرغ آن را مى دانست،

ص: 999


1- . كامل الزيارات 59.
2- . كافى 1/230؛ بصائر الدرجات 208.

حق تعالى در قرآن مى فرمايد كه: «اگر قرآنى هست كه كوهها را به آن به راه مى توان انداخت و زمين را به آن پاره پاره مى توان كرده و مرده ها را به آن زنده مى توان كرد» (1)اين قرآن است و آن قرآن نزد ماست و ما آب را در زير هوا مى دانيم و در كتاب خدا آيه اى چند هست كه براى هر امرى كه بخوانيم آن حاصل مى شود (2).

و به سند معتبر منقول است كه يحيى بن اكثم قاضى سؤال كرد: آيا سليمان عليه السّلام محتاج بود به علم آصف بن برخيا؟

حضرت امام على نقى عليه السّلام فرمود: آن كسى كه علمى از كتاب نزد او بود آصف بن برخيا بود، و سليمان عاجز نبود از دانستن آنچه آصف مى دانست و ليكن مى خواست فضيلت آصف را بر جنّيان و آدميان ظاهر گرداند كه بدانند آصف بعد از او حجت خدا و خليفۀ او خواهد بود، و آن علم آصف از علومى بود كه سليمان عليه السّلام به او سپرده بود به امر خدا و ليكن خدا خواست كه علم او ظاهر شود تا در امامت او اختلاف نكنند، چنانچه در حيات داود عليه السّلام سليمان را حكم خود آموخت تا امامت و پيغمبرى او را بعد از داود بدانند از براى تأكيد حجت بر خلق (3).

و به سند حسن منقول است كه حضرت صادق عليه السّلام فرمود: چگونه انكار مى كنند گفتۀ امير المؤمنين عليه السّلام را كه فرمود: اگر خواهم مى توانم اين پاى خود را بردارم و بر سينۀ معاويه بزنم در شام كه او را از تختش سرنگون بيندازم، و انكار نمى كنند اين را كه آصف وصىّ سليمان به يك چشم زدن تخت بلقيس را گرفت و به نزد سليمان عليه السّلام حاضر گردانيد؟ آيا پيغمبر ما بهترين پيغمبران نيست و وصىّ او بهترين اوصيا نيست؟ آيا وصىّ پيغمبر ما را كمتر از وصىّ سليمان مى دانند؟ خدا حكم كند ميان ما و ميان آنها كه انكار حق ما مى كنند و فضيلت ما را منكر مى شوند (4).

ص: 1000


1- . سورۀ رعد:31.
2- . كافى 1/226؛ بصائر الدرجات 114.
3- . تحف العقول 476؛ اختصاص شيخ مفيد 91؛ مناقب ابن شهر آشوب 4/435.
4- . اختصاص 212.

و در روايت معتبر ديگر وارد شده است: ابو حنيفه از حضرت صادق عليه السّلام پرسيد: چرا سليمان عليه السّلام از ميان ساير مرغان هدهد را تفقّد نمود؟

فرمود: براى آنكه هدهد آب را در زير زمين مى ديد چنانچه شما روغن را در ميان شيشه مى بينيد.

ابو حنيفه خنديد. حضرت فرمود: چرا مى خندى؟

عرض كرد: آن كه آب را در زير زمين مى بيند چرا دام را در زير خاك نمى بيند تا به دام مى افتد؟

حضرت فرمود: مگر نمى دانى كه قضا و قدر بصر را مى پوشاند (1).

در دعاى نوره منقول است كه: خدا رحمت فرستد بر سليمان بن داود چنانچه ما را امر كرد به نوره كشيدن (2).

و به سند معتبر از حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى مخصوص گردانيد محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را به سورۀ «فاتحة الكتاب» و با او شريك نگردانيد احدى از پيغمبرانش را بغير از سليمان عليه السّلام كه بِسْمِ اَللّهِ اَلرَّحْمنِ اَلرَّحِيمِ را از اين سوره به او عطا فرمود چنانچه حق تعالى ياد كرده است كه او را در اول نامۀ خود نوشته بود (3).

مؤلف گويد: غرائب بسيار در اين قصه در كتب مذكور است، و بعضى را در بحار الانوار ذكر كرده ام (4)و چون به اسانيد معتبره روايت نشده بود در اين كتاب اكتفا به روايات معتبره كردم.

ص: 1001


1- . مجمع البيان 4/217.
2- . كافى 6/506؛ مكارم الاخلاق 62.
3- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 29؛ امالى شيخ صدوق 148؛ عيون اخبار الرضا 1/302.
4- . بحار الانوار 14/128.

فصل چهارم: در بيان مواعظ و احكام و وحيها كه بر آن حضرت نازل گرديده

و نوادر احوال آن حضرت است تا وفات او و آنچه بعد از وفات

آن حضرت سانح شد

حق تعالى مى فرمايد كه وَ داوُدَ وَ سُلَيْمانَ إِذْ يَحْكُمانِ فِي اَلْحَرْثِ إِذْ نَفَشَتْ فِيهِ غَنَمُ اَلْقَوْمِ وَ كُنّا لِحُكْمِهِمْ شاهِدِينَ. فَفَهَّمْناها سُلَيْمانَ وَ كُلاًّ آتَيْنا حُكْماً وَ عِلْماً (1)«و ياد كن داود و سليمان را در وقتى كه حكم مى كردند در زراعت در هنگامى كه در شب گوسفند قوم در آن زراعت چريده بود، و ما بوديم مر حكم ايشان را حاضر و دانا، پس فهمانيديم حكم را به سليمان و هر يك را حكمت و دانائى داده بوديم» .

و به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: در بنى اسرائيل مردى بود او را باغ انگورى بود، و گوسفندان شخصى شب در آن باغ افتادند و افساد كردند، پس صاحب باغ صاحب گوسفند را به مرافعه آورد به خدمت داود عليه السّلام، پس آن حضرت فرمود: برويد نزد سليمان تا حكم كند ميان شما.

چون به نزد آن حضرت رفتند فرمود: اگر گوسفند اصل و فرع درخت را همه خورده است، بر صاحب گوسفندان لازم است كه گوسفندان را به صاحب باغ بدهد با هر فرزندى كه در شكم آنها است، و اگر ميوه را ضايع كرده است و اصل درختها به حال خود هست

ص: 1002


1- سورۀ انبياء:78 و 79.

پس فرزندان گوسفندان را مى بايد به صاحب باغ بدهد نه اصل گوسفندان را.

و حكم داود نيز چنين بود و ليكن مى خواست كه بنى اسرائيل بدانند كه سليمان بعد از او وصىّ اوست، و اختلافى در حكم نكردند، و اگر اختلاف مى كردند حق تعالى مى فرمود كه وَ كُنّا لِحُكْمِهِمْ شاهِدِينَ (1).

و در حديث معتبر ديگر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: هيچ يك حكم نكردند بلكه با يكديگر گفتگو مى كردند و انتظار وحى الهى را مى كشيدند، پس حق تعالى به سليمان حكم اين قصه را وحى نمود تا فضيلت او را ظاهر گرداند (2).

و به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: امامت عهدى است از جانب خدا كه از براى جماعتى به خصوص مقرر گردانيده است و ايشان را نام برده و تعيين كرده است، و امام را اختيار آن نيست كه امامت را از امام بعد از خود كه خدا مقرر كرده است بگرداند بسوى ديگرى، بدرستى كه حق تعالى وحى نمود بسوى داود عليه السّلام كه وصيّى از اهل خود براى خود قرار ده زيرا كه در علم من گذشته است و لازم گردانيده ام هر پيغمبرى را كه مبعوث گردانم البته از براى او وصيّى از اهل او قرار دهم، و داود عليه السّلام چند فرزند داشت و در ميان آنها طفلى بود كه مادرش را بسيار دوست مى داشت، پس حضرت داود به نزد او رفت و گفت: حق تعالى بسوى من وحى فرمود كه وصيّى از اهل خود بگيرم.

آن زن گفت: فرزند مرا وصىّ خود كن.

فرمود: من نيز او را مى خواهم.

و در علم محتوم الهى چنان بود كه سليمان وصىّ او باشد. پس حق تعالى وحى نمود بسوى داود كه: تعجيل منما در تعيين كردن وصى تا امر من به تو برسد، پس بعد از اندك زمانى دو شخص به نزد او به مخاصمه آمدند دربارۀ گوسفندان و باغ انگور، پس حق تعالى وحى نمود به داود كه: فرزندان خود را جمع كن و هر يك از آنها كه در اين قضيه

ص: 1003


1- . تفسير قمى 2/73.
2- . من لا يحضره الفقيه 3/100.

به حق حكم كند او بعد از تو وصىّ تو خواهد بود؛ پس داود فرزندان خود را جمع كرد و چون هر دو خصم ماجراى خود را ذكر كردند، سليمان عليه السّلام فرمود: اى صاحب باغ! اين گوسفندان در چه وقت داخل باغ تو شدند؟

گفت: در شب.

فرمود: حكم كردم بر تو اى صاحب گوسفندان كه فرزندان و پشم گوسفندان خود را در اين سال به صاحب باغ بگذارى!

داود عليه السّلام گفت: چرا حكم نكردى كه گوسفندان همه از صاحب باغ باشند چنانچه علماى بنى اسرائيل حكم مى كنند؟

سليمان گفت: درخت از اصل كنده نشده است بلكه سال ديگر ميوه خواهد داد و همين ميوۀ امسال را خورده است، پس بايد كه حاصل امسال گوسفندان از او باشد، و اگر درختان را از بيخ كنده بودند بايد گوسفندان را به او بدهد.

پس حق تعالى وحى فرستاد بسوى داود كه: حكم حق آن است كه سليمان كرد اى داود، تو امرى را خواستى و ما امر ديگر را خواستيم.

پس داود به نزد زن خود رفت و گفت: ما ارادۀ امرى داشتيم و خدا اراده اى ديگر داشت و نشد مگر آنچه خدا مى خواست، ما راضى شديم به امر خدا و منقاد شديم حكم او را (1).

مؤلف گويد كه: اكثر اهل سنّت اين آيه را چنين تفسير كرده اند كه: ميان داود و سليمان نزاع شد در حكم اين واقعه و هر يك به اجتهاد حكم كردند و اجتهاد سليمان عليه السّلام درست تر بود، و به اين قضيه متمسك شده اند كه اجتهاد بر پيغمبران جايز است، چون به دلايل و نصوص ثابت شده است و اجماعى بلكه ضرورى مذهب شيعه شده است كه پيغمبران خدا به ظن و گمان و اجتهاد سخنى نمى گويند و آنچه مى گويند به علم قطعى و وحى و الهام يقينى بر ايشان ظاهر گرديده است؛ پس بايد كه اختلاف در ميان ايشان نباشد و آيۀ كريمه دلالت بر اختلاف ندارد، و احاديث معتبره دلالت كرده است بر آنكه حضرت داود چون

ص: 1004


1- . كافى 1/278.

مى خواست فضيلت سليمان را ظاهر گرداند بر بنى اسرائيل اين حكم را به آن حضرت گذاشت كه حكم واقع را او بكند و خطاى بنى اسرائيل را در حكمى كه براى خود مى كردند بر ايشان ظاهر گرداند، يا آنكه چون اين قضيه ظاهر شد منتظر وحى شدند، حق تعالى اين حكم را به سليمان وحى نمود تا فضيلت او را ظاهر نمايد.

بعضى از احاديث كه دلالت مى كند بر منازعۀ داود با سليمان عليهما السّلام در اين قضيه محمول بر تقيه است يا بر آنكه به حسب ظاهر بر سبيل مصلحت آن حضرت معارضه مى فرمود كه بر ديگران حقيقت و فضيلت سليمان ظاهر شود، اگر چه محتمل است كه اين حكم در آن زمان منسوخ شده باشد و حكمى كه داود فرمود از جانب خدا مقرر شده باشد، بنابراين كه نسخ جزئى در زمان پيغمبران غير اولو العزم مجوز باشد يا آنكه حضرت موسى خبر داده باشد كه اين حكم تا زمان سليمان عليه السّلام خواهد بود.

و در حديث معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه حضرت سليمان عليه السّلام فرمود:

خدا به ما عطا كرده است آنچه به مردم عطا فرموده و آنچه به ايشان عطا نفرموده است، و به ما تعليم كرده است آنچه به مردم تعليم كرده و آنچه نكرده است، پس نيافتيم چيزى را بهتر از ترسيدن از خدا در حضور مردم و در غيبت ايشان، و ميانه روى كردن در خرج كردن در حال توانگرى و در حال پريشانى، و حق را گفتن در حال خشنودى و در حالت غضب، و تضرع به جانب مقدس الهى كردن بر هر حالى (1).

به سند معتبر از حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم منقول است كه مادر سليمان به سليمان گفت: اى فرزند! زنهار كه خواب در شب بسيار مكن كه در شب خواب بسيار كردن آدمى را پريشان و فقير مى گرداند در روز قيامت (2).

و در حديث ديگر منقول است كه حضرت سليمان با فرزند خود گفت: اى فرزند! زنهار كه مجادله با مردم مكن كه در آن منفعتى نيست و موجب حدوث عداوت مى گردد

ص: 1005


1- . خصال 241؛ روضة الواعظين 450.
2- . من لا يحضره الفقيه 3/556؛ امالى شيخ صدوق 193.

ميان برادران مؤمن (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه حضرت سليمان عليه السّلام روزى به اصحاب خود گفت: حق تعالى ملكى بخشيده است مرا كه سزاوار نيست احدى را بعد از من، و مسخّر گردانيده است براى من باد و آدميان و جنّيان و مرغان و وحشيان را، و آموخته است به من سخن مرغان را، و از هر چيزى به من عطا فرموده است، و با اين نعمتها كه مرا كرامت كرده است يك روز تا شب به شادى نگذرانيده ام و مى خواهم فردا داخل قصر خود شوم و به بام قصر برآيم و بسوى مملكتهاى خود نظر كنم، پس كسى را رخصت مدهيد كه به نزد من آيد تا بر من امرى وارد نشود كه عيش و شادى مرا به كدورت مبدّل كند.

گفتند: چنين باشد.

چون روز ديگر شد، بامداد عصايش را به دست گرفت و بر بلندترين جائى از قصرش بالا رفت و ايستاد و تكيه بر عصاى خود كرد و نظر مى كرد بسوى مملكتهاى خود و شاد بود به آنچه حق تعالى به او عطا فرموده بود، ناگاه نظرش بر جوان خوش روئى پاكيزه جامه اى افتاد كه از بعضى گوشه هاى قصرش پيدا شد، چون او را ديد گفت: كى تو را داخل اين قصر كرد؟ امروز مى خواستم كه تنها باشم، و به رخصت كى داخل شدى؟

آن جوان در جواب گفت: پروردگار اين قصر مرا داخل كرد و به رخصت او داخل شدم! سليمان گفت: پروردگار قصر احقّ است به آن از من، پس بگو كيستى تو؟

گفت: من ملك الموتم!

پرسيد: براى چه كار آمده اى؟

گفت: آمده ام كه روح تو را قبض كنم!

گفت: بيا و آنچه مأمور شده اى بعمل آور كه امروز مى خواستم روز شادى من باشد و خدا نخواست كه شادى من در غير لقاى فرح افزاى او باشد.

ص: 1006


1- . تنبيه الخواطر 331.

پس ملك الموت روح مطهر آن حضرت را قبض كرد بر همان حالت كه بر عصا تكيه داده بود! پس مدتها بعد از موت به همان هيئت بر عصا تكيه داشت و مردم بسوى او نظر مى كردند و گمان مى كردند كه زنده است، پس آن حال فتنه شد براى ايشان و اختلاف در ميان ايشان بهم رسيد: بعضى گفتند او در اين ايّام بسيار به اين عصا تكيه كرد و به تعب نيفتاد، او را خواب نبرد، چيزى نخورد و نياشاميد، مى بايد او پروردگار ما باشد و واجب است او را بپرستيم؛ گروهى گفتند كه: سليمان جادوگر است و به جادو در ديدۀ ما چنين مى نمايد كه ايستاده است و در واقع چنين نيست؛ و مؤمنان گفتند: او بنده و پيغمبر خدا است، و حق تعالى به هر نحوى كه مى خواهد امر او را تدبير مى نمايد.

پس اختلاف در ميان ايشان بهم رسيد و خدا ارضه (1)را فرستاد كه ميان عصاى آن حضرت را تهى كرد، عصا شكست، آن حضرت از قصر خود به رو در افتاد، پس جنّيان شكر نعمت ارضه را بر خود لازم گردانيدند، و به اين سبب هر جا كه ارضه است نزد او آبى و خاكى حاضر مى سازند كه آلت عمل او باشد، اين است معنى قول حق تعالى فَلَمّا قَضَيْنا عَلَيْهِ اَلْمَوْتَ ما دَلَّهُمْ عَلى مَوْتِهِ إِلاّ دَابَّةُ اَلْأَرْضِ تَأْكُلُ مِنْسَأَتَهُ يعنى: «پس چون مقدّر كرديم و حكم كرديم بر او مرگ را، دلالت نكرد جنّيان را بر مرگ او مگر كرم زمين يعنى ارضه كه خورد عصاى او را» ، فَلَمّا خَرَّ تَبَيَّنَتِ اَلْجِنُّ أَنْ لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ اَلْغَيْبَ ما لَبِثُوا فِي اَلْعَذابِ اَلْمُهِينِ (2)«پس چون سليمان به رو در افتاد ظاهر شد بر جنّيان يا ظاهر شد احوال ايشان بر آدميان كه اگر جنيان علم به غيب مى داشتند نمى ماندند در عذاب خواركننده» .

حضرت صادق عليه السّلام فرمود: و اللّه كه اين آيه به اين نحو نازل شد كه: «فلمّا خرّ تبيّنت الانس انّ الجنّ لو كانوا يعلمون الغيب ما لبثوا في العذاب المهين» يعنى: چون افتاد، بر آدميان معلوم شد كه اگر جنّيان مى دانستند غيب را نمى ماندند در اين مدت در عذاب

ص: 1007


1- . ارضه به معنى موريانه است.
2- . سورۀ سبأ:14.

خواركننده، يعنى آن خدمت و عملى كه بعد از فوت سليمان به فرمودۀ او مى كردند (1).

و به سند حسن از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حضرت سليمان عليه السّلام امر فرمود جنّيان را براى او قبّه اى از آبگينه ساختند و در ميان دريا گذاشتند، آن حضرت داخل آن قبّه شد و بر عصاى خود تكيه فرمود و تلاوت زبور مى كرد، و شياطين در برابر او خدمت مى كردند و او ايشان را مى ديد و ايشان او را مى ديدند، ناگاه ملتفت شد به كنار قبّه، پس مردى را ديد در ميان قبّه گفت: تو كيستى؟

گفت: منم آنكه رشوه قبول نمى كنم و از پادشاهان نمى ترسم، من ملك الموتم.

پس به همان هيئت كه بر عصا تكيه فرموده بود او را قبض روح نمود، جنّيان نظر مى كردند و او را بر همان حالت ايستاده و تكيه بر عصا كرده مى ديدند، تا يك سال به خدمات مرجوعه قيام مى نمودند و جرأت بر استعلام احوال آن حضرت نمى كردند و تغييرى در احوال او نمى ديدند تا آنكه حق تعالى ارضه را فرستاد كه عصاى آن حضرت را خورد، حضرت افتاد، پس جنّيان شكر ارضه مى كنند هر جا كه باشد آب و خاك به آن مى رسانند.

و چون سليمان از دنيا مفارقت نمود، شيطان كتابى در سحر نوشت و در پشت آن كتاب نوشت: اين كتابى است كه وضع كرده است آصف پسر برخيا براى پادشاه خود سليمان پسر داود از ذخيره هاى گنجهاى علم، و در آن كتاب نوشت: هر كه فلان كار خواهد بكند بايد فلان سحر بكند، و هر كه فلان امر را خواهد متمشّى سازد بايد فلان جادو بكند. و اين كتاب را در زير تخت سليمان دفن كرد و از آنجا بر مردم ظاهر گردانيد، پس كافران گفتند:

غلبۀ سليمان بر ما به سبب سحرهائى بود كه در اين كتاب نوشته است، و مؤمنان گفتند كه:

او بندۀ خدا و پيغمبر او بود و آنچه مى كرد به اعجاز پيغمبرى و به قدرت ربانى مى كرد. و اشاره به اين قصه است آنچه حق تعالى فرموده است كه وَ اِتَّبَعُوا ما تَتْلُوا اَلشَّياطِينُ عَلى

ص: 1008


1- . علل الشرايع 73؛ عيون اخبار الرضا 1/265.

مُلْكِ سُلَيْمانَ وَ ما كَفَرَ سُلَيْمانُ وَ لكِنَّ اَلشَّياطِينَ كَفَرُوا يُعَلِّمُونَ اَلنّاسَ اَلسِّحْرَ (1) «و متابعت كردند يهودان آنچه را خواندند يا افترا كردند شياطين در پادشاهى سليمان يا در زمان او، و كافر نشد سليمان و اين سحر از او نبود و ليكن شياطين كافر شدند كه جادو را تعليم مردم كردند» (2).

به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه حق تعالى وحى فرستاد بسوى سليمان عليه السّلام كه: علامت مرگ تو آن است كه درختى در بيت المقدس بيرون خواهد آمد كه آن را «خرنوبه» گويند. پس روزى آن حضرت را نظر افتاد بر درختى كه در بيت المقدس روئيده بود، پس خطاب نمود به آن درخت كه: نام تو چيست؟ گفت: خرنوبه نام دارم! پس پشت كرد و به جانب محراب خود رفت و تكيه فرمود بر عصاى خود و ايستاد، و در همان ساعت حق تعالى قبض روح او نمود و آدميان و جنّيان به طريق معهود خدمت او مى كردند و در آنچه ايشان را به آن امر فرموده بود مى شتافتند و گمان مى كردند كه او زنده است تا آنكه ارضه عصاى او را تهى كرد و افتاد، پس دست از عمل خود كشيدند (3).

ابن بابويه رحمة اللّه عليه به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: حضرت سليمان بن داود عليه السّلام هفتصد و دوازده سال زندگانى كرد (4).

مؤلف گويد: مشهور آن است كه عمر شريف آن حضرت پنجاه و سه سال باشد، و مدت پادشاهى و پيغمبرى آن حضرت چهل سال بود، و بعد از چهار سال كه از ابتداى پادشاهى آن حضرت گذشت شروع كرد به ساختن بيت المقدس و قدرى از آن مانده بود كه در مدت يك سال كه فوت آن حضرت معلوم نبود، تمام كردند (5).

ص: 1009


1- . سورۀ بقره:102.
2- . رجوع شود به علل الشرايع 74 و تفسير قمى 2/199.
3- . قصص الانبياء راوندى 209؛ كافى 8/144.
4- . كمال الدين و تمام النعمة 524.
5- . عرائس المجالس 328.

به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: بنى اسرائيل از حضرت سليمان عليه السّلام التماس كردند كه: پسر خود را بر ما خليفه گردان.

سليمان فرمود: او صلاحيت خلافت ندارد.

چون بسيار الحاح كردند فرمود: مسئله اى چند از او مى پرسم، اگر جواب گفت از آنها او را خليفۀ خود مى گردانم. پس پرسيد: اى فرزند! چيست مزۀ آب و مزۀ نان؟ و ضعف و قوّت آواز از چه چيز مى باشد؟ و موضع عقل از بدن آدمى كجاست؟ و از چه چيز سنگينى و بيرحمى و رقّت و رحم بهم مى رسد؟ و تعب بدن و استراحت آن از كدام عضو مى باشد؟ و كسب بدن و محرومى آن از كدام عضو مى باشد؟

پس او از هيچ يك جواب نتوانست گفت.

پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود: مزۀ آب زندگانى است، و مزۀ نان قوّت است؛ و قوّت آواز و ضعف آواز از زيادتى و كمى گوشت گرده (1)مى باشد؛ و موضع عقل و دانائى دماغ است، مگر نمى بينى كسى را كه كم عقل است مى گويند چه سبك است دماغ او؛ و بى رحمى و رحم از سنگينى و نرمى دل مى باشد، نمى شنوى كه حق تعالى مى فرمايد:

«واى بر آنها كه سنگين است دلهاى ايشان از ياد خدا» ؟ (2)؛ و تعب و استراحت بدن از پاها است، هرگاه پاها به تعب افتادند در راه رفتن، بدن به تعب مى افتد، و چون پاها استراحت يافتند بدن استراحت مى يابد؛ و كسب كردن بدن و محرومى آن از دستها است، اگر عمل مى كند آدمى به دستهاى خود براى بدن روزى و منفعت دنيا و عقبى بهم مى رسد، و اگر به دست كارى نمى كند بدن آدمى محروم مى شود (3).

ص: 1010


1- . در مصدر «كليتين» است.
2- . سورۀ زمر:22.
3- . تفسير قمى 2/238.

باب بيست و سوم: در بيان قصۀ قوم سبأ و اهل ثرثار است

ص: 1011

ص: 1012

حق تعالى مى فرمايد كه لَقَدْ كانَ لِسَبَإٍ فِي مَسْكَنِهِمْ آيَةٌ جَنَّتانِ عَنْ يَمِينٍ وَ شِمالٍ كُلُوا مِنْ رِزْقِ رَبِّكُمْ وَ اُشْكُرُوا لَهُ بَلْدَةٌ طَيِّبَةٌ وَ رَبٌّ غَفُورٌ يعنى «بتحقيق كه بود قبيلۀ سبا را در مسكنهاى ايشان و شهر ايشان آيتى و حجتى بر وجود حق تعالى و كمال قدرت و نهايت احسان و رحمت او كه آن دو باغستان بود از جانب راست و چپ شهر ايشان، به ايشان گفتند كه: بخوريد از روزى پروردگار خود و شكر كنيد براى او كه شهر شما شهرى است طيّب و نيكو و خداوند شما پروردگارى است آمرزندۀ گناهان» .

فَأَعْرَضُوا فَأَرْسَلْنا عَلَيْهِمْ سَيْلَ اَلْعَرِمِ وَ بَدَّلْناهُمْ بِجَنَّتَيْهِمْ جَنَّتَيْنِ ذَواتَيْ أُكُلٍ خَمْطٍ وَ أَثْلٍ وَ شَيْءٍ مِنْ سِدْرٍ قَلِيلٍ «پس اعراض نمودند و شكر نعمت ما نكردند، پس فرستاديم بر ايشان سيل عرم را-يعنى سيل سخت را؛ يا سيلى را كه از باران تند عظيم برخاست؛ يا سيلى را كه از آن موشهاى بزرگ بهم رسيد-كه سدّ ايشان را خراب كردند و بدل كرديم براى ايشان به عوض آن، دو باغستان ديگر كه در آنها درخت خار مغيلان (1)يا مسواك و يا درخت گز و اندكى از درخت سدر بود» .

ذلِكَ جَزَيْناهُمْ بِما كَفَرُوا وَ هَلْ نُجازِي إِلاَّ اَلْكَفُورَ «اينطور جزا داديم ايشان را به سبب آنكه كفران نعمت ما كردند، آيا جزا مى دهيم به عقوبت مگر كسى را كه بسيار كفران نعمت ما كند؟» .

وَ جَعَلْنا بَيْنَهُمْ وَ بَيْنَ اَلْقُرَى اَلَّتِي بارَكْنا فِيها قُرىً ظاهِرَةً وَ قَدَّرْنا فِيهَا اَلسَّيْرَ سِيرُوا فِيها

ص: 1013


1- . درخت خار مغيلان: درختى است خاردار، خارهايش كج و درشت، و در ابتدا سبز و پس از مدتى سياه يا سرخ تيره رنگ مى شود. به عربى «ام غيلان» مى گويند. (فرهنگ عميد 3/2284) .

لَيالِيَ وَ أَيّاماً آمِنِينَ «و گردانيده بوديم ميان ايشان و ميان شهرهائى كه بركت كرده بوديم بر آنها-يعنى شهرهاى شام-شهرها و قريه هاى متصل به يكديگر كه هر يك از ديگرى نمودار بود، و اندازه اى قرار داده بوديم در سير و سفر ايشان كه مسافر ايشان هر بامداد و پسين در شهرى از آن شهرها فرود مى آمد و به ايشان گفته مى شد-به زبان مقال يا حال- كه سير كنيد در اين شهرها شبها و روزها با ايمنى از هر خوفى» .

و در بعضى از روايات وارد شده است كه: اين ايمنى در زمان حضرت صاحب الامر عجّل اللّه تعالى فرجه بهم خواهد رسيد (1).

فَقالُوا رَبَّنا باعِدْ بَيْنَ أَسْفارِنا وَ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ فَجَعَلْناهُمْ أَحادِيثَ وَ مَزَّقْناهُمْ كُلَّ مُمَزَّقٍ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ لِكُلِّ صَبّارٍ شَكُورٍ (2) «پس گفتند به سبب بسيارى طغيان در نعمت كه:

اى پروردگار ما! دورى بينداز ميان سفرهاى ما كه اين شهرها بسيار به يكديگر نزديك است، و ستم كردند بر نفس خود پس ايشان را ضرب المثل كرديم كه مثل مى زنند مردم را به پراكندگى ايشان در ميان عرب، و پراكنده كرديم ايشان را هر گونه پراكندگى كه هر قبيله اى از ايشان به طرفى افتادند از شام و مدينه و مكه و عمان و عراق، بدرستى كه در قصۀ ايشان آيتى چند هست براى عبرت گرفتن هر صبركننده و شكر كننده اى» .

و به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه آن حضرت در تفسير اين آيات كريمه فرمود كه: اينها گروهى بودند كه شهرهاى متصل به يكديگر داشتند كه يكديگر را مى توانستند ديد، و نهرهاى جارى و اموال و مزرعه هاى ظاهر داشتند، پس كفران نعمت الهى كردند و تغيير دادند نعمتهاى خدا را نسبت به خود، پس حق تعالى بر ايشان سيلى فرستاد كه شهرهاى ايشان را خراب كرد و خانه هاى ايشان را غرق كرد و مالهاى ايشان را برد و به عوض باغهاى معمور ايشان آن باغها بهم رسيد كه خدا در قرآن ياد فرموده است (3).

ص: 1014


1- . علل الشرايع 91؛ تفسير برهان 3/347.
2- . آياتى كه از ابتداى فصل آورده شد، آيات 15-19 سورۀ سبأ مى باشد.
3- . كافى 2/274.

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: سليمان عليه السّلام امر كرده بود لشكرهاى خود را كه خليجى از درياى شيرين بسوى بلاد هند جارى كرده بودند و سدّ عظيمى از سنگ و آهك بسته بودند كه آب از آن سد بر شهرهاى قوم سبأ جارى مى شد، و از آن خليج راهى چند بسوى آن سد گشوده بودند، و آن سد سوراخها داشت هر وقت كه مى خواستند آن سوراخها را مى گشودند و آب به قدر احتياج ايشان بر شهرها و مزارع ايشان جارى مى شد، و دو باغستان از جانب راست و چپ داشتند كه امتداد آنها ده روز راه بود، و كسى كه در ميان باغستان ايشان مى رفت تا ده روز آفتاب بر او نمى تابيد از معمورى باغات ايشان، چون گناهان بسيار كردند و از امر و فرمان پروردگار خود تجاوز نمودند و به نهى و نصيحت صالحان منزجر از اعمال قبيحۀ خود نشدند حق تعالى بر سدّ ايشان موشهاى بزرگ را مسلط گردانيد كه هر يك از آنها سنگ بزرگى چند را مى كند و به دور مى انداخت كه مرد تنومندى نمى توانست برداشت، پس بعضى از ايشان چون اين حال را مشاهده كردند گريختند و ترك آن بلاد كردند و پيوسته آن موشها به كندن آن سد مشغول بودند تا آن سد را خراب كردند و به ناگاه سيلى ايشان را فرو گرفت كه شهرهاى ايشان را خراب كرد و درختان ايشان را از بيخ كند، چنانچه حق تعالى قصۀ ايشان را بيان فرموده است (1).

و به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه فرمود: من انگشتهاى خود را بعد از طعام مى ليسم به مرتبه اى كه مى ترسم خادم من گمان كند كه اين از حرص من است، چنين نيست بلكه از براى احترام نعمت الهى است، بدرستى كه گروهى بودند كه حق تعالى نعمت فراوان به ايشان كرامت فرموده بود و ايشان نهرى داشتند كه آن را «ثرثار» مى گفتند. پس، از وفور نعمت، به نانهاى نفيس كه از مغز خالص گندم پخته بودند استنجا مى كردند اطفال خود را تا آنكه كوهى از آن نانهاى نجس جمع شد، روزى مرد صالحى گذشت بر زنى كه طفل خود را به اين نان استنجا مى كرد، پس گفت: از خدا بترسيد و به نعمت الهى مغرور مشويد و كفران نعمت خدا مكنيد.

ص: 1015


1- . تفسير قمى 2/200.

آن زن گفت: گويا ما را به گرسنگى مى ترسانى! تا اين نهر ثرثار ما جارى است، ما از گرسنگى نمى ترسيم.

پس حق تعالى بر ايشان غضب فرمود و آن ثرثار را از ايشان قطع كرد و باران آسمان و گياه زمين را بر ايشان حبس كرد، پس محتاج شدند به آنچه در خانه هاى خود داشتند، چون آنها تمام شد محتاج شدند به آن كوهى كه از نانهاى استنجا جمع كرده بودند كه در ميان خود به ترازو قسمت مى كردند (1).

ص: 1016


1- . محاسن 2/417؛ كافى 6/301.

باب بيست و چهارم: در بيان قصۀ حنظله عليه السّلام و اصحاب رسّ است

ص: 1017

ص: 1018

به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: شخصى از اشراف قبيلۀ بنى تميم كه او را عمرو مى گفتند به خدمت حضرت امير المؤمنين صلوات اللّه عليه آمد پيش از شهادت آن حضرت به سه روز و گفت: يا امير المؤمنين! مرا خبر ده از قصۀ اصحاب رس كه در كدام عصر بوده اند و منزلهاى ايشان در كجا بوده است و پادشاه ايشان كى بوده است، آيا خدا پيغمبرى بر ايشان مبعوث گردانيده بود يا نه؟ و به چه چيز هلاك شدند؟ زيرا كه من در كتاب خدا ذكر ايشان را مى بينم و خبر ايشان را نمى بينم.

پس حضرت امير المؤمنين صلوات اللّه عليه فرمود كه: از حديثى سؤال كردى كه كسى پيش از تو از من سؤال نكرده بود و بعد از من كسى خبر ايشان را به تو نخواهد گفت مگر آنكه از من روايت كند، و در كتاب خدا هيچ آيه نيست مگر آنكه من تفسير آن را مى دانم و مى دانم كه در كجا نازل شده از كوه و دشت، و در چه ساعت و چه وقت فرود آمده است از شب و روز. پس اشاره به سينۀ مبارك خود نمود و فرمود كه: در اينجا علم بى پايان هست و ليكن طلبكارانش كمند و در اين زودى پشيمان خواهند شد در وقتى كه مرا نيابند، اى تميمى! قصۀ ايشان آن است كه ايشان گروهى بودند كه درخت صنوبرى را مى پرستيدند كه آن را شاه درخت مى گفتند، آن را يافث پسر نوح عليه السّلام در كنار چشمه اى غرس كرده بود كه آن چشمه را روشناب (1)مى گفتند، و آن چشمه را بعد از طوفان از براى نوح عليه السّلام بيرون آورده بودند و ايشان را براى آن اصحاب رس ناميدند كه پيغمبر خود را در زير زمين دفن كردند.

ص: 1019


1- . در عيون اخبار الرضا «دوشاب» ، و در علل الشرايع «روشاب» آمده است.

و ايشان بعد از حضرت سليمان عليه السّلام بودند، و ايشان را دوازده شهر بر كنار نهرى كه آن نهر را رس مى گفتند كه در بلاد مشرق واقع شده بود، و ظاهرا آن نهرى باشد كه در اين زمان «ارس» مى گويند و ايشان را به اعتبار آن نهر اصحاب رس مى گفتند، و در آن زمان در زمين نهرى از آن پرآب تر و شيرين تر نبود و شهرى بزرگتر و معمورتر از شهرهاى ايشان نبود، و نام شهرهاى ايشان اينها بود: آبان، آذر، دى، بهمن، اسفندارمذ، فروردين، ارديبهشت، خرداد، مرداد، تير، مهر، شهريور (1)، و بزرگترين شهرهاى ايشان اسفندارمذ بود كه پايتخت پادشاه ايشان بود، پادشاه ايشان تركوذ پسر غابور پسر يارش پسر سازن پسر نمرود بن كنعان بود كه در زمان حضرت ابراهيم عليه السّلام بود، و آن چشمه و صنوبر در اين شهر واقع بود.

و در هر شهرى از آن شهرها ميوۀ تخمى از اين صنوبر كشته بودند و نهرى از اين چشمه كه در پاى صنوبر بزرگ جارى بود برده بودند، تا آنها نيز درختهاى بزرگ شده بودند و آب آن چشمه را و نهرهائى كه از آن چشمه جارى شده بود بر خود و چهار پايان خود حرام كرده بودند، و از آن آب نمى آشاميدند و مى گفتند: اين آبها سبب زندگانى خداهاى ماست و سزاوار نيست كه كسى از زندگى خداى خود كم كند بلكه خود و چهار پايان ايشان از نهر رس كه شهرهاى ايشان بر كنار آن بود آب مى آشاميدند، و در هر ماهى از ماههاى سال در يك شهر از آن شهرها يك روز را عيد مى كردند كه اهل آن شهر حاضر مى شدند نزد آن صنوبرى كه در آن شهر بود، بر روى آن صنوبر پرده ها از حرير مى كشيدند كه انواع صورتها در آن پرده بود، پس گوسفندها و گاوها مى آوردند و براى آن درخت قربانى مى كردند و هيزم جمع مى كردند و آتش در آن قربانيها مى انداختند، چون دود و بخار آن قربانيها در هوا بلند مى شد و ميان ايشان و آسمان حايل مى شد همه از براى درخت به سجده مى افتادند و مى گريستند و تضرع مى كردند بسوى آن درخت كه از ايشان خشنود گردد، پس شيطان مى آمد و شاخه هاى آن درخت را به حركت درمى آورد و از

ص: 1020


1- . در علل الشرايع نام شهرها و پادشاهان كمى اختلاف دارد با آنچه در اينجا و در عيون اخبار الرضا آمده است.

ساق درخت مانند صداى طفلى فرياد مى كرد كه: اى بندگان من! از شما راضى شدم، پس خاطرهاى شما شاد و ديده هاى شما روشن باد، پس در آن وقت سر از سجده برمى داشتند و شراب مى خوردند و دف و سنج و انواع سازها را به نغمه در مى آوردند، در آن روز و شب پيوسته مشغول عيش و طرب بودند، و روز ديگر به جاهاى خود برمى گشتند.

به اين سبب عجم ماههاى خود را به اين نامها مسمّى گردانيدند، چنانچه آبان ماه و آذر ماه مى گويند به اعتبار نام آن شهرها، و چون هر ماهى كه عيد شهرى بود مى گفتند اين عيد ماه فلان شهر است، پس اين ماهها به نام آن شهرها مشهور شد، چون عيد شهر بزرگ ايشان مى شد صغير و كبير ايشان به آن شهر مى آمدند نزد صنوبر بزرگ و چشمۀ اصل حاضر مى شدند، و سراپردۀ رفيعى از ديبا كه به انواع صورتها آن را زينت داده بودند بر سر آن درخت مى زدند و از براى آن سراپرده دوازده درگاه مقرر كرده بودند كه هر درگاهى مخصوص اهل يكى از آن شهرها بود و از بيرون آن سراپرده براى آن صنوبر سجده مى كردند، و قربانيها براى آن درخت مى آوردند چندين برابر آنچه از براى درختان ديگر مى آوردند و قربانى مى كردند.

پس ابليس لعين مى آمد و آن درخت را حركت شديدى مى داد و از ميان آن درخت به آواز بلندى با ايشان سخن مى گفت و وعده ها و اميدواريها مى داد ايشان را به اضعاف آنچه شياطين ديگر از آن درختان ديگر ايشان را اميدوار مى گردانيدند، پس سرها از سجده برمى داشتند، و چندان به خوردن و شراب و طرب و شادى و ساز و لهو و لعب مشغول مى شدند كه مدهوش مى گرديدند و دوازده شبانه روز به عدد تمام عيدهاى سال مشغول اين حالت بودند، پس به جاهاى خود برمى گشتند.

چون كفر ايشان و پرستيدن ايشان غير خدا را بسيار به طول انجاميد، حق تعالى پيغمبرى از بنى اسرائيل را بر ايشان مبعوث گردانيد از فرزندان يهودا فرزند حضرت يعقوب عليه السّلام، پس مدت مديدى در ميان ايشان ماند و ايشان را بسوى معرفت خدا و عبادت او و شناختن پروردگارى او دعوت نمود، ايشان پيروى او نكردند، پس ديد كه ايشان بسيار در گمراهى و ضلالت فرو رفته اند و به نصايح او از خواب گران غفلت بيدار

ص: 1021

نمى شوند و به جانب رشد و صلاح خود ملتفت نمى شوند. و هنگام عيد شهر بزرگ ايشان شد، و با جناب اقدس الهى مناجات كرد و گفت: پروردگارا! اين بندگان تو بغير از تكذيب من و كافر شدن به تو امرى را اختيار نمى كنند و درختى را مى پرستند كه از آن نفعى و ضررى نمى يابند، پس همۀ درختان ايشان را كه مى پرستند خشك كن و قدرت و سلطنت خود را به ايشان بنما.

پس چون روز ديگر صبح شد ديدند كه جميع درختان ايشان خشكيده است، در اين حالت متعجب و ترسان شدند و دو فرقه گرديدند: گروهى از ايشان گفتند: اين مردى كه دعوى پيغمبرى خداى آسمان و زمين مى كند براى خداهاى شما جادو كرده است كه روى شما را از جانب خداهاى شما بسوى خداى خود بگرداند؛ و گروهى ديگر گفتند: نه، بلكه خداهاى شما غضب و خشم كرده اند بر شما براى آنكه اين مرد عيب ايشان را مى گويد و مذمّت ايشان را مى كند و شما او را ممنوع نمى سازيد، پس به اين سبب حسن و طراوت خود را از شما پنهان كرده اند تا شما از براى ايشان غضب كنيد و انتقام از اين مرد بكشيد.

پس همه اتفاق كردند بر قتل آن حضرت و انبوبه اى (1)چند گشاده و طولانى از سرب ساختند و آنها را به يكديگر پيوند كردند به قدر عمق آن چشمۀ بزرگ كه نزد درخت بزرگ ايشان بود، در ميان چشمه گذاشتند كه متصل شد به زمين چشمه و دهانش از آب بيرون بود، پس آب ميان آن را خالى كردند در ميان آن انبوبه رفتند و چاه عميقى در ميان آن چشمه كندند و پيغمبر خود را در ميان آن چاه انداختند و سنگ بزرگى بر دهان آن چاه افكندند و بيرون آمدند، آن انبوبه ها را از ميان آب بيرون آوردند تا آب روى آن چاه را پوشانيد، پس گفتند: الحال اميد داريم كه خداهاى ما از ما راضى شوند كه ديدند ما كشتيم آن كسى را كه ناسزا به ايشان مى گفت و در زير بزرگ ايشان دفن كرديم شايد كه طراوت آنها براى ما برگردد.

ص: 1022


1- . «انبوبه» به هر چيز اسطوانه شكلى، ميان تهى، لوله مانندى، چه از فلز باشد يا از غير آن گفته مى شود، مثل لولۀ آب و لولۀ نفط و غير آن.

پس در تمام آن روز صداى نالۀ پيغمبر خود را مى شنيدند كه با پروردگار خود مناجات مى كرد و مى گفت: اى سيّد من! مى بينى تنگى جا و شدت غم و اندوه مرا، پس رحم كن بر بى كسى و بيچارگى من، و بزودى قبض روح من بكن و تأخير مكن اجابت دعاى مرا؛ تا آنكه به رحمت الهى واصل شد صلوات اللّه عليه، پس حق تعالى بسوى جبرئيل وحى نمود كه: اى جبرئيل! اين بندگان من كه مغرور گشته اند به حلم من و ايمن گرديده اند از عذاب من و غير مرا مى پرستند و پيغمبر مرا مى كشند، آيا گمان مى كنند كه با غضب من مقاومت مى توانند كرد؟ ! يا از ملك و پادشاهى من بيرون مى توانند رفت و حال آنكه منم انتقام كشنده از هر كه معصيت من كند و از عقاب من نترسد؟ ! بعزت خود سوگند مى خورم كه ايشان را عبرتى و پندى گردانم براى عالميان.

پس ايشان مشغول عيد خود بودند كه ناگاه باد تند سرخى بر ايشان وزيد كه حيران شدند و ترسيدند و بر يكديگر چسبيدند، پس زمين را خدا از زير ايشان گوگردى كرد افروخته، و ابرى سياه بر بالاى سر ايشان آمد و آتش بر ايشان باريد تا آنكه بدنهاى ايشان گداخت و آب شد چنانچه سرب در ميان آتش آب مى شود، پس پناه مى بريم به خدا از غضب او، و لا حول و لا قوة الا باللّه العلى العظيم (1).

در احاديث معتبرۀ بسيار منقول است كه: اصحاب رس جماعتى بودند كه زنان ايشان با يكديگر مساحقه مى كردند، پس حق تعالى ايشان را هلاك كرد به عذاب خود (2).

و ابن بابويه و قطب راوندى رضى اللّه عنهما به سند معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليهما السّلام روايت كرده اند، و ثعلبى نيز در عرايس روايت كرده است كه: اصحاب رس دو گروه بودند: يكى از ايشان گروهى بودند كه حق تعالى ايشان را در قرآن ياد نفرموده است و اهل آن باديه نشين بودند و گوسفندان بسيار داشتند، پس صالح پيغمبر را بر ايشان رسولى فرستاد او را كشتند، باز رسولى ديگر فرستاد و او را كشتند، پس رسولى ديگر

ص: 1023


1- . عيون اخبار الرضا 1/205؛ علل الشرايع 40؛ و در عرائس المجالس 151 همين روايت را از امام سجاد عليه السّلام نقل كرده است.
2- . ثواب الاعمال و عقاب الاعمال 318؛ كافى 5/551؛ تفسير قمى 2/113؛ معاني الاخبار 48.

فرستاد با ولى، چون رسول خدا را كشتند ولى بر ايشان حجت تمام كرد و آن ماهى را كه ايشان مى پرستيدند طلبيد تا از دريا بيرون آمد و نزد او آمد باز تكذيب او كردند، پس حق تعالى بادى فرستاد كه ايشان را با حيوانات ايشان به دريا انداخت، پس ولىّ صالح طلا و نقره و ظروف و اموال ايشان را بر اصحاب خود قسمت كرد و نسل آن جماعت منقرض شدند؛ و اين قصه را در باب احوال صالح عليه السّلام بيان كرديم.

پس حضرت موسى عليه السّلام فرمود: امّا آن جماعتى كه حق تعالى در قرآن ايشان را ياد فرموده است، پس ايشان گروهى بودند كه نهرى داشتند كه آن را رس مى گفتند، و ايشان را به آن سبب اصحاب رس مى گويند كه در ميان ايشان پيغمبران بسيار بودند و كم روزى بود كه در ميان ايشان پيغمبرى به دعوت الهى قيام نمايد و او را نكشند، و آن نهر در منتهاى آذربايجان بود ما بين آذربايجان و ارمنيه و ايشان چلپا را مى پرستيدند.

به روايت ديگر: دختران باكره را مى پرستيدند، چون سى سالش تمام مى شد او را مى كشتند و ديگرى را خدا مى كردند، و عرض نهر ايشان سه فرسخ بود و در هر شب و روز بلند مى شد تا به نصف كوههاى ايشان مى رسيد و نمى ريخت به دريا و صحرائى بلكه همين كه از مملكت ايشان مى گذشت مى ايستاد باز به بلاد ايشان برمى گشت.

پس حق تعالى در يك ماه سى پيغمبر بر ايشان مبعوث گردانيد، همه را كشتند، پس خدا پيغمبر ديگر بر ايشان مبعوث گردانيد و او را به نصرت خود مؤيّد گردانيد و با او وليّى نيز مبعوث گردانيد كه معين او باشد.

پس آن ولى جهاد كرد با ايشان در راه خدا چنانچه حقّ جهاد است، و چون با او در مقام مدافعه برآمدند حق تعالى ميكائيل را فرستاد در وقت تخم افشاندن ايشان كه از همه وقت بيشتر احتياج به آب داشتند، و نهر ايشان را به دريا متصل كرد كه آب نهر ايشان به دريا رفت و چشمه هاى آن نهر همه را سد كرد و پانصد هزار ملك (1)با ميكائيل آمدند آبهائى كه در نهر مانده بود خالى كردند، پس حق تعالى جبرئيل را فرستاد كه هر چشمه و

ص: 1024


1- . در عرائس المجالس «پانصد» است.

نهرى كه در ملك ايشان بود خشك كرد و ملك الموت را فرستاد كه جميع حيوانات ايشان را كشت، و باد شمال و جنوب و صبا و دبور را امر فرمود كه جميع جامه ها و متاعهاى ايشان را پراكنده كرده به سر كوهها و درياها افكند، و زمين را امر فرمود كه طلا و نقره و زيورها و ظرفهاى ايشان را فرو برد-و آنها در زير زمين خواهند بود تا قائم آل محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم ظاهر گردد و آنها از براى او از زمين بيرون خواهند آمد-.

چون صبح بيدار شدند ديدند كه نه آب دارند و نه طعام و نه گوسفند و نه گاو و نه لباس و نه فرش و نه ظرف و نه مال، پس قليلى از ايشان به خدا ايمان آوردند و خدا ايشان را هدايت كرد به غارى كه در كوهى بود كه راهى بسوى ايشان داشت و به آن غار پناه بردند و نجات يافتند، و ايشان بيست و يك مرد بودند و چهار زن و دو پسر؛ و آنها كه بر كفر خود ماندند ششصد هزار كس بودند و همه از تشنگى و گرسنگى مردند و احدى از ايشان باقى نماند، پس آن قليلى كه ايمان آورده بودند به خانه هاى خود برگشتند ديدند كه همه ويران و سرنگون شده است و اهلش همه مرده اند.

پس از روى اخلاص به درگاه بخشندۀ نجات و خلاص تضرع و استغاثه كردند كه حق تعالى زراعت و آب و مواشى به ايشان كرامت فرمايد به قدر حاجت ايشان و زياده ندهد كه باعث طغيان ايشان گردد، و سوگند ياد كردند كه اگر پيغمبرى بسوى ايشان مبعوث گردد او را يارى كنند و به او ايمان بياورند، چون حق تعالى صدق نيّت ايشان را مى دانست بر ايشان ترحم فرمود و نهر ايشان را جارى گردانيد و زياده از آنچه ايشان سؤال كردند به ايشان عطا فرمود، و آنها پيوسته به ظاهر و باطن در مقام اطاعت و بندگى بودند تا آنكه آنها منقرض شدند و از نسل ايشان گروهى بهم رسيدند كه به ظاهر اطاعت مى كردند و در باطن منافق بودند، پس خدا ايشان را مهلت داد تا آنكه معصيت خدا بسيار كردند و مخالفت دوستان الهى كردند، پس حق تعالى دشمن ايشان را بر ايشان مسلط گردانيد كه بسيارى از آنها را كشت، و بر آن قليلى كه ماندند طاعون فرستاد كه احدى از ايشان باقى نماند و نهرها و منازل آنها در عرض دويست سال بى صاحب و خراب افتاده بود، پس حق تعالى گروه ديگر را برانگيخت كه در منازل ايشان ساكن شدند و سالها به

ص: 1025

صلاح و سداد بودند.

پس بعد از آن مرتكب فواحش شدند و دختران و خواهران و زنان خود را به عنوان صله و هديه به همسايه و يار و دوست خود مى دادند كه با او زنا كنند، و اين را صله و احسان مى شمردند تا آنكه عملى از اين بدتر مرتكب شدند، مردان با مردان مشغول لواط شدند و زنان را ترك كردند! چون شهوت بر زنان غالب شد، «دلهاث» (1)دختر ابليس كه با «شيصار» (2)خواهر خود از يك تخم بيرون آمده است به صورت زنى به نزد زنان ايشان آمد و به ايشان تعليم كرد كه شما نيز با يكديگر مساحقه كنيد چنانچه مردان شما با يكديگر لواط مى كنند، و به ايشان آموخت كه چگونه اين عمل قبيح را بكنند! پس اصل اين عمل از «دلهاث» بهم رسيد، پس حق تعالى بر ايشان مسلط گردانيد صاعقه را در اول شب و به زمين فرو رفتن را در آخر شب، و صداى عظيم مهيبى را در وقت طلوع آفتاب كه احدى از ايشان باقى نماندند و گمان ندارم كه تا حال منازل ايشان معمور شده باشد (3).

و شيخ طبرسى رحمة اللّه عليه گفته است كه: اصحاب رس جماعتى بودند كه پيغمبر خود را در چاه انداختند؛ بعضى گفته اند كه اصحاب چهار پايان بودند چاهى داشتند كه بر سر آن چاه مى نشستند و بت مى پرستيدند، پس حق تعالى شعيب عليه السّلام را بسوى ايشان فرستاد و تكذيب او كردند، پس چاهشان خراب شد و ايشان به زمين فرو رفتند؛ بعضى گفته اند كه ايشان پيغمبرى داشتند كه او را حنظله مى گفتند، پس پيغمبر خود را كشتند و هلاك شدند؛ بعضى گفته اند رس چاهى است در انطاكيه و ايشان حبيب نجّار را كشتند و در آن چاه افكندند.

و از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: زنان ايشان مساحقه مى كردند خدا ايشان را هلاك كرد (4).

ص: 1026


1- . در عرائس المجالس «دلهان» است.
2- . در عرائس المجالس «شيطان» است، و راوندى هيچ اشاره اى به آن نكرده است.
3- . قصص الانبياء راوندى 96؛ عرائس المجالس 149.
4- . مجمع البيان 4/170.

در تفسير قول حق تعالى كه فرموده است وَ بِئْرٍ مُعَطَّلَةٍ وَ قَصْرٍ مَشِيدٍ (1)كه ترجمه اش اين است كه «چه بسيار چاه معطلى و قصر محكمى كه اهلش هلاك شده اند و بى صاحب مانده است» گفته است كه: بعضى گفته اند چاهى است كه در حضرموت بوده است در شهرى كه آن را «حاضورا» مى گفته اند و در آنجا نزول كردند چهار هزار كس از آنها كه به حضرت صالح ايمان آورده بودند، صالح عليه السّلام نيز با ايشان بود، پس چون به آنجا فرود آمدند حضرت صالح به رحمت الهى واصل شد، و به اين سبب آن مكان را حضرموت گفتند، چون ايشان بسيار شدند و بت پرستى آغاز كردند حق تعالى پيغمبرى بسوى ايشان فرستاد كه او را حنظله مى گفتند، پس او را در ميان بازار كشتند و حق تعالى ايشان را هلاك كرد كه همه مردند و چاه ايشان معطّل شد و قصر پادشاه ايشان خراب شد (2).

ص: 1027


1- . سورۀ حج:45.
2- . مجمع البيان 4/89، و در آن «حاضور» به جاى «حاضورا» آمده است.

ص: 1028

باب بيست و پنجم: در بيان قصص حضرت شعيا و حضرت حيقوق عليهما السّلام

ص: 1029

ابن بابويه و قطب راوندى رحمة اللّه عليهما از وهب بن منبه روايت كرده اند كه: در بنى اسرائيل پادشاهى بود در زمان شعيا عليه السّلام كه ايشان مطيع و منقاد اوامر و نواهى الهى بودند، پس بدعتها در دين نهادند، هر چند شعيا عليه السّلام ايشان را نصيحت كرد و از عذاب خدا ترسانيد سودى نبخشيد، پس حق تعالى پادشاه بابل را بر ايشان مسلط گردانيد، چون ديدند كه تاب مقاومت لشكر او را ندارند توبه كردند و به درگاه حق تعالى تضرع نمودند، پس وحى الهى به شعيا نازل شد كه: من توبۀ ايشان را قبول كردم براى صلاح پدران ايشان و پادشاه ايشان قرحه و دملى در ساق او بود و بنده اى شايسته بود، پس خدا امر فرمود شعيا را كه: امر كن پادشاه بنى اسرائيل را كه وصيتى بكند و از اهل بيت خود كسى را براى بنى اسرائيل خليفۀ خود گرداند كه من در فلان روز قبض روح او خواهم كرد.

چون شعيا عليه السّلام رسالت حق تعالى را به او رسانيد، او به درگاه خدا رو آورد به تضرع و گريه و دعا و عرض كرد: خداوندا! ابتدا كردى براى من به خير و نيكى در روز اول و هر چيزى را براى من ميسّر گردانيدى و بعد از اين نيز اميدى بغير از تو ندارم، اعتماد من در همۀ امور بر توست، تو را حمد مى كنم و از تو چشم احسان دارم بى عمل شايسته اى كه كرده باشم، تو داناترى به احوال من از من، سؤال مى كنم از تو كه مرگ مرا به تأخير اندازى و عمر مرا زياده گردانى و بدارى مرا بر آنچه دوست مى دارى و مى پسندى.

پس حق تعالى وحى فرمود به شعيا كه: من رحم كردم بر تضرع او و مستجاب كردم دعاى او را و پانزده سال بر عمر او افزودم، پس او را امر كن كه مداوا كند قرحۀ خود را به آب انجير كه آن را شفاى درد او گردانيدم، و كفايت كردم از او و از بنى اسرائيل مؤنت دشمن ايشان را.

ص: 1030

ص: 1031

پس چون صبح شد ديدند كه لشكرهاى پادشاه بابل همه مرده اند مگر پادشاه ايشان و پنج نفر از لشكر او، پس پادشاه با آن پنج نفر بسوى بابل گريختند و بنى اسرائيل به نيكى و صلاح ماندند تا پادشاه ايشان دار فانى را وداع كرد پس بعد از او بدعتها كردند هر يك دعوى پادشاهى براى خود مى كردند، چندان كه شعيا عليه السّلام ايشان را امر و نهى فرمود قبول قول او نكردند تا خدا ايشان را هلاك كرد (1).

به روايت ديگر منقول است كه: عبد اللّه بن سلام از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پرسيد از حال شعيا؟ فرمود كه: او بشارت داد بنى اسرائيل را به پيغمبرى من و برادرم عيسى عليه السّلام (2).

و به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه حق تعالى وحى نمود بسوى شعيا عليه السّلام كه: من هلاك خواهم كرد از قوم تو صد هزار كس را كه چهل هزار كس از بدان ايشان باشند و شصت هزار كس از نيكان ايشان باشند.

شعيا عليه السّلام گفت: خداوندا! نيكان را براى چه هلاك مى كنى؟

فرمود: براى آنكه مداهنه كردند با اهل معاصى و براى غضب من غضب نكردند (3).

و به سند معتبر منقول است كه حضرت امام رضا عليه السّلام در مجلس مأمون فرمود به جاثليق نصارى كه: اى نصرانى! چگونه است علم تو به كتاب شعيا عليه السّلام؟

جاثليق عرض كرد: حرف حرف آن را مى دانم.

پس رو كرد به او و به رأس الجالوت عالم يهود و فرمود: آيا اين در كتاب شعيا هست كه: اى قوم! من ديدم صورت خر سوار را كه جامه ها از نور پوشيده بود و ديدم شتر سوار را كه نور و روشنائى او مانند نور ماه بود؟

هر دو گفتند: بلى، اين سخن شعيا است.

و باز فرمود: شعيا در تورات گفت: دو سواره مى بينم كه زمين به نور ايشان روشن خواهد شد، يكى بر درازگوش گوش سوار خواهد بود، و ديگرى بر شتر، اينها كيستند؟

ص: 1032


1- . قصص الانبياء راوندى 244.
2- . قصص الانبياء راوندى 245.
3- . قصص الانبياء راوندى 244.

رأس الجالوت گفت: نمى شناسم ايشان را، تو بگو كيستند.

حضرت فرمود: خر سوار عيسى عليه السّلام است، و شتر سوار محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است، آيا انكار مى كنيد اين سخن را از تورات؟

گفتند: نه، ما انكار نمى كنيم.

پس حضرت فرمود: آيا مى شناسى حيقوق پيغمبر را؟

گفت: بلى، مى شناسم.

فرمود: آيا اين سخن او در كتاب شما هست كه حق تعالى بيان حق را ظاهر گردانيد از كوه فاران و پر شد آسمانها از تسبيح احمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و امّت او، و سواران او در دريا جنگ خواهند كرد چنانچه در صحرا جنگ خواهند كرد و كتاب تازه خواهند آورد بعد از خراب شدن بيت المقدس، و مراد به آن كتاب قرآن است، آيا مى دانى اين سخن را و ايمان به آن دارى؟

رأس الجالوت گفت: بلى، اين سخن حيقوق عليه السّلام است و ما انكار سخن او نمى كنيم (1).

و در بعضى از كتب مذكور است كه: بنى اسرائيل خواستند كه شعيا عليه السّلام را بكشند، او از ايشان گريخت تا به درختى رسيد، پس درخت از براى او گشوده شد و داخل آن گرديد و شكاف آن بهم آمد، پس شيطان كنار جامۀ او را گرفت و در بيرون درخت نگاهداشت و به بنى اسرائيل نشان داد كه شعيا در ميان اين درخت است، پس ايشان ارّه بر سر آن درخت گذاشتند و او را در ميان درخت به دونيم كردند (2).

ص: 1033


1- . عيون اخبار الرضا 1/161؛ توحيد شيخ صدوق 424؛ احتجاج 2/411.
2- . كامل ابن اثير 1/257.

ص: 1034

باب بيست و ششم: در بيان قصص حضرت زكريا و يحيى عليهما السّلام است

ص: 1035

ص: 1036

حق تعالى بعد از بيان قصۀ حضرت مريم عليها السّلام مى فرمايد هُنالِكَ دَعا زَكَرِيّا رَبَّهُ قالَ رَبِّ هَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ ذُرِّيَّةً طَيِّبَةً إِنَّكَ سَمِيعُ اَلدُّعاءِ يعنى: «در وقتى كه زكريا نعمت آسمانى را نزد مريم ديد دعا كرد پروردگار خود را، پس گفت: خداوندا! ببخش مرا از جانب خود و به رحمتهاى خاصّ خود ذرّيّتى و نسلى طيّب و پاكيزه بدرستى كه توئى شنوندۀ دعا و مستجاب كنندۀ آن» ، فَنادَتْهُ اَلْمَلائِكَةُ وَ هُوَ قائِمٌ يُصَلِّي فِي اَلْمِحْرابِ «پس ندا كردند او را فرشتگان در حالى كه او ايستاده بود و نماز مى كرد در محراب» .

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: طاعت خدا خدمت اوست در زمين و هيچ خدمت خدا با نماز برابرى نمى كند، از اين جهت ملائكه زكريا را در وقت نماز در محراب ندا كردند (1)أَنَّ اَللّهَ يُبَشِّرُكَ بِيَحْيى مُصَدِّقاً بِكَلِمَةٍ مِنَ اَللّهِ وَ سَيِّداً وَ حَصُوراً وَ نَبِيًّا مِنَ اَلصّالِحِينَ «بدرستى كه خدا بشارت مى دهد تو را به وجود يحيى كه تصديق كننده خواهد بود به كلمه اى از خدا را-يعنى عيسى را-و سيّدى و بزرگى خواهد بود-در علم و عبادت و اخلاق نيكو-و منع كننده خواهد بود نفس خود را از شهوات دنيا-يا ترك زن خواستن خواهد كرد چنانچه در آن زمان پسنديده بوده است-و پيغمبرى خواهد بود از شايستگان» .

و به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حصور آن است كه با زنان نزديكى نكند (2).

ص: 1037


1- . تفسير عياشى 2/173.
2- . تفسير تبيان 2/453، و در آن سند روايت ذكر نشده است.

قالَ رَبِّ أَنّى يَكُونُ لِي غُلامٌ وَ قَدْ بَلَغَنِيَ اَلْكِبَرُ وَ اِمْرَأَتِي عاقِرٌ «زكريا گفت: از كجا يا چگونه خواهد بود براى من پسرى و حال آنكه دريافته است مرا پيرى و زن من فرزند نمى آورد؟» .

مروى است كه: زكريا در آن وقت صد و بيست سال داشت و زنش نود و هشت سال داشت (1)؛ و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: عاقر بود يعنى حائض نمى شد (2)، و اين سؤال آن حضرت نه از راه استبعاد حصول اين امر از قدرت حق تعالى بود بلكه اظهار عظمت اين نعمت بود، يا استعلامى بود كه آيا از من و زن من اين فرزند با همين حال پيرى بهم خواهد رسيد، يا خدا ما را به جوانى برخواهد گردانيد و فرزند خواهد داد؟

قالَ كَذلِكَ اَللّهُ يَفْعَلُ ما يَشاءُ «حق تعالى فرمود: چنين است خدا مى كند آنچه مى خواهد» .

قالَ رَبِّ اِجْعَلْ لِي آيَةً «گفت: خداوندا! براى وقت بهم رسيدن فرزند قرار ده از براى من علامتى» ، قالَ آيَتُكَ أَلاّ تُكَلِّمَ اَلنّاسَ ثَلاثَةَ أَيّامٍ إِلاّ رَمْزاً «خدا فرمود: علامت تو آن است كه حرف نتوانى زد سه روز با مردم مگر با اشاره» ، وَ اُذْكُرْ رَبَّكَ كَثِيراً وَ سَبِّحْ بِالْعَشِيِّ وَ اَلْإِبْكارِ (3)«و ياد كن در اين سه روز پروردگار خود را بسيار و تسبيح بگو او را در پسين و بامداد» .

و در سورۀ مريم فرموده است ذِكْرُ رَحْمَتِ رَبِّكَ عَبْدَهُ زَكَرِيّا. إِذْ نادى رَبَّهُ نِداءً خَفِيًّا «اين ياد كردن و خبر دادن رحمت پروردگار توست بر بندۀ خود زكريا كه دعاى او را مستجاب گردانيد در وقتى كه ندا كرد پروردگار خود را ندائى آهسته و پنهان» .

قالَ رَبِّ إِنِّي وَهَنَ اَلْعَظْمُ مِنِّي وَ اِشْتَعَلَ اَلرَّأْسُ شَيْباً «گفت: خداوندا! بدرستى كه سست شده استخوان از بدن من و سرم از پيرى چون شعلۀ سفيدى برآورده است» ، وَ لَمْ أَكُنْ بِدُعائِكَ رَبِّ شَقِيًّا «و به دعاى تو اى پروردگار من هرگز محروم نبودم بلكه هميشه

ص: 1038


1- . عرائس المجالس 375.
2- . تفسير قمى 1/101.
3- . سورۀ آل عمران 38-41.

دعاى مرا مستجاب كرده اى» ، وَ إِنِّي خِفْتُ اَلْمَوالِيَ مِنْ وَرائِي وَ كانَتِ اِمْرَأَتِي عاقِراً «بدرستى كه من مى ترسم از خويشان بدكردار خود كه وارث من باشند بعد از من، و بود زن من عقيم و فرزند نياورد براى من» ، فَهَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ وَلِيًّا. يَرِثُنِي وَ يَرِثُ مِنْ آلِ يَعْقُوبَ وَ اِجْعَلْهُ رَبِّ رَضِيًّا «پس ببخش مرا از جانب خود فرزندى كه اولى باشد به ميراث من از ساير خويشان من كه ميراث برد از من و ميراث برد از آل يعقوب-يعنى يعقوب پسر ماثان كه عموى مريم بود، يا يعقوب پسر اسحاق عليه السّلام-و بگردان آن فرزند را خداوندا پسنديدۀ خود و پاكيزه اخلاق» .

و على بن ابراهيم گفته است: زكريا عليه السّلام در آن وقت فرزندى نداشت كه بعد از او قائم مقام او باشد و از او ميراث برد، و هدايا و نذرهاى بنى اسرائيل از براى عبّاد و علماى ايشان بود، و زكريا در آن وقت سركردۀ عبّاد و علماء ايشان بود، و زن او خواهر مريم دختر عمران بن ماثان بود، و يعقوب پسر ماثان بود، و ساير اولاد ماثان در آن وقت سركرده هاى بنى اسرائيل و شاهزاده هاى ايشان بودند، و ايشان از اولادان سليمان بودند (1).

يا زَكَرِيّا إِنّا نُبَشِّرُكَ بِغُلامٍ اِسْمُهُ يَحْيى لَمْ نَجْعَلْ لَهُ مِنْ قَبْلُ سَمِيًّا پس حق تعالى فرستاد بسوى او كه: «اى زكريا! ما تو را بشارت مى دهيم به پسرى كه نام او يحيى است و كسى را قبل از او همنام او نگردانيده بوديم يا آنكه پيش از او شبيه او نيافريده بوديم» .

قالَ رَبِّ أَنّى يَكُونُ لِي غُلامٌ وَ كانَتِ اِمْرَأَتِي عاقِراً وَ قَدْ بَلَغْتُ مِنَ اَلْكِبَرِ عِتِيًّا «گفت: خداوندا! چگونه خواهد بود از براى من پسرى و حال آنكه زن من عقيم است كه در جوانى فرزند نمى آورد و حال آنكه من رسيده ام از پيرى به حدّى كه بدنم خشك شده است و به نهايت پيرى رسيده ام» .

قالَ كَذلِكَ قالَ رَبُّكَ هُوَ عَلَيَّ هَيِّنٌ وَ قَدْ خَلَقْتُكَ مِنْ قَبْلُ وَ لَمْ تَكُ شَيْئاً «گفت خدا:

بلكه چنين است امر خدا، گفت پروردگار تو: اين بر من آسان است و بتحقيق كه تو را آفريدم پيشتر و نبودى هيچ چيز» .

ص: 1039


1- . تفسير قمى 2/48.

از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: ولادت حضرت يحيى عليه السّلام بعد از بشارت حضرت زكريا عليه السّلام به پنج سال شد (1).

قالَ رَبِّ اِجْعَلْ لِي آيَةً قالَ آيَتُكَ أَلاّ تُكَلِّمَ اَلنّاسَ ثَلاثَ لَيالٍ سَوِيًّا «گفت: خداوندا! براى من علامتى قرار ده كه بدانم چه وقت خواهد شد؟ فرمود: علامت تو آن است كه نتوانى سخن گفت با مردم سه شب در حالى كه صحيح باشى و لال نباشى و علّتى نداشته باشى» .

و در چند حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون زكريا را در آن وقت علم بهم نرسيد كه آن ندا از جانب حق تعالى است و احتمال مى داد كه از جانب شيطان باشد، از خدا آيتى و علامتى طلبيد كه حقّيّت آن وعده براى او ظاهر گردد، پس حق تعالى وحى فرمود به او كه: آيت تو آن است كه بى آزارى و علّتى سه روز با كسى سخن نتوانى گفت، چون اين حالت او را حادث شد دانست كه آن ندا از جانب خدا بوده است و در آن سه روز سخنى كه با مردم مى گفت اشاره به سر مى كرد (2).

فَخَرَجَ عَلى قَوْمِهِ مِنَ اَلْمِحْرابِ فَأَوْحى إِلَيْهِمْ أَنْ سَبِّحُوا بُكْرَةً وَ عَشِيًّا «پس بيرون آمد بر قوم خود از محراب نماز-يا از غرفۀ خود-پس اشاره كرد بسوى ايشان كه تنزيه كنيد و تسبيح بگوئيد خداى خود را-يا نماز كنيد براى او-در بامداد و پسين» .

و گفته اند كه: هر روز از غرفۀ خود در وقت نماز صبح و خفتن بيرون مى آمد و اذان مى گفت و بنى اسرائيل با او نماز مى كردند، چون وقت وعدۀ خدا رسيد و نتوانست با مردم سخن بگويد در وقت مقرر بيرون آمد و به اشاره آنها را اعلام كرد به نماز، پس دانستند كه وقت شده است كه زنش حامله شود، و سه روز بر اين حال بود كه با كسى سخن نمى توانست گفت و تسبيح و دعا و نماز مى توانست نمود (3).

يا يَحْيى خُذِ اَلْكِتابَ بِقُوَّةٍ وَ آتَيْناهُ اَلْحُكْمَ صَبِيًّا تقدير كلام آن است كه: پس يحيى

ص: 1040


1- . مجمع البيان 3/505.
2- . قصص الانبياء راوندى 216.
3- . مجمع البيان 3/505.

را به او عطا كرديم و او را به حدّ كمال رسانيديم و وحى فرستاديم بسوى او كه «اى يحيى! بگير كتاب را-يعنى تورات را-به قوّت روحانى-كه به تو عطا كرده ايم، يا به جدّ و اهتمام بگير و عزم كن بر عمل كردن به آن-و عطا كرديم به او حكم پيغمبرى را در وقتى كه كودك بود» .

و گفته اند سه ساله بود؛ و بعضى گفته اند مراد از حكم، حكمت و دانائى است چنانچه از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است در تفسير اين آيه كه: كودكان، حضرت يحيى را تكليف به بازى كردند، در جواب ايشان فرمود: براى بازى خلق نشده ام (1).

و مؤيّد اول است آنكه به سند معتبر منقول است كه على بن اسباط گفت: به خدمت امام محمد تقى عليه السّلام رفتم در وقت امامت آن حضرت، و در آن وقت قامت مباركش پنج شبر بود، پس من تأمّل مى كردم در قامت آن حضرت كه براى اهل مصر نقل كنم، پس نظر نمود به من و فرمود: خدا در امامت بر مردم حجت تمام مى كند چنانچه در پيغمبرى مى كند، و چنانچه گاهى پيغمبرى را در چهل سالگى مى دهد گاهى در كودكى چنانچه حضرت يحيى را داد و فرمود: وَ آتَيْناهُ اَلْحُكْمَ صَبِيًّا ، همچنين در امامت گاهى در بزرگى مى دهد گاهى در خردسالى (2).

وَ حَناناً مِنْ لَدُنّا وَ زَكاةً وَ كانَ تَقِيًّا «شفقت و مهربانى و رحمتى از خود شامل حال او كرديم، يا او را مهربان بر بندگان خود گردانيديم و پاكيزگى از گناهان، يا نمو در اعمال شايسته يا توفيق صدقات و زكات به او داديم، و بود متّقى و پرهيزكار از هر چه پسنديدۀ ما نيست» .

در حديث معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: لطف الهى نسبت به او به مرتبه اى بود كه هر وقت «يا رب» مى گفت حق تعالى مى فرمود: لبّيك اى يحيى (3).

وَ بَرًّا بِوالِدَيْهِ وَ لَمْ يَكُنْ جَبّاراً عَصِيًّا «و نيكوكار بود به پدر و مادر خود و نبود تجبّر

ص: 1041


1- . مجمع البيان 3/506.
2- . كافى 1/384؛ مجمع البيان 3/506.
3- . كافى 2/535؛ مجمع البيان 3/506.

و تكبّركننده و معصيت كننده نسبت به ايشان يا نسبت به پروردگار خود» .

وَ سَلامٌ عَلَيْهِ يَوْمَ وُلِدَ وَ يَوْمَ يَمُوتُ وَ يَوْمَ يُبْعَثُ حَيًّا (1) «و سلام ما بر او باد-يا سلامتى ما از براى اوست از بلاها-در روزى كه متولد شد و روزى كه مرد و روزى كه زنده خواهد شد و از قبر مبعوث خواهد گرديد» .

و در جاى ديگر فرموده است كه وَ زَكَرِيّا إِذْ نادى رَبَّهُ رَبِّ لا تَذَرْنِي فَرْداً وَ أَنْتَ خَيْرُ اَلْوارِثِينَ «ياد كن زكريا را در وقتى كه ندا كرد پروردگار خود را كه: پروردگارا! مگذار مرا تنها و بى فرزند و تو بهترين وارثانى» ، فَاسْتَجَبْنا لَهُ وَ وَهَبْنا لَهُ يَحْيى وَ أَصْلَحْنا لَهُ زَوْجَهُ إِنَّهُمْ كانُوا يُسارِعُونَ فِي اَلْخَيْراتِ وَ يَدْعُونَنا رَغَباً وَ رَهَباً وَ كانُوا لَنا خاشِعِينَ (2)«پس مستجاب كرديم دعاى او را و بخشيديم به او يحيى را و به اصلاح آورديم از براى او جفت او را-على بن ابراهيم روايت كرده است كه: حايض نمى شد و در آن وقت حايض شد (3)-بدرستى كه ايشان پيشى مى گرفتند در نيكيها و اعمال شايسته و مى خواندند ما را براى رغبت به ثواب ما و ترس از عقاب ما و بودند از براى ما خشوع كنندگان» .

و به سند معتبر منقول است كه: سعد بن عبد اللّه از حضرت صاحب الامر عجّل اللّه تعالى فرجه الشريف سؤالى چند كرد در هنگامى كه آن حضرت كودك بود و در دامن حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام نشسته بود، و از جملۀ آن سؤالها اين بود كه پرسيد از تأويل كهيعص ؟

فرمود: اين حروف از خبرهاى غيب است كه مطّلع گردانيد خدا بر آنها بندۀ خود زكريا عليه السّلام را و بعد از آن براى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ذكر فرموده است، و اين قصه چنان بود كه زكريا از حق تعالى سؤال نمود كه تعليم او نمايد نامهاى آل عبا صلوات اللّه عليهم را، پس جبرئيل نازل شد و آن نامهاى مقدس را تعليم او نمود، پس زكريا عليه السّلام هرگاه محمد و على و فاطمه و حسن عليهم السّلام را ياد مى كرد، دلگيرى و اندوه و الم او بر طرف مى شد، و چون نام

ص: 1042


1- . آياتى كه از سورۀ مريم آورده شد، آيات 2-15 مى باشد.
2- . سورۀ انبياء 89 و 90.
3- . تفسير قمى 2/75.

حسين عليه السّلام را ياد مى كرد گريه در گلوى او گره مى شد و از بسيارى گريستن نفسش تنگ مى شد، پس روزى مناجات كرد كه: خداوندا! چرا آن چهار بزرگوار را كه ياد مى كنم غمها از دلم بيرون مى رود و دلم گشاده مى شود، و چون حسين عليه السّلام را ياد مى كنم ديده ام گريان و دلم محزون مى شود و آه و ناله ام بلند مى گردد؟

پس حق تعالى واقعۀ كربلا را به او وحى نمود چنانچه فرموده است: كهيعص كه «كاف» اشاره است به كربلا؛ و «ها» به هلاك عترت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در آن صحرا؛ و «يا» به يزيد عليه اللعنة و العذاب الشديد كه ظلم كننده بر حسين بود؛ و «عين» عطش و تشنگى آن حضرت است؛ و «صاد» صبر آن حضرت است.

چون زكريا عليه السّلام اين را شنيد، سه روز از محراب خود بيرون نيامد و منع فرمود مردم را كه به نزد او بروند و رو آورد به گريه و فغان و نوحه و مرثيه مى خواند بر اين مصيبت و مى گفت: الهى! آيا به درد خواهى آورد دل بهترين جميع خلقت را به مصيبت فرزندان او؟ آيا اين بليّه و محنت را به ساحت عزت او فرود خواهى آورد؟ آيا جامۀ اين ماتم را بر على و فاطمه عليهما السّلام خواهى پوشانيد؟ آيا شدّت اين درد و محنت را به عرصۀ قرب و منزلت ايشان داخل خواهى نمود؟ پس مى گفت: الهى! روزى فرما مرا فرزندى كه با اين پيرى ديدۀ من به او روشن گردد، چون به من عطا فرمائى مرا به محبت او مفتون گردان، پس دل مرا به مصيبت آن فرزند به درد آور چنانچه دل محمد حبيب خود را به فرزندش به درد خواهى آورد.

پس خدا حضرت يحيى عليه السّلام را به آن حضرت عطا فرمود، و به مصيبت او دلش را به درد آورد، و مدت حمل يحيى در شكم مادر شش ماه بود و مدت حمل امام حسين عليه السّلام نيز شش ماه بود (1).

به سندهاى معتبر و صحيح بسيار از حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السّلام منقول است كه: چنانچه پيش از يحيى عليه السّلام كسى به نام او مسمّى نشده بود، همچنين به نام

ص: 1043


1- . احتجاج 2/529؛ كمال الدين و تمام النعمة 461.

امام حسين عليه السّلام كسى پيش از او مسمّى نشده بود، و پى كنندۀ ناقۀ صالح عليه السّلام ولد الزنا بود و كشندۀ حضرت يحيى عليه السّلام ولد الزنا بود و كشندۀ امير المؤمنين عليه السّلام ولد الزنا بود و كشندۀ امام حسين عليه السّلام ولد الزنا بود، و نمى كشد پيغمبران و اولاد ايشان را مگر فرزندان زنا، و نگريست زمين و آسمان مگر بر يحيى و حسين عليهما السّلام، و آفتاب بر ايشان گريست كه سرخ طالع مى شد و سرخ فرو مى رفت (1).

و در روايت ديگر آن است كه: رشح خون از آسمان مى ريخت چنانچه جامۀ سفيدى كه در هوا مى داشتند سرخ مى شد، و هر سنگ كه از زمين برمى داشتند از زيرش خون مى جوشيد (2).

و به سند معتبر از امام زين العابدين عليه السّلام منقول است كه فرمود: با پدرم امام حسين عليه السّلام چون به كربلا مى رفتيم در هيچ منزل فرود نمى آمديم و بار نمى كرديم مگر آنكه آن حضرت ياد حضرت يحيى عليه السّلام مى كردند، و روزى فرمودند: از پستى و بى قدرى دنيا نزد خدا آن بود كه سر يحيى بن زكريا عليه السّلام را به هديه فرستادند براى فاحشه اى از فاحشه هاى بنى اسرائيل (3).

و ابن بابويه رحمة اللّه عليه به سند خود از وهب بن منبه روايت كرده است كه: روزى ابليس لعنة اللّه عليه در مجالس بنى اسرائيل مى گشت و ناسزا به مريم عليها السّلام مى گفت، و آن حضرت را نسبت به زكريا عليه السّلام مى داد، تا آنكه بنى اسرائيل بر زكريا شوريدند و در مقام قتل آن حضرت شدند، و حضرت زكريا از ايشان گريخت تا به درختى رسيد و آن درخت براى آن حضرت شكافته شد، و چون زكريا به ميان درخت رفت، شكاف درخت بهم آمد

ص: 1044


1- . مجمع البيان 3/504؛ قصص الانبياء راوندى 220؛ كامل الزيارات 77؛ ارشاد شيخ مفيد 2/132؛ بحار الانوار 27/240.
2- . كامل الزيارات 91 و 93؛ ينابيع المودة 3/15. و براى اطلاع بيشتر از علاماتى كه بعد از شهادت امام حسين عليه السّلام ظاهر شد، رجوع شود به كتاب ترجمة الامام الحسين من تاريخ دمشق 242 و فضائل الخمسه 3/361.
3- . ارشاد شيخ مفيد 2/132؛ مجمع البيان 3/504.

و آن حضرت از نظر ايشان پنهان شد و ابليس عليه اللعنه با سفهاى بنى اسرائيل از پى بى آن حضرت مى آمدند، چون به آن درخت رسيدند ابليس عليه اللعنه دست گذاشت از پائين تا بالاى درخت و موضع دل آن حضرت را شناخت، پس امر كرد ايشان را كه آن موضع را با ارّه بريدند و آن حضرت را در ميان درخت به دونيم كردند و آن حضرت را به آن حال گذاشتند و برگشتند، و ابليس از ايشان غايب شد و ديگر پيدا نشد؛ و به آن حضرت از بريدن ارّه هيچ المى نرسيد، پس حق تعالى ملائكه را فرستاد كه آن حضرت را غسل دادند و سه روز بر او نماز كردند پيش از آنكه او را دفن كنند، و چنين مى باشند پيغمبران جسد مطهر ايشان متغير نمى شود و در خاك نمى پوسد و پيش از دفن سه روز بر ايشان ملائكه و انس نماز مى كنند (1).

و در تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است در تفسير قول حق تعالى كه در قصۀ يحيى عليه السّلام فرموده است لَمْ نَجْعَلْ لَهُ مِنْ قَبْلُ سَمِيًّا يعنى: «كسى را پيش از او نيافريده بوديم كه يحيى نام داشته باشد» ، و فرمود در تفسير قول خداى تعالى وَ آتَيْناهُ اَلْحُكْمَ صَبِيًّا از حكمتهائى كه خدا به آن حضرت در كودكى عطا فرموده بود آن بود كه اطفال به او گفتند: بيا تا بازى كنيم، گفت: آه، و اللّه كه ما را براى بازى نيافريده اند بلكه براى جدّ و امر بزرگى آفريده اند، وَ حَناناً مِنْ لَدُنّا يعنى: «تحنّن و مهربانى بر پدر و مادر و ساير بندگان خود به او داده بوديم» ، وَ زَكاةً يعنى: «طهارت و پاكيزگى داده بوديم هر كه را ايمان به او آورد و تصديق او بكند» ، وَ كانَ تَقِيًّا يعنى: «پرهيزكار بود از شرور و معاصى» ، وَ بَرًّا بِوالِدَيْهِ «و احسان مى كرد نسبت به پدر و مادر خود و فرمانبردار ايشان بود» ، وَ لَمْ يَكُنْ جَبّاراً عَصِيًّا «و نمى كشت مردم را بر وجه غضب و نمى زد ايشان را از روى غضب» و هيچ كس نيست مگر آنكه گناه كرده است يا قصد گناه در خاطرش گذشته است بغير از يحيى كه هرگز گناه نكرد و ارادۀ گناه نيز در خاطرش خطور نكرد.

ص: 1045


1- . علل الشرايع 80.

و امام عليه السّلام فرمود در تفسير اين آيه هُنالِكَ دَعا زَكَرِيّا رَبَّهُ يعنى: چون زكريا ديد نزد مريم ميوۀ زمستان را در تابستان و ميوۀ تابستان را در زمستان گفت به مريم: از كجاست اين ميوه ها از براى تو؟ مريم گفت: از جانب خدا است و خدا هر كه را مى خواهد روزى مى دهد بى حساب، و يقين دانست زكريا كه او راست مى گويد زيرا كه مى دانست كسى بغير او به نزد مريم نمى رود، پس در آن وقت در خاطر خود گفت: آن كس كه قادر است از براى مريم ميوۀ زمستان را در تابستان و ميوۀ تابستان را در زمستان بفرستد قادر است كه مرا فرزند عطا فرمايد هر چند پير باشم و زنم سترون (1)باشد.

پس در آن وقت دعا كرد كه: پروردگارا! ببخش مرا از جانب خود ذرّيّت پاكيزۀ نيكوئى بدرستى كه تو شنوندۀ دعائى؛ و ملائكه ندا كردند زكريا را در وقتى كه در محراب به نماز ايستاده بود: بدرستى كه خدا تو را بشارت مى دهد به يحيى كه تصديق كنندۀ كلمۀ خدا-يعنى عيسى-خواهد بود، و سيّدى يعنى سركرده و بزرگى خواهد بود در طاعت خدا و بر اهل طاعت او، و حصور خواهد بود و با زنان نزديكى نخواهد كرد، و پيغمبرى خواهد بود از شايستگان. و اول تصديق يحيى عليه السّلام عيسى عليه السّلام را آن بود كه صومعه اى كه حضرت مريم داشت و عبادت الهى در آنجا مى كرد غرفه اى بود كه راهى نداشت و به نردبان به آن غرفه مى رفتند و كسى بغير از زكريا به آن غرفه نمى رفت، و چون بيرون مى آمد بر در غرفه قفل مى زد و از بالاى در روزنه اى كوچك گشوده بود كه باد از آنجا داخل مى شد، پس چون ديد مريم آبستن شده است غمگين شد و در خاطر خود گفت:

كسى جز من به اين غرفه بالا نمى آيد و مريم آبستن شده است و من رسوا مى شوم در ميان بنى اسرائيل و گمان خواهند كرد كه من او را آبستن كرده ام.

پس به نزد زن خود آمد و اين قصه را به او گفت، آن زن گفت: اى زكريا! مترس كه خدا براى تو نمى كند مگر آنكه خير تو در آن است، و بياور مريم را كه من ببينم و از حال او سؤال كنم؛ پس زكريا عليه السّلام مريم را به نزد زن خود آورد و حق تعالى از مريم مشقّت جواب

ص: 1046


1- . سترون يعنى نازا.

گفتن را برداشت، و چون داخل شد به نزد زن زكريا كه خواهر بزرگ او بود زن زكريا از براى او برنخاست، پس يحيى عليه السّلام به قدرت خدا در شكم مادر دست بر او زد و او را از جا كند و با مادر خود سخن گفت كه: بهترين زنان عالميان با بهترين مردان عالميان كه در شكم اوست به نزد تو مى آيند و تو از براى ايشان برنمى خيزى؟ پس زن زكريا از جا كنده شد و برجست و از براى مريم ايستاد، پس يحيى در شكم او سجده كرد براى تعظيم عيسى و اين اول تصديقى بود كه او را كرد (1).

مؤلف گويد: مشهور آن است كه مادر يحيى عليه السّلام «ايشاع» بود و خلاف است كه آيا خواهر مريم بود يا خالۀ او، و اين حديث دلالت بر اول مى كند.

و در حديث ديگر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: در روز قيامت منادى ندا خواهد كرد: كجاست فاطمه دختر محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم؟ كجاست خديجه دختر خويلد؟ كجاست مريم دختر عمران؟ كجاست آسيه دختر مزاحم؟ كجاست ام كلثوم مادر يحيى؟ (2)(و تمام حديث در جاى خود خواهد آمد) .

از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم منقول است كه: زهد حضرت يحيى در اين مرتبه بود كه روزى به بيت المقدس آمد و نظر كرد به عبّاد و رهبانان و احبار كه پيراهن ها از مو پوشيده اند و كلاه ها از پشم بر سر گذاشته اند و زنجيرها در گردن خود كرده و بر ستونهاى مسجد بسته اند، چون اين جماعت را مشاهده نمود به نزد مادرش آمد و گفت: اى مادر! از براى من پيراهنى از مو و كلاهى از پشم بباف تا بروم به بيت المقدس و عبادت خدا بكنم با عبّاد و رهبانان، مادر او گفت: صبر كن تا پدرت پيغمبر خدا بيايد و با او مصلحت كنم.

چون حضرت زكريا آمد، سخن يحيى را نقل نمود، زكريا عليه السّلام فرمود: اى فرزند! چه چيز تو را باعث شده است كه اين اراده نمائى و تو هنوز طفلى و خردسالى؟

يحيى عليه السّلام گفت: اى پدر! مگر نديده اى از من خردسالتر كه مرگ را چشيده است؟

ص: 1047


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 659.
2- . تفسير فرات كوفى 298.

فرمود: بلى.

پس زكريا به مادر يحيى گفت: آنچه مى گويد چنان كن، پس مادر كلاه پشم و پيراهن مو از براى او بافت، يحيى پوشيد و رفت به جانب بيت المقدس و با عبّاد مشغول عبادت گرديد تا آنكه پيراهن مو بدن شريفش را خورد، پس روزى نظر كرد به بدن خود ديد كه بدنش نحيف شده است و گريست، پس خطاب الهى به او رسيد: اى يحيى! آيا گريه مى كنى از اينكه بدنت كاهيده است؟ بعزت و جلال خودم سوگند كه اگر يك نظر به جهنم بكنى پيراهن آهن خواهى پوشيد به عوض پلاس!

پس يحيى عليه السّلام گريست تا آنكه از بسيارى گريه رويش مجروح شد به حدّى كه دندانهايش پيدا شد.

چون اين خبر به مادرش رسيد با زكريا به نزد او آمدند و عبّاد بنى اسرائيل به گرد او برآمدند و او را خبر دادند كه: روى تو چنين مجروح و كاهيده شده است.

گفت: من با خبر نشدم.

زكريا گفت: اى فرزند! چرا چنين مى كنى؟ من از خدا فرزندى طلبيدم كه موجب سرور من باشد.

گفت: اى پدر! تو مرا به اين امر كردى و گفتى كه در ميان بهشت و جهنم عقبه اى هست كه نمى گذرند از آن عقبه مگر جماعتى كه بسيار گريه كنند از خوف الهى.

فرمود: بلى اى فرزند! من چنين گفتم، جهد و سعى نما در بندگى خدا كه تو را به امر ديگر امر فرموده اند.

پس مادرش گفت: اى فرزند! رخصت مى دهى كه دو پارۀ نمد از براى تو بسازم كه بر اطراف روى خود نهى تا دندانهايت را بپوشاند و آب چشمت را جذب نمايد؟

گفت: تو اختيار دارى.

پس مادرش دو قطعه نمد براى او ساخت و بر رويش گذاشت، در اندك زمانى از گريۀ او چنان تر شد كه چون آن را فشرد آب از ميان انگشتانش جارى شد!

چون حضرت زكريا عليه السّلام اين حال را بديد گريان شد و رو بسوى آسمان نمود و عرض

ص: 1048

كرد: خداوندا! اين فرزند من است و اين آب ديدۀ اوست و تو از همۀ رحم كنندگان رحيم ترى.

پس هرگاه كه زكريا مى خواست بنى اسرائيل را موعظه بگويد، به جانب چپ و راست نظر مى كرد، اگر يحيى حاضر بود نام بهشت و جهنم نمى برد، پس روزى يحيى حاضر نبود و زكريا شروع به موعظه كرد، يحيى عليه السّلام سر خود را به عبائى پيچيده آمد در ميان مردم نشست و حضرت زكريا او را نديد و فرمود: حبيب من جبرئيل مرا خبر داد كه حق تعالى مى فرمايد: در جهنم كوهى است كه آن را «سكران» مى نامند، و در ما بين كوه واديى هست كه آن را «غضبان» مى گويند زيرا كه از غضب الهى افروخته شده است، در آن وادى چاهى هست كه صد سال راه عمق آن است، و در آن چاه تابوتها از آتش هست و در آن تابوتها صندوقها و جامه ها و زنجيرها و غلها از آتش هست.

چون يحيى عليه السّلام اينها را شنيد سر برداشت و فرياد برآورد: و اغفلتاه! چه بسيار غافليم از سكران!

برخاست و متحيّرانه متوجه بيابان شد، پس حضرت زكريا از مجلس برخاست و به نزد مادر يحيى رفت و فرمود: يحيى را طلب نما كه مى ترسم او را نبينى مگر بعد از مرگ او، پس مادرش به طلب او بيرون رفت تا به جمعى از بنى اسرائيل رسيد، ايشان از او پرسيدند: اى مادر يحيى! به كجا مى روى؟

گفت: به طلب فرزندم يحيى مى روم كه نام آتش جهنم شنيده و رو به صحرا رفته است.

پس رفت تا به چوپانى رسيد، از او سؤال نمود: آيا جوانى را به اين هيئت و صفت ديدى؟

گفت: بلكه يحيى را مى خواهى؟

گفت: بلى.

گفت: الحال او را در فلان عقبه گذاشتم كه پاهايش در آب ديده اش فرو رفته بود و سر به آسمان بلند كرده مى گفت: بعزت و جلال تو اى مولاى من! كه آب سرد نخواهم چشيد تا منزلت و مكان خود را نزد تو ببينم.

ص: 1049

چون مادر به او رسيد و نظرش بر وى افتاد به نزديك او رفت و سرش را در ميان پستانهاى خود گذاشت و او را به خدا سوگند داد كه با او به خانه برگردد. پس با او به خانه رفت و مادرش به او التماس نمود كه: اى فرزند! التماس دارم كه پيراهن مو را بكنى و پيراهن پشم بپوشى كه آن نرم تر است، يحيى قبول فرمود و پيراهن پشم پوشيد و مادر از براى او عدسى پخت و آن حضرت تناول فرمود و خواب او را ربود تا هنگام نماز شد، پس در خواب به او ندا رسيد: اى يحيى! خانه اى به از خانۀ من مى خواهى؟ همسايه اى به از من مى طلبى؟

چون اين ندا به گوشش رسيد از خواب برخاست و گفت: خداوندا! از لغزش من در گذر، بعزت تو سوگند كه ديگر سايه اى نطلبم بغير از سايۀ بيت المقدس. و به مادرش گفت: اى مادر! پيراهن مو را بياور، مادرش آن را به او داد و در او آويخت كه مانع رفتنش شود، حضرت زكريا به او فرمود: اى مادر يحيى! او را بگذار كه پردۀ دلش را گشوده اند و به عيش دنيا منتفع نمى شود.

پس برخاست يحيى عليه السّلام و پيراهن موئين و كلاه پشمينه را به تن خود نمود و بسوى بيت المقدس برگشت و با احبار و رهبانان عبادت مى كرد تا شهيد شد (1).

و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه از آباى طاهرين خود عليهم السّلام روايت كرده كه: شيطان به نزد انبياء مى آمد از زمان آدم تا هنگامى كه حضرت عيسى عليه السّلام مبعوث شد و با ايشان سخن مى گفت و سؤالها از ايشان مى كرد، و به حضرت يحيى بيش از پيغمبران ديگر انس داشت، روزى حضرت يحيى عليه السّلام به او فرمود: اى ابو مرّه! مرا به تو حاجتى است.

گفت: قدر تو از آن عظيمتر است كه حاجت تو را رد توان نمود، آنچه خواهى سؤال نما كه آنچه فرمائى مخالفت نخواهم نمود.

حضرت يحيى فرمود: مى خواهم دامها و تله هاى خود را كه بنى آدم را به آنها صيد

ص: 1050


1- . امالى شيخ صدوق 33؛ عرائس المجالس 377.

مى نمائى به من بنمائى.

آن ملعون قبول كرد و به روز ديگر وعده كرد، چون صبح روز ديگر شد حضرت يحيى در خانه نشست و منتظر او بود، ناگاه ديد كه صورتى در برابرش ظاهر شد رويش مانند روى ميمون و بدنش مثل بدن خوك بود، و طول چشمهايش در طول رويش و همچنين دهانش در طول رويش، و ذقن نداشت و ريش نداشت و چهار دست داشت: دو دست در سينه و دو دست در دوش او رسته، و پى پايش در پيش رويش بود و انگشتان پايش در عقب، قبائى پوشيده و كمربندى بر روى آن بسته و بر آن كمربند رشته ها به الوان مختلف آويخته است بعضى سرخ و بعضى سبز و به هر رنگى رشته اى در آن ميان هست، و زنگ بزرگى در دست دارد، و خودى بر سر نهاده و بر آن خود قلاّبى آويخته!

چون حضرت او را به اين هيئت مشاهده فرمود پرسيد: اين كمربند چيست كه در ميان دارى؟

گفت: اين گبرى و مجوسيت است كه من پيدا كرده ام و براى مردم زينت داده ام!

فرمود: اين رشته هاى الوان چيست؟

گفت: اين اصناف زنان است كه مردم را به الوان مختلفه و رنگ آميزيهاى خود مى ربايند!

فرمود: اين زنگ چيست كه در دست دارى؟

گفت: اين مجموعه اى است كه همۀ لذتها در اينجا است از طنبور و بربط و طبل و ناى و صرنا (1)و غير اينها، و چون جمعى به شراب خوردن مشغول شدند و لذتى نمى يابند از آن من اين جرس را به حركت در مى آورم تا مشغول خوانندگى و ساز مى شوند، چون صداى آن را شنيدند از طرب و شوق از جا بدر مى آيند، يكى رقص مى كند و ديگرى با انگشتان صدا مى كند و ديگرى جامه بر تن مى درد!

پس حضرت فرمود: چه چيز بيشتر موجب سرور و روشنى چشم تو مى گردد؟

ص: 1051


1- . صرنا معرّب سرنا است. (فرهنگ عميد 2/1620) .

گفت: زنان كه ايشان تله ها و دامهاى منند، و چون نفرينها و لعنتهاى صالحان بر من جمع مى شود به نزد زنان مى روم و از آنها دلخوش مى شوم.

حضرت فرمود: اين خود چيست كه بر سر توست؟

گفت: به اين خود خود را از نفرينهاى صالحان حفظ مى كنم.

فرمود: اين قلاّب چيست كه بر آن آويخته است؟

گفت: با اين دلهاى صالحان را مى گردانم و بسوى خود مى كشم.

يحيى عليه السّلام فرمود: هرگز به من يك ساعت ظفر يافته اى؟

گفت: نه، و ليكن در تو يك خصلت مى بينم كه مرا خوش مى آيد.

فرمود: كدام است؟

گفت: اندكى بيشتر چيزى مى خورى در هنگام افطار و اين موجب سنگينى تو مى شود و ديرتر به عبادت برمى خيزى.

حضرت فرمود: با خدا عهد كردم كه هرگز از طعام سير نشوم تا خدا را ملاقات نمايم.

شيطان گفت: من نيز عهد كردم كه هيچ مسلمانى را ديگر نصيحت نكنم تا خدا را ملاقات كنم.

پس بيرون رفت و ديگر به خدمت آن حضرت نيامد (1).

و به روايت ديگر منقول است كه: لباس حضرت يحيى عليه السّلام از ليف خرما بود و خوراك او از برگ درخت بود (2).

و به سندهاى معتبر از حضرت امام موسى و امام رضا عليهما السّلام منقول است كه: يحيى عليه السّلام مى گريست و نمى خنديد، و عيسى عليه السّلام مى گريست و مى خنديد، و آنچه عيسى مى كرد بهتر بود از آنچه يحيى مى كرد (3).

و به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: چون خلافت و

ص: 1052


1- . امالى شيخ طوسى 339.
2- . ارشاد القلوب 157؛ مكارم الاخلاق 448.
3- . كافى 2/665؛ قصص الانبياء راوندى 273.

رياست بنى اسرائيل بعد از دانيال عليه السّلام به عزيز عليه السّلام رسيد، شيعيان جمع مى شدند بسوى او و با او انس مى گرفتند و مسائل دين خود را اخذ مى نمودند، پس صد سال از ايشان غائب شد، و باز بر ايشان مبعوث شد و حجتهاى خدا كه بعد از او بودند غائب شدند و امر بنى اسرائيل بسيار شديد شد تا آنكه يحيى عليه السّلام متولد شد، چون هفت سال از عمر او گذشت ظاهر شد در ميان بنى اسرائيل و تبليغ رسالت الهى به ايشان نمود و خطبه اى بليغ در ميان ايشان خواند و حمد و ثناى حق تعالى و تبليغ رسالت الهى را به يادشان آورد و خبر داد ايشان را كه محنتهاى صالحان از براى گناهان بنى اسرائيل و بديهاى اعمال ايشان است و عاقبت نيكو براى پرهيزكاران است، و وعده داد ايشان را كه: فرج شما بعد از بيست سال و كسرى خواهد بود كه حضرت مسيح كه عيسى بن مريم عليه السّلام است در ميان شما قيام به امر نبوّت بنمايد (1).

و در حديث معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: شهادت حضرت يحيى عليه السّلام در روز چهارشنبۀ آخر ماه صفر واقع شد (2).

در حديث معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت عيسى عليه السّلام دعا كرد كه حق تعالى حضرت يحيى عليه السّلام را براى او زنده گرداند، پس به نزد قبر آن حضرت آمد و او را ندا كرد، يحيى عليه السّلام او را جواب گفت و از قبر بيرون آمد و گفت: اى عيسى! چه مى خواهى از من؟

گفت: مى خواهم كه در دنيا باشى و مونس من باشى چنانچه پيشتر بودى.

گفت: اى عيسى! هنوز حرارت مرگ از من ساكن نشده است و مى خواهى به دنيا برگردم و بار ديگر حرارت و شدّت مرگ را دريابم؟

پس به قبر خود برگشت، و عيسى عليه السّلام معاودت نمود (3).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: شخصى به نزد عيسى عليه السّلام آمد و گفت: يا روح اللّه! من

ص: 1053


1- . كمال الدين و تمام النعمة 158.
2- . علل الشرايع 597؛ عيون اخبار الرضا 1/247؛ خصال 388.
3- . كافى 3/260.

زنا كرده ام مرا پاك كن!

حضرت ندا فرمود در ميان قوم: هر كه هست بيرون آيد براى پاك كردن فلان شخص از گناه. چون همه حاضر شدند و آن مرد را در گودال كردند كه سنگسار كنند آن مرد فرياد بر آورد: هر كه حدّى از خدا بر او لازم گرديده است مرا حد نزند، همۀ مردم برگشتند بغير از عيسى و يحيى عليهما السّلام، پس يحيى به نزديك آن مرد رفت و گفت: اى گناهكار! مرا پندى بده.

گفت: نفس خود را با خواهش او مگذار كه تو را هلاك مى كند.

يحيى فرمود: ديگر بگو.

گفت: نفس خود را با خواهش او مگذار كه تو را هلاك مى كند.

يحيى فرمود: ديگر بگو.

گفت: هيچ گناهكارى را بر گناهش سرزنش و ملامت مكن.

فرمود: ديگر بگو.

گفت: به غضب و خشم ميا.

حضرت يحيى عليه السّلام فرمود: بس است مرا (1).

در حديث ديگر از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم منقول است كه: چون حق تعالى عيسى عليه السّلام را به آسمان برد، شمعون بن حمون را در ميان قوم خود جانشين خود گردانيد، پس پيوسته شمعون در ميان بنى اسرائيل قيام به هدايت ايشان مى نمود تا او به رحمت الهى واصل شد، پس حق تعالى يحيى بن زكريا عليهما السّلام را به پيغمبرى مبعوث گردانيد، و چون نزديك شد كه يحيى را شهيد كنند، يحيى اولاد شمعون را وصىّ خود گردانيد (2).

مؤلف گويد: احاديث در باب يحيى عليه السّلام مختلف است: بعضى دلالت مى كند بر آنكه آن حضرت بعد از عيسى عليه السّلام بود و از اوصياى آن حضرت بود؛ و بعضى دلالت مى كند بر آنكه در زمان آن حضرت شهيد شد. و اگر گوئيم دو يحيى پسر زكريا عليهما السّلام بوده اند بعيد است، و محتمل است كه خدا بعد از مردن او را زنده گردانيده باشد و باز مبعوث به پيغمبرى كرده

ص: 1054


1- -من لا يحضره الفقيه 4/33.
2- . كمال الدين و تمام النعمة 225.

باشد، و اظهر آن است كه بعضى از اخبار موافق عامه تقيه وارد شده باشد، و اللّه يعلم.

و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: چون يحيى عليه السّلام متولد شد او را به آسمان بردند و از نهرهاى بهشت او را غذا مى دادند، و چون او را از شير بازگرفتند او را بسوى پدرش فرود آوردند و در هر خانه اى كه بود، خانه از نور رويش روشن مى شد (1).

به سند حسن از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: سه وقت است كه وحشت آدمى از همۀ اوقات بيشتر مى باشد: روزى كه از شكم مادر بيرون مى آيد و دنيا را مى بيند؛ و روزى كه مى ميرد و آخرت را مى بيند؛ و روزى كه از قبر بيرون مى آيد و حكمى چند را مى بيند كه در دنيا نمى ديده است. و حق تعالى بر يحيى عليه السّلام سلام و سلامتى فرستاد در اين سه حالت، و خوف او را به ايمنى مبدّل گردانيد چنانچه حق تعالى فرموده است وَ سَلامٌ عَلَيْهِ يَوْمَ وُلِدَ وَ يَوْمَ يَمُوتُ وَ يَوْمَ يُبْعَثُ حَيًّا (2). و حضرت عيسى بر خود سلام فرستاد در اين سه حالت و فرمود كه وَ اَلسَّلامُ عَلَيَّ يَوْمَ وُلِدْتُ وَ يَوْمَ أَمُوتُ وَ يَوْمَ أُبْعَثُ حَيًّا (3). (4)

به سند حسن از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: روز اول محرم روزى است كه زكريا عليه السّلام از خدا فرزندى طلبيد و خدا دعاى او را مستجاب فرمود، هر كه آن روز را روزه بدارد و دعا كند، خدا دعاى او را مستجاب مى گرداند چنانچه دعاى زكريا عليه السّلام را مستجاب گردانيد (5).

و به سند حسن بلكه صحيح از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت زكريا عليه السّلام از بنى اسرائيل خائف گرديد، از ايشان گريخت و پناه به درختى برد، و آن درخت براى او شكافته شد و گفت: اى زكريا! داخل شو در من، چون در شكاف آن داخل شد درخت بهم

ص: 1055


1- . قصص الانبياء راوندى 216.
2- . سورۀ مريم:15.
3- . سورۀ مريم:33.
4- . خصال 107؛ عيون اخبار الرضا 1/257.
5- . عيون اخبار الرضا 1/299؛ امالى شيخ صدوق 112.

آمد، بنى اسرائيل چون او را طلب كردند و نيافتند، شيطان عليه اللعنه به نزد ايشان آمد و گفت: من ديدم زكريا ميان اين درخت رفت، آن را ببريد تا او هلاك شود.

چون آن جماعت آن درخت را مى پرستيدند گفتند: نمى بريم اين درخت را. پس ايشان را وسوسه كرد تا راضى شدند كه آن را بريدند و آن حضرت را در ميان آن درخت به دونيم كردند، صلوات اللّه عليه و لعنة اللّه على من قتله و من أعانهم على ذلك (1).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: پادشاهى بود در زمان حضرت يحيى عليه السّلام كه با زنان بسيارى كه داشت، به آنها اكتفا نمى كرد و با زن زناكارى از بنى اسرائيل زنا مى كرد تا آن زن پير شد، و چون آن زن پير شد دختر خود را براى پادشاه زينت كرد و به دختر گفت:

مى خواهم كه تو را براى پادشاه ببرم، چون پادشاه با تو نزديكى كند و از تو بپرسد: چه حاجت دارى؟ بگو: حاجت من آن است كه يحيى پسر زكريا را بكشى!

چون دختر را به نزد پادشاه برد و با او مقاربت كرد از او پرسيد: چه حاجت دارى؟

گفت: كشتن يحيى.

تا سه مرتبه از او پرسيد و در هر مرتبه اين جواب گفت.

پس طشتى از طلا طلبيد و يحيى عليه السّلام را حاضر كرد و سر مباركش را در ميان آن طشت بريد. و چون خون آن حضرت را بر زمين ريختند به جوش آمد، و هر چند خاك بر آن خون مى ريختند خون مى جوشيد و به رو مى آمد تا آنكه تلّ عظيمى شد.

و چون آن قرن منقرض شد و بخت نصر بر بنى اسرائيل مسلط شد، از سبب جوشيدن آن خون پرسيد، هيچ كس آن را ندانست و گفتند: مرد پيرى هست او مى داند، چون او را طلبيد و از او پرسيد، او از پدر و جدّ خود قصۀ حضرت يحيى عليه السّلام را نقل كرد و گفت: اين خون اوست كه مى جوشد!

پس بخت نصر گفت: البته آن قدر بكشم از بنى اسرائيل كه اين خون از جوشيدن باز

ص: 1056


1- . قصص الانبياء راوندى 217.

ايستد، پس بر روى آن خون هفتاد هزار كس را كشت تا خون از جوشيدن ايستاد (1).

و به روايت معتبر ديگر منقول است كه: آن زن زناكار زوجۀ پادشاه جبار ديگر بود كه قبل از اين پادشاه بود، و اين پادشاه بعد از او آن زن را خواست، و چون پير شد اول تكليف كرد پادشاه را كه تزويج نمايد آن دخترى را كه از پادشاه اول داشت، پادشاه گفت: من از حضرت يحيى عليه السّلام مى پرسم، اگر او تجويز مى نمايد من او را تزويج مى كنم.

چون از آن حضرت پرسيد و تجويز ننمود، پس آن زن دختر خود را زينت نمود و در وقتى كه پادشاه مست بود او را به نظر پادشاه به جلوه در آورد و او را تعليم كرد كه: از پادشاه استدعا كن كشتن يحيى را! و به اين سبب آن حضرت را شهيد كرد (2).

و به روايت ديگر منقول است كه: حضرت عيسى عليه السّلام حضرت يحيى عليه السّلام را با دوازده نفر از حواريان فرستاد كه مردم را شرايع دين بياموزند و نهى كنند آنها را از نكاح كردن دختر خواهر.

و پادشاه ايشان دختر خواهرى داشت كه او را دوست مى داشت و مى خواست او را نكاح كند! چون خبر به مادر آن دختر رسيد كه يحيى نهى مى كند از مثل اين نكاح، دختر خود را زينت بسيار كرد و به نظر پادشاه به جلوه در آورد تا او را مفتون حسن او گردانيد، پس پادشاه از دختر پرسيد: چه حاجت دارى؟

گفت: حاجت من آن است كه ذبح كنى يحيى بن زكريا را.

پادشاه گفت: حاجت ديگر بطلب.

دختر گفت: مطلب ديگرى ندارم بغير اين.

چون بسيار اهتمام كرد آن ملعون فرستاد و حضرت يحيى عليه السّلام را حاضر كرد و سر آن سرور را بر طشت بريد و قطره اى از آن خون مطهر بر زمين ريخت و به جوش آمد، و پيوسته در جوش بود تا حق تعالى بخت نصر را بر ايشان مسلط گردانيد پس پيرزالى از

ص: 1057


1- . قصص الانبياء راوندى 217.
2- . قصص الانبياء راوندى 218.

بنى اسرائيل به نزد او آمد و آن خون را به او نمود و گفت: اين خون يحيى است، از روزى كه شهيد شده است تا به حال در جوش است.

پس در دل بخت نصر افتاد كه بر بالاى آن خون آن قدر از بنى اسرائيل را بكشد تا ساكن گردد، پس در يك سال هفتاد هزار كس از بنى اسرائيل را بر روى آن خون كشت تا ساكن شد (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون حق تعالى خواهد كه براى دوستان خود انتقام بكشد به بدترين خلق خود انتقام مى كشد، و چون خواهد كه انتقام از براى خود بكشد به دوستان خود انتقام مى كشد، و از براى حضرت يحيى به بخت نصر انتقام كشيد (2).

مؤلف گويد: بسيارى از احوال حضرت يحيى عليه السّلام در باب احوال حضرت دانيال عليه السّلام و بخت نصر ذكر خواهد شد ان شاء اللّه.

ص: 1058


1- . قصص الانبياء راوندى 219؛ عرائس المجالس 379.
2- . قصص الانبياء راوندى 218.

باب بيست و هفتم: در بيان قصص حضرت مريم دختر عمران

مادر عيسى عليه السّلام است

ص: 1059

ص: 1060

حق تعالى مى فرمايد إِذْ قالَتِ اِمْرَأَتُ عِمْرانَ رَبِّ إِنِّي نَذَرْتُ لَكَ ما فِي بَطْنِي مُحَرَّراً فَتَقَبَّلْ مِنِّي إِنَّكَ أَنْتَ اَلسَّمِيعُ اَلْعَلِيمُ (1)يعنى: «به يادآور آن وقتى را كه گفت زن عمران -كه آن «حنه» جدّۀ عيسى بود، و اين عمران غير از عمران پدر موسى عليه السّلام است بلكه عمران پسر ماثان است، و جمعى گفته اند كه خواهر حنه در خانۀ زكريا بود و عيشا نام داشت و يحيى و مريم خاله زاده بودند-: پروردگارا! بدرستى كه من نذر كردم براى تو كه آنچه در شكم من است محرّر گردانم-يعنى خادم بيت المقدس گردانم، يا مخصوص عبادت گردانم كه از محراب بيرون نيايد چنانچه على بن ابراهيم روايت كرده است (2)- بدرستى كه توئى شنوا و دانا (3).

و عياشى به سندهاى معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: چون نذر كرد زن عمران كه آنچه در شكم اوست محرّر گرداند، و محرّر آن بود كه براى مسجد و معبد خود قرار مى دادند كه هرگز از مسجد بيرون نيايد فَلَمّا وَضَعَتْها قالَتْ رَبِّ إِنِّي وَضَعْتُها أُنْثى وَ اَللّهُ أَعْلَمُ بِما وَضَعَتْ وَ لَيْسَ اَلذَّكَرُ كَالْأُنْثى وَ إِنِّي سَمَّيْتُها مَرْيَمَ وَ إِنِّي أُعِيذُها بِكَ وَ ذُرِّيَّتَها مِنَ اَلشَّيْطانِ اَلرَّجِيمِ (4).

حضرت فرمود: چون مريم از «حنه» بوجود آمد گفت: «پروردگارا! من اين فرزند را دختر بر زمين گذاشتم، و خدا داناتر بود به آنچه از او بوجود آمده بود، و نيست مرد مثل

ص: 1061


1- . سورۀ آل عمران:35.
2- . تفسير قمى 1/101.
3- . مجمع البيان 1/434. و در آن به جاى «عيشا» ، «اشياع» آمده است.
4- . سورۀ آل عمران:36.

زن در خدمت بيت المقدس و عباد» (1)-از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: زيرا كه زن حايض مى شود و مى بايد از مسجد بيرون رود و محرّر مى بايد از مسجد بيرون نرود (2)- بدرستى كه من او را مريم نام كردم-يعنى عابده يا خادمه-بدرستى كه در پناه تو در مى آورم او را و ذرّيّت و فرزندان او را از شرّ شيطان رجيم» .

فَتَقَبَّلَها رَبُّها بِقَبُولٍ حَسَنٍ وَ أَنْبَتَها نَباتاً حَسَناً «پس قبول كرد او را پروردگار او براى خدمت بيت المقدس-با دختر بودن او-به قبول كردن نيكو و رويانيد او را رويانيدنى نيكو» ، گفته اند كه: در روزى نمو مى كرد مثل آنكه ديگران در سالى نمو كنند؛ و ابن عباس روايت كرده است كه: چون نه ساله شد، در روزه و عبادت و زهد و ترك دنيا، بر همۀ عبّاد زيادتى مى كرد (3).

وَ كَفَّلَها زَكَرِيّا «و خدا كفالت و محافظت او را به زكريا مفوّض گردانيد» ، چنانچه نقل كرده اند كه: مادر مريم او را در خرقه اى پيچيد و به مسجد آورد به نزد احبار و رهبانان بنى اسرائيل و گفت: بگيريد كه اين نذر بيت المقدس است، و چون مريم دختر امام و صاحب قربانى آنها بود احبار بنى اسرائيل نزاع كردند در كفالت او، پس زكريا گفت: من احقّم به كفالت او زيرا كه خاله اش در خانۀ من است، احبار گفتند: اگر ما به احق مى گذاشتيم مادرش از همه احق بود و ليكن قرعه مى افكنيم تا به اسم هر كه در آيد او متوجه كفالت گردد، پس به قرعه قرار دادند و ايشان بيست و نه نفر بودند و قلمهاى خود را كه كتابت تورات را به آن مى كردند و از فولاد بود در آب انداختند، پس قلم زكريا عليه السّلام بر خلاف عادت بر روى آب ايستاد، يا در آب جارى افكندند و قلم ديگران را آب برد و قلم او بر روى آب ايستاد و حركت نكرد (4).

كُلَّما دَخَلَ عَلَيْها زَكَرِيَّا اَلْمِحْرابَ وَجَدَ عِنْدَها رِزْقاً قالَ يا مَرْيَمُ أَنّى لَكِ هذا قالَتْ هُوَ

ص: 1062


1- . تفسير عياشى 1/170.
2- . تفسير عياشى 1/170.
3- . مجمع البيان 1/436.
4- . مجمع البيان 1/436.

مِنْ عِنْدِ اَللّهِ إِنَّ اَللّهَ يَرْزُقُ مَنْ يَشاءُ بِغَيْرِ حِسابٍ (1) « هرگاه داخل مى شد زكريا بر مريم مى يافت نزد او روزى از ميوه هاى بهشت در غير موسم آن ميوه-و گفته اند كه: او شير نخورد بلكه پيوسته روزى او از بهشت مى آمد (2)-پس زكريا مى گفت: اى مريم! از كجاست از براى تو اين روزى؟ مريم مى گفت: از جانب خدا است-و از بهشت است- بدرستى كه خدا روزى مى دهد هر كه را مى خواهد بى حساب» .

حضرت امام محمد باقر عليه السّلام فرمود كه: پيغمبران بر او قرعه زدند، پس قرعه براى زكريا بيرون آمد كه شوهر خواهر مريم بود و زكريا متكفّل محافظت او گرديد و او را داخل مسجد كرد، چون به راه افتاد مشغول خدمت پيغمبران و عبّاد گرديد، و چون به حدّى رسيد كه زنان ديگر حايض شوند حق تعالى امر كرد زكريا را كه او را در مسجد در پردۀ عصمت مستور دارد و مقبول ترين زنان بود، و چون به نماز مى ايستاد محراب از نور او روشن مى شد. پس هرگاه كه زكريا به نزد او مى رفت ميوۀ تابستان را در زمستان نزد او مى ديد و ميوۀ زمستان را در تابستان نزد او مى ديد پس از او پرسيد كه: اين ميوه ها از كجا براى تو مى آيد؟ مريم گفت: از جانب حق تعالى مى آيد؛ پس در آن وقت زكريا از خدا فرزند طلبيد (3).

و به سندهاى صحيح و حسن از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه حق تعالى وحى نمود بسوى عمران كه: من تو را پسر مباركى خواهم بخشيد كه كور را روشن كند و پيس را شفا بخشد و مرده را زنده كند به امر خدا و او را به رسالت خواهم فرستاد بسوى بنى اسرائيل. پس عمران «حنه» زن خود را بشارت داد كه حق تعالى چنين وحى فرستاده است، چون حنه به مريم حامله شد گمان داشت كه آن پسر است كه عمران او را بشارت به آن داده بود، پس گفت: پروردگارا! نذر كردم كه اين فرزند را كه در شكم من است محرّر گردانم. پس چون دختر زائيد گفت: پروردگارا! من دختر زائيدم و پسر مانند دختر

ص: 1063


1- . سورۀ آل عمران:37.
2- . مجمع البيان 1/436.
3- . تفسير عياشى 1/170.

نيست، و دختر، پيغمبر نمى تواند شد؛ چون خدا عيسى را به مريم بخشيد آن بشارت كه خدا عمران را داده بود به ظهور آمد.

پس اگر ما در باب يكى از اهل بيت خبرى بدهيم و در باب او بعمل نيايد و در فرزند او يا فرزند فرزند او بعمل آيد انكار مكنيد (1).

در روايت معتبر ديگر منقول است كه از حضرت امام رضا عليه السّلام پرسيدند: آيا مى تواند بود كه پيغمبران خبرى بدهند و خلاف آن بعمل آيد؟

فرمود: بلى، خدا فرمود بنى اسرائيل را در زمان موسى عليه السّلام كه: داخل شويد در ارض مقدسه كه خدا براى شما مقدّر كرده است و نوشته است، و آنها داخل نشدند و فرزندان فرزندان ايشان داخل شدند؛ و عمران گفت: خدا مرا وعده داده است كه در اين سال و در اين ماه پسرى به من عطا فرمايد كه پيغمبر باشد و غايب شد، و زن او مريم را زائيد و زكريا او را محافظت نمود، پس طائفه اى گفتند كه: پيغمبر خدا راست گفته است؛ و طائفه اى گفتند كه: دروغ گفت. چون عيسى از مريم متولد شد، آن طائفه كه تصديق عمران كرده بودند گفتند: اين است كه خدا عمران را وعده كرده بود (2).

و به سند صحيح ديگر منقول است كه از امام محمد باقر عليه السّلام پرسيدند: آيا عمران پيغمبر بود؟ فرمود: بلى، پيغمبر مرسل بود بسوى قوم خود، و «حنه» زن عمران و «حنانه» زن زكريا عليه السّلام خواهر بودند، پس از براى عمران از حنه مريم بهم رسيد، و از براى زكريا از حنانه يحيى بهم رسيد، و از مريم عيسى بهم رسيد و عيسى پسر دختر خالۀ يحيى بود، و يحيى پسر خالۀ مريم و خالۀ مادر به منزلۀ خاله است، پس به اين سبب عيسى و يحيى را خاله زادۀ يكديگر مى گفتند (3).

مؤلف گويد كه: جمع كردن ميان احاديثى كه دلالت مى كند بر آنكه مادر يحيى خواهر مريم بوده است و احاديثى كه دلالت مى كند بر آنكه خالۀ او بوده است مشكل است مگر به

ص: 1064


1- . تفسير قمى 1/101.
2- . قصص الانبياء راوندى 214.
3- . قصص الانبياء راوندى 214.

تأويلات بسيار بعيد، و شايد يكى محمول بر تقيه بوده باشد اگر چه هر دو قول ميان عامه نيز هست بنابر آنكه يك قول در آن عصرها مشهورتر بوده باشد، و اللّه يعلم.

و به چند سند معتبر منقول است كه اسماعيل جعفى به خدمت امام محمد باقر عليه السّلام عرض كرد: مغيره مى گويد كه: حايض نماز را قضا مى كند چنانچه روزه را قضا مى كند.

فرمود كه: چرا اينها را مى گويد، خدا توفيقش ندهد، بدرستى كه زن عمران نذر كرد كه آنچه در شكم اوست محرّر باشد و كسى كه محرّر شد براى مسجد هرگز از مسجد بيرون نمى بايد برود، و چون مريم از او متولد شد او را به مسجد آورد و قرعه زدند براى كفالت او پيغمبران، پس قرعه به نام زكريا عليه السّلام بيرون آمد و زكريا او را محافظت نمود و در مسجد بود تا آنكه به حدّ حيض زنان رسيد، پس از مسجد بيرون آمد، اگر مى بايست نماز را قضا كند در كدام ايّام قضا مى توانست كرد و حال آنكه هميشه مى بايست كه در مسجد باشد (1).

مؤلف گويد: حلّ اين حديث در نهايت اشكال است و در كتاب بحار الانوار به چند وجه توجيه شده است (2)، و يك جهت اشكالش آن است كه: احاديث وارد شده است كه دختران پيغمبران را حيض و نفاس نمى باشد (3)، و در احوال فاطمه عليها السّلام مذكور خواهد شد، و ممكن است كه اين حديث بر سبيل الزام بر عامه وارد شده باشد، اگر چه خواهد آمد بعضى از احاديث كه دلالت مى كند بر آنكه او را حيض مى بوده است و حق تعالى فرموده است وَ إِذْ قالَتِ اَلْمَلائِكَةُ يا مَرْيَمُ إِنَّ اَللّهَ اِصْطَفاكِ وَ طَهَّرَكِ وَ اِصْطَفاكِ عَلى نِساءِ اَلْعالَمِينَ (4)كه ترجمه اش آن است كه: « يادآور وقتى را كه ملائكه گفتند: اى مريم! بدرستى كه خدا تو را برگزيد-به توفيق عبادت و بندگى يا ولادت حضرت عيسى-و مطهر و پاكيزه گردانيد تو را-از لوث معصيت و كفر و اخلاق ناپسنديده و كثافات خون حيض و نفاس و استحاضه-و برگزيد تو را و زيادتى داد بر زنان عالميان» .

ص: 1065


1- . تفسير عياشى 1/172؛ علل الشرايع 579؛ كافى 3/105.
2- . بحار الانوار 78/85.
3- . علل الشرايع 290.
4- . سورۀ آل عمران:42.

و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى دو مرتبه اصطفا و برگزيدگى را براى مريم اثبات فرمود، پس برگزيدن اول آن است كه او را از نسل پيغمبران برگزيده گردانيد كه احتمال زنا در نسبت او از طرف پدر و مادر نبود، و برگزيدن

آن است كه او را ممتاز گردانيد از زنان عالميان به آنكه بى نزديكى مردى عيسى عليه السّلام از او بوجود آمد، و تأويل برگزيدن ديگر آن است كه قصۀ او را براى پيغمبر آخر الزمان صلّى اللّه عليه و آله و سلم بر وجه تعظيم ياد كرد (1).

و در احاديث معتبره وارد شده است كه: مراد آن است كه خدا او را برگزيد بر زنان عالميان زمان خود، و بهترين زنان جميع عالميان حضرت فاطمه عليها السّلام است، چنانچه به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت فاطمه را براى اين «محدّثه» مى گويند كه ملائكه از آسمان نازل مى شدند و با او سخن مى گفتند و او را ندا مى كردند چنانچه مريم دختر عمران را ندا مى كردند، و مى گفتند: يا فاطمه «ان اللّه اصطفاك و طهرك و اصطفاك على نساء العالمين» يا فاطمه «اقنتى لربك و اسجدي و اركعي مع الراكعين» .

پس فاطمه با ملائكه سخن مى گفت و ملائكه با او سخن مى گفتند، پس شبى آن حضرت با ملائكه گفت: آيا بهترين زنان عالميان مريم دختر عمران نيست؟ گفتند ملائكه كه: مريم بهترين زنان عالم خود بود و خدا تو را گردانيده است بهترين زنان اهل زمان تو و بهترين زنان اهل زمان مريم و بهترين زنان پيشينيان و آيندگان تا روز قيامت (2).

و عامه و خاصه به طرق متعدده از ابن عباس و غير او روايت كرده اند كه: روزى حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلم نشسته بودند و چهار خط بر زمين كشيدند و بعد از آن فرمودند: مى دانيد چرا اين خطها را كشيدم؟

صحابه گفتند: خدا و رسول او بهتر مى دانند.

فرمود: بهترين زنان بهشت چهار نفرند: خديجه دختر خويلد، و فاطمه دختر

ص: 1066


1- . تفسير عياشى 1/173؛ مجمع البيان 1/440 بصورت مختصر نقل شده است.
2- . علل الشرايع 182.

محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم، و مريم دختر عمران، و آسيه دختر مزاحم زن فرعون (1).

به سند معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام منقول است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود كه: خدا از زنان عالم چهار زن را اختيار كرده و برگزيده است: مريم و آسيه و خديجه و فاطمه عليهنّ السلام (2).

يا مَرْيَمُ اُقْنُتِي لِرَبِّكِ وَ اُسْجُدِي وَ اِرْكَعِي مَعَ اَلرّاكِعِينَ (3) «اى مريم! قنوت بخوان -يا عبادت كن و بندگى را خالص گردان و خاضع شو-براى پروردگار خود و سجود كن و ركوع كن با ركوع كنندگان» يعنى نمازگزارندگان.

ذلِكَ مِنْ أَنْباءِ اَلْغَيْبِ نُوحِيهِ إِلَيْكَ «اين خبر از خبرهاى غيب است كه ما وحى مى كنيم بسوى تو» ، وَ ما كُنْتَ لَدَيْهِمْ إِذْ يُلْقُونَ أَقْلامَهُمْ أَيُّهُمْ يَكْفُلُ مَرْيَمَ وَ ما كُنْتَ لَدَيْهِمْ إِذْ يَخْتَصِمُونَ (4)«و حاضر نبودى تو نزد ايشان در وقتى كه مى انداختند قلمهاى خود را براى قرعه زدن كه كدام يك از ايشان كفالت نمايند مريم را و حاضر نبودى تو نزد ايشان در وقتى كه در اين باب مخاصمه و منازعه مى كردند» .

و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: قلمها انداختن براى قرعۀ كفالت مريم بود كه پدر و مادرش هر دو فوت شدند و او يتيم ماند، و مخاصمۀ آخر كه خدا فرموده است براى كفالت عيسى عليه السّلام بود در وقتى كه متولد شد (5).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: اول كسى كه از براى او قرعه زدند، مريم دختر عمران بود، پس حضرت اين آيه را خواند و فرمود: سهام قرعه شش تا بود (6).

مؤلف گويد: از اين حديث معلوم مى شود كه شش نفر در كفالت مريم عليها السّلام نزاع كرده

ص: 1067


1- . خصال 205؛ البداية و النهاية 2/55؛ قصص الانبياء ابن كثير 486؛ ينابيع المودة 2/54.
2- . خصال 225.
3- . سورۀ آل عمران:43.
4- . سورۀ آل عمران:44.
5- . تفسير عياشى 1/173.
6- . خصال 156.

باشند بر خلاف مشهور.

قطب راوندى به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت مريم فرج خود را از حرام محافظت نمود پيش از ولادت حضرت عيسى عليه السّلام در مدت پانصد سال، و اول كسى كه قرعه زدند براى كفالت او حضرت مريم بود، مادرش نذر كرده بود كه آنچه در شكم اوست محرّر باشد براى معبد ايشان، و چون مريم متولد شد او را به مسجد آورد، چون به راه افتاد مشغول خدمت عبّاد، و چون بالغ شد حق تعالى امر فرمود زكريا را كه از براى او پرده و حجابى در مسجد قرار دهد كه عبّاد او را نبينند و بغير از زكريا كسى به نزد او نمى رفت، و پانصد سال بعد از پدر خود عمران زندگانى كرد (1).

مؤلف گويد: اين مدت طويل در عمر شريف آن حضرت بسيار غريب است و مخالف ظواهر ساير اخبار و آثار است، و اللّه يعلم.

به سندهاى معتبر منقول است از طريق عامه و خاصه كه: چون هر چه در امم سابقه واقع شده است، در اين امّت نيز مى بايد واقع شود، چنانچه براى حضرت مريم عليها السّلام از بهشت نعمت الهى نازل مى شد مكرر از براى حضرت فاطمه عليها السّلام نعمتهاى بهشتى و مائدۀ آسمانى نازل مى شد، چنانچه صاحب كشاف و بيضاوى و نيشابورى و ساير مفسران عامه با نهايت تعصب كه دارند قصۀ نزول مائده را نقل كرده اند (2).

و به سندهاى معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: روزى حضرت امير المؤمنين عليه السّلام به حضرت فاطمه عليها السّلام فرمود: آيا چيزى دارى كه بخوريم؟

حضرت فاطمه عرض كرد: سوگند مى خورم به آن خداوندى كه حقّ تو را عظيم گردانيده است كه سه روز است كه در خانۀ ما چيزى نيست بغير آنچه تو را بر خود اختيار كردم و از براى تو حاضر كردم.

حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: چرا مرا خبر نكردى؟

ص: 1068


1- . قصص الانبياء راوندى 264.
2- . تفسير فرات كوفى 525؛ كشاف 1/358؛ تفسير بيضاوى 1/252؛ تفسير ابن كثير 1/310؛ الدر المنثور 2/20؛ عرائس المجالس 373.

حضرت فاطمه فرمود كه: حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم مرا نهى فرمود مرا نهى فرمود از آنكه از تو چيزى بطلبم.

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام بيرون آمد و از شخصى يك دينار به قرض گرفت و برگشت كه به خانه بياورد، در راه مقداد رضي اللّه عنه را ملاقات نمود و از مقداد پرسيد: براى چه بيرون آمده اى؟

مقداد گفت: از شدت گرسنگى بيرون آمده ام!

آن حضرت عليه السّلام فرمود: من نيز براى اين بيرون آمده ام و يك دينار بهم رسانيده ام و تو را بر خود اختيار مى كنم. پس دينار را به مقداد داد و با دست خالى به خانه برگشت، چون داخل خانه شد ديد كه حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم نشسته است و حضرت فاطمه عليها السّلام نماز مى كند و در ميان ايشان چيزى گذاشته است كه رويش پوشيده است، چون حضرت فاطمه عليها السّلام از نماز فارغ گرديد آن ظرف سر پوشيده را به نزد ايشان گذاشت و سرش را گشود، ديد كه كاسه اى است پرگوشت و نان، و تازه و گرم است و در جوش است.

حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: اى فاطمه! از كجا آوردى اين را؟ !

فاطمه عليها السّلام گفت: از جانب خدا آمد، بدرستى كه خدا روزى مى دهد هر كه را مى خواهد بى حساب.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: مى خواهى بيان كنم براى تو مثل تو و مثل او را؟ گفت: بلى.

فرمود: مثل تو مثل زكريا است كه داخل شد در محراب بر مريم و نزد او روزى يافت و از او پرسيد كه: اين روزى از كجا آمد از براى تو؟ مريم همين جواب را گفت كه فاطمه گفت.

پس يك ماه اهل بيت از آن كاسه مى خوردند و كم نمى شد. پس حضرت امام محمد باقر عليه السّلام فرمود كه: آن كاسه نزد ماست و حضرت صاحب الامر عليه السّلام آن را ظاهر خواهد

ص: 1069

كرد و طعام بهشت از آن كاسه خواهد خورد (1).

و احاديث بسيار در اين باب هست كه ان شاء اللّه در معجزات حضرت فاطمه عليها السّلام مذكور خواهد شد.

در حديث از ابن عباس منقول است كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم خبر داد از ظلمهائى كه بعد از آن حضرت بر اهل بيت كرام او واقع خواهد شد، چون مصائب حضرت فاطمه عليها السّلام را بيان نمود فرمود كه: در آن وقت حق تعالى ملائكه را مونس او خواهد گردانيد كه او را ندا خواهند كرد به ندائى كه مريم دختر عمران را به آن ندا مى كردند، خواهند گفت: اى فاطمه! بدرستى كه خدا تو را برگزيده است و مطهر و معصوم گردانيده است و تو را فضيلت داده است بر زنان عالميان، اى فاطمه! قنوت و خضوع و بندگى كن براى پروردگار خود و سجده و ركوع كن با ركوع كنندگان. پس چون به سبب آن درى كه به امر عمر عليه اللعنه بر شكم او زنند مرض او صعب شود حق تعالى مريم دختر عمران را به پرستارى او بفرستد كه خدمتكار و مونس و يار او باشد در آن علت و اندوه و شدت (2).

و به سند معتبر ديگر منقول است كه از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند: فاطمه عليها السّلام را كى غسل داد؟

فرمود: امير المؤمنين عليه السّلام او را غسل داد، زيرا او صديقه و معصومه بود نمى توانست او را غسل داد بغير از معصوم ديگر، مگر نمى دانى كه مريم عليها السّلام را غسل نداد مگر عيسى عليه السّلام (3).

مؤلف گويد: ساير قصص آن حضرت عليها السّلام در ابواب قصص حضرت عيسى عليه السّلام مذكور خواهد شد ان شاء اللّه.

ص: 1070


1- . تفسير عياشى 1/171.
2- . امالى شيخ صدوق 100.
3- . كافى 1/459؛ علل الشرايع 184؛ وسائل الشيعة 2/530.

باب بيست و هشتم: در بيان قصص حضرت روح اللّه عيسى بن مريم عليه السّلام است

اشاره

و در آن چند فصل است

ص: 1071

ص: 1072

فصل اول: در بيان ولادت آن حضرت است

حق تعالى مى فرمايد إِذْ قالَتِ اَلْمَلائِكَةُ يا مَرْيَمُ إِنَّ اَللّهَ يُبَشِّرُكِ بِكَلِمَةٍ مِنْهُ اِسْمُهُ اَلْمَسِيحُ عِيسَى اِبْنُ مَرْيَمَ وَجِيهاً فِي اَلدُّنْيا وَ اَلْآخِرَةِ وَ مِنَ اَلْمُقَرَّبِينَ « يادآور وقتى را كه گفتند ملائكه: -و از ابن عباس منقول است كه جبرئيل گفت: -اى مريم! بدرستى كه خدا بشارت مى دهد تو را به كلمه اى از جانب خود كه نام او مسيح است يعنى عيسى پسر مريم كه روشناس و صاحب جاه و قدر و منزلت است در دنيا و آخرت و از مقرّبان درگاه الهى است.

و عيسى عليه السّلام را براى آن كلمۀ خدا مى گويند كه به لفظ «كن» بى پدر آفريده شد، يا براى آنكه بشارت دادند به او پيغمبران گذشته، يا براى آنكه به كلام او حق تعالى مردم را هدايت نمود؛ و او را مسيح گفتند براى آنكه مسح كرده شده بود از جانب خدا به ميمنت و بركت و پاكى از گناهان، يا براى آنكه او را بعد از ولادت مسح كردند به روغن زيت، يا آنكه جبرئيل عليه السّلام بال خود را بر آن حضرت ماليد بعد از ولادت كه تعويذ او گردد از شرّ شيطان، يا براى آنكه دست بر سر يتيمان مى كشيد، يا براى آنكه به مسح آن حضرت كوران بينا مى شدند و بيماران شفا مى يافتند (گويند كه: در لغت عبرى مشيحا بود و در لغت عرب مسيح گفتند) (1).

ص: 1073


1- . مجمع البيان 1/442.

وَ يُكَلِّمُ اَلنّاسَ فِي اَلْمَهْدِ وَ كَهْلاً وَ مِنَ اَلصّالِحِينَ «و سخن خواهد گفت با مردم در گهواره و در سنّ كهولت-كه نزديك به سنّ پيرى است-و از جملۀ پيغمبران شايسته خواهد بود» .

قالَتْ رَبِّ أَنّى يَكُونُ لِي وَلَدٌ وَ لَمْ يَمْسَسْنِي بَشَرٌ «مريم گفت: پروردگارا! چگونه خواهد بود مرا فرزند و حال آنكه دست بر من نگذاشته است بشرى» ، قالَ كَذلِكِ اَللّهُ يَخْلُقُ ما يَشاءُ إِذا قَضى أَمْراً فَإِنَّما يَقُولُ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ «ملك گفت: چنين است خدا مى آفريند هر چه را مى خواهد، چون مقدّر كرد امرى را پس همين است كه مى گويد مر او را كه: باش، پس آن مى باشد و موجود مى شود» .

وَ يُعَلِّمُهُ اَلْكِتابَ وَ اَلْحِكْمَةَ وَ اَلتَّوْراةَ وَ اَلْإِنْجِيلَ «و تعليم خواهد نمود او را كتاب -يعنى چيزى نوشتن يا همۀ كتابهاى آسمانى-و حكمت و دانائى خصوصا تورات و انجيل» .

وَ رَسُولاً إِلى بَنِي إِسْرائِيلَ أَنِّي قَدْ جِئْتُكُمْ بِآيَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ «و حال آنكه او رسول خواهد بود بسوى بنى اسرائيل و خواهد گفت به ايشان: بدرستى كه آمده ام بسوى شما با آيتى و معجزه اى چند از جانب پروردگار شما» أَنِّي أَخْلُقُ لَكُمْ مِنَ اَلطِّينِ كَهَيْئَةِ اَلطَّيْرِ فَأَنْفُخُ فِيهِ فَيَكُونُ طَيْراً بِإِذْنِ اَللّهِ «و اين آيت آن است كه مى سازم از براى شما از گل مانند هيئت مرغ پس زنده مى شود و مرغى مى گردد به امر خدا» ، وَ أُبْرِئُ اَلْأَكْمَهَ وَ اَلْأَبْرَصَ وَ أُحْيِ اَلْمَوْتى بِإِذْنِ اَللّهِ «و شفا مى دهم كور مادر زاد را و پيس را و زنده مى گردانم مرده را به امر خدا» ، وَ أُنَبِّئُكُمْ بِما تَأْكُلُونَ وَ ما تَدَّخِرُونَ فِي بُيُوتِكُمْ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ «و خبر مى دهم شما را به آنچه مى خوريد و آنچه ذخيره مى كنيد در خانه هاى خود، بدرستى كه در اينها علامت و حجت بر حقّيّت من هست اگر هستيد شما ايمان آورندگان» ، وَ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيَّ مِنَ اَلتَّوْراةِ وَ لِأُحِلَّ لَكُمْ بَعْضَ اَلَّذِي حُرِّمَ عَلَيْكُمْ وَ جِئْتُكُمْ بِآيَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ فَاتَّقُوا اَللّهَ وَ أَطِيعُونِ. إِنَّ اَللّهَ رَبِّي وَ رَبُّكُمْ فَاعْبُدُوهُ هذا صِراطٌ مُسْتَقِيمٌ (1)«و حال آنكه تصديق كننده ام مر آنچه را پيش از من نازل شده است كه آن تورات است و مبعوث گرديده ام براى اينكه حلال گردانم براى شما بعضى از آنچه را كه حرام شده بود بر شما در شريعت حضرت موسى، و آورده ام بسوى شما معجزه ها از جانب پروردگار شما، پس بپرهيزيد از عذاب خدا و اطاعت نمائيد مرا بدرستى كه خدا پروردگار من و پروردگار شما است، پس بپرستيد او را اين راهى است راست» .

ص: 1074

وَ رَسُولاً إِلى بَنِي إِسْرائِيلَ أَنِّي قَدْ جِئْتُكُمْ بِآيَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ «و حال آنكه او رسول خواهد بود بسوى بنى اسرائيل و خواهد گفت به ايشان: بدرستى كه آمده ام بسوى شما با آيتى و معجزه اى چند از جانب پروردگار شما» أَنِّي أَخْلُقُ لَكُمْ مِنَ اَلطِّينِ كَهَيْئَةِ اَلطَّيْرِ فَأَنْفُخُ فِيهِ فَيَكُونُ طَيْراً بِإِذْنِ اَللّهِ «و اين آيت آن است كه مى سازم از براى شما از گل مانند هيئت مرغ پس زنده مى شود و مرغى مى گردد به امر خدا» ، وَ أُبْرِئُ اَلْأَكْمَهَ وَ اَلْأَبْرَصَ وَ أُحْيِ اَلْمَوْتى بِإِذْنِ اَللّهِ «و شفا مى دهم كور مادر زاد را و پيس را و زنده مى گردانم مرده را به امر خدا» ، وَ أُنَبِّئُكُمْ بِما تَأْكُلُونَ وَ ما تَدَّخِرُونَ فِي بُيُوتِكُمْ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ «و خبر مى دهم شما را به آنچه مى خوريد و آنچه ذخيره مى كنيد در خانه هاى خود، بدرستى كه در اينها علامت و حجت بر حقّيّت من هست اگر هستيد شما ايمان آورندگان» ، وَ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيَّ مِنَ اَلتَّوْراةِ وَ لِأُحِلَّ لَكُمْ بَعْضَ اَلَّذِي حُرِّمَ عَلَيْكُمْ وَ جِئْتُكُمْ بِآيَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ فَاتَّقُوا اَللّهَ وَ أَطِيعُونِ. إِنَّ اَللّهَ رَبِّي وَ رَبُّكُمْ فَاعْبُدُوهُ هذا صِراطٌ مُسْتَقِيمٌ (1)«و حال آنكه تصديق كننده ام مر آنچه را پيش از من نازل شده است كه آن تورات است و مبعوث گرديده ام براى اينكه حلال گردانم براى شما بعضى از آنچه را كه حرام شده بود بر شما در شريعت حضرت موسى، و آورده ام بسوى شما معجزه ها از جانب پروردگار شما، پس بپرهيزيد از عذاب خدا و اطاعت نمائيد مرا بدرستى كه خدا پروردگار من و پروردگار شما است، پس بپرستيد او را اين راهى است راست» .

و در جاى ديگر فرموده است كه إِنَّ مَثَلَ عِيسى عِنْدَ اَللّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ قالَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ (2)«بدرستى كه مثل عيسى نزد خدا در خلق شدن بى پدر مانند مثل آدم است كه خلق كرد خدا او را از خاك پس گفت مر او را كه: باش، پس او بهم رسيد و حيات يافت» .

و باز فرموده است كه وَ اُذْكُرْ فِي اَلْكِتابِ مَرْيَمَ إِذِ اِنْتَبَذَتْ مِنْ أَهْلِها مَكاناً شَرْقِيًّا (3)«و ياد كن در قرآن مريم را در وقتى كه تنها شد و خلوت گزيد از اهلش در مكانى در طرف مشرق» .

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: رفت بسوى درخت خرماى خشكى (4)؛ و مفسران گفته اند كه: در بيت المقدس يا در خانۀ خود در جانب شرقى عزلتى گزيد براى عبادت يا براى شستن بدن خود (5).

فَاتَّخَذَتْ مِنْ دُونِهِمْ حِجاباً «پس حجابى و پرده آويخت ميان خود و اهل خود كه او را نبينند» ؛ علي بن ابراهيم گفته است كه: در محراب خود خلوت كرد (6)، فَأَرْسَلْنا إِلَيْها رُوحَنا فَتَمَثَّلَ لَها بَشَراً سَوِيًّا (7)«پس فرستاديم بسوى او روح خود را-يعنى

ص: 1075


1- . آياتى كه از ابتداى فصل تا اينجا آورده شد، آيات 45-51 سورۀ آل عمران مى باشد.
2- . سورۀ آل عمران:59.
3- . سورۀ مريم:16.
4- . تفسير قمى 2/48.
5- . مجمع البيان 3/507؛ تفسير بيضاوى 3/45؛ تفسير بغوى 3/190.
6- . تفسير قمى 2/49.
7- . سورۀ مريم:17.

جبرئيل را كه از روحانيان است-پس متمثل شد براى او به صورت بشرى و آدمى مستوى الخلقه» .

گفته اند: هر وقت كه حضرت مريم عليها السّلام حايض مى شد از مسجد بيرون مى آمد و نزد خالۀ خود زوجۀ حضرت زكريا عليه السّلام مى بود تا پاك مى شد، باز به مسجد برمى گشت، روزى در خانۀ زكريا در مكانى كه آفتاب تابيده بود پرده اى آويخته بود و غسل مى كرد، ناگاه جبرئيل عليه السّلام به صورت جوان سادۀ مستوى الخلقه نزد او پيدا شد (1)، قالَتْ إِنِّي أَعُوذُ بِالرَّحْمنِ مِنْكَ إِنْ كُنْتَ تَقِيًّا (2)«حضرت مريم عليها السّلام گفت: بدرستى كه من پناه مى برم به خداوند رحمان از شرّ تو پس دور شو از من اگر متّقى و پرهيزكارى» قالَ إِنَّما أَنَا رَسُولُ رَبِّكِ لِأَهَبَ لَكِ غُلاماً زَكِيًّا (3)«گفت: نيستم من مگر رسول پروردگار تو كه مرا فرستاده است كه سبب شوم كه خدا ببخشد تو را پسرى پاكيزه از گناهان و اخلاق ذميمه-يا نموكننده در علم و كمال-» ، قالَتْ أَنّى يَكُونُ لِي غُلامٌ وَ لَمْ يَمْسَسْنِي بَشَرٌ وَ لَمْ أَكُ بَغِيًّا (4)«مريم گفت: از كجا مى باشد از براى من پسرى و حال آنكه شوهرى دست به من نرسانيده است و نبوده ام زناكار» ، قالَ كَذلِكِ قالَ رَبُّكِ هُوَ عَلَيَّ هَيِّنٌ وَ لِنَجْعَلَهُ آيَةً لِلنّاسِ وَ رَحْمَةً مِنّا وَ كانَ أَمْراً مَقْضِيًّا (5)«جبرئيل گفت: چنين گفته است پروردگار تو كه: اين بر من آسان است و از براى اين مى كنم كه علامتى و حجتى باشد براى مردم بر كمال قدرت من و رحمتى باشد از جانب ما و بود خلق شدن اين فرزند به اين نحو امرى مقدّر شده و حكم شده و خلاف اين نخواهد شد» .

و على بن ابراهيم رحمه اللّه روايت كرده است كه: جبرئيل عليه السّلام در گريبان مريم عليها السّلام بادى دميد، پس در آن شب حامله شد به حضرت عيسى عليه السّلام و در بامداد وضع حمل او شد و

ص: 1076


1- . مجمع البيان 3/507؛ تفسير بغوى 3/191.
2- . سورۀ مريم:18.
3- . سورۀ مريم:19.
4- . سورۀ مريم:20.
5- . سورۀ مريم:21.

مدت حمل او نه ساعت بود، حق تعالى به عدد ماه حمل زنان ديگر از براى او ساعت مقرر فرمود (1).

و از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: جبرئيل عليه السّلام گريبان پيراهن حضرت مريم را گرفت و در آن دميد، پس حضرت عيسى در رحم در همان ساعت كامل شد چنانچه فرزندان در رحمهاى مادران نه ماه كامل مى شوند، چون از جاى غسل خود بيرون آمد مانند زن حاملۀ سنگينى بود كه نزديك شده باشد زائيدن او، چون خاله اش را نظر بر او افتاد متعجب شد، حضرت مريم از شرمندگى آن حال از خاله و زكريا كناره كرد (2)، چنانچه حق تعالى مى فرمايد كه فَحَمَلَتْهُ فَانْتَبَذَتْ بِهِ مَكاناً قَصِيًّا (3)«پس حامله شد به عيسى، پس تنها شد و عزلت نمود از مردم با حمل خود به مكانى بسيار دور» .

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: مدت حمل آن حضرت نه ساعت بود (4).

و در دو حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه: فرزندى كه شش ماهه متولد شود زنده نمى ماند مگر عيسى و امام حسين عليهما السّلام كه هر يك شش ماهه متولد شد (5).

مؤلف گويد: محتمل است در حديث، يحيى عليه السّلام وارد شده باشد و راويان به عيسى عليه السّلام اشتباه كرده باشند، يا آنكه گوئيم ابتداى مادۀ ولادت عيسى عليه السّلام شش ماه پيشتر به قدرت الهى در رحم منعقد شده باشد، و از وقت دميدن كه روح در آن دميده شد و حمل ظاهر شد تا زمان زائيدن نه ساعت بوده باشد، و محتمل است كه يكى بر وجه تقيه وارد شده باشد.

ص: 1077


1- . تفسير قمى 2/49.
2- . مجمع البيان 3/511.
3- . سورۀ مريم:22.
4- . كافى 8/332؛ تفسير صافى 3/277.
5- . كافى 1/465؛ علل الشرايع 206.

فَأَجاءَهَا اَلْمَخاضُ إِلى جِذْعِ اَلنَّخْلَةِ قالَتْ يا لَيْتَنِي مِتُّ قَبْلَ هذا وَ كُنْتُ نَسْياً مَنْسِيًّا (1)

«پس آورد او را درد زائيدن بسوى درخت خرمائى، چون عيسى عليه السّلام متولد شد گفت: چه بودى اگر مرده بودم پيش از آنكه اين حال را ببينم و نام من از خاطرهاى مردم رفته بود» ، و آرزوى مرگ از براى آن كرد كه مبادا گمان بد دربارۀ او ببرند.

و از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: اين آرزو را براى آن كرد كه در ميان قوم صاحب فراست نيكوكارى گمان نداشت كه نسبت بد به او ندهد (2).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: چون مريم عليها السّلام بيرون آمد براى درد زائيدن كه به جائى پناه برد، روز بازار بنى اسرائيل و مجمع ايشان بود، پس رسيد به جولاهان (3)-در آن زمان جولاهى شريف ترين صنعتها بود-و ايشان بر استرهاى كبود سوار بودند، پس مريم از ايشان پرسيد كه: درخت خرماى خشك در كجاست؟ ايشان استهزاء به او كردند و زجر كردند او را، پس مريم فرمود: خدا كسب شما را زبون گرداند و شما را در ميان مردم عار گرداند؛ پس جماعتى از سوداگران را ديد، چون از ايشان احوال درخت را پرسيد، ايشان نشان دادند، پس به ايشان فرمود: خدا بركت در كسب شما قرار دهد و مردم را بسوى شما محتاج گرداند.

چون به درخت رسيد، نزد آن درخت عيسى عليه السّلام از او متولد شد، چون نظرش بر عيسى عليه السّلام افتاد گفت: كاش پيشتر مرده بودم و اين روز را نمى ديدم، چه گويم به خالۀ خود و چه گويم به بنى اسرائيل (4)؟

فَناداها مِنْ تَحْتِها أَلاّ تَحْزَنِي قَدْ جَعَلَ رَبُّكِ تَحْتَكِ سَرِيًّا (5) «پس ندا كرد مريم را عيسى از زير او-يا جبرئيل از زير تل-كه اندوهناك مباش كه گردانيده است پروردگار تو

ص: 1078


1- . سورۀ مريم:23.
2- . مجمع البيان 3/511.
3- . جولاهان جمع جولاه است كه به معنى بافنده مى باشد.
4- . تفسير قمى 2/49.
5- . سورۀ مريم:24.

از زير تو نهرى-يا شريف بزرگى-كه آن عيسى است» (1).

و از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: آن نهرى بود كه سالها خشك شده بود در آن وقت حق تعالى آب در آن جارى كرد (2).

وَ هُزِّي إِلَيْكِ بِجِذْعِ اَلنَّخْلَةِ تُساقِطْ عَلَيْكِ رُطَباً جَنِيًّا (3) «و بكش و ميل بده بسوى خود ساق درخت خرماى خشك را تا فرو ريزد بر تو رطبى رسيده و چيده شده» .

از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: استشفا نمى كند زنان تازه زائيده به چيزى كه بهتر از رطب باشد، زيرا كه خدا آن را طعام مريم گردانيد بعد از زائيدن. و فرمود: آن درخت خشك شده بود و ميوه نداشت زيرا كه اگر ميوه مى داشت احتياج نبود كه مريم را امر كنند كه درخت را حركت دهد، خود خواهش كرد، در فصل زمستان بود و در هيچ درخت رطب نبود پس خدا براى ظهور اعجاز او در همان ساعت بر درخت برگ رويانيد و رطب رسانيد (4).

و از ابن عباس روايت كرده اند كه: چون حضرت مريم را درد زائيدن گرفت مضطرب بيرون آمد به تلّى رسيد، بر آن تل بالا رفت، پس در آنجا ساق درخت خرماى خشكيده اى ديد كه برگ و شاخ نداشت (5)، در آنجا وضع حمل نمود، چون آرزوى مرگ كرد جبرئيل در پائين تل او را صدا زد كه: مترس و اندوهناك مباش كه خدا آب از براى تو جارى گردانيده در نهر كه بخورى و خود را پاك كنى، و درخت را حركت ده كه رطب از براى تو فرو ريزد.

فَكُلِي وَ اِشْرَبِي وَ قَرِّي عَيْناً فَإِمّا تَرَيِنَّ مِنَ اَلْبَشَرِ أَحَداً فَقُولِي إِنِّي نَذَرْتُ لِلرَّحْمنِ صَوْماً فَلَنْ

ص: 1079


1- . مجمع البيان 3/511؛ تفسير بغوى 3/192.
2- . مجمع البيان 3/511.
3- . سورۀ مريم:25.
4- . مجمع البيان 3/511.
5- . مجمع البيان 3/511.

أُكَلِّمَ اَلْيَوْمَ إِنْسِيًّا (1) «پس بخور اى مريم از رطب و بياشام از آب و ديده ات روشن باد و شاد باش، اگر ببينى از بشر احدى را پس بگو كه: من نذر كرده ام از براى خداوند مهربان كه امروز روزه بدارم پس امروز با آدمى سخنى نمى گويم» .

مؤلف گويد: ممكن است كه مأمور شده باشد كه بغير اين، سخن نگويد، يا اين سخن را به اشاره به ايشان بفهماند، و روزۀ ايشان خاموشى از غير ياد خدا بود، يا آنكه اين هم در روزۀ ايشان داخل بود، و اصح آن است كه: اين سخنان را حضرت عيسى فرمود، چنانچه على بن ابراهيم روايت كرده است كه: چون مريم عليها السّلام بعد از ولادت عيسى محزون شد و آرزوى مرگ كرد، حضرت عيسى به سخن آمد از زير پاى او و گفت: محزون مباش كه خدا از زير پاى تو نهرى جارى گردانيده و درخت خرماى خشك را حركت ده تا رطب براى تو ريخته شود، و آن درختى بود كه سالها خشكيده بود، چون دست بسوى درخت دراز كرد برگ بر آورد و رطب در او بهم رسيد و از براى او رطب تازه ريخت، و به ديدن اين معجزات خاطر مريم عليها السّلام شاد شد، پس عيسى به او گفت: مرا در قماط (2)بپيچ و در دست بگير، و آنچه بايست كرد همه را به او گفت، و گفت: بخور و بياشام و شاد باش و هر كه را ببينى بگو: نذر كرده ام كه امروز روزه باشم و خاموش باشم (3).

از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام به سندهاى معتبر منقول است كه: روزه همين از خوردن و آشاميدن نمى باشد، نمى بينى مريم گفت كه: من نذر روزه كرده ام، يعنى خاموشى از غير ياد خدا (4)؟ !

و در احاديث معتبر ديگر منقول است كه: درخت خرمائى كه حضرت مريم از آن

ص: 1080


1- . سورۀ مريم:26.
2- . قماط به معنى قنداق است.
3- . تفسير قمى 2/49.
4- . وسائل الشيعة 10/166؛ و نزديك به اين مضمون در كافى 4/87 و 89 و تهذيب الاحكام 4/194 و من لا يحضره الفقيه 2/108 آمده است.

تناول فرمود خرماى عجوه بود كه بهترين انواع خرما است (1).

ابن بابويه رضى اللّه عنه از وهب بن منبه روايت كرده است كه: چون مريم عليها السّلام به نزد درخت خرما رفت سرما بر او غالب شد پس يوسف نجّار هيزمى جمع كرد بر دور آن حضرت مانند حظيره و آتش در آن زد تا مريم گرم شد و هفت گردكان (2)در ميان خورجين يافت و آنها را بيرون آورد و داد كه آن حضرت تناول نمود، پس به اين سبب نصارى در شب ولادت آن حضرت آتش مى افروزند و به گردكان بازى مى كنند (3).

فَأَتَتْ بِهِ قَوْمَها تَحْمِلُهُ قالُوا يا مَرْيَمُ لَقَدْ جِئْتِ شَيْئاً فَرِيًّا (4) «پس مريم عيسى را برداشته آورد به نزد قوم خود، گفتند: اى مريم! چيز غريبى آورده اى كه بى شوهر فرزند آورده اى يا كار بدى كرده اى» ، يا أُخْتَ هارُونَ ما كانَ أَبُوكِ اِمْرَأَ سَوْءٍ وَ ما كانَتْ أُمُّكِ بَغِيًّا (5)«اى خواهر هارون! نبود پدر تو مرد بدى و نبود مادر تو زنا كار» .

على بن ابراهيم روايت كرده است كه: چون حضرت مريم را در محراب او نديدند به طلب او بيرون آمدند و زكريا نيز بيرون آمد به تجسّس مريم، پس ديدند كه مريم مى آيد و عيسى را در پيش سينۀ خود گرفته است، پس زنان بنى اسرائيل جمع شدند و او را تشنيع مى كردند و آب دهان بر روى شريفش مى انداختند، و آن حضرت مطلقا با ايشان سخن نفرمود تا داخل محراب خود شد پس زكريا و بنى اسرائيل نزد او آمدند و گفتند: اى مريم! كار بدى كردى اين چه بلا و چه عار است از براى بنى اسرائيل ظاهر كردى؟ ! و او را خواهر هارون گفتند بر سبيل تشنيع زيرا كه هارون مرد فاسق زنا كارى بود كه به بدى مشهور بود، آن حضرت را به او تشبيه كردند (6)؛ و بعضى گفته اند كه هارون مرد بسيار

ص: 1081


1- . محاسن 2/339؛ كافى 6/347.
2- . گردكان به معنى گردو است.
3- . علل الشرايع 79.
4- . سورۀ مريم:27.
5- . سورۀ مريم:28.
6- . تفسير قمى 2/49.

خوبى بود در ميان بنى اسرائيل و هر كه را به صلاح مى ستودند به او نسبت مى دادند؛ و بعضى گفته اند هارون برادر مادرى او بود (1).

از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: هفتاد زن بودند از بنى اسرائيل كه افترا كردند بر مريم و به او خطاب كردند كه لَقَدْ جِئْتِ شَيْئاً فَرِيًّا ، پس حق تعالى عيسى را به سخن در آورد با آن زنان خطاب فرمود كه: واى بر شما! افترا مى بنديد بر مادر من و منم بندۀ خدا كه مرا پيغمبر گردانيده است و كتاب به من داده است، سوگند مى خورم به خدا كه هر يك از شما را حد خواهم زد براى فحشى كه به مادر من گفتيد؛ و بعد از پيغمبرى همه را حدّ فحش زد (2).

فَأَشارَتْ إِلَيْهِ قالُوا كَيْفَ نُكَلِّمُ مَنْ كانَ فِي اَلْمَهْدِ صَبِيًّا (3) چون اين سخنان به مريم عليها السّلام گفتند جواب ايشان نفرموده «اشاره نمود به عيسى كه با او سخن بگوئيد و از او جواب بشنويد، ايشان گفتند: چگونه سخن بگوئيم با كسى كه در گهواره است و طفل شيرخواره است؟» قالَ إِنِّي عَبْدُ اَللّهِ آتانِيَ اَلْكِتابَ وَ جَعَلَنِي نَبِيًّا (4)پس عيسى به امر الهى به سخن آمد در روز اول ولادت او و گفت: «بدرستى كه من بندۀ خدايم به من كتاب داده است-يعنى انجيل را براى من خواهد فرستاد-و مرا پيغمبر گردانيده است» ، وَ جَعَلَنِي مُبارَكاً أَيْنَ ما كُنْتُ (5)«و مرا با بركت گردانيده است هر جا كه باشم» .

از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: يعنى مرا صاحب نفع گردانيده است كه از جهت علم و كمال و شفاى بيماران و زنده كردن مردگان صورى و معنوى، هر جا كه باشم نفع من به خلق مى رسد (6)، وَ أَوْصانِي بِالصَّلاةِ وَ اَلزَّكاةِ ما دُمْتُ حَيًّا (7)«و وصيت كرده است

ص: 1082


1- . مجمع البيان 3/512؛ تفسير بغوى 3/193.
2- . قصص الانبياء راوندى 265.
3- . سورۀ مريم:29.
4- . سورۀ مريم:30.
5- . سورۀ مريم:31.
6- . تفسير قمى 2/50.
7- . سورۀ مريم:31.

مرا به كردن نماز و دادن زكات و امر فرمودن مردم به آنها مادام كه زنده باشم» ، وَ بَرًّا بِوالِدَتِي وَ لَمْ يَجْعَلْنِي جَبّاراً شَقِيًّا (1)«و مرا نيكوكار گردانيده است به مادرم و نگردانيده است مرا تجبركننده و شقّى و بدبخت به جهت عقوق مادر خود» ، وَ اَلسَّلامُ عَلَيَّ يَوْمَ وُلِدْتُ وَ يَوْمَ أَمُوتُ وَ يَوْمَ أُبْعَثُ حَيًّا (2)«و سلامتى خدا بر من است يا سلام الهى بر من است در روزى كه متولد شدم و روزى كه مى ميرم و روزى كه در قيامت بعد از مردن زنده مى شوم» .

چون اين معجزه ظاهر شد و حضرت عيسى عليه السّلام اين سخنان را فرمود دانستند كه حضرت مريم برى است از آنچه به آن حضرت گمان برده بودن و از آيات قدرت الهى است اين امرى است كه به ظهور آمده است.

از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: چون بشارت داد حق تعالى مريم را به عيسى عليه السّلام، روزى حضرت مريم در محراب نشسته بود كه جبرئيل براى آن حضرت متمثّل شد به صورت مردى، پس آب دهان در گريبان او انداخت و همان ساعت به حضرت عيسى حامله شد، و در آن زودى آن حضرت متولد شد و بر روى زمين هيچ درختى نبود كه ميوه نداشته باشد و درختى نبود كه خار داشته باشد تا آنكه فاجران فرزندان آدم نسبت زن و فرزند به خدا دادند، پس زمين بر خود لرزيد و درختان از ميوه دادن افتادند و خار بر آوردند، و شياطين در شب ولادت آن حضرت به نزد ابليس لعين آمدند و گفتند كه: امشب فرزندى متولد شده است كه هر بتى كه بر روى زمين بود به سبب او سرنگون شد، پس ابليس مضطرب شد و براى تفحّص آن فرزند به مشرق و مغرب گرديد و خبرى نيافت تا رسيد به خانۀ دير، ديد كه ملائكه دور آن خانه را گرفته اند، رفت كه داخل آن خانه شود ملائكه او را صدا زدند كه: دور شو از ايشان. پرسيد كه: پدر اين فرزند كيست؟ ملائكه گفتند كه: مثل او مثل آدم است كه خدا او را بى پدر خلق كرد.

ص: 1083


1- . سورۀ مريم:32.
2- . سورۀ مريم:33.

ابليس لعين گفت: چهار خمس مردم را به سبب اين فرزند گمراه خواهم كرد (1).

و شيخ طوسى رحمه اللّه به سند معتبر از حضرت امام زين العابدين عليه السّلام روايت كرده است كه:

آن مكان دورى كه حق تعالى فرموده است كه مريم عليها السّلام براى ولادت حضرت عيسى به آنجا رفت، كربلاى معلّى است، كه حضرت مريم به طىّ الارض از دمشق به كربلا رفت و حضرت عيسى از او نزد قبر امام حسين عليه السّلام متولد شد و در همان ساعت به دمشق برگشت (2).

و قطب راوندى به سند معتبر از يحيى بن عبد اللّه روايت كرده است كه: در حيره در خدمت حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام بودم و روزى با آن حضرت سوار شديم، چون رسيديم به قريه اى كه محاذى ماصر است و نزديك به كنار شط فرات رسيديم فرمود كه:

آن است، پس فرود آمد و دو ركعت نماز گزارد و فرمود كه: مى دانى كه حضرت عيسى در كجا متولد شده است؟

گفتم: نه.

فرمود: در همين موضع كه من نشسته ام متولد شده است.

پس فرمود: مى دانى كه آن نخله كه حضرت مريم حركت داد و خرما از آن ريخت در كجا بوده است؟

گفتم: نه.

پس دست مبارك خود را به جانب عقب خود دراز كرد و فرمود: در اينجا بود.

پس پرسيد كه: مى دانى معنى «ربوه» را در آنجا كه حق تعالى فرموده است وَ آوَيْناهُما إِلى رَبْوَةٍ ذاتِ قَرارٍ وَ مَعِينٍ (3)يعنى: «جا داديم مريم و عيسى را بسوى موضع بلندى كه محل استقرار بود به سبب آبادانى و وفور ميوه ها و آب جارى بر روى زمين داشت» ؟

گفتم: نمى دانم.

ص: 1084


1- . قصص الانبياء راوندى 264.
2- . تهذيب الاحكام 6/73.
3- . سورۀ مؤمنون:50.

پس به دست مبارك خود اشاره به جانب راست نمود بسوى نجف اشرف و فرمود: اين كوه است، و فرمود: «ماء معين» كه فرموده است، فرات است. و فرمود كه: چون حمل عيسى عليه السّلام از مريم ظاهر شد آن حضرت در واديى بود كه در آن وادى پانصد دختر باكره عبادت خدا مى كردند، و مدت حمل او نه ساعت بود، و چون او را درد زائيدن به حركت آورد از محراب بيرون آمد و رفت به خانه اى كه دير ايشان بود، و از آنجا رفت بسوى درخت خرماى خشك و حمل خود را در آنجا بر زمين گذاشت، و از آنجا عيسى را برداشت به نزد قوم خود آمد، چون قوم او آن حالت را مشاهده كردند ترسيدند و متعجب گرديدند، و بنى اسرائيل در باب عيسى اختلاف كردند: بعضى گفته اند كه او پسر خدا است؛ و بعضى گفته اند كه بنده و پيغمبر خدا است؛ و يهود گفتند: او فرزند زنا است. و آن نخله درخت خرماى عجوه بود (1).

در احاديث معتبرۀ بسيار در تفسير اين آيه كريمه وارد شده است كه: «ربوه» حيرۀ كوفه است و سوادش كه كربلاى معلّى باشد يا نجف اشرف؛ و «قرار» مسجد كوفه است و «معين» نهر فرات است (2).

و در حديث معتبر از حضرت امام موسى عليه السّلام منقول است كه: جبرئيل خرمائى از بهشت آورد از جنس خرماى صرفان براى حضرت مريم، چون آن را خورد به حضرت عيسى حامله شد (3).

و به سند معتبر ديگر منقول است كه: يكى از علماى نصارى به خدمت امام موسى عليه السّلام آمد و حضرت از او پرسيد كه: مى دانى نهرى كه حضرت عيسى در كنار او متولد شد كدام نهر است؟

گفت: نمى دانم.

ص: 1085


1- . قصص الانبياء راوندى 265.
2- . مجمع البيان 4/108؛ قصص الانبياء راوندى 265؛ معاني الاخبار 373؛ تفسير صافى 3/401. و در هيچ كدام از اين مصادر اشاره اى به كربلا نشده است.
3- . محاسن 2/348؛ قصص الانبياء راوندى 266.

فرمود: نهر فرات است (1).

و در حديث معتبر ديگر منقول است كه: آن حضرت با ديگرى از علماى نصارى در ضمن حجتها كه بر او اقامت مى نمود فرمود كه: نام مادر مريم «مرتا» بود كه معنى او در عربى وهيبه است، روزى كه جبرئيل بر حضرت مريم نازل شد و در آن روز حامله شد به عيسى عليه السّلام روز جمعه بود وقت زوال و هميشه جمعه عيد بوده است، و روزى كه عيسى عليه السّلام متولد شد روز سه شنبه بود و چهار ساعت و نيم از روز گذشته بود، و نهرى كه حضرت عيسى بر كنار او متولد شد نهر فرات بود، و در آن روز زبان او ممنوع شد از حرف گفتن با مردم، و «قيدوس» پادشاه آن زمان چون بر آن حال مطّلع شد با فرزندان و اتباع خود به قصد آزار آن حضرت بيرون آمد و آل عمران را خبر كرد و ايشان را از خانه ها بيرون آورد كه مريم عليها السّلام را با آن حال مشاهده كنند تا آنكه گذشت ميان ايشان و مريم عليها السّلام آنچه خدا در قرآن ياد فرموده است (2).

و در روايت معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: ولادت عيسى عليه السّلام در روز عاشورا شد (3).

و در حديث صحيح از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: ولادت عيسى عليه السّلام در شب بيست و پنجم ماه ذى قعده واقع شد (4).

و كلينى رحمه اللّه به سند معتبر روايت كرده است كه حفص به غياث گفت كه: حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام را ديدم كه در ميان باغستانهاى كوفه مى گرديد تا آنكه به درخت خرمائى رسيد پس وضو ساخت و دو ركعت نماز در پاى آن درخت بجا آورد و شمردم در ركوع و سجود پانصد تسبيح فرمود، پس به درخت تكيه فرمود و دعاى بسيار كرد و بعد از آن فرمود: اى حفص! و اللّه اين درخت خرما است كه حق تعالى مريم را فرمود كه: درخت

ص: 1086


1- . كافى 1/480.
2- . كافى 1/479، و در آن به جاى «مرتا» ، «مرثا» آمده است.
3- . تهذيب الاحكام 4/300.
4- . من لا يحضره الفقيه 2/89؛ ثواب الاعمال و عقاب الاعمال 104.

خرما را حركت ده كه رطب براى تو بريزد (1).

و به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: جبرئيل در شب معراج به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم گفت: فرود آى و نماز كن. حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم چون فرود آمد و نماز كرد پرسيد كه: اين كجا بود؟ جبرئيل گفت: اين طور سينا است كه خدا با موسى در اينجا سخن گفت.

پس حضرت را سوار كرد و بالا برد، و چون پاره اى راه رفتند جبرئيل گفت: پائين بيا و نماز بكن. چون پرسيد كه: اين كجاست؟ جبرئيل گفت: اين بيت لحم است و بيت لحم آن جائى است كه عيسى عليه السّلام در آنجا متولد شد در ناحيۀ بيت المقدس (2).

و در چند حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه: بقعه هاى زمين بر يكديگر فخر كردند، پس كعبه فخر كرد بر كربلا و حق تعالى وحى نمود بسوى كعبه كه: ساكت باش و فخر مكن بر كربلا، و آن بقعۀ مباركه اى است كه موسى را از درخت در آنجا ندا كردم، و آن است ربوه و بلندى كه مريم و مسيح را در آنجا جاى دادم، و آن دولابى كه سر مبارك امام حسين عليه السّلام را آنجا شستند، همانجا مريم عليها السّلام عيسى عليه السّلام را شست و غسل كرد بعد از ولادت او (3).

به سند معتبر از حضرت امام زين العابدين عليه السّلام منقول است كه: چون حضرت امير المؤمنين عليه السّلام از قتال خوارج نهروان مراجعت نمود به مسجد براثا كه نزديك بغداد واقع است نزول اجلال فرمود و در آنجا ديرى بود و راهبى در آن دير بود، چون آثار جلالت و عظمت و اوصافى كه در كتب مقدسه از آن حضرت ديده بود مشاهده نمود، فرود آمد و ايمان آورد و گفت: من در انجيل نعت تو را خوانده ام و در آنجا مذكور است كه: تو در مسجد براثا فرود خواهى آمد كه خانۀ مريم و زمين عيسى است؛ پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام بسوى موضعى كه نزديك آن دير بود آمد و پائى بر زمين زد ناگاه چشمۀ

ص: 1087


1- . كافى 8/143.
2- . تفسير قمى 2/3.
3- . مختصر بصائر الدرجات 186.

صاف پرآبى ظاهر شد پس فرمود كه: اين آن چشمه اى است كه براى مريم از زمين جوشيد، پس فرمود: هفده ذراع از اين چشمه بپيمائيد و زمين را بكاويد، چون چنين كردند سنگ سفيدى ظاهر شد پس فرمود: بر روى اين سنگ عيسى عليه السّلام را مريم از دوش خود بر زمين گذاشت و در آنجا نماز كرد، و فرمود: اين زمين براثا خانۀ مريم عليها السّلام است (1).

مؤلف گويد: ممكن است اين چشمه غير از آن چشمه باشد كه در وقت ولادت ظاهر شد، و بيت لحم ممكن است مكانى باشد كه بعد از مراجعت آنجا قرار گرفته باشد يا آنكه ابتدا به آنجا رفته باشد و ناپيدا شده باشد و به اعجاز از كربلا و كوفه بيرون آمده باشد، على اىّ حال چون احاديث صحيحه و معتبرۀ بسيار دلالت مى كند بر آنكه محلّ ولادت آن حضرت در حوالى فرات و كوفه و كربلا است به خبرى چند كه ميان مورخان اهل سنّت مشهور شده است به استبعادات جمعى كه اعتقادى به احاديث اهل بيت عليهم السّلام ندارند و به محض عدم موافقت طبع خود احاديث متواتره را انكار مى كنند، ردّ احاديث معتبره نمى توان كرد، و ممكن است بعضى اخبار كه بر خلاف اين وارد شده است محمول بر تقيه باشد يا به نحوى كه مشهور است ميان اهل كتاب مذكور شده باشد كه بر ايشان حجت باشد، و همچنين احاديث مختلفه كه در روز ولادت و مدت حمل وارد شده است بر يكى از اين وجوه محمول است، و احتمالات ديگر نيز در جمع ميان آنها به خاطر مى رسد كه ذكر آنها موجب تطويل است، و اللّه تعالى يعلم.

به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: چون عيسى عليه السّلام متولد شد حق تعالى ولادت او را مخفى گردانيد و شخصش را از مردم غائب نمود، زيرا كه چون مريم به او حامله شد عزلت نمود به مكان بسيار دور چنانچه حق تعالى فرموده است، و زكريا و خاله اش از پى او آمدند تا وقتى به او رسيدند كه عيسى عليه السّلام متولد شده بود و مريم از خجلت آن حال آرزوى مرگ مى كرد، پس خدا زبان عيسى را به عذر او گشود و اظهار حجت او نمود، چون عيسى ظاهر شد بليّه و آزار و طلب كردن دشمنان دين بر بنى اسرائيل

ص: 1088


1- . امالى شيخ طوسى 199.

شديد شد و محنت ايشان مضاعف شد، و پادشاهان و جباران كه در آن زمان بودند در مقام ايذاء و اضرار و استيصال ايشان در آمدند تا آنكه مسيح عليه السّلام به آسمان رفت و شمعون و شيعيان او از ترس جباران پنهان شدند تا آنكه به جزيره اى از جزاير دريا رفتند و مدتها در آنجا ماندند و حق تعالى چشمه هاى آب شيرين براى ايشان در آن جزيره جارى ساخت، و از همه ميوه اى در آنجا براى ايشان رويانيد و چهار پايان و انعام از براى ايشان آفريد، و فرستاد براى ايشان ماهى را كه آن را «عمد» (1)مى گفتند كه گوشت و استخوان ندارد و پوست و خون است و بس، و امر كرد آن ماهى را كه بر روى آب آمد، و وحى نمود به مگسهاى عسل كه بر پشت آن ماهى سوار شدند و آن ماهى مگسها را آورد تا آن جزيره و مگسها پرواز كردند و بر درختان آن جزيره نشستند و خانه ساختند و عسل براى ايشان در آن جزيره بسيار شد؛ و اخبار مسيح عليه السّلام در اين احوال به ايشان مى رسيد (2).

و ابن طاووس رحمه اللّه نقل كرده است از كتاب نبوت ابن بابويه رحمه اللّه كه: چون عيسى عليه السّلام متولد شد گروهى از عظماى گبران به ديدن عيسى و مريم عليهما السّلام آمدند براى تعظيم ايشان و گفتند: ما گروهى هستيم كه نظر در ستارگان و احكام نجوم مى كنيم، و چون فرزند تو متولد شد ديديم كه ستاره اى طلوع كرد از ستاره هاى پادشاهان، و چون نظر كرديم يافتيم كه پادشاهى او پادشاهى پيغمبرى است كه از او زائل نخواهد شد تا او را خدا به آسمان برد و تا دنيا باشد او در آسمان باشد، و چون دنيا منقرض گردد او منتقل شود به پادشاهى ابدى آخرت، پس از جانب مشرق بيرون آمديم و همه جا از پى بى آن ستاره آمديم، چون به اينجا رسيديم ديديم كه آن ستاره بر بالاى سر پسر توست عيسى و بر او مشرف گرديده است، و به اين سبب شناختيم كه صاحب آن ستاره پسر توست، و براى او هديه آورده ايم براى قربانى او كه براى هيچ كس چنين چيزى نبرده اند زيرا كه اين هديه را شبيه و مناسب او يافتيم و آن هديه طلا است و مر و كندر، زيرا كه طلا بهترين متاعهاى دنيا است و فرزند تو

ص: 1089


1- . در مصدر و در بحار الانوار «قمد» آمده است.
2- . كمال الدين و تمام النعمة 158، و اين روايت در آنجا از امام جواد عليه السّلام نقل شده است.

تا زنده است بهترين مردم است، و «مر» به اصلاح آورندۀ جراحتها و ديوانگى و عاهتها است، و پسر تو چون مداواى اين عاهتها خواهد كرد مناسب اوست؛ و كندر چون دودش به آسمان مى رسد و هيچ دودى به آسمان نمى رسد، و چون پسر تو را به آسمان خواهند برد مناسب اوست (1).

در حديث معتبر منقول است كه ابو بصير از حضرت صادق عليه السّلام پرسيد: خدا چرا عيسى را بى پدر خلق كرد؟

فرمود: براى آنكه مردم كمال قدرت او را بدانند، و بدانند كه همچنان كه قادر است مانند آدم عليه السّلام بى پدر و مادر خلق كند قادر است كه از مادر بى پدر خلق كند، و حق تعالى او را چنين خلق كرد تا بدانند كه خدا بر همه چيز قادر است (2).

در احاديث معتبرۀ بسيار منقول است كه: روحى كه حق تعالى در عيسى عليه السّلام دميد، روح آفريدۀ او بود كه برگزيده بود بر روحهاى ديگر (3).

و در روايات بسيار از طريق عامه و خاصه منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم به امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: تو شبيهى به عيسى بن مريم كه بعضى در او غلو كردند و او را خدا و پسر خدا گفتند، و جمعى با او دشمنى كردند به مرتبه اى كه او را فرزند زنا و فرزند يوسف نجّار گفتند، و هر دو به جهنم رفتند، و جمعى بر دين حقّ او ماندند و او را بنده و پيغمبر خدا گفتند، همچنين جمعى تو را خدا خواهند گفت و جمعى تو را كافر خواهند دانست و هر دو به جهنم مى روند، و آنها كه تو را بندۀ مقرّب خدا و خليفۀ پيغمبر خدا دانند ناجى خواهند بود (4).

ص: 1090


1- . بحار الانوار 14/217.
2- . علل الشرايع 15.
3- . كافى 1/133؛ توحيد شيخ صدوق 172.
4- . تفسير فرات كوفى 403؛ مسند احمد 2/468؛ مناقب ابن المغازلي 110.

فصل : در بيان فضايل و كمالات و آداب و سير و سنن و معجزات و تبليغ

رسالات و مدت عمر و ساير مجملات حالات آن حضرت است

حق تعالى مى فرمايد وَ آتَيْنا عِيسَى اِبْنَ مَرْيَمَ اَلْبَيِّناتِ وَ أَيَّدْناهُ بِرُوحِ اَلْقُدُسِ (1)يعنى:

«عطا كرديم عيسى پسر مريم را براهين واضحات و معجزات ظاهرات و تقويت كرديم او را به روح مقدس و مطهر» ، بعضى گفته اند كه مراد روحى است كه خدا آفريد و در او دميد؛ و بعضى گفته اند مراد جبرئيل است؛ و بعضى گفته اند اسم اعظم است (2).

و در احاديث معتبره وارد شده است كه: روح القدس خلقى است بزرگتر از جبرئيل و ميكائيل و جميع ملائكه، و با پيغمبران اولو العزم و ائمۀ معصومين عليهم السّلام مى باشد از وقت ولادت تا آخر عمر و مربّى و معلّم و مسدّد ايشان است (3)، و بعضى از احاديث در اين باب گذشت در اول كتاب.

و در جاى ديگر فرموده است إِذْ قالَ اَللّهُ يا عِيسَى اِبْنَ مَرْيَمَ اُذْكُرْ نِعْمَتِي عَلَيْكَ وَ عَلى والِدَتِكَ « يادآور وقتى را كه گفت خدا: اى عيسى پسر مريم! يادآور نعمت مرا بر تو و بر مادر تو» ، إِذْ أَيَّدْتُكَ بِرُوحِ اَلْقُدُسِ تُكَلِّمُ اَلنّاسَ فِي اَلْمَهْدِ وَ كَهْلاً وَ إِذْ عَلَّمْتُكَ اَلْكِتابَ وَ اَلْحِكْمَةَ وَ اَلتَّوْراةَ وَ اَلْإِنْجِيلَ «چون تقويت كردم تو را به روح القدس كه سخن گفتى با

ص: 1091


1- . سورۀ بقره:87 و 253.
2- . مجمع البيان 1/156؛ تفسير فخر رازى 3/177.
3- . بصائر الدرجات 445؛ كافى 1/273.

مردم در گهواره و در سنّ پيرى، و چون تعليم كردم تو را كتاب و حكمت و تورات و انجيل» ، وَ إِذْ تَخْلُقُ مِنَ اَلطِّينِ كَهَيْئَةِ اَلطَّيْرِ بِإِذْنِي فَتَنْفُخُ فِيها فَتَكُونُ طَيْراً بِإِذْنِي وَ تُبْرِئُ اَلْأَكْمَهَ وَ اَلْأَبْرَصَ بِإِذْنِي وَ إِذْ تُخْرِجُ اَلْمَوْتى بِإِذْنِي (1)«و چون خلق مى كنى از گل مانند هيئت مرغ پس مى دمى در آن پس مى گردد مرغى به اذن و امر من، و شفا مى بخشى كور و پيس را به امر من، و بيرون مى آورى و زنده مى گردانى مردگان را به اذن و امر من» ؛ مشهور آن است كه مرغى كه آن حضرت زنده كرد شب پره بود (2).

و در حديث حضرت امير المؤمنين عليه السّلام گذشت كه: شش جانورند كه از رحم مادر بيرون نيامده اند، يكى از آنها شب پره اى است كه عيسى عليه السّلام از گل ساخت و به اذن خدا زنده شد و پرواز كرد (3).

از وهب بن منبه روايت كرده اند كه: گاه بود كه پنجاه هزار بيمار در يك روز نزد آن حضرت جمع مى شدند، از آنها كه مى توانستند به خدمت او آمد، و هر كه نمى توانست آمد عيسى عليه السّلام به نزد او مى رفت، و همه را به دعا دوا مى فرمود به شرط آنكه ايمان بياورند.

و نقل كرده اند كه آن حضرت چهار مرده را زنده كرد:

اول: دوستى داشت كه او را «عازر» مى گفتند، بعد از سه روز از مردنش به خواهرش گفت: ببر مرا بر سر قبر او، چون به نزد قبر او رفت گفت: اى خداوندى كه پروردگار آسمانهاى هفتگانه و زمينهاى هفتگانه اى! بدرستى كه مرا فرستاده اى بسوى بنى اسرائيل كه ايشان را بسوى دين تو بخوانم و خبر دهم ايشان را كه من مرده را زنده مى گردانم، پس زنده كن عازر را. پس عازر زنده شد و از قبر بيرون آمد، و بعد از آن فرزندان از او بهم رسيدند.

: فرزند پيرزالى بود كه تابوت او را از پيش عيسى عليه السّلام گذرانيدند و عيسى دعا كرد و او زنده شد و در ميان تابوت نشست و پا به گردن مردم گذاشت و پائين آمد و جامه هاى

ص: 1092


1- . سورۀ مائده:110.
2- . عرائس المجالس 392؛ تفسير فخر رازى 8/59؛ مجمع البيان 1/445.
3- . علل الشرايع 595؛ عيون اخبار الرضا 1/244.

خود را پوشيده به خانۀ خود برگشت، و بعد از آن فرزندان بهم رسانيد.

سوم آنكه: دختر عياشى (1)بود كه گفتند به عيسى عليه السّلام ديروز مرده است تو او را زنده كن، دعا كرد زنده شد و فرزندان از او بهم رسيدند.

چهارم: سام پسر نوح عليه السّلام بود كه دعا كرد به اسم اعظم خدا، پس سام از قبر بيرون آمد و نصف موى سرش سفيد شده بود، گفت: مگر قيامت برپا شده است؟ عيسى عليه السّلام گفت: نه و ليكن من دعا كردم خدا را به اسم اعظم كه تو را زنده فرمود. و پانصد سال در دنيا زندگى كرده بود و مويش سفيد نشده بود و در اين وقت از هول اينكه مبادا قيامت قائم شده باشد مويش سفيد شد! عيسى عليه السّلام گفت: بمير. سام گفت: به شرط آنكه خدا مرا پناه بدهد از سكرات مرگ! آن حضرت دعا كرد و او به رحمت الهى واصل شد (2).

وَ إِذْ كَفَفْتُ بَنِي إِسْرائِيلَ عَنْكَ إِذْ جِئْتَهُمْ بِالْبَيِّناتِ فَقالَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا مِنْهُمْ إِنْ هذا إِلاّ سِحْرٌ مُبِينٌ (3) «و يادآور آن وقتى را كه بازداشتم ضرر بنى اسرائيل را از تو در وقتى كه يهود خواستند تو را بكشند در وقتى كه آوردى براى ايشان معجزات را پس گفتند كافران ايشان: نيست اين مگر جادوئى هويدا» .

به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: چون حضرت عيسى عليه السّلام با بنى اسرائيل گفت كه: من رسولم از جانب خدا بسوى شما و مرغ از گل مى سازم و زنده مى كنم و كور مادرزاد و پيس را شفا مى بخشم، بنى اسرائيل گفتند: اينها همه جادو است آيت ديگر به ما بنما تا تو را تصديق كنيم!

حضرت عيسى عليه السّلام فرمود: اگر شما را خبر دهم به آنچه مى خوريد و آنچه در خانه ها ذخيره مى كنيد خواهيد دانست كه من صادقم؟ گفتند: بلى. پس هر روز ايشان را خبر مى داد كه امروز فلان چيز را خورديد و فلان چيز را آشاميديد و فلان چيز را ذخيره

ص: 1093


1- . در مجمع البيان و بحار الانوار «عاشر» ، و در عرائس المجالس «عشّارى» آمده است.
2- . مجمع البيان 1/445.
3- . سورۀ مائده:110.

كرديد، پس بعضى ايمان آوردند و بعضى بر كفر خود باقى ماندند (1).

و به سند موثق از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: ميان حضرت داود و عيسى عليه السّلام چهار صد و هشتاد سال فاصله بود، و شريعت عيسى عليه السّلام آن بود كه مبعوث بود به يگانه پرستى خدا و اخلاص در بندگى او و ترك ريا، و به آنچه وصيت كرده بودند به آن نوح و ابراهيم و موسى عليهم السّلام، و بر او نازل گردانيد انجيل را و بر او گرفت ميثاقى چند كه از پيغمبران ديگر گرفته بود، و مقرر فرمود در تورات از براى او برپا داشتن نماز و دادن زكات و امر به نيكيها و نهى از بديها و حرام گردانيدن حرامها و حلال گردانيدن حلالها، و در انجيل مواعظ و مثلها بود و در آن قصاص و احكام حدود و فرض ميراثها نبود، و نازل ساخت بر او تخفيف بعضى از احكام شاقّه را كه در تورات نازل ساخته بود چنانچه در قرآن فرموده است كه عيسى گفت: «مبعوث شده ام براى آنكه حلال گردانم از براى شما بعضى از آنها را كه حرام گرديده بود بر شما» (2)، و امر نمود عيسى آنها را كه به او ايمان آوردند كه ايمان بياورند به شريعت تورات و انجيل هر دو؛ و بعد از آنكه عيسى در گهواره سخن گفت ديگر با بنى اسرائيل سخن نگفت تا هفت سال يا هشت سال، بعد از آن تبليغ رسالت نمود بسوى بنى اسرائيل و خبر مى داد ايشان را به آنچه مى خوردند و ذخيره مى كردند در خانه هاى خود، و مرده زنده مى كرد و كور و پيس را شفا مى داد و تورات را به ايشان تعليم مى نمود، و چون خدا خواست حجت را بر بنى اسرائيل تمام گرداند انجيل را بر آن حضرت نازل گردانيد (3).

در حديث ديگر منقول است كه ابان بن تغلب از آن حضرت پرسيد: آيا عيسى عليه السّلام كسى را زنده كرده كه بعد از زنده شدن مدتى بماند و فرزند از او بهم رسد؟

فرمود: بلى، آن حضرت دوستى داشت كه با او برادر شده بود از براى خدا، و هر وقت عيسى عليه السّلام به منزل او مى رسيد نزد او فرود مى آمد، پس مدتى عيسى از او غائب شد

ص: 1094


1- . تفسير قمى 1/102.
2- . سورۀ آل عمران:50.
3- . قصص الانبياء راوندى 268.

روزى به در خانۀ او رفت كه بر او سلام كند پس مادر او بيرون آمد، چون حضرت از او احوال دوست خود را پرسيد گفت: مرد يا رسول اللّه.

حضرت فرمود: مى خواهى كه او را ببينى؟

گفت: بلى.

عيسى فرمود: فردا مى آيم و او را زنده مى كنم از براى تو به اذن خدا.

چون روز ديگر حضرت عيسى به در خانۀ آن زن آمد و فرمود: بيا با من و قبر پسرت را به من بنما، چون به قبر او رسيدند عيسى عليه السّلام ايستاد و دعا كرد تا قبر شكافته شد و پسر آن زن زنده بيرون آمد، چون مادر خود را ديد و مادرش او را ديد هر دو بسيار گريستند، عيسى عليه السّلام بر ايشان ترحّم نمود و به آن مرد گفت: مى خواهى با مادرت در دنيا باشى؟

گفت: يا رسول اللّه! با خوردنى و روزى مدتى از عمر يا بدون اينها؟

فرمود: بلكه با اينها كه بيست سال در دنيا بمانى و زن بخواهى و فرزندان براى تو بهم رسد!

آن جوان گفت: مى خواهم.

پس عيسى عليه السّلام او را به مادرش داد و بيست سال با او زندگانى كرد و زنى خواست و فرزندان از او بهم رسانيد (1).

به روايت معتبر ديگر منقول است كه: اصحاب عيسى عليه السّلام از او سؤال كردند كه مرده اى را براى ايشان زنده كند، حضرت ايشان را برد به سر قبر سام بن نوح عليه السّلام و فرمود: برخيز به اذن خدا اى سام بن نوح.

پس قبر شكافته شد، چون بار ديگر اين سخن را فرمود سام به حركت آمد، چون بار سوم گفت سام از قبر بيرون آمد، پس عيسى عليه السّلام به او فرمود: در دنيا بودن را بهتر مى خواهى يا آنكه به حال خود برگردى؟

سام گفت: اى روح اللّه! برگشتن را مى خواهم زيرا كه سوختن يا گزيدن مرگ هنوز در

ص: 1095


1- . تفسير عياشى 1/174؛ كافى 8/337.

دل من هست تا امروز (1).

مؤلف گويد: قصۀ زنده كردن يحيى عليه السّلام در باب احوال آن حضرت گذشت، و از اين دو قصه معلوم مى شود كه تلخى و شدت مرگ بعد از مدتى تعيّش در دنيا و تشبّث تعلقات آن به دل مى باشد، و اگر نه بر هر تقدير مردنى ناچار بود و از اينجا معلوم مى شود كه مردن بعد از زنده شدن در قبر نيز براى مؤمنان شدّتى ندارد، و ممكن است اظهار اين احوال از مقرّبان كه مرگ عين راحت ايشان است براى تنبيه ديگران باشد يا آنكه با وجود آن راحتها يك نحو شدت قليلى براى ايشان نيز بوده باشد، حق تعالى جميع مؤمنان را از سكرات و شدائد مرگ و بعد از آن امان بخشد.

به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه به عيسى عليه السّلام گفتند: چرا زن نمى خواهى؟

فرمود: به چه كار من مى آيد زن؟

گفتند: براى آنكه اولاد براى تو بياورد.

فرمود: چه مى كنم فرزندان را كه اگر زنده باشند باعث فتنۀ من گردند و اگر بميرند سبب اندوه من شوند (2).

و به سندهاى معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: عيسى بن مريم عليه السّلام سنگ در زير سر مى گذاشت در وقت خوابيدن و جامه هاى گنده مى پوشيد و نان خورش او گرسنگى بود، و چراغش در شب مهتاب بود، و سر سايه اش در زمستان مشرق و مغرب زمين بود هر جا كه آفتاب مى تابيد، و ميوه و ريحانش گياهها بود كه از زمين براى حيوانات مى روئيد، و زنى نداشت كه مفتون او گردد، و فرزندى نداشت كه اندوه او را بخورد، و مالى نداشت كه او را از ياد خدا غافل گرداند، و طمعى از مردم نداشت كه او را ذليل گرداند، چهار پايش دو پاى او بود و خدمتكارش دستهاى او بود (3).

ص: 1096


1- . تفسير عياشى 1/174؛ قصص الانبياء راوندى 269 با كمى اختلاف.
2- . من لا يحضره الفقيه 3/558.
3- . نهج البلاغة 227، خطبه 160.

و در روايت معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه حضرت عيسى عليه السّلام در بعضى از خطبه هاى خود كه در ميان بنى اسرائيل خواند مى فرمود: صبح كرده ام و خادم من دستهاى من است، و دابّۀ من پاهاى من است، و فراش من زمين است، و بالش من سنگ است، و آتش من در زمستان جائى است كه آفتاب بر آن بتابد، و چراغ من در شب ماه است، و نان و خورش من گرسنگى است، و پيراهن من ترس خدا است، و پوشش من پشم است، و ميوه و گل و لالۀ من گياه زمين است كه حيوانات مى خورند، و شب مى گذرانم و هيچ ندارم و صبح مى كنم و هيچ ندارم، و در روى زمين هيچ كس از من غنى تر و بى نيازتر نيست (1).

و در روايت ديگر منقول است كه: زنى كنعانى پسرى داشت كه زمين گير شده بود پس او را به خدمت حضرت عيسى عليه السّلام آورد كه شفا بخشد.

حضرت عيسى فرمود: من مأمور شده ام بيماران بنى اسرائيل را شفا بخشم!

آن زن گفت: يا روح اللّه! سگها ته ماندۀ خوان بزرگان را مى خورند وقتى كه خوان را برداشتند، پس تو هم از حكمت خود به ما بهره اى بده و ما را محروم مكن.

پس از حق تعالى رخصت طلبيد و دعا كرد تا فرزند او شفا يافت (2).

و در حديث صحيح منقول است كه از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند: آيا به عيسى عليه السّلام مى رسيد دردها كه به ساير فرزندان آدم عليه السّلام مى رسد؟

فرمود: بلى، او را در طفوليت بيماريهاى مردم بزرگ عارض مى شد، و در بزرگى دردهاى اطفال عارض مى شد، چون در طفوليت او را درد تهيگاه كه امراض سالمندان است عارض مى شد به مادرش مى گفت: عسل و سياهدانه و روغن زيت از براى من بياور، چون حاضر مى كرد از خوردن آن اظهار كراهت مى نمود، پس مريم عليها السّلام مى گفت: خود طلبيدى اين دوا را چرا كراهت دارى از خوردنش؟ مى گفت: به علم پيغمبرى گفتم كه دوا

ص: 1097


1- . ارشاد القلوب 156؛ معاني الاخبار 252.
2- . قصص الانبياء راوندى 270.

را بساز و از براى بدمزگى دوا و جزعى كه لازم كودكان است كراهت دارم از خوردنش، پس مى گرفت و مى خورد (1).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: گاه بود عيسى عليه السّلام گريۀ بسيار مى كرد كه حضرت مريم مانده مى شد، پس مى گفت: اى مادر! بگير پوست فلان درخت را و نرم بساى و در آب كن و به من بخوران تا وجع من ساكن شود و گريه نكنم. چون مريم دوا را در گلويش مى كرد بسيار مى گريست، مريم عليها السّلام مى گفت كه: تو خود نگفتى كه من اين دوا را براى تو بسازم؟ عيسى عليه السّلام مى فرمود: اى مادر! علم پيغمبرى است و ضعف كودكى (2).

و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: بر شما باد به خوردن عدس كه مبارك و مقدس است و دل را نرم مى كند و گريه را بسيار مى كند، و هفتاد پيغمبر بر آن بركت فرستاده اند كه آخر ايشان حضرت عيسى عليه السّلام است (3).

به سند معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه: نقش نگين حضرت عيسى دو كلمه بود كه از انجيل بيرون آورده بود: «طوبى لعبد ذكر اللّه من اجله و ويل لعبد نسي اللّه من اجله» يعنى: «خوشا حال بنده اى كه خدا را ياد كند به سبب او و بدا حال بنده اى كه خدا را فراموش كند به سبب او» (4).

به سند معتبر از حضرت امام حسن مجتبى عليه السّلام منقول است كه: عمر حضرت عيسى عليه السّلام در دنيا سى و سه سال بود، پس حق تعالى او را به آسمان برد و بر زمين فرود خواهد آمد در دمشق و دجّال را او خواهد كشت (5).

به سندهاى صحيح و حسن از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: عيسى عليه السّلام به حجّ

ص: 1098


1- . قصص الانبياء راوندى 270.
2- . قصص الانبياء راوندى 270.
3- . عيون اخبار الرضا 2/41؛ مكارم الاخلاق 188.
4- . عيون اخبار الرضا 2/55؛ امالى شيخ صدوق 370؛ مكارم الاخلاق 90.
5- . تفسير قمى 2/270.

خانۀ كعبه رفت و به صفايح روحا گذشت و مى گفت: «لبّيك عبدك و ابن امتك لبّيك» (1).

و به سند معتبر منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: در شب معراج عيسى عليه السّلام را ديدم، مردى بود سرخ رو و پيچيده مو و ميانه بالا (2).

و به سند موثق از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى حضرت عيسى عليه السّلام را بر بنى اسرائيل و بس مبعوث گردانيده بود و پيغمبرى او در بيت المقدس بود و بعد از او دوازده نفر از حواريان اوصياى او بودند (3).

و در حديث ابو ذر از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم منقول است كه: اول پيغمبران بنى اسرائيل موسى عليه السّلام بود و آخر ايشان عيسى عليه السّلام، و در ميان ايشان ششصد پيغمبر مبعوث شدند (4).

به سند صحيح منقول است كه شخصى از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام پرسيد: حضرت عيسى عليه السّلام كه در گهواره سخن گفت، آيا حجت خدا بود بر اهل زمان خود؟

فرمود: در آن وقت پيغمبر خدا بود و حجت خدا بود امّا مرسل نبود، مگر نشنيده اى كه خدا مى فرمايد عيسى در گهواره گفت كه: «من بندۀ خدايم و خدا به من كتاب داده است و مرا پيغمبر گردانيده است» (5)؟

راوى پرسيد: پس حجت خدا بر زكريا نيز بود در آن وقت كه در گهواره بود؟

فرمود: در آن حال آيتى بود از براى مردم و رحمت خدا بود از براى مريم كه سخن گفت و پاكى مريم را از گمانهاى بد مردم ظاهر گردانيد، و پيغمبر خدا بود و حجت خدا بر هر كه سخن او را شنيد در آن حال، پس خاموش شد و سخن نگفت تا دو سال بر او گذشت، و زكريا حجت خدا بود بر مردم در آن دو سال كه عيسى عليه السّلام خاموش بود، پس زكريا عليه السّلام به رحمت خدا واصل شد و پسرش يحيى عليه السّلام از او ميراث برد كتاب و حكمت را

ص: 1099


1- . كافى 4/213؛ علل الشرايع 419.
2- . قصص الانبياء راوندى 154.
3- . كمال الدين و تمام النعمة 220.
4- . معاني الاخبار 333؛ خصال 524.
5- . سورۀ مريم:30.

در وقتى كه كودك و كوچك بود، نشنيده اى خدا فرموده است: گفتيم: «اى يحيى! بگير كتاب را به قوّت و حكمت و نبوّت را به او داديم در كودكى» (1)؟ چون عيسى عليه السّلام هفت ساله شد دعوى پيغمبرى و رسالت كرد و وحى الهى به او مى رسيد، پس عيسى عليه السّلام حجت الهى شد بر يحيى و بر همۀ مردم ديگر، و يك روز زمين باقى نمى ماند بدون حجت خدا بر مردم از روزى كه خدا آدم را آفريد تا انقراض عالم (2).

به سند صحيح منقول است كه صفوان به حضرت امام رضا عليه السّلام عرض كرد: خدا به ما ننمايد روزى را كه تو نباشى، و اگر چنين شود كى امام ما خواهد بود؟

آن حضرت اشاره فرمود بسوى امام محمد تقى عليه السّلام كه نزد پدر خود ايستاده بود.

صفوان عرض كرد: او سه سال دارد.

فرمود: چه ضرر دارد؟ عيسى قيام به حجت پيغمبرى نمود در وقتى كه سه ساله بود (3).

و در حديث صحيح ديگر فرمود: خدا حجت را تمام كرد به عيسى عليه السّلام در وقتى كه دوساله بود (4).

و در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: چون حضرت عيسى عليه السّلام متولد شد در يك روز آن قدر بزرگ مى شد كه اطفال ديگر در دو ماه بزرگ شوند، چون هفت ماه از ولادتش گذشت حضرت مريم او را به مكتب خانه آورد و در پيش روى معلّم نشانيد، پس معلّم به او گفت: بگو «بسم اللّه الرحمن الرحيم» ، و عيسى گفت.

معلّم گفت: بگو «ابجد» .

عيسى عليه السّلام سر بالا كرد و فرمود: مى دانى «ابجد» چه معنى دارد؟

معلّم تازيانه بالا برد كه بر او بزند، عيسى فرمود: اى معلّم! مرا مزن، اگر مى دانى بگو و اگر نمى دانى از من بپرس تا بگويم.

ص: 1100


1- . سورۀ مريم:12.
2- . كافى 1/382؛ قصص الانبياء راوندى 266.
3- . كافى 1/321.
4- . كفاية الاثر 275.

گفت: بگو.

فرمود: «الف» آلاء و نعمتهاى خداست؛ «با» بهجت و صفات كماليۀ خداست؛ «جيم» جمال الهى است؛ «دال» دين خداست؛ «ها» هول جهنم است؛ «واو» اشاره است به «ويل لاهل النّار» يعنى واى بر اهل جهنم؛ «زا» زفير و فرياد جهنم است و خروشيدن آن بر عاصيان؛ «حطّى» يعنى كم مى شود و بر طرف مى شود گناهان از استغفار كنندگان؛ «كلمن» كلام خداست و كلمات و وعده هاى خدا را كسى بدل نمى تواند كرد؛ «سعفص» يعنى در قيامت جزا خواهند داد صاعى را به صاعى وكيلى را به كيلى؛ «قرشت» يعنى همه را در قبرها از هم مى باشد و در قيامت زنده مى كند.

پس معلّم گفت: اى زن! دست پسرت را بگير و ببر كه او علم ربانى دارد و احتياج به معلّم ندارد (1).

و به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: عيسى عليه السّلام به كنار دريا رسيد و يك گرده نان از قوت خود به آب انداخت، پس بعضى از حواريان گفتند: يا روح اللّه! چرا قوت خود را به آب انداختى؟

فرمود: براى اين انداختم كه جانورى از جانوران دريا بخورد و ثوابش نزد خدا عظيم است (2).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: نامهاى بزرگ خدا هفتاد و سه نام است، دو نام از آنها را به عيسى عليه السّلام داده بود و آن معجزات از او به سبب آن دو نام ظاهر مى شد، و هفتاد و دو نام را به ما داده است، و يك نام مخصوص خدا است كه به كسى تعليم نكرده است (3).

و به سند صحيح از آن حضرت منقول است كه فرمود: از خدا بترسيد و حسد بر يكديگر مبريد بدرستى كه عيسى عليه السّلام از جمله شريعتهاى او سياحت و گرديدن در زمين

ص: 1101


1- . توحيد شيخ صدوق 236؛ معاني الاخبار 45؛ قصص الانبياء راوندى 267.
2- . كافى 4/9.
3- . بصائر الدرجات 208.

بود، پس در بعض سياحتهاى خود بيرون رفت و مرد كوتاهى از اصحابش با او همراه بود و از آن حضرت جدا نمى شد، چون به دريا رسيدند عيسى عليه السّلام «بسم اللّه» گفت به يقين درست و بر روى آب روان شد، پس آن مرد نيز «بسم اللّه» گفت به يقين درست و قدم بر آب گذاشت و از پى بى آن حضرت روان شد و به عيسى رسيد، پس عجبى در نفس او بهم رسيد گفت: اينك با عيسى روح اللّه به روى آب راه مى روم پس او چه فضيلت و برترى بر من دارد؟ !

چون اين معنى در خاطرش خطور كرد، در همان ساعت به آب فرو رفت! پس استغاثه نمود به حضرت عيسى تا دستش را گرفت و از آب بيرون آورد، پس از او پرسيد كه: اى كوتاه! چه در خاطر تو در آمد كه اين بليّه بر سرت آمد!

آن مرد آنچه در خاطر گذرانده بود به عيسى عليه السّلام عرض كرد.

عيسى عليه السّلام فرمود: نفس خود را در جائى گذاشتى كه خدا تو را در آنجا نگذاشته است و دعوى مرتبه اى كردى كه برتر از مرتبۀ توست و به اين سبب خدا تو را دشمن داشت، پس توبه كن بسوى خدا از آنچه گفتى و در خاطر گذرانيدى.

آن مرد توبه كرد و برگشت به حالتى كه داشت، پس از خدا بترسيد و حسد بر يكديگر مبريد (1).

و در حديث ديگر فرمود: روزى حضرت عيسى عليه السّلام گذشت بر جماعتى كه از روى شادى و طرب فريادها مى كردند، پرسيد: چيست اين جماعت را؟

گفتند: دختر فلان را با پسر فلان امشب زفاف مى كنند.

فرمود: امروز شادى مى كنند و فردا گريه و نوحه خواهند كرد!

شخصى پرسيد كه: چرا يا رسول اللّه؟

فرمود: براى آنكه اين دختر امشب خواهد مرد!

پس آنها كه با حضرت ايمان آورده بودند گفتند: راست است فرمودۀ خدا و رسول،

ص: 1102


1- . كافى 2/306.

منافقان گفتند: چه بسيار نزديك است فردا و دروغ او معلوم خواهد شد، چون روز ديگر شد منافقان رفتند به در خانۀ آن زن كه حال او را معلوم كنند، اهل خانه گفتند كه زنده است! پس آمدند به خدمت آن حضرت گفتند: يا روح اللّه! آن زن را كه ديروز خبر دادى كه خواهد مرد، نمرده است.

فرمود: خدا آنچه مى خواهد، مى كند، بيائيد تا برويم به خانۀ او.

پس به در خانه او رسيدند و در زدند، شوهرش بيرون آمد، عيسى عليه السّلام فرمود: رخصت بطلب كه مى خواهيم بيائيم و از عيال تو سؤال بكنيم.

آن جوان رفت و زن خود را گفت كه: حضرت عيسى با جماعتى آمده اند و مى خواهند با تو سخن بگويند.

پس آن دختر جامه اى بر سر خود كشيد، عيسى عليه السّلام داخل شد و از او پرسيد: ديشب چه كار كردى؟

گفت: نكردم كارى مگر كارى كه پيشتر مى كردم، در هر شب جمعه سائلى مى آمد به نزد ما و آن قدر چيزى به او مى دادم كه قوت او بود تا هفتۀ ديگر، چون در اين شب آمد من مشغول بودم و اهل من نيز مشغول زفاف من بودند، چندان كه صدا زد كسى جواب او نگفت، پس من به نحوى برخاستم كه كسى مرا نشناخت رفتم و دادم به او آنچه هر شب جمعه به او مى دادم.

حضرت عيسى عليه السّلام فرمود: از روى فرش خود دور شو.

چون دور شد و فرش را برچيدند، ناگاه در زير فرش او افعى ظاهر شد مانند ساق درخت خرما و دم خود را به دهان گرفته بود! حضرت فرمود: به آن تصدّقى كه ديشب كردى خدا اين بلا را از تو دفع كرد و اجل تو را به تأخير انداخت (1).

و به روايت ديگر از ابن عباس منقول است كه: روزى حضرت عيسى عليه السّلام در عقبۀ بيت المقدس بود، پس شياطين آمدند كه متعرض ضرر او شوند، پس حق تعالى امر كرد

ص: 1103


1- . امالى شيخ صدوق 404؛ قصص الانبياء راوندى 271 بطور اختصار.

جبرئيل را كه: بزن بال راستت را بر روى ايشان و ايشان را در آتش افكن، پس جبرئيل چنين كرد و دفع ضرر آن شياطين از آن حضرت شد (1).

و ابن بابويه در روايت ديگر از ابن عباس روايت كرده است كه: چون سى سال از عمر حضرت عيسى عليه السّلام گذشت روزى در عقبۀ بيت المقدس بود كه آن را عقبۀ «افيق» مى گويند، ابليس عليه اللعنه به نزد آن حضرت آمد و گفت: اى عيسى! توئى آنكه بزرگى پروردگارى تو به مرتبه اى رسيده است كه بى پدر بهم رسيده اى؟

حضرت عيسى فرمود: بلكه عظمت آن كسى را است كه مرا آفريد بى پدر و آدم و حوّا را آفريد بى پدر و مادر.

ابليس گفت: اى عيسى! توئى آنكه بزرگى و پروردگارى تو به آن مرتبه رسيده است كه در گهواره سخن گفتى؟

فرمود: اى ابليس! بلكه آن خداوندى عظيم است كه مرا در طفوليت به سخن آورد و اگر مى خواست مرا لال مى توانست كرد.

باز آن ملعون گفت: توئى آن كسى كه بزرگى پروردگارى تو به مرتبه اى است كه از گل مرغ مى سازى و در آن مى دمى مرغى مى شود؟

حضرت عيسى فرمود: بلكه عظمت مخصوص خداوندى است كه مرا خلق كرده است و آن مرغ را در دست من خلق مى كند.

ابليس گفت: توئى آنكه پروردگارى عظيم تو به مرتبه اى است كه بيماران را شفا مى دهى؟

حضرت عيسى گفت: بلكه عظمت و بزرگى مخصوص خداوندى است كه به اذن او و امر او بيماران را شفا مى دهم، و اگر خواهد مرا بيمار مى كند.

ابليس گفت: پس تو آنى كه از عظمت خداوندى خود مرده ها را زنده مى كنى؟

حضرت گفت: بلكه عظمت مخصوص خداوندى است كه به اذن او مرده را زنده

ص: 1104


1- . احتجاج 1/110.

مى كنم، و آنچه من زنده كرده ام و مرا مى ميراند و خود باقى است.

ابليس گفت: پس توئى آنكه بزرگى پروردگارى تو به مرتبه اى رسيده است كه بر روى آب راه مى روى و قدمت تر نمى شود و به آب فرو نمى رود؟

عيسى عليه السّلام گفت: بلكه بزرگى مخصوص خداوندى است كه آب را براى من ذليل كرده است، و اگر خواهد مرا غرق مى كند.

ابليس گفت: اى عيسى! پس توئى آنكه روزى خواهد بود كه آسمانها و زمين و هر چه در آنها است در زير پاى تو باشند و تو بر بالاى همه باشى و تدبير امور خلايق كنى و روزيهاى مردم را قسمت كنى؟

پس اين سخن آن لعين بسيار بر حضرت عيسى عظيم نمود، فرمود: «سبحان اللّه ملء سمواته و ارضه و مداد كلماته وزنة عرشه و رضا نفسه» يعنى: «تنزيه مى كنم خدا را از آنچه تو مى گوئى آن قدر كه آسمانهاى خدا و زمين او پر شوند و به عدد مدادهائى كه به آنها نويسند علوم نامتناهى او را به سنگينى عرش او و آن قدر كه او راضى شود» .

چون ابليس ملعون اين سخن را شنيد بى اختيار به رو دويد تا به درياى اخضر افتاد، پس زنى از جن بيرون آمد و بر كنار دريا راه مى رفت ناگاه نظرش بر شيطان افتاد كه به سجده افتاده است بر روى سنگ سختى و آب ديدۀ نحسش بر روى نجسش جارى است، پس آن جنّيه ايستاد و از روى تعجب بر او نظر مى كرد، پس گفت به او كه: واى بر تو اى ابليس! به اين طول دادن سجده چه اميد دارى؟

گفت: اى زن صالحه دختر مرد صالح! اميد دارم كه چون خدا مرا براى قسمى كه خورده است به جهنم برد، به رحمت خود بعد از آن مرا از جهنم بدر آورد (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: عيسى عليه السّلام بالا رفت بر كوهى در شام كه آن را «اريحا» مى گفتند، پس ابليس لعين به صورت پادشاه فلسطين به نزد او آمد گفت: اى روح اللّه! مرده ها را زنده كردى و كور و پيس را شفا دادى، پس خود را از اين كوه

ص: 1105


1- . امالى شيخ صدوق 170.

به زيرانداز.

حضرت عيسى فرمود كه: آنها را به رخصت و فرمودۀ پروردگار خود كردم، و اين را رخصت نفرموده است كه بكنم (1).

در حديث صحيح از آن حضرت منقول است كه: ابليس پرتلبيس به نزد عيسى عليه السّلام آمد گفت: توئى كه دعوى مى كنى كه مرده را زنده مى كنى؟

حضرت عيسى فرمود كه: بلى.

ابليس گفت: اگر راست مى گوئى خود را از بالاى ديوار به زيرانداز.

عيسى عليه السّلام فرمود: واى بر تو! بنده، پروردگار خود را تجربه نمى بايد بكند.

پس ابليس گفت: اى عيسى! آيا قادر است پروردگار تو كه جميع دنيا را در ميان تخم مرغى جا دهد بى آنكه دنيا كوچك شود و تخم مرغ بزرگ شود؟

حضرت عيسى فرمود كه: خداوند عالميان به عجز و ناتوانى موصوف نمى شود، و آنچه تو مى گوئى محال است و نمى تواند شد، و نشدن اين منافات با كمال قدرت قادر ازلى ندارد (2).

و در حديث معتبر ديگر منقول است از امام محمد باقر عليه السّلام كه: روزى حضرت عيسى عليه السّلام ابليس عليه اللعنه را ديد و از او پرسيد كه: آيا از دامهاى مكر تو چيزى به من رسيده است؟

گفت: چه توانم كرد با تو و حال آنكه جدّۀ تو در وقتى كه مادر تو را زائيد گفت:

پروردگارا! پناه مى دهم او را و ذرّيّت او را از شرّ شيطان رجيم، و تو از ذرّيّت اوئى (3).

و در بعضى از كتب مذكور است كه: چون حضرت مريم به مصر وارد شد حضرت عيسى طفل بود به خانۀ دهقانى فرود آمد، و فقرا و مساكين را آن دهقان بسيار به خانه مى آورد، روزى مالى از او گم شد مساكين را در اين باب متّهم گردانيد، حضرت مريم عليها السّلام

ص: 1106


1- . قصص الانبياء راوندى 269.
2- . قصص الانبياء راوندى 269.
3- . تفسير عياشى 1/171.

بسيار از اين آزرده شد، چون حضرت عيسى عليه السّلام در آن خردسالى اندوه مادر خود را مشاهده نمود فرمود كه: اى مادر! مى خواهى بگويم مال دهقان را كى برده است؟ گفت:

بلى؛ فرمود كه: آن كور و زمين گير با هم شريك شدند و اين مال را دزديدند، و كور زمين گير را برداشت و زمين گير مال را برداشت.

چون تكليف كردند كور را كه زمين گير را بردارد گفت: نمى توانم. عيسى عليه السّلام فرمود كه: چگونه ديشب مى توانستى او را برداشت در وقت دزديدن مال، امروز نمى توانى او را برداشت؟ پس هر دو اعتراف كردند و ديگران از تهمت نجات يافتند.

روز ديگر جمعى از مهمانان به خانۀ دهقان وارد شدند و آب در خانۀ دهقان نمانده بود براى ايشان و دهقان به اين سبب اندوهناك شد، چون عيسى عليه السّلام آن حال را مشاهده نمود رفت به حجره اى كه در آنجا سبوهاى خالى گذاشته بود، پس دست با بركت خود را بر دهان آن سبوها ماليد، همۀ سبوها پر از آب شدند؛ و در آن وقت دوازده سال داشت (1).

ايضا منقول است كه: روزى در طفوليت ميان جمعى از اطفال ايستاده بود، ناگاه يكى از آن اطفال طفلى را كشت و آورد آن را در پيش پاى حضرت عيسى عليه السّلام انداخت، چون اهل طفل آمدند او را نزد حضرت عيسى كشته يافتند، عيسى عليه السّلام را به خانۀ حاكم بردند و گفتند: اين طفل كودك ما را كشته است. چون حاكم از او سؤال كرد گفت: من او را نكشته ام.

چون حاكم خواست كه او را آزار كند گفت: طفل كشته شده را بياوريد تا من از او بپرسم كه كى او را كشته است. چون طفل را آوردند حضرت عيسى دعا كرد تا خدا او را زنده كرد و عيسى از او پرسيد: كى تو را كشت؟

گفت: فلان طفل.

پس بنى اسرائيل از او پرسيدند: اين كه نزد تو ايستاده است كيست؟

ص: 1107


1- . عرائس المجالس 387؛ كامل ابن اثير 1/313.

گفت: عيسى پسر مريم. بازافتاد و مرد (1).

و ايضا روايت كرده اند كه: مريم عليها السّلام آن حضرت را به صبّاغى داد كه رنگرزى بياموزد، پس جامۀ بسيارى نزد صبّاغ جمع شد و او را كارى پيش آمد، به عيسى گفت: اينها جامه ها است كه هر يك مى بايد به رنگى شود، و هر يك را رشته اى به آن رنگ در ميانش گذاشته ام، تا من مى آيم اينها را رنگ كن.

پس حضرت عيسى همۀ جامه ها را در يك خم انداخت، چون صبّاغ برگشت پرسيد كه: چه كردى؟

فرمود كه: رنگ كردم.

پرسيد كه: كجا گذاشتى؟

گفت: همه در ميان اين خم است.

صبّاغ گفت: همه را ضايع كردى؛ در خشم شد.

عيسى عليه السّلام فرمود كه: تعجيل مكن؛ برخاست جامه ها را از خم بيرون آورد هر يك را به رنگى كه صبّاغ مى خواست تا همه را بيرون آورد.

پس صبّاغ متعجب شد و دانست كه پيغمبر خداست و به آن حضرت ايمان آورد.

چون مريم عليه السّلام عيسى را باز به شام برگردانيد در قريۀ ناصره قرار گرفت، و نصارى منسوب به آن قريه اند، حضرت عيسى شروع كرد به هدايت خلق و تبليغ رسالت الهى (2).

ص: 1108


1- . عرائس المجالس 389؛ كامل ابن اثير 1/313.
2- . عرائس المجالس 389؛ كامل ابن اثير 1/314.

فصل سوم: در بيان قصص تبليغ رسالت آن حضرت است و فرستادن رسولان

به اطراف براى هدايت خلق و احوال حواريان آن حضرت است

حق تعالى مى فرمايد وَ اِضْرِبْ لَهُمْ مَثَلاً أَصْحابَ اَلْقَرْيَةِ إِذْ جاءَهَا اَلْمُرْسَلُونَ (1)«بزن اى محمد براى ايشان مثلى كه آن مثل اصحاب قريه-انطاكيه-است در وقتى كه آمدند به نزد ايشان فرستادگان حضرت عيسى عليه السّلام» ، إِذْ أَرْسَلْنا إِلَيْهِمُ اِثْنَيْنِ فَكَذَّبُوهُما فَعَزَّزْنا بِثالِثٍ فَقالُوا إِنّا إِلَيْكُمْ مُرْسَلُونَ (2)«در وقتى كه فرستاديم بسوى ايشان دو كس را پس تكذيب كردند آن دو كس را پس تقويت كرديم آنها را به رسول سوم، پس گفتند: ما رسولان عيسى ايم بسوى شما» .

بعضى گفته اند آن دو كس «يوحنا» و «شمعون» بودند و سوم «بولس» بود؛ و بعضى گفته اند كه «شمعون» ، سوم بود؛ و بعضى گفته اند دو رسول اول «صادق» و «صدوق» بودند، سوم «سلوم» بود (3).

شيخ طبرسى و ثعلبى و جمعى از مفسّران روايت كرده اند كه: حضرت عيسى عليه السّلام دو رسول به شهر انطاكيه فرستاد كه ايشان را هدايت كنند، چون نزديك به شهر رسيدند مرد پيرى را ديدند كه گوسفندى چند را مى چراند، و او حبيب نجّار مؤمن آل يس بود، پس بر

ص: 1109


1- . سورۀ يس:13.
2- . سورۀ يس:14.
3- . مراجعه شود به مجمع البيان 4/418؛ تفسير بغوى 4/8؛ عرائس المجالس 404.

او سلام كردند، حبيب گفت: شما كيستيد؟ گفتند: مائيم رسولان حضرت عيسى عليه السّلام، و او مى خواند شما را از عبادت بتها به عبادت خداوند رحمان. گفت: آيا با خود آيتى داريد؟ گفتند: بلى، شفا مى دهيم بيماران را و كور و پيس را. گفت: من پسرى دارم كه سالها است بيمار است. گفتند: ببر ما را به خانه تا او را مشاهده نمائيم. چون ايشان را به خانه برد، دست بر سر او كشيدند، در ساعت به قدرت خدا شفا يافت و برخاست.

آن خبر در شهر منتشر شد، و بيمار بسيار را شفا دادند، و ايشان پادشاهى داشتند كه او را «شلاحن» مى گفتند از پادشاهان روم بود و بت مى پرستيد، چون خبر ايشان به پادشاه رسيد ايشان را طلبيد، پرسيد: كيستيد شما؟ گفتند: ما را عيسى پيغمبر خدا فرستاده است. گفت: معجزۀ شما چيست؟ گفتند: كور و پيس و بيماران را شفا مى دهيم به اذن خدا.

گفت: براى چه شما را فرستاده؟ گفتند: آمده ايم كه تو را منع كنيم از عبادت بتى چند كه نه مى شنوند و نه مى بينند، و امر نمائيم به عبادت خداوندى كه مى شنود و مى بيند. پادشاه گفت: مگر ما را خدائى بغير از اين بتها هست؟ گفتند: بلى، آن كس كه تو را و خداهاى تو را آفريده است. گفت: برخيزيد تا من در امر شما فكرى بكنم. چون ايشان در آن شهر امثال اين سخنان بسيار گفتند، پادشاه امر كرد كه ايشان را حبس كردند (1).

و على بن ابراهيم و غير او به سند حسن و معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده اند كه در تفسير اين آيات فرمود كه: خدا دو كس را مبعوث گردانيد بسوى اهل انطاكيه پس مبادرت كردند به گفتن امرى چند كه ايشان منكر آنها بودند، پس بر ايشان خشونت و غلظت كردند و ايشان را حبس نمودند در بتخانۀ خود، پس حق تعالى رسول سوم را فرستاد و داخل شهر شد و گفت: مرا راه بنمائيد به در خانۀ پادشاه، چون به در خانۀ پادشاه رسيد گفت: من مردى ام كه عبادت مى كردم در بيابانى و مى خواهم كه خداى پادشاه را بپرستم، چون سخن او را به پادشاه رسانيدند گفت: ببريد او را بسوى بتخانه تا خداى ما را بپرستد.

ص: 1110


1- . مجمع البيان 4/419؛ تفسير قرطبى 15/15؛ عرائس المجالس 404، و در آن به جاى «شلاحن» ، «سلاحين» آمده است، و در بقيۀ مصادرى كه ذكر شد نام پادشاه نيامده است.

پس يك سال با آن دو پيغمبر سابق در بتخانه اى ماندند و عبادت خدا در آن موضع كردند، چون به آن دو رسول رسيد گفت: به اين نحو مى خواهيد جمعى را از دينى به دينى بگردانيد به خشونت و درشتى؟ ! چرا رفق و مدارا نكرديد؟ پس به ايشان گفت كه: شما اقرار مكنيد كه مرا مى شناسيد.

پس او را به مجلس پادشاه بردند، پادشاه به او گفت: شنيده ام كه خداى مرا مى پرستيدى، پس تو برادر منى در دين و رعايت تو بر من لازم است، از من بطلب هر حاجت كه دارى.

گفت: اى پادشاه! مرا حاجتى نيست و ليكن دو شخص را در بتخانه ديدم، اينها كيستند؟

پادشاه گفت: اينها دو مردند آمده بودند كه دين مرا باطل گردانند و مرا دعوت مى كردند بسوى عبادت خداى آسمانى.

گفت: اى پادشاه! خوب است كه با ايشان مباحثۀ نيكوئى بكنيم، اگر حق با ايشان باشد ما متابعت ايشان بكنيم، اگر حق با ما باشد آنها نيز به دين ما درآيند و آنچه از براى ماست از براى ايشان باشد و آنچه بر ماست بر ايشان باشد.

پس پادشاه فرستاده ايشان را طلبيد، پس مصاحب ايشان به ايشان گفت: براى چه آمده ايد شما به اين شهر؟

گفتند: آمده ايم كه پادشاه را بخوانيم به عبادت خداوندى كه آسمانها و زمين را آفريده است و خلق مى كند در رحمها آنچه مى خواهد و صورت مى بخشد به هر نحو كه مى خواهد و درختها را او رويانيده است و ميوه ها را او آفريده است و باران را او مى فرستد از آسمان.

پس به ايشان گفت: آن خدا كه شما ما را به عبادت او مى خوانيد اگر كورى را حاضر گردانيم قادر هست كه او را بينا كند؟

گفتند: اگر ما دعا كنيم كه بكند، اگر خواهد مى كند.

گفت: اى پادشاه! بگو نابينائى را بياورند كه هرگز چيزى نديده باشد.

چون او را حاضر كردند، به آن دو رسول گفت كه: بخوانيد خداى خود را تا چشم اين

ص: 1111

كور را روشن كند اگر راست مى گوئيد.

پس برخاستند و دو ركعت نماز كردند و دعا كردند، همان ساعت چشم او گشوده شد و به آسمان نظر كرد.

پس گفت: اى پادشاه! بفرما تا كور ديگر بياورند، چون آوردند به سجده رفت و دعا كرد، چون سر برداشت آن كور نيز بينا شد.

پس به پادشاه گفت: اگر آنها يك حجت آوردند، ما هم يك حجت در برابر آن آورديم، اكنون بفرما شخصى را بياورند كه زمين گير شده باشد و حركت نتواند كرد، چون حاضر كردند به ايشان گفت: دعا كنيد تا خداى شما اين بيمار را شفا دهد.

باز ايشان نماز كردند و دعا كردند، خدا او را شفا داد و برخاست و روان شد.

پس گفت: اى پادشاه! بفرما كه زمين گير ديگر بياورند، چون آوردند خود دعا كرد و او هم شفا يافت.

پس گفت: اى پادشاه! آنها دو حجت آوردند ما هم در برابر ايشان آورديم، امّا يك چيز مانده است كه اگر ايشان مى كنند من در دين ايشان داخل مى شوم. پس گفت: اى پادشاه! شنيده ام كه يك پسر داشته اى و مرده است، اگر خداى ايشان او را زنده كند من در دين ايشان داخل مى شوم.

پس پادشاه گفت: اگر او را زنده كنند من نيز در دين ايشان داخل مى شوم.

پس به ايشان گفت: يك چيز باقى مانده، پسر پادشاه مرده است اگر دعا مى كنيد كه خداى شما او را زنده كند ما در دين شما داخل مى شويم.

پس ايشان به سجده رفتند، و سجدۀ طولانى كردند و سر برداشتند و گفتند به پادشاه كه: جمعى را بفرست به سر قبر پسرت كه ان شاء اللّه از قبر بيرون آمده است.

پس مردم دويدند بسوى قبر پسر پادشاه، ديدند كه از قبر بيرون آمده است و خاك از سر خود مى افشاند، چون او را به نزد پادشاه آوردند او را شناخت پرسيد كه: چه حال دارى اى فرزند؟

گفت: مرده بودم ديدم كه دو شخص نزد پروردگار من در اين وقت در سجده بودند و سؤال مى كردند كه خدا مرا زنده گرداند، و مرا به دعاى ايشان زنده گردانيد.

ص: 1112

گفت: اى فرزند! اگر ببينى ايشان را آيا مى شناسى؟

گفت: بلى.

پس مردم را به صحرا بيرون برد و پسر خود را بازداشت، و يك يك مردم را از پيش او مى گذرانيدند، پدرش مى پرسيد كه: اين از آنهاست؟ مى گفت: نه، تا آنكه بعد از جماعت بسيارى يكى از آن دو رسول را آوردند، پسر پادشاه گفت: اين يكى از آنها است-و اشاره كرد بسوى او-، باز بعد از جماعت بسيارى كه گذرانيدند هر يك را كه مى ديد مى گفت: نه، ديگرى را گذرانيدند گفت: اين يكى ديگر است.

پس رسول سوم گفت: من ايمان آوردم به خداى شما و دانستم كه آنچه شما آورده ايد حق است.

پادشاه نيز گفت: من هم ايمان آوردم به خداى شما. و اهل مملكت او همه ايمان آوردند (1).

ابن بابويه و قطب راوندى رحمة اللّه عليهما به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه: حضرت عيسى عليه السّلام چون خواست كه اصحاب خود را وداع كند جمع كرد ايشان را و امر كرد ايشان را كه متوجه هدايت ضعيفان خلق شوند و متعرض جباران و پادشاهان نشوند، پس دو نفر از ايشان را بسوى شهر انطاكيه فرستاد، پس روزى داخل شدند كه عيد ايشان بود ديدند كه بتخانه ها را گشوده اند و بتان خود را مى پرستند، پس مبادرت كردند به درشتى و سرزنش و ملامت ايشان، و به اين سبب ايشان را زنجير كردند و در زندان افكندند؛ چون شمعون بر اين معنى مطّلع شد آمد به انطاكيه و تدبيرى چند كرد كه داخل زندان شد و ايشان را گفت كه: من نگفتم كه متعرض جباران مشويد؟

پس از نزد ايشان بيرون آمد و با ضعيفان و بيچارگان مى نشست و كم كم سخنى با ايشان مى گفت از كلمات هدايت آيات، و آن ضعيفان آن سخنان را به مردم از خود قويتر مى گفتند، و كلام او را اخفا مى كردند تا آنكه بعد از مدتى آن سخنان به پادشاه رسيد، پادشاه پرسيد: چندگاه است كه اين مرد در اين شهر است؟

ص: 1113


1- . تفسير قمى 2/212؛ تفسير صافى 4/247.

گفتند: دو ماه است.

گفت: بياوريد او را.

چون به مجلس پادشاه رفت و پادشاه او را ديد و با او سخن گفت او را بسيار دوست داشت و حكم كرد: هر وقت كه من در مجلس بنشينم او را نزد من حاضر كنيد، پس روزى خواب هولناكى ديد و به شمعون نقل كرد و آن حضرت تعبير نيكوئى براى او كرد كه او شاد شد، باز خواب پريشان ديگر ديد و شمعون تعبير شافى كرد كه سرورش زياده شد، پس پيوسته با پادشاه صحبت مى داشت تا آنكه در دل او جا كرد و دانست كه سخنش در او اثر مى كند، پس روزى به پادشاه گفت: شنيده ام كه دو مرد در زندان تو هستند كه عيب كرده اند بر تو دين تو را.

گفت: بلى.

شمعون گفت: بفرما تا ايشان را حاضر كنند.

چون ايشان را آوردند شمعون گفت: كيست آن خدائى كه شما او را مى پرستيد؟

گفتند: خداوند عالميان است.

گفت: سؤالى كه از او بكنيد مى شنود و دعائى كه بكنيد اجابت مى نمايد؟

گفتند: بلى.

شمعون گفت كه: مى خواهم اين دعوى شما را امتحان كنم كه راست مى گوئيد يا نه.

گفتند: بگو.

گفت: اگر دعا كنيد، پيس را شفا مى دهد؟

گفتند: بلى.

پس پيسى را طلبيد و گفت: از خداى خود سؤال كنيد كه اين را شفا بدهد، پس ايشان دست بر او ماليدند، در همان ساعت شفا يافت.

شمعون گفت: من نيز مى كنم آنچه شما كرديد. و چون پيس ديگر را حاضر كردند شمعون دست بر او ماليد و شفا يافت.

پس شمعون گفت: يك چيز مانده كه اگر شما اجابت من مى نمائيد در آن باب، من ايمان مى آورم به خداى شما.

ص: 1114

گفتند: كدام است؟

شمعون فرمود كه: مرده اى را زنده كنيد.

گفتند: مى كنيم.

پس شمعون رو به پادشاه كرد و فرمود: ميّتى كه اعتنا به شأن او داشته باشى هست؟

گفت: بلى، پسر من مرده است.

گفت: بيا برويم به نزد قبر او كه اينها دعوى كرده اند كه ممكن است در اينجا رسوا شوند.

پس چون به نزد قبر پسر پادشاه رفتند آنها دستها را گشودند به دعا آشكارا و شمعون عليه السّلام دست به دعا گشود پنهان، پس بزودى قبر شكافته شد و پسر پادشاه از قبر بيرون آمد، پدرش از او پرسيد كه: چه حال دارى؟

گفت: مرده بودم، در اين حال مرا فزعى و ترسى بهم رسيد ناگاه ديدم كه سه كس نزد حق تعالى دستها را به دعا گشوده اند و دعا مى كنند كه خدا مرا زنده گرداند. و گفت: اين سه كس بودند؛ و اشاره كرد بسوى شمعون و آن دو رسول.

پس شمعون گفت: من ايمان آوردم به خداى شما، پس پادشاه گفت كه: من نيز ايمان آوردم به آنچه تو به آن ايمان آوردى، پس وزيران پادشاه گفتند كه: ما نيز ايمان آورديم، و همچنين هر ضعيفى تابع قويترى مى شد تا جميع اهل انطاكيه ايمان آوردند (1).

ايضا به سند موثق كالصحيح روايت كرده اند از حضرت صادق عليه السّلام كه: چون انجيل بر حضرت عيسى عليه السّلام نازل شد و خواست كه حجت بر مردم تمام كند، مردى از اصحاب خود را فرستاد بسوى پادشاه روم و به او معجزه اى داد كه كور و پيس و بيماران مزمن را كه اطبّا از معالجۀ آنها عاجز باشند، شفا بدهد. پس چون وارد روم شد و جمعى را معالجه كرد خبر او در روم منتشر شد تا به پادشاه رسيد، او را طلبيد و پرسيد كه: كور و پيس را معالجه مى توانى كرد؟ گفت: بلى.

پس امر كرد پادشاه كه كور مادرزادى را آوردند كه چشمهايش خشكيده بود و هرگز

ص: 1115


1- . قصص الانبياء راوندى 274.

چيزى نديده بود، گفت: اين را بينا كن.

رسول حضرت عيسى عليه السّلام دو گلوله از گل ساخت و به جاهاى ديده هاى او گذاشت، دعا كرد تا او بينا شد. پس پادشاه رسول عيسى عليه السّلام را در پهلوى خود نشانيد و مقرّب خود گردانيد و گفت: با من باش و از شهر من بيرون مرو، و او را اعزاز و اكرام بسيار مى نمود.

پس حضرت عيسى عليه السّلام رسول ديگر فرستاد و به او تعليم نمود چيزى كه مرده را زنده تواند كرد، چون داخل بلاد روم شد به مردم گفت: من از طبيب پادشاه داناترم، پس چون اين سخن به پادشاه رسيد در غضب شد و امر به قتل او نمود، رسول اول گفت: اى پادشاه! مبادرت منما به قتل او و او را بطلب، اگر خطاى قول او ظاهر شود او را بكش تا تو را بر او حجتى بوده باشد.

چون او را به نزد پادشاه بردند گفت: من مرده را زنده مى توانم كرد-و پسر پادشاه در آن ايّام مرده بود-پس پادشاه با امرا و ساير اهل مملكت خود سوار شد و آن مرد را برداشت و رفت به نزد قبر پسر خود و به او گفت: پسر مرا زنده كن.

پس رسول ثانى حضرت مسيح عليه السّلام دعا كرد و رسول اول آمين گفت تا قبر شكافته شد و پسر پادشاه از قبر بيرون آمد و روان شد بسوى پدر خود و در دامن او نشست، پادشاه از او پرسيد كه: اى فرزند! كى تو را زنده كرد؟

گفت: اين دو مرد؛ و اشاره كرد به رسول اول و

، پس هر دو برخاستند و گفتند: ما هر دو رسوليم از جانب حضرت مسيح عليه السّلام بسوى تو، و چون تو گوش نمى دادى به سخن رسولان او و ايشان را مى كشتى ما به اين لباس در آمديم و رسالت او را به تو رسانيديم.

پس او اسلام آورد به حضرت عيسى عليه السّلام و به شريعت او ايمان آورد و امر حضرت عيسى عظيم شد به حدّى كه جمعى از دشمنان خدا او را خدا و پسر خدا گفتند و يهودان تكذيب او كردند و ارادۀ كشتن او كردند (1).

و در بعضى از روايات مذكور است كه: چون حضرت عيسى عليه السّلام آن دو رسول را به انطاكيه فرستاد مدتى ماندند و به پادشاه نتوانستند رسيد، پس روزى پادشاه سوار شد و

ص: 1116


1- . قصص الانبياء راوندى 268.

ايشان بر سر راه پادشاه آمدند و «اللّه اكبر» گفتند و خدا را به يگانگى ياد كردند، پس پادشاه در غضب شد و امر كرد به حبس ايشان و فرمود هر يك را صد تازيانه بزنند.

چون اين خبر به عيسى عليه السّلام رسيد، سركرده و بزرگ حواريان كه «شمعون الصفا» بود از عقب ايشان فرستاد كه ايشان را يارى كند، چون او داخل آن شهر شد اظهار رسالت خود نكرد و با مقرّبان پادشاه آشنا شد و به تقريب آشنائى ايشان به مجلس پادشاه داخل شد و پادشاه اطوار او را پسنديد و او را مقرّب خود گردانيد، پس روزى به پادشاه گفت كه:

شنيده ام كه دو كس را در زندان حبس كرده اى، آيا با ايشان هيچ سخنى گفتى و حجتى از ايشان طلبيدى؟

پادشاه گفت: نه، غضب مانع شد مرا از آنكه از ايشان سؤال كنم. پس پادشاه ايشان را طلبيد و شمعون از ايشان پرسيد: كى شما را به اينجا فرستاده است؟

گفتند: خدائى كه همه چيز را آفريده است و شريكى در خداوندى ندارد.

شمعون گفت: وصف او را بگوئيد و مختصر بگوئيد.

گفتند: مى كند هر چه مى خواهد و حكم مى كند به آنچه اراده مى نمايد.

شمعون گفت: آيت و حجت شما بر گفتار شما چيست؟

گفتند: هر چه آرزو كنى و خواهى.

پس پادشاه امر كرد كه پسرى را آوردند كه جاى ديده هاى او مانند پيشانى صاف بود و فرجه و رخنه نداشت، پس ايشان دعا كردند تا جاى چشم او شكافته شد، و دو بندقه از گل ساختند و به جاى حدقۀ او گذاشتند، پس آن بندقه ها حدقۀ بينا شدند و همه چيز را ديدند، و پادشاه متعجب شد، پس شمعون عليه السّلام به پادشاه گفت: اگر تو هم از خداى خود سؤال مى كردى كه چنين كارى مى كرد، شرفى بود براى تو و خداى تو.

پادشاه گفت: من چيزى را از تو پنهان نمى دارم، آن خدائى كه ما او را مى پرستيم، نمى بيند و نمى شنود و ضرر و نفعى نمى رساند.

پس پادشاه به آن دو رسول گفت كه: اگر خداى شما مرده را زنده مى كند، من ايمان به او و به شما مى آورم.

گفتند: خداى ما بر همه چيز قادر است.

ص: 1117

پادشاه گفت: در اينجا ميّتى هست كه هفت روز است مرده است، پسر دهقانى است و من او را نگاهداشته ام و دفن نكرده ام تا پدرش بيايد، او را زنده كنيد.

پس آن مرده را حاضر كردند و گنديده بود و باد كرده بود، و ايشان آشكارا دعا كردند و شمعون در پنهان تا آن مرده برخاست و گفت: من هفت روز است كه مرده ام و مرا در هفت وادى آتش داخل كردند و حذر مى فرمايم شما را از آن دينى كه داريد و ايمان بياوريد به خداوند عالميان، پس گفت: در اين وقت ديدم كه درهاى آسمان گشوده شد و جوان خوش روئى را ديدم كه از براى اين سه مرد كه نزد تو حاضرند شفاعت مى كرد نزد حق تعالى؛ و اشاره كرد به شمعون و آن دو رسول.

پس ايشان تبليغ رسالت حضرت عيسى كردند و پادشاه و جمعى ايمان آوردند، و اكثر بر كفر خود باقى ماندند، و بعضى گفته اند كه: پادشاه و جميع اهل مملكت او بر كفر ماندند بغير از حبيب نجّار كه او ايمان آورد و او را كشتند (1).

و ظاهر آيات بعد از اين آن است كه جمعى ايمان نياوردند و معذّب شده اند، پس ممكن هست كه آن تتمۀ آيه، احوال اهل قريۀ ديگر بوده باشد يا مراد از احاديث آن باشد كه هر كه بعد از عذاب باقى ماند همه ايمان آوردند چنانچه حق تعالى مى فرمايد كه قالُوا ما أَنْتُمْ إِلاّ بَشَرٌ مِثْلُنا وَ ما أَنْزَلَ اَلرَّحْمنُ مِنْ شَيْءٍ إِنْ أَنْتُمْ إِلاّ تَكْذِبُونَ (2)«گفتند اهل آن شهر به رسولان حضرت عيسى كه: نيستيد شما مگر بشرى مثل ما، و نفرستاده است خداوند رحمان پيغمبرى و دينى را و نيستيد شما مگر آنكه دروغ مى گوئيد» .

قالُوا رَبُّنا يَعْلَمُ إِنّا إِلَيْكُمْ لَمُرْسَلُونَ. وَ ما عَلَيْنا إِلاَّ اَلْبَلاغُ اَلْمُبِينُ (3) «گفتند رسولان كه: پروردگار ما مى داند كه ما البته بسوى شما فرستاده شده ايم و بر ما نيست مگر آنكه رسالت او را به شما برسانيم و ظاهر گردانيم» .

قالُوا إِنّا تَطَيَّرْنا بِكُمْ لَئِنْ لَمْ تَنْتَهُوا لَنَرْجُمَنَّكُمْ وَ لَيَمَسَّنَّكُمْ مِنّا عَذابٌ أَلِيمٌ (4) «گفتند

ص: 1118


1- . عرائس المجالس 405؛ مجمع البيان 4/419.
2- . سورۀ يس:15.
3- . سورۀ يس:16 و 17.
4- . سورۀ يس:18.

كافران: بدرستى كه ما شوم مى دانيم شما را در ميان خود، اگر ترك نمى كنيد آنچه را كه مى گوئيد هرآينه شما را سنگسار خواهيم كرد، و البته به شما خواهد رسيد از ما عذابى دردناك» .

قالُوا طائِرُكُمْ مَعَكُمْ أَ إِنْ ذُكِّرْتُمْ بَلْ أَنْتُمْ قَوْمٌ مُسْرِفُونَ (1) «رسولان گفتند: شومى شما با شما است-از اعتقادات و اعمال ناشايست شما-آيا چون شما را پند مى دهيم چنين جواب مى گوئيد، بلكه هستيد شما گروهى از حد بيرون رونده در تكذيب پيغمبران» .

وَ جاءَ مِنْ أَقْصَا اَلْمَدِينَةِ رَجُلٌ يَسْعى قالَ يا قَوْمِ اِتَّبِعُوا اَلْمُرْسَلِينَ. اِتَّبِعُوا مَنْ لا يَسْئَلُكُمْ أَجْراً وَ هُمْ مُهْتَدُونَ (2) «و آمد از منتهاى شهر مردى كه مى دويد و مى گفت: اى قوم من! متابعت كنيد پيغمبران و فرستادگان خدا را، متابعت كنيد گروهى را كه مزدى از شما سؤال نمى كنند براى پيغمبرى، و ايشان هدايت يافتگانند به حق» .

گفته اند كه: نام آن مرد حبيب نجّار بود، و اول رسولان كه به آن شهر آمدند او به ايشان ايمان آورد و منزلش در آخر شهر بود، چون شنيد كه قوم او تكذيب رسولان كردند و مى خواهند كه ايشان را بكشند آمد و ايشان را نصيحت كرد به اين كلمات (3)، پس او را به نزد پادشاه بردند از او پرسيد كه: متابعت رسولان كرده اى؟ در جواب گفت: وَ ما لِيَ لا أَعْبُدُ اَلَّذِي فَطَرَنِي وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ (4)«چيست مرا كه عبادت نكنم خداوندى را كه مرا از عدم به وجود آورده است و بازگشت شما همه بسوى اوست» .

أَ أَتَّخِذُ مِنْ دُونِهِ آلِهَةً إِنْ يُرِدْنِ اَلرَّحْمنُ بِضُرٍّ لا تُغْنِ عَنِّي شَفاعَتُهُمْ شَيْئاً وَ لا يُنْقِذُونِ.

إِنِّي إِذاً لَفِي ضَلالٍ مُبِينٍ. إِنِّي آمَنْتُ بِرَبِّكُمْ فَاسْمَعُونِ (5) «آيا بگيرم بغير از خداى خود، خدايانى كه اگر اراده نمايد خداوند مهربان كه ضررى به من برساند، نفعى نبخشد به من شفاعت ايشان، و مرا خلاص نتوانند كرد از عذاب او، اگر چنين كنم بدرستى كه من در

ص: 1119


1- . سورۀ يس:19.
2- . سورۀ يس:20 و 21.
3- . مجمع البيان 4/419.
4- . سورۀ يس:22.
5- . سورۀ يس:23-25.

گمراهى ظاهر خواهم بود، بدرستى كه من ايمان آوردم به پروردگار شما پس بشنويد از من» .

قِيلَ اُدْخُلِ اَلْجَنَّةَ (1) «به او گفته شد كه: داخل شو در بهشت» ، و گفته اند كه چون اين سخنان را گفت، قومش او را لگدكوب كردند تا شهيد شد، يا سنگسار كردند، پس حق تعالى او را داخل بهشت كرد و در بهشت روزى الهى را مى خورد؛ و بعضى گفته اند كه خدا او را زنده به آسمان برد و نتوانستند او را كشت؛ و بعضى گفته اند كه او را كشتند و خدا او را زنده كرد و به بهشت برد (2).

قالَ يا لَيْتَ قَوْمِي يَعْلَمُونَ. بِما غَفَرَ لِي رَبِّي وَ جَعَلَنِي مِنَ اَلْمُكْرَمِينَ (3) «چون داخل بهشت شد گفت: چه بودى اگر قوم من مى دانستند كه پروردگار من مرا آمرزيد و گردانيد مرا از گرامى داشتگان» .

وَ ما أَنْزَلْنا عَلى قَوْمِهِ مِنْ بَعْدِهِ مِنْ جُنْدٍ مِنَ اَلسَّماءِ وَ ما كُنّا مُنْزِلِينَ. إِنْ كانَتْ إِلاّ صَيْحَةً واحِدَةً فَإِذا هُمْ خامِدُونَ (4) «و نفرستاديم بر قوم او بعد از كشتن او لشكرى از آسمان براى هلاك كردن ايشان، و هرگز نفرستاديم براى عذاب كافران لشكرى، و نبود هلاك كردن ايشان مگر به يك صدا پس ناگاه همه مردند» .

و گفته اند كه: چون حبيب نجّار را كشتند، حق تعالى بر ايشان غضب فرمود و جبرئيل عليه السّلام را فرستاد كه دست گذاشت بر دو طرف دروازۀ شهر ايشان و نعره اى زد كه جان پليد همگى به يك دفعه از بدنهاى عنيد ايشان مفارقت نمود (5).

ثعلبى و ساير مفسران و محدثان خاصه و عامه به طرق متواتره از حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم روايت كرده اند كه: سبقت گيرندگان امّتها كه پيشتر و بيشتر از همۀ امّت تصديق و اذعان و متابعت كرده اند سه كس بودند كه هرگز به خدا كافر نبوده اند يك چشم زدن:

ص: 1120


1- . سورۀ يس:26.
2- . مجمع البيان 4/421.
3- . سورۀ يس:26 و 27.
4- . سورۀ يس:28 و 29.
5- . مجمع البيان 4/422.

حزبيل كه مؤمن آل فرعون است؛ و حبيب نجّار كه مؤمن آل يس است؛ و على بن ابى طالب عليه السّلام كه از همه افضل است (1).

و به اسانيد بسيار ديگر از آن حضرت منقول است كه آن حضرت فرمود كه: سه كسند كه يك چشم بهم زدن به وحى خدا كافر نشدند: مؤمن آل يس؛ و على بن ابى طالب عليه السّلام؛ و آسيه زن فرعون (2).

به سند حسن منقول است كه از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام پرسيدند كه: آيا مؤمن مبتلا به خوره و پيسى و امثال اين بلاها مى شود؟ فرمود كه: آيا بلا مى باشد مگر از براى مؤمن؟ ! بدرستى كه مؤمن آل يس خوره داشت (3).

و به روايت حسن ديگر فرمود: انگشتهايش به پشت دستهايش خشكيده بود گويا مى بينيم كه به همان دست اشاره بسوى قوم خود مى كرد و ايشان را نصيحت مى كرد و مى گفت يا قَوْمِ اِتَّبِعُوا اَلْمُرْسَلِينَ ، چون ديگر آمد كه ايشان را نصيحت كند او را كشتند (4).

حق تعالى در جاى ديگر فرموده است وَ إِذْ أَوْحَيْتُ إِلَى اَلْحَوارِيِّينَ أَنْ آمِنُوا بِي وَ بِرَسُولِي قالُوا آمَنّا وَ اِشْهَدْ بِأَنَّنا مُسْلِمُونَ (5)«و يادآور آن وقت را كه وحى كردم بسوى حواريان عيسى-كه خواص اصحاب آن حضرت بودند-كه: ايمان بياوريد به من و به رسول من-يعنى عيسى-، گفتند: ايمان آورديم و گواه باش كه مسلمان و منقاد شديم» .

گفته اند كه: وحى بسوى ايشان بر زبان پيغمبران بود كه به ايشان از جانب خدا گفتند (6).

در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى الهام كرد

ص: 1121


1- . مجمع البيان 4/421؛ ترجمة الامام على من تاريخ ابن عساكر 2/282.
2- . خصال 174؛ الدر المنثور 5/262؛ تاريخ بغداد 14/155.
3- . التمحيص 42.
4- . كافى 2/254؛ مسكّن الفؤاد 114.
5- . سورۀ مائده:111.
6- . تفسير بيضاوى 1/466؛ تفسير روح المعاني 4/55.

ايشان را (1).

و به سند موثق منقول است كه حسن بن فضال از امام رضا عليه السّلام پرسيد كه: چرا اصحاب عيسى را حواريان مى گويند؟ فرمود: مردم مى گويند كه ايشان را براى آن حوارى مى گويند كه ايشان گازران بودند و جامه ها را به شستن از چرك پاك مى كردند و سفيد مى كردند، و مشتق است از خبز حوار يعنى نان سفيد خالص، ما اهل بيت مى گوئيم كه براى اين ايشان را حواريان گفتند كه خود را و ديگران را به موعظه و نصيحت از چرك گناهان و اخلاق بد پاك مى كردند. پرسيد: چرا اتباع آن حضرت را نصارى مى گويند؟ فرمود: زيرا اصل ايشان از شهرى است از بلاد شام كه آن را «ناصره» مى گويند كه مريم و عيسى عليهما السّلام بعد از برگشتن از مصر در آنجا فرود آمدند (2).

مؤلف گويد: آنچه در اين حديث وارد شده است اشاره است به آنچه نقل كرده اند مورخان و مفسران كه: چون «هيردوس» پادشاه شام خبر ولادت حضرت عيسى عليه السّلام و ظهور معجزات آن حضرت را شنيد و در نجوم ديده بودند كه كسى بهم خواهد رسيد كه دينهاى ايشان را بر هم زند، ارادۀ قتل آن حضرت كرد، پس حق تعالى ملكى را فرستاد به نزد يوسف نجّار كه پسر عمّ مريم عليها السّلام بود و محافظت او و عيسى و خدمت ايشان مى نمود كه مريم و عيسى عليهما السّلام را به مصر ببرد، و چون هيردوس بميرد به بلاد خود برگردند. پس يوسف ايشان را به مصر برد (و اكثر ايشان ربوه را كه در آيه وارد شده است به شهر مصر تفسير كرده اند، و معين را به نيل مصر، و گفته اند كه: دوازده سال در مصر ماندند و معجزات عظيمه از آن حضرت در آنجا ظاهر شد) . چون هيردوس مرد خدا وحى كرد كه برگردند به بلاد شام، پس برگشتند و در ناصره نزول اجلال فرمودند و در آنجا تبليغ رسالت الهى نمود (3).

در حديث معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: حوارى عيسى عليه السّلام

ص: 1122


1- . تفسير عياشى 1/350.
2- . علل الشرايع 80؛ عيون اخبار الرضا 2/79.
3- . كامل ابن اثير 1/312؛ تاريخ طبرى 1/351.

شيعۀ آن حضرت بودند، و شيعيان ما حوارى ما اهل بيتند، حوارى عيسى عليه السّلام اطاعت آن حضرت نكردند آن قدر كه حوارى ما اطاعت ما مى كنند زيرا كه عيسى به حواريان گفت:

كيستند ياوران من بسوى خدا و در اقامت دين خدا؟ حواريان گفتند: ما ياوران خدائيم، بخدا سوگند كه يارى او نكردند از شرّ يهود و با يهودان از براى آن حضرت جنگ نكردند، و شيعيان ما و اللّه از روزى كه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم از دنيا رفته است تا حال يارى ما مى كنند و از براى ما جنگ با دشمنان ما مى كنند و ايشان را مى سوزانند و آزارها مى كنند و از شهرها ايشان را بدر مى كنند و دست از محبت ما بر نمى دارند، خدا ايشان را از جانب ما جزاى خير بدهد (1).

و در حديث معتبر ديگر منقول است كه روزى حضرت عيسى عليه السّلام گفت: اى گروه حواريان! بسوى شما حاجتى دارم، حاجت مرا برآوريد. گفتند: حاجت تو بر آورده است اى روح اللّه. پس برخاست و پاهاى ايشان را شست، پس گفتند: اى روح اللّه! ما سزاوارتر بوديم به اين كار از تو. فرمود كه: سزاوارترين مردم به خدمت كردن، عالم است، من براى اين تواضع و فروتنى كردم براى شما تا شما تواضع و شكستگى كنيد بعد از من براى مردم چنانچه من تواضع كردم از براى شما. پس فرمود كه: به تواضع و فروتنى حكمت آبادان مى شود نه به تكبر، همچنانچه گياه و زراعت در زمين نرم و هموار مى رويد نه در زمين كوه (2).

و در حديث معتبر منقول است كه به حضرت صادق عليه السّلام عرض كردند كه: چرا اصحاب حضرت عيسى بر روى آب راه مى رفتند و در اصحاب حضرت محمد صلى اللّه عليه و آله و سلم اين نبود؟

فرمود: اصحاب عيسى عليه السّلام را كفايت امر معيشت ايشان كرده بودند و اين امّت را مبتلا و ممتحن گردانيده اند به تحصيل معاش (3).

مؤلف گويد: گويا مراد اين است كه بالخاصيّه رهبانيت و ترك معاشرت خلق و ترك

ص: 1123


1- . كافى 8/268.
2- . كافى 1/37.
3- . كافى 5/71؛ تهذيب الاحكام 6/327.

ارتكاب امور دنيا مستلزم اين امور مى باشد، و چون تكليف اين امّت را شديدتر كرده اند كه بايد با وجود تحصيل معاش و معاشرت خلق از ياد خدا غافل نباشند، ثواب ايشان بيشتر است، امّا آن معنى را در دنيا از ايشان سلب كرده اند و در ثواب آخرت ايشان افزوده اند، و آنچه در اين حديث روايت شده است گويا اشاره است به آنچه شيخ طبرسى رحمه اللّه روايت كرده است كه: اصحاب حضرت عيسى عليه السّلام در خدمت آن حضرت بودند، هرگاه كه گرسنه مى شدند مى گفتند: يا روح اللّه! گرسنه شده ايم، پس عيسى دست مى زد به زمين در هر جا كه بود دو گردۀ نان از براى هر يك بيرون مى آورد كه مى خوردند، چون تشنه مى شدند مى گفتند: يا روح اللّه! تشنه شده ايم، پس دست به زمين مى زد در هر جا كه بود آب از براى ايشان بيرون مى آورد، پس گفتند: يا روح اللّه! كى از ما بهتر است؟ ! هرگاه مى خواهيم ما را طعام مى دهى و هرگاه مى خواهيم ما را آب مى دهى، ما ايمان آورده ايم به تو و متابعت تو مى كنيم.

و حضرت عيسى فرمود: بهتر از شما كسى است كه به دست خود كار مى كند و از كسب خود مى خورد. پس بعد آن گازرى مى كردند و از كسب خود معاش مى كردند (1).

و به سند موثق منقول است كه شخصى از حضرت صادق عليه السّلام پرسيد كه: گاهى است شخصى را مى بينم كه عبادت بسيار مى كند، خشوع و گريه دارد و به دين حقّ شما اعتقاد ندارد، آيا اين عبادت نفعى به او مى رساند؟

فرمود: مثل اينها مثل جماعتى است كه در ميان بنى اسرائيل بودند، هر كه از ايشان چهل شب سعى در عبادت خدا مى كرد و دعا مى كرد البته دعاى او مستجاب مى شد، يكى از ايشان چنين كرد و دعاى او مستجاب نشد، پس به خدمت حضرت عيسى آمد و از اين حال شكايت كرد و از آن حضرت در اين باب التماس دعا كرد، پس عيسى وضو ساخت و دو ركعت نماز كرد و دعا كرد، پس خدا بسوى او وحى نمود كه: اين بنده به درگاه من آمده است از غير راهى كه من گفته ام كه بيايد، او مرا مى خواند و در دلش شكى در پيغمبرى تو هست، اگر آن قدر دعا كند كه گردنش جدا شود و بندهاى انگشتانش از هم بپاشد من

ص: 1124


1- . مجمع البيان 1/448.

دعايش را مستجاب نگردانم، پس عيسى عليه السّلام رو كرد به جانب او و فرمود: تو پروردگار خود را مى خوانى و در پيغمبر او شك دارى؟ گفت: اى روح اللّه! بخدا سوگند چنين بود و مى خواهم كه دعا كنى اين حالت از من برطرف شود، پس آن حضرت دعا كرد و حق تعالى توبۀ او را قبول كرد و او مثل ساير اهل بيت خود شد (1).

و در حديث معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: حواريان عيسى عليه السّلام دوازده نفر بودند، افضل ايشان «ألوقا» بود، و اعلم علماى نصارى به انجيل سه نفر بودند: يوحناى بزرگ كه در اج مى بود، و يوحناى ديگرى كه در قرقيسيا مى بود، و يوحناى ديلمى كه در زجار مى بود و نزد او بود ذكر پيغمبر آخر الزمان صلّى اللّه عليه و آله و سلم و ذكر اهل بيت عليهم السّلام و امّت آن حضرت، و او بشارت داد امّت عيسى و بنى اسرائيل را به پيغمبر آخر الزمان صلى اللّه عليه و آله و سلم (2).

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: موسى عليه السّلام حديث كرد قوم خود را به حديثى كه تاب آن نداشتند، پس در مصر بر او خروج كردند و با او قتال كردند و ايشان را كشت؛ و عيسى عليه السّلام حديث كرد قوم خود را به حديثى كه قابل فهميدن آن نبودند و تاب نياوردند و بر او خروج كردند در تكريت و با او مقاتله كردند و ايشان را كشت چنانچه حق تعالى مى فرمايد كه فَآمَنَتْ طائِفَةٌ مِنْ بَنِي إِسْرائِيلَ وَ كَفَرَتْ طائِفَةٌ فَأَيَّدْنَا اَلَّذِينَ آمَنُوا عَلى عَدُوِّهِمْ فَأَصْبَحُوا ظاهِرِينَ (3)«پس ايمان آوردند طائفه اى از بنى اسرائيل و كافر شدند طايفه اى، پس قوّت بخشيديم آنها را كه ايمان آوردند پس گرديدند غالب بر دشمن خود» (4).

و در حديث معتبر ديگر منقول است كه: روزى حضرت عيسى عليه السّلام متوجه موضعى شد براى حاجتى و سه نفر از اصحابش با او رفيق شدند، پس گذشت بر سه خشت طلا كه بر سر راه افتاده بود، پس به اصحاب خود گفت: اين مردم را خواهد كشت، و رفت، پس يكى از ايشان به خدمت آن حضرت آمد و عذر طلبيد كه: كارى دارم و مرخّص شد و برگشت،

ص: 1125


1- . كافى 2/400.
2- . عيون اخبار الرضا 1/158؛ توحيد شيخ صدوق 421؛ احتجاج 2/406.
3- . سورۀ صف:14.
4- . كتاب الزهد 104.

و همچنين هر يك مرخّص شدند تا آنكه هر سه نزد آن خشتهاى طلا جمع شدند! پس دو نفر از ايشان به يكى از ايشان گفتند: برو و براى ما طعامى بخر، پس رفت و طعامى خريد و زهرى داخل آن طعام كرد كه آن دو كس را بكشد و خشتها را خود متصرّف شود، و آن دو كس گفتند: چون او مى آيد او را مى كشيم كه با ما شريك نباشد در اين خشتها، چون آمد برخاستند و او را بكشتند و آن طعام را خوردند و هر دو مردند.

چون عيسى عليه السّلام از كار خود برگشت ديد هر سه مرده اند، پس ايشان را به امر خدا زنده كرد و گفت: نگفتم كه اين خشتها بسى مردم را خواهد كشت (1)؟ !

و در بعضى از كتب مذكور است كه: روزى حضرت عيسى عليه السّلام با جمعى از حواريان همراه بود و به جهت هدايت خلق در زمين مى گرديد و سياحت مى كرد كه هر كه را قابل هدايت يابد از ورطۀ ضلالت نجات بخشد و جواهر قابليات و استعدادات كه در طينات افراد بشر كامن است به فراست نبوّت ادراك نموده به تيشۀ مواعظ هدايت پيشه استخراج نمايد، پس در اثناى سياحت به شهرى رسيدند و نزديك آن شهر گنجى ظاهر شد و پاهاى خواهشهاى حواريان در طمع گنج رايگان فرو رفته عرض كردند: ما را رخصت فرما كه اين گنج را حيازت نمائيم كه در اين بيابان ضايع نشود. عيسى عليه السّلام فرمود: اين گنج را بجز مشقت و رنج ثمره اى نيست و من گنج بى رنجى در اين شهر گمان دارم و مى روم كه شايد آن را بيرون آورم، شما در اينجا باشيد تا من بسوى شما برگردم.

گفتند: يا روح اللّه! اين بد شهرى است و هر غريبى كه وارد اين شهر مى شود او را مى كشند. حضرت فرمود: كسى را مى كشند كه به دنياى ايشان طمع نمايد و مرا با دنياى ايشان كارى نيست.

چون حضرت عيسى داخل آن شهر شد، در كوچه هاى آن شهر مى گرديد و به نظر فراست اثر بر در و ديوار خانه ها مى نگريست، ناگاه نظر انورش بر خانۀ خرابى افتاد كه از همۀ خانه ها پست تر و بى رونق تر بود، گفت: گنج در ويرانه مى باشد و اگر كسى قابل هدايت باشد در اين شهر، مى بايد كه در اين خانه باشد؛ پس در زد پيرزالى بيرون آمد

ص: 1126


1- . امالى شيخ صدوق 152؛ روضة الواعظين 428.

پرسيد: تو كيستى؟ گفت: من مرد غريبم و به اين شهر رسيدم و آخر روز شده است مى خواهم در اين شب مرا پناه دهيد كه امشب در كاشانۀ شما بسر برم.

آن زن گفت: پادشاه ما حكم فرموده است كه غريبى را در خانۀ خود راه ندهيم، امّا به حسب سيمائى كه من در تو مشاهده مى كنم تو مهمانى نيستى كه دست رد بر جبين تو توان زد.

پس در هنگامى كه سلطان خورشيد انور در كاشانۀ مغرب سر بر بستر نهاد و آن مهر سپهر نبوت خورشيد وار بر ويرانۀ آن عجوزه تابيد و كلبۀ حقير آن سعادت قرين رشك فرماى گلستان جنان گرديد و خانۀ تار آن محنت آثار مانند سينۀ عارفان از در و ديوارش اشعۀ انوار دميد؛ آن خانه از مرد خاركشى بود كه دار فانى را وداع كرده بود و آن پير زال زوجۀ او بود و فرزند يتيمى از او مانده بود، و آن فرزند به شغل پدر مشغول بود، به قليلى كه تحصيل مى نمود معاش مى كردند، پس در اين وقت آن پسر از صحرا مراجعت نمود، مادرش گفت به او: مهمان عزيزى امشب وارد خانۀ ما شده است، آنچه آورده اى به نزد او ببر و در قيام به خدمت او تقصير منما. چون آن پسر نان خشكى كه تحصيل نموده بود به خدمت آن حضرت برد، آن حضرت تناول فرمود و با او آغاز مكالمه نمود كه از جواهر كلمات آبدار بر كوامن اسرار آن درّ يتيم مطّلع گرديد پس به فراست نبوّت او را در غايت فتوّت و حيا و استعداد و قابليت يافت، امّا استنباط اندوهى عظيم و شغلى گران در خاطر او نمود و چندان كه از او استفسار آن درد پنهانى بيشتر كرد، او در اخفاى حال كثير الاختلال خود مبالغه زياده نمود، پس برخاست به نزد مادر خود رفت و گفت: اين مهمان در استكشاف احوال من بسيار مبالغه مى نمايد و متعهد مى شود كه بعد از وضوح حال حسب المقدور در اصلاح آن اختلال سعى نمايد، چه مى فرمائى؟ آيا راز خود را به او بگويم؟

مادرش گفت: آنچه من از جبين انور او استنباط كرده ام او قابل سپردن هر راز نهان و قادر بر حلّ عقده هاى اهل جهان هست، راز خود را از او پنهان مدار و در حلّ هر اشكال دست از دامن او بر مدار.

پس آن پسر به نزد حضرت عيسى عليه السّلام آمد و عرض كرد: پدر من مرد خاركشى بود، و چون سراى فانى را وداع نمود من طفل از او ماندم و مادر من مرا به شغل پدر خود مأمور

ص: 1127

گردانيد، پادشاه ما دخترى دارد در نهايت حسن و جمال و عقل و كمال و تعلق بسيار به او دارد، و ملوك اطراف همه آن دختر را از او طلبيده اند قبول نكرده است كه به ايشان تزويج نمايد، آن دختر را قصر رفيعى هست كه پيوسته در آنجا مى باشد، روزى من از پاى قصر او مى گذشتم نظرم بر او افتاد و از عشق او بى تاب شده ام، تا حال اظهار اين درد نهان را بغير مادر خود به ديگرى اظهار نكرده ام، و آن اندوهى كه در خاطر من استنباط فرمودى همين است كه اظهار به كسى نمى توانم نمود.

حضرت فرمود: مى خواهى آن دختر را براى تو بگيرم؟ گفت: آن امرى است محال، و از مثل تو بزرگى عجب مى دانم كه با اين حال كه در من مشاهده مى نمائى با من استهزاء و سخريه نمائى!

حضرت عيسى عليه السّلام فرمود: من هرگز استهزاء به احدى نكرده ام و سخريه كار جاهلان است، و اگر قادر بر امرى نباشم اظهار آن به تو نمى كنم، اگر مى خواهى چنان مى كنم كه فردا شب آن دختر در آغوش تو باشد! پس پسر به نزد مادر آمد و سخنان آن حضرت را نقل كرد، مادرش گفت: آنچه مى گويد بعمل مى آورد و دست از دامن او بر مدار.

پس آن حضرت متوجه عبادت خود گرديد و پسر در آرزوى معشوقۀ خود تا صبح در فراش خود غلطيد، چون صبح طالع شد حضرت عيسى عليه السّلام او را طلبيد و فرمود: برو به در خانۀ پادشاه و چون امراء و وزراى او آيند كه داخل مجلس او شوند به ايشان عرض كن:

من به پادشاه حاجتى دارم، چون از حاجت تو سؤال كنند بگو: آمده ام دختر پادشاه را براى خود خواستگارى نمايم، آنچه واقع شود بزودى براى من خبر بياور. چون پسر به در خانۀ پادشاه رفت، آنچه حضرت فرموده بود بعمل آورد، امراء از سخن او بسيار متعجب شدند، چون به مجلس پادشاه رفتند بر سبيل سخريه اين سخن را مذكور ساختند، پادشاه از استماع اين سخن بسيار خنديد و او را به مجلس خود طلبيد، چون نظرش بر او افتاد با آن جامه هاى كهنه، انوار بزرگى و نجابت ذاتى در جبين او مشاهده نمود، چندان كه با او سخن گفت حرفى كه دلالت بر جنون و خفّت عقل او كند از او نشنيد، پس متعجب شد و بر سبيل امتحان گفت: تو اگر قادر بر كابين دختر من هستى به تو مى دهم، و كابين دختر من آن است كه يك خوان از ياقوت آبدار بياورى كه هر دانه اش كمتر از صد مثقال نباشد!

ص: 1128

گفت: مرا مهلت دهيد تا از براى شما خبر بياورم.

پس برگشت به نزد حضرت عيسى عليه السّلام و آنچه گذشته بود عرض كرد، عيسى عليه السّلام فرمود: چه بسيار سهل است آنچه او طلبيده است. پس عيسى خوانى طلبيد و پسر را به خرابه اى برد و دعا كرد هر كلوخ و سنگى كه در آن خرابه بود همه ياقوت آبدار شد و فرمود: خوان را پر كن و از براى او ببر. چون پسر آن خوان را به مجلس شاه برد و جامه از روى خوان برداشت، شعاع آن جواهرات ديدۀ حاضران را خيره نمود و از احوال او همگى متحيّر شدند، پس پادشاه به جهت مزيد امتحان گفت: يك خوان كم است، ده خوان مى خواهم كه هر خوانى از نوعى جواهر باشد! چون جوان به نزد عيسى عليه السّلام برگشت، حضرت ده خوان ديگر طلبيد و از انواع جواهر كه ديدۀ كسى مثل آن نديده بود آنها را پر كرد و با آن جوان فرستاد. چون خوانها را به مجلس پادشاه برد، حيرت آنها زياده شد! پس پادشاه آن جوان را به خلوت طلبيد و گفت: اينها نمى تواند از تو باشد، و تو را جرأت اقدام به چنين امرى و قدرت ابداى اين غرائب نيست، بگو اينها از جانب كيست؟ چون آن پسر تمامى احوال را به پادشاه نقل كرد پادشاه گفت: نيست آنكه مى گوئى مگر عيسى بن مريم عليه السّلام، برو و او را بطلب تا دختر مرا به تو تزويج نمايد.

پس حضرت عيسى عليه السّلام رفت و دختر پادشاه را به عقد او در آورد، پادشاه جامه هاى فاخر براى جوان حاضر كرد و او را به حمّام فرستاد و به انواع زيورها او را محلّى گردانيد و آن شب او را به قصر خود برد و دختر را تسليم او نمود. چون روز ديگر صبح شد پسر را طلبيد و از او سؤالها نمود و او را در نهايت مرتبۀ فطانت و زيركى يافت، چون پادشاه را بغير آن دختر فرزندى نبود، آن پسر را وليعهد خود گردانيد و جميع امرا و اعيان مملكت خود را طلبيد كه با او بيعت كردند و او را بر تخت پادشاهى خود نشانيد.

و چون شب ديگر شد پادشاه را عارضه اى عارض شد و به دار بقا رحلت نمود و آن پسر بر تخت سلطنت متمكن شد و جميع خزائن و دفائن و ذخائر او را تصرف نمود و كافۀ امراء و وزراء و سپاهيان و اهالى و اشراف و اعيان او را اطاعت كردند، و در اين چند روز حضرت عيسى عليه السّلام در خانۀ آن پير زال بسر مى برد، چون روز چهارم شد آن مربع نشين فلك چهارم مانند سلطان انجم ارادۀ غروب از آن بلد نمود، به پايتخت پسر خاركش آمد

ص: 1129

كه او را وداع نمايد، چون به نزديك او رسيد خاركش از تخت عزت فرود آمده مانند خار در دامن آن گلدستۀ گلستان نبوّت چسبيد و عرض كرد: اى حكيم دانا! و اى هادى رهنما! چندان حق بر اين ضعيف بينوا دارى كه اگر تمام عمر دنيا زنده بمانم و تو را خدمت كنم از عهدۀ عشرى از اعشار آن بيرون نمى توانم آمد و ليكن شبهه اى در دل من عارض شده است كه ديشب تا صباح در اين خيال بسر بردم و اين اسباب عيش كه براى من مهيّا گردانيده اى از هيچ يك منتفع نشدم، و اگر حلّ اين عقده از دل من نكنى از هيچ يك از اينها منتفع نخواهم شد.

حضرت عيسى فرمود: آن خيال كه جمعيت خاطر تو را به اختلال آورده است چيست؟

عرض كرد: عقدۀ خاطر من آن است كه هرگاه تو قادر هستى كه در سه روز مرا از حضيض خاركشى به اوج جهانبخشى برسانى و از خاك مذلّت برگرفته بر تخت رفعت بنشانى، چرا خود به آن جامه هاى كهنه قناعت كرده اى؟ نه خادمى دارى نه مركوبى نه يارى و نه محبوبى؟

آن حضرت فرمود: هرگاه زياده از مطلوب تو براى تو حاصل گرديد ديگر تو را با من چه كار است؟

عرض كرد: اى بزرگوار نيكو كردار! اگر توجه نكنى و اين عقده را از دل من نگشائى هيچ احسان نسبت به من نكرده اى و از هيچ يك از اينها كه به من داده اى منتفع نخواهم شد.

حضرت عيسى فرمود: اى فرزند! اين لذّات فانيۀ دنيا در نظر كسى اعتبار دارد كه از لذت باقيۀ عقبى خبرى ندارد، پادشاهى ظاهرى را كسى اختيار مى كند كه لذت پادشاهى معنوى را نيافته باشد، همان شخصى كه چند روز قبل بر اين تخت نشسته بود و به اين اعتبارات فانيه مغرور شده بود اكنون در زير خاك است و در خاطر هيچ كس خطور نمى كند از براى عبرت بس است دولتى كه به مذلّت تمام منتهى شود و لذّتى كه به مشقت مبدّل گردد به چه كار آيد؟ و دوستان حق را لذّتها از قرب و وصال جناب مقدس يزدانى و حصول معارف ربانى و فيضان حقايق سبحانى هست كه اين لذّتها را در جنب آنها قدرى نيست.

چون جناب عيسوى امثال اين سخنان را به گوش آن درّ يتيم رسانيد، او بار ديگر بر دامن آن حضرت چسبيد و عرض كرد: فهميدم آنچه فرمودى و يافتم آنچه بيان كردى و

ص: 1130

آن عقده را از دل من برداشتى، امّا عقده اى از آن بزرگتر و محكمتر در دل من گذاشتى!

عيسى عليه السّلام فرمود: آن كدام است؟

عرض كرد: آن گره تازه آن است كه از تو گمان ندارم كه در آشنائى با كسى خيانت كنى و آنچه حقّ نصيحت و نيكو خواهى او باشد بعمل نياورى، هرگاه تو خود سايۀ مرحمت بر سر ما افكندى و بى خبر به خانۀ ما درآمدى سزاوار نبود امرى را كه اصيل و باقى است از براى من منع نمائى و در مقام نفع رسانيدن به من امر فانى ناچيز را به من عطا كنى و از آن سلطنت ابدى و لذّت حقيقى مرا محروم گردانى؟

حضرت عيسى عليه السّلام فرمود: مى خواستم تو را امتحان كنم و ببينم كه قابل آن مراتب عاليه هستى، و بعد از ادراك اين لذّات فانيه، براى لذّات باقيه ترك اينها خواهى كرد؟ اكنون اگر ترك كنى ثواب تو عظيمتر خواهد بود و حجتى خواهد بود بر آنها كه اين زخارف باطلۀ دنيا را مانع تحصيل سعادات كاملۀ آخرت مى دانند.

پس آن سعادتمند دست زد و جامه هاى زيبا و زيورهاى گرانبها را انداخت و دست از پادشاهى صورى برداشت و قدم يقين در راه خدا و تحصيل سلطنت معنوى گذاشت، حضرت عيسى عليه السّلام او را به نزد حواريان آورد و فرمود: آن گنج كه من گمان داشتم، اين درّ يتيم بود كه در سه روز او را از خاركشى به سلطنت رسانيدم و بر همه پشت پا زد و قدم در راه متابعت من نهاد، و شما بعد از سالهاى سال پيروى من به اين گنج پررنج فريفته شديد و دست از من برداشتيد.

و گفته اند: آن فرزند عجوز كه حضرت عيسى عليه السّلام بعد از مردن، او را زنده كرد، همين جوان بود و از اكابر دين شد و جماعت بسيار به بركت او به راه حق هدايت يافتند (1).

و به سند معتبر از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم منقول است كه فرمود: برادرم عيسى عليه السّلام به شهرى وارد شد كه در آنجا مرد و زنى با يكديگر منازعه مى كردند و فرياد مى كردند، عيسى عليه السّلام پرسيد: چيست شما را؟ مرد گفت: اى پيغمبر خدا! اين زن من است و زن نيك و صالحه است، امّا من او را دوست نمى دارم، مى خواهم از او جدا شوم! عيسى عليه السّلام فرمود:

ص: 1131


1- . بحار الانوار 14/280؛ عرائس المجالس 393 بطور اختصار.

به همه حال سببش را بگو كه چرا او را دوست نمى دارى؟ عرض كرد: رويش كهنه شده است و طراوتى ندارد بى آنكه پير شده باشد! حضرت عيسى عليه السّلام به آن زن فرمود:

مى خواهى طراوت روى تو برگردد؟ عرض كرد: بلى. فرمود: چون چيزى خورى كمتر از قدر سيرى بخور، زيرا كه طعام كه در سينه بسيار شد مى جوشد و رو را كهنه مى كند. پس زن به فرمودۀ آن حضرت عمل كرد و طراوتش عود كرد و محبوب شوهرش گرديد (1).

پس آن حضرت به شهر ديگر رسيد، شكايت كردند اهل آن شهر كه: در ميوه هاى ما كرم بهم رسيده است و فاسد مى كند ميوه هاى ما را. فرمود: سببش آن است كه چون درخت را مى كاريد اول خاك مى ريزيد بعد از آن آب مى دهيد، مى بايد اول آب را به ريشۀ درخت بريزيد و بعد از آن خاك. چون چنين كردند كرم از ميوه هاى ايشان بر طرف شد (2). پس از آنجا گذشت و وارد شهر ديگر شد، ديد روهاى اهل آن شهر زرد است و چشمهاى ايشان كبود است، چون از اين حال به آن حضرت شكايت كردند فرمود: سبب اين علتهاى شما آن است كه گوشت را ناشسته مى پزيد و مى خوريد، و هيچ جانورى روحش از بدن مفارقت نمى كند مگر كه جنابتى در آن بهم رسد و تا نشويند آن را جنابت از آن بر طرف نمى شود. پس بعد از آن گوشت را شستند و مرضهاى ايشان به صحت مبدّل شد. پس از آنجا گذشت و وارد شهر ديگرى شد كه دندانهاى ايشان ريخته بود و روهاى ايشان باد كرده بود، چون شكايت اين حال به آن حضرت كردند فرمود: چون مى خوابيد دهانهاى خود را بر هم مى گذاريد، پس باد در سينۀ شما مى جوشد تا به دهان شما مى رسد، چون راه خروج ندارد بيخ دندانها را فاسد مى كند و روهاى شما را متغير مى گرداند. چون عادت كردند بر اينكه در وقت خوابيدن دهانها را بگشايند، حال ايشان به صلاح آمد (3).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: روزى حضرت عيسى عليه السّلام در سياحت خود به شهرى رسيد كه اهلش مرده بودند و استخوانهاى ايشان در خانه ها و بر

ص: 1132


1- . علل الشرايع 497؛ قصص الانبياء راوندى 273.
2- . علل الشرايع 574؛ قصص الانبياء راوندى 273.
3- . علل الشرايع 575؛ قصص الانبياء راوندى 274.

سر راهها افتاده بود! چون اين حال را مشاهده نمود فرمود: اينها به عذاب الهى هلاك شده اند زيرا كه اگر به مرگ طبيعى مرده بودند يكديگر را دفن مى كردند! پس اصحاب آن حضرت عليه السّلام عرض كردند: مى خواهيم بدانيم قصۀ ايشان را كه به چه سبب هلاك شده اند؟ پس حق تعالى وحى نمود به آن حضرت كه: اى روح اللّه! ايشان را ندا كن تا جواب بگويند، پس حضرت عيسى عليه السّلام فرمود: اى اهل شهر! پس يكى از ايشان جواب گفت: لبيك اى روح اللّه، فرمود: چيست حال شما و قصۀ شما چه بود؟ گفت: صبح در عافيت بوديم و شب خود را در هاويه ديديم. حضرت پرسيد: هاويه كدام است؟ عرض كرد: دريايى چند است از آتش كه در آن درياها كوهها از آتش است. عيسى عليه السّلام فرمود:

چه عمل شما را به چنين حالى انداخت؟ عرض كرد: محبت دنيا و عبادت طاغوت؛ يعنى اطاعت اهل باطل. فرمود: محبت دنياى شما به چه مرتبه رسيده بود؟ گفت: مانند محبت طفل مادرش را كه هرگاه به او رو مى آورد شاد مى شود و هرگاه پشت مى كند محزون مى شود. فرمود: عبادت طاغوت شما به چه مرتبه رسيده بود؟ گفت: هر امر باطلى كه ما را به آن مأمور مى ساختند، اطاعت ايشان مى كرديم. فرمود: به چه سبب تو در ميان ايشان با من سخن گفتى؟ عرض كرد: زيرا كه ايشان را لجامهاى آتش به دهان زده اند و ملكى چند در نهايت غلظت و شدت بر ايشان موكّلند، و من در ميان ايشان بودم از ايشان نبودم و چون عذاب بر ايشان نازل شد مرا نيز فرو گرفت، پس من به موئى آويخته ام در كنار جهنم و مى ترسم كه در جهنم بيفتم. پس عيسى عليه السّلام به اصحاب خود فرمود: خواب كردن بر روى مزبله ها و خوردن نان جو با سلامتى دين، خيرى است بسيار (1).

به روايت ديگر منقول است كه: روزى حضرت عيسى عليه السّلام با حواريان به راهى مى رفتند، ناگاه به سگ مردۀ گنديده اى رسيدند، حواريان گفتند: چه بسيار متعفّن است بوى اين سگ؟ حضرت عيسى فرمود: چه بسيار سفيد و خوشايند است دندانهاى آن (2)(و تنبيه فرمود ايشان را كه نظر به عيوب مردم مكنيد هر چند عيب بسيار داشته باشند، و

ص: 1133


1- . معاني الاخبار 341؛ ثواب الاعمال و عقاب الاعمال 303؛ علل الشرايع 466.
2- . تنبيه الخواطر 125.

صفات خوب ايشان را منظور داريد) .

ايضا مروى است كه: روزى آن حضرت را باران تندى و رعدى و صاعقه اى گرفت، مضطرب شد خواست كه پناهى پيدا كند پس خيمه اى از دور نمودار شد، چون به نزد آن خيمه رسيد زنى را در آن خيمه ديد، از آنجا برگشت، ناگاه غارى در كوه به نظرش آمد، چون به آن غار رسيد ديد شيرى در آنجا خوابيده است، پس دست بر آن شير گذاشت و گفت: خداوندا! براى هر چيز مأوايى قرار داده اى و براى من پناهى و جايگاهى قرار نداده اى؟ پس حق تعالى وحى فرمود به او كه: مأواى تو در محلّ قرار رحمت من است، بعزت خود سوگند مى خورم كه به عقد تو در مى آورم در روز قيامت صد حوريه اى را كه به دست قدرت خود آفريده ام، و در دامادى تو چهار هزار سال مردم را اطعام كنم كه هر روز آن سالها مانند عمر تمام دنيا باشد، و امر كنم منادى را كه ندا كند: كجايند آنها كه ترك دنيا كرده بودند؟ حاضر شويد در دامادى زاهد دنيا عيسى بن مريم (1).

و در حديث ديگر منقول است كه: دنيا را مصوّر گردانيدند براى عيسى عليه السّلام به صورت پيرزالى مهيب كه دندانهايش ريخته بود و خود را به همۀ زينتها آراسته بود! پس آن حضرت عليه السّلام از او پرسيد: چند شوهر كرده اى؟ گفت: احصا نمى توان كردن! فرمود: همه مردند يا همه تو را طلاق گفتند؟ عرض كرد: بلكه همه را كشتم! عيسى عليه السّلام فرمود: واى بر حال شوهرهاى باقيماندۀ تو كه مى بينند كه تو هر روز يكى را مى كشى و از تو حذر نمى كنند و عبرت از حال گذشتگان نمى گيرند (2).

و به روايت ديگر منقول است كه: روزى حضرت عيسى عليه السّلام نشسته بود و نظر مى نمود به مرد پيرى كه بيلى به دست گرفته و به اهتمام تمام زمين را براى زراعت مى كند، آن حضرت عرض كرد: خداوندا! طول امل را از او بردار. چون دعاى آن حضرت مستجاب شد، آن مرد بيل را از دست انداخت و خوابيد، پس عيسى عليه السّلام گفت: خداوندا! طول امل را به او برگردان، پس همان ساعت برخاست و بيل را گرفته مشغول كار شد! حضرت از او

ص: 1134


1- . تنبيه الخواطر 140.
2- . تنبيه الخواطر 417.

پرسيد: چرا بيل را انداختى و ديگر برداشتى؟ گفت: در اثناى عمل به خاطرم افتاد كه: تا كى كار خواهى كرد؟ و به اين مرتبه از پيرى رسيده اى و نمى دانى كه از عمر تو چه مقدار باقى خواهد بود، پس بيل را انداختم و خوابيدم، باز به خاطرم رسيد كه: تا زنده اى معيشتى مى خواهى، پس برخاستم مشغول كار شدم (1).

و به سند معتبر از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم منقول است كه: حواريان به عيسى عليه السّلام عرض كردند: اى روح اللّه! باكى همنشينى كنيم؟ فرمود: با كسى بنشينيد كه خدا را به ياد شما آورد، ديدن او؛ و بيفزايد در علم شما، گفتار او؛ و رغبت فرمايد شما را در آخرت، كردار او (2).

و به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: عيسى عليه السّلام گذشت بر جماعتى كه مى گريستند، پرسيد: بر چه چيز گريه مى كنند اين گروه؟ گفتند: بر گناهان خود مى گريند. فرمود: ترك كنند تا خدا بيامرزد (3).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: روزى حضرت عيسى عليه السّلام به قبرى گذشت كه صاحبش را عذاب مى كردند، پس سال ديگر از آن قبر گذشت صاحب قبر را عذاب نمى كردند، پس مناجات كرد: خداوندا! سال قبل بر اين قبر گذشتم صاحبش را عذاب مى كردند و امسال كه گذشتم عذابش برطرف شده بود، سبب اين چيست؟ وحى رسيد به آن حضرت: اى روح اللّه! صاحب اين قبر فرزندى داشت چون به حدّ بلوغ رسيد صالح شد و راهى از راههاى مسلمانان را براى ايشان اصلاح نمود كه عبورشان از آن آسان باشد، و يتيمى را به نزد خود جا داد، پس آمرزيدم او را به آنچه فرزند او كرد. پس فرمود: روزى عيسى عليه السّلام به يحيى عليه السّلام گفت: اگر در حقّ تو بدى را بگويند كه در تو باشد، بدان كه آن گناهى است به ياد تو آورده اند، پس توبه و استغفار كن از گناه؛ و اگر بگويند در حقّ تو گناهى را كه در تو نباشد، پس بدان كه آن حسنه اى است كه براى تو نوشته شده است بى آنكه تعبى بكشى و سختى متحمّل شوى (4).

ص: 1135


1- . تنبيه الخواطر 280.
2- . كافى 1/39.
3- . امالى شيخ صدوق 401؛ ثواب الاعمال و عقاب الاعمال 163.
4- . امالى شيخ صدوق 414.

فصل چهارم: در بيان قصۀ نزول مائده است بر قوم حضرت عيسى عليه السّلام

به دعاى آن حضرت

حق تعالى مى فرمايد إِذْ قالَ اَلْحَوارِيُّونَ يا عِيسَى اِبْنَ مَرْيَمَ هَلْ يَسْتَطِيعُ رَبُّكَ أَنْ يُنَزِّلَ عَلَيْنا مائِدَةً مِنَ اَلسَّماءِ (1)«به يادآور آن وقتى را كه حواريان گفتند: اى عيسى پسر مريم! آيا مى تواند پروردگار تو كه فرو فرستد بر ما خوانى از آسمان؟» .

گفته اند كه: اين سؤال ايشان قبل از كامل شدن ايمان ايشان بود كه كمال قدرت الهى را نمى دانستند، يا آنكه مراد ايشان آن بود كه آيا مصلحت مى داند كه چنين كند؟ يا آنكه به معنى اطاعت باشد يعنى آيا اطاعت تو مى كند اگر اين سؤال بكنى؟ (2).

به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: قرائت اهل بيت عليهم السّلام «تستطيع ربّك» بوده است به صيغۀ خطاب و نصب «ربك» يعنى: آيا مى توانى اين سؤال را از پروردگار خود بكنى (3)؟

قالَ اِتَّقُوا اَللّهَ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ (4) «عيسى عليه السّلام گفت: بترسيد از خدا اگر ايمان به خدا و پيغمبر او داريد» اين سؤالها را مكنيد كه عاقبت اينها خوب نيست، قالُوا نُرِيدُ أَنْ نَأْكُلَ

ص: 1136


1- . سورۀ مائده:112.
2- . مجمع البيان 2/264.
3- . مجمع البيان 2/264 با كمى اختلاف.
4- . سورۀ مائده:112.

مِنْها وَ تَطْمَئِنَّ قُلُوبُنا وَ نَعْلَمَ أَنْ قَدْ صَدَقْتَنا وَ نَكُونَ عَلَيْها مِنَ اَلشّاهِدِينَ (1) «گفتند:

مى خواهيم بخوريم از آن مائدۀ آسمانى و مطمئن شود دل ما و صاحب يقين گرديم به كمال قدرت پروردگار خود و به علم يقين بدانيم كه تو راست گفته اى آنچه به ما خبر داده اى و بوده باشيم بر اين مائده از گواهان» كه شهادت دهيم چنين معجزه اى از تو به ظهور آمده.

قالَ عِيسَى اِبْنُ مَرْيَمَ اَللّهُمَّ رَبَّنا أَنْزِلْ عَلَيْنا مائِدَةً مِنَ اَلسَّماءِ تَكُونُ لَنا عِيداً لِأَوَّلِنا وَ آخِرِنا وَ آيَةً مِنْكَ وَ اُرْزُقْنا وَ أَنْتَ خَيْرُ اَلرّازِقِينَ (2) «گفت عيسى بن مريم: خداوندا اى پروردگار ما! فرو فرست بر ما مائده اى و خوان نعمتى از آسمان كه بوده باشد روز نازل شدن آن عيدى براى اول ما و آخر ما-يعنى براى آنها كه در زمان ما هستند و آنها كه بعد از ما بيايند، يا بخورند از آن مائده اول و آخر ما-و آيتى و معجزه اى باشد از جانب تو بر كمال قدرت تو و حقّيّت پيغمبرى تو، و روزى كن ما را آن مائده-يا شكر آن مائده را-و تو بهترين روزى دهندگانى.

مروى است كه: در روز يكشنبه مائده نازل شد و به اين سبب نصارى آن روز را عيد كردند (3).

قالَ اَللّهُ إِنِّي مُنَزِّلُها عَلَيْكُمْ فَمَنْ يَكْفُرْ بَعْدُ مِنْكُمْ فَإِنِّي أُعَذِّبُهُ عَذاباً لا أُعَذِّبُهُ أَحَداً مِنَ اَلْعالَمِينَ (4) «فرمود خداوند عالميان: بدرستى كه من مى فرستم بر شما آن مائده را پس هر كه كافر شود بعد از آن از شما-يا كفران نعمت كند-پس بدرستى كه عذاب مى كنم او را عذابى كه نكنم چنان عذاب احدى از عالميان را» .

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون مائده بر عيسى عليه السّلام نازل شد امر نمود حواريان را كه: مخوريد از آن مائده تا شما را مرخّص گردانم، پس يك مرد از ايشان خورد از آن مائده، پس بعضى از حواريان گفتند: اى روح اللّه! فلان شخص خورد از آن مائده، عيسى عليه السّلام از او پرسيد: خوردى؟ گفت: نه! ساير حواريان گفتند:

ص: 1137


1- . سورۀ مائده:113.
2- . سورۀ مائده:114.
3- . مجمع البيان 2/266.
4- . سورۀ مائده:115.

خورد، عيسى عليه السّلام فرمود: چون برادر مؤمن تو انكار كند امرى را و خود ديده باشى تكذيب ديدۀ خود بكن و تصديق او بكن (1).

به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: مائده اى كه بر بنى اسرائيل نازل شد به زنجيرهاى طلا از آسمان آويخته بود و نه رنگ طعام و نه گردۀ نان در آن بود (2).

و به روايت ديگر: نه ماهى و نه گردۀ نان بود (3).

به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: چون مائده نازل شد و ايمان نياوردند، مسخ شدند به صورت خوك (4).

و به روايت ديگر: به صورت ميمون و خوك (5).

و در حديث معتبر از حضرت امام موسى عليه السّلام منقول است كه: خنازير جماعتى از گازران بودند كه تكذيب كردند به مائدۀ آسمان و به صورت خوك شدند (6).

و در تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است كه: حق تعالى مائده بر عيسى عليه السّلام فرستاد و بركت داد در چند گردۀ نان و چند ماهى كه چهار هزار و هفتصد كس از آن خوردند و سير شدند (7). و باز در آن تفسير مذكور است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود:

چون قوم عيسى عليه السّلام از خدا سؤال كردند كه مائده بر ايشان نازل شود و نازل شد و ايشان كفران كردند، خدا ايشان را مسخ كرد به چهار صد نوع از حيوان مانند خوك و ميمون و خرس و گربه و بعضى از مرغان و بعضى از حيوانات دريا و صحرا (8).

و على بن ابراهيم رحمه اللّه روايت كرده است كه: چون مائده بر ايشان نازل مى شد بر سر آن جمع مى شدند و همه مى خوردند تا سير مى شدند، پس اغنيا و متكبران ايشان گفتند:

ص: 1138


1- . تفسير عياشى 1/350.
2- . تفسير عياشى 1/350.
3- . قصص الانبياء راوندى 185.
4- . تفسير عياشى 1/351.
5- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 565؛ تفسير قمى 1/190.
6- . تفسير عياشى 1/351.
7- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 195.
8- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 565.

نمى گذاريم كه مردم پست و فقير از مائده بخورند، پس حق تعالى مائده را برد به آسمان و ايشان را مسخ كرد به صورت ميمون و خوك (1).

و شيخ طبرسى رحمه اللّه نقل كرده است كه: خلاف كرده اند در كيفيت نزول مائده و آنچه در آن مائده بود:

از عمار بن ياسر منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرموده: مائده اى كه نازل شد نان و گوشت بود، زيرا كه از عيسى عليه السّلام سؤال كردند طعامى را كه آخر نشود و از آن بخورند، پس حق تعالى به ايشان گفت: اين نعمت براى شما خواهد بود تا خيانت نكنيد و مخفى نكنيد و بر نداريد و ذخيره نكنيد، كه اگر چنين كنيد معذّب خواهيد شد، پس در همان روز خيانت كردند.

و از ابن عباس منقول است كه حضرت عيسى عليه السّلام به بنى اسرائيل گفت: سى روز روزه بداريد و بعد از آن هر چه خواهيد از خدا بطلبيد تا به شما عطا فرمايد، پس سى روز روزه داشتند و چون فارغ شدند گفتند: اى عيسى! اگر براى مخلوقى كار مى كرديم به ما طعامى مى داد و ما سى روز روزه داشتيم و گرسنگى كشيديم پس دعا كن خدا مائده اى از آسمان براى ما بفرستد، پس ملائكه مائده اى براى ايشان آوردند كه هفت گردۀ نان و هفت ماهى در آن بود و نزد ايشان گذاشتند تا همه خوردند.

و از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام نيز اين مضمون منقول است.

و روايت ديگر آن است كه: هر طعامى در مائده بود بجز گوشت؛ به روايت ديگر: بجز نان و گوشت؛ و به روايت ديگر: بغير از ماهى و گوشت؛ به روايت ديگر آن است كه: ماهى بود و مزۀ هر طعامى در آن بود؛ و به روايت ديگر آنكه: ميوه اى بود از ميوه هاى بهشت؛ و روايت كرده اند كه: هر بامداد و پسين بر ايشان نازل مى شد مانند منّ و سلوى.

و از سلمان فارسى رضى اللّه عنه منقول است كه: عيسى عليه السّلام هرگز تتبّع عيوب مردم نكرد و هرگز بلند بر روى كسى سخن نگفت و هرگز در خنده قهقهه نكرد و هرگز مگسى را از روى خود دور نكرد و هرگز بينى خود را از چيز بدبوئى نگرفت و هرگز بازى و فعل عبث نكرد،

ص: 1139


1- . تفسير قمى 1/190.

و چون حواريان از آن حضرت سؤال كردند كه مائده بر ايشان نازل شود، جامۀ پشمينه پوشيد و گريست و دعا كرد براى نزول مائده، پس سفرۀ سرخى در ميان هوا از آسمان فرود آمد و ايشان مى ديدند و در اندك زمانى نزد ايشان فرود آمد، پس عيسى عليه السّلام گريست و عرض كرد: خداوندا! بگردان مرا از شكر كنندگان، خداوندا! اين مائده را رحمت گردان و سبب عذاب و عقوبت مگردان. پس يهودان كه منكر آن حضرت بودند امر غريبى مشاهده كردند كه هرگز نديده بودند و بوى خوشى از آن مائده استشمام كردند كه هرگز چنين بوئى به دماغ ايشان نرسيده بود. پس عيسى عليه السّلام برخاست و وضو ساخت و نماز طولانى بجا آورد و دستمال را از روى مائده برگرفت و گفت: «بسم اللّه خير الرّازقين» ، پس ديدند ماهى بريانى در ميان آن خوان بود كه فلس نداشت و روغن از آن مى ريخت و نزد سرش نمكى گذاشته بود و نزد دمش سركه گذاشته بود و دورش انواع سبزيها بود بجز گندنا (1)و پنج گردۀ نان در خوان بود كه بر روى يكى زيتون بود، و بر روى

عسل، و بر روى سوم روغن، و بر روى چهارم پنير، و بر روى پنجم كباب.

پس شمعون عرض كرد: اى روح اللّه! اين از طعام دنيا است يا از طعام آخرت؟ فرمود: از هيچ يك نيست بلكه خدا به قدرت كاملۀ خود در اين وقت آفريد، بخوريد از آنچه سؤال كرديد تا خدا اعانت كند شما را و از فضل خود زياده كند نعمت شما را.

پس حواريان عرض كردند: يا روح اللّه! امروز يك آيت ديگر مى خواهيم كه از تو ظاهر شود.

عيسى عليه السّلام فرمود: اى ماهى! زنده شو به اذن خدا؛ پس ماهى به حركت آمد و فلس و خار آن برگشت و ايشان را از مشاهدۀ آن حال غريب دهشتى عارض شد! پس عيسى عليه السّلام فرمود: چرا چيزى چند سؤال مى كنيد كه چون به شما مى دهند كراهت داريد از آن؟ چه بسيار مى ترسم كه شما كارى بكنيد كه به عذاب الهى معذّب شويد. پس عيسى عليه السّلام فرمود:

اى ماهى! برگرد به حالتى كه بودى به امر خدا، باز ماهى بريان شد چنانچه بود.

عرض كردند: اى روح اللّه! تو اول بخور از اين ماهى تا ما بعد از تو بخوريم.

ص: 1140


1- . گندنا به معنى تره است.

پس عيسى عليه السّلام فرمود: پناه مى برم به خدا از آنكه من از اين ماهى بخورم، بلكه هر كه سؤال كرده است بخورد، پس ترسيدند از خوردن آن، حضرت عيسى فقيران و محتاجان و بيماران و صاحبان دردهاى مزمن را طلبيد و فرمود كه از آن مائده بخورند، و فرمود:

بخوريد كه بر شما گوارا است و بر ديگران بلا است! پس هزار و سيصد نفر از فقيران و بيماران در آن روز از آن مائده خوردند و سير شدند و از ماهى هيچ كم نشد، پس مائده پرواز كرد و بسوى آسمان بلند شد و ايشان مى ديدند تا از نظرشان غائب شد، پس هر بيمارى كه در آن روز از مائده خورد صحيح شد و هر مريضى كه خورد مرضش زائل شد و هر پريشانى كه خورد غنى و مالدار شد، و پشيمان شدند آنها كه نخوردند، و هرگاه نازل مى شد اغنيا و فقرا بر سر آن مائده ازدحام مى كردند، پس عيسى عليه السّلام ميان ايشان به نوبه مقرر فرمود كه يك روز اغنيا بخورند و يك روز فقرا، و چهل روز مائده نازل شد كه چاشت مى آمد تا ظهر برپا بود كه از آن مى خوردند، و چون ظهر مى شد بالا مى رفت و سايه اش را مى ديدند تا از ايشان پنهان مى شد، و يك روز مى آمد و يك روز نمى آمد.

پس حق تعالى وحى نمود بسوى عيسى عليه السّلام كه: مائدۀ مرا از براى فقرا قرار ده و اغنيا را از آن منع كن، پس اغنيا در خشم شدند و شك كردند در مائده و مردم را به شك مى انداختند، پس حق تعالى وحى فرمود كه: من بر تكذيب كنندگان شرطى كرده ام كه هر كه كافر شود بعد از نزول مائده او را عذابى كنم كه احدى از عالميان را مثل آن عذاب نكرده باشم.

عيسى عليه السّلام عرض كرد: پروردگارا! اگر ايشان را عذاب كنى بندگان تواند، و اگر بيامرزى ايشان را پس توئى عزيز حكيم؛ پس سيصد و سى و سه نفر ايشان را مسخ كرد كه شب در رختخواب خود خوابيده بودند با زنان خود در خانه هاى خود، و چون صبح شد خوك شده بودند و در راهها و مزبله ها مى گشتند و عذره مى خوردند، و چون مردم اين را ديدند ترسيدند و گريان به نزد عيسى عليه السّلام آمدند، و اهل آنها كه مسخ شده بودند بر آنها مى گريستند، پس سه روز زنده ماندند و بعد از آن هلاك شدند (1).

ص: 1141


1- . مجمع البيان 2/266.

فصل پنجم: در بيان وحى هائى است كه بر حضرت عيسى عليه السّلام نازل گرديده

و مواعظ و حكمتهائى كه از آن حضرت صادر شده است

حق تعالى مى فرمايد وَ إِذْ قالَ اَللّهُ يا عِيسَى اِبْنَ مَرْيَمَ أَ أَنْتَ قُلْتَ لِلنّاسِ اِتَّخِذُونِي وَ أُمِّي إِلهَيْنِ مِنْ دُونِ اَللّهِ (1)« يادآور وقتى را كه خدا گفت: اى عيسى پسر مريم! آيا تو گفتى به مردم كه: بگيريد مرا و مادر مرا دو خدا بغير از خداوند عالميان؟» .

در احاديث معتبره از حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السّلام منقول است كه:

خدا اين سخن را هنوز به عيسى عليه السّلام خطاب نكرده است، و بعد از اين در قيامت خطاب خواهد كرد در وقتى كه نصارى را با آن حضرت حاضر گرداند براى اتمام حجت بر نصارى كه آنچه مى گويند بر عيسى افترا كرده اند و او نگفته است، و اين سؤال را از عيسى خواهد كرد با آنكه خود بهتر مى داند كه او نگفته است، و حق تعالى هر امر واقع شدنى را كه بيان مى فرمايد به عنوان امر واقع شده و گذشته تعبير مى نمايد (2).

قالَ سُبْحانَكَ ما يَكُونُ لِي أَنْ أَقُولَ ما لَيْسَ لِي بِحَقٍّ (3) «عيسى گفت-يعنى گويد-: پاك مى دانم تو را و منزّه مى دانم از آنكه تو را در خداوندى شريكى بوده باشد و نيست مرا كه بگويم چيزى را كه حق و سزاوار نيست مرا گفتن آن» ، إِنْ كُنْتُ قُلْتُهُ فَقَدْ

ص: 1142


1- . سورۀ مائده:116.
2- . تفسير قمى 1/190 و تفسير عياشى 1/351.
3- . سورۀ مائده:116.

عَلِمْتَهُ تَعْلَمُ ما فِي نَفْسِي وَ لا أَعْلَمُ ما فِي نَفْسِكَ إِنَّكَ أَنْتَ عَلاّمُ اَلْغُيُوبِ (1) «اگر من گفته ام آن را پس مى دانى تو آن را، و مى دانى آنچه در نفس من است-يعنى در خاطر خود پنهان كرده ام-و من نمى دانم آنچه تو پنهان كرده اى از معلومات خود از مردم-و اطلاق نفس در خدا مجاز است-بدرستى كه توئى بسيار داناى غيبها» .

به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است در تفسير اين آيۀ كريمه كه: اسم اعظم خدا هفتاد و سه اسم است و حق تعالى يك اسم را پنهان كرده است كه به هيچ كس تعليم ننموده است، و هفتاد و دو اسم را به آدم عليه السّلام تعليم داده بود و پيغمبران از او به ميراث بردند تا به عيسى عليه السّلام رسيد، پس اين است معنى قول عيسى عليه السّلام كه: مى دانى آنچه در نفس من است يعنى هفتاد و دو اسم كه تو تعليم من كرده اى، و من نمى دانم آنچه در نفس توست يعنى آن يك اسم كه مخصوص خود گردانيده اى (2).

مؤلف گويد: اين حديث مخالفت دارد با احاديث ديگر بسيار كه گذشت و خواهد آمد كه دانستن آن هفتاد و دو اسم مخصوص پيغمبر آخر الزمان صلّى اللّه عليه و آله و سلم و اوصياى معصومين اوست مگر آنكه اين اسماء غير آن اسماء بوده باشد و اللّه يعلم.

ما قُلْتُ لَهُمْ إِلاّ ما أَمَرْتَنِي بِهِ أَنِ اُعْبُدُوا اَللّهَ رَبِّي وَ رَبَّكُمْ (3) «نگفتم مر ايشان را مگر آنچه مرا امر كردى به آن كه: عبادت كنيد خدا را كه پروردگار من و پروردگار شما است» ، وَ كُنْتُ عَلَيْهِمْ شَهِيداً ما دُمْتُ فِيهِمْ فَلَمّا تَوَفَّيْتَنِي كُنْتَ أَنْتَ اَلرَّقِيبَ عَلَيْهِمْ وَ أَنْتَ عَلى كُلِّ شَيْءٍ شَهِيدٌ (4)«و بودم من بر ايشان گواه مادام كه در ميان ايشان بودم پس چون مرا بردى از ميان ايشان تو گواه و مطّلع بر احوال ايشان بودى و تو بر همه چيز گواه و مطّلعى» .

إِنْ تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبادُكَ وَ إِنْ تَغْفِرْ لَهُمْ فَإِنَّكَ أَنْتَ اَلْعَزِيزُ اَلْحَكِيمُ (5) «اگر عذاب كنى

ص: 1143


1- . سورۀ مائده:116.
2- . تفسير عياشى 1/351.
3- . سورۀ مائده:117.
4- . سورۀ مائده:117.
5- . سورۀ مائده:118.

ايشان را پس ايشان بندگان تواند، و اگر بيامرزى ايشان را پس بدرستى كه توئى عزيز و غالب بر هر چه اراده كنى و دانائى به حكمتها و مصلحتها» .

و به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: انجيل در شب سيزدهم ماه رمضان نازل شد (1).

و در حديث ديگر از آن حضرت منقول است كه: در شب دوازدهم نازل شد (2).

مؤلف گويد: شايد حديث اول محمول باشد بر نازل شدن بيت المعمور، چنانچه اول حديث به آن اشعارى دارد.

از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم منقول است كه: انجيل يكجا نازل شد نوشته در الواح (3).

و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: چون در مجلس مأمون با علماى هر ملت حجت تمام كرد، به جاثليق كه عالم نصارى بود فرمود: اى نصرانى! آيا خوانده اى در انجيل كه عيسى عليه السّلام گفت: من مى روم بسوى پروردگار خود و پروردگار شما بار قليطا خواهد آمد بعد از من، و اوست كه شهادت خواهد داد براى من به حق چنانچه من شهادت دادم از براى او، و اوست كه تفسير و بيان خواهد كرد براى شما هر چيزى را، و اوست كه ظاهر خواهد كرد فضيحتهاى امّتها را، و اوست كه عمود كفر را خواهد شكست؟

پس جاثليق گفت: هر چه از انجيل ذكر كنى، ما به آن اقرار داريم.

فرمود: آيا آنچه گفتم در انجيل هست؟

گفت: بلى.

حضرت فرمود: اى جاثليق! آيا مرا خبر نمى دهى كه انجيل شما كه ناپيدا شد آن را نزد كى يافتيد و كى آن را براى شما وضع كرد؟

گفت: ما يك روز انجيل را نيافتيم، و بعد از آن تر و تازه آن را يافتيم كه يوحنا و متّى از

ص: 1144


1- . كافى 2/629.
2- . كافى 4/157؛ من لا يحضره الفقيه 2/159.
3- . علل الشرايع 470؛ اختصاص 44.

براى ما بيرون آوردند!

حضرت فرمود: چه بسيار كم مى دانى سرّ انجيل و علماى انجيل را، اگر چنين باشد كه تو مى گوئى پس چرا اختلاف داريد شما در انجيل؟ ! و نيست اختلاف مگر در انجيلى كه در دست شماست، اگر باقى مى بود بر همان نحو كه اول نازل شده بود اختلاف نمى كرديد در آن و ليكن من افاده مى نمايم براى تو سرّ اختلاف انجيل را: بدان كه چون انجيل اول ناپيدا شد جمع شدند نصارى بسوى علماى خود و گفتند: عيسى كشته شد و انجيل ناپيدا شد، و شما علمائيد چه مصلحت مى دانيد؟

پس الوقا و مرقابوس گفتند: انجيل در سينۀ ماست، ما در هر روز يكشنبه يك سفر را براى شما بيرون مى آوريم؛ پس محزون و غمگين مباشيد و معبدهاى خود را خالى نگذاريد كه تا در هر روز يكشنبه يك سفر انجيل را از براى شما مى خوانيم تا همه جمع شود! پس الوقا و مرقابوس و يوحنا و متّى نشستند اين انجيل را براى شما وضع كردند بعد از آنكه انجيل اول ناپيدا شد، اين چهار نفر شاگردان گذشتگان بودند، آيا دانسته اى اى جاثليق اين را؟

جاثليق گفت: من اين را نمى دانستم، الحال دانستم و بر من ظاهر شد از زيادتى علم تو به انجيل، و شنيدم از تو چيزى چند از آنها كه مى دانستم كه دلم شهادت مى دهد كه آنچه تو مى گوئى حق است.

پس حضرت به مأمون و حاضران مجلس فرمود: گواه باشيد بر آنچه او گفت.

گفتند: گواه شديم.

پس رو كرد به جاثليق و فرمود: بحقّ عيسى و مادرش بگو كه آيا مى دانى كه متّى گفته است: مسيح پسر داود پسر ابراهيم پسر اسحاق پسر يعقوب پسر يهودا پسر خضرون است؛ و مرقابوس در نسب آن حضرت گفته است: عيسى پسر مريم است و او كلمۀ خداست كه او را حلول فرمود در جسد آدمى پس انسان شد؛ الوقا گفته است: عيسى بن مريم و مادرش دو انسان بودند از گوشت و خون پس داخل شد بر ايشان روح القدس، پس تو مى گوئى كه عيسى بر نفس خود شهادت داده است كه به حق و راستى مى گويم به

ص: 1145

شما كه بالا نمى رود به آسمان مگر كسى كه از آسمان فرود آمده باشد مگر شتر سوارى كه خاتم پيغمبران است كه او به آسمان بالا خواهد رفت و فرود خواهد آمد، پس چه مى گوئى در اين قول؟

جاثليق گفت: اين قول گفتۀ عيسى است، ما انكار نمى كنيم.

فرمود: چه مى گويى در گواهى الوقا و مرقابوس و متّى كه بر عيسى داده اند آنچه به او نسبت داده اند؟

جاثليق گفت: دروغ بسته اند بر عيسى!

حضرت فرمود: اى قوم! نشنيده ايد كه ستايش ايشان كرد و گفت: ايشان علماى انجيلند و گفتۀ ايشان حق است؟

پس جاثليق گفت: اى عالم مسلمانان! مى خواهم مرا معاف دارى از امر اين گروه.

باز بعد از مناظرات بسيار، حضرت از او پرسيد: آيا در انجيل نوشته است كه پسر زن نيكوكار خواهد رفت و بار قليطا بعد از او خواهد آمد، و او سبك خواهد كرد تكليفهاى دشوار را و تفسير خواهد كرد براى شما هر چيز را و گواهى خواهد داد براى من چنانچه من گواهى دادم براى او، من مثلها براى شما آوردم و او تأويل آنها را براى شما خواهد آورد، آيا ايمان مى آوريد كه اين در انجيل است؟

جاثليق گفت: بلى (1).

در حديث موثق از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: از جمله مواعظى كه حق تعالى به عيسى عليه السّلام وحى فرمود اين بود كه:

اى عيسى! منم پروردگار تو و پروردگار پدران تو، نام من واحد است، و منم يگانه كه تنها همه چيز را خلق كردم و همه چيز از صنع من است و همۀ خلق در قيامت بسوى من بر مى گردند.

اى عيسى! توئى مسيح و با بركت به امر من، و تو خلق مى كنى از گل مانند هيئت مرغ

ص: 1146


1- . عيون اخبار الرضا 1/162؛ توحيد شيخ صدوق 424؛ احتجاج 2/411.

به اذن من، و تو زنده مى كنى مردگان را به كلام من، بسوى من رغبت نما و از عقاب من ترسان باش كه پناهى نمى يابى از عذاب من مگر آنكه بسوى من آئى.

اى عيسى! وصيت مى كنم تو را وصيت كسى كه مهربان باشد بر تو به رحمت در وقتى كه لازم شده است براى تو از جانب من دوستى به سبب آنكه طلب كردى امرى چند را كه موجب خشنودى من است، پس تو را با بركت گردانيدم در بزرگى و خردسالى و در هر جا كه باشى گواهى مى دهم كه تو بندۀ من و پسر كنيز منى.

اى عيسى! مرا نزديك دان به خود چنانچه آنچه در خاطر تو مى گذرد به تو نزديك است، و ياد كن مرا براى ذخيرۀ آخرت خود، و تقرّب جو بسوى من به كردن نوافل و سنّتها، و بر من توكل كن تا كارهاى تو را بسازم، و بر غير من اعتماد مكن كه كارهاى تو را به او گذارم و يارى تو نكنم.

اى عيسى! صبر كن بر بلاهاى من و راضى باش به قضاهاى من و چنان باش كه من مى خواهم كه چنان باشى، بدرستى كه من مى خواهم اطاعتم كنند و معصيت من نكنند.

اى عيسى! زنده دار ياد مرا به زبان خود و جا ده محبت مرا در دل خود.

اى عيسى! بيدار و آگاه باش در ساعتهايى كه مردم در خواب غفلتند، و بيان كن براى مردم لطايف حكمتهاى مرا.

اى عيسى! رغبت كننده باش به ثواب من و ترسان باش از عذاب من، و بميران دل خود را از خواهش شهوتهاى دنيا به ترس از من.

اى عيسى! شبها را رعايت كن براى طلب خشنودى من، و روزها را به تشنگى بگذران به روزه داشتن براى روز حاجت خود نزد من.

اى عيسى! سعى كن در نيكيها به قدر طاقت خود تا معروف گردى به نيكى به هر جانب كه متوجه شوى.

اى عيسى! حكم كن در ميان مردم به آنچه به جهت خير خواهى ايشان به تو وحى كرده ام، و حكم مرا در ميان ايشان برپا دار، بتحقيق كه فرستاده ام براى تو كتابى را كه شفا بخشندۀ سينه ها است از مرضهاى شك و شبهۀ شيطان.

ص: 1147

اى عيسى! به راستى مى گويم كه ايمان نمى آورد به من كسى از خلق من مگر آن كه خاشع و گريان مى شود براى من، و خاشع نمى شود براى من مگر آن كه اميد مى دارد از من ثواب مرا، پس گواه مى گيرم تو را كه او ايمن است از عقاب من تا تغيير ندهد دين مرا و بدل نكند سنّت مرا.

اى عيسى پسر بكر منقطع از دنيا و متوسل به حق تعالى-يعنى پسر مريم-! بر خود گريه كن گريه كردن كسى كه وداع اهل خود كرده باشد در دنيا و دنيا را دشمن داشته باشد و براى اهلش گذاشته باشد، و نباشد رغبت او مگر در آنچه نزد خداست از ثواب آخرت.

اى عيسى! با اين ترك دنيا كه گفتم بايد كه سخن خود را نرم كنى با مردم، و به هر كه برسى سلام بكنى، و بيدار باشى در وقتى كه ديده هاى نيكان نيز در خواب است براى حذر كردن از زلزله هاى شديد و هولهاى عظيم روز قيامت در وقتى كه نفع نمى بخشد نه اهل و نه فرزندى و نه مال.

اى عيسى! سرمه كش ديدۀ خود را به ميل اندوه در هنگامى كه اهل بطالت مى خندند.

اى عيسى! با خشوع باش و صبركننده باش، پس خوشا حال تو اگر برسد به تو آنچه وعده داده ام صبر كنندگان را.

اى عيسى! هر روز تعلقى از تعلقهاى دنيا را از خود دور كن تا آخر بر تو دشوار نباشد ترك دنيا، بچش از دنيا آنچه مزه اش بر طرف شده است، پس به راستى مى گويم كه در دست تو نيست مگر همان ساعت و روزى كه در ميانش هستى، پس اكتفا كن از دنيا به قدر كفاف و سعى كن در تحصيل توشۀ آخرت خود و اكتفا كن به جامه هاى درشت و طعامهاى بى مزه، زيرا كه مى بينى آنچه مى پوشى و مى خورى آخر به چه چيز منتهى مى شود، و مى پرسند آنچه را متصرف مى شوى از دنيا كه از كجا بهم رسانيدى و در كجا صرف كردى؟

اى عيسى! بدرستى كه از تو سؤال خواهم كرد در قيامت، پس رحم كن بر ضعفا چنانچه من بر تو رحم مى كنم و قهر و زجر بر يتيمان مكن.

اى عيسى! گريه كن بر نفس خود در نماز، و نقل نما قدمهاى خود را بسوى جاهاى نماز، و به من بشنوان صداى لذيذ خود را به ذكر من، زيرا كه احسان من بر تو بسيار است.

ص: 1148

اى عيسى! بسا امّتها را هلاك كردم به گناهى چند كه تو را از آنها نگاهداشتم.

اى عيسى! مدارا كن با ضعيفان و ديدۀ ناتوان خود را به آسمان بگشا و مرا دعا كن كه من به تو نزديكم، و دعا مكن مرا مگر با تضرع و فراغ خاطر از ياد غير من كه اگر چنين مرا بخوانى اجابت تو مى كنم.

اى عيسى! اين دنياى فانى را نپسنديدم براى ثواب آنها كه پيش از تو بودند، و نه براى عقاب آنها كه انتقام از ايشان كشيدم، بلكه ثواب و عقاب هر دو را به آخرت انداختم كه ابدى است و زوال ندارد.

اى عيسى! تو فانى مى شوى و من باقى مى مانم، و از جانب من است روزى تو و نزد من است وقت مردن تو و بسوى من است بازگشت تو و بر من است حساب تو، پس از من سؤال كن و از غير من سؤال مكن، و نيكو مرا دعا كن تا به نيكو تو را اجابت كنم.

اى عيسى! چه بسيارند آدميان و چه كمند صبر كنندگان چنانچه درخت بسيار است و درختى كه ميوه اش نيكو باشد كم است، پس تو را فريب ندهد خوشايندگى درختى تا ميوه اش را نچشى، يعنى از نيكى ظاهر مردم فريب مخور تا اخلاق و اعمال ايشان را امتحان نكنى.

اى عيسى! فريب ندهد تو را حال كسى كه تمرّد و نافرمانى من مى كند و روزى مرا مى خورد و عبادت غير مرا مى كند پس مرا مى خواند نزد شدتها و بلاها، و من دعاى او را مستجاب مى كنم پس باز بر مى گردد به شرك و گناه خود و ترك گناه خود نمى كند، آيا بر من تمرّد مى كند يا غضب مرا متعرض مى شود؟ ! پس سوگند مى خورم بذات مقدس خود كه او را بگيرم گرفتنى كه مفرّى و گريزگاهى از آن نداشته باشد و پناهى بجز من نيابد، به كجا مى گريزد از آسمان و زمين من؟ !

اى عيسى! بگو مر ستمكاران بنى اسرائيل را كه: نخوانيد مرا و حال آنكه حرامها را در زير بغل خود گرفته ايد و بتها را در خانه هاى خود گذاشته ايد، يعنى مالها و فرزندان و زنان خود را بت خود گردانيده ايد و آنها را بر رضاى خدا اختيار مى كنيد، بدرستى كه من سوگند خورده ام كه هر كه مرا بخواند اجابت او بكنم و با اين حال كه مرا بخوانند اجابت من

ص: 1149

لعنت خواهد بود بر ايشان تا پراكنده شوند.

اى عيسى! چند نظر جميل بسوى ايشان كنم و انتظار ايشان كشم و ايشان را به درگاه خود طلبم و اين گروه در غفلت باشند و بازگشت بسوى من نكنند، و سخنهاى حق از دهان ايشان بيرون مى آيد و دل ايشان از آن خبر ندارد، و متعرض غضب من مى شوند به گناهان و اظهار محبت مى نمايند نسبت به مؤمنان.

اى عيسى! بايد كه زبان تو در آشكار و پنهان يكى باشد، همچنين دل تو و ديدۀ تو بايد كه بسوى رضاى آنكه او را دوست مى دارى نظر كند، بپيچ دل و زبان خود را از حرام و بپوش ديدۀ خود را از آنچه خيرى در آن نيست، بسا كسى كه يك نظر كند و آن نظر كردن در دلش تخم شهوتى بكارد و آن شهوت او را هلاك گرداند.

اى عيسى! رحيم و مهربان باش و چنان باش براى بندگان من كه مى خواهى بندگان من با تو چنان باشند، و بسيار ياد كن مردن و مفارقت كردن اهل و فرزندان خود را، و مشغول لهو و امور باطل مشو كه لهو صاحبش را فاسد مى گرداند، و غافل مشو از ياد من كه غافل از من دور است؛ ياد كن مرا به اعمال شايسته تا تو را ياد كنم به رحمت و ثواب خود.

اى عيسى! توبه كن بسوى من بعد از گناه و مرا به اعمال شايسته ياد كن و به ياد توبه كنندگان بياور و ايمان بياور به آنكه توبه را قبول مى كنم، و نزديكى بجو بسوى مؤمنان و امر كن ايشان را كه مرا بخوانند با تو؛ و زنهار مگذار كه دعاى مظلومى در درگاه من بلند شود كه قسم بذات مقدس خود خورده ام كه از براى دعاى او درى از آسمان بگشايم و دعاى او را مستجاب گردانم اگر چه بعد از مدتى باشد.

اى عيسى! بدان كه مصاحب بد گمراه مى كند و همنشين بد هلاك مى كند، پس بدان كه باكى همنشينى مى كنى و اختيار كن براى خود برادران از مؤمنان.

اى عيسى! توبه كن بسوى من كه بر من عظيم و بزرگ نمى نمايد آمرزش گناهان، و منم رحيم ترين رحيمان.

اى عيسى! عمل كن از براى نفس خود در مهلتى كه يافته اى از اجل خود پيش از آنكه بميرى و ديگرى از براى تو نكند، بدرستى كه من جزا مى دهم به حسنه چندين برابر آن، و

ص: 1150

گناه، صاحبش را هلاك مى كند، و پيشى گير و سعى نما در اعمال صالحه چه بسيار مجلسى هست كه چون اهلش برمى خيزند از عذاب جهنم آزاد شدند.

اى عيسى! ترك نما دنياى فانى منقطع را و راه رو در اثر منزلهاى آنها كه پيش از تو بوده اند، و ايشان را بخوان و با ايشان راز بگو، آيا از ايشان صدائى مى شنوى؟ ! پس از احوال ايشان پند بگير و بدان كه بزودى تو با ساير زندگان به ايشان ملحق خواهيد شد.

اى عيسى! بگو به آنها كه تمرّد مى كنند به معصيت من و مداهنه مى كنند با اهل معاصى كه متوقع عقوبت من و منتظر هلاك شدن باشند كه عن قريب مستأصل خواهند شد با هلاك شدگان ديگر، خوشا حال تو اى پسر مريم پس خوشا حال تو اگر اخذ كنى به آدابى كه امر فرموده است تو را به آنها خداوند تو كه رحيم و مهربان است بر تو و ابتدا كرده است

تو را به نعمت پيش از آنكه بطلبى از نهايت كرم خود، و در هر شدتى و بلائى فريادرس توست، پس معصيت او مكن.

اى عيسى! بدرستى كه حلال نيست تو را معصيت من، بتحقيق كه عهد كردم بسوى تو چنانچه عهد كردم بسوى پيغمبرانى كه پيش از تو بودند و من بر اين عهد از گواهانم.

اى عيسى! گرامى نداشته ام خلقى را به مثل دين خود، و انعام نكرده ام بر كسى به مثل رحمت خود.

اى عيسى! به آب بشوى ظاهر خود را و دوا كن به حسنات و طاعات دردهاى باطن خود را، زيرا كه بازگشت تو بسوى من است.

اى عيسى! عطا نمودم به تو آنچه انعام فرموده ام به آن بر تو فراوان بى آنكه آن را مكدّر گردانم به بلائى يا مصيبتى، و از تو قرضى طلبيدم براى نفع تو پس بخل ورزيدى تا هلاك شدى.

مؤلف گويد: اين خطاب و بعضى از خطابهاى ديگر اگر چه به حسب ظاهر با عيسى عليه السّلام است، امّا مراد امّت آن حضرت است.

اى عيسى! خود را زينت ده به دين حق و به دوستى مساكين و درويشان و راه رو بر روى زمين به هموارى و شكستگى، و در هر بقعۀ زمين نماز كن كه همه پاك است.

ص: 1151

اى عيسى! كمر ببند براى عبادت من كه هر چه آمدنى است-يعنى مرگ-نزديك است، و بخوان كتاب مرا با طهارت و وضو، و بشنوان به من از خود صداى حزينى.

اى عيسى! خيرى نيست در لذّتى كه دائم نباشد و در عيشى كه از صاحبش زايل شود.

اى پسر مريم! اگر ببيند ديدۀ تو آنچه من مهيّا نموده ام از براى دوستان شايستۀ خود، هرآينه بگدازد دل تو و هلاك شود نفس تو از شوق آنها؛ مثل خانۀ آخرت خانه اى نيست، در آنجا مجاورت مى نمايند با پاكان و داخل مى شوند بر ايشان ملائكۀ مقرّبان، و از جميع اهوال قيامت ايمنند اهل آن خانه و آن خانه اى است كه نعيم آن متغير نمى شود و از اهلش زايل نمى شود.

اى پسر مريم! رغبت نما در تحصيل خانۀ آخرت با آنها كه رغبت مى نمايند در آن، زيرا كه آن خانه نهايت آرزوى آرزو كنندگان است و ديدنش خوشايند است، خوشا حال تو اى پسر مريم اگر بوده باشى از عمل كنندگان براى آن و داخل شوى در آن خانه با پدران خود آدم و ابراهيم عليهما السّلام در باغستانها و نعيمهايى كه هرگز نخواهى بدل نمود آنها را به نعمت ديگر يا از آن خانه منتقل شوى به خانۀ ديگر، چنين جزا مى دهم پرهيزكاران را.

اى عيسى! بگريز بسوى من با آنها كه مى گريزند از آتشى كه پيوسته زبانه اش بلند است، و آتشى كه داراى غلها و زنجيرها و عذابها است، و هرگز نسيمى داخل آن نمى شود و هرگز غمى از آن بيرون نمى رود، و قطعه ها است مانند قطعه هاى شب تار همه از ظلمت، هر كه از آن نجات يابد فايز و رستگار است، و نجات نمى يابد از آن كسى كه از هلاك شدگان باشد، و آن خانۀ جباران و از حد بدر روندگان و ستمكاران است، و جاى هر درشت بدخو و هر فخر كنندۀ متكبر است.

اى عيسى! بد خانه اى است جهنم براى كسى كه بسوى آن ميل نمايد، و بد قرار گاهى است خانۀ ظالمان، امر مى كنم تو را كه در حذر باشى از شرّ نفس خود، پس دانا و بينا باش به عظمت و قهر من.

اى عيسى! هر جا كه باشى مترصد رحمت من و در ياد من باش و از عقاب من ترسان باش و گواهى بده كه من تو را خلق كرده ام و تو بندۀ منى و من تو را صورت بخشيده ام و از

ص: 1152

رحم به زمين فرستادم.

اى عيسى! چنانچه شايسته نيست دو زبان در يك دهان و دو دل در يك سينه، همچنين دو غرض و دو محبت و دو خيال در يك دل نمى باشد، پس محبت غير مرا از دل خود به در كن تا اعمال تو براى من خالص گردد.

اى عيسى! ديگران را بيدار مكن در هنگامى كه خود در خواب غفلت باشى، و ديگران را آگاه مكن در حالتى كه خود در لهو و لعب باشى، و بازگير خود را از شهوتهاى هلاك كنندۀ دنيا چنانچه طفل را از شير بازمى گيرند، و هر شهوت و هر خواهشى كه تو را از من دور مى كند از آنها دورى كن، بدان كه تو نزد من منزلت رسول امين دارى پس از من در حذر باش كه هر كه را قربش بيشتر است بايد كه حذر او بيشتر باشد، بدان كه دنياى تو آخر تو را بسوى من مى افكند و من تو را به علم خود مؤاخذه خواهم كرد، و بايد كه نفست ذليل و شكسته باشد در وقتى كه مرا ياد مى كنى و دلت با خشوع باشد در هنگامى كه مرا به ياد مردم مى آورى، و بايد كه بيدار باشى در وقتى كه غافلان در خوابند.

اى عيسى! اين نصيحت من است مر تو را و پند و موعظۀ من است مر تو را پس قبول كن و بگير از من كه منم پروردگار عالميان.

اى عيسى! هرگاه صبر كند بندۀ من در تحصيل رضاى من، ثواب عمل او بر من است، و من نزد اويم هرگاه مرا مى خواند و من بسم از براى انتقام كشيدن از عاصيان خود، به كجا مى گريزند از من ستمكاران؟ !

اى عيسى! نيكو كن سخن خود را، و هر جا كه باشى عالم و دانا و طلب كنندۀ علم باش.

اى عيسى! حسنات و كارهاى نيك خود را بسوى من بفرست تا آنكه هميشه آنها را براى تو ياد كنم، و چنگ زن در وصيتها و نصيحتهاى من كه در آنها شفاى دلها است.

اى عيسى! اگر مكر كنى از مكر من ايمن مباش، در وقتى كه به خلوت تو را گناهى ميسّر شود ياد مرا فراموش مكن.

اى عيسى! پيوسته در محاسبۀ نفس خود باش چون بازگشت تو بسوى من است تا

ص: 1153

بيابى از من مثل ثواب عمل كنندگان را، زيرا كه من اجر ايشان را مضاعف مى دهم و من بهترين مزددهندگانم.

اى عيسى! تو را به كلام خود آفريدم بى پدر و از مريم متولد شدى به امر من، و جبرئيل امين روحى كه من از روحها برگزيده بودم به امر من در مريم دميد تا زنده شدى و بر روى زمين راه رفتى، اينها همه براى مصلحتى چند بود كه پيوسته در علم قديم من بود.

اى عيسى! زكريا به منزلۀ پدر توست، و محافظت كنندۀ مادر تو بود، در وقتى كه به نزد او مى رفت در محراب و روزى بهشت نزد او مى يافت؛ و يحيى نظير توست از ميان ساير خلق من، بخشيدم او را به مادرش بعد از پيرى او بى آنكه در او و در شوهرش قوّت فرزند بهم رسانيدن باشد، خواستم كه از براى او ظاهر گردد قدرت و پادشاهى من و در تو هويدا شود توانائى من كه هر چه را به هر نحو كه مى خواهم مى توانم آفريد؛ و بدان كه محبوبترين شما نزد من كسى است كه اطاعت من بيشتر كند و از من ترسان تر باشد.

اى عيسى! بيدار باش و نااميد از رحمت من مشو و مرا تسبيح بگو با آنها كه مرا تسبيح مى گويند و به سخن طيّب مرا به پاكى ياد كن.

اى عيسى! چگونه كافر مى شوند بندگان به من و حال آنكه همه در تحت قدرت منند و در زمين من مى گردند و جاهلند به نعمتهاى من و دوستى با دشمن من مى كنند و چنين هلاك مى شوند كافران.

اى عيسى! بدرستى كه دنيا زندانى است بدبو، و زينت يافته است در اين زندان براى مردم چيزى چند كه جباران براى آنها يكديگر را مى كشند، زنهار كه ترك كن دنيا را كه هر نعمت او زايل مى شود و نعيم آن نيست مگر اندكى.

اى عيسى! مرا طلب كن در وقتى كه به جامۀ خواب مى روى كه در آن وقت نيز مرا مى يابى، و مرا بخوان در حالتى كه مرا دوست دارى كه من شنواترين شنوندگانم و مستجاب مى كنم دعاى دعا كنندگان را.

اى عيسى! از من بترس و بندگان مرا از عقوبت من بترسان شايد كه دست كوتاه كنند از آنچه مى كنند، و اگر هلاك شوند دانسته هلاك شوند.

ص: 1154

اى عيسى! از درنده مى ترسى و از مرگ مى ترسى، پس، از من كه اينها را آفريده ام چرا نمى ترسى؟ !

اى عيسى! پادشاهى مخصوص من است و در دست من است، و منم پادشاه حقيقى، اگر اطاعت من كنى تو را داخل بهشت خود مى كنم در جوار صالحان.

اى عيسى! اگر من با تو در خشم باشم نفع نمى بخشد تو را راضى بودن هر كه از تو راضى باشد، و اگر من از تو خشنود باشم ضرر نمى رساند به تو هر كه با تو در غضب باشد.

اى عيسى! مرا در پنهان ياد كن تا تو را به رحمتهاى خاصّ پنهان خود ياد كنم، و مرا آشكارا ياد كن تا تو را در مجمعى بهتر از مجمع آدميان در ملكوت اعلا ياد كنم.

اى عيسى! مرا دعا كن مانند دعاى غرق شده كه او را فريادرسى نباشد.

اى عيسى! سوگند دروغ مخور به من كه عرش من از غضب بر تو مى لرزد.

اى عيسى! دنيا عمرش كوتاه است و آرزوهايش دراز است و نزد من خانه اى هست بهتر از آنچه اهل دنيا جمع مى كنند.

اى عيسى! بگو به ستمكاران بنى اسرائيل كه: چه خواهيد كرد در وقتى كه بيرون آورم از براى شما نامه اى كه به راستى سخن گويد و ظاهر كند رازهائى را كه پنهان مى كرديد و مشتمل باشد بر هر چه شما كرده ايد؟ !

اى عيسى! بگو به ستمكاران بنى اسرائيل كه: شسته ايد روهاى خود را به انواع گناهان، و به عيبها آلوده كرده ايد دلهاى خود را، آيا به من مغرور مى شويد يا بر من جرأت مى كنيد؟ ! خود را براى اهل دنيا به بوهاى خوش خوشبو مى كنيد و اندرونهاى شما نزد من مانند مردارهاى گنديده است كه گويا مردگانيد.

اى عيسى! بگو به ايشان كه: ناخنهاى خود را قطع كنيد از كسب حرام، و گوشهاى خود را كر كنيد از شنيدن فحش و كلام قبيح، و به دلهاى خود رو به من آوريد كه من پاكيزگى و نيكوئى صورتهاى شما را نمى خواهم بلكه پاكى و نيكى دلهاى شما را مى خواهم.

اى عيسى! شاد شو به حسنه اى كه بكنى كه موجب خشنودى من است، و گريه كن بر گناه خود كه موجب غضب من است، و آنچه نمى خواهى نسبت به تو بكنند با ديگرى آن را

ص: 1155

مكن، اگر بر جانب راست رويت طپانچه بزنند جانب چپ را پيش كن، و تقرّب جو بسوى من به دوستى كردن با مردم تا توانى، و از بى خردان و جاهلان رو بگردان و با ايشان معارضه مكن.

اى عيسى! ذليل باش براى آنها كه كارهاى نيك مى كنند و با ايشان شريك شو در نيكى و گواه باش بر ايشان، بگو به ستمكاران بنى اسرائيل كه: اى دوستان بد و همنشينان بر بدى! اگر ترك نكنيد اعمال قبيحۀ خود را هرآينه شما را مسخ خواهم كرد به ميمون و خوك.

اى عيسى! بگو به ظالمان بنى اسرائيل كه: اهل حكمت و علم و عمل از ترس من مى گريند و شما هرزه مى گوئيد و مى خنديد با آن گناهان كه داريد، آيا براتى از من به شما رسيده است؟ يا نامۀ امانى از عذاب من در دست داريد؟ يا دانسته متعرض عقوبت من مى شويد؟ پس بذات مقدس خود سوگند مى خورم كه شما را به عذابى معذّب گردانم كه مثلى و عبرتى باشد براى آيندگان؛ پس بدرستى كه تو را وصيت مى كنم اى پسر مريم بكر بتول ترك كردۀ دنيا به سيّد پيغمبران و دوست من از ميان ايشان احمد كه صاحب شتر سرخ است و صاحب روى نورانى كه نورش جهان را روشن خواهد كرد، آن پاكدل شديد الغضب از براى من و صاحب حياى بسيار كريم، بدرستى كه او رحمت است براى عالميان و بهترين فرزندان آدم است نزد من در روز قيامت و گرامى ترين گذشتگان است بر من و نزديكترين پيغمبران است بسوى من، از عرب بهم خواهد رسيد و بى خط و سواد با علوم اولين و آخرين مبعوث خواهد شد، و دين مرا در ميان مردم جارى خواهد كرد و صبر خواهد كرد در بلاها و آزارها براى رضاى من و جهاد خواهد كرد با مشركان به بدن خود براى حفظ دين من.

اى عيسى! تو را امر مى كنم كه خبر دهى به آمدن او بنى اسرائيل را و امر كنى ايشان را كه تصديق او بكنند و ايمان به او بياورند و پيروى و يارى او بنمايند. [عيسى گفت: خدايا! او كيست؟ فرمود: اى عيسى! او را راضى كن تا از تو راضى باشم؛ عيسى گفت: خدايا!

ص: 1156

قبول كردم پس او كيست؟ فرمود:] (1)محمد نام اوست و رسول من است بسوى كافۀ مردمان، و منزلت او از همه كس به من نزديكتر است و شفاعت او نزد من از شفاعت همه كس لازمتر است، خوشا حال آن پيغمبر و خوشا حال امّت او اگر تا وقت مردن بر راه حقّ او درست بمانند، ستايش خواهند كرد او را اهل زمين و استغفار خواهند كرد براى امّت او اهل آسمان، و امين است بر رسالتهاى من و صاحب ميمنت است، پاك است از اخلاق بد، معصوم است از گناهان، بهترين گذشتگان و آيندگان است نزد من، و در آخر الزمان خواهد بود، و چون او بيرون آيد آسمان بارانهاى رحمت بر زمين ريزد و زمين انواع نعمتها و زينتهاى خود را بيرون آورد، و دست بر هر چيز بگذارد من در آن چيز بركت بگذارم، زنان بسيار داشته باشد و فرزندان كم داشته باشد، و در مكه ساكن گردد در جائى كه ابراهيم اساس كعبه را گذاشت.

اى عيسى! دين او سهل و آسان است، قبلۀ او كعبه است، و او از گروه من است و من با اويم، پس خوشا حال او خوشا حال او، از براى اوست حوض كوثر و بهترين جاهاى بهشت عدن زندگى كند گرامى ترين زندگيها و از دنيا بيرون رود با شهادت، در قيامت او را حوضى خواهد بود بزرگتر از ما بين مكه تا مطلع آفتاب از شراب ناب سر به مهر بهشت، و در دور آن حوض جامها باشد به عدد ستاره هاى آسمان و كوزه ها باشد به عدد كلوخهاى زمين، و در آن آب لذت جميع شرابها و ميوه هاى بهشت باشد و هر كه يك شربت از آن بياشامد هرگز تشنه نشود، و او را مبعوث خواهم كرد بعد از مدتى كه ميان تو و او فاصله اى شود، پنهان او با آشكار او و كردار او با گفتار او موافق باشد، امر نكند مردم را به چيزى مگر آنكه اول آن را بجا آورد، دين او جهاد كردن باشد در دشوارى و آسانى و منقاد او گردند اهل شهرها و براى او خاضع گردد پادشاه روم بر دين او و دين پدرش ابراهيم، در هنگام طعام خوردن نام خدا مى برد، به هر كه مى رسد سلام مى كند، و نماز مى كند در هنگامى كه مردم در خوابند.

ص: 1157


1- . عبارت داخل كروشه از متن عربى روايت اضافه شده است.

او را پنج نماز واجب هست در هر شبانه روزى، كه اول نماز او اللّه اكبر است و آخر نمازش سلام است، در وقت هر نماز ندا كنند مردم را به نماز كه نماز خوانند چنانچه در معركۀ جنگ مردم را براى جنگ ندا مى كنند، و قدمها را صف مى كنند در نماز چنانچه ملائكه قدمهاى خود را صف مى كنند، و خاشع است براى من دل او و نور در سينۀ اوست و حق بر زبان اوست و او با حق است هر جا كه باشد، اصلش يتيم است و مانند درّ يتيم از خلق ممتاز است، مدتى در ميان قوم خود باشد كه قدر او را نشناسند و مرتبۀ او را ندانند، ديده اش به خواب مى رود و دلش به خواب نمى رود، و شفاعت كردن مخصوص اوست و زمان امّت او به قيامت متصل خواهد شد، چون امّت با او بيعت كنند دست رحمت من بر بالاى دست ايشان است، و هر كه بيعت او را بشكند بر خود ستم كرده است، و كسى كه وفا كند به بيعت او من وفا كنم براى او به بهشت، پس امر كن ستمكاران بنى اسرائيل را كه نام او را از كتابهاى خود محو نكنند و صفت او را كه من در كتابهاى ايشان فرستاده ام تحريف نكنند، سلام مرا به او برسانند بدرستى كه او را در قيامت مرتبۀ عظيمى خواهد بود.

اى عيسى! هر چه تو را به من نزديك مى گرداند تو را بر آن دلالت كردم، و هر چه تو را از من دور مى گرداند تو را از آن نهى كردم، پس هر چه از براى خود بهتر مى دانى آن را اختيار كن.

اى عيسى! بدرستى كه دنيا شيرين است و تو را در دنيا به كار داشته ام كه اطاعت من كنى، پس اجتناب كن از دنيا آنچه تو را از آن حذر فرمودم و بگير از دنيا آنچه به تو عطا كردم به فضل خود، و نظر كن در كرده هاى خود مانند نظر كردن بندۀ گناهكار، و نظر مكن در عمل ديگران مانند نظر كردن پروردگار، در دنيا زاهد باش و ترك كن لذّات آن را، و رغبت مكن در آنها كه باعث هلاك تو مى شود.

اى عيسى! تعقّل و تفكّر و نظر كن در نواحى زمين و عبرت بگير كه چگونه بوده است عاقبت ستمكاران.

اى عيسى! هر وصيتى كه تو را كردم همه نصيحت و خيرخواهى تو است، گفته هاى من همه حقّ است و منم خداوند حق ظاهركننده، و به راستى مى گويم كه اگر معصيت من

ص: 1158

بكنى بعد از آنكه تو را خبر كردم نخواهد بود تو را از عقوبت من دوستى و ياورى كه دفع آن از تو بكند.

اى عيسى! ذليل گردان دل خود را به ترس از من، و نظر كن در دنيا به هر كه حالش از تو پست تر است و شكر كن، و نظر مكن به حال كسى كه از تو به حسب دنيا بالاتر است، و بدان كه سر هر خطا و گناهى محبت دنيا است پس دوست مدار دنيا را كه من آن را دوست نمى دارم.

اى عيسى! دل خود را به من شاد گردان و بسيار ياد كن مرا در خلوتها و بدان كه من دوست مى دارم كه لابه و تضرع كنى به درگاه من، و بايد كه در حال مناجات من زنده دل باشى نه مرده دل.

اى عيسى! هيچ چيز را در بندگى با من شريك مكن، و از غضب من در حذر باش، و مغرور مشو به صحت بدن، و خود را در دنيا محل آرزوى مردم مكن كه دنيا مانند سايه است كه بزودى بر طرف شود، و آنچه مى آيد از دنيا مانند گذشته هاى آن است؛ چنانچه از گذشته ها اثرى نمانده است و و بالش مانده است، آينده نيز چنين خواهد گذشت پس سعى كن در اعمال صالحه به قدر طاقت خود و با حق باش هر جا كه باشى هر چند تو را پاره پاره كنند و به آتش بسوزانند، پس كافر مشو به من بعد از شناختن من و مباش از جاهلان.

اى عيسى! بريز نزد من آب از ديده هاى خود و خاشع شو براى من به دل خود.

اى عيسى! استغاثه كن به من در حالات شدت كه من فريادرس مكروبانم و مستجاب كنندۀ دعاى مضطرّانم و منم رحم كننده ترين رحم كنندگان (1).

و به سند موثق از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: حضرت عيسى عليه السّلام به حواريان گفت: اى بنى اسرائيل! اندوهناك مشويد بر آنچه فوت مى شود از دنياى شما هرگاه به سلامت باشد از براى شما دين شما، چنانچه اندوهناك نمى شوند اهل دنيا بر

ص: 1159


1- . كافى 8/131؛ امالى شيخ صدوق 416؛ تنبيه الخواطر 457؛ اعلام الدين 227؛ تحف العقول 496.

آنچه فوت شود از دين ايشان هرگاه سالم باشد از براى ايشان دنياى ايشان (1).

و در كتب معتبره از حضرت عيسى عليه السّلام منقول است كه فرمود: خوشا حال آنان كه بر يكديگر رحم مى كنند، ايشان مرحومند به رحمت الهى در روز قيامت؛ خوشا حال آنان كه اصلاح مى كنند در ميان مردم، ايشان مقرّبان درگاه حقّند در قيامت؛ خوشا حال آنان كه دلهاى خود را پاك كرده اند از اخلاق ذميمه، ايشان محل رحمت خاص الهى اند در قيامت؛ خوشا حال آنها كه تواضع و فروتنى مى كنند در دنيا، ايشان بر منبرهاى پادشاهى خواهند بود در روز قيامت؛ خوشا حال مساكين و فقيران كه از براى ايشان است ملكوت آسمان؛ خوشا حال آنان كه در دنيا به اندوه مى گذرانند كه شادى براى ايشان است در قيامت؛ خوشا حال آنها كه در دنيا گرسنه و تشنه مى باشند براى خشوع نزد خدا كه از رحيق بهشت در قيامت مى آشامند؛ خوشا حال آنان كه به پاكدامنى از مردم دشنام مى شنوند و صبر مى كنند كه ملكوت آسمان براى ايشان است؛ خوشا حال شما اگر حسد بر شما برند مردم و دشنام دهند شما را و هر كلمۀ قبيحى در حقّ شما گويند پس شاد شويد و خوش حال گرديد كه به سبب اين مزد شما در آسمان بسيار خواهد بود.

و فرمود: اى بنده هاى بد! ملامت مى كنيد مردم را به گمانى كه به ايشان مى بريد و ملامت نمى كنيد خود را بر آنچه به يقين از خود مى دانيد؟ !

اى بنده هاى دنيا! مى تراشيد سرهاى خود را و كوتاه مى كنيد پيراهنهاى خود را و سرها را به زير مى افكنيد و كينه و صفات ذميمه را از سينه هاى خود دور نمى كنيد؟ !

اى بنده هاى دنيا! مثل شما مثل قبرهاى زينت كرده است كه بيرونش خوشايند است براى نظر كنندگان و اندرونش استخوانهاى پوسيده كه به گناه آلوده است.

اى بنده هاى دنيا! مثل شما مثل چراغى است كه از براى مردم روشنى مى بخشد و خود را مى سوزاند.

اى بنى اسرائيل! خود را در مجالس علما درآوريد و دو زانو بنشينيد بدرستى كه خدا

ص: 1160


1- . امالى شيخ صدوق 401.

زنده مى گرداند دلهاى مرده را به نور حكمت چنانچه زنده مى كند زمين مرده را به باران درشت قطره.

اى بنى اسرائيل! كم سخن گفتن حكمتى است بزرگ پس بر شما باد به خاموشى كه راحت نيكوئى است و موجب كمى وزر و وبال و سبك شدن گناهان است، پس محكم كنيد درگاه علم را كه درگاه آن خاموشى است، بدرستى كه حق تعالى دشمن مى دارد بسيار خنده كننده را در غير محلّ تعجب و بسيار راه رونده را بدون حاجت، و خدا دوست مى دارد والى و پيشوائى را كه مانند شبان از رعيت خود غافل نگردد، پس از خدا شرم داريد در پنهان چنانچه از مردم شرم مى داريد در آشكار، و بدانيد كه كلمۀ حكمت، گمشدۀ مؤمن است پس بر شما باد به سعى كردن در تحصيل حكمت پيش از آنكه بالا رود و از ميان شما بر طرف شود، و بالا رفتنش به آن مى شود كه روايت كنندگان حكمتهاى الهى برطرف شوند.

اى صاحب علم! تعظيم نما دانايان را براى علم ايشان و ترك كن منازعه كردن با ايشان را، و خرد و حقير شمار نادانان را براى جهل ايشان، و مران و دور مكن نادانان را از خود و ليكن ايشان را نزديك خود بطلب و علم به ايشان بياموز.

اى صاحب علم! بدان كه هر نعمت كه از شكر آن عاجز شوى به منزلۀ گناهى است كه بر آن مؤاخذه گردى، هر معصيت كه از توبۀ آن عاجز شوى به منزلۀ عقوبتى است كه به آن معاقب شوى.

اى صاحب علم! چه بسيار شدتها و بلاها است كه نمى دانى چه وقت تو را فرا خواهد گرفت، پس مستعد شو براى آنها پيش از آنكه به ناگاه به تو رسد.

و باز منقول است كه روزى حضرت عيسى عليه السّلام به اصحاب خود فرمود كه: اگر احدى از شما بگذرد بر برادر مؤمن خود و ببيند كه عورت او گشوده است، آيا گشوده تر خواهد كرد يا جامه را بر روى عورت او خواهد انداخت و خواهد پوشيد؟

گفتند: بلكه خواهد پوشيد.

فرمود كه: نه، بلكه مى گشائيد جامه را و عورت او را مكشوف تر مى كنيد.

ص: 1161

گفتند: اى روح اللّه! چگونه حال ما را چنين بيان كردى؟

فرمود: زيرا كه بر عيبهاى برادر مؤمن خود مطّلع مى شويد و آنها را نمى پوشيد و او را رسوا مى كنيد، اين مثل را براى اين به شما گفتم، به حق و راستى مى گويم به شما كه من شما را علم مى آموزم كه بعمل آوريد و تعليم ديگران نمائيد و به شما نمى آموزم كه سبب عجب شما شود و خود را بزرگ دانيد، بدرستى كه نمى رسيد به آنچه مى خواهيد از ثوابهاى آخرت مگر به ترك مشتهيات دنيا، و ظفر نمى يابيد بر آنچه آروزى آن داريد از درجات عاليه مگر به صبر كردن بر مكروهات و شدتها، و زنهار كه حذر كنيد از نظر كردن كه در دل مى كارد تخم شهوتى و همين بس است براى فتنۀ صاحبش، خوشا حال آن كسى كه ديدنش به چشم دل باشد نه به چشم سر، و نظر مكنيد بر عيبهاى مردم مانند آقايان و نظر كنيد در عيبهاى خود مانند بندگان بدرستى كه مردم دو قسمند: بعضى مبتلايند به عيبها و گناهان و بعضى عافيت يافته اند از اينها، پس اگر به مبتلا نظر كنيد بر او رحم كنيد و حمد كنيد خدا را كه شما را عافيت داده است از بلاهاى ايشان، و اگر به اهل عافيت نظر كنيد سعى كنيد كه خود را مثل ايشان گردانيد و از خدا عافيت بطلبيد.

اى بنى اسرائيل! شرم نمى كنيد از خدا آب كه مى خوريد بر شما گوارا نيست اگر اندك خاشاكى در ميان آب باشد، و اگر به قدر بزرگى فيل از حرام فرو بريد پروا نمى كنيد؟ !

اى بنى اسرائيل! در تورات شما را امر كرده است خدا كه نيكى كنيد با خويشان خود و هر كه با شما نيكى كند در برابر او نيكى بكنيد، و من امر مى كنم و وصيت مى كنم شما را كه پيوند كنيد با هر كه از شما قطع مى كند، و عطا كنيد به هر كه از شما منع عطاى خود مى كند، و احسان نمائيد به هر كه با شما بدى مى كند، و سلام كنيد به هر كه شما را دشنام مى دهد، و انصاف بورزيد با هر كه با شما خصمى مى كند، و عفو كنيد از هر كه بر شما ستم مى كند همچنان كه دوست مى داريد كه عفو كنند از بديهاى شما، پس عبرت گيريد به عفو خدا از شما، آيا نمى بينيد كه آفتاب خدا بر نيكوكار و بدكردار شما مى تابد و باران او بر صالحان و خطاكاران شما مى بارد؟ ! و اگر شما دوست نداريد مگر كسى را كه شما را دوست دارد، و احسان مكنيد مگر با كسى كه احسان با شما كند، و مكافات نكنيد مگر با كسى كه عطا

ص: 1162

نسبت به شما كند، پس چه فضيلت خواهد بود شمام را بر غير شما؟ و سفيهانى كه فضلى و علمى ندارند نيز آنها را مى كنند، و ليكن اگر مى خواهيد كه دوستان و برگزيدگان خداوند عالميان باشيد پس احسان كنيد با هر كه با شما بدى كند و درگذريد از هر كه بر شما ظلم كند و سلام كنيد بر هر كه از شما رو بگرداند، و بشنويد سخن مرا و حفظ نمائيد وصيت مرا و رعايت كنيد عهد مرا تا فقها و دانايان باشيد.

به راستى مى گويم به شما كه پيوسته دلهاى شما متوجه جائى است كه گنجهاى خود را در آنجا گذاشته ايد كه مبادا تلف شود و ضايع گردد، پس گنجهاى خود را در آسمان بگذاريد تا حفظ شود از آنكه آنها را كرم بخورد و يا دزد ببرد.

به حق و راستى مى گويم به شما كه بنده قادر نيست كه خدمت كند دو خداوند را چنانچه بايد بكند، و البته يكى را بر ديگرى اختيار خواهد كرد هر چند سعى كند، همچنين جمع نمى شود از براى شما محبت خدا و محبت دنيا.

به راستى مى گويم به شما كه بدترين مردم، عالمى است كه اختيار كند دنياى خود را بر علم خود پس دوست دارد دنيا را و طلب نمايد آن را و سعى كند در آن، و اگر تواند كه جميع مردم را به حيرت گذارد براى دنياى خود پروا نكند؛ چه نفع مى بخشد كور را گشادگى نور آفتاب و حال آنكه او نمى بيند، همچنين نفع نمى بخشد به عالم علمى كه به آن عمل نكند؛ چه بسيار است ميوه هاى درختان و از همه منتفع نمى توان شد و همه را نمى توان خورد، همچنين علما بسيارند و از علم همه منتفع نمى توان شد؛ چه بسيار گشاده است زمين و در همه جاى زمين ساكن نمى توان شد، همچنين سخن گويان بسيارند و سخن همه راست نمى باشد و بسيار سخنى اعتماد را نمى شايد، پس خود را حفظ كنيد از علماى دروغگوئى چند كه جامه هاى پشم مى پوشند و از روى شيد و مكر سرها به زير مى افكنند و گناهان را به تزوير و مكر در نظر مردم عبادت مى نمايند و از زير ابروهاى خود مانند گرگان نظر مى كنند و گفتار ايشان مخالف كردار ايشان است، آيا از درخت خار مغيلان انگور مى توان چيد؟ ! و از درخت حنظل انجير مى توان چيد؟ ! همچنين گفتار علماى كاذب تأثير نمى كند و داعى نمى شود مگر بر گناه، نه چنين است كه هر كه سخنى

ص: 1163

گويد راست گويد.

به راستى مى گويم به شما كه زراعت در زمين نرم مى رويد و بر روى سنگ نمى رويد، همچنين حكمت در دل متواضع و نرم و شكسته جا مى كند و نمو مى كند و در دل متكبران و جباران جا نمى كند، آيا نمى دانيد كه هر كه سر را بسوى سقف پست بلند مى كند سرش مى شكند و هر كه خم مى شود و سر را پست مى كند در زيرش مى نشيند و از سايه اش منتفع مى شود؟ ! همچنين در خانۀ پست دنيا هر كه گردنكشى و تكبر مى كند خدا سرش را مى كوبد و او را پست و ذليل مى كند و هر كه تواضع و شكستگى مى كند از دنيا منتفع مى شود و خدا او را بلند مى كند.

بدانيد كه در هر مشكى عسل نيكو نمى ماند بلكه مشكى كه دريده نباشد و خشك نباشد و متعفن و فاسد نشده باشد عسل را پاكيزه و طيّب نگاه مى دارد، همچنين دلها ظرف حكم و معارف است، اگر شهوتها و خواهشهاى دنيا سر دل را سوراخ نكند و طمع دنيا آن را چركين نكند و نعمتها و لذّتها آن را خشك و سنگين نكند حكمت را درست نگاه مى دارد و فاسد نمى كند.

به راستى مى گويم به شما گاهى است كه آتشى در خانه مى افتد و از خانه اى به خانۀ ديگر سرايت مى كند تا خانه هاى بسيار را مى سوزاند مگر آنكه خانۀ اول را تدارك كنند و خراب كنند تا پى هاى آن كه آتش در آن كارى نتواند كرد و خانه هاى ديگر از ضرر آتش سالم مانند، همچنين ظلم مانند آتش است اگر ظالم اول را منع كنند و دستش را كوتاه كنند بعد از او ظالم ديگر بهم نمى رسد كه در ظلم پيروى او كند، همچنانچه آتش اگر در خانۀ اول چوبى و تخته اى نيابد كه بسوزاند سرايت به خانۀ ديگر نمى كند.

به راستى مى گويم به شما كه هر كه بيند مارى متوجه برادر مؤمن اوست كه او را بگزد و خبردار نكند تا مار او را بكشد، ايمن نخواهد بود از آنكه شريك باشد در خون او، همچنين هر كه بيند كه برادر مؤمن او گناهى مى كند و او را از عاقبت آن گناه نترساند تا وبال آن گناه به او برسد ايمن نباشد از آنكه در گناه او شريك باشد، و كسى كه قادر باشد

ص: 1164

كه ظالمى را از ظلم او بكيباند (1)و نكند چنان است كه خود آن ظلم را كرده باشد، و چگونه ظالم از ستم خود بترسد و حال آنكه ايمن است در ميان شما و كسى او را نهى نمى كند و سرزنش نمى كند و كسى دستش را از ظلم نمى گيرد، پس چرا دست كوتاه كنند ستمكاران و چگونه مغرور نشوند به ستم خود؟ !

آيا همين بس است شما را كه بگوئيد ما ظلم نمى كنيم و هر كه ظلم خواهد بكند؟ ! و ببينيد كه ظلم مى كند و منع نكنيد و سعى در دفع آن ننمائيد؟ ! اگر چنين مى بود كه شما گمان كرده ايد حق تعالى در وقتى كه عذاب بر ظالمان مى فرستاد مى بايست كه عذاب او فرو نگيرد آنها را كه ظلم نكرده اند و منع ظالمان هم نكرده اند، و حال آنكه هرگاه كه خدا بر گروهى عذاب فرستاده است هر دو طايفه را عذاب فرو گرفته است.

واى بر شما اى بنده هاى بد! چگونه اميد داريد كه خدا ايمن گرداند شما را از ترس روز قيامت و حال آنكه از مردم مى ترسيد در اطاعت خدا و اطاعت مردم مى كنيد در معصيت خدا و وفا به عهد مردم مى كنيد در امرى چند كه شكنندۀ عهد خدا است؟ !

به راستى مى گويم به شما كه خدا ايمن نمى گرداند از ترس بزرگ روز جزا كسى را كه بندگان خدا را خداهاى خود داند بغير از خدا.

واى بر شما اى بندگان بد! از براى دنياى دنى و شهوتهاى فانى تقصير مى نمائيد در تحصيل ملك بهشت ابدى و فراموش مى كنيد هولهاى روز قيامت را؟ !

واى بر شما اى بندگان دنيا! از براى نعمت زايل و زندگى منقطع دنيا از خداوند خود مى گريزيد و لقاى ثواب او را نمى خواهيد، پس چگونه خدا لقاى شما را خواهد و شما كراهت داريد از لقاى او؟ ! و خدا دوست نمى دارد مگر ملاقات كسى را كه او ملاقات خدا را دوست دارد، و كراهت دارد خدا از لقاى كسى كه لقاى او را كراهت داشته باشد، و چگونه دعوايى مى كنيد و گمان مى بريد كه شما دوستان خدائيد بغير از مردم و حال آنكه مى گريزيد از مرگ و چسبيده ايد به دنيا؟ ! چه فايده بخشد مرده را خوشبوئى حنوط او و يا

ص: 1165


1- . كيباندن: منحرف ساختن.

سفيدى كفن او و حال آنكه در خاك اينها مى پوسند؟ ! همچنين نفعى نمى دهد شما را خوشايندگى دنياى شما كه زينت يافته است براى شما و حال آنكه همه از شما مسلوب و زايل مى شود؛ و چه فايده بخشد شما را پاكيزگى بدنها و صفاى رنگهاى شما و حال آنكه بازگشت شما بسوى مرگ است و در خاك خواهيد ماند و در تاريكى قبرها به سر خواهيد برد چندان كه از خاطرها محو شويد؟ !

واى بر شما اى بنده هاى دنيا! مثل شما مثل كسى است كه در آفتاب چراغ افروزد و حال آنكه فائده نمى بخشد او را، و در شب تار در ظلمت نشيند و چراغ نيفروزد و حال آنكه چراغ را براى تاريكى به او داده اند، زيرا كه نور علم خود را براى دنيا به كار مى فرمائيد و حال آنكه معيشت دنياى شما را خداوند شما متكفل شده است و علم شما در آن فائده نمى دهد، و به نور علم راه آخرت را طى نمى كنيد و حال آنكه براى آن علم را به شما داده اند، و بى نور علم آن راه را طى نمى توانيد كرد، مى گوئيد كه آخرت حقّ است و پيوسته مشغول تهيۀ دنياى خود گرديده ايد، مى گوئيد كه مرگ حقّ است و از مرگ مى گريزيد، مى گوئيد كه خدا مى شنود و مى بيند و نمى ترسيد از آنكه اعمال بد شما را احصا مى كند، پس چگونه تصديق شما كند كسى كه اين اقوال را از شما شنود و آن اعمال را از شما بيند؟ !

بدرستى كه كسى كه بى علم دروغ گويد معذورتر است از كسى كه با علم دروغ گويد اگر چه در هيچ دروغى عذر نمى باشد.

به راستى مى گويم به شما كه چون چهارپا را سوار نشوند و رياضت و كار نفرمايند چموش مى شود و خلقش متغير مى شود، همچنين دلها را اگر به ياد مرگ نرم نكنند و به مشقت عبادت آن را هموار نكنند سنگين و سركش مى شود، خانۀ تاريك را چه فايده مى بخشد چراغى كه در بامش بيفروزند و ميان خانه تاريك و با وحشت باشد؟ ! همچنين نفع نمى دهد شما را نور علمى كه از دهانهاى شما بيرون مى آيد و دلهاى شما از آن خالى و بى بهره باشد، پس بزودى در خانه هاى تاريك خود چراغ برافروزيد و دلهاى سنگين تيرۀ خود را به نور حكمت روشن گردانيد پيش از آنكه زنگ گناهان بر آنها بنشيند و از سنگ

ص: 1166

سخت تر شود؛ و چگونه طاقت برداشتن بارهاى گران دارد كسى كه يارى نجويد از مردم در برداشتن آنها؟ ! يا چگونه سبك مى شود گناهان كسى كه طلب آمرزيدن آنها از خداوند خود نكند؟ ! و چگونه پاكيزه مى باشد جامۀ كسى كه پوشد و نشويد آن را؟ ! يا چگونه پاك مى شود از گناهان كسى كه تكفير آنها به حسنات نكند؟ ! و چگونه نجات مى يابد از غرق شدن كسى كه دريا را بى كشتى عبور كند؟ ! يا چگونه نجات مى يابد از فتنه هاى دنيا كسى كه دواى آن به سعى و اهتمام در عبادت نكند؟ ! و چگونه مسافر بى راهنما به منزل مى رسد؟ ! و همچنين چگونه به بهشت مى رسد كسى كه مسائل دين خود را نداند؟ ! و چگونه به خشنودى خدا مى رسد كسى كه فرمانبردارى او نكند؟ ! و چگونه عيب روى خود را مى بيند كسى كه در آئينه نظر نكند؟ ! و چگونه كامل مى گرداند دوستى خليل و دوست خود را كسى كه براى او ندهد بعضى از آنها را كه نزد خود دارد؟ ! و همچنين چگونه كامل مى گرداند محبت پروردگارش را كسى كه قرض ندهد به خدا بعضى از آنها را كه روزى او كرده است؟ !

به راستى مى گويم به شما كه چنانچه نقصى به دريا نمى رسد اگر كشتى در آن غرق شود و هيچ ضرر به او نمى رساند، همچنين معصيتهاى شما از بزرگى خدا چيزى كم نمى كند و هيچ ضرر به او نمى رسد، بلكه نقص و ضرر به خود مى رسانيد؛ و چنانچه نور آفتاب كم نمى شود از بسيارى مردم كه در آن گردند و از آن منتفع شوند بلكه همه در روشنى آن زندگى مى كنند و از آن منتفع مى شوند و نورش كاسته نمى شود، همچنين از خزانۀ خدا كم نمى شود روزى بسيار كه به شما بدهد، بلكه به روزى او تعيّش مى كنيد و به روزى او زندگانى مى كنيد، و هر كه شكر كند نعمتش را زياده مى گرداند و او جزا دهنده و داناست.

واى بر شما اى مزدوران بد! مزد را تام مى گيريد و روزى پروردگار خود را مى خوريد و جامۀ او را مى پوشيد و خانه ها در زمين او بنا مى كنيد و عمل آن خداوندى كه شما را كار فرموده است ضايع مى كنيد، و عن قريب پروردگار عمل طلب خواهد كرد از شما آن عملها را كه فاسد كرده ايد و نازل خواهد كرد بر شما عذابى كه مورث مذلت شما باشد، و خواهد فرمود كه گردنهاى شما را از بيخ ببرند و دستهاى شما را از بندها قطع كنند، و امر خواهد

ص: 1167

كرد كه جسدهاى شما را بر سر راهها بيفكنند تا پند گيرند از شما پرهيزكاران و عبرتى باشيد براى ستمكاران.

واى بر شما اى علماى بد! در خاطر خود مگذرانيد كه حق تعالى اجلهاى شما را براى اين از شما تأخير كرده است كه مرگ بر شما نازل نخواهد شد، بزودى مرگ خواهد رسيد به شما و شما را از خانه هاى خود بيرون خواهد كرد، پس امروز دعوت حق تعالى را در گوشهاى خود جا دهيد، و از اين روز شروع كنيد در نوحه كردن بر جانهاى خود، و از اين وقت بگرييد بر گناهان خود، و از امروز تهيه و استعداد سفر خود را بگيريد و مبادرت نمائيد به توبه بسوى پروردگار خود.

به راستى مى گويم به شما كه چنانچه بيمار نظر مى كند به طعامهاى لذيذ و رغبت به آنها نمى كند و اگر بخورد لذّت نمى يابد به سبب شدت وجعى كه دارد، همچنين كسى كه درد محبت دنيا در دل او هست از عبادت لذّت نمى يابد و شيرينى عبادت الهى را نمى فهمد به سبب آنكه محبت مال دنيا او را رنجور كرده است؛ چنانچه بيمار را خوش مى آيد كه طبيب دانا براى او دوائى را وصف كند به اميد شفا، چون به خاطرش مى آيد تلخى دوا و بدى طعم آن بر او مكدّر مى شود شفا، همچنين اهل دنيا لذت مى يابند از بهجت و حسن دنيا و انواع لذّاتى كه در دنيا هست، چون بى خبر رسيدن مرگ را به خاطر مى رسانند تلخ مى شود عيشهاى ايشان و مكدّر مى شود لذّتهاى ايشان.

به راستى مى گويم به شما كه همۀ مردم ستاره ها را مى بينند و ليكن هدايت نمى يابند به آنها مگر كسى كه مجارى و منازل و طريق حركتهاى آنها را داند، همچنين همۀ شما حكمت و علوم حق را درس مى گوئيد و هدايت نمى يابد از شما به آنها مگر كسى كه عمل كند به آنها.

واى بر شما اى بندگان دنيا! گندم را پاك كنيد و پاكيزه بشوئيد و نيكو خرد كنيد تا مزه اش را بيابيد و خوردنش بر شما گوارا باشد، همچنين خالص گردانيد ايمان خود را از خس و خاشاك شك و شبهه و ريا و كامل گردانيد آن را به اعمال صالحه تا حلاوت ايمان را بيابيد و نفع بخشد شما را عاقبت آن.

ص: 1168

به راستى مى گويم به شما كه اگر چراغى را بيابيد كه به روغن قطران-كه گنديده ترين روغنها است-افروخته اند در شب تارى هرآينه از نور آن منتفع خواهيد شد و مانع نخواهد شد شما را از انتفاع به آن بوى قطران، همچنين سزاوار آن است شما را كه حكمت و علم حق را بگيريد از هر كه آن را نزد او بيابيد و مانع نشود شما را آنكه خود عمل به آن نمى كند.

واى بر شما اى بنده هاى بدكردار! نيستيد مانند حكيمان كه تعقّل كنيد حق را، و نيستيد مانند بردباران كه دانا گرديد به مسائل دين خود، و نيستيد مانند دانايان كه به علوم الهى دانا گرديد، و نيستيد مانند غلامان پرهيزكار و نه مانند آزادان بزرگوار كه از بندگى تعلقات نفسانى آزاد شده اند، و نزديك است كه دنيا شما را از بيخ بركند پس بر رو در اندازد و بينى هاى شما را بر خاك مذلت بمالد و گناهان شما موى پيشانى شما را بگيرد و بكشد و علم شما بر عقب گردن شما بزند تا تسليم كنند شما را بسوى پادشاه جزا دهنده، عريان و تنها، پس جزا دهد شما را به بديهاى اعمال شما.

اى بنده هاى دنيا! شما را به سبب دانائى، پادشاهى نداده اند بر همۀ خلايق كه علم خود را پس پشت انداخته ايد و به آن عمل نمى كنيد و رو به دنيا آورده ايد و به اغراض دنيا حكم مى كنيد و براى دنيا تهيه مى گيريد و دنيا را اختيار كرده ايد بر آخرت و آن را آبادان مى كنيد تا يكى از براى دنيا خواهيد بود و خدا را در شما بهره اى نخواهد بود.

به راستى مى گويم به شما كه در نمى يابيد شرف آخرت را مگر به ترك آنچه دوست مى داريد از دنيا، پس ميندازيد توبه را به فردا كه پيش از آمدن فردا شبى و روزى هست و قضاى الهى در اول و آخر روز به بندگان مى رسد، پس چه مى دانيد كه تا فردا خواهيد ماند و توفيق توبه خواهيد يافت.

به راستى مى گويم به شما كه گناهان كوچك كه مردم حقير مى شمارند از مكيده ها و دامهاى شيطان است كه حقير و خرد مى نمايد آنها را در نظر شما كه از كردن آنها پروا نكنيد، چون جمع شدند بسيار مى شوند و شما را فرو مى گيرند و هلاك مى كنند.

به راستى مى گويم به شما كه خود را به دروغ مدح كردن و خود را در دين تزكيه كردن و

ص: 1169

ثنا گفتن سر كردۀ شرور و بديها است، و دوستى دنيا سر كردۀ هر گناه است.

به راستى مى گويم به شما كه تأثير هيچ عمل در شرف و بزرگى آخرت و يارى و ياورى بر حوادث و بلاهاى دنيا مانند نمازى نيست كه بر آن مداومت نمائيد، و هيچ عملى آدمى را به خدا نزديكتر نمى گرداند از نماز، پس مداومت نمائيد بر نماز زيرا هر عمل شايسته اى كه بنده را به خدا نزديك گرداند نماز از آن بهتر است و نزد خدا برگزيده تر است.

به راستى مى گويم به شما كه هر عملى كه كند ستم كشيده اى و انتقام از ظالم خود نكشيده باشد نه به گفتار و نه به كردار و نه كينه اى كه از او در دل داشته باشد در ملكوت آسمان ثواب آن عظيم است، بگوئيد كدام يك از شما روشنائى را ديده است كه نامش تاريكى باشد يا تاريكى ديده است كه نامش روشنائى باشد؟ ! همچنين جمع نمى شود براى بنده كه هم مؤمن باشد و هم كافر، يا هم اختيار كنندۀ دنيا باشد و هم رغبت كننده در آخرت، آيا ديده ايد كسى را كه جو بكارد و گندم درو كند يا گندم بكارد و جو درو كند؟ ! همچنين هر بنده اى در آخرت آن را درو كند كه در دنيا كشته است و جزا داده مى شود به آنچه كرده است.

به راستى مى گويم به شما كه مردم در علم حكمت دو صنفند: يكى آن است كه حكمت را به گفتار خود محكم مى كند و به كردار خود ضايع مى كند، و ديگرى آن است كه به گفتار خود حكمت را محكم مى كند در ميان مردم و به نيكى كردار خود تصديق گفتار خود مى كند، چه بسيار فرق هست ميان اين دو كس، پس خوشا حال علماى به كردار و واى بر حال علماى به گفتار.

به راستى مى گويم به شما كسى كه پاك نكند از ميان زراعت خود گياههاى باطل را، بسيار مى شوند تا زراعت او را فرا مى گيرند و فاسد مى كنند، همچنين هر كه از دلش محبت دنيا را بيرون نكند ريشۀ آن قوى مى شود تا تمام دل او را فرا مى گيرد و بعد از آن مزۀ محبت آخرت را نمى يابد.

اى بندگان دنيا! مسجدهاى پروردگار خود را زندان بدنهاى خود گردانيد و دلهاى خود را خانه و مسكن تقوا و پرهيزكارى گردانيد و آنها را مأوى و محلّ سكناى شهوتها

ص: 1170

مگردانيد.

به راستى مى گويم به شما كه هر كه در بلا جزع بيشتر مى كند محبت دنيا را بيشتر دارد، و هر كه در بلا صبر بيشتر مى كند او زاهدتر است در دنيا.

واى بر شما اى علماى بد! آيا مردگان نبوديد خدا شما را زنده كرد؟ ! چون شما را زنده كرد به علم و كمال، مرديد به ترك عمل به آنها؛ واى بر شما! آيا امّى و بى خط و سواد نبوديد پس شما را عالم كرد، پس چون عالم كرد شما فراموش كرديد خدا را؛ آيا نبوديد عارى از آداب پس آداب حسنه را به شما آموخت، چون ياد گرفتيد به جهالت و سفاهت خود برگشتيد؟ ! واى بر شما! آيا گمراه نبوديد شما را هدايت كرد، چون هدايت كرد شما را گمراه شديد؟ ! واى بر شما! آيا كور نبوديد شما را بينا كرد، چون شما را بينا كرد كور شديد؟ ! واى بر شما! آيا كر نبوديد و شما را شنوا كرد، چون شنوا كرد شما را كر شديد؟ ! واى بر شما! آيا لال نبوديد و شما را گويا كرد، چون شما را گويا كرد لال شديد از گفتن حق؟ ! واى بر شما! آيا طلب فتح و نصرت نكرديد از خدا و به شما كرامت كرد، چون نصرت يافتيد از دين برگشتيد؟ ! واى بر شما! آيا ذليل نبوديد در ميان خلق و شما را عزيز كرد، چون عزيز شديد قهر و جبر كرديد بر زير دستان خود و از حدّ خود تجاوز كرديد و نافرمانى خدا كرديد؟ ! واى بر شما! آيا ضعيف نبوديد در زمين كه مى ترسيديد مردم شما را بربايند پس شما را يارى كرد خدا و قوّت بخشيد، چون يارى كرد شما را تكبر و تجبر كرديد؟ ! پس واى بر شما از خوارى روز قيامت كه چگونه شما را ذليل و بى مقدار و خرد و بى اعتبار خواهد كرد.

واى بر شما اى علماى بد! كه اعمال ملحدان مى كنيد و اميد مرتبۀ آنها داريد كه بهشت را خدا به ايشان به ميراث مى دهد و به روش ايمنان از عقوبات الهى مطمئن گرديده ايد، امر خدا موافق خواهش و آروزهاى شما نخواهد بود و براى مردن به دنيا آمده ايد و براى خراب شدن خانه ها مى سازيد و مزرعه ها آباد مى كنيد، آنچه تهيه مى كنيد از براى وارثان خود مهيّا مى كنيد.

به راستى مى گويم براى شما كه موسى عليه السّلام به شما مى گفت: قسم دروغ به خدا

ص: 1171

مخوريد، من مى گويم كه قسم راست و دروغ مخوريد به خدا و ليكن بگوئيد «نه» و «آرى» بى سوگند.

اى بنى اسرائيل! بر شما باد به خوردن سبزيهاى صحرائى و نان جو و شما را حذر مى فرمايم از نان گندم كه مى ترسم به شكر آن قيام ننمائيد.

به راستى مى گويم به شما كه هر سخن بدى كه مى گوئيد جوابش را در قيامت خواهيد شنيد.

اى بنده هاى بد! هر يك از شما كه خواهد قربانى در درگاه خدا بكشد و به خاطرش آيد كه برادر مؤمنش از او آزرده است، پس ترك كند قربانى را و برود برادر خود را از خود راضى كند و برگردد قربانى كند تا قبول گردد.

اى بنده هاى بد! اگر كسى رداى شما را بردارد پيراهن خود را نيز به او بدهيد، و كسى كه بر شما طپانچه بزند طرف ديگر رو را پيش داريد، و كسى كه شما را يك ميل راه به زور ببرد كه بارى بر دوش شما گذارد يك ميل ديگر نيز به طيب خاطر خود با او برويد و بار او را ببريد.

به راستى مى گويم به شما كه چه فايده مى بخشد شما را كه ظاهر شما صحيح باشد هرگاه باطن شما فاسد باشد؟ چه نفع دارد براى شما آنكه بدنهاى شما خوشبو باشد هرگاه اندرونهاى شما بد بو باشد از اخلاق ذميمه؟ چه فايده دهد پاكيزگى پوستهاى شما و دلهاى شما به لوث گناهان ملوّث باشد؟

به راستى مى گويم به شما كه مباشيد مانند آردبيز كه آرد نيكو را بيرون مى كند و نخاله و سبوس را نگاه مى دارد، و همچنين شما كلمات حكمت نيكو را از دهان خود بيرون مى كنيد و كينه و صفات ذميمه و نيّات فاسده را در سينه هاى خود مى گذاريد.

به راستى مى گويم به شما كه اول بديها را از خود دور كنيد بعد از آن نيكيها را طلب كنيد تا شما را فايده بخشد، زيرا كه چون خير و شر را با يكديگر جمع كنيد خير به شما نفع نمى بخشد.

به راستى مى گويم به شما كسى كه داخل نهر مى شود البته جامۀ او تر مى شود هر چند

ص: 1172

سعى كند كه آب به او نرسد، همچنين هر كه محبت دنيا دارد خود را از گناهان نگاه نمى تواند داشت.

به راستى مى گويم به شما خوشا حال آنها كه شبها پهلو از رختخواب تهى مى كنند و به عبادت پروردگار خود برمى خيزند، ايشان را نور دائمى در قيامت خواهد بود به سبب آنكه در تاريكى شب بر پاهاى خود ايستاده اند در مسجدها و تضرع مى نمايند بسوى پروردگار خود به اميد آنكه نجات يابند از شدائد روز قيامت.

به راستى مى گويم به شما دنيا مزرعه اى است كه بندگان در آن شيرين و تلخ و خير و شر مى كارند؛ خير را عاقبت نفع دهنده اى هست در روز حساب، و براى شر بجز عنا و تعب و مشقّت ثمره اى نيست در روز درو كردن.

به راستى مى گويم به شما كه حكيمان عبرت مى گيرند از احوال جاهلان، و جاهلان وقتى عبرت مى گيرند كه فايده اى نمى بخشد عبرت ايشان.

به راستى مى گويم به شما اى بنده هاى دنيا كه چگونه نعمتهاى آخرت را در مى يابد كسى كه رغبت او از شهوتهاى دنيا كم نمى شود و هرگز خواهش او به نهايت نمى رسد.

به راستى مى گويم به شما اى بنده هاى دنيا كه شما نه دنيا را دوست داريد و نه آخرت را، زيرا كه اگر دنيا را دوست مى داشتيد گرامى مى داشتيد عملى را كه سبب رفاهيت دنياى شما شود، و اگر آخرت را دوست مى داشتيد مى كرديد كردار كسى كه اميد آخرت دارد.

اى بندگان دنيا! هرگاه عيبهاى حقّ شما را بگويند آزرده مى شويد و هرگاه صفت نيكى چند كه در شما نيست براى شما بگويند شاد مى شويد، بدانيد كه شياطين در هيچ چيز اين قدر عمارت نكرده اند كه در دلهاى شما كرده اند، بدانيد كه خدا دنيا را براى آن به شما داده است كه عمل كنيد در آن براى آخرت و نداده است دنيا را به شما كه شما را مشغول گرداند از آخرت، و نعمتهاى دنيا را براى شما گشوده است كه بدانيد كه شما را يارى كرده است به آنها بر عبادت خود و شما را اعانت نكرده است به آنها بر گناهان خود، و شما را امر كرده است در دنيا به طاعت خود و امر نكرده است شما را به معصيتهاى خود، و شما را اعانت كرده است به دنيا بر حلال و يارى نكرده است به دنيا بر حرام، و گشادگى داده است

ص: 1173

در روزى دنيا بر شما كه به يكديگر احسان كنيد و وسعت نداده است به شما كه با يكديگر عداوت و دشمنى كنيد به سبب آن.

به راستى مى گويم به شما كه ثواب آخرت را همه كس مى خواهد امّا ميسّر نمى شود مگر براى كسى كه براى تحصيل آن كار كرده باشد.

به راستى مى گويم به شما كه درخت كامل نمى شود مگر به ميوه اى نيكو، همچنين دين كامل نمى شود مگر به ترك محرّمات.

به راستى مى گويم به شما كه زراعت بعمل نمى آيد مگر به آب و خاك، همچنين ايمان صلاحيّت نمى يابد مگر به علم و عمل.

به راستى مى گويم به شما كه چنانچه آب آتش را خاموش مى كند، همچنين حلم آتش غضب را فرو مى نشاند.

به راستى مى گويم به شما كه جمع نمى شود آب و آتش در يك ظرف، همچنين جمع نمى شود دانائى و عجز در ميان يك دل.

به راستى مى گويم به شما كه باران از غير ابر نمى باشد، همچنين عملى كه باعث خشنودى پروردگار شود از غير دل پاك صادر نمى شود.

به راستى مى گويم به شما چنانچه آفتاب باعث روشنى هر چيز مى شود، همچنين حكمت باعث روشنى دل مى شود، و تقوا سر حكمت است، و حق و راستى درگاه هر خير است، و رحمت خدا درگاه هر حقّ است، و كليد رحمت خدا دعا و تضرع و عمل است، چگونه گشوده مى شود درى بغير از كليد؟ !

به راستى مى گويم به شما كه مرد دانا نمى كارد مگر درختى كه خواهد و پسندد و سوار نمى شود مگر بر اسبى كه آن را پسندد، همچنين مؤمن دانا نمى كند مگر عملى كه پروردگار او پسندد.

به راستى مى گويم به شما كه صيقل زدن به اصلاح مى آورد شمشير را و جلا مى دهد آن را، همچنين كلام حكمت دل را صيقل مى زند و جلا مى دهد؛ و سخن حكمت دل دانا را زنده مى كند چنانچه آب زمين مرده را زنده مى كند، و حكمت در دل دانا مانند نور است در

ص: 1174

تاريكى كه با آن نور راه مى رود در ميان مردم.

به راستى مى گويم به شما كه سنگها را از سر كوهها نقل كردن آسانتر است از آنكه سخن حقّى را به كسى بگوئى كه نفهمد، و سعى كردن در علم آن مانند خيسانيدن سنگ است در ميان آب كه نرم شود و مثل آن است كه كسى طعام براى اهل قبرستان ببرد كه بخورند.

پس خوشا حال كسى كه زيادتى كلام خود را كه فايده در آن نباشد و ترسد كه موجب غضب خدا گردد، حبس كند و نگويد، و سخنى را كه نفهمد نگويد به كسى، و آرزوى حال كسى در گفتار نيك نكند تا كردار نيك او را نداند.

خوشا حال كسى كه ياد گيرد از علما آنچه را نداند و تعليم نمايد جاهلان را از آنچه داند.

خوشا حال كسى كه تعظيم نمايد علما را براى علم ايشان و ترك كند منازعۀ ايشان را، و حقير شمارد جاهلان را به سبب نادانى ايشان، و جاهلان را نراند از درگاه خود و ليكن ايشان را نزديك خود گرداند و علم خود را به ايشان تعليم كند.

به راستى مى گويم به شما اى گروه حواريان! بدرستى كه امروز شما در ميان مردم به منزلۀ زندگانيد در ميان مردگان، پس بميريد به مرگى كه زندگان را مى باشد به سبب متابعت شهوتها و دورى از حق تعالى.

فرمود كه: حق تعالى مى فرمايد كه بندۀ مؤمن من محزون مى شود از اينكه دنيا را از او بگردانم و آن محبوبترين احوال است نزد من، و به سبب آن بنده از همۀ احوال به من نزديكتر است و شاد مى شود از آنكه دنيا را بر او گشادگى دهم، و من اين حال را دشمن مى دارم و صاحب اين حال از من بسيار دور است (1).

به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه حضرت عيسى عليه السّلام در ميان بنى اسرائيل خطبه خواند و فرمود: اى بنى اسرائيل! سخن حكمت را بر جاهلان مگوئيد كه بر حكمت ظلم كرده خواهيد بود، از آنها كه اهل حكمت و قابل فهميدن آن هستند منع

ص: 1175


1- . تحف العقول 501.

مكنيد كه ستم بر آنها كرده خواهيد بود، يارى مكنيد ظالم را بر ظلمش كه فضل شما باطل شود (1).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: حواريان به حضرت عيسى عليه السّلام گفتند كه: اى تعليم كنندۀ خير! به ما تعليم كن كه كدام چيز است كه از همه چيز شديدتر است.

فرمود كه: شديدتر و سخت ترين چيزها غضب خدا است.

گفتند: به چه چيز مى توان از غضب خدا احتراز كرد؟

فرمود: به اينكه غضب نكنيد بر مردم.

گفتند: ابتداى غضب چيست و از چه چيز بهم مى رسد؟

فرمود كه: از تكبر و تجبر و حقير شمردن مردم (2).

و در حديث موثق از آن حضرت منقول است كه حضرت عيسى عليه السّلام به اصحاب خود مى گفت كه: اى فرزندان آدم! بگريزيد از دنيا بسوى خدا و بيرون كنيد دلهاى خود را از دنيا كه دنيا براى شما شايسته نيست و شما براى دنيا شايسته نيستيد، و شما در دنيا باقى نمى مانيد و دنيا براى شما باقى نمى ماند، و دنيا فريب دهنده و به دردآورنده است، و فريب خورده كسى است كه فريب دنيا را بخورد و زيانكار كسى است كه بسوى دنيا مطمئن گردد، و هالك كسى است كه دنيا را دوست دارد و خواهش آن داشته باشد، پس توبه كنيد بسوى آفريدگار خود و بپرهيزيد از عذاب پروردگار خود و بترسيد از روزى كه جزا نمى دهد پدرى از فرزندش و هيچ فرزندى جزا دهنده نيست از پدرش، كجايند پدران شما؟ ! كجايند مادران شما؟ ! كجايند برادران شما؟ ! كجايند خواهران شما؟ ! كجايند فرزندان شما؟ خواندند ايشان را بسوى آخرت پس اجابت كردند و رفتند و ايشان را به خاك سپردند و همسايۀ مردگان شدند و به ميان هالكان رفتند و از دنيا بيرون رفتند و از دوستان خود جدا شدند و محتاج شدند به آنچه پيش فرستاده اند به آخرت و مستغنى

ص: 1176


1- . امالى شيخ صدوق 251؛ معاني الاخبار 196.
2- . خصال 6؛ قصص الانبياء راوندى 272.

شدند از آنچه در دنيا گذاشته اند، چند پند دهند و زجر دهند شما را و شما در فراموشى و غفلت و لهو و لعب باشيد؟ ! مثل شما در دنيا مثل حيواناتى است كه همّت آنها مصروف است بر شكمها و فرجهاى خود، آيا شرم نمى كنيد از خداوندى كه شما را آفريده است و حال آنكه ترسانيده است عاصيان خود را به آتش جهنم و شما طاقت عذاب جهنم را نداريد؟ ! و وعدۀ بهشت و مجاورت خود در فردوس اعلا فرموده است اطاعت كنندگان خود را پس رغبت نمائيد در آنچه خدا وعده فرموده است شما را و خود را اهل آن رحمت گردانيد، و انصاف از خود بدهيد و جور بر ديگران مكنيد و با ضعيفان خود مهربانى كنيد و محتاجان را دستگيرى كنيد و توبه كنيد بسوى خدا از گناهان، توبه اى نصوح كه ديگر به گناه عود نكنيد، بندگان نيكو كار باشيد نه پادشاهان جبار، و مباشيد از ظالمان و طاغيان و فرعونها كه تمرّد كردند بر پروردگار كه قهر كرد ايشان را به مرگ يعنى جبار جباران و پروردگار آسمانها و زمينها و خداوند گذشتگان و آيندگان و پادشاه روز جزا كه عقابش شديد است و عذابش دردناك است و از عذاب او نجات نمى يابد ستمكارى و از تحت قدرت او هيچ چيز بدر نمى رود، از علم او هيچ چيز غايب نمى شود، بر او هيچ امرى پنهان نمى ماند، علمش همه چيز را احصا كرده است و هر كس را در منزل خود جا داده است: يا بهشت يا دوزخ.

اى فرزند آدم ناتوان! به كجا مى گريزى از كسى كه در تاريكى شب و روشنى روز تو را مى طلبد و مى يابد و در هر حال كه باشى در تحت قدرت اوئى؟ هر كه پند داد حجت را تمام كرد، هر كه پندپذير شد رستگار شد (1).

منقول است كه: در انجيل نوشته است كه حضرت عيسى عليه السّلام فرمود كه: شنيديد آنچه با گذشتگان گفتند كه: زنا مكنيد، و من مى گويم كه هر كه نظر كند بسوى زنى و خواهش او در دلش بهم رسد، به دل با او زنا كرده است، اگر ديدۀ راستت با تو خيانت كند و متوجه حرام شود آن را بكن و بينداز زيرا كه اگر يك عضوت هلاك شود بهتر است از آنكه جميع

ص: 1177


1- . امالى شيخ صدوق 446؛ روضة الواعظين 447.

بدنت به جهنم رود.

به راستى مى گويم به شما كه اهتمام مكنيد كه چه مى خوريد و چه مى آشاميد و بر بدنهاى خود چه مى پوشانيد، آيا نفس بهتر از خوردن نيست؟ ! و بدن بهتر از لباس نيست؟ ! پس بدن و جان خود را از عذاب نجات دهيد، نظر كنيد به مرغان هوا كه زراعت نمى كنند و درو نمى كنند و غم روزى نمى خورند پس پروردگار رفيع الشأن شما آنها را روزى مى دهد، آيا شما بهتر از آنها نيستيد؟ كى از شما مى تواند كه يك ذراع بر قامت خود بيفزايد؟ پس چرا غم پوشش خود مى خوريد؟ هر كه قامت شما را مقدّر كرده است لباس شما را نيز مقدّر كرده است (1).

به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه حضرت مسيح عليه السّلام مى گفت: هر كه غم او بسيار است بدن او بيمار است، و هر كه خلقش بد است نفس او پيوسته از او در عذاب و آزار است، و هر كه سخنش بسيار است خطا و لغزش او بيشمار است، و هر كه دروغ بسيار مى گويد حسن و جمالش بر طرف مى شود، و هر كه منازعه با مردم بسيار مى كند مروت و مردى از او زايل مى شود و بى قدر مى نمايد (2).

و در حديث معتبر از حضرت امام زين العابدين عليه السّلام منقول است كه در انجيل نوشته شده است كه: طلب مكنيد علم آنچه را نمى دانيد تا عمل نكنيد به آنچه مى دانيد، زيرا كه علمى كه صاحبش به آن عمل نكند صاحبش را از خدا دورتر مى كند (3).

فرمود كه: حضرت عيسى عليه السّلام روزى با حواريان گفت كه: نيست دنيا مگر پلى، پس بگذريد از آن و عمارت مكنيد در آن (4).

به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه حضرت عيسى عليه السّلام گفت كه:

زر درد دين است و عالم طبيب دين است، پس هرگاه ببينيد كه طبيب دين درد را بسوى

ص: 1178


1- . سعد السعود 55.
2- . امالى شيخ صدوق 436؛ قصص الانبياء راوندى 274.
3- . تفسير قمى 2/259.
4- . خصال 65.

خود مى كشد پس او را بر خود متّهم داريد، بدانيد كه هرگاه او غم خود ندارد خيرخواه ديگران نخواهد بود (1).

در حديث معتبر ديگر فرمود كه حضرت عيسى عليه السّلام گفت: خوشا حال كسى كه خاموشى او تفكر باشد و نظر كردن او عبرت باشد، ملازم خانۀ خود باشد و بر گناه خود بسيار بگريد و مردم از ضرر دست و زبان او سالم باشند (2).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه خدا وحى نمود كه: اى عيسى! به من بده از ديدۀ خود آب ديده، و از دل خود خشوع، و سرمۀ اندوه به ديده كش در هنگامى كه اهل باطل خندان باشند، و بايست بر قبرهاى مردگان و به آواز بلند ايشان را ندا كن شايد پند از ايشان بگيرى و بگو كه: من به شما ملحق خواهم شد با ديگران كه به شما ملحق خواهند شد (3).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: حضرت عيسى عليه السّلام اصحاب خود را موعظه نمود كه: عمل مى كنيد از براى دنيا و حال آنكه روزى مى يابيد در آن بى عمل، و عمل نمى كنيد براى آخرت و حال آنكه در آنجا روزى نخواهيد يافت بدون عمل.

واى بر شما اى علماى بد! مزد مى گيريد و كار نمى كنيد؟ ! بزودى صاحب عمل طلب خواهد كرد از شما عمل خود را و بزودى از دنيا به قبر تاريك خواهيد رفت، چگونه از اهل علم باشد كسى كه بازگشت او بسوى آخرت باشد و او به دنيا رو آورده باشد و آنچه او را ضرر مى رساند بيشتر خواهد از آنچه او را نفع مى بخشد (4)؟ !

و در روايت ديگر منقول است كه روزى از حضرت عيسى عليه السّلام پرسيدند كه: چه حال دارى اى روح اللّه؟

گفت: صبح كرده ام و پروردگار من بر من مشرف و مطّلع است، و آتش جهنم در پيش

ص: 1179


1- . خصال 113.
2- . خصال 295.
3- . امالى شيخ طوسى 12؛ امالى شيخ مفيد 236.
4- . امالى شيخ طوسى 208؛ كافى 2/319.

روى من است و مرگ در طلب من است، و آنچه آرزو دارم قادر بر آن نيستم و آنچه را نمى خواهم از خود دفع نمى توانم كرد، پس كدام فقير از من فقيرتر و بيچاره تر است (1)؟ !

به سند معتبر از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم منقول است كه حق تعالى وحى نمود بسوى حضرت عيسى عليه السّلام كه: اى عيسى! سعى كن در بندگى من و ترك مكن عبادت مرا، زيرا كه تو را بى پدر آفريدم كه آيتى باشى براى عالميان، خبر ده بنى اسرائيل را كه ايمان آورند به من و به رسول من پيغمبر امّى كه نسل او از زن مباركى خواهد بود كه با مادر تو باشد در بهشت، طوبى براى كسى است كه سخن او را بشنود و زمان او را دريابد.

حضرت عيسى عليه السّلام گفت: پروردگارا! طوبى چيست؟

فرمود كه: درختى است در بهشت كه در زير آن درخت چشمه اى هست كه هر كه از آن چشمه يك شربت بخورد هرگز تشنه نمى شود.

حضرت عيسى عليه السّلام گفت: پروردگارا! يك شربت از آن چشمه به من بده.

فرمود: اى عيسى! حرام است بر پيغمبران آشاميدن از آن چشمه تا آن پيغمبر بياشامد، و حرام است بر امّتها داخل شدن آن بهشت تا امّت آن پيغمبر داخل شوند (2).

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه حضرت عيسى عليه السّلام از جبرئيل عليه السّلام پرسيد كه: قيامت كى برپا خواهد شد؟

پس جبرئيل از دهشت ياد روز قيامت لرزيد و بيهوش شد، و چون به هوش بازآمد گفت: اى روح اللّه! من نيز مثل تو نمى دانم علم قيامت را، بغير از خدا كسى نمى داند و قيامت به ناگاه و بى خبر خواهد آمد (3).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه عيسى عليه السّلام گفت: من بيماران را دوا كردم و شفا يافتند به قدرت خدا و كور و پيس را معالجه كردم به اذن خدا و مرده را زنده كردم به اذن خدا و احمق را معالجه كردم و نتوانستم او را به اصلاح آورم.

ص: 1180


1- . امالى شيخ طوسى 640.
2- . قصص الانبياء راوندى 271.
3- . قصص الانبياء راوندى 271.

گفتند: يا روح اللّه! احمق كيست؟

فرمود: آن كسى است كه خوش مى آيد او را رأى او و اعمال او و خود را صاحب فضل و احسان مى داند بر همه كس و هيچ كس را صاحب احسان نمى داند بر خود، و حقّ خود را بر همه كس لازم مى داند و حقّ كسى را بر خود لازم نمى داند، اين است آن احمقى كه چاره اى در مداواى درد او نتوانستم كرد (1).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه مسيح عليه السّلام به اصحاب خود گفت كه: اگر شما دوستان و برادران منيد پس بر خود قرار دهيد دشمنى و كينۀ مردم را نسبت به خود و اگر چنين نكنيد برادران من نيستيد، خوشا حال كسى كه به چشم خود ببيند مشتهيات دنيا را و در دل خود نگذراند معصيت خدا را، و چيزى كه از دست شما بدر رفت و گذشت چه بسيار دور است از شما و آنچه آمدنى است چه بسيار نزديك است به شما، واى بر آنها كه مغرور شده اند به دنيا در وقتى كه نزديك شود به ايشان آنچه كراهت دارند از آن و جدا شود از ايشان آنچه دوست مى دارند و برسد به ايشان آنچه وعده كرده اند به ايشان، و همين خلقت روز و شب و آمدن و رفتن آنها بس است از براى عبرت، پس واى بر كسى كه همّتش مقصور بر تحصيل دنيا باشد و كردار او گناهان و خطاها باشد، چگونه رسوا خواهد شد نزد پروردگار خود! سخن بسيار مگوييد در غير ياد خدا، آنها كه در غير ذكر خدا سخن بسيار مى گويند دلهاى ايشان سنگين است و نمى دانند، و نظر مكنيد به عيبهاى مردم كه گويا خدايان ايشانيد و ليكن نظر كنيد در خلاصى نفس خود زيرا كه بنده هاى مملوكيد، تا چند آب بر كوه جارى شود و نرم نشود و تا چند حكمت را درس گوئيد و دلهاى شما نرم نشود؟ مثل شما مثل «دفلى» است كه گلش خوشايند است هر كه مى چشد به دور مى افكند و اگر بخورد او را مى كشد (2).

مؤلف گويد: «دفلى» علفى است كه گل خوشرنگى دارد و علفش بسيار تلخ است و از

ص: 1181


1- . اختصاص 221.
2- . امالى شيخ مفيد 208.

زهرهاى كشنده است.

در روايتى منقول است كه حق تعالى به حضرت عيسى عليه السّلام وحى نمود كه: براى مردم در حلم و بردبارى مانند زمينى باش كه در زير پاى ايشان است، و در سخاوت مانند آب جارى باش، و در رحم و شفقت مانند آفتاب و ماه باش كه بر نيكو كار و بد كار مى تابد (1).

حضرت عيسى عليه السّلام فرمود: خوشا حال كسى كه ترك كند شهوت حاضرى را براى ثوابى كه به او وعده كرده اند و نديده است (2).

و فرمود كه: دنيا را خداى خود مگيريد كه آن شما را بندۀ خود گرداند، گنجهاى خود را نزد كسى گذاريد كه ضايع نمى كند كه او پروردگار شما است، و در دنيا گنج مگذاريد كه در معرض آفات است.

و فرمود كه: من از براى شما دنيا را بدور افكنده ام، پس بعد از من او را بر مداريد و برپا مكنيد، بدرستى كه از خباثتهاى دنيا يكى آن است كه معصيت خدا در آن كرده مى شود، و خباثت ديگرش آن است كه به آخرت نمى توان رسيد مگر به ترك كردن آن، پس عبور كنيد از دنيا و معمور مگردانيد آن را و بدانيد كه اصل هر گناهى محبت دنيا است و چه بسيار شهوتى كه از عقبش اندوه دور و دراز بوده باشد.

و فرمود كه: من دنيا را بر رو افكنده ام از براى شما و بر رويش نشسته ايد، پس منازعه نمى كنند با شما در امر دنيا مگر پادشاهان و زنان، امّا پادشاهان پس با ايشان معارضه مكنيد در باب دنيا و به ايشان بگذاريد زيرا كه ايشان متعرض شما نمى شوند مادام كه شما ترك كنيد دنياى ايشان را، و امّا زنان پس از شرّ ايشان حذر كنيد به روزه و نماز (3).

و منقول است كه روزى به آن حضرت عليه السّلام گفتند كه: خانه اى از براى خود بساز. فرمود كه: كهنه هاى گذشتگان از براى ما كافى است (4).

ص: 1182


1- . تنبيه الخواطر 88.
2- . تنبيه الخواطر 104.
3- . تنبيه الخواطر 137.
4- . تنبيه الخواطر 139.

و منقول است كه به آن حضرت عليه السّلام گفتند كه: بياموز به ما يك عمل را كه خدا ما را به سبب آن دوست دارد.

فرمود كه: دنيا را دشمن داريد تا خدا شما را دوست بدارد (1).

و منقول است كه حق تعالى وحى نمود بسوى حضرت عيسى عليه السّلام كه: هرگاه نعمتى بسوى تو بفرستم استقبال كن آن را به شكستگى و فروتنى تا تمام كنم آن نعمت را بر تو (2).

و مروى است كه حضرت عيسى عليه السّلام فرمود كه: چه نفع رسانيده است به نفس خود كسى كه نفس خود را به تمام دنيا بفروشد و بعد از آن آنچه خريده است ميراث از براى ديگرى بگذارد و نفس خود را هلاك كند، و ليكن خوشا حال كسى كه نفس خود را خلاص كند و آن را بر همۀ دنيا اختيار كند (3).

و در مذمّت مال فرمود كه: در آن سه خصلت هست: يا از غير حلال كسب مى كند و معاقب مى شود؛ و اگر از حلال كسب كند و در غير مصرفش صرف كند باز معاقب مى شود؛ و اگر از حلال كسب كند و در مصرفش صرف كند اصلاح آن مال او را از عبادت پروردگارش مشغول مى كند (4).

و چون مى گذشت آن حضرت به خانه اى كه صاحبش مرده بود و ديگرى در آن خانه نشسته بود مى گفت: واى بر صاحبانى كه تو را به ميراث گرفته اند، چرا عبرت نمى گيرند به احوال آنها كه پيشتر در اين خانه بوده اند (5)؟

مى فرمود: اى خانه! خراب خواهى شد و ساكنان تو فانى خواهند شد؛ اى نفس! عمل بكن براى خدا تا روزى بيابى؛ و اى بدن! تعب بكش تا راحت بيابى (6).

ص: 1183


1- . تنبيه الخواطر 142.
2- . تنبيه الخواطر 210.
3- . تنبيه الخواطر 434.
4- . تنبيه الخواطر 437.
5- . تنبيه الخواطر 538.
6- . تنبيه الخواطر 539.

و مى فرمود: اى فرزند آدم ضعيف! بپرهيز از عذاب پروردگار خود و بينداز طمع خود را، و در دنيا ضعيف باش و از شهوت خود عفيف باش و عادت ده بدن خود را به صبر و دل خود را به فكر و روزى از براى فرداى خود حبس مكن و حمد خدا را بر پريشانى بسيار كن كه يكى از اسباب نگاه داشتن تو از گناه آن است كه قادر نباشى بر هر چه خواهى (1).

و مى فرمود كه: اى گروه حواريان! خود را دوست خدا گردانيد به دشمنى اهل معاصى و تقرّب جوئيد بسوى خدا به دورى از ايشان و طلب كنيد خشنودى خدا را به خشم ايشان (2).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: دنيا متمثل شد براى حضرت عيسى به صورت زن كبود چشمى، و حضرت عيسى عليه السّلام از او پرسيد كه: چند شوهر كرده اى؟

گفت: بسيار.

پرسيد كه: همه تو را طلاق گفتند؟

گفت: نه، بلكه همه را كشتم.

فرمود كه: واى بر حال شوهران باقيماندۀ تو كه عبرت نمى گيرند از حال شوهرهاى كشته شدۀ تو (3).

و در حديث موثق ديگر فرمود كه حضرت عيسى عليه السّلام مى گفت: هولى را كه نمى دانى كه كى به تو خواهد رسيد چه مانع است تو را از آنكه مهيّاى آن شوى پيش از آنكه به ناگاه به تو رسد (4)؟ !

فرمود: دشوار شده است مؤنت دنيا و مؤنت آخرت، امّا مؤنت دنيا پس دست دراز نمى كنى به چيزى از دنيا مگر آنكه فاجرى سبقت مى گيرد و آن را از دست تو مى ستاند، امّا

ص: 1184


1- . تنبيه الخواطر 548.
2- . تنبيه الخواطر 344 و 554.
3- . كتاب الزهد 48.
4- . كتاب الزهد 81.

مؤنت آخرت زيرا كه ياورى نمى يابى كه تو را بر آن اعانت كند (1).

و به سند صحيح از آن حضرت منقول است كه حواريان به خدمت عيسى عليه السّلام آمدند و گفتند: اى تعليم كنندۀ خير! ما را ارشاد كن بر راه راست.

فرمود كه: موسى كليم خدا شما را امر مى كرد كه قسم دروغ به خدا مخوريد، من امر مى كنم شما را كه قسم مخوريد به خدا نه راست و نه دروغ.

گفتند: اى روح اللّه! زياده كن.

فرمود: موسى پيغمبر خدا شما را امر كرد كه زنا مكنيد، من امر مى كنم شما را كه زنا را در خاطر خود مگذرانيد چه جاى آنكه زنا كنيد زيرا كه در دلى كه وسوسۀ زنا مى شود مانند خانه اى است كه منقّش به طلا كرده باشند و آتشى در آن خانه بر افروزند اگر چه خانه نمى سوزد امّا دود نقشها را ضايع مى كند (2).

و به سند معتبر از حارث اعور منقول است كه گفت: روزى با حضرت امير المؤمنين عليه السّلام مى رفتم در شهر حيره ناگاه به ديرى رسيديم كه ترسائى در آنجا ناقوس مى نواخت، پس حضرت فرمود: اى حارث! آيا مى دانى چه مى گويد اين ناقوس؟

گفتم: خدا و رسول و پسر عمّ رسول بهتر مى دانند.

فرمود: مثل مى زند براى دنيا و خرابى آن مى گويد: «لا اله الاّ اللّه حقّا حقّا صدقا صدقا انّ الدّنيا قد غرّتنا و شغلتنا و استهوتنا، يا بن الدّنيا مهلا مهلا يا بن الدّنيا دقّا دقّا يا بن الدّنيا جمعا جمعا تفني الدّنيا قرنا قرنا، ما من يوم يمضي عنّا الاّ اوهى منّا ركنا، قد ضيّعنا دارا تبقى و استوطنّا دارا تفنى لسنا ندري ما فرّطنا فيها الاّ لو قد متنا» حاصل مضمون اين كلمات آن است كه: «شهادت مى دهم به يگانگى خدا و حال آنكه حقّ است حقّ است راست است راست است، بدرستى كه دنيا ما را فريب داد و مشغول كرد از آخرت و عقل ما را ضايع كرد و ما را گمراه كرد، اى فرزند دنيا! پس انداز و به تأخير انداز كار دنيا را، اى

ص: 1185


1- . كافى 8/144.
2- . كافى 5/542.

فرزند دنيا! هر روز كوبيده مى شوى به مصيبتها تا چند يكديگر را مى كوبيد براى جمع دنيا؟ و بزودى در هم شكسته خواهى شد، اى فرزند دنيا! تا چند جمع كنى مال و اسباب دنيا را؟ فانى مى كند دنيا هر قرنى را بعد از قرن ديگر، هيچ روز نمى گذرد از عمر ما مگر آنكه يك ركن از اركان بدن ما را ضعيف و سست مى كند، بتحقيق كه ضايع كرديم خانۀ باقى را و وطن خود گردانيديم خانۀ فانى را، نمى دانيم كه تقصير كرده ايم در دنيا مگر بعد از مردن» .

پس حارث گفت: يا امير المؤمنين! آيا نصارى مى دانند كه صدا و نواى ناقوس اين معنى دارد؟

فرمود: اگر مى دانستند، مسيح را شريك خدا نمى گردانيدند.

حارث گفت: من روز ديگر رفتم به نزد نصرانى كه در آن دير بود و گفتم: بحقّ مسيح كه اين ناقوس را بنواز به آن نحو كه پيشتر مى زدى؛ چون شروع كرد به زدن هر مرتبه كه مى زد من يك فقره اى از آنچه حضرت فرموده بود مى خواندم و بر نواى آن منطبق مى شد تا به آخر رسيد، پس آن ديرانى گفت: بحقّ پيغمبر شما سوگند مى دهم تو را كه بگوئى كى اين را به تو گفت؟

حارث گفت: آن شخصى كه ديروز با من همراه بود او به من تعليم كرد اين را.

پرسيد كه: ميان او و پيغمبر شما خويشى هست؟

حارث گفت: پسر عمّ اوست.

پرسيد كه: آيا اين را از پيغمبر شنيده است؟

گفت: بلى.

پس آن ديرانى مسلمان شد و گفت: و اللّه كه من در تورات خوانده ام كه آخر پيغمبران پيغمبرى خواهد آمد كه تفسير صداى ناقوس خواهد كرد (1).

ص: 1186


1- . امالى شيخ صدوق 187؛ معاني الاخبار 231.

فصل ششم: در بيان بالا رفتن عيسى عليه السّلام به آسمان

و فرود آمدن آن حضرت در آخر الزمان

و احوال حضرت شمعون بن حمون الصفا است

حق تعالى فرموده است: إِذْ قالَ اَللّهُ يا عِيسى إِنِّي مُتَوَفِّيكَ وَ رافِعُكَ إِلَيَّ وَ مُطَهِّرُكَ مِنَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا (1)« يادآور وقتى را كه حق تعالى فرمود: اى عيسى! تو را مى گيرم و بلند مى كنم بسوى خود-يعنى آسمان-و پاك مى گردانم تو را از لوث كافران» كه در ميان ايشان نباشى و ضرر ايشان به تو نرسد.

بعضى گفته اند: «توفّى» به معنى مرگ است و خدا اول او را ميراند و بعد از سه ساعت او را زنده كرده و به آسمان برد؛ بعضى گفته اند كه مردن آن حضرت بعد از آمدن به زمين خواهد بود در آخر الزمان (2).

وَ جاعِلُ اَلَّذِينَ اِتَّبَعُوكَ فَوْقَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا إِلى يَوْمِ اَلْقِيامَةِ (3) «و گردانيده ام آنها را كه متابعت تو كردند غالب و مسلط بر آنها كه كافر شدند به تو تا روز قيامت» چنانچه نصارى هميشه غالبند بر يهود و امّت پيغمبر آخر الزمان صلّى اللّه عليه و آله و سلم كه ايمان به عيسى عليه السّلام دارند هميشه مسلطند بر يهود و پادشاهى از ميان يهود بر طرف شده است، و اين يكى از معجزات قرآن

ص: 1187


1- . سورۀ آل عمران:55.
2- . مجمع البيان 1/449.
3- . سورۀ آل عمران:55.

مجيد است كه خبر داده است به آينده و موافق خبر واقع شده است.

و در جاى ديگر فرموده است وَ بِكُفْرِهِمْ وَ قَوْلِهِمْ عَلى مَرْيَمَ بُهْتاناً عَظِيماً (1)«و به سبب كفر يهودان و گفتن ايشان بر مريم بهتانى عظيم» ، على بن ابراهيم گفته است: نسبت زنا به مريم عليها السّلام دادند (2).

شيخ طبرسى روايت كرده است كه عيسى عليه السّلام به گروهى از يهودان گذشت گفتند:

ساحر پسر زن ساحر، زناكار پسر زن زناكار آمد، چون عيسى اين سخن شنيع را از ايشان شنيد گفت: خداوندا! توئى پروردگار من و تو مرا خلق كردى بى پدر و به اين سبب مرا فرزند زنا مى گويند، خداوندا! لعنت كن بر هر كه مرا و مادر مرا دشنام دهد؛ پس در همان ساعت ايشان خوك شدند (3).

وَ قَوْلِهِمْ إِنّا قَتَلْنَا اَلْمَسِيحَ عِيسَى اِبْنَ مَرْيَمَ رَسُولَ اَللّهِ وَ ما قَتَلُوهُ وَ ما صَلَبُوهُ وَ لكِنْ شُبِّهَ لَهُمْ (4) «و به گفتن ايشان كه: ما كشتيم مسيح را كه عيسى پسر مريم است رسول خدا، و نكشتند او را و بر دار نكشيدند و ليكن بر ايشان مشتبه شد» ، خلاف است در كيفيت اشتباه: از ابن عباس مروى است كه چون خدا مسخ كرد آنها را كه دشنام دادند عيسى و مادرش را خبر به يهودا پادشاه يهودان رسيد ترسيد كه عيسى بر او نيز نفرين كند پس جمع كرد يهودان را و اتّفاق كردند بر كشتن آن حضرت، پس حق تعالى جبرئيل را فرستاد به حمايت آن حضرت، پس جمع شدند يهودان بر دور عيسى و از او سؤالها مى كردند، پس عيسى به ايشان گفت: اى گروه يهود! خدا شما را دشمن مى دارد، پس متوجه قتل او شدند پس جبرئيل آن حضرت را بالا برد بسوى طاقى كه در آن خانه بود و روزنه اى به بيرون داشت و از آن روزنه او را به آسمان بالا برد، پس يهودا شخصى از اصحاب خود را فرستاد كه او را «ططيانوس» مى گفتند كه به آن طاق بالا رود و عيسى را بگيرد، چون رفت عيسى

ص: 1188


1- . سورۀ نساء:156.
2- . تفسير قمى 1/157.
3- . مجمع البيان 2/135.
4- . سورۀ نساء:157.

را در آنجا نيافت، حق تعالى شباهت عيسى را بر او انداخت كه هر كه او را مى ديد گمان عيسى مى كرد، چون بيرون آمد كه به ايشان بگويد كه من عيسى را نديدم او را گرفتند و كشتند و به دار كشيدند (1).

نزديك به اين مضمون از حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام نيز منقول است.

پس چون طيطانوس را كشتند و در آن روزنۀ ديگرى را نيافتند گفتند: اگر آن كه ما كشتيم طيطانوس بود عيسى چه شد؟ ! و اگر عيسى بود او چه شد؟ ! و به اين سبب بر ايشان مشتبه ماند.

و روايت ديگر آن است كه: چون عيسى از يهود گريخت با هفده نفر از حواريان داخل خانه اى شد، پس يهود آن خانه را احاطه كردند، چون داخل شدند حق تعالى همه را به صورت عيسى كرد، ايشان گفتند: شما سحر كرديد بگوئيد كه عيسى كدام يك از شما است اگر نه همه را مى كشيم، پس عيسى عليه السّلام به اصحاب خود گفت: كيست از شما كه امروز قبول كند كه شبيه به من شود و كشته شود و داخل بهشت شود، پس شخصى از ميان ايشان كه نامش «سرجس» بود قبول كرد و بيرون آمد و گفت: منم عيسى، پس او را گرفتند و كشتند و به دار كشيدند، خدا عيسى را در همان روز به آسمان برد.

بعضى گفته اند كه: چون عيسى عليه السّلام را به آسمان بردند و يهود بر او دست نيافتند شخصى را گرفتند بر جاى بلندى به دار كشيدند و بر مردم تلبيس كردند كه عيسى است و كسى را نگذاشتند كه به نزديك او برود، به اين سبب بر مردم مشتبه شد (2).

وَ إِنَّ اَلَّذِينَ اِخْتَلَفُوا فِيهِ لَفِي شَكٍّ مِنْهُ ما لَهُمْ بِهِ مِنْ عِلْمٍ إِلاَّ اِتِّباعَ اَلظَّنِّ وَ ما قَتَلُوهُ يَقِيناً. بَلْ رَفَعَهُ اَللّهُ إِلَيْهِ وَ كانَ اَللّهُ عَزِيزاً حَكِيماً (3) «و آنها كه اختلاف كردند در امر عيسى البته در شكّند از او و نيست ايشان را به احوال او هيچ گونه علم مگر پيروى گمان، و

ص: 1189


1- . مجمع البيان 2/135، و در آن به جاى «ططيانوس» ، «طيطانوس» آمده است.
2- . مجمع البيان 2/135، و در آن بجاى «سرجس» ، «سرخس» آمده است؛ تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 371.
3- . سورۀ نساء:157 و 158.

نكشتند او را به يقين بلكه بالا برد خدا او را بسوى آسمان خود، و خدا عزيز و قادر است بر هر چه خواهد و آنچه مى كند موافق حكمت و مصلحت است» .

و به سند حسن از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: عيسى عليه السّلام وعده كرد اصحاب خود را در شبى كه خدا او را به آسمان برد و همه در وقت شام نزد آن حضرت جمع شدند و ايشان دوازده نفر بودند، پس ايشان را داخل خانه كرد و چشمه اى در گوشۀ آن خانه بود و در آن چشمه غسل كرد و بسوى ايشان بيرون آمد و آب از سرش مى ريخت و مى گفت: خدا وحى كرده است به من كه مرا در اين ساعت به آسمان برد و از لوث يهود پاك گرداند، كه در ميان شما قبول مى كند كه شبح و مثال من بر او افتد و به شباهت من او را بكشند و بر دار كشند و در قيامت با من باشد در درجۀ من در بهشت؟

پس جوانى در ميان ايشان گفت: من مى كنم اى روح اللّه.

عيسى عليه السّلام فرمود: خواهى كرد. پس عيسى عليه السّلام فرمود: يكى از شما كافر خواهد شد به من پيش از صبح دوازده مرتبه.

پس يكى از ايشان گفت كه: آن من نيستم.

عيسى فرمود: اگر تو اين را در نفس خود مى يابى، تو آن خواهى بود.

پس حضرت عيسى عليه السّلام گفت كه: بعد از من سه فرقه خواهيد شد، دو فرقه بر خدا افترا خواهند كرد و به جهنم خواهند رفت، و يك فرقه كه تابع شمعون وصىّ من خواهند شد بر خدا افترا نخواهند كرد و داخل بهشت خواهند شد.

پس حق تعالى حضرت عيسى عليه السّلام را از گوشۀ خانه به آسمان برد و ايشان مى ديدند، پس يهود به طلب حضرت عيسى عليه السّلام آمدند و گرفتند آن كسى را كه حضرت عيسى فرموده بود كه كافر خواهد شد، و آن جوانى را كه شباهت حضرت عيسى را قبول كرده بود او را كشتند و بر دار كشيدند، و ديگرى تا صبح دوازده مرتبه كافر شد چنانچه حضرت عيسى فرموده بود (1).

ص: 1190


1- . تفسير قمى 1/103.

ابن بابويه به سند معتبر از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم روايت كرده است كه: جبرئيل نامه اى براى آن حضرت آورد كه خبر پادشاهان زمين در آن نامه بود و در آنجا نوشته بود كه:

چون اشج بن اشجان پادشاه شد دويست و شصت و شش سال پادشاهى كرد، در سال پنجاه و يك از پادشاهى او حضرت عيسى مبعوث شد به پيغمبرى و حق تعالى نور و علم و حكمت و جميع علوم پيغمبران پيش از او را به او كرامت فرمود و زايد بر آنها انجيل را به او داد و او را بسوى بيت المقدس فرستاد و بر بنى اسرائيل مبعوث گردانيد كه ايشان را بخواند به كتاب خدا و حكمت و بسوى ايمان به خدا و رسول، پس اكثر ايشان طغيان كردند و كافر شدند، پس چون ايمان نياوردند دعا كرد پروردگار خود را و نفرين كرد بر ايشان تا مسخ شدند بعضى از ايشان به صورت شياطين از براى آنكه آيتى از براى ايشان بنمايد و ايشان عبرت بگيرند، پس باز طغيان ايشان زياده شد پس سى و سه سال در بيت المقدس ايشان را دعوت كرد و رغبت فرمود ايشان را به ثوابهاى خدا تا آنكه او را طلب كردند، پس بعضى دعوى كردند كه ما او را عذاب كرديم و زنده در زمين دفن كرديم، و بعضى گفتند او را كشتيم و بر دار كشيديم، و دروغ مى گفتند، خدا ايشان را بر او مسلط نگردانيد و بر ايشان مشتبه شد و قدرت نيافتند بر تعذيب و دفن او و نه بر كشتن و دار كشيدن او و ليكن چنانچه خدا در قرآن فرموده است او را به آسمان برد بعد از آنكه قبض روح او نمود، و چون خواست كه او را به آسمان برد وحى كرد بسوى او كه بسپارد نور و حكمت و علم و كتاب خدا را به شمعون پسر حمون كه او را صفا مى گفتند و خليفۀ خود گردانيد او را بر مؤمنان، پس شمعون پيوسته قيام به امر خدا مى نمود و هدايت مى كرد به گفته هاى حضرت عيسى قوم خود را از بنى اسرائيل و جهاد مى كرد با كافران، پس هر كه اطاعت او نمود و ايمان آورد به او و به آنچه از جانب خدا به او رسيده بود مؤمن و هر كه انكار و نافرمانى او كرد كافر بود، تا آنكه خدا شمعون را به رحمت خود برد و بعد از او براى بندگان خود پيغمبرى فرستاد از صالحان كه او يحيى پسر زكريا عليه السّلام بود، و چون شمعون از دنيا رفت اردشير پسر اشكاس پادشاه شد، و چهارده سال و ده ماه پادشاهى كرد، مدت هشت سال كه از پادشاهى او گذشت يهود يحيى بن زكريا عليه السّلام را شهيد كردند، چون نزديك به شهادت

ص: 1191

يحيى عليه السّلام رسيد خدا وحى كرد كه وصيت و امامت را در فرزندان شمعون قرار دهد و امر كند حواريان و اصحاب حضرت عيسى را كه با او باشند و اطاعت او نمايند، و او چنين كرد (1).

و به سندهاى معتبر از حضرت امام حسن عليه السّلام منقول است كه: حضرت عيسى در شب بيست و يكم ماه رمضان به آسمان رفت (2).

و به سندهاى معتبر از حضرت امام صادق و امام محمد باقر عليهما السّلام منقول است كه: در شبى كه حضرت عيسى را به آسمان بردند هر سنگى را كه از روى زمين برمى داشتند تا صبح از زير آن خون تازه مى جوشيد، چنانچه در شهادت امير المؤمنين و امام حسين عليهما السّلام چنين شد (3).

و در حديث معتبر ديگر از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم منقول است كه: چون يهودان جمع شدند كه عيسى عليه السّلام را بكشند جبرئيل آمد آن حضرت را به بال خود فرو گرفت، و چون عيسى نظر به بالا كرد ديد بر بال جبرئيل نوشته است «اللّهمّ انّي ادعوك باسمك الواحد الاعزّ و ادعوك اللّهمّ باسمك الصّمد و ادعوك اللّهمّ باسمك العظيم الوتر و ادعوك اللّهمّ باسمك الكبير المتعال الّذي ثبّت اركانك كلّها ان تكشف عنّي ما اصبحت و امسيت فيه» ، پس چون عيسى اين دعا را خواند حق تعالى وحى فرمود به جبرئيل كه: او را بلند كن به جانب محلّ كرامت من و به آسمان بالا بر.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: اى فرزندان عبد المطلب! سؤال كنيد از پروردگار خود به اين كلمات كه سوگند مى خورم بحقّ آن خداوندى كه جان من در دست قدرت اوست هر بنده اى كه به اين كلمات دعا كند به اخلاص، عرش بلرزد از دعاى او و حق تعالى به ملائكه وحى فرمايد كه: گواه باشيد دعاى او را مستجاب كردم و حاجتهاى او

ص: 1192


1- . كمال الدين و تمام النعمة 224، و در آن به جاى «اشكاس» ، «بابكان» آمده است.
2- . امالى شيخ صدوق 262؛ ارشاد شيخ مفيد 2/8. و در هر دو مصدر تصريح به «شب بيست و يكم ماه رمضان» نشده است، و به جاى آن عبارت «شبى كه در آن امير مؤمنان عليه السّلام وفات يافت» آمده است.
3- . قصص الانبياء راوندى 143؛ كامل الزيارات 76.

را در دنيا و آخرت به او دادم به سبب اين كلمات (1).

و به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: چون عيسى عليه السّلام را به آسمان بردند پيراهنى از پشم پوشيده بود كه مريم عليها السّلام رشته و بافته و دوخته بود، چون به آسمان رسيد از حق تعالى ندا شنيد: اى عيسى! بينداز از خود زينت دنيا را (2).

و در حديث موثق از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: مشتبه نشد امر كشته شدن و مردن احدى از پيغمبران و حجتهاى خدا بر مردم بغير از عيسى بن مريم عليه السّلام، زيرا كه او را زنده از زمين بالا بردند و روحش را در ميان آسمان و زمين قبض كردند، و چون به آسمان رسيد حق تعالى روحش را به بدنش برگردانيد چنانچه حق تعالى مى فرمايد إِنِّي مُتَوَفِّيكَ وَ رافِعُكَ إِلَيَّ (3)و از عيسى عليه السّلام حكايت مى نمايد: فَلَمّا تَوَفَّيْتَنِي كُنْتَ أَنْتَ اَلرَّقِيبَ عَلَيْهِمْ (4)پس هر دو آيه دلالت مى كند بر وفات آن حضرت عليه السّلام (5).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: نازل خواهد شد بر حضرت صاحب الامر عليه السّلام وقتى كه ظاهر شود نه هزار ملك و سيصد و سيزده ملك كه با عيسى عليه السّلام بودند در وقتى كه خدا او را به آسمان برد (6).

و به اسانيد معتبره از امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السّلام منقول است كه: در حضرت صاحب الامر عليه السّلام سنّت چهار پيغمبر است، يكى سنّت عيسى عليه السّلام كه مى گويند مرد يا كشته شد و نمرده است و كشته نشده است (7).

و در حديث معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: چون يهود خواستند عيسى عليه السّلام را بكشند، خدا را خواند و سوگند داد بحقّ ما اهل بيت، پس خدا او را از كشتن

ص: 1193


1- . قصص الانبياء راوندى 276.
2- . تفسير عياشى 1/175.
3- . سورۀ آل عمران:55.
4- . سورۀ مائده:117.
5- . عيون اخبار الرضا 1/215.
6- . غيبت نعمانى 364.
7- . كمال الدين و تمام النعمة 326 و 350؛ غيبت شيخ طوسى 60 و 264؛ اعلام الورى 428.

نجات داد و به آسمان برد (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود:

امّت عيسى عليه السّلام بعد از او هفتاد و دو فرقه شدند، كه يك فرقه نجات يافتند و هفتاد و يك فرقه به جهنم رفتند (2).

و در حديث معتبر ديگر وارد شده است كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام اعلم علماى يهود و اعلم علماى نصارى را طلبيد و فرمود: از شما چيزى سؤال مى كنم كه بهتر از شما مى دانم، پس مپوشانيد و آنچه حقّ است بگوئيد، پس نزديك طلبيد عالم نصارى را و فرمود: تو را سوگند مى دهم بخدائى كه انجيل را بر عيسى عليه السّلام فرستاد و در پاى او بركت قرار داد و كور و پيس را به دست او شفا مى داد و مرده را براى او زنده مى كرد و از گل مرغ مى ساخت و براى او در آن روح مى دميد و خبر مى داد به آنچه مى خوردند و ذخيره مى كردند كه بگوئى بنى اسرائيل بعد از عيسى چند فرقه شدند؟

گفت: نبودند مگر يك فرقه!

فرمود: دروغ گفتى، بحقّ خدائى كه بجز او خداوندى نيست سوگند مى خورم كه هفتاد و دو فرقه شدند و همه در آتشند بجز يك فرقه كه نجات يافتند چنانچه حق تعالى مى فرمايد مِنْهُمْ أُمَّةٌ مُقْتَصِدَةٌ وَ كَثِيرٌ مِنْهُمْ ساءَ ما يَعْمَلُونَ (3). (4)

ابن بابويه رحمه اللّه روايت كرده است كه: حضرت مسيح عليه السّلام چندى غيبت از قوم خود اختيار نمود كه در زمين سياحت مى كرد و مى گرديد و قوم او و شيعيان او نمى دانستند كه در كجا است، پس ظاهر شد و وصى گردانيد شمعون بن حمون را، چون شمعون به رحمت الهى واصل شد و غائب گرديدند حجتهاى بعد از او و طلب كردن جباران ايشان را شديد شد و بليّه بر مؤمنان عظيم شد و دين خدا مندرس شد و حقوق ضايع شد و واجبات و

ص: 1194


1- . قصص الانبياء راوندى 106.
2- . خصال 585.
3- . سورۀ مائده:66.
4- . تفسير عياشى 1/330.

سنّتها از ميان مردم بر طرف شد و مردم پراكنده شدند در مذهب و هر يك به جانبى رفتند و امر دين بر اكثر مردم مشتبه شد، و مدت اين غيبت دويست و پنجاه سال شد (1).

و به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: مردم بعد از عيسى عليه السّلام دويست و پنجاه سال ماندند كه حجت و امام ظاهرى نداشتند و حجت ايشان غائب بود (2).

در حديث صحيح ديگر از آن حضرت مروى است كه: ميان عيسى و محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم پانصد سال فاصله بود و از اين پانصد سال دويست و پنجاه سال بود كه پيغمبرى و امامى ظاهر نبود.

راوى پرسيد: پس چه مى كردند؟

فرمود: به دين عيسى متمسك بودند و به آن عمل مى كردند آنها كه مؤمن بودند.

و فرمود كه: هرگز زمين خالى از پيغمبر يا امام نمى باشد و ليكن گاهى ظاهرند و گاهى مخفى (3).

مؤلف گويد: از طريق خاصه و عامه متواتر است كه حضرت عيسى عليه السّلام در زمان مهدى آل محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم از آسمان به زير خواهد آمد و در عقب آن حضرت نماز خواهد كرد و از انصار آن حضرت خواهد بود چنانچه بعد از اين مذكور خواهد شد ان شاء اللّه تعالى.

حق تعالى مى فرمايد وَ إِنَّهُ لَعِلْمٌ لِلسّاعَةِ فَلا تَمْتَرُنَّ بِها (4)و اكثر مفسران گفته اند:

يعنى بدرستى كه فرود آمدن عيسى از آسمان از علامات قيامت است پس شك مكنيد در قيامت (5).

و در جاى ديگر فرموده است وَ إِنْ مِنْ أَهْلِ اَلْكِتابِ إِلاّ لَيُؤْمِنَنَّ بِهِ قَبْلَ مَوْتِهِ (6)و اكثر

ص: 1195


1- . كمال الدين و تمام النعمة 160.
2- . كمال الدين و تمام النعمة 161.
3- . كمال الدين و تمام النعمة 161.
4- . سورۀ زخرف:61.
5- . مجمع البيان 5/54؛ تفسير فخر رازى 27/222؛ تفسير قرطبى 16/105.
6- . سورۀ نساء:159.

مفسران گفته اند: مراد آن است كه نيستند هيچ يك از اهل كتاب-يعنى يهود و نصارى- مگر آنكه ايمان خواهند آورد به عيسى قبل از مردن او در وقتى كه آن حضرت از آسمان فرود آيد در زمان مهدى عليه السّلام. بعضى گفته اند: اين مخصوص جمعى است از يهود و نصارى كه در آن زمان خواهند بود و ممكن است چنانچه لفظ آيه ظاهرا عام است و مراد همۀ ايشان باشند و در رجعت همه برگردند و ببينند كه عيسى اقرار به ملّت پيغمبر آخر الزمان صلّى اللّه عليه و آله و سلم مى كند و متابعت صاحب الامر عليه السّلام مى نمايد و ايمان آن وقت فايده به حال ايشان نخواهد داد (1).

چنانچه به سند معتبر منقول است كه: حجّاج، شهر بن حوشب را طلبيد و از تفسير اين آيه از او پرسيد و گفت: عاجز شده ام از تفسير اين آيه، و من مكرر يهودى و نصارى را كشته ام و نظر كرده ام لب خود را حركت نمى دهد تا مى ميرد، پس چگونه ايمان مى آورد؟

شهر بن حوشب گفت: اى امير! معنى اين آيه آن نيست كه تو فهميده اى، بلكه مراد آن است كه عيسى عليه السّلام قبل از قيامت از آسمان به دنيا خواهد آمد و هر صاحب ملتى كه باشد از يهودان و غير ايشان به او ايمان خواهند آورد، و پشت سر مهدى عليه السّلام نماز خواهد كرد.

حجّاج گفت: اين تفسير را از كى شنيدى؟

گفت: از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام.

گفت: اين علم را از چشمۀ صافى گرفته اى (2).

به سند معتبر از امام حسن مجتبى عليه السّلام منقول است كه: بعد از اين هيچ يك از ما اهل بيت نخواهند بود مگر آنكه بيعت ظالمى كه در زمان او باشد در گردن او خواهد بود مگر قائم كه امام دوازدهم است و روح اللّه عيسى بن مريم پشت سر او نماز خواهد كرد كه او با ظالمى بيعت نخواهد نمود (3).

و در حديث معتبر ديگر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه فرمود: بر مردم زمانى

ص: 1196


1- . مجمع البيان 2/137؛ رجوع شود به تفسير كشّاف 1/588 و تفسير طبرى 4/356.
2- . مجمع البيان 2/137؛ تفسير قمى 1/158.
3- . كمال الدين و تمام النعمة 316؛ اعلام الورى 426؛ فرائد السمطين 2/124.

خواهد آمد كه ندانند خدا چيست و توحيد الهى چه معنى دارد تا آنكه دجّال بيرون آيد و عيسى عليه السّلام از آسمان فرود آيد و دجّال را بكشد و پشت سر حضرت قائم عليه السّلام نماز بكند، و اگر ما بهتر از پيغمبران نمى بوديم عيسى پشت سر ما نماز نمى كرد (1).

و در حديث معتبر ديگر از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم منقول است كه فرمود: مهدى از فرزندان من خواهد بود، و چون بيرون آيد عيسى از آسمان فرود آيد براى نصرت و يارى او و او را پيش دارد و در عقب او نماز بكند (2).

ص: 1197


1- . تفسير فرات كوفى 139.
2- . امالى شيخ صدوق 181؛ احتجاج 1/107.

ص: 1198

باب بيست و نهم: در بيان قصه هاى ارميا و دانيال و عزير عليهم السّلام

و غرائب قصص بخت نصر است

ص: 1199

ص: 1200

حق تعالى مى فرمايد أَوْ كَالَّذِي مَرَّ عَلى قَرْيَةٍ وَ هِيَ خاوِيَةٌ عَلى عُرُوشِها (1)كه ترجمۀ لفظيش آن است كه: «آيا ديده ايد مانند كسى كه گذشت بر قريه اى كه آن خالى بود و ديوارهايش بر سقفهايش افتاده بود و خراب شده بود؟» ، بعضى گفته اند او عزير بود چنانچه از حضرت صادق عليه السّلام منقول است؛ و بعضى گفته اند ارميا بود چنانچه از حضرت باقر عليه السّلام منقول است. و آن قريه بعضى گفته اند بيت المقدس بود كه بخت نصر خراب كرده بود؛ و بعضى گفته اند ارض مقدسه بود؛ و بعضى گفته اند آن قريه اى بود كه پيش مذكور شد و چند هزار كس از آن گريختند از ترس مرگ و همه مردند (2).

قالَ أَنّى يُحْيِي هذِهِ اَللّهُ بَعْدَ مَوْتِها (3) «گفت: كى يا چگونه خدا زنده خواهد كرد اين شهر و اهلش را بعد از خراب شدن و مردن ايشان؟ !» و اين را بر وجه انكار نگفت بلكه از براى بيان عظمت و قدرت الهى گفت يا مى خواست بداند كيفيت زنده شدن ايشان را مانند حضرت ابراهيم عليه السّلام به سبب آنكه ظاهر آيه موهم ضعف اعتقاد است.

بعضى از مفسران گفته اند: اين عزير و ارميا نبود بلكه مرد كافرى بود (4)، و اين مخالف احاديث بسيار است.

فَأَماتَهُ اَللّهُ مِائَةَ عامٍ ثُمَّ بَعَثَهُ (5) «پس خدا ميراند او را صد سال پس زنده كرد او را» ،

ص: 1201


1- . سورۀ بقره:259.
2- . مجمع البيان 1/370.
3- . سورۀ بقره:259.
4- . تفسير فخر رازى 7/30.
5- . سورۀ بقره:259.

قالَ كَمْ لَبِثْتَ قالَ لَبِثْتُ يَوْماً أَوْ بَعْضَ يَوْمٍ (1) چون زنده شد گمان كرد كه در خواب بوده و بيدار شده است «از او پرسيدند: چند مدت در اين مكان مكث كردى؟ گفت: يك روز -و در اول روز خوابيده بود، چون نظر كرد ديد هنوز آفتاب غروب نكرده است و آخر روز است گفت: -بلكه بعضى از روز» ، و گويندۀ سخن با او بعضى گفته اند خدا بود و ندا از آسمان به او رسيد؛ بعضى گفته اند ملكى بود يا پيغمبرى بود يا مرد معمّرى بود كه او را شناخت بعد از زنده شدن (2)، قالَ بَلْ لَبِثْتَ مِائَةَ عامٍ (3)«گفت: بلكه صد سال در اين مكان مانده اى و مرده اى و الحال زنده شده اى» ، فَانْظُرْ إِلى طَعامِكَ وَ شَرابِكَ لَمْ يَتَسَنَّهْ (4)«پس نظر كن به خوردنى و آشاميدنى خود كه هيچ تغيير نيافته است» .

و منقول است كه: چون به اين مكان آمد انگورى و انجيرى و آب انگورى همراه داشت و اينها با اين لطافت در مدت صد سال هيچ متغير نشده بودند به قدرت الهى (5)، وَ اُنْظُرْ إِلى حِمارِكَ (6)«و نظر كن بسوى درازگوش گوش خود» كه چگونه پوسيده و استخوانهايش از هم ريخته است، وَ لِنَجْعَلَكَ آيَةً لِلنّاسِ (7)«و براى اين تو را ميرانديم در اين مدت و زنده نموديم كه آيتى باشى براى مردم» بر حقيقت زنده شدن ايشان در قيامت، وَ اُنْظُرْ إِلَى اَلْعِظامِ كَيْفَ نُنْشِزُها ثُمَّ نَكْسُوها لَحْماً (8)«و نظر كن بسوى استخوانهاى پوسيده كه چگونه اجزايش را بر روى يكديگر بلند مى كنيم و متصل مى كنيم و بعد از آن لباس گوشت بر روى استخوانها مى كشيم» .

اكثر گفته اند حق تعالى حمار او را در نظر او زنده كرد تا ببيند خدا چگونه مرده را زنده

ص: 1202


1- . سورۀ بقره:259.
2- . مجمع البيان 1/370.
3- . سورۀ بقره:259.
4- . سورۀ بقره:259.
5- . مجمع البيان 1/370.
6- . سورۀ بقره:259.
7- . سورۀ بقره:259.
8- . سورۀ بقره:259.

مى كند، و بعضى گفته اند اول خدا چشم او را درست كرد و نظر مى كرد به استخوانهاى پراكنده شدۀ خود كه جمع شدند و متصل شدند و گوشت و پوست بر روى آنها روئيد (1)، فَلَمّا تَبَيَّنَ لَهُ قالَ أَعْلَمُ أَنَّ اَللّهَ عَلى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ (2)«پس چون ظاهر شد بر او گفت:

مى دانم كه خدا بر همه چيز قادر و توانا است» يعنى پيشتر مى دانستم، يا اكنون علم من زياده شد.

و به سندهاى صحيح و حسن از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون بنى اسرائيل معصيت بسيار كردند و تجاوز از امر پروردگار خود نمودند حق تعالى خواست بر ايشان مسلط گرداند كسى را كه ايشان را ذليل گرداند و بكشد، پس وحى نمود بسوى حضرت ارميا عليه السّلام كه: اى ارميا! بگو بنى اسرائيل را كه چيست آن شهرى كه آن را برگزيده ام از ميان شهرها و در آن شهر درختهاى نيكو كشته ام و از هر درخت غريب زبونى آن را پاك كرده ام، پس متغير شد احوال آن شهر و به عوض درختهاى نيكو درخت خرنوب كه زبون ترين درختها است از آن شهر روئيد؟

چون ارميا اين سخن را به علماى بنى اسرائيل نقل كرد، گفتند: براى ما معنى اين سخن را بيان فرما، پس ارميا هفت روز روزه داشت و دعا كرد، خدا به او وحى فرمود: آن شهر بيت المقدس است و آن درختها كه در آن رويانيده ام بنى اسرائيلند كه در آن شهر ساكن گردانيده ام، و چون معصيت من كردند و دين مرا تغيير دادند و بدل كردند شكر نعمت مرا به كفران پس سوگند مى خورم بذات مقدس خود كه ايشان را امتحان مى كنم به فتنۀ عظيمى كه دانايان در آن حيران بمانند، و مسلط خواهم نمود بر ايشان از بندگان خود كسى را كه از همه كس ولادتش بدتر و خوردنش بدتر بوده باشد، پس بر ايشان مسلط خواهد شد و مردان ايشان را خواهد كشت و حرمت ايشان را اسير خواهد كرد و بيت المقدس كه خانۀ شرف و عزت ايشان است و به آن فخر مى كنند خراب خواهد كرد و سنگى كه به آن فخر

ص: 1203


1- . مجمع البيان 1/370؛ تفسير فخر رازى 7/38.
2- . سورۀ بقره:259.

مى كنند بر همۀ عالم در مزبله ها خواهد افكند و تا صد سال چنين خواهد بود.

چون ارميا اين خبر را به علماى بنى اسرائيل رسانيد گفتند: اى ارميا! بار ديگر از خدا سؤال كن كه فقرا و مساكين و ضعيفان چه گناه دارند كه چنين بلائى را بر ايشان مسلط مى گرداند؟ پس ارميا هفت روز ديگر روزه داشت، خدا وحى نفرمود به او، پس هفت روز ديگر روزه داشت و بعد از هفت روز لقمه اى از طعام تناول كرد و باز وحى به او نرسيد، هفت روز ديگر روزه داشت پس خدا وحى فرمود به او كه: اى ارميا! دست بردار از اين سخن و اگر نه روى تو را به پشت بر مى گردانم، آيا مى خواهى شفاعت كنى در امرى كه مقدّر و حتم كرده ام؟ ! پس وحى نمود كه: بگو به ايشان كه گناه شما اين است كه گناه را ديديد و انكار نكرديد.

پس ارميا عرض كرد: پروردگارا! به من اعلام فرما كيست آنكه او را مسلط خواهى كرد تا بروم به نزد او و براى خود و اهل بيت خود امانى از او بگيرم.

حق تعالى فرمود: برو به فلان موضع و خواهى ديد پسرى كه از همه كس مزمن تر و مبتلاتر است، ولادتش از همه كس خبيث تر است-يعنى ولد الزنا است-و غذايش از همه كس بدتر است.

چون ارميا به آن موضع آمد ديد كه پسرى در كاروانسرائى زمين گير شده است و او را در مزبله انداخته اند در ميان كاروانسرا، مادرى دارد كه او را تربيت مى كند و نان خشك را در كاسه ريزه مى كند و شير خوك را بر روى آن مى دوشد و به نزديك آن پسر مى آورد و او مى خورد! ارميا گفت: آن كه خدا فرمود البته اين خواهد بود، پس به نزديك آن پسر رفت و از او پرسيد: چه نام دارى؟

گفت: بخت نصر.

پس ارميا دانست كه اوست، و او را معالجه كرد تا به اصلاح آمد، پس به او فرمود: مرا مى شناسى؟

گفت: نه، اين قدر مى دانم مرد صالحى هستى.

فرمود: منم ارميا پيغمبر بنى اسرائيل و خدا مرا خبر داده است كه تو بر بنى اسرائيل

ص: 1204

مسلط خواهى شد و مردان ايشان را خواهى كشت و چنين و چنان خواهى كرد.

چون بخت نصر اين سخن را شنيد به آن حال نخوتى در او بهم رسيد! ارميا عليه السّلام فرمود:

نامۀ امانى براى من بنويس. پس نامۀ امان را نوشت و به آن حضرت داد، و مى رفت به كوهها و هيزم جمع مى كرد و مى آورد و مى فروخت در شهر و معاش مى كرد؛ پس مردم را به جنگ بنى اسرائيل دعوت كرد و مسكن بنى اسرائيل بيت المقدس بود، و چون جمعى به او اتفاق كردند با لشكر خود متوجه بيت المقدس شد و مردم بسيار از اطراف و نواحى گرد او جمع شدند.

چون خبر به ارميا عليه السّلام رسيد كه او متوجه بيت المقدس شده بر سر راه او آمد و از بسيارى لشكر او نتوانست خود را به او برساند، پس نامه را بر سر چوبى كرد و بلند نمود، بخت نصر گفت: تو كيستى؟

فرمود: من ارمياى پيغمبرم كه تو را بشارت دادم كه بر بنى اسرائيل مسلط خواهى شد، و اين نامۀ امانى است كه براى من نوشتى.

گفت: تو را امان دادم امّا امان اهل بيت تو موقوف است بر اينكه تيرى مى اندازم از اينجا بسوى بيت المقدس، اگر تير من به بيت المقدس برسد با وجود اين راه دور پس ايشان را امان نمى دهم، و اگر نرسد امان مى دهم؛ و چون تير انداخت باد تيرش را برد تا بند شد در بيت المقدس! گفت: ايشان را امان نمى دهم.

پس چون بيت المقدس را فتح كرد و داخل شد كوهى از خاك در ميان شهر ديد و در ميان آن كوه خونى ديد كه مى جوشد و هر چند خاك بر آن مى ريزند باز مى جوشد و از خاك بيرون مى آيد! پرسيد: اين چه خون است؟

گفتند: خون پيغمبرى است از پيغمبران خدا كه پادشاهان بنى اسرائيل او را كشتند و از روزى كه شهيد شده است تا امروز اين خون مى جوشد و هر چند خاك بر آن مى ريزند از خاك بيرون مى آيد، و آن خون حضرت يحيى بن زكريا عليه السّلام است و در زمان او پادشاه جبارى بود كه زنا مى كرد با زنان بنى اسرائيل، هرگاه به حضرت يحيى عليه السّلام مى گذشت آن حضرت به او مى فرمود: از خدا بترس اى پادشاه كه حلال نيست بر تو اين كار كه مى كنى،

ص: 1205

پس يكى از آن زنان كه با آنها زنا مى كرد در وقتى كه آن ملعون مست بود به او گفت: اى پادشاه! يحيى را بكش، پس آن ملعون امر كرد كه بروند و سر يحيى عليه السّلام را بياورند، چون آن حضرت را شهيد كردند و سر مباركش را در طشتى گذاشتند و به نزد آن ملعون آوردند آن سر مطهر با او سخن مى گفت و مى فرمود: از خدا بترس كه حلال نيست آنچه تو مى كنى، پس خون جوشيد و از طشت بيرون آمد و بر زمين ريخت و مى جوشيد و ساكن نمى شد تا وقتى كه بخت نصر داخل بيت المقدس شد؛ و ميان شهادت آن حضرت و خروج بخت نصر صد سال فاصله بود، پس بخت نصر داخل هر شهر از شهرهاى بنى اسرائيل كه مى شد مردان و زنان و اطفال و حيوانات ايشان را مى كشت و باز آن خون مى جوشيد تا آنكه همه را فانى كرد، پس پرسيد: آيا احدى از بنى اسرائيل در اين بلاد مانده است؟

گفتند: پيرزالى از ايشان در فلان موضع هست. پس آن زن را طلبيد و چون سرش را در ميان آن خون بريد خون از جوشيدن ساكن شد، و اين زن آخر آنها بود كه از بنى اسرائيل كشت، پس رفت بسوى بابل و در آنجا شهرى بنا كرد و در آن شهر اقامت نمود و چاهى كند و دانيال را با شير ماده اى در آن چاه افكند، پس آن شير گل آن چاه را مى خورد و دانيال شير آن را مى خورد تا آنكه مدتى بر اين حال ماند، پس خدا وحى فرمود بسوى پيغمبرى كه در بيت المقدس بود كه: اين خوردنى و آشاميدنى را براى دانيال ببر و سلام مرا به او برسان.

آن پيغمبر گفت: پروردگارا! در كجا است دانيال؟

وحى به او رسيد كه: دانيال در چاهى است در فلان موضع از بابل.

پس پيغمبر بر سر آن چاه رفت و گفت: اى دانيال!

فرمود: لبيك، صداى غريبى مى شنوم!

گفت: پروردگارت تو را سلام مى رساند و اين خوردنى و آشاميدنى را براى تو فرستاده است؛ و آنها را به چاه فرو فرستاد.

پس آن حضرت گفت: «الحمد للّه الّذي لا ينسى من ذكره، الحمد للّه الّذي لا يخيب من دعاه، الحمد للّه الّذي من توكّل عليه كفاه، الحمد للّه الّذي من وثق به لم يكله الى غيره،

ص: 1206

الحمد للّه الّذي يجزي بالاحسان احسانا، الحمد للّه الّذي يجزي بالصّبر نجاة، الحمد للّه الّذي يكشف ضرّنا عند كربتنا، و الحمد للّه الّذي هو ثقتنا حين تنقطع الحيل منّا، و الحمد للّه الّذي هو رجاؤنا حين ساء ظنّنا باعمالنا» يعنى: «حمد مى كنم خداوندى را كه فراموش نمى كند هر كه او را ياد كند، سپاس مى كنم خداوندى را كه نااميد نمى كند كسى را كه او را بخواند، حمد مى كنم خداوندى را كه هر كه بر او توكل كند كفايت امور او مى كند، سپاس مى گويم خداوندى را كه هر كه بر او اعتماد كند او را به ديگران وانمى گذارد، حمد مى كنم خداوندى را كه جزا مى دهد به نيكى جزاى نيك، سپاس خداوندى را سزاست كه جزا مى دهد به صبر كردن، نجات از مخاوف و مهالك دنيا و عقبى، حمد خداوندى را رواست كه بر طرف مى كند بد حالى ما را نزد كربت و شدت ما، حمد مى كنم خداوندى را كه محلّ اعتماد ماست هرگاه گسسته شود چاره ها از ما، حمد مى كنم خداوندى را كه اميدگاه ماست در هنگامى كه بد شود گمان ما به سبب كرده هاى ما» .

پس بخت نصر در خواب ديد كه گويا سرش از آهن است و پاهايش از مس است و سينه اش از طلا است! منجّمان را طلبيد و گفت: بگوئيد كه من چه در خواب ديده ام؟

گفتند: نمى دانيم و ليكن بگو چه ديده اى تا ما براى تو تعبير كنيم.

بخت نصر گفت: در اين مدت هر سال مبلغى به شما مى دهم و شما نمى دانيد كه من چه در خواب ديده ام؟ و امر كرد همه را گردن زدند! پس بعضى از اركان دولت او عرض كردند: آنچه تو مى خواهى آن كسى كه به چاه افكنده اى مى داند، زيرا از آن وقت كه او را به چاه انداخته اى تا حال زنده است و شير به او ضرر نرسانده است و شير گل مى خورد و او را شير مى دهد، پس فرستاد و آن حضرت را طلبيد و گفت: بگو من چه خواب ديده ام! فرمود: چنين خواب ديده اى.

گفت: راست است، اكنون بگو تعبيرش چيست؟

فرمود كه: تعبير خواب تو آن است كه پادشاهى تو به آخر رسيده است و سه روز ديگر كشته خواهى شد و مردى از اهل فارس تو را مى كشد!

گفت: من هفت شهر بر دور يكديگر ساخته ام و بر هر شهر نگاهبانان بسيار مقرر كرده ام

ص: 1207

و به اين نيز راضى نشده ام تا آنكه صورت مرغابى از مس بر در دروازه ها تعبيه نموده ام كه هر غريبى داخل مى شود فرياد مى كند تا او را بگيرند.

دانيال فرمود: چنين خواهد شد كه من گفتم.

بخت نصر لشكر خود را متفرق نمود و حكم كرد هر كسى را كه ببينند بكشند هر كه باشد، و دانيال در اين وقت نزد او نشسته بود گفت: در اين سه روز تو را از خود جدا نمى كنم، پس اگر سه روز گذشت و من كشته نشدم تو را مى كشم!

پس پسين روز سوم شد غمى او را عارض شد و بيرون آمد و غلامى داشت از اهل فارس كه او را فرزند خود خوانده بود و نمى دانست از اهل فارس است، چون بيرون آمد آن غلام را ديد پس شمشير خود را به او داد و گفت: هر كه را ببينى بكش اگر چه من باشم، غلام شمشير را گرفت و ضربتى به او زد و او را به جهنم واصل كرد.

امّا ارميا عليه السّلام بعد از كشتن بنى اسرائيل از بيت المقدس بيرون آمد و بر حمارى سوار شد و انجير و آب انگور براى توشۀ خود برداشت، پس نظر كرد به درندگان صحرا و درندگان دريا و درندگان هوا كه بدن كشتگان را مى خوردند، پس ساعتى فكر كرد و گفت: آيا چگونه خدا اين مردگان را زنده مى كند كه درندگان بدن ايشان را خوردند؟ خدا در همان موضع قبض روحش نمود، بعد از صد سال او را زنده كرد.

چون حق تعالى بر بنى اسرائيل ترحم نمود و بخت نصر را هلاك كرد، بنى اسرائيل را به دنيا برگرداند و آن كه صد سال مرده بود و زنده شد ارميا عليه السّلام بود.

و عزير چون بخت نصر پادشاه شد و بر بنى اسرائيل مسلط شد از او گريخت و در ميان چشمۀ آبى رفت و غائب شد در آنجا، پس خدا اول عضوى كه از ارميا زنده كرد ديده هاى او بود در ميان سفيدى چشم او كه مانند سفيدۀ تخم روان بود و مى ديد چيزها را، پس خدا وحى كرد بسوى او كه: چندگاه است در اين موضع هستى؟

عرض كرد: يك روز. پس چون ديد آفتاب بلند شده است گفت: بعضى از يك روز.

حق تعالى فرمود: بلكه صد سال در اينجا مانده اى، پس نظر كن بسوى انجير و آب انگور كه در اين مدت متغير نشده اند، و نظر كن به حمار خود كه چگونه پوسيده است، و

ص: 1208

نظر كن كه چگونه آن را و تو را زنده مى كنم.

پس ديد كه استخوانهاى پوسيدۀ ريزه شده به قدرت الهى به نزديك يكديگر مى آيند و بر يكديگر مى چسبند و گوشتها كه خاك شده اند يا حيوانات خورده اند جدا مى شوند و بر بدن او و حمارش مى چسبند تا آنكه خلقت ارميا و حمار او هر دو درست شد و هر دو برخاستند، پس گفت: مى دانم خدا بر همه چيز قادر و توانا است (1).

و در روايت معتبر ديگر گذشت كه: دو پادشاه كافر تمام روى زمين را متصرف شدند:

نمرود و بخت نصر (2).

و در حديث معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است: چون ارميا عليه السّلام نظر كرد بسوى خرابى بيت المقدس و حوالى آن و كشتگانى كه در آن شهرها افتاده بودند گفت: آيا اينها را كى زنده خواهد كرد بعد از مردن؟ ! پس خدا او را صد سال ميراند و بعد از آن زنده كرد و مى ديد كه اعضايش چگونه به يكديگر متصل مى شوند و گوشت بر روى آنها مى رويد و مفاصل و رگهايش چگونه پيوند مى شوند، پس چون درست نشست گفت:

مى دانم كه حق تعالى بر همه چيز قادر است (3).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: هر كه براى روزى خود غمگين باشد بر او گناهى نوشته مى شود، بدرستى كه دانيال عليه السّلام در زمان پادشاه جبار ستمكارى بود و او را گرفت و در چاهى انداخت و درندگان را با او به آن چاه افكند، پس آن درندگان نزديك او نرفتند و باز او را از آن چاه بيرون نياورد، پس حق تعالى وحى نمود به پيغمبرى از پيغمبران خود كه: طعامى براى دانيال ببر.

گفت: پروردگارا! دانيال در كجا است؟

حق تعالى فرمود: چون از شهر بيرون مى روى كفتارى در برابر تو پيدا خواهد شد، از پى بى آن كفتار برو كه او تو را مى برد بر سر آن چاه.

ص: 1209


1- . تفسير قمى 1/86.
2- . خصال 255.
3- . احتجاج 2/230.

چون آن پيغمبر بر سر چاه آمد و طعام را به چاه فرستاد دانيال عليه السّلام آن دعا را خواند كه گذشت.

پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود: خدا نخواسته است كه روزى دهد مؤمنان را مگر از جائى كه ايشان گمان نداشته باشند (1).

در حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه: چون هنگام وفات سليمان عليه السّلام شد وصيت نمود بسوى آصف بن برخيا و او را خليفۀ خود گردانيد به امر الهى، پس پيوسته شيعيان به خدمت آصف مى آمدند و مسائل دين خود را از او اخذ مى نمودند، پس آصف مدت طولانى از ايشان غائب شد پس ظاهر شد و مدتى در ميان قوم خود ماند پس ايشان را وداع كرد، شيعيان گفتند: ديگر ما تو را در كجا ببينيم؟

گفت: نزد صراط؛ و از ايشان غائب شد، و بليّه بر بنى اسرائيل شديد شد بعد از غيبت او، و بخت نصر بر ايشان مسلط شد و هر كه را مى يافت مى كشت و هر كه مى گريخت از پى او مى فرستاد و فرزندان ايشان را اسير مى كرد، چهار كس از فرزندان يهودا را از ميان اسيران براى خود انتخاب كرد كه يكى از آنها دانيال عليه السّلام بود و از فرزندان هارون عزير عليه السّلام را انتخاب نمود، و ايشان اطفال خردسال بودند و در دست او اسير ماندند و بنى اسرائيل در عذاب و شدت بودند و حجت خدا بر بنى اسرائيل كه دانيال عليه السّلام بود نود سال در دست بخت نصر اسير بود، پس چون فضيلت آن حضرت را دانست و شنيد كه بنى اسرائيل انتظار بيرون رفتن او مى كشند و اميد فرج دارند در ظاهر شدن او و بر دست او، امر كرد او را در چاه عظيم گشاده حبس كردند و شيرى در آنجا گذاشتند كه او را هلاك كند و امر كرد كسى طعام به او ندهد، پس شير نزديك آن حضرت نرفت و حق تعالى خوردنى و آشاميدنى او را به دست پيغمبرى از پيغمبران بنى اسرائيل براى او فرستاد، پس دانيال روزها روزه مى داشت و شب بر آن طعام افطار مى كرد و بليّه و آزار شديد شد بر شيعيان و قوم او كه انتظار فرج و ظهور او مى بردند و شك كردند اكثر ايشان در دين به جهت طول مدت غيبت

ص: 1210


1- . امالى شيخ طوسى 300؛ قصص الانبياء راوندى 230.

آن حضرت.

و چون بليّه و امتحان دانيال عليه السّلام و قومش به نهايت رسيد، بخت نصر در خواب ديد كه ملائكه فوج فوج از آسمان به زمين مى آمدند و بر سر چاهى مى رفتند كه دانيال در آنجا محبوس بود و بر او سلام مى كردند و او را بشارت به فرج مى دادند، چون صبح شد از عمل خود پشيمان شد و امر كرد آن حضرت را از چاه بيرون آوردند و از او معذرت طلبيد از آنچه نسبت به او كرده بود و امور مملكت و پادشاهى خود را به او گذاشت، و آن حضرت را فرمانفرماى ملك خود نمود و حكم كردن ميان مردم را به او تفويض فرمود، و هر كه از بنى اسرائيل از خوف بخت نصر مخفى شده بود ظاهر شد و گردن اميد كشيدند و بسوى دانيال جمع شدند و يقين كردند به فرج خود، پس اندك زمانى كه بر اين حال گذشت حضرت دانيال عليه السّلام به رحمت ايزدى واصل شد و امر نبوت و خلافت بعد از او به حضرت عزير عليه السّلام منتهى شد و شيعيان بر او گرد آمدند و به او انس گرفتند و مسائل دين خود را از او فرا مى گرفتند، پس حق تعالى صد سال او را از ايشان پنهان كرد پس بار ديگر او را بر ايشان مبعوث گردانيد و حجتهاى خدا بعد از او غائب شدند و بليّه بر بنى اسرائيل عظيم شد تا آنكه حضرت يحيى عليه السّلام ظاهر شد (1).

و به سند معتبر منقول است كه از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام سؤال كردند: آيا صحيح است كه حضرت دانيال عليه السّلام تعبير خواب مى دانسته است و آن حضرت اين علم را به مردم تعليم نموده است؟

فرمود: بلى، خدا وحى نمود بسوى او و پيغمبر بود و او از آنها بود كه خدا اين علم را به ايشان تعليم نموده بود و بسيار راست گفتار و درست كردار و حكيم و دانا بود و عبادت خدا به محبت ما اهل بيت مى كرد، و هيچ پيغمبر و ملكى نبوده است مگر آنكه عبادت مى كرده است خدا را به محبت ما اهل بيت (2).

ص: 1211


1- . كمال الدين و تمام النعمة 157.
2- . قصص الانبياء راوندى 229.

و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: پادشاهى در زمان دانيال عليه السّلام بود و به آن حضرت عرض كرد: مى خواهم پسرى مثل تو داشته باشم.

فرمود: من چه منزلت در دل تو دارم؟

پادشاه گفت: بزرگترين مرتبه ها و عظيمترين منزلتهاى تو در دل من هست و تو را بسيار دوست دارم.

دانيال گفت: چون ارادۀ مجامعت نمائى با زوجۀ خود، در فكر من باش و همّت خود را به جانب من مصروف گردان.

چون چنين كرد فرزندى براى او متولد شد كه شبيه ترين خلق خدا به دانيال عليه السّلام بود (1).

و به سند معتبر از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم منقول است كه: بخت نصر صد و هشتاد و هفت سال پادشاهى كرد، و چون از سلطنت او چهل و هفت سال گذشت حق تعالى حضرت عزير عليه السّلام را بسوى اهل شهرها كه حق تعالى اهل آنها را هلاك كرد و بعد از آن زنده كرد مبعوث گردانيد، و ايشان از شهرها متفرق بودند و از ترس مرگ گريختند و در جوار و همسايگى عزير عليه السّلام قرار گرفتند و مؤمن بودند، و عزير به نزد ايشان تردد مى كرد و سخن ايشان را مى شنيد و به سبب ايمان ايشان دوست مى داشت ايشان را و برادرى كرد با ايشان در ايمان، پس يك روز از ايشان غائب شد و به نزد ايشان نيامد، روز ديگر كه به نزد ايشان آمد ديد همه مرده اند! پس اندوهناك شد به مرگ ايشان و گفت: كى خدا زنده خواهد كرد اين جسدهاى مرده را؟ (از روى تعجب اين سخن را گفت چون همه را يكباره مرده ديد) ، خدا او را در همان ساعت قبض روح كرد و صد سال بر آن حال ماندند، و بعد از صد سال حق تعالى آن حضرت را با آن جماعت زنده كرد و ايشان يكصد هزار مرد جنگى بودند، و بعد از او بخت نصر بر ايشان مسلط شد و همه را كشت و يكى از ايشان بيرون نرفت، چون بخت نصر فوت شد بعد از او مهرويه پسرش شانزده سال و بيست روز سلطنت كرد، چون او پادشاه شد دانيال را گرفت با شيعيان او و شكاف عميقى در زمين كند و ايشان را در آن

ص: 1212


1- . قصص الانبياء راوندى 230.

نقب انداخت و آتش بر روى ايشان افروخت، چون ديد آتش ايشان را نمى سوزاند و به نزديك ايشان نمى آيد ايشان را در آن نقب محبوس نمود و درندۀ بسيارى در آنجا انداخت و به هر قسم عذابى ايشان را معذّب گردانيد تا آنكه حق تعالى ايشان را از دست او نجات داد، و «اصحاب الاخدود» كه حق تعالى در قرآن ياد فرموده است ايشانند.

و چون حق تعالى خواست دانيال را به رحمت خود ببرد امر كرد او را كه بسپارد نور و حكمت خدا را به فرزندش «مكيخا» و او را خليفۀ خود گرداند (1).

به سند حسن بلكه صحيح از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: دانيال عليه السّلام يتيمى بود كه مادر و پدر نداشت و پيرزالى از بنى اسرائيل او را تربيت كرد و پادشاهى از پادشاهان بنى اسرائيل كه در آن زمان بود دو قاضى داشت، و آن دو قاضى دوستى داشتند و مرد صالحى بود، و آن مرد صالح زن بسيار جميلۀ صالحۀ عابده اى داشت و آن مرد به نزد پادشاه مى آمد و با او سخن مى گفت، پس روزى پادشاه را احتياج بهم رسيد به شخصى كه او را براى كارى به جائى بفرستد، پس به آن دو قاضى گفت: شخصى را اختيار كنيد كه من براى بعضى از امور خود او را به جائى بفرستم، ايشان شوهر آن زن را نشان دادند و پادشاه او را براى آن كار فرستاد.

چون آن مرد روانه مى شد به آن قاضيان سفارش كرد كه: به احوال زن من برسيد و از او غافل مباشيد، پس آن قاضيان مى آمدند به در خانۀ دوست خود كه خبر از احوال زن او بگيرند، پس عاشق آن زن شدند و او را تكليف كردند كه راضى شود به زنا، و او ابا كرد، گفتند: اگر راضى نمى شوى ما نزد پادشاه گواهى مى دهيم كه تو زنا كرده اى تا تو را سنگسار كند!

آن زن صالحه گفت: هر چه خواهيد بكنيد، من به اين عمل راضى نمى شوم!

پس آن دو خائن به نزد پادشاه آمده و گواهى دادند كه آن زن عابده زنا كرده است، پس اين امر بر پادشاه بسيار عظيم نمود و غم عظيمى بر او داخل شد چون بسيار به آن زن

ص: 1213


1- . كمال الدين و تمام النعمة 225، و در آن به جاى «مهرويه» ، «قهرويه» آمده است.

اعتقاد داشت و شهادت قاضيان را نيز رد نمى توانست كرد، پس به ايشان گفت: شهادت شما مقبول است، امّا بعد از سه روز ديگر او را سنگسار كنيد؛ و ندا كرد در آن شهر كه: در فلان روز حاضر شويد براى كشتن فلان عابده كه او زنا كرده است و دو قاضى به زناى او گواهى داده اند!

چون مردم در اين باب گفتگو بسيار كردند پادشاه به وزيرش گفت: آيا در اين باب چاره اى به خاطرت نمى رسد كه باعث نجات عابده گردد؟ گفت: نه.

چون روز سوم شد كه روز وعدۀ سنگسار بود وزير از خانۀ خود روانۀ منزل پادشاه شد، ناگاه در اثناى راه رسيد به چند طفل كه بازى مى كردند و حضرت دانيال در ميان ايشان بود و آن حضرت را نمى شناخت، چون وزير به ايشان رسيد دانيال گفت: اى گروه اطفال! بيائيد كه من پادشاه شوم و فلان طفل عابده شود و فلان و فلان دو قاضى بشوند، پس خاكى نزد خود جمع كرد و شمشيرى از نى براى خود ساخت و به اطفال ديگر حكم كرد: بگيريد دست يكى از اين گواهان را به فلان موضع ببريد و دست ديگرى را بگيريد و به فلان موضع ببريد؛ پس يكى از ايشان را طلبيد و گفت: آنچه حقّ است بگو و اگر حق نگوئى تو را مى كشم (و در اين احوال وزير ايستاده بوده و سخن دانيال را مى شنيد و اين اوضاع را مى ديد) پس آن طفلى كه گواه بود گفت: عابده زنا كرد! گفت: چه وقت زنا كرد؟ گفت: فلان روز! پرسيد: با كى زنا كرد؟ گفت: با فلان پسر فلان! پرسيد: در كجا زنا كرد؟ گفت: در فلان موضع.

پس دانيال فرمود: ببريد اين را به جاى خود و ديگرى را بياوريد؛ پس او را به جاى خود بردند و ديگرى را آوردند، دانيال فرمود: به چه چيز شهادت مى دهى؟ گفت:

شهادت مى دهم كه عابده زنا كرده است! پرسيد: در چه وقت؟ گفت: در فلان وقت! پرسيد: با كى؟ گفت: با فلان پسر فلان! پرسيد: در چه موضع؟ گفت: در فلان موضع!

پس هر يك از اينها را مخالف گواه يكديگر كه گفته بود گفت، دانيال فرمود: اللّه اكبر اينها به ناحق گواهى داده بودند، اى فلان! ندا كن در ميان مردم كه اينها به ناحق شهادت داده اند پس حاضر شوند مردم تا ايشان را بكشيم.

ص: 1214

چون وزير اين قضيۀ غريبه را از آن حضرت مشاهده نمود به سرعت تمام به خدمت پادشاه شتافت و آنچه از دانيال عليه السّلام ديده و شنيده بود عرض كرد، پادشاه فرستاد و آن دو قاضى را طلبيد و ايشان را از يكديگر جدا كرد چنانچه دانيال كرده بود، و هر يك را تنها طلبيد و از خصوصيات زناى عابده سؤال نمود و هر يك خلاف ديگرى گفتند! پس پادشاه فرمود ندا كردند در ميان مردم كه: حاضر شويد براى كشتن دو قاضى كه ايشان افترا كرده بودند بر عابده، و امر كرد به كشتن ايشان (1).

و به سند حسن بلكه صحيح از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه حق تعالى وحى كرد به داود عليه السّلام كه: برو به نزد بندۀ من دانيال و بگو به او كه: مرا نافرمانى كردى و تو را آمرزيدم و باز نافرمانى كردى آمرزيدم و باز نافرمانى كردى آمرزيدم، اگر در مرتبۀ چهارم نافرمانى كنى تو را نخواهم آمرزيد.

پس داود عليه السّلام به نزد حضرت دانيال آمد و تبليغ رسالت الهى كرد، پس دانيال عليه السّلام گفت:

آنچه بر تو بود از تبليغ رسالت الهى بعمل آوردى.

چون سحر شد حضرت دانيال عليه السّلام به تضرع و ابتهال دست به درگاه خداوند ذو الجلال برداشت و به زبان عجز و انكسار مناجات كرد كه: پروردگارا! بدرستى كه داود پيغمبر تو مرا از تو خبر داد كه من تو را نافرمانى كرده ام سه مرتبه و آمرزيده اى مرا و اگر در مرتبۀ چهارم نافرمانى كنم مرا نخواهى آمرزيد، پس بعزت و جلال تو سوگند مى خورم كه اگر مرا نگاه ندارى و توفيق ندهى هرآينه معصيت تو خواهم كرد پس معصيت تو خواهم كرد (2).

مؤلف گويد: ملاقات حضرت داود با دانيال عليهما السّلام بسيار غريب است، و موافق آنچه از احاديث سابقه معلوم شد كه فاصلۀ بسيار در ميان زمانهاى ايشان بوده است مگر آنكه دانيال بسيار معمّر شده باشد، و محتمل است كه دانيال ديگر بوده باشد اگر چه بعيد است.

ص: 1215


1- . كافى 7/426؛ تهذيب الاحكام 6/309.
2- . كافى 2/435؛ كتاب الزهد 74.

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: گرامى داريد نان را كه عمل كردند در آن آنچه در ميان عرش است تا زمين و آنچه در زمين است از مخلوقات خدا تا نان بعمل آمده است. پس فرمود به جمعى كه در دور آن حضرت بودند كه: مى خواهيد حديثى براى شما نقل كنم؟

گفتند: بلى يا رسول اللّه فداى تو باد پدران و مادران ما.

پس فرمود: پيغمبرى بود پيش از شما كه او را دانيال مى گفتند و يك گردۀ نان داد به كشتيبانى كه او را از نهرى بگذراند، پس كشتيبان گردۀ نان را انداخت و گفت: من نان تو را چه مى كنم، اين نان در پيش ما در زير دست و پا ريخته است و پا مال مى شود.

چون دانيال اين عمل را از او ديد دست بسوى آسمان بلند كرد و گفت: خداوندا! نان را گرامى دار بتحقيق كه ديدى پروردگارا اين مرد با نان چه كرد و در حقّ نان چه گفت.

پس حق تعالى وحى نمود بسوى آسمان كه: باران را از ايشان حبس كن، و وحى نمود بسوى زمين كه: مانند آجر سخت باش كه گياه از تو نرويد، پس باران از ايشان قطع شد و به مرتبه اى قحط در ميان ايشان بهم رسيد كه يكديگر را مى خوردند، چون شدت ايشان به نهايت آن مرتبه رسيد كه خدا مى خواست كه تأديب ايشان به آن بنمايد روزى يك زنى كه فرزندى داشت به زن ديگر كه او نيز فرزندى داشت گفت: بيا امروز من فرزند خود را مى كشم كه ما و تو بخوريم و فردا تو فرزند خود را بكش و به من حصّه اى از او بده، گفت:

چنين باشد؛ پس امروز فرزند اين زن را خوردند، چون روز ديگر گرسنه شدند آن زن ديگر امتناع كرد از كشتن فرزند خود و منازعه كردند و به خدمت حضرت دانيال عليه السّلام مرافعه آوردند، دانيال عليه السّلام گفت: كار به اينجا رسيده است كه فرزند خود را مى خوريد؟

گفتند: بلى اى پيغمبر خدا از اين بدتر هم شده است.

پس دست بسوى آسمان بلند كرد و گفت: خداوندا! عود كن بر ما به فضل و رحمت خود و عقاب مكن اطفال و بيچارگان را به گناه كشتيبان و امثال او كه كفران نعمت تو كردند؛ پس خدا امر كرد آسمان را كه باران بر زمين ببارد و امر فرمود زمين را كه: براى خلق من برويان آنچه از ايشان فوت شده است از خير تو در اين مدت زيرا كه من رحم

ص: 1216

كردم ايشان را براى طفل خردسال (1).

و در حديث معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: چون درنده را ببينى بگو: «اعوذ بربّ دانيال و الجبّ من شرّ كلّ اسد مستأسد» (2)يعنى: «پناه مى برم به پروردگار دانيال و چاهى كه دانيال در آن افكنده بودند از شرّ هر شير درنده» .

و به سند معتبر از حضرت امام زين العابدين عليه السّلام منقول است كه: خدا وحى نمود بسوى دانيال عليه السّلام كه: دشمن ترين بندگان من نزد من جاهل نادانى است كه سبك شمارد حقّ اهل علم را و ترك نمايد پيروى ايشان را، و محبوبترين بندگان من نزد من پرهيزكارى است كه طلب نمايد ثواب بزرگ مرا و ملازم علما باشد و از ايشان جدا نشود و تابع بردباران باشد و قبول نصيحت نمايد از دانايان (3).

و قطب راوندى و ابن بابويه رحمة اللّه عليهما روايت كرده اند به سندهاى خود از وهب بن منبه كه: چون بخت نصر پادشاه شد پيوسته متوقع فساد و فجور بنى اسرائيل بود زيرا مى دانست كه تا ايشان گناه بسيار نكنند كه مستحقّ منع يارى خدا شوند، او بر ايشان مسلط نمى تواند شد، پس پيوسته جواسيس مى فرستاد و از احوال ايشان خبر مى گرفت تا آنكه حال بنى اسرائيل متغير شد از صلاح به فساد و پيغمبران خود را كشتند، پس بخت نصر با لشكرش بر سر ايشان آمده و ايشان را احاطه كردند چنانچه حق تعالى مى فرمايد وَ قَضَيْنا إِلى بَنِي إِسْرائِيلَ فِي اَلْكِتابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي اَلْأَرْضِ مَرَّتَيْنِ وَ لَتَعْلُنَّ عُلُوًّا كَبِيراً (4)كه ترجمه اش اين است: «وحى كرديم بسوى بنى اسرائيل در تورات كه البته افساد خواهيد كرد در زمين دو مرتبه و سركشى و طغيان خواهيد كرد طغيان بزرگ» .

فَإِذا جاءَ وَعْدُ أُولاهُما بَعَثْنا عَلَيْكُمْ عِباداً لَنا أُولِي بَأْسٍ شَدِيدٍ فَجاسُوا خِلالَ اَلدِّيارِ

ص: 1217


1- . كافى 6/302؛ وسائل الشيعة 24/384.
2- . كافى 2/571.
3- . كافى 1/35.
4- . سورۀ اسراء:4.

وَ كانَ وَعْداً مَفْعُولاً (1) «پس چون رسيد وعدۀ عقوبت معصيت اول ايشان برانگيختيم بر شما بنده اى چند از خود را كه صاحب قوّت و شوكت شديد و عظيم بودند پس گرديدند در ميان خانه ها و ايشان را طلب كردند و كشتند و اسير كردند و وعدۀ عقاب ايشان وعده اى بود كردنى و لازم» .

وهب گفت كه: مراد از اين گروه، بخت نصر و لشكر اويند (2).

و مفسران گفته اند كه افساد اول ايشان مخالفت احكام تورات بود و افساد

ايشان كشتن شعيا يا ارميا يا زكريا و يحيى و قصد كشتن عيسى، و اين گروه را بعضى بخت نصر و لشكر او گفته اند و بعضى جالوت و بعضى سخاريب گفته اند كه از اهل نينوا بود (3).

ثُمَّ رَدَدْنا لَكُمُ اَلْكَرَّةَ عَلَيْهِمْ وَ أَمْدَدْناكُمْ بِأَمْوالٍ وَ بَنِينَ وَ جَعَلْناكُمْ أَكْثَرَ نَفِيراً (4) يعنى:

«پس برگردانيديم از براى شما دولت و غلبه را بر ايشان و اعانت كرديم شما را به مالها و فرزندان و لشكر شما را زياده گردانيديم» .

مفسران گفته اند كه بعد از غارت بخت نصر از جانب لهراسف كه پادشاه بابل بود چون گشتاسف پسر لهراسف پادشاه شد رحم كرد بر بنى اسرائيل و اسيران ايشان را رد كرد و به شام فرستاد و دانيال را بر ايشان پادشاه كرد، پس مستولى شدند بنى اسرائيل بر اتباع بخت نصر، و بنابر قول ديگر اشاره است به كشتن داود جالوت را (5).

و وهب روايت كرده است كه: چون بخت نصر بنى اسرائيل را محصور كرد و ايشان از مقاومت او عاجز شدند تضرع و توبه و انابه كردند بسوى پروردگار خود و رو به خير و خوبى آوردند و سفيهان را منع كردند از معاصى و اظهار معروف كردند و نهى از منكر نمودند، پس خدا ايشان را غالب گردانيد بر بخت نصر بعد از آنكه مغلوب او شده بودند و

ص: 1218


1- . سورۀ اسراء:5.
2- . قصص الانبياء راوندى 223.
3- . مجمع البيان 3/398؛ تفسير بيضاوى 2/435؛ تفسير روح المعاني 8/17.
4- . سورۀ اسراء:6.
5- . تفسير بيضاوى 2/436؛ تفسير روح المعاني 8/19.

شهرهاى ايشان را فتح كرده بود و برگشتند، و سبب برگشتن او آن بود كه تيرى بر پيشانى اسب او آمد و اسب او برگشت تا او را از شهر بيرون برد پس باز بنى اسرائيل متغير و فاسد شدند و مشغول گناهان شدند و به سبب اين باز بخت نصر اراده كرد كه بر سر ايشان بيايد، چنانچه حق تعالى مى فرمايد فَإِذا جاءَ وَعْدُ اَلْآخِرَةِ (1)«پس چون رسيد وعدۀ عقوبت ديگر ايشان» لِيَسُوؤُا وُجُوهَكُمْ وَ لِيَدْخُلُوا اَلْمَسْجِدَ كَما دَخَلُوهُ أَوَّلَ مَرَّةٍ وَ لِيُتَبِّرُوا ما عَلَوْا تَتْبِيراً (2)«برانگيختيم ايشان را تا روهاى شما را به حال بد برگردانند و تا داخل مسجد بيت المقدس شوند چنانچه اول مرتبه داخل شدند و تا هلاك كنند ايشان را به قدر مدت بلندى و طغيان ايشان هلاك كردنى» (3).

مفسران گفته اند كه: پادشاه بابل بار ديگر به جنگ ايشان آمد (4).

و وهب روايت كرده است كه: چون بنى اسرائيل بار ديگر عود به فساد كردند حضرت ارميا عليه السّلام ايشان را خبر داد كه بخت نصر مهيّاى جنگ شما است و خدا بر شما غضب كرده است و مى فرمايد كه: اگر توبه كنيد به سبب صلاح پدران شما بر شما رحم خواهم كرد، و مى فرمايد كه: هرگز ديده ايد كه كسى معصيت من كند و به معصيت من سعادت يابد؟ ! يا دانسته ايد كسى را كه اطاعت من بكند و با طاعت من بدبخت و بدحال شود؟ ! امّا علما و عبّاد شما پس بندگان مرا خدمتكاران خود گردانيده اند و ميان ايشان بغير كتاب من حكم مى كنند تا آنكه ياد مرا از خاطر ايشان بيرون كرده اند؛ و امّا پادشاهان و امراى شما پس طاغى شده اند به سبب نعمت من و دنيا ايشان را مغرور كرده است؛ و امّا قاريان تورات و فقيهان شما پس همه منقاد و مطيع پادشاهان شده اند و بر بدعتها با ايشان بيعت مى كنند و در معصيت من اطاعت ايشان مى نمايند؛ و امّا فرزندان ايشان پس فرو مى روند در گمراهى و ضلالت با ديگران و با همۀ اين احوال لباس عافيت خود را بر ايشان پوشانيدم، پس

ص: 1219


1- . سورۀ اسراء:7.
2- . سورۀ اسراء:7.
3- . قصص الانبياء راوندى 223.
4- . تفسير بيضاوى 2/436.

سوگند مى خورم كه عزت ايشان را به خوارى و ايمنى ايشان را به ترس بدل خواهم كرد و اگر مرا دعا كنند اجابت ايشان نخواهم كرد و اگر بگريند بر ايشان رحم نخواهم كرد.

چون پيغمبر ايشان اين رسالت خدا را به ايشان رسانيد تكذيب او كردند و گفتند:

افتراى بزرگى بر خدا بستى كه دعوى مى كنى خدا مسجدهاى خود را از عبادت خود معطّل خواهد كرد.

پس پيغمبر خود را گرفتند و بند كردند و در زندان افكندند، پس بخت نصر لشكر كشيد به بلاد ايشان و محاصره كرد ايشان را هفت ماه تا آنكه فضله و بول خود را مى خوردند و مى آشاميدند، چون بر ايشان مسلط شد به روش جباران كشت و بر دار كشيد و سوزانيد و بينى و زبان بريد و دندان كند، و زنان را به رسوائى اسير كرد، پس به بخت نصر گفتند كه:

مردى در ميان ايشان بود ايشان را خبر مى داد از آنچه الحال بر ايشان وارد شد پس او را متهم كردند و به زندان افكندند، پس بخت نصر امر كرد كه حضرت ارميا عليه السّلام را از زندان بيرون آوردند پرسيد كه: تو ايشان را حذر مى فرمودى از آنچه بر ايشان واقع شد؟

گفت: بلى، من مى دانستم اين واقعه را و خدا مرا براى اين به رسالت فرستاد بسوى ايشان.

بخت نصر گفت: تو را زدند و تكذيب تو كردند؟ !

گفت: بلى.

بخت نصر گفت: بد گروهى اند قومى كه پيغمبر خود را بزنند و تكذيب رسالت پروردگار خود بكنند، اگر خواهى با من باش تا تو را گرامى دارم و اگر خواهى در بلاد خود بمان تا تو را امان دهم.

ارميا گفت: من پيوسته در امان خدا هستم از روزى كه مرا آفريده است و از امان او بيرون نمى روم، اگر بنى اسرائيل نيز از امان خدا بيرون نمى رفتند از تو نمى ترسيدند.

پس حضرت ارميا عليه السّلام در جاى خود ماند در زمين ايليا و آن شهر در آن وقت خراب شده بود و بعضى از آن منهدم گرديده بود، چون شنيدند بقيۀ بنى اسرائيل جمع شدند بسوى او و گفتند: شناختيم تو را كه پيغمبر مائى پس نصيحت كن ما را.

ص: 1220

پس امر كرد ايشان را كه با او باشند، گفتند: پناه مى بريم به پادشاه مصر و از او امان مى طلبيم. پس ارميا عليه السّلام فرمود: امان خدا بهترين امانها است و از امان خدا به در مرويد و به امان ديگرى داخل مشويد.

پس ارميا عليه السّلام را گذاشتند و بسوى مصر رفتند و از پادشاه مصر امان طلبيدند و ايشان را امان داد، چون بخت نصر اين را شنيد فرستاد بسوى پادشاه مصر كه ايشان را مقيّد كرده بسوى من بفرست و اگر نفرستى مهيّاى جنگ من باش.

چون ارميا عليه السّلام اين را شنيد بر ايشان رحم كرد و بسوى مصر رفت كه ايشان را نجات دهد از شرّ بخت نصر، پس چون داخل مصر شد با بنى اسرائيل گفت: خدا وحى نموده است بسوى من كه بخت نصر را غالب خواهد گردانيد بر اين پادشاه و علامتش آن است كه به من نموده است جاى تخت بخت نصر را كه بر آن تخت خواهد نشست بعد از آنكه مصر را فتح كند، پس چهار سنگ در موضع تخت او دفن كرد، پس بخت نصر لشكر آورد و مصر را مفتوح گردانيد و بر ايشان ظفر يافت و ايشان را اسير كرد، و چون متوجه قسمت غنيمتها شد خواست كه بعضى از اسيران را بكشد و بعضى از آزاد كند، ارميا عليه السّلام را در ميان ايشان ديد پس به آن حضرت گفت: من تو را گرامى داشتم چرا به ميان دشمنان من آمده اى؟

فرمود: من آمده بودم كه خبر دهم ايشان را كه تو غالب خواهى شد و ايشان را از سطوت تو بترسانم، در وقتى كه هنوز تو در بابل بودى جاى تخت تو را به ايشان نشان دادم و در زير هر پايه از پايه هاى تخت تو سنگى دفن كردم و ايشان مى ديدند.

پس بخت نصر امر نمود كه تختش را برداشتند و امر كرد كه زمين را كندند، چون سنگها ظاهر شد صدق قول ارميا عليه السّلام را دانست به ارميا گفت: من ايشان را مى كشم براى آنكه تكذيب تو كردند و سخن تو را باور نداشتند، پس ايشان را كشت و به زمين بابل برگشت.

ارميا مدتى در مصر ماند پس خدا وحى نمود بسوى او كه: برگرد به شهر ايليا، چون نزديك بيت المقدس رسيد خرابى آن شهر را ديد گفت: خدا كى اين شهر را آبادان خواهد كرد؟ ! پس در ناحيۀ شهر فرود آمد و خوابيد، خدا قبض روح او نمود و مكان او را از خلق مخفى گردانيد و صد سال مرده در آن مكان بود و خدا ارميا را وعده داده بود كه بيت

ص: 1221

المقدس را آبادان خواهد كرد، چون هفتاد سال از فوت او گذشت حق تعالى رخصت فرمود در عمارت ايليا و ملكى را فرستاد بسوى پادشاهى از پادشاهان فارس كه او را «كوشك» مى گفتند كه خدا تو را امر مى فرمايد كه با خزانه و تهيه و لشكر خود بروى بسوى زمين ايليا و او را معمور گردانى، پس آن پادشاه سى هزار كس تعيين نمود و هر يك را هزار نفر كاركنان داد به آنچه در كار بود ايشان را از زر و آلات عمارت و با ايشان آمد بسوى شهر ايليا و در عرض سى سال عمارت ايليا را تمام كرد، پس خدا ارميا را زنده گردانيد چنانچه در قرآن بيان فرموده است (1).

باز روايت كرده اند از وهب بن منبه كه: چون بخت نصر اسيران بنى اسرائيل را با خود برد، در ميان ايشان حضرت دانيال و حضرت عزير عليهما السّلام بودند، چون وارد زمين بابل شد ايشان را خدمتكار خود گردانيد، بعد از هفت سال خواب هولناكى ديد كه بسيار ترسيد، چون بيدار شد خواب را فراموش كرده بود پس قوم خود را جمع كرد و گفت: بگوئيد كه من چه خواب ديده ام و سه روز شما را مهلت مى دهم، اگر نگوئيد بعد از سه روز شما را به دار مى آويزم؛ دانيال عليه السّلام در آن وقت در زندان بود، چون خبر خواب ديدن بخت نصر را شنيد به زندانبان گفت كه: تو نيكى با من بسيار كرده اى آيا مى توانى به پادشاه برسانى كه خواب او را و تعبيرش را مى دانم؟

پس زندانبان به نزد بخت نصر آمد و سخن دانيال را نقل كرد، پس بخت نصر دانيال را طلبيد (هر كه داخل مجلس مى شد او را سجده مى كرد) چون دانيال داخل شد سجده نكرد پس بسيار ايستاد و سجده نكرد، بخت نصر به نگهبانان حضرت دانيال گفت كه: او را بگذاريد و بيرون رويد؛ چون رفتند به او گفت: اى دانيال! چرا مرا سجده نكردى؟

دانيال گفت: من پروردگارى دارم كه اين علم تعبير خواب را تعليم من كرده است بشرط آنكه سجدۀ غير او نكنم، اگر سجدۀ غير او بكنم اين علم را از من سلب مى كند و تو از من منتفع نخواهى شد، پس به اين سبب تو را سجده نكردم.

ص: 1222


1- . قصص الانبياء راوندى 223.

بخت نصر گفت: چون وفا به شرط خداى خود كردى از شرّ من ايمن شدى، اكنون بگو كه چه در خواب ديده ام من؟

دانيال عليه السّلام گفت: در خواب ديدى بت عظيمى را كه پاهايش در زمين بود و سرش در آسمان، و بالاى بدنش از طلا بود و ميانش از نقره و پائينش از مس و ساقهايش از آهن و پاهايش از سفال، و تو نظر مى كردى بسوى آن بت و تعجب مى كردى از نيكى و بزرگى و استحكام و اختلاف اجزاى آن، كه ناگاه ملكى از آسمان سنگى بر آن بت انداخت و بر سرش خورد و آن را خرد كرد به نحوى كه همۀ اجزاى بدنش از طلا و نقره و مس و آهن و سفال به يكديگر آميخته شد، و چنان تخيّل كردى كه اگر جن و انس همه جمع شوند نمى توانند كه آن اجزا را از هم جدا كنند، و چنان تخيّل مى كردى كه اگر اندك بادى بوزد همه را پراكنده مى كند، پس ديدى آن سنگى كه ملك انداخته بود بزرگ شد به مرتبه اى كه تمام زمين را گرفت، هر چند نظر مى كردى بغير آسمان و آن سنگ ديگر چيزى نمى ديدى.

بخت نصر گفت: راست گفتى خواب من اين بود، اكنون بيان كن كه تعبير اين خواب چيست؟

حضرت دانيال فرمود: آن بت كه ديدى مثال امّتهائى است كه در اول و وسط و آخر زمانه خواهند بود: آنچه از آن طلا بود مثال امّت اين زمان است و پادشاهى تو؛ و نقره مثال پادشاهى پسر توست بعد از تو؛ و مس مثال امّت روم است؛ و آهن مثال امّت فارس و ملوك عجم است؛ و سفال مثال پادشاهى دو امّت است كه دو زن پادشاه ايشان خواهند بود، يكى در جانب شرقى يمن و ديگرى در جانب غربى شام خواهند بود؛ و امّا آن سنگ كه از آسمان آمد و بت را خرد كرد پس اشاره است به دينى كه در آخر الزمان بر امّت آن زمان نازل خواهد شد و دينهاى ديگر را درهم خواهد شكست، حق تعالى پيغمبرى بى خط و سواد از عرب مبعوث خواهد كرد كه ذليل گرداند به سبب آن جميع امّتها و دينها را چنانچه ديدى كه آن سنگ بزرگ شد و تمام زمين را گرفت.

پس بخت نصر گفت: هيچ كس بر من حقّ نعمت و احسان مانند تو ندارد، من مى خواهم كه تو را بر اين نعمت جزا دهم، اگر مى خواهى تو را به بلاد خود بر مى گردانم و

ص: 1223

آن شهرها را از براى تو آبادان مى كنم، و اگر مى خواهى با من باش تا تو را گرامى دارم.

پس دانيال عليه السّلام فرمود كه: بلاد مرا خدا مقدّر كرده است كه خراب باشد، تا وقتى كه مقدّر ساخته است كه به آبادانى برگرداند با تو بودن از براى من بهتر است.

پس بخت نصر فرزندان و اهل بيت و خدمتكاران خود را جمع كرد و به ايشان گفت كه:

اين مرد حكيم دانائى است كه خدا به سبب او از من غمى را كه شما عاجز بوديد از رفع آن برداشت و امور شما و امور خود را به او گذاشتم. اى فرزندان من! علوم او را اخذ كنيد و اطاعت او بكنيد، و اگر دو رسول بسوى شما بيايد يكى از جانب من و ديگرى از جانب او، اول اجابت او بكنيد پيش از آنكه اجابت من بكنيد. پس هيچ كار بدون مصلحت او نمى كرد.

چون قوم بخت نصر اين حال را مشاهده كردند حسد بردند بر دانيال عليه السّلام و بر دور او جمع شدند و گفتند: جميع زمين از تو بود و الحال خود را تابع اين مرد گردانيده اى؟ ! دشمنان ما گمان مى كنند كه تو از حيلۀ عقل عارى شده اى كه دست از پادشاهى خود برداشته اى.

بخت نصر گفت: من استعانت مى جويم براى اين مرد كه از بنى اسرائيل است براى اصلاح امر شما، زيرا كه پروردگار او را بر امور خير مطّلع مى گرداند.

گفتند: ما براى تو خدائى مى گيريم كه كفايت مهمات تو بكند و از دانيال مستغنى شوى.

بخت نصر گفت: شما اختيار داريد.

پس رفتند بت بزرگى ساختند و روزى را عيد كردند و حيوانات بسيار براى قربانى آن بت كشتند و آتش عظيمى افروختند مانند آتش نمرود و مردم را دعوت كردند به سجدۀ آن بت و هر كه سجده نمى كرد او را در آن آتش مى انداختند. و با حضرت دانيال چهار نفر از جوانان بنى اسرائيل بودند كه نامهاى ايشان «يوشال» و «يوحين» و «عيصوا» و «مريوس» بود، ايشان مخلص و موحّد بودند پس ايشان را آوردند كه سجده كنند براى بت، آن جوانان گفتند: اين خدا نيست اين چوب بى شعورى است كه مردم ساخته اند، اگر خواهيد سجده مى كنيم براى آن خدائى كه اين بت را آفريده است، پس بستند ايشان را و

ص: 1224

در آتش انداختند.

چون صبح شد بخت نصر بر بالاى قصر برآمد و بر ايشان مشرف شد پس ديد ايشان زنده اند و شخصى ديگر نزد ايشان نشسته است و آتش يخ شده است، پس بسيار ترسيد، حضرت دانيال را طلبيد و از احوال آنها سؤال كرد از او.

دانيال عليه السّلام گفت: اين جوانان بر دين منند و خداى مرا مى پرستند، به اين سبب خدا ايشان را از شرّ تو امان بخشيد و آن شخص ديگر ملكى است كه موكّل است بر تگرگ و سرما، خدا به نصرت ايشان فرستاده است.

پس بخت نصر امر كرد كه ايشان را بيرون آوردند و از ايشان پرسيد كه: امشب را چگونه گذرانيديد؟

گفتند: از روزى كه خدا ما را آفريده است تا امروز شبى به خوبى اين شب نگذرانيده بوديم.

پس ايشان را گرامى داشت و به حضرت دانيال ملحق گردانيد تا آنكه سى سال ديگر گذشت (1).

پس بخت نصر خواب ديگر ديد از خواب اول هولناكتر، باز خواب خود را فراموش كرد، علماى قوم خود را طلبيد و گفت: خوابى ديده ام مى ترسم كه دليل باشد بر هلاك من و هلاك شما پس تعبير آن خواب را بگوئيد.

ايشان گفتند: تا دانيال در اين ملك است ما نمى توانيم تعبير خواب تو كرد.

پس ايشان را بيرون كرد و حضرت دانيال را طلبيد، پرسيد كه: من چه خواب ديده ام؟ ! حضرت دانيال عليه السّلام فرمود كه: در خواب ديدى درخت بسيار سبزى را كه شاخه هايش در آسمان بود و بر شاخه هاى آن مرغان آسمان نشسته بودند، و در سايۀ آن درخت وحشيان و درندگان زمين بودند و تو در آن درخت مى نگريستى، حسن و نيكوئى و طراوت آن تو را خوش مى آمد ناگاه ملكى از آسمان فرود آمد و آهنى مانند تبر در گردن

ص: 1225


1- . قصص الانبياء راوندى 225.

خود آويخته بود و صدا زد به ملك ديگر كه بر درى از درهاى آسمان ايستاده بود و گفت:

خدا تو را چگونه امر كرده است كه بكنى با اين درخت؟ آيا فرموده است كه از بيخ بر كنى يا امر كرده است كه بعضى را بگذارى؟ پس آن ملك بالا ندا كرد كه حق تعالى مى فرمايد كه: بعضى را بگير و بعضى را بگذار، پس ديدى كه ملك آن تبر را بر سر آن درخت زد كه شكست و پراكنده شد و مرغان كه بر آن درخت بودند همه پراكنده شدند و درندگان و وحشيان كه در زير درخت بودند نيز متفرق شدند و ساق درخت باقى ماند بى شاخ و برگ و خالى از طراوت و حسن.

بخت نصر گفت: خواب من اين بود، اكنون بفرما كه تعبير اين خواب چيست؟

حضرت دانيال عليه السّلام گفت: تو آن درختى، آنچه بر آن درخت ديدى از مرغان فرزندان و اهل تواند، و آنچه در سايۀ آن درخت ديدى از درندگان و وحشيان پس ملازمان و غلامان و رعيت تواند، و تو خدا را به غضب آورده اى به سبب پرستيدن بت.

پس بخت نصر گفت: چه خواهد كرد پروردگار تو با من؟

گفت: تو را مبتلا خواهد كرد در بدن تو و هفت سال تو را مسخ خواهد كرد، چون هفت سال بگذرد به صورت آدم خواهى شد چنانچه در اول بودى.

پس بخت نصر هفت روز گريست، چون از گريه فارغ شد بر بام قصر خود رفت و خدا او را به صورت عقاب مسخ كرد و پرواز كرد، دانيال عليه السّلام امر كرد فرزندان و اهل مملكت او را كه امور سلطنت او را تغيير ندهند تا برگردد بسوى ايشان، و در آخر عمرش به صورت پشه مسخ شد و پرواز مى كرد تا به خانۀ خود آمد، پس باز خدا او را به صورت انسان كرد، پس به آب غسل كرد و پلاسى چند پوشيد و امر كرد مردم را كه جمع شدند و گفت: من و شما عبادت مى كرديم بغير خدا چيزى را كه نفع و ضرر به ما نمى توانست رسانيد، بدرستى كه ظاهر شد بر من از قدرت خدا در نفس من آنچه دانستم به سبب آن كه خدائى نيست بجز خداى بنى اسرائيل، پس هر كه متابعت من كند او از من است و من و او در حق مساوى خواهيم بود، هر كه مخالفت من كند به شمشير خود او را مى زنم تا خدا ميان من و او حكم كند و شما را امشب تا صبح مهلت دادم، صبح همه به نزد من بيائيد.

ص: 1226

پس برگشت و داخل خانۀ خود شد و بر فراش خود نشست، در همان ساعت خدا قبض روح او كرد.

وهب گفت كه: من تمام اين قصه را از ابن عباس شنيدم (1).

باز قطب راوندى روايت كرده است كه: چون بخت نصر فوت شد مردم متابعت پسر او كردند و ظرفها كه شياطين و جنّيان براى حضرت سليمان ساخته بودند از مرواريد و ياقوت كه بيرون آورده بودند از درياها كه كشتى در آنها عبور نمى تواند كرد، بخت نصر اينها را به غنيمت گرفته بود از بيت المقدس و به زمين بابل آورده بود، در باب آنها مصلحت كرد با حضرت دانيال عليه السّلام، آن حضرت فرمود: اين ظرفها طاهر و مقدّسند پيغمبر و فرزند پيغمبر ساخته است، اينها را كه وسيلۀ عبادت پروردگار او باشد پس اينها را به گوشت خوك و غير آن كثيف و نجس مكن كه اينها را پروردگارى هست كه بزودى به جاى خود برخواهد گردانيد، پس اطاعت حضرت دانيال نكرد و او را دور كرد و آزار كرد.

آن پسر را زن دانائى بود كه تربيت يافتۀ دانيال عليه السّلام بود، هر چند او را پند داد كه: پدر تو در هر امرى كه او را عارض مى شد به دانيال استغاثه مى كرد، فايده نبخشيد و هر امر قبيحى را مرتكب شد تا آنكه زمين از بسيارى گناهان او به درگاه خدا ناله و استغاثه كرد، پس روزى در عيدگاه خود بود ناگاه ديد كه از آسمان دستى دراز شد و بر ديوار سه كلمه نوشت، پس دست و قلم ناپيدا شد، چون حضرت دانيال را طلبيد و تفسير آن كلمات را از او سؤال كرد، فرمود: معنى كلمۀ اول آن است كه عقل تو را در ترازوى تمييز سنجيدند سبك بود، و معنى كلمۀ

آن است كه وعده كردى چون پادشاه شوى نيكى كنى پس وفا به وعدۀ خود نكردى، و معنى كلمۀ سوم آن است كه خدا پادشاهى عظيم به تو و پدر تو داده بود كه به بديهاى خود آنها را پراكنده كردى و تا روز قيامت پادشاهى در سلسلۀ تو نخواهد بود.

گفت: بعد از برطرف شدن پادشاهى ديگر چه خواهد بود؟

ص: 1227


1- . قصص الانبياء راوندى 227.

فرمود كه: به عذاب خدا معذّب خواهى بود. پس خدا پشه اى را فرستاد كه به يك سوراخ بينى او رفت و به مغز سرش رسيد و او را آزار مى كرد و محبوبترين مردم نزد او كسى بود كه گرزى بر سر او بزند، و چهل شب بر اين حال بود تا به جهنم واصل شد (1).

مؤلف گويد: اين قصه ها كه به روايت وهب منقول شد از طريق عامه است و محلّ وثوق و مورد اعتماد نيست، و ظاهر احاديث معتبره آن است كه بخت نصر مسلمان نشد، چون ابن بابويه و قطب راوندى نقل كرده بودند ما نيز نقل كرديم و در توحيد مفضّل ايمائى هست به مسخ شدن بخت نصر امّا صريح نيست.

از ابن عباس منقول است كه روزى عزير عليه السّلام مناجات كرد كه: پروردگارا! من در همۀ امور تو و احكام تو نظر كردم و به عقل خود آثار عدالت را در همه يافتم، يك چيز مانده است كه عقل من در آن حيران است و آن امر آن است كه غضب مى كنى بر جماعتى و عذاب را بر همه مى فرستى و در ميان ايشان اطفال بى گناه هستند.

پس خدا امر فرمود او را كه به صحرا بيرون رود، چون بيرون رفت و گرمى هوا بر او شدت كرد در سايۀ درختى قرار گرفت و خوابيد و مورچه اى او را گزيد، پس در خشم شد و پا بر زمين ماليد و مورچۀ بسيارى را كشت، پس دانست كه اين مثلى است كه خدا براى او زد، پس وحى به او رسيد كه: اى عزير! چون جماعتى مستحقّ عذاب من مى شوند وقتى مقدّر مى كنم نازل شدن عذاب را بر ايشان كه اجل اطفال منقضى شده باشد، پس اطفال به اجل خود مى ميرند و آنها به عذاب من هلاك مى شوند (2).

و به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى پيغمبرى بر بنى اسرائيل مبعوث گردانيد كه او را ارميا مى گفتند، پس وحى كرد بسوى او كه: بگو بنى اسرائيل را كه كدام شهر است كه من آن را اختيار كردم و برگزيدم بر همۀ شهرها و درختهاى نيكو در آن كاشتم و از هر درخت بيگانه آن را پاك كردم پس فاسد شد و به

ص: 1228


1- . قصص الانبياء راوندى 228.
2- . قصص الانبياء راوندى 240.

جاى درختان خوش ميوه درخت خرنوب در آن شهر روئيد؟

چون حضرت ارميا اين را نقل كرد، بنى اسرائيل خنديدند و استهزاء كردند، پس شكايت ايشان را به خدا كرد، حق تعالى وحى كرد بسوى او كه: بگو به ايشان كه آن شهر بيت المقدس است و آن درختان بنى اسرائيل اند كه دور كرده بودم از ايشان تسلط هر پادشاه جبارى را، پس فاسد شدند و نافرمانى من كردند و مسلط خواهم كرد بر ايشان در ميان شهر ايشان كسى را كه خونهاى ايشان را بريزد و مالهاى ايشان را بگيرد و هر چند گريه كنند رحم نكنم بر گريۀ ايشان، و اگر دعا كنند دعاى ايشان را مستجاب نگردانم، پس صد سال خراب خواهم كرد شهرهاى ايشان را و بعد از صد سال آبادان خواهم كرد.

چون ارميا عليه السّلام وحى حق تعالى را به ايشان نقل كرد، علما به جزع آمدند و گفتند: يا رسول اللّه! گناه ما چيست و ما عملهاى ايشان را نكرده ايم؟ ! پس بار ديگر در اين باب مناجات كن با پروردگار خود؛ پس هفت روز روزه داشت و وحى به او نرسيد، پس افطار كرد به لقمه اى و هفت روز ديگر روزه گرفت باز وحى به او نرسيد، پس به لقمه اى افطار كرد و هفت روز ديگر روزه داشت، پس روز بيست و يكم حق تعالى به او وحى كرد كه:

برگرد از آنچه اراده كرده اى، آيا مى خواهى شفاعت كنى در امرى كه قضاى حتمى من به آن تعلق گرفته است؟ ! اگر ديگر در اين باب سخن مى گوئى رويت را به عقب برمى گردانم.

پس حق تعالى وحى كرد بسوى او كه: بگو به ايشان كه: گناه شما آن است كه گناه را ديديد و انكار نكرديد.

پس خدا بخت نصر را بر ايشان مسلط كرد و با ايشان كرد آنچه شنيده اى؛ پس بخت نصر بسوى ارميا فرستاد كه: شنيدم تو از جانب پروردگار خود ايشان را خبر داده بودى از آنچه من نسبت به ايشان كردم و فايده نبخشيده بود ايشان را، اگر خواهى نزد من باش با هر كه خواهى و اگر خواهى بيرون رو.

گفت: بلكه بيرون مى روم. پس آب انگورى و انجيرى براى توشۀ خود برداشت؛ و به روايت ديگر آب انگورى و شيرى و بيرون رفت، چون به قدر آنكه چشم كار كند از شهر دور شد، رو گردانيد به جانب شهر و گفت: چگونه خدا اينها را زنده خواهد كرد بعد از

ص: 1229

مردن؟ !

پس خدا او را صد سال ميراند و در بامداد مرد و در پسين پيش از غروب آفتاب زنده شد، و اول عضوى كه خدا از او زنده كرد ديده هاى او بود، پس به او گفتند كه: چند مدت است كه در اين مكان مكث كردى؟

گفت: يك روز؛ و چون نظر كرد ديد آفتاب هنوز غروب نكرده است گفت: يا بعضى از روز.

گفتند: بلكه صد سال است كه در اين مكان مانده اى، پس نظر كن به طعام و شراب خود يعنى انجير و آب انگور كه متغير نشده است، و نظر كن به درازگوش گوش خود كه چگونه پوسيده است و از هم پاشيده است، پس در نظر او حق تعالى استخوانهاى بدن او را و حيوان او را به يكديگر وصل كرد و عروق و گوشت و پوست بر روى استخوانها كشيد، و چون درست ايستاد گفت: مى دانم كه خدا بر همه چيز قادر است.

و فرمود كه: براى اين بخت نصر را به اين نام مسمّى كردند كه به شير سگ پرورش يافته بود و «بخت» نام آن سگ بود و «نصر» هم اسم صاحب آن سگ بود؛ بخت نصر گبرى بود ختنه ناكرده و غارت آورد بر شهر بيت المقدس و داخل شد با ششصد هزار علم و كرد آنچه كرد (1).

و به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: چهارشنبۀ آخر ماه بيت المقدس را خراب كردند، و در اين روز مسجد سليمان را در اصطخر فارس سوزاندند (2).

و به سندهاى معتبر منقول است كه: ابن كوّا به حضرت امير المؤمنين عليه السّلام عرض كرد كه: از تو نقل مى كنند كه گفته اى كه فرزندى بوده است كه از پدرش بزرگتر بوده است و عقل من اين را قبول نمى كند.

حضرت فرمود كه: چون عزير از خانۀ خود بيرون رفت زنش حامله بود و در همان ماه

ص: 1230


1- . تفسير عياشى 1/140 و قصص الانبياء راوندى 222 و كتاب الزهد 105.
2- . علل الشرايع 597؛ عيون اخبار الرضا 1/247.

زائيد و در آن وقت عمر عزير پنجاه سال بود، خدا او را قبض روح نمود، چون بعد از صد سال زنده شد خدا او را به همان هيئت كه مرده بود زنده گردانيد، و چون به خانۀ خود برگشت او پنجاه سال عمر داشت و پسرش صد سال عمر داشت و فرزندان او نيز از عزير بزرگتر بودند (1).

و به سند معتبر منقول است كه: چون هشام بن عبد الملك حضرت امام محمد باقر عليه السّلام را به شام برد، اعلم علماى نصارى كه در شام بود از حضرت سؤالى چند نمود، چون جواب شنيد مسلمان شد، از جملۀ سؤالها آن بود كه: مرا خبر ده از مردى كه با زن خود نزديكى كرد و آن زن به دو پسر حامله شد و هر دو در يك ساعت متولد شدند و در يك ساعت مردند و در يك قبر مدفون شدند، يكى صد و پنجاه سال عمر داشت و ديگرى پنجاه سال.

حضرت فرمود كه: اين دو برادر عزير و عزره بودند كه در يك ساعت متولد شدند، چون سى سال از عمر ايشان گذشت حق تعالى عزير را صد سال ميراند و چون عزير را زنده كرد بيست سال ديگر با عزره زندگانى كرد و هر دو در يك ساعت به رحمت ايزدى واصل شدند و مدت زندگانى عزير پنجاه سال بود و زندگانى عزره صد و پنجاه سال (2).

مؤلف گويد: چون احاديثى كه دلالت مى كند بر آنكه آن كسى كه خدا او را صد سال ميراند ارميا عليه السّلام بود صحيحتر و بيشتر است، ممكن است احاديثى كه دلالت مى كند بر آنكه عزير عليه السّلام بوده است محمول بر تقيه باشد، يا آنكه موافق طريقۀ اهل كتاب جواب ايشان را فرموده باشند كه باعث هدايت ايشان گردد و انكار نكنند، و محتمل است كه هر دو واقع شده باشد، و آنچه در آيۀ كريمه واقع شده است اشاره به قصۀ ارميا شده باشد.

و بدان كه اين قصه نيز دلالت بر حقيقت رجعت مى كند موافق آن حديث متواتر كه سابقا مكرر ايراد كرديم كه آنچه در بنى اسرائيل واقع شد در اين امّت نيز واقع مى شود.

ص: 1231


1- . مختصر بصائر الدرجات 22؛ تفسير عياشى 1/141.
2- . تفسير قمى 1/99.

ص: 1232

باب سى ام: در بيان قصص حضرت يونس بن متى و پدر آن حضرت است

ص: 1233

ص: 1234

حق تعالى مى فرمايد فَلَوْ لا كانَتْ قَرْيَةٌ آمَنَتْ فَنَفَعَها إِيمانُها إِلاّ قَوْمَ يُونُسَ لَمّا آمَنُوا كَشَفْنا عَنْهُمْ عَذابَ اَلْخِزْيِ فِي اَلْحَياةِ اَلدُّنْيا وَ مَتَّعْناهُمْ إِلى حِينٍ (1)«چرا هيچ شهرى از شهرها كه بر ايشان عذاب فرستاديم ايمان نياوردند در وقتى كه ايمان نفع بخشد به ايشان -يعنى پيش از ديدن عذاب-مگر قوم يونس كه چون ايشان-پيش از نازل شدن عذاب- ايمان آوردند دور كرديم از ايشان عذاب مذلّت و خوارى را در زندگانى دنيا و ايشان را برخوردار گردانيديم به لذّات دنيا تا هنگام اجل ايشان» .

در جاى ديگر مى فرمايد وَ ذَا اَلنُّونِ إِذْ ذَهَبَ مُغاضِباً فَظَنَّ أَنْ لَنْ نَقْدِرَ عَلَيْهِ فَنادى فِي اَلظُّلُماتِ أَنْ لا إِلهَ إِلاّ أَنْتَ سُبْحانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ اَلظّالِمِينَ. فَاسْتَجَبْنا لَهُ وَ نَجَّيْناهُ مِنَ اَلْغَمِّ وَ كَذلِكَ نُنْجِي اَلْمُؤْمِنِينَ (2)«و يادآور صاحب ماهى را-يعنى يونس-در وقتى كه رفت از ميان قوم خود غضبناك بر ايشان، پس گمان كرد كه ما بر او تنگ نخواهيم گرفت-از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: يعنى به يقين دانست كه ما روزى را بر او تنگ نخواهيم كرد (3)؛ بعضى گفته اند: يعنى گمان كرد كه براى او عقوبتى بر ترك اولى كه از او صادر شد مقرر نخواهيم كرد، چنانچه از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است (4)-پس ندا كرد در ظلمتها و تاريكيها-حضرت امام رضا عليه السّلام فرمود: يعنى ظلمت شب و ظلمت

ص: 1235


1- . سورۀ يونس:98.
2- . سورۀ انبياء:87 و 88.
3- . عيون اخبار الرضا 1/201.
4- . تفسير قمى 2/75.

دريا و ظلمت شكم ماهى (1)-كه خداوندى نيست بجز تو و تنزيه مى كنم تو را-از آنچه لايق ذات صفات تو نباشد يا آنكه تو از امرى عاجز باشى-و بدرستى كه من بودم از ستمكاران بر خود-يا آنكه از ميان قوم خود بيرون آمدم و بهتر آن بود كه بيرون نيايم، يا آنكه اين سخن را بر سبيل تذلل و شكستگى گفت بى آنكه از او گناهى يا مكروهى صادر شده باشد، و از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: چون در شكم ماهى ذكر مى كرد خدا را به سبب فراغ خاطرى كه او را بود كه هرگز خدا را چنين عبادتى نكرده بود گفت:

من پيشتر از ستمكاران بودم بر خود كه تو را چنين عبادتى نمى كردم (2)-پس مستجاب كرديم از براى او دعاى او را و او را نجات داديم از غم و اندوه و چنين نجات مى دهيم مؤمنان را از غم هرگاه پناه به اين كلمه بياورند» چنانچه به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است.

در جاى ديگر فرموده است وَ إِنَّ يُونُسَ لَمِنَ اَلْمُرْسَلِينَ (3)«بدرستى كه يونس از پيغمبران مرسل بود» ، إِذْ أَبَقَ إِلَى اَلْفُلْكِ اَلْمَشْحُونِ (4)«در وقتى كه گريخت از قوم خود بسوى كشتى پر شده از متاع و مردم» ، فَساهَمَ فَكانَ مِنَ اَلْمُدْحَضِينَ (5)«پس قرعه زد با اهل كشتى در وقتى كه ماهى بر سر راه كشتى آمد پس گرديد از مغلوبان و قرعه به اسم او بيرون آمد» ، فَالْتَقَمَهُ اَلْحُوتُ وَ هُوَ مُلِيمٌ (6)«پس فرو برد او را ماهى و او ملامت كننده بود نفس خود را» ، فَلَوْ لا أَنَّهُ كانَ مِنَ اَلْمُسَبِّحِينَ. لَلَبِثَ فِي بَطْنِهِ إِلى يَوْمِ يُبْعَثُونَ (7)«پس اگر نه اين بود كه او از تسبيح گويان بود هميشه در شكم ماهى مى ماند تا روزى كه

ص: 1236


1- . عيون اخبار الرضا 1/201.
2- . عيون اخبار الرضا 1/201.
3- . سورۀ صافات:139.
4- . سورۀ صافات:140.
5- . سورۀ صافات:141.
6- . سورۀ صافات:142.
7- . سورۀ صافات:143 و 144.

زنده شوند مردم در قيامت» ، فَنَبَذْناهُ بِالْعَراءِ وَ هُوَ سَقِيمٌ (1)«پس انداختيم او را از شكم ماهى به صحرائى كه در آن درختى و گياهى نبود و حال آنكه او بيمار بود» و گفته اند:

بدنش مانند بدن اطفال شده بود در هنگامى كه از مادر متولد مى شوند (2).

وَ أَنْبَتْنا عَلَيْهِ شَجَرَةً مِنْ يَقْطِينٍ (3) «و رويانيديم بر او درختى از كدو كه بر او سايه افكند» ، وَ أَرْسَلْناهُ إِلى مِائَةِ أَلْفٍ أَوْ يَزِيدُونَ (4)«و فرستاديم او را بسوى صد هزار كس بلكه زياده» يعنى به زمين نينوا كه از بلاد موصل است؛ بعضى گفته اند «او» به معنى واو است يعنى صد هزار كس و زياده؛ بعضى گفته اند مراد آن است كه فرستاديم او را بسوى جماعت بسيارى كه اگر كسى مى ديد ايشان را مى گفت صد هزار كسند يا زياده. و زيادتى را بعضى گفته اند بيست هزار بود؛ و بعضى گفته اند سى هزار بود؛ و بعضى گفته اند هفتاد هزار بود (5).

فَآمَنُوا فَمَتَّعْناهُمْ إِلى حِينٍ (6) «پس ايمان آوردند ايشان پس برخوردار گردانيديم ايشان را تا آخر عمر ايشان» .

و در جاى ديگر فرموده است وَ لا تَكُنْ كَصاحِبِ اَلْحُوتِ إِذْ نادى وَ هُوَ مَكْظُومٌ (7)«و مباش مانند صاحب ماهى-يعنى يونس-در وقتى كه ندا كرد در شكم ماهى و حال آنكه محبوس بود، يا مملو از خشم و اندوه شده بود» ، لَوْ لا أَنْ تَدارَكَهُ نِعْمَةٌ مِنْ رَبِّهِ لَنُبِذَ بِالْعَراءِ وَ هُوَ مَذْمُومٌ (8)«اگر نه اين بود كه تدارك كرد و دريافت او را نعمتى از پروردگار خود هرآينه مى افتاد در بيابان خالى و او محلّ ملامت و مذمّت بود» ، فَاجْتَباهُ رَبُّهُ فَجَعَلَهُ

ص: 1237


1- . سورۀ صافات:145.
2- . تفسير بيضاوى 3/471.
3- . سورۀ صافات:146.
4- . سورۀ صافات:147.
5- . مجمع البيان 4/459.
6- . سورۀ صافات:148.
7- . سورۀ قلم:48.
8- . سورۀ قلم:49.

مِنَ اَلصّالِحِينَ (1) «پس برگزيد او را پروردگار او، پس گردانيد او را از صالحان و شايستگان» .

و به سند حسن از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى دور نكرد عذاب را از قومى بعد از ظهور آثار آن مگر از قوم يونس عليه السّلام، و يونس ايشان را مى خواند به اسلام و ابا مى نمودند ايشان، پس خواست بر ايشان نفرين كند، در ميان ايشان دو نفر مؤمن بودند يكى عابد كه او را «مليخا» مى گفتند و ديگرى عالم كه او را «روبيل» مى گفتند، و عابد مى گفت: نفرين كن بر ايشان، و عالم مى گفت: نفرين مكن بر ايشان زيرا كه خدا دعاى تو را رد نمى كند امّا نمى خواهد كه بندگان خود را هلاك كند. پس آن حضرت سخن عابد را قبول كرد و بر ايشان نفرين نمود، حق تعالى وحى نمود بسوى او كه: عذاب خواهم فرستاد بر ايشان در فلان سال و در فلان ماه و فلان روز.

پس چون وقت آن وعده نزديك شد يونس عليه السّلام با عابد از ميان ايشان بيرون رفتند و عالم در ميان ايشان ماند، و چون روز نزول عذاب شد عالم به ايشان گفت: فزع و استغاثه كنيد بسوى خدا شايد كه بر شما رحم فرموده و عذاب را از شما برگرداند.

گفتند: چگونه فزع كنيم؟

گفت: بيرون برويد بسوى بيابان، و فرزندان را از زنان جدا كنيد و ميان شترها و گاوها و گوسفندان و فرزندان آنها جدائى بيندازيد و گريه كنيد و دعا كنيد.

پس همه از شهر بيرون رفتند و چنين كردند و ناله و گريه و تضرع بسيار كردند، پس حق تعالى رحم كرد بر ايشان و عذاب را از ايشان گردانيد بعد از آنكه بر ايشان نازل شده بود و نزديك ايشان رسيده بود و متفرق گردانيد به كوهها.

پس يونس آمد كه ببيند ايشان چگونه هلاك شده اند، ديد كه زراعت كنندگان در زمين خود زراعت مى كنند، پس از ايشان پرسيد كه: چگونه شد احوال قوم يونس؟ ايشان نشناختند او را گفتند: يونس بر ايشان نفرين كرد و دعاى او مستجاب شد و عذاب بر

ص: 1238


1- . سورۀ قلم:50.

ايشان نازل شد پس ايشان جمع شدند و گريستند و دعا كردند و خدا رحم كرد ايشان را و عذاب را از ايشان برگردانيد و بر كوهها متفرق كرد، اكنون ايشان در طلب يونس اند كه به او ايمان بياورند.

آن حضرت در غضب شد و غضبناك رفت تا به كنار دريا رسيد، ناگاه كشتى ديد كه پربار كرده مى خواهند بروند، پس يونس عليه السّلام سؤال كرد كه او را داخل كشتى كنند، چون سوار كشتى شد و به ميان دريا رسيدند حق تعالى ماهى عظيمى فرستاد كه راه كشتى را بست! چون آن حضرت آن ماهى را ديد ترسيد و به عقب كشتى آمد، ماهى نيز گرديد و به جانب عقب كشتى آمد و دهان خود را گشود تا آنكه كار بر اهل كشتى تنگ شد و گفتند:

گناهكارى در ميان ما هست مى بايد ديد كه آن كيست؟ چون قرعه انداختند به اسم حضرت يونس عليه السّلام بيرون آمد، پس او را به دهان ماهى انداختند و ماهى به ميان آب رفت.

بعضى از علماى يهود از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام سؤال كردند: كدام زندان است كه با صاحبش به اطراف زمين گرديد؟

فرمود: آن ماهى است كه خدا يونس را در شكم او محبوس گردانيد، پس به درياى قلزم رفت و از آنجا بيرون رفت و داخل درياى مصر شد و از آنجا داخل درياى طبرستان شد پس داخل دجلۀ بغداد شد، پس از آنجا به زير زمين رفت تا به قارون رسيد و ميان آن حضرت و قارون آن سخنان گذشت كه در احوال قارون مذكور شد، و حق تعالى امر كرد ملكى را كه موكّل بود به قارون كه: در ايّام دنيا عذاب را از او بردار.

پس يونس عليه السّلام ندا كرد در ظلمات دريا: لا إِلهَ إِلاّ أَنْتَ سُبْحانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ اَلظّالِمِينَ پس حق تعالى دعاى او را مستجاب گردانيد و امر كرد ماهى را كه او را به ساحل دريا انداخت و پوست و گوشت آن حضرت رفته بود، پس خدا درخت كدوئى براى او رويانيد كه بر او سايه افكند كه حرارت آفتاب به او ضرر نرساند پس امر فرمود درخت را كه از آن حضرت دور شد، چون آفتاب بر بدنش تابيد جزع كرد، حق تعالى وحى نمود به او: اى يونس! رحم نكردى بر زياده از صد هزار كس و از الم يك ساعت

ص: 1239

براى خود جزع مى كنى؟

عرض كرد: پروردگارا! عفو كن و از خطاى من در گذر، پس خدا صحت بدن او را به او برگردانيد و برگشت بسوى قوم خود و همه به او ايمان آوردند، و مدت مكث آن حضرت در شكم ماهى نه ساعت بود (1).

به روايت ديگر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: مدت مكث آن حضرت در شكم ماهى سه روز بود، و چون ندا كرد در تاريكى شكم ماهى و تاريكى دريا و تاريكى شب كه لا إِلهَ إِلاّ أَنْتَ سُبْحانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ اَلظّالِمِينَ خدا دعاى او را مستجاب گردانيد و ماهى او را به ساحل گذاشت، و حق تعالى درخت كدو براى او رويانيد كه آن را مى مكيد مانند شير از پستان، و در سايۀ آن بسر مى برد و موهاى بدنش همه ريخته بود و پوستش نازك شده بود و يونس تسبيح خدا مى گفت و ذكر خدا مى كرد در شب و روز، پس چون بدنش قوّت يافت و محكم شد خدا كرمى را فرستاد كه ريشۀ درخت كدو را خورد و آن درخت خشك شد، پس اين حال بر يونس عليه السّلام بسيار گران آمد و محزون شد، پس خدا وحى فرستاد بسوى او كه: اى يونس! چرا اندوهناكى؟

عرض كرد: پروردگارا! اين درختى كه به من نفع مى بخشيد مسلط گردانيدى بر آن كرمى را كه آن را خشك كرد.

حق تعالى فرمود: اى يونس! آيا اندوهناك مى شوى براى درختى كه خود نكشته بودى و آب نداده بودى و اعتنائى به شأن آن نداشتى كه چرا خشك شد و حال آنكه از آن مستغنى شده بودى، و اندوهناك نمى شوى براى زياده از صد هزار كس از اهل نينوا كه مى خواهى عذاب بر ايشان نازل شود؟ ! بدرستى كه اهل نينوا ايمان آوردند و پرهيزكار شدند پس برگرد بسوى ايشان.

پس آن حضرت بسوى قوم خود برگشت، و چون به نزديك شهر نينوا رسيد شرم كرد كه داخل شهر شود، پس به شبانى رسيد و فرمود: برو ندا كن اهل نينوا را كه اينك يونس

ص: 1240


1- . تفسير قمى 1/317.

آمده است.

شبان گفت: دروغ مى گوئى، آيا شرمنده نمى شوى كه اين دعوى مى كنى؟ يونس در دريا غرق شد و رفت.

پس يونس عليه السّلام فرمود: اين گوسفند تو گواهى مى دهد كه من يونسم.

چون گوسفند به سخن آمد و شهادت داد كه او يونس است! راعى، گوسفند را برداشت و بسوى قوم خود شتافت، و چون در ميان قوم خود ندا كرد: يونس آمده است، خواستند او را بزنند، شبان گفت: من گواهى بر آنكه يونس آمده است.

گفتند: گواه تو كيست؟

گفت: اين گوسفند گواهى مى دهد كه يونس آمده است. پس گوسفند به سخن آمد و شهادت داد كه او راست مى گويد، و خدا آن حضرت را بسوى شما برگردانيده است.

پس قوم يونس عليه السّلام به جانب آن حضرت شتافته و او را داخل شهر كردند و به او ايمان آوردند و ايمان ايشان نيكو شد و خدا ايشان را زنده داشت تا اجلهاى مقدّر ايشان، و آنها را امان بخشيد از عذاب خود (1).

و در حديث ديگر منقول است كه: چون خدا يونس را تكليف شديدى نمود كه خبر دهد قوم خود را به خلاف آنكه پيشتر خبر داده بود و او را به خود گذاشت، او گمان برد به خدا كه بر او كار را تنگ نخواهد كرد اگر اين رسالت را نرساند.

فرمود كه: جبرئيل استثنا كرد در عذاب قوم يونس و حتم نكرد، و يونس استثنا را نشنيده بود (2).

و به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: روزى امّ سلمه شنيد كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم مى گويد در مناجات با پروردگار خود: «اللّهمّ لا تكلني الى نفسي طرفة عين ابدا» يعنى: خداوندا! مرا مگذار به نفس خود يك چشم زدن هرگز.

ص: 1241


1- . تفسير قمى 1/319.
2- . تفسير قمى 2/74.

پس امّ سلمه عرض كرد: يا رسول اللّه! تو نيز چنين مى گوئى؟ !

فرمود: چگونه ايمن باشم و حال آنكه حق تعالى يونس بن متّى را يك چشم زدن به خود گذاشت و از او صادر شد آنچه صادر شد (1).

و در حديث معتبر ديگر منقول است كه ابو بصير از حضرت صادق عليه السّلام پرسيد: به چه سبب خدا عذاب را از قوم يونس گردانيد و حال آنكه نزديك سر ايشان رسيده بود و با امّتهاى ديگر اين كار را نكرد؟

فرمود: زيرا كه در علم الهى بود كه از ايشان برطرف خواهد كرد براى توبۀ ايشان و اين امر را به يونس عليه السّلام خبر نداد براى آنكه مى خواست او را فارغ گرداند براى بندگى خود در شكم ماهى پس مستوجب ثواب و كرامت خدا گردد (2).

و در حديث موثق از آن حضرت منقول است كه: خدا رد نكرد عذاب را از گروهى كه بر ايشان نازل شده باشد عذاب مگر قوم يونس.

پرسيدند: آيا نزديك سر ايشان رسيده بود؟

فرمود كه: بلى آن قدر نزديك به ايشان رسيده بود كه دست به آن مى توانستند رسانيد.

پرسيدند: پس چرا خدا نزديك ايشان عذاب را نگاهداشت و به يك دفعه بر ايشان بى خبر نفرستاد چنانچه بر امّتهاى ديگر فرستاد؟

فرمود: زيرا كه در علم مكنون خدا بود كه ايشان توبه خواهند كرد و عذاب را از ايشان بر خواهد گردانيد، و اين علم را به ديگرى القا نكرده بود (3).

و در حديث صحيح ديگر فرمود كه: يونس عليه السّلام چون به حج رفت به كوهستان «روحا» گذشت و مى گفت: «لبّيك كشّاف الكرب العظام لبّيك» (4)يعنى: به خدمت تو آمده ام و اجابت دعوت تو كرده ام اى بر طرف كنندۀ غمها و شدّتهاى بزرگ.

ص: 1242


1- . تفسير قمى 2/75.
2- . علل الشرايع 77.
3- . علل الشرايع 77.
4- . كافى 4/213؛ علل الشرايع 419؛ من لا يحضره الفقيه 2/234.

و در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: اول كسى كه براى او قرعه زدند، حضرت مريم عليها السّلام بود، و بعد از او براى حضرت يونس عليه السّلام قرعه زدند در وقتى كه با آن جماعت به كشتى سوار شد و كشتى در ميان دريا ايستاد، سه مرتبه قرعه زدند هر سه مرتبه به اسم آن حضرت بيرون آمد! پس چون يونس به جانب سينۀ كشتى رفت ديد ماهى عظيمى دهان گشوده است، پس خود را به دهان ماهى انداخت (1).

و به سند معتبر از ابن ابى يعفور منقول است كه: روزى حضرت صادق عليه السّلام دست بسوى آسمان بلند كرده بود و مى فرمود: «ربّ لا تكلني الى نفسي طرفة عين ابدا لا اقلّ من ذلك و لا اكثر» يعنى: پروردگارا! مرا به خودم مگذار يك چشم زدن هرگز، نه كمتر از چشم زدن و نه بيشتر. و چون اين را گفت آب ديده اش از طرف ريش مباركش ريخت پس رو گردانيد بسوى من و فرمود: اى پسر يعفور! خدا يونس را كمتر از يك چشم زدن به خود گذاشت و از او آن ترك اولى به ظهور آمد كه اگر بر آن حال مى مرد موجب نقص عظيم بود در مرتبۀ او (2).

و ابن بابويه رحمة اللّه روايت كرده است كه: يونس عليه السّلام را براى آن يونس گفتند كه چون بر قومش غضب كرد از ميان ايشان بيرون رفت به پروردگار خود انس گرفت، چون بسوى قوم برگشت مونس ايشان گرديد (3).

و به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى عرض كرد ولايت مرا بر اهل آسمانها و زمين پس قبول كرد هر كه قبول كرد و انكار كرد هر كه انكار كرد، و چنانچه بايد قبول نكرد يونس تا آنكه خدا او را در شكم ماهى حبس كرد تا قبول كرد چنانچه شرط قبول بود (4).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت يونس عليه السّلام چون از

ص: 1243


1- . خصال 156؛ من لا يحضره الفقيه 3/89.
2- . كافى 2/581.
3- . معاني الاخبار 50.
4- . بصائر الدرجات 75.

قومش معصيت بسيار ديد و نصايح او فايده نبخشيد غضبناك از ميان ايشان بيرون آمد و به كنار دريا رسيد و با جماعتى به كشتى سوار شد، پس ماهى بر سر راه كشتى آمد كه ايشان را غرق كند، آن حضرت گفت: اين ماهى مرا مى خواهد، مرا به دريا افكنيد؛ اهل كشتى مضايقه مى كردند كه: تو بهترين مائى چگونه تو را خواهد؟ ! تا آنكه به قرعه قرار دادند و سه مرتبه قرعه افكندند و هر سه مرتبه به اسم يونس عليه السّلام بيرون آمد، پس آن حضرت را به دريا افكندند و ماهى فرو برد آن حضرت را، پس حق تعالى وحى فرمود به ماهى كه: من يونس را روزى تو نگردانيده ام، استخوان او را مشكن و گوشت او را مخور، پس آن حضرت را به درياها گردانيد، و يونس عليه السّلام ندا كرد خدا را در تاريكى ها لا إِلهَ إِلاّ أَنْتَ سُبْحانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ اَلظّالِمِينَ ، چون ماهى رسيد به دريائى كه قارون در آن دريا بود، قارون صدائى شنيد كه پيشتر نشنيده بود، پرسيد از ملكى كه موكّل بود به او: اين صداى كيست؟

آن ملك گفت: صداى يونس است كه در شكم ماهى ذكر خدا مى كند.

قارون گفت: آيا رخصت مى دهى كه من با او سخن بگويم؟

ملك گفت: آرى.

قارون پرسيد: اى يونس! هارون چه شد؟

گفت: مرد.

پس قارون گريست و پرسيد: موسى چه شد؟

فرمود: او نيز رحلت نمود.

پس قارون گريست. حق تعالى وحى نمود به ملكى كه به او موكّل بود كه: عذاب او را تخفيف ده براى رقّت او بر خويشان خود. و به روايت ديگر فرمود: بردار از او عذاب را در بقيۀ ايّام دنيا براى رقّت او بر خويشان خود.

پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم مى فرمود: سزاوار نيست كسى بگويد كه من از جهت رفتن به آسمان به خدا نزديكتر بودم از يونس كه به دريا

ص: 1244

رفت (1)، زيرا كه نسبت خدا به آسمان و دريا يكى است، خدا مرا به آسمان برد كه عجائب آسمانها را به من بنمايد و يونس را به درياها گردانيد كه غرائب آنها را به او بنمايد.

و به سند معتبر منقول است كه: حضرت امام محمد باقر عليه السّلام فرمود: ديدم در بعضى از كتابهاى امير المؤمنين عليه السّلام كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم مرا خبر داد از جبرئيل كه خدا مبعوث گردانيد يونس بن متّى عليه السّلام را بر قوم او در وقتى كه سى سال از عمر او گذشته بود، و مردى بود بسيار تندخو و چندان صبر و حوصله نداشت و مداراى او نسبت به قومش كم بود و تاب حمل بارهاى گران پيغمبرى نداشت و تن در نمى داد به برداشتن بار نبوت و دور مى افكند آن را چنانچه شتر جوان از بار برداشتن امتناع مى نمايد، پس سى و سه سال در ميان قوم خود ماند و ايشان را به ايمان به خدا و تصديق به پيغمبرى و متابعت خود خواند، پس ايمان نياوردند به او و متابعت او نكردند از قوم او مگر دو مرد كه اسم يكى «روبيل» و اسم ديگرى «تنوخا» ، و روبيل از خانه آبادۀ علم و پيغمبرى و حكمت بود و مصاحبت قديم با يونس عليه السّلام داشت قبل از آنكه او مبعوث گردد به پيغمبرى، و تنوخا مرد ضعيف العقل عابد زاهدى بود كه بسيار مبالغه و سعى در بندگى خدا مى كرد و ليكن از علم و حكمت خالى بود؛ و روبيل گوسفند مى چرانيد و به آن معاش مى كرد، تنوخا هيزم بر سر مى گرفت به شهر مى آورد و مى فروخت و از كسب خود مى خورد؛ و منزلت روبيل نزد آن حضرت عظيمتر از منزلت تنوخا بود به جهت علم و حكمت و صحبت قديم او.

پس چون يونس ديد كه قوم او اجابت او نمى نمايند و ايمان به او نمى آورند دلتنگ شد و در نفس خود كمى صبر و جزع يافت، پس به پروردگار خود شكايت كرد اين حال را و در ميان شكايتها عرض كرد: پروردگارا! مرا مبعوث گردانيدى بر قوم خود در هنگامى كه سى ساله بودم و مدت سى و سه سال در ميان ايشان ماندم و ايشان را خواندم بسوى ايمان به تو و تصديق به رسالات خود و ترسانيدم آنها را از عذاب و غضب تو، پس تكذيب كردند مرا و ايمان به من نياوردند و انكار كردند پيغمبرى مرا و استخفاف نمودند به

ص: 1245


1- . قصص الانبياء راوندى 252.

رسالتهاى من و مرا تهديد و وعيد مى كنند و مى ترسم كه مرا بكشند، پس عذاب خود را بر ايشان بفرست كه ايشان گروهى اند كه ايمان نمى آورند.

پس حق تعالى وحى فرستاد بسوى او كه: در ميان ايشان زنان حامله و اطفال نابالغ و مردان پير و زنان ضعيف و ضعيفان كم عقل هستند، و منم خداوند حكم كنندۀ عادل و پيشى گرفته است رحمت من بر غضب من و عذاب نمى كنم خردان را به گناه بزرگان قوم تو، اى يونس! ايشان بندگان من و آفريده ها و خلق كرده هاى منند در شهرهاى من و روزى خواران منند و مى خواهم كه تأنّى و رفق و مدارا نمايم با ايشان و انتظار مى كشم كه شايد توبه كنند، و تو را بر ايشان مبعوث كرده ام كه حافظ و نگهبان ايشان باشى و مهربانى كنى نسبت به ايشان به سبب خويشى كه با ايشان دارى، و تأنّى و مدارا كنى با ايشان براى رأفت پيغمبرى، و صبر كنى بر بديهاى ايشان به سبب بردبارى رسالت و از براى ايشان مانند طبيب مداوا كنندۀ دانايى باشى نسبت به بيمار، پس تو تندى كردى و با دل ايشان به مدارا نساختى و به طريقۀ پيغمبران و شفقتهاى ايشان با اين گروه سلوك نكردى، و اكنون كه صبرت كمى كرده و خلقت تنگ شده است بى تأمل عذاب از براى ايشان مى طلبى، بندۀ من نوح صبرش بيش از تو بود بر قوم خود و صحبتش با ايشان نيكوتر و تأنّى و صبرش بيشتر بود و عذرش تمامتر بود، پس من غضب كردم از براى او در وقتى كه غضب كرد از براى من و مستجاب كردم دعاى او را در وقتى كه مرا خواند.

پس يونس عليه السّلام عرض كرد: پروردگارا! من غضب نكرده ام بر ايشان مگر از براى آنكه مخالفت تو مى كنند و نفرين نكردم بر ايشان مگر وقتى كه معصيت تو كردند، پس بعزت تو سوگند مى خورم كه بر ايشان مهربان نخواهم شد هرگز و نصيحت مشفقانۀ ايشان را نخواهم كرد بعد از آنكه ايشان در اين مدت كافر شدند به تو و تكذيب من كردند و انكار پيغمبرى من نمودند، پس عذاب خود را بر ايشان بفرست كه ايشان هرگز ايمان نمى آورند.

پس حق تعالى فرمود: اى يونس! ايشان بيش از صد هزار كسند از خلق من و آبادان مى كنند شهرهاى مرا و بندگان من از ايشان بهم مى رسند و من دوست مى دارم كه با ايشان

ص: 1246

تأنّى و مدارا كنم براى آنچه پيوسته در علم من بوده است از احوال ايشان و احوال تو و تقدير و تدبير من غير علم و تقدير توست، تو پيغمبر مرسلى من پروردگار حكيم و عليمم به احوال ايشان، اى يونس! باطن و مخفى است در علمهاى غيبى كه نزد من هست و كسى منتهاى آن را نمى داند و علم تو نظر به ظاهر احوال ايشان است و از باطن ايشان و آخر كار ايشان خبرى ندارى، اى يونس! من دعاى تو را مستجاب كردم در حقّ ايشان و عذاب خواهم فرستاد بر ايشان، و اين مستجاب شدن دعاى تو باعث زيادتى بهرۀ تو نخواهد بود از ثواب من و براى درجۀ قرب و منزلت تو نيكو نخواهد بود، و عذاب من بر ايشان نازل خواهد شد در روز چهارشنبۀ ميان ماه شوال بعد از طلوع آفتاب، پس ايشان را اعلام كن كه چنين خواهد شد.

پس يونس عليه السّلام بسيار شاد شد و دلگير نشد و ندانست كه عاقبت اين چه خواهد بود! پس به نزد تنوخاى عابد آمد و خبر داد او را كه: عذاب خدا بر قوم من در فلان روز نازل خواهد شد، و گفت: بيا تا برويم ايشان را خبر كنيم كه در فلان روز عذاب بر ايشان نازل خواهد شد.

تنوخا گفت: چرا ايشان را خبر مى كنى؟ بگذار ايشان را در كفر و معصيت خود تا عذاب بر ايشان بى خبر نازل شود.

فرمود: مى رويم به نزد روبيل و با او مشورت مى كنيم، زيرا او مرد عالم دانائى است و از خانه آبادۀ پيغمبران است.

چون به نزد روبيل رفتند يونس گفت: اى روبيل! خدا مرا خبر داده است كه در چهارشنبۀ ميان ماه شوال عذاب بر قوم من خواهد فرستاد بعد از طلوع آفتاب، الحال چه مصلحت مى دانى؟ برويم ايشان را خبر كنيم؟

روبيل گفت: در باب عذاب ايشان مراجعت نما بسوى حق تعالى و شفاعت كن براى ايشان مانند شفاعت پيغمبر بردبار و رسول صاحب كرم بزرگوار و سؤال كن كه عذاب را از ايشان بگرداند، زيرا خدا بى نياز است از عذاب ايشان و دوست مى دارد نرمى و مداراى با بندگان را و اين از براى تو نافع تر است و سبب زيادتى قرب و منزلت تو مى گردد در درگاه

ص: 1247

او، و شايد قوم تو بعد از آنچه شنيده اى و ديده اى از ايشان از كفر و انكار روزى ايمان بياورند، پس صبر كن و تأنّى و مدارا كن.

تنوخا گفت: واى بر تو اى روبيل! اين چه مصلحت بود كه براى يونس ديده اى كه شفاعت ايشان بكند بعد از آنكه كافر شدند به خدا و انكار پيغمبرى او كردند و او را از خانه هاى خود بدر كردند و خواستند او را سنگسار كنند؟

روبيل به تنوخا گفت: ساكت باش كه تو مرد عابدى هستى و تو را علمى نيست بر اين؛ پس باز متوجه يونس شد و گفت: بگو اگر خدا عذاب بفرستد بر قوم تو همه را هلاك مى كند يا بعضى را؟

يونس فرمود: بلكه همه را هلاك خواهد كرد، من چنين طلبيدم از خدا و هيچ رحم نمى آيد مرا بر ايشان كه بروم و شفاعت ايشان بكنم كه خدا عذاب را از ايشان بگرداند.

روبيل گفت: اى يونس! شايد وقتى كه عذاب بر ايشان نازل شود و ايشان آثار عذاب را مشاهده نمايند توبه كنند بسوى خدا و استغفار كنند و خدا بر ايشان رحم فرمايد زيرا كه او ارحم الراحمين است، و عذاب را از ايشان برگرداند بعد از آنكه خبر داده باشى ايشان را كه در فلان روز عذاب بر شما نازل مى شود و بعد از آن تو را دروغگو دانند.

پس تنوخا گفت: واى بر تو اى روبيل! سخن عظيم بدى از تو صادر شد، پيغمبر مرسل تو را خبر مى دهد كه خدا بسوى او وحى فرموده است كه عذاب بر ايشان نازل مى شود و تو اين سخن را مى گوئى؟ پس ردّ قول خدا كردى و شك كردى در گفتۀ خدا و رسول او، برو كه عمل تو حبط شد.

روبيل گفت: اى تنوخا! رأى تو ضعيف است. پس باز رو كرد به يونس و گفت: هرگاه عذاب بر قوم تو نازل شود و همه هلاك شوند و شهرهاى ايشان خراب شود آيا نه چنين است كه خدا نام تو را از ديوان پيغمبران محو خواهد كرد و رسالت تو بر طرف خواهد شد و مانند بعضى از ضعيفان مردم خواهى بود و بر دست تو صد هزار كس هلاك شده خواهند بود؟

پس يونس عليه السّلام وصيت و نصيحت روبيل را قبول نفرمود و با تنوخا از شهر دور شدند.

ص: 1248

پس يونس عليه السّلام برگشت و خبر داد قوم خود را كه: حق تعالى در روز چهارشنبۀ ميان ماه شوال عذاب بر شما خواهد فرستاد بعد از طلوع آفتاب، پس رد كردند قول او را و تكذيب او نمودند و او را از شهر بيرون كردند به عنف و اهانت، پس آن حضرت با تنوخا از شهر دور شدند و منتظر بودند كه عذاب بر ايشان نازل شود و روبيل در ميان قوم خود ماند.

چون اول ماه شوال شد روبيل بر كوه بلندى بالا رفت و به آواز بلند قوم خود را ندا كرد و گفت: منم روبيل مشفق و مهربانم بر شما، اينك ماه شوال داخل شد، يونس پيغمبر شما و رسول پروردگار شما خبر داد شما را كه خدا بسوى او وحى كرده است كه عذاب بر شما در چهارشنبۀ وسط اين ماه بعد از طلوع آفتاب نازل خواهد شد و خدا خلاف نمى كند وعدۀ خود را با رسولان خود، پس فكر كنيد كه چه خواهيد كرد!

پس سخن او ايشان را به ترس آورد و يقين كردند به نزول عذاب و دويدند به جانب روبيل و گفتند: تو چه مصلحت مى دانى براى ما اى روبيل، زيرا كه توئى مرد دانا و حكيم و پيوسته تو را چنين مى دانستيم كه نسبت به ما مشفق و مهربان بودى و شنيديم كه بسيار شفاعت ما نزد يونس كرده بودى، پس آنچه رأى توست بفرما تا به آن عمل كنيم.

روبيل گفت: رأى من آن است كه چون صبح روز چهارشنبۀ ميان ماه كه روز وعدۀ نزول عذاب است طالع گردد، زنان و اطفال شيرخواره را از يكديگر جدا كنيد، زنان را در دامنۀ كوه بازداريد و اطفال را در ميان دره ها و راههاى سيلاب بيندازيد، و اطفال حيوانات را از مادران جدا كنيد و اينها همه پيش از طلوع آفتاب باشد، چون ببينيد باد زردى از جانب مشرق مى آيد خرد و بزرگ همه صدا به گريه و ناله و استغاثه بلند كنيد و تضرع كنيد بسوى خدا و توبه و استغفار كنيد و سرها به جانب آسمان بلند كنيد و بگوئيد: پروردگارا! ستم كرديم بر خود و تكذيب كرديم پيغمبر تو را و توبه مى كنيم بسوى تو از گناهان خود، اگر نيامرزى ما را و رحم نكنى بر ما هرآينه از زيانكاران و معذّب شدگان خواهيم بود، پس قبول كن توبۀ ما را و رحم كن بر ما اى رحم كننده ترين رحم كنندگان، و شما را ملال بهم نرسد از گريه و ناله و تضرع تا آفتاب غروب كند يا پيشتر كه عذاب از شما بر طرف شود. پس رأى همه متفق شد بر آنچه روبيل ايشان را به آن امر كرد.

ص: 1249

چون روز موعود شد روبيل از شهر بيرون رفت به موضعى كه صداى ايشان را مى شنيد و عذاب را مى ديد اگر نازل شود، چون صبح طالع شد آنچه روبيل فرموده بود بعمل آوردند، و چون آفتاب طلوع كرد باد زرد تيرۀ بسيار تندى كه صداى عظيمى داشت وزيد، و چون باد را ديدند همه به يكباره صدا به گريه و ناله و تضرع و استغاثه بلند كردند و توبه و استغفار كردند، و اطفال براى طلب مادران خود مى گريستند و اولاد حيوانات براى طلب شير مادران ناله مى كردند و حيوانات براى آب و علف فرياد مى كردند، يونس و تنوخا صداى ناله و گريۀ ايشان را مى شنيدند و نفرين مى كردند كه خدا عذاب را بر ايشان غليظتر گرداند، و روبيل صداى ايشان را مى شنيد و عذاب را مى ديد و دعا مى كرد كه خدا عذاب را از ايشان برگرداند.

چون اول وقت ظهر شد درهاى آسمان گشوده شد و غضب پروردگار بر ايشان ساكن شد، و رحم فرمود بر ايشان خداوند بخشندۀ مهربان و دعاى ايشان را مستجاب و توبۀ ايشان را قبول كرد و گناه ايشان را بخشيد، و وحى نمود بسوى اسرافيل كه: برو بسوى قوم يونس كه ايشان ناله و تضرع كردند و توبه و استغفار نمودند، من بر ايشان رحم كردم و توبۀ ايشان را قبول كردم و منم خداوند بسيار قبول كنندۀ توبه ها و مهربان بر بندگان خود، و زود قبول مى نمايم توبۀ بنده اى را كه پشيمان گردد از گناهان خود، و بنده و رسول من يونس از من سؤال نمود كه عذاب بر قوم او بفرستم، و فرستادم، و من سزاوارترم از همه كس به وفا كردن به وعدۀ خود، و وفا به وعده كردم و عذاب فرستادم و يونس شرط نگرفت از من كه ايشان را هلاك كنم بلكه گفت: عذاب بر ايشان بفرست، پس برو به زمين و عذاب من كه بر ايشان نازل گرديده است از ايشان بگردان.

پس اسرافيل عرض كرد: پروردگارا! عذاب تو به دوشهاى ايشان رسيده است و نزديك است ايشان را هلاك كند، تا من برسم هلاك شده اند.

حق تعالى فرمود: من ملائكه را امر كرده ام كه بازدارند عذاب را بر بالاى سر ايشان و نازل نگردانند بر ايشان تا امر من به آنها برسد، پس اى اسرافيل! برو و عذاب را از ايشان بگردان بسوى كوهها كه در ناحيۀ مجارى چشمه ها و سيلها است و ذليل گردان به اين

ص: 1250

عذاب كوههاى بلندى را كه سركشى مى كنند بر كوههاى ديگر و آنها را ذليل و نرم گردان تا آهن شوند.

پس اسرافيل نازل شد و بالش را گشود و عذاب را از ايشان برگردانيد و زد بر كوهها كه خدا فرموده بود، و آن كوهها است كه در ناحيۀ موصل است، پس آن كوهها همه آهن شدند تا روز قيامت.

پس چون قوم يونس عليه السّلام ديدند عذاب از ايشان گرديد، از سر كوهها به زير آمده به خانه هاى خود برگشتند و زنان و فرزندان و اموال خود را برگردانيدند و حمد خدا را بجاى آوردند. چون روز پنجشنبه شد و يونس و تنوخا صداهاى ايشان را نشنيدند، جزم كردند كه عذاب بر ايشان نازل شده است و ايشان را هلاك كرده است، پس آمدند به كنار شهر وقت طلوع آفتاب كه ببينند چه بلا بر ايشان نازل شده است و چگونه هلاك شده اند، ديدند كه هيزم كشان و شبانان مى آيند و اهل شهر به حال خود هستند، پس يونس عليه السّلام به تنوخا فرمود: آنچه به من وحى رسيده بود تخلف شده است و قوم، مرا دروغگو خواهند دانست، ديگر مرا نزد ايشان روئى و عزتى نخواهد بود! پس آن حضرت از همانجا غضبناك گريخت به ناحيۀ دريا به نحوى كه كسى او را نشناسد و در حذر بود از آنكه احدى از قوم او ببينند او را و او را كذّاب بگويند، و تنوخا به شهر برگشت پس روبيل به او گفت كه: اى تنوخا! كدام رأى صواب تر و به متابعت سزاوارتر بود، رأى من يا رأى تو؟

تنوخا گفت: بلكه رأى تو صواب تر بود، و آنچه تو به آن اشاره كردى رأى علما و حكما بود، و من پيوسته گمان مى كردم كه از تو بهترم براى آنكه زهد و عبادت من بيش از تو بود تا آنكه فضل تو بر من ظاهر شد به سبب زيادتى علم تو، و آنچه خدا به تو عطا فرموده است از حكمت باتقوا بهتر است از زهد و عبادت بدون علم كامل، پس با يكديگر مصاحب شدند و در ميان قوم خود بودند.

يونس عليه السّلام روز پنجشنبه متوجه ساحل دريا شد، و هفت روز رفت تا به دريا رسيد و هفت روز در شكم ماهى بود، چون از شكم ماهى بيرون آمد هفت روز در بيابان در زير درخت كدو بود، و هفت روز ديگر برگشت تا به قوم خود رسيد و ايشان به او ايمان آوردند

ص: 1251

و تصديق او كردند و متابعت او نمودند (1).

و در حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه: چون قوم يونس عليه السّلام آن حضرت را آزار كردند، بر ايشان نفرين كرد، پس خدا وعده نمود كه عذاب بر ايشان نازل كند، پس روز اول روهاى ايشان زرد شد، روز

روهاى ايشان سياه شد و عذاب خدا نزديك سر ايشان رسيد كه نيزه هاى ايشان به آن مى رسيد، پس جدا كردند فرزندان را از مادران و فرزندان حيوانات را از مادران ايشان و پلاس و جامه هاى پشمينه پوشيدند و ريسمانها در گردنهاى خود كردند و خاكستر بر سرهاى خود ريختند و همه به يك صدا ناله به درگاه پروردگار خود بلند كردند و گفتند: ايمان آورديم به خداى يونس، پس خدا عذاب را از ايشان گردانيد بسوى كوهها آمد، چون روز ديگر صبح شد يونس را گمان اين بود كه ايشان هلاك شده اند، و چون ديد ايشان در عافيتند در غضب شد و رو به دريا رفت و به كشتى سوار شد كه دو نفر ديگر در آن كشتى بودند، چون كشتى به ميان دريا رسيد مضطرب شد، كشتيبان گفت: گريخته اى مى بايد در اين كشتى باشد.

يونس عليه السّلام فرمود: منم آن گريخته كه از آقاى خود گريخته ام؛ برخاست كه خود را به دريا اندازد، چون ديد ماهى عظيمى دهان گشوده است ترسيد و آن دو مرد ديگر بر او چسبيدند و گفتند: ما دو نفر ديگر هستيم شايد سبب اضطراب كشتى بودن يكى از ما باشد! پس قرعه افكندند و به اسم يونس بيرون آمد، پس سنّت چنان جارى شد كه هرگاه سهام قرعه سه تا باشد خطا نشود.

پس آن حضرت خود را به دريا افكند و ماهى او را فرو برد و هفت روز او را در دريا گردانيد تا آنكه داخل درياى مسجور شد كه قارون را در آنجا عذاب مى كردند، پس قارون صداى ذكر يونس را شنيد پرسيد از ملكى كه او را عذاب مى كرد: اين صداى كيست؟

ملك گفت: صداى يونس است كه خدا او را در شكم ماهى حبس كرده است.

ص: 1252


1- . تفسير عياشى 2/129؛ قصص الانبياء راوندى 251 بطور اختصار.

پس قارون گفت: رخصت مى دهى كه با او سخن بگويم؟

ملك او را رخصت داد، قارون پرسيد: اى يونس! موسى چه شد؟

فرمود: به عالم بقا رحلت نمود.

پس قارون گريست و پرسيد: هارون چه شد؟

فرمود: او نيز رحلت نمود.

پس بسيار گريست و جزع عظيم كرد و پرسيد: كلثوم خواهر موسى كه نامزد من بود چه شد؟

گفت: او نيز به رحمت الهى واصل شد.

پس گريست و جزع بسيار كرد، حق تعالى وحى نمود به ملكى كه به او موكّل بود كه:

عذاب را از او بردار در بقيۀ ايّام دنيا براى رقّتى كه بر خويشان خود كرد (1).

و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى چون يونس عليه السّلام را امر فرمود كه خبر دهد قوم خود را به عذاب الهى و عذاب بر سر ايشان فرود آمد، پس جدائى افكندند ميان زنان و فرزندان و حيوانات و اولاد ايشان و فرياد و ناله و گريه به درگاه خدا بلند كردند، پس خدا عذاب را از ايشان بازگرفت، يونس عليه السّلام غضبناك به جانب دريا رفت پس ماهى او را فرو برد، و سه روز (2)در شكم ماهى ماند و او را به هفت دريا گردانيد، و چون از شكم ماهى بيرون آمد پوست و مويش ريخته بود پس خدا درخت كدوئى را براى او رويانيد كه بر او سايه افكند، چون بدنش قوّت يافت درخت كدو شروع كرد به خشكيدن، پس يونس عرض كرد: پروردگارا! درختى كه بر من سايه مى كرد خشكيد.

حق تعالى وحى نمود به او كه: اى يونس! جزع مى كنى براى درختى كه تو را سايه مى كرد و جزع نمى كنى براى زياده از صد هزار كس كه عذاب بر ايشان نازل شود؟ ! (3).

ص: 1253


1- . تفسير عياشى 2/136؛ قصص الانبياء راوندى 252 بطور اختصار.
2- . در مصدر: «هفت روز» آمده است.
3- . تفسير عياشى 2/137.

مؤلف گويد: جمع كردن ميان احاديث مختلفه كه در مدت مكث آن حضرت در شكم ماهى واقع شده است، مشكل است، شايد بعضى موافق روايت عامه بر وجه تقيه وارد شده باشد، و امّا خطاى او پس ترك اولى و مكروهى بود، زيرا چون خدا آن حضرت را مرخّص نمود كه ترك تبليغ رسالت نسبت به قوم خود بكند و وعده فرمود كه عذاب بر ايشان نازل خواهد شد ديگر بر آن حضرت لازم نبود كه به ميان قومش بيايد بدون آنكه بار ديگر مأمور شود، و چون اولى نسبت به او آن بود كه با وجود بديهاى قوم با ايشان در مقام شفقت باشد و از براى ايشان شفاعت كند و منتظر امر الهى باشد در باب قوم خود، و چون نكرد حق تعالى او را تأديب نمود و در ضمن تأديب، مرتبۀ آن حضرت را عظيم گردانيد و عجائب درياها را به او نمود و آن را به منزلۀ معراجى براى او گردانيد؛ و غضب او بر قوم و بديهاى ايشان بود نه بر جناب مقدس الهى، و گمانى كه برد كه خدا بر او تنگ نخواهد گرفت از حيثيت نهايت وثوق و اعتماد بر لطف پروردگار خود بود؛ و وجوه ديگر در ضمن روايات و تفسير آيات مذكور شد.

ابو حمزۀ ثمالى روايت كرده است: روزى عبد اللّه بن عمر به خدمت امام زين العابدين عليه السّلام آمد و عرض كرد: توئى كه مى گوئى يونس عليه السّلام را براى اين به شكم ماهى انداختند كه ولايت جدّم امير المؤمنين عليه السّلام را بر او عرض كردند و توقف كرد در آن؟

حضرت فرمود: بلى من گفته ام، مادرت به عزايت بنشيند!

عبد اللّه گفت: اگر راست مى گوئى علامتى بر راستى گفتار خود به من بنما.

پس حضرت فرمود كه عصابه اى بر ديدۀ او ببندند و عصابه اى بر ديدۀ من بستند، و بعد از ساعتى فرمود: چشمهاى خود را بگشائيد، چون ديده هاى خود را گشوديم خود را در كنار دريائى ديديم كه موجهايش بلند شده بود، پس عبد اللّه بن عمر عرض كرد: اى سيّد من! خون من در گردن توست.

حضرت فرمود: اضطراب مكن كه الحال علامت راستگوئى خود را به تو مى نمايم؛ فرمود: اى ماهى! ناگاه ماهى سر از دريا بيرون آورد مانند كوهى عظيم و مى گفت: لبيك لبيك اى ولىّ خدا!

ص: 1254

حضرت فرمود: تو كيستى؟

گفت: من ماهى يونسم اى سيّد من.

فرمود كه: ما را خبر ده كه قصۀ يونس عليه السّلام چگونه بود؟

ماهى گفت: اى سيّد من! حق تعالى هيچ پيغمبرى را مبعوث نگردانيده است از آدم عليه السّلام تا جدّ تو محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مگر آنكه ولايت شما اهل بيت را بر او عرض كرد، پس هر كه قبول كرد سالم ماند و هر كه ابا كرد مبتلا گرديد، تا آنكه يونس مبعوث شد پس حق تعالى وحى نمود به او كه: اى يونس! قبول كن ولايت امير المؤمنين على عليه السّلام و ائمۀ راشدين از صلب او را، با سخنان ديگر كه به او وحى نمود، پس يونس گفت: چگونه اختيار كنم ولايت كسى را كه او را نديده ام و نمى شناسم؟ و رفت به كنار دريا، پس خدا وحى نمود به من كه:

يونس را فرو بر و استخوان او را سست مكن، پس چهل روز در شكم من ماند و مى گردانيدم او را در درياها و در تاريكى ها ندا مى كرد: لا إِلهَ إِلاّ أَنْتَ سُبْحانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ اَلظّالِمِينَ (1)قبول كردم ولايت امير المؤمنين و ائمۀ راشدين از فرزندان او را؛ پس چون ايمان آورد به ولايت شما امر كرد مرا حق تعالى كه او را انداختم در ساحل دريا.

پس حضرت امام زين العابدين عليه السّلام فرمود: برگرد اى ماهى بسوى آشيان خود؛ و آب از موج قرار گرفت (2).

مؤلف گويد: ممكن است حق تعالى تكليف قبول ولايت را نسبت به انبيا عليهم السّلام بر سبيل حتم نفرموده باشد كه تركش موجب گناه باشد، يا آنكه قبول كرده باشند همه و بعضى از روى اهتمام قبول نكرده باشند، و اللّه يعلم.

و شيخ طوسى در مصباح ذكر كرده است: در روز نهم محرم خدا يونس را از شكم ماهى بيرون آورد (3)، و اين مخالف بعضى از احاديث سابقه است.

و در حديث معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: داود پيغمبر عليه السّلام

ص: 1255


1- . سورۀ انبياء:87.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 4/138.
3- . مصباح المتهجد 713.

مناجات كرد كه: پروردگارا! قرين من در بهشت و نظير من در منزلهاى من در آنجا كى خواهد بود؟

حق تعالى وحى فرمود: متّى پدر يونس قرين و نظير تو خواهد بود.

داود عليه السّلام رخصت طلبيد كه به زيارت او برود، چون رخصت يافت با سليمان پسر خود به ديدن او رفتند، و چون به خانۀ او رسيدند خانۀ او را ديدند كه از سعف (1)خرما ساخته بودند، چون احوال او را پرسيدند گفتند: در بازار است، چون به بازار آمدند و از احوال او پرسيدند گفتند: در بازار هيزم كشان است، چون در آن بازار از محلّ او پرسيدند گفتند:

الحال مى آيد، پس نشستند به انتظار ق

او ناگاه ديدند كه او پيدا شد و بستۀ هيزمى بر سر خود گرفته بود، پس مردم برخاستند و استقبال او كردند، پس هيزم را به زمين نهاد و حمد الهى ادا نمود و گفت: كيست بخرد مال طيّب حلالى را به مال طيّب حلالى؟ پس يك كسى قيمتى گفت و ديگرى زياد كرد تا آنكه به يكى از ايشان فروخت؛ پس داود و سليمان عليهما السّلام پيش آمده و بر او سلام كردند، جواب سلام گفت و ايشان را تكليف منزل نمود و به آن زرى كه داشت از قيمت هيزم گندمى يا جوى خريد و به خانه آورد و آسيا كرد و خمير كرد و آتشى افروخت و خمير را در ميان آتش گذاشت و با ايشان نشست و به صحبت داشتن مشغول شد، چون برخاست ديد نان پخته است آن را گرفت در ميان ظرف چوبى ريزه كرد و نمكى بر او پاشيد و مطهره اى در پهلوى خود گذاشت و به دو زانو در آمد و لقمه اى برداشت و بسم اللّه گفت و به دهان خود گذاشت، چون خوب جويد و فرو برد الحمد للّه گفت، پس باز لقمه اى ديگر برداشت و به همين نحو خورد، پس آب را برداشت و بسم اللّه گفت و تناول نمود، چون بر زمين گذاشت گفت: الحمد للّه، پروردگارا! كيست كه به او نعمتى داده باشى مثل آنچه به من عطا كرده اى؟ چشم و گوش و بدن مرا صحيح گردانيده اى و مرا قوّت بخشيدى تا رفتم بسوى درختى كه خود نكشته بودم و غمى از براى محافظت آن متحمل نشده بودم و آن را روزى من كردى، و فرستادى براى من كسى را كه

ص: 1256


1- . سعف: شاخ درخت خرما، واحدش سعفة است. (فرهنگ عميد 2/1435) .

آن را از من خريد و به قيمت آن طعامى خريدم كه خود زراعت نكرده بودم، و مسخّر گردانيدى براى من آتشى را كه با آن آتش پختم طعام را و چنين كردى كه از روى خواهش آن را خوردم كه قوّت بيابم بر بندگى تو، پس تو را است حمد؛ بعد از آن گريست.

پس داود به سليمان گفت: اى فرزند! برخيز برويم كه هرگز نديده ايم بنده اى كه شكر خدا زياده از اين مرد بكند (1).

ص: 1257


1- . تنبيه الخواطر 26.

ص: 1258

باب سى و يكم: در بيان قصۀ اصحاب كهف و اصحاب رقيم است

ص: 1259

ص: 1260

حق تعالى مى فرمايد أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحابَ اَلْكَهْفِ وَ اَلرَّقِيمِ كانُوا مِنْ آياتِنا عَجَباً (1)«آيا گمان كردى كه اصحاب غار و اصحاب رقيم از آيات قدرت ما در عجب بودند؟» .

بعضى گفته اند كه: اصحاب رقيم همان اصحاب كهفند، و «رقيم» نام آن وادى است يا آن كوه كه غار در آنجا بود، يا نام شهرى كه از آنجا بيرون آمدند، يا نام لوحى كه قصۀ ايشان را در آن نقش كرده بودند و بر در غار گذاشته بودند، يا نام سگ ايشان؛ و بعضى گفته اند كه: اصحاب رقيم گروه ديگرند (2)كه قصۀ ايشان مذكور خواهد شد.

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: اصحاب كهف و رقيم گروهى بودند كه ناپيدا شدند، پس پادشاه آن زمان نام ايشان و پدران و خويشان ايشان را در لوحهاى سرب نقش كرد (3).

إِذْ أَوَى اَلْفِتْيَةُ إِلَى اَلْكَهْفِ فَقالُوا رَبَّنا آتِنا مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً وَ هَيِّئْ لَنا مِنْ أَمْرِنا رَشَداً (4) «در وقتى كه پناه بردند جوانان بسوى غار پس گفتند: اى پروردگار ما! عطا كن ما را از جانب خود رحمتى و مهيّا گردان براى ما امرى را كه موجب رشد و صلاح ما باشد» .

و در حديث معتبر منقول است كه حضرت صادق عليه السّلام از شخصى پرسيد: فتى كيست؟

ص: 1261


1- . سورۀ كهف:9.
2- . تفسير بيضاوى 3/7؛ مجمع البيان 3/452.
3- . تفسير عياشى 2/321.
4- . سورۀ كهف:10.

آن شخص گفت: فداى تو شوم ما جوان را فتى مى گوئيم.

فرمود: مگر نمى دانيد كه اصحاب كهف در سنّ كهولت بودند خدا ايشان را «فتيه» فرمود براى آنكه جوانمردى كردند و ايمان آوردند، و هر كه به خدا ايمان مى آورد و پرهيزكار است او فتى است هر چند پير باشد (1).

فَضَرَبْنا عَلَى آذانِهِمْ فِي اَلْكَهْفِ سِنِينَ عَدَداً (2) «پس زديم بر گوش ايشان پردۀ خواب را كه از صداها بيدار نشوند در غار سالى چند شمرده شده» .

ثُمَّ بَعَثْناهُمْ لِنَعْلَمَ أَيُّ اَلْحِزْبَيْنِ أَحْصى لِما لَبِثُوا أَمَداً (3) «پس ايشان را برانگيختيم از خواب تا بدانيم-به علم بعد از وقوع-كه آنها كه نزاع مى كنند در مدت مكث ايشان در خواب از اصحاب كهف يا ديگران كدام يك درست تر احصا كرده اند» .

نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ نَبَأَهُمْ بِالْحَقِّ إِنَّهُمْ فِتْيَةٌ آمَنُوا بِرَبِّهِمْ وَ زِدْناهُمْ هُدىً. وَ رَبَطْنا عَلى قُلُوبِهِمْ (4) «ما بيان مى كنيم براى تو خبر ايشان را به راستى، بدرستى كه ايشان جوانان -يا جوانمردان-بودند كه ايمان آوردند به پروردگار خود و زياده كرديم ما هدايت ايشان را و محكم گردانيديم دلهاى ايشان را براى صبر كردن بر شدائدى كه در اختيار حق عارض مى شود» .

إِذْ قامُوا فَقالُوا رَبُّنا رَبُّ اَلسَّماواتِ وَ اَلْأَرْضِ لَنْ نَدْعُوَا مِنْ دُونِهِ إِلهاً لَقَدْ قُلْنا إِذاً شَطَطاً (5) «در وقتى كه برخاستند پس گفتند: پروردگار ما پروردگار آسمانها و زمين است، هرگز نمى خوانيم بغير از او خدائى را كه اگر بخوانيم بخدا سوگند سخنى گفته خواهيم بود بسيار دور از حق» .

هؤُلاءِ قَوْمُنَا اِتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ آلِهَةً لَوْ لا يَأْتُونَ عَلَيْهِمْ بِسُلْطانٍ بَيِّنٍ فَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ

ص: 1262


1- . تفسير عياشى 2/323.
2- . سورۀ كهف:11.
3- . سورۀ كهف:12.
4- . سورۀ كهف:13 و 14.
5- . سورۀ كهف:14.

اِفْتَرى عَلَى اَللّهِ كَذِباً (1) «اين گروه قوم مايند كه گرفته اند بغير از خداوند بر حق خداها، و چرا نمى آورند بر عبادت آنها حجت و برهانى ظاهر، پس كيست ظالم تر از كسى كه افترا بندد بر خدا به دروغ» .

وَ إِذِ اِعْتَزَلْتُمُوهُمْ وَ ما يَعْبُدُونَ إِلاَّ اَللّهَ فَأْوُوا إِلَى اَلْكَهْفِ يَنْشُرْ لَكُمْ رَبُّكُمْ مِنْ رَحْمَتِهِ وَ يُهَيِّئْ لَكُمْ مِنْ أَمْرِكُمْ مِرْفَقاً (2) «پس به يكديگر گفتند كه: چون كناره كرديد از ايشان و از آنچه مى پرستند بغير از خدا پس پناه بريد بسوى غار تا پهن كند و بگشايد براى شما پروردگار شما از رحمت خود و مهيّا كند براى شما از امر شما آنچه منتفع گرديد به آن و كار بر شما آسان شود» .

وَ تَرَى اَلشَّمْسَ إِذا طَلَعَتْ تَزاوَرُ عَنْ كَهْفِهِمْ ذاتَ اَلْيَمِينِ وَ إِذا غَرَبَتْ تَقْرِضُهُمْ ذاتَ اَلشِّمالِ وَ هُمْ فِي فَجْوَةٍ مِنْهُ (3) «و مى بينى آفتاب را در وقتى كه طالع مى شود مى گردد و ميل مى كند شعاع آن از ايشان به جانب راست و بر ايشان نمى تابد، و چون غروب مى كند آفتاب از ايشان ميل مى كند به جانب چپ و بر ايشان نمى تابد و ايشان در محلّ گشادگى از غار و در وسط آنجا گرفته اند» .

ذلِكَ مِنْ آياتِ اَللّهِ مَنْ يَهْدِ اَللّهُ فَهُوَ اَلْمُهْتَدِ وَ مَنْ يُضْلِلْ فَلَنْ تَجِدَ لَهُ وَلِيًّا مُرْشِداً (4) «اين قصۀ ايشان-يا آفتاب نتابيدن بر ايشان-از آيات و علامات قدرت خدا است، هر كه را خدا هدايت كند پس او هدايت يافته است، و هر كه را خدا گمراه كند-يعنى منع لطف خود را از او بكند-پس نمى يابى از براى او كسى كه يارى و راهنمائى او بكند» .

وَ تَحْسَبُهُمْ أَيْقاظاً وَ هُمْ رُقُودٌ وَ نُقَلِّبُهُمْ ذاتَ اَلْيَمِينِ وَ ذاتَ اَلشِّمالِ وَ كَلْبُهُمْ باسِطٌ ذِراعَيْهِ بِالْوَصِيدِ (5) «و گمان مى كنى ايشان را كه بيدارند براى باز بودن چشمهاى ايشان

ص: 1263


1- . سورۀ كهف:15.
2- . سورۀ كهف:16.
3- . سورۀ كهف:17.
4- . سورۀ كهف:17.
5- . سورۀ كهف:18.

-چنانچه على بن ابراهيم روايت كرده است (1)، يا گرديدن ايشان از پهلو به پهلو-و حال آنكه ايشان در خوابند و مى گردانيم ايشان را به جانب راست و چپ-على بن ابراهيم روايت كرده است كه: سالى دو مرتبه حق تعالى ايشان را از پهلو به پهلوى ديگر مى گرداند براى اينكه زمين، پهلوى ايشان را نخورد (2)-و سگ ايشان پهن كرده است دستهاى خود را در پيشگاه غار يا در درگاه غار» .

لَوِ اِطَّلَعْتَ عَلَيْهِمْ لَوَلَّيْتَ مِنْهُمْ فِراراً وَ لَمُلِئْتَ مِنْهُمْ رُعْباً (3) «اگر مطّلع شوى بر ايشان و نظر كنى بسوى ايشان هرآينه پشت خواهى كرد و خواهى گريخت از ايشان و هرآينه مملو خواهى شد از ترس ايشان» براى مهابتى كه خدا در ايشان قرار داده است، يا براى عظمت جثّه و باز بودن ديده هاى ايشان، يا براى وحشت مكان ايشان.

از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: مراد از اين خطاب، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نيست، بلكه خطاب عام است براى بيان حال ايشان و دهشت امر ايشان (4).

وَ كَذلِكَ بَعَثْناهُمْ لِيَتَساءَلُوا بَيْنَهُمْ قالَ قائِلٌ مِنْهُمْ كَمْ لَبِثْتُمْ قالُوا لَبِثْنا يَوْماً أَوْ بَعْضَ يَوْمٍ (5) «و همچنين مبعوث گردانيديم ايشان را براى آنكه بعضى از بعضى سؤال كنند و بر حال خود مطّلع شوند، گفت گوينده اى از ايشان كه: چند گاه در اين مكان مكث كرده ايد و در خواب بوده ايد؟ گفتند: يك روز مانده ايم يا بعضى از روز» .

قالُوا رَبُّكُمْ أَعْلَمُ بِما لَبِثْتُمْ فَابْعَثُوا أَحَدَكُمْ بِوَرِقِكُمْ هذِهِ إِلَى اَلْمَدِينَةِ فَلْيَنْظُرْ أَيُّها أَزْكى طَعاماً فَلْيَأْتِكُمْ بِرِزْقٍ مِنْهُ وَ لْيَتَلَطَّفْ وَ لا يُشْعِرَنَّ بِكُمْ أَحَداً (6) «گفتند: پروردگار شما داناتر است به آنچه شما مانده ايد در اين مكان، پس بفرستيد يكى از خود را با اين دراهمى

ص: 1264


1- . تفسير قمى 2/34.
2- . تفسير قمى 2/34.
3- . سورۀ كهف:18.
4- . تفسير عياشى 2/324.
5- . سورۀ كهف:19.
6- . سورۀ كهف:19.

كه داريد بسوى شهر پس نظر كند كه كى طعامش پاكيزه تر است-چنانچه على بن ابراهيم روايت كرده است (1)، يا حلال تر است-پس بياورد از براى شما روزى از آن طعام و سعى كند كه طعام نيكو بگيرد يا كسى او را نشناسد و كارى نكند كه بر احوال شما مطّلع شوند» .

إِنَّهُمْ إِنْ يَظْهَرُوا عَلَيْكُمْ يَرْجُمُوكُمْ أَوْ يُعِيدُوكُمْ فِي مِلَّتِهِمْ وَ لَنْ تُفْلِحُوا إِذاً أَبَداً (2) «زيرا كه ايشان اگر ظفر بيابند بر شما سنگسار مى كنند شما را يا برمى گردانند شما را در ملت خود، و اگر داخل شويد در ملت ايشان هرگز رستگار نخواهيد شد» .

وَ كَذلِكَ أَعْثَرْنا عَلَيْهِمْ لِيَعْلَمُوا أَنَّ وَعْدَ اَللّهِ حَقٌّ وَ أَنَّ اَلسّاعَةَ لا رَيْبَ فِيها (3) «و همچنين مطّلع گردانيديم مردم را بر احوال ايشان تا بدانند كه وعدۀ خدا و زنده گردانيدن مردگان حقّ است و اينكه قيامت شكى نيست در آن» .

إِذْ يَتَنازَعُونَ بَيْنَهُمْ أَمْرَهُمْ فَقالُوا اِبْنُوا عَلَيْهِمْ بُنْياناً رَبُّهُمْ أَعْلَمُ بِهِمْ (4) «در وقتى كه منازعه مى كردند ميان خود در امر مردگان كه آيا مبعوث مى شوند در قيامت يا نه-يا آنكه منازعه مى كردند در امر اصحاب كهف كه چند سال در خواب بودند، يا بعد از خواب رفتن ايشان نزاع كردند آيا مردند يا به خواب رفتند، آيا شهرى نزد ايشان بسازيم يا مسجدى بنا كنيم چنانچه حق تعالى فرموده است كه: -پس گفتند: بنا كنيد بر ايشان بنائى، پروردگار ايشان داناتر است به احوال ايشان» .

قالَ اَلَّذِينَ غَلَبُوا عَلى أَمْرِهِمْ لَنَتَّخِذَنَّ عَلَيْهِمْ مَسْجِداً (5) «گفتند آنان كه غالب گرديدند بر امر ايشان: البته اخذ مى كنيم و مى سازيم بر ايشان مسجدى كه در آن نماز كنند مردم» .

سَيَقُولُونَ ثَلاثَةٌ رابِعُهُمْ كَلْبُهُمْ وَ يَقُولُونَ خَمْسَةٌ سادِسُهُمْ كَلْبُهُمْ رَجْماً بِالْغَيْبِ وَ يَقُولُونَ

ص: 1265


1- . تفسير قمى 2/34.
2- . سورۀ كهف:20.
3- . سورۀ كهف:21.
4- . سورۀ كهف:21.
5- . سورۀ كهف:21.

سَبْعَةٌ وَ ثامِنُهُمْ كَلْبُهُمْ قُلْ رَبِّي أَعْلَمُ بِعِدَّتِهِمْ ما يَعْلَمُهُمْ إِلاّ قَلِيلٌ فَلا تُمارِ فِيهِمْ إِلاّ مِراءً ظاهِراً وَ لا تَسْتَفْتِ فِيهِمْ مِنْهُمْ أَحَداً (1) «بزودى خواهند گفت جمعى كه: اصحاب كهف سه مرد چهارم ايشان سگ ايشان بود، و خواهند گفت: پنج مرد بودند ششم ايشان سگ ايشان بود، مى اندازند به گمان خود سخن را بسوى امرى كه غايب است از ايشان و علمى به آن ندارند، و خواهند گفت كه: هفت نفر بودند و هشتم ايشان سگ ايشان بود، بگو: پروردگار من داناتر است به عدد ايشان، نمى داند عدد ايشان را مگر اندكى از مردم، پس مجادله مكن با مردم در باب ايشان مگر مجادلۀ ظاهرى كه آنچه وحى به تو رسيده است به ايشان بگوئى و استفتا و سؤال مكن در باب احوال اصحاب كهف از احدى از ايشان» يعنى يهود و نصارى.

و باز فرموده است وَ لَبِثُوا فِي كَهْفِهِمْ ثَلاثَ مِائَةٍ سِنِينَ وَ اِزْدَادُوا تِسْعاً. قُلِ اَللّهُ أَعْلَمُ بِما لَبِثُوا لَهُ غَيْبُ اَلسَّماواتِ وَ اَلْأَرْضِ (2)«و ماندند در غار خود سيصد سال و زياد كردند نه سال را-يعنى سيصد و نه سال ماندند-بگو: خدا داناتر است به آنچه ماندند، و او را است علم آنچه پنهان است در آسمانها و زمين» .

على بن ابراهيم گفته است: عدد ايشان كه حق تعالى در اينجا فرموده است، از اهل كتاب نقل كرده است (3)، لهذا بعد از آن فرمود: بگو كه خدا داناتر است.

و روايت كرده است: ايشان جوانان بودند كه در ميان زمان حضرت عيسى و مبعوث شدن حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بودند، و «رقيم» دو لوح بود از مس كه در آنها نقش كرده بودند احوال آن جوانان و مسلمان شدن ايشان را و اراده كردن دقيانوس كشتن ايشان را و رفتن ايشان به غار و ساير احوال ايشان (4).

و به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: سبب نزول سورۀ كهف آن

ص: 1266


1- . سورۀ كهف:22.
2- . سورۀ كهف:25 و 26.
3- . تفسير قمى 2/34.
4- . تفسير قمى 2/31.

بود كه كفّار قريش نضر بن الحارث و عقبة بن ابى معيط و عاص بن وايل را فرستادند بسوى علماى يهود كه در نجران بودند كه از ايشان ياد گيرند مسأله اى چند كه از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم سؤال كنند؛ ايشان گفتند: سؤال كنيد از او سه مسأله، اگر جواب شما گفت در اين سه مسأله به نحوى كه ما مى دانيم پس او راستگو است، و از يك مسأله از او سؤال كنيد اگر دعوى كند من آن را مى دانم، پس او دروغگو است.

گفتند: آن مسأله ها كدامند؟

گفتند: سؤال كنيد از جوانانى كه در زمان پيش بودند و بيرون رفتند و غايب شدند و به خواب رفتند، چه مدت در خواب ماندند تا بيدار شدند؟ و عدد ايشان چند بود؟ و با ايشان غير ايشان چه چيز بود؟ و قصۀ ايشان چگونه بود؟ ؛ و سؤال كنيد از موسى وقتى كه خدا او را امر كرد كه از پى عالم برود و از او ياد گيرد، عالم كى بود؟ و چگونه از پى او رفت؟ و قصۀ او چون بود؟ ؛ و سؤال كنيد از او قصۀ شخصى كه به مشرق و مغرب آفتاب گرديد تا به سدّ يأجوج و مأجوج رسيد كيست؟ و چگونه بوده است قصۀ او؟ و اخبار اين سه مسأله را چنانچه خود مى دانستند به ايشان گفتند و گفتند كه: اگر جواب شما بگويد به نحوى كه ما گفتيم او صادق است در دعوى پيغمبرى و اگر به خلاف اين خبر دهد به شما پس تصديق او مكنيد.

گفتند: مسألۀ چهارم كدام است؟

گفتند: بپرسيد قيامت كى برپا مى شود؟ اگر دعوى نمايد كه مى دانم پس او كاذب است، زيرا كه وقت قائم شدن قيامت را بغير از خدا كسى نمى داند.

پس ايشان برگشتند به مكه و نزد ابو طالب عليه السّلام جمع شدند و گفتند: اى ابو طالب! پسر برادر تو دعوى مى كند كه خبر آسمان به او مى رسد، ما از چند مسأله سؤال مى كنيم از او اگر جواب ما گفت ما مى دانيم كه او راست مى گويد و اگر جواب نگفت مى دانيم دروغ مى گويد.

پس ابو طالب فرمود: سؤال نمائيد از او از هر چه خواهيد. پس از آن سه مسأله پرسيدند، حضرت رسول فرمود: فردا جواب مى گويم شما را؛ و «ان شاء اللّه» نگفت، به

ص: 1267

اين سبب چهل روز وحى از آن حضرت حبس شد تا آنكه بسيار مغموم شد آن حضرت و شك كردند آنهائى كه ايمان آورده بودند، و كفّار قريش شادى نمودند و استهزا كردند به آن حضرت، و ابو طالب بسيار محزون شد.

بعد از چهل روز جبرئيل عليه السّلام سورۀ كهف را آورد، پس حضرت فرمود: اى جبرئيل! دير آمدى به نزد من.

جبرئيل گفت: ما قدرت نداريم كه بى رخصت خدا نازل شويم، پس آيات قصۀ اصحاب كهف را بر آن حضرت خواند و قصۀ ايشان را مفصل براى آن حضرت بيان كرد.

پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود: اصحاب كهف و رقيم در زمان پادشاه جبار ظالمى بودند كه اهل مملكت خود را دعوت مى كرد به عبادت بتها، هر كه اجابت او نمى كرد او را مى كشت، اين جماعت مؤمن بودند و عبادت خدا مى كردند، و پادشاه بر در شهر جماعتى از نگهبانان را موكّل كرده بود كه نگذارند كسى را كه از شهر بيرون رود تا سجدۀ بت نكند، پس اين جماعت به بهانۀ شكار بيرون رفتند از شهر، زيرا كه در اثناى راه به شبانى رسيدند و او را دعوت به اسلام و رفاقت خود كردند، و او اجابت ايشان نكرد و سگ آن شبان اجابت ايشان كرد و از پى ايشان روان شد.

پس حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام فرمود كه: داخل بهشت نمى شود از حيوانات مگر حمار بلعم باعورا و گرگ يوسف و سگ اصحاب كهف؛ پس اصحاب كهف به بهانۀ شكار از شهر بيرون رفتند و از دين آن پادشاه گريختند، پس چون شام شد داخل غار شدند و سگ با ايشان همراه بود، پس خدا خواب را بر ايشان غالب گردانيد و در خواب ماندند تا خدا آن پادشاه و اهل مملكت او را هلاك كرد و آن زمان گذشت و زمان ديگر آمد و گروه ديگر بهم رسيدند، پس ايشان بيدار شدند و به يكديگر نظر كردند و گفتند: آيا چه مقدار خواب كرده ايم؟ ! پس نظر كردند ديدند كه آفتاب بلند شده است گفتند: يك روز يا بعضى از روز خوابيده ايم، پس به يكى از خود گفتند كه: اين زر را بگير و داخل شهر شو به لباسى و هيئتى كه تو را نشناسند و از براى ما طعامى بگير كه اگر ما را بشناسند، يا مى كشند يا به دين خود برمى گردانند.

ص: 1268

پس چون آن مرد داخل شهر شد اوضاع شهر را به خلاف آنچه پيشتر ديده بود مشاهده كرد و جماعتى را در آن شهر ديد كه هرگز نديده بود و نمى شناخت و ايشان لغت او را نمى دانستند و او لغت ايشان را نمى دانست، پس از او پرسيدند كه: تو كيستى و از كجا آمده اى؟ !

پس احوال خود را به ايشان نقل كرد، پادشاه آن شهر با اصحابش همراه او آمدند تا در غار و نظر در غار مى كردند پس بعضى از ايشان گفتند: اينها كه در غارند سه نفرند و چهارم سگ ايشان است؛ و بعضى گفتند: پنج نفرند ششم سگ ايشان است؛ و بعضى گفتند: هفت نفرند و هشتم ايشان سگ ايشان است؛ و حق تعالى ايشان را محجوب گردانيده بود به حجابى از رعب و خوف كه هيچ كس جرأت نمى كرد كه داخل شود و به نزديك ايشان برود مگر رفيق ايشان، چون رفيق ايشان به نزد آنها رفت ايشان بسيار خائف شده بودند به گمان آنكه اين جماعت كه بر در غار آمدند اصحاب دقيانوسند، پس رفيق ايشان خبر داد كه: ما مدت مديدى در خواب بوده ايم و قرنها از زمان دقيانوس گذشته است و ما آيتى گرديده ايم از براى مردم كه تعجب مى كنند از حال ما.

پس گريستند و از خدا سؤال كردند كه باز ايشان را به خواب برگرداند، پس آن پادشاه گفت: سزاوار آن است كه در غار مسجدى بنا كنيم و به زيارت اين مكان بيائيم كه ايشان گروهى بودند مؤمنان.

پس در هر سالى دو مرتبه ايشان را خدا از پهلو به پهلوى ديگر مى گرداند، شش ماه بر پهلوى راست مى خوابند و شش ماه بر پهلوى چپ، و سگ با ايشان است و دستهاى خود را پهن كرده است در پيشگاه غار (1).

و در چند حديث معتبر ديگر از آن حضرت عليه السّلام منقول است كه با اصحاب خود فرمود كه: اگر قوم شما تكليف كنند شما را آنچه قوم اصحاب كهف تكليف كردند ايشان را بكنيد.

پرسيدند كه: چه تكليف كردند قوم ايشان، ايشان را؟

ص: 1269


1- . تفسير قمى 2/31.

فرمود كه: تكليف نمودند كه شرك به خدا بياورند، پس از روى تقيه اظهار شرك كردند و ايمان را در دلهاى خود پنهان كردند تا آنكه فرج به ايشان رسيد. و فرمود كه:

ايشان تكذيب پادشاه كردند و خدا ثواب داد ايشان را، و تصديق او كردند از روى تقيه و خدا ثواب داد ايشان را (1).

فرمود كه: ايشان صرّافان بودند (2).

و در چند حديث ديگر فرمود كه: ايشان صرّافان طلا و نقره نبودند بلكه صرّاف سخن بودند كه عيار سخن حق و باطل را مى دانستند. و فرمود كه: بى وعده هر يك به تنهائى گريخته و از شهر بيرون رفتند و در صحرا يكديگر را ملاقات كردند و هر يك از ديگران عهدها و پيمانها گرفتند، پس بعد از سوگندها و عهدها آنچه در دل داشتند به يكديگر اظهار كردند پس معلوم شد كه همه مؤمن بوده اند و همه براى يك مطلب بيرون آمده اند (3).

فرمود كه: ايشان ايمان را پنهان كردند و كفر را براى تقيه اظهار كردند پس ثواب آنها بر اظهار كفر زياده بود از ثواب ايشان بر پنهان كردن ايمان (4).

و در چند حديث معتبر ديگر فرمود كه: تقيۀ هيچ كس به تقيۀ اصحاب كهف نمى رسد، بدرستى كه ايشان زنار مى بستند و به عيدگاه مشركان حاضر مى شدند، پس خدا ثواب ايشان را مضاعف گردانيد (5).

و ابن بابويه و قطب راوندى رحمة اللّه عليهما به سند خود از ابن عباس روايت كرده اند كه: در زمان خلافت عمر گروهى از علماى يهود به نزد عمر آمدند و پرسيدند كه: بگو قفلهاى آسمانها چيست و كيست كسى كه قوم خود را ترسانيد نه از جن بود و نه از انس؟ پرسيدند: كدامند آن پنج جانور كه بر روى زمين راه رفتند و در رحم خلق نشده اند؟ و چه

ص: 1270


1- . قصص الانبياء راوندى 253.
2- . كافى 5/114.
3- . تفسير عياشى 2/322؛ قصص الانبياء راوندى 253.
4- . تفسير عياشى 2/323؛ قصص الانبياء راوندى 254.
5- . تفسير عياشى 2/323؛ قصص الانبياء راوندى 254.

مى گويند درّاج و خروس و اسب و درازگوش گوش و وزغ و هوجه در وقت فرياد كردن؟

پس عمر عاجز شد و سر به زير افكند پس رو به جانب حضرت امير المؤمنين عليه السّلام آورد و گفت: اى ابو الحسن! گمان ندارم كه بغير از تو كسى جواب اينها را داند.

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام متوجه علماى يهود شد و فرمود كه: من جواب اين مسأله ها را مى گويم به شرط آنكه اگر موافق تورات جواب بگويم در دين ما در آئيد.

گفتند: بلى، قبول كرديم.

پس فرمود كه: امّا قفلهاى آسمانها شرك به خداست كه مرد يا زنى كه مشرك باشد عمل او بسوى آسمان بالا نمى رود.

گفتند: كليد آنها چيست؟

فرمود: گواهى «لا اله الا اله و محمد رسول اللّه» است.

گفتند: كدام قبرى است كه با صاحبش راه رفت؟

فرمود: ماهى بود در وقتى كه يونس را فرو برد و به درياهاى هفت گانه او را گردانيد.

گفتند: كيست آن كه قوم خود را انذار كرد نه از جن بود و نه از انس؟

فرمود: آن مورچۀ سليمان بود كه به موران گفت: اى گروه موران! داخل خانۀ خود شويد كه پامال نكند شما را سليمان و لشكرهاى او.

گفتند: خبر ده ما را از پنج چيز كه بر زمين راه رفتند و در رحم خلق نشده بودند؟

فرمود كه: آدم و حوّا و ناقۀ صالح و گوسفند ابراهيم و عصاى موسى عليهم السّلام هستند.

پرسيدند از صداى آن حيوانات، فرمود: دراج مى گويد: «اَلرَّحْمنُ عَلَى اَلْعَرْشِ اِسْتَوى» ؛ و خروس مى گويد: «اذكروا اللّه يا غافلين» يعنى: «خدا را ياد كنيد اى غافلان» ؛ و اسب مى گويد: «اللّهم انصر عبادك المؤمنين على عبادك الكافرين» يعنى:

«خداوندا! يارى ده بندگان مؤمن خود را بر بندگان كافر خود» ؛ حمار لعنت مى كند بر عشّاران و تمغاچيان (1)؛ وزغ مى گويد: «سبحان ربّي المعبود المسبّح في لجج البحار»

ص: 1271


1- . تمغاچيان: مأموران وصول باج و خراج در دورۀ ايلخانان مغول. (فرهنگ عميد 1/728) .

يعنى: «تنزيه مى كنم پروردگار خود را كه مستحقّ پرستيدن است و تنزيه مى كنند او را در ميان درياها» ؛ و هوجه مى گويد: «اللهمّ العن مبغضي محمّد و آل محمّد» يعنى:

«خداوندا! لعنت كن دشمنان محمد و آل محمد را» .

و آن علما سه نفر بودند، پس دو نفر برجستند و شهادت گفتند و مسلمان شدند و عالم سوم ايشان ايستاد و گفت: يا على! آنچه در دل رفيقان من افتاد از نور اسلام در دل من نيز افتاده است و ليكن يك مسئلۀ ديگر مانده است كه چون از آن مسأله نيز جواب بگوئى مسلمان مى شوم.

حضرت فرمود: بپرس.

گفت: مرا خبر ده از حال جماعتى كه در زمان پيش بودند و سيصد و نه سال مردند پس خدا ايشان را زنده كرد، قصۀ ايشان چگونه بوده است؟

پس حضرت شروع كرد به خواندن سورۀ كهف.

آن عالم گفت: قرآن شما را من بسيار شنيده ام، اگر عالمى خبر ده ما را به تفصيل قصۀ اين جماعت و نامهاى ايشان و عدد ايشان و نام سگ ايشان و نام غار ايشان و نام پادشاه ايشان و نام شهر ايشان.

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: لا حول و لا قوة الا باللّه العليّ العظيم، خبر داد مرا محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه در زمين روم شهرى بود آن را «اقسوس» (1)مى گفتند و پادشاه صالحى داشتند، چون پادشاه ايشان مرد در ميان ايشان اختلاف بهم رسيد، پس چون پادشاهى از پادشاهان فارس كه او را «دقيانوس» مى گفتند شنيد كه در ميان ايشان اختلاف بهم رسيده است با صد هزار كس آمد داخل شهر اقسوس شد و آن را پايتخت خود گردانيد، و در آن شهر قصرى بنا كرد كه يك فرسخ در يك فرسخ وسعت آن بود و در آن قصر مجلسى از براى خود ساخت كه وسعتش هزار ذراع در هزار ذراع بود از آبگينۀ صاف، و در آن مجلس چهار هزار ستون از طلا برپا كرده بودند و هزار قنديل از طلا

ص: 1272


1- . در هر دو مصدر «افسوس» آمده است.

آويخته بود به زنجيرهاى نقره كه به خوشبوترين روغنها مى افروختند آنها را، و در جانب شرقى آن مجلس هشتاد روزنه مقرر كرده بود، و چون آفتاب طالع مى شد بر مجلس او مى تابيد تا وقت غروب، و تختى ساخته بود از طلا كه پايه هاى آن از نقره بود و به انواع جواهر مرصّع كرده بودند و فرشهاى عالى بر روى آن افكنده بودند، و از جانب راست تخت او هشتاد كرسى مى گذاشتند كه از طلا ساخته بودند و به زبرجد سبز مرصّع كرده بودند، و امراى عسكر و سلاطين دولت او بر آن كرسيها مى نشستند، و از جانب چپ تخت نيز هشتاد كرسى مى گذاشتند كه از نقره ساخته بودند و مرصّع به ياقوت سرخ كرده بودند و پادشاهان روم بر آنها مى نشستند؛ پس بر تخت بالا رفت و تاج خود را بر سر گذاشت.

پس در اين وقت آن يهودى برجست و گفت: بگو تاج او را از چه چيز ساخته بودند؟

حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود كه: تاج او از طلاى مشبّك بود و هفت ركن داشت، بر هر ركنى مرواريد سفيدى نصب كرده بودند كه در شبهاى تار مانند چراغ روشنائى مى داد، و پنجاه غلام از فرزندان پادشاهان گرفته بود و قباهاى ديباى سرخ و زير جامه هاى حرير بر ايشان مى پوشانيد و تاج بر سر ايشان مى گذاشت و دست برنجنها و خلخالها در دستها و پاهاى ايشان مى كرد و عمودهاى طلا به دست ايشان داده بود و بر بالاى سر او مى ايستادند، و شش غلام از ايشان را وزير خود كرده بود: سه نفر را در جانب راست خود بازمى داشت و سه نفر را در جانب چپ.

يهودى پرسيد كه: نام آن غلامان چه بود؟

فرمود: آن سه غلام كه در جانب راست مى ايستادند نامهاى ايشان «تمليخا» و «مكسلمينا» و «منشلينا» بود، و آنان كه در جانب چپ مى ايستادند «مرنوس» و «ديرنوس» و «شاذريوس» (1)نام داشتند، و در جميع امور خود با ايشان مشورت مى كرد، هر روز در صحن خانۀ خود مى نشست و امرا در جانب راست و سلاطين در جانب چپ او مى نشستند، و سه غلام داخل مى شدند در دست يكى جامى بود از طلا كه

ص: 1273


1- . اين نامها با نامهايى كه در قصص الانبياء راوندى و عرائس المجالس تفاوتهايى دارند.

پر بود از مشك سائيده، و در دست ديگرى جامى بود از نقره كه مملو بود از گلاب، و در دست سوم مرغ سفيدى بود كه منقار سرخى داشت، پس چون پادشاه نظرش بر آن مرغ مى افتاد صدا مى كرد پس آن مرغ پرواز مى كرد و در جام گلاب غوطه مى خورد و در جام مشك مى غلطيد تا تمام مشك را به بال و پر خود برمى داشت، پس صداى ديگر مى كرد كه آن مرغ پرواز مى كرد بر بالاى تاج او مى نشست و آنچه بر پروبال او بود همه را بر سر او مى افشاند، و چون پادشاه اين احوال را مشاهده كرد طغيان و تكبر او زياده شد و دعوى خدائى كرد، سركرده هاى قوم خود را طلبيد كه او را سجده كنند و اقرار كنند به پروردگارى او، پس هر كه اطاعت او مى كرد به او عطاها مى كرد و خلعتها مى بخشيد، و هر كه اطاعت او نمى كرد او را مى كشت تا آنكه همه اطاعت او كردند، و در هر سال عيدى مقرر كرده بود پس در عيدى از اعياد خود بر تخت نشسته بود امرا و سلاطين از جانب راست و چپ او نشسته بودند كه ناگاه يكى از سلاطين آمد او را خبر داد كه لشكر فارس متوجه جنگ او شده اند و نزديك او رسيده اند، پس از استماع اين خبر غمگين و مضطرب شد به حدّى كه تاج از سرش افتاد.

پس تمليخا كه در حداثت سن بود نظر كرد بسوى او و در خاطر خود گفت كه: اگر اين خدا مى بود چنانچه دعوى مى كند غمگين نمى شد و نمى ترسيد و بول و غايط از او جدا نمى شد و به خواب نمى رفت، اينها صفات خدا نيست.

آن شش جوان هر روز در خانۀ يكى از ايشان جمع مى شدند، و آن روز نوبت تمليخا بود، پس طعام نيكوئى از براى ايشان مهيّا كرد، چون جمع شدند گفت: اى برادران! در دلم فكرى افتاده است كه مرا از خوردن و آشاميدن و خواب كردن بازداشته است.

گفتند: آن فكر چيست اى تمليخا؟

گفت: بسيار فكر كردم در اين آسمان و گفتم: كى سقفش را چنين بلند كرده است بى ستونى كه در زير آن باشد يا علاقه اى كه بر بالاى آن باشد؟ ! و كى آفتاب و ماه را دو آيت روشنى بخش در آن قرار داده است؟ ! و كى زينت داده است آن را به ستاره ها؟ ! پس بسيار فكر كردم در زمين و گفتم: كى آن را پهن كرده است بر روى آب موّاج و حبس كرده

ص: 1274

است آن را به كوهها كه نگردد و مردم را غرق نكند؟ ! و بسيار فكر كردم در خود كه كى مرا آفريده در شكم مادر و مرا غذا داد و تربيت نمود؟ ! پس بايد كه همۀ اينها را آفريننده و تدبيركننده بوده باشد بغير دقيانوس، و نيست او مگر پادشاه پادشاهان و جبار زمين و آسمان.

پس آن جوانان ديگر بر پاى تمليخا افتادند و بوسيدند و گفتند: به سبب تو خدا ما را هدايت نمود از گمراهى، پس بگو كه ما را چه بايد كرد؟

پس برجست تمليخا و خرماى يكى از باغهاى خود را به سه هزار درهم فروخت و در ميان آستين خود بست و بر اسبان خود سوار شدند و از شهر بيرون رفتند، چون سه ميل راه رفتند تمليخا به ايشان گفت كه: اى برادران! وقت آن است كه فقر و مشقّت را براى آخرت اختيار نمائيد و از پادشاهى دنيا بگذريد، پس از اسبها فرود آئيد و به پاهاى خود راه رويد شايد خدا از براى شما از اين بليّه كه مبتلا شده ايد نجاتى و از اين شدت فرجى كرامت فرمايد، پس فرود آمدند از اسبان و هفت فرسخ پياده رفتند و از پاهاى نازك ايشان خون روان شد، پس شبانى از برابر ايشان پيدا شد گفتند: اى راعى! آيا شربتى از شير يا آب به ما مى دهى؟

راعى گفت: آنچه خواهيد نزد من هست، ولى من روهاى شما را روهاى پادشاهان مى بينم و گمان مى برم كه گريخته ايد از پادشاه.

گفتند: اى راعى! حلال نيست ما را دروغ گفتن، آيا راستگوئى ما را از دست تو نجات خواهد داد؟ پس قصۀ خود را به او نقل كردند، چون راعى قصۀ ايشان را شنيد بر پاهاى ايشان افتاد و بوسيد و گفت: در دل من نيز افتاده است آنچه در دل شما افتاده است و ليكن مرا مهلت دهيد تا گوسفندان خود را به صاحبانش پس دهم و به شما ملحق شوم، پس ايشان توقف نمودند تا گوسفندان را به صاحبانش پس داد و به سرعت مراجعت نمود و سگش از پى او مى دويد و به ايشان ملحق شد.

پس يهودى برجست و گفت: يا على! نام آن سگ چه بود و چه رنگ داشت؟

فرمود: رنگش سياه و سفيد بود و نامش «قطمير» بود، چون آن جوانان سگ را ديدند

ص: 1275

گفتند: مى ترسيم كه اين سگ به فرياد خود ما را رسوا كند، پس سنگ بر آن مى زدند كه برگردد و بر نمى گشت تا آنكه به قدرت الهى به سخن آمد و گفت: بگذاريد مرا كه شما را از دشمن شما حراست كنم، پس آن راعى ايشان را به كوهى بالا برد و در غارى كه در آن كوه بود پنهان شدند، آن غار را «وصيد» مى گفتند، در پيش آن غار چشمه هاى آب و درختان ميوه دار بود پس از آن ميوه ها و آب تناول كردند، و چون شب در آمد در آن غار خوابيدند پس حق تعالى وحى نمود به ملك الموت كه قبض روح ايشان بكند و به هر شخصى دو ملك موكّل گردانيد كه ايشان را از پهلو به پهلو بگردانند-به روايتى سالى يك مرتبه و به روايت ديگر سالى دو مرتبه (1)-و وحى نمود بسوى خزينه داران آفتاب چنان كنند كه از وقت طلوع آفتاب تا غروب آن شعاع آفتاب بر ايشان نتابد.

پس چون دقيانوس از عيدگاه خود برگشت از احوال آن جوانان سؤال كرد، گفتند:

ايشان گريخته اند؛ با هشتاد هزار نفر سوار شد و از پى ايشان آمد تا در غار، چون ديد كه ايشان با آن حال ژوليده و پاى رنج ديده در خوابند گفت: اگر من مى خواستم كه ايشان را عقاب كنم زياده از آنچه خود با خود كرده اند نمى توانستم كرد، پس بنّايان را طلبيد و در غار را به آهك و سنگ برآورد و به اصحاب خود گفت: بگوئيد به ايشان كه بگويند به خداى ايشان كه در آسمان است ايشان را نجات دهد و از اين غار بيرون آورد.

پس سيصد و نه سال در آنجا ماندند، چون حق تعالى خواست كه ايشان را زنده گرداند امر فرمود اسرافيل را كه روح در ايشان دميد و بيدار شدند، چون آفتاب طالع شد گفتند:

امشب از عبادت پروردگار خود غافل شديم، چون بيرون آمدند ديدند كه چشمه هاى آب خشكيده است و درختان خشك شده اند پس يكى از ايشان گفت: امور ما بسيار عجيب است چگونه چشمه هاى آب با آن وفور و درختان با آن كثرت در يك شب خشكيدند؟ ! پس گرسنه شدند و گفتند: يكى از خود را بفرستيم به شهر كه طعام نيكوئى براى ما بياورد و چنان نكند كه كسى بر احوال ما مطّلع شود، پس تمليخا گفت: من مى روم، و جامه هاى

ص: 1276


1- . اين دو روايت در عرائس المجالس ذكر شده اند.

كهنۀ راعى را در بر كرد و به جانب شهر روانه شد پس به موضعى چند رسيد و وضعى چند ديد كه هرگز نديده بود، چون به دروازۀ شهر رسيد ديد كه علم سبزى برپا كرده اند و بر آن علم نقش كرده اند كه «لا اله الا اللّه عيسى رسول اللّه» پس نظر بسوى آن علم مى كرد و دست بر ديده هاى خود مى كشيد و مى گفت: گويا در خواب مى بينم اين اوضاع را، پس داخل شهر شد و به بازار آمد و به نزد مرد خبّازى آمد و پرسيد كه: اين شهر چه نام دارد؟ گفت: اقسوس.

پرسيد كه: پادشاه شما چه نام دارد؟

گفت: عبد الرحمن.

پس زرى بيرون آورد و به خبّاز داد و گفت: نان بده.

خبّاز چون زر را گرفت تعجب كرد از سنگينى آن زر و بزرگى آن.

پس يهودى برجست و گفت: يا على! بگو كه وزن هر درهمى چه مقدار بود؟

حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود كه: وزن هر درهم ده درهم و دو ثلث درهم بود.

پس خبّاز گفت: مگر گنجى يافته اى؟ ! تمليخا گفت: اين قيمت خرمائى است كه سه روز قبل از اين در اين شهر فروختم و از شهر بيرون رفتم، و مردم دقيانوس را مى پرستيدند.

پس خبّاز دست تمليخا را گرفت و به نزد پادشاه برد، پادشاه پرسيد: اين جوان را براى چه آورده اى؟

خبّاز گفت: اين مرد گنجى يافته است.

پادشاه گفت: مترس كه پيغمبر ما عيسى عليه السّلام امر كرده است كه از گنج زياده از خمس نگيريم، پس خمس آن را به ما بده و به سلامت برو.

تمليخا گفت: اى پادشاه! نظر كن در امر من، من گنجى نيافته ام من مردى بودم از اهل اين شهر.

پادشاه گفت: تو از اهل اين شهرى؟

گفت: بلى.

ص: 1277

پرسيد: كسى را در اين شهر مى شناسى؟

گفت: بلى.

پرسيد: چه نام دارى؟

گفت: نام من تمليخا است.

پادشاه گفت: اين نامها نام اهل زمان ما نيست، آيا در اين شهر خانه اى دارى؟

گفت: بلى اى پادشاه، سوار شو تا من خانۀ خود را به تو بنمايم.

پس پادشاه سوار شد با جماعت بسيار با او آمدند تا به در خانه اى كه رفيع ترين خانه هاى آن شهر بود پس تمليخا گفت: اين خانۀ من است. چون در زدند مرد پيرى بيرون آمد كه ابروهايش بر روى ديده هايش افتاده بود از پيرى، و از ايشان پرسيد: از براى چه به در خانۀ من آمده ايد؟

پادشاه گفت: اين جوان آمده است و چيزهاى عجيب مى گويد، دعوى مى كند اين خانه از اوست!

پيرمرد پرسيد: تو كيستى؟

گفت: منم تمليخا پسر قسطيكين.

آن مرد پير بر قدمهاى او افتاد و بوسيد و گفت: اين جدّ من است بخداى كعبه، پس گفت: اى پادشاه! ايشان شش نفر بودند كه از دقيانوس گريختند!

پس پادشاه از اسب فرود آمد و تمليخا را بر دوش خود سوار كرد و مردم دستها و پاهاى او را مى بوسيدند، پس گفت: اى تمليخا! رفيقان تو چه شدند؟

گفت: در غارند.

در آن وقت در آن شهر پادشاه مسلمانى و پادشاه يهودى بود، پس همه سوار شدند با اصحاب خود و متوجه غار شدند، چون نزديك آن رسيدند تمليخا گفت: شما در اينجا باشيد تا من جلوتر بروم، مى ترسم چون ايشان صداى سم ستوران را بشنوند بترسند و توهّم كنند كه دقيانوس به طلب ايشان آمده است. چون تمليخا داخل غار شد رفيقان بر او جستند و او را در بر گرفته و گفتند: الحمد للّه كه خدا تو را از شرّ دقيانوس نجات داد.

ص: 1278

تمليخا گفت: بگذاريد حكايت دقيانوس را، چقدر مدت در اينجا خوابيده ايد شما؟

گفتند: يك روز يا بعضى از روز.

تمليخا گفت: بلكه سيصد و نه سال در خواب بوده ايد! دقيانوس مرده و قرنها از مرگ او گذشته است و پيغمبرى خدا فرستاده است كه عيسى نام دارد و او را مسيح مى گويند پسر مريم است، خدا او را به آسمان برده است اينك پادشاه و مردم شهر آمده اند كه شما را ببينند.

گفتند: اى تمليخا! مى خواهى كه خدا ما را فتنه گرداند براى عالميان؟

تمليخا گفت: چه مى خواهيد؟

گفتند: بيا دعا كنيم كه باز خدا جان ما را بستاند، پس دستها به دعا برداشتند، حق تعالى امر نمود به قبض روح ايشان، پس آن دو پادشاه آمدند و هفت روز بر دور آن غار گشتند و درش را نيافتند، پس پادشاه مسلمان گفت: اينها بر دين ما مردند من مسجدى بر در اين غار بنا مى كنم، پادشاه يهودى گفت: بلكه بر دين ما مردند من بر در اين غار كنيسه اى بنا مى كنم، پس با يكديگر در اين باب قتال كردند و پادشاه مسلمان غالب شد و مسجدى در آنجا بنا كرد.

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: اى يهودى! اين موافق است با آنچه در تورات شما است؟

يهودى عرض كرد: يك حرف زياد و كم نكردى و من شهادت مى دهم به وحدانيّت خدا و رسالت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم (1).

به سندهاى معتبر منقول است از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام و عامه نيز به سندهاى بسيار روايت كرده اند خصوصا ثعلبى در تفسير خود كه: شبى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چون از نماز عشا فارغ شد متوجه قبرستان بقيع شد، پس ابو بكر و عمر و عثمان و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را طلبيد و فرمود: برويد بسوى اصحاب كهف و از جانب من سلام به ايشان

ص: 1279


1- . قصص الانبياء راوندى 255؛ عرائس المجالس 413 با كمى اختلاف.

برسانيد، اى ابو بكر! تو اول سلام كن كه سنّ تو بيشتر است، پس تو اى عمر، بعد تو اى عثمان، اگر جواب گفتند يكى از شما را سلام مرا برسانيد، و اگر جواب ايشان نگفتند پس تو پيش رو اى على و سلام كن بر ايشان؛ پس باد را امر فرمود ايشان را برداشت و بلند كرد در هوا و بر در غار اصحاب كهف بر زمين گذاشت-به روايت ديگر ايشان را بر بساطى نشانيد و باد را امر فرمود ايشان را به غار رسانيد (1)-پس ابو بكر جلو رفت و سلام كرد جواب نشنيد، پس دور شد پس عمر جلو رفت و سلام كرد باز جواب نشنيد، همچنين عثمان سلام كرد جواب نشنيد، پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام پيش رفت و فرمود: السلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته اى اهل كهف كه ايمان آورديد به پروردگار خود، خدا هدايت شما را زياده گردانيد و دلهاى شما را براى ايمان محكم نمود، من رسولم از جانب رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بسوى شما.

پس آواز بلند كردند اصحاب كهف و گفتند: مرحبا به رسول خدا و به فرستادۀ او و بر تو باد سلام اى وصىّ رسول خدا و رحمت خدا و بركتهاى او.

فرمود: چگونه دانستيد كه من وصىّ رسول خدايم؟

گفتند: زيرا كه حجاب بر گوشهاى ما زده اند كه سخن نگوئيم مگر با پيغمبر يا وصىّ پيغمبر، پس چگونه گذاشتى رسول خدا را و چگونه است لشكر او و چگونه است حال او؟ و مبالغه كردند و بسيار پرسيدند احوال آن حضرت را و گفتند: خبر ده اين رفيقان خود را كه ما سخن نمى گوئيم مگر با پيغمبرى يا وصىّ پيغمبرى.

پس حضرت امير عليه السّلام رو كرد به جانب ايشان و فرمود: شنيديد آنچه گفتند اصحاب كهف؟

گفتند: بلى شنيديم!

فرمود: گواه باشيد.

پس روهاى خود را به جانب مدينه نمودند و باد ايشان را برداشت و در مقابل رسول

ص: 1280


1- . عيون المعجزات 17.

خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر زمين گذاشت پس خبر دادند آن حضرت را به آنچه ديده و شنيده بودند، پس حضرت فرمود به ابو بكر و عمر و عثمان كه: ديديد و شنيديد پس گواه باشيد، گفتند: بلى، حضرت به خانۀ خود برگشت و به ايشان فرمود: شهادت خود را حفظ نمائيد (1).

و به چندين سند از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم منقول است كه: سه نفر به راهى مى رفتند ايشان را باران گرفت پناه به غارى بردند، ناگاه سنگ عظيمى از كوه به زير آمد و در غار را بر ايشان بست، يكى از آنها گفت: اى بندگان خدا! شما را نجات نمى دهد از اين بليّه چيزى بغير راستى، پس هر يك از شما بهتر كارى كه خالص از براى خدا كرده باشيد بگوئيد و به آن كار از خدا بخواهيد شايد خدا اين سنگ را از راه شما دور گرداند.

پس يكى از ايشان گفت: خداوندا! من پدر و مادر پيرى داشتم و زنى و فرزندان خرد داشتم و گوسفندان مى چرانيدم و شب از براى ايشان طعامى مى آوردم، اول پدر و مادر خود را سير مى كردم و آخر به فرزندان خود مى دادم، پس شبى دير برگشتم وقتى آمدم كه پدر و مادرم به خواب رفته بودند، شيرى كه آورده بودم در ظرف تميزى كردم و بر دست گرفتم نزديك سر ايشان ايستادم و اطفال من گريه مى كردند از شوق طعام، نخواستم كه ايشان را بيدار كنم و به اطفال خود نيز پيشتر از ايشان ندادم، بر اين حال ايستادم تا صبح طالع شد. خداوندا! اگر مى دانى كه اين كار را براى طلب رضاى تو كرده ام پس فرجه اى براى ما بگشا كه آسمان نمودار شود.

پس سنگ اندكى دور شد كه آسمان را ديدند.

پس ديگرى گفت: خداوندا! من دختر عمّى داشتم و او را بسيار دوست مى داشتم و عزيزترين مردم بود نزد من پس خواستم روزى با او زنا كنم، او گفت: تا صد اشرفى براى من نياورى من راضى نمى شوم، پس من سعى كردم و صد اشرفى براى او تحصيل كردم و به نزد او رفتم، چون در ميان پاهاى او نشستم گفت: از خدا بترس و مهر خدائى را به حرام بر مدار، و من ترك كردم و برخاستم. خداوندا! اگر مى دانى كه اين كار را براى طلب

ص: 1281


1- . قصص الانبياء راوندى 254؛ اثبات الهداة 2/130؛ خرايج 1/189 با كمى اختلاف.

خشنودى تو كرده ام فرجه اى كرامت فرما.

سنگ دورتر شد.

پس آن مرد سوم گفت: خداوندا! اگر مى دانى كه من مزدورى گرفتم به كيلى از ذرّت، چون از عمل فارغ شد مضايقه كرد و آن را از من نگرفت و رفت، پس من مزد او را براى او زراعت كردم و تنميه كردم تا گله شد از گاو-به روايت ديگر مزد او نيم درهم بود، من از براى او ده هزار درهم كردم-پس چون به نزد من آمد بعد از مدتى همه را به او دادم.

خداوندا! اگر مى دانى كه اين را براى تحصيل خشنودى تو كرده ام آنچه از اين سنگ مانده است از جلو بردار.

پس سنگ دور شد و ايشان از غار بيرون آمدند. پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود:

هر كه با خدا راست گويد نجات مى يابد (1).

و بعضى گفته اند: اصحاب رقيم اين جماعت بودند (2).

ص: 1282


1- . قصص الانبياء راوندى 262 و 396.
2- . مجمع البيان 3/452.

باب سى و : در بيان قصۀ اصحاب اخدود و پيغمبر مجوس است

ص: 1283

ص: 1284

حق تعالى در قرآن مجيد مى فرمايد قُتِلَ أَصْحابُ اَلْأُخْدُودِ (1)«كشته شدند-يا ملعون شدند-اصحاب اخدود» كه گودى عظيم در زمين كنده بودند، اَلنّارِ ذاتِ اَلْوَقُودِ (2)«و آن گود پر بود از آتشى كه زبانه مى كشيد» ، إِذْ هُمْ عَلَيْها قُعُودٌ (3)«در وقتى كه ايشان بر دور آن آتش نشسته بودند» ، وَ هُمْ عَلى ما يَفْعَلُونَ بِالْمُؤْمِنِينَ شُهُودٌ (4)«و ايشان بر آنچه مى كردند بر مؤمنان گواهان بودند» كه نزد پادشاه خود گواهى دهند يا در قيامت گواه خواهند بود و اعضا و جوارح ايشان بر ايشان گواهى خواهند داد، وَ ما نَقَمُوا مِنْهُمْ إِلاّ أَنْ يُؤْمِنُوا بِاللّهِ اَلْعَزِيزِ اَلْحَمِيدِ (5)«و انكار نكردند به ايشان و عيب نكردند چيزى از ايشان را مگر آنكه ايمان آورده بودند به خداوند عزيز مستحقّ حمد بر نعمتها» .

على بن ابراهيم روايت كرده است كه: كسى كه برانگيخت حبشه را براى جنگ اهل يمن «ذو نواس» بود، و او آخر پادشاهان حمير بود و اختيار دين يهود كرد و جمع شدند با او قبيلۀ حمير بر يهود شدن و خود را يوسف نام كرد، و مدتى بر اين مذهب ماند پس به او خبر دادند كه گروهى در نجران هستند كه بر دين نصرانيت مانده اند و آنها بر اصل دين عيسى عليه السّلام بودند و به حكم انجيل عمل مى كردند، و سر كردۀ ايشان عبد اللّه بن يا من بود، و

ص: 1285


1- . سورۀ بروج:4.
2- . سورۀ بروج:5.
3- . سورۀ بروج:6.
4- . سورۀ بروج:7.
5- . سورۀ بروج:8.

اهل دين ذو نواس او را تحريص كردند كه لشكر ببرد به نجران و ايشان را جبر كند بر داخل شدن در دين يهود. چون وارد نجران شد جمع كرد آنها را كه بر دين نصرانيت بودند و بر ايشان عرض كرد دين يهوديت را و ايشان ابا كردند، چون بسيار مبالغه كرد و ايشان قبول نكردند نقبها در زمين كند و هيزم بسيار در آنها ريخت و آتش بر آن هيزمها زد، بعضى را در آن آتش انداخت و بعضى را به شمشير كشت و بعضى را به عقوبتهاى ديگر معذّب ساخت، پس عدد آنچه از آنها كشت بيست هزار نفر بود، مردى از ايشان كه او را «دوس» مى گفتند بر اسبى سوار شد و از ايشان گريخت، از پى او تاختند و به او نرسيدند، ذو نواس با لشكرش به صنعا برگشت، و اين آيات اشاره است به اين قصه (1).

و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حضرت امير المؤمنين عليه السّلام عالم نصارى را كه در نجران بود طلبيد و قصۀ اصحاب اخدود را از او پرسيد، او نقل كرد، حضرت فرمود: چنان نيست كه تو گفتى من تو را خبر مى دهم از قصۀ ايشان، بدرستى كه حق تعالى پيغمبرى فرستاد از اهل حبشه بر اهل حبشه، پس تكذيب او كردند و با او جنگ كردند و اكثر اصحاب او را كشتند و او را با بقيۀ اصحاب او اسير كردند و نقبها در زمين كندند و در آنها آتش افروختند و گفتند به آنها كه بر دين آن پيغمبر بودند كه: از او جدا شويد و از دين او برگرديد و هر كه بر نمى گردد او را در اين آتش مى اندازيم؛ و جماعت بسيار از دين او برگشتند و گروه بسيار را در آتش انداختند تا آنكه زنى آوردند و طفل يك ماهه اى در آغوش او بود پس به او گفتند: آيا از دين برمى گردى يا تو را در اين آتش مى اندازيم؟ پس آن زن خواست كه خود را به آتش اندازد، چون نظرش به پسرش افتاد بر او رحم كرد، حق تعالى آن طفل را به سخن آورد و گفت: اى مادر! مرا و خود را در آتش انداز و اللّه كه اين سوختن از براى تحصيل رضاى خدا كم است، پس آن زن خود را با آن طفل به آتش انداخت (2).

ص: 1286


1- . تفسير قمى 2/413، و در آن به جاى «عبد اللّه بن يامن» ، «عبد اللّه بن بريا» آمده است.
2- . قصص الانبياء راوندى 246؛ مجمع البيان 5/465.

به روايت ديگر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: مجوس كتابى داشتند و پادشاهى داشتند، روزى مست شد و با خواهر و مادر خود زنا كرد، چون هوشيار شد اين عمل بر او دشوار نمود و به مردم گفت: اين حلال است! و چون مردم از قبول اين امر امتناع كردند گودالها كند و پر از آتش كرد و مردم را در آنها مى انداخت (1).

و ميثم تمّار رحمة اللّه از امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است كه آن حضرت فرمود: اصحاب اخدود ده نفر بودند و ايشان را در آتش انداختند، بر مثال ايشان ده نفر را در همين بازار كوفه خواهند كشت (2)؛ و غرض آن حضرت گويا آن بود كه اشاره فرمايد به آنچه ابن زياد عليه اللعنه بعد از ورود كوفه كرد كه جمعى را تكليف مى كرد كه بيزارى جويند از امير المؤمنين عليه السّلام، هر كه قبول نمى كرد او را مى كشت و ميثم تمّار و رشيد هجرى رضى اللّه عنهما از آن جمله بودند، چنانچه بعد از اين ان شاء اللّه مذكور خواهد شد.

و به سند معتبر ديگر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: عمر شخصى را سردار كرد و لشكرى با او فرستاد بر سر شهرى از شهرهاى شام، چون آن شهر را فتح كردند و اهلش مسلمان شدند براى ايشان مسجدى بنا كردند، چون تمام كردند مسجد خراب شد، باز ساختند و خراب شد، تا آنكه سه مرتبه چنين شد، پس اين خبر را به عمر نوشت؛ عمر اصحاب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را جمع كرد و هيچ يك از ايشان سبب اين را ندانستند، چون به خدمت حضرت امير المؤمنين عليه السّلام عرض كرد، فرمود: سببش آن است كه حق تعالى پيغمبرى بر گروهى مبعوث گردانيد و ايشان پيغمبر خود را كشتند و در مكان اين مسجد او را دفن كردند، و او هنوز به خون خود آلوده است، بنويس به سردار خود كه زمين را بشكافند، و چون چنين كنند جسد مبارك او را تازه خواهند يافت پس بر او نماز كنند و او را در فلان موضع دفن كنند پس مسجد را بنا كنند كه خراب نخواهد شد.

پس چون به فرمودۀ آن حضرت عمل كردند و مسجد را ساختند خراب نشد (3).

ص: 1287


1- . قصص الانبياء راوندى 247.
2- . مجمع البيان 5/466.
3- . قصص الانبياء راوندى 247.

در روايت ديگر آن است كه حضرت در جواب فرمود: بنويس به والى خود كه جانب راست پى مسجد را بكند پس در آنجا شخصى خواهند يافت كه نشسته است و دست خود را بر بينى و روى خود گذاشته است.

عمر گفت: او كيست؟

فرمود: تو بنويس به او كه آنچه من گفتم بكند، بعد از اينكه ظاهر شود آنچه گفتم، خواهم گفت كه او كيست ان شاء اللّه تعالى؛ پس بعد از مدتى نوشتۀ والى عمر رسيد كه:

آنچه نوشته بودى به همان نحو يافتم و آنچه گفته بودى بعمل آوردم و مسجد را ساختم و خراب نشد.

پس عمر پرسيد: يا على! اكنون بفرما كه او كيست؟

فرمود: او پيغمبر اصحاب اخدود است و قصۀ او در تفسير قرآن مجيد معروف است (1).

و در حديث معتبر منقول است كه: روزى حضرت امير المؤمنين عليه السّلام بر منبر رفت و فرمود: بپرسيد از من قبل از آنكه مرا نيابيد.

پس اشعث بن قيس منافق برخاست و گفت: يا امير المؤمنين! چگونه از مجوس جزيه مى گيرند و حال آنكه كتابى ندارند و پيغمبرى بر ايشان مبعوث نشده است؟

فرمود: بلكه خدا بر ايشان كتابى فرستاد و رسولى بر ايشان مبعوث گردانيد و ايشان پادشاهى داشتند، پس شبى مست شد و دختر خود را به فراش خود طلبيد و با او زنا كرد، چون صبح شد و قوم او شنيدند كه او چنين كارى كرده است بر در خانۀ او جمع شدند و گفتند: اى پادشاه! دين ما را چركين و باطل كردى پس بيا تا تو را به صحرا بريم و حد بزنيم!

گفت: شما همه جمع شويد و سخن مرا بشنويد، اگر مرا عذرى باشد در آنچه كرده ام قبول كنيد و الاّ آنچه خواهيد بكنيد.

ص: 1288


1- . قصص الانبياء راوندى 247.

چون جمع شدند گفت: خدا هيچ خلقى نيافريده است كه نزد او گرامى تر باشد از پدر ما آدم و مادر ما حوّا.

گفتند: راست گفتى اى پادشاه.

گفت: آيا آدم دختران خود را به پسران خود تزويج نكرد؟ ! من نيز به سنّت آدم عمل كردم.

گفتند: راست گفتى و دين حق اين است.

پس راضى به اين امر شدند و با يكديگر بيعت كردند كه نكاح محارم همه حلال باشد، پس خدا هر علم كه در سينۀ ايشان بود محو كرد و كتاب را از ميانشان برداشت، پس ايشان كافرند و داخل جهنم خواهند شد بى حساب (1).

و در احاديث معتبرۀ بسيار وارد شده است كه: مجوس پيغمبرى داشتند كه او را «جاماسب» مى گفتند و كتابى از براى ايشان آورده بود در دوازده هزار پوست گاو، پس پيغمبر خود را كشتند و كتاب خود را سوختند (2).

و در حديث معتبر منقول است كه: زنديقى از حضرت صادق عليه السّلام سؤالى چند كرد و مسلمان شد، پس از جمله سؤالهاى او آن بود كه: آيا مجوس پيغمبرى بر ايشان مبعوث شد؟ بدرستى كه من مى بينم كه ايشان كتابهاى محكم و موعظه هاى بليغ و امثال شافيه دارند و اقرار به ثواب و عقاب دارند و شريعتى چند دارند كه به آنها عمل مى كنند.

حضرت فرمود: هيچ امّتى نيست كه رسولى بر ايشان مبعوث نشده باشد، حق تعالى پيغمبرى فرستاد بر مجوس با كتابى، پس انكار كردند او را و كتاب او را.

پرسيد: پيغمبر ايشان كى بود؟ مردم مى گويند: خالد بن سنان بود.

فرمود: خالد عرب بدوى بود و رسول نبود و اين سخنى است كه مردم مى گويند.

گفت: پس زردشت رسول ايشان بود؟

ص: 1289


1- . امالى شيخ صدوق 281؛ توحيد شيخ صدوق 306.
2- . من لا يحضره الفقيه 2/53؛ تهذيب الاحكام 6/175.

فرمود: زردشت امر باطلى چند براى ايشان آورد و دعوى پيغمبرى كرد، بعضى به او ايمان آوردند و بعضى انكار او كردند پس او را از شهر بيرون كردند و درندگان صحرا او را هلاك كردند.

پرسيد: مجوس به حق نزديكتر بودند يا عرب در ايّام كفر و جاهليت؟

فرمود: عرب در ايّام جاهليت به دين حنيف ابراهيم نزديكتر بودند از گبران، زيرا گبران كافر شدند به همۀ پيغمبران و انكار جميع كتابها و معجزات كردند و به هيچ سنن و آداب و آثار پيغمبران عمل نكردند و كيخسرو كه پادشاه مجوس بود در زمان گذشته سيصد پيغمبر را شهيد كرد؛ و گبران غسل جنابت نمى كردند و عرب مى كردند و غسل جنابت از خالص شرايع حنيفۀ ابراهيم است؛ و مجوس ختنه نمى كنند و آن از سنّتهاى پيغمبران است، و اول كسى كه ختنه كرد ابراهيم خليل عليه السّلام بود؛ و مجوس مرده هاى خود را غسل نمى دهند و كفن نمى كنند و عرب مى كردند؛ و مجوس مرده ها را در صحراها و غارها و دخمه ها مى اندازند و كفّار عرب در خاك پنهان مى كردند و لحد براى آنها مى ساختند و سنّت پيغمبران چنين بود، و اول كسى كه براى او قبر كندند و لحد ساختند آدم عليه السّلام بود؛ و مجوس نكاح مادر و دختر و خواهر را حلال مى دانند و كفّار عرب اينها را حرام مى دانستند؛ و مجوس انكار كعبه مى كردند و عرب حجّ كعبه مى كردند و مى گفتند:

خانۀ پروردگار ماست، و اقرار به تورات و انجيل داشتند و از اهل كتاب مسائل مى پرسيدند؛ و عرب در همۀ اسباب به دين حق نزديكتر بودند از گبران.

گفت: ايشان در نكاح خواهر متمسك مى شوند به آنكه سنّت آدم است.

فرمود كه: در نكاح مادران و دختران به چه چيز متمسك مى شوند و حال آنكه اقرار دارند كه آدم و نوح و ابراهيم و موسى و عيسى و ساير پيغمبران عليهم السّلام حرام كردند (1)؟

ص: 1290


1- . احتجاج 2/236.

باب سى و سوم: در بيان قصۀ حضرت جرجيس عليه السّلام است

ص: 1291

ص: 1292

ابن بابويه و قطب راوندى رحمهما اللّه به سند خود روايت كرده اند از ابن عباس كه: حق تعالى حضرت جرجيس عليه السّلام را پيغمبر گردانيد و فرستاد او را بسوى پادشاهى كه در شام مى بود كه او را «داذانه» مى گفتند و بت مى پرستيد، پس به او گفت: اى پادشاه! قبول كن نصيحت مرا، سزاوار نيست خلق را كه عبادت كنند غير خدا را و رغبت نمايند در حاجات خود بسوى غير او، پس پادشاه به آن حضرت گفت: از اهل كدام زمينى؟

فرمود: من از اهل رومم و در فلسطين مى باشم. پس امر كرد كه آن حضرت را حبس كردند و بدن مباركش را به شانه هاى آهنين مجروح كردند تا گوشتهاى او ريخت و سركه بر بدنش مى ريختند و پلاسهاى درشت بر آن بدن مجروح مى ماليدند، پس امر كرد كه سيخهاى آهن را سرخ كنند و بدنش را به آنها داغ كنند، چون ديد كه به اينها كشته نشد امر كرد ميخهاى آهن بر رانها و زانوها و كف پاهاى او كوبيدند، چون ديد به اينها نيز كشته نشد امر كرد ميخهاى بلند از آهن ساختند و بر سرش فرو بردند كه مغز سرش روان شد، و فرمود سرب را آب كردند و بر بدنش ريختند و ستونى از آهن در زندان بود كه كمتر از هيجده نفر آن را نقل نمى توانستند نمود حكم كرد كه آن را بر روى شكم او بگذارند، چون شب تاريك شد مردم از او پراكنده شدند، اهل زندان ديدند ملكى به نزد آن حضرت آمد و گفت: اى جرجيس! حق تعالى مى فرمايد: صبر كن و شاد باش و مترس كه خدا با تو است و تو را از ايشان خلاصى خواهد داد و ايشان تو را چهار مرتبه خواهند كشت و من الم و آزار را از تو دفع مى كنم.

چون صبح شد آن پادشاه گمراه آن مقرّب درگاه اله را طلبيد و حكم نمود كه تازيانه اى بسيار بر پشت و شكم آن حضرت زدند و بازگفت كه او را به زندان برگردانيدند و به اهل

ص: 1293

مملكت خود فرمانها نوشت كه هر ساحر و جادوگرى كه در مملكت او باشد به نزد او بفرستند، پس فرستادند ساحرى را كه از همۀ ساحران ماهرتر بود و هر جادوئى كه توانست كرد و در آن حضرت تأثير نكرد، پس زهر كشنده اى آورد و به آن حضرت خورانيد، پس آن حضرت فرمود: «بسم اللّه الّذي يضلّ عند صدقه كذب الفجرة و سحر السّحرة» پس هيچ ضرر به آن حضرت نرسانيد، پس آن ساحر گفت: اگر من اين زهر را به جميع اهل زمين مى خورانيدم هرآينه قوتهاى ايشان را مى كند و احشاى ايشان را مى ريخت و خلقت همه را متغير مى كرد و ديده هاى ايشان را كور مى كرد، پس اى جرجيس! توئى نور و روشنى بخش راه هدايت و چراغ ظلمات اهل ضلالت و توئى حقّ يقين، شهادت مى دهم كه خداوند تو بر حقّ است و هر چه غير اوست باطل است، به او ايمان آوردم و تصديق كردم به پيغمبران او و توبه مى كنم بسوى او از آنچه مرتكب شدم.

پس پادشاه او را كشت، و باز آن حضرت را به زندان فرستاد و او را به انواع عذاب معذّب گردانيد و فرمود او را پاره پاره كردند و در چاهى افكندند و مجلسى آراست و مشغول شد به شراب و طعام خوردن، پس حق تعالى امر فرمود باد را كه ابر سياهى برانگيخت و صاعقه هاى عظيم حادث شد، و زمين و كوهها بلرزيدند و مردم همه ترسيدند كه هلاك خواهند شد، خدا ميكائيل را امر فرمود بر سر چاه آمد و گفت: برخيز اى جرجيس به قوّت خداوندى كه تو را آفريده و مستوى الخلقه گردانيده است.

پس آن حضرت زنده و صحيح برخاست، و ميكائيل او را از چاه بيرون آورد و گفت:

صبر كن و بشارت باد تو را به ثوابهاى الهى.

پس جرجيس عليه السّلام بازرفت به نزد پادشاه و فرمود: حق تعالى مرا بسوى تو فرستاده است كه به من حجت بر تو تمام كند، پس سپهسالار لشكر او گفت: ايمان آوردم به خداى تو كه تو را بعد از مردن زنده گردانيد و گواهى مى دهم كه او حقّ است و هر خدائى غير او هست همه باطلند، و چهار هزار كس متابعت او كردند و ايمان آوردند و تصديق آن حضرت نمودند، پس پادشاه همه را به شمشير قهر هلاك كرد و امر فرمود لوحى از مس ساختند و آتش بر روى آن افروختند تا سرخ شد و آن حضرت را به روى آن خوابانيدند و

ص: 1294

سرب گداخته در گلوى او ريختند و ميخهاى آهن بر ديده ها و سر مباركش دوختند پس ميخها را كشيدند و سرب گداخته به جاى آنها ريختند، پس چون ديد كه به اينها كشته نشد امر كرد آتش بر آن حضرت افروختند تا سوخت و خاكستر شد و امر كرد تا خاكسترش را به باد دادند.

پس خدا امر فرمود حضرت ميكائيل عليه السّلام را كه حضرت جرجيس عليه السّلام را ندا كرد و زنده شد و ايستاد به امر خدا و رفت به نزد پادشاه در وقتى كه در مجلس عام نشسته بود و باز تبليغ رسالت الهى به او نمود، پس شخصى از اصحاب آن گمراه برخاست و گفت: در زير ما چهارده منبر هست و در پيش ما خوانى هست و چوبهاى اينها از درختهاى متفرّقند كه بعضى ميوه دهنده و بعضى غير ميوه، اگر سؤال كنى از پروردگار خود كه هر يك از اينها را درختى گرداند و پوست و برگ بهم رسانند و ميوه بدهند من تصديق تو مى كنم.

پس آن حضرت به دو زانو درآمد و دعا كرد، در همان ساعت همه درخت شدند و برگ و ميوه بهم رسانيدند، پس پادشاه امر كرد آن حضرت را در ميان دو چوب گذاشتند و آن چوبها را با آن حضرت با ارّه به دونيم كردند پس ديگ بزرگى حاضر كردند، زفت و گوگرد و سرب در آن ديگ ريختند و جسد شريف آن حضرت را در آن ديگ گذاشتند و آتش افروختند در زير آن ديگ تا جسد آن حضرت با آنها بهم آميخته شد، پس زمين تاريك شد، و حق تعالى حضرت اسرافيل را فرستاد نعره اى بر ايشان زد كه همه به رو در افتادند و ديگ را سرنگون كرده گفت: برخيز اى جرجيس به اذن خدا، پس به قدرت حق تعالى آن حضرت صحيح و سالم ايستاد و رفت به نزد آن پادشاه ملعون گمراه باز تبليغ رسالت نمود.

چون مردم او را ديدند تعجب كردند، پس زنى آمد و به آن حضرت عرض كرد: اى بندۀ شايستۀ خدا! ما گاوى داشتيم كه به شير آن تعيّش مى كرديم و مرده است و مى خواهيم كه آن را زنده گردانى.

آن حضرت فرمود: اين عصاى مرا بگير ببر و بر سر گاو خود بگذار و بگو: جرجيس مى گويد برخيز به اذن خدا.

ص: 1295

چون چنين كرد گاو زنده شد، و آن زن ايمان آورد.

پس پادشاه گفت: اگر من اين ساحر را بگذارم، قوم مرا هلاك خواهد كرد.

پس همه اجتماع كردند بر قتل آن حضرت، پس امر كرد كه آن حضرت را بيرون برند و گردن بزنند، پس چون آن حضرت را بيرون بردند عرض كرد: خداوندا! اگر بت پرستان را هلاك خواهى كرد از تو سؤال مى كنم كه مرا و ياد مرا سبب شكيبائى گردانى براى هر كه تقرّب جويد بسوى تو به صبر كردن در نزد هر هولى و بلائى.

پس باز آن حضرت را گردن زدند و برگشتند، همه به يك دفعه به عذاب الهى هلاك شدند (1).

ص: 1296


1- . قصص الانبياء راوندى 238.

باب سى و چهارم: در بيان قصۀ حضرت خالد بن سنان عليه السّلام است

ص: 1297

ص: 1298

به سندهاى معتبر از امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السّلام منقول است كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم نشسته بودند ناگاه زنى به خدمت آن حضرت آمد پس آن حضرت او را مرحبا فرمود و دستش را گرفت و او را بر روى رداى خود در پهلوى خود نشانيد و فرمود: اين دختر پيغمبرى است كه قومش او را ضايع كردند، و او خالد بن سنان نام داشت و عبسى (1)بود، و ايشان را بسوى خدا خواند و به او ايمان نياوردند و آتشى هر سال در ميان ايشان بهم مى رسيد و بعضى از ايشان را مى سوخت-و به روايت ديگر هر روز بيرون مى آمد (2)-و هر چيز كه نزديك آن بود از حيوانات ايشان و غير آن مى سوخت و آن آتش را «نار الحرقين» (3)مى گفتند، در وقت معينى بيرون مى آمد از غارى كه نزديك ايشان بود، پس خالد عليه السّلام به ايشان گفت: اگر من اين آتش را از شما برگردانم به من ايمان خواهيد آورد؟

گفتند: بلى.

و چون آتش پيدا شد آن حضرت استقبال آن نمود و آتش را به قوّت تمام برگردانيد و از پى بى آن رفت تا داخل آن غار شد با آتش، و قوم او بر در آن غار نشستند و گمان كردند كه آتش او را سوخته است و بيرون نخواهد آمد از غار، پس بعد از ساعتى بيرون آمد و سخنى مى گفت كه مضمونش اين است كه: اين است كار من و امر من و آنچه مى كنم از جانب خدا است و به قدرت اوست، بنو عبس (يعنى قبيلۀ او) گمان كردند كه من بيرون

ص: 1299


1- . منسوب به قبيلۀ «عبس» .
2- . قصص الانبياء راوندى 277.
3- . در بحار الانوار و كافى «نار الحدثان» ذكر شده است.

نخواهم آمد اينك بيرون آمدم و از جبين من عرق مى ريزد؛ پس گفت: اكنون ايمان مى آوريد به من؟

گفتند: نه، آتشى بود كه بيرون آمد و برگشت.

پس فرمود: من در فلان روز خواهم مرد، چون بميرم مرا دفن كنيد و بعد از چند روز گله اى از گورخر بر سر قبر من خواهند آمد و در پيش ايشان گورخر دم بريده اى خواهد بود و بر سر قبر من خواهد ايستاد، در آن وقت قبر مرا بشكافيد و مرا بيرون آوريد و هر چه خواهيد از من بپرسيد كه خبر خواهم داد شما را از آنچه بوده و خواهد بود تا روز قيامت.

چون آن حضرت فوت شد و او را دفن كردند و رسيد روز وعده اى كه او كرده بود و به همان نحو كه فرموده بود، گلۀ وحشيان به همان علامت كه فرموده بود ظاهر شدند و بر سر قبر او ايستادند و قوم او آمدند و خواستند كه او را از قبر بيرون آورند پس بعضى گفتند: در حيات او ايمان نياورديد به او بعد از فوت او چگونه ايمان مى آوريد؟ اگر او را از قبر بيرون آوريد در ميان عرب ننگى خواهد بود براى شما. پس او را به حال خود گذاشتند و برگشتند.

و او در ميان زمان حضرت عيسى عليه السّلام و حضرت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود، و اسم آن دختر «محياة» بود (1).

مؤلف گويد: اين احاديث معتبرتر است از حديثى كه پيش گذشت كه خالد پيغمبر نبود، و ذكرش در دعاى امّ داود نيز مؤيد اين احاديث است، و اللّه يعلم.

ص: 1300


1- . كافى 8/342 و قصص الانبياء راوندى 276 و كمال الدين و تمام النعمة 660.

باب سى و پنجم: در بيان احوال پيغمبرانى كه تصريح به اسم شريف ايشان نشده است

ص: 1301

ص: 1302

در حديث معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: پيغمبرى از پيغمبران را خدا فرستاد بسوى قوم خود و چهل سال در ميان ايشان ماند و به او ايمان نياوردند، و ايشان عيدى داشتند در معبد خود، چون در روز عيد در معبد خود حاضر شدند آن پيغمبر از پى ايشان رفت و گفت: ايمان بياوريد به خدا، گفتند:

اگر راست مى گوئى كه تو پيغمبرى، خدا را بخوان براى ما كه ميوه به ما بدهد به رنگ جامه هاى ما، و جامۀ ايشان زرد بود، پس آن پيغمبر عليه السّلام چوب خشكى را گرفت در زمين فرو برد و دعا كرد تا آن چوب سبز شد و «زرد آلو» از آن بهم رسيد و ايشان خوردند، پس هر كه نيّت كرد كه مسلمان شود هسته اى كه از دهان انداخت مغزش شيرين بود، و هر كه نيّت كرد كه مسلمان نشود هسته اى كه از دهان انداخت مغزش تلخ بود (1).

و در حديث معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى وحى فرمود بسوى پيغمبرى از پيغمبران خود كه: چون صبح كنى اول چيزى كه در برابر تو بيايد آن را بخور و

را پنهان دار و سوم را قبول كن و چهارم را نااميد مكن و از پنجم بگريز.

چون صبح در آمد و روانه شد، كوه سياه بزرگى در برابرش پيدا شد، پس ايستاد و با خود گفت: پروردگار من مرا امر كرد كه اين را بخورم، و حيران ماند كه چگونه اين كوه را بخورد؟ پس باز به خاطرش افتاد كه پروردگار من مرا امر نمى كند مگر به چيزى كه طاقت آن داشته باشم، پس رو به آن كوه روانه شد، هر چند نزديكتر مى شد آن كوه كوچكتر مى شد تا آنكه چون به نزديك آن رسيد آن را به قدر لقمه اى يافت و تناول نمود، چندان از

ص: 1303


1- . علل الشرايع 573؛ قصص الانبياء راوندى 279.

آن لقمه لذّت يافت كه از هيچ طعامى آن قدر لذّت نيافته بود؛ پس چون پاره اى ديگر راه رفت طشتى ديد از طلا، پس گفت: پروردگار من مرا امر كرده است كه اين را پنهان كنم، پس گودى كند و طشت را در آن افكند و خاك بر روى آن ريخت و گذشت، چون قدرى راه رفت و به عقب نگاه كرد ديد آن طشت پيدا شده است گفت: آنچه خدا فرموده بود كردم، از پيدا شدن بر من حرجى نخواهد بود؛ پس پاره اى ديگر راه رفت تا به مرغى رسيد كه بازى از عقب آن مى آمد و آن مى گريخت تا به آن حضرت رسيد و برگرد آن حضرت مى گرديد، پس گفت: پروردگار من مرا امر كرده است كه اين را قبول كنم، و آستين خود را گشود تا آن مرغ داخل آستين او شد؛ بازگفت: شكار مرا گرفتى؟ من چند روز است كه از پى بى آن مى گردم، آن حضرت با خود گفت: پروردگار من مرا امر كرده است كه اين را نااميد نكنم، پس قطعه اى از ران خود بريد و بسوى بازافكند و روانه شد تا آنكه رسيد به گوشت ميتۀ گنديده كه كرم در آن افتاده بود، گفت: پروردگار من مرا امر كرده است كه از اين بگريزم، پس از آن گريخت و برگشت.

چون شب شد به خواب رفت، در خواب ديد كسى به او گفت: آنچه خدا تو را به آن امر كرده بود بعمل آوردى، آيا مى دانى كه آنها چه بود؟

گفت: نه.

آن شخص گفت: امّا آن كوه پس غضب بود زيرا كه بنده در وقت غضب خود را نمى شناسد و قدر خود را نمى داند از بسيارى غضب، چون خود را نگاه دارد و قدر خود را بشناسد و غضب خود را ساكن گرداند عاقبتش مانند آن لقمۀ طيّب مى شود كه خوردى.

و آن طشت، عمل صالح است، چون بنده عمل صالح خود را كتمان كند و از مردم مخفى دارد خدا البته آن را ظاهر مى گرداند كه زينت دهد او را در نظر مردم در دنيا به آنچه ذخيره مى كند از براى او از ثواب آخرت.

و آن مرغ، صورت شخصى بود كه به نزد تو آيد كه تو را نصيحت كند، بايد نصيحت او را قبول كنى.

و آن باز، صورت شخصى است كه براى حاجتى به نزد تو آيد پس او را نااميد مگردان.

ص: 1304

و آن گوشت گنديده، صورت غيبت بود، پس از غيبت بگريز (1).

و به سند معتبر از حضرت امام صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى وحى نمود بسوى پيغمبرى از پيغمبران بنى اسرائيل كه: اگر خواهى مرا ملاقات كنى فرداى قيامت در حظيرۀ قدس پس باش در دنيا تنها و غريب و غمگين و اندوهناك و وحشت نماينده از مردم مانند مرغ تنهائى كه چون شب مى شود به جاى تنهائى مى رود و وحشت مى كند از مرغان ديگر و انس مى گيرد به پروردگار خود (2).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: حق تعالى پيغمبرى از پيغمبران خود را مبعوث گردانيد بسوى قوم خود و وحى نمود بسوى او كه: بگو به قوم خود كه هيچ اهل شهر و گروهى نيستند كه بر طاعت من باشند و حالتى رو دهد ايشان را كه در نعمت و سرور باشند پس بگردند از آنچه من مى خواهم بسوى آنچه نمى خواهم مگر آنكه من نيز مى گردم از آنچه مى خواهند بسوى آنچه نمى خواهند، يعنى نعمت ايشان را به بلا مبدّل مى گردانم، و هيچ اهل شهرى و اهل خانه اى نيستند كه بر معصيت من باشند و به سبب آن معصيت ايشان را بلائى عارض شود پس بگردند از آنچه من نمى خواهم بسوى آنچه مى خواهم مگر آنكه من نيز مى گردم از آنچه نمى خواهند بسوى آنچه مى خواهند؛ و بگو به ايشان: سبقت گرفته است رحمت من بر غضب من، پس نااميد مشويد از رحمت من، زيرا كه بر من عظيم نمى نمايد آمرزيدن گناهى؛ و بگو به ايشان از روى معانده متعرض غضب من نگردند و استخفاف ننمايند به حقّ دوستان من كه مرا عذابى چند است در وقت غضب من كه هيچ يك از خلق من قدرت بر مقاومت آنها و تاب تحمل آنها را ندارند (3).

و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه حق تعالى وحى نمود بسوى پيغمبرى از پيغمبران كه: چون بندگان اطاعت من كنند خشنود مى شوم از ايشان، و چون خشنود شوم از ايشان بركت مى فرستم بر ايشان، و بركت و رحمت مرا نهايت نمى باشد؛ و

ص: 1305


1- . عيون اخبار الرضا 1/275؛ خصال 267.
2- . قصص الانبياء راوندى 280؛ امالى شيخ صدوق 165.
3- . كافى 2/274.

هرگاه معصيت من كنند من به غضب مى آيم، و چون به غضب آيم لعنت مى كنم بر ايشان، و لعنت من سرايت مى كند به مرتبۀ هفتم از فرزندان ايشان (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: شكايت كرد پيغمبرى از پيغمبران بسوى خدا از ضعف، پس وحى رسيد به او كه: گوشت را با ماست بپز و بخور كه بدن را محكم مى كند (2).

و پيغمبر ديگر شكايت كرد از ضعف و كمى مجامعت، حق تعالى امر فرمود او را به خوردن هريسه (3).

و پيغمبر ديگر شكايت نمود از كمى نسل و فرزندان؛ حق تعالى وحى فرمود به او گوشت را با تخم بخور (4).

و در حديث معتبر ديگر منقول است كه: پيغمبرى از پيغمبران شكايت نمود بسوى حق تعالى از سنگينى دل و كمى گريه، حق تعالى وحى فرمود بسوى او كه: عدس بخور، چون بر عدس خوردن مداومت نمود دلش نرم شد و گريه اش بسيار شد (5).

و در حديث معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: پيغمبرى از پيغمبران شكايت نمود بسوى خدا از غم و اندوه، حق تعالى امر فرمود او را به خوردن انگور (6).

به سند حسن از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: جمعى از امّتهاى گذشته از پيغمبر خود سؤال كردند كه: دعا كن حق تعالى مرگ را از ما بردارد، چون دعا كرد دعاى او به اجابت مقرون شد، آن قدر بسيار شدند كه خانه ها بر ايشان تنگ شد و نسل ايشان بسيار شد و به مرتبه اى رسيد كه مردى كه صبح مى كرد مى بايست طعام دهد پدر و مادر و

ص: 1306


1- . كافى 2/275.
2- . كافى 6/316.
3- . محاسن 2/169؛ كافى 6/319.
4- . محاسن 2/275؛ كافى 6/325؛ مكارم الاخلاق 163.
5- . محاسن 2/307؛ كافى 6/343.
6- . محاسن 2/362؛ كافى 6/351؛ مكارم الاخلاق 174.

اجداد خود و اجداد اجداد خود را و ايشان را استنجا بكند و به احوال ايشان برسد، پس بازماندند از طلب معيشت و استدعا كردند از رسول خود كه بخواهد از حق تعالى برگرداند آنها را به حالى كه قبل از آن حال بودند و آن حضرت دعا كرد و به حال سابق برگشتند (1).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: حق تعالى بر هيچ امّتى از امّتهاى گذشته عذاب نفرستاده است مگر در چهارشنبۀ ميان ماه (2).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: خدا وحى نمود بسوى بعضى از پيغمبران خود كه:

خلق نيكو گناه را مى گدازد چنانچه آفتاب يخ را مى گدازد (3).

در روايت موثق ديگر منقول است از آن حضرت كه: حق تعالى وحى فرستاد بسوى پيغمبرى از پيغمبران كه در مملكت پادشاه جبارى بود كه: برو به نزد آن جبار و بگو من تو را تسلط نداده ام بر بندگان خود كه خونهاى ايشان را بريزى و مالهاى ايشان را بگيرى بلكه تو را مكنت داده ام و بر ايشان قدرت داده ام كه صدا و نالۀ مظلومان را از درگاه من بازدارى، زيرا كه ترك نمى كنم فريادرسى ايشان را هر چند كافر باشند (4).

و به سند معتبر از امام على نقى عليه السّلام منقول است كه: خواب ديدن در اول آفريدن انسان نبود، پس خدا پيغمبرى فرستاد بسوى اهل زمان خود و ايشان را بسوى عبادت و اطاعت خداوند خواند، پس ايشان گفتند: اگر ما چنين كنيم چه فائده براى ما خواهد بود؟ و اللّه كه مال و عشيرۀ تو از ما بيشتر نيست كه از تو توقع نفعى يا دفع ضررى داشته باشيم.

آن حضرت فرمود: اگر اطاعت من كنيد خدا شما را داخل بهشت مى كند و اگر نافرمانى من بكنيد خدا شما را داخل جهنم خواهد كرد.

گفتند: بهشت و جهنم چيست؟

چون براى ايشان وصف كرد گفتند: كى خواهيم رسيد به آنها؟

ص: 1307


1- . كافى 3/260؛ امالى شيخ صدوق 412.
2- . كافى 4/94؛ علل الشرايع 381؛ محاسن 2/39.
3- . كافى 2/100؛ ثواب الاعمال و عقاب الاعمال 321.
4- . كافى 2/333.

گفت: بعد از مردن.

گفتند: ما ديده ايم مرده هاى خود را كه استخوان شده اند و پوسيده اند.

و تكذيب او را زياده كردند و استخفاف به شأن او بيشتر كردند پس خدا خواب ديدن را در ايشان مقرر نمود، پس به نزد آن پيغمبر آمدند و آنچه در خواب ديده بودند نقل كردند.

پيغمبر فرمود: حق تعالى خواست حجت را بر شما تمام كند كه چنانچه در خواب امرى چند روح شما را عارض مى شود از راحت و الم، و بدن شما از آنها خبر ندارد و ديگران نيز بر آنها مطّلع نمى شوند، همچنين بعد از مردن روحهاى شما را ثواب و عقاب مى باشد هر چند بدنها بپوسند و از هم بپاشند تا روز قيامت باز بسوى بدنها برگردند و ثواب و عقاب با اين بدنها باشد (1).

ص: 1308


1- . كافى 8/90.

باب سى و ششم: در بيان نوادر اخبار غير پيغمبران از بنى اسرائيل

و غير ايشان است

ص: 1309

ص: 1310

شيخ طبرسى رحمة اللّه و غير او از مفسران از ابن عباس روايت كرده اند كه: عابدى در ميان بنى اسرائيل بود كه او را «برصيصا» مى گفتند و سالها عبادت پروردگار خود مى كرد تا آنكه مستجاب الدعوه شد و بيماران و ديوانگان را نزد او مى آوردند او دعا مى كرد و ايشان شفا مى يافتند، پس زنى از زنان اشراف آن زمان را جنونى عارض شد و به نزد او آوردند كه مداوا كند، و آن زن برادران داشت، چون آن زن را نزد او گذاشتند شيطان او را وسوسه كرد كه با آن زن زنا كند و چون با او زنا كرد حامله شد، چون ترسيد رسوا شود آن زن را كشت و دفن كرد، شيطان به نزد هر يك از برادرانش آمد و گفت: عابد با خواهر شما زنا كرد و چون حامله شد او را كشت و در فلان موضع دفن كرد، پس برادران اين سخن را به يكديگر گفتند، و خبر منتشر شد تا به پادشاه آن زمان رسيد، پس پادشاه با ساير مردم به معبد او رفتند و بر آن حال مطّلع شدند و او اقرار كرد كه: من چنين كردم، پس پادشاه فرمود كه او را بر دار كشند.

پس شيطان متمثل شد نزد او و گفت: من تو را به اين بليّه انداختم و رسوا كردم، اگر اطاعت من مى كنى تو را از كشتن خلاص مى كنم.

گفت: در چه باب اطاعت تو بكنم؟

گفت: مرا سجده كن.

عابد گفت: چگونه تو را سجده بكنم با اين حال؟

گفت: به ايما از تو اكتفا مى كنم.

پس ايما كرد به سجود براى شيطان و كافر شد، و شيطان از او بيزارى جست و او را كشتند چنانچه حق تعالى در قرآن اشاره به قصۀ او فرموده است در اين آيۀ شريفه

ص: 1311

كَمَثَلِ اَلشَّيْطانِ إِذْ قالَ لِلْإِنْسانِ اُكْفُرْ فَلَمّا كَفَرَ قالَ إِنِّي بَرِيءٌ مِنْكَ إِنِّي أَخافُ اَللّهَ رَبَّ اَلْعالَمِينَ (1) يعنى: «مانند مثل شيطان است در وقتى كه گفت به انسان: كافر شو پس چون كافر شد گفت: بدرستى كه من بيزارم از تو بدرستى كه من مى ترسم از خداوندى كه او پروردگار عالميان است» (2).

و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: در ميان بنى اسرائيل عابدى بود كه او را «جريح» مى گفتند و عبادت خدا مى كرد در صومعۀ خود، پس مادرش نزد او آمد در وقتى كه نماز مى كرد او را طلبيد او جواب نگفت، پس برگشت بازآمد و او را طلبيد او ملتفت نشد بسوى مادر خود و برگشت، بار سوم آمد باز او را طلبيد و جواب نشنيد و برگشت و گفت: سؤال مى كنم از خداى بنى اسرائيل كه تو را يارى نكند.

چون روز ديگر شد زن زنا كارى نزد صومعۀ او آمد و او را درد زائيدن گرفت و در همان موضع زائيد و دعوى كرد: اين فرزند را از جريح بهم رسانيده ام.

پس اين خبر در ميان بنى اسرائيل منتشر شد و گفتند: آن كسى كه مردم را بر زنا ملامت مى كرد خود زنا كرد، پادشاه امر فرمود كه او را بر دار بكشند، پس مادرش بسوى او آمد و طپانچه بر روى خود مى زد و فرياد مى كرد.

جريح گفت: ساكت باش كه اين بلا از نفرين تو بر سر من آمد.

مردم چون اين سخن را از جريح شنيدند گفتند: چه دانيم كه تو اين را راست مى گوئى؟ فرمود: آن طفل را بياوريد، چون آوردند جريح طفل را گرفت و دعا كرد پس از او پرسيد: پدر تو كيست؟

آن طفل به قدرت الهى به سخن آمد و گفت: فلان راعى از فلان قبيله.

پس خدا ظاهر گردانيد دروغ آنها را كه افترا كرده بودند بر جريح و او از كشته شدن نجات يافت و سوگند خورد كه ديگر از مادر خود جدا نشود و پيوسته او را خدمت

ص: 1312


1- . سورۀ حشر:16.
2- . مجمع البيان 5/365؛ تفسير قرطبى 18/37 به چند وجه آن را بيان كرده است.

بكند (1).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: پادشاهى از پادشاهان بنى اسرائيل گفت: شهرى بنا مى كنم كه هيچ كس عيبى براى آن نگويد، چون شهر را تمام كرد رأى جميع مردم متفق شد بر آنكه هرگز مثل آن نديده اند در خوبى و عيبى در آن نمى بينند، پس مردى گفت: اگر امان مى دهى من عيب آن را به تو مى گويم.

پادشاه فرمود: بگو تو را امان دادم.

پس آن مرد عرض كرد: اين شهر دو عيب دارد: اول آنكه تو خواهى مرد و به ديگرى منتقل خواهد شد؛

آنكه بعد از تو خراب خواهد شد.

پس پادشاه فرمود: كدام عيب از اينها بدتر مى باشد؟ پس چه كنيم كه اين عيبها را نداشته باشد؟

عرض كرد: خانه اى بنا كن كه باقى باشد و فانى نشود و هميشه تو در آن خانه جوان باشى و پير نشوى.

چون پادشاه سخنان مردم و آن مرد را به دختر خود نقل كرد دخترش گفت: هيچ يك از اهل مملكت تو در اين باب به تو راست نگفته اند بغير آن مرد (2).

و در حديث حسن از آن حضرت منقول است كه: در بنى اسرائيل مردى بود و دو دختر داشت، ايشان را به دو مرد تزويج نمود كه يكى از ايشان زارع بود و ديگرى كوزه گر، پس چون ارادۀ ديدن ايشان كرد، اول رفت به ديدن آن دختر كه در خانۀ زارع بود و از او پرسيد: چه حال دارى؟ گفت: شوهر من زراعت بسيارى كرده است و اگر باران بيايد حال ما از همۀ بنى اسرائيل بهتر خواهد بود؛ چون از آنجا بيرون آمد به ديدن دختر ديگر رفت از او پرسيد: چه حال دارى؟ گفت: شوهر من كوزۀ بسيار ساخته است اگر باران نيايد و آنها ضايع نشود حال ما از جميع بنى اسرائيل بهتر خواهد بود، پس بيرون آمد و عرض كرد:

ص: 1313


1- . قصص الانبياء راوندى 177.
2- . قصص الانبياء راوندى 178.

خداوندا! تو صلاح هر دو را بهتر مى دانى پس آنچه براى ايشان خير مى دانى بعمل آور (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: در بنى اسرائيل عابدى بود كه بسيار مى گفت: الحمد للّه رب العالمين و العاقبة للمتقين، يعنى: «حمد و سپاس مخصوص پروردگار عالميان است و عاقبت نيكو براى پرهيزكاران است، پس ابليس لعين از گفتار او در خشم شد و شيطانى را به نزد او فرستاد و گفت: بگو عاقبت نيكو براى توانگران است؛ چون آمد و اين را گفت در ميان او و شيطان نزاع شد و راضى شدند به حكم اول كسى كه در مقابل آنها بيايد به شرط آنكه سخن هر يك را تصديق كند يك دست ديگرى را ببرند، و چون شخصى رسيد از او سؤال كردند و او گفت: عاقبت نيك براى توانگران است، و يك دست عابد بريده شد، پس برگشت باز همان را مى گفت: «الحمد للّه رب العالمين و العاقبة للمتقين» .

شيطان گفت: باز همان را مى گوئى؟

گفت: بلى. و باز راضى شدند به حكم هر كه اول پيدا شود به همان شرط سابق، ديگرى آمد و تصديق شيطان كرد و دست ديگر عابد بريده شد و باز حمد خدا كرد و گفت: عاقبت نيكو براى پرهيزكاران است، شيطان گفت: اين مرتبه محاكمه مى كنيم نزد اول كسى كه پيدا شود به شرط گردن زدن پس بيرون آمدند.

حق تعالى ملكى را به صورت شخصى فرستاد بر سر راه ايشان، چون قصۀ خود را به او نقل كردند دستهاى عابد را به جاهاى خود گذاشت و دست بر آنها ماليد تا درست شدند و گردن آن شيطان را زد و گفت: همچنين عاقبت نيكو براى پرهيزكاران است (2).

و در حديث معتبر ديگر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: در ميان بنى اسرائيل قاضى بود و به حق حكم مى كرد در ميان ايشان، چون وقت وفات او شد به زن خود گفت: چون من بميرم مرا غسل بده و كفن بكن و روى مرا بپوشان و بر روى تختى

ص: 1314


1- . قصص الانبياء راوندى 178.
2- . قصص الانبياء راوندى 179.

بگذار مرا كه ان شاء اللّه بدى از من نخواهى ديد.

چون آن قاضى مرد آنچه گفته بود زنش بعمل آورد، مدتى صبر كرد بعد از آن رفت و روى او را گشود پس ديد كرمى دماغ او را مى خورد، ترسيد از آن حالى كه ديد و برگشت، چون شب شد او را در خواب ديد كه به او گفت: آيا ترسيدى از آن حال كه ديدى؟

گفت: بلى.

قاضى گفت: و اللّه آن حالت براى من بهم نرسيد مگر براى خواهشى كه از براى برادر تو كردم، زيرا روزى به نزد من آمد به مرافعه و خصمى با او بود، چون نزد من نشستند گفتم:

خداوندا! چنان كن كه حق با او باشد؛ چون دعواى خود را نقل كردند حق با او بود پس شاد شدم از آنكه حق با او بود، و آن حال بد مرا از براى آن عارض شد كه ميل به جانب برادر تو كردم با اينكه حق با او بود (1).

و به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: گروهى از بنى اسرائيل به نزد پيغمبر خود آمدند و گفتند: دعا كن هر وقت كه ما خواهيم خدا براى ما باران بفرستد، پس آن پيغمبر مطلب ايشان را از خدا خواست و به اجابت مقرون گرديد و هر وقت كه باران طلبيدند به هر قدر كه خواستند براى ايشان آمد، پس زراعت ايشان از ساير سالها نمو كرد، و چون درو كردند بغير كاه چيزى ديگر نبود، به نزد پيغمبر آمدند گفتند: ما باران را براى منفعت خود طلبيديم و ضرر رسانيد به ما.

پس حق تعالى وحى فرمود: ايشان راضى نشدند به تدبير من براى ايشان و حاصل تدبير ايشان آن است كه ديدند (2).

در حديث معتبر ديگر منقول است كه فرمود: كبوترى آشيان ساخته بود بر درختى و مردى بود كه هرگاه جوجه هاى آن بزرگ مى شدند مى آمد و مى گرفت، پس آن كبوتر به خدا شكايت كرد آن حال را، حق تعالى وحى فرمود كه: من شرّ او را از تو كفايت مى كنم.

ص: 1315


1- . قصص الانبياء راوندى 180؛ كافى 7/410؛ تهذيب الاحكام 6/222.
2- . قصص الانبياء راوندى 180.

پس در اين مرتبه كه جوجه برآورد آن مرد آمد و دو گردۀ نان با خود داشت و سائلى از او سؤال كرد، يك گردۀ نان را به سائل داد و بر بالاى درخت رفت و جوجه ها را برداشت، حق تعالى به سبب آن تصدّق او را سالم داشت (1).

و در حديث صحيح از آن حضرت منقول است كه: شخصى بود در بنى اسرائيل سى و سه سال دعا كرد كه خدا او را فرزندى كرامت فرمايد، دعايش مستجاب نشد، عرض كرد: خداوندا! آيا دورم از تو كه دعاى مرا نمى شنوى؟ يا نزديكى و دعاى مرا به اجابت مقرون نمى گردانى؟

پس شخصى به خواب او آمد و به او گفت: تو خدا را مى خوانى با زبانى فحش گوينده و دلى به دنيا چسبيده و ناپاك و با نيّتى دروغ، پس ترك فحش و هرزه گوئى بكن و دل خود را پرهيزكار گردان و نيّت خود را نيكو كن. چون چنين كرد دعايش مستجاب شد و خدا به او پسرى كرامت فرمود (2).

و به سند صحيح از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: در بنى اسرائيل مرد عاقل مالدارى بود، پسرى داشت كه به او شبيه بود در شمايل از زن عفيفه اى و دو پسر داشت از زن غير عفيفه، پس چون هنگام وفات او شد گفت: مال من از براى يكى از شماست. چون مرد پسر بزرگتر گفت: منم آن يكى، و فرزند ميانه گفت: منم، و فرزند كوچك گفت: منم.

پس به نزد قاضى آن زمان مرافعه بردند، قاضى گفت: من حكم قضيۀ شما را نمى دانم، برويد به نزد سه برادر كه از فرزندان غنامند.

چون به نزد يكى از ايشان رفتند او را مرد پيرى يافتند، چون قصه را به او نقل كردند گفت: برويد به نزد برادرى كه از من بزرگتر است و از او بپرسيد؛ چون به نزد او رفتند مردى بود نه جوان و نه پير، چون از او پرسيدند گفت: برويد به نزد برادر بزرگترم؛ چون به

ص: 1316


1- . قصص الانبياء راوندى 181.
2- . قصص الانبياء راوندى 181؛ فلاح السائل 37؛ كافى 2/324.

نزد او آمدند او را جوان يافتند، پس گفتند: اول علت اين را بگو كه چرا تو از برادران ديگر جوانترى با آنكه بزرگترى، و برادر بعد از تو نيز از برادر كوچكتر جوانتر است بعد جواب مسألۀ ما را بگو.

گفت: آن برادرى كه اول ديديد دو سال از ما كوچكتر است و ليكن زن بدى دارد كه پيوسته او را آزرده دارد و صبر مى كند بر بدى او كه مبادا مبتلا شود به بلائى كه صبر بر آن نتواند كرد، و به اين سبب پير شده؛ امّا آن برادر

پس او زنى دارد كه گاهى او را غمگين مى گرداند و گاهى شاد مى گرداند، پس او در جوانى و پيرى ميانه است؛ و امّا من زنى دارم كه هميشه مرا شاد مى گرداند و هرگز از او غمى و مكروهى به من نرسيده است تا به خانۀ من آمده است، پس به اين سبب جوان مانده ام؛ امّا حكايت پدر شما و ميراث او، اول برويد و او را از قبر بيرون آوريد و استخوانهاى او را بسوزانيد و برگرديد به نزد من تا ميان شما حكم كنم.

پس به جانب قبر روانه شدند، برادر كوچكتر كه از عفيفه بود شمشير برداشت، آن دو برادر ديگر كلنگى برداشتند، چون خواستند آن دو برادر كه قبر پدر را بشكافند برادر كوچك شمشير كشيد و گفت: من از حصّۀ خود گذشتم و نمى گذارم قبر پدر مرا بشكافيد.

پس چون به نزد قاضى برگشتند و قصه را نقل كردند فرمود: همين بس است براى شما، مال را بياوريد، چون مال را آوردند به پسر كوچك داد و به آن دو پسر ديگر گفت:

اگر شما فرزند او مى بوديد دل شما بر او نرم مى شد چنانچه از او شد و راضى به سوختن او نمى شديد (1).

و به سند صحيح از حضرت امام موسى عليه السّلام مروى است كه: در بنى اسرائيل مرد صالحى بود و زن صالحه اى داشت، شبى در خواب ديد كه: حق تعالى فلان مقدار عمر از براى تو مقرر كرده است و مقدّر فرموده است كه نصف عمر تو در فراخى بگذرد و نصف ديگر در تنگى و تو را مختار گردانيده است كه هر يك را تو خواهى مقدّم فرمايد، تو كدام

ص: 1317


1- . قصص الانبياء راوندى 182.

را اختيار مى كنى؟

آن مرد گفت: من زن صالحه اى دارم و او شريك من است در معاش من، با او مشورت مى كنم بعد خواهم گفت.

پس چون صبح شد خواب را به زوجۀ خود نقل كرد، آن زن صالحه گفت: نصف اول را اختيار كن و تعجيل نما در عافيت شايد خدا بر ما رحم فرمايد و نعمت را بر ما تمام كند.

چون شب

شد باز همان شخص به خواب او آمد و پرسيد: كدام را اختيار كردى؟ گفت: نصف اول را، گفت: چنين باشد.

پس دنيا از همه جهت رو به او آورد، پس زوجه اش به او گفت: از آنچه خدا به تو داده است به خويشان خود و مردم مستمند و همسايگان و فلان برادر خود بده؛ و پيوسته او را امر مى كرد كه نعمت خود را در مصارف خير صرف نمايد.

پس چون نصف عمر او گذشت و وعدۀ تنگدستى رسيد همان شخص به خواب آن مرد آمد و گفت: خدا به جزاى احسانها كه كردى و شكر نعمت او كه ادا نمودى بقيۀ عمر تو را نيز مقدّر فرمود كه در گشادگى و فراوانى نعمت بگذرد (1).

و در حديث معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: در بنى اسرائيل مردى بود بسيار پريشان و الحاح كرد بر او زوجۀ او در طلب روزى، پس تضرع كرد بسوى خدا در طلب روزى، پس در خواب ديد به او گفتند كه: دو درهم حلال را بهتر مى خواهى يا دو هزار درهم حرام را؟

گفت: دو درهم حلال را.

پس به او گفتند: در زير سر تو نهاده اند بردار.

چون بيدار شد دو درهم در زير بالين خود يافت، پس آن دو درهم را گرفت يك درهم را داد ماهى خريد و به خانه آورد، چون آن زن آن ماهى را ديد شروع كرد به ملامت او و سوگند ياد كرد كه من دست به اين ماهى نمى گذارم، پس آن مرد خود برخاست كه آن

ص: 1318


1- . قصص الانبياء راوندى 182.

ماهى را به اصلاح آورد، چون شكمش را شكافت دو مرواريد بزرگ در ميان شكم آن ماهى يافت كه هر دو را به چهل هزار درهم فروخت (1).

و به سند حسن از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: يكى از علماى بنى اسرائيل را ملائكه در قبر نشانيدند و روحش را به او برگردانيدند و گفتند: ما مأموريم صد تازيانه از عذاب خدا بر تو بزنيم، گفت: طاقت ندارم، پس يك تازيانه كم كردند، گفت: طاقت ندارم، همچنين كم مى كردند تا به يك تازيانه رسيد، گفت: طاقت ندارم، گفتند: چاره اى از آن ندارى، پرسيد: به چه سبب اين تازيانه را به من مى زنيد؟ جواب دادند: روزى بى وضو نماز كردى و روزى ديگر به بندۀ ضعيف مسكين مظلومى برخوردى كه بر او ستمى مى شد و به تو استغاثه كرد و تو به فرياد او نرسيدى و دفع ضرر از وى نكردى، پس يك تازيانه بر او زدند كه قبرش پر از آتش شد (2).

و از وهب بن منبه منقول است كه: مردى از بنى اسرائيل قصر بسيار رفيع عالى محكمى بنا كرد، بعد از اتمام آن طعامى پخت و توانگران را طلبيد و فقرا را نطلبيد، و هر فقيرى كه مى آمد كه داخل شود منع مى كردند و مى گفتند: اين طعام را براى تو و امثال تو نساخته اند، پس حق تعالى دو ملك فرستاد بسوى ايشان در زىّ فقرا و به ايشان نيز چنين گفتند؛ پس خدا امر فرمود آن دو ملك به زىّ اغنيا بروند، چون رفتند ايشان را داخل كرده و اكرام نموده و در صدر مجلس جا دادند.

پس حق تعالى امر فرمود آن دو ملك را كه آن شهر را و هر كه در آن شهر بود به زمين فرو برند (3).

و در روايت ديگر منقول است كه: صغير و كبير بنى اسرائيل با عصا راه مى رفتند تا خيلا و تكبر نكنند در راه رفتن (4).

ص: 1319


1- . قصص الانبياء راوندى 184.
2- . قصص الانبياء راوندى 184؛ ثواب الاعمال و عقاب الاعمال 267.
3- . قصص الانبياء راوندى 184.
4- . قصص الانبياء راوندى 185.

و در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: در ميان بنى اسرائيل مرد عابدى بود به هر كار كه متوجه مى شد زيان مى يافت و كار دنيا بر او بسته شده بود، زنش به او نفقه مى داد تا آنكه نزد زنش نيز چيزى نماند، پس روزى گرسنه شدند و زن هيچ در خانه نيافت بغير از يك پيله از رشتۀ خود، به شوهرش داد و گفت: جز اين نزد من چيزى نمانده است اين را ببر و بفروش و از براى ما طعامى بخر كه بخوريم.

چون آن را به بازار آورد ديد كه مشتريان برخاسته اند و بازار را بسته اند، پس برگشت و گفت: من مى روم به نزد اين دريا و وضو مى سازم و آبى به خود مى ريزم و بر مى گردم، چون به كنار دريا آمد صيّادى را ديد كه دامى به دريا افكنده بود و بيرون آورده بود و در دام او هيچ نبود مگر ماهى زبونى كه مدتى مانده بود تا فاسد شده بود، پس عابد گفت: بفروش به من ماهى خود را كه در عوض اين ريسمان را به تو دهم كه از براى دام خود به آن منتفع شوى.

پس ماهى را گرفت و ريسمان را داد و به خانه برگشت و به زن خود آنچه گذشته بود نقل كرد، چون زن شكم ماهى را شكافت در جوف آن مرواريد بزرگى يافت و شوهرش را طلبيد و مرواريد را به او نمود، عابد آن را گرفت و به بازار رفت و آن را به مبلغ بيست هزار درهم فروخت و برگشت و مال را در خانه گذاشت، پس ناگاه سائلى به در خانه آمد و گفت: اى اهل خانه! تصدق نمائيد بر مسكين تا خدا شما را رحم كند.

آن مرد عابد گفت: داخل شو. چون داخل شد يكى از دو كيسه را به او داد، پس زنش گفت: سبحان اللّه! به يك دفعه نصف توانگرى ما را برطرف كردى.

پس اندك زمانى كه گذشت همان سائل برگشت و در زد، عابد گفت: داخل شو.

سائل آمد و كيسۀ زر را به جاى خود گذاشت و گفت: بخور بر تو گوارا باد، من ملكى بودم از ملائكه، حق تعالى مرا فرستاده بود كه تو را امتحان نمايم كه چگونه شكر نعمت بجا مى آورى، پس خدا شكر تو را پسنديد (1).

ص: 1320


1- . كافى 8/385؛ و قسمتى از اين روايت در قصص الانبياء راوندى 185 آمده است.

و به سند معتبر منقول است كه حمران از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام پرسيد: دولت حقّ شما كى ظاهر خواهد شد؟

حضرت فرمود: اى حمران! تو دوستان و برادران و آشنايان دارى و از احوال ايشان احوال اهل زمان خود را مى توانى دانست، و اين زمان زمانى نيست كه امام حق خروج تواند كرد، بدرستى كه شخصى بود از علماء در زمان سابق و پسرى داشت كه رغبت نمى نمود در علم پدر خود و از او سؤال نمى كرد، و آن عالم همسايه اى داشت كه مى آمد و از او سؤالها مى كرد و علم او را فرا مى گرفت، چون وقت وفات آن عالم شد پسر خود را طلبيد و گفت: اى فرزند! تو رغبت نمى كردى در علم من و سؤال نمى نمودى از من و همسايۀ من مى آمد و از من سؤال مى كرد و علم مرا اخذ مى نمود و حفظ مى كرد، اگر تو را احتياج شود به علم من برو به نزد همسايۀ من، و او را نشان داد و به او شناساند.

پس آن عالم به رحمت الهى واصل شد و پسر او ماند، پس پادشاه آن زمان خوابى ديد براى تعبير آن سؤال كرد از حال آن عالم، عرض كردند: فوت شد، پرسيد: آيا از او فرزندى مانده است؟ گفتند: بلى پسرى از او مانده است، پس آن پسر را طلبيد، چون ملازم پادشاه به طلب او آمد گفت: و اللّه نمى دانم پادشاه براى چه مرا مى خواهد و من علمى ندارم و اگر از من سؤال كند رسوا خواهم شد.

پس در اين حال وصيت پدر به ياد او آمد و رفت به نزد شخصى كه از پدرش علم آموخته بود و قضيه را نقل كرد و گفت: پادشاه مرا طلبيده است و نمى دانم كه از براى چه مطلب مرا خواسته است و پدرم مرا امر كرده كه اگر محتاج شوم به علمى به نزد تو بيايم.

آن مرد گفت: من مى دانم تو را پادشاه براى چه كار طلبيده است، اگر تو را خبر دهم آنچه از براى تو حاصل شود ميان من و خود قسمت خواهى كرد؟

گفت: بلى.

پس او را قسم داد و نوشته اى در اين باب از او گرفت كه وفا كند به آنچه شرط كرده است، پس گفت: پادشاه خوابى ديده است و تو را طلبيده است كه از تو بپرسد كه اين زمان چه زمان است؟ تو در جواب بگو: زمان گرگ است.

ص: 1321

پس چون پسر به مجلس پادشاه رفت پرسيد كه: من تو را براى چه مطلب طلبيده ام؟ عرض كرد: مرا طلبيده اى كه سؤال كنى از خوابى كه ديده اى كه اين چه زمان است؟ گفت: راست گفتى، پس بگو اين زمان چه زمان است؟ گفت: زمان گرگ است.

پس پادشاه امر كرد جايزه به او دادند، پس جايزه را گرفت و به خانه آمد و وفا به شرط خود نكرد و حصّه اى به آن شخص نداد و گفت: شايد قبل از آنكه اين مال را تمام كنم بميرم يا بار ديگر محتاج نشوم كه از آن شخص سؤالى بكنم.

چون مدتى از اين گذشت پادشاه خواب ديگر ديد فرستاد آن پسر را طلبيد، پسر پشيمان شد از آنكه وفا به عهد خود نكرد و با خود گفت كه: من علمى ندارم به نزد پادشاه روم، چگونه به نزد آن عالم روم و از او سؤال كنم و حال آنكه با او مكر كردم و وفا به عهد او نكردم، پس گفت: به هر حال بار ديگر مى روم به نزد او و از او عذر مى طلبم و باز قسم مى خورم كه در اين مرتبه وفا بكنم به عهد او، شايد تعليمم بكند.

پس به نزد آن عالم آمد و عرض كرد: كردم آنچه كردم و وفا به پيمان تو نكردم و آنچه در دستم بود همه تمام شده است و چيزى در دستم نمانده است و اكنون محتاج شده ام به تو، تو را بخدا قسم مى دهم كه مرا محروم نكنى و شرط مى كنم با تو و سوگند مى خورم كه آنچه در اين مرتبه به دست من آيد ميان تو و خود قسمت كنم، و در اين وقت نيز پادشاه مرا طلبيده است و نمى دانم كه از چه چيز مى خواهد بپرسد.

آن عالم گفت: تو را طلبيده است كه از تو سؤال كند از خوابى كه بازديده است كه اين چه زمان است؟ بگو: زمان گوسفند است.

پس چون به مجلس پادشاه داخل شد و سؤال كرد: براى چه كار تو را طلبيده ام؟

گفت: خوابى ديده اى و مى خواهى از من بپرسى كه اين چه زمان است؟

گفت: راست گفتى، اكنون بگو چه زمان است؟

گفت: زمان گوسفند است.

پس پادشاه فرمود صلۀ بسيارى به او دادند؛ چون به خانه آمد متردّد شد كه آيا وفا كند

ص: 1322

با آن عالم يا مكر كند و حصّۀ او را ندهد، بعد از تفكر بسيار گفت: شايد من بعد از اين هرگز محتاج نشوم به او، و عزم كرد بر آنكه غدر كند و وفا به عهد او نكند.

پس از مدتى باز پادشاه خوابى ديد و او را طلبيد، پس او بسيار نادم شد از غدر خود و گفت: بعد از دو مرتبه مكر ديگر چگونه به نزد آن عالم بروم و خود علمى ندارم كه جواب پادشاه بگويم، باز رأيش بر آن قرار گرفت كه به نزد آن عالم برود، چون به خدمت او رسيد او را بخدا سوگند داد و التماس كرد كه باز تعليم او بكند و گفت: در اين مرتبه وفا خواهم كرد و ديگر مكر نخواهم كرد، بر من رحم كن و مرا بر اين حال مگذار.

پس آن عالم شرط كرد و نوشته ها از او گرفت و گفت: باز تو را طلبيده است كه سؤال كند از خوابى كه ديده است كه اين چه زمان است؟ بگو: زمان ترازو است.

چون به مجلس پادشاه رفت از او پرسيد كه: براى چه كار تو را طلبيده ام؟

گفت: مرا طلبيده اى براى خوابى كه ديده اى و مى خواهى بپرسى كه اين چه زمان است؟

پادشاه گفت: راست گفتى، پس بگو چه زمان است؟

گفت: زمان ترازو است؛ پس امر كرد مال عظيمى به او دادند به صلۀ آن جواب كه گفت، پس آن مال را به نزد آن عالم آورد در مقابل او گذاشت و عرض كرد: اين مجموع آن چيزى است كه براى من حاصل شده است و آورده ام كه تو ميان خود و من قسمت نمائى.

آن عالم گفت: زمان اول چون زمان گرگ بود تو از گرگان بودى لهذا در اول مرتبه جزم كردى كه وفا به عهد خود نكنى، و زمان

چون زمان گوسفند بود و گوسفند عزم مى كند كه كارى بكند و نمى كند تو نيز اراده كردى كه وفا كنى و نكردى، اين زمان چون زمان ترازو است و ترازو كارش وفا كردن به حقّ است تو نيز وفا به عهد كردى، مال خود را بردار كه مرا احتياجى به آن نيست (1).

مؤلف گويد: گويا غرض آن حضرت از نقل اين قصه آن بود كه احوال اهل هر زمان متشابه است، هرگاه ياران و دوستان تو مى بينى كه با تو در مقام غدر و مكرند چگونه

ص: 1323


1- . كافى 8/362.

امام عليه السّلام اعتماد نمايد بر عهدهاى ايشان و خروج كند بر مخالفان؟ چون زمانى در آيد كه مردم در مقام وفاى به عهود باشند و خدا داند كه وفا به عهد امام خواهند كرد، امام را مأمور به ظهور و خروج خواهد كرد و حق تعالى اهل اين زمان را به اصلاح آورده و اين عطيۀ عظمى را نصيب كند به محمد و آله الطاهرين.

و به سند موثق از حضرت رضا عليه السّلام منقول است كه: مردى در بنى اسرائيل چهل سال عبادت خدا كرد و بعد از چهل سال عبادت قربانى به درگاه خدا برد كه بداند عبادتش مقبول درگاه الهى شده است يا نه؟ پس قربانى او مقبول نشد با خود گفت: گناه و تقصير از توست و به سبب بديهاى تو عبادت تو مقبول نشد، پس حق تعالى وحى فرمود بسوى او كه: مذمّتى كه خود را كردى بهتر بود از عبادت چهل سالۀ تو (1).

و به روايت ديگر منقول است كه: پادشاهى بود در بنى اسرائيل و شهرى بنا كرد كه كسى به آن خوبى شهرى نديده بود و طعامى براى مردم مهيّا كرده و ايشان را دعوت نمود، و بر دروازۀ شهر كسى را بازداشت كه هر كه بيرون رود از او بپرسند كه: اين شهر چه عيب دارد؟ و هيچ كس عيبى براى آن شهر نگفت مگر سه نفر از عبّاد كه عباهاى گنده پوشيده بودند، ايشان گفتند: ما دو عيب در اين شهر مى بينيم: اول آنكه خراب خواهد شد،

آنكه صاحبش خواهد مرد.

پس پادشاه گفت: شما خانه اى گمان داريد كه اين دو عيب را نداشته باشد؟

گفتند: بلى، خانۀ آخرت خراب شدن ندارد و صاحبش هرگز نمى ميرد.

پس پند ايشان در پادشاه اثر كرد و ترك سلطنت كرد براى طلب آخرت و با ايشان رفيق شد و مدتى با ايشان عبادت كرد، پس برخاست كه از ايشان جدا شود گفتند: آيا از ما بدى يا خلاف آدابى ديده اى كه از ما مفارقت مى نمائى؟

گفت: نه، و ليكن شما مرا مى شناسيد و مرا گرامى مى داريد، مى خواهم با كسى رفيق

ص: 1324


1- . كافى 2/73؛ قرب الاسناد 392.

شوم كه مرا نشناسد (1).

به سند حسن از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: در زمان سابق فرزندان پادشاهان راغب به عبادت مى بودند، جوانى چند از اولاد پادشاهان ترك دنيا كرده مشغول عبادت گرديده بودند و در زمين مى گرديدند و سياحت مى نمودند كه از احوال جهان و اهل آن و از مخلوقات خداوند عالميان عبرت بگيرند.

پس به قبرى گذشتند بر سر راه كه مندرس شده بود و باد خاك بسيار بر روى آن جمع كرده بود كه بغير از علامتى از آن قبر چيزى ظاهر نبود، با يكديگر گفتند: بيائيد دعا كنيم شايد حق تعالى صاحب اين قبر را براى ما زنده گرداند كه از او بپرسيم مزۀ مرگ را چگونه يافته است؟

پس عرض كردند: تو خداوند مائى اى پروردگار ما! ما را بجز تو خداوندى نيست و تو پديدآورندۀ اشيائى و دائمى كه فنا بر تو روا نيست و از هيچ چيز غافل نمى شوى، زنده اى كه هرگز تو را مرگ نمى باشد، تو را در هر روزگارى تقديرى و تدبيرى است، همه چيز را مى دانى بدون آنكه كسى به تو تعليم نمايد، زنده گردان براى ما اين مرده را به قدرت خود.

پس از آن قبر مردى بيرون آمد كه موى سر و ريش او سفيد بود و خاك از سر خود مى افشاند، ترسان و هراسان و ديده هايش بسوى آسمان بازمانده بود، پس به ايشان گفت: براى چه بر سر قبر من ايستاده ايد؟

گفتند: تو را خوانده ايم كه از تو بپرسيم چگونه يافته اى مزۀ مرگ را؟

گفت: نود و نه سال شد در اين قبر ساكنم هنوز الم و شدت مرگ از من برطرف نشده است و تلخى مزۀ مرگ از حلق من بيرون نرفته است.

گفتند: روزى كه مردى موى سر و ريش تو چنين سفيد بود؟

گفت: نه، و ليكن چون صدا شنيدم كه: بيرون آى، استخوانهاى پوسيدۀ من به يكديگر متصل شد و زنده شدم، از دهشت و ترس آنكه قيامت برپا شده باشد موهاى من سفيد شد

ص: 1325


1- . تنبيه الخواطر 82.

و ديده ام چنين بازماند (1).

و به سند موثق از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: در بنى اسرائيل مردى بود و او را فرزندى نمى شد، پس حق تعالى او را پسرى عطا فرمود و در خواب ديد كه آن پسر در شب دامادى خواهد مرد.

چون شب دامادى او شد پير مرد ضعيفى را ديد، بر او رحم كرد و او را طلبيد و او را طعام داد، پس آن مرد پير گفت: مرا زنده كردى خدا تو را زنده كند، پس آن مرد شب در خواب ديد كه به او گفتند: از پسر خود بپرس در شب دامادى خود چه كرده است؟ چون پرسيد او گفت: چنان كارى كرده ام، پس آن مرد بار ديگر در خواب ديد كه به او گفتند:

خدا پسرت را زنده داشت به آن احسانى كه نسبت به آن مرد پير كرد (2).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: مرد پيرى از بنى اسرائيل عبادت خدا مى كرد، روزى مشغول عبادت و نماز بود ناگاه ديد دو طفل خروسى را گرفته اند و پرهاى آن را مى كنند، پس مشغول عبادت خود شد و آنها را نهى نكرد از آن كار كه مى كردند، حق تعالى وحى نمود بسوى زمين كه: فرو بر بندۀ مرا، پس به زمين فرو رفت و چنين فرو خواهد رفت در زمين تا روز قيامت (3).

در حديث معتبر ديگر فرمود: حق تعالى دو ملك را به شهرى فرستاد كه اهل آن شهر را هلاك كنند، پس صداى شخصى را در ميان ايشان شنيدند كه در شب تار ايستاده و عبادت مى كند و بسوى حق تعالى تضرع مى نمايد، يكى از آن دو ملك به ديگرى گفت: مراجعت كنيم بسوى خدا در باب اين مرد كه تضرع مى نمايد شايد كه خدا او را يا اهل شهر را به بركت او ببخشد، آن ملك ديگر گفت: بلكه آنچه خدا فرموده است مى كنيم ما را نيست كه در اين باب مراجعت نمائيم.

چون آن ملك به مقام خود رفت و حال آن مرد را عرض كرد، حق تعالى به او ملتفت

ص: 1326


1- . كافى 3/260.
2- . كافى 4/7.
3- . امالى شيخ طوسى 669.

نشد و وحى نمود بسوى آن ملكى كه معاودت نكرده بود كه: آن تضرع كننده را با اهل آن شهر هلاك كن كه غضب من نيز بر او لازم شده است، زيرا كه هرگز خود را متغير نگردانيد در وقتى كه معصيت مرا ديد كه غضبناك شود براى معصيت من، و بر آن ملك كه در اين باب معاودت كرده بود غضب فرمود و او را به جزيره اى انداخت و تا اين وقت در آن جزيره مغضوب حق تعالى است (1).

و به سند صحيح از حضرت امام رضا عليه السّلام مروى است كه: عابدى كه در بنى اسرائيل عبادت مى كرد او را عابد نمى شمردند مگر آنكه قبل از مبالغه در عبادت ده سال خاموشى اختيار مى كرد (2).

در روايت ديگر منقول است كه: چون عابد بنى اسرائيل در عبادت به نهايت مى رسيد راه رونده و سعى كننده مى شد در حوائج مردم و اهتمام مى كرد در آنچه سبب صلاح ايشان بود. (3)

و به سند معتبر از حضرت على بن الحسين عليه السّلام منقول است كه: شخصى با اهلش به كشتى سوار شدند و كشتى ايشان شكست و جميع اهل آن كشتى غرق شدند مگر زن آن مرد كه بر تخته اى بند شد و به جزيره اى از جزاير بحر افتاد و در آن جزيره مرد راهزن فاسقى بود كه از هيچ فسقى نمى گذشت، چون نظرش بر آن زن افتاد گفت: تو از انسى يا جن؟

گفت: من از انسم.

پس ديگر با آن زن سخن نگفت و بر او چسبيد و به هيئت مجامعت در آمد، چون متوجه آن عمل قبيح شد ديد كه آن زن اضطراب مى كند و مى لرزد، پرسيد: چرا اضطراب مى كنى؟

زن اشاره به آسمان كرد كه: از خداوند خود مى ترسم.

ص: 1327


1- . امالى شيخ طوسى 670.
2- . كافى 2/111.
3- . كافى 2/199.

پرسيد: هرگز مثل اين كار كرده اى؟

گفت: نه بعزت خدا سوگند كه هرگز زنا نكرده ام.

گفت: تو كه هرگز چنين كارى نكرده اى اينطور از خدا مى ترسى و حال آنكه به اختيار تو نيست و تو را به جبر بر اين كار داشته ام، پس من اولايم به ترسيدن و سزاوارترم به خائف بودن.

پس برخاست و ترك آن عمل نمود و هيچ با آن زن سخن نگفت و بسوى خانۀ خود روان شد، در خاطر داشت كه توبه كند و نادم بود از اعمال خود، پس در اثناى راه به راهبى برخورد و با او رفيق شد، چون قدرى راه رفتند آفتاب بسيار گرم شد پس راهب به او گفت: آفتاب بسيار گرم است دعا كن تا خدا ابرى فرستد كه ما را سايه كند.

جوان گفت: مرا نزد خدا حسنه اى نيست و كار خيرى نكرده ام كه جرأت كنم و از خدا حاجتى طلب نمايم.

راهب گفت: پس من دعا مى كنم تو آمين بگو.

چون چنين كردند در اندك زمانى ابرى بر سر ايشان پيدا شد و در سايۀ آن راه مى رفتند، چون بسيار راه رفتند راه ايشان جدا شد، جوان به راهى رفت و راهب به راه ديگر رفت، و آن ابر با جوان روان شد و راهب در آفتاب ماند، راهب به او گفت: اى جوان! تو از من بهتر بودى كه دعاى تو مستجاب شد و دعاى من مستجاب نشد، بگو كه چه كار كرده اى كه مستحقّ اين كرامت شده اى؟

چون جوان قصۀ خود را نقل كرد راهب گفت: چون از خوف خدا ترك معصيت او كردى خدا گناهان گذشتۀ تو را آمرزيده است پس سعى نما كه بعد از اين خوب باشى (1).

به سند معتبر از حضرت جعفر بن محمد الصادق عليه السّلام منقول است كه: پادشاهى در ميان بنى اسرائيل بود و آن پادشاه قاضى داشت و آن قاضى برادرى داشت كه به صدق و صلاح موصوف بود، و آن برادر زن صالحه اى داشت كه از اولاد پيغمبران بود، و آن پادشاه

ص: 1328


1- . كافى 2/69.

شخصى را مى خواست كه به كارى فرستد، به قاضى فرمود: مرد ثقۀ معتمدى را طلب كن كه به آن كار بفرستم.

قاضى گفت: كسى معتمدتر از برادر خود گمان ندارم. پس برادر خود را طلبيد و تكليف آن امر به او نمود و او ابا كرد و گفت: من زنم را تنها نمى توانم گذاشت.

قاضى بسيار اهتمام كرد و مبالغه نمود، چون مضطر شد گفت: اى برادر! من به هيچ چيز تعلق و اهتمام ندارم مثل زن خود و خاطرم به او بسيار متعلق است، پس تو خليفۀ من باش در امر او و به امور او برس و كارهاى او را بساز تا من برگردم.

قاضى قبول كرد و برادرش بيرون رفت و آن زن از رفتن شوهر راضى نبود.

پس قاضى به مقتضاى وصيت برادر مكرر به نزد آن زن مى آمد و از حوائج او سؤال مى نمود و به كارهاى او اقدام مى نمود تا آنكه محبت آن زن بر او غالب شد و او را تكليف زنا كرد و آن زن امتناع و ابا كرد، پس قاضى سوگند ياد كرد كه: اگر قبول نمى كنى من به پادشاه مى گويم كه اين زن زنا كرده است.

گفت: آنچه مى خواهى بكن كه من دست از دامن عفّت خود بر نمى دارم.

چون قاضى از قبول او مأيوس شد از خوف رسوائى خود به نزد پادشاه رفت و گفت:

زن برادرم زنا كرده است و نزد من ثابت شده است.

پادشاه گفت: او را سنگسار كن.

پس آمد به نزد آن زن و گفت: پادشاه مرا امر كرده است كه تو را سنگسار نمايم، اگر قبول كنى مى گذرانم و الاّ تو را سنگسار مى كنم.

گفت: من اجابت تو نمى كنم، آنچه خواهى بكن.

پس قاضى مردم را خبر كرد و آن زن را به صحرا برد و گودى كند و او را سنگسار كرد تا وقتى كه گمان كرد او مرده است بازگشت، و در زن رمقى مانده بود، چون شب شد حركت كرد و از گود بيرون آمد و بر روى خود راه مى رفت و خود را مى كشيد تا به ديرى رسيد كه در آنجا ديرانى مى بود، بر در آن دير خوابيد تا صبح شد، چون ديرانى در را گشود آن زن را ديد، از قصۀ او سؤال نمود، زن قصۀ خود را به او گفت.

ص: 1329

ديرانى بر او رحم كرد و او را به دير خود برد، و آن ديرانى پسر خردى داشت و غير آن فرزندى نداشت و مالى بسيار داشت، پس آن ديرانى آن زن را مداوا كرد تا جراحتهاى او مندمل شد و فرزند خود را به او داد كه تربيت كند.

و اين ديرانى غلامى داشت كه او را خدمت مى كرد، پس بعد از زمانى آن غلام عاشق آن زن شد و به او درآويخت و گفت: اگر به معاشرت من راضى نمى شوى جهد در كشتن تو مى كنم.

گفت: آنچه خواهى بكن، اين امر ممكن نيست كه از من صادر شود.

پس آن غلام فرزند ديرانى را كشت و به نزد ديرانى آمد و گفت: اين زن زناكار را آوردى و فرزند خود را به او دادى، الحال فرزند تو را كشته است.

ديرانى به نزد آن زن آمد و گفت: چرا چنين كردى؟ مى دانى كه من به تو چه نيكيها كردم؟

زن قصۀ خود را به او گفت، پس ديرانى گفت: ديگر نفس من راضى نمى شود كه تو در اين دير باشى، بيرون رو و بيست درهم براى خرجى به او داد و در شب او را از دير بيرون كرد و گفت: اين زر را توشه كن خدا كارساز توست.

آن زن در آن شب راه رفت تا صبح به دهى رسيد ديد مردى را بر دار كشيده اند و هنوز زنده است، از سبب آن حال سؤال نمود گفتند: بيست درهم قرض دارد و نزد ما قاعده چنان است كه هر كه بيست درهم قرض دارد او را بر دار مى كشند و تا ادا نكند او را فرود نمى آورند، پس آن زن بيست درهم را داد و آن مرد را خلاص كرد، آن مرد گفت: اى زن! هيچ كس بر من مثل تو حقّ نعمت ندارد، زيرا كه مرا از مردن نجات دادى پس هر جا كه مى روى در خدمت تو مى آيم.

پس همراه رفتند تا به كنار دريا رسيدند و در كنار دريا كشتيها بود و جمعى بودند كه مى خواستند بر آن كشتيها سوار شوند، پس مرد به آن زن گفت: تو در آنجا توقف نما تا من بروم براى اهل اين كشتيها به مزد كار كنم و طعامى بگيرم و به نزد تو آورم.

پس آن مرد به نزد اهل آن كشتيها آمد و گفت: در اين كشتى شما چه متاع هست؟

ص: 1330

گفتند: انواع متاعها و جواهر و عنبر و ساير چيزها است و اين كشتى ديگر خالى است كه ما خود سوار مى شويم.

گفت: قيمت اين متاعهاى شما چند مى شود؟

گفتند: بسيار مى شود، حسابش را نمى دانيم.

گفت: من يك چيزى دارم كه بهتر است از مجموع آنچه در كشتى شما است.

گفتند: چه چيز است؟

گفت: كنيزكى دارم كه هرگز به آن حسن و جمال نديده ايد.

گفتند: به ما بفروش.

گفت: مى فروشم به شرط آنكه يكى از شما برود و او را ببيند و براى شما خبر بياورد و شما آن را بخريد كه آن كنيز نداند، و زر به من بدهيد تا من بروم و آخر او را تصرف كنيد.

ايشان قبول كردند و كسى فرستادند كه آن زن را ديد و خبر آورد كه چنين كنيزى هرگز نديده ام، پس آن زن را به ده هزار درهم به ايشان فروخت و زر گرفت.

چون او رفت و ناپيدا شد ايشان به نزد آن زن آمدند و گفتند: برخيز و بيا به كشتى.

گفت: چرا؟

گفتند: تو را از آقاى تو خريده ايم.

گفت: او آقاى من نبود.

گفتند: اگر نمى آئى تو را به زور مى بريم.

بناچار برخاست و با ايشان به كنار دريا رفت، و چون نزديك كشتيها رسيدند هيچ يك از ايشان از ديگران ايمن نبودند، پس آن زن را بر روى كشتى متاع سوار كردند و خود همه در كشتى ديگر در آمدند و كشتيها را روان كردند، چون به ميان دريا رسيدند خدا بادى فرستاد و كشتى ايشان با آن جماعت همه غرق شدند و كشتى زن با متاعها نجات يافت و باد او را به جزيره اى برد، پس از كشتى فرود آمد و كشتى را بست؛ چون برگرد آن جزيره بر آمد ديد مكان خوشى است و آبها و درختان ميوه دار دارد، پس با خود گفت كه: در اين جزيره مى باشم و از اين آب و ميوه ها مى خورم و عبادت الهى مى كنم تا مرگ دريابد مرا.

ص: 1331

پس حق تعالى وحى كرد بسوى پيغمبرى از پيغمبران بنى اسرائيل كه در آن زمان بود كه: برو به نزد آن پادشاه و بگو كه: در فلان جزيره بنده اى از بندگان من هست بايد كه تو و اهل مملكت تو همه به نزد او برويد و به گناهان خود نزد او اقرار كنيد و از او سؤال كنيد كه از گناهان شما درگذرد تا من گناهان شما را بيامرزم.

چون پيغمبر آن پيغام را به پادشاه رسانيد، پادشاه با اهل مملكتش همه بسوى آن جزيره رفتند، در آنجا همان زن را ديدند، پس پادشاه به نزد او رفت و گفت: اين قاضى به نزد من آمد و گفت: زن برادر من زنا كرده، من حكم كردم او را سنگسار كنند و گواهى نزد من گواهى نداده بود، مى ترسم كه به سبب آن حرامى كرده باشم، مى خواهم كه براى من استغفار نمائى.

زن گفت: خدا تو را بيامرزد، بنشين.

پس شوهرش آمد و او را نمى شناخت و گفت: من زنى داشتم در نهايت فضل و صلاح و از شهر بيرون رفتم و او راضى نبود به رفتن من و سفارش او را به برادر خود كردم، چون برگشتم و از احوال او سؤال كردم برادرم گفت كه: او زنا كرد و او را سنگسار كرديم، و من مى ترسم كه در حقّ آن زن تقصير كرده باشم، از خدا بطلب كه مرا بيامرزد.

زن گفت كه: خدا تو را بيامرزد، بنشين؛ و او را در پهلوى پادشاه نشاند.

پس قاضى پيش آمد و گفت: برادرم زنى داشت عاشق او شدم و او را تكليف به زنا كردم قبول نكرد، پس پيش پادشاه او را متهم به زنا ساختم و به دروغ او را سنگسار كردم، از براى من استغفار كن.

زن گفت: خدا تو را بيامرزد. پس رو به شوهرش كرد كه: بشنو.

پس ديرانى آمد و قصۀ خود را نقل كرد و گفت: در شب، آن زن را بيرون كردم، مى ترسم كه درنده اى او را دريده باشد و كشته شده باشد به تقصير من.

گفت: خدا تو را بيامرزد، بنشين.

پس غلام آمد و قصۀ خود را نقل كرد.

زن به ديرانى گفت كه: بشنو. پس گفت: خدا تو را بيامرزد.

ص: 1332

پس آن مرد دار كشيده آمد و قصۀ خود را نقل كرد.

زن گفت: خدا تو را نيامرزد؛ چون او بى سبب در برابر نيكى بدى كرده بود.

پس آن زن عابده رو به شوهر خود كرد و گفت: من زن توام، آنچه شنيدى همه قصۀ من بود، مرا ديگر احتياجى به شوهر نيست، مى خواهم كه اين كشتى پرمال را متصرف شوى و مرا در اين جزيره بگذارى كه عبادت خدا كنم، مى بينى كه از دست مردان چه كشيده ام.

پس شوهر او را گذاشت و كشتى را با مال متصرف شد، پادشاه و اهل مملكت همگى برگشتند (1).

و ابن بابويه رحمة اللّه به سند معتبر از حضرت على بن الحسين عليه السّلام روايت كرده است كه: در بنى اسرائيل شخصى بود كار او اين بود كه قبرهاى مردم را مى شكافت و كفن مردگان را مى دزديد، پس يكى از همسايگان او بيمار شد ترسيد كه چون بميرد آن كفن دزد كفن او را بربايد، پس او را طلبيد و گفت: من با تو چگونه بودم در همسايگى؟

گفت: همسايۀ نيكى بودى براى من.

گفت: به تو حاجتى دارم.

گفت: بگو كه حاجت تو برآورده است.

پس دو كفن را بيمار به نزد او گذاشت گفت: هر يك را كه مى خواهى و بهتر است براى خود بردار ديگرى را بگذار كه مرا در آن كفن كنند، چون مرا دفن نمايند قبر مرا مشكاف و مرا عريان مكن.

پس آن نبّاش از گرفتن كفن ابا نمود و بيمار مبالغه نمود تا او كفن بهتر را برداشت.

چون آن شخص مرد و او را دفن نمودند، نبّاش با خود گفت: اين مرد بعد از مردن چه مى داند كه من كفنش را برداشته ام يا گذاشته ام، پس آمد و قبرش را شكافت، ناگاه صدائى شنيد كه كسى بانگ بر او زد كه: مكن.

پس ترسيد كفن را گذاشت و برگشت و به فرزندان خود گفت: من چگونه پدرى بودم

ص: 1333


1- . كافى 5/556.

براى شما؟

گفتند: نيكو پدرى بودى.

گفت: حاجتى به شما دارم، مى خواهم حاجت مرا برآوريد.

گفتند: بگو، آنچه فرمائى چنين خواهيم كرد.

گفت: مى خواهم كه چون بميرم مرا بسوزانيد، چون سوخته شوم استخوانهاى مرا بكوبيد و در هنگامى كه باد تندى آيد نصف آن خاكستر را به جانب صحرا به باد دهيد و نصف ديگر را به جانب دريا.

گفتند: چنين خواهيم كرد.

پس چون مرد هر چه وصيت كرده بود بجا آوردند، در آن حال حق تعالى به صحرا فرمود كه: آنچه در توست جمع كن، و به دريا فرمود كه: آنچه در توست جمع كن، پس آن شخص را زنده كرد و بازداشت و فرمود كه: تو را چه باعث شد كه چنين وصيتى كردى؟ گفت: بعزت تو سوگند كه از ترس تو چنين كردم.

پس حق تعالى فرمود: چون از خوف من چنين كردى خصمان تو را از تو راضى مى گردانم و خوف تو را به ايمنى مبدّل مى سازم و گناهان تو را مى آمرزم (1).

و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: زن زناكارى در ميان بنى اسرائيل بود كه بسيارى از جوانان بنى اسرائيل را مفتون خود ساخته بود، روزى بعضى از آن جوانان گفتند كه: اگر فلان عابد مشهور اين را ببيند فريفته خواهد شد.

آن زن چون اين سخن را شنيد گفت: و اللّه كه به خانه نروم تا او را از راه نبرم.

پس همان شب قصد خانۀ آن عابد كرد و در را كوفت و گفت: اى عابد! مرا امشب پناه ده كه در سراى تو شب به روز آورم.

عابد ابا نمود، زن گفت كه: بعضى از جوانان بنى اسرائيل با من قصد زنا دارند و از ايشان گريخته ام، اگر در را نمى گشائى ايشان مى رسند و فضيحت به من مى رسانند.

ص: 1334


1- . امالى شيخ صدوق 268.

عابد چون اين سخن را شنيد در را گشود، پس چون زن به خانه در آمد جامه هاى خود را گشود و افكند، چون عابد حسن و جمال او را مشاهده نمود، شهوت عنان اختيار از دست او ربود، وقتى خبر شد كه دست خود را بر بدن آن زن ديد، پس در همان ساعت متذكر شد و دست از او برداشت و ديگى در بار داشت كه آتش در زير آن مى سوخت، رفت و دست خود را در زير ديگ گذاشت، زن گفت كه: چه كار مى كنى؟

گفت: دست خود را مى سوزانم به آتش دنيا شايد كه نجات يابم از آتش عقبى.

زن بيرون شتافت و به بنى اسرائيل خبر كرد: عابد را دريابيد كه دست خود را سوخت.

پس بنى اسرائيل بسوى خانۀ عابد دويدند، وقتى رسيدند كه دستش تمام سوخته بود (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: عابدى در بنى اسرائيل بود كه از زنان دورى مى كرد، به اين سبب از شرّ شيطان ايمن گرديده بود، پس شبى از شبها زنى در سراى او مهمان شد به آن سبب خانۀ خاطرش محلّ وساوس شيطان گرديد، هر چند وساوس آن ملعون بر او غالب مى شد انگشتى از انگشتان خود را نزديك آتش مى برد كه آتش جهنم را به ياد آورد و به ياد آتش قيامت وسوسۀ شيطان را به باد مى داد و شعلۀ آتش شهوت را فرو مى نشانيد، و پيوسته در اين كار بود تا صبح؛ چون صبح طالع شد به آن زن گفت: بيرون رو كه بد مهمانى بودى تو از براى ما در اين شب (2).

در حديث معتبر ديگر منقول است كه: شخصى در خدمت حضرت صادق عليه السّلام وصف عبادت و تديّن شخصى كرد، حضرت پرسيد: عقلش چگونه است؟

گفت: نمى دانم.

فرمود كه: ثواب به قدر عقل مى باشد، بدرستى كه عابدى در بنى اسرائيل بود كه در جزيره اى از جزيره هاى دريا عبادت خدا مى كرد و آن جزيره بسيار سبز و خرم بود و

ص: 1335


1- . قصص الانبياء راوندى 183.
2- . قصص الانبياء راوندى 184.

آبهاى پاكيزه و درختان بسيار داشت، پس روزى ملكى از ملائكه بر آن عابد گذشت و عبادت او را پسنديد پس گفت: پروردگارا! ثواب عبادت اين بندۀ خود را به من بنما.

چون خدا ثواب او را به ملك نمود، ملك ثواب را كم شمرد در برابر عبادت او، پس حق تعالى وحى نمود بسوى آن ملك كه: برو و با او مصاحب شو.

پس ملك به صورت آدمى شد و به نزد او آمد، پس عابد از او پرسيد كه: تو كيستى؟ گفت: من مرد عابدى هستم، شنيدم وصف اين مكان را و وصف عبادت تو را و آمده ام كه در اين مكان با تو عبادت كنم.

پس در تمام اين روز با او بود، چون روز ديگر شد ملك به او گفت كه: اين محلّ تو جاى دلگشائى است، سزاوار نيست مگر از براى عبادت كردن.

عابد گفت: اين مكان ما يك عيب دارد.

ملك گفت كه: آن عيب چيست؟

عابد گفت: عيبش آن است كه خداى ما را حمارى نيست كه در اين مكان از براى او بچرانيم كه اين علفها ضايع نشود.

پس ملك گفت كه: خدا را احتياجى به اين علفها و حمار نمى باشد.

گفت: اگر حمار مى داشت اين علفها ضايع نمى شد.

پس حق تعالى وحى نمود بسوى آن ملك كه: من ثواب او را به قدر عقل او دادم (1).

به سند حسن از حفص بن البخترى منقول است كه گفت: من مدتى به حج نرفتم، چون به خدمت حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام رسيدم فرمود كه: چرا دير به حج آمدى؟

عرض كردم: فداى تو شوم كفيل و ضامن شخصى شدم و او وفا نكرد به عهد خود و مال را نداد و از من مطالبه كردند، به اين سبب به حج نتوانستم آمد.

فرمود كه: تو را با ضامن شدن چه كار است؟ مگر نمى دانى كه ضامن شدن هلاك كرد قرنهاى گذشته را؟ پس فرمود: جماعتى گناه بسيار كردند و از گناه خود بسيار خائف و

ص: 1336


1- . كافى 1/12؛ امالى شيخ صدوق 341.

ترسان بودند، پس جماعت ديگر آمدند و گفتند: گناهان شما بر ما، پس خدا بر اين جماعت عذاب فرستاد و فرمود كه: آنها از من ترسيدند و شما جرأت كرديد بر من (1).

به سند معتبر از ابو حمزۀ ثمالى منقول است كه: در زمان گذشته مردى بود از فرزندان پيغمبران و مال بسيار داشت و انفاق مى نمود از آن مال بر ضعيفان و مسكينان و محتاجان، و چون آن مرد فوت شد زنش نيز از مال او به نحوى كه او خود صرف مى كرد انفاق كرد، پس در اندك زمانى آن مال تمام شد و از آن مرد طفلى مانده بود، چون بزرگ شد بر هر كه مى گذشت رحمت مى فرستادند بر پدرش و دعا مى كردند كه خدا او را خيّر و بخشنده و نيكوكار گرداند.

پس آن پسر به نزد مادر خود آمد و گفت: چگونه بود حال پدر من كه بر هر كه مى گذرم ترحّم مى كند بر پدر من و مرا دعا مى كند؟

مادرش گفت: پدر تو مرد شايسته اى بود، مال فراوان داشت و خرج مى كرد در راه خدا و به ضعيفان و اهل مسكنت و ارباب حاجت بسيار مى داد، چون او مرد من نيز چنان كردم و مال به زودى تمام شد.

پسر گفت: اى مادر! سببش آن است كه پدرم ثواب داشت در آنچه مى كرد و تو نامشروع كردى و مستحقّ عقاب بودى در آنچه كردى.

گفت: چرا اى فرزند؟

گفت: براى آنكه پدرم مال خود را مى داد و تو مال ديگرى را مى دادى.

مادر گفت: راست گفتى اى فرزند، گمان ندارم كه تو بر من تنگ بگيرى و مرا حلال نكنى.

پسر گفت: تو را حلال كردم، آيا چيزى دارى كه من آن را مايه كنم و از فضل خدا طلب كنم شايد خدا گشادگى در احوال ما بدهد.

گفت: صد درهم دارم.

ص: 1337


1- . كافى 5/103.

پسر گفت: اگر خدا خواهد كه بركت دهد در چيزى بركت مى دهد هر چند آن مال كم باشد.

پس آن صد درهم را گرفت و به قصد طلب روزى خدا بيرون آمد، پس رسيد به مرد خوش روئى كه آثار صلاح و نيكى در او ظاهر بود و مرده بود و بر سر راه افتاده بود، آن پسر چون او را بر آن حال ديد با خود گفت كه: كدام تجارت بهتر است از آنكه اين مرد صالح را بردارم و بشويم و غسل بدهم و كفن بكنم و بر او نماز بگزارم و او را دفن كنم؟ پس چنان كرد و هشتاد درهم در تجهيز او خرج كرد و بيست درهم در دست او ماند، پس باز روانه شد به قصد طلب فضل و نعمت خدا تا آنكه به مردى رسيد، آن مرد از او پرسيد: به كجا مى روى اى بندۀ خدا؟

گفت: مى روم كه طلب كنم فضل و روزى و نعمت خدا را.

گفت: چه مبلغ مايه همراه دارى؟

گفت: بيست درهم.

گفت: چه نفع مى بخشد تو را در آن مطلبى كه تو دارى؟ آن جوان گفت كه: اگر خدا خواهد چيزى را بركت بدهد مى دهد هر چند اندك باشد.

گفت: راست گفتى، اگر من تو را به امرى راهنمائى كنم مرا شريك خود مى گردانى كه هر سودى كه بهم رسانى نصف آن را به من دهى؟

آن جوان گفت: بلى.

آن مرد گفت: از اين راه كه مى روى به خانه اى مى رسى، اهل آن خانه تو را تكليف ضيافت مى كنند، پس قبول كن و مهمان ايشان بشو، چون به خانۀ ايشان داخل شوى مى نشينى پس خادم مى آيد و براى تو طعام مى آورد و گربۀ سياهى با او همراه مى آيد پس به آن خادم بگو كه: اين گربه را به من بفروش، او مضايقه خواهد كرد، تو الحاح بسيار بكن پس او دلتنگ مى شود و مى گويد كه: گربه را به تو مى فروشم به مبلغ بيست درهم، پس بيست درهم را بده و گربه را از او بخر و آن گربه را ذبح كن و سرش را بسوزان و مغز سر آن گربه را بگير و متوجه فلان شهر بشو كه پادشاه ايشان نابينا شده است و بگو كه: من معالجۀ

ص: 1338

پادشاه مى كنم و مترس از جماعت بسيارى كه خواهى ديد كه در آن شهر كشته است آن پادشاه و بر دار كشيده است، زيرا كه آنها همه جمعى بوده اند كه به معالجۀ چشم او آمده اند، چون از معالجه عاجز شده اند ايشان را كشته است، پس از مشاهدۀ آنها مترس و بگو كه: من معالجه مى كنم، و هر چه خواهى از براى معالجه شرط كن بر پادشاه، پس روز اول يك ميل از مغز سر آن گربه در چشم او بكش و اثر نفع ظاهر خواهد شد و اگر بگويد زياده بكش قبول مكن، و در روز

نيز يك ميل بكش اگر تكليف زياده كند قبول مكن، و همچنين در روز سوم.

پس آن جوان رفت و مهمان آن جماعت شد و گربه را به مبلغ بيست درهم خريد و به آن شهر داخل شد و اظهار معالجۀ پادشاه كرد، و در روز اول يك ميل از مغز سر آن گربه در چشم پادشاه كشيد اثر نفع ظاهر شد، و در روز

اندكى مى ديد و در روز سوم بينا شد و چشمش به حالت اول برگشت، پس پادشاه به او گفت كه: حقّ بسيار بر من دارى و پادشاهى مرا به من برگردانيدى و من به جزاى آن دختر خود را به تو مى دهم.

آن جوان گفت: من مادرى دارم و از او جدا نمى توانم شد.

پادشاه گفت: دختر مرا بگير و هر قدر كه خواهى نزد من بمان و هرگاه كه ارادۀ رفتن كنى دختر مرا با خود ببر.

پس دختر پادشاه را به عقد او در آوردند و يك سال در نهايت عزت و شوكت و رفاهيت در ملك آن پادشاه ماند، چون بعد از يك سال ارادۀ حركت كرد، پادشاه از همه چيز همراه او كرد از اسب و شتر و گاو و گوسفند و ظروف و امتعه و اموال و اسباب و زر بسيار، پس بيرون آمد و با زوجه و اموال خود روانۀ ديار خود شد تا آنكه رسيد به آن موضع كه آن مرد را در آنجا ديده بود، پس ديد كه باز آن مرد در همانجا نشسته است، چون آن مرد او را ديد گفت: چرا به عهد خود وفا نكردى؟

آن جوان گفت: گذشته ها را بر من حلال كن، الحال آنچه دارم با تو قسمت مى كنم.

پس آنچه همراه داشت به دو حصّه كرد و گفت: هر حصّه را كه مى خواهى اختيار كن، پس يك حصّه را اختيار كرد.

ص: 1339

پس آن جوان گفت كه: وفا كردم به عهد خود؟

گفت: نه.

جوان گفت: چرا؟

گفت: زيرا كه زن نيز از آنها است كه در اين سفر بهم رسانيده اى و من در آن شريكم.

جوان گفت: راست گفتى، همۀ مال را بگير و زن را براى من بگذار.

گفت: من مال تو را نمى خواهم و حصّۀ خود را از آن زن مى خواهم.

پس آن جوان ارّه اى آورد كه بر سر زن گذارد و دو حصّه كند و نصف را به او بدهد.

پس آن مرد گفت كه: اكنون وفا به شرط خود كردى، زن و مالها همه از توست و من ملكم، خدا مرا فرستاده بود كه تو را خبر دهم براى آنچه كردى نسبت به آن مرده اى كه بر سر راه افتاده بود (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: عابدى در بنى اسرائيل بود كه هرگز متوجه امور دنيا نشده بود، پس ابليس پرتلبيس صدائى از بينى خود كرد كه لشكرهاى او همه به نزد او جمع شدند پس گفت: كيست كه برود و فلان عابد را گمراه كند؟ پس يكى از ايشان گفت كه: من مى روم.

پرسيد كه: از چه راه او را گمراه خواهى كرد؟

گفت: از راه زنان.

گفت: از تو نيست، او هرگز معاشرت با زنان نكرده است و لذت آن را نيافته است.

پس ديگرى گفت كه: من مى روم.

پرسيد: از چه راه مى روى؟

گفت: از راه شراب و لذت مطعومات.

گفت: نه، كار تو نيست، او را از اين راه فريب نمى توان داد.

پس ديگرى گفت: من مى روم.

ص: 1340


1- . اختصاص 214.

پرسيد كه: از چه راه مى روى؟

گفت: از راه نيكى و عبادت.

گفت: برو كه تو يار اوئى.

پس آن شيطان به صورت مردى شد و رفت به آن مكان كه او عبادت مى كرد و در برابر او ايستاد و مشغول نماز شد، پس عابد خواب مى كرد و شيطان خواب نمى كرد، عابد استراحت مى كرد و شيطان استراحت نمى كرد، پس عابد به نزد آن شيطان رفت از روى شكستگى و اخلاص و عمل خود را حقير مى شمرد در جنب عمل او و گفت: به چه چيز تو را چنين قوّتى بر عبادت بهم رسيده است؟

شيطان جوابش نگفت. باز مرتبۀ ديگر به نزد او رفت و التماس كرد كه با او سخن بگويد، پرسيد: به چه عمل به اين مرتبه رسيده اى؟

گفت: اى بندۀ خدا! گناهى كردم و توبه كردم، هر وقتى كه آن گناه را به خاطر مى آورم قوّت بر نماز بهم مى رسانم؟

عابد گفت: بگو چه گناه كردى تا من نيز آن گناه را بكنم و توبه كنم شايد به مرتبۀ تو برسم و اين قوّت را كه تو بر نماز دارى بهم رسانم.

گفت: داخل شهر شو و خانۀ فلان فاحشه را بپرس و دو درهم به او بده و با او زنا كن.

گفت: دو درهم از كجا بياورم؟ من نمى دانم كه دو درهم چه چيز هست، و هرگز متوجه دنيا نشده ام.

پس شيطان از زير پاى خود دو درهم بدر آورد و به او داد، پس عابد با آن جامه هاى عبادت متوجه شهر شد و احوال خانۀ آن فاحشه را پرسيد، مردم نشان دادند گمان كردند كه عابد آمده است كه او را هدايت كند.

چون عابد داخل خانۀ آن زن شد دو درهم را بسوى او انداخت و گفت: برخيز، پس آن زن برخاست و داخل خانه شد و عابد را به خانه طلبيد و گفت: اى مرد! تو به هيئتى به پيش من آمده اى كه كسى به نزد مثل من با اين هيئت نمى آيد، خبر خود را به من بگو كه به چه سبب متوجه اين كار شده اى؟

ص: 1341

چون عابد قصۀ خود را به آن زن نقل كرد گفت: اى بندۀ خدا! ترك گناه آسانتر است از توبه كردن، و چنين نيست كه هر كه خواهد توبه كند او را ميسّر شود، البته آن مرد شيطانى بوده است كه متمثل شده بوده است براى تو، الحال برو به جاى خود كه او را در آنجا نخواهى ديد.

پس عابد برگشت و آن زن زناكار در همان شب مرد، چون صبح شد بر در خانۀ او نوشته شده بود كه: حاضر شويد به جنازۀ فلان زن كه او از اهل بهشت است.

پس مردم به شك افتادند و سه روز او را دفن نكردند براى شكى كه در امر او داشتند، پس حق تعالى وحى فرمود بسوى پيغمبرى از پيغمبران-راوى گويد كه: گويا حضرت فرمود كه: حضرت موسى عليه السّلام بود-كه: برو بر فلان فاحشه نماز كن و امر كن مردم را كه بر او نماز كنند كه من او را آمرزيدم و بهشت را بر او واجب گردانيدم به سبب آنكه آن بندۀ مرا از معصيت من بازداشت (1).

ص: 1342


1- . كافى 8/384.

باب سى و هفتم: در بيان احوال بعض از پادشاهان زمين است

ص: 1343

ص: 1344

حق تعالى مى فرمايد: أَ هُمْ خَيْرٌ أَمْ قَوْمُ تُبَّعٍ وَ اَلَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ أَهْلَكْناهُمْ إِنَّهُمْ كانُوا مُجْرِمِينَ (1)يعنى: «آيا كفار قريش بهترند-به حسب دنيا-يا قوم تبّع و آنان كه پيش از ايشان بودند هلاك كرديم ايشان را، بدرستى كه ايشان بودند گناهكاران» .

بدان كه خلاف است كه آيا تبّع ايمان آورد يا بر كفر مرد؟ بعضى گفته اند كه مراد از آيۀ كريمه تبّع و قوم اوست كه خدا همه را هلاك كرد؛ و بعضى گفته اند كه تبّع ايمان آورد و قومش بر كفر ماندند و به عذاب الهى هلاك شدند، اين قول اقوى است چنانچه به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه تبّع به اوس و خزرج گفت كه: شما در اينجا باشيد-يعنى در مدينه-تا بيرون آيد پيغمبر آخر الزمان صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، و اگر من او را دريابم خدمت او خواهم كرد و با او خروج خواهم كرد (2).

عامه از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روايت كرده اند كه فرمود: دشنام مدهيد تبّع را كه او مسلمان شد (3). از كعب الاحبار روايت كرده اند كه: او نيكو مرد صالحى بود و خدا قوم او را مذمّت كرده است و او را مذمّت نكرده است (4).

و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه شخصى از اهل شام از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام پرسيد كه: تبّع را چرا تبّع مى گفتند؟

فرمود: زيرا كه در اول پسرى بود كاتب و نويسندۀ پادشاهى بود كه پيش از او بود، پس

ص: 1345


1- . سورۀ دخان:37.
2- . مجمع البيان 5/66؛ و روايت امام صادق عليه السّلام در مناقب ابن شهر آشوب 1/39 آمده است.
3- . تفسير فخر رازى 27/248؛ تفسير بغوى 4/154.
4- . مجمع البيان 5/66؛ تفسير بغوى 4/153.

هرگاه نامه اى از براى پادشاه مى نوشت در اولش مى نوشت «بسم اللّه الّذي خلق صبحا و ريحا» يعنى: «ابتدا مى كنم و تبرك و استعانت مى جويم به نام خداوندى كه صبح و باد را او آفريده است» پس پادشاه مى گفت كه: بنويس نامه را و ابتدا كن به نام ملك رعد، و او مى گفت كه: ابتدا نمى كنم مگر به اسم خداى خود و بعد از آن هر حاجت كه دارى مى نويسم، پس حق تعالى به جزاى اين عمل پادشاهى آن پادشاه را به او منتقل گردانيد و مردم او را متابعت كردند در پادشاهى او يا در دين او، پس به اين سبب او را تبّع گفتند (1).

و در حديث حسن از اسماعيل بن جابر منقول است كه گفت: در ميان مكه و مدينه با رفيق خود همراه بودم، پس در باب انصار سخن گفتيم، بعضى گفتند كه از قبيله هاى مختلف جمع شده اند و بعضى گفتند از اهل يمن اند، تا آنكه رسيديم به خدمت حضرت صادق عليه السّلام، آن حضرت در سايۀ درختى نشسته بود.

چون نشستيم از باب اعجاز پيش از آنكه ما سؤال كنيم فرمود كه: تبّع از جانب عراق آمد و علما و فرزندان پيغمبران با او همراه بودند، چون رسيد به اين وادى كه از قبيلۀ هذيل بود گروهى از بعضى قبايل بسوى او آمدند و گفتند: تو مى روى بسوى اهل بلدى كه مدتها است كه مردم را بازى مى دهند و شهر خود را حرم نام كرده اند و خانه اى ساخته اند و آن را خانۀ پروردگار خود گردانيده اند-و مراد ايشان شهر مكه و خانۀ كعبه بود-پس تبّع گفت:

اگر چنان باشد كه شما مى گوئيد مردان ايشان را خواهم كشت و فرزندان ايشان را اسير خواهم كرد و خانۀ ايشان را خراب خواهم كرد.

پس ديده هاى او روان شد و بر رويش آويخته شد، پس علما و فرزندان پيغمبران را طلبيد و گفت: فكر كنيد در امر من و مرا خبر دهيد به چه سبب اين بلا مرا عارض شد؟ پس ايشان ابا كردند از آنكه سبب آن را به او بگويند، پس قسم داد به ايشان، گفتند: ما را خبر ده كه چه در خاطر خود گذرانيدى؟

گفت: در خاطر خود گذرانيدم كه چون وارد مكه شوم مردان ايشان را بكشم و ذرّيّت

ص: 1346


1- . علل الشرايع 596؛ عيون اخبار الرضا 1/246.

ايشان را اسير كنم و خانۀ ايشان را خراب كنم.

گفتند: ما اين بلا را نمى دانيم مگر از اين اراده اى كه كرده اى بگذرى.

گفت: چرا؟

گفتند: زيرا كه آن شهر حرم خدا است و آن خانه خانۀ خدا است و ساكنان آن شهر و آن خانه فرزندان ابراهيم خليلند.

گفت: راست گفتيد، اكنون چه كار بكنم كه از اين گناه بيرون آيم و اين بلا از من دفع شود؟

گفتند: عزم كن بر خلاف آنچه عزم كرده بودى، شايد اين بلا از تو دفع شود.

پس عزم كرد بر تعظيم كعبه و مكه و احسان با اهل آن، پس ديده هايش به جاى خود برگشت و طلبيد آن جماعت را كه او را دلالت بر خراب كردن خانۀ كعبه كرده بودند و ايشان را كشت، پس به مكه آمد و كعبه را جامه پوشانيد و سى روز به مردم طعام خورانيد و هر روز صد شتر براى اهل مكه مى كشت تا آنكه كاسه هاى بزرگ از گوشت پر مى كردند و بر سر كوهها مى گذاشتند براى درندگان، و علف و دانه در واديها و بيابانها ريختند از براى وحشيان.

پس، از مكه برگشت بسوى مدينۀ طيبه و گروهى از اهل يمن را كه از قبيلۀ غسّان بودند در آنجا گذاشت براى انتظار مقدم شريف پيغمبر آخر الزمان صلّى اللّه عليه و آله و سلم و انصار از اولاد ايشانند. به روايت ديگر كعبه را جامه اى از نطع پوشانيد و خوشبو گردانيد (1).

در روايت ديگر منقول است كه: تبّع بن حسّان چون به مدينه آمد سيصد و پنجاه نفر از يهود را كشت و خواست مدينه را خراب كند، پس برخاست مردى از يهود كه دويست و پنجاه سال عمر او بود گفت: اى پادشاه! مانند تو كسى نمى بايد كه قول باطل را قبول كند و مردم را براى غضب بكشد، تو نمى توانى اين شهر را خراب كنى.

گفت: چرا؟

ص: 1347


1- . كافى 4/215.

آن يهودى گفت: زيرا كه از فرزندان اسماعيل، پيغمبرى ظاهر خواهد شد و به اين مكان هجرت خواهد كرد.

پس دست برداشت از كشتن ايشان و به مكه رفت و كعبه را كسوه پوشانيد و مردم را اطعام كرد، پس تبّع شعرى چند خواند كه مضمون آنها اين است: شهادت مى دهم بر احمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه او رسول است از جانب خداوندى كه آفرينندۀ مخلوقات است اگر عمر من متصل شود به عمر او هرآينه وزير و ياور او خواهم بود (1).

و ابن شهر آشوب رحمة اللّه روايت كرده است كه: تبّع اول از آن پنج نفر بوده است كه تمام زمين را مالك شدند و در جميع زمين گشت و از هر شهرى ده نفر اختيار مى كرد از دانايان و علماى ايشان، چون به مكه رسيد چهار هزار نفر از علما با او همراه بودند، چون اهل مكه او را تعظيم نكردند بر ايشان غضب كرد و وزيرى داشت كه او را «عمياريا» (2)مى گفتند، پس در اين امر با او مصلحت كرد، او گفت: ايشان جاهلند و عجبى بهم رسانيده اند به سبب اين خانۀ كعبه، پس پادشاه در خاطر خود عزم كرد كه كعبه را خراب كند و اهل مكه را بكشد! پس خدا دردى بر سر و دماغ او موكّل گردانيد كه از چشمها و گوشها و بينى و دهان او آب گنديده جارى شد و اطبّا از معالجۀ او عاجز شدند و گفتند: اين امر آسمانى است ما اين را معالجه نمى توانيم كرد و متفرق شدند، چون شب شد عالمى به نزد وزير آمد و پنهان به او گفت كه: اگر پادشاه راست بگويد كه چه نيّت در خاطر خود گذرانيده است من او را معالجه مى كنم، پس وزير از پادشاه رخصت طلبيد و آن عالم را در خلوت به نزد او برد، پس عالم به او گفت: آيا در باب كعبه نيّت بدى كرده اى؟

گفت: بلى، چنين عزم كرده بودم كه كعبه را خراب كنم و اهلش را بكشم.

عالم گفت: از اين نيّت بد توبه كن تا خير دنيا و آخرت براى تو حاصل شود.

تبّع گفت: توبه كردم از آن نيّت كه كرده بودم.

ص: 1348


1- . خرايج راوندى 1/81.
2- . در مصدر: «عمياريسا» است.

پس در همان ساعت از آن بلا عافيت يافت و ايمان آورد به خدا و به ابراهيم خليل عليه السّلام و هفت جامه بر كعبه پوشانيد و او اول كسى بود كه كعبه را جامه پوشانيد، و بيرون آمد به جانب مدينه و موضع مدينه زمينى بود كه چشمۀ آبى در آنجا بود، چون به آن موضع رسيد از ميان چهار هزار عالم كه با او بودند چهار صد نفر جدا شدند كه در آن موضع ساكن شوند و آمدند به در خانۀ پادشاه و گفتند: ما از شهرهاى خود بيرون آمديم و مدتى با پادشاه گرديديم تا به اين مكان رسيديم مى خواهيم ما را رخصت دهد كه در اينجا بمانيم تا وقت مردن.

پس وزير به ايشان گفت: حكمت در اين چيست كه اين را اراده كرده ايد؟

گفتند: اى وزير! بدان كه شرف اين خانۀ كعبه به شرف محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است كه صاحب قرآن و قبله و علم و منبر است و ولادتش در مكه خواهد بود و بسوى اين مكان هجرت خواهد كرد و اميدواريم كه ما يا اولاد ما او را دريابيم.

چون تبّع اين سخن را از ايشان شنيد عازم شد كه يك سال با ايشان بماند شايد كه سعادت ملازمت آن حضرت را دريابد و امر كرد چهار صد خانه براى آنها بنا كردند، و به هر يك از ايشان يك كنيز آزاد كرده از كنيزان خود تزويج نمود و هر يك را مال بسيار داد و نامه اى به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم نوشت، و در آن نامه ذكر كرد ايمان به اسلام خود را و آنكه از امّت اوست و استدعا نمود كه براى او شفاعت كند نزد حق تعالى، و در عنوان نامه نوشت كه: اين نامه اى است بسوى محمد بن عبد اللّه كه خاتم پيغمبران است و رسول پروردگار عالميان است از تبّع اول؛ و نامه را به آن عالمى سپرد كه او را نصيحت كرده بود، و از مدينه بيرون رفت و متوجه بلاد هند شد و در «غلسان» كه شهرى است از شهرهاى هند فوت شد، ميان مردن او و ولادت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هزار سال فاصله بود، چون رسول خدا مبعوث شد و اكثر اهل مدينه به آن حضرت ايمان آوردند نامۀ تبّع را به ابو ليلى دادند و از براى آن حضرت فرستادند، و چون ابو ليلى به مكه رسيد آن حضرت در قبيلۀ بنى سليم بود، چون نظر مباركش بر او افتاد فرمود: توئى ابو ليلى؟

عرض كرد: بلى.

ص: 1349

فرمود: نامه تبّع اول را آورده اى؟

پس ابو ليلى حيران شد؛ فرمود: بده نامه را. و نامه را گرفت و به حضرت امير المؤمنين عليه السّلام داد كه: بخوان، چون نامۀ تبّع را خواند حضرت سه مرتبه فرمود: مرحبا به برادر شايستۀ ما، و امر فرمود ابو ليلى را كه: برگرد بسوى مدينه (1).

مؤلف گويد: در ساير احوال تبّع با احوال بعضى از اهل جاهليت در ابواب احوال حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مذكور خواهد شد ان شاء اللّه تعالى.

و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: سلمان فارسى رضي اللّه عنه گفت: پادشاهى بود از پادشاهان فارس كه او را «روذين» مى گفتند و جبارى بود معاند حق و ستمكار، چون در پادشاهى خود فساد بسيار در زمين كرد حق تعالى او را مبتلا گردانيد به درد جانب راست سر و به مرتبه اى شديد شد كه مانع شد او را از خوردن و آشاميدن، پس به استغاثه و تذلّل آمد و وزيران خود را طلبيد و اين حال را به ايشان شكايت كرد، هر دوا كه به او دادند نافع نيفتاد تا آنكه از تأثير دوا نااميد شد.

پس در آن وقت حق تعالى پيغمبرى را مبعوث گردانيد و وحى نمود بسوى او كه: برو به نزد روذين بندۀ جبار من در هيئت اطبّا و اول او را تعظيم نما و رفق و مدارا كن با او و او را اميدوار گردان كه زود شفا خواهى يافت بى آنكه دوائى بخورى يا داغى بسوزانى، چون ببينى كه متوجه تو مى شود و سخن تو را قبول مى كند بگو دواى درد تو خون طفل شيرخواره اى است كه والدين او به رضاى خود او را بكشند بى جبرى و اكراهى و سه قطره از خون او در بينى راست خود بچكانى، اگر چنين كنى در همان ساعت وجع تو بر طرف مى شود.

چون پيغمبر به فرمودۀ الهى عمل نمود و به آن پادشاه آن دوا را گفت، پادشاه گفت:

گمان ندارم در ميان مردم چنين پدر و مادرى بهم رسند كه به رضاى خود چنين كارى بكنند.

ص: 1350


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/38-40.

فرمود: اگر عطيۀ بسيارى بدهى به اين مطلب مى رسى.

پس پادشاه در اين باب رسولان به اطراف فرستاد كه چنين طفلى پيدا كنند، بعد از تفحّص بسيار مرد و زنى پريشان يافتند كه فرزندى تازه متولد شده بود از ايشان و به سبب بسيارى مال كه به ايشان وعده مى كردند و كثرت احتياج ايشان به مال به اين راضى شدند كه آن فرزند را بكشند، چون ايشان را به نزد پادشاه آوردند پادشاه طاس نقره اى طلبيد و كاردى، و مادر را گفت: طفلت را در دامن خود نگاهدار تا پدر او را ذبح كند، پس در اين حال خدا آن طفل را به قدرت كاملۀ خود به سخن آورد و گفت: اى پادشاه! بازدار پدر و مادر مرا از كشتن من كه بد پدر و مادرى هستند ايشان براى من، اى پادشاه! طفل ضعيف را هرگاه ستمى مى رسد پدر و مادر دفع ستم از او مى كنند و ايشان خود ستم بر من مى كنند، پس زنهار كه يارى ايشان مكن بر ظلم من.

پس پادشاه را ترس عظيم رو داد و آن درد از او برطرف شد، در همان ساعت به خواب رفت، در خواب ديد كه شخصى به او گفت: حق تعالى آن طفل را به سخن آورد و مانع شد تو را و والدين او را از كشتن او و او تو را مبتلا گردانيده بود به درد شقيقه كه متنبّه شوى و ترك ستم نمائى و سيرت خود را در ميان رعيت نيكو گردانى و همان خداوند صحت را به تو برگردانيد و تو را پند داد به سخن گفتن آن طفل. پس پادشاه بيدار شد و دردى در خود نيافت دانست كه همه از جانب خدا است، و سيرت خود را تغيير داد و در بقيۀ عمر خود به عدالت و دادرسى سلوك كرد (1).

ابن بابويه عليه الرحمه به سند خود از ابو رافع روايت كرده است كه: جبرئيل عليه السّلام كتابى براى حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورد كه در آن كتاب احوال جميع پيغمبران گذشته و جميع پادشاهان گذشته بود، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم احوال ايشان را مجملا نقل فرمود.

ابن بابويه حديث را اختصار كرده است و آنچه نقل كرده است بعضى را ما در بابهاى سابق بيان كرديم و آنچه در آنجاها بيان نشده است در اينجا ذكر مى كنيم:

ص: 1351


1- . قصص الانبياء راوندى 245.

فرمود: چون اشج بن اشجان پادشاه شد و او را كنيس مى گفتند دويست و شصت و شش سال پادشاهى كرد، و در سال پنجاه و يكم سلطنت او حضرت عيسى عليه السّلام متولد شد، و چون عيسى عليه السّلام به آسمان رفت شمعون بن حمون صفا عليه السّلام را خليفۀ خود گردانيد، و چون شمعون به رحمت ايزدى واصل شد حضرت يحيى بن زكريا عليه السّلام به پيغمبرى مبعوث شد و در آن وقت اردشير پسر اشكان پادشاه شد و چهارده سال و ده ماه سلطنت كرد، در سال هشتم سلطنت او يهودان حضرت يحيى عليه السّلام را شهيد كردند پس يحيى فرزند شمعون را وصىّ خود گردانيد، و بعد از اردشير شاپور پسرش پادشاه شد و سى سال سلطنت كرد تا خدا او را كشت، و علم و نور و تفضيل حكمت و احكام خدا در آن زمان در فرزندان يعقوب پسر شمعون بود و حواريان اصحاب عيسى عليه السّلام با ايشان مى بودند.

در اين وقت بخت نصر پادشاه شد و مدت سلطنت او صد و هشتاد و هفت سال شد و هفتاد هزار كس را بر خون يحيى عليه السّلام كشت و بيت المقدس را خراب كرد، يهود در شهرها پراكنده شدند، چون چهل و هفت سال از سلطنت او گذشت عزير را خدا به پيغمبرى فرستاد بر اهل آن شهرها كه از ترس مرگ گريخته بودند و عزير را با آنها ميراند و بعد از صد سال همه را زنده كرد و ايشان صد هزار كس بودند و باز همه به دست بخت نصر كشته شدند، پس بعد از بخت نصر مهرويه پسر او پادشاه شد و شانزده سال و بيست و شش روز سلطنت كرد و دانيال عليه السّلام را گرفت و در چاه كرد و نقبها براى اصحاب او كند و آتش در آن نقبها افروخت و ايشان را در آتش افكند و ايشانند اصحاب اخدود كه خدا در قرآن فرموده است، پس چون حق تعالى خواست دانيال عليه السّلام را قبض روح نمايد امر فرمود او را كه نور و حكمت خدا را به پسرش «مكيخا» پسر خود بسپارد و او را خليفۀ خود گرداند، پس در آن وقت هرمز پادشاه شد و سى و سه سال و سه ماه و چهار روز سلطنت كرد، و بعد از او بهرام بيست و شش سال پادشاهى كرد، و در اين مدت حافظ دين و شريعت خدا مكيخا پسر دانيال عليه السّلام بود و اصحاب او از مؤمنان و شيعيان و تصديق كنندگان بودند امّا نمى توانستند ايمان خود را ظاهر نمايند در آن زمان و قادر نبودند كه سخن حقّى را علانيه بگويند.

ص: 1352

بعد از بهرام، پسر او هفت سال سلطنت كرد و در زمان او پيغمبران منقطع شدند و فترت بهم رسيد و ولىّ امر امامت و وصايت باز مكيخا بود و اصحاب مؤمن او با او بودند، پس چون نزديك شد ارتحال مكيخا به دار بقا حق تعالى در خواب به او وحى نمود كه نور و حكمت خدا را به «انشو» پسر خود بسپارد و او را وصىّ خود گرداند، و فترت ميان عيسى عليه السّلام و محمد عليه السّلام چهار صد و هشتاد سال بود و دوستان خدا در آن روز در زمين فرزندان انشو بودند، يكى بعد از ديگرى وصى و پيشوا مى شدند، هر كه را حق تعالى مى خواست وصىّ مى نمود، پس بعد از بهرام شاپور پسر هرمز نود و دو سال سلطنت كرد و او اول كسى بود كه تاج ساخت و بر سر گذاشت و باز وصى در آن زمان انشو بود، و بعد از شاپور برادر او اردشير دو سال پادشاه بود و در زمان او خدا زنده كرد اصحاب كهف و رقيم را، و خليفۀ خدا در آن زمان «دسيحا» پسر انشو بود، و بعد از اردشير شاپور پسر او پنجاه سال سلطنت كرد و باز در زمان او دسيحا حافظ دين خدا بود، و بعد از شاپور يزدجرد پسر او بيست و يك سال و پنج ماه و نوزده روز سلطنت كرد و باز خليفۀ خدا در زمين دسيحا بود، و چون خدا خواست او را به رحمت خود ببرد وحى نمود بسوى او در خواب كه علم خدا و نور و تفضيل حكمتها و احكام او را بسپارد به «نسطورس» پسر خود و او را وصىّ خود گرداند، پس بعد از يزدجرد بهرام گور بيست و شش سال و سه ماه و هيجده روز سلطنت كرد و خليفۀ خدا در زمين نسطورس بود.

بعد از بهرام فيروز پسر يزدجرد پسر بهرام بيست و هفت سال پادشاه بود و خليفۀ خدا در زمين باز نسطورس بود و مؤمنان آن زمان با او مى بودند، چون حق تعالى اراده نمود نسطورس را به جوار رحمت خود ببرد در خواب بسوى او وحى فرمود كه علم و نور و حكمت و كتابهاى او را بسپارد به «مرعيدا» ، و بعد از فيروز «فلاس» پسر فيروز چهار سال سلطنت كرد و باز خليفۀ خدا مر عيدا بود، و بعد از فلاس برادر او «قباد» چهل و سه سال سلطنت كرد، و بعد از قباد جاماسب برادر او شصت و شش سال يا چهل و شش سال سلطنت كرد و باز حافظ دين خدا مر عيدا بود، و بعد از جاماسب كسرى پسر قباد چهل و شش سال و هشت ماه سلطنت كرد و باز حافظ دين و شريعت الهى مرعيدا و اصحاب و

ص: 1353

شيعيان مؤمن او بودند.

چون حق تعالى خواست مر عيدا را به جوار رحمت خود ببرد در خواب بسوى او وحى نمود كه نور خدا و حكمت او را تسليم بحيراى راهب نمايد و او را خليفۀ خود گرداند، و بعد از كسرى هرمز پسر او پادشاه شد و مدت سلطنت او سى و هشت سال بود و حافظ دين خدا در آن زمان بحيرا و اصحاب مؤمن و شيعيان تصديق كنندۀ او بودند، و بعد از هرمز كسرى كه او را پرويز مى گفتند پادشاه شد، باز خليفۀ خدا در زمين بحيرا بود تا آنكه چون مدت غيبت حجتهاى خدا به طول انجاميد و وحى الهى منقطع شد و استخفاف كردند به نعمتهاى خدا و مستوجب غضب خدا شدند و دين خدا مندرس شد و ترك نماز كردند، قيامت نزديك شد و افتراق مذاهب بسيار شد و مردم مبتلا شدند به حيرت و ظلمت جهالت و دينهاى مختلف و امور پراكنده و راههاى مشتبه و قرنها از زمان پيغمبران گذشت و بعضى بر طريقۀ پيغمبران خود ماندند و آخر ايشان بدل كردند نعمت خدا را به كفران و طاعت خدا را به ظلم و عدوان، پس در اين وقت خدا برگزيد از براى پيغمبرى و رسالت خود از شجرۀ مشرّفۀ طيبه كه اختيار كرده بود آن را در علم سابق خود بر همۀ قبيله ها، و اين سلسله را محلّ پاكان و معدن برگزيدگان خود گردانيده بود و محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را مخصوص گردانيد او را به پيغمبرى و برگزيد او را به رسالت و به دين او حق را ظاهر گردانيد تا آنكه حكم حق ميان بندگان او بكند و محاربه كند با دشمنان خداوند عالميان، و علم جميع پيغمبران و اوصياى گذشته را براى آن حضرت جمع كرد و زياده بر آنها قرآن را به او عطا كرد به زبان عربى ظاهر كننده اى كه راه ندارد باطل بسوى آن نه از پيش رو و نه از پشت سر، فرستاده شده است از جانب خداوند حكيم حميد و در قرآن بيان فرمود خبر گذشته ها و علم آيندگان را (1).

ابن بابويه رحمة اللّه از اسحاق بن ابراهيم طوسى روايت كرده است كه در سنّ نود و هفت سالگى در خانۀ يحيى بن منصور نقل كرد كه: من پادشاهى را در هند ديدم كه او را

ص: 1354


1- . كمال الدين و تمام النعمة 224 با چند اختلاف.

«سر بابك» (1)مى گفتند در شهرى كه آن را «صوح» (2)مى گفتند، پس از او پرسيدم: چند سال از عمر تو گذشته است؟

گفت: نهصد و بيست و پنج سال-و مسلمان بود-و گفت: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ده نفر از اصحاب خود را به نزد من فرستاد كه حذيفة بن اليمان و عمرو بن العاص و اسامة بن زيد و ابو موسى اشعرى و صهيب رومى و سفينه و غير ايشان در ميان آنها بودند و مرا دعوت به اسلام كردند و من اجابت نمودم و مسلمان شدم و نامۀ آن حضرت را بوسيدم.

پس من گفتم: با اين ضعف چگونه نماز مى كنى؟

گفت: حق تعالى مى فرمايد اَلَّذِينَ يَذْكُرُونَ اَللّهَ قِياماً وَ قُعُوداً وَ عَلى جُنُوبِهِمْ (3)

گفتم: خوراك تو چيست؟

گفت: آب گوشت با گندنا.

گفتم: آيا از تو چيزى جدا مى شود؟

گفت: هفته اى يك مرتبه چيز كمى دفع مى شود.

پس احوال دندانهاى او را پرسيدم؟

گفت: بيست مرتبه آنها را افكنده ام و از نو بدر آورده ام. و در طويلۀ او چهارپائى ديدم از فيل بزرگتر كه او را «زندفيل» مى گفتند، پرسيدم: چه مى كنى اين جانور را؟

گفت: رخت خدمتكاران را بر آن بار مى كنند و براى گازران مى برند كه بشويند.

و چهار سال راه طول مملكت او و چهار سال راه عرض آن بود، و شهرى كه پايتخت او بود پنجاه فرسخ در پنجاه فرسخ بود، و بر در هر دروازه از دروازه هاى شهر او صد و بيست هزار لشكر حاضر بودند كه چون حادثه رو مى داد محتاج نبودند به آنكه استعانت از لشكرهاى ديگر بجويند، و جاى او در وسط شهر بود.

شنيدم كه مى گفت: داخل بلاد مغرب شده ام و به ريگ بيابان عالج رسيده ام و رفته ام

ص: 1355


1- . در مصدر: «سر بانك» .
2- . در مصدر: «قنّوج» .
3- . سورۀ آل عمران:191.

بسوى شهر قوم موسى-يعنى جابلقا-و بام خانه هاى ايشان هموار است؛ خرمن جو و گندم و مأكولات ايشان هميشه در بيرون شهر است، آنچه مى خواهند از براى قوت خود برمى دارند و باقى را در بيرون شهر مى گذارند، و قبرهاى ايشان در خانه هاى ايشان است، و باغهاى ايشان دو فرسخ از شهر ايشان دور است، و در ميان ايشان مرد پير و زن پير نيست، بيمارى در ميان ايشان نمى باشد تا وقت مرگ.

بازارهاى ايشان گشوده است، هر كه چيزى مى خواهد مى رود و مى كشد و برمى دارد و قيمتش را در آنجا مى گذارد و صاحبش حاضر نيست، در وقت نماز همه حاضر مى شوند در مسجد و نماز مى كنند و بر مى گردند؛ در ميان ايشان خصومت و نزاع نمى باشد، سخنى بغير از ياد خدا و نماز و ياد مرگ نمى گويند (1).

مؤلف گويد: قصص معمّران را در كتاب احوال حضرت قائم عليه السّلام ان شاء اللّه بيان خواهيم كرد، و از جملۀ قصص انبياء قصۀ يوذاسف است، چون طولى داشت در كتاب «عين الحياة» بيان كرده بوديم و نبوت او به حديث معتبر ثابت نبود، لهذا در اينجا ايراد نكرديم و هر كه خواهد بر آن قصص مطّلع بشود به كتاب «عين الحياة» رجوع نمايد.

ص: 1356


1- . كمال الدين و تمام النعمة 642.

باب سى و هشتم: در بيان قصۀ هاروت و ماروت است

ص: 1357

ص: 1358

حق تعالى مى فرمايد وَ ما أُنْزِلَ عَلَى اَلْمَلَكَيْنِ بِبابِلَ هارُوتَ وَ مارُوتَ (1)گفته اند:

مراد آن است كه: «شياطين تعليم مى كردند مردم را آنچه فرستاده شده بود از سحر بر دو ملك كه در زمين بابل بودند كه نام ايشان هاروت و ماروت بود» (2)، وَ ما يُعَلِّمانِ مِنْ أَحَدٍ حَتّى يَقُولا إِنَّما نَحْنُ فِتْنَةٌ فَلا تَكْفُرْ (3)«و نمى آموختند سحر را به احدى تا مى گفتند به او كه: نيستيم ما مگر فتنه و امتحانى براى مردم پس كافر مشو بعمل كردن به سحر» ، فَيَتَعَلَّمُونَ مِنْهُما ما يُفَرِّقُونَ بِهِ بَيْنَ اَلْمَرْءِ وَ زَوْجِهِ (4)«پس مى آموختند از ايشان آنچه جدائى مى افكندند به سبب آن ميان آدمى و جفت او» .

على بن ابراهيم و عياشى رحمهما اللّه در تفسيرهاى خود به سند حسن از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده اند كه: ملائكه نازل مى شدند هر روز و هر شب براى حفظ اعمال اوساط اهل زمين از فرزندان آدم و اعمال ايشان را مى نوشتند و به آسمان بالا مى بردند، پس به فرياد آمدند اهل آسمان از گناهان اهل زمين و عيب مى كردند در ميان خود اهل زمين را به آنچه مى شنيدند و مى ديدند از ايشان از افترا بستن ايشان بر خدا و جرأت ايشان بر معصيت حق تعالى، پس خدا را تنزيه كردند از آنچه خلق به او نسبت مى دهند و به آن وصف مى كنند، و گروهى از ملائكه گفتند: پروردگارا! به غضب نمى آئى از آنچه خلق تو در زمين مى كنند و از آنچه در حقّ تو افترا مى كنند و بغير حق به تو نسبت مى دهند، و از آنچه

ص: 1359


1- . سورۀ بقره:102.
2- . مجمع البيان 1/174.
3- . سورۀ بقره:102.
4- . سورۀ بقره:102.

نافرمانى تو مى كنند بعد از آنكه نهى كرده اى ايشان را از آنها و تو حلم مى كنى با ايشان و حال آنكه در قبضۀ قدرت تواند و در نعمت و عافيت تو تعيّش مى كنند؟

پس حق تعالى خواست بنمايد به ملائكه قدرت كاملۀ خود را و جارى بودن امر خود را در خلق خود، و بشناساند به ملائكه نعمت خود را بر ايشان كه ايشان را از گناه معصوم گردانيده و خلقت ايشان را از ساير خلقتها امتياز داده و ايشان را مجبول بر طاعت گردانيده و شهوت معصيت در ايشان قرار نداده است، پس وحى فرمود بسوى ملائكه كه: از ميان خود دو ملك اختيار كنيد تا ايشان را به زمين بفرستم و ايشان را به طبيعت انسان بگردانم و در ايشان شهوت خوردن و آشاميدن و جماع كردن و حرص و طول امل قرار دهم مثل آنچه در طبيعت بشر قرار داده ام تا ايشان را امتحان كنم به طاعت خود.

پس ملائكه هاروت و ماروت را در ميان خود اختيار كردند و ايشان زياده از ساير ملائكه عيب مى كردند فرزندان آدم را و طلب نزول عذاب بر ايشان بيش از سايرين مى كردند، پس حق تعالى وحى فرمود بسوى ايشان كه: در شما شهوت خوردن و آشاميدن و جماع كردن و حرص و طول امل قرار دادم چنانچه در بنى آدم، پس چيزى در پرستيدن شريك من مگردانيد و مكشيد كسى را كه من حرام كرده ام كشتن او را و زنا مكنيد و شراب مخوريد. پس حجابهاى آسمانها را گشود تا قدرت خود را به ملائكه بنمايد و ايشان را به صورت و لباس انسان به زمين فرستاد.

پس فرمود: آمدند در ناحيۀ شهر بابل، چون به زمين رسيدند بنائى به نظر ايشان در آمد و رفتند به جانب آن بنا، چون به آن قصر رسيدند زنى را ديدند جميله و خوش رو و خوشبو كه به انواع زينتها خود را آراسته و با روى باز بسوى ايشان مى آيد، چون نظر كردند بسوى او و با او سخن گفتند و نيك در او نگريستند به جهت آن شهوتى كه در ايشان مقرر شده بود عاشق آن زن شدند و با يكديگر در آن باب مشورت كردند و نهى خدا را به ياد خود آوردند و از او گذشتند، چون اندكى راه رفتند شهوت بر ايشان غالب شد و ايشان را برگردانيد، پس بسوى آن زن برگشتند در نهايت بى تابى و بى قرارى و او را به زنا خواندند.

آن زن گفت: من دينى دارم كه به آن دين اعتقاد دارم، و موافق دين خود مرا روا نيست

ص: 1360

با شما نزديكى كنم تا به دين من در نيائيد.

گفتند: دين تو چيست؟

گفت: من خدائى دارم كه هر كه او را مى پرستد و سجده براى او مى كند، من مى توانم اجابت او كرد به هر چه از من بطلبد.

گفتند: خداى تو چيست؟

گفت: اين بت.

پس به يكديگر نظر كردند و گفتند: اكنون دو گناه از گناهانى كه خدا ما را نهى فرمود رو داد: يكى شرك و ديگرى زنا، پس با يكديگر مشورت كردند و آخر شهوت بر ايشان غالب شد و گفتند: قبول كرديم.

پس گفت: اگر راضى شديد كه بت را سجده كنيد آن قربانى دارد، تا شراب نخوريد سجدۀ بت از شما مقبول نيست، و موافق دين من آن است كه اول شراب بخوريد و آخر سجدۀ بت بكنيد.

پس با يكديگر مشورت كردند و گفتند: اكنون سه گناه از آنها كه خدا نهى فرموده بود پيش آمد: شراب خوردن و زنا كردن و بت پرستيدن؛ پس گفتند به آن زن كه: چه بلاى عظيم بودى تو براى ما، آنچه گفتى قبول كرديم.

پس شراب خوردند و بت را سجده كردند، چون متوجه مقاربت با او شدند و ايشان براى او و او براى ايشان مهيّا شدند، ناگاه سائلى از در درآمد كه سؤال بكند، چون ايشان او را ديدند ترسيدند، آن سائل گفت: وضع شما آدمى را به شك مى اندازد كه چنين خائف و ترسان زن جميلۀ خوشبوئى را به چنين جاى خلوتى آورده ايد، شما بد مردمى هستيد؛ اين را گفت و بيرون رفت.

آن زن گفت: بخداى خود سوگند مى خورم كه نمى گذارم نزديك من آئيد و حال آنكه اين مرد مطّلع شد بر حال من و شما و جاى شما را دانست و الحال مى رود و من و شما را رسوا مى كند، اول او را بكشيد كه ما را رسوا نكند و بعد از آن با اطمينان خاطر بيائيد و آنچه خواهيد بكنيد.

ص: 1361

پس از پى بى آن مرد رفتند و او را كشتند و برگشتند، چون به آن موضع آمدند آن زن را نديدند و جامه ها از بدنشان فرو ريخت و عريان ماندند و انگشت حسرت به دندان گزيدند! پس حق تعالى وحى نمود بسوى ايشان كه: من شما را يك ساعت به زمين فرستادم كه با خلق من باشيد، پس در يك ساعت چهار معصيت كه شما را از آن نهى كرده بودم مرتكب شديد و از من شرم نكرديد و حال آنكه شما بيش از ساير ملائكه عيب مى كرديد اهل زمين را بر معصيت من و سعى مى كرديد در نزول عذاب من بر ايشان به سبب آنكه شما را به خلقتى آفريده بودم كه خواهش گناهان در شما نبود و شما را از معاصى نگاه مى داشتم، اكنون كه عصمت خود را از شما بازداشتم و شما را به خود گذاشتم چنين كرديد، الحال يا عذاب دنيا را اختيار كنيد يا عذاب آخرت را.

پس يكى از ايشان گفت: متمتّع مى شويم از شهوتهاى خود در دنيا چون به دنيا آمده ايم تا برسيم به عذاب آخرت، و ديگرى گفت: عذاب دنيا مدتى دارد و آخر شدن دارد و عذاب آخرت دائمى است و منقطع نمى شود، پس اختيار نمى كنيم عذاب آخرت را كه سخت تر و ابدى است بر عذاب دنياى فانى منقطع.

پس عذاب دنيا را اختيار كردند و تعليم سحر مى كردند مدتى در زمين بابل، چون سحر را به مردم تعليم كردند ايشان را خدا از زمين بالا برد، و در ميان هوا سرنگون آويخته اند و معذّبند تا روز قيامت (1).

عياشى به سند ديگر روايت كرده است كه: روزى حضرت امير المؤمنين عليه السّلام بر منبر بود در مسجد كوفه، پس عبد اللّه بن الكوّاء از آن حضرت پرسيد: مرا خبر ده از احوال اين ستارۀ سرخ-يعنى زهره-.

فرمود: روزى خدا ملائكه را مطّلع گردانيد بر احوال فرزندان آدم و ايشان مشغول معصيت بودند، پس هاروت و ماروت از ميان ملائكه گفتند: اين جماعتند كه پدر ايشان را به دست قدرت خود آفريدى و ملائكه را به سجدۀ او امر فرمودى، به اين نحو معصيت تو

ص: 1362


1- . تفسير عياشى 1/52؛ تفسير قمى 1/55.

مى كنند؟ !

حق تعالى فرمود: شايد اگر شما را نيز مبتلا گردانم به مثل آنچه آنها را به آن مبتلا كرده ام شما نيز مرا معصيت كنيد چنانچه ايشان مى كنند.

گفتند: نه بعزت تو سوگند كه معصيت تو نخواهيم كرد.

پس خدا ايشان را به شهوتها مبتلا نمود مثل بنى آدم و امر كرد ايشان را كه: چيزى را با من شريك مگردانيد و مكشيد نفسى را كه من حرام كرده ام كشتن او را و زنا مكنيد و شراب مخوريد. پس ايشان را به زمين فرستاد و هر يك در ناحيه اى حكم مى كردند در ميان مردم، پس اين ستاره به نزد يكى از آنها آمد به مخاصمه و در نهايت حسن و جمال بود، چون او را ديد مفتون عشق او شد و گفت: حق به جانب توست امّا حكم نمى كنم براى تو تا به من دست ندهى؛ پس او را وعده كرد به يك روزى و برگشت و به نزد ديگرى رفت به مرافعه و او نيز مفتون او شد و او را به زنا تكليف كرد، او را نيز به همان ساعت وعده داد كه رفيقش را وعده داده بود.

چون روز وعده شد هر دو نزد او حاضر شدند پس هر يك از ديگرى شرم كردند و سرها به زير افكندند، پس پردۀ حيا را دريدند و يكى از ايشان به ديگرى گفت: آنچه تو را به اينجا آورده است مرا هم همان آورده است، پس هر دو او را به زنا تكليف كردند و او ابا نمود و گفت: تا بت مرا سجده نكنيد و شراب نخوريد من راضى نمى شوم، و ايشان ابا كردند و او مبالغه نمود تا آنكه راضى شدند و شراب خوردند و از براى بت نماز كردند، پس گدائى داخل شد و ايشان را در آنجا ديد پس آن زن گفت: اين مرد بيرون مى رود و خبر شما را نقل مى كند و شما را رسوا مى كند، پس برخاستند و او را كشتند.

چون او را تكليف كردند كه به نزديك ايشان آيد گفت: راضى نمى شوم مگر آنكه تعليم من كنيد آن چيزى را كه به سبب آن به آسمان بالا مى رويد-زيرا ايشان روزها ميان مردم حكم مى كردند و شبها به آسمان مى رفتند-پس ايشان ابا كردند و او نيز ابا كرد تا آنكه راضى شدند و تعليم او كردند، پس آن زن تكلّم نمود به آن سخن كه تجربه كند كه ايشان راست گفته اند به او، پس همين كه تكلّم نمود به آسمان بالا رفت و ايشان به حسرت در او

ص: 1363

نظر مى كردند، و در اين احوال اهل آسمان نظر مى كردند بسوى ايشان و از اوضاع ايشان عبرت مى گرفتند.

چون آن زن به آسمان رسيد خدا او را مسخ كرد به صورت اين كوكب كه مى بينيد (1).

مؤلف گويد: عامه نيز مثل اين قصه را در احاديث خود روايت كرده اند و اكثر علماى خاصه و عامه اين قصه را انكار كرده اند به سبب آنكه آنچه در اين قصه مذكور است منافات دارد با عصمت ملائكه كه به آيات و اخبار متواتره ثابت شده است، بلكه ايشان دو ملك بودند كه خدا ايشان را براى امتحان مردم به زمين فرستاده بود كه به مردم تعليم سحر بكنند براى آنكه فرق كنند ميان سحر و معجزه و براى آنكه سحر را بشناسند كه از آن احتراز نمايند و به ايشان مى گفتند: اين تعليم كردن ما امتحانى است براى شما مبادا اين را وسيلۀ دنياى خود كنيد و سحر بكنيد و كافر شويد، و از ايشان گناهى صادر نشد و مدتى در زمين بودند بعد از آن به آسمان رفتند.

بعضى گفته اند ايشان ملك نبودند بلكه دو شخص بودند از اهل بابل و به صلاح مشهور بودند، به اين سبب ايشان را ملك مى گفتند؛ و بعضى گفته اند اين قصه منافات با عصمت ملائكه ندارد، زيرا كه ملائكه تا به وصف ملك بودن باقى باشند معصومند، و هرگاه حق تعالى ايشان را به صورت و حالت بشر بگرداند ملك نخواهند بود و عصمت از ايشان ممكن است كه زائل شود، و اين سخن اگر چه خالى از قوّتى نيست و ليكن چون بعضى از احاديث بر ردّ اين حديث وارد شده است و اينها موافق روايات عامه است و تواريخ يهود خلاف مذهب مشهور ميان علماى شيعه است، و در اين باب توقف نمودن اولى است.

چنانچه در تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام در تأويل اين آيه وارد شده است كه حضرت صادق عليه السّلام فرمود: چون بعد از نوح عليه السّلام ساحران و ارباب حيل در زمين بسيار شدند، حق تعالى دو ملك فرستاد بسوى پيغمبر آن زمان كه بيان نمايند سحر ساحران را و بيان كنند چيزى چند را كه سحر ايشان را به آن باطل توان كرد و مكر ايشان را به آن رد

ص: 1364


1- . تفسير عياشى 1/54.

توان كرد، و نهى كردند ايشان را از آنكه سحر كنند به سبب آنچه مى آموزند از براى مردم، چنانچه طبيبى گويد: فلان چيز زهر است و دفع ضرر آن به فلان دوا مى توان كرد، چنانچه حق تعالى فرموده است وَ ما يُعَلِّمانِ مِنْ أَحَدٍ حَتّى يَقُولا إِنَّما نَحْنُ فِتْنَةٌ فَلا تَكْفُرْ فرمود:

يعنى آن پيغمبر امر كرد آن دو ملك را كه ظاهر شوند براى فرزندان آدم به صورت دو انسان و تعليم نمايند به مردم آنچه خدا تعليم ايشان نموده است، پس ايشان به هر كه تعليم مى كردند طريق سحر و باطل گردانيدن سحر را مى گفتند به آن كسى كه از ايشان ياد مى گرفت كه: ما افتتان و امتحانيم براى بندگان كه اطاعت نمايند خدا را در آنچه مى آموزند و به آن باطل گردانند سحر ساحران را و خود سحر سخن نكنند پس كافر مشو به كردن سحر و ضرر رسانيدن به مردم و به اينكه سحر را وسيلۀ خود گردانى كه مردم را بخوانى بسوى آنكه اعتقاد كنند به آنكه تو به سبب سحر قادرى بر ميراندن و زنده گردانيدن و آنچه خواهى مى توانى كرد در برابر خدا و اين كفر است.

فَيَتَعَلَّمُونَ مِنْهُما ما يُفَرِّقُونَ بِهِ بَيْنَ اَلْمَرْءِ وَ زَوْجِهِ فرمود: يعنى آموختند طالبان سحر از آنچه شياطين نوشته بودند در ملك سليمان و در زير تخت او گذاشته بودند و نسبت به او مى دادند از سحرها و نيز نجات و آنچه نازل شده بود بر هاروت و ماروت از اين دو صنف مى آموختند چيزى چند را كه به آنها جدائى مى افكندند ميان مرد و جفت او؛ و اينها امرى چند بود كه مى آموختند براى ضرر رسانيدن به مردم كه جدائى مى انداختند ميان مردم به حيله ها و تخييلات و نمّامى كردن و چيزها كه مى نوشتند و در جاها دفن مى كردند كه دوستى ميان دو كس بهم رسانند يا عداوت ميان دو كس بيندازند.

وَ ما هُمْ بِضارِّينَ بِهِ مِنْ أَحَدٍ إِلاّ بِإِذْنِ اَللّهِ (1) فرمود: يعنى نبودند آنان كه اينها را مى آموختند ضرر رسانندۀ احدى را مگر به آنكه خدا ايشان را به خود بگذارد و منع لطف خود از ايشان بكند به سبب بديهاى اعمال ايشان، و اگر مى خواست مى توانست ايشان را قهر و جبر نمايد بر ترك آنها.

ص: 1365


1- . سورۀ بقره:102.

وَ يَتَعَلَّمُونَ ما يَضُرُّهُمْ وَ لا يَنْفَعُهُمْ (1) «و مى آموختند چيزى را كه ضرر به ايشان مى رسانيد و نفع به ايشان نمى بخشيد» ، فرمود: زيرا كه ايشان چون ياد مى گرفتند بعمل مى آوردند و متضرر مى شدند به آن، پس ايشان ياد مى گرفتند چيزى را كه ضرر مى رسانيد به ايشان در دين و نفع اخروى به ايشان نمى داد بلكه به سبب اين از دين خدا بدر مى رفتند.

وَ لَقَدْ عَلِمُوا لَمَنِ اِشْتَراهُ ما لَهُ فِي اَلْآخِرَةِ مِنْ خَلاقٍ (2) فرمود: يعنى «آنها كه ياد مى گرفتند مى دانستند كه آنچه را خريده اند از سحر به دين خود كه به سبب آن از دين بدر رفته اند آن را بهره اى در ثواب بهشت نيست» ، وَ لَبِئْسَ ما شَرَوْا بِهِ أَنْفُسَهُمْ لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ (3)«و بتحقيق بد چيزى است آنچه فروخته اند به آن جانهاى خود را اگر مى دانستند» كه آخرت را فروخته اند و ترك كرده اند بهرۀ خود را از بهشت، زيرا كه ايشان را اعتقاد آن بود كه خدائى و آخرتى و مبعوث شدنى نخواهد بود.

پس راويان تفسير به خدمت حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام عرض كردند: جمعى مى گويند كه هاروت و ماروت دو ملك بودند كه حق تعالى ايشان را اختيار كرد از ميان ملائكه در وقتى كه بسيار شد گناهان فرزندان آدم و ايشان را با ملك ديگر به زمين فرستاد و ايشان عاشق زهره شدند و ارادۀ زنا با او كردند و شراب خوردند و آدمى را كشتند، و خدا ايشان را در بابل عذاب مى كند و ساحران از ايشان سحر ياد مى گيرند، و خدا آن زن را مسخ كرد به ستارۀ زهره.

پس حضرت فرمود: پناه مى برم به خدا از اين قول، زيرا كه ملائكۀ خدا معصوم و محفوظند از كفر و قبايح به الطاف خدا، چنانچه در حقّ ايشان مى فرمايد: «نافرمانى خدا نمى كنند در آنچه امر مى كند ايشان را و مى كنند آنچه ايشان را امر مى كند به آن» (4)، و باز

ص: 1366


1- . سورۀ بقره:102.
2- . سورۀ بقره:102.
3- . سورۀ بقره:102.
4- . سورۀ تحريم:6.

مى فرمايد: «آنها كه نزد خدا هستند-يعنى ملائكه-تكبر نمى كنند از عبادت خدا و مانده نمى شوند و تسبيح مى گويند در شب و روز و سستى ايشان را عارض نمى شود» (1)، و باز مى فرمايد: «بلكه بنده اى چندند گرامى داشته شده و پيشى نمى گيرند بر خدا به گفتار، و ايشان به امر او عمل مى نمايند» (2).

پس فرمود: اگر چنان باشد كه ايشان مى گويند هرآينه خدا اين ملائكه را خليفۀ خود گردانيده خواهد بود در زمين و خواهند بود در دنيا به منزلۀ پيغمبران و ائمه عليهم السّلام، و آيا از انبياء و ائمه ممكن است كه آدم كشتن به ناحق و زنا كردن صادر شود؟ ! آيا نمى دانى كه خدا هرگز زمين را از پيغمبرى يا امامى از فرزندان آدم خالى نگذاشته است؟ آيا نشنيده اى كه خدا مى فرمايد: «نفرستاديم قبل از تو بسوى خلق مگر مردانى چند كه وحى مى فرستاديم بسوى ايشان از اهل شهرها» (3)؟ پس اين دليل است بر آنكه ملائكه را بسوى زمين نفرستاده است كه پيشوايان و حكّام باشند بلكه ايشان را بسوى پيغمبران خود فرستاده است.

پس راويان عرض كردند: بنا بر اين شيطان نيز مى بايد ملك نباشد!

فرمود: او نيز ملك نبود بلكه از جن بود، چنانچه حق تعالى فرموده است كانَ مِنَ اَلْجِنِّ (4)و باز فرموده است وَ اَلْجَانَّ خَلَقْناهُ مِنْ قَبْلُ مِنْ نارِ اَلسَّمُومِ (5)، و بدرستى كه خبر داد مرا پدرم از جدّم از حضرت امام رضا عليه السّلام از پدرانش از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه حضرت فرمود: حق تعالى اختيار كرد از جميع عالميان محمد و آل محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را و اختيار كرد پيغمبران را و اختيار كرد ملائكۀ مقرّبان را و اختيار نكرد ايشان را مگر براى آنكه مى دانست كه كارى نخواهند كرد كه از ولايت و دوستى خدا بيرون روند و از عصمت

ص: 1367


1- . سورۀ انبياء:19 و 20.
2- . سورۀ انبياء:26 و 27.
3- . سورۀ يوسف:109.
4- . سورۀ كهف:50.
5- . سورۀ حجر:27.

الهى برى شوند و ضم شوند با گروهى كه مستحقّ عذاب خدا گرديده اند.

راويان گفتند: به ما روايت رسيده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نص فرمود بر حضرت امير المؤمنين عليه السّلام به امامت، عرضه كرد خداوند عالميان ولايت آن حضرت را بر ملائكه پس گروه بسيارى قبول ولايت آن حضرت نكردند و خدا ايشان را مسخ كرد به صورت وزغ آبى!

فرمود: معاذ اللّه! اين حديث را بر ما دروغ بسته اند، و ملائكه رسولان خدايند، و چنانچه بر پيغمبران خدا كفر روا نيست بر ايشان نيز روا نيست و شأن ملائكه عظيم است و مرتبۀ ايشان جليل است و از امثال اين امور منزّهند (1).

به اينجا منتهى شد آنچه از تفسير امام عليه السّلام نقل كرديم، و ساير احوال ملائكه و بيان عصمت ايشان را در كتاب «روح الارواح» بيان خواهيم كرد ان شاء اللّه تعالى.

و بر اين موضع ختم كرديم جلد اول «حياة القلوب» را در وسط ماه شوال سال هزار و هشتاد و پنج از هجرت مقدسۀ نبويه در جوار روضۀ مقدسۀ منورۀ عرشيۀ ملكوتيۀ رضيۀ رضويه صلوات اللّه على مشرّفها و الحمد للّه اولا و آخرا

و صلّى اللّه على محمد سيّد المرسلين و آله المقدّسين المكرّمين و لعنة اللّه على اعدائهم اجمعين

ص: 1368


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 473.

فهرست مصادر تحقيق

1-قرآن كريم.

2-آثار البلاد و أخبار العباد، زكريا بن محمد قزوينى، دار بيروت للطباعة و النشر، بيروت.

3-اثبات الهداة، حرّ عاملى، المطبعة العلمية، قم.

4-الاحتجاج، احمد بن على بن ابى طالب طبرسى، انتشارات اسوه،1413 ه-ق.

5-احياء علوم الدين، محمد بن محمد غزالى، دار الكتب العلمية، بيروت.

6-الاختصاص، شيخ مفيد، مؤسسة النشر الاسلامى، قم، چاپ چهارم.

7-اختيار معرفة الرجال (رجال كشى) ، شيخ طوسى، مؤسسة آل البيت عليهم السّلام، قم،1404 ه-ق.

8-الارشاد، شيخ مفيد، مؤسسة آل البيت عليهم السّلام، قم، چاپ اول،1413 ه-ق.

9-ارشاد القلوب، ديلمى، منشورات الشريف الرضى، قم،1412 ه-ق.

10-اسباب النزول، على بن احمد واحدى نيسابورى، دار الكتاب العربى، بيروت.

11-اسد الغابة، عز الدين على بن محمد بن اثير جزرى، دار الكتب العلمية، بيروت،1415 ه-ق.

12-أعلام الدين في صفات المؤمنين، ديلمى، مؤسسة آل البيت عليهم السّلام، چاپ ،1414 ه-ق.

13-اعلام الورى باعلام الهدى، فضل بن حسن طبرسى، دار الكتب الاسلامية، چاپ سوم.

14-الأمالي، شيخ طوسى، مؤسسة البعثة، قم، چاپ اول،1414 ه-ق.

15-الأمالي، شيخ مفيد، مؤسسة النشر الاسلامى، قم، چاپ ،1412 ه-ق.

16-أمالى الصدوق، شيخ صدوق، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، بيروت، چاپ پنجم، 1400 ه-ق.

17-الامامة و السياسة، عبد اللّه بن مسلم بن قتيبه دينورى، انتشارات الشريف الرضى و زاهدى،

ص: 1369

قم،1363 ه-ق.

18-الانس الجليل بتاريخ القدس و الخليل، مجير الدين حنبلى، منشورات الشريف الرضى، قم، چاپ اول.

19-الأوائل، حسن بن عبد اللّه بن سهل عسكرى، دار الكتب العلمية، بيروت.

20-بحار الانوار، علاّمه محمد باقر مجلسى، دار احياء التراث العربى، بيروت.

21-البداية و النهاية، اسماعيل بن عمر بن كثير دمشقى، دار الكتب العلمية، بيروت.

22-البرهان فى تفسير القرآن، سيد هاشم بحرانى، دار التفسير، قم، چاپ اول.

23-بشارة المصطفى لشيعة المرتضى، محمد بن ابى قاسم محمد بن على طبرى، المكتبة الحيدرية، نجف اشرف، چاپ

.

24-بصائر الدرجات، محمد بن الحسن بن فرّوخ صفّار قمى، مكتبة آية اللّه العظمى المرعشى النجفى، قم،1404 ه-ق.

25-تاريخ بغداد، احمد بن على خطيب بغدادى، دار الكتب العلمية، بيروت.

26-تاريخ طبرى، محمد بن جرير طبرى، دار الكتب العلمية، بيروت،1408 ه-ق.

27-التبيان فى تفسير القرآن، شيخ طوسى، دار احياء التراث العربى، بيروت.

28-تحف العقول، حسين بن شعبه حرانى، مؤسسة النشر الاسلامى، قم.

29-ترجمة الامام على و الامام الحسين عليهما السّلام من تاريخ دمشق، على بن حسن بن هبة اللّه شافعى (ابن عساكر) ، مؤسسة المحمودى، بيروت،1398 ه-ق.

30-تفسير ابن كثير، اسماعيل بن عمر بن كثير دمشقى، دار القلم، بيروت، چاپ .

31-تفسير ابى السعود، ابو السعود بن محمد عمادى، دار الفكر، بيروت.

32-تفسير بغوى، حسين بن مسعود فراء بغوى شافعى، دار المعرفة، بيروت،1415 ه-ق.

33-تفسير بيضاوى، عبد اللّه بن عمر شيرازى بيضاوى، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، بيروت، 1410 ه-ق.

34-تفسير الحبرى، حسين بن حكم بن مسلم حبرى، مؤسسة آل البيت عليهم السّلام، بيروت، 1408 ه-ق.

ص: 1370

35-تفسير الدر المنثور، سيوطى، مكتبة آية اللّه العظمى المرعشى النجفى، قم.

36-تفسير صافى، ملاّ محسن فيض كاشانى، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، بيروت.

37-تفسير عياشى، محمد بن مسعود بن عياش، انتشارات علميه اسلاميه، تهران.

38-تفسير فرات كوفى، فرات بن ابراهيم كوفى، سازمان چاپ و انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى، چاپ اول،1410 ه-ق.

39-تفسير قرطبى (الجامع لأحكام القرآن) ، محمد بن احمد انصارى قرطبى، دار احياء التراث العربى، بيروت،1405 ه-ق.

40-تفسير قمى، على بن ابراهيم قمى، دار الكتاب، قم.

41-تفسير كبير، محمد بن عمر فخر رازى، المطبعة البهية المصرية، قاهره.

42-تفسير كشّاف، جاد اللّه محمود بن عمر زمخشرى، منشورات البلاغة، قم.

43-تفسير منسوب به امام حسن عسكرى عليه السّلام، مدرسة الامام المهدى عليه السّلام، قم، چاپ اول.

44-تنبيه الخواطر و نزهة النواظر، ابى فراس مالكى اشترى، دار الكتب الاسلامية، تهران.

45-التمحيص، محمد بن همام اسكافى، مدرسة الامام المهدى عليه السّلام، قم، چاپ اول.

46-التوحيد، شيخ صدوق، مؤسسة النشر الاسلامى، قم.

47-تهذيب الاحكام، شيخ طوسى، دار الكتب الاسلامية، تهران، چاپ چهارم.

48-ثواب الاعمال و عقاب الاعمال، شيخ صدوق، مكتبة الصدوق تهران و كتابفروشى كتبى نجفى قم.

49-جامع الرواة، محمد بن على اردبيلى، مكتبة آية اللّه العظمى المرعشى النجفى، قم، 1403 ه-ق.

50-الخرائج و الجرائح، قطب الدين راوندى، مؤسسة الامام المهدى عليه السّلام، چاپ اول.

51-الخصال، شيخ صدوق، مؤسسة النشر الاسلامى، قم، چاپ چهارم.

52-ربيع الأبرار و نصوص الأخبار، جار اللّه محمود بن عمر زمخشرى، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، بيروت، چاپ اول.

53-رجال النجاشى، احمد بن على نجاشى، دار الاضواء، بيروت، چاپ اول.

ص: 1371

54-روح المعانى فى تفسير القرآن الكريم، سيد محمود آلوسى، دار الكتب العلمية، بيروت، 1415 ه-ق.

55-روضة الواعظين، شيخ محمد بن فتال نيسابورى، منشورات الرضى، قم.

56-الزهد، حسين بن سعيد كوفى اهوازى، ناشر: سيد ابو الفضل حسينيان، چاپ .

57-السرائر، ابن ادريس حلّى، مؤسسة النشر الاسلامى، قم.

58-سعد السعود، محمد بن طاووس، منشورات الرضى، قم،1363 ه-ش.

59-السيرة النبوية، عبد الملك بن هشام معافرى، مؤسسة علوم القرآن.

60-شرح الاخبار فى فضائل الائمة الاطهار، النعمان بن محمد التميمى المغربى، مؤسسة النشر الاسلامى، قم.

61-شرح نهج البلاغة، ابن ابى الحديد معتزلى، مكتبة آية اللّه العظمى المرعشى النجفى، قم، 1404 ه- ق.

62-شواهد التنزيل، عبيد اللّه بن عبد اللّه بن احمد (حاكم حسكانى) ، مجمع احياء الثقافة الاسلامية-وزارت ارشاد،1411 ه-ق.

63-صحيح البخاري، محمد بن اسماعيل بخارى جعفى، دار الفكر، بيروت،1401 ه-ق.

64-صحيح مسلم، مسلم بن حجّاج قشيرى نيسابورى، دار الكتب العلمية، بيروت.

65-صحيفة الامام الرضا عليه السّلام، مدرسة الامام المهدى عليه السّلام، قم،1408 ه-ق.

66-طب الائمة، المطبعة الحيدرية، نجف اشرف.

67-الطبقات الكبرى، محمد بن سعد، دار الكتب العلمية، بيروت،1410 ه-ق.

68-الطرائف فى معرفة مذاهب الطوائف، على بن موسى ابن طاووس، چاپ خيام، قم، 1400 ه-ق.

69-العدد القوية، رضى الدين على بن يوسف حلّى، مكتبة آية اللّه العظمى المرعشى النجفى، چاپ اول.

70-عرائس المجالس، محمد بن ابراهيم ثعلبى، دار الرائد العربى، بيروت.

71-العقد الفريد، احمد بن محمد بن عبد ربّه اندلسى، دار الكتاب العربى، بيروت،1403 ه-ق.

ص: 1372

72-علل الشرايع، شيخ صدوق، انتشارات داورى، قم.

73-العمدة، يحيى بن الحسن اسدى حلّى (ابن بطريق) ، مؤسسة النشر الاسلامى، قم.

74-عوالى اللئالى، ابن ابى جمهور احسائى، چاپخانه سيد الشهداء قم.

75-عيون اخبار الرضا، شيخ صدوق، ناشر رضا مشهدى، چاپ .

76-عيون المعجزات، حسين بن عبد الوهاب، منشورات الشريف الرضى، قم، چاپ اول، 1414 ه-ق.

77-غيبت نعمانى، محمد بن ابراهيم نعمانى، دار الكتب الاسلامية، تهران.

78-فرائد السمطين، جوينى خراسانى، مؤسسة المحمودى، بيروت،1398 ه-ق.

79-فرحة الغري، سيد عبد الكريم بن طاووس، منشورات الرضى، قم.

80-فرهنگ فارسى عميد (سه جلدى) ، حسن عميد، انتشارات امير كبير، چاپ اول، 1363 ه-ش.

81-فضائل الخمسة من الصحاح الستة، سيد مرتضى فيروزآبادى، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، بيروت.

82-فلاح السائل، على بن موسى ابن طاووس، انتشارات دفتر تبليغات اسلامى حوزۀ علميۀ قم.

83-قرب الاسناد، عبد اللّه بن جعفر حميرى، مؤسسة آل البيت عليهم السّلام، قم، چاپ اول،1413 ه-ق.

84-قصص الانبياء، اسماعيل بن عمر بن كثير دمشقى، دار الكتب العلمية، بيروت.

85-قصص الانبياء، قطب الدين راوندى، مجمع البحوث الاسلامية، مشهد، چاپ اول، 1409 ه-ق.

86-الكافى، شيخ كلينى، دار الكتب الاسلامية، تهران، چاپ پنجم.

87-كامل الزيارات، محمد بن قولويه، المطبعة المرتضوية، نجف اشرف.

88-الكامل فى التاريخ، ابن اثير، مؤسسة الاعلمى، تهران.

89-كتاب سليم بن قيس الهلالي، بنياد بعثت، تهران.

90-كتاب الغيبة، شيخ طوسى، مؤسسة المعارف الاسلامية، قم، چاپ اول.

91-كشف الغمة في معرفة الائمة، على بن عيسى بن ابى الفتح اربلى، دار الاضواء، بيروت.

ص: 1373

92-كفاية الأثر، على بن محمد بن على خزاز قمى رازى، انتشارات بيدار، قم،1401 ه-ق.

93-كفاية الطالب، محمد بن يوسف گنجى شافعى، دار احياء تراث اهل البيت عليهم السّلام، تهران، چاپ سوم.

94-كمال الدين و تمام النعمة، شيخ صدوق، مؤسسة النشر الاسلامى، قم.

95-كنز العمال، علاء الدين على متقى بن حسام الدين هندى، مؤسسة الرسالة، بيروت.

96-كنز الفوائد، محمد بن على كراجكى، مكتبة المصطفوى، قم، چاپ .

97-مجمع البيان فى تفسير القرآن، فضل بن حسن طبرسى، مكتبة آية اللّه العظمى المرعشى النجفى، قم.

98-المحاسن، احمد بن محمد بن خالد برقى، المجمع العالمى لأهل البيت عليهم السّلام، قم، چاپ اول، 1413 ه-ق.

99-المحجّة البيضاء، فيض كاشانى، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، بيروت،1403 ه-ق.

100-مختصر بصائر الدرجات، حسن بن سليمان حلّى، انتشارات الرسول المصطفى، قم.

101-مروج الذهب و معادن الجوهر، على بن الحسين مسعودى، دار الهجرة، قم،1401 ه-ق.

102-مسكّن الفؤاد، على بن احمد جبعى عاملى (شهيد ثانى) ، مؤسسة آل البيت عليهم السّلام، قم.

103-مسند احمد بن حنبل، مؤسسة الرسالة، بيروت، چاپ اول.

104-مشارق انوار اليقين فى اسرار امير المؤمنين عليه السّلام، الحافظ رجب البرسى، منشورات الشريف الرضى، قم، چاپ اول.

105-مصباح المتهجد و سلاح المتعبد، شيخ طوسى، نشر و تصحيح اسماعيل انصارى زنجانى.

106-معانى الاخبار، شيخ صدوق، مؤسسة النشر الاسلامى، قم.

107-المعارف، عبد اللّه بن مسلم بن قتيبه، منشورات الشريف الرضى، قم، چاپ اول.

108-معجم البلدان، ياقوت بن عبد اللّه حموى، دار احياء التراث العربى، بيروت،1399 ه-ق.

109-المعجم الكبير، سليمان بن احمد طبرانى، دار احياء التراث العربى، بيروت.

110-مكارم الاخلاق، حسن بن فضل طبرسى، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، بيروت، چاپ ششم،1392 ه-ق.

ص: 1374

111 - مناقب آل ابی طالب محمد بن علی بن شهر آشوب، دار الاضواء، بيروت، 1412 ه. ق.

112 - مناقب الامام على بن ابى طالب علی بن محمد شافعی ( ابن المغازلی)، دار الاضواء، بیروت، 1412 ه ق.

113 - من لا يحضره الفقيه، شیخ صدوق، مؤسسة النشر الاسلامی، چاپ سوم .

114 - المؤمن ، حسين بن سعيد كوفی اهوازی ، مدرسة الامام المهدی علیه السلام ، قم ، چاپ اول.

115 - مهج الدعوات ومنهج العباد ، علی بن موسی بن جعفر بن محمد بن طاووس، دار الذخائر قم، چاپ دوم، 1372 ه .ش.

116 - المهذب البارع ، احمد بن محمد بن فهد حلی، مؤسسة النشر الاسلامی، 1414 ه. ق.

117 - النهاية في غريب الحديث والأثر ، مجدالدين ابى السعادات مبارک بن محمد جزری (ابن اثير ) ، مؤسسه مطبوعاتی اسماعیلیان، قم، چاپ چهارم .

118 - نهج البلاغة ، حضرت امام علی علیه السلام ، دکتر صبحى الصالح ، دار الهجرة ، قم.

١١٩ - نهج الحق وكشف الصدق ، حسن بن يوسف بن مطهر حلّی، دار الهجرة، قم، چاپ اول، 1407 ه ق.

120 - وسائل الشيعة، حرّ عاملی، مؤسسة آل البيت علیهم السلام ، قم، چاپ اول، 1409 ه. ق.

121 - وقعة صفين، نصر بن مزاحم منقرى مكتبة آية الله المرعشي النجفي، قم، 1403 ه_ ق .

١٢٢ - ينابيع المودة لذوي القربى سليمان بن ابراهیم قندوزی حنفی، دار الاسوة للطباعة والنشر، چاپ اول، 1416 ه_. ق.

ص: 1375

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109