ناسخ التواریخ در احوالات حضرت امام حسن مجتبی علیه السلام جلد 2

مشخصات کتاب

عنوان و نام پدیدآور: ناسخ التواریخ حضرت امام حسن مجتبی علیه السلام / تالیف سپهر، محمد تقی لسان الملک ؛ ‫ ‫1216 - 1297، به تصحیح و حواشی بهبودی ، محمدباقر.

مشخصات نشر: قم : مطبوعات ديني ‫ ، 1350.

مشخصات ظاهری: ‫ 2ج.

وضعیت فهرست نویسی: فاپا

یادداشت: کتاب حاضر جلد دوم کتاب ناسخ التواریخ است .

یادداشت: چاپ چهارم .

یادداشت: کتاب نامه .

موضوع: ‫حسن بن علی (ع) ، امام دوم، 3 - 50ق – سرگذشت نامه

شناسه افزوده: بهبودی ، محمد باقر، 1308 -، مصحح

رده بندی کنگره: ‫ BP40 ‫ /س 2ن 2 1384

رده بندی دیویی: ‫ 297/952

ص: 1

ذکر جماعتی از وافدین بر معاویه

بسم الله الرحمن الرحیم

دیگری از وافدین بر معاویه از وی دختر حارث بن عبدالمطلب است و او پیری فرتوت بود چون بر معاویه درآمد گفت مرحبا بک یا خاله حال تو چگونه است «قالت بخیر یا امیرالمؤمنین لقد کفرت النعمة و اسات لابن عمک النصیحة و تسمیت بغیر اسمک و اخذت غیر حقک من غیر دین کان منک و لامن آبائک و لا سابقة فی الاسلام بعد ان کفرتم بالرسول فأتعس الله منکم الجدود و اصرع منکم الخدود و رد الحق الی اهله و لو کره المشرکون و کانت کلمتنا هی العلیا و کنا اهل البیت اعظم الناس فی هذا الدین بلاء و عن اهله غناء حتی قبض الله محمد صلی الله علیه و آله مشکورا سعیه مرفوعا منزلته شریفا مرضیا فوثبتم علینا بعده فاصبحتم تحتجون علی سائر العرب بقرابتکم منه و نحن اقرب الیه منکم و اولی بهذا الامر فکنا بمنزلة بنی اسرائیل فی آل فرعون و کان علی بعد محمد صلی الله علیه و آله بمنزلة هارون من موسی فغایتنا الجنة و غایتکم النار.

اروی گفت یا امیرالمؤمنین حال من بخیر است لکن تو کفران نعمت خداوند کردی و با پسر عم خود بد اندیشیدی و خود را به امیرالمؤمنین نام بردار کردی و حال آنکه نام تو نبود و ترک دین گفتی و حق دیگری را ماخوذ داشتی حقی را که نه از تو بود و نه از پدران تو و نه سابقه در اسلام داشتید از پس آنکه کافر شدید

ص: 2

با رسول خدا پس خداوند هلاک کند بخت های شما را و زشت و زبون کند روهای شما را و باز دهد حق را بمن له الحق اگر چند مشرکین مکروه دارند هان ای معاویه! ما اهلبیت کلمه عُلیائیم و بزرگترین مردم هستیم در این دین در مقام امتحان و بی نیازی تا گاهی که خداوند محمد صلی الله علیه و آله را مقبوض داشت در حالتی که سعی او مشکور و منزلت او بلند و شریف و مرضی بود از پس او شما بر ما بیرون شدید و با عرب به خویشاوندی رسول خدا احتجاج کردید و بدین حجت خلافت را به دست گرفتید و حال آنکه ما با پیغمبر نزدیکتر بودیم و بدین امر اولی بودیم اینک در میان شما چنانیم که آل اسرائیل در میان آل فرعون و حال آنکه علی علیه السلام مر پیغمبر صلی الله علیه و آله را چنانست که هارون مر موسی را لاجرم عاقبة الامر بهره ی ما بهشت است و نصیبه شما دوزخ.

چون اروی این سخنان جان گزای را بدینجا آورد «فقال لها عمرو بن العاص کفی ایتها العجوز الضالة و اقصری عن قولک مع ذهاب عقلک فلا تجوز شهادتک وحدک» عمرو بن العاص گفت بس کن ای عجوز گمراه شده و قطع کن سخن خود را شهادت یک تن را چه وقعست با رفتن هوش و خرد «فقالت له و انت یا ابن الباغیة تتکلم و امک کانت اشهر بغی بمکة و ارخصها اجرة و ادعاک خمسة نفر کلهم یزعم انک ابنه فسئلت امک عن ذلک فقالت کلهم اتانی فانظروا اشبههم به فالحقوه به فغلب علیک شبه العاص بن وائل فالحق به».

گفت ای پسر زانیه تو سخن میکنی و حال آنکه مادرت در مکه مشهورترین زنهای زانیه بود و از همه زناکاران ارزانتر بها گرفت همانا بعد از ولادت تو پنج تن حاضر شدند و هر یک ترا پسر خویش دانستند و در پایان امر این حکومت را به مادرت نابغه تفویض کردند گفت آن پنج تن در طهر واحد بمن درآمدند اکنون نگران شوید تا با کدام یک شبیه تر است تا پسر او باشد گفتند بعاص بن وائل، پس تو را پسر عاص خواندند.

مکشوف باد که ما در کتاب امیرالمؤمنین علیه السلام شرح نسب و نژاد عمرو بن العاص را نگاشتیم و موافق آن روایات نه پدر بر سر عمرو خصومت داشتند.

ص: 3

بالجمله چون اروی از پاسخ عمرو بن العاص بپرداخت مروان بن الحکم به سخن آمد و گفت ای عجوز لب فرو بند و چندین هرزه ملای و ژاژ مخای «فقالت و انت ایضا یا ابن الزرقاء تتکلم فوالله لانت ببشیر عبدالحارث ابن کلدة اشبه من الحکم بن ابی العاص و انک تشبههه فی زرقة بصره و حمرة شعره مع قصر قامته و ظاهر دمامته و صغرها مته و لقد رایت الحکم سبط الشعر ظاهر الادمة مدید القامة و ما بینکما قرابة الا کقرابة الفرس المضمر من الاتان المقرف فاسئل امک عما أخبرتک».

پس اروی روی با مروان کرد و گفت ای پسر زرقا تو نیز سخن می کنی سوگند با خدای تو شبیه تری با بشیر بنده حارث بن کلده و با حکم بن ابی العاص همانند نیستی چه چشم تو ازرق است و موی تو سرخ است و قامت تو پست است و روی تو زشت است و صندوق سر تو کوچک است و من حکم را دیده ام موی او فروهشته است و چهره ی او گندم گونست و قامت او بلند است نزدیکی میان این دو کس مانند قرابت اسب رونده است با حمار بدنژاد از مادرت پرسش کن تا تو را آگهی دهد.

آنگاه روی با معاویه کرد و گفت سوگند با خدای جرأت و جسارت این جماعت جز از تو نیست و تو آن کسی که مادرت هند روز جنگ احد در حق حمزه این اشعار را انشاد کرد:

نحن جزیناکم بیوم بدر *** و الحرب بعد الحرب ذات سعر

ما کان عن عتبة لی من صبر *** و لا اخی و عمه و بکر

سکنت وحشی غلیل صدری *** فشکر وحشی علی دهری

حتی ترم اعظمی فی قبری

و دختر عم من بدین ارجوزه او را پاسخ داد:

خزیت فی بدر و غیر بدر *** یا بنت جبار عظیم الکفر

صبحک الله قبیل الفجر *** بالهاشمیین الطوال الغر

ص: 4

حمزة لیثی و علی صقری *** اذرام شیب و أبوک فهر

فخضبا منه ضواحی النحر *** اعطیت وحشیا ضمیر الصدر

هتکت وحشی حجاب السر *** ما للبغایا بعدها من فخر

همانا من بنده این دو ارجوزه را در کتاب رسول خدا در ذیل قصه ی احد رقم کردم چون اروی در احتجاج خود با معاویه یاد کرده بود از تکرار نگارش آن مضایقت ننمودم تا قصه اروی ابتر نماند. بالجمله بعد از این گیر و دار معاویه گفت «عفی الله عما سلف» ای خاله من معفو داشتم از آنچه گذشت اکنون حاجت خویش را بگوی گفت مرا با تو حاجت نیست و آهنگ مراجعت نمود معاویه با عمرو بن العاص و مروان بن الحکم از در کراهت نگران شد و گفت سوگند با خدای او را به نزد من دعوت نکرده است جز شما و این کلمات را نشنیدم مگر از شما و به روایتی دیگر باره معاویه با اروی گفت حاجت خود را بخواه این وقت سه کرت هر کرتی دو هزار دینار خواست گفت چه می کنی با دو هزار دینار نخستین گفت چشمه در ارض خواره ابتیاع میکنم برای فقرای بنی الحارث بن عبدالمطلب، گفت با دو هزار ثانی چه میکنی گفت از برای فقرای بنی حارث زن میگیرم گفت دو هزار دینار سیم را چه خواهی کرد گفت تقدیم زیارت بیت الله و اصلاح شدت زمان خواهم نمود، گفت فرمان کردم تا تسلیم کنند سوگند با خدای اگر علی علیه السلام بود یک دینار از این جمله با تو عطا نمی کرد اروی چون این سخن بشنید به های های بگریست و گفت خداوند دهانت را بشکند نام علی علیه السلام را به زشتی یاد میکنی و این اشعار را قرائت کرد:

الَّا یا عَیْنُ وَیْحَکِ أَسْعِدینا *** أَلا فَابْکي أَمیرَ اَلْمُؤْمِنینا

عَلِیّاً خَیْرَ مَنْ رَکِبَ اَلْمَطایا *** وَ فارِسَها وَ مَنْ رَکِبَ السَّفینا

و مَنْ لَبِسَ النِّعَالُ وَ مَنْ حَذاها *** وَ مَنْ قَرَءَ الْمَثانِيَ وَ الْمِئینا

ص: 5

إِذَا اسْتَقْبَلْتَ وَجْهَ أَبي حُسَیْنٍ *** رَأَیْتَ الْبَدْرَ زَاغً الناظِرینا

أَلا أَبْلِغْ مُعاوِیَةَ بْنَ حَرْبٍ *** فَلا قَرَّتْ عُیُونُ الشّامِتینا

أَفي شَهْرِ الصِّیامِ فَجَعْتُمُونا *** بِخَیْرِ النَّاسِ طُرّاًّ أَجْمَعینا

لَقَدْ عَلِمَتْ قُرَیْشٌ حَیْثُ کاَنتْ *** بِأَنَّکَ خَیْرها حَسَباً وَ دیناً

معاویه گفت علی علیه السلام چنان است که تو گفتی بلکه از این فاضلتر است و بفرمود تا آن زر که خواسته بود تسلیم دادند و اروی مراجعت نمود.

دیگر از وافدین معاویه دلوانیه است و آن چنانست که یک روز که معاویه بار عام در داده بود و مردمان گروه گروه به ایوان مظالم او حاضر می شدند ناگاه زنی با دو تن از کنیزکان خود درآمد و لثام از چهره به یک سوی کشید، گونه نمودار شد که گفتی آب مروارید با مذاب یاقوت احمر خورده است و معاویه را مخاطب داشت «ثم قالت یا معاویة الحمدلله الذی خلق الانسان و جعل فیه البیان و دل به علی النعم و اجری به القلم فیما أبرم و حتم و ذرأ و برأ و حکم قضی صرف الکلام باللغات المختلفة علی المعانی المتفرقة و الفها بالتقدیم و التأخیر و الاشباه و النظیر و المؤالفة و الشرید فأدته القلوب الی الالسن و أدته الالسن الی الآذان و أدته الآذان الی القلوب فتلقته القلوب بالافهام و استدل به علی العلم و عبد به الرب تبارک و تعالی و عرفت به الاقدار و تمت به النعم».

گفت سپاس خداوند را که انسان را بیافرید و نیروی بیان داد و آنرا دلیل شکر نعم داشت و به دستیاری آن به دست قلم در آنچه استوار فرمود و حکم کرد و قضا راند بنگاشت و بیاراست کلام را به لغات مختلفه و معانی متفرقه و تألیف کرد در میان کلمات به صنعت تقدیم و تأخیر و اشباه و نظیر پس دلها اندیشیده خویش را به سوی زبانها روان داشتند و زبانها بگوش نیوشا القا نمودند و قلوب بقوت افهام تلقی فرمودند و حجتی ساخت آنرا برای استدراک علم در پرستش خداوند جل جلاله و

ص: 6

پدید آمد بدان مقدارها و بکمال رسید نعمتها.

آنگاه گفت «و کان من قضاء الله و قدره ان قربت زیادا و جعلت له فی آل ابی سفیان نسبا و ولیته أحکام المسلمین فسفک الدماء بغیر حلها و هتک الحریم بغیر حق و لا مراقبة لله عزوجل خؤن ظلوم کافر غشوم یتخیر من المعاصی أعظمها و من الجرائم ابهتها لا یری لله عزوجل وقارا و لا یظن أن لا الیه معادا و لا یحذر له نارا و لا یرجو وعدا و لا یخاف وعیدا و غدا یعرض عمله فی صحیفتک و توقف علی ما اجترم بین یدی ربک و لک بمحمد صلی الله علیه و آله اسوة و بینک و بینه صهر» گفت ای معاویه قضا و قدر بر آن رفته بود که تو زیاد بن ابیه را در شمار آل ابوسفیان آری و برادر خویش خوانی آنگاهش بر مسلمانان حکومت دهی تا خون مردم را بناحق بریزد و پرده ی حرمت مسلمین را چاک زند و نگران خداوند نشود مردی خائن و ظالم و کافر و ستمکار است اختیار میکند از معاصی بزرگترش را و از جرایم مکروه تر را عظمت خدای را نگران نمیشود و بازگشت خود را به سوی خدا گمان نمیکند از آتش دوزخ نمیترسد و از بیم و امید نمیپرسد فردای قیامت اعمال او را در صحیفه تو بنگارند و تو را در موقف پرسش باز دارند، هان ای معاویه هوش بازآور و اقتفا به رسول خدای می کن نه آخر در میان تو و او نسبت مصاهرتی است و از این مصاهرت ام حبیبه خواهر معاویه را مینمود که در حباله نکاح رسول خدای بود چنانکه در کتاب رسول خدای یاد کردیم.

چون سخن بدینجا آورد دیگر باره آغاز سخن کرد «قالت فلا الماضین من أئمة الهدی اتبعت و لا طریقهم سلکت حملت عبد ثقیف علی رقاب امة الاسلام یدبر امورها و یسفک دمائها فماذا تقول لربک یا معاویة و قد مضی من عمرک اکثره و بقی وزره و ذهب خیره و بقی شره انی امراة من بنی ذکوان وثب زیاد المدعی الی ابی سفیان علی ضیعتی و تراثی عن آبائی و اجدادی فحال بینی و بینها و غصبها و قتل من رجالی من بنی ذکوان من نازعه فیها فان أنصفت و عدلت و الا و کلتک و زیادا الی الله فهو حکم عدل و لن تبطل ظلامتی عنده و هو المنتصف لی منکما» گفت

ص: 7

ای معاویه متابعت ائمه هدی نکردی و بر طریق ایشان نرفتی یک بنده ثقفی را بر گردن مسلمانان سوار کردی تا امور ایشان را پریشان ساخت و خون ایشان را بریخت فردا خدای را پاسخ چه گوئی؟ همانا از عمر تو فراوان رفته و اندک به جای مانده خیرش منقضی گشت و شرش بادید آمد اینک من یک زنی از قبیله بنی ذکوانم زیاد که خود را پسر ابوسفیان شمرده بر من تاختن کرد میراثی که از آبا و اجداد داشتم برگرفت هر کس از بنی ذکوان را که خواست شر او را از من بگرداند با تیغ بگذرانید هان ای معاویه داد من بده و کار بعدل میکن و الا کار تو را و زیاد را به خداوند میگذارم که اوست حاکم عادل و منصف بحق و این ظلم و ستمی که بر من آمده مکافات می فرماید.

معاویه از دیدار او مبهوت گشت و از گفتار او در عجب رفت و گفت چه افتاده است زیاد را در تقدیم چنین کارها خداوند لعن کند زیاد را که جز از مثالب و معایب او سخنی گوشزد من نمیشود و فرمان کرد که با دلوانیه کار به انصاف کند و اموال و اثقال او را باز دهد و الا او را از عمل باز کنند و باز خوانند و دلوانیه را به عطا شاد ساخت و باز کوفه فرستاد.

و دیگر از وافدین معاویه ام البراء دختر صفوان است و او حاضر درگاه معاویه شد و رخصت بار حاصل کرده در آمد و سلام داد و بنشست معاویه گفت ای دختر صفوان حال تو چگونه است «قالت کسلت بعد نشاط و ضعفت بعد جلد»

گفت قرین سئآمت و کسالت شدم بعد از بشاشت و شادمانی، و سستی و کندی گرفتم بعد از نیرومندی معاویه گفت ای دختر صفوان چه بسیار دور است حال امروز تو با یوم صفین که این اشعار را انشاد همی کردی:

یا زید دونک صارما ذارونق *** عضب المهزة لیس بالخوار

اسرج جوادک مسرعا و مشمرا *** للحرب غیر معود لفرار

اجب الامام و دب تحت لوائه *** و الق العدو بصارم بتار

یا لیتنی اصبحت لست قعیدة *** فاذب عنه عساکر الفجار

ص: 8

«قالت قد کان ذلک و مثلک من عفی و الله تعالی یقول عفا الله عما سلف و من عاد فینتقم الله منه» گفت چنین است لکن مانند تو کس واجب میکند که مرا معفو دارد از آنچه گذشته است چنانکه خداوند خیانت گذشته را معفو داشت و فرمود آن کس که عود کند انتقام خواهد یافت معاویه گفت هیهات اگر آن روز دیگر باره فراز آید تو عود کنی و بدان سخنها آغاز نمائی گفت چنین است که تو گوئی لکن سوگند با خدای که من بر حجت خود استوارم و بر طریق پروردگار خود میروم. معاویه گفت: من حرمت تو را ضایع نگذارم و به مکافات تو نپردازم اکنون بگوی گاهی که علی علیه السلام مقتول گشت در مرثیه او چه گفتی فراموش کرده ام یک تن از اهل مجلس گفت سوگند با خداوند عز اسمه چنین گفت:

یا للرجال لعظم هول مصیبة *** فدحت فلیس مصابها بالحائل

الشمس کاسفة لفقد امامنا *** خیر الخلائف و الامام العادل

خلف النبی لقد هددت قوانا *** و الحق اصبح خاضعا للباطل

معاویه گفت خداوند تو را بکشد سخنی باقی نگذاشتی که دیگری بگوید اکنون حاجت خود را بگوی

«قالت اما الآن فلا و قامت فعثرت فقالت تعس شانی ء علی» گفت امروز که بیان حاجت نخواهم کرد و برخاست که بیرون شود لغزشی کرد و بروی درافتاد پس گفت دشمن علی علیه السلام بروی درافتد و هلاک باد و برفت. روز دیگر معاویه کس به نزدیک او فرستاد و عطای گران روان داشت «و قال اذا ضیعت الحلم فمن یحفظه» یعنی من اگر حلم و بردباری را ضایع بگذارم کیست که محفوظ بدارد.

و دیگر از وافدین معاویه سوده بنت عمارة بن الاسد است محمد دیاب الاقلیدی در کتاب اعلام الناس مینگارد که سوده دختر عماره به درگاه معاویه آمد و رخصت طلبید تا ادراک مجلس معاویه کند پس حاجب مسئلت او را به عرض رسانید و معاویه او را بار داد تا حاضر مجلس شود چون درآمد او را مخاطب داشت و گفت هان ای سوده تو آن کس نیستی که قائل این اشعاری:

ص: 9

شمر کفعل ابیک یابن عمارة *** یوم الطعان و ملتقی الاقران

و انصر علیا و الحسین و رهطه *** و اقعد لهند و ابنها بهوان

ان الامام اخا النبی محمد *** علم الهدی و منارة الایمان

و قد الجیوش و سر امام لوائه *** وارم بابیض صارم و سنان

«قالت بلی یا معاویة و ما مثلی من رغب عن الحق و اعتذر» گفت ای معاویه من این شعرها گفته ام مانند من کس از حق به یک سوی نشود و از پس آن به معذرت لب نگشاید گفت تو را چه بر این داشت گفت حب امیرالمؤمنین علی علیه السلام و متابعت حق، معاویه گفت سوگند با خدای هیچ اثری و علامتی از علی علیه السلام در تو معاینه نمی کنم. سوده گفت ای معاویه ترا با خدای قسم میدهم که از گذشته سخن مکن، گفت هیهات تو انباز برادرت نیستی و ادراک مقام او نتوانی کرد مرا سب همی نمود با اینکه او را دیدار نکردم.

«قالت صدقت یا معاویة لم یکن أخی ذمیم المقام و لا خبا و هو و الله کقول الخنساء»:

و ان صخرا لتأتم الهداة به *** کانه علم فی راسه نار

گفت ای معاویه سخن بصدق کردی لکن برادر من مردی نکوهیده آثار و ناستوده کردار نبود بلکه مفاد شعر خنسا است که در حق برادر من گفت اکنون مسئلت من از تو آنست که از آنچه طلب عفو میکنم عفو فرمائی معاویه گفت چنان کردم که تو خواستی اکنون حاجت خویش را بگوی، گفت ای معاویه تو امروز مکانت سلطنت به دست کردی و اصلاح امور مردم را بر ذمت نهادی هیچ نمی اندیشی که فردای قیامت خداوند از تو پرسش خواهد فرمود از امر ما و از آنچه از حق ما بر تو واجب داشته.

آنگاه آغاز شکایت نمود «و قالت و لا تزال تقدم علینا من یغرک و یبطش بسلطانک و یحصدنا حصد السنبل و یدوسنا دوس العصف و یسومنا الخسف و یسلبنا الخیل هذا ابن ارطاة قدم علینا قتل رجالی و أخذ مالی و لولا الطاعة لکان فینا عز

ص: 10

و منعة فاما عزلته فشکرناک و اما اقررته فعزفناک» گفت بر ما بتاخت و دست یافت آن کس که تو را بفریفت و بقوت سلطنت تو ما را بدروید چنانکه سنبله را دروند و محو و مقطوع ساخت ما را چنانکه گیاه را مقطوع سازند و ما را به هلاکت داد و مال ما را به غارت برد اینک بسر بن ارطاة است بر ما درآمد و مردان ما را بکشت و اموال ما را مأخوذ داشت اگر نه بر طریق طاعت تو خواستیم رفت چندان بیچاره نبودیم و از دفع و منع او عاجز نماندیم اکنون اگر او را از عمل بازکردی بشکرانه تو خواهیم پرداخت وگرنه تو را نیک خواهیم شناخت!

معاویه گفت هان ای سوده مرا با کلمات خود بیم میدهی و ابلاغ تهدید و تهویل می کنی واجب میکند که ترا بر شتری شموس بر نشانم و مانند اسیران به سوی پسر ارطاة فرستم تا حکم خویش را بر تو نفاذ دهد سوده لختی خاموش شد پس بگریست و این شعر بخواند:

صلی الا له علی روح تضمنه *** قبر فاصبح فیه الحق مدفونا

قد حالف الحق لا یبغی به بدلا *** فصار بالحق و الایمان مقرونا

معاویه گفت این کیست؟ گفت امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب علیه السلام گفت از برای چه؟ گفت از برای آنکه مردی را به حکومت ما بگماشت و در میان ما و حاکم مناقشتی رفت پس به نزدیک علی علیه السلام شتافتم وقتی بار یافتم که او نماز میگذاشت پس از نماز با تمام رأفت و رحمت فرمود آیا ترا حاجتی است صورت حال را به عرض رسانیدم آن حضرت بگریست «ثم قال اللهم اشهد علی و علیهم أنی لم اولهم و[لم]آمرهم بظلم خلقک و لا بترک حقک» عرض کرد ای پروردگار من تو شاهد باش بر من و بر این جماعت، من ایشان را در حکومت و امارت نفرمودم که بندگان ترا ستم کنند و حق تو را دست باز دارند آنگاه از جیب خویش پوست پاره ی برآورد و بر آن نوشت:

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَحیمِ قَدْ جائَتْکُمْ بَیِّنَةٌ مِنْ رَبَّکُمْ فَأَوْفُوا

ص: 11

اَلْكَيْلَ وَ اَلْمِيزَانَ وَ لاَ تَبْخَسُوا اَلنَّاسَ أَشْيَائَهُمْ وَ لاَ تَعْثَوْا فِي اَلْأَرْضِ مُفْسِدِينَ بَقِيَّةُ اَللَّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اَنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ وَ مَا أَنَا عَلَيْكُمْ بِحَفِيظٍ اَذَا قَرَأْتَ كِتَابِی هَذَا فَاحْتَفِظْ بِمَا فِي يَدِكَ حَتِّی يَقْدَمُ عَلَيْكَ مَنْ يَقْبِضُهُ مِنْكَ وَ اَلسَّلاَم.

درین منشور مبارک آیه مبارکه را لختی از سوره ی اعراف و لختی از سوره هود تضمین فرموده که خداوند می فرماید شما را از پروردگار شما بینه و حجتی به دست شد پس در پیمانه و ترازو کار بعدل و اقتصاد کنید و اشیاء مردم را کم مکنید و در زمین خدا تباهی و فساد مخواهید آنچه خداوند از برای شما گذاشته است بهتر است از برای شما اگر مؤمنانید و من شما را نگهبان نیستم در این امر که به دست گرفته اید چون أمیرالمؤمنین از فقرات کتاب خدای بپرداخت عامل خویش را رقم کرد که چون از قراءت مکتوب من فراغت جستی آنچه در دست داری محفوظ بدار تا آن کس را که فرموده ام بر تو درآید و جمله را از تو مأخوذ دارد والسلام.

سوده گفت ای معاویه من این منشور را بگرفتم و بشتافتم و به نزد عامل آن حضرت بردم و او را سپردم در زمان کار چنان کرد که فرمان یافت معاویه چون این قصه بشنید بفرمود تا مکتوب کنند که با سوده بر طریق انصاف روند و اموال او را به او تسلیم دهند. سوده گفت این حکم خاص از بهر من رفت یا قوم مرا نیز شاملست؟ گفت: بلکه خاص تست «قالت هی والله اذا الفحشاء و اللوم اما عدلا شاملا و الا انا کسائر قومی» سوده گفت این کاریست زشت و زبون یا قوم مرا با من انباز دار یا مرا بحال ایشان گذار، معاویه گفت رقم کنید که قوم او را نیز با او توأم دارند و اموال همگان را مسترد سازند.

و دیگر از وافدین معاویه به روایت محمد دیاب اقلیدی میسون بنت بجدل است و او را معاویه فرمان کرد تا از منزل و مربعش با حشمتی و حرمتی که لایق او بود

ص: 12

کوچ داده به نزدیک معاویه آوردند میسون از آنگاه که از سرای خود بر نشست تا این وقت که بر معاویه پیوست همه وقت از خانه خود یاد میکرد و افسوس میخورد و از اقامت در شام قرین احزان و آلام بود، یک روز معاویه گوش فرا داشت و میسون این اشعار را انشاد کرد:

لبیت تخفق الاریاح فیه ***أحب الی من قصر منیف

و أکل کسیرة من قعر بیتی *** أحب الی من أکل الرغیف

و اصوات الریاح بکل فج *** أحب الی من نقر الدفوف

و لبس عباءة و تقر عینی *** أحب الی من لبس الشفوف

و کلب ینبح الأضیاف حولی *** أحب الی من هر الوف

و بکر یتبع الاظعان صعب *** أحب الی من بغل زفوف

و خرق من بنی عمی ضعیف *** أحب الی من علج عنیف

چون معاویه این اشعار را بشنید «قال ما رضیت ابنة بجدل حتی جعلتنی علجا عنیفا» گفت دختر بجدل راضی نشد تا گاهی که مرا علج عنیف لقب کرد.

و دیگر از وافدین معاویه سعدی است و هم از کتاب اعلام الناس نگاشته می آید و این قصه چنانست که: یک روز معاویه در منظری رفیع نشیمن ساخته بود و از چهار سوی ابواب آن کاخ را گشاده میداشت، باشد که نسیمی جنبش کند و سورت و حرارت هوا را بشکند، در این وقت که فضای جو از تنور تافته خبر می داد ناگاه معاویه به جانب دشت نظر افکند و مردی را نگریست که در گرمگاه روز از راهی دیر باز طی مسافت میکند و بر آن زمینهای تفسیده با پای برهنه از پای افزار زمین مینوردد، معاویه را کردار او به شگفت آورد پس روی به اهل مجلس کرد و گفت آیا خداوند بدبخت تر از این مرد آفریده باشد که در چنین وقت و چنین ساعت ناچار است از طی مسافت و قطع طریق؟ گفتند تواند بود که به نزد أمیرالمؤمنین می آید.

معاویه گفت سوگند با خدای اگر این مرد مرا می جوید و قصد من دارد

ص: 13

بزرگتر چیزی که بخواهد به او عطا کنم و با هر کس از در مخاصمت باشد از نصرتش خویشتن داری نفرمایم و حاجب را بفرمود که بر باب ایستاده باش اگر این اعرابی فراز آید و مرا طلب کند بی مانعی و حاجزی به نزد منش حاضر کن حاجب زمانی ببود تا او برسید، گفت کرا خواهی؟ گفت أمیرالمؤمنین را، لاجرم او را به نزد معاویه آورد، اعرابی سلام داد و جواب شنید، معاویه گفت کیستی و از کدام قبیله؟ گفت از بنی تمیم، معاویه گفت ترا چه افتاد که در چنین وقت به نزدیک من بایدت آمد؟ گفت به نزد تو میآیم با دلی پرشکوی و با تو پناهنده ام با تمام رجا، فرمود از که شکایت آورده ی گفت از عامل تو مروان بن الحکم و این شعر قراءت کرد:

معاوی یا ذاالجود و الحلم و البذل *** و یا ذاالندی و العلم و الرشد و النبل

أتیتک لما ضاق فی الارض مذهبی *** فیاغوث لا تقطع رجائی من العدل

و جد لی بانصاف من الجائر الذی *** ابتلانی بشی ء کان ایسره قتلی

سبانی سعدی و انبری لخصومتی *** و جار و لم یعدل و أغضبنی أهلی

و هم بقتلی غیر أن منیتی *** تأنت و لم استکمل الرزق من اجلی

سخنان او در مسامع معاویه چنان آمد که گفتی زبانش از کانون آتش زبانه میزد گفت مهلا یا اخ العرب قصه خویش را بگوی و مرا مکشوف دار تا چه ستم دیده ی گفت یا أمیرالمؤمنین مرا در سرای زنی بود که او را سخت دوست میداشتم چشم من به دیدار او روشن و خاطر من بخیال او گلشن بود و مرا ماده شتری خرد بود که کار معاش بدان راست میکردم، ناگاه روزگار سختی آورد کار قحط و غلا بالا گرفت صاحب خف و حافر ناچیز گشت و از چهارپایان نشانی نماند من که از نخست قلیل البضاعة و عدیم الاستطاعة بودم این هنگام چه توانستم کرد، دوست دشمن شد، موالف مخالف گشت، پرده از کار من بر افتاد و پدر زن آگهی یافت، ناگاه به سرای من در رفت و دختر خویش را مأخوذ داشته با خود ببرد و مرا طرد کرد و منع فرمود و ناهموار گفت.

صبر من در فراق او اندک گشت و حب من افزون شد ناچار به نزد عامل تو

ص: 14

مروان بن الحکم رفتم و قصه خویش گفتم، باشد که مرا نصرت کند، مروان فرمان کرد تا پدرزن مرا حاضر کردند و او را گفت چرا دختر خود را که در حباله نکاح این أعرابی است برخلاف سنت و شریعت باز گرفتی گفت من هرگز این أعرابی را ندیده ام و نمی شناسم و دختر من هرگز در سرای او نبوده و همبستر نشده گفتم ایها الامیر دختر این مرد سعدی زوجه و ضجیع منست بفرمای تا او را حاضر کنند و از وی پرسش کن تا چه گوید، مروان کس در طلب سعدی فرستاد در زمان برفتند و او را درآوردند چون چشم مروان بر سعدی افتاد و آن لمعان دیدار و طراوت رخسار را بدید خاطرش بشیفت و دلش به سوی او رفت، در زمان به خصمی من میان بست و از در خشم به سوی من نگریست و بی پرسش فرمان کرد تا مرا به زندانخانه بردند و بزدند و بازداشتند، آنگاه روی با پدر زن کرد و گفت اگر این دختر را به شرط زناشوئی بمن سپاری تو را به کابین او هزار دینار و ده هزار درهم عطا کنم و شر این أعرابی را بگردانم گفت فرمان تراست پس مرا حاضر ساخت و چون شیر غضبناک شَزرا به جانب من نگریست «فقال طلق سعدی فقلت لا» گفت سعدی را طلاق بگوی گفتم نگویم این وقت جماعتی از عوانان خویش را بر من گماشت تا به گزند عقابین مرا عقاب کردند و به گونه گونه رنج و شکنج عذاب نمودند تا گاهی که طاقت برفت و سعدی را طلاق گفتم همچنان مرا در زندانخانه بداشت تا مدت عدت بپای رفت این وقت سعدی را به حباله نکاح خویش درآورد و مرا رها ساخت و من راجیا ملتجیا متسجیرا به نزد تو آمدم و این کلمات قرائت کرد:

فی القلب منی عار *** للنار فیه استعار

و الجسم من بسهم *** فیه الطبیب یحار

و فی فؤادی جمر *** و الجمر فیه شرار

و العین تهطل دمعا *** فدمعها مدرار

و لیس الا بربی *** و بالامیر انتصار

این کلمات را بگفت و سخت بلرزید و بانگ اصطکاک از استخوانهای چانه او

ص: 15

برآمد و به پشت افتاد و از خویش برفت و مانند مار پیچشی داشت.

معاویه چون کلمات او را بشنید و حال او را بدید گفت مروان در حدود دین متعدی گشته است و ستم کرده است و در حرم مسلمانان جرأت نموده است گفت ای اعرابی حدیثی از برای من آوردی که هرگز مانند آن نشنیده ام آنگاه قلم و قرطاس خواست و به مروان بن الحکم نگاشت.

«اما بعد انه قد بلغنی انک تعدیت علی رعیتک فی حدود الدین و ینبغی لمن کان والیا ان یکف بصره عن شهواته و یزجر نفسه عن لذاته»

یعنی بمن رسید که تو با رعیت خود ستم کردی و در حدود دین تعدی نمودی و سزاوار است از برای کسی که والی مملکتی گشت نگاه بدارد چشم خود را از خواهش های نفسانی و دفع دهد نفس خود را از لذتهای شیطانی و این اشعار را در پای نامه نگار دارد:

و لیت امرا عظیما لست تدرکه *** فاستغفر الله من فعل امرء زان

و قد اتانا الفتی المسکین منتحبا *** یشکو الینا ببث ثم احزان

اعطی الاله یمینا لا اکفرها *** نعم و ابرء من دینی و ایمانی

ان انت خالفتنی فیما کتبت به *** لا جعلنک لحما بین عقبان

طلق سعاد و عجلها مجهزة *** مع الکمیت و مع نصر بن ذئبان

چون نامه بپای رفت خاتم برنهاد و طومار کرد و نصر بن ذئبان و کمیت را که به دیانت و امانت نامبردار بودند طلب کرد و فرمود این مکتوب را مأخوذ میدارید و با قدم عجل و شتاب طریق مدینه می سپارید و مروان بن الحکم را میدهید لاجرم ایشان بسرعت صبا و سحاب تا به مدینه بتاختند و منشور معاویه را بمروان آوردند چون مروان خاتم از منشور برگرفت و بر آنچه محرر بود مشرف و مطلع گشت سخت بگریست و به نزد سعاد آمده صورت حال را مکشوف داشت و او را وداع بازپسین گفت آنگاه به نزدیک نصر بن ذئبان و کمیت آمد و در محضر ایشان سعاد را مطلقه ساخت و او را بسیج سفر و زاد و راحله راه ساخت کرده و بصحبت ایشان

ص: 16

روان داشت و نامه به معاویه نگاشت و این اشعار را تمیمه ساخت.

لا تعجلن أمیرالمؤمنین فقد *** اوفی بنذرک فی سر و اعلان

و ما اتیت حراما حین اعجبنی *** فکیف ادعی باسم الخائن الزانی

اعذر فانک لو ابصرتها لجرت *** فیک الامانی علی تمثال انسان

فسوف تاتیک شمس لیس یدرکها *** عند الخلیقة من انس و لا جان

پس کمیت و نصر بن ذئبان سعاد را برنشاندند و بتعجیل و تقریب سهل و حزن زمین را در نوشته وارد دمشق شدند و سعدی را در منزلی لایق فرود آورده خود به نزد معاویه آمدند و مکتوب مروان را تسلیم دادند معاویه چون در نامه نگریست گفت مروان شرط فرمان برداری مرعی داشته و در محاسن سعدی فراوان نگاشته و فرمان کرد تا سعدی را درآوردند.

چشمش بر ماهپاره ی افتاد که ستاره از شعاع جبینش بیچاره شود و آفتاب از غیرت جمالش گریبان پاره کند او را مخاطب داشت و از رنج راه و زحمت سفر پرسش فرمود سعدی آغاز سخن نمود گفتی که با لب و دندانی چون لعل مروارید پروین همی پراکند، معاویه را آن طراوت دیدار و حلاوت گفتار بعجب آورد اعرابی را حاضر کرد و گفت هیچ رضا میدهی که سه تن کنیزک عذرا که با ماه و آفتاب همانند باشند و هر یک را هزار دینار زرسرخ دهم و تو را عطا کنم و هر سال از بیت المال قسمتی در وجه تو مقرر دارم که تو را مستغنی دارد تا در ازای آن از سعدی دست باز داری؟ اعرابی چون این سخن بشنید چنان صیحه ی بزد که معاویه گمان کرد که جان سپرد گفت ای اعرابی چه افتاد تو را گفت من از جور عامل تو به نزد تو استغاثت آوردم اکنون از ستم تو کجا شکایت برم و این شعر بخواند.

لا تجعلنی فداک الله من ملک *** کالمستجیر من الرمضاء بالنار

اردد سعاد علی حیران مکتئب *** یمسی و یصبح فی هم و تذکار

اطلق وثاقی و لا تبخل علی بها *** فان فعلت فانی غیر کفار

آنگاه گفت یا أمیرالمؤمنین سوگند با خدای اگر خلافت با من گذاری که

ص: 17

از سعدی دست باز دارم نپذیرم و این شعر قراءت کرد:

ابی القلب الاحب سعدی و بغضت *** علی نساء ما لهن ذنوب

معاویه گفت هان ای اعرابی تو خود اقرار داری که او را طلاق گفتی و مروان نیز مقر و معترف است که او را مطلقه ساخت اکنون من او را مختار میفرمایم تا هر که را بخواهد شوی گیرد اعرابی گفت روا باشد معاویه روی با سعدی کرد و گفت کرا میخواهی آیا امیرالمؤمنین را می پذیری با آن عز و شرف که او راست و آن حشمت و سلطنت و دور و قصور که خاص او است و آن اموال و اثقال و ضیاع و عقار که مینگری یا مروان را با آن جور و اعتساف و ظلم و ستم که نظاره کردی یا اعرابی را با آن جوع و فقر و استیصال و ابتذال که خود دانائی سعدی این شعر انشاد کرد:

هذا و ان کان فی جوع و اضرار *** اعز عندی من قومی و من جاری

و صاحب التاج او مروان عامله *** و کل ذی درهم عندی و دینار

«ثم قالت و الله یا أمیرالمؤمنین ما انا بخاذلته لحادثة الزمان و لا لغدرات الایام و ان له صحبة قدیمة لا تنسی و محبة لا تبلی و انا احق من صبر معه فی الضراء کما تنعمت معه فی السراء.

گفت یا أمیرالمؤمنین سوگند با خدای من او را از برای حوادث روزگار و همواری لیل و نهار دست بازنداشتم و مخذول نخواستم همانا مرا با او سابقه مصاحبت است که فراموش نمیشود و محبتی است که مندرس و مبتذل نمیگردد واجب میکند که من با او باشم و با زحمت او شکیبائی کنم چنانکه با نعمت او تن آسائی کردم معاویه شگفتی گرفت از عقل و دانش او و حسن وفا و مودت او و بفرمود ده هزار درهم با سعدی دادند و ده هزار درهم اعرابی را عطا کردند و سعدی را به اعرابی سپرده و ایشان را رخصت انصراف داد.

همانا در افتتاح قصه وافدین معاویه مکشوف داشتیم که در شرح حال ایشان رعایت سال و تاریخ وقت نخواهیم کرد تا سلسله این جماعت گسسته نشود اکنون

ص: 18

که از کتاب وافدین بپرداختیم بر طریق خویش میرویم و نزول هر حادثه را در تاریخی که واقع شده می نگاریم.

اشعث بن قیس کندی در سال چهل و یکم هجری عرضه هلاک و دمار گشت و ما قصه های آنرا از آن روز که مسلمانی گرفت تا آنگاه که امیرالمؤمنین علیه السلام شهید شد در کتاب رسول خدا و کتاب خلفا و کتاب أمیرالمؤمنین رقم کردیم اگر چه اشعث همواره در رکاب أمیرالمؤمنین بود لکن بر طریق نفاق میرفت و با آن حضرت از در خصومت بود بعد از شهادت أمیرالمؤمنین مریض و خامل الذکر شد و افزون از چهل روز نزیست در اول ذیقعدة الحرام وداع جهان گفت و این وقت شصت و سه ساله بود امام حسن علیه السلام بر او نماز گذاشت و نتوان گفت که امام چگونه بر منافق نماز می گذارد مصلحت وقت را خود نیکو دانند چنانکه رسول خدا بر رئیس المنافقین عبدالله ابن ابی نماز گذاشت و عمر بن الخطاب اعتراض کرد و پاسخ گرفت.

و نام اشعث معدی کرب است هو معدی کرب بن قیس بن معدی کرب بن معاویة بن جبلة بن عدی بن ربیعة بن معاویة بن ثور الکندی و کنیت او ابو معاویه است و ملقب شد به اشعث از بهر آنکه اشعث الراس بود و او اول کس است که سوار شد و مردم را پیاده در رکاب برد بالجمله به نزد من بنده وفات اشعث در سال چهلم هجری است چنانکه محرر گشت و چون روات به اختلاف حدیث کرده اند در ذیل حوادث اتفاقیه چهل و یکم رقم کردیم.

وقایع سال چهل و دوم هجری و ذکر مستورد خارجی

در کتاب أمیرالمؤمنین علیه السلام قصه خوارج را چه آنان که در صفین از دین بیرون شدند و بر علی علیه السلام بشوریدند چه آنان که در نهروان با آن حضرت قتال دادند به شرح نگاشتیم و باز نمودیم آن گروهی را که در ظل رایت امان پناه گرفتند

ص: 19

و علی علیه السلام ایشان را معفو داشت و جماعتی که به جمله مقتول گشتند و چند تن فرار نمودند یک تن از آن جماعت حیان بن ظبیان السلمی است از مرتدین نهروان که أمیرالمؤمنین علیه السلام او را با جماعتی چنانکه مرقوم گشت معفو داشت و او به اتفاق جماعت خود مراجعت نمود و یکماه بیش و کم در میان ایشان بزیست چون از کوفه و اراضی سواد هراسناک بود چنان صواب دانست که به جانبی سفر کند دل بر توقف مملکت ری نهاد و طی مسافت کرد، وارد ری شد با نوزده تن از اصحاب خود در آنجا بزیست تا آنگاه که خبر شهادت أمیرالمؤمنین علیه السلام بدو رسید. این وقت شاد خاطر شد و اصحاب خود را بخواند و خدای را ستایش کرد.

ثم قال ایها الاخوان من المسلمین ان اخاکم ابن ملجم قعد لعلی عند اغباش الصبح فشد علیه فقتله فاخذوا یحمدون الله علی قتله.

گفت ای برادران من همانا برادر شما عبدالرحمن بن ملجم نزدیک بروشنائی سپیده صبح از برای علی علیه السلام در کمین نشست و ناگاه بر او بتاخت و او را بکشت. اصحاب او هم آواز در قتل علی خدای را شکر گفتند.

«فقال حیان انه والله ما تلبث الایام ابن آدم حتی یذقنه الموت فیدع الدنیا التی لا یبکی علیها الا العجزة فانصرفوا رحمکم الله من مصرنا فلنات اخواننا فلندعهم الی الامر بالمعروف و النهی عن المنکر فانه لا عذرلنا فی القعود و لا تنا ظلمة و سنة الهدی متروکة فان یظفرنا الله بهم یشف صدور قوم مؤمنین و ان نقتل فهی مفارقة للظالمین و فیها راحة لنا و اسوة باسلافنا الصالحین».

حیان گفت ای مردمان سوگند با خدای از فرزندان آدم در روزگار زیست نکند الا آنکه مرگ او را از پای درآورد پس دست باز دارید از دنیای دنی که جز عجزه و مساکین دل در آن نه بندند لاجرم بازشوید به جانب کوفه که شهر شما است تا برادران خویش را بخوانیم و ساخته شویم از برای امر بمعروف و نهی از منکر چه بعد از قتل علی بن ابی طالب عذری از برای ما به جای نمانده است که خاموش بنشینیم، و حکام جور و ستم کنند و شریعت را پشت پای زنند اگر خداوند

ص: 20

ما را نصرت داد دلهای مؤمنان از این رنج و گداز آرمیده میشود و اگر کشته شویم اقتدا به اسلاف خود کرده باشیم و از دیدار ظالمان و ستمکاران برهیم.

چون سخن حیان بپای رفت اصحاب او گفتند ما فرمان ترا پذیرنده و رأی ترا ستاینده ایم و سفر کوفه را حاضریم پس حیان با اصحاب خود طریق کوفه گرفت و در شهر کوفه اقامت جست و به بود تا گاهی که امام حسن علیه السلام با معاویه کار بصلح کرد و معاویه به کوفه آمد و از کوفه مراجعت به شام نمود و مغیرة بن شعبه را در کوفه به حکومت باز گذاشت، مغیره را غیرتی در کار دین و سنت نبود مردم را بهوای دل خود رها کرد چند که او را گفتند فلان بر طریق شیعه میرود و فلان طریقت خوارج دارد. «فیقول و لا یزالون مختلفین و سیحکم الله بین عباده».

گفت مردم همواره بر عقاید مختلفه بوده اند زود باشد که خداوند در میان ایشان حکم فرماید لاجرم مردم ایمن شدند و خوارج یکدیگر را دیدار کردند و از مقتولین نهروان مذاکره کردند و بر ایشان افسوس خوردند و در جنگ اهل قبله یک جهت شدند و این وقت سه تن را در میان ایشان منزلت ریاست و فرمان گذاری بود نخستین مستورد ابن سعد التمیمی دوم حیان بن ظبیان السلمی سه دیگر معاذ بن حصن الطائی، پس مجلسی از برای مشاورت کردند تا کدام یک را به امارت اختیار کنند.

مستورد گفت ایها المؤمنون مرا غم امارت و ولایت نیست و دنیا نمیجویم و طالب زندگانی نیستم هر یک از شما امیر شود من فرمان پذیر باشم حیان گفت مرا نیز حاجت به امارت و ایالت نیست من گوش بفرمان شما دارم هر یک از شما به امارت قوم نامبردار شود اول کس منم که با او بیعت کنم معاذ بن حصین گفت چون شما هر دو تن که سید سلسله و زعیم جماعتید ریاست قوم را گردن نمی گذارید؟ و حال آنکه از همگان در دین داناتر و در حرب تواناترید پس این جماعت کدام کس را به ریاست بردارند یک تن از شما پذیرای این امر شوید و کار جهاد را تعطیل و تسویف مدهید گفتند ای معاذ منت خدای را که تو در دین طریق کمال سپردی

ص: 21

و ادراک رشد خویش فرموده ی. دست فرا ده تا با تو بیعت کنیم گفت شما افزون از من روزگار برده اید و نیک تر مجرب شده اید تقدم کوچک بر بزرگ روا نباشد. در پایان امر کار بر مستورد تقریر یافت در شهر جمادی الاخری با او بیعت کردند و مواصعه نمودند که هم در این سال در غره هلال شعبان از بهر جنگ بیرون شوند و ما بعضی از حالات او را در کتاب مارقین نگاشتیم و بعضی را در جای خود می نگاریم.

ذکر فرمان گذاران مصر در سال چهل و دوم هجری

از احادیث و اخبار و تواریخ خاصه و عامه و تاریخ مصر خاصه مکشوف میافتد که در سال سی و هشتم هجری چنانکه در کتاب علی علیه السلام رقم کردیم معاویة بن حدیج در مصر خروج کرد و محمد بن ابی بکر را که از جانب علی علیه السلام حکومت مصر داشت ضعیف نمود چون معاویة بن ابی سفیان این بدانست عمرو بن العاص را با لشکری لایق به جانب مصر روان داشت و محمد بن ابی بکر به دست معاویة بن حدیج شهید شد و مصر از برای عمرو بن العاص صافی گشت و به حکم عهد و میثاق معاویة بن ابوسفیان با عمرو بن العاص مملکت مصر به تیول و سُیورغال عمرو مقرر بود و خراج و صلاة مصر را به جمله مأخوذ میداشت و بعد از عطای لشکر و صرف مخارجی که واجب مینمود آنچه فاضل میآمد ذخیره می نهاد در چهاردهم شهر صفر محمد بن ابی بکر را شهید ساختند و در شهر ربیع الاول عمرو بن العاص در فرمان گذاری مصر استقلال یافت و پسر خود عبدالله را به نیابت خود بگذاشت و به نزد معاویه آمد.

بدینگونه گاهی در مصر و گاهی با معاویه بود و بعد از شهادت امیرالمؤمنین علی علیه السلام از مصر به شام شتافت و با معاویه سفر کوفه کرد و پس از مصالحه امام حسن علیه السلام و مراجعت معاویه به شام دیگر باره عمرو از پس ایامی چند بمصر رفت و در سال چهلم لوائی از بهر شریک بن سمی بست و او را بجنگ جماعتی از اهل بریر روان داشت شریک برفت و رزمی بداد و لغزشی در آن جماعت انداخت تا کار به مصالحت و مسالمت بپای رفت بعد از مراجعت شریک دیگر باره آن جماعت

ص: 22

سر به طغیان و عصیان برآوردند، در سال چهل و یکم عقبة بن عامر را با لشکری ساخته بدیشان فرستاد تا با آن جماعت قتال داد و همگان را هزیمت کرد و باز شد دیگر باره عقبه را به غزو قبیله هواره مامور ساخت و شریک بن سمی را بجنگ جماعت لبده گماشت و او در سال چهلم و سیم قتال داد.

بالجمله در این سال چهل و دوم هجری عمرو بن العاص وداع جهان گفت اکنون واجب میکند که لختی از حسب و نسب عمرو یاد کنیم هو عمرو بن العاص بن وائل بن هاشم بن سعید بن سهم بن عمرو بن حصین بن کعب بن لوی بن غالب بن فهر بن مالک بن النضر کنیت او ابوعبدالله و به روایتی ابومحمد است پدر او یک تن از مستهزئین به رسول خدا است و این آیت خداوند در حق او فرستاد «انا کفیناک المستهزئین» و همچنان عاص را در اسلام ابتر لقب کردند از بهر آنکه «قال لقریش سیموت هذا الابتر غدا فینقطع ذکره».

گفت زود باشد که این ابتر از جهان بیرون شود و کس نام او نبرد آن حضرت را ابتر خواند کنایه از آنکه پسر ندارد و این آیه مبارکه که بدین آمد «ان شانئک هو الابتر» و این از آن جماعت است که آنگاه که زینب دختر رسول خدای را واستند از مکه به مدینه آوردند بر هودج زینب حمله افکند و هودج را با کعب نیزه بزد از آن خوف و دهشت آن کودک که زینب از ابی العاص بن الربیع شوهر خود در شکم داشت ساقط ساخت و این غائله بر رسول خدای سخت ثقیل افتاد و عاص را لعن فرستاد.

و آن ایام که رسول خدای در مکه جای داشت چون عاص دانسته بود که آن حضرت نیمشبان بطواف بیت الله حاضر میشود بر سر راه پیغمبر سنگ میریخت باشد که پای مبارک بلغزد و در افتد و پسرش عمرو در نقل احجار اعانت پدر می کرد و همچنان عمرو بن العاص پیغمبر را هجا می گفت و کودکان مکه را می آموخت تا چون رسول خدای را دیدار کنند به آواز بلند آن اشعار هجا را بر روی آن حضرت فرو خوانند و پیغمبر بعد از نماز عرض کرد «اللهم ان عمرو بن العاص

ص: 23

هجانی و لست بشاعر فالعنه بعدد ما هجانی.

یعنی ای پروردگار من عمرو بن العاص مرا هجا گفته است من شاعر نیستم تو او را بشماری که مرا هجو گفته لعن فرمای.

و همچنان نضر بن حارث و عقبة بن ابی معیط و عمرو بن العاص در مکه مواضعه کردند و در مسجدالحرام گاهی که پیغمبر در سجده بود سَلای شتر بر سرش افکندند و آن حضرت سر از سجده برنداشت تا گاهی که فاطمه بشنید و گریان به مسجد آمد و آن سَلا را برگرفت و این بعد از وفات ابوطالب علیه السلام بود و ما عداوت او را با پیغمبر و آل او در جلد دوم از کتاب اول و جلد اول از کتاب دوم و جلد دوم از کتاب دوم و جلد سیم از کتاب دوم به شرح نگاشته ایم.

و نام مادر عمرو بن العاص نابغه است و به روایت مبرد در کتاب کامل لیلی نام داشت پس نابغة لقب او است و ابوعمر بن عبدالبر در استیعاب میگوید:

نام او سلمی و لقب او نابغه است بنت حرمله من بنی حلال بن غزة بن اسد بن ربیعة بن نزار و او کنیز مردی از قبیله ی غزه بود او را اسیر گرفتند و عبدالله بن جدعان از جماعت بنی تیم او را بخرید چندان زناکار بود که عبدالله را قدرت بر نگاهداشت او نماند لاجرم او را آزاد ساخت و رها کرد ابولهب بن عبدالمطلب و امیة بن خلف الجمحی و هشام بن المغیرة المخذومی و ابوسفیان بن الحرب و عاص بن وائل سهمی در طهر واحد با او زنا کردند و او حامل شد چون بار بگذاشت هر پنج تن آن کودک را فرزند خود دانستند بعد از مناقشه و مخاصمه نابغه او را با عاص نسبت کرد و عمرو نام نهاد گفتند این کودک با ابوسفیان شبیه است و او از بزرگان قریش است چرا با عاصش نسبت کردی و حال آنکه ابوسفیان همی گوید بی شک من او را در رحم مادرش وضع کردم نابغه گفت ابوسفیان مردی لئیم است و عاص نیکوتر نفقه دهد بهتر آنست که پسر عاص باشد.

ابوعمر گوید: مردی را پیمان دادند که اگر از عمرو بن العاص گاهی که بر منبر است سؤال کنی که مادر تو کیست هزار درهم با تو عطا کنیم در جامع

ص: 24

مصر وقتی بر فراز منبر بود آن مرد بپای خواست و گفت ای عمرو بگو مادر تو کیست گفت مادر من سلمی لقب او نابغه است از بنی غزه از اولاد بنی حلال مردی از عرب او را اسیر گرفت و در بازار عکاظ بفروخت فاکهة بن مغیره او را بخرید و به عبدالله بن جدعان بفروخت آنگاه به عاص بن وائل پیوست و فرزندی نجیب آورد اینک منم اکنون تو را در این مسئلت پیمان عطیتی رفته است بشتاب و مأخوذ دار!

مبرد در کتاب خویش گوید منذر بن جارود عمرو بن العاص را گفت من سپاس میگویم خدای را دوش در این اندیشه بودم که ترا در قبایل عرب با کدام قبیله نسبت کنم که دوستتر دارم جز قبیله عبد القیس در خاطرم عبور نداد و هم مبرد گوید یک روز در مکه عمرو بن العاص بر جماعتی از قریش می گذشت که در گرد هم نشسته بودند چون چشم ایشان بر عمرو افتاد سرها بزیر افکندند و خاموش شدند و عمرو پیش شد و گفت همانا از من سخن میکردید گفتند چنین است در میان تو و برادرت هشام بن العاص سخن افکندیم که آیا کدام یک فاضل ترید گفت هشام چهار فضیلت بر من دارد نخست آنکه مادر او دختر هشام بن مغیره است و مادر مرا شما نیکو می شناسید دوم آنکه پدر من او را افزون از من دوست میداشت و معرفت پدر در حق پسر معتبر است سه دیگر آنکه قبل از من مسلمانی گرفت چهارم آنکه او شهادت یافت و من هنوز زنده ام.

در خبر است که هم در این سال عمرو بن العاص در مکه هنگام طواف بیت حسن بن علی علیهما السلام را دیدار کرد گفت ای حسن گمان داشتی که این دین جز باعانت تو و پشتوانی پدرت بر پای نه ایستد و استقامت نه پذیرد اکنون نگریستی خدای را که به دست معاویه برپای داشت و کژی های آن را راست کرد و پوشیدگی های آن را آشکار ساخت آیا خشنود شد خداوند بقتل عثمان آیا بر طریق حق است که این گونه تو طواف میکنی بیت را مانند شتری که دور میزند بر آسیا با این جامه ی سفید و حال اینکه کشنده ی عثمانی سوگند با خدای که عثمان پراکنده را فراهم میآورد و سختی ها را آسان می فرمود سزاوار است که معاویه تو را در پهلوی

ص: 25

پدرت جای دهد.

فَقَالَ اَلْحَسَنُ عَلَيْهِالسَّلاَمُ: اِنْ لِأَهْلِ اَلنَّارِ لِعَلاَمَاتٍ يُعْرَفُونَ بِهَا اَلْحَادَّاً لِأَوْلِيَاءِاَللَّهِ وَ مُوالاةً لِأَعْدآءِ اللَّهِ وَ اللَّهُ إِنَّكَ لَتَعلَمُ أَنَّ عَلِيّاً لَمْ يَرْتَبْ فِي اَلدِّينِ وَ لَمْ يَشُكَّ فِي اَللَّهِ سَاعَةً وَ لاَ طَرْفَةَ عَيْنٍ قَطُّ وَ أَيْمُ اَللَّهِ لَتَنْتَهِينَ يَا اِبْنَ امِّ عَمْرٍو أَوْ لَأُنْفِذَنَّ حِضْنَيْكَ بَنَوافِذَ أَشَدَّ مِنَ اَلْقَعْضَبِيَّةِ فاياكَ وَ التَّهَجُّمِ عَلَيَّ فَاِنِّي مَنْ قَدْ عَرَفْتَ لَسْتَ بِضَعِيفِ الْغَمْزَةِ وَ لا هَشِّ الْمُشَاشَةِ وَ لاَ مَرِيء اَلْمَأْكَلَةِ وَ اني مِنْ قُرَيْشٍ كَوَاسِطَةِ اَلْقِلاَدَةِ يُعْرَفُ حَسَبِي وَ لَا أَدَّعِي لِغَيْرِ أَبِي وَ أَنْتَ مَنْ تَعْلَمُ وَ يَعْلَمُ الناسُ تَحَاكَمَتْ فِيكَ رِجَالُ قُرَيْشٍ فَغَلَبَ عَلَيْكَ جَزَّارُها الْأَلْأَمُ حَسَباً وَ أَعْظَمُهُمْ لَوْماً فاياكَ عَنِّي فَاِنَّكَ رِجْسٌ وَ نَحنُ اَهلُ بَيتِ الطَّهارَةِ أَذْهَبَ اللَّهُ عَنَّا اَلرِّجْسَ وَ طَهَّرَنا تَطْهِيراً.

حسن علیه السلام فرمود: همانا از برای اهل جهنم نشان هائی است که شناخته میشوند به آن دشمنی دوستان خدا و دوستی دشمنان خدای، سوگند با خدای که تو میدانی علی علیه السلام را هرگز ساعتی بلکه طرفه عینی شکی در دین و شبهتی در خداوند روی نداده و سوگند با خدای تو به کیفر خویش بازگشت میکنی ای پسر مادر عمرو و اگر نه میزنم پهلوی تو را به نوافذی که از پهلوی دیگر بدر شود و از نیزه قَعضَب گذرنده تر باشد و بپرهیز از درآمدن بر من همانا میشناسی مرا که فشار من ضعیف نباشد و کس مرا نتواند خائید و اکل من بر کس گوارا نیفتد و من در میان قریش مانند آن گوهر گرانبهایم که در میان قلاده جای دهند حسب من معروفست.

ص: 26

و مرا جز با پدر من نخوانده اند و تو خود میدانی و مردم نیز میدانند که تو را جماعتی از قریش فرزند خویش دانستند و به مخاصمت سخن پیوستند و در پایان امر قصاب آن قوم یعنی عاص بن وایل که از لئیم ترین قبائل بود تو را به فرزندی پذیرفت دور باش از من که تو نجس و پلیدی و ما خاندان طهارتیم زیرا که خداوند از ما پلیدی را بپرداخته و ما را پاک و مطهر ساخته، این وقت عمرو شرمگین و کوفته خاطر از آن حضرت به یک سوی شد.

در خبر است که یک روز عمرو بن العاص بر معاویه درآمد و در انجاح حاجتی مسئلتی کرد و این وقت معاویه را از عمرو کراهتی در خاطر بود سخن او را وقعی نگذاشت و تغافل ورزید عمرو گفت ای معاویه مرد سخی همه هوش و خرد گردد و لئیم کار به تغافل و تشاغل گذراند و مؤمنان به راه ظلم و ستم نروند معاویه گفت یا عمرو واجب نکرده است که از کم و بیش آنچه تو خواهی من کار بر آرزوی تو کنم عمرو در خشم شد و گفت بزرگتر حقی که مرا بر تست واجب میکند زیرا که به دریائی در افتادی که اگر عمرو نبود غرقه شدی و عرضه هلاک و دمار گشتی دو کرت تو را دفع دادم و از آن گرداب هایل برهانیدم تا حکم تو نفاذ یافت از پس آنکه نارسا بود و طلیق اللسان گشتی از پس آنکه ابکم بودی و روی تو متلالی شد از پس آنکه مَحفوف به ظلمت بود.

معاویه خشمناک شد چشمهای خویش را فرو خوابانیده سر فرو داشت تا گاهی که عمرو سخن بپای آورد و روان شد آنگاه سر برداشت و مستوی نشست و با مجلسیان گفت هیچ مینگرید که این مرد جزِّار در تعریض با من سخن نمی کند بلکه با کلمات جانگزای مرا به تیرهای زهرآگین خسته میدارد همگنان گفتند یا امیرالمؤمنین بزرگان را واجب میافتد که اگر سائل را مستحق شناسند کامروا سازند و اگر سائل مردی لئیم باشد از برای حفظ حشمت خود و دفع شر زبان او در اسعاف حاجتش خویشتن داری نکنند سه دیگر مرد کریم به حکم کرم فطری خواه قلیل خواه کثیر خواهنده را بی نیل مقصود باز نگرداند معاویه گفت «لله ابوک ما

ص: 27

احسن ما نطقت» رستگار باد پدر تو چه نیکو سخن کردی، کس فرستاد و عمرو را باز آورد و دل او را بجست و حاجتش را بساخت و به عطای بزرگش شادخاطر فرمود عمرو عطای خویش را مأخوذ داشت و روی برگاشت تا براه خود رود.

معاویه گفت: اگر عطا گیرند رضا دهند و اگر نه در سخط شوند عمرو این سخن بشنید و غضبناک روی برتافت. «فقال والله یا معاویة لازلت آخذ منک قهرا و لا اطیع لک امرا و احفر لک بئرا عمیقا اذا وقعت فیه لم تدرک الا رمیما.» گفت سوگند با خدای ای معاویه آنچه می خواهم به قهر و غلبه از تو مأخوذ می دارم و فرمان تو را اطاعت نمی کنم و از برای تو چاهی عمیق حفر می نمایم که چون در افتی در آن جز استخوانهای پوسیده تو به دست نشود و معاویه بخندید و گفت یا اباعبدالله من تو را به هیچ کلمه پاسخ نخواهم گفت آنچه میخواهی می کن که من آیتی از کتاب خدای بر قلب خویشتن قراءت کرده ام.

واقدی گوید چون معاویه بر کرسی خلافت نشست یک روز با عمرو بن العاص گفت یا اباعبدالله گاهی که تو را دیدار میکنم شگفتی مرا در میرباید و خنده بر من غلبه میکند عمرو گفت از چه روی؟ گفت فرا یاد می آید مرا یوم صفین از آنگاه که ابوتراب بر تو حمله افکند و تو از بیم جان عورت خود را مکشوف داشتی و عار این عمل قبیح را از برای سلامت خویش تا قیامت بر ذمت نهادی عمرو گفت شگفتی من و خنده ی من بر تو افزونست چه هرگز فراموش نمی کنم آن روز را که ابوتراب ترا به مبارزت طلب کرد خوف و خشیت ترا فرو گرفت جگر تو پر باد شد و زبان در دهانت ورم کرد و بیاماسید و آب دهانت بخوشید و گوشت کتف و پشتت به لرزش و رعده افتاد و از این جمله کاری قبیح تر از تو ظاهر گشت.

معاویه گفت بدین شرح که گوئی نبود و این چگونه تواند شد و حال آنکه قبایل عک و اشعرون در کنار من بودند عمرو گفت تو خود میدانی که من اندکی از بسیار گفتم و حال تو بر این منوال بود با اینکه جماعت عک و اشعرون با تو بودند نیک بیندیش که حال تو چگونه باشد اگر با علی علیه السلام در تنگنای حرب

ص: 28

دچار باشی معاویه گفت یا اباعبدالله هزل را بگذار و سخن از در جد بگوی «ان الجبن و الفرار من علی لا عار علی احد فیهما» گفت ترسیدن و گریختن از جنگ علی بن ابیطالب بر هیچکس عار و ننگی نباشد.

اکنون به سخن وفات عمرو بن العاص بازگردیم در مصر مریض گشت و موافق تاریخ مصر که سلاطین مصر را هر یک از یوم جلوس تا روز وفات بتاریخ وقت نگاشته وفات عمرو بن العاص در سال چهل و سیم هجری در شب عید فطر بود و این به نزد بنده درست تر است از اختلاف روایاتی که در کتب دیگر دیده ام بالجمله پسر او عبدالله بامدادان جسد پدر را غسل داد و به مصلی آورد و بر او نماز گذاشت جماعتی که برای نماز عید به مصلی آمدند بر عمرو نماز گذاشتند از پس آن عبدالله با مردم نماز عید گذاشت و او را در مقطم در ناحیه فج به خاک سپردند چنانکه در کتاب اصحاب رسول خدا نیز یاد کردیم و موافق وصیت پدر به امارت مصر پرداخت لکن معاویه از خبر وفات عمرو بن العاص سخت شادمانه شد و سجده ی شکر بگذاشت و برادرش عتبه را به حکومت مصر مامور ساخت چنانکه در جای خود مذکور میشود و من بنده سال وفات عمرو را موافق تاریخ زبدةالفکره که خاصه در احوال بنی امیه رقم شده در سال چهل و دوم هجری رقم کردم و حال آنکه تاریخ مصر در این معنی محکم تر است و سال وفات او را جز این نیز گفته اند و از صحت بعید است.

در تاریخ مصر مسطور است که عمرو بن العاص را هفتاد بهار دنانیر بود یعنی هفتاد پوست گاو آکنده از زر سرخ ذخیره داشت و هر بهاری سیصد رطلست و ارطال عراقی و مکی و مدنی است و رطل بغدادی که اطلاق در فروع میشود نود مثقال است و به روایتی بهار به میزان سیصد رطل یا چهارصد رطل یا ششصد رطل و نیز گفته اند هزار رطل است و بر این شمار نقدینه هفتاد بهار عمرو بن العاص را توان دانست.

بالجمله چون زمان وفات عمرو نزدیک رسید این گنج اندوخته را حاضر ساخت و فرزند خود عبدالله را پیش طلبید و گفت کیست که این مال را با آن وبالی

ص: 29

که در او است ماخوذ دارد عبدالله گفت من نپذیرم واجب میکند که بر هر ذی حقی حق او را مسترد داری گفت من دو کس را از آن جماعت نتوانم شناخت، چون این خبر به معاویه بردند «فقال نحن ناخذه بمافیه» گفت من آن مال را مأخوذ می دارم با آن وبالی که در اوست و آن خزانه را بدمشق حمل داد.

در تاریخ بنی امیه مسطور است چون وفات عمرو بن العاص نزدیک شد «فقال کان علی عنقی جبل رضوی و کان» فی جوفی الشوک و کان نفسی تخرج من ثقب ابرة و اعتق کل مملوک کان له».

گفت چنان است که کوه رضوی را بگردن من حمل داده اند و درون من خارستانیست و مرا از سوراخ سوزن بدر میبرند و هر مملوکی که داشت آزاد ساخت. و از عبدالله بن عباس حدیث میکنند که گفت هنگام احتضار به عیادت عمرو بن العاص حاضر شدم و گفتم یا اباعبدالله تو همی گفتی میخواهم هنگام مرگ بر مردی هوشمند درآیم و پرسش کنم چگونه خویش را می یابی اینک مرگ تو فرارسیده و مردی خردمندی بگوی تا چگونه ای.

«قال اجد السماء کانها مطبقة علی الارض و انا بینهما و ارانی کانما اتنفس من خرت ابرة ثم قال اللهم خذمنی حتی ترضی ثم رفع یده فقال اللهم امرت فعصینا و نهیت فرکبنا فلا بری ء فاعتذر و لا قوی فانتصر ولکن لا اله الا الله».

گفت آسمان را می نگرم که مطبق است بر سر زمین و من در میان این هر دو چنانم که در چشمه سورنم آنگاه گفت ای خدای من مرا مأخوذ دار بدان سان که خشنود باشی پس دست برداشت و گفت پروردگارا امر فرمودی و بی فرمانی کردم و نهی فرمودی و مرتکب شدم نه بری دانم که ساز اعتذار کنم نه قوی شناسم که کار انتصار فرمایم پس کلمه ی شهادت را متردد ساخت تا جان بپرداخت.

و همچنان ابن ابی الحدید از ابوعمر حدیث میکند که ابن عباس در مرض موت بعیادت عمرو بن العاص حاضر شد.

«فقال کیف اصبحت یا اباعبدالله قال اصبحت و قد اصلحت من دنیای قلیلا

ص: 30

و افسدت من دینی کثیرا فلو کان الذی اصلحت هو الذی افسدت و الذی افسدت هو الذی اصلحت لفزت ولو کان ینفعنی ان اطلب طلبت ولو کان ینجینی ان اهرب هربت فقد صرت کالمنخنق بین السماء و الارض لا ارقا بیدی و لا اهبط برجلی فعظنی بعظة یا ابن اخی.»

ابن عباس گفت یا اباعبدالله چگونه صبح کردی عمرو گفت صبح کردم و حال آنکه اندکی از امور دنیای خود باصلاح آوردم و بسیار از کارهای دین خود را بفساد دادم اگر اصلاح کردم آنرا که به فساد دادم و فاسد ساختم آنرا که به اصلاح آوردم هر آینه نجات یافتم و اگر سودی بود مرا در طلب طلب می کردم و اگر نجاتی بود در فرار فرار میجستم چنانم که گلوگاه مرا فشار همی دهند در میان آسمان و زمین نه با دست توانم صعود داد و نه با پای توانم فرود شد اکنون ای پسر برادر من مرا موعظتی کن که سودمند باشد.

«فقال ابن عباس هیهات یا اباعبدالله صار ابن اخیک اخاک» ابن عباس گفت ای عمرو برادرزاده تو برادر تو شد کنایت از آنکه مرا تحقیر میکنی و برادرزاده میخوانی آنگاه گفت ای عمرو تو اینک کوس رحیل کوفته ی و من رحل اقامت انداخته ام چه توان گفت که تو را بکار آید.

«فقال عمرو: علی حینها من حین ابن بضع سنین و ثمانین تقنطنی من رحمة ربی اللهم ابن عباس یقنطنی من رحمتک فخذمنی حتی ترضی»

عمرو گفت یابن عباس هنگام مرگ در زمانیکه من هشتاد و چند سال روزگار برده ام مرا از رحمت خداوند مایوس میداری آنگاه گفت ای پروردگار من ابن عباس مرا از رحمت تو مایوس میدارد تو ماخوذ دار از من آنچه را میخواهی تا خشنود گردی ابن عباس گفت هیهات ای عمرو چیز از دست شده را میطلبی و از چیز کهنه وبالی شیئی تازه میخواهی عمرو گفت چه رسیده است مرا امروز که هر سخن گویم تو بر نقیض من انشا کنی و این شعر قرائت کرد:

کم عائد رجلا و لیس یعوده *** الا لینظر هل یراه یفارق

ص: 31

مکشوف باد که هلاکت عمرو بن عاص به اتفاق علمای اخبار و تواریخ در مصر بود اگر اختلافی افتاده در سال وفات او بوده و بیشتر در سال چهل و سیم هجری رقم کرده اند چنانکه در تاریخ مصر و در تاریخ یافعی و جز آن مسطور است و به روایت ضعیفی در سال پنجاه و یکم هجری وفات کرد و این درست نباشد لکن در وفات او به مصر خلافی نیست و ابن عباس در ایام حکومت عمرو هرگز سفر مصر نفرموده و اینکه عبوس دوادار در تاریخ بنی امیه و ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه مینویسد که ابن عباس به عیادت عمرو بن العاص حاضر شد و چنین گفت و چنان شنید استوار نتوان داشت و این دو تن مرد عالم را مخطی و ساهی نتوان خواند الا آنکه گوئیم این عبدالله پسر عباس بن عبدالمطلب نبوده بلکه عبدالله بن عباس مخزومی است که نسب او را در ذیل احوال اصحاب رسول خدا باز نمودیم یا دیگری است و کاتب بخطا رقم کرده العلم عندالله.

اکنون به سخن بازگردیم ابن عبدالبر گوید چون عمرو بن العاص را هنگام وفات برسید می گریست عبدالله گفت ای پدر این گریه چیست از فزع مرگ میگریی؟ گفت از مرگ بیم ندارم از آن میترسم که بعد از مرگ بر من بگذرد گفت تو صاحب رسول خدائی و به نیکوئی روزگار بردی گفت ای فرزند من با سه طبقه از مردم روزگار بردم در طبقه ی نخستین کافر بودم و با رسول خدای از هر کسی با او خصمی افزون داشتم اگر در آن ایام وداع جهان گفتم بی شک به دوزخ رفتم و در طبقه ی ثانی با رسول خدای بیعت کردم و او را نیک دوست داشتم اگر در آن ایام مرگ من فرا میرسید جای من در بهشت بود در طبقه ی سیم اتکال به امر سلطنت ساختم و به کارهای دیگر پرداختم و نمی دانم که آن کارها مرا سودمند خواهد بود یا زیان و گزند خواهد رسانید.

«فقال فاذامت فلا تبکین علی باکیة و لا یتبعنی نائح و لا تقربوا من قبری نارا و شدوا علی ازاری فانی مخاصم و شنوا علی التراب شنافان جنبی الایمن لیس احق من جنبی الایسر و لا تجعلوا فی قبری خشبة و لا حجرا و اذا و اریتمونی فاقعدوا عندی قدر مجزر جزور و تقطیعها استانس بکم».

ص: 32

گفت گاهی که من مردم کسی بر من گریه و نوحه نکند و نزدیک قبر من آتش نیفروزید و ازار مرا بر من استوار دارید که من از در مخاصمت خواهم بود و خاک را بر فراز من مستوی بدارید و هیچ سنگ و چوب در قبر من بکار نبرید و چون این کارها بپای بردید باندازه که شتری را نحر کنند و گوشت آنرا قسمت فرمایند در نزد من بنشینید که من انس گیرم با شما از اینهمه سخن که عمرو بن العاص در مرض موت کرد اظهار اسفی و ندامتی از خصومت أمیرالمؤمنین علی علیه السلام ننمود و با خصمی آن حضرت از جهان بیرون شد.

مکشوف باد که سخنان ستوده و کلمات فرخنده خواه بر زبان مؤمن موحد گذرد و خواه منافق و کافر گوید جز از مخزن نبوت و معدن ولایت تراوش نکرده باشد چه محاسن صنایع پروردگار در قربت ایشان و قبایح آفرینش در غیبت از ایشان است لاجرم کلمه ی چند که بر زبان عمرو بن العاص گذشته است مینگارم و هی هذه:

«قال لعایشة لوددت انک قتلت یوم الجمل قالت لم و لا ابا لک قال کنت تموتین باجلک و تدخلین الجنة و نجعلک اکبر التشنیع علی علی بن ابی طالب» با عایشه گفت: دوست داشتم که در جنگ جمل کشته شدی گفت: پدر مباد از برای تو چرا؟ گفت از برای آنکه به اجل خود بمرده بودی و داخل شده بودی بهشت را و ما قتل تو را بزرگتر شناعتی میگرفتیم بر علی.

و آنگاه که معاویه مردم شام را بخونخواهی عثمان بجنگ علی تحریص میکرد پیراهن خون آلود عثمان را در جامع دمشق بر فراز منبر بگسترد و کلمه ی چند بگفت تا مردم شام بگریستند این کار را ستوده دانست روی با عمرو بن العاص کرد.

«فقال قد هممت ان ادعه علی المنبر فقال له عمرو انه لیس قمیص یوسف انه ان طال نظرهم الیه و بحثوا عن السبب وقفوا علی ما لا نحب ان یقولوا علیه ولکن دعهم بالنظر الیه فی الاوقات»

ص: 33

معاویه گفت برآنم که این پیراهن خون آلود را بر این منبر بازگذارم عمرو گفت ای معاویه این پیراهن عثمان است پیراهن یوسف نیست چون آنرا بر منبر باز گذاری و مردمان همه روزه بر آن نگران باشند از سبب قتل او پرسش خواهند کرد و خواهند دانست که جنایتی بر کس نتوان بست، بگذار تا گاهی نگران شوند.

و هم از کلمات اوست «ثلاث لا امهلن: جلیسی ما فهم عنی و ثوبی ما سترنی و دابتی ما حملت رحلی» می گوید سه چیز است که دست نتوان بازداشت: همنشینی که فهم سخن کند و جامه ی که تن را بپوشاند و دابه ی که حمل اثقال کند. و هم از کلمات اوست که در یوم صفین با عبدالله بن عباس گفت «ان هذا الامر الذی نحن و انتم تقول لیتها لم تکن کانت فافعل فیما بقی بغیر ما مضی فانک راس هذا الامر بعد علی و انما هو آمر مطاع و مامور مطیع و مبارز مامون و انت هو» گفت این امری که ما و شما می گوئیم کاش نبود واقع شد و خونها ریخته گشت اکنون با گذشته کار نباید داشت به بین تا از این پس چه باید کرد امروز بعد از علی کار به دست تست و او خلق را فرمان گذاری مطاع و خدای را بنده ی مطیع و جنگ را مبارزیست شجاع و تو در اصلاح امور به جای اوئی.

و هم از کلمات اوست «قال ما وضعت سری عند احد فافشاه فلمته لأنی احق باللوم اذ کنت اضیق به صدرا منه»

گفت هرگز سر خود را با کس نگفتم که او از پرده بیرون افکند و من او را ملامت کنم زیرا که در چنین حال ملامت بر من واجب تر است و سینه ی من از وی تنگ تر است که از نخست سر خود را حفظ نتوانستم کرد.

هم او راست «قال لیس العاقل الذی یعرف الخیر من الشر لکن العاقل من یعرف خیر الشرین»

گفت عاقل نخوانند آن را که خیر را از شر نشناسد عاقل کسی است که

ص: 34

چون دو شر پیش آید خیرش را بداند.

و دیگر عمر بن الخطاب یک روز باهل مجلس گفت: ما احسن الاشیاء؟ بهترین چیزها چیست هر کس سخنی گفت، با عمرو گفت تو چه گوئی «فقال الغمرات ثم تجلیها» گفت بهترین چیزها سختی ها است و در افتادن در کارهای بزرگ که از پس آن روشنی و ظفرمندی به دست شود.

و از کلمات اوست «قال لبنیه یا بنی اطلبوا العلم، ان استغنیتم کان جمالا و ان افتقرتم کان مالا» گفت ای فرزندان من در طلب علم خویشتن داری مکنید اگر با مال و ثروت شدید علم جمال شماست و اگر فقیر شدید به جای مال شما است.

و از کلمات اوست «امیر عادل خیر من مطر و ابل و اسد حطوم خر من سلطان ظلوم و سلطان ظلوم خیر من فتنة تدوم و زلة الرجل عظم یجبر و زلة اللسان لا تبقی و لا تذر»

میگوید: پادشاه عادل از ابر بارنده بهتر است و شیر شکننده از سلطان ظالم نیکوتر و سلطان ظالم از فتنه مستدام فاضلتر و لغزش پای را جبر کسر توان کرد اما هفوات زبان از دست نشود و آثارش از خاطرها محو نگردد.

و از کلمات اوست که عثمان بن عفان را که یک روز بر فراز منبر خطبه میکرد خطاب کرد «یا عثمان انک قدر کبت بهذه الامة نهایة من الامر و زغت فزاغوا فاعتدل او اعتزل».

گفت ای عثمان تو بر گردن این امت سوار شدی و نهایت قدرت به دست کردی آنگاه بر مردم سخت گرفتی تا بر تو سخت گرفتند اکنون کار باعتدال کن یا از این منصب اعتزال جوی.

و از کلمات اوست «استوحش من الکریم الجائع و من اللئیم الشبعان فان الکریم یصول اذا جاع و اللئیم یصول اذا شبع» می گوید بترس از مرد کریم چون گرسنه شود و از لئیم چون سیر شود زیرا که مرد کریم چون فقیر شود زود خشم و تندخوی گردد و لئیم چون صاحب مال و حشمت شود مردم آزار و ستمکار گردد.

ص: 35

و هم از کلمات اوست «قال جمع العجز الی التوانی ففتح بینهما الندامة و جمع الجبن الی الکسل ففتح بینهما الحرمان» می گوید عجز و توانی توام گردد و ندامت بار آورد و جبن و کسالت انباز شود و از میانه حرمان بزاید.

و در زبدة الفکره نیز این کلمات را بعمرو بن العاص نسبت میدهد:

«یقول: لا سلطان الا برجال و لا رجال الا بمال و لا مال الا بعمارة و لا عمارة الا بالعدل و السلطان به اصحابه کالبحر بامواجه و ما احوجه الی ناصح و لیس علیه اضر من صاحب یحسن القول و لا یحسن الفعل و لا خیر فی القول الامع الفعل و لا فی المال الامع الجود و لا فی الصدق الامع الوفاء و لا فی العفة الامع الورع و لا فی الحیواة الامع الصحة».

می گوید سلطنت جز با مردان قوی پنجه به دست نشود و مردان جز به بذل مال انجمن نشوند و مال جز به آبادانی فراهم نیاید و آبادانی جز بعدل ساخته نگردد و سلطان با افواج، بحر را ماند با امواج و چه بسیار محتاج است به وزیری و ناصحی و نیست سلطان را زیانکار تر از وزیری که ستوده گفتار و نکوهیده کردار باشد چه سود نیست در گفتار بی کردار و در مال بی نوال و سود نیست در اظهار صدق و صفائی که خالی از وفا باشد و در عفتی که بیرون پارسائیست و در حیائی که دور از صحت و تن آسانیست.

و در این سال حبیب بن مسلمه فهری نیز وداع جهان گفت و کنیت او ابوعبدالله بود و او را از طبقه پنجم بشمار گیرند و این جماعت آنانند که هنگام وفات رسول خدای حدیث الاسلام بودند و در زمان خلافت عمر بن الخطاب بر حسب فرمان با لشکر عرب به جانب روم همی کوچ داد و در جنگ یرموک که در کتاب عمر بن الخطاب به شرح رفت بر جماعتی از سواران سرهنگ بود از پس آن ملازمت خدمت معاویه را اختیار کرد و آنگاه که مردم بر عثمان بشوریدند و او را در مدینه حصار دادند به جانب معاویه مکتوب کرد و استخلاص خویش را استمداد جست.

معاویه بتسامح و توانی کار کرد تا گاهی که دانست که از آن پیش که سپاه شام به مدینه رسید خون عثمان بریخته باشند پس حبیب بن مسلمه را با لشکری لایق بجانب

ص: 36

مدینه روان داشت چون حبیب به وادی القری رسید او را آگهی دادند که عثمان را بقتل رسانیدند لاجرم از آنجا باز شام شد و در ایام صفین همچنان ملازمت خدمت معاویه داشت و امارت میسره سپاه معاویه با او بود. بالجمله چون امر خلافت بر معاویه استقرار یافت حبیب نیز در دمشق قرار گرفت ببود تا این وقت که زمانش فرارسید و اجلش فراز آمد و رخت از این جهان پر پیچ و تاب به سرای بازپرس و حساب کشید چون خبر مرگ او را به معاویه بردند سجده ی شکر بگذاشت چنانکه در مرگ عمرو بن العاص بشکرانه پیشانی بر خاک نهاد گفتند این از بهر چه راست و حال آنکه این هر دو به یک خوی و روش نبودند بلکه بخلاف یکدیگر می زیستند «فقال اما حبیب فکان یاخذنی بسنة ابی بکر و اما عمرو فکان یقول الامرة الامرة فلا ادری ما اصنع.»

گفت اما حبیب مرا زحمت می کرد که بایدت به سنت ابوبکر رفت و عمرو همواره در طلب امارت و ایالت بود من ندانستم با او چه گویم و چه کنم.

سفر مغیرة بن شعبه به فارس و آوردن زیاد بن ابیه را به نزد معاویه

یک روز معاویه مغیرة بن شعبه را طلب داشت چون مغیره حاضر دربار شد و معاویه او را دیدار کرد این شعر قرائت فرمود:

انما موضع سر المرء ان *** باح بالسر اخوه المنتصح

فاذا بحت بسر فالی *** ناصح یستره او لا تبح

کنایت از آنکه مرد باید سر خویش را مستور بدارد و اگر به ضرورت کشف سر باید کرد کسی را اختیار کند که حمل اسرار بتواند کرد و الا راز خویش را از پرده بیرون نیفکند و پرده خویش را برندراند مغیره گفت یا أمیرالمؤمنین «ان تستودعنی تستودع ناصحا شفیقا و واعیا وثیقا فما ذاک» گفت ای أمیرالمؤمنین اگر سر خویش را با من سپاری با ناصحی مشفق و نگاهبانی موثق سپرده ی اکنون بگوی آن چیست؟

ص: 37

معاویه گفت دانسته باشد که هرگز از اندیشه زیاد بن ابیه بیرون نشوم چه او در ارض فارس در معقلی متین و حصنی حصین جای دارد و مردم آن اراضی را از خود راضی داشته و مال فراوان اندوخته، من دوش در اندیشه ی او نخفته ام و چگونه ایمن توانم بود همانا سهل نتوان شمرد اگر روزی با یک تن از اهل بیت بیعت کند و او را برانگیزاند و کار حرب و ضرب را اعادت دهد چه دانیم که خاتمت امر بکجا انجامد مگر ندانی که زیاد داهیة العرب است.

مغیرة گفت یا أمیرالمؤمنین اگر اجازت فرمائی من سفر فارس کنم و او را با خدمت تو کوچ دهم چه از دیرباز مرا با او ابواب مخالطت و موالات فراز بود معاویه گفت نیکورای زدی سرعت کن و چندی که توانی او را از جانب من به حفاوتی صادق و رجائی واثق مطمئن خاطر دار و به صحبت مغیرة زیاد را بدینگونه مکتوب کرد:

من أمیرالمؤمنین معاویة بن ابی سفیان الی زیاد بن ابی سفیان اما بعد فان المرء ربما طرحه الهوی فی مطارح العطب و انک للمرء المضروب به المثل قاطع الرحم و واصل العدو حملک سوء ظنک بی و بغضک لی علی ان عققت قرابتی و قطعت رحمی و بتت نسبی و حرمتی حتی کانک لست اخی و لیس صخر ابن حرب اباک و ابی و شتان ما بینی و بینک اطلب بدم بن ابی العاص و انت تقاتلنی ولکن ادرکک عرق الرخاوة من قبل النساء فکنت کتارکة بیضها بالعراء و ملحفة بیض اخری جناحاً.

و قد رایت ان اعطف علیک و لا اواخذک بسوء سعیک و ان اصل رحمک و ابتغی الثواب فی امرک فاعلم ابالمغیرة انک لو خضت البحر فی طاعة القوم فتضرب بالسیف حتی ینقطع متنه لما زدت منهم الا بعدا فان بنی عبدالشمس ابغض الی بنی هاشم من الشفرة الی الثور الصریع و قد اوثق للذبح فارجع رحمک الله الی اصلک و اتصل بقومک و لا تکن کالموصول یطیر بریش غیره فقد اصبحت ضال النسب و لعمری ما فعل بک ذلک الا اللجاج فدعه عنک فقد اصبحت علی بینة من امرک و وضوح من

ص: 38

حجتک فان احببت جانبی و وثقت بی فامرة بامرة و ان کرهت جانبی و لم تثق بقولی ففعل جمیل لاعلی و لالی و السلام.

در این مکتوب معاویه زیاد بن ابیه را با خویشتن برادر خواند و نوشت که این نامه ایست از معاویه پسر ابوسفیان به سوی زیاد پسر ابوسفیان: همانا بسیار می افتد که مردم به هوای نفس خویش خود را به مهالک می افکنند چرا نگران نیستی که امروز مثل شده ی بقطع رحم و پیوستن با دشمن و این کردار زشت را بر تو واجب نداشت جز سوءظن تو با من و عداوت تو با من چندان که قطع رحم کردی و از خویشاوندی من چشم پوشیدی و از نسب و حرمت من دست باز داشتی تا آنجا که گویا برادر من نیستی و ابوسفیان پدر تو و پدر من نبوده است چه بسیار دور است میان اندیشه تو و عزیمت من همانا من خون عثمان را میجویم و تو با من رزم میزنی این نیست مگر عرق مادرت که این فتور در تو انداخته و تو را بی غیرت ساخته تو مانند مرغی باشی که بیضه ی خود را به دور افکند و ترک گوید و بیضه مرغ دیگر را بزیر پر بپرورد.

با اینهمه بر آن شدم که با تو نیکوئی کنم و تو را بکردار بد ماخوذ ندارم و برادری تو را ترک نگویم و اصلاح امر تو را پشت پای نزنم هان ای ابو مغیره دانسته باش که اگر در اطاعت بنی هاشم به دریا فرو شوی و قعر دریا را با شمشیر قطع کنی هرگز با ایشان پیوسته نخواهی شد زیرا که تو نژاد از عبد شمس داری و بنی عبد الشمس در نزد بنی هاشم مبغوض تر است از کاردی که از برای ذبح بر گلوی گاو بسته بگذارند خداوند تو را رحمت کناد باز شو به سوی اصل خود و متصل شو بقوم خود و پرواز مکن ببال دیگران و نسب خود را پوشیده مدار و این کار را جز لجاج بر تو فرود نیاورد دور کن این لجاج را همانا من امر تو را روشن ساختم و حجت بر تو تمام کردم اگر جانب مرا دوست داری و بر سخن من واثق باشی در ازای این نیکو خدمتی پاداش نیکو یابی و اگر مرا نخواهی و سخن مرا نپذیری نیکو آنست که به یک سوی شوی، نه سود مرا طلب کنی نه زیان

ص: 39

مرا بخواهی.

چون مکتوب به نهایت شد خاتم بر زد و طومار کرد و مغیره آن مکتوب را بگرفت و راه فارس پیش داشت و طی مسافت کرده وارد فارس شد و بر زیاد بن ابیه درآمد زیاد او را تحیت گفت و قدمش را مبارک شمرد و آغاز مهر و حفاوت فرمود پس مغیره مکتوب معاویه را بدو داد زیاد خاتم نامه برگرفت و لختی بخندید و چون از مطالعه آن فراغت جست در زیر پای نهاد.

آنگاه با مغیره گفت من بر این نامه مشرف و مطلع شدم و اندیشه تو را باز دانستم اینکه از راهی دراز رسیده ی و مسافت بعیده پیموده ی، لختی بپای و بیاسای مغیره گفت نیکو می گوئی.

«یا اباالمغیرة ان معاویة استخفه الوجل حتی بعثنی الیک و لم نکن نعلم احدا یمد یده الی هذا الامر غیر الحسن بن علی و قد بایعه، فخذ لنفسک قبل التوطین فیستغنی عنک».

مغیره گفت ای اباالمغیره همانا معاویه را بیفرمانی تو بیم داد تا مرا به سوی تو گسیل داشت و هیچکس نبود که در آرزوی خلافت قدم زند مگر حسن بن علی علیهما السلام او نیز با معاویه بیعت کرد تو در فکر خویشتن باش و طریق خدمت او گیر از آن پیش که کار بر معاویه استقرار یاید و امر او استوار شود و از تو مستغنی گردد.

زیاد گفت ای مغیره من مردی عجول و نامجرب نیستم و بیرون حزم و رویت کار نکنم عجلت مکن و در امری بر من سبقت مجوی بباش تا من پشت و روی اینکار را نیک براندیشم پس مغیره در بنگاه خود بر آسود و زیاد از پس دو روز و اگر نه سه روز به مسجد آمد و بر منبر صعود داد و خدای را سپاس و ستایش بگذاشت._

«ثم قال ایها الناس ادفعوا البلاء ما اندفع عنکم و ارغبوا الی الله فی دوام العافیة لکم فقد نظرت فی امور الناس منذ قتل عثمان و فکرت فیهم فوجدتهم کالاضاحی فی کل عید یذبحون و لقد أفنی هذان الیومان یوم الجمل و صفین ما ینیف علی مائة

ص: 40

الف کلهم یزعم انه طالب حق و تابع امام و علی بصیرة من امره فان کان الامر هکذا فالقاتل و المقتول فی الجنة. کلا لیس کذلک ولکن الشکل الامر و التبس علی القوم و انی لخائف ان یرجع الامر کما بدا فکیف لامری ء بسلامة دینه و قد نظرت فی امر الناس فوجدت احمد العاقبتین العافیة و سأعمل فی امورکم ما تحمدون عاقبته و مغبته فقد حمدت طاعتکم انشاءالله».

گفت ای مردم بلا را از خود بگردانید مادام که بتوانید و چند که نعمت آسایش دارید خدای را ستایش بگذارید و براه حق بروید همانا گاهی که عثمان را بکشتند من نگران بودم و غایت این امر را نیک بر اندیشیدم مردمان را چنان گوسفندان یافتم که در عید اضحی ذبح کنند همانا در جنگ صفین و یوم جمل صد هزار کس عرضه ی دمار و هلاک گشت و همگان چنان میدانستند که متابعت امام خویش کنند و از در بصیرت بر طریق حق روند اگر کار بر این گونه است واجب میکند که قاتل و مقتول در بهشت جای کنند حاشا و کلا که چنین باشد همانا کاری صعب پیش آمد و بر مردم امری به اشتباه و التباس رفت اکنون من ترسانم که مبادا آن روزگار سخت دیگر باره باز آید و دین مردم را باز برد لاجرم جانب عافیت را گرفتم و در کار شما آن خواهم کرد که عاقبت محمود باشد و خدمت شما ستوده گردد.

چون این خطبه را بپای آورد از منبر فرود شد آنگاه مغیره به نزد او آمد «قال فدع عنک اللجاج یرحمک الله و ارجع الی قومک وصل اخاک و انظر لنفسک و لا تقطع رحمک».

گفت ای زیاد خدا تو را رحمت کند لجاج را دست باز دار و به قوم خود بازگرد و با برادرت پیوسته شو و قطع رحم مکن.

«قال زیاد: اشر علی و ارم الغرض الاقصی ودع عنک الفضول ان المستشار مؤتمن فقال المغیرة فی محض الرای اری ان تنقل اصلک الی اصلک و تصل حبلک بحبله و تشخص الیه».

ص: 41

زیاد گفت ای مغیره با من از در مشورت سخن کن و کلمه ی آخر را بگوی و کلمات فضول را دست باز دار ندیدی که عرب مثل کرده است «ان المستشار مؤتمن» مغیره گفت بحکم عقل و اصابت رای جنان می بینم که اصل خود را با اصل معاویه به پیوندی و رشته ی اخوت را با او استوار داری و به سوی او سفر کنی. زیاد خاموش شد و نامه معاویه را بدینگونه جواب نوشت:

اما بعد فقد وصل کتابک یا معاویة مع المغیرة بن شعبة و فهمت ما فیه فالحمدلله الذی عرفک الحق و ردک الصلة و لست ممن یجهل معروفا و لا یغفل حسبا و لواردت ان اجیبک بما اوجبته الحجة و احتمله الجواب لطال الکتاب و کثر الخطاب ولکنک ان کنت کتبت کتابک هذا عن عقد صحیح و نیة حسنة و اردت بذلک برا فستزرع فی قلبی مودة و قبولا و ان کنت انما اردت مکیدة و مکرا و فسادنیة فان النفس تابی ما فیه العطب و لقد قمت یوم قرات کتابک مقاما یعبأ به الخطیب المدرة فترکت من حضر لا اهل ورد و لا صدر کالمتحیرین بمهمه ضل بهم الدلیل و انا علی امثال ذلک قدیر». و در پایان مکتوب نوشت:

اذا معشری لم ینصفونی وجدتنی *** ادافع عنی الضیم مادمت باقیا

و کم معشر اعیت قناتی علیهم *** فلاموا و الفونی لدم العزم ماضیا

و هم به ضاقت صدور فرجته *** و کنت بطبی للرجال مداویا

ادافع بالحلم الجهول مکیدة *** و اخفی له تحت العضاة الدواهیا

و ان تدن منی ادن منک و ان تبن *** تجدنی اذا لم تدن منی نائیا

ای معاویه مکتوب تو به صحبت مغیرة بن شعبه ملحوظ افتاد و مفهوم گشت سپاس خداوند را که تو را بر طریق حق و صفت مهر و حفاوت دانا ساخت آن کس نیستی که در کردار ستوده جاهل و از خصال پسندیده غافل باشی هم اکنون اگر بخواهم در جواب نامه ی تو اقامت حجت کنم سخن بدراز کشد و اطناب خطاب فراز آید لاجرم بایجاز مینگارم اگر این مکتوب را با صفای طویت و حسن نیت نگاشتی و اراده ی خیر و نیکوئی داشتی قلب من مزرع مودت خواهد شد و پذیره قبول خواهد

ص: 42

گشت و اگر با فساد عقیدت تقدیم مکیدت خواهی کرد مرد خردمند خویشتن را دستخوش هلاک و دمار نسازد.

هان ای معاویه هنگام قراءت مکتوب تو در محلی قرار گرفتم که خطیب داننده و گوینده عاجز ماند و دست باز داشتم وارد و صادر را مانند حیرت زدگان در بیابان که به دست دلیل یاوه گشته باشند و من بر امثال این کارها دانا و توانا باشم و شعری چند نگاشت که حاصل معنی اینست که با خداوند مخاصمت، مخاصمت آغازم و در ازای مسالمت، مسالت ورزم.

پس مغیرة بن شعبه بیتوانی این مکتوب را به معاویه فرستاد و او در پاسخ این کلمات را رقم کرد.

«علام تهلک نفسک اقبل الی فاعلمنی علم ما صار الیک مما اجتبیت ما الاموال و ما خرج من یدیک و ما بقی عندک و انت آمن فان احبیت المقام عندنا اقمت و ان احببت ان ترجع الی مأمنک رجعت»

می گوید ای زیاد چیست تو را که بر هلاکت نفس خویش میکوشی بیتوانی به نزد من شتاب گیر و مرا آگهی ده از آنچه از خراج ماخوذ داشتی و آنچه بخرج بازدادی و آن چیزی که در نزد تو به جای ماند در هر حال تو ایمن باش اگر خواهی به نزدیک من اقامت کنی و اگر نه ترا به مامن خود مراجعت فرمایم.

چون این نامه به زیاد رسید در سفر دمشق متفق گشت و از فارس خیمه بیرون زد و کوچ بر کوج تا بصره براند پسرهای زیاد و بعضی از اموال او چنانکه از این پیش رقم کردیم در بصره بود این وقت ابوبکر را که از جانب مادر برادر زیاد بود پسری بود به نام عبدالرحمن و او از جانب زیاد بر اموال و اولاد او ولایتی داشت چون زیاد رسید از پیش بتاخت و معاویه را آگهی داد آنگاه که زیاد وارد دمشق گشت خواهر معاویه که جویریه نام داشت به دیدار زیاد شتافت و چون به زیاد درآمد نقاب از چهره برانداخت و گیسوی خویش را بر روی دست پریشان ساخت و گفت «انت اخی اخبرنی بذلک» ابی یعنی تو برادر منی و پدر من ابوسفیان مرا بدین

ص: 43

امر آگهی داد.

بالجمله زیاد به نزد معاویه آمد و او را به امارت بر مؤمنان سلام داد معاویه نیک شاد گشت و مقدم او را مبارک و میمون شمرد و او را در محلی نیکو فرود آورد پس روزی چند از خراج فارس پرسش کرد و بعد از وضع مخارج آنچه به جای بود ماخوذ داشت زیاد گفت یا امیرالمؤمنین قبل از ولایت فارس و غلبه بر اصطخر مرا مالی و ثروتی بود دوست داشتم که آن مال به جای ماند و زیان امارت و ولایت نشود آنگاه از معاویه خواستار شد که او را در اقامت کوفه اجازه فرماید از بهر آنکه با مغیرة بن شعبه که این وقت حکومت داشت بر طریق موالات و مصافات میرفت معاویه خواستاری او را پذیرفتار گشت و او را به جانب کوفه روان داشت و به مغیره نگاشت که هنگام نماز زیاد را و سلیمان بن صرد خزاعی را و حجر بن عدی را و شبث بن ربعی را و ابن الکوا را و عمرو بن حمق را حاضر ساز تا در میان جماعت درآیند و با تو نماز گذارند و او بدین گونه کار کرد تا هنگام استلحاق زیاد برسید چنانکه انشاء الله عنقریب در جای خود مرقوم خواهیم داشت.

و هم در این سال حجاج بن یوسف ثقفی از مادر متولد شد و نام مادر حجاج فارعة است و او دختر همام بن عروه ی ثقفی است نخست در سرای حارث بن کلده طبیب عرب بود حارث او را طلاق گفت به شرحی که در کتاب رسول خدا در ذیل احوال حارث بن کلده رقم کردیم بعد از حارث به نکاح یوسف بن ابی عقیل ثقفی درآمد و حجاج از وی متولد گشت و شرح حال او را چنانکه أمیرالمؤمنین علیه السلام خبر داد انشاءالله در جای خود خواهیم نگاشت و هم در این سال بحکم معاویه جماعتی از مسلمین به جانب قسطنطنیه حمله بردند و جماعتی از لشکر و بطارقه عرضه هلاک و دمار گشت.

ص: 44

ذکر وقایع سال چهل و سیم هجری و خروج مستورد بن علقمه خارجی

ذکر مراجعت مستورد را ارزی به کوفه نگاشتیم بعد از ورود او به کوفه خوارج از بیغول های خمول سر بیرون کردند و یکدیگر را دیدار نمودند و از برای خروج مواضعه نهادند قبیصه که سرهنگ سپاه و صاحب شرط بود به نزد مغیرة بن شعبه آمد که این وقت حکومت کوفه داشت و گفت جماعتی از خوارج در سرای حیان بن ظبیان السلمی انجمن شده اند و مواضعه نهاده اند که در غره ی شهر شعبان بر تو خروج کنند مغیره گفت هنگام بامداد گروهی از لشکریان را برداشته گرد سرای حیان بن ظبیان را فرو گیرید و جماعتی که در آنجا جای دارند دست به گردن بسته به نزد من حاضر سازید.

قبیصه برحسب فرمان از آن پیش که خورشید سر بر کشد سرای حیان را در حصار گرفت معاذ بن حصین با بیست تن از خوارج در آن خانه بود ضجیع حیان چون این بدانست از جای بجست و شمشیرهای ایشان را بگرفت و در زیر فراش بنهفت از پس آن سپاهیان درآمدند و آن جماعت را ماخوذ داشتند و به نزد مغیره آوردند ایشان را عتاب کرد که این چه اندیشه ناصواب بود که آراستید؟ و شق عصای مسلمین خواستید، گفتند هرگز این آرزو نبسته ایم و زیان مسلمین نجسته ایم بلکه در سرای حیان بن ظبیان از برای تصحیح قراءت قرآن حاضر شدیم و آیات قرآن را بر وی قرائت کردیم مغیره گفت بیاوه زنخ میزنید که امر شما بمن رسیده است و مرا استوار افتاده است و فرمان کرد تا ایشان را بزندانخانه بردند و بازداشتند و آن جماعت یکسال بیش و کم در زندان بماندند.

از آن سوی چون خوارج بشنیدند خویشتن را نیک وا پائیدند و از موارد خوف و خشیت کناره جستند این وقت مستورد در ارض حیره فرود شد و از بهر خویشتن سرائی نشیمن گرفت و اصحاب او با وی آمد شدن گرفتند چون اختلاف و اختلاط

ص: 45

ایشان فراوان شد مستورد آن جماعت را گفت باید از این سرای به دیگر جای تحویل داد چه از این پس از کید دشمن ایمن نیستیم هنوز از آن مکان جنبش نکرده بودند که حجار بن ابحر بر کردار ایشان مشرف و مطلع گشت و از دور دو سوار را دیدار کرد که شاکی السلاح به سرای مستورد رفتند دیری نکشید که دیگری درآمد و داخل شد و همچنان سوار و پیاده از دنبال یکدیگر در میرسیدند و بدان سرای در می رفتند.

حجار بن ابحر بصاحب بیت که عجوزی بود گفت این لشکریان کیستند که به سرای تو در میروند؟ گفت نمیدانم الا آنکه می نگرم جماعتی سواره و پیاده بدین سرای مختلفند حجار بن ابحر بر اسب خویش برنشست و غلام خود را برداشت و روان شد چون بباب آن سرای رسید مردی از اهل دار گفت ایستاده باش بگوی کیستی و از کجائی تا من به درون شوم و از بهر تو اجازت بار بخواهم حجار گفت روا باشد.

چون آن مرد به درون سرای شد حجار او را مجال نگذاشت و از دنبال او داخل شد و در میان مصرعین باب ایستاد جماعتی را دید با درعهای داودی و شمشیرهای عادی «فقال اللهم اجمعهم علی خیر من انتم عافاکم الله» گفت خداوند شما را بخیر بدارد شما چه کسانید؟ از میانه علی بن ابی سمرة بن الحصین از قبیله تیم او را بشناخت و این یکی از آن هشت تن است که در جنگ نهروان نجات یافت و فرار کرد و او جلادتی عظیم و زهادتی بکمال داشت گفت ای حجار اگر طلب خیر تو را بدینجا آورد آمدی و دانستی و اگر از بهر امر دیگر آمدی بیا و بنشین و ما را آگهی ده تا مکنون خاطر تو را بدانیم گفت مرا به دخول این مجلس حاجت نیست و طریق مراجعت گرفت.

جمعی گفتند تعجیل کنید و او را ماخوذ دارید و محبوس فرمائید چند تن بر اثر او برفتند و این وقت آفتاب مشرف بر مغرب بود و حجار بر اسب خود سوار بود و لختی دور از ایشان می رفت بانگ در دادند که یا حجار زمانی بایست و با ما

ص: 46

نزدیک شو تا با تو سخن کنیم گفت نه من به نزدیک شما می آیم و نه رضا میدهم که به نزدیک من آئید علی بن ابی سمره گفت ای حجار ما را با تو حق قرابتی است آیا امشب از تو ایمن باشیم حجار گفت امشب و همه شبهای روزگار از جانب من ایمن باشید این بگفت و برفت و با اهل خود داخل کوفه شد.

از آن سوی خوارج بعضی با بعضی گفتند ما از این مرد ایمن نتوانیم بود در این شب باید کوچ بدهیم و به دیگر جای شویم پس نماز مغرب را بگذاشتند و بار بربستند و از حیره بیرون شدند حیان گفت صواب آنست که به اتفاق من شتاب گیرید تا به سرای سلیم بن محدوج عبدی شویم پس از حیره به میان عبد قیس آمدند و جای گرفتند و گوش میداشتند که از حجار چه زایش کند و چه فتنه انگیزد مکشوف افتاد که حجار نه با فرمان گذار شهر و نه با دیگر کس از این قصه خبری باز نداده است.

اما از آن سوی خبر بمغیرة بن شعبه بردند که خوارج از جای جنبش نمودند و با یک تن بیعت نمودند زود باشد که دق الباب حرب و ضرب نمایند پس مردم را در مسجد جامع انجمن کرد و بر منبر صعود داد._

«فحمد الله و اثنی علیه ثم قال اما بعد فقد علمتم ایها الناس انی لم ازل احب لجماعتکم العافیة و اکف عنهم الاذی و انی و الله لقد خشیت ان یکون ذلک ادب سوء لسفهائکم و اما الحلماء الاتقیاء فلا و ایم الله لقد خشیت ان لا نجد بدا من ان نعضب الحلیم التقی بذنب السفیه الجاهل فکفوا ایها الناس سفهائکم قبل ان یشتمل البلاء عوامکم قد ذکر لی ان رجالا منکم یریدون ان یظهروا فی المصر بالشقاق و الخلاف و ایم الله لا یخرجون فی حی من احیاء العرب فی هذا المصر الا ابترتهم و جعلتهم نکالا لمن بعدهم فلینظر القوم لانفسهم قبل التندم فقد قمت هذا المقام ارائة الحجة و الاعذار»

بعد از سپاس و ثنای خداوند گفت: ای مردم شما دانسته اید که همواره دوست داشتم که عاقبت شما بعافیت منتهی گردد و چند که توانستم از آزار و ایذای شما

ص: 47

خویشتن داری کردم اکنون ترسناکم که کردار دلپذیر من دیوانگان شما را به ناشایسته دلیر کرده باشد اگر چند خردمندان پرهیزکار بیرون کردار نابهنجارند لکن سوگند با خدای که سخت ترسنده اند که بدی و چاره ی به دست نکنند جز اینکه عاقل نبیه را به گناه جاهل سفیه ماخوذ دارم هان ای مردم دیوانگان خود را از کردار نکوهیده باز دارید از آن پیش که دستخوش رنج و عنا شوید همانا بمن رسید که جماعتی از شما در این شهر اتفاق کرده اند که از در خلاف و شقاق بیرون شوند سوگند با خدای بهر قبیله از قبائل عرب آسایش جویند ایشان را به انواع عنا و عذاب فرسایش دهم تا عبرت آیندگان باشند پس واجب میکند مردم خویشتن را وا پایند و از کردار ناستوده باز ایستند از آن پیش که از کرده پشیمان شوند همانا من در این مقام در ایستادم و با شما حجت تمام کردم.

چون مغیره سخن بدینجا آورد معقل بن قیس ریاحی برخواست و گفت ایها الامیر آیا هیچ یک از این جماعت را می شناسی؟ اگر به نام و نسب کسی را میدانی ما را آگهی ده جز این نیست که یا از قبایل ماست وگرنه از اقوام بیگانه است پس اگر از ماست هم دفع او خواهیم خواست و اگر از غیر ما است نیز فرمان کن تا فرمان پذیران تو دفع بی فرمانان را کمر بندند تا هر قبیله دفع دیوانگان خود را بر ذمت گذارند مغیره گفت هیچکس را به نام و نسب شناخته ندارم الا آنکه بمن رسیده است که جماعتی در این شهر آهنگ خروج دارند معقل گفت أصلحک الله من در قبیله خود امارت و حکومت دارم و مردم خویش را از کردار نکوهیده کفایت میکنم واجب میکند که هر یک از بزرگان اقوام قوم خود را کفایت کند.

این وقت مغیره از منبر فرود شد و کس فرستاد تا بزرگان اقوام و صنادید قبایل را حاضر کردند ایشان را مخاطب داشت و گفت همانا بر وقوع این حادثه آگهی یافتید و آنچه گفتم فهم کردید اکنون بر ذمت هر یک از بزرگان اقوام است که قوم خود را از ناشایست باز دارد و اگر نه سوگند بدان خدای که جز او خدائی نیست شما را از این معروف به منکر تحویل می دهم و این آسایشی را که

ص: 48

محبوب شما است به فرسایشی که مکروه شما است تبدیل میفرمایم و هیچ ملامت کننده را سزاوار نیست جز اینکه خویشتن را ملامت کند چه من حجت را تمام کردم و در کیفر بی فرمانی معذور خواهم بود لاجرم بزرگان قبایل از نزد مغیره بیرون شدند و به میان قبایل عبور دادند و بانگ در افکندند و ایشان را با خداوند قاهر غالب سوگند دادند که هر کس را مهیج فتنه و فساد و موجب تفرقه ی عباد دانید ما را بر ایشان دلالت کنید و صعصعة بن صوحان که به ذلاقت بیان و طلاقت لسان شناخته بود بعد از نماز عصر در میان جماعت بر پای ایستاد._

«فقال یا مشعر عباد الله ان الله و له الحمد کثیرا لما قسم الفضل بین المسلمین خصکم منه باحسن القسم فاجبتم الی دین الله الذی اختار لکم فیه و ارتضاء لملائکته و رسله ثم اقمتم علیه حتی قبض الله رسوله ثم اختلف الناس بعده فثبت طائفة و ذهبت طائفة و تربصت طائفة و لزمتم دین الله ایمانا و احتسابا به و برسوله و قاتلتم المرتدین حتی قام الدین و اهلک الله الظالمین.

فلم یزل الله یزیدکم بذلک خیرا فی کل شی ء و علی کل حال حتی اختلفت الامة بینها فقالت طائفة نرید عبدالله بن وهب الراسب راسب الازد و قلتم انتم لا نرید الا اهل البیت الذی ابتدانا الله من قبلهم بالکرامة تسدیدا من الله لکم و توفیقا فلم تزالوا علی الحق لا زمین له آخذین به حتی اهلک الله بکم و بمن کان علی مثل هدیکم و رایکم الناکثین یوم الجمل و المارقین یوم النهروان» - و سکت عن ذکر اهل الشام لان السلطان سلطانهم - -.

«فلا قوم اعدی لله لکم و لاهل بیت نبیکم و لجماعة المسلمین من هذه المارقة الخاطئة الذین فارقوا امامنا و استحلوا دمائنا و شهدوا علینا بالکفر فایاکم ان تؤوهم فی دورکم او تکتموا علیهم فانه لیس ینبغی لحی من احیاء العرب الا ان یکونوا اعداء لهذه المارقة منکم و قد و الله ذکر لی ان بعضهم فی جانب من الحی و انا باحث عن ذلک و سائل فان یکن ذلک حق تقربت الی الله بدمائهم فان دمائهم حلال.

ثم قال یا معشر عبد القیس ان ولاتنا هؤلاء اعرف منی بکم و برایکم فلا

ص: 49

تجعلوا لهم علیکم سبیلا فانهم اسرع شی ء الیکم والی مثلکم».

در جمله می گوید گاهی که خداوند فضل را در میان مسلمانان قسمت کرد مخصوص داشت شما را به فاضلترین قسمت و شما پذیرفتار شدید دینی را که خداوند برگزید از برای شما و از برای فریشتگان و پیغمبران خود و بپائیدید در آن دین تا زمانی که خداوند رسول خدا را مقبوض داشت آنگاه در میان مردم اختلاف کلمه با دید آمد برخی در دین خود پای گران کردند و گروهی دست بازداشتند و جماعتی متحیر شدند و تقاعد ورزیدند اما شما که دین خود را استوار بداشتید و با اهل رده پیکار کردید تا دین بپای ایستاد از خدا پاداش نیکو یافتید تا گاهی که امت دق الباب مخالفت کردند گروهی عبدالله بن وهب را طلب کردند و شما اهل بیت رسالت را به امامت اختیار فرمودید و از طریق حق به یک سوی نشدید تا خدا به دست شما ناکثین را در یوم جمل و مارقین را در یوم نهروان هلاک ساخت. همانا صعصعه نام قاسطین و اهل شام را بر زبان نیاورد چه با سلطنت معاویه این جرئت نتوانست کرد. بالجمله گفت ای مردم بدانید که هیچکس چون این مارقین و خوارج با اهل بیت پیغمبر طریق مخاصمت نمی سپارند این جماعت آنانند که امام ما را کافر خوانند و خون ما را هدر دانند پس بپرهیزید از اینکه ایشان را در جوار خود جای دهید و سزاوار نیست از برای هیچ قبیله از قبایل عرب جز اینکه ایشان را دشمن دارند سوگند با خدای مرا آگهی داده اند که گروهی از ایشان در نواحی این شهر جای دارند و من در فحص حال ایشانم اگر این سخن به صدق باشد خون ایشان را در راه خدا بخواهم ریخت چه خون ایشان حلال باشد.

چون سخن بدینجا آورد جماعت عبد القیس را مخاطب داشت چون دانسته بود که خوارج در میان قبیله عبد القیس جای گرفته اند گفت ای مردم عبد القیس امرای قبایل که حاضرند همگان شما را از من نیکوتر شناسند نباید خوارج را به سرای خویشتن جای دهید زیرا که ایشان به سوی شام و امثال شما شتاب گیرند. این جمله بگفت و بنشست مردمان همدست و هم زبان خوارج را لعن فرستادند

ص: 50

و از ایشان برائت جستند و گفتند ما هرگز این قوم را جای ندهیم و اگر جای ایشان را بدانیم یک تن از آن جماعت را زنده نگذاریم از میان سلیمان بن محدوج هیچ سخن نکرد چه مستورد در سرای او بود لاجرم غمنده و اندوه زده مراجعت نموده و از بیش و کم با مستورد چیزی نگفت اما اصحاب مستورد که حاضر مسجد بودند هر یک بازشدند و جداگانه کلمات مغیره را بیان کردند و اتفاق رؤسای قبایل را در دفع خوارج مکشوف داشتند و گفتند ما را از این منزل کوچ ده که از این پس در این مقام ایمن نتوانیم بود مستورد گفت رئیس قوم عبد القیس چه گفت گفتند مانند روسای قبایل بایستاد و سخن چنان گفت که روسای قبایل گفتند مستورد گفت صاحب دار ما به هیچ وجه مرا آگهی نداده است گفتند با خدای از تو شرم میدارد که آنچه شنیده بی پرده مکشوف سازد.

این وقت مستورد سلیمان بن محدوج را طلب نمود چون حاضر شد گفت بمن رسیده است که رؤسای عشایر در قبیله خود ایستاده اند و در من و اصحاب من سخن کرده اند آیا در میان شما کسی برپای شده است و سخنی رانده است سلیمان گفت آری صعصعة بن صوحان بر پای شد و گفت نباید از خوارج کسی را در جوار خود جای داد و از این گونه سخن فراوان کرد و من مکروه داشتم که این کلمات را در نزد تو تذکره کنم تا مبادا گمان کنید که امر شما بر من گران افتاده، مستورد گفت تو با ما به نیکوئی کار کردی و کرامت فرمودی و اکنون از نزد تو کوچ خواهیم داد سلیمان گفت سوگند با خدای اگر قصد تو کنند و تو در سرای من باشی هرگز با تو دست نیابند و اصحاب تو را دستگیر نکنند تا گاهی که من در نزد شما جان بدهم مستورد او را به دعای خیر یاد کرد.

از آن سوی خبر به محبوسین مغیرة بن شعبة برسید که رؤسای قبایل پیمان نهاده اند که خوارج را در قوم خویش راه نگذارند معاذ بن جوین این شعر بگفت:

الا ایها الساروق قد حان لامرء *** شری نفسه لله ان یترحلا

اقمتم بدار الخاطئین جهالة *** و کل امرء منکم یصاد لیقتلا

ص: 51

فشدوا علی القوم الغداة فانما *** اقامتکم للذبح رایا مضللا

الا و اقصدوا یا قوم للغایة التی*** اذا ذکرت کانت ابر واعدلا

فیالیتنی فیکم علی ظهر سابح *** شدید القصیری دارعا غیر اعزلا

و یا لیتنی فیکم اعادی عدوکم *** فیسقینی کاس المنیة اولا

یعز علی ان تخافوا و تطردوا *** و لما اجرد فی المحلین منصلا

و لما یفرق جمعهم کل ماجد *** اذا قلت قد ولی و ادبر اقبلا

فسیحا بنصل السیف فی حمس الوغی *** یری الصبر فی بعض المواطن أمثلا

و عز علی ان تضاموا و تنقصوا *** و اصبح ذابث اسیرا مکبلا

و لو اننی فیکم و قد قصدوا لکم *** اثرت اذا بین القساطل قسطلا

فیا رب جمع قد قللت و غارة *** شهدت و قرن قد ترکت مجدلا

بالجمله این وقت مستورد اصحاب خویش را آگهی فرستاد که هم امشب از این قبیله کوچ باید داد لاجرم به تفاریق از میان قبیله بنی قیس بیرون شدند تا ارض حراة براندند و آن شب را در آنجا بخفتند از آن سوی مغیره را از خروج ایشان آگهی رسید بزرگان قبایل را طلب فرمود و گفت این مردم شقی را سوء رای به سوی مرگ می دواند آنگاه معقل بن قیس را بخواست و سه هزار مرد رزم آزمای ملازم رکاب او ساخت و فرمان کرد تا بر اثر خوارج شتاب گیرد و هر جا ایشان را دیدار کند عرضه ی دمار دارد.

لاجرم معقل منزل تا منزل نشان ایشان را همی جست و بر اثر ایشان همیرفت تا گاهی که به مداین رسید سه روز در آنجا اتراق نمود آنگاه لشکر خویش را بخواست گفت این گروه ضالة و جماعت مارقه بیرون شدند و طریق خویش پیش داشتند صواب آنست که به تعجیل و تقریب برانیم و ایشان را دستگیر کنیم و دستخوش شمشیر سازیم این بگفت و از مداین خیمه بیرون زد و ابو الرواغ شاکری را با سیصد تن مرد مبارز بر منقلای (1) لشکر فرمان داد تا بر اثر ایشان کوچ دهد و خود با لشکر در قفای ابو الرواغ روان شد.

ص: 52


1- کذا. و گویا منقلان باشد چه منقل (بر وزن منبر) اسب سریع السیر را گویند.

اما ابو الرواغ چون صبا و سحاب شتاب گرفت تا گاهی که با ایشان راه نزدیک کرد پس سران سپاه را بخواست و گفت رای چیست اگر بسنده میدارید از آن پیش که معقل در رسد با ایشان مصاف دهیم باشد که نصرت بهره ی ما گردد، گفتند نیکو آنست که نزدیک با ایشان فرود آئیم و از دور و نزدیک نگران آن جماعت باشیم تا گاهی که معقل فراز آید عبدالله بن حرب روایت میکند که آنشب را با ابو الرواغ بروز آوردیم و همه شب بحفظ و حراست اشتغال داشتیم چون سفیده بدمید و روز برآمد خوارج آهنگ ما کردند و ما با سیصد مرد، جنگ ایشان را پذیره شدیم و جنگ به پیوستیم زمانی دیر برنیامد که لشکر ما را درهم شکستند چنانکه به جمله هزیمت شدند و یک تن به جای نماند.

ابو الرواغ از دنبال هزیمتیان همی بتاخت و فریاد برداشت که ای فارسان بی غیرت و جنگجویان بی حمیت خداوند شما را بدین کردار زشت کیفر کناد بازشوید و حمله درافکنید پس هزیمتیان بر ابو الرواغ گرد آمدند و به اتفاق او حمله در افکندند از آن سوی خوارج نیز جنبش کردند و دیگر باره رزمی صعب بدادند و هم در این کرت ما را ضعیف کردند هیچکس از ما به جای نبود الا آنکه جراحتی داشت ابو الرواغ فریاد برآورد که مادر به عزایتان بنشیناد باز شوید و به نزد من بپائید و نگران خوارج باشید تا یاوه نشوند و حال ایشان بر ما مجهول نگردد تا گاهی که لشکر معقل بن قیس با دید آید هیچ نمی اندیشید که چند نکوهیده و زشت است بی آنکه از ما بسیار کس کشته باشند و ما بر غلوای جنگ صبر کرده باشیم شکست خورده و هزیمت شده به سوی امیر خود بازگردیم پس سپاهیان دیگر باره اعداد کار کردند و ابو الرواغ با آن جماعت بر اثر خوارج طی مسافت همی کرد و گاهی از جانبین حرب و ضربی میرفت تا روز به نیمه رسید این وقت مستورد از بهر نماز فرود شد و ابو الرواغ نیز یک میل دور از مستورد پیاده گشت و هر یک با لشکر خود نماز بگذاشتند و به بودند تا نماز عصر را هم در آن اراضی ادا کردند.

اما از آن سوی معقل بن قیس خواست با به تعجیل خویشتن را به خوارج رساند

ص: 53

مرثد بن شهاب تیمی را پیش خواند و گفت تو به جای سپاه باش و ضعفای سپاه را نرم نرم کوچ میده تا به من ملحق سازی و از میان لشکر هفتصد مرد توانا و زور آزمای برگزید و با قدم عجل و شتاب راه برگرفت و هنگامیکه ابو الرواغ بعد از ادای نماز عصر در برابر مستورد صف راست کرده بود معقل رسید و از دور لشکر ایشان را دیدار کرد لاجرم سپاه خود را در جنگ اعدا تحریص داد این وقت آفتاب روی در مغرب نهفت پس از اسب فرود آمد و با سپاه خویش نماز مغرب را بگذاشت مستورد و مردم خوارج نیز پیاده شدند و نماز بگذاشتند و از پس نماز بیدرنگ آهنگ معقل کردند و حمله گران افکندند و جماعتی از لشکر او را بپراکندند معقل پای اصطبار استوار داشت و از اسب پیاده شد.

«و قال: الارض الارض یا اهل الاسلام» ابو الرواغ شاکری نیز پیاده شد و بشمار دویست تن از فرسان لشکر فراهم آمدند و پیاده شدند این وقت به کلمات فریبنده ایشان را تشجیع کرد و قوی دل ساخت و با تیغ و سنان بر خوارج حمله افکند و آن جماعت را به لشکرگاه خود باز پس برد و تاریکی شب حاجز و حایل گشت پس هر دو لشکر به آرامگاه خویش شتافتند و بیارمیدند.

معقل در خاطر داشت که بامدادان کار خوارج را یکسره خواهد کرد چون صبح بدمید و آفتاب سر برکشید مکشوف افتاد که مستورد از نیمه شب بار بربسته و برنشسته و طریق خویش پیش داشته و تصمیم عزم داد که بر اثر او باید رفت در این وقت شریک بن الاعور با لشکری ساخته از بصره به مدد معقل رسید صورت حال را با شریک بازنمود گفت اکنون از قفای او میخواهم شتافت و او را دریافت.

از وجوه سپاه شریک یک تن خالد بن معدان الطائی بود و دیگر بهنس بن صهیب الجرمی ایشان گفتند هان ای جماعت آیا در خاطر دارید که با برادران ما که از اهل کوفه اند از دنبال این خوارج که دشمنان ما و شما هستند تاختن نید[گفتند]لا والله ما تقدیم این امر را نخواهیم کرد زیرا که خداوند کفایت کرده است کار این جماعت را و منهزم ساخته است ایشان را ما به سوی بصره مراجعت خواهیم کرد و مردم

ص: 54

کوفه نیز دفع این کلاب را نیکو توانند کرد واجب نمیکند که از دنبال ایشان قطع تلال و جبال کنیم و پست و بلند زمین را در نوردیم شریک گفت وای بر شما این چیست که میگوئید این خوارج مردمی بد دین و بداندیشند سخن مرا گوش دارید و با ایشان رزم دهید که از برای شما در آن سرای رحمت یزدان و در این جهان عطای سلطانست بهنس گفت ما چنانیم که شاعر بنی کنانه گوید و این شعر قراءت کرد:

کمرضعة اولاد اخری وضیعت *** بنیها فلم تدفع بذلک مدفعا

گفت این بدان ماند که مادری از فرزند شیر خواره ی خود کناره گیرد و کودک دیگری را به پرستاری بردارد همانا تو آگاهی که در جبال فارس جماعتی از اکراد کافر شدند و آهنگ اراضی ما دارند و پذیره ی جنگ ایشان را ما ناگزیریم و تو اکنون فرمان میکنی که با تو کوچ دهیم و در حفظ و حمایت اهل کوفه با خوارج قتال کنیم و بلاد خود را دست باز داریم شریک گفت اکراد را در یوم حرب وقعی و محلی نیست یک طایفه از مردم شما ایشان را دفع دهند گفتند همچنان یک طایفه از مردم کوفه خوارج را دفع توانند داد.

و هم بهنس گفت سوگند به جان خودم که امروز مردم کوفه را به نصرت ما حاجت نیست و اگر حاجت بود در نصرت ایشان خویشتن داری نکردیم امروز از برای ایشان جماعتی بخصومت برخاسته اند و مانند آن ما را نیز خصمی با دید آمده واجب میکند که ایشان دشمن خویش را دفع دهند و ما دشمن خود را دفع دهیم اگر ما فرمان ترا بپذیریم و تو بخواستاری معقل ما را بر اثر خوارج کوچ دهی بی فرمانیِ امیر خود کرده باشی چه ترا بدین کار فرمان نداده است شریک چون حال بدین منوال دید گفت اکنون که سر از رای من بر تافتید بار بر بندید و بر راه خویش کوچ دهید پس مردم بصره آهنگ مراجعت کردند.

شریک چون با معقل مودتی به کمال داشت چون او را دیدار کرد گفت سوگند با خدای چندان که قوم را به متابعت تو دعوت کردم سر از اطاعت من برتافتند

ص: 55

معقل او را به دعای خیر یاد کرد و گفت ما را حاجت بنصرت ایشان نیست سوگند با خدای امید میرود که یک تن از خوارج به سلامت بیرون نشود.

بالجمله عبدالله بن حرب که در لشکر ابو الرواغ بود می گوید که چون مکشوف افتاد که مستورد با لشکر خود طریق مراجعت گرفته شاد خاطر شدیم و گفتیم اگر به جانب مداین رود مردم مداین به دفع ایشان بیرون خواهند شد و اگر به جانب کوفه کوچ دهند زودتر طریق هلاک خواهند سپرد این وقت معقل ابو الرواغ را طلب داشت و گفت با لشکر خویش بایدت از قفای مستورد شتاب کرد و مرا آگهی داد تا با تو ملحق شوم

گفت سمعا و طاعتا لکن لشکر مرا دو چندان کن تا بر ایشان غلبه توانم جست لاجرم سیصد تن از شجعان لشکر بر سپاه او بیفزود پس با ششصد تن مرد جنگ از دنبال مستورد بتقریب و تعجیل همیرفت تا گاهی که راه با خوارج نزدیک کرد چون آن جماعت ابو الرواغ و لشکر او را دیدار کردند مانند شیر غضبناک از جای برجستند و برنشستند و پذیره ی جنگ شدند و حمله از پی حمله متواتر کردند لشکر ابو الرواغ را نیروی درنگ برفت و پشت با جنگ داده روی به هزیمت نهادند ابو الرواغ از قفای ایشان ندا در داد که ای کماة بی نام و ننگ و حماة بی سنگ و هنگ چه بدمردم که شمائید بازآئید و رزم آزمائید و از کلمات شنعت آمیز او صد تن از سپاهیان باز شدند پس ابو الرواغ عطف عنان کرد واین شعر قراءت کرد:

ان الفتی کل الفتی من لم یهل *** اذا الجبال هال عن وقع الاسل

قد علمت انی اذا الباس نزل *** اروع یوم الهیج مقدام بطل

این بگفت و بر خوارج حمله افکند چند بکوشید که آن جماعت را به فرود شدنگاه خود مراجعت داد مستورد چون این بدید درنگ خود را در آن رزمگاه به صواب نشمرد لاجرم بیتوانی اسب براند و بی توانی دجله را عبره کرد و چون باد از آب دجله برگذشت ابو الرواغ همچنان بر اثر او به تک تاز می رفت وی نیز از دجله بدان سوی شد و معقل بن قیس همه جا از قفای ابو الرواغ طی مسافت میکرد و نگران او بود

ص: 56

مستورد این وقت از اراضی مداین خواست عبور دهد سماک بن عبید از عبور او آگهی یافت از برای دفع او کمانداران سپاه را در مداین انجمن ساخت تا مغافصة بر مستورد حمله افکند لکن مستورد بی آسیب طی مسافت کرده به ساباط آمد و ابو الرواغ در طلب او به مداین رسید و در آنجا سماک بن عبید را دیدار کرد و از حال مستورد پرسش کرد و معلوم داشت که به ساباط نزول کرده پس ابو الرواغ نیز بیدرنگ طریق ساباط پیش داشت و نزدیک به لشکرگاه مستورد فرود شد و خیمه برافراخت عبدالله بن عقبة الغنوی که یک تن از مردم مستورد است حدیث میکند که چو مستورد معاینه کرد که ابو الرواغ در رسید و در برابر او سراپرده برکشید اصحاب خود را پیش طلبید و گفت معقل بن قیس شجعان و فرسان سپاه خود را ملازم رکاب ابو الرواغ ساخته و خود با جماعتی بددل و جبان کوچ میدهد صواب آنست که ما بر معقل بتازیم و او را عرضه هلاک و دمار سازیم.

و از آن سوی چون سپاه ابو الرواغ از این دلیری و دلاوری آگاه شوند هول و هربی تمام در دل ایشان راه کند چندان که دیگر از قفای ما نتازند و آهنگ ما نسازند اکنون مرا آگهی دهید که معقل بن قیس بکجا رسید و بکجا آرمیده از میانه راوی این قصه عبدالله بن عقبه برخاست و از برای فحص این معنی بیرون شد چون لختی راه به پیمود جماعتی از اهل مجوس را که از اهل ذمه بودند دیدار کرد که از مداین میرسیدند از ایشان پرسش کرد که از معقل چه خبر دارید؟ گفتند در دیلمان جای دارد گفت از اینجا تا نزد او مسافت چیست گفتند سه فرسنگ پس عبدالله بازشد و خبر بازداد چون مستورد این بدانست در زمان برنشست و با اصحاب خود تا جسر ساباط که معروف به جسر نهر ملک است بتاخت و ابو الرواغ این وقت در کنار مداین جای داشت.

پس مستورد بفرمود تا پنجاه تن از سپاهش پیاده شدند و از جسر بدان سوی شدند و آنگاه سواران دلیلی از ساباط برداشته آب را عبره کردند و شتاب گرفتند و بر ساعتی بیش و کم بر لشکرگاه معقل تاختن بردند[معقل]چون این بدید بانگ بر

ص: 57

لشکر زد تا بر نشستند و جنگ به پیوستند خوارج غلبه کردند و لشکر معقل را پراکنده ساختند و مقدمه سپاهش را درهم شکستند معقل رایت خویش را نصب کرد و از اسب پیاده شد و فریاد برداشت «یا عباد الله الارض الارض» بشمار دویست تن از لشکر با او پیاده شدند و بر سواران مستورد حمله افکندند مستورد با مردم خویش گفت هم اکنون ایشان را بگذارید و بر اسبهای ایشان بتازید پس خوارج بتاختند و خیل آن جماعت را متفرق ساختند و در میان خیل و سوار حایل شدند و بر پیادگان حمله متواتر کردند.

این وقت مستورد حکم داد تا یک نیمه از سپاهش پیاده گشتند و ساخته رزم شدند و چنان می پنداشت که معقل و لشکرش را در اول حمله اسیر خواهد گرفت و دستخوش شمشیر خواهد ساخت هم در این وقت مغافصة ابو الرواغ با سپاهش در رسید و از گرد راه حمله در انداختند خوارج چون این بدیدند جمله از اسب پیاده شدند و جنگ به پیوستند و از دو جانب تیغ و سنان درهم نهادند و مردانه بکوشیدند چنانکه از دو لشکر کمتر کس زنده بجست هم در غلوای جنگ معقل بن قیس و مستورد بن علقمه روی در رو شدند و آهنگ یکدیگر کردند چون میدان جنگ تنگ شد مستورد نیزه ی که در دست داشت بر سینه معقل زد چنانکه از پشتش سر بدر کرد و معقل با آن زخم گران شمشیر خود را بر سر مستورد فرود آورد چنانکه زخم تیغ دماغ او را در سپرد پس هر دو تن در افتادند و جان بدادند.

بالجمله هیچکس از خوارج از آن جنگ جان به سلامت نبرد الا عبدالله بن عقبه و او از میدان جنگ دو اسبه براند و شتاب زده به جانب کوفه همی بتاخت و نخستین به نزدیک شریک بن ثمیلة المحاربی آمد و خبر جنگ را بازداد و خواستار شد که مغیرة بن شعبه را دیدار کند و از بهر او خط امان بگیرد شریک گفت انشاء الله و بسرعت تمام به نزد مغیره آمد «فقال له ان عندی بشری ولی حاجة فاقض حاجتی حتی ابشرک ببشارتی» گفت مرا بشارتیست و حاجتی اظهار بشارت من موقوف باسعاف حاجت منست.

ص: 58

مغیره گفت قضای حاجت ترا بر ذمت نهادم بشارت چیست گفت عبدالله بن عقبه غنوی را ایمن کن گفت امان دادم شریک گفت اینک عبدالله بن عقبه برسید و خبر بازداد که از خوارج هیچکس جز او نجات نیافت به جمله کشته شدند گفت از معقل بن قیس چه خبر آورد شریک گفت از سپاه ما خبری ندارد در این سخن بودند که ابو الرواغ و مسکین بن عامر و ابن انیف برسیدند و بشارت فتح برسانیدند و جنگ معقل را با مستورد به شرح کردند و باز نمودند که معقل گاهی که به مبارزت مستورد بیرون شد گفت اگر من کشته شوم امیر لشکر عمرو بن محرز السعدی خواهد بود و عمرو گفت اگر من مقتول گردم امارت ابو الرواغ راست و اگر او نیز نماند کار با مسکین بن عامر است و پس از مسکین با ابن انیف.

ذکر حکومت عبدالله بن حازم به حکم عبدالله بن عامر در خراسان در سال چهل و سیم هجری

معاویة بن ابی سفیان چنانکه از این پیش اشارت شد حکومت بصره و بلاد خراسان را بعبدالله بن عامر تفویض نمود و چون عبدالله بن عامر به بصره آمد قیس بن الهتیم را از قبل خویش بایالت خراسان گسیل داشت یکسال کم و بیش در خراسان کار به حکومت همی کرد لکن در انفاذ خراج دیوان به نزد عبدالله بن عامر به مسامحه و مساهله روز می گذاشت این معنی بر عبدالله بن عامر ثقیل افتاد لاجرم در عزل قیس بن الهتیم با مردم خویش سخن به شوری افکند از میانه عبدالله حازم سر برداشت و گفت ایها الامیر حکومت خراسان و ارتفاع خراج آن سامان را با من گذار و شمار مأخوذات قیس بن الهتیم را نیز از من بخواه عبدالله بن عامر ملتمس عبدالله بن حازم را به اجابت مقرون داشت و حکومت خراسان را به نام او منشور کرد. چون این خبر به قیس بن هتیم رسید سخت بترسید که مبادا عبدالله بن حازم در رسد و از وی شمار خراج بپرسد لاجرم بیتوانی برنشست و تا در بصره دو اسبه براند چون بر عبدالله بن عامر درآمد بر وی خشم گرفت و گفت

ص: 59

ثغور مملکت را فاسد کردی و خراج دیوان را مهمل گذاشتی و او را بعذ از ضرب و شتم فرمان کرد تا به زندان خانه بازداشتند و مردی از جماعت بنی یشکر را از پیش به جانب خراسان روان داشت.

و هم در این سال معاویه بسر بن ارطاة را با لشکری لایق به جانب روم روان فرمود قسطنطین بن هراقلیوس ثانی که سلطنت روم داشت گروهی از بطارقه را با لشکرهای فراوان فرمان کرد تا جنگ عرب را پذیره شدند بسر بن ارطاة نیک بکوشید و لشکر روم را هزیمت کرد و تا در قسطنطین براند.

و هم در این سال مروان بن الحکم که حکومت مدینه داشت به فرمان معاویه با مسلمانان حج گذاشت و در مکه خالد بن عاص بن هشام حکومت داشت هم در این سال عبدالله بن سلام اسرائیلی وداع جهان گفت شرح احوال و اسلام او را در اول سال هجرت در کتاب رسول خدا رقم کردیم اسم او حصین بود رسول خدا او را عبدالله نام کرد و کنیت او ابویوسف است و نسب او به یوسف بن یعقوب علیهما السلام منتهی میشود و از اصحاب رسول خدا جز او کس عبدالله بن سلام نام ندارد(1).

ذکر فرمان گذاران مصر

در تاریخ عبوس منصوری که خاصه از برای دولت بنی امیه نگاشته مسطور است که معاویه بعد از وفات عمرو بن العاص حکومت مصر را با پسرش عبدالله بن عمرو تفویض نمود و در سال چهل و هفتم هجری او را از عمل باز کرد لکن در تاریخ مصر که مخصوص بفرمانگذاران مصر است و مدت هر یک به سال و ماه و روز باز نموده اند مرقوم است که معاویه بعد از وفات عمرو بن العاص حکومت مصر را با برادرش عتبة بن ابی سفیان تقریر داد و عتبه از دمشق بمصر آمد و امور آن مملکت را بازپرسی بسزا فرمود و بر جزئی و کلی مشرف و مطلع گشت ورود

ص: 60


1- شاید نظر مصنف بر اینست که به عقیده ی دارقطنی سلام بر وزن کلام تنها نام پدر همین عبدالله است و نام دیگران سلام بر وزن شداد بوده است مانند: سلام بن مشکم، سلام بن ابی الحقیق، سلام بن شرحبیل، و غیرهم.

او بمصر در شهر ذیقعده در سال چهل و سیم هجری بود ماهی چند در مصر اقامت داشت آنگاه عبدالله بن قیس بن حارث را به نیابت خود در مصر گذاشت و آهنگ خدمت برادر کرد و به جانب دمشق روان گشت از پس او عبدالله بن قیس به غلظت خوی و شراست طبع مردم را رنجیده خاطر ساخت و به اجحاف و بیداد پرداخت اهالی مصر بروی بشوریدند و قلاده حکمرانی او را از گردن فرو نهادند.

چون عتبة بن ابی سفیان از این قصه آگهی یافت بیتوانی به جانب مصر شتافت و بعد از ورود به دارالاماره مردم را در مسجد جامع انجمن ساخت و خود بر منبر صعود داد و گفت ای مردم مصر شما در بیفرمانی عبدالله بن قیس معذورید چه مردی ستمکار بود لکن شما رهینه بیعت مائید از برای ماست بر شما اطاعت و از برای شماست بر ما عدالت چون سخن بدینجا آورد مردم مصر بانگ برداشتند که سمعا سمعا عتبه از فراز منبر ندا در داد که عدلا عدلا پس از منبر بزیر آمد و به اخذ صلات و خراج پرداخت و علقمة بن یزید را با دوازده هزار تن لشکر ملازم رکاب ساخته به جانب اسکندریه روان شد تا آن ولایت را به نظام کند و او شش ماه در اسکندریه فرمان گذار بود. در شهر ذی الحجه سال چهل و چهارم هجری جهان را بدرود کرد از پس او عقبة بن عامر الجهنی بحکم معاویه حکومت مصر یافت چنانکه در جای خود مذکور میشود.

مکشوف باد که تاریخ مصر را نتوان استوار نداشت و کتاب زبدة الفکر عبوس منصوری را نتوان گزافه شمرد پس اختلاف کلمه ایشان را در حکومت عتبة بن ابی سفیان و عبدالله بن عمرو بن العاص بدینگونه اصلاح کنیم: گوئیم تواند شد که معاویه برادرش عتبه را به حکومت مصر منشور کرد لکن عبدالله بن عمر بن العاص را نیز بی بهره نگذاشت بعضی از محال آن ملک را به عهده ی او کرد.

ص: 61

ذکر وقایع سال چهل و چهارم هجری و شرح استلحاق زیاد بن ابیه به ابی سفیان

زیاد بن ابیه چنانکه رقم کردیم بعد از سفر کردن از فارس به شام از معاویه اجازت خواست و در کوفه اقامت نمود و این از بهر آن بود که با مغیرة بن شعبه که حکومت کوفه داشت نیک دوست بود چه از آن روز که در خدمت عمر بن الخطاب سه تن برزنای مغیره گواهی دادند گواه چهارم که زیاد بود کتمان شهادت کرد و مغیره را از قتل برهانید و ما این قصه را در کتاب عمر بن الخطاب به شرح نگاشتیم.

بالجمله از آن روز در میان زیاد و مغیره مهر و مودت استوار گشت این ببود تا آنگاه که مغیره بحکم معاویه سفر کرد و زیاد را به شام آورد و بعد از دیدار معاویه و بیعت با او به مقتضای مودت مغیره، از معاویه دستوری خواست و به کوفه آمد در مدت توقف او در کوفه مردم خوارج یکان و دوگان بشهر در می آمدند و یکدیگر را دیدار می کردند و مواضعه خروج مینهادند زیاد بن ابیه چون مردی آخربین و دوراندیش بود مغیره را گفت این خوارج را مأخوذ دار و به حبسخانه فرست زود باشد که از دست ایشان فتنه ی حدیث شود مغیره سخن او را وقعی ننهاد و کار به تهاون همی گذاشت زیاد دانست که امر این خوارج عظیم خواهند شد و خطبی بزرگ آشکار خواهد گشت پس بیتوانی مغیره را بدرود کرد و آهنگ خدمت معاویه نمود.

چون وارد دمشق گشت معاویه او را نیک بنواخت و مقدمش را مبارک داشت و در امور مملکت با او کار به مشورت همی کرد و گفت چه پیش آمد که مغیره تو را دست بازداشت و حال آنکه به رأی و رویت تو سخت محتاج بود زیاد گفت مغیره را کبر و خِیَلائی بزرگ در دماغ راه کرده است پند و اندرز کس را به چیزی نشمرد زود باشد که از این خوی ناستوده و روش نکوهیده آماج دواهی گردد و امر عراق را به تباهی دهد زیرا که آن خوارج که در نهروان از شمشیر علی ابوطالب بگریختند

ص: 62

و پراکنده شدند اینک به تفاریق به کوفه در میآیند و انجمن همی شوند پیداست که از اتفاق ایشان در عراق چه خواهد شد من چند که مغیره را گفتم ایشان را دستگیر کن و در زندانخانه باز دار بلکه با تیغ بگذران و زنده مگذار از من نپذیرفت لاجرم من ترک کوفه گفتم تا در فتنه ایشان حاضر نباشم.

معاویه چون این بشنید بیتوانی به سوی مغیره منشور کرد که چه پارسا مردی که تو بوده ی چرا سخن زیاد را نپذیرفتی و این خوارج را از بیخ و بن نزدی چون این منشور را بر خوانی بیدرنگ آهنگ ایشان کن و بر هر که دست یافتی گردن بزن چه این جماعت کافرانند و خون و مال ایشان بر مسلمانان حلال است چون این نامه را به مغیره آوردند گفت این بد سگالیدن در حق من جز از زیاد بن ابیه نیست من او را از فارس به شام آوردم و چند که توانستم حمایت کردم امروز در ازای حمایت سعایت ورزد و به جای نیکوئی بدگوئی آغازد و به هیچ گونه در قلع و قمع خوارج نپرداخت و اعداد کار ایشان نساخت تا گاهی که پنج هزار کس فراهم شدند و با مستورد بیعت کردند و یکسال فتنه ایشان به دراز کشید تا مستورد مقتول گشت به شرحی که مرقوم داشتیم این وقت مغیره بدانست که زیاد شرط نصیحت بپای برد و او پذیرفتار نشد و معاویه بدانست که مغیره در تدبیر ملک دارای انباز زیاد نتواند بود.

بالجمله روز تا روز قربت زیاد در نزد معاویه به زیادت بود معاویه او را برادر خویش مینامید تا گاهی که خواست این معنی را مکشوف سازد و مردمان را بیاگاهند که او پسر ابوسفیان است و ابوسفیان نیز در زمان عمر بن الخطاب چنانکه بدان اشارت شد گاهی که عمر بن الخطاب زیاد را برای صلاح امری روانه یمن داشت برفت و کار بر حسب مراد بساخت و بازآمد و در نزد عمر خطبه قراءت کرد که بدان فصاحت کمتر شنیده شد علی علیه السلام و عمرو بن العاص و ابوسفیان حاضر بودند عمرو بن العاص گفت اگر این پسر را نسب از قریش بود عرب را بیک چوب راندی ابوسفیان گفت او نژاد از قریش دارد و من میشناسم کسی را که نطفه ی او را در رحم

ص: 63

مادرش وضع نموده علی علیه السلام فرمود آن کس کیست؟ گفت آن کس منم و پوشیده می دارم از بیم آن کس که در فراز منبر جای دارد یعنی عمر بن الخطاب و این شعر قراءت کرد:

اما و الله لولا خوف شخص *** یرانی یا علی من الاعادی

ابین امره صخر بن حرب *** و لم اخف المقالة فی زیاد

ولکنی اخاف صروف کف *** لها نقم و نفی عن بلادی

فقد طالت محاولتی ثقیفا *** و ترکی فیهم ثمر الفؤاد

بالجمله معاویه بفرمود تا منادی ندا در داد و مردم را در مسجد جامع انجمن ساخت و خود برفراز منبر بنشست و زیاد را در رتبه فروتر جای داد و خدای را ثنا گفت: «ثم قال ایها الناس انی قد عرفت نسبنا اهل البیت فی زیاد فمن کان عنده شهادة فلیقم بها».

گفت ای مردمان من شناخته ام نسب و نسبت زیاد را در خانواده خود واجب میکند که هر کس را در امر او شهادتی است برپای شود و اقامه ی شهادت کند پس ابن امیما الحرمازی و مالک بن ربیعة السلونی و منذر بن زبیر بن العوام بر پای شدند و گفتند ابوسفیان ما را خبر داد که زیاد فرزند من است.

همانا در کتاب عمر بن الخطاب بدین معنی اشارت رفت که مادر زیاد سمیه نخست در سرای حارث بن کلدة بن عمرو بن علاج الثقفی طبیب عرب بود که در کتاب رسول خدا شرح حالش را رقم کردیم چون مکشوف شد که زنی زناکار است حارث او را طلاق گفت و با اینکه کنیز حارث بود از وی دست بازداشت و سمیه چندان بزناکاری حریص بود که صاحب رایت گشت آنگاه سفر طایف کرد و در محله که آنرا جارة البغایا میگفتند دورتر از حصن طایف منزل کرد و به نکاح عبدی که آنرا عبید می نامیدند درآمد و پسری داشت به نام ابوبکره و او با زیاد از جانب مادر برادر بود و چون زیاد از وی متولد شد و پدر او شناخته نبود گروهی او را زیاد بن سمیه می نامیدند و یا جماعتی زیاد بن ابیه میخواندند و بعضی زیاد بن

ص: 64

أمه میگفتند یعنی پسر کنیز و گاهی که معاویه او را به برادری پذیرفت معروف به زیاد بن ابی سفیان شد.

اکنون بر سر سخن رویم چون چند تن اقامه شهادت کردند ابوم ریم السلولی برخواست و گفت یا أمیرالمؤمنین من در جاهلیت خمار بودم و با بیع و شرای خمر و دیگر کارها معاش خویش را رونق می دادم چنان افتاد که شبی ابوسفیان به طایف آمد و در سرای من نزول کرد از برای او شراب و کباب و طعام بساختم چون از اکل و شرب بپرداخت گفت ای ابومریم توانی از بهر من زنی زانیه حاضر کنی تا این شب را با او بامداد کنم من به نزدیک سمیه رفتم و او را گفتم مناعت نسب و شرافت حسب ابوسفیان را می دانی امشب زنی از من زانیه خواسته است اگر خواهی تو باش گفت هم اکنون عبید از چرانیدن گوسفندان باز میشتابد و غذائی میخورد و میخسبد و من حاضر می شوم من باز شدم و ابوسفیان را آگهی دادم زمانی دیر نیامد که سمیه دامن کشان برسید ابوسفیان گفت: «ایتنی بها علی ذفرها و قذرها» یعنی بیاور او را با همه گند بغل او و پلیدی که او راست «فقال له زیاد: مهلا یا بامریم انما بعثت شاهدا و لم تبعث شاتما».

زیاد گفت ای ابومریم نرم و آهسته باش تو را از بهر شهادت خواسته اند نه از برای آنکه مادر مرا شتم کنی و فحش گوئی «فقال ابومریم نعم لو کنتم اعفیتمونی لکان احب الی و انا شهدت بما عاینت و رایت».

ابومریم گفت دوست داشتم که معفو دارید مرا اکنون که از بهر شهادت حاضر شده ام واجب میکند بر آنچه معاینه کردم و دیدار کردم اقامه شهادت کنم سوگند با خدای سمیه را با ابوسفیان باندرون بیت درآوردم و در به روی ایشان بستم و از پس درنشستم.

«فلم البث ان خرج علی یمسح جبینه فقلت: مه یا اباسفیان؟ فقال ما اصبت مثلها یا بامریم لولا استرخاء من ثدیها و ذفرفی ابطیها».

گفت زمانی دراز برنگذشت که ابوسفیان از بیت بیرون آمد و عرق جبین

ص: 65

خود را با دست مسح مینمود گفتم هان ای ابوسفیان چونی گفت به مانند او دست نیافتم اگر پستانهایش سست و فرو افتاده نبود و از زیر کَش هایش بوی بد بر نمی دمید. چون ابو مریم این قصه به پای بُرد زیاد از فراز منبر به پای شد.

«فحمد الله و اثنی علیه ثم قال ایها الناس ان معاویة و الشهود قد قالوا ما سمعتم و لست ادری حق ذلک من باطله و انما کان[عبید]عبدا مبرورا و ولیا مشکورا و الشهود اعلم بما قالوا».

بعد از سپاس و ستایش خداوند گفت ای مردم همانا سخن معاویه و گواهان را شنیدید و من در این حدیث سخن حق را از باطل نمیدانم لکن او مردی درست هنجار و نیکو کردار است و گواهان بدانچه گویند داناترند.

این وقت یونس بن عبید برادر صفیه دختر عبید بن اسد بن علاج الثقفی برخاست «فقال: یا معاویة قضی رسول الله أن الولد للفراش و للعاهر الحجر و قضیت انت أن الولد للعاهر و الحجر للفراش مخالفة لکتاب الله و انصرافا عن سنة رسول الله صلی الله علیه و آله فشهادة ابی مریم علی زنا ابی سفیان» گفت: ای معاویه رسول خدا فرمان کرد که ولد خاص صاحب فراش است و از برای زناکار حجر، و تو حکم کردی که ولد از برای زناکار است و از برای صاحب فراش حجر! و این حکم برخلاف کتاب خدا و سنت رسول الله صلی الله علیه و آله راندی و بر زنای پدرت ابوسفیان به شهادت ابومریم رضا دادی!

«فقال معاویة: و الله لتنتهین یا یونس أو لأطیرن بک طیرة بطیئا وقوعها. فقال یونس: هل الا الی الله؟ قال: نعم و استغفر الله». معاویه گفت: سوگند با خدای واجب میکند که از این گونه سخن دست باز داری و اگر نه ترا از خویش بدورتر جائی میپرانم پرانیدنی که سخت دیر فرود آئی، یونس گفت: آیا جز به سوی خداوند رفتنم بایست؟ گفت: چنین است که گوئی چون ترا بقتل آرم خداوند را استغفار گویم.

عبدالرحمن بن الحکم در این معنی این شعر گوید، و بعضی این اشعار را به

ص: 66

یزید بن مقرع الحمیری نسبت کرده اند:

ألا أبلغ معاویة ابن حرب *** مغلغلة عن الرجل الیمانی

أتغضب أن یقال أبوک عف *** و ترضی أن یقال أبوک زانی

فأشهد أن رحمک من زیاد *** کرحم الفیل من ولد الاتان

و هم این شعر را خالد البخاری در حق زیاد و برادرش گوید:

ان زیادا و نافعا و أبابکرة *** عندی من أعجب العجب

ان رجالا ثلاثة خلقوا *** من رحم انثی مخالفوا النسب

ذا قرشی فما یقول و ذا *** مولی و هذا ابن عمه عربی

أبوعمر بن عبدالبر حدیث میکند که:عبدالرحمن بن الحکم برادر مروان بعد از استلحاق زیاد با جماعتی از بنی امیه بر معاویه درآمد و گفت: یا معاویه اگر هیچکس نیابی جز مردم زنگی، هم ایشان را با نژاد خویش ملحق خواهی ساخت تا بر بنی العاص به کثرت عدد فزونی جوئی و ایشان را ذلیل و قلیل خوانی! معاویه در خشم شد و روی با مروان کرد

«و قال: أخرج عنا هذا الخلیع» و گفت: بیرون کن از نزد من این جانی جسور را!

مروان گفت: ای و الله او بزهکار است در چیزی که توانا باشد و او حامل امری نتواند بود. معاویه گفت: اگر حلم و عفو من نبود مکشوف میداشتم توان او را مگر نشنیده ی شعر او را که در حق من و زیاد گفته؟ مروان گفت مرا بشنوانید تا چه گفته است؛ معاویه این اشعار قراءت کرد:

ألا أبلغ معاویة بن حرب *** لقد ضاقت بما یأتی الیدان

أتغضب أن یقال أبوک عف *** و ترضی أن یقال أبوک زانی

فأشهد أن رحمک من زیاد *** کرحم الفیل من ولد الاتان

و أشهد أنها حملت زیادا *** و صخر من سمیة غیر دان

آنگاه گفت: سوگند با خدای هرگز او را معفو نخواهم داشت مگر گاهی که زیاد را از خویش خشنود کند. عبدالرحمن بیچاره گشت و به در خانه ی زیاد آمد و اجازت بار طلبید، زیاد او را رخصت بار نداد؛ پس چند تن از قریش را برانگیخت

ص: 67

تا به نزد زیاد آمده به شفاعت عبدالرحمن سخن کردند و رخصت دخول حاصل نمود پس عبدالرحمن درآمد و سلام داد، زیاد از روی کبر و خِیَلا شَزرا به جانب او نگریست و گفت: توئی گوینده آنچه را گفتی؟ عبدالرحمن گفت: چه گفتم؟ گفت: گفتی چیزی را که گفته نمیشود «قال: أصلح الله الامیر، انه لا ذنب لمن عتب، و انما الصفح عمن أذنب» عبدالرحمن گفت: خداوند به نظام دارد امر امیر را گناه نگیرند بر آن کس که در معاتبت درآید و عفو خاص از بهر گناهکار است اکنون بشنو تا چه گویم و این اشعار انشاد کرد:

الیک أباالمغیرة تبت مما *** جری بالشام من خطل اللسان

و أغضبت الخلیفة فیک حتی *** دعاه فرط غیظ أن هجانی

و قلت لمن لحانی فی اعتذاری *** الیک اذهب فشأنک غیر شان

عرفت الحق بعد ضلال رأیی *** و بعد الغی من زیغ الجنان

زیاد من ابی سفیان غصن *** تهادی ناضرا بین الجنان

أراک أخا و عما و ابن عم *** فما أدری بعیب ما ترانی

ألا أبلغ معاویة بن حرب *** فقد ظفرت بما تأتی الیدان

«فقال زیاد أراک أحمق صرفا شاعرا ضیع اللسان یسوغ لک ریقک ساخطا و مسخوطا ولکنا قد سمعنا شعرک و قبلنا عذرک فهات حاجتک –زیاد گفت: ای عبدالرحمن تو را شاعری احمق و پریشیده سخن می بینم آب دهانت در گلویت گوارنده است خواه ساخط باشی و خواه مسخوط، خواه غالب باشی و خواه مغلوب لکن با اینهمه شعر تو را شنفتم و عذرت پذیرفتم، اکنون بگوی تا چه خواهی؟ گفت: معاویه را مکتوب کن که جرم مرا معفو داشتی تا او نیز مرا عفو فرماید؛ زیاد کاتب خویش را پیش خواست و به خواستاری او شرحی نگاشت.

چون آن مکتوب را معاویه دیدار کرد گفت: همانا زیاد ندانست که عبدالرحمن در این مصرع چه گفت «و ان زیادة فی آل حرب» و از جرم او

ص: 68

درگذشت. کنایت از آنکه زیاد را به شمار آل حرب نگرفت بلکه او را در آل حرب زیادتی و چفسیده شمرد.

بالجمله معاویه عبدالرحمن را معفو داشت؛ و از این گونه مردم فراوان بودند که معاویه را در استلحاق زیاد زبان به تقریع و تشنیع گشودند چنانکه یزید ابن مقرع الحمیری در هجای زیاد گوید:

شهدت بأن امک لم تباشر *** أباسفیان واضعة القناع

ولکن کان أمر فیه لبس *** علی حذر شدید و ارتیاع

اذا أودی معاویة بن حرب *** فقد شعبت قعبک بانصداع

و دیگر عبدالله بن عامر را در این استلحاق سخنان نکوهنده است و آن چنان بود که عبدالله بن عامر که از جانب معاویه حکومت بصره و خراسان داشت مردی لین العریکه و آهسته بود و مردم را از سطوت او در خاطر خوفی و خشیتی راه نمیکرد از این روی اشرار و صعالیک بصره دست به فتنه و فساد برآوردند و طریق هرج و مرج سپردند؛ عبدالله بن عامر صورت حال را مکتوبی به معاویه فرستاد و از تعدی ایشان شکایتی به شرح نگاشت. معاویه در پاسخ منشور کرد که آتش ایشان را بآب شمشیر فرونشان و آنان که گردنکشی کنند گردن بزن.

عبدالله عامر در جواب نوشت که من اصلاح امر ایشان را به فساد نفس خویش نخواهم کرد، و جماعتی را از اهل بصره به نزد معاویه روان داشت و این الکوای یشکری را نیز با ایشان گسیل فرمود، چون آن جماعت به شام درآمدند و حاضر خدمت معاویه شدند از ایشان مدار عراق را بپرسید، و خاصه از اهل بصره پرسش کرد، ابن الکوا گفت: اشرار بصره امیر بصره را خوار و ضعیف شمردند و مردم بصره را بخوردند. چون آن گروه از شام باز بصره شدند و سخنان ابن الکوا گوشزد عبدالله عامر گشت گفت: کیست از آل یشکر که با ابن الکوا خصومت دارد؟ گفتند: عبدالله بن شیخ الیشکری، پس او را به رغم ابن الکوا حکومت خراسان داد. اما از آن سوی چون معاویه فتنه ی کار بصره را بدانست عبدالله بن عامر را از عمل

ص: 69

باز کرد و او را حاضر شام ساخت، این هنگام زیاد به عرض رسانید که عبدالله عامر را بر من حقی است اگر رخصت رود او را دیدار کنم و سخنی از در مهر و حفاوت بسکالم؟ معاویه گفت: روا باشد به شرط که آنچه در میان شما به نیک و بد گفته شود باز آئی و مرا براستی به سرائی؛ زیاد بپذیرفت و برفت، و چون بر عبدالله درآمد[عبدالله]زیاد را مجال سخن نگذاشت «فقال له ابن عامر: هیه هیه بن سمیة تقبح آثاری و تعرض لعمالی لقد هممت أن آتی بعامة من قریش یحلفون أن أباسفیان لم یر سمیة قط».

ابن عامر گفت: هان و هان ای پسر سمیه آثار مرا زشت میشماری و اعمال مرا به زشتی نام میبری همانا تصمیم عزم داده ام که جماعتی بزرگ از صنادید قریش حاضر سازم که همگان سوگند یاد کنند که ابوسفیان هرگز سمیه را دیدار نکرده است. پس زیاد از نزد او باز شد، معاویه پرسش کرد که چه گفتی و چه شنیدی؟ زیاد خواست که آن قصه را مستور بدارد معاویه او را دست باز نداشت تا به جمله بازگفت معاویه در خشم شد و حاجب را گفت هرگاه ابن عامر فراز آید و به نزدیک من بار جوید بر دهن اسب او بزن و از پایان درگاه او را باز ران و راه مگذار.

چون حاجب او را راه بدرگاه نگذاشت ابن عامر بیچاره گشت و به نزد یزید بن معاویه آمد و شکایت بدو آورد، یزید گفت: همانا زیاد را به بد یاد کرده باشی؟ گفت: چنین است؟ پس یزید او را به سرای معاویه درآورد، معاویه چون او را دیدار کرد برخاست و به سرای درونی شد، یزید با ابن عامر گفت بباش گمان میرود که بیرون شود، پس از زمانی دراز بیرون شد و چوبی در دست داشت که بر ابواب بیت میزد و بدین شعر تمثل می جست:

لنا سیاق و لکم سیاق *** قد علمت بذلک الرفاق

آنگاه بیامد و بنشست و گفت: ای پسر عامر توئی آنکه گفتی در حق زیاد آنچه گفتی، سوگند با خدای که عرب میداند که من در جاهلیت عزیز بودم و در اسلام بر عزت بیفزودم و من بوجود زیاد کثرت نخواسته ام از قلت، و عزت نجسته ام

ص: 70

از ذلت بلکه چیزی را بحق یافتم و در موضع خود وضع کردم، عبدالله عامر گفت یا امیرالمؤمنین ما بهوای تو میرویم و رضای تو می جوئیم هم اکنون دل زیاد را نیز میجویم و خاطر او را روشن میسازم.

ذکر سفر کردن زیاد بن ابیه به مکه ی معظمه و استلحاق زیاد عباد را به فرزندی خود

بعد از آنکه برادری زیاد بن ابیه با معاویه استوار گشت و به زیاد بن ابی سفیان نام بردار شد از معاویه خواستار آمد که او را رخصت دهد تا به زیارت مکه برود و تقدیم حج کند، معاویه او را خط جواز داد و بسیج سفر او را هزار هزار درهم که عبارت از دو کرور باشد عطا فرمود و در این هنگام که زیاد به تجهیز سفر مشغول بود عباد بروی درآمد و او نیک زبان دان و طلیق اللسان بود در زمان با زیاد آغاز محاوره و مخاطبه نمود زیاد گفت هان ای پسر تو کیستی و از کجائی گفت من پسر توام زیاد را شگفت آمد گفت ویحک تو از کجا پسر من شدی؟ گفت تو با مادر من فلانه مضاجعت کردی و من در میان قبیله بنی قیس بن ثعلبه متولد شدم و به حد رشد رسیدم اینک مملوک ایشانم.

زیاد نیز دوست میداشت که ابواب استلحاق مفتوح باشد «فقال صدقت و الله انی لأعرف ما تقول، گفت سوگند با خدای سخن به راستی کردی و مرا فرا یاد آمد آنچه گفتی و کس فرستاد او را از بنی قیس بخرید و به فرزندی بپذیرفت و روز تا روز او را تربیت کرد و آموزگاری فرمود تا چنان بزرگ شد که معاویه بعد از مرگ زیاد او را به حکومت سجستان فرستاد و عباد الشتره دختر انیف بن زیاد کلبی را که سید بنی کلب بود نکاح بست شاعر بدین شعر انیف را گوید:

ابلغ لدیک أبا برکان مالکة *** انائما کنت ام بالسمع من صمم

انکحت عبد بنی قیس مهذبة *** آبائها من علیم معدن الکرم

اکنت تجهل عبادا و محتده *** لا در درک ام انکحت من عدم

ص: 71

ابعد آل ابی سفیان تجعله *** صهرا و بعد بنی مروان و الحکم

اعظم علیک بدار عارا و منقصة *** مادمت حیا و بعد الموت فی الرحم

و یزید بن مقرع الحمیری در هجو عباد و عبیدالله بن زیاد گوید:

أعباد ماللوم عنک محول *** و لا لک ام من قریش و لا اب

و قل لعبیدالله مالک والد *** بحق و لا یدری امرء کیف ینسب

عبیدالله بن زیاد گوید هرگز سخنی سخت تر و گزاینده تر از شعر ابن مقرع به من نرسیده که گوید:

فکر ففی ذاک ان فکرت معتبر *** هل نلت مکرمة الا بتامیر

عاشت سمیة ما عاشت و ما علمت *** ان ابنها من قریش فی الجماهیر

مع القصه چون ابوبکره که از جانب مادر با زیاد برادر بود آگهی یافت که زیاد آهنگ مکه نموده خواست او را نصیحتی کرده باشد و از آن روز که در نزد عمر بن الخطاب ابوبکره و دو تن دیگر به زنای مغیرة بن شعبه اقامه شهادت کردند چنان که در کتاب عمر به شرح رفت گواه چهارم که زیاد بود در ادای شهادت تَغَمغُمی کرد چون شهادت او نارسا افتاد عمر بن الخطاب آن سه تن را که یکی ابوبکره بود حد قذف بزد از آن روز ابوبکره سوگند یاد کرد که چندان که زنده باشد با برادرش زیاد سخن نکند این ببود تا این هنگام که زیاد آهنگ مکه کرد ابوبکره به سرای زیاد درآمد.

حاجب چون او را نگریست دوان دوان به نزد زیاد شتافت و گفت: اینک برادرت ابوبکره در میرسد زیاد را عجب آمد گفت تو او را دیدار کردی؟ گفت اینک ابوبکره است که در می آید در این سخن بود که ابوبکره در رسید و زیاد با پسرکی که در دامان داشت ملاعبه مینمود ابوبکره روی سخن را از زیاد بگردانید تا سوگند خویش را تباه نکرده باشد پس خطاب با آن کودک کرد و گفت هان ای پسر چگونه ی همانا پدرت در اسلام بر کاری بزرگ سوار شد و خطبی عظیم آورد نخستین مادر خود سمیه را به زنا نسبت کرد رضا داد که مادر او زنی زانیه باشد و

ص: 72

از فرزندی پدر خود عبید بیرون شد سوگند با خدای هرگز سمیه ابوسفیان را دیدار نکرده اکنون میخواهد حادثه از آن بزرگتر به دست کند اینک آهنگ مکه نموده و از مدینه بایدش عبور داد ام حبیبه دختر ابوسفیان زوجه رسول خداست و از امهات مؤمنین است اکنون زیاد او را خواهر خویش میخواند و ناچار است که به سرای او رود و او را دیدار کند اگر ام حبیبه او را راه دهد و برادر خواند هتک حرمت پیغمبر کرده باشد و اگر او را راه ندهد و در حجاب رود زیاد فضیحت شود این بگفت و باز شتافت.

«فقال زیاد جزاک الله یا اخی عن النصیحة خیرا ساخطا کنت او راضیا» زیاد گفت ای برادر خداوند ترا پاداش نیک دهاد که به شرط نصیحت وفا میکنی خواه بر من خشمناک باشی و خواه خشنود. ابوعمر بن عبدالبر گوید معاویه از برای تشیید استلحاق زیاد دختر خود را با پسر زیاد که محمد نام داشت کابین بست و زیاد در خدمت معاویه تقدیم زیارت حج کرد و به مدینه درآمد و بحکم نصیحت ابوبکره دیدار ام حبیبه را ترک گفت و به روایتی ام حبیبه از وی در حجاب شد و بعضی گفته اند زیاد در سفر مکه راه بگردانید و به مدینه درنیامد تا سخن ابوبکره بروی راست نیاید.

«قال الحسن البصری: ثلاث کن فی معاویة لولم تکن فیه واحدة منهن لکانت موبقة اتتزاؤه علی هذه الامة بالسفهاء حتی ابتزها امرها و استلحاقه زیادا مراغمة لقول رسول الله صلی الله علیه و آله الولد للفراش و للعاهر الحجر و قتله حجر بن عدی فیاویله من حجر و اصحاب حجر» یعنی حسن بصری گفت که معاویه سه چیز در اسلام آورد که دارای یکی از آنها در دین عرضه هلاکت است نخستین قدرت دادن سفهای قوم را بر شدت و زحمت مردم، دوم استلحاق زیاد بن ابیه را بفرزندی ابوسفیان و برادری خود برخلاف حکم رسول خدای که فرمود «الولد للفراش و للعاهر الحجر» و کشتن او حجر بن عدی را وای بر او از حجر و اصحاب حجر.

و هم در این سال معاویه سفر مکه نمود و با مروان حج گذاشت و زیاد بن ابیه

ص: 73

ملازم رکاب او بود و ام حبیبه خواهر معاویه چنانکه بدان اشارت رفت زیاد را ببرادری نپذیرفت و از وی در حجاب رفت و هم در این سال ام حبیبه دختر ابوسفیان که ضجیع رسول خدای بود وفات نمود و مروان بن الحکم بر او نماز گذاشت و از این پیش شرح حال او در کتاب رسول خدا در ذیل احوال زوجات پیغمبر مسطور گشت و هم در این سال معاویه فرمان کرد تا بسر بن ارطاة با لشکری درخور جنگ به جانب روم تاختن برد تا در قسطنطنیه بر بطارقه و سپاه روم رزم داد.

ذکر فرمان گذاران مصر

ازین پیش رقم کردیم که عتبة بن ابی سفیان که با معاویه برادر اعیانی بود از جانب برادر حکومت مصر داشت و او در جنگ جمل در جیش عایشه بود در میدان جنگ اعور گشت اصمعی گوید او از خطبای بنی امیه است و همچنان عبدالملک بن مروان را از خطبای بنی امیه داند در خبر است که عتبة بن ابی سفیان یک تن از فرزندان خود را نگریست که مردی را فحش همی گفت و شتم همی کرد

«فقال له یا بنی نزه سمعک عن استماع الخنا کما تنزه لسانک عن الکلام به فان المستمع شریک القائل و لوردت کلمة جاهل من فیه لسعد بها من ردها کما یشقی بها قائلها» گفت ای پسرک من گوش خود را منزه بدار از استماع فحش چنانکه زبان خود را پاکیزه میداری از سخن کردن به فحش و شتم زیرا که مستمع شریک است با گناه گوینده فحش اگر جاهل آن کلمه باطل را فرو خورد سعید شود چنانکه گوینده آن شقی گردد. و در کتاب زبدة الفکر عتبة بن ابی سفیان را به فصاحت بیان ستوده اند.

بالجمله چو عتبة بن ابی سفیان چنانکه بدان اشارت شد وداع جهان گفت معاویه به جای او عقبة بن عامر بن عبس الجهنی را فرمان حکومت مصر داد و او مردی فقیه و شاعر بود و در شمار اصحاب رسول خدای و مهاجرین سابقین میرفت پس به حکم معاویه به اخذ صلات و خراج پرداخت و مملکت مصر را به نظام آورد و در اراضی افریقیه زمینی بود که از کثرت سباع درنده و حیات گزنده و هوام الارض

ص: 74

هیچکس را مجال عبور نبود عبوس منصوری می گوید عقبه خدای را بخواند و خواهنده شد که آن جانوران را از آن زمین دفع دهد مسئلت او به اجابت مقرون شد و آن جانوران از آن زمین طریق بیرون شدن پیش داشتند مردمان از دور و نزدیک همی نگریستند که سباع بچکان خود را با دندان حمل داده بیرون میشوند «و نادی عقبة انا نازلون هیهنا فاظعنوا» چون آن زمین از جانوران تهی شد عقبه شهر قیروان را بنا نهاد و در آنجا بنیان مسجد نمود و در امارت خویش به خصال پسندیده معروف گشت.

مکشوف باد که در تاریخ مصر حکومت افریقیه و بنیان قیروان را به نام عقبة بن عامر رقم کرده و در زبدة الفکره به نام عقبة بن نافع الفهری مرقومست و من بنده آنچه فحص کردم از دیگر کتابها عقبة بن عامر ملازم خدمت امیرالمؤمنین علی علیه السلام بود و در جنگ نهروان شهید شد و آن کس که بنای قیروان گذاشت عقبة بن نافع است، چون روزگاری بر این سپری شد معاویه مسلمة بن مخلد بن الصامت الانصاری را طلب داشت و حکومت مصر را با او گذاشت و عقبة بن عامر در شهر ربیع الاول در سال چهل و هشتم هجری از مصر مراجعت کرد و مدت حکومت او دو سال و سه ماه بود.

هم در این سال مغیرة بن شعبه که از جانب معاویه حکومت کوفه داشت صعصعة بن صوحان را فرمان کرد که برخیر و در میان جماعت علی بن ابی طالب علیهما السلام را لعن همی فرست صعصعه برخاست و در میان جماعت فریاد برداشت «فقال ان امیرکم هذا امرنی أن ألعن علیا فالعنوه لعنه الله» گفت ای مردم کوفه مغیرة بن شعبه که امیر شما است مرا فرمان می دهد که علی علیه السلام را لعن کنم پس لعنت کنید او را که خداوندش لعن کند و از القای این کلمه لعن مغیرة بن شعبه را در خاطر نهاد و او را همی لعن فرستاد.

ص: 75

ذکر وقایع سال چهل و پنجم هجری

حارث بن عبدالله الأزدی از جانب معاویه حکومت بصره داشت و او مردی لین العریکه بود و نیروی بست و گشاد و قوت رتق و فتق نداشت لاجرم اشرار بصره دست ستم از آستین برآوردند و مردم را پایمال نهب و غارت ساختند آثار عدل و اقتصاد به سیلاب فسق و فساد محو و منسی گشت صنادید بصره این شکوی به معاویه بردند و ضعف و ذلت حارث بن عبدالله را باز نمودند معاویه زیاد بن ابیه را که در دل داشت به معارج معالی ارتقا دهد وقت موافق آمد پس حارث را از حکومت بصره باز کرد و زیاد بن ابیه را به حکومت بصره نامزد نمود و فرمان گذاری خراسان و سجستان و هند و بحرین و عمان را نیز با او تفویض فرمود.

این وقت زیاد از دمشق خیمه بیرون زد و طریق بصره پیش داشت و مانند صرصر شهلان شکن (1) و سیلاب بنیان کن وارد بصره گشت و همچنان از گرد راه به مسجد جامع بتاخت و مردم را انجمن ساخت پس به منبر صعود داد و بدین خطبه مردم را مورد تهدید و تهویل فرمود. مکشوف باد که این خطبه را ابن ابی الحدید به نام خطبه بترا میداند و می گوید چون زیاد در این خطبه خدای را ثنا نگفت و رسول را درود نفرستاد بخطبه بترا معروف گشت لکن من بنده در کتاب تاریخ بنی امیه و زبدة الفکره این خطبه را مزین بحمد خداوند قادر قاهر دیده ام پس واجب میکند که اگر چنین باشد آنرا بترا نخوانند و من بنده اکنون به روایت عبوس منصوری دوادار این خطبه را مینگارم بالجمله زیاد در فراز منبر برپای ایستاد.

«فقال الحمدلله علی افضاله و احسانه و نسئله المزید من نعمه اللهم کما زدتنا نعما فالهمنا شکرا علی نعمک علینا أما بعد فان الجهالة و الضلالة العمیاء و الغی الموقد لاهله النار الباقی علیهم سعیرها ما یأتی سفهائکم و یشتمل علیه حلمائکم من الامور العظام ینبت فیها الصغیر و لا یتحاشی منها الکبیر کأنکم لم تسمعوا نبی

ص: 76


1- شهلان بر وزن مرجان: نام کوهی است.

الله و لم تقرؤا کتاب الله و لم تسمعوا ما أعد الله من الثواب الکثیر لاهل طاعته و العذاب الالیم لاهل معصیته فی الزمن السرمد الذی لا یزول اتکونون کمن طرفت عینه الدنیا و سدت مسامعه الشهوات و اختار الفانیة علی الباقیة.

لا تذکرون انکم أحدثتم فی الاسلام الحدث الذی لم تسبقوا به من ترککم الضعیف یقهر و یؤخذ ماله و الضعیفة المسلوبة فی النهار المبصر هذا و العدد غیر قلیل الم یکن منکم نهاة تمنع الغواة عن دلج اللیل و غائرة النهار قربتم القرابة و باعدتم الدین تعتذرون بغیر العذر و تعطون علی المختلس کل امرء منکم یذب عن سفیهه صنیع من لا یخاف عاقبة و لا یرجو معادا.

ما انتم بالحلماء و قد اتبعتم السفهاء فلم یزل بهم ما ترون من قیامکم دونهم حتی انتهکوا حرمة الاسلام ثم أطرقوا و رائکم کنوسا فی مکانس الریب حرم علی الطعام و الشراب حتی اسویها بالارض هدما و احراقا انی رایت آخر هذا الامر لا یصلح الا بما یصلح به اوله: لین فی غیر ضعف و شدة فی غیر عنف.

و انا اقسم بالله لآخذن الولی بالمولی و المقیم بالظاعن و المقبل بالمدبر و الصحیح بالسقیم حتی یلقی الرجل اخاه فیقول رجع سعد و فقد سعید او تستقیم لی قناتکم ان کذبة المنبر تلقی مشهورة فاذا تعلقتم علی بکذبة فقد حلت لکم معصیتی من نقب علیه منکم فانا ضامن لما ذهب منه و ایاکم و دلج اللیل فانی لا اوتی بمدلج الا سفکت دمه و قد أجلتکم بقدر ما یأتی الخبر الکوفة و یرجع الیکم ایاکم و دعوی الجاهلیة فانی لا أجد أحدا دعا بها الا قطعت لسانه قد أحدثتم أحداثا لم تکن و قد احدثنا لکن ذنب عقوبة فمن غرق بیوت قوم غرقناه و من حرق علی احد بیتا حرقناه و من نقب علی أحد بیتا نقبنا عن قلبه و من نبش قبرا دفناه فیه حیا فکفوا عنی أیدیکم و السنتکم اکف عنکم یدی و لسانی لا یظهرن من احد منکم خلاف ما علیه عامتکم فأضرب عنقه.

و قد کانت بینی و بین اقوام احن فقد جعلت ذلک وراء اذنی و تحت قدمی فمن کان منکم محسنا فلیزدد احسانا و من کان مسیئا فلینزع عن اسائته انی لو علمت

ص: 77

أن احدکم قد قتله السلال من بغضی لم اکشف عنه قناعا و لم اهتک له سترا یبدی لی صفحته فاذا فعل لم اناظره فاستانفوا امورکم و اعینوا علی انفسکم فرب مبتئس بقدومنا سیسر و مسرور بقدومنا سیئیس.

ایها الناس انا اصبحنا لکم ساسة و عنکم زادة نسوسکم بسلطان الله الذی اعطاناه و نذود عنکم بفئی الله الذی خولناه فلنا علیکم السمع و الطاعة فیما احببنا و لکم علینا العدل و الانصاف فیما و لینا فاستوجبوا عدلنا و فیئنا بمناصحتکم لنا.

و اعلموا أنی مهما قصرت عنه فلن اقصر عن ثلاث: لست محتجبا عن طالب حاجة منکم ولو اتانی طارقا بلیل و لا حابسا عطاء و لا رزقا و لا مجبرا بعثا فادعوالله بالصلاح لأئمتکم فانهم ساستکم المؤدبون و کهفکم الذی الیه تاوون و متی یصلحوا تصلحوا فلا تشربوا قلوبکم بغضهم فیشتد لذلک غیظکم و یطول بذلک حزنکم و لا تدرکوا حاجتکم مع أنه لو استجبت لاحد منکم لکان شرا لکم اسئل الله ان یعین کلا علی کل و اذا رایتمونی انفذ فیکم الامر فأنفذوه علی اذلاله و ایم الله ان لی فیکم لصرعی کثیرة فلیحذر کل امری ء منکم ان یکون من صرعای».

خلاصه ی این کلمات در فارسی چنان میآید: می گوید ای مردم بصره نادانی فره و گمراهی شگرف و طغیان شدید طاغی را آتش سوزنده است دیوانگان شما طریق آن طغیان سپردند و فرزانگان شما کردار دیوانگان را سهل و آسان شمردند آن طغیان عظیم و خطب بزرگ است که کودکان شما در آن نشو و نما کنند و بزرگان شما کناره نگیرند گویا از پیغمبر خدا اصغا نفرمودید و کتاب خدای را قراءت نکردید و ندانستید که خداوند فرمانبرداران را چه پاداش داده و بیفرمانان را چه کیفر نهاده در مدتی که هرگز به نهایت نشود. آیا حطام دنیوی چشم شما را در ربوده و شهوات نفسانی گوش شما را کر ساخته که سرای فانی را بر جهان جاودانی برگزیدید.

هیچ فرا یاد نمی آورید از این خطب عظیم که از آن پیش کس نشان ندهد در اسلام آوردید چه دست باز داشتید تا مردم ضعیف به دست ظالم ستمکاره مقهور و منهوب گشتند و زنان بیچاره در روز روشن مسلوب افتادند و حال آنکه شما با عدت

ص: 78

و عدت بودید آیا در میان شما خردمندان نبودند که از سرقت شب و غارت روز آن طاغیان را دفع دهند چه افتاد شما را که خویشاوندان خود را دستیار شدید و دین را پشت پای زدید بی آنکه به عذری متمسک توانید شد و متعدی ستمکاره را عطا کردید همانا هر مردی از شما دیوانگان خود را محفوظ میدارد محفوظ داشتن کسی که از خدای نترسد و از روز جزا نهراسد.

شما از جماعت عقلا نیستید چه متابعت سفها دارید و همواره ایشان را نیرو دادید تا پرده ی اسلام را چاک زدند و پوشیده از برای مواضعه کین و کید شما را متابعت نمودند و در مکانس (1) شک و ریب جای کردند حرام باد بر من طعام و شراب تا گاهی که این مکانس منحوسه را اگر چند به هدم و حرق باشد با زمین مستوی دارم همانا من همین امر را پشت و روی کردم و دانستم که در آخر کار بدان منوال اصلاح پذیرد که از اول پذیرفت و آن رفیق و لینی است بیرون ذلت و ضعف. و شدت و غلظتی است بیرون ظلم و عنف.

سوگند با خدای که من مولی را به عصیان عبد ماخوذ می دارم و مقیم را به جای مسافر میگیرم و آینده را به کیفر رونده عذاب میکنم و صحیح را بگناه سقیم عقاب میفرمایم همانا کذبی که بر فراز منبر گفته شود جهان را فرو گیرد و دستخوش زبانها گردد پس اگر من دروغی گویم رواست که با من مخالفت آغازید و عصیان من ورزید و آن کس که فرسایش زیانی بیند بر ذمت منست که زیان او را اصلاح فرمایم.

هان ای مردم! بپرهیزید از اینکه شبان تیره از سرای بدر شوید، چه آن کس را که در شب مأخوذ دارم مقتول سازم و شما را مهلت نهادم به مقدار مدتی که خبری به کوفه رود و به سوی شما بازآید.

هان ای مردم بپرهیزید از دعوت جاهلیت[چه من داعی جاهلیت]را چون مأخوذ دارم زبانش از بن برآرم همانا حدیث کردید شما احداثی چند که از این پیش نبود و ما نیز حدیث کردیم از برای هر معصیتی عقوبتی پس کسی که غرق کند بیوت جماعتی را

ص: 79


1- مکانس جمع مکنس آغل و پنهانگاه حیوانات جنگلی است.

او را غرقه سازیم، و کسی که بر قومی آتش درافکند او را با آتش کیفر کنیم، و آن کس که بر خانه ی کسی نقب افکند در قلب او نقب زنیم، و آن کس که قبری را نبش کند او را زنده در گور کنیم، پس دست و زبان خود را از زیان من باز دارید تا دست و زبان خود را از زیان شما باز دارم چه آن کس که بیرون تکلیف خود گامی زند گردنش بزنم، و بدانید مرا از جماعتی کینی در خاطر است آن خشم و کین را از پس گوش افکندم و در زیر پای در سپردم هم اکنون مؤالف را پاداش کنم و مخالف را کیفر فرمایم، همانا اگر دانسته باشم که یک تن از شما از کین و کید من دل آکنده است چندان که پایمال مرض سُلال است هرگز راز او را مکشوف نسازم و پرده ی او را چاک نزنم الا گاهی که آنچه در خاطر می آکند از پرده بیرون می افکند این وقت او را مهلت نگذارم و کردار او را کیفر کنم؛ پس به اصلاح آرید امور خود را و نیرو دهید نفوس خود را و بدانید که بسیار کس به رسیدن من در این بلد محزون و مأیوس بودند و ادراک نشاط و سرور نمودند و بسیار کس شاد خاطر بودند و ادراک یأس و حرمان میفرمایند.

هان ای مردم! ما بر شما فرمان روائیم و شما را به سلطنتی که خدای ما را داده و غنایم و اموالی که ما را عطا فرموده از تعدی اعدا محفوظ میداریم، بر شماست که ما را اطاعت کنید و بر ماست که با شما به عدل و انصاف رویم، پس بکوشید تا از عدل و احسان ما برخوردار شوید.

و بدانید که من از هر کار که توانی و تراخی جویم از سه خصلت خالی نخواهم بود: نخستین - هرگز محجوب نخواهم بود و خداوند حاجت، خواه روز و خواه شب نزد من بار خواهد داشت - دوم - عطای مردم و روزی مردم را محبوس نخواهم داشت - سه دیگر - هیچ لشگر را بیرون تجهیز و بسیج سفر مأمور نخواهم فرمود. پس به نام خداوند تقدیم اصلاح امور ائمه ی خود کنید چه ایشان آموزگار شما و ملجأ و پناه شمایند، گاهی که امور ایشان به اصلاح آید کار شما به اصلاح آید و خاطر خویش را به کین بزرگان خود آکنده مدارید زیرا که اندوه شما فراوان گردد

ص: 80

و حاجت شما ناروا ماند و اگر من مسئلت کسی را که از در مخاصمت است اجابت کنم هم از بهر او سودی نکند بلکه زیانی باشد، از خدای خواهنده ام که همگان را بر طریق مهر و حفاوت بدارد و آنجا که من بر شما فرمان راندم در امتثال امر خویشتن داری مکنید، سوگند با خدای که بسیار کس در میان شماست که درخور خونریختن و آویختن است واجب میکند که خویشتن را واپائید تا دستخوش عقاب و نکال من نگردید.

چون زیاد از قراءت این خطبه فراغت یافت عبدالله الاهتم به پای خاست، فقال: أشهد أیها الامیر أنک اوتیت الحکمة و فصل الخطاب.

گفت: ای امیر شهادت میدهم که تو حکمت آوردی و در میان حق و باطل حکومت کردی. زیاد گفت: دروغ گفتی، این کلمات در خصال داود پیغمبر علیه السلام است. «و قال الاحنف بن قیس: قد قلت و أحسنت أیها الامیر و الثناء بعد البلاء و الحمد بعد العطاء و انا لن نثنی حتی نبتلی».

احنف گفت: ای امیر گفتی و نیکو گفتی لکن ستایش تو بعد از امتحانست و سپاس تو بعد از احسانست ما ترا ستایش نگوئیم تا آزمایش نفرمائیم. گفت: سخن به صدق کردی.

این وقت ابوبلال مرداس بن الأدیه آغاز سخن کرد «فقال: قال الله عزوجل «و ابراهیم الذی وفی ألا تزر وازرة وزر اخری و أن لیس للانسان الا ما سعی و أن سعیه سوف یری» همانا خداوند ما را وعده بخیر کرد و تو ای زیاد ما را وعده بخیر دادی.

بالجمله چون زیاد خطبه را به نهایت برد از منبر فرود آمد و به دار الاماره ی خویش رفت و به رتق و فتق امور و بست و گشاد حدود و ارتفاع خراج پرداخت و در اضلاع اربعه ی دیوار قصر خود این کلمات را در هر ضلعی بچهار سطر از جص رسم نمود: در سطر اول نگاشت «الشدة فی غیر عنف و اللین فی غیر ضعف».

ص: 81

در سطر دوم نوشت «المحسن یجازی باحسانه و المسی ء یکافا باسائته». و در سطر سوم رقم کرد «العطیات و الارزاق فی ابانها و أوقاتها».

و در سطر چهارم مکتوب کرد «لا احتجاب عن صاحب ثغر و لا عن طارق لیل».از این کلمات خصلت خویش را باز می نماید و می گوید شدت و شوکتی به کمال دارم لکن کار به جور و ستم نکنم و با مردم نرم و آهسته ام لکن این نرمی از در ضعف و سستی نیست بلکه از کمال رفق و مداراست، نیکوکاران را جزای خیر دهم و بدکاران را کیفر کردار در کنار نهم، عطای مردم و روزی مردم را که بر بیت المال تعلق یافته بهنگام برسانم، و بدانید که من در اسعاف حاجت مردم هرگز محجوب نباشم و بر حافظان حدود و ثغور و بر هیچ شب در آینده ی حاجتمند در نبندم.

چون این کلمات را گوشزد مردم ساخت به آرامگاه خویش شتافت، هم در آنشب اصغا نمود که جماعتی از اهل بصره بانگ در بانگ انداخته اند و بأعلی صوت فریاد درمیدهند، زیاد گفت: این چیست؟ گفتند: چند تن از مردم شریر و زناکاره زنی را گرفته و به او میگویند سه روز ترا مهلت میگذاریم و منادی می افکنیم اگر تو را صاحبی و شوئی به دست شد نیکو باشد و اگر نه آنچه در حق تو روا داریم مورد ملامتی نباشیم این قصه خاطر زیاد را از نیران غضب ملتهب ساخت گفت پس من کیستم و از بهر چه کار بدینجا شدم؟ و آن شب را بسختی بامداد کرد و صبحگاه فرمان کرد تا مردمان را در مسجد جامع انجمن ساختند گفت ای مردم عادات ناستوده ی شما را دانستم و دیدم شما را یک ماه مهلت نهادم و این مدت به اندازه ی مسیر شام و خراسان و حجاز است خویشتن را واپائید و ساخته ی پذیرای فرمان شوید از پس یکماه هر کس را بعد از نماز خفتن عوانان من در کوی و بازار دستگیر کنند سر بردارند مردمان متفرق شدند و این سخن را در شمار سخنان حکام سابق گرفتند.

چون یک ماه تمام سپری شد زیاد صاحب شرط عبدالله بن حصین یربوعی را طلب کرد و گفت مردم خود را که از سواره و پیاده چهار هزار تن سواره و پیاده اند حاضر کن و بعد از نماز خفتن به اندازه ی که قاری یک سبع قرآن را قراءت کرد

ص: 82

به جای باش آنگاه مردم خود را در کوی و بازار بصره پراکنده کن و هر کس به دست آید اگر چه پسر من عبیدالله باشد سر بردار و اگر یک تن را امان دهی و باز آیی گردنت را بزنم پس عبدالله برفت و شب نخستین هفتصد سر در پای قصر زیاد بیفکند و شب دوم پنجاه سر بیاورد و شب سیم یکسر بیاورد و دیگر کس به دست نیامد و مردمان بعد از نماز خفتن چنان به تعجیل به سوی خانه های خود می شتافتند که اگر کسی را نعل از پای بیرون میشد چندان نمی پائید که نعل خویش فراگیرد.

مع القصه چون زیاد کار بصره را به نظام کرد و حشمت امارت به ذروه کمال رسانید یک روز با جماعتی از عوانان و انبوهی ار ملازمان در کوی و بازار بصره عبور می داد ابوالعریان بن العدوی که شیخی سالخورده و نابینا بود و زبانی گوینده و خاطری زاینده داشت و سخت عریض و بی آزرم بود ناگاه بجیش زیاد رسید همهمه قوم و حمحمه اسب اصغا نمود گفت کیست این جلیبه که در میرسد گفتند زیاد بن ابی سفیان گفت سوگند با خدای از ابوسفیان جز یزید و معاویه و عتبه و عنبسه و حنظله و محمد فرزندی نیامده زیاد کیست و از کجا خود را به ابوسفیان بست و به معاویه پیوست؟

این خبر به زیاد بردند او را اندوه آمد گفتند دویست دینار زر به ابوعریان فرست و دهان این سگ را بر خویشتن بسته دار زیاد این سخن را پسنده داشت و دویست دینار زر به ابوعریان فرستاد چون رسول زیاد آن زر به نزد ابوعریان آورد گفت پسر عم تو زیاد بن ابی سفیان که امیر عراق است این زر به نزدیک تو هدیه فرستاد تا انفاق کنی ابوعریان گفت سوگند با خدای که او پسر عم منست و صله رحم کرد و چنان افتاد که روز دیگر نیز زیاد با کوکبه امارت در کوی عبور می داد ناگاه ابوعریان را دید بیتوانی عنان را کشید و بر ابوعریان سلام داد ابوعریان سخت بگریست گفتند این گریه چیست؟ گفت از صوت زیاد صوت ابوسفیان را شنیدم. این قصه را در خدمت معاویه به شرح کردند او را شگفت آمد و این اشعار

ص: 83

را بابوعریان نگاشت:

ما انبأتک الدنانیر التی بعثت *** ان لو نتک اباالعریان الوانا

امسی الیک زیاد فی ارومته *** نکرا فاصبح ما انکرت عرفانا

لله در زیاد لو تعجلها *** کانت له دون ما یخشاه قربانا

چون این اشعار را بر ابوعریان قراءت کردند در پاسخ نگاشت:

احدث لنا صلة تحیی النفوس بها *** قد کدت یا ابن ابی سفیان تنسانا

اما زاد فقد صحت مناسبه *** عندی و لا ابتغی فی الحق بهتانا

من یسد خیرا یصبه حین یفعله *** او یسد شرا یصبه حیث ما کانا

اگر چه زیاد زبان شماتت ابوعریان را در نسب خود به عطای دویست دینار زر قطع کرد لکن سخنان گزاینده ی او هر ساعت در خاطرش ثقل می انداخت یک روز بر فراز منبر شد و خدای را سپاس بگذاشت._

«ثم قال اما بعد فان معاویة غیر مخوف علی قومه و لم یکن لیلحق بنسبه من لیس منه و قد شهدت الشهود بما قد بلغکم و الحق احق ان یتبع و الله حیث وضع البینات کان اعلم و قد رحلت عنکم و انا اعرف صدیقی من عدوی ثم قدمت علیکم و قدر صار العدو صدیقا و الصدیق عدوا مکاشحا فلیشتمل کل امرء علی ما فی صدره و لا یکونن لسانه شفرة تجری علی اوداجه و لیعلم احدکم اذا خلا بنفسه انی قد حملت سیفی بیدی فان اشهره لم اغمده و ان اغمده لم اشهره.

می گوید معاویه از قوم خویش خوفناک نبود و بروی واجب نیفتاد که ملحق کند در نسب خود کسی را که با نسب او مربوط نیست همانا گواهان اقامه شهادت کردند بدان سان که شنیدند و دانستید لاجرم متابعت حق واجب افتاد و او بحکم خداوند مرا برادر خود خواند و خداوند داناتر است که در اثبات امر وضع بینه فرمود آنگاه گفت هان ای مردم من از میان شما بیرون شدم و بر ضمیر دوستان و دشمنان خود دانا و شناسا بودم اکنون به سوی شما باز آمدم و نگران شدم که دشمنان دوستان شدند و دوستان دشمن گشتند اکنون فرض می آید که هر مرد از شما

ص: 84

ضمیر خود را مکشوف ندارد و زبان خود را کارد گلوی خود نسازد و بداند که شمشیر من در دست منست چون از پی کاری برکشم در غلاف نکنم و چون در غلاف گذارم بی موجبی کشیده ندارم این کلمات بگفت و از منبر فرود شد.

ذکر بنیان قواعد و قوانین زیاد بن ابیه در نظم بصره و دیگر بلدان که در تحت فرمان داشت

چون زیاد بن ابیه در مسند حکومت استقرار یافت و مردم را از در بیم امید و وعد و وعید خائف و خورسند داشت عبدالله بن حصین الیربوعی را امارت شرطه داد و جعد بن حصین نیز امارت شرطه داشت و چهار هزار تن از اهل شرطه در تحت فرمان ایشان بودند و این جماعت حفظ و حراست شهر و نظم و نسق کوی و برزن داشتند و این دو تن که امیر بودند هر یک حربه که علامت امارت شرطه بود در دست داشتند و با گروهی از پیش روی زیاد در کوی و بازار عبور می دادند.

یک روز چنان افتاد که جعد بن حصین از پیش روی زیاد با عبدالله بن حصین سخن به مخاصمه و مناقشه افکند این کردار بر زیاد دشوار افتاد و بانگ بر جعد بن حصین زد که آن حربه را که علامت امارت شرطه است بیفکن بیتوانی جعد از دست بیفکند و از این خدمت عزلت گرفت و عبدالله بن حصین تا گاهی که زیاد وداع جهان گفت امیر شرطه بود. و زیاد را به عادت بود که هر شب از پس عشای آخر که نمازگزاران به جمله باز سرای خویش شدند نماز می گذاشت و فرمان میکرد تا مردی سوره ی بقره را یا امثال آن سوره ی مبارکه را به ترتیل قراءت میکرد چون از این کار فراغت می یافت حکم مینمود که صاحب شرطه فرمان برداران خود را بر تمامت بصره قسمت کند و از این وقت تا هنگام بامداد هر کرا در کوی و بازار دچار شوند سر بردارند.

و زیاد اول کس بود که سلطنت معاویه را استوار نمود و مردم را به طاعت او بازداشت و هر کس را از شیعیان علی علیه السلام میدانست گردن بزد و به ظنی ضعیف و

ص: 85

شبهتی قلیل و تهمتی اندک هر کس را از دوستداران علی علیه السلام میشمردند سر بر میداشت و مردم از هول و هیبت او همواره متزلزل و مضطرب بودند و چنان بود که اگر چیزی از دست مردی یا جیب زنی در بازار و کوی بصره می افتاد و هیچ کس را قدرت نبود که دست سوی آن چیز فرا برد همچنان بود تا صاحبش بر گیرد یا کس به صاحبش برد زنهای بی شوهر در سرای خود بی آنکه ابواب خانه را مسدود کنند می خفتند و از دزدان و مردم شریر ایمن بودند.

گویند یک شب بانگی گوشزد زیاد شد گفت این چیست گفتند بانگ حرس است که از خانه عمیر میرسد گفت دست از این کار بردارند نه من گفتم هر مال از هر کس برده شود بر ذمت منست او را گفتند بازرگانان و عبور کنندگان در شوارع و طرق از دزدان و راه زنان ایمن نیستند گفت من نخست بصره را بایدم به نظام کرد اگر نیروی این کار نیافتم چگونه حکم من بر دیگر بلدان روان خواهد گشت آنگاه که کار بصره را بساختم به دیگر شهرها و معابر خواهم پرداخت و من آن کسم که اگر در میان من و خراسان چیزی ضایع شود فاعل آن شر را میشناسم و او را از اهل بصره پانصد تن اصحاب و ایشان را بیش و کم از سیصد تا پانصد درهم روزی می داد و حارثة بن بدر الغدائی این اشعار را در خصال زیاد انشاد کرد و بدو فرستاد:

الا من مبلغ عنی زیادا *** فنعم اخو الخلیفة و الامیر

فانت امام معدلة و قصد *** و حزم حین تحضرک الامور

اخوک خلیفة الله ابن حرب *** و انت وزیره نعم الوزیر

تصیب علی الهوی منه و تأتی *** محبة ما یحن له الضمیر

بامر الله منصور مغاز *** اذا جار الرعیة لا یجور

یدر علی یدیک کما ارادوا *** من الدنیا لهم حلب غزیر

و تقسم بالسواء فلا غنی *** لضیم یشتکیک و لا فقیر

تقاسمت الرجال به هواها *** فما تخفی ضغائنها الصدور

ص: 86

و خاف الحاضرون فکل باد *** یقیم علی المخافة او یسیر

فلما قام سیف الله فیهم *** زیاد قام ابلج مستنیر

قوی لا من الحدثان غر *** و لا ضرع و لا فان کبیر

همانا زیاد جماعتی از اصحاب رسول خدای را حکومت داد و تقدیم خدمت خواست و از ایشان استعانت جست:

عمران بن حصین الغفاری را قضاوت بصره عطا نمود و حکم بن عمر الغفاری را به حکومت خراسان فرستاد و سمرة بن جندب و انس بن مالک و عبدالرحمن بن سمره را هر یک بکاری گماشت و او اول کس است که جماعتی را با حربها و عمودها از پیش روی خود روان میداشت و ایشان پانصد تن حارس بودند که هنگام سیر زیاد در کوی و بازار از پیش روی او عبور می دادند و چون حکومت کوفه از جانب معاویه نیز با او تفویض یافت همچنان حکم بن عمرو الغفاری را به حکومت خراسان باز گذاشت و سایر رجال را که در هر بلدی از بلاد خراسان حکومت داشتند به تحت فرمان او گذاشت.

و هم در این سال بحکم معاویه مروان بن الحکم که حکومت مدینه داشت بسیج سفر مکه کرد و با مسلمانان حج گذاشت و هم در این سال حفصه دختر عمر بن الخطاب که زوجه رسول خدا بود وفات نمود و مادر او زینب دختر مظعون است و او با عبدالله بن عمر بن الخطاب از یک مادر است و ما شرح حال او را در کتاب رسول خدا در ذیل زوجات مطهرات مرقوم داشته ایم و او هنگام وفات شصت سال داشت.

و هم در این سال زید بن ثابت انصاری وفات نمود و او شیعه عثمان بود و علی را نیز دوست میداشت کنیت او ابوسعید است شرح حال او در کتاب رسول خدا صلی الله علیه و آله در ذیل کتاب اصحاب و دیگر کتب ناسخ التواریخ نگاشته آمد.

«قیل ان رسول الله صلی الله علیه و آله قال له: یا زیدانه یاتینی کتب بالعبرانیة و الفارسیة و الرومیة و القبطیة و لا احب ان یقراها کل احد فتعلم هذه اللغات فاتقنها» و او در مدینه وفات کرد و مروان بن الحکم حاکم مدینه بر او نماز گذاشت و این وقت

ص: 87

پنجاه و شش سال داشت ابن عبدالبر وفات او را در سال پنجاه و ششم هجری دانسته و در میان اصحاب پیغمبر جز او زید بن ثابت نیست ابوهریره در وفات او گفت مات خیر هذه الامة.

و هم در این سال عثمان بن حنیف برادر سهل بن حنیف وفات نمود و مادر او هند دختر رافع بن عمیس است از قبیله اوس نسب او را در کتاب اصحاب رسول خدا صلی الله علیه و آله رقم کرده ام و قصه ی او را با عایشه و طلحه و زبیر در کتاب جمل مرقوم داشتم از جانب علی علیه السلام حکومت بصره داشت و عمر بن الخطاب او را به مساحت اراضی ممالک مأمور داشت و او خراج و جزیت بر اهالی و اراضی مملکت بست و عمر بن الخطاب او را روزی یک ربع میش و پنج درهم اجری می داد و او از کنار حلوان تا اسفل فرات را مساحت کرد.

ذکر وقایع سال چهل و ششم هجری

عبدالرحمن بن خالد بن الولید به حکم معاویه با لشکری ساخته به اراضی مردم تاخته بمد و هم در این سفر جلادتها نمود و حصنها گشود و بسیار کس از بطارقه روم را بکشت و بسیار وقت لشکر ملک روم را که این وقت قسطنط دوم بود بشکست نامش در بلاد بلند شد و شخصش در خاطرها ارجمند گشت مردم شام طبعا دوستدار وی شدند و او را پشتوان اسلام دانستند حشمت او بر معاویه ثقیل افتاد و بیم کرد که مبادا چون پدرش خالد بن ولید در میان امتی مکانتی به دست کند که دلها به سوی او رود و روزی مصدر امری تواند شد پس او را از بلاد روم طلب فرمود و پوشیده به ابن آثال نصرانی مکتوب کرد که چون عبدالرحمن از روم مراجعت کند و در حمص نزول فرماید او را بهر تدبیر که دانی پاره از سم نقیع بخورانی و هلاک کنی در پاداش این خدمت وجه جزیت از تو برگیرم و به زیادت خراج حمص را خاص تو گذارم.

لاجرم چون عبدالرحمن در مراجعت از روم وارد حمص گشت ابن آثال

ص: 88

فرصتی به دست کرد و به دست ممالیک او پاره ی از جلاب مسموم بدو نوشانید و او در حمص هلاک شد معاویه بحکم وفای عهد خراج حمص را به ابن آثال عطا کرد چون این قصه مشتهر گشت و گوشزد خاص و عام شد یک روز در مدینه پسر عبدالرحمن که خالد نام داشت به سرای عروة بن الزبیر بن العوام رفت و در نزد او نشست عروة گفت کیستی؟ گفت خالد بن عبدالرحمن بن خالد بن ولید عروه گفت «ما فعل ابن آثال» چه کردی با ابن آثال چون خالد این سخن بشنید بیتوانی از نزد عروه برخاست و بر اسب خود زین بست و بر نشست و به تعجیل و ترقیب تا حمص براند و در طریق ابن آثال کمین نهاد ناگاه او را نگریست که راکبا در میرسد از کمین گاه بیرون جست و این ارجوزه بخواند:

انا ابن سیف الله فاعرفونی *** لم یبق الاحمص و دینی

و صارم اصلی به یمینی

و تیغ برکشید و بزد و ابن آثال را بکشت چون این خبر به معاویه بردند خالد را بگرفت و روزی چند محبوس بداشت آنگاه ابن آثال را دیت بداد و او را رها ساخت این وقت خالد از شام طریق مراجعت گرفت و به مدینه آمد و حاضر مجلس عروه شد چون عروه او را نگریست همچنان گفت «ما فعل ابن آثال» خالد در جواب گفت «قد کفیت امره ولکن ما فعل ابن جرموز» کنایت از آنکه من ابن آثال را که قاتل پدرم بود بکشتم لکن شما ابن جرموز را که قاتل پدرت زبیر بن العوام بود زنده گذاشتید و خونخواهی نکردید.

و هم در این سال سهم و خطیم در بصره خروج کردند چه از شراست خوی زیاد خایف بودند سهم به جانب اهواز گریخت و روزی چند از این سوی بدان سوی شد چون سودی از اینکار به دست نتوانست کرد ناچار مراجعت نمود و پوشیده می زیست و شفعا می انگیخت باشد که زیاد او را امان دهد زیاد نپذیرفت و او را امان نداد و همچنان از فحص حال او دست باز نداشت تا او را دستگیر ساخت پس بفرمود او را بکشتند و بر در سرای او بدار زدند.

ص: 89

اما خطیم را رخصت کرد تا از بحرین مراجعت نمود و بفرمود که از سرای خویش بیرون نشود و مسلم بن عمرو را فرمود نگران او باشد تا بی فرمانی نکند مسلم گفت هرگاه از خانه بیرون شود به عرض رسانم و شبی به نزدیک زیاد آمد و گفت یک امشب خطیم در سرای خویش نیست زیاد حکم داد تا او را نیز بکشتند.

و هم در این سال عقبة بن عامر و بسر بن ارطاة بفرمان معاویه با لشکری درخور جنگ به اراضی مغرب سفر کردند و بسیار از امصار و بلدان را به تحت فرمان آوردند و شهری در اراضی مغرب بنیان کردند و آن را به نام قیروان خواندند.

و هم در این سال هرم بن حیان العبدی الأزدی وفات نمود و او از جمله عمال عمر بن الخطاب است و از جمله ی فقها و محدثین و پرهیزکاران مردم بصره است و در شمار زهاد ثمانیه است گویند گاهی که وفات کرد و او را به خاک سپردند در زمان بارانی قبر او را فرو گرفت و هم در حال از خاک مزارش گیاه عشب بروئید این کلمات را با او نسبت کرده اند که گفته است:

«ما رایت مثل النار نام هاربها و لا مثل الجنة نام طالبها» یعنی ندیدم مانند آتش جهنم را که مردم از آن گریزان اند لکن غافل اند از آن و دست بکاری نمی زنند که از آن ایمن باشند و همچنان طالب بهشت میباشند و در تدبیر آن نیستند که آن نعیم جاودانی را دریابند. بالجمله هرم بن حیان از عمل استعفا نمود و با عمر مکتوب کرد که مرا طاقت حمل رعیت نیست دیگری را بدین کار بگمار.

و هم در این سال عبدالله بن ابی اوفی در کوفه وفات نمود و او آخر کس است از صحابه که در کوفه وفات نمود و هم در این سال عتبة بن ابی سفیان بحکم معاویه سفر مکه کرد و با مسلمانان حج گذاشت.

ذکر حکومت سعید بن عثمان بن عفان در خراسان به حکم معاویة بن ابی سفیان

خالد بن معمر السدوسی از شناختگان اصحاب أمیرالمؤمنین علی علیه السلام بود.

ص: 90

و در رکاب او جلادت ها نمود و آثار نیکو نمودار کرد، دیگر اعور بن عبدالله اللیثی وی نیز از بزرگان اصحاب آن حضرت بشمار میرفت چون أمیرالمؤمنین علیه السلام شربت شهادت نوشید و خلافت بر معاویه استوار ایستاد بر خالد و عبدالله واجب افتاد که به نزد معاویه روند و پذیرای فرمان او شوند و آن عطا که از بیت المال در وجه ایشان مقرر است ماخوذ دارند لاجرم بسیج سفر کرده به دمشق آمدند و بر در سرای معاویه حاضر شده بار طلبیدند و بر معاویه درآمدند و سلام دادند معاویه ایشان را گرم بپرسید و نیکو بنواخت و به رسیدن خالد سخت شاد خاطر گشت چه او را درخور حکومت خراسان می پنداشت و همی خواست نظم آن مملکت را بعهده تدبیر او مقرر دارد.

در این وقت که نقش این خیال را در لوح خاطر صورت می بست سعید بن عثمان بن عفان از در درآمد و بر معاویه سلام داد معاویه مقدم او را مبارک شمرد و در پهلوی خود جای داد و عظیم نوازش فرمود آنگاه روی بدو آورد و گفت ای برادرزاده این چه سخن است که از تو بمن میرسد؟ گفت چه گفته ام معاویه گفت میگویند که تو همی گوئی که بعد از معاویه خلافت حق منست و من سزاوارترم از فرزند او یزید، سعید گفت اغلوطه ندادم و خطبی نیاورده ام اگر گفته باشم من از یزید بدین امر فاضلترم از سخن حق نباید رنجید سوگند با خدای یگانه که پدر من بهتر از پدر یزید و مادر من بهتر از مادر یزید و من بهتر از یزیدم و با اینهمه طاعت تو را گردن نهاده ام و بیعت تو را واجب شمرده ام.

معاویه چون این سخنان سخت از سعید بشنید بخندید و گفت ای برادرزاده سخن به صدق کردی پدر تو از پدر یزید بهتر است چه عثمان از من فاضلتر بود و مادر تو از مادر یزید بهتر است چه مادر تو قرشی است و مادر یزید یمنی است اما اینکه میگوئی من از یزید بهترم این سخن به گزافه آوردی و از انصاف به یک سوی شدی سوگند بدان خداوند که او را مانند نیست که اگر از ناف عراق تا این زمین که من نشسته ام رسنی پیوسته کنند و گوش تا گوش آن رسن را امثال و اقران تو دست

ص: 91

در زنند من یزید را از همگان فاضلتر دانم و دوستر دارم، لکن ای برادرزاده منزلت و مکانت تو عالیست من ترا فراموش نمی کنم و اسعاف حاجات ترا بر خویشتن واجب میدانم هم اکنون امارت خراسان را به عهده ی کفایت تو کردم منشور بگیر و علم بردار و بدان جانب کوچ میده و به نام خداوند آن مملکت را صافی می دار و به نظام می کن.

پس بفرمود تا منشور او را بنگاشتند علم بدادند و مثالی به زیاد بن ابیه که این وقت فرمان گذار بصره و خراسان بود نگاشت که ما سعید بن عثمان را به جانب بصره گسیل داشتیم او را بمرد و مال و اسب و سلاح چندان که والی خراسان را بکار است تجهیز کن و از اواره نگاران مردی دانشمند ملازم رکاب او کن تا ارتفاع خراج این مملکت را به شمار تواند گرفت این وقت سعید عزیمت درست کرد که از شام خیمه بیرون زدند پسرهای ابوبکر بن ابی قحافه عبیدالله و عبدالرحمن به نزدیک وی آمدند و او را دیدار کردند و از حال او باز پرس فرمودند عبیدالله مکتوبی سربسته نزد سعید نهاد و گفت مرا در بصره وکیلی است این مکتوب را به او نوشته ام بعد از ورود بصره او را حاضر کن و این مکتوب تسلیم او فرمای آنچه از زر و سیم به نزد تو آورد فراگیر و بسیج سفر فرمای.

سعید مکتوب عبیدالله را بستد و راه بصره پیش داشت و بعد از ورود بصره چون زیاد بن ابیه از مثال معاویه آگهی یافت امتثال امر را کمر بر میان بست مردم شریر و بی فرمان را چند که در زندان داشت برآورد و بشمار گرفت چهار هزار مرد برآمد ایشان را اسب و سلاح بداد و ملازم رکاب سعید ساخت و چهار هزار درهم نقد نیز تسلیم وی نمود این وقت سعید وکیل عبیدالله را طلب نمود و مکتوب وی را به نزد او نهاد چون مکتوب را خاتم برگرفت و قراءت کرد گفت سمعا و طاعة رقم کرده است که چهار هزار هزار درهم حمل داده بهر که فرمائی تسلیم کنم.

سعید را از این عطای عظیم شگفت آمد و گمان میداشت که بر قلم کاتب

ص: 92

خطائی رفته است گفت پندار نمی کنم که چنین فرموده باشد وکیل گفت این باریک بافی و موشکافی بر شما نیفتاده است تو این زر سره و مال فره فراگیر و به سعادت سفر کن سعید از کرم و کرامت عبیدالله شگفتی ها گرفت مردی از ملتزمین رکاب سعید گفت صواب آنست که عطای عبیدالله را فرا گیریم که کار سفر بسازیم و به سوی خراسان بتازیم و از این افزون طمع نکنیم و طلب نفرمائیم بالجمله سعید با آن ساز و برگ از بصره خیمه بیرون زده و سهل و صعب زمین را در نوردیده به ارض فارس رسید.

رسیدن مالک بن الریب به نزد سعید بن عثمان بن عفان

مالک بن الریب مردی بود بذلاقت زبان و بلاغت بیان معروف شجاعتی به کمال و دیداری به جمال داشت یک چند مدت در نواحی مدینه به غارت بازرگانان و راه زدن مجتازان روز بردی و روزگار گذرانیدی مروان بن الحکم که حاکم مدینه بود جماعتی را فرمان کرد که او را دفع دهند و اگر نه دست به گردن بسته حاضر سازند مالک دانست که با آن جماعت قوت مقاتلت و نیروی مقاومت ندارد و از کنار مدینه لختی بیک سوی گریخت، حارث بن حاجب الحطمی که نیابت مروان داشت گروهی را با مردی از انصار بطلب مالک تاختن فرمود و مرد انصاری نیک بشتافت و مالک را در ارض راه دریافت به دستیاری ملازمان مالک را با مردی که خادمش بود بگرفت و ایشان را به غلام خود سپرد تا مدینه آرد.

غلام انصاری شمشیر حمایل داشت و بر اسبی سوار بود مالک را و خادمش را پیاده در رکاب می دوانید و لختی از قفای انصاری طی مسافت میکرد ناگاه مالک برجست و قبضه ی شمشیر غلام را بگرفت غلام به نیام شمشیر آویخت باشد که از چنگ او برهاند نیام در کف غلام بماند و تیغ از نیام برآمد مالک بیتوانی تیغ بزد و غلام را بکشت و بر اسبش برنشست و چون برق خاطف از قفای انصاری بتاخت و

ص: 93

با زخم دیگر او را نیز از اسب در انداخت و عطف عنان کرده از آنجا به تعجیل و تقریب خود را به بحرین رسانید و در بحرین نیز زیاده از روزی چند درنگ نکرد و آب را عبره کرده به اراضی فارس آمد پس عادت پیشین را اعادت فرمود و به سرقت کردن و راه زدن اشتغال نمود.

این ببود تا این هنگام که سعید بن عثمان به ارض فارس آمد مالک حاضر خدمت سعید شد و سلام داد و سعید مردی را نگریست سخت دلاور و تناور با جمالی زیبا و اندامی دلارا گفت کیستی و از کجا میرسی و بکجا می شوی؟ مالک صورت حال خویش را بی آنکه تمویهی دهد و پرده پوشد به عرض رسانید سعید گفت ویحک جوانی با این شمایل دلپذیر و چندین شجاع و دلیر این چه زشت کار است که به دست گرفته و خون و مال مردم را حلال شمرده ی مالک گفت مردی تنگدست و مسکینم و به زیادت از آن همی خواهم دوستان خویش را عطا کنم و خواهندگان را رد مسئلت نفرمایم اینکار جز بدین کردار صورت نه بندد لاجرم میزنم و میبرم و میخورم و می خورانم.

سعید گفت اگر من ترا حاجت روا سازم و از آنچه میطلبی غنی فرمایم بترک این عادت زشت خواهی گفت یا طبعا بر این نهاد و سرشت خواهی بود مالک گفت تو اگر چنین نیکوئی در حق من اندیشی من چگونه احسان تو را فراموش میکنم و شکر نعمت تو را از پس گوش میافکنم سعید گفت تو همواره با من باش تا آنچه خدای دهد ترا بی بهره نگذارم و جامه و جامکی از تو دریغ ندارم و هر ماه با تو پانصد درم عطا میکنم تا بهر که خواهی عطا میکنی مالک گفت من بر این جمله رضا دادم و گردن نهادم پس ملازمت سعید را اختیار کرد و در رکاب او به نیشابور آمد و از آنجا کوچ بر کوچ طریق بلخ گرفتند و از بلخ بدان سوی شده به کنار جیحون آمدند و چون خواستند آب را عبره کنند سعید خویشتن را در عبره آب از لشکریان مقدم داشت و چون به جیحون در رفت بانگ دو تن از لشکر را شنید که خادمان خویش را میخواندند یکی همی گفت ای علوان و آن دیگر گفت ای

ص: 94

ظفر، سعید نام علوان و ظفر را به فال نیک گرفت گفت: ما بر خصم زبردست خواهیم بود و ظفرمند خواهیم شد.

بالجمله از آب گذشتند و تا در بخارا راندند و در ظاهر شهر فرود شده لشگرگاه کردند. مکشوف باد که احمد بن اعصم کوفی می گوید این وقت پادشاه بخارا زنی بود و خنگ خاتون نام داشت و نام پادشاه سمرقند درخشیدن بن مبارک بود و این سخن با استقراء و استیعاب من بنده درست نیاید چه در آن زمان بیرون چین و ختا سلطنت ترکستان و تبت و بخارا و ماوراءالنهر با یک تن بود و ما سلاطین ترکستان را در مجلدات کتاب اول ناسخ التواریخ سال تا سال و زمان تا زمان نگاشتیم در سال دوم هجرت رسول خدا کول از کی خان جلوس کرد و در سال هفتم هجری قزمان خان سلطنت یافت و در سال بیست و چهارم هجری چنانکه رقم شد نوبت پادشاهی به قاویاقوخان رسید و او نود سال سلطنت کرد و تبت و سمرقند و بخارا و کولان و دیگر امصار و بلدان در شمار مملکت او بود چگونه میشد پادشاه بخارا و سمرقند در ایام او کسی جز او باشد مگر آنکه در اصلاح خبر احمد بن اعصم که از اجله مورخین است گوئیم خنک خاتون و درخشیدن بن مبارک از جانب او حکومت بخارا و سمرقند داشتند و احمد بن اعصم نام قاویاقوخان را بر زبان نیاورد یا زیاده بر این فحص نفرموده آگهی نداشت.

اکنون بر سر سخن رویم چون سعید بن عثمان بر در بخارا لشگرگاه کرد و سپاه را ساخته جنگ ساخت خنگ خاتون در خویشتن آن نیرو ندید که با وی نبرد آزماید جماعتی از صنادید بخارا را به نزدیک سعید گسیل داشت و خواستار صلح و سلم گشت سعید مسئلت او را اجابت کرد به شرط که بیست تن از پسران ملوک بخارا به نزد وی به گروگان فرستد و سیصد هزار درهم نقد تسلیم دارد و از مملکت خود به جانب سمرقند دلیل و راهنما ملازم رکاب فرماید و راه گشاده دارد و این جمله را خنگ خواتون بپذیرفت و بر این جمله صلح مقرر گشت و به زیادت از این خنگ خواتون حملی عظیم از متحف و مهدی انفاذ خدمت سعید داشت.

ص: 95

پس سعید از بخارا به جانب سمرقند روان شد چون راه با شهر نزدیک کرد لشکرهای سمرقند او را پذیره جنگ شدند از دو سوی صفها راست کردند و روی در روی ایستاده شدند از میان سپاه سمرقند مردی درازبالا و بزرگ شاخ و یال در میان آهن محفوف شاکِی السِّلاح به میدان آمد و بر اسبی که برگستوان آهن داشت سوار بود در میان دو صف از چپ و راست لختی بتاخت پس عنان بکشید و مبارز خواست از سپاه سعید هیچ کس در قوت بازوی خود ندید که با او هم ترازو شود.

مالک بن الریب گفت این کیست و چه می گوید گفتند این پهلوانیست و هم آورد میجوید و این لشکر مرد آن نیستند که با وی آرزوی نبرد کنند مالک گفت عظیم عیب و عاریست که یک تن از لشکر اسلام رغبت جنگ او نکند این بگفت و اسب برانگیخت و حمله گران افکند هردو تن چون شیر شمیده و پلنگ صید دیده بر روی هم دویدند و با نیزه های دراز رزم آغاز کردند مرد سغدی پیش دستی کرد و نیزه خویش را به سوی مالک فروهشت سنان نیزه بر ستام زین آمد و خرد درهم شکست مالک از اسب درافتاد چون شیر زخم خورده بخروشید و جلدی کرد و از جای بجست و نیزه بر سغدی زد و او را از اسب درافکند و مجال نگذاشت که از جای جنبش کند خویش را بر زبر او افکند و او را تنگ فروگرفت و همی کشان کشان به نزد سعید آورد سعید از جلادت او اندازها گرفت و آفرین گفت آنگاه فرمود این سغدی اسیر و دستگیر تست تو دانی و او مالک بهای او را از خون دوستتر داشت سغدی را به چهارصد درهم بفروخت و از اسب و سلاح او نیز هشتصد درم بها گرفت.

بالجمله در آن روز میان لشکر سعید و مردم سمرقند جنگ صعب افتاد تا گاهی که تاریکی جهان را فرو گرفت هر دو لشکر رزم زدند و از یکدیگر فراوان بکشتند چون شب میانجی گشت از هم باز شدند و بامدادان بر سر جنگ آمدند یک ماه تمام کار بدین منوال میرفت و مالک بن الریب هر روز به جلادتی تازه بلند آوازه

ص: 96

میگشت و در خدمت سعید به مکانت و منزلت خویش می افزود لکن آن طمع و طلب که از بذل و احسان سعید داشت صورت نمی بست به تقاضا و شکوی شعری گفت و به سعید فرستاد هم فایدتی نبخشید لارجم برنجید و سعید را بدین شعر هجا گفت:

و مازلت یوم الصغد ترعد واقفا *** من الجبن حتی خفت ان تتنصرا

و ما کان فی عثمان شی ء علمته *** سوی سبله فی رهطه حین ادبرا

و لولا بنو حرب لطلت دمائکم *** بطون المطایا من کسیر و اعورا

چون اشعار او گوش زد سعید گشت کیفر او را جز قتل ندانست لکن از اقوام و اقارب او بیمناک بود و نخواست خویشتن را آلوده خون او کند لاجرم مالک را بخواست و تشریف کرد و دل او را بجست و همچنان بر سر جنگ رفت و همه روز با لشکر سمرقند قتال داد از طول جنگ هر دو جانب ملول شدند و کار مناطحت را به مصالحت فرود آوردند بر این شرط که پانصد هزار درم اهل سمرقند تسلیم دارند و سعید را از میان شهر عبور دهند تا از دروازه ی درآید و از دروازه ی دیگر بیرون شود پس ملک سمرقند آن مال را به سعید فرستاد و دروازه ی شهر را گشاده داشت و از طریف و تلید نیز سعید را متحف و مهدی کرد پس سعید با هزار سوار از دروازه سمرقند به درون رفت و از دروازه دیگر بیرون شد و از آنجا طریق مراجعت گرفت و به کنار بخارا آمد و در ظاهر شهر سراپرده راست کرد.

خنگ خاتون کس به نزد او فرستاد که ما به عهد خویش وفا کردیم واجب می کند که تو نیز به عهد خویش وفا کنی و پادشاه زادگان را که به گروگان بتو سپردیم به سوی ما باز فرستی سعید اجابت نفرمود و از در بخارا برخاست و آن شاهزادگان را کوچ داده جیحون را عبره کرده به مرو درآمد مالک بن الریب در مرو مریض گشت و مرض او عظیم شدت کرد چنانکه بدانست از آن زحمت جان به سلامت نبرد قصیده انشاد کرد که این دو بیت از آنست.

الا لیت شعری هل أبیتن لیلة *** بوادی القصا ارخی القواص النواجیا

ص: 97

الم ترفی بعث الضلالة بالهدی *** و اصبحت فی جیش ابن عثمان عادیا

و مالک را مرگ فرا رسید او را در مرو به خاک سپردند از آن سوی چون سعید را مال فراوان به دست آمد و اندوخته و ذخیره فراوان در زبر هم نهاد و زحمت سفر را بر خویشتن روا ندید شرحی به معاویه نگاشت و از امارت خراسان استعفا جست معاویه مکنون خاطر او را بدانست و او را از عمل باز کرد پس سعید شادخاطر از خراسان طریق مراجعت گرفت و به مدینه آمد و خوش بنشست و آن بیست تن شاهزادگان را که با خود آورده بود در نخلستان های خود به دهقانی باز داشت و این خدمت بر ملک زادگان عظیم ثقیل افتاد چه بیرون مقام منیع ایشان بود لاجرم با یکدیگر مواضعه نهادند و یک روز که سعید به نظاره خرمانستانها درآمد بر وی گرد آمدند و او را بکشتند و به کوهی که به نزدیک نخلستان بود بگریختند مردم مدینه چون این بدانستند از قفای ایشان بشتافتند و همگان را در آن کوه یافتند در اطراف آن جبل پره زدند و راه آمد شدن مسدود کردند تا در آن کوه عطشان و جوعان بمردند.

سعید را دختری بود و آن دختر کنیزکی داشت که با جمال دلارا و شمایلی زیبا بود و آن کنیزک را جامه گرانبها بپوشانید و به انواع حلی و حلل زیور بست و از خانه بیرون فرستاد تا مردمان او را نظاره کنند و گفت هر کس که در مرثیه پدرم شعری گوید که من پسنده دارم این کنیزک را به او گذارم بسیار کس شعر گفت و پسنده نیفتاد مردی از عبد القیس سعید را مرثیه گفت و مقبول گشت پس دختر سعید آن کنیزک را با وی بخشید.

مکشوف باد که عبوس منصوری در تاریخ بنی امیه حکومت سعید بن عثمان را در خراسان در سال پنجاه و ششم هجری دانسته و شهادت قثم بن عباس بن عبدالمطلب را در جنگ سمرقند هم در آن سال نگاشته و من بنده بحکم استقرای خویش در این سال چهل و ششم نگاشتم چه زیاد بن ابیه که کار سفر سعید را بساخت در سال پنجاه و ششم سه سال میگذشت که بمرده بود و الله اعلم.

ص: 98

ذکر وقایع سال چهل و هفتم هجری و حکومت حکم بن عمرو الغفاری در خراسان

چون سعید بن عثمان بن عفان چنانکه به شرح رفت از امارت خراسان استعفا جست معاویه به سوی زیاد بن ابیه منشور کرد که خراسان را کار داری و فرمان گذاری نیست از آن پیش که کارها مهمل و ارتفاع خراج معطل ماند از میان رجال مردی را که درخور این خدمت باشد گزیده کن و ساز و سازمان او را ساخته فرمای و به خراسان فرست چون زیاد منشور معاویه را مطالعه نمود غلام خویش را فرمود هم اکنون سرعت کن و حکم بن البشر الثقفی را حاضر ساز چون غلام بیرون شتافت زیاد امارت خراسان را به نام حکم بن بشر کرد و به نگارش مناشیر و احکام پرداخت.

از آن سوی غلام را خطا افتاد و به جای حکم بن بشر حکم بن العمرو الغفاری را آورد زیاد چون حکم بن عمر را دیدار کرد دانست که غلام خطا کرده است بخندید و گفت من امارت خراسان را برای حکم بن بشر خواستم و خداوند تبارک و تعالی از برای حکم بن عمرو خواست پس روی با حکم بن عمرو کرد و گفت هم اکنون برو و ساخته سفر شو و بدان که ترا فرمانگذاری خراسان دادم و به دفاع عدوان و ارتفاع خراج بلدان گماشتم و حکم بن عمرو مردی پارسا و پرهیزکار و از صحبت رسول خدا برخوردار بود با این همه حکم زیاد بن ابیه را ابا نفرمود مثال حکومت خراسان بستد و بسیج راه کرد و ندا در داد که هر کرا رغبت جهاد است اعداد راه خراسان کند.

جماعتی انبوه بر وی گرد آمدند همگان را وجیبه و روزی بداد و خیمه بیرون زد و از راه فارس طریق خراسان پیش داشت و بهر شهر و دیه میرسید خراج میگرفت و میگذشت و بدینگونه طی مسافت کرده به اراضی مرو آمد در مرو لختی بیاسود و مردان دارو برد و اسبهای بیابان نورد را جمام داد تا نیک قوی و فربی شدند آنگاه بقلاع و ارباعی که مردمش بی فرمان بودند تاختن کرد و بسیار قلعه ها

ص: 99

بگشود و اموالی فره به دست کرد و غنیمت فراوان ماخوذ نمود آنگاه بمرو مراجعت نمود و صورت فتح قلاع و اخذ اموال را به زیاد بن ابیه نگاشت زیاد نگاشته را به معاویه فرستاد معاویه چون از قضیه آگهی یافت به زیاد بن ابیه مکتوب کرد که در پاسخ حکم بن عمرو رقم کن که آنچه از زر و سیم به دست کرده است به دست معتمدی انفاذ بیت المال دارد و اشیاء دیگر را بر لشگر قسمت کند زیاد برحسب حکم معاویه صورت حال را بر این منوال به سوی حکم بن عمر نامه کرد:

«اما بعد فان أمیرالمؤمنین کتب الی ان تصفی بالصفراء و البیضاء فلا اعلمن بما قسمت بین الناس ذهبا و لا فضة» [و حکم بن عمرو در جواب نگاشت: «اما بعد جائنی کتاب الامیر یذکر ان أمیرالمؤمنین کتب الیه ان یصفی الیه بالصفراء و البیضاء فلا تعلمن ما قسمت بین الناس ذهبا و لا فضة انی وجدت کتاب الله قد سبق کتاب أمیرالمؤمنین و والله الذی لا اله الا هو لوان السموات و الارض کانتا رتقا علی عبد ثم اتقی الله لجعل له من ذلک مخرجا».

خلاصه این مخاطبات در فارسی چنین می آید همانا حکم بن عمرو چون نامه ی زیاد را قراءت کرد برآشفت و لشگریان را انجمن کرد و گفت ایها الناس معاویه مثال کرده است که آنچه ما به دست کرده ایم به بیت المال شام فرستیم و من از رسول خدا شنیدم که فرمود اگر آسمان و زمین مانند حلقه شود و در گردن مردی قلاده گردد اگر او از خدای بترسد خداوندش فرج دهد و از آن بلا برهاند اگر من فرمان رسول خدای را بپذیرم نیکوتر از آنست که قول معاویه و فعل زیاد را همانا شما جهاد کردید و جلادت نمودید و غنیمت یافتید پس خمس غنائم را بیرون کنید آنچه به جای ماند خاص شما باشد پس مسلمانان خمس بیرون کردند و آنچه به جای ماند بر خویشتن بخش فرمودند چون این خبر به زیاد بن ابیه رسید بدو نوشت:

«اما بعد فان أمیرالمؤمنین کتب الی أن تصفی بالصفراء و البیضاء فلا اعلمن بما قسمت بین الناس ذهبا و لا فضة» (1)].

ص: 100


1- آنچه بین دو علامت: […]گزارده شده زائد بنظر میرسد، گویا مُسْوَدَّه کتاب با مُبْیَضَّه مخلوط شده است.

یعنی معاویه به سوی من مکتوب کرده است که تو از غنایم از زر و سیم آنچه خاص بیت المال است انفاذ داری و مرا آگهی نیست که چگونه این غنیمت را بر مردمان قسمت کردی حکم بن عمرو چون این مکتوب را قراءت کرد لشگریان را حاضر ساخت و گفت بامدادان درآئید و غنایم خود را مأخوذ دارید در جواب زیاد نگاشت «اما بعد جائنی کتاب الامیر کران أمیرالمؤمنین کتب الیه أن یصفی بالصفراء و البیضاء فلا یعلمن ما قسمت بین الناس ذهبا و لا فضة انی وجدت کتاب الله قد سبق کتاب أمیرالمؤمنین و والله الذی لا اله الا هو لوان السموات و الارض کانتا رتقا علی عبد ثم اتقی الله لجعل الله من ذلک مخرجاً».

نوشت که کتاب امیر بمن رسید و از مکتوب امیرالمؤمنین آگاه شدم همانا من کتاب خدای را یافتم که سبقت داشت بر کتاب معاویه و بدان کار کردم و غنایم را بر لشگر بخش نمودم سوگند با خدای که اگر زمین و آسمان بر عبدی بسته شود و او از خدای بترسد و کار برضای خدا کند از برای او گشایش پیدا شود کنایت از آنکه از چه روی در بخش غنایم کار بر من سخت همی گیرید آنگاه حکم بن عمرو دست برداشت و بدینگونه خدای را بخواند «قال اللهم انی قد قسمت بین المسلمین غنائم بالسویة اللهم انی قد سئمت بنی امیة و سئمونی فارحمهم منی و ارحمنی منهم» گفت ای خداوند آفریدگار غنایم را بر مسلمانان به مساوات بخش کردم ای پروردگار، من از بنی امیه ملول شده ام و ایشان از من ملول شده اند و مرا از ایشان و ایشان را از من باز رهان چون این دعا بگفت و به سرای خویش شتافت مرض موت او را دریافت از هفته ی افزون زندگانی نکرد او را در مرو به خاک سپردند.

در زبدة الفکره مسطور است که حکم بن عمرو در جبال غور و اشل فراوان قتال داد و محال چند عنوة بگشاد و غنایم و سبایا گرفت و به مرو مراجعت کرد.

بالجمله بعد از وفات حکم بن عمرو زیاد بن ابیه غالب بن عبدالله اللیثی را حاضر ساخت و امارت خراسان را به نام او منشور کرد و این غالب را رسول خدا با شصت هزار سوار به سریه کدید فرستاد تا دفع جماعت بنی الملوح کند و در فتح مکه نیز بر مقدمه

ص: 101

لشگر بود مع القصه زیاد ساز و برگ غالب را ساختگی کرد و او را به جانب خراسان گسیل فرمود غالب تا اراضی مرو براند و در آنجا روزی چند اقامت جست و لشکر را آسایش داد آنگاه اعداد کار کرده به اراضی تخارستان تاختن برد و آن ولایت را بگرفت و حصنها بگشود و غنیمت فراوان به دست کرد و از آن جمله خمس برگرفت و دیگر را بر لشگر قسمت فرمود این وقت سرکشان و سرداران نیرومند از نواحی خراسان به دفع غالب همدست و همداستان شدند و لختی غالب را از آن قوت و غلبه ضعیف نمودند.

غالب بترسید و صورت حال را به زیاد نگاشت زیاد بیتوانی ربیع بن الحارثی و عبدالله بن ابی عقیل الثقفی را که عم حجاج بن یوسف است با لشگری رزم جوی بمدد غالب فرستاد پس غالب نیرومند شد و آن جماعت را هزیمت کرد و دیگر شهرها بگرفت و غنیمتها بیاورد و خمس آنرا به زیاد فرستاد و دیگر را بر لشکر عطا داد.

و هم دراین سال معاویة بن ابی سفیان عبدالله بن عمرو بن العاص را از بعض اعمال مصر که حکومت داشت باز کرد و معاویة بن حدیج را حکومت داد معاویة بن حدیج گاهی که به جانب مغرب سفر میکرد و عبدالرحمن بن ابی بکر از اسکندریه مراجعت مینمود با معاویة بن حدیج بازخورد او را گفت قسم بجان خودم معاویة بن ابی سفیان پاداش کردار تو را در قتل برادرم محمد بن ابی بکر وفا کرد و حکومت مصر را با تو تفویض کرد معاویة بن حدیج گفت من به طمع و طلب مصر برادرت را نکشتم بلکه او را بخون عثمان کشتم.

و هم در این سال عبدالله بن سوار العبدی که در جیش خراسان بود آهنگ بلاد ترکستان کرد و بسیار حصون حصین و قلاع متین را بگشود و مال و اسیر فراوان فراهم کرد و آهنگ مراجعت نمود جماعتی از ترکان دست در دست دادند و در معابر او در مضایق ارض کمین نهادند چون عبدالله خواست عبور دهد او را بکشتند و آن مال و اسیر را باز ستدند.

و هم در این سال عتبة بن ابی سفیان با مسلمانان حج گذاشت.

ص: 102

ذکر فرمانگذاران مصر

مسلمة بن مخلد بن الصامت الانصاری در بیستم ربیع الاول در سال چهل و هفتم هجری که بحکم معاویة بن ابی سفیان حکومت مصر و مغرب یافت و بجمع صلات و خراج پرداخت و فرمان او بر مصر و مغرب و افریقیه و طرابلس و قابس (1) روان گشت و ابوالمهاجر غلام خود را به حکومت افریقیه فرستاد و چندان که معاویه زنده بود ابوالمهاجر از جانب مسلمه در افریقیه بود در ایام حکومت مسلمه در سال پنجاه و سیم هجری سپاه روم بر سر شهر برلس (2) تاختن آورد و آن شهر در کنار نیل نزدیک به دریا از طرف اسکندریه واقع بود گروهی که از جانب مسلمه حافظ آن ثغر بودند به مدافعه و مقابله بیرون شدند، وردان غلام عمرو بن العاص و جماعتی از مسلمانان مقتول شدند و لشگر روم شهر برلس را بگرفتند و هر بنائی که عمرو ابن العاص در آنجا آورده بود از مسجد و جز آن ویران کردند.

و در سال شصتم هجری مسلمه سفر اسکندریه کرد و عابس بن سعید را به نیابت خود در مصر باز گذاشت و در این سال معاویه هلاک شد و یزید سلطنت یافت و مسلمه را فرمان داد که از بهر او از مردم مصر و مغرب بیعت بگیرد و عابس نیز در مصر از لشکر و جز لشکر بیعت گرفت عبدالله بن عمرو بن العاص سر به بیعت یزید در نیاورد عابس حکم داد تا هیزم حاضر کردند و فرمود تا پدرش عمرو عاص را از گور برآورند و بسوزند عبدالله چون این بدید بیعت یزید را گردن نهاد و چون مسلمه از اسکندریه مراجعت کرد امارت شرطه و قضای مصر را با عابس گذاشت و مسلمه در بیست و پنجم رجب در سال شصت و دوم هجری جهان را بدرود کرد و پانزده سال و چهار ماه حکومت داشت عبوس منصوری ابتدای حکومت مسلمه را در سال پنجاهم هجری دانسته من بنده تاریخ مصر را محکم تر دانستم و نگاشتم.

ص: 103


1- طرابلس - بفتح طاء و ضم باء و لام - نام شهری است در مغرب و گویا در لغت یونانی به معنی «سه شهر» است. و قابس بر وزن ناصر نیز نام شهری است در مغرب که بین طرابلس و سفاقس واقع است.
2- برلس: شهری است در سواحل مصر.

ذکر وقایع سال چهل و هشتم هجری

معاویة بن ابی سفیان چندان که بر اریکه سلطنت جای داشت بیشتر با سلطان روم قتال می داد در این سال مالک بن هبیره را با لشکری لایق فرمان کرد تا از جانب بحر با سپاه روم رزم داده و قسطنط که این وقت سلطنت روم داشت دفع او را از ابطال رجال بگماشت و در میان ایشان جنگهای صعب رفت و عقبة بن عامر الجهنی با لشکری رزم آرا بفتح جزایر پرداخت و غنایم فراوان به دست کرد و هم در این سال مروان بن الحکم که حکومت مدینه میداشت با مسلمانان حج گذاشت.

ذکر وقایع سال چهل و نهم هجری و هلاکت مغیرة بن شعبة

مغیرة بن شعبه ثقفی در شمار طبقه ثالثه است از مهاجرین و کنیت او ابوعبدالله و به روایتی ابوعیسی بود «و هو مغیرة بن شعبة بن ابی عامر بن ابی مسعود بن معتب بن مالک بن عمرو بن سعد بن عوف» و مادر او زنی از بنی نضر بن معاویه است و مغیره چنان داننده و داهی بود که او را مغیرة الرای می نامیدند و در بیشتر غزوات رسول خدا صلی الله علیه و آله حاضر بود و در یمامه و فتوح شام و جنگ یرموک به شرحی که در مجلدات ناسخ التواریخ رقم کردیم به اتفاق ابوعبیده و خالد بن الولید کوچ می داد و یک چشم او در جنگ یرموک تباه شد در جنگ قادسیه نیز حضور داشت عمر بن الخطاب گاهی او را حکومت می داد چنانکه قصه زنا کردن او را در کوفه در کتاب عمر رقم کردیم و در ایام معاویه حکومت کوفه داشت تا این هنگام که سال عمرش به هفتاد رسید در کوفه وداع جهان گفت.

بعد از وفات مغیرة معاویة بن ابی سفیان حکومت کوفه را به نام زیاد بن ابیه منشور کرد و به سوی بصره فرستاد، زیاد نیک شاد خاطر گشت و در خاطر نهاد که شش ماه در بصره و شش ماه در کوفه اقامت کند پس سمرة بن جندب را در بصره

ص: 104

به نیابت گذاشت و خود طریق کوفه برداشت بعد از ورود به کوفه منادی کرد و مردم را در مسجد جامع انجمن ساخت و خود بر فراز منبر صعود داد.

«فحمد الله و اثنی علیه و قال ان هذا الامر اتانی و انا بالبصرة فاردت ان اشخص الیکم فی ألفین من شرطتنا ثم ذکرت انکم اهل حق و ان حقکم طال ما دفع الباطل فاتیتکم فی اهل بیتی فالحمدلله الذی رفع منی ما وضع الناس و خفض ما رفعوه».

بعد از ستایش یزدان پاک گفت ای مردم کوفه معاویة بن ابی سفیان امارت این بلد را بمن مفوض فرمود و منشور این خدمت را در بصره بمن فرستاد خواستم با دو هزار تن از اهل شرطه بدین شهر کوچ دهم باز با خود اندیشیدم که شما اهل حقید و اهل حق را در فرمان پذیری حاجت بشدت و عنف نیست و دیری است که حق شما باطل را دفع داده است پس با اهل بیت خود آمدم منت خدای را که بلند کرد از من چیزی را که مردم پست خواستند و پست کرد از من چیزی را که مردم بلند خواستند.

چون از خطبه فراغت جست جماعتی از اشرار کوفه چنانکه او ضارب را نداند و نشناسد به سوی او سنگ پارها پرانیدند زیاد چون این بدید لختی بر فراز منبر ساکت نشست آنگاه جمعی از خاصان خود را فرمود تا درهای مسجد را فروبستند آنگاه فرمان کرد که هر کس در جای خود نشسته جلیس خود را مأخوذ دارد و کس نگوید جلیس خود را ندانم و نشناسم آنگاه حکم داد تا از بهر او در باب مسجد سریری نصب کردند بیامد و بر سریر بنشست و بفرمود تا مردمان چهار تن از پس چهار تن همی بر زیاد عبور دادند و سوگند یاد کردند که ما به سوی تو سنگ پاره نپرانیده ایم آن کس که سوگند یاد کرد رها شد چون اینکار به نهایت شد سی تن و به روایتی هشتاد تن به جای ماندند که سوگند یاد نکردند پس حکم داد تا دستهای ایشان را قطع نمودند و اول کسی را که زیاد در کوفه بقتل رسانید حصن بن اوفی بود عبدالله بن همام السلولی این شعر در حق او گفت:

خیب الله سعی حصن بن اوفی *** حین ضحی بروحه الرفاء

ص: 105

قاده الحین و الشقاء الی *** لیث عرین وحیة صماء

زیاد بن ابیه از آن کین و کید که از أمیرالمؤمنین علی علیه السلام و شیعیان آن حضرت در خاطر داشت چندان که توانست دوستان امیرالمؤمنین علیه السلام را بقتل و نهب و شکنج زحمت میکرد سعید بن ابی سرح مولی حبیب بن عبد الشمس از شیعیان علی علیه السلام بود و در کوفه می زیست چون زیاد وارد کوفه شد در خاطر نهاد که او را مأخوذ دارد و بقتل رساند سعید این معنی را تفرس کرد و از کوفه فرار کرده به مدینه آمد و صورت حال را به عرض امام حسن علیه السلام رسانید از آن سوی چون زیاد فرار او را بدانست فرمان کرد تا خانه او را با خاک پست کردند و برادرش را و زن و فرزندش را به گرفتند و در حبس خانه افکندند و اموالش را به غارت بردند و این سعید از جمله ی آن مردم بود که در کتاب مصالحه امام حسن علیه السلام با معاویه به شرط بود که مأمون و مصون باشند.

بالجمله امام حسن علیه السلام به زیاد بن ابیه بدینگونه مکتوب کرد:

«مِنْ حَسَنِ بْنِ عَلِيٍ اِلِيِّ زِيادٍ: أَمَّا بَعْدُ فَاِنَّكَ عَمَدْتَ اِلَيَّ رَجُلٌ مِنَ اَلْمُسْلِمِينَ لَهُ مَا لَهُمْ و عَلَيْهِ مَا عَلَيْهِمْ فَهَدَمْتْ دَارَهُ و أَخَذتُ مَالَهُ وَ حَبَسْتَ أَهْلَهُ وَ عِيالَهُ فَانْ أَتَاكَ كِتَابِي هَذَا فَابْنِ لَهُ دارَهُ وَ ارْدُدْ عَلَيْهِ عِيالَهُ وَ مالَهُ وَ شَفِّعْنِي فِيهِ فَقَدْ أَجَرْتُهُ_ وَ السَّلامُ».

یعنی از حسن بن علی به سوی زیاد بن ابیه مکتوب میشود که قصد ضرر و زیان مردی از مسلمانان را نمودی که حکم سود و زیان در وجه او چون دیگر مسلمانان است و تو خراب کردی خانه ی او را و مأخوذ داشتی مال او را و محبوس نمودی اهل و عیال او را چون مکتوب من بتو آمد خانه او را بساز و عیال و مال او را بازده و او شفیع کرده است مرا در حق خود و من او را اجازه داده ام (1).

ص: 106


1- بلکه: و شفاعت مرا در حق او بپذیر، چه اینکه من او را امان و جوار دادم.

این مکتوب بر زیاد ناگوار افتاد و در پاسخ نگاشت «من زیاد بن ابی سفیان الی الحسن بن فاطمة اما بعد فقد اتانی کتابک تبدء فیه بنفسک قبلی و انت طالب حاجة و انا سلطان و انت سوقة و تأمرنی فیه بامر المطاع المسلط علی رعیته کتبت الی فی فاسق آویته اقامة منک علی سوء الرای و رضاء منک بذلک و ایم الله لا تسبقنی به ولو کان بین جلدک و لحمک فان احب لحم علی ان اکله اللحم الذی انت منه فسلمه بجریرة الی من هو اولی به منک فان عفوت عنه لم اکن شفعتک فیه فان قتلته لم اقتله الالحبه اباک الفاسق و السلام».

می گوید این مکتوب را زیاد پسر ابوسفیان بحسن پسر فاطمه مینویسد همانا مکتوب تو را مطالعه کردم ابتدا کردی به نام خود و نام خود را بر من مقدم نگاشتی و حال آنکه تو حاجتمند بودی و من سلطان بودم و تو از اهل سوقه بودی و فرمان میدهی مرا بدانسان که سلطان مطاع مسلط رعیت خود را فرمان میدهد و مکتوب می کنی مرا در امر فاسقی که از رای ناستوده در نزد خود جای داده ی سوگند با خدای که سبقت نگیری از من به دریافت او اگر چند در میان پوست و گوشت تو جای کند همانا اکل هیچ گوشتی در نزد من بهتر از اکل گوشت تو نیست هم اکنون آن مرد مجرم را به نزد من فرست اگر گناه او را معفو دارم به شفاعت تو نیست و اگر او را بقتل رسانم از بهر آنست که پدر فاسق تو را دوستار است.

چون این مکتوب به حسن علیه السلام رسید پاسخ او را بدین گونه نوشت «من الحسن ابن فاطمة الی زیاد بن سمیة اما بعد فان رسول الله قال: الولد للفراش و للعاهر الحجر و السلام».

و از این دو سخن کلمه ی افزون نگار نکرد یعنی تو پسر ابوسفیان نیستی و تو خود را پسر ابوسفیان مخوان اگر چه ابوسفیان با مادرت سمیه زنا کرده باشد و تو فرزند زنا باشی چه پیغمبر می فرماید بر سر زناکاره سنگ بزن و فرزند زنا را از صاحب فراش بدان لاجرم تو پسر عبید شبانکاره ای.

من بنده همی گویم که مظلوم تر از امام حسن علیه السلام در این مکاتبه با زیاد در

ص: 107

میان انبیا و اولیا نخوانده ام و بی حیاتر از زیاد بن ابیه ندیده ام بالجمله امام حسن علیه السلام چون نامه ی زیاد را قراءت کرد بخندید و به سوی معاویه نامه ی نگاشت و نامه ی زیاد را اندر مکتوب خود طومار کرد و به معاویه فرستاد چون معاویه مکتوب زیاد را مطالعه نمود شام بروی تنگ شد و به سوی زیاد بدین گونه منشور کرد:

اما بعد فان الحسن بن علی بعث الی بکتابک الیه جوابا عن کتاب کتبه الیک فی ابن سرح فاکثرت العجب منک و علمت ان لک رأیین احدهما من ابی سفیان و الآخر من سمیة فاما الذی من ابی سفیان فحلم و حزم و أما الذی من سمیة فما یکون من رأی مثلها، من ذلک کتابک الی الحسن تشتم اباه و تعرض له بالفسق و لعمری انک اولی بالفسق من ابیه فاما ان الحسن بدء بنفسه ارتفاعا علیک فان ذلک لا یضعک لو عقلت و اما تسلطه علیک بالامر فحق لمثل الحسن ان یتسلط و اما قولک فیما شفع فیه الیک فحظ دفعته عن نفسک الی من هو اولی به منک.

فاذا ورد علیک کتابی فخل ما فی یدیک لسعید بن ابی سرح و ابن له داره و اردد علیه ماله و لا تعرض له فقد کتبت الی الحسن ان یخیره ان شاء اقام عنده و ان شاء رجع الی بلده و لا سلطان لک علیه لا بید و لا لسان و اما کتابک الی الحسن باسمه و اسم امه و لا تنسبه الی ابیه فان الحسن ویحک من لا یرمی به الرجوان و الی ای ام و کلته لا ام لک اما علمت انها فاطمة بنت رسول الله فذلک افخر له لو کنت تعقله.

و این شعر را در پایان مکتوب خویش نگاشت:

اما حسن ابن الذی کان قبله *** اذا سار سار الموت حیث یسیر

و هل یلد الرئبال الا نظیره ***و ذا حسن شبه له و نظیر

ولکنه لو یوزن الحلم و الحجی *** بامر لقالوا یذبل و ثبیر

در جمله می گوید حسن بن علی علیهما السلام پاسخ مکتوبی را که در حق سعید بن ابی سرح بدو نگاشتی به من فرستاد مرا از تو سخت شگفت آمد و دانستم تو را دو خصلت است یکی به سوی ابوسفیان و آن دیگر به سمیه، از جانب ابوسفیان صاحب

ص: 108

حزم و حلمی و این سوءرأی از جانب سمیه است که به سوی حسین علیه السلام مکتوب می کنی و پدر او را به شتم یاد می نمائی و فاسق می خوانی، قسم بجان من که تو اولائی به فسق از پدر او امام حسن علیه السلام که نام خود را بر نام تو مقدم داشت سزاوار است اگر هوش باز آری دانی که از تو نکاسته است اما تسلط حسن علیه السلام بر تو حق اوست سلطنت مثل امام حسن کسی بر امثال تو بعید نیست اما شفاعت امام حسن در نزد تو بحثی بزرگ و بهره ی عظیم بود که به سوی تو اقبال کرد و تو قدر ندانستی و از خویش دفع دادی تا آن کس که از تو اولی بود بپذیرد.

هم اکنون چون کتاب مرا مطالعه کردی بی توانی رها کن هر کرا از سعید بن ابی سرح مأخوذ داشته و خانه اش را که خراب کردی بنیان کن بدانسان که بود و اموالش را بازده و من به امام حسن نگاشته ام که او را مخیر سازد اگر بخواهد در خدمت حسن علیه السلام باشد و اگر بخواهد به کوفه مراجعت نماید تو را به دست و زبان بهیچوجه بر او حکومتی و سلطنتی نیست اما مکتوب تو به حسن که او را منسوب با پدر نداشتی و نام مادر نگاشتی وای بر تو هرگز حسن علیه السلام طرف استهزا نشود مادر مباد تو را او را با کدام مادر منسوب داشتی مگر ندانی فاطمه دختر رسول خداست اگر با خرد مقرون باشی دانی که فخر این نسب افزونست.

آنگاه این چند شعر را نگاشت و باز نمود که حسن علیه السلام پسر کسیست که چون آهنگ مصاف نمودی مرگ ملازم رکاب او بودی و از شیر جز شیر فرزند نیاید حسن علیه السلام فرزند اوست و همانند اوست و امام حسن کسیست که اگر حلم و حزمش را بسنجی با کوه یذبل و جبل ثبیر بمیزان رود.

ابوالحسن مداینی حدیث میکند که هند دختر سهیل بن عمرو نخست در حباله ی نکاح عبدالرحمن بن عتاب بن اسید بود از پس او ضجیع عبدالله بن عامر بن کریز گشت پس از ایامی چند عبدالله او را طلاق گفت چون این خبر به معاویه بردند به سوی ابوهریره مکتوب کرد که هند را از برای یزید نکاح کن ابوهریره آهنگ سرای هند نمود در عرض راه حسن بن علی علیهما السلام با او باز خورد و پرسش فرمود

ص: 109

که آهنگ کجا داری گفت میروم تا هند دختر سهیل را از برای یزید بن معاویه کابین بندم حسن علیه السلام فرمود مرا به نزد هند تذکره می کن تا هر که را خواهد شوی گیرد.

ابوهریره به نزد هند آمد و قصه خواستاری معاویه را از برای پسرش یزید به شرح کرد و از آنچه حسن علیه السلام فرمود نیز تذکره نمود هند گفت ای ابوهریره تو جه صلاح میدانی از برای من یکی را اختیار کن گفت من حسن را اختیار کردم پس هند به حباله ی نکاح حسن علیه السلام درآمد چون مدتی سپری شد عبدالله عامر به مدینه آمد و در حضرت امام حسن معروض داشت که مرا در نزد هند ودیعتی است اکنون بدان ودیعت حاجت دارم حسن علیه السلام او را با خود به درون سرای آورد و هند را حاضر داشت نخستین عبدالله لختی سخت بگریست حسن فرمود اگر خواهی او را طلاق گویم تا با تو پیوسته شود و از برای شما محللی بهتر از من به دست نشود عبدالله گفت نخواهم.

پس هند برفت و دو سفط بیاورد و هر دو را سر گشود و آن هر دو آکنده بجوهری بود عبدالله از یکی قبضه ی برگرفت و آن دیگر را با هند گذاشت و برفت گویند هند در خصال این سه شوی گوید «سیدهم جمیعا الحسن و اسخاهم ابن عامر و احبهم الی عبدالرحمن ابن عتاب».

و دیگر چنین افتاد که معاویه خواست تا در میان بنی هاشم و بنی امیه حدیث مهر و حفاوتی کند و سلطنت خویش را در خاندان خود استوار بدارد پس به سوی مروان که حاکم مدینه بود مکتوب کرد که دختر عبدالله بن جعفر بن ابیطالب را از برای پسر من یزید تزویج کن و در کابین او بهر مبلغ که عبدالله رضا دهد فرمان کند پذیرفتار باش و به زیادت از این دیون عبدالله را چند که افزون باشد گو باش بر ذمت منست و از مال خود تسلیم دارم و همی خوام در میان بنی هاشم و بنی امیه این مخاصمت به مسالمت انجامد و این مناطحت به مصالحت پیوندد.

پس مروان بن الحکم به نزد عبدالله بن جعفر آمد و صورت حال را به عرض رسانید

ص: 110

عبدالله گفت مرا و امثال مرا در این امور اختیاری نیست نگران باش تا حسن علیه السلام چه فرماید.

لاجرم مروان حاضر خدمت امام حسن شد و این سخن به عرض رسانید فرمود مجلسی ساخته کن و از هر کس خواهی انجمن کن، مروان برفت و بزرگان بنی هاشم و صنادید بنی امیه را آگهی فرستاد و انجمنی بزرگ در هم آورد پس امام حسن و مروان بن الحکم نیز حاضر شدند و در جای خود جلوس نمودند این وقت مروان بپا خواست.

فحمد الله و أثنی علیه ثم قال اما بعد فان أمیرالمؤمنین معاویة امرنی ان اخطب زینب بنت عبدالله بن جعفر علی یزید بن معاویه علی حکم ابیها فی الصداق و قضاء دینه بالغا من بلغ و علی صلح الحیین بنی هاشم و امیة و یزید بن معاویه کفو من لا کفو له و لعمری لمن یغبطکم بیزید اکثر ممن یغبط یزید بکم و یزید ممن یستسقی الغمام بوجهه».

پس از آنکه خدای را ثنا گذاشت گفت معاویه که أمیرالمؤمنین است امر کرد مرا که زینب دختر عبدالله بن جعفر را از برای پسرش یزید تزویج کنم و کابین او برضای پدر و قضای دین پدر است چند که بگوید و برآید و موجب صلح و سلم بنی هاشم و بنی امیه است و یزید بن معاویه کفویست که نظیر ندارد و قسم به جان من آنان که غبطه میبرند بشما در خویشاوندی یزید افزونند از آنان که غبطه میبرند به یزید در خویشاوندی شما و یزید کسی است که ابر به دیدار او استسقا میکند و این کلمه مثل است و عرب در مقام تمجید و تعظیم گوید چون سخن بدانجا آورد مروان خاموش شد و حسن علیه السلام آغاز سخن فرمود:

«فَحَمِدَ اَللَّهَ وَ أُثْنِي عَلَيْهِ ثُمَّ قَالَ: أَمَّا مَا ذَكَرْتَ مِنْ حُكْمِ أَبِيها في الصَّداقِ فَاِنَّا لَمْ نَكُنْ لِنَرْغَبَ عَنْ سُنَّةِ رَسُولِ اَللَّهِ فِي أَهْلِهِ وَ بَنَاتِهِ: وَ أَمَّا قَضَاءُ دَيْنِ أَبِيهَا فَمَتی قَضَتْ نِسَائُنَا دُيُونَ آبَائِهِنَّ.

ص: 111

وَ أَمَّا صُلْحُ اَلْحَيَّيْنِ فانا عادَيْنَاكُم لِلَّهِ وَ فِي اَللَّهِ فَلاَ نُصَالِحُكُمْ لِلدُّنْيَا. وَ أَمَّا قَوْلُك مَنْ يَغْبِطُنَا بِيَزِيدَ أكْثَرُ مِمَّنْ يَغْبِطُهُ بِنَا فَان كانَتِ الخِلافَةُ فَاقَتَ النُّبُوَّةُ فَنَحْنُ الْمَغْبُوطُونَ بِهِ وَ إِنْ كانَتِ النُّبُوَّةُ فاقَتِ الخِلافَةَ فَهُوَ المَغْبُوطُ بِنا.

وَ أَمَّا قَوْلُكَ أَنَّ اَلْغَمَامَ يَسْتَسْقِي بِوَجْهِ يَزِيدَ فان ذَلِكَ لَمْ يَكُنْ الاّ لآلِ رَسُولِ اَللَّهِ وَ قَدْ رَأَيْنَا اَنْ نُزَوِّجَهَا مِنِ ابْنِ عَمِّهَا الْقَاسِمِ بْنِ مُحَمَّدِ ابْنِ جَعْفَرٍ وَ قَدْ زَوَّجْتُهَا مِنْهُ و جَعَلْتُ مَهْرَهَا ضَيْعَتِيَ اَلَّتِي لِي بِالْمَدِينَةِ وَ كَانَ مُعَاوِيَةُ أَعْطَانِي بِهَا عَشَرَةَ آلاَفِ دِينَارٍ وَ لَهَا فِيهَا غَنِيٌ وَ كِفَايَةً».

بعد از سپاس و ستایش یزدان فرمود اینکه گفتی صداق زینب را که پدرش عبدالله معین کند ما از آنچه رسول خدا در صداق زنان و دخترانش سنت کرده بیرون نشویم و اینکه گفتی دیون عبدالله را چندان که باشد ادا می نمایند کی و کجا بود که زنان ما، دیون پدران خود را ادا کنند و اینکه گفتی این خویشاوندی سبب صلح و سلم میان بنی هاشم و بنی امیه میشود ما از برای خدا و در راه خدا طریق معادات و مبارات می سپاریم از برای دنیا صلح نخواهیم کرد و اینکه گفتی در خویشاوندی یزید سود ما راست و مغبوط مردم می شویم از آن بیشتر که یزید در خویشی ما مغبوط مردم شود نیک بیندیش اگر خلافت بر نبوت فزونی دارد ما مغبوط خواهیم بود و فخر ما را خواهد بود و اگر نبوت اشراف است از خلافت یزید به خویشی ما مفتخر خواهد شد و مغبوط مردم خواهد بود و اینکه گفتی سحاب به دیدار یزید استسقا می کند این مقام جز از برای آل رسول الله نیست هم اکنون چنان به صواب شمردم که زینب را به پسر عمش قاسم بن محمد بن جعفر کابین بندم و

ص: 112

او را با قاسم تزویج کردم و کابین او را به قریه که در مدینه دارم و معاویه به ده هزار دینار به من داده است مقرر داشتم و زینب را این مبلغ کفایت میکند مروان گفت ای بنی هاشم با ما غدر کردید امام حسن علیه السلام فرمود واحدة بواحدة فقال مروان:

اردنا صهرکم لنجدودا *** و قد اخلقه حدث الزمان

فلما جئتکم فجبهتمونی *** و یختم فی الضمیر من الشنان

ذکران مولی بنی هاشم او را بدین شعر پاسخ داد:

اماط الله منهم کل رجس *** و طهرهم بذلک فی المثانی

فما لهم سواهم من نذیر *** و لا کفو هناک و لا مدانی

ایجعل کل جبار عنید *** الی الاخیار من اهل الجنان

پس مروان صورت حال را به معاویه نگاشت «فقال معاویة خطبنا الیهم فلم یفعلوا و لو خطبوا الینا لمارددناهم».

یعنی ما از بنی هاشم دختری خواستیم خطبه کنیم رضا ندادند و از ما نپذیرفتند لکن اگر ایشان دختری از ما خواستند اجایت میکردیم و ایشان را رد نمینمودیم.

سفر کردن معاویه از دمشق به زیارت مکه معظمه

در این سال چهل و نهم هجری معاویه مروان بن الحکم را از حکومت مدینه باز کرد و حکمرانی آن بلده را به سعید بن العاص گذاشت و مدت حکومت مروان در مدینه در این نوبت هشت سال و دو ماه بود و هم در این سال معاویه عزیمت زیارت مکه کرد و از دمشق خیمه بیرون زد و با جماعتی از صنادید شام طی طریق کرده به مدینه آمد مردم مدینه او را پذیره کردند و درآوردند حسن بن علی علیهما السلام نیز او را دیدار کرد معاویه حشمت و شوکتی عظیم در حسن علیه السلام نگریست و مردم را نظاره کرد که در راه او به عقیدت کامل از بذل جان و مال دریغ نخورند.

معاویه را بر حشمت آن حضرت حسد آمد از میان اصحاب خود ابوالاسود دوئلی و ضحاک بن قیس فهری را طلب فرمود و با ایشان در کسر حشمت امام حسن

ص: 113

سخن بشوری کرد و همی خواست تا با آن حضرت از در مفاخره و محاوره سخن کند و در چشم مردم حشمت او را بشکند.

فَقَالَ لَهُ أَبُوالْأَسْوَدِ: رَأْيُ أَمِيرِالْمُؤْمِنِينَ أَفْضَلُ وَ أَرِی أَنْ لاَ تَفْعَلَ فَانَّ أَمِيرَالْمُؤْمِنِينَ لَنْ يَقُولَ فِيهِ قَوْلاً اِلاَّ أَنْزَلَهُ سَامِعُوهُ بِهِ حَسَداً وَ رُفِعُوا بِهِ صُعُداً وَ الْحَسَنُ يَا أَمِيرَاَلْمُؤْمِنِينَ مُعْتَدِلٌ شَبَابُهُ أَحْضَرُ مَا كَانَ جَوابُهُ فَأَخافُ أن يَرُدَّ عَلَيكَ كَلامُكَ بِنَوافِذَ تَردَعُ سِهامَك فَيَقْرَعُ بِذَلِكَ ظُنْبُوبَكَ وَ يُبْدِي بِهِ عُيُوبَكَ فَاِذا كَلاَمُكَ فِيهِ صَارَ لَهُ فَضْلاً وَ عَلَيْكَ كَلا الاّ أَنْ تكُونَ تَعْرِفُ لَهُ عَيباً في أَدَبٍ أو وَقِيعَةٍ فِي حَسَبٍ وَ انَّهُ لَهُو الْمُهَذَّبِ قَدْ أَصْبَحَ مِنْ صَرِيحِ اَلْعَرَبِ فِي عِزِّ لُبَابِهَا وَ كَرِيمِ مَحْتِدِهَا وَ طِيبِ عُنْصُرِهَا فَلاَ تَفْعَلْ يَا أَمِيرَالْمُؤْمِنِينَ.

ابوالاسود با معاویه گفت یا أمیرالمؤمنین اگر چند فضیلت رای و خرد تراست لکن من چنان دانم که تقدیر این امر نفرمائی چه تو خواهی به سخنان گزاینده او را پست کنی و حشمت او را بشکنی و شنوندگان سخنان تو را از در حسد خواهند دانست و بر مکانت و منزلت او خواهند افزود و دانسته باش که حسن علیه السلام به اعتدال خصایل و کمال فضایل و جواب حاضر است و سخت میترسم که کلمات تو را به سخنان گزاینده قارعه ی خاطر تو کند و سهام تو را به تیرهای شکافنده جارحه ی ضمیر تو گرداند و تو را از پای درافکند و مثالب و معایب تو را آشکار کند این وقت آنچه تو گفته باشی از برای او فضل و فضیلتی است و از برای تو خفتی و ذلتی مگر گاهی که او را کاهشی در ادب و نکوهشی در حسب توانی جست و این هرگز نتواند شد چه او خالص و خلاصه ی عربست با محلی منیع و محتدی جید و عنصری طیب که

ص: 114

هیچکس را دست رس نیست لاجرم ای أمیرالمؤمنین از این کار کناره اولی تر است.

چون ابوالاسود سخن بدینجا آورد ضحاک بن قیس را پسنده نیفتاد گفت یا أمیرالمؤمنین عزیمت خود را دستخوش توانی و تراخی مکن و رای خود را متزلزل و مضطرب مساز.

«فانک لو رمیته بقوارض کلامک و محکم جوابک لقد ذل لک کما یذل البعیر الشارف من الابل» گفت اگر تو حسن را هدف خدنگهای سخن خود و پاسخهای استوار خود فرمائی ذلیل و زبون تو شود و چنانکه شتر پیر شتر جوان توانا را.

معاویه گفت اصابه کردی و چنان کنم که تو گفتی پس فرمان کرد تا ندا در دادند و در روز جمعه مردم مدینه را در مسجد رسول خدا حاضر کردند معاویه درآمد و بر منبر صعود داد.

فحمدالله و اثنی علیه و صلی علی نبیه و ذکر علی بن ابی طالب فتنقصه ثم قال ایها الناس ان فتیة من قریش ذوی سفه و طیش و تکدر من عیش اتعبهم المقادیر اتخذ الشیطان رؤسهم مقاعد و السنتهم مبادر فباض و فرخ فی صدورهم و درج فی نحورهم فرکب بهم الزلل و زین لهم الخطل و اعمی علیهم السبل و ارشدهم الی البغی و العدوان و الزور و البهتان فهو له شرکاء و هم لهم قرین و من یکن الشیطان له قرینا فساء قرینا و کفی بی لهم مؤدبا و المستعان الله».

بعد از حمد خداوند و درود رسول الله امیرالمؤمنین علی علیه السلام را به ناشایست یاد کرد و از معالی قدرش که نقصان پذیر نیست بکاست آنگاه گفت ای مردم جماعتی از قریش که سفیه و سبک و تنگ عیش اند و بحکم تقدیر اسیر فقر و فاقه اند ابلیس دماغ ایشان را نشیمن ساخته و زبان ایشان را به تقریر فضول انداخته و در دلهای ایشان بیضه نهاده و بچه آورده و سینه ایشان را جای آمد و شد کرده و ایشان را بر مرکب پندار و لغزش سوار نموده و دروغ زدن و ژاژ خائیدن را در چشم ایشان زینت داده و راه راست را از ایشان پوشیده داشته و ایشان را به بغی و عدوان و دروغ و بهتان دلالت کرده لاجرم ایشان شریک شیطان و قرین شیطانند و شیطان بد

ص: 115

شریک و قرینی است و کافی میباشم من از برای تأدیب ایشان و خداوند معین است.

چون سخن بدینجا آورد امام حسن علیه السلام برخاست و دست در عضاده ی منبر زد_

فَحَمِدَ اَللَّهَ وَ صَلَّيَ عَلَيَّ نَبیِّه، ثُمِّ قالَ: ايُّها النَّاسُ مَنْ عَرَفَنِي فَقَدْ عَرَفَنِي وَ مَنْ لَمْ يَعْرِفْنِي فَأَنَا اَلْحَسَنُ بْنُ عليِّ بن أَبی طَالِب أَنَا اِبْنُ نَبِيِّ اَللَّهِ أَنَا اِبْنُ مَنْ جُعِلَتْ لَهُ اَلْأَرْضُ مَسْجِداً وَ طَهُوراً أَنَا اِبْنُ اَلسِّرَاجِ اَلْمُنِيرِ أَنَا اِبْنُ الْبَشيرِ اَلنَّذِيرِ أَنَا اِبْنُ خَاتَمِ لِلنَّبِيِّينَ وَ سَيِّدِ اَلْمُرْسَلِينَ وَ إِمامِ اَلْمُتَّقِينَ وَ رَسُولِ رَبِّ الْعَالَمِينَ أَنَا ابْنُ مَنْ بُعِثَ إِلِیَ الْجِنِّ وَ الاِنْسِ أَنَا ابْنُ مَنْ بُعِثَ رَحْمَةً لِلْعَالَمِينَ.

فَاَمّا سَمِعَ كَلاَمَهُ مُعَاوِيَةُ غَاظَهُ مَنْطِقُهُ وَ أَرَادَ أَنْ يَقْطعَ عَلَيْهِ فَقَالَ يَا حَسَنُ عَلَيْكَ بِصِفَةِ الرُّطَبِ! فَقَالَ الْحَسَنُ: الرِّيحُ تُلقِحُهُ وَ الحَرُّ يُنضِجُهُ وَ اَللَّيْلُ يُبْرِدُهُ و يُطيِّبُهُ عَلَی رَغمِ أَنْفِكَ يَا مُعَاوِيَةُ! ثُمَّ أَقْبَلَ عَلَی كَلاَمِه فَقَالَ:

أَنَا ابْنُ الْمُسْتَجابِ الدَّعْوَةِ اَنَا ابْنُ الشَّفِيعِ اَنَا ابْنُ أَوَّلِ مَن يَنْفُضُ رَأسَهُ مِنَ التُّرَابِ وَ يَقْرَعُ بَابَ الْجَنَّةِ أَنَا اِبْنُ مَنْ قَاتَلَتِ اَلْمَلاَئِكَةُ مَعَهُ وَ لَمْ تُقاتِلْ مَعَ نَبيٍ قَبْلَهُ أَنَا ابْنُ مَنْ نُصِرَ عَلیَ الْأَحْزَابِ أَنَا اِبْنُ مَنْ ذَلَّ لَهُ قُرَيْشٌ رَغْماً. فَقَالَ مُعَاوِيَةُ: أَمَّا إِنَّكَ تُحَدِّثُ نَفْسَكَ بِالْخِلَافَةِ وَ لَسْتَ هُنَاكَ! فَقَالَ اَلْحَسَنُ: أَمَّا اَلخِلاَفَةُ فَلِمَنْ عَمِلَ بِكِتَابِ اَللَّهِ وَ سُنَّةِ

ص: 116

نَبيِّهِ لَيْسَتِ اَلْخِلاَفَةُ لِمَنْ خَالَفَ كِتَابَ اَللَّهِ و عَطَّلَ السُّنَّةَ إِنَّما مَثَلُ ذلِكَ مَثَلُ رَجُلٍ أَصَابَ مُلْكاً فَتَمَتَّعَ بِهِ وَ كَأَنَّهُ إِنْقَطَعَ عَنْهُ وَ بَقِيَتْ تَبِعَاتُهُ عَلَيهِ.

پس از سپاس خداوند و درود رسول خدا فرمود ای مردم آن کس که مرا میشناسد میداند و آن کس که نمیداند بداند منم حسن پسر علی بن ابیطالب علیه السلام منم پسر پیغمبر خدا منم پسر کسی که زمین از بهر او مسجد گشت منم پسر چراغ نورانی منم پسر آن کس که با بهشت بشارت دهد و با دوزخ بترساند منم پسر خاتم پیغمبران و سید رسولان و امام پرهیزکاران و فرستاده پروردگار عالمیان منم پسر کسی که مبعوث شد بر جن و انس منم پسر کسی که رحمت خداوند است بر عالمیان.

چون این کلمات را معاویه اصغا نمود پوست بر تنش زندان گشت خواست تا سخن امام حسن علیه السلام را قطع کند گفت: ای حسن در صفت رطب چیزی بگوی انجام کلام آن حضرت پراکنده نگشت فرمود هوا آنرا تربیت میکند و حرارت میرساند و شب مبرد و مطیب میدارد بر غم تو ای معاویه و هم بر سر سخن آمد وگفت:

منم پسر مستجاب الدعوه منم پسر شفیع امت منم پسر اول کسی که در قیامت سر از خاک بدر کند و دروازه جنت را قرع نماید منم پسر کسی که فریشتگان در رکاب او قتال دادند و قبل از او با هیچ پیغمبری حاضر جهاد نشدند منم پسر کسی که بر لشکر احزاب نصرت یافت منم پسر کسی که قریش ذلیل و زبون او گشت معاویه گفت ای حسن تو به هوای خلافت سخن میکنی و حال آنکه اهل آن نیستی آن حضرت فرمود خلافت خاص کسی است که به کتاب خدا و سنت رسول خدا کار کند شایسته کسی نیست که کتاب خدای را از پس پشت اندازد و سنت رسول را مهمل گذارد این بدان ماند که مردی زمام سلطنت به دست گیرد و بدان سودمند گردد آنگاه ملک از دست او بیرون شود و آن وزر وبال بر گردن او جاودانه بماند.

معاویه گفت نیست در قریش مردی الا آنکه از ما در نزد او نعمتهای بزرگ و بخششهای نیکوست آن حضرت فرمود چنین است در نزد کسی است که به سبب او

ص: 117

عزیز شدی از پس آنکه ذلیل بودی و توانگر شدی از پس آنکه فقیر بودی معاویه گفت کیانند آنان فرمود کسیست که خود را از شناس او مشغول میداری یعنی رسول خدا آنگاه دیگر باره آغاز سخن کرد

قَالَ: أَنَا ابْنُ مَنْ سَادَ قُرَيْشاً شَابّاً وَ كَهْلاً أَنَا اِبْنُ مَنْ سَادَ اَلْوَرِی كَرَماً وَ نَبْلاً أَنَا اِبْنُ مَنْ سَادَ أَهْلَ الدُّنْيا بِالْجُودِ الصَّادِقِ وَ الْفَرْعِ الْبَاسِقِ وَ اَلْفَضْلِ اَلسَّابِقِ أَنَا ابْنُ مَنْ رِضَاهُ رَضِیَ اَللَّهُ وَ سَخَطُهُ سَخَطُ اَللَّهِ فَهَلْ لَكَ أَنْ تُسَامِيَهُ يَا مُعَاوِيَةُ؟ فَقَالَ: أَقُولُ لَا تَصْدِيقاً لِقَوْلِكَ: فَقَالَ اَلْحَسَنُ: اَلْحَقُّ أَبْلَجُ و الْبَاطِلُ لَجْلَجُ وَ لَنْ يَنْدَمَ مَنْ رَكِبَ الْحَقَّ وَ قَدْ خَابَ مَنْ رَكِبَ اَلْبَاطِلَ وَ اَلْحَقُّ يَعْرِفُهُ ذَوُوا اَلْأَلْبَابِ.

فرمود منم پسر کسی که سید قریش بود در جوانی و کهولت منم پسر کسی که سید آفرینش است از کرامت و نَبالَت منم پسر کسی که سید اهل دنیاست بجود رساینده و سیادت فرازنده و فضل پیش گیرنده منم پسر کسی که رضای او رضای خدا و غضب او غضب خداست آیا از برای تست ای معاویه که برتری جوئی؟ معاویه گفت من مقالات ترا تصدیق نخواهم کرد (1) حسن علیه السلام فرمود حق آشکار است و باطل رهین اضطراب و اضطرار آن کس که بر طریق حق رود پشیمان نشود و آن کس که بر باطل سوار شود زیان کار گردد و حق را خردمندان دانند این وقت معاویه را از منبر بزیر آمد و دست حسن علیه السلام را بگرفت و گفت ترحیب و ترجیب مباد کسی را که بداندیش باشد تو را.

در کتاب احتجاج از شعبی حدیث می کند که معاویه در مدینه گاهی که مردم فراهم بودند برخاست و کلمه ی چند در ذم امیرالمؤمنین علی علیه السلام آورد امام حسن علیه السلام

ص: 118


1- بلکه: گفت: میگویم نه. تا سخن ترا تصدیق کرده باشم.

حاضر بود به پای خاست. -

ثُمَّ قالَ لَهُ: إِنَهُ لَمْ يُبْعَث نَبِيٌّ إِلاّ جُعِلَ لَهُ وَصِيٌّ مِنْ أَهْلِ بَيْتِهِ و لَمْ يَكُنْ نَبيٌّ إِلاّ وَ لَهُ عَدُوٌّ مِنَ اَلْمُجْرِمِينَ و ان عَلِيّاً كانَ وَصِيُّ رَسُولِ اَللَّهِ مِنْ بَعْدِهِ وَ أَنَا ابْنُ عَلِيٍ وَ أَنْتَ اِبْنُ صَخْرٍ وَ جَدُّكَ حَرْبٌ وَ جَدِّي رَسُولُ اَللَّهِ وَ أُمُّكَ هِنْدٌ وَ أُمِّي فَاطِمَةُ وَ جَدَّتِي خَدِيجَةُ وَ جَدَّتُكَ نَثِيلَةُ فَلَعَنَ اَللَّهُ أَلْأَمَنَا حَسَباً وَ أَقْدَمَنا كُفْراً وَ أَخْمَلَنا ذِكْراً وَ أَشَدَّنَا نِفاقاً.

فرمود هرگز پیغمبری انگیخته نشد الا آنکه او را از اهل بیت او وصیی بود و رسولی نیامد الا آنکه او را از گناهکاران دشمنی بود همانا وصی رسول خدا بود و منم پسر علی علیه السلام و تو ای معاویه پسر صخری و جد تو حرب است و جد من رسول خداست و مادر تو هند جگر خواره است و مادر من فاطمه است و جده ی من خدیجه کبری است و جده ی تو نثیله است پس خداوند لعنت کند لئیم ترین ما را از حسب نکوهیده و سابق ترین ما را از جهة کفر و خاملترین ما را از جهت نام و نشان و شدیدترین ما را از جهت نفاق چون سخن بدینجا آورد مردم مسجد هم آواز بانگ در دادند که آمین معاویه سخن خود را قطع کرد و از منبر فرود شد.

یک روز عمرو بن عثمان بن عفان در نزد معاویه با اسامه بر سر حائطی از حیطان مدینه آغاز مخاصمت نهاد اندک اندک رگهای گردن سطبر گشت و آوازها خشن شد مخاصمت اسامه بر عمرو بن عثمان ثقیل افتاد بانگ بر اسامه زد که تو با من قرع باب خصومت میکنی و حال آنکه تو غلام منی اسامه گفت به جای باش سوگند با خدای من عبد تو نیستم و از نسب و نسبت تو بیزارم بلکه عبد رسول خدایم عمرو گفت ای مردم نمی شنوید چگونه این عبد بر من به پاسخ پیش دستی میکند و روی

ص: 119

با اسامه کرد

«فقال یا ابن السوداء ما أطغاک» گفت ای پسر کنیزک سیاه! عجب طاغی شدی و دلیر بر من درآمدی.

اسامه گفت طغیان تو از من افزونست «و لم تعیرنی بامی و امی و الله خیر من امک» یعنی مرا تعییر مکن بسبب مادر سوگند با خدای مادر من بهتر از مادر تست چه مادر من ام ایمن کنیز رسول خداست و پیغمبر او را بسیار وقت بشارت بهشت داد «و ابی خیر من ابیک زید بن حارثة صاحب رسول الله و حبه و مولاه» و پدر من بهتر از پدر تست چه زید بن حارثه رفیق رسول خدا و محبوب او و غلام اوست و او در جنگ موته در طاعت خدا و رسول خدا شهید شد و من آن کسم که رسول خدا مرا بر پدر تو امیر کرد و او را و آنان که از پدر تو بهتر بودند مانند ابوبکر و عمر و ابوعبیده و بزرگان مهاجر و انصار را در تحت فرمان برداری من بازداشت تو ای پسر عثمان بر من تفاخر میکنی و فزونی میجوئی؟

چون سخن بدینجا رسید عمرو فریاد برداشت که ای قوم مگر نمی شنوید این عبد با من چگونه دلیری میکند و فزونی میجوید این وقت مروان بن الحکم برخاست و در کنار عمرو بن عثمان نشست کنایت از آنکه من جانب او را فرو نخواهم گذاشت از این سوی حسن بن علی علیهما السلام برخاست و در کنار اسامه نشست و از آن سوی سعید بن عاص در کنار عمرو رفت و عبدالله بن جعفر در جنب اسامه جای کرد.

چون معاویه نگریست که قبیله بنی هاشم به پشتوانی اسامه برخاستند و بنی امیه جانب عمرو بن عثمان را گرفتند بترسید که فتنه حدیث شود و خطبی بزرگ پدید گردد گفت من علم دارم که صاحب این حائط کیست گفتند بگو ما رضا دادیم بدانچه تو گوئی «فقال معاویة اشهد ان رسول الله جعله لاسامة بن زید قم یا اسامة فاقبض حائطک هنیئا مریئا» معاویه گفت گواهی میدهم که رسول خدا این حائط را از برای اسامه[اقطاع] کرده است برخیز ای اسامه و حایط خود را ضبط کن بر تو گوارا باشد پس اسامه برخاست و بنی هاشم او را بخیر گفتند و برفتند.

ص: 120

این وقت عمرو بن عثمان روی با معاویه کرد «فقال لا جزاک الله خیرا» گفت خداوند جزای خیرت مدهاد این چه داهیه بود که بر من فرود آوردی سخن ما را به دروغ بازدادی و حجت ما را منسوخ کردی و دشمنان ما را به شماتت دلیر ساختی. «فقال معاویة ویحک یا عمرو انی لما رأیت هؤلاء الفتیة من بنی هاشم قد اعتزلوا ذکرت أعینهم تدور الی من تحت المغافر بصفین و کاد یختلط علی عقلی و ما یؤمننی یا ابن عثمان منهم و قد أحلوا بابیک ما احلوا و نازعونی مهجة نفسی حتی نجوت منهم بعد نباء عظیم و خطب جسیم فانصرف فنحن مخلفون لک خیرا من حائطک».

معاویه گفت ای عمرو وای بر تو ای جوانان بنی هاشم را چون نگریستم که کناری گرفتند و به پشتوانی اسامه کمر بستند بیاد آوردم روز صفین را که چشمهای ایشان در زیر مغفر چنان دوران می کرد که نزدیک بود عقل من اختلال و اختلاط پذیرد ای پسر عثمان ایمن نیستم از ایشان نه این جماعت آن کسانند که کردند با پدر تو آنچه کردند و با جان من در آویختند بعد از مصائب فراوان و دواهی عظیم از دست ایشان نجات یافتم دست از این حایط باز دار من بهتر از آن چیزی با تو عطا خواهم کرد.

فاضل مجلسی از امالی شیخ حدیث میکند که معاویه در سفر مکه چون وارد مدینه شد یک روز سعد بن ابی وقاص اجازت خواست تا به مجلس او درآید معاویه مجلسیان را گفت بعد از ورود سعد از علی بن ابی طالب به ناشایست سخن کنید پس رخصت کرد تا سعد درآمد و در کنار معاویه بر زبر سریر او بنشست این وقت همگان علی علیه السلام را شتم کردند حال سعد دیگرگون شد و آب چشمش بر چهره بدوید معاویه گفت: یا سعد این گریه چیست میگریی که شتم کردند قاتل برادرت عثمان را؟

گفت سوگند با خدای نتوانستم خویش را از گریه باز دارم همانا گاهی که ما از مکه هجرت کردیم در همین مکان که مسجد رسول خداست فرود آمدیم

ص: 121

خوابگاه ما در شبان و روزان در این مسجد بود ناگاه فرمان رفت از حضرت رسول که ما از مسجد بیرون شویم و جز علی علیه السلام کس نماند این حکم بر ما ثقیل افتاد و حشمت رسول خدا مانع بود که این معنی را به عرض رسانیم لاجرم به نزد عایشه آمدیم و گفتیم یا ام المؤمنین ما از اصحاب رسول خدائیم چنانکه علی علیه السلام هست و با رسول خدا هجرت کردیم چنانکه علی علیه السلام هجرت کرد این چیست که ما را از مسجد بیرون شدن فرمود و علی را به جای گذاشت مگر خداوند بر ما خشم گرفت یا رسول خدا غضب فرمود همی خواهیم که مسئلت ما در حضرت رسول تذکره شود تا چه فرماید.

چون عایشه این سخن را به عرض رسانید «فقال لها یا عایشة لا والله ما أنا أخرجتهم و لا أنا أسکنته بل الله أخرجهم و أسکنه» فرمود ای عایشه سوگند با خدای من ایشان را بیرون نکردم و علی علیه السلام را ساکن نفرمودم بلکه خداوند ایشان را بیرون شدن فرمود و علی علیه السلام را جای داد.

و دیگر گاهی که در غزوه خیبر بودیم و صنادید قوم همگان هزیمت شدند

قَالَ نَبِيُّ اَللَّهِ: لَاُعْطِيَنَّ الراية اَلْيَوْمَ رَجُلاً يُحِبُّ اَللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ يُحِبُّهُ اَللَّهُ وَ رَسُولُهُ.

رسول خدا فرمود علم را امروز به دست کسی میدهم که دوست دارد خدا و رسول را و خدا و رسولش او را دوست دارند پس علی علیه السلام را طلب فرمود و چشم او بشدت دردمند بود برشحه ی از آب دهان مبارک چشم او را شفا داد و رایت را بدو سپرد و برفت و حصون خیبر را بگشاد.

و دیگر در غزوه تبوک تاثنیة الوداع با رسول خدا بیامد و پیغمبر را وداع گفت و بگریست رسول خدا فرمود یا علی این گریه چیست عرض کرد چگونه نگریم و حال آنکه از روزی که تو را خداوند مبعوث فرموده در هیچ غزوه از تو تخلف نکرده ام چه افتاد که مرا در این غزوه به جای میگذاری.

فَقَالَ لَهُ النَّبِيُّ صَلَّي اللَّهُ عَلَيهِ وَ آلِهِ: أَما تَرْضِی أَنْ تَكُونَ مِنِّي بِمَنْزِلَةِ هَارُونَ

ص: 122

مِنْ مُوسِی إِلاّ أَنَّهُ لاَ نَبِيَّ بَعْدي، فَقالَ عَلِيٌّ : بَلی رَضیتُ.

پیغمبر فرمود: یا علی آیا راضی نیستی که در نزد من چنان باشی که هارون موسی را بود یعنی وصی و خلیفه من باشی الا آنکه بعد از من پیغمبری نمی آید علی علیه السلام فرمود راضی شدم.

و ما کلمات سعد بن ابی وقاص را به معاویه در این کتاب مبارک در ذیل قصه وافدین رقم کردیم و این جمله در مجلس ثانی است که در مدینه روی داد. در احتجاج از سلیم بن قیس حدیث میکند همانا معاویه در خاطر داشت که زلال صدق و صفای بنی هاشم را با یکدیگر بخاشاک خدیعت و مکیدت مکدر دارد پس یک روز در مدینه چنان افتاد که در مجلس معاویه جز حسن و حسین علیهما السلام و عبدالله بن جعفر و ابن عباس و برادرش فضل بن عباس دیگر کس نبود مکنون خاطر را ظاهر ساخت و روی به عبدالله بن جعفر کرد چه او را مردی شجاع و مطاع و غیور میدانست گفت ای عبدالله این شدت تعظیم و تکریم تو از برای حسن و حسین چیست ایشان از تو فاضلتر نیستند پدر ایشان از پدر تو بهتر نیست اگر نه این بود که مادر ایشان فاطمه دختر رسول خداست میگفتم مادر تو اسماء بنت عمیس از مادر ایشان کمتر نیست.

عبدالله را از این کلمات چنان خشم آمد که او را رعدتی فرو گرفت آنگاه گفت ای معاویه همانا تو از مناعت محل و جلالت قدر حسن و حسین و پدر ایشان و مادر ایشان آگهی نداری سوگند با خدای ایشان از من بهتر و پدر ایشان از پدر من بهتر و مادر ایشان از مادر من بهتر است و من از رسول خدای سخنی شنیدم و حفظ کردم گاهی که کودکی بودم معاویه گفت بگوی تا چه فرمود؟ سوگند با خدای تو را دروغ زن ندانم عبدالله گفت آن سخن ثقیل تر از آنست که تو حمل اصغای آن توانی کرد گفت بگوی اگر چند از کوه احد و جبل حراء ثقیل تر باشد چه در این

ص: 123

مجلس از اهل شام کس نیست و خداوند طاغی شما را یعنی علی علیه السلام را کشت و جمع شما را پراکند و امر خلافت را بر من که اهل آن هستم فرود آورد اکنون مرا باک نیست و زیانی نمیرسد از آنچه شما بگوئید و بخواهید.

پس عبدالله آغاز سخن کرد «قال سمعت رسول الله یقول أنا أولی بالمؤمنین من أنفسهم فمن کنت أولی به من نفسه فأنت یا أخی أولی به من نفسه» یعنی شنیدم از رسول خدا که فرمود من سزاوارترم در تصرف جان و مال مؤمنان از ایشان و هر کرا من سزاوارترم در امر او از نفس او تو ای علی که برادر منی سزاوارتری در امر او از نفس او و علی علیه السلام در پیش روی آن حضرت جای داشت و در خانه حسن و حسین و عمر بن ام سلمه و اسامة بن زید و ابوذر و مقداد و زبیر بن العوام و همچنان فاطمه و ام ایمن حاضر بودند و پیغمبر دست مبارک بر بازوی علی علیه السلام زد و سه کرت این کلمات را اعادت فرمود آنگاه امامت ائمه اثنی عشری را منصوص داشت و از علی علیه السلام تا قائم آل محمد صلی الله علیه و آله را بشمار گرفت.

ثُمَّ قَالَ صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ: وَ لِاُمَّتِي إِثْنَا عَشَرَ إِمامُ ضَلالَةٍ كُلُّهُمْ ضَالٌّ مُضِلٌّ عَشَرَةٌ مِنْ بَنِي أُمَيَّةَ وَ رَجُلاَنِ مِنْ قُرَيْشٍ وِزْرُ جَمِيعِ الْاِثْنَی عَشَرَ وَ مَا أَضَلُّوا فِي أَعْنَاقِهِما ثُمَّ سَمَّاهُمَا رَسُولُ اَللَّهِ وَ سُمِّی اَلْعَشَرَةَ مَعَهُما.

آنگاه رسول خدا فرمود همچنان از برای امت من دوازده تن امام گمراه و گمراه کننده است دو تن از بنی امیه و دو مرد از قریش و گناه تمام این دوازده تن بر گردن آن دو مرد است پس آن دو مرد قرشی را و آن ده تن بنی امیه را به نام برشمرد.

معاویه گفت اکنون تو نیز از برای من به نام شماره کن عبدالله از ابوبکر و عمر ابتدا کرد و عثمان و معاویه را نام برد آنگاه گفت هفت تن از اولاد حکم بن ابی العاص است و اول ایشان مروان خواهد بود.

معاویه گفت اگر این سخن که تو میگوئی از در صدقست خلفای سه گانه قبل

ص: 124

از من و اصحاب رسول خدا از مهاجر و انصار و تابعین آن مردم که تولا بدیشان داشتند به جمله قرین هلاکت اند و بیرون شما اهل بیت و شیعیان شما هیچکس ناجی نیست عبدالله گفت سوگند با خدای من از رسول خدا چنین شنیدم معاویه با حسن و حسین علیهما السلام و ابن عباس گفت عبدالله جعفر چه میگوید؟ ابن عباس گفت از آن جماعت که حاضر بودند حاضر کن و پرسش فرمای معاویه کس فرستاد و عمر بن ام سلمه و اسامة بن زید و هر کس این کلمات شنیده بود بیاوردند و همگان بر صدق سخن عبدالله جعفر گواهی دادند.

معاویه گفت ای بنی عبدالمطلب مدعی امری عظیم شدید و احتجاج به حجتی میکنید اگر این سخن حق است شما صابرید و مسرور و مردم غافلند و کور همانا امت براه هلاکت رفتند و با خدای و رسول کافر شدند جز شما اهل بیت و آنان که بر طریق شما میروند و این گونه مردم عددی قلیل اند.

این وقت ابن عباس روی با معاویه کرد و گفت «قال الله و قلیل من عبادی الشکور» هان ای معاویه چرا از قلت مادر عجب مانده ی از بنی اسرائیل در شگفتی باش آنجا که ساحران فرعون را گفتند «فاقض ما أنت قاض» هر چه خواهی می کن و با موسی ایمان آوردند و همچنان بنی اسرائیل در خدمت موسی دریا را عبره کردند و بسی معجزات و شگفتی ها نظاره نمودند و به موسی ایمان آوردند و بتوراة و دین موسی گردن نهادند با این همه گاهی که به اصنام و اوثان عبور دادند آهنگ بت پرستی نمودند «فقالوا یا موسی اجعل لنا الها کمالهم آلهة قالوا انکم قوم تجهلون» گفتند از برای ما خدائی نصب کن چنانکه این بت پرستان خدایان دارند و پیروان هارون همگان طریق گوساله پرستی گرفتند «فقالوا هذا الهکم و اله موسی» اینست خدای شما و خدای موسی و گاهی که موسی گفت «یا قوم ادخلوا الارض المقدسة»

در پاسخ او سخنان نابهنجار گفتند چنانکه شرح آن در قرآن کریم است «فقال موسی رب انی لا املک الا نفسی و أخی فافرق بیننا و بین القوم الفاسقین» عرض کرد پروردگار من به جز بر نفس خود و برادرم هارون سلطنت ندارم میان من و این قوم

ص: 125

فاسق جدائی افکن.

همانا متابعت این امت ابوبکر و عمر و عثمان را با ملازمت و سوابق خدمت ایشان رسول خدای را و مصاهرت ایشان با رسول خدا و اقرار ایشان بدین محمد صلی الله علیه و آله و قرآن چندان شگفت نباشد چه بصورت در شمار مؤمنان بودند کبر و حسد ایشان را به مخالفت امام خود بگماشت تا ولی خود را دست بازداشتند.

عجب تر از آن کردار بنی اسرائیل است که از حلی و زیورهای خود گوساله بساختند و بعبادت او پرداختند و او را سجده کردند و پروردگار عالمیان دانستند و جز هارون کس برای موسی به جای نماند و همچنان علی علیه السلام را بیرون سلمان و ابوذر و مقداد و زبیر بن العوام کس به جای نماند و زبیر نیز سر برتافت و آن سه تن با امام خود بپائیدند تا آنگاه که وداع جهان گفتند.

و ما ای معاویه از آن درشگفتیم که خداوند امامان امت را واحدا بعد واحد نامبردار فرمود و پیغمبر در غدیر خم و دیگر مواطن امامت ایشان را منصوص داشت و مردم را به طاعت ایشان بگماشت و آنگاه فرمود که اول ایشان علی بن ابیطالب است و اوست ولی هر مؤمن و مؤمنه بعد از او و خلیفه او و وصی اوست در میان امت و مخالفین فرمان پیغمبر را از پس پشت انداختند و سر از فرمان برتافتند.

هان ای معاویه رسول خدا گاهی که جیش موته را روان میداشت جعفر بن ابیطالب را به سرهنگی ایشان بگماشت و فرمان کرد که اگر جعفر کشته شود زید به جای او باشد و اگر زید نیز شربت شهادت نوشد عبدالله بن رواحه علم به دست گیرد و این هر سه تن مقتول شدند پیغمبری که از برای جیش موته سردار و خلیفه به نام و نشان مقرر دارد امت خود را بی تعیین امام و خلیفه می گذارد تا ایشان بهوای نفس خود خلیفه نصب کنند و امامی منصوب دارند مگر اختیار و اختبار امت از رسول خدا أهدی و أرشد بود که امری چنین عظیم را به اختیار و اختبار ایشان گذارد لا و الله رسول خدا ایشان را در ظلمت کوری و لغزش شک و ریب دست بازنداشت و بی تعین خلیفه نگذاشت و مخالفین سر از حکم برتافتند و کردند آنچه کردند.

ص: 126

اما آن چهار تن که غلبه بر علی علیه السلام جستند و دروغ بر رسول خدا صلی الله علیه و آله بستند و گفتند:

إِنَّهُ قالَ: إِنَّ اللَّهَ لَمْ يَكُنْ لِيَجْمَعَ لَنَا أَهْلَ اَلْبَيْتِ اَلنُّبُوَّةُ وَ اَلْخِلاَفَةَ.

یعنی فرمود در خانواده ما أهل بیت نبوت و خلافت با هم در نمی آید و مردم به شهادت ایشان و کذب و مکر ایشان به شبهه افتادند و گمراه شدند معاویه گفت ای حسن تو چه میگوئی؟ فرمود شنیدی آنچه گفتم و شنیدی آنچه ابن عباس گفت مرا سخت عجب می آید ای معاویه از قلت شرم و حیای تو و از جرأت تو بر خدا گاهی که گفتی خداوند طاغی شما را کشت و از این سخن أمیرالمؤمنین علی علیه السلام را خواستی هان ای معاویه باز گذار امر را بصاحب امر، آیا تو شایسته ی خلافتی و ما نا بایستیم وای بر تو و بر آن سه تن که قبل از تو غاصب حق شدند و سبب گشتند تا تو بناحق بر این مسند نشیمن ساختی و این سنت به دست تو دادند.

اکنون سخنی چند خواهم گفت هک تو شایسته اصغای آن نیستی بلکه از برای برادران و خویشاوندان و این جماعت که در گرد من انجمن اند میگویم همانا مردمان در صدر امر بیرون مخالفت و منازعت بر وحدانیت خدا و رسالت محمد صلی الله علیه و آله و صلاة و خمس و زکاة و صوم و حج بیت و اشیاء کثیره در طاعت خدا که جز خدا احصا نتواند کرد شهادت دادند و بر تحریم زنا و سرقت و کذب قطع رحم و خیانت و چیزهای دیگر از معاصی خدا که جز خدا حصر نتواند فرمود گردن نهادند آنگاه در امر ولایت آغاز مخالفت نمودند و گروه گروه شدند و یکدیگر را بکشتند و یکدیگر را لعن فرستادند و از یکدیگر برائت جستند و از این جمله آن جماعت که خدای را اطاعت کردند و شریعت را متابعت نمودند و از آنچه ندانستند سخن نکردند از دوزخ روی برتافتند و بهشت جاودان یافتند پس کسی را که خداوند این توفیق داد منت بر او نهاد و حجت بر او تمام کرد تا روشن کند قلبش را بشناسائی ولی امر و معدن علم و این کس در نزد خدا سعید است و از برای خدا ولی «و قد قال رسول الله رحم الله امرءا علم حقا فغنم أو سکت فسلم» یعنی رسول خدا فرمود

ص: 127

خداوند رحمت کند مردی را که حق را شناخت و سودمند شد یا از نادانسته خاموش نشست و به سلامت بجست.

اکنون که ما اهل بیت رسول خدائیم می فرمائیم امامان امت بیرون ما نتواند بود و خلافت جز با ما اصلاح نتواند یافت و این امر را خداوند بحکم کتاب کریم و سنت رسول مجید خاص ما داشته و شایسته این امر مائیم و علم به تمامت در نزد ماست و از کنون تا روز قیامت هیج شیئی حادث نشود حتی أَرْش خَدْش الا آنکه در نزد ما مکتوب است به املاء رسول خدا و خط أمیرالمؤمنین علی علیه السلام و مردمان گمان میکنند در تصدی این امر از ما اولی باشند حتی تو ای پسر هند.

همانا عمر بن الخطاب کس به نزد پدر من فرستاد و پیام داد که میخواهم قرآن را در مصحفی مکتوب دارم آنچه از قرآن کتابت کرده ی بمن فرست و امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود گاهی بتو میرسد که گردن مرا زده باشند گفت از بهر چه؟ فرمود از بهر آنکه قرآن به تمامت در نزد راسخون علم است و اینکه خدای فرمود «الراسخون فی العلم» مرا قصد کرده نه تو را و اصحاب ترا عمر پاره ی برنجید و گفت ای پسر ابوطالب گمان میکنی که علم جز در نزد تو نیست و فرمان کرد تا هر کس از قرآن چیزی بتواند قراءت کرد حاضر شود مردمان گروهی یکی از قفای دیگری بیامدند و هر کس پاره ی از قرآن قراءت کرد آن چیز را که عمر بن الخطاب با رای خود موافق یافت بفرمود تا مکتوب کردند و بعضی را دست بازداشتند لاجرم مردمان گفتند بسیار چیز از قرآن نابود شد لا و الله نابود نشد در نزد اهلش مجموع و محفوظ است.

و همچنان ولات و قضات خود را عمر بن الخطاب فرمان داد که در مسائل و احکام شریعت اجتهاد کنند و پسندیده ی خود و مختار خود را حق دانند و بدان قضا رانند و بسیار وقت عمر و قضات در معضلات مسائل فرو ماندند و امیرالمومنین علی علیه السلام داد ایشان بداد و بسیار وقت قضات عمر در شیی ء واحد بخلاف یکدیگر حکم راندند و عمر روا میداشت از بهر آنکه خداوند او را حکمت و فصل الخطاب

ص: 128

عطا نفرمود.

و گمان میکنند مخالفین ما از اهل قبله که عمر معدن خلافت و علم است «فنستعین بالله علی من ظلمنا و جحدنا حقنا و رکب رقابنا و سن للناس علینا ما یحتج به مثلک و حسبنا الله و نعم الوکیل».

یعنی استعانت میجویم از خداوند بر کسی که ستم کرد ما را و انکار کرد ما را و حق ما را و بر گردن ما سوار شد و سنت کرد از برای مردمان نکوهش ما را و کاستن شأن ما را چنانکه تو ای معاویه بر ما حجت میکنی خداوند کفایت میکند ما را و بهتر کفیل است از برای ما.

آنگاه فرمود مردم بر سه گونه اند یکی مؤمن است که حق را میشناسد و بر ما مسلم میدارد و اقتدا بما میکند چنین کس دوست خداوند است و از آتش دوزخ رهائی جوید و دیگر دشمن ماست و از ما برائت جوید و بر ما لعن کند و خون ما را حلال داند و حق ما را انکار کند چنین کس کافر است و مشرک است و فاسق است چنان است که خدای را خصمی کرده است و سب نموده است بی آنکه بداند و عالم باشد سه دیگر مردی است که می پذیرد چیزی را که متفق علیه است و رد میکند چیزی را که نمیداند چنانکه ولایت ما را و اقتدا بما نمیکند و حق ما را نمیداند لکن به خصومت ما بر نمی خیزد ما امید میداریم که چنین کس را خداوند بیامرزد و از دخول بهشت دفع ندهد و چنین مسلمی ضعیف باشد.

این هنگام سخنها به نهایت شد و مجلسیان خاموش شدند و معاویه فرمود هر یک از اهل مجلس را صدهزار درهم عطا دادند و حسن و حسین علیهما السلام و عبدالله بن جعفر هر یک هزار هزار درهم عطا مقرر داشت.

و دیگر ابن ابی الحدید از ابوعثمان حدیث می کند که امام حسن علیه السلام بر معاویه درآمد و عبدالله زبیر نیز حاضر مجلس بود معاویه به عادتی که دوست میداشت در میان قریش کینی و کیدی حدیث شود روی با حسن علیه السلام کرد و گفت یا ابامحمد علی علیه السلام و زبیر کدام یک بسن افزون بودند؟ امام حسن علیه السلام فرمود اگر_

ص: 129

چه سنین عمر ایشان با هم نزدیک است لکن علی علیه السلام اَسَن بود از زبیر رحم الله علیا عبدالله گفت رحم الله زبیرا.

ابوسعید بن عقیل بن ابیطالب حاضر بود گفت ای عبدالله بر تو ناگوار افتاد که حسن علیه السلام رحمت بر پدر خویش فرستاد گفت من نیز رحمت بر پدر خویش فرستادم ابوسعید گفت گمان میکنی که زبیر قرن علی علیه السلام و کفو اوست عبدالله گفت چه زیان دارد ایشان هر دو از قریش اند و هر دو دعوی خلافت کردند و به انجام نبردند ابوسعید گفت ای عبدالله چنین مگوی علی از قریش است و از رسول خداست چنانکه میدانی در خلافت استقرار یافت و زبیر در جیشی رفت که رئیس آن جیش زنی بود و روز مصاف از مقاتلت انحراف جست و پشت با جنگ کرد از آن پیش که حق از باطل پدید شود پس مردی که اگر او را با بعضی از اعضای زبیر به میزان بردی خفیف تر آمدی گردن او را بزد و جامه ی او برگرفت و سر او را به حضرت أمیرالمؤمنین آورد و علی علیه السلام آن کس بود که از قدیم کار ستوده همی کرد چنان که با پسر عمش رسول خدای بود رحم الله علیا.

عبدالله زبیر گفت ای ابوسعید اگر جز تو کس بدین کلمات سخن میکرد میدانست چه کیفر میدید ابوسعید گفت ترا پاسخی که بتوانی بازگفت به دست نشود معاویه سخن بمیان افکند و ایشان را خاموش ساخت.

صورت این مجلس را به عایشه عرضه دادند از این قصه بیازرد یک روز ابوسعید بر در در سرای عایشه عبور می داد بانگ برداشت که «یا أباسعید أنت القائل لابن اختی» یعنی ای ابوسعید توئی که با پسر خواهر من چنین سخن کردی؟

ابوسعید روی برتافت و هیچکس را نیافت «فقال ان الشیطان یراک و لا تراه» گفت همانا شیطان ترا میبیند و تو او را نمی بینی عایشه بخندید «و قالت لله أبوک ما أذلق لسانک» گفت از خدا به خیر باد پدر تو عجب به طلاقت و ذلاقت زبانی داری.

مع القصه چون معاویه از کار مدینه بپرداخت و تصمیم عزم داد که به جانب مکه کوچ دهد در خاطر نهاد که منبر رسول خدای را از مدینه به جانب شام حمل دهد

ص: 130

و خاص خویش بدارد عبوس منصوری در کتاب زبدة الفکره که خاصه در تاریخ بنی امیه نگاشته میگوید:

أمر معاویة به منبر رسول الله صلی الله علیه و آله فحول فکسفت الشمس حتی رؤیت النجوم بادیة فاعظم الناس ذلک».

یعنی معاویه فرمان کرد تا منبر رسول خدای را از جای جنبش دادند در زمان شمس کسوف یافت و ستارگان بادید آمدند از این کردار بر مردم خطبی بزرگ آشکار گشت معاویه نیز بیمناک شد و به معذرت زبان گشود و گفت من نخواستم این منبر را از جای بجائی تحویل دهم بلکه بترسیدم که مبادا ارضه (1) آنرا زیانی رساند خواستم تا آنرا مرتفع سازم و بر آنچه هست هشت زینه برافزایم و به جامه ی بپوشانم پس بفرمود تا به جای خویش باز گذاشتند آنگاه آفتاب روشنی بگسترد و ستارگان را ناپدید کرد این وقت معاویه از مدینه خیمه بیرون زد و عنان به جانب مکه فرود گذاشت لکن از حشمت حسن علیه السلام و بنی هاشم ثقلی عظیم در خاطر داشت.

و در این سال اهبان بن الاکوع بن اوس الاسلمی جهان را وداع گفت و کنیت او ابوعقبه است و از اصحاب حدیبیه و بایع تحت شجره است و آن کس است که گرگ با او سخن گفت نخست در بلاد اسلم میزیست و در پایان کار ساکن کوفه بود تا وفات یافت و هم در این سال یزید بن شجرة الرهاوی از جانب بحر آهنگ جنگ کرد و یزید بن معاویه به روایت عبوس منصوری به اتفاق عبدالله بن عباس و عبدالله بن عمر بن الخطاب و عبدالله بن الزبیر و ابوایوب انصاری با لشکری لایق در قسطنطنیه براند.

ص: 131


1- ارضه نام موریانه است.

ذکر وقایع سال پنجاهم هجری و شهادت امام حسن علیه السلام

در تحریر قصص و تقریر روایات مختلفه واجب می کند که علمای اخبار و تواریخ رعایت ایجاز را دست باز ندهند و اخبار متشتته را غث و سمین کنند و مختار خود را برنگارند لکن در احادیث که سند به ائمه اطهار سلام الله علیهم میرسانند و به خلاف یکدیگر روایت می کنند چون شبیه به اخبار تواریخیه است و بیرون ضروریات دینیه احله ی علمای اسلامیه در تعیین صحیح و مرسل و موثق و حسن در این احادیث رنج نبرده اند لاجرم من بنده از ذکر روایات مختلفه گروهی از مورخین و تحریر احادیث متشتته جماعتی از محدثین در شهادت امام حسن علیه السلام کناره نجستم و حمل این اطناب بر خویشتن هموار نمودم اکنون بر سر سخن رویم.

ابن عبدالبر در کتاب استیعاب شهادت امام حسن علیه السلام را در سال پنجاهم هجری رقم کرده و مدت عمرش را چهل و هفت سال دانسته. در کتاب کافی نیز شهادت آن حضرت در سال پنجاهم هجری مسطور است و مدت عمر شریفش را چهل و هفت سال نگاشته و در کتاب فصول المهمه فی فضایل الائمه همچنان شهادت امام حسن علیه السلام را در سال پنجاهم مرقوم داشته و مدت عمر مبارکش را چهل و هفت سال نگاشته.

ابن شهر آشوب در مناقب خود شهادت آن حضرت را در سال پنجاه هجری دانسته و ولادت آن حضرت را در سال دوم هجری و اگر نه در سال سیم رقم کرده از این روی مدت عمر آن حضرت را چهل و هشت سال و به روایتی چهل و هفت سال مرقوم نموده. در تاریخ معینی نیز شهادت حسن علیه السلام در سال پنجاه هجری مسطور است.

شیخ مفید ولادت امام حسن علیه السلام را در سال سیم هجری دانسته و روز شهادت آن حضرت را در پنجشنبه هفتم صفر در سال چهل و نهم هجری و به روایتی در سال

ص: 132

پنجاهم نگاشته. در کتاب جنات الخلود ولادت آن حضرت را در شهر رمضان به سال سیم هجری و به روایتی در سال دوم در ماه شعبان مسطور است و سال شهادتش در چهل و نه و اگر نه در سال پنجاه هجری است.

به روایت کفعمی ولادت آن حضرت در سه شنبه ی پانزدهم شهر رمضان در سال سیم هجری است و شهادتش در پنجشنبه هفتم صفر در سال پنجاهم هجری است ابومحمد عبدالله بن اسعد معروف به یافعی در کتاب مرآت الجنان شهادت آن حضرت را در سال پنجاهم هجری مینگارد و مدت عمر مبارکش را چهل و هفت سال میداند این جمله سال شهادت امام حسن علیه السلام را در سال پنجاهم هجری دانسته اند و امام المورخین واقدی سال شهادت آن حضرت را در پنجاهم هجری و به روایتی در پنجاه و یکم هجری نگاشته.

اما فاضل مجلسی در کتاب روضه بحار ولادت آن حضرت را در سال دوم هجری و اگر نه در سال سیم در نیمه شهر رمضان رقم کرده و شهادتش را در سال چهل و نهم هجری دانسته و مدت عمرش را چهل و هفت سال گفته.

و ابن جوزی در کتاب خواص الامة فی معرفة الائمه شهادت آن حضرت را در بیست و پنجم ربیع الاول در سال چهل و نهم هجری رقم کرده و مدت عمر آن حضرت را چهل و نه سال و به روایتی چهل و هفت سال مرقوم داشته.

و در کتاب مطالب السؤول سال ولادت امام حسن علیه السلام در سال سیم هجری و شهادتش در سال چهل و نهم هجری مسطور است.

و عبدالله بن محمد رضای حسینی در کتاب جلاء العیون خود شهادت آن حضرت را در بیست و هشتم صفر در سال چهل و نهم هجری نگاشته و مدت عمر مبارکش را چهل و هفت سال دانسته و محمد خاوندشاه در روضة الصفا مدت عمر امام حسن علیه السلام را چهل و هفت سال مرقوم داشته.

و همچنان در کتاب شرح شافیه مدت زندگانی امام حسن علیه السلام را در این جهان چهل و هفت سال مرقوم شده و ابوالفرج اصفهانی سند به صادق آل محمد صلی الله علیه و آله

ص: 133

می رساند و مدت عمر امام حسن علیه السلام را چهل و هشت سال می داند و در کتاب ربیع الابرار مدت عمر امام حسن علیه السلام چهل و هفت سال تحریر شده.

و مسعودی در مروج الذهب مدت عمر امام حسن علیه السلام را پنجاه و پنج سال مینویسد و سخت بعید است و در کتاب ذریة الطاهرة ولادت امام حسن علیه السلام را بعد از چهار سال و شش ماه از روز هجرت نبوی مینگارد و این نیز با کلیه اخبار راست نیاید.

و در کشف الغمه ولادت آن حضرت در پانزدهم شهر رمضان به سال سیم هجری است، در تاریخ طبری شهادت آن حضرت بماه شعبان در سال پنجاه و یکم هجری است و مدت عمر آن حضرت را چهل و شش سال رقم کرده و در تاریخ زبدة الفکره عبوس منصوری می گوید مدت زندگانی حسن علیه السلام را در این جهان سه گونه حدیث کرده اند جماعتی پنجاه و هشت سال و گروهی پنجاه و شش سال و برخی پنجاه و پنج سال نوشته اند و روایت پنجاه و پنج سال را صحیح شمرده و متمسک باین شعر شده که منسوب به امام حسن میدارد:

و ما رست هذا الامر خمسین حجة *** و خمسا ارجی قابلا بعد قابل

فلا أنا فی الدنیا بلغت جسیمما *** و لا فی الذی أهوی علقت بطائل

و قد أشرعت فی المنایا سهامها *** و أیقنت أنی رهن موت معاجل

با اینکه عبوس منصوری وفات امام حسن علیه السلام را در سال چهل و نهم و به روایتی در پنجاهم هجری رقم کرده هرگاه مدت عمر امام حسن علیه السلام پنجاه و پنج و پنجاه و شش و هشت سال باشد واجب میکند که ولادت آن حضرت در مکه معظمه هشت سال قبل از هجرت باشد و در این وقت فاطمه علیهاالسلام یکساله بوده است پس این روایت ناصواب و نسبت این اشعار به امام حسن ناتمام است.

همانا من بنده در ایراد این روایت منصوری را ملامت نمی کنم چه انسان سخره سهو و نسیان است با اینکه ذمت خود را با این همه کوشش و پژوهش مشغول کرده ام، از خطاهای خود ایمن نیستم و خوانندگان را نیایش میکنم و بخشایش

ص: 134

میطلبم و ابن ابی الحدید مدت عمر آن حضرت را چهل و هشت سال و به روایتی چهل و شش سال دانسته. بالجمله در حین تحریر این قصه برد و چندان از این گونه کتابها که یاد کردم سر فرا بردم و قراءت نمودم همگان بدینگونه متقارب یکدیگر به اختلاف چیزی نگاشته اند.

اما مختار من بنده چنین است که ولادت حسن علیه السلام چنانکه در صدر این کتاب مبارک رقم کردم روز سه شنبه نیمه شهر رمضان در سال دوم هجریست و شهادت آن حضرت در بیست و هشتم شهر صفر در سال پنجاهم هجریست و مدت عمر مبارکش چهل و هفت سال و پنج ماه و سیزده روز است و بعید نیست که اصح روایات بیرون این سخن نباشد.

چه اگر گوئیم شهادت آن حضرت در سال چهل و هشتم یا چهل و نهم هجری بوده واجب میکند که معاویه امام حسن علیه السلام را در مدینه دیدارنکرده باشد چه موافق تاریخ بنی امیه که سلطنت آن جماعت را سال تا سال رقم کرده اند و از کتب دیگر و اخبار و اقوال دیگر معلوم داشته ایم در سال چهل و نهم هجری معاویه بسیج سفر مکه معظمه نمود و در مدینه به امام حسن علیه السلام در چند مجلس سخن به احتجاج افکند و چون از مدینه بیرون شد در قتل آن حضرت متفق گشت.

و اگر گوئیم مدت عمر آن حضرت پنجاه و پنجسال بود چنانکه مسعودی گوید هم درست نیاید چه زیاد بن ابیه به حکم معاویه بعد از شهادت امام حسن علیه السلام در قتل و نهب شیعیان أمیرالمؤمنین شدت کرد و زیاد در سال پنجاه و سیم هجری به سرای دیگر انتقال نمود چنانکه عنقریب در کتاب امام حسین علیه السلام به شرح خواهیم نگاشت.

مع القصه بر من واجب نبود که نام چندین محدث و مورخ بنگارم و چندین کتاب را به نام و نشان یاد کنم بلکه باید مختار خود را در سال شهادت امام حسن علیه السلام و مدت عمر مبارکش را در سطری بیش و کم رقم کنم رنج این اطناب و حمل این عذاب از مردم بوالفضول بر من می آید که اگر از افواه رجال و ضعاف

ص: 135

اقوال سخنی برخلاف نگارش من بیاد دارند دیده را از آب آزرم پاک کنند و پرده حیا را چاک زنند و آغاز هرزه درائی و ژاژ خائی فرمایند تا مردم عوام چنان دانند که این بوالفضول را فضلی است.

ذم خورشید جهان ذم خود است *** که دو چشمم کور و تاریک و بد است

اکنون چنان صواب مینماید که عنان خامه را از این گونه کلمات کشیده داریم و بر سر داستان رویم.

همانا رسول خدا صلی الله علیه و آله و أمیرالمومنین صلوات الله و سلامه علیه از شهادت حسنین علیهما السلام فراوان یاد کردند و خبر دادند من بنده در کتابهای ناسخ التواریخ هر یک را در جای خود رقم کردم و همچنان حسن علیه السلام از شهادت خود انها فرمود چنانکه در شرح شافیه مسطور است که در جرایح سند به صادق آل محمد صلی الله علیه و آله منتهی میشود که فرمود:

انّ الحَسَنَ عَلَيْهِ السَلامُ قالَ لِأَهْلِ بَيْتِهِ: إِنِّي أَمُوتُ بِالسَّمِّ كَمَا مَاتَ رَسُولُ اَللَّهِ! قَالُوا: وَ مَنْ يَفْعَلُ ذَلِكَ؟ قَالَ: إِمْرَءَتِي جُعْدَةُ بِنْتُ اَلْأَشْعَثِ بْنِ قَيْسٍ، فَانَّ مُعَاوِيَةَ يَدُسُّ إِلْيَهَا وَ يَأْمُرُهَا بِذَلِكَ! قَالُوا: أَخْرِجْهَا مِنْ مَنْزِلِكَ و بَاعِدْهَا عَنْ نَفْسِكَ! قَالَ: كَيْفَ أُخْرِجُهَا وَ لَمْ تَفْعَلْ بَعْدُ شَيْئاً وَ لَوْ أَخْرَجْتُهَا مَا قَتَلَنِي غَيْرُهَا وَ كَانَ لَهَا عُذْرٌ عِنْدَ اَلنَّاسِ؟.

یعنی حسن علیه السلام با اهل بیت خود فرمود من به خوردن سهم شهید می شوم چنانکه رسول خدا بسم شهید شد گفتند کیست که این سم با تو خواهد خورانید فرمود زوجه من جعده دختر اشعث بن قیس کندی همانا معاویه پوشیده بدو زهر میفرستد و او را بدین کار مأمور میدارد گفتند جعده را از خانه بیرون کن و او را با خویشتن راه مگذار فرمود چگونه او را از خانه اخراج کنم چه هنوز عصیانی به دست او نرفته است گرفتم که او را اخراج کنم قتل من جز به دست او نیست لابد

ص: 136

مرا میکشد و در نزد مردم عذری می تراشد که بی جرمی و جنایتی مرا اخراج کردند و کیفر دادند.

و در امالی صدوق سند به ابن عباس منتهی میشود.

قَالَ: إِنَّ رَسُولَ اَللَّهِ صَلَّي اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ كَان جالِساً ذَاتَ يَوْمٍ إِذ أَقْبَلَ الْحَسَنُ فَلَمَّا رَاهُ بِكَی ثُمَّ قَالَ: إِلَيَّ إِلَيَّ يا بُنَيَّ فَمَا زَالَ يُدْنيهِ حَتّی أَجْلَسَهُ عَلی فَخِذَهُ اَلْيُمَنِی وَ سَاقَ الْحَديثَ إِلی أَنْ قَالَ، قَالَ النَّبِيُّ : وَ أَمَّا الْحَسَنُ فَاِنّهُ إِبْنِي وَ وَلَدِي وَ مِنِّي وَ قُرَّةُ عَيْنِي وَ ضِيَاءُ قَلْبِي وَ ثَمَرَةُ فُؤَادِي وَ هُوَ سَيِّدُ شَبَابِ أَهْلِ اَلْجَنَّةِ وَ حُجَّةُ اللّهِ عَلیَ الاّمَّةِ أَمْرُهُ أَمْرِي وَ قَوْلُهُ قَوْلِي فَمَنْ تَبِعَهُ فَاِنَّهُ مِنِّي وَ مَنْ عَصَاهُ فَلَيْسُ مِنِّی وَ إِنِّي لَمَّا نَظَرْتُ اِلَيْهِ تَذَكَّرْتُ ما يَجْري عَلَيهِ مِنَ الذُّلِّ بَعْدي فَلا يَزَالُ الْأَمْرُ بِهِ حَتّی يُقْتَلَ بِالسَّمِّ ظُلْماً وَ عُدْواناً فَعِندَ ذَلِكَ تَبْكِي المَلائكَةُ وَ السَّبْعُ الشِّدَادُ لِمَوْتِهِ وَ يَبْكِيهِ كُلُّ شَيْءٍ حَتَّي الطَّيْرُ فِي جَوِّ السَّمَاءِ وَ الْحِيتَانُ فِي جَوْفِ الْسَّماءِ فَمَنْ بَكَاهُ لَمْ تَعْمَ عَيْنُهُ يَوْمَ تَعْمَی اَلْعُيُونُ وَ مَنْ حَزِنَ عَلَيْهِ لَمْ يَحْزَنْ قَلْبُهُ يَوْمَ تَحْزَنُ اَلْقُلُوبُ وَ مَنْ زَارَهُ فِي بَقيعِهٍ تَثبُتُ قَدَمُهُ عَلیَ الصِّراطِ يَوْمَ تَزِلُّ فِيهِ الْأَقْدامُ.

می فرماید رسول خدا صلی الله علیه و آله یک روز نشسته بود ناگاه حسن علیه السلام دیدار شد چون پیغمبر او را نگریست سخت بگریست آنگاه فرمود ای پسرک من به من نزدیک شو و او را پیش طلبید تا گاهی که بر زانوی راست خویش بنشاند آنگاه فرمود أما حسن او پسر من و فرزند منست و او از منست روشنی چشم منست و فروغ قلب منست و میوه دل منست و او سید جوانان جنت و حجت خداوند بر امت است امر

ص: 137

اوامر منست و قول او قول منست کسی که اطاعت او کند از منست و کسی که عصیان او ورزد بیگانه منست گاهی که بر او نگران می شوم فریاد میآورم آن ذلت و محنت که بعد از من بر وی فرود می آید تا گاهی که از در جور و ستم او را زهر می خورانند و مقتول میسازند این هنگام فریشتگان بر وی میگریند و آسمانها بر وی مویه گر میشوند و هر چیز بر وی میگرید حتی مرغان در فضای هوا و ماهیان در میان دریا پس هر چشمی که بر وی بگرید نابینا شود روزی که چشمها نابینا شوند و هر قلبی که بر وی اندوهگین گردد اندوهگین نشود روزی که قلبها همه اندوهگین گردند هر کس قبر او را زیارت کند قدم او بر صراط لغزش نکند روزی که قدمها همه لغزنده باشند.

هم صدوق در امالی سند به أمیرالمؤمنین علی علیه السلام میرساند و می فرماید:

قَالَ عَلِيُّ بْنُ أَبِي طَالِبٍ عَلَیهِ السَلامُ: بَيْنَا أَنَا وَ فَاطِمَةُ وَ اَلْحَسَنُ وَ اَلْحُسَيْنُ عِنْدَ رَسُولِ اَللَّهِ إِذَا الْتَفَتَ إِلَيْنَا فَبَكِی، فَقُلْتُ: وَ مَا يُبْكِيكَ يَا رَسُولَ اَللَّهِ؟ فَقَالَ: أَبْكِي مِمَّا يُصْنَعُ بِكُمْ بَعْدِي! فَقُلْتُ: وَ مَا ذَاكَ يَا رَسُولَ اَللَّهِ قَالَ: أَبْكِي مِنْ ضَرْبَتِكَ عَلیَ الْقَرْنَ وَ لَطْمِ فَاطِمَةَ و طَعْنَةِ الْحَسَنِ فِي الفَخِذِ وَ اَلسَّمِّ اَلَّذِي يُسْقِی، وَ قَتْلِ اَلْحُسَيْنِ! قَالَ فَبَكَی أَهْلُ اَلْبَيْتٍ جَمِيعاً فَقُلْتُ: يَا رَسُولَ اَللَّهِ مَا خَلَقَنَا رَبُّنَا إِلاّ لِلبَلاءِ قالَ: أَبْشِرْ يَا عَلِيُّ فَأِنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ قَدْ عَهِدَ إِلَيَّ أَنَّهُ لاَ يُحِبُّكَ إِلاَّ مُؤْمِنٌ وَ لاَ يُبْغِضُكَ إِلّاَ مُنَافِقٌ.

یعنی علی علیه السلام فرمود گاهی که من و فاطمه و حسن و حسین حاضر حضرت رسول خدا بودیم به جانب ما نگران شد و گریان گشت گفتم یا رسول الله

ص: 138

چه چیز تو را می گریاند فرمود میگریم بر آن بلیات که بعد از من بر شما فرود می آید گفتم آن چیست فرمود میگریم بر آن زخم تیغ که بر فرق تو می آید و بر آن لطمه که فاطمه بدان زده میشود و بر آن زخم که بر ران حسن علیه السلام میزنند و آن سم که او را سقایت میکنند و بر شهادت حسین علیه السلام پس اهل بیت همگان بگریستند گفتم یا رسول الله خداوند ما را خلق نکرده است مگر از برای بلا فرمود بشارت باد تو را ای علی همانا خداوند با من پیمان نهاده که دوست نمیدارد ترا مگر مؤمن و دشمن نمیدارد ترا مگر منافق.

ابن سعد در طبقات رقم کرده است که امام حسن علیه السلام را در خواب نمودار شد که در میان هر دو چشم مبارکش مکتوب است «قل هو الله أحد» اهل بیت آن حضرت بدین خواب و آن کلمات مبارک شادخاطر شدند و سعید بن مسیب چون این قصه بشنید گفت اگر این خواب در شمار رؤیای صادقه است امام حسن علیه السلام از هشت روز زنده نخواهد بود و پس از روزی چند شهادت یافت همانا سعید بن مسیب عدد حروف «هو الله احد» را بشمار گرفت و تعبیر بدینگونه راند و لام مشدد را در ازای یک حرف نهاد (1).

بالجمله از این پیش بدان اشارت شد که در ایام توقف معاویه در مدینه از حشمت امام حسن علیه السلام و اقبال مردم در خدمت او سخت بیازرد و بترسید که با این مکانت و منزلت که او راست دیگر باره در طلب حق خود برآید و آغاز مناجزت و مبارزت فرماید و همچنان در خاطر داشت که پسرش یزید را به ولایت عهد گمارد و خلافت را بعد از خود با وی گذارد و این نیز بیرون شرائط معاهده و مصالحه بود که با آن حضرت استور کرد.

لاجرم یکدل و یک جهت در قتل آن حضرت کمر بست و آن قدرت نداشت که آشکارا در تقدیم این امر عظیم مبادرت نماید پس از در چاره مکتوبی به پادشاه روم و اروپا که این وقت قسطنط ملقب به پوکانا بود نگاشت و خواستار شد که مرا مقداری سم نقیع فرست خواهم که به دستیاری آن دشمنی را از پای درآورم بی آنکه کشور

ص: 139


1- بلکه: حروف «قل هو الله احد» را با حذف مکررات بحساب آورد.

را انگیزش دهم و لشکر را جنبش فرمایم ملک روم در پاسخ نگاشت که از شریعت دین ما بیرونست که نیرو دهیم در قتل کسی که با ما قتال نمیدهد معاویه دیگر باره به سوی او مکتوب کرد که در تهامه مردی بطلب ملک پدر بیرون شده و خطبی بزرگ پدید آورده میخواهم پوشیده شر او را بگردانم و این فتنه ی برخاسته را بنشانم و بلاد و عباد را از زحمت او آسایش دهم ملک روم بعضی از اشیاء نفیسه به سوی معاویه متحف و مهدی ساخت و شربتی از سم قتال نیز بدو فرستاد.

معاویه پوشیده کس به نزد جعده دختر اشعث بن قیس کندی که ضجیع امام حسن علیه السلام بود فرستاد که اگر این سم را که به سوی تو انفاذ داشتم به حسن بن علی علیهما السلام خورانیدی و او را مقتول ساختی مبلغ صد هزار درهم و به روایتی ده هزار دینار با تو عطا کنم و مزارعی چند از سواد کوفه و شعب سوراء (1) خاص تو گردانم و تو را به حباله نکاح فرزند خود یزید درآورم.

همانا در نام دختر اشعث به اختلاف سخن کرده اند بعضی او را سکینه گفته اند و جماعتی عایشه نامیده اند و گروهی شعثاء دانسته اند و طبری در تاریخ خود او را اسماء بنت اشعث رقم کرده و در مناقب ابن شهر آشوب مسطور است که جعده دختر محمد بن اشعث است پس جد او اشعث خواهد بود و جده اش ام فَروَه خواهر ابوبکر ابن ابی قحافه می آید لکن اصح اقوال آنست که نام او جعده است دختر اشعث بن قیس است و ام فَروَه خواهر ابوبکر مادر اوست.

بالجمله جعده به مواعید معاویه فریفته شد و بقتل امام حسن علیه السلام یکدل گشت بعضی چنان دانند که معاویه دستارچه ی زهرآلود به مروان بن الحکم فرستاد تا بجعده برساند و او را بیاگاهاند تا پس از مضاجعت حسن علیه السلام را دهد تا خویش را از آلایش بسترد لاجرم جعده کار به فرمان کرد و آن زهر در امام حسن علیه السلام کارگر افتاد لکن این سخن در نزد من بنده استوار نیامد همانا از آن زهر

ص: 140


1- سوری بر وزن طوبی موضعی است در بلاد جزیره ی عراق و گاهی سوراء ممدودا تلفظ میشود.

ناقع که ملک روم به معاویه فرستاد به جعده آوردند و مروان او را به مواعید معاویه مغرور ساخت تا شامگاهی که حسن علیه السلام خواست روزه بشکند و افطار کند آن شربت سم را با مشربه از لبن درآمیخت و پسر پیغمبر را بدان لبن مسموم سقایت کرد چون امام حسن علیه السلام آن پیمانه را بیاشامید._

قَالَ: اَنَا لِلَّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ، وَ الْحَمْدُلِلّهِ عَلَی لِقَاءِ مُحَمَّدٍ سَيِّدِ الْمُرسَلينَ وَ أَبی سَيِّدِ اَلْوَصِيِّينَ وَ أُمِّي سَيِّدَةِ نِسَاءِ الْعالَمِينَ وَ عَمِّي جَعْفَرٍالطَّيَّارِ فِي اَلْجَنَّةِ وَ حَمْزَةَ سَيِّدَالْشُهَدَاءِ صَلَوَاتُ اَللَّهِ عَلَيْهِمْ أَجْمَعِينَ.

خدای را سپاس گذاشت که از این سرای فانی بجنان جاودانی تحویل میدهد و جد و پدر و مادر و عم را دیدار می فرماید پس روی بجعده آورد._

فَقَالَ: عَدُوَّةَ اَللَّهِ! قَتَلْتَنِي قَتَلَك اَللَّهُ وَ اَللَّهِ لاَ تُصِيبِنَّ مِنِّي خَلَفاً وَ لَقَدْ غَرَّكِ وَ سَخِرَ مِنْكِ وَ اَللَّهُ يُخْزِيكِ وَ يُخْزِيهِ.

فرمود ای دشمن خدا کشتی مرا خدایت بکشد سوگند با خدای از این کردار کسی را در ازای من مخلف نخواهی داشت همانا معاویه ترا بفریفت و مسخر سخره خود فرمود خداوند تو را و او را خوار داراد و کیفر کناد و به روایتی فرمود:

أَمَا وَ اَللَّهِ لاَ تُصِيبِنَّ مِنِّي خَلَفاً وَ لاَ تَنَالِينَ مِنَ اَلْفَاسِقِ عَدُوِّ اَللَّهِ اَللَّعِينِ خَيْراً أَبَداً.

یعنی سوگند با خدای که در ازای من کس مُخَلَّف نخواهی یافت و از معاویه فاسق لعین که دشمن خداست خیر نخواهی دید در خبر است که جعده یک تن از کنیزکان امام حسن علیه السلام را نیز از آن شربت مسموم بخورانید لکن آن کنیزک را هنوز اجل محتوم دست در گریبان نبود آن سم را قی کرد و جان به سلامت برد لکن امام حسن علیه السلام مریض گشت و چهل روز در بستر ناتوانی جای داشت

ص: 141

شیخ در امالی و سید مرتضی در عیون المعجزات سند به ابن عباس میرسانند که حسین علیه السلام به عیادت برادر حاضر شد.

فَقَالَ: كَيْفَ تَجِدُكَ يا أَخي: قَالَ أَجِدُنِي فِي أَوَّلِ يَوْمٍ مِنْ أَيَّامِ اْلآخِرَةِ وَ آخِرِ يَوْمٍ مِنْ أَيَّامِ الدُّنْيا وَ اعْلَمْ أَنِّي لا أَسْبِقُ أَجَلِي وَ إِنِّي وارِدٌ عَلی أَبي وَ جَدِّي وَ عَلَی كُرْهٍ مِنِّي لِفِراقِكَ وَ فِراقِ إِخْوَتكَ وَ فِرَاقِ اَلْأَحِبَّةِ وَ استغفرِ اَللَّهَ مِن مَقَالَتِي هَذِهِ بَلْ عَلِی مَحَبَّةٍ مِنِّي لِلِقَاءِ رَسُولِ اَللَّهِ وَ أَمِيرِالْمُؤْمِنِينَ وَ أُمِّي فَاطِمَةَ وَ حَمْزَةَ وَ جَعْفَرٍ وَ فِي اَللَّهِ عَزَّوَجَلَّ خَلَفٌ مِنْ كُلِّ هالِكٍ وَ عَزاءٌ مِنْ كُلِّ مُصِيبَةٍ وَ دَرْكٌ مِنْ كُلِّ مافات رَأَيْتُ يا أَخِي كَبِدِي فِي الطَّسْتِ وَ لَقَدْ عَرَفْتُ مِنْ دَهَانِي و مِنْ أَيْنَ اُبْتُلِيتَ فَمَا أَنْتَ صَانِعٌ بِهِ يَا أَخِي؟ قَالَ اَلْحُسَيْنُ: اِقْتَلْتُهُ وَ اَللَّهِ! قَالَ: فَلاَ أُخْبِرُكَ أَبَداً حَتَّی نَلْقِی رَسُولَ اَللَّهِ.

گفت ای برادر چگونه می بینی خویشتن را؟ فرمود چنان می بینم که اول روز منست از سرای آن جهانی و واپسین روز منست از این دار فانی و دانسته باش که من بر وقت معلوم و اجل محتوم سبقت نگیرم و بر پدر خود و جد خود درآیم الا آنکه مکروه است بر من فراق تو و فراق برادران و فراق دوستان آنگاه از این سخن استغفار میجوید و می فرماید دوستر می دارم دیدار رسول خدا و علی مرتضی و مادرم فاطمه و عمم حمزه و جعفر را و خداوند عزوجل خلف است از هر هلاک شونده و تسلیت است از هر مصیبت و دریافت است از هر مافات هان ای برادر اینک پاره های جگر من در طشت ریزان است و میشناسم که مرا بدین داهیه افکند و از کجا بدین بلا مبتلا شده ام؟ اکنون بگوی اگر قاتل مرا بدانی با او چه میکنی؟ حسین علیه السلام

ص: 142

فرمود سوگند با خدای او را میکشم فرمود هرگز ترا از حال او خبر ندهم تا گاهی که رسول خدا را ملاقات فرمایم آنگاه فرمود لکن اکتب یا اخی!

هَذَا مَا أُوصِی بِهِ اَلْحَسَنُ بْنُ عَلِيٍ إِلی أَخِيهِ اَلْحُسَيْنُ بْنِ عَلِيٍ أُوصِي أَنَّهُ: يَشْهَدُ أَنْ لاَ إِلهَ إِلَّا اَللَّهُ وَحْدَهُ لاَ شَرِيكَ لَهُ وَ أَنَّهُ يَعْبُدُهُ حَقَّ عِبَادَتِهِ لاَ شَرِيكَ لَهُ فِي الْمُلْكِ وَ لَا وَلِيَّ لَهُ مِنَ الذُّلِّ وَ أَنَّهُ خَلَقَ كُلَّ شَيءٍ فَقَدَّرَهُ تَقديراً وَ أَنَّهُ أُولِی مَنْ عُبِدَ وَ أَحَقُّ مَنْ حُمِدَ مَنْ أَطَاعَهُ رَشَدَ وَ مَنْ عَصاهُ غَوِی وَ مَنْ تابَ اِلَيْهِ اهْتَدی فَاِنِّي أُوصِيكَ يا حُسَيْنُ بِمَنْ خَلَّفْتُ مِنْ أَهْلِي وَ وُلْدِي وَ أَهْلِ بَيْتِكَ أَنْ تَصْفَحَ مِنْ مُسِيئِهِمْ وَ تَقْبَلً مِنْ مُحْسِنِهِمْ وَ تَكُونَ لَهُمْ خَلَفاً وَ وَالِداً.

یعنی ای برادر، مکتوب کن این جمله را که وصیت کرد بدان حسن بن علی به سوی برادرش حسین بن علی: وصیت کرد اینکه شهادت میدهد بر آنکه خدائی نیست جز خداوند بی همتا که او را هیچ شریک و نظیری نیست و بر اینکه عبادت میکند او را چنانکه شایسته عبادت اوست و او را شریکی در سلطنت نیست و چون ذلیل نشود او را ولی ذلت نیست و آن خدائیست که بیافرید هر چیز را و مقدر کرد از برای او آنچه درخور او بود و آن خداوندیست که سزاوارتر است عبادت را از هر معبودی و شایسته تر است حمد را از هر محمودی آن کس که اطاعت کرد او را رشد خویش دریافت و آن کس که عصیان او کرد در طریق غوایت شتافت و آن کس که بازگشت به سوی او نمود رهسپار هدایت گشت همانا من وصیت می کنم با تو ای حسین هر کس را که به جای گذاشتم از اهل خود و فرزندان خود و اهلبیت تو اینکه معفو داری لغزشهای ایشان را و پذیرائی کنی نیکوئی های ایشان را و از برای ایشان پدر و خلیفه باشی و از پس آن آغاز سخن کرد.

ص: 143

و قالَ: إِنْ تَدْفِنِّي مَعَ رَسُولِ اللّهِ فَاِنِّي أَحَقُّ بِهِ وَ بِبَيتِهِ مِمَّن أُدْخِلَ بَيْتَهُ بِغَيْرِ إِذْنِهِ وَ لاَ كِتَابٍ جَائهُمْ مِنْ بَعْدِهِ قَالَ اَللَّهُ فِيما أَنْزَلَهُ عَلی نَبِيُّهُ في كِتابِهِ «يا اَيُّها اَلَّذِينَ آمَنُوا لاَ تَدْخُلُوا بُيُوتَ اَلنَّبِيِّ الاّ أَنْ يُؤْذَنَ لَكُمْ» فَوَاللَّهِ مَا أَذِنَ لَهُمْ فِي اَلدُّخُولِ عَلَيْهِ فِي حَيَوتِهِ بِغَيْرِ إِذْنِهِ وَ لاَ جائَهُمُ الْإِذْنُ في ذلِکَ مِنْ بَعْدَ وَفَاتِهِ وَ نَحْنُ مَأْذُونٌ لَنَا فِي اَلتَّصَرُّفِ فِيمَا وَرِثْنَاهُ مِن بَعْدِهِ فَإِنْ أَبَتْ عَلَيْكَ الاِمْرَأَةُ فَأَنْشُدُكَ بِاللَّهِ وَ بِالْقَرَابَةِ اَلَّتِي قَرَّبَ اَللَّهُ عَزَّوَجَلَّ مِنْكَ وَ الرَّحِمِ اَلْمَاسَّةِ مِنْ رَسُولِ اَللَّهِ أَنْ لاَ تَهْريقَ فِي مِحْجَمَةً مِنْ دَمٍ حَتّی نَلْقِی رَسُولَ اَللَّهِ فَنَخْتَصِمَ إِلَيْهِ وَ نُخْبِرَهُ بِمَا كانَ مِنَ اَلنَّاسِ إِلَيْنا مِنْ بَعْدِهِ.

آنگاه فرمود ای برادر من مرا در پهلوی رسول خدای ودیعه خاک فرمای چه من سزاوارترم به او و به خانه او از آنان که داخل شدند به خانه او بی رخصت او همانا خداوند در قرآن کریم می فرماید داخل مشوند بی رخصت پیغمبر در سرای او سوگند با خدای رسول خدا در حیات خود ابوبکر و عمر را اجازت نفرمود که بی رخصت او در سرای رود و بعد از وفات آن حضرت قرآنی فرود نشده که ناسخ آیه نخستین باشد و موجب رخصت ایشان گردد لکن ما بحکم وراثت اجازت داریم که در سرای پیغمبر داخل شویم اما اگر عایشه از در انکار بیرون شود سوگند میدهم ترا به خدا و به قرابت و پیوستگی رحم با رسول خدا که ریخته نشود در راه من یک محجمه خون تا گاهی که ملاقات کنیم رسول خدای را و این داوری به حضرت او بریم و او را از آنچه بر ما ستم کردند بیاگاهانیم.

شیخ طبرسی از سالم بن الجعد حدیث میکند.

ص: 144

قال حدثنی رجل منا قال اتیت الحسن بن علی فقلت یا ابن رسول الله اذللت رقابنا و جعلتنا معشر الشیعة عبیدا ما بقی معک رجل فقال و مم ذلک قال قلت بتسلیمک الامر لهذه الطاغیة».

می گوید به نزد حسن علیه السلام رفتم و گفتم ای پسر پیغمبر خدا ذلیل کردی ما را و جماعت شیعه را عبید فرمودی چنانکه یک تن از بهر تو به جای نماند فرمود از برای چه؟ گفتم: از برای آنکه امر خلافت را باین جماعت خونخواره ستمکاره تفویض فرمودی و زمام مملکت را به دست معاویه طاغی نهادی.

قَالَ: وَ اَللَّهِ مَا سَلَّمْتُ الأَمْرَ إِلَيْهِ اِلّا أَنِّي لَمْ أَجِدْ أَنْصَاراً ولَوْ وَجَدْتُ أَنْصَاراً لَقَاتَلْتُهُ لَيْلِي وَ نَهَارِي حَتّي يَحْكُمَ اللَّهُ بَيْنِي و بَيْنَهُ ولَكِنِّي عَرَفْتُ أَهْلَ الْكُوفَةِ وَ تَلُونَهُمْ وَ لاَ يَصْلُحُ لِي مِنْهُمْ مَا كَانَ فَاسِداً إِنَّهَمْ لاَ وَفَاءَلَهُمْ وَ لاَ ذِمَّةَ فِي قَوْلٍ وَ لاَ فِعْلٍ إِنَّهُمْ لَمُخْتَلِفُونَ وَ يَقُولُونَ لَنَا إِنَّ قُلُوبَهُمْ مَعَنا وَ إِنَّ سُيُوفَهُمْ لَمشْهُورَةٌ عَلَيْنا.

در پاسخ فرمود: سوگند با خدای من امر خلافت را با معاویه تسلیم ندادم الا گاهی که ناصر و معینی نیافتم و اگر مرا یار و انصار بود همه روز و هم شب با او رزم میزدم و قتال می دادم تا آنگاه که خداوند در میان من و او حکم فرماید لکن شناختم اهل کوفه را و آرای گوناگون ایشان را دانستم هرگز به دست ایشان امری اصلاح نپذیرفت هرگز ایشان را وفا نیست و عهد ایشان در قول و فعل استوار نباشد گفتار ایشان بیرون کردار ایشانست همی گویند دلهای ما به سوی شماست و از آن سوی شمشیرهای ایشان کشیده بر روی ماست.

می گوید چون حسن علیه السلام سخن بدینجا آورد غلیان خون در سینه مبارکش جوشیدن گرفت فرمان داد تا طشتی بیاوردند خون از گلوی مبارکش در طشت ریخت گفتم یابن رسول الله این چیست و حال آنکه در تو دردی و رنجی پدیدار

ص: 145

نیست فرمود چنین است همانا معاویه خدیعتی انگیخت و مرا سمی ناقع خورانید تا بر کبد من واقع شد و اینک پاره های جگر منست که دفع میشود عرض کردم چرا به مداوا نمی پردازید.

«قَالَ: قَدْ سَقَانِي مَرَّتَيْنِ وَ هذِهِ الثّالِثَةُ لا أَجِدُ لَها دَواءً»:

فرمود دو کرت مرا سم خورانیدند و این کرت سه است و آنرا دوائی و بهبودی نباشد آنگاه قصه خواستن معاویه سم را از ملک روم بنحوی که مرقوم نمودیم حکایت فرمود.

مکشوف باد که پاره های جگر وارد معده نتواند شد تا به قی دفع شود الا آنکه گوئیم از آن عروق دقیقه که جگر صفو غذا را از معده جذب میکند چون زیان سم بدو رسید انحای آن گداخته شود و هم از آن رگهای دقیق به معده عود نماید و آن خونی رقیق باشد آنگاه با اشیاء فضول معده پیوسته شود و این جمله خونی به غلظت بسته گردد و به قوت قی پاره پاره بیرون افتد این هنگام اگر آن مدفوع را خون بسته خوانیم روا باشد و اگر پاره های جگر گوئیم هم دروغ نگفته باشیم چه از اطراف جگر دوشیده است.

خواجه محمد پارسا در کتاب فصل الخطاب که از مصنفات اوست گوید امام حسن علیه السلام را شش کرت سم خورانیدند و اینکه گوید امام حسن علیه السلام فرمود در قیامت تا خداوند قاتل مرا معفو ندارد و او را بمن نبخشد وارد بهشت نشوم سخنی بیرون از شگفتی نیست همانا این جماعت صوفیه که در شمار اهل طریقت و حقیقت میروند گروهی مختلف اند و عقاید مختلفه دارند و در هر طبقه از طبقات مردم بسیار کس ستوده کیش و جمعی نکوهیده آئین اند و شرح این جمله در این مقام لایق نمی نماید انشاء الله اگر خداوند مرا مهلت گذاشت و موفق داشت جمیع ادیان را به شرحی که در کتاب آینه جهان نما فهرست گونه کرده ام با دلایل و براهین ایشان خواهم نگاشت.

ص: 146

در کتاب کفایة الاثر سند به جنادة بن ابی امیة منتهی میشود می گوید بر حسن بن علی علیهما السلام در مرض موت درآمدم در پیش روی آن حضرت طشتی نگریستم که سرشار از خون بود و کبد آن حضرت قطعه قطعه فرو میریخت عرض کردم ای مولای من جرا مداوا نمی فرمائی؟

فَقَالَ: يا عَبْدَاللَّهِ بِماذا أُعالِجُ اَلْمَوْتَ قُلْتُ إِنّا لِلَّهِ وَ إِنَا إِلَيْهِ راجِعُونَ.

فرمود ای بنده خدا مرگ را معالجه نتوان کرد آنگاه به جانب من نگریست

و قَالَ: وَ اَللَّهِ لَقَدْ عَهِدَ إِلَيْنَا رَسُولُ اَللَّهِ أَنَّ هَذَا اَلْأَمْرَ يَمْلِكُهُ إِثْنَا عَشَرَ إِماماً مِنْ وُلْدِ عَلِيٍ وَ فَاطِمَةَ مَا مِنَّا اِلاَّ مَسْمُومٌ أَوْ مَقْتُولٌ.

یعنی سوگند با خدای که رسول خدا ما را خبر داد که علی و فرزندان علی و فاطمه دوازده امام خلیفه رسول خدا و صاحب خلافت اند و هیچیک از ما نیست الا آنکه مسموم شود یا مقتول گردد آنگاه طشت بر گرفتند و آن حضرت بگریست عرض کردم ای پسر رسول خدا مرا موعظتی فرمای.

قال نعم استعد لسفرک و حصل زادک قبل حلول اجلک و اعلم انک تطلب الدنیا و الموت یطلبک و لا تحمل هم یومک الذی لم یات علی یومک الذی انت فیه و اعلم انک لا تکسب من المال شیئا فوق قوتک الا کنت فیه خازنا لغیرک.

و اعلم ان فی حلالها حسابا و فی حرامها عقابا و فی الشبهات عتابا فأنزل الدنیا بمنزلة المیتة خذ منها ما یکفیک فان کان ذلک حلالا کنت قد زهدت فیها و ان کان حراما لم یکن فیه وزر فاخذت کما اخذت من المیتة و ان کان العتاب فان العتاب یسیر و اعمل لدنیاک کانک تعیش ابدا و اعمل لآخرتک کانک تموت غداً.

و اذا اردت عزا بلا عشیرة و هیبة بلا سلطان فاخرج من ذل معصیة الله الی عز طاعة الله عزوجل و اذا نازعتک الی صحبة الرجال حاجة فاصحب من اذا صحبته زانک و اذا خدمته صانک و اذا اردت منه معاویة أعانک و ان قلت صدق قولک و ان

ص: 147

صلت شد صولک و ان مددت یدک بفضل مدها و ان بدت عنک ثلمة سدها و ان رای منک حسنة عدها و ان سئلته اعطاک و ان سکت عنه ابتداک و ان نزلت احدی الملمات به سائک من لا تاتیک منه البوائق و لا تختلف علیک منه الطرائق و لا یخذلک عند الحقایق و ان تنازعتما منقسما آثرک.

فرمود ای جناده بسیج سفر کن و ساخته طریق آخرت باش و زاد آماده دار از آن پیش که مرگت فرارسد و بدان ای جناده که تو دنیا میطلبی و مرگ تو را طلب میکند پس اندوه روزی که هنوز در نیامده است به روزی که بدان اندری حمل مکن و دانسته باش که آنچه افزون از قوت خویش ذخیره میکنی و گنجینه می انباری بهره و نصیبه ی تو نیست بلکه از بهر غیر خود گنجوری.

و بدان که در حلال دنیا حسابست و در حرامش عقاب و در اشیاء شبهه ناک عتاب پس دنیا را بشمار مرداری بگیر و از آن ماخوذ دار چیزی که تو را کافی باشد اگر این چنین مال از در حلال به دست کردی سعادت زهادت یافتی و اگر حرام باشد نیز بر تو وزری و گناهی نخواهد بود چه گاهی بر مردم تنگ دست گوشت میته حلال باشد و اگر مأخوذ تو از اشیاء شبهه ناک است زحمت عتاب بر تو سهل و آسان گذرد هان ای جناده در کار دنیا حریص مباش و عجلت مکن بلکه چنان باش که گویا هرگز نخواهی مرد و در کار آخرت کندی مکن و توانی مجوی بلکه چنان باش که گویا فردا نخواهی بود.

و اگر عزتی خواهی بیمنت انصار و عشیرت و هیبتی خواهی بی دولت سلطنت از معصیت خدای دست باز دار و به طاعت خداوند روز می گذار و اگر حاجتی ترا از صحبت مردم ناگزیر کند مصاحب کسی باش که صحبت او تو را زینت کند خدمت کسی می کن که ترا صیانت فرماید و اگر واجب میکند ترا حمایت او اعانت نماید سخن تو را ختام صداقت نهد صولت ترا قوت دهد و اگر دست مسئلت به سوی او دراز کنی دست اجابت به سوی تو فراز کند و اگر ثلمه ی در کار تو پدید شود آن ثلمه را سد سدید شود و گوشها را از ذکر محاسن تو آکنده فرماید و مسائل ترا به قدم قبول

ص: 148

تلقی نماید و اگر تو از اظهار حاجت خویش خاموش نشینی او به اسعاف حاجت تو بدایت کند و اگر خطبی بر وی فرود آید هم تو را ناگوار افتد از چنین کس ترا بد نیاید و در مضایق حیرت و طرایق مختلف مخذول و مجهول نمانی و اگر در امری تو را و او را سخن به احتجاج افتد جانب خود را فرو گذارد و تو را بر خویشتن برگزیند.

در کشف الغمه از عمر بن اسحق حدیت میکند:

قَالَ: دَخَلْتُ أَنَا وَ رَجُلٌ عَلَی اَلْحَسَنِ بْنَ عَلِيِّ نَعُودُهُ، فَقَالَ: يَا فُلاَنُ سَلْنِي قَالَ: لاَ وَ اَللَّهِ لاَ أَسْئَلُكَ حَتِّي يُعافِيَكَ اَللَّهُ ثُمَّ نَسْئَلُكَ قَالَ: ثُمَّ دَخَلَ ثُمَّ خَرَجَ إِلَيْنَا فَقَالَ: سَلْنِي قَبْلَ أَنْ لاَ تَسْئَلَنِي قَالَ: قُلْتُ بَلْ يُعافِيَكَ اَللَّهُ ثُمَّ نَسْئَلُكَ فَقَالَ: قَدْ أَلْقَيْتُ طَائِفَةً مِنْ كَبِدِي وَ اِنِّي قَدْ سُقِيتُ اَلسَّمَّ مِرَاراً فَلَمْ أُسْقَ مِثْلَ هذِهِ اَلمَرَّةِ، ثُمَّ دَخَلْتُ عَلَيْهِ مِنَ الْغَدِ وَ هُوَ يَجُودُ بِنَفْسِهِ وَ اَلْحُسَيْنُ عِنْدَ رَأْسِهِ فَقَالَ يَا أَخِي مَنْ تَتَّهِمُ؟ قَالَ لَهُ لتقتُلهُ؟ قَالَ: نَعَمْ قَالَ اَنْ يَكُنِ اَلَّذِي أَظُنُّهُ فَانَّهُ تَعَالَی أَشَدُّ بَأْساً وَ أَشَدُّ تَنْكِيلاً و إِلاّ يَكُنْ فَلاَ أُحِبُّ أَنْ يُقْتَلَ بِي بَرِيءٌ.

می گوید داخل شدم من و مردی از برای عیادت بر حسن بن علی علیهما السلام فرمود یا فلان آنچه خواهی از من سؤال کن عرض کرد لا و الله از تو سؤال نمی کنم تا گاهی که خداوند ترا شفا دهد این هنگام به سرای درونی برفت و بازآمد فرمود سؤال کن از من از آن پیش که از برای تو جای سؤال نماند همچنان عرض کرد آنگاه از تو سؤال کنم که خدایت عافیت بخشد فرمود همانا بعضی از جگر من ساقط گشت چند کرت مرا سم خورانیدند اما مانند این کرت هیچ وقت نیاشامیده ام چون روز دیگر به حضرت او شتافتم آهنگ انتقال داشت و حسین علیه السلام بر بالین آن حضرت حاضر

ص: 149

بود عرض کرد ای برادر کدام کس با تو این ستم کرد فرمود او را چه کنی مگر او را بخواهی کشت عرض کرد چرا نکشم فرمود اگر گمان من در حق قاتل من درست است شدت عذاب و عقاب خداوند از مکافات این جهان افزونست و اگر آن گمان درست نباشد دوست نمی دارم که بیگناهی به گمان نادرست تباه شود.

ذکر انتقال حسن علیه السلام از این سرای فانی به جنان جاودانی

امام حسن علیه السلام بعد از آشامیدن این لبن مسموم چهل روز در بستر ناتوانی رنجور بود و چون هنگام انتقالش از این دار فانی نزدیک افتاد گونه مبارکش را آثار خضرت پدید گشت حسین علیه السلام عرض کرد ای برادر چه افتاد مرا که در چهره ی مبارکت رنگ خضرت مینگرم.

«فبکی الحسن و قال یا اخی لقد صح حدیث جدی فی و منک ثم اعتنقه طویلا و بکیا کثیرا»

یعنی حسن علیه السلام بگریست و دست در گردن حسین کرد و زمانی دراز بگریستند آنگاه حسین علیه السلام از حدیث رسول خدا پرسش نمود.

فَقَالَ: أَخْبَرَنِي جَدِّي قَالَ: لَمَّا دَخَلْتُ لَيْلَةَ الْمِعْراجِ رَوْضَاتِ الْجِنَانِ وَ مَرَرْتُ عَلَی مَنازِلَ أهْلِ الْايمانِ رَأَيْتُ قَصرَيْنِ عَالِيَيْنِ مُتَجَاوِرَيْنِ عَلی صِفَةٍ وَاحِدَةٍ إِلاّ أَنَّ أَحَدَهُمَا مِنَ الزَّبَرْجَدِ الْأَخْضَرِ و اْلْآخَرَ مِنَ الْيَاقُوتِ الْأَحْمَرِ! فَقُلْتُ: يَا جَبْرَئِيلُ لِمَنْ هَذَانِ اَلْقَصْرَانِ فَقَالَ: أَحَدُهُمَا لِلْحَسَنِ وَ الْاخَرُ لِلْحُسَيْنِ! فَقُلْتُ: يَا جَبْرَئِيلُ فَلِمَ لَمْ يَكُونَا عَلَی لَوْنٍ واحِدٍ؟ فَسَكَتَ وَ لَمْ يَرُدَّ جَوَاباً! فَقُلْتُ: لِمَ لاَ تَتَكَلَّمُ؟ فَقَالَ: حَيَاءً مِنْكَ! فَقُلْتُ لَهُ: سَئَلْتُكَ بِاللَّهِ إِلاّ مَا أَخْبَرْتَنِي فَقَالَ: أَمَّا خُضْرَةُ

ص: 150

قَصرِ الحَسَنِ فَإِنَهُ يَمُوتُ بِالسَّمِّ وَ يَخْضَرُّ لَوْنُهُ عِنْدَ مَوْتِهِ وَ أَمَّا حُمرَةُ قَصْرِ الحُسينِ فَإِنَّهُ يُقْتَلُ وَ يَحْمَرُّ وَجهُهُ بِالدَّمِ.

فرمود خبر داد مرا جد من که در شب معراج چون وارد بهشت گشتم و بر منازل مؤمنان گذشتم دو قصر بلند در پهلوی یکدیگر دیدار کردم که به همه جهت ماننده بودند الا آنکه یکی از زبرجد سبز و آن دیگر از یاقوت سرخ بود گفتم صاحب این قصرها کیست جبرئیل گفت یکی حسن و آن دیگر حسین راست گفتم چرا بیک رنگ نباشد جبرئیل خاموش شد گفتم چرا پاسخ نمی گوئی گفت مرا شرم می آید او را با خدای سوگند دادم گفت سبزی قصر حسن از بهر آنست که با سم شهید میشود و سرخی قصر حسین از آنست که او را میکشند و چهره ی مبارکش را با خون می آلایند چون سخن بدینجا آورد حاضران به های های بگریستند و بانگ گریه بالا گرفت عبدالله مخارقی گوید امام حسن علیه السلام روی با برادر کرد.

وَ قَالَ: يَا أَخِي إِنِّي مُقارِقُكَ وَ لاَ حِقٌ بِرَبِّي وَ قَدْ سُقِيتُ اَلسَّمَّ وَ رَمَيْتُ بِكَبِدِي فِي الطَّسْتِ وَ إِنَّنِي لَعَارِفٌ بِمَنْ سَقانِي وَ مِنْ أَيْنَ دُهِيتُ وَ أَنَا أُخَاصِمُهُ إِلَي اَللَّهِ عَزَّوَجَلَّ، فَقَالَ لَهُ اَلْحُسَيْنُ: وَ مَنْ سَقاكَهُ؟ قالَ: مَا تُرِيدُ بِهِ أتُريدُ أَنْ تَقتُلَهُ إِنْ يَكُنْ هُوَ هُوَ فَاللَّهُ أَشَدُّ نَقِمَةً مِنْكَ وَ إِنْ لَمْ يَكُنْ هُوَ فَمَا أُحِبُّ أَنْ يُؤْخَذَ بِي بَرِيءٌ.

فرمود ای برادر من همانا من از تو جدا می شوم و به نزد پروردگار خویش میروم مرا بسم سقایت کردند و جگر خویش را در طشت ساقط ساختم و دانایم بر آن کس که مرا سم خورانید و از کجا فریفته شد، این داوری به حضرت خداوند خواهم برد حسین علیه السلام گفت کدام کس ترا زهر خورانید فرمود چه اراده داری

ص: 151

آیا قصد قتل او میکنی؟ اگر آنرا که من می شناسم جز او نیست شدت مکافات خداوند از تو افزون است و اگر بیرون اوست دوست نمی دارم بیگناهی در راه من مأخوذ شود.

«فبحقی علیک ان تکلمت فی ذلک بشی ء و انتظر ما یحدث الله» و به روایتی فرمود: «و بالله اقسم علیک ان لا تهرق فی امری محجمة من دم».

فرمود ای برادر تو را بحق من بر تو سوگند میدهم اگر در این امر به هیچ گونه سخن کنی نگران باش تا خدای چه خواهد کرد و همچنان فرمود تو را با خدای سوگند میدهم که نریزی در امر من یک مِحْجَمَه خون. اسود بن ابی الاسود در خدمت حسین علیه السلام بر امام حسن درآمد چون امام حسین برادر را بدان رنج و سختی نگریست خود را بر روی آن حضرت افکند و سر و چشمش را بوسه زد و در کنار او بنشست پس در مدتی دراز سخن بمساره کردند رقیة بن مصقله گوید چون وفات امام حسن علیه السلام نزدیک شد.

قَالَ: أَخْرِجُونِي اِلَی اَلصَّحْنِ لَعَلِّي أَنْظُرُ فِي مَلَكُوتِ اَلسَّمَاءِ يَعْنِي الْآيَاتِ فَلَمّا أُخْرِجَ بِهِ قالَ: أَللَّهُمَّ إِنِّي أَحْتَسِبُ نَفْسِي عِنْدَكَ فَإِنَّها أَعَزُّ الْأَنْفُسِ عَلیَّ.

فرمود مرا از زیر رواق بصحن سرای نقل فرمائید تا ملکوت آسمان را نگران شوم چون آن حضرت را بصحن دار حمل دادند عرض کرد الها من احتساب از تو میجویم و اجر نفس خویش را از تو می طلبم که در نزد من اعز انفس است و لا شک نفس آن حضرت اعز نفوس عالمیانست و آن حضرت بگریست گریستنی سخت به روایت ابن جوزی.

فَقَالَ لَهُ اَلْحُسَيْنُ: يَا أَخِي مَا هَذَا اَلْجَزَعُ وَ مَا هَذَا اَلبُكاءُ وَ إِنَّما تَقْدُمُ عَلَی رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّي اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ و عَلی أَبِيكَ و عَمِّكَ جَعْفَرٍ وَ فَاطِمَةَ وَ خَدِيجَةَ وَ قَدْ قَالَ لَكَ جَدُّكَ إِنَّكَ سَيِّدُ شَبابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ وَ لَكَ سَوابِقُ كَثِيرَةٌ مِنْها إِنَّكَ

ص: 152

حَجَجْتَ ماشِياً خَمْسَ عَشَرَ مَرَّةً وَ قَاسَمْتَ اَللَّهَ مَالَكَ مَرَّتَيْنِ وَ فَعَلْتَ وَ فَعَلْتَ وَ عَدَّدَ مَكَارِمِهُ فَوَاللَّهِ مَا زَادَهُ ذَلِكَ إِلّا بُكاءً وَ اِنْتِحَاباً ثُمَّ قَالَ: يَا أَخِي أَلَسْتُ أَقْدِمُ عَلَی هَوْلٍ عَظِيمٍ وَ خَطْبٍ جَسِيمٍ لَمْ أُقْدِمْ عَلَی مِثْلَهُ قَطُّ وَ لَسْتُ أَدْرِي أَتَصِيرُ نَفْسِي اِلَی النَّارِ فَاُعَزِّيِها أَوْ إِلَی اَلْجَنَّةِ فَأُهَنِّيها.

حسین علیه السلام عرض کرد ای برادر این جزع چیست و این گریه از بهر چه همانا بر رسول خدا وارد می شوی و بر پدرت علی مرتضی و بر عمت جعفر و بر مادرت فاطمه و بر جده ات خدیجه و رسول خدا تو را سید جوانان اهل بهشت فرمود و تو را در حضرت حق سوابق عبادت است پانزده کرت پیاده حج گذاشتی و دو کرت اموالت را در راه خدا قسمت کردی و چنین و چنان کردی و از مکارم آن حضرت فراوان شمردن گرفت و حسن علیه السلام بر گریستن بیفزود آنگاه گفت ای برادر مگر من بر هولناک جائی و عظیم داهیه وارد نمی شوم که هرگز به مثل آن داخل نشده ام و نیستم که دانسته باشم مرا به دوزخ برند و عذاب کنند یا به جنت برند و راحت بخشند تا تعزیت گویم یا تهنیت فرستم.

ذکر مدفن حسن بن علی علیهما السلام

از این پیش مرقوم افتاد که حسن علیه السلام با برادر وصیت فرمود که مرا در جوار رسول خدا به خاک سپار به شرط که فتنه انگیخته نشود و خونی ریخته نگردد و چون در نزد آن حضرت مکشوف بود که عایشه و مروان و دیگر مردم از بنی امیه حاجز و مانع خواهند گشت این وقت که وفات آن حضرت نیک نزدیک شد و حالت احتضار قریب افتاد.

قَالَ لِلْحُسَيْنِ: يَا أَخِي! اِنِّي أُوصِيكَ بِوَصِيَّةٍ فَاحْفَظْهَا فَاأِذا أَنَا مِتُّ فَهَيِّئْنِي ثُمَّ وَجَّهَنِي إِليَّ رَسُولِ اللَّهِ لِاُحْدِثَ بِهِ عَهْداً ثُمَّ اصْرِفْنِي إِلَی أُمِّي فَاطِمَةَ

ص: 153

ثُمَّ رُدَّنِي فَادْفِنِّي بِالْبَقِيعِ و اعْلَمْ أَنَّهُ سَيُصِيبُنِي مِنَ الْحُمَيْراءِ مَا يَعْلَمُ النَّاسُ مِنْ صَنِيعِهَا وَ عَدَاوَتِهَا لِلَّهِ وَ لِرَسُولِهِ وَ عَدَاوَتِهَا لَنَا أَهْلَ اَلْبَيْتِ.

یعنی فرمود مر حسین علیه السلام را که ای برادر وصیت می کنم ترا و محفوظ بدار وصیت مرا گاهی که جهان را بدرود کردم ساختگی کن کار مرا و جسد مرا به سوی مضجع رسول خدا حمل ده تا عهد خویش را با او تازه کنم و از آنجا به خوابگاه مادرم فاطمه برسان پس از آنجا به گورستان بقیع تحویل فرمای و با خاک سپار و دانسته باش که از عایشه جز بد بر ما نیاید و مردمان دانایند بر کردار او بر خصومت او مر خدا و رسول را و بر خصمی او ما اهل بیت را.

ابن شهرآشوب گوید چون حسن علیه السلام مشرف بر مرگ گشت.

قال له الحسین علیه السلام ارید ان اعلم حالک یا اخی فقال الحسن سمعت النبی صلی الله علیه و آله یقول: لا یفارق العقل منا أهل البیت مادام الروح فینا فضع یدک فی یدی حتی عاینت ملک الموت اغمز یدک فوضع یده فی یده فلما کان بعد ساعة غمز یده غمزا خفیفا فقرب الحسین اذنه الی فمه فقال قال لی ملک الموت ابشر فان الله عنک راض وجدک شافع.

یعنی حسین علیه السلام عرض کرد ای برادر همی خواهم که از حال تو آگاه باشم حسن علیه السلام فرمود رسول خدا مرا خبر داد که در ما اهل بیت مادام که روح به جای است عقل زایل نشود پس دست خویش را فرا دست من گذار آنگاه که ملک الموت را دیدار کردم دست تو را فشار خواهم کرد لاجرم دست خویش را بر دست او نهادم ساعتی بیش و کم بر نگذشت دست مرا فشاری سبک داد پس گوش خود را به نزدیک دهان مبارکش بردم فرمود که ملک الموت مرا گفت شاد باش که خداوند از تو خشنود است و جدت رسول خدا شفیع است.

آنگاه مواریث انبیاء و اسم اعظم و آنچه أمیرالمؤمنین علیه السلام بدو سپرده بود با برادرش تسلیم داد و رخت از این تنگ جای جهان به فراخنای جنان کشید

ص: 154

بانگ عویل و نحیب از سرای آن حضرت برخاست و فرزندان و خواهران و خویشاوندان به سوگواری نشستند.

اما به روایت ابن عباس امام حسین، ابن عباس و عبیدالله بن جعفر و علی بن عبدالله بن العباس را طلب داشت و فرمان داد که پسر عم خود را غسل بدهید پس آن حضرت را به دستیاری امام حسین غسل دادند و حنوط کردند و کفن پوشیدند و جسد مبارکش را بر نعش سوار کرده در مصلای رسول خدا فرود آوردند و حسین علیه السلام بروی نماز گذاشت و از آنجا نعش مبارکش را به مسجد رسول خدا بردند چون سعید بن عاص حکومت مدینه داشت و بر قانون بود که حاکم مدینه باید مقدم بایستد و بر میت نماز گذارد بنی هاشم غوغا برداشتند و گفتند جز حسین بر حسن نتواند نماز گذاشت بنی امیه گفتند شما سزاوارترید مرده خود را، ابن جوزی به روایت علمای عامه گوید امام حسین سعید بن عاص را مقدم داشت «و قال لولا السنة لما قدمتک» و مردم شیعی این سخن را استوار ندارند و گویند غسل امام و دفن امام و نماز بر امام را جز امام نتواند گذاشت اگر این یک به مشرق و آن دیگر به مغرب باشد در زمان حاضر گردد.

بالجمله چون سریر امام حسن علیه السلام را در مسجد رسول خدای آوردند و در کنار قبر پیغمبر جای دادند بنی امیه چنان دانستند که حسن علیه السلام را در جوار پیغمبر به خاک خواهند سپرد مروان بن الحکم بر استر خویش زین بست و برنشست و به نزدیک عایشه آمد و گفت چه آسوده نشسته ی اینک بنی هاشم حسن را در پهلوی پیغمبر دفن میکنند و حشمت ابوبکر که پدر تست شکسته میشود و این فخر از پدرت و از عمر بن الخطاب مرتفع میگردد عایشه گفت رای چیست گفت تعجیل کن و مانع باش و از استر خویش پیاده شد و گفت هان ای عایشه بر نشین و شتاب کن تا من بنی امیه را ملازم رکاب کنم عایشه بیتوانی بر استر مروان سوار شد و او اول زنی است که در اسلام بر زین نشست و مروان چهل تن از بنی امیه و دوستان ایشان را شاکی السلاح با سنان و کمان و تیغ و تیر ملازم رکاب او ساخت و

ص: 155

ایشان در رکاب عایشه به مسجد رسول خدا آمدند.

«فوقفت فقالت: نحوا ابنکم عن بیتی فانه لا یدفن فیه شی ء و لا یهتک علی رسول الله حجابه» یعنی عایشه بایستاد و گفت بیرون برید پسر خود را از خانه من همانا هیچ شیئی در این خانه مدفون نشود و پرده حشمت رسول خدای چاک نگردد.

فَقَالَ لَهَا اَلْحُسَيْنُ بْنُ عَلِيِّ : قَدِيماً هَتَكْتِ أَنْتِ وَ أَبُوكِ حِجَابَ رَسُولِ اَللَّهِ وَ أَدْخَلْتِ بَيْتَهُ مَنْ لاَ يُحِبُّ رَسُولُ اَللَّهِ قُرْبَهُ وَ إِنَّ اللَّهَ يَسئَلُكِ عَنْ ذلِكَ.

حسین علیه السلام فرمود ای عایشه تو و پدر تو ابوبکر از قدیم حجاب حشمت رسول خدای را چاک زدید و تو داخل کردی در بیت رسول خدا کسی را که قربت او را دوست نمی داشت و خداوند در روز حساب از کردار ناستوده تو پرسش خواهد فرمود:

این وقت مروان بن الحکم و آل ابی سفیان و از پسرهای عثمان هر که حاضر بود گفتند امیرالمؤمنین عثمان شهید مظلوم را در بدتر مقامی از بقیع به خاک سپردند چگونه میگذاریم حسن را با رسول خدا دفن کنند این هرگز نخواهد شد تا گاهی که شمشیرها بشکند و نیزه ها بند بگسلاند و کمانها از خدنگ خالی شود.

فَقَالَ اَلْحُسَيْنُ: أَمَا وَ اَللَّهِ اَلَّذِي حَرَّمَ مَكَّةَ لَلحَسَنُ بن عَلِّيٍ اِبْنُ فَاطِمَةَ أَحَقُّ بِرَسُولِ اَللَّهِ وَ بِبَيتِهِ مِمَّنْ أُدْخِلَ بَيْتَهُ بِغَيرِ إِذْنِهِ وَ هُوَ واللَّهُ أحَقُّ بِهِ مِنْ حَمَّالِ الْخَطَايَا مَسِيرِ أَبي ذَرِّ لِلرَّبَذَةِ وَ اَلْفَاعِلِ بِعَمّارٍ مَا فَعَلَ وَ بِهِ عِبْداللَّهِ مَا صَنَعَ اَلمُؤْوي لِطَرِيدِ رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّي اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِه.

امام حسین علیه السلام فرمود سوگند به خداوندی که حرم مکه را حریم خود مقرر

ص: 156

داشت که حسن علیه السلام که پسر علی و پسر فاطمه است احق است به رسول خدا و در آمدن به خانه او از ابوبکر و عمر که بی اجازت او داخل بیت او شدند و سوگند با خدای که حسن احق است از عثمان که حمال گناهان و بیرون کننده ابوذر به سوی ربذه است و آن کس که با عمار و عبدالله کرد آنچه کرد و مروان را که طرید رسول خدای بود پناه داد و کلید ملک را در کف او نهاد این وقت بنی هاشم خواستند تا حسن علیه السلام را در جوار رسول خدا به خاک سپارند.

از آن سوی بنی امیه جنبش کردند و آغاز مبارزت نمودند و خدنگها بگشادند به روایت ابن شهرآشوب هفتاد چوبه ی تیر بر جنازه ی مبارک امام حسن آمد و عایشه خود را از استر بزیر افکند.

«و قال و الله لا یدفن الحسن ههنا ابدا اوتجز هذه و أومأت بیدها الا شعرها» سوگند با خدای هرگز حسن در اینجا دفن نخواهد شد مگر آنکه کنده شود گیسوان من و اشاره به سوی گیسوی خود نمود ابن عباس گوید چون چشم عایشه بر من افتاد «قالت الی الی یا ابن عباس لقد اجتراتم علی فی الدنیا تؤذوننی مرة بعد اخری تریدون ان تدخلوا بیتی من لا اهوی و لا احب»

گفت به نزد من بیا ای پسر عباس همانا دلیر شدید بر من در دنیا و میخواهید کسی را داخل خانه من کنید که دوست ندارم او را ابن عباس گفت وا سوأتاه یک روز بر قاطر می نشینی و یک روز بر شتر سوار می شوی میخواهی نور خدا را فرو نشانی و با اولیای خدا قتال می کنی و حایل می شوی در میان پیغمبر و محبوب او بازشو ای عایشه حسن در پهلوی ما در خود مدفون خواهد گشت و خداوند او را هر لحظه با خود نزدیکتر می فرماید و ترا دورتر میکند.

«قال فقطبت فی وجهی و نادت باعلی صوتها او ما نسیتم الجمل یابن عباس انکم لذووا أحقاد فقلت ام و الله ما نسیته اهل السماء فکیف تنساه أهل الارض» ابن عباس می گوید این وقت عایشه روی بر من ترش کرد و به آواز بلند فریاد برآورد گفت ای پسر عباس آیا فراموش کردید جنگ جمل را شما همواره با من از

ص: 157

در کین و کید بودید ابن عباس گفت چگونه فراموش میکنم اهل آسمانها فراموش نکرده اند چگونه اهل زمین فراموش میکنند پس عایشه روی بگردانید و این شعر قرائت کرد:

فألقت عصاها و استقر بها النوی *** کما قر عینا بالایاب المسافر

این وقت محمد بن حنفیه بسخن آمد «و قال یا عایشه یوما علی بغل و یوما علی جمل فما تملکین نفسک لا تملکین الارض عداوة لبنی هاشم» گفت ای عایشه یک روز بر استر سوار می شوی و یک روز بر اشتر و خویشتن داری نمیکنی و چنان میدانی که بعداوت بنی هاشم جهان را فرو خواهی گرفت «فقالت یابن الحنفیة هؤلاء الفواطم یتکلمون فما کلامک» گفت ای پسر حنفیه این جماعت که سخن میکنند پسرهای فاطمه اند تو چه می گوئی «فقال لها الحسین و انت تبعدین محمدا من الفواطم فوالله لقد ولدته ثلاث فواطم» حسین علیه السلام فرمود ای عایشه تو محمد را از فواطم دور میداری سوگند با خدای محمد از بطن سه تن فاطمه آمده است یکی فاطمه دختر عمران بن عائذ بن عمر بن مخزوم دوم فاطمه بنت اسد بن هاشم سه دیگر فاطمه بنت زائدة ابن الاصم بن رواحة بن حجر بن معیص بن عامر.

به روایت ابن شهرآشوب ابن عباس با عایشه خطاب کرد «تجملت تبغلت و لو عشت تفیلت» یعنی در جنگ جمل بر شتر سوار شدی و در دفن حسن علیه السلام بر استر نشیمن ساختی اگر از این پس زنده بمانی بر فیل خواهی سوار شد و فتنه از این بزرگتر خواهی انگیخت صقر بصری گوید:

وَ یَوْمَ الْحَسَنِ الْهادي عَلی بَغلِکِ أسْرَعْتِ *** وَ سَبَّبْتِ وَ مانَعْتِ وَ خاَصَمْتِ وَ قاتَلْتِ

وَ فِي بَیْتِ رَسُولِ اللّهِ بِالظُّلْم تَحَکَّمْتِ *** هَلْ الزَّوْجَةُ أوْلی بِالْمَواریثِ مِنَ الْبِنْتِ

ص: 158

لَكِ اَلتُّسْعُ مِنَ اَلثُّمْنِ فَبِالْكُلِّ تَمَلَّکْتِ *** تَجَمَّلْتِ تَبَغَّلْتِ وَ لَوْ عِشْتِ تَفَیَّلْتِ

این هنگام مروان بن الحکم بانگ در داد «یا رب هیجاهی خیر من دعة أیدفن عثمان فی اقصی المدینة و یدفن الحسن مع النبی لا یکون ذلک ابدا و أنا أحمل السیف» یعنی چه بسیار جنگ است که از آسایش و راحت در عیش بهتر است آیا عثمان را در حش کوکب که ناخوش تر موضعی است در مدینه به خاک سپارند و حسن را با پیغمبر دفن کنند و حال آنکه من حامل شمشیرم ابوهریره گفت ای مروان تو حسن را از دفن این موضع مانع می شوی و حال آنکه من از رسول خدا شنیدم که فرمود «الحسن و الحسین سیدا شباب اهل الجنة» مروان گفت حدیثی را که جز تو و ابوسعید خدری بیاد نداشته باشید بکار نیاید من خود در سال خیبر مسلمانی گرفتم و حاضر بودم ابوهریره گفت راست گفتی در سال فتح خیبر مسلمانی گرفتی لکن حاضر نبودی «ولکننی لزمت رسول الله و لم اکن افارقه و کنت اسئله و عنیت بذلک حتی علمت من أحب و من أبغض و من قرب و من أبعد و من أقر و من نفی و من لعن و من دعا له».

گفت لکن من ملازمت خدمت رسول خدا نمودم از او جدا نشدم و از هر جا از وی بپرسیدم و به حقیقت رسیدم دوستان و دشمنانش را بدانستم و خویش و بیگانه را بشناختم و آن کس را که نزدیک داشت و آن کس را که دور افکند و کسی را که استقرار داد و آنرا که نفی فرمود و هر که را لعن نمود و کسی را که دعا کرد از برای او، یک یک را بدانستم و بشناختم: «قال ارأیتم لو جیی ء به ابن موسی لیدفن مع ابیه فمنع اکانوا قد ظلموا قالوا نعم قال فهذا ابن نبی الله قد جیی ء به لیدفن مع ابیه» گفت اگر پسر موسی را بیاوردند و در پهلوی پدرش به خاک سپارند آیا آنان که مانع شوند ظلم نکرده باشند گفتند ستمکاره اند گفت اینک حسن علیه السلام پسر رسول خداست آورده اند که در جوار پدر به خاک سپارند این وقت بنی هاشم را نیران

ص: 159

غضب در کانون خاطر زبانه زدن گرفت شمشیرها بکشیدند و رزم را تصمیم عزم دادند

فَقَالَ اَلْحُسَيْنُ: أللّهَ أَللَّهَ لاَ تُضَيِّعُوا وَصِيَّةَ أَخِي وَ اعْدِلُوا بِهِ إِلَی البَقِيعَ فَإِنَّهُ أقْسَمَ عَلَيَّ إِنْ أَنَا مُنِعْتُ عَنْ دَفْنِهِ مَعَ جَدِّهِ أَنْ لا أُخَاصِمَ فيهِ أَحَداً وَ أنْ أدفنَهُ بالْبَقيعِ مَعَ أُمِّهِ.

حسین علیه السلام فرمود ای قوم از برای خدا وصیت برادر مرا ضایع مگذارید و جنازه ی او را به سوی بقیع حمل دهید چه مرا سوگند داد که اگر دفن او را با رسول خدا مانع شوند با هیچکس مخاصمه نکنم و او را در بقیع با مادرش به خاک سپارم و مفید نیز در ارشاد مینویسد:

فَقَالَ اَلْحُسَيْنُ: وَ اَللَّهِ لَوْلاَ عَهْدُ اَلْحَسَنِ إِلَيَّ بِحَقْنِ اَلدِّمَاءِ وَ أَنْ لاَ أُهَرِيقَ فِي أَمْرِهِ مِحْجَمَةَ دَمٍ لَعَلِمْتُمْ كَيْفَ تَأْخُذُ سُيُوفُ اَللَّهِ مِنْكُمْ مَآخِذَهَا وَ قَدْ نَقَضْتُمُ اَلْعَهْدَ بَيْنَنَا وَ بَيْنَكُمْ و أَبْطَلْتُمْ مَا اشْتَرَطْنَا عَلَيْكُمْ لِأَنْفُسِنَا.

حسین علیه السلام فرمود سوگند با خدای اگر نه عهد حسن علیه السلام بحقن دماء بود و اگر نه وصیت او بود که در راه او یک محجمه خون ریخته نشود می دانستید که چگونه شمشیرهای خداوند حق خویش را از شما باز میستاند همانا نقض عهد کردید و آن شرایطی که در اطاعت ما بر گردن شما بود به هوای نفس خویش باطل ساختید آنگاه روی با عایشه آورد و فرمود:

يا عايِشَةُ إِنَّ أَخِي أَمَرَنِي أَنْ أُقَرِّبَهُ مِنْ أَبِيهِ رَسُولِ اَللَّهِ لِيُحْدِثَ بِهِ عَهْداً وَ اِعْلَمِي أَنَّ أَخِي أَعْلَمُ اَلنَّاسِ بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ أَعْلَمُ بِتَأْويلِ كِتَابِهِ مِنْ أَنْ يَهْتِكَ عَلَی رَسُولِ اَللَّهِ سِتْرَهُ لِأَنَّ اَللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَی يَقُولُ:«يَا

ص: 160

أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لاَ تَدْخُلُوا بُيُوتَ اَلنَّبِيِّ الاّ أَنْ يُؤْذَنَ لَكُمْ» وَ قَدْ أَدْخَلْتِ أَنْتِ بَيْتَ رَسُولِ اَللَّهِ اَلرِّجَالَ بِغَيْرِ إِذْنِه وَ قَدْ قَالَ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ: يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لاَ تَرْفَعُوا أَصْوَاتَكُمْ فَوْقَ صَوْتِ اَلنَّبِيِّ وَ لَعَمْرِي لَقَدْ ضَرَبْتِ أَنْتِ لِأَبِيكِ وَ فَارُوقِهِ عِنْدَ أُذُنِ رَسُولِ اللّهِ الْمَعاوِلَ وَ قالَ اللّهُ عَزَّوَ جَلَّ «انَّ الَّذِينَ يَغُضُّونَ أَصْوَاتَهُمْ عِنْدَ رَسُولِ اَللَّهِ أُولَئِكَ اَلَّذِينَ اِمْتَحَنَ اَللَّهُ قُلُوبَهُمْ لِلْتَّقْوی» وَ لَعَمْرِي لَقَدْ أَدْخَلَ أَبُوكِ وَ فَارُوقُهُ عَلَی رَسُولِ اَللَّهِ بِقُرْبِهِما مِنْهُ اَلْأَذی وَ مَا رَعَيَا مِنْ حَقِّهِ مَا أَمَرَهُمَا اَللَّهُ بِهِ عَلَی لِسَانُ رَسُولِ اَللَّهِ إِنَّ اَللَّهَ حَرَّمَ مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ أَمْوَاتاً مَا حَرَّمَ مِنْهُمْ أَحْيَاءً وَ تَا للّهِ يا عَايِشَةُ لَوْ كَانَ هَذَا اَلَّذِي كَرِهْتِه مِنْ دَفْنِ اَلْحَسَنِ عِنْدَ أَبِيهِ جَائِزاً فِيمَا بَيْنَنَا وَ بَيْنَ اللَّهِ لَعَلْمتِ أَنَّهُ سَيُدْفَنُ وَ إِنْ رُغِمَ مَعْطِسُكِ.

فرمود ای عایشه همانا برادر من مرا فرمان داد که او را به نزد پدرش رسول خدا حاضر کنم تا تجدید عهد فرماید و دانسته باش که برادر من داناترین مردم است به خدا و رسول و داناتر است به تاویل کتاب خدای از اینکه هتک ستر پیغمبر کند چه خداوند می فرماید مر مؤمنان را که داخل خانهای پیغمبر نشوید مگر به رخصت او و تو ای عایشه ابوبکر و عمر را بی اجازت پیغمبر داخل سرای پیغمبر نمودی و نیز خداوند مؤمنان را فرمود که آواز خود را بلندتر از صوت پیغمبر مدارید و تو از برای قبر پدرت و از برای قبر عمر در پهلوی گوش پیغمبر معول و کلنگ بر زمین کوفتی و همچنان می فرماید آنان که دلهای ایشان را پروردگار از برای تقوی ممتحن داشته بانگ خود را در نزد رسول خدا فروهشته دارند قسم بجان من که ابوبکر

ص: 161

و عمر را برسول خدای درآوردی و به قربت ایشان آن حضرت را زحمت کردی و ایشان رعایت حق پیغمبر نکردند و هرگز خداوند ایشان را بدانچه کردند بزبان پیغمبر مأمور نفرمود همانا خداوند حرام کرد از مردگان مؤمنان آنچه را حرام کرد از زندگان ایشان سوگند با خدای ای عایشه اگر آنچه را مکروه میداری در دفن حسن در نزد پدرش رسول خدا اگر دفن او به تقدیر الهی گذشته بود - کنایت از آنکه اگر وصیت حسن مانع نبود - میدانستی که دماغ تو بر خاک مالش میبیند و او در کنار رسول خدا مدفون میگردد.

آنگاه حسین علیه السلام فرمود تا جنازه امام حسن را از قبر رسول خدای به مضجع فاطمه علیهاالسلام آوردند و از آنجا به جانب بقیع غرقد حمل دادند در خبر است که مروان بن الحکم بزیر سریر حسن علیه السلام آمد و جنازه آن حضرت را بدوش کشید «فقال له الحسین اتحمل الیوم سریره و بالامس کنت تجرعه الغیظ قال مروان کنت افعل ذلک بمن یوازن حلمه الجبال» حسین علیه السلام فرمود ای مروان امروز جنازه امام حسن را بر دوش میکشی و دی او را به پیمانهای خشم و غضب سقایت مینمودی گفت این کردار را با کسی میبردم که کوهسارهای جهان با حلم او به میزان میرفت بالجمله جنازه حسن علیه السلام را به گورستان بقیع آوردند و حسین علیه السلام جسد مبارکش را در پهلوی جده اش فاطمه بنت اسد به خاک سپرد و این شعر قراءت کرد:

ءَأَدْهُنُ رَأْسي أَمْ أطیبُ مَحاسِني *** وَ رَأسُکَ مَعْفُورٌ وَ أَنْتَ سَلیبٌ

أوِ أسْتَمتِعُ الدُّنْیا لِشَيْ ء أُحِبُّهُ *** إِلی کُلِّ مَا أدْنی إِلَیْکَ حَبیبٌ

فَمازِلْتُ أَبْکي مَا تَغَنَّتْ حَمَامَةٌ *** عَلَیْکَ وَ مَا هَبَّتْ صَبّاً وَ جَنُوبٌ

و مَا هَمَلَتْ عَیْني مِنَ الدَّمْعِ قَطْرَةً *** وَ مَا اخْضَرَّ في دَوْحِ الْحِجَازِ قَضیبٌ

بُکائي طَویلٌ وَ الدُّمُوعُ غَزیرَةٌ *** وَ أَنْتَ بَعیدٌ وَ الْمَزَارُ قَریبٌ

ص: 162

غَریبٌ وَ أَطْرَافُ الْبُیُوتِ تَحُوطُهُ *** أَلا کُلُّ مِنْ تَحْتَ التُّرَابِ غَریبٌ

وَ لَا یَفْرَحُ الْباقي خِلَافَ الَّذي مَضی *** وَ کُلُّ فَتَّی لِلْمَوْتِ فیهِ نَصیبٌ

فَلَیْسَ حَریبٌ مَنْ أصیبَ بِمالِه *** وَ لکِنَّ مَنْ واری أَخَاهُ حَریبٌ

نَسیبُکَ مَنْ أَمْسی یُناجیکَ طَیْفُهُ *** وَ لَیْسَ لِمَنْ تَحْتَ التُّرَابِ نَسیبٌ

و نیز حسین علیه السلام می فرماید:

انَّ لَمْ أَمُتْ أَسَفاً عَلَیْکَ فَقَدْ *** أَصْبَحْتُ مُشْتاقاً إِلَی الْمَوْتِ

و محمد بن حنفیه بر قبر برادر ایستاد و به های های بگریست -

«و قال رحمک الله ابامحمد لئن عزت حیاتک فقد هدت وفاتک و لنعم الروح روح عمر به بدنک و لنعم البدن بدن تضمنه کفنک و کیف لا یکون هکذا و انت عقبة الهدی و حلیف اهل التقوی و خامس اهل الکساء و ابن محمد المصطفی و ابن علی المرتضی و ابن فاطمة الزهراء و ابن شجرة طوبی غذتک بالتقوی اکف الحق و ارضعتک ثدی الایمان و ربیت فی حجر الاسلام و لک السوابق العظمی و الغایات القوی و بک اصلح الله بین فئتین عظیمین من المسلمین و لم بک شعث الدین فعلیک السلام فلقد طبت حیا و میتا و ان کانت انفسنا غیر سخیة بفراقتک ابامحمد رحمک الله».

گفت خداوند بر تو رحمت کناد ای ابومحمد و بهترین روح روحی است که سریان یافت در بدن تو و بهترین بدن بدنیست که محفوف گشت در کفن تو و چگونه چنین نباشد زیرا که تو صراط هدائی و حلیف تقوائی و خامس اهل عبائی و پسر محمد مصطفائی و پسر علی مرتضائی و پسر فاطمه زهرائی و پسر شجره طوبائی غذا داد تو را دست خداوند رحمان و شیر داد ترا پستان ایمان و تربیت یافتی در حجر اسلام و از برای تست سبقت در تقدیم و تقویم دین و وصول بغایت حق الیقین و خداوند به دست تو اصلاح کرد میان دو لشکر عظیم را از مسلمانان و فراهم آورد به دست تو پراکندهای دین را، سلام باد بر تو که زنده و مرده ی تو نیکوست اگر چند

ص: 163

نفوس خویش را در مفارقت تو مبذول داشتیم ای ابومحمد خداوند بر تو رحمت کند.

سلیمان بن قبه گوید:

یا کذب الله من نعی حسنا *** لیس لتکذیب نعیه حسن

کنت خلیلی و کنت خالصتی *** لکل حی من اهله سکن

اجول فی الدار لا اراک وفی *** الدار أناس جوارهم غبن

بدلتهم منک لیت انهم *** اضحوا و بینی و بینهم عدن

دعبل گوید:

تعزی بمن قد مضی اسوة *** فان العزاء یسلی الحزن

بموت النبی و ضرب الوصی *** و ذبح الحسین و سم الحسن

و هم گوید:

محن الزمان سحائب متراکمة *** عین الحوادث بالفواجع ساجمة

فاذا الهموم تراکمتک فبلها *** بمصاب اولاد البتولة فاطمة

هم در اینمعنی گفته اند:

اتخدعنی الدنیا و قد شاب مفرقی *** و اصبحت معقولا لها بعقال

و انسی مساویها و ما طال عهدها *** و اسعی لها بالجهل سعی خبال

و لی اسوة فیها بآل محمد *** هم خیر مبعوث و اکرم آل

یقسمهم ریب المنون فاصبحوا *** عبادید اشتاتا بکل مجال

فبین شرید یرتمی غربة النوی *** به بین غیظان و بین جبال

و بین صلیب فوق جذعة نخلة *** تهب علیه من صبا و شمال

و بین دفین و هو حی و مختف *** یراقب خوفا من وقوع نکال

و بین سمیم قد سری فی عظامه *** من السم قتال بغیر قتال

فیالیت شعری من انوح و من له *** اروح و ما قلبی علیه بسال

ءأبکی علیا حین عمم راسه *** بمنصلة ذی رونق و صقال

ص: 164

ام ابکی لبنت المصطفی بعد ما قضت *** قضت لم تفز من ارثها بخلال

ام الحسن الزاکی سقته جعیدة *** قضی بین انصار له و موالی

و ان حنینی للشهید بکربلا *** لباق فلا یقضی له بزوال

فدیت فتی قد خر عن سرج مهره *** کما خرطود من منیف جبال

فدیت صریعا قد علی الشمر فوقه *** لقطع ورید او لجز قذال

فدیت طریحا اجمعوا بعد قتله *** علی نهب نسوان له و عیال

فدیت قتیلا راسه فوق ذابل *** کما البدر یزهو فی اتم کمال

فدیت اماما بعد قتل حماته *** ینادی بصوت فی البریة عال

یقول لهم ان تتقوا الله ربکم *** فقتلی لکم و الله غیر حلال

فدیت علیا فی اساراه یقتدی *** به فی قیود للعدو ثقال

شرح احتجاج فضال بن حسن با ابوحنیفه در این مقام مناسب مینماید و معنی خطاب صقر بصری را با عایشه آنجا که گفت «لک التسع من الثمن» مکشوف میدارد همانا فضال بن الحسن بن فضال الکوفی یک روز بر ابوحنیفه درآمد و گفت خداوند در قرآن کریم می فرماید «یا ایها الذین آمنوا لا تدخلوا بیوت النبی الا ان یؤذن لکم» آیا این آیه مبارکه از آیات منسوخه است ابوحنیفه گفت از آیات منسوخه نیست فضال گفت اکنون بگوی بهترین مردم بعد از رسول خدا ابوبکر و عمر است یا علی بن ابیطالب ابوحنیفه گفت مگر نمیدانی خوابگاه ابوبکر و عمر در پهلوی رسول خداست در فضیلت ایشان بر علی محکمتر از این چه میخواهی فضال گفت ایشان ستم کردند بر رسول خدا گاهی که وصیت نمودند که ما را در موضعی مدفون سازید که بهیچوجه حقی در آن موضع نداشتند و اگر پندار کنیم که این موقع ملک ایشان بود و با رسول خدا هبه کردند تا آن حضرت را در آن موضع به خاک سپردند واجب میکند که نکث عهد کرده باشند و با هبه ی خود رجوع نموده باشند تو خود اقرار کردی که این آیه از آیات منسوخه نیست چگونه بی رخصت پیغمبر به خانه او درآمدند.

ص: 165

ابوحنیفه لختی سر فرو داشت و این معنی را بیندیشید آنگاه سر برآورد و گفت عایشه و حفصه را در آن ارض بطریق وراثت حقی است چه زیان دارد که ایشان از جهت حقوق دختران خود در آنجا مدفون باشند فضال گفت ای ابوحنیفه تو میدانی گاهی که رسول خدا وداع جهان گفت او را نه تن زنان بودند و چون فاطمه علیهاالسلام حیات داشت و پیغمبر صاحب فرزند بود و بهره زنان به جمله از ملک آن حضرت هشت یک می آید پس هر زنی را نه یک هشت یک بهره میرسد و از آن خانه که پیغمبر مدفونست بهره عایشه و حفصه افزون از شبری نیست چگونه ابوبکر و عمر در آنجا مدفون شدند به زیادت از این عایشه و حفصه از رسول خدای ارث میبرند و فاطمه دختر او میراث نمیبرد؟ بطلان این سخن از وجوه کثیره ظاهر است «فقال ابوحنیفه نحوه عنی و الله رافضی خبیث» گفت دور کنید این مرد را از من سوگند با خدای او رافضی و خبیث است و نیز صقر مصری گوید:

لو ان عینک عاینت بعض الذی ***ببنیک حل لقد رایت فظائعا

اما ابنک الحسن الزکی فانه ***لما مضت سقوه سما ناقعا

هزوابه کبدا لدیک کریمة *** منه نواحینابه و اضالعا

منعوا اعز الخلق منک قرابة *** و رضوا بجسمک للغریب مضاجعا

و سقوا حسینا بالطفوف علی الظما *** کاس المنیة فاحتساها جازعا

جسدا بلا راس یمد علی الثری *** رجلاله و بکف اخری نازعا

ابن حماد گوید:

سعی فی قتله الرجس بن هند *** لیشفی منه احقادا و رغما

و اطمع فیه جعدة ام عس *** و لم یوف بها فسقته سما

فنازعه اناس لم یذوقوا *** و حق الله للاسلام طعما

ایدفن جنب احمد اجنبی *** و یمنع سبطه منه ویحما

و هم ابن حماد گوید:

شاعوا بقتل علی وسط قبلته *** حقدا و ثنوا بسم لابنه الحسن

ص: 166

و اظهروا ویلهم راس الحسین علی *** رمح یطاف به فی سائر المدن

هذا لان رسول الله جدهم *** اوصی بحفظهم فی السر و العلن

مع القصه چون بنی هاشم از کفن و دفن امام حسن علیه السلام بپرداختند و نیران فتنه در میان ایشان و بنی امیه فرونشست مروان بن الحکم به سوی معاویه مکتوب کرد «أما بعد ان بنی هاشم ارادوا ان یدفنوا الحسن عند رسول الله صلی الله علیه و آله و مال معهم سعید بن العاص و منعتهم لاجل عثمان المظلوم أیکون فی البقیع و الحسن عند رسول الله و ابی بکر و عمر».

یعنی بنی هاشم خواستند حسن علیه السلام را در پهلوی رسول خدا صلی الله علیه و آله به خاک سپارند سعید بن العاص که حاکم مدینه است نیز رضا داد من مانع شدم چرا باید عثمان مظلوم در بقیع بماند و حسن با رسول خدا و ابوبکر و عمر مدفون گردد معاویه از کردار مروان نیک شاد شد و مکتوب ملاطفت آمیز بدو نگاشت.

اما چون خبر وفات امام حسن به معاویه رسید سجده ی شکر بگذاشت و جماعتی که در اطراف او بودند سجده کردند آنگاه بانگ به تکبیر فراز داشت و همگان با او هم آواز شدند فاخته دختر قرطة بن عبد عمرو بن نوفل بن عبد مناف به نزدیک معاویه شتاب کرد و گفت یا أمیرالمؤمنین این شادی چیست و این سرور از کجا یافتی گفت از وفات حسن بن علی علیهما السلام فاخته گفت انا لله و انا الیه راجعون پس بگریست و گفت سید مسلمین و پسر رسول رب العالمین از جهان درگذشت معاویه گفت سوگند با خدای گریستن تو بروی روا باشد.

مکشوف باد که در بعضی از کتب تواریخ و احادیث مسطور است که هنگام وفات امام حسن علیه السلام ابن عباس در شام بوده و معاویه او را شماتت کرده و این سخن استوار نباشد چه در کفن و دفن امام حسن علیه السلام و احتجاج با عایشه حاضر بود چنانکه مذکور شد بلکه بعد از وفات امام حسن سفر شام کرده است و آن مخاطبات در میان او و معاویه روی داده است بالجمله چون ابن عباس سفر شام کرد و بر معاویه درآمد.

ص: 167

«فقال له یابن عباس امات ابومحمد؟ قال نعم رحمه الله و بلغنی تکبیرک و سجودک اما و الله ما یسد جثمانه حفرتک و لا یزید انقضاء اجله فی عمرک و لئن أصبنا بمثله فقد أصبنا قبله بسید کل المسلمین و امام المتقین و رسول رب العالمین ثم بسید الاوصیاء فجبر الله تلک المصیبة و رفع تلک العثرة قال حسبته ترک صبیة صغارا و لم یترک علیهم کثیر معاش فقال ان الذی و کلهم الیه غیرک و فی روایة کنا صغارا فکبرنا قال فانت تکون سید القوم قال اما ابوعبدالله الحسین بن علی باق فقال معاویة ویحک یابن عباس ما کلمتک قط الا و وجدتک معداً»

این وقت فضل بن عباس این اشعار انشاد کرد:

أصبح الیوم ابن هند آمنا *** ظاهر النخوة اذ مات الحسن

رحمة الله علیه انما *** طالما اشجی ابن هند وارن

استراح الیوم منه بعده *** اذ ثوی رهنا لاحداث الزمن

فارتع الیوم ابن هند آمنا *** انما یقمص بالعیر السمن

معاویه گفت یابن عباس حسن علیه السلام وفات کرد گفت خدای رحمت کند او را همانا بمن رسید که تو در مرگ او تکبیر گفتی و سجده شکر گذاشتی سوگند با خدای جسم او و شخص او که به خاک سپردند طریق گور ترا مسدود نخواهد کرد و انقضای مدت او بر عمر تو نخواهد افزود. و ما از این پیش مانند این مصیبت دیده باشیم چه مصیبت خاتم انبیا و علی مرتضی بر ما فرود آمد خداوند جبر این کسر و رفع این عثره خواهد فرمود معاویه گفت گمان میکنم که این کودکان صغیر که به جای گذاشته ساختگی امر معاش ایشان را نفرموده ابن عباس گفت امر ایشان را با کسی گذاشته که او غیر از تست و به روایتی گفت ما نیز صغیر بودیم و کبیر شدیم.

معاویه خواست تا انگیزش فتنه کند گفت امروز سید بنی هاشم تو باشی ابن عباس گفت ابوعبدالله حسین بن علی علیهما السلام به جای است این وقت معاویه گفت ای پسر عباس وای بر تو هرگز با تو سخن نکردم الا آنکه حاضر جواب بودی در خبر است که جعده بنت اشعث بن القیس لبن مسموم با حسن علیه السلام بخورانید و از قتل آن حضرت که کامروا

ص: 168

شد چنانکه نجاشی شاعر گوید:

جعدة ابکیه و لا تسأمی *** جعد بکاء المعول الثاکل

لم یسبل الشعر علی مثله *** فی الارض من حاف و لا ناعل

بالجمله جعده آهنگ خدمت معاویه کرد تا به مواعید او برخوردار شود نخست به حباله نکاح یزید درآید و ده هزار دینار و اگر نه صد هزار درهم عطا فراگیرد و ده ضیعه از مزارع کوفه و سواد را مالک شود و حال اینکه امام حسن علیه السلام خبر داد و فرمود «و الله لا وفی بما وعد و لا صدق بما قال».

یعنی معاویه وفا به وعده خود نخواهد کرد و براستی سخن نکرده است و چنان بود که آن حضرت فرمود و برخی بر این رفته اند که چون جعده به نزد معاویه آمد بفرمود او را بقتل آوردند و این سخن به نزدیک من درست نباشد چه شریکی با راوی این خبر در کتب معتبره نیافتم با صواب نزدیکتر چنان مینماید که معاویه آن مال که به جعده وعده کرده بود وفا کرد و بدو مکتوب کرد «انی احب حیاة یزید و حب حیاته یمنعنی من تزویجه منک خفت علیه ان تسمیه مثل الحسن»

معاویه گفت من دوست دارم که یزید زنده باشد و دوستی او مانعست که من ترا به شرط زناشوئی بدو فرستم میترسم که مانند حسن بن علی او را مسموم سازی چون یزید را گفتند که جعده را تزویج کن «فقال کلا انها فعلت بالحسن بن علی فما خطری عندها» گفت حاشا و کلا که من او را تزویج کنم او کرد آنچه کرد با حسن بن علی من در نزد او قدری و منزلتی ندارم و از قتل من هرگز نپرهیزد لا جرم جعده با یک تن از آل طلحه شوی کرد و فرزندان آورد و گاهی که در میان فرزندان او و جماعتی از قریش سخن به مخاصمت و مبارات میرفت ایشان را تعبیر می کردند «و قالوا یا بنی مسمة الازواج» میگفتند ای پسران سم دهنده بشوهران.

ابن شهرآشوب از صادق آل محمد صلی الله علیه و آله حدیث می کند.

قَالَ: بَيْنَا اَلْحَسَنُ عَلَيْهِ السَّلاَمُ يَوْماً فِي حَجْرِ رَسُولِ اَللَّهِ إِذْ رَفَعَ رَأْسَهُ فَقَالَ:

ص: 169

يَا أَبَهْ مَا لِمَنْ زَارَكَ بَعْدَ مَوْتِكَ؟ قَالَ: يَا بُنَيَّ ! مَنْ أَتَانِي زَائِراً بَعْدَ مَوْتِي فَلَهُ اَلْجَنَّةُ وَ مَنْ أَتَی أَبَاكَ زَائِراً بَعْدَ مَوْتِهِ فَلَهُ الْجَنَّةُ وَ مَنْ أَتَاكَ زَائِراً بَعْدَ مَوْتِكَ فَلَهُ الْجَنَّةُ.

فرمود یک روز حسن علیه السلام در کنار رسول خدای جای داشت ناگاه سر برآورد و عرض کرد ای پدر چیست اجر آن کسی که بعد از موت تو به زیارت قبر تو آید فرمود ای پسرک من پس از مرگ من هر کس به زیارت قبر من آید واجب میشود از برای او بهشت و کسی که به زیارت قبر پدر تو آید بعد از مرگ او هم بهشت از بهر او واجب گردد و همچنان کسی که بعد از مرگ تو به زیارت مضجع و مدفن تو آید نیز از برای او بهشت است و امام حسین علیه السلام در هر شب جمعه به زیارت قبر برادر حاضر میشد.

ذکر اسامی و القاب حسن بن علی علیهما السلام

خداوند تبارک و تعالی نام آن حضرت را حسن فرمود چنانکه در ذکر ولادتش مرقوم افتاد و در توراة شبر نام دارد و کنیت مبارکش ابومحمد و ابوالقاسم است و القاب شریفش السید و دیگر السبط و دیگر الامین و دیگر الحجة و دیگر البر و دیگر التقی و دیگر الاثیر و دیگر الزکی و دیگر المجتبی و دیگر السبط الاول و دیگر الزاهد و دیگر الولی است.

ذکر شمائل حسن بن علی علیهما السلام و نقش خاتم آن حضرت

در بحارالانوار مسطور است که روایت شده است مرفوعا الی احمد بن محمد بن ایوب المغیری:

قَالَ: كَانَ الْحَسَنُ بْنُ عَلِيٍّ أَبْيَضَ مُشْرِباً بِالْحُمْرَةِ أَدْعَجَ اَلْعَیْنَیْنِ

ص: 170

سَهْلَ اَلْخَدَّيْنِ دَقِيقَ اَلْمَسْرُبَةِ كَثَّ اللِّحْيَةِ ذاوفْرَةٍ وَ كَأَن عُنُقَهُ إِبْرِيقُ فِضَّةٍ عَظيمُ الْكَرَادِيسِ بَعِيدُ مَا بَيْنَ الْمَنْكِبَيْنِ رَبْعَةٌ لَيْسَ بِالطَّوِيلِ وَ لاَ اَلْقَصِيرِ مَلِيحاً مِنْ أَحْسَنِ اَلنَّاسِ وَجْهاً وَ كَانَ يَخْضِبُ بِالسَّوَادِ وَ كَانَ جَعْدُ اَلشَّعْرِ حَسَنُ اَلْبَدَنِ.

شیخ صدوق در امالی خود به اسناد معتبره می گوید نقش خاتم امام حسن علیه السلام العزة الله بود.

در کتاب مطالب السؤل مصنف محمد بن طلحه از اجله علمای اهل سنت و جماعت شافعی المذهب از حافظ ابونعیم رفع سند میکند که أمیرالمؤمنین علی علیه السلام از فرزندش حسن علیه السلام سؤالی چند فرمود:

فَقَالَ: يَا بُنَيَّ مَا اَلسَّدَادُ؟ فَقَالَ: يَا أَبَتِ اَلسَّدَادُ دَفْعُ الْمُنْكَرِ بِالْمَعْرُوفِ! قَالَ: فَمَا اَلشَّرَفُ؟ قَالَ: اِصْطِنَاعُ الْعَشِيرَةِ وَ حَمْلُ الْجَرِيرَةِ! قَالَ: فَمَا الْمُرُوَّةُ؟ قَالَ: اَلْعِفَافُ وَ إِصْلاحُ الْمَالِ! قَالَ :فَمَا الدُّقَّةُ؟ قَالَ: النَّظَرُ فِي اَلْيَسِيرِ وَ مَنْعُ الْحَقِيرِ! قَالَ: فَمَا اَللُّؤْمُ؟ قَالَ: إِحْرازُ اَلْمَرْءِ نَفْسَهُ وَ بَذَلُهُ عِرْسَهُ! قَالَ: فَمَا السَّمَاحُ؟ قَالَ: الْبَذْلُ فِي الْعُسْرِ وَ الْيُسْرِ! قالَ: فَما الشُّحُّ؟ قالَ: أَنْ تَری ما في یَدِکَ شَرَفاً وَ ما أَنْفَقْتَهُ تَلَفاً! قَالَ: فَمَا اَلإِخَاءُ؟ قَالَ: اَلْمُسَاوَاةُ فِي اَلشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ! قَالَ: فَمَا الْجُبْنُ؟ قَالَ: اَلْجُرْأَةُ عَلَی الصَّدِيقُ وَ النُّكُولُ عَنِ الْعَدُوِّ! قَالَ: فَمَا الْغَنِيمَةُ؟ قَالَ الرَّغْبَةُ فِي اَلتَّقَوِی وَ الزَّهَادَةُ فِي الدُّنْيَا هِيَ الْغَنِيمَةُ الْبَارِدَةُ! قَالَ:

ص: 171

فَمَا الْحِلْمُ؟ قَالَ: كَظْمُ الْغَيْظِ وَ مِلْكُ النَّفْسِ! قَالَ: فَمَا اَلْغَنِی؟ قَالَ: رَضِی اَلنَّفْسِ بِمَا قَسَّمَ اَللَّهُ لَهَا وَ إِنْ قُلْ وَ إِنَّمَا الْغَنِی عَنِ النَّفسِ! قَالَ: فَمَا اَلْفَقْرُ؟ قَالَ: شَرَهُ النَّفْسِ فِي كُلِّ شَيْءٍ! قَالَ: فَمَا الْمَنَعَةُ؟ قَالَ: شِدَّةُ اَلْبَأْسِ وَ مُنَازَعَةُ اَعَزِّ اَلنَّاسِ! قَالَ: فَمَا الذُّلُّ قَالَ: الْفَزَعُ عِنْدَ الْمَصْدُوقَةِ! قَالَ: فَمَا الْعِيُّ ؟ قالَ: العَبَثُ بِاللِّحْيَةِ وَ كَثْرَةُ الْبُزَاقِ عِنْدَ اَلْمُخَاطَبَةِ! قَالَ: فَمَا الْجُرْأَةُ؟ قَالَ: مُوَافَقَةُ الْأَقْرَانِ! قَالَ: فَمَا الْكُلْفَةُ؟ قَالَ: كَلامُكَ فِيما لا یَعْنیکَ! قالَ: فَمَا الْمَجْدُ؟ قالَ: أَنْ تُعْطِیَ فِي الْغُرْمِ وَ تَعْفُوَ عَنِ الْجُرْمِ! قالَ: فَمَا الْعَقْلُ؟ قالَ: الْعَقْلُ حِفْظُ كُلِّمَا اِسْتَوْعَيْتَهُ! قَالَ: فَمَا اَلْخُرْقُ؟ قَالَ: مُعَادَاتُكَ إِمامَّكَ و رَفَعَكَ عَلَيْهِ كَلَامَكَ! قَالَ: فَمَا السَّنَاءُ؟ قَالَ: اتِّيَانِ الْجَمِيلِ وَ تَرْكُ الْقَبِيحِ! قَالَ: فَمَا اَلْحَزْمُ؟ قَالَ: طُولُ الْأَنَاةِ وَ اَلرِّفْقُ بِالْوُلَاةِ! قَالَ: فَمَا اَلسَّفَهُ؟ قَالَ اِتِّبَاعُ الدُّنَاةِ و مُصَاحَبَةَ اَلْغُوَاةِ! قَالَ: فَمَا الْغَفْلَةُ؟ قَالَ: تَرْكُكَ الْمَسْجِدَ وَ طَاعَتُكَ الْمُفْسِدَ! قَالَ: فَمَا الْحِرْمَانُ؟ قَالَ: تَرْكُكَ حَظَّكَ وَ قَدْ عَرَضَ عَلَيْكَ! قَالَ: فَمَنِ اَلسَّيِّدُ؟ قَالَ: اَلْأَحْمَقُ فِي مَالِهِ وَ اَلْمُتَهَاوِنُ فِي غَرَضِهِ يُشْتَمُ فَلاَ يُجيبُ المُهْتَمَّ بِأًمْرِ عَشِيرَته هو السَّيّدُ.

این جمله اجوبه صادره از امام حسن علیه السلام بی کلفت رویت به عرض امیرالمؤمنین علیه السلام رسید.

ص: 172

و هم از کلمات آن حضرت است که می فرماید.

لا أَدَبَ لِمَنْ لا عَقْلَ لَهُ، وَ لا مُرُوَّةَ لِمَنْ لا هِمَّةَ لَهُ، وَ لا حَیاءَ لِمَنْ لَا دِينَ لَهُ وَ رَأْسُ الْعَقْلِ مُعَاشَرَةُ النَّاسِ بِالجَمِيلِ وَ بِالْعَقْلِ تُدْرَكُ الدَّارانِ جَمِيعاً وَ مَنْ حُرِمَ اَلْعَقْلَ خَسَرَهُمَا جَمِيعاً.

وَ نيز می فرمايد:

عَلِّمَ النَّاسَ عِلمَكَ وَ تَعَلَّمْ عِلْمَ غَيْرِكَ فَتَكُونَ قَدْ أَنْفَقْتَ عِلْمَکَ وَ عَلِمْتَ مَا لَمْ تَعْلَمْ.

و نیز فرماید:

هَلَاكُ النَّاسِ فِي ثَلَاثٍ: الْكِبْرُ وَ الْحِرْصُ وَ الْحَسَدُ فَالْكِبْرُ هَلَاكُ الدِّينِ وَ مِنْهُ لُعِنَ إِبْليسُ وَ الحِرْصُ عَدُوُّ النَّفْسِ وَ مِنْهُ خَرَجَ آدَمُ مِنَ اَلْجَنَّةِ وَ اَلْحَسَدُ رَائِدُ اَلْجُوعِ [الْجَزْعِ]و مِنْهُ قَتَلَ قَابِيلُ هَابِيلَ.

و نیز می فرماید:

لاَ تَأْتِ رَجُلاً إِلّا أَنْ تَرْجُوَ نَوالَهُ أو تَخافَ بَأسَهُ أو تَسْتَفِيدُ مِنْ عِلمِهِ أَو تَرْجُو بَرَكَتَهُ وَ دُعَائَهُ أَوْ تَصِلَ رَحِماً بَيْنَكَ وَ بَيْنَهُ.

و نیز می فرماید که بر امیرالمؤمنین علیه السلام درآمدم هنگامی که از ضربت ابن ملجم لعین این جهان را وداع می فرمود پس آغاز جزع کردم فرمود آیا جزع میکنی عرض کردم چگونه جزع نکنم و حال آنکه ترا بدینگونه نگرانم.

فَقَالَ: أُلاَ أُعَلِّمُكَ خِصَالاً أَرْبَع إِنْ أَنْتَ حَفِظْتَهُنُّ نِلْتَ بِهِنَّ النَّجاةَ وَ اِنْ أَنْتَ ضَيَّعَتَهُنَّ فاتَكَ الدّارانِ يا بُنَيَّ لا غَنِی أَكْبَرُ مِنَ العَقْلِ وَ لا

ص: 173

فَقْر مِثْلُ اَلْجَهْلِ وَ لاَ وَحْشَةَ أَشَدُّ مِنَ الْعُجْبِ وَ لَا عَيْشَ الذَّ مِنْ حُسْنِ الْخُلُق

و نیز می فرماید:

مَا رَأَيْتُ ظَالِماً أَشْبَهَ بِمَظْلُومٍ مِنَ اَلْحاسِدِ.

نیز می فرماید:

إِجْعَلْ ما طَلَبْتَ مِنَ الدُّنْيا فَلَمْ تَظْفَرْ بِهِ بِمَنْزِلَةِ مَا لَمْ تُخْطِرْهُ بِذَلِكَ.

و نیز می فرماید:

وَ اعْلَمْ أَنَّ مُرُوَّةَ الْقَناعَةِ وَ اَلرِّضَا أَكْبَرُ مِنْ مُرُوَّةِ الاِعْطَاءِ وَ تَمَامُ اَلصَّنِيعَةِ خَيْرٌ مِنْ ابْتِدائِها.

و هم از آن حضرت روایت کرده اند:

سُئِلَ عَنِ اَلذُّلِّ وَ اَللَّوْمِ؟ فَقَالَ: مَنْ لاَ يَغْضَبُ مِنَ اَلْجَفْوَةِ وَ لاَ يَشْكُرُ عَلَی اَلنِّعْمَةِ! وَ سُئِلَ عَنِ العُقُوقِ؟ فَقالَ أَنْ تحرّمَهُما.

نقل من نثر الدرر

در خبر است که یک روز علی علیه السلام با حسن فرمود برخیز و قراءت خطبه میکن تا کلام ترا اصغا فرمایم پس برخاست:

فَقَالَ: الْحَمْدَلَلُهُ الَّذِي مَنْ تَكَلَّمَ سَمِعَ كَلَامَهُ وَ مَن سَكَتَ عَلِمَ مَا فِي نَفْسِهِ وَ مَنْ عاشَ فَعَلَيْهِ رِزْقُهُ وَ مَنْ ماتَ فَاِلَيْهِ مَعادُهُ أَمَّا بَعْدُ فَاِنَّ الْقُبُورَ مَحَلَّتُنا وَ الْقِيامَةَ مَوْعِدُنَا وَ اَللَّهُ عارِضُنا إِنَّ عَلِيّاً بابٌ مَنْ دَخَلَهُ كانَ مُؤمِناً وَ مَن خَرَجَ مِنهُ كانَ كافِراً.

ص: 174

پس علی علیه السلام برخاست و حسن را بر سینه خود چفسانید.

فَقَالَ: بِأَبِي أَنْتَ وَ أُمِّي ذُرِّيَّةً بَعْضُهَا مِنْ بَعْضٍ وَاَللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ.

و نیز از کلمات امام حسن علیه السلام است.

إِنَّ هَذَا اَلْقُرْآنَ فِيهِ مَصَابِيحُ النُّشُورِ وَ شِفَاءُ اَلصُّدُورِ فَلْيَجْلُ جَالٍ بَصَرَهُ وَ ليُلْحِمِ السَّفِيهُ قَلْبَهُ فَإِنَّ التَّفْكيرَ حَياةُ قَلْبِ الْبَصِيرِ كَمَا يَمْشِي اَلْمُسْتَنِيرُ فِي اَلظُّلُمَاتِ بِالنُّورِ.

و هم در خبر است که أمیرالمؤمنین علی علیه السلام در بصره مریض شد و فرمان داد تا حسن علیه السلام روز جمعه در مسجد جامع با مردمان نماز گذارد پس آن حضرت کار بفرمان کرد و چون نماز را بپای برد.

قَالَ: إِنَّ اللَّهَ لَمْ يَبْعَثْ نَبِيّاً اإِلاّ اخْتَارَهُ نَفْساً وَ رَهْطاً وَ بَيتاً وَ اَلَّذِي بَعَثَ مُحَمَّداً بِالْحَقِّ لاَ يَنْتَقِصُ أَحَدٌ مِنْ حَقِّنَا إِلاّ نَقَصَهُ اَللَّهُ مِنْ عَمَلِهِ وَ لاَ تَكُونُ عَلَيْنَا جَوْلَةٌ إِلاّ كانَتْ عَاقِبَته [لَنا]وَ لَتَعْلَمُنَّ نَبَأَهُ بَعْدَ حِينَ.

و نیز می فرماید:

«مَنْ بَدَأَ بِالْكَلاَمِ قَبْلَ اَلسَّلاَمِ فَلا تُجیبُوهُ».

و نیز در خبر است که از حسن علیه السلام از صفت بخل پرسش کردند:

«فَقَالَ: هُوَ أَنْ يَرَی اَلرَّجُلُ مَا أَنْفَقَهُ تَلَفاً وَ مَا أَمْسَکَهُ شَرَفاً».

و هم از آن حضرتست که می فرماید «حسن السؤال نصف العلم» و نیز می فرماید:

«اَلشُّرُوعُ بِالْمَعْرُوفِ وَ اَلْاِعْطَاءُ قَبْلَ اَلسَّئْوالِ مِنْ أَكْبَرِ اَلسُّؤْدَدِ».

شیخ عبدالوهاب شعرانی که از علمای عامه است در کتاب لواقح الانوار

ص: 175

آورده است که حسن علیه السلام گاهی که خانه ی را از کسی ابتیاع می فرمود و بهای آنرا تسلیم می داد چون فروشنده فقیر میشد آن حایط را بصاحب نخستین مسترد میساخت و دیگر باره مثل آن ثمن که از نخست داده بود به رایگان عطا می فرمود هرگز عطائی با کس نکرد الا آنکه آن مبلغ را مضاعف نمود.

و فرزندان و فرزندزادگان خود را وصیت فرمود.

«تَعَلَّمُوا الْعِلْمَ فَإِنْ لَمْ تَسْتَطِيعُوا حِفْظِهُ فَاكْتُبُوهُ وَضَعُوهُ فِي بُيُوتِكُمْ»

یعنی بیاموزید علم را و اگر استطاعت ندارید که از بر کنید بنویسید و در خانهای خود بگذارید.

ذکر اصحاب حسن بن علی بن ابیطالب علیهم السلام

اصحاب حسن علیه السلام بیرون از حوصله حسابست من بنده اسامی بعضی از خواص ایشان را می نگارم ایشان نیز بر دو گونه اند بعضی از اصحاب أمیرالمؤمنین علی علیه السلام اند که ادراک خدمت امام حسن کردند و نیز از اصحاب امام حسن بحساب آمده اند و بعضی خاصه در شمار اصحاب امام حسن اند نخست ابتدا میکنم به اصحاب أمیرالمؤمنین علیه السلام.

نخستین حجر بن عدی الکندی الکوفی او را محمد بن یوسف بر در مسجد صنعا بازداشت و آسیب زد و فرمان داد که علی علیه السلام را لعن کند حجر فریاد برداشت «و قال الامیر امرنی ان العن علیا فالعنوه لعنه الله»

گفت امیر امر می کند مرا که علی را لعن کنم پس لعن کنید او را که خدا لعن کند او را و ما قصه ی او را در کتاب علی علیه السلام در ذیل احوال اصحاب آن حضرت به شرح رقم کردیم.

دوم رشید الهجریست أمیرالمؤمنین علیه السلام او را رشید البلایا نام نهاد و علم منایا و بلایا آموخت و ما شرح حال او و شهادت او را به حکم عبیدالله بن زیاد در کتاب علی علیه السلام نگاشتیم.

سیم رفاعة بن شداد در شمار اصحاب أمیرالمؤمنین و حسن علیهم السلام است.

ص: 176

چهارم کمیل بن زیاد بن نهیک نخعی از بزرگان تابعین است در کتاب علی علیه السلام شرح حکومت و جلالت قدر و شهادت او را در سال هشتاد و سیم هجری به دست حجاج نگاشته ام دیگر به تکرار نمی پردازم.

پنجم مسیب بن نجبه فزاری در کتابهای رجال او را از زعمای تابعین و عظمای زاهدین رقم کرده اند و احتجاج او با حسن علیه السلام بعد از صلح با معاویه در این کتاب مرقوم افتاد.

ششم قیس بن سعد بن عباده خزرجی انصاری و ما قصه های او را در حکومت مصر و جنگهای صفین و لشکرکشی او را در این کتاب مبارک به شرح نگاشتیم.

هفتم ابن واثله نام او عامر است و کنیت او ابوالطفیل است علمای رجال در حق او بخلاف یکدیگر سخن کرده اند بعضی او را کیسانی دانسته اند گویند به حیات محمد بن حنفیه معتقد است و در ذیل لوای مختار درآمد تواند بود که از این روی او را کیسانی گفتند.

هشتم عمرو بن حمق از بزرگان دین و حواری أمیرالمؤمنین علیه السلام است او را شهید کردند و سر او را بر سر نیزه کرده به نزد معاویه آوردند و آن اول سری بود که در اسلام به رمح شد و من بنده شرح حال او را در کتاب علی علیه السلام نگاشته ام و انشاء الله عنقریب شرح شهادت او را در کتاب امام حسین علیه السلام خواهیم رقم کرد.

نهم زید بن ارقم عربی مدنی خزرجی است و او در حق أمیرالمؤمنین علیه السلام کتمان شهادت کرد و از این روی کور شد و ما شرح این قصه را در کتاب علی علیه السلام رقم کردیم.

دهم سلیمان بن صرد خزاعی از بزرگان تابعین است و او در روز جمل از جیش امیرالمؤمنین تخلف کرد و ما سبب تقاعد او را در کتاب جمل نگاشتیم و خروج او را در طلب خون امام حسین در جای خود خواهیم نگاشت.

یازدهم سوید بن غفله الجعفی او از اصحاب علی و حسن و حسین علیهم السلام است در خلاصه او را از اصحاب صادق علیه السلام نیز رقم کرده است.

ص: 177

دوازدهم جابر بن عبدالله بن عمرو بن حرام انصاری خزرجی مدنی عربی او از اصحاب رسول خدا و علی مرتضی و حسن مجتبی و حسین بن علی و علی بن الحسین و محمد بن علی علیهم السلام است و ما شرح حال او را در کتاب رسول خدا و کتاب علی علیه السلام به شرح رقم کردیم.

سیزدهم ابوالاسود دوئلی نام او ظالم بن عمرو، و به روایتی ظالم بن ظالم نام دارد و من بنده شرح حال او را در کتاب علی علیه السلام به شرح رقم کرده ام.

چهاردهم حبة بن جوین العرنی کنیت او ابوقدامه است در شمار اصحاب علی و حسن علیهما السلام است.

پانزدهم عبایة بن رفاعه أنصاری از راویان حدیث أمیرالمؤمنین و اصحاب علی و حسن علیهما السلام است.

شانزدهم جعیده و او از قبیله ی همدان است و نیز از روات احادیث حسن علیه السلام است.

هفدهم سلیم بن قیس الهلالی از اصحاب علی علیه السلام و امام حسن و از روات احادیث ایشانست.

هیجدهم حبیب بن مظاهر بعضی او را حبیب بن مظهر گفته اند و او از اصحاب علی و حسن و حسین علیهم السلام است و من بنده قصه ی او را در کتاب أمیرالمؤمنین علیه السلام در ذیل اصحاب آن حضرت نگاشته ام و انشاء الله عنقریب در کتاب امام حسین به شرح خواهم نگاشت.

نوزدهم احنف بن قیس است من بنده در کتاب أمیرالمؤمنین و در کتاب امثله عرب و در این کتاب مبارک شرح حال او را نگاشته ام و عنقریب در کتاب حسین علیه السلام به شرح خواهد رفت.

بیستم اصبغ بن نباته حنظلی مجاشعی کوفی است و او در شمار شرطة الخمیس است و ایشان را شرطة الخمیس گفتند که با علی علیه السلام بیعت کردند که از جنگ روی برنتابند تا گاهی که کشته شوند یا نصرت کنند شرح حال او را من بنده در مجلدات ناسخ التواریخ بتفاریق رقم کرده ام.

ص: 178

بیست و یکم اعور و نام او حارث است و به روایتی پسر عبدالله اعور همدانی است مردی فقیه و جلیل القدر است گویند شبی بر أمیرالمؤمنین درآمد آن حضرت فرمود تو را کدام چیز بدینجا کشانید گفت سوگند با خدای محبت تو فرمود ترا سخنی گویم که شکرگذار محبت من باشی بدان ای حارث محب من نمیرد الا آنکه ملاقات کند جائی را که محبوب اوست و دشمن من جان ندهد الا آنکه دیدار کند جائی را که مکروه او است.

این جمله جماعتی از خاصان اصحاب أمیر المؤمنین اند که نیز از اصحاب حسن علیه السلام شمرده میشوند فاضل مجلسی از مناقب ابن شهرآشوب نقل نموده و در این دو کتاب افزون از لفظ نام یا لقب ایشان رقم نکرده من بنده حسب و نسب ایشان را به اختصار باز نمودم تا بر خوانندگان مجهول نماند و در کتاب علی علیه السلام به شرح نگاشته ام اکنون ابتدا میکنم به ذکر جماعتی که خاصه در شمار اصحاب حسن علیه السلام اند به روایت فاضل مجلسی که از مناقب ابن شهرآشوب نقل نموده نخستین عبدالله بن جعفر الطیار و دیگر مسلم بن عقیل و دیگر عبدالله بن عباس شرح حال ایشان در مجلدات ناسخ التواریخ نگاشته آمد و دیگر حبابه بنت جعفر الوالبیه و دیگر حذیفة بن اسید و دیگر جارود بن ابی بشر و دیگر جارود بن منذر و دیگر قیس بن اشعث بن سوار و دیگر سفیان بن ابی لیلی الهمدانی و دیگر عمرو بن قیس المشرقی و دیگر أبوصالح کیسان بن کلیب و دیگر ابومخنف لوط بن یحیی الازدی و اوست صاحب تاریخ یوم عاشورا و خروج مختار در طلب خون سیدالشهدا همانا لوط از اصحاب حسن و پدرش یحیی از اصحاب علی علیه السلام است و دیگر مسلم البطین و دیگر ابورزین مسعود مولی ابی وائل و دیگر هلال بن بساق و دیگر اسحق بن کلیب السبیعی.

ص: 179

ذکر جماعتی که از امام حسن علیه السلام روایت احادیث کرده اند نام ایشان به ترتیب حروف تهجی رقم می شود

احنف بن قیس و دیگر اصبغ بن نباته و دیگر اشعث بن السوار آنانند که از امام حسن علیه السلام روایت کرده اند.

باب الجیم من اسامی الروات

جابر بن عبدالله الانصاری و دیگر جعید الهمدانی و دیگر جارود بن منذر و دیگر جارود بن ابی بشر از جماعت رواةاند.

باب الحاء من اسامی الروات

حبیب بن مظاهر و دیگر حذیفة بن اسید الغفاری و دیگر حارث الاعور و دیگر حجر بن عدی بن حاتم و دیگر حبة بن جوین العرنی و دیگر از جمله زنان حبابة الوالبیه است که از حسن بن علی علیهما السلام روایت کرده است.

باب الراء من اسامی الروات

رشید الهجری از جماعت روات است و دیگر رفاعة بن شداد نیز از روات است.

باب الزاء المعجمه من اسامی الروات

زید بن ارقم از آن جماعت است که از امام حسن علیه السلام روایت کرده است اگر چه با علی علیه السلام در کتمان شهادت خیانت کرد.

باب السین من اسامی الروات

سلیم بن قیس الهلالی و دیگر سفیان بن ابی لیلی الهمدانی و دیگر سلیمان بن صرد الخزاعی و او خدمت رسول خدا نیز رسیده بود و یگر سوید ابن غفله است.

باب الظاء من اسامی الروات

ظالم بن عمرو و بعضی او را ظالم گفته اند و کنیت او ابوالأسود الدئلی است.

ص: 180

باب العین من اسامی الروات

عبایة بن عمرو بن ربعی و دیگر عمرو بن الحمق الخزاعی و دیگر عامر بن واثلة بن الاسقع و دیگر عبدالله بن جعفر بن ابیطالب و دیگر عبیدالله بن عباس بن عبدالمطلب و او را معاویه بفریفت و با او ملحق شد چنانکه به شرح رفت در مقاتله امام حسن با معاویه و دیگر عمرو بن قیس المشرفی است.

باب القاف من اسامی الروات

قیس بن سعد بن عبادة الانصاری شرح حال او را در کتاب رسول خدا و در کتاب علی علیه السلام و در این کتاب مبارک مرقوم افتاد.

باب الکاف من اسامی الروات

کمیل بن زیاد النخعی حامل اسرار است و از جمله رواة و دیگر کیسان بن کلیب کنیت او ابوصادق است.

باب اللام من اسامی الروات

لوط بن یحیی کنیت او ابومخنف است و اوست صاحب تاریخ مقتل سیدالشهدا علیه آلاف التحیة و الثناء

باب المیم من اسامی الروات

مسلم البطین و دیگر مسعود مولی ابی وائل و کنیت او ابورزین است و دیگر میثم التمار و دیگر مسیب بن نجبه و دیگر مسلم بن عقیل بن ابی طالب علیهم السلام و الرحمة.

باب الهاء من اسامی الرواة.

هلال بن بساق از جمله روات است.

باب الکنی من الرواة

ابواسحق الهمدانی و دیگر ابواسحق السبیعی بن کلیب ایشان نیز از اجله رواة حسن علیه السلام اند.

باب النساء من الرواة

فاطمه بنت حبابة الوالبیه به روایت سعد بن عبدالله از حسنین علیهم السلام روایت کرده است.

ص: 181

ذکر مکارم اخلاق و محاسن اعمال و نوادر احتجاجات و فضل و شرف حسن بن علی علیهما السلام

فضائل ائمه طاهرین سلام الله علیهم اجمعین از آن افزونست که هیچ آفریده را دست آزمون ادراک شود، مور ضعیف که از زوایای مغاک میدان جوید در معالی افلاک چگونه جولان کند گنبد آب را با هندسه دریای بی پایاب چه مناسبت و آمد شد ذرات را با درجات آفتاب جهانتاب چه نسبت ما للتراب و رب الارباب همانا از کمال جود وجودت این انوار پاک در عالم آب و خاک تابشی کردند و فروغی افکندند تا آنان که متمسک بحکم بالغه خواهند شد و دست در حبل المتین ولایت مطلقه خواهند زد و باندازه توان و استعداد خود بهره برند و نصیبه گیرند.

همانا مردم این جهان باندازه وسعت همت و استعداد فطرت، پست و بلندند لکن نسبت بفهم ولایت پستی و بلندی ایشان زینه های بام و پله های سلم است نسبت بعرش اعظم اگر چند این مردم که در شمار یکدیگرند یکی مهتر و آن دیگر کهتر است لکن بیرون این اندیشه های گوناگون و خیالات رنگارنگ کار دیگر است خاک بر فرق من و تمثیل من ادرکنی ای حسن مجتبی ای نور چشم مصطفی ای قوت قلب مرتضی بر این بنده کژمژ زبان بخشایش آور و زبان مرا در ایراد فضایل خود فزایش فرما و این خدمت نارسا از این بنده ناپارسا به پذیر که تو کریمی و پسر کریمی و نبیره ی کریمی اللهم اغفرلنا و لأبوینا بمحمد و آله الطاهرین.

اکنون بر سر سخن رویم صدوق در امالی این حدیث را از صادق آل محمد صلی الله علیه و اله رقم میکند که امام حسن علیه السلام در زمان خود از همه کس خدای را پرستنده تر بود و از همه کس فاضلتر و پارساتر بود و گاهی که به زیارت حج شتافتی پیاده رفتی و گاهی پای برهنه طی مسافت کردی و چون ذکر موت فرمودی بگریستی و چون یاد قبر نمودی بگریستی و در قصه بعث و نشور بگریستی و در ذکر عبور از صراط بگریستی و در حدیث موقف در نزد خدای تعالی فریاد برآوردی و بیخویشتن شدی و چون

ص: 182

در نماز در استادی گوشت پشت او لرزش کردی و در ذکر بهشت و دوزخ چنان اضطراب آغاز کردی که مار گزیده را مانستی و از خدای جنت را خواستار شدی و از جهنم به خداوند پناهنده گشتی و از کتاب خدای چون این آیت قراءت کردی «یا ایها الذین آمنوا» همی گفتی «لبیک اللهم لبیک» و در هیچ حال از سخنان او جز ذکر خداوند شنیده نشد و از کلمات او جز صداقت لهجه و فصاحت منطق دیده نگشت و در امالی صدوق سند به حضرت رضا علیه السلام منتهی میشود که حسن علیه السلام هنگام وفات همی گریست گفتند یابن رسول الله این گریه چیست و حال آنکه تو پسر رسول خدائی و رسول خدا در حق تو فرموده آنچه فرموده و تو بیست کرت پیاده به زیارت بیت الله سفر کردی و اموالت را سه کرت به تمامت قسمت فرمودی و در راه خدا بذل نمودی تا کفش و پای افزار را «فقال انما ابکی لخصلتین لهول المطلع و فراق الاحبة» فرمود من بر دو چیز میگریم یکی از خوف و خشیت قیامت و آن دیگر از فرقت دوستان.

در کتاب خصال سند بابی عبدالله منتهی میشود که عثمان بن عفان بر باب مسجد نشسته بود ناگاه مردی درآمد و از وی سؤال کرد عثمان او را پنج درهم بداد چون سائل را کافی نبود گفت مرا بمردی جواد دلالت کن عثمان حسنین علیهما السلام و عبدالله جعفر را که در ناحیه مسجد جای داشتند بنمود سائل به نزد ایشان آمد و سؤال کرد.

فَقَالَ اَلْحَسَنُ عَلَيْهِالسَّلاَمُ: يَا هَذَا إِنَّ اَلْمَسْئَلَةَ لاَ تَحِلُّ إِلاّ في إِحْدي ثَلاَثٍ: دَمٍ مَضْجَعٌ أَوْ دِيْنٌ مُقْرِحٌ أَوْ فَقْرٌ مُدْقِعٌ فَفِي أَيِّهَا تَسْئَلُ؟ فَقَالَ: فِي وَجْهٍ وَاحِدَةٍ مِنْ هَذِهٍ اَلثَّلاَثِ!

امام حسن علیه السلام فرمود سؤال در یکی از سه چیز روا باشد نخستین آنستکه ذمت کس مشغول بهای خونی شود که بیچاره کننده است دوم قرضی است که قلب را زخم زننده است سه دیگری فقری است که خاکسار کننده است بگوی تو از کدام یک سؤال

ص: 183

میکنی گفت مسئلت من از وجه واحد است پس حسن علیه السلام فرمود او را پنجاه دینار عطا دادند و حسین علیه السلام حشمت برادر را نگاه داشت و او را چهل و نه دینار عطا فرمود و عبدالله جعفر نیز یک دینار بکاست و جهل و هشت دینار عطا داد پس سائل بازگشت و دیگر باره بر عثمان عبور داد و این قصه به شرح کرد عثمان گفت هیچ کس انباز این جوانمردان نتواند شد «اولئک فطموا العلم فطما و حازوا الخیر و الحکمة» یعنی ایشانند که قطع کردند علم را از غیر خود و فراهم آوردند خیر و حکمت را از برای خود.

در کتاب امالی شیخ سند بابوعبدالله منتهی میشود که دختری از حسن علیه السلام وفات یافت جماعتی از شیعیان آن حضرت کتاب تعزیت انفاذ داشتند در جواب ایشان این مکتوب رقم فرمود:

أَمَّا بَعْدُ فَقَدْ بَلَغَنِي كِتَابُكُم تُعَزُّونِّي بِفُلاَنَةَ فَعِنْداللَّهِ أَحْتَسِبُها تَسْلِيماً لِقَضَائِهِ وَ صَبْراً عَلَيَّ بَلاَئِه فَإِنْ أَوْجَعَتْنَا اَلْمَصَائِبُ وَ فَجعَتْنا النَّوائِبُ بِالْأَحِبَّةِ الْمَأْلُوفَةِ اَلَّتِي كَانَتْ بِنَا حَفِيَّةً وَ اَلاِخْوَانُ الَّذِينَ كَانَ يُسَرُّ بِهِمُ اَلنَّاظِرُونَ وَ تَقْرَبُهُمُ الْعُيُونُ أَضْحَوْا قَدِ اِخْتَرَّ مُتَّهَمَ الْأَيَّامِ و نَزَلَ بِهِمُ الْحَمَّامُ فَخَلَّفُوا الْخُلُوفَ وَ أَوْدَتْ بِهِمُ الْحُتُوفُ فَهُمْ صَرْعِی فِي عَسَاكِرِ اَلْمَوْتِی مُتَجَاوِرُونَ فِي غَيْرِ مَحَلَّةِ اَلتَّجَاوُرِ وَ لاَ صِلاَتَ بَيْنَهُمْ وَ لاَ تَزَاوُرَ لاَ يَتَلاَقَوْنَ عَنْ قُرْبِ جِوَارِهِمْ.

أَجْسَامُهُمْ نَائِيَةٌ مِنْ أَهْلِهَا خَالِيَةٌ مِنْ أَرْبَابِهَا قَدْ أخْشَعَها إِخْوَانُهَا فَلَمْ أَرَ مِثْلَ دَارِهَا دَاراً وَ لاَ مِثْلَ قَرَارِهَا قَرَاراً فِي بُيُوتٍ مُوحِشَةٍ وَ حُلُولٍ مُضْجِعَةٍ قَدْ صَارَتْ فِي تِلْكَ الدِّيَارِ اَلْمُوحِشَةِ وَ خَرَجَتْ مِنَ الدِّيَارِ الْمُونِسَةِ.

ص: 184

فَقَارَقَتْهَا مِنْ غَيْرِ قَلِیً فَاسْتَوْدَعْتُهَا لِلْبَلِی وَ كَانَتْ أَمَةً مَمْلُوكَةً سَلَكَتْ سَبِيلًا مَسْلُوكَةً صارَ إِلَيْهَا الْأَوَّلُونَ وَ سَيَصِيرُ إِلَيْهَا الْاَخِرُونَ_ وَ السَّلامُ.

می فرماید رسید بمن مکتوب شما که در تعزیت و تسلیت من فرستادید و در مصیبت دختر من، همانا در نزد خداست شما را اجر و ثواب آن در تسلیم به قضای او و صبر بر بلای او اگر بدرد آوردند ما را مصایب و بحزن و اندوه افکندند نوائب در فراق دوستانی که مالوف و مهربان بودند و برادرانی که دلها بنظاره ایشان شادخواره بود و دیده ها به دیدار ایشان بهای ستاره داشت همانا روزگاری بقای ایشان را منقطع ساخت و مرگ بر ایشان دو اسبه تاخت پس جماعتی را مخلف بگذاشتند و راه برداشتند و دستخوش مرگ گشتند و در شمار مردگان درآمدند و در وادی خاموشان منزل گرفتند باقرب جوار، یکدیگر را دیدار نتوانند کرد.

اجسام ایشان از ارواح ایشان دور افتاده و اخوان ایشان در مصیبت ایشان محزون نشستند هرگز سرائی چون سرای ایشان ندیدم و قرارگاهی چون مقر ایشان نشنیدم از خانه های مالوف و مانوس به بیوت خالیه و مطموس جای گرفتند و جان پاک بیرون مخاصمت و معاندت از أجساد ایشان مفارقت جست و ایشان را در[زندان بلیت]بودیعت بگذاشت اما دخترک من کنیزک پروردگار بود طریقی پیش داشت که پیشینیان نیز برفتند و آیندگان از پس ایشان خواهند رفت و السلام.

در کتاب بصائر الدرجات[و مناقب]ابن شهرآشوب مسطور است.

قَالَ عَلَيْهِالسَّلاَمُ: اَنَّ لِلَّهِ مَدِينَتَيْنِ إِحْديهُما بِالْمَشْرِقِ وَ الْاُخْری بِالْمَغْرِبِ عَلَيْهِمَا سُورَانِ مِنْ حَدِيدٍ وَ عَلی كُلِّ مَدِينَةٍ أَلْفُ أَلْفُ مِصْرَاعٍ مِنْ ذَهَبٍ وَ فِيهَا سَبعُونَ أَلفَ أَلْفِ لُغَةٍ يَتَكَلَّمُ كُلٌ لُغَةً بِخِلاَفِ لُغَةِ صَاحِبِهِ وَ أَنَا أَعْرِفُ جَمِيعَ اللُّغَاتِ و مَا فِيهَا وَ مَا بَيْنَهُمَا وَ مَا عَلَيْهِمَا حُجَّةٌ غَيْرِي وَ

ص: 185

الْحُسَیْنُ أخي.

می فرماید خدای تبارک و تعالی را دو شهر است یکی در مشرق و آن دیگر در مغرب و در این شهر دو قلعه است از آهن و در هر سوری هزار هزار باب ست از زر ناب و در هر سوری هفتاد هزار هزار لغت است که مردمان بخلاف یکدیگر بدان سخن کنند و من بجمیع آن لغات آگاهم و نیست در ایشان و در میان ایشان و بر ایشان از خداوند حجتی غیر از من و برادر من حسین علیهما السلام.

در کتاب خرایج مسطور است که عبدالله بن عباس در خدمت امام حسن بر سر مائده نشسته بودند ناگاه ملخی برسید و بر اشیاء خورش و خوردنی بنشست ابن عباس عرض کرد یابن رسول الله بر بال این ملخ چه نوشته است؟

فَقَالَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ: مَكْتُوبٌ عَلَيْهِ «أَنَا اَللَّهُ لاَ إِلهَ اِلاَّ أَنَا رُبَّمَا أَبْعَثُ اَلْجَرَادَ لفِئامٍ جِيَاعٍ لِيَأْكُلُوهُ وَ رُبَّمَا أَبْعَثُهُ نَقِمَةً عَلَی قَوْمٍ فَتَأْكُلُ أَطْعِمَتُهُم.

فرمود بر بال این ملخ مکتوبست بحکم خداوند که منم خداوند و نیست خدائی جز من بسیار وقت ملخ را میفرستم تا ماکول گرسنگان باشند و بسیار وقت از برای کیفر اعمال جماعتی مامور میفرمایم تا اطعمه آن قوم را ماکول سازند ابن عباس برخاست و سر امام حسن علیه السلام را بوسه زد و گفت این معنی از مکنونات علم است.

و در کتاب محاسن مسطور است که مردی حاضر خدمت علی علیه السلام شد و عرض کرد یا امیرالمؤمنین مرا دختریست حسن و حسین و عبدالله جعفر خواستار اویند با کدام یک تزویج کنم؟.

فَقَالَ عَلَيْهِالسَّلاَمُ لَهُ: الْمُسْتَشَارُ مُؤْتَمَنٌ أَمَّا الحَسَنُ فَإِنَّهُ مِطْلاقٌ لِلنِّساءِ وَلكِن زَوِّجْها لِلحُسَينِ فَإِنَّهُ خَيْرٌ لِابْنَتِكَ.

فرمود واجب است آن کس را که از او طلب مشورت کنند امین باشد همانا

ص: 186

حسن بسیار طلاق گوید زنان را او را با حسین تزویج کن که از برای دختر تو نیکوتر است.

در مناقب ابن شهرآشوب از محمد بن اسحق حدیث می کند که هیچکس را بعد از رسول خدا شرافت و حشمت امام حسن علیه السلام نبود از برای آن حضرت در کریاس سرای بساطی میگستردند چون از سرای بیرون می شد و می نشست معبر مردم منقطع میگشت مردمان از دو جانب آن برزن انجمن می شدند و حشمت آن حضرت عبور ایشان را دورباش میکرد لاجرم حسن علیه السلام به درون سرای میشد تا مردمان عبور دهند و گاهی که به زیارت مکه می شتافت و مسافت را پیاده طی طریق می فرمود هر کس در عرض راه او را دیدار میکرد ناچار از راحله خود پیاده می شد و در خدمت آن حضرت پیاده قطع مسافت میکرد چنانکه سعد ابی وقاص نتوانست گذشت.

ابو السعادات در فضائل آورده که حسن علیه السلام حاضر مجلس رسول خدا شد و این وقت هفت سال بود و کلمات وحی را بنحوی که رسول خدای فرمود اصغا نمود و همگان را از بر کرد، آنگاه به نزد فاطمه علیهاالسلام آمد و آنچه شنیده بود بی کم و کاست با طلاقت لسان و ذلاقت بیان بازگفت چون علی علیه السلام به سرای آمد و کشف علوم تنزیل را بدانگونه یافت پرسش فرمود که این حدیث را از کجا اصغا فرمودی عرض کرد از حسن همانا آنچه از رسول خدای بشنود باز آید و بر من باز نماید اگر خواهی یک روز مخفی بباش و گوش دار تا چه گوید یک روز علی علیه السلام خویش را از حسن پوشیده داشت چون حسن از نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله بازآمد و خواست تا کلمات وحی را از بهر مادر قرائت کند زبان او را ثقلی و لکنتی پدید آمد فاطمه علیهاالسلام در عجب رفت.

فَقَالَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ: لاَ تَعْجَبِي يَا أُمَّاهْ فَإِنَّ كَبِيراً يُسْمِعُنِي وَ اِسْتِمَاعُهُ فَقَدْ أَوْقَفَنِي.

گفت ای ما در طریق شگفتی مسپار همانا بزرگی گوش میدارد و می شنود کلمات مرا و از گفتن باز می دارد مرا. و به روایتی فرمود:

ص: 187

يَا أُمَّاهُ قَلَّ بَيانِي وَ كُلَّ لِسانِي لَعَلَّ سَيِّداً يَرْعانِي.

یعنی اندک شد بیان من و کند شد زبان من همانا بزرگی نگران منست این وقت علی علیه السلام بمجلس آمد و حسن علیه السلام را ببوسید.

در مناقب ابن شهرآشوب نگارش یافته که مردی با حسن علیه السلام گفت در تو عظمتی و حشمتی است.

قَالَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ: بَلْ فِي عِزِّهٌ قالَ اللّهُ تَعالي «وَ لِلَّهِ اَلْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنِينَ».

فرمود بلکه در من عزتی است و خداوند می فرماید عزت خاص خدا و از برای رسول خدا و از برای مؤمنین است و اصل بن عطا گوید حسن بن علی علیهما السلام را سیمای پیغمبران و فر و بهای پادشاهان بود.

ابن شهرآشوب از روضة الواعظین حدیث میکند که حسن علیه السلام گاهی که ابتدا به وضو می فرمود در مفاصل شریفش لرزش و رعده می افتاد و رخسار مبارکش را صفرت فرو میگرفت گفتند یابن رسول الله این چه عارضه است.

فَقالَ عَلَيْهِ اَلْسَلامُ: حَقٌ عَلِی كُلِّ مَنْ وَقَفَ بَينَ يَدَيْ رَبِّ العَرْشِ أَنْ يَصْفَرَّ لَونُهُ وَ تَرْتَعِدَ مَفاصِلُهُ.

فرمود واجب میکند کسی که در برابر پروردگار عرش ایستاده شود رنگ رخسارش از خوف و خشیت زرد گردد و اعضایش بند در بند مضطرب و مرتعش باشد و گاهی که بباب مسجد میرسید سر بر میداشت.

وَ يَقُولُ عَلَيْهِ السَّلاَمُ: إِلْهِي ضَيْفُكَ بِبَابِكَ يَا مُحْسِنُ قَدْ أَتَاكَ اَلْمُسِيءُ فَتَجاوَزْ عَنْ قَبِيحِ ما عِنْدِي بِجَمِيلِ ما عِنْدَكَ يا كَرِيمُ.

می فرمود ای خدای من مهمان تو بر در سرای تو ایستاده شده ای پروردگار

ص: 188

احسان کننده همانا به نزد تو گناهکار آمد پس درگذر از قبایحی که در نزد منست به محاسنی که در نزد تست ای خداوند کریم.

در خبر است که حسن علیه السلام گاهی که از نماز صبح فراغت می جست تا آن زمان که آفتاب سر از مشرق بر می زد با کس سخن نمیکرد اگر چند در استنطاق آن حضرت رنج می بردند صادق آل محمد می فرماید حسن بن علی بیست و پنج کرت پیاده از مدینه به مکه شتافت و دو کرت اموال خویش را دو نیمه ساخت و یک نیمه را انفاق نمود و به روایتی بیست نوبت پیاده حج گذاشت و سه نوبت یک نیمه اموال خود را بذل نمود.

ابونعیم در کتاب حلیة الاولیاء گوید حسن علیه السلام فرمود حیا می کنم که خداوند را ملاقات کنم و به خانه او نرفته باشم پس بیست کرت پیاده طی مسافت فرمود و هم او گوید حسن علیه السلام دو کرت اموال خویش را دو نیمه ساخت و نیمی را به تصدق داد چنانکه یک فرد نعل خویش بداشت و نعل دیگر را به فقرا گذاشت و در این معنی احادیث کثیره وارد شده است عبدالله بن عمر بن الخطاب از عبدالله بن عباس حدیث می کند که چون امام حسن شهید شد معاویة بن ابی سفیان گفت هرگز دریغ نخوردم و محزون نگشتم بر چیزی الا آنکه پیاده به زیارت مکه حاضر شوم و حسن بن علی بیست و پنج کرت پیاده طی مسافت کرد و اسبهای جنیبت را از پیش روی او کشیدند و دو کرت اموال خویش را دو نیمه ساخت و نیمی را بذل نمود حتی یک نعل خویش را بداشت و یکی را بگذاشت و یک خُف خویش را ضبط نمود و یکی را عطا فرمود.

و هم از ابن شهرآشوب مروی است که زنی صاحب جمال و بها بر حسن علیه السلام درآمد گاهی که در نماز ایستاده بود آن حضرت نماز را سبک گذاشت و فرمود تو را حاجتی است گفت آری زنی بی شوهرم برخیز و از من تمتع برگیر که بدین آرزو به نزدیک تو آمدم «قال الیک عنی لا تحرقینی بالنار و نفسک» فرمود خویشتن را از من باز دار و مرا و خویش را دستخوش آتش مکن و همچنان آن زن حضرتش را به مهر خویشتن انگیزش می داد و آن حضرت می فرمود «ویحک الیک عنی» باز دار خویش را از

ص: 189

من و می گریست و چندان بگریست که آن زن نیز آغاز گریه نمود و به های های گریستن گرفت این وقت حسین علیه السلام درآمد و ایشان را گریان یافت وی نیز بنشست و بگریست و جماعتی از اصحاب از قفای یکدیگر درآمدند و آغاز گریه کردند و بانگ های های بالا گرفت آنگاه زن اعرابیه برخاست و بیرون شد اصحاب نیز متفرق شدند و روزگاری دراز همی رفت و حشمت و جلالت حسن مانع بود که حسین از برادرش علیهما السلام پرسش کند که آن گریه را سبب چه بود.

عبدالرحمن بن ابی لیلی می گوید حسن علیه السلام را نگریستم که در آب فرات فروشد و از برد جامه ی در بر داشت گفتم ای کاش این جامه را از تن دور کردی «فقال یا أباعبدالرحمن ان للماء سکانا» یعنی در آب نیز ساکنانند عریان نتوان بود و این اشعار را امام حسن علیه السلام فرمود:

ذَري کَدَرَ الْأَیّامِ إِنَّ صَفَائِهَا *** تَوَلّی بِأَیّامِ السُّرُورِ الذَّواهِبِ

وَ کَیْفَ یَغُرُّ الدَّهْرُ مَنْ کانَ بَینَهُ *** وَ بَیْنَ اللَّیالي مُحْکَماتُ التَّجارِبِ

و هم آن حضرت می فرماید:

قُلْ لِلْمُقیمِ بِغَیْرِ دارِ إِقامَةٍ *** حانَ الَّرحیلُ فَوَدِّعِ الْأَحْبابا

إِنَّ الَّذینَ لَقِیْتَهُمْ وَ صَحِبْتَهُمْ *** صارُوا جَمیعاً فِي الْقُبُورِ تُراباً

و نیز فرماید:

یا أَهْلَ لَذّاةِ دُنْیاً لا بَقاءَ لَها *** إِنَّ الْمُقامَ بِظِّلٍ زائِّلٍ حُمُقُ

و نیز فرماید:

لَکِسْرَةٌ مِنْ خَسیسِ الْخُبْزِ تَشْبَعُني *** وَ شَرْبَةٌ مِنْ قُراحِ الْماءَ تِکْفیني

وَ طِمْرَةٌ مِنْ رَقیقِ الثَّوْبِ تَسْتُرُني *** حَیَّا وَ إِنْ مِتُّ تَکْفیني لِتَکْفیني

ص: 190

در خبر است که مردی مسئلت خویش به حضرت حسن علیه السلام آورد فرمان داد تا پنجاه هزار درهم و پانصد دینار از برای او حاضر کردند و حمالی را حاضر ساخت و او را نیز طیلسانی عطا فرمود به اجرت آن حمل که از بهر سائل میبرد و دیگر مردی از اعراب به نزد آن حضرت مسئلت آورد فرمود چند که در خزانه موجود است او را دهید چون به شمار گرفتند بیست هزار دینار برآمد همگان را با أعرابی بذل فرمود: «فقال الاعرابی یا مولای الا ترکتنی أبوح بحاجتی و أنشر مدحتی» گفت ای مولای من مرا مجال نگذاشتی که عرض حاجت نمایم و تو را نشر مدحت فرمایم حسن علیه السلام این شعر انشاد فرمود:

نَحْنُ أُنَاسٌ نَوَالُنَا خَضِلٌ *** يُرْتَعُ فِيهِ اَلرَّجَآءُ وَ اَلْأَمَلُ

تَجُودُ قَبْلَ اَلسَّئَوالِ أَنْفُسُنَا *** خَوْفاً عَلَی مَاءِ وَجْهِ مَنْ یَسَلُ

لَوْ عَلِمَ اَلْبَحْرُ فَضْلَ نَائِلِنَا *** لَغَاضَ مِنْ بَعْدِ فَيْضِهِ خَجِلٌ

ابن شهرآشوب این أشعار را نیز منسوب به آن حضرت می دارد:

و نیز فرماید:

خَلَقْتِ اَلْخَلاَئِقَ مِنْ قُدْرَةٍ *** فَمِنْهُمْ سَخِيٌّ وَ مِنْهُمْ بَخِيلٌ

فَأَمَّا اَلسَّخِيُّ فَفِي رَاحَة *** وَ أَمَّا اَلْبَخِيلُ فَحُزْنٌ طَوِيلٌ

ابن شهرآشوب در مناقب خویش آورده که حسن و حسین علیهما السلام و عبدالله بن جعفر به اتفاق طریق مکه پیش داشتند و زاد و راحله بازگذاشتند در عرض راه سخت جوعان و عطشان شدند ناگاه در شعوب جبال به خیمه خلقان و عجوزی ناتوان باز خوردند و از وی آب و طعام طلبیدند گفت مرا میشکی است و بر چیزی جز آن قادر نیستم یک تن از شما آن را ذبح کند تا من از بهر شما طعامی بسازم پس آن شاة را بکشتند و عجوز از گوشت آن کبابی بکرد و حاضر ساخت تا بخوردند و گفتند ما جماعتی از قریشیم و براه خود میرویم چون از این سفر باز شدیم به نزدیک

ص: 191

ما حاضر شو تا تو را جزای خیر دهیم این بگفتند و برفتند.

از پس ایشان شوهر عجوز درآمد و این قصه بدانست و عجوز را سخت بزد و بیازرد چنانکه نتوانست در مأمن خود زیست کند لاجرم بیرون شد و به مدینه افتاد از قضا حسن علیه السلام او را دیدار کرد و بشناخت پس او را هزار میش و هزار دینار زر سرخ عطا فرمود و به حسین علیه السلام دلالت نمود آن حضرت نیز مثل برادر عطا داد و او را به عبدالله فرستاد عبدالله نیز هزار شاة و هزار دینار بذل نمود.

و دیگر بخاری گوید امام حسن دین مردی را ادا فرمود دیگری به مسئلت زبان گشاد فرمان داد که چهارصد درهم او را عطا کنند کاتب سخن آن حضرت را نیکو فهم نکرد و نگاشت چهارصد دینار او را دهید چون این قصه را به عرض رسانیدند امام حسن علیه السلام فرمود این بذل کاتب است و بر این جمله چهار هزار درهم بر افزود.

و دیگر در مسجد الحرام اصغا فرمود که مردی سؤال می کند که خداوند او را ده هزار درهم عطا فرماید حسن علیه السلام باز سرای شد و ده هزار درهم بدو فرستاد در فضایل عکبری مسطور است که حسن علیه السلام در تزویج جعده دختر اشعث بن قیس کندی هزار دینار کابین بست.

و در تفسیر ثعلبی و حلیه ابونعیم از محمد بن سیرین مروی است که امام حسن علیه السلام زنی را تزویج کرد و صد تن کنیزک به سوی او فرستاد و هر یک را هزار درهم حمل فرمود و حسن بن سعید از پدر خود حدیث می کند که حسن علیه السلام را دو زن بود یکی تمیمیه و آن دیگر جعفیه ایشان را طلاق گفت و مرا بدیشان فرستاد و فرمان داد: که بگوی تا عده نگاه دارند و با من ده هزار درهم و مبلغی از عسل و روغن روان داشت تا بر ایشان بخش کنم من برفتم به نزد جعفیه و قسمت او را تسلیم کردم.

«فقلت اعتدی فتنفست الصعداء ثم قالت متاع قلیل من حبیب مفارق» یعنی چون دانست که حسن علیه السلام او را طلاق گفته آهی سخت و سرد از

ص: 192

درون برآورد و گفت اینک مالی است اندک که بهره من گشته به جای دوستی عزیز که بیموجبی از من مفارقت میجوید اما تمیمیه ندانست لفظ اعتدی بچه معنی است دیگر زنان او را بیاگاهانیدند که عده بدار چه امام حسن تو را طلاق گفت در پاسخ سخنی نکرد لاجرم باز شد و سخن جعفیه را به عرض رسانید «فنکت الحسن فی الارض ثم قال لو کنت مراجعا لامراة لراجعتها».

حضرت حسن علیه السلام بن عصای خویش را به زمین کوفت و گفت اگر مراجعت می کردم زنی را که طلاق گفته ام با جعفیه مراجعت می کردم.

و نیز در خبر است که جاریه ی حسن علیه السلام را بطاقه ریحان تحیت آورد

فَقالَ لَها: أَنْتَ حُرَّةٌ لِوَجْهِ اللّهِ.

فرمود تو را در راه خدا آزاد کردم انس عرض کرد این چه پاداش بود؟

فَقَالَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ: أَدَّبَنَا اَللَّهُ تَعَالَی فَقَالَ «وَ إِذا حُيِّيتُمْ بِتَحِيَّةٍ فَحَيُّوا بِأَحْسَنَ مِنْها».

فرمود خداوند ما را به این خصلت مؤدب داشته و در کتاب کریم فرمود اگر تحیت کرده شوید به شیئی به نیکوترین وجهی پاداش کنید و بهتر وجه آزادی او بود و این شعر از حسن علیه السلام است که می فرماید:

إِنَّ السَّخاءَ عَلَی الْعِبَادِ فَرِيضَةٌ *** لِلَّهِ يَقْرَءُ فِي كِتَابٍ مُحْكَمٍ

وَعَدَ اَلْعِبَادَ اَلْأَسْخِيَاءُ جِنَانَهُ *** وَ أَعَدَّ لِلْبُخَلاَءِ نَارَ جَهَنَّمَ

مَنْ كَانَ لاَ تُنْدِي يَدَاهُ بِنائِلٍ *** لِلرَّاغِبِينَ فَلَيْسَ ذَاكَ بِمُسْلِمٍ

ابن شهرآشوب در مناقب گوید چون معاویه در سفر حج وارد مدینه گشت روز نخستین جلوس بود و مردم مدینه را بار داد و هر کس را باندازه و مقدار و مکانت از پنج هزار درهم تا صد هزار درهم عطا فرمود و امام حسن علیه السلام از پس این

ص: 193

جمله درآمد معاویه روی با آن حضرت کرد «فقال ابطات یا با محمد فلعلک اردت تبخلنی عند قریش فانتظرت حتی یفنی ما عندنا یا غلام اعط الحسن مثل جمیع ما أعطینا فی یومنا هذا یا ابامحمد و انا ابن هندة».

گفت ای ابومحمد توانی جستی و دیر آمدی به نزد من و انتظار همی بردی که زر و سیم من به نهایت شود و مرا نزد قریش به بخل منسوب فرمائی ای غلام عطا کن حسن را به اندازه ی که امروز اهل مدینه را به تمامت عطیت کرده ام و من پسر هندم.

فَقَالَ اَلْحَسَنُ عَلَيْهِ السَّلاَمُ: لاَ حَاجَةَ لِي فِيهَا يَا أَبَا عَبْداَلرَّحْمَنِ وَ رَدَدْتُهَا وَ أَنَا اِبْنُ فَاطِمَةَ بِنْتِ رَسُولِ اَللَّهِ.

حسن علیه السلام فرمود مرا حاجت بدین مال نیست ای ابوعبدالرحمن ورد فرمود آن مال را و گفت من پسر فاطمه دختر رسول خدایم.

در کامل مبرد مسطور است که مروان بن حکم سخت شیفته استر امام حسن بود ابن ابی عتیق این بدانست با مروان گفت من حاجت ترا به اسعاف مقرون دارم به شرط که شبی حاجت مرا قضا فرمائی مروان گفت روا باشد گفت گاهی که مردمان انجمن شدند من به ذکر فضایل قریش خواهم پرداخت تو مرا ملامت کن که چرا از حسن سخن نکردی از پس این مواضعه در مجلسی که مردم فراهم شدند ابن ابی عتیق ابتدا به فضائل و مآثر قریش نمود مروان گفت هان ای ابن ابی عتیق ترا چه افتاد که از حسن علیه السلام سخن نکردی و حال آنکه هیچ آفریده همانند او نیست ابن ابی عتیق گفت که من سخن از اشراف میرانم اگر قصه انبیاء می گفتم حسن را مقدم می داشتم.

چون مجلس به پای رفت و امام حسن نیز بیرون شد و بر استر بنشست تا به منزل خویش رود ابن ابی عتیق از دنبال او بشتافت آن حضرت که بر ضمیر او واقف بود تبسمی فرمود و گفت ترا چه حاجت است؟ عرض کرد که می خواهم سواری این استر مرا

ص: 194

باشد حسن علیه السلام پیاده شد و استر را با او بذل فرمود و فرمود: «ان الکریم اذا خادعته انخدعا» یعنی اگر چه از مرد کریم بخدعه طلب مال کنی دانسته خویش را دستخوش فریب می سازد و به بذل آنچه می خواهی می پردازد.

و نیز از مبرد و ابن عایشه مروی است که مردی شامی امام حسن را سواره نگریست که عبور می دهد ابتدا به سخن ناهموار کرد و او را لعن همی فرستاد امام حسن خاموش شد تا سخن او به نهایت رفت پس روی با او کرد و بشاش و خندان او را سلام داد.

فَقَالَ عَلَيْه السَّلاَمُ: أَيُّهَا اَلشَّيْخُ أَظُنُّكَ عَربِيّاً وَ لَعَلَّكَ شَبَّهْتَ فَلَوْ اسْتَعْتَبْتَنا أَعْتَبْنَاكَ وَ لَوْ سَئَلْتَنَا أَعْطَيْنَاكَ وَ لَوِ اِسْتَرْشَدْتَنَا أَرْشَدْناكَ وَ لَوِ اسْتَحْمَلْتَنا أَحْمَلْناكَ وَ اِنْ كُنْتَ جائِعاً أَشْبَعْناكَ وَ اِنْ كُنْتَ عُرْياناً كَسَوْناكَ وَ اَنْ كُنْتَ مُحْتاجاً أَغْنَيْناكَ وَ اِنْ كُنْتَ طَرِيداً آوَيْناكَ وَ اَنْ كَانَ لَكَ حَاجَةٌ قَضِيْنا هالَكَ فَلَوْ حَرَّكْتَ رَحْلَكَ إِلَيْنا وَ كُنتَ ضَيْفَنَا إِلي وَقْتَ ارتِحالِكَ كَانَ أَعْوَدَ عَلَيْكَ لِأَنَّ لَنَا مَوْضِعاً رَحْباً وَ جَاهاً عَرِيضاً وَ مَالاً كَثِيراً.

فرمود ای شیخ گمان می کنم که تو عربی بدوی باشی و در من به غلط افتاده ی دیگری را جز من خواسته، همانا اگر از ما طلب خشنودی کنی رضای تو جویم و اگر سؤال کنی تو را عطا فرمایم و اگر طلب راه راست کنی هدایت نمایم و اگر مرکوبی باید تو را سوار کنم و اگر گرسنه باشی سیر کنم و اگر برهنه باشی بپوشانم و اگر محتاج باشی غنی گردانم و اگر رانده باشی منزل دهم و گر ترا حاجتی باشد از اسعاف آن توانی نجویم و اگر رحل خود را به سرای من حمل دهی تا گاهی که بخواهی رفت میزبانی کنم و این از بهر تو سودمندتر باشد زیرا

ص: 195

که از برای ما مکانت و محلی وسیع و جاهی عریض و مالی کثیر است.

چون آن مرد این کلمات را اصغا نمود سخت بگریست «ثم قال اشهد أنک خلیفة الله فی ارضه» گفت شهادت می دهم که تو خلیفه خدائی در مملکت خدا همانا خدا بهتر می داند که رسالت خود را در کدام خانواده فرود آورد از این پیش هیچ کس را از تو و از پدر تو دشمن تر نداشتم و اکنون هیچ کس را از تو و از پدر تو دوست تر ندارم و اموال و اثقال خود را حمل داده به مضیف آن حضرت آمد و ببود تا گاهی که مراجعت فرمود و در شمار دوستان صادق آن حضرت رفت.

در مناقب ابن شهرآشوب مسطور است که یک روز مروان بن حکم خطبه ی قراءت همی کرد و در عرض سخن، علی علیه السلام را ناهموار گفت و امام حسن حاضر بود و سخنی نفرمود چون این خبر به امام حسین رسید نخستین مروان را دیدار کرد «فقال یابن الزرقاء انت الواقع فی علی فی کلامک» فرمود ای پسر زرقا تو چه کس باشی که علی علیه السلام را بناسزا یاد کنی آنگاه به نزد برادر آمد

«فقال تسمع هذا یسب أباک و لا تقول له شیئا فقال و ما عسیت ان اقول لرجل مسلط یقول ما یشاء» گفت ای برادر می شنوی که مروان پدر تو را سب می کند و تو او را پاسخ نمی گوئی فرمود چه بگویم با مردی که سلطنت دارد و آنچه می خواهد می گوید و آنچه می خواهد می کند.

در خبر است که امام حسن علیه السلام هرگز سخنی نفرمود که کس را از آن سخن مکروهی و ملالتی بخاطر گذارد الا مرة واحده و آن این بود که در میان آن حضرت و عمرو بن عثمان بن عفان بر سرزمینی مخاصمت بود «فقال له الحسن لیس لعمرو عندنا الا ما یرغم انفه» یعنی امام حسن فرمود نیست از برای پسر عثمان در نزد ما چیزی الا آنکه بینی او به خاک مالیده شود.

در خبر است که أمیرالمؤمنین علیه السلام در روز جنگ جمل فرزند خود محمد حنفیه را طلب فرموده و نیزه خویش را بدو داد و فرمان کرد که با این نیزه شتر عایشه را زخمی بزن محمد حمله گران افکند و بنو ضبه نگذاشتند که با شتر عایشه

ص: 196

دست یابد چون از میدان مراجعت کرد امام حسن آن نیزه را از دست محمد بگرفت و اسب برانگیخت و صف دشمن بشکافت و خویش را به شتر عایشه رسانید و زخمی بزد و با نیزه خون آلود به نزد پدر آمد، محمد رخسارش از غیرت گلگون گشت أمیرالمؤمنین فرمود «لا تانف فانه ابن النبی و انت ابن علی» علی علیه السلام فرمود ای محمد ترا بد نیاید او پسر پیغمبر است و تو پسر منی.

در مناقب ابن شهرآشوب مرقوم است که حسن بن علی علیهما السلام در خانه مکه مشغول طواف بود شنید که زنی می گوید این است پسر فاطمه زهرا امام حسن به جانب او التفات فرمود و گفت بگو پسر علی بن ابیطالب زیرا که پدر من فاضلتر از مادر منست.

و نیز در خبر است که در ایام صفین چنانکه در کتاب قاسطین به شرح نگاشتم عبیدالله بن عمر بن الخطاب در میان دو صف حسن علیه السلام را ندا کرد چون آن حضرت بانگ او را اصغا فرمود اسب برانگیخت و در برابر او عنان بکشید عبیدالله گفت هان ای حسن مرا با تو نصیحتی است همانا پدر تو در خون عثمان بن عفان خوض کرد و از این روی مبغوض و ملعون شد تو خویشتن را از او خلع کن تا با تو بیعت کنیم و ترا به خلافت برداریم امام حسن به سخنان ناهموار او را بیازرد چون معاویه این بشنید گفت حسن پسر پدر خویش است.

در کشف الغمه مسطور است که مردی گفت به مسجد مدینه در رفتم و مردی را نگریستم که از رسول خدا صلی الله علیه و آله نشر احادیث می کند و جماعتی در گرد او انجمن شده اند به نزد او رفتم و گفتم خبر ده مرا از شاهد و مشهود فرمود «اما الشاهد فیوم الجمعة و اما المشهود فیوم عرفة» از وی گذشتم و به دیگری رسیدم او نیز ذکر احادیث می کرد گفتم خبر ده مرا از شاهد و مشهود گفت «اما الشاهد فیوم الجمعة و اما المشهود فیوم النحر» از وی نیز گذشتم و به نزد غلامی آمدم که چهره اش لمعان خورشید داشت و از رسول خدا حدیث می کرد از شاهد و مشهود پرسش کردم فرمود:

ص: 197

أَمَّا الشَّاهِدُ فَمُحَمَّدٌ وَ أَمَّا الْمَشْهُودُ فَيَوْمُ الْقِيمَةِ أَمَا سَمِعْتَهَ يَقُولُ: «يا أَيُّهَا اَلنَّبِيُّ انَا أَرْسَلْنَاكَ شَاهِداً» وَ قَالَ اَللَّهُ تَعَالَی «ذَلِكَ يَوْمٌ مَجْمُوعٌ لَهُ اَلنَّاسُ وَ ذَلِكَ يَوْمٌ مَشْهُودٌ».

فرمود خداوند در قرآن خبر می دهد که شاهد محمد صلی الله علیه و آله است و مشهود روز قیامت راوی می گوید که پرسیدم که ایشان کیانند گفتند نخستین عبدالله بن عباس و آن دیگر عبدالله بن عمر بن الخطاب و این غلام حسن بن علی بن ابیطالب است.

در خبر است که یک روز حسن علیه السلام با جمالی که آفتاب چاشتگاه را دورباش میزد و جامه ی که حله بهشت را سرزنش می فرستاد از سرای خویش بیرون شد و بر استری رهوار بر نشست و با حشمتی تمام و مکانتی عظیم عبور می داد در عرض راه با مردی از فقرای جهود باز خورد که از ذلت فقر پوستی بر استخوان کشیده و شکم و پهلوی او از شدت جوع درهم پیچیده چنان پریشان حال بود که قلوب قاسیه بروی رحمت می آورد، با این ضعف به نیت کوزه ی پرآب بر پشت می کشید چون چشم امام حسن بر وی افتاد جهود عرض کرد یابن رسول الله داد من بده فرمود این دادخواهی از بهر چیست.

فقال جدک یقول الدنیا سجن المؤمن و جنة الکافر و انت مؤمن و انا کافر فما اری الدنیا الاجنة تتنعم بهاو تستلذ بها و ما اراها الاسجنا لی قد اهلکنی ضرها و اتلفنی فقرها».

گفت جد تو رسول خدا می فرماید دنیا زندان مؤمن است و بهشت کافر و تو مؤمنی و من کافرم و نمی بینم دنیا را الا آنکه از برای تو بهشتی است که در آن برفاه عیش زندگانی می کنی و از برای من زندانی است که مالش فقر و هلاکت می دهد. چون امام حسن کلمات او را اصغا نمود خطای گمان او را بدین گونه پاسخ فرمود:

وَ قَالَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ: يَا شَيْخُ! لَوْ نَظَرْتَ إِلی مَا أَعَدَّ اَللَّهُ لِي وَ لِلْمُؤْمِنِينَ

ص: 198

فِي اَلدَّارِ اَلْآخِرَةِ مِمَّا لاَ عَيْنٌ رَأَتْ وَ لاَ أُذُنٌ سَمِعَتْ لَعَلِمْتَ أنِّي قَبْلَ انْتِقَالِي إِلَيْهِ فِي هَذِهِ الدُّنْيا فِي سِجْنٍ ضَنْكٍ وَ لَوْ نَظَرْتَ إِلَی ما أَعَدَّ اللَّهُ لَكَ وَ لِكُلِّ كَافِرٍ فِي دَارِ الْآخِرَةِ مِنْ سَعِيرِ نَارِ اَلْجَحِيمِ وَ نَكالِ الْعَذابِ الْمُقِيمِ لَرَأَيْتَ أَنَّكَ قَبْلَ مَصِيرِكَ اِلَيْهِ الآنَ فِي جَنَّةٍ واسِعَةٍ وَ نِعْمَةٍ جامِعَةٍ.

فرمود ای شیخ اگر ببینی آنچه را خداوند در سرای آخرت از برای من و دیگر مؤمنان مهیا فرموده از آنچه هیچ چشمی ندیده و هیچ گوشی نشنیده خواهی دانست دنیا از برای من زندانی تنگ است و اگر ببینی که در سرای آخرت خداوند از آتش جهنم و عذاب الیم از برای تو چه مهیا فرموده خواهی دانست که الان در این دنیا با این فقر و فاقت که داری در بهشت واسع و نعمتی جامع روزگار می بری.

در کشف الغمه مسطور است که مردی در اسعاف حاجت مسئلت به حضرت حسن علیه السلام آورد -

فَقَالَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ لَهُ: يَا هَذَا حَقُّ سُؤلِكَ يَعْظُمُ لَدَيَّ وَ مَعْرِفَتِي بِمَا يَجِبُ لَكَ يَكْبُرُ لَدَيَّ وَ يَدِي تَعْجُزُ عَنْ نَيْلِكَ بِما أَنْتَ أَهْلُهُ وَ اَلْكَثِيرُ فِي ذَاتِ اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ قَلِيلٌ وَ ما فِي مُلْكِي وَفاءٌ لِشُكْرِكَ فَإِنْ قَبِلْتَ الْمَيْسُورَ وَ رَفَعْتَ عَنِّي مَؤُنَةَ الْإِحْتِفالِ وَ الْإِهْتِمامِ بِما أَتَكَلَّفُهُ مِنْ واجِبِكَ فَعَلْتُ.

فرمود ای مرد! حق سؤال تو بر من عظیم است و معرفت من به آنچه واجب می کند از برای تو بزرگ است و قدرت من از ادای آنچه شایسته تست عاجز است و بذل بسیار در راه خدا اندکست و نیست در دست من چیزی که بهای شکر ترا وفا کند پس اگر عطای اندک را بپذیری و حمل واجب خود را از من مرتفع سازی مسئلت تو را اجابت فرمایم گفت یابن رسول الله من عطای اندک را می پذیرم و شکر عطیت می گذارم.

ص: 199

این وقت حسن علیه السلام خازن خویش را طلب نمود و در حساب نفقات استقصا فرمود آنگاه فرمان داد که فاضل سیصد هزار درهم را که پنجاه هزار درهم به شمار می رود حاضر کن چون حاضر ساخت فرمود خمس صد دینار چه شد عرض کرد در نزد منست آن را نیز طلب فرمود و این جمله را با سائل بذل کرد و بفرمود دو تن حمال آوردند و ردای خویش را به جای کری بحمالان عطا کرد تا آن درهم و دنانیر را به سرای سائل حمل دادند خازنان حضرت به عرض رسانیدند که درهمی در نزد ما به جای نمانده فَقَالَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ لَكِنِّي أَرْجُو أَنْ یَکُونَ لي عِنْدَ اللّهِ أَجْرٌ عَظیمٌ.

در خبر است که مردی نزد امام حسن علیه السلام آمد و گفت فلان در حق تو بد و ناهموار سخن میکند.

فَقَالَ عَلَيْه السَّلاَمُ: أَلْقَيْتَنِي فِي تَعَبٍ أُرِيدُ اَلْآنَ أَنْ أَسْتَغْفِرَ اَللَّهَ لِي وَ لَهُ.

فرمود مرا در رنجی افکندی که اکنون باید از بهر خود و از برای او استغفار کنم.

در کتاب عدد مسطور است که مردی حاضر خدمت امام حسن شد «فقال یابن أمیرالمؤمنین بالذی انعم علیک بهذه النعمة التی ما تلیها منه بشفیع منک الیه بل انعاما منه علیک الا ما انصفتنی من خصمی فانه غشوم ظلوم لا یوقر الشیخ الکبیر و لا یرحم الطفل الصغیر».

عرض کرد ای پسر أمیرالمؤمنین تو را سوگند می دهم به آن کس که تو را نعمت ولایت و امامت داده و هیچ کس را در این منصب با تو انباز نداشته و این منصب را بخواستاری کس با تو نداده بلکه انعام فرموده مرا داد بده از دست دشمنی که ظالم و ستمکار است نه حشمت می گذارد بر پیر و نه رحمت می آورد بر صغیر.

حسن علیه السلام در اصغای این کلمات بر وساده ی خویش متکی بود چون این سخن بشنید بر زانو نشست و فرمود کیست آن خصم عنود تا انصاف تو از وی بستانم عرض کرد فقر و مسکنت، زمانی آن حضرت سر در گریبان فرو برد آن گاه سر برداشت

ص: 200

و خازن خویش را فرمود حاضر کن آنچه موجود داری برفت و پنج هزار درهم بیاورد و او را عطا کرد.

ثُمَّ قَالَ عَلَيهِ اَلسَلامُ لَهُ: بحَقِّ هَذِهِ اَلْأَقْسَامِ اَلَّتِي أَقْسَمْتَ بِاللَّهِ عَلَيَّ مَتِی أَتَاكِ خَصْمُكِ جَائِراً إِلاّ مَا أَتَيْتَنِي مِنْهُ مُتَظَلِّمَاً.

فرمود تو را سوگند می دهم به همان قسمها که مرا سوگند دادی هرگاه آن دشمن ستمکاره ی تو بر تو درآید به نزد من حاضر شو و دادخواهی کن.

در تفسیر فرات بن ابراهیم مسطور است که یک روز علی علیه السلام حسن را فرمود برخیز و خطبه قراءت کن تا سخن تو را گوش دارم عرض کرد ای پدر من چگونه قراءت خطبه کنم و بر روی تو نگران باشم آزرم تو مرا نمی گذارد أمیرالمؤمنین علیه السلام زنان صاحب ولد و اهل بیت را فراهم آورد و خود متواری شد تا گوش دارد که حسن چه گوید حسن علیه السلام برخاست -

فَقَالَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ: أَلْحَمْدَلِلَهِ اَلْوَاحِدُ بِغَيْرِ تَشْبِيهٍ الدَّائِمِ بِغَيْرِ تَكْوِينٍ الْقَائِمِ بِغَيْرِ كُلْفَةٍ الْخالِقِ بِغَيْرِ مَنْصَبَةٍ الْمَوْصُوفِ بِغَيْرِ غايَةٍ المَعروفِ بِغَيْرِ مَحْدُودِيةٍ الْعَزِيزِ لَمْ يَزَلْ قَدِيماً فِي الْقِدَمِ وَدَّعَتِ الْقُلُوبُ لِهَيبَتِهِ وَ ذَهَلَتِ الْعُقُولُ لِعِزَّتِهِ وَ خَضَعَتِ الرِّقابُ لِقُدْرَتِه، فَلَيْسَ يَخْطُرُ عَلَی قَلْبِ بَشَرٍ مَبْلَغُ جَبَرُوتِهِ وَ لاَ يَبْلُغُ اَلنَّاسُ كُنْهَ جَلاَلِهِ وَ لَا يُفْصِحُ اَلْوَاصِلُونَ مِنْهُمْ لِكُنْهِ عَظَمَتِهِ وَ لاَ تَبْلُغُهُ اَلْعُلَمَاءُ بِأَلْبَابِهَا وَ لاَ أهْلُ التَّفَكُرِ بِتَدْبِيرِ أُمُورِهَا أَعْلَمَ خَلقَهُ بِهِ اَلَّذِي بِالحَدِّ لا يَصِفَهُ يُدْرِكُ الْأَبْصارَ وَ لا يُدْرِكُهُ اَلْأَبْصَارُ وَ هُوَ اَللَّطِيفُ اَلْخَبِيرُ أَمَّا بَعْدُ فَإِنِّ

ص: 201

عَلِيّاً بَابٌ مَنْ دَخَلَهُ كَانَ آمِناً و مَنْ خَرَجَ مِنْهُ كَانَ كَافِراً أَقُولُ قَوْلِي وَ أَسْتَغْفِرُ اَللَّهَ اَلْعَظِيمَ لِي وَ لَكُمْ.

بعد از سپاس و ستایش یزدان پاک و ذکر وحدت ذات و کمال صفات آفریننده آب و خاک می فرماید ولایت أمیرالمؤمنین علی علیه السلام بابی است که هر کس داخل شد از آتش دوزخ ایمن گشت و آن کس که روی برتافت و در جوار ولایت علی علیه السلام در نیامد کافر شد این وقت علی علیه السلام برخاست و سر او را ببوسید «و قال بابی انت و امی» فرمود پدر و مادرم فدای تو باد و این آیت مبارک از قرآن کریم قراءت کرد «ذریة بعضها من بعض و الله سمیع علیم».

در کتاب کافی مسطور است که حسن علیه السلام عبدالله جعفر را ملاقات فرمود فَقَالَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ: يَا عَبْدَاللَّهُ كَيْفَ يَكُونُ اَلمُؤمنُ مُؤْمِناً وَ هُوَ يَسخَطُ قِسْمَهُ وَ يُحَقِّرُ مَنْزِلَتَهُ وَ الحاكِمُ عَلَيْهِ اللَّهُ وَ أَنَا اَلضَّامِنُ لِمَنْ لَمْ يَهْجُسْ فِي قَلْبِهِ اِلاّ اَلرِّضَا أَنْ يَدْعُوَ اَللَّهَ فَيُسْتَجَابَ لَهُ.

فرمود ای عبدالله چگونه مؤمن می توان گفت آن کس را که بر قسمت خود خشم گیرد و منزلت خود را حقیر شمارد و حال آنکه خداوند او را شایسته این مقام دانسته و تقدیر در حق او چنین رانده همانا این پایندانی و ضمانت بر من است از برای هر کس که در قلبش جز رضا به قضای حق واقع نشود بهر چه خدای را دعوت کند اجابت فرماید.

در خبر است که در مدینه جماعتی گفتند که حسن بن علی را مالی و ثروتی به جای نمانده آن حضرت مردم را پیام داد و هزار درهم بوام گرفت و به نزد مصدق فرستاد که این مبلغ مال ماست مردمان گفتند بی موجبی این دراهم را صدقه نفرموده همانا در نزد او مالی است.

حاکمی در امالی آورده که حسن علیه السلام فرمود:

ص: 202

مَنْ كَانَ يُبَاهِي بِجَدٍ فَإِنَّ جَدِّيَ اَلرَّسُولُ أَوْ كَانَ يُبَاهِي بِأُمِّ فَانٍ أُمِّي الْبَتُولُ أَوْ كَانَ يُبَاهِي بِزُورٍ فَزَائِرُنَا جَبْرَئِيلُ.

یعنی اگر کسی فخر بجد خویش کند جد من رسول خداست و اگر به مادر خود مباهات کند مادر من بتول عذراست و اگر به زایر خود بنازد زایر ما جبرئیل است. در خبر است که امام حسن علیه السلام یک روز مشغول باکل طعام بود و در برابر آن حضرت سگی به نظاره بود امام حسن هر لقمه ی که در دهان مبارک می گذاشت لقمه ی بدان کلب می انداخت گفتند یابن رسول الله این کلب را از طعام خود نمی رانی؟

قَالَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ: دَعْهُ إِنِّي لَأَسْتَحْيِي مِنَ اللّهِ عَزَّوَجلَّ أَنْ يَكُونَ ذُو رُوحٍ يَنْظُرُ فِي وَجْهِي وَ أَنَا آكِلٌ ثُمَّ لاَ أُطْعِمَهُ.

فرمود بگذار او را من حیا می کنم از خداوند که جانوری بر من نگران باشد و من مشغول به ماکول باشم و او را طعام ندهم.

در خبر است که مروان حکم امام حسن را شتم گفت آن حضرت خاموش بود تا سخن به پای برد.

قالَ عَلَيْهِ السَّلامُ: إِنِّي وَاللَّهِ لا أَمْحُو عَنْكَ شَيْئاً وَ لكِنْ مَهَّدَكَ اللَّهُ فَلَئِنْ كُنتَ صادِقاً فَجَزاكَ اللَّهُ بِصِدْقِكَ وَ اَنْ كُنتَ كاذِباً فَجَزاكَ اللَّهُ بِكَذِبِكَ وَ اللَّهُ أَشَدُّ نَقِمَةً مِنِّي.

فرمود ای مروان من ترا معفو نمی دارم بلکه وا می گذارم به خداوند اگر سخن به صدق کردی ترا جزای خیر دهد و اگر به دروغ چیزی گفتی جزای کذب دهد زیرا که انتقام خداوند از من شدیدتر است.

گویند غلامی در حضرت حسن مرتکب گناهی شد که موجب عقابی گشت و فرمان داد که او را کیفر کنند «فقال یا مولای و العافین عن الناس» فرمود گناه تو را

ص: 203

معفو داشتم «قال یا مولای و الله یحب المحسنین قال أنت حر لوجه الله و لک ضعف ما کنت اعطیک» فرمود تو را در راه خدا آزاد کردم و از برای تو آنچه تو را اجری می دادم دو چندان مقرر داشتم.

در کتاب کافی سند بابوجعفر و ابوعبدالله علیهما السلام منتهی می شود که جماعتی رفع مسئلت را به حضرت أمیرالمؤمنین آوردند و حسن را دیدار کردند و از أمیرالمؤمنین بپرسیدند فرمود حاجت چیست عرض کردند تا حل مسئلت کنیم فرمود آن مسئلت کدام است گفتند مردی با زن خویش درآمیخت و چون فراغت جست و برفت زن برخاست و با کنیزک که هنوز باکره بود مساحقه نمود و آن نطفه که از مرد ماخوذ داشته بود بجاریه ریخت و جاریه حامل گشت اکنون حکم چیست.

فَقَالَ الْحَسَنُ عَلَيْهِ السَّلاَمُ: مُعْضِلَةٌ و أَبُوالْحَسَنِ لَهَا وَ أَقُولُ فَإِنْ أَصَبْتُ فَمِنَ اَللَّهِ ثُمَّ مِنْ أَمِيرِالْمُؤْمِنِينَ وَ إِنْ أَخْطَأْتُ فَمِنْ نَفْسِي فَأَرْجُو أَنْ لاَ أُخطِأَ اِنْشَاءَ اَللَّهُ يُعْمَدُ إِلَی المَرْأَةِ فَيُؤْخَذُ مِنهَا مَهْرُ الْجَارِيَةِ اَلْبِكْرِ في أَوَّلِ وَ هِلَّةٍ لِأَنَّ الوَلَدَ لا يَخرُجُ مِنْهَا حَتّي يَشُقَّ عُذْرَتَهَا ثُمَّ نُرْجَمُ المَرأَةُ لِأَنَّها مُحْصِنَةٌ وَ يُنتَظَرُ بِالجارِيَةِ حَتَّي تَضَعَ ما في بَطْنِها وَ يُرَدُّ إِلی أبيهِ صاحِبَ النُّطْفَةِ ثُمَّ تُجَلَّدُ الْجَارِيَةُ الْحَدَّ.

حسن علیه السلام فرمود حل مسائل مشکله خاص علی علیه السلام است من نیز می گویم اگر اصابه کردم از فضل خدا و توجه أمیرالمؤمنین است و اگر خطا کردم من کرده ام و امید می رود که انشاء الله خطا نکنم نخست بهای مهر جاریه باکره را از آن زن باید مأخوذ داشت چه هنگام زادن بکارت او زایل شود از آن پس آن زن را که شوهر دارد و محصنه است حد زنا باید زد آنگاه انتظار باید برد تا آن جاریه حمل خود فروگذارد و آن طفل را به صاحب نطفه که پدر اوست باز باید داد و این وقت

ص: 204

جاریه را نیز حد باید زد آن جماعت بشنیدند و چون به حضرت أمیرالمومنین رسیدند به عرض رسانیدند و از آن حضرت نیز پرسش نمودند.

فَقَالَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ: لَوْ أَنَّنِي اَلْمَسْئُولُ مَا كَانَ عِنْدِي فِيهَا أَكْثَرُ مِمَّا قَالَ إِبْنِي.

فرمود اگر من مسئول بودم افزون از آنچه فرزندم حسن گفت در این مسئله چیزی بر نمی افزودم.

سید رضی در کتاب مناقب الفاخره فی العترة الطاهره سند به ابن مسعود می رساند که گفت روزی بر رسول خدای درآمدم و عرض کردم که طریق حق را به من نمودار کن تا بدان راه روم فرمود بدین بیت شو تا حق را دیدار کنی چون به درون شدم علی علیه السلام را نگریستم که راکع و ساجد بود و در عقب صلوة می فرمود:

اَللَّهُمَّ بِحُرْمَةِ مُحَمَّدٍ عَبْدِكَ وَ رَسُولِكَ إِغْفِرْ لِلْخَاطِئِينَ مِنْ شِيعَتِي.

خداوند را به محمد صلی الله علیه و آله سوگند می داد که از گناهکاران شیعیان او درگذرد.

ابن مسعود گوید از آنجا بیرون شدم تا رسول خدای را از این قصه آگهی دهم همچنان پیغمبر را راکع و ساجد یافتم و همی گفت:

أَللَّهُمَّ بِحُرْمَةِ عَبْدِكَ عَلِيِّ إِغْفِرْ لِلْعَاصِينَ مِنْ أُمَّتِي.

وی نیز خدای را به علی سوگند می داد که عاصیان امتش را معفو دارد ابن مسعود از این قصه غشی گرفت و بی خویشتن گشت رسول خدا سر او را برگرفت فرمود ای پسر مسعود آیا کافر شدی بعد از ایمان؟ عرض کرد معاذ الله لکن علی را دیدم که مسئلت خویش را از خداوند به حرمت تو طلب می کند و ترا نگریستم که حاجت خود را از خداوند به قربت علی طلب می کنی.

فَقَالَ عَلَيْه السَّلاَمُ: يَا ابْنَ مَسْعُودٍ! إِنَّ اَللَّهَ تَعالَی خَلَقَنِي وَ عَلِيّاً وَ الْحَسَنَ وَ اَلْحُسَيْنَ مِنْ نُورِ عَظَمَتِهِ قَبْلَ اَلْخَلْقِ بِأَلْفَيْ عَامٍ حِينَ لاَ تَسْبِيحَ وَ لاَ تَقْدِيسَ

ص: 205

وَ فَتَقَ نُورِي فَخَلَقَ مِنْهُ اَلسَّمَوَاتِ وَ الْأَرْضَ وَ أَنَا أَفْضَلُ مِنَ السَّمواتِ وَ الْأَرْضِ و فَتَقَ نُورَ عَلِيٍّ فَخَلَقَ مِنهُ العَرشَ وَ الكُرسيِّ وَ عَلِيٌّ أَفضَلُ مِنَ الْعَرْشِ و الْكُرْسِيِّ و فَتَقَ نُورَ الحَسَنِ فَخَلَقَ مِنهُ اللَّوحَ وَ الْقَلَمُ و الْحَسَنُ أَفْضَلُ مِنَ اللَّوْحِ و الْقَلَمِ وَ فَتَقَ نُورَ الْحُسَيْنِ فَخَلَقَ مِنْهُ الْجِنَانَ وَ الْحُورُ الْعِينُ وَ اَلْحُسَيْنُ أَفْضَلُ مِنْهَا فَأَظْلَمَتِ اَلْمَشَارِقُ وَ اَلْمَغَارِبُ فَشَكَتِ اَلْمَلاَئِكَةُ إِلَی اللّهِ عَزَّوَجَلَّ الظَّلمَةَ وَ قالَتْ: اَللَّهُمَّ بِحَقِّ هَؤُلآءِ الْأَشْبَاحِ اَلَّذِينَ خَلَقْتَ إِلاّ ما فَرَّجْتَ عَنَّا مِنْ هَذِهِ اَلظُّلْمَةِ؟ فَخَلَقَ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ رُوحاً وَ قَرَنَهَا بِأُخْرِی فَخَلَقَ مِنْهَا نُوراً ثُمَّ أَضَافَ اَلنُّورَ إِلَي الرُّوحَ فَخَلَقَ مِنْهُمَا اَلزَّهْرَاءَ عَلَيها السَّلاَمُ فَمِنْ ذَلِكَ سُمِّيَتِ اَلزَّهْرَاءَ فَأَضَاءَ مِنْهَا اَلْمَشْرِقَ وَ اَلْمَغْرِبُ يَا ابْنَ مسعُودٍ اذا كَانَ يَوْمُ اَلْقِيَامَةِ يَقُولُ اَللَّهُ عَزَّ وَجَلَّ لِي وَ لِعليٍ أَدْخِلَا الْجَنَّةَ مَنْ شِئْتُمَا وَ أَدْخِلاَ اَلنَّارَ مَنْ شِئْتُمَا وَ ذَلِكَ قَوْلُهُ تَعالی «أَلْقِيَا فِي جَهَنَّمَ كُلَّ كَفّارٍ عَنِيدٍ» فَالْكُفّارُ مَنْ جَحَدَ نُبُوَّتِي وَ اَلْعَنِيدُ مَنْ عَانَدَ عَلِيّاً وَ أَهْلَ بَيْتِهِ وَ شِيعَتَهُ.

فرمود ای پسر مسعود خداوند مرا و علی را و حسن و حسین را از نور عظمت خود بیافرید دو هزار سال از آن پیش که آفرینش را پدیدار کند و تسبیح و تقدیس آشکار گردد آنگاه نور مرا بشکافت و آسمان و زمین را خلق کرد و من فاضلتر از آسمان و زمینم از آن پس نور علی را بشکافت و عرش و کرسی را بیافرید و علی فاضلتر از عرش و کرسی است پس نور حسن را بشکافت و عرش و لوح و قلم را

ص: 206

خلق کرد و حسن فاضلتر از لوح و قلم است آنگاه نور حسین را بشکافت و بهشت را و حورالعین را بیافرید و حسین فاضلتر از بهشت و حورالعین است پس ظلمت مشرق و مغرب را فروگرفت فریشتگان به حضرت خداوند مسئلت بردند و گفتند الهی بحق این اشباح شریف که بیافریدی ما را از ظلمت فرج فرمائی پس خلق کرد خداوند روحی را و انباز ساخت با روح دیگر و بیافرید از آنان نوری و بر افزود آن نور را با روح و از این هر دو زهرا را بیافرید و از این روی زهرا نامیده شد که روشن ساخت مشرق و مغرب را هان ای پسر مسعود روزی که قیامت به پای شود خداوند می فرماید مرا و علی را که داخل کنید در بهشت هر کرا خواهید و در افکنید به جهنم هر کرا خواهید و از اینجاست که خداوند در قرآن کریم می فرماید «القیا فی جهنم کل کفار عنید» و کافر کسی است که نبوت مرا انکار کند و عنید کسی است که علی و اهل بیت علی را و شیعه علی را دشمن دارد. شیخ ابوجعفر طوسی در مصباح الانوار سند به انس بن مالک می رساند که گفت یک روز رسول خدا با ما نماز فجر گذاشت و روی مبارک به جانب ما آورد عرض کردم یا رسول الله تواند بود که از برای ما تفسیر فرمائی این آیت مبارک را که خداوند فرماید.

«أُولَئِكَ مَعَ اَلَّذِينَ أَنعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ مِنَ اَلنَّبِيِّينَ وَ الصِّدِّيقِينَ وَ الشُّهَدَاءِ وَ الصَّالِحِينَ وَ حَسُنَ أُولَئِكَ رَفِيقَاً» (1).

رسول خدا فرمود اما نبیین منم و صدیقین برادرم علی است و شهدا عم من حمزه است و صالحین دخترم فاطمه و فرزندان من حسن و حسین اند این وقت عباس بن عبدالمطلب حاضر بود برجست و در پیش روی رسول خدا نشست و گفت آیا من و تو و علی و فاطمه و حسن و حسین از نبعه واحده نیستیم فرمود ای عم از این سخن چه خواهی عرض کرد بیرون ما این جمله را بستودی رسول خدا تبسمی فرمود و گفت سخن به صدق کردی ما از نبعه واحده ایم.

ص: 207


1- النساء: 68.

ولَكِنْ يا عَمِّ انَّ اللَّهُ خَلَقَنِي وَ عَلِيّاً وَ فَاطِمَةَ وَ الْحَسَنَ وَ الْحُسَيْنَ قَبْلَ أَنْ يَخْلُقَ الْهُلْ آدَمَ حَيْثُ لا سَمَاءٌ مَبْنِيَّةٌ وَ لاَ أَرْضٌ مَدْحِيَّةٌ وَ لاَ ظُلْمَةٌ وَ لاَ نُورٌ وَ لاَ جَنَّةٌ وَ لاَ نَارٌ وَ لاَ شَمْسٌ وَ لاَ قَمَرٌ.

فرمودی ای عم خداوند مرا و علی و فاطمه و حسن و حسین را بیافرید از آن پیش که آدم را بیافریند وقتی که نه آسمان افراخته بود و نه زمین گسترده و نه تاریکی بود و نه روشنی و نه بهشت بود و نه دوزخ و نه خورشید بود و نه ماه عباس گفت یا رسول الله چگونه ابتدا کرد به آفرینش شما فرمود ای عم.

لَمَّا أَرَادَ اَللَّهُ أَنْ يَخْلُقَنا تَكَلَّمَ بِكَلِمَةٍ خَلَقَ مِنْهَا نُوراً ثُمَّ تَكَلَّمَ بِكَلِمَةٍ فَخَلَقَ مِنْهَا رُوحاً فَمَزَجَ اَلنُّورَ بِالرُّوحِ فَخَلَقَنِي وَ أَخِي عَلِيّاً و فَاطِمَةَ وَ الْحَسَنَ وَ الْحُسَيْنَ فَكُنَّا بِكَلِمَةٍ نُسَبِحُهُ حِينَ لاَ تَسْبِيحَ وَ تُقَدِّسُهُ حِينَ لاَ تَقْديسَ فَلَمَّا أَرَادَ اَللَّهُ أَنْ يُنْشيءَ اَلصَّنْعَةَ فَتَقَ نُورِي فَخَلَقَ مِنْهُ الْعَرْشَ فَنُورُ الْعَرْشِ مِنْ نُورِي وَ نُورِي خَيْرٌ مِنْ نُورِ اَلْعَرْشِ ثُمَّ فَتَقَ نُورَ أَخِي عَلي بْن أَبي طَالِبٍ فَخَلَقَ مِنهُ نُورَ الْمَلائِكَةِ فَنُورُ الْمَلائِكَةِ مِنْ نُورِ عَلِيٍّ و نُورُ عَلِيٍ أَفْضَلٌ مِنَ المَلائِكَةِ ثُمَّ فَتَقَ نُورَ ابْنَتِي فَاطِمَةَ فَخَلَقَ مِنْهُ نُورَ السَّمَوَاتِ و الْأَرْضِ فَنُورُ ابْنَتِي فَاطِمَةَ أَفْضَلُ مِنْ نُورِ السَّمَوَاتِ و الْأَرْضِ ثُمَّ فَتَقَ نور وَ وَلَدِي اَلْحَسَنِ فَخَلَقَ مِنْهُ الشَّمسَ وَ القَمَر فَنُورُ وَلَدِیَ اَلْحَسَنِ أَفْضَلُ مِنَ اَلشَّمْسِ وَ اَلْقَمَرِ ثُمَّ فَتَقَ نُورَ

ص: 208

وَلَدِي اَلْحُسَيْنِ ثُمَّ خَلَقَ مِنْهُ الْجَنَّةَ وَ الْحُورُ الْعِينُ فَنُورُ وَلَدِيَ اَلْحُسَيْنِ أَفْضَلُ مِنَ اَلْجَنَّةِ وَ اَلْحُورِ اَلْعِينِ.

ثُمَّ أَمَرَ اللَّهُ الظُّلُماتِ أَنْ تَمُرَّ عَلَیَ السَّمَوَاتُ فَأَظْلَمَتِ السَّمَوَاتُ عَلَیَ الْمَلَائِكَةِ فَضَجَّتِ المَلائِكَةُ بِالتَّسْبِيحِ وَ اَلتَّقْدِيسِ وَ قالَتْ: إِلْهَنَا وَ سَيِّدُنَا مُنْذُ خَلَقْتَنَا وَ عَرَّفْتَنَا هَذِهِ اَلْأَشْبَاحَ لَمْ نَرَ بُؤْساً فَبِحَقِّ هذِهِ الْأَشْباح إِلاّ كَشَفْتَ عَنَّا هَذِهِ اَلظُّلْمَةَ فَأَخْرَجَ اَللَّهُ مِنْ نُورِ اِبْنَتِي قَنَادِيلَ مُعَلَّقَةً فِي بُطْنَانِ اَلْعَرْشِ فَأَزْهَرَتِ اَلسَّمَوَاتُ وَ اَلْأَرْضُ ثُمَّ أَشْرَقَتْ بِنُورِهَا فَلأَجْلِ ذلِکَ سُمِّيَتِ الزَّهْراءَ وَ قَالَتْ: إِلَهنَا وَ سَيِّدَنَا لِمَنْ هَذَا النُّورُ الظَّاهِرُ الَّذِي قَدْ أَزْهَرَتْ مِنْهُ اَلسَّمَوَاتِ وَ اَلْأَرْضُ؟ فَأُوحِيَ اَللَّهُ اَلَيْهِمْ: هَذَا نُورٌ اِخْتَرَعْتُهُ مِنْ نُورِ جَلاَلِي لِأَمَتِي فَاطِمَةَ اِبْنَةِ حَبِيبِي وَ زَوْجَةِ وَلِيِّ وَ أَخِي نَبِيِّي وَ أَبِي حُجَجِي عَلی عِبَادِي أُشْهِدُكُمْ مَلاَئِكَتِي أَنِّي قَدْ جَعَلْتُ ثَوَابَ تَسْبِيحِكُمْ لِهَذِهِ اَلْمَرْأَةِ وَ شِيعَتِهَا ثُمَّ لِمُحِبِّيها إِلی يَوْمَ الْقِيامَةِ.

یعنی گاهی که خداوند خواست ما را بیافریند کلمتی انشاء کرد و از آن نوری خلق فرمود و کلمتی دیگر آورد و روحی آفرید پس درآمیخت آن نور را با روح و مرا و برادرم علی و فاطمه و حسن و حسین را خلق کرد پس ما به تسبیح و تقدیس ابتدا کردیم گاهی که تقدیس و تسبیح نبود و چون خداوند خواست انشای صنایع فرماید نور مرا بشکافت و عرش را بیافرید همانا نور عرش از نور من است و نور من بهتر است از نور عرش آنگاه نور برادرم علی را بشکافت و از آن نور فریشتگان را بیافرید و نور فریشتگان از نور علی است و نور علی افضل است از فریشتگان آنگاه از

ص: 209

نور فاطمه خلق کرد نور سموات و زمین را پس نور فاطمه دختر من افضل است از نور آسمان و زمین، از آن پس بشکافت نور فرزند من حسن و بیافرید ماه و آفتاب را و نور حسن فاضلتر است از شمس و قمر آنگاه از نور فرزندم حسین بیافرید بهشت برین و حور عین را و نور حسین از بهشت و حور فاضلتر است.

از پس آن مرور داد خداوند ظلمات را بر سماوات و ظلمت فروگرفت آسمان را بر فریشتگان پس بنالیدند فریشتگان بزبان تسبیح و تقدیس و گفتند ای پروردگار از آن روز که ما را آفریدی و بر این اشباح مبارک شناسائی دادی چنین سختی ندیدیم به حق این اشباح این ظلمت را از ما بگردان پس خداوند بیرون آورد از نور فاطمه قنادیل معلقه ی در بطن عرش پس روشن شد و تابان گشت آسمان و زمین بنور او و از این روی زهرا نام یافت عرض کردند الهی این نور رخشنده از کیست که روشن ساختی بدان آسمان و زمین را خداوند بدیشان وحی فرستاد که این نوریست که آفریدم از نور جلال خود از برای کنیزم فاطمه دختر حبیب خود و زوجه ی ولی خود و برادر نبی خود و پدر حجتهای من بر بندگان من، گواه میگیرم شما را ای فریشتگان من ثواب که تسبیح شما را مقرر داشتم از برای فاطمه و شیعیان او و دوستان او تا روز قیامت.

مکشوف باد که اگر در حدیثی خلق آسمان و زمین به نور رسول خدا مرقوم افتاد و خلق عرش و کرسی بنور علی علیه السلام و در حدیث دیگر خلق عرش به نور رسول خدا مرقوم گشت و خلق فریشتگان به نور علی از بینونت این روایات استغراب نباید جست چه آل عبا علیم آلاف التحیة و الثناء از نور واحدند و آفرینش به جمله از شعشعه ی انوار ایشان پدیدار گشت لاجرم خلقت یکی از اشیاء را به پرتو انوار هر یک از ایشان نسبت کنی سخن به صدق کرده باشی علیهم الصلوة و السلام.

در کتاب مدینة المعاجیز و کتاب تاویل الآیات الباهرة و کتاب مسائل البلدان سند به سلمان فارسی منتهی می شود که فرمود حاضر حضرت فاطمه علیهاالسلام شدم و نگریستم که حسن و حسین علیهما السلام در پیش روی او مشغول به لعب می باشند مرا فرحتی تمام

ص: 210

فروگرفت زمانی دیر برنیامد که رسول خدای داخل سرای شد عرض کردم یا رسول الله مرا خبر ده از فضیلت حسن و حسین تا حب من در حضرت ایشان افزون شود._

فَقَالَ صَلِّي اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ: يَا سَلْمَانُ لَيْلَةً أُسْرِيَ بِي إِلَی السَّمآءِ وَ أَدَارَنِي جَبْرَئِيلُ فِي سَمَوَاتِهِ وَ جِنَانِهِ فِينَا أَنَا أَدُورُ فِي قُصُورِهَا وَ بَسَاتِينِهَا وَ مَقَاصِيرَهَا اِذْ شَمِمْتُ رَائِحَةً طَيِّبَةً فَأَعْجَبَتْنِي تِلْكَ اَلرَّائِحَةُ فَقُلْتُ: يَا حَبِيبِي مَا هَذِهِ اَلرَّائِحَةُ اَلَّتِي غَلَبَتْ عَلَی رَائِحَةِ اَلْجَنَّةِ كُلهَا؟ فَقَالَ: يَا مُحَمَّدُ تُفَّاحَةٌ خَلَقَهَا اَللَّهُ تَبَارَكَ وَ تَعَالَی بِيَدِهِ مُنْذُ ثَلاَثِ مِأَةِ عَامٍ مَا نَدْرِي مَا يُرِيدُ بِهَا فَبَيْنَمَا أَنَا كَذَلِكَ إِذْ رَأَيْتُ مَلاَئِكَةً وَ مَعَهُمْ تِلْكَ اَلتُّفَّاحَةُ فَوَضَعْتُهَا تَحْتَ جَنَاحِ جَبْرَائِيلَ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ.

فَلَمَّا هَبَطَ بِي إِلیَ اَلْأَرْضِ أَكَلْتُ تِلْكَ اَلتُّفَّاحَةَ فَجَمَعَ اَللَّهُ مَائَهَا فِي ظَهْرِي فَغَشِيتُ خَدِيجَةَ بِنْتَ خُوَيْلِدٍ فَحَمَلَتْ بِفَاطِمَةَ عَلَيْهاالسَّلاَمُ مِنْ مَاءِ اَلتُّفَّاحَةِ فَأُوحِی اَللَّهُ عزَّوجلَّ إِلَيِّ : أَنْ قَدْ وُلِدَ لَكَ حَوْرَاءُ انْسِيَّةٌ فَزَوِّجِ النُّورَ مِنَ النُّورِ فاطِمَةَ مِنْ عَلِيٍ فَاِنِّي قَدْ زَوَّجْتُهَا الجَنَّةَ وَ جَعَلْتُ خُمُسَ الأَرضِ مَهرَها وَ يُستَخرَجُ فيما بَيْنَهُمَا ذُرِّيَّةٌ طَيِّبَةٌ وَ هُمَا سِرَاجَا أَهْلِ اَلْجَنَّةِ اَلْحَسَنُ وَ اَلْحُسَيْنُ وَ أَئِمَّةً يُقْتَلُونَ وَ يُخْذَلُونَ فَالْوَيْلُ لِقَاتِلِهِمْ وَ خَاذِلِهِمْ.

ص: 211

فرمود ای سلمان آن شب که مرا به سوی آسمان سیر دادند و جبرئیل مرا در آسمانها و بهشت و قصور و بساتین عبور همی داد ناگاه استشمام رایحه نیکو همی کردم و از آن بوی خوش به شگفت آمدم گفتم این رایحه چیست که بر بوی بهشت غلبه جست؟ جبرئیل گفت ای محمد خداوند سیبی به دست قدرت خود در سیصد سال آفرید و ما ندانستیم از آن چه خواهد در این هنگام فریشتگان را نگریستم که آن سیب با ایشان بود گفتند خداوند ترا سلام میرساند و بدین سیب ترا تشریف تحفه می فرماید من آن سیب بگرفتم در زیر پر جبرئیل گذاشتم گاهی که جبرئیل مرا به زمین آورد آن سیب را بخوردم و خداوند آب آن سیب را در پشت من فراهم آورد و خدیجه دختر خویلد بدان آب به فاطمه حمل گشت پس خداوند مرا وحی فرستاد که از برای تو حوراء انسیه متولد می شود پس تو نور را با نور تزویج کن یعنی فاطمه را با علی کابین کن و من فاطمه را در بهشت با علی کابین بستم و خمس ارض را به کابین او مقرر داشتم و از ذریت او حسن و حسین که دو چراغ اهل بهشتند و امامان امت بادید آیند و ایشان کشته شوند و مخذول گردند پس وای بر قاتل ایشان و خاذل ایشان.

نقل من کتاب مدینة المعاجیز مؤلف سید هاشم بحرانی

در مدینة المعاجیز سند به سلمان فارسی منتهی می شود می گوید

یک روز بر رسول خدای درآمدم و سلام دادم و از آنجا به حضرت فاطمه آمدم و سلام فرستادم فرمود ای ابوعبدالله حسن و حسین گرسنه و گریانند ایشان را به نزد رسول خدای رسان من ایشان را به حضرت رسول آوردم

«فقال النبی ما لکما یا حبیبی قالا نشتهی طعاما یا رسول الله» پیغمبر فرمود ای محبوبان من چه رسیده است شما را گفتند گرسنه ایم طعام می خواهیم پیغمبر سه کرت فرمود «اللهم اطعمنا» ناگاه بهی دیدم در دست رسول خداست شبیه به قله از قلال حجر سفیدتر از شیر و شیرین تر از عسل و نرم تر از زَبد پس آن را به ابهام خویش دو نیمه ساخت و نیمی را به حسن و نیم دیگر را به حسین عطا فرمود و من بر آن دو نیمه که در دست حسنین بود نظاره می کردم و سخت

ص: 212

خواهنده بودم.

فَقَالَ: يَا سَلْمَانُ هَذَا طَعَامٌ مِنَ اَلْجَنَّةِ لاَ يَأْكُلُهُ أَحَدٌ حَتَّی يَنْجُو مِنَ اَلْحِسَابِ.

فرمود ای سلمان این طعام بهشت است کسی از آن نتواند خورد جز آنگاه که در قیامت حساب خویش را باز دهد.

در مدینة المعاجیز هم سند به جابر می رسد می گوید

جبرئیل اُتْرُجَّه ی از اُترَج بهشت به حضرت رسول خدا هدیه آورد و رایحه ی آن در مدینه منتشر شد چنانکه گفتی أهل مدینه خویش را عنبرآگین کرده اند بامدادان در منزل ام سلمه رسول خدا آن اترج را پنج بخش کرد و یک بخش را بخورد و علی و فاطمه و حسن و حسین را هر یک بخشی داد تا بخوردند ام سلمه عرض کرد یا رسول الله آیا من یک تن از ازواج تو نیستم؟

قَالَ صَلِّي اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِه: بَلی يا اُمَّ سَلَمَةَ ولكِنَّها تُحْفَةٌ مِنَ الجَنَّةِ أتَانِي بِهَا جَبْرَئِيلُ أَمَرَنِي أَنْ آكُلَ وَ أُطْعِمَ عِتْرَتِي يا اُمَّ سَلَمَةَ إِنَّ رَحِمَنَا أَهْلَ اَلْبَيْتِ مُوصَّلَةٌ بِالرَّحْمنِ مَنُوطَةٌ بِالْعَرْشِ فَمَنْ وَصَلَهَا وَصَلَهُ اَللَّهُ وَ مَنْ قُطَعَهَا قَطَعَهُ اَللَّهُ.

فرمود ای ام سلمه تو از ازواج من باشی لکن این اُتْرُجَّه ی تحفه ایست از بهشت جبرئیل آن را به من آورده و امر کرده از آن بخورم و اهل بیت خود را بخورانم هان ای ام سلمه رحم ما اهل بیت با رحمن پیوسته است و با عرش بسته و آن کس که با ما پیوست با خدا پیوست و آن کس که از ما گسست از خدای گسست.

و هم در مدینة المعاجیز مسطور است که سید رضی در کتاب مناقب الفاخره فی العتره الطاهره سند به عبدالله بن عمر بن الخطاب می رساند که از علی علیه السلام روایت می کند که فرمود سحابی در مدینه با دید آمد رسول خدا فرمود ای ابوالحسن برخیز تا آثار رحمت خدای را نظاره کنیم «فقلت یا رسول الله الا اصنع طعاما یکون معنا فقال الذی نحن فی ضیافته اکرم» عرض کردم یا رسول الله من طعامی ساخته

ص: 213

می کنم تا با خویش حمل دهیم فرمود ضیافت خداوند عظیم تر است.

پس روان شد و من با او برفتم تا به وادی عقیق رسیدیم پس بر تلی برآمدیم و بنشستیم این وقت ابری سفید بر ما سایه افکند که رایحه کافور داشت و طبقی در نزد رسول خدای حاضر گشت که در آن رمان بود آن حضرت رمانه بگرفت و من نیز یکی بگرفتم و آنرا خورش ساختیم این وقت فاطمه و حسنین مرا فرا یاد آمد رسول خدا فرمود یا علی فرزندان خود و زوجه خود را یاد کردی سه رمانه برگیر برگرفتم و آن طبق به سوی آسمان بالا گرفت و ما به سوی مدینه مراجعت کردیم. در عرض راه ابوبکر با ما دچار شدیم و گفت یا رسول الله در کجا جای داشتید فرمود در وادی عقیق بودیم تا رحمت خدای را نظاره کنیم، عرض کرد واجب می کند که مرا از آنچه رفته است آگهی دهید تا از بهر شما طعامی بسازم آن حضرت فرمود ما مهمان خدا بودیم ابوبکر در آستین من نگران شد و دانست که به چیزی گران آکنده است من شرم داشتم که از وی دریغ دارم دست فردا پیش داشتم تا از رمانات چیزی برگیرد از رمانات چیزی به جای ندیدم پس آستین برافشاندم تا ابوبکر بداند چیزی با من نیست پس از یکدیگر جدا شدیم و هر یک طریق خویش گرفتیم چون بر باب سرای فاطمه رسیدیم آستین خویش را گرانبار یافتم و آن رمانات را به جای دیدم پس به درون سرای شدم و فاطمه را دادم و باز شدم به حضرت رسول الله آن حضرت تبسمی فرمود و گفت یا علی چنانست که من با تو بوده ام همانا چون ابوبکر قصد تناول آن رمانه را نمود جبرئیل بربود و چون به باب سرای خویش آمدی بازآورد.

يا عَلِيُّ إِنَّ فاكِهَةَ الْجَنَّةِ لاَ يَأْكُلُ مِنْهَا فِي اَلدُّنْيَا إِلاّ اَلنَّبِيُّونَ وَ اَلْأَوْصِيَاءُ وَ أَوْلاَدُهُمْ.

فرمود یا علی از میوه های بهشت نمی خورد در دنیا مگر پیغمبران و اوصیای ایشان و اولاد ایشان و این حدیث از طرق دیگر با بینونتی اندک نیز وارد است.

ص: 214

هم در مدینة المعاجیز مسطور است که حسن و حسین علهیما السلام روز عید حاضر حضرت رسول خدا شدند و عرض کردند امروز عید است و کودکان عرب زینت کرده اند و جامه های نیکو پوشیده اند و ما به نزد تو آمده ایم و هیچ نخواهیم جز جامه نیکو، رسول خدا ساعتی خاموش بود و بگریست و در خانه جامه لایق نداشت و خاطر ایشان را شکسته نمی خواست لاجرم خدای را بخواند «و قال الهی اجبر قلبهما و قلب امهما» یعنی دل ایشان و مادر ایشان را شکسته مخواه و جبر کسر فرمای در این وقت جبرئیل فرود شد و دو حله سفید از حللهای بهشت بیاورد پیغمبر شاد شد. -

وَ قَالَ صَلِّي اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ لَهُمَا: يَا سَيِّدَی شَبَابِ أَهْلِ اَلْجَنَّةِ هَا كُمَا أَثْوَابَكُمَا خَاطَهُمَا لَكُمَا خَيَّاطُ اَلْقُدْرَةِ عَلَی قَدْرُ طُولِكُمَا أَتَتْكُمَا مَخِيطَةً مِنْ عَالِمِ الْغَيْبِ.

فرمود ای سیدان جوانان اهل بهشت خیاط قدرت از عالم غیب به اندازه شما از برای شما جامه دوخته و حاضر کرده حسنین علیهما السلام نظاره کردند و آن حلها را سفید نگریستند عرض کردند یا رسول الله کودکان عرب جامهای الوان پوشیده اند رسول خدا ساعتی سر به زیر افکند جبرئیل عرض کرد یا رسول الله شاد خاطر باش که هر رنگ بخواهند خداوند عطا می فرماید فرمان کن تا طشتی و ابریقی حاضر کنند چون حاضر شد جبرئیل گفت من آب می ریزم و تو با دست مالش میده.

پس رسول خدا جامه ی حسن را در طشت نهاد و جبرئیل آب بریخت و پیغمبر مالش داد و روی با حسن آورد که چه رنگ می خواهی گفت سبز می خواهم پس پیغمبر آن حله را مالش داد و مانند زبرجد سبز و سیراب برآورد و حسن را داد آنگاه حله حسین را در طشت افکند و با حسین بفرمود چه رنگ خواهی عرض کرد رنگ حمراء خواهم پیغمبر آن حله را مالش داد و سرخ رنگ برآورد چون یاقوت احمر و حسین را داد پس حسنین جامهای خود را بپوشیدند و شادمادنه به جانب مادر شتافتند و رسول خدا نیک شادخاطر گشت.

ص: 215

این وقت جبرئیل بگریست پیغمبر فرمود این گریستن در این هنگام چیست بازگو این حزن از کجاست عرض کرد یا رسول الله دانسته باش که اختیار حسنین هر یک لونی را ناچار از آن است که حسن علیه السلام را شربت سم بخورانند و جسد مبارکش از اثر سم سبزگونه گردد و حسین علیه السلام را می کشند و بدن مبارکش را بخون او خضاب می سازند پس پیغمبر نیز بگریست و سخت محزون گشت.

در مدینة المعاجز از عروة البارقی خبر می دهد که گفت در سفر مکه به مدینه درآمدم و داخل مسجد رسول خدا شدم دیدم آن حضرت نشسته و دو کودک در نزد او است گاهی این یک را بوسه می زند و گاهی آن را و مردمان خاموش بودند عرض کردم یا رسول الله اینان پسران تواند فرمود اینان پسران دختر من و پسران برادر من و پسران پسر عم من و محبوب ترین مردم به نزد من و عزیزتر از چشم و گوش و جان من اند گفتم یا رسول الله مرا عجب آمد از حب تو با این کودکان فرمود آن شب که من سفر آسمان کردم و داخل بهشت شدم به شجره ی رسیدم که از طیب رایحه ی آن مرا شگفتی گرفت جبرئیل گفت یا محمد از این شجره شگفتی مگیر همانا ثمر آن اطیب است از رایحه آن و از ثمر آن مرا بخورانید و از آنجا به شجره دیگر عبور دادم جبرئیل گفت از ثمر این شجره نیز بهره برگیر که شبیه است با شجره نخستین «فهی اطیب طعما و ازکی رائحة» و از میوه ی آن مرا تحفه آورد و بخورانید و ببویانید.

گفتم ای جبرئیل من در اشجار نیکوتر از این دو شجره ندیده ام گفت نام این دو شجره را ندانی یکی حسن نام دارد و آن دیگر حسین گاهی که به زمین فرود شدی در ساعت با خدیجه هم بستر می شوی و از رایحه طیبه آن ثمر که خورش ساختی متولد می شود فاطمه زهرا پس او را از برای برادرت علی تزویج کن تا از برای تو دو پسر آرد یکی را حسن و آن دیگر را حسین نام بگذار با جبرئیل گفتم مرا

ص: 216

اشتیاق تمام است با این دو شجره گفت هر وقت مشتاق اکل میوه ی این شجره می شوی حسن و حسین را ببوی و ببوس پس گاهی که پیغمبر مشتاق شدی حسنین را بوئیدی و بوسیدی.

وَ هُوَ يَقُولُ: يَا أَصْحَابِي إِنِّي أُوَدُّ أَنْ أُقاسِمَهُما حَيَاتِي لِحُبِّي لَهُمَا فَهُمَا رَيْحَانَتَيَّ مِنَ اَلدُّنْيَا.

و می گفتی چنان دوست می دارم حسن و حسین را که دوست می دارم که مدت حیات خود را بر ایشان قسمت نمایم و ایشان دو ریحان منند از دنیا و این حدیث را از طرق دیگر در صدر کتاب نیز رقم کردیم.

و هم در مدینة المعاجیز مسطور است که هنگام وفات چون بدن مبارک امام حسن از سورت سم رنگ خضرت آورد حسین علیه السلام گفت چیست که رنگ تو را سبز می بینم امام حسن بگریست و فرمود راست آمد حدیث جد من و دست در گردن حسین آورد و زمانی دراز بگریستند حسین علیه السلام گفت ای برادر از جد خویش چه شنیدی فرمود خبر داد مرا جدم که در شب معراج در روضات جنان دو قصر دیدم همانند و متجاور یکی از زبرجد اخضر و آن دیگر از یاقوت احمر گفتم ای جبرئیل چرا بر لون واحد نیستند پاسخ نداد گفتم چرا پاسخ نگوئی؟ گفت مرا شرم می آید گفتم بالله علیک الا آنکه مرا خبر دهی گفت خضرت قصر حسن خبر می دهد که او را شربت سم سقایت کنند و هنگام وفات بدن مبارکش سبز گردد و حمرت قصر حسین حدیث می کند که او را می کشند و چهره ی مبارک و بدن شریفش را با خون او گلگون می نمایند این وقت رسول خدا با جبرئیل بگریست.

در مدینة المعاجیز از جامع الاخبار حدیث می کند -

عَنِ النَّبيِّ صَلّي اللّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ: مَنْ قَرَءَ «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ اَلرَّحِيمِ» بَنَی اَللَّهُ لَهُ فِي الجَنَّةِ سَبْعِينَ أَلْفَ قَصْر مِنْ يَاقُوتَهِ حَمْرَاءَ فِي كُلِّ قَصْر سَبْعُونَ أَلْفَ بَيْتٍ

ص: 217

مِنْ لُؤْلُؤَةٍ بَيْضَآءَ فِي كُلِّ بَيْتٍ سَبْعُونَ أَلْفَ سَرِيرَةٍ مِنْ زَبَرْجَدَةٍ خَضْرَاءَ فَوْقَ كُلِّ سَرِيرٍ سَبْعُونَ أَلْفَ فِرَاشٍ مِنْ سُنْدُسٍ وَ اسْتَبْرَقَ وَ عَلَيْهِ زَوْجَةٌ مِنَ الْحُورِ اَلْعِينِ وَ لَهَا سَبْعُونَ أَلْفَ ذُوَّابَةٍ مُكَلَّلَةٍ بِالدُّرِّ وَ اَلْيَاقُوتِ عَلِی خَدُّهَا اَلْأَيْمَنِ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اَللَّهِ وَ عَلِی خَدِّهَا اَلْأَيْسَرُ عَلِيٌّ وَلِيُّ اَللَّهِ وَ عَلِی جَبِينُهَا اَلْحَسَنُ وَ عَلِی ذَقَنُهَا اَلْحُسَيْنُ وَ عَلِی شَفَتَيْها بِسْمِ اللَّهِ اَلرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ.

یعنی رسول خدا فرمود هر کس بگوید بسم الله الرحمن الرحیم خداوند در بهشت از بهر او بنیان کند هفتاد هزار قصر از یاقوت سرخ در هر قصری هفتاد هزار خانه از مروارید سفید و در هر خانه هفتاد هزار سریر از زبرجد سبز و بر زبر هر سریری هفتاد هزار فراش از سندس و استبرق و بر زبر آن فراش زوجه ی از حورالعین نشسته و او را هفتاد هزار گیسوست که مکلل است از مروارید و یاقوت در طرف راست چهره ی او نوشته است محمد رسول الله و بر طرف چپ نوشته است علی ولی الله و بر پیشانی او نوشته است حسن و بر ذقن او نوشته است حسین و بر لبهای او کلمه بسم الله الرحمن الرحیم است. راوی عرض کرد یا رسول الله این کرامت از کیست فرمود از برای آنکه از در تعظیم و حرمت قراءت کند کلمه بسم الله الرحمن الرحیم را.

در امالی شیخ مفید سند بحذیفة الیمان می رساند که رسول خدا فرمود فریشته ی که هیچگاه بزمین نیامده ساعتی از این پیش از خداوند اجازت خواست تا بر علی علیه السلام سلام کند پس فرود شد و بر علی علیه السلام سلام فرستاد -

وَ بَشَّرَنِي أَنَّ الْحَسَنَ وَ الحُسَينَ سَيِّدَا شَبابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ و أَنَّ فاطِمَةَ سَيِّدَةُ نِساءِ أهْلِ الْجَنَّةِ.

و در حلیة الاولیاء از طرق اهل سنت و جماعت وارد شده که آن فریشته بر

ص: 218

پیغمبر صلی الله علیه و اله درآمد و این حدیث آورد.

و در مدینة المعاجیز مسطور است که خبر می دهد حذیفة بن اسید الغفاری و او جز حذیفة الیمان است که در کتاب اسماء الشیعه او را از شهداء کربلا نگاشته اند بالجمله می گوید گاهی که حسن علیه السلام معاویه را وداع گفت و از کوفه طریق مدینه گرفت شتری را با حملی گران همواره از پیش وی آن حضرت می کشیدند عرض کردم جعلت فداک این بار چیست که از تو جدا نباید بود فرمود این دیوان است عرض کردم چه دیوان فرمود دیوان شیعیان ما و اسامی شیعیان ما در آن ثبت است عرض کردم نامه ی من را به من بنما فرمود بامدادان، روز دیگر با برادرزاده ی خود حاضر حضرت شدم چه مرا نیروی قراءت نبود و او توانست قراءت کرد پس اذن جلوس یافتم و فرمان کرد تا دیوان اوسط را حاضر کردند و برادرزاده ی مرا سپردند تا فحص کرد نخست نام خود را بیافت گفتم ثکلتک امک نام مرا بجوی پس فحص کرد تا بیافت و سخت شاد شدیم و برادرزاده ی من در رکاب حسین علیه السلام شهادت یافت.

شرف الدین نجفی در تأویل الآیات الباهره از شیخ ابوجعفر طوسی از رجال خود از عبدالله بن عجلان السکونی حدیث می کند.

قَالَ: سَمِعْتُ أَباجَعْفَرِ عَلَيْهِ اَلْسَلامُ يَقُولُ: بَيْتُ عَلِيِّ وَ فَاطِمَةَ حُجْرَةُ رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّي اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ و سقفُ بَيْتِهِمْ عَرْشُ رَبِّ الْعَالَمِينَ وَ فِي قَعْرِ بَيْتِهِمْ فُرْجَةٌ مَكشُوطَةٌ إِلَیَ الْعَرْشِ مِعراجُ الْوَحْيِ وَ الْمَلَائِكَةُ تَنْزِلُ عَلَيْهِمْ بِالْوَحْيِ صَباحاً وَ مَسَاءً وَ كُلُّ سَاعَةٍ وَ طَرْفَةَ عَيْنٍ.

وَ اَلْمَلاَئِكَةُ لاَ يَنْقَطِعُ فَوْجُهُم فَوْجٌ يَنْزِلُ وَ فَوْجٌ يَصْعَدُ وَ إِنَّ اللَّهَ تَبارَكَ وَ تَعَالی كَشَفَ لإِبراهِيمَ عَلَيهِ السَّلاَمُ عَنِ السَّموَاتِ حَتّی أَبْصَرَ الْعَرْشَ

ص: 219

وَ زَادَ اَللَّهُ فِي قُوَّةِ نَاظِرِهِ وَ أَنَّ اَللَّهَ زَادَ فِي قُوَّةِ نَاظِرِ مُحَمَّدٍ وَ عَلِيِّ وَ فَاطِمَةَ وَ اَلْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْهِم وَ كَانُوا يُبْصِرُونَ اَلْعَرْشَ وَ لاَ يَجِدُونَ لِبُيُوتِهِمْ سَقْفاً غَيْرَ اَلْعَرْشِ فَبُيُوتُهُمْ مُسَقَّفَةٌ بِعَرْشِ اَلرَّحْمَنِ وَ مَعارِجُ الملائِكَةِ وَ الرُّوحُ فِيهَا بِاذْنِ رَبِّهِم مِنْ كُلِّ أَمْرٍ سَلاَمٌ قَالَ قُلْتُ: مِنْ كُلِّ أَمْرٍ سَلاَمٌ؟ قَالَ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ: بِكُلِّ أَمْرٍ! فَقُلْتُ: هَذَا اَلتَّنْزِيلُ؟ قَالَ عَلَيْهِ اَلْسَلامُ: نَعَمْ.

می گوید از ابوجعفر علیه السلام شنیدم که فرمود بیت علی و فاطمه حجره ی رسول خداست و سقف آن عرش رب العالمین است و هم در قعر بیت ایشان فرجه ایست گشاده سر تا عرش که معراج وحی است و فرود می شوند فریشتگان بر ایشان به ابلاغ وحی هر صبح و شام و هر ساعت و هر طرفة عین و وفود فریشتگان منقطع نمی شود فوجی فرود می شوند و فوجی صعود می کنند و خداوند ابواب آسمان را از برای ابراهیم گشاده داشت تا عرش را دیدار کرد و قوت ناظره ی او را افزون خواست چنانکه قوت ناظره ی محمد و علی و فاطمه و حسن و حسین علیهم السلام را به زیادت فرمود. و ایشان عرش را نگران اند و هیچ سقفی و آسمانه ی حاجز و حائل دیدار ایشان نباشد چه بیوت ایشان مسقف به عرش رحمن و معارج فریشتگان است و جبرئیل در بیوت ایشان در هر امری به اذن خداوند کارنامه سلام است راوی گوید عرض کردم در هر امری فرمود در هر امری عرض کردم این خبر بحکم تنزیل است فرمود چنین است.

ابوجعفر محمد بن جریر طبری و دیگر محمد بن یعقوب و دیگر محمد بن یحیی و دیگر شیخ طوسی در کتاب الغیبه و دیگر محمد بن ابراهیم النعمانی در کتاب الغیبه هر یک به اسناد خویش رقم کرده اند که امیرالمؤمنین علیه السلام به مسجد درآمد و بنشست

ص: 220

و حسن و سلمان فارسی ملازم خدمت بودند و مردمان در اطراف آن حضرت مجتمع شدند این وقت مردی با هیأتی نیکو و جامه ی جمیل درآمد و بر أمیرالمؤمنین سلام داد و جواب بستد و بنشست آنگاه گفت یا أمیرالمؤمنین از تو سه سؤال خواهم کرد اگر پاسخ گفتی خواهم دانست که این جماعت که با تو طریق مخالفت می سپارند بر محظوری سوارند و ارتکاب عصیانی می نمایند که اگر آشکار کنند خداوند ایشان را عرضه نار و دمار دارد و اگر مرا پاسخ نتوانی گفت ترا با این جماعت یکسان خواهم شمرد فرمود آنچه می خواهی بپرس.

گفت نخستین خبر ده مرا از آن کس که بخواب می رود روح او به کجا می شود و دیگر چگونه می شود که گاهی مردم را چیزی بخاطر می آید و گاهی نسیان از خاطر می زداید سه دیگر آنکه چگونه می شود که فرزند مردم گاهی با اعمام و اخوال شبیه می گردد أمیرالمؤمنین روی با فرزند خود حسن علیه السلام کرد فرمود یا ابامحمد او را پاسخ گوی حسن علیه السلام فرمود:

اما آنچه پرسش کردی از روح همانا چون مرد بخفت روح او معلق شد با ریح و ریح معلق شد به هوا تا گاهی که هنگام بیداری او فراز آید پس اگر خداوند اجازت فرمود که روح با صاحب خود پیوسته شود جذب می کند روح ریح را و جذب می کند ریح هوا را پس روح باز شود و با بدن صاحب خود دمساز گردد و اگر از خدای اجازت مراجعت نیافت جذب می کند هوا ریح را و ریح روح را و باز نگردد به صاحب خود تا گاهی که روز برانگیز گاه آید.

اما آنچه از ذکر و نسیان پرسیدی همانا قلب مرد بر طریق حقست و بر فراز حق طبقی است پس اگر بر محمد و آل محمد سلام و صلوات بفرستد آن فراموشی فرا یاد آرد و آن طبق مرتفع گردد و اگر نه آن طبق بر نخیزد و ظلمت قلب را فرو گیرد و آنچه را بیاد آرد نسیان از خاطر بسترد.

اما از آنچه از شباهت مولود با اعمام و اخوال پرسش نمودی هرگاه مرد هنگام مضاجعت با زوجه خویش قلب ساکن و خاطر مطمئن دارد مولود با پدر و مادر

ص: 221

همانند گردد و اگر با قلب مضطرب و خاطر منشعب هم بستر شود، نطفه مضطرب گردد و با بعض عروق که نسبت با اعمام دارد و اگر نه با اخوال منسوب است واقع شود.

فَقَالَ اَلرَّجُلُ: أَشْهَدُ أَنْ لاَ إِلهَ إِلَّا اللّهُ وَ لَمْ أَزَلْ أَشْهَدُ بِهَا وَ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً صَلَّي اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ رَسُولُهُ وَ لَمْ أَزَلْ أَشْهَدُ بِهَا وَ أَشْهَدُ أَنَّكَ وَصِيُّ رَسُولِهِ الْقَائِمُ بِحُجَّتِهِ_ وَ أَشَارَ إِلی أَمِيرَالْمُؤْمِنِينَ_ وَ لَمْ أَزَلْ أَشْهَدُ بِهَا وَ أَشْهَدُ أَنَّ ابْنَكَ هُوَ الْقَائِمُ بِحُجَّتِكَ و أشارَ إِلیَ الْحَسَنِ، وَ أَشْهَدُ أَنَّ الْحُسَيْنَ بْنَ عَلِيًّ ابْنُكَ وَ الْقائِمُ بِحُجَّتِهِ بَعْدَ أَخِيهِ وَ أَشهَدُ أَنَّ عَلِيِّ بْنَ الْحُسَيْنِ الْقَائِمُ بِأَمْرِ الْحُسَيْنِ وَ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّدَ بْنَ عَلِيٍّ الْقائِمُ بِأَمْرِ عَلِيَّ بْنِ اَلْحُسَيْنِ وَ أَشْهَدُ أَنَّ جَعْفَرَ بْنَ مُحَمَّدٍ اَلْقَائِمُ بِأَمْرِ مُحَمَّدِ بْنُ عَلِيٍ وَ أَشْهَدُ أَنَّ موسي بن جَعْفَرٍ اَلْقَائِمُ بِأَمْرِ جَعْفَرِ بْنَ مُحَمَّدٍ وَ أَشْهَدُ أَنَّ عَلِيَّ بْنَ مُوسی اَلْقَائِمُ بِأَمْرِ مُوسَی بْنَ جَعْفَرٍ وَ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّدَ بْنَ عَلِيٍ الْقائِمُ بِأَمْرِ عَلِيِّ ابْنِ مُوسی وَ أَشْهَدُ أَنَّ عَلِيَّ بْنَ مُحَمَّدٍ الْقائِمُ بِأَمْرِ مُحَمَّدِ بنِ عَلِيٍ وَ أشهَدُ أَنَّ الحَسَنَ بنَ عَلِيٍ القائِمُ بِأمرِ عَلِيِّ بْنِ مُحَمَّدٍ وَ أَشْهَدُ أَنَّ رَجُلاً مِنْ وُلْدِ الحَسَنِ اِبْنِ عَلِيٍ لاَ يُسَمِّی وَ لاَ يُكَنِّی حَتِّی يَظْهَرُ اَمْرُهُ فَيَمْلأَها عَدْلاً كَمَا مُلِئَتْ جَوْراً وَ اَلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا أَمِيرَاَلْمُؤْمِنِينَ وَ رَحْمَةُ اَللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ.

چون شهادت داد بر ائمه اثنی عشر بدینسان که نگارش یافت برخاست و

ص: 222

بیرون شد علی علیه السلام با حسن فرمود از قفای او بشتاب و نگران باش بکجا می رود چون حسن علیه السلام از در مسجد بیرون شد او را نیافت باز شتافت و به عرض رسانید أمیرالمؤمنین فرمود او را نشناختی عرض کرد خدا و رسول و أمیرالمؤمنین دانند فرمود او خضر نبی علیه السلام است.

از ابی عبدالله حدیث کرده اند:

قَالَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ: إِذا بَلَغَتْ نَفْسُ الْمُؤْمِنِ الْحَنْجَرَةَ وَ أهْوی مَلَكُ الْمَوْتِ بِيَدِهِ إِلَيْها يَرِی قُرَّةَ عَيْنٍ يُقالُ أُنْظُرْ عَنْ يَمِينِكَ فَيَرِی رَسُولَ اَللَّهِ وَ عَلِيّاً وَ فَاطِمَةَ وَ اَلْحَسَنَ وَ اَلْحُسَيْنَ فَيَقُولُونَ إِلَيْنا إِلَی اَلْجَنَّةِ.

فرمود وقتی جان مرد مؤمن به گلوگاه می رسد و ملک الموت برای قبض روح دست به سوی او فرا می برد نوری در چشم او آشکار می گردد و بینش او به زیادت می گردد او را می گویند به جانب یمین خود نظاره می کن چون نظر می کند رسول خدا و علی و فاطمه و حسن و حسین علیهم السلام را می نگرد و ایشان می فرمایند به سوی ما شتاب کن تا به جنت شویم.

آنگاه فرمود: وَ اَللَّهِ لَوْ بَلَغْتَ رُوحُ عَدُوِّنَا إِلَی صَدْرِه فَأهْوِی مَلَكُ الْمَوْتِ بِيَدِهِ إِلَيْها لاُبدَّ أَنْ يُقَالَ أَنْظُرْ عَنْ يَسَارِكَ فَيَرِی مُنْكَراً وَ نَكِيراً يُهَدِّدَانِهِ بِالْعَذَابِ.

فرمود سوگند با خدای هر وقت روح دشمن ما به سینه می رسد و ملک الموت دست به سوی او فرا می برد ناچار گفته می شود که به سوی یسار نگران باش چون نظر می کند نکیر و منکر را دیدار می نماید که او را تهدید به عذاب می فرمایند.

در مدینة المعاجیز از عبدالله بن ابی اوفی سند به رسول خدا صلی الله علیه و آله منتهی می شود می فرماید گاهی که خداوند ابراهیم خلیل را خلق فرمود حجابات را از پیش چشم

ص: 223

او مرتفع ساخت و او به جانب عرش نگران شد و نوری دید عرض کرد الهی و سیدی این نور چیست خطاب آمد که ای ابراهیم این نور محمد صفی من است عرض کرد که نور دیگر در پهلوی او پدیدار است خطاب آمد که آن نور علی ناصر دین منست عرض کرد در پهلوی آن نور دیگر می نگرم.

قَالَ: يَا اِبْرَاهِيمُ هَذِهِ فَاطِمَةُ تَلاَ أَبَاهَا وَ بَعْلَهَا وَ فَطَمَتْ مُحِبِّيهَا مِنَ اَلنَّار.

فرمود ای ابراهیم این فاطمه است که در پهلوی پدر و شوهر خود درآمده است و دوستان او از آتش دوزخ مفطوم و محفوظاند.

عرض کرد دو نور دیگر دیدم در پهلوی این سه نور پدیدار است خطاب آمد که آن نور حسن و حسین اند که در پهلوی پدر و مادر و جد خود درآمدند عرض کرد الهی و سیدی نه نور دیگر می نگرم که نگران این انوار خمسه اند.

قالَ: يا إِبْراهيمُ أوَّلُهُمْ عَلِيُّ بْنُ اَلْحُسَينِ وَ مُحَمَّدٌ وَلَدُ عَلِيٍّ وَ جَعْفَرٌ وَلَدُ مُحَمَّدٍ وَ مُوسی وَلَدُ جَعْفَرٍ وَ عَلِيٌّ وَلَدُ مُوسي وَ مُحَمَّدٌ وَلَدُ عَلِيٍ وَ عَلِيٌ وَلَدُ مُحَمَّدٍ وَ الْحَسَنُ وَلَدُ عَلِيٍ وَ مُحَمَّدٌ وَلَدُ الْحَسَنِ القائمُ الْمَهْدِيُّ.

چون خداوند این انوار پاک را بر ابراهیم به شمار آورد عرض کرد الهی و سیدی انوار دیگر در اطراف اینان می نگرم که کس جز تو عدت اینان را به شمار نتواند گرفت فرمود اینان شیعیان ایشان و دوستان ایشان اند عرض کرد الهی بچه چیز شناخته می شود شیعیان و دوستان ایشان؟

«قال یا ابراهیم! بصلوات الخمس و الجهر بسم الله الرحمن الرحیم و القنوت قبل الرکوع و سجدة الشکر و التختم بالیمین قال ابرهیم الهی اجعلنی من شیعتهم و محبیهم قال قد جعلتک».

خطاب آمد که ای ابراهیم شیعیان به پنج چیز شناخته می شوند نخستین به صلوة پنجگانه فرائض و نوافل دوم به بلند قراءت کردن بسم الله الرحمن الرحیم در

ص: 224

رکعات نماز شبان روزی سیم بقراءت قنوت قبل از رکوع چهارم به سجده در انجام نماز پنجم پوشیدن انگشتری به دست راست ابراهیم عرض کرد الهی مرا از شیعیان و دوستان ایشان بحساب گیر خطاب آمد که مسئلت تو را به اجابت مقرون داشتیم و این آیت مبارک از این معنی خبر می دهد که در قرآن کریم فرود شد «و ان من شیعته لابراهیم اذ جاء ربه به قلب سلیم».

مفضل بن عمر گوید گاهی که ابوحنیفه احساس مرگ همی کرد این حدیث را روایت کرد و سر به سجده نهاد و درگذشت و معلوم نیست که او ابوحنیفه رئیس مذهب اهل سنت و جماعت است یا دیگریست.

در مدینة المعاجیز مسطور است که گاهی که رسول خدا صلی الله علیه و آله این سرای فانی را وداع گفت جبرئیل با گروه فریشتگان که در لیلة القدر بزیر آمدند فرود شد و گشاده گشت ابواب آسمانها بر أمیرالمؤمنین و این فریشتگان دست یاری کردند آن حضرت را در غسل و نماز و حفر قبر. جعفر صادق علیه السلام می فرماید:

«وَ اَللَّهِ مَا حَفَرَ لَهُ غَيْرُهُمْ حَتّی إِذا وُضِعَ فِي قَبْرِهِ نَزَلُوا مَعَ مَنْ نَزَلَ فَوَضَعُوهُ فَتَكَلَّمَ وَ فَتَحَ لِأَمِيرالْمُؤْمِنِينَ سَمِعَهُ يُوصِيهِمْ فَبَكَی وَ سَمِعَهُمْ يَقُولُونَ: لاَ يَأْلُونَهُ جُهْداً وَ إِنَّما هُوَ صَاحِبُنا بَعْدَكَ إِلاّ أَنَّهُ لَيْسَ يُعلِينا بِهِ بَصَرُهُ بَعْدَ مَرَّتنا هَذهِ».

فرمود سوگند با خدای حفر نکرد قبر رسول خدا را جز فریشتگان تا گاهی که او را در قبر نهادند پس فرود شدند در قبر به اتفاق أمیرالمؤمنین و جسد مبارکش را در قبر جای دادند پس پیغمبر به سخن آمد أمیرالمؤمنین نیز کلمات آن حضرت را می شنود پس وصیت کرد ایشان را و علی همی گریست و همی شنید که فریشتگان در خدمت رسول عرض کردند که توانی نمی جوئیم در امتثال امر أمیرالمؤمنین چه او بعد از تو صاحب ماست الا آنکه از این پس به چشم ما را دیدار نمی کند.

ص: 225

این ببود تا گاهی که أمیرالمؤمنین از جهان درگذشت حسن و حسین علیهما السلام دیدار کردند پیغمبر را و فریشتگان را که در کفن و دفن أمیرالمؤمنین همدست شدند و چون امام حسن درگذشت امام حسین نگریست که پیغمبر و علی و فریشتگان در کفن و دفن امام حسن همدستند و چون امام حسین شهید شد علی بن الحسین نگریست که رسول خدا و علی و امام حسن اعانت می کنند فریشتگان را در انجام امر حسین علیه السلام بدینگونه هر یک از ائمه اثنی عشر از جهان در می گذشتند رسول خدا به اتفاق آنان که قبل از وی وفات کرده بودند در کفن و دفن او فریشتگان را اعانت می کردند. در مدینة المعاجیز از صاحب بستان الواعظین حدیث می کند که محمد بن ادریس گفت که اسقفی از ملت نصاری را در مکه معظمه دیدم مشغول طواف بود گفتم چه افتاد تو را که از دین پدران خود باز شدی و بدین شریعت پیوستی گفت نیکوتر از آنی به دست کردم گفتم از کجا دانستی؟ گفت وقتی سفر دریا کردم و در میان بحر کشتی ما شکسته شد من بلوحی از کشتی چوب آویختم و موج دریا مرا براند تا به جزیره ی درانداخت که از اشجار مُلتَف بود و ثمرهای شیرین تر از شهد داشت و نهری گوارا جاری بود پس خدای را سپاس گفتم و به کل و شرب پرداختم چون شامگاه نزدیک شد بر خویشتن بترسیدم و بر درختی صعود دادم و در میان شاخه ها بخفتم چون شب به نیمه رسید دابه ی را بر فراز آب نگریستم که خدای را تسبیح همی گفت «و تقول لا اله الا الله العزیز الجبار، محمد رسول الله النبی المختار، علی بن ابی طالب سیف الله علی الکفار، فاطمة و بنوها صفوة الجبار، علی مبغضیهم لعنة الله الجبار و ماویهم جهنم و بئس المهاد».

و پیوسته این کلمات را تکرار همی کرد تا گاهی که صبح بردمید این وقت گفت «لا الا الله صادق الوعد و الوعید محمد رسول الله الهادی الرشید علی ذوالباس الشدید و فاطمة و بنوها خیرة الرب الحمید فعلی مبغضیهم لعنة الرب المجید».

چون از این کلمات بپرداخت از دریا به کنار آمد او را سری بود مانند سر شترمرغ و چهره ی داشت چون چهره ی انسان و دست و پای او بکردار شتر بود و دم او

ص: 226

دم ماهی را مانست من بر جان خویش بترسیدم و از پیش روی آن درآمده ایستاده شدم گفت همانا انسانی باشی هم اکنون بر جای ایستاده باش و اگر نه دست فرسود هلاکت خواهی گشت اکنون بگوی به چه دینی گفتم به کیش نصاری می روم گفت وای بر تو طریق مسلمانی گیر همانا در خانه جماعتی از مسلمانان جن در افتاده ی که هیچ کس را از ایشان مخلصی به دست نشود الا آنکه بر طریق مسلمانان رود گفتم اسلام چیست «قالت تشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا رسول الله».

پس من کلمه بگفتم و مسلمانی گرفتم آنگاه گفت تکمیل کن اسلام خود را به موالات علی بن ابی طالب و اولاد او و صلوات بر ایشان و برائت از اعدای ایشان این جمله را بپذیرفتم و گفتم این تشریع را که بر شما تلقین کرد؟ گفت جماعتی از ما نزد رسول خدا حاضر شدند و شنیدند که می فرماید «اذا کان یوم القیامة تأتی الجنة فتنادی بلسان طلق یا الهی قد وعدتنی أن تشد ارکانی و تزیننی» یعنی در روز قیامت جنت حاضر می شود و به زبان فصیح ندا در میدهد که ای پروردگار من مرا وعده دادی که ارکان مرا محکم فرمائی و به زینت کنی مرا، از خداوند جلیل خطاب می رسد:

قَدْ شَدَدْتُ أَرْكانَكَ وَ زَيَّنْتُكَ بِابْنةِ حَبِيبِي فاطِمَةَ الزَّهْراءِ وَ بَعْلها عَلِيِّ بْنِ أَبي طَالِبٍ وَ اِبْنَيْهَا اَلْحَسَنِ وَ اَلْحُسَيْنِ وَ اَلتِّسْعَةِ مِنْ ذُرِّيَّةِ اَلْحُسَيْنِ.

خداوند سبحان فرمود من استوار کردم ارکان تو را و به زینت آوردم به سبب دختر حبیب خود فاطمه زهرا و شوهر او علی و پسران علی حسن و حسین و نه تن از فرزندان حسین علیهم السلام این هنگام دابه گفت اگر خواهی اینجا میباش و اگر نه تو را به سوی وطن بازگردانم گفتم به وطن بازشوم گفت بباش تا سفینه دیدار شود ناگاه سفینه ی با دید شد و آن دابه اهل کشتی را تنبیه داد تا ایشان زورقی به سوی ما گسیل داشتند پس من بزورق نشستم و براندم تا بکشتی درآمدم دوازده تن از اهل نصاری در کشتی بودند چون داستان مرا اصغا نمودند به جمله مسلمانی گرفتند.

ص: 227

و در مدینة المعاجیز سند باصبغ بن نباته منتهی می شود می گوید بر امیرالمؤمنین درآمدم و حسن و حسین در خدمت آن حضرت بودند و امیرالمؤمنین گرم در روی ایشان نظاره می کرد عرض کردم خداوند مبارک کناد بر تو ایشان را و برساناد ایشان را آنچه آرزومندند سوگند با خدای نگریستم که گرم در ایشان نظر کردی و نظاره ی تو بطول انجامید فرمود ای اصبغ چنین است از برای تو حدیثی خواهم گفت گفتم جعلت فداک بفرما.

فرمود من در ضیعه خویش بودم و روز با سورت گرما به نیمه رسید و سخت گرسنه بودم فاطمه علیهاالسلام را گفتم اگر توانی طعامی از بهر من بساز برخاست تا اینکار را ساختگی کند هم در زمان هنگام صلاة برسید و حسن و حسین برسیدند و در کنار مادر بنشستند فاطمه گفت ای فرزندان من سخت دیر آمدید شما را که نگاهداشت گفتند رسول خدا و دیگر جبرئیل حسن عرض کرد من در حجر رسول خدا بودم و حسین در حجر جبرئیل من از کنار رسول خدا به حجر جبرئیل همی رفتم و حسین از حجر جبرئیل به کنار رسول خدا همی آمد تا شمس به زوال رسید «قال جبرائیل قم فصل فان الشمس قد زالت» جبرئیل گفت ای محمد برخیز و نماز بگذار چه شمس به زوال رسید این بگفت و به جانب آسمان عروج داد و رسول خدا به نماز برخاست و ما به سوی تو آمدیم.

چون علی علیه السلام سخن بدینجا آورد اصبغ بن نباته گفت یا امیرالمؤمنین حسن و حسین در چه صورت جبرئیل را نگران بودند فرمود به همان صورت که بر رسول خدا نازل می شد آنگاه امیرالمؤمنین فرمود چون گاه نماز برسید بیرون شدم و با رسول خدای نماز گذاشتیم و پس از نماز عرض کردم که حسنین آمدند و چنین و چنان قصه کردند.

فَقَالَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّي اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ: صَدَقَ اِبْنَايَ مَازِلْتُ أَنَا وَ جَبْرَائِيلُ نَزْهُو بِهِمَا مُنْذُ أَصْبَحْنَا إِليَّ أَنْ زَالَتِ اَلشَّمْسُ فَقُلْتُ: يَا رَسُولَ اَللَّهِ فَبِأَيِّ

ص: 228

صُورَةٍ كَانَا يَرَيَانِ جَبْرائيلَ؟ فَقَالَ صَلَّي اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ: فِي اَلصُّورَةِ اَلَّتِي كَانَ يَنْزِلُ فِيهَا عَلَيَّ .

رسول خدا فرمود پسرهای من سخن به صدق کردند همواره من و جبرئیل نواخت و نوازش می کردیم ایشان را تا گاهی که شمس به زوال رسید گفتم یا رسول الله به کدام صورت حسنین جبرئیل را دیدار کردند فرمود به همان صورت که بر من نازل می شد.

در مدینة المعاجیز مسطور است که جماعتی در نزد علی علیه السلام حاضر شدند و از قلت باران بنالیدند آن حضرت حسن علیه السلام را بخواند و فرمود خدای را از بهر استسقا بخوان «فقال اللهم هیج لنا السحاب بفتح الابواب و بماء عباب» و قرائت کرد دعای استسقا را آنگاه حسین علیه السلام را فرمود تا به دعای استسقا پردازد آن حضرت نیز گفت «اللهم معطی الخیرات» و به دعای استسقا پرداخت هنوز ایشان از دعا فراغت نجسته بودند که ابر جنبش کرد و بارانی به شدت ببارید.

سلمان را گفتند یا اباعبدالله این دعا را بیاموز «فقال ویحکم این أنتم عن حدیث رسول الله حیث یقول ان الله قد اجری علی لسان اهل بیتی مصابیح الحکمة» سلمان فرمود وای بر شما مگر نشنیده اید حدیث رسول خدا را که می فرماید خداوند تبارک و تعالی مصابیح حکمت را بر زبان اهل بیت من جاری ساخته.

در مدینة المعاجیز مسطور است که مردی اعرابی بدوی از بهر زیارت مکه بیرون شد و محرم گشت یک روز بخوابگاه نعامه (1) درآمد و بیضه یافت آنرا برگرفت و کباب کرد و بخورد آنگاه به خاطر آورد که در احرام صید کردن حرام است پس وارد مدینه گشت و از خلیفه رسول خدا پرسش کرد او را به منزل ابوبکر دلالت کردند و در نزد او عمر و عثمان و طلحه و زبیر و جماعتی از اصحاب حاضر بودند اعرابی درآمد و گفت خلیفه رسول الله کدام است؟ ابوبکر گفت یا اعرابی بگوی تا چه خواهی قصه ی بیضه ی نعامه را به شرح کرد و گفت در سفر حج این صید

ص: 229


1- یعنی شترمرغ.

بر من حلال بود یا حرام است؟ ابوبکر روی با اصحاب کرد و گفت اعرابی را پاسخ گوئید.

زبیر گفت تو خلیفه رسول خدائی بر تست که او را اجابت کنی ابوبکر گفت ای زبیر حب بنی هاشم در خاطر تو مرکوز است زبیر گفت چگونه نباشد و حال آنکه صفیه دختر عبدالمطلب عمه رسول خدا مادر منست اعرابی گفت قوم طریق مخاصمت گرفتند و مسئلت مرا پاسخ نگفتند و بانگ در داد که ای اصحاب محمد همانا محمد از میان شما بیرون شد و دین او با او نیز برفت؟ مردمان خاموش نشستند زبیر گفت ای اعرابی این مسئلت که بر تو پوشیده است در نزد این جماعت نیز مجهول است اعرابی گفت پس مرا چه باید کرد؟ زبیر گفت حل این مسئله با کسی است که اولی و احق است از برای این مجلس اعرابی گفت مرا به سوی او دلالت کن فرمود از اخبار من جماعتی مسرور و گروهی محزون می شوند اعرابی گفت حق را به زیر پای می گذارید و از اظهار حق کراهت می دارید.

عمر بن الخطاب گفت چندین نباید سخن را به دراز کشید برخیزید تا به نزد علی شویم که جز او کس پاسخ این مسئله را نداند پس همگان در حضرت امیرالمؤمنین حاضر شدند اعرابی گفت مرا ارشاد نمودید به کسی که خلیفه پیغمبر نیست گفتند خلیفه پیغمبر ابوبکر است لکن علی وصی پیغمبر است و خلیفه پیغمبر بر اهل بیت پیغمبر و گذارنده قرض و وفا کننده ی مواعید پیغمبر و وارث علم پیغمبر است اعرابی گفت وای بر شما آن کس را که خلیفه پیغمبر می خوانید دارای هیچ یک از این صفات نیست گفتند ای اعرابی تو از مسئلت خویش پرسش کن و از آنچه درخور تو نیست؟ سخن مگوی.

این وقت اعرابی گفت یا ابوالحسن و خواست تا ابتدا به سخن کند علی علیه السلام او را مجال نگذاشت و قصه او را از بیضه نعامه تا اختتام مجلس ابوبکر بازگفت اعرابی در عجب برفت و عرض کرد ای مولای من چنین است آنگاه فرمود مسئلت خویش را از آن کودک که در نزد مؤدب خود نشسته پرسش کن تا فتوی دهد

ص: 230

اعرابی گفت انا لله و انا الیه راجعون همانا دین محمد بمرد و مردم مرتد شدند امیرالمؤمنین فرمود حاش لله دین محمد نمرده است و هرگز نمیرد اعرابی گفت من مسئلت خویش را بر خلیفه پیغمبر و اصحاب و حواری او عرضه داشتم اجابت نفرمودند و به حضرت تو ارشاد نمودند تو نیز به کودکی که نیک از بد نداند و به نزد معلم جای دارد حوالت می فرمائی؟.

علی علیه السلام فرمود ای اعرابی از چیزی که ندانی سخن مکن از آن کودک بپرس تا خبر دهد ترا پس اعرابی به نزد حسن علیه السلام آمد و آن حضرت کلکی (1) در دست داشت و خطی می نگاشت و مؤدب می گفت «احسنت احسن الله الیک یا حسن» اعرابی گفت ای مؤدب تحسین و ترحیب می فرستی این کودک را و شگفتی می گیری از وی چنان می نماید که او مؤدب تست همگنان از کلمات او بخندیدند گفتند یا اعرابی به کلمات موجز سؤال کن اعرابی گفت «فدیتک یا حسن انی خرجت من قومی حاجا محرما فوردت علی دحی فیه بیض نعام فشویته و أکلته عامدا أو ناسیا» یعنی فدای تو شوم ای حسن من برای زیارت مکه بیرون شدم و محرم گشتم و در بیت شترمرغی درآمدم و چند بیضه یافتم کباب کردم و بخوردم از روی دانش یا از در نسیان.

فَقَالَ لَهُ اَلْحَسَنُ عَلَيْهِ الْسَّلاَمُ: زِدْتَ فِي اَلْقَوْلِ يَا أَعْرَابِيُّ قَوْلُكَ عَامِداً لَمْ يَكُنْ هَذَا مِنْ مَسْئَلَتِكَ هَذَا عَبَثٌ.

فرمود ای اعرابی لفظ عامد در این کلمات فضول آوردی چه از مسئله تو بیرون بود عرض کرد سخن به صدق کردی جز ناسی نبودم آنگاه حسن علیه السلام همچنان که قلم بر صحیفه داشت و می نگاشت فرمود:

خُذْ بِعَدَدِ اَلْبَيْضِ نُوقاً فَاحْمِلْ عَلَيْهَا قَنِيفاً فَما نَتَجَتْ مِن قابِلٍ فَاجْعَلْهُ هَدْياً بَالِغَ اَلْكَعْبَةِ فَإِنَّهُ كَفَّارَةُ فِعْلِكَ.

ص: 231


1- کلک – به کسر اول و سکون ثانی - نی قلم کتابت را گویند.

فرمود بشمار بیضه ی که برداشتی شتر ماده بگیر و از فحل مکرم حامل کن آنچه در سال آینده بچه آرند بچگان را هدی کن و بکعبه ی فرست بکفاره ی آنچه کردی «فقال الأعرابی فدیتک یا حسن ان من النیق من یلزقن فقال الحسن ان من البیض ما یمرقن.»

اعرابی عرض کرد فدای تو شوم تواند شد که بعضی از شتران بچه اندازند حسن فرمود تواند بود که بعضی از آن بیضه ها فرخ نخواهند داشت اعرابی گفت این کودک را در علم خداوند راهی است اگر جایز بود می گفتم توئی خلیفه رسول الله

فَقَالَ لَهُ اَلْحَسَنُ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ: أَنَا اَلْخَلَفُ مِنْ رَسُولِ اَللَّهِ وَ أَبِي أَمِيرُاَلْمُؤْمِنِينَ اَلْخَلِيفَةُ.

اعرابی گفت پس ابوبکر چیست فرمود از این جماعت بپرس قوم تکبیر گفتند و شگفتی گرفتند از آنچه از حسن علیه السلام اصغا نمودند.

فَقَالَ أَمِيرالْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ اَلْسَلامُ: اَلْحَمْدَلِلُهُ اَلَّذِي جَعَلَ فِيَّ وَفِيِ اِبْنِي هَذَا مَا جَعَلَهُ فِي داوُدَ و سُلَيْمانَ إِذْ يَقُولُ عَزَّ مِنْ قَائِلٍ: فَفَهَّمْناها سُلَيْمانَ.

و ابن شهرآشوب حدیث می کند که حسن علیه السلام بعد از غلبه معاویه در مدینه به مسجد رسول خدای درآمد و بر جماعتی از بنی امیه عبور داد و ایشان نسبت به آن حضرت غمز کردند حسن علیه السلام دو رکعت نماز بگذاشت آنگاه فرمود غمز شما را دیدار کردم.

أَمَا وَ اَللَّهِ لاَ تَمْلِكُونَ يَوْماً إِلاّ مَلَكْنا يَوْمَيْنِ وَ لاَ شَهْراً إِلاّ مَلَكْنَا شَهْرَيْنِ وَ لاَ سَنَةً إِلاّ مَلَكْنا سَنَتَيْنِ وَ إِنّا لَنَأكُلُ في سُلطانِكُم وَ نَشْرَبُ وَ نَلْبَسُ وَ نَرْكَبَ وَ نَنْكَحُ وَ أَنْتُمْ لاَ تَرْكَبُونَ فِي سُلْطَانِنَا وَ لاَ تَشْرَبُونَ وَ لاَ تَأْكُلُونَ وَ لاَ تَنْكِحُونَ.

ص: 232

فرمود سوگند با خدای که شما مالک نمی شوید روزی را الا آنکه ما دو روز را مالک شویم و ماه و سالی را سلطان نمی شوید الا آنکه ما دو ماه و دو سال را سلطنت می کنیم و ما در سلطنت شما می خوریم و می آشامیم و می پوشیم و سوار می شویم و تزویج می کنیم و شما در سلطنت ما از هیچ یک از این جمله بهره نخواهید داشت مردی گفت یابن رسول الله شما اجود و أراف و ارحم ناسید چگونه در سلطنت ایشان بهره مندید و ایشان بی بهره اند در سلطنت شما.

فَقَالَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ: لِأَنَّهُمْ عَادُونَا بِكَيْدِ اَلشَّيْطَانِ وَ كَيْدُ اَلشَّيْطَانِ ضَعِيفٌ وَ عَادَيْنَاهُمْ بِكَيْدِ اَللَّهِ وَ كَيْدُ اَللَّهِ شَدِيدٌ.

فرمود ایشان با ما بکید شیطان خصومت می کنند و کید شیطان ضعیف است و ما بکید خداوند با ایشان خصمی می کنیم و کید خداوند شدید است.

در کتاب ابن شهرآشوب مسطور است که مردی از حسن علیه السلام سؤال کرد که زکاة چه وقت با دید آمد.

فَقَالَ علَيْهِ الْسَّلاَمُ: إِنَّ اَللَّهَ تَعالی أوْحی إِلَی آدَمَ أنْ زَكِّ نَفْسَكَ يَا آدَمُ! قَالَ: يَا رَبِّ وَ مَا اَلزَّكْوَةُ؟ قَالَ: صَلِّ عَشرَةَ رَكَعَاتٍ! فَصَلِّي ثُمَّ قَالَ: رَبِّ هَذِهِ اَلزَّكوةُ عَلَيَّ وَ عَلَی اَلْخَلْقِ؟ قَالَ اَللَّهُ: هَذِهِ اَلزَّكْوَةُ عَلَيْكَ وَ عَلِی وُلْدُكَ بِالْمَالِ مَن جَمَعَ مِن وُلْدِك مَالاً.

فرمود خداوند آدم صفی را وحی فرستاد که از نفس خویش بذل زکاة می کن عرض کرد زکاة چیست فرمود ده رکعت نماز بگذار چون نماز بگذاشت عرض کرد الهی اینست زکاة بر من و بر خلق؟ فرمان آمد که این زکاة بر تست و بر فرزندان تو بمال است بر آن کس که مال اندوخته کند.

ابوالمفضل شیبانی در أمالی خویش و ابن الولید در کتاب خود سند به جابر

ص: 233

بن عبدالله می رساند که در زبان مبارک امام حسن ثقلی بود در خدمت رسول خدا در عیدی از أعیاد بیرون شد چون پیغمبر آغاز نماز فرمود و تکبیر گفت بلاغت حسن در أدای تکبیر نارسا افتاد هفت کرت رسول خدا تکبیر گفت و حسن متابعت کرد در کرت هفتم أدای تکبیر بر زبان حسن در دست آمد و در رکعت ثانی در کرت پنجم زبان حسن در أدای تکبیر توانا گشت و رسول خدا در تکبیر پنجم توقف نمود و این روش در صلاة عیدین سنت گشت و به روایتی حسین علیه السلام با پیغمبر این نماز گذاشت در خبر است که بر زبان حسن علیه السلام هرگز کلمه ی خشن و درشت نگذشته است الا گاهی که با عمرو بن عثمان بر سرزمینی مخاصمت داشت «فقال له لیس العمرو عندنا الا ما یرغم أنفه» فرمود از برای عمرو در نزد ما چیزی نیست الا آنکه بینی او به خاک مالیده شود.

سفیان ثوری سند به ابن عباس می رساند که حسن علیه السلام با یزید بن معاویه در یک مجلس مشغول به اکل رطب شدند یزید گفت ای حسن همواره ترا دشمن می دارم.

قَالَ اَلْحَسَنُ عَلَيْهِالسَّلاَمُ: اِعْلَمْ يَا يَزِيدُ إِنَّ إِبْلِيسَ شَارَكَ أَبَاكَ فِي جِمَاعِهِ فَاخْتَلَطَ الا اَنْ فَأَوْرَثَكَ ذَلِكَ عَدَاوَتِي لِأَنَّ اَللَّهَ تَعَالَی يَقُولُ وَ «شَارِكْهُمْ فِي اَلْأَمْوَالِ وَ اَلْأَوْلادِ».

فرمود ای یزید شیطان با پدرت در جماع شریک شد و آب ایشان در رحم مادرت مختلط شد و این اختلاط عداوت مرا در قلب تو به میراث گذاشت «و شارک الشیطان حربا عند جماعه فولد له صخر فلذلک کان یبغض جدی رسول الله» و همچنان شیطان در جماع حرب شریک شد و صخر متولد گشت و از این روی با جد من رسول خدا صلی الله علیه و آله دشمن بود.

در مطالب السؤول مسطور است که مردی اعرابی در مسجد الحرام بر حسن علیه السلام درآمد جماعتی در خدمت او حاضر بودند پرسش کرد که این مرد کیست

ص: 234

گفتند حسن بن علی بن ابی طالب گفت من او را همی خواستم گفتند چه خواهی؟ گفت به من رسیده است که در کلام عرب خداوند اهل ادبست و من وادیها و بیابانها قطع کرده ام و جبال شامخه در نوشته ام تا با او سخنوری کنم گفتند این جوان حسن است پس بر حسن علیه السلام سلام داد و جواب بستد حسن علیه السلام فرمود ای اعرابی چه خواهی «فقال انی جئتک من الهرقل و الجیجل و الأیم و الهیثم».

امام حسن بخندید و فرمود ای اعرابی به کلامی سخن کردی که جز مردم عالم فهم نکنند اعرابی گفت من از این افزون خواهم گفت آیا مرا پاسخ می گوئی به میزان کلام من؟ فرمود بگوی آنچه خواهی تا من ترا پاسخ گویم اعرابی گفت من مردی هستم بدوی و بیشتر مقالات من شعر است به قانونی که عرب راست حسن علیه السلام فرمود بگوی آنچه خواهی تا جواب شنوی پس این شعر انشاد کرد:

هَفَا قَلْبِي إِلَی اَللَّهْوُ وَ قَدْ وَدَّعَ شَرْخَيْهِ *** وَ قَدْ كَانَ أَنِيقَاً عَصْرَ تَجْرَارِيَ ذَيْلَيْهِ

عُلالاَتٌ وَ لِذَّاتٌ فَيَا سَقْيَاً لِعَصْرِيهِ *** فَلَمَّا عَمِّمَ اَلشَّيْبُ مِنَ اَلرَّأْسِ نِطاقَيْهِ

وَ أَمْسِی قَدْ عَنَانِي مِنْهُ تَجْدِيدُ خِضابَيْهِ *** تَسَلَّيْتُ عَنِ اَللَّهْوِ وَ أَلْقَيْتُ قِنَاعِيهِ

وَ فِي اَلدَّهْرِ أَعَاجِيبُ لِمَنْ يَلْبَسُ حَالَيْهِ *** فَلَوْ يَعْمَلُ ذُو رَأْيٍ أَصِيلٍ فِيهِ رَأْييهِ

لِأَلْفَيْ عِبْرَةً مِنْهُ لَهُ فِي كُلِّ عَصْرَيْهِ

ص: 235

حسن علیه السلام فرمود ای اعرابی اکنون گوش دار تا پاسخ شنوی:

فَمَا رَسْمٌ شَجانِي إِنْ مَحَا آيَةَ رَسْمِيْهِ *** سُفُورٌ دَرَجَ اَلذَّيْلَيْنِ فِي بَوغاءِ قَاعِيهِ

وَ مَوَدٌّ حَرجفٌ تَتْرِی عَلَی تَلْبِيدِ نُوبَيْهِ *** وَ دَلاَحٌ مِنَ الْمُزْنِ دَنَا نَوْمَ سَماكَيْهِ

أتی مُنْفَجِرَ اَلْوَدْقِ يَجُودُ مِن خِلاَلَيْهِ *** وَ قَدْ أَخْمَدَ بُرْقَاهُ فَلاَ ذَمَّ لِبَرْقَيْهِ

وَ قَدْ جَلَّلَ رِعْداهُ فَلاَ ذَمَّ لِرِعْدَيه *** ثَجِيجُ اَلرَّعْدِ ثَجَّاجٌ إِذا أَرْخِي نِطَاقَيْهِ

فَأُضْحی دَارِساً قَفْراً لِبَيْنُونَةِ أَهْلِيْهِ

چون اعرابی این اشعار را از حسن علیه السلام اصغا نمود گفت من ماننده این پسر ندیده ام و کلامی اعذب و لسانی اذرب از وی نشنیده ام حسن علیه السلام فرمود یا اعرابی:

غُلاَمٌ كَرَّمَ الرَّحْمَنُ بِالتَّطْهِيرِ جَدَّيْهِ *** كَسَاهُ اَلْقَمَرُ الْقَمْقَامُ مِن نُورٍ سِنَائَيهِ

ولَوْ عَدَّدَ طَمّاحٌ نَفَخْنا عَنْ عِدَادَيْهِ *** وَ قَدْ أَرْضَيْتُ مِنْ شِعْرِي وَ قَوَّمْتَ عَرُوضَيْهِ

چون اعرابی کلمات حسن علیه السلام را اصغا نمود گفت خداوند مبارک کند بر شما که مردان و زنان از آوردن مانند شما عقیم اند و اینک از نزد شما می روم و دوستار شمایم و از شما راضیم.

در بحارالانوار سند به جعفر بن محمد علیه السلام منتهی می شود که حسن علیه السلام را دوستی بود که روزی چند از مجلس آن حضرت غایب می زیست یک روز تصمیم عزم داد و حاضر حضرت شد امام حسن فرمود کیف أصبحت بر چه منوالی «فقال یابن رسول الله اصبحت بخلاف ما أحب و یحب الله و یحب الشیطان» عرض کرد براهی می روم و بر صفتی زیست می کنم که نه خود دوست دارم و نه خدا دوست دارد و نه شیطان دوست دارد.

آن حضرت بخندید و فرمود این کار بر چه منوال است «قال لان الله عزوجل یحب ان اطیعه و لا اعصیه و لست کذلک و الشیطان یحب ان اعصی الله و لا أطیعه و لست

ص: 236

کذلک و انا احب ان لا اموت و لست کذلک» عرض کرد از بهر آنکه خداوند دوست می دارد که طریق طاعت سپارم و بر راه عصیان نروم و چنین نیست و شیطان دوست می دارد که خدای را عصیان کنم و سر از اطاعت بپیچانم و نیست چنین و من دوست می دارم که هرگز نمیرم و همواره زنده باشم و نیست چنین.

و چون سخن بدینجا آورد مردی برخاست و گفت یابن رسول الله چیست ما را که از مرگ گریزانیم و مردن را دوست نمی داریم.

فَقَالَ اَلْحَسَنُ عَلَيْهِ السَّلاَمُ: إِنَّكُمْ خَرَّبْتُمْ آخِرَتَكُمْ وَ عَمَّرْتُم دُنْيَاكُمْ فَأَنْتُمْ تَكْرَهُونَهُ.

فرمود از بهر آنکه سرای آن جهانی را ویران کرده اید و خانه دنیای خود را آبادان فرموده اید ناچار از مرگ کراهت خواهید داشت.

در کشف الغمه و مناقب ابن شهرآشوب مسطور است که حسن علیه السلام حبیب بن مسلمه فهری را فرمود:

رُبَّ مَسِيرٍ لَكَ فِي غَيْرِ طَاعَةِ اَللَّهِ قَالَ: أَمَّا مَسِيرِي إِلِی أَبِيكَ فَلاَ.

قالَ عَلَيْهِ اَلْسَلامُ: بَلی وَلكِنَّكَ أَطَعْتَ مُعاوِيَةَ عَلَی دُنْياً قَلِيلَةٍ فَلَئِنْ كَانَ قَامَ بِكَ فِي دُنْيَاكَ لَقَدْ قَعَدَ بِكُمْ فِي آخِرَتِكَ فَلَوْ كُنْتَ اِذْ فَعَلْتَ شَرّاً قُلْتُ خَيْراً كُنْتَ كَمَا قَالَ اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ «خَلَطُوا عَمَلاً صَالِحاً وَ آخَرَ سَيِّئاً» وَلكِنَّكَ كَمَا قالَ «بَلْ رانَ عَلی قُلُوبَهِم مَا كانُوا يَكْسِبُونَ».

فرمود هان ای حبیب چه بسیار است عزیمت و طریقت تو که بیرون طاعت خداوند است عرض کرد اما سلوک من در طریق طاعت پدر تو علی علیه السلام بیرون از فرمانبرداری یزدان پاک نیست فرمود چنین است لکن فرمان پذیر معاویه شدی در طمع دنیای دنی پس اگر دستیار شد ترا در کار دنیا در امر آخرت تو از پای نشست و تو گاهی که مرتکب شری شدی و آنرا خیر نامیدی مفاد این آیه مبارک شدی که می فرماید: «بل ران علی قلوبهم ما کانوا یکسبون.»

ص: 237

ذکر معجزات حسن بن علی بن ابیطالب علیهم السلام

در کتاب بصائر الدرجات سند بابی عبدالله علیه السلام منتهی می شود که حسن علیه السلام با یک تن از فرزندان زبیر از مردی جمال شتری بکری گرفتند و بر نشستند و طی مسافت کرده بآبگاهی رسیدند و پیاده شدند بساطی از برای امام حسن علیه السلام در تحت نخلی خشک بگستردند تا بنشست و در برابر او در تحت نخلی دیگر نمطی بگستردند تا زبیری نشست این وقت زبیری سر برافراشت و در نخل نگریست و گفت اگر رطبی داشت ما را از اکل آن بی بهره نگذاشت حسن علیه السلام گفت رطب خواهی گفت خواهم آن حضرت دست برافراخت و کلمه چند بگفت که زبیری فهم آن نتوانست کرد در زمان آن درخت سبز شد و برگ آورد و از رطب گرانبار گشت. جمال چون این بدید گفت این نیست مگر سحر.

فَقالَ لَهُ الحَسَنُ عَلَيْهِ اَلْسَلامُ: وَيْلَكَ لَيْسَ بِسِحْرٍ ولكِنْ دَعْوَةُ ابْنِ النَّبِيِّ مُجابَةٌ.

حسن فرمود وای بر تو این سحر نیست دعای پسر پیغمبر مستجاب است آنگاه بر آن نخل صعود دادند و چند که خواستند اجتنای رطب فرمودند.

دیگر در کتاب خرایج سندی به صادق آل محمد صلی الله علیه و آله منتهی می شود که حسن علیه السلام برادرش حسین و عبدالله بن جعفر را گفت که معاویه از برای شما انفاذ جایزه خواهد داشت که در فلان روز مستهل هلال خواهد رسید چون آن روز فرا رسید جوایز معاویه را درآوردند حسن علیه السلام دیون خویش را ادا فرمود و آنچه به زیادت بود بر اهل بیت و موالی خود بذل کرد حسین علیه السلام بعد از أدای دین ثلث از آنچه به جای ماند به اهل بیت و موالی خویش بخش نمود و باقی را خاص عیال خویش داشت اما عبدالله آنچه از ادای دیون به زیادت آمد بر فرستاده معاویه عطا کرد چون رسول معاویه معاودت کرد و قصه بازگفت معاویه به تازه از برای عبدالله جعفر مالی انفاذ داشت

ص: 238

هم در کتاب خرایج سند به صادق علیه السلام منتهی می شود که حسن علیه السلام از مکه بیرون شد و پیاده طریق مدینه گرفت و هر دو پای مبارکش متورم گشت گفتند اگر سوار شوی این ورم بهبودی خواهد یافت فرمود حاشا که طریق زیارت خانه خدای را سواره طی کنم لکن چون منزل فرا رسد مردی سیاه ما را پذیرا کند و با او دهنی است که اصلاح این ورم تواند کرد آن روغن را از وی بباید خرید گفتند در پیش روی ما منزلی است اما در این منزل کسی است که این دوا با او است؟ فرمود چنین است چون چند میل طی مسافت کردند آن سیاه دیدار شد با غلام خویش فرمود اینک صاحب دهن است بشتاب و از وی بخواه چون غلام به نزدیک سیاه آمد گفت این دهن را از بهر که می خواهی گفت از برای حسن بن علی بن ابیطالب آن سیاه به اتفاق غلام به نزد آن حضرت آمد و گفت یابن رسول الله من عبد توام و بهای روغن نمی خواهم لکن خواهنده ام که زنی حامله دارم و او را درد زادن فرارسیده از خدای خواستار شو که مرا پسری عطا کند.

فَقَالَ عَلَيْهِ اَلْسَّلاَمُ: اِنْطَلِقْ إِلَی مَنْزِلَكَ فَإِنَّ اللَّهَ تَعالی قَدْ وَهَبَ لَكَ وَلَداً ذَكَراً سَوِيّاً.

فرمود برو بمنزل که خداوند ترا پسری نیکو عطا فرمود به روایت کافی فرمود «و هو من شیعتنا» بالجمله سیاه به منزل شتافت و مولود را پسر یافت بی توانی باز شد و در خدمت آن حضرت شکر نعمت بگذاشت و امام حسن آن دهن را در پای مبارک طلا فرمود در زمان آن ورم بهبودی یافت.

و دیگر در خرایج مسطور است که در عراق علی علیه السلام در رحبه جای داشت ناگاه مردی در برابر او ایستاده شد و عرض کرد من از اهل مملکت توام و رعیت توام امیرالمؤمنین فرمود تو رعیت من نیستی و از اهل بلاد من نباشی بلکه پسر اصفری (1) و معاویه ترا برای مسائلی که برای او مشکل افتاده به نزد من فرستاده تا

ص: 239


1- ترجمه صحیح نیست در ترجمه باید گفت: «تو رومی هستی» زیرا اعراب رومیان را به واسطه موی زردشان ابن الاصفر می خواندند.

از من فراگیری و او را آگهی دهی عرض کرد چنین است یا امیرالمؤمنین و جز خدای از این راز کس آگهی نداشت فرمود اکنون از این دو پسر من یکی را اختیار کن و پرسش کن عرض کرد از صاحب گیسوی پس گوش یعنی حسن پرسش خواهم کرد حسن فرمود بپرس.

گفت در میان حق و باطل چه مقدار است و در میان زمین و آسمان اندازه چیست و در میان مشرق و مغرب مباعدت چند است و قوس و قزح چیست و مؤنث کدام است و اشیاء ده گانه کدام اند که بعضی اشد از بعضی است حسن فرمود که در میان حق و باطل چهار اصبع است آنچه به چشم دیدی حق است و آنچه بگوش شنیدی باطل است و بعد میان آسمان و زمین باندازه دعای مظلوم و مقدار مد بصر است و میان مشرق و مغرب مسیر یکروزه آفتاب است و قزح اسم شیطان است و آن قوس الله است[صورت]و علامت ارزانی و امان اهل زمین است از سفر دریا و غرق. اما خنثی که کس نداند مرد است یا زنست پس اگر احتلام بیند مرد است و اگر حیض بیند و پستان برآورد زن باشد و اگر از این دو صفت چیزی ظاهر نشود فرمان کن تا پیشاب کند اگر پیشاب او جستن کند مرد باشد و اگر واپس رود و منتشر گردد چون بول شتر، زن باشد.

اما آن ده چیز که بعضی از بعضی اشد است همانا خداوند حجر را شدید آفرید و حدید اشد از حجر است چه حجر را با حدید قطع کنند و اشد از حدید آتش است چه به آتش حدید را بگدازند و اشد از آتش آبست چه به آتش آب را بمیرانند و اشد از آب سحاب است و اشد از سحاب باد است که سحاب را حمل کند و اشد از باد فرشته ای است که باد را از جای به جای بگرداند و اشد از آن فرشته ملک الموت است که آن فرشته را بمیراند و اشد از ملک الموت مرگ است که ملک موت را نیز زنده نگذارد و اشد از مرگ امر خداوندیست که مرگ را دفع دهد.

دیگر ابن شهرآشوب به اسناد محمد بن اسحق رقم می کند که یک روز ابوسفیان به نزد علی علیه السلام آمد و گفت یا ابوالحسن از برای حاجتی به نزد تو آمدم فرمود

ص: 240

بگوی تا چیست گفت به اتفاق من نزد پسر عمت محمد صلی الله علیه و آله حاضر شود و سؤال کن که عقدی از برای ما استوار بندد و در مکتوبی رقم کند فرمود رسول خدا از برای تو عقدی منعقد فرموده که هرگز از آن بر نمی گردد این وقت فاطمه علیهاالسلام از پس پرده بود و حسن علیه السلام در نزد او بود و چهار ماهه بود، ابوسفیان گفت ای دختر محمد بگو تا این طفل از[طرف]جدش با من سخن کند تا عرب و عجم قلاده سیادت او بر گردن بندند حسن علیه السلام به جانب ابوسفیان جنبش کرد و دستی بر بینی و دست دیگر بر ریش او گذاشت «فقال یا اباسفیان قل لا اله الا الله محمد رسول الله حتی اکون شفیعا لک» فرمود اقرار به وحدانیت خدا و رسالت محمد بکن تا در قیامت شفیع تو باشم «فقال ابوسفیان الحمدلله الذی جعل فی آل محمد المصطفی نظیر یحیی بن زکریا - و آتیناه الحکم صبیا» گفت شکر خداوندی را که در آل محمد نظیر یحیی آورد و او را در کودکی حکمت آموخت.

و دیگر ابوحمزه سند به زین العابدین علیه السلام می رساند که یک روز مردی بر حسن علیه السلام درآمد و عرض کرد که یابن رسول الله آتش در سرای تو افتاد و پاک بسوخت فرمود آتش در سرای من نمی افتد در زمان دیگری برسید و گفت سرای همسایه تو بسوخت و ما چنان دانستیم که آتش در سرای تو افتاده.

در خبر است که جماعتی به حضرت حسن علیه السلام آمدند و از ستم زیاد بن ابیه بنالیدند آن حضرت دست برداشت:

وَ قَالَ عَلَيْهِ الْسَّلاَمُ: اَللَّهُمَّ خُذلَنْا وَ لِشِيعَتِنَا مِنْ زِيَادِ بْنِ أَبِيهِ وَ أَرِنا فِيهِ نَكالاً عاجِلاً إِنَّكَ عَلَی كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ.

فرمود ای پروردگار از برای سلامت ما و شیعت ما زیاد بن ابیه را مأخوذ دار و نمودار کن بر ما عقاب و نکال او را زیرا که تو بر هر چیز قادری، در زمان سلعه در ابهام زیاد بن ابیه پدیدار شد و تا گردن او را ورم این سلعه فروگرفت و بسخت تر تعبی او را بکشت.

ص: 241

در خبر است که مردی از در کذب با حسن بن علی بن ابی طالب درآویخت که هزار دینار از مال من بر ذمت تست و اکنون مرا بایدت داد پس هر دوان به نزد شریح قاضی حاضر شدند شریح با حسن گفت که آیا برائت ساخت خویش را سوگند یاد خواهی کرد فرمود اگر خصم من سوگند یاد کند این مبلغ را با وی عطا کنم شریح روی به آن مرد کرد و گفت «قل بالله الذی لا اله الا هو عالم الغیب و الشهادة» یعنی بگو سوگند به خدائی که نیست جز او خداوندی و اوست دانای ظاهر و باطن.

حسن علیه السلام فرمود چنین مگوی «لکن قل بالله ان لک علی هذه و خذ الالف» فرمود بگوی سوگند با خدای این مبلغ از تو بر ذمت منست و هزار دینار را مأخوذ دار آن مرد بدین گونه سوگند یاد کرد و آن دنانیر را بگرفت و برخاست تا بیرون شود در زمان درافتاد و جان بداد چون سبب از حسن علیه السلام پرسیدند فرمود بیم کردم که اگر بدانگونه که شریح گفت سخن کند و اقرار به توحید نماید خداوند کذب سوگند او را باقرار توحید معفو دارد لاجرم او را بدینگونه سوگند القا کردم. محمد فتال نیشابوری در کتاب مونس الحزین سند به صادق علیه السلام می رساند که بعضی از ناس با حسن علیه السلام عرض کردند چه بسیار بر زحمت و شدت معاویه احتمال فرمودی؟.

فَقَالَ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ كَلاَّ مَا مَعْنَاهُ: لَوْ دَعَوْتُ اَللَّهَ تَعَالَی لَجَعَلَ اَلْعِرَاقَ شَاماً وَ الشَّامَ عِرَاقاً وَ جَعَلَ الْمَرْأَةَ رَجُلًا وَ الرَّجُلَ مَرْأَةً.

فرمود اگر بخواهم و خدای را بخوانم عراق را شام و شام را عراق می فرماید و می گرداند زن را مرد و مرد را زن، مردی شامی حاضر بود چون این سخن شگفت را اصغا نمود گفت کیست که این کار را تواند کرد؟

فَقَالَ عَلَيْهِ الْسَّلاَمُ: اإِنْهَضِي أَلاَّ تَسْتَحْيِينَ أَنْ تَقْعُدي بَيْنَ الرِّجَالِ.

ص: 242

فرمود برخیز ای زن آیا حیا نمی کنی که در میان مردان نشسته ی مرد شامی دید که بصورت زنی برآمده است.

ثُمَّ قَالَ اَلْحَسَنُ عَلَيْهِ السَّلاَمُ: وَ صارَتْ عِيالُكَ رَجُلاً وَ يُقَارِبُكِ وَ تَحْمِلُ عَنْهَا وَ تَلِدُ وَلَداً خُنْثِی.

پس حسن روی به او کرد و فرمود زن تو نیز مردی شد و با تو نیز نزدیکی خواهد کرد و از وی بار خواهی گرفت و فرزندی خواهی آورد که خنثی باشد و این چنان صورت بست که آن حضرت فرمود آنگاه هر دو تن حاضر خدمت شدند و به توبت و انابت گرائیدند، تا حسن دیگر باره خدای را بخواند تا به صورت نخستین باز آمدند.

دیگر از جعفر بن محمد علیهما السلام حدیث کرده اند که حسن علیه السلام «قال لاهل بیته یا قوم انی اموت بالسم کما مات رسول الله صلی الله علیه و آله» یعنی اهلبیت خویش را آگهی داد که من بشربت سم از جهان در می گذرم چنان که رسول خدا درگذشت گفتند کیست که تو را سقایت سم کند فرمود جاریه من و به روایتی زوجه من گفتند او را از سرای خویش بیرون کن

فَقَالَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ: هَيْهَاتَ مِنْ اِخْرَاجِهَا وَ مَنِيَّتِي عَلَی يَدُهَا مَالِي مِنْهَا مَحِيصٌ وَ لَوْ أَخْرَجْتُهَا مَا يَقْتُلُنِي غَيْرُهَا كَانَ قضاءً مَقْضِيّاً وَ أَمْراً وَاجِباً مِنَ اللَّه.

فرمود نتوان او را اخراج کرد و حال آنکه مرگ من در دست اوست و مرا بدی و چاره ی نیست و کشنده ی من جز او کس نتواند بود و این حکمی است واجب که از خدای رفته، زمانی دراز بگذاشت که معاویه جعده را برانگیخت تا آن حضرت را بلبن مسموم سقایت کرد چون در جسد مبارک اثر سم یافت.

فَقَالَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ: يَا عَدُوَّةَ اَللَّهِ قَتَلْتَنِي قَاتَلَكِ اَللَّهُ أَمَا وَ اَللَّهِ لاَ تُصِيبَنَّ مِنِّي خَلَفاً وَ لاَ تَنَالِينَ مِنَ اَلْفَاسِقِ عَدُوِّ اَللَّهِ اَللَّعِينِ خَيْراً أَبَداً.

ص: 243

فرمود ای دشمن خدا مرا کشتی خدایت بکشد سوگند با خدای نه بعد از من خلفی خواهی داشت و نه از معاویه فاسق خیری خواهی دید.

در کتاب نجوم از ابن عباس روایت می کند که یک روز ماده گاوی بر حسن علیه السلام گذشت فرمود این گاو آبستن است بر گوساله ماده ی که پیشانی و دنباله دم او سفید است قصاب که آنرا میراند چون ذبح کرد چنان بود که آن حضرت فرمود عرض کردند یابن رسول الله نه آنست که جز خدای کس عالم بارحام نیست تو چگونه دانستی؟

فَقَالَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ: مَا يَعْلَمُ الْمَخْزُونَ الْمَكْنُونَ الْمجْزُومَ المَكتُومَ الَّذي لَمْ يَطَّلِعْ عَلَيهِ مَلَكٌ مُقَرَّبٌ وَ لا نَبِيٌّ مُرسَلٌ غَيرُ مُحَمَّدٍ وَ ذُرِّيَّتِه.

فرمود نمی داند اسرار مکنونه مکتومه را که هیچ ملک مقرب آگهی ندارد جز محمد و فرزندان او.

و دیگر در کتاب مولد النبی شیخ مفید از ابوجعفر حدیث می کند که بعد از شهادت علی علیه السلام جماعتی به نزد حسن علیه السلام آمدند و گفتند چیزی از معجزات پدرت علی علیه السلام از برای ما ظاهر فرما گفت اگر چیزی از بهر شما آشکار کنم بامامت من ایمان می آورید؟ گفتند آری فرمود امیرالمؤمنین علی را می شناسید گفتند چگونه نشناسیم در این وقت حسن علیه السلام دست فرا برد و پرده ی که در میان او و رواق آویخته بود بیک سو کرد دیدند امیرالمؤمنین علی علیه السلام از پس پرده نشسته است حسن علیه السلام فرمود می شناسید او را همگان گفتند اینک امیرالمؤمنین علی علیه السلام است، شهادت می دهیم که حقا ولی خدا و امام امت بعد از پدر توئی و امیرالمؤمنین را بما نمودی بعد از موت او چنانکه پدرت علی علیه السلام پیغمبر را بعد از موت او در مسجد قبا به ابوبکر نمود.

فَقَالَ اَلْحَسَنُ عَلَيْهِ الْسَلامُ: وَ يَحْكُمُ أَمَا سَمِعْتُمْ قَوْلَ اَللَّهِ عَزَّوَجَلَّ «وَ لا

ص: 244

تَقُولُوا لِمَنْ يُقْتَلُ فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتٌ بَلْ أَحْيَاءٌ ولَكِنْ لا تَشْعُرُونَ» فَإِذَا كَانَ هَذَا نَزَلَ فِيمَنْ قُتِلَ فِي سَبِيلِ اَللَّهِ مَا تَقُولُونَ فِينَا؟.

فرمود وای بر شما آیا کلام خدا را اصغا نفرمودید که می فرماید: مگوئید آنان که در راه خدا کشته شدند مردگانند بلکه زندگانند لکن شما نمی دانید آنگاه فرمود آنجا که حال شهدا چنین باشد در حق ما اهلبیت چه خواهید گفت همانا خبر نمودار شدن رسول خدا را در مسجد قبا در کتاب ابوبکر مرقوم داشتیم.

و دیگر در کتاب نحوم بابی عبدالله علیه السلام منتهی می شود که بعد از مصالحه حسن علیه السلام و معاویه در نخیله در یک مجلس نشیمن داشتند معاویه گفت ای ابومحمد بمن رسیده که رسول خدا نخل را نیکو خرص می فرمود آیا تو را از این علم بهره و نصیبه ایست همانا شیعیان شما چنان دانند که شیئی در زمین و آسمان نیست الا آنکه شما بر آن عالمید و آگهی دارید، و امام حسن علیه السلام فرمود «ان رسول الله کان یخرص کیلا و انا اخرص عددا» یعنی رسول خدا خرص کرد کیل خرمای نخل را و من خرص می کنم عدد خرما را معاویه گفت بگوی خرمای این نخله را بشمار چند است فرمود چهارهزار و چهار بسره بعدد بر می آید معاویه گفت خرمای نخل را باز کردند و بشمار گرفتند چهار هزار و سه بسره بشمار رفت حسن علیه السلام فرمود سوگند به خدای من دروغ نگفتم و دروغ بر من بسته نشود پس فحص کردند و یک بسره در دست عبدالله بن عامر بن کریز یافتند.

ثُمَّ قَالَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ: يَا مُعَاوِيَةُ! أَمَا وَاللَّهِ لَوْلاَ أَنَّكَ تَكْفُرُ لَأَخْبَرْتُكَ بِمَا تَعْمَلُهُ وَ ذَلِكَ أَنَّ رَسُولَ اَللَّهِ كَانَ فِي زَمَانٍ لاَ يُكْذَّبُ وَ أَنْتَ تُكَذِّبُ وَ تَقُولُ مَتّی سَمِعَ مِنْ جَدِّهِ عَلِی صِغَرِ سِنِّهِ؟ وَ اللَّهِ لَتَدَعَنَّ زِيَاداً وَ لَتَقْتُلَنَّ حِجْراً وَ لَتَحْمِلَنَّ اِلَيْكَ اَلرُّؤُسَ مِنْ بَلَدٍ إِلی بَلَدٍ.

ص: 245

فرمود ای معاویه سوگند با خدای اگر نه این بود که پوشیده داشتی آگهی دادم تو را به تمامت کردار تو، همانا رسول خدا در زمانی بود که او را تکذیب نکردند و تو مرا تکذیب می کنی و می گوئی کی و کجا از رسول خدا خبری شنیده است و حال آنکه کودکی بود سوگند با خدای تو زیاد را باز می گذاری و حجر را به قتل می رسانی و سرهای مسلمانان را از شهر به شهر به سوی خود حمل میکنی و این جمله چنان بود که آن حضرت خبر داد سر عمرو بن حمق الخزاعی را به سوی او حمل دادند چنان که انشاء الله عن قریب در کتاب امام حسین علیه السلام به شرح خواهیم نگاشت.

و دیگر در کتاب خرایج سند به ابی عبدالله علیه السلام منتهی شود که دو مرد در نزد امام حسن حاضر شدند با یکی گفت که دوش با فلان چنین و چنان حدیث کردی آن مرد را شگفت آمد و گفت تو را از آن چه رفته است آگاهی.

فَقَالَ عَلَيْهِ السَّلامُ: إِنّا لَنَعْلَمُ مَا يَجْرِي فِي اللَّيْلِ وَ اَلنَّهَارِ ثُمَّ قَالَ: إِنَّ اَللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعالَی عَلَّمَ رَسُولَهُ الْحَرَامَ وَ الْحَلالَ وَ اَلتَّنْزِيلَ وَ اَلتَّأْوِيلَ فَعَلَّمَ رَسُولُ اَللَّهِ عَلِيّاً عِلْمَهُ كُلَّهُ.

حضرت فرمود من آگاهم بدانچه در شب و روز قضا می رود و جاری می شود همانا خداوند تبارک و تعالی رسول خویش را از حلال و حرام و تنزیل و تأویل آگهی داد، همانا رسول خدا آنچه آموخته بود بتمامت علی علیه السلام را آموزگاری کرد.

و دیگر در کشف الغمه مسطور است که قبل از آنکه خلافت و امامت امت با حسن علیه السلام منتهی می شود.

قَالَ عَلَيْهِ الْسَلامُ لِأَبِيهِ: إِنَّ لِلْعَرَبِ جَوْلَةً وَ لَقَدْ رَجَعَتْ إِلَيْهَا عَوَازِبُ أَحْلامِهَا وَ لَقَدْ ضَرَبُوا إِلَيْكَ أَكْبَادَ اَلإِبْلِ حَتِّی يَسْتَخْرِجُوكَ وَ لَوْ كُنْتَ

ص: 246

في مِثْلِ وَ جارِ الضَّبُعِ.

یعنی حسن در حضرت پدر علیهما السلام عرض کرد که از برای عرب جولانی است کنایت از آنکه در طریق باطل تکتازیست که برمیگردد به سوی باطل دوراندیشی های ایشان و مهمیز می زنند شترهای خود را و به جانب تو تاختن می کنند و ترا بیرون می آورند اگر چند در سوراخ کفتاری خزیده باشی.

ذکر بعضی از اخبار که از مدینة المعاجیز نقل می شود

مکشوف باد که من بنده در ایراد اخبار و احادیث غایت جهد در استقراء و استیعاب مبذول می دارم.

اما در کتاب مدینة المعاجیز آنچه مسطور است بعضی از آن احادیث را در کتب عدیده دیده ام و بعضی را جز در این کتاب نیافته ام تواند بود که دست استقصای من نارسا افتاده لاجرم همگان را نگاشتم و این ضمانت و پایندانی را بر مؤلف کتاب گذاشتم.

همانا در مدینة المعاجیز از ابوجعفر محمد بن جریر الطبری سند به محمد بن اسحق می رساند می گوید حسن و حسین کودک بودند و به لعب اشتغال داشتند حسن علیه السلام نخله را صیحه زد نخله لبیک زنان به جانب او روان شد چون فرزندی که به سوی پدر روان شود.

در کتاب الامامه سند به کثیر بن سلمه منتهی می شود می گوید امام حسن را دیدم در زمان رسول الله که از سنگ صخره عسلی سفید بر می آورد آمدم به نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله و عرض کردم:

قَالَ: أَتُنْكَّرِوُنَ لإِبْنِي هَذَا إِنَّهُ سَيِّدٌ وَ سَيِّدٌ يُصْلِحُ اَللَّهُ بِهِ بَيْنَ الْفِئَتَيْنِ وَ تُطِيعُهُ اَهْلُ السَّماءِ فِي سَمائِهِ وَ أَهْلُ الْأَرْضِ فِي أَرْضِهِ.

ص: 247

فرمود انکار می کنید فرزند مرا از تقدیم این کارها؟ همانا او سیدیست که خداوند اصلاح می کند به او در میان دو لشگر و اطاعت می کند او را اهل آسمان در آسمان و اهل زمین در زمین.

و هم ابوجعفر سند به ابوسعید خدری می رساند که گفت حسن بن علی علیهما السلام را در کودکی دیدم مرغی بر سر او سایه افکنده بود او را دعوت کرد و مرغ اجابت نمود.

در کتاب مدینة المعاجیز از جریر طبری سند به جابر می رسد که فرمود حسن بن علی علیهما السلام را دیدم که از زمین عروج داد و در آسمان غایب شد و پس از سه روز باوقار و سکینه فرود آمد «فقال بروح آبائی نلت ما نلت» فرمود سوگند بروح پدران خود رسیدم بدانچه رسیدم.

و در مدینة المعاجیز مسطور است در ذیل حدیثی که امام حسن علیه السلام در ظهر کوفه تا حجر بن عدی را نمودار کند پای مبارک را در فسطاط خویش بزمین کوفت و از آنجا زمین را تا به شام خرق کرد و عمرو بن العاص را در مصر و معاویه را در شام بر حجر بن عدی پدیدار کرد.

فَقالَ عَلَيْهِ الْسَّلامُ: لَو شِئْتُ لَنَزَعْتَهَا وَلكِن هاهُ هاهُ و مَضِی مُحَمَّدٌ عَلَی مِنْهَاجٍ وَ مَضِی عَلِيٌّ عَلَی مِنْهَاجٍ وَ أَنَا أُخَالِفُهُمَا؟ لاَ يَكُونُ ذَلِكَ مِنِّي.

فرمود اگر بخواهم براندازم ایشان را لکن آه آه همانا رسول خدا صلی الله علیه و آله بر طریق خویش رفت و بیرون حکمت و شکیبائی کار نکرد و علی علیه السلام برسول خدا اقتفا نمود و من هرگز مخالفت نخواهم کرد ایشان را.

و هم در مدینة المعاجیز مسطور است که حسن علیه السلام با جماعتی از برای استسقا بیرون شد و فرمود ایها الناس چه چیز را دوست تر دارید تا بر شما ببارد باران خواهید یا برد (1) و اگر نه مروارید عرض کردند آنچه تو خواهی «فقال

ص: 248


1- تگرک.

علی أن یأخذ احد منکم لدنیاه شیئا» فرمود من همی خواهم که شما هیچ از حطام دنیوی طلب نکنید «فاتاهم بالثلاث و رأیناه یأخذ الکواکب من السماء ثم یشتها فتطیر کالعصافیر الی مواضعها» وی گوید هر سه را بر ایشان ببارید و دیدیم که حسن علیه السلام ستارگان را از آسمان می گرفت و می پرانید و آن ستارگان مانند عصفوران میپریدند و در جای خود قرار می گرفتند.

و هم در مدینة المعاجیز مسطور است که چون عثمان را حصار دادند چهار روز از آن پیش که مقتول شود حسن علیه السلام فرمود «انا اعلم من یقتل عثمان» و به نام و نشان بنمود اهل دار این معجزه را از کهانت دانستند و نیز در یوم دار فرمود: «الساعة الساعة یدخل علیه من یقتله و انه لا یمسی» یعنی در این ساعت به دست قاتل خود کشته می شود و روز را به شام نمی رساند و من بنده این قصه را در کتاب عثمان به شرح نگاشته ام.

و هم در مدینة المعاجیز مسطور است که محمد بن حجاره می گوید در خدمت حسن علیه السلام بودم ناگاه صریمه ی از آهو بر او گذشت آن حضرت بانگ بر ایشان زد همگان لبیک کنان به نزد او شتافتند گفتیم یابن رسول الله این شگفتی را از وحش نگریستیم از امر سماوی چیزی بما بنما پس به سوی آسمان اشارتی کرد ابواب آسمان گشاده گشت و نوری فرود شد و مدینه را فروگرفت چنانکه خانها متزلزل گشت و بیم همی رفت که ویرانی پذیرد گفتند یابن رسول الله این حمل گرانرا بازگردان.

فَقَالَ عَلَيْهِ اَلْسَّلاَمُ: نَحْنُ اَلْآخَرُونَ وَ نَحْنُ اَلْأَوَّلُونَ وَ نَحْنُ النُّورُ بِنُورِ الرُّوحَانِيِّينَ نُنَورُ بِنُورِ اَللَّهِ وَ نُرَوَّحُ بِرُوحِهِ فِينَا مَسْكَنُهُ وَ إِلَيْنا مَعْدِنُهُ الْآخَرُ مِنَّا كَالْأَوَّلِ وَ اَلْأَوَّلُ مِنَّا كَالْآخِرِ.

فرمود مائیم اولون و مائیم آخرون مائیم نور تابناک بنور روحانیین مائیم

ص: 249

که درخشانیم بنور خدا و زنده ایم بروح الله، در ماست و به نزد ماست روح الله ابدیت از ماست.

در مدینة المعاجیز سند به جابر می رساند که در مسجد رسول خدا صلی الله علیه و آله با حسن علیه السلام عرض کردم مرا معجزه نمودار کن تا از تو حدیث کنم پای مبارک بر زمین کوفت ناگاه دریاها دیدم که در آن کشتیها میگذرد پس بیرون آورد از بحر یک ماهی عظیم و مرا عطا فرمود آن ماهی را به فرزندم محمد دادم تا به منزل حمل کرد سه روز از آن ماهی بخوردیم.

و هم در مدینة المعاجیز سند بزید بن ارقم میرساند که گفت در مکه حسن علیه السلام را دیدار کردم و گفتم معجزه از بهر من نمودار کن تا در کوفه حدیث کنم کلمه فرمود ناگاه آن سرای که در آن جای داشتیم جنبش کرده به سوی هوا بالا گرفت اهل مکه نگران شدند و بانگ تکبیر در دادند و جماعتی در تحت آن سرای گفتند سحری است دیگری گفت اعجوبه ایست پس آن سرای باز جای آمد. و هم در مدینة المعاجیز سند به سعد بن منقذ می رساند که حسن علیه السلام را در مکه دیدار کردم تکلم کرد به کلامی ناگاه خانه از جای جنبش کرد از برای صعود به گردش آمد ما را شگفتی فروگرفت همی گفتیم و هنوز باور نداشتیم تا آنگاه که به مسجد جامع کوفه رسیدیم عرض کردم یابن رسول الله آیا تو نیستی که چنین و چنان می کنی فرمود اگر بخواهم تحویل می دهم مسجد شما را به ملتقای نهر فرات و نهر اعلی عرض کردیم چنان کن پس مسجد را به ملتقای نهرین آورد و به جای خود بازگردانید این وقت در کوفه به معجزات آن حضرت تصدیق کردیم.

و هم در مدینة المعاجیز سند به ابراهیم بن کثیر منتهی می شود خبر می دهد که حسن علیه السلام در مسجد مدینه در برابر قبر فاطمه علیهاالسلام استسقای آب فرمود بعد از زمانی از ستون مسجد آب بجوشید آن حضرت بنوشید و اصحاب را نیز سقایت کرد آنگاه فرمود اگر خواهید شما را بشیر و عسل سقایت کنم گفتند چرا نخواهیم

ص: 250

لاجرم ایشان را شیر و عسل خورانید.

و هم در مدینة المعاجیز سند بمحمد بن هامان می رساند که گفت حسن علیه السلام یک روز ماران را ندا درداد ایشان اجابت کردند و حاضر شدند و بر دست و گردن آن حضرت در پیچیدند آنگاه آنان را رها کرد مردی از فرزندان عمر گفت من نیز چنین می کنم و ماری را بگرفت و از آن مار زخم یافت و بمرد.

و هم در کتاب مدینة المعاجیز مسطور است که حسن باد را به دست گرفت و محبوس داشت آنگاه فرمود اگر شما را رها کنم بکجا می روید گفتند به خانه فلان و فلان عبور می دهیم ایشان را رها کرد و دیگر باره دعوت فرمود تا باز شدند.

و هم در مدینة المعاجیز مسطور است که آهوئی به نزد حسن علیه السلام آوردند «فقال هی حبلی بخشفین اناث احدهما فی عینها غید» فرمود آهو آبستن بود بدو بچه ماده در چشم یکی از آنها خوابید گیست چون ذبح کردند چنان بود که آن حضرت فرموده بود.

و هم در مدینة المعاجیز مسطور است که ابو الاحوص غلام ام سلمه خبر می دهد که با حسن علیه السلام در عرفات بودم عصائی در دست آن حضرت بود که اگر آب و طعام خواستی بر صخره زدی و از سنگ آب و طعام برآوردی. و هم در مدینة المعاجیز سند به ابوجعفر علیه السلام می رساند که فرمود گروهی از مردم به نزد حسن علیه السلام آمدند و از وی معجزه خواستند فرمود ایمان می آورید به امامت من؟ پذیرفتند پس از بهر ایشان خدای را بخواند و مرده ی را از قبر برانگیخت «فقالوا باجمعهم نشهد بانک ابن امیرالمؤمنین حقا و انه یرینا مثل هذا کثیرا» همگان گفتند شهادت می دهیم که تو پسر امیرالمؤمنین بحقی و او نیز از این گونه معجزات ما را بسیار نمودار نمود.

و در مدینة المعاجیز و دیگر کتب نیز از محمد بن یعقوب سند بحبابة والبیه منتهی می شود، خبر می دهد که امیرالمؤمنین علی علیه السلام را در شرطة الخمیس دیدار کردم و گفتم برهان امامت چیست «فقال ائتینی بتلک الحصاة» فرمود آن سنگ

ص: 251

را به نزد من حاضر کن و اشارت نمود بسنگی حبابه آن سنک را بیاورد و آن حضرت با خاتم خود آن صخره را طبع کرد و آن سنگ را به نقش نگین خود منطبع ساخت

ثُمَّ قَالَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ: يَا حَبَابَةُ إِذَا اُدْعِی مُدَّعِی الْإِمامَةِ فَقَدَرَ أَنْ يَطْبَعَ كَمَا رَأَيْتِ فَاعْلَمِي أَنَّهُ إِمامٌ مُفْتَرَضُ اَلطَّاعَةِ و الْإِمامُ لاَ يَعْزُبُ عَنْهُ شَيْءٌ يُرِيدُهُ.

فرمود ای حبابه آن کس که مدعی امامت شود اگر آن قدرت را به دست کرد که نقش نگین خود را بر سنگ خاره طبع کند چنانکه دیدی او امام مفترض الطاعه است و امام بر آنچه بخواهد دست یابد.

حبابه گوید بعد از امیرالمؤمنین به نزد حسن علیه السلام آمدم هنگامی که مردم در حضرت وی عرض مسائل می دادند.

فَقَالَ: يَا حَبَابَةُ الْوَالِبِيَّةُ! فَقُلْتُ:نَعَمْ يَا مَوْلاَيَ؟ فَقَالَ: هَاتِي ما مَعَکِ.

فرمود ای حبابه والبیه بیار آنچه با خود داری آن سنگ را بدان حضرت آوردم بگرفت و با نگین خویش نقش کرد چنانکه امیرالمؤمنین علیه السلام کرد آنگاه به نزد امام حسین علیه السلام آوردم زمانی که در مسجد رسول خدای جای داشت مرا ترحیب کرد.

ثُمَّ قَالَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ لِي: إِنَّ فِي الدَّلالَةِ دَلِيلاً عَلَی مَا تُرِيدِينَ أفَتُرِيدِينَ دِلالَةَ الْإِمامَةِ فَقُلْتُ نَعَمْ يَا سَيِّدِي فَقَالَ: هَاتِي مَا مَعَكِ.

فرمود بر دلالت امامت دلیل است بر آنچه تو اراده کرده ی آیا دلالت امامت میخواهی گفتم آری فرمود بیار آنچه با خود داری آن سنگ را به حضرت او بردم بگرفت و خاتم بر زد.

چون نوبت بعلی بن الحسین علیه السلام رسید این وقت پیری فرتوت بودم چنانکه اندام من مرتعش بود یکصد و سیزده سال روزگار برده بودم آن حضرت را راکع و ساجد یافتم و مأیوس بودم از دلالت امامت به انگشت سبابه با من اشارتی فرمود در حال

ص: 252

جوان شدم «فقلت یا سیدی کم مضی من الدنیا و کم بقی فقال اما ما مضی فنعم و اما ما بقی فلا ثم قال لی هاتی ما معک فاعطیته الحصاة فطبع فیها» آنگاه سید سجاد علیه السلام آن سنگ را بگرفت و خاتم برنهاد از پس آن حبابه جوان همی زیست و ادراک خدمت ابوجعفر و ابوعبدالله و ابوالحسن موسی و حضرت رضا علیه السلام را نمود و هر یک آن سنگ را مهر بر زدند. به روایت محمد بن هشام شش سال دیگر بزیست آنگاه به سرای جاودانی شتافت.

و هم در مدینة المعاجیز از محمد بن یعقوب به اسناد خویش می گوید ام اسلم در منزل ام سلمه به حضرت رسول خدا صلی الله علیه و آله آمد و عرض کرد بابی انت و امی من در کتب دیده ام و دانسته ام که هر پیغمبری را و هر وصیی را در حیات و بعد ممات وصی باشد وصی تو کیست فرمود ای ام سلمه وصی من در حیات و بعد ممات یکی است.

ثُمَّ قَالَ لَهَا عَلَيْهِ السَّلاَمُ: يَا أُمَّ أَسْلَمَ مَنْ فَعَلَ فِعْلِي فَهُوَ وَصِيِّي.

فرمود ای ام اسلم آن کس که بکند آنچه من کردم وصی من است آنگاه سنگی را از زمین برگرفت و با انگشتان مبارک مالش داد چنانکه آردی دقیق گشت پس آنرا خمیر ساخت و با خاتم خویش مهر بر زد «ثم قال من فعل فعلی هذا فهو وصیی فی حیاتی و بعد مماتی» از آنجا آمدم به نزد امیرالمؤمنین و عرض کردم پدر و مادرم فدای تو باد توئی وصی رسول خدا فرمود منم و دست زد و سنگی برگرفت و چنان کرد که رسول خدا کرد و خاتم برنهاد و فرمود آن کس که این کار کند وصی من باشد پس به نزد حسن آمدم و گفتم توئی وصی پدر گفت بلی و همان کرد که علی کرد آنگاه به نزد حسین آمدم و سخت خردسال بود گفتم توئی وصی برادر گفت منم ای ام اسلم حصاتی مرا ده سنگی بدو دادم وی نیز دقیق و خمیر ساخت و خاتم برنهاد از پس آن زنده ببودم تا حسین علیه السلام شهید شد و علی بن الحسین مراجعت نمود از وی سئوال کردم که وصی پدر توئی فرمود منم و کرد آنچه آنان کردند.

ص: 253

و هم در مدینة المعاجیز از کتاب ثاقب المناقب سند به جابر بن عبدالله میرساند که از رسول خدای روایت کرد که فرمود در بنی اسرائیل بسی اعاجیب بود و حدیث کرد که طایفه ی از بنی اسرائیل بر مقبره خویش عبور دادند گفتند تواند شد که نماز بگذاریم و خدای را بخوانیم تا یک تن از مردگان را از بهر ما برانگیزد تا از وی سکرات مرگ را پرسش کنیم و حال موت را بدانیم و چنان کردند ناگاه یک تن از مردگان سر از قبر بیرون کرد و در پیشانی آثار سجود داشت گفت ای قوم چه میخواهید از من از آن روز که از جهان بیرون شدم تاکنون هنوز حرارت مرگ در من تسکین نیافته خدای را بخوانید تا مرا باز جای برد چنانکه بودم جابر گوید سوگند به خدای و رسول خدا که من از حسن و حسین علیهما السلام افضل و اعجب از این دیدم.

اما آنچه از حسن دیدم آنست که چون ناچار شد و با معاویه طریق مصالحت سپرد این کار بر اصحاب دشوار آمد و من یک تن از ایشان بودم آغاز ملامت کردم

فَقَالَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ: يَا جَابِرُ لاَ تَعْذِلْنِي وَ صَدِّقْ رَسُولَ اَللَّهِ فِي قَوْلِهِ «إِنَّ ابْني هذا سَيِّدٌ وَ إِنَّ اَللَّهَ تَعَالی يُصْلِحُ بِهِ بَيْنَ فِئَتَيْنِ عَظِيمَتَيْنِ مِنَ الْمُسْلِمِينَ».

فرمود ای جابر ملامت مکن مرا و تصدیق کن رسول خدای را که فرمود این پسر من سیدی است که خداوند به دست او در میان دو لشگر عظیم از مسلمانان کار به مصالحت می فرماید: از این کلمات هنوز قلب من آسایش نیافت عرض کردم که تواند بود آن امر از این پس ظاهر شود و غرض صلح با معاویه نباشد چه این مصالحه هلاکت مؤمنان و ذلت مسلمین است این وقت دست مبارک را بر سینه ی من گذاشت و گفت هان ای جابر دست فرمود شک و شبهت شدی؟ گفتم بیرون از این نیست.

قَالَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ: أَتُحِبُّ أَنْ أَسْتَشْهِدَ رَسُولَ اَللَّهِ صَلَّي اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ حَتَّی تَسْمَعُ مِنْه.

ص: 254

فرمود دوست داری که از رسول خدای پرسش کنی تا صدق این سخن را از وی استماع نمائی مرا شگفتی آمد «و اذا الارض من تحت ارجلنا قد انشقت و اذا رسول الله صلی الله علیه و اله و علی و جعفر و حمزة علیهم افضل السلام و قد خرجوا منها فوثبت فزعا مذعورا» می گوید این وقت زیر پای ما بشکافت و رسول خدا و علی و جعفر و حمزه بیرون شدند من از خوف و دهشت برجستم.

فَقَالَ اَلْحَسَنُ: يَا رَسُولَ اَللَّهِ هَذَا جَابِرٌ وَ قَدْ عَذَلَنِي بِمَا قَدْ عَلِمْتَ.

حسن فرمود یا رسول الله اینک جابر است و مرا ملامت کند بدانچه میدانی یعنی در صلح معاویه.

فَقَالَ اَلنَّبِيُّ صَلَّي اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ: يا جابِرُ اِنَّكَ لاَ تَكُونُ مُؤْمِناً حَتّی تَكُونَ لإِمَامِكَ مُسْلِماً وَ لا تَكُونَ عَلَيْهِم بِرَأيِكَ مُعتَرِضاً سَلِّمْ لاِبْنِي الْحَسَنِ مَا فَعَلَ فَإِنِ الْحَقَّ فِيهِ إِنَّهُ دَفَعَ عَنْ خِيارِ الْمُسْلِمِينَ الْإِصْطِلَامَ بِمَا فَعَلَ وَ مَا كَانَ فعلَ إِلّا عَنْ أَمْرِ اَللَّهِ تَعَالَي وَ أَمْرِي.

رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: ای جابر مؤمن نتوانی بود مگر اینکه با امامت از در تسلیم باشی بحکم دانش خویش اعتراض مکن و تسلیم شو بدانچه فرزند من حسن می کند چه حق با اوست همانا مسلمانان را از نهب و قتل حراست فرمود جز بحکم خدا و امر من اقدام در کاری نکرد عرض کردم یا رسول الله تسلیم شدم این وقت دیدم که رسول خدا و علی مرتضی و جعفر و حمزه به جانب آسمان صعود دادند من نگران بودم تا آسمان هفتم داخل شدند و رسول خدای از پیش روی ایشان بود.

و هم در مدینة المعاجیز مسطور است که مردی به نزد حسن علیه السلام آمد و عرض کرد چه چیز عاجز کرد موسی را از مسائل خضر «فقال من الاکدم الاعظم» و دست زد بر منکب آن مرد و فرمود لختی بپای پس پای مبارک در برابر خویش بر زمین

ص: 255

کوفت و این وقت زمین بشکافت و دو انسان که بر صخره ایستاده بودند آشکار گشت و از ایشان غباری که عفن تر از گوشت مردار بود درآمد و در گردن هر یک از ایشان زنجیری و شیطانی با هر یک بسته بودند و آن دو تن همی گفتند یا محمد یا محمد و شیطانان سخن ایشان را رد همی کردند و گفتند سخن به کذب همی کنید.

ثُمَّ قَالَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ: اِنْطَبِقِي عَلَيْهِمَا إِلیَ اَلْوَقْتِ الْمَعْلُومُ الَّذِي لاَ يُقْدِمُ وَ لاَ يُؤَخَّرُ وَ هُوَ خُرُوجُ اَلْقَائِمِ اَلْمُنْتَظَرِ.

فرمود پوشیده بدارید این هر دو را تا آنوقت معلوم که نه ساعتی نزدیک میشود و نه وا پس می افتد و آن هنگام خروج قائم منتظر علیه الصلوة و السلام است آن مرد را شگفتی فروگرفت و این معجزه را در شمار سحر دانست و برفت تا مردم را بیاگاهاند و آن حضرت را به سحر منسوب دارد در زمان لال شد و نیروی سخن کردن نیافت.

در مدینة المعاجیز از ثاقب المناقب سند به باقر علیه السلام می رساند که فرمود یک روز رسول خدا با مهاجرین و انصار در جبل جای داشت ناگاه حسن علیه السلام دیدار شد که با کمال وقار همی آید بلال عرض کرد یا رسول الله اگر فرمان دهی او را بگیرم و بیاورم فرمود دلیل او جبرئیل و نگاهبانش میکائیل است و او فرزند من و جان من و ضلعی از اضلاع من و قرةالعین من است پس برخاست و ما برخاستیم و همی فرمود «انت تفاحتی و انت حبیبی و مهجة قلبی» دست او را بگرفت و بیاورد و بنشست و بنشستیم و آن حضرت چشم از حسن بر نمی داشت.

ثُمَّ قَالَ صَلَّي اللّهُ عَلَيْهِ وَ آلِه: إِنَّهُ سَيَكُونُ بَعْدِي هادِياً مَهْدِيّاً هَدِيَّةً مِنْ رَبِّ الْعالَمِينَ إِليَّ يُنْبِّیءٌ عَنِّي وَ يَعْرِفُ النَّاسَ آثارِي وَ يُحْيِي سُنَّتِي وَ تَتَوَلَّی أُمُورِي فِي فِعْلِهِ يَنْظُرُ اَللَّه إِلَيْهِ وَ يَرْحَمُهُ رَحِمَ اَللَّهُ مَنْ عَرَفَ ذَلِكَ وَ بَرَّنِي وَ أَكْرَمَنِي فِيهِ.

فرمود زود باشد که حسن بعد از من امت را هادی و مهدی باشد و او هدیه ای

ص: 256

است از پروردگار من به سوی من، اخبار مرا خبر می دهد و مردم را از آثار من انها خواهد نمود و سنت مرا زنده خواهد داشت و امور مرا متولی خواهد بود خداوند به چشم رحمت به سوی او نگران می شود، خداوند رحم کناد کسی را که حق او را بداند و در پذیرفتن امر او مرا نیکوئی کند و مکرم بدارد هنوز این سخن را قطع نکرده بود که مردی اعرابی برسید چون چشم رسول خدا بر وی افتاد.

قَالَ صَلِّي اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ: قَدْ جائَكُمْ رَجُلٌ يَتَكَلَّمُ بِكَلاَمٍ غَلِيظٍ تَقْشَعِرُّ مِنْهُ جُلُودُكُم وَ إِنَّهُ لَيَسئَلُكُم عَنِ الْاَمورِ إِلاّ أَنَّ لِكَلامِه جَفْوَةً.

[فرمود]همانا مردی بر شما در می آید و سخن می کند به کلماتی خشن چنانکه اندام شما را بلرزاند و از شما در امری چند سئوال خواهد کرد الا آنکه سخنان او ستم آمیز است.

بالجمله اعرابی درآمد و جماعت را سلام نفرستاد و گفت در میان شما محمد کدام است؟ گفتند چه می خواهی پیغمبر فرمود او را بگذارید گفت ای محمد من تو را ندیده بودم و دشمن می داشتم اکنون که دیدار کردم بر دشمنی بیفزودم، اصحاب در غضب شدند و قصد اعرابی کردند پیغمبر اشارت فرمود که بازایستند، دیگر باره اعرابی آغاز سخن کرد و گفت ای محمد تو گمان می کنی که پیغمبری باشی و دروغ بر انبیا میبندی و نیست چیزی در تو از آنچه انبیا را بود، هم اکنون اگر تو را برهانی است مرا خبر میده.

پیغمبر فرمود اگر خواهی تو را خبر می دهم که چگونه از منزل خویش بیرون شدی و چگونه در مجلس قوم خویش مواضعه نهادی و اگر خواهی عضوی از من تو را خبر می دهد و این برهانی قویتر است گفت عضو سخن می کند فرمود آری ای حسن برخیز و این اعرابی را در پاسخ خوار می دار گفت این کودک با من سخن خواهد کرد فرمود این کودک را بهر چه اراده کنی عالمی خواهی دانست پس حسن علیه السلام ابتدا به سخن کرد و فرمود ای اعرابی آهسته باش و این شعر قرائت کرد:

ص: 257

ما غَبِيّاً سُئِلْتَ وَ ابْنَ غَبِيِّ *** بَلْ فَقِيهاً اِذا جَهِلَ الجَهولُ

فَإِنْ تَكُ قَدْ جَهِلْتَ فَاِنَّ عِنْدِي *** شِفَاءَ اَلْجَهْلِ مَا سَئَلَ اَلسُّؤْلُ

وَ بَحْراً لاَ تَقْسِّمُهُ اَلدَّوَالِي *** تُرَاثاً كَانَ أَوْرَثَهُ اَلرَّسُولُ

فرمود: هان ای أَعْرابي! لَقَدْ بَسَطْتَ لِسانَكَ وَ عَدَوْتَ طَوْرَكَ وَ خَادعكَ نَفْسَكَ غَيْرَ أَنَّكَ لاَ تَبْرَحُ حَتّی تُؤْمِن انشَاءَ اَللَّهُ تَعَالَی.

فرمود سخن به درازا کشیدی و از حدود خود بیرون دویدی و فریفته هوای خویش شدی با این همه از اینجا بیرون نشوی تا انشاء الله تشریف ایمان به دست نکنی اعرابی بخندید و گفت به جای میباش تا چه خواهی گفت.

فَقَالَ اَلْحَسَنُ عَلَيْهِ السَّلاَمُ: قَدِ اِجْتَمَعْتُمْ فِي نَادِي قَوْمِكَ وَ تَذَاكَرْتُمْ مَا جَرٰی بَيْنَكُمْ عَلَی جَهْلٍ وَ خُرْقٍ مِنْكُمْ وَ زَعَمْتُمْ أَنَّ مُحَمَّداً صَنَوبَرٌ وَ اَلْعَرَبُ قَاطِبَةً تُبْغِضُهُ وَ لاَ طالِبَ لَهُ بِثارِهِ وَ زَعَمْتَ أنَّكَ قاتِلُهُ وَ كافٍ قَوْمَكَ مَؤُنَتَهُ فَحَمَلْتَ نَفْسَكَ عَلَی ذَلِكَ وَ قَد أَخَذتَ قَناتَكَ بِيَدِكَ تُرِيمُهُ وَ تُريدُ قَتلَهُ فَسَعَّرَ عَلَيكَ مَسْلَكَكَ وَ عَمِيَ عَلَيْكَ بَصَرُكَ وَ أَتَيْتَ إِلَی ذَلِكَ فَأَتَيْتَنَا خَوْفاً مِن أَنْ نَسْتَهْزِءَ بِكَ وَ إِنَّما جِئْتَ لِخَيْرٍ يُرادُ بِكَ.

أُنَبِّئُكَ عَنْ سَفَرِكَ وَ خَرَجْتَ فِي لَيْلَةٍ صَحْيَاءَ اذ عَصَفَتْ رِيحٌ شَدِيدَةٌ اِشْتَدَّ مِنْها ظُلُماتُها وَ أَطْبَقَتْ سَمَائُها وَ أَعْصَرَ سَحَابُهَا وَ بَقِيَتْ مَتْجَرِّ ما كَالْأَسْقَرِ إِنْ تَقَدَّمَ تَجَرَّفْ عَنْ عُقْرٍ لاَ يُسْمَعُ لِلْوَاطِي حِسّاً وَ لاَ لِلنَّافِخِ

ص: 258

حُرْساً تَدَاكَتْ عَلَيْكَ غُيُومُهَا وَ تَوَارَتْ عَنْكَ نُجُومُهَا فَلاَ تَهْتَدِي بِنَجْمٍ طَالِعٍ وَ لاَ بِعِلْمٍ لَامِعٍ تَقْطَعُ مَحَجَّةً وَ تَهْبِطُ لُجَّةً بَعْدَ لُجَّةٍ اَلْعَقْرِ فِي ديمومَةِ قَفْرٍ بَعِيدَةٍ مَحَجَّتُهُ بِالسَّقرِ إِذا عَلَوْتَ مُصْعَداً أَرَدَتِ اَلرِّيحُ تَهْبِطُكَ فِي رِيحٍ عَاصِفٍ وَ بَرْقٍ خَاطِفٍ قَدْ أَوْحَشَتْكَ قِفَارُهَا وَ قَطَعَتْكَ سَلامُهَا فَانْصَرَفْتَ فَإِذا أَنْتَ عِنْدَنا فَقَرَّتْ عَيْنُكَ وَ ظَهَرَتْ زِينَتُكَ وَ ذَهَبَ رَيَنُكَ.

امام حسن علیه السلام فرمود همانا انجمن شدید و مواضعه نهادید بر طریق جهل و نادانی و گمان کردید که محمد مردی بی سود و ثمر است و عرب به جمله دشمنان اویند و او را خونخواهی نیست و پندار نمودی که او را توانی کشت و کفایت امر او توانی کرد و نیزه خود را به دست کردی و قتل او را تصمیم عزم دادی این وقت مسافت طریق بر تو صعب افتاد و چشم تو از بینش بازماند و از آمدن خود به سوی ما و از استهزا و استخفاف ما بر خود بیمناک شدی.

اکنون تو را خبر می دهم از سفر تو همانا در شبی تاریک (1) بیرون شدی بادی شکننده بوزید و ظلمتی شدید بادید آمد و زمین را از ظلمت و ابر طبقی بر سر او افتاد و سحاب باریدن گرفت و تو سرگشته و حیران گشتی و ابرها بر سر تو پاره پاره همی شد و ستارگان از تو روی بنهفت، نه اختری روشن بود که بدان هدایت شوی نه علمی لامع داشتی که اضاءت طریق نمائی همی راه بریدی و از فراز بفرود افتادی در بیابانی بی آب و گیاه و گاهی که طریق صعود گرفتی خواستی که برق و باد تو را از جائی به جائی براند پهناور دشت آن تو را به دهشت افکند و سنگستانش از پایت درآورد پس منصرف گشتی و اینک در نزد ما حاضر آمدی چشمت روشن گشت و به زیب و زینت و بها و رونق دست یافتی.

اعرابی گفت ای غلام این چنان است که قلب مرا بشکافته باشی و همه جا

ص: 259


1- بل: شبی صاف و آسمانی بیرون شدی ناگاه بادی شکننده بوزید. الخ.

با من بوده باشی و هیچ امری بر تو مخفی نباشد همانا عالم الغیبی اکنون ای غلام اسلام بر من عرض کن تا مسلمانی به دست کنم.

فَقَالَ اَلْحَسَنُ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْهِ: أَللَّهُ أَكْبَرُ قُلْ «أَشْهَدُ أَنْ لاَ إلهَ إِلَّا اَللَّهُ وَحْدَهُ لاَ شَرِيكَ لَهُ وَ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ».

پس اعرابی اسلام آورد و رسول خدا شاد شد و مسلمانان شاد خاطر گشتند و پیغمبر خبری از قرآن او را بیاموخت عرض کرد یا رسول الله اگر اجازت رود به سوی قوم خویش باز شوم و ایشان را دین بیاموزم پس رخصت یافت و برفت و با جماعتی از قبیله خود بازآمد و همگان مسلمانی گرفتند و مردمان چون در حسن نظر می کردند همی گفتند آنچه او را خدای عطا کرده هیچیک از جهانیان را عطا نفرموده. در کتب عدیده قصه شهادت قاسم بن حسن را رقم کرده اند و من بنده نیز انشاء الله در کتاب حسین علیه السلام خواهم نگاشت، در ذیل معجزات حسن علیه السلام شَرذَمه ی از آن خبر می نگارم همانا در یوم عاشورا چون تنور حرب و بازار طعن و ضرب گرم گشت و قاسم بن حسن از حسین علیه السلام رخصت مبارزه می جست و اجازت نمی یافت در خیمه خویش از کمال حزن سر به زانو نهاده ناگاه او را فرا یاد آمد که حسن علیه السلام تعویذی بر بازوی راست او بست_.

وَ قَالَ: إذا أَصَابَكَ أَلَمٌ وَ هَمٌّ فَعَلَيْكَ بِحَلِّ الْعُوذَةِ وَ قِرَائَتِهَا فَافْهَمْ مَعْنَاهَا وَ اِعْمَلْ بِكُلِّ مَا تَرَاهُ مَكْتُوباً فِيهَا.

یعنی او را فرمود هرگاه رنجی و المی بر تو فرود آید واجب می کند که این تعویذ از بازوی خود بگشائی و قراءت کنی و معنی آنرا بدانی و آنچه نگاشته است بکار بندی.

قاسم با خود اندیشید که سالها بر من گذشته و اندوهی از این بزرگتر ندیده ام پس دست فرابرد و آن تعویذ را بگشود و قراءت نمود بدین شرح:

ص: 260

يَا وَلَدِي يَا قَاسِمُ! أُوصِيكَ أنَّكَ إِذا رَأَيْتَ عَمَّكَ الْحُسَيْنَ فِي كَرْبَلاَءَ وَ قَدْ أَحَاطَتْ بِهِ الْأَعْدَاءُ فَلاَ تَتْرُكِ الْبَرازَ وَ الجِهَادَ لِأَعْدَاءِ اَللَّهِ وَ أَعْدَاءِ رَسُولِهِ وَ لاَ تَبْخَلْ عَلَيْهِ بِرُوحِكَ وَ كُلَّما نَهاكَ عَنِ اَلْبِرَازِ عاوِدْهُ لِيَأْذَنَ لَكَ فِي الْبِرازِ لِتُحْظِي فِي السَّعَادَةِ الأَبدِيَّة.

یعنی ای فرزند من ای قاسم وصیت می کنم تو را گاهی که عم خویش حسین علیه السلام را در کربلا دیدار کنی هنگامی که لشگر در گرد او پره زده است از جنگ اعدا و جهاد با دشمنان خدا و رسول خویشتن داری مکن و در بذل جان خویش در راه او توانی مجوی و چندان که تو را از برای مبارزت اجازت نفرماید بر الحاح و ابرام بیفزای تا رخصت یابی و از شهادت که سعادت ابدیست محروم نمانی پس قاسم آن خط را به حضرت حسین علیه السلام آورد و از برای جهاد خط جواز یافت چنانکه انشاء الله به شرح مرقوم خواهد شد.

ابن بابویه در امالی سند به صادق آل محمد صلی الله علیه و آله می رساند که حسن علیه السلام بشربت سم مریض شد حسین علیه السلام بروی درآمد و چون برادر را بدینسان نگریست بگریست امام حسن فرمود یا اباعبدالله این گریه چیست گفت بر تو می گریم که فرسایش چنین ظلم و ستم همی بینی.

فَقَالَ لَهُ اَلْحَسَنُ عَلَيْهِ السَّلاَمُ: إِنَّ الَّذي يَأتي إِلَي بِسَمٍ يُدَبِّرُ الَيَّ فَأقتُلُ بِهِ وَلَكِنْ لا يَوْمَ كَيَوْمِكَ يا أَباعِبَداللَّهِ يَزْدَلِفُ إِلَيْكَ ثَلاثُونَ أَلْفَ رَجُلٍ يَدَّعونَ أَنَّهُمْ مِنْ أُمَّةِ جَدِّنَا وَ يَنْتَحِلُونَ دِينَ الاسْلامِ فَيَجْتَمِعُونَ عَلَی قَتْلِكَ وَ سَفْكِ دَمِكَ وَ انْتِهاكِ حُرْمَتِكَ وَ سَبْيِ ذَرارِيكَ وَ نسآئِكَ وَ أَخَذَ ثِقْلِكَ فَعِنْدَهَا تَحُلُّ بِبَني أُمَيَّةَ اَللَّعْنَةُ وَ تُمْطرُ السَّماءُ رَمَاداً وَ

ص: 261

دَماً وَ يَبْكِي عَلَيْكَ كُلُّ شَيْءٍ حَتّی الْوُحُوشُ فِي الْفَلَوَاتِ وَ الْحِيتَانُ فِي الْبِحَار.

امام حسن علیه السلام می فرماید آن کس که مرا سم می خوراند کار به نیرنگ می کند لکن ای اباعبدالله هیچ روزی بسختی روز تو نیست همانا سی هزار تن مرد شمشیرزن که خود را در شمار امت جد ما محمد می دانند و از جمله ی مسلمانان می خوانند بر قتل تو و ریختن خون تو و ناچیز داشتن حرمت تو و اسیر کردن فرزندان و زنان تو و مأخوذ داشتن اموال و اثقال تو همدست و همداستان می شوند و این هنگام بنی امیه ملعون می گردند و آسمان خون و خاکستر می بارد، و می گرید بر تو هر شیئی حتی وحوش در صحراها و ماهیان در دریاها.

در مدینة المعاجیز مسطور است که راوندی سند به موسی بن جعفر می رساند که حسن و حسین به نخلستان عجوه درآمدند از برای قضای حاجت پس دیواری در میان این هر دو درآمد و ساتر هر یک از دیگری شد چون حاجت مرتفع شد دیوار نیز از میان برخاست و نهری از آب صاف آشکار شد تا حسنین علیهما السلام وضو بساختند و روان شدند تا باز سرای شوند در عرض راه مردی با غلظت خوی و شرارت طبع به ایشان دچار گشت و گفت هیچ از دشمن نترسیدید بگوئید تا از کجا می رسید گفتند از نخلستان عجوه، آن مرد آهنگ آسیب ایشان کرد.

آنگاه بانگی گوشزد حسنین علیهما السلام شد که می گوید «یا شیطان ترید ان تناوی ابنی محمد صلی الله علیه و آله و قد علمت بالامس ما فعلت و ناویت امهما و احدثت فی دین الله و سلکت فی غیر الطریق» یعنی ای شیطان اراده خصومت می کنی با پسرهای رسول خدا و همی دانی که دی چه کردی و با مادر حسنین چه خصومت انگیختی و در دین چه بدعت آوردی و بر طریق باطل رفتی؟ این وقت حسین علیه السلام بروی برآشفت و غلظت کرد و او دست بر آهیخت تا بر روی حسین آسیبی زند دست او تا بمنکب بخشگید و از کار شد بعد از آن دست چپ را برآورد همچنان بر جای خشک شد این وقت آغاز ضراعت نمود ایشان را به پدر و جد سوگند داد تا خدای را بخوانند و او را از این داهیه رهائی

ص: 262

بخشند حسین دست بدعا برداشت و گفت:

أَللّهُمَّ أَطْلِقْهُ وَ اِجْعَلْ لَهُ فِي هَذا عِبْرَةً وَ اِجْعَلْ ذَلِكَ عَلَيْهِ حُجَّةً.

یعنی ای خداوند او را رهائی بخش تا عبرتی باشد و حجت بر وی تمام گردد پس خداوند او را شفاعت داد و دستهایش کارگر گشت و از پیش روی حسنین روان گشت تا به نزد امیرالمؤمنین علی علیه السلام آمدند.

و هم در مدینة المعاجیز مسطور است که بعد از آنکه حسن علیه السلام با معاویه کار به مصالحت کرد از کوفه طریق مدینه گرفت بعد از ورود به آن بلده مردم مدینه آن حضرت را به شهادت أمیرالمؤمنین تعزیت گفتند و به قدوم مبارکش تهنیت فرستادند و زوجات رسول خدا صلی الله علیه و آله نیز بر وی درآمدند عایشه گفت یا ابامحمد آن روز پدر تو از دنیا برفت که جد تو وداع جهان گفت و آن روز که ناعی مرگ پدر تو برسید و در نزد من ایستاده شد سخنی از در صدق گفتم و دروغ نزدم حسن علیه السلام فرمود امید می رود که تمثل به قول لبید بن ربیعه جسته باشی آنجا که می گوید:

فبشرها و استعجلت عن خمارها *** قد تستخف المعجلین البشائر

و اخبرها الرکبان ان لیس بینها *** و بین قری نجران و الشام کافر

فالقت عصاها و استقرت بها النوی *** کما قر عینا بالایاب المسافر

و گاهی که علی علیه السلام شهید شد گفتی بگوئید عرب را اکنون آنچه را می خواهید بکار بندید چون این کلمات بر زبان عایشه رفته بود حسن علیه السلام خبر داد شگفتی گرفت «فقالت یابن فاطمه حذوت حذو جدک و ابیک فی علم الغیب من الذی أخبرک بهذا عنی؟» گفت ای پسر فاطمه با جد خویش و پدر خود در علم غیب گام به گام می روی این خبر را کدام کس به تو آورد حسن علیه السلام فرمود هان ای عایشه این غیب نیست چه این کلمات از دهان تو بیرون افتاد و از تو شنیده شد بلکه غیب آنست که تو دفینه که به خیانت اندوخته بودی از وسط بیت خود برآوردی و چهل دینار از آن برگرفتی و به دشمنان امیرالمؤمنین از قبیله تیم و عدی به شکرانه

ص: 263

شهادت آن حضرت بخش کردی.

عایشه گفت ای حسن سوگند با خدای این از اخبار پسر هند است که از برای شفای نفس خود و شفای قلب ما آشکار ساخت ام سلمه گفت ای عایشه وای بر تو از تو امثال این کارها شگفت نیست من شهادت می دهم که تو حاضر بودی و ام ایمن و میمونه نیز حاضر بود -.

قَالَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّي اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ: يَا أُمَّ سَلَمَةَ! كَيْفَ تَجِدِينِي فِي نَفْسِكِ؟ فَقُلْتُ: يَا رَسُولَ اَللَّهِ أَجِدُهُ قُرْباً وَ لاَ أَبْلُغُهُ وَصْفاً! فَقَالَ صَلِّي اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ: وَ كَيْفَ تَجِدِينَ عَلِيّاً فِي نَفْسِكِ؟ قُلْتُ: لاَ يَتَقَدَّمُكَ وَ لاَ يَتَأَخَّرُكَ عَنْكَ وَ أَنْتُمَا فِي نَفْسِي بِالسواءِ! فَقَالَ صَلَّي اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ: شُكْراً لِلَّهِ لَكَ ذَلِكَ يَا أُمَّ سَلَمَةَ فَلَوْ لَمْ يَكُنْ عَلِيٌ فِي نَفْسِكَ مِثلِي لَبَرِئْتُ مِنْكِ فِي الآخِرَةِ وَ لَمْ يَنْفَعْكِ قُرْبِي مِنْكِ فِي الدُّنْيا.

یعنی رسول خدا فرمود ای ام سلمه چگونه می یابی مرا در نفس خود عرض کردم قربتی بکمال می یابم که وصف آن نتوانم کرد فرمود علی را در نفس خویش چگونه می بینی گفتم نه مقدم می دارم او را بر تو و نه مؤخر می دانم شما در قلب من مساوی باشید فرمود شکر می کنم خدای را از برای تو ای ام سلمه اگر علی را در نفس خود مانند من ندانی برائت می جویم از تو در آخرت و سودی نکند قربت من با تو در دنیا، تو ای عایشه گفتی یا رسول الله زنان تو همه گان علی را از جان و دل دوست می دارند و بدین مقام و مکانت می نگرند پیغمبر فرمود نه چنین است «فقال لک حسبک یا عایشه».

آنگاه عایشه روی با ام سلمه کرد و گفت رسول خدا به سرای جاودانی شتافت و علی نیز درگذشت و چنانکه رسول خدا ما را خبر داده حسن به شربت سم در می گذرد و حسین بزخم نیزه و شمشیر کشته می گردد حسن فرمود ای عایشه جد من خبر نداد

ص: 264

که تو را از کدام رنج و شکنج مرگ فرا می رسد و به کجا می روی؟ گفت پیغمبر مرا خبر نداد الا به خیر.

فَقَالَ اَلْحَسَنُ عَلَيْهِ السَّلاَمُ: وَ اَللَّهِ لَقَدْ أخْبَرَنِي جَدِّي رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّي اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ تَمُوتِينَ بِالدَّاءِ وَ اَلدُّبَيْلَةِ وَ هِيَ مَيتَةُ اَهْلِ اَلنَّارِ وَ إِنَّكِ تَصِيرِينَ أَنْتِ وَ حِزْبُكِ إِلَی اَلنَّارِ.

فرمود جد من خبر داد مرا که تو به مرض دبیله هلاک خواهی شد و با اتباع خود به دوزخ خواهی شتافت عایشه گفت ای حسن پیغمبر چه وقت این خبر آورد؟

فَقَالَ لَهَا اَلْحَسَنُ عَلَيْهِ السَّلاَمُ: حَيْثُ خَبَّرَكَ بِعَدَاوَتِكَ عَلِيّاً أَمِيرَالْمُؤْمِنِينَ وَ إِنْشابِكِ حَرْباً تَخْرُجِينَ فِيهَا عَلِيَّ بَنِيكِ مُتَأَمِّرَةٌ عَلَی جَمَلٍ مَمْسُوخٍ مِنْ مَرَدَةِ اَلْجِنِّ يُقَالُ لَهُ بُكَيْرٌ وَ إِنَّكَ تَسْفِكِينَ دَمَ خَمْسَةَ وَ عِشْرِينَ أَلْفاً مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ اَلَّذِينَ يَزْعُمُونَ اِنَّكَ أُمُّهُم.

حسن فرمود پیغمبر خبر داد تو را به سبب عداوت تو بر امیرالمؤمنین علیه السلام و برانگیختن تو میدان طعن و ضرب را و برافروختن تو نیران حرب را و بیرون شدن تو از بیت خود و برنشستن بر شتری که جنی مردود بود و بکیر نام داشت و ریختن خون بیست و پنج هزار تن از مسلمانان که ترا مادر خود پنداشتند عایشه گفت جد تو این خبر را داد یا بعلم غیب خود می فرمائی؟

قَالَ لَهُ عَلَيْهِ السَّلاَمُ: مَنْ عِلْمِ اَللَّهِ وَ عِلْمِ رَسُولِهِ وَ عِلْمُ أَمِيرِالْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ.

عایشه روی از حسن بگردانید و در خاطر نهاد که اصلاح این امر را چهل درهم و چهل دینار تصدق نماید حسن علیه السلام ضمیر او را بدانست.

فَقَالَ لَهَا عَلَيْه السَّلاَمُ: وَ اَللَّهِ لَوْ تَصَدَّقْتِ بِأَرْبَعِينَ قِنْطَاراً مَا كَانَ ثَوَابُكِ إِلاّ اَلنّارُ.

ص: 265

فرمود ای عایشه اگر چهل قنطار زر به تصدق ایثار کنی جز آتش دوزخ ثوابی از برای تو نیست.

در بحارالانوار از مناقب ابن شهرآشوب رقم می کند که حسن علیه السلام بر جماعتی از فقراء عبور داد ایشان بعضی از پاره های نان در نزد خود حاضر کرده همی خوردند چون حسن را بدیدند عرض کردند یابن بنت رسول الله با ما غذا نمی خوری؟ آن حضرت از مرکب بزیر آمد و فرمود «ان الله لا یحب المستکبرین» و با ایشان به خوردن غذا مشغول شد تا گاهی که همگان سیر شدند و از برکت آن حضرت هیچ از آن غذا کاسته نشد آنگاه ایشان را به ضیافت خویش دعوت فرمود و از طعام و جامه مستغنی ساخت.

و هم از مناقب حدیث می شود که ملک روم از معاویه از سه چیز سئوال کرد نخست از مکانی به مقدار وسط السماء دوم از قطره خونی که بزمین ریخت سیم از زمینی که یک بار آفتاب بر آن تافته. معاویه ندانست و به حسن علیه السلام استغاثت برد آن حضرت فرمود ظهر الکوفه و دم حوا و زمین دریا وقتی موسی علیه السلام را عبور داد و هم در پاسخ ملک روم است «ما لا قبلة له فهی الکعبه و ما لا قرابة له فهو الرب تعالی و تقدس» یعنی آن چیز را که قبله نیست خانه کعبه است چه او قبله هر کس است و آن کس را که خویشاوندی با کس نیست خداوند تبارک و تعالی است.

فاضل مجلسی می نویسد که جماعتی از اهل کوفه حسن علیه السلام را نکوهش می کردند که عی در سخن دارد و نتواند اقامه حجت کرد چون امیرالمؤمنین این بشنید حسن را طلب کرد و فرمود یابن رسول الله اهل کوفه سخنی در تو می گویند که مرا مکروه می آید عرض کرد چه سخن؟ فرمود ترا به عی لسان نسبت کنند مردم را انجمن کن و بر منبر شو! عرض کرد مرا قدرت سخن نماند آنجا که در تو نگران باشم فرمود من از تو کناری خواهم گرفت پس منادی ندا در داد از برای صلوة جامعه مردمان حاضر شدند و حسن به منبر برآمد و خطبه به تمام بلاغت قراءت کرد چنانکه مردمان بهای های بگریستند.

ص: 266

ثُمَّ قالَ عَلَيْهِ السّلامُ: أَيُّهَا اَلنَّاسُ اِعْقِلُوا عَنْ رَبِّكُمْ إِنَّ اللَّهَ عَزَّوَجلَّ اصْطَفَی آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ اِبْرَاهِيمَ وَ آلِ عِمْرَانَ عَلَی الْعالَمينَ ذُرِّيَّةً بَعْضُها مِنْ بَعْضٍ وَ اللّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ فَنَحْنُ الذُرِّيَّةُ مِنْ آدَمَ وَ الْاُسْرَّةُ مِنْ نُوحٍ وَ الصَّفْوَةُ مِن إِبْراهِيمَ و السُّلَالَةُ مِنِ اِسْمَعِيلَ وَ آلُ مُحَمَّدٍ نَحْنُ فِيكُمْ كَالسَّماءِ الْمَرْفُوعَةِ وَ الأَرْضِ المَدحُوَّةِ وَ الشَّمْسِ الضَّاحِيَةِ وَ كَالشَّجَرَةِ الزَّيْتُونَةِ لاَ شَرْقِيَّةٍ وَ لاَ غَرْبِيَّةٍ الَّتي بُورِكَ زَيْتُهَا: اَلنَّبِيُّ أَصْلهَا وَ عَلِيٌ فَرْعُهَا وَ نَحْنُ وَ اَللَّهِ ثَمَرَةُ تِلْكَ اَلشَّجَرَةِ مَنْ تَعَلَّقَ بِغُصْنٍ مِنْ أَعْصَانِهَا نَجِی وَ مَنْ تَخَلَّفَ عَنْها فَإِلَی النَّارِ هَوی.

این هنگام امیرالمؤمنین برخاست و از پایان مسجد همی آمد و ردای مبارکش بر زمین می کشید همی رفت تا بر منبر صعود داد و میان هر دو چشم حسن را بوسه زد «ثم قال یابن رسول الله أثبت علی القوم حجنک و اوجبت علیهم طاعتک فویل لمن خالفک» در جمله می فرماید ای مردم لختی بیندیشید در کمال صفات پروردگار خود همانا خداوند برگزید آدم و نوح و آل ابراهیم و آل عمران را بر عالمیان ذریة بعد ذریه پس مائیم فرزندان آدم و رهط نوح و خاص و خلاصه ی ابراهیم و زاده ی اسماعیل و آل محمد، مائیم در میان شما مانند آسمان افراخته و زمین گسترده و آفتاب افروخته و مائیم شجره ی زیتونه ی که نه در شهر بند شرق است و نه در بند و قید غرب رسول خدا اصل آن شجره است و علی مرتضی شاخهای آن، سوگند با خدا که ما ثمر آن شجره ایم.

آن کس که به شاخی از شاخهای این درخت چنگ در زند و اعتصام جوید از آتش جهنم خط آزادی گیرد و آن کس که تخلف کند و روی برتابد بهره ی دوزخ

ص: 267

گردد. بالجمله علی علیه السلام با حسن علیه السلام فرمود ای پسر رسول خدا همانا ثابت کردی حجت خود را بر مردم و واجب ساختی طاعت خود را بر ایشان پس وای بر کسی که با تو طریق مخالفت سپارد.

ذکر زوجات امام حسن علیه السلام

زوجات حضرت حسن علیه السلام را ابن شهرآشوب و جماعتی از محدثین و مورخین دویست و پنجاه تن به شمار گرفته اند و گروهی سیصد تن گفته اند چند تن از شناختگان این زنان نگاشته می آید: نخستین حفصه دختر عبدالرحمن بن ابی بکر و دیگر ام رباب دختر امرء القیس بن عدی بن تیم و دیگر هند دختر سهیل بن عمرو دیگر زنی از بنی علقمة بن زراره و دیگر زنی از قبیله بنی کلب و دیگر زنی از دختران عمرو بن ابراهیم المنقری.

و دیگر زنی از بنی شیبان، به عرض حسن علیه السلام رسانیدند که دل او به جانب خوارج می رود لاجرم او را طلاق گفت «و قال انی اکره ان اضم الی نحری جمرة من جمر جهنم» فرمود مکروه می دارم پاره ی از آتش پاره های جهنم را بر سینه ی خود بچفسانم و از این سیصد زن که آن حضرت نکاح فرمود بعضی سه تن را گفته اند که فرزند آورد و بعضی هفت تن را ام ولد شمرده اند و جماعتی نه تن را صاحب فرزند دانسته اند و علمای اخبار در ایشان نیز اختلاف سخن دارند و من بنده این نه تن را رقم می کنم.

نخستین ام بشر دختر ابو مسعود انصاری و نام ابو مسعود عقبة بن عمرو، و به روایتی عقبة بن ثعلبه خزرجیه است دوم خوله دختر منظور بن ریان الفزاریه و نام مادر خوله ملیکه دختر خارجة بن سنان است سه دیگر ام اسحق دختر طلحة بن عبدالله تیمی است.

چهارم ام کلثوم دختر فضل بن عباس بن عبدالمطلب پنجم ام ولد و بعضی گفته اند نام او نفیله بود ششم زینب دختر سبیع بن عبدالله برادر جریر بن عبدالله بجلی هفتم زنی از جماعت بنی ثقیف بود هشتم ام ولد و او را صافیه می خواندند نهم جعده

ص: 268

دختر اشعث بن قیس کندی که آن حضرت را لبن مسموم خورانید چنانکه به شرح رفت.

و این سیصد تن زنان گاهی که جنازه ی حسن را حمل می دادند همگان با پای عریان از قفای جنازه می رفتند و بهای های می گریستند و این زنان بیشتر خویشتن را به خواستاری خود به حباله ی نکاح حسن علیه السلام در می آوردند اگر چه روز دیگر مطلقه باشند تا بدین شرافت قرین افتخار و سعادت گردند، چنانکه دختر مردی را خواست خطبه کند «قال له انی مزوجک و اعلم انک ملق طلق قلق ولکنک خیر الناس نسبا و ارفعهم جدا و أبا» یعنی دختر خویش را با تو تزویج می کنم و حال آنکه می دانم تو فقیری و مال اندوخته نمی کنی و زن را بی طول مدتی طلاق می گوئی و قرین ضجرت و خستگی خاطری (1).

ابن ابی الحدید گوید آن حضرت ملق و طلق بود اما قلق نبود چه از همه مردم در وسعت صدر و سجاحت خلق افزون بود و نیز امیرالمؤمنین علی علیه السلام فرمود: ان الحسن مطلاق فلا تزوجوه.

ص: 269


1- در اینکه حضرت امام حسن (ع) زوجات کثیری اختیار فرموده و آنها را مطلقه فرموده است سخنان فراوانی گفته شده است و ظاهر این است که این مضامین داستان هائی باشد که به مناسبت زیبائی چهره و اندام آن حضرت که قهرا در میان زنان طرفدار و خواهان دارد سروده شده و نویسندگان متأخر بدون اینکه شاخ و برگ داستان را از اصل داستان تمیز بدهند همه را حقیقت پنداشته و شهرت داده اند، خصوصا که نویسندگان و مورخین دست اول این سخن مانند ابوطالب مکی و مدائنی، داستان سرا و سخن باف بوده اند. مهم تر از همه اینکه زندگی اهل بیت پیغمبر و بالخصوص فرزندان فاطمه از نظر شخصیت و مقامی که داشتند مورد توجه و علاقه مسلمانان بوده و خصوصیات زندگی آنها مضبوطا نقل و حکایت شده حتی نام یکایک أزواج و فرزندان و فرزند زادگان و حتی غلامان و کنیزان آنها معلوم است چگونه می شود که فقط نه تن از زنها نامبردار شوند و باقی را هیچکس نشناسد. و چگونه از میان سیصد تن زنان آن حضرت فقط نه تن که شناخته و معروفند فرزند آوردند و بقیه فرزند نیاوردند.

ذکر اولاد امام حسن علیه السلام

اشاره

فرزندان حسن علیه السلام از این امهات نه گانه بیرون نیستند لکن علمای اخبار و تواریخ فرزندان حسن را به مادرهای هر یک بنحوی دیگر نسبت کرده اند کمتر افتاده است که دو تن فرزندی را در نسبت بیک مادر متفق باشند و همچنان در شمار اولاد آن حضرت به اختلاف شتی سخن کرده اند واقدی گوید حسن علیه السلام را پانزده پسر و هشت دختر بود ابن جوزی گوید شانزده پسر و چهار دختر داشت لکن در تعیین نام پسران و دختران متفق نیستند در بعضی از اسامی اختلاف دارند محمد بن سعد با ابن جوزی در شمار متفق است و ابن هشام با واقدی متحد.

ابن شهرآشوب گوید آن حضرت پانزده پسر و شش دختر داشت در فصول المهمه حسن علیه السلام را صاحب یازده پسر و یک دختر رقم کرده و آن دختر را گوید فاطمه نام داشت و او مادر امام محمد باقر علیه السلام است شیخ مفید در رساله خویش فرزندان حسن علیه السلام را هشت پسر و هفت دختر رقم کرده موضع نسابه پانزده پسر و شش دختر رقم کرده ابونصر بخاری سیزده پسر و شش دختر گفته و جز این جمله نیز به روایات فراوان گذشته ام و کتب فارسیه نیز فراوان دیده ام همگان به اختلاف سخن رانده اند و من بنده پرهیز از اطناب را بدین قدر مختصر کردم و هر جا در کتب قوم به روایات مردم نسابه پسری یا دختری را نگریستم که نام برده اند و نسبت به حضرت حسن علیه السلام داده اند فراهم آوردم به جمله بیست تن پسر و یازده تن دختر برآمد.

اما پسران اول زید دویم حسن مثنی سه دیگر حسین اثرم چهارم علی اکبر پنجم علی اصغر ششم جعفر هفتم عبدالله اکبر هشتم عبدالله اصغر نهم قاسم دهم عبدالرحمن یازدهم احمد دوازدهم اسمعیل سیزدهم یعقوب. ابن جوزی می گوید اسمعیل و یعقوب از جعده بنت اشعث متولد شده و در این سخن منفرد است زیرا که جعده را فرزند نبود چهاردهم عقیل پانزدهم محمد اکبر شانزدهم محمد اصغر هفدهم

ص: 270

حمزه هیجدهم ابوبکر نوزدهم عمر بیستم طلحه.

اما دختران: اول ام الحسن دوم ام الحسین سوم فاطمه کبری چهارم فاطمه صغری پنجم سکینه ششم ام الخیر هفتم ام سلمه هشتم ام عبدالرحمن نهم ام عبدالله دهم رقیه یازدهم رمله این جمله اسامی اولاد حسن علیه السلام است که من بنده از کتب عدیده در حیز احصا داشتم و نگاشتم لیکن شرح حال بیشتر از این جماعت مجهول مانده و کس در قلم نیاورده، پس ناگزیرم که از آنان که خبری به جای مانده و بما رسیده یک بیک را به نام و نشان بنگارم.

شرح حال پسرهای امام حسن علیه السلام

زید بن حسن پسر نخستین حسن علیه السلام است و کنیت او ابوالحسن است و او بزرگتر از برادرش حسن مثنی است و او در سفر عراق ملازمت رکاب عم خود حسین بن علی علیهما السلام را نفرمود و بعد از شهادت امام حسین علیه السلام گاهی که عبدالله بن زبیر بن العوام دعوی دار خلافت گشت با او بیعت کرد، به نزد او شتافت از بهر آنکه خواهرش ام الحسن که از جانب مادر نیز با او برادر بود به عبدلله زبیر شوی کرد چون عبدالله زبیر را کشتند خواهر خویش را برداشته از مکه به مدینه آورد، و او متولی صدقات رسول خدا بود و قصه او به احجاج بن یوسف ثقفی ان شاء الله در جای خود رقم می شود و او در میان مکه و مدینه در ارض حاجز نزدیک بثغره وفات یافت و جسدش را در بقیع به خاک سپردند و مدت زندگانی او را جماعتی صد سال و گروهی نود و پنجسال و برخی نود سال گفته اند.

در خبر است که وقتی سلیمان بن عبدالملک در مسند خلافت جای کرد به حاکم مدینه نوشت «اما بعد فاذا جائک کتابی هذا فاعزل زیدا عن صدقات رسول الله و ادفعها الی فلان بن فلان رجل من قومه و اعنه علی ما استعانک علیه، و السلام» حاکم مدینه زید را از تولیت صدقات عزل کرد و دیگری را متولی ساخت آن گاه

ص: 271

که خلافت به عمر بن عبدالعزیز رسید به حاکم مدینه رقم کرد «اما بعد فان زید بن الحسن شریف بنی هاشم و ذوسنهم فاذا جائک کتابی فاردد الیه صدقات رسول الله و اعنه علی ما استعانک علیه، و السلام» پس دیگر باره تولیت صدقات با زید تفویض یافت این شعر را محمد بن بشر الخارجی در مدح زید بن الحسن گوید:

اذا نزل ابن المصطفی بطن تلعة *** نفی جدبها و اخضر بالنبت عودها

و زید ربیع الناس فی کل شتوة *** اذا اخلفت انواءها و رعودها

حمول لا شناق الدیات کانه *** سراج الدجی اذ قارنته سعودها

بسیار کس از شعرا در فضائل او سخن کرده اند و قدامة بن موسی الجمحی این شعر در مرثیه او گوید:

فان یک زید غالت الارض شخصه *** فقد بان معروف هناک وجود

و ان یک امسی رهن رمس فقد ثوی *** به و هو محمود الفعال فقید

سمیع الی المعتر یعلم انه *** سیطلبه المعروف ثم یعود

و لیس بقوال و قد حط رحله *** سیطلبه المعروف ثم یعود

و لیس بقوال و قد حط رحله *** لملتمس المعروف این ترید

اذا قصر الوعد الدنی نمی به *** الی المجد آباء له وجدود

مباذیل للمولی محاشید للقری *** و فی الروع عند النائبات اسود

اذا انتحل العز الطریف فانهم *** لهم ارث مجد ما یرام تلید

ادا مات منهم سید قام سید *** کریم یبنی بعده و یشید

و از این گونه فراوان در فضائل او سخن کرده اند چنانکه انشاء الله هر یک در جای خود به شروح می رود.

مکشوف باد که زید بن حسن هرگز دعوی دار امامت نگشت و از شیعه و جز شیعه کس این نسبت بدو نسبت همانا مردم شیعه دو گروهند یکی شیعی و آن دیگر زیدی اما شیعی جز به احادیث منصوصه امامت کس را استوار ندانند و به اتفاق علماء در اولاد امام حسن علیه السلام کس دعوی دار این سخن نشده است.

اما زیدی بعد از علی و حسن و حسین علیهم السلام امام آن کس را داند که در امر

ص: 272

خلافت و امامت جهاد کند و زید ابن حسن با بنی امیه هرگز جانب تقیه را فرو نگذاشت و با بنی امیه کار برفق و مدارا میداشت و متقلد اعمال ایشان می گشت. و دیگر جماعت حشویه جز بنی امیه را امام نخوانند و ابدا در اولاد رسول خدا کس را امام ندانند و معتزله امامت را به اختیار جماعت و حکم شوری استوار نمایند و خوارج آن کس را که امیرالمؤمنین علی علیه السلام را متولی و دوست باشد امام نخوانند و بی خلاف زید بن حسن پدر و جد را متوالی بود لاجرم زید به اتفاق این طوایف که نامبردار شدند منصب امامت نتوان داشت.

اما حسن بن حسن بن علی بن ابیطالب که او را حسن مثنی گویند، در خبر است که حسن بن حسن خواست دختر امام حسین علیه السلام را از بهر خود تزویج کند چون این خبر به سیدالشهداء رسید او را طلب فرمود و گفت اینک فاطمه و سکینه دختران منند هر یک را خواهی با تو کابین بندم حسن بن حسن را شرم مانع آمد تا چیزی گوید سر فرو داشت و سخن نکرد امام حسین علیه السلام فرمود دختر خود فاطمه را که با مادرم شبیه تر است با تو کابین بستم.

ابونصر بخاری گوید فاطمه را با حسن تزویج فرمود از وی سه پسر آورد نخستین عبدالله دوم ابراهیم و سه دیگر به نام پدر و جد حسن نام داشت بالجمله حسن مثنی زوجه ی خود فاطمه را نیک دوست می داشت و فاطمه نیز با او مهربان بود و حسن مثنی سی و پنجسال داشت که در مدینه جهان را بدرود کرد و او را در بقیع غرقد به خاک سپردند و هنوز برادر بزرگترش زید زنده بود و فاطمه بر قبر او خیمه برافراخت و یکسال به سوگواری بنشست آنگاه به مدینه مراجعت فرمود ناگاه ندائی شنیدند که گوینده همی گفت «هل وجدوا ما فقدوا» و دیگری در پاسخ گفت «بل یئسوا فانقلبوا» و به روایتی بدین شعر لبید تمثل جست:

الی الحول ثم اسم السلام علیکما *** و من یبک حولا کاملا فقد اعتذر

و فاطمه را از کمال جمال بحور العین تشبیه می کردند در خبر است که در ایامی که فاطمه دختر حسین علیه السلام در سرای حسن مثنی بود حسن خواست تا دختر

ص: 273

مسور بن مخرمه را تزویج کند «فقال له المسور و الله یا ابن رسول الله لو خطبت بشسع نعلک لزوجتک ولکن رسول الله قال انما فاطمة بضعة منی یرضینی ما أرضاها و یسخطنی ما اسخطها و انا اعلم أنها لو کانت حیة فتزوجت علی ابنتها اسخطها ذلک» مسور گفت ای پسر رسول خدا اگر دختر مرا با علاقه کفش خود نکاح بستی رضا دادم لکن دانسته ی که رسول خدا فرمود فاطمه دختر منست هر که رضای او جوید رضای من جسته است و هر که او را به غضب آورد مرا به غضب آورده است و من می دانم اگر فاطمه دختر رسول خدا زنده بود و تو با اینکه دختر حسین علیه السلام را در سرای داری دختر مرا زن می گرفتی به غضب می آمد.

بالجمله حسن متولی صدقات امیرالمؤمنین علی علیه السلام بود عمر بن علی گفت تولیت صدقات پدر را پسر سزاوارتر است از پسر زاده و این داوری را به نزد حجاج بن یوسف ثقفی آورد حجاج یک روز حسن را حاضر ساخت

«و قال له ادخل عمر بن علی معک فی صدقة ابیه فانک عمک و بقیة اهلک فقال له الحسن لا اغیر شرط علی و لا ادخل فیها من لم یدخل فقال له الحجاج اذا ادخله انا معک».

حجاج گفت عمر بن علی را در تولیت صدقات پدرش با خود شریک کن چه او عم و بقیه اهل تست حسن گفت امیرالمؤمنین علی علیه السلام در حیات خویش این امر را با من تفویض فرموده و من شرایط امر او را تغییر نمیدهم و داخل نمی کنم در این خدمت کسی را که او اجازت نفرموده، حجاج گفت من او را داخل کردم و با تو شریک ساختم.

حسن دیگر سخن نکرد و بی آنکه حجاج را آگهی دهد سفر شام فرمود و بر باب عبدالملک حاضر شد و طلب بار فرمود این وقت یحیی بن ام الحکم برسید چون حسن مثنی را دیدار کرد سلام داد و نیک پرسش نمود و از قصه آگاه شد و گفت زود باشد که از عبدالملک کامروا گردی و به اتفاق حاضر مجلس عبدالملک شدند و شرط تحیت به جای آوردند.

عبدالملک حسن را ترحیب گفت و نیک بنواخت و چون آثار شیخوخیت در

ص: 274

حسن نگریست «فقال له یا ابامحمد فقد اسرع الیک الشیب فقال له یحیی و ما یمنعه لابی محمد شیبه امانی اهل العراق تفد علیه الرکب یمنونه الخلافة فاقبل الیه الحسن بن الحسن فقال له بئس و الله الوفد و فدک لیس کما قلت ولکنا اهل البیت یسرع الینا الشیب» عبدالملک گفت ای ابومحمد زود پیر شدی یحیی گفت چگونه پیر نشود؟ اهل عراق فوج فوج بر وی در می آیند و او را به آرزوی خلافت میاندازند و حرمان این امر او را پیر می سازد حسن گفت سوگند با خدای بدترین ورود ورود بر تست؛ نیست چنین که تو گفتی لکن ما اهل بیت زود پیر می شویم.

عبدالملک گفت این سخن را بگذار و بگوی از بهر چه این طریق بعید را پیمودی حسن قصه ی حجاج را به شرح بازگفت عبدالملک گفت این حکومت از برای حجاج نیست و او را مکتوب کرد که در امر حسن داخل مشو و این اشعار را در پایان نامه رقم کرد:

انا اذا مالت دواعی الهوی *** و أنصت السامع للقائل

و اضطرب القوم باحلامهم *** تقضی بحکم فاصل عادل

لا نجعل الباطل حقا و لا *** نثلط دون الحق بالباطل

نخاف ان تسفه احلامنا *** فنجهل الدهر مع الجاهل

و حسن را به عطای فراوان بنواخت و رخصت مراجعت داد پس حسن از نزد او بیرون شد و روز دیگر یحیی را دیدار کرد و آغاز عتاب نمود که در محضر خلیفه این چه گفتار نابهنجار بود گفتی، گفت سوگند با خدای این سخن نگفتم جز آنکه اسعاف حاجت تو را خواستم اگر عبدالملک از تو در بیم نیفتادی هرگز حاجت تو را روا نساختی.

و حسن مثنی در یوم طف ملازمت رکاب عم خود حسین علیه السلام را داشت و در روز عاشورا زخم فراوان یافت و در میان کشتگان درافتاد گاهی که سر شهدا را از تن دور می کردند خواستند تا سر او را نیز برگیرند و او را هنوز رمقی در تن بود اسماء بن خارجة بن عتیبة بن حصین بن حذیفة بن بدر الفزاری گفت او را به جای

ص: 275

گذارید تا خود درگذرد و او را به جای گذاشتند.

و چون عبدالله بن زیاد آگهی یافت گفت پسر خواهر ابی حسان را با او گذارید و این سخن از بهر آن گفت که مادر حسن مثنی خوله دختر منظور از قبیله فزاره بود بالجمله اسماء که مکنی به ابوحسان بود حسن مثنی را به کوفه آورده مداوا کرد تا صحت یافت و از آنجا روانه مدینه شد و ما شرح این جمله را هر یک انشاء الله در جای خود مرقوم خواهیم داشت.

پسر سیم امام حسن علیه السلام حسین بن حسن است و او را حسین أثرم می نامیدند و اثرم آن کس را گویند که یکی از چهار دندان پیشین او شکسته باشد، اگر چه او را فضل و شرفی تمام بود لکن از وی حدیثی نکرده اند.

پسر چهارم امام حسن علیه السلام طلحة بن حسن است و او بزرگ مردی بود و به جود وجودت بلند آوازه گشت چنانکه او را طلحة الجواد لقب دادند.

همانا طلحات که به جود معروف بودند شش تن باشند: نخست طلحة بن عبیدالله التیمی او را طلحة الفیاض می نامیدند، دوم طلحة بن عبدالله بن معمر التیمی سه دیگر طلحة بن عبدالله بن خلف و او را طلحة الطلحات می گفتند چهارم طلحة بن عبدالله بن عوف و او طلحة الخیر لقب داشت پنجم طلحة بن عبدالرحمن بن ابی بکر و او معروف بن طلحة الدراهم بود ششم طلحة بن حسن بن علی بن ابی طالب و او را طلحة الجواد نامیدند.

پسر پنجم امام حسن علیه السلام عبدالله بن حسن است ابو الغنائم بن صوفی که از علمای نسابه است می گوید عبدالله مکنی به ابوبکر بود و در یوم طف به دست مردی از بنی عدی شهید شد و حسین علیه السلام دختر خویش سکینه را از برای او تزویج کرد.

پسر ششم امام حسن علیه السلام قاسم بن حسن است به روایت ابو الغنائم او نیز در رکاب حسین علیه السلام شهید شد و قاتل او همچنان مردی از بنی عدی بود.

پسر هفتم امام حسن علیه السلام عبدالرحمن بن الحسن است و او در رکاب حسن به سفر حج کوچ می داد و محرم بود در منزل أبواء مریض شد و جهان را بدرود کرد

ص: 276

حسن علیه السلام او را کفن فرمود و چهره اش را نپوشید و همچنان به خاک سپرد.

پسر هشتم امام حسن علیه السلام عمر بن الحسن است و او در یوم طف در میان اهل بیت حسین علیه السلام جای داشت و صغیر بود اهل بیت او را به شام کوچ دادند یک روز یزید او را گفت می توانی با پسر من عبدالله مصارعت افکنی و بکشتی زورآزمائی کنی «فقال ما فی قوة للصراع ولکن اعطنی سکینا و اعطه سکینا فاما أن یقتلنی فألحق بجدی رسول الله صلی الله علیه و آله و ابی علی بن ابی طالب و اما ان أقتله فألحقه بجده ابی سفیان و أبیه معاویه» گفت از من کار کشتی نیاید و نیروی مصارعت نیست اگر خواهی کاردی مرا عطا کن و عبدالله را نیز کاردی باید داد تا هر دو به مبارزت بیرون شویم اگر او مرا کشت با جدم رسول خدا و پدرم علی بن ابی طالب ملحق خواهم شد و اگر من او را کشتم او نیز با جدش ابوسفیان و پدرش معاویه ملحق می شود یزید چون این کلمات بشنید لختی در او نگریست «فقال شنشنة اعرفها من اخزم» «ما تلد الحیه الا الحیه».

همانا یزید از این کلمات متمثل با مثله عرب شد چه ابی اخزم کنیت جد حاتم طائی است و پسر او اخزم بشر است طبع و خشونت خوی معروف بود و در جوانی جان بداد و از وی فرزندان به جای ماندند روزی پسران اخزم بر جد خود ابواخزم بتاختند و سر و روی او را خون آلود کردند ابواخزم گفت:

ان بنی رملونی بالدم *** شنشنة أعرفها من أخزم

یعنی فرزندزادگان من مرا خون آلود کردند و این طبیعت زشت از پسرم اخزم بمیراث دارند یزید از پس این مثل گفت از مار جز مار بچه نزاید آنگاه گفت «انظروا هل اخضر ازاره» یعنی نگران شوید که به حد رشد و بلوغ رسیده است یا هنوز کودک است پس نگران شدند و گفتند هنوز مکلف نیست لاجرم از قتل او دست بازداشت تا اهل بیت حسین علیه السلام او را به جانب مدینه مراجعت دادند.

ص: 277

ذکر دختران امام حسن علیه السلام

از دختران امام حسن علیه السلام آن چند تن که شوی گرفتند نامبردار می شوند نخستین ام الحسن است که از جانب مادر نیز با زید بن حسن خواهر بود و به حباله نکاح عبدالله بن زبیر بن العوام درآمد و بعد از قتل عبدالله او را زید برداشته به مدینه آورد چنانکه در احوال زید مرقوم افتاد.

دختر دوم ام عبدالله است و او به حباله ی نکاح امام زین العابدین علیه السلام درآمد و تواند شد که نام ام عبدالله فاطمه باشد بالجمله از زین العابدین چهار پسر آورد یکی حسن و دیگر حسین و سه دیگر امام محمد باقر علیه السلام چهار عبدالله الباهر. و ام عبدالله سخت بزرگوار بود در خبر است که روزی تحت حایطی نشسته بود ناگاه دیوار متمایل شد که بر سر وی فرود آید «فقالت ما اذن الله لک أن تسقط علی فوقف الحایط حتی قامت و خرجت عنه» گفت: ای حایط خداوند ترا رخصت نفرمود که بر من فرود آئی پس دیوار به جای ایستاد تا ام عبدالله برخاست و بیرون شد.

دختر سیم ام سلمه است ابواسحق عمری که از علمای نسابه است گوید ام سلمه به حباله نکاح عمر بن زین العابدین علیه السلام درآمد و محمد بن حبیب گوید بعمرو بن منذر بن زبیر بن العوام شوی کرد.

دختر چهارم امام حسن علیه السلام رقیه است و او به عمرو بن منذر بن زبیر بن العوام شوی کرد و از اینجا معلوم می شود که ام سلمه زوجه ی عمر بن زین العابدین بوده است.

ذکر فرزند زادگان امام حسن علیه السلام

مکشوف باد که از دختران امام حسن علیه السلام بیرون این چهار تن که مرقوم افتاد هیچ یک را شوی نبوده و از ایشان خبری بما نرسیده و از پسران آن حضرت بیرون چهار تن هیچ یک فرزند نیاوردند نخستین حسین اثرم دوم عمر سه دیگر زید بن حسن چهارم حسن مثنی اما از حسین اثرم و عمر فرزند متولد شد لکن نپائیدند

ص: 278

و نسل ایشان منقرض شد و اولاد امام حسن از زید و حسن مثنی به جای ماند.

لاجرم سادات حسنی به جمله به توسط زید و حسن مثنی به امام حسن علیه السلام پیوسته می شوند و اکنون من بنده ابتدا می کنم به ذکر اولاد ایشان و بطنا بعد بطن نمودار می نمایم تا سلسله سادات پراکنده نشود و در این کتاب مبارک به شرح حال هر یک اشارتی خواهد شد و تفصیل حال ایشان را هر یک در هر زمانی که بوده اند در مجلدات ناسخ التواریخ ان شاء الله مرقوم خواهیم داشت.

چون زید بن حسن پسر بزرگتر است ذکر اولاد او را مقدم داشتیم.

ذکر فرزندان زید بن حسن بن علی بن ابیطالب علیهم السلام

زید بن حسن علیه السلام مکنی بود به ابوالحسن چه پسرش را حسن نام نهاد. ابونصر بخاری گوید لبابه دختر عبدالله بن عباس بن عبدالمطلب را عباس بن علی بن ابی طالب تزویج فرمود و چون عباس در کربلا شهید شد زید بن حسن او را کابین بست و از وی دو فرزند آورد یکی پسر و او را حسن نامید و آن دیگر دختر و او را نفیسه نام نهاد و نفیسه را ولید بن عبدالملک تزویج کرد و از وی فرزند آورد و از اینجاست که چون زید بر ولید بن عبدالملک درآمد او را بر سریر خویش جای داد و سی هزار دینار دفعتا واحده عطا کرد.

و به روایتی مادر حسن بن زید زجاجه نام داشت و ملقب بود به رقرق و ابوالحسن عمری که از علمای نسابه است می گوید نفیسه دختر حسن بن زید است و او به نکاح عبدالملک بن مروان درآمد و حاملا در مصر وفات یافت و مردم ست که از محال مصر است او را به مکانتی عظیم یاد کنند و با او سوگند خورند و قبر او زیارتگاه است و در جای دیگر می گوید زید را جز حسن و نفیسه فرزند نبود و اینکه گویند او را پسری بود به نام یحیی و قبر او در مصر است سماعی شاذ است و چون این اخبار با یکدیگر

ص: 279

راست نیاید معلوم توان داشت که آنچه ذکر کردیم اصح اقوال است.

ذکر حسن بن زید بن امام حسن علیه السلام

حسن بن زید مکنی به ابومحمد است و او را منصور دوانیق حکومت مدینه و أعراض مدینه داد و او اول کس است از علویین که بسنت بنی عباس جامه سیاه پوشید و هشتاد سال زندگانی یافت و زمان منصور و مهدی و هادی و رشید را دریافت و این حسن بن زید با بنی عم خود عبدالله محض و پسرانش محمد و ابراهیم که شرح حال ایشان در ذیل احوال اولاد حسن مثنی مرقوم می شود بینونتی داشت و ابن هر سه حسن را مدح می کند و او را بر بنی اعمام تفضیل می گذارد در این قصیده که می گوید:

الله اعطاک فضلا فوق فضلهم *** علی هن و هن فی حاسد و هن

ابوالفرج اصفهانی گوید حسن بن زید را با جعفر بن سلیمان بن عباس خصومتی بود، داود بن سلم، جعفر بن سلیمان را بدین شعر مدح گفت:

و کنا حدیثا قبل تأمیر جعفر *** و کان المنی فی جعفر أن یؤمرا

حوی المنبرین الطاهرین کلیهما *** اذا ما خطا عن منبر ام منبرا

کان بنی حواء صفوا امامه *** فخیر فی أنسابهم فتخبرا

چون حسن بن زید از حج یا عمره مراجعت کرد داود بن سلم بر وی درآمد و سلام داد حسن بن زید گفت توئی که جعفر را بدین اشعار ثنا کردی گفت: جعلنی الله فداک من گفتم و شما بهترین مردمید و من آن کسم که می گویم و این شعر را قراءت کرد:

لعمری ان عاقبت او جدت منعما *** بعفو عن الجانی و ان کان معذرا

لأنت بما قدمت اولی بمدحة *** و اکرم فخرا ان فخرت و عنصرا

هو الغرة الزهرا و من فرع هاشم *** و یدعو علینا و المعالی و جعفرا

و زید الندی و السبط سبط محمد *** و عمک بالطف الزکی المطهرا

و ما نال من ذا جعفر غیر مجلس *** اذا ما نعاه العزل عنه تاخرا

ص: 280

بحقکم نالوا ذراها فأصبحوا *** یرون به عزا علیکم و مظهرا

پس حسن بن زید او را معفو داشت در خبر است گاهی که سر ابراهیم بن عبدالله بن حسن مثنی را در طشتی نهاده نزد منصور آوردند، حسن بن زید حاضر مجلس بود، منصور دوانیق گفت که می شناسی صاحب این سر را حسن بن زید گفت می شناسم.

فنی کان یحمیه من الضیم سیفه *** و ینجیه من دار الهوان اجتنابها

و بگریست، منصور گفت من دوست نداشتم که او مقتول است لکن او خواست سر مرا از تن دور کند من سر او را برگرفتم.

و حسن بن زید را هفت پسر بود: نخستین قاسم کنیت او ابومحمد است و بزرگترین اولاد حسن است و مادرش ام سلمه دختر حسین اثرم بن حسن بن علی بن ابیطالب است مردی پارسا و پرهیزکار بود و به اتفاق بنی عباس بر محمد بن عبدالله بن حسن مثنی که در بین احجار زیت مقتول شد چنانکه در جای خود مذکور می شود خصومت داشت.

دوم علی مادر او ام ولد است و کنیت او ابوالحسن و لقب او شدید است و او در حبس منصور وفات یافت.

سیم یزید کنیت او ابوطاهر است و مادرش ام ولد از مردم نوبیه است. چهارم ابراهیم کنیت او أبواسحق مادرش ام ولد. پنجم عبدالله مادرش به روایت ابونصر ام ولد و در جای دیگر از کتابش می گوید مادرش ام رباب دختر بسطام شیبانیه و کنیت او أبوزید و ابومحمد است.

ششم اسحق مکنی به ابوالحسن ملقب به کوکبی مادرش ام ولد نجاریه و او اعور بود گویند او از عیون رشید بود بر آل ابوطالب و سعایت می کرد و بصواب دید او رشید ایشان را عرضه ی هلاک و دمار می داشت و در پایان امر رشید بر او خشم گرفت و محبوس داشت در جائی که ابدا روشنائی نیافت تا به جهان دیگر شتافت.

هفتم اسمعیل مکنی به ابو عبدالله مادرش ام ولد و او کوچکترین اولاد زید بن

ص: 281

حسن بود و فرزندان زید همگان فرزند آوردند اما ابونصر گوید ابراهیم و عبدالله بلاعقب بودند و از پنج تن دیگر فرزندان پدید آمدند.

ذکر فرزندان حسن بن زید بن حسن بن علی بن ابیطالب علیهم السلام

نخستین از پسران هفتگانه ی حسن بن زید قاسم است چنانکه مذکور شد و او را شش فرزند بود چهار پسر: اول عبدالرحمن الشجری همانا شجره قریه ایست از قرای مدینه او را نسبت بدان قریه داده اند.

دوم محمد البطحانی به روایتی بطحان به ضم بای موحده بر وزن سبحان نام محله ای است در مدینه و بعضی او را منسوب به بطحاء داشته اند و بفتح بای موحده خوانده اند و در نسبت نون زاید آورده اند چنانکه اهل صنعا را صنعانی گویند به سبب طول اقامت در بطحاء یا در بطحان منسوب بدان موضع شده. سیم حمزه مادر او ام ولد است. چهارم حسن او نیز ام ولد است.

اما دختران: اول خدیجه و او با ابن عم خود عبدالعظیم بن علی الشدید بن حسن بن زید بن حسن علیه السلام شوی کرد. دوم عبیده و او نیز در حباله نکاح پسر عم خود طاهر بن زید بن حسن بن زید بن حسن بن علی بن ابی طالب علیهما السلام درآمد گویند حسن بن قاسم را فرزندی بود به نام حسین و او سفر دیلم کرد و از وی خبری باز نیامد.

اما شیخ شرف نسابه گوید قاسم بن حسن بن زید را سه پسر افزون نبود و آن محمد بطحانی و عبدالرحمن شجری و حمزه است و او را پسری نبوده که حسن نام داشته باشد تا از وی پسری متولد شد به نام حسین و سفر دیلم کند.

اما در ولد آوردن حمزه شیخ شرف نسابه و ابوالحسین بن دینار اسدی نسابه و عثمان بن منتاب نسابه و ابن خداع اتفاق دارند و نخستین پسر حمزه علی نام داشت

ص: 282

و مادر او فاطمه دختر علی الشدید بن حسن بن زید بن حسن بن زید بن حسن بن علی بن ابی طالب است و فرزند دیگرش حسین است و مادرش ام ولد، و پسر دیگرش محمد نام داشت مادر وی نیز ام ولد است و او را سه دختر بود: اول ام علی دوم ام الحسین سه دیگر آمنه.

اما آمنه را جعفر بن عبدالله بن جعفر بن محمد الحنفیه تزویج کرد و از او دختری آورد و ام الحسین را محمد بن جعفر الصادق علیه السلام کابین بست و ام علی را ابن الارت به نکاح درآورد و ابوالحسن عمری گوید حمزه را یک دختر دیگر بود که میمونه نام داشت و او را زید النار برادر امام رضا علیه السلام تزویج کرد اما علی بن حمزة بن قاسم بن حسن بن زید بن امام حسن علیه السلام فرزندی آورد و او را محمد نام گذاشت عمری گوید از او خبری به جای نماند.

اما حسین بن حمزه به روایت عمری فرزندان او در اراضی یمامه سکون نمودند اما محمد بن حمزه سه پسر آورد نخستین را به نام پدر خود حمزه نام نهاد دوم حسن و سه دیگر عبدالله و از این سه برادر حمزه و حسن به اتفاق عم خود حسین بن حمزه در جیش کوکبی مقتول شدند چنانکه انشاء الله در جای خود مرقوم می شود.

و از فرزندان محمد بن حمزه نشان ولدی و عقبی نیست و جماعتی از سادات در قزوین و دیلم خود را منسوب می دارند به علی و محمد.

ذکر جماعتی از سادات که نسب ایشان پیوسته می شود با محمد بطحانی

مرقوم افتاد که قاسم بن حسن بن زید بن حسن بن علی بن ابی طالب علیهما السلام را سه پسر بود یکی حمزه و اولاد او را چندان که از وی خبری رسیده باز نمودیم دو دیگر محمد بطحانی و عبدالرحمن شجریست و ایشان پدر قبائل و صاحب اولاد و عشیرتند نخست ابتدا می کنم به ذکر اولاد محمد بطحانی همانا ابوالحسن عمری سند به ابو الغنائم می رساند که محمد بطحانی مردی فقیه بود و او سه دختر و نه تن پسر آورد

ص: 283

أما دختران یکی فاطمه دوم مبارکه سه دیگر خدیجه نام داشت اما پسران اول احمد دوم ابراهیم سه دیگر عبدالرحمن چهارم علی پنجم هارون ششم عیسی هفتم قاسم هشتم نیز ابراهیم نهم موسی.

و از فرزندان او اولاد احمد منقرض شد و از دو ابراهیم نخستین بلا عقب بود و هفت تن دیگر پسران او صاحب فرزندان بودند چنان که به شرح می رود.

نخستین عبدالرحمن بن محمد بطحانیست ابوالغنائم ابن الصوفی گوید در شجره ابی عدی الدراع نسابه مصری یافتم که عبدالرحمن دو پسر آورد نخستین جعفر و آن دیگر علی اما علی زیاده از یک فرزند نیاورد و آنرا محمد نام نهاد اما جعفر فرزندی آورد و او را احمد نام گذاشت و جز او فرزندی نداشت.

و احمد سه پسر آورد نخستین طاهر و او در طبرستان متولد شد و دوم عیسی و او در مملکت ری بوجود آمد سه دیگر محمد. ابوالحسن عمری گوید ما از برای عبدالرحمن ولدی ندانیم لکن جماعتی خود را با او نسبت کنند مانند ناصرالدین علی بن مهدی بن محمد بن حسین بن زید بن محمد بن احمد بن جعفر بن عبدالرحمن بن محمد البطحانی.

و دیگر علی بن محمد بطحانی به روایت ابن دینار او را هفت ولد بود سه دختر نخست مبارکه دوم خدیجه سه دیگر فاطمه و چهار پسر داشت اول قاسم به روایت ابوالغنایم در کوفه زن گرفت و فرزند آورد و به روایتی در طبرستان اقامت نمود دویم حسین اطروش و او در جرجان سکون فرمود سیم علی او نیز در جرجان فرزند آورد و ابوالغنائم گوید در کوفه بزیست چهارم محمد وی ساکن طبرستان گشت اما أبوالغنائم گوید در کوفه جای داشت لکن از وی پسری به نام محمد و دختری که فاطمه نام داشت سفر طبرستان کردند و در آنجا ولد آوردند.

ابوالحسن عمری گوید بخط ابومنذر نسابه دیدم که فرزندان حسین بن علی بن محمد بطحانی را بنوالشدید رقم کرده بود و بر خطا رفته است چه شدید لقب علی بن حسن بن زید بن امام حسن است نسبتی بعلی بن محمد بطحانی ندارد ولکن

ص: 284

بعضی روایت کرده اند که محمد بن علی بن محمد بطحانی را نیز شدید لقب داده اند و اولاد او را در کوفه و بغداد بنو الشداید گویند و الله اعلم.

و حسین اطروش بن علی بن محمد بطحانی را هفت ولد بود، دو دختر یکی فاطمه و دیگر خدیجه و سه پسر آورد نخست زید دوم محمد سه دیگر احمد و نسل ایشان منقرض شد و دو تن از پسرانش عقب آوردند یکی علی که مکنی به ابوالحسن بود و دیگر قاسم و علی را پسری بود به نام حسین و حسین را دو پسر بود یکی احمد و آن دیگر محمد. اما هارون بن محمد بطحانی را هفت فرزند بود، دو دختر یکی امامه و آن دیگر خدیجه حسین بن دینار نسابه را گمان این است که خدیجه به حباله نکاح عبدالله بن عبیدالله بن علی الطبیب بن عبیدالله بن محمد بن عمر بن علی بن ابیطالب علیه السلام درآمد و از وی دختری آورد به نام ام کلثوم.

بالجمله پسرهای هارون پنج تن بودند اول محمد دویم علی سه دیگر حسن چهارم حسین پنجم قاسم اما علی بن هارون در بلاد ترک افتاد و حسن بن هارون در کوفه بزیست و فرزندی آورد از بنت ابوعزیز به نام علی و مکنی به ابوعیسی.

اما محمد بن هارون به روایت ابوالغنائم ساکن مدینه گشت و از وی دو دختر و دوازده پسر آمد اما پسران نخستین داود اکبر دوم داود اصغر سه دیگر ابراهیم چهارم حسن پنجم یحیی ششم اسحق هفتم محمد هشتم علی نهم حمزه دهم قاسم. یازدهم حسین دوازدهم عیسی.

اما داود اصغر به دینور عراق افتاد و فرزند آورد و حسن در مدینه عقب آورد و یحیی منقرض شد و علی مکنی به أبوتراب بود و حمزه در ری و طبرستان فرزند آورد و از عیسی ابومنذر یاد نکرده به روایتی ولد آورد و از وی حمزه متولد شد.

و محمد پسری آورد به نام حسین و او در کوفه سه پسر آورد و سه دختر امام دختران یکی ام علی و او در قزوین اقامت جست و دیگر فاطمه و دیگر ام الحسین و از پسران نخستین حسن معروف به اخی عمریه و عمریه خواهر اوست و از جانب مادر و نامش کلثوم است و دختر عبدالله بن عبیدالله بن علی الطبیب بن عبیدالله بن محمد بن

ص: 285

عمر الاطرف هو عمر بن علی بن ابی طالب علیه السلام به روایت عمری، حسن بن حسین را فرزند نبود دویم علی مکنی به ابوعیسی ابوالغنائم گوید اولاد او را که جماعتی بود در کوفه بنو عزیره گفتند.

سیم هارون الاقطع مکنی به ابوالحسین مادر او رازیه نام داشت و او در ری فرزندان آورد و از اولاد اوست احمد بن حسین بن هارون الاقطع مکنی به ابوالحسین و ملقب به سید المؤید برادرش یحیی مکنی به ابوطالب و ملقب به سید الناطق بالحق و ایشان معروف بودند به ابناء هارونی در طبرستان و دیلم می زیستند.

و دیگر از اولاد محمد بطحانی عیسی است و او در کوفه مردی بزرگ و رئیس بود بیست و یک تن فرزند داشت پنج دختر اول زینب کبری دویم ام الحسین سه دیگر ام سلمه چهارم ام علی پنجم زینب صغری و شانزده تن پسر داشت نخست یوسف دویم عبدالله سیم صالح اکبر چهارم یحیی پنجم حسین اکبر ششم احمد اکبر هفتم محمد اکبر هشتم حمزه اکبر نهم داود دهم احمد اصغر یازدهم صالح اصغر دوازدهم حسن سیزدهم حمزه أصغر چهاردهم علی پانزدهم حسین اصغر شانزدهم محمد اصغر.

اما یوسف در جرجان وفات یافت و عبدالله در طبرستان درگذشت و احمد مکفوف گشت أما محمد ملقب به اکبر شد و محمد اصغر مکنی به ابوتراب بود و در بلخ سیدی جلیل و جم المحاسن بود اما حمزه اکبر و حمزه اصغر در طبرستان مقتول شدند.

بالجمله از فرزندان عیسی بلاخلاف ده تن را نسل منقرض بود و حسین که مکنی به ابومحمد بود سفر سجستان کرد و از او خبری بازنیامد و اولاد صالح اصغر نیز منقرض و به روایتی دختری از او آمد لاجرم به روایت بصریین چهار تن از اولاد عیسی عقب آوردند نخستین حمزة الاصغر دوم ابوتراب علی النقیب سه دیگر ابوعبدالله حسین چهارم ابوتراب محمد اما حمزه اصغر که در طبرستان مقتول شد شش فرزند آورد سه تن دختر بودند نخستین میمونه و دیگر مبارکه سه دیگر صفیه

ص: 286

أما پسران نخستین عیسی مکنی به ابوعلی الشریف النقیب بطبرستان و او در ری فرزند آورد و از اولاد اوست حمزه پسر محمد بن حمزة بن عیسی که مکنی بود به ابوعلی دوم قاسم الاعرج که معروف بود به میمون و در طبرستان فرزندان آورد نخستین احمد و دیگر حمزه و دیگر قاسم و دیگر اسمعیل و دیگر زید، عمری گوید علی بن حمزة بن عیسی مردی جلیل القدر بود این جمله فرزندان حمزه اصغر بودند.

اما ابوتراب علی بن عیسی بن محمد بطحانی پنج تن ولد آورد چهار تن پسر اول داود دوم حسین سه دیگر سر آهنگ چهارم محمد و یک دختر.

همانا شیخ شرف می گوید در صحت نسب داود بن علی بن عیسی غمزی و طعنی است و من بنده اسامی اولاد او را چنانکه نگاشته اند می نگارم: در کتاب عمدة الطالب فی نسب آل ابوطالب مسطور است که داود بن علی بن عیسی در نیشابور اقامت فرمود و چهار پسر آورد نخستین حمزه و او از نیشابور سفر کرده در بلده خجند سکون اختیار فرمود دوم محمد سه دیگر احمد چهارم حسین که مکنی به ابوعبدالله بود و ملقب به محدث گشت، ابوالحسن عمری گوید اهل نیشابور در نسب داود طعن و دق زدند لکن ابوالغنائم صحت نسب او را در نزد خود ثابت می داند. و ابوعبدالله محدث نیز فرزندان آورد اول محمد اکبر و او مکنی به ابوالحسن بود دویم محمد اصغر و او مکنی به ابوعلی بود سه دیگر زید و او مکنی به ابوالقاسم بود اما محمد اکبر در نیشابور پسری آورد به نام حسن و حسن سه پسر آورد یکی هبة الله و او مکنی بود به ابوالبرکات و آن دیگر عبدالله و مکنی بود به ابوالقاسم و ابوالقاسم بلاعقب بود سه دیگر داود اما محمد اصغر پسری آورد به نام حسن مکنی به ابومحمد و پسر دیگر آورد به نام حسین مکنی به ابوعبدالله و پسر دیگر آورد به نام داود و مکنی به ابوجعفر.

اما زید را فرزند نماند و نسل او منقرض شد و به روایتی حسن بن محمد اکبر را دو پسر بود یکی داود و آن دیگر محمد، و محمد را چهار پسر بود اول محمد دوم احمد سه دیگر علی چهارم اسماعیل. و محمد بن محمد بلا عقب بود اما داود را پسری بود به نام زید بعضی

ص: 287

او را بلاعقب دانند اما ابوالحسن عمری گوید که زید را چهار پسر بود نخست زید دوم سرآهنگ سه دیگر علی چهارم کناکی و اسم کناکی محمد است و کنیت او ابوعبدالله است و سرآهنگ را نیز فرزندی بود به نام مظهر و مظهر را فرزندی بود به نام حسن و زید بن زید را نیز فرزندی بود به نام محمد.

اما ابوعبدالله حسین بن عیسی دختری آورد که او را ام الحسین می نامیدند و دو پسر آورد یکی محمد و آن دیگر علی اما علی به روایت ابوالغنائم سه ولد آورد یکی در قم دوم در ری سه دیگر در راوند کاشان.

اما محمد مکنی بود به ابوعبدالله در بلخ و طبرستان مشهور بود به مکاری و معروف به ششدبو و او پانزده فرزند آورد، دو دختر یکی ملیکه و آن دیگر سکینه در کرمان متولد شد اما پسران اول امیر کاو او بلاعقب است دوم سرآهنگ مکنی به ابونصر و او در سیراف که مدینه ی بود در ساحل بحر و فرضه بحر هند بود مقتول گشت و عقبی نداشت لکن ابوالغنائم گوید در کرمان دختری آورد سیم ابوعلی عیسی چهارم حسین الاکبر پنجم حسین الاصغر ششم علی مکنی به ابوطالب هفتم زید الاکبر هشتم زید الاصغر نهم محمد دهم قاسم یازدهم حمزه دوازدهم احمد سیزدهم علی الاکبر المکاری اما نسل عیسی منقرض شد اما حسین اکبر به روایتی دو پسر آورد یکی محمد و آن دیگر عبدالله و عبدالله نیز چهار پسر آورد یکی محمد دوم حسن سه دیگر جعفر و پسر چهارم را نام و لقب معلوم نیست.

اما علی که مکنی به ابوطالب بود فرزندی در قم آورد اما محمد بن محمد ششدبو دو ولد آورد یکی در بلخ و آن دیگر در طالقان اما حمزه پسری آورد در جرجان به نام علی و علی پنج پسر آورد یکی حمزه دوم قاسم سه دیگر احمد چهارم اسمعیل پنجم زید و به روایتی از برای حمزه دو پسر بود یکی عیسی و آن دیگر قاسم و عیسی در بخارا دو پسر آورد یکی علی و آن دیگر حمزه و همچنان حمزه دو پسر آورد یکی زید و آن دیگر محمد و از محمد نیز پسری آمد که حمزه نام داشت.

اما قاسم پسری آورد که عیسی نام داشت و عیسی دو پسر آورد یکی علی و

ص: 288

آن دیگر حمزه اما احمد در شیراز فرزند آورد ابوالحسن عمری گوید: پسر خواهر احمد نسب احمد را انکار می کرد اما علی الاکبر مکاری در بغداد و جز بغداد فرزندان آورد بنی ششدبو در ری و همدان و دیگر بلاد فراوان شدند و ابونصر بخاری در نسب بنی ششدبو طعن و غمز می کند و تاج الدین محمد بن معیة الحسنی نسابه این اشعار را از برای بعضی از بنی ششدبو انشاد کرده:

اذا سقی الله ارضا صوب غادیة *** فلا سقی الله برا اعظم الجور

فانهم ششدبو أصلهم من بنی *** علی واضح البهتان و الزور

اما محمد اصغر پسر عیسی که مکنی به ابوتراب بود در بلخ نشیمن داشت ده تن ولد آورد پنج دختر: نخستین دره نام داشت و او به حباله نکاح ابن مرعش درآمد چنانکه انشاءالله در جای خود نگاشته می آید دویم زینب سه دیگر بقیه چهارم رقیه پنجم فاطمه و پنج پسر داشت اول قاسم اکبر دوم قاسم اصغر سیم عیسی چهارم علی پنجم احمد.

أما قاسم اکبر دختران آورد در بلخ و هنداما قاسم اصغر فرزندان آورد در طبرستان اما عیسی أبوالحسن اشنانی نسابه بصری گوید: عیسی در بلخ فرزند آورد و جز او گفته اند که در هند ولد آورد اما علی مکنی به ابوالحسن بود ابن منذر گوید معروف شد به مهدی و در بلخ و ری فرزند آورد اما احمد در بلخ صاحب ولد شد این جمله فرزندان عیسی بن محمد بطحانی بودند.

و دیگر از پسرهای محمد بطحانی موسی است ابوالغنائم گوید مادر موسی ام ولد است و او یک تن از سادات مدینه است و او را سه دختر بود یکی فاطمه دوم خدیجه سه دیگر نفیسه و ده پسر داشت اول ابراهیم دوم زید سیم یحیی چهارم احمد پنجم حسن ششم محمد الاکبر هفتم محمد الاصغر هشتم علی نهم حسین دهم حمزه.

اما ابراهیم صاحب فرزند بود اما زید او نیز ولد آورد اما یحیی او نیز فرزند آورد. اما احمد در طبرستان صاحب فرزند گشت اما حسن، ابوالحسن عمری

ص: 289

گوید در مدینه در حبس مخزومی وفات کرد و او را فرزندی نبود الا دختری و او را ام الحسن می نامیدند و مادر او ام ولد بود و حمیده نام داشت علی بن حسین نسابه گوید حسن را پسری بود به نام احمد اما محمد الاصغر در خراسان و جز خراسان فرزند آورد اما علی ابو الغنائم گوید در مکه در حبس مخزومی وفات کرد و او را پسری بود به نام محمد و صاحب ولد گشت اما حسین در مدینه فرزند آورد و از پسرهای اوست علی و احمد اما محمد اکبر نیز صاحب ولد گشت اما حمزه در مدینه سکون داشت و او دختری آورد که ام الحسین می نامیدند و پسری آورد به نام حسن مکنی به ابو زید معروف به ابن زبیریه و از برای او در مصر و دیگر بلاد فرزندان بود.

و از فرزندزادگان و نتایج حمزه است محمد بن حسن بن داود بن حسن بن حمزة ملقب به عمر، گفته اند: حسن بن داود پسر خود محمد را انکار داشت و الله اعلم.

و حسن بن داود پسری داشت به نام عبدالرحمن و عبدالرحمن را پسری بود که محمد نام داشت و داود بن حسن را سه پسر بود اول عبدالله دویم ابراهیم سه دیگر حسین و از فرزندان حسن بن حمزه است اول اسمعیل دویم احمد سه دیگر زید چهارم محمد و اسمعیل بن حسن را دو پسر بود یکی علی و آن دیگر یحیی و همچنان احمد را دو پسر بود یکی موسی و دیگر جعفر و محمد را پنج پسر بود نخستین عبدالله دوم حسین سه دیگر اسمعیل چهارم قاسم پنجم علی.

این جمله اولاد موسی بن محمد بطحانی اند و پسر دیگر او ابراهیم بن محمد بطحانی است ابن قاسم نسابه گوید ابراهیم معروف شد به شجری و مادر او ام ولد بود ابو الغنائم گوید ابراهیم در مدینه ریاستی داشت و او را دو دختر بود یکی فاطمه و آن دیگر ام الحسین و نه تن پسر داشت اول علی دویم زید سیم قاسم چهارم احمد پنجم عبدالله ششم محمد الاصغر هفتم حسن هشتم حسین نهم محمد الکوفی. اما علی به روایت ابو المنذر نسابه معروف به ابن شجری بود اما زید بلاعقب

ص: 290

وفات یافت اما احمد عقب آورد و به روایت شیخ شرف مضروب شد به هزار تازیانه و او خروج کرد اما عبدالله ابوالحسن اشنانی گوید مکنی بود به ابومحمد و در مدینه فرزند آورد و به روایتی منقرض شد اما محمد اصغر بلاعقب وفات یافت اما حسن در مدینه جای داشت ابوالغنائم گوید در جحفه و کوفه فرزند آورد اما حسین در مدینه سکون داشت و اولاد او در مصر و دیگر بلاد افتادند و از فرزندزادگان اوست حسن و جعفر پسرهای حسین بن جعفر بن حسین.

اما محمد کوفی معروف شد به بطحانی و او بهترین اولاد ابراهیم بود و مکانتی بسزا داشت عمری گوید نه تن پسر داشت اول حمزة الاکبر دویم حسن مصاب سیم ابراهیم صغیر چهارم عبدالله پنجم احمد ششم حمزة الاصغر هفتم ابراهیم اکبر هشتم علی المصاب نهم جعفر.

اما حمزه اکبر بلاعقب وفات یافت اما حسن مصاب مکنی بود به ابومحمد در طبرستان وفات یافت و فرزند او در سوراء که موضعی است نزدیک بغداد ساکن شد اما ابراهیم صغیر او پسری آورد اما عبدالله مکنی بود به ابومحمد، اشنانی گوید: منقرض شد و ابوالمنذر گوید پسری در کوفه آورد به نام محمد اما احمد عمری گوید به خط اشنانی دیدم که او مضروب شد.

اما حمزه مکنی بود به ابوالقاسم و بکدفا لقب داشت و فرزندان او در کوفه و بصره افتادند پسری داشت به نام محمد و او را چهار پسر بود اول حمزه دوم محمد سیم حسن چهارم ابراهیم اما ابراهیم اکبر کنیت او ابومحمد است اشنانی گوید در کوفه فرزند آورد.

اما علی المصاب کنیت او ابوالحسن است و لقب او طخیرا در کوفه و بصره فرزند آورد اما جعفر مکنی به ابوعبدالله است جماعتی از فرزندان او در کوفه و بصره و بغداد و عراق افتادند و از نتایج فرزندان اوست حسن بن جعفر بن علی بن محمد بن جعفر بن محمد بن ابراهیم بن محمد البطحانی و او نیز فرزندان آورد و از آن جمله جعفر و حسین و یزید فرزندان محمد بن جعفر بن محمد بن

ص: 291

ابراهیم است.

این جمله فرزندان ابراهیم بن محمد البطحانی اند و پسر دیگر او قاسم است و قاسم مردی فقیه بود و در مدینه ریاست داشت و او را یک دختر بود معروف بام الحسن و شش پسر داشت اول عبدالرحمن دویم محمد سیم حسن چهارم احمد پنجم حمزه ششم ابراهیم اما احمد در طبرستان سکون اختیار کرد و او را دو دختر بود یکی خدیجه و آن دیگر فاطمه و هشت پسر داشت اول قاسم دویم طاهر سیم حسین چهارم حسن پنجم میمون ششم زید هفتم محمد هشتم ابراهیم.

اما طاهر او را صاحب زنج کشت چنانکه انشاء الله شرح آن مرقوم خواهد شد و او را فرزند بود اما حسن معروف است به بصری و ساکن همدان بود و دو فرزند آورد یکی علی و آن دیگر محمد و نسل او منقرض شد و در بصره وفات کرد اما علی مکنی بود به ابوالحسن وی نیز بلاعقب وفات کرد اما محمد کنیت او ابوجعفر است و او در همدان و رود رادر (1) فرزند آورد.

اما حسین کنیت او ابوعبدالله است و معروف است به اخی مسمعی چون مسعمی برادر رضاعی او بود به این لقب مشهور شد و از وی فرزندان و فرزندزادگان در همدان و اصفهان و دیگر بلدان فراوان شدند و از اولاد او است علاء الدوله صاحب همدان و برادرزاده اش سید تاج الدین عارف متجرد غازی بعد از تحصیل علوم دنیا را پشت پای زد و در شیراز طریق تجرد گرفت و از جامه جز ساتر عورت اختیار نکرد و از حر و برد نترسید و در ماوراء النهر به سرای جاودانی شتافت.

و از این قوم است ابوالحسن محمد بن علی الهمدانی هو محمد بن علی بن الحسین بن الحسن بن احمد بن قاسم و او در بخارا وطن گرفت و از اکابر و افاضل سادات بود و مشهور بود به وصی چه وصی امیر الشدید سامانی بود و او را أمیر الرضی سامانی به نزد فخر الدوله ابن بویه به رسالت فرستاد و چون وارد ری شد و او را صاحب بن عباد

ص: 292


1- رود رادر، بر وزن زودآور، نام قریه ایست نزدیک نهاوند.

ملاقات کرد «قال له مرحبا الف مرحب بالرسول ابن الرسول و الوصی ابن الوصی» و او را اشعار بسیار است و چون ابوالقاسم اسمعیل بن عباد جهان را وداع گفت محمد بن علی این شعر در مرثیه او گفت:

مات الموالی و المحب *** لاهل بیت ابی تراب

قد کان کالجبل المنیع لهم *** فصار مع التراب

بالجمله ابوعبدالله الحسین اخی مسمعی پسری آورد به نام علی مکنی به ابوالحسین صاحب بن عباد دختر خود را به حباله ی نکاح او درآورد و به مصاهرت او مفاخرت می جست، و ابوالحسین از دختر صاحب بن عباد پسری آورد و نام او را عباد نهاد و چون این بشارت به صاحب بردند گفت:

احمد الله لبشری اقبلت عند الفتی *** اذحبانی الله سبطا هو سبط للنبی

مرحبا ثمة اهلا بغلام هاشمی *** نبوی علوی حسنی صاحبی

و نیز قصیده در این معنی فرمود که شعر مطلع آن مرقوم می شود:

الحمدالله حمدا دائما ابدا *** قد صار سبط رسول الله لی ولدا

و شعرای حضرت هر یک تهنیت را قصیده ی گفتند بدین وزن و روی این دو بیت از قصیده ابومحمد الخازن نگارش یافت:

بشری فقد أنجز الاقبال ما وعدا *** و کوکب المجد من افق العلی صعدا

و قد تفرغ من دوح الرسالة فی *** ارض الوزارة غصن مثمر غدا

و صاحب بن عباد هرگاه از فرزندزاده ی خود عباد یاد می کرد این شعر قرائت می فرمود:

یا رب لا تخلنی من فعلک الحسن *** یا رب حطنی فی عباد الحسنی

و از وی در این معنی اشعار و اخبار فراوان رقم کرده اند شیخ نقیب سعید تاج الدین محمد بن معیة الحسنی نسابه می گوید ابوعبدالله الحسین اخی مسمعی از برای پسر خود ابوالحسین علی داماد صاحب گفت «لا اعلم فی بیتنا عیبا الا اتصالک بابنة الصاحب» یعنی من در شرافت خانواده خود هیچ زیانی و نقصانی ندانسته ام

ص: 293

الا آنکه تو با دختر صاحب بن عباد پیوسته شدی و این سخن را از کمال جلالت قدر و طهارت ذیل و عظمت بیت می گفت و خویشاوندی صاحب بن عباد را وقعی و ارجی نمی نهاد چون صاحب درگذشت ابوالحسین این شعر در مرثیه او گفت:

الا انما ایدی المکارم شلت *** و نفس المعالی اثر فقدک ثلت

حرام علی الظلماء ان هی عرضت *** و حجر علی شمس الضحی ان تجلت

و این اشعار را در صدر مکاتیب صاحب می نگاشت:

انی و ان کنت من ثنیة ابطح *** الی الفخار و تنمیه احاشبه

حتی تغلب اطوارا فواطمه *** الی النبی و اطوارا زیانبه

لعبد انعمک الأتی ملان یدی *** طولا و میزتنی امرا اناسبه

و ابوالحسن مردی ادیب و فاضل و شاعر بود و از اشعار اوست که وصف می کند کنیزکی را که شمعی افروخته در دست داشت:

خطرت لنا بعد العشاء بشمعة *** تحکی لنا شکل الفتی الخطار

فکانما طعنت بها عشاقها *** فتکللت عوض النجیع بنار

ذکر سادات اصفهان که معروف اند به سادات گلستانه

ابوالحسین علی داماد صاحب بن عباد که شرح حالش رقم شد از دخترزادگانش پسری آمد به نام حسن «هو حسن بن شرفشاه بن عباد بن ابی الفتوح محمد بن ابی عباد الحسین الاطروش بن علی بن محمد بطحانی بن قاسم بن حسن بن زید بن حسن بن علی بن ابیطالب علیهما السلام جد سادات اصفهان است که معروفند به گلستانه.

و این حسن بن شرفشاه را دو پسر بود یکی محمد و آن دیگر علی اما محمد را پسری بود که علی نام داشت و علی پسری آورد به نام مرتضی و همچنان مرتضی را دو پسر بود یکی علی ملقب به عماد الدین و مادر او بی بی خاتون دختر جلال الدین محمد بن علی گلستانه و آن دیگر محمد مادرش عامیه؛ و عماد الدین علی بن مرتضی

ص: 294

را یک پسر و یک دختر بود نام آن دختر زهراء و نام مادرش کریمه دختر علی از سادات گلستانه، زهرا را سید کمال الدین محمد بن حیدر گلستانه کابین بست و زمانی دراز برنیامد وفات یافت.

اما پسر عمادالدین مرتضی نام داشت و ملقب بود به ضیاء الدین و نام مادرش عامیه است و ضیاءالدین دو فرزند آورد یکی محمد و آن دیگر علی در سنه ی هفتصد و هفتاد و نه هجری کودکی بودند و مادر ایشان میمونه دختر سید علاءالدین محمد الحسینی الاقطینی نقیب اصفهان بود.

اما محمد بن مرتضی بن علی بن محمد بن حسن بن شرفشاه پسری آورد به نام محمد و مادرش عصمت دختر سید شرف الدین حیدر بن اسمعیل گلستانه و محمد بن محمد بن مرتضی پسری آورد به نام یحیی مادرش سلطانه دختر حیدر بن محمد بن حیدر گلستانه بود.

اما علی بن حسن بن شرفشاه دو پسر آورد یکی محمود و آن دیگر اسمعیل اما محمود نیز پسری آورد و او را محمود نام گذاشت و مادرش خاتون دختر شیخ صفی الدین منونه اصفهانی بود و محمود بن محمود پسری آورد همچنان نام او را محمود گذاشت و ملقب بود به قوام الدین و پسری دیگر آورد او را حبیب نام نهاد و ملقب شد به روح الدین و مادر ایشان بی بی خاتون دختر سید کمال الدین حیدر الحسنی و محمود بن محمود بن محمود پسری آورد به نام محمد و ملقب به رکن الدین مادرش عادله دختر امیر علی عامیه.

اما روح الدین حبیب سه پسر آورد نخستین محمد و او بمرد و نسلش منقرض بود دوم حسن سه دیگر حسین و مادر ایشان ملکه خاتون دختر سید قطب الدین فضل الله بن جعفر بن اسمعیل گلستانه اما اسمعیل بن علی بن حسن بن شرفشاه سه پسر آورد اول احمد دوم جعفر سه دیگر حیدر اما احمد دو پسر آورد محمد و آن دیگر عباد و همچنان محمد بن احمد دو پسر آورد یکی علی و او بلاعقب وفات کرد و آن دیگر احمد و احمد پسری آورد به نام محمد «هو محمد بن احمد بن محمد بن

ص: 295

احمد بن اسمعیل»

اما عباد بن احمد ملقب بود به مجد الدین مردی عالم و فاضل بود و از برای اوست کتب تصنیف و تألیف و در عهد سلطان سعید اولجایتو قضاوت اصفهان داشت و پسری آورد به نام یحیی و دو دختر آورد یکی بلا عقب بمرد و آن دیگر کریمه نام داشت به سید عمادالدین علی بن مرتضی گلستانه شوهر کرد و فرزند آورد.

اما یحیی بن عباد مادرش بی بی خاتون دختر سید شرف الدین حیدر بن اسمعیل گلستانه و یحیی جوان بمرد و پسری از وی بماند به نام عباد ملقب به مجدالدین مردی فاضل بود و مادرش مریم دختر مولی الفاضل المصنف المشتهر به صدرالدین محمد بن محمد المشتهر ببر که بود و او دو فرزند آورد پسری به نام علی و ملقب به نظام الدین و دختری نامش همایون و مادرش ایشان فاطمه دختر محمد بن محمد اصفهانی عامیه من بیت خامل نسب ایشان خالی از غمزی و طعنی نیست این جمله فرزندان احمد بن اسمعیل بودند.

و اما جعفر بن اسمعیل سه پسر آورد یکی فضل الله ملقب به قطب الدین و دیگر محمد و سه دیگر مسعود اما قطب الدین دختری آورد به نام ملکه خاتون او را سید روح الدین حبیب بن محمود بن محمود گلستانه تزویج کرد و از وی فرزندان آورد اما محمد او نیز دختری آورد اما مسعود پسری آورد به نام جعفر ملقب به تاج الدین مکنی به ابوعلی و او بلا عقب بمرد و دختری آورد نامش جوهر.

اما حیدر بن اسمعیل دو پسر آورد یکی اسمعیل و دیگر محمد و دختری آورد به نام بی بی خاتون و او را سید مجدالدین عباد بن احمد تزویج کرد و از وی فرزندان آورد اما اسمعیل حیدر دختری آورد به نام زبیده سید شرف الدین حیدر بن محمد بن حیدر گلستانه او را کابین بست.

اما محمد بن حیدر فرزندی آورد به نام حیدر ملقب به شرف الدین سیدی جلیل القدر بود و سلاطین مقدم او را محترم می داشتند و ضیاع و عقار فراوان داشت و در سال هفتصد و هفتاد و نه هجری وفات یافت و او را چهار پسر بود یکی محمد دوم

ص: 296

عبدالعزیز و سیم علی و چهارم اسمعیل و چهار دختر داشت: سلطانه دیگر زهرا سه دیگر فاطمه چهارم وزیران.

مادر اسمعیل و عبدالعزیز و سلطانه و زهرا دختر اسمعیل بن حیدر بن اسمعیل گلستانه بود و او زبیده نام داشت و مادر علی و فاطمه و وزیران از بیتی خامل بود و عامیه نام داشت.

اما سلطانه را عضدالدین محمد بن مرتضی گلستانه تزویج کرد و زهرا را مجدالدین بن خواجه جلال الدین دیلم نکاح کرد و فاطمه را خواجه جلال الدین دیلم کابین بست اما وزیران را فخرالدین محمد بن محمد بن الحسینی الافطس نقیب اصفهان به حباله نکاح درآورد و از وی ولد آورد.

اما اسمعیل بن حیدر از اولاد او خبری بما نرسیده اما علی بن حیدر را پسری بود به نام احمد و مادر او دلشاد دختر شرفشاه عامیه است اما عبدالعزیز بن حیدر دو پسر داشت و یک دختر پسران یکی محمد و آن دیگر رکن الدین و دخترش خدیجه نام داشت به روایتی مادر هر سه تن رضیه دختر صدرالدین ابوسعید بن قاضی نظام الدین اصفهانی صاحب رسائل فاخر و اشعار سائره.

و اما محمد بن حیدر ملقب به کمال الدین او را سه دختر بود نخستین جوب را دوم گوهر سه دیگر صدر و مادر ایشان زهرا دختر علی بن مرتضی گلستانه است اما جوب را به حباله ی نکاح خواجه شرف الدین علی بن الوزیر صفی الدین محمود الاصفهانی درآمد این جمله فرزندان حسین بن قاسم بن محمد بطحانی اند.

اما محمد بن قاسم یک دختر آورد به نام امامه و شش پسر داشت اول ابراهیم دویم حسن سه دیگر عبدالعظیم چهارم احمد الاکبر پنجم احمد الاصغر ششم قاسم اما حسن مکنی بود به ابوعلی الخطیب و او صاحب ولد بود.

اما ابراهیم او را در کوفه بطحانی می نامیدند و از فرزندان اوست ابوعبدالله محمد المعزلی الشاعر الناسب صاحب ابوعبدالله البصری «هو محمد بن احمد بن ابراهیم الکوفی بن محمد بن قاسم بن محمد بطحانی».

ص: 297

اما عبدالعظیم او نیز ولد آورد اما احمد اکبر مکنی بود به ابوهاشم و ابوالحسن عمری از برای سایر اولاد محمد بن قاسم عقبی نمی داند.

اما عبدالرحمن بن قاسم ابو الغنائم نسابه گوید او را هشت پسر و چهارده تن دختر بود اما دختران اول اسماء دویم میمونه سیم ام الحسن چهارم ام علی پنجم فاطمه ششم ام القاسم هفتم نفیسه هشتم صفیه نهم فاطمه صغری دهم زینب یازدهم خدیجه و نام سه تن از دختران او را رقم نکرده اند اما پسران اول عیسی دویم محمد اکبر سیم محمد اصغر چهارم حسن پنجم جعفر ششم حسین هفتم علی هشتم عبدالله و از این هشت تن سه تن عقیم بودند و پنج تن ولد آوردند.

اما اولاد حسن در سند و بخارا و همدان بزیستند و او را سه پسر بود محمد و دیگر علی و سه دیگر حسین و پسر او محمد نیز فرزندی آورد به نام عیسی اما جعفر اولاد او در بغداد و قزوین اقامت جستند و از اولاد اوست عبدالله الاطروش پسر علی بن عبدالله بن جعفر بن عبدالرحمن بن قاسم بن محمد بطحانی و ابوالحسن عمری گوید جعفریه در بغداد فرود شدند.

اما محمدالاکبر در قزوین و طبرستان فرزند آورد و از اولاد اوست محمد و حمزه پسرهای حمزه بن محمد بن عبدالرحمن و از برای محمد پسری بود به نام زید و او در طبرستان فرزند آورد.

اما حسین مکنی بود به ابوعبدالله و ملقب بود به نرسی فرزندان او در کوفه و نصیبین و دینور پراکنده بودند و از اولاد اوست محمد بن حسین بن احمد.

اما ابراهیم بن حسین نرسی فرزندان بسیار در نصیبین آورد و جماعتی در نصیبین بزیستند و گروهی در اراضی شام متفرق شدند وایشان را در نصیبین بنی بطحانی و بنی نرسی می نامیدند.

ابوالحسن عمری گوید در سنه ی ثلاثین و اربعمائة شیخی را دیدار کردم بزرگ و مقبول الشهاده خود را علی مکنی به ابوالحسن می دانست و معروف بود به سعادة بن ابی محمد الحسن بن ابی الحسین احمد بن محمد بن الحسین النرسی من از او پرسش کردم

ص: 298

که بر صحت نسب خود چه حجت داری خطوط چند از شهود و قضاة نصیبین و دیار بکر و جماعتی از علویین و جز ایشان حاضر ساخت و من نیز از جماعتی عدول پرسش کردم متفق شدند و بر صحت نسب او، بر من نیز ثابت شد در شجره ی خود ثبت کردم و نیز خطی نوشتم و بدو دادم ابوالقاسم بن دعیم الداودی از اهالی نصیبین داماد او و شاهد أحوال او بود.

و این سعادة بن ابی محمد ملقب بود به قمع و در سال چهارصد و چهلم هجری وفات یافت و بنات و بنین او مجتمع شدند در سرایا با شریف قاضی احمد بن محمد بن زید بن علی بن عبدالله بن علی بن جعفر بن احمد بن جعفر بن محمد بن زید الشهید و خانه ی او اکنون در رمله که مدینه ایست از فلسطین می باشد و او سؤال کرد از من از نسب سعادة گفتم در نزد من ثابتست صحت نسب او، احمد بر فساد نسب و ابطال دعوی او حکایتی چند به شرح کرد.

اما علی بن عبدالرحمن بن قاسم شش ولد آورد سه دختر اول فاطمه دوم ام علی سه دیگر خدیجه و سه پسر اول عیسی دوم عبدالله سه دیگر قاسم اما عیسی به روایت ابی منذر فرزند آورد اما عبدالله نیز صاحب فرزند شد و قاسم نیز فرزندان آورد و از جمله فرزندان اوست ابومحمد الحسن الداعی الخلیل بن القاسم بن علی بن عبدالرحمن بن القاسم بن محمد البطحانی.

ابوالحسن عمری گوید عجم را گمان آنست که داعی از اولاد عبدالرحمن شجریست و بر خطا رفته اند چه او از اولاد عبدالرحمن بن قاسم بن محمد بطحانی بن قاسم بن حسن بن زید بن حسن بن علی بن ابی طالب علیهما السلام است و او را داعی صغیر گویند لکن الناصر الکبیر الطبرستانی و ابونصر بخاری نسب داعی صغیر را بدین گونه رقم کرده اند «هو حسن بن قاسم بن حسن بن علی بن عبدالرحمن الشجری بن قاسم بن حسن بن زید بن حسن بن علی بن ابیطالب علیهما السلام.

و داعی کبیر نیز از سادات حسنی است و هو حسن بن زید بن محمد بن اسمعیل جالب الحجاره بن حسن بن زید بن حسن بن علی بن ابیطالب و برادرش

ص: 299

محمد نیز بعد از حسن بن زید خروج کرد او را نیز داعی صغیر گویند.

اما نسب داعی الی الحق و ناصر الحق بزین العابدین علی بن الحسین علیهما السلام منتهی می شود «هو حسن بن علی بن الاشرف بن زین العابدین علی بن حسین بن علی بن ابیطالب» و کنیت او ابومحمد است چنانکه در جای خود انشاء الله به شرح خواهد رفت.

بالجمله داعی الی الحق در سال سیصد و هفده هجری به اتفاق ما کان که یکی از ملوک دیلم است با لشکری لایق به اراضی ری تاختن آورد و لشکر احمد بن اسمعیل بن احمد السامانی را هزیمت کرد و بر ری و قزوین و زنجان و ابهر استیلا یافت المقتدر بالله که از خلفای بنی عباس این وقت او را نوبت خلافت بود به نصر بن احمد منشور کرد که او را از این اراضی دفع دهد و نصر بن احمد بن مختار را که یک تن از امرای خراسان بود با سپاهی انبوه روان داشت تا ماکان را بشکستند و داعی را هزیمت کردند.

مکشوف باد که مکنون خاطر من بنده آنست که سلسله ی سادات گسسته نشود لاجرم نام ایشان و نسب ایشان را یکان یکان می نگارم لکن تفصیل حال این جماعت در مجلدات ناسخ التواریخ هر یک بتاریخ وقت نگاشته می آید.

مع القصه داعی را اولاد فراوان بود یک تن از ایشان ابوعبدالله محمد مشهور بابن الداعی است و نام مادر او جرجر دختر رامهرمز بن اصفهبد طبرستانیست از خانواده ی بزرگ دیلمیان.

در خبر است که ابوعبدالله در بغداد جای داشت و مادرش جرجر بعزم زیارت مکه از اراضی دیلم طریق بغداد گرفت چون معزالدولة بن بویه این بشنید ندیم خود ابومخلد عبدالله بن یحیی را فرمود تا با جماعتی او را پذیره شدند و با حشمتی تمام او را به بغداد درآوردند معزالدوله مقدم او را عظیم محترم داشت و فراوان ملاطفت و شفقت نمود و اقطاعی کثیر به تیول و سیورغال عطا کرد گفتند چندین کرامت در حق او واجب نگشته است فرمود حق او بر من از مادر من افزون است

ص: 300

همانا در دیلم من و ابوعبدالله در شمار کودکان بودیم.

اما ابوعبدالله پسر امام و قدوة انام بود و مرا از فقراء و اواسط الناس می شمردند چنان افتاد که با ابوعبدالله به عادت کودکان در نزد مادرش آغاز لعب نمودیم و کرتی من بر او غالب شدم و او را در افکندم «و قلت له أرکبنی» یعنی مرا بر دوش خود سوار کن «فصاح علی و یقول ترکب ابن الامام» بانگ بر من زد و گفت می خواهی بر پسر امام سوار شوی گفتم آری چنانکه تو مرا بر زمین کوفتی و سوار شدی! ابوعبدالله در خشم شد و مرا مضروب ساخت و چهرگان مرا خون آلود کرد من بانگ برآوردم و سخت بگریستم، این وقت جرجر دررسید و این بدید و بر ابوعبدالله غضب کرد و او را بزد و بیازرد و چهره ی مرا از گرد و خون بسترد و به رفق و ملاطفت مسح فرمود و به عطایا و مواهب متواتر شادخاطر ساخت اکنون واجب می کند که نیکوئیهای او را به نیکوتر وجهی پاداش کنم.

بالجمله گاهی که معزالدوله در اهواز جای داشت ابوعبدالله محمد بن الداعی به نزد وی آمد معزالدوله مقدم او را مکرم داشت و همی خواست تا از وی فقه و کلام بیاموزد و لختی بیاموخت، ناگاه به عرض او رسید که جماعتی از دیلم با او بیعت کرده اند تا از اهواز خروج کند معزالدوله فرمود او را بگرفتند و بند برنهادند و به نزد برادرش امیر علی بن بویه به جانب فارس گسیل داشت.

علی بن بویه فرمود او را در قلعه جوی خان که از قرای فارس است یکسال و دو ماه محبوس بداشتند با هشت تن از مردم دیلم آنگاه به شفاعت ابراهیم بن کاسک دیلمی رها شد و به اتفاق ابراهیم خروج کرد به جانب کرمان.

امیر کرمان ابوعلی بن الیاس بدفع ابراهیم پذیره جنگ شد و ابراهیم را اسیر گرفت ابوعبدالله از حربگاه فرار کرد و در نواحی کرمان فرود آمد مردم بر وی گرد آمدند و با او بیعت کردند ابوعلی بن الیاس این بدانست خواست او را مأخوذ بدارد ابوعبدالله بمکران آمد، جماعت زیدیه با او بیعت کردند، ابن معدان صاحب مکران او را بگرفت و به جانب عمان فرستاد جماعت زیدیه همچنان

ص: 301

پوشیده با او طریق بیعت و متابعت می سپردند حاکم عمان او را مأخوذ داشت و به جانب بصره گسیل نمود.

درایام ابویوسف الیزیدی مختفیا می زیست و مردم دیلم با او مختفیا بذل بیعت می نمودند ابویوسف از کار او آگهی یافت و او را به سرای خویش دعوت کرد و در وجه او پنج هزار درهم اقطاع و ضیاع مقرر داشت و او سالی چند در بصره توقف نمود آنگاه اجازت خواست تا به مکه رود و از بصره به اهواز آمد و از آنجا از راه بغداد سفر مکه نمود و بعد از مراجعت در بغداد اقامت فرمود و در علم فقه و کلام دستی به کمال داشت و در حوادث بغداد به دست او فتاوی صادر می گشت.

در سال سیصد و چهل و هشت معزالدوله او را به ارسال مکاتیب و مراسلات طلب فرمود. أبوعبدالله بحکم انقطاع از دنیا ابا نمود، معزالدوله الحاح از حد بدر برد ابوعبدالله پذیرفتار گشت به شرط که با طیلسان بر وی درآید و با لبس طیلسان بر وی درآمد و خواستار منصب نقابت گشت و اسعاف این مطلب بر معزالدوله صعب می نمود ابوعبدالله بنشست تا بپذیرفت پس از نزد معزالدوله با منصب نقابت بیرون شد و بنی طالب را در ایام نقابت او سعت عیش و رفاهیت حال به دست شد.

و ابوعبدالله را در نزد معزالدوله قربتی تمام حاصل گشت چنانکه در هیچ حال ورود او را بر معزالدوله حاجبی و حاجزی نبود چنانکه معزالدوله وقتی مریض گشت و ابوعبدالله با جماعتی از طالبیین او را عیادت کرد و بدن او را مسح می نمود معزالدوله دست او را از برای استشفا بوسه داد و او را پنجاه هزار درهم منافع اقطاع مقرر داشت تا در هر سال مأخوذ دارد.

در خبر است که ابوعبدالله داعی در شمایل شباهتی تمام با أمیرالمؤمنین علی علیه السلام داشت چنانکه چند تن از مشایخ که علی علیه السلام را در خواب دیده بودند با دیدار ابوعبدالله ماننده یافتند و آن شمایل که از أمیرالمؤمنین نگاشته اند با ابوعبدلله موافق می آمد مولد أبوعبدالله در سال سیصد و چهارم هجری بود در بلد دیلم و در این مدت که با معزالدوله بود مکاتیب مردم دیلم به سوی او متواتر بود

ص: 302

و او را به جانب دیلم دعوت می نمودند تا با او بیعت کنند و ابوعبدالله بیم داشت که اگر از معزالدوله رخصت بخواهد مقصود او را بداند و در زندانخانه اش باز دارد این ببود تا گاهی که معزالدوله برای قتال با ناصرالدوله بن حمدان بیرون شد و پسر خود عزالدوله بختیار را در بغداد بگذاشت.

چنان افتاد که یک روز ابوعبدالله بر عزالدوله درآمد و در جای خود جلوس فرمود یک تن از مجلسیان او را مخاطب داشت که این خلاف و نفاق چیست که از طالبیین دیدار می شود و از کلمات او چنان مترشح بود که ساحت ابوعبدالله نیز از آلایش این گناه صافی نیست.

سخنان او بر ابوعبدالله ثقیل افتاد بر وی انکاری سخت آورد و برخاست و مغضبا از مجلس بیرون شد و به سرای خویش آمد و یک دو روز مردم را با خویش بار نداد و سواری چند در بیرون بغداد اعداد کرد و در بیست و هشتم شوال در سال ثلاث و خمسین و ثلاث مائة نیم شبی از بغداد بیرون شد و زن و فرزند و مال و عیال را به جای گذاشت و پسر بزرگتر خویش را با خود برداشت و جبه ی از صوف سفید در بر کرد و مصحفی حمایل فرمود و شمشیری از گردن علاقه نمود و این قانون طالبیین بود در دعوت یعنی به دستیاری قرآن مجید مردم را با خدای می خوانم و آن کس که سر برتابد با این تیغ گردن می زنم.

بدین گونه تا هوسم که محالی از دیلم است تاختن کرد مردم دیلم او را پذیره شدند و طاعت و بیعت او را گردن نهادند و ابوعبدالله در کمال زهد و پارسائی می زیست از پس آنکه به سعت عیش و نعمتهای گوناگون روزگار برد در ایام دعوت بنان ارز و ماهی و امثال آن قناعت می کرد و عساکر خویش را گفت گاهی که من از این خوی و روش بیرون شوم و طمع در یک درهم از حطام دنیوی بندم بیعت مرا فرو گذارید و از طاعت من بیرون شوید.

و او ملقب گشت به المهدی لدین الله و القائم بحق الله و بتجهیز لشکر پرداخت و همی خواست که بشهر طرطوس از بلاد روم که در میان انطاکیه و حلب است

ص: 303

تاختن برد.

این هنگام مردی از اولاد حسنیین که او را میرکا پسر ابوالفضل الثائر نام بود طمع در امر سلطنت ابوعبدالله بست چندان که ابوعبدالله او را به مکاتیب وعظآمیز نصیحت فرمود فائدتی به دست نشد و میرکا تعجیل کرد و تاختن آورد چون این وقت سپاه ابوعبدالله اندک بود در رزمگاه به دست میرکا اسیر شد پس او را در قلعه ی خویش برده محبوس بداشت.

مردم دیلم خاصه اهل جبل که پنجاه هزار تن به شمار می رفت و معروف به اصحاب ابوجعفر بودند عرض سپاه دادند و آهنگ میرکا نمودند چون میرکا را قوت رزم ایشان نبود ابوعبدالله را از محبس برآورد و عذر گناه بخواست و خواهر خویش را با او تزویج کرد و او را رها ساخت.

ابوعبدالله دیگر باره به هوسم آمد و سلطنت او دیگربار استوار گشت و پس از چند ماه در سال سیصد و پنجاه و نهم هجری وفات نمود گفتند میرکا خواهر خود را سمی داد تا بدو خورانید - الله اعلم - بعد از وی کار بر میرکا استقرار یافت او نیز در همان سال وداع جهان گفت.

و ابوعبدالله را دو پسر بود یکی علی مکنی به ابوالحسن و آن دیگر احمد مکنی به ابوالحسین اما ابوالحسین قبل از وفات ابوعبدالله به سرای باقی شتافت و از وی پسری صغیر بماند و دختری که ست بانو نام داشت و او را قبل از خروج با پسر برادرش کابین بست و مادر فرزندان او سیده دختر علی بن عباس بن ابراهیم بن علی بن عبدالرحمن بن قاسم بن زید بن حسن بن علی بن ابیطالب علیهما السلام است.

و این علی بن عباس در زمان داعی صغیر قاضی طبرستان بود و او را در علم فقه مصنفات است و کتاب اختلاف فقهاء اهل بیت که کتابی عظیم است هم از اوست و کتابی دیگر نگاشته که محتسب را کار و کردار چگونه باید بود و جز این نیز کتب فراوان دارد این جمله فرزندان محمد بطحانی بن قاسم بن حسن بن زید بن حسن بن علی بن ابیطالب علیهما السلام بودند که مرقوم افتاد اکنون ابتدا می کنیم به ذکر اولاد

ص: 304

عبدالرحمن شجری که برادر محمد بطحانی است.

ذکر اولاد عبدالرحمن شجری ابن قاسم بن حسن بن زید بن حسن بن علی بن ابیطالب علیهم السلام

عبدالرحمن شجری مکنی بود به ابوجعفر، چهار دختر و پنج پسر آورد اما دختران نخست ام قاسم به حباله نکاح عباس درآمد دویم زینب به قاسم بن محمد بطحانی شوی کرد سیم ام الحسن چهارم ام الحسین اما پسران اول حسن مادرش ام ولد است دوم حسین مکنی به ابوعبدالله مادرش از سادات حسینی است در مدینه اقامت داشت و صاحب ولد بود.

سیم محمد السید در مدینه جای داشت مادرش سکینه دختر عبدالله بن الحسین الاصغر بن علی بن الحسین بن علی بن ابیطالب علیهما السلام چهارم علی السید وی نیز در مدینه سکون فرمود او و خواهرش زینب و خواهر دیگرش ام القاسم از یک مادر بودند و مادر ایشان ام الحسن است دختر حسن بن جعفر بن حسن بن حسین بن علی بن ابیطالب علیهما السلام پنجم جعفر مادرش ام ولد است او سید شریفی بود در مدینه اما محمد السید بن عبدالرحمن الشجری را پنج پسر بود اول حمزه و او سیدی جلیل بود ابوالحسن عمری گوید او فرزند آورد و بعضی گویند عقیم بود دویم احمد او را عقبی قلیل بود سیم عیسی چهارم محمد از برای ایشان فرزندی رقم نکرده اند پنجم حسن و او ملقب بود به شعرانف مردی جلیل القدر بود و از فرزندان اوست أبوعبدالله الملقب به عنبه و او در بصره پسری آورد و ابوالحسین معروف به ابن برة بن محمد بن الحسن شعرانف بن محمد بن عبدالرحمن الشجری.

و از فرزندان شعرانف جماعتی در صعید مصر و جماعتی در نوبه و در خراسان و در هند و در مصر و ملتان و عراق پراکنده شدند و از آن جمله است یحیی الملقب به منقوب بن هارون بن محمد بن شعرانف به روایت ابومنذر و کوفیون و از آن جمله است ابوالغیث محمد بن یحیی بن الحسن بن محمد بن عبدالرحمن و فرزندان او

ص: 305

را بنی ابی الغیث گویند در ری و طبرستان بزیستند و از فرزندان اوست علی بن الحسین ابن ابی الغیث الملقب به کتکتان و اولاد او در ری اقامت داشتند.

و فرزندان یحیی السید الشریف بن محمد بن عبدالرحمن در کوفه فراوان شدند و عبدالرحمن بن محمد به جانب مدینه سفر کرد و فرزندان آورد و از آن جمله است ابوالحسن محمد الرازی الملقب به شهدانف و او در ری و قزوین ولد آورد و از آن جمله است حمزة بن احمد بن عبدالله بن محمد بن عبدالرحمن بن محمد بن عبدالرحمن الشجری.

اما علی السید بن عبدالرحمن الشجری او را چهار دختر بود اول ام علی دوم فاطمه سه دیگر خدیجه چهارم ام الحسن و نه پسر داشت اول یحیی و او با کوکبی در قزوین مقتول شد ابونصر بخاری گوید مقتول علی بن عبدالرحمن است و او در ورامین ری مدفونست و قبرش ظاهر است و او در حکومت عبدالله بن عزیز در ایام المهتدی مقتول شد دوم قاسم و او را ولدی نبود سیم محمد و او در بلاد مغرب فرزند آورد چهارم علی، او صاحب فرزند بود قبیله جهینه او را کشتند پنجم عبدالله صاحب ولد بود ششم عیسی او در ری فرزند آورد.

هفتم زید در طبرستان ولد آورد و از اولاد اوست ابوالفضل ناصر و همچنان زید در طبرستان فرزندی آورد به نام یحیی هو یحیی بن زید بن علی بن عبدالرحمن الشجری و نیز از فرزندزادگان زید است محمد که مکنی بود به ابوهاشم و ملقب بود به عفیف الدین قزوینی هو محمد بن حسن بن زید بن حمزة بن علی بن زید بن علی بن عبدالرحمن الشجری و همچنان ابوهاشم پسری از دختر عمه خود داشت به نام حسین مکنی به ابوطاهر هو حسن بن علی بن عبدالرحمن و او در ری و کوفه و دیگر بلاد فرزندان آورد و داعی صغیر را منسوب به او می دارند.

هشتم ابراهیم معروف به ابراهیم عطار و او در طبرستان ولد آورد و از فرزندان اوست علی المصارع و نیز در بغداد فرزند آورد و از فرزندزادگان اوست ابراهیم بن اسمعیل بن محمد بن ابراهیم بن علی بن عبدالرحمن الشجری.

ص: 306

و هم از فرزندزادگان اوست ابوالحسین احمد بن محمد بن ابراهیم بن علی بن عبدالرحمن شجری و ابوالحسین داماد حسن بن زید داعی کبیر بود که بعد از او در طبرستان سلطنت یافت و محمد بن زید بر او تاختن برد و او را بکشت و بر طبرستان استیلا یافت و از آن جمله است حسن بن ابراهیم بن علی بن عبدالرحمن شجری ابونصر بخاری گوید حسن بن ابراهیم در نیشابور در حبس ابن طاهر در سال دویست و شصت هجری وفات یافت.

اما جعفر بن عبدالرحمن الشجری او را شش تن ولد بود اول محمد دوم احمد الاکبر سیم احمد هو رئیس الاصغر چهارم حمزه و دو دختر داشت ام سلمه و آن دیگر ام کلثوم اما محمد مکنی بود به ابوجعفر و در مدینه ولد آورد و از اولاد اوست ابوعبدالله مهدی بن حسن بن محمد بن زید بن احمد بن علی بن عبدالله بن محمد بن جعفر بن عبدالرحمن شجری و او در طبرستان فرزند آورد و به روایت ابوالحسن عمری از فرزندان اوست ابومحمد علی در بصره و او مردی با مرتبت عالی و مروت وافی بود هو علی بن جعفر الملطوم بن محمد بن حسن بن حسین بن علی بن محمد بن جعفر بن عبدالرحمن شجری ابوالحسن عمری گوید:

از ابومحمد علی بن جعفر الملطوم جز دختری در بصره و خواهری در اهواز به جای نماند و آن دختر را ابومحمد قاضی کابین بست و از فرزندان جعفر الملطوم است محمد بن احمد بن جعفر بن عبدالرحمن الملقب به موقانی و اولاد او منقرض شد و از اولاد اوست مسورة هو زید بن محمد بن عبدالله بن محمد بن جعفر بن عبدالرحمن الشجری.

و نیز از اولاد اوست کو کوره هو احمد بن محمد بن جعفر بن عبدالرحمن اولاد او را بنو کو کوره می نامیدند و بیشتر در ری جای داشتند.

و به روایتی از فرزندان شجریست سید عالم ابوالسعادات هبة الله نحوی و از مصنفات اوست در نحو کتاب امالی و کتب دیگر؛ جماعتی در عراق صاحب مکانت و منزلت بودند و ایشان را بنی شجری می نامیدند از آن جمله سید عبدالحمید

ص: 307

داماد سید تاج الدین محمد بن معیة الحسنی است معروف به نسابه.

و سید عبدالحمید از دختر سید تاج الدین دو پسر آورد یکی محمد و آن دیگر علی اما سید عبدالحمید سفر هند کرد و در آنجا وفات نمود و اولاد او در عراق ماند و از اولاد شجریست بنو فضایل و دیگر بنو نبیشه و سه دیگر بنو قویسم در مدینه جای داشتند و از بنی فضایل جعفر بن فضایل است و از این جمله است عیسی ملقب به نجاد و او را دو پسر بود مهنا و آن دیگر حسن و او آخرین ولد عبدالرحمن شجریست اکنون ذکر اولاد محمد بطحانی بن قاسم بن حسن بن زید بن حسن بن علی بن ابیطالب علیهما السلام و برادرش عبدالرحمن شجری به نهایت شد.

ذکر اولاد علی الشدید ابن حسن بن زید بن حسن بن علی بن ابیطالب علیهم السلام

علی الشدید پسر حسن بن زید را دختری بود به نام فاطمه و او را کنیزکی بود که هیفاء نام داشت از وی حامل گشت و از آن پیش که حمل فرو گذارد علی شدید وفات کرد حسن بن زید بعد از فوت پسر، هیفاء را بفروخت خریدار چون او را به خانه برد معلوم داشت که حامل است لاجرم او را به سرای حسن باز فرستاد چون مدت حمل بکران رفت پسری آورد حسن بن زید او را عبدالله نام نهاد و فرزندزاده را عظیم دوست همی داشت و خلیفه ی خویش همی خواند.

و چون بحد رشد رسید از دخترزاده ی اسمعیل بن ابراهیم بن محمد بن طلحه از جانب دختر پسری آورد به نام عبدالعظیم مکنی به ابوالقاسم المدفون بالری بدینگونه ابوالحسن موسی[موسوی]صاحب بن ابی الساج که عالم به انساب است در کتاب خود رقم کرده.

اما عبدالله بن علی الشدید فرزندان آورد اول احمد دوم قاسم سیم حسن چهارم عبدالعظیم که مرقوم شد و به روایتی پنجم محمد ششم ابراهیم هفتم علی الاکبر هشتم علی الاصغر نهم زید، اما احمد بن عبدالله بن علی الشدید به روایت عمری

ص: 308

فرزند آورد و نامش قاسم ملقب به ابومحمد در کوفه منصب نقابت داشت و او معروف است به سبیعی و آن نام محله ای است در کوفه و اولاد او را سبیعیه گویند.

و هم از اولاد احمد است الشریف الفاضل ابوالفتح ناصر بن امیرکا، و او ساکن یمن گشت و ابونصر بخاری گوید از فرزندزادگان احمد است در حجاز هو احمد بن عبدالله بن حسن بن علی بن قاسم بن احمد بن عبدالله بن علی الشدید.

اما عبدالعظیم بن عبدالله بن علی الشدید بن حسن بن زید بن حسن بن علی ابن ابیطالب علیهما السلام المکنی به ابوالقاسم مناعت مقام و جلالت قدر او از آن افزون است که کسی در طی تحریر آرد مضجع مبارکش در ارض ری در مسجد شجره است و قبرش زیارتگاه قاضی و دانی است و در ثواب زیارت او از ائمه معصومین حدیث کرده اند.

أبوعلی محمد بن همام سند به حسن بن علی العسکری علیهما السلام می رساند که از جلالت قدر عبدالعظیم از وی سؤال کردند «فقال لولاه لقلناما اعقب علی بن الحسن ابن زید» فرمود اگر عبدالعظیم نبود می گفتیم علی الشدید بن حسن بن زید فرزند نیاورد.

أما عبدالعظیم را پسری بود به نام محمد او نیز مردی بزرگ و به زهادت و کثرت عبادت معروف بود اما محمد بن عبدالله بن علی الشدید معروف بود به مهفهف و از برای او فرزندی رقم نکرده اند اما حسن بن عبدالله بن علی الشدید صاحب فرزند بود این جمله فرزندان علی الشدید بودند که نگارش یافت.

ذکر فرزندان زید بن حسن ابن زید بن حسن بن علی بن ابیطالب علیهم السلام

زید بن حسن مکنی بود به ابوطاهر و او پسری از اسماء دختر ابراهیم مخزومیه آورد و او را طاهر نام گذاشت و پسری از ام ولد آورد و علی نامید و دختری داشت مکنی به ام عبدالله.

ص: 309

اما طاهر بن زید بن حسن بن زید بن حسن بن علی بن ابیطالب فرزندی از ام ولد آورد علی نامید و از بنت عمر پسری آورد محمد نام گذاشت اما محمد بن طاهر سه دختر آورد: یکی خدیجه دوم نفیسه سه دیگر حسناء و ایشان در صنعا ساکن شدند و مادر ایشان از اهل صنعا بود به روایت علمای نسابه محمد بن طاهر را اولاد ذکور نبود.

ذکر اولاد اسحاق بن حسن ابن زید بن حسن بن علی بن ابیطالب علیهم السلام

اسحق بن حسن را فرزندی بود معروف به کوکبی عمری گوید او را سه پسر بود یکی حسن و دیگر حسین و سه دیگر هارون از ام ولد و نامش سخر بود ابوالحسن عمری گوید پسرش اسمعیل نام داشت و او را دو برادر بود از ام ولد و مادر هارون نیز ام ولد است اما هارون بن اسحق پسری آورد که نام مادرش قمیه بود و او را ابن لیث صفار گشت.

اما حسن بن اسحق به روایت ابونصر دو دختر و یک پسر آورد در اراضی مغرب و حسن بن اسحق مقتول گشت و هارون بن اسحاق را پسری بود که جعفر نام داشت و جعفر را پسری بود که محمد می نامیدند و محمد بن جعفر را در شهر آمل مازندران رافع شهید کرد و قبر او زیارتگاه است بعضی از علمای نسابه گویند اسحاق را فرزندی نبود و ناصر کبیر گوید من از فرزندان اسحق نیک و بد نخواهم گفت این جمله ذکر فرزندان اسحق بن زید بود.

ذکر فرزندان اسماعیل بن حسن ابن زید بن حسن بن علی بن ابیطالب علیهم السلام

اسمعیل آخرین فرزند حسن بن زید است و مادر او ام ولد است و او را اسمعیل جالب الحجاره گفتند و از وی سه پسر آمد اول حسن مادر او نیز ام ولد

ص: 310

است عمری گوید حسن روایت حدیث می کرد لکن در صدق لهجه متهم بود دوم محمد مادر او از سادات حسینی است سیم علی مادر او ام ولد است و نامش حلل بود و بعضی از علمای نسابه گویند اسمعیل را نیز پسری بود که احمد نام داشت و فرزندان آورد، اما حسن بن اسمعیل بلاعقب بود.

اما محمد بن اسمعیل چهار فرزند آورد، اول احمد دویم علی سه دیگر زید چهارم اسمعیل اما احمد بن محمد بن اسمعیل به روایت ابوالحسن عمری سفر بخارا کرد و در آنجا ولد آورد و هم در آنجا مقتول گشت اما علی بن محمد بلاعقب بود اما اسمعیل بن محمد مادرش خدیجه دختر عبدالله بن اسحق بن قاسم بن اسحق بن عبدالله بن جعفر بن علی بن ابیطالب علیه السلام بود و ملقب بود به ابیض البطن و او را نیز فرزندی نبود اما زید بن محمد بن اسمعیل به روایت عمری مادرش از اولاد عبدالرحمن شجری است و او را دو پسر بود یکی امیر حسن ملقب به داعی کبیر و دیگر محمد او نیز بعد از برادر ملقب شد به داعی.

ذکر داعی کبیر امیر حسن بن زید ابن محمد بن اسماعیل بن حسن بن زید بن حسن بن علی بن ابیطالب علیهم السلام

حسن بن زید را داعی کبیر و داعی اول گویند و مادرش دختر عبدالله بن عبیدالله الاعرج بن حسین الاصغر بن علی بن حسین بن ابیطالب علیهم السلام است و در سال دویست و پنجاه هجری در طبرستان خروج کرد و در سال دویست و هفتاد وفات نمود مدت سلطنتش بیست سال بود و در سال دویست و پنجاه و دوم هجری بر سلیمان بن طاهر تاختن برد و او را از طبرستان اخراج کرد و در آن ممالک استیلا یافت و او در قتل عباد و هدم بلاد ملالتی نداشت.

در ایام سلطنت او بسیار کس از وجوه ناس و اشراف سادات عرضه ی هلاک و دمار گشت از جمله دو تن از سادات حسینی را مقتول ساخت یکی حسین بن احمد ابن محمد بن اسمعیل بن محمد بن عبدالله الباهر بن علی بن الحسین بن علی بن

ص: 311

ابیطالب علیهم السلام و مادر او فاطمه دختر جعفر بن اسمعیل بن جعفر بن محمد بن علی بن الحسین بن علی بن ابیطالب بود.

دوم عبیدالله بن علی بن حسین بن حسین بن جعفر بن عبیدالله بن حسین اصغر ابن علی بن الحسین بن علی بن ابیطالب علیهم السلام و ایشان از جانب داعی حکومت قزوین و زنجان داشتند گاهی که موسی بن بغا چنانکه در جای خود به شرح خواهد رفت به عزم استخلاص زنجان و قزوین مأمور شد و با لشکری لایق تاختن آورد ایشان را نیروی درنگ نماند لاجرم به طبرستان گریختند داعی به خیانت هزیمت هر دو تن را حاضر ساخت و در برکه ی آب غرقه ساخت تا جان بدادند آنگاه جسد ایشان را در سردابی در انداخت و این واقعه در سال دویست و پنجاه و هشتم هجری بود.

بالجمله گاهی که یعقوب بن لیث به طبرستان آمد و داعی فرار به دیلم کرد جسد ایشان را از سرداب برآورد و به خاک سپرد.

و دیگر از مقتولین داعی کبیر عقیقی است و او پسر خاله ی داعی بود نامش حسن بن محمد بن جعفر بن عبیدالله بن حسین الاصغر بن علی بن حسین بن علی بن ابیطالب علیهم السلام است و او از جانب داعی حکومت شهر ساری داشت در غیبت داعی جامه ی سیاه که شعار عباسیان بود بپوشید و خطبه به نام سلاطین خراسان کرد چون داعی قوت یافت و معاودت نمود سید عقیقی را دست به گردن بسته حاضر ساخت و گردن بزد.

و دیگر جماعتی از مردم طبرستان را با خود از در کین و کید دانست و خواست تا همگان را با تیغ بگذراند پس خویش را به تمارض افکند و پس از روزی چند آوازه ی مرگ خود را در انداخت پس او را در جنازه جای داده به مسجد حمل دادند تا بر وی نماز گذارند چون مردم در مسجد انجمن شدند ناگاه آن جماعتی که با ایشان مواضعه نهاده بود از جای بجستند و ابواب مسجد را فروبستند و تیغ بکشیدند و داعی نیز از جنازه شاکی السلاح بیرون جست و شمشیر بکشید و جماعتی کثیر را دستخوش شمشیر ساخت و این شعر بگفت:

و ما نشر المشیب علی الا *** مصافحة السیوف لدی الصفوف

ص: 312

فانت اذا رأیت علی شیبا *** فمکتسب من الوان السیوف

و این شعر را نیز منسوب بدو داشته اند:

افیقوا بنی طالب و اترکوا *** جماع هوی الهم الصاعده

ابوکم علی احب الطلاق *** ثلاثا لدنیاه لا واحده

فکیف یحل نکاح لها *** مطلقة الاب کالوالدة

و داعی با اینکه مردی خونریز و مغمور در ستیز و آویز بود در مراتب فضایل محلی منیع داشت و حضرتش محط رحال علماء و شعراء بود و به اتفاق علمای نسابه او را فرزندی نبود جز اینکه از کنیزکی دختری آورد مسمی به کریمه او نیز قبل از آنکه شوی کند وفات یافت.

ذکر حال محمد بن زید ابن محمد بن اسماعیل بن حسن بن زید بن حسن بن علی بن ابیطالب علیهم السلام

محمد بن زید بعد از برادرش حسن بن زید ملقب شد به داعی اما شوهر خواهر داعی کبیر بعد از وفات داعی - هو ابوالحسن احمد بن محمد بن ابراهیم بن علی بن عبدالرحمان بن قاسم بن حسن بن زید بن حسن بن علی بن ابیطالب علیهما السلام - سر به سلطنت برافراخت و بر مملکت طبرستان استیلا یافت محمد بن زید از گرگان لشکر برآورد و با ابوالحسن رزم داد و او را بکشت و طبرستان را در تحت فرمان آورد.

از سال دویست و هفتاد و یکم هجری تا هفده سال و هفت ماه حکومت طبرستان بر وی استقرار یافت و سلطنت او چنان محکم شد که رافع بن هرثمه در نیشابور روزگاری به نام وی خطبه می کرد و ابومسلم محمد اصفهانی کاتب معتزلی وزیر و دبیر او بود و در پایان امر محمد بن هارون سرخسی صاحب اسمعیل بن احمد سامانی او را در گرگان مقتول ساخت و سر او را برگرفت و با پسرش که اسیر شد به سوی مرو گسیل داشت و از آنجا به بخارا نقل کردند و جسدش را در

ص: 313

گرگان در کنار قبر محمد بن جعفر الصادق که ملقب بود به دیباج به خاک سپردند.

و محمد بن زید در علم و فضل فحلی بزرگ و در سماحت و شجاعت مردی سترک بود علماء و شعراء جنابش را مناص و ملجأ می دانستند ابوالمقاتل نصر بن نصیر الحلوانی در جشن مهرگان قصیده ی در ثنای او گفت که مطلعش اینست:

لا تقل بشری ولکن بشریان *** غرة الداعی و یوم المهرجان

همگنان او را انکار کردند و گفتند در ابتدای کلام لا تقل بشری چرا گفتی ابوالمقاتل روی با محمد بن زید کرد و گفت یابن رسول الله ان افضل الکلام لا اله الا الله بهترین سخنها کلمه ی لا اله الا الله است و ابتدا به حرف لا فرموده محمد بن زید را این سخن پسند افتاد و او را به عطایای بزرگ خوشدل ساخت و به روایتی محمد را بد آمد و ابوالمقاتل را پنجاه تازیانه بزد و فرمود او را ادب آموختن بهتر است از عطا اندوختن و نیز حکایت کرده اند که ابوالمقاتل و اگر نه برادرش این شعر انشاد کرد:

الشک منی ذات یوم موعد *** احبابک بالفرقة غد

محمد گفت «احبابک یا أعمی و لک المثل السوء» یعنی احباب تو پراکنده باد ای کوردل همانا مثل زشت خاص تست پس برخاست و از مجلس بیرون شد.

و محمد بن زید بر قانون داشت که در پایان هر سال بیت المال را نگران می شد آنچه افزون از مخارج سال به جای مانده بود بر قریش و انصار و فقها و قاریان قرآن و دیگر مردم بخش می کرد و حبه ی به جای نمی گذاشت چنان افتاد که در سالی چون ابتدا کرد بعطای بنی عبدمناف و از عطای بنی هاشم فراغت جست طبقه دیگر را از بنی عبدمناف پیش خواند مردی برخاست محمد بن زید گفت از کدام قبیله ی گفت از اولاد عبدمناف فرمود از کدام شعبه گفت از بنی امیه فرمود از کدام سلسله پاسخ نداد فرمود همانا از بنی معاویه باشی عرض کرد چنین است فرمود نسب بکدام یک از فرزندانش میرسانی همچنان خاموش شد فرمود همانا از اولاد یزید باشی عرض کرد چنین است فرمود چه احمق مردی که تو بوده که طمع به ذل

ص: 314

و عطا بر اولاد ابوطالب بسته و حال آنکه ایشان از تو خون خواهند اگر از کردار جدت آگهی نداری بسی جاهل و غافل بوده و اگر از کردار ایشان آگهی داشته دانسته خود را به هلاکت افکنده ی.

سادات علوی چون این کلمات بشنیدند به جانب او شَزرا نگریستند و قصد قتل او کردند محمد بن زید بانگ بر ایشان زد و گفت اندیشه بد مکنید در حق وی، چه هر که او را بیازارد از من کیفر بیند مگر گمان دارید که خون حسین علیه السلام را از وی باید جست «ان الله عزوجل قد حرم ان یکلف نفس بغیر ما اکتسبت» خداوند کس را به گناه دیگر کس عقاب نفرماید.

اکنون گوش دارید تا شما را حدیث خواهم گفت که آن را بکار بندید همانا پدرم زید مرا خبر داد که منصور خلیفه در ایامی که تقدیم زیارت بیت الله را در مکه متبرکه متوقف بود گوهری گرانبها به نزد او آوردند تا مگر بیع کند منصور نیک نگریست و گفت صاحب این گوهر هشام بن عبدالملک است بمن رسیده است که از وی جز پسری که محمد نام دارد کس باقی نمانده و این گوهر را او به معرض بیع درآورده است آنگاه ربیع را طلب کرد و گفت فردا گاهی که نماز بامداد را در مسجدالحرام با مردم به پای بردی فرمان کن تا ابواب مسجد را فرو بندند پس از آن یک باب را بگشای و مردم را تن به تن نیکو می شناس و رها می کن تا گاهی که محمد را بدانی و مأخوذ داری.

چون روز دیگر ربیع کار بدین گونه کرد محمد دانست که او را می جویند دهشت زده و متحیر بهر سوی نگران بود این وقت محمد بن زید بن علی بن الحسین بن علی ابن ابیطالب علیهم السلام با او باز خورد و آشفتگی خاطر او را فهم کرد گفت هان ای مرد ترا سخت حیرت زده می بینم کیستی و از کجائی؟ گفت مرا امان می دهی فرمود امان دادم و مخلص ترا بر ذمت نهادم گفت منم محمد بن هشام بن عبدالملک اکنون بگوی تو کیستی گفت منم محمد بن زید بن علی و توئی پسر عم، ایمن باش تو قاتل زید نبودی و در قتل تو ادراک خون زید نخواهد شد.

ص: 315

اکنون در خلاص تو تدبیری می اندیشم اگر چند بر تو مکروه آید باک مدار این گفت و ردای خود را بر سر و روی محمد بن هشام افکند و نیک بر تافت و او را کشان کشان همی آورد و لطمه از پس لطمه بر وی همی زد تا به نزد ربیع رسید فریاد برداشت که یا اباالفضل این خبیث شتربانی است از اهل کوفه شتری با من بکری داده ذاهبا و راجعا و از من گریخته است و شتر را با مردم خراسان کری بسته است و مرا در این سخن شاهدان عدل است دو تن از حارسان و عوانان را با من همراه کن تا او را به نزد قاضی حاضر کند.

ربیع دو تن حارس با محمد بن زید سپرد و ایشان از مسجد بیرون شدند چون لختی راه بپیمودند روی با محمد بن هشام کرد که ای خبیث اگر حق مرا ادا می کنی زحمت حارس و قاضی ندهیم محمد بن هشام گفت یابن رسول الله اطاعت می کنم محمد بن زید با حارسان گفت اکنون که بر ذمت نهاد باز شوید.

چون ایشان مراجعت کردند محمد بن هشام سر و روی محمد بن زید را بوسه زد و گفت پدر و مادرم فدای تو باد خداوند دانا بود که رسالت را در چنین خانواده نهاد و گوهری بیرون آورد و عرض کرد که به قبول این گوهر مرا تشریف فرمای فرمود ای پسر عم ما اهل بیتی هستیم که در ازای بذل معروف چیزی مأخوذ نمی داریم من در حق تو از خون زید چشم پوشیدم گوهر چه می کنم اکنون خویش را پوشیده دار که منصور را در طلب تو جدی تمام است.

چون داعی سخن بدینجا آورد فرمان داد تا آن مرد اموی را مانند یک تن از بنی عبدمناف عطا دادند و چند تن از مردم خود را فرمود تا او را به سلامت بأرض ری برسانند و با مکتوب او باز آیند، اموی برخاست و سر داعی را بوسه زد و برفت.

و این داعی را که محمد بن زید بن محمد بن اسمعیل جالب الحجاره است دو پسر بود نخست زید ملقب به رضی مادرش ام ولد بود از بلاد ترک و نازک اسم داشت و در بخارا زن گرفت و پسری آورد و او را به نام پدر خود محمد خواند و پسری

ص: 316

دیگر آورد و او را حسن نامیدند.

ابونصر بخاری گوید فرزندان اسمعیل جالب الحجاره بدینجا منتهی می شود و جز ایشان آن کس که خود را بدین سلسله منسوب می دارد مفتری و متهم است و جماعتی بدین معنی دعوی دارند که در کوفه و واسط جای گرفتند و سخن ایشان استوار نباشد اولاد محمد بن اسمعیل جالب الحجاره به نهایت شد اکنون فرزندان برادرش علی بن اسمعیل مرقوم می شود.

ذکر اولاد علی بن اسماعیل جالب الحجاره ابن حسن بن زید بن حسن بن علی بن ابیطالب علیهم السلام

چنانکه اسمعیل جالب الحجاره کوچکترین اولاد حسن بن زید است علی کوچکترین اولاد اسمعیل است و علی را شش پسر بود اول حسین دوم حسن سیم اسمعیل چهارم محمد پنجم قاسم ششم احمد، اما حسین در طوس وفات یافت اما حسن مادرش ام ولد است و او ملقب بود به شاهناز و در فرغانه وداع جهان گفت اما اسمعیل در جرجان بزیست اما محمد معروف بود باین علیه و مادر او ام ولد است در طبرستان اقامت جست.

ابوالحسن عمری گوید از اولاد ابن علیه است امیرکا بن علی بن محمد بن علی ابن اسمعیل جالب الحجاره و اولاد امیرکا در شام و دمشق و طرابلس فراوان شدند اما قاسم و احمد دو برادر از یک مادرند ابونصر بخاری گوید مادر ایشان زنی از مردم قم است و از اولاد قاسم است علی بن اسمعیل حسنی که در ری نقیب بود و از اولاد قاسم است امیرکا محمد و حسین و ابوالهیجا ابراهیم و ابوالفتح یوسف ایشان فرزندان حسین بن قاسم اند اما از اولاد برادرش احمد یکی ابوزید عبدالله بن علی المعروف به سیفار و از اولاد ابو زید است قاسم مکنی به ابومحمد و هم از اولاد احمد است ابوالحسین احمد بن علی بن احمد بن قاسم بن علی بن احمد بن علی بن اسمعیل جالب الحجاره و از اولاد ایشان جماعتی در ری معروف بودند به بنی میسره.

ص: 317

و هم از اولاد احمد است ابوطاهر محمد بن علی بن محمد بن احمد بن علی الملقب به طراخوار بن احمد بن علی بن اسمعیل جالب الحجاره ابونصر بخاری گوید از اولاد علی بن اسمعیل جالب الحجاره جز این جماعت که مرقوم شد نشناسم.

و ابوزید عبدالله بن علی پسری آورد به نام قاسم مکنی به ابومحمد چنانکه رقم شد و او فرزندان پدر و عم خود احمد و قاسم پسرهای علی بن اسمعیل جالب الحجاره را فراهم آورد و اخبار و انساب ایشان را در اوراقی چند در قلم آورد بالجمله ایشان آخر اولاد اسمعیل جالب الحجارة بن زید بن حسن بن علی بن ابی طالب علیهما السلام اند.

ذکر اولاد ابراهیم بن حسن ابن زید بن حسن بن علی بن ابیطالب علیهم السلام

از پسرهای هفتگانه حسن بن زید اولاد علی الشدید بن حسن و زید بن حسن و اسحق بن حسن را نگاشتیم و اولاد اسمعیل بن حسن معروف به جالب الحجاره را نیز رقم کردیم اکنون ابتدا می کنیم بذکر اولاد ابراهیم بن حسن همانا ابراهیم زنی از سادات حسینی گرفت و از وی پسری آورد و او را به نام خود ابراهیم مسمی ساخت و پسری دیگر آورد و او را علی نام نهاد و پسر سیم را زید نامید و مادر او ام ولد بود نامش امة الحمید ابونصر بخاری گوید نسب امة الحمید به عمر بن الخطاب منتهی می شود.

ابوالحسن عمری گوید ابراهیم بن ابراهیم فرزندی آورد که محمد نام داشت و مادر او دختر عم پدرش بود و فرزند دیگر آورد و حسن نامید اما محمد بن ابراهیم سه پسر آورد اول حسن دوم عبدالله سه دیگر احمد و مادر ایشان سلمه دختر عبدالعظیم مکنی به ابوالقاسم المدفون بری بود اما عبدالله بن محمد بن ابراهیم در خراسان بزیست و فرزندان آورد لکن عمری این سخن را استوار ندارد گوید عبدالله بلاعقب بود.

ص: 318

اما محمد بن ابراهیم چهار پسر داشت و اولاد ایشان در یثرب و نصیبین پراکنده شدند اما حسن بن ابراهیم صاحب فرزند بود و از فرزندزادگان اوست قاسم بن محمد بن ابی طاهر داود بن محمد بن حسن بن ابراهیم بن ابراهیم و این جمله فرزندان ابراهیم بن حسن بن زید بودند که رقم شد.

ذکر اولاد عبدالله بن حسن ابن زید بن حسن بن علی بن ابیطالب علیهم السلام

ابوالحسن عمری گوید عبدالله بن حسن را پنج پسر بود اول علی دوم محمد سه دیگر حسن چهارم زید پنجم اسحاق عمری گوید زید و اسحق صاحب ولد بودند و همچنان حسن را گفته اند فرزند آورد اما ابونصر بخاری گوید جز زید هیچ یک را فرزند نبود و مادر زید ام ولد است و زید اشجع اهل زمان خود بود چنانکه در جای خود مذکور خواهد شد و او در خارج کوفه با ابوالسرایا بود و چون کار بر وی سخت افتاد باهواز گریخت و در آنجا مأخوذ شد و صبرا مقتول گشت.

و از زید چهار پسر به جای ماند اول محمد دوم علی سیم حسین چهارم عبدالله و مادر ایشان از سادات علوی بود و محمد بن زید سه پسر آورد اول حسن دوم علی سیم عبدالله و مادر ایشان از بنی مخزوم بود و ایشان در حجاز سکون فرمودند این جمله به روایت بخاری رقم شد لکن عمری گوید محمد بن زید را ولدی دانسته نبود و الله اعلم.

بالجمله پنج تن از فرزندان حسن بن زید بلا خلاف فرزند آوردند چنانکه رقم شد لکن در ابراهیم بن حسن سخن به خلاف کرده اند آیا فرزند آورد یا بلاعقب بود و همچنان در عبدالله بن حسن بن زید بعضی او را بلاعقب خوانده اند و از اینجاست که ابوزید عبدالله بن حسن بن زید بن حسن بن علی بن ابیطالب علیهما السلام صحت نسبش در نزد بعضی مجهول است.

ص: 319

ذکر ناصر بن مهدی بن حمزة المیانطری که نسب به حسن بن زید بن حسن بن علی بن ابیطالب علیهم السلام می رساند

ناصر بن مهدی از فرزندان حسن بن زید است لکن به یقین نپیوسته که از محمد بطحانی بحسن بن زید پیوسته می شود یا از بطن دیگر همانا ناصر بن مهدی در مملکت ری مکانتی عظیم داشت و نقیب ری با وی متفق بود گاهی که خوارزم شاه بر مملکت ری دست یافت نقیب را بکشت و ناصر بن مهدی به اتفاق پسر نقیب به بغداد گریخت و در شهر شعبان در سال پانصد و نود و دوم هجری وارد بغداد شد.

الناصر لدین الله عباسی که این وقت خلافت داشت مقدم ناصر بن مهدی را بزرگ داشت و نقابت آل ابوطالب را با او تفویض کرد و در دارالوزاره او را بر حجاب و حواشی مقدم داشت چنان بود که مکاتیب و مآرب اهالی ممالک را بی آنکه به عرض دیوان اعلی رساند خود بلا و نعم رقم می کرد و نفاذ می داد.

این وقت خلعتی سپاه که شعار عباسیان بود از خلیفه تشریف یافت و در شهر صفر در سال پانصد و نود و دوم هجری امور دیوانیه منوط و مربوط به اوامر و نواهی او گشت و او فقیهی دبیر و کاتبی بصیر بود به فصاحت بیان و طلاقت لسان و علو همت و طهارت طویت و حسن تدبیر، روز تا روز کار او بالا گرفت تا در سنه ششصد و دوم هجری به مقام وزارت کبری ارتقا یافت و در مسند وزارت جای کرد و حکم او در تمامت ممالک روان گشت.

و الناصر لدین الله را بر قانون بود که چهارده تن از دانشوران درگاه را تربیت می کرد و منتظر الوزاره می داشت تا آن کس در تقدیم خدمت قصب السبق می برد و سزاوار می گشت تشریف وزارت می داد.

ناصر بن مهدی عظیم بزرگ شد و تجبر و تنمری به کمال داشت و او را بر سادات عراق سلطنتی تمام بود چه نقابت عراق عرب بتمامه او را ضمیمه منصب بود و با سادات آل معیه حسنی خاصة خصمی داشت و ایشان متصدی مناصب بزرگ بودند

ص: 320

و در امور دیوانیه مداخلتی تام داشتند ناصر بن مهدی جمعی از ایشان را مأخوذ داشته در حبسخانه افکند و سبب این خصومت سید جلال الدین محمد بن قاسم بن حسن بود.

به روایت شیخ السعید تاج الدین محمد بن قاسم بن حسن بن معیة الحسنی که عالم نسابه بود از جد اعلای خود زکی الدین حسن بن محمد بن حسن بن معیة الحسنی الملقب به ظهیرالدوله روایت می کند که بعد از قتل سیف الدوله مریدی سید جلال الدین به سبب قرابتی که با سیف الدوله داشت از عراق بیرون شد و مادام که در عراق بود حکومت قوسان داشت که نام شهریست در میان واسط و نعمانیه و بغداد و در جنب قوسان قریه ی بود که آن را هور می نامیدند از املاک بنی ابی السعادات و ایشان از متعلقان وزیر بودند.

سید جلال الدین دست ظلم و عدوان برآورد و ایشان را بسیار زحمت کرد و این بود سبب خصومت ناصر بن مهدی بسید جلال الدین لاجرم چون سید جلال الدین از عراق بیرون گریخت وزیر املاک و اثقال او را به مصادره مضبوط ساخت و گاهی که معاودت کرد سخت در بیم و هراس بود که وزیر در حق او چه اندیشد یک روز بر در سرای خویش نشسته بود ناگاه مردی در رسید که وزیر ترا طلب می کند بیتوانی به درون سرای شد تا جامه بپوشد و روان شد سه تن دیگر متواتر برسیدند و او را به نزدیک وزیر بردند چون حاضر شد نگریست که وزیر نشسته و قاضی در پهلوی او جای کرده و دو تن عادل در برابر قاضی سکون اختیار نموده اند.

سید جلال الدین سلام داد و جواب بستد وزیر او را ترحیب کرد و نزدیک خویش جای داد آنگاه طوماری برآورد و به قاضی سپرد قاضی در طومار نگریست و با سید جلال الدین گفت بدین طومار گواه باشم سید جلال الدین گفت ندانم چیست قاضی گفت عمل قوسان را به یکصد و بیست هزار دینار بر ذمت نهاده ی گفت مرا این قدرت نیست و اگر عمل قوسان را بپذیرم افزون از چهل هزار دینار نتوانم داد قاضی چون بشنید در نگارش طغرای شهادت توقف کرد وزیر به جانب قاضی مغضبا

ص: 321

نگریست و چون او را غیرتی در دین نبود گواهی خویش را در طومار بنگاشت و آن دو تن عادل! نیز رقم کردند و خاتم برنهادند وزیر آن طومار را مضبوط ساخت و منشور حکومت قوسان را به نزد سید جلال الدین گذاشت و برخاست.

سید جلال الدین چون از نزد وزیر بیرون شد دل بر فرار بست تا خود را به مأمنی برساند و از آن مهلکه برهاند پسرش گفت ای پدر واجب نکرده است که قبل از آنکه کار بر ما سخت گیرند دل از ملک و مال برگیریم و به جانبی گریزیم صواب آنست که دست در عمل قوسان شویم و سال بپای بریم آنگاه اگر ناگزیر باشیم ضیاع و عقار خویش را به معرض بیع درآوریم و هشتاد هزار دینار که بر خراج قوسان افزوده اند باز دهیم و اگر نخواهیم آنگاه فرار کنیم.

سید جلال الدین این رأی را صواب شمرد و به جانب قوسان روان شد و دست جور و ستم از آستین برآورد خاصه بر بنی ابی السعادات ظلم و عدوان افزون کرد و محصول ایشان را صیفیا و شتویا بتمامت مأخوذ داشت و به جانب بغداد حمل داد و در محارز و انابیر (1) محفوظ نمود ابن مزید الخشکری شاعر قصیده ی در ظلم سید جلال الدین نقیب نسبت به خانواده بنی ابی السعادات و ذلت و مسکنت ایشان به دست او گفته است و این شعر از آن جمله است:

فکأنما الهور الظفون و آله *** الشهداء و ابن معیة بن زیاد

بالجمله چون سید جلال الدین غلات و حبوبات را به جانب بغداد حمل داد خویشتن برنشست و بحله آمد تا از آنجا به بغداد شود و معلوم داشت که در بغداد کار غلا بالا گرفته و سعر غلات روز تا روز ارتقا یافته پس تعجیل کرد و خویشتن را ببغداد رسانید و شتابزده به دربار وزیر آمد و پیاده شد و از زحمت خود و اجتهاد خود در ارتفاع خراج قوسان که سه چندان بر ذمت او واجب داشته بودند شرحی به عرض رسانیده خواستار شد که وزیر فرمان کند چند که غلات قوسان به جای است هیچکس از دیگر جای خریداری نکند.

ناصر بن مهدی از اینقدر ملاطفت مضایقت نفرمود، سید جلال الدین این

ص: 322


1- محارز، جمع محرز به معنی نهانگاه است - و انابیر جمع انبار معروف است.

حکم بستد و غلات قوسان را به معرض بیع درآورد و به روزی چند یکصد و بیست هزار دینار فراهم کرد و نزدیک بصد هزار دینار از بهر خود ذخیره نهاد آنگاه صد هزار دینار به دیوانیان تسلیم داد و خط رسید بگرفت.

از پس آن بیست هزار دینار حمل داده بامدادی به دربار وزیر آمد و هزار دینار به خاصان وزیر بذل کرد که مرا در این ساعت به نزدیک وزیر بار دهید ایشان به عرض رسانیدند و او را حاضر مجلس ناصر بن مهدی نمودند.

سید جلال الدین ابتدا کرد از فزونی خراج قوسان و زحمت خود آنگاه عرض کرد که صد هزار دینار تسلیم کاردانان دیوان کردم و تو خود دانی که خراج قوسان چهل هزار دینار است اکنون خواستارم که بیست هزار دینار از حمل من تخفیف فرمائی وزیر گفت من یک دینار مال امیرالمؤمنین را دست باز ندارم و از جای برخاست.

سید جلال الدین دامن او را گرفت و عرض کرد که اکنون که به تخفیف مقرر نمی شود اینک در دهلیز سرای حاضر است اگر خواهی حاضر مجلس کنم وزیر چون این بشنید از کردار و اجتهاد سید جلال الدین در عمل شگفتی گرفت و او را نیک بستود و گفت هرگز گمان نداشتم که این مبلغ از قوسان ارتفاع پذیرد و او را به مواعید نیکو خوشدل کرد و گفت خلیفه این بیست هزار دینار را در وجه تو عطا فرمود و به تخفیف مقرر داشت سید جلال الدین دست وزیر را بوسه داد و از آن پس در ظل عنایت او خوش دل بزیست.

اما ناصر بن مهدی بدین استیلا در مسند وزارت جای داشت تا بیست و دوم جمادی الآخره سال ششصد و چهارم هجری صبحگاه نظاره کرد که عوانان خلیفه در اطراف سرای او پره زده اند سخت بترسید پس طوماری به دست کرد و آن چیز را که مالک او بود از صامت و ناطق حتی حلی و زیور ازواج و جواری خود را در قلم آورد و در پشت طومار رقم کرد که من بنده گاهی که وارد بغداد شدم از قلیل و کثیر مالک شیئی نبوده ام این جمله از عنایت خلیفه به دست شده هم اکنون فرمان

ص: 323

کنید تا با اموال خاصه شریفه متصل شود چون طومار ناصر بن مهدی به الناصر لدین الله رسید در پاسخ نوشت که ما اموال ترا دانسته ایم، و طمع در آن نبسته ایم مصلحت مقتضی آمد که روزی چند از سرای خویش بیرون نشوی و در وجه ناصرالدین و اولاد او از وجیبه و اجری مبلغی مقرر داشت که همه ساله از بیت المال مأخوذ دارد بدینگونه روزگار همی برد تا در شب شنبه هشتم جمادی الاولی در سال ششصد و هفدهم هجری وفات یافت بزرگان درگاه خلیفه نعش او را تا کنار دلجه مشایعت کردند و در تربت مشهد موسی کاظم علیه السلام به خاک سپردند.

چند دختر از او به جای ماند یکی را سید نقیب الزاهد رضی الدین علی بن موسی بن جعفر الطاوس الحسنی به حباله ی نکاح درآورد و به روایتی او را دو پسر بود و هیچ یک عقب نیاوردند و در سبب عزل او نوشته اند که ناصر بن مهدی ابن ایوب را که حکومت مصر داشت وقعی نمی گذاشت و هر روز از القاب و مکانت او می کاست ابن ایوب رسولی به نزدیک خلیفه گسیل داشت چون درآمد به عرض رسانید که مرا پیامی است که باید پوشیده از مردم معروض دارم خلیفه مجلس را از حاضران بپرداخت این وقت رسول گفت ابن ایوب زمین خدمت می بوسد و معروض می دارد که اگر خلیفه ناصر بن مهدی را از وزارت خلع نکند دانسته باشد که مرا بابی است که بر روی چهل تن از اولاد خلفای بنی فاطمه مقفل دارم که هر یک از ایشان اگر بیرون شوند بی مانعی و دافعی خلافت مصر و شام را به دست کنند الناصر لدین الله چون بشنید ناصر بن مهدی را از وزارت خلع نمود و به روایتی بدین شعر وزیر را متهم ساخت و خلیفه را از حشمت او بیم داد و تواند شد که هر دو را بکار بسته باشد و آن شعر این است:

الا من مبلغ عنی الخلیفة احمدا *** توق وقیت السوء ما انت صانع

وزیرک هذا بین امرین فیهما *** فعالک یا خیر البریة ضائع

فان کان حقا من سلالة احمد *** فهذا وزیر فی الخلافة طامع

فان کان فیما یدعی غیر صادق *** فأضیع ما کانت لدیه السنائع

ص: 324

چون خلیفه در این اشعار غوری بسزا کرد وزیر را معزول ساخت در خبر است که ناصر بن مهدی یک روز در دوات خود رقعه ی یافت که این اشعار را نگاشته بودند:

فانه قد کان ذا قدرة *** علی اجتثاث الفرع من اصله

لا قاتل الله یزیدا و لا *** مدت ید السوء الی فعله

لکنه أبقی لنا مثلکم *** أحیاء کی یعذر فی فعله

وزیر چون این اشعار را قرائت کرد سخت مضطرب شد و چند که فحص نمود ندانست که صنعت کیست. ناصر بن مهدی مردی فاضل و فقیه بود و بر مذهب ابوحنیفه می زیست. اکنون ذکر اولاد حسن بن زید بن حسن بن علی بن ابی طالب علیهما السلام به نهایت شد. از این پیش نگارش یافت که سادات حسنی منتهی می شوند بزید بن حسن بن علی علیهما السلام و حسن بن حسن بن علی، که او را حسن مثنی گویند چون از اولاد زید بن حسن بپرداختیم شروع می شود به اولاد حسن مثنی.

ذکر اولاد حسن مثنی ابن حسن بن علی بن ابی طالب علیهم السلام

حسن پسر امام حسن علیه السلام را حسن مثنی می نامیدند و کنیت او نیز ابومحمد است و حسن مثنی سه پسر و دو دختر از فاطمه دختر امام حسین علیه السلام داشت اما پسران اول عبدالله دوم ابراهیم سیم حسن اما دختران اول زینب دوم ام کلثوم و دو پسر دیگر داشت یکی داود و آن دیگر جعفر أبونصر بخاری گوید مادر این دو پسر ام ولد بود از مردم روم نامش حبیبه بود و ام خالد کنیت داشت و پسر دیگرش را محمد نام بود و مادرش رمله نام داشت و او دختر سعد بن زید بن عمرو بن نوفل عدویست و دو دختر دیگر داشت یکی رقیه و آن دیگر فاطمه ابوالحسن عمری گوید حسن مثنی را نیز یک دختر بود که قسیمه نام داشت و او به خانه ی نکاح حسین ابن عبدالله بن عبدالله بن عبدالمطلب درآمد این جمله شش پسر و پنج دختر بود.

ص: 325

ذکر احوال عبدالله محض ابن حسن مثنی بن حسن بن علی بن ابیطالب علیهم السلام

عبدالله بن حسن مثنی نیز مکنی بود به ابومحمد و او را عبدالله محض می نامیدند و مادر او فاطمه دختر حسین بن علی بن ابیطالب علیهما السلام است و مادر فاطمه ام اسحق دختر طلحة بن عبیدالله است و مادر ام اسحق جرباء دختر قسامه است و او چندان نیکوروی بود که هر زن نیکو جمال در پهلوی او جای کردی قبیح الوجه به نظر آمدی لاجرم زنان از نزدیکی او دوری می جستند و او از این روی ملقب به جرباء شد چه جرباء زنی را گویند که زنان دیگر از رشگ و حسدی که به حسن او دارند از وی نفرت می کنند مثل آن کس که از اجرب و گرین (1) نفرت کند و او اول کس است از اولاد امام حسن که مادرش دختر امام حسین است چنانکه امام محمد باقر که اول کس است از اولاد امام حسین که مادرش از اولاد امام حسن است.

عبدالله در زمان خود شیخ بنی هاشم بود و او را أجمل ناس و اکرم ناس و أفضل ناس و أسخای ناس می نامیدند وقتی او را گفتند شما چگونه أفضل ناس شدید «قال لان الناس کلهم تمنوا أن یکونوا منا و لا نتمنی أن نکون من أحد» یعنی مردم همه آرزومندند که از سلسله ی ما باشند و ما هرگز آرزو نمی کنیم که از دیگری باشیم و او قوی النفس و شجاع بود و گاهی شعری فرمودی در حق زوجه خود هند دختر ابوعبیده و آنرا به لحن خوش انشاد نمودی:

یا هند انک لو سمعت بعاذلین تتابعا *** قالا فلم أسمع لما قالا و قلت ألا اسمعا

هند أحب الی من نفسی و أهلی أجمعا *** و لقد عصیت عواذلی و أطعت قلبا موجعا

و از اشعار اوست که فرماید:

بیض غرائر ما هممن بریبة *** کظباء مکة صیدهن حرام

یحسبن من لین الکلام فواسقا *** و یصدهن عن الخنا الاسلام

ص: 326


1- یعنی مبتلا به مرض گری.

آنگاه که دولت بنی امیه ی را زوال آمد و بنی مروان ضعیف شدند بنی هاشم متفق گشتند که با پسرهای عبدالله محض محمد و ابراهیم بیعت کنند و یک تن از ایشان را به خلافت بردارند پس مجلسی آراستند و بزرگان بنی هاشم و بعضی از بنی عباس حاضر شدند و کس فرستادند و امام جعفر صادق علیه السلام را طلب نمودند عبدالله محض گفت جعفر صادق را بیهوده طلب نمودید زیرا که او رأی شما را به صواب نخواهد شمرد.

در این وقت جعفر صادق از در درآمد و بنشست و اجتماع ایشان را سبب پرسید صورت حال را مکشوف داشتند آن حضرت روی با عبدالله کرد و فرمود تو شیخ بنی هاشمی چگونه ترا ترک می گویند و این دو غلام که پسرهای تواند به خلافت بر می دارند عبدالله گفت همانا حسد ترا از بیعت ایشان باز می دارد تو دست فرا ده تا با تو بیعت کنیم «فقال جعفر و الله انها لیست لی و لا لهما و انها لصاحب القباء الأصفر و الله لیلعبن بها نسائهم و صبیانهم و غلمانهم»

جعفر علیه السلام فرمود سوگند با خدای که امر خلافت نه بر من فرود می آید و نه با پسرهای تو راست می ایستد بلکه به صاحب قبای اصفر می رسد سوگند با خدای که زنان ایشان و کودکان و پسران ایشان با این خلافت بازی خواهند کرد و دست به دست خواهند داد این بگفت و برخاست و برفت منصور دوانیق چون حاضر آن مجلس بود و قبای اصفر در برداشت و سخن جعفر صادق را استوار می دانست از آن روز دل در سلطنت بست تا گاهی که ادراک نمود.

بالجمله روزی چند برنگذشت ابوالعباس السفاح با اهل خود پوشیده سفر کوفه کردند و با ابوسلمه حلال در امر خلافت مواضعه نهادند ابوسلمه اندیشه ایشان را مستور داشت و خواست در میان اولاد علی بن ابیطالب و عباس بن عبدالمطلب مجلسی بشوری آراسته کند تا بر خلافت یک تن از دو سلسله متفق شوند.

یس به سوی سه کس مکتوب کرد نخستین بجعفر صادق علیه السلام و دوم به عمر بن علی بن الحسین علیهما السلام و سه دیگر به عبدالله محض و این مکاتیب را به رسولی سپرد و به جانب مدینه گسیل داشت، فرستاده او طی مسافت کرده شامگاهی بر جعفر صادق

ص: 327

علیه السلام درآمد و گفت من از جانب ابوسلمه می آیم و مکتوب او را به آن حضرت سپرد جعفر علیه السلام فرمود مرا با ابوسلمه مراودتی و مخالطتی نیست چه او شیعه ی دیگر کس است رسول عرض کرد مکتوب او را قرائت فرمای و پاسخی مرقوم دار آن حضرت خادم خویش را فرمود چراغ را پیش دار و مکتوب ابوسلمه را بسوخت و گفت جواب همان است که نگریستی.

لاجرم رسول از نزد آن حضرت بیرون شد و نزد عبدالله محض آمد و مکتوب ابوسلمه را تسلیم کرد عبدالله آن مکتوب را برداشت و به حضرت جعفر صادق علیه السلام آمد آن حضرت فرمود هان ای عبدالله چه چیز ترا بدینجا آورد اگر حاجتی بود و مرا آگهی فرستادی من به نزد تو آمدم عبدالله صورت حال را به عرض رسانید و گفت اینک مکتوب ابوسلمه است مرا به خلافت دعوت کرده و سزاوار این مقام دانسته و شیعیان ما از خراسان نزدیک او حاضر شده اند آن حضرت فرمود ای عبدالله شیعیان تو کدامند؟ مگر تو ابومسلم مروزی را مأمور بخراسان نمودی و جامه ی سیاه شعار شیعه ی خود ساختی؟ آیا از این شیعیان که می گوئی هیچکس را به نام و نشان می شناسی گفت نمی شناسم فرمود چگونه شیعه تو می شوند جماعتی که ایشان را نمی شناسی و ایشان ترا نمی شناسند.

عبدالله گفت همانا در سخنان تو چیزی مضمر است کنایت از آنکه مکروه می داری که این امر بر من فرود آید آن حضرت فرمود خدای می داند من نصیحت هر مسلم را بر خویش واجب داشته ام چگونه از نصیحت تو دست باز می گیرم خویشتن را اسیر آرزوهای باطل مکن شما این دولت را از برای بنی عباس تأسیس می نمائید هرگز بآل ابوطالب نخواهد رسید همانا این رسول از آن پیش که ترا دیدار کند به نزدیک من آمد و ناخوشدل بیرون شد.

مع القصه رسول ابوسلمه مکتوب عمر بن علی بن الحسین را نیز برسانید عمر مکتوب او را رد کرد و گفت کاتب آنرا نمی شناسم تا جواب گویم اما پسرهای عبدالله محض محمد و ابراهیم همواره در هوای خلافت می زیستند و اعداد خروج

ص: 328

می کردند تا گاهی که امر خلافت بر ابوالعباس سفاح راست ایستاد این وقت فرار کردند و پوشیده می زیستند اما سفاح عبدالله محض را بزرگ می داشت و فراوان اکرام می کرد.

در خبر است که یک روز عبدالله گفت هیچ گاه ندیدم که صد هزار درهم مجتمعا در نزد من حاضر باشد سفاح گفت الان خواهی دید و بفرمود صد هزار درهم حاضر کردند و عبدالله را داد لکن گاهگاه از عبدالله پرسش می کرد که پسرهای تو محمد و ابراهیم در کجا باشند و عبدالله از پرسش او دلتنگ بود یک روز با برادرش ابراهیم الغمر شکایت کرد ابراهیم گفت این کرت که پرسش کند بگو عم ایشان ابراهیم از حال ایشان آگهی دارد عبدالله گفت تو رضا می دهی بدین سخن گفت رضا دادم لاجرم این کرت که سفاح پرسش کرد عبدالله با ابراهیم برادرش حوالت فرمود.

سفاح بیتوانی ابراهیم را بخواست و با او خلوتی ساخت و از برادرزادگانش پرسش نمود ابراهیم گفت یا امیرالمؤمنین با تو چنان سخن گویم که رعیت با سلطان گوید یا چنان گویم که مردم با پسر عم خود سخن کنند گفت چنان گوی که با پسر عم خود بگوئی گفت یا امیرالمؤمنین اکنون بگوی که اگر خداوند مقدر کرده باشد که محمد و ابراهیم ادراک منصب خلافت کنند تو و تمامت مردم که بر روی ارض اند می توانند ایشان را دفع دهند؟ گفت لا و الله آنگاه گفت اگر خداوند از برای ایشان مقدر نکرده باشد تمام اهل ارض می توانند امر خلافت را بر ایشان فرود آرند سفاح گفت لا والله، و سوگند با خدای یاد کرد که از این پس نام ایشان را تذکره نخواهم کرد و از آن پس دیگر ایشان را بر زبان نیاورد.

تا گاهی که که درگذشت و خلافت بر منصور قرار گرفت و او مردی بداندیش و کین توز بود یکباره دل بر قتل محمد و ابراهیم پسرهای عبدالله محض بست و پوشیده عیون و جواسیس گسیل داشت تا مکان و مقام ایشان را بدانند و به عرض رسانند در پایان امر مکشوف داشت که ایشان در قریه از قرای مدینه جای دارند و خالی از خیال خلافت نیستند منصور این راز در دل مستور داشت تا موسم

ص: 329

حج برسید در سال یکصد و چهلم هجری به زیارت بیت الله رفت و از طریق مدینه مراجعت نمود چون وارد مدینه گشت یک روز مردم را انجمن ساخت تا عطای هر کس را از بیت المال ادا کند گفتند از کدام قبیله ابتدا کنیم گفت از آن قبیله که خداوند ابتدا فرموده یعنی از بنی هاشم گفتند از بنی هاشم نخستین کرا بخوانیم گفت عبدالله محض را پس به نام عبدالله را دعوت کردند عبدالله برخاست منصور گفت هان ای عبدالله پسرهای تو محمد و ابراهیم کجا باشند گفت ندانم گفت سوگند با خدای ترا رها نکنم تا ایشان را به نزد من حاضر نکنی سخنی چند در میانه برفت و فائدتی نداشت فرمان داد تا عبدالله را و ابراهیم برادرش را و شش تن از برادران و فرزندانش را مأخوذ داشتند و در غل و زنجیر کشیدند و بند برنهادند و بر شتران برنشاندند تا به کوفه کوچ دهند.

«فقال عبدالله المحض للمنصور ما هکذا فعلنا باسیرکم یوم بدر» از این سخن عبدالله تذکره می کرد که در یوم بدر چون جد شما عباس اسیر شد رسول خدا بر او رحم کرد و فرمود او را برحمت بند نیازارند چنانکه در کتاب رسول خدا به شرح نگاشتیم و تو امروز بر ما رحم نمی کنی و به زحمت غل و بند فرسایش می دهی چه گمان می کنی در حق رسول خدای اگر ما را بدین حال نگران باشد «فقال له المنصور اخسأیا ابن اللخناء» یعنی دور شو ای پسر زانیه «فقال له عبدالله ای امهاتی تلخن افاطمه بنت الحسین» ام فاطمة بنت رسول الله ام خدیجة بنت خویلد؟» عبدالله گفت این نسبت زشت را با کدامیک از مادرهای من می دهی آیا فاطمه دختر امام حسین علیه السلام را گوئی که مادر من است یا فاطمه دختر پیغمبر را گوئی که جده ی من است یا خدیجه را گوئی که مادر جده ی منست.

منصور دیگر پاسخ نگفت و حکم داد تا ایشان را به سوی کوفه کوچ دهند و کس نزد عبدالله فرستاد باشد که به حیلت و خدیعت او را مغرور کنند و پسرهای او را دستگیر سازند رسول منصور سخن بسیار کرد عبدالله در پاسخ گفت سوگند با خدای محنت من از محنت یعقوب افزونست چه او را از دوازده تن پسر یک پسر

ص: 330

مفقود شد و از من طلب می کنند که دو پسر خویش را به قتلگاه فرستم سوگند با خدای که اگر در زیر قدم من باشند پای خویش را برنگیرم.

در خبر است که این وقت که عبدالله محبوس بود محمد و ابراهیم چون یک دو تن از عرب بادیه پوشیده به نزد پدر آمدند و عرض کردند که اگر فرمائی آشکار شویم چه اگر دو تن از آل محمد را بکشند بهتر از آن است که هشت تن در معرض هلاکت باشند «فقال لهما ان منعکما ابوجعفر ان تعیشا کریمین فلا یمنعکما ان تموتا کریمین» عبدالله با فرزندان خود محمد و ابراهیم گفت اگر ابوجعفر منصور رضا نمی دهد که شما چون جوانمردان زندگانی کنید منع نمی کند که چون جوانمردان بمیرید کنایت از آنکه صواب آنست که شما در اعداد کار پردازید و بر منصور خروج کنید اگر نصرت جوئید نیکو باشد و اگر کشته شوید با نام نیک نکوهشی نباشد.

بالجمله عبدالله و سایر اولاد حسن بن علی بن ابی طالب را با غل و زنجیر بر نشاندند و به جانب کوفه روان شدند گاهی که از کنار سرای جعفر صادق علیه السلام عبور می دادند آن حضرت از شکاف در به ایشان نگران شد و سخت بگریست چنانکه آب دیده اش از ریش مبارک بگذشت.

«و قال: و الله ما وفت الانصار لرسول الله صلی الله علیه و آله ببعته لقد بایعوه علی ان یقوا نفسه و ولده مما یقون منه نفوسهم و اولادهم و الله لا یفلح قوم تخرج بهؤلاء عنهم علی هذه الصورة.»

فرمود سوگند با خدای که انصار وفا نکردند به شرایط بیعت با رسول خدا چه با آن حضرت بیعت کردند که حفظ و حراست کنند او را و فرزندان او را از آنچه محفوظ می دارند خود را و فرزندان خود را سوگند با خدای که رستگار نمی شوند جماعتی که اولاد پیغمبر را بدین صفت و صورت کوچ می دهند.

مع القصه ایشان را بدین زحمت کوچ دادند و ابن الازهر که حارس و زندان بان بود ایشان را از دار مروان حرکت داده به ربذه آورد و در آنجا سلاسل و اغلال ایشان را سخت تر و صعب تر نمودند و منصور از برای آنکه عبدالله محض را

ص: 331

بیازارد محمد بن عبدالله بن عمر بن عثمان بن عفان را که از جانب مادر با عبدالله محض برادر بود فرمان داد تا از میان محبوسین برآوردند و بفرمود او را چندان تازیانه زدند که چهره ی او و لون جلد او که مانند سبیکه سیم بود گونه زنگیان گرفت و یک چشم او از چشمخانه بپالود آنگاه او را بیاوردند و در زندان خانه در پهلوی عبدالله محض جای دادند و او سخت عطشان بود عبدالله گفت کیست که پسر رسول خدای را سیراب کند مردان از وی حذر می جستند یک تن از مردم خراسان او را بشربتی از آب سقایت کرد.

آنگاه منصور بر محلی برنشست و ربیع را با خود معادل ساخت و بفرمود تا محمد بن عبدالله عثمانی را از پیش روی عبدالله محض همی کوچ دادند تا ضجرت و اندوه او فراوان گردد و جامه ی محمد از صدمت تازیانه چنان بر پشت محمد چفسیده بود که نخست دهن زیت بر آن طَلی کردند آنگاه جامه را با پوست از بدن او باز کردند در خبر است که عبدالله محض با این همه رنج و شکنج هیچگاه نگریست جز آنگاه که مغافصة محمد را به این حال دیدار کرد این وقت سخت بگریست و او را همچنان در محمل بند بر پای و سلسله در گردن بود و در کوفه با سوء حال محبوس بداشتند تا گاهی که محمد و ابراهیم خروج کردند و مقتول شدند و سر ایشان را به نزد منصور آوردند چنانکه انشاء الله در جای خود به شرح رقم خواهیم کرد.

از پس این واقعه منصور به قتل عبدالله محض فرمان کرد ابوالفرج اصفهانی سند به مردی می رساند که با زندان بان عبدالله محض مخالطت داشت که گفت یک روز از منصور منشوری به زندان بان آمد چون قرائت کرد رنگ از رویش بپرید و سخت مضطرب شد آن مکتوب را بیفکند و برخاست و برفت ما آن مکتوب را برگرفتیم و بخواندیم نوشته بود که چون این مکتوب را دیدار کنی آنچه در حق مدله فرمان کرده ام به نفاذ رسان چه عبدالله را مدله نام نهاده بود

بالجمله زندان بان پس از ساعتی ملول و متفکر و مضطرب بازآمد و بنشست و لختی سر به زیر می داشت آنگاه سر برآورد و گفت عبدالله وفات کرد.

ص: 332

ابن خداع گوید: عبدالله هفتاد و پنجسال داشت که از جهان برفت و قبر او در کوفه زیارتگاه شد و او مردی جم الفضائل و حاضر الجواب بود در علم فقه و سنت دستی قوی داشت و تولیت صدقات امیرالمؤمنین علی علیه السلام با او بود و در این امر حسن بن زید را با او مخاصمتی رفت و در ولادت حسن بن زید بدین معنی اشارتی نمودیم یک روز در این داوری عبدالله محض با حسن بن زید خطاب کرد که یا ابن السوداء - یعنی ای پسر کنیز - فقال حسن بن زید نعم لقد صبرت بعد وفات زوجها و لم تتزوج بعده» یعنی راست گفتی مادر من کنیز بود لکن بعد از وفات پدر من شوهر نکرد با این سخن کنایتی از در شناعت آمیخت در حق دختر عم خود فاطمه دختر امام حسین علیه السلام که مادر عبدالله بود چه بعد از فوت حسن مثنی به حباله ی نکاح عبدالله بن عمر بن عثمان درآمد لکن حسن بن زید بعد از این سخن از دختر عم خود شرمسار شد و دیگر با عبدالله محض از برای تولیت صدقات سخن نکرد.

در خبر است گاهی که محمد تصمیم عزم داد که خود را پوشیده بدارد تا آنگاه که اعداد امر خروج بر وی راست شود عبدالله فرزند را بدین کلمات وصیت فرمود «فقال یا بنی انی مؤد الیک حق الله تعالی فی تأدیبک و نصیحتک فاد الی حقه فی الاستماع و القبول یا بنی کف الاذی و افض الندی و استعن بطول الصمت فی المواضع التی تدعوک نفسک الی الکلام فیها فان الصمت حسن و للمرء ساعات یضره فیها خطاؤه و لا ینفعه صوابه و اعلم ان من اعظم الخطاء العجلة قبل الامکان و الاناة بعد الفرصة یا بنی احذر الجاهل و ان کان ناصحا کما تحذر عداوة العاقل اذا کان عدوا فیوشک الجاهل ان یورطک بمشورتک فی بعض اغترارک فیسبق الیک مکر العاقل و ایاک و معاداة الرجال فانه لا یعدمک منها مکر حلیم و مباراة جاهل»: فرمود ای فرزند من ادا می کنم در حق تو آنچه را خدای واجب داشته در تدیب و نصیحت تو و تو ادا کن حق خدای را در شنیدن و پذیرفتن از من هان ای فرزند خویشتن داری کن در آزار و اذی و حریص باش در بذل و عطا و استعانت بجوی بطول خاموشی آنجا که نفس ترا به سخن نابهنجار انگیزش می دهد چه خاموشی نیکو صفتی است

ص: 333

و دانسته باش که از برای مرد ساعاتی است که در آن ساعات زیان می رساند خطای او و سودی نمی بخشد او را صواب او و بزرگتر خطای مرد عجلت و شتابزدگی است در اقدام امر از آن پیش که صورت پذیر باشد چنانکه خطائی بزرگ است توانی در اقدام امر گاهی که فرصت به دست شود هان ای پسرک من حذر کن از جاهل اگر چند ناصح باشد بدانسان که حذر می کنی از عاقل گاهی که خصومت آغازد همانا نصیحت جاهل ترا مغرور کند و در ورطه افکند که از آن بیرون نتوانی شد و عاقل را در فریب تو نیرو دهد و بپرهیز از خصمی با مردم چه باز نمی دارد از تو مکیدت عاقل و خصومت جاهل را.

در خبر است که دخترهای امام حسین علیه السلام فاطمه و سکینه بر هشام بن عبدالملک درآمدند هشام با فاطمه گفت صفت کن از برای من پسران خود را که از پسر عم خود حسن مثنی آوردی و صفت کن از برای من پسران خود را که از پسر عم من عبدالله بن عمر بن عثمان بن عفان آوردی گفت اما عبدالله محض پسر نخستین من سید و شریف و مطاع است در میان ما و پسر دیگرم حسن بن حسن مهتریست بزرگوار و فارسی است در کارزار و پسر سیم من ابراهیم است و او شبیه ترین مردم است بر رسول خدا در لون و شمایل و رفتار اما آن دو پسر که از پسر عم تو آوردم نخستین محمد و او جمال ماست و بدو فخر می کنیم و دیگر قاسم و او حافظ و ناصر ماست و شبیه ترین مردم است بعاص بن امیه.

هشام گفت سوگند با خدای نیکو صفت کردی این وقت سکینه گوشه ردای هشام را بگرفت و بکشید و گفت ای احول با ما به استهزاء سخن می کنی سوگند با خدای ترا با ما دلیر نکرده است مگر یوم طف هشام گفت تو زنی شرانگیز باشی بالجمله جماعتی با رسول خدای شبیه بودند بعضی به شمایل و بعضی به مشی و حرکت از آن جمله جعفر بن ابی طالب و دیگر حسن بن علی بن ابیطالب و دیگر عبدالله محض و دیگر قثم بن عباس بن عبدالمطلب و دیگر محمد بن جعفر بن ابی طالب و دیگر ابوسفیان بن مغیرة بن حارث بن عبدالمطلب و دیگر عبدالله بن نوفل بن

ص: 334

حارث بن عبدالمطلب و دیگر مسلم بن معتب بن ابی لهب و دیگر سائب بن عبید بن عبد یزید بن هاشم بن مطلب بن عبدمناف و دیگر ربیعة بن مالک بن عدی بن اسود بن جشم بن ربیعة بن حارث بن سلمة بن لؤی.

در خبر است که معاویه ربیعه را به نزد خود طلبید چون در رسید معاویه از سریر بزیر آمد و حشمت او را نیکو نگاه داشت و دیگر فاطمه علیهاالسلام در رفتار مانند پدر بزرگوار بود و دیگر ابراهیم بن حسن بن حسن علیهما السلام هیأت رسول خدای داشت و دیگر امام حسین علیه السلام از ناف تا قدم شبیه بود برسول خدا و دیگر اسحق بن جعفر صادق علیه السلام و دیگر اسحق بن عبدالله الباهر بن علی بن الحسین بن علی بن ابیطالب علیهم السلام و او را اسحق شبیه می نامیدند.

ذکر احوال ابراهیم ابن حسن مثنی بن حسن بن علی بن ابیطالب علیهم السلام

ابراهیم برادر اعیانی عبدالله محض است مکنی به ابواسمعیل است از کثرت جود و مناعت محل و شرافت مَحتِد ملقب به غمر گشت او و برادرش عبدالله از روات حدیث اند و او در کوفه صندوق داشت و قبرش مزار قاصی و دانی گشت ابوجعفر منصور او را و برادرش را و دیگر اخوانش را چنانکه بدان اشارت شد مأخوذ داشت و در کوفه محبوس نمود و مدت پنجسال در کمال رنج و زحمت و تمام شکنج و صعوبت در حبسخانه روز گذرانید و در سال یکصد و چهل و پنجم هجری در زندان بدار جنان انتقال فرمود و مدت عمرش شصت و نه سال بود ابن خداع گوید در یک منزلی کوفه وداع جهان گفت و شصت و هفت ساله بود و او را فضائل کثیره و محاسن شهیره بود. اما سفاح در زمان خود مقدم او را مبارک می داشت چنانکه بدان اشارت شد. امام حسن بن بن حسن مثنی بن حسن بن علی بن ابیطالب کنیت او ابوعلی است و او را حسن مثلث گویند چه پسر سیم است که بلا واسطه حسن نام دارد او نیز در حبس

ص: 335

ابوجعفر منصور در کوفه وفات یافت ابوالحسن عمری گوید محبس او در بغداد بود و در زندان جان بداد و چهل و پنجسال روزگار برده بود.

اما جعفر بن حسن مثنی کنیت او ابوالحسن است و او سیدی با ذلاقت زبان و طلاقت لسان بود و در شمار خطبای بنی هاشم می رفت و از برای اوست کلام ماثور، وی نیز به حبس منصور افتاد لکن او را رها کرد تا به مدینه مراجعت نمود چون سنین عمرش به هفتاد رسید وفات نمود.

اما داود بن حسن بن حسن علیه السلام کنیت او ابوسلیمان است و او از جانب برادرش عبدالله محض تولیت صدقات أمیرالمؤمنین علی علیه السلام را داشت او را نیز منصور به حبس افکند مادرش به نزد صادق آل محمد علیهم الصلوة و السلام آمد و بنالید آن حضرت دعای استفتاح را با او بیاموخت که معروف است به دعای ام داود و مادر داود بدانسان که آن حضرت آموزگاری فرمود در نیمه رجب آن دعا را قراءت نمود و سبب خلاص پسر گشت لاجرم داود به مدینه آمد و در شصت سالگی از جهان درگذشت. اما محمد بن حسن مثنی به سرای جاودانی انتقال نمود و او را فرزندی نبود اما دختران حسن مثنی نخستین زینب او را عبدالملک بن مروان به حباله نکاح درآورد اما ام کلثوم شرح حال و مآل کارش معلوم نیست اما فاطمه به حباله نکاح معاویة بن عبدالله بن جعفر طیار درآمد و از وی چهار پسر و یک دختر آورد اول یزید دوم صالح سیم حماد چهارم حسین و نام دخترش زینب بود و دختر چهارم حسن مثنی رقیه نام داشت شرح حال او نیز معلوم نیست همانا از پنج پسر مثنی را عقب بود اول عبدالله محض دوم ابراهیم غمر سیم حسن مثلث چهارم جعفر پنجم داود چنانکه نگاشتیم اکنون ابتدا می کنیم به ذکر اولاد عبدالله محض.

ص: 336

ذکر اولاد عبدالله محض ابن حسن مثنی بن حسن بن علی بن ابیطالب علیهم السلام

عبدالله محض را شش پسر بود اول محمد و او را نفس زکیه خوانند دوم ابراهیم قتیل با خمری سیم موسی الجون و نام مادر این سه پسر هند است دختر ابوعبیدة بن عبدالله بن زمعة بن الاسود بن المطلب بن اسد بن عبدالعزی بن قصی بن کلاب و نام مادر ابوعبیده زینب است دختر ابوسلمة بن عبدالاسد بن هلال بن عبدالله بن عمر بن مخزوم و مادر زینب ام سلمه است و این دختر را از ابوسلمه داشت و بعد از وفات ابوسلمه به حباله نکاح رسول خدا درآمد و اسم ام سلمه هند است و او دختر ابوامیة بن مغیرة بن عبدالله بن عمر بن مخزوم است و مادر هند عاتکه نام دارد و او دختر عامر بن ربیعة بن مالک بن خذیمة بن علقمة بن فراس بن غنم بن مالک بن کنانه است و پسر چهارم عبدالله محض یحیی صاحب دیلم است و نام مادر یحیی قریبه است دختر گنج بن ابی عبیدة بن عبدالله بن زمعة است و این دختر برادر هند است و عبدالله محض جمع کرده بود او را با هند که عمه ی او است و پسر پنجم عبدالله محض سلیمان نام داشت به روایت ابونصر بخاری نام مادرش عاتکه دختر حارث است از بنی مخزوم و عمری گوید عاتکه دختر عبدالملک مخزومیست و پسر ششم عبدالله محض ادریس نام داشت و با سلیمان از یک مادرند.

ذکر احوال محمد ملقب به نفس زکیه ابن عبدالله بن حسن مثنی بن حسن بن علی بن ابیطالب علیهم السلام

اول پسر عبدالله محض محمد است الملقب به النفس الزکیه و کنیت او ابوعبدالله است و به روایتی ابوالقاسم است و در میان هر دو کتف او خالی سپاه به اندازه ی بیضه بود و به اتفاق علمای اخبار در سنه ی مائة متولد گشت و در نیمه ی شهر رمضان و به روایتی در بیست و پنجم شهر رجب در سال یکصد و چهل و پنجم هجری مقتول گشت مدت عمرش چهل و پنج سال و چند ماه بود و بیشتر وقت مخفی می زیست و طریق اعتزال می سپرد

ص: 337

و ملقب به مهدی بود و به استظهار این حدیث که از رسول خدا صلی الله علیه و آله آورده اند که فرمود «ان المهدی من ولدی اسمه اسمی و اسم ابیه اسم ابی» خویش را مهدی موعود می شمرد و بنی هاشم و بنی عباس منتظر خروج او بودند و او نیز مردی کثیرالفضائل و منیع المناقب بود.

در خبر است که ابوجعفر منصور دو کرت با او بیعت کرد نخست در مکه و یک روز رکاب او را بداشت تا برنشست مردی گفت ای ابوجعفر این کیست که چندین حشمت او را نگاه داشتی گفت وای بر تو مگر ندانی این مرد محمد بن عبدالله محض است و مهدی اهل بیت است و کرت دیگر در مدینه با او بیعت کرد چنانکه در ذیل قصه ی عبدالله محض مرقوم شد و چون خلافت بر بنی عباس فرود آمد محمد و ابراهیم مخفی می زیستند و محمد در شعاب جبال روز می شمرد چنانکه از محمد روایت کرده اند که گفت گاهی که در کوه رضوی جای داشتم مرا از ام ولد پسری رضیع بود ناگاه مکشوف افتاد که غلامی از مدینه بطلب من در می رسد من فرار کردم ام ولد نیز فرزند را در آغوش کشیده بگریخت ناگاه آن کودک از دست او رها شد و از کوه درافتاد پاره پاره شد محمد این شعر انشاد کرد:

منخرق الخفین یشکو الوجی *** تنکثه اطراف مرو حداد

شرده الخوف فازری به *** کذاک من یکره حر الجلاد

قد کان فی الموت له راحة *** و الموت حتم فی رقاب العباد

مع القصه چون محمد بن عبدالله محض از مدینه برای خروج تصمیم عزم داد و برادرش ابراهیم را که در بصره بود آگهی فرستاد و صورت حال ایشان مکشوف افتاد ابوجعفر منصور این مکتوب بدو فرستاد.

«من عند عبدالله امیرالمؤمنین الی محمد بن عبدالله اما بعد «انما جزاء الذین یحاربون الله و رسوله و یسعون فی الارض فسادا ان یقتلوا او یصلبوا او تقطع ایدیهم و ارجلهم من خلاف او ینفوا من الارض ذلک لهم خزی فی الدنیا و لهم فی الاخرة عذاب عظیم الا الذین تابوا من قبل ان تقدروا علیهم» و لک ذمة الله تعالی و عهده و

ص: 338

میثاقه و حق محمد صلی الله علیه و آله و سلم ان تبت من قبل ان اقدر علیک ان اؤ منک علی نفسک و ولدک و اخوتک و من بایعک و تابعک و جمیع شیعتک و انصارک و متابعیک علی دمائکم و اموالکم و اسوافک ما اصبته من دم او مال و اعطیک الف الف درهم و ما سئلت من الحاجات و ان انزلک من البلاد حیث شئت و ان اطلق من فی حبسی من اهل بیتک و ان أؤمن کل من جائک او بایعک او دخل فی شی ء من امرک ثم لا اتبع احدا منهم بمکروه فان شئت ان تتوثق لنفسک فوجه الی من یاخذ منی العهد و المیثاق ما احببت و السلام».

منصور در این مکتوب ابتدا به آیه ی مبارکه نمود که خداوند می فرماید مفسد فی الارض را بباید کشت پا بر دار زد و اگر نه دست و پای او را به خلاف یکدیگر از چپ و راست قطع باید نمود یا نفی بلد فرمود مگر گاهی که به توبت و انابت گراید از آن پیش که دستگیر آید آنگاه می گوید که من عهد و میثاق با تو استوار می کنم که اگر از این طریق که در پیش داری باز شوی از آن پیش که بر تو دست یابم امان می دهم ترا و فرزندان تو را و برادران ترا و آنان که با تو بیعت کردند و متابعت نمودند و آنان که شیعیان تواند و نصرت تو جسته اند خط امان بدهم بر جان و مال ایشان و پاداش کنم هر زیان که از من به جان و مالی رسیده است و هزار هزار درهم با تو عطا می کنم و آنچه بخواهی در اسعاف حاجات تو لحظه ی توانی نمی جویم و در هر شهر و بلدی که بخواهی ترا منزل می دهم و هر کس از اهل بیت تو در حبس من است رها می سازم و هر کس به نزد تو راهی جسته و داخل امری شده امان می دهم و به هیچ گونه زیانی نمی رسانم با این همه اگر خواهی کس نزد من فرست تا از من عهد بستاند و پیمان استوار کند چون این نامه به محمد بن عبدالله رسید در پاسخ او بدین گونه مکتوب کرد:

«بسم الله الرحمن الرحیم من عبدالله محمد المهدی امیرالمؤمنین الی عبدالله بن محمد طسم تلک آیات الکتاب المبین تتلوا علیک من نباء موسی و فرعون بالحق لقوم یؤمنون ان فرعون علا فی الارض و جعل اهلها شیعا یستضعف طائفة منهم یذبح ابنائهم و یستحیی نسائهم انه کان من المفسدین و نرید ان نمن علی الذین

ص: 339

استضعفوا فی الارض و نجعلهم ائمة و نجعلهم الوارثین و نمکن لهم فی الارض و نری فرعون و هامان و جنودهما منهم ما کانوا یحذرون.

و انا اعرض من الامان مثل الذی اعطیتنی فقد تعلم ان الحق حقنا و انکم انما طلبتموه بنا و نهضتم فیه بشیعتنا و خطبتموه بفضلنا و ان ابانا علیا کان الوصی و الامام فکیف و رثتموه دوننا و نحن احیاء و قد علمت انه لیس احد من بنی هاشم یمت بمثل فضلنا و لا یفتخر بمثل قدیمنا و حدیثنا و نسبنا و سببنا و نحن بنوا ام رسول الله صلی الله علیه و آله فاطمة بنت عمرو فی الجاهلیة دونکم و بنوا بنته فاطمة فی الاسلام من بینکم قانا اوسط بنی هاشم نسبا و خیرهم اما و ابا لم تلد فی العجم و لم یغرق فی امهات الاولاد.

و ان الله تعالی لم یزل یختار لنا فولدنا من النبیین افضلهم محمد صلی الله علیه و آله و من اصحابه اقدمهم اسلاما و اوسعهم علما و اکثرهم جهادا علی بن ابیطالب و من نسائه افضلهن خدیجة بنت خویلد اول من آمن بالله و صلی للقبلة و بناته افضلهن سیدة نساء اهل الجنة و من المولودین فی الاسلام الحسن و الحسین سیدا شباب اهل الجنة ثم قد علمت ان هاشما ولد علیا مرتین و أن عبدالمطلب ولد الحسن مرتین و أن جدی رسول الله صلی الله علیه و آله ولدنی مرتین من قبل جدی الحسن و الحسین.

فمازال الله تعالی یختار لی حتی اختارلی فی النار فولدنی ارفع الناس درجة فی الجنة و اهون اهل النار عذابا فانا ابن خیر الناس و ابن خیر الاشرار و ابن سیدی اهل الجنة و ابن سید اهل النار و لک عهد الله و میثاقه ان دخلت فی بیعتی ان اؤمنک علی نفسک و ولدک و کل ما اصبته الا حدا من حدود الله تعالی او حقا لمسلم او معاهد فقد علمت ما یلزمک فی ذلک و انا اوفی بالعهد منک و انت احری بقبول الامان منی فأما أمانک الذی عرضته علی فای الامانات هو امان بن هبیرة ام امان عمک عبدالله بن علی ام امان ابی مسلم و السلام».

محمد بن عبدالله محض در پاسخ منصور نیز به سوره ی مبارکه ی قصص استظهار جست و بنمود که فرعون در زمین طغیان کرد و مردم را زبون و ذلیل خویش ساخت مردان ایشان را بکشت و زنان را زنده گذاشت و در پایان کار خداوند او را به دست موسی

ص: 340

کیفر کرد هان ای منصور از خدای بترس و از عاقبت امر بیندیش اینک من تو را از خویشتن ایمن می سازم و بر تو عرض امان می دهم چنان که تو بر من عرض دادی و دانسته ی که خلافت حق ماست و شما همواره از برای ما خواسته اید و به شیعیان ما پیوسته اید و خطبه به نام ما کرده اید همانا علی علیه السلام وصی رسول خدا و امام امت بود چگونه شما مستحق میراث او می شوید و حال آنکه ما زنده ایم و نیز دانسته باشی که از قدیم و حدیث هیچ کس از بنی هاشم در نگذشت که حاوی فضل و فخر ما باشد همانا ما فرزندان ما در رسول خدا فاطمه بنت عمرویم در جاهلیت و فرزندان فاطمه دختر رسول خدائیم در اسلام و من واسطة القلادة بنی هاشم در نژاد و نسب و بیت القصیده ی ایشانم از جهت مادر و پدر من مولود عجمی و ام ولد نیستم.

همواره خداوند ما را برگزیده است و نژاد من از یک سوی به محمد مصطفی صلی الله علیه و آله و از دیگر سوی به علی مرتضی پیوسته می شود که در قبول اسلام و تقدیم جهاد و توفیر علم از تمامت اصحاب سبقت دارد و همچنین از امهات و آبای من خدیجه بنت خویلد است و اول کس او بود که به خداوند ایمان آورد و به جانب قبله نماز گذاشت و دیگر فاطمه دختر پیغمبر که سیده ی زنان جنت است و دیگر حسن و حسین است که سید جوانان بهشتند و همچنین علی علیه السلام نسب از دو سوی به هاشم می برد و حسین و حسن از دو سوی به عبدالمطلب منتهی می شوند و من به توسط حسن و حسین از دو سوی برسول خدای پیوسته می شوم همانا خداوند مرا برگزید حتی در نار گزیده داشت پس مرا بیافرید سرافرازترین مردم در بهشت و فروترین مردم در نار پس فرزند بهترین مردمم و فرزند بهترین اشرار و فرزندان دو سید اهل بهشت و فرزند سید اهل نار.

بالجمله اگر داخل شوی در بیعت من خدا را گواه می گیرم که تو را امان بدهم از جان و فرزندان و جز آن مگر حدی از حدود خدای تبارک و تعالی که ناگزیر جاری باید داشت و حقی از مسلم و معاهد که لابد باید ادا فرمود من در وفای عهد استوارترم از تو و تو در قبول امان سزاوارتری از من و امان تو کدام است که عرضه میداری بر من آیا امانی است که به ابن هبیره دادی یا امانی است که به عمت عبدالله بن

ص: 341

علی دادی یا امانی است که ابومسلم را بدان خرسند ساختی چون این نامه بابوجعفر منصور رسید بعضی از خواص درگاه گفتند اجازت فرمای تا او را پاسخ نویسیم منصور گفت چون با من از در حسب و نسب طریق معارضه سپرده واجب می کند که من خود جواب گویم و خامه به دست کرد و بدین گونه نامه نگاشت:

«بسم الله الرحمن الرحیم من عبدالله امیرالمؤمنین الی محمد ابن عبدالله اما بعد فقد اتانی کتابک و بلغنی کلامک فاذا اجل فخرک بالنساء لتضل به الحفاة و الغوغاء و لم یجعل الله تعالی النساء کالعمومة و لا الآباء کالعصبة و لقد جعل الله تعالی العم ابا و بدء به علی الوالد الادنی فقال جل ثناؤه عن نبیه «و اتبعت ملة آبائی ابراهیم و اسحاق و یعقوب» و لقد علمت ان الله تعالی بعث محمدا صلی الله علیه و آله و عمومته اربعة فاجابه اثنان احدهما جدی و کفر به اثنان احدهما جدک اما ما ذکرت من النساء و قراباتهن فلو اعطین علی قرب الانساب و حق الاحساب لکان الخیر کله لآمنة بنت وهب ولکن الله تعالی یختار لدینه من یشاء من خلقه.

و اما ما ذکرت من فاطمة ام ابیطالب فان الله تعالی لم یهد احدا من ولدها للاسلام و لو فعل لکان عبدالله بن عبدالمطلب اولاهم بکل خیر فی الدنیا و الآخرة و اسعدهم بدخول الجنة غدا ولکن الله تعالی ابی ذلک فقال عزوجل «انک لا تهدی من احببت ولکن الله یهدی من یشاء» و اما ما ذکرت من فاطمة بنت اسد ام علی و فاطمة ام الحسن و ان هاشما ولد علیا مرتین و ان عبدالمطلب ولد الحسن مرتین و خیر الاولین و الاخرین رسول الله صلی الله علیه و آله لم یلده هاشم الامرة واحدة.

و اما ما ذکرت انک ابن رسول الله فان الله عزوجل ابی ذلک فقال جل و علا «ما کان محمد ابا احد من رجالکم ولکن رسول الله» ولکنکم بنوبنته و انها لقرابة قریبة غیر انها امراة لا تحوز المیراث و لا یجوز ان تؤم فکیف تورث الامامة من قبلها و لقد طلب لها ابوک بکل وجه و اخرجها تخاصم و امرضها سرا و دفنها لیلا فابی الناس الا تقدیم الشیخین و لقد حضر ابوک وفات رسول الله صلی الله علیه و آله فامر بالصلوة غیره ثم اخذ الناس رجلا رجلا فم یاخذوا اباک فیهم ثم کان فی اصحاب الشوری

ص: 342

فکل دفعه عنها و بایع عبدالرحمن عثمان و حارب ابوک طلحة و الزبیر و دعا سعدا الی بیعته فاغلق بابه دونه ثم بایع معاویة بعده و افضی امر جدک الی ابیک الحسن فسلمه الی معاویة بخرق و دراهم و اسلم فی یدیه شیعته و خرج الی المدینة فدفع الامر الی غیر اهله و اخذ مالا من غیر حله فان کان لکم فیها شی ء فقدبعتموه.

و اما قولک ان الله تعالی اختار لک فی الکفر فجعل اباک اهون الناس عذابا فلیس فی الشر خیار و لا من عذاب الله هین و لا ینبغی لمسلم یؤمن بالله و الیوم الاخر ان یفتخر بالنار و سترد فتعلم و سیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون و اما قولک انه لم یلدک العجم و لم تعرق فیک امهات الاولاد و انک اوسط بنی هاشم نسبا و خیرهم اما و ابا فقد رایتک فخرت علی بنی هاشم طرا و قدمت نفسک علی من هو خیر منک اولا و آخرا واصلا و فضلا فخرت علی ابراهیم ابن رسول الله صلی الله علیه و آله فانظر ویحک این تکون من الله غدا و ما فیکم مولود بعد رسول الله صلی الله علیه و اله افضل من علی ابن الحسین و هو لام ولد و لقد کان خیرا من جدک حسن ابن حسن ثم ابنه محمد بن علی خیر من ابیک وجدته ام ولد ثم ابنه جعفر بن محمد خیر منک.

و لقد علمت ان جدک علیا حکم حکمین و اعطاهما عهده و میثاقه علی الرضا بما حکما به فاجتمعا علی خلعه ثم خرج عمک الحسین بن علی علی ابن مرجانة فکان الناس الذین معه علیه حتی قتلوه ثم اتوابکم لی الاقتاب بغیر أوطیة کالسبی المجلوب الی الشام ثم خرج منکم غیر واحد فقتلکم بنوامیة و حرقوکم بالنیران و صلبوکم علی جذوع النخل حتی خرجنا علیهم فادرکنا بثارکم بعد ان لم تدرکوه و رفعنا اقدارکم و اورثناکم ارضهم و دیارهم بعد ان کانوا یلعنون اباک فی ادبار الصلوات المکتوبة کما یلعنون الکفرة فعنفناهم و کفرناهم و بینا فضله و اشدنا ذکره فاتخذت ذلک علینا حجة و ظننت انا لما ذکرنا فضل علی انما عمدنا لتقدیمه علی حمزة و العباس و جعفر کلا اولئک مضوا سالمین مسلما منهم و ابتلی ابوک بالدماء.

و قد علمت ان ما ثرتنا فی الجاهلیة سقایة الحاج الاعظم و ولایة زمزم و قد کانت للعباس دون اخویه فنازعنا فیها ابوک الی عمر فقضی لنا علیه و توفی رسول الله صلی الله علیه و آله

ص: 343

و لیس من عمومته احد حیا الا العباس فکان وارثه دون بنی عبدالمطلب و طلب الخلافة غیر واحد من بنی هاشم فلم ینلها الا ولده فاجتمع للعباس رضی الله عنه انه ابورسول الله صلی الله علیه و آله و وارث خیر الانبیاء و بنوه القادة الخلفاء فقد ذهب بفضل القدیم و الحدیث لولا ان العباس اخرج الی بدر کارها لمات عماک العقیل و طالب جوعا او یلحسان قصاع عتبة و شیبة فاذهب عنهم العار و الشنار و قد جاء الاسلام و العباس رضی الله عنه یتمون اباطالب للازمة التی اصابته ثم قد اعتقلا یوم بدر فقد مناکم فی الکفر و فدیناکم من الاسر و ورثنا دونکم خاتم الانبیاء و حزنا شرف الآباء و ادرکنا من ثارکم ما عجزتم عنه و وضعناکم بحیث لم تضعوا انفسکم و السلام».

پاره ی از کلمات ابوجعفر منصور دوانیق به ترجمه ی فارسی می رود می گوید مکتوب ترا قرائت کردم و دانستم تمام مفاخرت تو حاکی از نسبت تو با زنان است و خداوند زنان را با عم برابر نداشته و پدران را با اولیا همانند نفرموده بلکه عم منزلت پدر دارد چنانکه[یوسف]پیغمبر می فرماید من به طریق پدران خود ابراهیم و اسحق و یعقوب می روم و دانسته ی که رسول خدا را چهار عم بود دو تن ایمان آوردند یعنی عباس و حمزه و عباس جد من است و دو تن ایمان نیاوردند یعنی ابولهب و ابوطالب و یکی جد تست اگر مناعت محل به نژاد زنان معتبر شود واجب می کند که تمام خیر در آمنه بنت وهب باشد که مادر پیغمبر است و حال آنکه چنین نیست و اینکه از فاطمه مادر ابوطالب یاد میکنی خداوند هیچ یک از فرزندان او را به طریق اسلام هدایت نفرمود خداوند با پیغمبر خود می فرماید تو هدایت نتوانی هر که را دوست می داری بلکه خداوند هر کرا بخواهد هدایت کند اگر کار با نسب و نسبت بودی عبدالله ابن عبدالمطلب در دخول جنت از همه کس سبقت داشتی.

و اینکه گوئی علی از دو سوی نسب به هاشم می رساند و حسن از دو جانب بعبدالمطلب حجتی نیست چه پیغمبر که اشرف کائنات است از یک جانب بهاشم پیوسته شود و اینکه گوئی من پسر رسول خدایم خداوند می فرماید محمد پدر هیچ کس نیست بلی شما دخترزاده رسول خدائید لکن زن حائز میراث نیست و جایز نیست که امامت امت کند شما

ص: 344

چگونه می خواهید به دست آویز نسبت او امامت امت کنید و وارث خلافت باشید جد تو علی بن ابیطالب فاطمه را در طلب خلافت بیرون فرستاد تا با ابوبکر طریق مخاصمت سپرد و مریض گشت و درگذشت و او را نیمه شب به خاک سپردند و مردمان جز ابوبکر و عمر را نپذیرفتند و همچنان گاهی که رسول خدا از جهان در می گذشت علی حاضر بود لکن پیغمبر دیگری را به نماز جماعت اشارت فرمود.

بالجمله مردم بسیار کس از اصحاب را به خلافت نام بردند و از علی یاد نکردند و در مجلس شوری عبدالرحمن با عثمان بن عفان بیعت کرد و چون عثمان درگذشت و جماعتی با علی بیعت کردند طلحه و زبیر سر از اطاعت برتافتند و سعد وقاص به خانه نشست و خلافت او را نپذیرفت و بعد از علی با معاویه بیعت کرد و چون نوبت به حسن رسید امر خلافت را به معاویه تسلیم داد و دینار و درهم مأخوذ داشت و شیعیان خود را به معاویه سپرد و خود به راه مدینه رفت اگر شما را در این امر حقی بود به معاویه فروختید و اینکه می گوئی ما را خداوند در کفر برکشید و عذاب را بر پدر من سهل آورد، در شر چه اختیاریست و در عذاب چه هون و هوانی سزاوار نیست که مسلم به آتش دوزخ مفاخرت جوید و زود باشد که درآئی و بدانی.

و اینکه گوئی عجم تو را نزائید و عرق ام ولد در تو نیست و تو اوسط بنی هاشمی چنان مفهوم می شود که تو خود را از تمامت بنی هاشم فاضلتر [دانی] پس از ابراهیم پسر رسول خدا بهتر خواهی بود چه مادر او ام ولد است و همچنان بعد از رسول خدا هیچکس را مناعت محل علی بن الحسین نیست و او از ام ولد است و دیگر محمد بن علی جده ی او ام ولد است و جعفر بن محمد ایشان از تو بهترند و دانسته ی که علی رضا داد بحکم حکمین و ایشان او را از خلافت خلع کردند و همچنان حسین بن علی بر ابن مرجانه خروج کرد او را و اصحاب او را بکشتند و شما را چون اسیران بر شتران حمل دادند و به شام بردند و بسیار کس از شما خروج کردند و به دست بنی امیه کشته شدند و بعضی را بسوختند و به دار زدند تا گاهی که ما بیرون شدیم و خون شما را بجستیم و منزلت شما را بلند کردیم ایشان پدر شما را لعن می فرستادند ما تکفیر

ص: 345

کردیم آنان را و پدر شما را به فضل بستودیم.

اما گمان نکنی که او را از حمزه و عباس و جعفر فاضلتر دانستیم چه ایشان سالم بزیستند و مسلمانان از ایشان به سلامت بودند و پدر تو خونریزی کرد و عباس در جاهلیت سقایت حاج و ولایت زمزم داشت و پدر تو با او احتجاج نمود و عمر بن الخطاب حکم بهوای دل ما داد و گاهی که رسول خدا درگذشت از عمومت او جز عباس کس زنده نبود و او بود وارث پیغمبر دون بنی عبدالمطلب و هیچ کس از بنی هاشم به خلافت دست نیافت جز اولاد عباس و او به جای پدر رسول خدا بود و اگر قریش عباس را کارها سفر بدر نفرمود عم های تو عقیل و طالب یا گرسنه جان می دادند و اگر نه کاسه لیس عتبه و شیبه می شدند و چون اسیر شدند فدیه ایشان را عباس داد و آزاد ساخت و ما شما را خونخواهی کردیم از آنچه عاجز بودید و به جائی فرود آوردیم که هرگز گمان نداشتید والسلام.

مع القصه روز چهارم جمادی الآخره در سال دویست و چهل و پنجم هجری محمد بن عبدالله محض معروف به نفس زکیه دعوت خویش را آشکار ساخت بعضی از اصحاب او را گفتند صواب آنست که به جانب مصر کوچ دهیم تا در آنجا لشکرها بسازیم و باز بتابیم و گروهی سفر یمن را نیکتر دانستند محمد گفت ان رسول الله صلی الله علیه و اله قال المدینة خیر لهم لو کانوا یعلمون مکشوف داشت که رسول خدا مدینه را ستوده است پس در مدینه باید اعداد کار کرده به عرض سپاه و تجهیز لشکر پرداخت چون این خبر به ابوجعفر منصور رسید پوست بر تنش زندان گشت و خواب از چشمش بپرید. در خبر است که جامه ی از خز بپوشید و هیچ گاه آن جامه را از تن باز نمی کرد چندان که به نهایت چرکن شد و ناچار جامه ی دیگر زبرپوش آن می کرد تا دیدار نشود گفتند تا چند این چرکن را از تن باز نخواهی کرد «قال لا انزعها حتی اعلم اراسی لمحمد ام رأسه لی» گفت تا گاهی که سر مرا به نزد محمد حمل دهند یا سر او را به نزد من آورند.

بالجمله چون منصور از خروج محمد آگهی یافت مجلس را از بیگانه بپرداخت

ص: 346

و خواص خویش را حاضر ساخت و گفت دانسته اید که محمد رایت مخالفت برافراخت چه می بینید در امر او؟ گفتند از کجا اعداد جنگ می کند گفت از مدینه گفتند تو بر وی چیره خواهی گشت چه از مدینه آن مال و رجال به دست نشود که قتال تو را شایسته باشد.

مع القصه منصور تعجیل کرد در دفع محمد و عم زاده خود عیسی بن موسی بن علی بن عبدالله بن عباس را با لشکری بزرگ به جانب مدینه روان داشت چون عیسی راه با مدینه نزدیک کرد محمد ساخته جنگ شد و در ظاهر مدینه رزمی صعب دادند و لشکر محمد شکسته شد و پراکنده گشت چون محمد دانست که دیگری روی ظفر نخواهد دید به سرای خویش باز شد و بفرمود آتشی برافروختند و جریده اسامی جماعتی که با وی بیعت کرده بودند در آتش انداخت و پاک بسوخت تا کس ایشان را نداند از این روی به نفس زکیه ملقب شد و مصداق حدیث رسول خدای آمد که فرمود: «یقتل باحجار الزیت من ولدی نفس زکیة» یعنی از فرزندان من نفس زکیه در احجار زیت کشته می شود.

بالجمله بعد از سوختن اسامی اصحاب بیرون شد و در احجار زیت رزم داد تا کشته گشت و احجار زیت موضعی است در مدینه که مردم در نماز استسقا در آنجا حاضر می شدند من بنده همی گویم که محمد بن عبدالله محض در زمان جعفر صادق علیه السلام خروج کرد و از تواریخ چنان مستفاد میشود که با جعفر صادق علیه السلام موافق نبود در این صورت مردی طاهر الذیل نبوده و حدیث پیغمبر صلی الله علیه و اله به طهارت ذیل او حجت نباشد چه مردمان محمد را به نفس زکیه ملقب ساختند و پیغمبر خبر داد که نفس زکیه را مقتول خواهند ساخت و اگر از این حدیث و اخبار دیگر طهارت نفس محمد مکشوف افتد خواهیم گفت بیرون حکم امام عصر کار نفرموده و اگر به صورت ظاهر چنان می نموده هم به مصلحت وقت بوده در این صورت اگر نصرت می جست و کار به کام می کرد تفویض با امام می فرمود اکنون بر سر سخن رویم چون محمد کشته شد سر او را از تن دور کردند و به نزد ابوالکرام الجعفری آوردند در این معنی شاعر او را

ص: 347

مرثیه گفته است.

حمل الجعفری منک عظاما *** عظمت عند ذی الجلال جلالا

در خبر است که مالک ابن انس فتوی میراند که مردم با محمد بن عبدالله محض بیعت کنند بعد از قتل محمد منصور بر وی خشم گرفت و او را مورد سخط ساخت انشاء الله شرح مقاتلت محمد را با منصور و دیگر صفات او را در جای خود خواهیم نگاشت.

ذکر احوال ابراهیم بن عبدالله محض ابن حسن مثنی بن حسن بن علی بن ابیطالب علیهم السلام

ابراهیم مکنی بود به ابوالحسن و معروف شد به قتیل باخمری و او مذهب اعتزال داشت و او را پنجه قوی و بازوی توانا بود یک روز چنان افتاد که در خدمت پدرش عبدالله محض و برادرش محمد نفس زکیه جای داشت ناگاه شتران ایشان به آبگاه همی رفتند و در میان شتران ناقه سرکش و حرون بود که هیچ کس را اطاعت نمی کرد و فرمان کسی بر وی روان نمی گشت محمد با ابراهیم گفت اگر بر این ناقه دست یافتی و او را از ورود بازداشتی ترا چنین و چنان عطا خواهم کرد.

ابراهیم جستن کرد و دم ناقه را بگرفت تا او را باز دارد ناقه قوت کرد و سر در بیابان نهاد و ابراهیم را کشان کشان همی برد چندان برفت که از نظر حاضران غایب گشت عبدالله روی با پسرش محمد کرد و گفت برادر خویش را عرضه هلاک ساختی ساعتی نگذشت که ابراهیم دیدار شد و همچنان در شمله خویش محفوف بود چون در رسید «فقال له محمد ألم اقل لک انک لا تقدر علی ردها» محمد گفت ترا نگفتم که قدرت بر رد این ناقه نداری؟ ابراهیم دم ناقه را از میان شمله برآورد و در نزد او افکند «و قال: ما أعذر من جاء بهذا» ابراهیم گفت کسی که دم ناقه بر سر پنجه برکند و به نزد تو حاضر کند هنوز عذرش پذیرفته نیست همگنان از قوت بازوی او اندازها گرفتند.

و همچنان که گفته اند یک روز ابراهیم در بصره گاهی که بر فراز منبر جای

ص: 348

داشت و قرائت خطبه می فرمود ناگاه نخامه در دهانش فراهم گشت بهر سوی نگران شد جائی ندید که تواند بیفکند سر بر فرازید و بیفکند چنانکه بر سقف مسجد بچفسید.

بالجمله ابراهیم در فنون علوم صاحب مقامی معلوم بود و مدتی که در بصره پوشیده می زیست در سرای مفضل بن محمد بود و از مفضل دواوین عرب را طلب کرد و کتب فراوان به دست آورد و از بهترین اشعار عرب هشتاد قصیده از بر کرد بعد از قتل او مفضل آن قصاید را مفضلیات نام نهاد و اصمعی پاره ی بر آن بیفزود.

بالجمله ابراهیم در شب دوشنبه غره ی شهر رمضان در سال یکصد و چهل و پنج هجری در بصره دعوت خویش را آشکار ساخت تا مسلمانان با او بیعت کردند مانند بشیر الرجال و اعمش بن مهران و عباد بن منصور قاضی صاحب مسجد عباد در بصره و مفضل بن محمد و سعید الحافظ و امثال ایشان و ابوحنیفه نیز با او بیعت کرد و فتوی راند که مردم با محمد و ابراهیم خروج کنند و ابوحنیفه را در حق محمد و ابراهیم عقیدتی استوار بود.

گویند بعد از قتل ابراهیم زنی به نزد ابوحنیفه آمد و گفت تو فتوی کردی که پسر من با ابراهیم خروج کند برفت و مقتول گشت در معنی تو او را به قتلگاه فرستادی «قال لها لیتنی کنت مکان ابنک» گفت کاش من به جای پسر تو بودم و در رکاب ابراهیم شهید می شدم و این مکتوبی است که ابوحنیفه به ابراهیم فرستاد.

«اما بعد فانی قد ارسلت الیک اربعة آلاف درهم لم یکن عندی غیرها و لولا امانات للناس عندی للحقت بک فاذا لقیت القوم و ظفرت فافعل کما فعل ابوک فی اهل صفین اقتل مدبرهم و أجهز علی جریحهم و لا تفعل کما فعل ابوک فی اهل الجمل فان القوم لهم فیه».

می گوید چهار هزار درهم حاضر بود از برای تو فرستادم اکنون از این افزون به دست نبود اگر مردمان در نزد من امانات نداشتند خود نیز به لشکرگاه تو پیوسته می گشتم و گاهی که سپاه خصم را دیدار کردی و ظفر جستی کار با ایشان چنان میکن که پدرت علی علیهما السلام همی کرد مدبر را بکش و مجروح را نیز زنده

ص: 349

مگذار و چنان مکن که پدرت در جنگ جمل کرد چون علی علیهما السلام در جنگ جمل لشکر را فرمان داد که خستگان را زحمت نکنند و از اخذ مال و سبی عیال مقتولین دست باز دارند.

ابوحنیفه می گوید این قوم که با تو قتال می دهند کافرانند در جهاد با ایشان چنان باش که پیغمبر با کافران بود و این مردم سزاوار این کردارند گفتند که این مکتوب به دست منصور دوانیق افتاد بر ابوحنیفه عظیم خشمناک گشت بالجمله گاهی که ابراهیم عزیمت درست کرد که از بصره بیرون شود یک روز در مسجد جامع مردم را خطبه می کرد ناگاه پیکی از راه برسید و خبر قتل محمد برادرش را به او رسانید جوشش گریه در گلوگاه او گره گشت و اشک بر رخسارش بدوید دست فرا برد و اشک از چهره ی خویش بسترد و این اشعار انشاد کرد:

سابکیک بالبیض الصوارم و القنی *** فان بها ما یبلغ الطالب الوترا

و انا لقوم لا تفیض دموعنا *** علی هالک منا و ان قصم الظهرا

و لست کمن یبکی اخاه بعبرة *** یعصرها من ماء مقلته عصرا

و نیز در مرثیه محمد می گوید و به روایتی بدین شعر تمثل جسته:

یا بالمنازل یا عز الفوارس من *** یفجع بمثلک فی الدنیا فقد فجعا

الله یعلم انی لو خشیتهم *** او آنس القلب من خوف لهم فزعا

لم یقتلوک و لم اسلم اخی لهم *** حتی نعیش جمیعا او نموت معا

در خبر است که ابراهیم گاهی که خواست بر بساطی بنشیند تا مردمان با او بیعت کنند از بهر او حصیری بیاوردند و بگستردند این وقت بادی سخت بوزید و حصیر را پشت بروی کرد ملازمان بدویدند که اصلاح کنند فرمود دست باز دارید و همچنان بر حصیر واژگونه بنشست لکن به فال بد گرفت و آثار کراهت از چهره اش آشکار شد بالجمله مردم با او بیعت کردند و ابراهیم از بصره خیمه بیرون زد مفضل ضبی گوید من در رکاب ابراهیم کوچ همی دارم چون به مربد رسیدیم در خانه سلیمان ابن علی بن عبدالله بن عباس فرود شد چند تن از فرزندان سلیمان که کودک بودند

ص: 350

از خانه بیرون شدند، ابراهیم ایشان را در آغوش کشید «و قال هؤلاء و الله منا و نحن منهم الا ان اباهم فعلوا بنا و صنعوا» فرمود ایشان فرزندان عباس عم پیغمبرند سوگند با خدای از ما باشند و ما از ایشانیم جز اینکه پدر ایشان با ما بد کرد و کلمه ی چند از سوء کردار بنی عباس تذکره فرمود و بدین اشعار تمثل جست:

مهلا بنی عمنا ظلامتنا *** ان بنا ثورة من العلق

انی لانمی اذا انتمیت الی *** عز عزیز و معشر صدق

لمثلکم تحمل السیوف و لا *** یغمز احسابنا من الرقق

بیض سباط کان أعینهم *** تکحل یوم الهیاج بالورق

مفضل گوید چون ابراهیم این اشعار را قرائت کرد گفتیم این اشعار بدین جزالت و فخامت زاده ی طبع کیست؟

گفت این شعر را ضرار بن الخطاب در تحریض مشرکین بر رسول خدا در یوم خندق گفت و علی مرتضی در صفین و حسین بن علی و زید بن علی بدان تمثل جستند بالجمله ابراهیم کوچ بر کوچ طی مسافت کرده نزدیک با خمری یک تن ناعی برسید و دیگر خبر قتل محمد را به شرح کرد ابراهیم بدین شعر تمثل جست:

نبئت ان بنی ربیعة اجمعوا *** امرا خلالهم لتقتل خالدا

ان تقتلونی لا تصب ارحامکم *** ناری و یسعی القوم سعیا جاهدا

ارمی الطریق لوان رصدت بضیقه *** و انازل البطل الکمی الحاردا

مفضل با ابراهیم گفت گوینده ی این ابیات کیست فرمود اخوص بن جعفر بن کلاب در یوم شعب جبله گاهی که قبیله بنی قیس با جماعت بنی تمیم آغاز مقاتلت کردند بالجمله این هنگام لشکرهای منصور دوانیق دررسیدند و از دو سوی صف راست کردند و جنگ می پیوستند نزدیک شد که لشکر منصور دوانیق منصور گردد ابراهیم با مفضل گفت چیزی بگوی که مرا از برای جنگ انگیزش دهد مفضل این شعر را از عویف بنی فزاره قرائت کرد:

الا ایها الناهی نراه بعید ما *** احدت لسیر انما انت حالم

ص: 351

ابی کل حر أن یبیت بوتره *** و یمنع منه القوم اذا انت نائم

اقول لفتیان العشی تروحوا *** علی الجرد فی افواههن الشکائم

قفوا وقفة من یحی لا یخز بعدها *** و من یخترم لا تتبعه اللوائم

و هل انت ان باعدت نفسک عنهم *** لتسلم فما من بعد ذلک سالم

ابراهیم گفت این اشعار را اعادت کن دیگر باره قرائت کردم و پشیمان شدم که مبادا او را دلیر می کنم و به قتلگاه می فرستم ناگاه دیدم چنان بر سر رکاب ایستاد که گمان کردم قطع علاقه رکاب خواهد کرد و حمله گران افکند و چون شیر خشمگین تاختن کرد مردی از لشکر منصور بر وی درآمد و در میان ایشان چند طعن نیزه برفت مفضل گفت یا ابراهیم این چیست که می کنی و خویشتن مباشر حرب می شوی تو پشتوان لشکری و این جماعت چشم به سوی تو دارند اگر ترا آسیبی رسد کس از این لشکر به جای نماند ابراهیم گفت ای مفضل گویا عویف بنی فزاره را می بینم که بر من نظاره می کند و مرا بگیر و دار تحریص می کند و این شعر را در کنار معرکه می خواند:

المت حناس و المامها *** احادیث نفس و اسقامها

یمانیة من بنی مالک *** تطاول فی المجد اعمامها

و ان لنا اصل جرثومة *** ترد الحوادث ایامها

ترد الکتیبة مغلولة *** بها افنها و بها ذامها

مع القصه ابراهیم چون شیر دمنده و پلنگ درنده بر یمین و شمال حمله افکند و مرد و مرکب به خاک انداخت و لشکر منصور را منهزم ساخت به هزیمتی شنیع و عیسی بن موسی که سپهسالار سپاه منصور بود از قفای هزیمتیان شتاب گرفت این وقت ابراهیم بانگ بر لشگر زد و ندا «در داد لا یتبعن احد منهزما» یعنی کسی از قفای هزیمتیان تاختن نکند لاجرم لشکر ابراهیم عنان بازکشیدند و طریق مراجعت سپردند لشگر منصور چنان دانستند که ایشان به هزیمت باز شدند پس سر برتافتند و حمله افکندند جنگ صعب شد و تنور حرب افروخته گشت و از لشگر ابراهیم

ص: 352

بیشتر دستخوش تیغ و تیر شد ناگاه در غلوای جنگ خدنگی بر پیشانی ابراهیم آمد «فقال الحمدلله اردنا امرا و اراد الله غیره انزلونی» گفت سپاس خداوند را ما اراده کردیم امری را و خدای تبارک و تعالی غیر آن را خواست اکنون مرا از اسب فرود آرید پس او را از اسب پیاده کردند هم بدان زخم به سرای آخرت شتافت.

در خبر است که چون لشکر منصور شکسته شد و خبر بدو بردند جهان در چشم او تاریک شد «و قال فاین قول صادقهم این لعب الغلمان و الصبیان» گفت چه شد قول صادق بنی هاشم که فرمود کودکان بنی عباس با خلافت بازی خواهند کرد اشاره بدان خبری است که از این پیش گفتیم که در آن مجلس که از بهر نفس زکیه و ابراهیم آراستند بنی هاشم و بنی عباس با ایشان بیعت کردند منصور نیز در آن مجلس حاضر بود و با ایشان بیعت کرد چون جعفر صادق علیه السلام حاضر شد ایشان را منع کرد و فرمود این به صاحب قبای اصغر می رسد و منصور قبای اصفر در برداشت و از آن روز دل بر خلافت بست و چون دانسته بود که آن حضرت جز به صدق خبر ندهد این هنگام که هزیمت لشگرش مکشوف افتاد در عجب رفت و گفت خبر صادق ایشان چه شد و سخت مضطرب گشت زمانی دیر برنگذشت که سواری از باخمری وارد کوفه شد و سر ابراهیم را در طشت نهاده نزد منصور آوردند این وقت حسن بن زید بن حسن علیه السلام حاضر بود چون سر پسر عم خود را بدید سخت بگریست منصور گفت که صاحب این سر کیست گفت دانستم و این شعر قرائت کرد:

فتی کان یحمیه من الضیم نفسه *** و ینجیه من دار الهوان اجتنابها

منصور گفت راست گفتی مردی بزرگ و جوانمرد بود لکن او خواست سر مرا به نزد او برند چنان افتاد که سر او را به نزد من آوردند و من دوست نداشتم همی خواستم که او اطاعت من کند و بسیار کس از شعرا او را و برادرش نفس زکیه را مرثیه گفتند این شعر از آن جمله است:

کیف بعد المهدی او بعد ابراهیم *** نومی علی الفراش الوثیر

و هما الذائدان عن حرم الا *** سلام و الجابران عظم الکسیر

ص: 353

ابونصر بخاری گوید: قتل ابراهیم قتیل باخمری روز بیست و پنجم شهر ذیقعده در سال یکصد و چهل و پنجم هجری بود و او چهل و هشت ساله بود و ابوالحسن عمری گوید در سال چهل و پنجم در ماه ذیحجه مقتول گشت و سر او را ابوالکرام الجعفری به مصر فرستاد تا مردم مصر قتل او را بدانند و به هوای او مورث فتنه نشوند.

ذکر موسی بن عبدالله محض ابن حسن مثنی بن حسن بن علی بن ابیطالب علیهم السلام

موسی بن عبدالله مکنی به ابوالحسن بود و به روایتی کنیت او ابوعبدالله است و ملقب بود به جون و این لقب از مادر یافت چه او سیاه چرده متولد گشت و لون بدنش به سیاهی نزدیک بود از این روی گاهی که مادر او را در کودکی ترقص می داد این شعر قرائت می کرد:

انک ان تکون جونا افزعا *** یوشک ان تسودهم و تنزعا

ابوالحسن عمری گوید موسی مردی ادیب و شاعر بود گاهی که ابوجعفر دوانیق پدر او عبدالله محض را مأخوذ داشت و محبوس نمود موسی را حاضر کرد و فرمان داد تا هزار تازیانه بر وی زدند «ثم قال له أتعلم ما هذا هذا سجل قاض علیک منی» آنگاه گفت میدانی این چیست این سجلی و حاکمی و منبهی است از قبل من بر تو از این پس ترا به حجاز می فرستم تا از برادرانت محمد و ابراهیم مرا آگهی دهی موسی گفت این چگونه تواند شد تو مرا به حجاز می فرستی و عیون و جواسیس تو با من می باشند چگونه محمد و ابراهیم خویشتن را بر من ظاهر می سازند.

این وقت منصور منشوری به حاکم حجاز رقم کرد که متعرض موسی نباشد و او را به سوی حجاز روان داشت موسی به راه حجاز رفت و به مکه گریخت و در آنجا ببود تا برادرانش محمد و ابراهیم مقتول شدند و نوبت خلافت به مهدی محمد بن منصور رسید هم در آن سال مهدی به زیارت شتافت گاهی که مشغول طواف بود موسی بانگ زد که ایها الامیر مرا امان ده تا تو را به موسی بن عبدالله محض دلالت کنم «فقال

ص: 354

المهدی لک الامان ان دللتنی علیه مهدی گفت ترا امان دادم به شرط که مرا به موسی دلالت کنی «فقال الله اکبر أنا موسی بن عبدالله» گفت منم موسی پسر عبدالله مهدی گفت کیست که ترا بشناسد و به صدق سخن تو گواهی دهد گفت اینک حسن بن زید و دیگر موسی بن جعفر علیهما السلام و دیگر حسن بن عبیدالله بن عباس بن علی بن ابیطالب همگی گواهی دادند که اوست موسی الجون پسر عبدالله محض پس موسی خط امان یافت و ببود تا زمان هارون الرشید یک روز بر هارون درآمد و بر بساط هارون لغزشی کرد و درافتاد هارون بخندید موسی این بدید «و قال: یا امیرالمؤمنین انه ضعف صوم لا ضعف سکر» این سستی از ضعف روزه است نه از ضعف مستی.

مسعودی در کتاب مروج الذهب از مفضل بن ربیع حدیث می کند که عبدالله ابن مصعب بن ثابت بن عبدالله بن زبیر بن العوام به نزدیک هارون الرشید آمد و از موسی بن عبدالله محض آغاز شکایت از در سعایت نمود و گفت موسی مرا به دعوت خویش می خواند تا بر تو خروج کند رشید کس فرستاد و موسی را حاضر ساخت و حدیث زبیری را اعادت کرد زبیری روی با موسی کرد و گفت شما همواره بر طریق خصمی ما رفته اید و مثالب ما گفته اید و پستی دولت ما را خواسته اید موسی گفت شما کیستید و چه کس باشید و کدام دولت با شماست که ما پستی آنرا بخواهیم رشید از اصغای این کلمات چنان خندان گشت که نتوانست خویشتن داری کند چشم به آسمانه رواق انداخت تا همگنان این عارضه را از وی فهم نکنند این وقت موسی گفت یا امیرالمؤمنین این دروغزن که امروز خود را در شمار دوستان شما باز می نماید سوگند با خدای که در رکاب برادر محمد با ابوجعفر منصور قتال داد و از اشعار او است که قرائت می کرد:

قوموا ببیعتکم ننهض بطاعتنا *** ان الخلافة فیکم یا بنی حسن

و از این گونه اشعار فراوان آورد و اکنون که این سعایت به نزد تو آورده گمان نکنی که در نصیحت تو می گوید یا نصرت تو می جوید سوگند با خدای که اگر معین و مددکار به دست کند جز بر طریق خصمی ما اهل بیت گامی نزند اکنون یا

ص: 355

امیرالمؤمنین من او را بدین سخن که می گوید سوگند می دهم اگر سوگند یاد کند که این سخنها من گفته ام خون من بر تو حلال باشد رشید گفت یا اباعبدالله تو از بهر او سوگند یاد کن چون موسی عزیمت درست کرد که سوگند یاد کند عبدالله گفت یا امیرالمؤمنین من قسم یاد می کنم موسی گفت باکی نیست «فقال له قل تقلدت الحول و القوة دون حول الله و قوته الی حولی و قوتی ان لم یکن ما حکیته عنک حقا» گفت بگو متقلد شدم به حول و قوتی بیرون حول و قوت خدا و درآمدم به حول و قوت خود اگر آنچه از تو به عرض رشید رسانیدم از در راستی نباشد چون زبیری این سخن را به پای آورد موسی گفت الله اکبر همانا پدرم از جد خود علی علیه السلام حدیث کرد که رسول خدا فرمود «ما حلف احد بهذه الیمین کاذبا الا عجل الله تعالی له العقوبة بعد ثلاث» یعنی سوگند یاد نکند احدی بدین گونه مگر آنکه خداوند تعجیل کند در عقوبت او و او را افزون از سه روز مهلت نگذارد این وقت موسی روی با رشید کرد و گفت یا امیرالمؤمنین فرمان کن مرا باز دارند اگر تا سه روز عبدالله بن مصعب را غضب خداوند فرو نگرفت خون من بر تو حلال است رشید فضل را فرمود موسی را با خود بدار تا صورت حال مکشوف افتد.

از فضل روایت می کنند که گفت: سوگند با خدای هم در آن روز هنگام نماز دیگر بانگ صیحه از خانه زبیری بالا گرفت گفتم چیست گفتند عبدالله مصعب را مرض جذام فروگرفت، ورم کرد و سیاه شد به تعجیل بتاختم و او را نشناختم به کردار خیکی عظیم درافتاده و همی بر سیاهی جلد بیفزود تا مانند زگال گشت (1) از آنجا به نزدیک رشید شدم و قصه بگفتم هنوز این سخن به خاتمت نرفته بود که خبر مرگ زبیری برسید فضل گوید من به تعجیل بتاختم و کار او را بساختم و بر وی نماز گذاشتم گاهی که جسد او را در قبر فرود آوردم زمین او را ببلعید و بوئی عفن چنان برخاست که کسی را طاقت استشمام نبود این وقت نگریستم که چند بار خار حمل می دهند بفرمودم تا آن بارها را بیاوردند و در حفره ی او افکندند همچنان زمین آن

ص: 356


1- زگال بر وزن و معنی زغال است که انگشت و اخگر کشته باشد.

درزهای (1) خار را بدم درکشید این کرت حکم دادم تا الواح چوب ساج حاضر کردند و بر حفره او زبرپوش نمودند و بر زبر آن خاک بریختند پس به نزد رشید آمدم و او را آگهی دادم سخت شگفتی گرفت و فرمان کرد تا موسی را رها کردند و هزار دینار عطا دادند.

آنگاه او را طلب نمود و گفت چه افتاد ترا که عبدالله مصعب را برخلاف قانون فقهاء سوگند دادی موسی گفت از جد ما علی علیه السلام به ما رسیده که فرمود «من حلف بیمین مجد الله تعالی فیها استحیی الله تعالی من تعجیل عقوبته و ما من احد حلف بیمین کاذبة نازع الله فیها حوله و قوته الا عجل الله تعالی له العقوبة قبل ثلاث» می فرماید هر کس سوگند یاد کند به جلالت و مجد خداوند همانا خداوند شرم می فرماید که تعجیل کند در عقوبت او و آن کس که به دروغ سوگند یاد کند و در آن سوگند با حول و قوت خداوند منازعت آغازد خداوند قبل از سه روز کیفر او را در کنار او می گذارد همانا صاحب این خبر یحیی برادر موسی است و به وجهی دیگر نیز روایت کرده اند که عنقریب مرقوم می افتد در ذیل قصه ی یحیی.

و موسی در سویقه ی مدینه وفات یافت.

ذکر احوال یحیی بن عبدالله محض ابن حسن مثنی بن حسن بن علی بن ابیطالب علیهم السلام

یحیی بن عبدالله معروف شد به صاحب دیلم از علمای نسابه ابوالحسن عمری و زیدانی الحسینی و شعرانی العمری او را امینی گفته اند یحیی از خوف هارون الرشید به بلاد دیلم گریخت و در آنجا مردم را به خویشتن دعوت کرد جماعتی بزرگ با او بیعت کردند و کار او نیک بالا گرفت و هول و هربی عظیم در دل رشید پدید آمد پس مکتوبی به سوی فضل بن یحیی بن خالد البرمکی کرد که از یحیی بن عبدالله در چشم من خار خلید و خواب برمید، کار او را چنانکه دانی کفایت کن و دل مرا از اندیشه او وارهان.

ص: 357


1- درزه بر وزن هرزه توده و پشته علف و خار و خاشاک باشد.

فضل با لشکری ساخته به سوی دیلم روان شد و جز بر طریق رفق و مدارا سلوک ننمود و نامه ها به تحذیر و ترغیب و بیم و امید به سوی یحیی متواتر کرد، و یحیی را نیز چون آن نیرو نبود که با فضل رزم زند و او را بشکند طالب امان گشت و فضل خط امان بدو فرستاد و پیمان استوار نمود و مواثیق محکم کرد لاجرم یحی به اتفاق فضل نزد رشید آمد در چهارم صفر المظفر در سال یکصد و هفتاد هجری.

ابان بن عبدالحمید اللاحقی این شعر در این معنی انشاد کرد.

و قد کان یحیی الفاطمی سمت به *** له همة فی الصدر جاش به الوغر

اراد التی کانت تزیل حبالنا *** و تنشق منها الارض لو تم ما ائتمر

و نیز این شعر را در این معنی گوید و به روایتی جز او گفته:

سعی الفضل فی اصلاح ما بین هاشم *** فاعناهم الفتق الذی رتق الفضل

کان بنی العباس فی ذات بینهم *** و آل علی لم یکن بینهم ذحل

به روایتی یحیی به مدینه آمد و در آنجا توقف نمود و ببود تا گاهی که رشید در سفر مکه وارد مدینه گشت عبدالله بن مصعب بن زبیر بن العوام در نزد رشید زبان به سعایت یحیی گشود و کار بسوگند افتاد آن قصه که من بنده در حق موسی الجون و عبدالله بن مصعب نگاشتم به همان شرح نسبت به عبداالله و یحیی داده اند و من به تکرار آن قصه نخواهم پرداخت و حال آنکه روایت نخستین استوار است و این سوگند در میان موسی الجون و عبدالله رفته.

بالجمله بعد از مراجعت یحیی از دیلم روزی چند رشید خاموش بود لکن از کین یحیی آتشی افروخته در خاطر داشت لاجرم یحیی را حاضر ساخت و آغاز عتاب نمود یحیی آن خط امان را که از وی داشت برآورد و گفت با این سجل بهانه چیست و چرا پیمان خواهی شکست؟ رشید آن خط بگرفت و به ابویوسف قاضی داد تا قرائت کرد و گفت این سجلی است در امان یحیی جلی و از آلایش حیلت و خدیعت منزه است این وقت ابوالبختری دست فرابرد و آن مکتوب را بگرفت و گفت این خط از جهت فلان و فلان باطلست و در امان یحیی لا طایل، پس رشید

ص: 358

کاردی به دست کرد و آن سجل را پاره پاره همی ساخت و از غایت خشم دستش را لرزش و لغزش بود پس بفرمود یحیی را به زندانخانه بردند و روزی چند باز داشتند آنگاه دیگر باره او را حاضر ساخت با قضاة و شهود و خواست تا بنماید که او را در زندان آسیبی نرسیده و قتل او را نخواسته و نفرموده، این وقت همگنان روی به یحیی آوردند و هر کس سخنی گفت که یحیی در پاسخ خاموش بود گفتند چرا سخن نکنی اشاره کرد بدهان خود و بنمود که نیروی سخن کردن ندارد و زبان خویش را برآورد چنان سیاه بود که گفتی پاره ی زگالی است رشید گفت شما را به دروغ می نماید که مسموم است دیگر باره او را به زندان خانه فرستاد.

در شهادت او به روایت مختلف سخن کرده اند بعضی گویند او را خورش و خوردنی ندادند تا جوعان بمرد و از شدت جوع گل و خاک بخورد و جماعتی برآنند که او را در بیغوله ی افکندند که در آنجا جانوران درنده را می داشتند باشد که طعمه درندگان گردد و شیران و درندگان از وی زینهار جستند و به نزدیک او پناهنده آمدند چون رشید این بدانست بفرمود او را همچنان زنده بخفتند و ستونی از سنگ و ساروج بر زبر او بنیان کردند تا جان بداد و در غدر رشید به یحیی ابوفراس در قصیده ی که ذکر مثالب بنی عباس می کند می گوید تمام قصیده در جای خود مذکور می شود.

یا جاهدا فی مساویهم یکتمها *** غدر الرشید بیحیی کیف یکتتم

ذاق الزبیری غب الخبث و انکشفت *** عن ابن فاطمة الاقوال و التهم

ذکر حال سلیمان بن عبدالله محض ابن حسن مثنی بن حسن بن علی بن ابیطالب علیهم السلام

سلیمان بن عبدالله مکنی به ابومحمد است و او در جنگ فتح ملازم خدمت حسین ابن علی صاحب فخ بود و مقتول گشت به شرحی که مرقوم خواهد شد و این وقت پنجاه و سه سال عمر داشت از مقتولین سپاه حسین، صد سر به نزد هادی خلیفه بردند سر حسین و سلیمان در شمار آن جمله بود.

ص: 359

ذکر حال ادریس بن عبدالله محض ابن حسن مثنی بن حسن بن علی بن ابیطالب علیهم السلام

ادریس بن عبدالله مکنی به ابوعبدالله بود ابوالحسن عمری از کتاب طاهر نسابه حدیث می کند که چون یحیی بن عبدالله صاحب دیلم که شرح حالش مرقوم شد آغاز دعوت فرمود سلیمان بن جریر را به سوی برادرش ادریس بن عبدالله رسول فرستاد تا او را دعوت کند سلیمان عرض کرد که اگر ادریس فرمان ترا نپذیرد اجازت می رود که او را دستخوش شمشیر سازم؟ فرمود روا باشد سلیمان بن جریر روان شد برادر دیگرش موسی الجون با یحیی گفت سلیمان را با غلظت طبع و شراست خوی به نزدیک جوانی نورس گسیل می سازی تا سر از خدمت برتابد و به دست نقمت کشته شود؟ از خدای بترس یحیی التفاتی نفرمود و سلیمان برفت و پیام یحیی بگفت و ادریس نپذیرفت لاجرم او را به شربت سم شهید ساخت.

و این خبر درست نباشد چنانکه ابونصر بخاری گوید همانا ادریس در خدمت حسین بن علی در فخ با لشکرهای عباسی قتال داد بعد از قتل حسین و برادرش سلیمان بن عبدالله از حربگاه فرار کرد و به اتفاق غلام خود راشد که مردی با حصافت عقل و رزانت رای بود به شهر فاس و طنجه و مصر گریخت و از آنجا به اراضی مغرب سفر کرد مردم مغرب با او بیعت کردند و سلطنت او عظیم گشت چون این خبر برشید آوردند دنیا در چشمش تاریک شد و از تجهیز لشکر و مقاتلت با او بیمناک بود چه آن شجاعت و حشمت که ادریس داشت قتال با او صعب می نمود لاجرم سلیمان بن جریر را که متکلم زیدیه بود از جانب خود متنکرا به نزد او فرستاد و ادریس مقدم او را مبارک شمرد چه مردی ادیب و زباندان و منادمت مجلس را شایسته و شایان بود سلیمان طریق فرار را ساختگی اسبهای رهوار کرده انتهاز فرصت می داشت تا روزی مجلس را از راشد و جز راشد پرداخته به دست کرد و به دست آویز دوای

ص: 360

دندان سمی به ادریس خورانید و در زمان بیرون شد و برنشست و بجست ادریس بیاشوفت و بغلطید و در زمان راشد برسید و این بدید چون باد از قفای سلیمان بشتافت و او را دریافت و از گرد راه تیغ براند و زخمی گران بر روی او آورد با آن جراحت سلیمان چنان راه برید که باد گرد او را نتوانست دید لاجرم راشد بازگشت و ادریس درگذشت و شرح این داستان و سلطنت ادریس بن ادریس بعد از پدر قصه ای بزرگ است در جای خود مرقوم می شود اکنون ذکر اولاد عبدالله محض به پای رفت.

ذکر اولاد محمد نفس زکیه پسر عبدالله محض ابن حسن مثنی بن حسن بن علی بن ابیطالب علیهم السلام

محمد که ملقب به نفس زکیه بود چنانکه مرقوم شد یازده فرزند داشت شش تن پسران بودند نخست عبدالله دوم علی و مادر ایشان ام سلمه از سادات حسنی بود سیم طاهر و مادر او دختر فلیح بن محمد بن منذر بن زبیر بن عوام بود چهارم ابراهیم و مادر او ام ولد بود پنجم حسن مادر او نیز ام ولد است ششم یحیی نام داشت اما دختران پنج تن بودند نخست فاطمه دوم زینب سیم ام کلثوم چهارم ام سلمه پنجم نیز ام سلمه نام داشت اکنون ابتدا می کنیم به ذکر احوال پسران اما عبدالله بن نفس زکیه ملقب بود به اشتر بعد از قتل پدرش محمد به مملکت سند گریخت و از آنجا به اراضی کابل افتاد شیخ شرف نسابه از ابوالفرج اصفهانی و ابوعبدالله صفوانی اصم حدیث می کند که عبدالله اشتر را در کابل در شعاب جبلی مقتول ساختند و سر او را به نزدیک منصور آوردند حسن بن زید بن حسن آن سر را مأخوذ داشت و بر منبر صعود داد و مردم را بیاگاهانید که اینک سر عبدالله است.

اما علی بن نفس زکیه ابوالحسن عمری گوید او را منصور محبوس بداشت و زحمت کرد تا جماعتی از شیعیان پدرش را بنمود و ایشان را به گونه گون عذاب مبتلا ساخت و خود در محبس وفات کرد و به روایتی در مصر محبوس بود، به روایت ابونصر بخاری او را از مصر به عراق آوردند و در زندان خانه بغداد وفات کرد اما

ص: 361

طاهر بن نفس زکیه ابونصر بخاری گوید او را فرزند نبود و جماعتی در موصل دعوی دارند که ما از فرزندان اوئیم خود را منسوب به طاهر می دارند ابوالحسن عمری و ابومنذر نسابه نیز او را بلاعقب شمارند لکن ابوالحسن اشنانی که نسابه بصریون است می گوید او را دو پسر بود یکی محمد و آن دیگر علی نام داشت و ایشان را از فضل و شرح حظی نبود چنانکه یک تن از ایشان در حق خویش گواهی می داد که من مردی عامی و از فضایل عری هستم.

اما ابراهیم بن نفس زکیه او را چند دختر بود و پسری آورد که محمد نام داشت و مادر ایشان زنی از اولاد حسین بن علی علیهما السلام بود و محمد چند فرزند آورد لکن منقرض شدند و ابونصر بخاری گوید ندیدیم کسی را که گوید نژاد من بابراهیم بن نفس زکیه پیوسته می شود لاجرم نسب فاتک که معروف به طبلی است باطل می شود چه پدران خود را بدین گونه شمار می کند «هو فاتک بن حمزة بن محسن بن حسین بن ابراهیم بن محمد نفس زکیة بن عبدالله محض بن حسن بن مثنی بن حسن بن علی بن ابیطالب» همانا طبلی در بخارا منزلتی داشت لکن او را در این نسب بهره نباشد.

اما حسن بن نفس زکیة مکنی بود به ابی الزفت ابوالحسن عمری و گروهی از مشایخ گویند ابوالزفت را حد خمر زدند و گاهی که حسین بن علی صاحب فخ خروج کرد ابوالزفت در رکاب او بود در حربگاه زخم خدنگی یافت و در افتاد بنی عباس او را بگرفتند و بند برنهادند و همچنان دست بگردن بسته گردن زدند و از وی فرزند نماند اما یحیی بن نفس زکیة در مدینه همی زیست تا جهان را وداع گفت او نیز بلاعقب بود.

اما دختران نفس زکیه نخستین فاطمه او را محلی منیع بود و به حباله ی نکاح پسر عم خود حسن درآمد دویم زینب ملقب بود به محبه او را عباس کابین بست و از سه تن دیگر از دختران او خبری به ما نرسیده اکنون مکشوف افتاد که از پسران نفس زکیه از این جمله که یاد کردیم همگان بلاعقب اند و عقب نفس زکیه

ص: 362

از عبدالله اشتر است که در کابل مقتول گشت چنانکه مذکور شد.

ذکر اولاد عبدالله اشتر ابن نفس زکیة بن عبدالله محض بن حسن مثنی بن حسن بن علی بن ابیطالب علیهم السلام

عبدالله اشتر را پسری بود که حسن نام داشت و دختری بود که فاطمه می نامیدند و ام کلثوم کنیت داشت از حسن فرزند نیامد و جز این او را پسری بود به نام محمد و او را محمد کابلی می نامیدند و مادرش ام ولد بود ابوالحسن عمری و ابن دینار حدیث کرده اند که محمد در کابل متولد شد بعد از قتل پدرش اشتر از آنجا کوچ داد ابونصر بخاری گوید گاهی که اشتر به جانب سند سفر می کرد جاریه ی حامل و کودکی با او بود بعد از قتل اشتر جاریه حمل بگذاشت پسری آورد او را محمد نامیدند و ابوجعفر منصور در صحت نسب او، به جعفر بن عمر سندی معروف به هزار مرد مکتوب کرد و هم ابونصر از جعفر صادق علیه السلام روایت می کند «انه قال کیف ثبت النسب بکتاب رجل الی رجل و هماهما» می فرماید چگونه ثابت می شود نژاد و نسب به مکتوب مردی به سوی مردی و حال آنکه اینان باشند و این حدیث را ابوالیقظان و یحیی بن حسن بن عقیقی نیز روایت کرده اند و الله اعلم.

بالجمله محمد کابلی پسر عبدالله اشتر چهارده فرزند آورد نه تن دختر بودند اول مریم دوم فاطمه و مادر ایشان نسب به زبیر بن العوام می رساند سیم ام کلثوم مادر او محمدیه است چهارم زینب پنجم رقیه ششم امامه هفتم ام سلمه مادر او از اهل مکه است هشتم زینب الصغری نهم هند اما پسران اول طاهر و او با ام کلثوم از یک مادر است دوم علی سیم احمد چهارم ابراهیم پنجم حسن ابوالحسن عمری گوید مادر او نیز زبیریه بود ابونصر بخاری گوید مادرش ام ولد بود، از دختران هند با قطینی شوی کرد و فاطمه به حباله ی نکاح یک تن از سادات حسنی درآمد و از دیگر دخترانش خبری نرسیده و از پسران طاهر و علی بلاعقب بودند به روایت ابوالحسن عمری لکن ابونصر گوید اشتریه از اولاد علی و حسن پسران محمد کابلی اند الا آنکه اولاد

ص: 363

حسن اکثر بود ابوالیقظان گوید از اولاد علی کس نشناسم و الله اعلم اما احمد بلاعقب بود اما ابراهیم ابوالحسن عمری گوید در طبرستان و جرجان فرزند آورد بالجمله حسن بن محمد کابلی اعور بود و در شمار یکی از اسخیای بنی هاشم می رفت عمری گوید او را در شهر ذیحجة در سال دویست و پنجاه و یکم هجری قبیله طی مقتول ساختند و ابن شعرانی نسابه معروف به ابن سلطین گوید در ایام خلافت معتز مقتول گشت و عقب محمد کابلی بلاخلاف از حسن اعور است اما حسن اعور دختران و پسران بسیار آورد سه تن از دختران یکی مکنی به ام علی بود و او به حباله نکاح یوسف بن محمد بن یوسف بن جعفر بن ابراهیم بن محمد الجعفری درآمد دوم ام کلثوم نام داشت و او به اسمعیل بن محمد الجعفری شوی کرد سه دیگر مسمی به خدیجه بود معروف بود به بنت ملک و او را ابوایوب بن محمد الجعفری کابین بست پس این سه تن خواهران را سه تن از جعافره تزویج کردند.

و حسن اعور نیز پسران داشت چند تن از ایشان بلاعقب بودند و چند تن فرزند آوردند نخستین ابوعبدالله الحسن النقیب دویم احمد مکنی به ابوالعباس سیم عبدالله چهارم قاسم پنجم محمد اما محمد از فرزندان او ابوالعلاء عبدالله است و او صاحب مکاتبات بود در واسط و به روایتی در کوفه نقیب بود و معروف بود به ابن الاشتر. و این عبدالله که مکنی بود به ابوالعلاء الواسطی در واسط فرزندان آورد نخستین علی مکنی بود به ابوتراب معروف بابن بنت القاضی و دختری آورد معروف به ست العشایر و او به حباله نکاح ابوالقاسم الاسود العمری البصری درآمد و او برادر نقیب بصره بود «هو ابوعبدالله حسین بن احمد بن محمد بن علی بن محمد ابن علی بن ابراهیم بن عمر بن محمد بن عمر الاطرف بن علی بن ابیطالب علیه السلام و از ست العشایر پسری آورد که علی نام داشت و دختری آورد معروف به ست الانساب و ایشان در واسط اقامت کردند و هم در شمار این سلسله است جعفر بن محمد بن محمد ابن الحسن بن محمد الکابلی و هم از این سلسله است عبدالله بن الحسن الاعور ابوالحسن احمد بن حسن بن احمد بن حسن بن احمد الخجندی بن عبدالله بن حسن

ص: 364

الجواد الاعور بن محمد الکابلی بن عبدالله الاشتر بن نفس زکیة و او معروف بود به بخاری و بلاعقب بود ابوالحسن العمری گوید گاهی که سفر مکه می فرمود در موصل او را دیدار کردم موی فراوان از فرق رها کرده بود و شیخ شرف نسابه در تعلیق خود او را بلاعقب نگاشته و ابوالغنایم صوفی در شجره خود تصحیح نسب او فرموده و به شهادت بخاری و گروهی از ثقات او را علوی و صحیح النسب دانسته اند. و از فرزندان حسن اعور زید است که مکنی بود به ابوالقاسم و او حافظ قرآن بود «هو زید بن حسین بن حسن بن علی بن عبدالله بن حسن الاعور الجواد بن محمد الکابلی، ابوالحسن عمری گوید ابوالقاسم در گرگان فرزندی آورد به نام حسین مکنی به ابوالمکارم و مردی از اعمال نیشابور خود را نسبت به ابوالقاسم همی کرد و او کاذب بود و هم از این سلسله است محمد بن قاسم بن عبدالله اما احمد پسر حسن اعور که مکنی بود به ابوالعباس او در جرجان فرزند آورد و به روایتی منقرض شد و نیز گفته اند محمد که مکنی بود به ابوجعفر در کوفه صاحب ولد گشت محمد در واسط فرزندان آورد یکی محمد مکنی به ابوالعلاء و دیگر حسن أعمی مکنی به ابوالسرایا و دیگر عبدالله و عبدالله پسری آورد به نام علی و بنی عبدالله در جرجان و آمل و استرآباد و کوفه بسیار شدند و بسیار به دروغ دعوی دار شدند که از اولاد محمد نفس زکیه اند.

ذکر اولاد ابراهیم بن عبدالله محض ابن حسن مثنی بن حسن بن علی بن ابیطالب علیهم السلام

ابراهیم قتیل باخمری برادر محمد نفس زکیه است چنانکه شرح حال ایشان مرقوم شد و ابراهیم را ده پسر بود اول محمد الاکبر دوم طاهر سیم علی چهارم جعفر پنجم محمد الاصغر ششم احمد الاکبر هفتم احمد الاصغر هشتم عبدالله نهم حسن دهم أبوعبدالله أما محمد الاکبر مکنی بود به ابوالحسن و معروف بود به قشاش ابوالغنائم عمری گوید بلاعقب بود أما طاهر مادرش ام ولد بود بلاعقب وداع جهان گفت أما علی او نیز از ام ولد بود و فرزند نیاورد أما ابوعبدالله او نیز بلاعقب بود أما عبدالله

ص: 365

بن ابراهیم در مصر وفات کرد و او را پسری شاعر بود به نام محمد و منقرض شد اما أحمد الاکبر دو فرزند آورد یکی قاسم و منقرض شد و آن دیگر در کودکی بمرد و أما احمد الاصغر بلاعقب بود أما جعفر پسری آورد به نام زید أبو منذر نسابه گوید عقب نیاورد.

اما محمد الاصغر مادر او رقیه دختر ابراهیم غمر است که عم ابراهیم قتیل باخمری است او هفت تن فرزند آورد دو تن پسر بودند اول ابراهیم دوم عبدالله و پنج تن دختر آورد اول ام علی دوم زینب سیم فاطمه چهارم رقیه پنجم صفیه أما ابراهیم بن محمد الاصغر ابن ابراهیم قتیل باخمری پنج تن پسر آورد اول محمد دوم موسی سیم داود چهارم احمد پنجم سلیمان ابوالحسن عمری و ابو المنذر نسابه گویند ابراهیم فرزند ذکور نیاورد لکن روایت صحیح آنست که مسطور افتاد بالجمله از پنج تن پسران ابراهیم ابن محمد اصغر فرزند نیامد مگر احمد او پسری آورد و منقرض شد لاجرم از فرزند و فرزندزادگان ابراهیم قتیل باخمری عقب نماند الا از پسرش حسن و مادر حسن امامه نام داشت و او دختر عصمة العامریه از بنی جعفر بن کلاب است و حسن مردی وجیه و بزرگ بود و پوشیده می زیست مهدی خلیفه گاهی که به سفر حج کوچ می داد زوجه حسن از برای حسن از وی امان طلبید مهدی او را أمان داد چون نوبت خلافت به منصور دوانیق رسید خواست او را چون دیگر سادات حسنی عرضه ی شمشیر سازد چندان که فحص کرد بدو دست نیافت و عیسی بن زید بعد از قتل ابراهیم نیز فراوان در طلب او رنج برد و او را نجست.

اما حسن بن قتیل باخمری از ملیکه بنت الاشم بن تمیمه که ام ولد بود دو پسر آورد یکی ابراهیم و آن دیگر علی و ایشان بلاعقب بودند و پسر دیگر داشت به نام عبدالله اما عبدالله بن حسن بن ابراهیم قتیل باخمری دو پسر آورد یکی ابراهیم الازرق و آن دیگر محمد الحجازی و او را چهار دختر بود اول رقیه دوم سکینه سیم فاطمه چهارم ام الحسن اما رقیه به حباله ی نکاح حسن بن عبدالله بن محمد نفس زکیه درآمد اما سکینه به علی بن حسن بن علی بن حسن المثلث بن حسن مثنی بن

ص: 366

حسن بن علی بن ابی طالب علیهما السلام شوی کرد اما ابراهیم الازرق عمری گوید در ینبع فرزندان آورد و ایشان را بنو الازرق گفتند بالجمله ابراهیم ازرق را هشت فرزند بود دو تن دختران بودند یکی ملیکه و آن دیگر زینب و مادر ایشان صفیه دختر محمد بن عبدالله از سادات حسینی بود و شش تن پسر داشت اول سلیمان دوم علی سیم جعفر چهارم موسی پنجم احمد ششم داود الامیر اما سلیمان ابوالغنایم گوید بلاعقب بود و جز او گفته اند دو دختر یکی رقیه و آن دیگر فاطمه و یک پسر به نام عبدالله آورد و منقرض شد اما علی بن ابراهیم ازرق ابو الغنایم گوید بلاعقب بود و جعفر بن ابراهیم نیز عقب نگذاشت اما احمد بن ابراهیم ازرق بن عبدالله بن حسن بن ابراهیم قتیل باخمری در ینبع ده اولاد آورد دو تن دختر یکی مریم و آن دیگر خدیجه و هشت تن پسر آورد اول قاسم دوم ابراهیم سیم عبدالله چهارم محمد الاکبر مکنی به ابو حنظله پنجم محمد الاصغر ششم احمد هفتم سلیمان هشتم علی.

اما عبدالله بن احمد بن ابراهیم ازرق بن عبدالله بن حسن بن ابراهیم قتیل باخمری بن عبدالله محض بن حسن مثنی بن حسن بن علی بن ابیطالب علیهما السلام مکنی بود به ابومحمد و او فرزند آورد نام او علی بود اما برادرش ابراهیم بن احمد چهار پسر آورد اول عبیدالله دوم جعفر سیم علی چهارم ادریس اما برادر دیگر احمد ابن احمد مکنی بود به ابوالحسین و معروف بود به اخوص و او در مصر دختران و پسران آورد اما برادر دیگرش سلیمان بن احمد سه پسر آورد اول محمد دویم میمون سه دیگر جعفر اما برادر دیگرش محمد الاکبر بن احمد که مکنی بود به ابو حنظله پانزده تن اولاد آورد و بیشتر پسران بودند ابوالحسن عمری گوید که از اولاد او تا این وقت که چهارصد و چهل و سه سال از هجرت نبوی می گذرد کسی را ندیده ام لکن در بعضی از مشجرات داود بن ابی یحیی احمد بن محمد دیده شده و الله اعلم.

این جمله فرزندان احمد بن ابراهیم ازرق بودند اما داود امیر پسر ابراهیم ازرق ده تن فرزند آورد چهار دختر یکی میمونه دوم کلثوم سه دیگر فاطمه چهارم ام البرکات و شش تن پسران بودند اول ابراهیم دوم عبیدالله سیم علی چهارم سلیمان

ص: 367

پنجم حسن ششم محمد اما علی در حبس وفات کرد و از برای او فرزندان بودند لکن منقرض شدند اما حسن او نیز در مکه محبوسا وفات یافت و از اولاد اوست محمد و دیگر حسن و دیگر داود و نسب بدو می رسانند بنی عبدالله بن حسن بن داود امیر اما محمد مکنی بود به ابو سلیمان بیشتر از فرزندان او به سخاوت و سماحت معروف بودند از جمله حسن و مسلم و محمد. بنی سلیمان بن محمد بن داود امیر معروف اند.

ذکر اولاد محمد حجازی ابن عبدالله بن حسن بن ابراهیم قتیل باخمری بن عبدالله محض بن حسن مثنی بن حسن بن علی بن ابیطالب علیهم السلام

محمد حجازی برادر ابراهیم ازرق است و او معروف بود به اعرابی یازده فرزند آورد سه تن دختران بودند اول ام الحسن دوم زینب سیم رقیه و هشت تن پسران بودند اول محمد مکنی بود به ابوسوید دوم ادریس سیم احمد چهارم عیسی پنجم سلیمان شش حسن هفتم علی هشتم ابراهیم اما ابوسوید محمد بلاعقب بود و ادریس منقرض شد احمد در ینبع می زیست و او را فرزند نبود عیسی نیز منقرض شد اما سلیمان دختری در ینبع آورد و منقرض شد اما حسن ابوالغنائم گوید بلاعقب بود و جز او گفته اند فرزند آورد اما علی منقرض شد اما ابراهیم صاحب فرزند بود و از فرزندان اوست محمد ضریر بن احمد صاحب حاتم بن محمد الاخرم بن احمد بن ابراهیم بن محمد الحجازی و احمد بن ابراهیم را گفته اند پسر دیگر بود که قاسم نام داشت.

و اولاد ابراهیم قتیل باخمری در خراسان و ماوراءالنهر و غزنین و کوفه فراوان بودند و همچنان فرزندان ابراهیم ازرق و محمد حجازی فراوان شدند و اینکه گفته اند عبدالله بن حسن بن ابراهیم قتیل باخمری را فرزند دیگر بود که علی نام داشت به صحت مقرون نیست چنانکه ابونصر بخاری گوید منتسبون به عبدالله ابن حسن بن ابراهیم قتیل باخمری از جهت علی بن عبدالله درست نباشد و احمد بن عیسی در کتاب انساب خود آورده که عبدالله بن حسن در وصایای خود رقم کرده

ص: 368

که مرا عقبی نیست الا از محمد و ابراهیم اما علی را نمی شناسم و مادر او را ندیده ام.

ذکر اولاد موسی الجون پسر عبدالله محض بن حسن مثنی بن حسن بن علی بن ابیطالب علیهم السلام

موسی الجون برادر محمد نفس زکیه و ابراهیم قتیل باخمری است و فرزندان او را ریاست و عدت بود دوازده تن فرزندان آورد نه تن دختران از آن جمله هشت تن نامبردارند اول زینب دوم ام کلثوم سیم فاطمه چهارم رقیه پنجم خدیجه ششم صفیه هفتم ام الحسن هشتم ملیکه و او را سه پسر بود اول محمد دوم عبدالله سه دیگر ابراهیم و مادر عبدالله و ابراهیم ام سلمه دختر محمد بن طلحة بن عبدالرحمن بن ابی بکر بن ابی قحافة بود و گمان می رود که مادر محمد و بعضی از دختران مانند زینب نیز او بود و زینب به حباله نکاح محمد بن جعفر بن ابراهیم الجعفری درآمد و چهار پسر آورد یکی عیسی دوم ابراهیم سیم داود چهارم موسی اما رقیه او را محلی رفیع بود به حباله ی نکاح اسمعیل بن جعفر بن ابراهیم درآمد و فرزندی آورد به نام محمد و او بلاعقب بود و از پسران، محمد بن موسی عقب نیاورد و ابراهیم بن موسی سیدی شریف بود اما عبدالله بن موسی مکنی بود به ابومحمد و معروف بود به بصری و همچنان او را شیخ صالح و شیخ رضا می نامیدند به روایتی مأمون او را از برای ولایت عهد طلب کرد و او رضا نداد و شعر نیکو گفت و از روات احادیث بود و از بیم بنی العباس به بادیه گریخت و هم در آنجا وداع جهان گفت و از وی عقب نماند و عقب موسی الجون از ابراهیم و عبدالله بود.

اما ابراهیم بن موسی الجون سه پسر و پنج دختر آورد اما دختران نخستین قریبه عمری گوید در خاطر ندارم بفتح قاف یا بضم قاف روایت کنم اولی آنست که به تصغیر خوانیم دوم فاطمه سیم ریطه چهارم مریم پنجم ملیکه اما پسران اول محمد مکنی به ابوعبیده دوم اسمعیل سیم یوسف الاخیضر اما محمد از برای او عقبی نشان نداده اند اما اسماعیل ابوالحسن عمری گوید دو پسر و سه دختر آورد یک تن

ص: 369

از دختران ام عبدالله بود به حباله ی نکاح محمد بن یوسف الاخیضر درآمد و فرزند آورد و در بعضی مشجرات مرقوم است که اسماعیل سه پسر آورد یکی احمد و دیگر محمد و سیم ابراهیم.

اما یوسف الاخیضر بن ابراهیم بن موسی الجون امیری جلیل القدر بود و عقب بلاخلاف از یوسف الاخیضر است و او شش پسر و پنج دختر داشت اما دختران اول کلثوم دوم زینب سیم آمنه چهارم فاطمه پنجم امامه اما پسران اول صالح دوم اسماعیل سیم حسن چهارم احمد پنجم ابراهیم ششم محمد اما صالح بلاعقب بود اما اسماعیل در حجاز خروج کرد و بر مکه غلبه جست و اهل حاج را عرضه ی قتل و غارت ساخت در ایام مستعین عباسی و در شهر ربیع الاول در سال دویست و پنجاه و دو هجری در فراش خویش به مرگ فجاءة درگذشت و از وی عقب نماند اما حسن بن یوسف الاخیضر بعد از برادر در حجاز خروج کرد و بنی عباس او را کشتند و از وی عقبی نیز نشان نداده اند.

اما احمد و ابراهیم هر یک از ایشان از ام ولد بودند و صاحبان فرزند شدند اما محمد ابن یوسف مکنی بود به ابوعبدالله و مادر او ام سلمه دختر عبدالله بن موسی الجون است و او بعد از وفات برادرش اسماعیل دوست داشت که بر طریق او رود و آغاز قتل و غارت فرماید المعتز بالله عباسی ابوالساج اشروسنی (1) را با لشکر به سوی حجاز روان داشت محمد بن یوسف با جنگ او نیروی درنگ نداشت ناچار به سوی یمامه گریخت و بسیار کس از مردم او مقتول شد اما محمد یمامه را به تحت فرمان آورد و از پس او اولاد او نیز در یمامه فرمانروا بودند و ایشان را اخیضریون می نامیدند بالجمله از فرزندان یوسف الاخیضر سه تن صاحبان ولد بودند یکی احمد و دیگر ابراهیم و سیم محمد.

ذکر اولاد احمد بن یوسف الاخیضر ابن ابراهیم بن موسی الجون بن عبدالله محض بن حسن مثنی

احمد بن یوسف مکنی بود به ابوجعفر او را دختری بود که کلثم نام داشت و

ص: 370


1- أشروسنه: نام شهری است در ماوراء النهر.

سه پسر آورد یکی حسن مکنی به ابومحمد دوم یوسف سه دیگر عبدالله اما عبدالله صاحب ولد بود و او را غلام او ابورافع مقتول ساخت و از وی پسری بماند به نام محمد و در یمامه عقب آورد اما یوسف عمری از ابوالغنائم صوفی حدیث می کند که یوسف بن احمد را پسری بود که محمد قرسانی (1) می نامیدند در بغداد او را بشناختند و قصد او کردند از نسب خویش تبرا جست برادرش ابراهیم بن یوسف الاخیضر آگهی یافت و از یمامه کس بفرستاد و او را به یمامه کوچ داد پس صحت نسب او آشکار گشت و او در یمامه فرزند آورد.

یوسف بن احمد بن یوسف الاخیضر را فرزند دیگر بود که ابراهیم نام داشت او نیز صاحب ولد بود اما ابراهیم بن یوسف الاخیضر مکنی بود به ابوالحسن او را سه پسر بود اول یوسف دوم اسماعیل سه دیگر رحمت اما یوسف بما نرسیده است که ولدی آورد یا بلاعقب بود اما اسماعیل شیخ شرف نسابه گوید در ارض صبح می زیست اما رحمت در یمامه صاحب ولد گشت عمری گوید از فرزندان او ابوالقاسم صالح الدندانی قصیر است و من او را در بصره در سال چهارصد و سی و پنج هجری دیدار کردم «هو صالح بن رحمت بن محمد بن رحمت بن ابراهیم بن یوسف الاخیضر» و ابوالحسن اشنانی نسابه گوید از این نژاد است سلیمان و به روایتی سالم پسر اسمعیل ابن رحمت بن ابراهیم بن یوسف الاخیضر و او صاحب ولد است و بنو الاخیضر منکرند.

ذکر اولاد امیر ابوعبدالله محمد بن یوسف الاخیضر ابن ابراهیم بن موسی الجون بن عبدالله محض بن حسن مثنی

محمد بن یوسف مکنی بود به ابوعبدالله و ملقب بود به امیر، بیست و هشت فرزند آورد شانزده تن دختران بودند اول عاتکه دوم رقیه سیم خدیجه چهارم فاطمه پنجم

ص: 371


1- منسوب است به قرس به کسر قاف نام کوهی است در دیار جهینة.

قریبه ششم نیز رقیه هفتم صفیه هشتم حسنه نهم حبیبه دهم ملیکه یازدهم ام سلمه دوازدهم ریطه سیزدهم ام کلثوم چهاردهم ملیکة الصغیره پانزدهم کلثم الکبری شانزدهم کلثم الصغری دوازده تن پسر آورد اول محمد دوم قاسم سیم احمد چهارم حسن پنجم محسن ششم عبدالله هفتم حسین هشتم رغیب نهم ابراهیم دهم اسماعیل یازدهم محمد دوازدهم یوسف.

اما از دو تن محمد یک تن بلاعقب است أما حسین حال او معلوم نیست تواند شد که صاحب ولد باشد اما محمد دیگر مکنی بود به ابوعبدالله و او گمان می رود که محمد اکبر است و مادرش ام ولد است، اشنانی گوید او را قرامطه در یمامه مقتول ساختند عمری گوید بخط عثمان بن المنتاب نسابه نگاشته یافتم محمد در بغداد وفات کرد لکن روایت نخستین استوار است او را قرامطه در روز قتل ابراهیم و اسمعیل کشتند و ادریس اکبر و حسین بن یوسف بن محمد بن یوسف الاخیضر در موضع واحد بعضی حامی بعضی شدند بالجمله ابوعبدالله محمد بن ابراهیم کثیرالولد بود اما قاسم عقب نیاورد.

اما احمد مکنی بود به ابوجعفر وزنی در قلخ از بلاد بنی اسد گرفت و پسری آورد که رحمت نام داشت و هنگام عرس رحمت وفات کرد و عقب نیاورد اما حسن نیز بلاعقب بود اما محسن او نیز در یمامه بلاعقب مرد اما عبدالله او را ابوالساج اشروسنی محبوس نمود و در حبس وفات کرده و در بقیع مدفون شد در سال دویست و پنجاه و ششم هجری و عقبی نداشت اما رغیب، عمری گوید در ارض صبح فرزند آورد.

اما ابراهیم مکنی بود به ابوعبدالله و ملقب بود به عصبه مادرش ام ولد بود در یمامه فرزند آورد و از فرزندان اوست حمیدان مکنی به ابوجعفر و او یک تن از وجوه اهل یمامه بود اما اسماعیل اشنانی گوید او را قرامطه کشتند ابوالحسن عمری گوید یک تن فرزند آورد و او موهب نام داشت اما یوسف بن محمد بن یوسف

ص: 372

الاخیضر مادرش ام عبدالله نام داشت و او دختر اسمعیل بن ابراهیم بن موسی الجون است و یوسف یمامه را به تحت فرمان آورد و او را شش دختر و سیزده پسر بود اما دختران اول فاطمه دوم عاتکه سیم زینب چهارم ام کلثوم پنجم ریطه ششم کلثم اما پسران اول عیسی دوم احمد الاکبر سیم احمد الاصغر چهارم داود پنجم ابراهیم ششم عبدالله هفتم ادریس الاکبر هشتم ادریس الاصغر نهم حسین دهم صالح یازدهم محمد دوازدهم اسمعیل سیزدهم حسن.

اما عیسی از او خبری نرسیده و اما احمد الاکبر و دیگر احمد الاصغر دیگر داود در یمامه می زیستند اما ادریس الاصغر مکنی بود به ابوالقاسم اما ابراهیم و دیگر اسمعیل و دیگر حسین به دست قرامطه مقتول شدند چنانکه بدان اشارت شد اما عبدالله مادرش ام ولد است، اما ادریس اکبر در سال سیصد و شانزده هجری به دست قرامطه مقتول شد و او صاحب فرزند بود اما صالح و دیگر محمد از ایشان نیز خبری به ما نرسیده.

ابوالحسن عمری گوید وجوه اخیضریون امروز از اولاد اسمعیل است از آن جمله بنوحمیدان و هو الامیر احمد بن اسمعیل بن یوسف بن محمد بن یوسف الاخیضر و بنود کین و بنوالالف و هو حسین بن احمد، حمیدان سادات بادیه و ایشان امرای یمامه اند شیخ مرتضی السعید تاج الدین ابوعبدالله محمد بن قاسم بن معیة الحسنی نسابه گوید از اخیضریین در بادیه سیصد فارس بیرون می آید که نسب خود را نمی دانند لکن شرف خود را محفوظ می دارند و با بیگانه خویشاوندی نمی کنند اما حسن مکنی بود به ابومحمد و او در یمامه کثیرالولد شد و از اولاد است عیثار بن حسن بن ابراهیم بن عبدالله المعروف به فروج بن الحسن بن یوسف بن محمد بن الاخیضر و مادر عیثار منتفقیه (1) است.

عمری و اشنانی گویند حسن طویل العمر بود و از اولاد حسن بن یوسف الاخیضر است احمد بن حسین بن یوسف و او ملقب بود به ابوجعفر و فرزندان اوامرا

ص: 373


1- منتفق بن عامر، بطنی از عامر بن صعصعة می باشد.

بودند از جمله ابوالامراء عبریه است که مکنی بود به ابوالمقلد و نامش جعفر است و پسر امیر احمد بن حسین بن یوسف است که مکنی به ابوجعفر بود و از اولاد اوست امیر جعفر و امیر محمد و امیر حسن و علی بن جعفر بن احمد بن حسین بن یوسف چنان افتاد که امیر جعفر برادر خود امیر محمد را بکشت و کرزاب بن علی بن عبریه بخون عم خود امیر محمد، امیر جعفر را مقتول ساخت و کرزاب را خواهری بود معروف به صباح العافیه این جمله فرزندان ابراهیم بن موسی الجون بودند.

ذکر اولاد شیخ صالح عبدالله ابن موسی الجون بن عبدالله بن حسن مثنی بن حسن بن علی بن ابیطالب علیهم السلام

عبدالله بن موسی الجون معروف به شیخ صالح بود او سه دختر آورد یکی فاطمه دوم عاتکه سه دیگر ام سلمه، و دوازده تن پسر داشت اول داود دویم ادریس سیم عیسی چهارم ایوب پنجم علی ششم محمد هفتم ابراهیم هشتم یحیی نهم صالح دهم سلیمان یازدهم احمد دوازدهم موسی.

اما داود بن عبدالله در حبس وفات کرد و در بقیع مدفون گشت و او را از پسرش احمد بهره ی از عقب بود اما ادریس مادرش فزاریه است و از او عقبی مذکوره نیست اما علی از وی نیز ولدی نشان نداده اند اما محمد مادرش از بنی اسد است شش دختر آورد او را پسر نبود.

اما ابراهیم او نیز صاحب دختر بود اما یحیی که معروف است به سویقی دو پسر آورد یکی محمد و آن دیگر ابراهیم اما محمد بن یحیی السویقی یازده پسر آورد اول یحیی دویم یوسف سیم احمد چهارم عباس پنجم اسمعیل ششم یوسف هفتم صالح هشتم ادریس نهم داود دهم علی یازدهم قاسم اما یحیی عقب آورد و منقرض شد اما یوسف که معروف بود به یوسف الخیل پنج پسر آورد اول احمد دوم معمر سیم میمون چهارم عبدالله پنجم یوسف اما احمد بن

ص: 374

یوسف الخیل یازده فرزند آورد اول احمد دویم یعقوب سیم قاسم چهارم عیسی پنجم محمد ششم علی هفتم داود هشتم یحیی نهم اسمعیل دهم حسن یازدهم یوسف. اما احمد بن احمد بن یوسف الخیل دو پسر آورد یکی علی و آن دیگر محمد اما محمد بن محمد بن احمد بن احمد بن احمد سه پسر آورد اول یعقوب دویم مختار سه دیگر اسمعیل اما یعقوب بن احمد پسری آورد به نام حسن و از حسن فرزندی محمد نام آمد اما قاسم بن احمد پسری آورد که علی نام داشت اما عیسی بن احمد پسری آورد به نام حسن و حسن پسری آورد به نام محمد و محمد پسری آورد به نام مظفر.

اما محمد بن احمد چهار پسر آورد اول حسین دویم یحیی سیم زید چهارم علی اما علی بن احمد سه پسر آورد اول فضل دوم حسین سیم مسلم اما یحیی بن احمد دو پسر آورد یکی محمد و آن دیگر نعمت و از محمد بن یحیی پسری آمد به نام حیان و از نعمت بن یحیی سه پسر آمد اول علی دوم حسین سیم داود اما داود بن احمد چهار پسر آورد اول علی دوم احمد سیم ظهیر چهارم ابوالعباق اما اسمعیل بن احمد عقبی از وی نشان نداده اند اما حسین بن احمد پسری داشت به نام سلیمان اما یوسف بن احمد پسری آورد به نام داود.

اکنون ذکر سایر اولاد یوسف الخیل می شود.

پسر دویم الخیل معمر نام داشت از عقب او ذکری نشده، پسر سیم یوسف الخیل میمون نام داشت او را عروس الخیل می نامیدند و در زمان خود فارس بنی حسن او بود و پسر چهارم یوسف الخیل عبدالله نام داشت پسری آورد به نام محمد و منقرض شد و پسر پنجم یوسف الخیل نیز یوسف نام داشت او نیز پسری آورد در صعده به نام محمد.

اکنون بازگردیم باولاد محمد بن یحیی السویقی اما احمد بن محمد صاحب ولد بود، اما عباس بن محمد بن یحیی کثیرالولد بود و از فرزندان اوست یحیی بن عباس بن محمد بن یحیی شیخ شرف نسابه گوید یحیی را دیدم مردی بلند قامت و سیاه چرده بود و قلبی قوی داشت در بطایح مقتول گشت و از وی در عراق فرزندان

ص: 375

به جای ماندند و از فرزندان اوست جعفر بن ابوالغنایم یحیی بن یحیی بن العباس و دیگر یحیی بن محمد بن یحیی بن العباس اما اسمعیل بن محمد بن یحیی او نیز صاحب فرزند بود اما یوسف بن محمد بن یحیی از وی خبری بما نرسیده.

اما صالح بن محمد بن یحیی ملقب به فلق بود و فرزندان او را بنوالفلق گفتند از آن جمله است عبدالله کوسج مکنی به ابوالحسن پسر یحیی نسابه که هم ابوالحسن کنیت داشت و او پسر عبدالله بن محمد بن یحیی است از وجوه سادات و فرسان بنی حسن است و او را چهار برادر بود محمد و ابراهیم و حسن و حسین، و حسین را پسری بود به نام ابراهیم و از این سلسله است یحیی بن حسین بن عبدالله بن محمد بن یحیی و او در ینبع جای داشت.

اما داود بن محمد بن یحیی مکنی بود به ابومحمد پسری از ام ولد آورد و او را حسن نام نهاد دوم عبدالله سیم ملاعب چهارم راشد پنجم سلیمان و از سلیمان بن داود سه پسر آمد اول کثیر دویم علی سیم داود عابد و کثیر نیز پنج پسر آورد اول ادریس دویم حسن سیم حسین چهارم یحیی پنجم علی و علی بن کثیر پسری آورد به نام عیسی و حسین بن کثیر پسری آورد به نام مهجه و ادریس بن کثیر دو پسر آورد یکی حسین و آن دیگر عیسی و علی بن سلیمان پسری آورد نیز عیسی نام داشت و عیسی سه پسر آورد اول راشد دوم علی سیم حسین و داود العابد ابن سلیمان پسری آورد به نام محمد و از محمد پسری آمد که حسین نام داشت.

اما علی بن محمد بن یحیی چهار پسر آورد اول حسن دوم حسین سیم ابوطالب چهارم احمد و حسین بن علی پسری آورد که حمزه نام داشت و دیگر ابوالذئب و احمد بن علی سه پسر آورد اول سلیمان دوم عزیز سه دیگر زید و زید را فرزندی بود که مفرج نام داشت و ابوطالب بن علی را پنج پسر بود اول علی دوم جعفر سیم میمون چهارم عقیل پنجم عبدالله و از حسن بن علی عقبی شناخته نشده اما قاسم بن محمد بن یحیی چهار پسر آورد اول محمد دوم مصیعب سیم غویله چهارم احمد همانا از غویله و مصیعب عقبی شنیده نشده است

ص: 376

و محمد دو پسر آورد یکی علی و آن دیگر قاسم و احمد نیز دو پسر آورد یکی داود و آن دیگر خلیفه و خلیفه نیز پسری آورد که احمد نام داشت.

اما ادریس بن محمد بن یحیی مکنی بود به ابوالقاسم و اقطع بود پسری آورد عبدالله المعروف به طیب، عبدالله دو پسر آورد یکی علی و آن دیگر حسین اما علی یک پسر آورد به نام طراد مکنی به ابوالمعالی ملقب به هبه اما حسین مکنی بود به ابومحمد و او را پنج پسر بود اول محمد دوم علی و این هر دو بلاعقب بودند سیم حسن چهارم طاهر پنجم عبدالله و این جمله بنی محمد بن یحیی بن عبدالله بن موسی الجون بودند اما ابراهیم بن یحیی السویقی بن عبدالله ابن موسی الجون مکنی بود به ابوحنظله و او صاحب فرزندان بود و از اعقاب اوست موسی بن الحسن بن ابراهیم بن سلیمان بن ابراهیم بن الحسن بن ابراهیم و از اعقاب او و برادرش محمد در حجاز عددی کثیرند و ایشان را سویقیون گویند و به شجاعت و فروسیت معروفند.

ذکر اولاد صالح بن عبدالله بن موسی الجون ابن عبدالله محض بن حسن مثنی بن حسن بن علی بن ابیطالب علیهم السلام

چون از ذکر اولاد یحیی سویقی پسر عبدالله بن موسی الجون بپرداختیم ابتدا می کنم به ذکر اولاد برادرش صالح بن عبدالله همانا صالح را یک دختر بود که دلفا نام داشت و او را چهار پسر بود سه تن از پسران او بلاعقب بودند و یک پسر او که محمد نام داشت و مکنی به ابوعبدالله بود و معروف به محمد شهید گشت و قبرش در بغداد زیارتگاه مسلمانان آمد صاحب ولد بود شیخ مرتضی السعید تاج الدین ابوعبدالله محمد بن معیة الحسنی النسابه گوید محمد بن صالح است که او را محمد الفضل گفته اند و قبر او در بغداد مزار مسلمانان است و اینکه بعضی چنان دانند که قبر محمد بن اسمعیل بن جعفر الصادق علیه السلام است درست نباشد.

و محمد بن صالح مردی دلیر و دلاور بود و شعر نیکو توانست و چون مردم را در بیعت و متابعت غاصبین حقوق اهل بیت می نگریست از قتل و غارت ایشان دریغ نمی خورد وقتی در ایام متوکل عباسی بر مجتازان طریق مکه بیرون آمد و در

ص: 377

آن گیر و دار مأخوذ شد او را اسیر کرده به نزد متوکل آوردند فرمان داد تا او را در سر من رای محبوس داشتند مدت حبس او به دراز کشید و او در حبسخانه فراوان شعر گفت و متوکل را به قصیده چند مدح کرده این قطعه از آن جمله است:

طرب الفؤاد وعاده احزانه *** و تشعثعت شعباته اشجانه

و بدی له من بعد ما اندمل الهوی *** برق تالق موهنا لمعانه

یبدو کحاشیة الرداء و دونه *** صعب الذری مستمتع ارکانه

فدنا لینظر کیف لاح فلم یطق *** نظرا الیه ورده سجانه

فالنار ما اشتملت علیه ضلوعه *** و الماء ما سمحت به اجفانه

و سبب خلاص او از سجن این قطعه بود همانا ابراهیم بن المدبر که یک تن از وزرای متوکل است این قطعه را به یک تن از مغنیهای متوکل بیاموخت و فرمان کرد که بر متوکل تغنی کند چون متوکل این اشعار را اصغا نمود گفت گوینده این شعر کیست ابراهیم بن المدبر گفت محمد بن صالح بن موسی الجون و بر ذمت گرفت که محمد از این پس خروج نکند متوکل او را رها ساخت لکن دیگر باره محمد به مراجعت حجاز دست نیافت و در بغداد به جنان جاویدان شتافت.

و سبب حفاوت و شفاعت ابراهیم بن المدبر در حق محمد چنانست که شیخ السعید تاج الدین محمد سند به محمد بن صالح می رساند که فرمود وقتی بر مجتازان حجاز بیرون شدم و قتال دادم و ایشان را مغلوب و مقهور ساختم بر تلی برآمدم و نگران بودم که چگونه اصحاب من به اخذ غنایم مشغولند ناگاه زنی در میان هودج به نزدیک من آمد و گفت رئیس این لشکر کیست گفتم رئیس را چه می کنی؟ گفت دانسته ام که مردی از اولاد رسول خدا در این لشکر است و مرا با او حاجتی است گفتم اینک حاضرم بگوی تا چه خواهی گفت ایها الشریف من دختر ابراهیم بن مدبرم و در این قافله مال فراوان دارم از شتر و حریر و اشیای دیگر در این هودج از جواهر شاهوار با من بسیار است تو را سوگند می دهم به جدت رسول خدای و مادرت فاطمه زهرا که این اموال از طریق حلال از من مأخوذ داری و نگذاری کسی با

ص: 378

هودج من نزدیک شود و از این افزون آنچه از مال خواهی بر ذمت من است که از تجار حجاز بوام گیرم و تسلیم دارم چون کلمات او را شنیدم بانگ بر اصحاب خویش زدم که دست از نهب و غارت باز گیرید و آنچه مأخوذ داشته اید به نزدیک من حاضر سازید چون حاضر کردند گفتم این جمله را با تو بخشیدم و از اموال دیگر مجتازان چشم پوشیدم از قلیل و کثیر شیئی از آن اموال برنگرفتم و برفتم.

این وقت که در سر من رأی محبوس بودم شبی زندانبان به نزد من آمد و گفت زنی چند اجازت می طلبند تا بر تو درآیند با خود اندیشیدم که از خویشاوندان من کسی خواهد بود رخصت کردم تا درآمدند و از اشیاء بسیار از مأکول و جز مأکول با خود حمل داشتند، اظهار مهر و حفاوت کردند و زندانبان را عطا دادند تا با من به رفق و مدارا باشد در میان ایشان زنی را دیدم که از دیگران به حشمت افزون بود گفتم کیست گفت مرا ندانی؟ گفتم ندانم گفت من دختر ابراهیم بن مدبرم همانا فراموش نکرده ام نعمت ترا و شکر احسان ترا بر ذمت خویش فرض دانسته ام آنگاه مرا وداع گفت و برفت و چند که در زندان بودم از رعایت من دست باز نداشت و او پدر خویش را بگماشت تا سبب نجات من گشت.

و هم شیخ السعید تاج الدین می گوید مردم عراق دختر ابراهیم بن المدبر را با محمد بن صالح دهن زده کردند و هدف تهمت ساختند گاهی که محمد از سجن رهائی جست کس به نزدیک ابراهیم فرستاد دختر او را خواستاری نمود «فقال ابراهیم بن المدبر للرسول و الله ان لی فی هذا شرفا و منزلة ما کنت اطمع فی مثله ولکن الناس قد تکلموا فیها و انا اکره القالة» ابراهیم با فرستاده محمد گفت سوگند با خدای در این خویشاوندی مرا شرف و منزلت است که هرگز در مانند آن طمع نبسته ام لکن مردم ایشان را متهم داشته اند سخن مردم بر من گرانی می کند و مکروه می آید محمد چون پیام او را اصغا نمود در پاسخ او این شعر بنگاشت:

رمونی و ایاها بشنعاهم بها *** احق أذاک الله منهم فعجلا

بامر ترکناه و حق محمد *** عیانا فاما عفة او تحملا

ص: 379

این وقت ابراهیم بن المدبر دختر خویش را با محمد بن صالح کابین بست.

هم شیخ سعید تاج الدین حدیث می کند که نیمه شبی ابراهیم از سرای دوستی آهنگ خانه ی خویش کرد گفتند مانند تو کس در چنین وقت از خانه بیرون شدن و از غیله نترسیدن از طریق حزم بیرون است برخاست و شمشیر خویش را حمایل کرد و این شعر بگفت و برفت:

اذا ما اشتملت السیف و النبل لم ابل *** بشیئی و لم یقرع فؤادی القوارع

مناقب محمد بن صالح فراوان است و از فرزندان اوست عبدالله بن محمد و از اعقاب او در حجاز بسیارند ایشان را صالحیون گویند و هم از این سلسله است آل ابی الضحاک و ایشان بنی عبدالله بن حسن بن عبدالله بن محمد صالحند.

اما موسی بن عبدالله بن موسی الجون مادر موسی زنی از بنی فزاره است و او سیدی وجیه و شریف بود و فرزندان او در اطراف مکه در بادیه جای گرفتند و ایشان شجعان عرب و اسخای ناس اند و باس و شدتی تمام دارند.

اما سلیمان بن عبدالله بن موسی الجون پسری آورد به نام داود و عقب او جز از داود نیست اما داود پنج پسر داشت اول عبدالله دویم محمد سیم حسین چهارم حسن پنجم علی و به روایتی پسر دیگر داشت به نام اسحق و او صاحب ولد بود اما عبدالله بن سلیمان معروف بود به ابوالفاتک و اولاد او را فاتکیون می نامیدند و در ایشان ریاست و شجاعت و نقابت بود و عبدالله در حجاز و دیگر بلاد حشمت و تقدم داشت و او را هشت پسر بود اول قاسم دوم احمد سیم داود چهارم عبدالرحمن پنجم جعفر ششم اسحق هفتم صالح هشتم محمد اکنون فرزندزادگان ابوالفاتک به شرح می رود:

ص: 380

ذکر اولاد محمد بن عبدالله مکنی به ابوالفاتک بن سلیمان بن عبدالله بن موسی الجون

محمد بن ابی فاتک یازده پسر آورد اول حسن دوم عبدالله سیم مصعب چهارم حمزه پنجم عیسی ششم هیاج هفتم حسین هشتم یوسف نهم محمد دهم سراج یازدهم ادریس اما حسن دو پسر آورد یکی محمد و آن دیگر نعمت جز ایشان نیز فرزند داشت.

اما عبدالله و دیگر مصعب و دیگر یوسف از ایشان خبری بما نرسیده اما حمزه او را فرزندی بود اما عیسی و دیگر هیاج و دیگر سراج و دیگر ادریس صاحب فرزندان بودند اما حسین سه پسر آورد اول علی دوم عبدالله سیم میمون اما محمد چهار پسر آورد اول عبدالله دوم احمد سیم علی چهارم حاتم.

اما احمد بن عبدالله ابی الفاتک مکنی بود به ابوجعفر مقدم بود بر جماعت خویش یکصد و بیست و هفت سال زندگانی یافت و اعقاب او فراوان شدند و همگان رؤسا و نقباء بودند و احمد ده پسر آورد اول علی دوم سلیمان سیم عبدالله چهارم داود پنجم موسی ششم ابوطالب هفتم عباس هشتم قاسم نهم محمد دهم علی الاصغر اما علی ابن احمد بن ابی فاتک پنج پسر آورد اول علی دوم حسن الاکبر سیم عیسی چهارم حسین پنجم حسن الاصغر اما علی بلاعقب بود اما عیسی و حسن الاصغر از حال ایشان خبری نرسیده اما حسن الاکبر دو پسر آورد اول علی دوم مسلم از علی خبری نرسیده و از مسلم پسری آمد به نام احمد و اعقاب احمد در اراضی خراسان. در بلده بغشور (1) همی زیستند هم از ایشانست سید شریف نقیب ابوالحسن علی بن احمد بن مسلم، و علی بن احمد نیز صاحب فرزندان بود از جمله ابونصر احمد و جعفر مکنی به ابومحمد و دیگر حسین و دیگر محمد است که در چهارصد و یکم هجری در اصفهان می زیست.

ص: 381


1- بغشور بر وزن محشور شهر کوچکی است بین هرات و سرخس در اصل به معنی گود آب شور بوده.

اما حسین بن علی بن احمد بن ابی الفاتک سه پسر آورد اول ابراهیم دوم محمد سیم حسن اما محمد بن احمد بن ابی فاتک شش پسر آورد اول اسحاق دوم احمد سیم علی چهارده قاسم پنجم مسلم ششم محمد.

اما عبدالله بن احمد بن ابی فاتک پسری آورد به نام محمد و او را ابن الزهریه می نامیدند و از محمد پسری آمد به نام عبدالرحمن و همچنان عبدالرحمن را پسری بود به نام احمد مکنی به ابوالوفا و مادر او خدیجه دختر عبدالله بن ابی قیراط الحسنی است و ابوالوفا را فرزندان بود در بغداد و طرابلس و دیگر بلاد ایشان را بنوالحجازی می گفتند و از سایر اولاد احمد بن ابی فاتک خبری نداریم.

اما داود بن ابی فاتک نه تن فرزند آورد اول موسی دویم عیسی سیم داود چهارم حسین پنجم محمد ششم ابوالفضل هفتم ابوالعباس هشتم ابوالقاسم نهم یوسف اما موسی شش تن فرزند آورد اول سلیمان دوم محمود سیم هبه چهارم محمد پنجم احمد ششم جعفر اما محمود پسری آورد به نام عیسی و هبه پسری آورد به نام حسین و جعفر دو پسر آورد یکی احمد و دیگر جعفر اما داود پسری آورد به نام قاسم و حسین دو پسر آورد یکی مسلم و دیگر محمد و محمد بن داود دو پسر آورد یکی علی و دیگر عبدالله و یوسف پسری آورد به نام حسن و حسن بن یوسف سه پسر آورد یکی محمد و دیگری علی سیم حسین و از اعقاب سایرین خبری به ما نرسیده.

اما عبدالرحمن بن ابی فاتک او را یازده پسر بود و اعقاب او عددی کثیر شدند و از اولاد اوست آل ابی الطب و داود بن عبدالرحمن بن ابی الفاتک و از این سلسله است عطیة بن حسین بن عبدالرحمن و دیگر عبدالرحمن بن محمد بن اسمعیل بن عبدالرحمن و دیگر علی بن محمد بن اسمعیل و او در نیشابور می زیست و صاحب فرزندان بود از آنجا به بغداد آمد و در بغداد وفات کرد اما جعفر بن ابی الفاتک او را نیز عقب بود از آن جمله است حسین بن علی بن جعفر و دیگر حسین بن علی بن محمد بن یحیی بن جعفر جز ایشان نیز بودند اما اسحق بن ابی الفاتک مردی دلیر و شجاع بود او فارس بنی حسن است و از اولاد اوست موسی و محمد پسرهای قاسم

ص: 382

ابن اسحق و دیگر قاسم و حسن پسرهای ادریس بن اسحق اند این جمله فرزندان عبدالله ملقب به ابوالفاتک پسر داود بن سلیمان بن عبدالله بن موسی الجون اند که مرقوم افتاد.

ذکر فرزندان داود بن سلیمان ابن عبدالله بن موسی الجون بن عبدالله محض بن حسن مثنی بن حسن بن علی بن ابیطالب علیهم السلام

از فرزندان داود بن سلیمان محمد را مصفح می نامیدند و او را هشت پسر بود اول عبدالله الاقرع دوم زید سیم موسی و موسی بلاعقب بود چهارم اسحق او نیز عقب نداشت پنجم ابراهیم ششم حسین هفتم عبدالله و او صاحب ولد بود هشتم احمد و او شش پسر آورد اول داود دویم میمون سیم محمد چهارم یحیی پنجم عبدالله شاعر مکنی به ابوالهندی ششم حسن معروف به زنجی و ایشان صاحب فرزندان بودند.

اما حسن بن داود بن سلیمان ملقب بود به محترق او را پنج پسر بود اول علی دوم احمد سیم عبدالله چهارم محمد پنجم ابراهیم و ایشان را اعقاب بسیار بود اما علی بن داود بن سلیمان پسری آورد معروف به حسین شبیه مکنی به ابوعبدالله ملقب به العابد الخیر و حسین را پسران و دختران بود از پسران او است اول محمد دوم احمد سیم قاسم چهارم جعفر و محمد را چهار پسر بود اول محمد اکبر دوم قاسم سیم محمد اصغر چهارم حسن و حسن مکنی بود به ابوالنجیب و او را عقب و عددی بود از آن جمله است یوسف بن قاسم بن حسن و از بنی عم او نعمت بن علی بن داود اعقاب او فراوان بودند از جمله حسان بن احمد بن نعمت و دیگر احمد و محمد و عبدالله و اعقاب بنی یوسف بن نعمت و دیگر سعید بن علی بن داود را اعقاب بود از جمله محمد و یحیی پسرهای علی بن علی بن سعد این جمله فرزندان داود بن سلیمان ابن عبدالله بن موسی الجون اند.

ص: 383

ذکر اولاد احمد بن عبدالله بن موسی الجون

احمد بن عبدالله ملقب بود به مسور از بهر آنکه در روز جنگ سوار (1) در دست می کرد و اعقاب او را احمدیون می نامیدند او را سه پسر بود یکی محمد و آن دیگر داود سیم صالح نام داشت اما محمد پسری داشت به نام یحیی ملقب به سراج بن محمد بن احمد المسور او را غلامان او در فرع (2) مقتول ساختند و اعقاب او معروف شدند به بنی السراج و هم از اعقاب اوست علی بن احمد بن یحیی بن محمد بن المسور و دیگر عبدالله و موسی پسران حسین بن احمد بن یحیی و دیگر جعفر بن محمد بن احمد المسور ملقب به کشیش و اعقاب او را بنی کشیش گفتند و بیشتر در ارض ینبع و نواحی آن می زیستند.

و از این جمله است جماعت عمقی و هو علی بن محمد بن احمد المسور و او منسوب است به عمق (3) که منزلی در بادیه است و اولاد او معروفند بعمقیین و هم ایشان را عموق گفته اند و بسیارند در حجاز و عراق و هم از ایشان است بنومطرفی و مسلم بن اسحق بن حسن بن علی العمقی از بنی مطرفی است و این مسلم را ابن سلمیه و مطرفی نیز گویند.

و از این جمله است علی بن ادریس بن عبدالله بن محمد بن علی العمقی و مادر او ام ولد است و مریم نام داشت عمری گوید او را قصری جابری مقتول ساخت و او چهار پسر مخلف گذاشت و هم از جماعت عمقیین است موسی بن قاسم بن عبدالله بن محمد بن علی العمقی و مادر او از سادات حسنی بود در میافارقین در سال چهارصد و سی

ص: 384


1- سوار به معنی دست برنجن است و آن حلقه و امثال آنست که در ساعد می افکند.
2- فرع بضم فاثم السکون و قیل بضمتین قریه من نواحی الربذة و بینها و بین المدینة علی طریق مکه اربع لیال.
3- عمق بفتح اوله و سکون ثانیه و آخره قاف و ادمن اودیة الطایف و هو ایضا موضع قرب المدینه من بلاد مزینه و یروی عمقی بوزن سکری بغیر تنوین.

و یک وفات نمود و از وی دو پسر و یک دختر به جای ماند و هم از جماعت عمقیین ذروه است که شاعر در حق او گوید:

لذروة ذکر سائر بین اهله *** کما سار فی الآفاق ذکر محمد

و هم از این سلسله است جماز بن ادریس و از اعقاب جماز است در عراق شمس الدین محمد و شرف الدین یحیی.

اما محمد بن جماز بن ادریس مردی مقدم و قوی القلب بود و در نزد سلاطین حشمتی تمام داشت روزگاری در مشهد شریف غروی و ارض نجف حشمت نقابت داشت و او را پسری بود احمد بن محمد بن جماز و او دختری آورد او را سید نورالدین علی بن محمد بن عبدالله بن ابی نمی حسنی گرفت و پسری آورد اسمش محمد و او در حله با علی بن محمد بن جماز مقتول گشت و علی بن محمد بن جماز که ملقب بود به نورالدین مردی با حشمت و شهامت بود و فرزندان آورد از جمله ادریس بن علی بن محمد بن جماز و دیگر حسین بن علی بن محمد. و سید محمد جماز را دختری بود که به حباله نکاح داود بن سید جلال الدین احمد بن ابی طاهر الحسینی درآمد و پسری آورد به نام احمد ملقب به جلال الدین و نیز دختری داشت.

اما سید شرف الدین یحیی بن جماز بن ادریس مردی با مکانت بود دو پسر آورد یکی علی ملقب به زین الدین و آن دیگر داود ملقب به هباءالدین اما زین الدین بجودت نفس و رصانت حزم معروف بود و شعر نیکو گفت و با علماء همی زیست و او یک تن از شناختگان بنی حسن بود در عراق، اما بهاءالدین به جلالت قدر موصوف بود.

و هم از اولاد محمد بن احمد بن احمد المسور که معروفند بعمقیین السید میدان است و او پسری آورد که منصور نام داشت با مردم خونریز و جماعت فتاک مونس و معاشر بود و کسور سلاح را دَرپِی (1) میزد و مردی دلیری بود در زمان

ص: 385


1- در پی به فتح دال مهمله ورای مهمله ساکن و باء عجمی مکسور رقعه و پاره ی را گویند که بر جامه دوزند یا چیزی بریده و شکسته بدان پیوند کنند.

شریف احمد بن رمیثة بن ابی نمی از سادات حسنی در حله ی بغیل را که یک تن فتاک بود عقر کرد و پی بزد و این منصور را دو پسر بود یکی احمد که در کودکی درگذشت و آن دیگر علی وی را نیز رشدی نبود.

هم از عمقیین علی بن سلمه است او را نیز پسری بود که سلاح را در پی می بست و با فتاک می نشست و هم از عمقیین فضل معروف به ابن الطفی است مردی شاعر بود و پسری آورد که ثابت نام داشت وقتی سفری کرد و از وی خبری باز نیامد و از اشعار فضل است قصیده ی مشهوره که سید یحیی بن بشر را ذکر می کند:

اقبلت فی غلائل و حصور *** تنثنی کشارب مخمور

یا فتی انت من خفاجة اهل *** السیف و الضیف و الثنا المشهور

قلت لابل انا ابن شمس الضحی *** یا زینة الوجه و ابن بدر البدور

انا من معشرهم اشرف الخلق *** فقالت من شبر ام شبیر

قلت من شبر فاسبلت الدمع *** و قالت اتعرف ابن بشیر

قلت هاذاک صاحبی و صدیقی *** و ابن عمی و سیدی و کبیری

ذکر اولاد داود بن احمد المسور ابن عبدالله بن موسی الجون

و از فرزندان داود است بنی حمزة بن عبدالله بن ادریس بن داود بن احمد المسور و ایشان در بادیه اراضی حجاز نشیمن دارند و عبدالله بن ادریس را برادران بسیار است از جمله ایشان بنی مکوی و هو حسن بن ادریس بن داود از ایشانست بنی منزف هو علی بن الحسن بن داود بن احمد المسور و از اولاد ایشان عددی کثیر در ینبع و نواحی آن جای دارند و از فرزندان علی بن حسن است اول محمد دوم حسن سیم ابراهیم چهارم یحیی پنجم جعفر و از برادران اوست علی و دیگر موسی و دیگر داود و دیگر محمد و دیگر احمد و دیگر سلیمان و دیگر دهیس.

ص: 386

و از بنی دهیس است یحیی بن داود بن حسن بن داود بن احمد المسور و از ایشانست امیر ابومحمد قاسم بن جعفر بن داود بن حسن بن داود بن احمد المسور و برادرش ابوجعفر احمد بن جعفر، اما صالح بن احمد المسور بن عبدالله بن موسی الجون از اولاد اوست حسن بن احمد بن موسی صالح و دیگر عبدالله بن میمون بن صالح بن موسی بن صالح بن احمد المسور. ابوالحسن عمری گوید از اولاد احمد است در اراضی موصل شیخی حجازی که او را حسن بن میمون الاحمدی می نامیدند و فرزندان او در موصل می زیستند و بعضی از اولادش در ارض صبح جای داشتند این جمله بنی احمد المسور بن عبدالله بن موسی الجون بودند که مرقوم افتاد.

ذکر اولاد موسی بن عبدالله ابن موسی الجون بن عبدالله محض بن حسن مثنی بن حسن ابن علی بن ابیطالب علیهم السلام

موسی مکنی بود به ابوعمر و او را موسی ثانی می نامیدند مردی بزرگ از روات حدیث است ابونصر بخاری گوید در سویقه مدینه وفات یافت و ابوجعفر بن معیة الحسنی نسابه گوید در سال دویست و پنجاه و شش هجری مقتول گشت مسعودی در مروج الذهب رقم می کند که در ایام خلافت معتز سعید حاجب موسی و پسرش ادریس را ماخوذ داشته از مدینه به عراق کوچ می داد چون سعید ایشان را به نواحی زباله که از اراضی عراق است رسانید جماعت بنی فزاره و جز ایشان همدست شدند که موسی را از سعید باز ستانند سعید موسی را شربت سم خورانید و بکشت بنی فزاره پسرش ادریس بن موسی را از دست سعید حاجب خلاص دادند.

اما موسی ثانی را نه دختر و هیجده پسر بود: اما دختران اول ام محمد دوم زینب سیم فاطمه چهارم ام موسی پنجم هند ششم ام عبدالله هفتم امامه هشتم ملیکه نهم ریطه اما بخاری گوید دختر دیگر داشت که مریم می نامیدند

ص: 387

اما پسران اول عیسی دوم ابراهیم سیم حسین الاکبر چهارم سلیمان پنجم اسحق ششم عبدالله هفتم احمد هشتم حمزه نهم ادریس دهم یوسف یازدهم محمد الاصغر دوازدهم یحیی سیزدهم صالح چهاردهم حسین الاصغر پانزدهم حسن شانزدهم علی هفدهم داود هیجدهم محمد الاکبر.

اما عیسی پسری آورد که مادرش حمیده نام داشت و او را عقب نبود اما ابراهیم در حبس مهتدی عباسی وفات یافت. و او عقب آورد لکن منقرض شد اما از حسین اکبر خبری به ما نرسیده اما اسحق پسری آورد به نام عبدالله او را حدی می نامیدند و از عقب او خبری نرسیده اما عبدالله عقب آورد و منقرض شد، اما احمد ابوالحسن عمری گوید فرزند آورد و شیخ شرف عبدلی گوید منقرض شد اما حمزه، فرزندان او فراوان و منتشر شدند لکن عمری گوید منقرض شدند.

اما ادریس مادر او ام ولد بود از اراضی مغرب و سیدی بزرگ بود و در سال سیصد هجری وفات کرد و فرزندان فراوان گذاشت از آن جمله است أمیر ابوعبدالله محمد بن ابی الرقاع، عبدالله بن ادریس امیری بود در جده و پسر اوست عبدالله المنتقم و برادرش ابوالفتح المسلط نقیب بطایح و اولاد ادریس بیشتر در حجاز می زیستند.

اما یوسف ملقب بود به حرف با حای مهمله از فرزندان اوست یوسف بن رحمت بن یوسف بن موسی الثانی و او بلاعقب درگذشت و از ایشانست جهیم بن رحمت بن یوسف اما محمد الاصغر ملقب بود به اعرابی در ینبع می زیست ولد آورد و منقرض شد اما یحیی ملقب بود به یحیی فقیه و فرزندان او فراوان شدند و از فرزندان اوست ابوالهداف یحیی بن علی بن موسی بن یحیی الفقیه و یحیی نیز مردی عالم و زاهد بود و دیگر حسن بن یوسف بن یحیی الفقیه اما صالح صاحب فرزند بود اما حسین الاصغر ملقب بود به اعرج او نیز فرزند آورد و منقرض شد.

اما حسن سیدی بزرگوار بود به دست لشکریان مقتول شد اولاد او در ینبع و نواحی آن نشیمن داشتند و از اولاد اوست ابوعبدالله محمد الجواد الکریم بن حسن

ص: 388

بن احمد بن حسن و برادرش ابراهیم، و محمد جواد را پسری بود صالح نام داشت او را امیر فارس گفتند در زمان خود فارس بنی حسن بود و پسر دیگر محمد جواد حسین نام داشت.

و همچنان از اعقاب حسن اند عباس و یحیی پسرهای زید بن حسن و دیگر سلیمان بن حسن و دیگر محمد بن صالح بن محمد بن الحسن و دیگر عبدالله بن محمد بن صالح بن حسن و برادرش احمد اما علی کثیر الولد بود، چهار پسر آورد اول محمد دویم احمد سیم سلیمان چهارم حسین، و محمد صاحب ولد بود از آن جمله است علی بن صالح بن اسماعیل بن محمد و برادران و اعمام او و از فرزندان احمد، عبدالله بن حسین بن احمد است و احمد را جز حسین فرزندان بود از ایشانست سلیمان بن عبدالله بن سلیمان و از ایشانست عبدالله بن حسین بن علی.

ذکر اولاد داود بن موسی بن عبدالله معروف به موسی ثانی

مرقوم افتاد که موسی ثانی را هیجده پسر بود و اعقاب شانزده تن از ایشان را رقم کردیم داود پسر هفدهم موسی ثانی است و او معروف بود به ابن الکلابیه و امیری جلیل بود و اعقاب او در وادی صفرا میان مکه و مدینه جای داشتند و بعضی از فرزندان برادرش علی بن موسی از نزد ایشان به حجاز و عراق کوچ دادند و از برای فرزندان داود قصه ی عجیبی است که به شرح می رود.

همانا وقتی نصرالله بن عنین شاعر که مکنی بود به ابوالمحاسن به جانب مکه سفر کرد و با او اموال و اثقال فراوان بود جماعتی از بنی داود بر ایشان تاختند و أموال ایشان را مأخوذ ساختند و جمعی را جراحت کردند ابوالمحاسن صورت حال را به ملک عزیز بن ایوب فرمانگذار یمن مکتوب کرد و چنان افتاد که این وقت برادرش ملک ناصر او را طلب فرموده بحراست ساحل بحر که از دست مردم فرنک صافی داشته بود گماشت ابوالمحاسن ملک عزیز را به مراجعت یمن و دفع سادات

ص: 389

بنی حسن بدین اشعار ترغیب نمود.

اعیت صفاة نداک المصقع اللسنا *** و حزت فی الجود حد الحسن و الحسنا

و ما ترید بجسم لا حیاة له *** من خلص الزبد ما ابقی لک اللبنا

و لا تقل ساحل الافرنج افتحه *** فما یساوی اذا قایسته عدنا

و ان اردت جهادا دون سیفک من *** قوم اضاعوا فروض الله و السننا

طهر بسیفک بیت الله من دنس *** و ما احاط به من خسة و خنا

و لا تقل انهم اولاد فاطمة *** لوادر کوا آل حرب حاربو الحسنا

چون ابوالمحاسن این قصیده را در تحریص ملک عزیز به نهب و قتل اولاد حسن بن علی علیهما السلام گفت در خواب چنان دید که فاطمه دختر رسول خدا به طواف خانه خدا مشغول است پیش شد و سلام داد آن حضرت روی بگردانید و پاسخ نداد ابوالمحاسن از در ذلت و ضراعت بیرون شد و از گناه خود پرسش نمود فاطمه علیهاالسلام در پاسخ او این اشعار انشاد فرمود:

حاشا بنی فاطمة کلهم *** من خسة تعرض او من خنا

و انما الایام فی غدرها *** و فعلها السوء أساءت بنا

فتب الی الله فمن یقترف *** اثما بنا یأمن مما حنا

لئن اسا من ولدی واحد *** یجعل کل السبت عمدا لنا

فاکرم لعین المصطفی احمد *** و لا تهن من آله اعینا

فکل ما نالک منهم غدا *** تلق به فی الحشر منامنا

ابوالمحاسن با دهشتی و رعدتی تمام از خواب انگیخته شده بدن خویش را از آن جراحات که از بنی حسن یافته بود پاک و پرداخته دید و هیچ مرضی و زخمی در خود نیافت پس اشعار فاطمه علیهاالسلام را بنوشت و از بر کرد و این شعرها از در توبت و معذرت بگفت.

عذرا الی بنت نبی الهدی *** تصفح عن دنب محب جنا

و توبة تقبلها من اخی *** مقالة توقعه فی العنا

ص: 390

و الله لو قطعنی واحد *** منهم بسیف البغی او بالقنا

لم ارما یفعله سیئا *** بل انه فی الفعل قد احسنا

و این قصه مشهور است چه سید سعید تاج الدین محمد بن قاسم بن معیة الحسنی و دیگر شیخ علامه فخرالدین محمد بن شیخ زین الدین حسین بن حدید الاسدی از داود بن ابی الفتوح حدیث می کنند که از ابوالمحاسن نصرالله بن عنین اصغا نمود و در دیوان ابوالمحاسن نیز مسطور است و بادرانی در کتاب درالنظیم نیز رقم کرده.

و دیگر از بنی داود بن موسی است حسین بن ابی اللیل ابن الحسن بن داود و دیگر از این سلسله اند رزاقله و ایشان را بنور رزق الله گویند و از ایشانست رضی معروف بابن رزقی و او در عراق می زیست و او را دو پسر بود یکی احمد و او سیدی نیکو خصال بود و برادری از خود بزرگتر داشت که او را در موعظت و خطابت دستی قوی بود و نیز صاحب ولد بود و هم از ایشانست احمد بن عمین در عراق مردی با مکانت قدر بود و پسری آورد که سلیمان نام داشت و عقبی از وی نماند.

و هم از ایشانست یحیی بن محمد بن داود امیر بن موسی الثانی و او صاحب ولد بود و از فرزندان اوست محمد بن یحیی بن محمد بن داود و همچنان محمد بن یحیی را پسری بود به نام عبدالله و نیز گفته اند که محمد بن یحیی را پسری دیگر بود که حنکی دوست نام داشت و او جد شیخ محیی الدین عبدالقادر الگیلانی الباز الاشهب صاحب الخطوات است.

الشیخ السعید تاج الدین محمد بن معیة الحسنی نسابه می گوید شیخ عبدالقادر دعوی دار این نسب نبود اولاد او بلکه اولاد اولاد این نژاد را با خود ببستند و از اعقاب او جماعتی که این سخن گفته اند سخنی باطل است چه نسبت می دهند خود را به حنکی دوست بن محمد بن عبدالله همانا محمد بن عبدالله بن محمد بن یحیی بن محمد بن داود مردی حجازی بود و هرگز از حجاز بیرون نشد و حنکی دوست اسمی عجمی است او چگونه در حجاز پسرش را عجمی نام می دهد.

و دیگر از اولاد عبدالله بن محمد بن یحیی بن محمد بن داود امیر بن موسی الثانی

ص: 391

است یحیی بن عبدالله و او را دو پسر بود یکی دباب و او در حجاز در ارض وادی الصفرا فرزندان آورد و آن دیگر را محمد داود وارد می نامیدند و او به عراق آمد و در حایر فرود شد و دو پسر آورد یکی عنبسه مکنی به ابومحمد و آن دیگر خمصی و مادر ایشان را علی بن مرتضی موسوی نسابه گوید از عابدیه است.

اما عنبسة فرزندان آورد و از اولاد اوست بنی قتاده در مطار آباد و مشهد شریف حایری و از اولاد اوست سید مطلوب بن معد و او در حله صنعت تجارت داشت و مالی بزرگ فراهم آورد و با هیچکس سخن نمی کرد و همواره ساکت می زیست و سر فرود می داشت و نگران ارض بود چون شب تاریک می شد از خانه به صحرا می شتافت و بامدادان باز می شد و خاموش می نشست و با هیچ آفریده سخن نمی کرد چنین بزیست تا مریض گشت و درگذشت، از پس مرگ او کس به مال او دست نیافت گفتند همانا نفایس اموال خود را در بادیه به خاک پنهان ساخت و آن زمین را یاوه کرد و چندان که فحص نمود دست نیافت از این اندوه لب از گفتار فروبست و در پایان کار فرومرد، او را پسری بود نامش معد و نیز معد را فرزندی آمد به نام مطلوب.

و هم از ایشانست سید نظام و نظام را پسری بود که تقی نام داشت و دختری بود که او را ست الاهل می نامیدند (1) و او به حباله ی نکاح سید مهنا بن محمد بن خصمی درآمد و تقی بن نظام پسری آورد و او را به نام پدر نظام نام نهاد و هم از این سلسله است سید جلیل شرف الدین اشرف بن معد و او شیخ اهل خویش بود و پسری داشت به نام قاسم او را ابوالقاسم نیز گفتند. او را دو پسر بود یکی اشرف بن قاسم مردی شجاع بود و در جوانی درگذشت و از وی پسری بماند که حجاز نام داشت و پسر دوم قاسم، علی نام داشت.

و هم چنان سید شرف الدین اشرف بن معد را پسری بود که او را علی می نامیدند و در مشهد شریف حایری ملقب بود به مرتضی و دیگر از بنی عنبسه است علی بن مهنا بن عنبسة بن علی بن معد بن عنبسة بن محمد الوارد و معروف بود به جندل و مادر او

ص: 392


1- یعنی سیدة الاهل: بانوی خانواده.

یک تن از فوارس حسینیه بود از بنی عبیدالله الاعرج و او را دو پسر بود یکی اشرف الدین حسین و آن دیگر فخرالدین حسن و او مردی خونریز و شجاع بود و با جماعت فتاک مؤانست و مخالطت داشت و بکردار ایشان کار می کرد.

اما اشرف الدین حسین مکنی بود به ابوعلی پسری آورد به نام علی مکنی به ابوالحسین و ملقب به زین الدین و دختری آورد نامش ست النسب و مادر ایشان فاطمه دختر اشرف بن معد بن عنبسه بود و ست النسب به حباله ی نکاح شمس الدین محمد بن الشریف الحسینی درآمد.

اما ابوالحسین علی پدر جامع کتاب عمدة الطالب فی نسب آل ابی طالب است هو احمد بن علی بن الحسین بن علی بن مهنا بن عنبسة بن علی بن معد بن عنبسة بن محمد الوارد بن یحیی بن عبدالله بن محمد بن یحیی بن محمد بن داود الامیر بن موسی الثانی بن عبدالله بن موسی الجون بن عبدالله المحض بن حسن مثنی بن حسن بن علی بن ابیطالب علیهما السلام و ابوالحسین علی نیز پسر دیگر داشت به نام اسحق مکنی به ابوالقاسم ملقب به جلال الدین.

و از فرزندان خمصی بن محمد وارد سید نجم الدین محمد بن نجم الدین است که مکنی بود به ابوطالب و از وجوه سادات بود و او دو دختر آورد یکی را سید علامه عزالدین حسن بن سید علامه کابین بست آن دیگر نیز شوی گرفت و چند پسر داشت یکی یحیی و او در جوانی بمرد و عقب نداشت و دیگر منها او نیز ولد نیاورد و دیگر ابوطالب و از او جز دختری عقبی نماند، و دیگر حسن او پسری آورد و از حال او خبری بما نرسیده این جمله فرزندان داود بن موسی الثانی است که رقم شد.

ذکر اولاد محمد الاکبر بن موسی الثانی بن عبدالله بن موسی الجون

محمد الاکبر را حرانی می گفتند چه مردی شجاع و دلاور بود و ثائر می نامیدند چه در ایام معتز در مدینه خروج نمود و اولاد او را حرانیون می نامیدند او را پنج

ص: 393

پسر بود اول قاسم دویم علی سیم حسین چهارم عبدالله پنجم حسین و از فرزندان قاسم بن محمد بن موسی الثانی علی است که ملقب بود به کتم و از فرزندان اوست محمد بن حسن بن کتم و هم ازوست موسی بن احمد بن کتم و این موسی ملقب بود به حیدره و از او ولدی معلوم نیست.

و از بنی قاسم است محمد بن قاسم بن احمد بن قاسم و دیگر خلیفة ابن حیدر بن احمد بن قاسم و دیگر محمد بن یحیی بن محمد بن القاسم و جز ایشان.

اما علی بن محمد الاکبر از فرزندان اوست احمد که ملقب بود به حرون دیگر عثمان الاسود که مکنی بود به ابوالحسن عمری گوید انکار داشت پدر عثمان، فرزندی او را به قول قافه اعتراف نمود و عثمان را بپذیرفت و او در ارض صبح نشیمن ساخت و هم از فرزندان علی بن محمد الاکبر بن موسی الثانی است علی بن احمد بن علی بن محمد الاکبر او را باب الضیع می نامیدند و عقبی نداشت و هم از این سلسله است علی بن صالح بن اسمعیل بن محمد بن علی و هم از ایشانست عبدالله بن سلیمان بن علی.

ذکر اولاد حسین بن محمد الاکبر بن موسی الثانی

حسین بن محمد را در مکه و ینبع ریاست و امارت بود و او را سه فرزند آمد نخستین علی دویم محمد الاکبر مکنی به ابوجعفر سه دیگر محمد الاصغر مکنی به ابوهاشم أما علی امیری بزرگ بود و از فرزندان اوست یحیی بن امیر حسن بن علی بن حسین بن محمد الاکبر. ابوالحسن عمری گوید این جماعت همگان اهل بیت ریاست و امارت بودند چنانکه در خبر است که یحیی در تشدید امارت پسر خود را مقتول ساخت و هم از ایشانست یحیی بن علی بن حسین و دیگر عبدالله بن علی بن حسین.

اما ابوجعفر محمد الاکبر دو پسر آورد یکی عیسی و از حال وی خبری بما نرسیده دوم جعفر همانا جعفر در مکه منصب نقابت داشت پسری آورد و

ص: 394

او را حسن نام بود دو کنیت داشت یکی ابوالفتوح و آن دیگر ابوالبرکات و او بشجاعت قلب و نجدت قدر و قوت بدن و فصاحت سخن مکانتی تمام داشت و شعر نیکو توانست گفت.

گویند وقتی خواهرش از برای بیع گندم مبلغی از دراهم مسکوک بدو فرستاد ابوالفتوح آن دراهم را به دست کرد و با انگشت ابهام و سبابه یک یک را فشار داد چنانکه نقش درهم برخاست و آن دراهم اطلس گشت آنگاه گندم را با آن دراهم به نزد خواهر فرستاد و پیام داد که این دراهم مغشوش و زیف است چون دراهم اطلس و گندم را به نزد خواهر بردند و قصه بگفتند خواهرش دست فرابرد و قبضه ی از گندم مأخوذ داشت و با اصابع خود چنان فشار داد که دقیق گشت آنگاه به نزد برادر فرستاد و گفت این گندم مشعوث و متفرقست و با آن دراهم اطلس نیرزد و از اشعار ابوالفتوح این شعر است که گوید:

وصلتنی الهموم وصل هواک *** و جفانی الرقاد مثل جفاک

و حکی لی الرسول انک غضبی *** یا کفی الله شر ما هو حاک

همانا ابوالفتوح در سال چهارصد و یکم هجری سفر شام کرد و مردم را به خویش دعوت نمود و ملقب شد به الراشد بالله و ابوالقاسم حسن بن علی المغربی تشریف وزارت او یافت و از جماعت بنی الجراح از بهر او بیعت گرفت و اخذ موقوفات کعبه را از بهر او مستحسن شمرد تا تجهیز لشکر کند و او را به ارض رمله کوچ داد این وقت الحاکم بالله الاسماعیلی که یکی از سادات فاطمی است و بر مصر و مغرب غلبه داشت به میان بنی الجراح آمد و ایشان را به عطای تلید و طریف بفریفت و بر ابوالفتوح برشورانید تا او را مقهور و مخذول ساختند.

این وقت ابوالقاسم مغربی در سال چهارصد و دویم هجری در شهر ربیع الآخر از ابوالفتوح بگریخت و ابوالفتوح بیچاره ماند ناچار به الحاکم بالله پناهنده شد و عذر عصیان بخواست و این گناه را به تحریص ابوالقاسم مغربی حوالت داد الحاکم بالله جرم او را معفو داشت و دیگر باره او را به امارت حجاز بگماشت همچنان

ص: 395

در حکومت بپائید تا در سال چهارصد و سی درگذشت و سید علی که از قبیله ی بنی دهاس است او را به قصیده مرثیه گفت این شعر از آن جمله است:

یا جادک الوابل من حفرة *** ای فتی واریت رحب الذراع

همانا ابوالفتوح فرزندی آورد که شکر نام داشت و مکنی بود به ابوعبدالله و ملقب بود به تاج المعالی و بعد از پدر در مکه حکومت داشت و أمیری جلیل و جواد بود.

در خبر است که در زمان او مردی از عرب بادیه اسبی داشت که مانند آنرا کس بیاد نداشت و سوگند یاد کرده بود که آن را نفروشد الا به بیست اسب عتیق و بیست غلام و بیست کنیز و هزار دینار زر سرخ و بیست هزار درهم و بعضی اشیاء دیگر، چون این خبر به تاج المعالی شکر آوردند غلام خویش را طلب کرده و تمامت آن اموال با او تسلیم داد و او را با چند تن دیگر از خدام خویش روان داشت تا آن اسب را از عرب بدوی بخرند و حاضر درگاه سازند ایشان بیرون شدند و طی مسافت کرده شامگاهی بر عرب بدوی درآمدند بدوی با خاطر شادمانه و جبین گشاده ایشان را فرود آورد و میزبانی کرد ایشان آن شب بیاسودند و بغنودند چون بامداد شد و روز برآمد صورت حال را با بدوی مکشوف داشتند و بهای اسب را عرض اموال دادند.

بدوی گفت چرا دوش مرا آگهی ندادید و بفرمود پوست و سر و دم و قوائم اسب را حاضر کردند گفتند این چیست گفت دی و پریر قبیله و اهل بیت من از این منزل به جای دیگر کوچ داد و من برای انجام امری یک تنه به جای ماندم دوش که شما ناگهان بر من درآمدید و از خورش و خوردنی چیزی در سرای من نبود لاجرم اسب را کشتم و خوردنی ساختم غلام تاج المعالی چون این بشنید گفت من از برای بیع فرس بدینجا شتافتم و این اموال را تاج المعالی خالصه بهای فرس فرموده دیگر بدان عود نکند و دست فرا نبرد این بگفت و اموال را با بدوی گذاشت و باز شتافت.

ص: 396

چون امیر تاج المعالی شکر خبر مراجعت غلام را شنید شادمانه از سرای بیرون شتافت تا اسب را نظاره کند چون غلام را دیدار کرد و پرسش فرمود صورت حال را به عرض رسانید و ضیافت بدوی و کشتن اسب را شرح داد فرمود چه شد آن اموال که با خود حمل دادی عرض کرد که با بدوی گذاشتم و طریق مراجعت برداشتم امیر تاج المعالی فرمود سوگند با خدای اگر جز این کردی سرت را از تن دور کردم.

و امیر تاج المعالی شکر را جز دختری نبود و او تاج الملک نام داشت عمری گوید محمد بن سعدان که او را من می نامیدند و ندیم ابوالفتوح بود می گوید مادر تاج الملک دختر مردی صیرفی بود و ابن سعدان در بلده جربی (1) جاریه ی دید که با او پسری بود و پدر او را نمی شناخت او را بگرفت و تربیت کرد و مؤدب ساخت و به جعفر مسمی نمود آنگاه به دریری سپرد و گفت او را به نزد امیر شکر حمل می کن که پسر او است و خود از پس روزی چند سفر مکه نمود از آن سوی دریری آن کودک را برگ و سامان کرد و به سوی مکه گسیل داشت چون او را به نزد امیر شکر آوردند ابن سعدان ملقب به من حاضر بود گفت ایها الامیر من در جربی کنیزک شما را دیدم این کودک را داشت و گفت پسر امیر است من از وی بگرفتم و بسپردم و ندانستم این سخن به صدق همی گوید یا دروغ می زند امیر تاج المعالی شکر گفت لعنها الله سوگند با خدای نمی شناسم او را و ابن سعدان و دریری را جزای خیر داد، آنگاه زنان سادات علوی بر آن کودک نظاره کردند و از ابن سعدان اعادت آن حدیث جستند و آن کودک را بر امیر شکر بستند سخن بسیار شد و امیر شکر این بشنید ابن سعدان را گفت اگر از این پس تو را در این بلاد دیدار کنم سرت را از تن دور خواهم کرد.

ابن سعدان که من لقب داشتم آن کودک را که جعفر نام کرده بود برداشت و به میان جمعی از عبیده و گروهی از مستضعفین و مساکین آل ابوطالب آورد

ص: 397


1- جربی بر وزن سلمی موضعی است در بلغار از اراضی شام.

و گفت اینک پسر ابوعبدالله شکر است که پدرش به سوی مادر می فرستد جماعتی عظیم بر وی گرد آورد و بعضی از سفاین بحر را غصبا ماخوذ داشت و مالی فره فراهم کرد و کوچ بر کوچ تا عکبرا براند.

النقیب الشریف ابوالغنایم ابن اخی البصری المعروف بابن بنت الازرق گفت این چه فتنه است که ابن سعدان برانگیخته و خطی بر فساد نسب جعفر بنوشت و مردم را بیاگاهانید تا از کنار او پراکنده شدند، ابن سعدان و جعفر نیز از نقیب غایب شدند و خبری از ایشان ظاهر نگشت در هر حال از ابوالفتوح کس به جای نماند و عقب او منقرض شد.

ذکر اولاد محمد بن حسین بن محمد الاکبر

محمد بن حسین مکنی بود به ابوهاشم و بعد از پدر در ینبع امارت داشت و او را پسری بود به نام عبدالله و نیز عبدالله را پسری بود که محمد نام داشت و مکنی بود به ابوهاشم و امارت مکه خاص او بود و او را پسری بود که جعفر نام داشت و مکنی بود به ابوعبدالله و بعد از پدر امارت مکه یافت و او را پسری بود به نام محمد و ملقب به مجد المعالی و مکنی به ابوالفضل و در حجاز امارت داشت و او را پسری بود که شمیله نام داشت مکنی به ابونجاد ملقب به شمس المعالی و او را پسری بود که قاسم نام داشت و مکنی بود به ابوهاشم و بعضی گویند قاسم برادر شمیله بود.

بالجمله قاسم در مکه امیری بزرگ و شجاع بود و چنان زورمند بود که گاهی بر مردی که خشم می کرد با دست سر او را از بدن بر می کند و ثقل سیف او را دیگر کس بر نمی تافت که حمل کند و پسر اوست امیر فلیته و او امیر حرمین شریفین بود مکه و مدینه در تحت فرمان او می رفت و او را چهار پسر بود اول شکر دویم ملک سیم هاشم چهارم عیسی اما شکر بن فلیته در حجاز امارت داشت و فرزندان او در وادی نخله نزدیک به مکه می زیستند اما هاشم بن فلیته ملقب بود به عمدة الدین و امارت داشت در حجاز و فرزندی داشت به نام قاسم و او امیر الحرمین بود و اولادش

ص: 398

در حجاز اقامت داشتند.

اما عیسی بن فلیته او نیز امیر مکه بود و او سه پسر داشت اول برکه دویم داود سیم مکثر اما برکه امارت مکه داشت و اولادش در حجاز بود اما داود نیز امارت مکه داشت و اولادش در حجاز می زیست اما مکثر پسری آورد به نام محمد و امارت مکه یافت او را اصحاب أمیر ابوعزیز قتادة بن ادریس بن مطاعن السلیمانی مقتول ساختند و قتاده در شهر رجب در سال پانصد و هشت هجری بر مکه استیلا یافت و محمد بن مکثر که مقتول شد صاحب فرزند بود و به ما نرسیده است که مکثر جز از محمد عقب آورده باشد.

بالجمله این بطن را که از اولاد ابوهاشم محمد بن حسین بن محمد الاکبر است هواشم می نامیدند و بنی مکثر را مکاثره می گفتند و از هواشم است برکة بن محمد بن ملک المکی سیدی جلیل القدر و بلند همت بود و در نزد سلاطین عزتی به کمال داشت و قوم خویش را به نهایت حافظ و حامی بود و پسر عم او مبارک بن علی بن ملک نیز مردی چنانکه نامش مبارک بود؛ سید برکه را جز دختری که فاطمه نام داشت فرزند نیامد و او را با مبارک کابین بست و از مبارک چهار پسر آورد اول زین العابدین دویم محمد سیم حسن چهارم حسین و ایشان در اراضی عراق و بلاد خراسان می زیستند و از بنی مطاعن بن ادریس در عراق یکی محمد و آن دیگر ادریس و سیم ابوالقاسم است اما محمد پسری آورد به نام زین العابدین مردی پارسا بود و بلاعقب درگذشت اما ادریس پسری آورد و او را مطاعن نام نهاد و او مردی رئیس و یک تن از رجال بنی حسن بود اما ابوالقاسم پسری آورد به نام مهدی و ملقب به ناصرالدین مبارک از شناختگان سادات بود و از هواشم و مکاثره در حجاز و عراق بسیارند.

ص: 399

ذکر اولاد عبدالله بن محمد الاکبر بن موسی الثانی بن عبدالله بن موسی الجون

از فرزندان عبدالله است محمد بن علی بن یحیی بن عبدالله بن محمد الاکبر و برادرش سلیمان بن علی و اولاد او را سلیمانیون می نامیدند و دیگر أمیر جلیل قتادة بن ادریس بن مطاعن بن عبدالکریم بن عیسی بن حسین بن سلیمان بن علی بن عبدالله است، قتاده بر مکه دست یافت و هواشم را دفع داد و گفته شده است که أمیر محمد بن مکثر بن عیسی بن فلیته امارت حجاز یافت روزگاری دراز این حکومت در اولاد او بپائید.

بالجمله الناصر خلیفه عباسی از امیر قتاده خواستار شد که از مکه به جانب عراق سفر کند تا او را دیدار فرماید امیر قتاده منت بر او نهاده و مسئلت او را اجابت فرموده از مکه به جانب عراق کوچ داد چون به نجف رسید مردم کوفه او را پذیره کردند در میان پذیرندگان چند تن شیری را در سلسله کشیده باستقبال بیرون شدند چون چشم امیر قتاده بر شیر افتاد «قال لا ادخل بلادا یذل بها الاسد» من داخل نمی شوم در بلادی که شیر در آنجا ذلیل می شود از آنجا مراجعت کرد و این اشعار بخلیفه نوشت:

بلادی و ان جارت علی عزیزة *** و لو اننی اعری بها و اجوع

ولی کف ضرغام اذل ببسطها *** بها اشتری یوم الوغی و أبیع

معودة لثم الملوک لظهرها *** و فی بطنها للمجدبین ربیع

ءأترکها تحت الرهان و ابتغی *** لها مخلصا انی اذا لرقیع

و ما انا الا المسک فی غیر ارضکم *** اضوع و اما عندکم فاضیع

مع القصه امیر قتادة بن ادریس سه پسر آورد اول حسن دوم راجح سیم علی اما حسن مردی شجاع و زورمند و خونریز بود و امارت مکه داشت وقتی بر قافله عراق بتاخت و امیر قافله را بکشت و سرش را از میزاب مکه بیاویخت اما

ص: 400

راجح نیز مردی قوی پنجه و دلاور بود و سلطنت مکه یافت پسر برادرش ابوسعید بن علی بن قتاده با او قتال داد و بر ملک او غلبه جست.

اما علی پسری آورد به نام حسن مکنی به ابوسعید، و این آن کس است که ملک از دست عمش راجح بگرفت مردی بانجدت در شهامت بود، گاهی که صفوف قتال در برابر یکدیگر رده بستند و لشکر ترک یا جز آن در برابر ابوسعید صف راست کردند مادر ابوسعید که ام ولد و کنیزکی حبشی بود در هودجی نشسته به میان صف آمد و فرزند را پیش خواند.

«فقالت اعلم انک قد وقفت موقفا ان ظفرت او قتلت قال الناس ظفر ابن رسول الله او قتل ابن رسول الله و ان هربت قال الناس هرب ابن السوداء فانظر ای الامرین تحب ان یقال لک».

گفت ای فرزند تو امروز در جائی ایستاده ی که اگر نصرت جوئی خواهند گفت پسر رسول خدا ظفر جست و اگر کشته شوی خواهند گفت پسر رسول خدا مقتول گشت لکن اگر بگریزی خواهند گفت پسر کنیزک سیاه گریخت ببین تا کدام سخن را دوست داری که از تو خبر باز دهند گفت ای مادر خداوند تو را جزای خیر دهد حق نصیحت به جای آوردی و او را مراجعت داد و جنگ در پیوست و نیک بپائید تا نصرت یافت.

و ابوسعید پسری آورد که محمد نام داشت مکنی به ابونمی و ملقب به نجم الدین به شجاعت و شهامت نامبردار بود وقتی چنان افتاد که راجح بن قتاده از آن پس که از ابوسعید هزیمت شد چنانکه مرقوم افتاد به مدینه گریخت و به سادات بنی حسین پناهنده گشت چه مادر او از سادات بنی حسین بود و هفتصد سوار شاکی السلاح برداشته آهنگ مکه نمود، باشد که بر برادرزاده خود ابوسعید غلبه جوید و امارت مکه را دیگر باره به دست گیرد و سردار سپاه بنی حسین امیر عیسی بود و او حرون لقب داشت و در زمان خود فارس بنی حسین بود.

این هنگام ابونمی در ینبع جای داشت چون این خبر بشنید با چهل تن سوار

ص: 401

رزم آزمای از ینبع برنشست و چون برق و باد طریق مکه گرفت وقتی برسید که سواران بنی الحسین راه با مکه نزدیک کرده بودند از گرد راه خویشتن را بر آن جماعت زد و حمله گران افکند و با سیف و سنان آغاز طعن و ضرب فرمود سادات بنی الحسین تاب درنگ نیاورده پشت با جنگ دادند و طریق مدینه پیش داشتند عیسی که سردار سپاه بود چنان می گریخت که نیمی از عمامه او منتشر شده از قفای او خاک و خاشاک ارض را می سترد و می برد سید تاج الدین جعفر بن معیة الحسنی که در عراق لسان بنی حسن بود، در مدح ابونمی این شعر در این معنی گوید:

الم یبلغک شان بنی حسین *** و فر هم و ما فعل الحرون

فیا لله باس أبی نمی *** و بعض الباس یشبهه الجنون

یصول باربعین علی مئات *** و کم من کثرة ظلت تهون

و هنوز سالیان عمر ابونمی به عشرین نرسیده بود چون سپاه بنی حسین را هزیمت کرد و به مکه درآمد و ادراک خدمت پدر فرمود خاطر ابوسعید از دیدار چنان فرزند شاد و خرسند گشت او را در امارت مکه شریک خویش ساخت و او را با پدر و بعد از پدر فرمانگذار آن أراضی بود و سال عمرش نزدیک به تسعین آمد چند کرت در مدت امارت او را از مکه دفع دادند و دیگر بار باز شتافت و نصرت یافت کرتی ملک مصر هنگام موسم با لشکری عظیم آهنگ مکه کرد ابی نمی دانست که با آن لشکر بیشمار نیروی کارزار ندارد لاجرم مکه را بگذاشت و به کناری شتافت.

ملک مصر پس از مناسک حج سه هزار تن از سپاهیان ترک را به جای گذاشت و هر الف را به امیری سپرد و بر این امرا نیز أمیری را فرمانگذار کرد تا أبونمی را به مکه راه ندهند و بر عادت بودند که أمیر بزرگ هر بامداد با هزار تن لشکر خویش بمنی می رفت و دو أمیر دیگر از دو جانب دیگر بیرون می شدند ابونمی با سیصد تن سوار و هفتاد تن پیاده در مسجد خیف کمین نهاد و گاهی که لشکر ترک

ص: 402

از منی به سوی مکه مراجعت می کردند چون صاعقه آتشبار بر ایشان بتاخت و جز سرهنگ لشکر را نصب العین نساخت می زد و می کشت تا به امیر سپاه رسید او را بزخم نیزه از اسب درانداخت پیادگان لشکر ابی نمی اسب مقتولین را بگرفتند و برنشستند کمتر کس از مصریان طریق سلامت بجست چون این خبر بدو أمیر دیگر رسید داخل مکه نشدند از آنجا که بودند راه مصر پیش داشتند و أبونمی بی مانع وارد مکه گشت.

از آن سوی چون این خبر به ملک مصر رسید سخت برآشفت و به تجهیز سپاهی گران پرداخت تا ابی نمی را کیفر کند مشایخ مصر به نزد او شدند و گفتند چه می کنی و چه می خواهی کرد؟ گفت به مکه می روم تا أبونمی و أهل او را با تیغ درگذرانم گفتند تو نیکو می گوئی لکن مردمان می گویند تو با حرم خدا می ستیزی و خون اولاد مصطفی می ریزی این سخن در خاطر ملک وقعی ثقیل افکند و از این عزیمت عنان بگردانید و با أبونمی تمهید مکاتیب و مراسلات نمود تا وحشت و دهشت از جانبین مرتفع گشت و امارت حجاز را بر أبونمی مسلم داشت.

این ببود تا روزگاری سپری گشت و حشمت ابونمی در خاطرها عظیم گشت و ملک مصر از او بیمناک شد لاجرم بعضی از بزرگان درگاه را با ده هزار تن سپاه رزم کوش به جانب مکه روان داشت چون این خبر بابونمی رسید با بنی اعمام و اولاد و عشیرت خویش سپاه او را پذیره کرد و در جائی که لایق دانست کمین نهاد و بامدادی که لشکر مصر خواستند بار بربندند و کوچ دهند مغافصة بر ایشان تاختن برد و حملهای گران متواتر فرمود و بسیار از آن جماعت را بکشت و پراکنده ساخت بالجمله جنگهای ابونمی با لشکر مصر و قبایل عرب بسیار است و شجاعت او گوش زد تمامت جهانیان گشته چنانکه انشاء الله در جای خود به شرح می رود.

ص: 403

ذکر اولاد ابونمی بن ابوسعد بن علی بن قتادة بن ادریس بن مطاعن بن عبدالکریم بن عیسی بن حسین بن سلیمان بن علی بن عبدالله بن محمد الاکبر

أمیر أبونمی سی تن پسر داشت اول زید الاکبر او را جماعتی از عرب کشتند و ابونمی کیفر کرد دوم زید الاصغر سیم ابوالغیث چهارم شمیله پنجم عطیفه ششم لبیده هفتم مقبل هشتم سیف نهم حمیضه دهم عبدالله یازدهم رمیثه و از دیگران خبری بما نرسیده.

اما زید الاصغر مکنی بود به ابوالحارث و ملقب بود به عزالدین و در سواکن که یکی از جزایر یمن است حکومت داشت و آن جزیره منسوب بود بپدر مادرش که از اولاد ابراهیم غمر بود که شرح حالش مسطور شد و او را صد و بیست نفر پسر بود و مکشوف نیفتاد که سواکن را قهرا گرفت یا أهل آن اراضی طاعت او را طبعا رغبت نمودند ولی او را سم خورانیدند چون از سواکن بیرون آمد سلطان سعید اولجایتو مقدم او را بزرگ شمرد و از بهر او تیول و سیورغال مقرر داشت آنگاه به حجاز مراجعت فرمود و سوا کن را تحت فرمان می داشت و در عراق نقابت بنی طالب یافت و ملقب به نقیب السادات گشت و در هر بلدی نایبی گماشت.

و این زیدالاصغر مردی کریم و جواد و صاحب محاسن پسندیده بود چند که زنده بود به معالجه ی بقیه ی اثر سم اشتغال داشت و در حله جهان را وداع گفت و شعرا او را مرثیه کردند شیخ المقری زین الدین علی مشهور به ابن شهسه نیز قصیده ی انشاد کرد مردی پارسا بود شعر نیکو گفت و لحن شعر را نیکو دانست و اعراب کلمات را به جای خود قرائت نمود لکن از اصطلاح نحاة خبری نداشت گفتند از کجا این دانستی گفت از تراکیب قرآن تتبع کردم و از آنجا قیاس گرفتم بالجمله چون زیدالاصغر را مرثیه گفت و در مجلس تعزیه قرائت کرد سید شمس الدین محمد بن عبدالله بن ابی نمی از ثیاب و سیم و دیگر اشیا حملی بدو فرستاد نپذیرفت و گفت

ص: 404

من هرگز از کسی جائزه نپذیرفته ام و کسی را جز اهل بیت ثنا نگفته ام و جزا نخواسته ام جز از جد ایشان و این شعر ازوست:

امن المنیة فی البریة آمن *** کیف النجاة و کل حی حائن

کم اوقعت بمتوج فتحت له *** قهرا من المستصعبات مدائن

کابی الفضائل زید الملک الذی *** لمصابه خبت العلی متلاعن

و سید زین الدین بن ابی نمی دختری آورد و او را پسر عمش شمس الدین محمد بن عبدالله بن ابی نمی کابین بست از وی اولادی آورد و منقرض شد اما ابوالغیث بن ابی نمی بعد از پدر سلطنت حجاز او را مسلم گماشت و برادران فرمان او را گردن نهادند پس از روزگاری اندک برادرش حمیضه مغافصة او را در فراش بکشت و جسدش را به سرای خویش حمل داد و او را ملحوفا در کنار مجلس بخوابانید و دیگر برادران را به ضیافت دعوت کرد چون حاضر مجلس شدند چنان دانستند که ابوالغیث بخفته و چون هنوز جوانی نورس و کم روزگار است دیر از خواب انگیخته می شود در این اندیشه بودند که ناگاه ابوالغیث را در مجلس خود کشته یافتند و هر یک از برادران را دو غلام سیاه با شمشیر کشیده بر سر ایستاده آمد تا اگر از بیعت حمیضه سر برتابند گردن بزنند ناچار همگان حمیضه را به سلطنت سلام دادند مدت شش ماه فرمانگذار بود آنگاه او را بگرفتند و دست به گردن بسته به سوی مصر حمل دادند سه سال در مصر محبوس بود آنگاه حیلتی انگیخت یک تن از غلامان خود را آموخت تا اسبی عتیق را تضمیر کرد و از جمام برآورد (1) و روزی که لایق دانست بر باب سرائی آورد که حمیضه محبوس بود و خود به درون سرای رفت حمیضه جامه ی غلام را بگرفت و درپوشید و از سرای بیرون شد زندانبانان چنان دانستند که غلام حمیضه است می گذرد.

چون حمیضه از باب سرای به یک سوی شد برنشست و چون برق و باد بجست

ص: 405


1- تضمیر به معنی لاغر میان ساختن و جمام به معنی واگذاردن اسب است که آنرا سواری نفرمایند تا برای مسابقه آماده شود.

و خویشتن را بعراق رسانید. و او بلاعقب وفات نمود چنانکه در جای خود رقم می شود اما شمیلة بن ابی نمی مردی بزرگ و شاعر بود این دو بیت از اشعار اوست:

لیس التعلل بالآمال من شیمی *** و لا القناعة بالاقلال من هممی

و لست بالرجل الراضی بمنزلة *** حتی اطا الفلک الدوار بالقدم

شعر اول را به تعبیری اندک از متنبی اقتباس فرموده و شمیله را پسری بود که حازم نام داشت و حازم پسری آورد به نام محمد و او کمال قوت و شجاعت داشت و شیخ بنی حسن بود در زمان سلطان اویس بن امیر شیخ حسن به عراق آمد و از وی عطای بزرگ یافت و به سوی مکه مراجعت فرمود. و هم در حجاز وفات یافت و مادرش دختر عمش حمیضه بود اما عطیفة بن ابی نمی از وی خبری بما نرسیده اما لبیدة بن ابی نمی ملقب بود به تاج الدین سفر عراق کرد و مدتی دراز توقف فرمود و دیگر باره به حجاز شد و هم در آنجا وفات کرد.

اما مقبل بن ابی نمی مردی زورمند و دلاور بود آن روز که ابی نمی زنده بود او در شمار کودکان می رفت یک روز سرهنگان سپاه ابی نمی بر اسبهای خویش سوار شده بر باب او حاضر شدند و انتظار می بردند تا کی از سرای خود بیرون شود لاجرم هر یک پای خود را از رکاب بیرون کرده بر گردن اسب افکنده بودند و با یکدیگر سخن می کردند مقبل که جوانی نورس بود از خانه بیرون شد و بر کنار هر یک از این سواران عبور می داد و چنانکه او نداند رکاب او را با دست خویش فشار می داد چنانکه جانبین رکاب با یکدیگر بر می چفسید و ازو می گذشت و با سوار دیگر بدینگونه کار می کرد، تا گاهی که ابی نمی از خانه بیرون شد چون سرهنگان خواستند به نظام شوند و پای در رکاب کنند و بر صف شوند مدخلی در رکاب نیافتند ابونمی این معنی را فهم کرد و مکشوف افتاد که جز مقبل هیچکس را این نیرو نتواند بود مردمان از این نیرو و زورمندی شگفتی گرفتند و مقبل را در غزوات پدر آثار بزرگ پدید شد.

اما سیف بن ابی نمی و او آخر کس است که بعد از تمامت اولاد ابی نمی

ص: 406

وفات نمود و چهار بطن اولاد برادرانش را دیدار کرد و او را پنج پسر بود اول احمد دوم خرص سیم محمد چهارم حسن پنجم حمیضه اما حمیضه را عقب نبود اما احمد را دو دختر بود یکی فریعه دویم رایه اما خرص را سه پسر بود و یک دختر و آن دختر عنقا نام داشت اما پسران اول عقیل دویم احمد سیم محمد و محمد نیز سه پسر داشت اول محیط دوم احمد و سیم عنان و دخترش مصباح نام داشت و حسن بن سیف نیز سه پسر داشت اولی علی دویم محمد سیم حسن.

اما حمیضة بن ابی نمی، ما لختی از قصه ی او را از این پیش رقم کردیم و قتل برادرش را به دست او نگاشتیم کنیت او ابوشقرا بود آنگاه که از مصر به عراق گریخت چنانکه مرقوم افتاد برادرش عبدالله که عضد الدین لقب داشت هم در عراق بود و حمیضه گونه ی داشت سیاه و تیره و احول العین و قاسی القلب و عظیم الجثه و دراز بالا و زورمند و توانا بود و از کمال تکبر هنگام نگریستن آن چشم احول را تنگ می ساخت مردم از مهابت او دیدار او را به کراهت می داشتند.

سید حمیضه به نزد اولجایتو سلطان سفر کرد و ازو خواستار شد تا سپاهی ملازم رکاب او فرماید تا مملکت شام و مصر را بگشاید سلطان مقام او را عظیم مبارک شمرد چه از دلاوری و زورمندی او خبرها شنیده بود یک روز خواست آن اخبار را به میزان اختبار بسنجد بفرمود تا طبقی از ذهب را با آتش تافته کردند و مبلغی از گوش مشوی در طبق نهادند گاهی که سلطان در کنار خوان طعام بنشست و سید حمیضه در پهلوی سلطان جای داشت آن طبق را پیش نهادند سلطان آن طبق را برگرفت و به طرف سید التفات نمود حمیضه هر دو کف بگشاد تا سلطان بر دست او نهاد هیچ در دست و رخسار سید لغزشی و تغییری دیدار نشد همچنان آن طبق را بر کف می داشت تا سورت وحدت حرارت آن بشکست آنگاه به دست برادرش زید که در پهلویش جای داشت نهاد و کفهای حمیضه پوست باز گذاشت سلطان و همگنان از توانائی و شکیبائی سید عظیم شگفتی گرفتند.

بالجمله سلطان اولجایتو لشکری لایق جنگ عرض داد و امیر طالب دلقیدی

ص: 407

حسینی را بر آن جماعت سرهنگ ساخت و ایشان را ملازم رکاب حمیضه فرمود پس حمیضه خیمه بیرون زد و تا منزل قطیفه (1) کوچ بر کوچ براند در آنجا خبر مرگ اولجایتو سلطان را بدو آوردند و هم در این وقت رشید الدوله وزیر سلطان که با أمیر طالب خصمی دیرینه داشت شرحی به سران سپاه نگاشت که امارت أمیر طالب را وقعی نگذارید و از کنار او پراکنده شوید و از جانب دیگر ملک ناصر محمد بن قلادن که حکومت مصر داشت چون عزیمت حمیضه را بدانست اعراب بنی طی و دیگر قبایل را فرمان داد تا فراهم شدند و به مدافعه حمیضه و سپاه او بیرون تاختند.

این وقت حمیضه با امیر طالب و عددی قلیل از خاصان خود به جای بود چه سپاه سلطان به فتنه ی رشید الدوله متفرق شدند حمیضه با آن عدد اندک چون شیر خشم آلود لشکر مصر را تلقی نمود و جنگ به پیوست و چنان رزم آزمود که از آن پیش کس بیاد نداشت و لشکر مصر را بشکست و أموال ایشان را ماخوذ داشت و به معقلی منیع حمل داد و کرتی دیگر کری کرد و بر سپاه مصر حمله های گران متواتر ساخت تا ایشان را یکباره از میدان ناورد هزیمت کرد ثقات روات از أمیر طالب روایت کرده اند که همی گفت من حملات أمیرالمؤمنین علی علیه السلام را به خبر شنیدم از حمیضه بعیان دیدم بالجمله چون لشکر سلطان از خدمت حمیضه سر برتافتند با جماعتی از غلمان و خاصان خود به اراضی نجد آمد و مجتازان و کاروانان مصر و شام را عرضه نهب و غارت همی داشت کار بر ملک ناصر صعب افتاد و دو تن از ملاحده را فرمان کرد تا به نزد او شتافتند و گفتند ملک مصر بر ما خشم گرفت و خواست ما را با تیغ درگذراند از وی بگریختم و به حضرت تو پناهنده گشتیم حمیضه ایشان را بپذیرفت شش ماه ملازمت خدمت او داشتند تا روزی فرصت به دست کرده حمیضه را خون بریختند و به مصر گریختند.

اما عبدالله بن ابی نمی مکنی بود به ابومحمد و ملقب بود به عضد الدین و مردی دلاور و تناور بود پدر از وی برنجید و او را ببلده ی زبید گسیل داشت و حاکم زبید

ص: 408


1- نام قریه ایست در نواحی حمص و راه شام.

را نگاشت که او را در سرای جای میده حافظ و حارس بر او می گمار که از سرای بیرون نشود حاکم زبید او را در رواقی جای داد که بابی از آهن مشبک داشت عبدالله از پس آن در می نشست و معبر و عابرین گذرگاه را نظاره می کرد و حاکم زبید هر روز حاضر خدمت او می شد و حشمت او را نیکو نگاه می داشت لکن او را از سرای بیرون شد نمی گذاشت یک شب عبدالله آن در آهن را چنگ در زد و سخت بکشید و از جای بکند و بیرون شد حاکم زبید چون این بدانست به نیروی نیرنگ و فریب او را به جای آورد و سخت از عبدالله هراسناک بود لاجرم به ابونمی این قصه را بنگاشت و از نگاهداشت او استعفا نمود و او را تجهیز کرده روانه عراق نمود و اوقات حرمین را در آن ممالک از جانب ابونمی با او مقرر داشت.

عبدالله بعد از ورود به عراق آهنگ خدمت سلطان غازان نمود و سلطان مقدم او را بزرگ شمرد و در وجه او نفایس اقطاع توزیع داشت عبدالله به جانب حله مراجعت کرد و در آنجا نافذ الامر بزیست تا وداع جهان گفت و از وی فرزندی آمد به نام محمد ملقب به شمس الدین و شمس الدین را سه پسر بود اول احمد دویم ابوالغیث و مادر ایشان دختر زید بن ابی نمی بود سیم علی و مادر او ام ولد بود اما ابوالغیث سفر شیراز کرد در ایام حکومت شیخ ابواسحق و در آنجا بلاعقب وفات نمود و او را در خارج شیراز در مشهد علی بن حمزة بن الکاظم به خاک سپردند و أحمد نیز به شیراز رفت و بلاعقب وفات یافت و مدفن او در جوار قبر برادر است.

اما علی ملقب بود به نورالدین مردی ساکن النفس و کریم الاخلاق و در عراق عمید سادات بود در سال هفتصد و هفتاد و هشت هجری وفات یافت و او را دو پسر بود یکی محمد ملقب به شمس الدین و آن دیگر حسب الله و مادر ایشان شمسیه دختر الشریف ابوسلیمان احمد بن رمیثة بن ابی نمی بود و نیز فرزندان دیگر داشت اما شمس الدین صاحب اولاد بود یکی را احمد نام بود و مادر ایشان دختر القاید علی بن همنکیح المکی بود.

اما رمیثة بن ابی نمی ملقب بود به اسدالدین و مکنی بود به ابوعراده بعد از

ص: 409

ابوالغیث در مدتی دراز امارت مکه داشت و او سیدی شجاع و جلیل القدر بود و شعر نیکو توانست گفت گاهی که پسرش الشریف احمد بر حله دست یافت و آن بلد را با توابع و اعمال به تحت فرمان آورد رمیثه قصیده به نظم آورده به فرزند فرستاد و در آن قصیده از شرافت مکه و مذمت عراق فراوان یاد کرد، و نیز او را از صولت و شدت مغول بیم داد، باشد که از اندیشه فتح باز آید و به سوی مکه گراید احمد در پاسخ پدر قصیده ی انشاد کرد و مراجعت را به عذری چند متمسک شد این ببود تا سپاه مغول تاختن کرد و او را عرضه هلاک و دمار داشت چنانکه انشاء الله در جای خود به شرح می رود.

چون خبر قتل احمد به رمیثة رسید گفت من آن روز که بر بلاد مغول دست تصرف فرا برد دانستم که کشته می شود و از پس قتل احمد دیگر کاروان عراق به جانب مکه سفر نتوانست کرد تا گاهی که رمیثه جهان را وداع گفت و رمیثه را شش پسر بود اول احمد دوم سندسه سه دیگر عجلان چهارم ثقبه پنجم مقامس ششم مبارک.

ذکر اولاد احمد بن رمیثة بن ابونمی بن ابوسعید بن علی بن قتادة ابن ادریس بن مطاعن …

ذکر اولاد احمد بن رمیثة بن ابونمی بن ابوسعید بن علی بن قتادة ابن ادریس بن مطاعن بن عبدالکریم بن عیسی بن حسین بن سلیمان بن علی بن عبدالله بن محمد الاکبر بن موسی الثانی ابن عبدالله بن موسی الجون بن عبدالله المحض ابن حسن مثنی بن حسن بن علی بن ابی طالب

در ذیل قصه رمیثة اشارتی رفت که احمد مقتول شد اکنون به شرح آن قصه می پردازیم همانا احمد بن رمیثه مکنی بود به ابوسلیمان و ملقب بود به شهاب الدین و شجاعت و شهامتی به کمال داشت در زمان سلطان ابوسعید به عراق آمد و روزگاری با سلطان همی زیست گاهی که موسم برسید و کاروان عراق آهنگ حجاز کردند و غیاث الدین محمد بن الرشید که منصب وزارت داشت به اتفاق گروهی از وجوه عراق از برای زیارت بیت الله خیمه بیرون زدند الشریف احمد با این جماعت طی مسافت

ص: 410

کرده به مکه آمد و گاهی که زایرین قصد عرفات داشتند مردم خود را فرمود تا شاکی السلاح حاضر شدند آنگاه حکم داد تا محمل عراقی را بر مصری مقدم داشتند و بر جبل عرفات صعود دادند مردم مصر چون قوت مقاتلت او را نداشتند به نزدیک پدرش رمیثه بداد خواهی شتافتند رمیثه از آن مهر و حفاوت که از سلطان ابوسعید با احمد رفته بود نتوانست بطرد و منع پسر پردازد لاجرم مردم مصر دستخوش خذلان شدند و احمد مبلغی از دراهم مسکوک که به نام سلطان ابوسعید بود با خود داشت فرمان داد که در مکه با آن دراهم داد و ستد کنند و این حکم را نیز در موسم جاری ساخت آنگاه با زائران و کاروان عراق باز خدمت سلطان شد.

سلطان ابوسعید نیک او را بنواخت و به تکریم و تعظیم او پرداخت و امارت قبایل عرب عراق با او گذاشت چون قبایل عرب بی فرمان بودند احمد بر ایشان بتاخت و آن جماعت را دستخوش قتل و غارت ساخت و مالی فره بیندوخت و خدم و حشم فراوان گرد آورد و چون سلطان ابوسعید درگذشت به جانب حله تاختن کرد و آن بلده را فروگرفت و اموال کثیر ماخوذ داشت و بیخ ظلم و ستم قوی گشت.

أمیر شیخ حسن کبیر چون این بشنید چند کرت تجهیز لشکر کرده به دفع او فرستاد بروی دست نیافتند و شکسته باز شتافتند این وقت امیر شیخ حسن خویشتن اعداد جنگ کرده با لشکری عظیم از جانب یمین بلده انبار فرات را عبره کرد و تا در حله بتاخت و آن بلده را حصار داد الشریف احمد دروازه های شهر را استوار فروبست و چون از مردم محله ی اکراد فراوان کس کشته بود اعتماد بر ایشان نداشت و از مردم محله جامعین مطمئن خاطر بود لاجرم محمد بن نصر را که شیخ محله جامعین بود با جماعتی بر یکی از دروازه های شهر بازداشته بود چون آتش حرب افروخته گشت و از جانبین کار به طعن و ضرب افتاد محمد بن نصر مقتول گشت و مردمش او را بگذاشتند و بلشکرگاه أمیر شیخ حسن پناهنده شدند و رجال أعراب نیز از خدمت احمد به یک سوی گریختند و سپاه أمیر شیخ حسن شهر را

ص: 411

فرو گرفتند.

این وقت در نزد الشریف احمد جز احمد بن فلیته که یک تن از فرسان بنی حسن بود و یک پسرش کس به جای نبود این دو تن نیز رزم زدند تا عرضه تیغ گشتند لکن الشریف احمد این وقت بر بام سرای خویش ایستاده بود و یک تنه چون شیر شرزه و مار کرزه، رزم می داد و چنان جنگ کرد که هیچ دهکانی در خاطر نداشت بسیار کس از امراء و شجعان امیر شیخ حسن را که خود آهن بر سر و درع عادی در بر داشتند با شمشیر هندی دو نیمه ساخت و با این همه کس با او دست نیافت و او همچنان رزم زنان به جانب محلت اکراد روان گشت مردم آن محلت او را پذیره شدند و گفتند ما در خدمت تو رزم همی دهیم تا روز بیگاه شود چون تاریکی جهان را فروگرفت بهر جا که خواهی به سلامت می رو با اینکه این رای به صواب نزدیکتر بود احمد نپذیرفت و به سرای قوام الدین احمد بن طاوس الحسینی نقیب نقباء الاشراف آمد.

چون امیر شیخ حسن این بشنید شیخ الاسلام بدرالدین معروف بابن شیخ المشایخ را که مظاهر ابن طاوس بود به نزد او فرستاد و خاتم امان عطا داد و او را به سوگندهای بزرگ ایمن ساخت پس احمد بر نشست و به اتفاق شیخ بدرالدین طریق خدمت امیر شیخ حسن گرفت در عرض راه ملازمان أمیر شمشیر او را ماخوذ داشتند احمد از این معنی احساس شر همی کرد با بدرالدین گفت این چیست؟ گفت ندانم من رسولی بودم و ابلاغ کردم بدانچه مأمور بودم بالجمله چون به نزد امیر شیخ حسن آمدند معذرت احمد را پذیرائی کرد لکن اموالی را که از بلاد ماخوذ داشته بود طلب فرمود احمد گفت بعضی را انفاق کردم و برخی را به ودیعت سپردم و پاره ی مدفون ساختم امیر آن ودایع و دفاین را طلب فرمود احمد ابا نمود فرمان داد تا چند که توانستند او را عذاب کردند سود نبخشید و اعتراف به شیئی نفرمود امیر شیخ حسن از رها ساختن او بیمناک بود خواست او را به قتل رساند و کمتر مورد شناعت و سرزنش گردد أمیر ابوبکر پسر امیر محمد را طلب فرمود و گفت

ص: 412

بخون پدر احمد را قصاص کن چه امیر محمد را احمد کشته بود ابوبکر ابا کرد و به روایتی او را با هفت ضرب بکشت جسد او را به سرایش آوردند و مدفون ساختند آنگاه از آنجا حمله داده به مشهد شریف غروی آوردند و در جوار علی علیه السلام به خاک سپردند و سلطنت حله تا بغداد و جز بغداد از بلاد عراق بر امیر شیخ حسن کبیر مسلم گشت.

آنگاه سید شمس الدین محمد بن عبدالله بن ابی نمی را مورد اشفاق و الطاف فرمود و اولاد الشریف احمد بن رمیثة را نیز اکرام کرد و از برای ایشان در حله عطائی مقرر داشت لکن در مدت حیات رمیثه چنانکه از این پیش اشارت شد طریق قوافل عراق به جانب حجاز مسدود بود چون سید رمیثه وداع جهان گفت و نوبت امارت مکه به فرزندش سید عزالدین عجلان رسید شیخ سراج الدین عمر قزوینی محدث و دیگر صاحب حسن بن ترکی به سوی شام سفر کردند و از آنجا با قافله شام به حجاز آمدند و با عجلان در کار صلح فراوان سخن کردند و مبلغی از اموال در تقریر صلح بر ذمت نهادند السید عجلان بپذیرفت و فرزندش خرص را به اتفاق ایشان به سوی بغداد روان داشت.

امیر شیخ حسن مقدم خرص بن عجلان را مبارک شمرد و مالی که در تقریر صلح نامبردار شده بود در وجه وی بذل کرد و منافع اوقاف عراق را که در مدت مخاصمت و مبارات عمال امیر شیخ حسن به دست کرده بودند با اشیای دیگر تسلیم خرص فرمود لاجرم خرص بن عجلان خرسند و شادمان طریق مراجعت گرفت و قافله عظیم از عراق به جانب مکه کوچ داد و طریق مکه بر اهل عراق گشاده شد.

و ابو سلیمان احمد بن رمیثه سه پسر آورد اول سلیمان و او بلاعقب وفات کرد دویم احمد سیم محمود، جلال الدین عبدالجلیل بن العربی این شعر در حق احمد و محمود گوید:

و احمد احمد الرجلین منی *** و لست انا لمحمود بذام

و اعرف لکبیر السن قدرا *** ولکن الشهامة فی الغلام

ص: 413

اگر چه محمود از احمد به سال بزرگتر بود جلال الدین احمد را به شهامت ستوده است، بالجمله احمد و محمود هنگام قتل پدر کودک بودند و بعد از پدر به حجاز شتافتند احمد را عقب نبود و محمود پسری آورد به نام محمد و همچنان احمد بن رمیثه را دختری بود به نام شمیله به حباله ی نکاح نورالدین علی بن محمد بن عبدالله بن ابی نمی درآمد و پسری آورد و او را محمد نام نهاد.

اما عجلان بن رمیثة بن ابی نمی مکنی بود به ابوسریع و ملقب بود به عزالدین بعد از پدر امارت مکه یافت و برادرانش مغامس و ثقبه و سند هر سه تن با او از در خصومت بیرون شدند و چند کرت او را از مکه اخراج کردند و عجلان دیگر باره غالب شد و آن بلده را به تحت فرمان آورد در پایان کار امارت مکه بر وی مسلم گشت و عجلان را سه پسر بود اول احمد دوم محمد سیم علی اما احمد مکنی بود به ابوسلیمان و ملقب به شهاب الدین بود و عجلان در حیات خود امارت را با او گذاشت و هیچ ثروتی و حشمی از وی دریغ نمی داشت و او در امارت مکانتی عظیم به دست کرد و از اسب و غلام و اموال و اسلحه افزون از آنچه امثال او را ممکن شود فراهم آورد ناگاه این جمله را بگذاشت و فجأة درگذشت و او را فرزندان بودند یکی سلیمان و او بعد از پدر حکومت مکه یافت و از محمد و علی پسران عجلان خبری بما نرسیده، به روایتی علی حکومت مکه یافت اما ثقبة بن رمیثه روزی چند حکومت مکه داشت برادرش عجلان او را دفع داد و ثقبه را پسری بود که مبارک نام داشت در اول شباب به جانب عراق سفر کرد و از آنجا به اصفهان و فارس شتافت آنگاه به مکه مراجعت کرد و دیگر باره از راه قطیفه به شیراز رفت و در آنجا وفات نمود جسد او را در جوار علی بن حمزة بن الکاظم به خاک سپردند اما مغامس بن رمیثه دو پسر داشت یکی محمد و او در مکه مقتول گشت و آن دیگر عنان نام داشت و در زمان خود فارس بنی حسن بود اما سند بن رمیثه روزی چند امارت مکه داشت و برادرانش نگذاشتند اما مبارک بن رمیثه سفر عراق کرد و به نزدیک سلطان اویس بن امیر شیخ حسن رفت سلطان او پس او را مورد الطاف و اشفاق ساخت و او را اقطاع به سیورغال داد پس مراجعت

ص: 414

به مکه کرد و هم در مکه وفات نمود و او را دو پسر بود یکی عقیل که با پدر سفر عراق کرد و آن دیگر علی نام داشت و بعد از پدر به عراق آمد.

ذکر بعضی از اولاد محمد الاکبر بن موسی الثانی

حسن بن قاسم نسب به محمد الاکبر الملقب به الثائر می رساند جای در حله داشت روز را به قتل و غارت به شام کردی و شب را با لهو و لعب به روز آوردی چنان افتاد که مالی فراوان که خاص سادات بود در نزد سید عالم مقتدی عمیدالدین عبدالمطلب بن الاعرج الحسینی فراهم گشت و سید در اندیشه بود که این مال را با کدام یک از سادات بذل کند و چه کس را مستحق این بذل داند.

یک شب امیرالمؤمنین علی علیه السلام را در خواب دید که می فرماید این مال را بحسن بن قاسم فرست عمیدالدین از خواب انگیخته شد چون حسن بن قاسم را شناخته بود که از هیچ گونه عصیانی نپرهیزد آن خواب را وقعی ننهاد و از رؤیای صادقه ندانست و دیگر باره بخواب شد هم آن حضرت را دیدار کرد که آن فرمان را تکرار می کند در این کرت نیز اگر چند او را شگفت آمد خواب را معتبر ندانست و بخفت در کرت سیم همچنان امیرالمؤمنین علیه السلام او را نمودار شد و فرمان کرد که این اموال را خاص حسن بن قاسم میدان و بدو می فرست عمید از خواب انگیخته شد و بیتوانی برخاست و آن اموال را حمل داده بدر سرای حسن بن قاسم آمد بانگ دف و طنبور و هویاهوی اصحاب طرب همی شنید لختی بایستاد ناچار قدم پیش گذاشت و دق الباب کرد.

حسن بن قاسم از خانه برآمد و نظاره کرد که عمیدالدین است سخت آزرم زده و مضطرب گشت و پرسش کرد که در این نیمشب چه افتاد که تو را به سرای من کشانید عمیدالدین او را خبر گونه باز داد و داخل سرای شد و اموال را نزد او نهاد و قصه ی خویش را به شرح کرد حسن بن قاسم چون این بشنید برخاست و از چاهی که در میان خانه داشت آب برآ و درو غسل کرد و جامه ی خود را به یک سوی افکند و از عمیدالدین طلب پوششی کرد سید بعضی از جامه ی خود را بدو داد تا درپوشید

ص: 415

و بتوبت و انابت گرائید و از آن پس چند که زنده بود طریق عبادت و زهادت داشت و او را پسری بود که یحیی نام داشت و اولاد محمد الاکبر در حجاز و عراق فراوان شدند.

ابوالحسن عمری گوید غلامی دیدم پاکیزه رخسار گندم گون آکنده جسم با جبهه درفشان و چهره ی گلگون رقیق الشفه قوی النفس بعضی نسب او را به نصارای نجران منسوب می داشتند و او خود دعوی دار بود که علوی نژادم و سخت حیلت افروز و نیرنگ ساز بود یک روز مرا گفت چنان می نماید که بر آنچه من دعوی دارم تو انکار داری و حال آنکه من از پدران خود اخذ احادیث کرده ام و دور نیست که آنچه تو میدانی ناتندرست باشد گفتم اگر روزگاری بر ما بگذرد و آن کس که ترا می شناسد بر ما درآید درست از ناتندرست بادید شود و او از موصل و تکریت و عکبرا اخذ اموال سادات می نمود و از درآمدن به بغداد کراهت داشت تا مبادا آنچه مستور دارد مکشوف افتد.

و دیگر از فرزندان موسی الجون عربی بدوی است که ملیط نام داشت و مکنی بود به ابوجعفر در اثال نشیمن ساخت و مردی دلاور و فارسی نام آور بود و سر راه بر زایرین بیت الله میگرفت و طلب خفاره می کرد اگر أهل حاج به بذل اموال رضای او می جستند به سلامت می جستند و اگر نه ایشان را عرضه ی قتل و غارت می داشت هیچ سلطان و جز سلطان را نیروی دفع او نبود در سال سیصد و پنجاه هجری از این کردار نابهنجار پشیمان شد و طریق توبت و انابت گرفت و سفر بغداد نمود و از آنجا بحظیره شتافت به نزد ابوعبدالله داعی که منصب نقابت داشت و خواستار شد که از معزالدوله خواهنده گردد تا او را در موسم امارت حاج دهد و زایرین بیت الله را از مدینه السلام تا حرم به صلاح و صوابدید او فرمان کوچ دهد.

ابوعبدالله مسئلت او را به اجابت مقرون داشت و این سخن را با معزالدوله در میان گذاشت معزالدوله گفت این مرد بدوی تا دی دزدی بود و کاروانیان و مجتازان را مورد تاخت و تاز می داشت من امروز چگونه او را معتمد دانم اگر

ص: 416

خواهی تو او را امیر حاج فرمای أبوعبدالله گفت من او را امارت ندهم لکن اگر تو شفاعت مرا بپذیری و او را امارت دهی جنایت او را ضمانت می کنم معزالدوله بپذیرفت و او را تشریف کرد و رایت بست ملیط به نیکوتر وجهی أهل حاج را به مکه برد و باز آورد قاضی ابوعلی حسین بن علی بن محمد التنوخی گوید ابوالحسن بن شاذان بن رستم السیرافی الفارسی خود را به مذهب ملاحده می بست وقتی که ایمنی به دست کرد اظهار اسلام نمود و هنگام موسم گفت آهنگ حج دارم و با حمل تجارت راه سپر گشت.

هنوز ملیط طریق توبت نسپرده بود لاجرم بر سر راه کاروانیان آمد و طلب خفاره نمود ابن شاذان با أمیر قافله گفت اگر مرا به سوی ملیط رسول فرمائی دفع این داهیه کنم گفت اگر ترا به رسالت فرستم چه می گوئی؟ گفت می گویم ای ملیط ما مردمی از بلاد فارس باشیم و نسب ما با عرب پیوسته نیست و بدانچه پدر تو آورده رغبت نداریم بر ما حمل کرد که بیائید این خانه را زیارت کنید ما گفتیم سمعا و طاعة و اینک آمده ایم تا زیارت حج بپای بریم اکنون تو می گوئی جز به اخذ دینار و درهم شما را به انجام آن دسترس نیست اگر از برای شما چیزی ظاهر شده و خداوند این تکلیف را از شما برداشته تکلیف ما جز این نخواهد بود لاجرم مراجعت می کنیم أمیر قافله بخندید و گفت اگر این سید علوی این کلمات تو را اصغا فرماید گردنت را بزند و رسول دیگر فرستاد و خفاره مقرر داشت تا کار اصلاح یافت و مردمان به زیارت حج شتافتند.

این جمله فرزندان محمد الاکبر بن موسی الثانی و فرزندان موسی الثانی بن عبدالله الشیخ صالح و فرزندان عبدالله شیخ صالح و فرزندان موسی الجون بن عبدالله المحض بن حسن مثنی بن حسن بن علی بن ابیطالب علیهما السلام بود که به شرح رفت.

ص: 417

ذکر اولاد صاحب دیلم یحیی ابن عبدالله المحض بن حسن مثنی بن حسن بن علی بن ابیطالب علیهم السلام

یحیی را یازده فرزند بود چهار دختر اول رقیه دوم عاتکه سیم قریبه بنت المریة چهارم فاطمه مادرش ام ولد بود و هفت پسر داشت اول علی، اشنانی گوید مادرش ام ولد بود دوم ابراهیم همچنان مادرش ام ولد بود سیم عیسی معروف بود به اخی صفیه چه صفیه دختر علی الطیب بن عبدالله بن محمد بن عمر الأطرف از جانب مادر با عیسی خواهر بود چهارم عبدالله الاکبر پنجم عبدالله الاصغر ششم صالح بن البریریه هفتم محمد بن التیمیة مادرش خدیجه دختر ابراهیم بن طلحة التیمی است در مروج الذهب مسطور است که محمد بن جعفر بن یحیی صاحب دیلم به جانب مصر سفر کرد و از آنجا به مغرب شتافت و جماعتی بر وی گرد آمدند و فرمان او را گردن نهادند در میان ایشان کار به عدل و اقتصاد کرد و در پایان کار او را شربت سم خورانیدند و مقتول ساختند.

اما عیسی بن یحیی دختری آورد که صفیه نام داشت اما عبدالله الاکبر بن یحیی، شیخ شرف نسابه گوید صاحب ولد بود و ابوالحسن عمری گوید پسری داشت به نام ابراهیم و ابراهیم صاحب فرزند بود اما عقب یحیی صاحب دیلم از پسرش محمد بود و از پسرهایش کس به جای نماند اولاد ایشان انقراض یافت اما محمد بن یحیی، در حبس رشید وداع جهان گفت و از وی یک دختر بماند که عاتکه نام داشت و چهار پسر باقی گذاشت نخستین عیسی دوم ادریس سیم احمد چهارم عبدالله اما عیسی بلاعقب درگذشت اما ادریس مادر او فاطمه دختر ادریس بن عبدالله بن حسن مثنی بن حسن بن علی بن ابیطالب علیهما السلام است.

عمری از شیخ شرف نسابه حدیث می کند که ادریس بن محمد بن یحیی پسری آورد به نام محمد مکنی به ابوالعباس و او دو دختر آورد در مصر، ابونصر بخاری گوید ادریس بن محمد بن یحیی را پسر نبود دختری آورد و او از آن پیش که شوی کند

ص: 418

درگذشت و آن کس که نسب به ادریس بن محمد بن یحیی میرساند دعی و کاذب است بلکه عقب از ادریس بن ادریس بن عبدالله بن حسن بن حسن بن علی است و در حجاز و مصر فرزندان او فراوانند. اما احمد بن محمد بن یحیی و او مکنی بود به ابوالحسین و با برادرش ادریس از یک مادر بودند شیخ نسابه گوید او را یک دختر و چهار پسر بود اما دختر قریبه نام داشت اما پسران اول محمد دوم احمد سیم سلیمان چهارم یحیی اما محمد جهان را وداع گفت و عقبی نگذاشت اما احمد او نیز فرزندی نگذاشت اما سلیمان او را دختری بود که ام رزین نام داشت اما یحیی پنج پسر آورد اول عیسی دوم ابراهیم سیم محمد چهارم صالح پنجم سلیمان.

ابوالساج الاشروسنی ابراهیم و محمد و صالح و سلیمان را در مدینه ماخوذ داشت و در محبس انداخت و هر چهار تن را بزحمت دخان مقتول ساخت و جسد ایشان را در بقیع به خاک سپردند و از هیچیک خلفی به جای نماند جز ابراهیم که دو دختر باقی گذاشت و عقب یحیی از پسر پنجم او عیسی بود و عیسی فرزندی چند داشت یک تن از ایشان در روم اسیر گشت آنگاه رهائی جست ابوالحسن عمری از شیخ شرف نسابه روایت می کند که از اولاد عیسی مردی را در مصر دیدار کردم که ابراهیم بن زید می نامیدند و از بنی عیسی بن یحیی بن احمد بن محمد بن یحیی، مردی ملقب به فطیس و نامش یحیی بن سلیمان بن عیسی.

اما عبدالله بن محمد بن یحیی صاحب دیلم با برادرانش ادریس و احمد از یک مادر است او را چهار دختر بود اول فاطمه دوم رقیه سیم قریبه چهارم زینب و پسران اول احمد دوم محمد سیم ابراهیم چهارم سلیمان اما از احمد ولدی باقی نماند اما از محمد سه دختر آمد و او را یازده پسر بود اول یحیی دوم داود سیم ادریس چهارم حسن پنجم صالح ششم حسین هفتم ابراهیم هشتم موسی نهم یوسف الخیر دهم علی یازدهم احمد اما یحیی بن محمد بن عبدالله بن محمد بن یحیی از فرزندان اوست حسین بشرانی و ابراهیم بشرانی و این هر دو پسرهای یحیی باشند و دیگر یحیی بن محمد بن عبدالله صالح را صاحب فرزند گفته اند.

ص: 419

در کتاب ابو المنذر نسابه مسطور است که از وی فرزند نماند و کرتی دیگر می گوید عقب داشت.

اما داود بن محمد بن عبدالله بن محمد بن یحیی فراوان فرزند آورد و از اولاد او است داود بن ابی البشیر عبدالله بن داود بن محمد بن عبدالله بن محمد بن یحیی ابوالحسن عمری گوید داود بن ابی البشیر صاحب اولاد بود اما ادریس بن محمد بن عبدالله بن محمد بن یحیی صاحب فرزندان بسیار بود اما صالح بن محمد بن عبدالله بن محمد بن یحیی اولاد فراوان داشت و از فرزندان اوست ابوالقاسم بن علی بن ابی الحسین علی بن محمد بن صالح بن محمد بن عبدالله بن محمد بن یحیی صاحب دیلم، ابوالقاسم را در مغرب مقتول ساختند اما حسین بن محمد بن عبدالله بن محمد بن یحیی مردی تهیدست و مسکین بود اما ابراهیم بن محمد بن عبدالله بن محمد بن یحیی وی نیز فقیر و مسکین بود اما موسی بن محمد بن عبدالله از وی خبری بما نرسیده اما یوسف بن محمد بن عبدالله او را یوسف الخیر می نامیدند و عقبی از او نگفته اند اما حسن بن محمد بن عبدالله صاحب ولد بود اما احمد بن محمد بن عبدالله معروف بود به احمد الصالح ابوالحسن عمری گوید صاحب ولد بود.

اما ابراهیم بن محمد بن عبدالله فرزندان او در عراق و جز عراق بسیار شدند و از اولاد اوست ابوطاهر محمد بن میمون الصوفی الاسود و حسن بن علی بن عبدالله بن ابراهیم بن عبدالله بن محمد بن یحیی ابوالحسن عمری گوید محمد بن میمون، حنبلی و ناصبی بوده و در نصب او قصه ها حدیث کرده اند و او در بغداد بمرد و او را پسر عمی بود: هو محمد بن عبدالله بن حسن بن علی بن عبدالله بن ابراهیم مادرش علویه بود لکن او را زنی نصرانیه که مریم نام داشت پرستاری کرد و به او معروف شد و او در بغداد خائف شد و به شام رفت و محمد بن میمون حنبلی را در بغداد فرزندان و برادران بود و از بنی حسن بن علی بن عبدالله بن ابراهیم بن عبدالله بن محمد بن یحیی است احمد بن حسن که ملقب بود به وفا و از عقب او خبری بما نرسیده اما سلیمان بن عبدالله بن محمد بن یحیی مکنی بود به ابوالقاسم

ص: 420

بعضی نام سلیمان را محمد دانسته اند.

بالجمله او صاحب فرزندان بود و از فرزندان اوست علی بن احمد بن سلیمان بن سلیمان بن عبدالله بن محمد بن یحیی و او را چند دختر و دو پسر بود به جانب جبل سفر کرد و از او خبری باز نیامد و از اولاد سلیمان بن عبدالله است هضام المقتول او را بر سر چاه یوسف علیه السلام اهل مغرب کشتند و هو هضام بن حسین بن داود بن سلیمان بن عبدالله و از فرزندان هضام است داود و او مکنی بود به ابومترف هو داود بن احمد بن محمد بن قاسم بن سلیمان بن عبدالله بن محمد بن یحیی صاحب دیلم و از ابومترف فرزندی نیامد جز محمد که معروف بود یقمیله و او را نیز عقبی نبود.

و از اولاد یحیی صاحب دیلم بنی بثنی است در حجاز و عراق و از آن جماعت است علی بن محمد معروف بابن البثنی و او مردی باشجاعت و فتوت بود و بخونریزی و فتک دماء نام داشت و جز در شب داخل بلدی نمی شد الا روزی که مقتول گشت و آن روزی بود که شریف احمد بن رمیثة بن ابی نمی در حله خروج کرد و با علی بن محمد قتال داد ناگاه خدنگی که کماندارش شناخته نشد بر مقتل علی بن محمد آمد و درگذشت و از بنی بثنی در حله جماعتی بماندند و این جمله اولاد یحیی صاحب دیلم بن عبدالله محض بن حسن مثنی بن حسن بن علی بن ابیطالب بودند که به شرح رفت.

ذکر اولاد سلیمان بن عبدالله محض ابن حسن مثنی بن حسن ابن علی بن ابیطالب علیهم السلام

سلیمان را دو پسر بود یکی عبدالله و آن دیگر محمد و مادر ایشان لبابه نام داشت از قبیله ی فزاریه اما عبدالله، ابونصر بخاری گوید جماعتی در حجاز خود را اولاد عبدالله دانند و از این زیاده شرحی نداده لکن شیخ شرف نسابه گوید عبدالله را عقبی نبوده و فرزند نیاورده اما محمد در جنگ فخ شهید شد و از وی ده پسر

ص: 421

بازماند اول عبدالله دویم احمد سیم ادریس چهارم عیسی پنجم ابراهیم ششم حسن هفتم حسین هشتم سلیمان نهم حمزه دهم علی؛ اما عبدالله و حسن و احمد و ادریس صاحب فرزندان بودند و همگان در مغرب همی زیستند و از ایشان خبری باز نیامد اما موضح نسابه گوید عبدالله بن محمد بن سلیمان به کوفه آمد و مردی جلیل القدر و راوی حدیث بود و دو پسر آورد یکی محمد و آن دیگر ادریس و دو دختر آورد یکی ام عبدالله و آن دیگر فاطمه اما حسن بن محمد بن سلیمان پسری آورد به نام عبدالله و عبدالله را دو پسر بود یکی حسین و آن دیگر ابراهیم.

ابوالحسن عمری از ابو الغنائم حسنی روایت می کند که از ابن خداع نسابه ی مصر سؤال کرده است از اولاد سلیمان بن عبدالله المحض پاسخ داده است که سلیمان پسری آورد به نام داود و در سال دویست و شصت و سه بعد از هجرت نبوی وفات یافت و داود بن سلیمان را شش پسر بود اول حسین دوم حسن سیم مخترق چهارم علی پنجم محمد ششم ابو الفاتک و او در سال سیصد و بیست و چهار هجری وفات یافت.

ابوالحسن عمری گوید چنین روایت در کتاب ابن خداع ندیده ام تواند بود که این جماعت فرزندان سلیمان بن عبدالله بن موسی بن عبدالله بن حسن بن حسن باشند و کاتب را خطائی افتاده ابوالحسن عمری گوید الشریف ابو الغنائم محمد بن محمد الاعرج بن علی بن الحسن بن علی بن محمد بن جعفر الصادق علیه السلام نقیب عکبرا مرا وقوف داد به رقعه ی که در آن بود ابو العشایر المؤمل بن معالی ابن علی بن حمزة بن محمد بن سلیمان بن عبدالله بن حسن بن حسن بن علی بن ابیطالب که معروف بود به ابن المعالی و سؤال کرد از او و او از اهل بصره بود گفتم نمی شناسم و نمی دانم این نسب از کجاست حاجب بن ابوالفضل بن ابی محمد بن فضاله پسر ماکولا الوزیر شهادت داد که او از مردم بصره علوی صحیح النسب است و پسر عم الشریف ابوحرب است و بدینگونه خطی نوشت در سال چهارصد و سی و یک هجری و

ص: 422

واجبست که کشف این حال بشود این جمله فرزندان سلیمان بن عبدالله بن حسن بن حسن بن علی بن ابیطالب بودند.

ذکر اولاد ادریس بن عبدالله محض ابن حسن مثنی بن حسن بن علی بن ابیطالب علیهم السلام

ادریس بن عبدالله از جنگ فخ به سلامت بجست و به اراضی مغرب سفر کرد و سلطنت بزرگ یافت انشاء الله در جای خود تمام حالات و غزوات او را خواهیم نگاشت اکنون به نگارش کلمه ی چند می پردازیم که سلسله نسب بنی الحسن گسیخته نشود کافی دانیم بالجمله ادریس بن عبدالله در ایام سلطنت خویش در مملکت مغرب چون وفات نمود زنی داشت ام ولد از بربریه و حامل بود مردم مغرب به صوابدید راشد غلام ادریس تاج سلطنت را بر شکم ام ولد گذاشتند تا گاهی که حمل بگذاشت و پسری آورد آن پسر را ادریس نام نهادند و ادریس بن ادریس بعد از چهار ماه از فوت پدر متولد شد و جماعتی گفتند این کودک از راشد است حیلتی کرده که ملک بر وی بپاید و ادریس را عقبی نبوده.

و این سخن استوار نیست چه داود بن قاسم الجعفری که یک تن از بزرگان علماست و در معرفت انساب کمالی بسزا داشت حدیث می کند که من حاضر بودم در وفات ادریس بن عبدالله و ولادت ادریس بن ادریس در فراش پدر و در مغرب با او بودم در جمال و جلادت و جود و جودت هیچکس را مانند او ندیدم «قال علی ابن موسی الرضا علیهما السلام رحم الله ادریس ابن ادریس بن عبدالله فانه کان نجیب اهل البیت و شجاعهم و الله ما ترک فینا مثله» فرمود خداوند رحمت کند ادریس بن ادریس را که او نجیب و شجاع اهل بیت است سوگند با خدای انباز او در میان ما باقی نمانده است ابوهاشم داود بن القاسم بن اسحق بن عبدالله بن جعفر روایت می کند که ادریس بن ادریس این اشعار را در حق خویش بر من قرائت کرد:

لو مال صبری بصبر الناس کلهم *** لکن فی روعتی و ضل فی جزعی

ص: 423

بان الأحبة فاستبدلت بعدهم *** هما مقیما و شملا غیر مجتمع

کاننی حین یجری الهم ذکرهم *** علی ضمیری مجبول علی الفرع

لاجرم در صحت نسب ادریس جای شک نیست و ذکر سلطنت او انشاء الله در جای خود رقم می شود.

اما ادریس بن ادریس بن عبدالله محض دو دختر و یازده پسر داشت اما دختران یکی رقیه و آن دیگر ام محمد است اما پسران اول داود دوم حمزه سیم سلیمان چهارم علی پنجم محمد اکبر ششم عمر هفتم یحیی هشتم عیسی نهم محمد اصغر دهم عبدالله یازدهم فارس قاسم اما داود بن ادریس بن ادریس صاحب ولد بود و در شهر فاس (1) فرزند آورد چنانکه مردم آن بلده و اراضی مغرب روایت کرده اند و گفته اند داود بن ادریس بن ادریس پسری آورد و نیز او را ادریس نام نهاد اما حمزة بن ادریس ابن ادریس، عمری از شیخ شرف نسابه روایت می کند که صاحب ولد بود و ابوالغنایم بن الصوفی گوید در شهر سوس اقصی میزیست.

اما سلیمان بن ادریس بن ادریس، بخاری گوید دو پسر آورد یکی محمد و آن دیگر جعفر ابوالغنایم گوید در مغرب می زیستند اما علی بن ادریس بن ادریس هم در مغرب فرزند آورد اما محمد بن ادریس بن ادریس بلاعقب در مغرب وفات نمود.

اما عمر بن ادریس بن ادریس مادرش ام ولد بود و در مدینه ی زیتون فرزند آورد و از فرزندان اوست عیسی بن ادریس بن عمر بن ادریس بن ادریس و او در مغرب در جبل کوکب بنیان شهری نمود و از فرزندان اوست علی بن عبدالله بن محمد بن عمر بن ادریس و از اولاد علی بن عبدالله جماعتی در مصر اقامت نمودند و ایشان معروف شدند به فواطم. ابوالحسن عمری گوید قبیله ی دیدم منسوب به حمود بن میمون بن احمد بن عبدالله بن محمد بن عمر بن ادریس و حمود را دو پسر بود یکی علی و آن دیگر قاسم اما علی امیر قرطبه بود در مغرب و ملقب بود به الناصر لدین الله و پسری آورد

ص: 424


1- فاس و همچنین سوس نام شهری است از بلاد مغرب.

بنام یحیی ملقب المعتلی و امارت اندلس داشت و یحیی فرزندی آورد به نام ادریس ملقب به عالی و سلطنت مغرب داشت اما قاسم بن حمود نیز امیر اندلس بود و شجاعت و کرامتی به کمال داشت و پسری آورد که محمد نام داشت و امیر جزیره خضراء بود در مغرب.

اما یحیی بن ادریس از فرزندان اوست علی بن عبدالله التاهرتی ابن المهلب بن محمد بن یحیی بن یحیی بن ادریس در خراسان مقتول گشت ابوالحسن عمری گوید ابوعبدالله حسین بن محمد بن قاسم طباطبا وسمة بن المرعش نقیب الری نسب او را مطعون دانند لکن در کتاب سفره نسب او محفوظ است واجب می کند که آنچه در سفر مسطور است صحیح دانیم تواند شد که اولاد تاهرتی (1) بعضی در مصر و بعضی در خراسان باشند بالجمله وقتی علی بن عبدالله تاهرتی در خراسان باز نمود که از جانب صاحب مصر که فاطمی نسب است به سلطان محمود سبکتکین به رسالت میروم در نیشابور او را باز داشتند و خبر او به سلطان آوردند.

و از آن سوی ابن تاهرتی تجلدی کرد و بی اجازت سلطان به عزم غزنین تا هرات بتاخت سلطان فرمان کرد تا دیگر باره او را به نیشابور مراجعت دادند همی خواست که تاهرتی رسالت خود را در انجمن خاص و عام بگذارد و پاسخ بشنود مبادا ساحت سلطان بکین مذهب باطنیه و ملاحده آلوده شود، در نیشابور از مکنون خاطر او استکشاف رفت مکشوف افتاد که حامل چند مجلد از کتب ملاحده و باطنیه است، استاد ابوبکر بن محمد بن اسحق بن محمشاد که زعیم اصحاب ابی عبدالله محمد بن کرام بود با او طریق مناظره سپرد و او را از قانون سنت و جماعت بیگانه یافت لاجرم او را به حضرت سلطان فرستادند چون حاضر شد سلطان فرمان کرد تا علما و فقها و بزرگان اقوام و زعمای قبایل را در یک مجلس حاضر کردند تا با او سخن درانداختند و رسالت او را که بیرون شریعت رسول خدا

ص: 425


1- تاهرات نام دو شهر در اقصای مغرب بوده است که یکی را تاهرت قدیم و آن دیگر را تاهرت جدید می خواندند.

بود بدانستند از میانه حسن بن طاهر بن مسلم العلوی گفتار او را نکوهیده شمرد و سیادت او را انکار کرد و نسبت او را به الحاد استوار داشت و قتل او را واجب شمرد سلطان کیفر کردار او را با حسن بن طاهر تفویض فرمود و حسن بیتوانی او را بکشت و القادر بالله خلیفه که بخون تاهرتی مثال کرده بود از اصغای این خبر شاد شد و سلطان را بستود و قصه ی خصومت حسن با خلفای مصر در جای خود به شرح می رود.

اما عیسی بن ادریس بن ادریس از فرزندان اوست قاسم بن عبدالله بن یحیی بن احمد بن عیسی بن ادریس اما محمد بن ادریس بن ادریس او غیر از آن محمد است که در مغرب بلاعقب وفات کرد از ابونصر بخاری روایت کرده اند که مردی شجره ی آورد که از سادات علوی از بنی ادریس است هو احمد بن داود بن احمد بن یحیی بن محمد بن ادریس بن ادریس و باز نمود که مسکن او در بلاد اندلس است ابوزکریا قاضی اندلس انکار کرد گفت یک تن از سادات علوی ساکن اندلس نیست چون در کتب او مسطور بود که ایشان در وادی الحجاره ساکن اند قول قاضی باطل شد و عقب محمد بن ادریس نیز ثابت گشت ابوالحسن عمری گوید تواند شد تاهرتی منسوب با او باشد.

اما عبدالله بن ادریس بن ادریس در شهر فاس از بلاد بربر جای داشت و به زهادت و عبادت می زیست و عقب او در سوس اقصی سلطنت داشتند و عبدالله بن ادریس بن ادریس بن عبدالله بن ادریس در مغرب سلطنت داشت اما قاسم بن ادریس بن ادریس را فرزندان بسیار بود و از اولاد اوست أبوطالب الناسب بن أحمد بن عیسی بن احمد بن محمد بن قاسم بن ادریس بن ادریس و او از اهل دانش و فضل بود ابوالحسن عمری گوید اوست عامل سفره در نسب ایشان، و ابوطالب را برادری بود اسمعیل و او ملک مغرب بود و اسمعیل را پسری بود به نام علی بعد از پدر سلطنت مغرب داشت و صاحب ولد بود.

و هم از اولاد قاسم بن ادریس است الشیخ شاعر ضریر در مصر هو حسن بن

ص: 426

یحیی بن قاسم ملقب به کیونا پسر ابراهیم بن محمد بن قاسم بن ادریس بن ادریس و محمد بن قاسم را پسری بود به نام حسن ملک مغرب بود و او نیز پسری آورد به نام ابراهیم و ابراهیم را پسری بود که برهون نام داشت و ملقب بود به ملک غیور و سلطنت مغرب داشت و قاسم بن ادریس بن ادریس را همچنان پسری بود به نام یحیی امارت اندلس داشت این جمله بنی ادریس بن عبدالله محض و بنی عبدالله محض بن حسن مثنی بن حسن بن علی بن ابیطالب علیهما السلام اند که مرقوم افتاد.

ذکر اولاد ابراهیم الغمر ابن الحسن المثنی بن الحسن السبط بن امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب علیهم السلام

ابراهیم غمر مکنی بود به ابواسمعیل از این پیش شرح حال او را رقم کردیم و او برادر عبدالله محض است اکنون اولاد او را می نگاریم همانا ابراهیم را یازده فرزند بود پنج تن دخترانند اول رقیه دویم خدیجه سیم فاطمه چهارم حسنه پنجم ام اسحق و او را شش پسر بود اول یعقوب دوم محمد الاکبر سیم محمد الاصغر چهارم اسحق پنجم علی ششم اسمعیل اما یعقوب مادرش زمیحه دختر عبدالله بن ابی امیة المخزومی بود و او را عقبی به جای نماند أما محمد الاکبر او را نیز فرزندی نماند أما محمد الاصغر از کمال حسن ملقب بود به دیباج الاصغر مادرش ام ولد بود و عافیه نام داشت چون او را مأخوذ داشتند و در نزد منصور دوانیق حاضر کردند «فقال له انت الدیباج الاصغر فقال نعم فقال و الله لاقتلنک قتلة ما قتلتها أحدا من أهلک» گفت توئی دیباج اصغر گفت منم گفت سوگند با خدای ترا چنان بکشم که هیچیک از خویشاوندان تو را نکشته ام و فرمان داد تا اسطوانه ای بر زبر او بنیان نمودند و او بلاعقب درگذشت.

اما اسحق با یعقوب از یک مادر زادند و او پسری آورد به نام عبدالله جدی و عبدالله چون وداع جهان گفت دختری از وی به جای ماند که فاطمه نام داشت و به حباله نکاح یحیی بن عبدالله بن محمد بن عمر بن علی بن ابیطالب علیه السلام درآمد

ص: 427

ابوالحسن عمری گوید منقرض شد اولاد اسحق اما علی مادرش ام ولد بود اسمش مذهبه به روایتی مکنی بود به ابوقریبه و او حاضر فخ بود ابوالیقظان گوید از وی عقب نماند ابوالحسن عمری گوید او را پسری بود به نام حسن و به روایتی حسین نام داشت و ملقب بود به مطوق در مصر نزول کرد و از فرزندان او است حسین بن محمد بن احمد المقتول بشیمساط بن المطوق و از این حسین دختری در بلاد شروان شاه بود و او به حباله نکاح مردی کردی درآمد که بریده نام داشت.

اما اسمعیل مکنی بود به ابوابراهیم و ملقب بود به دیباج الاکبر و او را الشریف الخلاص می گفتند و مادرش مخزومیه بود و در جنگ فخ حاضر شد و او را یکدختر بود که ام اسحق نام داشت و نیز دو پسر آورد یکی را حسن نام بود و آن دیگر را ابراهیم می نامیدند.

ذکر اولاد حسن بن اسماعیل الدیباج الاکبر ابن ابراهیم الغمر بن حسن مثنی بن حسن بن علی بن ابیطالب علیهم السلام

حسن بن اسمعیل مکنی بود به ابوعلی و ملقب بود به التج و معروف بود به ابن الهلالیه از غازیان جنگ فخ بود او را هارون الرشید بیست و اند سال محبوس داشت چون نوبت به مأمون رسید او را رها ساخت و او در شصت و سه سالگی به سرای جاویدان شتافت به روایت ابوالحسن عمری او را یک دختر و دو پسر بود اما پسرها یکی علی و آن دیگر حسن نام داشت و مادر حسن نوفلیه هاشمیه بود.

و عقب حسن بن اسمعیل به روایت بخاری از پسرش حسن است و این حسن را یک دختر و هفت پسر بود اول علی دویم اسمعیل سیم ابراهیم چهارم قاسم پنجم احمد ششم محمد هفتم را به نام نشناخته ایم ابونصر بخاری گوید حسن بن حسن التج را چهار پسر افزون نبود اول محمد دویم ابراهیم سیم علی چهارم اسمعیل و ایشان از مادرهای گوناگون بودند و همگان فرزند آوردند.

و هم بخاری گوید خبری از فرزند آوردن اسمعیل ندارم ابوالحسن عمری

ص: 428

گوید اسمعیل عقبی نگذاشت و ابراهیم دختری آورد و از برای قاسم نیز فرزندی نام نبرده اند و هم عمری به روایت پدرش ابوالغنائم بن الصوفی نسابه گوید احمد فرزندی باقی نگذاشت و به روایتی فرزند آورده اما محمد بن حسن بن حسن مکنی بود به ابوجعفر و ملقب بود به التج و فرزندان او در مصر و مکه بسیار شدند و از فرزندان اوست حسین و برادرش محمد پسرهای عبدالله بن حسین بربری بن محمد التج بن حسن بن حسن بن اسمعیل بن ابراهیم الغمر ابوالحسن عمری گوید که اشنانی حدیث کرده که از بنی الحسین البربری در مکه عددی کثیر دیدار کردم.

و از اولاد محمد بن حسن بن حسن است محمد بن التج المصری که ملقب بود به ابوالحسن و قبر او در مصر است هو محمد بن احمد بن محمد بن الحسن بن الحسن بن اسمعیل الدیباج و از فرزندان او در مصر و عراق و تنس (1) فراوان شدند و از جمله ی ایشان است ابوعبدالله بن ابراهیم بن محمد بن ابی الحسن محمد المصری و ابوالحسن را سه پسر بود اول علی مکنی به ابوتراب از وی عقبی نماند دوم ابراهیم در مصر چند دختر آورد سیم زید و او در تنس صاحب فرزند شد و از فرزندان ابوالحسن محمد المصری بن احمد بن محمد بن حسن بن حسن بن اسمعیل الدیباج است در بغداد «امه البلها» (2) و پدر او علی بن عبدالله بن احمد بن ابی الحسن محمد المصری است و هم ابوالحسن محمد مصری را پسری است به نام قاسم مکنی به ابومحمد و او مردی با جلالت شأن و مکانت جاه بود و اولادش در یمن متفرق اند.

ذکر اولاد علی بن حسن بن حسن بن اسماعیل الدیباج الاکبر ابن ابراهیم الغمر بن حسن مثنی بن حسن بن علی بن ابیطالب علیهم السلام

علی بن حسن مکنی به ابوالقاسم بود و مادرش معیه انصاریه است و اولاد او

ص: 429


1- تنس – به فتح اول و دوم - نام شهری است از بلاد مغرب.
2- یعنی نام مادرش بلها است و در نسخه چاپی «آمنة البلها» ثبت شده.

را بمعیه منسوب می دارند و او فرزندان آورد یکی محدث نسابه ابوجعفر محمد بن علی بن معیه صاحب کتاب مبسوط و عقب او منقرض شد و از بنی علی بن معیه است ابوالحسن محمد ابن احمد بن علی بن معیه او را چند دختر بود و پسری آورد و باقی نماند و هم از اولاد اوست ابوعلی حسن بن محمد بن جعفر بن محمد ابن حسن بن علی بن معیه و او را در کوفه فرزندان بودند از اهل قرآن.

ابوعبدالله محمد بن الحسن در قرائت قرآن جید التلاوة بود و شعر نیکو توانست گفت سفر یمن کرد و در یمن مقتول شد و از این جمله است ابواحمد عبدالعظیم بن الحسن الکوفی بن علی بن معیه اولاد او در کوفه و برخی در ری می زیستند هم ایشان را بنی عبدالعظیم می نامیدند.

و هم از ایشانست شعرانی هو ابوالقاسم عبدالله بن محمد بن علی بن حسین بن علی بن معیه از برای او عقبی شناخته نیست هم از ایشانست ابوطالب احمد بن محمد بن علی ابن حسین بن علی بن معیه مردی با عزمی سدید و توجهی شدید بود سفر مکه فرمود و مالی کثیر انفاق نمود ابوالحسن عمری گوید فرزندان ابوطالب فراوان شدند و از بنی علی بن معیه الحسین القصری بن ابی طیب محمد بن الحسین بن علی بن الحسین بن علی بن معیه در قصر ابی هبیره سکون اختیار کرد و از بنی الحسین القصری حسن مکنی به ابی منصور و علی مکنی به ابوالحسین و احمد مکنی به ابوالطیب اما احمد مقتول شد و اما حسن ملقب بود به تاج الشرف و چند دختر آورد اما علی او را احمد بن عمار بن عبیدالله مقتول ساخت و او را فرزندان بود و بنوالحسین القصری خانواده معروف بودند در عراق از ایشانست سید رضی الدین کبیر شاعر و از شعر اوست:

انا ابن رسول الله و ابن وصیه *** اذا عدت الآباء و ابن الفواطم

فان عجزت عن ذکر مجدی السن *** و ریش الخوافی ملحق بالقوادم

فاین ارتفاع الشمس من کف لامس *** و این علو البدر من اید راجم

ص: 430

ذکر حال زکی الدین ابومنصور الحسن بن زکی الدین حسن

زکی الدین ملقب بود به ظهیرالدوله و نقیب السادات و صدر البلاد بود و در نزد أمیر ابوالحسن صدقه فخرالدین ملقب به سیف الدولة بن بهارالدولة ابی کامل منصور بن دبیس بن علی بن مزید الاسدی الناشری صاحب حله منصب وزارت یافت و چنان افتاد که ظهیرالدوله وقتی به جانب مکه سفر می کرد در عرض راه جوانی بغدادی که نامش علی بود و حرفت خیاطت داشت ملازمت خدمت ظهیرالدوله اختیار کرد یک روز که از عرفات به منی کوچ می دادند زمام ناقه سید زکی الدین را علی خیاط می کشید ناگاه سید این شعر انشاد کرد:

الی متی تتبع الرجال فلا *** تتبع یوما لأمک الهبل

ما ابعد المکرمات عن غیر *** علی نوال الرجال یتکل

چون در منی فرود آمد علی خیاط که زمام ناقه داشت به جانبی گریخت و چند که سید او را طلب کرد کس از او خبر نیافت این ببود تا گاهی که سلطان محمد ابن ملکشاه سلجوقی از سیف الدوله که معروف به ملک عرب بود برنجید و سپاهی به دفع او نامزد فرمود سیف الدوله در کنار نعمانیه لشکر سلطان را تلقی فرمود و قتال داد در روز جمعه سلخ جمادی الاخره در سال پانصد و یکم هجری و در آن جنگ مقتول شد و سر او را به بغداد حمل دادند ظهیرالدوله از آن رزمگاه به سلامت بجست و از بیم سلطان به جانب حجاز گریخت و از آنجا تا نامش کمتر گوشزد سلطان شود طریق یمن گرفت چون راه نزدیک کرد حاکم بلد او را استقبال نمود و فراوان تکریم فرمود و او را در نیکوتر خانه ی فرود آورد و مایحتاج او را به تمامت مرتب داشت و همه روز خود به نزد ظهیرالدوله حاضر می شد و ظهیرالدوله را هیچگاه زحمت بار دید نمیگذاشت.

یکشب روی با ظهیرالدوله کرد و گفت ایها النقیب آیا می شناسی مرا؟ فرمود

ص: 431

چون نمی شناسم مردی کریم النفس و عالی همتی و با من چنان کار می کنی که لایق امثال تست گفت من این گونه شناخت نخواستم بلکه خواستم تو آگاه باشی که من غلام تو علی بغدادیم سید در عجب رفت و گفت اکنون قصه ی خویش را بگوی علی گفت یاد داری آن روز که زمام ناقه ی تو را می کشیدم آن دو شعر را انشاد فرمودی فرمود آری لکن از قرائت آن قصدی نداشتم گفت دانستم لکن در من اثری داشت و خدمت ترا بگذاشتم و با قافله یمن پیوسته شدم تا بدین بلد رسیدم در این شهر به حرفت خیاطت پرداختم و هیچکس در این حرفت انباز من نبود لاجرم کار من بالا گرفت و سلطان مرا مخصوص خویش داشت و در سرای خود جای داد و بعضی از غلمان خود را در نزد من گذاشت تا ایشان را خیاطت بیاموختم و بسیار وقت که از کارها فراغتی داشت با من سخن می کرد تا به صحبت من مأنوس شد و مذهب مرا با خود متحد یافت یک روز گفت مرا دختریست و با اهل این بلد کابین نخواهم بست او را با تو تزویج می کنم این سخت بر من عظیم نمود گفت تو را چه افتاد من بدان رضا دادم که گفتم و از آنوقت مرا در امور دیوان مداخلت داد و روز تا روز بر قدر و منزلت من بیفزود تا آنجا که هیچ کاری جز به دست من نفاذ نیافت آنگاه دختر خود را با من کابین بست و چون جهان را وداع گفت امارت این شهر خاص من گشت.

نقیب را شگفتی افزون گشت و در آنجا اقامت فرمود تا موسم برسید آنگاه به زیارت مکه شتافت رسول سلطان محمد بن ملکشاه به استمالت نقیب وارد مکه شد و از جانب سلطان او را امان داد و سید زکی الدین نقیب به جانب عراق مراجعت فرمود.

و از پسران سید زکی الدین حسن است قاسم و او از بزرگان سادات علویه است مکنی بود به ابوجعفر و ملقب بود به جلال الدین و منصب صدارت و نقابت داشت و به کرم و کرامت معروف بود وقتی از برای زیارت بیت الله سفر مکه فرمود الشریف تاج الدین ابوعلی بن المختار که عارض جیش و نقیب مکه بود بیست هزار دینار دین بر ذمت داشت که به خازنان ناصر خلیفه تسلیم دارد و او را نیروی ادای دین به دست نبود سید جلال الدین خطی به ضمانت تاج الدین نگاشت و به ناصر خلیفه

ص: 432

فرستاد چون وقت ادای دین فرا رسید خلیفه جلال الدین را گفت یا خود این مبلغ را کافی باش یا از تاج الدین مأخوذ داشته بمن فرست جلال الدین نپذیرفت و عذری چند بر تراشید لاجرم ناصر تاج الدین را مأخوذ داشته بفرمود تا به انواع عذاب و عقاب او را زحمت کرده آن مبلغ را مأخوذ داشتند مزید حسگری به شعری چند جلال الدین را هجا گفت این شعر از آن جمله است:

فکانما هار الطفوف و آله *** الشهداء ابن معیة بن زیاد

چون این سخن به جلال الدین رسید خون حسگری را هدر ساخت و بهر سوی کس در طلب او فرستاد حسگری را خوفی عظیم فروگرفت و بهر کجا گریخت کس او را جار نتوانست داد ناچار قصیده ی انشاد کرد و مغافصة متنکرا بر جلال الدین درآمد و خواندن گرفت:

سعود تدوم بشرب المدام *** ببنت الکروم مع ابن الکرام

حسون بکاس و طاس و جام *** عدوة باء و خاء و لام

بمنعرج الرمل

الی ابن معیة فرع المعال *** الی ما جد آله خیر آل

ابی جعفر قاسم ابن الحسن *** الی الطاهر العلوی الجلال

سلیل نبی الرسل

النقیب جلال الدین او را بشناخت و فرمان کرد تا در پیش روی او بنشست و این وقت جلال الدین خراج ناصر خلیفه را ده کیسه می بست که در هر کیسه هزار دینار زر سرخ بود جلال الدین هزار دینار از خراج خلیفه را با حسگری بذل کرد و کتاب قصیده ی او را به جای دینار در کیسه نهاد و صورت حال را مکتوب کرده با آن خراج به خلیفه فرستاد ناصر چون این بدید جلال الدین را طلب داشت و فرمود یا اصیفر شاعر خود را بمال من جایزه می دهی چه او را اصیفر می نامیدند جلال الدین گفت این از بهر آن کردم که بگویند عاملی از عمال خلیفه شاعری را به هزار دینار از مال خلیفه عطا کرد از وی بپذیرفت و نقیب جلال الدین نیز شعر نیکو

ص: 433

توانست گفت از اشعار اوست:

نماک الزکیون الثلثة للعلی *** و احمد و الدیباج و التج و الغمر

و آباء صدق غیرهم ما ذکرتهم *** بهم یدفع البلوی و یستنزل القطر

و از اولاد جلال الدین است محمد بن حسن بن جلال الدین که ملقب بود به رضی الدین و از اولاد اوست فخرالدین حسین که نقیب بلاد و صدر بلاد بود و حسین را نیز پسری بود به نام قاسم و ملقب به جلال الدین، نام و لقب جد خویش را داشت هو جلال الدین قاسم بن حسین بن جلال الدین قاسم بن حسن بن معیه و این قاسم بن حسین از شناختگان سادات عراق بود و فاضل و شاعر بود از شعر او است:

تقاعست دون ما حاولته الهمم *** و لا سعت بی الی داعی الندی قدم

و لا امتطیت جوادا یوم معرکة *** و خاننی فی الوغی الصمصأمة الخدم

و لا بلغت من العلیاء ما بلغ الآ *** باء قبلی و لا ادرکت شأوهم

ان کنت رمت سلوا عن محبتکم *** او کنت یوما بظهر الغیب خنتکم

فما الذی اوجب الهجران لی فلقد *** تنکرت منکم الاخلاق و الشیم

أذاک عن نحل بالوصل ام ملل *** ام لیس ترعی لمثلی عندکم ذمم

و هم از اشعار اوست

و اهیف فاتر الالحاظ اضحی *** یفون الغصن لینا و اعتدالا

حکی قمر السماء بلا لثام *** و ان عطف اللثام حکی الهلالا

و این قاسم بن حسین را دو پسر بود یکی حسن که ملقب بود به زکی الدین و آن دیگر محمد که مکنی بود به ابوعبدالله و ملقب بود به تاج الدین مردی فقیه و محدث و مورخ و نسابه بود و مؤلفات و مصنفات داشت ازوست کتابی در معرفت رجال در دو مجلد و از اوست کتاب هدایة الطالب فی نسب آل ابوطالب در دوازده مجلد ضخیم و از اوست کتاب الثمرة الطاهرة من الشجرة الزاهره در نسب طالبیین و ازوست کتاب اخبار الامم در بیست و یک مجلد و هر جلدی مشتمل بر چهارصد ورقه و همی خواست آنرا به صد جلد بپای آورد و ازوست کتاب سبک الذهب فی شبک النسب

ص: 434

مختصری مفید نگاشته و از اوست کتاب جذوة الرتیبه آن نیز مختصریست در علم نسب و از اوست کتاب ترتیل الأعقاب و از اوست کتاب کشف الالتباس فی نسب بنی العباس و از اوست رساله ی ابتهاج در علم حساب.

و او مردی جواد و کریم الاخلاق و لین العریکه بود و در نزد اکابر و اصاغر محلی منیع و منزلتی رفیع داشت و اهل فتوی به نزد او حاضر می شدند و پذیرای امر و نهی او بودند و او تشریف لباس فتوی را از ناصر خلیفه داشت و او را سید احمد کبیر خرقه ی تصوف داد و او جامع الروایات و کثیر المحفوظات بود نظم و نثر فراوان و احادیث کثیره از برداشت چندان که از ادبای سابقین و علمای نسابین کس مانند او را بیاد نداشت و خود نیز نظم و نثر نیکو آوردی و اشعار را بیشتر یک بیت و دو بیت آوردی و از ده بیت افزون نگفتی الا در یک قصیده که در مرثیه گفته پانزده بیت آورده و این شعر در صفت خویش می گوید:

ملکت عنان الفضل حتی اطاعنی *** و ذللت منه الجامح المتصعبا

و اجریت فی مضمار کل بلاغة *** جوادی فحاز السبق عنهم و ماکبا

و ضاربت عن نیل المعالی و حوزها *** بسیفی أبطال الرجال فما نبا

ولکن دهری جامع عن مآربی *** و نجمی فی برج السعادة قد خبا

و من غالب الایام فیما یرومه *** تیقن ان الدهر یضحی مغلبا

و از مخترعات اوست که در نسیب انشاد فرموده:

لا و ما قد ضمه مرطک و من غصن رطیب *** ما حوی رمان نهدیک سوی حب القلوب

و هم از اوست:

احسن الفعل لا تمت باصل *** ان بالفعل خسة الاصل توسی

نسب المرء وحده لیس یجدی *** ان فرعون کان من قوم موسی

او را فرزندان ذکور بودند و در حیات پدر بمردند، در مرثیه یک تن از ایشان گوید:

قلت و قد مات لی رضیع *** کنت ارجیه للبقاء

ص: 435

ذهاب اصلی و موت فرعی *** اقوی دلیل علی فنائی

و او را چند دختر بود یکی به حباله ی نکاح سید عبدالحمید بن شجری نسابه حسنی درآمد و از او فرزندان آورد و دیگری را سید محمد ابن الرضی الموسوی کابین بست و از او فرزندان آورد و او تا سال هفتصد و هفتاد و پنج هجری حیات داشت و از اولاد نقیب زکی الدین حسن بن معیه است سید تاج الدین جعفر بن محمد بن زکی الدین حسن شاعر مشهور و او خال سید جلال الدین ابی جعفر قاسم بن حسین بن قاسم بن زکی الدین حسن بن زکی الدین محمد است و خطیب بنی حسن است صاحب رسائل مدون و اشعار متقن است با عم خود سفر حجاز نمود و این شعر بگفت:

تغایبت عن بابل بالحجاز *** و عمی احب ابطیئی جلیسا

و قلت لنفسی ذا العنا *** فان لکل زمان لبوسا

فان تم هذا الحمی بالحمی *** تعاینت عن طب یحیی بعیسی

مقرر است که یک روز مؤیدالدین ابوطالب محمد بن العلقمی وزیر مجلسی کرد و تاج الدین ابوعبدالله محمد بن معیة الحسنی و دیگر تاج الدین جعفر بن معیة الحسنی و دیگر سید فخار بن معد و دیگر شیخ رضی الدین الصاغانی و دیگر شیخ عزالدین بن ابی الحدید و دیگر برادرش موفق الدین را حاضر ساخت مجلسی از علماء و ادباء پرداخته شد و از هر در سخنی رفت بعضی کلمات حریری را تذکره کردند که می گوید:

سم سمة تحمد آثارها *** فاشکر لمن اعطی ولو سمسمه

و المکرمهما تستطع لاتاته *** لتحوی السودد و المکرمه

ادبای مجلس از تحکیم حریری که گوید عن هذین البیتین «اسکتا کل نافث و أبتا ان تعززا بثالث در عجب رفتند و گفتند این چیست که هر گوینده از مثل آن عاجز ماند و از بهر این دو بیت ثالثی نتواند ابن علقمی گفت اینک شما فرسان فصاحت و شجعان بلاغتید اکنون بیاورید ثالثی از برای آن و اگر نه سخن او را دستخوش تهجین و فرسوده تشنیع مسازید از میان جماعت سید تاج الدین، ابن علقمی را مخاطب داشت.

«فقال اذا انفتحت اکمام حمائله و سحت عزالی وابله و ماست اعطافه شرفا

ص: 436

و فخارا یقبل الارض بین یدی مولانا صغارا و حیث اجری ذکر ابیات الجنان و رفعها عن المماثلة و القیاس مع فرقه بین الآنک و اللجین و ان کان ابومحمد لم یلتحق به همه و لم یسم الی مماثلة سمة ثم انشد:

قدمه المجد الی ان غدا *** یقول للماضی ولو قدمه

کم کمه جلا سنا نطقه *** من غیر ماعی و لا کمکمه

وقتی چنان افتاد که محمد بن قاسم بن حسین نسابه فرزند خویش سید تاج الدین را که هنوز کودکی خردسال بود فرمود ای جعفر شنیده ام شعر خواهی گفت این شجره تاریخ را صفت کن سید تاج الدین مرتجلا این شعر بگفت:

و دوحة تدهش الابصار ناضرة *** تریک فی کل غصن جذوة النار

کانما فصلت بالتبر فی حلل *** خضر تمیس بها قامات ابکار

و نیز از اشعار سید تاج الدین جعفر است که فرماید:

قدمت سبعین و اتبعتها *** عاما فکم اطمع فی المکث

و هبک عمری قد بقی ثلثه *** الیس نکث العمر فی الثلث

و از پس این سخن یک سال دیگر بزیست و درگذشت و بعد از وفات او سید تاج الدین محمد این شعر انشاد کرد:

قدمت سبعین و ابتعتها *** عاما کما ابتعتها خالی

و الحمدلله علی حاله *** و الحمدلله علی حالی

گویند تاج الدین جعفر خال تاج الدین محمد نبود بلکه خال پدرش بود همانا سید تاج الدین جعفر در اواخر عمر نابینا گشت و در زاویه که آنرا زویه نام نهاده بود اعتکاف جست و مردمان به دیدار او حاضر می شدند و ابن رضی الشاعر او را اراده می کند.

و فی الرویة لا مالت دعائمها *** شعر بشعر و امثال بامثال

و سید تاج الدین جعفر را در بغداد عطائی مقرر بود که هر سال با یکسر اسب به سوی او می فرستادند یکسال چنان افتاد که صاحب دیوان عطا ملک جوینی اسبی اعور و کبیر السن از برای سید ارسال داشت سید تاج الدین این شعر بصاحب

ص: 437

دیوان فرستاد:

اهدیتم الجنس الی جنسه *** بزرک کور لبزرک کور

و ما لکم فی ذاک من حیلة *** سبحان من قد رهذی الامور

صاحب دیوان بر نشست و از در اعتذار به دیدار او شتافت و اسبی راهوار به هدیه گذرانید و دل او را بجست و بازآمد و این شعر نیز از اوست:

و للضریر صدیق اذ یمر به *** ان شاء کلمه او شاء خلاه

سید تاج الدین محمد گوید هرگز بر وی عبور ندادم جز اینکه بر او سلام فرستادم چه اثر این شعر خاطر مرا جنبش می داد گویند شاعری سید تاج الدین جعفر را ثنا گفت او را عطا نداد بدین اشعار هجا گفت:

اعرق و الاعراق دساسة *** الی خوول لخلیع الدلا

مدحته و النفس أمارة *** بالسوء الا ما وقی ذوالعلا

فکنت کالمودع بطیخة *** من عنبر حقة بیت الخلا

سید بدین شعر هجا او را جایزه نیکو فرستاد شاعر خجل و آزرم زده به نزدیک سید آمد و زبان به اعتذار گشود و گفت چه افتاد که مرا به شعر مدیح عطا نفرمودی و بهجا جایزه فرستادی سید تاج الدین سر بجیب تفکر فرو برده او را پاسخی نگفت.

و سید تاج الدین جعفر را دو پسر بود یکی معتوه و آن دیگر سید مجدالدین محمد و او در حیات پدر درگذشت و به روایتی او را به شربت سم مقتول ساختند و هم از اولاد سید زکی الدین حسن بن محمد بن حسن بن معیه است سید فخرالدین و او را دختری بود بعد از پدر به حباله ی نکاح سید عمیدالدین عبدالمطلب بن الاعرج الحسینی درآمد و دختری آورد و آن دختر را سید شهاب الدین احمد بن مسهر الحسینی الوحاوی المشمر کابین بست.

و دیگر از بنی معیه است سید نصیرالدین حسن از وجوه سادات عراق و قبله اهل فتوی بود به نیابت، سید تاج الدین محمد و خاص و عام امتثال امر او را واجب می شمردند و او را نیم شبی در طریق مشهد غروی در موسم زیارت جماعتی از راهزنان

ص: 438

مقتول ساختند و از وی دو دختر به جای ماند و دیگر از این سلسله سید زکی الدین است و او سفر خراسان کرد و از آنجا به هندوستان شتافت و در دهلی اقامت فرمود و هم در آنجا درگذشت و اولاد او در دهلی به جای ماند و از بنی معیه در عراق کسی شناخته نماند مگر دختران سید تاج الدین محمد و سید نصیرالدین حسن و این جمله فرزندان علی بن معیه و بنی حسن بن حسن بن اسمعیل الدیباج بن ابراهیم الغمراند که به شرح رفت.

ذکر اولاد ابراهیم بن اسماعیل الدیباج ابن ابراهیم الغمر بن حسن مثنی بن حسن بن علی بن ابیطالب علیهم السلام

مادر ابراهیم ام ولد است و او ملقب بود به طباطبا ابوالحسن عمری گوید گاهی که کودک بود و پدرش اسمعیل خواست از بهر او جامه بدوزد او را گفت اگر خواهی از بهر تو پیرهنی کنم و اگر نه قبائی بدوزم چون هنوز زبانش در اظهار مخارج حروف نارسا بود خواست بگوید قبا قبا گفت طبا طبا و بدین کلمه ملقب گشت لکن اهل سواد گویند طبا طبا بزبان نبطیه به معنی سید السادات است و ابونصر بخاری نیز از الناطق للحق چنین روایت می کند.

بالجمله ابراهیم طبا طبا مردی با رصانت دین و رزانت یقین عقاید خود را در حضرت امام رضا علیه السلام معروض داشت و از شوائب شک و شبهت پاکیزه ساخت او را دو دختر بود یکی لبابه و آن دیگر فاطمه و فاطمه به علوی عباسی شوهر کرد و یازده پسر داشت اول جعفر دویم ابراهیم سیم اسمعیل چهارم موسی پنجم هارون ششم علی هفتم عبدالله هشتم محمد نهم حسن دهم احمد یازدهم قاسم اما جعفر و ابراهیم در حیات پدر درگذشتند اما اسمعیل و موسی و هارون را کس نشان نداده است که صاحب فرزند بودند اما علی بن ابراهیم طباطبا؛ ابوالحسن عمری گمان کرده است که او منقرض شد و ابوالغنائم بن صوفی با او متفق نیست و در شمار اولاد او گرفته اند ابوعبدالله حسین بن محمد بن ابیطالب بن محمد بن قاسم بن محمد بن قاسم بن علی

ص: 439

ابن طباطبا را که مردی از علمای نسابه است اما عبدالله ابن ابراهیم طباطبا او و برادرش احمد از یک مادرند و مادر ایشان جمیله دختر موسی بن عیسی بن عبدالرحیم ابن العلاست و از فرزندان اوست احمد بن عبدالله که در سال دویست و هفتاد هجری در صعید مصر خروج کرد و احمد بن طولون او را مقتول ساخت و اولاد او منقرض گشت.

اما محمد بن ابراهیم طباطبا او مکنی است به ابوعبدالله در سال دویست و هفتاد و نهم هجری در ایام خلافت مأمون در کوفه خروج کرد و ابوالسرایاسری بن منصور شیبانی از بهر او از مردم بیعت گرفت و کوفه را به تحت فرمان آورد و به اطراف آفاق داعیان فرستاد و مردم را به بیعت خویش دعوت کرد و کارش بالا گرفت و ملقب شد به امیرالمؤمنین ناگاه در همین سال در شب اول شهر رجب الاصم به مرض فجاءة درگذشت و از اولاد اوست محمد بن حسین بن جعفر بن محمد ابوالغنایم گوید عقبی از وی نماند پسرش ابوالحسن گوید در مبسوط از برای او ذیلی یافته ام ابو عبدالله بن طباطبا گوید محمد صاحب فرزند بود و خود سفر دریا کرد و ازو خبری بازنیامد و هم از فرزندان اوست جعفر بن محمد بن محمد بن ابراهیم طباطبا اما حسن بن ابراهیم طباطبا او با برادرش قاسم از یک مادر است و مادر ایشان هند دختر عبدالله بن سهیل بن مسلم است و مسلم سفر روم کرد و از حسن دو پسر بماند یکی علی و او صاحب ابن خمارویه است و آن دیگر احمد مصری و او متویه لقب داشت اما علی مادرش ام ولد بود ابونصر بخاری گوید از مستلحقین است از سن چهارده سالگی و اولاد او را مستلحقه گفتند و الله اعلم.

و از فرزندان علی بن طباطبا است الشریف ابومحمد حسن بن علی بن محمد الصوفی المصری بن احمد شیخ الاهل بن علی بن ابراهیم بن علی بن الحسن بن طباطبا معروف بابن بنت زریق مردی متصوف بود و از فرزندان او یک تن سخن طراز و شاعر بود و دیگر از بنی علی بن حسن بن طباطباست ابوابراهیم اسمعیل بن ابراهیم ابن علی بن حسن بن طباطبا و او در سال دویست و هفتم هجری در مصر وفات

ص: 440

نمود و در آنجا صاحب ولد بود.

و هم از این سلسله است ابوالحسن ملقب به حمل بن ابی محمد حسن بن علی بن حسن بن طباطبا و هم در مصر وفات یافت و او را فرزندان و برادران بود و احمد المصری الملقب به متویه بن حسن بن طباطبا صاحب ولد بود و از فرزندان اوست ابوالحسن علی بن محمد بن احمد و او ملقب بود به کرکی و کرکی سفر مصر کرد و از برادران او است امیر أبومحمد سید زاهد و او را پسری بود به نام یحیی و هم از این سلسله است امیر ابوالقاسم محمد و او نیز صاحب فرزند بود و از بنی احمد المصری است ابراهیم و دیگر علی العفیف و دیگر حسین اولاد ابوالحسن محمد المصری معروف به مسجد ابن احمد بن حسن بن طباطبا و اولاد ایشان در مصر اقامت داشتند أما احمد بن ابراهیم طباطبا مکنی بود به ابوعبدالله و او را دو پسر بود یکی محمد و کنیت او ابوجعفر بود و آن دیگر ابراهیم و ابواسمعیل کنیت داشت و از فرزندان ابوجعفر محمد است شاعر مجید مشهور ابوالحسن محمد بن احمد بن محمد بن احمد بن طباطبا مولد او در اصفهان بود و صاحب اشعار فراوان است و از اشعار اوست که می فرماید:

الله یعلم ما أتیت خنا *** ان أکثر العذال او سفهوا

ماذا یعیب الناس من رجل *** خلص العفاف من الانام له

یقظانه و منامه شرع *** کل بکل منه مشتبه

ان هم فی حلم بفاحشة *** رجرته عفته فینتبه

و محمد بن احمد بحصافت عقل وحدت ذکا معروف بود و از مصنفات اوست کتاب عیار الشعر و دیگر کتاب تهذیب الطبع و دیگر کتاب العروض و دیگر کتاب فی المدخل الی معرفة المعمی من الشعر و دیگر کتاب تقریض الدفاتر و در سال سیصد و بیست و دوم هجری وفات یافت و از این سلسله است ابوالحسن احمد الشاعر الاصفهانی و برادرش أبوعبدالله الحسین نقیب اصفهان و ایشان پسرهای علی بن محمد شاعرند و هم از این سلسله است ابوالحسن محمد که او را در بغداد ابن بنت حصیه - باماله - گویند و نیز معروف است به ابن طباطبا و او را چهار پسر بود اول قاسم

ص: 441

دوم محمد مکنی به ابوالبرکات سیم محمد مکنی به ابوالحسین چهارم محمد مکنی به ابوالمکارم.

أما قاسم مردی منزوی بود و اولاد او در بغداد همی زیستند و از اولاد او است شیخ الشریف نسابه أبوعبدالله حسین بن محمد بن أبیطالب ابن قاسم و هم از فرزندان اوست الشریف أبومنصور نزار بن قاسم و از اولاد اوست اسد که مکنی بود به ابوالفتوح أما ابوالبرکات محمد بن ابی الحسن البغدادی و او در مصر همی زیست أما ابوالحسین محمد بن ابی الحسن البغدادی مردی فاضل و نسابه بود سفر به طایح کرد از فرزندان اوست مردی که او را حمزه ی نقاش می نامیدند و به روایت أبوالحسن عمری و ابوالحسین او را با خویش نمی خواند این هنگام ملازمت خدمت ابوالحسین یافت و مادرش در خدمت أبوالحسین مواظبت نمود.

و أبوالحسین را فرزند دیگر بود ستوده خلق و پسندیده خلق مکنی به ابوالحسن و او سفر موصل کرد و زنی هاشمیه تزویج نمود و از آنجا سفر شام کرد و در شام وفات نمود و از وی دو پسر و دو دختر به جای ماند أما ابوالمکارم محمد ابن ابی الحسن البغدادی وداع جهان گفت و چند دختر از وی باقی ماند أما پسر دوم احمد بن طباطبا که ابراهیم نام داشت و مکنی به ابواسمعیل بود پسری آورد به نام قاسم و مکنی بود به ابومحمد و قاسم را پسری بود به نام ابراهیم و ابراهیم پسری داشت که نیز قاسم نام او بود و شعر نیکو گفت و بر ابن معتز وارد شد و فرزندان آورد و درگذشت.

و هم از فرزندان ابراهیم بن احمد بن طباطباست ابوالحسن محمد بن احمد ابن ابراهیم بن احمد بن طباطبا و او معروفست به اکیل الزنج و مولد او در عمان بود ابونصر بخاری در نسب او طعن آورده و از فرزندان اوست علی و دیگر حسن و دیگر حسین بنو ابی الفضل زید بن محمد بن زید بن محمد بن محمد اکیل الزنج و هم از این سلسله است زید و دیگر حسن و دیگر حسین بنویحیی بن محمد أکیل الزنج این جمله فرزندان احمد بن طباطبا بودند که به شرح رفت.

ص: 442

أما قاسم بن ابراهیم طباطبا کنیت او ابومحمد است و او را رسی می نامیدند مردی خداپرست و پارسا بود و مصنفات داشت و ادراک خدمت رضا علیه السلام نمود گویند سلطان هفت حمل دنانیر به سوی او هدیه فرستاد و ابومحمد نپذیرفت و از فرزندان اوست یحیی و دیگر اسحاق و دیگر ابراهیم و دیگر داود و دیگر موسی و دیگر حسن و دیگر اسماعیل و دیگر سلیمان و دیگر عبدالله و دیگر محمد و دیگر حسین این جمله بنی قاسم رسی اند اما یحیی مردی رئیس بود در أرض رمله نزول فرمود و در آنجا صاحب ولد گشت اما اسحاق از اجله سادات بود در مدینه اولاد آورد و منقرض شد اما داود او دختری بود اما ابراهیم صاحب ولد بود و منقرض گشت اما موسی در مصروفات کرد و از اولاد اوست علی المعروف بابن بنت قرعه و هو علی بن محمد الشاعر بن موسی اما حسن از سادات مدینه بود و از فرزندان او حسین است و دیگر محمد مکنی به ابوالقاسم و دیگر حسن مکنی به ابومحمد و دیگر قاسم این جمله بنوعلی بن حسن اند.

و دیگر در مصر از بنی طباطبا یکی طاهر و آن دیگر عباس است پسرهای ابوهاشم حسن بن عبدالرحمان بن محمد بن ابراهیم اند و گمان قومی می رود که این ابراهیم از اولاد حسن بن قاسم بن طباطبا باشد اما اسماعیل مردی بزرگ و رئیس بود و اولاد او در مصر می زیست و از ایشان است ابوعبدالله شعرانی در مصر و او سیدی جواد و مقدم بود و از ایشان است ادریس بن اسماعیل المصنف الرئیس زاهد ادیب ابن محمد شعرانی بن اسماعیل ابوالحسن عمری گوید اولاد ادریس در مصر بسیار شدند و از ایشان است ابوالقاسم احمد النقیب بن محمد شعرانی مردی ادیب و شاعر بود این کلمات از اشعار اوست:

خلیلی انی للثریا لحاسد *** و انی علی صرف الزمان لواجد

ایبقی جمیعا شملها و هی سبعة *** و افقد من أحببته و هو واحد

و ابوالقاسم احمد نقیب را فرزندان بود از جمله ابوعبدالله حسین بن علی بن ابراهیم بن ابوالقاسم احمد النقیب، عمری گوید اولاد او ساکن مصرند.

ص: 443

و هم از ایشان است ابوالقاسم احمد بن ابراهیم بن ابوالقاسم احمد النقیب و پسر او ابوالحسن علی بن احمد و او حافظ قرآن بود و محاسن فراوان داشت و در مصر می زیست و پسر عم او بود ابراهیم ندیم که در شب عید به مرگ فجاءه درگذشت هو ابراهیم بن محمد بن ابراهیم بن احمد النقیب و او را برادری بود به نام طاهر ابوالحسن عمری گوید ابراهیم و برادرش طاهر در قلت دین و ارتکاب محرمات دلیر بودند.

أما سلیمان بن قاسم الرسی او را در کوفه محلی رفیع بود از اولاد اوست الشریف ابوالفضل احمد الموصلی الاعرج هو احمد بن محمد بن ابوالحسن العدل ابن محمد بن القاسم بن سلیمان و احمد را پسری بود در موصل و برادری داشت در بغداد که به دست مردی علوی مقتول گشت و برادر دیگر داشت مکنی به ابوالحسن در اراضی شام معروف به اصفهانی بود و صاحب فرزند بود.

و از ایشان است ابوالحسن موهوب الاعرج و در بصره دلال الدور بود و او پسر عبدالله بن أحمد بن ابراهیم بن سلیمان است و ازو چند دختر ماند و هم از این سلسله است بنوتورون و از بنوتورون است پسر ابومنصور جعفر بن احمد بن محمد تورون بن ابراهیم بن سلیمان و از ایشان است موسی پسر سلیمان که در صنعا مقتول شد و او را پسری بود به نام محمد مکنی به ابوالحسن در بغداد صاحب فرزندان شد و ایشان را بنوالرسی گفتند، اما عبدالله بن قاسم الرسی، او را فرزند آمد.

و اما محمد بن قاسم رسی و او در مدینه سیدی عالم بود و اولاد او در جبل رس و حجاز می زیستند و از اولاد اوست علی شاعر پسر عبدالله بن محمد بن القاسم و این علی را پسری بود به نام قاسم و او در یمن ظهور کرد و او امام زیدیه است و قاسم را برادری بود که برکات نام داشت او نیز در بلاد دیلم مردم را به خویش دعوت نمود جماعتی او را بپذیرفتند چون از دیلم سفر کرد او را انکار کردند گاهی که دیگر باره دیدار کردند اقرار آوردند و قاسم را پسری بود که حسین نام داشت بعد از قاسم مقام و مکانت پدر یافت و صاحب ولد بود.

و از بنی عبدالله بن محمد بن قاسم الرسی است محمد بن سلیمان بن عبدالله و

ص: 444

او ملقب بود به صحصاح و عقبی نداشت و هم از ایشان است حصحاص هو حسین بن احمد الناشب بن عبدالله او را نیز عقبی نبود و هم از بنی عبدالله است ابوالقاسم ادریس بن عبدالله بن محمد بن قاسم الرسی و او ملقب بود به ابوالسکون و برادری داشت ملقب به ابونعیم از ایشان نیز ولدی نشناخته ایم.

و از بنی محمد بن قاسم الرسی است الشریف ابوالحسن محمد الواسطی ملقب به تاج الشرف بن حسن بن جعفر بن قاسم و او را چند دختر بود ابوالحسن عمری گوید او را دو برادر بود در بصره و از بنی قاسم بن محمد بن قاسم الرسی است الشریف الصالح مبشر و دیگر ابراهیم و دیگر کیتم و دیگر برکات ایشان بنی احمد بن قاسم بن محمدند و احمد را در بادیه اولاد فراوان اند در حوالی مدینه.

و از بنی محمد بن قاسم الرسی است زید الاسود او را عضدالدولة بن بویه احضار کرد و دختر خود را که شاهان نام داشت با او کابین بست نقبای شیراز و جز ایشان از اولاد اویند و زیدالاسود سه پسر داشت اول حسین دوم محمد سیم یحیی و یحیی پسری داشت به نام زید و از این روی کنیت او ابوزید بود به روایتی یحیی به بلاد یمن سفر کرد اما محمد بن زید الاسود ملقب بود به ابوجعفر و او پسری آورد که علی نام داشت اما حسین بن زیدالاسود دو پسر آورد یکی علی و آن دیگر زید که مکنی بود به ابوالحسین و ملقب بود به عزالدین السیرافی، از علی خبری بما نرسیده.

اما ابوالحسین پنج پسر داشت اول علی دوم هبة الله سیم امیر شاه چهارم محمد پنجم ابوالظفر بن الاشرف النسابه عزیزی، از علی و عزیزی عقبی معروف نیست اما هبة الله دو پسر آورد یکی حیدر و آن دیگر عقیل اما امیر شاه را پسری بود به نام ابوالمختار و او داعی بود اما محمد چهار پسر آورد اول علی دوم زید سیم احمد چهارم حسین از علی و احمد عقبی معروف نیست اما زید مکنی بود به ابوالحسن و نقابت شیراز داشت و پسری آورد به نام محمد و مکنی به ابوجعفر.

اما حسین مکنی بود به ابوعبدالله و ملقب بود به عمادالدین و نقیب النقباء بود

ص: 445

در شیراز او را دختری بود و پسری آورد به نام جعفر مکنی به ابوالمعالی ملقب به شرف الدین و جعفر را چهار پسر بود اول موسی دوم محمد سیم اسحاق چهارم اسماعیل اما موسی مکنی بود به ابوالغنائم و منقرض شد اما محمد ملقب بود به شهاب الدین او قاضی القضاة بود در شیراز و پسری آورد به نام علی و ملقب به جلال الدین و او را دو پسر بود یکی حیدر و آن دیگر ابراهیم اما حیدر پسری آورد به نام علی و ملقب بود به جلال الدین.

اما ابراهیم سه پسر آورد یکی جعفر و آن دیگر حیدر سیم علی اما جعفر ملقب بود به تاج الدین و نقیب النقبا بود در شیراز اما علی پسری آورد به نام عضدالدین اما حیدر دو پسر داشت یکی ابراهیم و آن دیگر علی اما ابراهیم چهار پسر داشت اول محمد دوم حسن سیم محمود چهارم حیدر اما علی ملقب بود به نصرةالدین و او را پسری بود که زید نام داشت و زید را پسری بود به نام ابراهیم.

اما اسحاق ابن ابی المعالی پسری آورد به نام محمد ملقب به شرف الدین و او قاضی القضاة بود در شیراز.

و شرف الدین را پنج پسر بود اول اسحاق دوم اسماعیل سیم جعفر چهارم حسین پنجم یعقوب اما اسحاق در شیراز قاضی القضاة بود و چهار پسر داشت اول حسین دوم اسماعیل سیم عیسی چهارم یحیی و سه دختر داشت اول ام کلثوم دوم فاطمه سیم مریم اما حسین بن اسحاق ملقب بود به ناصرالدین و پسری آورد به نام علی ملقب به نصرةالدین و پسر دیگر داشت به نام حسین مکنی به ابوسعید اما حسین را پسری بود که نامش معروف نیست اما اسماعیل بن اسحاق سه پسر داشت اول محمد دوم طاهر سیم اسحاق اما محمد را نیز پسری بود به نام اسحاق اما طاهر پسری داشت به نام محمود اما یحیی بن اسحاق ملقب بود به معزالدین و مکنی بود به ابوجعفر شرح حال او بما نرسیده.

اما اسماعیل ملقب بود به عضدالدین و مکنی بود به ابوشجاع و در شیراز قاضی القضاة بود و او را پسری بود به نام حیدر ملقب به مجدالدین و حیدر را پسری

ص: 446

بود به نام احمد ملقب به علاءالدین و احمد را پسری بود به نام محمد و از وی عقبی نماند.

اما جعفر بن قاضی شرف الدین ملقب بود به تاج الدین و قاضی القضاة بود و دو پسر داشت یکی داود و آن دیگر محمد اما داود شرح حالش معروف نیست اما محمد دختری آورد نامش فاطمه اما حسین بن قاضی و شرف الدین پسری آورد به نام زکریا اما یعقوب بن قاضی شرف الدین دو پسر آورد یکی محمد و آن دیگر جعفر، اما اسماعیل بن ابوالمعالی مکنی بود به ابومنصور و ملقب بود به قوام الدین و او پسری آورد که ابراهیم نام داشت و ابراهیم را چهار پسر بود اول محمود دوم حسن سیم حسین چهارم اسمعیل.

اما محمود بن ابراهیم مکنی بود به ابوالمعالی و ملقب بود به شرف الدین و او را دو پسر بود یکی محمد که مکنی بود به ابوالمفاخر و آن دیگر زید نام داشت از محمد عقبی به جای نماند و زید پسری آورد و او را محمد نام گذاشت اما حسن بن ابراهیم ملقب بود به صدرالدین و دو پسر آورد یکی مهدی و آن دیگر هادی.

اما حسین بن ابراهیم ملقب بود به نظام الدین و مکنی بود به ابوالمحاسن و او دو پسر آورد یکی ابراهیم و آن دیگر حسن و از حسین پسری آمد به نام حسن و از حسن پسری آمد که احمد نام داشت و او وزیر و نقیب بود و کنیت او ابوالحسن است و لقبش قطب الدین است به دست غازان خان مقتول گشت و اولاد او در شیراز منصب نقابت داشتند و عددی کثیر شدند و ابراهیم بن نظام الدین پسری آورد که یحیی نام داشت و یحیی را پسری بود به نام علی اما اسمعیل بن ابراهیم بن اسمعیل ابن ابی المعالی ملقب بود به قوام الدین و مکنی بود به ابومنصور سه پسر آورد اول حمزه دوم ابراهیم سیم علی، و دو دختر داشت و علی را دختری بود و ابراهیم ملقب شد به قطب الدین و دو پسر آورد یکی ابومنصور و آن دیگر حسن و ابومنصور را نیز دو پسر بود یکی علی و آن دیگر محمد و علی را دو دختر بود و محمد را سه پسر بود اول منصور دویم حسن سیم ابوطاهر و از حسن فرزندی آمد به نام محمود.

ص: 447

اما حمزة بن اسمعیل بن ابراهیم بن اسمعیل بن ابی المعالی مکنی بود به ابوطاهر و ملقب بود به مجدالدین پسری آورد به نام علی ملقب به نصرةالدین و علی را سه پسر بود اول اسمعیل دوم محمد سیم حسن و از حسن دختری آمد و اسمعیل مکنی بود به ابوالحسن و او را پسری بود به نام حسن مکنی به ابوتراب ملقب به ناصرالدین و حسن را سه پسر بود اول محمد دوم اسمعیل ملقب به مجدالدین سیم اسحاق ملقب به عزالدین اما محمد ملقب بود به قطب الدین و مکنی بود به ابوزرعه و او در عهد سلطان ابوسعید قاضی و نقیب الممالک بود و او را دو پسر بود یکی جعفر ملقب به مجدالدین و آن دیگر ابراهیم ملقب به قوام الدین و این جمله بنی رسی اند که مرقوم شد و بنی رسی در شیراز فراوان شدند.

ذکر اولاد حسین بن قاسم الرسی ابن ابراهیم بن احمد بن ابراهیم طباطبا بن اسمعیل الدیباج بن ابراهیم غمر بن حسن مثنی بن حسن بن علی بن ابیطالب علیهم السلام

حسین بن قاسم مکنی بود به ابوعبدالله منزلتی شایسته و کرامتی بسزا داشت و پسر اوست عبدالله العالم و از فرزندان او است ابویعلی بزاز در بصره و ابوالحارث هبة الله در جیرفت کرمان و هم از اولاد اوست قائد و دیگر اسحاق و دیگر حسن و دیگر میمون و دیگر سلیمان و ایشان بنی محمد بن اسحاق بن عبدالله بن حسین ابن قاسم الرسی اند و اولاد ایشان در حجاز فراوانند و نیز از بنی عبدالله است عبدالرحمان بن یحیی بن عبدالله ملقب به فاضل و پسرش حسین که معروف بود به امام الراضی و همچنان حمزة بن حسین بن یحیی که او را نفس زکیه گفتند و پسرش علی بن حمزه که معروف بود به عالم.

و نیز علی را پسری بود که حمزه نامیدند و ملقب بود به منتخب و این حمزه پسری آورد به نام سلیمان او را تقی نامیدند و سلیمان پسری آورد و حمزه نام نهاد و معروف شد به جواد و از حمزه پسری آمد که عبدالله نام داشت و او در بلاد یمن

ص: 448

سلطنت یافت و عبدالله را پسری بود به نام محمد مکنی بود به ابوعبدالله و این جمله ائمه ی زیدیه اند و ایشان را در یمن عقب بسیار است و از اولاد حسین بن قاسم الرسی است علی بن حسین بن قاسم و او را نیز پسری بود که حسین نام داشت و عقب نیاورد و هم از فرزندان حسین بن قاسم الرسی است یحیی بن الحسین و او مکنی بود به ابوالحسین از ائمه زیدیه است مردی شجاع و شاعر و مصنف بود، در یمن ظهور کرد و ملقب شد به هادی الی الحق، جبه صوف جامه می کرد و بنفس خویش جهاد می فرمود و او در فقه در مذهب زیدیه مصنفات بزرگ است نزدیک به مذهب ابوحنیفه. در سال دویست و هشتاد در ایام معتضد ظهور کرد و هفت سال در مکه خطبه به نام او کردند و در سال دویست و نود و هشت وداع جهان گفت و این وقت هفتاد و هشت ساله بود و فرزندان او ائمه زیدیه بودند و در شمار ملوک یمن اند.

و از بنی عبدالله بن حسین بن قاسم است الحسین الاطروش بن الحسین بن ابراهیم بن عبدالله و از برای او عقبی نشناخته ایم و از فرزندان اوست ابومحمد حسن قتیل فیل پسر یحیی که ملقب به هادی بود و فیل نام کوهی است در صعده یمن و حسن قتیل را دو پسر بود یکی یحیی و آن دیگر حسین و از ایشان فرزند نماند ابوالحسن عمری گوید یحیی فیلی صاحب ولد بود و همچنین از فرزندان او است ابوالقاسم محمد القائم بعد از پدرش یحیی ملقب شد به مرتضی و او را مکانتی بلند بود و فرزندان او در یمن و خوزستان زیستند.

و هم از ایشانست قاسم بن محمد بن یحیی و از این سلسله اند ملوک یمن و هم از اولاد یحیی هادی است ابوالحسن احمد بن یحیی الملقب به ناصر لدین الله و این ناصر از ائمه زیدیه است مردی فارس و کثیر المحاسن بود لکن مرض نقرس او را از قتال باز می داشت و او را بعضی از مردم از ناصر کبیر حسینی باز ندانسته اند و خطا کرده اند بالجمله از فرزندان اوست ابوالغطمش الفارس روزی در مبارزت بر دشمن دست یافت و او را بکشت جماعتی از دشمنان بر قتل او اقتحام کردند و او همچنان رزم همی داد و مراجعت همی کرد تا به سلامت بجست پدرش ناصر

ص: 449

لدین الله این شعر انشاد کرد:

ان لا أثب فقد ولدت من یثب *** کل غلام کالشهاب الملتهب

و ناصر در سال سیصد و بیست و چهار هجری وفات نمود و ناصر احمد بن یحیی الهادی را پنج دختر بود اول فاطمه ملقب به صالحه دوم زینب سیم خدیجه چهارم حسنه مسمی بکلثم پنجم فاطمة الصغری و سیزده پسر داشت اول شعیب دوم عبدالله سیم محمد چهارم رشید پنجم حسین ششم ابراهیم هفتم علی هشتم محمد نهم اسمعیل دهم داود یازدهم حسن دوازدهم یحیی سیزدهم قاسم.

أما شعیب بلاعقب بود أما عبدالله مکنی بود به ابومحمد و از وی دختری آمد أما محمد مکنی بود به ابوالقاسم عمری گوید در خمر شرهی عظیم داشت او را حد خمر زدند و فرزندان او در مصر و حلب و دیگر بلاد بسیار شدند و از ایشانست احمد مکنی به ابوالسرایا ملقب به شریق الدوله و از اولاد اوست ابوتراب و دیگر علی و دیگر داود و جز ایشان اما رشید بن ناصر مکنی بود به ابوالفضل ابوالحسن عمری گوید اولاد او در حلب می زیستند أما حسن بن ناصر مکنی بود به ابوعبدالله اولاد او در یمن اقامت نمودند أما ابراهیم بن ناصر مکنی بود به ابوالغطمش مردی شجاع و فارس این سلسله بود و صاحب ولد بود أما علی بن ناصر مکنی بود به ابوالحسن و صاحب ولد بود أما محمد الثانی بن الناصر مکنی بود به ابوالقاسم و ملقب بود به مهدی و صاحب اولاد بود و سفر عراق کرد و این محمد جز برادرش محمد اول است که او نیز مکنی به ابوالقاسم بود و محدود بر خمر بود.

بالجمله قاضی أبوعلی تنوخی در کتاب نشوات المحاضره نگاشته که محمد ثانی از یمن سفر عراق کرد و سالی چند در بصره اقامت فرمود بعد از أبوعبدالله داعی هیچکس را فضیلت او نبود همواره مردم را به خداوند دعوت فرمودی و در مجالس وزراء و امراء و اگر نه در بیت خویش جز به مواعظ و نصایح زبان نگشودی و از أمر به معروف و نهی از منکر و جهاد فی سبیل الله و تخویف من الله و ذکر آخرت خویشتن داری نفرمودی و بیشتر ملبس به طیلسان بودی و علم کلام را از أبی

ص: 450

اسحاق بن عباس تشتری (1) غلام ابی علی بن خلاء العسکری که او نیز غلام ابی هاشم جبائی بود فراگرفت و در فقه نیز فحلی بود و فقه را با کلام در ابلاغ مقصود هنگام احتجاج مختلط می ساخت.

و هم أبوعلی تنوخی گوید گاهی که محمد ثانی از نزد أمیر عضدالدوله مراجعت کرده به اهواز آمد و وارد شد بر أبوالقاسم علی بن حسین بن ابراهیم کاتب شیرازی دختر زاده ی ابوالفضل عباس بن نسا و او در سرای خود مجلسی کرده بود از اشراف اهواز و عمال معزالدوله، چون محمد ثانی درآمد و بنشست از وی سؤال کردند که آیا در قیامت مردمان خداوند تبارک و تعالی را دیدار خواهند کرد فرمود خداوند نه در دنیا و نه در آخرت با چشم سر دیده نشود و مذاهب معتزله را به احسن قصص و ابلغ کلام بیان فرمود و گفت مذهب من و پدران من که از جد خود علی علیه السلام فرا گرفته اند جز این نیست و بر نفی رؤیت چندان أدله لایحه و براهین واضحه اقامه نمود که ساثل ساکت گشت این وقت ابوالقاسم علی بن الحسین از کمال شوق بگریست و روی با محمد ثانی کرد و گفت سپاس خداوند را که مرا زنده گذاشت تا مانند تو مردی را از اهل بیت دیدار کردم.

اما اسماعیل بن ناصر در خوزستان اقامت نمود و از فرزندان ابوالحسین و ابویعلی ایشان نیز صاحب ولد بودند اما داود بن ناصر و او مکنی بود به ابوالحمد و او از اجله مشایخ و فضلا بود و پسرش قاضی، محل ابومحمد بن ابی الحمد یافت و در خوزستان جلالتی به کمال داشت و اولاد او از بزرگان خوزستان و اهواز بودند.

اما حسن بن ناصر مکنی بود به ابومحمد و ملقب بود به المنتجب لدین الله و بعد از پدر مکانت پدر یافت و اولاد او در خوزستان همی زیستند.

اما یحیی بن ناصر مکنی بود به ابوالحسن و ملقب بود به منصور و او محلی بود بعلم و فضل، ابوعلی تنوخی در کتاب نشوات المحاضره رقم کرده که یحیی مردی از خویشاوندان خود را که ابوالحسن کنیت داشت در ایام ابوعبدالله محمد بن

ص: 451


1- تشتر یا تستر نام شهر عظیمی است در خوزستان که اکنون شوشتر خوانند.

الداعی روانه بغداد نمود و فرمود ابوعبدالله را به میزان اختبار بسنج اگر او را از من افضل و اولی یافتی و شایسته امامت دانستی به سوی من مکتوب کن تا با او بیعت کنم و از جانب او داعی باشم چون رسول یحیی بن ناصر روزی چند با ابوعبدالله ببود و مکانت قدر او را بدانست پنهانی با او بیعت کرد. و یحیی بن ناصر محلی بعلم و آداب نفس و فصاحت و طلاقت لسان بود و هیچ علوی حضری افصح ازو دیده نشده و در اواخر عمر ترک خضاب گفت.

و از فرزندان اوست علی که ملقب به حراب بود و او را پسری بود به نام جعفر مکنی به ابوالفضل اما قاسم ملقب بود به مختار و مکنی بود به ابومحمد و مادرش رسیه نام داشت و در صعده یمن می زیست یک تن از بزرگان ائمه زیدیه بود و او دوازده تن پسر داشت اول سلیمان دوم علی سیم جعفر چهارم حسین پنجم یوسف ششم ملیخا هفتم اسمعیل هشتم حسین نهم احمد دهم یحیی یازدهم عبدالله زاهد دوازدهم محمد.

اما ملیخا بعد از پدر مکانت پدر یافت و از وی ولدی رقم نکرده اند و همچنین سلیمان و علی و جعفر و حسین و یوسف عقب نداشتند اما اسمعیل سفر حلب کرد و دختر عمش رشید را کابین بست و فرزند آورد، اما حسین پسری آورد به نام یحیی و قبل از پدر وفات یافت و پسر دیگر داشت به نام قاسم، ابونصر بخاری گوید فرزندان قاسم بن حسین بن قاسم المختار بن ناصر همگان فقیه بودند اما احمد پسری آورد به نام حسین و شرح حال او معلوم نیست اما یحیی صاحب فرزند بود اما عبدالله زاهد فرزندان آورد.

اما محمد یک تن از ائمه زیدیه است در صعده یمن جای داشت و به روایتی منتصر لقب داشت و او را نه پسر بود اول قاسم دوم محسن سیم مطهر چهارم یحیی پنجم حسین ششم یوسف هفتم حمزه هشتم ابراهیم نهم عبدالله اما قاسم و محسن فرزند نیاوردند اما مطهر و یحیی و حسین اندک اولاد بودند، اما یوسف فرزندی آورد مکنی به ابوالقاسم سفر بصره کرد و ابو الغنائم عمری نسابه را دیدار نمود و درایله وفات کرد او را در آنجا به خاک سپردند و دو پسر از وی بماند اما حمزه پسری

ص: 452

آورد اما ابراهیم ملقب بود به مؤید صاحب اولاد بود اما عبدالله ملقب بود به معتضد و صاحب اولاد بود این جمله اولاد ابراهیم غمر بودند که به شرح رفت.

ذکر اولاد حسن مثلث بن حسن مثنی ابن حسن سبط بن امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب علیهم السلام

حسن مثلث را شش پسر بود اول طلحه دوم عباس سیم حمزه چهارم ابراهیم پنجم عبدالله ششم علی: أما طلحه او را فرزند نبود اما عباس صاحب ولد بود لکن منقرض شد اما حمزه در حیات پدر وفات کرد اما ابراهیم شرح حال او معلوم نشد اما عبدالله مکنی بود به ابوجعفر و مادرش ام عبدالله دختر عامر بن عبدالله بن بشر بن عامر ملاعب الأسنة بن مالک بن جعفر بن کلاب بود او را منصور دوانیق با پدرش محبوس داشت و در چهل و شش سالگی در حبس وفات نمود ابونصر بخاری گوید او را عقبی نبود و ابوالحسن عمری گوید صاحب اولاد بود.

اما علی مکنی بود به ابوالحسن مردی عالم و پارسا بود و معروف بود به علی عابد ذوالثفنات او را منصور دوانیق با اهلش محبوس بداشت تا در حبس وفات نمود و هنگامی که سر به سجده داشت چون او را جنبشی دادند مکشوف شد که مرده است عمری گوید او را در حبس بکشتند ابوالفرج اصفهانی در کتاب مقاتل الطالبیین گوید اولاد امام حسن علیه السلام را چون خواستند در حبسخانه از قید و سلسله رهائی دهند رضا ندادند و گفتند همی خواهیم خدای را با این قید و بند ملاقات کنیم و عرض کنیم که از دوانیق بپرس چرا ما را در بند کشیده و ابوالحسن را چهار دختر بود اول رقیه دوم فاطمه سیم ام کلثوم چهارم ام الحسن و پنج پسر داشت اول محمد دویم عبدالله سیم عبدالرحمن چهارم حسن پنجم حسین مادر ایشان زینب دختر عبدالله محض است و شوهرش علی العابد را «الروح الصالح» می نامیدند اما محمد و عبدالله در حیات پدر وفات کردند اما عبدالرحمن دختری آورد که رقیه نام داشت.

ص: 453

ذکر احوال حسین بن علی العابد صاحب فخ

حسین بن علی العابد با جماعتی از سادات علوی و جمعی از اهل بیت خود در زمان هادی عباسی در طلب خلافت بیرون شد و موسی بن عیسی بن علی و محمد بن سلیمان ابن منصور با لشکری ساخته به مقاتلت او تاختند و در سال یکصد و شصت و نهم هجری و به روایتی در سال یکصد و هفتاد، در یوم ترویه در ارض فخ قتال دادند و جمعی کثیر از سادات علوی مقتول شد و حسین نیز شهید گشت سر او را حمل کرده به نزد هادی آوردند هادی کردار ایشان را مکروه داشت و شرح این قصه انشاء الله در جای خود مذکور خواهد شد.

ابونصر بخاری از امام ابوجعفر محمد الجواد بن علی الرضا علیهما السلام روایت کرده

«قَالَ لَمْ یَکُنْ لَنَا بَعْدَ الْطَّفِّ مَصْرَعٌ أَعْظَمُ مِنْ فَخٍّ» می فرماید از برای ما اهل بیت بعد از کربلا قتلگاهی بزرگتر از فخ دیده نشد و حسین صاحب فخ را فرزند نبود اما برادر شهید فخ حسن بن علی العابد که معروف است بمکفوف ینبعی صاحب ولد بود و اولاد حسن مثلث جز از وی نیست او را شش دختر بود و سه پسر اما پسران اول عبدالله دوم محمد سیم علی و مادر ایشان سکینه دختر محمد فارسی است، ابونصر بخاری گوید اولاد حسن مثلث از عبدالله بن حسن مکفوف بن علی العابد بن حسن مثلث است و این نسب صحیح است لکن در برادرانش محمد و علی علمای نسابه خلاف کرده اند که اولاد آورده باشند.

بالجمله عبدالله بن حسن مکفوف را سه پسر بود اول محمد دویم حسن سیم علی اما محمد بن عبدالله از فرزندان اوست ابوالزواید محمد بن حسن بن محمد بن عبدالله بن الحسن المکفوف و او را ابوالزواید گفتند از بهر آن بود که در شعر و کلام سخن به زیادت می راند و او سفر نوبه کرد و اولاد او در نوبه و حجاز و عراق فراوان شدند و او را نیز پسری بود به نام عبدالله و همچنین اولاد او در حجاز و عراق زیستند. اما حسن بن عبدالله بن حسن مکفوف ابوالحسن عمری گوید مردی بدوی بود و از اولاد

ص: 454

اوست موسی و دیگر برکات و دیگر محمود و دیگر محمد اما علی بن عبدالله بن حسن المکفوف او را در دمشق فرزندان و برادران بود از فرزندان اوست کتیم بن ابوالقاسم سلیمان الجرار بن ابی الصخر محمد بن علی بن عبدالله و هم از فرزندان اوست عیسی بن علی بن ابی محمد جعفر بن علی بن عبدالله و او از حسناء دختر داود پسری داشت به نام احمد و او نیز صاحب ولد بود این جمله اولاد حسن مثلث بن حسن مثنی بن حسن بن علی بن ابیطالب علیهما السلام اند که رقم شد.

ذکر اولاد جعفر بن حسن بن حسن بن علی بن ابیطالب علیهم السلام

جعفر را شش دختر بود اول فاطمه دوم رقیه سیم زینب چهارم ام الحسین پنجم ام الحسن ششم ام القاسم اما ام الحسن به حباله نکاح عمر بن محمد بن عمر بن علی بن ابیطالب علیه السلام درآمد بعد از جعفر بن سلیمان بن علی بن العباس و او را چهار پسر بود اول عبدالله دوم قاسم سیم ابراهیم چهارم حسن اما عبدالله و قاسم بلاعقب بودند اما ابراهیم مادرش ام ولد بود از رومیه که او را عنان می نامیدند.

و از اولاد اوست جعفر بن ابراهیم و عبدالله بن جعفر بن ابراهیم و مادر عبدالله آمنه دختر عبیدالله بن حسین الاصغر بن علی بن الحسین بن علی بن ابیطالب علیهم السلام بود. و این عبدالله در ایام خلافت مأمون سفر فارس کرد گاهی که در سایه درختی بخفته بود جمعی از خوارج بر او تاختند و او را مقتول ساختند و از وی جز دختری به جای نماند و او را محمد بن جعفر بن عبیدالله بن حسین اصغر کابین بست و در سرای او وفات یافت و ابراهیم بن جعفر بن حسن بن حسن مثنی منقرض شد.

ابونصر بخاری گوید جماعتی در شیراز خود را منسوب به ابراهیم بن جعفر می دارند صحیح نیست بلکه اولاد جعفر جز از پسرش حسن نیست، و این حسن آن کس است که از مقاتلت فخ تخلف کرد و او را چند دختر بود یکی فاطمة الکبری بود که معروف بود به ام جعفر و او را عمر بن عبدالله بن محمد بن عمر بن علی بن

ص: 455

ابیطالب علیه السلام تزویج کرد و پنج پسر داشت اول سلیمان دوم ابراهیم سیم محمد چهارم عبدالله پنجم جعفر اما سلیمان و ابراهیم در حیات پدر وفات کردند.

اما محمد معروف بود به سلیق و مادرش ملیکه دختر داود بن حسن بن حسن بن علی بن ابیطالب است و محمد سلیق یک دختر داشت به نام عایشه و دو پسر داشت یکی محمد و آن دیگر علی و مادر ایشان فاطمه دختر محمد بن قاسم بن محمد بن علی بن ابیطالب است اما محمد در حیات پدر وفات کرد.

اما علی معروف بود به ابن المحمدیه و او را هفت تن اولاد بود چهار دختر اول فاطمه دوم خدیجه سیم رقیه چهارم علیه و سه پسر داشت اول محمد دوم احمد سیم حسن اما محمد ملقب بود به هج و میناث بود اما احمد معروف بود به ابوصبیحه یا ابی سبحه او نیز میناث بود اما حسن مادرش ام ولد بود و از اولاد اوست محمد المجد هو محمد بن علی بن جعفر بن عبیدالله بن حسن بن علی بن محمد بن حسن بن جعفر و اولاد او در قریه راوند که از توابع کاشان است سکون اختیار کردند.

و هم از اولاد حسن بن علی بن محمد سلیق است عبیدالله و او مکنی بود به ابوالفضل و در همدان اقامت فرمود و فرزندان او متفرق شدند در قزوین و مراغه و همدان و راوند کاشان و از ایشان است در مراغه ابوالهول داعی و برادرانش عبیدالله و یحیی و احمد و حمزه و مسافر، این جمله اولاد ابوجعفر محمد بن أبوالحسین احمدند که معروف بود به قتیل دیلم در همدان، و احمد پسر ابوالفضل عبیدالله بن حسن بن علی بن محمد است.

و از ایشان است در کاشان سید عالم محدث مصنف ضیاءالدین بن فضل الله بن علی بن عبیدالله بن محمد بن عبیدالله بن محمد بن عبیدالله بن حسن بن علی بن محمد سلیق و از اولاد ضیاءالدین است تاج الدین ابومیرة بن کمال الدین ابوالفضل بن احمد بن محمد بن ابوالرضا سید ضیاءالدین، و تاج الدین دو پسر داشت یکی زکی الدین محمد و آن دیگر عزالدین علی اما زکی الدین محمد دو پسر آورد یکی مرتضی و آن دیگر لطیف اما مرتضی پسری داشت به نام مسعود و مسعود پسری آورد به نام مرتضی

ص: 456

اما لطیف دو دختر داشت یکی را ابوالفوارس شاه شجاع کابین بست و پسری آورد به نام زین العابدین و قبل از تزویج شاه شجاع از شوهر دیگر نیز اولاد داشت.

اما عزالدین علی سه پسر آورد اول محمد دوم حسین سیم احمد و همچنان حسین سه پسر داشت اول محمد دوم علی سیم جعفر و در مراغه فرزندان عبیدالله بن ابوالحسین احمد قتیل دیلم سه تن برادر بودند یکی ناصر الکبیر دوم ناصر الصغیر نیز نامش احمد بود سیم ابوالفوارس حسن ملقب بود به ناوی و ایشان در مراغه صاحب فرزندان بودند شیخ شرف نسابه گوید و از اولاد ایشان در بغداد عبیدالله بن علی بن ابوالفضل عبیدالله بن حسن بن علی بن محمد السلیق را دیدار کردم در ایام نقابت ابوالحسن علی بن احمد العمری و او ولدی در بخارا داشت این جمله بنی سلیق اند.

ذکر اولاد عبدالله بن حسن ابن جعفر بن حسن بن حسن بن علی بن ابیطالب علیهم السلام

مادر عبدالله ام ولد بود و او را چهار پسر آمد اول محمد دوم جعفر سیم حسن چهارم عبدالله و مادر این فرزندان ام کلثوم دختر علی طبیب بن عبیدالله بن محمد بن عمر الاطرف بن علی بن ابیطالب است، اما محمد پسری آورد به نام حسن مکنی به ابواحمد ملقب به سداب و او بلاعقب بود اما جعفر قبل از پدر وفات کرد.

اما حسن مکنی بود به ابوداود و از اولاد اوست ابوالحسین زید بن علی الرازی بن محمد بن حسن بن عبدالله بن حسن بن جعفر بن حسن مثنی و در اهواز زید را دو پسر بود و بعضی گفته اند محمد بن حسن فرزند نیاورد جز دختری و قصه زید انشاء الله در جای خود به شرح خواهد رفت.

بالجمله دختر محمد بن حسن را در اهواز پسر نقیب اهواز تزویج کرد، اما عبدالله بن عبدالله بن حسن بن جعفر و او امیری جلیل بود و او را مأمون ولایت کوفه داد، ابونصر بخاری از ابوطاهر احمد بن عیسی بن عبدالله بن محمد بن عمر

ص: 457

بن علی در کتاب خویش روایت می کند که عبدالله بن عبدالله جز از صفیه دختر عبیدالله عقبی نداشت و جز او گفته اند از اولاد اوست محمد الادرع مکنی به ابوجعفر و دیگر علی مکنی به ابوالحسن و دیگر محمد مکنی به ابوالفضل و دیگر محمد ثانی مکنی به ابوسلیمان و نیز ابوالحسن عمری گوید عبدالله بن عبدالله را چند دختر بود مادر بعضی از ایشان دختر خاله ی او رمله دختر حسین بن علی الطبیب العلوی عمری بود و از فرزندان عبدالله است ابراهیم و او در غرب وفات یافت بخاری گوید در کاشان و نیشابور از اولاد عبدالله عدد کثیر است.

اما ابوالفضل محمد بن عبدالله و از فرزندان او است محمد بن احمد بن محمد بن علی ابوالقاسم الاحول بن محمد بن عبیدالله ابوالقاسم الزاهد المتکلم و او دختر عبدالله بن عباس متکلم معتزلی را کابین بست و در رامهرمز اقامت نمود و از فرزندان او است علی بن ابیطالب احمد بن ابوالعباس الاعرج بن محمد بن ابوالقاسم الاحول و هم از اولاد ایشان است حسن بن محمد بن محمد بن عبدالله و هم از اولاد او است علی بن حمزة بن حسن بن محمد بن عبدالله و هم از اوست محمد بن علی بن حسن بن محمد بن عبدالله و برادرانش.

اما ابوسلیمان محمد بن عبدالله بن عبدالله بن حسن بن جعفر مادر او ام ولد است و از فرزندان اوست محمد بن احمد ابوسلیمان بن محمد، ابونصر گوید اولاد او در فارس فراوانند و نیز از فرزندان ابوسلیمان محمد بن عبیدالله بنی اکشکیش است و هو محمد بن علی بن ابوسلیمان محمد بن عبدالله و بیشتر از ایشان در شام زیستند.

اما ابوالحسن علی بن محمد بن عبدالله ملقب بود به باغر و این لقب بدان یافت که با باغر ترک غلام متوکل عباسی که مردی نیرومند بود و تیغ بر متوکل راند مصارعت کرد و در کشتی بر او غلبه جست و مردم در عجب شدند و سید را باغر لقب دادند و مادر او بنی شیبان بود و فرزندان او فراوان شدند.

و از اولاد اوست ابومکسوره ابوجعفر محمد بن ابوالفضل محمد بن علی باغر و او بلاعقب بود و در قزوین اقامت نمودند و از اولاد اوست بلادی هو ابوالحسن

ص: 458

علی بن ابوالفضل محمد بن علی باغر و اولاد او در شام همی زیستند.

و از اولاد اوست الشریف الصفی ذو المناقب ابوالقاسم علی و او را ناصر نامیدند هو ناصر بن محمد بن محمد بن محمد بن هاشم بن عبیدالله بن علی باغر مردی حلیم و صادق اللهجه بود و در نزد سلاطین مکانتی تمام داشت و چند دختر آورد و از اولاد اوست حمزة بن محمد بن عبیدالله بن علی باغر و از اولاد اوست ابوالحسین یک تن از مشایخ بغداد است مردی باورع و پارسا بود و مجاورت مضجع حسین بن علی بن ابیطالب علیهم السلام را اختیار کرد و اولاد او در بغداد معروف به بنی حمزه بودند.

و از اولاد اوست محمد بن ابوطالب بن عبیدالله بن علی باغر و از ایشان است نقیب الاهواز معروف به «ابن اسقنی ماء». و هو ابوالحسن علی بن الحسین بن عبیدالله بن علی باغر و از ایشانست الشریف ابوالقاسم حسین بن ابی عبدالله الحسنی الاحول بن محمد بن عبیدالله بن علی باغر و او بلاعقب بود و از ایشان است بنی ابوزید بن عبیدالله بن علی باغر و از ایشانست الشریف ابوالحسن و هو محمد بن محمد بن ابوالحسن محمد بن علی بن محمد بن ابوزید بن عبیدالله بن علی باغر و ابوالحسن صاحب ولد بود در بصره و بیت آل ابوزید در بصره بیتی جلیل بود.

و از ایشانست الشریف ابومنصور بن علی بن ابوزید مردی با محاسن خلق و کرامت طبع بود و صاحب اولاد بود از آن جمله الشریف ابوطالب مردی کبیر النفس واسع الصدر بود و آنچه به دست همی کرد به دست دیگر بذل همی فرمود و از آن ابوزید است الشریف ابوالفتح محمد بن علی بن ابوزید برادر الشریف ابومنصور نقابت بصره داشت به اصابت جراحتی وفات یافت و ازو پسری به جای ماند کثیر الصلوة سمح الیدین معروف به ابوالقاسم و اولاد او در بغداد و سیراف بزیستند و از ایشانست سید جلیل فخرالدین رئیس بصره و اولاد او نیز بزرگ و با ثروت بودند و از بنی باغر است ابوالحسین میمون بن ابوالحسن محمد بن احمد بن عبدالله بن علی باغر علمای نسابه و ابوالغنایم الزیدی نسابه معروف به ابی اخی المبرقع گوید مردی در دمشق که او را خضر می نامیدند مدعی بود که از اولاد

ص: 459

میمون بن محمد است ابوالغنائم گوید عبدالله بن میمون این نسب را انکار داشت و جماعتی گفتند این میمون از اولاد زناست و او را پسری بود که جعفر نام داشت اما ابوجعفر محمد بن عبیدالله بن حسن بن جعیفر و او ملقب بود به ادرع و این لقب از آن یافت که صاحب ادراع بود و به روایتی شیری را کشت که ادرع بود کأنه از بال و موی زره داشت و او در کوفه رئیس بود و در آنجا بمرد و در کناسه مدفون گشت اولاد او را ادرعیون گفتند و در کوفه و خراسان و ماوراءالنهر و جز آن فراوان شدند و از ایشان است اخسبس. هو ابوعبدالله محمد بن قاسم بن جعفر الادرع و برادرش ابوعلی حسن الملقب به الملحوس و این هر دو را فرزندان بودند در حله معروف به بنی الملحوس.

و از بنی قاسم بن ادرع است سمانه و او دختر قاسم بن ابی جعفر محمد ادرع است علمای نسابه حدیث کرده اند که قاسم بن ادرع اراده بیع جاریه ی کرد و نام آن کنیزک فرعان بود شبانگاه أمیرالمؤمنین علی علیه السلام را در خواب دیدار کرد فرمود فرعان را ابتیاع مکن که حامل است و هم در آن شب خواهرش ام القاسم فاطمه علیهاالسلام را در خواب دید او نیز چنین فرمود لاجرم از خریداری فرعان دست بازداشت و از پس روزی چند حمل او ظاهر گشت.

و از بنی ادرع بنی جعفر بن ابی جعفر محمد ادرع است و هم از ایشان است ابوالمرجا سعدالله بن احمد بن محمد بن عبیدالله بن محمد ادرع و او در کوفه می زیست و مردی ملیح الوجه و شجاع بود.

اما جعفر بن حسن بن جعفر بن حسن بن حسن بن علی بن ابیطالب علیهما السلام و او را هفت پسر بود اول محمد مکنی به ابوالقاسم دویم محمد مکنی به ابوالحسن سیم محمد مکنی به ابواحمد چهارم محمد مکنی به ابوجعفر پنجم محمد مکنی به ابوعلی ششم محمد مکنی به ابوالحسین هفتم محمد مکنی به ابوالعباس و او را سه دختر بود اول فاطمه دویم زینب سیم ام محمد اما ابوالفضل محمد بن جعفر بن حسن بن جعفر در کوفه خروج کرد و ماخوذ شد و در سر من رأی در محبس وفات

ص: 460

نمود و اولاد او فراوان شدند و از اولاد اوست ابوجعفر احمد الناسخ بن عبدالله بن محمد بن الحسین المردمان بن ابوالفضل ابواسحق عمری گوید اولاد او در بغداد اقامت کردند.

اما ابوالحسن محمد او را ابوقیراط می نامیدند و او را فرزندان فراوان شدند و از اولاد اوست ابوالحسن محمد نقیب طالبیین در بغداد ملقب به ابوقیراط بن جعفر المحدث بن ابی الحسن محمد بن جعفر بن الحسن بن جعفر بن الحسن بن الحسن بن علی بن ابیطالب علیهما السلام و ابوقیراط را پسری بود به نام عبیدالله ابن الانباریه و عبیدالله را پسری بود مسمی بمحمد الازرق النقیب و اولاد او در بغداد فراوان شدند.

و از ایشان است الشریف الصوفی المنجم صدیق الوزراء در بغداد محمد بن جعفر بن حسن بن جعفر بن حسن مثنی و از ایشانست ابوالحسن محمد بن ابی احمد محمد بن ابی الفضل احمد المعروف بابی الضوء بن جعفر بن ابی الحسن محمد بن جعفر بن حسن بن جعفر بن حسن مثنی و او در بغداد معروف بابن ابی الضوء بود و فرزندان آورد اما ابواحمد محمد بن جعفر بن حسن بن جعفر غلبه کرد بر کوفه و او صاحب فرزند بود و به روایتی عقب نداشت اما جعفر بن جعفر بن حسن بن جعفر بلاعقب وفات کرد اما ابوعلی محمد و ابوالحسن پسرهای جعفر بن حسن بن جعفر به روایت ابوالحسن که سند بشبل بن تکین نسابه می رساند ایشان صاحب فرزندان بودند اما ابوالعباس محمد بلاعقب وداع جهان گفت و این جمله فرزندان جعفر بن حسن بن حسن بن علی بن ابیطالب علیهما السلام بودند.

ذکر اولاد ابوسلیمان داود بن حسن بن حسن بن علی بن ابیطالب علیهم السلام

ابوسلیمان را دو دختر بود یکی ملیکه و آن دیگر حماده نام داشت و او را دو پسر بود یکی عبدالله و آن دیگر را سلیمان می نامیدند و ما در این جمله ام کلثوم دختر زین العابدین علی بن الحسین بن علی بن ابیطالب علیهما السلام بود اما ملیکه به حباله

ص: 461

نکاح پسر عمش حسن بن جعفر بن حسن بن حسن درآمد و حماده با مردی از قبیله اموی تزویج شد اما عبدالله بن ابی سلیمان دو پسر آورد یکی محمد الازرق و آن دیگر علی او را از جهت مادر ابن المحمدیه گفتند.

اما محمد الازرق مردی فاضل و پارسا بود و او را پسری بود به نام حسین ملقب به حماس و او منقرض شد اما علی بن عبدالله در حبس مهدی خلیفه وفات کرد و او را از پسر و دختر فرزندان بود از ایشان است ابوعلی محمد بن علی بن عبدالله و دیگر سلیمان بن علی بن عبدالله و او مردی بامجد و بزرگ بود اما سلیمان بن ابوسلیمان فرزندی آورد به نام محمد و مادرش اسماء دختر اسحق است از بنی مخزوم و او ملقب بود به بربری و او در ایام ابوالسرایا که ذکر حالش رقم شد در مدینه خروج کرد ابونصر بخاری گوید مقتول گشت ابوالحسن عمری گوید در حیات پدر وفات کرد این وقت سی و سه سال بود.

اما محمد بن سلیمان بن داود هشت تن ولد داشت سه تن دختران بودند اول فاطمه دوم ملیکه سیم کلثم و پنج تن پسر داشت اول سلیمان دوم موسی سیم داود چهارم اسحق پنجم حسن ایشان را از حسن صورت نجوم آل ابیطالب میگفتند و از شدت صولت رماح آل ابیطالب می نامیدند اما سلیمان مادرش ام ولد بود و از وی جز دختری به جای نماند اما موسی بن محمد بن سلیمان مادر او نیز ام ولد بود و سه پسر داشت اول عیسی دویم موسی سیم عبدالله و عبدالله را دو پسر بود یکی سلیمان و آن دیگر احمد اما داود بن محمد بن سلیمان مادر او ام ولد بود و مردی کریم بود و تولیت صدقات أمیرالمؤمنین علی علیه السلام را داشت و صاحب فرزند بود.

اما اسحق بن محمد بن سلیمان مادرش ام ولد بود و از اولاد اوست بنی قتاده در مصر، عمری گوید در بعضی از مصنفات دیده ام که در قتاده نام حمزة بن زید بن محمد بن اسحق بن حسن بن محمد بن سلیمان است.

اما حسن بن محمد بن سلیمان مادرش ام ولد است و فرزندان او فراوانند و از اولاد اوست حسین بن حسن بن محمد بن سلیمان قتیل نوبه، و او از أصحاب

ص: 462

عبدالحمید بن جعفر بن محمد الملتانی العلوی العمری و او معروف به ملک بود و غلبه کرد در بلاد ملتان و هم از ایشانست عجبر: هو ابراهیم بن حسن بن محمد بن سلیمان و اولاد او معروف به عجبریه شدند و بیشتر در طبرستان و نصیبین زیستند و هم از ایشانست فقیه ابوالعباس احمد بن ابراهیم بن حسن بن ابراهیم بن حسن بن محمد بن سلیمان و هم از ایشانست ابوعبدالله الحسین الملقب به ابدو بن عبدالله بن قاسم بن ابراهیم ملقب به عجبر و اولاد او در نصیبین زیستند و هم از ایشانست الشریف التقی الفارس الجواد النقیب ابویعلی محمد بن حسن بن جعفر بن محمد بن قاسم بن ابراهیم و او را در نصیبین فرزند و فرزندزادگان بود و از بنی حسن بن محمد بن سلیمان است علی الملقب دقیسا بن اسحق بن حسن بن محمد بن سلیمان و او را فرزندان بودند در عمق از نواحی حجاز.

ذکر اولاد طاوس بن محمد بن اسحاق

الطاوس هو ابوعبدالله محمد بن اسحق بن حسن بن محمد بن سلیمان، از حسن وجه و لطف شمایل ملقب به طاوس گشت و اولاد او در عراق همی زیستند از ایشان است السید العالم الزاهد المصنف الجلیل القدر جمال الدین احمد بن موسی بن جعفر ابن محمد صاحب کتاب البشری و کتاب الملاذ.

و برادر اوست السید الزاهد العالم صاحب الکرامات نقیب النقباء رضی الدین علی بن موسی و مادر ایشان دختر شیخ زاهد الأمیر ورام بن ابی فراس است و از اینجاست که شاعر در این قصیده گوید.

ورام جدهم لامهم *** و محمد لأبیهم جد

و ایشان را جلالت قدری به کمال بود ناصر خلیفه خواست نقابت طالبیین را برضی الدین تفویض نماید و او به سبب اشتغال به عبادت و علم استعفا جست و هنگام غلبه هلاکوخان بر بغداد و قتل مستعصم نقابت طالبیین بر سید رضی الدین فرود آمد و خواست استعفا جوید خواجه نصیرالدین او را منع فرمود و رضی الدین بیم کرد که اگر سر برتابد به دست هلاکو ناچیز شود و از در اکراه قبول نقابت فرمود و او را مصنفات

ص: 463

مفیده است مانند کتاب مهج الدعوات و کتاب تتمات مصباح المتهجد و مهمات صلاح المتعبد و کتاب الملهوف علی قتلی الطفوف و او مستجاب الدعوه بود و بر صدق این معنی اخبار فراوانست و گویند اسم اعظم دانست و فرزندان خود را گفت چند کرت باستخارت کار کردم که شما را بیاموزم اجازت نیافتم اینک در کتب من محفوظ و مکتوبست بر شماست که به مطالعه ادراک نمائید.

اما سید جمال الدین احمد پسری آورد به نام عبدالکریم غیاث الدین السید العالم الجلیل القدر در نزد خاص و عام مکانتی تمام داشت و از مصنفات اوست کتاب الشمل المظلوم فی اسماء مصنفی العلوم و جز آن و در کتابه خانه ی او ده هزار مجلد از کتب نفیسه بود.

اما النقیب رضی الدین علی بن موسی دو پسر آورد یکی محمد ملقب به صفی الدین معروف به مصطفی و آن دیگر علی ملقب به رضی الدین معروف به مرتضی و صفی الدین مردی نیرومند بود ولکن بلاعقب وفات یافت و منقرض شد و رضی الدین علی بعد از پدر نقیب النقباء شد و او دختری آورد به حباله ی نکاح شیخ بدرالدین معروف بابن شیخ المشایخ درآمد و پسری آورد به نام قوام الدین هنوز کودک بود که پدرش وداع جهان گفت او را سلطان سعید اولجایتو طلب فرمود و بر زانوی خود نشانید و نیک بنواخت و هم در آن کودکی او را به جای پدر نقیب النقباء فرمود.

اما از رضی الدین علی بن علی بن موسی دختری دیگر به حباله ی فخرالدین محمد بن کتیله حسنی درآمد و پسری آورد که او را علی الهادی می نامیدند و او بلاعقب در حیات پدر و مادر وفات نمود و قوام الدین دو پسر آورد یکی عبدالله مکنی به ابوبکر و ملقب به نجم الدین و آن دیگر عمر. اما نجم الدین نقابت بغداد و حله و سر من رأی یافت و بعد از پدر معروف به نقیب النقباء شد لکن مردی ضعیف الحال بود و بعضی اموال و املاک خانواده ی خود را قوام الدین به هدر داد و آنچه از وی به جای ماند نجم الدین تلف کرد و در سال هفتصد و هفتاد و پنج هجری وفات نمود و برادرش به جای او نقابت یافت.

ص: 464

و دیگر از بنی طاوس در عراق سید مجدالدین است صاحب کتاب البشارة و در آن ذکر اخبار و آثار وارده مینماید و غلبه مغول را در بلاد و انقراض دولت بنی العباس را تذکره می فرماید چون سلطان هلاکوخان راه با بغداد نزدیک کرد سید مجدالدین با جماعتی از سادات و علمای حله او را استقبال کرد و آن کتاب را بنظر سلطان رسانید هلاکو او را عظیم عظمت نهاد و حله و مشهدین و آن نواحی را خط امان فرستاد و چون به شهر بغداد درآمد فرمان کرد تا منادی ندا در داد که هر کس از أهل حله و اعمال آن بلده است به سلامت بیرون شود و آن جماعت بی آسیبی و زیانی طریق مراجعت سپردند.

در خاتمه ی کتاب اولاد حسن بن علی بن ابیطالب علیهما السلام گوید:

مکشوف باد که شرح حال فرزند و فرزند زادگان حسن بن علی بن ابیطالب علیهما السلام تا بدینجا که رقم شد علمای نسابه در مصنفات خود مرقوم داشته اند و من بنده نیز اقتفا بدیشان کردم لکن اگر خواستم توانستم اولاد حسن علیه السلام را الی زماننا هذا بهتر و نیکوتر از آن که پیشینیان رقم کرده اند بر نگارم چه طریق علم آن بر من غایب نیست و اسباب استقراء و استیفای آن حاضر است.

اگر گویند چرا روی همت را از انجام این خدمت برگاشتی و گردن آرزو را در اسعاف حاجت بزیر پای گذاشتی؟ در پاسخ همی گویم که در این سرای فانی بر بقای زندگانی واثق نیستم بیم کردم که در وقت معلوم با اجل محتوم دست در گریبان شوم و به تحریر آثار و اخبار اهل بیت موفق نگردم.

ای آفرینده ی سیاه و سفید ای پروردگار بیم و امید! ولایت ائمه هدی را در پیشگاه رحمت وسیع تو شفیع آورده ام که قوای مرا قوی کنی و هوش مرا سرافرازی دهی تا اخبار و آثار ائمه هدی را چنانکه رضای تست محرر و ملفق سازم و بدین دولت بزرگ منصور و موفق گردم، ای خدای بخشنده بخشایشگر این خدمت خرد را از من بپذیری و مرا بیامرزی و پدر و مادر مرا معفو داری بحق محمد و آله الطاهرین صلواتک علیه و علیهم اجمعین.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109