سرشناسه:مجلسی، محمد باقربن محمدتقی، 1037 - 1111ق.
عنوان و نام پديدآور:حیوه القلوب / مجلسی؛ تحقیق علی امامیان.
مشخصات نشر:قم: سرور، 1382.
مشخصات ظاهری:5 ج.
شابک:95000 ریال (دوره) ؛ 115000 ریال : دوره 964-91467-5-X : ؛ 95000 ریال (ج. 1، چاپ هفتم) ؛ 150000 ریال (ج. 1، چاپ دهم) ؛ ج. 2 964-6314-01-5 : ؛ 1000000 ریال( چاپ دوازدهم ،دوره پنج جلدی) ؛ ج.1، چاپ دوازدهم 978-964-6314-01-6 : ؛ 350000 ریال(چاپ سیزدهم، دوره دو جلدی) ؛ 105000 ریال (دوره دو جلدی) ؛ ج. 2، چاپ هشتم 978-964-6314-01-5 : ؛ 150000 ریال (ج. 2، چاپ دهم) ؛ ج. 3 964-91467-5-X : ؛ 125000 ریال: ج. 3، چاپ هفتم 978-964-91467-5-X : ؛ ج. 4 964-91467-6-8 : ؛ 125000 ریال : ج.4، چاپ هفتم 978-964-91467-6-8 : ؛ ج. 5 964-6314-03-1 : ؛ 40000 ریال (ج. 5، چاپ ششم) ؛ ج3، چاپ دوازدهم 978-964-91467-5-1 : ؛ ج.5، چاپ دوازدهم 978-964-6314-56-6 :
يادداشت:ج. 1 - 2 (چاپ ششم: 1383).
يادداشت:ج. 1 و 2 (چاپ هشتم: 1386).
يادداشت:ج. 1 و 2 (چاپ هفتم: 1385).
يادداشت:ج. 1 و 2 (چاپ دهم: 1388).
يادداشت:ج. 3و 4 (چاپ هفتم: 1386).
يادداشت:ج. 3 - 5 ( چاپ پنجم: 1383) .
يادداشت:ج. 3 و 4 (چاپ ششم: 1385).
يادداشت:ج. 5 (چاپ ششم: 1385).
يادداشت:ج. 1 - 5(چاپ دوازدهم: 1392).
يادداشت:ج.1 (چاپ سیزدهم: 1392).
يادداشت:ج.1و2 ( چاپ هجدهم: 1401).
يادداشت:ج.3و4 ( چاپ پانزدهم: 1401).
یادداشت:کتابنامه.
مندرجات:ج. 1. تاریخ پیامبران علیهم السلام و بعضی از قصه های قرآن (آدم - موسی).- ج. 2. تاریخ پیامبران علیهم السلام و بعضی از قصه های قرآن (حزقیل - عیسی).- ج. 3. تاریخ پیامبر اسلام صلی الله علیه (مکه).- ج. 4. تاریخ پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله (مدینه).- ج. 5. امام شناسی.
موضوع:قرآن -- قصه ها
موضوع:پیامبران
امامت
ولایت
شناسه افزوده:امامیان، سیدعلی، 1342 -
رده بندی کنگره:BP88/م3ح9 1382
رده بندی دیویی:297/156
شماره کتابشناسی ملی:م 76-9064
اطلاعات رکورد کتابشناسی:ركورد كامل
ص: 1
تاریخ پیامبران
آدم - موسی
ص: 2
حیوة القلوب
تاریخ پیامبران
و بعضی از
قصه های قرآن
علامه مجلسی ره
تحقیق علی امامیان.
انتشارات سرور
ص: 3
سرشناسه:مجلسی، محمد باقربن محمدتقی، 1037 - 1111ق.
عنوان و نام پديدآور:حیوه القلوب / مجلسی؛ تحقیق علی امامیان.
مشخصات نشر:قم: سرور، 1382.
مشخصات ظاهری:5 ج.
شابک:95000 ریال (دوره) ؛ 115000 ریال : دوره 964-91467-5-X : ؛ 95000 ریال (ج. 1، چاپ هفتم) ؛ 150000 ریال (ج. 1، چاپ دهم) ؛ ج. 2 964-6314-01-5 : ؛ 1000000 ریال( چاپ دوازدهم ،دوره پنج جلدی) ؛ ج.1، چاپ دوازدهم 978-964-6314-01-6 : ؛ 350000 ریال(چاپ سیزدهم، دوره دو جلدی) ؛ 105000 ریال (دوره دو جلدی) ؛ ج. 2، چاپ هشتم 978-964-6314-01-5 : ؛ 150000 ریال (ج. 2، چاپ دهم) ؛ ج. 3 964-91467-5-X : ؛ 125000 ریال: ج. 3، چاپ هفتم 978-964-91467-5-X : ؛ ج. 4 964-91467-6-8 : ؛ 125000 ریال : ج.4، چاپ هفتم 978-964-91467-6-8 : ؛ ج. 5 964-6314-03-1 : ؛ 40000 ریال (ج. 5، چاپ ششم) ؛ ج3، چاپ دوازدهم 978-964-91467-5-1 : ؛ ج.5، چاپ دوازدهم 978-964-6314-56-6 :
يادداشت:ج. 1 - 2 (چاپ ششم: 1383).
يادداشت:ج. 1 و 2 (چاپ هشتم: 1386).
يادداشت:ج. 1 و 2 (چاپ هفتم: 1385).
يادداشت:ج. 1 و 2 (چاپ دهم: 1388).
يادداشت:ج. 3و 4 (چاپ هفتم: 1386).
يادداشت:ج. 3 - 5 ( چاپ پنجم: 1383) .
يادداشت:ج. 3 و 4 (چاپ ششم: 1385).
يادداشت:ج. 5 (چاپ ششم: 1385).
يادداشت:ج. 1 - 5(چاپ دوازدهم: 1392).
يادداشت:ج.1 (چاپ سیزدهم: 1392).
يادداشت:ج.1و2 ( چاپ هجدهم: 1401).
يادداشت:ج.3و4 ( چاپ پانزدهم: 1401).
یادداشت:کتابنامه.
مندرجات:ج. 1. تاریخ پیامبران علیهم السلام و بعضی از قصه های قرآن (آدم - موسی).- ج. 2. تاریخ پیامبران علیهم السلام و بعضی از قصه های قرآن (حزقیل - عیسی).- ج. 3. تاریخ پیامبر اسلام صلی الله علیه (مکه).- ج. 4. تاریخ پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله (مدینه).- ج. 5. امام شناسی.
موضوع:قرآن -- قصه ها
موضوع:پیامبران
امامت
ولایت
شناسه افزوده:امامیان، سیدعلی، 1342 -
رده بندی کنگره:BP88/م3ح9 1382
رده بندی دیویی:297/156
شماره کتابشناسی ملی:م 76-9064
اطلاعات رکورد کتابشناسی:ركورد كامل
ص: 4
بسم الله الرحمن الرحیم
ص: 5
ص: 6
پيشگفتار 13
مقدمه 27
كتاب اول در بيان تاريخ و احوال و صفات و معجزات و علوم و معارف مقرّبان ساحت قرب حضرت ذو الجلال، از انبياء عظام و اوصياى كرام و بعضى از بندگان شايستۀ خداى تعالى، و احوال بعضى از پادشاهان كه از زمان حضرت آدم تا قريب به زمان بعثت حضرت خاتم الانبياء بوده اند 33
باب اول در بيان امور و احوالى چند كه در ميان جميع پيغمبران و اوصياى ايشان مشترك است 35
فصل اول در بيان علت بعثت پيغمبران و معجزات ايشان است 37
فصل دوم در بيان عدد انبيا و اصناف ايشان 40
فصل سوم در بيان عصمت انبيا و ائمه عليهم السّلام 65
فصل چهارم در بيان فضايل و مناقب انبيا و اوصيا و مشتركات و مجملات احوال ايشان است در حال حيات و بعد از فوت ايشان 71
ص: 7
باب دوم در بيان فضايل و تواريخ و قصص آدم و حوّا و اولاد كرام ايشان است 87
فصل اول در بيان فضيلت حضرت آدم و حوّا صلوات اللّه عليهما، و علت تسميۀ ايشان، و ابتداى خلق ايشان و بعضى از احوال ايشان است 89
فصل دوم در خبر دادن جناب مقدس ايزدى ملائكه را از خلق آدم و امر كردن ايشان را به سجدۀ او و امتناع نمودن ابليس لعين 109
فصل سوم در بيان ترك اولى كه از حضرت آدم و حوّا عليهما السّلام صادر شد و آنچه بعد از آن جارى شد تا فرود آمدن ايشان بر زمين 138
فصل چهارم در بيان فرود آمدن حضرت آدم و حوّا عليهما السّلام به زمين و كيفيت آن و توبۀ ايشان، و ساير احوالى كه بعد از فرود آمدن بود تا هنگام وفات ايشان 163
فصل پنجم در بيان احوال اولاد آدم عليه السّلام و كيفيت بهم رسيدن نسل از ذريۀ آدم 192
فصل ششم در بيان وحى هائى كه به آدم عليه السّلام نازل شد 213
فصل هفتم در بيان وفات حضرت آدم عليه السّلام و مدت عمر شريف آن حضرت و وصيت نمودن به حضرت شيث عليه السّلام و احوال آن حضرت است 214
باب سوم در بيان قصص حضرت ادريس عليه السّلام است 227
ص: 8
باب چهارم در بيان قصص حضرت نوح على نبينا و آله و عليه السلام 243
فصل اول در بيان ولادت و وفات و مدت عمر و نامها و نقش نگين و احوال و اولاد و اخلاق پسنديده و بعضى از مجملات احوال آن حضرت است 245
فصل دوم در بيان مبعوث شدن حضرت نوح عليه السّلام است بر قوم و آنچه ميان او و قوم او گذشت تا غرق شدن ايشان، و ساير احوال آن حضرت 254
باب پنجم در بيان قصص حضرت هود عليه السّلام و قوم آن حضرت و قصۀ شديد و شداد و ارم ذات العماد 279
فصل اول در قصۀ هود عليه السّلام و قوم او عاد است 281
فصل دوم در قصۀ شديد و شداد و ارم ذات العماد است 299
باب ششم در بيان قصه هاى حضرت صالح عليه السّلام و ناقۀ آن حضرت و قوم اوست 303
باب هفتم در بيان قصه هاى حضرت ابراهيم خليل الرحمن عليه السّلام و اولاد امجاد آن حضرت است 321
فصل اول در بيان فضايل و مكارم اخلاق و نامهاى جليل و نقش نگين آن حضرت است 323
فصل دوم در بيان قصه هاى آن حضرت عليه السّلام از هنگام ولادت تا شكستن بتها، و آنچه گذشت ميان آن حضرت و ظالمان آن زمان خصوصا نمرود و آزر 335
ص: 9
فصل سوم در بيان آنكه حق تعالى به ابراهيم عليه السّلام نمود ملكوت آسمانها و زمين را، و سؤال كردن آن حضرت از خدا زنده كردن مرده را و آنچه وحى به آن حضرت رسيد، و علومى كه از او ظاهر شده است 361
فصل چهارم در بيان مدت عمر شريف و كيفيت وفات و بعضى از نوادر احوال آن حضرت است 376
فصل پنجم در بيان احوال خير مآل اولاد امجاد و ازواج مطهّرات آن حضرت و كيفيت بنا كردن خانۀ كعبه و ساكن گردانيدن اسماعيل عليه السّلام در آن مكان 382
فصل ششم در بيان مأمور شدن ابراهيم عليه السّلام به ذبح فرزندش 402
باب هشتم در بيان قصص حضرت لوط عليه السّلام و قوم آن حضرت است 413
باب نهم در قصص ذو القرنين عليه السّلام است 437
باب دهم در بيان قصه هاى حضرت يعقوب و حضرت يوسف عليهما السّلام 473
باب يازدهم در بيان غرائب قصص ايّوب عليه السّلام 553
باب دوازدهم در قصه هاى حضرت شعيب عليه السّلام 567
باب سيزدهم در بيان قصص حضرت موسى و حضرت هارون عليهما السّلام است 577
ص: 10
فصل اول در بيان نسب و فضايل و بعضى از احوال ايشان است 579
فصل دوم در بيان ولادت موسى و هارون عليهما السّلام و ساير احوال ايشان است تا نبوت ايشان 585
فصل سوم در بيان مبعوث گردانيدن حضرت موسى و حضرت هارون عليهما السّلام است بر فرعون و اصحاب او، و آنچه در ميان ايشان گذشت تا غرق شدن فرعون و اتباع او 619
فصل چهارم در بيان بعضى از فضايل و احوال آسيه زوجۀ فرعون و مؤمن آل فرعون رضى اللّه عنهما است 652
فصل پنجم در بيان احوال بنى اسرائيل بعد از بيرون آمدن از دريا و حيران شدن ايشان در زمين، و ساير احوالى كه در اين مدت بر ايشان وارد شده 660
فصل ششم در بيان نازل شدن تورات و گوساله پرستيدن بنى اسرائيل و سؤال رؤيت نمودن ايشان است 679
فصل هفتم در بيان قصۀ قارون است 712
فصل هشتم در بيان قصۀ گاو كشتن بنى اسرائيل و زنده شدن آن به امر الهى 724
فصل نهم در بيان قصۀ ملاقات موسى و خضر عليهما السّلام و ساير احوال و قصص خضر عليه السّلام است 736
فصل دهم در بيان مواعظ و حكمتهايى است كه حق تعالى به حضرت موسى عليه السّلام وحى نموده يا
ص: 11
از آن حضرت منقول گرديده و بعضى از نوادر احوال آن حضرت است 767
فصل يازدهم در بيان كيفيت وفات حضرت موسى و هارون عليهما السّلام و احوال حضرت يوشع عليه السّلام و ذكر قصۀ بلعم بن باعور است 797
ص: 12
اكنون كه نزديك به دوازده قرن از عصر ائمۀ معصومين عليهم السّلام مى گذرد، و عالم در دوران غيبت كبراى حجت خدا و امام دوازدهم بسر مى برد، و امّتها در انتظار آن مصلح حقيقى جهان نشسته و چشم به ظهور عدالت گستر گيتى مهدى موعود عجّل اللّه تعالى فرجه الشريف دوخته اند؛ آنچه كه در اين دوران طولانى توانسته است آن خلأ ظاهرى را تا حدودى جبران كرده و از گمراهى ها و انحرافات و همچنين از دلهره ها و نگرانيها بمقدار زيادى بكاهد و آرامش و سكون را جايگزين اضطراب و تشويش نمايد، سه عامل بوده است:
1-قرآن كريم كه انس گرفتن با آن و تلاوتش باعث نشاط روح و روان و شفاى جسم و جان مى گردد وَ نُنَزِّلُ مِنَ اَلْقُرْآنِ ما هُوَ شِفاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ لا يَزِيدُ اَلظّالِمِينَ إِلاّ خَساراً (1).
2-گفتار و سخنان رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم و ائمۀ معصومين عليهم السّلام كه در سخن و حديث آنان نورى وجود دارد كه بر اعماق جان انسانها مى تابد و زنگار آينۀ دل را مى زدايد «كلامكم نور و امركم رشد» (2).
3-علماء و دانشمندانى كه در دوران غيبت آمده و محصول عمر و ثمرۀ وجود خود را براى آيندگان در قالب تأليفات و نوشته ها بجاى گذارده اند كه آنان با سيره و روش
ص: 13
خود در زمان حياتشان مرشد و هدايتگر جامعه و مردم بوده و نيز با تدوين و تأليف و كتبى كه از آنها به يادگار مانده است نسبت به نسلهاى آينده نقش هدايتى خود را ايفاء كرده اند.
امير المؤمنين عليه السّلام به كميل بن زياد فرمود: «هلك خزّان الاموال و هم احياء و العلماء باقون ما بقي الدّهر، اعيانهم مفقودة و امثالهم في القلوب موجودة» (1)«جمع كنندگان ثروت اگر چه به ظاهر زنده اند، ولى در واقع آنان هلاك شدند بر خلاف دانشمندان كه جاويد هستند و هميشگى، پيكر آنان از ديده ها پنهان و خاطره و ياد آنها در دلها موجود است» .
تلاشهاى علماء و دانشمندان شيعه در طول غيبت كبرى در زمينه هاى مختلف علوم مانند علم تفسير، كلام، فقه، حديث، اخلاق، رجال، درايه و تراجم امروز بصورت مجموعه اى وسيع و گسترده از نوشته ها و كتابهايى در اختيار علاقه مندان و پيروان مكتب راستين اسلام و تشيع قرار گرفته است، براستى اگر كوششهاى شبانه روزى و بى وقفۀ محدّثان و راويان و دانشمندان و علماء نبود، اين منابع كه امروز در اختيار ماست چه مى شد؟ ! از اين رو مى بينيم كه حضرت صادق عليه السّلام فرمود: «كسى را همانند زراره و ابو بصير و محمد بن مسلم و بريد بن معاويه نيافتم كه ذكر ما و احاديث پدرم را احياء نمايد» (2).
و باز فرمود: «خدا زراره را رحمت كند، اگر او نبود آثار نبوّت و احاديث پدرم از ميان رفته بود» (3).
بهر حال نقش علماء و راويان احاديث در حفظ و نگهدارى آثار دين و دفاع از آنها و رساندن اين آثار به آيندگان با تأليف و تدوين، نقشى است انكارناپذير، و حقوقى را براى آنان بر طالبان علم و حقيقت ايجاب مى كند.
ص: 14
در اين راستا از جمله دانشمندان و شخصيتهاى برجستۀ جهان تشيع و از چهره هاى بارز و مشهور علماء شيعه در قرن يازدهم و اوائل قرن دوازدهم هجرى، علاّمۀ مجلسى رضوان اللّه تعالى عليه است.
نام او محمد باقر ملقّب به مجلسى است، و تاريخ ولادت او بنابر آنچه در مقدمۀ كتاب «بحار الانوار» از «مرآة الاحوال» نقل شده است، سال 1038 هجرى قمرى بوده است (1)، ولى مرحوم نورى در كتاب «فيض القدسى» از كتاب «وقايع الايام و السنين» تاريخ ولادت او را سال 1037 هجرى قمرى ذكر كرده است (2).
والد علاّمۀ مجلسى مرحوم محمد تقى فرزند مقصود على است، او بنا بر گفتۀ مرحوم اردبيلى يگانۀ عصر و زمان خود بوده است، شخصيت و جلالت و همچنين تبحّر او در علوم نياز به بيان ندارد، و تعبيرات دربارۀ منزلت او قاصر است از اينكه بتواند منعكس كنندۀ شخصيت و مقام والاى آن عالم ربانى باشد.
او پرهيزكارترين، زاهدترين، متّقى ترين و عابدترين اهل زمان خود بوده، و بيشتر اهل آن زمان از خواص و عوام از فيوضات دينى و دنيوى او بهره مى بردند، يكى از خدمتهايى كه به اهل بيت عليهم السّلام انجام داد اين است كه اخبار ائمۀ معصومين عليهم السّلام را در اصفهان نشر داد.
از تأليفات او: شرح عربى و نيز شرح فارسى بر كتاب «من لا يحضره الفقيه» ؛ كتاب حديقة المتقين؛ شرح بعضى از كتابهاى «تهذيب الاحكام» ؛ و رساله اى در افعال حج
ص: 15
و رساله اى در رضاع.
او در سال 1070 در سنّ 67 سالگى وفات يافت (1).
مرحوم ملاّ محمد تقى مجلسى از مكتب اساتيدى همانند شيخ بزرگوار بهاء الدين عاملى و علاّمۀ زاهد مولى عبد اللّه شوشترى بهره برد، و پس از فراغت از تحصيل راهى نجف اشرف گرديد و به رياضت نفس و تصفيۀ باطن و تهذيب اخلاق مشغول گرديد و براى او مكاشفات و رؤياهاى حسنه اى بوده است.
پدرش مولى مقصود على مردى بصير و پرهيزكار و مروّج مذهب شيعۀ اثنى عشرى بوده و اشعار زيبا و بديعى سروده است، و چون داراى حسن محاضرت و مجالست بود لذا او را «مجلسى» لقب دادند، و اين لقب در فرزندان او باقى ماند.
مادر مولى محمد تقى عارفۀ مقدسۀ صالحه دختر عالم جليل كمال الدين درويش محمد بن الشيخ حسن عاملى كه از بزرگان ثقات علماء است و از محقق بزرگوار شيخ على كركى روايت مى كند، و از «مناقب الفضلاء» نقل شده است كه مولى كمال الدين اهل عبادت و زهد بوده است و در نطنز مدفون است و براى او قبّه اى است معروف.
مرحوم شيخ يوسف بحرانى گفته است: او اول كسى بود كه در عصر دولت صفويه حديث را در اصفهان نشر داد (2).
از آنجا كه براى ارزيابى هر چيزى بايد به آگاهان و اهل خبره و كسانى كه تخصص در آن رشته دارند، مراجعه كرد، ما نيز براى دستيابى و نيل به ابعاد شخصيت والاى علاّمۀ مجلسى و آگاهى از مرتبه، علم، دانش و ديگر ويژگيهاى اين فرزانۀ دهر و عالم عاليمقام، به گفتار و اظهار نظر و تعبيرات زيادى كه از علماء و دانشمندان معاصر و يا پس
ص: 16
از او به ما رسيده است، مى پردازيم، و ابتدا به آنچه از علماى معاصر او دربارۀ اين عالم جليل بيان كرده اند مى نگريم:
1-مرحوم اردبيلى صاحب كتاب «جامع الرواة» كه بنا بر تصريح خودش 11 اجازۀ روايت دارد دربارۀ او چنين مى گويد: محمد باقر فرزند محمد تقى فرزند مقصود على ملقّب به مجلسى، استاد و شيخ ما و شيخ اسلام و مسلمين و خاتم المجتهدين است؛ او امام، علاّمه، محقّق، مدقّق، جليل القدر، عظيم الشأن، رفيع المنزله، وحيد العصر، فريد الدهر، ثقة، ثبت، عين، كثير العلم و جيّد التصانيف است. امر او در علوّ قدر، عظمت شأن، بلندى مرتبه، تبحّر در علوم عقليّه و نقليّه، دقّت نظر، صائب بودن رأى، وثاقت، امانت و عدالت مشهورتر است از آنكه ذكر شود، و فوق اين تعبيرات است؛ فيض او و والدش چه در زمينۀ امور دنيوى و چه اخروى به اكثر مردم از عام و خاص رسيده است، جزاه اللّه تعالى افضل جزاء المحسنين. او داراى كتابهاى نفيس و بسيار خوبى است كه مرا اجازه داد از تمام آن كتابها روايت كنم (1).
2-معاصر ديگر او شيخ محمد بن حسن حرّ عاملى صاحب كتاب «وسائل الشيعة» دربارۀ آن بزرگوار چنين مى گويد: محمد باقر فرزند مولاى ما محمد تقى مجلسى عالم، فاضل، ماهر، محقّق، مدقّق، علاّمه، فهّامه، فقيه، متكلّم، محدّث، ثقة ثقة، جامع محاسن و فضائل، جليل القدر، عظيم الشأن اطال اللّه بقاءه؛ براى او مؤلفات سودمند بسيارى است (2).
3-امير محمد صالح خاتون آبادى دربارۀ او مى گويد: مولانا محمد باقر مجلسى نوّر اللّه ضريحه الشريف، او از بزرگترين اعاظم فقهاء و محدّثين و علماى اهل دين است، و در فنون فقه، تفسير، علم حديث، رجال، اصول كلام و اصول فقه بر ساير فضلاء فائق آمد، و بر گروهى از علماء مقدّم بود بطورى كه احدى از متقدمين از اهل
ص: 17
علم و عرفان و متأخرين آنان از نظر جلالت و عظمت به مرتبۀ او نرسيدند و جامعيّت اين مرد الهى را نداشتند (1).
و امّا از شخصيتهائى كه پس از علاّمۀ مجلسى آمده اند و از او با عظمت ياد كرده و مراتب علمى و كمالات او را اذعان داشته و برشمرده اند، مى توان به بعضى از آنان اشاره كرد:
1-علاّمۀ طباطبائى بحر العلوم در اجازه اى كه به سيد بزرگوار سيد عبد الكريم داده است مرحوم علاّمۀ مجلسى را چنين ثنا گفته است: خاتم المحدّثين و ناشر علوم شريعت، عالم ربانى و نور شعشعانى، خادم اخبار ائمۀ اطهار و غوّاص بحار الانوار دائى ما علاّمه محمد باقر كه شكافندۀ علوم دين است (2).
2-محقق كاظمى دربارۀ علاّمۀ مجلسى مى گويد: او منبع فضائل و اسرار حكمت و غوّاص بحار الانوار و استخراج كنندۀ گنجينه هاى اخبار و رموز آثار، شخصيتى كه همانند او در اعصار و ادوار ديده نشده است، او كشف كنندۀ انوار تنزيل و اسرار تأويل و حل كنندۀ معضلات احكام و مشكلات فهم ها با بهترين طريق و نيكوترين دليل بوده است (3).
3-محدّث نورى صاحب كتاب «مستدرك الوسائل» از علاّمۀ مجلسى چنين ياد مى كند كه: توفيقى كه براى اين شيخ معظّم حاصل شده است براى احدى در اسلام ميسّر نگرديده است از ترويج مذهب و اعلاى كلمۀ حق و شكستن قدرت و صولت بدعتگذاران و قلع و قمع كنندۀ دستاوردهاى ملحدين و زنده كنندۀ سنّتهاى فراموش شدۀ دين و نشر دهندۀ آثار پيشوايان مسلمين به طرق و راههاى متعدد و شكلهاى مختلف كه بهترين آنها تصانيف و كتبى است كه در ميان مردم شايع و روز و شب همۀ اصناف از عالم و جاهل، خاص و عام، عربى و عجمى از آنها بهره مى برند، و از مجلس او گروه
ص: 18
زيادى از فضلاء بيرون آمده اند كه تلميذ بزرگ او ملاّ عبد اللّه اصفهانى تعداد آنها را هزار نفر ذكر كرده است (1).
4-علاّمۀ نورى از بعضى از شاگردان صاحب جواهر رحمة اللّه نقل مى كند كه گفت: استاد ما شيخ الفقهاء صاحب كتاب «جواهر الكلام» روزى در مجلس بحث و تدريس خود فرمود: ديشب در عالم رؤيا مجلس عظيم و با شكوهى را ديدم و جماعتى از علماء در آن حضور داشتند و دربانى كنار درب آن مجلس بود، من از او اذن گرفتم و او مرا وارد مجلس نمود، ديدم تمام علماء از متقدمين و متأخرين در آن مجلس جمع بودند و علاّمۀ مجلسى در صدر آن مجلس بود، من در شگفت شدم و از آن دربان سؤال كردم از علّت تقدّم علاّمۀ مجلسى بر ديگران، او در پاسخ گفت: او نزد ائمّه عليه السّلام معروف است (2).
از جمله مشايخ و اساتيد علاّمۀ مجلسى مى توان به اين علماى بزرگوار اشاره نمود:
1-عالم و فاضل بزرگوار ابو الشرف اصفهانى.
2-مولى حسن على تسترى فرزند ملاّ عبد اللّه اصفهانى.
3-قاضى امير حسين.
4-مولى خليل قزوينى متوفّاى 1089، شارح كتاب «كافى» .
5-فاضل صالح شيخ عبد اللّه فرزند شيخ جابر عاملى.
6-سيد شرف الدين على بن حجة اللّه بن شرف الدين طباطبائى شولستانى متوفّاى 1060، مؤلف كتاب «توضيح المقال» .
7-سيد نور الدين على بن على بن الحسين موسوى عاملى متوفّاى 1068، كه بوسيلۀ نامه اجازه اى را براى علاّمه فرستاده، و مجاور بيت اللّه الحرام بوده است؛ او صاحب
ص: 19
كتاب «الفوائد المكية» مى باشد و شرحى بر «مختصر النافع» و شرحى بر « اثنى عشريه» شيخ بهائى دارد.
8-شيخ على فرزند شيخ محمد فرزند حسن فرزند شهيد ثانى، متوفّاى 1103، صاحب «شرح كافى» و «الدر المنثور» .
9-سيد على خان فرزند سيد نظام الدين شيرازى، شارح صحيفۀ سجاديه و كتاب صمديه و صاحب كتاب «سلافة العصر» و «درجات الرفيعة فى طبقات الامامية» و «انوار الربيع فى انواع البديع» و ديگر تصانيف، او در سال 1120 وفات يافته است.
10-سيد فيض اللّه فرزند سيد غياث الدين محمد طباطبائى قهپائى (1).
11-مولى محمد تقى مجلسى والد معظّم خود علاّمه، كه در سال 1070 وفات يافته است (2).
12-سيد رفيع الدين محمد بن حيدر حسينى طباطبائى، صاحب حاشيه بر اصول كافى و حاشيه بر شرح اشارات و حاشيه بر مختلف و حاشيه بر صحيفۀ كامله و تأليفات ديگر.
13-عالم فاضل امير محمد قاسم قهپائى.
14-عالم صالح محمد شريف فرزند شمس الدين رويدشتى اصفهانى، او پدر «حميده» كه صاحب كتاب «رياض العلماء» او را از زنان عالمه و عارفه برشمرده و گفته است كه آشنا به علم رجال بوده و حواشى و تدقيقاتى دارد بر كتب حديث مثل «استبصار» و ديگر كتب حديث كه دلالت بر دقت نظر و اطلاع و فهم او خصوصا آنچه مربوط به تحقيقات او در علم رجال مى شود.
15-الامير محمد مؤمن بن دوست محمد استرآبادى، عالم و محدّث بزرگوار كه در سال 1088 در مكه بدست دشمنان دين به شهادت رسيد.
16-سيد محمد مشهور به سيد ميرزا جزائرى فرزند شرف الدين على بن نعمة اللّه
ص: 20
موسوى جزائرى، صاحب كتاب «جوامع الكلم» .
17-مولى محمد طاهر فرزند محمد حسين شيرازى، صاحب «شرح تهذيب» و «حكمة العارفين» و كتاب «الاربعين فى اثبات امامة امير المؤمنين» و كتاب «الجامع فى الاصول» و رساله هاى بسيارى، او در سال 1098 وفات يافته است.
18-عالم متبحّر و حكيم عارف و محدّث بزرگوار ملاّ محسن فيض كاشانى (فيض) ، صاحب كتاب «وافى» و «صافى» و غير آن (1).
ميرزا عبد اللّه اصفهانى يكى از شاگردان برجستۀ علاّمۀ مجلسى مى گويد كه تعداد شاگردان او به يك هزار نفر مى رسيد (2)، و مرحوم محدّث جزائرى در «الانوار النعمانية» تعداد آنها را افزون بر يك هزار نفر ذكر كرده است (3).
با توجه به اينكه احصاء و ذكر نام تمام شاگردان علاّمۀ مجلسى ممكن نيست، اينك به ذكر برخى از مشاهير آنها و يا كسانى كه از او روايت كرده اند مى پردازيم:
1-سيد جليل و محدّث بزرگوار سيد نعمة اللّه جزائرى، صاحب تصانيف مشهوره.
2-سيد امير محمد صالح، داماد علاّمۀ بزرگوار و مؤلف كتابها و رساله هاى بسيارى.
3-امير محمد حسين فرزند امير محمد صالح.
4-فاضل كامل و متبحّر خبير مرحوم حاجى محمد بن على اردبيلى صاحب كتاب «جامع الرواة» .
5-عالم متبحّر ميرزا عبد اللّه اصفهانى مشهور به «افندى» كه در اطلاع بر احوال علماء و مؤلفات آنان بى نظير بوده است، صاحب كتاب «رياض العلماء» و صحيفۀ ثالثه از دعاهاى حضرت زين العابدين عليه السّلام كه آن دعاهايى كه مرحوم شيخ حرّ عاملى در
ص: 21
صحيفۀ دوم نياورده، ايشان در اين صحيفه ذكر كرده است.
6-مولى ابو الحسن بن محمد طاهر مؤلف «تفسير مرآة الانوار» و شرحى بر صحيفۀ كاملۀ سجاديه كه به اتمام نرسيده است.
7-سيد بزرگوار ميرزا علاء الدين گلستانه شارح نهج البلاغه.
8-فقيه عالم حاج محمد طاهر ابن الحاج مقصود على اصفهانى.
9-شيخ فاضل كامل فقيه محمد قاسم فرزند محمد رضا هزار جريبى.
10-عالم كامل محقق شيخ محمد اكمل پدر علاّمه وحيد بهبهانى.
11-مولى محمد رفيع بن فرج جيلانى.
12-علاّمۀ ربانى شيخ سليمان بن عبد اللّه بن على ماحوزى بحرانى صاحب دو كتاب «البلغة» و «المعراج» در رجال و كتاب «اربعين» در امامت.
13-عالم فاضل شيخ احمد فرزند شيخ محمد بحرانى مؤلف «رياض الدلائل و حياض المسائل» .
14-شيخ فقيه عابد صالح محمد بن يوسف بلادى، شاعر بزرگوار كه در سال 1031 در بحرين به شهادت رسيد.
15-فاضل صالح مولى مسيح الدين محمد شيرازى.
16-مولى محمد ابراهيم سريانى.
17-عالم كامل سيد محمد اشرف صاحب كتاب «فضائل السادات» .
18-فاضل رضى زكى مولى عبد اللّه يزدى.
19-عالم عامل شيخ محمد فاضل كه او از شاگردان پدر علاّمۀ مجلسى نيز بوده است.
20-فاضل سعيد حاج ابو تراب.
از علاّمۀ بزرگوار تأليفات و آثار فراوانى بجاى مانده است كه بيشتر آنها مورد توجه اهل علم و دانشمندان و علاقه مندان به علوم و آثار اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السّلام قرار
ص: 22
گرفته است.
آن بزرگوار گذشته از اينكه از نقطه نظر كثرت تأليف، يكى از شخصيتهاى كم نظير و يا بى نظير بوده كه با توجه به عمر مباركش از موفقيت ويژه اى برخوردار بوده است، از جهت نفيس بودن آثار و تأليفات و حسن سليقه و اسلوب در رديف يكى از بهترين مؤلفين تاريخ تشيع محسوب مى شود.
اينك به بعضى از آثار آن عالم بزرگوار و فرزانۀ عالى مقدار اشاره مى كنيم:
1-بحار الانوار.
2-مرآة العقول فى شرح اخبار آل الرسول (شرح كافى) .
3-ملاذ الاخيار فى شرح تهذيب الاخبار.
4-شرح الاربعين.
5-الفوائد الطريفة فى شرح الصحيفة.
6-الوجيزة فى الرجال.
7-رسالة الاعتقادات.
8-رسالة الاوزان.
9-رسالة فى الشكوك.
10-المسائل الهندية.
11-الحواشى المتفرقة على الكتب الاربعة و غيرها.
12-رسالة فى الاذان.
13-رسالة فى بعض الادعية الساقطة عن الصحيفة الكاملة.
1-عين الحيوة.
2-مشكاة الانوار.
3-حق اليقين.
4-حلية المتقين.
5-حيوة القلوب.
6-تحفة الزائر.
7-جلاء العيون.
8-مقباس المصابيح.
9-ربيع الاسابيع.
10-زاد المعاد.
ص: 23
11-رسالة الديات.
12-رسالة فى الشكوك.
13-رسالة فى الاوقات.
14-رسالة فى الرجعة.
15-رسالة فى اختيارات الايام.
16-رسالة فى الجنة و النار.
17-رسالة مناسك الحج.
18-رسالة اخرى.
19-مفاتيح الغيب فى الاستخارة.
20-رسالة فى مال الناصب.
21-رسالة فى الكفارات.
22-رسالة فى آداب الرمي.
23-رسالة فى الزكاة.
24-رسالة فى صلاة الليل.
25-رسالة فى آداب الصلاة.
26-رسالة السابقون السابقون.
27-رسالة فى الفرق بين الصفات الذاتية و الفعلية.
28-رسالة مختصرة فى التعقيب.
29-رسالة فى البداء.
30-رسالة فى الجبر و التفويض.
31-رسالة فى النكاح.
32-رسالة فى صواعق اليهود فى الجزية و احكام الدية.
33-رسالة فى السهام.
34-رسالة فى زيارة اهل القبور.
35-مناجات نامه.
36-شرح دعاى جوشن كبير.
37-انشاءات.
38-مشكاة القرآن فى آداب قراءة القرآن و الدعاء و شروطهما.
39-ترجمۀ عهدنامۀ امير المؤمنين عليه السّلام به مالك اشتر.
40-ترجمۀ فرحة الغري ابن طاووس.
41-ترجمۀ توحيد مفضّل.
42-ترجمۀ توحيد الرضا عليه السّلام.
43-ترجمۀ حديث رجاء بن الضحاك.
44-ترجمۀ زيارت جامعه.
45-ترجمۀ دعاى كميل.
46-ترجمۀ دعاى مباهله.
47-ترجمۀ دعاى سمات.
48-ترجمۀ دعاى جوشن صغير.
49-ترجمۀ حديث عبد اللّه بن جندب.
50-ترجمۀ قصيدۀ دعبل.
51-ترجمۀ حديث «ستة اشياء ليس للعباد فيها صنع: المعرفة و الجهل و الرضا و الغضب و النوم و اليقظة» .
52-ترجمة الصلاة.
53-اجوبة المسائل المتفرقة.
ص: 24
و كتابهاى ديگرى نيز غير از آنچه ذكر شد به علاّمۀ بزرگوار نسبت داده شده است مانند كتاب «اختيارات الايام» و كتاب «تذكرة الائمة» و كتاب «صراط النجاة» و «كتاب فى تعبير المنام» كه به اثبات نرسيده است (1).
از مرحوم سيد بحر العلوم علاّمۀ طباطبائى نقل شده است كه او آرزو مى كرد كه تصانيف و نوشته هاى خودش در ديوان علاّمۀ مجلسى ثبت شود و به جاى آنها يكى از كتابهاى علاّمۀ مجلسى كه ترجمۀ متون اخبار و به زبان فارسى مى باشد، در ديوان او نوشته شود (2). و اين بدان جهت بود كه عصر علاّمۀ مجلسى عصر شكوفائى دين بويژه مكتب اهل بيت عليهم السّلام بود و علاقه مندان به خاندان اهل بيت عليهم السّلام رغبت زيادى به آشنائى با تاريخ و آثار اين خاندان داشتند، ولى چون در آن عصر اكثر كتابها عربى بودند و كمتر كتابى در اين رابطه به فارسى ترجمه شده بود، از اين رو مرحوم علاّمۀ بزرگوار يكى از پيشگامان در اين جهت بود كه آثار و اخبار معصومين عليهم السّلام را در قالب تأليفات فارسى بيان كرد كه از ميان آنها كتاب «حيوة القلوب» بود.
اين اثر يكى از تأليفات نفيس بجاى مانده از علاّمۀ مجلسى است، كه جلد اول آن دربارۀ پيامبران گرامى عليهم السّلام، و جلد دوم در احوال پيامبر بزرگ اسلام صلّى اللّه عليه و آله و سلم، و جلد سوم آن در امامت مى باشد. و اين كتاب ارزشمند مورد توجه علاقه مندان در عصر علاّمۀ مجلسى و پس از آن بوده است بويژه براى كسانى كه خواهان آشنائى با قصص انبياء عظام عليهم السّلام و جانشينان آنان و بعضى از قصه هاى مذكور در قرآن، و آگاهى از سيرۀ سيد البشر رسول گرامى اسلام صلّى اللّه عليه و آله و سلم و وقايع مربوط به عصر بعثت و قبل از آن و همچنين بعد از بعثت تا هجرت و از هجرت تا رحلت آن بزرگوار، و نيز در جلد سوم
ص: 25
مسئلۀ امام شناسى و وجوب وجود ائمّه عليهم السّلام و آيات دربارۀ امامت مورد توجه قرار گرفته است.
نكته اى كه قابل توجه مى باشد در اين كتاب، در برگرفتن تعداد بسيارى از روايات و اقوال مختلف در موضوعات مطرح شده در هر يك از جلدهاى آن، از اين رو در تحقيق سعى شده است كه از بيشتر مصادرى كه مؤلف آنها را مدّ نظر داشته استفاده و به آنها ارجاع شود؛ و علاوه بر آنهايى كه خود او ذكر كرده، در بعضى موارد از مصادر ديگرى استفاده شده كه آن مطالب يا روايات در آنها آمده است چه از كتابهاى شيعه باشد و چه از كتابهاى اهل سنّت، تا بهره بردن از كتاب كاملتر شود.
علاّمۀ مجلسى پس از عمرى تلاش و كوشش بى وقفه در جهت نشر و تبليغ و ترويج علوم آل محمد عليهم السّلام و هدايت جامعه با تدريس و تأليف و خطابه و احياء سنّتهاى الهى و اقامۀ حدود و از بين بردن بدعتها و مبارزۀ مستمر با منكرات، سرانجام در روز 27 ماه رمضان سال 1111 در سنّ هفتاد و سه سالگى ديده از جهان فروبست و به سراى باقى و جوار رحمت الهى منتقل شد، و به مناسبت تاريخ وفات آن علاّمۀ بزرگوار بعضى گفته اند:
ماه رمضان چه بيست و هفتش كم شد *** تاريخ وفات باقر اعلم شد (1)
علاّمۀ بزرگوار در كنار مسجد جامع اصفهان در جوار قبر والد معظّمش ملاّ محمد تقى مجلسى در بقعه اى كه عدّه اى از علماى ديگر نيز مدفون هستند بخاك سپرده شد، مرقد شريف او هم اكنون در اصفهان ملجأ عام و خاص مى باشد.
ص: 26
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم حيوة القلوب مرده دلان به وادى ضلالت و حرمان به حمد خداوند بى مانندى است كه مقرّبان درگاه احديتش به زبان بى زبانى اداى شكر نعمتهاى بى منتهاى او نموده اند، و به قدم اقرار به عجز و ناتوانى وادى نامتناهى ثناء او پيموده اند، و شفاء صدور مستمندان بيمارستان حيرت و هجران به نواى غم زداى عندليب چمن ستايش هدايت بخشى است كه در گلشن ايجاد هر غنچه را كتابى از معرفت خويش در جيب نهاده و هر شاخى را اوراق بسيار از دفتر شناسائى خود دست داده، اگر چنار است دستش به تضرع و افتقار به درگاه عالم اسرار گشاده، اگر بيد است واله قدرت بى زوالش گرديده و سر به سجدۀ تعظيم و تمجيد نهاده و دريا به خروش حمد و ثنايش ترزبان گرديده، از صفحات امواج، سفينه از وصف جلالش در كف گرفته، براى مطالعه سوادخوانان خط صنايع جهان آفرين به سر انگشت نسيم ورق مى گردانند، صحرا كمر گشوده بر مسند كوه پشت داده، از مداد شجر و سبزه و شقايق مجموعۀ مفصل الحقايق در دامن گذاشته؛ به الوان نغمات دلنشين، بدايع خلق صانع سماوات و ارضين را به مسامع قلوب ارباب يقين مى رساند، كما قال عزّ من قائل وَ إِنْ مِنْ شَيْءٍ إِلاّ يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لكِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبِيحَهُمْ (1).
زهى لطف كامل و فضل شاملش كه براى هدايت سالكان مسالك نجات راهنمائى گم گشتگان مهالك ضلالت بر شوارع دين از انبياء عالى شأن، اعلام رفيعه ساخته، و بر مشارع يقين از اوصياء رفيع مكان، منابر منيعه پرداخته است، و هر يك را به حليۀ اخلاق
ص: 27
عليّه و آداب سنيّه زيور داده، براى دفع عساكر وساوس شياطين و شهاب ملحدين به جنود معجزات قاهره و براهين باهره مؤيد گردانيده، فله الحمد على ما اسبغ علينا من نعمائه و ارسل الينا من رسله و حججه فى ارضه و سمائه و له الشكر على ما عجزنا عن احصائه من قسمة آلائه.
ضياء بصاير ارباب يقين، جلاى مسامع مقرّبين، به مطالعه و استماع فضايل و مناقب سرورى است كه در طىّ مراحل و قطع منازل اصلاب طاهره و ارحام طيّبه، افواج انبيا و رسل، ديدۀ عرفان خويش را به كحل الجواهر غبار موكب همايونش جلا مى دهند، از وفور اشعۀ انوار جلالش ديده شان از مطالعۀ جبين اظهرش خيره گرديده، در مرآت عرش انور، عكس جمالش را مشاهده مى نمودند.
و درود متواتر الورود و صلوات نامعدود بر آن خلاصۀ عالم ايجاد و شفيع يوم معاد، اعنى مفخر انبيا و زبدۀ اصفيا، محمد مصطفى صلّى اللّه عليه و آله و سلم و آل بى مثالش، كه درّ يكتاى محبت و گوهر گرانبهاى ولايتشان درّة التاج هر ملك مقرب و حرز بازوى هر پيغمبر مرسل گرديده، و عروق شجرۀ معرفت قدر منزلتشان در رياض قلوب صافيه و حدائق صدور زاكيۀ ارباب عرفان و اصحاب ايقان دويده، اگر مسبّحان افلاك و مهندسان تختۀ خاك در مقام عدد مناقب بى انتهاى ايشان درآيند، هرآينه سبحۀ انجم فروريزد و ريگ صحرا و قطرۀ دريا و ذرّۀ هوا به آخر رسد، و هنوز عشرى از اعشار و اندكى از بسيار احصا نكرده باشند، پشت افلاك خميدۀ احسان، و كرۀ خاك غريق امتنان ايشان است، خشت زمين را به نام نامى ايشان ساختند، و سراپردۀ عرش را براى انوار ايشان افراختند، فوج ممكنات را از ظلمت آباد عدم به روشنائى قنديل انوار ايشان قدم در ساحت وجود نهادند. و اگر وجود فايض الجود ايشان نبودى، احدى از طفلان مواليد از آباء علوى و امّهات سفلى نزادندى، فصلوات اللّه عليهم اجمعين ابد الآبدين و لعنة اللّه على اعدائهم دهر الداهرين.
امّا بعد، خامۀ تراب اقدام طالبان شاهراه هدايت، و مجتنبان مهامۀ حيرت و غوايت، محمد باقر بن محمد تقى عفى اللّه عن جرائمهما، به زبان شكستگى و انكسار، بر صحايف ضماير صافيۀ ارباب يقين و مرآت قلوب نيّرۀ خلاصۀ مؤمنين، تحرير و تصوير مى نمايد كه:
ص: 28
چون اين حقير خاكسار، ذرّۀ بى مقدار در عنفوان جوانى به رهنمونى هدايات ربانى از ظلمات علوم جهالت اثر، و كتب ضلالت ثمر، منزجر گرديده، عنان عزيمت به صوب عين الحياة جاودانى، يعنى تتبّع اخبار و تفحّص آثار اهل بيت اخيار سيّد ابرار عليهم صلوات اللّه الملك الغفار، كه ينابيع علوم يزدانى و معارف سبحانى و معادن جواهر حقايق ربانى مصروف و معطوف گردانيدم و عمدۀ احاديث و آثار ايشان كه بعد از تتبع بسيار بدست آمده بود در كتاب «بحار الانوار» جمع نمودم.
در اين ولا جمعى از برادران ايمانى و دوستان روحانى از اين قليل البضاعه استدعا نمودند كه آنچه از آن كتاب جامع الابواب متعلق به تواريخ، احوال و معجزات و مكارم اخلاق و محاسن صفات و احوال و غزوات حضرت سيّد البشر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و دلايل امامت و خلافت و اطوار حميده و آداب پسنديدۀ حضرات ائمۀ اثنا عشر و حضرت فاطمۀ زهرا صلوات اللّه عليهم اجمعين بوده باشد، به لغت فارسى ترجمه نمايم، تا جميع طوايف الانام سيّما جمعى از عوام را كه از فهم لغت عربى عاجزند از آن بهره مند گردند، و براى تأكيد حصول اين مأمول و اجابت اين مسئول، چنين تقرير مى كردند كه كتبى كه به لغت فرس در اين ابواب تأليف شده است، اكثر احاديث آنها را از كتب مخالفين دين اخذ نموده اند، نسبت خطاها و لغزشهاى عظيم به انبياى عظيم الشأن و اوصياى جليل القدر ايشان داده اند، كه اخبار معتبرۀ اهل بيت رسالت عليهم السّلام ناطق است بر برائت ساحت عصمت ايشان از امثال آنها، و بعضى با عدم تتبع وافى و تفحّص شافى متوجه اين امر گرديده اند و از بسيار اندكى ايراد كرده، و از دريا به قطره اى قناعت نمودند، و رتبۀ تمييز ميان صحيح و سقيم و غث و سمين اخبار منقوله و احاديث متداوله و اقوال متنوعه و اكاذيب مختلفه را نداشته اند، و بر تو لازم است كه به جهت اداى شكر نعمت ايزدى، چنين كتاب عالى تأليف نمائى كه فيضش عام، و نفعش تمام بوده باشد.
بناء على هذا هر چند در اين وقت، به اعتبار وفور عوائق و كثرت شواغل و علايق، تمشيت اين امر از اين حقير خلايق در غايت صعوبت و اشكال مى نمود، امّا چون اجابت مسئول ايشان به جهت رعايت حقوق اخوت ايمانى لازم مى دانست كه تشييد اساس
ص: 29
تصديق و يقين نبوت اشرف مرسلين و امامت ائمۀ طاهرين صلوات اللّه عليه و عليهم اجمعين كه عمدۀ اصول دين مبين و اهمّ مقاصد مؤمنين است و تفكر در احوال و تواريخ انبيا و اوصيا كه مقربان درگاه احديت و محرمان سرادق صمديتند، و تذكر اخلاق سنيّه و اطوار مرضيّه و محن و مصايب و بلايا و نوايب ايشان و استماع معجزات وافيه و براهين شافيۀ ايشان در تقويت ايمان و يقين و رام گردانيدن نفس امّاره و انزجار او از شهوات دنيّۀ نشئۀ فانيه، و ميل فرمودن او به متابعت سنن مرسلين و آداب صالحين تأثير عظيم دارد، چنانچه جناب اقدس ايزدى تعالى شأنه در قرآن مجيد براى اصلاح متمردان و هدايت غاويان، اين طريقۀ مستقيمه را مسلوك داشته.
و ايضا موجب صرف قلوب، و استماع اكثر خلق از قصص باطله و اساطير كاذبه كه قلوب عامۀ جهّال را تسخير نموده اند، مى گردد، لهذا استمداد توفيق از جناب اقدس ايزدى جلّ و علا و اقتباس هدايت از مشكاة انوار انبياء و اوصياء عليهم الصلوات و التحية و الثناء كرده، شروع در تأليف كتاب مزبور نموده، و چون ترجمۀ جميع آنچه در كتاب كبير مندرج گرديده بود، موجب تطويل كتاب و تكثير ابواب مى گرديد، و در اين زمان كه همّت اكثر ناس از تحصيل كتب مطوّله هر چند كثير الفائده باشد قاصر است، بنابراين اختصار مى نمايد بر ترجمۀ آنچه از احاديث، اوثق و اقوى بوده باشد، و با اتفاق اكثر مضامين چند روايت، به يكى اكتفا مى نمايد تا فايده اش جليل و مؤونت تحصيلش قليل بوده باشد.
و چون موضوع اين كتاب مستطاب، بيان فضائل و كمالات و مناقب و معجزات و تواريخ حالات اجداد كرام و آباء فخام عالى نسبى است كه چراغ دودمان عزتش از قنديل انوار مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكاةٍ فِيها مِصْباحٌ (1)افروخته، و فروغ اشعۀ جلالش در فضاى بى انتهاء توصيف قدرش طاير انديشه اجناح ارتباح سوخته، اعنى شاه آگاه والاجاه، سپهر بارگاه، انجم سپاه، سليمان نشان، دارا دربان، رعيت پرور، عدالت گستر، نهال رعناى بوستان صفوت و خلافت، سرو زيباى چمن ابهت و جلالت، و جهان بخش دريانوال، سايۀ
ص: 30
رأفت حضرت پروردگار ذو الجلال در بام بيت الحرام، دولت و اقبالش آشيان كبوتران حرم، دعاهاى بى ريائى ساحت حريم رفعت و جلالش معتكف دلهاى پاك طينتان خالص الولا، نسبت بحر بى انتها به كف دريا نوالش نسبت كف و دريا و نمايش خورشيد انور در فضاء راى اظهرش، چون نمايش ذره اى از بيضا، نسبت تيغ خورشيد مثالش هلال در اوج اقبال بر خويش مى بالد، و به گمان كمان رفيع مكانش قوس و قزح به رنگ آميزى خجلت مى كاهد، خورشيد پاك گوهر اگر از رشك چتر نيك اخترش غمگين نگرديدى، در فراش گلگون شفق به خون دل خويش ننشستى و سر اندوه بر بالين افق نگذاشتى و چرخ بى قرار كه از رفعت ايوان رفيع بنايش چاك در جگر نداشتى، روزى هزار دور برگرد سر چاكران بزمش گرديده منت داشتى، اطلس فلك بطانۀ سايبان ايوان جلالش و منطقۀ بروج كمربند يساولان مجلس بهشت مثالش، سليمان شكوهى كه هدهد ناطقه در مديحش الكن و مرغ و ماهى را قلادۀ انقيادش در گردن است، وصيت قهرش بساط بر هوا گسترده، در اطراف جهان نداى روح رباى أَلاّ تَعْلُوا عَلَيَّ وَ أْتُونِي مُسْلِمِينَ (1)به مسامع سلاطين زمان رسانيده، و مرغان فصيح بيان توصيف لطفش نامهاى محبت طراز بر پر اقبال بسته، از روزنۀ دلها به جانهاى ساكنان اكناف جهان فرمانها دوانيده، طغراى يرليغ (2)بليغش إِنَّهُ مِنْ سُلَيْمانَ وَ إِنَّهُ بِسْمِ اَللّهِ اَلرَّحْمنِ اَلرَّحِيمِ (3)سرمشق طبع قويمش حَرِيصٌ عَلَيْكُمْ بِالْمُؤْمِنِينَ رَؤُفٌ رَحِيمٌ (4)، قدم عقل دانا بر صرح ممرّد ثناى آن، نتيجۀ يكه تاز ميدان «لا فتى» در تزلزل و انديشۀ دانشوران در احصاء فضايل بى انتهاء آن نوباوۀ بوستان هَلْ أَتى (5)، از روى عجز در تأمل مفخر سلاطين زمان و مشيد قوانين عدل و احسان، رافع الويۀ ملت بيضا، و مؤسس قواعد شريعت، غرّ الملك الملوك القاهره و كاسر اعناق اكاسره، رافع لواى
ص: 31
دين، قامع اطماع الملحدين، مؤسس اساس الايمان، قالع عروق الكفر و الطغيان، معدن الفتوة و الكرامة و سليل النبوة و الامامة السلطان ابن السلطان ابن السلطان و الخاقان ابن الخاقان ابن الخاقان ابو الفتح و النصر و الظفر السلطان سليمان، مدّ اللّه اطناب دولته الى ظهور صاحب الزمان و جعله من انصاره و اعوانه، عليه و آله و على آبائه صلوات اللّه الرحمن.
لهذا ديباچۀ آن را به نام نامى و القاب گرامى آن اعلى حضرت مزيّن و موشّح گردانيد و با وجود عدم قابليت به نظر اقدس آن سليل نبوت رسانيد، تا موجب رفعت قدر و علو پايۀ اين تحفۀ فرومايه گردد، تا ظهور تأثير صبح نشور ثواب خواندن و شنيدن و نوشتن و ديدن آن پروردگار فرخنده آثار، آن برگزيدۀ رحيم غفور، عايد شود.
و چون مطالعۀ اين موجب حيات ابدى دلهاى اهل ايمان مى گردد، آن را به «حيوة القلوب» مسمى گردانيده، و مرتب به چهار كتاب ساخت، و على اللّه توكلت و حسبي اللّه و نعم الوكيل.
ص: 32
كتاب اول در بيان تاريخ، احوال و صفات و معجزات و علوم و معارف مقرّبان ساحت قرب حضرت ذو الجلال، از انبياء عظام و اوصياى كرام و بعضى از بندگان شايستۀ خداى تعالى و احوال بعضى از پادشاهان كه از زمان حضرت آدم تا قريب به زمان بعثت حضرت خاتم الانبياء بوده اند
و در آن چند باب است
ص: 33
ص: 34
و در آن چند فصل است
ص: 35
ص: 36
به سند معتبر منقول است كه: مردى از ملاحده به خدمت امام جعفر صادق عليه السّلام آمد و سؤالى چند كرد و به شرف اسلام مشرّف شد، كه از جمله سؤالهاى او اين بود كه: به چه دليل اثبات مى نمائى بعثت انبيا و رسل را؟
فرمود كه: ما چون اثبات كرديم به برهان كه ما را خالقى و صانعى هست كه بلندتر است از ما و از جميع آفريده ها، و او منزّه است از آنكه خلق او را توانند ديد، يا او را لمس توانند كرد، يا بر او گفتگو توانند كرد، و دانستيم كه او صانع حكيم است و هر چه حكمت و مصلحت بندگان در آن است از او صادر مى گردد؛ پس ثابت شد كه بايد سفيران و رسولان از او در ميان خلق باشند كه كلام او را به بندگان او برسانند، و ايشان را دلالت نمايند بر آنچه مصلحت و منفعت ايشان در آن است، و بقاء ايشان به آن است، و ترك آن موجب فناى ايشان است. پس ثابت شد كه بايد امر كنندگان او رسانند و ايشان پيغمبرانند و برگزيده هاى او از ميان خلق او كه حكيمان و دانايانند، و حق تعالى ايشان را به علم و حكمت تأديب نموده است و ايشان را مبعوث به حكمت گردانيده است كه با ساير مردم شريك نيستند در احوال و صفات ايشان، هر چند به ايشان در خلقت و تركيب ايشان شبيه و شريكند، و مؤيّدند از جانب حكيم عليم به علم و حكمت و دلايل و براهين و شواهد و معجزات كه دلالت بر صدق دعوى ايشان نمايد، از مرده زنده كردن و كور و پيس را شفا بخشيدن و امثال آنها از امورى كه ساير مردم از اتيان آن عاجزند و به اين علّت اين معنى
ص: 37
مسمّى و جارى است در هر عصر و زمان، پس هرگز زمين خدا خالى نيست از حجتى از خدا بر خلق، كه با او علم و معجزه اى باشد كه دلالت بر صدق مقال او، و پيغمبرى كه پيش از او بوده است بكند (1).
مترجم گويد كه: حاصل اين حديث شريف آن است كه: چون ثابت شد وجود صانع و علم و حكمت و لطف و كمال او و آنكه عبث و بى فايده از او صادر نمى شود، پس ظاهر است كه اين خلق را عبث نيافريده است، از براى حكمتى عظيم خلق فرموده و اين حكمت فوايد و منافع نشئۀ فانى دنيا كه منسوب به انواع المها و دردها و غمها و محنتها و مشقّتهاست نمى تواند بود، پس بايد كه براى امرى از اين عظيم تر و فايده اى از اين بزرگتر آفريده باشد.
ديگر منقول است كه: حسين بن صحّاف (2)از آن حضرت پرسيد كه: آيا مى تواند بود كه مؤمنى كه ايمانش نزد خدا ثابت شده باشد خدا او را بعد از ايمان، به كفر متصل گرداند؟ فرمود كه: حق تعالى عادل است و پيغمبران را فرستاده است كه مردم را دعوت نمايند بسوى ايمان به خدا، و خدا كسى را بسوى كفر نمى خواند.
پرسيد كه: آيا كسى كه كفرش نزد خدا ثابت شده باشد، خدا او را از كفر به ايمان متصل مى سازد؟
فرمود كه: حق تعالى همۀ مردم را خلق كرده است براى خلقتى كه همه را بر آن خلق كرده است كه قابل ايمان هستند، و نمى دانستند ايمان به شريعتى را و نه كفر را به انكار ايمان، پس فرستاد پيغمبران بسوى ايشان كه بخوانند ايشان را بسوى ايمان به خدا تا حجّت خود را بر ايشان تمام كند، پس بعضى به توفيق خدا هدايت يافتند و بعضى هدايت نيافتند (3).
و در حديث معتبر منقول است كه: ابن السكّيت از حضرت امام رضا عليه السّلام يا امام على
ص: 38
النقى عليه السّلام سؤال نمود كه: به چه سبب حق تعالى حضرت موسى را با دست نورانى و عصا و چيزى چند كه شبيه به سحر بود فرستاد، و حضرت عيسى را با معجزه اى كه شبيه به طبابت طبيبان بود فرستاد، و محمد را به كلام فصيح و خطبه هاى بليغ مبعوث گردانيد؟
آن حضرت جواب فرمود كه: حق تعالى چون مبعوث گردانيد حضرت موسى را، غالب بر اهل عصر او سحر و جادو بود، پس آورد بسوى ايشان از جانب خدا معجزه اى چند را كه از نوع سحر ايشان بود و مثل آن در قوّۀ ايشان نبود و جادوى ايشان را بر آنها باطل كرد و حجّت را بر ايشان تمام كرد.
و حضرت عيسى را مبعوث گردانيد در وقتى كه ظاهر گرديده بود در آن زمان بيماريهاى مزمن و مردم محتاج به طبيب بودند، و طبيبان در ميان ايشان بسيار بود، پس آمد بسوى ايشان از جانب خدا با چيزى چند كه نزد ايشان مثل آنها نبود، از زنده كردن مرده ها و شفا بخشيدن كورهاى مادرزاد و پيس به اذن خدا، حجّت را بر ايشان تمام كرد چون ايشان با نهايت حذاقت از مثل آنها عاجز بودند.
و حق تعالى حضرت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم را در زمانى فرستاد كه غالب تر بر اهل عصرش خطبه هاى فصيح و سخنان بليغ بود، و پيشه و كمال ايشان هم چنين بود، پس آورد بسوى ايشان از كتاب خدا و مواعظ احكام و آنچه قول ايشان را باطل گردانيد، و عاجز گرديدند از اتيان به مثل آن، و حجّت را بر ايشان تمام كرد.
ابن السكّيت گفت: تا حال، چنين سخن شافى نشنيده بودم، پس امروز حجّت خدا بر خلق چيست؟
فرمود: عقلى كه خدا به تو داده است كه تمييز مى توانى كرد ميان كسى را كه راست مى گويد بر خدا يا دروغ مى بندد بر او.
ابن السكّيت گفت: و اللّه كه جواب اين است (1).
ص: 39
به اسانيد معتبره از حضرت امام رضا و حضرت امام زين العابدين عليهما السّلام منقول است كه رسول خدا فرمود كه: حق تعالى صد و بيست و چهار هزار پيغمبر خلق كرده است كه من از همه گرامى ترم نزد خدا و فخر نمى كنم، و خلق كرده روح صد و بيست و چهار هزار وصى كه على نزد خدا از همه بهتر و گرامى تر است (1).
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: ابو ذر رضى اللّه عنه از رسول خدا پرسيد كه: خدا چند پيغمبر به خلق فرستاده است؟
فرمود كه: صد و بيست و چهار هزار پيغمبر؛ و به روايتى سيصد و بيست و چهار هزار پيغمبر.
پرسيد كه: چند نفر ايشان مرسلند؟
فرمود كه: سيصد و سيزده نفر.
پرسيد كه: چند كتاب فرستاده است؟
فرمود كه: صد و بيست و چهار كتاب؛ و به روايتى ديگر صد و چهار كتاب و به روايت اخير بر حضرت شيث پنجاه صحيفه فرستاده است، و بر حضرت ادريس سى صحيفه، و بر حضرت ابراهيم بيست صحيفه فرستاد، و چهار كتاب تورات و انجيل و زبور و فرقان.
ص: 40
پس فرمود كه: اى ابو ذر! چهار كس از پيغمبران سريانى بودند: آدم و شيث و اخنوخ -كه اسم او ادريس است، و اول كسى بود كه به قلم چيزى نوشت-و نوح؛ و چهار نفر از پيغمبران عرب بودند: هود و صالح و شعيب و پيغمبر تو؛ و اول پيغمبران بنى اسرائيل موسى و آخر ايشان عيسى بود، و ششصد پيغمبر در ميان ايشان بود (1)؛ و در روايت ديگر عدد پيغمبران بنى اسرائيل چهار هزار نيز وارد شده است (2)، و اول اوثق است.
و به سند معتبر منقول است كه حضرت صادق عليه السّلام فرمود به صفوان جمّال كه: اى صفوان! آيا مى دانى كه خدا چند پيغمبر فرستاده است؟
گفت: نمى دانم.
فرمود كه: صد و چهل هزار پيغمبر و مثل ايشان از اوصيا فرستاده است، با راستى گفتار و ادا كردن امانت و ترك دنيا، و هيچ پيغمبرى نفرستاده است بهتر از محمد مصطفى صلّى اللّه عليه و آله و سلم، و هيچ وصى نفرستاده است بهتر از وصىّ او امير المؤمنين (3).
مترجم گويد كه: اين عدد خلاف مشهور و خلاف احاديث معتبر ديگر است، و شايد تصحيفى از راويان شده باشد يا در آن احاديث بعضى از انبيا و اوصيا محسوب نشده باشد.
و به سندهاى معتبر از حضرت موسى بن جعفر و حضرت امام زين العابدين عليهما السّلام منقول است كه: هر كه خواهد با او مصافحه كند روح صد و بيست و چهار هزار پيغمبر، بايد كه زيارت كند قبر امام حسين عليه السّلام را در شب نيمۀ شعبان كه ارواح پيغمبران در اين شب از خدا مرخّص مى شوند براى زيارت آن حضرت، و پنج نفر اولو العزمند از پيغمبران كه:
نوح و ابراهيم و موسى و عيسى و محمدند.
پرسيد: معنى اولو العزم چيست؟
فرمود كه: يعنى مبعوث گرديده بودند به مشرق و مغرب زمين و بر همۀ جن و انس (4).
ص: 41
مترجم گويد كه: اين حديث دلالت مى كند بر آنكه موسى و عيسى مبعوث بر كافۀ خلق بوده اند، و احاديث ديگر دلالت مى كند بر آنكه ايشان بر بنى اسرائيل مبعوث بوده اند، و بعد از اين ان شاء اللّه مذكور خواهد شد.
و در اينكه اين پنج نفر اولو العزم بوده اند احاديث بسيار وارد شده است (1).
و در ميان عامه در اين باب خلاف بسيار است، و ظاهر اخبار و مشهور ميان اصحاب آن است كه اولو العزم پيغمبرانى اند كه شريعت ايشان نسخ كند شريعت پيغمبران گذشته را، چنانچه به سند موثق از حضرت امام رضا عليه السّلام (2)و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: اولو العزم را براى اين اولو العزم مى گويند كه ايشان صاحب عزيمتها و شريعتها بوده اند، زيرا كه حضرت نوح مبعوث شد با كتابى و شريعتى غير شريعت آدم، پس هر پيغمبرى كه بعد از حضرت نوح بود بر شريعت و طريقۀ او بود و تابع كتاب او بود تا آنكه ابراهيم خليل صلوات اللّه عليه آمد با صحف و عزيمت ترك كتاب نوح، نه به آنكه او را انكار نمايد بلكه بيان اينكه آن شريعت منسوخ گرديده است و بعد از اين عمل به آن نبايد كرد؛ پس هر پيغمبرى كه در زمان حضرت ابراهيم و بعد از او بود همگى بر شريعت و منهاج و طريقۀ او بودند و به كتاب او عمل مى كردند تا زمان حضرت موسى كه تورات را آورد و عزم نمود بر ترك كردن احكام صحف؛ پس هر پيغمبرى كه در زمان حضرت موسى و بعد از او بودند، بر شريعت و منهاج او بودند و عمل به كتاب او مى كردند تا زمان حضرت عيسى كه انجيل را آورد و عزم كرد بر ترك شريعت موسى و طريقۀ او؛ پس هر پيغمبرى كه در ايّام حضرت عيسى و بعد از او بودند، بر شريعت و منهاج و كتاب او بودند تا زمان پيغمبر ما محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم، پس اين پنج نفر اولو العزمند و بهترين انبيا و رسلند، و شريعت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم منسوخ نمى گردد تا روز قيامت، و پيغمبرى بعد از آن حضرت نيست، و حلال او حلال است تا روز قيامت و حرام او حرام است تا روز قيامت، پس هر كه
ص: 42
بعد از آن حضرت دعوى پيغمبرى كند يا بعد از قرآن كتابى بياورد و دعوى كند كه از جانب خداست، پس خون او مباح است براى هر كه از او بشنود اين را (1).
و در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: اولو العزم را از براى اين اولو العزم گفته اند كه عهد كردند بر ايشان در باب محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم و اوصياى او بعد از آن حضرت و حضرت مهدى صلوات اللّه عليه و سيرت او، پس اجماع نمود عزمهاى ايشان بر اينكه اينها چنين است و اقرار تمام كردند به اين، و حضرت آدم اين عزم و اهتمام كه ايشان كردند نكرد، لهذا خدا فرمود وَ لَقَدْ عَهِدْنا إِلى آدَمَ مِنْ قَبْلُ فَنَسِيَ وَ لَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْماً (2).
فرمود كه: عهد نمود بسوى او در باب محمد و ائمۀ بعد از او، پس ترك كرد او را و در باب ايشان عزمى نبوده كه ايشان چنينند (3).
و على بن ابراهيم در تفسيرش ذكر كرده كه: معنى اولو العزم آن است كه ايشان سبقت گرفته اند بر پيغمبران بسوى اقرار به خدا، و اقرار كرده اند به هر پيغمبرى كه پيش از ايشان و بعد از ايشان بوده و خواهد بود، و عزم كرده اند بر صبر كردن بر تكذيب و آزار امّتهاى خود (4).
و به سند معتبر منقول است كه: مردى از اهل شام از حضرت امير المؤمنين سؤال نمود از پنج نفر از انبيا كه به عربى سخن گفته اند؟
فرمود: شعيب و هود و صالح و اسماعيل و محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم اند.
و پرسيد از آنها كه از پيغمبران كه ختنه كرده مخلوق شدند؟
فرمود كه: آدم و شيث و ادريس و نوح و سام بن نوح و ابراهيم و داود و سليمان و لوط و اسماعيل و موسى و عيسى و محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم.
پرسيد كه: كدامند آنها كه از رحم كسى بيرون نيامده اند؟
ص: 43
فرمود: آدم و حوّا و گوسفند ابراهيم و عصاى موسى و شتر صالح و خفّاش كه حضرت عيسى ساخت و زنده كرد و پريد به اذن خدا.
و پرسيد كه: كدامند شش نفر از پيغمبران كه هر يك از ايشان دو نام دارند؟
فرمود: يوشع بن نون كه ذو الكفل است، و يعقوب كه او اسرائيل است، و خضر كه او تالياست (1)، و يونس كه او ذو النون است، و عيسى كه او مسيح است، و محمد كه او احمد است (2).
مترجم گويد كه: اتحاد ذو الكفل و يوشع خلاف مشهور است و بعد از اين مذكور خواهد شد.
و در روايت ديگر منقول است كه: پادشاه روم از حضرت امام حسن بن على عليهما السّلام پرسيد: كدامند آن هفت چيزى كه از رحم بيرون نيامده اند؟
فرمود كه: آدم، و حوّا، و گوسفند ابراهيم، و ناقۀ صالح، و مارى كه شيطان را داخل بهشت كرد براى اضرار به حضرت آدم، و كلاغى كه خدا فرستاده قابيل را تعليم نمايد كه چگونه هابيل را دفن كند، و شيطان لعنه اللّه (3).
و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: اول وصيّى كه به روى زمين آمد هبة اللّه پسر حضرت آدم بود، و هيچ پيغمبرى از پيغمبران گذشته نبود مگر آنكه او را وصى بوده است، و پيغمبران صد و بيست و چهار هزار نفر بودند كه پنج نفر اولو العزمند: حضرت نوح عليه السّلام و حضرت ابراهيم عليه السّلام و حضرت موسى عليه السّلام و حضرت عيسى عليه السّلام و حضرت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم. و على ابن ابى طالب عليه السّلام نسبت به پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم به منزلۀ هبة اللّه بود نسبت به آدم و وصىّ او بود و وارث جميع اوصيا و جميع گذشتگان بود، و محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم وارث علم جميع پيغمبران و مرسلان بود (4).
ص: 44
و در حديث معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى پيغمبرى از عرب نفرستاده است مگر پنج نفر: هود و صالح و اسماعيل و شعيب و محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم كه خاتم پيغمبران است (1).
مترجم گويد كه: مراد از اين حديث آن باشد كه از قبيلۀ عرب بوده باشد، و اين حديث و حديث شامى دلالت مى كند بر اينكه حضرت اسماعيل عرب باشد، و حديث ابو ذر ظاهرش غير اين بود. و ممكن است كه مراد از اين دو حديث اين بوده باشد كه خود به لغت عربى سخن مى گفته و از قبيلۀ عرب بوده باشد، يا آنكه آنها بغير عربى سخن نمى گفته باشند و حضرت اسماعيل بغير لغت عرب نيز سخن مى گفته باشد، و همين روايت را از همين راوى در بعضى از كتب روايت كرده اند مثل روايت ابو ذر كه اسماعيل در آن داخل نيست.
و در حديث صحيح منقول است كه: زراره از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام پرسيد از معنى رسول و نبى؟ فرمود: نبى آن است كه در خواب مى بيند و صداى ملك را مى شنود امّا ملك را نمى بيند؛ و رسول آن است كه صداى ملك مى شنود و ملك را نيز مى بيند.
پرسيد كه: منزلت امام چيست؟
فرمود كه: صداى ملك را مى شنود و ملك را نمى بيند (2).
و به سند معتبر ديگر منقول است كه: حسن بن عباس به حضرت امام رضا عليه السّلام نوشت كه: چه فرق است ميان رسول و نبى و امام؟
آن حضرت در جواب نوشت كه: رسول آن است كه جبرئيل به او نازل مى شود و او را مى بيند و سخن او را مى شنود و وحى بر او نازل مى شود و گاه باشد كه در خواب ببيند مانند خواب ديدن ابراهيم، و نبى گاه سخن مى شنود و شخصى را نمى بيند و گاه شخص ملك را مى بيند بى آنكه از او وحى بشنود، و امام سخن ملك را مى شنود و شخص او را نمى بيند (3).
ص: 45
و به سند صحيح از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: پيغمبران بر پنج نوعند، كه بعضى صدائى مى شنوند مانند صداى زنجير پس مقصود وحى را از آن مى يابند، و بعضى در خواب وحى بر ايشان ظاهر مى شود چنانچه يوسف و ابراهيم در خواب ديدند، و بعضى ملك را مى بينند، و بعضى در دلشان نقش مى شود و صدا به گوششان مى رسد و ملك را نمى بينند (1).
و در حديث صحيح ديگر منقول است كه: زراره از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام سؤال نمود از معنى رسول و نبى و محدّث؟
فرمود كه: رسول آن است كه جبرئيل عليه السّلام به نزد او مى آيد روبه رو و او را مى بيند و با او سخن مى گويد؛ و امّا نبى، پس او در خواب مى بيند چنانچه ابراهيم ذبح كردن فرزند خود را در خواب ديد، و مثل آنچه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم از ساير پيغمبران پيش از نزول وحى مى ديد تا جبرئيل از جانب حق تعالى رسالت را براى او آورد، و بعد از آنكه نبوّت و رسالت هر دو از براى او جمع شد جبرئيل به نزد او آمد و با او روبه رو سخن مى گفت؛ و بعضى از پيغمبران هستند كه جمع شده است براى ايشان شرايط پيغمبرى و در خواب مى بينند و روح مى آيد و با ايشان سخن و حديث مى گويد بى آنكه او را در بيدارى ببينند؛ و امّا محدّث آن است كه ملك با او حديث مى گويد و او را نمى بيند (2).
و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: انبيا و مرسلون بر چهار طبقه اند: پس پيغمبرى هست كه خبر داده مى شود در امر نفس خودش و به ديگرى تعدّى نمى كند؛ و پيغمبرى هست كه در خواب مى بيند و صداى ملك را مى شنود و در بيدارى ملك را نمى بيند، به احدى مبعوث نگرديده است و بر او امامى هست كه مى بايد او را اطاعت نمايد، چنانچه ابراهيم بر لوط امام بود؛ و پيغمبرى هست كه در خواب مى بيند و صدا مى شنود و ملك را نمى بيند (3)و فرستاده شده است بسوى گروهى كم يا بسيار، چنانچه حق تعالى در قضيۀ
ص: 46
يونس فرموده است وَ أَرْسَلْناهُ إِلى مِائَةِ أَلْفٍ أَوْ يَزِيدُونَ (1)، يعنى: «او را فرستاديم بسوى صد هزار كس بلكه زياده بوده اند» ، فرمود كه: سى هزار كس زياده بوده اند بر صد هزار؛ و پيغمبرى هست كه در خواب مى بيند و صدا مى شنود و ملك را در بيدارى مى بيند و او امام و پيشواى پيغمبران ديگر است مثل اولو العزم، و بتحقيق كه ابراهيم نبى بود و امام نبود تا آنكه حق تعالى به او گفت كه إِنِّي جاعِلُكَ لِلنّاسِ إِماماً (2)، يعنى: «بدرستى كه من گردانيده ام تو را براى مردم، امام» ، پس او گفت وَ مِنْ ذُرِّيَّتِي (3)، يعنى: «از ذرّيّت من امام قرار داده اى؟» و غرضش آن بود كه همۀ ذرّيّتش امام باشند، حق تعالى فرمود كه لا يَنالُ عَهْدِي اَلظّالِمِينَ (4)، يعنى: «نمى رسد عهد امامت و خلافت من به ستمكاران» يعنى كسى كه صنمى يا بتى پرستيده باشد (5).
مترجم گويد كه: ميان علما خلاف است در تفسير نبى و رسول و فرق ميان اين دو معنى: بعضى گفته اند كه فرق ميان اين دو لفظ نيست؛ و بعضى گفته اند رسول آن است كه با معجزه كتاب آورده باشد، و نبىّ غير رسول آن است كه كتاب بر او نازل نشده باشد و مردم را به كتاب پيغمبر ديگر دعوت نمايد؛ و بعضى گفته اند رسول آن است كه شرعش ناسخ شريعتهاى گذشته باشد و نبى اعم از اين است.
و از احاديث سابقه و غير آنها كه براى خوف تطويل ترك كرديم ظاهر مى شود كه رسول آن است كه در هنگام القاى وحى ملك را در بيدارى بيند و با او سخن گويد، و نبى اعم از اين است. پس نبىّ غير رسول آن است كه ملك را در هنگام القاى وحى نبيند بلكه در خواب بيند يا در دلش به الهام افتد يا صداى ملك به گوشش رسد و ملك را نبيند كه در وقتهاى ديگر غير وقت القاء، ملك را بيند؛ و جمعى از محققين علما نيز به اين نحو فرق كرده اند.
ص: 47
و در حديث معتبر از ائمه صلوات اللّه عليهم منقول است كه: پنج نفر از پيغمبران سريانى بودند و به زبان سريانى سخن مى گفتند: آدم و شيث و ادريس و ابراهيم و نوح؛ و زبان آدم عربى بود، و عربى، زبان اهل بهشت است، پس چون حضرت آدم مرتكب ترك اولى شد بدل كرد خداى تعالى براى او بهشت نعيم را به بهشت زمين و زراعت كردن، و زبان عربى او را به زبان سريانى؛ و پنج كس از پيغمبران عبرانى بودند كه زبان ايشان عبرانى بود: اسحاق و يعقوب و موسى و داود و عيسى؛ و پنج كس از ايشان عرب بودند:
هود و صالح و شعيب و اسماعيل و محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم؛ و پنج نفر از ايشان در يك زمان مبعوث شدند: ابراهيم و اسحاق بسوى ارض مقدس بيت المقدس و شام مبعوث گرديدند، و يعقوب بسوى زمين مصر، و اسماعيل به زمين جرهم (و جرهم در دور كعبه جمع شده بودند بعد از عماليق، و ايشان را براى اين عماليق مى گفتند كه نسل عملاق بن لوط (1)بن سام بن نوح بودند) ، و لوط را بر چهار شهر مبعوث گردانيد: سدوم و عامور و ضعاف و دارد (2)؛ و سه نفر از پيغمبران پادشاه بودند: يوسف و داود و سليمان؛ و چهار كس پادشاه تمام دنيا شدند، دو مؤمن و دو كافر؛ امّا دو مؤمن: ذو القرنين و سليمان بودند؛ و امّا دو كافر:
نمرود بن كوش بن كنعان و بخت النصر بودند (3).
و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه رسول خدا فرمودند:
حق تعالى مبعوث گردانيد هر پيغمبرى كه پيش از من بوده است بر امّتش به زبان قومش، و مرا مبعوث گردانيده بر هر سياه و سرخ و به زبان عربى (4).
در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى هيچ كتابى و وحيى نفرستاده است مگر به لغت عرب، پس به گوشهاى پيغمبران مى رسد به زبانهاى قوم
ص: 48
ايشان، و در گوش پيغمبر ما صلّى اللّه عليه و آله و سلم مى رسد به زبان عربى (1).
و به سند معتبر منقول است كه: زنديقى به خدمت حضرت امير المؤمنين عليه السّلام آمد و سؤال از تفسير آيات قرآن كرد و بعد از جواب شنيدن مسلمان شد. از جمله سؤالها اين بود كه: چه مى فرمائى در آن آيه كه وَ ما كانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُكَلِّمَهُ اَللّهُ إِلاّ وَحْياً أَوْ مِنْ وَراءِ حِجابٍ أَوْ يُرْسِلَ رَسُولاً فَيُوحِيَ بِإِذْنِهِ ما يَشاءُ (2)كه ترجمۀ لفظش آن است كه: «نبوده است بشرى را كه سخن گويد خدا به او مگر به عنوان وحى يا از پس پرده بفرستد رسول را، پس وحى كند به اذن خدا آنچه را خواهد» ، و در جاى ديگر گفته است كه: «سخن گفت خدا با موسى سخن گفتنى» (3)و بازگفته است كه: «ندا كرد آدم و حوّا را پروردگار ايشان» (4)و در جاى ديگر فرموده است كه: «اى آدم! ساكن شو تو و جفت تو در بهشت» (5)؟ گمان مى كرد كه اينها نقيض يكديگرند.
حضرت فرمود كه: امّا آيۀ اول پس نبوده است و نخواهد بود كه حق تعالى با بنده سخن گويد مگر به عنوان وحى كه الهام كند بر دل او يا به خواب او را القا كند، يا سخن گويد به خلق كردن او بى آنكه او را بيند مانند كسى كه از پس پرده با كسى سخن گويد، يا ملكى را فرستد كه وحى آورد به اذن خدا، و بتحقيق كه بودند رسولان از رسولان آسمان، يعنى ملائكه كه وحى خدا به ايشان مى رسد، پس رسولان آسمان به رسولان زمين مى رسانيدند، و گاهى سخن ميان رسولان اهل زمين و حق تعالى مى بود بى آنكه سخن را به اهل آسمان بفرستد و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم از جبرئيل پرسيد كه: وحى را از كجا مى گيرى؟ گفت: از اسرافيل مى گيرم، فرمود: اسرافيل از كجا مى گيرد؟ جبرئيل گفت: از ملك روحانيان كه بالاتر از اوست، حضرت پرسيد كه: آن ملك از كجا مى گيرد؟ گفت: خدا در
ص: 49
دل او مى اندازد انداختنى، پس اين وحى است و كلام خداست و كلام خدا به يك نحو نيست: بعضى آن است كه خدا با پيغمبران سخن گفته است؛ و بعضى آن است كه در دلهاى ايشان انداخته است؛ و بعضى خوابى است كه پيغمبران مى بينند؛ و بعضى وحى فرستادنى است كه مردم آن را تلاوت مى كنند و مى خوانند، پس آن كلام خداست، پس اكتفا كن به آنچه وصف كردم از براى تو از كلام خدا، بدرستى كه كلام خدا به يك نحو نيست؛ و يك نوعش آن است كه رسولان آسمان به رسولان زمين مى رسانند.
سائل گفت كه: يا امير المؤمنين! خدا اجر تو را عظيم گرداند كه عقده اى از دل من گشودى (1).
و به سند معتبر منقول است از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام كه: جبرئيل با حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم گفت در وصف اسرافيل كه: او حاجب پروردگار است و نزديكترين خلق است در درگاه خدا و لوحى از ياقوت سرخ در ميان دو ديدۀ اوست، پس چون خداوند عالم تكلّم مى نمايد به وحى، لوح بر پيشانى او مى خورد، پس نظر در لوح مى كند و آنچه در آنجا مى خواند به ما مى رساند و ما او را در آسمان و زمين مى رسانيم و جارى مى گردانيم، و او نزديكترين خلق است به خدا و ميان او و خدا نود (2)حجاب است از نور كه ديده ها را خيره مى كند و وصف و عدّ آن نمى توان نمود و من نزديكترين خلقم به اسرافيل و ميان من و او هزار سال راه است (3).
مترجم گويد كه: مراد به حجب، حجب معنوى نورانيت و تجرد و تقدس جناب مقدس ايزدى تعالى شأنه كه مانع است اسرافيل را از كيفيت حقيقت ذات و صفات او، يا مراد آن است كه ميان اسرافيل و محلّى از عرش كه وحى آنجا صادر مى شود اين قدر فاصله هست، چنانچه در روايت ديگر وارد شده است كه: لوح محفوظ را دو طرف است؛ يك طرف بر عرش است و يك طرف بر پيشانى اسرافيل، چون خداوند جلّ ذكره تكلّم به
ص: 50
وحى مى نمايد و لوح مى زند پيشانى اسرافيل را نظر مى كند به لوح و آنچه در لوح مى بيند به جبرئيل خبر مى دهد (1).
و به سند معتبر منقول است كه زراره از حضرت صادق عليه السّلام سؤال كرد كه: چگونه بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم معلوم مى شد آنچه از جانب خدا به او مى رسد از شيطان نيست؟ فرمود كه: هرگاه حق تعالى بنده را از براى او مى فرستد صاحب سكينه و وقار، پس آنچه بسوى او مى آيد از جانب خدا چنان ظاهر مى گرداند نزد او مثل چيزى كه كسى به ديدۀ خود ببيند (2).
و به سند معتبر ديگر منقول است كه از آن حضرت پرسيدند: چگونه پيغمبران دانستند كه ايشان پيغمبرند؟ فرمود كه: پرده از پيش دل ايشان برداشتند، يعنى صاحب يقين گرديده اند و شك نمى باشد ايشان را (3).
و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: خوابهاى پيغمبران وحى است (4).
و در دعاى ام داود كه براى عمل روز پانزدهم ماه مبارك رجب است از حضرت صادق عليه السّلام مروى است كه: اسامى جمعى از پيغمبران هست، چنانچه فرموده است كه:
«اللّهمّ صلّ على هابيل و شيث و ادريس و نوح و هود و صالح و ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب و يوسف و الاسباط و لوط و شعيب و ايّوب و موسى و هارون و يوشع و ميشا و الخضر و ذو القرنين و يونس و الياس و اليسع و ذي الكفل و طالوت و داود و سليمان و زكريّا و شعيا و يحيى و تورخ و متّى و ارميا و حيقوق و دانيال و عزير و عيسى و شمعون و جرجيس و الحواريّين و الاتباع و خالد و حنظلة و لقمان» (5).
ص: 51
و به سند معتبر منقول است كه مفضّل از حضرت صادق عليه السّلام سؤال نمود كه: چگونه امام عالم است به آنچه در اقطار زمين واقع مى شود و او در خانۀ خود نشسته و پرده آويخته است؟ فرمود كه: اى مفضّل! حق تعالى در پيغمبر پنج روح قرار داده است: روح الحيوة كه به آن حركت مى كند و راه مى رود؛ و روح القوة كه به آن برمى خيزد و جهاد مى كند؛ و روح الشهوة كه به آن مى خورد و مى آشامد و با زنان حلال خود مقاربت مى كند؛ و روح الايمان كه به آن ايمان مى آورد و عدالت در ميان مردم مى كند؛ و روح القدس كه به آن حامل پيغمبرى مى شود، پس چون پيغمبر از دنيا مى رود منتقل مى شود روح القدس به امامى كه بعد از اوست. و روح القدس را خواب و غفلت و لهو و تكبر نمى باشد، و آن چهار روح به خواب مى روند و غافل مى شوند و لهو و تكبر مى دارند، و پيغمبر و امام به روح القدس مى بينند و مى دانند چيزها را (1).
و به سند موثق منقول است از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام: بدرستى كه خداى عز و جل عهد نمود بسوى حضرت آدم كه نزديك آن درخت نرود، پس چون رسيد آن وقتى كه خدا مى دانست كه در آن وقت خواهد خورد، ترك كرد آن وصيت را و از آن درخت خورد، چنانچه خدا مى فرمايد وَ لَقَدْ عَهِدْنا إِلى آدَمَ مِنْ قَبْلُ فَنَسِيَ وَ لَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْماً (2)، پس چون از آن درخت خورد او را به زمين فرستاد، پس از براى او متولد شد هابيل و خواهرش در يك شكم و قابيل و خواهرش در يك شكم، پس حضرت آدم امر كرد هابيل و قابيل را كه قربانى به درگاه خدا ببرند، و هابيل صاحب گوسفندان بود و قابيل صاحب زراعت بود، پس هابيل گوسفند نيكوئى را قربان كرد و قابيل از زراعتش آنچه پاك نشده بود قربان كرد، و گوسفند هابيل از بهترين گوسفندانش بود و زراعت قابيل پاك نكرده بود، پس قبول شد قربانى هابيل و قبول نشد قربانى قابيل، چنانچه حق تعالى مى فرمايد وَ اُتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ اِبْنَيْ آدَمَ بِالْحَقِّ إِذْ قَرَّبا قُرْباناً فَتُقُبِّلَ مِنْ أَحَدِهِما وَ لَمْ يُتَقَبَّلْ مِنَ اَلْآخَرِ (3).
ص: 52
و در آن زمان چون قربانى مقبول مى شد، آتشى مى آمد و آن را مى سوخت، پس قابيل آتشكده اى ساخت و اول كسى بود كه بناى آتش خانه گذاشت و گفت: من اين آتش را مى پرستم تا قربان مرا قبول كند، پس دشمن خدا (شيطان) به قابيل گفت كه: قربانى هابيل قبول شد و از تو نشد و اگر او را زنده بگذارى فرزندان بهم رساند كه فخر كنند بر فرزندان تو. پس قابيل هابيل را كشت، و چون بسوى حضرت آدم برگشت از او پرسيد: كجاست هابيل؟ گفت: نمى دانم، مرا نفرستاده بودى كه راعى و حافظ او باشم.
پس چون حضرت آدم رفت و هابيل را كشته يافت گفت: لعنت بر تو باد اى زمين چنانچه قبول كردى خون هابيل را. پس حضرت آدم بر هابيل چهل شب گريست و از پروردگار خود سؤال كرد كه به او پسرى ببخشد، پس از براى او فرزندى متولد شد و او را هبة اللّه نام كرد، زيرا كه حق تعالى او را به او بخشيده بود، پس دوست داشت آدم او را دوستى عظيم.
پس چون پيغمبرى آدم تمام شد و ايّام عمر او به آخر رسيد خدا وحى نمود به او كه: اى آدم! پيغمبرى تو تمام شد و روزهاى عمر تو تمام شد، پس آن علمى كه در نزد توست از ايمان و نام بزرگ خدا و ميراث علم و آثار پيغمبرى را بگردان در عقب فرزندان خود، نزد پسر خود هبة اللّه، بدرستى كه من قطع نمى كنم علم و ايمان و اسم اكبر و ميراث علم و آثار پيغمبرى را از عقب ذرّيّت تو تا روز قيامت، و هرگز زمين را نمى گذارم مگر آنكه در آن عالمى هست كه به آن دين من و طاعت مرا بشناسد، پس او نجاتى خواهد بود براى هر كه متولد شود ميان تو و ميان نوح.
و ياد كرد حضرت آدم نوح را و گفت: حق تعالى پيغمبرى خواهد فرستاد كه اسم او نوح است و او مردم را بسوى خدا خواهد خواند، پس او را به دروغ نسبت خواهند داد و خدا قوم او را به طوفان خواهد كشت، و ميان آدم و نوح ده پدر فاصله بود كه همه پيغمبران خدا بودند. و وصيت كرد آدم به هبة اللّه كه: هر كه او را دريابد از شما بايد كه به او ايمان بياورد و پيروى او بكند و تصديق او بكند تا از غرق نجات يابد.
پس چون آدم بيمار شد به آن بيمارى كه از دنيا رفت، هبة اللّه را طلبيد و گفت: اگر
ص: 53
جبرئيل يا ديگرى را از ملائكه ببينى، سلام مرا به او برسان و بگو: پدرم از تو هديه مى طلبد از ميوه هاى بهشت. پس هبة اللّه به جبرئيل رسيد و پيغام پدر خود را رسانيد، جبرئيل گفت كه: اى هبة اللّه! پدرت به عالم قدس ارتحال نموده و من نازل نشده ام مگر از براى نماز كردن بر او. پس چون جبرئيل برگشت، هبة اللّه ديد كه حضرت آدم دار فانى را وداع نموده است، پس جبرئيل به آن حضرت تعليم نمود كه چگونه او را غسل دهد، پس او را غسل داد و چون وقت نماز شد هبة اللّه گفت كه: اى جبرئيل! پيش بايست و نماز كن بر آدم، جبرئيل گفت كه: اى هبة اللّه! خدا ما را امر كرد كه سجده كنيم پدر تو را در بهشت، پس ما را نيست كه امامت كنيم احدى از فرزندان او را.
پس هبة اللّه پيش ايستاد و نماز كرد بر آدم و جبرئيل در پشت سر او ايستاد با گروهى از ملائكه، و بر او سى تكبير گفت، پس خدا امر كرد جبرئيل را كه بيست و پنج تكبير را بردارد از فرزندان آدم، پس امروز سنّت در ميان ما پنج تكبير است، و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم بر اهل بدر هفت تكبير و نه تكبير هم گفت.
پس چون هبة اللّه آدم را دفن كرد، قابيل به نزد او آمد و گفت: اى هبة اللّه! من ديدم پدرم آدم را كه تو را مخصوص گردانيد از علم به آنچه مرا به آن مخصوص نگردانيده، و آن همان علم است كه دعا كرد به آن برادرم هابيل را پس قربانى او مقبول شد، و من از براى اين او را كشتم كه او فرزندان نداشته باشد كه فخر كنند بر فرزندان من و گويند كه: ما فرزندان آنيم كه قربانى او قبول شد و شما آن كسيد كه قربانى شما مقبول نشد، و اگر تو اظهار مى كنى چيزى از آن علم را كه پدرت تو را مخصوص گردانيده است به آن، تو را نيز مى كشم چنانچه هابيل را كشتم.
پس هبة اللّه و فرزندانش پنهان مى كردند آنچه را نزد ايشان بود از علم و ايمان و اسم اكبر و ميراث و آثار علم پيغمبرى تا مبعوث شد حضرت نوح و ظاهر شد وصيت هبة اللّه، چون نظر كردند در وصيت يافتند كه پدر ايشان آدم بشارت داده است به او، پس ايمان به او آوردند و او را پيروى و تصديق كردند.
و حضرت آدم وصيت كرده بود هبة اللّه را كه اين وصيت را تعاهد و ملاحظه نمايند در
ص: 54
هر سالى، پس روز عيدى باشد آن روز از براى ايشان، پس تعاهد مى كردند و ملاحظه مى نمودند تا مبعوث شدن نوح را در زمانى كه مبعوث شدن نوح را در زمانى كه مبعوث شد در آن، و همچنين سنّت جارى شد در وصيت هر پيغمبرى تا مبعوث شد محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم.
و نوح را نشناختند مگر به آن علمى كه نزد ايشان بود، و اين است معنى آيۀ وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا نُوحاً (1)، و بودند ميان آدم و نوح پيغمبران كه خود را مخفى مى داشتند و پيغمبران كه آشكار مى كردند، و به اين سبب ذكر آنها در قرآن مخفى گرديده است و نام برده نشده اند، چنانچه آنها كه آشكار مى كردند از پيغمبران نام برده شده اند، چنانچه حق تعالى مى فرمايد كه وَ رُسُلاً قَدْ قَصَصْناهُمْ عَلَيْكَ مِنْ قَبْلُ وَ رُسُلاً لَمْ نَقْصُصْهُمْ عَلَيْكَ (2)يعنى:
«رسولى چند كه قصۀ ايشان را خوانده ام بر تو و رسولى چند كه قصۀ ايشان را نخوانده ام بر تو» ، حضرت فرمود: يعنى آنها كه نام نبرده است، پنهان بوده اند، چنانچه نام برده است آنها را كه آشكارا بوده اند.
پس نوح در ميان قوم خود مكث نمود هزار كم پنجاه سال، كه در پيغمبرى احدى با او شريك نبود، و ليكن او مبعوث شده بود بر گروهى كه تكذيب كننده بودند پيغمبرانى را كه ميان نوح و آدم بودند، چنانچه حق تعالى مى فرمايد كه: «تكذيب كرده اند قوم نوح مرسلان را» (3)يعنى آنها را كه در ميان او و آدم بودند، پس چون پيغمبرى نوح منقضى شد و ايّامش تمام شد، حق تعالى به او وحى كرد كه: اى نوح! پيغمبرى تو منقضى شد و ايّام تو تمام شد پس بگردان علمى را كه نزد توست و ايمان و اسم بزرگ و ميراث علم و آثار علم پيغمبرى را در عقب از ذرّيّت خود نزد سام، چنانچه قطع نكرده ام اينها را از خانوادۀ پيغمبران كه ميان تو و ميان آدم بودند، و هرگز زمين را نخواهم گذاشت مگر آنكه در آن عالمى باشد كه به او دين و طاعت من شناخته شود و سبب نجات آنها گردد كه متولد مى شوند ميان نبوت هر پيغمبرى تا مبعوث گردد پيغمبر ديگر كه آشكارا كند دعوت را.
ص: 55
و بعد از سام نبود مگر هود، پس ميان نوح و هود پيغمبران بودند، بعضى پنهان و بعضى آشكار. نوح فرمود كه: حق تعالى پيغمبرى خواهد فرستاد كه او را هود گويند، و او قوم خود را بسوى خدا دعوت خواهد كرد، پس تكذيب او خواهند نمود و خدا قوم او را هلاك خواهد كرد، پس هر كه از شما او را دريابد البته ايمان به او بياورد و پيروى او بكند، بدرستى كه حق تعالى او را نجات خواهد داد از عذاب.
پس وصيت كرد نوح پسر خود سام را كه اين وصيت را تعاهد و ملاحظه نمايند در سر هر سال كه روز عيد ايشان باشد، پس پيوسته تعاهد مى كردند در آن روز تا مبعوث شدن حضرت هود را و زمانى را كه در آن زمان بيرون خواهد آمد.
پس چون خدا هود را مبعوث گردانيد، نظر كردند در آنچه نزد ايشان بود از علم و ايمان و ميراث علم و اسم اكبر و آثار علم نبوت، پس يافتند هود را پيغمبرى كه پدر ايشان نوح به ايشان بشارت داده بود، پس ايمان به او آوردند و پيروى او كردند، پس نجات يافتند از عذاب او، چنانچه خدا مى فرمايد كه وَ إِلى عادٍ أَخاهُمْ هُوداً (1)، و مى فرمايد كه كَذَّبَتْ عادٌ اَلْمُرْسَلِينَ (2)، و فرمود وَ وَصّى بِها إِبْراهِيمُ بَنِيهِ وَ يَعْقُوبُ (3)، و فرموده است:
«بخشيديم ما به ابراهيم، اسحاق و يعقوب را و هر يك را هدايت كرده ايم» ، يعنى از براى اينكه پيغمبرى را در اهل بيت او قرار دهيم «و نوح را هدايت كرديم پيشتر» (4)، يعنى براى اينكه پيغمبرى را در اهل بيت او قرار دهيم.
پس مأمور شدند عقب از ذرّيّت پيغمبران كه پيش از ابراهيم بودند كه خبر دهند به آمدن حضرت ابراهيم و تعاهد وصيت به آن حضرت بكنند، و ميان هود و ابراهيم ده پشت بودند از پيغمبران، پس چنين بود سنّت الهى كه ميان هر پيغمبرى از مشاهير انبيا و ميان پيغمبر ديگر از مشاهير ايشان ده پدر يا نه پدر يا هشت پدر فاصله بود كه همه پيغمبر
ص: 56
بودند، و هر پيغمبرى وصيت به مبعوث شدن پيغمبر بعد از خود مى كرد، و امر مى كرد اوصياى خود را كه تعاهد آن وصيت بكنند چنانچه آدم و نوح و هود و صالح و شعيب و ابراهيم كردند تا منتهى شد به يوسف بن يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم، و بعد از يوسف در فرزندان برادرش جارى شد كه اسباط بودند تا منتهى شد به حضرت موسى بن عمران، و ميان يوسف و موسى ده نفر بودند از پيغمبران، پس حق تعالى موسى و هارون را فرستاد بسوى فرعون و هامان و قارون.
پس حق تعالى پيغمبران فرستاد پياپى «بسوى هر امّتى پيغمبر ايشان كه مى آمد او را تكذيب مى كردند و حق تعالى هر يك از ايشان را بعد از ديگرى به عذابهاى خود معذّب مى گردانيد و از ايشان بغير از قصه و حكايتى باقى نماند» (1)، پس بودند بنى اسرائيل كه مى كشتند در يك روز دو پيغمبر و سه و چهار پيغمبر، حتى آنكه گاه بود در يك روز هفتاد پيغمبر كشته مى شد و هيچ پروا نمى كردند، و بازار سبزى فروشى ايشان تا آخر روز برقرار بود، پس چون تورات حضرت موسى نازل شد، بشارت داد به محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم. و ميان يوسف و موسى ده پيغمبر بودند، و وصىّ موسى بن عمران يوشع بن نون بود، و اوست فتاى او كه خدا در قرآن فرموده است كه إِذْ قالَ مُوسى لِفَتاهُ (2).
پس پيوسته پيغمبران بشارت مى دادند به محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم چنانچه حق تعالى مى فرمايد كه يَجِدُونَهُ يعنى: «مى يابند يهود و نصارى صفت و نام محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم» مَكْتُوباً عِنْدَهُمْ فِي اَلتَّوْراةِ وَ اَلْإِنْجِيلِ (3)يعنى: «نوشته شده نزد ايشان در تورات و انجيل كه امر مى كند ايشان را به نيكيها و نهى مى كند ايشان را از بديها» . و حكايت كرده است از عيسى بن مريم وَ مُبَشِّراً بِرَسُولٍ يَأْتِي مِنْ بَعْدِي اِسْمُهُ أَحْمَدُ (4)يعنى: «حال آنكه بشارت دهنده است به رسولى كه مى آيد بعد از او كه نامش احمد است» .
ص: 57
پس بشارت دادند پيغمبران بعضى بعضى را تا رسيد به محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم، پس چون زمان پيغمبرى آن حضرت تمام شد و ايّام عمرش به آخر رسيد، حق تعالى به او وحى كرد كه:
اى محمد! پيغمبرى خود را تمام كردى و ايّامت به آخر رسيد، پس بگردان علمى را كه نزد توست و ايمان و اسم اكبر و ميراث علم و آثار علم پيغمبرى را به نزد على بن ابى طالب، بدرستى كه قطع نخواهم كرد اينها را از فرزندان تو چنانچه قطع نكردم از خانه هاى پيغمبران كه ميان تو و ميان پدرت آدم بودند، چنانچه در قرآن فرموده است كه إِنَّ اَللّهَ اِصْطَفى آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ إِبْراهِيمَ وَ آلَ عِمْرانَ عَلَى اَلْعالَمِينَ. ذُرِّيَّةً بَعْضُها مِنْ بَعْضٍ وَ اَللّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ (1)يعنى: «خدا برگزيد آدم و نوح و آل ابراهيم و آل عمران را بر عالميان و حال آنكه ذرّيّتى چندند كه بعضى از ايشان از بعضى اند، و خدا شنوا و دانا است» ، و محمد داخل آل ابراهيم است.
پس حضرت فرمود: بدرستى كه حق تعالى علم را جهل نگردانيده، يعنى امر علمائى كه صاحب علوم الهى اند مجهول نگذاشته است بلكه نصّ بر هر عالمى و پيغمبرى و امامى كرده است و ايشان را به مردم شناسانده است، يا آنكه كسى را براى خلق تعيين نمى كند به خلافت كه جاهل به بعضى از احكام و مصالح خلق باشد.
پس فرمود كه: وانگذاشته است امر دين خود را به ملك مقرّبى و نه پيغمبر مرسلى و ليكن فرستاده است رسولى از ملائكه بسوى پيغمبر خود كه او را امر كرده است به آنچه مى خواهد، و خبر مى دهد او را به علم گذشته و آينده. پس دانستند اين علم را پيغمبران خدا و برگزيده هاى او از پدران و برادران، از آن ذرّيّتى كه بعضى از ايشان از بعضى اند، چنانچه فرموده است در قرآن: «بتحقيق كه عطا كرديم به آل ابراهيم كتاب و حكمت را، و داديم به ايشان پادشاهى بزرگ» (2)؛ امّا كتاب، پس پيغمبرى است؛ و امّا حكمت، پس ايشان حكيم و دانايان از پيغمبران و برگزيدگانند، و همه از آن ذرّيّتند كه بعضى از بعضى
ص: 58
ديگرند كه حق تعالى در ايشان پيغمبرى را قرار داده است، و در ايشان عاقبت نيكو و نگاه داشتن پيمان را مقرر داشته است تا منقضى شود دنيا، پس ايشانند دانايان و واليان امر خدا و استنباط كنندگان علم خدا و هدايت كنندگان مردم. پس اين است بيان فضيلتى كه خدا ظاهر كرده است در پيغمبران و رسولان و حكما و پيشوايان هدايت و خليفه هاى خدا كه واليان امر اويند، و استنباط كنندگان علم او و اهل آثار علم اويند از ذرّيّتى كه بعضى از بعضى بهم رسيده اند از برگزيدگان بعد از پيغمبران و از آل و برادران و از ذرّيّت و از خانواده هاى پيغمبران.
پس كسى كه عمل كند به علم ايشان نجات مى يابد به يارى ايشان، و كسى كه واليان امر خلافت خدا و اهل استنباط علم خدا را در غير برگزيدگان از خانواده هاى پيغمبران قرار دهد پس مخالفت امر الهى كرده است و جاهلان را واليان امر خدا كرده است، و هر كه گمان كند آنها علم را بر خود مى بندند و بى هدايتى از جانب خدا استنباط علم الهى كرده اند و دروغ بسته اند بر خدا و ميل كرده اند از وصيت و فرمانبردارى خدا پس نگذاشته اند فضل خدا را در آنجا كه خدا گذاشته است، پس گمراه شدند و گمراه كردند اتباع خود را و ايشان را در قيامت حجتى نخواهد بود، و نيست حجت مگر در آل ابراهيم زيرا كه خدا فرموده است كه فَقَدْ آتَيْنا آلَ إِبْراهِيمَ اَلْكِتابَ (1).
پس حجت، پيغمبران است و اهل خانه هاى پيغمبران تا روز قيامت، زيرا كه كتاب خدا ناطق است به اين وصيت، و خدا خبر داده است كه اين خلافت كبرى در فرزندان انبيا و در خانواده اى چند است كه حق تعالى ايشان را رفعت داده است بر ساير مردم، پس فرموده است كه فِي بُيُوتٍ أَذِنَ اَللّهُ أَنْ تُرْفَعَ وَ يُذْكَرَ فِيهَا اِسْمُهُ (2)، كه بعد از آيۀ نور كه در شأن اهل بيت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم نازل شده، اين آيه را نازل ساخته است، و ترجمه اش آن است كه: «در خانه هائى كه رخصت داده است خدا و مقدّر و مقرر فرموده است كه بلند گردانيده
ص: 59
شوند آنها، و ياد كرده شود در آنها نام خدا» .
حضرت فرمود كه: اين خانه ها يا خانواده هاى پيغمبران و رسولان و دانايان و پيشوايان هدايت است. اين است بيان عروۀ ايمان كه به چنگ زدن در آن نجات يافته است پيش از شما و به همين نجات مى يابد هر كه متابعت هدايت كند بعد از شما، و بتحقيق كه خدا در كتابش فرموده است كه: «نوح را هدايت كرديم پيشتر، و از ذرّيّت او داود و سليمان و ايوب و يوسف و موسى و هارون را، و چنين جزا مى دهيم نيكوكاران را، و زكريا و يحيى و عيسى و الياس را هر يك از ايشان از شايستگانند، و اسماعيل و يسع و يونس و لوط را و هر يك را فضيلت داده ايم بر عالميان، و از پدران و ذرّيّتهاى ايشان و برادران ايشان و برگزيديم ايشان را و هدايت كرديم ايشان را به راه راست، ايشانند آنها كه داده ايم به ايشان كتاب و حكم و پيغمبرى را، پس اگر كافر شوند به آنها اين گروه پس موكّل كرده ايم به اينها قومى را كه كافر نيستند به اينها» (1).
حضرت فرمود كه: يعنى اگر كافر شوند امّت تو، پس موكّل كرده ام اهل بيت تو را به آن ايمان كه تو را به آن ايمان فرستاده ام، پس كافر نمى شوند به آن هرگز، و ضايع نمى گردانم ايمانى را كه تو را به آن فرستاده ام، و گردانيده ام اهل بيت تو را بعد از تو نشانۀ راه هدايت در ميان امّت تو، و واليان امر خلافت بعد از تو، و اهل استنباط علم من كه در آن دروغى و گناهى و وزرى و طغيانى و ريائى نيست، اين است بيان آنچه خدا ظاهر كرده است از امر اين امّت بعد از پيغمبرشان.
بدرستى كه حق تعالى مطهّر و معصوم گردانيده است اهل بيت پيغمبر خود را، و مودّت ايشان را اجر رسالت آن حضرت گردانيده است، و جارى كرده براى ايشان ولايت و امامت را، و گردانيده است ايشان را اوصيا و دوستان و امامان خود در امّت آن حضرت بعد از او، پس عبرت گيريد اى گروه مردم، و تفكر كنيد در آنچه من گفته ام كه حق تعالى در كجا گذاشته امامت و اطاعت و مودت و استنباط علم و حجت خود را، پس اين را قبول
ص: 60
كنيد و به اين متمسك شويد تا نجات يابيد، و شما را به آن حجتى باشد در روز قيامت و رستگارى يابيد كه ايشان وسيله و واسطه اند ميان شما و پروردگار شما، و ولايت شما نمى رسد به خدا مگر به ايشان، پس هر كه اين را بعمل آورد بر خدا لازم است كه او را گرامى دارد و عذاب نكند، و هر كه اتيان كند بغير آنچه خدا او را امر كرده است بر خدا لازم است كه او را ذليل گرداند و معذّب سازد.
بدرستى كه بعضى از پيغمبران رسالت ايشان مخصوص جمعى بوده است، و بعضى رسالت ايشان عام بوده است:
امّا نوح، پس فرستاده شده بود بسوى هر كه در زمين بود به پيغمبرى عام و رسالتى شامل.
و امّا هود، پس او فرستاده شده بسوى قوم عاد به پيغمبرى مخصوص.
و امّا صالح، پس او فرستاده شده بسوى ثمود كه اهل يك ده كوچك بودند در كنار دريا كه چهل خانه نبودند.
و امّا شعيب، پس او فرستاده شده بسوى شهر مدين كه او چهل خانه تمام نمى شد.
و امّا ابراهيم، پس پيغمبرى او در «كوثاريا» (1)بود كه دهى است از دهات عراق، كه اول امر پيغمبرش در آنجا بود پس از آنجا هجرت كردند از براى قتال، چنانكه حق تعالى فرموده است كه: ابراهيم گفت: «انّي مهاجر الى ربّي سيهدين» (2)يعنى: «من هجرت كننده ام بسوى پروردگار خود، بزودى مرا هدايت خواهد كرد» ، پس هجرت ابراهيم پى قتال بود.
و امّا اسحاق، پس نبوّتش بعد از ابراهيم بود.
امّا يعقوب پس نبوّتش در زمين كنعان بود و از آنجا رفت به مصر و در آنجا به عالم بقا رحلت كرد، پس بدنش را برداشتند و آوردند به زمين كنعان و در آنجا دفن كردند، و
ص: 61
خوابى كه حضرت يوسف ديد كه يازده كوكب و آفتاب و ماه او را سجده نمودند، پس ابتداى نبوّتش در مصر بود، ديگر اسباط يازده نفر بودند بعد از حضرت يوسف، پس فرستاد موسى و هارون را به زمين مصر، پس حق تعالى فرستاد يوشع بن نون را بسوى بنى اسرائيل بعد از موسى، و ابتداى پيغمبرى او در آن صحرا بود كه حيران شدند در آن بنى اسرائيل، پس ديگر بودند پيغمبران مرسل بسيار كه بعضى از آنها را حق تعالى قصۀ ايشان را براى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم ذكر كرده است و بعضى را ذكر نكرده است، پس فرستاد حق تعالى عيسى بن مريم را بسوى بنى اسرائيل و بس، پس پيغمبرى او در بيت المقدس بود، بعد از او حواريون دوازده نفر بودند پس پيوسته ايمان پنهان بود در بقيۀ اهل او از روزى كه حق تعالى عيسى را به آسمان برد، و حق تعالى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم را بسوى جنّيان و آدميان فرستاد و آخر پيغمبران بود و بعد از آن دوازده وصى مقرر فرمود، بعضى را ما دريافتيم و بعضى پيش گذشته اند و بعضى بعد از اين خواهند آمد، پس اين است امر پيغمبرى و رسالت، و هر پيغمبرى كه بسوى بنى اسرائيل مبعوث شد، خواه خاص و خواه عام، او را وصى بوده است و سنّت الهى چنين جارى شده است، و اوصيائى كه بعد از محمدند بر سنّت اوصياى عيسى اند و امير المؤمنين عليه السّلام بر سنّت حضرت مسيح بود، اين است بيان سنّت و امثال اوصيا بعد از پيغمبران (1).
و به سند معتبر منقول است از حضرت صادق كه رسول خدا فرمود: من سيّد و بهتر پيغمبرانم، و وصىّ من سيّد و اشرف اوصياى پيغمبران است، و اوصياى او بهترين اوصياى پيغمبرانند، بدرستى كه حضرت آدم سؤال نمود از خداوند عالميان كه از براى او وصىّ شايسته اى قرار دهد، پس حق تعالى وحى كرد بسوى او كه: من گرامى داشتم پيغمبران را به پيغمبرى، و آزمايش كردم خلق خود را و گردانيدم نيكان ايشان را اوصياى پيغمبران؛ پس وحى نمود حق تعالى به او كه: اى آدم! وصيت نما بسوى شيث؛ پس وصيت نمود آدم بسوى شيث و او هبة اللّه فرزند آدم است؛ و وصيت نمود شيث بسوى فرزند خود شبان؛ و
ص: 62
او پسر آن حوريه بود كه حق تعالى براى آدم نازل ساخت از بهشت و او را تزويج نمود به پسر خود؛ و شبان وصيت نمود به محلث (1)؛ و محلث بسوى محوق؛ و وصيت نمود محوق بسوى عميث (2)؛ و عميث بسوى اخنوق (3)كه حضرت ادريس است؛ و وصيت نمود ادريس بسوى ناحور (4)؛ و ناحور وصيتها را تسليم نمود به حضرت نوح عليه السّلام.
و وصيت نمود نوح بسوى سام؛ و سام به عثامر؛ و وصيت نمود عثامر بسوى برعيثاشا؛ و وصيت نمود برعيثاشا بسوى يافث؛ و يافث بسوى برّه؛ و برّه بسوى جفيه (5)؛ پس جفيه بسوى عمران؛ و عمران وصيت را تسليم نمود به حضرت ابراهيم؛ و ابراهيم بسوى پسرش اسماعيل؛ و وصيت نمود اسماعيل بسوى اسحاق؛ و اسحاق بسوى يعقوب؛ و يعقوب بسوى يوسف؛ و يوسف بسوى شبريا (6)؛ و شبريا بسوى شعيب؛ و شعيب تسليم كرد وصيتها را بسوى موسى بن عمران.
و وصيت نمود موسى بن عمران بسوى يوشع بن نون؛ و يوشع بسوى داود؛ و داود بسوى سليمان؛ و سليمان بسوى آصف بن برخيا؛ و آصف بسوى زكريا؛ و زكريا تسليم نمود وصايا را به حضرت عيسى بن مريم؛ و وصيت نمود عيسى بسوى شمعون بن حمون الصفا؛ و وصيت نمود شمعون بسوى يحيى بن زكريا؛ و يحيى بسوى منذر؛ و منذر بسوى سليمه؛ و سليمه بسوى برده.
پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود كه: برده وصيتها را تسليم به من نمود، و من به تو مى دهم يا على، و تو مى دهى به وصىّ خود، و وصىّ تو مى دهد به اوصياى تو از فرزندان تو، هر يك بعد از ديگرى تا داده شود به بهترين اهل زمين بعد از تو كه آخر ائمه است، و
ص: 63
اختلاف خواهند كرد بر تو اختلاف شديدى؛ هر كه ثابت بماند بر اعتقاد به امامت تو چنان است كه بر من اقامت كرده باشد، و هر كه از تو دور شود و پيروى نكند او در آتش است و آتش جاى كافران است (1).
ص: 64
بدان كه علماى اماميه رضوان اللّه عليهم اجماع كرده اند بر عصمت انبيا و اوصيا از گناهان كبيره و صغيره، كه صادر نمى شود از ايشان هيچ نوع از گناهان نه بر سبيل سهو و نسيان و نه بر سبيل خطاى در تأويل و نه بر سبيل مهاونه، نه پيش از پيغمبرى و نه بعد از آن، نه در كودكى و نه در بزرگى. و كسى در اين باب مخالفت نكرده مگر ابن بابويه و شيخ محمد بن الحسن بن الوليد رحمة اللّه عليهما، كه ايشان تجويز كرده اند كه حق تعالى ايشان را براى مصلحتى سهو بفرمايد كه فراموش كنند چيزى را كه متعلق به تبليغ رسالت نباشد.
و به تواتر و اجماع معلوم است كه عصمت ايشان، مذهب ائمه بلكه از ضروريات دين شيعه شده است، و دلايل عقليه و نقليۀ بسيار بر اين معنى در كتب كلاميه اقامه نموده اند، و احاديث بسيار در باب احوال هر پيغمبرى، و در كتاب امامت مذكور خواهد شد، و اشاره به بعضى از دلائل ايشان در مقام اجمال مى نمايد:
اول آنكه: چون غرض از بعثت ايشان اينست كه مردم اطاعت ايشان نمايند و هر چه از اوامر و نواهى الهى به ايشان فرمايند امتثال كنند، اگر معصوم نگرداند ايشان را، منافى غرض از بعثت خواهد بود، و بر حكيم روا نيست فعلى كند كه منافى غرض او باشد. و امّا منافى غرض بودن، پس ظاهر است از عادات مردم كه هرگاه كسى ايشان را امر به نيكيها و نهى از بديها كند و خود خلاف آن را بعمل آورد، مواعظ او در مردم تأثير نمى كند، بلكه اگر جمعى منصب پيشنمازى و وعظ داشته باشند كه نسبت به امامت عظمى و رياست كبرى
ص: 65
قدرى ندارد و بعضى از صغاير بلكه بعضى از مكروهات از ايشان صادر شود، رغبت نمى كند نفوس اكثر خلق به اقتداى ايشان و استماع وعظ از ايشان، چه جاى آنكه جميع كباير از ايشان صادر شود از زنا و لواط و شرب خمر و قتل نفس و غير اينها.
و آن بعضى از عامّه كه تجويز صغاير كرده اند و تجويز كباير نمى كنند، كباير را معدودى مى دانند؛ بعضى هفت، بعضى نه و بعضى ده مى دانند. بنابر مذهب اين جماعت نيز لازم مى آيد كسى كه ترك نماز و روزه كند و دزدى و انواع فواحش را بعمل آورد و هميشه مشغول ساز شنيدن و لهو و لعب باشد، قابل خلافت كبرى و رياست دين و دنيا بوده باشد، و عقل هيچ عاقل اگر خود را از تعصب خالى كند تجويز اين نمى نمايد، و به تفصيلهاى ديگر قائل شدن، خرق اجماع مركب است.
دوم آنكه: اگر از پيغمبر گناه صادر شود، اجتماع ضدّين لازم مى آيد كه هم متابعتش بايد كرد و هم مخالفتش بايد نمود. امّا اول، از براى آنكه اجماعى است كه متابعت پيغمبران واجب است از براى اينكه حق تعالى فرموده است كه: «بگو-يا محمد-كه: اگر خدا را دوست مى داريد مرا متابعت نمائيد تا خدا شما را دوست دارد» (1)، و هرگاه ثابت شد در حقّ پيغمبر ما، در حقّ همۀ پيغمبران ثابت خواهد بود، زيرا كه كسى به فرق قائل نيست. و امّا دوم، زيرا كه متابعت گناهكار در گناه حرام است.
سوم آنكه: اگر گناهى از او صادر شود، واجب خواهد بود منع و زجر او و انكار كردن بر او از براى عموم دلائل امر به معروف و نهى از منكر و ليكن حرام است، زيرا كه متضمن ايذاى پيغمبر است و ايذاى او حرام است به اجماع و به آن آيه كه ترجمه اش اين است:
«آنها كه آزار مى كنند خدا و رسول او را لعنت كرده است خدا ايشان را در دنيا و آخرت» (2).
چهارم آنكه: اگر پيغمبر اقدام بر گناه كند لازم مى آيد كه اگر گواهى دهد رد كنند، زيرا كه حق تعالى مى فرمايد كه إِنْ جاءَكُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَيَّنُوا (3)، و ايضا اجماعى مسلمانان
ص: 66
است كه شهادت هيچ فاسق مقبول نيست، پس لازم مى آيد كه حالش از آحاد امّت پست تر باشد با آنكه شهادتش را در دين خدا قبول مى كند كه اعظم امور است، و او گواه خواهد بود بر خلق در روز قيامت، چنانچه در قرآن فرموده است كه لِتَكُونُوا شُهَداءَ عَلَى اَلنّاسِ وَ يَكُونَ اَلرَّسُولُ عَلَيْكُمْ شَهِيداً (1).
پنجم آنكه: لازم مى آيد كه حالش از عاصيان امّت بدتر باشد، و درجه اش از ايشان پست تر باشد، زيرا كه درجات ايشان در غايت رفعت و جلالت است، و نعمتهاى خدا بر ايشان تمامتر است از ديگران به سبب اينكه برگزيده است ايشان را بر مردم، و گردانيده است ايشان را امينان بر وحى خود، و خليفه هاى خود در زمين، و غير اينها از نعمتها كه ايشان را ممتاز گردانيده است به آنها، پس مرتكب شدن ايشان معاصى را و اعراض نمودن ايشان از اوامر و نواهى الهى از براى لذت فانى دنيا فاحش تر و شنيع تر است از معصيت ساير مردم، و هيچ عاقل التزام اين نمى كند كه درجۀ ايشان از ساير مردم پست تر باشد.
ششم آنكه: لازم مى آيد كه مستحق عذاب و لعنت و مستوجب سرزنش و ملامت باشد، زيرا كه حق تعالى مى فرمايد كه وَ مَنْ يَعْصِ اَللّهَ وَ رَسُولَهُ (2)كه ترجمه اش اين است كه: «هر كه معصيت و نافرمانى كند خدا و رسول او را و تعدّى نمايد از حدود او، داخل گرداند خدا او را در آتشى كه هميشه در آن باشد و او را است عذاب خواركننده» ، و باز فرموده است أَلا لَعْنَةُ اَللّهِ عَلَى اَلظّالِمِينَ (3)، و مستحق بودن پيغمبران خدا اين امور را باطل است بالبديهه و به اجماع مسلمانان.
هفتم آنكه: ايشان امر مى كنند مردم را به طاعت خدا، پس اگر خود اطاعت خدا نكنند داخل خواهند بود در اين آيه أَ تَأْمُرُونَ اَلنّاسَ بِالْبِرِّ (4)كه ترجمه اش اين است كه: «آيا امر مى كنيد مردم را به نيكى و فراموش مى كنيد نفسهاى خود را و حال آنكه شما تلاوت
ص: 67
مى نمائيد كتاب خدا را، آيا تعقّل نمى كنيد؟» ، و داخل بودن ايشان در اين آيه باطل است به اجماع.
هشتم آنكه: خدا حكايت كرده است از شيطان كه گفت: «بعزت تو سوگند كه همه را گمراه گردانم مگر بندگان تو از ايشان كه مخلصانند» (1)، پس اگر پيغمبرى معصيت كند، از گمراه كرده هاى شيطان خواهد بود، و از مخلصان نخواهد بود با آنكه اجماعى است كه پيغمبران از مخلصانند، و آيات نيز دلالت دارد بر اين.
نهم آنكه: اگر عاصى باشند، از ظالمان خواهند بود، و حق تعالى فرموده است كه لا يَنالُ عَهْدِي اَلظّالِمِينَ (2)يعنى: «نمى رسد عهد امامت و پيغمبرى به ستمكاران» ، و دلايل بر اين مدّعا بسيار است و اين كتاب گنجايش ذكر آنها را ندارد (3)، و ان شاء اللّه بسيارى از آن در كتاب امامت مذكور خواهد شد.
و به سند معتبر منقول است كه: حضرت امام رضا عليه السّلام براى مأمون شرايع دين اماميّه را نوشت و در آنجا فرموده است كه: حق تعالى واجب نمى كند اطاعت كسى را كه داند مردم را اغوا مى كند و گمراه مى گرداند، و اختيار نمى كند از بندگانش كسى را كه داند كافر به او و به عبادت او خواهد شد و اطاعت شيطان خواهد نمود، و ترك اطاعت او خواهد كرد (4).
و به اسانيد معتبره منقول است كه: آن حضرت مكرر در مجلس مأمون اثبات عصمت انبيا به دلايل و براهين نمودند، و علماى مخالفين را ساكت گردانيدند (5)، چنانچه بعد از اين متفرق مذكور خواهد شد.
و به سند معتبر منقول است كه: حضرت صادق عليه السّلام براى اعمش بيان فرمود شرايع دين را از اصول و فروع، از جملۀ آنها فرمود كه: پيغمبران و اوصياى ايشان را گناه نمى باشد،
ص: 68
زيرا كه ايشان معصوم و مطهّرند (1).
و در كتاب سليم بن قيس مذكور است كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود كه:
حق تعالى براى اين امر فرموده است به اطاعت اولو الامر زيرا كه ايشان معصوم و مطهّرند از گناهان و امر به معصيت نمى كنند (2).
و به سند معتبر منقول است كه حضرت امام محمد باقر عليه السّلام در تفسير قول خداوند عالميان لا يَنالُ عَهْدِي اَلظّالِمِينَ فرمود: يعنى امام، ظالم و ستمكار نمى تواند بود (3).
و در حديث معتبر ديگر حضرت صادق عليه السّلام فرمود در تفسير اين آيۀ كريمه كه: يعنى سفيه، پيشواى متقى و پرهيزكار نمى تواند بود (4).
و امّا سهو و نسيان انبيا و اوصيا، پس عدم تجويز آن در امرى كه متعلق به تبليغ رسالت باشد اجماع جميع مسلمانان است، و در غير آن از عبادات و ساير امور دنيويه اكثر علماى عامّه تجويز كرده اند، و اكثر علماى شيعه منع كرده اند. و ظاهر كلام اكثر علما آن است كه عدم تجويز اين نوع سهو بر ايشان نيز اجماعى علماى اماميّه است، و خلاف ابن بابويه و شيخ قدّس سرّه قدح در اين اجماع نمى كند، چون معروف النّسبند. و از كلام بعضى ظاهر مى شود كه اين مسأله اجماعى نباشد، و احاديث بسيار كه دلالت بر وقوع سهو از ايشان مى كند و وارد شده است، حمل بر تقيّه كرده اند. و از بعضى اخبار مستفاد مى شود كه بر ايشان سهو و خطا و زلل روا نيست، و ادلۀ عقليه و نقليه بر اين اقامه نموده اند، و عمدۀ دلايل آن است كه موجب تنفّر طبايع از ايشان مى گردد، و اين منافى غرض بعثت است؛ چنانچه اگر فرض كنيم كه پيغمبرى سهوا نماز را ترك كند، و ماه رمضان باشد و روزه را فراموش كند و نگيرد، و نبيذ را فراموش كند كه اين نبيذ است و بخورد و مست شود، بلكه العياذ باللّه يكى از محارم خود را از روى فراموشى جماع كند، بسى ظاهر است كه با مشاهدۀ اين احوال
ص: 69
كم كسى اعتماد بر قول و اعتنا به شأن او مى كند. و ايضا معلوم است از عادات مردم، كسى را كه مكرر سهو و نسيان از او مشاهده مى كنند، اعتماد بر قول و خبر او نمى كنند، مگر آنكه ايشان دعوى كنند كه چون به اين حد برسد ما تجويز نمى كنيم، و ليكن قولى به فرق نيست.
و هر چند دلايل عصمت اوثق و به اصول اماميّه اوفق است و اخبار معارضه به مذاهب عامّه اوفق است، و ليكن چون روايات معارضه و فورى دارد، دور نيست كه توقف در اين باب احوط و اولى باشد؛ و بعضى از تحقيق اين مطلب در كتاب احوال حضرت خاتم النبيين صلّى اللّه عليه و آله و سلم بيان خواهد شد ان شاء اللّه تعالى.
ص: 70
احوال ايشان است در حال حيات و بعد از فوت ايشان
به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: ما گروه پيغمبران به خواب مى رود ديده هاى ما، و به خواب نمى رود دلهاى ما، و مى بينيم از پشت سر خود چنانچه مى بينيم از پيش روى خود (1).
و در روايت معتبر ديگر از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى نفرستاده است پيغمبرى را مگر عاقل، و بعضى از پيغمبران بر بعضى زيادتى دارند در عقل؛ و خليفه نگردانيد حضرت داود حضرت سليمان را تا عقلش را آزمود، و داود سليمان را خليفه كرد در سن سيزده سالگى، و چهل سال ايّام پادشاهى و پيغمبرى او بود؛ و ذو القرنين در سن دوازده سالگى پادشاه شد، و سى سال در پادشاهى بود (2).
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: مسجد «سهله» خانۀ ادريس پيغمبر عليه السّلام است كه در آن خياطى مى كرد؛ و از آنجا حضرت ابراهيم عليه السّلام رفت به جانب يمن به جنگ عمالقه؛ و از آنجا داود عليه السّلام رفت به جنگ جالوت؛ و در آن مسجد سنگ سبزى هست كه در آن صورت هر پيغمبرى هست؛ و از زير آن سنگ گرفته اند طينت هر
ص: 71
پيغمبرى را؛ و آن محلّ نزول حضرت خضر است (1).
و در حديث معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: در مسجد كوفه نماز كرده اند هفتاد پيغمبر و هفتاد وصىّ پيغمبر، كه من يكى از ايشانم (2).
و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: در مسجد كوفه هزار و هفتاد پيغمبر نماز كرده اند، و در آن هست عصاى موسى و درخت كدو و انگشتر سليمان، و از آن جوشيد تنور نوح، و كشتى نوح در آنجا تراشيده شد، و آن بهترين جاهاى بابل است (3)و مجمع پيغمبران است (4).
و به سند معتبر منقول است كه: از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند از تفسير قول خداى تعالى يا أَيُّهَا اَلرُّسُلُ كُلُوا مِنَ اَلطَّيِّباتِ كه ترجمه اش اين است كه: «اى پيغمبران مرسل! بخوريد از چيزهاى طيّب» ، فرمود كه: مراد روزى حلال است (5).
و در روايتى ديگر منقول است كه شخصى در خدمت حضرت صادق عليه السّلام دعا كرد كه:
خداوندا! سؤال مى كنم از تو روزى طيّب. حضرت فرمود كه: هيهات، هيهات، اين كه سؤال مى كنى قوت پيغمبران است، و ليكن سؤال كن از پروردگار خود روزيى كه تو را بر آن عذاب نكند در روز قيامت، هيهات، حق تعالى مى فرمايد يا أَيُّهَا اَلرُّسُلُ كُلُوا مِنَ اَلطَّيِّباتِ وَ اِعْمَلُوا صالِحاً (6). (7)
و به سند معتبر ديگر منقول است از ابو سعيد خدرى كه گفت: ديدم رسول خدا را و شنيدم كه مى فرمود به حضرت امير المؤمنين كه: يا على! نفرستاد خدا پيغمبرى را مگر
ص: 72
آنكه خواند او را بسوى ولايت محبت تو خواهى نخواهى (1).
و در حديث معتبر از حضرت امام زين العابدين عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى خلق كرد پيغمبران را از طينت علّيّين، دلهاى ايشان و بدنهاى ايشان را، و خلق كرد دلهاى مؤمنان را از آن طينت، و خلق كرد بدنهاى ايشان را از طينتى از آن پست تر (2). و بر اين مضمون احاديث بسيار است.
و به سند معتبر منقول است از حضرت امام رضا عليه السّلام كه: حق تعالى نفرستاده است پيغمبرى را مگر صاحب خلط سوداى صافى (3).
مؤلف گويد كه: چون با غلبۀ اين خلط، غايت حذاقت و فطانت و حفظ مى باشد، و ليكن به اينها گاهى جمع مى شود خيالات فاسده و جبن و غضب و طيش، لهذا وصف فرمود حضرت اين خلط را به صافى و خالص از اين اخلاق رديّه كه غالبا با صاحب اين خلط مى باشد.
و به سند معتبر منقول است از حضرت صادق عليه السّلام كه: حق تعالى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم را مبعوث گردانيد در وقتى كه روح بود بسوى پيغمبران در وقتى كه ايشان ارواح بودند، پيش از آنكه خلايق را خلق كند به دو هزار سال، و ايشان را دعوت نمود بسوى توحيد الهى و اطاعت او و متابعت او، و وعده داد ايشان را كه چون چنين كنند بهشت از براى ايشان باشد، و وعيد نمود هر كه را مخالفت كند آنچه ايشان اجابت بسوى آن نموده اند و انكار نمايد به آتش جهنم (4).
و به اسانيد معتبرۀ بسيار منقول است از حضرت صادق عليه السّلام كه: از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم پرسيدند كه: به چه سبب سبقت گرفتى بر پيغمبران و از همه بهتر شدى و حال آنكه بعد از همه مبعوث شدى؟ فرمود: زيرا كه من اول كسى بودم كه اقرار به پروردگار
ص: 73
خود نمودم، و اول كسى كه جواب گفت در وقتى كه حق تعالى ميثاق و پيمان مى گرفت از پيغمبران و گواه گرفت ايشان را بر نفسهاى ايشان كه گفت أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ (1)«آيا نيستم پروردگار شما؟ گفتند: بلى» ، پس اول پيغمبرى كه بلى گفت من بودم، پس سبقت گرفتم بر ايشان در اقرار خدا (2).
و در احاديث بسيار بعد از اين خواهد آمد كه حق تعالى در عالم ارواح از جميع پيغمبران پيمان گرفت بر پروردگارى خود و رسالت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم و امامت امير المؤمنين عليه السّلام و ائمۀ طاهرين صلوات اللّه عليهم و گفت به ايشان: «الست بربّكم و محمّد نبيّكم و عليّ امامكم و الائمّة الهادون ائمّتكم؟» ، همه گفتند: بلى، پس گرفت بعد از آن، پيمان رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم را كه به او ايمان آورند و يارى كنند حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را در رجعت آن حضرت (3).
به سند معتبر منقول است از ائمۀ طاهرين كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: حق تعالى هيچ پيغمبرى را از دنيا نبرد تا امر كرد او را كه وصى گرداند يكى از خويشان نزديك خود، و مرا امر كرد كه وصى براى خود تعيين كنم، پرسيدم كه: كى را تعيين نمايم؟ وحى نمود:
وصيت كن بسوى پسر عمّت على بن ابى طالب كه من در كتابهاى گذشته نام او را ثبت كرده ام و نوشته ام كه او وصىّ توست، و بر اين گرفته ام پيمان خلايق را و پيمانهاى پيغمبران و رسولان خود را، گرفتم پيمان ايشان را براى خود به پروردگارى و براى تو يا محمد به پيغمبرى و براى على بن ابى طالب به ولايت و امامت (4).
و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى دوست داشت براى پيغمبرانش زراعت نمودن و گوسفند چرانيدن را، كه كراهت نداشته باشند از باران
ص: 74
آسمان (1).
و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: خدا نفرستاده است پيغمبرى را هرگز مگر آنكه او را تكليف گوسفند چرانيدن نموده است، تا تعليم او نمايد كه مردم را چگونه رعايت نمايد و عادت كند كه از اخلاق بد ايشان حلم نمايد (2).
و به روايت ديگر منقول است: آن حضرت فرمود كه: بود پيغمبرى از پيغمبران كه مبتلا مى شد به گرسنگى تا از گرسنگى مى مرد؛ و بود پيغمبرى كه مبتلا مى شد به تشنگى و از تشنگى مى مرد؛ و بود پيغمبرى كه مبتلا مى شد به عريانى تا عريان مى مرد؛ و بود پيغمبرى كه مبتلا مى شد به دردها و مرضها تا او را هلاك مى كرد؛ و بود پيغمبرى كه مى آمد نزد قومش و مى ايستاد در ميان ايشان و امر مى كرد ايشان را به طاعت و عبادت خدا، و مى خواند ايشان را بسوى توحيد خدا و قوت يك شب خود را نداشت، پس نمى گذاشتند كه از سخن خود فارغ شود و گوش نمى دادند بسوى او تا او را مى كشتند. و مبتلا نمى كند خدا بندگانش را مگر به قدر منزلتهائى كه نزد او دارند (3).
در حديث ديگر از آن حضرت منقول است كه: خدا هيچ پيغمبرى نفرستاده است مگر خوش آواز (4).
و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: از اخلاق پيغمبران است خود را پاكيزه كردن و خود را خوشبو كردن و مو تراشيدن و بسيار جماع كردن يا بسيار زنان داشتن (5).
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: طعام خوردن آخر روز
ص: 75
پيغمبران، بعد از نماز خفتن مى باشد (1).
و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: هيچ پيغمبرى نيست مگر دعا كرده است براى خورندۀ جو و بركت فرستاده است بر او، و داخل هيچ شكمى نمى شود مگر آنكه برون مى كند هر دردى را كه در آن هست، و آن قوت پيغمبران است و طعام نيكوكاران است، و حق تعالى ابا كرده است از اينكه نگرداند قوت پيغمبرانش را غير از جو (2).
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام مروى است كه: سويق (يعنى آرد بو داده) طعام مرسلان است؛ يا فرمود كه: طعام پيغمبران است (3).
و به سند حسن از آن حضرت منقول است كه: گوشت با ماست، شورباى پيغمبران است (4).
و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: سركه و زيت، طعام پيغمبران است (5).
و به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: سركه و زيت، نان خورش پيغمبران است (6).
و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: مسواك كردن از سنّتهاى پيغمبران است (7).
و در حديث ديگر فرمود كه: حق تعالى روزيهاى پيغمبرانش را در زراعت و شير پستان حيوانات قرار داده است تا آنكه از باران آسمان كراهت نداشته باشند (8).
ص: 76
و در حديث ديگر فرمود كه: مبعوث نگردانيد حق تعالى پيغمبرى را مگر آنكه با او بوى به بود (1).
و در حديث موثق فرمود كه: بوى خوش از سنّتهاى پيغمبران مرسل است (2).
و به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: بوى خوش در شارب از اخلاق پيغمبران است (3).
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: سه چيز را حق تعالى به پيغمبران عطا فرموده است: بوى خوش و جماع زنان و مسواك كردن (4).
و در حديث معتبر از موسى بن جعفر عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى هيچ پيغمبر و وصىّ پيغمبر را نفرستاده است مگر آنكه سخى و بخشنده بوده است (5).
و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: در مسجد خيف كه در منى واقع است نماز كرده است هفتصد پيغمبر، و بدرستى كه ميان ركن و حجر الاسود و مقام ابراهيم پر است از قبور پيغمبران، بدرستى كه قبر آدم در حرم خداست (6).
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام مروى است كه: مدفون شده اند در ميان ركن يمانى و حجر الاسود هفتاد پيغمبر كه مردند از گرسنگى و پريشانى و بد حالى (7).
و در حديث معتبر ديگر وارد است كه شخصى به حضرت صادق عليه السّلام عرض كرد كه:
من كراهت دارم از نماز كردن در مسجدهاى سنّيان.
فرمود كه: كراهت مدار، هيچ مسجدى بنا نشده است مگر بر قبر پيغمبرى يا وصىّ پيغمبرى كه كشته شده است، پس به آن بقعه قطره اى چند از خون او رسيده است، و خدا
ص: 77
خواسته است كه او را در آن جاها ياد كنند، پس نماز فريضه و نافله و قضاى هر نماز كه از تو فوت شده است در آن مسجدها بكن (1).
و در حديث حسن فرمود كه: حق تعالى نفرستاد پيغمبرى را مگر به راستى گفتار و امانت را رد كردن به نيكوكار و بدكار (2).
و در روايتى ديگر مذكور است كه: چون حضرت زكريا شهيد شد، ملائكه نازل شدند و او را غسل دادند و سه روز بر او نماز كردند پيش از آنكه دفن شود، و چنين اند پيغمبران، بدن ايشان متغير نمى شود و خاك ايشان را نمى خورد و بر ايشان سه روز نماز مى كنند پس ايشان را دفن مى كنند (3).
و در چند حديث از رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم منقول است كه فرمود: حق تعالى گوشت ما را حرام گردانيده است بر زمين كه از آن چيزى بخورد (4).
و به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: هيچ پيغمبرى و وصىّ پيغمبرى در زمين زياده از سه روز نمى ماند تا آنكه روح او و استخوان و گوشتش را بسوى آسمان بالا مى برند، و مردم نمى روند مگر به موضع اثرهاى ايشان و از دور سلام مى رسانند و از نزديك در مواضع اثرهاى ايشان سلام را به ايشان مى شنوانند (5).
مؤلف گويد كه: در اين باب چند حديث وارد شده است و در كتاب امامت ان شاء اللّه تحقيق اين مسأله خواهد شد.
و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: ما را در شبهاى جمعه حال غريبى و كار بزرگى هست.
پرسيدند كه: آن حال چيست؟
ص: 78
فرمود: رخصت مى دهند ارواح پيغمبران مرده را و ارواح اوصياى مرده را و روح آن وصى كه زنده است و در ميان شماست كه اين ارواح به آسمان بالا مى روند تا به عرش پروردگار خود مى رسند، پس هفت شوط طواف مى كنند بر دور عرش و نزد هر قديمه اى از قائمه هاى عرش دو ركعت نماز مى كنند پس برمى گردانند آن ارواح را به بدنها كه در آنها بوده اند، پس صبح مى كنند پيغمبران و اوصيا و حال آنكه مملو شده اند و شادى عظيم يافته اند، و صبح مى كند آن وصى كه در ميان شماست و حال آنكه علم بسيار بر علم او افزوده است (1).
و در حديث معتبر ديگر منقول است از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: ارواح ما و ارواح پيغمبران نزد عرش حاضر مى شوند پس صبح مى كنند با اوصياى ايشان (2).
و در حديث ديگر فرمود كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: سه خصلت است كه حق تعالى نداده است آنها را مگر به پيغمبر، و آنها را به امّت من عطا فرموده است، زيرا كه حق تعالى پيغمبرى كه مى فرستاد به او وحى مى نمود كه: در دين خود سعى كن و بر تو حرج نيست، و خدا اين را به امّت عطا كرده است در آنجا كه فرموده است كه: «نگردانيده است خدا بر شما در دين هيچ حرج» (3)يعنى تنگى؛ و چون پيغمبرى را مى فرستاد مى فرمود به او: هر امرى كه تو را رو دهد كه از آن كراهت داشته باشى مرا بخوان تا دعاى تو را مستجاب كنم، و خدا به امّت من نيز عطا كرده است در آنجا كه فرموده است در قرآن كه: «مرا بخوانيد تا دعاى شما را مستجاب كنم» (4)؛ و چون پيغمبرى مى فرستاد او را گواه بر قومش مى گردانيد، و حق تعالى امّت مرا گواهان بر خلق گردانيده است در آنجا كه فرموده است
ص: 79
كه: «براى اينكه بوده باشد پيغمبر بر شما گواه و شما گواهان باشيد بر مردم» (1). (2)
و در حديث معتبر منقول است از حضرت صادق عليه السّلام كه: مردى از يهود آمد به نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم و نظر تندى بسوى آن حضرت مى كرد، حضرت پرسيد كه: اى يهودى! چه حاجت دارى؟
گفت: تو بهترى يا موسى بن عمران كه خدا با او سخن گفت، و تورات و عصا براى او فرستاد، و دريا را براى او شكافت، و ابر را براى او سايبان گردانيد؟
حضرت رسول فرمود كه: مكروه است بنده را كه خود را ثنا گويد و ليكن بر من لازم است، مى گويم كه: چون آدم گناه نمود توبه اش اين بود كه گفت: خدايا! سؤال مى كنم از تو بحقّ محمد و آل محمد كه البتّه مرا بيامرزى، پس خدا او را آمرزيد؛ و نوح چون در كشتى سوار شد و از غرق شدن ترسيد گفت: خداوندا! سؤال مى كنم از تو بحقّ محمد و آل محمد مرا نجات دهى از غرق، پس او نجات يافت؛ و ابراهيم را چون به آتش انداختند گفت:
خداوندا! سؤال مى كنم از تو بحقّ محمد و آل محمد كه مرا نجات دهى از آتش، پس حق تعالى آتش را بر او سرد و سلامت گردانيد؛ و چون موسى عصاى خود را انداخت و در نفس خود ترسى يافت گفت: خداوندا! سؤال مى كنم از تو بحقّ محمد و آل محمد كه البتّه مرا ايمن گردانى، پس حق تعالى فرمود: مترس كه توئى اعلا و بلندتر. اى يهودى! اگر موسى مرا مى يافت و ايمان به من و به پيغمبرى من نمى آورد، ايمان و پيغمبرى او هيچ نفع به او نمى كرد. اى يهودى! از ذرّيّۀ من است مهدى كه چون برون آيد نازل شود عيسى بن مريم از براى يارى او، پس او را مقدّم دارد و در عقب او نماز كند (3).
و به سندهاى صحيح منقول است از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام: علمى كه با آدم نازل شد بالا نرفت، و هيچ عالمى نميرد كه علم او برطرف شود، و علم به ميراث مى رسد، و زمين هرگز بى عالمى نمى باشد، و هر عالمى كه مى ميرد البتّه بعد از او عالمى هست كه
ص: 80
بداند مثل علم او را يا زياده (1).
و در احاديث معتبرۀ بسيار وارد شده است كه: خدا را در زمين هرگز حجّتى نمى باشد كه امّت او به امرى محتاج باشند و او نداند، يا چيزى از امور ايشان بر او مخفى باشد، يا لغتى از لغتهاى ايشان را نداند (2).
و در احاديث معتبرۀ بسيار وارد شده است كه: نمى كشد پيغمبران را و اولاد پيغمبران را مگر كسى كه فرزند زنا باشد (3).
و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: فرزند آدم گناهى نمى كند كه بزرگتر باشد از اينكه پيغمبرى يا امامى را بكشد، يا كعبه را خراب كند، يا آب منى خود را در فرج زنى به حرام بريزد (4).
و به سند معتبر از حضرت امام موسى عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى پيغمبران و اوصياى ايشان را در روز جمعه خلق كرد، و در روز جمعه پيمان ايشان را گرفت (5).
و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى خلق كرده است پيغمبران و امامان را بر پنج روح: روح الايمان و روح القوّة و روح الشهوة و روح القدس، و روح القدس از جانب خداست و به روحهاى ديگر مى رسد آفتها، و روح القدس غافل نمى شود و متغير نمى شود و بازى نمى كند، و به روح القدس مى دانند هر چه هست از مادون عرش تا زير زمين (6).
و در حديث ديگر فرمود كه: جبرئيل بر پيغمبران نازل مى شد و روح القدس با ايشان و اوصياى ايشان مى بود و از ايشان جدا نمى شد، و ايشان را علم مى آموخت و درست
ص: 81
مى داشت از جانب خدا (1).
و به سند معتبر منقول است كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود در تفسير اين آيه وَ اَلسّابِقُونَ اَلسّابِ قُونَ. أُولئِكَ اَلْمُقَرَّبُونَ (2)كه: سابقون، پيغمبرانند، خواه مرسل باشند و خواه غير مرسل، و مؤيدند ايشان به روح القدس (3).
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: اسم اعظم خدا هفتاد و سه حرف است: حق تعالى بيست و پنج حرف را به آدم عطا كرد؛ و بيست و پنج حرف را به نوح داد؛ و هشت حرف را به ابراهيم داد؛ و به حضرت موسى چهار حرف داد؛ و به حضرت عيسى دو حرف داد، و به همين دو حرف مرده را زنده مى كرد و كور و پيس را شفا مى بخشيد؛ و عطا كرد به محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم هفتاد و دو حرف را؛ و يك حرف را از خلق پنهان كرد و مخصوص خود گردانيد (4).
و در روايت ديگر فرمود كه: به ابراهيم شش حرف داد و به نوح هشت حرف داد (5).
و به سند معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه طينتها سه طينت است: طينت پيغمبران، و مؤمنان از آن طينتند مگر آنكه پيغمبران از اصل و برگزيدۀ آن طينتند و مؤمنان از فرع آن طينتند، از طِينٍ لازِبٍ (6)يعنى: «گل چسبنده» ، لهذا خدا ميان ايشان و شيعيان ايشان جدائى نمى افكند؛ و طينت ناصبى و دشمن اهل بيت از حَمَإٍ مَسْنُونٍ (7)است يعنى: «لجن گنديدۀ متغير شده» ؛ و مستضعفان از خاكند (8).
ص: 82
و در حديث ديگر فرمود كه: مؤمنان از طينت پيغمبرانند (1).
و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: چون نوح عليه السّلام مشرف بر غرق شد دعا كرد خدا را به حقّ ما، پس خدا غرق را از او دفع كرد؛ و چون ابراهيم عليه السّلام را در آتش انداختند خدا را به حقّ ما دعا كرد، پس خدا آتش را بر او برد و سالم گردانيد؛ و چون موسى عليه السّلام عصا بر دريا زد به حقّ ما دعا كرد، پس راههاى خشك براى او در ميان دريا پيدا شد؛ و چون يهود خواستند كه حضرت عيسى را بكشند خدا را به حقّ ما دعا كرد، پس خدا او را از كشتن نجات داد و بسوى آسمان بالا برد (2).
و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون حضرت قائم آل محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم ظاهر شود، بگشايد رايت رسول را، پس فرود آيند براى آن رايت نه هزار و سيصد و سيزده ملك، و اينها آن ملائكه اند كه با نوح عليه السّلام در كشتى بودند، و با ابراهيم عليه السّلام بودند چون او را به آتش انداختند، و با موسى عليه السّلام بودند در وقتى كه دريا را شكافت، و با عيسى عليه السّلام بودند در وقتى كه خدا او را به آسمان برد (3).
و در روايت ديگر سيزده هزار و سيزده ملك وارد شده است (4).
و به سندهاى معتبر از ائمه عليهم السّلام منقول است كه: بلاى پيغمبران از همه شديدتر است، و بعد از آن اوصياى ايشان، و بعد از ايشان هر كه نيكوتر و بهتر باشد (5).
و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام در خطبۀ قاصعه كه از خطب مشهورۀ آن حضرت است مى فرمايد كه: حمد و سپاس مخصوص خداوندى است كه پوشيد لباس عزت و كبريا را، و اين دو صفت را مخصوص خود گردانيد، و اينها را قرق و حرم خود گردانيد، و اختيار نمود اينها را براى جلال خود، و لعنت كرد كسى را كه با او منازعه كند در اين دو صفت از
ص: 83
بندگانش، پس امتحان نمود به اين، ملائكۀ مقرّبين خود را تا جدا كند متواضعان ايشان را از متكبران، پس گفت با آنكه عالم بود به آنچه در قلوب پنهان گرديده و در عيوب محجوب شده كه: من خلق كننده ام بشرى را از گل پس هرگاه او را درست كنم و بدمم در او روح خود پس در افتيد براى او به سجده، پس سجده كردند جميع ملائكه مگر ابليس كه او را عارض شد حميّت، پس فخر كرد بر آدم به خلق خود، و تعصّب كرد بر آدم از براى اصل خود، پس شمرده شد امام متعصبان و سلف متكبران، آن است كه نهاد اساس عصبيت را و با خدا منازعه كرد، و به دوش انداخت رداى جبروت و بزرگوارى را، و پوشيد لباس تعزّز و سركشى را، و انداخت كمند قناع تذلّل و شكستگى را، نمى بينيد كه خدا چگونه او را صغير و حقير گردانيد به سبب تكبر او، و او را پست گردانيد به سبب ترفّع او؟ پس گردانيد در دنيا او را رانده شده و مهيا گردانيد از براى او در آخرت آتش افروزنده، و اگر حق تعالى مى خواست كه خلق كند آدم را از نورى كه مى ربود ديده ها را روشنائى او، و حيران مى كرد عقلها را نيكى منظر آن، و از طيبى كه مى گرفت نفسها بوى خوش آن، مى توانست كرد، و اگر چنين مى كرد گردنها براى او خاضع و ذليل مى گرديد، و در آن باب ابتلا و امتحان بر ملائكه سبك مى شد، و ليكن حق تعالى امتحان مى فرمايد بندگانش را بعضى از چيزها كه اصلش را ندانند، تا تمييز كند ايشان را به امتحان ايشان، و نفى كند تكبر را از ايشان، و دور گرداند خيلاء و فخر را از ايشان، پس عبرت گيريد از آنچه خدا كرد به ابليس، كه حبط و باطل كرد عمل دور و دراز او را، و سعى او را كه در آن مشقّت بسيار كشيده بود، بتحقيق كه او عبادت خدا كرده بود شش هزار سال، كه نمى دانستند مردم كه از سالهاى دنياست يا از سالهاى آخرت از بزرگى يك ساعت آن، پس كى بعد از شيطان سالم مى ماند نزد خدا هرگاه مثل معصيت او كه تكبر باشد بكند؟ حاشا نه چنين است كه خدا بشرى را داخل بهشت كند با كردن كارى كه به سبب آن كار بيرون كرده است از بهشت كسى را كه ظاهرا از جنس ملائكه مى نمود و در ميان ايشان بود، بدرستى كه حكم خدا در اهل آسمان و اهل زمين يكى است، و ميان خدا و احدى از خلقش خاطرجوئى نمى باشد در اينكه مباح كند براى او قرقى را كه بر عالميان حرام گردانيده است.
ص: 84
پس بعد از سخنان بسيار در مذمّت تكبر و تحذير از مكايد شيطان فرمود كه: مباشيد مثل آنكه تكبر كرد بر فرزند مادر خود بى آنكه فضيلتى خدا در او قرار داده باشد بغير آنچه ملحق گردانيده بود عظمت و تكبر به نفس او از عداوت حسد، و افروخته بود حميّت در دل او از آتش غضب، و شيطان دميده بود در بينى او از باد تكبر-يعنى قابيل كه برادر خود را كشت-و حق تعالى به او ملحق ساخت پشيمانى ابدى را و بر او لازم ساخت گناه ساير كشندگان را تا روز قيامت.
پس بعد از مواعظ بسيار ديگر فرمود: اگر خدا رخصت مى داد در تكبر از براى احدى از بندگانش، هرآينه رخصت مى داد براى مخصوصان پيغمبرانش، و ليكن حق تعالى مكروه گردانيد بسوى ايشان تكبر را، و پسنديد براى ايشان تواضع و فروتنى را، پس چسبانيدند بر زمين گونه هاى خود را، و بر خاك ماليدند روهاى خود را، و بال مرحمت خود را گستردند براى مؤمنان، و بودند قومى چند كه مردم ايشان را ضعيف گردانيده بودند در زمين و اختيار كرده بود حق تعالى ايشان را به گرسنگى و آزموده بود ايشان را به ترسها و گداخته بود ايشان را به مكروهات، بدرستى كه حق تعالى امتحان مى كند بندگان متكبر خود را به دوستان خودش كه در ديده هاى ايشان ضعيف مى نمايد، و بتحقيق كه داخل شد موسى بن عمران و با او همراه بود برادرش هارون بر فرعون و بر ايشان دو پيراهن پشم بود و در دست ايشان عصاها بود، پس شرط كردند از براى او كه اگر مسلمان شود ملكش باقى و عزتش دائم بوده باشد. فرعون گفت: آيا تعجب نمى كنيد از اين دو شخص كه براى من شرط مى كنند دوام عزت و بقاى ملك را و ايشان خود در آن حالند از فقر و خوارى كه مى بينيد؟ ! و چرا نيفتاده است بر ايشان دست برنجنها از طلا؟ زيرا كه طلا و جمع كردن او در نظرش عظيم مى نمود و اين پشم پوشيدن در نظرش حقير مى نمود.
اگر خدا مى خواست در وقتى كه پيغمبران خود را مبعوث مى گردانيد كه بگشايد براى ايشان گنجهاى طلا و معدنهاى آن را و باغها و بوستانها و جمع كند با ايشان مرغان آسمان و وحشيان زمين، هرآينه مى توانست، و اگر مى كرد امتحان ساقط مى شد و جزا باطل مى شد و بى فائده مى شد خبرهاى حشر و نشر و ثواب و عقاب، و هرآينه واجب نمى شد
ص: 85
براى قبول كنندگان قول ايشان اجرها كه واجب مى شود براى آنها كه با ابتلا و امتحان قبول حق مى نمايند، و هرآينه مستحق نمى شدند مؤمنان ثواب نيكوكاران را، و هرآينه مؤمن و كافر قلبى و صالح و فاسق واقعى معلوم نمى شد، و ليكن حق تعالى گردانيده است رسولان خود را صاحبان قوّت در عزمهاى خود، و ضعيفان در آنچه در نظر درمى آيد از حالات ايشان، با قناعتى كه پر مى كند دلها و ديده ها را توانگرى آن، و با پريشانى و فقرى كه پر مى كند گوشها و ديده ها را از آن.
و اگر مى بودند پيغمبران با قوّتى كه احدى قصد ايشان به ضررى نتواند كرد، و با عزتى كه كسى ظلم بر ايشان نتواند كرد، و با پادشاهى كه گردنهاى مردان بسوى آن كشيده شود، و بارها به اميد آن از اطراف عالم بندند، هرآينه آسان بود بر خلق در اعتبار و دورتر بود براى ايشان از تكبر كردن، و هرآينه ايمان مى آوردند يا براى ترسى كه قهر كنندۀ ايشان بود يا براى رغبت و طمعى كه ميل دهنده بود ايشان را بسوى آن، پس تمييز نشد ميان نيّتها كه كى از براى خدا ايمان آورده است و كى از براى دنيا، و حسناتى كه از براى آخرت يا از براى دنيا كرده است از هم جدا نمى شد، و مؤمن واقعى و منافق معلوم نمى شد، و ليكن خداوند عالميان مى خواست كه متابعت كردن رسولان او، و تصديق كردن به كتابهاى او، و خشوع نزد ذات مقدس او، و ذليل شدن براى امر او، و انقياد نمودن براى اطاعت او، امرى چند باشد كه مخصوص او باشد و شايبه اى از ديگران در آنها داخل نباشد، و هر چند ابتلا و امتحان عظيم تر است ثواب و جزا بزرگتر است (1).
مؤلف گويد كه: خطبۀ بسيار طويلى است و به همين قدر كه در اين مقام انسب بود اكتفا نموديم.
ص: 86
و مشتمل بر چند فصل است
ص: 87
ص: 88
تسميۀ ايشان، و ابتداى خلق ايشان و بعضى از احوال ايشان است
به سندهاى معتبر از حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السّلام منقول است كه:
آدم را براى اين آدم ناميدند كه او از اديم ارض، يعنى از روى زمين خلق شد، و حوّا را براى اين حوّا ناميدند كه از استخوان دندۀ حىّ، يعنى زنده، كه آدم باشد خلق شد (1).
و بعضى گفته اند كه: اديم ارض زمين چهارم است (2).
و به روايت ديگر منقول است كه: عبد اللّه بن سلام (3)از رسول خدا پرسيد: چرا آدم را آدم ناميدند؟
فرمودند: براى اينكه از خاك روى زمين خلق شد.
پرسيد كه: آدم از همۀ خاكها خلق شد يا از يك خاك؟
فرمود كه: اگر از يك خاك خلق مى شد، مردم يكديگر را نمى شناختند و همه بر يك صورت بودند.
پرسيد كه: ايشان را در دنيا مثلى و مانندى هست؟
فرمود: خاك مثل ايشان است كه در خاك، سفيد و سبز و سرخ و رنگين و سرخ
ص: 89
نيم رنگ و رنگ خاكى و كبود هست، و در آن شيرين و شوره زار و هموار و ناهموار و زمين سخت هست، پس به اين سبب در ميان مردم نرم و درشت و سفيد و زرد و سرخ و رنگين و نيم رنگ و سياه هست به رنگهاى خاك.
پرسيد كه: آدم از حوّا بهم رسيده است يا حوّا از آدم؟
فرمود كه: بلكه حوّا را خلق كرده اند از آدم، اگر آدم از حوّا خلق مى شد طلاق به دست زنان مى بود و به دست مردان نمى بود.
پرسيد كه: از كلّ آدم خلق شد يا از بعض او؟
فرمود: اگر از كلّ او خلق مى شد، در قصاص، حكم مردان و زنان يكى بود.
پرسيد كه: از ظاهر آدم خلق شد يا از باطن او؟
فرمود كه: از باطن او، و اگر از ظاهر او خلق مى شد هرآينه زنان بى چادر مى گشتند چنانچه مردان مى گردند، پس به اين سبب لازم شده است كه زنان خود را مستور گردانند.
پرسيد كه: از جانب راست آدم مخلوق شد يا از جانب چپ؟
فرمود: اگر از جانب راستش مخلوق مى شد هرآينه مرد و زن در ميراث مساوى بودند، چون از جانب چپ او مخلوق شده است زن يك سهم مى برد از ميراث و مرد دو سهم، و شهادت دو زن برابر شهادت يك مرد است.
پرسيد كه: از كجاى او مخلوق شد؟
فرمود: از طينتى كه زياد آمد از دنده هاى پهلوى چپ او (1).
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: زن را براى اين «مرئه» مى گويند كه از مرء، يعنى مرد خلق شده است، زيرا كه حوّا از آدم خلق شد (2).
و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: زنان را براى اين نساء مى گويند كه آدم را انسى بغير از حوّا نبود (3).
ص: 90
و به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى خلق كرد آدم را از گل روى زمين، پس بعضى شوره بود و بعضى نمك بود و بعضى طيّب و نيكو بود، و به اين سبب در ذرّيّۀ آدم، صالح و فاسق بهم رسيد (1).
و به سند موثق منقول است از حضرت صادق عليه السّلام كه: چون حق تعالى جبرئيل را فرستاد به زمين كه برگيرد آن قبضۀ خاك را كه آدم را مى خواست از آن خلق كند، زمين گفت: پناه به خدا مى برم از آنكه چيزى از من بردارى، پس برگشت و گفت: پروردگارا! پناه به تو برد؛ پس اسرافيل را فرستاد و او را مخيّر گردانيد، پس زمين پناه به خدا برد، و او برگشت؛ پس ميكائيل را فرستاد و او را مخيّر گردانيد، و او نيز به استغاثۀ زمين برگشت؛ پس ملك الموت را فرستاد و امر نمود او را بر سبيل حتم كه قبضه اى از خاك برگيرد، چون زمين پناه به خدا برد، ملك الموت گفت: من نيز پناه به خدا مى برم از آنكه برگردم و قبضه اى از تو برندارم، پس قبضه اى از جميع روى زمين گرفت (2).
و به سند صحيح از آن حضرت منقول است كه: ملائكه مى گذشتند به جسد حضرت آدم كه از گل ساخته بودند و در بهشت افتاده بود و مى گفتند: از براى امر عظيمى تو را خلق كرده اند (3).
و به سند معتبر منقول است كه: امامزاده عبد العظيم رضى اللّه عنه عريضه اى نوشت به خدمت حضرت امام محمد تقى عليه السّلام كه: چه علت دارد كه غايط و فضلۀ آدمى بدبو مى باشد؟
در جواب نوشت آن حضرت كه: حق تعالى حضرت آدم را خلق كرد و جسدش طيّب بود، و چهل سال افتاده بود و ملائكه مى گذشتند بر او و مى گفتند كه: از براى امر عظيمى آفريده شده، و شيطان از دهانش داخل مى شد و از جانب ديگر بيرون مى رفت، پس به اين سبب چنين شد كه هر چه در جوف حضرت آدم باشد خبيث و بدبو و غير طيّب باشد (4).
ص: 91
و در روايت ديگر از حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم (1)منقول است كه: روح آدم را چون امر كردند كه داخل جسد آن حضرت شود، كراهت داشت و نخواست، پس امر كرد خدا كه داخل شود با كراهت و بيرون رود با كراهت (2).
و به سند معتبر منقول است كه ابو بصير از آن حضرت سؤال كرد كه: به چه علت حق تعالى حضرت آدم را بى پدر و مادر خلق نمود، و حضرت عيسى را بى پدر خلق نمود، و ساير مردم را از پدران و مادران خلق كرد؟
فرمود كه: تا مردم بدانند تماميّت قدرت او را كه قادر است خلق نمايد مخلوقى را از مادۀ بى نر، همچنان كه قادر است كه خلق كند بى نر و ماده، و بدانند كه خالق اين خلايق است و بر همه چيز قادر است (3).
در حديث معتبر ديگر فرمود كه: چون حق تعالى آفريد آدم را و دميد در او روح را، پيش از آنكه روح در تمام بدن او جارى شود-و به روايت ديگر چون روح به زانوى او رسيد (4)-جست كه برخيزد، نتوانست و بيفتاد، پس حق تعالى فرمود «كانَ اَلْإِنْسانُ عَجُولاً» (5)يعنى: آفريده شده است انسان تعجيل كننده (6).
و در كتب معتبره از سلمان فارسى رضي اللّه عنه منقول است كه: چون حق تعالى خلق كرد آدم را، اول چيزى كه از او خلق كرد، ديده هاى او بود، پس نظر كرد بسوى بدنش كه چگونه مخلوق مى شود؛ و چون نزديك شد كه تمام شود و هنوز پاهايش تمام نشده بود خواست كه برخيزد، نتوانست، و لهذا حق تعالى مى فرمايد «خلق الانسان عجولا» ، پس چون
ص: 92
روح در تمام بدن او دميده شد، در همان ساعت خوشۀ انگورى را گرفت و تناول نمود (1).
و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: پدران اصل سه تا بودند: آدم كه مؤمن از او بهم رسيد؛ و جانّ كه كافر از او متولد شد؛ و شيطان كه در ميان اولاد او نتاج نمى باشد، تخم مى گذارند و جوجه برمى آورند، و فرزندانش همه نرند و ماده در ميان ايشان نمى باشد (2).
و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى اراده كرد كه خلقى به دست قدرت خود بيافريند، و اين بعد از آن بود كه از جن و نسناس هفت هزار سال گذشته بود كه در زمين بودند، و مى خواست كه حضرت آدم را خلق نمايد پس گشود طبقات آسمانها را و گفت به ملائكه كه: نظر كنيد بسوى اهل زمين از خلق من از جن و نسناس.
پس چون ديدند ملائكه اعمال قبيحۀ ايشان را از گناهان و خون ريختن و فساد در زمين به ناحق، عظيم نمود نزد ايشان و غضب كردند از براى خدا، و به خشم آمدند بر اهل زمين، و ضبط نتوانستند نمود خود را از غضب، پس گفتند: اى پروردگار ما! توئى عزيز قادر جبار قاهر عظيم الشأن، و اينها آفريده هاى ضعيف ذليل تواند، و در قبضۀ قدرت تو مى گردند، و به روزى تو تعيّش مى كنند، و به عافيت تو بهره مند مى گردند، و تو را معصيت مى نمايند به مثل اين گناهان عظيم، و تو به خشم نمى آئى و غضب نمى كنى بر ايشان و انتقام نمى كشى از براى خود از ايشان به سبب آنچه مى شنوى از ايشان و مى بينى، و اين بر ما عظيم نمود، و بزرگ مى دانيم اين را در حقّ تو.
پس چون حق تعالى اين سخنان را از ملائكه شنيد فرمود: بدرستى كه من قرار مى دهم در زمين جانشينى كه حجت من باشد در زمين بر خلق من.
پس ملائكه گفتند كه: تنزيه مى كنيم تو را، آيا در زمين قرار مى دهى جمعى را كه فساد
ص: 93
كنند در زمين، چنانچه فرزندان جانّ فساد كردند، و خونها بريزند چنانچه فرزندان جانّ ريختند، و حسد به يكديگر برند و با يكديگر در مقام بغض و عداوت باشند؟ پس اين خليفه را از ما قرار ده كه ما حسد نمى بريم و عداوت نمى كنيم و خون نمى ريزيم، و تسبيح مى گوئيم تو را به حمد تو، و تو را تنزيه مى كنيم.
پس حق تعالى فرمود كه: من مى دانم چيزى چند كه شما نمى دانيد، من مى خواهم خلق كنم خلقى را به دست قدرت خود، و بگردانم از ذرّيّت او پيغمبران و رسولان و بندگان شايستۀ خدا و امامان هدايت يافته، و بگردانم ايشان را خليفه هاى خود بر خلق خود در زمين كه ايشان را نهى كنند از معصيت من، و بترسانند از عذاب من، و هدايت نمايند ايشان را بسوى طاعت من، و ايشان را ببرند به راه رضاى من، و حجت خود گردانم ايشان را بر خلق خود، و نسناس را از زمين خود دور گردانم، و زمين را پاك كنم از ايشان، و نقل كنم متمرّدان عاصيان جن را از مجاورت خلق كرده ها و برگزيده هاى خود، و ساكن گردانم ايشان را در هوا و در اطراف زمين كه مجاور نسل خلق من نباشند، و ميان جن و ميان نسل خلق حجابى قرار دهم كه نسل خلق من جن را نبينند و با ايشان همنشينى و خلطه نكنند، پس هر كه نافرمانى كند مرا از نسل خلق من كه برگزيده ام ايشان را، ساكن مى گردانم ايشان را در مسكن عاصيان خود، و وارد مى سازم ايشان را در محلّ ورود ايشان كه جهنم باشد، و پروا نمى كنم.
پس ملائكه گفتند كه: اى پروردگار ما! بكن آنچه مى خواهى كه ما نمى دانيم مگر آنچه تو ما را تعليم كرده اى، و توئى دانا و حكيم.
پس حق تعالى ايشان را دور كرد از عرش پانصدساله راه، و پناه به عرش بردند، و به انگشتان اشاره كردند از روى تذلّل و فروتنى. پس چون پروردگار عالم تضرع ايشان را مشاهده نمود، رحمت خود را شامل حال ايشان گردانيد، و بيت المعمور را از براى ايشان وضع كرد و فرمود: طواف كنيد در دور آن و عرش را بگذاريد كه آن موجب خشنودى من است.
پس طواف كردند به آن بيت المعمور-و آن خانه اى است كه هر روز هفتاد هزار ملك
ص: 94
داخل آن مى شوند و ديگر هرگز به آن عود نمى كنند-پس خدا بيت المعمور را از براى توبۀ اهل آسمان، و كعبه را براى اهل زمين مقرر فرمود.
پس حق تعالى فرمود كه: «من مى آفرينم بشرى را از صلصال-يعنى از گل خشك شده كه صدا كند، يا گل نرم كه با ريگ مخلوط باشد-از حمإ مسنون-يعنى از گل متغيرشدۀ بدبو، يا ريخته شده-پس چون او را درست بسازم و از روح برگزيدۀ خود در او بدمم، پس درافتيد براى او سجده كنندگان» (1).
و اين مقدّمه اى بود از خدا در حقّ آدم پيش از آنكه او را خلق كند كه حجت خود را بر ايشان تمام كند.
پس پروردگار ما كفى از آب شيرين گرفت و با خاك مخلوط كرد و گفت: از تو مى آفرينم پيغمبران و رسولان و بندگان شايسته و امامان هدايت يافتۀ خود و خوانندگان بسوى بهشت و اتباع ايشان را تا روز قيامت، و پروا ندارم، و كسى از من سؤال نمى كند از آنچه كرده ام، و ايشان سؤال كرده مى شوند؛ و يك كف ديگر گرفت از آب شور تلخ و مخلوط به خاك گردانيد و فرمود كه: از تو خلق مى كنم جباران و فراعنه و عاصيان و برادران شياطين و خوانندگان مردم بسوى آتش تا روز قيامت و اتباع ايشان را، و پروا ندارم، و كسى را نيست كه از من سؤال كند از آنچه مى كنم، و همه سؤال كرده مى شوند از آنچه مى كنند.
و در ايشان شرط كرد بدا را، كه اگر خواهد، تغيير دهد، و در اصحاب اليمين شرط كرد بدارا، و هر دو را با هم مخلوط كرد و در پيش عرش ريخت، و هر دو پاره گلى چند بودند، پس امر فرمود چهار ملك را كه موكّلند به بادها، يعنى شمال و جنوب و صبا و دبور كه جولان نمايند بر اين پاره هاى گل، پس اينها را بر هم زدند و پاره پاره كردند و به اصلاح آوردند، و طبايع چهارگونه را در آن جارى كردند كه سودا و خون و صفرا و بلغم باشند:
پس سودا از جهت شمال است، و بلغم از جهت صبا، و صفرا از جهت دبور، و خون از
ص: 95
جهت جنوب. پس مستقل شد شخص آدم و بدنش تمام شد، پس از ناحيۀ سودا او را لازم شد محبت زنان و طول امل و حرص؛ و از ناحيۀ بلغم، محبت خوردن و آشاميدن و نيكى و حكم و مدارا؛ و از ناحيۀ صفرا، غضب و سفاهت و شيطنت و تجبّر و تمرّد و تعجيل در امور؛ و از ناحيۀ خون، محبت زنها و لذتها و مرتكب محرّمات و شهوتها شدن.
فرمود كه: چنين يافتيم در كتاب امير المؤمنين عليه السّلام، پس خلق كرد آدم را، پس چهل سال ماند چنين صورت بسته، و شيطان لعين به او مى گذشت و مى گفت: از براى امر بزرگى آفريده شده اى، پس شيطان گفت كه: اگر خدا مرا امر كند به سجود اين، هرآينه معصيت او خواهم كرد، پس حق تعالى روح در جسد آدم دميد، چون روح به دماغش رسيد عطسه كرد پس گفت: «الحمد للّه رب العالمين» ، حق تعالى به او خطاب كرد كه: «يرحمك اللّه» ، حضرت صادق فرمود: پس سبقت گرفت از براى او رحمت از جانب خدا (1).
و به طرق مخالفين از عبد اللّه بن عباس منقول است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود كه:
چون حق تعالى آدم را خلق كرد، او را نزد خود بازداشت، پس عطسه اى كرد و حق تعالى او را الهام كرد كه خدا را حمد كرد، پس حق تعالى فرمود كه: اى آدم! مرا حمد كردى، بعزت و جلالت خود سوگند مى خورم كه اگر نه آن دو بنده بودند كه مى خواهم ايشان را خلق كنم در آخر الزمان، تو را خلق نمى كردم.
آدم گفت: پروردگارا! به قدرى كه ايشان را عزت در نزد تو هست، اسم ايشان چيست؟
خطاب رسيد به او كه: اى آدم! نظر كن بسوى عرش؛ پس چون نظر كرد، دو سطر ديد كه به نور بر عرش نوشته است: در سطر اول نوشته است: «لا اله الاّ اللّه محمّد نبيّ الرّحمة و عليّ مفتاح الجنّة» يعنى: محمد پيغمبر رحمت است و على كليد بهشت است، و در سطر ديگر نوشته است كه: سوگند خورده ام به ذات مقدس خود كه رحم كنم هر كه را با ايشان
ص: 96
موالات و دوستى كند، و عذاب كنم هر كه را با ايشان معادات و دشمنى كند (1).
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: جمع شدند فرزندان آدم در خانه، پس نزاع كردند، بعضى با بعضى گفتند كه: بهترين خلق خدا پدر ماست آدم، و بعضى گفتند: بهترين خلق خدا ملائكۀ مقربانند، و بعضى گفتند: حاملان عرشند، در اين حال هبة اللّه داخل شد، بعضى از ايشان گفتند كه: آمد كسى كه حلّ اين مشكل بكند. چون سلام كرد و نشست، پرسيد كه: در چه سخن بوديد؟ ايشان آنچه مذكور شده بود نقل كردند، گفت: اندكى صبر كنيد تا من بسوى شما برگردم.
پس به نزد پدرش حضرت آدم آمد و واقعه را عرض كرد، آدم گفت كه: اى فرزند! من ايستادم نزد خداوند عالميان، پس نظر كردم بسوى سطرى كه بر روى عرش نوشته بود:
«بسم اللّه الرّحمن الرّحيم محمّد و آل محمّد خير من كلّ مخلوق خلق اللّه (2)» يعنى: محمد و آل محمد بهترند از هر كه خدا خلق كرده است (3).
و به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: مخلوق شد حوّا از دندۀ كوچك حضرت آدم در وقتى كه او خواب بود، و به جاى آن دنده، گوشت رويانيده (4).
و به سند معتبر از حضرت صادق منقول است كه: حق تعالى خلق كرد حضرت آدم را از آب و خاك، پس همّت پسران آدم مصروف است در تعمير و تحصيل آب و خاك؛ و حوّا را خلق كرد از آدم، پس همّت زنان مقصور است بر مردان، پس ايشان را محافظت نماييد در خانه ها (5).
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است: حوّا را حوّا ناميدند براى اينكه از حىّ مخلوق شد، چنانچه حق تعالى مى فرمايد كه خَلَقَكُمْ مِنْ نَفْسٍ واحِدَةٍ وَ خَلَقَ مِنْها
ص: 97
مؤلف گويد كه: اين حديث و بعضى از احاديث ديگر كه ذكر نكرديم-مثل آن كه منقول است كه زن از استخوان كج خلق شده است، اگر خواهى او را راست كنى شكسته مى شود و اگر با او مدارا كنى از او منتفع مى شوى (3)-دلالت مى كند بر آنكه حضرت حوّا از دندۀ پهلوى حضرت آدم آفريده شده است، و مشهور ميان مفسران و مورخان اهل سنّت اين است، و ايشان استدلال كرده اند به آنچه نقل كرده اند از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم كه: چون حق تعالى حضرت آدم را خلق كرد، او را به خواب برد، پس حوّا از يك دنده از دنده هاى چپ او آفريده شد، پس بيدار شد او را ديد و ميل كرد به جانب او و الفت گرفت بسوى او چون از جزو او خلق شده بود، و به اين آيۀ كريمه كه گذشت نيز استدلال نموده اند، زيرا كه فرموده است: «خدا خلق كرده است شما را از يك نفس» ، و اگر حوّا از آدم مخلوق نشده باشد، از دو نفس خلق شده خواهند بود، و باز فرموده است: «خلق كرد از آن نفس جفت او را» ، و اين هم دلالت مى كند بر اينكه حوّا از آدم مخلوق شده است (4).
و جمعى از علماى عامه و اكثر علماى خاصه را اعتقاد آن است كه: از جزو آدم مخلوق شده است و جزو را رد كرده اند كه ضعيف است، و جواب از آيه به چند وجه مى توان گفت:
امّا اول آيه، پس ممكن است كه مراد اين باشد كه شما را از يك پدر خلق كرده است، و اين منافات ندارد با اينكه مادر هم دخل داشته باشد، و ممكن است كه «من» ابتدائى باشد، يعنى از يك نفس خلق كرده شما را، يعنى اول او را آفريد.
امّا آخر آيه، پس جواب مى توان گفت كه: مراد از خَلَقَ مِنْها اين باشد كه از جنس و نوع آن نفس جفت او را خلق كرد، چنانچه در جاى ديگر فرموده است كه: «خلق كرد از
ص: 98
نفس شما ازواج شما را» (1)، و ايضا ممكن است كه «من» تعليلى باشد، يعنى از براى آن نفس جفت او را خلق كرد، و اين قول اصحّ اقوال است، و از اقوال عامه دورتر است، و احاديث سابقه يا محمول بر تقيه است يا مراد اين است كه از طينت ضلعى از اضلاع آدم خلق شده است، چنانچه در حديث معتبر منقول است از زراره كه گفت: سؤال كردند از حضرت صادق عليه السّلام از كيفيت خلقت حوّا، و گفتند كه: نزد ما جمعى هستند كه مى گويند كه حق تعالى خلق كرد حوّا را از دندۀ آخر دنده هاى جانب چپ آدم، فرمود كه: خدا منزّه است و عالى تر است از آنچه ايشان مى گويند، كسى كه اين را مى گويد قائل مى شود كه خدا قدرت نداشت كه خلق كند از براى آدم زوجۀ او را از غير دندۀ او، و راه مى دهد سخن گوينده از اهل تشنيع را كه بگويد: بعضى از جسد آدم با بعضى ديگر از جسد خود جماع مى كرده است، چون حوّا از دندۀ او خلق شده است، چه چيز باعث شده ايشان را كه اين سخنان گويند؟ خدا حكم كند ميان ما و ايشان.
پس فرمود كه: چون حق تعالى خلق كرد آدم را از خاك، امر كرد ملائكه را كه از براى او سجده كنند، و خواب را بر او غالب گردانيد، پس از نو پديد آورد از براى او خلقى و او را در فرجۀ ميان پاهاى او ساكن گردانيد از براى اينكه زنان تابع مردان باشند، پس حوّا به حركت آمد و از حركت او آدم بيدار شد، چون بيدار شد ندا رسيد به حوّا كه: دور شو از آدم.
پس چون آدم نظرش بر حوّا افتاد، خلق نيكوئى ديد كه شبيه است به صورت او امّا ماده است، پس با حوّا سخن گفت، حوّا نيز جواب او را گفت.
پس آدم به حوّا گفت: تو كيستى؟
گفت: من خلقى ام كه خدا مرا خلق كرده است، چنانچه مى بينى.
در آن وقت آدم مناجات كرد كه: پروردگارا! كيست اين خلق نيكو كه قرب او مونس من گرديده، و نظر كردن بسوى او مرا از وحشت بيرون آورد؟
ص: 99
حق تعالى فرمود كه: اين كنيز من حوّاست، مى خواهى كه با تو باشد، و مونس تو باشد، و با تو سخن گويد، و به هر چه او را امر نمائى اطاعت كند؟
گفت: بلى اى پروردگار من، تو را به اين سبب شكر و حمد خواهم كرد تا زنده باشم.
حق تعالى فرمود كه: پس خطبه و خواستگارى كن او را بسوى خود، كه اين كنيز، كنيز من است و از براى دفع شهوت تو خوب است. و در آن وقت حق تعالى شهوت مقاربت زنان را در او قرار داد، و پيشتر معرفت امور را به او تعليم كرده بود.
پس آدم گفت: پروردگارا! از تو خواستگارى مى كنم او را، پس به چه چيز در برابر اين نعمت از من راضى مى شوى؟
فرمود كه: رضاى من آن است كه معالم دين مرا به او بياموزى.
آدم گفت: قبول كردم كه اين كار را بكنم اگر تو خواهى.
حق تعالى فرمود كه: من خواستم و او را به تو تزويج كردم، او را بسوى خود بر.
آدم گفت به حوّا كه: بيا بسوى من.
حوّا گفت: تو بيا بسوى من.
پس حق تعالى امر كرد آدم را كه برخيزد و بسوى او برود. پس برخاست و بسوى او رفت، و اگر نه اين بود، هرآينه زنان مى بايست بسوى مردان روند و ايشان را خواستگارى كنند براى خود. پس اين است قصۀ حوّا و آدم (1).
و به سند معتبر منقول است كه: ابو المقدار (2)از امام محمد باقر عليه السّلام سؤال كرد كه:
حق تعالى از چه چيز خلق كرد حوّا را؟
فرمود كه: مردم چه مى گويند؟
گفت: مى گويند كه خدا او را خلق كرد از دنده اى از دنده هاى آدم.
فرمود كه: دروغ مى گويند، خدا عاجز بود كه از غير ضلع او خلق كند؟
ص: 100
گفت: فداى تو شوم از چه چيز خلق كرد او را؟
فرمود: خبر داد مرا پدرم از پدرانش كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود كه: حق تعالى قبضه اى از خاك را برگرفت به دست قدرت خود، و آدم را از آن خلق كرد، و قدرى از آن خاك زياد آمد، حوّا را از آن خلق كرد (1).
و علماى خاصه و عامه از وهب بن منبه روايت كرده اند كه: حق تعالى خلق كرد حوّا را از زيادتى طينت آدم بر صورت او، و خواب را بر او مستولى گردانيده بود، و اين را در خواب به او نمود، و آن اول خوابى بود كه در زمين ديدند، پس بيدار شد و حوّا را نزد سر خود ديد، پس حق تعالى به او وحى كرد كه: اى آدم! كيست اينكه نزد تو نشسته است؟ گفت: آن است كه در خواب به من نمودى، پس به او انس گرفت (2).
و به سند معتبر منقول است كه: يهودى آمد به خدمت امير المؤمنين عليه السّلام و سؤال نمود كه: چرا آدم را آدم و حوّا را حوّا ناميدند؟
فرمود: آدم را براى اين آدم گفتند كه از اديم زمين يعنى روى زمين مخلوق شد، زيرا كه حق تعالى جبرئيل را فرستاد و او را امر كرد كه از روى زمين چهار طينت سرخ و سفيد و سياه و خاكى رنگ بياورد، و فرمود كه اينها را از زمين هموار و ناهموار و نرم و سخت بياورد، و امر كرد او را كه چهار آب بياورد: آب شيرين و آب شور و آب تلخ و آب گنديده، پس امر كرد كه آن آبها را در آن خاكها بريزد، پس آب شيرين را در حلقش قرار داد، و آب شور را در چشمهايش، و آب تلخ را در گوشهايش، و آب گنديده را در بينيش؛ و حوّا را براى اين حوّا گفتند كه از حيوان خلق شد (3).
و به اسانيد معتبره از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه در وصف خلق حضرت آدم فرمود كه: پس حق تعالى جمع نمود از سخت و سست و نرم و درشت و شيرين و شورۀ زمين، خاكى كه آب بر آن ريخت تا تر شد، و آب را با خاك ممزوج گردانيد تا اجزايش به
ص: 101
يكديگر چسبيد، پس خلق كرد از آن صورتى صاحب دست و پا و جوارح و اعضا و بندها و پيوندها، و خشك كرد آن گل را تا محكم شد، و سخت گردانيد تا صاحب صدا گرديد مانند سفال، و او را گذاشت تا وقتى كه مقدّر كرده بود كه روح در او بدمد، پس دميد در او از روح برگزيدۀ خود، پس متمثّل شد انسانى صاحب انديشه ها كه به جولان مى آورد آنها را، و صاحب فكرى كه به آن تصرف در امور مى كرد، و صاحب جوارحى كه آنها را خدمت مى فرمود، و صاحب آلتى چند كه به احوال مختلفه آنها را مى گردانيد، و صاحب شناسائى كه به آن فرق مى كرد ميان حق و باطل و چشيدنيها و بوئيدنيها و رنگها و ساير اجناس، و او را معجونى گردانيد به طينت و خلقت انواع مختلفه و اشباه مؤتلفه و ضدّى چند كه با هم دشمنى مى كنند، و خلطى چند كه از هم نهايت دورى دارند از حرارت و برودت و ترى و خشكى و دلگيرى و شادى (1).
و سيّد ابن طاووس عليه الرحمه ذكر كرده است كه: در صحف ادريس عليه السّلام ديدم در صفت خلق آدم فرموده است كه: حق تعالى به زمين شناساند كه از آن خلقى خواهد آفريد كه بعضى از ايشان اطاعت خواهند كرد و بعضى نافرمانى خواهند كرد، پس زمين بر خود لرزيد و طلب عطف و شفقت از حق تعالى نمود، و سؤال كرد كه از او برندارند كسى را كه نافرمانى او كند و داخل جهنم شود، پس جبرئيل آمد كه طينت آدم را از زمين بردارد پس سؤال كرد از او بعزت خدا كه برندارد تا او تضرع كند به درگاه خدا، پس تضرع كرد و حق تعالى امر كرد جبرئيل را كه برگردد، پس امر كرد ميكائيل را، و باز چنين كرد (2)، پس امر كرد به اسرافيل، و باز چنين كرد، پس امر كرد عزرائيل را، چون به زمين آمد كه بردارد، زمين بلرزيد و تضرع كرد، عزرائيل گفت كه: پروردگار من مرا امر كرده است و آن را بعمل مى آورم، خواه خوش آيد تو را و خواه بد آيد، پس يك قبضه از خاك گرفت چنانچه حق تعالى امر فرموده بود، و برد بسوى آسمان و در محلّ خود ايستاد، خدا به او
ص: 102
وحى نمود كه: چنانچه طينت ايشان را از زمين قبض كردى و زمين نمى خواست، همچنين روح هر كه به روى زمين است؛ و هر كه مردن را بر او حكم كرده ام، از امروز تا روز قيامت، همه را تو قبض خواهى كرد.
پس چون صباح روز يكشنبۀ دوم شد، كه روز هشتم ابتداى خلق دنيا بود، امر كرد ملكى را كه طينت آدم را خمير كرد و مخلوط نمود بعضى را به بعضى، و چهل سال آن را خمير مى كرد، پس آن را چسبنده گردانيد، پس لجن متغيّر گردانيد چهل سال، پس آن را خشك كرد مانند سفال كوزه گران چهل سال (1)، پس چون صد و بيست سال از ابتداى تخمير طينت آدم گذشت، با ملائكه گفت كه: من خلق مى كنم بشرى از خاك، پس چون او را درست كنم و روح در او بدمم، به سجده افتيد از براى او، پس گفتند: بلى، پس خلق كرد خدا آدم را بر همان صورت كه آن را تصوير و تقدير كرده بود در لوح محفوظ، پس او را جسدى ساخت كه افتاده بود بر سر راهى كه ملائكه از آنجا به آسمان مى رفتند چهل سال، پس جن چون در زمين فساد كردند، ابليس از ميان ايشان شكايت كرد بسوى خدا از فساد جن، و سؤال كرد از خدا كه او با ملائكه باشد، و سؤال او را حق تعالى به اجابت مقرون گردانيد و با ملائكه به آسمان رفت. و چون فساد جن در زمين بسيار شد، خدا امر كرد ابليس را با ملائكه كه بر زمين فرود آيند و ايشان را از زمين برانند، پس روح در بدن آدم دميد و ملائكه را امر كرد كه از براى او سجده كنند، پس همه سجده كردند مگر شيطان كه از جن بود و سجده نكرد، پس عطسه كرد حضرت آدم پس حق تعالى به او وحى نمود كه:
بگو «الحمد للّه رب العالمين» ، پس خدا به او گفت: «رحمك اللّه» (2)از براى اين خلق كرده ام تو را كه مرا يگانه بدانى و مرا عبادت كنى و حمد كنى و ايمان به من بياورى و به من كافر نشوى و چيزى را شريك من نگردانى (3).
ص: 103
به سند معتبر منقول است كه شخصى (1)از حضرت امام رضا عليه السّلام پرسيد كه: يا بن رسول اللّه! مردم روايت مى كنند كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: بدرستى كه خدا خلق كرد آدم را بر صورت او.
فرمود كه: خدا بكشد ايشان را، اول حديث را انداخته اند، بدرستى كه حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم گذشت به دو شخصى كه به يكديگر دشنام مى دادند، پس شنيد كه يكى با ديگرى مى گويد: خدا قبيح گرداند روى تو را و روى هر كه را به تو مى ماند، پس حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود كه: اى بندۀ خدا! مگو اين را به برادرت، بدرستى كه حق تعالى آدم را بر صورت او آفريده است (2).
و مثل اين حديث از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است (3).
مؤلف گويد كه: بنا بر اين دو حديث، ضمير صورت راجع به آن شخصى خواهد بود كه دشنام داده مى شد؛ و بعضى گفته اند كه: راجع به خدا است. و مراد از صورت، صفت است، يعنى او را مظهر صفات كماليۀ خود گردانيده است، يا مراد همان صورت ظاهر باشد، و اضافه از براى تشريف باشد، يعنى صورتى كه پسنديده و برگزيده بود از براى او؛ و بعضى گفته اند كه ضمير راجع است به آدم، يعنى صورتى كه مناسب و لايق اين بود، يا آنكه در اول حال او را بر صورتى خلق كرد كه در آخر مردم او را مشاهده مى كردند، نه مثل ديگران كه به تدريج بزرگ مى شوند و تغيير در صورت و احوال ايشان بهم مى رسد (4).
و مؤيد بعضى از اين وجوه در حديث معتبر منقول است كه از امام محمد باقر عليه السّلام پرسيدند از معنى اين حديث، فرمود كه: اين صورت محدثۀ آفريده شده است كه خدا برگزيده بود و اختيار كرده بود بر ساير صورتهاى مختلفه، پس آن را به خود نسبت داد
ص: 104
چنانكه كعبه را به خود نسبت داد و فرمود كه: بَيْتِيَ (1)، و روح را به خود نسبت داد و فرمود كه: «بدمم در او از روح خود» (2). (3)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است: حق تعالى چون خواست كه حضرت آدم را بيافريند، جبرئيل را فرستاد در ساعت اول روز جمعه، پس به دست راست خود قبضه اى برگرفت، پس رسيد قبضه اش از آسمان هفتم به آسمان اول، و از هر آسمانى تربتى گرفت؛ و قبضه اى ديگر گرفت از زمين هفتم بالا تا زمين هفتم پائين، پس امر نمود جبرئيل را كه قبضۀ اول را به دست راست گرفت و قبضۀ ديگر را به دست چپ گرفت، پس آنچه در دست راست بود حق تعالى به آن گفت كه: از توست رسولان و پيغمبران و اوصيا و صدّيقان و مؤمنان و سعادتمندان و هر كه من كرامت او را مى خواهم، و گفت به آنچه در دست چپ بود كه: از توست جباران و مشركان و كافران و طاغوتها و هر كه خواهم خوارى و شقاوت او را. پس هر دو طينت با هم مخلوط شد، و اين است معنى قول خدا إِنَّ اَللّهَ فالِقُ اَلْحَبِّ وَ اَلنَّوى (4)يعنى: «بدرستى كه خدا شكافندۀ حبّ است و نوى» ، فرمود كه: «حب» طينت مؤمنان است كه خدا محبت خود را بر آن افكنده است، و «نوى» طينت كافران است كه از هر چيزى دور شده اند، و اين است معنى آنچه خدا فرموده است يُخْرِجُ اَلْحَيَّ مِنَ اَلْمَيِّتِ وَ يُخْرِجُ اَلْمَيِّتَ مِنَ اَلْحَيِّ (5)يعنى: «بيرون آورد زنده را از مرده، و بيرون مى آورد مرده را از زنده» ، پس زنده آن مؤمنى است كه بيرون مى آيد او از طينت كافر، و مرده آن كافرى است كه از طينت مؤمن بيرون مى آيد» (6).
و به سند موثق از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى پيش از آنكه خلايق را
ص: 105
خلق كند فرمود كه: آب شيرين باش تا از تو خلق كنم بهشت و اهل طاعت خود را، و آب شور و تلخ باش تا از تو خلق كنم جهنم و اهل معصيت خود را، پس امر كرد كه اين دو آب با هم مخلوط شدند، پس به اين سبب كافر از مؤمن و مؤمن از كافر به هم مى رسد، پس خاكى گرفت از زمين و بر هم ماليد و افشاند پس مانند مورچگان به حركت آمدند، پس به اصحاب دست راست گفت: برويد بسوى بهشت به سلامت، و به اصحاب دست چپ گفت: برويد بسوى آتش و پروا ندارم (1).
و در روايت حسن فرمود: قبضه اى گرفت از خاك تربت آدم پس آب شيرين بر آن ريخت، و چهل صباح گذشت، پس چون آن طينت خمير شد جبرئيل آن را بر هم ماليد ماليدن سخت، پس بيرون رفتند مانند مورچه هاى ريزه از دست راست و دست چپش، پس امر كرد كه آتشى افروختند و همه را امر كرد كه داخل آن آتش شوند، و بر ايشان سرد و سلامت شد، و اصحاب دست چپ ترسيدند و داخل نشدند، و از آن روز فرمانبردارى و نافرمانى ايشان ظاهر شد، و فرمود كه: باز خاك شويد به اذن من، پس آدم را از آن خاك آفريد (2).
و در حديث حسن ديگر از آن حضرت منقول است كه: چون حق تعالى ذرّيّت آدم را از پشت او بيرون آورد كه پيمان از ايشان بگيرد به پروردگارى خود و پيغمبرى هر پيغمبرى، پس پيمان اول پيغمبرى را كه گرفت محمد بن عبد اللّه بود، پس خدا وحى فرمود به آدم كه:
نظر كن چه مى بينى؟ پس نظر كرد آدم بسوى ذرّيّت خود و ايشان ذرّات بودند و پر كرده بودند آسمان را.
آدم گفت: چه بسيارند فرزندان من، و از براى امر بزرگى ايشان را خلق كرده اى و به چه سبب پيمان از ايشان گرفتى؟
فرمود: از براى اينكه مرا عبادت كنند، و چيزى را شريك من نگردانند، و ايمان به
ص: 106
پيغمبران من بياورند و پيروى ايشان بكنند.
آدم گفت: پروردگارا! چرا بعضى از اين ذرّات را بزرگتر مى بينم از بعضى؟ و بعضى نور بسيار دارند و بعضى نور كم دارند؟ و بعضى در اصل نور ندارند؟
فرمود كه: از براى اين، چنين خلق نموده ام ايشان را كه امتحان كنم ايشان را در همۀ حالات.
آدم گفت: پروردگارا! مرا رخصت مى دهى در سخن گفتن كه سخن بگويم؟
فرمود: سخن بگو.
آدم گفت: پروردگارا! اگر ايشان را خلق مى كردى بر يك مثال و يك مقدار و يك طبيعت و يك خلقت و يك رنگ و يك عمر و يك روزى، هرآينه بعضى بر بعضى ظلم نمى كردند، و ميان ايشان حسد و دشمنى و اختلاف در هيچ چيز به هم نمى رسيد.
حق تعالى فرمود: به روح برگزيدۀ من سخن گفتى، و به ضعف طبيعت خود تكلّم كردى چيزى را كه تو را به آن علمى نيست، و منم خالق عليم و به علم خود اختلاف قرار دادم ميان خلقت ايشان و مشيّت كه جارى مى شود در ميان ايشان امر من، و بازگشت همه بسوى تقدير و تدبير من است، و خلق مرا تبديلى نيست، و خلق نكرده ام جن و انس را مگر براى آنكه مرا عبادت كنند، و آفريده ام بهشت را براى كسى كه مرا عبادت و اطاعت كند و پيروى رسولان من كند از ايشان و پروا ندارم، و آفريده ام آتش جهنم را براى كسى كه كافر شود به من و معصيت كند و متابعت رسولان من نكند و پروا ندارم، و آفريده ام تو را و فرزندان تو را بى آنكه احتياجى بوده باشد مرا به تو يا به ايشان، و تو و ايشان را خلق نكرده ام مگر اينكه بيازمايم شما را كه كدام يك نيكوكارتريد در زندگى دنيا و آخرت و زندگى و مردن و طاعت و معصيت و بهشت و دوزخ را، و چنين اراده كرده ام در تقدير و تدبير خود و به علم من كه احاطه به جميع احوال ايشان كرده است كه مختلف گردانيدم صورتها و بدنها و رنگها و عمرها و روزيها و اطاعت و معصيت ايشان را، و در ميان ايشان قرار دادم شقى و سعادتمند و بينا و نابينا و كوتاه و بلند و خوش رو و بدر و و دانا و نادان و مال دار و پريشان و اطاعت كننده و معصيت كننده و صحيح و بيمار و كسى كه دردهاى
ص: 107
مزمن دارد و كسى كه هيچ درد ندارد، تا نظر كند صحيح به بيمار و مرا حمد كند بر اينكه او را عافيت داده ام، و نظر كند بيمار بسوى صحيح و مرا دعا كند و سؤال كند كه او را عافيت دهم و صبر كند بر بلاى من پس او را ثواب دهم به عطاى بزرگ خود، و نظر كند مال دار بسوى پريشان و مرا حمد گويد و شكر كند، و نظر كند پريشان به مال دار پس مرا بخواند و از من سؤال نمايد، و مؤمن به كافر نظر كند و مرا حمد كند بر آنكه او را هدايت كرده ام؛ پس از براى اين آفريده ام كه امتحان كنم ايشان را در خوش حالى و بد حالى، و در عافيتى كه به ايشان مى بخشم و در بلائى كه ايشان را به آن مبتلا كنم، و در آنچه به ايشان عطا كنم و در آنچه از ايشان منع كنم، و منم خداوند پادشاه قادر، و مرا است كه جارى كنم آنچه مقدّر گردانيده ام به هر نحو كه تدبير كرده ام، و مرا هست كه تغيير دهم از اينها آنچه را خواهم بسوى آنچه خواهم، و مقدّم گردانم آنچه را پس انداخته ام، و پس اندازم آنچه را پيش انداخته ام در تقدير خود، و منم خداوندى كه هر چه خواهم مى توانم كرد، و كسى را نيست كه از كردۀ من سؤال كند، و من از خلق خود سؤال مى كنم از هر چه ايشان مى كنند (1).
مؤلف گويد: شرح و بيان و تأويل اين احاديث مشكله، محتاج به بسط كلامى است كه مناسب اين مقام نيست و در كتاب «بحار الانوار» بيان شده است (2).
و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: نقش نگين انگشتر حضرت آدم «لا اله الاّ اللّه محمّد رسول اللّه» بود كه با خود از بهشت آورده بود (3).
ص: 108
و امر كردن ايشان را به سجدۀ او، و امتناع نمودن ابليس لعين
در تفسير حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام مسطور است: و قوله تعالى وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ يعنى: ابتدا كردن خلق از براى شما در وقتى بود كه گفت پروردگار تو به ملائكه كه بودند در زمين با شيطان و جن و فرزندان جانّ را از زمين بيرون كرده بودند، و عبادت الهى در زمين آسان شده بود: إِنِّي جاعِلٌ فِي اَلْأَرْضِ خَلِيفَةً يعنى: «بدرستى كه من گردانيده ام در زمين خليفه و جانشينى از براى خود بدل از شما» و شما را از زمين بالا مى برم، پس بر ايشان شديد و دشوار نمود اين امر، زيرا كه عبادت ايشان نزد برگشتن به آسمان بر ايشان دشوارتر بود.
قالُوا أَ تَجْعَلُ فِيها مَنْ يُفْسِدُ فِيها وَ يَسْفِكُ اَلدِّماءَ يعنى: «گفتند ملائكه: اى پروردگار ما! آيا قرار مى دهى در زمين كسى را كه افساد كند در زمين و بريزد خونها» چنانچه كردند جن و فرزندان جانّ كه ما ايشان را از زمين بيرون كرديم؟
وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ يعنى: «و حال آنكه تنزيه مى كنيم تو را و پاك مى دانيم از آنچه لايق تو نيست از صفات» .
وَ نُقَدِّسُ لَكَ يعنى: «زمين تو را پاك مى كنيم از آنها كه نافرمانى تو مى كنند» .
ص: 109
قالَ إِنِّي أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ (1) يعنى: «خدا در جواب ايشان فرمود كه: من مى دانم -از مصلحتى كه خواهد بود در آنها كه بدل شما قرار مى دهم-آنچه شما نمى دانيد» و ايضا مى دانم كه در ميان شما كسى هست كه در باطن كافر است و شما نمى دانيد (يعنى شيطان) .
وَ عَلَّمَ آدَمَ اَلْأَسْماءَ كُلَّها يعنى: «تعليم كرد خدا به آدم نامها همه را» يعنى نامهاى پيغمبران خدا و نامهاى محمد و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السّلام و ساير ائمۀ طيّبين صلوات اللّه عليهم اجمعين را، و نام مردانى از بزرگان و برگزيدگان شيعيان ايشان، و از عاصيان دشمنان ايشان را.
ثُمَّ عَرَضَهُمْ عَلَى اَلْمَلائِكَةِ يعنى: «پس عرض كرد محمد و على و ائمه را بر ملائكه» يعنى عرض كرد اشباح ايشان را كه نورى چند بودند در عالم ارواح.
فَقالَ أَنْبِئُونِي بِأَسْماءِ هؤُلاءِ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ (2) يعنى: «خبر دهيد مرا به نامهاى اين جماعت اگر هستيد راستگويان» در اينكه همۀ شما تسبيح و تقديس كننده ايد، و شما را در زمين گذاشتن اصلح است از آنها كه بعد از شما خواهند آمد، يعنى چنانچه نمى دانيد عيب و باطن آن كسى را كه در ميان شما است پس سزاوار است كه ندانيد عيب آنها را كه هنوز مخلوق نشده اند، همچنان كه نمى دانيد نامهاى شخصى چند را كه مى بينيد ايشان را.
قالُوا سُبْحانَكَ لا عِلْمَ لَنا إِلاّ ما عَلَّمْتَنا إِنَّكَ أَنْتَ اَلْعَلِيمُ اَلْحَكِيمُ (3) يعنى: «گفتند: تو را تنزيه مى كنيم و پاك مى دانيم از آنكه كارى كنى كه مصلحت در آن ندانى، نيست علمى ما را مگر آنكه تو تعليم كرده اى به ما، بدرستى كه توئى دانا به هر چيز، و حكيمى كه آنچه مى كنى موافق حكمت و مصلحت است» .
قالَ يا آدَمُ أَنْبِئْهُمْ بِأَسْمائِهِمْ يعنى: «پس خدا گفت: اى آدم! خبر ده ملائكه را به نامهاى پيغمبران و ائمه عليهم السّلام» .
فَلَمّا أَنْبَأَهُمْ بِأَسْمائِهِمْ يعنى: «چون خبر داد ملائكه را به نامهاى ايشان» شناختند
ص: 110
آنها را، پس عهد و پيمان گرفت بر ايشان كه ايمان بياورند به آنها، و تفضيل دهند آنها را بر خود.
قالَ أَ لَمْ أَقُلْ لَكُمْ إِنِّي أَعْلَمُ غَيْبَ اَلسَّماواتِ وَ اَلْأَرْضِ يعنى: «حق تعالى گفت نزد اين حال كه: آيا نگفتم به شما كه من مى دانم غيب و امر پنهان آسمانها و زمين را؟
وَ أَعْلَمُ ما تُبْدُونَ وَ ما كُنْتُمْ تَكْتُمُونَ (1) يعنى: «و مى دانم آنچه را اظهار نمائيد، و آنچه را كتمان مى كنيد» ، فرمود كه: يعنى آنچه در خاطر داشت ابليس و عزم كرده بود كه اگر امر كند حق تعالى او را به اطاعت و سجدۀ آدم، ابا نمايد، و اگر بر آدم مسلط شود، او را هلاك نمايد، و آنچه ملائكه اعتقاد كرده بودند كه هر كه بعد از ايشان بهم رسد البته ايشان از او افضل خواهند بود، بلكه محمد و آل طيّبين او صلوات اللّه عليهم اجمعين كه آدم نامشان را به شما خبر داد افضلند از شما (2).
مؤلف گويد: تفسير آيه به اين نحو كه مذكور شد، از تفسير امام عليه السّلام مأخوذ است، و حاصلش آن است كه: چون استفسار ملائكه اين بود كه ما همه مسبّحانيم، و ايشان همه مفسدانند، يا در ايشان فساد غالب است، حق تعالى اسماى اشارف فرزندان آدم و بزرگى ايشان را به آدم اعلام فرمود، پس انوار مقدسۀ انبيا و اوصيا را عرض كرد بر ملائكه، و از نام ايشان و صفات ايشان پرسيد؛ چون ايشان اقرار به جهل كردند، آدم را معلم ايشان گردانيد تا اسماء و صفات ايشان را تعليم ملائكه نمايد، چون تعليم كرد دانستند كه در ميان اولاد آدم جمعى هستند كه ايشان احقّند به خلافت از ملائكه، پس حق تعالى اتمام حجت بر ايشان از دو جهت فرمود:
يكى از جهت آنكه بنى آدم را همه مفسدان قرار داده بودند، پس اثبات جهل ايشان به اسماء و صفات آنها، مجملا اثبات حجت را بر ايشان فرمود، يا جهل به جميع اشخاص و احوال ايشان. استفسارى كه موجب اعتراض است، روا نيست، و بعد از تعليم آدم تفصيلا
ص: 111
بر ايشان معلوم شد كه در ميان ايشان جمعى هستند به آن صفات كه ايشان وصف كردند، موصوف نيستند و به خلافت احقّند.
و جهت دوم آنكه چون همه خود را وصف به تقديس و تسبيح نمودند، و حق تعالى مى دانست كه شيطان در ميان ايشان است و او در باطن چنين نيست، پس از اين جهت نيز اسكات ايشان نمود كه هرگاه در افراد اولاد آدم جمعى بودند كه شما حال ايشان را نمى دانستيد و به تعليم من دانستيد ممكن است كه در ميان شما نيز كسى باشد كه به آن اوصاف كه خود را به آنها ستوديد، موصوف نباشد، پس حكم به احقّيت كه بنايش بر اين بود باطل شد.
و بدان كه ميان علماى مخالفين خلاف است در اينكه آيا ملائكه همگى از گناهان كبيره و صغيره معصومند يا نه؟ و احاديث مستفيضه از طرق شيعه بر طبق ظاهر آيات كريمه وارد است بر عصمت ايشان، و اجماع علماى شيعه نيز بر اين منعقد شده است، و اين آيۀ كريمه مؤوّل است به اينكه غرض ايشان اعتراض بر جناب مقدس ايزدى نبود، و نه اين بود كه ايشان ندانند يا اقرار نداشته باشند به اينكه حق تعالى آنچه مى كند موافق حكمت است، و او به حكم و مصالح از ايشان اعلم است، بلكه اين را بر سبيل استفهام و استفسار و استعلام پرسيدند كه بر ايشان ظاهر گردد حكمتى كه از ايشان مخفى بود، و اين سؤال به اين نحو چون متضمن ترك اولى بود، در مقام اعتذار برآمدند.
و ايضا خلاف است ميان مفسران خاصه و عامه كه اين اسماء كه تعليم آدم نمود چيست؟
بعضى گفته اند: مراد اين است كه نام جميع چيزها كه مايحتاج فرزندان اوست به جميع لغات تعليم او نمود، پس فرزندان او لغتها را از او آموختند، پس چون متفرق گرديدند هر يك به لغتى كه الفت گرفته بودند تكلم نمودند، و به تطاول ازمنه لغات ديگر را فراموش كردند، و مؤيد اين معنى روايات خواهد آمد.
و بعضى گفته اند: مراد حقايق و خواص و كيفيات اشياست، و كيفيت صنعتها و استخراج مياه و تعمير زمين و عمل آوردن طعامها و دواها و استخراج معدنها، و آنچه متعلق به عمارت دين و دنيا بوده باشد.
ص: 112
و بعضى گفته اند: اعم از هر دو است، و اين معنى اخير جامع ميان اخبار مى تواند بود، كه در مثل اين حديث سابق ذكر اشراف افراد آنها شده باشد، و تعليم همه به حضرت آدم عليه السّلام از براى بيان وفور قابليت و علم او بوده باشد (1).
و اگر گويند كه: چون بر ملائكه ظاهر مى شد فضيلت آدم عليه السّلام بنا بر اين احتمالات كه مذكور شد به اينكه حق تعالى تعليم آدم نمود و تعليم آنها ننمود؟
جواب گوئيم: ممكن است تعليم آدم در حضور ملائكه شده باشد به نحو اجمالى، كه ملائكه قابل فهميدن به آن نوع از تعليم نبوده باشند، و مراد ملائكه اين باشد كه ما نمى دانيم مگر چيزى را كه به تفصيل تعليم ما نمائى، يا آنكه مراد از تعليم آدم اين باشد كه او را قابليت استنباط امور داده بود، و ملائكه قابل آن نوع از استنباط نبودند.
و در اين باب وجوه بسيار است كه اين كتاب محل ذكر آنها نيست، و تفسيرى كه امام عليه السّلام فرموده اند محتاج به اين تكلّفات نيست، و مؤيد اين:
به دو سند معتبر منقول است از حضرت صادق عليه السّلام كه: حق تعالى تعليم فرمود به حضرت آدم نامهاى حجتهاى خود را همه، پس عرض كرد ايشان را و ايشان ارواح بودند بر ملائكه، و فرمود: خبر دهيد مرا به نامهاى اين جماعت اگر راست مى گوئيد كه شما احقّيد به خلافت در زمين به سبب تسبيح و تقديس شما از آدم؟
گفتند: سُبْحانَكَ لا عِلْمَ لَنا إِلاّ ما عَلَّمْتَنا إِنَّكَ أَنْتَ اَلْعَلِيمُ اَلْحَكِيمُ (2).
پس حق تعالى فرمود: اى آدم! خبر ده ايشان را به نامهاى اين جماعت.
پس خبر داد ايشان را به اسماء آن جماعت، و مطّلع شدند بر بزرگى منزلت ايشان نزد خدا، پس دانستند كه ايشان سزاوارترند به اينكه خليفه هاى خدا باشند در زمين او و حجتهاى خدا باشند بر مخلوقات او، پس پنهان گردانيد ارواح مقدسه را از ديده هاى ايشان و امر كرد ايشان را به ولايت و محبت ايشان، و گفت به ايشان كه: «نگفتم به شما
ص: 113
كه من مى دانم غيب آسمانها و زمين را، و مى دانم آنچه ظاهر مى كنيد و آنچه را پنهان مى كنيد؟» (1). (2)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون حق تعالى به ملائكه گفت:
من در زمين خليفه اى قرار مى دهم، ملائكه به فرياد آمدند و گفتند: پروردگارا! اگر البته در زمين خليفه اى قرار مى دهى، پس او را از ما قرار ده، كسى كه عمل كند در ميان خلق تو به طاعت تو.
پس رو كرد خدا بر ايشان كه: من مى دانم آنچه شما نمى دانيد. پس ملائكه گمان بردند كه اين غضبى بود از خدا بر ايشان، پس پناه به عرش بردند و بر دور عرش طواف كردند، پس امر فرمود حق تعالى به خانه اى از مرمر كه سقفش از ياقوت سرخ بود و ستونهايش از زبرجد كه دور آن طواف كنند، و هر روز هفتاد هزار ملك داخل آن خانه مى شدند كه بعد از آن تا روز وقت معلوم ديگر آنها داخل آن خانه نمى شوند.
و فرمود كه: روز وقت معلوم روزى است كه در صور مى دمند، پس شيطان مى ميرد ميان دميدن اول و دميدن دوم (3).
و در روايت معتبر ديگر منقول است كه از آن حضرت پرسيدند از ابتداى طواف خانۀ كعبه، فرمود: حق تعالى چون خواست آدم را خلق كند گفت به ملائكه: من در زمين خليفه قرار مى دهم.
پس دو ملك از ملائكه گفتند: آيا كسى را خليفه مى گردانى كه افساد كند در زمين و خونها بريزد؟ پس حجابها ميان ايشان و نور عظمت الهى كه پيشتر مشاهده مى كردند بهم رسيد، دانستند كه حق تعالى به خشم آمده است از گفتار ايشان، پس گفتند به ساير ملائكه: چه چاره كنيم و چگونه توبه كنيم؟
گفتند: ما توبه از براى شما نمى دانيم مگر آنكه پناه بريد به عرش.
ص: 114
پس پناه به عرش آوردند تا حق تعالى توبۀ ايشان را فرستاد و حجابها از ميان ايشان و نور الهى برداشته شد، پس خدا خواست كه به اين روش عبادت كنند او را، پس خانۀ كعبه را در زمين خلق كرد و بر بندگان لازم كرد كه دور آن طواف كنند، و بيت المعمور را در آسمان خلق كرد كه هر روز هفتاد هزار ملك داخل آن مى شوند كه ديگر برنمى گردند تا روز قيامت (1).
و در حديث معتبر ديگر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: چون ملائكه بر حق تعالى رد كردند خلافت حضرت آدم را، دانستند كه بد كرده اند، پس پشيمان شدند و پناه به عرش بردند و استغفار كردند، پس حق تعالى خواست كه به مثل اين عبادت او را بندگى كنند، پس حق تعالى خلق كرد در آسمان چهارم خانه اى در برابر عرش كه آن را صراخ (2)ناميدند، و در آسمان اول خانه اى در برابر صراخ كه آن را بيت المعمور ناميدند، پس خانۀ كعبه را در برابر بيت المعمور ساخت، پس امر كرد آدم را كه طواف كند دور خانۀ كعبه، پس توبۀ او را قبول كرد، و اين سنّت جارى شد تا روز قيامت (3).
و به سند معتبر ديگر منقول است كه حضرت امام زين العابدين عليه السّلام فرمود: از پدرم پرسيدم: به چه سبب طواف خانۀ كعبه هفت شوط مقرر شده است؟
فرمود: زيرا كه چون حق تعالى به ملائكه فرمود: من در زمين خليفه قرار مى دهم، و ايشان رد كردند بر خدا، گفتند: آيا خلق مى گردانى در زمين كسى را كه فساد كند و خونها ريزد؟ حق تعالى فرمود: من مى دانم آنچه شما نمى دانيد. و ملائكه را حق تعالى از نور عظمت خود محجوب نمى گردانيد، پس ايشان را محجوب گردانيد از نور خود هفت هزار سال.
پس هفت هزار سال پناه به عرش بردند، پس رحم كرد بر ايشان و توبۀ ايشان را قبول نمود، و از براى ايشان خلق كرد بيت المعمور را كه در آسمان چهارم است، پس آن را
ص: 115
مرجع و مأمن اهل آسمان گردانيد، و خانۀ كعبه را در زير بيت المعمور آفريد و مرجع و محلّ ثواب و محلّ ايمنى اهل زمين گردانيد، پس به اين سبب هفت شوط طواف بر بندگان واجب شد، و به جاى هر هزار سال طواف ملائكه يك شوط بر بنى آدم واجب شد (1).
مؤلف گويد كه: مراد، از نور خدا يا انوار معرفت اوست، يعنى ممنوع شدند از آن معارفى كه پيشتر بر ايشان فايض مى شد، يا مراد انوار عظمت و جلال اوست كه در عرش و حجب ظاهر ساخته است.
و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: ملائكه ندانستند كه بنى آدم در زمين فساد خواهند كرد و خون خواهند ريخت مگر به آنچه ديده بودند جمعى را كه پيشتر فساد كرده بودند و خونها ريختند (2).
و به سند معتبر منقول است كه: از حضرت صادق عليه السّلام سؤال كردند از تفسير قول حق تعالى وَ عَلَّمَ آدَمَ اَلْأَسْماءَ كُلَّها (3)چه چيز را تعليم آدم نمود؟
فرمود: زمينها و كوهها و دره ها و واديها؛ پس اشاره فرمود بسوى بساطى كه در زير آن حضرت افتاده بود و فرمود: اين بساط نيز از آنها بود كه تعليم او نموده بود (4).
و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: نامهاى واديها و گياهان و درختان و كوهها (5).
و به سند حسن منقول است كه: از امام محمد باقر عليه السّلام سؤال نمودند از تفسير قول خدا وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي (6)؟
فرمود: روحى بود كه خدا اختيار كرده بود و برگزيده بود و آفريده بود آن را، پس اضافه نمود آن را بسوى خود، و تفضيل داد او را بر جميع ارواح، پس امر كرد در آدم از آن
ص: 116
روح دميدند (1).
و در حديث معتبر ديگر پرسيد كه: آن دميدن چگونه بود؟
فرمود: روح متحرك است مانند باد؛ و براى اين آن را روح مى گويند كه نامش از ريح مشتق است، و روح مجانس ريح است؛ و از براى اين آن را به خود نسبت داد زيرا كه آن را برگزيد بر ساير ارواح، همچنانكه برگزيد خانه اى از خانه ها را و فرمود كه: «خانۀ من» (2)، و پيغمبرى از پيغمبران را و فرمود: «خليل من» (3)، و امثال اينها، و همۀ اينها آفريده شده و ساخته شده و حادثند، و ترتيب كرده شده اند (4).
و در حديث ديگر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: مراد از روح در اين آيه قدرت است (5).
و به سند معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه از تفسير اين آيه پرسيدند از آن حضرت، فرمود: حق تعالى خلقى آفريد و روحى آفريد، پس امر كرد ملكى را كه آن روح را در او دميد، و اينها هيچ قدرت خدا را كم نمى كند زيرا كه همه از قدرت اوست (6).
و بدان كه حق تعالى در يك جاى قرآن مجيد فرموده است: «به يادآور آن وقتى را كه گفتيم به ملائكه كه: سجده كنيد از براى آدم، پس سجده كردند مگر ابليس كه ابا كرد و تكبر نمود و بود از جملۀ كافران» (7).
و در جاى ديگر فرموده است: «بتحقيق كه شما را-يعنى پدر شما را-خلق كرديم و صورت او را درست كرديم پس گفتيم به ملائكه كه: سجده كنيد آدم را، پس كردند سجده مگر شيطان كه نبود از سجده كنندگان.
ص: 117
حق تعالى فرمود: چه مانع شد تو را از سجده كردن چون تو را امر كردم؟
گفت: من بهترم از او، خلق كرده اى مرا از آتش و خلق كرده اى او را از خاك.
خدا فرمود: پائين رو از آسمان يا از بهشت، پس تو را نيست كه تكبر كنى در آسمان يا در بهشت، پس بيرون رو بدرستى كه تو از خواران و ذليلانى.
شيطان گفت: مرا مهلت ده تا روزى كه زنده مى شوند مردم.
فرمود: بدرستى كه تو از مهلت يافتگانى.
گفت: چون مرا از گمراهان شمردى يا نااميد از رحمت خود گردانيدى، در كمين بنشينم از براى فرزندان آدم بر سر راه راست تو، كه ايشان را گمراه كنم، پس بيايم بسوى ايشان براى گمراه كردن ايشان از پيش روى ايشان و از پس سر ايشان و از جانب راست ايشان و از جانب چپ ايشان، و نيابى اكثر ايشان را شكر كنندگان نعمتهاى تو.
خداى تعالى فرمود: بيرون رو از بهشت، مذمت كرده شده اى و دوركرده شده اى، البته هر كه پيروى تو كند من پر مى كنم جهنم را از تو و ايشان همگى» (1).
و در جاى ديگر فرموده است كه: «بتحقيق كه خلق كرديم انسان را از گل خشكيده و از لجن متغيّر شده، و خلق كرديم جانّ را پيشتر از آتش سوزنده، و يادآور آن وقت را كه پروردگار تو گفته به ملائكه كه: من مى آفرينم بشرى را از گل خشك از لجن متغيّر شده، پس چون او را درست بسازم و بدمم در او روح خود را پس درافتيد براى او سجده كنندگان؛ پس جميع ملائكه سجده كردند همگى مگر ابليس كه ابا نمود از آنكه بوده باشد با سجده كنندگان.
حق تعالى فرمود: اى ابليس! چيست تو را كه نبودى با سجده كنندگان؟
گفت: نبودم كه سجده كنم براى بشرى كه خلق كرده اى او را از گل و لجن گنديده.
فرمود: پس بيرون رو از بهشت، پس بدرستى كه توئى رانده و سنگسار سنگ ملائكه، و لعنت آدميان و عالميان بر توست تا روز جزا.
ص: 118
گفت: پروردگارا! پس مرا مهلت ده تا روز قيامت.
فرمود: تو از مهلت يافتگانى تا روز وقت معلوم.
گفت: پروردگارا! به گمراه كردن تو مرا سوگند مى خورم كه زينت دهم گناهان را در نظر ايشان در زمين، و البته گمراه كنم ايشان را همگى مگر بندگان تو از ايشان كه خالص گردانيده شده اند.
فرمود: اين راهى است راست بسوى من يا بر من است كه آن را براى مردم ظاهر گردانم، بدرستى كه بندگان من نيست تو را بر ايشان تسلطى مگر آنها كه متابعت تو مى كنند از گمراهان» (1).
و در جاى ديگر فرموده است: «به يادآور آن وقت را كه گفتيم به ملائكه: سجده كنيد آدم را، پس سجده كردند مگر ابليس، گفت: آيا سجده كنم براى كسى كه او را آفريده اى از خاك؟ ! گفت: اين آدم را كه گرامى داشتى و زيادتى دادى بر من، اگر تأخير نمائى اجل مرا تا روز قيامت البته گمراه كنم فرزندان او را مگر اندكى، خدا فرمود: برو پس هر كه پيروى تو كند از ايشان پس بدرستى كه جهنم جزاى شماست جزاى وافر و كامل شده، بر وجه تهديد فرمود كه: به حركت درآور هر كه را توانى از ايشان به صداى خود، و جمع كن بر ايشان سواران و پيادگان لشكر خود را، و شريك شو با ايشان در مالها و فرزندان ايشان، و وعده بده ايشان را، و وعده نمى دهد ايشان را شيطان مگر از روى فريب، بدرستى كه بندگان من نيست تو را بر ايشان سلطنتى، و بس است پروردگار تو وكيل و نگاهدارنده از كفر و گناه» (2).
و در جاى ديگر فرموده است: «گفتيم به ملائكه: سجده كنيد آدم را، پس سجده كردند مگر ابليس كه بود او از جن، پس فاسق شد و بيرون رفت از امر پروردگار خود» (3).
و در جاى ديگر فرموده است: «وقتى كه گفت پروردگار تو به ملائكه كه: من
ص: 119
آفريننده ام بشرى از خاك، پس چون او را درست كنم و از روح خود در او بدمم، پس همه بيفتيد از براى او سجده كنندگان، پس سجده كردند كلّ ملائكه همگى مگر ابليس كه تكبر كرد و بود از كافران.
خدا فرمود: اى ابليس! چه چيز مانع شد تو را از اينكه سجده كنى براى آن كسى كه او را خلق كرده ام به دست قدرت و رحمت خود؟ آيا تكبر كردى و بلندمرتبه تر بودى از آنكه او را سجده كنى؟
گفت: من بهترم از او، خلق كردى مرا از آتش و خلق كردى او را از خاك.
فرمود: پس بيرون رو از بهشت كه توئى رجيم و رانده و سنگسار شده، و بدرستى كه بر توست لعنت من تا روز جزا.
گفت: پروردگارا! پس مرا مهلت ده تا روزى كه مردم از قبرها مبعوث مى شوند.
فرمود: تو از مهلت دادگانى تا روز وقت معلوم.
گفت: پس بعزت تو سوگند مى خورم كه گمراه كنم ايشان را همه، مگر بندگان تو از ايشان كه خالص گردانيده شدگانن.
فرمود: منم پروردگار حق، و حق مى گويم، البته پر كنم جهنم را از تو و از هر كه پيروى تو كند از ايشان همه» (1).
اين است ترجمۀ ظاهر لفظ آيات بنا بر اقرب احتمالات، و اكنون ايراد مى نمائيم احاديث را تا تفاسير اهل بيت عليهم السّلام در هر آيه اى ظاهر گردد:
در تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است كه منافقان به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم عرض كردند: على افضل است يا ملائكۀ مقرّبان؟
فرمود: شرف نيافته اند ملائكۀ خدا مگر به دوستى محمد و على و قبول كردن ايشان ولايت اين دو بزرگوار را، بدرستى كه هيچ كس از محبّان على عليه السّلام نيست كه دل خود را از قذرات غش و غل و كينه و نجاست گناهان پاك كرده باشد مگر او پاك تر و نيكوتر است از
ص: 120
ملائكه، و امر نفرمود خدا ملائكه را به سجده كردن از براى آدم مگر از براى آنچه در نفسهاى خود قرار داده بودند كه خلقى بعد از ايشان به دنيا نخواهد آمد هرگاه ملائكه را از زمين بيرون كنند مگر آنكه ملائكه در دين و فضل از ايشان بهتر خواهند بود، و به خدا و دين او داناتر خواهند بود، پس خدا خواست كه به ايشان بشناساند كه خطا كرده اند در گمانها و اعتقادهاى خود پس خلق كرد آدم را و تعليم نمود به او همۀ نامها را و عرض كرد ايشان را بر ملائكه، پس عاجز شدند از شناختن آنها پس امر فرمود آدم را كه خبر دهد ايشان را به آن نامها، و شناسانيد به ايشان فضيلت آدم را در علم بر ايشان، پس بيرون آورد از پشت آدم ذرّيّت او را كه از جملۀ آنها بودند پيغمبران و رسولان و برگزيدگان از بندگان خدا، و بهترين همه محمد بود، پس آل محمد، پس نيكان از اصحاب و امّت آن حضرت، و شناسانيد به ايشان كه ايشان افضلند از ملائكه هرگاه متحمل شوند آنچه بر ايشان لازم گرديده است از تكاليف شاقّه، و بر خود گذارند مشقت متعرض شدن اعوان شياطين را، و مجاهده نمودن با نفس امّاره، و متحمل شدن از گرسنگى عيال، و سعى نمودن در طلب حلال، و عنا و شدّت مخاطره ها و ترسها از دشمنان از دزدان راهزن و پادشاهان قهّار، و صعوبتها كه ايشان را عارض مى شود در راههاى مخوف و تنگناها و كوهها و تلها از براى تحصيل قوت خود و عيال خود از پاكيزۀ حلال، حق تعالى شناساند به ايشان كه نيكان مؤمنين متحمل اين بلاها مى شوند، و خلاصى مى يابند از آنها، و محاربه مى كنند با شياطين و مى گريزانند ايشان را، و مجاهده مى نمايند با نفسهاى خود به دفع كردن آنها از خواهشهاى خود، و غالب مى شوند بر ايشان به آنچه خدا در ايشان تركيب كرده است از شهوت مجامعت و محبت پوشيدن و خوردن و عزت و رياست و فخر و خيلا و تكبر، و متحمل شدن شدت و بلا از ابليس لعين و اعوان او، و وسوسه ها كه در خاطر ايشان مى كند، و خيالات بد كه در دل ايشان مى افكند، و گمراه كردنهاى ايشان، و صبر كردن بر شنيدن طعن از دشمنان خدا، و شنيدن سازها، و سبّ دوستان خدا، و آن شدتها كه به ايشان مى رسد در سفرها براى طلب روزيهاى ايشان، و گريختن از دشمنان دين ايشان، و طلب منافع كه ايشان را ضرور مى شود كه از مخالفان دين طلب نمايند.
ص: 121
پس حق تعالى فرمود: اى ملائكه! شما از همۀ اينها بركناريد، نه شهوت جماعى شما را از جا بدر مى آورد، و نه خواهش خوردن شما را بر امرى مى دارد، و نه ترس دشمنان دين و دنيا در دل شما تصرف مى كند، و نه شيطان در ملكوت آسمان و زمين مشغول مى گردد به گمراه كردن ملائكۀ من كه ايشان را به عصمت خود از شياطين حفظ كرده ام؛ اى ملائكۀ من! پس هر كه اطاعت من كند از ايشان، و دين خود را سالم دارد از اين آفتها و نكبتها و بلاها، پس در راه محبت من متحمل شده است چيزى چند را كه شما متحمل آنها نشده ايد، و كسب كرده است از قربها بسوى من آنچه شما كسب نكرده ايد.
پس چون حق تعالى شناسانيد به ملائكۀ خود فضيلت نيكان امّت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم و شيعۀ امير المؤمنين عليه السّلام و خليفه هاى او صلوات اللّه عليهم را، و متحمل شدن ايشان در راه محبت خداى خود آنچه ملائكه متحمل نمى شوند، امتياز داد نيكوكاران و پرهيزكاران ذرّيّت آدم را به فضيلت بر ملائكه، پس به اين سبب امر كرد ملائكه را كه: سجده كنيد آدم را، چون مشتمل است بر انوار اين خلايق كه بهترين مخلوقاتند، و نبود سجدۀ ايشان از براى آدم بلكه آدم قبلۀ ايشان بود، و از براى خدا سجده مى كردند، و امر نمود حق تعالى كه به جانب او رو آورند در سجده براى تعظيم و تجليل او، و سزاوار نيست احدى را كه سجده كند براى احدى بغير از خدا، كه آن خضوع كه نزد خدا مى كند نزد غير او بكند، و او را تعظيم كند به سجده كردن مانند تعظيمى كه خدا را مى كند، و اگر كسى را امر مى كردم كه از براى غير خدا سجده كند هرآينه امر مى كردم ضعيفان و جاهلان شيعيان ما و ساير مكلّفان از متابعان ما را كه سجده كنند براى علما كه در تحصيل علوم وصىّ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم را كه امير المؤمنين عليه السّلام است، و متحمل مكاره و بلاها مى شوند در تصريح كردن به اظهار حقوق خدا، و انكار نكنند آنچه از حقّ ما بر ايشان ظاهر شود (1).
و باز در تفسير مزبور مسطور است كه امام عليه السّلام فرمود: چون امتحان كرده شد امام
ص: 122
حسين صلوات اللّه عليه و آنها كه با آن حضرت بودند به آن لشكر شقاوت اثر كه او را شهيد كردند و سر مباركش را با خود برداشتند، در آن وقت فرمود به لشكر خود: شما را حلال كردم از بيعت خود پس ملحق شويد به خويشان و قبيله ها و دوستان خود، و با اهل بيت خود فرمود: حلال كردم بر شما مفارقت خود را، كه شما طاقت مقاومت اين جماعت را نداريد، زيرا كه آنها اضعاف شمايند، و قوّت و تهيۀ ايشان زياده از شماست، و من مقصود ايشانم و با ديگرى كارى ندارند، مرا به ايشان واگذاريد كه حق تعالى مرا يارى خواهد نمود و مرا از نظر نيك خود خالى نخواهد گذاشت، مثل عادت خدا در گذشتگان طيّبين ما از پيغمبران و اوصيا. پس لشكر آن حضرت مفارقت كردند و خويشان نزديك آن حضرت ابا كردند و گفتند: ما از تو جدا نمى شويم، ما را به اندوه مى آورد آنچه تو را به اندوه مى آورد، و به ما مى رسد آنچه به تو مى رسد، و اقرب احوال ما به جناب مقدس الهى آن است كه در خدمت تو باشيم.
حضرت سيّد الشهدا فرمود: اگر جان خود را گذاشته ايد بر آنچه من جان خود را بر آن گذاشته ام پس بدانيد حق تعالى نمى بخشد منازل شريفه را به بندگانش مگر به تحمل مكروهات، و هر چند حق تعالى مخصوص گردانيده است مرا با آنها كه گذشته اند از اهل من كه من آخر ايشانم به مرتبه اى چند كه سهل شده است بر من با وجود آنها متحمل شدن مكروهات و ليكن شما را نيز بهره اى از كرامتهاى خدا هست، و بدانيد كه دنيا شيرين و تلخش مانند امرى چند است كه كسى در خواب ببيند، و بيدارى در آخرت است؛ به مطلب رسيده كسى است كه در آخرت به مطلب رسد، و بدبخت كسى است كه در آخرت شقى و محروم گردد، مى خواهيد خبر دهم شما را به اول امر ما و امر شما اى گروه شيعيان و دوستان ما و تعصب كنندگان از براى ما تا آسان شود بر شما متحمل شدن آنچه بر خود قرار داده ايد؟
گفتند: بلى يا بن رسول اللّه.
فرمود: بدرستى كه چون حق تعالى حضرت آدم را خلق كرد، و او را درست ساخت، و نام همه چيز را به او آموخت، و عرض كرد ايشان را بر ملائكه، و گردانيد محمد و على و
ص: 123
فاطمه و حسن و حسين عليهم السّلام را پنج شبح در پشت آدم، و انوار ايشان روشنى مى داد در جميع آفاق آسمانها و حجب و بهشت و كرسى و عرش، پس امر كرد خدا ملائكه را كه سجده كنند آدم را براى تعظيم او كه او را فضيلت داده است به اينكه گردانيده است او را ظرف اين اشباح كه انوارشان جميع آفاق را فراگرفته است، پس همگى سجده كردند مگر ابليس كه ابا نمود از اينكه تواضع كند از براى جلال و عظمت خدا، و اينكه تواضع نمايد از براى انوار ما اهل بيت و حال آنكه تواضع كردند براى انوار ما جميع ملائكه، ابليس تكبر و ترفع نمود و گرديد به سبب ابا و تكبرش از كافران (1).
و حضرت على بن الحسين عليه السّلام فرمودند: خبر داد مرا پدرم از پدرش كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: اى بندگان خدا! بدرستى كه حضرت آدم چون ديد كه نورى عظيم از پشت او ساطع است در وقتى كه حق تعالى اشباح ما را از بالاى عرش به پشت آن حضرت منتقل ساخت، كه نور را مى ديد و اشباح را نمى ديد. گفت: پروردگارا! اين نورها چيست؟
خدا فرمود: اين نورهاى شبحى چند است كه نقل كردم ايشان را از بهترين جاهاى عرشم به پشت تو، و به اين سبب امر كردم ملائكه را كه تو را سجده كنند زيرا كه تو ظرف اين شبحها گرديدى.
آدم گفت: پروردگارا! كاش اين شبحها را براى من ظاهر مى كردى، پس حق تعالى فرمود: نظر كن به بالاى عرش. چون نظر كرد آدم، نور شبحهاى ما از پشت آدم بر بالاى عرش تابيد، و منطبع شد در عرش صورتهاى نورهاى شبحهاى ما چنانچه روى آدمى در آينه اى صافى منطبع مى شود. پس چون آدم اشباح ما را در عرش ديد، پرسيد: چيست اين اشباح پروردگارا؟
فرمود كه: اى آدم! اينها شبحهاى بهترين مخلوقات و آفريده هاى منند، اى آدم! اين محمد است و منم حميد محمود در هر كار كه كنم، اشتقاق كردم براى او نامى از نام خود؛ و اين على است و منم علىّ عظيم، اشتقاق كردم براى او نامى از نام خود؛ و اين فاطمه است
ص: 124
و منم فاطر و از نو پديدآورندۀ آسمان و زمين، و فاطمه جدا كنندۀ دشمنان من است از رحمت من در روز قيامت، و فاطمه قطع كنندۀ دوستان من است از هر چه موجب عيب و بدى ايشان است، پس از براى او نامى از نام خود اشتقاق كردم؛ و اين حسن و اين حسين است و منم محسن و مجمل، از براى ايشان نامها از نام خود اشتقاق كردم. اينها برگزيدگان خلايق منند، و گرامى ترين بندگان منند، به ايشان قبول طاعت مى كنم، و به ايشان مى بخشم، و به ايشان عقاب مى كنم، و به ايشان ثواب مى دهم، پس به ايشان متوسل شو بسوى من اى آدم، و اگر تو را داهيه اى عارض شود ايشان را شفيع گردان در درگاه من، كه من قسم خورده ام بر خود قسم حقّى كه هيچ اميدوارى را به ايشان نااميد نگردانم، و هيچ سائلى كه به شفاعت ايشان سؤال كند رد نكنم.
پس به اين جهت چون خطا از او صادر شد، خدا را به توسل به ايشان خواند تا توبه اش مقبول شد (1).
و به سند معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام منقول است كه: مردى از يهود به خدمت حضرت امير المؤمنين صلوات اللّه عليه آمد و سؤال كرد از معجزات حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم در برابر معجزات پيغمبران ديگر، پس گفت: اينكه حضرت آدم را كه حق تعالى امر كرد ملائكه را كه او را سجده كنند، آيا نسبت به محمد چنين كرده است؟
حضرت فرمود: بلى چنين بود و ليكن سجود ايشان سجود طاعت نبود كه پرستيده باشند آدم را بغير از خدا، و ليكن اعترافى بود براى آدم به فضيلت او، و رحمتى بود از خدا از براى او كه به محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم داده است آنچه افضل است از اين، بدرستى كه حق تعالى صلوات فرستاد بر او در جبروت خود، و ملائكه همگى بر او صلوات فرستادند، و امر كرد مؤمنان را كه بر او صلوات فرستند، پس اين فضيلت زياده است از آنچه به آدم عطا كرده است (2).
ص: 125
و به سند معتبر ديگر از حضرت امام رضا عليه السّلام از پدران بزرگوارش از امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: بدرستى كه حق تعالى تفضيل داده است پيغمبران مرسل خود را بر ملائكۀ مقربين، و فضيلت داده است مرا بر جميع پيغمبران و مرسلان، و فضيلت داده است تو را بعد از من يا على و امامان از ذرّيّت تو را، پس فرمود: بدرستى كه حق تعالى خلق كرد آدم را پس ما را به امانت سپرد در پشت او، و امر كرد ملائكه را كه سجده كنند از براى او از براى تعظيم و اكرام ما، و سجده كردن ايشان براى خدا عبوديت و بندگى بود، و براى آدم گرامى داشتن و اطاعت بود براى اينكه ما در صلب او بوديم، پس چگونه ما بهتر از ملائكه نباشيم و حال آنكه همۀ ملائكه سجده كردند آدم را؟ (1)
مترجم گويد: اجماع جميع مسلمانان است كه سجدۀ ملائكه حضرت آدم عليه السّلام را سجدۀ عبادت و پرستيدن نبود، و چنين سجده از براى غير خدا كردن شرك و كفر است. و در حقيقت اين سجده سه قول است:
اول آنكه: اين سجده از براى خدا بود، و آدم قبله بود، چنانچه مردم رو به كعبه مى كنند و خدا را سجده مى كنند، و حديث اول دلالت بر اين كرد.
دوم آنكه: مراد از سجود، انقياد و خضوع و اطاعت است، نه سجدۀ متعارف، اگر چه اين معنى به حسب لغت محتمل است امّا ظواهر اخبار بسيار بلكه صريح بعضى، شهادت بر خلاف اين مى دهد.
سوم آنكه: سجدۀ حقيقى بود براى تعظيم و تكريم آدم عليه السّلام، و فى الحقيقه عبادت خدا بود، چون به امر او واقع شد، و ظاهر اكثر اخبار اين است.
پس ظاهر شد كه سجده از براى غير خدا به قصد عبادت، كفر است؛ و به قصد تعظيم بدون امر خدا، فسق است، بلكه محتمل است كه سجدۀ تحيّت در امم سابقه تجويز بوده باشد و در اين امّت حرام شده باشد. و احاديث بسيار بر نهى از سجده از براى غير خدا وارد شده است.
ص: 126
و در حديث معتبر منقول است كه شخصى (1)از حضرت صادق عليه السّلام سؤال كرد كه: آيا صلاحيت دارد سجده كردن از براى غير خدا؟
فرمود: نه.
پرسيد كه: پس چگونه امر كرد خدا ملائكه را به سجدۀ آدم عليه السّلام؟
فرمود: هر كه به امر خدا سجده كند، سجده از براى خدا كرده است، پس سجدۀ ايشان از براى خدا بود، چون به امر او بود.
پس سؤال نمود از ابليس، حضرت فرمود: ابليس بنده اى بود، خدا او را خلق كرد كه او را عبادت كند و اقرار به يگانگى او بكند، وقتى كه او را مى آفريد مى دانست كه او كيست و چيست و عاقبتش چه خواهد بود، پس پيوسته عبادت مى كرد خدا را با ملائكه تا آنكه او را امتحان كرد به سجدۀ آدم، پس امتناع نمود از سجده از روى حسد و شقاوتى كه بر او غالب شده بود، پس او را لعنت كرد و از صفوف ملائكه بيرون كرد، و فرستاد او را بسوى زمين رانده شده، و گرديد دشمن آدم و فرزندانش به اين سبب، و او را سلطنتى نيست بر فرزندان آدم مگر وسوسه كردن و خواندن ايشان بغير راه خدا، و به آن نافرمانى، اقرار به پروردگارى خدا داشت (2).
و به سند معتبر ديگر منقول است كه ابو بصير از آن حضرت پرسيد: سجده كردند ملائكه براى آدم و پيشانى خود را بر زمين گذاشتند؟
فرمود: بلى، تكريمى بود از جانب خدا آدم را (3).
و در حديث معتبر ديگر منقول است كه حضرت امام على نقى عليه السّلام فرمود: سجود ملائكه آدم را، براى آدم نبود، بلكه فرمانبردارى خدا بود و حجتى (4)بود از ايشان نسبت
ص: 127
به آدم (1).
و به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون حق تعالى امر كرد شيطان را به سجدۀ حضرت آدم، گفت: پروردگارا! بعزت تو سوگند، اگر مرا معاف دارى از سجدۀ آدم تو را عبادتى بكنم كه هيچ كس مثل آن تو را عبادت نكرده باشد، حق تعالى فرمود:
من مى خواهم كه اطاعت كرده شوم از آن جهت كه خود مى خواهم (2).
و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: چون حق تعالى امر كرد ملائكه را كه سجده كنند حضرت آدم را، و ابليس ظاهر كرد آن حسد را كه در دل او پنهان بود و ابا كرد از سجده كردن، حق تعالى عتاب كرد او را كه: چه چيز مانع شد تو را از سجده كردن؟
گفت: من از او بهترم، مرا از آتش خلق كرده اى و او را از خاك.
حضرت فرمود: اول كسى كه قياس كرد شيطان بود، و تكبر كرد، و تكبر اول معصيتى بود كه خدا را به آن معصيت كردند.
پس ابليس گفت: پروردگارا! مرا معاف دار از سجود آدم، و من تو را عبادتى بكنم كه هيچ ملك مقرب و پيغمبر مرسل تو را چنان عبادت نكرده باشد.
خدا فرمود: مرا احتياجى نيست به عبادت تو، مى خواهم عبادت كنند مرا از جهتى كه من مى خواهم نه از جهتى كه تو مى خواهى. پس ابا نمود از سجده كردن، و حق تعالى فرمود: بيرون رو از بهشت كه تو رجيمى، و بر توست لعنت من تا روز جزا.
ابليس گفت: پروردگارا! چگونه مرا محروم مى گردانى و تو پروردگار عادلى كه جور نمى كنى پس ثواب عمل من باطل شد؟
فرمود كه: نه و ليكن سؤال كن از من از امر دنيا آنچه خواهى براى ثواب عمل خود تا عطا كنم به تو. پس اول چيزى كه سؤال كرد اين بود كه زنده بماند تا روز جزا. حق تعالى فرمود: عطا كردم.
ص: 128
گفت: مرا مسلط گردان بر فرزندان آدم.
فرمود: مسلط كردم.
گفت: چنان كن كه جارى شوم در رگ و ريشۀ فرزندان آدم مانند خون.
فرمود: كردم.
گفت: يك فرزند از براى ايشان بهم نرسد مگر دو فرزند از براى من بهم رسد، و من ايشان را ببينم و ايشان مرا نبينند، و به هر صورتى كه خواهم براى ايشان مصوّر توانم شد.
فرمود: دادم همه را به تو.
گفت: پروردگارا! زياده عطا كن به من.
فرمود: سينه هاى ايشان را وطن و منزل تو و ذرّيّت تو گردانيدم.
گفت: پروردگارا! بس است مرا.
در اين وقت شيطان گفت: بعزت تو سوگند، همه را گمراه گردانم مگر بندگان خالص تو را، و از پيش رو و از پشت سر و از جانب راست و از جانب چپ ايشان درآيم، و نيابى اكثر ايشان را شكر كنندگان (1).
و به روايت ديگر فرمود (2): از پيش رو آن است كه به شك مى اندازد در امر آخرت و مى گويد به ايشان كه: بهشتى و دوزخى و نشورى نيست؛ و از پشت سر آن است كه قبل دنيا مى آيد و امر مى كند ايشان را به جمع كردن اموال، و نهى مى كند از اينكه صلۀ رحم كنند، يا حقّ خدا را بدهند، يا نفقه به فرزندان خود بدهند، و مى ترساند ايشان را از پريشانى؛ و از دست راست آن است كه از راه دين مى آيد، اگر بر دين باطل باشند از براى ايشان زينت مى دهد، و اگر بر هدايت باشند ايشان را از آن بيرون مى كند؛ و از دست چپ آن است كه از جهت لذتها و شهوتها درمى آيد (3).
و به سند حسن از آن حضرت منقول است كه: چون حق تعالى به شيطان آن قوّت را
ص: 129
عطا كرد، حضرت آدم عليه السّلام گفت: پروردگارا! شيطان را بر فرزندان من مسلط كردى، و او را جارى كردى در ايشان مانند خون در رگها، و دادى به او آنچه دادى پس چه عطا مى كنى به من و فرزندان من؟
فرمود: دادم به تو و فرزندانت كه گناه را يكى بنويسند و حسنه را ده برابر بنويسند.
گفت: پروردگارا! زياده كن.
فرمود: توبۀ ايشان را قبول مى كنم تا جان به حلق ايشان مى رسد.
گفت: پروردگارا! زياده كن.
فرمود: مى آمرزم گناهان ايشان را و پروا نمى كنم.
گفت: بس است مرا.
راوى گفت: فداى تو شوم، ابليس به چه چيز مستوجب اين شد كه حق تعالى اينها را به او عطا كند؟
فرمود: به دو ركعت نماز كه در آسمان كرد در چهار هزار سال، جزاى آن نماز بود كه به او داد (1).
و در حديث حسن ديگر فرمود كه حضرت آدم مناجات كرد: پروردگارا! مسلط كردى بر من شيطان را، و جارى گردانيدى او را در من مانند جارى شدن خون، پس از براى من چيزى قرار ده.
فرمود: اى آدم! از براى تو اين را قرار دادم كه هر كه از فرزندان تو قصد گناهى بكند بر او ننويسند، و اگر بكند يك گناه بنويسند؛ و هر كه قصد حسنه بكند، اگر نكند يك ثواب از براى او بنويسند، و اگر بكند ده ثواب از براى او بنويسند.
گفت: پروردگارا! زياده به من عطا كن.
گفت: از براى تو قرار كردم هر كه از ايشان گناهى بكند پس استغفار كند او را بيامرزم.
گفت: پروردگارا! زياده بده.
ص: 130
فرمود: در توبه را از براى ايشان گشوده ام تا جان به حلق ايشان برسد.
گفت: بس است مرا (1).
و بدان كه خلاف است ميان علماى عامه و خاصه كه آيا ابليس از ملائكه بود يا نه، و مشهور ميان متكلمان و مفسران خاصه و عامه آن است كه او از ملائكه نبود بلكه از جن بود، و نادرى از علماى اماميه و بعضى از علماى عامه قائلند كه او از ملائكه بوده است، و حق آن است كه از ملائكه نبود بلكه چون مخلوط بود با ملائكه و ظاهرا با ايشان بود خطابى كه متوجه ملائكه مى گرديد متوجه او نيز مى شد (2)، چنانچه در حديث صحيح منقول است كه جميل از حضرت صادق عليه السّلام پرسيد كه: ابليس از ملائكه بود يا از جن؟ فرمود: ملائكه گمان مى كردند از ايشان است و خدا مى دانست از ايشان نيست، پس چون امر كرد او را به سجدۀ آدم از او صادر شد آنچه صادر شد (3).
و به سند معتبر منقول است كه از آن حضرت پرسيد كه: ابليس از ملائكه بود يا متولّى چيزى از امر آسمان بود؟
فرمود: از ملائكه نبود، و ملائكه گمان مى كردند كه از ايشان است و خدا مى دانست كه از ايشان نيست، و هيچ امرى از امور آسمان با او نبود، و او را كرامتى نبود.
جميل گفت كه: رفتم به نزد طيّار و آنچه شنيده بودم به او نقل كردم، پس انكار كرد و گفت: چگونه از ملائكه نباشد و حال آنكه خدا به ملائكه گفت: «سجده كنيد آدم را» (4)؟ اگر او از ملائكه نباشد، معصيت خدا نكرده خواهد بود.
پس طيّار به خدمت آن حضرت آمد و پرسيد كه: حق تعالى هر جا كه مى فرمايد اى گروه مؤمنان، آيا منافقان داخلند؟
ص: 131
فرمود: بلى داخلند منافقان و گمراهان و هر كه به ظاهر اقرار به ايمان مى كرد (1).
و در حديث معتبر منقول است كه: ابو سعيد خدرى از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم پرسيد از تفسير قول خدا كه به ابليس فرمود أَسْتَكْبَرْتَ أَمْ كُنْتَ مِنَ اَلْعالِينَ (2)يعنى: «آيا تكبر كردى از سجده كردن آدم يا از عالين بودى» ، گفت: كيستند آنها كه بلندترند از ملائكه؟
رسول خدا فرمود: منم و على و فاطمه و حسن و حسين، ما در سراپردۀ عرش بوديم خدا را تسبيح مى كرديم، ملائكه به تسبيح ما خدا را تسبيح مى كردند پيش از آنكه حق تعالى آدم را خلق كند به دو هزار سال، پس چون آدم را خلق كرد امر كرد ملائكه را كه او را سجده كنند، و ما را امر نكرد به سجده، و ملائكه همگى سجده كردند مگر شيطان، پس حق تعالى فرمود: تكبر كردى يا از بلندمرتبه گان بودى؟ يعنى اين پنج كس كه نام ايشان بر سرادق عرش نوشته شده است (3).
و در حديث ديگر از آن حضرت منقول است كه: چون ابليس از سجده ابا كرد و رانده شد از آسمان، حق تعالى فرمود: اى آدم! برو به نزد گروه ملائكه و بگو: «السّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته» ، پس آدم عليه السّلام رفت و بر ايشان سلام كرد، ايشان گفتند: «و عليك السّلام و رحمة اللّه و بركاته» ، پس چون برگشت به نزد پروردگار خود فرمود كه: اين تحيّت توست و تحيّت ذرّيّت تو بعد از تو تا روز قيامت (4).
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: اول كسى كه قياس كرد شيطان بود، قياس كرد نفس خود را به آدم، گفت: مرا از آتش خلق كردى و آدم را از خاك خلق كردى، اگر قياس مى كرد آن جوهرى را كه روح آدم عليه السّلام از آن مخلوق شده بود به آتش هرآينه آن نور روشنى اش بيش از آتش بود (5).
ص: 132
و به سندهاى معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه: اول كسى كه قياس كرد شيطان بود در وقتى كه گفت خَلَقْتَنِي مِنْ نارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طِينٍ (1)پس قياس كرد ميان آتش و گل، و اگر قياس مى كرد نوريّت آدم را به نوريّت آتش مى دانست فضيلت ميان دو نور و صفاء نور آدم را نسبت به نور آتش (2).
مترجم گويد كه: ابليس پرتلبيس در اين قياس، انواع خطاها كرد:
اول آنكه: منشأ تفضيل را شرافت اصل قرار داد، و اين معلوم نيست.
دوم آنكه: اصل جسد را معيار شرافت قرار داد، و حال آنكه مدار فضايل و كمالات به روح است، و روح مقدس آدم عليه السّلام به انوار معرفت و علم و محبت و ساير كمالات آراسته بود، زيرا كه نور چيزى را مى گويند كه منشأ ظهور اشيا باشد، لهذا جناب مقدس سبحانى را كه مبدأ وجود و ظهور جميع اشياست او را نور الانوار مى گويند، و علم چون باعث ظهور اشيا بر نفس مى گردد آن را نور مى گويند، و همچنين ساير كمالات چون سبب امتياز و ظهور آن شخص مى گردند كه به آنها متّصف است و مبدأ اثرهاى خير مى گردند آنها را انوار مى گويند؛ و نور آتش نورى است از همه بى ثبات تر و ناقص تر، و انتفاع به آن موقوف است بر مرئى بودن محسوس و بينا بودن احساس كننده و آن اجرامى كه به آنها متشبّه مى بايد بشود تا نور ببخشد، و به زودى منطفى و خاموش مى شود و از آن بغير از خاكسترى نمى ماند، پس در احاديث شريفه به اين جهت اشاره اى جهت امتياز نور آدم بر نور نار شده است.
سوم آنكه: آتش را اشرف از خاك دانست، و آن نيز خطا بود زيرا جميع كمالات و خيرات از جانب مبدأ فيّاض افاضه مى شود؛ و هر چند شكستگى و عجز در مواد ممكنه بيشتر، قابليت افاضۀ خيرات بيشتر است، و چون آتش با اندك نورى كه به او عطا شد سركشى و بلند پروازى و سوختن و گداختن آغاز كرد، او را به زودى بر خاكستر مذلّت
ص: 133
نشانيدند، و ديو سركشى را كه به آن فخر كرد مطرود ازل و ابد گردانيدند؛ و خاك چون در مقام شكستگى و خاكسارى برآمد، پايمال هر نيك و بد گرديد حق تعالى او را محلّ رحمتهاى صورى و معنوى گردانيده، هر گل و لاله و گياهى را از آن رويانيد، و هر دانه و طعام و گياهى كه در آن لذت و منفعتى بود از آن به وجود آورد، پس آن را مادۀ خلقت انسان كه اشرف مكوّنات است گردانيد و او را به عقل نورانى و روح آسمانى و قلب رحمانى مزيّن گردانيد، و قابليت ترقيات نامتناهى در او مكنون ساخت، تا آنكه او را از افلاك رفيعه و اجرام نيّره اشرف گردانيد، و خاك زمين را به عرش برين بالا برد و محرم اسرار الهى و جليس محفل «لي مع اللّه» گردانيد، و سلطانى ممالك وجود را به او مفوّض ساخت، و كليد خزاين علوم سماوات و ارضين را در كف او نهاد؛ پس آتش را به سركشى، خاك بر سر شد، و خاك به فروتنى ملائكه را مسجود و رهبر شد. در اين مقام، سخن بسيار است و مجال تنگ، به همين اكتفا نموده رجوع به نقل احاديث مى نمائيم:
به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين صلوات اللّه عليه منقول است كه: اول بقعه اى كه خدا را بر روى آن عبادت كردند پشت كوفه بود كه نجف اشرف باشد، چون خدا امر كرد ملائكه را كه آدم را سجده كنند، در آنجا سجده كردند (1).
و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: اول كفرى كه به خدا كردند وقتى بود كه خدا آدم را خلق كرد، شيطان كافر شد كه امر خدا را بر او رد كرد؛ و اول حسدى كه در زمين بردند حسد قابيل بود بر هابيل؛ و اول حرصى كه بكار بردند حرص آدم بود كه با وفور نعمتهاى بهشت از شجرۀ منهيّه تناول كرد، پس حرص او، او را از بهشت بيرون كرد (2).
و به سند معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه: شيطان از خدا سؤال كرد كه او را مهلت دهد تا روز قيامت، حق تعالى او را مهلت داد تا يوم وقت معلوم، و آن روزى است
ص: 134
كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم او را ذبح خواهد كرد در رجعت، بر روى سنگى كه در بيت المقدس است (1).
و به سند معتبر ديگر منقول است كه آن حضرت فرمود به اسحاق بن جرير (2)كه: چه مى گويند اصحاب تو در قول ابليس كه: مرا از آتش خلق كرده اى و آدم را از خاك؟
گفت: فداى تو شوم چنين گفت ابليس و خدا در قرآن ذكر فرموده است.
فرمود: دروغ گفت ابليس اى اسحاق، خلق نكرد خدا او را مگر از خاك، خدا مى فرمايد: «آن خداوندى كه آفريده است از براى شما از درخت سبز آتشى، پس ناگاه از آن آتش افروزيد» (3)، خدا او را از آن آتش خلق كرده است، و آن درخت اصلش از خاك است (4).
و در روايت معتبر ديگر فرمود كه: هيچ خلقى نيست مگر آنكه از خاك مخلوق شده است و ليكن جزو آتش در شيطان غالب بود.
و سيّد ابن طاووس رحمه اللّه ذكر كرده است كه: ديدم در صحف ادريس عليه السّلام كه چون شيطان گفت: پروردگارا! مرا مهلت ده تا روز قيامت، حق تعالى فرمود: نه و ليكن تو را مهلت مى دهم تا روز وقت معلوم، بدرستى كه آن روزى است كه قضاى حتمى كرده ام كه زمين را در آن روز پاك كنم از كفر و شرك و معاصى، و انتخاب مى كنم براى آن روز بنده اى چند از خود كه امتحان كرده ام دل ايشان را براى ايمان، و پر كرده ام از ورع و اخلاص و يقين و پرهيزكارى و خشوع و راستگوئى و بردبارى و وقار و زهد در دنيا و رغبت در آخرت كه اعتقاد كنند به حق و عدالت كنند به حق، ايشان اوليا و دوستان منند، براستى از براى ايشان پيغمبرى اختيار كرده ام برگزيده و امين و پسنديده، و ايشان را از براى او دوستان و ياران گردانيده ام، ايشان امّتى اند كه اختيار كرده ام ايشان را براى پيغمبر برگزيده و امين
ص: 135
پسنديده، و آن وقت را پنهان كرده ام در علم غيب خود و البته واقع مى شود، در آن وقت هلاك خواهم كرد تو را و لشكرهاى سواره و پياده و جميع جنود تو را، پس برو كه تو را مهلت دادم تا روز وقت معلوم. پس حق تعالى به آدم گفت كه: برخيز و نظر كن بسوى اين ملائكه كه در برابر تواند، كه اينها از آنهايند كه تو را سجده كردند، پس بگو به ايشان:
«السّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته» .
پس به امر الهى به نزد ايشان آمد و سلام كرد، پس ملائكه گفتند: «و عليك السّلام يا آدم و رحمة اللّه و بركاته» ، پس حق تعالى فرمود: اين تحيّت توست اى آدم و تحيّت فرزندان توست در ميان ايشان تا روز قيامت.
پس ذرّيّت آدم را از صلب او بيرون آورد و پيمان گرفت از ايشان به پروردگارى و يگانگى از براى خود. پس نظر كرد آدم به جمعى از ذرّيّت خود كه نور ايشان مى درخشيد. آدم پرسيد كه: اينها كيستند؟
حق تعالى فرمود: ايشان پيغمبران از فرزندان تواند.
پرسيد: چند نفرند؟
فرمود: صد و بيست و چهار هزار پيغمبرند، و سيصد و پانزده نفر از ايشان مرسلند.
پرسيد: چرا نور آخر ايشان بر نور همه زيادتى مى كند؟
فرمود: زيرا كه از همه بهتر است.
پرسيد كه: اين پيغمبر كيست؟ و نام او چيست؟
فرمود: اين محمد است پيغمبر و رسول من و امين من و حبيب من و همراز من و اختيار كرده و برگزيدۀ من و خالص من و دوست و يار من و گراميترين خلق من بر من و محبوبترين ايشان نزد من و مختارتر و نزديكتر ايشان نزد من و شناسانده تر ايشان مرا و از همه راجح تر و فزونتر در علم و حلم و ايمان و يقين و راستى و نيكى و عفّت و عبادت و خشوع و پرهيزكارى و انقياد و اسلام، از براى او گرفته ام پيمان حاملان عرش خود را و هر كه پائين تر از آنهاست در آسمانها و زمينها كه ايمان به او بياورند و اقرار به پيغمبرى او بكنند، پس ايمان بياور به او اى آدم تا قرب و منزلت و فضيلت و نور و وقار تو نزد من
ص: 136
بيشتر شود.
آدم گفت: ايمان آوردم به خدا و رسول او محمد.
حق تعالى فرمود: واجب گردانيدم براى تو اى آدم و زياده كردم فضيلت و كرامت را.
اى آدم! تو اول پيغمبران و مرسلانى و پسر تو محمد خاتم و آخر انبيا و رسل است و اول كسى است كه زمين گشوده مى شود از او و مبعوث مى گردد در روز قيامت، و اول كسى كه او را جامه مى پوشانند و سوار مى كنند و مى آورند بسوى موقف قيامت، و اول شفاعت كننده اى است، و اول كسى كه شفاعتش را قبول مى كنند، و اول كسى كه در بهشت را مى كوبد، و اول كسى كه در بهشت را براى او مى گشايند، و اول كسى كه داخل بهشت مى شود، و تو را به او كنيت كردم پس تو ابو محمدى.
آدم گفت: حمد و سپاس خداوندى را كه گردانيد از ذرّيّت من كسى را كه فضيلت داده است او را به اين فضايل و سبقت خواهد گرفت بر من بسوى بهشت و من حسد نمى برم او را (1).
ص: 137
و آنچه بعد از آن جارى شد تا فرود آمدن ايشان بر زمين
در تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است كه: چون حق تعالى ابليس را لعنت كرد به ابا كردن او، و گرامى داشت ملائكه را به سجده نمودن ايشان آدم را و اطاعت كردن ايشان خدا را، امر كرد كه آدم و حوّا را به بهشت برند و فرمود يا آدَمُ اُسْكُنْ أَنْتَ وَ زَوْجُكَ اَلْجَنَّةَ يعنى: «اى آدم! ساكن شو تو و جفت تو در بهشت» وَ كُلا مِنْها رَغَداً حَيْثُ شِئْتُما «و بخوريد از بهشت گشاده و گوارا هر جا كه خواهيد بى تعبى» وَ لا تَقْرَبا هذِهِ اَلشَّجَرَةَ «و نزديك مشويد اين درخت را» كه درخت علم محمد و آل محمد بود كه حق تعالى ايشان را به آن علم اختيار نموده و مخصوص گردانيده بود در ميان ساير مخلوقات خود، و نهى نمود ايشان را از نزديك شدن آن درخت كه آن مخصوص محمد و آل محمد است، و كسى به امر خدا نمى خورد از آن درخت مگر ايشان، و از آن درخت بود آنچه تناول كردند رسول خدا و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السّلام بعد از آنكه طعام خود را به مسكين و يتيم و اسير بخشيدند و خود روزه به روزه بردند و حق تعالى سورۀ «هل اتى» را در شأن ايشان فرستاد و مائدۀ بهشت از براى ايشان نازل ساخت، و چون از آن طعام تناول نمودند ديگر احساس گرسنگى و تشنگى و تعب و مشقت نمى كردند، و آن درختى بود كه ممتاز بود در ميان درختهاى بهشت زيرا كه ساير درختهاى بهشت هر نوع از آنها يك نوع از ميوه و مأكول بهشت داشت، و آن درخت و هر چه از جنس آن بود گندم
ص: 138
و انگور و انجير و عنّاب و جميع ميوه ها و طعامها در آن بود، لذا اختلاف كرده اند آنها كه آن شجره را ذكر كرده اند: بعضى گفته اند كه گندم بود، و بعضى گفته اند انگور بود، و بعضى گفته اند عنّاب بود، و حق تعالى فرمود: نزديك اين درخت مرويد كه خواهيد طلب كنيد درجۀ محمد و آل محمد را در فضيلت ايشان، زيرا كه خدا ايشان را مخصوص گردانيده است به اين درجه از ساير خلق، و اين درختى است كه هر كه از اين درخت بخورد به اذن خدا الهام كرده مى شود علم اولين و آخرين را بى آنكه از كسى بياموزد، و هر كه بى رخصت خدا بخورد از مراد خود نااميد مى شود و نافرمانى پروردگار كرده است فَتَكُونا مِنَ اَلظّالِمِينَ (1)«پس خواهيد بود از ستمكاران» به نافرمانى شما و طلب كردن شما درجه اى را كه اختيار كرده است خدا به آن درجه غير شما را هرگاه قصد كنيد آن درخت را بغير حكم خدا.
فَأَزَلَّهُمَا اَلشَّيْطانُ عَنْها (2) «پس لغزانيد شيطان ايشان را از بهشت» به وسوسه و مكر و فريب خود به اينكه ابتدا كرد به آدم و گفت ما نَهاكُما رَبُّكُما عَنْ هذِهِ اَلشَّجَرَةِ إِلاّ أَنْ تَكُونا مَلَكَيْنِ «نهى نكرده است شما را پروردگار شما از اين درخت مگر اينكه بوده باشيد دو ملك» ، فرمود: يعنى اگر تناول نمائيد از آن درخت خواهيد دانست غيب را، و قادر مى شويد بر آنچه قادر است بر آن كسى كه خدا او را مخصوص گردانيده است به قدرت، أَوْ تَكُونا مِنَ اَلْخالِدِينَ (3)«يا بوده باشيد از آنها كه هميشه زنده باشند و هرگز نميرند» وَ قاسَمَ هُما إِنِّي لَكُما لَمِنَ اَلنّاصِحِينَ (4)«و قسم خورد كه از براى ايشان بدرستى كه من از براى شما از ناصحان و خير خواهانم» ، و شيطان در آن وقت در ميان دهان مار بود و مار او را داخل بهشت كرده بود، و حضرت آدم گمان مى كرد كه مار با او سخن مى گويد و نمى دانست كه شيطان پنهان شده است در ميان دهان آن، پس آدم رو كرد
ص: 139
بر مار گفت: اى حيّه! اين از فريب ابليس است چگونه پروردگار ما با ما خيانت كند؟ و چگونه تو تعظيم خدا مى كنى به قسم ياد كردن به او و حال آنكه او را نسبت مى دهى به خيانت و به اينكه آنچه خير ماست براى ما اختيار نكرده است و حال آنكه او از همۀ كريمان كريمتر است؟ و چگونه قصد كنم ارتكاب امرى را كه پروردگار من مرا از آن نهى كرده است و مرتكب آن شوم بغير حكم خدا؟
پس چون از فريب دادن آدم مأيوس شد بار ديگر ميان دهان مار رفت و با حضرت حوّا مخاطبه كرد به نحوى كه او گمان مى كرد كه مار با او سخن مى گويد و گفت: اى حوّا! آن درختى كه خدا بر شما حرام كرده بود حلال كرد از براى شما بعد از حرام كردن چون دانست كه شما اطاعت نيكو كرديد او را و تعظيم امر او نموديد، زيرا كه ملائكه اى كه موكّلند به درخت و حربه ها دارند كه ساير حيوانات را از آن دفع مى كنند، اگر شما قصد آن درخت كنيد شما را دفع نمى كنند، پس بدانيد حلال كرده است بر شما، و بدان كه اگر تو از آدم زودتر تناول نمائى تو بر او مسلط خواهى بود و امر و نهى تو بر او جارى خواهد بود، پس حوّا گفت: من اين را به زودى تجربه مى كنم، و قصد شجره كرد، چون ملائكه خواستند كه او را دفع نمايند از شجره به حربه هاى خود، حق تعالى وحى نمود به ايشان كه: شما به حربه كسى را دفع مى نمائيد كه عقلى نداشته باشد كه او را زجر نمايد، و امّا كسى كه من او را قدرت بر فعل و ترك و تمييز و عقل داده باشم و او را مختار گردانيده باشم پس او را واگذاريد به عقلى كه او را بر او حجت گردانيده ام، پس اگر اطاعت كند مرا مستحقّ ثواب من مى شود و اگر عصيان كند و مخالفت امر من نمايد مستحقّ عقاب و جزاى من مى گردد، پس او را واگذاشتند و متعرض او نشدند بعد از آنكه قصد كرده بودند كه او را منع نمايند به حربه هاى خود، پس حوّا گمان كرد حق تعالى نهى كرد ملائكه را از منع او از براى اينكه حلال كرده است درخت را بر ايشان بعد از آنكه حرام كرده بود و گفت: آن مار راست مى گفت، به گمان اينكه آن سخن گويندۀ با او مار بود.
پس از آن درخت تناول كرد و هيچ تغييرى در خود نيافت، پس گفت به آدم كه: يا آدم! آيا ندانستى آن درختى كه بر ما حرام شده بود مباح شده است از براى ما؟ من از آن تناول
ص: 140
كردم و ملائكه مرا منع نكردند و در حال خود تغييرى نيافتم، پس به اين سبب فريب خورد آدم و غلط كرد و از آن درخت تناول نمود پس رسيد به ايشان آنچه خدا در قرآن فرموده است فَأَزَلَّهُمَا اَلشَّيْطانُ عَنْها فَأَخْرَجَهُما مِمّا كانا فِيهِ يعنى: «لغزانيد ايشان را شيطان لعين از بهشت به وسوسه و فريب خود، پس بيرون كرد ايشان را از آنچه بودند در آن از نعيم بهشت» .
وَ قُلْنَا اِهْبِطُوا بَعْضُكُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ «و گفتيم: اى آدم و اى حوّا و اى مار و اى شيطان! پائين رويد از بهشت بسوى زمين بعض شما دشمنيد بعضى را» آدم و حوّا و فرزندان ايشان دشمن شيطان و مار و فرزندان ايشانند و برعكس، وَ لَكُمْ فِي اَلْأَرْضِ مُسْتَقَرٌّ ، يعنى «شما را در زمين منزل و محل استقرار هست براى تعيّش» وَ مَتاعٌ إِلى حِينٍ (1)«و منفعتى و برخوردارى هست شما را تا وقت مردن» .
فَتَلَقّى آدَمُ مِنْ رَبِّهِ كَلِماتٍ «پس قبول كرد آدم از پروردگار خود كلمه اى چند را» كه بگويد آنها را، پس گفت آنها را فَتابَ عَلَيْهِ «پس به آن كلمه ها توبه اش را قبول كرد» إِنَّهُ هُوَ اَلتَّوّابُ «بدرستى كه اوست قبول كنندۀ توبه ها» اَلرَّحِيمُ (2)«رحم كنندۀ توبه كنندگان است» .
قُلْنَا اِهْبِطُوا مِنْها جَمِيعاً «گفتيم: پائين رويد از بهشت همگى» ، فرمود كه: در اول، امر كرد خدا كه پائين روند، و در اينجا امر كرد كه با هم بروند و احدى از ايشان پيش از ديگرى نرود؛ و فرود آمدن ايشان، فرود آمدن آدم و حوّا و مار بود از بهشت، بدرستى كه مار از بهترين حيوانات بهشت بود، و فرود آمدن شيطان از حوالى بهشت بود زيرا كه داخل شدن بهشت بر او حرام بود، فَإِمّا يَأْتِيَنَّكُمْ مِنِّي هُدىً «پس اگر بيايد بسوى شما و اولاد شما بعد از شما از جانب من هدايتى» اى آدم و اى ابليس فَمَنْ تَبِعَ هُدايَ «پس هر كه پيروى كند هدايت مرا» فَلا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ «پس بيمى بر ايشان نيست» در هنگامى كه
ص: 141
مخالفت كنندگان مى ترسند وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ (1)«و نه ايشان اندوهناك مى باشند» در وقتى كه مخالفت كنندگان اندوهناك خواهند بود.
پس حضرت امام عسكرى عليه السّلام فرمود: زايل شدن آن خطا از حضرت آدم به سبب عذرخواهى بسوى پروردگار خود بود كه گفت: پروردگارا! توبۀ من و عذرخواهى مرا قبول كن و برگردان مرا به آن مرتبه اى كه داشتم، و بلند گردان نزد خود درجۀ مرا، بتحقيق كه ظاهر شده است نقص گناه و مذلت آن در اعضا و جميع بدن من.
حق تعالى فرمود: اى آدم! آيا در خاطر ندارى آنچه تو را امر كردم كه تو مرا بخوانى به محمد و آل طيبين او نزد شدتها و بلاها و مصيبتها كه بر تو ثقيل و عظيم بوده باشد؟
آدم گفت: بلى پروردگارا.
حق تعالى فرمود: پس به اين بزرگواران خصوصا محمد و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السّلام مرا بخوان تا دعاى تو را مستجاب كنم زياده از آنچه از من طلبيدى، و بيفزايم براى تو زياده از آنچه اراده نموده اى.
آدم گفت: اى پروردگار من و اى اله من! محلّ ايشان نزد تو به آن مرتبه رسيده است كه به متوسل شدن به ايشان بسوى تو توبۀ مرا قبول مى كنى و گناه مرا مى آمرزى؟ و من آنم كه ملائكه را به سجدۀ من امر كردى، و بهشت را براى من و زوجۀ من مباح كردى، و ملائكۀ گرامى را به خدمت من امر كردى؟
حق تعالى فرمود كه: اى آدم! من ملائكه را امر نكردم به سجده كردن از براى تو به تعظيم مگر براى آنكه ظرف انوار ايشان بودى، و اگر پيش از گناه خود از من سؤال مى كردى كه تو را از گناه نگاه دارم و تو را آگاه گردانم بر مكرهاى دشمن تو ابليس تا از آنها احتراز نمائى، هرآينه به تو عطا مى كردم، و ليكن آنچه در علم من گذشته بود واقع شد، الحال مرا بخوان به توسل به ايشان تا دعاى تو را مستجاب گردانم.
پس در اين وقت حضرت آدم گفت: خداوندا! به جاه محمد و آل طيبين او كه على و
ص: 142
فاطمه و حسن و حسين و طيّبان و پاكان از آل ايشان باشند كه تفضل كن به قبول كردن توبۀ من، و آمرزيدن لغزش من، و برگردانيدن من به آن مرتبه كه از كرامت تو داشتم.
حق تعالى فرمود: توبۀ تو را قبول كردم و به رضا و خشنودى رو به تو آوردم و رحمتها و نعمتهاى خود را بسوى تو برگردانيدم و تو را برگردانيدم به آن مرتبه اى كه از كرامتهاى من داشتى و وافر گردانيدم بهرۀ تو را از رحمتهاى خود.
پس اين است معنى آن كلمات كه آدم از خدا قبول نمود، پس خدا خطاب نمود به آنها كه ايشان را به زمين فرستاد، كه آدم و حوّا و ابليس و حيّه باشند.
وَ لَكُمْ فِي اَلْأَرْضِ مُسْتَقَرٌّ «شما راست در زمين محلّ استقرار و اقامت» كه در آن تعيّش نمائيد و در شبها و روزها سعى نمائيد براى تحصيل آخرت، پس خوشا به حال كسى كه اين زندگى را صرف تحصيل دار بقا نمايد وَ مَتاعٌ إِلى حِينٍ يعنى: «شما را منفعتى هست در زمين تا وقت مردن شما» زيرا كه خدا از زمين بيرون مى آورد زراعتها و ميوه هاى شما را و در زمين شما را به ناز و نعمت مى دارد، و شما را در زمين به بلا امتحان مى كند، گاهى شما را متلذّذ مى گرداند به نعيم دنيا تا ياد آوريد نعيم آخرت را كه خالص و پاك است از آنچه باعث عدم انتفاع به نعيم دنيا مى گردد و او را باطل مى گرداند، پس ترك كنيد و خرد و حقير شماريد اين لذّت آلودۀ به صد هزار محنت را در جنب نعمت خالص ابدى آخرت، و گاهى شما را امتحان مى نمايد به بلاهاى دنيا كه در ميانش رحمتها مى باشد، و مخلوط به انواع نعمتهاست كه مكاره آنها را از صاحب آن بلاها دفع مى نمايد تا حذر فرمايد شما را به اينها از عذاب ابدى آخرت كه هيچ عافيت به آن مخلوط نمى باشد و در اثناى آن راحتى و رحمتى واقع نمى شود (1).
اين است تفسير اين آيات بر وجهى كه از تفسير امام عليه السّلام ظاهر مى شود.
و بدان كه خلاف است ميان مفسران و ارباب تواريخ در اينكه شيطان چگونه وسوسه كرد حضرت آدم را و حال آنكه او را از بهشت بيرون كرده بودند و آدم و حوّا در بهشت
ص: 143
بودند: بعضى گفتند كه آدم و حوّا به در بهشت مى آمدند و شيطان از نزديك آمدن بهشت ممنوع نبود، و در در بهشت با ايشان سخن مى گفت، و اين پيش از آن بود كه او را به زمين فرستند؛ و بعضى گفته اند كه از زمين با ايشان سخن گفت و ايشان در بهشت فهميدند؛ و بعضى گفته اند كه غايبانه مراسله نمود با ايشان؛ و بعضى گفته اند كه شيطان خواست كه داخل بهشت شود، خازنان بهشت او را مانع شدند، پس به نزد هر يك از حيوانات بهشت آمد و التماس كرد كه او را داخل بهشت كنند قبول نكردند تا آنكه به نزد مار آمد و گفت:
من متعهد مى شوم كه منع كنم ضرر فرزندان آدم را از تو، و تو در امان من باشى اگر مرا داخل بهشت كنى، پس او را در ميان دو نيش از نيشهاى خود جا داد و او را داخل بهشت كرد و بدن مار پوشيده بود و چهار دست و پا داشت و خوش صورت تر و خوش رنگتر از جميع حيوانات بود و بزرگ بود مانند شترى بزرگ، پس خدا آن را عريان كرد و پاهايش را برطرف كرد و چنان كرد آن را كه بر شكم راه رود به سبب اينكه شيطان را داخل بهشت كرد (1).
و در جاى ديگر حق تعالى مى فرمايد آنچه ترجمۀ ظاهرش اين است كه: «گفتيم: اى آدم! ساكن شو تو و جفت تو در بهشت، پس بخوريد از هر جا كه خواهيد و نزديك اين درخت مرويد كه از جملۀ ستمكاران خواهيد بود، پس وسوسه كرد از براى ايشان شيطان تا ظاهر گرداند براى ايشان آنچه پنهان بود از ايشان از چيزهاى بد ايشان كه عورتهاى ايشان باشد، و گفت كه: نهى نكرده است شما را پروردگار شما از اين درخت مگر اينكه نمى خواست كه شما دو ملك باشيد، يا بوده باشيد از آنها كه هميشه در بهشتند، و قسم ياد كرد براى ايشان كه من براى شما از خير خواهانم، پس ايشان را فرود آورد از ابا كردن و راضى كرد ايشان را به خوردن از آن درخت به فريب، پس چون چشيدند از ميوۀ آن درخت ظاهر شد براى ايشان به چيزهاى بد ايشان، يعنى جامه ها از بدن ايشان دور شد و عورت ايشان گشوده شد، و شروع كردند در آنكه مى گرفتند از برگ درختان بهشت و بر
ص: 144
عورت خود مى گذاشتند و به يكديگر وصل مى كردند تا عورت ايشان پوشيده شود، و ندا كرد ايشان را پروردگار ايشان كه: آيا نهى نكردم شما را از ميوۀ اين درخت؟ و نگفتم به شما كه شيطان از براى شما دشمنى است ظاهر كنندۀ دشمنى را؟ گفتند: پروردگارا! ظلم كرديم ما بر نفسهاى خود و اگر نيامرزى ما را و رحم نكنى ما را هرآينه خواهيم بود از زيانكاران، حق تعالى فرمود به ايشان كه: پائين رويد از بهشت كه بعضى شما دشمنيد براى بعضى، و از براى شما است در زمين محلّ قرار و تمتّعى تا وقت مرگ، حق تعالى فرمود كه: در زمين زنده مى باشيد و در زمين مى ميريد و از زمين بيرون خواهيد آمد در روز قيامت» (1).
و در جاى ديگر فرموده است كه: «اى فرزندان آدم! گمراه نكند شما را شيطان چنانچه پدر و مادر شما را بيرون كرد از بهشت، حال آنكه مى كند از ايشان جامه هاى ايشان را كه عورتهاى ايشان را بنمايد به ايشان» (2).
و در جاى ديگر فرموده است كه: «بتحقيق كه ما عهد كرديم بسوى آدم پيشتر، پس فراموش كرد يا ترك كرد و نيافتيم از براى او عزمى، و آن وقت كه گفتيم به ملائكه كه:
سجده كنيد براى آدم، پس سجده كردند مگر ابليس كه ابا كرد، پس گفتيم: اى آدم! بدرستى كه اين شيطان دشمنى است تو را و جفت تو را، پس بيرون كند شما را از بهشت، پس به مشقت و تعب كسب و عمل گرفتار شوى، بدرستى كه تو را است اينكه گرسنه نشوى در بهشت و عريان نباشى و اينكه تشنه نباشى در بهشت و در آفتاب نباشى، پس وسوسه كرد بسوى او شيطان و گفت: اى آدم! آيا دلالت كنم تو را بر درخت جاودانى كه هر كه از آن خورد هرگز نميرد و بر ملك و پادشاهى كه هرگز كهنه نشود و زايل نگردد؟ پس خوردند از آن درخت، پس پيدا شد براى ايشان عورتهاى ايشان و شروع كردند در پينه كردن و چسبانيدن برگ درختان بهشت بر عورت خود، و نافرمانى كرد آدم پروردگار
ص: 145
خود را پس گمراه شد، پس برگزيد او را پروردگار او پس توبۀ او را قبول كرد و او را هدايت كرد و گفت خدا به آدم و حوّا كه: پائين رويد از بهشت با هم بعضى شما دشمنيد بعضى را، پس اگر بيايد بسوى شما از جانب من هدايتى پس هر كه پيروى كند هدايت مرا پس او گمراه نمى شود و در تعب نمى افتد در آخرت، و كسى كه اعراض نمايد از ياد من پس از براى اوست عيشى و زندگانى تنگ و با شدّت در دنيا و آخرت» (1).
و به سند صحيح منقول است كه از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند از تفسير قول حق تعالى فَبَدَتْ لَهُما سَوْآتُهُما (2)، فرمود كه: عورت ايشان پنهان بود و در ظاهر بدن ايشان ديده نمى شد، چون از ميوۀ آن درخت خوردند عورت ايشان پيدا شد، و فرمود: آن درخت كه آدم را از آن نهى كرده بودند خوشۀ گندم بود؛ و در حديث ديگر فرمود: درخت انگور بود (3).
و در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: پرسيدند از تفسير آيۀ وَ لا تَقْرَبا هذِهِ اَلشَّجَرَةَ (4)فرمود: يعنى مخوريد از اين درخت (5).
و به سند معتبر از حضرت امام على نقى عليه السّلام منقول است كه: درختى كه حضرت آدم و زوجه اش را نهى كردند از خوردن از آن، درخت حسد بود، حق تعالى عهد كرد بسوى آدم و حوّا كه نظر نكنند بسوى آنها-كه حق تعالى آنها را بر ايشان و بر جميع خلايق فضيلت داده است-به ديدۀ حسد، و نيافت حق تعالى از او در اين باب عزم و اهتمامى (6).
و به سند معتبر مروى است كه: از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام پرسيدند از تفسير قول خداى تعالى فَنَسِيَ وَ لَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْماً (7)كه جمعى تفسير كرده اند كه: حضرت آدم عليه السّلام
ص: 146
فراموش كرد نهى خدا را، حضرت فرمود: فراموش نكرد، چگونه فراموش كرده بود و حال آنكه در وقت وسوسه كردن شيطان، نهى خدا را بسيار به ياد ايشان مى آورد و مى گفت كه: «خدا شما را براى اين نهى كرده است كه ملك نباشيد و در بهشت هميشه نباشيد» (1)، پس نسيان در اينجا به معنى ترك است، يعنى ترك كرد امر خدا را (2).
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود:
حضرت موسى عليه السّلام سؤال نمود از پروردگار خود كه جمع كند ميان او و آدم عليه السّلام در آسمان، پس چون ملاقات نمود آدم را گفت: اى آدم! توئى آنكه خدا به دست قدرت خود تو را خلق كرد و از روح برگزيدۀ خود در تو دميد و ملائكه را به سجود تو تكليف نمود و بهشت خود را براى تو مباح گردانيد و تو را در بهشت ساكن گردانيد و با تو بى واسطه سخن گفت، پس تو را نهى كرد از يك درخت پس صبر نكردى بر ترك آن تا آنكه به سبب آن پائين رفتى بسوى زمين، پس نتوانستى ضبط كنى نفس خود را از آن تا آنكه ابليس تو را وسوسه نمود پس اطاعت او كردى، پس تو ما را بيرون كردى از بهشت به نافرمانى خود.
حضرت آدم گفت: مدارا كن با پدر خود اى فرزند در آنچه به پدر تو رسيد در امر اين درخت، اى فرزند! دشمن من آمد به نزد من از وجه مكر و حيله و فريب، پس از براى من بخدا سوگند خورد كه در مشورت كه از براى من مى بيند و رأيى كه از براى من اختيار مى كند از ناصحان است، پس از روى نصيحت و خيرخواهى به من گفت: اى آدم! من براى تو غمگينم. گفتم: چرا؟ گفت: من انس گرفته بودم به تو و به نزديكى تو و تو را بيرون خواهند كرد از اين مكان و از اين حال كه دارى به مكانى و حالى كه كراهت داشته باشى از آنها. گفتم: چارۀ آن چيست؟ گفت: چاره اش با توست، مى خواهى تو را دلالت كنم بر درختى كه هر كه از آن بخورد هرگز نميرد و ملكى يابد كه فنا نداشته باشد؟ پس تو و حوّا هر دو از آن بخوريد تا هميشه با من باشيد در بهشت، و قسم دروغ به خدا خورد، پنداشتم
ص: 147
كه خيرخواه من است و من گمان نمى كردم اى موسى كه احدى قسم دروغ به خدا بخورد، پس اعتماد بر قسم او كردم، و اين است عذر من پس مرا خبر ده اى فرزند كه آيا مى يابى در آنچه حق تعالى بسوى تو فرستاده است كه خطاى من نوشته شده بود پيش از آنكه من خلق شوم؟
موسى عليه السّلام گفت: بلى، پيشتر نوشته شده بود به زمان بسيار.
پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم سه مرتبه فرمود: پس حجت آدم عليه السّلام غالب شد بر حجت موسى عليه السّلام (1).
و به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام مروى است كه: حضرت آدم در جواب حضرت موسى گفت: اى موسى! به چند سال گناه مرا پيش از خلق من يافتى در تورات؟
گفت: به سى سال (2).
گفت: پس همين بس است.
پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود: پس غالب شد آدم بر موسى (3).
مؤلف گويد: بر اين مضمون چندين روايت وارد شده است و از غوامض اخبار قضا و قدر است، و بعضى حمل بر تقيه كرده اند چون اين حديث در ميان عامه نيز مشهور است، و ممكن است مراد اين باشد كه چون حق تعالى مرا براى زمين خلق كرده بود نه از براى بهشت و حكمتش مقتضى اين بود كه من در زمين باشم، لهذا عصمت خود را از من بازگرفت تا من به اختيار خود مرتكب ترك اولى شدم، و تحقيق اين مقام محلّ ديگر مى طلبد.
و به سند معتبر منقول است كه از حضرت صادق عليه السّلام سؤال نمودند كه: حضرت آدم و حوّا چندگاه در بهشت ماندند تا به سبب خطيئه آنها را از بهشت بيرون كردند؟
فرمود: خدا روح را در آدم بعد از زوال شمس روز جمعه دميد، پس زن او را از پائين ترين دنده هاى او آفريد و ملائكه را فرمود او را سجده كردند و در بهشت ساكن
ص: 148
گردانيد او را در همان روز كه خلق شده بود، پس و اللّه كه قرار نگرفت در بهشت مگر شش ساعت از آن روز تا معصيت خدا كردند، و خدا هر دو را بعد از فرو رفتن آفتاب بيرون كرد و شب در بهشت نماندند و در بيرون بهشت ماندند تا صبح شد، پس عورت ايشان پيدا شد و ندا كرد آنها را پروردگارشان كه: آيا نهى نكردم شما را از اين درخت؟
پس شرم كرد آدم از پروردگارش و خضوع و شكستگى و تضرع آغاز كرد و گفت:
پروردگارا! ظلم كرديم بر نفسهاى خود و اعتراف كرديم بر گناهان خود، پس بيامرز ما را.
حق تعالى فرمود: فرو رويد از آسمانها بسوى زمين، بدرستى كه معصيت كننده در بهشت و آسمانهاى من نمى تواند بود.
پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود: چون آدم از آن درخت تناول نمود، به ياد آورد نهى خدا را پس پشيمان شد؛ و چون خواست از آن درخت دور شود، درخت سر او را گرفت و بسوى خود كشيد و به امر خدا به سخن آمد و گفت: چرا پيش از خوردن از من نمى گريختى (1)؟
و فرمود: عورت ايشان در اندرون بدنشان بود و از بيرون پيدا نبود، چون از آن درخت خوردند از بيرون ظاهر شد (2).
و به سند معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه: حق تعالى خلق كرد روحها را پيش از بدنها به دو هزار سال، پس گردانيد بلندتر و شريفتر از همۀ روحها روح محمد و على و فاطمه و حسن و حسين و امامان بعد از ايشان را صلوات اللّه عليهم اجمعين، پس عرض نمود ارواح ايشان را به آسمانها و زمين و كوهها پس نور ايشان همه را فروگرفت، حق تعالى فرمود به آسمانها و زمين و كوهها كه: اينها دوستان و اوليا و حجتهاى منند بر خلق و پيشوايان خلايق منند، نيافريده ام مخلوقى را كه دوست تر دارم از ايشان، و از براى ايشان و هر كه ايشان را دوست دارد آفريده ام بهشت خود را، و از براى هر كه مخالفت و
ص: 149
دشمنى كند با ايشان آفريده ام آتش جهنم را، پس هر كه دعوى كند منزلتى را كه ايشان نزد من دارند و محلّى كه از عظمت من دارند عذاب كنم او را عذابى كه عذاب نكرده باشم به او احدى از عالميان را، و او را با آنها كه شرك به من آوردند در پائين ترين دركات جهنم جا دهم، و هر كه اقرار به ولايت و امامت ايشان بكند و ادّعا نكند منزلت ايشان را نزد من و مكان ايشان را از عظمت، او را جا دهم با ايشان در باغهاى بهشت خود، و از براى ايشان باشد در بهشت آنچه خواهند نزد من، و مباح گردانم از براى ايشان كرامت خود را، و در جوار خود ايشان را جا دهم، و شفيع گردانم ايشان را در گناهكاران از بندگان و كنيزان من، پس ولايت ايشان امانتى است نزد خلق من، پس كدام يك از شما برمى دارد اين امانت را با سنگينى هاى آن، و دعوى مى كند آن مرتبه را كه از اوست و از برگزيده هاى خلق من نيست؟
پس ابا كردند آسمانها و زمين و كوهها از اينكه اين امانت را بردارند، و ترسيدند از عظمت پروردگار خود كه چنين منزلتى را به ناحق دعوى كنند و چنين محلّ بزرگى را براى خود آرزو كنند.
پس چون حق تعالى آدم و حوّا را در بهشت ساكن گردانيد گفت: «بخوريد از اين بهشت بسيار و گوارا هر جا كه خواهيد و نزديك اين درخت مرويد-يعنى درخت گندم- پس خواهيد بود از ستمكاران» (1).
پس نظر كردند بسوى منزلت محمد و على و فاطمه و حسن و حسين و امامان بعد از ايشان عليهم السّلام پس منزلتهاى ايشان را در بهشت بهترين منزلتها يافتند پس گفتند: پروردگارا! اين منزلت از براى كيست؟
حق تعالى فرمود: بلند كنيد سرهاى خود را بسوى ساق عرش من.
پس چون سر بالا كردند ديدند نام محمد و على و فاطمه و حسن و حسين و امامان بعد از ايشان صلوات اللّه عليهم اجمعين را كه بر ساق عرش نوشته بود به نورى از انوار خداوند
ص: 150
جبار، پس گفتند: پروردگارا! چه بسيار گراميند اهل اين منزلت بر تو، و چه بسيار محبوبند نزد تو، و چه بسيار شريف و بزرگند در درگاه تو!
پس حق تعالى فرمود: اگر ايشان نمى بودند من شماها را خلق نمى كردم، ايشان خزينه داران علم منند و امينان منند بر رازهاى من، زينهار! نظر مكنيد بسوى ايشان به ديدۀ حسد، و آرزو مكنيد منزلت ايشان را نزد من و محلّ ايشان را نزد من از كرامت من، پس به اين سبب داخل خواهيد شد در نهى و نافرمانى من و از ستمكاران خواهيد بود.
گفتند: پروردگارا! كيستند ستمكاران و ظالمان؟
فرمود: آنها كه ادعاى منزلت ايشان مى كنند به ناحق.
گفتند: پروردگارا! پس بنما به ما منزلهاى ظالمان ايشان را در آتش جهنم تا ببينيم منزلهاى آنها را چنانچه منزلهاى آن بزرگواران را در بهشت ديديم.
پس حق تعالى امر كرد آتش را كه ظاهر گردانيد جميع آنچه در آن بود از انواع شدتها و عذابها، و فرمود: جاى ظالمان ايشان كه ادعاى منزلت ايشان مى نمايند در پائين ترين دركات اين جهنم است؛ هر چند اراده كنند كه بيرون آيند از جهنم، برگردانند ايشان را بسوى آن، و هر چند پخته و سوخته شود پوستهاى ايشان، بدل كنند ايشان را پوستها غير آنها تا بچشند عذاب را؛ اى آدم و اى حوّا! نظر مكنيد بسوى آن نورها و حجتهاى من به ديدۀ حسد، پس شما را پائين مى فرستم از جوار خود و بر شما مى فرستم خوارى خود را.
پس وسوسه كرد ايشان را شيطان تا ظاهر گرداند براى ايشان آنچه پوشيده بود از ايشان از عورتهاى ايشان، و گفت: نهى نكرده است شما را پروردگار شما از اين درخت مگر از براى اينكه نخواست كه شما دو ملك باشيد يا هميشه در بهشت باشيد، و سوگند ياد كرد كه من از خيرخواهان شمايم پس ايشان را فريب داد و بر اين داشت كه آرزوى منزلت آنها بكنند، پس نظر كردند بسوى ايشان به ديدۀ حسد و به اين سبب خدا ايشان را به خود گذاشت و يارى و توفيق خود را از ايشان برداشت تا از درخت گندم خوردند، پس به جاى آن گندم كه ايشان از آن درخت خوردند جو بهم رسيد، پس اصل گندمها از آن گندم است كه ايشان نخوردند و اصل جو از آنهاست كه بهم رسيد به جاى آن دانه ها كه ايشان
ص: 151
خوردند. پس چون خوردند از آن درخت، پرواز كرد حلّه ها و لباسها و زيورها از بدنهاى ايشان و عريان ماندند، و برگ درختان را مى گرفتند و بر عورت خود مى گذاشتند، و ندا كرد ايشان را پروردگار ايشان كه: آيا نهى نكردم شما را از اين درخت و نگفتم به شما كه شيطان دشمنى است شما را كه دشمنى خود را ظاهر مى كند؟ پس گفتند رَبَّنا ظَلَمْنا أَنْفُسَنا وَ إِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنا وَ تَرْحَمْنا لَنَكُونَنَّ مِنَ اَلْخاسِرِينَ (1).
حق تعالى فرمود: پائين رويد از جوار من كه مجاور من نمى باشد در بهشت من كسى كه نافرمانى من كند، پس فرود آمدند به زمين و ايشان را به خود گذاشت در طلب معاش.
پس چون خدا خواست كه توبۀ ايشان را قبول كند جبرئيل به نزد ايشان آمد و گفت:
بدرستى كه شما ستم بر نفس خود كرديد به آرزو كردن منزلت جمعى كه خدا ايشان را بر شما فضيلت داده است پس جزاى شما آن عقوبت بود كه از جوار خدا به زمين فرود آمديد، پس سؤال نمائيد از پروردگار خود به حقّ آن نامها كه ديديد بر ساق عرش تا خدا توبۀ شما را قبول كند، پس گفتند: «اللّهمّ انّا نسألك بحقّ الاكرمين عليك محمّد و عليّ و فاطمة و الحسن و الحسين و الائمّة الاّ تبت علينا و رحمتنا» يعنى: «خداوندا! ما سؤال مى كنيم از تو به حق آنها كه گرامى ترين خلقند بر تو يعنى محمد و اهل بيت او كه البته توبۀ ما را قبول كنى و ما را رحم كنى» ، پس خدا توبۀ ايشان را قبول كرد بدرستى كه او بسيار توبه قبول كننده و مهربان است.
پس پيوسته پيغمبران خدا بعد از اين حفظ مى كردند اين امانت را و خبر مى دادند به اين امانت اوصياى خود را و مخلصان از امّتهاى خود را، پس ابا مى كردند از آنكه آن امانت را به ناحق حمل نمايند و مى ترسيدند از آنكه ادعاى آن مرتبه از براى خود بنمايند، و برداشت آن امانت را به ناحق آن انسانى كه شناخته شد-يعنى ابو بكر-پس اصل هر ظالمى از اوست تا روز قيامت، و اين است تفسير قول حق تعالى إِنّا عَرَضْنَا اَلْأَمانَةَ عَلَى اَلسَّماواتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ اَلْجِبالِ فَأَبَيْنَ أَنْ يَحْمِلْنَها وَ أَشْفَقْنَ مِنْها وَ حَمَلَهَا اَلْإِنْسانُ إِنَّهُ كانَ ظَلُوماً
ص: 152
جَهُولاً (1) ترجمه اش اين است كه: «ما عرض كرديم امانت را بر آسمانها و زمين و كوهها پس ابا كردند از آنكه بردارند آن را، و ترسيدند از آن، و برداشت آن را انسان، بدرستى كه بود او بسيار ظلم كننده و بسيار جاهل» (2).
و در حديث معتبر ديگر منقول است كه از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند كه: چگونه گرديده است ميراث يك مرد برابر ميراث دو زن؟
فرمود: زيرا كه حبّه ها كه آدم و حوّا خوردند هيجده تا بود: آدم دوازده حبّه خورد و حوّا شش حبّه، پس به اين سبب ميراث مرد دو برابر ميراث زن است (3).
و در حديث ديگر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: سه حبّه بود: دو حبّه را آدم و يك حبّه را حوّا خورد، و به اين سبب ميراث چنين شد (4). و اول اصح است و ممكن است كه خوشۀ اول سه دانه بوده باشد و به اين نسبت چند خوشه خورده باشند.
و به سند معتبر ديگر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: اگر آدم گناه نمى كرد، هيچ مؤمنى گناه نمى كرد؛ و اگر حق تعالى توبۀ آدم را قبول نمى كرد، توبۀ هيچ گناهكارى را هرگز قبول نمى كرد (5).
و به سند معتبر منقول است كه از ابو الصلت هروى از حضرت امام رضا عليه السّلام پرسيد كه:
يا بن رسول اللّه! مرا خبر ده از آن درختى كه آدم و حوّا از آن خوردند چه درخت بود؟ بدرستى كه مردم اختلاف كرده اند: بعضى روايت كرده اند كه آن گندم بود، و بعضى روايت كرده اند كه انگور بود، و بعضى روايت كرده اند كه درخت حسد بود.
فرمود: همه حق است.
ابو الصلت گفت: چگونه همه حقّ است با اين همه اختلاف؟
ص: 153
فرمود: اى ابو الصلت! درخت بهشت انواع ميوه ها برمى دارد، پس آن درخت گندم بود و در آن انگور هم بود، و آنها مثل درختان دنيا نيستند، بدرستى كه آدم عليه السّلام را چون خدا گرامى داشت و ملائكه او را سجده كردند و او را داخل بهشت گردانيد بر خاطر خود گذرانيد كه آيا خلق كرده است خدا بشرى را كه بهتر از من باشد؟ چون خدا دانست آنچه در خاطر او خطور كرد ندا كرد او را: سر بلند كن اى آدم و نظر نما بسوى ساق عرش من.
چون آدم سر بلند كرد ديد در ساق عرش نوشته است: «لا اله الاّ اللّه محمّد رسول اللّه عليّ بن أبي طالب امير المؤمنين و زوجته فاطمة سيّدة نساء العالمين و الحسن و الحسين سيّدا شباب اهل الجنّة» ، پس آدم عليه السّلام گفت: پروردگارا! كيستند اينها؟ حق تعالى فرمود:
اينها از ذرّيّت تواند، و ايشان بهترند از تو و از جميع آفريده هاى من، و اگر ايشان نمى بودند نه تو را خلق مى كردم و نه بهشت و نه دوزخ را و نه آسمان و زمين را، پس زنهار كه نظر حسد بسوى ايشان مكن كه تو را از جوار خود بيرون مى كنم؛ پس نظر كرد بسوى ايشان به ديدۀ حسد و آرزوى منزلت ايشان كرد، پس مسلط شد شيطان بر او تا خورد از ميوۀ آن درخت كه او را از خوردن آن نهى كرده بودند، و مسلط شد بر حوّا تا نظر كرد بسوى فاطمه عليها السّلام به ديدۀ حسد تا خورد از آن درخت چنانچه آدم خورد، پس خدا ايشان را از بهشت بيرون كرد و از جوار خود به زمين فرستاد (1).
مترجم گويد كه: خلاف است كه شجرۀ منهيّه چه درخت بود: بعضى گندم گفتند؛ و بعضى انگور؛ و بعضى انجير؛ و بعضى كافور، و كافور را شيخ طوسى در تبيان از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است؛ و بعضى گفته اند كه درخت علم قضا و قدر بود؛ و بعضى گفته اند درختى بود كه ملائكه از آن مى خوردند كه هرگز نميرند (2)، و اين حديث و حديث ديگر كه پيش گذشت جمع ميان اكثر اين اقوال مى كند.
و چون ثابت شد عصمت انبيا از گناهان، پس حسد و امثال آن كه در اين احاديث وارد
ص: 154
شده است مأوّل است به غبطه، زيرا كه حسد بردن بر بعضى كه زوال نعمت را از محسود خواهند حرام است، و آرزوى آن نعمت بدون آنكه زوالش را از محسود خواهند غبطه است و بد نيست، و ليكن چون پيشتر اظهار شده بود به آدم و حوّا كه اين مرتبه مخصوص ايشان است آرزوى اين مرتبه نسبت به جلالت ايشان مكروه و ترك اولى بود، و همچنين عزمى كه مستحب بود كه در ولايت و محبت ايشان داشته باشند از ايشان فوت شد، چون ارتكاب مكروه و ترك مستحب در جنب بزرگى مرتبۀ ايشان عظيم بود معاتب شدند.
و به سند معتبر منقول است كه از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند كه: بهشت آدم آيا از باغهاى دنيا بود يا از بهشتهاى آخرت؟ فرمود: باغى بود از باغهاى دنيا كه آفتاب و ماه در آن طلوع مى كرد، و اگر بهشت آخرت بود هرگز از آن بيرون نمى رفت (1).
مترجم گويد كه: خلاف است ميان علما در آنكه بهشت حضرت آدم عليه السّلام در زمين بود يا در آسمان، و اگر در آسمان بود آيا همان بهشت بود كه در آخرت مؤمنان داخل آن مى شوند يا غير آن؟ اكثر مفسّران را اعتقاد آن است كه همان بهشت خلد آخرت بود كه مؤمنان در آخرت به جزاى عمل داخل آن مى شوند؛ و نادرى گفته اند كه: باغى بود از باغهاى آسمان غير آن بهشت خلد؛ و جمعى گفته اند كه: باغى بود از باغهاى زمين چنانچه در اين حديث وارد شده است، و استدلال كرده اند به آنچه در اين حديث وارد شده است؛ كسى كه داخل بهشت خلد شود نمى بايد بيرون آيد، و جواب گفته اند كه: آنچه معلوم است آن است كه كسى كه بعد از موت به جزاى عمل داخل بهشت شود بيرون نمى آيد، و اينكه بر هر وجهى كه داخل شوند بيرون نمى آيند، معلوم نيست، بلكه بر خلافش اخبار بسيار وارد است، مثل داخل شدن حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم در شب معراج و دخول و خروج ملائكه (2). و معارض اين حديث اخبار بسيار وارد شده است كه دلالت بر اين مى كند كه بهشت آن حضرت همان بهشت جاويد بوده است و در آسمان بوده است چنانچه بعضى
ص: 155
گذشت و بعضى بعد از اين خواهد آمد. و در اين قسم امور، توقّف كردن اولى است.
و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود:
مكث آدم و حوّا در بهشت تا بيرون كردن ايشان را از آن هفت ساعت بود از روزهاى دنيا، تا آنكه خدا در همان روز ايشان را به زمين فرستاد (1).
و به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام مروى است كه: شيطان در چهار وقت انين و ناله و فرياد كرد: روزى كه ملعون شد، و روزى كه به زمين فرستادند او را، و روزى كه محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم مبعوث شد بعد از آنكه مدتها گذشته بود كه پيغمبرى مبعوث نشده بود، و وقتى كه امّ الكتاب نازل شد؛ و دو نخير كرد (و آن صدائى است كه از بينى مى كنند در وقت شادى و لعب) وقتى كه آدم از شجره خورد و وقتى كه آدم از بهشت به زمين آمد (2).
و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: چون حق تعالى آدم را در بهشت ساكن گردانيد، گذشت از روى جهالت بسوى آن درخت، زيرا كه او را خلق كرده بودند به خلقتى كه باقى نمى ماند مگر به امر و نهى و پوشش و خانه و نكاح زنان، و نمى دانست نفع و ضرر خود را مگر آنكه به او تعليم كنند، پس شيطان به نزد او آمد و گفت: اگر تو و حوّا بخوريد از اين درخت كه خدا شما را از آن نهى كرده است، خواهيد گرديد دو ملك و هميشه در بهشت خواهيد ماند، و سوگند يادكرد كه من خيرخواه شمايم. پس چون خوردند از آن درخت، فرو ريخت از ايشان آنچه خدا به ايشان پوشانيده بود از جامه هاى بهشت، پس رو به درختان بهشت آوردند و خود را از برگ آنها مى پوشانيدند (3).
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون بيرون كردند آدم عليه السّلام را از بهشت، جبرئيل بر او نازل شد و گفت: اى آدم! خدا خلق كرد تو را به دست قدرت خود، و دميد در تو از روح خود، و به سجدۀ تو آورد ملائكۀ خود را، و به نكاح تو درآورد حوّا كنيز خود را، و تو را در بهشت ساكن گردانيد و مباح گردانيد آن را از براى تو، و خود با تو
ص: 156
سخن گفت و تو را نهى كرد از آنكه بخورى از آن درخت، پس خوردى و نافرمانى خدا كردى. آدم گفت: اى جبرئيل! شيطان قسم به خدا خورد كه او ناصح من است و من گمان نداشتم كه احدى از خلق خدا قسم دروغ به خدا ياد كند (1).
و به سند معتبر از حضرت امام حسن مجتبى صلوات اللّه عليه منقول است كه: گروهى از يهود آمدند به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم و از مسائل بسيار سؤال كردند، و از جملۀ آن مسائل اين بود:
به چه علت خدا پنج نماز در پنج وقت بر امّت تو در ساعتهاى شب و روز مقرر ساخته است؟
فرمود كه: امّا نماز عصر پس آن ساعتى است كه آدم در آن ساعت از آن درخت خورد و خدا او را از بهشت بيرون كرد، پس خدا امر كرد ذرّيّتش را به اين نماز تا روز قيامت، و اختيار كرد آن را براى امّت من، پس آن محبوبترين نمازهاست بسوى من، و وصيت كرده است مرا كه آن را حفظ نمايم در ميان نمازها، و امّا نماز شام پس آن ساعتى است كه خدا توبۀ آدم را قبول كرد، و ميان آن وقت كه خورد از آن درخت و ميان آنكه توبۀ او را قبول كرد سيصد سال بود از روزهاى دنيا، و در روزهاى آخرت روزى مثل هزار سال است؛ پس آدم سه ركعت نماز كرد: يك ركعت براى خطاى خود و يكى را براى خطاى حوّا و يك ركعت براى توبۀ او، پس حق تعالى اين سه ركعت را واجب گردانيد بر امّت من.
پس گفت: به چه علت وضو بر اين چهار عضو واقع مى شود و حال آنكه اينها پاكترين اعضايند در بدن؟
فرمود: چون وسوسه كرد شيطان آدم را، و نزديك درخت آمد و نظر بسوى درخت كرد آبرويش رفت، و چون برخاست و روانه شد و آن اول قدمى بود كه بسوى گناه روانه شد پس به دست خود آن ميوه را گرفت و از آن خورد، زيورها و حلّه ها از بدنش پرواز كرد، پس دست خود را بر سر خود گذاشت و گريست، و چون حق تعالى توبۀ او را قبول
ص: 157
كرد واجب گردانيد بر او و بر ذرّيّت او وضو را بر اين چهار عضو، و امر كرد كه رو را بشويد براى آنكه نظر به آن درخت كرد، و امر كرد دستها را بشويد چون بسوى آن درخت دراز نمود و گرفت، و امر كرد او را به مسح سر چون دست را بر سر گذاشت، و امر كرد او را به مسح پاها براى آنكه بسوى گناه راه رفت.
گفت: خبر ده مرا كه به چه سبب سى روز روزه بر امّت تو واجب شده؟
فرمود: چون آدم از آن درخت خورد، سى روز در شكمش ماند، پس خدا بر فرزندانش سى روز گرسنگى و تشنگى را واجب گردانيد، و آنچه مى خورند در شب تفضّلى است از خدا بر ايشان و بر آدم نيز چنين واجب بود، پس خدا بر امّت من اين را واجب گردانيد چنانچه در قرآن فرموده است كه: «بر شما نوشته شده است روزه، چنانچه نوشته شده بود بر آنها كه پيش از شما بودند» (1). (2)
و به سند معتبر منقول است كه مأمون از حضرت امام رضا عليه السّلام پرسيد: آيا نه قائليد شما كه پيغمبران معصومند؟ فرمود: بلى. گفت: پس چه معنى دارد قول حق تعالى وَ عَصى آدَمُ رَبَّهُ فَغَوى (3)؟
فرمود: حق تعالى گفت به آدم كه: ساكن شو تو و زوج تو در بهشت و بخوريد از بهشت گشاده از هر جا كه خواهيد و نزديك اين درخت مرويد-و اشاره نمود از براى ايشان بسوى درخت گندم-پس اگر بخوريد از ستمكاران خواهيد بود، و نگفت به ايشان كه مخوريد از اين درخت و نه هر درختى كه از جنس اين درخت بوده باشد، و ايشان نزديك آن درخت نرفته بودند بلكه از غير آن درخت كه از جنس آن بود خوردند در وقتى كه شيطان وسوسه كرد ايشان را و گفت: خدا نهى نكرده است شما را از اين درخت بلكه شما را نهى كرده است از درخت ديگر، و اگر از اين درخت بخوريد دو ملك خواهيد بود و هميشه در بهشت خواهيد بود، و سوگند به خدا ياد كرد براى ايشان كه من خير شما را
ص: 158
مى خواهم، و نديده بودند ايشان كسى را كه سوگند به خدا خورد به دروغ پيش از آن، پس ايشان را فريب داد و خوردند براى اعتماد بر قسم ايشان، و اين از آدم پيش از پيغمبرى بود، و اين نيز گناه بزرگى نبود كه به آن مستحقّ دخول آتش شود بلكه از گناههاى كوچك بخشيده شده بود كه بر پيغمبران جايز است پيش از آنكه وحى بر ايشان نازل شود، پس چون خدا او را برگزيد و پيغمبر گردانيد معصوم بود و گناه كوچك و بزرگ از او صادر نمى شد، حق تعالى مى فرمايد: «نافرمانى كرد آدم پروردگارش را پس گمراه شد، پس برگزيد او را پروردگار و هدايت يافت» (1)و فرموده است: «خدا برگزيد آدم و نوح و آل ابراهيم و آل عمران را بر عالميان» (2). (3)
مترجم گويد كه: چون سابقا معلوم شد به دلايل عقليه و نقليه و اجماع جميع علماى شيعه كه پيغمبران پيش از نبوت و بعد از نبوت از جميع گناهان صغيره و كبيره معصومند، پس آيات و اخبارى كه موهم صدور معصيت است از ايشان مؤوّل است به ترك مستحب و فعل مكروه، زيرا كه معصيت نافرمانى است و نافرمانى در ترك مستحب و فعل مكروه نيز بعمل مى آيد، و غوايت گمراهى است يا خيبت و محرومى، و هر كه فعلى را كه از براى او كردن آن بهتر است ترك مى كند، راه نفع خود را گم كرده است و از آن نفع محروم گرديده است؛ و ظلم، گذاشتن چيزى است در غير محلّ خود و به معنى عدول از راه و به معنى گم كردن چيزى و به معنى ستم كردن آمده است، و در فعل مكروه و ترك مستحب صادق است كه فعل را در غير محلّ مناسب خود قرار داده است، و عدول از راه بندگى كامل پروردگار خود كرده است و ثواب خود را كم كرده است و ستم بر خود كرده است كه خود را از ثواب محروم كرده است، و نهى همچنانچه از حرام مى باشد از مكروه نيز مى باشد، و امر چنانچه بر او واجب مى باشد بر مستحب نيز مى باشد.
و امّا توبه پس از براى تدارك آن نفعى است كه از اين كس فوت شده است و بر فعل
ص: 159
مكروه و ترك مندوب نيز مى باشد، بلكه تذللى است نزد حق تعالى كه به آن خدا را به لطف مى آورد هر چند گناهى نباشد، چنانچه در احاديث عامه و خاصه وارد شده است كه:
رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم روزى هفتاد مرتبه استغفار مى كرد بى گناهى (1)، و بر تقديرى كه بعضى از اين كلمات حقيقت در ارتكاب گناه باشد محمول است بر مجاز، و بسيار است كه به قرائن ضعيفه، لفظى را بر معنى مجازى حمل مى كنند، پس چون نكنند در جائى كه ادلۀ قطعيه قائم باشد؟ ! و نكتۀ تعبير به اين عبارات آن است كه چون به سبب وفور كمالات و علوّ درجات ايشان و كثرت نعم حق تعالى بر ايشان مكروهات ايشان بلكه مباحات ايشان بلكه متوجه شدن ايشان بغير جناب مقدس الهى عظيم است، لهذا حق تعالى اين عبارات را بر اعمال ايشان اطلاق فرموده است و خود در مقام تذلل و تضرع امثال اين عبارات را استعمال مى نمايد، بلكه ممكن است كه ايشان هرگاه متوجه بعضى از عبادات از معاشرت و هدايت خلق و امثال آن شوند. و چون به محلّ قرب «لي مع اللّه» رسند، آن مرتبه را در جنب اين مرتبه حقير شمارند و نسبت خطا و گناه و تقصير به خود دهند، كما قيل:
«حسنات الابرار، سيّئات المقرّبين» .
و ايضا چون عظمت و جلال الهى در نظر بنده بيشتر ظاهر مى شود و عجز و ضعف خود و عمل خود بر او بيشتر معلوم مى گردد، هر چند عبادت بيشتر مى كند اعتراف به تقصير زياده مى كند، و مى داند كه اعمال ممكنات قابل درگاه واهب خيرات نيست و در برابر هيچ نعمت از نعمتهاى او نمى تواند بود، و ايضا چون به ديدۀ بصيرت مى بينند و مى دانند كه طاعات و صفات حسنه و ترك معاصى ايشان از توفيق و عصمت پروردگار ايشان است و خود بدون عصمت او در معرض هر گناه هستند، پس اگر گويند كه منم آنكه گناه كردم و منم آنكه خطا كردم ممكن است كه مراد آن باشد كه من آنم كه اينها همه از من مى آيد اگر توفيق و عصمت تو نباشد.
و نظير اين مراتب در تفكر در احوال پادشاهان و امرا و خدمه و رعاياى ايشان ظاهر
ص: 160
مى شود، زيرا كه ملوك از رعايا و ملازمان به قدر قرب و منزلت ايشان و معرفت ايشان به بزرگى پادشاه خدمت از ايشان مى طلبند، و به اين نسبت ايشان را مؤاخذه مى نمايند، و از ساير رعايا جرمهاى بسيار مى گذرانند به نادانى ايشان، و مقربان ايشان را به اندك ترك ادائى آداب معاتبات و مؤاخذات مى نمايند، بلكه اگر يك طرفة العين متوجه غير او شوند در معرض تنبيهات و تأديبات بر مى آورند، و بسا باشد كه بعضى از ملوك يكى از مقربان خود را كه شب و روز با او مى باشد براى مصلحت به خدمتى بفرستد و چون بازگردد و گريه كند و عجز كند، خود را به سبب اين بعد و حرمان اضطرارى مقصّر نمايد؛ و بسيار است كه يكى از مقربان براى اظهار نعمت و لطف آن پادشاه نسبت به خود، با نهايت فرمانبردارى مى گويد كه: سر تا پا تقصيرم و خدمتم لايق شأن تو نيست، و اگر خدمتى كرده ام به لطف و توجه توست و منم عاصى و منم مقصّر و منم گناهكار و شرمسار، يعنى اگر لطف تو نمى بود چنين مى بودم. و در اين مقام سخن بسيار است و ان شاء اللّه بعد ازين در مقامات مناسبه بعضى از آنها مذكور مى شود، و آنچه در اين حديث وارد شده است كه اين گناه صغيره بوده و پيش از پيغمبرى صادر شد، و نهى از انواع شجره معلوم نبود، اينها ظاهرا موافق مذاهب مخالفين است و موافق اصول شيعه نيست، و ممكن است كه بر وجه تقيه مذكور شده باشد يا بر سبيل تنزّل، يا مراد از صغيره فعل مكروه بوده باشد، و اين قسم مكروه بعد از پيغمبرى بر ايشان روا نباشد، و ارتكاب اين قسم از مكروه به تسويل شيطان بوده باشد كه با وجود قيام قرينه بر اينكه مراد نوع آن درخت بوده است، و به احتمال اينكه نهى مخصوص آن درخت بوده باشد، ارتكاب آن مكروه نموده باشند. و بسط قول در اين باب در كتاب «بحار الانوار» نموده ايم، هر كه خواهد به آنجا رجوع نمايد (1).
و در حديث معتبر ديگر منقول است كه: على بن الجهم (2)از حضرت امام رضا عليه السّلام پرسيد كه: آيا قائل هستى كه پيغمبران معصومند؟ فرمود: بلى. پرسيد: پس چه مى گوئى
ص: 161
در قول خدا وَ عَصى آدَمُ رَبَّهُ فَغَوى ؟ و چند آيۀ ديگر پرسيد كه بعد از اين مذكور خواهد شد، فرمود: واى بر تو! از خدا بترس و چيزهاى بد نسبت به پيغمبران خدا مده، بدرستى كه حق تعالى مى فرمايد: «نمى داند تأويل قرآن را مگر خدا و آنها كه راسخند در علم» (1).
امّا قول خدا وَ عَصى آدَمُ ، پس بدرستى كه خدا آدم را خلق كرده بود كه حجت او باشد در زمين و خليفۀ او باشد در شهرهايش، و او را از براى بهشت خلق نكرده بود، و معصيت از آدم در بهشت بود نه در زمين براى اينكه تمام شود تقديرهاى امر خدا، پس چون او را به زمين فرستاد و حجت و خليفۀ خود گردانيد، معصوم گردانيد او را، چنانچه فرموده است إِنَّ اَللّهَ اِصْطَفى آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ إِبْراهِيمَ وَ آلَ عِمْرانَ عَلَى اَلْعالَمِينَ (2). (3)
مؤلف گويد كه: اين حديث نيز به حسب ظاهر موافق مذهب بعضى از علماى عامه است كه پيغمبران را پيش از پيغمبرى و بعثت، معصوم نمى دانند، و ممكن است كه مراد اين باشد كه چون بهشت براى آدم عليه السّلام خانۀ تكليف نبود زيرا كه او را خلق كرده بود كه در دنيا مكلف گرداند، پس در آنجا گناه و عصمت از گناه براى او نبود بلكه تكليفهاى بهشت براى ارشاد و مصلحت او بود كه اگر چنين نكنيد در بهشت خواهيد ماند، يا نهى از كراهت بود و او را براى اين به خود گذاشت و از آن مكروه نگاه داشت زيرا كه مصلحت در اين بود كه به زمين آيد، و جامه هاى بهشت را از او كندن و عريان كردن و به زمين فرستادن از براى اهانت و خوارى نبود بلكه براى اين بود كه بعد از آن به زمين آيد و آغاز توبه و تضرع و ندامت نمايد تا مرتبۀ او به اضعاف بسيار زياده از سابق گردد، و آيۀ سابقه نيز اشعارى به اين دارد كه بعد از نسبت عصيان و غوايت، مرتبۀ اجتبا و هدايت را براى آن حضرت اثبات نمود، و از اينها حكمتها براى واگذاشتن عاصيان نيز ظاهر مى شود و ليكن عقلها را در اين مقام لغزشهاى بسيار هست، و عدم تفكر در اينها اولى و احوط است.
ص: 162
و توبۀ ايشان، و ساير احوالى كه بعد از فرود آمدن بود
تا هنگام وفات ايشان
از حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم منقول است كه: چون آدم عليه السّلام نافرمانى پروردگار خود كرد، منادى او را ندا كرد از نزد عرش كه: اى آدم! بيرون رو از جوار من، بدرستى كه در جوار من نمى باشد كسى كه نافرمانى من كند. پس حضرت آدم گريست و ملائكه گريستند، پس حق تعالى جبرئيل را بسوى او فرستاد پس او را به زمين فروفرستاد سياه شده، پس چون ملائكه او را به اين حال مشاهده كردند فرياد برآوردند و گريستند و صداى گريۀ ايشان بلند شد و گفتند: پروردگارا! خلقى آفريدى و از روح برگزيدۀ خود در او دميدى و ملائكه را به سجدۀ او درآوردى و به يك گناه سفيدى او را به سياهى مبدّل كردى! پس ندا كرد منادى از آسمان كه: امروز براى پروردگار خود روزه بدار، پس روزه داشت، و آن روز سيزدهم ماه بود، ثلث سياهى برطرف شد، پس روز چهاردهم ماه ندا به او رسيد كه: روزه بدار امروز را براى پروردگار خود، پس روزه داشت، دو ثلث آن سياهى برطرف شد، پس روز پانزدهم نيز به او ندا رسيد و روزه داشت پس همۀ سياهى از بدنش زايل شد، و به اين سبب اين روزها را «ايّام البيض» گفتند.
پس از آسمان منادى ندا كرد كه: اى آدم! اين سه روز را براى تو و فرزندان تو مقرر كردم كه هر كه در هر ماه اين سه روز را روزه دارد چنان باشد كه تمام عمر را روزه گرفته
ص: 163
باشد، پس آدم از روى اندوه نشست و سر را در ميان دو زانو گذاشت و گفت: اندوهگين و غمناك خواهم بود تا امر خدا برسد، پس حق تعالى جبرئيل را بسوى او فرستاد و گفت:
اى آدم! چرا تو را اندوهناك و محزون مى بينم؟ گفت: پيوسته چنين غمگين خواهم بود تا امر خدا برسد، جبرئيل گفت: من رسول خدايم بسوى تو، و خدا تو را سلام مى رساند و مى گويد: اى آدم! «حيّاك اللّه و بيّاك» .
گفت: معنى «حيّاك اللّه» را دانستم يعنى خدا تو را زنده بدارد پس «بيّاك» چه معنى دارد؟
جبرئيل گفت: يعنى خدا تو را خندان گرداند.
پس آدم به سجده رفت و چون سر از سجده برداشت سر بسوى آسمان بلند كرد و گفت: خداوندا! حسن و جمال مرا زياده گردان. چون صبح شد ريش بسيار سياهى بر روى او روئيده بود، دست بر آن زد و گفت: پروردگارا! اين چيست؟ فرمود: اين لحيه است، زينت دادم تو را به اين و فرزندان تو را تا روز قيامت (1).
و به سند حسن منقول است از حضرت صادق عليه السّلام كه: چون آدم از بهشت فرود آمد خط سياهى در بدن او بهم رسيد در رويش از سر تا پا، پس حضرت آدم بسيار گريست و محزون گرديد بر آنچه ظاهر شده بود در او، پس جبرئيل به نزد او آمد و گفت: چه باعث شده است گريۀ تو را؟
گفت: اين سياهى كه در بدنم ظاهر گرديده است.
جبرئيل گفت: برخيز و نماز كن كه اين وقت نماز اول است؛ چون نماز كرد سياهى آمد تا سينه اش.
پس در وقت نماز دوم آمد و گفت: اى آدم! برخيز و نماز كن اين وقت نماز دوم است؛ چون نماز كرد سياهى فرود آمد تا نافش.
پس آمد به نزد او در وقت نماز سوم و گفت: برخيز اى آدم و نماز كن كه وقت نماز سوم
ص: 164
است؛ چون نماز كرد سياهى فرود آمد تا زانوهايش.
پس در وقت نماز چهارم آمد و گفت: اى آدم! برخيز و نماز كن كه اين وقت نماز چهارم است؛ چون نماز كرد سياهى فرود آمد تا پاهايش.
پس در وقت نماز پنجم آمد و گفت: اى آدم! برخيز و نماز كن كه اين وقت نماز پنجم است؛ چون نماز كرد همۀ سياهى از بدنش برطرف شد.
پس آدم حمد خدا كرد و ثنا گفت او را، پس جبرئيل گفت: اى آدم! مثل فرزندان تو در اين نماز مانند مثل توست در اين سياهى، هر كه از فرزندان تو در هر روز و شب پنج نماز بكند، بيرون مى آيد از گناهانش چنانچه تو از اين سياهى بيرون آمدى (1).
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه فرمود: شخصى گذشت بر پدرم در اثناى طواف، پس دست بر دوش پدرم زد و گفت: سؤال مى كنم از تو از سه خصلت كه نمى داند آنها را غير تو و مرد ديگر، پس حضرت ساكت شد از جواب او تا از طواف فارغ شد، پس به حجر اسماعيل آمد و دو ركعت نماز كرد و من با او بودم، چون فارغ شد فرمود: كجاست آن كه سؤال مى كرد؟ پس آن مرد آمد و در پيش روى پدرم نشست و سؤالها كرد از جملۀ آنها آن بود كه: ملائكه چون رد كردند بر خدا در خلق آدم، و غضب كرد بر ايشان، چگونه راضى شد از ايشان؟
فرمود: ملائكه هفت سال (2)طواف كردند در دور عرش و دعا مى كردند و استغفار مى كردند و سؤال مى كردند كه خدا از ايشان راضى شود، پس راضى شد از ايشان بعد از هفت سال.
گفت: راست گفتى، مرا خبر ده كه از آدم چگونه راضى شد؟
فرمود: چون آدم به زمين آمد در هند فرود آمد و سؤال كرد از پروردگارش اين خانه را، پس امر كرد او را كه بيايد به نزد اين خانه و هفت شوط طواف كند و برود به منا و
ص: 165
عرفات و جميع مناسك حج را ادا نمايد، پس از هند آمد به مكه و هر جا كه قدم مباركش بر آن واقع شد معموره شد و از ميان قدم تا قدمش صحراها شد كه در آنها چيزى نيست، پس آمد به نزد خانۀ كعبه و هفت شوط طواف كرد و جميع مناسك را بجا آورد چنانچه خدا او را امر كرده بود، پس خدا قبول كرد توبۀ او را و او را آمرزيد، پس طواف آدم هفت شوط شد چون ملائكه در دور عرش هفت سال طواف كردند. پس جبرئيل گفت: گوارا باد تو را اى آدم كه آمرزيده شدى و من سه هزار سال پيش از تو طواف اين خانه كردم، آدم گفت: پروردگارا! بيامرز مرا و ذرّيّت مرا بعد از من، حق تعالى فرمود: بلى هر كه ايمان آورد به من و به رسولان من از ايشان.
آن شخص گفت: راست گفتى، و رفت، پس پدرم گفت: اين جبرئيل بود، آمده بود كه معالم دين شما را به شما تعليم نمايد (1).
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: طواف كرد آدم صد سال به دور خانۀ كعبه كه نظر بسوى حوّا نمى كرد، و گريست بر بهشت آن قدر كه بر دو طرف روى مباركش مثل دو نهر عظيم بهم رسيد از اثر گريۀ او، پس جبرئيل آمد به نزد او و گفت:
«حيّاك اللّه و بيّاك» ، پس چون گفت: حيّاك اللّه، اثر فرح و شادى بر رويش ظاهر شد و دانست كه خدا از او راضى شده است، و چون گفت: بيّاك، خنديد و ايستاد بر در كعبه و جامه هايش از پوست شتر و گاو بود، پس گفت: «اللّهمّ اقلني عثرتي و اغفر لي ذنبي و اعدني الى الدار الّتي اخرجتني منها» ، حق تعالى فرمود كه: بخشيدم لغزش تو را، و آمرزيدم گناه تو را، و بزودى تو را برمى گردانم به آن خانه كه تو را از آن بيرون كردم، يعنى بهشت (2).
و مخالفان روايت كرده اند به چندين سند از عبد اللّه بن عباس كه گفت: سؤال نمودم از حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم از كلماتى كه حضرت آدم عليه السّلام تلقّى نمود از پروردگارش و به
ص: 166
سبب آن توبه اش مقبول شد؟ فرمود: سؤال كرد بحقّ محمد و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السّلام كه البته توبۀ مرا قبول كنى، پس حق تعالى توبه اش را قبول كرد (1). و بر اين مضمون احاديث بسيار از طريق عامه و خاصه منقول است (2)، و بعضى از آنها بعد از اين در كتاب امامت خواهد آمد ان شاء اللّه تعالى.
و به سندهاى ديگر علماى جانبين از ابن عباس روايت كرده اند كه: چون حق تعالى حضرت آدم عليه السّلام را خلق كرد و از روح خود در آن دميد، عطسه كرد، پس حق تعالى او را الهام كرد كه گفت: «الحمد للّه ربّ العالمين» ، پس به او گفت پروردگارش: «يرحمك ربّك» ، پس چون ملائكه او را سجده كردند گفت: پروردگارا! آيا خلقى آفريده اى كه محبوبتر باشد بسوى تو از من؟ پس جواب داده نشد. پس بار ديگر سؤال كرد، جواب داده نشد. پس چون مرتبۀ سوم سؤال كرد، حق تعالى فرمود كه: بلى، و اگر ايشان نبودند تو را خلق نمى كردم. گفت: پروردگارا! پس ايشان را به من بنما. حق تعالى وحى نمود بسوى ملائكۀ حجب كه حجابها را بردارند، چون حجابها برداشته شد پنج شبح در پيش عرش ديد، گفت: پروردگارا! كيستند ايشان؟ فرمود كه: اى آدم! اين محمد پيغمبر من است، و اين على امير المؤمنين است پسر عمّ پيغمبر من و وصىّ او، و اين فاطمه است دختر پيغمبر من، و اين دو شبح حسن و حسين اند پسران على و فرزندان پيغمبر من، و فرمود: اى آدم! ايشان فرزندان تواند. پس شاد شد به اين، و چون مرتكب آن خطيئه شد گفت: پروردگارا! سؤال مى كنم از تو بمحمد و على و فاطمه و حسن و حسين كه البته مرا بيامرزى، پس به اين سبب خدا او را آمرزيد، و اين است تفسير آن آيه فَتَلَقّى آدَمُ مِنْ رَبِّهِ كَلِماتٍ فَتابَ عَلَيْهِ (3)، پس چون به زمين آمد انگشترى ساخت و بر آن نقش كرد «محمّد رسول اللّه و عليّ امير المؤمنين» ، و كنيۀ آدم عليه السّلام ابو محمد بود (4).
ص: 167
و به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه آدم عليه السّلام گفت: پروردگارا! به حقّ محمد و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السّلام سوگند مى دهم تو را كه توبۀ مرا قبول نمايى، حق تعالى به او وحى كرد كه: اى آدم! چه مى دانى محمد را؟ گفت: چون مرا خلق كردى سر بالا كردم پس ديدم كه در عرش نوشته بود «محمّد رسول اللّه عليّ امير المؤمنين» (1).
و به سند صحيح ديگر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است: كلماتى كه آدم عليه السّلام به آنها تكلّم كرد و توبه اش مقبول شد اين كلمات بود: «اللّهمّ لا اله الاّ انت سبحانك و بحمدك انّي عملت سوء و ظلمت نفسي فاغفر لي انّك انت التّوّاب الرّحيم لا اله الاّ انت سبحانك و بحمدك انّي عملت سوء و ظلمت نفسي فاغفر لي انّك انت خير الغافرين» (2).
و در حديث معتبر ديگر منقول است كه: چون از خواب بيدار شوى بگو آن كلمات را كه حضرت آدم تلقّى نمود از پروردگارش، و آن كلمات اين است: «سبّوح قدّوس ربّ الملائكة و الرّوح سبقت رحمتك غضبك لا اله الاّ انت انّي ظلمت نفسي فاغفر لي و ارحمني انّك انت التّوّاب الرّحيم الغفور» (3).
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى عرض كرد بر آدم عليه السّلام ذرّيّت او را در ميثاق، پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم بر او گذشت و تكيه نموده بود بر امير المؤمنين عليه السّلام، و حضرت فاطمه عليها السّلام از عقب ايشان مى آمد، و حضرت امام حسن و امام حسين عليهما السّلام از عقب او مى آمدند، حق تعالى فرمود: اى آدم! زنهار كه نظر حسد بسوى ايشان مكن كه تو را از جوار خود فرو مى فرستم. پس چون خدا او را در بهشت ساكن گردانيد ممثّل شدند براى او محمد و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السّلام، پس نظر كرد به ايشان به حسد، پس عرض شد بر او ولايت ايشان و آن قبول كه سزاوار بود نكرد، پس بهشت برگهاى خود را بر او ريخت. پس چون توبه كرد بسوى خدا از حسد و اقرار كامل به ولايت ايشان نمود و دعا كرد بحقّ محمد و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السّلام،
ص: 168
حق تعالى او را آمرزيد، و اينهاست آن كلمات كه تلقّى نمود از پروردگار خود (1).
و به سند معتبر از امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: آن كلمات آن بود كه گفت:
پروردگارا! سؤال مى كنم بحقّ محمد كه توبۀ مرا قبول كنى، حق تعالى فرمود: محمد را چه مى شناسى؟ گفت: ديدم او را كه نوشته بود در سراپردۀ بزرگ تو در وقتى كه من در بهشت بودم (2).
مؤلف گويد كه: منافاتى ميان اين روايتها نيست زيرا كه ممكن است اينها همه واقع شده باشد و همه در قبول توبۀ آن حضرت دخل داشته باشند.
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه بسيار گريه كنندگان پنج نفرند:
آدم و يعقوب و يوسف و حضرت فاطمه و امام زين العابدين عليهم السّلام. پس آدم آن قدر بر بهشت گريست كه در دو طرف رويش مانند رودخانه ها بهم رسيد (3).
و از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم منقول است كه: حضرت آدم در روز جمعه بر زمين آمد (4).
و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون خدا حضرت آدم را از بهشت به زمين فرستاد صد و بيست درخت با او به زمين فرستاد؛ چهل درخت از آنها بود كه اندرون و بيرونش را هر دو مى توانست خورد، و چهل تا از آنها بود كه اندرونش را مى توانست خورد و بيرونش را مى بايست انداخت، و چهل تا از آنها بود كه بيرونش را مى توان خورد و اندرونش را مى بايست انداخت، و جوالى با خود به زمين آورد كه در آن تخم هر چيز بود (5).
به سند معتبر منقول است كه ابن ابى بصير (6)از حضرت امام رضا عليه السّلام سؤال نمود كه:
ص: 169
چگونه بود اول بوى خوش؟
فرمود: چه مى گويند آنها كه نزد شمايند در اين؟
گفت: مى گويند كه: چون آدم فرود آمد در زمين هند و گريست بر مفارقت بهشت، آب ديده اش جارى شد، پس ريشه ها شد در زمين و از آن بوهاى خوش بهم رسيد.
حضرت فرمود: چنين نيست كه ايشان مى گويند و ليكن حوّا گيسوهاى خود را از برگهاى درختان بهشت خوشبو كرده بود، و چون به زمين فرود آمد بعد از آنكه به معصيت مبتلا شده بود خون حيض ديد، پس مأمور شد كه غسل كند، چون گيسوهاى خود را گشود حق تعالى بادى فرستاد كه آن برگهاى بهشتى را متفرق گردانيد و رسانيد به هر جا كه خدا مى خواست (1).
و به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: كوه صفا را براى اين صفا ناميدند كه مصطفى و برگزيده يعنى آدم بر آن فرود آمد، پس از براى كوه نامى از نام آدم عليه السّلام اشتقاق كردند، چنانچه حق تعالى مى فرمايد كه إِنَّ اَللّهَ اِصْطَفى آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ إِبْراهِيمَ وَ آلَ عِمْرانَ (2)؛ و حضرت حوّا بر كوه مروه فرود آمد، و آن را مروه ناميدند زيرا كه مرئه بر آن فرود آمد، پس از براى كوه نامى از نام زن اشتقاق كردند (3).
و به سند معتبر منقول است: مردى از اهل شام از امير المؤمنين عليه السّلام سؤال نمود كه:
گراميترين وادى ها بر روى زمين كدام است؟ فرمود: واديى است كه او را «سرانديب» (4)مى گويند، و آدم عليه السّلام از آسمان به آن وادى فرود آمد (5).
مترجم گويد كه: احاديث در تعيين محلّ نزول آدم و حوّا عليهما السّلام مختلف است، بسيارى از احاديث معتبره دلالت مى كند بر اينكه آدم بر صفا و حوّا بر مروه نازل شده اند، و
ص: 170
بسيارى از اخبار دلالت بر اين مى كند كه در هند فرود آمدند، و مشهور ميان عامّه آن است كه آدم بر كوهى فرود آمد در «سرانديب» كه آن را «نود» (1)مى گفتند و حوّا در جدّه فرود آمد، پس بعيد نيست كه اخبار هند محمول بر تقيّه باشد، و محتمل است كه اول در هند نازل شده باشند و بعد از دخول مكه بر صفا و مروه قرار گرفته باشند، چنانچه به سند معتبر از بكير منقول است كه حضرت صادق عليه السّلام از او پرسيد كه: آيا مى دانى كه حجر الاسود چه بوده است؟ بكير گفت: نه. فرمود: ملك عظيمى بود از عظماى ملائكه نزد خداوند عالميان، پس چون حق تعالى از ملائكه پيمان گرفت اول كسى كه ايمان آورد و اقرار كرد آن ملك بود، پس خدا او را امين خود گردانيد بر جميع خلقش، پس ميثاق را سپرد نزد او و امر كرد خلق را كه هر سال نزد او تازه كنند اقرار را به حج كردن؛ پس چون آدم نافرمانى كرد و او را از بهشت بيرون كردند فراموش كرد از عهد و ميثاقى كه خدا بر او و فرزندانش از براى محمد و وصىّ او گرفته بود و مبهوت و حيران گرديد، پس چون توبۀ آدم مقبول شد حق تعالى گردانيد آن ملك را به صورت درّ سفيدى و او را از بهشت بسوى آدم انداخت و او در زمين هند بود، پس چون او را ديد انس گرفت بسوى او و او را نمى شناخت زياده از اينكه آن جوهرى است، پس خدا آن سنگ را به سخن درآورد و گفت: اى آدم! آيا مرا مى شناسى؟ گفت: نه. گفت: بلى مى شناسى و ليكن شيطان بر تو مستولى شد و ياد پروردگار تو را از خاطر تو فراموش كرد، و برگرديد به همان صورت كه اول داشت در وقتى كه در بهشت بود با آدم، و گفت به آدم كه: كجا رفت آن عهد و ميثاق؟ پس آدم برجست بسوى او و به يادش آمد آن ميثاق و گريست و خاضع شد از براى او و بوسيد او را و تازه كرد اقرار به عهد و ميثاق را، پس حق تعالى جوهر حجر را باز برگردانيد به درّ سفيد صافى كه نور از او ساطع بود، پس حضرت آدم آن را بر دوش خود گرفت براى اجلال و تعظيم او و هرگاه كه او تنگ مى آمد جبرئيل از او مى گرفت و برمى داشت تا آنكه آن را به مكه آوردند، و پيوسته در مكه به او انس مى گرفت و نزد او اقرار تازه مى كرد در هر شب و
ص: 171
روز، پس چون حق تعالى جبرئيل را به زمين فرستاد كه كعبه را بنا كند نازل شد ميان ركن حجر الاسود و در خانه و در همين موضع ظاهر شد براى آدم در هنگامى كه پيمان و ميثاق از او گرفت، و در همين موضع ميثاق را به آن ملك سپردند، پس به اين سبب حجر را در همين ركن نصب كردند و آدم را دور كردند از جاى خانۀ كعبه بسوى صفا و حوّا را بسوى مروه و حجر را در اين ركن گذاشتند، پس حضرت آدم تكبير و تهليل و تمجيد خدا كرد، پس به اين سبب سنّت جارى شد كه در صفا رو به جانب ركنى كنند كه در آن حجر هست و «اللّه اكبر» بگويند (1).
و در حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه: آدم را از بهشت فرود آوردند بر صفا و حوّا را بر مروه، و حوّا در بهشت مشاطگى كرده بود و گيسوى خود را بافته بود، چون به زمين آمد گفت: من چه اميد دارم از اين زينت و مشاطگى و حال آنكه من غضب كردۀ پروردگارم. پس گيسوهاى خود را گشود، و از گيسوهاى او بوى خوشى كه به آن در بهشت مشاطگى كرده بود پهن شد پس باد آن را برداشت و اثرش را در هند انداخت، پس به اين علت بوهاى خوش در هند بهم رسيد (2).
و در حديث ديگر فرمود كه: چون گيسوى خود را گشود، حق تعالى بادى فرستاد كه بوى خوش كه در گيسوى او بود برداشت و بر مشرق و مغرب زمين وزيد (3).
و به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم پرسيدند: حق تعالى سگ را از چه چيز خلق كرد؟
فرمود: او را خلق كرد از آب دهان شيطان.
گفتند: چگونه بود اين يا رسول اللّه؟
فرمود: چون حق تعالى آدم و حوّا را به زمين فرستاد بر زمين، افتادند مانند دو جوجه اى كه لرزند، پس ابليس ملعون دويد بسوى درندگان كه پيش از آدم در زمين بودند
ص: 172
و گفت: دو مرغ از آسمان به زمين افتادند كه كسى از ايشان بزرگتر مرغى نديده است، بيائيد و بخوريد اينها را؛ پس درندگان با او دويدند و ابليس ايشان را تحريص مى كرد و صدا مى زد و وعده مى داد ايشان را كه مسافت نزديك است؛ پس، از تعجيل گفتار از دهانش آبى به زمين افتاد، پس خدا از آب دهان او دو سگ خلق كرد يكى نر و ديگرى ماده، پس سگ نر در هند نزد آدم ايستاد و سگ ماده در جدّه نزد حوّا ايستاد و نگذاشتند درندگان را كه نزديك ايشان بيايند، و از آن روز درندگان دشمن سگ و سگ دشمن ايشان گرديد (1).
و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: مكث آدم و حوّا عليهما السّلام در بهشت تا بيرون آمدن هفت ساعت بود از ساعتهاى ايّام دنيا تا خوردند از درخت، پس خدا ايشان را در همان روز به زمين فرستاد، پس آدم گفت: پروردگارا! پيش از آنكه مرا خلق كنى اين گناه و هر چه بر من واقع خواهد شد مقدّر كرده بودى يا اينكه اين كارى است كه بر من مقدّر نكرده بودى و شقاوت من بر من غالب شد و اين از من صادر شد؟
حق تعالى فرمود: اى آدم! من تو را آفريدم و تعليم كردم كه تو را و جفت تو را در بهشت ساكن مى گردانم، و به نعمت من و قوّت و جوارحى كه من به تو داده ام قوّت يافتى بر معصيت من، و از ديدۀ من پنهان نبودى و علم من احاطه به فعل تو نموده بود.
گفت: پروردگارا! تو را است حجت بر من.
حق تعالى فرمود كه: تو را آفريدم و صورت تو را درست كردم و ملائكه را امر به سجدۀ تو كردم و نام تو را در آسمانهاى خود بلند كردم و ابتدا كردم به كرامت تو و تو را در بهشت خود ساكن گردانيدم و نكردم اينها را مگر براى خوشنودى من از تو، و براى اينكه تو را امتحان كنم به اين بى آنكه عملى كرده باشى كه مستوجب اينها شده باشى نزد من.
آدم گفت: پروردگارا! خير از توست و شر از من است.
حق تعالى فرمود كه: اى آدم! منم خداوند كريم، خلق كردم خير را پيش از شر، و خلق
ص: 173
كردم رحمت خود را پيش از غضب خود، و مقدّم داشتم گرامى داشتن را پيش از خوار گردانيدن، و مقدّم گردانيدم حجت تمام كردن را پيش از عذاب كردن، اى آدم! آيا نهى نكردم تو را از آن درخت و نگفتم كه شيطان دشمن تو و زوجۀ توست؟ و شما را حذر نفرمودم پيش از آنكه داخل بهشت شويد و نگفتم به شما كه اگر از آن درخت بخوريد از ستمكاران بر نفس خود و عاصى من خواهيد بود؟ اى آدم! مجاور من نمى باشد در بهشت عاصى و ظالم.
گفت: بلى اى پروردگار من، حجت تو بر ما تمام است، ستم كرديم بر نفس خود و نافرمانى كرديم، و اگر نيامرزى ما را و رحم نكنى، از زيانكاران خواهيم بود. پس چون اقرار كردند براى خداى خود به گناه خود و اعتراف كردند كه حجت خدا بر ايشان تمام است، تدارك كرد ايشان را رحمت خداوند رحمان و رحيم و توبۀ ايشان را قبول كرد و فرمود: اى آدم! پائين رو تو و جفت تو بسوى زمين، اگر اصلاح كار خود بكنيد شما را به اصلاح آورم، و اگر از براى من كار كنيد شما را قوّت دهم، و اگر خود را در معرض خشنودى من درآوريد مسارعت نمايم به خشنودى شما، و اگر از من خايف باشيد شما را ايمن گردانم از غضب خود.
پس آدم و حوّا گريستند و گفتند: پروردگارا! پس ما را يارى كن كه خود را به اصلاح آوريم و عمل نمائيم به آنچه تو را از ما خشنود مى گرداند.
حق تعالى فرمود: هرگاه بدى بكنيد توبه كنيد بسوى من تا توبۀ شما را قبول كنم، و منم بسيار توبه قبول كننده و مهربان.
آدم گفت: پروردگارا! پس ما را پائين بر به رحمت خود بسوى محبوبترين بقعه ها بسوى تو. پس خدا وحى نمود بسوى جبرئيل كه: ايشان را پائين بر بسوى شهر با بركت مكه؛ پس جبرئيل ايشان را آورد و آدم را بر صفا گذاشت و حوّا را بر مروه، پس هر دو بر پا ايستادند و سر به آسمان بلند كردند و صدا به گريه در درگاه خدا بلند كردند و گردنهاى خود را به خضوع كج كردند، پس ندا از جانب خدا به ايشان رسيد كه: چرا گريه مى كنيد بعد از آنكه من از شما راضى شدم؟ گفتند: پروردگارا! گناه ما به گريه درآورده است ما را،
ص: 174
و آن ما را از جوار پروردگار خود بيرون كرد، و از ما مخفى شد تسبيح و تقديس ملائكۀ تو، و عورتهاى ما بر ما ظاهر شد، و گناه ما ما را مضطر گردانيد به زراعت دنيا و خوردن و آشاميدن دنيا، و وحشت شديدى ما را بهم رسيده است از جدائى كه در ميان ما انداخته اى.
پس خداوند رحمان و رحيم ايشان را رحم كرد و وحى نمود بسوى جبرئيل كه: منم خداوند رحمان و رحيم و رحم كردم آدم و حوّا را چون شكايت كردند بسوى من، پس ببر بسوى ايشان خيمه اى از خيمه هاى بهشت و تعزيه بگو و صبر فرما ايشان را بر مفارقت بهشت، و جمع كن ميان آدم و حوّا در آن خيمه، كه من رحم كردم ايشان را براى گريۀ ايشان و وحشت و تنهائى ايشان، و نصب كن براى ايشان خيمه را بر آن بلندى كه در ميان كوههاى مكه است، يعنى جاى خانۀ كعبه و پى هاى آن كه پيشتر ملائكه بلند كرده بودند.
پس جبرئيل خيمه را آورد و آن مساوى اركان و پى هاى كعبه بود و در آنجا برپا كرد، و آدم را از صفا و حوّا را از مروه فرود آورد و هر دو را در ميان خيمه جا داد، و عمود خيمه از ياقوت سرخ بود، پس نور و روشنى آن عمود جميع كوههاى مكه و حوالى آنها را روشن كرد، و آن روشنى از هر طرف به قدر حرم ممتد شد، پس به اين سبب حرم محترم شد از براى حرمت خيمه و عمود چون از بهشت بودند، و به اين سبب حق تعالى حسنات را در حرم مضاعف گردانيد، و گناهان را نيز در آنجا مضاعف گردانيد. و طنابهاى خيمه را كه از اطراف آن كشيدند به قدر مسجد الحرام بود، و ميخهايش از شاخه هاى بهشت بود، و به روايت ديگر از طلاى خالص بهشت بود (1)، و طنابهايش از بافتهاى ارغوانى بهشت بود.
پس خدا وحى كرد به جبرئيل كه: فروفرست بر خيمه هفتاد هزار ملك را كه آن را حراست نمايند از متمرّدان جن، و مونس آدم و حوّا باشند، و طواف كنند بر دور خيمه از براى تعظيم خيمه و كعبه. پس نازل شدند ملائكه و نزد خيمه مى بودند و آن را حراست مى نمودند از شياطين متمرّد و عاتيان، و طواف مى كردند در دور اركان خانه و خيمه هر روز و هر شب، چنانچه در آسمان دور بيت المعمور طواف مى كردند، و اركان كعبه در
ص: 175
زمين برابر بيت المعمور است كه در آسمان است. پس حق تعالى وحى كرد بعد از اين بسوى جبرئيل كه: برو بسوى آدم و حوّا و ايشان را دور كن از موضع پى هاى خانۀ من كه مى خواهم گروهى از ملائكه را به زمين فرستم كه بلند كنند خانۀ مرا از براى ملائكه و ساير خلق من از فرزندان آدم.
پس جبرئيل بر آدم و حوّا نازل شد و ايشان را از خيمه بيرون كرد و از جاى خانۀ كعبه دور كرد، و خيمه را از آن مكان برداشت و آدم را بر صفا و حوّا را بر مروه گذاشت و خيمه را به آسمان برد. پس آدم و حوّا گفتند: اى جبرئيل! آيا به غضب خدا ما را از آن مكان دور كردى و جدائى ميان ما انداختى؟ يا از روى خشنودى خدا كه چنين براى ما مصلحت دانسته و مقدّر ساخته است؟
جبرئيل گفت: به خشم و غضب نبود و ليكن از جناب حق كسى سؤال نمى توان كرد از آنچه كند، اى آدم! بدرستى كه هفتاد هزار ملك كه خدا به زمين فرستاد كه مونس تو باشند و طواف كنند دور پى هاى خانه و خيمه از خدا سؤال كردند كه به جاى خيمه خانه اى براى ايشان بنا كند محاذى بيت المعمور كه در دور آن طواف كنند چنانچه در آسمان در دور بيت المعمور طواف مى كردند، پس خدا وحى نمود به من كه تو و حوّا را از آنجا دور كنم و خيمه را به آسمان برم.
آدم گفت: راضى شدم به تقدير خداى و امرش كه در ما جارى است، پس آدم بر صفا و حوّا بر مروه مى بودند، پس آدم را از مفارقت حوّا وحشت عظيم و اندوه بسيار حاصل شد، و از صفا فرود آمد و متوجه مروه شد از شوق به حوّا كه بر او سلام كند، و در ميان صفا و مروه واديى بود كه آدم در وقتى كه در بالاى صفا بود حوّا را مى ديد، چون به وادى رسيد مروه و حوّا از نظر او غايب شد، پس در وادى دويد كه مبادا راه را گم كرده باشد. پس چون از وادى بالا آمد و مروه را ديد، دويدن را ترك كرد و به مروه بالا رفت و بر حوّا سلام كرد، پس هر دو رو به جانب كعبه كردند و نظر كردند كه آيا پى هاى خانه بلند شده است، و از خدا سؤال كردند كه ايشان را به مكان خود برگرداند، تا از مروه پائين آمد و نظر كرد و متوجه صفا شد و بر صفا ايستاد و رو به جانب كعبه كرد و دعا كرد، پس باز مشتاق شد به حوّا و از
ص: 176
صفا فرود آمد و متوجه مروه شد به همان طريق سابق، تا آنكه سه مرتبه رفت و سه مرتبه برگشت. و چون به صفا برگشت دعا كرد كه خدا ميان او و زوجه اش حوّا جمع كند، و حوّا نيز چنين دعا كرد، پس خدا در آن ساعت دعاى هر دو را مستجاب كرد، و آن وقت زوال شمس بود. پس جبرئيل به نزد آدم آمد و او بر صفا ايستاده بود رو به جانب كعبه و دعا مى كرد، پس جبرئيل گفت: فرود آى اى آدم از صفا و ملحق شو به حوّا، پس آدم از صفا فرود آمد و رفت بسوى مروه مثل آن مرتبه هاى ديگر، و به كوه مروه بالا رفت و خبر داد حوّا را به آنچه جبرئيل خبر داده بود، پس هر دو شادى كردند شادى بسيار و حمد و شكر خدا بجا آوردند، پس به اين سبب مقرر شد كه هفت شوط ميان صفا و مروه به نحوى كه آدم عليه السّلام كرد طواف كنند.
پس جبرئيل آمد و ايشان را خبر كرد كه حق تعالى ملائكه را فرستاده است به زمين كه پى هاى خانۀ محترم خدا را به سنگى از صفا و سنگى از مروه و سنگى از طور سينا و سنگى از جبل السلام كه نجف اشرف است بلند كنند، پس وحى نمود خدا به جبرئيل كه: بنا كن اين خانه را و تمام كن، پس كند جبرئيل آن چهار سنگ را به امر خدا از جاهاى آنها به بالهاى خود و گذاشت در هر جا كه خدا امر كرده بود در ركنهاى خانه بر آن پى ها كه خداوند جبار مقدّر فرمود و نشانهايش را نصب كرد، پس وحى كرد به جبرئيل كه: اين خانه را تمام كن به سنگى كه به امانت در كوه ابو قبيس سپرده شده است، يعنى حجر الاسود، و دو درگاه براى آن قرار ده: يكى از جانب مشرق و ديگرى از جانب مغرب. پس چون فارغ شدند ملائكه بر دور آن طواف كردند، پس چون آدم و حوّا نظر كردند بسوى ملائكه كه بر دور خانه طواف مى كنند رفتند و هفت شوط دور خانه طواف كردند و بيرون آمدند كه طلب كنند چيزى كه بخورند، و اين در همان روز بود كه به زمين آمده بودند (1).
و به سند موثق از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: آدم در صفا چهل صباح در سجده ماند كه مى گريست بر بهشت و بر بيرون آمدن از جوار خدا، پس جبرئيل بر او نازل
ص: 177
شد و گفت: اى آدم چرا گريه مى كنى؟
گفت: چون گريه نكنم و حال آنكه خدا مرا از جوار خود بيرون كرد و به دنيا فرستاد.
گفت: اى آدم! توبه كن بسوى خدا.
گفت: چگونه توبه كنم؟
پس حق تعالى بر او قبّه اى از نور فرستاد در موضع كعبه، كه نورش ساطع گرديد در كوههاى مكه به قدر حرم، پس خدا امر كرد جبرئيل را كه نشانها بر دور حرم بگذارد؛ پس روز هشتم ذيحجه جبرئيل آمد به نزد آدم عليه السّلام و گفت: برخيز، و او را از حرم بيرون برد و امر كرد او را كه غسل بكند و احرام ببندد، و كيفيت احرام و تلبيه را تعليم او نمود، و بيرون آمدنش از بهشت در روز اول ذى القعده بود، پس او را در روز هشتم ذيحجه بعد از احرام به منى برد و شب در منى ماندند، و چون صبح شد بيرون برد او را بسوى عرفات، چون ظهر روز عرفه شد امر كرد او را به قطع كردن تلبيه و غسل كردن، و چون از نماز عصر فارغ شد جبرئيل امر كرد او را كه بايستد در عرفات و تعليم او نمود آن كلمات را كه تلقّى نمود از پروردگارش، و آن كلمات اين دعاست: «سبحانك اللّهمّ و بحمدك لا اله الاّ انت عملت سوء و ظلمت نفسي و اعترفت بذنبي فاغفر لي انّك انت الغفور الرّحيم، سبحانك اللّهمّ و بحمدك لا اله الاّ انت عملت سوء و ظلمت نفسي و اعترفت بذنبي فاغفر لي انّك انت خير الغافرين، سبحانك اللّهمّ و بحمدك لا اله الاّ انت عملت سوء و ظلمت نفسي و اعترفت بذنبي فاغفر لي انّك انت التّوّاب الرّحيم» .
پس چنين ايستاده ماند و دستها بسوى آسمان بلند كرده بود و تضرع به درگاه خدا مى نمود و مى گريست؛ چون آفتاب فرورفت آدم را برگردانيد به مشعر و شب در آنجا ماند، چون صبح شد ايستاد بر كوه مشعر الحرام و خدا را خواند به كلمه اى چند و خدا توبه اش را قبول كرد، پس جبرئيل او را آورد به منى و امر كرد او را كه سر بتراشد، پس برگردانيد او را بسوى مكه؛ و چون به نزد جمرۀ اولى رسيد شيطان بر سر راه او آمد و گفت:
اى آدم! ارادۀ كجا دارى؟ پس جبرئيل امر كرد آدم را كه هفت سنگ بر او بيندازد و با هر سنگى اللّه اكبر بگويد، چون چنين كرد شيطان رفت؛ و نزد جمرۀ ثانيه باز بر سر راه آدم
ص: 178
آمد، پس جبرئيل گفت كه: باز او را به هفت سنگ بزن، و او را به هفت سنگ زد و با هر سنگ اللّه اكبر گفت؛ پس شيطان رفت و نزد جمرۀ ثالثه پيدا شد، و به امر جبرئيل هفت سنگ بسوى او انداخت و با هر سنگ اللّه اكبر گفت، پس شيطان رفت و جبرئيل گفت: بعد از اين هرگز او را نخواهى ديد.
پس جبرئيل آدم را آورد بسوى كعبه و امر كرد او را كه هفت شوط طواف كند، پس به او گفت: خدا توبۀ تو را قبول كرد و زنت بر تو حلال شد.
پس آدم چون حجّش را تمام كرد ملائكه او را در «ابطح» ملاقات كردند و گفتند: اى آدم! حجّ تو مقبول باد، بدرستى كه ما پيش از تو به دو هزار سال حجّ اين خانه كرده ايم (1).
و در حديث صحيح از آن حضرت منقول است كه ملائكه اين سخن را به او گفتند در وقتى كه از عرفات روانه شد (2).
و در حديث حسن ديگر فرمود كه: چون آدم طواف خانۀ كعبه كرد و به «مستجار» رسيد جبرئيل به او گفت: در اينجا اقرار به گناه خود بكن، پس آدم گفت: پروردگارا! هر عمل كننده را مزدى هست، مزد عمل من چيست؟ حق تعالى وحى نمود به او كه: اى آدم! هر كه از فرزندان تو به اين مكان بيايد و اقرار به گناهان خود بكند او را مى آمرزم (3).
و به سند صحيح از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: چون حضرت آدم كعبه را بنا كرد و طواف كرد بر دور كعبه و گفت: هر عمل كننده را مزدى هست و من عمل كرده ام، پس وحى رسيد به او كه: اى آدم! سؤال كن، گفت: خداوندا! گناه مرا بيامرز، وحى رسيد به او كه: آمرزيده شدى اى آدم، گفت: ذرّيّت مرا نيز بعد از من بيامرز، وحى رسيد به او كه: اى آدم! هر كه از ايشان اقرار به گناه خود كند چنانچه تو كردى، مى آمرزم او را (4).
ص: 179
و در روايتى مذكور است كه: چون فرزندان و فرزندزادگان آدم عليه السّلام بسيار شدند روزى نزد آن حضرت نشسته بودند و سخن مى گفتند و آن حضرت ساكت بود، گفتند: اى پدر! چرا سخن نمى گوئى؟ گفت: اى فرزندان من! چون حق تعالى مرا از جوار خود بيرون كرد، عهد كرد بسوى من و فرمود: سخن كم بگو تا برگردى به جوار من (1).
و به سند معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام منقول است كه: چون آدم و حوّا عليهما السّلام مرتكب ترك اولى شدند ايشان را از بهشت بيرون كرد و آدم را به صفا و حوّا را به مروه فرستاد، و به اين سبب صفا را صفا گفتند كه آدم مصطفى و برگزيده بر آن فرود آمد، و مروه را مروه گفتند چون مرئه بر آن فرود آمد، پس آدم گفت: جدائى ميان من و حوّا نينداخته اند مگر براى اينكه او بر من حلال نيست، و اگر بر من حلال مى بود با من بر صفا نازل مى شد، پس آدم دورى مى كرد از حوّا و روزها نزد او مى آمد بر مروه و با او سخن مى گفت، و چون شب مى شد و مى ترسيد كه شهوت بر او غالب شود برمى گشت به صفا و شب در آنجا مى ماند، و آدم مونسى بغير از حوّا نداشت، و به اين سبب زنان را نساء گفتند.
و چون حوّا انيس آدم بود در وقتى كه خدا با او سخن نمى گفت و رسولى به نزد او نمى فرستاد پس خدا منت گذاشت و انعام كرد بر او به توبه، و تعليم او نمود كلمه اى چند را، پس چون تكلّم نمود به آنها توبه اش را قبول كرد و جبرئيل را بسوى او فرستاد و گفت:
السلام عليك اى آدم توبه كننده از خطيئۀ خود، و صبركننده بر بليّۀ خود، بدرستى كه حق تعالى مرا بسوى تو فرستاده است كه تعليم تو كنم مناسكى را كه به آنها پاك شوى، پس دستش را گرفت و برد بسوى جاى خانۀ كعبه، و [خدا] (2)ابرى بر او فرستاد كه سايه افكند بر جاى كعبه، و آن ابر محاذى بيت المعمور بود، پس جبرئيل گفت: اى آدم! خط بكش بر دور سايۀ آن ابر كه بزودى بيرون خواهد آمد از براى تو خانه اى از بلور كه قبلۀ تو و قبلۀ فرزندان تو باشد بعد از تو. چون آدم خط كشيد خدا از براى او از زير ابر خانه اى
ص: 180
بيرون آورد از بلور، و حجر الاسود را فرستاد و آن را از شير سفيدتر و از آفتاب نورانى تر بود، و از براى اين سياه شد كه مشركان بر آن دست ماليدند، پس از نجاست مشركان حجر سياه شد.
و امر كرد جبرئيل آدم را كه حج كند و طلب آمرزش كند از گناه خود نزد جميع مشاعر، و خبر داد او را كه خدا آمرزيد تو را، و او را امر كرد كه سنگريزه هاى جمره ها را از مشعر الحرام بردارد. پس چون به موضع جمره ها رسيد، شيطان بر سر راه او آمد و گفت:
اى آدم! ارادۀ كجا دارى؟ پس جبرئيل گفت: با او سخن مگو و او را به هفت سنگ بزن و با هر سنگى اللّه اكبر بگو، پس آدم چنين كرد تا از رمى جمرات فارغ شد، و پيشتر او را امر كرده بود كه قربانى به درگاه خدا بياورد، يعنى هدى بكشد، و امر كرد او را كه سر بتراشد براى تواضع و شكستگى نزد خدا، پس امر كرد او را كه هفت شوط دور خانۀ كعبه طواف كند و هفت شوط سعى كند ميان صفا و مروه كه ابتدا كند به صفا و ختم كند به مروه، پس بعد از آن هفت شوط ديگر دور خانۀ كعبه طواف كند، و اين طواف نساء است كه هيچ محرمى را حلال نيست كه جماع كند با زنان تا اين طواف را نكند.
پس چون آدم عليه السّلام همۀ اعمال را بجا آورد جبرئيل به او گفت كه: حق تعالى گناه تو را آمرزيد و توبۀ تو را قبول كرد و زوجۀ تو را از براى تو حلال كرد، پس برگشت آدم آمرزيده و توبه اش قبول شده و زنش بر او حلال شده (1).
و به سند معتبر منقول است كه حضرت صادق عليه السّلام طواف كرد و دو ركعت نماز در ميان در خانه و حجر الاسود بجا آورد و فرمود: توبۀ آدم عليه السّلام در اينجا قبول شد (2).
و به روايت معتبر ديگر منقول است كه از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام پرسيدند كه:
چون حضرت آدم عليه السّلام حج كرد از چه چيز سر او را تراشيدند؟ فرمود: جبرئيل ياقوتى از بهشت آورد، چون بر سر او ماليد، موها از سرش ريخت (3).
ص: 181
و به سند موثق از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون حضرت آدم عليه السّلام به زمين هند فرود آمد پس حجر الاسود بسوى او افتاد بر زمين و آن ياقوت سرخى بود در پيش عرش، چون آدم عليه السّلام آن را بر زمين ديد شناخت و بر روى آن افتاد و بوسيد، پس آن را برداشت و آورد بسوى مكه، و هر وقت از سنگينى آن مانده مى شد جبرئيل از او مى گرفت و برمى داشت، و هرگاه جبرئيل به نزد او نمى آمد غمگين و محزون مى شد، پس شكايت كرد بسوى جبرئيل و جبرئيل گفت: هرگاه اندوهى در خود بيابى بگو «لا حول و لا قوّة الاّ باللّه» (1).
و عامه و خاصه از وهب روايت كرده اند كه: آدم عليه السّلام فرود آمد بر كوهى كه در شرقى زمين هند بود كه آن را «باسم» مى گفتند، پس خدا امر فرمود او را كه برود به مكه، پس زمين براى او پيچيده شد و قدمش بر هيچ جاى زمين واقع نشد مگر معمور شد، و دويست سال بر مفارقت بهشت گريست، پس خدا او را تسلّى فرمود به خيمه اى از خيمه هاى بهشت از براى او فرستاد كه در جاى كعبه نصب كردند، و آن خيمه از ياقوت سرخ بود و دو در داشت از طلا: يكى مشرقى و يكى مغربى، و دو قنديل در آن آويخته بود از طلاى بهشت كه افروخته بود از نور، و ركن نازل شد-يعنى حجر الاسود-و آن ياقوت سفيدى بود از ياقوت بهشت و كرسى حضرت آدم بود كه بر آن مى نشست، و آن خيمه پيوسته در جاى كعبه بود تا آدم از دنيا رفت، پس خدا آن خيمه را به آسمان بالا برد و فرزندان آدم به جاى آن خانه اى از گل و سنگ ساختند هميشه معمور بود و در طوفان نوح غرق نشد و بود تا ابراهيم عليه السّلام مبعوث شد (2).
مترجم گويد: اين روايت از طريق عامه است و روايات گذشته محل اعتماد است.
به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت آدم عليه السّلام را در آسمان دوست مخصوصى بود از ملائكه، پس چون آدم از آسمان به زمين آمد آن ملك وحشت
ص: 182
بهم رسانيد و بسوى خدا شكايت كرد و رخصت طلبيد كه به زمين آيد و آن حضرت را ملاقات نمايد؛ چون به زمين آمد ديد كه در بيابانى نشسته است، چون آدم نظرش بر او افتاد دست بر سر گذاشت نعره اى زد كه مى گويند كه همۀ خلق شنيدند، پس آن ملك گفت: اى آدم! معصيت پروردگار خود كردى و بر خود بار كردى آنچه طاقت آن ندارى، آيا مى دانى كه خدا به ما چه گفت در حقّ تو و ما رد كرديم بر او؟ گفت: نه. ملك گفت: خدا به ما فرمود كه: «من خليفه در زمين قرار مى دهم» ، ما گفتيم: «آيا قرار مى دهى در زمين كسى را كه افساد كند و خونها بريزد؟» پس خدا تو را خلق كرده بود كه در زمين باشى، مى توانست بود كه در آسمان باشى.
پس حضرت صادق عليه السّلام سه مرتبه فرمود: و اللّه تسلّى نمود به اين سخن آدم را (1).
و از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم منقول است كه: شيطان اول كسى بود كه سرود خواند، و اول كسى بود كه «حدي» (2)خواند، و اول كسى بود كه نوحه كرد؛ چون آدم از آن درخت خورد، سرود و غنا خواند، و چون او را به زمين فرستادند حدي خواند، و چون بر زمين قرار گرفت نوحه كرد كه نعمتهاى بهشت را به ياد او آورد (3).
و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: احدى گريه نكرد مانند گريستن سه كس: آدم و يوسف و داود. پرسيدند كه: گريۀ ايشان به چه حد رسيد؟ فرمود:
امّا آدم؛ پس گريست در وقتى كه او را از بهشت بيرون كردند و سرش در درى از درهاى آسمان بود از بسيارى بلندى قامتش، پس آن قدر گريست كه اهل آسمان متأذّى شدند از صداى گريۀ او و شكايت كردند بسوى خدا، پس خدا قامت او را كوتاه كرد. و امّا داود؛ پس آن قدر گريست كه گياه از آب ديده اش روئيد و آهى چند مى كشيد كه آن گياهها را كه از آب ديده اش روئيده بود مى سوخت. و امّا يوسف؛ پس بر پدرش يعقوب در زندان آن قدر گريست كه اهل زندان از او متأذّى شدند، پس با ايشان صلح كرد كه يك روز گريه كند و
ص: 183
يك روز ساكت باشد (1).
و از حضرت على بن الحسين عليه السّلام منقول است كه: هرگاه آدم ارادۀ مقاربت حوّا مى نمود، حوّا را از حرم بيرون مى برد پس غسل مى كردند و به حرم برمى گشتند (2).
به سند صحيح منقول است كه: صفوان از حضرت امام رضا عليه السّلام پرسيد از علّت حرم و نشانهاى آن، فرمود: چون آدم از بهشت فرود آمد بر كوه ابو قبيس نازل شد و مردم مى گويند كه در هند فرود آمد، پس به خدا شكايت كرد وحشت را و اينكه نمى شنود آنچه در بهشت مى شنيد، پس حق تعالى بر او فرستاد ياقوتى سرخ كه به جاى خانۀ كعبه گذاشتند، پس طواف مى كرد آدم بر دور آن و روشنى آن مى رسيد تا آنجا كه نشانها گذاشتند، پس علامتها را بر منتهاى آن روشنى گذاشتند و حق تعالى همه را حرم گردانيد (3).
و به سند معتبر منقول است كه از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند كه: اصل بوى خوش از چه چيز بود؟ فرمود: چه مى گويند مردم؟ راوى گفت: مى گويند كه آدم از بهشت فرود آمد و بر سرش اكليلى بود. حضرت فرمود: و اللّه از آن مشغولتر بود كه بر سرش اكليل بوده باشد، پس فرمود: حوّا مشاطگى كرد به بوى خوشى از بوهاى خوش بهشت پيش از آنكه از آن درخت بخورد، و چون به زمين آمد گيسوهاى بافتۀ خود را گشود، پس خدا بادى فرستاد كه آن بوى خوش را به مشرق و مغرب برد، پس اصل هر بوى خوشى از آن بود (4).
و در حديث معتبر ديگر فرمود: چون آدم عليه السّلام از آن درخت تناول نمود، پريد از او جامه ها كه پوشيده بود از حلّه هاى بهشت، پس برگى از بهشت گرفت و عورت خود را به آن پوشانيد، پس چون به زمين آمد بوى خوش آن برگ در هند به گياهها چسبيد، پس به اين سبب بوى خوش در هند بهم رسيد، زيرا كه باد جنوب بر آن برگ وزيد و بوى آن را به
ص: 184
مغرب رسانيد، زيرا كه آن بو را از برگ در ميان هوا برداشت. و چون باد در هند ايستاد، به درختان و گياههاى ايشان چسبيد، پس اول حيوانى كه از آن گياه خورد آهوى مشك بود، پس مشك در ناف آهو بهم رسيد، زيرا كه بوى آن گياه در بدنش و در خونش جارى شد تا آنكه در نافش جمع شد (1).
و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: در بيست و پنجم ماه ذى القعده رحمت خدا پهن شد و زمين كشيده و بزرگ شد و كعبه در آن روز نصب شد و آدم در آن روز به زمين آمد (2).
به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: موضع كعبه بلندى بود از زمين و سفيد بود و روشنى مى داد مانند آفتاب و ماه، تا آنكه قابيل هابيل را كشت پس سياه شد، و چون آدم به زمين آمد حق تعالى جميع زمين را از براى او بلند كرد تا همه را ديد، پس وحى فرمود كه: اينها همه از براى توست، گفت: پروردگارا! اين زمين سفيد نورانى چيست؟ فرمود: اين زمين من است و بر تو لازم كرده ام كه هر روز هفتصد طواف بر دور آن بكنى (3).
و در حديث معتبر ديگر فرمود: صرد دليل آدم عليه السّلام بود از بلاد سرانديب تا بلاد جدّه يك ماه (4).
و به سند معتبر منقول است از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام كه از حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم پرسيدند كه: چه علت دارد اينكه بعضى از درختان ميوه دارد و بعضى ميوه ندارد؟ فرمود: هرگاه آدم عليه السّلام يك تسبيح مى گفت يك درخت ميوه دار در زمين بهم مى رسيد، و هرگاه حوّا يك تسبيح مى گفت يك درخت بى ميوه بهم مى رسيد (5).
ص: 185
و پرسيدند كه: خدا جو را از چه چيز خلق كرد؟ فرمود: حق تعالى امر فرمود آدم عليه السّلام را كه زراعت كن آنچه اختيار مى كنى از براى خود، جبرئيل قبضه اى از گندم آورد، آدم يك قبضه از آن را گرفت و حوّا يك قبضه گرفت، پس آدم به حوّا گفت كه: تو زراعت مكن، حوّا قبول نكرد، پس آنچه آدم كاشت گندم شد و آنچه حوّا كاشت جو شد (1).
و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حضرت آدم هزار مرتبه به زيارت كعبه آمد پياده؛ هفتصد مرتبه براى حج و سيصد مرتبه براى عمره (2).
و به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون آدم عليه السّلام از بهشت به زمين آمد و طعام خورد، در شكم خود ثقل و سنگينى يافت، پس به جبرئيل شكايت كرد، جبرئيل گفت: اى آدم! به كنارى برو، چون رفت فضله از او جدا شد (3).
و در طرق عامه از حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم نقل كرده اند كه فرمود: پدر شما آدم عليه السّلام بلند بود مانند درخت خرما، بلندى آن شصت ذراع بود (4).
و به سند معتبر منقول است كه از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند كه: طول قامت حضرت آدم عليه السّلام چه مقدار بود وقتى كه به زمين فرود آمد؟ و طول قامت حوّا چه مقدار بود؟ فرمود: يافته ايم در كتاب امير المؤمنين عليه السّلام كه: چون حق تعالى آدم و زوجۀ او حوّا را به زمين فرستاد، پاهاى آدم بر كوه صفا بود و سرش بر افق آسمان بود، شكايت كرد به خدا از آنچه به او مى رسيد از گرمى آفتاب، پس خدا وحى كرد بسوى جبرئيل كه: آدم شكايت كرد بسوى من از گرمى آفتاب، پس او را فشارى بده طولش را هفتاد ذراع گردان به ذراع او، و فشارى بده حوّا را و طولش را سى و پنج ذراع گردان به ذراع او (5).
مترجم گويد: تأذّى آن حضرت از گرمى آفتاب يا از آن است كه آفتاب را حرارتى
ص: 186
بالذّات از غير جهت انعكاس بوده باشد، يا از اين جهت بوده است كه از بسيارى طول قامتش در زير سقفى و درختى و مغاره اى پنهان نمى توانست شد، و ممكن است كه مراد از هفتاد ذراع گرديدن آن باشد كه قامت اول هفتاد ذراع شد به ذراع قامت آخر، تا منافات با استواى خلقت نداشته باشد؛ يا اينكه مراد به ذراع، ذراعهاى متعارف آن زمان باشد، يا مراد گزى باشد كه آدم از براى مردم مقرر فرموده بود كه چيزها را به آن بپيمايند. و همچنين در باب حوّا همۀ وجوه جارى است، و وجوه بسيار ديگر در حلّ اين حديث هست كه در «بحار الانوار» ذكر كرده ام (1).
و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود كه:
حق تعالى چون آدم عليه السّلام را به زمين فرستاد امر فرمود او را كه به دست خود زراعت كند و از تعب و سعى خود بخورد بعد از بهشت و نعمتهاى آن، پس دويست سال ناله و فغان و گريه كرد بر مفارقت بهشت، پس به سجده رفت و سه روز و سه شب سر از سجده برنداشت، پس گفت: اى پروردگار من! آيا مرا خلق نكردى؟ خدا فرمود: كردم، گفت: آيا از روح خود در من ندميدى؟ فرمود: دميدم، گفت: آيا مرا در بهشت خود ساكن نكردى؟ فرمود: كردم، گفت: آيا رحمت تو براى من سبقت نگرفت بر غضب تو؟ فرمود: بلى؛ پس حق تعالى فرمود: آيا صبر يا شكر كردى؟ آدم گفت: «لا اله الاّ انت سبحانك انّي ظلمت نفسي فاغفر لي انّك انت الغفور الرّحيم» ، پس خدا او را رحم كرد و توبۀ او را قبول كرد، بدرستى كه او توّاب و رحيم است (2).
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون حق تعالى خواست كه توبۀ آدم را قبول كند جبرئيل را بسوى او فرستاد، پس نازل شد و گفت: السلام عليك اى آدم صبركننده بر بلاى خود و توبه كننده از خطاى خود! خدا مرا بسوى تو فرستاده است كه بياموزم به تو آن مناسك را كه خدا مى خواهد توبۀ تو را به سبب آنها قبول كند؛ و جبرئيل
ص: 187
دستش را گرفت و آورد او را به نزد مكان كعبه، پس ابرى از آسمان نازل شد و برابر مكان كعبه آمد و سايه افكند به قدر بناى كعبه، پس جبرئيل گفت: به پاى خود خط بكش دور اين سايه را، پس حدّ حرم را به او نمود و او خط كشيد بر دور حرم، پس برد او را به منى و به او نمود موضع مسجد منى را پس خط كشيد آدم بر دور آن مسجد.
پس برد او را به عرفات و او را در آنجا بازداشت و گفت: چون آفتاب غروب كند هفت مرتبه اعتراف به گناه خود بكن، پس آدم چنين كرد، به اين سبب آن موضع را «معترف» يا «معرف» (1)گفتند كه آدم در آنجا اعتراف به گناه خود كرد، پس اين سنّت در فرزندان او مقرر شد كه در آنجا اعتراف به گناهان خود بكنند چنانچه پدر ايشان اعتراف كرد و از خدا توبه سؤال كنند چنانچه پدر ايشان آدم سؤال كرد.
پس امر كرد او را جبرئيل كه: بازگرد از عرفات، پس گذشت بر كوههاى هفتگانه و امر كرد او را كه بر هر كوه چهار مرتبه اللّه اكبر بگويد، پس در ثلث اول شب به مشعر الحرام رسيد و جمع كرد در آنجا ميان نماز شام و نماز خفتن، و به اين سبب مشعر الحرام را «جمع» ناميدند زيرا كه آدم هر دو نماز را جمع كرد در وقت خفتن. پس امر كرد او را كه بخوابد در بطحاى مشعر، پس خوابيد تا صبح طالع شد. پس امر كرد او را كه بر كوه مشعر بالا رود و امر كرد كه نزد طلوع آفتاب هفت مرتبه اعتراف به گناه خود بكند و هفت مرتبه از خدا توبه و آمرزش گناه بطلبد، پس آدم چنين كرد، و براى اين دو اعتراف مقرر شد يكى در عرفات و يكى در مشعر تا سنّتى باشد در فرزندانش كه اگر كسى عرفات را درنيابد و مشعر را دريابد وفا به حجّ خود كرده باشد.
پس از مشعر روانه شد و چاشت به منى رسيد، پس او را امر كرد دو ركعت نماز بكند در مسجد منى، و امر كرد او را قربانى به درگاه خدا بياورد كه از او قبول كند و بداند كه خدا توبه اش را قبول نموده است و سنّتى شود در فرزندانش كه ايشان قربانى كنند، پس آدم قربانى آورد و خدا قربانى او را قبول كرد و خدا آتشى از آسمان فرستاد كه قربانى او را
ص: 188
قبض كرد.
پس جبرئيل گفت: خدا احسان كرد بسوى تو كه مناسك را تعليم تو كرد و توبۀ تو را به آنها قبول فرمود و قربان تو را قبول نمود، پس سر خود را بتراش براى تواضع و شكستگى نزد خدا چون قربان تو را قبول نمود، پس آدم سر خود را تراشيد براى فروتنى از براى خدا.
پس جبرئيل دست آدم را گرفت و برد بسوى خانۀ كعبه پس ابليس بر سر راه آدم آمد نزد جمرۀ عقبه و گفت: اى آدم! به كجا مى روى؟ جبرئيل گفت: اى آدم! او را به هفت سنگ بزن و با هر سنگ اللّه اكبر بگو، چون آدم چنين نمود شيطان رفت؛ پس در روز دوم دست آدم را گرفت آورد او را بسوى جمرۀ اول، پس شيطان پيدا شد، جبرئيل گفت: او را به هفت سنگ بزن و با هر سنگ اللّه اكبر بگو، چون چنين نمود شيطان رفت و نزد جمرۀ دويم پيدا شد و گفت: اى آدم! كجا مى روى؟ باز جبرئيل گفت: او را به هفت سنگ بزن و با هر سنگ اللّه اكبر بگو، چون چنين كرد شيطان رفت؛ پس در روز سوم و چهارم نيز چنين كرد و در آخر كه شيطان رفت جبرئيل گفت به آدم كه: بعد از اين هرگز او را نخواهى ديد.
پس او را برد بسوى خانۀ كعبه و امر كرد او را كه هفت شوط طواف كند و آدم چنين كرد، جبرئيل به او گفت: خدا گناه تو را آمرزيد و توبۀ تو را قبول كرد و زوجۀ تو بر تو حلال شد (1).
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است: چون آدم عليه السّلام از بهشت بيرون آمد از ميوه هاى بهشت خواهش كرد پس خدا دو تاك از درخت انگور از براى او فرستاد، چون اينها را كاشت، به برگ آمدند و بار آوردند و ميوۀ ايشان رسيد، ابليس «لعنة اللّه عليه» آمد ديوارى بر دور اينها كشيد، آدم گفت: چيست تو را اى ملعون؟ ابليس گفت: اينها از من است، آدم گفت: دروغ مى گوئى. پس راضى شدند به حكومت روح القدس، چون به او رسيدند آدم قصه را ذكر نمود، روح القدس آتشى گرفت و انداخت بسوى آن درختها پس
ص: 189
آتش در شاخه هاى آنها شعله كشيد تا آنكه گمان كرد آدم همه سوخته شد و شيطان نيز چنين گمان كرد، چون آتش برطرف شد دو ثلث آن سوخته شده بود و يك ثلث باقى مانده بود، روح القدس گفت: آنچه سوخت بهرۀ شيطان است و آنچه ماند از توست اى آدم (1).
و به سند معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه: چون حق تعالى آدم را به زمين فرستاد امر كرد او را به شخم نمودن و زراعت كردن، و از درختان بهشت درخت خرما و انگور و زيتون و انار از براى او فرستاد، پس اينها را در زمين غرس نمود براى فرزندان خود و از ميوه هاى آنها خورد، پس شيطان گفت: اى آدم! اين درختها چيست كه ما پيشتر در زمين نمى شناختيم؟ و من پيش از تو در زمين بودم، رخصت بده از اينها چيزى بخورم، آدم ابا نمود به او نداد، پس آخر عمر آدم به نزد حوّا آمد و گفت: به مشقّت انداخته است مرا گرسنگى و تشنگى، حوّا گفت: آدم به من عهد كرده است كه از اين درختان چيزى به تو نخورانم، زيرا كه از بهشت است و تو را سزاوار نيست كه از ميوۀ بهشت بخورى، گفت:
پس اندكى در كف من بيفشر، حوّا ابا كرد، گفت: بگذار اندكى بمكم و نخورم، پس حوّا خوشه اى از انگور گرفت به آن ملعون داد، او مكيد و نخورد چون حوّا تأكيد بسيار كرده بود، چون پاره اى مكيد حوّا از دهان او كشيد، پس وحى نمود خدا به آدم كه: انگور را دشمن من و دشمن تو ابليس «لعنة اللّه عليه» مكيد و حرام شد بر تو از عصير آن هر چه شراب شود، زيرا كه دشمن خدا شيطان فريب داد حوّا را تا آنكه مكيد انگور را، و اگر آن را مى خورد همۀ انگورها و هر چه از انگور حاصل مى شود حرام مى شد. و همچنين فريب داد حوّا را و از خرما نيز مكيد چنانچه از انگور مكيد، و انگور و خرما خوشبوتر از مشك بودند و از عسل شيرين تر بودند، پس چون دشمن خدا اينها را مكيد بوهاى خوششان برطرف شد و شيرينيشان كم شد.
پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود: ابليس ملعون بعد از وفات آدم رفت بول كرد در پاى درخت خرما و انگور، پس آب جارى شد در عروق اين دو درخت با بول شيطان، پس به
ص: 190
اين سبب عصير اينها بدبو و مست كننده مى شود، پس خدا بر فرزندان آدم هر مست كننده را حرام نمود (1).
و در حديث معتبر ديگر فرمود: «عجوه» مادر همۀ خرماهاست و آن است كه خدا از براى آدم از بهشت فرستاد (2).
و به سند معتبر صحيح از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: درخت خرماى حضرت مريم عجوه بود و در كانون نازل شد، و به آدم عليه السّلام عتيق و عجوه نازل شد و انواع خرما از اينها بهم رسيد (3).
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون آدم را به زمين آوردند محتاج شد به خوردن و آشاميدن، پس شكايت كرد به جبرئيل عليه السّلام، جبرئيل گفت:
زراعت كن، گفت: دعائى تعليم من كن، گفت: بگو «اللّهمّ اكفني مئونة الدّنيا و كلّ هول دون الجنّة و ألبسني العافية حتّى تهنئني المعيشة» (4).
ص: 191
به سند معتبر از زراره منقول است كه از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند كه: چگونه بود ابتداى بهم رسيدن نسل از ذرّيّت آدم عليه السّلام؟ بدرستى كه نزد ما جمعى هستند مى گويند كه:
خدا وحى كرد بسوى آدم عليه السّلام كه تزويج نمايد دختران خود را به پسران خود، و اصل اين خلق همگى از برادران و خواهرانند.
فرمود: حق تعالى منزه است از اين، و بلند مرتبه است از آنكه چنين چيزى از او صادر گردد، و مى گويد كسى كه اين را مى گويد كه خدا اصل برگزيدگان خلقش را و دوستان و پيغمبرانش را و مؤمنان و مسلمانان را از حرام قرار داده است و قدرت نداشت كه ايشان را از حلال بيافريند و حال آنكه پيمان ايشان را بر حلال و طاهر و طيّب گرفته است؟ و اللّه خبر به من رسيده است كه بعضى از بهايم خواهر خود را نشناخت و بر آن جست، پس معلومش شد كه خواهرش بوده است، ذكر خود را به دندان خود كند و مرد، و ديگرى مادرش را نشناخت و چنين كارى كرد و باز چنين خود را هلاك نمود، پس چگونه انسان راضى شود به اين عمل، و او را روا باشد با مرتبۀ انسانيت و فضل و علمش؟ و ليكن گروهى از آن خلق كه مى بينيد ترك كرده اند علم اهل خانه هاى پيغمبران خود را و از جائى چند علم را اخذ مى كنند كه مأمور نشده اند از جانب خدا كه از آنجا اخذ نمايند، پس چنين جاهل و گمراه گرديده اند و نمى دانند كيفيت ابتداى خلق و آنچه را بعد از اين حادث
ص: 192
مى شود، واى بر ايشان! چرا غافلند از آنچه اختلاف نكرده اند در آن فقيهان اهل حجاز و نه فقيهان اهل عراق كه حق تعالى امر كرد قلم را كه جارى شود بر لوح محفوظ به آنچه خواهد بود تا روز قيامت پيش از آنكه آدم را خلق كند به دو هزار سال، و كتابهاى خدا همه داخل است در آنچه قلم در آن جارى شد، و در همۀ كتابهاى خدا حرام بودن خواهران بر برادران هست، و اينك ما مى بينيم اين كتابهاى چهارگونه را در اين عالم مشهورند، يعنى: تورات و انجيل و زبور و قرآن، حق تعالى آنها را از لوح محفوظ بر پيغمبرانش فرستاده است از آن جمله: تورات را بر موسى و زبور را بر داود و انجيل را بر عيسى و قرآن را بر محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرستاده است، در هيچ يك از آنها حلال بودن اينها نيست، و نخواسته است هر كه اين را مى گويد مگر آنكه قوّت دهد حجت گبران را، چه باعث است ايشان را بر اين گفتار؟ خدا بكشد ايشان را!
پس فرمود: حضرت آدم از براى او متولد شد هفتاد شكم، در هر شكمى پسرى و دخترى تا آنكه كشته شد هابيل، چون قابيل هابيل را كشت جزع نمود آدم بر هابيل جزعى كه او را قطع نمود از مقاربت زنان، و پانصد سال نتوانست كه با حوّا مقاربت نمايد، پس بعد از اين مدت كه جزع او تسكين يافت با حوّا نزديكى كرد و حق تعالى شيث را به او بخشيد تنها كه جفتى با او نبود، و نام شيث «هبة اللّه» بود، و او اول وصيّى بود كه وصيت بسوى او كردند از آدميان در زمين؛ پس بعد از شيث، يافث متولد شد تنها بى آنكه با او جفتى باشد، پس چون هر دو بالغ شدند و خدا خواست كه نسل بسيار شود چنانچه مى بينيد و اينكه بوده باشد آنچه قلم به آن جارى شده است از حرام گردانيدن آنچه حرام كرده است از خواهران بر برادران، خدا فرستاد بعد از عصر روز پنجشنبه حوريّه اى را از بهشت كه نامش «نزله» بود، و امر كرد خدا آدم را كه او را به شيث تزويج نمايد، پس او را به شيث تزويج نمود؛ پس بعد از عصر روز ديگر حوريّه اى از بهشت نازل كرد كه نامش «منزله» بود، و خدا امر كرد آدم را كه او را به يافث تزويج نمايد، و آدم چنين كرد، پس براى شيث پسرى بهم رسيد و براى يافث دخترى بهم رسيد، و چون هر دو بالغ شدند حق تعالى امر كرد آدم را كه دختر يافث را به پسر شيث تزويج نمايد، و چنين كرد، پس
ص: 193
متولد شدند برگزيدگان از پيغمبران و مرسلان از نسل ايشان، و معاذ اللّه چنين باشد كه ايشان مى گويند كه از خواهران و برادران بهم رسيده اند (1).
و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى حوريّه اى از بهشت بسوى آدم فرستاد پس او را تزويج نمود به يكى از پسرهايش، و به پسر ديگر زنى از جن را تزويج نمود، و هر دو با هم فرزند آوردند، پس آنچه در مردم از جمال و نيكى خلق هست از حوريّه است، و آنچه در ايشان از بدى خلق هست از دختر جنّ است.
و انكار نمود آن حضرت اين را كه آدم دخترانش را به پسرانش تزويج نموده باشد (2).
و به سند معتبر منقول است كه امام محمد باقر عليه السّلام پرسيد كه: چه مى گويند مردم در تزويج كردن آدم فرزندانش را؟
راوى گفت: مى گويند حوّا در هر شكم براى آدم پسرى و دخترى مى آورد، پس هر پسرى را به دخترى كه از شكم ديگر بود تزويج مى نمود.
حضرت فرمود كه: چنين نبود و ليكن چون هبة اللّه متولد شد و بزرگ شد، از خدا سؤال كرد كه به او زنى بدهد، پس خدا حوريّه اى از براى او از بهشت فرستاد و آدم به او تزويج نمود، پس از آن حوريّه چهار پسر متولد شد، پس از براى آدم پسرى ديگر متولد شد، و چون بزرگ شد دختر از اولاد جانّ خواست، و چهار دختر از براى او بهم رسيد، پس پسران شيث اين دختران را خواستند پس هر حسن و جمال كه در ميان اولاد آدم هست از جهت حوريّه است، و هر حلمى كه هست از جهت آدم عليه السّلام است، و هر سبكى و سفاهتى كه هست از جهت جانّ است، پس چون فرزندان بهم رسيدند حوريّه به آسمان رفت (3).
و به سند معتبر ديگر فرمود كه: از براى آدم عليه السّلام چهار پسر متولد شد، پس خدا بسوى ايشان چهار نفر از حور العين فرستاد، پس هر يك از ايشان را به يكى از پسرهاى خود داد، و چون فرزندان از ايشان بهم رسيد خدا آن حوريان را به آسمان برد، و به اين چهار
ص: 194
نفر، چهار نفر از جن تزويج كرد و نسل از ايشان بهم رسيد، پس هر حلمى كه در مردم هست از آدم است، و هر حسن و جمالى كه هست از حور العين است، و هر بد صورتى و بد خلقى كه هست از جن است (1).
و به سند معتبر منقول است كه سليمان بن خالد به حضرت صادق عليه السّلام عرض كرد:
فداى تو شوم، مردم مى گويند كه آدم عليه السّلام دختر خود را به پسر خود تزويج كرد.
فرمود: بلى، مردم چنين مى گويند و ليكن اى سليمان! مگر نمى دانى كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: اگر مى دانستم كه آدم دخترش را به پسرش نكاح كرده است هرآينه من زينب را به قاسم نكاح مى كردم و دين آدم را ترك نمى كردم؟
سليمان گفت: فداى تو شوم، ايشان مى گويند: قابيل، هابيل را براى اين كشت كه براى خواهر خود غيرت برد كه به هابيل دادند.
فرمود: اى سليمان! تو هم اين را مى گوئى؟ شرم نمى كنى كه چنين امر قبيحى را براى پيغمبر خدا آدم روايت مى كنى؟ !
گفت: فداى تو شوم، پس به چه سبب قابيل، هابيل را كشت؟
فرمود: به سبب آنكه آدم هابيل را وصىّ خود گردانيده بود.
پس فرمود: اى سليمان! بدرستى كه خدا وحى كرد به آدم كه وصيت و اسم اعظم خدا را به هابيل بدهد، و قابيل از او بزرگتر بود، پس چون قابيل اين را شنيد به خشم آمد و گفت: من اولى و احقّم به كرامت و وصيت، پس امر كرد آدم به وحى خدا كه هر يك از ايشان قربانى به درگاه خدا ببرند، چون چنين كردند قربانى هابيل را خدا قبول كرد، پس حسد برد قابيل بر او و او را كشت.
گفت: فداى تو شوم، پس نسل آدم از كجا بهم رسيد؟ آيا بود زنى بغير از حوّا و مردى بغير از آدم؟
فرمود: اى سليمان! اول خدا از حوّا قابيل را به آدم بخشيد و بعد از او هابيل را، پس
ص: 195
چون قابيل بالغ شد حق تعالى براى او زنى از جنّيان را ظاهر گردانيد و وحى نمود بسوى آدم كه او را به قابيل تزويج نمايد، پس آدم چنين كرد و قابيل راضى شد به او و قانع شد، و چون هابيل بالغ شد حق تعالى براى او حوريّه اى را ظاهر گردانيد و وحى كرد بسوى آدم كه او را به هابيل تزويج نمايد، پس آدم چنين كرد؛ و چون هابيل كشته شد، حوريّه حامله بود و پسرى از او متولد شد و آدم او را «هبة اللّه» نام كرد، پس خدا وحى كرد بسوى آدم كه: دفع كن بسوى او وصيت و اسم اعظم را، پس از حوّا پسرى بهم رسيد و آدم او را شيث نام كرد، و چون بالغ شد خدا حوريّه اى فرستاد و وحى كرد به آدم كه او را تزويج نمايد به شيث، و از آن حوريّه دخترى بهم رسيد و آدم او را «حوره» نام كرد، و چون آن دختر بالغ شد آدم او را به هبة اللّه پسر هابيل تزويج نمود و نسل آدم از ايشان بهم رسيد، پس هبة اللّه فوت شد و خدا وحى نمود به آدم كه: وصيت و اسم اعظم خدا را و آنچه بر تو ظاهر گردانيده ام از علم پيغمبرى و آنچه به تو تعليم كرده ام از نامها همه را تسليم كن به شيث عليه السّلام؛ اين است حديث ايشان اى سليمان (1).
مترجم گويد: جمع ميان اين احاديث در نهايت اشكال است، و ممكن است كه همه واقع شده و نسل از اين جهات متعدده بعمل آمده باشد.
و در حديث معتبر از ابو حمزۀ ثمالى منقول است كه حضرت امام زين العابدين عليه السّلام فرمود: چون حق تعالى توبۀ آدم را قبول كرد، با حوّا مجامعت كرد و از ايشان مجامعت صادر نشده بود از روزى كه خلق شده بودند مگر در زمين بعد از آنكه توبۀ آدم عليه السّلام مقبول شد، و حضرت آدم تعظيم كعبه و نواحى و اطراف كعبه مى نمود، و چون مى خواست كه با حوّا مقاربت نمايد، حوّا را از حرم بيرون مى برد و در بيرون حرم با او مجامعت مى كرد و غسل مى كردند و داخل حرم مى شدند براى تعظيم حرم، پس برمى گشتند به نزديك خانۀ كعبه، پس از براى آدم از حوّا بيست فرزند نر و بيست فرزند ماده بهم رسيد كه در هر شكم يك پسر و يك دختر مى آمد، پس اول شكمى كه فرزند آورد حوّا، هابيل بود و با او
ص: 196
دخترى بود كه «اقليما» نام كردند، و در شكم دويم، قابيل آمد و با او دخترى بود كه او را «لوزا» نام كردند، و لوزا مقبول ترين دختران آدم بود؛ پس چون ايشان بالغ شدند، آدم عليه السّلام بر ايشان ترسيد كه به فتنه و زنا افتند و ايشان را بسوى خود طلبيد و گفت: اى هابيل! مى خواهم تو را نكاح كنم با لوزا، و اى قابيل! مى خواهم تو را نكاح كنم با اقليما.
قابيل گفت: من به اين راضى نمى شوم، مى خواهى خواهر هابيل را كه بد روست با من نكاح كنى، و خواهر من كه خوش روست به هابيل نكاح كنى؟
آدم گفت: قرعه مى اندازم ميان شما، اگر سهم تو اى قابيل بر لوزا بيرون آيد و سهم تو اى هابيل بر اقليما بيرون آيد هر يك را هر كه به اسم او آمده است به او تزويج خواهم كرد.
و هر دو به اين راضى شدند.
پس چون آدم قرعه انداخت سهم هابيل بر لوزا و سهم قابيل بر اقليما بيرون آمد، پس ايشان را به همين نحو كه قرعه از جانب خدا بيرون آمد تزويج كرد، پس نكاح خواهران را بعد از آن حرام كرد.
مردى از قريش حاضر بود، پرسيد كه: فرزندان از ايشان بهم رسيد؟
فرمود: بلى.
گفت: اين فعل گبران است.
فرمود: مجوس اين كار را بعد از آن كردند كه خدا حرام كرده بود.
پس فرمود: اين را انكار مكن، آيا نه چنين بود كه خدا زوجۀ آدم را از بدن آدم خلق كرد و حلال گردانيد بر او؟ و در شرع ايشان چنين بود و بعد از آن حرام شد (1).
و در حديث ديگر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: چون قابيل نزاع كرد با هابيل از براى لوزا، آدم ايشان را امر كرد كه هر يك قربانى ببرند و به اين راضى شدند، پس هابيل كه صاحب گوسفندان بود از بهترين گوسفندانش كره و شيرى گرفت، و قابيل كه صاحب زراعت بود از بدترين زراعتش قدرى گرفت، و هر دو به كوه بالا رفتند و هر يك
ص: 197
قربانى خود را بر سر كوه گذاشتند، پس آتشى آمد و قربانى هابيل را خورد و قربانى قابيل به حال خود ماند، و آدم عليه السّلام نزد ايشان نبود و به امر خدا به مكه رفته بود كه زيارت كعبه بكند، پس قابيل گفت: من در دنيا عيش و زندگانى نمى كنم با اين حال كه قربانى تو مقبول شود و قربانى من مقبول نشود، و تو خواهى كه خواهر نيكوى مرا بگيرى و من خواهر زشت تو را بگيرم، پس هابيل آن جواب گفت كه خدا در قرآن ياد كرده است و قابيل سنگى بر سر او زد و او را كشت (1).
و به سند صحيح منقول است كه از حضرت امام رضا عليه السّلام پرسيدند كه: نسل از آدم چگونه بهم رسيد؟
فرمود كه: حوّا حامله شد به هابيل و خواهر او در يك شكم، و در شكم دوم به قابيل و خواهر او، پس هابيل را به خواهر قابيل و قابيل را به خواهر هابيل تزويج نمود، و بعد از آن نكاح خواهران حرام شد (2).
مؤلف گويد: چون اين احاديث موافق روايات اهل سنّت است، بر تقيّه حمل كرده اند، و روايات سابقه محلّ اعتمادند.
و از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: چون خدا آدم را به زمين فرستاد، زوجه اش را با او فرستاد، و شيطان و مار به زمين آمدند و زوجه اى نداشتند، پس شيطان با خود لواط مى كرد و ذرّيّتش از خودش بهم رسيدند، و همچنين مار؛ و ذرّيّت آدم از زوجه اش بهم رسيد، و خبر داد خدا آدم و حوّا را كه مار و ابليس دشمن ايشانند (3).
مترجم گويد: ممكن است كه تخم گذاشتن شيطان به سبب اين عمل قبيح بوده باشد تا منافات نداشته باشد با آنكه گذشت.
ص: 198
حق تعالى فرموده است در آيه اى چند كه ترجمۀ لفظشان اين است: «بخوان بر ايشان خبر دو پسر آدم را به حق و راستى در وقتى كه نزديك بردند قربانى، پس مقبول شد از يكى از ايشان و مقبول نشد از ديگرى، گفت آنكه از او مقبول نشد: البته تو را مى كشم، ديگرى گفت: قبول نمى كند خدا مگر از پرهيزكاران، اگر بگشائى بسوى من دست خود را براى اينكه بكشى مرا، من گشاينده نيستم دست خود را بسوى تو براى اينكه تو را بكشم، بدرستى كه من مى ترسم از خداوندى كه پروردگار عالميان است، من مى خواهم كه برگردى با گناه من و گناه خود، پس بوده باشى از اصحاب آتش جهنم، و اين است جزاى ستمكاران.
پس زينت داد براى او نفس او كشتن برادرش را، پس گرديد از زيانكاران، پس فرستاد خدا غرابى (1)را كه مى كاويد در زمين تا بنمايد به او كه چگونه پنهان كند عورت يا بدن بدبوشدۀ برادر خود را، گفت: اى واى بر من! آيا من عاجز بودم از آنكه بوده باشم مثل اين غراب پس پنهان كنم بدن برادر خود را، پس گرديد از جملۀ پشيمان شدگان» (2).
و به سند معتبر از حضرت امام زين العابدين عليه السّلام منقول است كه: چون دو فرزند آدم قربانى به درگاه خدا بردند، يكى بهترين قوچى كه در ميان گوسفندانش بود برد و ديگرى دسته اى از خوشۀ گندم برد، پس از صاحب گوسفند مقبول شد و او هابيل بود، و از ديگرى كه قابيل بود مقبول نشد، پس در غضب شد قابيل و به هابيل گفت: و اللّه كه البته تو را مى كشم.
هابيل گفت: خدا قبول نمى كند مگر از پرهيزكاران، تا آخر آنچه گذشت در آيه. پس چون خواست برادرش را بكشد ندانست كه چگونه بكشد تا آنكه ابليس «عليه اللعنه»
ص: 199
آمد و به او تعليم كرد كه: سرش را در ميان دو سنگ بگذار و بكوب؛ پس چون او را كشت ندانست كه با او چه كند، پس دو كلاغ آمدند و بر يكديگر زدند تا آنكه يكى از آنها ديگرى را كشت پس آن كه زنده بود زمين را گود كرد به چنگال خود و آن كلاغ كشته را دفن كرد، پس قابيل نيز گودى كند و هابيل را دفن كرد، پس اين سنّتى شد كه مردگان را دفن كنند.
پس قابيل برگشت بسوى پدرش، و چون آدم هابيل را با او نديد پرسيد كه: پسرم را كجا گذاشتى؟
قابيل گفت: مرا نفرستاده بودى كه او را نگاهبانى كنم و محافظت نمايم.
آدم عليه السّلام در دل خود يافت آنچه او نموده بود، پس به او گفت: بيا تا برويم به آنجا كه قربانى برديد، چون به محلّ قربان رسيدند بر آدم عليه السّلام ظاهر شد كه هابيل كشته شده است، پس لعنت كرد زمينى را كه خون هابيل را قبول كرده بود، و خدا امر كرد آدم را كه لعنت كند قابيل را، و از آسمان ندائى به قابيل رسيد كه: ملعون شدى چنانچه برادر خود را كشتى. و چون آدم زمين را لعنت كرد كه خون هابيل را خورد، ديگر زمين خون كسى را فرونبرد.
پس آدم برگشت و چهل شبانه روز بر هابيل گريست، پس چون جزعش بر او زياد شد، شكايت كرد حال خود را بسوى خدا، پس وحى نمود خدا بسوى او كه: من مى بخشم به تو پسرى كه خلف هابيل باشد، پس متولد شد از حوّا پسر پاكيزۀ مباركى، و چون روز هفتم شد خدا وحى نمود به او كه: اى آدم! اين پسر هبه اى است از من براى تو، پس نام كن او را هبة اللّه، پس آدم عليه السّلام او را هبة اللّه نام كرد (1).
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: هابيل راعى گوسفندان بود، قابيل زارع بود، چون هر دو بالغ شدند آدم عليه السّلام گفت: من مى خواهم كه شما قربانى به درگاه خدا نزديك بريد شايد حق تعالى از شما قبول كند، پس هابيل رفت و بهترين گوسفندى كه در ميان گوسفندانش بود گرفت و براى قربانى آورد از براى محض رضاى خدا و خشنودى پدر خود، و قابيل رفت و خوشه هاى زبون كه در خرمنش مانده بود و گاو
ص: 200
نمى توانست كه آنها را خرد كند دسته اى از آن را آورد و غرضش رضاى خدا و خوشنودى پدر خود نبود، پس خدا قربانى هابيل را قبول كرد و قربانى قابيل را رد كرد، پس شيطان به نزد قابيل آمد و گفت: اگر فرزندان از هابيل بوجود آيند فخر خواهند كرد بر فرزندان تو كه قربانى پدر ايشان مقبول شده است، او را بكش تا از او فرزند بهم نرسد.
پس او را كشت و حق تعالى جبرئيل را فرستاد و هابيل را در خاك پنهان كرد، پس در آن وقت قابيل گفت يا وَيْلَتى أَ عَجَزْتُ أَنْ أَكُونَ مِثْلَ هذَا اَلْغُرابِ (1)«آيا عاجز بودم از آنكه بوده باشم مثل اين غراب؟ !» ، فرمود: يعنى مثل اين غراب كه او را نمى شناختم و آمد و برادر مرا دفن كرد و من نمى دانستم كه چگونه دفن كنم، و ندا رسيد از آسمان بسوى قابيل كه: ملعون شدى چون برادر خود را كشتى، و گريست آدم عليه السّلام بر هابيل عليه السّلام چهل شب و روز (2).
و به سند حسن از آن حضرت منقول است كه: چون آدم عليه السّلام وصيت كرد به هابيل و او را وصىّ خود گردانيد، حسد برد بر او قابيل و او را كشت، پس خدا هبة اللّه را به آدم بخشيد و امر كرد كه او را وصىّ خود گرداند و پنهان دارد، پس سنّت چنين جارى شد كه وصيت را پنهان دارند، پس قابيل به هبة اللّه گفت كه: دانستم پدرت تو را وصى گردانيده است، اگر اين را اظهار مى كنى يا از اينگونه سخن مى گوئى تو را مى كشم چنانچه برادرت را كشتم (3).
و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: چون فرزند آدم عليه السّلام خواست كه برادرش را بكشد، ندانست كه چگونه او را بكشد تا شيطان به نزد او آمد و گفت: سرش را ميان دو سنگ بگذار و بكوب (4).
و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: چون دو پسر آدم عليه السّلام
ص: 201
قربانى كردند و از هابيل مقبول شد و از قابيل مقبول نشد، رشك بسيار قابيل را عارض شد و پيوسته در كمين او مى بود و در خلوتها از پى او مى رفت تا آنكه روزى او را از آدم تنها يافت و او را كشت (1).
و به سند معتبر منقول است از حضرت امام رضا عليه السّلام كه: مردى از اهل شام از امير المؤمنين عليه السّلام پرسيد از قول خدا كه: «روزى كه مرد از برادرش بگريزد» (2)، فرمود:
قابيل است كه از دست برادرش هابيل خواهد گريخت.
و پرسيد از نحوست روز چهارشنبه، فرمود: آن چهارشنبه آخر ماه است كه در تحت الشعاع واقع شود، و در چنين روزى قابيل هابيل را كشت.
و پرسيد: كه بود اول كسى كه شعر گفت؟ فرمود: آدم عليه السّلام بود.
پرسيد كه: چه چيز بود شعر او؟ فرمود: چون از آسمان به زمين آمد و تربت زمين و پهناورى و هواى آن را ديد و قابيل هابيل را كشت، آدم عليه السّلام گفت شعرى چند كه مضمونش اين است: دگرگون شدند شهرها و آنچه در آنها بود، پس روى زمين گردآلوده و زشت است، و متغير شده هر رنگ و مزه و كم شد بشاشت روى نمكين و نيكو.
پس ابليس «عليه اللعنه» در جواب گفت: دور شو از شهرها و از آنها كه در شهرها ساكنند، پس به سبب من در بهشت مكان گشادۀ آن بر تو تنگ شد، بودى تو و جفت تو در بهشت در قرار و دلت از آزار دنيا در راحت بود، پس جدا نشدى از فريب و مكر من تا آنكه از دست تو رفت آن قيمت سودمند، و اگر نه رحمت خداى جبار شامل حال تو مى شد از بهشت خلد بجز بادى در دست نمى ماند و بهره اى از آن نداشتى (3).
و در حديث موثق از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: در عقب بلاد هند شخصى هست كه او را برپا بازداشته اند و پلاس پوشيده است و موكّلند به او ده نفر، هرگاه كه يكى از آن ده نفر مى ميرند اهل آن قريه بدل او را بيرون مى فرستند، پس مردم مى ميرند و آن ده
ص: 202
نفر كم نمى شوند، و چون آفتاب طلوع مى كند روى او را بسوى آفتاب مى گردانند و همچنين پيوسته روى او را مقابل آفتاب مى گردانند تا آفتاب غروب كند، و در هواى سرد آب سرد و در هواى گرم آب گرم بر او مى ريزند، پس مردى بر او گذشت و گفت: كيستى تو اى بندۀ خدا؟
پس نظر كرد بسوى او و گفت: آيا احمق ترين مردمى يا عاقل ترين مردمى؟ از اول دنيا تا حال من در اينجا ايستاده ام و غير از تو كسى از من نپرسيد تو كيستى.
پس فرمود: مى گويند او پسر آدم است كه برادرش را كشت (1).
و در حديث معتبر ديگر همين مضمون از آن حضرت منقول است و در آنجا اشعار فرمود كه خود به آنجا رفته بودند و او را ديده بودند و از او سؤال كرده بودند، و در آنجا مذكور است كه در تابستان در دورش آتش مى افروزند و در زمستان آب سرد بر او مى ريزند (2).
و به سند معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه: شخصى به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم آمد و گفت: يا رسول اللّه! امر عظيمى مشاهده كردم.
فرمود: چه چيز ديدى؟
گفت: بيمارى داشتم و براى او آبى نشان دادند از چاه احقاف كه مردم از آن شفا مى طلبند در وادى برهوت، پس من مهيّا شدم و با خود مشكى و قدحى برداشتم، چون خواستم كه از آن آب بگيرم و در مشك بريزم ناگاه چيزى ديدم كه فرود آمد از آسمان مانند زنجير و مى گفت كه: مرا آب ده كه در همين ساعت مى ميرم، پس سر بالا كردم و قدح را بسوى او بلند كردم كه او را آب دهم، ناگاه مردى ديدم كه زنجيرى در گردن او بود، چون رفتم كه قدح را به او دهم كشيده شد تا به چشمۀ آفتاب رسيد، باز چون رفتم كه آب بردارم فرود آمد و مى گفت: العطش العطش مرا آب ده كه مى ميرم، پس چون قدح را بلند كردم
ص: 203
كشيده شد تا آويخته شد به چشمۀ آفتاب، تا آنكه سه مرتبه چنين كرد و من مشك را بستم و او را آب ندادم.
حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود كه: او قابيل پسر آدم است كه برادرش را كشت، و اين است معنى قول خدا وَ اَلَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ لا يَسْتَجِيبُونَ لَهُمْ بِشَيْءٍ إِلاّ كَباسِطِ كَفَّيْهِ إِلَى اَلْماءِ لِيَبْلُغَ فاهُ وَ ما هُوَ بِبالِغِهِ وَ ما دُعاءُ اَلْكافِرِينَ إِلاّ فِي ضَلالٍ (1)كه ترجمه اش اين است:
«آنان كه مى خوانند خدايان بغير از خدا، استجابت نمى نمايند آن خدايان ايشان را به چيزى مگر مانند كسى كه درازكننده باشد دستهايش را بسوى آب براى اينكه برسد آب به دهان او و نتواند رسانيد، و نيست خواندن كافران مگر در گمراهى» (2).
و به چندين سند منقول است كه: روزى حضرت امام محمد باقر عليه السّلام در مسجد الحرام نشسته بود و طاووس يمانى به رفيق خود گفت: مى رويم كه از او مسأله بپرسيم، نمى دانم كه جوابش را مى داند يا نه؟
پس آمدند به خدمت آن حضرت و سلام كردند و طاووس پرسيد كه: آيا مى دانى كدام روز بود كه ثلث مردم مرد؟
حضرت فرمود: هرگز ثلث مردم نمرد، غلط كردى، خواستى بگوئى ربع مردم، ثلث مردم گفتى.
گفت: اين چگونه بود؟
فرمود: روزى كه در دنيا آدم و حوّا و قابيل و هابيل بودند، و قابيل هابيل را كشت چهار يك مردم مرد.
گفت: راست گفتى.
حضرت فرمود: آيا مى دانى كه با قابيل چه كردند؟
گفت: نه.
ص: 204
فرمود: او را در چشمۀ آفتاب آويخته اند و آب گرم بر او مى ريزند تا روز قيامت.
پس پرسيد: كدام يك پدر مردمند؛ كشنده يا كشته شده؟
فرمود: هيچ يك نبودند، بلكه پدر مردم شيث پسر آدم است (1).
مؤلف گويد: ممكن است كه خواهرهاى ايشان كه با ايشان متولد شدند پيشتر مرده باشند و قابيل كيفيت دفن ايشان را نديده باشد، يا آنكه متولد شدن خواهرها با ايشان محمول بر تقيه بوده باشد، يا اين جواب موافق علم سائل بوده باشد چنانچه در حديث ديگر منقول است كه طاووس در مسجد الحرام گفت: اول خونى كه بر زمين ريخت خون هابيل بود و در آن روز ربع مردم كشته شد، حضرت امام زين العابدين عليه السّلام فرمود: چنين نيست كه او گفت، اول خونى كه بر زمين ريخت خون حوّا بود در وقتى كه حايض شد و در آن روز شش يك مردم مرد، زيرا كه در آن روز آدم و حوّا و قابيل و هابيل و دو خواهرش بودند، بعد از آن فرمود: خدا دو ملك را موكّل گردانيده است به قابيل كه چون آفتاب طالع مى شود او را با آفتاب بيرون مى آورند، و چون آفتاب فرومى رود او را با آفتاب فرومى برند، و آب گرم با گرمى آفتاب بر او مى پاشند تا روز قيامت (2).
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: بدترين مردم از جهت عذاب در قيامت هفت نفرند: اول ايشان پسر آدم است كه برادرش را كشت؛ و نمرود؛ و فرعون؛ و دو كس از بنى اسرائيل كه يكى يهود را گمراه كرد و ديگرى نصارى را؛ و دو كس كه اين امّت را گمراه كردند (3)-يعنى ابو بكر و عمر عليهم اللعنه-.
و عامه از حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم روايت كرده اند كه: بدترين خلق خدا پنج كسند:
ابليس؛ و قابيل؛ و فرعون؛ و شخصى از بنى اسرائيل كه ايشان را از دين خود برگردانيد؛ و شخصى از اين امّت كه بر كفر در باب او (4)بيعت خواهند كرد در شام (5)، يعنى معاويه.
ص: 205
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون قابيل ديد كه قربانى هابيل را آتش قبول كرد و قربانى او را قبول نكرد، شيطان به او گفت: هابيل اين آتش را مى پرستيد، براى اين قربانى او را قبول كرد.
قابيل گفت: من آتشى را كه هابيل آن را مى پرستيده است، عبادت نمى كنم و ليكن آتش ديگر را عبادت مى كنم و قربانى به نزد آن مى برم كه قربانى مرا قبول كند. پس آتشكده ها ساخت و قربانى براى آنها برد، و پروردگار خود را نمى شناخت و به فرزندانش ميراث نداد چيزى بغير از آتش پرستى (1).
و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: در زمان حضرت آدم عليه السّلام وحشيان و مرغان و درندگان و هر چه خدا خلق كرده بود همه با هم مخلوط بودند و آميزش مى كردند، چون پسر آدم عليه السّلام برادرش را كشت از يكديگر نفرت كردند و ترسيدند و هر حيوانى بسوى شكل خود و نوع خود رفت (2).
و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: قابيل پسر آدم عليه السّلام به موى سرش آويخته است در چشمۀ آفتاب، مى گرداند او را هر جا كه مى گردد در سرما و گرماى خود تا روز قيامت، چون روز قيامت شود خدا او را به آتش برد (3).
و به روايت ديگر منقول است كه از آن حضرت پرسيدند كه: فرزند آدم حالش در جهنم چون خواهد بود؟
فرمود: سبحان اللّه! خدا از آن عادلتر است كه جمع كند بر او عقوبت دنيا و آخرت را (4).
مؤلف گويد: اين حديث مخالف ساير احاديث است، و شايد مراد آن باشد كه عذاب دنيا براى او سبب تخفيف عذاب آخرت مى گردد، يا آنكه براى كشتن، او را در آخرت
ص: 206
عذاب نمى كنند كه وى براى كافر بودن به جهنم برود.
و به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام مروى است كه: فرزند آدم كه برادر خود را كشت قابيل بود كه در بهشت متولد شده بود (1).
مؤلف گويد: اين حديث موافق روايات عامه است، و ظاهر احاديث شيعه آن است كه از حضرت آدم در بهشت فرزندى بهم نرسيد.
و در كتب معتبره از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: اول كسى كه بغى و طغيان كرد بر خدا «عناق» دختر آدم بود، حق تعالى بيست انگشت براى او خلق كرده بود و در هر انگشتى دو ناخن بلند داشت مانند دو داس بزرگ، و جاى نشستن او در زمين يك جريب بود، چون بغى كرد خدا فرستاد براى او شيرى مانند فيل، و گرگى مانند شتر، و كركسى مانند خر، و اين جانوران در اول آفرينش چنين بزرگ بودند، پس خدا اينها را بر او مسلط گردانيد تا او را كشتند (2).
و در بعضى از روايات منقول است كه: عوج پسر عناق جبارى بود دشمن خدا و دشمن اسلام، و جثۀ عظيمى داشت، و دست مى زد و ماهى را از ته دريا مى گرفت و بلند مى كرد بسوى آسمان و در حرارت آفتاب بريان مى كرد و مى خورد، و عمر او سه هزار و ششصد سال بود، و چون نوح عليه السّلام خواست كه به كشتى سوار شود عوج به نزد او آمد و گفت: مرا با خود به كشتى ببر.
نوح گفت كه: من مأمور نشده ام به اين، پس آب از زانوهاى او نگذشت و ماند تا ايّام حضرت موسى عليه السّلام، و حضرت موسى عليه السّلام او را كشت (3).
و حق تعالى در سورۀ مباركۀ اعراف فرموده است كه هُوَ اَلَّذِي خَلَقَكُمْ مِنْ نَفْسٍ واحِدَةٍ «اوست آن كسى كه آفريده است شما را از يك نفس» وَ جَعَلَ مِنْها زَوْجَها «و آفريده است از او يا از جنس او يا از براى او جفت او را» لِيَسْكُنَ إِلَيْها «تا انس
ص: 207
گيرد با او» فَلَمّا تَغَشّاها حَمَلَتْ حَمْلاً خَفِيفاً فَمَرَّتْ بِهِ «پس چون با او جماع كرد حامله شد حمل سبك، پس مستمر شد بر اين حال» فَلَمّا أَثْقَلَتْ دَعَوَا اَللّهَ رَبَّهُما «پس چون سنگين شد از بار حمل، خواندند پروردگار خود را» لَئِنْ آتَيْتَنا صالِحاً لَنَكُونَنَّ مِنَ اَلشّاكِرِينَ (1)«اگر عطا كنى به ما فرزند شايسته هرآينه خواهيم بود از شكر كنندگان» فَلَمّا آتاهُما صالِحاً «پس عطا كرد به ايشان فرزند شايسته» جَعَلا لَهُ شُرَكاءَ فِيما آتاهُما «گردانيدند از براى او شريكها در آنچه به ايشان عطا كرده بود» فَتَعالَى اَللّهُ عَمّا يُشْرِكُونَ (2)«پس خدا بلندتر است از آنچه ايشان به او شريك مى گردانند» .
و به سند حسن از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: چون حامله شد حوّا از آدم عليه السّلام و فرزندش به حركت آمد به آدم گفت كه: چيزى در شكم من حركت مى كند.
آدم گفت: آنچه در شكم تو حركت مى كند نطفه اى است از من كه در رحم تو قرار گرفته است و حق تعالى از آن خلقى خواهد آفريد كه ما را امتحان نمايد در او.
پس شيطان به نزد حوّا آمد و گفت: چونيد شما؟
حوّا گفت كه: فرزندى از آدم در شكم من حركت مى كند.
شيطان گفت كه: اگر نيّت كنى كه او را «عبد الحارث» نام كنى، پسر خواهد شد و زنده خواهد ماند، و اگر نيّت نكنى، بعد از زائيدن به شش روز خواهد مرد. پس در خاطر حوّا از گفتۀ شيطان چيزى افتاد و به آدم عليه السّلام نقل كرد سخن شيطان را، حضرت آدم عليه السّلام گفت:
آن خبيث به نزد تو آمده است كه تو را فريب دهد، سخن او را قبول مكن كه من اميد دارم كه اين فرزند از براى ما باقى بماند و خلاف گفتۀ او بعمل آيد. و در نفس آدم نيز از سخن آن ملعون چيزى بهم رسيد.
پس از حوّا فرزندى متولد شد و بعد از شش روز فوت شد، حوّا به آدم گفت كه: آنچه حارث ملعون گفت به حصول پيوست. و شكّى در خاطر هر دو بهم رسيد، پس در آن زودى
ص: 208
حمل ديگر حوّا را از آدم بهم رسيد، پس شيطان آمد به نزد حوّا و گفت: چونيد شما؟
حوّا گفت كه: پسرى زائيدم و در روز ششم مرد.
آن ملعون گفت كه: اگر نيّت مى كردى كه او را عبد الحارث نام كنى زنده مى ماند، و آنچه الحال در شكم توست جانورى خواهد شد از چهارپايان يا شتر يا گاو يا گوسفند يا بز. پس در دل حوّا ميلى بهم رسيد كه تصديق او نمايد، و چون به حضرت آدم نقل كرد در دل آدم عليه السّلام نيز چنين چيزى بهم رسيد، پس چون بار حمل بر حوّا سنگين شد دعا كردند آدم و حوا كه: اگر فرزند شايسته به ما بدهى ما تو را شكر خواهيم كرد، پس چون خدا فرزند شايسته به ايشان داد، يعنى شتر و گاو و گوسفند و بز نبود، پس شيطان به نزد حوّا آمد پيش از زائيدن و گفت: چونيد شما؟
حوّا گفت كه: سنگين شده ام و زائيدنم نزديك شده است.
شيطان گفت كه: بزودى پشيمان خواهى شد و خواهى ديد از فرزندى كه در شكم توست آنچه نخواهى، و چون فرزند تو شتر يا گاو يا گوسفند يا بز باشد آدم را از تو و از فرزند تو انحرافى بهم خواهد رسيد.
پس چون مايل گردانيد حوّا را به اينكه او را اطاعت كند و سخن او را قبول نمايد گفت:
بدان كه اگر نيّت كنى كه او را عبد الحارث نام كنى و از براى من بهره اى در او قرار دهيد پسرى مستوى الخلقه از تو بوجود خواهد آمد و از براى شما باقى خواهد ماند.
حوّا گفت: من نيّت كردم براى تو در او نصيبى قرار دهم.
آن ملعون گفت: آدم نيز مى بايد كه براى من در او نصيبى قرار دهد و نيّت نمايد كه او را عبد الحارث نام نهد.
پس حوّا به نزد آدم آمد و سخن شيطان را به آدم نقل كرد، پس در دل آدم از آن سخن خوفى بهم رسيد و ميلى به آن او را حادث شد، پس حوّا به آدم گفت: اگر نيّت نكنى كه اين فرزند را عبد الحارث نام كنى و حارث را در آن نصيبى قرار دهى نخواهم گذاشت كه نزديك من آئى و با من مقاربت نمائى و ميان من و تو دوستى نخواهد بود.
چون آدم اين سخن را از حوّا شنيد گفت: تو سبب معصيت اول ما شدى و در اينجا نيز
ص: 209
تو را فريبى خواهد داد، و من متابعت تو كردم و نيّت نمودم كه او را عبد الحارث نام كنم.
پس فرزند مستوى الخلقه اى متولد شد و ايشان شاد شدند و ايمن گرديدند از آنچه مى ترسيدند و اميد بهم رسانيدند كه از براى ايشان باقى بماند و در روز ششم نميرد، و در روز هفتم او را عبد الحارث نام كردند (1).
و در دو حديث ديگر منقول است كه: از امام محمد باقر عليه السّلام پرسيدند از تفسير قول حق تعالى فَلَمّا آتاهُما صالِحاً جَعَلا لَهُ شُرَكاءَ فِيما آتاهُما (2)، فرمود: ايشان آدم و حوّا بودند و شرك ايشان شرك طاعت بود كه اطاعت شيطان كردند در آنكه براى او نصيبى در خلق خدا قرار دادند و او را عبد الحارث نام كردند، نه شرك عبادت كه غير خدا را پرستيده باشند (3).
مترجم گويد: اين احاديث به حسب ظاهر مخالف اصول مقررۀ شيعه و موافق روايات و اصول عامه اند، و شايد بر وجه تقيه وارد شده باشند، بلكه مشهور ميان شيعه آن است كه ضمير تثنيه در جَعَلا لَهُ شُرَكاءَ راجع است به ذكور و اناث از فرزندان آدم، يعنى چون خدا فرزندان شايسته و مستوى الخلقه به آدم و حوّا داد بعضى از ذكور و بعضى از اناث فرزندان ايشان به خدا شرك آوردند. و وجوه ديگر نيز در تفسير اين آيه گفته اند كه در كتاب «بحار الانوار» (4)ذكر كرده ايم، و اين وجه ظاهرتر است.
چنانچه در حديث معتبر وارد شده است كه مأمون از حضرت امام رضا عليه السّلام سؤال كرد از تفسير اين آيه، آن حضرت فرمود: حوّا براى آدم عليه السّلام پانصد شكم فرزند آورد، در هر شكم پسرى و دخترى، و آدم و حوّا عهد كرده بودند با خدا كه اگر فرزندان شايسته اى به ما بدهى البته خواهيم بود از شكركنندگان، پس نسل شايسته اى مستوى الخلقۀ بى مرض و عيب و علت به ايشان عطا فرمود؛ آنها دو صنف بودند: صنفى نر و صنفى ماده، پس آن دو
ص: 210
صنف از براى خدا شريكان قرار دادند در آنچه خدا به ايشان عطا كرده بود، و شكر نكردند خدا را مانند شكرى كه پدر و مادر ايشان كردند (1).
و مسعودى كه از علماى شيعه است در كتاب «مروج الذهب» ذكر كرده است كه: چون هابيل كشته شد، جزع كرد آدم عليه السّلام، پس خدا به او وحى كرد كه: من بيرون مى آورم از تو نورى را كه مى خواهم آن را جارى گردانم در صلبهاى پاكيزه و اصلهاى شريف، و مباهات كنم به آن نور با ساير نورها، و او را آخر پيغمبران گردانم، و از براى او بهترين امامان و خليفه ها قرار دهم تا ختم كنم زمان را به مدت دولت ايشان، و فراگيرم زمين را به دعوت ايشان، و روشن گردانم زمين را به پيروان ايشان، پس كمر ببند و مهيّا شو و غسل كن و خدا را به پاكى ياد كن و با زوجۀ خود جماع كن در حالتى كه او نيز غسل كرده باشد كه امانت من منتقل خواهد شد از شما بسوى فرزندى كه در ميان شما بهم خواهد رسيد.
پس آدم با حوّا جماع كرد و در همان ساعت حوّا حامله شد، و حسن حوّا زياده شد و نور از سر تا پايش ساطع شد تا آنكه حضرت شيث عليه السّلام از او متولد شد با نهايت استواء خلقت و اعتدال و غايت حسن و جمال و هيبت و وقار و مجلل به ضياء انوار با كمال سكينه و مهابت و عظمت و جلال، پس منتقل شد آن نور از حوّا بسوى او و از جبين او ساطع و لامع گرديد، پس او را شيث نام كردند. و بعضى گفته اند: او را هبة اللّه نام كردند. و چون به سنّ شباب رسيد و بينا و دانا گرديد، حضرت آدم عليه السّلام اظهار نمود به او وصيت خود را، و شناساند به او محل و منزلت آن علومى را كه به او مى سپارد، و اعلام نمود او را كه حجت خداست بعد از او و خليفۀ خداست در زمين، و بايد كه ادا كند حق خدا را بسوى وصىّ خود و وصىّ تو كه دومين منتقل شدن ذرّيّت طاهرۀ پاكيزه خواهد بود، يعنى انوار پيغمبر آخر الزمان صلّى اللّه عليه و آله و سلم و اوصياى آن حضرت.
پس چون حضرت شيث عليه السّلام وصيت را اخذ نمود، ضبط كرد و آنچه بايست، پنهان داشت، و آدم عليه السّلام در روز جمعه ششم ماه نيسان در همان ساعت كه مخلوق شده بود به
ص: 211
رحمت الهى واصل شد، و عمر مبارك آن حضرت نهصد و سى سال بود، و حضرت شيث وصىّ پدر خود بود بر ساير فرزندان او.
و روايت كرده اند كه در وقت وفات آن حضرت چهل هزار كس از فرزندان و فرزندزادگان او بهم رسيده بودند.
پس شيث عليه السّلام در ميان مردم حكم كرد به صحيفه ها كه بر پدرش و بر خودش نازل شده بود و شيث با زوجۀ خود مقاربت كرد و او حامله شد به «انوش» ، پس نور پيغمبر آخر الزمان صلّى اللّه عليه و آله و سلم منتقل شد به انوش، و چون متولد شد آن نور از او ساطع بود، و چون به حدّ وصايت رسيد، شيث امانتها را به او سپرد و به او شناسانيد بزرگى مرتبۀ آنها را، و وصيت كرد كه به فرزندان خود اعلام نمايد شرافت و جلالت اين وصيت را، و همچنين اين وصيت جارى بود و نور منتقل مى شد تا رسيد آن نور به عبد المطلب و فرزندش عبد اللّه.
بعضى گفته اند: نسل آدم همگى از شيث عليه السّلام بهم رسيد، و بعضى گفته اند كه: از فرزندان ديگر بهم رسيد.
و وفات حضرت انوش عليه السّلام در سوم تشرين الاول بود، و عمرش نهصد و شصت سال بود؛ و از آن حضرت «قينان» بهم رسيد و نور در روى او هويدا شد و عهد وصيت از او گرفت، و عمرش صد و بيست سال بود (1)، و گويند كه: در ماه تموز وفات يافت؛ و از او «مهلاييل» بوجود آمد و هشتصد سال عمر كرد و نور از او ساطع بود؛ و «لود» از او بهم رسيد و نور از او ساطع گرديد و وصيت به او تسليم شد، و گويند: بسيارى از سازها را فرزندان قابيل در زمان او بهم رسانيدند، و عمرش نهصد و شصت و دو سال بود (2)و وفاتش در ماه آذار بود، و از او حضرت ادريس عليه السّلام بهم رسيد (3).
ص: 212
در اول كتاب، بيان عدد صحف حضرت آدم عليه السّلام شد، و سيّد ابن طاووس گفته است كه:
در صحف ادريس عليه السّلام ديدم كه در ثلث آخر شب جمعه بيست و هفتم ماه رمضان حق تعالى كتابى به لغت سريانى در بيست و يك ورق بر آدم عليه السّلام فرستاد، و آن اول كتابى بود كه خدا از آسمان به زمين فرستاد، و حق تعالى جميع زبانها و لغتها را بر او فرستاد، و در آن هزار هزار لغت بود كه اهل هر لغتى لغت ديگر را بى تعليم ندانند، و در آن كتاب دلايل خدا و واجبات و احكام او و شريعتها و سنّتها و حدود او بود (1).
و به سندهاى معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام و حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى وحى نمود به حضرت آدم عليه السّلام كه: من جمع مى كنم براى تو سخن حق و خير و نيكى را در چهار كلمه كه يكى از من است و يكى از توست و يكى ميان من و توست و يكى ميان تو و مردم است؛ امّا آنچه از من است آن است كه مرا عبادت كنى و هيچ چيز را با من شريك نگردانى؛ و آنچه از توست آن است كه تو را جزا مى دهم بعمل تو در وقتى كه محتاج ترين احوال باشى به او؛ و آنچه ميان من و توست اين است كه بر توست دعا و بر من است مستجاب كردن؛ و آنچه ميان تو و مردم است آن است كه بپسندى از براى مردم آنچه را براى خود مى پسندى (2).
ص: 213
و وصيت نمودن به حضرت شيث عليه السّلام، و احوال آن حضرت است
به اسانيد صحيحه و معتبره از حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السّلام منقول است كه حق تعالى عرض كرد بر آدم عليه السّلام نامهاى پيغمبران و عمرهاى ايشان را، پس رسيد به نام حضرت داود عليه السّلام، ناگاه عمر او را چهل سال يافت، گفت: پروردگارا! چه بسيار كم است عمر داود، و چه بسيار است عمر من! پروردگارا! اگر من زياده كنم از عمر خود سى سال بر عمر داود-و در روايت ديگر شصت سال (1)-آيا از براى او ثبت مى نمائى؟
پس وحى به آدم رسيد: بلى اى آدم!
گفت: پس من از عمر خود سى سال-يا شصت سال-زياد كردم بر عمر داود، از براى او بنويس و از عمر من بينداز. و خدا چنين كرد.
پس چون عمر آدم عليه السّلام تمام شد، ملك الموت براى قبض روح او نازل گرديد، پس آدم عليه السّلام گفت كه: اى ملك الموت! از عمر من سى سال-يا شصت سال-مانده است.
ملك الموت گفت: اى آدم! آيا از براى فرزند خود داود قرار ندادى و از عمر خود نيانداختى در وقتى كه نامهاى پيغمبران از ذرّيّت تو را و عمرهاى ايشان را بر تو عرض
ص: 214
مى كردند و تو در وادى دجنا (1)بودى؟
آدم عليه السّلام گفت: بخاطر ندارم اين را.
ملك الموت گفت: اى آدم! انكار مكن، تو سؤال نكردى از خدا كه از عمر تو بيرون كند و بر عمر داود ثبت كند، و خدا ثبت نمود در زبور و محو نمود از ذكر؟
آدم گفت: تا به يادم بيايد.
حضرت امام محمد باقر عليه السّلام فرمود: آدم راست مى گفت كه در خاطر نداشت و فراموش كرده بود، پس از آن روز خدا مقرر فرمود كه هرگاه قرض به كسى دهند يا معامله كنند تا مدّتى، نامه اى بنويسند كه انكار نكنند (2).
و در حديث حضرت صادق عليه السّلام چنان است كه: حق تعالى در اول فرمود به جبرئيل و ميكائيل و ملك الموت كه: نامه در اين باب بنويسيد كه او فراموش خواهد كرد، پس نامه نوشتند و به بالهاى خود از طينت علّيّين مهر كردند، و چون آدم عليه السّلام انكار كرد ملك الموت نامه را بيرون آورد (3).
پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود: به اين سبب است هرگاه نامۀ قرض را بيرون مى آورند، قرض دار را مذلّتى حاصل مى شود (4).
مؤلف گويد: چون اين احاديث منافات دارد با آنچه مشهور است ميان علماى شيعه كه سهو بر انبيا روا نيست، اكثر حمل بر تقيه كرده اند.
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت آدم را بيمارى عارض شد و حضرت شيث را طلبيد و گفت: اى فرزند! اجل من رسيده است و من بيمارم، و پروردگار من فرستاده است از سلطنت خود آنچه مى بينى، و بتحقيق كه عهد كرد بسوى من در آنچه عهد كرد كه تو را وصىّ خود گردانم، و مى گردانم تو را خزينه دار آنچه به من
ص: 215
سپرده است، و اينك كتاب وصيت در زير سر من است و در او اثر علم و نام بزرگ خدا هست، چون من بميرم بگير صحيفه را و زنهار كه كسى را بر آن مطّلع مگردان و نظر مكن در آن تا سال آينده مثل اين روز كه وصيت به تو داده شد، و در آن صحيفه هست جميع آنچه به آن احتياج دارى از امور دين و دنياى خود. و آدم آن صحيفه را از بهشت با خود آورده بود.
پس آدم به شيث گفت: اى فرزند! خواهش ميوه اى از ميوه هاى بهشت دارم، پس بالا رو به كوه حديد (1)و نظر كن، هر كه از ملائكه را ببينى سلام من به او برسان و بگو: پدرم بيمار است و از شما هديه مى طلبد از ميوه هاى بهشت.
پس چون شيث به كوه بالا رفت، جبرئيل را ديد با قبيلهاى ملائكه، و جبرئيل ابتدا كرد به سلام و گفت: به كجا مى روى اى شيث؟
شيث گفت: تو كيستى اى بندۀ خدا؟
گفت: منم روح الامين جبرئيل.
شيث گفت: پدرم بيمار است و مرا بسوى شما فرستاده است و شما را سلام مى رساند و از شما ميوه هاى بهشت هديه مى طلبد.
جبرئيل گفت: بر پدرت سلام باد اى شيث! بدرستى كه او از دنيا مفارقت كرد و ما براى او نازل شده ايم، پس خدا در اين مصيبت اجر تو را عظيم گرداند و صبرى نيكو تو را كرامت فرمايد و وحشت تو را به قرب خود به انس مبدّل گرداند، برگرد.
پس شيث با ايشان برگشت و ايشان با خود آورده بودند از بهشت آنچه در كار بود براى تهيۀ آدم، پس چون به نزد آدم رفتند اول كارى كه شيث كرد آن بود كه صحيفۀ وصيت را از زير سر آدم برداشت و بر شكم خود بست، پس جبرئيل گفت: كيست مثل تو اى شيث، خدا عطا فرمود به تو سرور كرامت خود را، و پوشانيد بر تو لباس عافيت خود را، به جان
ص: 216
خودم سوگند مى خورم كه خدا تو را مخصوص گردانيد از جانب خود به امر بزرگى.
پس جبرئيل و شيث شروع نمودند در غسل دادن آدم عليه السّلام، و جبرئيل به شيث تعليم نمود كه چگونه او را غسل بدهد تا آنكه فارغ شد، و تعليم او نمود كه چگونه او را كفن كند و حنوط كند تا آنكه فارغ شد، پس او را تعليم نمود كه چگونه قبر را بكند، پس جبرئيل دست شيث را گرفت و پيش داشت كه بر آدم نماز كند چنانچه ما مى ايستيم، و گفت: هفتاد تكبير بر پدر خود بگو، و به او تعليم نمود كه چگونه نماز كند، پس جبرئيل امر كرد ملائكه را كه صف بكشند در عقب شيث چنانچه ما امروز در عقب پيشنماز صف مى كشيم.
پس شيث گفت: آيا درست است كه من پيشنمازى شما كنم با آن منزلتى كه تو را نزد خدا هست و با تو بزرگواران ملائكه هستند؟
جبرئيل گفت: اى شيث! مگر نمى دانى كه چون خدا پدرت آدم را آفريد او را در ميان ملائكه بازداشت و ما را امر فرمود كه او را سجده كنيم، پس او امام ما شد تا آنكه سنّتى باشد در فرزندانش، و امروز او از دنيا رفته است و تو وصىّ اوئى و وارث علم و قائم مقام اوئى، پس چگونه ما بر تو تقدّم جوئيم و تو امام مائى؟
پس نماز كرد با ايشان بر آدم عليه السّلام چنانچه جبرئيل او را امر كرد، پس جبرئيل به او نمود كه چگونه پدر خود را دفن كند.
چون از دفن آدم فارغ شد و جبرئيل و ملائكه روانه شدند كه بالا روند، حضرت شيث گريست و فرياد كرد: يا وحشتاه!
پس جبرئيل گفت: چون خدا با توست، تو را وحشتى نيست، بلكه ما به امر پروردگار تو بر تو نازل خواهيم شد و خدا مونس توست، اندوهگين مباش و گمان نيك به پروردگار خود داشته باش كه او با تو در مقام لطف است و بر تو مهربان است.
پس جبرئيل و ملائكه بالا رفتند بسوى آسمان، و قابيل از كوه پائين آمد چون از پدر خود به كوه گريخته بود در ايّام حيات او و نمى توانست آدم عليه السّلام كه او را ببيند، پس شيث را ملاقات كرد و گفت: اى شيث! من هابيل برادر خود را براى اين كشتم كه قربانى او مقبول شد و قربانى من مقبول نشد و ترسيدم كه آن مرتبه بهم رساند كه تو امروز بهم رسانيده اى و
ص: 217
وصى و جانشين پدر خود شوى، و آنچه نمى خواستم امروز از براى تو حاصل شد، اگر يك كلمه از آنچه پدرت به تو گفته است اظهار نمائى هرآينه تو را بكشم چنانچه هابيل را كشتم (1).
و نزديك به اين مضمون از حضرت امام زين العابدين عليه السّلام به سند معتبر منقول است، و در آنجا مذكور است كه شيث بر آدم عليه السّلام هفتاد و پنج تكبير گفت: هفتاد از براى آدم و پنج براى فرزندانش (2).
و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام مروى است كه: چون آدم عليه السّلام مطّلع شد بر كشته شدن هابيل، جزع بسيارى كرد و شكايت كرد حال خود را بسوى خدا، پس حق تعالى وحى نمود به او كه: من مى بخشم به تو پسرى كه خلف و عوض هابيل باشد. پس شيث از حوّا متولد شد، و چون روز هفتم شد او را شيث نام كرد، پس خدا وحى كرد به او كه: اى آدم! اين پسر بخششى است از من بسوى تو پس او را هبة اللّه نام كن، پس آدم او را هبة اللّه نام گذاشت. و چون هنگام وفات آدم عليه السّلام شد خدا وحى فرمود كه: من تو را از دنيا به جوار رحمت خود مى برم، پس وصيت كن بسوى بهترين فرزندانت كه او بخششى است كه به تو بخشيدم، و او را وصىّ خود گردان و تسليم نما به او آنچه را به تو تعليم كردم از نامها، زيرا كه من دوست مى دارم كه زمين خالى نباشد از عالمى كه علم مرا داند و به حكم من حكم كند و او را حجت خود گردانم بر خلق خود.
پس آدم عليه السّلام جميع فرزندان خود را از مردان و زنان جمع كرد و به ايشان گفت: اى فرزندان من! بدرستى كه حق تعالى وحى فرمود بسوى من كه: تو را از دنيا مى برم، و امر فرمود مرا كه وصيت كنم بسوى بهترين فرزندان خود كه او هبة اللّه است، و بدرستى كه خدا او را پسنديده و اختيار فرموده است براى من و شما بعد از من، پس بشنويد سخن او را و اطاعت نمائيد امر او را كه او وصى و خليفۀ من است بر شما.
ص: 218
پس همه گفتند: مى شنويم و اطاعت مى نمائيم و مخالفت او نمى كنيم.
و امر فرمود آدم عليه السّلام كه تابوتى ساختند و علم خود را و اسماء و وصيت را در آن گذاشت و به هبة اللّه عليه السّلام سپرد و گفت: هرگاه من بميرم اى هبة اللّه، پس مرا غسل بده و كفن كن و نمازگزار بر من و مرا در قبر بنه، و چون نزديك وفات تو شود و آن حالت را در خود بيابى طلب نما از پسران خود هر كه نيكوتر و مصاحبتش با تو بيشتر و فاضلتر باشد، پس وصيت كن بسوى او به آنچه من وصيت كردم بسوى تو و زمين را مگذار بى عالمى از ما اهل بيت.
اى فرزند! خدا مرا به زمين فرستاد و خليفۀ خود گردانيد در آن و حجت خود گردانيد بر خلق خود، و من تو را حجت خود گردانيدم در زمين بعد از خود، پس از دنيا بيرون مرو تا حجتى از خدا بر خلق و وصيّى بعد از خود قرار دهى، و تسليم كن به او تابوت را و آنچه در آن هست چنانچه من تسليم كردم بسوى تو، و اعلام كن به او كه بزودى از فرزندان من پيغمبرى بهم خواهد رسيد كه اسم او نوح باشد و قوم او به طوفان غرق خواهند شد، و وصيت نما به وصىّ خود كه تابوت را و آنچه در آن هست حفظ نمايد و امر كن او را كه چون وقت وفات او شود بهترين فرزندان خود را وصىّ خود گرداند، و هر وصيّى وصيت خود را در تابوت گذارده و هر يك ديگرى را به اين امور وصيت نمايد، و هر يك از ايشان كه نوح را دريابد با او به كشتى سوار شود و بايد كه تابوت را و آنچه در آن است به كشتى برند و هيچ كس از او تخلّف ننمايد، و حذر كن اى هبة اللّه و حذر كنيد اى ساير فرزندان من از قابيل ملعون.
پس چون روزى شد كه خدا خبر داده بود كه در آن روز آدم را از دنيا خواهد برد، مهيّا شد آدم براى مردن و بر خود قرار داد؛ و چون ملك الموت نازل شد آدم گفت: شهادت مى دهم به وحدانيّت خدا و اينكه او را شريك نيست، و شهادت مى دهم كه من بندۀ خدا و خليفۀ اويم در زمين، ابتدا كرد با من به احسان خود و امر كرد ملائكۀ خود را به سجدۀ من و تعليم كرد به من جميع اسماء را، پس مرا در بهشت خود ساكن گردانيد و بهشت را دار قرار من و خانۀ توطّن من نگردانيده بود و خلق نكرده بود مرا مگر براى آنكه ساكن شوم در
ص: 219
زمين براى آنچه خواسته بود و اراده كرده بود از تقدير و تدبير.
و جبرئيل كفن آدم را با حنوط و بيل از بهشت آورده بود، با جبرئيل هفتاد هزار ملك نازل شده بودند كه در جنازۀ آدم عليه السّلام حاضر شوند، پس هبة اللّه به معونت جبرئيل آدم را غسل داد و كفن و حنوط كرد، پس جبرئيل به هبة اللّه گفت: پيش رو و نماز كن بر پدرت و هفتاد و پنج تكبير بر او بگو، پس كندند ملائكه قبر او را و او را داخل قبر كردند.
پس هبة اللّه در ميان ساير فرزندان آدم به طاعت الهى قيام نمود، چون هنگام وفات او شد وصيت كرد بسوى پسر خود «قينان» و تابوت را به او تسليم كرد، پس قيام نمود قينان در ميان برادرانش و فرزندان آدم به طاعت خدا؛ پس چون وقت وفات او شد پسرش «يرد» را وصى نمود و تابوت و آنچه در آن بود به يرد تسليم كرد و پيغمبرى نوح عليه السّلام را به او گفت (1)؛ چون وقت وفات يرد شد وصيت كرد بسوى پسرش «اخنوخ» كه او ادريس عليه السّلام است و تابوت و آنچه در آن بود با وصيت به او داد، و اخنوخ قيام به آن نمود؛ چون وقت وفات او شد حق تعالى وحى كرد به او كه: من تو را به آسمان بالا خواهم برد پس وصيت كن به پسر خود «خرقائيل» (2)، پس او چنين كرد و خرقائيل به وصيت اخنوخ قيام نمود؛ چون وقت وفات او شد وصيت كرد بسوى پسر خود نوح عليه السّلام و تابوت را بسوى او تسليم كرد، پس پيوسته تابوت نزد نوح بود تا آنكه با خود به كشتى برد؛ و چون وقت وفات او شد وصيت كرد به پسر خود سام و تابوت را و آنچه در آن بود به او تسليم كرد (3).
مؤلف گويد: تمام اين حديث با احاديث ديگر به اين مضمون، در كتاب امامت مذكور خواهد شد ان شاء اللّه تعالى.
و به سند معتبر ديگر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حضرت آدم عليه السّلام پسرش را فرستاد بسوى جبرئيل و گفت: به او بگو كه پدرم مى گويد: مرا طعام ده از زيت درخت
ص: 220
زيتون كه در فلان موضع است از بهشت.
پس جبرئيل او را ملاقات كرد و گفت: برگرد بسوى پدرت كه او وفات يافته است و ما مأمور شده ايم به كارسازى او و نماز كردن بر او.
پس چون غسل را تمام كردند جبرئيل گفت: پيش بايست اى هبة اللّه و نماز كن بر پدرت، پس پيش ايستاد و هفتاد و پنج تكبير گفت: هفتاد تكبير براى تفضيل آدم و پنج تكبير براى سنّت.
و فرمود: آدم پيوسته عبادت خدا مى كرد در مكه، پس چون خدا خواست روح او را قبض نمايد ملائكه را فرستاد تا تختى و حنوطى و كفنى از بهشت بياورند، و چون حوّا ملائكه را ديد رفت كه حايل شود ميان آدم و ايشان.
آدم گفت: بگذار مرا با رسولان پروردگارم، پس ملائكه او را قبض روح كردند و غسل دادند او را به سدر و آب، و از براى قبر او لحد قرار دادند و گفتند: اين سنّت فرزندان اوست بعد از او. پس عمر حضرت آدم عليه السّلام نهصد و سى و شش سال بود و در مكه مدفون شد، و ميان آدم و نوح هزار و پانصد سال بود (1).
و به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون حضرت آدم عليه السّلام فوت شد و وقت نماز بر آن حضرت شد، هبة اللّه به جبرئيل گفت كه: پيش رو اى فرستادۀ خدا و نماز كن بر پيغمبر خدا.
جبرئيل گفت: خدا ما را امر كرد كه پدر تو را سجده كنيم، پس ما پيشى نمى گيريم بر نيكان فرزندان او، و تو از نيكوكارترين ايشانى.
پس پيش ايستاد و پنج تكبير گفت بر آدم عليه السّلام عدد نمازهائى كه خدا بر امّت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم واجب گردانيده است، و اين سنّت جارى شد در فرزندان او تا روز قيامت (2).
و در حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه: حضرت آدم خواهش ميوه كرد
ص: 221
و هبة اللّه رفت كه آن ميوه را تحصيل نمايد، جبرئيل او را ملاقات كرد و گفت: به كجا مى روى؟
گفت: آدم بيمار است و ميوه مى خواهد.
جبرئيل گفت: برگرد كه خدا قبض روح او كرد.
چون برگشت، آدم عليه السّلام را ديد كه قبض روحش شده است، پس ملائكه او را غسل دادند و گذاشتند و امر كردند هبة اللّه را كه پيش رود و بر او نماز گزارد، و وحى كرد خدا به او كه پنج تكبير بر او بگويد و او را سراشيب به قبر برند و قبرش را مسطّح كنند.
پس گفت: چنين كنيد با مرده هاى خود (1).
و در حديث معتبر ديگر فرمود: سى تكبير بر آدم عليه السّلام گفته شد، بيست و پنج تكبيرش برداشته شد و پنج تكبير باقى ماند (2).
مؤلف گويد: شايد حديث سى تكبير محمول بر تقيه باشد، و پنج تكبير محمول بر واجب باشد، و هفتاد تكبير زيادتى براى فضيلت حضرت آدم مستحب بوده باشد، و به اين نحو ميان احاديث جمع مى توان كرد.
و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: قبر آدم عليه السّلام در حرم خداست (3).
و از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم منقول است كه: وفات حضرت آدم در روز جمعه بود (4).
و اكابر علماى اسلام روايت كرده اند كه: چون حق تعالى آدم عليه السّلام را از جنة المأوى بر زمين فرستاد، از مفارقت بهشت وحشت بهم رسانيد، پس از خدا سؤال كرد كه او را انس دهد به درختى از درختان بهشت، پس بسوى او درخت خرمائى فرستاد كه مونس او بود در حيات او، چون وقت وفات او شد به فرزندان خود گفت: من انس مى گرفتم به او در
ص: 222
حيات خود و اميد دارم كه بعد از وفات نيز مونس من باشد، چون من بميرم تركه اى از آن بگيريد و دو حصّه كنيد و هر دو را در كفن من بگذاريد، پس فرزندان آدم چنين كردند و پيغمبران بعد از او متابعت او كردند و در جاهليت مندرس شده بود، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم آن را احيا كرد و سنّت گرديد (1).
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون آدم عليه السّلام از دنيا رحلت فرمود، شماتت كردند به او شيطان و قابيل، پس جمع شدند در زمين و سازها و ملاهى را پيدا كردند از براى شماتت به موت آدم عليه السّلام، پس هر چه در زمين هست از اين قسم چيزها كه مردم به لهو و باطل از آن لذت مى يابند از آن است كه آنها پيدا كردند (2).
و عامه و خاصه از وهب بن منبه روايت كرده اند كه: شيث، آدم عليه السّلام را در غارى كه در كوه ابو قبيس است كه آن را «غار الكنز» مى گويند دفن كرد و در آنجا بود تا زمان غرق شدن، و در زمان غرق، نوح عليه السّلام آن را بيرون آورد در تابوتى و با خود به كشتى برد (3).
و به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى وحى نمود به نوح عليه السّلام در وقتى كه در كشتى بود كه هفت شوط بر دور خانۀ كعبه طواف كند، چون از طواف فارغ شد از كشتى فرود آمد به ميان آب و آب تا زانوهاى او بود، پس تابوتى بيرون آورد كه استخوانهاى حضرت آدم عليه السّلام در آن بود و تابوت را داخل كشتى كرد و طواف بسيار بر دور كعبه كرد و كشتى روانه شد تا به كوفه رسيد، پس خدا امر فرمود زمين را كه آبهاى خود را فروبرد، پس آبها را از مسجد كوفه فروبرد چنانچه ابتدايش از آن مسجد شده بود، پس نوح عليه السّلام تابوت آدم را گرفت و در نجف اشرف دفن نمود (4).
مؤلف گويد: احاديث مستفيض است در آنكه آدم و نوح عليهما السّلام در نجف اشرف در عقب امير المؤمنين عليه السّلام مدفونند، پس آن احاديث كه وارد شده است كه آدم در مكه مدفون است
ص: 223
محمول است بر آنكه اول در آنجا مدفون شده بوده است.
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود:
عمر شريف آدم عليه السّلام نهصد و سى سال بود (1).
و سيّد ابن طاووس رضى اللّه عنه گفته است كه: در صحف ادريس عليه السّلام خوانده ام كه حضرت آدم عليه السّلام ده روز بيمارى تب كشيد و وفاتش در روز جمعه يازدهم محرم بود، و در غارى كه در كوه ابو قبيس بود رو به كعبه مدفون شد، و عمرش از روزى كه روح در او دميدند تا وفات او هزار و سى سال بود، و حوّا بعد از او به يك سال و پانزده روز بيمار شد و فوت شد و در پهلوى آدم مدفون شد (2).
و سيّد ابن طاووس رضي اللّه عنه گفته است كه: در سفر سوم تورات يافتم كه عمر حضرت آدم عليه السّلام نهصد و سى سال بود، و محمد بن خالد برقى در كتاب بدا از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده: عمر آدم نهصد و سى سال بود (3).
مؤلف گويد: ميان مورخان و مفسران در عمر آدم عليه السّلام خلاف است، بعضى گفته اند:
هزار سال براى او مقدّر شده بود، شصت سال را به داود عليه السّلام بخشيد و انكار كرد و باز عمرش هزار سال شد؛ و بعضى گفته اند كه: نهصد و سى و شش سال بود؛ و بعضى گفته اند كه: نهصد و سى سال بود (4). و از احاديث سابقه معلوم شد كه يكى از دو قول آخر صحيح است، و ممكن است كه نهصد و سى و شش سال باشد، و در بعضى از احاديث كسر را كه آحاد باشد ذكر نكرده باشند و اكتفا به مئات و عشرات نموده باشند، و در عرف اين قسم تعبير كردن شايع است.
و به سند معتبر از امام حسن عليه السّلام منقول است كه: اول كسى كه بعد از آدم عليه السّلام مبعوث
ص: 224
گرديد، حضرت شيث بود و عمر او هزار سال و چهل روز بود (1).
و در حديث ابو ذر رضى اللّه عنه گذشت كه: لغت شيث سريانى بود و پنجاه صحيفه بر او نازل شد (2).
و اكثر ارباب تاريخ گفته اند كه: دويست و سى و پنج سال كه از عمر آدم عليه السّلام گذشت، شيث متولد شد و عمرش نهصد و دوازده سال بود و در غار ابو قبيس در پهلوى پدر و مادرش مدفون شد (3).
و سيّد ابن طاووس ذكر كرده است كه: در صحف ادريس ديدم كه حق تعالى شيث را پيغمبر كرد و پنجاه صحيفه بر او فرستاد كه در آنها دلايل خدا و فرايض و احكام و سنن و شرايع و حدود الهى بود، پس در مكۀ معظمه ماند و اين صحيفه ها را بر فرزندان آدم مى خواند و تعليم ايشان مى نمود و عبادت خدا مى كرد و كعبه را معمور مى كرد و حج و عمره بجا مى آورد تا آنكه عمر او نهصد و دوازده سال شد، پس بيمار شد و پسر خود «ايوس» را طلب كرد و او را وصىّ خود گردانيد و امر فرمود او را به تقوى و پرهيزكارى از خدا، و چون فوت شد ايوس او را غسل داد با قينان، پس ايوس و مهلائيل پسر قينان، پس ايوس پيش ايستاد و بر او نماز كرد و دفن كردند او را در جانب راست آدم در غار ابو قبيس (4).
ص: 225
ص: 226
ص: 227
ص: 228
حق تعالى فرموده است كه وَ اُذْكُرْ فِي اَلْكِتابِ إِدْرِيسَ إِنَّهُ كانَ صِدِّيقاً نَبِيًّا. وَ رَفَعْناهُ مَكاناً عَلِيًّا (1)يعنى: «ياد كن در قرآن ادريس را بدرستى كه او بود بسيار تصديق كننده و بسيار راستگو و پيغمبر، و بالا برديم او را به مكان بلند» .
و در كتب معتبره از وهب روايت كرده اند كه: حضرت ادريس عليه السّلام مردى بود فربه و گشاده سينه و موهاى بدنش كم بود، و موى سرش بسيار بود، و يكى از گوشهايش بزرگتر از ديگرى بود، و موى ميان سينه اش باريك بود (2)، و آهسته سخن مى كرد، و چون راه مى رفت گامها را نزديك به يكديگر مى گذاشت.
و او را براى اين ادريس گفته اند كه حكمتهاى خدا و سنّتهاى اسلام را بسيار درس مى گفت، و او در ميان قوم خود تفكر نمود در عظمت و جلال الهى پس گفت كه: اين آسمانها و زمينها و اين خلق عظيم و آفتاب و ماه و ستارگان و ابر و باران و ساير مخلوقات را پروردگارى هست كه تدبير اينها مى كند و به اصلاح مى آورد اينها را به قدرت خود، پس بايد كه آن پروردگار را بندگى كنيم چنانچه سزاوار اوست، پس خلوت كرد با طايفه اى از قوم خود و ايشان را پند مى داد و خدا را به ياد ايشان مى آورد و ايشان را از عقاب او مى ترسانيد و دعوت مى كرد ايشان را به عبادت خالق اشيا، پس پيوسته يكى بعد از ديگرى اجابت او مى نمودند تا هفت نفر شدند، پس هفتاد نفر شدند تا آنكه هفتصد نفر شدند، و چون به هزار تن رسيدند به ايشان گفت: بيائيد اختيار كنيم از نيكان خود صد نفر
ص: 229
را، پس اختيار كرد صد تن را، از صد تن هفتاد تن را و از هفتاد تن ده تن را و از ده تن هفت تن را اختيار كرد، پس گفت: بيائيد تا اين هفت تن دعا كنند و باقى ديگر آمين بگويند شايد پروردگار ما دلالت كند ما را بسوى عبادت خود، پس دستها بر زمين گذاشتند و بسيار دعا كردند چيزى بر ايشان ظاهر نشد، پس دست بسوى آسمان بلند كردند و دعا كردند پس خدا وحى كرد بسوى ادريس و او را پيغمبر گردانيد و او را و هر كه به او ايمان آورده بود دلالت كرد بر عبادت خود.
و پيوسته ايشان عبادت خدا مى كردند و شرك به خدا نمى آوردند تا خدا ادريس را بسوى آسمان بالا برد، و منقرض شدند آنها كه متابعت او كرده بودند بر دين او مگر اندكى، پس اختلاف در ميان ايشان بهم رسيد و بدعتها احداث كردند تا نوح عليه السّلام بر ايشان مبعوث شد (1).
و در حديث ابو ذر گذشت كه: حق تعالى بر ادريس سى صحيفه نازل ساخت (2).
و در بعضى روايات وارد شده است كه: او اول كسى بود كه به قلم چيزى نوشت، و اول كسى بود كه جامه دوخت و پوشيد و پيشتر پوست مى پوشيدند، و چون خياطى مى كرد تسبيح و تهليل و تكبير و تمجيد خدا مى كرد (3).
و به سندهاى معتبر بسيار از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: مسجد سهله خانۀ ادريس پيغمبر عليه السّلام بود كه در آنجا خياطى مى كرد و نماز مى كرد، هر كه در آنجا دعا كند حق تعالى حاجتش را برآورد و او را در قيامت بالا برد به مكان بلند كه درجۀ ادريس است (4).
به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: ابتداى پيغمبرى ادريس عليه السّلام آن بود كه در زمان او پادشاه جبارى بود، روزى سوار شد به عزم سير، پس
ص: 230
گذشت به زمين سبز خوش آينده اى كه ملك يكى از رافضيان بود-يعنى مؤمنان خالص كه ترك دين باطل كرده و بيزارى از اهل آن مى كردند-پس آن زمين او را خوش آمد و از وزيران خود پرسيد: از كيست اين زمين؟
گفتند: از بنده اى است از بندگان پادشاه كه فلان رافضى است.
پادشاه او را طلبيد و زمين را از او خواست.
او گفت كه: عيال من به اين زمين محتاج ترند از تو.
پادشاه گفت: به من بفروش من قيمت آن را مى دهم.
گفت: نمى بخشم و نمى فروشم، ترك كن ذكر اين زمين را.
پادشاه در غضب شد و متغير گرديد و غمناك و متفكر با اهل خود برگشت. و او زنى داشت از ازارقه و او را بسيار دوست مى داشت و در كارها با او مشورت مى كرد، چون در مجلس خود قرار گرفت زن را طلبيد كه با او مشورت كند، چون زن او را در نهايت غضب ديد از او پرسيد كه: اى پادشاه! تو را چه داهيه عارض شده است كه چنين غضب از روى تو ظاهر گرديده است؟
پادشاه قصۀ زمين را به او نقل كرد، و آنچه او به صاحب زمين گفته بود و آنچه صاحب زمين به او گفته بود.
زن گفت: اى پادشاه! كسى غم مى خورد و به غضب مى آيد كه قدرت بر تغيير و انتقام نداشته باشد، و اگر نمى خواهى كه او را بى حجتى بكشى، من تدبيرى در باب كشتن او مى كنم كه زمين بدست تو در آيد و تو را نزد اهل مملكت خود در اين باب عذرى بوده باشد.
پادشاه گفت: آن تدبير چيست؟
زن گفت: جماعتى از ازارقه را كه اصحاب منند مى فرستم به نزد او كه او را بياورند و نزد تو شهادت بدهند كه او بيزارى جسته است از دين تو، پس جايز مى شود تو را كه او را بكشى و زمين را بگيرى.
پادشاه گفت: پس بكن اين كار را. و آن زن اصحابى چند داشت از ازارقه كه بر دين آن زن بودند و حلال مى دانستند كشتن رافضيان از مؤمنان را، پس آن جماعت را طلبيد و
ص: 231
ايشان نزد پادشاه شهادت دادند كه آن رافضى بيزار شد از دين پادشاه و به اين سبب پادشاه او را كشت و زمين او را گرفت.
پس حق تعالى در اين وقت براى آن مؤمن غضب كرد بر ايشان و وحى فرمود به ادريس كه: برو به نزد آن جبار و به او بگو كه: راضى نشدى به اينكه بندۀ مرا به ستم كشتى تا آنكه زمين او را نيز براى خود گرفتى و عيال او را محتاج و گرسنه گذاشتى؟ بعزت خود سوگند مى خورم كه در قيامت از براى او از تو انتقام بكشم و در دنيا پادشاهى را از تو سلب كنم و شهر تو را خراب كنم و عزتت را به ذلّت بدل كنم و به خورد سگان بدهم گوشت زن تو را، آيا تو را مغرور كرد اى امتحان كرده شدۀ حلم من؟
پس حضرت ادريس عليه السّلام بر پادشاه داخل شد در وقتى كه در مجلس نشسته بود و اصحابش بر دورش نشسته بودند و گفت: اى جبار! من رسول خدايم بسوى تو؛ و رسالت را تمام ادا كرد. آن جبار گفت كه: بيرون رو از مجلس من اى ادريس كه از دست من جان نخواهى برد. پس زنش را طلبيد و رسالت ادريس را به او نقل كرد. زن گفت: مترس از رسالت خداى ادريس كه من كسى را مى فرستم كه ادريس را بكشد و باطل شود رسالت خداى او و آنچه پيغام براى تو آورده بود. پادشاه گفت: پس بكن.
و ادريس اصحابى چند داشت از رافضيان مؤمنان كه جمع مى شدند در مجلس او و انس مى گرفتند به او و ادريس انس مى گرفت به ايشان، پس خبر داد ادريس ايشان را به آنچه خدا به او وحى كرد و رسالتى كه به آن جبار رسانيد، پس ايشان ترسيدند بر ادريس و اصحاب او، و ترسيدند كه او را بكشند.
و آن زن چهل تن از ازارقه را فرستاد كه ادريس را بكشند، چون آمدند به آن محلّى كه در آنجا ادريس با اصحاب خود مى نشست، او را در آنجا نيافتند و برگشتند، و چون اصحاب ادريس يافتند كه ايشان به قصد كشتن او آمده بودند متفرق شدند و ادريس را يافتند و به او گفتند كه: اى ادريس! در حذر باش كه اين جبار ارادۀ كشتن تو را دارد و امروز چهل نفر از ازارقه را براى كشتن تو فرستاده بود، پس از اين شهر بيرون رو.
ادريس در همان روز با جماعتى از اصحاب خود از آن شهر بيرون رفت، و چون سحر
ص: 232
شد مناجات كرد و گفت: پروردگارا! مرا فرستادى بسوى جبارى پس رسالت تو را به او رسانيدم و مرا تهديد به كشتن كرد و اكنون در مقام كشتن من است اگر مرا بيابد. خدا وحى فرمود به او كه: از شهر او بيرون رو و به كنارى رو و مرا با او بگذار كه بعزت خودم سوگند كه امر خود را در او جارى گردانم و گفتۀ تو و رسالت تو را در حقّ او راست گردانم.
ادريس گفت: پروردگارا! حاجتى دارم.
حق تعالى فرمود: سؤال كن تا عطا نمايم.
ادريس گفت: سؤال مى كنم كه باران نبارى بر اهل اين شهر و حوالى و نواحى آن تا من سؤال كنم كه ببارى.
خدا فرمود: اى ادريس! شهرشان خراب مى شود و اهلش به گرسنگى و مشقّت مبتلا مى شوند.
ادريس گفت: هر چند بشود من چنين سؤال مى كنم.
حق تعالى فرمود: من به تو عطا كردم آنچه سؤال نمودى و باران بر ايشان نمى فرستم تا از من سؤال كنى و من سزاوارترم از همه كس به وفا نمودن به عهد خود.
پس ادريس خبر داد اصحاب خود را به آنچه از خدا سؤال كرد از منع باران از ايشان و به آنچه خدا وحى كرد بسوى او، و گفت: اى گروه مؤمنان! از اين شهر بيرون رويد به شهرهاى ديگر؛ پس بيرون رفتند و عدد ايشان بيست نفر بود، پس پراكنده شدند در شهرها و شايع شد خبر ادريس در شهرها كه از خدا چنين سؤال كرده است.
و ادريس رفت بسوى غارى كه در كوه بلندى بود و در آنجا پنهان شد، و حق تعالى ملكى را به او موكّل گردانيد كه نزد هر شام طعام او را مى آورد، و او در روزها روزه مى داشت و هر شام ملك از براى او طعام مى آورد. و حق تعالى پادشاهى آن جبار را سلب كرد و او را كشت و شهرش را خراب كرد و گوشت زنش را به خورد سگان داد به سبب غضب نمودن براى آن مؤمن، و در آن شهر جبارى ديگر معصيت كننده پيدا شد، پس بيست سال بعد از بيرون رفتن ادريس عليه السّلام ماندند كه يك قطره از باران بر ايشان نباريد و به مشقّت افتادند آن گروه، و حال ايشان بد شد و از شهرهاى دور آذوقه مى آوردند.
ص: 233
و چون كار بر ايشان بسيار تنگ شد با يكديگر گفتند: اين بلا كه بر ما نازل شده است به سبب اين است كه ادريس از خدا خواسته است كه تا او سؤال نكند باران از آسمان نبارد، و او از ما پنهان شده است و جايش را نمى دانيم و خدا به ما رحيم تر است از او، پس رأى همه بر اين قرار گرفت كه توبه كنند بسوى خدا و دعا و تضرع و استغاثه نمايند و سؤال نمايند كه باران آسمان بر شهر ايشان و حوالى آن ببارد.
پس پلاسها پوشيدند و بر روى خاكستر ايستادند و خاك بر سر خود مى ريختند و بازگشت نمودند بسوى خدا به توبه و استغفار و گريه و تضرع، تا خدا وحى كرد بسوى ادريس عليه السّلام كه: اى ادريس! اهل شهر تو صدا بلند كرده اند بسوى من به توبه و استغفار و گريه و تضرع، و منم خداوند رحمان رحيم، قبول مى كنم توبه را و عفو مى نمايم از گناه، و رحم كردم بر ايشان و مانع نشد مرا از اجابت ايشان در سؤال باران چيزى مگر آنچه تو سؤال كرده بودى كه باران بر ايشان نبارم تا از من سؤال كنى، پس سؤال كن از من اى ادريس تا باران بر ايشان بفرستم.
ادريس گفت: خداوندا! من سؤال نمى كنم.
حق تعالى فرمود: اى ادريس! سؤال كن.
گفت: خداوندا! سؤال نمى كنم.
پس حق تعالى وحى فرمود بسوى آن ملكى كه مأمور بود كه هر شب طعام ادريس عليه السّلام را ببرد كه: حبس كن طعام را از ادريس و از براى او مبر.
پس چون شام شد، طعام ادريس نرسيد، محزون و گرسنه شد و صبر كرد، و چون در روز دوم نيز طعام نرسيد گرسنگى و اندوهش زياد شد، و چون در شب سوم طعامش نرسيد مشقّت و گرسنگى و اندوهش عظيم شد و صبرش كم شد و مناجات كرد كه:
پروردگارا! روزى را از من بازداشتى پيش از آنكه جانم را بگيرى؟
پس خدا وحى كرد به او كه: اى ادريس! به جزع آمدى از آنكه سه شبانه روز طعام تو را حبس كردم، و جزع نمى كنى و پروا ندارى از گرسنگى و مشقّت اهل شهر خود در مدت بيست سال، و من از تو سؤال كردم كه ايشان در مشقّتند و من رحم كرده ام بر ايشان، سؤال
ص: 234
كن كه من باران بر ايشان ببارم، سؤال نكردى و بخل كردى بر ايشان به سؤال كردن، پس گرسنگى را به تو چشانيدم و صبرت كم شد و جزعت ظاهر گرديد، پس از اين غار پائين رو و طلب معاش از براى خود بكن كه تو را به خود گذاشتم كه چارۀ روزى خود بكنى و طلب نمائى.
پس ادريس از جاى خود فرود آمد كه طلب خوردنى بكند براى رفع گرسنگى، و چون به نزديك شهر رسيد دودى ديد كه از بعضى خانه ها بالا مى رود، پس بسوى آن خانه رفت و داخل شد و ديد پيرزالى را كه دو نان را تنگ گرفته است و بر آتش انداخته است، گفت:
اى زن! مرا طعام بده كه از گرسنگى بى طاقت شده ام.
زن گفت: اى بندۀ خدا! نفرين ادريس براى ما زيادتى نگذاشته است كه به ديگرى بخورانيم. و سوگند ياد كرد كه: مالك چيزى بغير اين دو گردۀ نان نيستم و گفت: برو و طلب معاش از غير مردم اين شهر بكن.
ادريس گفت: آن قدر طعام به من بده كه جان خود را به آن نگاه دارم و در پايم قوّت رفتار بهم رسد كه به طلب معاش بروم.
زن گفت: اين دو گردۀ نان است: يكى از من است و ديگرى از پسر من است، اگر قوت خود را به تو دهم مى ميرم، و اگر قوت پسر خود را به تو دهم او مى ميرد و در اينجا زيادتى نيست كه به تو بدهم.
ادريس گفت: پسر تو طفل است و نيم قرص براى زندگى او كافى است، و نيم قرص براى من كافى است كه به آن زنده بمانم و من و او هر دو به اين يك گردۀ نان اكتفا مى توانيم نمود. پس زن گردۀ نان خود را خورد و گردۀ ديگر را ميان ادريس و پسر خود قسمت كرد.
چون پسر ديد كه ادريس از گردۀ نان او مى خورد اضطراب كرد تا مرد، مادرش گفت: اى بندۀ خدا! فرزند مرا كشتى؟ !
ادريس گفت: جزع مكن كه من او را به اذن خدا زنده مى گردانم، پس ادريس دو بازوى طفل را به دو دست خود گرفت و گفت: اى روحى كه بيرون رفته اى از بدن اين پسر! به اذن خدا برگرد بسوى بدن او به اذن خدا، و منم ادريس پيغمبر. پس روح طفل برگشت بسوى
ص: 235
او به اذن خدا.
پس چون آن زن سخن ادريس را شنيد و پسرش را ديد كه بعد از مردن زنده شد گفت:
گواهى مى دهم كه تو ادريس پيغمبرى؛ و بيرون آمد و به صداى بلند فرياد كرد در ميان شهر كه: بشارت باد شما را به فرج كه ادريس به شهر شما درآمده است.
و ادريس رفت و نشست بر موضعى كه شهر آن جبار اول در آنجا بود و آن بر بالاى تلّى بود، پس به گرد آمدند نزد او گروهى از اهل شهر او و گفتند: اى ادريس! آيا بر ما رحم نكردى در اين بيست سال كه ما در مشقّت و تعب و گرسنگى بوديم؟ پس دعا كن كه خدا باران بر ما ببارد.
ادريس گفت: دعا نمى كنم تا بيايد اين پادشاه جبار شما و جميع اهل شهر شما همگى پياده با پاهاى برهنه و از من سؤال كنند تا من دعا كنم. چون آن جبار اين سخن را شنيد چهل كس فرستاد كه ادريس را نزد او حاضر گردانند، چون به نزد او آمدند گفتند: جبار ما را فرستاده است كه تو را به نزد او بريم، پس آن حضرت نفرين كرد بر ايشان و همگى مردند.
چون اين خبر به آن جبار رسيد پانصد نفر فرستاد كه او را بياورند، چون آمدند و گفتند كه ما آمده ايم كه تو را به نزد جبار بريم آن حضرت گفت: نظر كنيد بسوى آن چهل نفر كه چگونه مرده اند، اگر برنگرديد شما را نيز چنين كنم، گفتند: اى ادريس! ما را به گرسنگى كشتى در مدت بيست سال و الحال نفرين مرگ بر ما مى كنى، آيا تو را رحم نيست؟
ادريس گفت: من به نزد آن جبار نمى آيم و دعاى باران نمى كنم تا جبار شما با جميع اهل شهر شما پياده و پا برهنه بيايند به نزد من. پس آن گروه برگشتند بسوى آن جبار و سخن آن حضرت را به او نقل كردند و از او التماس كردند كه با اهل شهر پياده و پا برهنه به نزد ادريس برود، پس به اين حال آمدند و به نزد آن حضرت ايستادند با خضوع و شكستگى، و استدعا كردند كه دعا كند تا خدا بر ايشان باران ببارد، پس قبول فرمود و از خدا طلبيد كه باران بر آن شهر و نواحى آن بفرستد، پس ابرى بر بالاى سر ايشان بلند شد و رعد و برق از آن ظاهر شد و در همان ساعت بر ايشان باران باريد به حدّى كه گمان
ص: 236
كردند غرق خواهند شد و بزودى خود را به خانه هاى خود رسانيدند (1).
مترجم گويد: چون دلايل عصمت انبيا عليهم السّلام گذشت، بايد كه امر نمودن حق تعالى ادريس عليه السّلام را به دعاى باران بر سبيل حتم و وجوب نباشد بلكه بر سبيل تخيير و استحباب بوده باشد، و غرض آن حضرت از تأخير دعا نمودن و طلبيدن قوم بر سبيل تذلّل براى طلب رفعت دنيوى و انتقام كشيدن براى غضب نفسانى نبود بلكه غضب مقرّبان درگاه الهى بر ارباب معاصى از براى خداست، و بسا باشد كه ايشان از شدت محبت الهى بر متمردان از اوامر و نواهى حق تعالى غضب زياده از جناب مقدس الهى كنند، چون وسعت رحمت و عظمت حلم الهى را ندارند و تاب مشاهدۀ مخالفت پروردگار خود نمى آورند، با آنكه اينها عين شفقت و مهربانى بود نسبت به آن قوم كه متنبّه شوند و ديگر در مقام طغيان و فساد در نيايند و مستحقّ عقوبت خدا نشوند.
و به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى غضب نمود بر ملكى از ملائكه و بال او را قطع كرد و او را در جزيره اى از جزاير دريا انداخت، و ماند در آن جزيره آنچه خدا خواست، يعنى مدّت بسيار، پس حق تعالى حضرت ادريس را به پيغمبرى مبعوث گردانيد، آن ملك آمد بسوى آن حضرت و گفت: اى پيغمبر خدا! دعا فرما كه خدا از من راضى شود و بالم را به من برگرداند، پس قبول كرد ادريس و دعا كرد تا خدا بال آن ملك را به او برگردانيد و از او خشنود گرديد، پس ملك به آن حضرت گفت:
آيا تو را حاجتى بسوى من هست؟
گفت: بلى، مى خواهم مرا بسوى آسمان بالا برى تا ملك الموت را ببينم كه با ياد او تعيّش نمى توانم كرد، پس ملك او را در بال خود گرفت و برد بسوى آسمان چهارم، پس چون ديد كه ملك الموت نشسته است و سر خود را حركت مى دهد از روى تعجب، پس ادريس سلام كرد بر ملك الموت و پرسيد: چرا سر خود را حركت مى دهى؟
گفت: زيرا كه پروردگار عزت مرا امر نموده است كه روح تو را قبض كنم در ميان
ص: 237
آسمان چهارم و پنجم. پس گفت: پروردگارا! چگونه اين تواند بود و حال آنكه مسافت آسمان چهارم پانصد سال راه است و از آسمان چهارم تا آسمان سوم پانصد سال راه است و از هر آسمانى تا آسمانى پانصد سال راه است، پس چگونه در اين وقت او را در ميان آسمان چهارم و پنجم قبض روح كنم، پس در همانجا قبض روح مقدس او نمود، و اين است معنى قول خدا وَ رَفَعْناهُ مَكاناً عَلِيًّا (1)، و فرمود: او را براى اين ادريس گفتند كه درس كتب الهى بسيار مى گفت (2).
و در حديث معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: خدا ادريس را بالا برد به مكان بلند و از تحفه هاى بهشت به او خورانيد بعد از وفات او (3).
و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: ملكى از ملائكه را منزلتى نزد خدا بود پس او را به زمين فرستاد به تقصيرى، پس آمد به نزد ادريس عليه السّلام و گفت: مرا شفاعت كن نزد پروردگارت، پس آن حضرت سه روز روزه داشت كه افطار نكرد و سه شب عبادت كرد كه مانده نشد و سستى نورزيد، پس در سحر از براى ملك بسوى خدا شفاعت كرد پس خدا رخصت داد آن ملك را كه به آسمان رود.
پس ملك چون خواست برود به ادريس گفت كه: مى خواهم تو را بر اين نعمت كه بر من دادى مكافات نمايم، پس حاجتى از من طلب نما تا به تقديم رسانم.
ادريس گفت: حاجت من آن است كه ملك الموت را به من نمائى شايد كه با او انس گيرم كه با ياد او هيچ نعمتى بر من گوارا نيست.
پس ملك بالهاى خود را گشود و گفت: سوار شو، و او را به آسمان بالا برد، و ملك الموت را در آسمان اول طلب كرد گفتند: بالا رفته است، آن حضرت را بالا برد تا آنكه در ميان آسمان چهارم و پنجم ملك الموت را ملاقات نمود، پس آن ملك به ملك الموت گفت كه: چرا رو ترش كرده اى؟
ص: 238
گفت: تعجب مى كنم، زيرا كه در زير عرش بودم و حق تعالى مرا امر فرمود كه قبض روح ادريس بكنم در ميان آسمان چهارم و پنجم، پس چون ادريس اين سخن را شنيد بر خود لرزيد و از بال ملك افتاد و ملك الموت در همانجا قبض روح او كرد، چنانكه خدا مى فرمايد وَ اُذْكُرْ فِي اَلْكِتابِ إِدْرِيسَ إِنَّهُ كانَ صِدِّيقاً نَبِيًّا. وَ رَفَعْناهُ مَكاناً عَلِيًّا (1). (2)
و در حديث ديگر از عبد اللّه بن عباس منقول است كه: ادريس عليه السّلام روزها در زمين سياحت مى كرد و مى گرديد و روزه مى داشت، و هر جا كه شب او را فرومى گرفت به روز مى آورد و روزى او به او مى رسيد هر جا كه افطار مى كرد، و از عمل صالح او ملائكه مثل عمل جميع اهل زمين بالا مى بردند، پس ملك الموت از خدا رخصت طلبيد كه به ديدن ادريس بيايد و بر او سلام كند، پس مرخّص شد و به نزد ادريس آمد و گفت: مى خواهم مصاحب تو باشم و با تو همراه باشم، پس رفيق يكديگر شدند و روزها مى گرديدند و روزه مى داشتند، و چون شب مى شد طعام ادريس عليه السّلام براى افطار او مى رسيد و تناول مى نمود و ملك الموت را بسوى طعام خود دعوت مى كرد و او مى گفت: مرا به طعام احتياجى نيست، پس برمى خاستند به نماز، و ادريس را سستى بهم مى رسيد و به خواب مى رفت و ملك الموت مانده نمى شد و به خواب نمى رفت.
پس چند روز بر اين حال بودند تا گذشتند به گلۀ گوسفندى و باغ انگورى كه انگورش رسيده بود، پس ملك الموت گفت كه: مى خواهى از اين گله بره اى يا از اين باغ خوشۀ انگورى چند بگيريم و شب به آن افطار كنيم؟
ادريس گفت: سبحان اللّه تو را تكليف مى كنم كه از مال من بخورى ابا مى كنى، پس چگونه مرا تكليف به خوردن مال ديگران بى اذن ايشان مى كنى؟ ! پس ادريس گفت كه: با من مصاحبت كردى و نيكو رفاقت كردى بگو تو كيستى؟
گفت: من ملك الموتم.
ص: 239
ادريس گفت كه: مرا بسوى تو حاجتى هست.
گفت: كدام است؟
ادريس گفت: مى خواهم مرا بسوى آسمان بالا برى.
پس ملك الموت از خدا رخصت طلبيد و او را بر بال خود گرفت و به آسمان بالا برد، پس ادريس گفت كه: مرا به تو حاجت ديگر هست.
گفت: آن حاجت چيست؟
گفت: شنيده ام كه مرگ بسيار شديد است، مى خواهم كه قدرى از آن به من بچشانى تا ببينم كه چنان است كه شنيده ام؟ پس از خدا رخصت طلبيد و چون مرخّص شد ساعتى نفس او را گرفت، پس دست برداشت و پرسيد كه: چگونه ديدى مرگ را؟
گفت: شديدتر است از آنچه شنيده بودم، و حاجت ديگر به تو دارم كه آتش جهنم را به من بنمائى.
پس ملك الموت امر كرد خزينه دار جهنم را كه در جهنم را بگشايد، چون ادريس جهنم را ديد غش كرد و افتاد، و چون به حال خود آمد گفت: حاجت ديگر به تو دارم كه بهشت را به من بنمائى، پس ملك الموت از خزينه دار بهشت رخصت طلبيد و ادريس داخل بهشت شد و گفت: اى ملك الموت! من از اينجا بيرون نمى آيم، زيرا كه خدا فرموده است: «هر نفس چشندۀ مرگ است» (1)و من چشيدم، و فرمود كه: «هيچ يك از شما نيست مگر وارد مى شود نزد جهنم» (2)و من وارد شدم، و فرموده است كه: «اهل بهشت از بهشت بيرون نمى روند و هميشه خواهند بود» (3). (4)
مؤلف گويد: اين حديث از طريق عامه و موافق روايات ايشان است، و دو حديث اول محلّ اعتمادند.
ص: 240
و در بعضى از كتب مسطور است كه: حيات ادريس عليه السّلام در زمين سيصد سال بود، و بعضى بيشتر گفته اند، و از او «متوشلخ» بهم رسيد، و چون به آسمان رفت او را خليفۀ خود گردانيد، و متوشلخ نهصد و نوزده سال عمر يافت و پسرش «لمك» را وصىّ خود گردانيد، و لمك پدر حضرت نوح است (1).
و سيّد ابن طاووس رحمه اللّه در كتاب «سعد السعود» ذكر كرده است كه: در صحف ادريس عليه السّلام يافتم كه: نزديك است كه مرگ به تو نازل گردد و ناله و انين تو شديد شود و جبين تو عرق كند و لبهايت كشيده شود و زبانت شكسته شود و آب دهانت خشك شود و سفيدى چشمت بر سياهى غالب گردد و دهانت كف كند و جميع بدنت به لرزه درآيد و دريابد تو را شدّتها و تلخيها و دشواريهاى مرگ، و هر چند تو را صدا زنند نشنوى و مرده شوى افتاده و در ميان اهل خود و عبرتى گردى از براى ديگران، پس عبرت بگير از معانى مرگ كه البته به تو نازل خواهد شد، و هر عمرى هر چند دراز باشد بزودى فانى گردد، زيرا كه آنچه آمدنى است نزديك است، و بدان كه مرگ آسانتر است از آنچه بعد از آن است از اهوال روز قيامت (2).
و در جاى ديگر از صحف نوشته است كه: به يقين بدانيد كه پرهيزگارى از معاصى خدا حكمت كبرى و نعمت عظمى است، و سببى است خواننده بسوى خير و گشايندۀ درهاى خير و فهم و عقل، زيرا كه چون خدا بندگانش را دوست داشت بخشيد به ايشان عقل را و مخصوص گردانيد پيغمبران و دوستانش را به روح القدس، پس گشودند از براى مردم پرده ها از اسرار ديانت و حقايق حكمت تا ترك نمايند گمراهى را و متابعت نمايند رشد و صلاح را، تا در نفس ايشان قرار گيرد كه خداوند ايشان عظيم تر است از آنكه احاطه كند به او فكرها، يا ادراك نمايد او را ديده ها، يا حقيقت حال او را تحصيل نمايد وهمها، يا تحديد نمايد او را حالها و احاطه كرده است به همه چيز به علم و قدرت، و تدبيركننده است همه چيز را چنانچه خواهد، و پى به كارهاى او نمى توان برد، و غرضهاى او را
ص: 241
نمى توان دريافت، و بر او واقع نمى شود اندازه و نه اعتباركردنى و نه زيركى و نه تفسيرى، و توانائى مخلوقين منتهى به شناختن ذات او نمى شود.
و در جاى ديگر فرموده است: بخوانيد در اكثر اوقات پروردگار خود را، يارى كنندۀ يكديگر را و خداجويان در دعاى خود، زيرا كه اگر خدا از شما داند كه مددكار و ياور يكديگريد دعاى شما را مستجاب مى كند و حاجتهاى شما را برمى آورد، و شما را به آرزوهاى خود مى رساند، و بر شما مى ريزد عطاهاى خود را از خزينه هاى خود كه هرگز فانى نمى شوند.
و در جاى ديگر فرموده است: چون در روزه داخل شويد پس پاك كنيد نفسهاى خود را از هر چركى و نجاستى، و روزه بداريد از براى خدا با دلهاى خالص صافى و منزّه از افكار بد و از خيالات منكر، بدرستى كه خدا بزودى حبس خواهد كرد دلهاى آلوده و نيّتهاى مشوب را، و با روزه داشتن دهانهاى شما از خوردن بايد كه روزه دارد اعضا و جوارح شما از گناهان، چون خدا راضى نمى شود از شما به اينكه از خوردن روزه داريد بلكه بايد از جميع قبايح و معاصى و بديها روزه باشيد؛ و چون داخل نماز شويد خاطرها و فكرهاى خود را بگردانيد بسوى نماز، و دعا كنيد نزد خدا دعاى پاكيزه با تضرع و توسل، و از او بطلبيد حاجتها و منفعتها و مصلحتهاى خود را با خضوع و خشوع و شكستگى و خاكسارى، و چون به سجده رويد از خود دور كنيد فكرهاى دنيا را و خيالات بد را و كردارهاى ناشايست را، و در خاطر مداريد مكر و خوردن حرام و تعدّى و ظلم و كينه را، و اين صفات ذميمه را از خود بيفكنيد؛ و در هر روز سه وقت نمازهاى واجب را بجا آوريد: در بامداد و عددش هشت سوره است و در هر دو سوره سه سجده بايد كرد با سه تسبيح، و در نصف روز پنج سوره، و نزد فرو رفتن آفتاب پنج سوره با سجودهاى آنها، اينها است نمازها كه بر شما واجب است، و هر كه زياده بر اين نافله بجا آورد ثوابش با خداوند تبارك و تعالى است (1).
ص: 242
و مشتمل بر دو فصل است
ص: 243
ص: 244
و نقش نگين و احوال و اولاد و اخلاق پسنديده
و بعضى از مجملات احوال آن حضرت است
قطب راوندى و غير او گفته اند كه: حضرت نوح عليه السّلام پسر لمك بود و لمك پسر متوشلخ بود و متوشلخ پسر اخنوخ بود كه ادريس عليه السّلام است (1).
و به سند معتبر از امام رضا عليه السّلام منقول است كه: مردى از اهل شام از امير المؤمنين عليه السّلام سؤال كرد اسم نوح عليه السّلام را، فرمود: نامش «سكن» بود، و او را نوح ناميدند براى آنكه بر قوم خود هزار كم پنجاه سال نوحه كرد (2).
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: اسم نوح «عبد الغفار» بود، و براى اين او را نوح ناميدند كه نوحه بر خود مى كرد (3).
و به سند معتبر از آن حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: اسم نوح عليه السّلام «عبد الملك» بود، و او را نوح گفتند چون پانصد سال گريه كرد (4).
ص: 245
و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: نامش «عبد الاعلى» بود (1).
مؤلف گويد: ممكن است كه همۀ اينها نام آن حضرت بوده باشد و به همۀ اين نامها او را مى خوانده باشند.
و به سند معتبر از امام رضا عليه السّلام منقول است كه: چون نوح در كشتى سوار شد حق تعالى بسوى او وحى فرمود: اى نوح! اگر بترسى از غرق شدن هزار مرتبه لا اله الاّ اللّه بگو پس نجات از من بطلب تا نجات دهم تو را و هر كه با تو ايمان آورده است، پس چون نوح و هر كه با او بود در كشتى درست نشستند و بادبانها را بلند كردند باد تندى بر كشتى وزيد و نوح از غرق شدن ترسيد و باد پيشى گرفت و نتوانست كه هزار مرتبه لا اله الاّ اللّه بگويد، پس به زبان سريانى گفت: «هلوليا الفا الفا يا ماريا اتقن» ، پس اضطراب كشتى تخفيف يافت و كشتى به راه افتاد.
پس نوح گفت: آن سخنى كه خدا مرا به آن از غرق نجات بخشيد سزاوار است كه از من جدا نشود، پس در انگشترش نقش كرد «لا اله الاّ اللّه الف مرّة يا ربّ اصلحني» كه ترجمۀ آن كلام سريانى است به عربى، و به لغت فارسى معنى اش اين است: «لا اله الاّ اللّه مى گويم هزار مرتبه، پروردگارا! مرا به اصلاح آور» (2).
و در كتب معتبره از وهب روايت كرده اند كه: نوح عليه السّلام نجّار بود و اندكى گندم گون بود و رويش باريك بود و در سرش درازى بود و چشمهايش بزرگ بود و ساقهايش باريك بود و گوشت رانهايش بسيار بود و نافش بزرگ بود و ريشش دراز و پهن بود و بلند قامت و تنومند بود و در نهايت شدت و غضب بود، و چون مبعوث شد هشتصد و پنجاه سال عمر او بود، پس هزار كم پنجاه سال در ميان قوم خود ماند كه ايشان را بسوى خدا دعوت مى نمود، و زياد نشد ايشان را مگر طغيان، و سه قرن گذشتند از قومش كه پدران مردند و فرزندان ايشان ماندند، و هر يك از ايشان پسر خود را مى آورد در هنگامى كه او خرد بود
ص: 246
و بر بالاى سر نوح عليه السّلام بازمى داشت و مى گفت: اى پسر! اگر بعد از من بمانى اطاعت اين ديوانه مكن (1).
و به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت نوح عليه السّلام دو هزار و پانصد سال زندگانى كرد: هشتصد و پنجاه سال قبل از مبعوث شدن، و هزار كم پنجاه سال در ميان قوم خود كه ايشان را بسوى خدا مى خواند، و دويست سال در ساختن كشتى بود، و پانصد سال بعد از آنكه از كشتى فرود آمد و آب از زمين خشك شد و شهرها بنا كرد و فرزندان خود را در شهرها ساكن گردانيد.
پس چون دو هزار و پانصد سال تمام شد ملك الموت به نزد او آمد و او در آفتاب نشسته بود و گفت: السلام عليك.
نوح سر برآورد و ردّ سلام كرد و گفت: براى چه آمدى اى ملك الموت؟
گفت: آمده ام روح تو را قبض كنم.
گفت: مى گذارى كه از آفتاب به سايه بروم؟
گفت: بلى.
پس نوح به سايه رفت و گفت: اى ملك الموت! آنچه بر من از عمر دنيا گذشته است مثل اين آمدن از آفتاب به سايه بود! آنچه تو را فرموده اند بجا آور.
پس ملك الموت قبض روح مقدس آن حضرت نمود (2).
و به سند معتبر از امامزاده عبد العظيم عليه السّلام منقول است كه امام على النقى عليه السّلام فرمود:
عمر نوح عليه السّلام دو هزار و پانصد سال بود، و روزى در كشتى خواب بود بادى وزيد و عورتش را گشود، پس حام و يافث خنديدند و سام ايشان را زجر و نهى كرد از خنديدن، و هر چه را باد مى گشود سام مى پوشانيد و هر چه را سام مى پوشانيد حام و يافث مى گشودند، نوح عليه السّلام بيدار شد و ديد كه ايشان مى خندند، از سبب آن پرسيد؟ سام آنچه
ص: 247
گذشته بود نقل كرد، پس نوح عليه السّلام دست بسوى آسمان بلند كرد و گفت: خداوندا! تغيير ده آب پشت حام را كه از او بهم نرسد مگر سياهان، و خداوندا! تغيير ده آب پشت يافث را.
پس خدا تغيير داد آب پشت ايشان را، پس نوح گفت به حام و يافث كه: حق تعالى فرزندان شما را غلامان و خدمتكاران فرزندان سام گردانيد تا روز قيامت، زيرا كه او نيكى به من كرد و شما عاق من شديد و علامت عقوق شما پيوسته در فرزندان شما ظاهر خواهد بود، و علامت نيكوكارى در فرزندان سام ظاهر خواهد بود مادامى كه دنيا باقى باشد، پس جميع سياهان هر جا كه باشند از فرزندان حامند، و جميع ترك و سقالبه و يأجوج و مأجوج و چين از فرزندان يافتند هر جا كه باشند، آنها كه سفيدانند غير اينها از فرزندان سامند.
و خدا وحى نمود به نوح كه: من كمان خود را-يعنى قوس قزح-امانى گردانيدم براى بندگان و شهرهاى خود، و پيمانى گردانيدم ميان خود و ميان خلق خود كه ايمن باشند به آن از غرق شدن تا روز قيامت، و كيست وفاكننده تر به عهد خود از من، پس نوح شاد شد و بشارت داد مردم را، و آن قوس زهى و تيرى هم داشت در آن وقت، پس زه و تيرش برطرف شد و امانى گرديد براى مردم از غرق شدن.
و شيطان به نزد نوح آمد و گفت: تو را بر من نعمت عظيمى هست، از من نصيحتى بطلب كه با تو خيانت نخواهم كرد، پس نوح دلتنگ شد از سخن او و نخواست كه از او سؤال كند، پس حق تعالى به او وحى كرد كه: با او سخن بگو و از او سؤال كن كه من او را گويا خواهم كرد به سخنى كه حجت باشد بر خودش، پس نوح به او گفت كه: سخن بگو.
شيطان گفت: هرگاه ما فرزند آدم را بخيل يا صاحب حرص يا حسود يا جبر و ظلم كننده يا تعجيل كننده در كارها يافتيم، مى ربائيم او را مانند كسى كه كره را بربايد، پس هرگاه از براى ما اين اخلاق در يك كس جمع شود او را شيطان تمرّدكننده مى ناميم.
پس نوح پرسيد: آن نعمت كه گفتى من بر تو دارم كدام است؟
گفت: آن است كه نفرين كردى بر اهل زمين و در يك ساعت همه را به جهنم فرستادى و مرا فارغ كردى، و اگر نفرين نمى كردى روزگار درازى مى بايست مشغول ايشان
ص: 248
باشم (1).
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: نوح بعد از فرود آمدن از كشتى پانصد سال (2)زنده بود، پس جبرئيل به نزد او آمد و گفت: اى نوح! پيغمبرى تو منقضى شد و ايّام عمر تو تمام شد، پس نام بزرگ خدا و ميراث علم و آثار علم پيغمبرى كه با توست بده به پسر خود سام كه من زمين را نمى گذارم بى آنكه در آن عالمى باشد كه به او اطاعت من دانسته شود، و باعث نجات مردم باشد در ميان مردن پيغمبرى تا مبعوث شدن پيغمبر ديگر، و هرگز زمين را نخواهم گذاشت بى حجتى، و كسى كه بخواند مردم را بسوى من و دانا باشد به امر من بدرستى كه من حكم كرده ام و مقدّر گردانيده ام كه از براى هر گروهى هدايت كننده قرار دهم كه هدايت كنم به او سعادتمندان را، و حجت من به او تمام شود بر اشقيا.
پس نوح عليه السّلام اسم اعظم و ميراث علم و آثار علم پيغمبرى را داد به پسر خود سام، و حام و يافث نزد ايشان علمى نبود كه به آن منتفع شوند، و بشارت داد نوح ايشان را به آنكه هود عليه السّلام بعد از او مبعوث خواهد شد، و امر كرد ايشان را كه متابعت او بكنند، و امر كرد كه هر سال وصيت نامه را يك بار بگشايند و در آن نظر كنند و آن روز عيد ايشان باشد، چنانچه حضرت آدم عليه السّلام نيز ايشان را امر فرموده بود، پس ظلم و تجبّر ظاهر شد در فرزندان حام و يافث، و پنهان شدند فرزندان سام با آنچه نزد ايشان بود از علم، و جارى شد بر سام بعد از نوح دولت حام و يافث و بر او مسلط شدند، و اين است كه خدا مى فرمايد وَ تَرَكْنا عَلَيْهِ فِي اَلْآخِرِينَ (3)، فرمود: يعنى ترك كردم بر نوح دولت جباران را، و خدا حضرت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم را به اين عزيز خواهد فرمود.
و فرزندان حام اهل سند و هند و حبشه اند، و فرزندان سام عرب و عجمند و دولت اينها بر آنها جارى شد در امّت حضرت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم و آن وصيت را به ميراث مى گرفتند،
ص: 249
عالمى بعد از عالمى تا حق تعالى حضرت هود عليه السّلام را مبعوث گردانيد (1).
و در حديث معتبر ديگر فرمود: عمر قوم نوح عليه السّلام هر يك سيصد سال بود (2).
و در حديث ديگر فرمود: عمر حضرت نوح عليه السّلام دو هزار و چهار صد و پنجاه سال بود (3).
مؤلف گويد: احاديث گذشته همه موافق يكديگرند و محلّ اعتمادند، و در اين حديث شايد كه بعضى از مدت آخر عمر آن حضرت را كه متوجه امور نبوده است از اول يا آخر، حساب نكرده باشند، و بعضى از ارباب تاريخ عمر آن حضرت را هزار سال گفته اند، و بعضى هزار و چهارصد و پنجاه سال، و بعضى هزار و چهارصد و هفتاد سال، و بعضى هزار و سيصد سال، و اين اقوال كه بر خلاف احاديث معتبره است همه فاسد است.
و به سند معتبر از حضرت امام زين العابدين عليه السّلام منقول است كه: مردم سه چيز را از سه كس اخذ كردند: صبر را از ايوب، شكر را از نوح، حسد را از فرزندان يعقوب (4).
به سندهاى موثق و غير آن از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام و امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است در تفسير آن آيه كه حق تعالى فرموده است كه در وصف نوح عليه السّلام إِنَّهُ كانَ عَبْداً شَكُوراً (5)كه ترجمه اش اين است كه: «بتحقيق كه بود نوح بنده اى بسيار شكركننده» ، فرمودند: براى اين آن حضرت را عبد شكور ناميدند كه در صبح و شام اين دعا را مى خواند: «اللّهمّ انّي اشهدك انّه ما اصبح او امسى بي من نعمة او عافية في دين او دنيا فمنك وحدك لا شريك لك، لك الحمد بها عليّ و لك الشّكر بها عليّ حتّى ترضى و بعد الرّضا» (6). و در لفظ اين دعا اختلاف قليلى در روايات هست كه در كتاب دعاى «بحار
ص: 250
الانوار» ذكر كرده ام (1).
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون بعد از فرود آمدن از كشتى، نوح عليه السّلام مأمور شد كه درخت بكارد، شيطان در پهلوى او بود، چون خواست كه درخت انگور بكارد شيطان لعين گفت كه: اين درخت از من است.
حضرت نوح گفت: دروغ گفتى.
پس شيطان گفت كه: چه مقدار حصّه به من مى دهى؟
حضرت نوح فرمود: دو ثلث از تو باشد. پس به اين سبب مقرر شد شيرۀ انگور كه بجوشد تا دو ثلث آن كم نشود حلال نباشد (2).
و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: شيطان منازعه كرد با حضرت نوح در درخت انگور، پس جبرئيل آمد و به نوح عليه السّلام گفت كه: او را حقّى هست، حقّ او را بده، پس ثلث را به شيطان داد و او راضى نشد، پس نصف را داد و او راضى نشد، پس جبرئيل آتشى در آن درخت انداخت تا دو ثلث آن درخت سوخت و يك ثلث باقى ماند و گفت: آنچه سوخت بهرۀ شيطان است و آنچه باقى ماند بهرۀ توست و بر تو حلال است اى نوح (3).
و به سند حسن از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: چون نوح عليه السّلام از كشتى فرود آمد درختان در زمين كشت و درخت خرما را نيز در ميان آنها كشت و به اهل خود برگشت، ابليس «عليه اللعنه» آمد و درخت خرما را كند، چون نوح برگشت درخت خرما را نيافت و شيطان را ديد كه نزد درختان ايستاده است، در اين حال جبرئيل عليه السّلام آمد و نوح را خبر داد كه شيطان درخت خرما را كنده است، پس نوح به شيطان گفت: چرا درخت خرما را كندى؟ و اللّه كه از اين درختان كه كشته ام هيچ يك را دوست تر نمى دارم از آن، و بخدا سوگند كه ترك نمى كنم آن را تا نكارم.
شيطان گفت: هرگاه بكارى من خواهم كند، پس از براى من در آن نصيبى قرار ده تا
ص: 251
نكنم! پس نوح ثلث براى او قرار داد و او راضى نشد، پس نصف از براى او قرار كرد و او راضى نشد، و نوح هم زياد نكرد، پس جبرئيل به نوح گفت: اى پيغمبر خدا! احسان كن كه از توست نيكى كردن، و نوح دانست كه خدا او را در اينجا سلطنتى داده است، پس نوح دو ثلث را از براى او قرار داد، و به اين سبب مقرر شد كه عصير را كه بگيرند و بجوشانند تا دو ثلث آن كه حصّۀ شيطان است نرود حلال نشود (1).
و عامه و خاصه از وهب روايت كرده اند كه: چون نوح عليه السّلام از كشتى بيرون آمد درختان كه با خود به كشتى برده بود در زمين كشت و در همان ساعت ميوه دادند، و در ميان آنها درخت انگور ناپيدا شد، زيرا كه شيطان گرفته و پنهان كرده بود، پس چون نوح برخاست كه برود و در ميان كشتى تفحّص كند، ملكى كه با او بود گفت: بنشين كه براى تو خواهند آورد، و گفت: تو را شريكى در شيرۀ انگور هست با او مشاركت نيكو بكن، نوح فرمود:
هفت يك را به او مى دهم و شش حصّه از من است، ملك گفت: نيكى كن كه تو نيكوكارى، نوح فرمود: شش يك را به او مى دهم، ملك گفت: نيكى كن كه تو نيكوكارى، نوح فرمود:
پنج يك را مى دهم، ملك گفت: نيكى كن كه تو نيكوكارى، و همچنين زياد مى كرد و ملك امر به زيادتى مى كرد تا آنكه نوح فرمود كه: دو حصّه از او باشد و يك حصّه از من، پس ملك راضى شد و دو ثلث كه حصّۀ شيطان است حرام شد و يك ثلث كه حصّۀ نوح است حلال شد (2).
و در حديث ديگر از عبد اللّه بن عباس منقول است كه: شيطان به نوح عليه السّلام گفت: تو را بر من نعمتى و حقّى هست و به عوض آن چند خصلت به تو مى آموزم.
نوح فرمود: كدام است حقّ من بر تو؟
گفت: دعائى كه بر قوم خود كردى و همه هلاك شدند و مرا فارغ كردى، پس زنهار كه بپرهيز از تكبر و حرص و حسد، بدرستى كه تكبر مرا بر آن داشت كه سجدۀ آدم نكردم و
ص: 252
كافر شدم و شيطان رجيم گرديدم، و حرص آدم را بر آن داشت كه جميع بهشت را بر او حلال كرده بودند و از يك درخت او را منع كرده بودند و از آن درخت خورد و از بهشت بيرون آمد، و حسد باعث شد كه پسر آدم برادر خود را كشت.
پس نوح پرسيد: در چه وقت قدرت تو بر فرزند آدم بيشتر است؟
گفت: در وقت غضب و خشم (1).
ص: 253
او و قوم او گذشت تا غرق شدن ايشان، و ساير احوال آن حضرت
على بن ابراهيم به سند حسن از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت نوح عليه السّلام سيصد سال در ميان قوم خود ماند و ايشان را بسوى خدا دعوت فرمود و اجابت او نكردند، پس خواست بر ايشان نفرين كند، پس بر او نازل شدند نزد طلوع آفتاب دوازده هزار قبيل از قبايل ملائكۀ آسمان اول و ايشان از عظماى ملائكه بودند، پس نوح به ايشان فرمود: شما كيستيد؟
گفتند: ما دوازده هزار قبيليم از قبايل ملائكۀ آسمان اول، و مسافت آسمان اول پانصد سال است، و از آسمان اول تا زمين پانصد سال راه است، و نزد طلوع آفتاب بيرون آمده ايم و در اين وقت به تو رسيده ايم، و از تو سؤال مى كنيم كه نفرين نكنى بر قوم خود! نوح فرمود: من ايشان را سيصد سال مهلت دادم.
و چون ششصد سال تمام شد و ايمان نياوردند باز اراده كرد كه بر ايشان نفرين كند، ناگاه دوازده هزار قبيل از قبايل ملائكۀ آسمان دوم به او رسيدند، نوح فرمود: شما كيستيد؟
گفتند: ما دوازده هزار قبيليم از قبايل ملائكۀ آسمان دوم، و مسافت آسمان دوم پانصد سال است، و از آسمان دوم تا آسمان اول پانصد سال است، و مسافت آسمان اول پانصد سال است، و از آسمان اول تا زمين پانصد سال است، و نزد طلوع آفتاب بيرون آمده ايم و
ص: 254
در وقت چاشت به تو رسيده ايم، و از تو سؤال مى كنيم كه نفرين بر قوم خود نكنى!
نوح فرمود: سيصد سال ايشان را مهلت دادم، پس چون نهصد سال تمام شد و ايمان نياوردند ارادۀ نفرين بر ايشان فرمود، پس حق تعالى فرستاد كه أَنَّهُ لَنْ يُؤْمِنَ مِنْ قَوْمِكَ إِلاّ مَنْ قَدْ آمَنَ فَلا تَبْتَئِسْ بِما كانُوا يَفْعَلُونَ (1)يعنى: «بدرستى كه هرگز ايمان نمى آورند از قوم تو مگر هر كه ايمان آورده است، پس غمگين مباش به آنچه ايشان مى كنند» .
پس نوح عرض كرد رَبِّ لا تَذَرْ عَلَى اَلْأَرْضِ مِنَ اَلْكافِرِينَ دَيّاراً. إِنَّكَ إِنْ تَذَرْهُمْ يُضِلُّوا عِبادَكَ وَ لا يَلِدُوا إِلاّ فاجِراً كَفّاراً (2)يعنى: «پروردگارا! مگذار بر روى زمين از كافران ديّارى، بدرستى كه اگر بگذارى ايشان را گمراه كنند بندگان تو را و فرزند نياورند مگر فاجر بسيار كفران كننده» .
پس حق تعالى امر كرد او را كه درخت خرما بكارد، پس قوم او مى گذشتند بر او و استهزا و سخريه مى نمودند و به او مى گفتند: مرد پيرى است، نهصد سال از عمرش گذشته است و درخت خرما مى كارد؛ و سنگ بر او مى زدند.
پس چون پنجاه سال بر اين حال گذشت و درخت خرما رسيد و مستحكم شد، مأمور شد درختها را ببرد، پس قوم استهزا كردند به او و به او گفتند: الحال كه درخت خرما رسيد بريد! اين مرد خرف شده است و پيرى او را دريافته است، چنانچه حق تعالى مى فرمايد كه كُلَّما مَرَّ عَلَيْهِ مَلَأٌ مِنْ قَوْمِهِ سَخِرُوا مِنْهُ قالَ إِنْ تَسْخَرُوا مِنّا فَإِنّا نَسْخَرُ مِنْكُمْ كَما تَسْخَرُونَ. فَسَوْفَ تَعْلَمُونَ (3)يعنى: «هرگاه مى گذشتند به او جماعتى از اشراف قوم او، استهزا مى نمودند به او، گفت-يعنى نوح-: اگر استهزا مى كنيد به ما پس بدرستى كه ما استهزا خواهيم نمود به شما در وقتى كه عذاب بر شما نازل شود چنانچه شما ما را استهزا مى كنيد، بعد از زمانى خواهيد دانست كداميك سزاوارتريم به استهزا و سخريه» .
حضرت فرمود: پس خدا امر كرد او را كه كشتى بتراشد، و امر فرمود جبرئيل را كه
ص: 255
نازل شود و تعليم او كند كه چگونه بسازد، پس طولش را هزار و دويست ذراع و عرضش را هشتصد ذراع و ارتفاعش را هشتاد ذراع گردانيد، پس گفت: پروردگارا! كه مرا يارى خواهد كرد بر ساختن كشتى؟ خدا وحى نمود به او كه: ندا كن در ميان قوم خود كه هر كه مرا يارى نمايد بر ساختن كشتى و چيزى از آن بتراشد، آنچه مى تراشد طلا و نقره خواهد شد. پس چون نوح اين ندا در ميان ايشان كرد، او را يارى كردند بر اين، و سخريه مى كردند او را و مى گفتند: در بيابان كشتى مى سازد (1).
و به سند حسن ديگر از آن حضرت روايت كرده است كه: چون حق تعالى اراده نمود كه قوم نوح را هلاك گرداند، عقيم گردانيد رحمهاى زنان ايشان را چهل سال كه فرزندى در ميان ايشان متولد نشد، پس چون نوح از ساختن كشتى فارغ شد خدا امر كرد او را كه ندا كرد به زبان سريانى كه نماند چهارپاى و جانورى مگر حاضر شد، پس از هر جنس از اجناس حيوان يك جفت را داخل كشتى نمود و آنچه به او ايمان آورده بودند از جميع دنيا هشتاد مرد بودند، پس خدا وحى نمود كه اِحْمِلْ فِيها مِنْ كُلٍّ زَوْجَيْنِ اِثْنَيْنِ وَ أَهْلَكَ إِلاّ مَنْ سَبَقَ عَلَيْهِ اَلْقَوْلُ وَ مَنْ آمَنَ وَ ما آمَنَ مَعَهُ إِلاّ قَلِيلٌ (2)كه ترجمه اش اين است كه: بار كن در كشتى از هر نوعى دو جفت، يعنى دو تا، و اهل خود را مگر آنها كه پيشتر به تو خبر داده ام كه داخل مكن-كه زن و يك پسر او بود-و ببر به كشتى هر كه را ايمان به تو آورده است از غير اهل تو، و ايمان نياوردند به او مگر اندكى» .
و تراشيدن كشتى در مسجد كوفه بود، پس چون آن روز شد كه خدا خواست كه ايشان را هلاك نمايد، زن نوح نان مى پخت در موضعى كه معروف است در مسجد كوفه به «فار التنور» ، و نوح از براى هر قسمى از اجناس حيوان موضعى در كشتى قرار داده بود، و جمع نموده بود از براى ايشان در آن موضع آنچه به آن احتياج داشته باشند از خوردنى، و صدا زد زن نوح كه آب از تنور جوشيد، پس نوح بر سر تنور آمد و گِل بر آن گذاشت و
ص: 256
مهر بر آن گِل زد كه آب بيرون نيامد تا آنكه جميع جانوران را سوار كشتى نمود پس بسوى تنور آمد و مهر را شكست و گِل را برداشت، و آفتاب گرفت و از آسمان آمد آبى ريزنده بى آنكه قطره قطره بيايد، و از جميع چشمه ها آب جوشيد، چنانچه حق تعالى مى فرمايد كه فَفَتَحْنا أَبْوابَ اَلسَّماءِ بِماءٍ مُنْهَمِرٍ. وَ فَجَّرْنَا اَلْأَرْضَ عُيُوناً فَالْتَقَى اَلْماءُ عَلى أَمْرٍ قَدْ قُدِرَ. وَ حَمَلْناهُ عَلى ذاتِ أَلْواحٍ وَ دُسُرٍ (1)كه ترجمه اش آن است كه: «پس گشوديم درهاى آسمان را به آبى ريزنده و مستمر، و شكافتيم زمينها را چشمه ها، پس برخوردند آب آسمان و آب زمين بر امرى كه مقدّر شده بود، و بار نموديم نوح را بر كشتى كه از تخته ها و ميخها ساخته شده بود» .
پس خدا فرمود: سوار شويد در كشتى در حالى كه تبرّك جوئيد به نام خدا در هنگام رفتن كشتى و ايستادن آن، يا بسم اللّه بگوئيد در اين دو حال، يا به نام خداست رفتن و ايستادن كشتى، پس كشتى به حركت آمد و نظر كرد نوح بسوى پسر كافرش كه در ميان آب برمى خاست و مى افتاد گفت يا بُنَيَّ اِرْكَبْ مَعَنا وَ لا تَكُنْ مَعَ اَلْكافِرِينَ (2)يعنى:
«اى پسرك من! سوار شو با ما و مباش با كافران» ، گفت سَآوِي إِلى جَبَلٍ يَعْصِمُنِي مِنَ اَلْماءِ (3)يعنى: «بزودى جا گيرم و پناه برم بسوى كوهى كه نگاهدارد مرا از آب» ، پس نوح گفت لا عاصِمَ اَلْيَوْمَ مِنْ أَمْرِ اَللّهِ إِلاّ مَنْ رَحِمَ (4)يعنى: «نيست نگاهدارنده امروز از عذاب الهى مگر كسى كه خدا او را رحم كند» ، پس نوح گفت رَبِّ إِنَّ اِبْنِي مِنْ أَهْلِي وَ إِنَّ وَعْدَكَ اَلْحَقُّ وَ أَنْتَ أَحْكَمُ اَلْحاكِمِينَ (5)«پروردگارا! بدرستى كه پسر من از اهل من است و بدرستى كه وعدۀ تو حقّ است و توئى حكم كننده ترين حكم كنندگان» ، پس حق تعالى فرمود يا نُوحُ إِنَّهُ لَيْسَ مِنْ أَهْلِكَ إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صالِحٍ فَلا تَسْئَلْنِ ما لَيْسَ لَكَ بِهِ
ص: 257
عِلْمٌ إِنِّي أَعِظُكَ أَنْ تَكُونَ مِنَ اَلْجاهِلِينَ (1) «اى نوح! بدرستى كه نيست اين پسر از اهل تو كه وعده داده ام ايشان را نجات دهم، زيرا كه او صاحب كردار ناشايست است، پس سؤال مكن از من چيزى را كه تو را به آن علمى نيست، بدرستى كه تو را پند مى دهم از اينكه بوده باشى از جاهلان» ، پس نوح گفت رَبِّ إِنِّي أَعُوذُ بِكَ أَنْ أَسْئَلَكَ ما لَيْسَ لِي بِهِ عِلْمٌ وَ إِلاّ تَغْفِرْ لِي وَ تَرْحَمْنِي أَكُنْ مِنَ اَلْخاسِرِينَ (2)«پروردگارا! بدرستى كه من پناه مى جويم به تو از آنكه سؤال نمايم از تو چيزى را كه مرا به آن علمى نبوده باشد، و اگر نيامرزى مرا و رحم نكنى خواهم بود از زيانكاران» .
پس گرديد چنانچه خدا فرموده كه: «حايل شد ميان ايشان موج و گرديد پسر نوح از غرق شدگان» (3).
پس آن حضرت فرمود: پس گرديد كشتى و زد آن را موجها تا رسيد به مكه و طواف نمود بر دور خانۀ كعبه، و جميع دنيا غرق شد مگر جاى خانۀ كعبه، و خانۀ كعبه را براى آن «بيت العتيق» ناميدند كه آزاد گرديد از غرق شدن، پس آب از آسمان ريخت چهل صباح و از زمين چشمه ها جوشيد تا كشتى به حدّى بلند شد كه به آسمان ساييد، پس حضرت نوح دست خود را بلند نمود و گفت: «يا رهمان اتقن» (4)يعنى: «پروردگارا! احسان كن» ، پس حق تعالى فرمود زمين را كه آب خود را فروبرد، چنانچه فرموده است وَ قِيلَ يا أَرْضُ اِبْلَعِي ماءَكِ وَ يا سَماءُ أَقْلِعِي وَ غِيضَ اَلْماءُ وَ قُضِيَ اَلْأَمْرُ وَ اِسْتَوَتْ عَلَى اَلْجُودِيِّ (5)يعنى: «گفته شد: اى زمين! فروبر آب خود را، و اى آسمان! بازايست از باريدن، و آبها به زمين فرو رفت، و آنچه امر خدا بود از هلاك كافران و نجات مؤمنان بعمل آمد، و قرار گرفت كشتى بر كوه جودى» .
ص: 258
حضرت فرمود: هر آب كه از زمين بيرون آمده بود زمين آن را فروبرد، و چون آبهاى آسمان خواستند كه در زمين فروروند زمين قبول نكرد و گفت: خدا امر نكرد مرا به آنكه آب تو را فروبرم، پس آب آسمان به روى زمين ماند و كشتى بر جودى قرار گرفت-و آن كوهى است بزرگ در موصل-پس خداوند جبرئيل را فرستاد كه آبهائى كه بر روى زمين مانده بود برد بسوى درياها كه بر دور دنيا هستند، و وحى فرستاد بسوى نوح كه يا نُوحُ اِهْبِطْ بِسَلامٍ مِنّا وَ بَرَكاتٍ عَلَيْكَ وَ عَلى أُمَمٍ مِمَّنْ مَعَكَ وَ أُمَمٌ سَنُمَتِّعُهُمْ ثُمَّ يَمَسُّهُمْ مِنّا عَذابٌ أَلِيمٌ (1)«اى نوح! فرود آى از كشتى يا از كوه با سلامتى از ما-يا تحيّتى از ما-و بركتها و نعمتها بر تو و بر امّتى چند از آنهائى كه با تو بودند در كشتى و امّتى چند هستند كه بزودى ايشان را برخوردار گردانيم به نعمتهاى دنيا پس برسد به ايشان عذاب دردناك به سبب كفر ايشان» .
حضرت فرمود: پس فرود آمد نوح در موصل از كشتى با هشتاد تن از مؤمنان كه با او بودند و بنا نمودند مدينة الثمانين را، و نوح را دخترى بود كه با خود به كشتى برده بود پس نسل مردم از او بهم رسيد، و به اين سبب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: حضرت نوح يكى از دو پدر است، يعنى پدر جميع مردم است بعد از آدم عليه السّلام (2).
و به سند معتبر منقول است كه از امام محمد باقر عليه السّلام پرسيدند كه: نوح عليه السّلام چه دانست كه از قوم او كسى ايمان نخواهد آورد كه چون نفرين بر قوم خود كرد گفت: ايشان فرزند نمى آورند مگر فاجر و كافر؟
فرمود: مگر نشنيده اى آنچه خدا به نوح گفت كه: ايمان نخواهند آورد از قوم تو مگر آنها كه ايمان آوردند (3).
و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون حق تعالى ظاهر گردانيد پيغمبرى نوح عليه السّلام را، و يقين كردند شيعيان-كه از كافران آزار مى كشيدند-كه فرج ايشان
ص: 259
نزديك شده است، بلاى ايشان شديدتر و افترا بر ايشان بزرگتر شد تا آنكه كار به نهايت شدت و سختى منتهى شد و به حدى رسيد كه قصد نوح كردند به زدنهاى عظيم، تا آنكه آن حضرت گاه بود كه سه روز بيهوش مى افتاد و خون از گوشش جارى مى شد و باز به هوش مى آمد، و اين حال بعد از آن بود كه سيصد سال از رسالت او گذشته بود، و باز در اثناى اين حال ايشان را در شب و روز بسوى خدا دعوت مى كرد و مى گريختند، و ايشان را پنهان دعوت مى كرد و اجابت نمى كردند، آشكارا دعوت مى كرد رو برمى گردانيدند!
پس بعد از سيصد سال خواست بر ايشان نفرين كند، بعد از نماز صبح براى اين نشست، ناگاه سه ملك از آسمان هفتم فرود آمدند و گفتند: اى پيغمبر خدا! ما را بسوى تو حاجتى هست.
فرمود: كدام است؟
گفتند: التماس مى كنيم كه تأخير كنى در نفرين بر قوم خود را كه اين اول غضب و عذابى است كه بر زمين نازل مى شود.
نوح فرمود: سيصد سال تأخير كردم نفرين را. و برگشت بسوى قوم خود و ايشان را دعوت نمود چنانچه مى كرد و آنها در مقام آزار او برآمدند چنانچه مى كردند، تا آنكه سيصد سال ديگر گذشت و از ايمان آوردن آنها نااميد شد، پس در وقت چاشت نشست كه بر آنها نفرين كند، ناگاه گروهى از آسمان ششم فرود آمده سلام كردند و گفتند: ما بامداد بيرون آمده ايم از آسمان ششم و چاشت به تو رسيده ايم؛ پس مثل آنچه ملائكۀ آسمان هفتم از او سؤال كردند ايشان نيز سؤال كردند و نوح عليه السّلام باز سيصد سال نفرين را تأخير كرد و بسوى قوم خود برگشت و مشغول دعوت شد، و دعوت او زياد نكرد بر قوم مگر گريختن ايشان از او، تا آنكه سيصد سال ديگر گذشت و نهصد سال تمام شد، پس شيعيان به نزد او آمدند و شكايت كردند از آنچه به ايشان مى رسيد از اذيت عامۀ خلق و سلاطين جور، و سؤال كردند: دعا كن تا خدا ما را فرجى ببخشد از آزار ايشان.
پس نوح ايشان را اجابت نمود و نماز كرد و دعا كرد، پس جبرئيل فرود آمد و گفت:
حق تعالى دعاى تو را مستجاب فرمود، پس بگو به شيعيان خرما بخورند و هستۀ آن را
ص: 260
بكارند و رعايت كنند تا آن درختان ميوه بدهند، چون آنها به ميوه برسند من فرج مى دهم ايشان را. پس حمد كرد خدا را و ثنا گفت بر او، و اين خبر را به شيعيان رسانيد و آنها شاد شدند و چنان كردند و انتظار بردند تا آن درختان ميوه دادند، پس ميوه را به نزد نوح عليه السّلام بردند و طلب وفا به وعده كردند، نوح دعا كرد و حق تعالى فرستاد كه: بگو به ايشان كه اين خرما را نيز بخورند و هسته اش را بكارند، چون به ميوه آيد من فرج دهم ايشان را.
چون گمان كردند خلاف شد وعدۀ ايشان، ثلث شيعيان از دين برگشتند و دو ثلث بر دين باقى ماندند، و آن باقيمانده خرماها را خوردند و هسته ها را كشتند؛ و چون رسيد، ميوۀ آنها را به نزد نوح آوردند و سؤال كردند كه وعده را بعمل آورد، و نوح از خدا سؤال كرد و باز وحى رسيد اين خرماها را بخورند و هسته هاى آنها را بكارند، پس ثلث ديگر از دين برگشتند و يك ثلث باقيمانده اطاعت كردند و هستۀ خرماها را كشتند، تا آنكه به ميوه آمدند و ميوه را به نزد نوح آورده و گفتند: از ما نماند مگر اندكى و مى ترسيم اگر در فرج تأخيرى بشود همه از دين برگرديم، پس آن حضرت نماز و مناجات كرد و گفت:
پروردگارا! نماند از اصحاب من مگر اين گروه، مى ترسم اينها نيز هلاك شوند اگر فرج به ايشان نرسد، پس وحى به او رسيد كه: دعاى تو را مستجاب كردم كشتى بساز، پس ميان مستجاب شدن دعا و طوفان پنجاه سال فاصله شد (1).
و در حديث معتبر ديگر فرمود: چون نوح از حق تعالى طلب نزول عذاب براى قوم خود كرد، خدا روح الامين را فرستاد با هفت دانۀ خرما و گفت: اى پيغمبر خدا! حق تعالى مى فرمايد: اين جماعت آفريده هاى من و بندگان منند، هلاك نمى كنم ايشان را به صاعقه اى از صاعقه هاى خود مگر بعد از آنكه تأكيد دعوت بر ايشان بكنم و حجت را بر ايشان لازم گردانم، پس عود كن بسوى سعى كردن و مشقت كشيدن در دعوت قوم خود كه من تو را بر آن ثواب مى دهم، و بكار اين هسته ها را، بدرستى كه چون اينها برويند و كامل شوند و به بار آيند براى تو فرج و خلاصى خواهد بود، پس به اين خبر بشارت ده آنها را كه
ص: 261
تابع تو شده اند از مؤمنان.
پس چون درختان روئيدند و قد كشيدند و به ميوه رسيدند و ميوۀ ايشان رنگين شد بعد از زمان بسيارى، نوح از خدا طلب نمود كه وعده را بعمل آورد، پس خدا او را امر فرمود دانه هاى خرماى اين درختان را بار ديگر بكارد و عود كند بسوى صبر كردن و سعى نمودن در تبليغ رسالت و تأكيد حجت نمودن بر قوم خود.
چون اين خبر را به مؤمنان رسانيد، سيصد نفر از ايشان مرتد شدند و گفتند: اگر آنچه نوح دعوى مى كرد حق مى بود، در وعدۀ پروردگارش خلف نمى شد.
پس پيوسته حق تعالى در هر مرتبه كه ميوۀ درختان مى رسيد امر مى كرد دانۀ آنها را بكارد تا هفت مرتبه، و در هر مرتبه اى گروهى از آنها كه به او ايمان آورده بودند مرتد مى شدند تا آنكه هفتاد و چند نفر باقى ماندند، پس در اين وقت خدا وحى فرمود بسوى نوح عليه السّلام كه: در اين زمان صبح نورانى حق از شب ظلمانى باطل هويدا شد براى ديدۀ تو، و حق خالص گرديد و كدورتها از آن مرتفع شد به مرتد شدن هر كه طينت او خبيث و بد بود، اگر من هلاك مى كردم كافران را و باقى مى گذاشتم آنها را كه مرتد شدند هرآينه تصديق نكرده بودم و وفا ننموده بودم به آن وعدۀ سابق كه كرده بودم با مؤمنانى كه خالص گردانيده بودند توحيد را از قوم تو و چنگ زده بودند به ريسمان پيغمبرى تو، و آن وعده آن بود كه ايشان را خليفه گردانم در زمين و متمكّن گردانم براى ايشان دين ايشان را، و بدل كنم ترس ايشان را به ايمنى تا خالص شود بندگى براى من به برطرف شدن شك از دلهاى ايشان، پس چگونه مى توانست بود خليفه گردانيدن و متمكّن ساختن و خوف را به ايمنى بدل كردن به آنچه من مى دانستم از ضعف يقين آن جماعتى كه مرتد شدند و بدى طينت ايشان و زشتى پنهان ايشان كه نتيجه هاى نفاق و ريشه گمراهى بود، زيرا كه اين جماعت استشمام مى كردند از من شميم آن پادشاهى را كه من به مؤمنان خالص خواهم داد در وقتى كه ايشان را خليفه گردانم در زمين و دشمنان ايشان را هلاك نمايم، و اگر رايحۀ اين دولت به مشام ايشان مى رسيد هرآينه طمع در آن خلافت مى كردند و نفاق پنهان ايشان مستحكم مى شد و درد ضلالت و گمراهى در خاطرهاى ايشان متمكّن مى شد
ص: 262
و اظهار عداوت با مؤمنان خالص مى كردند و با ايشان محاربه و مجادله مى نمودند از براى طلب پادشاهى و متفرّد شدن به امر و نهى، پس بعمل نمى آمد تمكين در دين و انتشار حق در ميان مؤمنان با اين فتنه ها و جنگها.
پس بعد از آن حق تعالى فرمود كه نوح عليه السّلام كشتى بسازد (1).
و به سند معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه: ده مرتبه مأمور شد نوح عليه السّلام كه دانۀ خرما بكارد، و هر مرتبه كه ميوه بعمل مى آمد اصحابش مى آمدند و مى گفتند: اى پيغمبر خدا! بده به ما آن وعده اى كه كردى با ما؛ و چون بار ديگر دانۀ خرما مى كشت اصحابش سه فرقه مى شدند: يك فرقه مرتد مى شدند و يك فرقه منافق مى شدند و يك فرقه بر ايمان خود باقى مى ماندند تا آنكه بعد از مرتبۀ دهم مؤمنان به نزد نوح عليه السّلام آمدند و گفتند:
اى پيغمبر خدا! هر چند وعده را تأخير كنى ما مى دانيم كه تو پيغمبر راستگوئى و فرستادۀ خدائى و در تو شك نمى كنيم، پس خدا دانست كه ايشان مؤمنان خالصند و منافقان از ميان ايشان بدر رفته اند و از همۀ كدورتها و شك و شبهه صاف شده اند، ايشان را در كشتى نجات داد و ساير قوم را هلاك فرمود (2).
مؤلف گويد: جمع ميان اين احاديث در نهايت اشكال است، و تواند بود كه در بعضى از اينها راويان سهوى كرده باشند، يا بعضى بر وفق روايات عامه بر وجه تقيه وارد شده باشد، يا در بعضى احاديث ذكر بعضى از مرّات شده باشد كه عمده تر بوده است، و همچنين فرود آمدن ملائكه از آسمان اول و هفتم و از آسمان دوم و ششم محتمل است كه هر دو واقع شده باشد، يا يكى موافق روايات عامه وارد شده باشد، و در عدد هفتاد و چند ممكن است كه فرزندان نوح را حساب نكرده باشند و در هشتاد آنها را حساب كرده باشند يا برعكس. و امّا تأخير وعده ممكن است كه وعدۀ حتمى نبوده باشد و مشروط به شرطى باشد كه آن شرط بعمل نيامده باشد، يا آنكه فى الحقيقه اين مخالفت در وعيد است نه در
ص: 263
وعد، و اگر كسى در عقوبتى به كسى وعده كند بعمل نياورد قبيح نيست بلكه مستحسن است، و از اين احاديث حكمتها براى غيبت حضرت صاحب الامر صلوات اللّه عليه و تأخير ظهور آن حضرت ظاهر مى شود براى كسى كه تدبر نمايد.
و به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت نوح عليه السّلام در ايّام طوفان، همۀ آبهاى زمين را طلبيد و همگى اجابت نمودند بغير از آب گوگرد و آب تلخ (1).
مؤلف گويد: يعنى آبهاى گرم كه بوى گوگرد از آنها مى شنوند.
و از حضرت امام حسن و امام حسين صلوات اللّه عليهما منقول است كه: حضرت نوح همۀ آبها را طلبيد، هر چشمه اى كه او را اجابت نكرد، آن را نوح عليه السّلام لعنت كرد، پس تلخ و شور شدند (2).
و به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: نوح در روز اول ماه رجب به كشتى سوار شد، پس امر فرمود كه هر كه با او داخل كشتى شده بود آن روز را روزه داشتند (3).
و به سند معتبر منقول است كه: مردى از اهل شام از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام پرسيد از تفسير قول حق تعالى يَوْمَ يَفِرُّ اَلْمَرْءُ مِنْ أَخِيهِ. وَ أُمِّهِ وَ أَبِيهِ. وَ صاحِبَتِهِ وَ بَنِيهِ (4)، فرمود: آنكه در قيامت از پسرش خواهد گريخت نوح عليه السّلام است كه از پسرش كنعان خواهد گريخت (5).
و پرسيد: طول و عرض كشتى نوح چه مقدار بود؟ گفت: طولش هشتصد ذراع بود و عرضش پانصد ذراع و ارتفاعش هشتاد ذراع (6).
ص: 264
مؤلف گويد: حديثى كه پيش گذشت در مقدار كشتى معتبرتر است از اين، و محتمل است كه اختلاف به اعتبار اختلاف ذراعها باشد، امّا بعيد است.
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: طول كشتى نوح هزار و دويست ذراع بود و عرضش هشتصد ذراع و عمقش هشتاد ذراع، پس طواف كرد دور خانۀ كعبه و هفت شوط سعى كرد ميان صفا و مروه پس بر جودى قرار گرفت (1).
و در حديث ديگر از ابن عباس منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: نوح نود خانه در كشتى براى حيوانات مهيّا كرده بود (2).
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى غرق كرد جميع زمين را در طوفان نوح مگر خانۀ كعبه، پس از آن روز آن را «عتيق» ناميدند كه از غرق شدن آزاد شد.
راوى پرسيد: به آسمان رفت؟
گفت: نه، و ليكن آب به آن نرسيد و از دورش بلند شد (3).
و به سند معتبر منقول است كه از حضرت امام رضا عليه السّلام پرسيدند: به چه علت حق تعالى جميع زمين را غرق فرمود و در ميان ايشان بودند اطفال و جمعى كه گناه از براى ايشان نيست؟
جواب فرمود كه: اطفال در ميان ايشان نبودند، زيرا كه خدا عقيم كرد صلبهاى قوم نوح را و رحمهاى زنان ايشان را چهل سال، پس نسل ايشان منقطع شد، پس چون غرق شدند طفلى در ميان ايشان نبود، و نمى باشد اينكه خدا هلاك كند به عذاب خود كسى را كه گناهى از براى او نيست، و امّا باقى قوم نوح عليه السّلام پس از براى اين هلاك شدند كه تكذيب نمودند پيغمبر خدا حضرت نوح عليه السّلام را، و ساير ايشان غرق شدند به راضى بودن ايشان به تكذيب تكذيب كنندگان، و هر كه غايب باشد از امرى و راضى به آن باشد چنان
ص: 265
است كه حاضر باشد و آن امر را مرتكب شده باشد (1).
و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: حق تعالى براى اين فرمود كه پسر نوح از اهل تو نيست كه او عاصى بود، چنانچه فرمود كه إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صالِحٍ (2). (3)
مؤلف گويد: خلاف است ميان مفسران و مورخان و علماى مخالفان در باب پسر نوح عليه السّلام كه آيا پسر نوح بود و يا پسر زن نوح؟ و آيا حلال زاده بود و يا فرزند زنا بود؟ و مشهور ميان علماى شيعه آن است كه پسر نوح بود و حلال زاده بود، و در آن آيه كه حق تعالى مى فرمايد كه إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صالِحٍ دو قرائت هست: اكثر قرّاء «عمل» خوانده اند به فتح عين و ميم و ضم لام با تنوين كه اسم باشد، و كسائى و يعقوب و سهل به فتح عين و كسر ميم و فتح لام خوانده اند كه فعل ماضى باشد و غير منصوب باشد كه مفعول آن باشد، و بنا بر قرائت اول بعضى گفته اند كه: مضافى مقدّر است، يعنى صاحب عمل، ناشايست بود، يعنى حلال زاده نبود؛ و احاديث بر نفى اين معنى بسيار است.
و احاديث بسيار از حضرت امام رضا و ساير ائمه عليهم السّلام منقول است كه: دروغ مى گويند سنّيان كه مى گويند فرزند نوح نبود، بلكه فرزند او بود و چون كافر و بدكار بود خدا فرمود كه: از اهل تو نيست، و مؤمنانى كه متابعت او كرده اند آنها را از اهل او شمرد چنانچه نوح گفت فَمَنْ تَبِعَنِي فَإِنَّهُ مِنِّي (4). (5)
و آنچه در بعضى از احاديث معتبرۀ شيعه وارد شده است كه فرزند نوح نبود يا محمول بر تقيه است يا بر آنكه از زن نوح به حلال بهم رسيده بود كه پيشتر زن ديگرى بوده باشد و بعد از مفارقت او نوح خواسته باشد، زيرا كه به عقل و نقل ثابت شده است كه پيغمبران منزّهند از آنكه حق تعالى بگذارد كه نسبت به حرمت ايشان چيزى واقع شود كه موجب
ص: 266
ننگ ايشان باشد، و همچنين در آن آيه كه حق تعالى مثل زده است براى عايشه و حفصه فرموده است كه: «و خدا مثل زده است براى آنانى كه كافر شدند به زن نوح و زن لوط كه بودند در زير دو بندۀ شايسته از بندگان ما، پس خيانت كردند با ايشان، پس هيچ نفع نبخشيدند آن دو بنده ايشان را از عذاب خدا، و به آن زنها گفته شد كه: داخل شويد در آتش جهنم با داخل شوندگان» (1).
احاديث از طريق عامه و خاصه وارد شده است كه: خيانت آن زنها آن بود كه كافر بودند و كافران را دلالت مى كردند بر هر كه ايمان به شوهرهاى ايشان مى آورد، و نمّامى مى كردند و آزار به شوهران خود مى رسانيدند، و خيانت ديگر نكردند (2).
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون نوح عليه السّلام از كشتى فرود آمد، ابليس «عليه اللعنه» به نزد او آمد و گفت: هيچ كس در زمين نعمتش بر من بزرگتر از تو نيست؛ نفرين كردى بر اين فاسقان و مرا از شغل گمراه كردن ايشان راحت دادى، دو خصلت تو را تعليم مى كنم: زنهار كه حسد بر كسى مبر كه حسد با من كرد آنچه كرد، و زنهار كه حرص مدار كه حرص نمود با آدم آنچه نمود (3).
و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: چون نوح عليه السّلام نفرين بر قوم خود كرد و ايشان هلاك شدند، شيطان به نزد او آمد و گفت: تو را بر من نعمتى هست، مى خواهم تو را مكافات كنم بر آن نعمت.
فرمود كه: من دشمن دارم اين را كه بر تو نعمتى داشته باشم، بگو آن نعمت چيست؟
گفت: نعمت آن است كه نفرين كردى بر قوم خود و ايشان را غرق كردى، و كسى نماند كه من او را گمراه كنم پس به راحت افتادم تا قرن ديگر بهم رسند و آنها را گمراه كنم.
نوح گفت: مكافات تو چيست؟
گفت: در سه موطن مرا ياد كن كه نزديكترين احوال من بسوى بنده وقتى است كه در
ص: 267
يكى از اين سه حالت باشد: مرا ياد كن در وقتى كه به غضب آئى؛ و مرا ياد كن در وقتى كه ميان دو كس حكم كنى؛ و مرا ياد كن در وقتى كه با زنى تنها در جائى باشى كه ديگرى با شما نباشد (1).
و به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: چون نوح عليه السّلام حيوانات را داخل كشتى مى كرد، بز نافرمانى نمود، پس حضرت نوح آن را انداخت به ميان كشتى و دمش شكست و به اين سبب عورتش چنين مكشوف ماند؛ و گوسفند مبادرت كرد به داخل شدن كشتى، پس نوح دست به دمش و عقبش ماليد و به اين سبب دمبه بهم رسانيد كه عورتش پوشيده شد (2).
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: نجف كوهى بود كه بر روى زمين كوهى از آن بزرگتر نبود، و آن همان كوه بود كه پسر نوح عليه السّلام گفت كه: «پناه به كوهى مى برم كه مرا از آب نگاهدارد» (3)، پس حق تعالى وحى نمود بسوى كوه كه: آيا به تو پناه مى برند از عذاب من؟ پس پاره پاره شد بسوى بلاد شام و ريگ نر مى شد و جاى آن درياى عظيمى شد، و آن دريا را «نى» مى گفتند، پس آن دريا خشك شد گفتند كه: «نى جف» ، يعنى درياى نى خشك شد، پس اين نام آن دريا شد و به بسيارى استعمال، نجف گفتند، زيرا كه بر زبانشان سبكتر بود (4).
و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: چون حضرت نوح عليه السّلام از كشتى به زمين آمد، او و فرزندان او و هر كه متابعت او كرده بود هشتاد كس بودند، پس قريه اى بنا كرد كه در همانجا فرود آمد و آن را «قرية الثمانين» نام كرد، زيرا كه هشتاد تن بودند (5).
ص: 268
و ابن بابويه رحمه اللّه از وهب روايت كرده است كه: چون نوح عليه السّلام در كشتى سوار شد، حق تعالى سكينه انداخت بر آنچه در كشتى بودند از چهارپايان و مرغان و وحشيان، پس هيچ يك از ايشان به ديگرى ضرر نمى رسانيدند، گوسفند خود را به گرگ مى ماليد و گاو خود را به شير مى ساييد و گنجشك بر روى مار مى نشست، پس هيچ يك به ديگرى آسيبى نمى رسانيدند، و در آنجا نزاعى و فريادى و دشنامى و نفرينى نبود و همه به غم جان خود گرفتار بودند، و خدا زهر هر صاحب زهرى را برطرف كرده بود، و بر اين حال بودند تا از كشتى بيرون آمدند؛ و در كشتى موش و عذره بسيار شد پس خدا وحى نمود به نوح كه: دست بر شير بمال، چون دست ماليد عطسه كرد و از دو سوراخ دماغش دو گربه افتادند: يكى نر و ديگرى ماده، پس موش كم شد؛ و دست بر روى فيل ماليد عطسه كرد و از دو سوراخ دماغش دو خوك نر و ماده افتادند، پس عذره كم شد (1).
در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: قوم نوح شكايت كردند به نوح بسيارى موش را، پس خدا امر فرمود يوز را كه عطسه كرد، پس گربه از دماغش افتاد، و شكايت كردند بسيارى عذره را، خدا فيل را امر فرمود كه عطسه نمود، پس خوك از دماغش افتاد (2).
و در حديث معتبر ديگر فرمود: چون نوح عليه السّلام بسوى الاغ آمد آن را داخل كشتى كند امتناع نمود و شيطان در ميان پاهاى الاغ جا گرفته بود، پس حضرت نوح گفت: اى شيطان! داخل شو، و جريده اى از نخل خرما بر آن زد، پس الاغ داخل كشتى شد و شيطان هم داخل شد.
پس شيطان گفت كه: دو خصلت به تو مى آموزم.
نوح عليه السّلام گفت: مرا احتياجى به سخن تو نيست.
شيطان گفت: بپرهيز از حرص كه آدم را از بهشت بيرون كرد، و بپرهيز از حسد كه مرا
ص: 269
از بهشت بيرون كرد.
پس خدا وحى نمود به نوح عليه السّلام كه: قبول كن از او هر چند ملعون است (1).
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: آب در زمان نوح عليه السّلام بر هر زمين و هر كوه پانزده ذرع بلند شد (2).
مؤلف گويد: محتمل است كه مراد آن باشد كه از پانزده ذرع كمتر نبود كه بعضى از جاها بيشتر باشد، يا آنكه سطح آب نيز مانند سطح زمين ناهموار بوده باشد به اعجاز آن حضرت، و آنچه گذشت كه كشتى به آسمان ساييد ممكن است كه آخر چنين شده باشد، يا بعضى از اجزاى آب به موج چنين بلند شده باشد.
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون نوح عليه السّلام قوم خود را دعوت كرد، فرزندان شيث چون از نوح شنيدند تصديق آنچه در دست ايشان بود از علم، تصديق او كردند، و فرزندان قابيل تكذيب نمودند و گفتند: ما نشنيده ايم آنچه تو مى گوئى در پدران گذشتۀ خود، و گفتند: آيا به تو ايمان بياوريم و پيروى تو كرده اند رذل ترين ما؟ ! و مرادشان فرزندان شيث عليه السّلام بود (3).
در حديث معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: شريعت نوح عليه السّلام آن بود كه خدا را عبادت كنند به يگانگى و اخلاص و ترك نمايند آنچه شريك و مثل پروردگار گردانيده اند، و اين فطرتى است كه خدا همه را بر اين خلق كرده است، و پيمان گرفت حق تعالى بر نوح و پيغمبران كه خدا را بپرستند و شرك به او نياورند، و امر فرمود او را به نماز و امر و نهى و حلال و حرام، و در شريعت او احكام حدود و ميراث نبود، پس نهصد و پنجاه سال در ميان ايشان ماند كه ايشان را پنهان و آشكار دعوت مى نمود، پس چون ابا كردند و طغيان نمودند نوح گفت: پروردگارا! من مغلوبم پس انتقام بكش از براى من.
پس خدا وحى كرد به او كه: ايمان نمى آورد به تو از قوم تو مگر آنها كه ايمان آورده اند،
ص: 270
پس اندوهگين مباش از كرده هاى ايشان.
پس به اين سبب نوح گفت در هنگام نفرين كردن بر ايشان: فرزند نمى آورند مگر فاجر و كفران كننده (1).
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: منزل نوح و قوم او در شهرى بود كنار فرات از جانب غربى شهر كوفه، و نوح مردى بود درودگر، پس خدا او را برگزيد و پيغمبر گردانيد، و اول كسى كه كشتى ساخت و بر روى آب جارى شد نوح عليه السّلام بود، و در ميان قوم خود هزار كم پنجاه سال ماند و ايشان را دعوت به دين حق كرد و ايشان استهزا و سخريه مى نمودند، چون اين حالت را از ايشان مشاهده كرد بر ايشان نفرين كرد و حق تعالى دعايش را مستجاب گردانيد و وحى نمود بسوى او كه: كشتى را بساز و گشاده بساز و زود بعمل آور.
پس نوح كشتى را در مسجد كوفه به دست خود مى ساخت و چوب را از راه دور مى آورد تا فارغ شد از آن، و قوم نوح «يغوث» و «يعوق» و «نسر» كه بتهاى ايشان بودند در اين مسجد كوفه نصب كرده بودند.
راوى پرسيد: فداى تو شوم، در چند گاه كشتى نوح ساخته شد؟
فرمود: در دو دور كه هشتاد سال است.
راوى گفت: عامّه مى گويند در پانصد سال ساخت.
فرمود: نه چنين است، و چون تواند بود و حق تعالى مى فرمايد كه وَ وَحْيِنا (2)، و وحى به لغت سرعت است (3).
و به سند معتبر از امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: كشتى نوح سرپوشى بر بالايش بود كه آفتاب و ماه ديده نمى شدند، و نوح دو دانه با خود داشت كه يكى در روز روشنى آفتاب مى داد و ديگرى در شب روشنى ماه مى داد، و به اينها وقت نمازها را مى دانستند، و جسد
ص: 271
آدم عليه السّلام را با خود به كشتى برد و چون از كشتى فرود آمد در زير منارۀ مسجد منى دفن نمود (1).
مؤلف گويد: پيشتر دانستى كه حق آن است كه جسد آدم بعد از طوفان در نجف اشرف مدفون شد، و شايد اين حديث محمول بر تقيه باشد.
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: نوح عليه السّلام كشتى را در سى سال ساخت (2).
و در حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه: در مدت صد سال ساخت، پس خدا امر فرمود او را كه از هر جفتى دو تا با خود به كشتى برد، از آن هشت جفتى كه آدم از بهشت بيرون آورده بود تا آنكه بعد از فرود آمدن از كشتى فرزندان نوح تعيّش در زمين توانند نمود، چنانچه حق تعالى در قرآن مجيد فرموده است كه: «فرو فرستاد براى شما از چهارپايان هشت جفت: از گوسفند دوتا و از بز دوتا و از شتر دوتا و از گاو دوتا» (3)، پس از گوسفند دو جفت بود: يك جفت از آنها كه مردم تربيت مى كنند و يك جفت از آنها كه وحشيند و در كوهها مى باشند و شكار ايشان حلال است؛ و يك جفت از بز اهلى و يك جفت از بز وحشى؛ و يك جفت از گاو اهلى و يك جفت از گاو كوهى؛ و يك جفت از شتر خراسانى و يك جفت از شتر عربى، و هر جانور پرنده از صحرائى و خانگى (4).
مترجم گويد: جمع ميان اين احاديث مختلفه كه در باب مدت ساختن كشتى وارد شده است يا به اين است كه بعضى موافق روايات عامه بر سبيل تقيه وارد شده است، يا به آنكه بعضى زمان اصل كشتى تراشيدن باشد، و بعضى زمان كشتى تراشيدن با بعضى از مقدّمات آن مانند چوب و ميخ و ساير ضروريات عمل آن را تحصيل كردن، و بعضى بر سبيل تحصيل جميع مقدّمات.
ص: 272
و از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حيض نجاستى است كه خدا زنان را به آن مبتلا گردانيده است، و در زمان نوح عليه السّلام زنان در سال يك مرتبه حايض مى شدند تا آنكه در آن زمان هفتصد نفر از زنان از پرده هاى خود بدر آمدند و جامه هاى معصفر پوشيدند و خود را به زيورها و عطرها آراستند و متفرق شدند در شهرها، و در مجالس مردان حاضر مى شدند و با ايشان در عيدها جمع مى شدند و در صفهاى ايشان مى نشستند، پس خدا مبتلا گردانيد خصوص آن زنان بدكردار را به آنكه در هر ماه يك حيض مى ديدند، پس ايشان را از ميان مردم بيرون كردند و آنها مشغول به حيض خود شدند، و به سبب زيادتى خون حيض كه از ايشان جدا شد شهوتشان شكسته شد، و زنان ديگر باز موافق عادت خود هر سال يك مرتبه خون مى ديدند، پس پسران آن زنان كه در هر ماه حيض مى ديدند خواستند دختران آنها را كه در هر سال حيض مى ديدند، پس به يكديگر ممزوج شدند؛ و چون آنها كه در هر ماه حيض مى ديدند حيضشان صافى تر و مستقيم تر بود، فرزندان از ايشان بيشتر بهم رسيد و از غير ايشان كمتر بهم رسيد، پس به اين سبب آنها كه هر ماه يك حيض بينند بسيار شدند و آنها كه هر سال يك حيض بينند كم شدند (1).
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون نوح عليه السّلام از كشتى فرود آمد و آب از استخوانهاى كافران دور شد و استخوانهاى قوم خود را ديد، جزع شديد و غم عظيم او را طارى شد، پس خدا وحى فرمود به او كه: انگور سياه بخور تا غمت برطرف شود (2).
و در حديث معتبر از آن حضرت منقول است كه: نوح عليه السّلام با قومش در كشتى هفت شبانه روز ماندند و طواف كرد كشتى دور خانۀ كعبه و بر جودى-كه فرات كوفه است- قرار گرفت (3).
ص: 273
مترجم گويد: در مدت مكث نوح عليه السّلام در كشتى خلاف است: بعضى موافق اين روايت قائل شده اند و اين اقوى است، و بعضى بر طبق روايت ديگر قائل شده اند كه صد و پنجاه روز بود، و بعضى شش ماه، و بعضى پنج ماه نيز گفته اند (1).
و در احاديث معتبره وارد شده است كه: ولد الزنا بدترين خلق خداست، و حضرت نوح عليه السّلام سگ و خوك و همه جانورى را با خود به كشتى برد، و ولد الزنا را داخل كشتى نكرد (2).
و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است در تفسير قول حق تعالى كه: «ايمان نياوردند با نوح مگر اندكى» (3)، فرمود: هشت نفر بودند (4).
مترجم گويد: شايد بغير فرزند و فرزندزاده هاى خودش، از بيگانگانى كه ايمان آورده بودند و با آنها هشتاد مى شده باشند، يا آنكه يكى از اين دو حديث محمول بر تقيه بوده باشد.
در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام مروى است كه: تنور نوح عليه السّلام در مسجد كوفه بود در طرف قبله در جانب راست، پس روزى زن نوح به نزد آن حضرت آمد و او مشغول ساختن كشتى بود و گفت: اى نوح! از تنور آب بيرون آمد، پس نوح بدويد بسوى تنور تا آجرى بر سر تنور چسبانيد و به مهر خود آن را مهر كرد و آب ايستاد، پس چون از كشتى فارغ شد و همه چيز را به كشتى برد، آمد مهر و آجر را از سر تنور برگرفت (5)، پس آب جوشيد و آب فرات با ساير آبها و چشمه ها جوشيدند و بلند شدند (6).
و در چندين حديث معتبر منقول است كه: چون كافران غرق شدند و حق تعالى وحى
ص: 274
نمود بسوى زمين كه يا أَرْضُ اِبْلَعِي ماءَكِ (1)يعنى: «اى زمين! فروبر آب خود را» ، زمين گفت: خدا مرا امر فرمود كه آب خود را فروبرم، پس آبى كه از آسمان باريده است فرونمى برم؛ چون زمين آبهائى كه از چشمه ها و نهرها جوشيده بود فروبرد، آب آسمان بر روى زمين ماند، پس خدا آنها را درياها گردانيد بر دور دنيا (2).
و به سندهاى معتبر از موسى بن جعفر عليه السّلام منقول است كه: چون نوح در كشتى نشست در آنجا ماند آنچه خدا خواست، و نوح كشتى را سر داده بود و به امر خدا به راه مى رفت، پس حق تعالى وحى كرد بسوى كوهها كه: من خواهم گذاشت كشتى بندۀ خود نوح را بر كوهى از شماها، پس هر يك از كوهها سركشى و تطاول نمودند بغير جودى-كه كوهى است در موصل-كه آن تواضع و شكستگى نمود و گفت: مرا آن رتبه نيست كه كشتى نوح عليه السّلام بر من فرود آيد!
پس حق تعالى تواضع آن را پسنديد و امر فرمود كشتى را نزد آن قرار گيرد، چون سينۀ كشتى بر جودى خورد، كشتى به اضطراب آمد و صداى عظيم ظاهر شد كه اهل آن از شكستن و غرق شدن ترسيدند، پس نوح سرش را از سوراخى كه در كشتى بود بيرون آورد و دست بسوى آسمان بلند كرد و گفت: «بارات قنى بارات قنى» يعنى: خداوندا! به اصلاح آور، خداوندا! به اصلاح آور (3).
و در بعضى روايات آن است كه گفت: «يا رهمن اتقن» يعنى: پروردگارا! احسان كن (4).
و در روايات معتبره وارد است كه: متوسل شد به انوار مقدسۀ رسول خدا و امير المؤمنين و فاطمه و حسن و حسين و ساير ائمه عليهم السّلام، و ايشان را شفيع گردانيد (5).
ص: 275
و اينها منافاتى با يكديگر ندارند، چون ممكن است همه واقع شده باشند.
و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: كشتى نوح در روز نوروز بر جودى قرار گرفت (1).
و سيّد ابن طاووس رحمه اللّه از محمد بن جرير طبرى روايت كرده است كه: حق تعالى نوح را گرامى داشت به پيغمبرى براى آنكه طاعت الهى بسيار مى كرد و از خلق عزلت گزيده بود براى بندگى خدا، و قامتش سيصد و شصت ذراع بود به ذراع اهل زمان خود، و لباس او از پشم بود، و لباس حضرت ادريس پيش از او از مو بود، و در كوهها تعيّش مى نمود و از گياه زمين مى خورد، پس جبرئيل براى او پيغمبرى آورد در وقتى كه چهارصد و شصت سال از عمرش گذشته بود، پس جبرئيل به او گفت: چرا از خلق كناره گرفته اى؟
گفت: چون قوم من خدا را نمى شناسند، پس از آنها دورى كردم.
جبرئيل گفت: با آنها جهاد كن.
فرمود: من طاقت مقاومت ايشان ندارم، و اگر بدانند بر دين ايشان نيستم هرآينه مرا بكشند!
گفت: اگر قوّتى بيابى كه با ايشان جهاد كنى، خواهى كرد؟
گفت: وا شوقاه! كاش مى يافتم.
پس نوح گفت: تو كيستى؟
جبرئيل نعره اى زد كه نزديك شد كه كوهها از هم بپاشند، پس جواب گفتند او را ملائكه و جميع اجزاء زمين كه: لبيك لبيك اى فرستادۀ پروردگار عالميان.
پس نوح را دهشتى عظيم عارض شد.
پس جبرئيل گفت: منم آنكه با دو پدر تو آدم و ادريس عليهما السّلام مى بودم، و حق تعالى تو را سلام مى رساند و بشارتها براى تو آورده ام، و اين است جامۀ شكيبائى و جامۀ يقين و جامۀ يارى و جامۀ رسالت و جامۀ پيغمبرى، و خدا امر مى نمايد تو را كه تزويج نمائى
ص: 276
عموره دختر ضمران پسر ادريس را كه اول كسى كه به تو ايمان آورد او خواهد بود.
پس نوح عليه السّلام در روز عاشورا رفت بسوى قومش و عصاى سفيدى در دست داشت و عصا او را خبر مى داد به آنچه قومش در خاطر داشتند، و سركرده هاى ايشان هفتاد هزار تن بودند، و آن روز عيد ايشان بود و همگى نزد بتهاى خود حاضر شده بودند، پس ندا كرد در ميان ايشان: لا اله الاّ اللّه، آدم عليه السّلام برگزيدۀ خداست، ادريس عليه السّلام بلند كردۀ خداست، ابراهيم عليه السّلام خليل خداست، موسى عليه السّلام كليم خداست، عيسى مسيح عليه السّلام از روح القدس خلق خواهد شد، محمد مصطفى صلّى اللّه عليه و آله و سلم آخر پيغمبران خداست، و او گواه من است بر شما كه تبليغ رسالت خدا كردم.
پس بلرزيدند بتها و آتشكده ها خاموش شدند و آن گروه خائف گرديدند.
پس جباران و سركرده هاى ايشان گفتند: كيست اين مرد؟
نوح عليه السّلام فرمود: منم بندۀ خدا و فرزند بندۀ خدا، و خدا مرا فرستاده است به پيغمبرى بسوى شما، و صدا به گريه بلند كرد و فرمود: مى ترسانم شما را از عذاب خدا.
پس چون عموره كلام نوح را شنيد به او ايمان آورد، پدرش او را معاتب نمود و گفت:
سخن نوح يك مرتبه در تو چنين اثر كرد، مى ترسم كه پادشاه تو را بشناسد و بكشد.
عموره گفت: اى پدر! كجا شد عقل تو و فضل و علم تو؟ ! نوح مرد تنهاى ضعيفى بى آنكه از جانب خدا مأمور باشد چنين صدائى در ميان شما مى تواند زد كه شما را چنين هراسان گرداند؟ !
پس يك سال عموره را در زندان كرد و طعام را از او قطع كرد و تا يك سال صداى او را از زندان مى شنيدند، بعد از يك سال كه او را بيرون آوردند نور عظيم از او مشاهده كردند و حالش را بسيار نيكو يافتند و متعجب شدند كه بى طعام چگونه زنده مانده است! چون از او پرسيدند گفت: من استغاثه كردم به پروردگار نوح، و نوح به اعجاز، طعام براى من مى آورد به زندان، پس نوح او را خواست و سام از او بهم رسيد.
نوح دو زن داشت: يكى كافره كه نامش «رابعا» بود و غرق شد، و يكى مسلمان كه با
ص: 277
نوح در كشتى بود، و بعضى گفته اند: نام زن مسلمان «هيكل» بود (1).
و در احاديث معتبرۀ بسيار وارد شده كه: امير المؤمنين عليه السّلام وصيت نمود به حضرت امام حسن و حضرت امام حسين عليهما السّلام كه: چون من بميرم مرا غسل دهيد و عقب جنازه را برداريد و با پيش جنازه كار مداريد كه ملائكه مى برند، و هر جا كه پيش جنازه به زمين آيد عقب آن را به زمين گذاريد، و به جانب قبله يك كلنگ بزنيد، چون چنين كنيد قبرى ظاهر مى شود كه پدرم نوح براى من نزد سينۀ خود ساخته است. پس چون چنين كردند لوحى يافتند كه به خط و زبان سريانى بر آن نقش كرده بودند: بسم اللّه الرحمن الرحيم، اين قبرى است كه ساخته است نوح پيغمبر براى على عليه السّلام وصىّ محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم پيش از طوفان به هفتصد سال (2).
و احاديث در باب آنكه آدم و نوح پشت سر امير المؤمنين عليه السّلام مدفونند، و آنكه بعد از زيارت آن حضرت زيارت ايشان مى بايد كرد بسيار است، و اكثر را در كتاب مزار ايراد كرده ايم.
ص: 278
و قصۀ شديد و شداد و ارم ذات العماد و در آن دو فصل است
ص: 279
ص: 280
ابن بابويه و قطب راوندى گفته اند: هود پسر عبد اللّه پسر رياح پسر جلوث پسر عاد پسر عوض پسر آدم پسر سام پسر نوح عليه السّلام است (1).
و بعضى گفته اند: اسم هود عابر است و پسر شالخ پسر ارفخشد پسر سام پسر نوح است (2).
و ابن بابويه رحمه اللّه گفته است: آن حضرت را براى اين هود گفتند كه هدايت يافت در ميان قوم خود به امرى كه آنها از آن گمراه بودند (3).
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون هنگام وفات حضرت نوح شد، شيعيان خود و تابعان حق را طلبيد و فرمود: بدانيد بعد از من غيبتى خواهد بود كه در آن غيبت غالب خواهند شد پيشوايان باطل و سلاطين جابر، و حق تعالى آن شدت را از شما رفع خواهد فرمود به قائم از فرزندان من كه نام او هود است، و او را هيئت نيكو و اخلاق پسنديده و سكينه و وقار خواهد بود، و شبيه خواهد بود به من در صورت و خلق، و چون او ظاهر شود خدا دشمنان شما را به باد، هلاك گرداند.
پس شيعيان پيوسته انتظار قدوم هود عليه السّلام مى كشيدند تا آنكه مدت بر ايشان طولانى
ص: 281
شد و دلهاى بسيارى از ايشان قساوت بهم رسانيد، پس خدا هود را ظاهر گردانيد در هنگامى كه ايشان نااميد شده بودند و بلاى ايشان عظيم شده بود، پس خدا هلاك كرد دشمنان ايشان را به باد عقيم كه در قرآن ياد فرموده است، پس باز غيبتى بهم رسيد و طاغيان غالب شدند تا حضرت صالح عليه السّلام ظاهر شد (1).
و ابن بابويه و قطب راوندى رحمهما اللّه روايت كرده اند از وهب كه: چون هود را چهل سال تمام شد، خدا وحى فرمود بسوى او كه: برو بسوى قوم خود و ايشان را بخوان بسوى عبادت من و يگانه پرستى من، اگر تو را اجابت كنند قوّت و اموالشان را زياده گردانم، پس ايشان روزى در مجمعى مجتمع بودند كه ناگاه هود عليه السّلام به نزد ايشان آمد و گفت: اى قوم! عبادت كنيد خدا را كه شما را خدائى و آفريننده اى و معبودى بغير او نيست.
ايشان گفتند: اى هود! تو نزد ما ثقه و محلّ اعتماد و امين بودى.
گفت: من رسول خدايم بسوى شما، ترك كنيد پرستيدن بتها را.
چون اين سخن از او شنيدند به خشم آمده و بر روى او دويدند و گلويش را فشردند تا آنكه نزديك به مردن رسيد پس دست از آن حضرت برداشتند، و آن حضرت يك شبانه روز بيهوش افتاده بود، چون به هوش آمد گفت: خداوندا! آنچه فرمودى كردم و آنچه ايشان با من كردند ديدى.
پس جبرئيل بر او فرود آمد و گفت: حق تعالى تو را امر مى فرمايد كه ملال بهم نرسانى و سستى نورزى از خواندن قوم خود، و تو را وعده داده است كه از تو ترسى در دلهاى ايشان بيفكند كه بعد از اين قادر نباشند بر زدن تو.
پس هود به نزد ايشان آمد و فرمود: شما بسيار تجبّر كرديد در زمين، و فساد بى حد از شما به ظهور آمد.
گفتند: اى هود! ترك اين سخن بكن كه اگر اين مرتبه تو را آزار كنيم چنان خواهيم كرد كه اول را فراموش كنى.
ص: 282
هود فرمود: اين سخنان را ترك كنيد و توبه و بازگشت نمائيد بسوى خداى خود.
پس چون قوم، رعب و ترس عظيم از او در دل خود مشاهده نمودند، دانستند ديگر بر زدن او قادر نيستند، همگى جمعيت كردند بر اذيت او، هود نعره اى زد بر ايشان كه همگى از شدت و دهشت آن به رو افتادند، پس گفت: اى قوم! بسيار مانديد در كفر چنانچه قوم نوح ماندند، و سزاوار است كه من نفرين كنم بر شما چنانچه نوح عليه السّلام بر قوم خود نفرين كرد.
ايشان گفتند: اى هود! خدايان قوم نوح ضعيف و ناتوان بودند و خداهاى ما قوى و تنومند هستند، و مى بينى شدت بدنهاى ما را (طول ايشان صد و بيست ذراع بود به ذراع متعارف زمان خودشان، و عرض ايشان شصت ذراع بود، و گاه بود كه يكى از ايشان دست مى زد به كوه كوچكى و از جا مى كند) .
پس بر اين حال هفتصد و شصت سال ايشان را دعوت كرد، و چون خدا خواست ايشان را هلاك كند ريگهاى بيابان احقاف و سنگهاى آن را برگرد ايشان جمع آورد و تلها گردانيد، پس هود به ايشان فرمود: مى ترسم كه اين تلها در باب شما به امرى مأمور شوند و عذابى گردند بر شما.
و هود بسيار غمگين شد از تكذيب كردن ايشان، پس آن تلها ندا كردند هود عليه السّلام را كه:
شاد باش اى هود، كه عاد قوم تو را از ما روز بدى خواهد بود.
چون هود اين ندا شنيد فرمود: اى قوم! از خدا بترسيد و او را عبادت كنيد كه اگر ايمان نياوريد اين كوهها و تلها همه عذاب و غضب گردند بر شما.
چون اين را شنيدند شروع كردند به نقل كردن آن تلها، و هر چند برداشتند بيشتر شد.
هود عرض كرد: خداوندا! رسالتهاى تو را رسانيدم و زياد نمى شود ايشان را مگر كفر.
خدا وحى فرمود بسوى او كه: من باران را از ايشان بازمى دارم.
هود گفت: اى قوم! خدا مرا وعده كرده است كه شما را هلاك گرداند.
و صداى او به كوهها رسيد تا آنكه شنيدند همۀ وحشيان و درندگان و مرغان، پس از هر جنسى از ايشان جمعى به نزد هود آمدند و گريستند و گفتند: اى هود! آيا ما را هلاك
ص: 283
مى گردانى با هالكان؟
پس هود در حقّ ايشان دعا كرد، حق تعالى به او وحى فرمود: من هلاك نمى كنم كسى را كه معصيت من نكرده است به گناه كسى كه مرا معصيت كرده است (1).
و على بن ابراهيم رحمه اللّه روايت كرده است كه: عاد كه قبيله و قوم هود عليه السّلام بودند شهرهاى ايشان در باديه اى بود از شقوق تا اجفر، و شهرهاى ايشان چهار منزل بود، و زراعت و درخت خرما بسيار داشتند، و عمرهاى دراز و قامتهاى بلند بود ايشان را، پس بت پرستيدند، و خدا هود عليه السّلام را بر ايشان مبعوث فرمود كه دعوت كند ايشان را به اسلام و ترك بت پرستى، پس ابا كردند و به هود ايمان نياوردند و او را اذيت كردند، پس حق تعالى هفت سال باران را از ايشان منع كرد تا قحط در ميان ايشان بهم رسيد، و هود عليه السّلام خود نيز مشغول زراعت بود و آب مى كشيد براى زراعت، پس جمعى آمدند به در خانۀ او و او را مى خواستند، ناگاه ديدند كه از خانۀ هود پيرزالى بيرون آمد سفيد مو و يك چشم و گفت:
كيستيد شما؟
گفتند: ما از فلان بلاد آمده ايم، خشكسالى در ميان ما بهم رسيده است، آمده ايم كه هود از براى ما دعا كند كه باران در بلاد ما ببارد.
آن زن گفت: اگر دعاى هود مستجاب مى بود از براى خودش دعا مى كرد كه زراعتش همه سوخته است از كم آبى.
گفتند: الحال كجاست؟
گفت: در فلان موضع است.
پس آمدند به خدمت آن حضرت و گفتند: اى پيغمبر خدا! شهرهاى ما خشكيده است و باران نمى بارد، از خدا بخواه باران بر ما بفرستد و فراوانى نعمت به ما عطا فرمايد.
پس هود مهيّاى نماز شد و نماز كرد و براى ايشان دعا كرد و به ايشان گفت: برگرديد كه خدا براى شما باران فرستاد و فراوانى نعمت در بلاد شما بهم رسيد.
ص: 284
گفتند: اى پيغمبر خدا! ما چيز عجيبى ديديم.
فرمود كه: چه ديديد؟
گفتند: در منزل تو پير زال سفيد موى يك چشم كورى ديديم. و سخنان او را نقل كردند.
فرمود: او زن من است و من دعا مى كنم خدا عمر او را دراز كند.
گفتند: به چه سبب او را دعا مى كنيد؟ !
فرمود: چون خدا هيچ مؤمنى را نيافريده است مگر آنكه او را دشمنى هست كه او را اذيت مى كند، و اين دشمن من است، و دشمن من كسى باشد كه من مالك اختيار او باشم بهتر است از آنكه كسى باشد كه او مالك اختيار من باشد.
پس هود عليه السّلام در ميان قوم خود ماند و ايشان را بسوى خدا مى خواند و نهى مى كرد از عبادت بتها و مى گفت: ترك كنيد بت پرستى را و خداى يگانه را بپرستيد تا آبادانى در شهرهاى شما بهم رسد و حق تعالى باران بر شما بفرستد.
پس چون ايمان نياوردند، خدا فرستاد براى ايشان باد بسيار سرد از حد تجاوزكننده، و مسخّر گردانيد آن باد را بر ايشان هفت شب و هشت روز ميشوم.
حضرت فرمود: شومى آن به اين بود كه ماه منحوس بود به زحل هفت شب و هشت روز (1).
و به سند حسن از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: بدرستى كه حق تعالى را بادهاى رحمت و بادهاى عذاب هست، و اگر خواهد كه باد عذاب را باد رحمت فرمايد، مى كند، و هرگز باد رحمت را باد عذاب نمى كند، زيرا هرگز نمى باشد كه گروهى اطاعت خدا كنند و طاعت ايشان وبال گردد بر ايشان مگر آنكه از طاعت بگردند.
و فرمود: چنين كرد خدا به قوم يونس عليه السّلام، چون ايمان آوردند رحمت كرد بر ايشان بعد از آنكه عذاب را بر ايشان مقدّر و مقضى گردانيده بود، پس تدارك فرمود ايشان را به
ص: 285
رحمت خود، و عذابى كه مقدّر گردانيده بود بر ايشان رحمت گردانيد و عذاب را از ايشان برگردانيد و حال آنكه بر ايشان فرستاده بود و ايشان را فراگرفته بود، و آن در وقتى بود كه ايمان آوردند و تضرع بسوى خدا كردند.
و امّا ريح عقيم كه خدا بر قوم عاد فرستاد آن باد عذابى است كه هيچ رحمى را آبستن نمى كند و هيچ گياهى را به نشو و نما در نمى آورد، و آن بادى است كه بيرون مى آيد از زير زمين هفتم، و هرگز از آن باد چيزى بيرون نيامده است مگر بر قوم عاد در وقتى كه خدا غضب فرمود بر ايشان، پس امر فرمود خزينه داران را كه بيرون كنند از آن به قدر گشادگى انگشتر، پس باد نافرمانى كرد بر خزينه داران و بيرون آمد به قدر دماغ گاوى از روى خشم بر قوم عاد، پس فرياد برآوردند خازنان بسوى خدا از اين حال و گفتند: پروردگارا! اين باد بر ما طغيان كرد و مى ترسيم كه هلاك شوند به اين باد آنها كه معصيت تو نكرده اند از آفريده هاى تو و آباد كنندگان شهرهاى تو.
پس حق تعالى جبرئيل را فرستاد كه برگردانيد باد را به بال خود و گفت: بيرون آى همان قدر كه مأمور شده اى، پس برگشت و به همان مقدار بيرون آمد و هلاك كرد قوم عاد را و هر كه نزد ايشان بود (1).
و در حديث حسن منقول است كه: معتصم امر كرد در «بطانيه» چاهى بكنند و تا سيصد قامت كندند و آب ظاهر نشد، پس گذاشت و ديگر نكند. و چون متوكل خليفه شد امر كرد هر قدر كه بايد كند بكنند تا آب ظاهر شود، پس كندند تا به حدّى كه در هر صد قامت يك چرخ گذاشتند تا آنكه به سنگى رسيدند، چون آن را به كلنگ شكستند از آنجا باد بسيار سردى بيرون آمد و هر كه نزديك آن چاه بود همه را هلاك كرد. پس چون اين خبر به متوكل رسيد خود و هر كه از علما نزد او بود حيران شدند و سرّ اين امر را ندانستند.
پس نامه اى در اين باب به امام على نقى عليه السّلام نوشتند، حضرت جواب فرمود: اينها شهرهاى احقاف است، و ايشان قوم عادند كه خدا آنها را به باد تند سرد هلاك كرد، و
ص: 286
پيغمبر ايشان هود بود، و شهرهاى ايشان آبادان و با خير فراوان بودند، پس خدا باران را از ايشان حبس فرمود هفت سال تا به خشكسالى افتادند و خير از بلاد ايشان برطرف شد.
و هود عليه السّلام به ايشان مى گفت: طلب آمرزش كنيد از پروردگار خود و توبه كنيد بسوى او تا خدا بفرستد باران را بر شما ريزنده، و زياد گرداند شما را قوتى بسوى قوت شما، و پشت مكنيد بسوى حق جرم كنندگان.
پس چون ايمان نياوردند و طغيان ايشان زياده شد خدا وحى نمود به هود كه: عذاب در فلان وقت بسوى ايشان خواهد آمد، بادى خواهد بود كه در آن عذابى دردناك باشد.
پس چون آن وقت شد، ديدند ابرى رو به ايشان مى آيد، پس شادى كردند و گفتند: اين ابرى است كه باران بر ما خواهد باريد.
هود گفت: بلكه همان عذابى است كه تعجيل مى كرديد و مى طلبيديد (1).
از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم منقول است كه: بادى هرگز بيرون نرفت بى مكيال و پيمانى مگر در زمان عاد كه زيادتى نمود بر خزينه دارانش و بيرون آمد مانند سوراخ سوزنى، پس هلاك كرد قوم عاد را (2).
و از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: بادها پنج اند و يكى از آنها عقيم است، پس پناه مى بريم به خدا از شرّ آن (3).
و ابن بابويه رحمة اللّه از وهب روايت كرده است كه: ريح عقيم روى اين زمينى است (4)كه ما بر روى آنيم، به هفتاد هزار مهار از آهن آن را بسته اند، و موكّل گردانيده اند به هر مهارى هفتاد هزار ملك، پس چون حق تعالى مسلط گردانيد آن را بر قوم عاد رخصت طلبيدند خازنان آن باد از پروردگار خود كه بيرون آيد باد مثل آنچه از دماغ گاو بيرون مى آيد، و اگر خدا رخصت مى داد بر روى زمين هيچ چيز نمى گذاشت مگر آنكه آن را مى سوخت،
ص: 287
پس خدا وحى نمود بسوى خزينه داران كه: بيرون كنيد از باد مانند سوراخ انگشتر، پس به همان هلاك شدند قوم عاد، و به همين باد خدا در ابتداى قيامت كوهها و تلها و شهرها و قصرها را هموار خواهد نمود، و اين را عقيم مى نامند به سبب آنكه آبستن است به عذاب و عقيم است از رحمت، و آن باد كه بر قوم عاد وزيد خرد كرد قصرها و قلعه ها و شهرها و جميع عمارات ايشان را و همه را به مثابۀ ريگ روان كرد كه باد آن را به هوا برد، چنانچه حق تعالى مى فرمايد كه ما تَذَرُ مِنْ شَيْءٍ أَتَتْ عَلَيْهِ إِلاّ جَعَلَتْهُ كَالرَّمِيمِ (1)يعنى: «ترك نمى كرد چيزى را كه بر آن وارد شود مگر آنكه مى گردانيد آن را مانند استخوان پوسيده يا گياه پوسيده» ، و به اين سبب اكثر ريگ روان در آن شهرهاست، زيرا كه باد آن شهرها را ريزه ريزه كرد، و وزيد بر ايشان هفت شب و هشت روز پى درپى، مردان و زنان را از زمين مى كند و به هوا بلند مى كرد، پس سرنگون ايشان را به زير مى آورد، و كوههاى ايشان را از بيخ مى كند چنانچه خانه هاى ايشان را مى كند و ريزه ريزه مى كرد، و به اين سبب ريگ روان كوه نمى باشد، و به اين سبب ايشان را ذات العماد فرموده است خدا، زيرا كه ايشان عمودها و ستونها از كوهها مى تراشيدند به قدر بلندى كوه، و اين عمودها را نصب مى كردند، و قصرها بر روى اين عمودها بنا مى كردند (2).
و ايضا از وهب روايت كرده است كه: امر قوم عاد چنين بود كه هر ريگ روان كه بر روى زمين هست در هر شهرى كه باشد مسكن عاد بود در زمان ايشان، و پيشتر ريگ در شهرها بود امّا بسيار نبود تا آن زمان كه بسيار بهم رسيد، و اصل اين ريگ، قصرهاى محكم بود و قلعه ها و حصارها و شهرها و آب انبارها و خانه ها و باغها از قوم عاد، و بلاد ايشان آبادترين بلاد عرب بود، و انهار و بساتين ايشان از همه بلاد بيشتر بود، پس چون ايشان طغيان و فساد كردند و بت پرستيدند حق تعالى بر ايشان غضب كرد و ريح عقيم را بر ايشان فرستاد كه قصرها و شهرها و قلعه ها و مساكن و منازل ايشان را ريزه ريزه نمود كه
ص: 288
ريگ روان شد، و ايشان سيزده قبيله بودند، و حضرت هود عليه السّلام در ميان ايشان صاحب حسب و نسب بزرگ و ثروت و مال بسيار بود، و شبيه ترين فرزندان آدم بود به آدم، و مرد گندم گون بسيار موى و خوش رو بود، و احدى از مردم شبيه تر نبود به آدم از او مگر حضرت يوسف عليه السّلام، پس هود عليه السّلام زمان بسيارى در ميان ايشان ماند و ايشان را بسوى خدا دعوت مى كرد، و نهى مى كرد ايشان را از شرك به خدا و ظلم كردن بر مردم، و مى ترسانيد ايشان را به عذاب، پس لجاجت نمودند و از طريقۀ باطل برنگشتند، و ايشان در احقاف مى بودند، و هيچ امّت زياده از ايشان نبود در بسيارى و در شدت بطش و غضب.
پس چون باد را ديدند كه رو به ايشان مى آيد به هود گفتند كه: ما را به باد مى ترسانى؟
پس جمع كردند فرزندان و مالهاى خود را در درّه اى از اين درّه ها و ايستادند بر در آن درّه كه دفع نمايند باد را از مالها و زنان و فرزندان خود، پس باد در زير پاى ايشان داخل شد و ايشان را از زمين كند و بسوى آسمان بالا برد، پس ايشان را از هوا به دريا افكند، و حق تعالى پيشتر مورچه را بر ايشان مسلط كرده بود آن قدر كه طاقت نداشتند، و در گوش و چشم و دهان و بينى ايشان داخل مى شدند، تا آنكه ايشان ترك بلاد خود كردند و از اموال خود دور افتادند، و حق تعالى مسخّر ايشان گردانيده بود از كندن كوهها و سنگها و ستونها و قوّت بر كارها آنچه از براى احدى غير ايشان مسخّر نكرده بود پيش از ايشان و بعد از ايشان، و اكثر ايشان در دهنا و يبرين و عالج بودند تا يمن و حضر موت (1).
و بعد از هلاك ايشان، حضرت هود عليه السّلام با هر كه به او ايمان آورده بود ملحق شدند به مكه، و در مكه بودند تا از دنيا رحلت نمودند، و حضرت صالح عليه السّلام نيز چنين كرد و در اين درّۀ روحا كه نزديك مكه است هفتاد هزار پيغمبر به قصد حج گذشته اند، همه جامه هاى پشم پوشيده و مهار شتران ايشان از بافتۀ پشم بود، و خدا را تلبيه مى گفتند به تلبيه هاى مختلف، و از جملۀ اين پيغمبران بودند هود و صالح و ابراهيم و موسى و شعيب و
ص: 289
يونس عليهم السّلام، و هود مرد تاجرى بود (1).
و به سند معتبر از على بن يقطين منقول است كه: منصور دوانيقى امر كرد يقطين را كه چاهى بكند در قصر عبادى، و پيوسته يقطين به كندن آن مشغول بود تا منصور مرد و آب بيرون نيامد، چون اين خبر را به مهدى گفتند گفت: البته مى كنم تا آب بيرون آيد اگر چه بايد كه جميع بيت المال را صرف كنم، پس يقطين برادر خود ابو موسى را فرستاد كه مشغول كندن شد و آن قدر كندند كه در ته زمين سوراخى شد و از آنجا بادى بيرون آمد و ايشان ترسيدند و اين خبر را به ابو موسى نقل كردند، ابو موسى به نزد چاه آمد و گفت: مرا به چاه فروفرستيد و گشادگى سر چاه چهل ذراع در چهل ذراع بود، پس او را در محملى نشاندند و به ريسمانها بستند و در چاه فروفرستادند، چون به قعر چاه رسيد هول عظيمى از آن سوراخ مشاهده نمود و صداى باد از زير آن سوراخ شنيد، پس امر كرد كه آن سوراخ را گشاده كردند به قدر درگاه بزرگى و امر كرد كه دو شخص را در محملى نشاندند و گفت:
خبر اين زير را براى من بياوريد، و محمل را به ريسمانها بستند و از آن سوراخ به زير فرستادند.
پس مدتى در آن زير ماندند، پس ريسمان را حركت دادند، چون ايشان را بالا كشيدند گفتند: امور عظيمه اى مشاهده نموديم، مردان و زنان و خانه ها و ظرفها و متاعها ديديم كه همه سنگ شده بودند، و مردان و زنان جامه ها پوشيده بودند، بعضى نشسته و بعضى بر پهلو خوابيده و بعضى تكيه كرده، چون دست بر ايشان گذاشتيم جامه هاى ايشان مانند غبار به هوا رفت و منازل ايشان به حال خود باقى بود.
ابو موسى اين خبر را به مهدى نوشت، چون همۀ علما در اين امر متحيّر شدند، مهدى به مدينه نوشت و حضرت امام موسى كاظم عليه السّلام را براى حل اين اشكال طلب نمود. چون آن حضرت به عراق تشريف آوردند، مهدى اين واقعه را به خدمت آن حضرت عرض كرد، آن حضرت چون اين قصه را شنيدند بسيار گريستند و فرمودند كه: اينها بقيۀ قوم
ص: 290
عادند، خدا غضب كرد بر ايشان و خانه هاى ايشان با ايشان به زمين فرورفتند، اينها اصحاب احقافند.
مهدى پرسيد: احقاف چيست؟
فرمود: ريگ (1).
و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون حق تعالى حضرت هود عليه السّلام را مبعوث گردانيد، اسلام آوردند به او عقب از فرزندان سام كه اوصاف آن حضرت را ضبط نموده بودند، و امّا ديگران پس گفتند: كيست كه قوّتش از ما بيشتر باشد؟ پس هلاك شدند به ريح عقيم، و هود عليه السّلام وصيت نمود بسوى ايشان و بشارت داد ايشان را به مبعوث شدن حضرت صالح عليه السّلام (2).
و به سند معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه: عمرهاى قوم هود چهارصد سال بود، و خدا عذاب نمود اول ايشان را به قحط و خشكسالى در مدت سه سال و از كفر خود برنگشتند، پس چون قحط بر ايشان شديد شد گروهى را فرستادند به كوههاى مكه و موضع كعبه را نمى شناختند كه از براى ايشان دعاى باران بكنند، پس چون رفتند و دعا كردند سه ابر از براى ايشان بلند شد، ايشان ابر اول و دوم را نپسنديدند و ابر سوم را كه در آن عذاب بود اختيار نمودند و همان ابر آمد و باعث هلاك ايشان شد، و چون باد بر ايشان وزيد ايشان رئيسى داشتند كه او را «خلجان» مى گفتند، به هود عليه السّلام گفت: اى هود! اين باد كه مى آيد با آن خلقى هستند مانند شتران و عمودها با خود دارند و آنهايند كه اين بلاها بر سر ما مى آورند؟
هود گفت: اينها فرشتگان خدايند.
خلجان گفت: اگر ما ايمان به پروردگار تو بياوريم، ما را مسلط مى كند بر اين فرشتگان كه انتقام خود را از ايشان بكشيم؟
ص: 291
هود گفت كه: خدا اهل معصيت خود را بر اهل طاعت خود مسلط نمى گرداند.
خلجان گفت: آن مردان ما كه هلاك شدند چون مى شوند؟
هود گفت: خدا عوض مى دهد به تو جمعى را كه بهتر از آنها باشند.
خلجان گفت: خيرى نيست در زندگانى بعد از آنها. و اختيار كرد ملحق شدن به قوم خود را پس هلاك شد (1).
و به سند معتبر مروى است كه اصبغ بن نباته گفت كه: بيرون رفتيم با امير المؤمنين عليه السّلام بسوى نخيله، ناگاه جمعى از يهود پيدا شدند كه مرده اى از خود را برداشته آورده بودند كه در آنجا دفن كنند، حضرت امير المؤمنين عليه السّلام به حضرت امام حسن عليه السّلام فرمود: ببين اين جماعت چه مى گويند در باب اين قبر؟
امام حسن عليه السّلام گفت: مى گويند: قبر هود است.
حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: دروغ مى گويند، من بهتر از ايشان مى دانم، اين قبر يهودا پسر يعقوب عليه السّلام است. پس فرمود كه: كى از اهل مهره در اينجا هست؟
مرد پيرى گفت: من از ايشانم.
فرمود: در كجاست منزل تو؟
گفت: در مهره بر كنار دريا.
فرمود: چه مقدار راه است از آنجا تا آن كوه كه صومعه اى بر بالاى آن است؟
گفت: نزديك است به آن.
فرمود: قوم تو چه مى گويند در آن؟
گفت: مى گويند كه قبر ساحرى است.
فرمود: دروغ مى گويند، من بهتر از ايشان مى دانم، آن قبر هود عليه السّلام است (2).
مؤلف گويد: ميان مفسران و مورخان خلاف است در موضع قبر آن حضرت؛ بعضى
ص: 292
گفته اند: در غارى است در حضرموت (1).
و ارباب تاريخ از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده اند كه: بر تل سرخى است در حضرموت (2).
و بعضى گفته اند كه: در مكه در حجر اسماعيل مدفون است (3).
و در روايت معتبر وارد شده است كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام به حضرت امام حسن عليه السّلام بعد از ضربت خوردن فرمود كه: مرا در نجف در قبر دو برادرم هود و صالح عليهما السّلام دفن كن (4).
و در روايت ديگر از امام حسن عليه السّلام منقول است كه فرمود: پدرم حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: دفن كن مرا در قبر برادرم هود (5).
پس ممكن است كه آنچه در حديث سابق وارد شده است غرض بيان محلّ دفن هود عليه السّلام اولا بوده باشد و بعد از دفن مانند آدم عليه السّلام جسد مباركش را به نجف نقل كرده باشند.
و به سند موثق از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون بادها مى وزد و غبار سفيد و سياه و زرد مى آورد آنها استخوانهاى پوسيده و عمارتهاى ريزندۀ قوم عاد است (6).
و احاديث معتبرۀ بسيار وارد شده است در تفسير قول حق تعالى إِنّا أَرْسَلْنا عَلَيْهِمْ رِيحاً صَرْصَراً فِي يَوْمِ نَحْسٍ مُسْتَمِرٍّ (7)كه ترجمه اش اين است: «بدرستى كه ما فرستاديم بر قوم هود بادى صرصرى-يعنى تند يا سرد-در روز نحسى كه نحوستش مستمر است، يا مستمر بود بر ايشان» .
ص: 293
و در احاديث وارد شده است كه: مراد از اين روز نحس مستمر، چهارشنبۀ آخر ماه است (1).
و از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: خدا را خانۀ بادى هست كه قفل بر آن زده اند، كه اگر آن قفل را بگشايند به هوا برود و نابود گرداند آنچه در ميان آسمان و زمين است، و فرستاده نشده از آن بر قوم عاد مگر به قدر انگشترى، و هود و صالح و شعيب و اسماعيل و محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم به عربى سخن مى گفتند (2).
و در حديث ديگر از آن حضرت منقول است كه: قوم هود به قدرى بلند بودند مانند درخت خرماى بسيار بلند، يكى از ايشان دست بر كوهى مى انداخت و قطعه اى از آن را مى كند (3).
و از وهب روايت كرده اند كه: آن هشت روز كه باد بر قوم هود وزيد همان ايّام است كه عرب ايّام برد العجوز مى نامند آنها را، كه در غالب اوقات در همۀ بلاد در آن بادهاى تند مى وزد و سرمائى صعب ظاهر مى شود، و به اين سبب آنها را نسبت به عجوز داده اند كه در ميان قوم عاد پيرزالى داخل زير زمينى شد و باد از پى او رفت و در روز هشتم او را هلاك نمود (4).
و حق تعالى در آيات بسيار قصۀ قوم هود را بيان فرموده است، چنانچه در يك جا فرموده است: «فرستاديم بسوى عاد برادر ايشان هود را-يعنى كه از قبيلۀ ايشان بود- گفت: اى قوم من! عبادت كنيد خدا را، نيست شما را خدائى و آفريننده و معبودى بغير او، آيا نمى پرهيزيد از عذاب او؟
گفتند بزرگان و اشرافى كه كافر بودند از قوم او: بدرستى كه ما تو را مى بينيم در سفاهت و بدرستى كه ما گمان مى كنيم تو را از دروغگويان.
ص: 294
گفت: اى قوم من! نيست با من سفاهتى و ليكن من رسول و فرستاده شده ام از جانب خداوند عالميان، مى رسانم به شما رسالتها و پيغامهاى پروردگار خود را و من از براى شما خيرخواه امينم، آيا تعجب مى كنيد از آنكه آمده است يادآورنده اى از خداوند شما، يا شخصى از شما كه بترساند شما را از عذاب خدا؟ و ياد آوريد چون گردانيد خدا شما را خليفه ها بعد از قوم نوح و زياد كرد شما را در خلق گشادگى-يعنى شما را قوى و تنومند آفريد-پس ياد آوريد نعمتهاى خدا را شايد رستگارى يابيد.
گفتند: آيا آمده اى بسوى ما براى اينكه بپرستيم خدا را تنها و ترك كنيم آن بتها را كه مى پرستيدند پدران ما؟ ! پس بياور بسوى ما آنچه وعده مى كردى ما را از عذاب خدا اگر از راستگويانى.
هود گفت كه: بتحقيق كه واقع و واجب شده است بر شما از پروردگار شما عذابى و غضبى، آيا مجادله مى نمائيد با من در نامى چند كه نام نهاده ايد آنها را شما و پدران شما -يعنى بتها كه آنها را خدا و حافظ و روزى دهندۀ خود نام كرده ايد-نفرستاده است خدا براى اينها هيچ حجتى، پس انتظار بكشيد عذاب خدا را كه من نيز با شما منتظرم.
پس نجات داديم ما هود را و آنها را كه به او ايمان آورده بودند به رحمتى از جانب خود و قطع نموديم آخر آنان را كه تكذيب نمودند به آيات ما-يعنى مستأصل نموديم ايشان را-و نبودند ايمان آورندگان» (1).
و در جاى ديگر فرموده است: «فرستاديم بسوى عاد برادر ايشان هود را، گفت: اى قوم من! عبادت كنيد خدا را، نيست شما را الهى بجز او، نيستيد شما مگر افترا كنندگان؛ اى قوم من! سؤال نمى كنم از شما بر پيغمبرى خود مزدى، نيست مزد من مگر بر آن كه مرا از نو پديدآورنده است آيا صاحب عقل نيستيد شما؟ و اى قوم من! طلب آمرزش كنيد از پروردگار خود، پس توبه كنيد بسوى او تا بفرستد آسمان را بر شما ريزنده و زياده كند شما را قوّتى بسوى قوّت شما، و رو مگردانيد از آنچه من به شما مى گويم جرم كنندگان.
ص: 295
گفتند به دروغ و از روى عناد كه: اى هود! نياورده اى براى ما بيّنه اى و معجزه اى، و ما نيستيم ترك كنندۀ خدايان خود را از گفتار تو، و نيستيم از براى تو ايمان آورندگان، نمى گوئيم مگر آنكه خداهاى ما تو را ديوانه كرده اند به سبب آنكه بد گفتى به ايشان.
هود گفت: بدرستى كه من گواه مى گيرم خدا را و گواه باشيد شما كه من بيزارم از آنچه شما شريك پروردگار من كرده ايد، پس همۀ شما در مقام كيد و ضرر باشيد و مرا مهلت مدهيد-يعنى نمى توانيد به من ضرر رسانيد و اين معجزۀ من است-بدرستى كه توكل كردم بر خدا پروردگار من و پروردگار شما، نيست هيچ دابّه اى مگر آنكه خدا گيرنده است ناصيۀ او را-يعنى مقهور اوست-بدرستى كه پروردگار من بر راه راست است در خلق و رزق و هدايت و اتمام حجت و انتقام و عذاب، و اگر پشت كنيد و قبول نكنيد پس بتحقيق كه رسانيدم به شما آنچه فرستاده شده بودم به آن بسوى شما، و پروردگار من شما را هلاك خواهد كرد و قوم ديگر به عوض شما در جاى شما قرار خواهد داد و هيچ ضرر به او نمى رسد از هلاك شما، بدرستى كه پروردگار من بر همه چيز حافظ و مطّلع است.
و چون آمد امر ما به عذاب ايشان، نجات داديم هود را و آنها كه ايمان آورده بودند با او به رحمتى از ما و نجات داديم ايشان را از عذاب غليظ قيامت» (1).
و در جاى ديگر فرموده است: «تكذيب نمودند عاد مرسلان را در وقتى كه گفت به ايشان برادر ايشان هود: آيا نمى پرهيزيد از عذاب خدا، بدرستى كه من از براى شما رسول امينم، پس بترسيد از خدا و اطاعت كنيد مرا و من سؤال نمى كنم از شما بر تبليغ رسالت مزدى، نيست مزد من مگر بر پروردگار عالميان، آيا بنا مى كنيد بر هر بلندى يا بر سر هر راهى آيتى در حالتى كه عبث و بى فايده است و بازى مى كنيد-بعضى گفته اند كه:
بناها بر سر راهها و بر بلنديها مى ساختند و در آنجا مى نشستند كه هر كه بگذرد به او استهزا و سخريه كنند، و بعضى گفته اند كه: برجها براى كبوتران بى فايده براى لهو و لعب
ص: 296
مى ساختند (1)-و مى سازيد قصرها و بناهاى محكم و رفيع كه شايد هميشه در آنها بمانيد، و چون دست بسوى كسى دراز مى كنيد جبر و ظلم كنندگان، پس از خدا بپرهيزيد و مرا اطاعت كنيد و بترسيد از كسى كه امداد-يعنى اعانت كرده است شما را به آنچه مى دانيد- يا پياپى فرستاده است براى شما آن نعمتها را كه مى دانيد، امداد كرده است شما را به چهارپايان و پسران و باغستانها و چشمه ها، من مى ترسم بر شما عذاب روزى بزرگ را.
گفتند: مساوى است بر ما، آيا پند دهى ما را يا نباشى از پنددهندگان، نيست آنچه تو مى گوئى مگر دروغى كه پيغمبران پيش از تو گفتند و نيستيم ما عذاب كرده شده.
پس به دروغ برداشتند او را، پس ما هلاك نموديم ايشان را» (2).
و در جاى ديگر فرموده است: «اى محمد! اگر اعراض كنند قوم تو از گفتار تو، پس بگو: مى ترسانم شما را از صاعقه و عذابى مثل عذاب عاد و ثمود در وقتى كه پيغمبران آمدند بسوى ايشان از پيش رو و از خلف ايشان كه: عبادت مكنيد مگر خدا را.
گفتند: اگر مى خواست پروردگار ما هرآينه مى فرستاد ملكى چند را، پس ما به آنچه شما به آن فرستاده شده ايد كافرانيم. امّا عاد پس تكبر كردند در زمين به ناحق و گفتند:
كيست كه قوّتش از ما زيادتر باشد؟ آيا ندانستند كه خداوندى كه ايشان را خلق كرده است قوّتش از ايشان بيشتر است؟ و انكار مى كردند آيات ما را پس فرستاديم بر ايشان بادى تند يا سرد در روزى نحس تا بچشانيم به ايشان عذاب خوارى در زندگانى دنيا و عذاب آخرت خواركننده تر است و ايشان يارى كرده نمى شوند» (3).
و در جاى ديگر فرموده است: «ياد كن برادر عاد را در وقتى كه ترسانيد قوم خود را در احقاف و حال آنكه گذشته بودند ترسانندگان از پيش روى او و از خلف او كه: مپرستيد مگر خدا را بدرستى كه من مى ترسم بر شما عذاب روزى بزرگ.
گفتند: آيا آمده اى كه ما را بگردانى از خدايان ما، پس بياور آنچه ما را وعده مى كنى از
ص: 297
عذاب اگر از راست گويانى.
گفت: نيست علم آمدن عذاب مگر نزد خدا، و من مى رسانم به شما آنچه فرستاده شده ام به آن، و ليكن مى بينم شما را گروهى سفاهت كننده و نادان.
پس چون ديدند عذاب را ابرى مستقبل واديهاى ايشان گفتند: اين ابرى است باران بارنده بر ما.
هود گفت: بلكه آن چيزى است كه تعجيل مى كرديد به آن، بادى است كه در آن عذابى دردناك هست كه هلاك مى كند هر چيزى را كه بر آن بگذرد به امر پروردگارش، پس صبح كردند در حالى كه ديده نمى شد مگر خانه هاى ايشان، چنين جزا مى دهيم گروه مجرمان را» (1).
و اهل تفسير ذكر كرده اند كه هود عليه السّلام حظيره اى ساخت و خود با هر كه ايمان آورده بود داخل آن حظيره شدند و از آن باد به ايشان نمى رسيد مگر آن قدر كه لذت مى يافتند، و قوم عاد را مى كند و بالا مى برد آن قدر كه مانند ملخ مى نمودند، و فرود مى آورد ايشان را سرنگون، و بر كوهها مى زد تا استخوانهاى ايشان را ريزه ريزه مى كرد، و غارها و بناهاى محكم ساخته بودند براى دفع اين عذاب، چون داخل مى شدند از پى ايشان باد داخل مى شد و ايشان را بيرون مى آورد و به هوا مى برد (2).
ص: 298
ابن بابويه و شيخ طبرسى رحمه اللّه و غير ايشان روايت كرده اند كه: مردى كه او را عبد اللّه بن قلابه مى گفتند بيرون رفت به طلب شترى كه از او گريخته بود، و در صحراهاى عدن و بيابانهاى آن مى گشت، ناگاه شهرى ديد و در آن حصارى بود و بر دور آن حصار قصرهاى بسيار و علمهاى بلند بود؛ چون نزديك آن شهر رسيد گمان كرد كه در آن شهر كسى هست كه نشان شتر خود را از او بپرسد، چون هيچ كس را نديد كه داخل آن شهر شود يا از آن شهر بيرون آيد، از ناقه فرود آمد و پاى ناقه را عقال كرد (1)و شمشير خود را از غلاف كشيد و از دروازۀ شهر داخل شد، ناگاه دو در بزرگ عظيمى ديد كه در دنيا از آن عظيمتر و بلندتر كسى نديده بود، و چوب آن درها از خوشبوترين چوبها بود، و مرصّع كرده بودند به ياقوت زرد و سرخ كه روشنى آنها آن مكان را پر كرده بود.
و چون آن حال را مشاهده كرد متعجب شد، پس يكى از درها را گشود و داخل شد، ناگاه شهرى ديد كه نظر كنندگان مثل آن نديده بودند هرگز، و قصرها ديد بر روى عمودهاى زبرجد و ياقوت بنا كرده و بالاى هر قصرى از آنها غرفه اى بود و بالاى هر غرفه، غرفه اى ديگر، همه را به طلا و نقره و مرواريد و ياقوت و زبرجد بنا كرده، و بر اين قصرها درها آويخته مانند دروازۀ شهر از چوبهاى خوشبو و به ياقوت مرصّع كرده، و
ص: 299
فرش كرده بودند آن قصرها را به مرواريد و بندقهاى مشك و زعفران.
پس چون آن بناها را مشاهده كرد و كسى را در آنجا نديد بترسيد، پس نظر كرد در اطراف قصرها، خيابانها ديد مشتمل بر درختان كه ميوه ها از آنها آويخته و نهرها در زير آن درختان جارى بود، پس گفت: اين آن بهشت است كه خدا براى بندگان وصف نموده است در دنيا، خدا را سپاس كه مرا داخل بهشت گردانيد؛ پس از آن مرواريد و بندقهاى مشك و زعفران قدرى كه توانست برداشت و نتوانست كه از آن زبرجدها و ياقوتها چيزى بكند و بيرون آمد و بر ناقۀ خود سوار شد و از راهى كه آمده بود برگشت تا داخل يمن شد و از آن مرواريدها و بندقها ظاهر كرد و خبر خود را به مردم نقل كرد و بعضى از آن مرواريدها را فروخت و زرد و متغير شده بودند از بسيارى زمانها كه بر آنها گذشته بود.
پس چون آن خبر شايع شد و به معاويه رسيد، رسولى بسوى والى صنعا فرستاد كه آن شخص را براى او بفرستد؛ چون آن شخص به نزد معاويه آمد او را به خلوت طلبيد و از آن قصه سؤال كرد، آن شخص آنچه ديده بود همگى را براى معاويه ذكر كرد، معاويه فرستاد و كعب الاحبار را طلبيد و گفت: آيا شنيده اى و در كتب ديده اى كه در دنيا شهرى هست كه به طلا و نقره بنا كرده اند و عمودها و ستونهايش از زبرجد و ياقوت است و سنگريزۀ قصرها و غرفه هايش مرواريد است و نهرهايش در خيابانها در زير درختان جارى است؟
كعب گفت: بلى، اين شهر را شدّاد پسر عاد بنا كرده است، و اين است ارم ذات العماد كه خدا در قرآن ياد فرموده است و در وصف آن گفته است لَمْ يُخْلَقْ مِثْلُها فِي اَلْبِلادِ (1)يعنى: «خلق نشده است مثل آن در شهرها» .
معاويه گفت: حديثش را براى ما بيان كن.
كعب گفت: عاد اولى كه غير عاد قوم هودند، دو پسر داشت: يكى را «شديد» نام كرد و ديگرى را «شدّاد» ، پس عاد مرد و اين دو پسر بعد از او هر دو پادشاه شدند و تجبّر عظيم بهم رسانيدند، و اهل مشرق و مغرب همگى اطاعت ايشان كردند، پس شديد مرد و شدّاد
ص: 300
بى منازعى در پادشاهى تمام روى زمين مستقل شد، و بسيار حريص بود به خواندن كتابها، و هرگاه مى شنيد ذكر بهشت را و آنچه در آن است از بناها و ياقوت و زبرجد و مرواريد راغب مى شد در آنكه در دنيا مثل آن را بسازد از روى تجبّر بر خدا، پس مقرر كرد براى ساختن آن بهشت صد مرد را و هر يك از ايشان را هزار كس از اعوان داد و گفت:
برويد و پيدا كنيد بيابانى كه نيكوتر و گشاده ترين بيابانها باشد و بسازيد از براى من در آن شهرى از طلا و نقره و ياقوت و زبرجد و مرواريد، و در زير آن شهر عمودها از زبرجد قرار دهيد و بر اين شهر قصرها قرار دهيد و بر قصرها غرفه ها بسازيد و بالاى غرفه ها غرفه ها بنا كنيد، و در زير اين قصرها در خيابانها اصناف ميوه ها غرس نمائيد، و نهرها جارى كنيد در زير درختان كه من در كتب، صفت بهشت را خوانده ام و مى خواهم كه مثل آن در دنيا بسازم.
گفتند: ما اين قدر جواهر و طلا و نقره از كجا بهم رسانيم كه چنين شهرى بنا كنيم؟
شدّاد گفت: مگر نمى دانيد كه جميع ملك دنيا در دست من است؟
گفتند: بلى.
گفت: برويد بسوى هر معدنى از معدنهاى جواهر و طلا و نقره و جمعى را به هر معدنى موكّل كنيد تا جمع كنند آنچه به آن احتياج داريد، و هر چه در دست مردم از طلا و نقره مى يابيد بگيريد.
پس فرمانها نوشتند به پادشاهان مشرق و مغرب و ده سال جواهر جمع كردند، و در سيصد سال اين شهر را براى او تمام كردند، و عمر شدّاد نهصد سال بود؛ پس چون به نزد او آمدند و او را خبر دادند كه ما فارغ شديم از بهشت گفت: برويد و حصارى بر دور آن بسازيد و بر دور حصار هزار قصر بسازيد و نزد هر قصرى هزار علم برپا كنيد كه در هر قصرى از اين قصرها وزيرى از وزراى من ساكن باشند، پس برگشتند و همۀ اينها را بعمل آوردند و به نزد او آمدند و خبر دادند كه تمام شد، پس امر كرد مردم را كه بار بندند بسوى ارم ذات العماد، پس ده سال تهيه و كارسازى رفتن كردند، پس شدّاد با لشكر و اتباعش روانه شدند بسوى ارم، چون به مكانى رسيدند كه يك شب و يك روز راه مانده بود كه به
ص: 301
ارم برسند حق تعالى بر او و بر هر كه با او بود صدائى از آسمان فرستاد كه همگى هلاك شدند و نه او داخل ارم شد و نه احدى از آنها كه با او بودند.
و در زمان تو مردى از مسلمانان داخل آن بهشت خواهد شد سرخ رو و سرخ مو و كوتاه قامت و پرابرو و بر گردنش خالى باشد، و در اين صحراها بيرون رود به طلب شترى و به آن سبب داخل آن بهشت شود؛ و آن شخص نزد معاويه بود، چون كعب بسوى او نظر كرد گفت: و اللّه اين مرد است، و داخل اين بهشت خواهند شد اهل دين حق در آخر الزمان (1).
و ابن بابويه فرموده است كه: ديدم در كتاب معمّرين نقل كرده اند از هشام بن سعد كه گفت: سنگى يافتيم در اسكندريه كه در آن نوشته بود كه: منم شدّاد بن عاد كه ساختم ارم ذات العماد را كه مثل آن خلق نشده است در بلاد، و كشيدم لشكرها و به زور بازوى خود، واديها را سد كردم و بنا كردم قصرهاى ارم را در وقتى كه پيرى و مرگ نبود، و سنگ در نرمى مانند گل بود، و گنجى در دريا گذاشتم بر دوازده منزل كه آن را احدى بيرون نياورد تا امت حضرت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم آن را بيرون آورند (2).
ص: 302
و ناقۀ آن حضرت، و قوم اوست
ص: 303
ص: 304
بدان كه حق تعالى اين قصه را نيز در بسيار جائى از قرآن براى تنبيه غافلان و تذكير جاهلان اين امت بيان فرموده است، و ما ترجمۀ ظاهر لفظ بعضى از آيات را اول ايراد مى نمائيم تا اخبار معتبره بر طبق آنها بيان شود، از آن جمله خدا در سورۀ اعراف فرموده است: «فرستاديم بسوى ثمود برادر ايشان صالح را، گفت: اى قوم من! عبادت كنيد خدا را، نيست شما را خدائى بجز او، و بتحقيق كه آمده است بسوى شما بيّنه و معجزه از جانب پروردگار شما، اين است شتر و ناقۀ خدا از براى شما آيت و معجزه اى است، پس آن را بگذاريد كه بخورد در زمين خدا، و مس مكنيد او را به بدى پس بگيرد شما را عذابى دردناك، و ياد آوريد آن وقتى را كه گردانيد شما را خليفه ها بعد از عاد، و جا داد شما را در زمين كه از زمينهاى نرم، قصرها مى سازيد و در كوهها خانه ها بنا مى كنيد، پس بياد آوريد نعمتهاى خدا را و سعى مكنيد در زمين به فساد، گفتند اشراف ايشان كه تكبر ورزيدند از قبول كردن حق از قوم ايشان با آن جماعت كه ايشان را ضعيف گردانيده بودند در زمين كه ايمان به صالح آورده بودند در ميان ايشان كه: آيا مى دانيد كه صالح فرستاده شده است از جانب پروردگارش؟
گفتند مؤمنان: بدرستى كه ما به آنچه صالح به او فرستاده شده است مؤمنيم.
گفتند آنها كه تكبر كردند كه: ما به آنچه شما به آن ايمان آورده ايد كافريم، پس پى كردند ناقه را و طغيان كردند از امر پروردگارشان و گفتند: اى صالح! بياور بسوى ما آنچه ما را وعده مى كنى اگر هستى از پيغمبران، پس گرفت ايشان را رجفه اى، يعنى زلزله اى و لرزيدن زمين، -و بعضى گويند: يعنى صداى مهيب، و بعضى گويند: يعنى صاعقه، و
ص: 305
بعضى گويند: صدائى بود كه زمين از شدت آن بلرزيد (1)-پس گرديدند در خانه هاى خود مردگان مانند خاكستر سرد شده.
پس پشت كرد صالح از ايشان و گفت: اى قوم! من رسانيدم به شما رسالت پروردگار خود را، و نصيحت كردم شما را و ليكن دوست نمى داريد شما نصيحت كنندگان را» (2).
و در سورۀ هود فرموده است: «فرستاديم بسوى ثمود برادر ايشان صالح را، گفت: اى قوم من! عبادت كنيد خدا را، نيست شما را الهى بجز او، و انشا كرده و آفريده است شما را از زمين، و شما را عمرهاى بسيار داده است در زمين-يا زمين را در ايّام زندگى شما به شما ارزانى داشته است-پس طلب آمرزش از خدا بكنيد، پس توبه و بازگشت كنيد بسوى خدا، بدرستى كه خداى من نزديك است به توبه كاران و اجابت كنندۀ دعاى داعيان است، گفتند: اى صالح! بتحقيق كه بودى تو در ميان ما محلّ اميد ما پيش از اين، آيا نهى مى كنى ما را از اينكه بپرستيم آنچه را مى پرستيدند پدران ما؟ ! و بدرستى كه ما در شكّيم از آنچه ما را بسوى او مى خوانى و تو را متهم مى دانيم.
صالح گفت: اى قوم من! خبر دهيد مرا كه اگر بوده باشم بر بيّنه و حجّتى از پروردگار خود و عطا كند به من رحمتى بزرگ از جانب خود-يعنى پيغمبرى-پس كى يارى مى كند مرا از عذاب خدا اگر او را نافرمانى كنم؟ پس زياد نمى كنيد شما مرا اگر اطاعت شما كنم بغير از زيانكارى، و اى قوم من! اين ناقۀ خداست و حال آنكه معجزه اى است از براى شما، پس بگذاريد آن را كه بخورد در زمين خدا و بدى به آن مرسانيد كه بگيرد شما را عذابى نزديك است؛ پس پى كردند ناقه را؛ پس گفت صالح: متمتّع شويد در خانۀ خود سه روز كه بيش از اين مهلت نيست شما را، اين وعده اى است كه دروغى در آن نيست.
پس چون آمد امر ما به عذاب ايشان، نجات داديم صالح را و آنها را كه ايمان آورده بودند به او به رحمتى از جانب خود، و نجات داديم ايشان را از خوارى آن روز، بدرستى كه
ص: 306
پروردگار تو قوى و بر همه چيز قادر و عزيز و بر همه امر غالب است، و گرفت آنها را كه ظلم كردند صدائى عظيم، پس گرديدند در خانه هاى خود مردگان، گويا هرگز در آن خانه ها نبوده اند، بدرستى كه قوم ثمود كافر شدند به پروردگار خود، دورى از رحمت خدا باد براى ثمود» (1).
و در سورۀ حجر فرموده است: «بتحقيق كه تكذيب كردند اصحاب حجر، پيغمبران مرسل را-حجر اسم شهر يا وادى است كه قوم حضرت صالح عليه السّلام در آنجا ساكن بودند-و داديم به پيغمبران آيات و معجزات خود را بر ايشان ظاهر مى كردند، پس بودند آن قوم از آن معجزات اعراض كنندگان، و بودند آنكه مى تراشيدند از كوهها خانه ها در حالتى كه ايمن بودند از بلاها، پس گرفت ايشان را صداى مهيب در صبحگاه، پس هيچ فايده نداد ايشان را آنچه كسب كرده بودند» (2).
و در سورۀ شعرا فرموده است: «تكذيب كردند ثمود مرسلان را در وقتى كه گفت به ايشان برادر ايشان صالح: آيا نمى پرهيزيد از عذاب خدا؟ ! بدرستى كه من از براى شما رسول امينم، پس بترسيد از خدا و اطاعت نمائيد مرا، و سؤال نمى كنم از شما بر تبليغ رسالت هيچ مزدى، نيست مزد من مگر بر پروردگار عالميان، آيا گمان مى كنيد كه شما را هميشه خواهند گذاشت در آن نعمتها كه داريد ايمن از نزول مرگ يا عذاب در باغستانها و چشمه ها و زراعتها و نخلستانها كه ميوه هاشان نرم و لطيف است و مى تراشيد از كوهها خانه ها با نهايت حذاقت؟ ! پس بپرهيزيد از عذاب خدا و مرا اطاعت كنيد و اطاعت مكنيد امر اسراف كنندگان را كه افساد مى نمايند در زمين و به اصلاح نمى آورند امرى را، گفتند:
نيستى تو مگر از جادوگرها كه ديوانه شده باشند، نيستى تو مگر بشرى مثل ما، پس بياور آيتى اگر هستى از راستگويان.
صالح گفت: اين ناقه اى است كه او را آبخورى هست و از براى شما آب خوردن روزى
ص: 307
معلوم هست-زيرا كه چنين مقرر شده بود كه يك روز ناقه تمام آب وادى ايشان را بخورد و آن قدر شير بدهد كه جميع اهل شهر را كافى باشد، و يك روز حيوانات اهل شهر آب بخورند و ناقه نزديك آب نيايد-و صالح گفت: آزارى به اين ناقه نرسانيد كه خواهد گرفت شما را عذاب روزى بزرگ، پس پى كردند ناقه را، پس صبح كردند نادمان، پس گرفت ايشان را عذاب» (1).
مؤلف گويد: اكثر آيات در ضمن نقل اخبار مجملا مفسّر خواهد شد.
قطب راوندى گفته است كه: حضرت صالح عليه السّلام پسر ثمود پسر عاد پسر ارم پسر سام پسر حضرت نوح بود (2)؛ و مشهور آن است كه: صالح پسر عبيد پسر اسف پسر ماشخ پسر عبيد پسر حاذر پسر ثمود پسر عاثر پسر ارم پسر سام بود (3).
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: پرسيدند از آن حضرت از تفسير اين آيات كريمه كه ترجمۀ لفظشان آن است كه: «نسبت به دروغ دادند ثمود پيغمبران ترساننده را، پس گفتند: آيا بشرى از ما يكى را همۀ ما متابعت كنيم، پس ما در اين هنگام در گمراهى و ديوانگى خواهيم بود، آيا كتاب خدا و پيغمبرى بر او فرود آمد در ميان ما، بلكه او بسيار دروغگو و طغيان كننده است» (4).
حضرت فرمود: اين سخنان در هنگامى بود كه تكذيب نمودند حضرت صالح عليه السّلام را، و حق تعالى هلاك نكرد قومى را تا فرستاد بسوى ايشان پيش از هلاك نمودن پيغمبران را كه حجت خدا را بر ايشان تمام كنند، پس خدا حضرت صالح عليه السّلام را بسوى ايشان فرستاد و ايشان را بسوى خدا خواند، پس اطاعت و اجابت او نكردند و طغيان نمودند ب