جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد جلد 1

مشخصات كتاب

سرشناسه : ابن ابي الحديد، عبدالحميد بن هبةالله 586 - 655ق عنوان قراردادي : نهج البلاغه .فارسي. شرح عنوان و نام پديدآور : جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه / ابن ابي الحديد ؛ ترجمه و تحشيه محمود مهدوي دامغاني مشخصات نشر : تهران نشر ني 1367 - 1379. مشخصات ظاهري : 8 ج. شابك : 2050ريال ج 1) ؛ 3500 ريال ( ج. 4 ) ؛ 12000 ريال ( ج.7 ) ؛ 10000 ريال ( ج. 8 ) يادداشت : جلد چهارم ( چاپ اول 1370). يادداشت : جلد ششم ( چاپ اول 1373 ). يادداشت : جلد هفتم ( چاپ اول 1374 ). يادداشت : جلد هشتم ( چاپ اول 1374 ). يادداشت : كتابنامه موضوع : علي بن ابي طالب (ع) ، امام اول، 23 قبل از هجرت - 40ق -- خطبه ها موضوع : Ali ibn Abi-talib, Imam I -- Public speaking موضوع : علي بن ابي طالب (ع) ، امام اول، 23 قبل از هجرت - 40ق . نهج البلاغه -- نقد و تفسير موضوع : Ali ibn Abi-talib, Imam I. Nahjol - Balaghah -- Criticism and interpretation شناسه افزوده : مهدوي دامغاني محمود، 1315-، مترجم شناسه افزوده : Ali ibn Abi-talib, Imam I. Nahjol - Balaghahba رده بندي كنگره : BP38/02/‮الف 2 1367 رده بندي ديويي : 297/9515 شماره كتابشناسي ملي : م 68-946

مقدمه مترجم

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمدلله رب العالمين و الصلوة و السلام على خير خلقه محمد خاتم النبيين و على اهل بيته الطاهرين المعصومين كلمات قصار حضرت مولى الموحدين و اميرالمومنين على بن ابى طالب عليه السلام است ،

لازم نيست در اين مقدمه چيزى نوشته شود كه فراروى انديشه و سخن اين بنده است و چه نيكو گفته اند كه سخن على عليه السلام فروتر از سخن خالق و فراتر از سخن خلق است .(1)

كلام على كلام على

و ما قاله المرتضى مرتضى (2)

آنچه كه اشاره به آن در اينجا لازم است ، موضوع شروحى است كه از زمان جمع آورى سيد رضى رضوان الله عليه ، يعنى آغاز قرن پنجم هجرى تا كنون ، بر آن نوشته شده است ، و در هر عصر بزرگانى از علماى مسلمان اعم از شيعه و سنى و در اين اواخر علماى غير مسلمان در اين مورد گام برداشته اند. گاه در يك زمان افرادى بر اين كتاب شرح نوشته اند كه هر يك از كار ديگرى آگاه نبوده است به عنوان مثال ابوالحسن بيهقى فريد خراسان در شرحى كه با نام شرح معارج نهج البلاغه (3) نوشته است ، مدعى است كه نخستين شارح نهج البلاغه است و حال آنكه به يقين و به طور مسلم پيش از او چند شرح بر اين كتاب شريف نوشته شده است كه از جمله شرح على بن ناصر است ؛ و در همان حال كه ابوالحسن بيهقى شرح خود را مى نوشته است ، قطب الدين راوندى از اعاظم علماى شيعه هم شرح مفصل خود را بر نهج البلاغه تاءليف كرده است . - بيهقى در گذشته به سال 565 هجرى قمرى و قطب راوندى در گذشته به سال 573 يعنى هشت سال پس از اوست . - و نمى توانيم آيا قطب راوندى و كيدرى ، كه شرح

او بر نهج البلاغه به سال 576 تمام شده است ، از كار يكديگر آگاه بوده اند يا نه ؛ و همينگونه است دو كار بزرگ ابن ابى الحديد، در گذشته 656 و ابن ميثم بحرانى ، در گذشته 675.

بزرگانى از طبقات مختلف ، بر شرح نهج البلاغه همت گماشته اند: وزيرى چون امير على شير نوايى و فقيه و اصولى بزرگى چون مرحوم آخوند محمد كاظم خراسانى (ره ) و مفتى بزرگى چون شيخ محمد عبده ؛ و مناسب است براى اطلاع بيشتر در اين مورد به دو كتاب گرانقدر قرن چهاردهم هجرى ، يعنى الذريعه الى تصانيف الشيعة مرحوم علامه تهرانى و الغدير (4) مرحوم امينى مراجعه كرد كه حدود 80 شرح را نام برده و معرفى كرده اند. بر اين مقدار بايد كارهاى ديگر را كه پس از آن دو بزرگوار و در اين بيست و پنج سال اخير صورت گرفته است افزود، نظير كار ارزنده سيد عبدالزهرا حسينى خطيب و استاد شيخ محمد باقر محمودى و ديگر دانشمندانى كه در اين راه قدم برداشته اند.

ميان اين شروح گاه نام مشتركى ديده مى شود، مثلا قطب الدين راوندى نام شرح خود را منهاج البراعة نهاده است و مرحوم حاج ميرزا حبيب الله خويى ، در گذشته 1326 قمرى هم همين نام را بر كتاب خود نهاده است ؛ و برخى همچون شرح ابن ميثم به صورت صغير و متوسط و كبير تنظيم شده است . (5)

ميان همه اين شروح مفصل و مختصر كه هر يك از جهت در خور اهميت است ، هيچكدام قابل مقايسه با شرح مفصل و بيست جلدى ابن

ابى الحديد - كه اينك به طور مختصر به معرفى شارح و كتاب مى پردازيم - نيست .

شرح حال و آثار ابن ابى الحديد (6)

عبدالحميد بن هبة الله بى محمد بن حسين مدائنى ، كه بيشتر به ابن ابى الحديد معروف است ، روز اول ذى حجه پانصدو هشتاد شش قمرى ، مطابق سى دسامبر 1190 ميلادى ، در مداين متولد شد. كينه معروف او ابو حامد و لقبش عز الدين است . خانواده او اهل دانش بودند. پدرش و يكى از برادرانش ، كه به موفق الدين معروف بود و چهارده روز پيش از ابن ابى الحديد در گذشت ، قاضى بودند و برادر ديگرش ابو البركات كه به سال 598 در سى و چهار سالگى در گذشت ، شاعر و در زمره اهل ادب بود.

ابن ابى الحديد دوره جوانى را در زادگاه خود - مداين - گذراند و به تحصيل علوم پرداخت و به معتزله گرايش يافت و آراء معتزله بصره و بغداد را فرا گرفت و خود در آن مورد اهل نظر شد؛ سپس به بغداد رفت و مورد توجه دستگاه حكومت عباسى قرار گرفت و برخى از آثار خود را به فرمان مستنصر عباسى ، كه از ششصد و بيست و سه تا ششصد و چهل خليفه بود، تصنيف كرد كه از آن جمله الفلك الدائر على المثل السائر و مجموعه اشعارى به نام المستنصريات است .

ابن ابى الحديد مشاغل حكومتى را عهده دار شد، نخست به دبيرى دار التشريفات و سپس به دبيرى ديوان خلافت و پس از آن به عنوان ناظر بيمارستان و سرانجام به سرپرستى كتابخانه هاى بغداد گماشته شد و اين مشاغل هيچگاه

او را از كسب دانش و پيمودن مدارج كمال باز نداشت و در پاره يى از علوم چون تاريخ صدر اسلام كم نظير شد. در عين حال اطلاعات دقيقى درباره او در منابع نيامده است و حتى در برخى از كتب تراجم نام او ثبت نشده است و شايد برخى هم به عمد چيزى درباره او ننوشته اند، مثلا با آنكه بدون ترديد ابن ابى الحديد در مراتب علمى و مجموعه آثار، اگر از ضياء الدين ابن اثير برتر نباشد، هرگز فروتر نيست ، ابن خلكان از او شرح حال مستقلى نياورده و فقط ضمن شرح حال ابن اثير به مناسبت نوشتن كتاب الفلك الدائر كه نقدى بر المثل السائر است از او نام برده است .

نويسندگان نامه دانشوران ناصرى هم ، با آنكه به هنگام تاليف آن كتاب ، شرح نهج البلاغه در تهران چاپ سنگى شده بوده است ، از آوردن شرح حال ابن ابى الحديد غافل شده اند.

درباره سال وفات ابن ابى الحديد اختلاف مختصرى ديده مى شود، بدين معنى كه ابن شاكر كتبى ، مورخ شام ، در گذشته به سال 764 در دو كتاب فوات الوفيات و عيون التواريخ خود سال مرگ ابن ابى الحديد را ششصد و پنجاه و پنج دانسته است و ابن كثير و عينى و ابن حبيب حلبى هم همين سال را بر گزيده اند.

يوسف بن يحيى صنعانى ، كه از ادباى قرن يازدهم و دوازدهم هجرى است ، در كتاب نسمة السحرفى ذكر من تشيع و شعر خود، از قول ديار بكرى ، نقل مى كند كه ابن ابى الحديد حدود هفده روز پيش از

وارد شدن لشكر مغول ، در بغداد در گذشته است و مورخان ورود مغولان به بغداد را بيستم محرم 656 نوشته اند، يعنى در نخستين روزهاى سال مذكور. ذهبى در كتاب سير اعلام النبلاء مى نويسد:

ابن ابى الحديد در پنجم جمادى الاخره سال 656 در گذشته است .

مورخ بزرگ عرق ، ابن فواطى در گذشته 723 قمرى كه در سقوط بغداد به دست مغولان چهارده ساله بوده و مدتى به زندان مغولان فاتح افتاده است ، در دو كتاب خود مجمع الاداب فى معجم الالقاب و الحوادث الجامعة و التجارب النافعة فى الماة - السابعة ، مى نويسد: هنگام سقوط بغداد، ابن ابى الحديد همراه برادر خود موفق الدين به خانه ابن علقمى پناه برد. و سپس ضمن شرح در گذشتگان در سال 656 چنين نوشته است : در اين سال ، در ماه جمادى الاخره ، وزير مؤ يد الدين محمد بن علقمى در بغداد در گذشت و قاضى موفق الدين ابوالمعالى قاسم بن ابى الحديد هم در همين ماه در گذشت ؛ برادرش عز الدين عبد الحميد براى او مرثيه يى سرود كه ضمن آن گفته است :

اى ابوالمعالى ، مگر مويه گرى و آه سرد كشيدن مرا نمى شنوى !تو كه در زندگى سخن مرا مى شنيدى ، چشم من بر تو مى گريد و اگر اعضاى من مى توانست بر تو خون مى گريست .

عزالدين عبد الحميد پس از مرگ برادر فقط چهارده روز زنده ماند.

با توجه به اين موضوع ، كه دو كتاب فوق نزديك ترين منبع به زمان ابن ابى الحديد است و ابن فوطى شاهد سقوط بغداد است

، بايد سخن او را در اين مورد صحيح تر بدانيم .

آثار علمى ابن ابى الحديد

قسمت اول

آثار و كتابهاى ابن ابى الحديد را كه در كتابهاى مختلف به صورت پراكنده آمده است و به عنوان مثال در آثار ابن فوطى فقط ده كتاب او نام برده شده است و برو كلمان هم فقط پنج اثر او را ذكر كرده است ، دو نويسنده بزرگ معاصر از كتابهاى مختلف بيرون كشيده و معرفى كرده اند؛ نخست محمد ابوالفضل ابراهيم ، در صفحات 18 و 19 مقدمه خود بر شرح نهج البلاغه كه پانزده اثر او را معرفى كرده است ، و دوم خانم واله يرى (Vaglieri) در مقاله خود در دائرة المعارف اسلام و صفحه 388 دانشنامه ايران و اسلام ، كه هفده اثر او را معرفى كرده است ؛ سه اثر از آن نظم است و بقيه نثر، و به شرح زير است :

1) شرح نهج البلاغه ، كه بيست جلد است ؛ درباره اين كتاب توضيح جداگانه داده خواهد شد.

2) الاعتبار شرح و تعليق بر الذريعه فى اصول الشريعه سيد مرتضى است . اين كتاب در سه جلد تنظيم شده است و فوطى و ميرزا محمد باقر خوانسارى آنرا از جمله آثار ابن ابى الحديد آورده اند.

3) انتقاد المستصفى ، كه نقد بر كتاب المستصفى من علم الاصول غزالى است و اين كتاب را فوطى آورده است .

4) الحواشى على كتاب المفصل فى النحو، كه توضيح و حاشيه بر المفصل فى النحو زمخشرى است و اين كتاب را فوطى ضمن تاءليفات ابن ابى الحديد آورده است .

5) شرح المحصل للامام فخر الدين الرازى كه از كتابهاى فلسفى است

و نام كامل آن ، كه فخر الدين رازى بر آن نهاده ، محصل افكار المتقدمين و المتاخرين است ؛ اين كتاب را هم فوطى ضمن تاليفات او آورده است .

6) نقض المحصول فى علم الاصول ، تعليقه مفصلى است بر رد و انتقاد بر كتاب المحصول فى علم الاصول فخر الدين رازى ؛ فوطى و ميرزا محمد باقر خوانسارى و حاجى خليفه در كشف الظنون اين كتاب را نام برده اند؛ حاجى خليفه از اين كتاب ضمن معرفى المحصول در ص 1615 نام برده است .

7) شرحى بر كتاب كلامى الايات البينات فخر الدين رازى ، كه اين كتاب را برو كلمان ضمن آثار ابن ابى الحديد آورده است .

8) شرح الياقوت ، كه شرحى بر كتاب الياقوت ابو اسحاق ابراهيم بن نوبخت است ؛ اين كتاب را هم برو كلمان آورده است .

9) العبقرى الحسان ، اين كتاب مجموعه يى حاوى مباحث مختلف كلامى و تاريخى و ادبى است كه در آن نمونه هايى از نظم و نثر و انشاى خود را هم آورده است ميرزا محمد باقر خوانسارى در روضات الجنات اين كتاب را ضمن آثار ابن ابى الحديد آورده است و خود ابن ابى الحديد در ص 287 ج 8 شرح نهج البلاغه چاپ ابوالفضل ابراهيم به اين كتاب خود ارجاع داده است .

10) الوشاح الذهبى فى العلم الادبى ، كه درباره اين كتاب اطلاع ديگرى در دست نيست ؛ فوطى آنرا آورده است .

11) الفلك الدائر على المثل السائر، اين كتاب نقدى است بر كتاب المثل السائر فى ادب السكاتب و الشاعر نصر الله بن محمد(ابن اثير) جزرى ، برادر

ابن اثير مورخ . نصرالله بن محمد وزارت چند امير را بر عهده داشته است ، ابن ابى الحديد اين نقد را به اشاره مستنصر، خليفه عباسى ، در اول ذى حجه 633 شروع كرده و پانزده روزه به پايان رسانده است . بر اين كتاب ابن ابى الحديد چند نقد نوشته شده است ، از جمله نقدى به نام نشر المثل السائر و طى الفلك الدائر كه نويسنده آن ، ابوالقاسم محمود سنجارى ، در گذشته 650 هجرى است و براى اطلاع بيشتر در اين مورد به صفحات 1586 و 1291 كشف الظنون مراجعه فرماييد. اين كتاب ابن ابى الحديد در سال 1309 ق در هند چاپ شده است .

12) شرحى بر المنظومة فى الطلب ابن سينا، كه اين كتاب را برو كلمان از آثار ابى الحديد دانسته است .

13) شرحى بر كتاب مشكلات الغرر كه از ابوالحسن يا ابوالحسين بصرى و در علم كلام است . ابوالحسين بصرى از شيوخ بزرگ معتزله است و ابن ابى الحديد در ص 157 ج 5 شرح نهج البلاغه چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم ، نام كتاب را آورده است ، و اين كتاب را فوطى و ميرزا محمد باقر خوانسارى به ابن ابى الحديد نسبت داده اند.

آثار فوق همگى نثر است و آثار منظوم او به شرح زير است :

14) به نظم آوردن كتاب الفصيح ؛ كتاب فصيح كه در لغت است ، فراهم آورده احمد بن يحيى ، معروف به ثعلب ، در گذشته به سال 291 قمرى است . ابن ابى الحديد اين كتاب را در بيست و چهار ساعت به نظم آورده است ،

پس از او هم گروهى ديگر آنرا به نظم در آورده اند؛ براى اطلاع بيشتر در اين باره به ص 1273 كشف الظنون مراجعه فرماييد، اين سرعت بر گرداندن كتاب فصيح به نظم حاكى از آن است كه طبع شعر ابن ابى الحديد بسيار روان بوده است .

15) مستنصريات اشعارى كه به خواسته مستنصر سروده شده است و به اظهار استاد محمد ابوالفضل نسخه يى از آن در كتابخانه سماوى نجف موجود است .

16) ديوان اشعار او شامل انواع ديگر است . ابن شاكر كتبى در فوات الوفيات ج 1، ص 519 مى نويسد: ابن ابى الحديد در شمار شاعران بزرگ است و او را ديوان شعر مشهورى است كه دمياطى از آن روايت مى كند. نمونه هاى شعرش در همان كتاب و در جاى جاى شرح نهج البلاغه و در الوافى بالوافيات صفدى آمده است و از او به الشاعر العراقى تعبير شده است و گروهى از دانشمندان بر اشعار او شرح نوشته اند.

17) القصائد السبع العلويات يا سبع العلويات ، كه موضوع آن فتح خيبر و فتح مكه و مدح پيامبر (ص ) و على (ع ) و اظهار اندوه و تاسف بر شهادت حضرت امام حسين (ع ) است . اين اثر ابن ابى الحديد مكرر چاپ شده است ، از جمله به ضميمه شرح زوزنى بر معلقات سبع ، در سال 1272 ق در تهران ؛ و به گفته برو كلمان حداقل چهار شرح بر آن موجود است . نكته يى كه بايد تذكر داده شود اين است كه ظاهرا نظر ابن فوطى كه مى گويد: ابن ابى الحديد اين قصائد

را در دوره جوانى خود در سال 611 سروده است ، درست نيست ، زيرا در منابع ديگر از جمله در الذريعه مرحوم آقا بزرگ تهرانى چنين آمده است كه ابن ابى الحديد شرح نهج البلاغه و قصائد علويات را براى ابن علقمى ، وزير شيعى مستعصم ، تاءليف كرده است و ابن علقمى در نهم ربيع الاول 643 به وزارت گماشته شده است .

از مجموعه اين آثار چنين نتيجه گرفته مى شود كه ابن ابى الحديد عالمى است كه داراى علوم مختلط و وسيع بوده است و ملاحضه كرديد كه بر آثار بزرگانى همچون غزالى و ابن سينا و ثعلب شرح و نقد نوشته است و آثار فخر رازى و ابن اثير را هم نقد و بررسى و رد كرده است و اين موضوع نشان دهنده وسعت اطلاع او در ادب و معقول و منقول است و به حق بايد او را از چهره هاى بسيار درخشان قرن هفتم هجرى به شمار آورد و اگر هيچ اثرى غير از شرح نهج البلاغه نمى داشت ، با مراجعه به آن مى توان همين نتيجه را گرفت كه او از دانشمندان كم نظير است ، و احاطه عجيب او بر ادب و كلام و مبانى اخلاق نظرى و عملى و تاريخ - صدر اسلام و شعر عرب ، در مباحث مختلف كتاب عظيم شرح نهج البلاغه به وضوح ديده مى شود.

شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، اين ارزنده ترين اثر خود را در بهترين مقطع سنى خود، يعنى پنجاه و هشت سالگى ، كه عالمى به تمام معنى پخته و سرد و گرم روزگار چشيده و

در حد كمال علمى بوده ، شروع كرده است . در اين مورد بهتر است ترجمه گفتار خودش را كه در پايان كتاب آورده است ملاحظه فرماييد:

تنصيف اين كتاب در چهار سال و هشت ماه تمام شد، كه آغاز آن روز اول رجب سال ششصد و چهل و چهار بود و پايان آن روز سى ام صفر سال ششصد و چهل و نه ، و اين مقدار معادل مدت خلافت امير المومنين على عليه السلام است و هرگز گمان و تصور نمى شد كه در كمتر از ده سال انجام پذيرد، ولى الطاف خداوند و عنايت آسمانى موانع را از سر راه برداشت ... (7)

ابن ابى الحديد ضمن مقدمه خود مى نويسد: تا آنجا كه مى دانم پيش از من كسى اين كتاب را شرح ننوشته است مگر يك ، تن كه او سعيد بن هبة الله بن حسن كسى اين كتاب را شرح ننوشته است مگر يك تن ، كه او سعيد بن هبة بن حسن فقيه و معروف به قطب راوندى (8) است ، كه از فقهاى اماميه است و مرد اين كار نبوده است ، زيرا تمام عمر خود را فقط به فرا گرفتن فقه سپرى كرده است و چگونه ممكن است فقيه بتواند فنون و علوم مختلفى را كه در اين كتاب است شرح بنويسد... (9)

ملاحظه مى كنيد كه ظاهرا او از شروح ديگرى مثل معارج نهج البلاغه ابوالحسن بيهقى و شرح كيدرى آگاه نبوده ، يا آنكه آنها را به سبب اختصار نسبى در خور ذكر نمى دانسته است ؛ و البته همان طور كه قبلا متذكر شدم ، هيچ

يك از شروح نهج البلاغه از لحاظ كمى و كيفى در خور مقايسه با شرح ابن ابى الحديد نيست ، ولى اين نكته را هم بايد در نظر داشت كه هر يك از شروح نهج البلاغه از جهت خاصى در خود اهميت است .

قسمت دوم

روش كار ابن ابى الحديد در شرح او نهج البلاغه را بهتر است نخست از گفتار خودش در مقدمه بر كتاب بخوانيم كه چنين مى نويسد:

و بعد چون ...سرور وزيران شرق و غرب ابو محمد بن احمد بن محمد علقمى نصير امير المومنين ، كه خداوند بر او جامه هاى كامل نعمت بپوشاند و او را به بلندترين درجه سعادت و سيادت برساند، بر اين بنده دولت و پرورده نعمت خويش شرف اهتمام بر شرح نهج البلاغه را - كه بر مؤ لف آن برترين درودها باد و بر ياد او پاكيزه ترين سلامها - ارزانى داشت ، اين بنده همچون كسى كه از پيش آهنگ كارى داشته و سپس فرمان استوار وزير عزمش را راسخ كرده است به اين كار مبادرت ورزيد و نخست به شرح مشكلات لغوى و بيان معانى آن قناعت كرد، ولى چون در آن باره نيكو انديشيد، ديد كه اين جرعه اندك ، تشنگى را فرو نمى نشاند كه بر عطش مى افزايد و كافى نيست ؛ بدين سبب از آن روش برگشت و آن طريق را رها كرد، و سخن را در شرح آن گسترش داد، گسترشى كه شامل مباحث لغوى و نكات معانى و بيان و توضيح مشكلات صرفى و نحوى بود و در هر مورد شواهد ديگرى ، از نظم و نثر،

كه مؤ يد آن باشد، آورد و در هر فصل كارها و وقايع تاريخى مربوط به آنرا شرح داد و نيز اشارتى به روشن ساختن دقايق علم توحيد و عدل آورد كه اشارتى مختصر است و در هر مورد كه در شرح نيازى به آوردن انساب و امثال و نكات لطيف بود فرو گذارى نكرد. و اين شرح را با مواعظ و اشعار زهد و دينى آراست و حكمتهاى گرانبها و آداب و عادات و خلق و خوى مناسب با موضوع را آورد؛ و چنان رشته گهر و گردن بند آراسته يى شد كه بر هر رشته و آويزه رخشان پهلو مى زند و مايه رشگ و شرمسارى هر بوستان و گلستان است ...و مسائل فقهى را كه در كتاب بود و يا اشارتى به موارد فقهى داشت توضيح داد. و اين را آشكار ساخت كه بسيارى از فصول آن در زمره معجزات محمديه است ، كه مشتمل بر اخبار غيبى و بيرون از توان معمولى بشرى است . همچنين در مورد اشارات و رموزى كه على عليه السلام در گفتار خود گنجانيده است و آنها را جز عالمان نمى توانند بفهمند و جز روحانيون مقرب كسى درك نمى كند توضيح داد، و از مقاصد آن حضرت كه سلام خدا بر او باد، چه در كلمات مرسل و چه در كنايات پوشيده و پيچيد و غامض ، كه با آن تعريض زده و فقط به همان قناعت فرموده است ، پرده برداشت و اندوههاى درون سينه او را كه گاه چون آهى سرد از سينه دردمند سرزده است و دردهايى را كه از آن شكايت

فرموده و با بازگويى آن اندك استراحتى يافته است ، روشن ساخت ...

آنچه كه ابن ابى الحديد نوشته است ، بدون هيچ كم و بيش ، همانگونه است كه خود گفته است ، و اين شرح گنجينه اطلاعات گرانبهاى گوناگونى است كه در آن گنجانيده شده است . در عين حال اين بنده پس از بررسى اجمالى مطالب اين كتاب چنين تصور مى كنم كه سه جنبه بر ديگر جنبه هاى اين كتاب برترى دارد كه عبارت است از: جنبه ادبى ، به معنى اعم آن ، جنبه تاريخى و اجتماعى و جنبه كلامى كه در اين ميان جنبه اخير از لحاظ كمى بر دو جنبه ديگر برترى دارد و مطالبى كه درباره اوضاع و احوال اجتماعى و امور تاريخى نيمه اول قرن اول هجرى نوشته است ، تقريبا نيمى از كتاب را در برگرفته است و ترجمه مطالب تاريخى دو جلد از آن كه 680 صفحه به قطع وزيرى در چاپ اخير استاد محمد ابوالفضل ابراهيم بوده است همين كتابى است كه در دست داريد؛ البته اين نكته را نبايد از نظر دور داشت كه مباحث تاريخى ضمن شرح خطبه ها و نامه ها آمده است و در بخش كلمات حكمت بار اميرالمومنين عليه السلام و هزار كلمه ديگرى كه ابن ابى الحديد بر گزيده و ضميمه كرده است ، كمتر بحث تاريخى طرح شده است .

ابن ابى الحديد در اين شرح خود از منابع بسيار مهم و به اصطلاح امهات كتب استفاده كرده است و چون خود او مدتها سرپرست كتابخانه هاى بغداد بوده است امكانات بسيارى در اختيار داشته و طبيعى است

كه كتابخانه ده هزار جلدى ابن علقمى هم در اختيار او بوده است ؛ به عنوان مثال در همين مطالب تاريخى از كتابهايى استفاده كرده كه بيشتر آنها پيش از تاريخ طبرى تاءليف شده است و برخى از آنها مورد استفاده طبرى و در اختيار او نبوده است ؛ براى اطلاع بيشتر در اين مورد لطفا به مقاله ابن ابى الحديد در دائرة المعارف تشيع مراجعه فرماييد.

ابن ابى الحديد در مورد منابع تاريخى و كلامى سعى كرده است كه از بهترين منابع گروههاى مختلف ، اعم از سنى و شيعه ، استفاده كند و به عنوان مثال به همان اندازه كه از آثار تاريخى بزرگان شيعه بهره برده است به آثار تاريخى اهل سنت هم نظر داشته است ، او نه تنها از وقعة صفين نصر بن مزاحم منقرى ، كه از كتاب صفين ابن ديزيل همدانى هم استفاده كرده است ؛ در مباحث كلامى هم همينگونه است ، آنچنان كه در مقابل اقوال قاضى عبدالجبار معتزلى كه از كتاب المغنى او نقل كرده است ، اقوال متكلم بزرگ شيعه سيد مرتضى (ره ) را هم از كتاب الشافى آورده است و اين روش را در مورد اقوال فقهى هم رعايت كرده و آراء شافعى و ابو حنيفه و مفيد و طوسى و ديگران را به خواننده كتاب عرضه داشته است و ضمن مطالعه به اين موارد كه بسيار است بر مى خوريد و انصاف اين است كه از يكسو نگريستن پرهيز مى كرده و سعى داشته است آراء گوناگون را عرضه دارد؛ به همين سبب است كه شرح نهج البلاغه او از هر جهت

در خور توجه است .

نكته ديگرى كه اشاره به آن لازم به نظر مى رسد، اظهار نظرهاى مختلف درباره مذهب ابن ابى الحديد است . برخى بر تشيع او و گروهى ديگر بر سنى بودنش اصرار ورزيده اند؛ ولى با دقت در اظهارات صريح او به خوبى آشكار مى شود كه او شيعه امامى نيست . و براى نمونه چند مورد را نقل مى كنيم :

نخست آنكه ضمن قصايد علويات چنين سروده است :

ورايت دين الا عتزال واننى اهوى لا جلك كل من يتشيع

معتقد به آيين معتزله ام و همانا كه به پاس تو، هر كه را شيعى است ، دوست مى دارم .

اين بيت از قصيده ششم اوست كه در كتاب شرح معلقات سبع زوزنى ، چاپ صف المظفر 1272 ق ، تهران ، و در ص 14 مقدمه استاد محمد ابوالفضل ابراهيم بر شرح نهج البلاغه ، چاپ مصر، 1378 ق ، آمده است . اگر برخى بگويند ابن ابى الحديد اين قصايد را در دوره جوانى خود سروده است و ممكن است تغيير عقيده داده باشد، ولى او پس از به پايان رساندن شرح نهج البلاغه و فرستادن آن براى ابن العلقمى ، وزير شيعى و دانشمند، در پاسخ به الطاف او اشعارى سروده و ضمن آن هم چنين مى گويد:

احب الاعتزال و ناصريه ذوى الالباب و النظر الدقيق

فاهل العدل و التوحيداهلى و نعم فريقهم ابدا فريقى

مذهب اعتزال و يارانش را، كه مردم خردمند و داراى نظر دقيق هستند، دوست دارم . آرى ، اهل عدل و توحيد اهل من و راه پسنديده آنان همواره آيين من است .

اين دو بيت هم

در ص 21 ج 5 روضات الجنات مرحوم ميرزا محمد باقر خوانسارى ، چاپ اسماعيليان ، قم ، 1392 ق و در ص 11 مقدمه ابوالفضل ابراهيم آمده است ؛ و به طورى كه قبلا ديديد شرح نهج البلاغه به تصريح خود ابن ابى الحديد در سلخ صفر 649 يعنى هفت سال پيش از مرگ او و شصت و سومين سال عمرش پايان پذيرفته است ، و با توجه به همين ابيات معلوم مى شود كه او معتزلى است و نمى تواند شيعه امامى باشد.

دوم آنكه ابن ابى الحديد در آغاز مقدمه خود بر كتاب ، سپاس خداوندى را به جا مى آورد كه به مصلحتى كه مقتضاى تكليف بوده است ، مفضول (خلفاى سه گانه ) را بر افضل على عليه السلام مقدم داشته است و اين عقيده به هيچ روى نمى تواند عقيده شيعه باشد.

سوم آنكه مكرر عقايد شيعه را به عنوان عقيده مخالف با اعتقاد خود و مشايخ خويش طرح و رد كرده است ؛ در اين باره براى نمونه مراجعه فرماييد به مطالب آخر بحث موضوع سقيفه ( ص 60 ج 2 چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم ، مصر 1378 ق و ص 75 ج 1 چاپ سنگى تهران ) و به آنچه در پايان شرح خطبه سى و هفتم ( ص 296 ج 2 چاپ ابوالفضل ابراهيم ) آورده است ؛ و در اين باره بحث بيشتر ضرورتى ندارد.

همچنين در اين مقدمه در باره ابن العلقمى وزير، لازم به نظر مى رسد كه براى خوانند گان گرامى توضيحى داده شود و آن اين است كه در منابع اهل سنت و آثار

مولفانى كه انقراض حكومت خليفگان عباسى را براى اسلام و مسلمانان صدمه يى جبران ناپذير تصور مى كرده اند!او را متهم كرده اند به اينكه براى هلاكو نامه نوشته و او را به لشكر كشى به بغداد فرا خوانده است و حال آنكه اين موضوع از لحاظ تاريخى ثابت نشده است و نبايد آنچه را كه نويسندگانى چون ابن تغرى - بردى در النجوم چ ، ضمن وقايع سال 655(ص 48 تا 50 ج 7 چاپ دار الكتب مصر) و ديار بكرى در تاريخ الخميس ص 376 ج 2(چاپ بيروت ) نوشته اند، كاملا صحيح و دور از غرض دانست ، و اين نكته را نبايد از نظر دور داشت كه اگر هوشيارى ابن علقمى و حسن تدبير او نمى بود لشكر مغول و هلاكو بر بغداد و بين النهرين خسارتى را كه بر نيشابور و رى زدند مى زدند و به خوانند گان گرامى توصيه مى كنم در اين باره به مقاله (Boyle) و تكمله آن به قلم آقاى علينقى منزوى در دانشنامه ايران و اسلام ، ص 732 و حواشى مرحوم علامه محمد قزوينى بر جهانگشاى جوينى صفحات 451 و 452 ج 3 و مبحث رجال مقتدر شيعه و اثر آنان در صفحات 134 تا 137 بخش اول ج 3 تاريخ ادبيات در ايران استاد محترم دكتر ذبيح الله صفا مراجعه فرمايند، تا علل سقوط بغداد و انقراض حكومت بنى عباس و سهم ابن علقمى را در حفظ بغداد و ديگر مناطق عراق روشن تر ملاحظه كنند.

اشاره يى به كميت محتواى شرح نهج البلاغه

شرح ابن ابى الحديد بر نهج البلاغه كه از لحاظ كيفيت ، دائرة المعارفى از علوم

- ادب ، كلام ، فقه ، اخلاق ، تاريخ صدر اسلام ، انساب و فرهنگ عامه عرب است ، از لحاظ كميت هم از كتاب هاى بسيار بزرگ است . چاپ جديد اين كتاب كه به اهتمام استاد محمد ابوالفضل ابراهيم ، بر طبق تقسيم بندى خود ابن ابن الحديد، در بيست جلد، چاپ شده است ، شش هزار و چهارصد و شصت صفحه است . آنچه در خود ذكر است اين است كه ابن ابى الحديد، گاه موضوعى را دوبار و ضمن دو خطبه شرح داده است ، مثلا موضوع سقيفه ، يك بار در چهل صفحه (از21 تا61 ج 2) و بار ديگر ضمن خطبه 66( در 40 صفحه از صفحه 5 تا 45 جلد ششم ) مورد بحث قرار گرفته است ، ولى مطالب مورد بحث تكرارى نيست و چون موضوعاتى نظير جنگ صفين و خوارج در خطبه هاى متعددى مطرح مى شده است ، ضمن خطبه هاى مذكور، به تناسب از اين موضوعات ياد كرده و شرح زده است .

موضوع ديگرى كه از لحاظ كميت در خور توجه است حدود هشت هزار بيت شعر است - كه در موضوعات مختلف صرفى و نحوى و لغوى و تاريخى و بيان عقايد و رسوم عامه و اخلاق مورد استشهاد قرار گرفته است - كه استخراج از يك بيت در موارد مختلف استفاده شده است . معمول ابن ابى الحديد چنين است كه به چند بيت قناعت مى كند، در عين حال از آوردن قصائد هم غافل نبوده است و به عنوان مثال قصايدى از فضل بن عبد الرحمان (ص 165، ج

7) و سيد رضى (ص 174 و ص 264، ج 11) آورده است . ابن ابى الحديد مقدارى از اشعار خود را كه در مناجات و زهد است در صفحات 50 تا 52 ج 13 نقل كرده است .

با توجه به اهميت كيفى و كمى اين كتاب ترجمه كامل آن ، چنان كه شايد و بايد، از عهده يك تن بيرون است و بايد براى اين كار از هياءتى كه داراى تخصص در رشته هاى مختلف هستند استفاده شود؛ ولى به جهاتى كه بر خوانندگان گرامى پوشيده نيست ، كارهاى گروهى غالبا به نتيجه مطلوب نمى رسد و اختلاف نظرها از سرعت كار مى كاهد. با توجه به ما لا يدرك كله يترك كله اين بنده به عنايت خداوند متعال توفيق يافت بخشى از آنرا كه مربوط به تاريخ است ترجمه نمايد و كتاب حاضر بخشى از آن است و اميدوار است به لطف خداوند و عنايت حضرت ختمى مرتبت صلوات الله عليه و آله الطاهرين موفق شود به تدريج ديگر بخشهاى مربوط به تاريخ اسلام را ترجمه كند و در دسترس طبقه يى كه نمى توانند از زبان عربى استفاده كنند بگذارد.

هدف روش ترجمه

با توجه به آنچه درباره محتواى كتاب شريف شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد گفته شد و با نظرى اجمالى ، معلوم مى شود بخش عمده آن مباحث تاريخى - اجتماعى است كه براى عموم مردم هم سود بخش تر و ساده بر است . از دير باز هم برخى از از اهل علم در صدد تلخيص اين كتاب بوده اند، به عنوان مثال برو كلمان در فهرست خود، ذيل يكم 705

و دوم 242 مى گويد كه يحيى بن حمزة بن على حسينى معروف به المؤ يد در گذشته به سال 745 هجرى قمرى كه از اكابر ائمه زيديه و ساكن يمن بوده است ، تلخيصى با نام العقد النديد المستخرج من شرح ابن ابى الحديد فراهم آورده كه بعدها به فارسى هم ترجمه شده است و متاسفانه اين بنده اطلاع بيشترى ندارم كه آيا نسخه يى از اين ترجمه در دست است يا نه ؛ و البته نبايد از نظر دور داشت كه زيديه - در مواردى ، از جمله پذيرش خلافت خلفاى راشدين - به معتزله از ما شيعيان دوازده امامى به مراتب نزديك ترند و با يكديگر اتفاق نظر دارند.

هدف اصلى اين بنده هم استخراج مطالب تاريخ اسلام از مجموعه مطالب ابن ابى الحديد و ترجمه آن به فارسى بوده ، تا استفاده از اين كتاب براى فارسى زبانانى كه نمى توانند از متون عربى بهره مند شوند فراهم آيد، و با كمال خلوص عرض مى كنم كه براى اهل فضل مطلب تازه و تحقيقى در خور ايشان عرضه نشده است و اين ترجمه هم نظير ديگر كارهاى مختصرى است كه تا كنون به همين هدف انجام داده ام .

براى ترجمه ، بهترين چاپ شرح نهج البلاغه را كه به اهتمام استاد محمد - ابوالفضل ابراهيم در مصر انجام شده است در اختيار داشته ام و از مطابقه آن با چاپ سنگى تهران كه در سال 1271 قمرى چاپ شده است غافل نبوده ام و خوانندگان گرامى ضمن مطالعه به مواردى كه در پاورقى تذكر داده شده است پى خواهند برد. براى

رعايت ترتيب و سهولت مراجعه به متن اصلى ، شماره خطبه و نخستين عبارت آن آورده شده است و سپس مطالب تاريخى و اجتماعى مطرح شده را ترجمه كرده ام .

چون مقدمه استاد محمد ابوالفضل ابراهيم از جهاتى موجز و مختصر بود ضمن استفاده از مطالب آن از ترجمه آن خود دارى شد و مطالب عمده ابن ابى الحديد هم در مقدمه مختصر او در همين مقدمه گنجانيده شد، ولى مطالب ديگر او كه از صفحه ششم تا صفحه چهل و يكم جلد اول است ترجمه شد. پاورقى هاى فاضلانه مصحح محترم ، به جز مواردى هم كه از سوى خود اين بنده توضيح لغوى بود و از آن در ترجمه استفاده كردم ، ترجمه شد و مواردى هم كه از سوى خود اين بنده توضيح داده شده است با افزودن حرف م در پاورقى مشخص شده است . چون ترجمه همه اشعار متن ، كه برخى از آنها رجزهايى است كه هماوردان مى خوانده اند، چندان ضرورى نبود معمولا به ترجمه يكى دو بيت قناعت شد. بايد توجه داشت كه نسخه برخى از منابع مورد - استفاده ابن ابى الحديد با نسخه هاى چاپ شده آن منبع اندك تفاوت لفظى داشته است و او معمولا تمام سلسله سند را نقل نكرده و به راوى مشهور قناعت كرده است ، به عنوان مثال اين موضوع در مورد كتابهاى وقعة صفين نصربن مزاحم و الغارات ابراهيم ثقفى رضوان الله عليهما با نسخه هاى چاپ شده استاد عبد السلام هارون و استاد فقيد سيد جلال الدين محدث ارموى به چشم مى خورد و برخى از مطالب

هم اندكى مقدم و موخر است . ضمن ترجمه ، در مورد پاره يى از منابع ابن ابى الحديد، كه به فارسى ترجمه و چاپ شده است ، نظير دو كتاب فوق و تاريخ طبرى و اخبار الطوال و غيره ، براى سهولت به ترجمه آنها ارجاع داده ام . چون اين كار نخست است و به خواست خداوند متعال اميدوارم مطالب تاريخى و اجتماعى شرح نهج البلاغه كه بيش از دو هزار صفحه است ، به تدريج ترجمه و منتشر شود، ارشاد و راهنمايى اهل فضل مايه كمال سپاس و بهتر شدن جلدهاى بعدى خواهد بود.

در پايان اين مقدمه برخود فرض مى دانم كه مراتب احترام عميق قلبى خود را نخست به روان پاك پدر بزرگوارم حضرت آية الله حاج شيخ محمد كاظم مهدوى دامغانى طاب ثراه تقديم دارم كه نخستين شميم جان پرور نهج البلاغه را به همت و مراقبت ايشان استشمام كردم و چنان بود كه چون در سال 1328 شمسى خواستم اجازه فرمايد تا در دبيرستان ثبت نام كنم از جمله تكاليفى كه براى اين بنده مقرر فرمود و انجام آنرا شرط موافقت خويش با ادامه تحصيل در دبيرستان قرار داد اين بود كه بايد در هر هفته يكى از سوره هاى كوچك جزء سى ام قرآن مجيد و به اصطلاح معمول عم جزء را حفظ كنم و بتوانم چند سطر از وصيت حضرت اميرالمومنين عليه السلام و خطبه همام را صحيح بخوانم و امتحان دهم . خدايش قرين رحمت واسعه خويش قرار دهد كه هر دو هفته يك بار پس از تلاوت قرآن سحر گاهى خود مرا مى آزمود، گاه

شهد تشويق و گاه تلخى توبيخ را به من مى چشانيد و در پايان آن سال يك دوره ترجمه و شرح نهج البلاغه مرحوم فيض الاسلام را به عنوان جايزه و تشويق به اين بنده عنايت فرمود كه هنوز هم زيور كتابخانه كوچك من است . پس از چند سال هر گاه درباره مشكلى از نهج البلاغه از او سؤ ال مى كردم ، اگر حضور ذهن داشت همان دم پاسخ مى فرمود و گرنه دستور مى داد شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد را از قفسه كتابخانه به حضورش آورم و با محبت مى فرمود اين مطلب كه پرسيدى در جلد اول يا دوم است و خود به دقت مطالعه مى فرمود و سپس بنده را ارشاد مى كرد؛ در آن زمان بيشتر همان چاپ سنگى 1271 قمرى تهران در اختيار بود. شبهاى پنجشنبه هم براى گروهى از طلاب و ديگر مشتاقان جلسه تفسير و اخلاق داشت و اين بنده هم در صف نعال حضور مى يافت ، مى شنيدم كه مدار بحث و حل مشكلات لفظى و معنوى خطبه هاى نهج البلاغه بر شرح ابن ابى الحديد است و اندك اندك چون طفلى نو پا بر كرانه هاى اين كتاب گرانقدر به دشوارى گام بر مى داشتم ، و تا سى و دو سال پس از سال 1328 و چهل و پنج سالگى خويش كه از سايه آن نخل پر بار بهره مند بودم مشكلات خويش را از آن بزرگمرد مى پرسيدم و تا آخرين روزهاى عمر خويش توصيه مى فرمود كه از اين كتاب غافل مباش ، و نمى خواهم قلم را

بر آن عزيز بگريانم كه :

رفتند راستان و يكى را بقا نماند

زيشان بجز حديثى و نامى بجا نماند

و خدا را شكر كه زيور علمش به عمل آراسته بود و دلش از هر تعلقى پيراسته و به چيزى جز تدريس براى طالبان علم و تهذيب اخلاق ايشان نينديشيد. خداى رحمت كناد استاد بزرگوار و آزاده ما مرحوم سيد الشعراء اميرى فيروز كوهى را كه در مرثيه آن عزيز در تير ماه 1360 اينچنين فرموده است :

آنچنان دامان جان زآلودگيها پاك داشت

تا به دنيا دامن افشان تر ز عيسى (ع ) درگذشت

چون فضيلت عمرى از جنجال جلوت دور زيست

لاجرم در خلوت وحدت شكيبا در گذشت

جانش از قرب رضا(ع ) تعليم ايمان ديده بود

زان به تسليم و رضا از دار دنيا در گذشت

ربنا اغفر لى و لوالدى و للمومنين يوم يقوم الحساب

و سپس بايد از دو برادر معظم خود حضرت استاد دكتر احمد و حضرت حجة الاسلام و المسلمين حاج شيخ محمد رضا مهدوى دامغانى ادام الله ايام افاضاتهما سخت سپاسگزارى كنم كه در رفع مشكلاتى كه به ذهنم رسيده و پرسيده ام و معرفى منابع مرا يارى داده و هدايت فرموده اند و چه بسا نارسايى ها كه متوجه نبوده ام و نپرسيده ام و خطاى آن بر عهده خود اين بنده است ربنا لا تواخذنا ان نسينا او اخطانا.

از دوست محترم و فاضل ، آقاى كريم زمانى جعفرى كه ويراستارى دست نوشته هايم را بر عهده داشته اند و با محبت و صميميت مرا متوجه چند اشتباهم فرموده اند سپاسگزارم . از اعضاى محترم شركت نشر نى به ويژه دوست ارجمند و دانش دوست آقاى

جعفر همايى كه با گشاده رويى اين كار را در سلسله كارهاى خود قرار داده اند متشكرم . خداوند شان توفيق بيشتر در نشر آثار دينى و علمى ارزانى دارد.

اگر در اين كار كوچك اندك خدمتى صورت گرفته است از مصاديق بارز و ما بكم من نعمة فمن الله است و هر گونه سهو و زلت سر زده از نفس خطا كار است كه و ما اصابك من سيئة فمن نفسك .

اميدوارم اين ران ملخ به چشم رضا و مرحمت مقبول در گاه سليمان وجود، حضرت مولى الموحدين و قائد الغر المحجلين و اميرالمومنين على بن ابى طالب صلوات الله و سلامه عليه و على الائمة من ولده قرار گيرد و با كمال خضوع عرضه مى دارد:

يا من له فى ارض قلبى منزل نعم المراد الرحب و المستربعبل انت فى يوم القيامة حاكم

فى العالمين و شافع و مشفع و اليه فى يوم المعاد حسابنا و هو الملاذ لنا غدا و المفزع

كمترين بنده درگاه علوى ، محمود مهدوى دامغانى

مشهد مقدس ، دوشنبه پنجم ربيع الاول 1409 قمرى ، بيست و پنجم مهر ماه 1367 خورشيدى و

17 اكتبر 1988 ميلادى

مقدمه

سخن درباره اعتقاد ياران معتزلى ما در مورد امامت وتفضيل و كسانى كه با على (ع ) جنگ كردند و خوارج

عموم مشايخ ما كه خدايشان رحمت كناد، چه آنان كه متقدم بوده اند و چه آنان كه متاءخر و چه پيروان مكتب بصره و چه پيروان مكتب بغداد، در اين موضوع اتفاق نظر دارند كه بيعت با ابوبكر صديق ، بيعتى صحيح و شرعى بوده است ؛ هر چند كه خلافت ابوبكر منصوص نبوده و در آن باره نصى وجود نداشته است ، ولى بيعت او با اختيارى انجام يافته كه به وسيله اجماع و

غير اجماع ثابت شده است و اين خود، طريقى براى ثبوت امامت است .

درباره برترى و تفضيل ، ميان معتزلى ها اختلاف نظر است . قدماى بصرى ها مانند ابو عثمان عمر و بن عبيد و ابو اسحاق ابراهيم بن سيار نظام و ابو عثمان عمر و بن بحر جاحظ و ابو معن ثمامة بن اشرس و ابو محمد هشام بن عمر و فوطى و ابو يعقوب يوسف بن عبدالله شحام و جماعتى ديگر از ايشان معتقدند كه ابوبكر از على عليه السلام برتر و افضل بوده است و آنان فضيلت خلفاى چهار گانه را به ترتيب خلافت ايشان مى دانند.

امام عموم معتزليان بغداد، چه متقدمان و چه متاءخران ، همچون ابو سهل بشربن معتمر و ابو موسى عيسى بن صبيح و ابو عبدالله جعفر بن مبشر و ابو جعفر اسكافى و ابوالحسين خياط و ابوالقاسم عبدالله بن محمود بلخى و شاگردانش معتقدند كه على عليه السلام از ابوبكر افضل است .

گروهى از بصريان نيز مانند ابو على محمد بن عبدالوهاب جبائى با آنكه از پيش در اين مورد متوقف بوده و اظهار نظر نكرده است ، ولى در اواخر عمر خود تمايل به تفضيل پيدا كرده است . وى هر چند در بسيارى از آثار خود در اين مساءله توقف كرده ، اما در بسيارى از آثار ديگر خود گفته است : اگر حديث مرغ بريان (10) صحيح باشد على از ابوبكر افضل است .

وانگهى قاضى القضاة (11) كه خدايش رحمت كناد ضمن شرح كتاب مقالات ابوالقاسم بلخى مى گويد: ابو على جبائى در نگذشته است تا آنكه معتقد به تفضيل على (ع )

بر ابوبكر شده است و اين موضوع از او شنيده و نقل شده است ، ولى در هيچيك از مصنفات او چنين چيزى يافت نمى شود.

قاضى القضاة همچنين مى گويد: روزى كه ابو على جبائى در گذشت ، پسرش ابو هاشم را نزديك خود فرا خواند و چون ديگر نمى توانست سخن بگويد و صداى خويش را بلند كند، چيزهايى را كه نوشته بود به او سپرد كه از جمله اعتقاد به تفضيل على عليه السلام بر ديگران بود.

ديگر از معتزله بصرى ها كه معتقد به تفضيل على (ع ) بوده ، شيخ ابو عبدالله حسين بن على بصرى (رض ) است كه در اين باره تحقيق كرده است و در اين مورد مبالغه داشته و كتابى جداگانه تصنيف كرده است . (12)

ديگر از معتزله بصره كه معتقد به تفضيل على (ع ) بوده ، قاضى القضاة ابوالحسن عبدالجبار بن احمد است . ابن متويه در كتاب الكفاية خويش ، كه آن را در علم كلام نوشته است ، مى گويد: قاضى ، نخست در تفضيل دادن على (ع ) بر ابوبكر متوقف بود سپس به طور قطع معتقد به تفضيل على (ع ) به تمام معنى بر ابوبكر شد.

ديگر از بصرى ها كه اين اعتقاد را دارد، ابو محمد حسن بن متويه مؤ لف كتاب التذكرة است كه در كتاب الكفاية خود تصريح به تفضيل على (ع ) بر ابوبكر كرده و در اين باره به تفصيل سخن گفته و حجت آورده است .

اين دو مذهب چنين بود كه دانستى .

گروه زيادى از مشايخ معتزله ، كه خدايشان رحمت كناد، در مورد برترى دادن

على و ابوبكر به يكديگر متوقف مانده اند و اين عقيده ابو حذيفة و اصل بن عطاء و ابوالهذيل علاف است كه از مشايخ متقدم بوده اند. اين دو در عين حال كه در مورد برترى دادن على (ع ) بر ابوبكر و عمر متوقف مانده اند، ولى به طور قطع او را بر عثمان تفضيل و برترى مى دهند.

ديگر از كسانى كه معتقد به توقف در اين مساءله بوده اند، شيخ ابو هاشم عبدالسلام پسر ابو على جبائى و شيخ ابوالحسين محمد بن على بن طيب بصرى را مى توان نام برد.

اما ما همان اعتقادى را داريم كه مشايخ بغدادى ما داشته اند و او را بر ديگران تفضيل و برترى مى دهيم . ما در كتابهاى كلامى خود، معنى افضل را نوشته ايم كه آيا مقصود از آن اين است كه اجر و پاداش كسى افزون باشد يا آنكه از لحاظ مزاياى فضل و اخلاق پسنديده برترى داشته باشد و روشن كرده ايم كه على عليه السلام در هر دو مورد برتر است و اين كتاب براى بررسى اين موضوع و مباحث ديگر كلامى نيست كه بخواهيم دلايل و براهين خود را بيان كنيم كه براى آن كتابى خاص لازم است .

اما اعتقاد ما درباره كسانى كه با على (ع ) جنگ و بر او خروج كرده اند چنين است كه براى تو مى گويم : آنان كه در جنگ جمل شركت كرده اند، به عقيده ياران ما همگان در هلاك افتاده اند، غير از عايشه و زبير و طلحه كه رحمت خدا بر ايشان باد و اين بدان سبب است كه آنان

توبه كرده اند؛ و اگر توبه ايشان نبود در مورد آنان هم به سبب اصرارى كه بر ستم داشتند حكم به آتش مى شد. (13) اما سپاه شاميان كه در صفين شركت كردند، به عقيده اصحاب ما همگان در هلاك افتاده اند و براى هيچيك از ايشان به چيزى جز آتش حكم نمى شد، زيرا بر ستم خويش اصرار ورزيدند و بر همان حال مردند؛ و اين حكم در مورد همگان چه پيروان و چه سالارهاى آن قوم است .

اما خوارج بر طبق خبرى كه از پيامبر (ص ) نقل شده و مورد اجماع است از دين بيرون رفته اند و اصحاب ما در اين مساءله كه آنان از دوزخيانند هيچ اختلافى ندارند. (14)

خلاصه مطلب آنكه اصحاب ما براى هر فاسق و تبهكارى ، در فسق خود بميرد، حكم بر آتش و دوزخى بودن او مى كنند و ترديد نيست كه آن كس كه بر امام حق ستم و خروج مى كند، چه شبهه يى در آن مورد داشته يا نداشته باشد، فاسق است ؛ و اين موضوع را آنان تنها در مورد كسانى كه بر على (ع ) خروج كرده اند نمى دانند، بلكه هر گروهى از مسلمانان كه بر امام عادل ديگرى غير از على (ع ) هم خروج كرده باشند در حكم همانها هستند كه بر على (ع ) خروج كرده اند.

گروهى از اصحاب ما، از آن گروه از اصحاب پيامبر (ص )، كه مرتكب خلاف شده و ثواب و اجر خود را ضايع كرده اند، مانند مغيرة بن شعبه ، تبرى جسته اند. هر گاه پيش شيخ ما ابوالقاسم بلخى سخن

از عبدالله بن زبير به ميان مى آمد، مى گفت خيرى در او نيست و يك بار گفته است : مرا نماز و روزه او به او شيفته نمى كند و آن نماز و روزه براى او با توجه به اين گفتار پيامبر (ص ) به على (ع ) كه ترا جز منافق دشمن نمى دارد (15) سودمند نخواهد بود.

و چون از ابو عبدالله بصرى درباره ابن زبير پرسيدند، گفت : در نظر من خبر صحيحى نيست كه او از كار خود در جنگ جمل توبه كرده باشد، بلكه از آنچه در آن بود بيشتر و فزونتر انجام داده است .

اينها گفتارها و عقايد ايشان است و استدلال در اين باره در كتابهايى كه در آن موضوع نوشته شده آمده است .

گفتارى درباره نسب اميرالمؤ منين على عليه السلام و بيان اندكى ازفضايل درخشان او

قسمت اول

او ابوالحسن على ، پسر ابوطالب است و نام اصلى ابوطالب عبد مناف است و او پسر عبدالمطلب است كه نام اصلى او شيبة است و او پسر هاشم است كه نام اصلى او عمرو بوده است و او پسر عبد مناف و او پسر قصى است .

كنيه يى كه بيشتر بر او اطلاق شده ابوالحسن است . به روزگار زندگى پيامبر (ص )، فرزندش امام حسن (ع ) ، پدر را به كنيه ابوالحسين و امام حسين (ع )، او را به كنيه ابوالحسن فرا مى خواندند و به پيامبر (ص ) پدر خطاب مى كردند و چون پيامبر (ص ) رحلت فرمود، آن دو على (ع ) را با عنوان پدر مى كردند.

پيامبر (ص ) به على (ع ) كنيه ابو تراب دادند و چنين بود كه او را بر روى

خاك خوابيده ديدند كه ردايش بر كنار شده و بدنش خاك آلوده شده است . پيامبر (ص ) آمدند و كنار سر او نشستند و او را از خواب بيدار كردند و خاك را از پشت او مى زودودند و مى فرمودند: بنشين كه تو ابو ترابى (16)؛ و اين كنيه در نظر على محبوبترين كنيه هاى او بود و هر گاه او را با آن فرا مى خواندند شاد مى شد.

بنى اميه خطيبان و سخنگويان خود را ترغيب مى كردند كه با ذكر اين كنيه بر منابر به على (ع ) دشنام دهند و به گمان خود اين كنيه را براى او مايه ننگ و نقصان قرار داده بودند و حال آنكه همانگونه كه حسن بصرى گفته است ، به اين وسيله بر آن حضرت زيور مى پوشاندند.

نام نخستينى كه مادر اميرالمومنين على بر او نهاده بوده حيدرة است . حيدره همان اسد و شير است و فاطمه بنت اسد، فرزند را به نام پدر خويش اسد بن هاشم نامگذارى كرد، ولى ابوطالب آن نام را تغيير داد و او را على نام نهاد، و گفته شده است حيدرة نامى بوده كه قريش بر على نهاده است و همان گفتار نخست صحيحتر است و خبرى در اين مورد نقل شده است كه دلالت بر همين دارد(17) و آن خبر چنين است كه روز چنگ خيبر، همينكه مرحب به رويارويى على (ع ) آمد، رجزى خواند و گفت : من همانم كه مادرم نام مرا مرحب نهاده است و على (ع ) ضمن رجزى كه خواند در پاسخ چنين گفت : من همانم كه مادرم

مرا حيدر ناميده است . رجزهاى آن دو مشهور و نقل شده است و اكنون ما را نيازى به آوردن آنها نيست . (18)

شيعيان پنداشته اند كه به روزگار زندگى پيامبر (ص ) به على (ع ) عنوان اميرالمومنين داده شده و سران مهاجران و انصار او را با اين عنوان مخاطب قرار داده اند، ولى اين موضوع در اخبار محدثان نيامده است ؛ البته آنان روايات ديگرى آورده اند كه همين معنى از آن استنباط مى شود، هر چند كه لفظ اميرالمومنين در آن نيامده باشد و آن گفتار پيامبر (ص ) به على (ع ) است كه به او فرموده اند: تو سالار بزرگ دينى و مال و ثروت سالار ستمگران است ، و در روايتى ديگر فرموده اند: اين سالار بزرگ مومنان و رهبر سپيد چهرگان رخشان است . كلمه يعسوب كه در اين دو روايت آمده است ، به معنى زنبور نر و پادشاه زنبوران است . و اين هر دو روايت را ابو عبدالله احمد بن حنبل شيبانى ، در كتاب مسند خود، در بخش فضائل صحابه آورده است و هر دو روايت را حافظ ابو نعيم اصفهانى در حلية الاولياء نقل كرده است . (19)

پس از رحلت پيامبر (ص )على (ع ) به عنوان وصى رسول الله خوانده مى شد و اين بدان سبب بود كه پيامبر (ص ) به آنچه كه اراده فرموده بود به او وصيت كرده بود. اصحاب ما هم منكر اين موضوع نيستند، ولى مى گويند اين وصيت مربوط به جانشينى و خلافت نبوده است ، بلكه مربوط به بسيارى از امور تازه يى بوده

كه پس از حضرت پيش مى آمده كه با على در ميان نهاده است . و ما پس از اين در اين مورد توضيحى خواهيم داد.

مادر على (ع ) فاطمه دختر اسد بن هاشم بن عبد مناف بن قصى است و او نخستين بانوى هاشمى است كه براى مردى هاشمى فرزند آورده است . على (ع ) كوچكترين پسران اوست . جعفر ده سال از على بزرگتر بود و عقيل ده سال از جعفر و طالب ده سال از عقيل بزرگتر بوده اند و مادر اين هر چهار تن فاطمه دختر اسد است .

مادر فاطمه دختر اسد، فاطمه دختر هرم بن رواحة بن حجر بن عبد بن معيص بن عامر بن لوى است و مادر او حديه دختر وهب بن ثعلبة بن وائلة بن عمر بن شيبان بن محارب بن فهر است ، و مادر او فاطمه دختر عبيد بن منقذبن عمر و بن معيص بن عامر بن لوى است و مادر او سلمى دختر بن ربيعة بن هلال بن اقيب بن ضبة بن حارث بن فهر است و مادر او عاتكه دختر ابوهمهمه است . نام اصلى ابوهمهمه ، عمرو بن عبدالعزى بن عامر بن عميرة بن وديعة بن حارث بن فهر است و مادر او تماضر، دختر عمرو بن عبد مناف بن قصى بن كلاب بن مرة بن كعب بن لوى است و مادر او حبيبة است كه نام اصلى او امة الله و دختر عبد يا ليل بن سالم بن مالك بن حطيط بن جشم بن قسى است و او همان ثقيف است . مادر او فلانة دختر مخزوم بن اسامة بن

ضبع بن وائلة بن نصربن صعصعة بن ثلعبة بن كنانة بن عمر و بن قين بن فهم بن عمرو بن قيس بن عيلان بن مضر است و مادر او ريطة دختر يسار بن مالك بن حطيط بن جشم بن ثقيف است و مادر او كله دختر حصين بن سعد بن بكربن هوازن است و مادر او حبى دختر حارث بن عميرة بن عوف بن نصربن بكر بن هوازن است .

اين نسب را ابوالفرج على بن حسين اصفهانى (20) در كتاب مقاتل الطالبيين خود آورده است . فاطمه دختر اسد پس از آنكه ده تن مسلمان شده بودند مسلمان شد و او يازدهمين مسلمان است . پيامبر (ص ) او را بسيار گرامى مى داشت و تعظيم مى فرمود و او را مادر خطاب مى كرد، و چون مرگ فاطمه فرا رسيد او پيامبر (ص ) را وصى خود قرار داد و رسول خدا وصيت او را قبول فرمود. خود بر پيكر او نماز گزارد و به تن خويش وارد گور فاطمه شد و با آنكه پيراهن خويش را بر پيكر او پوشانده بود، اندكى در گور او به پهلو دراز كشيد. ياران پيامبر عرضه داشتند: اى رسول خدا تا كنون نديده ايم نسبت به هيچكس اينگونه كه نسبت به فاطمه رفتار فرموديد انجام دهيد. فرمود: پس از ابوطالب هيچكس مهربان تر از او بر من نبود. پيراهن خود را بر او پوشاندم تا بر او از جامه هاى بهشت پوشانده شود و همراه او در گور دراز كشيدم و پشت بر خاك نهادم ، تا فشار گور بر او سبك شود.

فاطمه دختر اسد نخستين بانويى

است كه با پيامبر (ص ) بيعت كرده است .

مادر ابوطالب بن عبد المطلب فاطمه دختر عمرو بن عائذبن عمران بن مخزوم است كه مادر عبدالله ، پدر سرور ما رسول خدا (ص ) و مادر زبير بن عبدالمطلب هم هموست ، و ديگر پسران عبدالمطلب هر يك از مادرى جداگانه اند.

در مورد محل ولادت على (ع ) اختلاف است كه كجا بوده است . بسيارى از شيعيان چنين پنداشته اند كه او در كعبه متولد شده است ، ولى محدثان به اين موضوع اعتراف ندارند و آنان چنين پيداشته اند كه آن كس كه در كعبه متولد شده است ، حكيم بن حزام بن خويلد بن اسد بن عبد العزى بن قصى است . (21)

همچنين در مورد سن على (ع ) به هنگامى كه پيامبر (ص ) دعوت خود را در چهل سالگى آشكار فرمودند، اختلاف نظر است . از روايات مشهور، چنين استنباط مى شود كه عمر او ده سال بوده است و گروه بسيارى از اصحاب متكلم ما معتقدند كه على (ع ) در آن هنگام سيزده ساله بوده است . اين موضوع را شيخ ما ابوالقاسم بلخى اظهار داشته است . گروه نخست مى گويند على (ع ) به هنگام شهادت شصت و سه ساله بوده و اين گروه مى گويند شصت و شش ساله بوده است . برخى از مردم هم چنين مى پندارند كه سن على به هنگام مبعث پيامبر (ص ) كمتر از ده سال بوده است ، ولى اكثر مردم و بيشتر روايات بر خلاف اين است .

احمد بن يحيى بلاذرى و ابوالفرج على بن حسين اصفهانى

نوشته اند كه قريش گرفتار خشكسالى و قحطى سختى شد. پيامبر (ص ) به دو عموى خويش حمزه و عباس فرمودند: مناسب است در اين قحط سال ، اندكى از گرفتارى و سنگينى هزينه ابوطالب را متحمل شويم . آنان پيش ابوطالب آمدند و از او خواستند فرزندانش را به آنان بسپارد تا ايشان متكفل امورشان باشند. ابوطالب گفت عقيل را براى من بگذاريد و هر كدام ديگر را كه مى خواهيد ببريد و ابوطالب به عقيل محبت شديد داشت . عباس ، طالب را انتخاب كرد و حمزه ، جعفر را و پيامبر (ص ) على (ع ) را انتخاب فرمود و به ايشان گفت : من كسى را برگزيدم كه خداوند او را براى من و بر شما گزيده است و او على است . گويند على (ع ) از شش سالگى در دامن و تحت كفالت پيامبر (ص ) قرار گرفت . احسان و شفقت و مهربانى و كوشش پيامبر در راه تربيت على گويى براى جبران و در عوض محبتهاى ابوطالب نسبت به خود بوده است ، كه چون عبدالمطلب در گذشت ، ابوطالب آن حضرت را در دامن خود و كنف حمايت خويش گرفت ؛ و اين موضوع مطابق است با گفتار على (ع ) كه مى فرمود: من هفت سال پيش از آنكه كسى از اين امت خدا را بپرستد خدا را پرستيده ام ، و گفتار ديگرش كه گفت است : هفت سال آواى وحى را مى شنيدم و پرتو آن را مى ديدم و پيامبر (ص ) در آن هنگام هنوز ساكت و خاموش بودند، كه اجازه

تبليغ و بيم دادن داده نشده بود؛ و همچنين است زيرا اگر به هنگام بعثت پيامبر سيزده ساله بوده باشد و در شش سالگى هم به پيامبر سپرده شده باشد، درست است كه هفت سال پيش از همه مردم خدا را پرستيده باشد و تعبير پرستش و عبادت در مورد كودك شش ساله صحيح است كه به هر حال داراى قدرت شناخت و تمييز است و بايد توجه داشت كه عبادت و پرستش در آن هنگام عبارت از تعظيم و تجليل از خداوند و خشوع دل و فروتنى كردن است ، خاصه هنگامى كه چيزى از جلال و آيات خدا را مشاهده كنند و اينگونه درك و احساس ميان كودكان موجود است .

على عليه السلام ، شب جمعه سيزده شب از رمضان سال چهلم باقى بود كه كشته شد و اين بر طبق روايت ابو عبدالرحمان سلمى و روايتى مشهور است ، ولى در روايت ابو مخنف آمده است كه يازده شب از رمضان باقى بوده است و شيعيان به روزگار ما (قرن هفتم هجرى ) همين روايت دوم را معتبر مى دانند و به آن معتقدند، و حال آنكه در نظر محدثان ، همان روايت نخست ثابت تر است ، زيرا شب هفدهم رمضان شب جنگ بدر است و روايات ديگرى هم رسيده است كه على (ع ) در شب جنگ بدر كشته شده است . آرامگاه او در غرى (22) (نجف ) است و آنچه برخى از اصحاب حديث در مورد اختلاف در محل دفن او گفته اند كه پيكر على (ع ) به مدينه حمل شده است يا آنكه كنار مسجد بزرگ

كوفه يا كنار در دارالحكومة دفن شده است يا آنكه شترى كه پيكر او را حمل مى كرده گم شده و اعراب آن را گرفته اند، جملگى باطل و نادرست است و حقيقتى ندارد و فرزندان او داناتر به محل قبر اويند و بديهى است كه فرزندان مردم از بيگانگان به گورهاى پدران خود آگاهترند و قبر اميرالمومنين على (ع ) همين قبرى است كه فرزندان او از جمله جعفر بن محمد (ع )، هر گاه به عراق مى آمده اند، به زيارت آن مى رفته اند و كسان ديگرى هم از بزرگان و سران آن خاندان همينگونه رفتار كرده اند. (23)

ابوالفرج اصفهانى با اسناد خود در كتاب مقاتل الطالبيين نقل مى كند كه از امام حسين عليه السلام پرسيده شد: (24) اميرالمومنين را كجا دفن كرديد؟ فرمود: شبانه پيكرش را از خانه اش در كوفه بيرون آورديم و از كنار مسجد اشعث عبور داديم تا به پشت كوفه رسيديم و كنار غرى به خاك سپرديم . ما بزودى در فصل هاى ديگر كتاب چگونگى خبر كشته شدن على عليه السلام را خواهيم آورد.

اما فضايل آن حضرت كه درود بر او باد به چنان عظمت و اشتهار و شكوهى رسيده است و آنچنان در همه جا منتشر است كه نمى توان معترض بيان آن شد يا به تفصيل آن پرداخت و همانگونه است كه ابوالعيناء (25) به عبيدالله بن يحيى بن خاقان وزير متوكل و معتمد عباسى (26) گفت : در مورد وصف فضايل تو خود را همچون كسى مى بينم كه بخواهد درباره پرتو روز رخشان يا فروغ ماه تابان سخن من در مدح

تو به هر پايه برسد، باز هم نشان دهنده ناتوانى من از آن است و فروتر از حد نهايت . چاره در آن ديدم كه از مدح و ستايش تو فقى به دعا كردن براى تو باز گردم و به جاى خبر دادن از تو، ترا با آنچه كه مردم همگان از تو مى دانند واگذارم .

و اينك من ابن ابى الحديد چه بگويم درباره بزرگمردى كه دشمنانش به فضيلت او اقرار كرده اند و براى آنان امكان منكر شدن مناقب او فراهم نشده است و نتوانسته اند فضايل او را پوشيده بدارند؛ و تو خواننده مى دانى كه بنى اميه در خاور و باختر جهان بر پادشاهى چيره شدند و با تمام مكر و نيرنگ در خاموش كردن پرتو على (ع ) كوشيدند و بر ضد او تشويق كردند و براى او عيبها و كارهاى نكوهيده تراشيدند و بر همه منبرها او را لعن كردند و ستايشگران او را نه تنها تهديد كردند، كه به زندان افكندند و كشتند و از روايت هر حديثى كه متضمن فضيلتى براى او بود، يا خاطره و ياد او را زنده مى كرد جلوه گيرى كردند. حتى از نامگذارى كودكان به نام على منع كردند و همه اين كارها بر برترى و علو مقام او افزود. همچون مشگ و عبير كه هر چند پوشيده دارند بوى خوش آن فراگير و رايحه دل انگيزش پراكنده مى شود و چون خورشيد كه با كف دستها و پنجه ها نمى توان پوشيده اش داشت و چون پرتو روز، كه بر فرض چشم نابينايى آن را نبيند، چشمهاى بى شمار آن

را مى بينند.

و چه بگويم درباره بزرگمردى كه هر فضيلت به او باز مى گردد و هر فرقه به او پايان مى پذيرد و هر طايفه او را به خود مى كشد. او سالار همه فضايل و سر چشمه آن و يگانه مرد و پيشتاز عرصه آنهاست . رطل گران همه فضيلتها او راست و هر كس پس از او در هر فضيلتى ، درخششى پيدا كرده است ، از او پيروى كرده و در راه او گام نهاده است .

به خوبى مى دانى كه شريف ترين علوم ، علم الهى است كه شرف هر علم بستگى به شرف معلوم و موضوع آن علم دارد و موضوع علم الهى از همه علوم شريف تر است ، كه خداى اشرف موجودات است و اين علم از گفتار على (ع ) اقتباس و از او نقل شده و همه راههاى آن از او سر آغاز داشته و به او پايان پذيرفته است .

معتزله كه اهل توحيد و عدل و در آن دو وضوع ارباب نظرند و مردم از آنان اين فن را آموخته اند، همگان در زمره شاگردان و اصحاب اويند. سالار و بزرگ معتزله و اصل بن عطاء است و او شاگرد ابو هاشم عبدالله بن محمد بن حنفيه است (27) و او شاگرد پدرش و پدرش شاگرد پدر خود، على (ع ) است . اما اشعرى ها منسوب به ابوالحسن على بن اسماعيل بن ابو بشر اشعرى هستند و او شاگرد ابو على جبائى است كه خود يكى از مشايخ معتزله است . به اين گونه سند معارف اشعريان هم سرانجام منتهى به استاد و

معلم بزرگ معتزله ، يعنى على (ع) مى شود. انتساب اماميه و زيديه به على (ع) هم كاملا آشكار است .

ديگر از علوم ، علم فقه است كه على (ع ) اصل و اساس آن است و هر فقيهى در اسلام ريزه خوار او و بهره مند از فقه اوست . اما ياران ابو حنيفه همچون ابو يوسف و محمد و كسان ديگر غير از آن دو، همگان علم خود را از ابو حنيفه فرا گرفته اند.

قسمت دوم

اما شافعى نزد محمد بن حسن خوانده و آموخته و فقه او هم به ابو حنيفه بر مى گردد.

احمد بن حنبل هم نزد شافعى آموزش ديده است و بدينگونه فقه او هم به ابو حنيفه باز مى گردد و ابو حنيفه نزد جعفر بن محمد (ع ) آموخته و جعفر در محضر پدر خويش آموزش ديده و سرانجام به على (ع ) منتهى مى شود.

اما مالك بن انس ، شاگرد ربيعه و او شاگرد عكرمة و او شاگرد عبدالله بن - عباس و عبدالله شاگرد على بن ابى طالب (ع ) است . ضمنا مى توان فقه شافعى را از اين رو كه شاگرد مالك بوده است به مالك بر گرداند، و اين چهار تن فقيهان چهار گانه اند.

اما بازگشت فقه اماميه و شيعه به على (ع ) آشكار است . فقيهان صحابه عبارتند از عمر بن خطاب و عبدالله بن عباس و آن هر دو فقه خود را از على (ع ) آموخته اند. در مورد ابن عباس موضوع آشكار است و اما در مورد عمر همگان مى دانند كه او در بسيارى از مسائل كه بر

او و ديگر اصحاب دشوار بود به على (ع ) مراجعه مى كرد و عمر مكرر مى گفته است كه اگر على نبود عمر هلاك مى شد و گفتار ديگرش كه گفته است : اميدوارم براى مساءله پيچيده و دشوارى كه ابوالحسن على براى حل آن باقى نباشد، باقى نمانم ؛ و گفتار ديگرش كه گفته است : هر گاه على در مسجد حاضر است ، نبايد هيچ كس ديگرى فتوى دهد. بدينگونه معلوم مى شود كه علم فقه هم به على (ع ) منتهى مى شود.

عامه و خاصه اين سخن پيامبر (ص ) را نقل كرده اند فرموده است : قاضى ترين و آگاهترين شما به علم قضاوت ، على است و قضاوت همان فقه است و بر طبق اين سخن على (ع ) فقيه ترين اصحاب پيامبر (ص ) است (28) و همگان روايت كرده اند كه چون پيامبر، على را براى قضاوت به يمن گسيل داشت چنين گفت :

پروردگارا دلش را هدايت فرماى و زبانش را ثابت بدار (29) و على (ع ) مى گفته است پس از آن هرگز در قضاوت ميان دو كس شك و ترديد نكردم .

و على (ع ) است كه درباره زنى كه پس از شش ماه فرزند زاييده بود(30) و هم در مورد زن بار دارى كه زنا داده بود، فتواى معروف خود را صادر فرمود و على (ع ) است كه روى منبر در مورد ارث زنى كه سهم او را پرسيده بودند، فورى فرمود يك هشتم ميراثش به يك نهم مبدل مى شود (31) و اين مساءله يى است كه اگر شخص متخصص در

تقسيم و مسائل ارث مدتى طولانى بينديشد به صحت آن پى مى برد و گمان تو درباره مردى كه آن را بالبداهة و همان دم بيان كند چيست ؟

ديگر از علوم ، علم تفسير قرآن است كه هر چه هست از او گرفته شده است و فرع وجود اوست . و چون به كتابهاى تفسير مراجعه كنى صحت اين موضوع را در مى يابى كه بيشتر مبانى تفسير از او و از ابن عباس نقل شده است و مردم مى دانند كه ابن عباس همواره ملازم على (ع ) بود و از همگان به او پيوسته بود و او شاگرد و بر كشيده على (ع ) است و چون به ابن عباس گفته شد: ميزان دانش تو در قبال علم و دانش پسر عمويت چگونه است ؟ گفت : به نسبت قطره يى از باران كه در درياى بيكران (اقيانوس ) فرو افتد.

ديگر از علوم ، علم طريقت و حقيقت و احوال تصوف است و نيك مى دانى كه ارباب اين فن در همه سرزمينهاى اسلام سررشته خود را به او مى رسانند و پايگاهشان اوست ؛ و شبلى و جنيد و سرى سقطى و ابو يزيد بسطامى و ابو محفوظ معروف كرخى (32) و جز ايشان جملگى به اين موضوع تصريح كرده اند، و همين موضوع خرقه پوشى ايشان كه تا امروز مهم ترين شعار ايشان است ، دليلى بسنده براى تو در اين مورد است و آنان اين موضوع را به على (ع ) اسناد مى دهند.

ديگر از علوم علم نحو و مبانى عربى است و همگان مى دانند كه على (ع

) آنرا ابداع كرده و اصول و قواعد آنرا بيان و به ابوالاسود دوئلى املاء فرموده است . از جمله آنكه كلمه بر سه نوع است ، اسم و فعل و حرف و كلمه يا معرفه است يا نكره و اينكه اعراب چهار گونه و عبارت است از رفع و نصب و جر و جزم (33) و اين نزديك به معجزه است ، زيرا قوت بشرى به طريق عادى ياراى بيان اينگونه حصر را ندارد و به چنين استنباطى دست نمى يابد.

و اگر على (ع ) را در مورد خصائص اخلاقى و فضايل نفسانى و دينى بنگرى ، او را سخت رخشان و بر اوج شرف خواهى ديد.

اما در مورد شجاعت چنان است كه نام همه شجاعان پيش از خود را از ياد مردم برده است و نام همه كسانى را كه پس از او آمده اند محو كرده است . پايگاه و پايداريهاى او در جنگ چنان مشهور است كه تا روز قيامت به آن مثلها زده خواهد شد. او دلاورى است كه هرگز نگريخته و از هيچ لشكرى بيم نكرده است و با هيچكس نبرد نكرده مگر اينكه او را كشته است و هيچگاه ضربتى نزده است كه محتاج به ضربت دوم باشد و در حديث آمده است : ضربه هاى او همواره تك و يگانه بوده است . و چون على (ع ) معاويه را به جنگ تن به تن دعوت كرد تا مردم با كشته شدن يكى از آن دو از جنگ آسوده شوند، عمر و عاص به معاويه گفت : على انصاف داده است . معاويه گفت : از آن

هنگام كه خير خواه من بوده اى به من خيانت نكردى مگر امروز. آيا مرا به جنگ تن به تن با ابوالحسن فرمان مى دهى و حال آنكه مى دانى او شجاع و دلاورى است كه سر جدا مى كند.ترا چنين مى بينم كه به اميرى شام پس از من طمع بسته اى . عرب بر خود مى باليد كه بتواند در جنگ با او روياروى شود و تاب ايستادگى بياورد، و باز ماندگان كسانى كه به دست او كشته مى شدند، بر خود مى باليدند كه على (ع ) او را كشته است و اين گروه بسيارند. خواهر عمر و بن عبدود در مرثيه او چنين سروده است :

اگر كشنده عمرو كس ديگرى جز اين كشنده اش بود، همواره و تا هر گاه زنده مى بودم بر او مى گريستم . آرى كشنده او كسى است كه او را مانندى نيست و پدرش مايه شرف مكه بود. (34)

روزى معاويه چون از خواب بيدار شد عبدالله بن زبير را ديد كه كنار پاهاى او بر سريرش نشسته است . معاويه نشست و عبدالله در حالى كه با او شوخى مى كرد، گفت اى اميرالمومنين !اگر مى خواستم ترا غافلگير كنم مى توانستم . معاويه گفت : عجب ، اى ابوبكر از چه هنگام چنين شجاع شده اى ؟ گفت : چه چيز موجب شده است كه شجاعت مرا انكار كنى و حال آنكه من در صف جنگ برابر على بن ابى طالب ايستاده ام ؟ گفت : آرى ، نتيجه آن بود كه با دست چپش تو و پدرت را به كشتن مى داد و

دست راستش آسوده و در طلب كس ديگرى بود كه او را با آن بكشد.

و خلاصه چنان است كه شجاعت هر شجاعى در اين جهان به او پايان مى پذيرد و در مورد شجاعت ، در خاوران و باختران زمين ، فقط به نام على (ع ) ندا داده مى شود.

اما نيروى دست و توان بازو، در هر دو مورد به او مثل زده مى شود. ابن قتيبه در كتاب المعارف مى گويد: با هيچ كس كشتى نگرفته ، مگر اينكه او را به زمين زده و از پاى در آورده است ؛ و على (ع ) است كه در خيبر را از بن بر آورد و بر زمين انداخت و به روزگار خلافت خويش سنگ بزرگى را كه تمام لشكرش از كندن آن ناتوان مانده بودند (35) به تنهايى و با دست خويش از جاى بر آورد و از زير آن آب جوشيد و بيرون زد.

اما از نظر جود و سخاوت ، حال على (ع ) در آن آشكار است . روزه مى گرفت و با آنكه از گرسنگى سست مى شد، باز خوراك و توشه خود را ايثار مى فرمود و آيات نهم و دهم سوره هفتاد و ششم (انسان ) درباره او نازل شده است كه مى فرمايد: و خوراك را با آنكه دوست دارندش به درويش و يتيم و اسير مى خورانند، جز اين نيست كه مى خورانيم شما را براى رضاى خدا و از شما پاداش و سپاسگذارى نمى خواهيم . و مفسران روايت كرده اند كه على (ع ) جز چهار درهم بيش نداشت .

درهمى را در شب و

درهمى را در روز و درهمى را پوشيده و درهمى را آشكارا صدقه داد و درباره او آيه دويست و هفتاد و چهارم سوره دوم (بقره ) نازل شد كه مى فرمايد: آنان كه اموال خود را در شب و روز و پوشيده و آشكار انفاق مى كنند . (36)

و از خود اميرالمومنين على (ع ) روايت شده است كه با دست خويش ، آب از چاه مى كشيد و درختان خرماى گروهى از يهوديان مدينه را آبيارى مى كرد، چندان كه دستش پينه بسته بود و مزدى را كه مى گرفت صدقه مى داد و خود از گرسنگى بر شكم خويش سنگ مى بست .

شعبى (37) هنگامى كه از او ياد مى كند مى گويد: او از همگان سخى تر بود و سجيه يى داشت كه خداوند آنرا دوست مى دارد و آن سخاوت و بخشندگى است و هيچگاه بر سائل و مستمند كلمه نه نگفت . معاوية بن ابى سفيان كه دشمن سرسخت اوست و درباره بستن عيب و ننگ بر او سخت كوشش مى كرد، هنگامى كه محفن بن ابى محفن ضبى درباره على (ع ) به او گفت كه از پيش بخيل ترين مردم آمده ام ، گفت : اى واى تو، چگونه مى گويى او بخيل ترين مردم است و حال آنكه اگر خانه يى از زر و خانه يى از كاه داشته باشد، زر را پيش از كاه مى بخشد و هزينه مى كند. و اوست كه بيت الاموال را جارو مى كرد و در آن نماز مى گزارد و هموست كه مى فرمود: اى زرينه و اى سيمينه

، كس ديگرى جز مرا فريب دهيد، و هموست كه ميراثى از خود بر جاى نگذاشت و حال آنكه همه جهان اسلام ، جز بخشى از شام ، در دست او بود.

اما در مورد بردبارى و گذشت ، او پر گذشت ترين مردم از خطا بود و بخشنده ترين مردم در بخشش كسانى كه نسبت به او بدى مى كردند. درستى اين سخن ما را در جنگ جمل آشكار ساخت كه چون بر مروان بن حكم ، كه از همگان نسبت به او دشمن تر و كينه توز تر بود، پيروز شد گذشت فرمود.

عبدالله بن زبير آشكارا و در حضور همگان على (ع ) را دشنام مى داد و در جنگ جمل سخنرانى كرد و به مردم گفت : اين فرومايه سفله ، على بن ابى طالب ، پيش شما آمده است و على (ع ) هم مكرر مى فرمود: زبير همواره مردى از ما و اهل بيت بود، تا آنكه عبدالله پسرش به جوانى رسيد. در جنگ جمل بر او پيروز شد و او را به اسيرى گرفت . از او گذشت كرد و فرمود: برو و ترا از اين پس نبينم ، و چيزى بر اين سخن نيفزود. او پس از جنگ جمل به سعيد بن عاص ، كه دشمن او بود، دست يافت و فقط چهره از او بر گرداند و چيزى به او نگفت .

به خوبى از آنچه عايشه نسبت به او كرده است آگاهيد، و چون على (ع ) بر او پيروز شد او را اكرام فرمود و همراه او بيست زن از قبيله عبدالقيس را در حالى كه بر

سرشان عمامه بست و از دوش آنان شمشير آويخت گسيل فرمود، ميان راه عايشه سخنانى كه در مورد على جايز نبود بر زبان آورد و زبان به گله گشود كه على پرده حرمت مرا با مردان و سپاهيان خود كه بر من گماشت دريد، و همينكه به مدينه رسيد آن زنان عمامه ها را از سر برداشتند و به او گفتند: مى بينى كه ما همگى زن هستيم . (38)

مردم بصره با على (ع ) جنگ كردند و بر روى او و فرزندانش شمشير كشيدند و او را دشنام دادند و نفرين كردند و چون بر ايشان پيروز شد، شمشير از ايشان برداشت و منادى او در همه جاى لشكرگاه ندا در داد كه نبايد هيچكس را كه به جنگ پشت كرده است تعقيب كرد و نبايد هيچ خسته و زخمى را سر بريد و نبايد كسى را كه تن به اسيرى داده است كشت و هر كس سلاح خود را بيندازد در امان است و هر كس به لشكرگاه امام بپيوندد ايمن خواهد بود. على (ع ) حتى بار و بنه آنان را تصرف نكرد و زن و فرزندشان را به اسيراى نبرد و چيزى از دارايى آنان را به غنيمت نگرفت و حال آنكه اگر مى خواست مى توانست به همه اين امور عمل كند و از انجام هر كارى جز عفو و گذشت خود دارى فرمود و از سنت و روش پيامبر (ص ) در فتح مكه پيروى كرد: او بخشيد در حالى كه كينه ها خاموش نشد و بديها فراموش نگشت .

و چون لشكر معاويه در جنگ صفين بر آب دست

يافتند و شريعه فرات را احاطه كردند، سران شام به معاويه گفتند: ايشان را با تشنگى بكش ، همچنان كه عثمان را تشنه كشتند. على (ع ) و يارانش خواستند كه اجازه دهند آب بردارند. گفتند: به خدا سوگند قطره يى آب نخواهيم داد تا از تشنگى بميريد، همچنان كه پسر عفان تشنه مرد. و چون على (ع ) ديد كه بدينگونه ناچار از تشنگى خواهند مرد، با ياران خويش پيش رفت و حملات سنگينى بر لشكريان معاويه كرد و پس از كشتار بى امان آنان و جدا شدن سرها و دستهايشان از بدن ، آنان را از پايگاههايشان عقب و شريعه فرات را تصرف كرد و آب در اختيار ايشان قرار گرفت و سپاه و ياران معاويه به صحرا عقب نشينى كردند كه هيچ آبى در دسترس آنان نبود. (39) ياران و شيعيان على (ع ) به او گفتند: آب را از ايشان باز دار، همانگونه كه آنان نسبت به تو چنان كردند و قطره يى آب به آنان مده و ايشان را با شمشيرهاى تشنگى بكش تا دست در دست تو نهند؛ و ترا نيازى به جنگ نخواهد بود. فرمود: نه ، به خدا سوگند كه من به كردار ايشان ، مكافاتشان نمى كنم . براى آنان بخشى از شريعه و آبشخور را بگشاييد و از آن كنار رويد كه در لبه شمشير بى نيازى از اين كار است .

اگر اين رفتار را از گذشت و برد بارى بدانى ، توجه خواهى داشت كه چه زيبا و پسنديده است و اگر آنرا به دين و پارسايى نسبت دهى ، آيا مى توانى از

كس ديگرى اين كارى را كه از او صادر شده است نشان دهى ؟

اما جهاد در راه خدا، نزد دوست و دشمن ، على (ع ) معلوم است كه او سرور همه مجاهدان است و آيا براى كسى ديگر از مردم در قبال جهاد على (ع ) جهادى مطرح است ؟ مى دانى كه بزرگترين جنگ پيامبر و سخت ترين آن نسبت به مشركان جنگ بدر بزرگ است كه در آن هفتاد تن از مشركان كشته شدند و نيمى از اين شمار را على (ع ) كشت و نيمى ديگر را فرشتگان و ديگر مسلمانان كشتند و اگر به كتاب مغازى محمد بن عمر واقدى و تاريخ الاشراف (40) يحيى بن جابر بلاذرى و كتابهاى ديگر مراجعه كنى ، درستى اين موضوع را خواهى دانست ؛ و لازم نيست ديگر كسانى را كه على (ع ) در جنگهاى احد و خندق و ديگر جنگها كشته است در نظر بگيرى . اين فضيلت على (ع )، فضيلتى است كه بسيار سخن گفتن درباره آن بى معنى است ، كه خود از معلومات ضرورى مانند علم به وجود مكه و مصر و نظاير آن است .

اما در مورد فصاحت ، آن حضرت امام همه فصيحان و سرور همه بليغان است و درباره سخن او گفته شده است : فروتر از سخن خالق و فراتر از سخن همه خلق است . مردم ، آيين سخنورى و نگارش را از او فراگرفته و آموخته اند. عبدالحميد بن يحيى (41) مى گويد: هفتاد خطبه از خطبه هاى على را آموختم و براى من همچنان جوشيد و جوشيد. و ابن نباته

(42) مى گويد: از خطابه او گنجى حفظ كردم كه هر چه از آن هزينه مى كنم و به كار مى بندم موجب فزونى و گسترش آن است ؛ صد فصل از مواعظ و پند و اندرزهاى على بن ابى طالب حفظ كردم .

قسمت سوم

هنگامى كه محفن بن ابى محفن به معاويه گفت : از پيش در مانده ترين مردم در آداب سخن پيش تو آمده ام ، معاويه گفت : اى واى بر تو!چگونه او درمانده ترين مردم در سخن گفتن است و حال آنكه به خدا سوگند هيچ كس جز او آداب فصاحت را براى قريش سنت نساخته است .

همين كتابى كه اكنون ما آنرا شرح مى نويسيم بهترين دليل بر آن است كه كس را ياراى برابرى در فصاحت و پهلو زدن در بلاغت با او نيست ، و براى تو همين نشانه بسنده است كه براى هيچكس ديگر، يك دهم بلكه يك بيستم آنچه براى او تدوين شده فراهم نيامده است و نيز براى تو در اين مورد، آنچه كه ابو عثمان جاحظ در مدح او در كتاب البيان و التبيين و كتابهاى ديگر خود آورده است ، بسنده و كافى است .

اما در خوش خلقى و گشاده رويى و نغز گويى و لبخند زدن ، على (ع ) در اين مورد ضرب المثل است تا آنجا كه دشمنانش او را سرزنش كرده ، اين موضوع را از معايب او دانسته اند. عمرو بن عاص به مردم شام مى گفت : او سخت شوخ و شنگ است ، و على (ع ) در اين باره چنين فرموده است : شگفتا

از پسر نابغه !براى مردم شام چنين وانمود مى كند كه در من شوخى است و من مردى هستم كه بسيار شوخى و مزاح مى كنم . (43)

عمرو بن عاص اين سخن خود را از عمر بن خطاب گرفته است كه چون به ظاهر مى خواست على (ع ) را جانشين خود كند به او گفت : اگر نوعى از شوخى در تو نبود براى اين كار چه شايسته بودى !البته عمر در اين باره سر بسته و مختصر چيزى گفته است و حال آنكه عمر و عاص بر آن افزوده و زشت و رسوايش وانمود كرده است .

صعصة بن صوحان و كسان ديگرى از شيعيان و ياران على (ع ) گفته اند: على ميان ما همچون يكى از ما بود؛ بسيار متواضع و نرم و فروتن و هماهنگ ، و ما هيبت او را چنان مى داشتيم كه گويى اسير بسته يى بوديم كه جلاد با شمشير بالاى سرش ايستاده است . معاويه به قيس بن سعد(44) گفت : خداى ابوالحسن را رحمت كنادكه تازه روى و خندان و اهل شوخى و فكاهت بود. قيس پاسخ داد: آرى كه رسول خدا (ص ) هم با ياران خود مزاح مى فرمود و بر آنان لبخند مى زد، ولى ترا چنين مى بينم كه با اين سخن منظور ديگرى دارى و بدينگونه بر على عيب مى گيرى . همانا به خدا سوگند با همه گشاده رويى و شوخى از شير گرسنه هم بيشتر هيبت داشت ؛ و آن ، هيبت تقوى بود، نه آنچنان كه سفلگان شام از تو بيم و هيبت مى دارند.

اين خوى على

(ع ) همچنان تا اين زمان به صورت ميراثى به دوستداران و اولياى او منتقل شده است . همانگونه كه خشونت و ستم و تند خويى در گروه ديگر باقى است و هر كس اندك آشنايى با اخلاق و سجاياى مردم داشته باشد، اين موضوع را مى فهمد و باز مى شناسد.

اما در مورد زهد در اين جهان و بى رغبتى به آن ، على (ع ) سرور همه پارسايان و نمودار همه ابدال است . همگان راه به سوى او دارند (45) و نزد او زانو بر زمين مى زنند (46). او هرگز از خوراكى سير نخورد و از همه مردم در خوراك و پوشش خشن تر بود. عبدالله بن ابى رافع مى گويد: يك روز عيد به حضورش رفتم . انبانى سر به مهر آورد و در آن نان جوين بسيار خشكى بود و همان را خورد. من گفتم : اى اميرالمومنين ، چرا اين انبان را مهر مى كنى ؟ فرمود: بيم آن دارم كه اين دو پسرم چربى يا روغن زيتونى بر آن بمالند.

جامه هاى او گاه با قطعه پوستى وصله خورده بود و گاه با ليف خرما و كفشهايش از ليف خرما بود. همواره كرباس خشن مى پوشيد و اگر آستين پيراهنش را بلند مى يافت آنرا با كارد مى بريد و لبه آنرا نمى دوخت و همواره از ساعدهاى او آويخته بود و چيزى زايد به نظر مى رسيد؛ و هر گاه مى خواست با نان خود خورشى بخورد، اندكى نمك يا سركه بر آن مى افزود و اگر گاه چيز ديگرى بر آن مى افزود، اندكى از رستنيهاى

زمين و گياهان بود و هر گاه مى خواست چيزى بهتر از آن بخورد به اندكى از شير شتر قناعت مى فرمود. گوشت نمى خورد مگر اندكى و مى فرمود: شكمهاى خود را گورستان جانوران قرار مدهيد. و با وجود اين ، از همه مردم نيرومندتر و قوى پنجه تر بود. گرسنگى از نيروى او نمى كاست و كم خورى ، قواى او را كاهش نمى داد. على (ع ) است كه دنيا را طلاق داده است و با آنكه اموال از تمام سرزمين هاى اسلامى جز شام به سوى او گسيل مى شد، همه را بخش و پراكنده مى كرد و سپس اين بيت را مى خواند:

اين چيزى است كه من چيده ام و گزينه آن در آن است و حال آنكه دست هر ميوه چين به سوى دهان اوست . (47)

اما در مورد عبادت بايد گفت كه او عابدترين مردم است و از همگان بيشتر نماز گزار و روزه گير بوده است . مردم چگونگى نماز گزاردن ، نماز شب و خواندن نافله و ادعيه و اوراد را از او آموخته اند و چه گمان مى برى در مورد مردى كه محافظت او بر نماز چنين بود كه فرمان داد در شب هرير(48) براى او قطعه چرمى ميان دو صف گستردند و بر آن نماز گزارد، در حالى كه تيرها از سوى چپ و راست از كنار گوشهاى او مى گذشت و پيش پايش فرو مى افتاد و از آن هيچ بيمى به خود راه نداد و از جاى خويش برنخاست تا وظيفه خويش را انجام داد و چه گمان مى برى درباره

مردى كه پيشانى او از كثرت سجده همچون زانوى شتر پينه بسته بود؟

و تو هر گاه به دعاها و مناجاتهاى او دقت كنى و بر آنچه از تعظيم و اجلال خداوند سبحان در آن گنجانيده شده ، آگاه شوى و ببينى چه خضوع و فروتنى و تسليم فرمان بودن ، در قبال عزت و هيبت خداوند، در آن مطرح است ، خواهى دانست كه چه اخلاصى او را فرو گرفته و اين سخنان از چه دلى سرچشمه گرفته است و بر چه زبانى جارى شده است . به على بن حسين عليه السلام ، كه خود در عبادت به حد غابت و نهايت بود، گفتند: عبادت تو در قبال عبادت جد بزرگوارت به چه پايه و ميزان است ؟ فرمود: عبادت من در قبال عبادت جدم ، چون عبادت او در مقابل عبادت رسول خدا (ص ) است

اما قرائت قرآن و اشتغال على (ع ) به قرآن منظور نظر همگان است و در اين مورد همگان اتفاق نظر دارند كه او به روزگار پيامبر (ص ) قرآن را حفظ مى كرد و هيچكس ديگر جز او آنرا حفظ نبود. وانگهى او نخستين كسى است كه قرآن را جمع كرده است . همگان اين موضوع را نوشته اند كه او از بيعت با ابوبكر مدتى خود دارى فرمود. اهل حديث (يعنى اهل سنت ) آنچه را كه شيعه معتقدند كه او به سبب مخالفت بيعت نكرد نمى گويند، بلكه همگان مى گويند او سرگرم جمع كردن قرآن بود و اين دليل بر آن است كه او نخستين كس بوده كه قرآن را جمع كرده است

، و اگر به روزگار پيامبر (ص ) قرآن جمع كرده بود، نيازى به آن نبود كه بلافاصله پس از رحلت آن حضرت ، على (ع ) سرگرم به جمع كردن آن باشد.

و هر گاه به كتابهاى قرآت مراجعه كنى . مى بينى كه پيشوايان آن علم همگى به او ارجاع مى دهند، مثلا ابى عمرو بن العلاء و عاصم بن ابى النجود و كسان ديگرى جز آن دو به ابو عبدالرحمان سلمى قارى ارجاع مى دهند و او شاگرد على (ع ) است و قرآن را از او آموخته است ، و اين فن هم مثل بسيارى از فنونى كه ذكر آن گذشت به او منتهى مى شود.

اما در مورد راءى و تدبير، او از استوارترين مردم در راءى و صحيح ترين ايشان در تدبير است . اوست كه چون عمر بن خطاب تصميم گرفت به جنگ روميان و ايرانيان برود او را چنان راهنمايى كرد كه كرد. و اوست كه عثمان را به امورى راهنمايى فرمود كه صلاح او در آن بود و اگر عثمان مى پذيرفت هرگز براى او آنچه پيش آمد صورت نمى گرفت .

دشمنان على مى گويند: او را راءى و تدبيرى نبوده است و اين بدان جهت است كه او سخت مقيد به شريعت بود و هيچ چيزى را كه خلاف شرع بود صلاح نمى ديد و هرگز كارى را كه دين آنرا حرام كرده است انجام نمى داد. خودش كه درود بر او باد فرموده است . اگر دين و تقوى نبود من زيرك ترين اعراب بودم (49). خلفاى ديگر آنچه را كه به مصلحت خود مى ديدند

انجام مى دادند، خواه مطابق با شرع باشد و خواه نباشد، و ترديد نيشت كسى كه آنچه را به صلاح خود بداند انجام دهد و مقيد به ضوابط شرعى نباشد و آنرا ناديده بگيرد كارهاى اين جهانى او به نظمى كه مى پندارد نزديكتر است و آن كس كه بر خلاف اين باشد كارهاى اين جهانى او در ظاهر به پراكندگى نزديك تر است .

اما در مورد سياست و تنبيه كردن ، داراى سياستى سخت بود و در راه خدا بسيار خشن بود، آنچنان كه در مورد حكومتى كه به پسر عموى خود داده بود هيچگونه ملاحضه يى نكرد و رعايت حال برادرش عقيل را در مورد تقاضا و سخنى كه داشت نفرمود. گروهى را در آتش افكند (50) و دست و پاى گروهى را بريد و گروهى را مصلوب ساخت . خانه مصقلة بن هبيرة و جرير بن عبدالله بجلى را ويران كرد. در اندكى از سياستهاى او در جنگهايش به روزگار خلافتش در جمل و صفين و نهروان براى موضوع ، دليل قانع كننده وجود دارد و هيچ سياستگرى در دنيا به يك دهم از دليرى و شجاعت و تهور و انتقام او و يارانش نمى رسد و نمى تواند كارهايى را كه او به دست خويش و يارانش انجام داده است انجام دهد.

اينها كه بر شمرديم صفات پسنديده و مزاياى بشر است و روشن ساختيم كه على (ع )، در همه اين موارد، پيشوايى است كه بايد از كردارش پيروى شود و سالارى است كه بايد در پى او گام نهاد. و من چه بگويم درباره مردى كه اهل ذمه ، با

آنكه نبوت پيامبر (ص ) را تكذيب مى كنند، او را دوست مى دارند و فلاسفه ، با آنكه با اهل شريعت ستيز دارند، او را تعظيم مى كنند و پادشاهان روم و فرنگ صورت او را در كليساها و پرستشگاههاى خود، در حالى كه شمشير حمايل كرده و براى جنگ دامن به كمر زده است ، تصوير مى كنند. و پادشاهان ترك و ديلم صورت او را بر شمشيرهاى خود نقش مى زنند. بر شمشير عضدالدولة بن بويه و شمشير پدرش ركن الدولة و نيز بر شمشير آلب الرسلان و پسرش ملكشاه صورت على (ع ) منقوش بود، گويى با اين كار براى نصرت و پيروزى فال نيك مى زده اند.

و من چه بگويم درباره مردى كه هر كس دوست مى دارد با انتساب به او بر حسن و زيبايى خويش بيفزايد، حتى ارباب فتوت - كه بهترين سخنى كه در حد آن گفته شده اين است كه : آنچه را از ديگران زشت و نكوهيده مى شمرى در مورد خود پسنديده و نيكو مشمار. همه سران فتوت خويشتن را منسوب به او مى دانند و در اين مورد كتاب نوشته و اسنادى ارائه داده اند كه فتوت به على (ع ) مى رسد و آنرا مقصور در او دانسته و به او لقب سرور جوانمردان داده اند مذهب خود را بر مبناى بيت مشهورى كه در روز احد شنيده شد سروشى از آسمان بانگ برداشت كه شمشيرى جز ذوالفقار و جوانمردى جز على نيست (51) بر او استوار مى سازند.

و من چه بگويم درباره مردى كه پدرش ابوطالب ، سيد بطحاء و

شيخ قريش و سالار مكه است . گفته اند بسيار كم اتفاق مى افتد كه فقيرى سالار و سرور شود و ابوطالب با آنكه فقير بود به سرورى و سيادت رسيد و قريش او را شيخ مى ناميدند.

در حديثى كه عفيف كندى نقل كرده چنين آمده است كه در آغاز دعوت پيامبر (ص ) ايشان را ديده است كه همراه نوجوانى و زنى نماز مى گزارند. گويد به عباس گفتم : اين موضوع چيست ؟ گفت : اين مرد برادر زاده من است و چنين مى پندارد كه رسول خدا براى مردم است و هيچكس ، در اين اعتقاد، از او پيروى نكرده است ، جز همين نوجوان كه او هم برادر زاده من است و اين بانو كه همسر اوست . عفيف مى گويد به عباس گفتم شما در اين باره چه مى گوييد؟ گفت : منتظريم ببينيم شيخ مى كند، و منظورش ابوطالب بود.

ابوطالب كفالت پيامبر (ص ) را از كودكى بر عهده گرفته است و در بزرگى از او حمايت كرده و از گزند مشركان قريش باز داشته است و به خاطر پيامبر (ص ) متحمل سرزنش بسيار و رنج و زحمت فراوان شده است و در نصرت پيامبر و قيام كردن در كار آن حضرت شكيبايى كرده است . در خبر است كه چون ابوطالب درگذشت به پيامبر (ص ) وحى و گفته شد: از مكه بيرون شو كه ناصر تو درگذشت .

براى على (ع )، علاوه بر داشتن شرف چنين پدرى ، اين شرافت هم فراهم است كه پسر عمويش محمد (ص ) سرور همه پيشينيان و آيندگان است

و برادرش جعفر است كه داراى دو بال در بهشت است و پيامبر (ص ) به او فرمودند: اى جعفر، تو از نظر خلق و خلق و خوى شبيه منى ، و جعفر از شادى چهره اش درخشان شد.

همسر على (ع ) سرور همه زنان دو جهان است و دو پسرش سروران جوانان بهشتند. نياكان پدرى و مادرى او همگى نياكان رسول خدايند؛ و او آميخته با خون و گوشت پيامبر است ، و از آنگاه كه خداوند آدم را بيافريد آن دو از يكديگر جدا نبودند و از عبدالمطلب به دو برادر يعنى عبدالله و ابوطالب منتقل شدند و مادر عبدالله و ابوطالب هم يكى است و از آن دو برادر، دو سرور مردم به وجود آمدند؛ يكى نخستين و ديگرى دومين ، يكى منذر و بيم دهنده و ديگرى هادى و رهنمون (52).

و من چه بگويم در مورد مردى كه از همه مردم بر هدايت پيشى گرفت و به خداى ايمان آورد و او را پرستيد و عبادت كرد، در حالى كه همگان سنگ مى پرستيدند و منكر خدا بودند. هيچ كس بر توحيد و يگانه پرستى بر او سبقت نگرفته است مگر آن كس كه بر هر خيرى از همگان گوى سبقت در ربوده و او محمد رسول خداست كه خداى بر او و خاندانش درود فرستاده است .

بيشتر اهل حديث بر اين اعتقادند كه على (ع ) نخستين كسى است كه از پيامبر (ص ) پيروى كرده و به او ايمان آورده است و در اين باره فقط گروهى اندك مخالفت كرده اند و خود على (ع ) فرموده است :

من ، صديق اكبر و فاروق نخستم ؛ پيش از اسلام همه مردم مسلمان شدم و پيش از نماز گزاردن ايشان نماز گزاردم .(53)

و هر كس به كتابهاى اهل حديث آگاه باشد، اين موضوع را به طور وضوح مى داند. واقدى و محمد بن جرير طبرى بر همين عقيده اند و ابن عبدالبر قرطبى هم در كتاب استيعاب خود همين قول را ترجيح داده است .

لازم بود كه ما در مقدمه اين كتاب ، بر سبيل استطراد، مختصرى از فضايل على عليه السلام را بياوريم و واجب بود كه در آن به اختصار و كوتاهى بكوشيم ، كه اگر مى خواستيم مناقب و ويژگيهاى پسنديده او را شرح دهيم ، نياز داشتيم كتابى جداگانه ، همچون اين كتاب يا بزرگتر از آن ، تاليف كنيم و از خداى توفيق مساءلت مى كنيم .

گفتارى درباره نسب سيد رضى رحمه الله و بيان برخى از خصايص و مناقب او

قسمت اول

او ابوالحسن محمد جعفر بن ابى احمد حسين بن موسى بن محمد بن موسى بن ابراهيم بن موسى بن جعفر صادق عليه السلام است و تولدش به سال سيصد و پنجاه و نه هجرى بوده است .

پدرش نقيب ابو احمد در دولت بنى عباس و آل بويه قدر و منزلتى بزرگ داشته و ملقب به طاهر ذوالمناقب بوده است . بهاء الدوله ابو نصر بن بويه او را به طاهر او حد مورد خطاب قرار مى داده است .

ابو احمد پنج بار عهده دار نقابت آل ابى طالب بوده و به هنگام مرگ هم همان منصب را داشته است . او پس از اينكه گرفتار انواع بيماريها گشته و چشمهايش كور شده بود، در نود و هفت سالگى درگذشت . تولدش به

سال 304 و درگذشت او به سال 400 هجرى بوده است . پسرش ابوالحسن رضى در قصيده خود كه در مرثيه پدر سروده ميزان عمر او را آورده و گفته است :

نود و هفت سال كه دشمنان براى تو در آن دام مى گستردند گذشت و سپرى شد و تو بدون آنكه نكوهيده باشى درگذشتى . (54)

نقيب ابو احمد پس از مرگ ، نخست در خانه خود به خاك سپرده شد و سپس پيكرش را به كربلاء و كنار مرقد حسين عليه السلام منتقل كردند. نقيب ابو احمد عهده دار سفارت و رساندن پيامها ميان خلفاى عباسى و اميران آل بويه و آل حمدان و ديگر اميران بود. مردى فرخنده و مبارك و منشاء خير و بركت و سخت خردمند بود و گرانقدر. درباره اصلاح هر كار نابسامانى كه اقدام مى كرد، آن كار به دست او و با وساطت پسنديده و همت بلندش و حسن تدبيرى كه داشت اصلاح و رو به راه مى شد.

عضد الدوله ديلمى چون كارهاى ابو احمد نقيب را سخت بزرگ مى ديد و عظمت او چشم و دلش را آكنده كرده بود، همينكه به عراق آمد، او را فرو گرفت و به حصارى در خطه فارس فرستاد و تا هنگامى كه عضد الدوله درگذشت ، نقيب همچنان در آن حصار محصور و زندانى بود و پس از مرگ عضد الدوله ، پسرش ابوالفوارس شيردل (55)، او را آزاد كرد و چون خواست به بغداد آيد و در پايتخت باشد، او را همراه خود به بغداد آورد. هنگام مرگ عضدالدوله سيد رضى چهارده ساله بود و ضمن آن چنين سروده

بود:

از من اين پيام را به حسين برسانيد كه آن كوه برافراشته و استوار پس از تو در زمين فروشد (56)

مادر سيد رضى ، فاطمه دختر حسين بن احمد بن حسن ناصر اصم است كه امير و سالار ديلم بوده است . ناصر اصم همان ابو محمد حسن بن على بن حسن بن على بن عمر بن على بن ابى طالب (ع ) است (57) كه به روزگار خود شيخ و عالم و زاهد و اديب و شاعر آل ابى طالب بوده است و سرزمينهاى ديلم و جبل را به تصرف خويش در آورد و ميان او و سامانيان جنگهاى بزرگى رخ داد و به سال 304 در هفتاد و نه سالگى درگذشت و ملقب به الناصر للحق بود. او حسن بن قاسم بن حسين حسنى را به جانشينى خود گماشت و او ملقب به الداعى الى الحق بود. همين بانو مادر برادر سيد رضى يعنى ابوالقاسم على معروف به سيد مرتضى هم بوده است .

سيد رضى پس از آنكه سن او از سى سالگى گذشته بود در مدتى اندك ، قرآن را حفظ كرد و در فقه و احكام صاحب نظر شد. خدايش رحمت كنادكه عالمى اديب و شاعرى زبر دست بوده است . شعرش بسيار فصيح و داراى الفاظ استوار و در همه ابواب عروضى و انواع آن است . اگر خواسته است در غزل و عشق شعرى بسرايد، در زيبايى و رقت تا حد شگفتى و اعجاز پيش رفته است و اگر خواسته است در بزرگداشت و مدح سخن بگويد، كلماتى را برگزيده كه بر دامنش هيچ گردى ننشسته است و اگر

آهنگ مرثيه داشته ، گوى سبقت از همگان در ربوده و شاعران همه گام بر جاى پاى او نهاده اند. در عين حال دبيرى است كه نثر او بسيار قوى و نيرومند است . داراى نفسى شريف و عفيف و بلند همت است و سخت پاى بند به دين و قوانين آن . از هيچ كس جايزه و پاداش نگرفته است و در اين مورد چنان شرف و حرمتى داشته كه حتى جوايزى را كه پدرش براى او مى فرستاده نمى پذيرفته است . آل بويه بسيار كوشيدند تا پاداشها و جايزه هاى آنان را بپذيرد و نپذيرفت .

به همين مقدار خشنود بود كه او را گرامى دارند و حرمتش را محفوظ بدارند و ياران و دوستانش را عزت نهند. طائع (58) خليفه عباسى از برادرش قادر (59) به سيد رضى گرايش بيشترى داشت و او هم نسبت به طائع محبت و دوستى بيشترى مبذول مى داشت . سيد رضى در قصيده يى كه به ظاهر در مدح قادر سروده خطاب باو چنين گفته است :

اى امير مومنان ، توجه داشته باش كه ما در درخت بلندى و علو از يكديگر جدا نيستيم . هنگامى كه بخواهيم بر يكديگر افتخار كنيم ، ميان ما تفاوتى نيست و هر دو در برترى ريشه دار و عروقيم . جز خلافت كه ترا مميز ساخته و زيور آن بر من نيست و عقد آن بر گردن تو آويخته است . (60)

گويند قادر در پاسخ اين اشعار گفت : آرى بر خلاف ميل شريف و تا بينى او بر خاك ماليده شود. شيخ ابوالفرج بن الجوزى (61) در كتاب

تاريΙȘϠضمن بيان مرگ شيخ ابواسحاق ابراهيم بن احمد بن محمد طبرى ، فقيه مالكى ، گفته است كه اين شيخ در بغداد، شيخ همه شاهدان عدل و سالار ايشان بود و احاديث بسيار شنيده و مردى بزرگوار و بخشنده بر اهل علم بود. و شريف رضى كه خدايش رحمت كناد به هنگام جوانى قرآن پيش او مى خواند. روزى شيخ از او پرسيد: اى شريف خانه تو كجاست ؟ گفت : در خانه پدرم در محله باب محول ساكنم . گفت : كسى چون تو در خانه پدرش نمى نشيند. من خانه خود در محله كرخ را كه به دار البركة معروف است به تو بخشيدم . شريف رضى از پذيرفتن آن خوددارى كرد و گفت : من هيچگاه از پدر خويش چيزى نپذيرفته ام ، شيخ گفت : حق من بر تو از حق پدرت بزرگتر است ، كه من كتاب خداى متعال را چنان به تو آموختم كه حفظ كردى ؛ و شريف رضى آن خانه را پذيرفت .

سيد رضى به سبب علو همتى كه داشت ، همواره با نفس خويش براى رسيدن به كارهاى بسيار بزرگى كه به خاطرش خطور مى كرد در ستيز بود و آن خواستها را در شعر خويش مى سرود، ولى از روزگار براى وصول به آن يارى و مساعدتى نمى ديد و بر آن اندوه مى خورد و مى گداخت ، و در گذشت و به مقصود و خواسته خود نرسيد.

از جمله اشعار او اين ابيات است كه در اين زمينه سروده است :

من شايستگى برترى و علو را ندارم ، اگر آنچه كه از پدرم

بوده براى فرزندم فراهم نباشد.

و اين گفتارش :

جاى شگفتى است از آنچه محمد يعنى سيد رضى به آن گمان مى برد و خيال مى بندد و حال آنكه همين گمان در پاره يى از موارد غدار است .

من آتش زنه يى مى بينم كه پياپى جرقه مى زند. شايد روزى براى آن آتشى باشد. (62)

در يكى از اين قصايد كه در ديوان او از اينگونه بسيار ديده مى شود، با خشونت و تندى فراوان سخن گفته است و ما به سبب كراهتى كه از ذكر آن داريم از نقل بقيه آن خوددارى كرديم .

ابواسحاق ابراهيم بن هلال صابى (63) نويسنده معروف ، كه دوست سيد رضى بود و ميان ايشان پيوند ادبى و نامه نوشتن به يكديگر و سرودن اشعار برادرانه و دوستانه معمول و متداول بود، در اين باره ضمن ابياتى براى او چنين سروده است :

فراست و زيركى من به من خبر مى دهد كه بزودى به بلندترين مرتبه علو، ارتقاء خواهى يافت . من پيش از فرا رسيدن آن ترا سخت تعظيم مى كنم و مى گويم خداوند عمر سيد را بلند و طولانى فرمايد. (64)

سيد رضى در پاسخ اين قصيده صابى ، قصيده يى طولانى سروده كه در ديوان او ثبت است و در آن به خود و صابى وعده مى دهد، كه اگر روزگار يارى كند، به خواسته ها و آرزوها برسند و به مقصود خود نايل آيند. (65) مطلع قصيده شريف رضى اين بيت است :

براى اين نيزه پيكانى بسيار تيز قرار داده اى ودر اين شمشير هندى رونقى روان ساخته اى .

چون ابيات صابى منتشر شد منكر آن

شد و گفت : من آن ابيات را براى ابوالحسن على بن عبدالعزيز حاجب النعمان كه خليفه الطائع بوده است سروده ام . و چنان نيست كه صابى مدعى شده ، ولى از بيم جان چنين گفته است .

قسمت دوم

ابوالحسن صابى (66) و پسرش ، غرس النعمه محمد، در كتاب تاريخ خود نوشته اند كه خليفه ، القدر بالله ، مجلسى بر پا كرد و در آن مجلس ابو احمد نقيب پدر سيد رضى و پسرش ابوالقاسم مرتضى و گروهى از قاضيان و گواهان و فقيهان را حاضر كرد و سپس اين ابيات سيد رضى را كه در مطلع آن مى گويد:

اين اقامت و درنگ من در خوارى چرا؟ و حال آنكه گفتارى چون شمشير برنده دارم و بسيار بى اعتنايم . (67)

براى آن جمع خواند. قادر به نقيب ابو احمد گفت : از پسرت بپرس چه خوارى و زبونى بر او در بارگاه ما رفته است و چه بدبختى از جانب ما ديده است و در كشور و پادشاهى ما بر او چه ستمى شده است و اگر به مصر برود پادشاه مصر با او چه خواهد كرد؟ آيا با او بهتر و بيشتر از ما رفتار خواهد كرد؟ مگر ما او را به نقابت و مظالم بر نگماشتيم ؛ مگر از او نخواستيم كه نماينده و جانشين ما در حرمين مكه و مدينه و حجاز باشد و او را امير حاجيان قرار نداديم ؟ آيا از سالار مصر توجه بيش از اين براى او فراهم مى شود؟ خيال نمى كنيم و گمان نداريم ، كه اگر در مصر مى بود، توجهى بيشتر از

آنچه به يكى از افراد خاندان ابوطالب مبذول مى شود به او مى شد.

نقيب ابو احمد گفت : اما اين شعر را ما از او نشنيده ايم و به خط و نوشته او نديده ايم و بعيد نيست كه يكى از دشمنانش آنرا جعل كرده و به او نسبت داده باشد.

قادر گفت : اگر چنين است هم اكنون سندى بنويسيد كه متضمن قدح و نادرستى نسب واليان مصر باشد و محمد هم به خط خود چيزى در آن بنويسد و امضا كند. در اين باره سندى نوشته شد كه همه حاضران در آن مجلس آنرا امضا كردند و از جمله ايشان نقيب ابو احمد و پسرش سيد مرتضى بودند كه امضا كردند و چون آن سند را پيش سيد رضى بردند او از نوشتن و امضا كردن خوددارى كرد و آن سند را پدرش و برادرش سيد مرتضى پيش او برده بودند. سيد رضى گفت : من در اين سند چيزى نمى نويسم و از داعيان سالار مصر بيم دارم ، ولى سرودن آن شعر سروده او نيست و آنرا نمى شناسد. پدرش اصرار كرد كه به خط خود در آن سند هم بنويسد؛ نپذيرفت و گفت : من از داعيان فاطميان بيم دارم كه مرا غافلگير كنند و بكشند و آنان در اين كار شهره آفاقند. پدرش گفت : اى واى ، جاى بسى شگفتى است ؟ از ماءموران كسى كه ميان تو و او صد ذراع فاصله است بيم ندارى ؟ و به ظاهر و از روى تقيه ، او و پسر ديگرش سيد مرتضى ، سوگند خوردند كه با سيد رضى سخن

نگويند و اين كار از بيم قادر و براى آرام ساختن او بود. چون اين خبر به اطلاع قادر رسيد به ظاهر سكوت كرد و كينه نقيب را در دل گرفت و پس از چند روز او را از منصب نقابت بر كنار كرد و محمد بن عمر نهر سايسى را بر آن كار گماشت .

به خط محمد بن ادريس حلى كه فقيه امامى بوده است (68) چنين خواندم كه ابو حامد احمد بن محمد اسفراينى ، فقيه شافعى ، (69) مى گفته است : روزى پيش فخر الملك ابو غالب محمد بن خلف (70) وزير بهاء الدوله و پسرش سلطان الدولة بودم . سيد رضى پيش او آمد. فخر الملك او را سخت گرامى داشت و تعظيم كرد؛ از جاى خود برخاست و نامه ها و رقعه ها كه در دست داشت كنار نهاد و روى به سيد رضى آورد و گوش به سخنان او مى داد و با او سخن مى گفت تا برخاست و رفت . پس از او سيد مرتضى ، كه خدايش رحمت كناد، پيش او آمد. فخر الملك او را آنچنان تعظيم و اكرام نكرد و خود را سرگرم به خواندن رقعه ها كرد و به امضا كردن بعضى از نامه ها پرداخت . سيد مرتضى اندكى نشست و انجام كارى را از وزير خواست كه انجام داد و رفت .

احمد بن محمد اسفراينى مى گويد: من روى به وزير كردم و گفتم : خداوند كارهاى وزير را قرين صلاح بداراد. اين مرتضى فقيه و متكلم و صاحب فنون مختلف و از برادرش شايسته تر و افضل

است و حال آنكه ابوالحسن رضى شاعر است . گفت : چون مردم بروند و مجلس خلوت شود پاسخ ترا در اين باره خواهم داد. با آنكه من تصميم داشتم بروم ، ولى چون اين موضوع پيش آمد لازم شد همچنان بمانم . چون مردم يكى يكى رفتند و كسى جز بردگان ويژه و پرده داران باقى نماند، وزير دستور آوردن غذا داد. چون غذا خورديم و او پس از غذا دستهايش را شست و بيشتر غلامانش رفتند و كسى جز من پيش به تو دادم و گفتم در فلان صندوقچه بگذار بياور. خادم آن دو نامه را آورد. وزير به من گفت : اين نامه سيد رضى است . به من خبر رسيده بود كه براى او پسرى متولد شده است . هزار دينار برايش فرستادم و نوشتم اين براى قابله است و عادت بر اين جارى است كه دوستان در اينگونه موارد براى دوستان خود و كسانى كه دوست مى دارند هديه يى بفرستند. او آن را بر گرداند و اين نامه را براى من نوشت ؛ آنرا بخوان . من نامه را خواندم و ديدم ضمن پوزش خواهى از رد كردن آن نوشته است : ما خاندانى هستيم كه قابله بيگانه نداريم - پير زنان ما عهده دار اين كارند و از آن طبقه نيستند كه براى اين كار خود از ما مزد بگيرند و پاداش هم نمى پذيرند. وزير گفت : اينچنين است كه ديدى . اما سيد مرتضى ، ما تصميم گرفتيم براى حفر و لايروبى نهر عيسى بر املاكى كه در ناحيه با دور يا قرار دارد

مالياتى ببنديم . به يكى از املاك سيد مرتضى در ناحيه داهريه بيست درهم تعلق گرفته و ارزش آن ملك هم بيش از يك دينار نيست . چند روز پيش اين نامه را در اين مورد نوشته است ؛ بخوان . من آن نامه را خواندم . بيش از صد سطر بود و متضمن خضوع و خشوع و خوش آمد گويى و استدعا و خواهش براى اينكه ماليات چند درهم از املاك او برداشته شود و شرح آن نامه سخن را به درازا مى كشاند.

فخر الملك به من گفت : حال كداميك را شايسته تر و سزاوارتر براى تعظيم و تكريم مى بينى ، اين علم فقيه متكلم يگانه روزگار را كه چنين نفسى دارد، يا آن يكى را كه مشهور نيست مگر به شاعرى و نفس او چنان نفسى است ؟ گفتم : خداوند سرور ما را موفق بداراد و همواره موفق است . به خدا سوگند سرور ما كار را چنان كه بايد و در محل خود انجام داده است . برخاستم و رفتم (71)

سيد رضى ، كه خدايش رحمت كناد، در محرم سال 404 درگذشت . وزير فخرالملك و همه اعيان و اشراف و قضاوت در مراسم تشييع جنازه و نماز گزاردن بر او شركت كردند و او را در خانه خويش ، كه كنار مسجد انباريها در محله كرخ بود، به خاك سپردند. (72) برادرش سيد مرتضى از بى تابى و آنكه ياراى نگريستن به تابوت و مراسم خاك سپارى را نداشت به حرم امام موسى بن جعفر عليهما السلام پناه برد. فخر الملك بر جنازه سيد رضى نماز گزارد و

سپس شامگاه به حرم شريف كاظمى رفت و همراه سيد مرتضى به خانه برگشت .

از جمله مرثيه يى كه برادرش سيد مرتضى براى او سروده اين ابيات مشهور است :

اى مردان ! واى بر اين سوگ پر گداز كه دستم را بريد و دوست مى داشتم كه اى كاش سرم را مى بريد. همواره از آشاميدن اين جام بلا بر حذر بودم و سرانجام آنرا همراه ديگر جامهاى بلا آشاميدم ... (73)

فخار بن معد علوى موسوى (74)، كه خدايش رحمت كناد، براى من نقل كرد كه سيخ مفيد ابو عبدالله محمد بن نعمان ، كه فقيه و امام است ، در خواب چنين ديد كه حضرت فاطمه دختر رسول خدا (ص ) به مسجد او در محله كرخ بغداد آمد و دو پسرش امام حسن و امام حسين عليهما السلام را در حالى كه كودك بودند آورد و به شيخ سپرد و فرمود: به اين دو فقه بياموز. شيخ شگفت زده از خواب بيدار شد. بامداد آن شب ، چون روز بر آمد، فاطمه دختر ناصر، در حالى كه كنيز كانش بر گرد او بودند و دو پسرش محمد رضى و على مرتضى را همراه داشت به مسجد شيخ مفيد آمد. شيخ بر پا خاست و به فاطمه سلام داد. فاطمه گفت : اى شيخ ! اينان دو پسر منند. پيش تو آورده ام تا به آنان فقه بياموزى . مفيد گريست و خواب خود را براى فاطمه نقل كرد و تعليم فقه را بر آن دو به عهده گرفت و خداوند بر آن دو نعمت بخشيد و براى آنان چنان درهايى از علوم

و فضائل گشود كه در سراسر گيتى شهره شدند و تا روزگار باقى باشد نامشان باقى خواهد بود. (75)

مقدمه سيد رضى بر نهج البلاغه

سيد رضى كه خدايش رحمت كناد در مورد چگونگى كلام على عليه السلام چنين گفته است :

از شگفتيهاى اميرالمومنين على (ع ) كه در آن يكتاست و هيچكس در آن با او انباز نيست اين است كه سخنان او در مورد زهد و مواعظ و پند و نصيحت باز دارنده از گناه ، چنان است كه چون متاءمل و انديشمند در آن بينديشد و اين موضوع را از انديشه خود بيرون آورد كه على (ع ) چه بزرگى قدر و نفوذ امرى داشته و صاحب رقاب بوده است ، برايش شك و ترديدى باقى نمى ماند كه اين سخنان بايد از مردى باشد كه هيچ بهره يى جز زهد و پارسايى و هيچ شغلى جز عبادت نداشته ؛ در گوشه خانه خود نشسته ، يا به دامن كوهى پناه برده كه چيزى جز آواى دم و باز دم خويش را نمى شنيده و جز خويشتن كسى را نمى ديده است . و نمى تواند به يقين بپذيرد كه اين سخنان از كسى است كه به هنگام جنگ با شمشير كشيده تا قلب سپاه دشمن پيش مى رفته و گردنها مى زده است و پهلوانان را بر خاك مى افكنده ، و در حالى كه از شمشيرش خون مى چكيده و جان مى ربوده باز به حمله روى مى آورده است ، و با همين حال زاهدترين پارسايان و نمودار و جايگزين همه ابدال است . (76). و اين خود از فضائل شگفت و خصائص لطيف

اوست كه صفات اضداد در او جمع است و چيزهايى را كه به ظاهر بايد از يكديگر پراكنده باشد در خود پيوسته و فراهم آورده است . و چه بسا كه با دوستان و برادران در اين باره گفتگو مى كنم و مى بينم همگان از اين موضوع در شگفتند و به راستى اين موضوع از مواردى است كه بايد در آن انديشيد و پند گرفت .

شرح ابن ابى الحديد: اميرالمومنين عليه السلام داراى خويهاى متضاد بوده است و از جمله همين مطلبى است كه سيد رضى آورده و جاى شگفتى است ، زيرا خوى و سرشت غالب بر مردم شجاع و دلاور و گستاخ و جنگجو، اين است كه سنگدل و سر كش و دلير و غافلگير كننده اند، و خوى و سرشت غالب بر مردم زاهد و پارسا، كه دنيا را كنارى افكنده و از خوشيهاى آن دورى گزيده اند و به موعظه مردم و بيم دادن ايشان از رستاخيز و به ياد آوردن مرگ سر گرمند، اين است كه مردمى مهربان و نرم و دل نازك و نرم خويند و اين دو حالت متضاد است و حال آنكه هر دو براى على (ع ) جمع و فراهم بوده است .

ديگر از خويها، كه بر شجاعان و اشخاص خونريز غلبه دارد، اين است كه درنده خوى و داراى طبع و غرائز وحشيانه اند و پارسايان و ارباب وعظ و آنان كه دنيا بر يكسو نهاده اند، معمولا تند خوى و ترش روى و از مردم رمنده و گريزانند، و اميرالمومنين عليه السلام با آنكه شجاع ترين همه مردم و در جاى خويش از

خونريزترين مردم است ، پارساترين مردم و از همگان از خوشيهاى اين جهانى كنار گيرتر است و از همگان بيشتر پند و اندرز داده و مردم را متوجه رستاخيز و عقوبتها فرموده و از همگان در عبادت و انجام اعمال عبادى كوشاتر بوده است و با وجود اين ، اخلاق او از همه جهانيان لطيف تر و چهره اش گشاده تر و خنده رو تر و شوخ تر بوده است . از گرفتگى و هر گونه خوى رمنده و ترش رويى و خشونت و سنگدلى ، كه موجب رميدن جان و كدورت دل گردد، سخت به دور بوده است ، چندان كه چون هيچ عيب و دستاويزى در او نيافتند، همين گشاده رويى و شوخ طبعى او را مايه سرزنش حضرتش قرار دادند و براى آنكه مردم را از او متنفر سازند به اين بهانه دست يازيدند، و حال آنكه اين خود مايه افتخار اوست و اين موضوع به راستى از عجايب و امور لطيف اوست .

ديگر آنكه معمولا اشخاص نژاده و كسانى كه از خاندانهاى رياست و سرورى هستند اهل تكبر و بزرگ منشى و گزافه گويى و ستمگرى هستند، به ويژه كه علاوه بر جهت نسب و تبار، از جهات ديگر هم داراى امتياز باشند. امير المومنين على (ع ) تبلور راستين شرف و كان پر عمق آن بوده است . هيچ دوست و دشمن در اين موضوع ترديد ندارد كه او پس از پسر عموى بزرگوارش (ص ) از لحاظ نسب و تبار، شريف ترين خلق خداوند است و علاوه بر شرف نسب ، جهات بسيار ديگرى براى مزيد شرفش جمع شده

است كه برخى از آن را بيان كرديم و با وجود اين از همگان ، براى بزرگ و كوچك ، فروتن تر و نرمتر و خوشخوتر بوده است . و اين حال را چه به روزگار خلافتش و چه پيش از آن داشته و فرماندهى و حكومت در او و سرشت او هيچ تغييرى نداده است ؛ و چگونه ممكن است رياست ظاهرى خوى و سرشت او را تغيير دهد كه همواره رئيس بوده است !و چگونه ممكن است امارت و فرماندهى طبيعت او را دگرگون سازد كه همواره امير بوده است ! و از خلافت ظاهرى شرفى بدست نياورد و خلافت مايه زيورش نگرديد و او همانگونه است كه ابو عبدلله احمد بن حنبل (77) گفته است و سخن او را شيخ ابوالفرج عبدالرحمان بن على بن جوزى در كتاب تاريخ خود كه به المنتظم معروف است آورده است و مى گويد در حضور احمد حنبل درباره خلافت ابوبكر و على سخن گفتند و فراوان گفتند. سر بر آورد و به حاضران گفت : بسيار سخن گفتيد!همانا كه خلافت زيورى بر على نيفزود و اين او بود كه مايه زيور و آرايش خلافت شد. از فحواى اين سخن چنين استنباط مى شود كه ديگران چون به خلافت مى رسيدند، نقايص آنان پايان مى پذيرفت و حال آنكه در على (ع ) هيچ نقيصه يى وجود نداشته كه نياز داشته باشد با خلافت آنرا مرتفع سازد و حال آنكه خلافت را بدون او نقيصه بوده است و چون او بر آن دست يافته كاستى خلافت با وجود او از ميان رفته و به كمال

رسيده است .

ديگر آن است كه بر افراد شجاع و آنان كه در جنگ هماورد را مى كشند و خونريزى مى كنند، اين خوى غلبه دارد كه كم گذشت هستند و از عفو و بخشش فاصله دارند، زيرا جگرهايشان آكنده از كينه و دلهايشان از آتش خشم برافروخته است ، و نيروى خشم در آنان سخت پايدار است و حال آنكه تو خود چگونگى حال على (ع ) را مى دانى كه با همه خونريزى در جنگها و موارد لازم چه مقدار گذشت و بردبارى داشته و بر هواى نفس چيره بوده است . نمونه رفتارش را در جنگ جمل خوانده و دانسته اى و مهيار ديلمى (78) چه نيكو سروده است آنجا كه مى گويد:

در آن هنگام كه آسياى ستم آنان بر زيان ايشان به چرخش در آمد و شمشير از هر نكوهشى پيشى گرفت ، به عفو بزرگوارى كه عادتش عفو بود و بر همه حال براى آنان عفو را بر دوش مى كشيد پناه بردند...

ديگر آنكه ما كمتر ديده ايم كه شجاعى بخشنده و جواد باشد. عبدالله بن زبير شجاع بود ولى از بخيل ترين مردمان شمرده مى شد. پدرش زبير هم شجاع ولى سخت بخيل بود، آنچنان كه عمر به او گفت : اگر به خلافت هم برسى باز در بطحاء با مردم بر سر يك صاع و يك مد چانه خواهى زد. (79) و على (ع ) مى خواست عبدالله بن جعفر را به سبب اسراف و تبذيرى كه مى كرد از تصرف در اموالش ممنوع و محجور كند. عبدالله چاره انديشى كرد و با زبير شريك شد.

على (ع ) فرمود اينك به بهترين پناهگاه پناه برد و ديگر او را محجور نكرد. طلحه هم مردى شجاع ولى بسيار بخيل بود و چندان از خرج كردن خوددارى كرد كه اموالى بيرون از شمار از او باقى ماند. عبدالملك بن مروان هم شجاع بود ولى چندان بخيل بود كه ضرب المثل بخل بود و او را نم سنگ (80) مى گفتند و حال آنكه احوال اميرالمومنين على (ع ) را در شجاعت و سخاوت مى دانى كه چگونه بوده و اين موضوع هم خود از شگفتيهاى آن حضرت است .

خطبه (1)

اختلاف اقوال و عقايد در چگونگى آفرينش آدمى

در اين خطبه على عليه السلام ضمن ستايش خداوند درباره آغاز آفرينش آسمان و زمين و آدام سخن رانده است:

بدان كه مردم درباره آغاز و چگونگى آفرينش آدمى اختلاف عقيده دارند. آنان كه پيرو اديان الهى هستند، يعنى مسلمانان و يهوديان و مسيحيان ، معتقدند كه مبداء و سر آغاز آفرينش بشر، همان پدر نخستين ، يعنى آدم عليه السلام است و بيشتر قصص آفرينش آدم در قرآن عزيز مطابق است با آنچه كه در اين باره در تورات آمده است . گروهى از مردم عقايدى ديگر در اين مورد دارند.

فلاسفه چنين پنداشته و گمان برده اند كه براى نوع بشر و ديگر انواع ، موجود نخستين وجود نداشته است .

هنديان ، گروهى كه با فلاسفه هم عقيده اند همان سخن را كه گفتيم مى گويند و گروهى از آنان كه معتقد به عقيده فلاسفه نيستند ولى اعتقاد به حدوث اجسام دارند، باز هم وجود آدم نخستين را ثابت نمى كنند و مى گويند: خداوند متعال افلاك را آفريد و براى آنها حركتى

ذاتى قرار دارد و چون افلاك به حركت در آمد اجسامى آنرا آكنده كرد كه خلاء ناممكن است . اين اجسام اگر چه بر يك سرشت و طبيعت بودند ولى به سبب حركت فلكى سرشت آنان دگرگون شد. هر چه به فلك متحرك نزديك تر بود، گرمتر و لطيف تر بود و هر چه از آن دورتر بود، سردتر و سنگين تر. سپس عناصر با يكديگر آميختند و از اين آميزش اجسام مركب پديد آمد و سپس از اجسام مركب نوع بشر پديد آمد، همچنان كه كرم در ميوه ها و گوشت و پشه در آبگيرها و جاهاى بوى ناك پديد مى آيد و سپس برخى انسانها از برخى ديگر به روش تكثير و توليد مثل به وجود آمدند و اين مساءله به صورت قانونى پايدار درآمد و آنگاه آفرينش نخستين به فراموشى سپرده شد. و گويند ممكن است برخى از افراد بشر در برخى از مناطق دور افتاده ، نخست به وسيله تركيب اجسام پديد آمده باشند و سپس اين كار قطع شده و طريق تولد و زايمان جانشين آن شده است زيرا طبيعت هر گاه براى به وجود آوردن راهى بهتر بيابد، از راه ديگر بى نياز مى شود.

اما مجوسيان ، آدم و نوح و سام و حام و يافث را نمى شناسند و به عقيده ايشان نخستين بشر كه پديد آمده كيومرث است و لقب او كوشاه يعنى پادشاه كوهستان بوده و اين بشر در كوه مى زيسته است . برخى از مجوسيان اين انسان نخستين را گل شاه يعنى پادشاه خاك و گل نام داده اند كه در آن هنگام بشرى

كه بر آنان پادشاهى كند وجود نداشت . و گفته اند معنى كلمه كيومرث يعنى موجود زنده و ناطق كه سرانجام مى ميرد (زنده گويا و فانى ). گويند او را چندان زيبايى عنايت شده بود كه چشم هيچ جاندارى بر او نمى افتاد مگر اينكه مبهوت و مدهوش مى شد و چنين مى پندارند كه مبداء آفرينش و حدوث او چنين بود كه يزدان ، يعنى به اعتقاد ايشان صانع نخست ، در كار اهرمن ، كه به اعتقاد ايشان همان شيطان است ، انديشه كرد و چنان در درياى انديشه فرو رفت كه بر پيشانى او عرق نشست . با دست بر پيشانى خود كشيد و عرق آنرا بر افشاند و كيومرث از آن قطره عرق پديد آمد. مجوسيان را درباره چگونگى پديد آمدن اهرمن سخنان آشفته و بسيارى است كه آيا او از فكرت و انديشه يزدان ، يا از شيفته شدنش به خويشتن ، يا از اندوه و وحشت او پديد آمده است . همچنين در مورد اعتقاد به قديم يا حادث بودن اهرمن ميان ايشان اختلاف نظر است و شايسته و جاى آن نيست كه اختلاف عقايد آنان را اينجا بررسى كنيم . (81)

مجوسيان همچنين در مورد مدتى كه كيومرث در دنيا باقى بوده است اختلاف نظر دارند. بيشتر گفته اند سى سال بوده و گروهى اندك گفته اند چهل سال بوده است . گروهى از مجوس گفته اند كيومرث سه هزار سال در بهشتى كه در آسمان بوده اقامت داشته است و اين سه هزار سال عبارت از هزاره هاى حمل (بره ) و ثور (گاو نر) و جوزاء

(دو پيكر) است . آنگاه به زمين فرو فرستاده شد و سه هزار سال ديگر در زمين در كمال ايمنى و آرامش زيست و عبارت است هزاره هاى سرطان (خرچنگ = تيرماه ) و اسد (شير=مرداد) و سنبله (خوشه گندم = شهريور). پس از آن سى يا چهل سال ديگر در زمين زيست كه جنگ و ستيز ميان او و اهرمن در گرفت و سرانجام درگذشت و نابود شد.

در چگونگى نابود شدن كيومرث هم ، با آنكه در موضوع كشته شدنش همگى متفقند، اختلاف نظر است . بيشتر مجوسيان مى گويند: كيومرث پسرى از اهرمن را كه نامش خزوره بود كشت . اهرمن از يزدان يارى و فرياد رسى خواست و يزدان با توجه به پيمانهايى كه ميان او و اهرمن وجود داشت ، چاره يى جز قصاص كردن كيومرث نداشت و او را در قبال خون پسر اهرمن كشت . قومى هم مى گويند: ميان اهرمن و كيومرث جنگ و ستيزى در گرفت و سرانجام در كشتى يى كه با يكديگر گرفتند، اهرمن بر او چيره شد و چون بر او دست يافت او را خورد و از ميان برد.

درباره چگونگى اين ستيز مى گويند: در آغاز كيومرث بر اهرمن چيره بود، آنچنان كه بر او سوار مى شد و بر اطراف جهان مى گشت . اهرمن از كيومرث پرسيد كجا و چه چيزى براى او از همه جا و همه چيز خوف انگيزتر و بيمناك تر است ؟ گفت : دروازه دوزخ . و چون اهرمن او را بر دروازه دوزخ رساند چموشى كرد، آنچنان كه كيومرث نتوانست تعادل خود را

حفظ كند و فرو افتاد و اهرمن بر او چيره شد، و به او گفت : از كدام سوى بدنش شروع به خوردن كند؟ كيومرث گفت : از پاى من شروع كن تا گاهى كه زنده ام بتوانم به حسن و زيبايى جهان بنگرم . اهرمن بر خلاف گفته او شروع به خوردن او از ناحيه سرش كرد، و چون به بيضه هاى كيومرث و كيسه هاى منى او رسيد دو قطره از نطفه كيومرث بر زمين افتاد و از آن نخست دو شاخه ريباس در كوهى به ناحيه اصطخر، كه به كوه دام داذ معروف است ، چكيد و سپس بر آن دو شاخه ريباس ، در آغاز ماه نهم ، اندام هاى بشرى پديدار شد و در آخر آن ماه به صورت دو انسان نر و ماده درآمد و نام آن دو ميشى و ميشانه يا ملهى و ملهيانه است كه همان آدم و حواء در اعتقاد پيروان اديان الهى است . مجوسيان خوارزم آن دو موجود را مرد و مردانه نام نهاده اند. آنان چنين مى پندارند كه اين دو موجود، پنجاه سال بدون آنكه نيازى به خوراكى و آشاميدنى داشته باشند، از همه نعمتها برخوردار بودند و از هيچ چيز آزار نمى ديدند تا آنكه اهرمن به صورت پيرى فرتوت بر آن دو آشكار شد و آنان را به خوردن ميوه هاى درختان وا داشت و نخست خود از آن ميوه ها خورد و آن دو كه به او مى نگريستند ديدند كه او به صورت جوانى درآمد و در اين هنگام بود كه آن دو هم از آن ميوه ها

خوردند و در گرفتاريها و بديها در افتادند و حرص در ايشان پديد آمد و با يكديگر ازدواج كردند و فرزندى براى ايشان متولد شد كه او را به سبب حرص و آزى كه داشتند خوردند. آنگاه خداوند بر دل آنان محبت افكند و پس از آن شش بار ديگر فرزند براى آنان به دنيا آمد كه هر بار دخترى و پسرى با يكديگر همراه بودند و نامهاى ايشان در كتاب اوستا كه كتاب زرتشت است ثبت و معروف است . هفتمين بار براى آن دو سيامك و پرواك متولد شدند كه اين دو با يكديگر ازدواج كردند و براى آنان اوشهنج (هوشنگ ) متولد شد و او نخستين پادشاه است و پيش از او كسى به پادشاهى شناخته نشده است و هموست كه جانشين نياى خود، كيومرث شده و براى خود تاج و افسر فراهم آورده و بر تخت شاهى نشسته و دو شهر بابل و شوش را ساخته است .

و اين مطالبى است كه مجوسيان درباره آغاز آفرينش مى گويند. (82)

اديان عرب در دوره جاهلى

امتى كه حضرت محمد (ص ) ميان ايشان برانگيخته شد امت عرب است كه از لحاظ عقايد گوناگون بودند. برخى از آنان منكر وجود خالق اند و برخى ديگر وجود خالق را انكار نمى كنند.

آنان كه منكر وجود خدايند و در اصطلاح به معطله معروفند چند گروهند. برخى از ايشان منكر خدا و قيامت و بازگشت در جهان ديگرند و همان سخن را مى گويند كه قرآن عزيز از قول ايشان بيان داشته است ، در آنجا كه مى فرمايد: چيزى جز همين زندگى اين جهانى ما نيست كه مى ميريم و

زنده مى شويم و چيزى جز دهر ما را نمى ميراند. (83) و بدينگونه طبيعت را پديد آورنده و جامع خود و دهر و روزگار را نابود كننده و ميراننده خود مى دانند. گروهى ديگر منكر خداوند سبحان نيستند، ولى منكر قيامت و رستاخيزند. آنان همان گروهند كه خداوند از قول ايشان چنين فرموده است : گويد چه كسى استخوانها را كه پوسيده و خاك شده است زنده مى كند؟ . (84)

گروهى ديگر از ايشان به خالق و نوعى از بازگشت و رستاخيز معتقدند، ولى وجود پيامبران را منكر شده اند و بتها را پرستش مى كنند و مى پندارند كه آنان در آخرت شفيع ايشان در پيشگاه خداوند خواهند بود. آنان براى بتها حج مى گزاردند و قربانيها را مى كشتند و براى تقرب به بتها قربانى مى بردند و احرام مى بستند يا از احرام بيرون مى آمدند و بيشتر عرب همين گروهند و آنان همانها كه خداوند از قول ايشان چنين بيان مى فرمايد: گفتند اين رسول را چه مى شود كه خوراك مى خورد و در بازارها راه مى رود؟ (85)

از جمله اشعارى كه حاكى از اين عقيده است شعر شاعرى است كه كشته شدگان در بدر را مرثيه سروده و چنين گفته است :

در آن چاه ، يعنى چاه بدر، چه جوانمردان و چه قومى گرامى مدفون شدند! آيا محمد به ما خبر مى دهد كه ما به زودى باز زنده مى شويم ؟ چگونه ممكن است خاك باز مانده در گور و مرغ جان زنده شود...؟

آيا هنگامى كه زنده ام مرا مى كشد و آنگاه كه استخوانهايم پوسيده و

خاك شد زنده ام مى سازد . (86)

گروهى از اعراب هم معتقد به تناسخ بودند و مى گفتند ارواح به اجساد ديگرى منتقل مى شوند و از جمله ايشان كسانى هستند كه اعتقاد به هامة (87) دارند و پيامبر (ص ) فرموده اند: نه سرايت است و نه مرغى كه از گور در آيد و نه مارى .

ذوالصبع (88) هم چنين سروده است :

اى عمرو! اگر دشنام دادن و نكوهش مرا رها نكنى ، چنان ضربتى به تو مى زنم تا مرغ جانت بانگ بر آورد كه مرا سيراب كنيد و انتقام خونم را بگيريد.

و آورده اند كه چون ليلى اخيليه (89) كنار گور توبة بن حمير ايستاد و بر آن گور سلام داد، ناگهان از آن گور جغدى ناله كنان بيرون پريد و ناقه ليلى از آن جغد ترسيد و او را بر زمين زد و ليلى مرد و بدينگونه اين ابيات توبة بن حمير كه مى گويد:

اگر من در گور و زير سنگ لحد باشم و ليلى اخيليه بر من سلام دهد، با شادى پاسخ مى گويم و مرغ جانم از گور ناله كنان به سوى او خواهد پريد (90)، مصداق پيدا كرد. توبه و ليلى به روزگار بنى اميه بوده اند.

اعراب در چگونگى پرستش بتها هم مختلف بودند برخى از آنان براى بتها نوعى مشاركت با خداوند متعال را اعتقاد داشتند و لفظ شريك را هم بر بتها اطلاق مى كردند و از جمله در تلبيه حج خود چنين مى گفتند: لبيك اللهم لبيك . لا شريك لك . الا شريكا هولك . تملكه و ماملك . و برخى از ايشان بر

بتها لفظ شريك اطلاق نمى كردند، بلكه آنها را وسيله و سبب تقرب به خداوند سبحان مى دانستند و آنان همانهايى هستند كه به نقل قرآن مجيد چنين مى گفتند: ما آن بتان را نمى پرستيم مگر آنكه ما را به درگاه خداوند نزديك سازند (91).

گروهى از اعراب هم مشبهه و براى خداوند قائل به جسميت هستند كه امية بن ابى الصلت (92) از آن گروه است و هموست كه چنين سروده است :

بر فراز عرش نشسته و پاهاى خود را بر تختى كه براى او منصوب است نهاده است .

بيشتر اعراب بت پرست بوده اند. بت ود از قبيله كلب و ساكنان منطقه دومة الجندل بوده است . سواع بت قبيله هذيل است . بت نسر از قبيله حمير و بت يغوث از قبيله همدان و بت لات از قبيله ثقيف طائف و بت عزى از قبيله كنانة و قريش و برخى از شاخه هاى قبيله بنى سليم و بت منات از قبايل غسان و ارس و خزرج بوده است . بت هبل كه در پشت كعبه قرار داشته ، ويژه قريش بوده است و اساف و نائله هم بر كوه صفا و مروه بوده است . (93)

ميان اعراب افرادى هم بوده اند كه به آيين يهود مايل بوده اند كه از جمله ايشان گروهى از خاندان تبع و پادشاهان يمن هستند. گروهى هم مسيحى بوده اند و از جمله ايشان بنى تغلب و عبادى ها هستند كه قبيله عدى بن زيد بوده اند. برخى از اعراب هم صابئى بوده و اعتقاد به تاءثير ستارگان و افلاك داشته اند.

اما آن گروه از اعراب كه

منكر خدا نبوده اند بسيار اندك اند و همانان هستند كه به خداوند اعتقاد داشته و پارسا بوده اند و از انجام كارهاى زشت و ناپسند خوددارى مى كرده اند و آنان اشخاصى همچون عبدالمطلب و پسرانش عبدالله و ابوطالب و زيدبن عمرو بن نفيل و قس بن ساعده ايادى و عامربن عدوانى و گروهى ديگرند.

فضل كعبة

در خبر صحيح آمده است كه در آسمان خانه يى است كه فرشتگان بر گرد آن طواف مى كنند همانگونه كه آدميان گرد كعبه طواف مى كنند و نام آن خانه ظراح است و كعبه درست و به خط مستقيم زير آن قرار دارد و منظور از بيت المعمور كه در قرآن آمده همان خانه است (94) و خداوند به سبب شرف و منزلت آن خانه در پيشگاه خود به آن سوگند خورده است . و نيز در حديث آمده است كه چون آدم (ع ) حج گزارد و مناسك خويش را انجام داد و گرد كعبه طواف كرد، فرشتگان او را ملاقات كردند و گفتند: اى آدم ! ما دو هزار سال پيش از تو بر اين خانه طواف كرده ايم . (95)

مجاهد مى گويد: چون حاجيان مى آيند، فرشتگان از ايشان استقبال مى كنند، بر آنان كه بر شتران سوارند فقط سلام مى دهند. بر آنان كه بر خر سوارند، سلام مى دهند و دست آنان را در دست مى گيرند و مصافحه مى كنند و آنان را كه پياده اند در آغوش مى كشند.

از سنت پسنديده پيشينيان است كه به استقبال حاجيان بروند و ميان چشمهاى ايشان را ببوسند و از آنان ، پيش از آنكه

به گناهان و خطاها آلوده شوند، تقاضاى دعا براى خود كنند.

و در حديث است كه خداوند به اين بيت وعده داده است كه همه ساله ششصد هزار تن حج بگزارند و اگر شمارشان از آن اندازه كمتر باشد، خداوند آن را با فرشتگان تكميل مى كند و كعبه همچون عروسى كه او را به خانه شوهر مى برند محشور مى شود و همه كسانى كه حج گزارده اند به پرده هاى آن آويخته و بر گرد آن در حال سعى هستند تا كعبه وارد بهشت شود و ايشان هم همراه آن وارد بهشت مى شوند. و باز در حديث است كه برخى از گناهان را هيچ چيز جز وقوف در عرفات نمى پوشاند و از ميان نمى برد و ضمن همين حديث آمده است كه بزرگ ترين مردم از لحاظ گناه كسى است كه در عرفات وقوف كند و گمان برد كه خدايش نمى آمرزد.

عمربن ذر همدانى (96) چون از انجام مناسك خود فراغت يافت پشت بر كعبه داد و در حالى كه با خانه وداع مى كرد چنين گفت : چه بارها كه در راه تو گشوديم و بستيم ، چه پشته ها كه بر آن بر آمديم و از آن فرود آمديم ، چه پستى و بلنديها كه پيموديم تا پيش تو رسيديم . اكنون اى كاش مى دانستم از اينجا چگونه باز مى گرديم . آيا با گناهى بخشوده كه در اين صورت چه نعمتى بزرگ است يا با عملى پذيرفته نشد كه در اين صورت چه مصيبتى بزرگ است ! اى خدايى كه براى تو بيرون آمديم و قصد تو

كرديم و در حريمت فرود آمديم ، بر ما رحمت فرماى ! اى كسى كه آنانى را كه حريمت آمده اند عطا مى كنى ، ما بر اين شتران كه موهايش ريخته و پوستهايش برهنه شده و كوهانهايش لاغر شده و كف پاهايش ساييده شده است به پيشگاهت آمده ايم و بزرگ ترين بلا و گرفتارى اين است كه با نوميدى بر گرديم ؛ پروردگارا همانا براى زايران حقى است ، بار خدايا حق ما را آمرزش گناهانمان قرار بده كه تو بخشنده يى گرامى و بزرگوارى . هيچ پرسنده و گدايى ترا به بخل وا نمى دارد و هر كس به مقصود خود برسد از تو چيزى كاسته نمى شود.

ابن جريج (97) مى گويد: هيچگاه گمان نمى كردم خداوند كسى را از شعر عمربن ابى ربيعه (98) بهره مند فرمايد. تا آنكه در يمن بودم و شنيدم كسى اين دو بيت را از او خواند:

شما را به خدا سوگند بدون اينكه او را سرزنش كنيد بگوييدش ، از اين اقامت طولانى در يمن چه اراده كرده اى ؟ بر فرض كه چاره كار جهان را بسازى و بر آن پيروز شوى ، در قبال اينكه حج راترك ورها كنى چيزى بدست نياورده اى .

همين دو بيت انگيزه من براى ترك يمن و آمدن به مكه شد و بيرون آمدم و حج گزاردم .

ابو حازم (99) شنيد زنى كه به حج آمده بود دشنام مى داد. به او گفت : اى كنيز- خدا! مگر تو حاجيه نيستى ؟ آيا از خدا نمى ترسى ؟ آن زن چهره زيباى خود را گشود و گفت :

من از آن زنانم كه عمر بن ابى ربيعه درباره ايشان چنين سروده است :

چادر خز را از چهره تابناك خود يكسو زد و تور نازك حرير را بر گونه ها افكند، گويى از زنانى نيست كه براى رضاى خدا حج مى گزراند، بلكه از آنان است كه عاشق غافل و بى گناه را مى كشند. (100)

ابو حازم در پاسخ آن زن گفت : از خداوند مساءلت مى كنم كه چنين چهره يى را با آتش عذاب نكند.

چون اين سخن به اطلاع سعيد بن مسيب (101) رسيد گفت : خداى ابو حازم را رحمت فرمايد. اگر از عبدان عراق بود، همانا به او گفت : اى دشمن خدا دور شو! ولى اين ظرافت عابدان حجاز است .

خطبه (2)

ايراد پس از بازگشت از صفين

على عليه السلام اين خطبه (102) را ايرادفرموده است.

ضمن همين خطبه على (ع ) فرموده است : وصيت و وارثت در خاندان و اهل بيت محمد (ص ) است .

در اين مورد ابن ابى الحديد چنين آورده است :

اما در مورد وصيت براى ما شكى وجود ندارد كه على عليه السلام وصى پيامبر (ص ) بوده است ، هر چند در اين باره كسانى كه از نظر ما منسوب به ستيز و دشمنى هستند مخالفت كنند. البته ما از وصيت اراده نص و خلافت نمى كنيم و مى گوييم منظور وصايت در امور ديگرى است كه اگر بررسى و روشن شود از خلافت بسيار شريف تر و جليل تر است .

اما در مورد وراثت ، شيعيان آنرا بر وراثت مالى و خلافت معنى و حمل مى كنند و حال آنكه ما آنرا به وراثت علم معنى مى كنيم

.

پس از اين سخن ، على عليه السلام فرموده است كه اينك حق به اهل آن بازگشته و رسيده است . اقتضاى اين سخن چنين است كه حق پيش از آن در كسانى كه اهل آن نبوده اند بوده است . ما اين موضوع را به چيز ديگرى غير از آنچه شيعيان تاءويل مى كنند تاءويل مى كنيم و مى گوييم : على (ع ) براى خلافت شايسته تر و محق تر بوده است ، ولى نه از لحاظ نص ، بلكه از لحاظ افضليت ، كه او پس از پيامبر (ص ) افضل افراد بشر و از همه مسلمانان براى خلافت سزاورتر و محق تر است ؛ وليكن خودش با توجه به مصلحتى كه آنرا مى دانسته است و تفرسى كه خودش و مسلمانان كرده اند، كه ممكن است به سبب حسادت و كينه اعراب نسبت به او اساس اسلام مضطرب و اختلاف نظر پيدا شود، اين حق خود را ترك فرموده است (103) و جايز است كسى كه به چيزى شايسته تر است و آنرا به طور موقت ترك مى كند، چون آنرا دريابد، بگويد كه اكنون كار به اهل آن برگشته است .

و اگر گفته شود معنى اين گفتار على عليه السلام چيست كه فرموده است : هيچكس از اين امت قابل مقايسه با آل محمد (ص ) نيست و كسانى كه همواره نعمت آنان بر ايشان جارى بوده است با آنان برابر نيستند؟ در پاسخ گفته مى شود: در اين موضوع هيچ شبهه نيست كه آن كس كه نعمت مى بخشد برتر و شريف تر از آن كسى است كه نعمت

بر او بخشيده مى شود، و در اين هم ترديد نيست كه محمد (ص ) و خويشاوندان نزديك او از بنى هاشم به ويژه على عليه السلام بر همه مردم نعمتى را عرضه داشته اند كه ارزش و اهميت آنرا نمى توان سنجيد و آن دعوت مردم به اسلام و هدايت ايشان به سوى آن است . و هر چند اين محمد (ص ) است كه در مورد دعوت و قيام خود با دست و زبان مردم را هدايت فرموده است و خداوند متعال او را با فرشتگان و تاءييد خود يارى داده است ، و او سرورى است كه بايد از او پيروى كرد و گزيده ترين برگزيدگان و فرمانبردارى از او واجب است ، ولى براى على (ع ) هم در اين هدايت به عنوان شخص دوم و كسى كه گام بر جاى قدم پيامبر نهاده چندان حق است كه قابل انكار نيست . و اگر فقط اهميت پيكار و جهاد او را با شمشير در عهد پيامبر و به روزگار حكومت خودش و كوشش او را در فاصله ميان دو پيكار در راه نشر علم و تفسير قرآن و هدايت عرب در نظر بگيريم ، با توجه به آنكه اهميت همين دو موضوع افزون از حد تصور است و هيچكس ديگر براى خود آن را تصور هم نمى كند، براى وجوب حق و نعمت او بر همگان كافى و بسنده است .

و اگر گفته شود: ترديدى نيست كه در اين سخن على (ع ) تعريض بر كسانى است كه در خلافت بر او مقدم شده اند؛ و او را بر آنان چه

حق نعمتى است ؟ گفته خواهد شد: او را بر ايشان حق دو نعمت است . نخست نعمت جهاد از سوى ايشان ، در حالى كه آنان از آن كار فرومانده و نشسته بودند، و هر كس انصاف دهد مى داند كه اگر شمشير على نبود، مشركان آنانى را كه او مى گويد و ديگر مسلمانان را از دم كشته بودند. آثار شجاعت على عليه السلام در جنگهاى بدر و احد و خندق و خيبر و حنين كه شرك در آن دهان گشوده بود معلوم است و اگر على (ع ) با شمشير خود آن را نمى بست ، همه مسلمانان را فرو مى خورد. دوم علم و دانش على (ع ) است كه اگر نمى بود، در بسيارى از موارد، احكام بر خلاف حق صادر مى شد و عمر خود، اين موضوع را در مورد او اعتراف كرده و اين خبر مشهور است كه اگر على نبود عمر به هلاكت مى افتاد .

و ممكن است اين گفتار على (ع ) را به گونه ديگرى توجيه كرد و آن چنين است كه اعراب معمولا قبيله يى را، كه سالار بزرگ از آن است ، بر ديگر قبايل برترى مى دهند و افرادى را كه به سالار نزديك ترند بر ديگر افراد همان قبيله ترجيح مى دهند؛ مثلا بنى دارم به حاجب و برادرانش و به زرارة پدرايشان ، بر ديگر قبايل افتخار مى كنند و خود را از بنى تميم با افراد خاندان دارم مقايسه نمى شود و آنرا كه بر ديگران رياست داشته با آنان برابر نمى شمرد و منظور گوينده اين است كه

يكى از افراد خاندان دارم بر بنى تميم رياست و سرورى داشته است . بدينگونه چون رسول خدا (ص ) سالار و سرور همگان است و بر همه حق نعمت دارد، براى هر يك از افراد خاندان هاشم به ويژه براى على (ع ) رواست كه چنين كلماتى بگويد.

و بدان كه على (ع ) مدعى تقدم و شرف و نعمت بر همگان بوده است ، نخست به وجود پسر عموى گرانقدرش ، كه سلام و درود خدا بر او و خاندانش باد، و سپس به وجود پدرش ابوطالب ؛ و هر كس كه علوم سيره و تاريخ اسلام را خوانده باشد مى داند كه اگر ابوطالب نبود، اسلام هم چيزى در خور ذكر و نام نمى بود.

و كسى نمى تواند بگويد: چگونه اين سخن را درباره دين و آيينى كه خداوند متعال خود متكفل آشكار و پيروز ساختن آن است مى گوييد؟ و چه ابوطالب مى بود و چه نمى بود وعده خداوند صورت مى گرفت . در پاسخ مى گوييم . در اين صورت پيامبر (ص ) را هم نبايد ستود و نبايد گفت اين محمد (ص ) است كه مردم را از گمراهى به هدايت رهنمونى و ايشان را از نادانى نجات داده و رهايى بخشيده است و او را بر مسلمانان حق است و اگر او نمى بود خداوند متعال در زمين عبادت نمى شد.

همچنين نبايد ابوبكر را ستود و نبايد گفت كه او را در اسلام اثر وحقى است ، و نيز عبدالرحمان بن عوف و سعدبن ابى وقاص و طلحه و عثمان و ديگر پيشگامان نخست كه از رسول خدا

پيروى كرده اند حقى ندارند، و حال آنكه براى ابوبكر در انفاق در راه خدا و خريدن بردگان معذب و آزار كردن ايشان حق نعمتى غير قابل انكار است و مى دانيم كه اگر ابوبكر نبود پس از رحلت پيامبر (ص ) مرتد شدن ادامه مى يافت و مسيلمه و طليحه و ادعاى پيامبرى ايشان پيروز مى شد. و نبايد گفت اگر عمر نبود فتوحات صورت نمى گرفت و لشكرها مجهز نمى شد و كاردين پس از سستى نيرو نمى گرفت و دعوت اسلامى چنين منتشر نمى شد.

و اگر در پاسخ بگوييد: در همه اين موارد آنان را مى ستاييم و بر آنان ستايش مى شود، زيرا خداوند متعال اين كارها را به دست آنان اجراء فرموده و به ايشان چنين توفيقى ارزانى داشته است و در حقيقت فاعل همه اين امور، خداوند متعال است و اينان ابزار و وسايطى بوده اند كه اين كارها به دست ايشان صورت گرفته است و ستايش و اعتراف به قدر و منزلت ايشان از اين بابت است ؛ مى گوييم : درمورد ابوطالب هم همين گونه است .

و بدان اين گفتار على (ع ) كه فرموده است : اكنون زمانى است كه حق به اهل آن برگشته است تا آخر خطبه ، در نظر من بعيد است كه چنين كلماتى را پس از بازگشت از صفين فرموده باشد، زيرا در آن هنگام در حالى كه از موضوع حكميت و مكر و خدعه عمرو عاص ، زمام حكومت آن حضرت پريشان بود و به ظاهر كار معاويه استوار شده بود به كوفه برگشت و از سوى ديگر ميان

لشكر خود نوعى از سركشى و بى وفايى ملاحظه فرمود و اين گونه سخنان در چنين موردى گفته نمى شود؛ و چنين به نظر مى رسد و صحيح تر هم هست كه اميرالمومنين عليه السلام اين كلمات را در آغاز بيعت خود و پيش از آنكه از مدينه به بصره حركت كند ايراد فرموده باشد. و سيد رضى كه خدايش رحمت كناد، بدون توجه ، همان چيزى را كه در كتابهاى پيش از خود ديده و شنيده ، نقل كرده است و اين اشتباه را افراد پيش از او مرتكب شده اند و آنچه ما تذكر داديم روشن و واضح است .

آنچه درباره وصى بودن على عليه السلام در شعر آمده است

از جمله اشعارى كه در صدر اسلام سروده شده و متضمن اين موضوع است كه على عليه السلام به عقيده شاعر، وصى رسول خدا بوده است ، گفتار عبدالله بن ابى سفيان بن حرث بن عبدالمطلب است كه چنين سروده است :

و از جمله افراد خاندان ما على است . همانكه سالار خيبر و سالار جنگ بدرى است كه لشكرهايش چون سيل خروشان بود. او وصى پيامبر مصطفى (ص ) و پسر عموى اوست . چه كسى مى تواند همانند و نزديك به او باشد؟ .

عبدالرحمان بن جعيل چنين سروده است :

سوگند به جان خودم با شخصى بيعت كرديد كه نگهبان دين و معروف به پارسايى و پاكدامنى و موفق است . على كه وصى مصطفى و پسر عموى او و نخستين نمازگزار و بسيار متدين و پرهيزگار است .

ابوالهيثم بن التيهان كه از انصار و شركت كنندگان در جنگ بدر است چنين سروده است :

ما آنانيم كه قريش و آن كافران ،

روز بدر، چگونگى پيكار ما را ديده اند...همانا كه وصى ، امام و ولى ماست . آنچه پوشيده بود آشكار و رازها نمودار شد. (104)

عمربن حارثه انصارى ، كه روز جنگ جمل همراه محمد بن حنيفه بود، هنگامى كه على (ع ) محمد بن حنيفه را به سبب سستى در حمله سرزنش فرمود چنين سرود:

اى ابا حسن ! تو مشخص كننده همه كارهايى و آنچه حلال و حرام است به وسيله تو مشخص و روشن مى شود. مردان را كنار رايتى جمع كردى كه روز جنگ ، پسرت آنرا بر دوش مى كشد...پسرى كه نامش نام پيامبر و شبيه وصى است و رنگ رايت او چون گل سياوش (خونرنگ ) است . (105)

مردى از قبيله ازد در جنگ جمل چنين سروده است :

اين على است و همو وصى است و پيامبر (ص ) روزى كه عقد برادرى مى بست او را برادر خويش قرار داد و فرمود اين پس از من ولى است .

شنونده فرمانبردار اين سخن را شنيد و بدبخت گمراه آنرا فراموش كرد.

روز جنگ جمل غلامى از قبيله بنى ضبة كه جوان بود و بر خود نشان زده بود از لشكر عايشه بيرون آمد و اين رجز را مى خواند:

ما افراد قبيله ضبة دشمنان على هستيم . همان كسى كه از ديرباز به وصى معروف است و همان سوار كار ورزيده روزگار پيامبر و من در مورد فضيلت على كور نيستم ، ولى خبر كشته شدن پسر پرهيزگار عفان را مى دهم و اين ولى بايد خون آن را طلب كند.

سعيدبن قيس همدانى كه در جنگ جمل در لشكر على (ع ) بود

چنين سروده است :

اين چه جنگى است كه آتش آن بر افروخته شده و در آن نيزه ها شكسته گرديده است ؟ به وصى بگو هر چند افراد قبيله قحطان دشمن پيش مى آيند، ولى همدانيان را فرا خوان تا ترا از آن كفايت كنند.

زياد بن لبيد انصارى ، كه از ياران على (ع ) است ، در جنگ جمل چنين سروده است :

ما در مورد حمايت از وصى اعتنا نخواهيم كرد كه چه كسى خشمگين مى شود و همانا كه انصار در جنگ كوشايند و اهل بازى و شوخى نيستند.

حجر بن عدى كندى هم روز جمل چنين سروده است :

پروردگارا على را براى ما به سلامت دار. آن فرخنده درخشان را براى ما به سلامت دار؛ آن مؤ من يكتاپرست پرهيزگار را كه سست راءى و گمراه نيست ، بلكه راهنماى موفق هدايت شده است . خدايا او را نگهدار و پيامبر و سنت او را در نگهدار، كه او ولى و دوستدار پيامبر بود و پيامبر او را پس از خود به وصايت برگزيد.

خزيمة بن ثابت ذوالشهادتين انصارى كه از شركت كنندگان در جنگ بدر بوده است و در جنگ جمل از ياران على عليه السلام بوده چنين سروده است :

...اى وصى پيامبر!جنگ ، دشمنان را از اينجا به فرار و گريز واداشت و كوچها روان شد.

و همو خطاب به عايشه در جنگ جمل چنين سروده است :

اى عايشه ! از على و بر شمردن معايبى كه در او نيست درگذر، كه تو همچون مادر اويى . او از ميان همه خاندان رسول خدا وصى اوست تو خود از گواهان اين موضوع

هستى و شاهد آن بوده اى .

پسر بدليل ورقاء خزاعى در جنگ جمل چنين سروده است :

اى قوم ! واى بر اين حادثه بزرگى كه پيش آمده است . جنگ با وصى و چاره در جنگ نيست .

عمرو بن ! حيحة در جنگ جمل در مورد خطبه يى كه امام حسن بن على (ع ) پس از خطبه عبدالله بن زبير ايراد كرد، اشعارى سروده و ضمن آن گفته است :

خداوند اجازه نفرموده است كه كسى ديگر به آنچه كه پسر وصى و پسر نجيب قيام كرده است قيام كند. آرى ، آن كسى كه نسبش از يك سو به پيامبر و از سوى ديگر به وصى مى رسد و هيچ شائبه يى در او نيست براى تو بهتر است .

زحر بن قيس جعفى هم در جنگ جمل چنين سروده است :

بر شما ضربه مى زنم تا هنگامى كه براى على كه پس از پيامبر، بهترين فرد قريش است اقرار كنيد؛ همان كسى كه خداوندش آراسته و او را وصى نام نهاده است . آرى ، ولى پشتيبان ولى است ، همانگونه كه گمراه تابع فرمان گمراه است .

تمام اين اشعار و رجزها را ابو مخنف لوط بن يحيى (106) در كتاب جمل خويش آورده است و او از راويان حديث است و نيز از كسانى است كه امامت را در اختيار مردم مى داند و معتقد است كه بايد امام را مردم برگزينند و از شيعه نيست و از رجال آنان شمرده نمى شود.

از جمله اشعارى كه درباره جنگ صفين سروده شده و در آن براى على (ع ) عنوان وصى ذكر شده است

، اشعارى است كه آنها را نصر بن مزاحم بن يسار منقرى (107) كه او هم از بزرگان و رجال نقل و حديث است ، در كتاب صفين خود آورده است . نصر بن مزاحم مى گويد: زحر بن قيس جعفى اينچنين سروده است : (108)

خداوند بر احمد، كه رسول پروردگار كامل نعمت است ، درود فرستاده است ...و پس از او بر خليفه قائم ما...يعنى على كه وصى پيامبر است .

نصر مى گويد: از جمله اشعار منسوب به اشعث قيس ابيات زير است :

فرستاده ، يعنى فرستاده على ، پيش ما آمد و مسلمانان از آمدن او شاد شدند؛ فرستاده وصى يى كه وصى پيامبر است و او را ميان مؤ منان سبق فضيلت است . (109)

ديگر از اشعار منسوب به اشعث اين ابيات است :

فرستاده ، يعنى فرستاده وصى ، پيش ما آمد؛ فرستاده على كه پاكيزه ترين افراد خاندان هاشم است . او وزير و داماد پيامبر و بهترين مردم جهان است . (110)

نصر بن مزاحم مى گويد از جمله اشعارى كه اميرالمومنين على (ع ) در جنگ صفين سروده اين ابيات است :

شگفتا كه چيزى ناپسند مى شنوم و چنان دروغى بر خداوند بسته اند كه موى را سپيد مى كند. اگر احمد (ص ) آگاه شود كه وصيت را با شخص ابترى قرين كرده اند، راضى نخواهند بود... (111)

جرير بن عبدالله بجلى ابيات زير را براى شرحبيل بن سمط كندى ، كه سالار يمامه و از ياران معاويه بود، نوشت :

اى پسر مسط! از خواسته نفس خود پيروى مكن كه در جهان براى تو در برابر دين هيچ چيزى

عوض و بدل نخواهد بود...او از تمام اهل پيامبر، وصى رسول خداوند است و سوار كار و حمايت كننده اوست ، كه به او مثل زده مى شود.

نعمان بن عجلان انصارى هم در اين باره چنين سروده است :

چگونه ممكن است در حالى كه وصى پيامبر امام ماست پراكندگى پيش آيد و چيزى جز سر گردانى و زبونى نخواهد بود...معاويه گمراه را به حال خود واگذاريد و از دين و آيين وصى پيروى كنيد...

عبدالرحمان بن ذؤ يب اسلمى نيز چنين سروده است :

همانا به معاوية بن حرب ابلاغ كن ...كه تسليم شو وگرنه ، وصى لشكرى را مى آورد تا ترا از گمراهى و شك و ترديد باز دارد.

مغيرة بن حارث بن عبدالمطلب در اين مورد اين چنين سروده است :

اى سپاه مرگ پايدارى كنيد! لشكر معاويه شما را به هراس نيندازد كه حق آشكار شده است ...وصى رسول خدا پيشواى شما و ميان شماست ...

عبدالله بن عباس بن عبدالمطلب هم چنين سروده است :

على از ميان همه افراد خاندان ، وصى اوست و هر گاه گفته شود هماورد كيست ؟ همو سوار كار پيامبر است ... (112)

اشعارى كه متضمن اين كلمه است بسيار فراوان است و ما در اين فصل ، برخى از اشعارى را كه در جنگهاى جمل و صفين سروده شده است آورديم . در موارد ديگر افزون از شمار و بيرون اندازه است و اگر بيم از پر حرفى نبود مى توانستيم صفحات بسيار ديگرى از آن بياوريم .

خطبه(3)

اين خطبه به خطبه شقشيقة معروف است

مطالب تاريخى كه ابن ابى الحديد ضمن شرح اين خطبه آورده است به اين شرح است :

نسب ابوبكر و مختصرى از اخبار پدرش

ابوبكر پسر ابو قحافه است ، نام قديمى او عبدالكعبة بوده و پيامبر (ص ) او را عبدالله ناميدند. در مورد كلمه عتيق كه از نامهاى ابوبكر است ، اختلاف كرده اند. گفته شده است كه عتيق نام ابوبكر در روزگار جاهلى بوده ؛ و هم گفته شده است كه پيامبر (ص ) او را به اين نام ناميده اند.

نام اصلى ابوقحافه عثمان و نسب او چنين است : عثمان بن عامر بن عمرو بن كعب بن سعد بن تيم بن مرة بن كعب بن لوى بن غالب . مادر ابو قحافه دختر عموى پدرش بوده و نامش ام الخير و دختر صخربن عمرو بن كعب بن سعد است .

ابو قحافه روز فتح مكه مسلمان شد. پسرش ابوبكر، او را كه پيرى فرتوت و موهاى سرش همگى چون پنبه (113) سپيد بود. به حضور پيامبر (ص ) آورد، و چون مسلمان شد پيامبر (ص ) فرمودند: موهايش را رنگ و خضاب كنيد.

پسرش ابوبكر در حالى كه ابو قحافه زنده و خانه نشين بود و كور شده و از حركت بازمانده بود خليفه شد. ابو قحافه همينكه هياهوى مردم را شنيد پرسيد: چه خبر است ؟ گفتند: پسرت عهده دار خلافت شد. گفت : مگر خاندان عبد مناف به اين كار راضى شده اند؟ گفتند: آرى . گفت : پروردگارا! براى آنچه كه تو عطا فرمايى مانعى نخواهد بود و آنچه را تو مانع آن شوى عطا كننده يى براى آن نيست .

هيچكس در حالى كه پدرش زنده بوده

است به خلافت نرسيده است ، مگر ابوبكر و الطائع لله كه نامش عبدالكريم و كنيه اش ابوبكر است (114). طائع در حالى به خلافت رسيد كه پدرش زنده بود و خود را از خلافت خلع كرد و آن را به پسر خويش وا گذاشت . منصور دوانيقى به مسخره و نيشخند، عبدالله بن حين بن حسن (115) را ابو قحافه نام گذاشته بود، زيرا در حالى كه زنده بود پسرش محمد (116) مدعى خلافت شد.

ابوبكر هنگامى كه درگذشت ابو قحافه هنوز زنده بود و چون هياهو را شنيد پرسيد: چه خبر است !گفتند: پسرت درگذشت . گفت : سوگى بزرگ است . ابو قحافه به روزگار خلافت عمر، در سال چهاردهم هجرت ، در نود و هفت سالگى درگذشت و آن سالى است كه نوفل بن حارث بن عبدالمطلب بن هاشم (117) هم در همان سال درگذشت .

اگر گفته شود عقيده خود را در مورد اين سخن و شكايت اميرالمومنين على (ع ) براى ما روشن سازيد، آيا اين سخن على (ع ) دليل بر نسبت دادن آن قوم به ستم و غصب خلافت نيست و شما در اين باره چه مى گوييد؟ اگر اين موضوع را قبول كنيد و آنان را ظالم و غاصب بدانيد، به آنان طعن زده ايد و اگر آنرا درباره ايشان قبول نداريد، در مورد كسى كه اين سخن را گفته است طعن زده ايد.

در پاسخ اين پرسش گفته مى شود شيعيان اماميه اين كلمات را بر ظواهر آن حمل و معنى مى كنند و معتقدند كه آرى پيامبر (ص ) درباره خلافت اميرالمومنين على (ع ) نص صريح

فرموده است و حق او غصب شده است .

ولى ياران معتزلى ما كه رحمت خداوند بر ايشان باد حق دارند چنين بگويند كه چون اميرالمومنين على (ع ) افضل و احق به خلافت بوده و براى خلافت از او به كسى عدول كرده اند كه از لحاظ فضل و علم و جهاد با او برابر نبوده است و در سرورى و شرف به او نمى رسيده است ، اطلاق اينگونه كلمات ، عادى است ، هر چند افرادى كه پيش از او به خلافت رسيده اند پرهيزگار و عادل باشند و بيعت با آنان بيعت صحيح بوده باشد. مگر نمى بينى ممكن است در شهرى دو فقيه باشند كه يكى از ديگرى به مراتب داناتر باشد و حاكم شهر، آن يكى را كه داراى علم كمترى است قاضى شهر قرار دهد و در اين حال آن كه داناتر است ، افسرده مى شود و گاه لب به شكايت مى گشايد و اين موضوع دليل بر آن نيست كه قاضى را مورد طعن و تفسيق قرار داده باشد يا حكم به ناصالح بودن و عدم شايستگى او كرده باشد، بلكه شكايت از كنار گذاشتن كسى است كه شايسته تر و سزاوارتر بوده است و اين موضوعى است كه در طبع آدمى سرشته است و چيزى فطرى و غريزى است . و ياران معتزلى ما چون نسبت به اصحاب پيامبر (ص ) حسن ظن دارند و هر كارى را كه از ايشان سر زده است بر وجه صواب و صحت حمل مى كنند، مى گويند آنان مصلحت اسلام را در نظر گرفتند و از بروز فتنه يى

ترسيدند كه نه تنها ممكن بود اصل خلافت را متزلزل كند، بلكه امكان داشت كه اصل دين و نبوت را نيز متزلزل سازد؛ و به همين منظور از آن كس كه افضل و اشرف و سزاوارتر بود عدول كردند و عقد خلافت را براى شخص فاضل ديگرى منعقد ساختند؛ و به اين سبب است كه اينگونه كلمات را كه از شخصى صادر شده است كه در مورد او اعتقاد به جلالت و منزلتى نزديك به منزلت پيامبر دارند تاءويل كرده و مى گويند اين كلمات براى بيان افسردگى است كه چرا مردم از آنكه سزاوارتر و شايسته تر بود است عدول كرده اند. و اين موضوع نزديك و نظير چيزى است كه شيعيان و اماميه در تفسير اين آيه كه خداوند مى فرمايد: و عصى آدم ربه فغوى (118) بيان كرده و گفته اند: منظور از عصيان در اين آيه ترك اولى است و امر خداوند در مورد نخوردن از ميوه آن درخت ، امر مستحبى بوده و نه وجويى و چون آدم (ع ) آنرا انجام داده است ترك اولى كرده است و به همين اعتبار از او به عاصى نام برده شده است . همچنين كلمه غوى را به معنى گمراهى و ضلالت تعبير نمى كنند، بلكه به معنى ناكامى و نااميدى مى گيرند، و معلوم است كه تاءويل شكايت اميرالمومنين على (ع ) به صدور ترك اولى از سوى خلفاى پيش از او بهتر از اين است كه گفتار خداوند را در مورد آدم (ع ) بر ترك اولى حمل كنيم ...

بيمارى رسول خدا و فرمانده ساختن اسامة بن زيد بر لشكر

هنگامى كه پيامبر (ص ) به مرضى كه منجر به

رحلت آن حضرت شد بيمار گشت ، اسامة بن زيدبن حارثه (119) را فراخواند و به او فرمود: به سرزمينى كه پدرت در آن كشته شده است برو و بر آنان بتاز و من ترا بر اين لشكر فرماندهى دادم و اگر خداوند ترا بر دشمن غلبه و پيروزى داد توقف خود را آنجا كوتاه قرار بده ، و پيشاپيش ، جاسوسان و پيشاهنگانى گسيل دار. هيچيك از سران و بزرگان مهاجر و انصار باقى نماند مگر آنكه موظف بود همراه آن لشكر باشد و عمر و ابوبكر هم از جمله ايشان بودند. گروهى در اين باره اعتراض كردند و گفتند: نوجوانى چون اسامه بر همه بزرگان مهاجر و انصار به فرماندهى گماشته مى شود؟! پيامبر (ص ) چون اين سخن را شنيد خشمگين بيرون آمد و در حالى كه بر سر خود دستارى بسته و قطيفه يى بر دوش افكنده بود بر منبر رفت و چنين فرمود:

اى مردم ! اين سخن و اعتراض چيست كه از قول برخى از شما در مورد اينكه اسامه را به اميرى لشگر گماشته ام براى من نقل كرده اند؟ اينك اگر در اين باره اعتراض مى كنيد پيش از اين هم در مورد اينكه پدرش را به اميرى لشكر گماشتم اعتراض كرديد و به خدا سوگند مى خورم كه زيد، شايسته و سزاوار براى فرماندهى بود و پسرش هم پس از او شايسته براى آن كار است و آن هر دو از اشخاص محبوب در نظر من هستند. اينك براى اسامة خير خواه باشيد كه او از نيكان و گزيدگان شماست . (120)

پيامبر (ص ) از منبر فرود

آمد و به حجره خويش رفت و مسلمانان براى بدرود گفتن به حضور ايشان مى آمدند و چون بدرود مى گفتند به قرار گاه لشكر اسامه كه در جرف (121) بود مى رفتند.

بيمارى پيامبر (ص ) سنگين و حال آن حضرت سخت شد. برخى از همسران پيامبر به اسامه و برخى از كسانى كه با او بودند پيام فرستاند و موضوع را به اطلاع آنان رساندند. اسامة از قرارگاه خويش برگشت و به حضور پيامبر (ص ) آمد. در آن روز پيامبر بدحال و در ضعف مفرط بود و همان روزى بود كه بر لبها و دهان ايشان لدود (122)ماليده بودند. اسامه بر بالين پيامبر (ص ) ايستاد و سر فرود آورد و رسول خدا را بوسيد. پيامبر سكوت كرده و سخنى نمى فرمود، ولى دستهاى خويش را بر آسمان افراشت و سپس بر شانه هاى اسامه نهاد، گويى براى او دعا مى فرمود و سپس اشاره كرد كه اسامه به قرارگاه خويش برگردد و به كارى كه او را فرستاده است روى آورد. اسامه به قرارگاه خويش بازگشت ولى همسران پيامبر (ص ) بار كسى پيش اسامه فرستادند كه به مدينه بيايد و پيام دادند كه پيامبر بهبودى پيدا كرده است . اسامه از قراگاه خويش برگشت . آن روز دوشنبه دوازدهم ربيع الاول بود. اسامه چون آمد، پيامبر (ص ) را بيدار و به حال عادى ديد و پيامبر (ص ) به او فرامان دادند برود و هر چه زودتر حركت كند و فرمودند: فردا صبح زود در پناه بركت خدا حركت كن ؛ و پيامبر (ص ) مكرر در مكرر فرمودند: اين

لشكر اسامة را هر چه زودتر روانه كنيد؛ و همچنان اين سخن را تكرار مى فرمود. اسامه با پيامبر (ص ) وداع كرد و از مدينه بيرون رفت و ابوبكر و عمر هم با او بودند، و چون خواست سوار شود و حركت كند فرستاده ام ايمن (123) پيش او آمد و گفت پيامبر (ص ) در حال مرگ است . اسامه همراه ابوبكر و عمر و ابو عبيدة برگشت و هنگام ظهر همان روز، كه دوشنبه دوازدهم ربيع الاول بود، كنار خانه پيامبر رسيدند و در اين هنگام رسول خدا (ص ) درگذشته بود. رايت سپاه كه پيچيده بود در دست بريدة بن حصيب بود و آنرا كنار در خانه رسول خدا (ص ) نهاد. در اين حال على عليه السلام و برخى از بنى هاشم سرگرم تجهيز و فراهم آوردن مقدمات غسل جسد مطهر بودند. عباس كه در خانه همراه على (ع ) بود گفت : اى على دست فرا آرتا با تو بيعت كنم و مردم بگويند عموى پيامبر با پسر عمويش بيعت كرد و حتى دو تن هم در مورد تو و با تو اختلاف و ستيز نكنند. على (ع ) گفت : عمو جان ! مگر كسى جز من در خلافت ميل مى كند؟ عباس گفت : به زودى خواهى دانست . چيزى نگذشت كه اخبارى به آن دو رسيد كه انصار سعد بن عباده را نشانده اند تا با او بيعت كنند و عمر هم ابوبكر را آورده و با او بيعت كرده است و انصار هم بر آن بيعت پيشى گرفته اند. على (ع ) از كوتاهى خود

در اين مورد پشيمان شد و عباس اين شعر دريد (124) را براى او خواند:

من در منعرج اللوى (125) فرمان خود را به ايشان دادم ولى آنان نصيحت مرا تا چاشتگاه فردا در نيافتند.

شيعيان چنين مى پندارند كه پيامبر (ص ) مرگ خود را مى دانست و به همين سبب ابوبكر و عمر را همراه لشكر اسامه گسيل فرمود تا مدينه از ايشان خالى باشد و كار خلافت على (ع ) صورت پذيرد و كسانى كه در مدينه باقى مانده اند با آرامش و خاطر آسوده با او بيعت كنند و بديهى است كه در آن صورت چون خبر رحلت و بيعت مردم با على (ع ) به اطلاع ايشان مى رسيد بسيار بعيد بود كه در آن باره مخالفت و ستيز كنند، زيرا اعراب در آن صورت ، بيعت على (ع ) را انجام شده مى دانستند و به آن پايبند بودند و براى شكستن آن بيعت نياز به جنگهاى سخت بود؛ ولى آنچه پيامبر (ص ) مى خواست صورت نگرفت و اسامة عمدا چند روز آن لشكر را معطل كرد و با همه اصرار و پافشارى رسول خدا در مورد حركت ، از آن كار خوددارى كرد تا آن حضرت ، كه درود خدا بر او و خاندانش باد، رحلت فرمود و ابوبكر و عمر در مدينه بودند و از على (ع ) در بيعت گرفتن از مردم پيشى گرفتند و چنان شد كه شد.

به نظر من ابن ابى الحديد اين اعتراض وارد نيست زيرا اگر پيامبر (ص ) از مرگ خود آگاه بوده است اين را هم مى دانسته كه ابوبكر خليفه

خواهد شد و طبيعى است از آنچه مى دانسته ، پرهيزى نمى فرموده است ، ولى در صورتى كه فرض كنيم پيامبر (ص ) احتمال مرگ خود را مى داده اند و به حقيقت از تاريخ قطعى آن آگاه نبوده اند و اين را هم گمان مى كرده است كه ابوبكر و عمر از بيعت با پسر عمويش خوددارى خواهند كرد و از وقوع چنين كارى بيم داشته ولى به واقع از آن آگاه نبوده است ، درست است كه چنين تصورى پيش آيد، و نظير آن است كه يكى از ما دو پسر دارد و مى ترسد كه پس از مرگش يكى از آن دو بر همه اموالش دست يابد و با زور آنرا تصرف كند و به برادر خود چيزى از حق او را نپردازد؛ طبيعى است در آن بيمارى كه بيم مرگ داشته باشد به پسرى كه از سوى او بيم دارد دستور به مسافرت دهد و او را براى بازرگانى به شهرى دور گسيل دارد و اين كار را وسيله قرار دهد كه از چيرگى و ستم او بر برادر ديگرش جلوگيرى شود.

فرمان ابوبكر در مورد خلافت عمر بن خطاب

كنيه معروف عمر ابو حفص و لقبش فاروق است . پدرش خطاب بن نفيل بن عبدالعزى بن رياح بن عبدالله بن قرط بن رزاح بن عدى بن كعب بن لوى بن غالب است و مادرش حنتمة دختر هاشم بن مغيرة بن عبدالله بن عمر بن مخزوم است .

چون ابوبكر، محتضر شد به دبير و نويسنده گفت بنويس : اين وصيت و سفارش عبدالله بن عثمان است (126) كه در پايان اقامت خويش در دنيا و آغاز ورود خود

به آخرت و در ساعتى كه در آن شخص تبهكار نيكى مى كند و شخص كافر هم به ناچار تسليم مى شود. در اين هنگام ابوبكر مدهوش شد و نويسنده نام عمر بن خطاب را در آن نوشت . ابوبكر به هوش آمد و به نويسنده (127) گفت : آنچه نوشته اى بخوان . او آنرا خواند و نام عمر را به زبان آورد. ابوبكر گفت : از كجا براى تو معلوم شد كه بايد نام عمر را بنويسى ؟ گفت : مى دانستم كه از او در نمى گذرى . ابوبكر گفت نيكو كردى و سپس به او گفت : اين نامه را تمام كن . نويسنده گفت : چه چيزى بنويسم ؟ گفت : بنويس ابوبكر اين وصيت را در حالى كه راءى و انديشه خود را به كار گرفته املاء مى كند و او چنين ديد كه سرانجام اين كار خلافت اصلاح و روبراه نمى شود مگر به همانگونه كه آغاز آن اصلاح شد و كار خلافت را كسى نمى تواند بر دوش كشد مگر آنكه از همه اعراب برتر و خوددارتر باشد؛ به هنگام سختى از همگان سخت كوش تر و به هنگام نرمى از همگان نرم تر و به انديشه خردمندان داناتر باشد. به چيزى كه براى او بى معنى است مشغول و سرگرم نشود و در مورد چيزى كه هنوز به او نرسيده اندوهگين نگردد و از آموختن علم ، آزرم نكند و برابر امور آنى و ناگهانى سرگردان نشود. بر همه كارها توانا باشد، از حد هيچ چيز نه تجاوز كند و نه قصور، و مراقب آنچه ممكن

است پيش آيد باشد و از آن حذر كند.

چون ابوبكر از نوشتن اين نامه آسوده شد، گروهى از صحابه ، از جمله طلحه پيش او آمدند. طلحه گفت : اى ابوبكر! فردا پاسخ خداى خود را چه مى دهى و حال آنكه مردى سختگير و تندخو را بر ما حاكم ساختى كه جانها از او پراكنده و دلها رميده مى شود؟

ابوبكر كه دراز كشيده بود گفت مرا تكيه دهيد و چون او را تكيه دادند و نشاندند و به طلحه گفت : آيا مرا از سؤ ال كردن خداوند بيم مى دهى ؟ چون فردا خداوند در اين باره از من بپرسد، خواهم گفت : بهترين بنده ات را برايشان گماشتم .

و گفته شده است زيرك ترين مردم از لحاظ گزينش افراد اين سه تن هستند: نخست عزيز مصر در اين سخن خود كه به همسرش درباره يوسف (ع ) گفت : و آن كس كه او را خريده بود به زن خويش گفت او را گرامى بدار، شايد بهره يى به ما رساند يا او را به فرزندى برگيريم . (128)

دوم . دختر شعيب (ع ) كه در مورد موسى (ع ) به پدر خويش چنين گفت : اى پدر او را مزدور و اجير بگير كه نيرومند و امين است (129) و سوم ابوبكر در مورد انتخاب عمر به جانشينى .

بسيارى از مردم روايت كرده اند كه چون مرگ ابوبكر فرا رسيد، عبدالرحمان بن عوف را فرا خواند و گفت : نظر خودت را درباره عمر به من بگو. گفت : او بهتر از آن است كه تو مى پندارى ، ولى در

او نوعى تندى و درشت خويى است . ابوبكر گفت : اين بدان سبب است كه در من نرمى و ملايمت مى بيند و چون خلافت به او رسد بسيارى از اين تندى خود را رها خواهد كرد. من او را آزموده و مواظب بوده ام . هر گاه من بر كسى خشم مى گيرم ، او به من پيشنهاد مى كند از او راضى شوم و هر گاه نسبت به كسى بى مورد نرمى و مدارا مى كنم ، مرا به شدت و تندى بر او وا مى دارد. ابوبكر سپس عثمان را فرا خواند و گفت : عقيده ات را درباره عمر بگو. گفت : باطن او از ظاهرش بهتر است و ميان ما كسى چون او نيست . ابوبكر به آن دو گفت : از آنچه به شما گفتم سخنى مگوييد. و سپس به عثمان گفت : اگر عمر را انتخاب نمى كردم كس ديگرى جز ترا بر نمى گزيدم و براى تو بهتر است كه عهده دار كارى امور مردم نباشى و دوست مى داشتم كه من هم از امور شما بر كنار بودم و در زمره كسانى از شما بودم كه درگذشته اند. طلحة بن عبيدالله پيش ابوبكر آمد و گفت : اى خليفه رسول خدا! به من خبر رسيده است كه عمر را به خلافت بر مردم برگزيده اى و مى بينى اينك كه تو با او هستى مردم از او چه مى بينند و چگونه خواهد بود وقتى كه تنها بماند؟ و تو فردا با خداى خود ملاقات خواهى كرد و از تو درباره دعيت تو

خواهد پرسيد. ابوبكر گفت مرا بنشانيد، سپس به طلحه گفت : مرا از سوال كردن خداوند بيم مى دهى ؟ چون خداى خود را ديدار كنم و در اين باره بپرسد خواهم گفت : بهترين خلق ترا بر ايشان خليفه ساختم . طلحه گفت : اى خليفه رسول خدا! آيا عمر بهترين مردم است ؟ خشم ابوبكر بيشتر شد و گفت : آرى ، به خدا سوگند او بهترين و تو بدترين مردمى . به خدا سوگند اگر ترا خليفه مى ساختم گردن فرازى مى كردى خود را بيش از اندازه بزرگ و رفيع مى پنداشتى تا آنكه خداوند آنرا پست و زبون فرمايد. چشم خود را ماليده و مى خواهى مرا در دين خودم مفتون سازى و راءى و تصميم مرا سست سازى ! برخيز كه خداوند پاهايت را استوار ندارد! به خدا سوگند اگر به اندازه دوشيدن يك ماده شتر زنده بمانم و به من خبر برسد كه چشم به خلافت دوخته اى يا از عمر به بدى ياد مى كنى ، ترا به شوره زارهاى ناحيه قنه تبعيد خواهم كرد، همانجا كه بوديد؛ و هرگز سيراب نخواهيد شد و هر چه در جستجوى علفزار باشيد سير نخواهيد شد و به همان راضى و خرسند باشيد! طلحه برخاست و رفت .

و ابوبكر هنگامى كه در حال احتضار بود، عثمان را فرا خواند و به او دستور داد عهدنامه يى بنويسد و گفت

چنين بنويس :

بسم الله الرحمن الرحيم . اين عهد و وصيتى است كه عبدالله بن عثمان براى مسلمانان مى نويسد. اما بعد، در اين هنگام ابوبكر از هوش رفت و عثمان خودش

نوشت : همانا عمر بن خطاب را بر شما خليفه ساختم .(130) ابوبكر به هوش آمد و به عثمان گفت : آنچه نوشتى بخوان و چون عثمان آنرا خواند، ابوبكر تكبير گفت و شاد شد و گفت : خيال مى كنم ترسيدى اگر در اين بى هوشى مى مردم ، مردم اختلاف مى كردند. گفت : آرى . ابوبكر گفت : خداوند از سوى اسلام و مسلمانان به تو پاداش دهاد. سپس آن وصيت را تمام كرد و دستور داد براى مردم خوانده شود و خوانده شد. سپس به عمر سفارش و وصيت كرد و چنين گفت : همانا خداوند را در شب حقى است كه انجام آنرا در روز نمى پذيرد و در روز حقى است كه انجام آنرا در شب نمى پذيرد و همانا تا كار واجب انجام نشود هيچ كار مستحبى پذيرفته نمى شود و همانا ترازوى عمل كسى كه از حق پيروى كند پر بار و سنگين خواهد بود كه انجام حق سنگين است و آن كس كه باطل پيروى كند ترازويش سبك و بى ارزش است كه انجام باطل ، خود سبك و بى مقدار است و همانا آيات نعمت و راحتى همراه با آيات سختى و نقمت نازل شده است تا مؤ من آرزوى ياوه نداشته باشد و در آنچه براى او بر عهده خداوند نيست طمع و رغبت نكند و نيز چندان نا اميد نشود كه با دست خويش خود را به دوزخ در اندازد. اين سفارش مرا نيكو حفظ كن و هيچ از نظر- پوشيده اى براى تو محبوب تر از مرگ نباشد كه آنرا نمى توانى

از پاى در آورى . آنگاه ابوبكر درگذشت .

ابوبكر در همان روز كه درگذشت پس از آنكه عمر را به جانشينى خود گماشت او را فرا خواند و گفت : خيال مى كنم و اميدوارم كه همين امروز بميرم ؛ نبايد امروز را به شب برسانى مگر اينكه مردم را همراه مثنى بن حارثه به جهاد گسيل دارى و اگر اين كار را تا شب به تاءخير انداختى ، شب را به صبح نرسانى مگر آنكه مردم را همراه او روانه كنى ؛ و نبايد هيچ سوگ و مصيبتى شما را از انجام فرايض دينى باز دارد و ديدى كه من هنگام رحلت پيامبر (ص ) چگونه رفتار كردم .

ابوبكر شب سه شنبه ، هشت شب باقى مانده از جمادى الاخره سال سيزدهم هجرت درگذشت .

پاره يى از اخبار عمر بن خطاب

قسمت اول

عمر بن خطاب ، مردى سخت خشن و داراى هيبتى بزرگ و سياستى سخت بود. از هيچكس پروا نداشت و هيچ شريف و غير شريفى را رعايت نمى كرد. بزرگان صحابه از ديدار و روياروى شدن با او پرهيز مى كردند. ابوسفيان بن حرب در مجلس عمر نشسته بود، زياد پسر سميه و گروه بسيارى از صحابه هم حاضر بودند. در آن مجلس زياد بن سميه كه در آن هنگام نوجوانى بود، سخن گفت و بسيار خوب از عهده بر آمد. على عليه السلام كه در آن مجلس حاضر و كنار ابوسفيان نشسته بود به ابوسفيان گفت : اين نوجوان چه نيكو سخن گفت ؛ اگر قرشى مى بود، با چوبدستى خود تمام عرب را راه مى برد. ابوسفيان گفت : به خدا سوگند اگر پدرش را بشناسى خواهى

دانست كه او از بهترين خويشاوندان تو است . على (ع ) پرسيد: پدرش كيست ؟ گفت : به خدا سوگند من او را در رحم مادرش نهاده ام على (ع ) فرمود: چه چيزى تر از اينكه او را به خود ملحق سازى باز مى دارد؟ گفت : از اين مهمتر كه اينجا نشسته است بيم دارم كه پوستم را بدراند؟ و چون ابن عباس سخن خود را پس از مرگ عمر در مورد عول (131) آشكار ساخت و پيش از مرگ او آنرا آشكار نساخته بود به او گفتند: چرا اين سخن را هنگامى كه عمر زنده بود نگفتى ؟ گفت : از او بيم داشتم كه مردى مخوف بود!

عمر زن باردارى را احضار كرد تا از او در موردى سؤ ال كند. آن زن از بيم ، كودك خويش را سقط كرد. هنوز آن جنين زنده نشده بود. عمر در اين باره از بزرگان صحابه استفتاء كرد كه آيا پرداخت ديه بر او هست يا نيست . گفتند: بر تو چيزى نيست كه تو مؤ دب هستى . على (ع ) فرمود: اگر اين اشخاص ، رعايت حال ترا كرده اند، نسبت به تو خيانت ورزيده اند و اگر اين پاسخ نتيجه راءى و كوشش ايشان است ، اشتباه كرده اند و بر عهده تو است كه برده يى آزاد كنى . عمر و صحابه از عقيده على (ع ) برگشتند.

عمر است كه توانست بيعت ابوبكر را استوار كند و مخالفان را فرو كوبد. شمشير زبير را كه آنرا برهنه بيرون كشيد، در هم شكست و بر سينه مقداد كوفت و

در سقيفه بنى ساعده سعدبن عباده را لگد كوب كرد و گفت سعد را بكشيد كه خدايش بكشد و هموست كه بينى حباب بن منذر را در هم كوفت . حباب روز سقيفه گفته بود: من فولاد آب ديده ام كه از انديشه ام بهره گرفته مى شود و خرما بن پربار و ميوه انصارم . عمر كسانى از بنى هاشم را كه به خانه فاطمه (ع ) پناه برده بودند بيم داد و از آن خانه بيرون كشيد و اگر عمر نبود براى ابوبكر خلافتى صورت نمى گرفت و پايدار نمى ماند.

عمر است كه كارگزاران و حاكمان را سياست كرد و به روزگار خلافت خود، اموال ايشان را گرفت و اين از بهترين سياستها بود. زبير بن بكار (132) چنين روايت مى كند كه چون عمر، عمرو بن عاص را بر حكومت مصر گماشت پس از چندى آگاه شد كه براى او اموال بسيارى از صامت و ناطق جمع شده است . براى او نوشت : براى من چنين آشكار شده كه اموالى براى تو فراهم شده است كه از مقررى و روزى تو نيست و پيش از آنكه من ترا به كارگزارى بگمارم مالى نداشتى . اين اموال از كجا براى تو فراهم شده است ؟ و به خدا سوگند اگر اندوهى در راه خدا جز اندوه كسانى كه در اموال خدا خيانت ورزيده اند براى من نباشد، باز اندوه من بسيار خواهد شد و كار من پراكنده خواهد گشت . و اينجا گروهى از مهاجرين نخستين هستند كه از تو بهترند، ولى من ترا بر اين كار گماشتم به اميد آنكه بى

نياز شوى . اكنون براى من بنويس اين اموال از كجا براى تو فراهم شده است و در اين مورد شتاب كن .

عمر و عاص براى او چنين نوشت : اما بعد، اى اميرالمومنين ! منظورت را از نامه ات دانستم و اين اموالى كه براى من فراهم شده است ، ما به سرزمينى آمده اين كه بسيار ارزانى است و در آن بسيار جنگ و جهاد است و آنچه از غنايم جنگى به ما رسيد صرف فراهم ساختن چيزهايى كرديم كه خبرش به اميرالمومنين رسيده است و به خدا سوگند بر فرض كه خيانت نسبت به تو حلال مى بود من هرگز خيانتى نسبت به تو نمى كردم كه مرا امين خود قرار داده اى وانگهى ما را حسب و نسبى است كه چون به آن بنگريم ما را از خيانت به تو بى نياز مى گرداند و تذكر داده بودى كه در پيشگاه تو كسانى از مهاجرين نخستين قرار دارند كه بهتر از من هستند؛ اگر چنين است به خدا سوگند اى اميرالمومنين ! من بر در خانه تو نكوبيدم و براى تو قفلى نگشودم .

عمر براى او نوشت : اما بعد، براى من نامه نگارى و سخن پردازى تو اهميت ندارد، ولى شما گروه اميران بر سرچشمه هاى اموال نشسته ايد و هيچ بهانه يى را فرو گذار نكرده ايد و حال آنكه آتش مى خوريد و شتابان به سوى ننگ و عار مى رويد. اينك محمد بن مسلمه را پيش تو فرستادم ، نيمى از اموال خود را تسليم او كن .

چون محمد بن مسلمه به مصر رسيد عمرو عاص براى

او طعام فراهم كرد و او را دعوت كرد. محمد بن مسلمه از آن طعام نخورد و گفت : اين مقدمه شر است و حال آنكه اگر براى من طعامى را كه براى ميهمان مى آورند مى آوردى ، از آن مى خوردم . طعام خود را از من دور كن و اموال خود را حاضر ساز. و عمرو اموالش را آورد و او نيمى از آن را برداشت و چون عمرو عاص ، اين موضوع و كثرت اموالى را كه محمد برداشته بود ديد، گفت : خداوند روزگارى را كه من در آن كارگزار و عامل عمر شده ام لعنت كناد. به خدا سوگند، خودم عمر و پدرش را ديدم كه بر تن هر يك عبايى قطوانى (133) بود كه از گودى زانو بلندتر نبود و بر گردن عمر پشته هيزم بود، در حالى كه همان هنگام عاص بن وائل يعنى پدر عمرو جامه هاى ديباى زربفت بر تن داشت . محمد بن مسلمه گفت : اى عمرو عاص ! آرام بگير و مواظب سخنان خود باش كه به خدا سوگند عمر بن خطاب از تو بهتر است . اما پدر تو و پدر او هر دو در آتشند. اگر اسلام نبود، تو نيز در چراگاه گوسپندان و بزها بودى كه اگر شير مى داشتند شاد بودى و اگر كم شير بودند غمگين . گفت : راست مى گويى و اين گفتار مرا پوشيده دار. گفت : چنين خواهم كرد.

ربيع بن زياد حارثى (134) مى گويد: از سوى ابو موسى اشعرى كارگزار بحرين بودم . عمر براى ابو موسى نوشت كه او و همه

كارگزارانش كسى را به جاى خود بگمارند و همگى به مدينه و پيش عمر بروند. گويد چون به مدينه رسيديم من پيش يرفا حاجب و پرده دار عمر رفتم و گفتم : درمانده ام و راهنمايى مى خواهم . به من بگو اميرالمومنين كارگزاران خود را در چه هياءت و لباسى ببيند خوشتر مى دارد؟ او مرا به پوشيدن لباس خشن راهنمايى كرد. من دو كفش پاشنه خوابيده ، كه روى هم خم شده بود، بر پاى كردم و جبه يى پشمينه پوشيدم و عمامه خود را بر سرم نامرتب ساختم و همگى پيش عمر رفتيم و برابرش ايستاديم . او چشم بر ما انداخت و چشمش بر كسى جز من قرار نگرفت ، مرا فرا خواند و پرسيد: تو كيستى ؟ گفتم : ربيع بن زياد حارثى . پرسيد: كارگزار چه منطقه اى ؟ گفتم : كارگزار بحرينم . پرسيد: مقررى تو چقدر است ؟ گفتم : هزار درهم . گفت : مبلغ بسيارى است ؛ با آن چه كار مى كنى ؟ گفتم : بخشى هزينه روزى خود من است و بخشى را به برخى از نزديكان خويش مى دهم و هر چه از ايشان افزون آيد، بر فقراى مسلمانان مى پردازم . گفت : عيبى ندارد. به جاى خودت در صف بر گرد. به جاى خود برگشتم . دوباره به ما با دقت نگريست باز هم چشمش بر من قرار گرفت و دوباره مرا فرا خواند و گفت : چند سال دارى ؟ گفتم : چهل و پنج سال . گفت : هنگامى است كه بايد محكم و استوار باشى . آنگاه

دستور داد غذا آورند. اصحاب و همراهان من هم همگى تازه به دولت رسيده و از زندگى مرفه برخوردار بودند، ولى من خود را در نظر عمر گرسنه نشان دادم !نان خشكى آوردند و پاره يى از گوشت به استخوان چسبيده شتر. همراهان من نپسنديدند و آنرا خوش نداشتند، ولى من شروع به خوردن كردم و با اشتها مى خوردم و به عمر زير چشمى مى نگريستم و او هم از ميان همه به من نظر دوخته بود. سخنى از دهانم بيرون آمد كه پس از آن آرزو كردم اى كاش در زمين فرو مى شدم . آن سخن اين بود كه گفتم : اى اميرالمومنين !مردم نيازمند به صحت و سلامت تو هستند، اى كاش خوراكى نرم تر و بهتر از اين براى خود فراهم سازى . نخست تندى كرد و سپس گفت : چه گفتن ؟ گفتم : اى اميرالمومنين مناسب است دقت كنى كه آرد بيخته يك روز پيش از مصرف براى شما پخته شود و گوشت را اينگونه نپزند و نان ملايم و گوشت تازه ترى بياورند. خشونت او تسكين يافت و گفت : آيا آنجا بحرين رفته اى ؟ گفتم : آرى . سپس گفت : اى ربيع اگر ما بخواهيم مى توانيم اين ظرفها را آكنده از گوشتهاى تازه آب پز و بريان و آرد سپيد بيخته شده و انواع خورش كنيم ، ولى مى بينم خداوند ضمن بر شمردن گناهان قومى ، شهوتهاى آنان را بر شمرده و خطاب به ايشان فرموده است : شما لذتها و خوشيهاى خود را در زندگى دنياى خود برديد . (135)

آنگاه عمر به ابوموسى اشعرى دستور داد مرا در كار خودم باقى بدارد و ديگران را عوض كند. (136)

عمر پس از اينكه گروهى مسلمان شدند، اسلام آورد. چگونگى مسلمان شدنش بدينگونه بود كه خواهرش و شوهر او پوشيده از عمر مسلمان شدند. خباب بن ارت (137) هم پوشيده به خانه آنان مى آمد و احكام دينى را به خواهر عمر و شوهرش مى آموخت . يكى از سخن چينان اين خبر را به عمر داد و او به خانه خواهرش آمد. خباب از عمر گريخت و خود را در پستوى خانه مخفى كرد. عمر پرسيد: اين هياهو چه بود كه در خانه شما شنيده مى شد؟ خواهرش گفت : چيزى نبود، خودمان با يكديگر سخن مى گفتيم . عمر گفت : چنين مى بينم كه شما از دين خود برگشته ايد. شوهر خواهرش گفت : فكر نمى كنى كه بر حق باشد؟ عمر برجست و او را زير لگد گرفت . خواهرش آمد كه او را كنار زند، عمر بر او چنان سيلى زد كه چهره اش خونين شد. عمر سپس پشيمان شد و نرم گرديد و خاموش در گوشه يى نشست . در اين هنگام خباب بن ارت بيرون آمد و گفت : اى عمر! بر تو مژده باد كه اميدوارم دعايى كه ديشب پيامبر فرمود در مورد تو بر آورده شود و پيامبر ديشب مرتب و پيوسته دعا مى كرد و عرضه مى داشت : پروردگارا! اسلام را با مسلمان شدن عمر بن خطاب يا عمرو بن هشام عزت و قوت بخش .

گويد: عمر همچنان كه شمشير بر دوش داشت به سوى

خانه يى كه كنار كوه صفا بود و پيامبر در آن ساكن بودند حركت كرد. حمزه و طلحه و تنى چند از مسلمانان بر در خانه بودند. آن قوم همگى از عمر ترسيدند و غير از حمزه كه گفت : عمر پيش ما آمده است اگر خداى براى او اراده خير فرموده باشد هدايتش خواهد فرمود و اگر چيزى جز اين اراده فرموده باشد كشتن او بر ما آسان است .

در اين حال پيامبر (ص ) داخل خانه بودند و بر ايشان وحى مى شد. گفتگوى ايشان را شنيد، بيرون آمد و خود را به عمر رساند. بندهاى جامه و حمايل شمشير او را به دست گرفت و فرمود: اى عمر تو نمى خواهى بس كنى تا آنكه همان بدبختى و عذابى كه به وليد بن مغيره رسيد به تو برسد؟ بار خدايا! اين عمر است . پروردگارا! اسلام را با مسلمانى عمر عزت بخش . عمر گفت : اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله . (138)

روزى عمر يكى از خيابانهاى مدينه مى گذشت . كسى او را صدا كرد و گفت : چنين مى بينم كه چون كار گزاران خود را بر كار مى گمارى فقط از ايشان عهد و پيمان مى گيرى و تصور مى كنى كه همين براى تو كافى و بسنده است ، و حال آنكه هرگز چنين نيست و اگر از آنان مواظبت نكنى ترا به گناه آنان خواهند گرفت . عمر پرسيد: چه پيش آمده و موضوع چيست ؟ گفت : عياض بن غنم (139) جامه نرم مى پوشد و خوراك تازه

و پاكيزه مى خورد و چنين و چنان مى كند. عمر گفت : آيا سخن چينى مى كنى ؟ گفت : نه كه از عهده بر مى آيم . عمر به محمد بن مسلمه گفت : خويشتن را به عياض برسان و او را به هر حال كه ديدى پيش من آور. محمد بن مسلمه حركت كرد و خود را به حمص (140) و بر در خانه عياض رساند و عياض در آن هنگام امير و كارگزار حمص بود. ناگاه ديد كه او دربان دارد. به او گفت : به عياض بگو بر در خانه ات مردى است كه مى خواهد ترا ببيند. دربان گفت : چه مى خواهى بگويى ؟ محمد گفت : برو به او همين كه مى گويم بگو. دربان با شگفتى اين موضوع را به عياض گفت . عياض دانست كارى پيش آمده است و خود بر در خانه آمد. ناگاه محمد بن مسلمه را ديد. او را وارد خانه كرد. او بر تن عياض جامه يى نرم و ردايى ملايم و لطيف ديد و گفت : اميرالمومنين به من فرمان داده است از تو جدا نشوم و به هر حال كه ترا ببينم پيش او برم . محمد او را پيش عمر آورد و به او خبر داد كه عياض را در زندگى مرفه و آسوده ديده است . عمر دستور داد براى او عباى مويين و چوبدستى آوردند و به او گفت اين گوسپندان را به چرا ببر و آنها را نيكو چرا بده و پسنديده چوپانى كن . عياض گفت : مرگ از اين كار بهتر و سبك

تر است . عمر گفت : دروغ مى گويى ، ترك آن كار و زندگى مرفه آسان تر از اين است . عياض گوسپندان را با چوبدستى خويش پيش راند و عباى خود را برگردن خويش نهاده بود. چون اندكى رفت و دور شد عمر او را بر گرداند و گفت : بر خود مى بينى كه اگر ترا بر سر كارت برگردانم كار خير و پسنديده انجام دهى ؟ گفت : به خدا سوگند، اى اميرالمومنين آرى چنان خواهم بود و پس از آن خبرى كه آنرا ناخوش داشته باشى از من به تو نخواهد رسيد. عمر او را به كار خود برگرداند و پس از آن چيزى كه ناخوش داشته باشد از او سر نزد و به اطلاع عمر نرسيد.

مردم پس از رحلت رسول خدا (ص ) كنار درختى كه بيعت رضوان زير آن انجام گرفته بود مى آمدند و نماز مى گزاردند. عمر گفت : اى مردم ! چنين مى بينم كه به بت عزى بر گشته ايد. همانا از امروز هر كس اين كار را انجام دهد او را با شمشير خواهم كست ، همچنان كه از دين برگشته را مى كشند، و سپس دستور داد آن را بريدند.

قسمت دوم

چون پيامبر (ص ) رحلت فرمود و خبر مرگ آن حضرت ميان مردم شايع شد، عمر ميان مردم مى گشت و مى گفت : او نمرده است ، ولى از ما غيبتى كرده است همانگونه كه موسى از ميان قوم خود غيبت كرد و همانا بر خواهد گشت و دستها و پاهاى كسانى را كه مى پندارند مرده است خواهد بريد.

(141) عمر به هر كس مى گذشت ، كه مى گفت پيامبر مرده است ، او را تهديد مى كرد و مخبط مى شمرد تا آنكه ابوبكر آمد و گفت : اى مردم ! هر كس محمد را مى پرستيده است ، همانا محمد (ص ) درگذشته است و هر كس خداى محمد را مى پرستد، او زنده است و نخواهد مرد و سپس اين آيه را تلاوت كرد: آيا اگر او بميرد يا كشته شود و به شهادت برسد باز به دين جاهلى خود رجوع خواهيد كرد؟ (142) مى گويند: به خدا سوگند گويى مردم اين آيه را تا هنگامى كه ابوبكر خواند نشنيده بودند. عمر مى گويد: همينكه شنيدم ابوبكر اين آيه را مى خواند به سمت زمين خم شدم و دانستم كه پيامبر (ص ) رحلت فرموده است .

چون ، خالد مالك بن نويره را كشت و با همسرش ازدواج كرد، ابو قتاده انصارى كه در قرارگاه خالد بود بر اسب خويش سوار شد و به ابوبكر پيوست و سوگند خورد كه هرگز در هيچ سريه و جنگى زير رايت خالد نرود و موضوع را براى ابوبكر نقل كرد. ابوبكر گفت : آرى ، غنيمتهاى جنگى اعراب را شيفته و به فتنه در انداخته است و خالد آنچه را من فرمان دادم رها كرده است . عمر به ابوبكر گفت : بر عهده تو است كه خالد را در قبال خون مالك بن نويره بكشى . ابوبكر سكوت كرد، سپس خالد در حالى كه بر جامه هايش هنوز زنگ آهن و زرهش بود و بر عمامه او سه تير با پر باقى

مانده بود وارد مسجد شد. همينكه عمر او را ديد گفت : اى دشمن خدا! خود نمايى و ريا مى كنى ؟ بر مردى از مسلمانان حمله مى برى و او را مى كشى و با همسرش ازدواج مى كنى ؟ همانا به خدا سوگند اگر بر تو دست يابم ترا سنگسار خواهم كرد و دست يازيد و آن تيرها را از عمامه او برداشت و شكست . خالد ساكت بود و پاسخى به او نمى داد كه مى پنداشت گفتار و رفتار عمر به فرمان و راءى ابوبكر است . هنگامى كه خالد پيش ابوبكر رفت و داستان را به او گفت ، ابوبكر سخن او را تصديق كرد و عذرش را پذيرفت . عمر همچنان ابوبكر را بر ضد خالد تحريك مى كرد و به او پيشنهاد مى داد كه خالد را قصاص كند و در قبال خون مالك بكشد. ابوبكر گفت : اى عمر آرام بگير و بس كن . او نخستين كس نيست كه خطا كرده است . زبان از او بردار و سپس خونبهاى مالك را از بيت المال مسلمانان پرداخت كرد. (143)

هنگامى كه خالد با مردم يمامه صلح كرد و ميان خود و ايشان صلحنامه نوشت و با دختر مجاعة بن مراره حنفى سالار ايشان ازدواج كرد، نامه يى از ابوبكر براى او رسيد كه در آن نوشته بود: اى پسر مادر خالد!تو بسيار آسوده و بى خيالى ، آنچنان كه هنوز مسلمانان بر گرد حجره ات خشك نشده است همسر تازه براى خود مى گزينى ، و سخنان درشت ديگر هم نوشته بود. خالد گفت : نوشتن اين

نامه از كارهاى ابوبكر نيست ، اين كار آن مرد تندخوى چپ دست است . و منظورش عمر بود.(144)

عمر خالد را از حكومت حمص در سال هفدهم هجرت عزل كرد و او را در حضور مردم بر پا داشت و عمامه اش را بر دست و پايش بست و دستار را از سرش برداشت و گفت : به من بگو اين اموال براى تو از كجا فراهم شده است ؟ و اين سؤ ال عمر از آنجا سرچشمه گرفته بود كه خالدبن وليد به اشعث بن قيس ده هزار درهم پاداش داده بود. خالد گفت : ثروت و اموال من از انفال و سهم من از غنايم فراهم شده است . عمر گفت : به خدا سوگند چنين نيست و از اين پس هرگز نبايد از كارگزاران من باشى . و نيمى از اموال او را مصادره كرد و به شهرها هم نوشت كه خالد را عزل كرده است و چنين وانمود كرد كه مردم شيفته خالد شده اند و بيم دارم كه فقط به كارهاى او توكل كنند و دوست دارم بدانند كه اين خداوند است كه كارهاى مسلمانان را رو به راه و چاره سازى مى فرمايد.

چون هرمزان اسير شد او را از شوشتر به مدينه آوردند و گروهى از بزرگان مسلمانان همچون احنف بن قيس و انس بن مالك همراه هرمزان بودند. او را با جامه هاى پادشاهى و تاجش وارد مدينه كردند. در آن حال عمر در گوشه مسجد خفته بود. آنان همانجا نشستند و منتظر بيدار شدن او ماندند.

هرمزان پرسيد: پس عمر كجاست ؟ گفتند: همين شخص خوابيده عمر است

. پرسيد: نگهبانان او كجايند؟ گفتند: او را پرده دار و نگهبانى نيست . گفت : بنابراين گويى كه اين شخص پيامبر است . گفتند: نه ، ولى او همچون پيامبران عمل مى كند. در اين هنگام عمر از خواب بيدار شد و گفت : اين هرمزان است ؟ گفتند: آرى . گفت : تا هنگامى كه چيزى از زيور و جامه هاى پادشاهى بر او هست با او سخن نمى گويم . آن جامه ها و زيورها را از تن او بيرون آوردن و جامه يى گشاد بر تنش پوشاندند و چون عمر خواست با هرمزان گفتگو كند، به ابوطلحه انصارى گفت با شمشير كشيده بالا سر او بايستد و او چنان كرد. آنگاه عمر به هرمزان گفت : دليل و عذر تو در شكستن صلح و پيمان چه بود؟ هرمزان نخست صلح كرده بود و سپس صلح و پيمان را در هم شكسته بود. او به عمر گفت : بگويم ؟ گفت : آرى بگو. گفت : من سخت تشنه ام : نخست آبى به من بده تا سپس ترا از سبب آن آگاه كنم . براى او ظرف آبى آوردند و همينكه هرمزان آن را به دست گرفت شروع به لرزيدن كرد و دستش مى لرزيد. عمر گفت : ترا چه مى شود؟ گفت : بيم آن دارم كه چون گردنم را براى آشاميدن آب دراز كنم در همان حال شمشيرت مرا بكشد. عمر گفت : تا اين آب را نياشامى بر تو باكى نيست . او ظرف آب را از دست خود رها كرد. عمر گفت : ترا چه مى شود؟

و گفت : براى او دوباره آب بياوريد و او را تشنه مكشيد. هرمزان گفت : تو مرا امان داده اى . عمر گفت : دروغ مى گويى . هرمزان گفت : من دروغ نمى گويم . انس گفت : اى اميرالمومنين راست مى گويد. عمر گفت : اى انس واى بر تو! آيا ممكن است من قاتل مجزاءة بن ثور و براء بن مالك را امان دهم ؟ به خدا سوگند بايد براى من راهى پيدا كنى وگرنه ترا عقوبت خواهم كرد. انس گفت : اى اميرالمومنين تو گفتى تا اين آب را نياشامى بر تو باكى نيست . گروهى ديگر از مسلمانان هم سخن انس را تصديق كردند. عمر به هرمزان گفت : اى واى بر تو! آيا با من خدعه و مكر مى كنى ؟ به خدا سوگند اگر مسلمان نشوى ترا خواهم كشت و در همين حال به ابو طلحه اشاره كرد. هرمزان شهادتين گفت . عمر او را امان داد و در مدينه مقيم كرد.

عمر از عمرو بن معدى كرب درباره سلاحهاى مختلف سئوال كرد و از او پرسيد: درباره نيزه چه مى گويى ؟ گفت : برادر تو است ، گاهى هم خيانت مى كند. پرسيد: تير چگونه است ؟ گفت : فرستاده مرگ است كه گاه خطا مى كند و گاه به هدف مى خورد. پرسيد: درباره زره چه مى گويى ؟ گفت : براى سوار كار مايه سرگرمى و براى پياده مايه زحمت و با وجود اين همچون حصارى استوار است . گفت : سپر چگونه است ؟ گفت : ابزار حفظ و نگهبانى است و دايره

پيروزى و شكست بر آن مى گرϘϮ عمر پرسيد: درباره شمشير چه مى گويى ؟ گفت : آنجاست كه مادرت در خانه بدبختى و سوگ را ى ÙȘȘϮ عمر گفت : مادر خودت چنين مى كند. گفت : باشد، مادر خودم آنرا مى كوبد. سوز و تب مرا براى تو از پاى در مى آورد. (145)

نخستين كسى را كه عمر با تازيانه خود در دوره حكومت خويش زده است ، ام فروة دختر ابوقحافه است ، و چنان بود كه چون ابوبكر درگذشت زنان بر او شيون كردند. خواهر ابوبكر يعنى همين ام فروة هم ميان ايشان بود. عمر آنان را چند بار از اين كار منع كرد و آنان همچنان به شيون ادامه دادند. در اين هنگام عمر از ميان ايشان ام فروة را بيرون كشيد و تازيانه خود را بلند كرد و زنان ترسيدند و پراكنده شدند.

گفته مى شده است تازيانه عمر بيم انگيزتر از شمشير حجاج است و در خبر صحيح آمده است كه گروهى از زنان در محضر پيامبر (ص ) بودند و درشت گويى مى كردند، همينكه عمر آمد از هيبت او گريختند. عمر به آنان گفت : اى دشمنان خويشتن ! از من بيم مى كنيد، ولى هيبت رسول خدا را نمى داريد! گفتند: آرى ، كه تو تندخوتر وخشن ترى .

عمر مكرر در مورد حكمى چيزى مى گفت و سپس بر خلاف آن فتواى ديگرى مى داد. آن چنان كه در مورد ميراث پدر بزرگ ، كه با برادران ميت در ميراث شريك باشند، احكام مختلف بسيارى صادر كرد و سپس از حكم كردن در مورد اين مساءله

ترسيد و گفت : هر كس مى خواهد بر گردنه هاى جهنم بر آيد، در مورد ميراث جد و احكام آن ، به راءى خويش هر چه مى خواهد بگويد.

يك بار گفت : به من خبر نرسد كه مهريه و كابين زنى بيشتر از مهريه و كابين همسران پيامبر (ص ) باشد و در آن صورت افزونى آنرا از او باز خواهم ستد. زنى به او گفت : خداوند اين كار را در اختيار تو قرار نداده است ، زيرا خداوند متعال چنين فرموده است : اگر مال بسيارى مهريه او كرده ايد، البته نبايد چيزى از مهريه او بازگيريد. آيا به وسيله تهمت زدن به زن مهر او را مى گيريد؟ و اين گناهى فاش و زشتى اين كار آشكار است . (146) عمر گفت : همه مردم حتى زنان صاحب خلخال و پاورنجن از عمر فقيه ترند. آيا تعجب نمى كنيد از امام و پيشوايى كه خطا مى كند و زنى كه مساءله را صحيح مى گويد؟ او با امام شما در فضل مسابقه داد و برتر بود.

روزى عمر در حالى كه تشنه بود از كنار جوانى از انصار گذشت و از او آب خواست . او آبى با عسل آميخت و آورد. عمر آنرا نياشاميد و گفت : خداوند متعال چنين مى فرمايد: از خوشيها و خواسته هاى خود در زندگى دنيايى خويش بهره مند شديد. (147) آن جوان گفت : اى اميرالمومنين ! اين آيه در مورد تو و هيچيك از افراد اين قبيله نيست . آنچه پيش از اين در آن آيه آمده است بخوان كه مى فرمايد: روزى كه

كافران را بر آتش عرضه دارند...، عمر گفت : همه مردم از عمر فقيه ترند.

گفته شده است : عمر شبگردى مى كرد. شبى صداى زن و مردى را در خانه يى شنيد. شك كرد و از ديوار خانه بالا رفت . زن و مردى را ديد كه كوزه شرابى پيش آنان است . خطاب به مرد گفت : اى دشمن خدا! تصور مى كنى خداوند ترا در حال معصيت از انظار پوشيده مى دارد؟ مرد گفت : اى اميرالمومنين ! اگر من يك گناه كردم تو هم اكنون مرتكب سه گناه شدى . خداوند مى فرمايد: تجسس مكنيد (148) و تو تجسس كردى و مى فرمايد: به خانه ها از درهاى آن در آييد (149) و حال آنكه تو از ديوار بر آمدى و خداوند فرموده است : و چون وارد خانه ها شديد سلام دهيد(150) و حال آنكه تو سلام ندادى .

همچنين عمر گفته است : دو متعه در عهد رسول خدا حلال بود و من آن دو را حرام كرده ام و هر كس را كه مرتكب آن شود عقوبت مى كنم ، متعه كردن زنان و متعه حج . گر چه ظاهر اين سخن بسيار زشت و منكر است ، ولى در نظر ما آنرا تاءويل و تفسيرى است كه فقهاى معتزلى در كتابهاى فقهى خود آنرا نقل كرده اند.

در اخلاق و گفتار عمر نوعى بدزبانى ، و خشونتى آشكار بوده است كه شنونده از آن چيزى مى فهميده و تصور مطلبى مى كرده است كه خودش چنان قصدى نداشته است و از جمله همين موارد كلمه يى است كه در

بيمارى رسول خدا از دهان عمر بيرون آمد و پناه بر خدا كه اگر او اراده معنى ظاهرى آن كلمه را كرده باشد، بلكه آن كلمه را به عادت خشونت و بدزبانى خود گفته است و نتوانسته است خود را از گفتن آن كلمه نگهدار و بهتر بود كه مى گفت پيامبر در حال احتضارند يا مى گفت شدت مرض بر ايشان چيره است و بسيار دور است كه معنى و اراده چيز ديگرى كرده باشد. نظير اين كلمه براى مردم عادى و فرومايه عرب بسيار است . سليمان بن عبدالله در قحط سالى شنيد مردى عرب چنين مى گويد: اى پروردگار بندگان ! براى ما و براى تو چه چيزى پيش آمده است ؟ تو كه همواره ما را سيراب مى كردى اكنون براى تو چه پيش آمده است ؟ اى بى پدر بر ما باران فرو فرست !

سليمان بن عبدالله گفت : آرى گواهى مى دهم كه خداوند را نه پدرى است و نه همسرى و نه فرزندى ؛ و اين سخن او را به بهترين وجه تاءويل كرده و از عهده آن بيرون آمده است .

سخن عمر در صلح حديبيه را هم كه به پيامبر (ص ) گفت : آيا تو براى ما نگفتى كه به زودى وارد مكه خواهيد شد؟ و با الفاظ و كلمات زشتى آن را بر زبان آورد، آنچنان كه پيامبر (ص ) از او پيش ابوبكر گله گزارى فرمودند، و ابوبكر به عمر گفت : از سخن پيامبر پيروى كن و ملازم ركاب ايشان باش كه به خدا سوگند او رسول خداوند است . (151)

عمر نسبت به

جبلة بن ايهم (152) چنان خشونتى كرد كه او را وادار به هجرت از مدينه و سپس هجرت از تمام سرزمين اسلام كرد و او از آيين اسلام برگشت و مسيحى شد و اين به مناسبت سيلى يى بود كه به جبله زده شده بود؛ هر چند جبله پس از اينكه مرتد شده بود با حسرت و پشيمانى چنين سروده است :

اشراف و بزرگان به جهت يك سيلى مسيحى شدند و حال آنكه اگر بر آن صبر كرده بودم زيانى نمى كردم . اى كاش مادر مرا نزاييده بود و اى كاش به همان سخنى كه عمر گفت بر گشته بودم .

داستان شورى

قسمت اول

اين موضوع چنين است كه چون ابولؤ لؤ ة عمر را زخم زد و عمر دانست كه خواهد مرد، مشورت كرد كه چه كسى را پس از خود عهده دار حكومت كند. به او گفته شد پسرش عبدالله را جانشين و خليفه كند. گفت : خدا نكند كه دو تن از بر زندان خطاب عهده دار خلافت باشند؛ همان كه بر عمر تحميل شد، او را بس است . هر چه عمر بر شانه خود كشيد او را بس است . خدا نكند ! ديگر خلافت را نه در زندگى و نه پس از مرگ خود تحمل مى كنم . سپس گفت : رسول خدا رحلت فرمود در حالى كه از شش تن از قريش راضى و خشنود بود و آنان على و عثمان و طلحه و زبير و سعد بن ابى وقاص و عبدالرحمان بن عوف هستند و چنين مصلحت ديدم كه موضوع را ميانت ايشان به شورى بگذارم تا خود يكى

را انتخاب كنند. و بعد گفت : اگر پس از خود كسى را به خلافت بگمارم ، كسى كه بهتر از من بود چنين كارى كرد، يعنى ابوبكر؛ و اگر اين كار را رها كنم كسى كه بهتر از من بود، يعنى رسول خدا (ص )، چنين فرمود. سپس گفت اين شش تن را براى من فرا خوانيد و آنان را فرا خواندند و پيش او آمدند و او بر بستر خويش افتاده و در حال جان كندن بود. عمر به ايشان نگريست و گفت : آيا همگى طمع داريد كه پس از من به خلافت رسيد؟ آنان سكوت كردند. عمر اين سخن را تكرار كرد. زبير گفت : چه چيزى ما را از شايستگى براى خلافت دور مى كند و حال آنكه تو خليفه شدى و به آن كار قيام كردى ؟ ما از لحاظ منزلت ميان قريش و از نظر سابقه در اسلام و خويشاوندى با پيامبر (ص ) از تو فروتر نيستيم . ابو عثمان جاحظ مى گويد: به خدا سوگند اگر زبير نمى دانست كه عمر همان روز خواهد مرد هرگز گستاخى آنرا نداشت كه يك كلمه و يك لفظ از اين سخن را بر زبان آرد.

عمر گفت : آيا از خصوصيات شما و آنچه در نفسهاى شماست شما را آگاه كنم ؟ زبير گفت : بگو كه اگر از تو خواهش كنيم نگويى باز هم خواهى گفت . عمر گفت : اى زبير! اما تو، مردى كم حوصله و رنگ به رنگى . در رضايت همچو مؤ من و به هنگام خشم همچون كافرى . روزى انسانى و روز

ديگر شيطان و اگر خلافت به تو برسد چه بسا كه روز خود را صرف چانه زدن درباره يك مد جو كنى و كاش مى دانستم اگر خلافت به تو برسد آن روزى كه حالت شيطانى دارى و روزى كه خشمگين مى شوى براى مردم چه كسى عهده دار خلافت خواهد بود و تا هنگامى كه اين صفات در تو موجود است خداوند خلافت و حكومت اين امت را براى تو جمع نخواهد فرمود.

عمر سپس روى به طلحه آورد. او نسبت به طلحه از آن سخن كه روز مرگ ابوبكر درباره عمر گفته بود خشمگين بود. به همين جهت به طلحه گفت : آيا سخن بگويم ، يا سكوت كنم ؟ طلحه گفت : بگو كه در هر حال تو چيزى از خير نمى گويى . عمر گفت : من از آن هنگام كه انگشت تو در جنگ احد قطع شد و تو از آن اتفاق سخت خشمگين بودى مى شناسمت و همانا پيامبر (ص ) رحلت فرمود در حالى كه از آن سخنى كه به هنگام نزول آيه حجاب گفته بودى بر تو خشمگين بود!

شيخ ما ابو عثمان جاحظ كه خدايش رحمت كناد مى گويد: سخن مذكور چنين بود كه چون آيه حجاب نازل شد، طلحه در حضور كسانى كه سخن او را براى پيامبر (ص ) نقل كردند گفته بود: مقصود محمد (ص ) از اينكه زنان خود را در حجاب قرار مى دهد چيست ؟ بر فرض كه امروز چنين كند، فردا كه بميرد خودمان آنها را به همسرى بر مى گزينيم و با آنان هم بستر مى شويم ! ابو عثمان

جاحظ همچنين مى گويد: اى كاش كسى به عمر مى گفت تو كه مدعى بودى پيامبر رحلت فرمودند در حالى كه از اين شش تن راضى بودند، پس چگونه به طلحه مى گويى پيامبر رحلت فرمودند در حالى كه بر تو به سبب سخنى كه گفتى خشمگين بودند و چنين تهمتى سنگين بر او مى زنى ؟ ولى چه كسى جراءت داشت اعتراضى كمتر از اين بر عمر كند تا چه رسد چنين سخنى بگويد.

عمر آنگاه روى به سعد بن ابى وقاص كرد و گفت : تو مى توانى سالار خوبى براى گروهى از سوار كاران باشى و اهل شكار و تير و كمانى و قبيله زهرة را با خلافت و فرماندهى بر مردم چه كار است ؟!

آنگاه روى به عبدالرحمان بن عوف كرد و گفت : اما تو، اگر ايمان نيمى از مردم را با ايمان تو بسنجند ايمان تو بر آنان برترى دارد، ولى خلافت براى كسى كه در او ضعفى تو باشد صورت نمى گيرد و روبراه نمى شود؛ وانگهى بنى زهرة را با خلافت چه كار است ؟!

سپس روى به على عليه السلام كرد و گفت : به خدا سوگند اگر نه اين بود كه در تو نوعى شوخى و مزاح سرشته است به حق شايسته خلافتى و به خدا سوگند اگر تو بر مردم حاكم شوى آنان را به حق و شاهراه رخشان هدايت راهبرى مى كنى .

سپس روى به عثمان كرد و گفت : گويا براى تو آماده است ! و گويى هم اكنون مى بينم كه قريش به سبب محبتى كه به تو دارند قلاده خلافت را

بر گردنت خواهند افكند و تو فرزندان امية و ابو معيط را بر گردن مردم سوار خواهى كرد و در تقسيم غنايم و اموال ، آنان را بر ديگران چندان ترجيح خواهى داد كه گروهى از گرگان عرب از هر سو پيش تو خواهند آمد و ترا بر بسترت سر خواهند بريد و به خدا سوگند اگر آنان چنان كنند تو هم چنان مى كنى و اگر تو چنان كنى آنان هم چنان مى كنند. سپس موهاى جلو سرش را با محبت گرفت و كشيد و گفت : در آن هنگام اين سخن مرا ياد آور كه در هر حال چنان خواهد شد.

تمام اين خبر را شيخ ما ابو عثمان جاحظ در كتاب اسفيانية خود آورده است و گروه ديگرى هم غير از او در باب زيركى عمر اين خبر را نقل كرده اند. جاحظ در همان كتاب خود پس از آوردن اين خبر اين موضوع را هم نقل مى كند كه معمر بن سليمان تيمى از پدرش از سعيد بن مسيب از ابن عباس نقل مى كند كه مى گفته است . شنيدم عمر به اهل شورى مى گفت اگر با يكديگر معاونت و همكارى و خير خواهى كنيد خلافت را خود و فرزندانتان خواهيد خورد و اگر رشك بريد و به يكديگر پشت كنيد و از يارى دادن خود فرو نشينيد و نسبت به يكديگر خشم ورزيد، معاوية بن ابى سفيان در اين مورد بر شما چيره خواهد شد و در آن هنگام معاويه امير شام بود. اكنون به بيان بقيه داستان شورى بپردازيم . عمر آنگاه گفت : ابو طلحه انصارى را

براى من فرا خوانيد. او را فرا خواندند. عمر گفت : اى ابو طلحه دقت كن و بنگر كه چه مى گويم ؟ چون از كنار گور من برگشتيد همراه پنجاه تن از انصار، در حالى كه شمشيرهاى خود را بر دوش داشته باشيد، اين شش تن را در خانه يى جمع كن و آنان را به تعجيل و تمام كردن انتخاب خليفه وادار و خود با يارانت بر در آن خانه بايست تا آنان مشورت كنند و يكى از ميان خويشتن به خلافت برگزينند. اگر پنج تن اتفاق كردند و يكى از ايشان از پذيرش آن خوددارى كرد او را گردن بزن . اگر چهار تن با يكديگر اتفاق و دو تن مخالفت كردند آن دو تن را كردن بزن . اگر سه تن با يكديگر موافقت و سه تن مخالفت كردند بنگر كه عبدالرحمان بن عوف با كدام گروه است و آن را انجام بده و اگر آن سه تن ديگر بر مخالفت خود پافشارى كردند گردن آن سه تن را بزن ، و اگر سه روز گذشت و بر كارى اتفاق نكردند گردن هر شش تن را بزن و مسلمانان را به حال خود بگذار تا براى خود كسى را برگزينند.

چون عمر به خاك سپرده شد، ابو طلحه آن شش تن را جمع كرد و خود همراه پنجاه تن از انصار با شمشير بر در خانه ايستاد. آن شش تن به گفتگو پرداختند و ميان ايشان نزاع در گرفت . طلحه نخستين كارى كه كرد اين بود كه آنان را گواه گرفت و گفت : من حق خود را در اين شورى

به عثمان واگذار كردم و بخشيدم ، و اين بدان سبب بود كه مى دانست مردم على و عثمان را رها نمى كنند و خلافت براى او فراهم و خالص نمى شود و تا آن دو وجود داشته باشند براى او ممكن نخواهد بود، ولى با اين كار خود خواست جانب عثمان را تقويت و جانب على عليه السلام را تضعيف كند و كارى را كه براى خود طلحه سودى نداشت و نمى توانست به آن برسد، اينگونه بخشيد.

زبير براى معارضه با طلحه گفت : من هم شما را بر خود گواه مى گيرم كه حق خود را از اين شورى به على واگذار كردم و بخشيدم و اين كار را بدان سبب انجام داد كه ديد با بخشيدن طلحه حق خود را به عثمان جانب على عليه السلام تضعيف شده است . او را حميت خويشاوندى بر اين كار واداشت كه او پسر عمه على عليه السلام بود؛ مادرش صفيه دختر عبدالمطلب است و ابوطالب دايى اوست . طلحه بدين سبب به عثمان گرايش پيدا كرد كه از على عليه السلام منحرف بود. طلحه از قبيله تيم و پسر عموى ابوبكر صديق است و بنى هاشم از بنى كينه شديدى به سبب خلافت در دل داشتند و بنى تيم هم از آنان سخت كينه در دل داشتند و اين چيزى است كه در نهاد بشر به ويژه در نهاد اعراب سرشته است و تجربه تا كنون اين موضوع را ثابت كرده است . بنابراين از آن شش تن چهار تن باقى ماندند.

سعد بن ابى وقاص هم گفت : من حق خودم از شورى را

به پسر عمويم عبدالرحمان بن عوف بخشيدم و اين بدان سبب بود كه هر دو از قبيله بنى زهره بودند، وانگهى سعدبن ابى وقاص مى دانست كه كار خلافت براى او صورت نخواهد گرفت ؛ و چون فقط سه تن باقى ماندند عبدالرحمان بن عوف به على و عثمان گفت : كداميك از شما از حق خود در خلافت مى گذرد تا بتواند يكى از دو تن ديگر را به خلافت برگزيند؟ هيچكدام از آن دو سخن نگفتند. عبدالرحمان گفت من شما را گواه مى گيرم كه خويشتن را از خلافت كنار كشيدم به شرط آنكه بتوانم يكى از دو تن باقى مانده را به خلافت انتخاب كنم . در اين باره از اعتراض و سخن گفتن خود دارى كردند. عبدالرحمان بن عوف نخست خطاب به على عليه السلام گفت : من با تو بيعت مى كنم به اجراى احكام كتاب خدا و سنت رسول خدا و رعايت سيرت آن دو شيخ ، يعنى ابوبكر و عمر. على (ع ) گفت : بر كتاب خدا و سنت رسول خدا و آنچه اجتهاد راءى خودم باشد. عبدالرحمان از على (ع ) روى برگرداند و پيشنهاد خود را با همان شرط به عثمان گفت . عثمان گفت : آرى . عبدالرحمان دوباره پيشنهاد خود را به على (ع ) عرضه داشت و على همان گفتار خود را تكرار كرد. عبدالرحمان اين كار را سه بار انجام داد و چون ديد على از عقيده خود بر نمى گردد و عثمان همواره با گفتن آرى پاسخ مى دهد، دست بر دست عثمان نهاد و گفت : سلام بر تو

باد اى اميرالمومنين . (153)

گفته شده است عى عليه السلام به عبدالرحمان فرمود: به خدا سوگند اين كار را نكردى مگر به اميدى كه دوست شما عمر از دوست خود ابوبكر داشت . خداى ميان شما عطر منشم (154) زنگار نفاق بر افشاند. گويند همچنان شد و ميان عثمان و عبدالرحمان چنان كدورت و نفاقى پيش آمد كه هيچيك با ديگرى سخن نگفت تا عبدالرحمان درگذشت . در مورد اين گفتار اميرالمومنين على عليه السلام كه در اين خطبه مى گويد: مردى از اعضاى شورى به سبب كينه خود از من رويگردان شد ، منظور طلحه است . هر چند قطب راوندى (155) معتقد است كه منظور، سعد بن ابى وقاص است ، زيرا على (ع ) در جنگ بدر پدرش را كشته بود. و حال آنكه اين اشتباه است ، زيرا ابى وقاص كه نام و نسب او بدينگونه است : مالك بن اهيب بن عبد مناف بن زهرة بن كلاب بن مرة بن كعب بن لوى بن غالب ، در دوره جاهلى به مرگ طبيعى در گذشته است .

و اين گفتار على (ع ) كه مى گويد: و ديگرى به خاطر پيوند سببى با عثمان از من روى گرداند، يعنى عبدالرحمان بن عوف ، زيرا ام كلثوم دختر عقبة بن ابى معيط همسر او بوده است و اين ام كلثوم خواهر مادرى عثمان است و مادر هر دو اروى دختر كريز است .

قطب راوندى همچنين روايت مى كند كه چون عمر گفت همراه آن سه تنى باشد كه عبدالرحمان بن عوف با آنان است ، ابن عباس به على (ع ) گفت

: خلافت از دست ما بيرون رفت ؛ اين مرد مى خواهد عثمان خليفه باشد. على عليه السلام فرمود: من هم اين موضوع را مى دانم ، ولى با آنان در شورى شركت مى كنم ، زيرا عمر اكنون مرا هم سزاوار خلافت دانسته است و حال آنكه قبلا مى گفت : پيامبر (ص ) فرموده اند نبوت و امامت در يك خانواده جمع نمى شود. و من اكنون در شورى شركت مى كنم تا براى مردم نقض گفتار و رفتار عمر آشكار شود.

آنچه راوندى روايت مى كند غير معروف است و عمر اين موضوع را از قول پيامبر (ص ) نقل نكرده است ، ولى روزى به عبدالله بن عباس گفت : اى عبدالله !در مورد اينكه قوم شما از رسيدن شما به خلافت ممانعت كردند چه مى گويى ؟ گفت : اى اميرالمومنين در اين باره چيزى نمى دانم . عمر گفت : با پوزش از پيشگاه خداوند، خيال مى كنم قوم و خويشاوندان شما خوش نداشتند كه پيامبرى و خلافت هر دو در خانواده شما باشد و شما با غرور، منزلت خود را به آسمان برسانيد. شايد شما خودتان معتقد باشيد كه ابوبكر مى خواست بر شما حكومت كند و او بود كه حق شما را ضايع كرد؛ هرگز چنين نيست ، بلكه كار به گونه يى پيش آمد كه هيچ چيز بهتر و دور انديشانه تر از آنچه او انجام داد نبود. اگر راءى ابوبكر در مورد خلافت من پس از مرگش نبود، ممكن بود حكومت شما را به خودتان بر گرداند و اگر چنان مى كرد خلافت براى شما با

اعمال خويشاوندان و اقوام خودتان گوارا نبود؛ آنان به شما همان گونه مى نگرند كه گاو نر نسبت به گازر خويش مى نگرد.

اما روايتى كه درباره حاضر نبودن طلحه در هنگام تعيين افراد شورى و شركت نكردن او در شورى آمده است ، اگر صحيح باشد، در اين صورت آن كينه توزى كه به او اشاره شده است سعد بن ابى وقاص است ، زيرا مادر سعد بن ابى وقاص ، حمية دختر سفيان بن امية بن عبد شمس است و كينه سعد نسبت به على (ع ) در مورد داييهاى اوست كه على (ع ) سران و بزرگان ايشان را در جنگ كشته بود، و در هيچ جا نيامده و معروف نيست كه على (ع ) يك تن از بنى زهرة را كشته باشد تا بتوان به سعد از لحاظ نياكان پدرى نسبت كينه داد. اكنون اين روايت را كه ابو جعفر محمد بن جرير طبرى در كتاب تاريخ خود برگزيده و آورده است مى آوريم . او مى گويد (156): چون عمر زخمى شد به او گفتند: اى اميرالمومنين !چه خوب بود كسى را به جانشينى خود مى گماشتى . گفت : چه كسى را خليفه و جانشين خود كنم ؟ اگر ابو عبيدة بن جراح زنده مى بود او را خليفه مى كردم و اگر خداى من در آن باره مى پرسيد، مى گفتم شنيدم پيامبرت مى فرمود ابوعبيده امين اين ملت است ، و اگر سالم ، وابسته و آزاد كرده ابو حذيفه ، زنده بود او را خليفه مى كردم و اگر پروردگارم در آن باره از من مى

پرسيد، مى گفتم شنيدم پيامبرت مى فرمود: همانا كه سالم خدا را بسيار دوست مى دارد . در اين هنگام مردى به عمر گفت : عبدالله بن عمر را به خلافت بگمار. گفت : خدايت بكشد كه از اين سخن خود، خدا را منظور نداشتى . واى بر تو!چگونه مردى را به خلافت بگمارم كه از طلاق دادن زن خود ناتوان است ؟ ديگر براى عمر آرزو و دلبستگى به خلافت شما نيست . شيفته آن نبودم كه اكنون براى يكى از افراد خاندان خويش بخواهم . اگر خير بود كه بهره خود را از آن برديم و اگر شر بود از ما گذشت و براى خاندان عمر همين بس است كه از يك تن در اين مورد حساب كشند و از همو درباره كار امت محمد (ص ) پرسيده شود.

قسمت دوم

مردم از پيش عمر رفتند و بازگشتند و گفتند: چه خوب است عهدى و وصيتى كنى . گفت : پس از آن سخنان كه با شما گفتم ، تصميم گرفتم مردى را بر شما بگمارم كه از همه بهتر مى تواند شما را به راه حق هدايت كند و ببرد - و به على (ع ) اشاره كرد - آنگاه از خود بى خود شدم و چنان ديدم كه مردى به باغى در آمد و شروع به چيدن تمام ميوه هاى تازه و رسيده كرد و آنها را زير دامن خويش جمع كرد، و دانستم كه خداوند فرمان خويش را اجرا خواهد كرد و ترسيدم كه در زندگى و پس از مرگ با آنرا بر دوش كشم . اكنون بر شماست كه ملازم اين

گروه باشيد كه پيامبر (ص ) فرموده است آنان اهل بهشتند و سپس پنج تن را نام برد و آنان على و عثمان و عبدالرحمان بن عوف و سعد بن ابى وقاص و زبير بودند.

گويد: در اين مجلس سخنى از طلحه به ميان نياورد و در آن هنگام طلحه هم در مدينه نبود.سپس عمر به ايشان گفت : برخيزيد و كنار حجره عايشه بنشينيد و مشورت كنيد؛ و سر خود را بر بالين نهاد و زخمش شروع به خونريزى كرد. عباس به على گفت : با آنان مرو و خود را برتر از ايشان قرار بده . فرمود: مخالفت را دوست نمى دارم . عباس گفت : در اين صورت چيزى را كه خوش نمى دارى خواهى ديد. آنان وارد حجره عايشه شدند و نخست آهسته سخن مى گفتند و سپس صداهايشان بلند شد. عبدالله بن عمر گفت : هنوز اميرالمومنين نمرده است ، اين هياهو چيست ! عمر بيدار شد و صداهاى ايشان را شنيد و گفت : صهيب با مردم نماز بگزارد، و نبايد چهارمين روز مرگ من فرا رسد مگر اينكه براى شما اميرى تعيين شده باشد. عبدالله بن عمر هم به عنوان ناظر در جلسه شركت خواهد كرد ولى حق راءى ندارد. اما طلحة بن عبيدالله شريك شما در راءى دادن است ، اگر پيش از پايان سه روز آمد كه او را در جلسات شركت دهيد وگرنه بعدا او را راضى كنيد، و چه كسى رضايت طلحه را براى من مى گيرد؟ سعد بن ابى وقاص گفت : من براى تو اين كار را انجام مى دهم و به خواست

خداوند هرگز مخالفت نخواهد كرد.

عمر سپس سفارش خود را به ابو طلحه انصارى انجام داد و در مورد عبدالرحمان بن عوف هم گفت : او در هر گروه باشد، حق با آن گروه است ، و به ابو طلحه دستور داد كسانى را كه مخالفت كنند بكشد. آنگاه مردم از پيش عمر بيرون آمدند و على عليه السلام به گروهى از بنى هاشم كه همراهش بودند، گفت : اگر از قوم شما كه قرشى هستند پيروى كنم هرگز شما به اميرى نخواهيد رسيد.

على (ع ) به عباس گفت : اى عمو باز هم حكومت از دست من بيرون شد. عباس گفت : از كجا مى دانى ؟ گفت : عثمان را با من قرين كردند. و از سوى ديگر عمر نخست گفت همراه اكثريت اعضاى شورى باشيد و از سوى ديگر گفت اگر دو تن با يكى و دو تن ديگر با يكى ديگر موافقت كردند همراه گروهى باشد كه عبدالرحمان بن عوف با ايشان است . سعد بن ابى وقاص با پسر عموى خود عبدالرحمان بن عوف مخالفت نخواهد كرد و عبدالرحمان هم شوهر خواهر عثمان است و با يكديگر مخالفتى نخواهد كرد، و بديهى است يكى از آن دو ديگرى را امير خواهد كرد، و بر فرض كه دو تن ديگر با من باشند كارى ساخته نيست . عباس گفت : در هر موردى كه به تو پيشنهاد كردم نپذيرفتى و سرانجام با خبر ناخوشايند پيش من برگشتى . هنگام بيمارى پيامبر (ص ) گفتم از ايشان بپرس خلافت از آن كيست نپذيرفتى ، و هنگام مرگ آن حضرت گفتم در كار بيعت

گرفتن از مردم شتاب كن و نكردى . امروز هم كه عمر نام ترا از اعضاى شورى قرار داد گفتم برترى نشان ده و در آن شركت مكن ، باز هم نپذيرفتى . اكنون يك چيز به تو مى گويم ، بشنو و عمل كن ، و آن اين است كه هر كارى را به تو پيشنهاد كردند مپذير مگر آنكه ترا خليفه كنند و اين را هم بدان كه اين قوم همواره ترا از اين كار بر كنار مى زنند تا ديگرى عهده دار آن باشد و به خدا سوگند فقط با شرى به خلافت مى رسى كه هيچ خيرى با آن سود نخواهد داشت . على عليه السلام فرمود: همانا مى دانم كه آنان به زودى عثمان را خليفه خواهند كرد و او مرتكب بدعتها و كارهاى تازه خواهد شد و اگر زنده باشد به او خواهم گفت و اگر عثمان كشته شود يا بميرد، بنى اميه خلافت را ميان خود دست به دست خواهند برد، و اگر زنده بمانم مرا چنان ببينند كه خوشايندشان نباشد و سپس دو بيت شعر به تمثل خواند.

در اين هنگام على عليه السلام برگشت و ابو طلحه انصارى را ديد و حضور او را خوش نداشت . ابو طلحه گفت : اى ابوالحسن !نزاع و ستيزى نيست . و چون عمر درگذشت و به خاك سپرده شد، آنان براى مشورت خلوت كردند و ابو طلحه هم بر در خانه ايستاد و مانع از آمد و شد اشخاص مى شد. در اين هنگام عمرو بن عاص و مغيرة بن شعبه آمدند و كنار در نشستند. سعد بن وقاص

به آن دو ريگ زد و آن دو را بلند كرد و گفت : مقصود شما اين است كه مدعى شويد ما هم از اصحاب شورى بوديم و در آن حضور داشتيم .

اعضاى شورى در كار خلافت هم چشمى كردند و سخن بسيار گفته شد. ابو طلحه گفت : من از اينكه پذيرفتن خلافت را رد كنيد بيم داشتم ، نه از اينكه درباره آن با يكديگر هم چشمى كنيد! و همانا سوگند به كسى كه جان عمر را گرفت من هيچ مهلتى بيشتر از همان سه روز به شما نمى دهم ، هر چه مى خواهيد زودتر انجام دهيد!

طبرى گويد: آنگاه عبدالرحمان بن عوف به پسر عموى خود سعد بن ابى وقاص گفت : من خلافت را خوش نمى دارم و هم اكنون خويشتن را از آن خلع مى كنم و كنار مى روم ، زيرا ديشب در خواب ديدم در باغى سرسبز و خرم و پر علف هستم ؛ در اين هنگام شتر نرى ، كه هرگز بهتر از آن نديده بودم ، وارد آن باغ شد و شتابان همچون تير درگذشت و به هيچ چيزى از باغ توجه نكرد و بدون درنگ از آن بيرون رفت ، سپس شترى وارد باغ شد و گام از پى آن شتر برداشت و از باغ بيرون رفت ، سپس شتر نر زيبايى در حالى كه لگام خويش را مى كشيد درآمد و همچون آن دو عبور كرد، سپس شتر چهارمى در آن باغ در آمد؛ او در علفهاى باغ در افتاد و شروع به چريدن و جويدن علفها كرد، و به خدا سوگند نمى خواهم

من آن شتر چهارمى باشم و هيچكس نمى تواند بر جاى ابوبكر و عمر بنشيند و مردم از او راضى باشند.

طبرى سپس مى گويد: عبدالرحمان خود را كنار كشيد، به شرط آنكه اجازه داشته باشد، برترين آنان در نظر خود را به خلافت بگمارد و بگزيند. عثمان اين پيشنهاد را پذيرفت ، ولى على (ع ) سكوت كرد و چون دوباره به او مراجعه شد، پس از اينكه عبدالرحمان عهد و ميثاق آورد كه فقط حق را پيروى خواهد كرد و ترجيح خواهد داد و از هواى نفس خود پيروى نخواهد كرد و در اين باره خويشاوندى را منظور نخواهد كرد و چيزى جز خير امت را در نظر نخواهد گرفت ، به آن راضى شد. عبدالرحمان بن عوف ، در مورد على و عثمان ، به ظاهر درنگ مى كرد؛ در عين حال گاه با سعد بن ابى وقاص و گاه با مسور بن مخرمة زهرى (157) مشورت و خلوت مى كرد و چنان نشان مى داد كه در مورد گزينش يكى از آن دو تن على و عثمان سرگردان است . طبرى مى گويد: على (ع ) به سعد بن ابى وقاص گفت : اى سعد بترسيد از آن خدايى كه به نام او از يكديگر مسالت مى كنيد و درباره پيوند خويشاوندى (158) و من اكنون به حرمت رحم اين فرزندم به رسول خدا (ص ) و به رحم و خويشاوندى عمويم حمزه نسبت به خودت از تو مى خواهم كه مبادا با عبدالرحمان بن عوف پشتيبان عثمان باشى .

مى گويم ابن ابى الحديد: منظور از خويشاوندى حمزه با سعد بن ابى

وقاص اين است كه مادر حمزه هالة دختر اهيب بن عبد مناف بن زهره است . هاله مادر مقوم و حجل - كه نام ديگرش مغيرة است - و عوام پسران عبدالمطلب هم هست و اين چهار پسر عبدالمطلب از هاله متولد شده اند و هاله عمه سعد بن ابى وقاص است ، بنابراين حمزه پسر عمه سعد و سعد پسر دايى حمزه است . (159)

طبرى مى گويد: چون روز سوم فرا رسيد، عبدالرحمان بن عوف آنان را جمع كرد و مردم هم جمع شدند. عبدالرحمان گفت : اى مردم ! درباره اين دو تن على و عثمان راى خود را براى من بگوييد! عمار بن ياسر گفت : اگر مى خواهى مردم در اين باره اختلافى نكنند با على عليه السلام بيعت كن . مقداد هم گفت : آرى ، عمار راست مى گويد كه اگر با على بيعت كنى مى شنويم و اطاعت مى كنيم . عبدالله بن ابى سرح (160) گفت : اگر مى خواهى ميان قريش اختلاف پيش نيايد با عثمان بيعت كن ؛ عبدالله بن ابى ربيعة مخزومى (161) هم گفت راست مى گويد، اگر با عثمان بيعت كنى مى شنويم و اطاعت مى كنيم . عمر به عبدالله بن ابى سرح دشنام داد و گفت : تو از چه هنگام خير خواه اسلام شده اى !

در اين هنگام بنى هاشم و بنى اميه سخن گفتند و عمار برخاست و چنين گفت : اى مردم !خداى شما را با پيامبر خويش گرامى داشت و شما را با دين خود عزت بخشيد، تا چه هنگام اين خلافت و حكومت را

از اهل بيت پيامبرتان بيرون مى بريد؟! مردى از بنى مخزوم گفت : اى پسر سميه ، از حد خود فراتر رفتى ، ترا به اينكه قريش مى خواهد چه كسى را برخود امير كند چه كار!سعد بن ابى وقاص گفت : اى عبدالرحمان !پيش از آنكه مردم به فتنه در افتند، كار خود را تمام كن . در اين هنگام بود كه عبدالرحمان بن عوف خلافت را بر على (ع ) عرضه داشت ، به شرط آنكه به روش و سيره ابوبكر و عمر كار كند و على عليه السلام فرمود: نه ، كه به اجتهاد و راءى خويش عمل خواهم كرد و چون عبدالرحمان همين پيشنهاد را به عثمان كرد پذيرفت و گفت آرى و عبدالرحمان با او بيعت كرد، و على (ع ) فرمود: اين نخستين روز و نخستين بار نيست كه با يكديگر بر ضد ما پشتيبانى مى كنيد، چاره جز صبر جميل نيست و در آنچه اظهار مى داريد خداوند يارى دهنده من است ؛ (162) به خدا سوگند كار را بر او واگذار نكردى مگر براى اينكه او هم به تو بر گرداند و خداوند در هر عالم به شان و كارى پردازد. (163)

عبدالرحمان به صورت تهديد گفت : اى على براى كشتن خود دستاويز و بهانه فراهم مكن - يعنى دستور عمر به ابو طلحه انحصارى كه گردن مخالف را بزند -، على (ع ) برخاست و از مجلس بيرون رفت و فرمود: اين نامه هم به زودى به سر خواهد رسيد (164). عمار گفت : اى عبدالرحمان ، على را رها كردى و حال آنكه او از

كسانى است كه به حق حكم مى كنند و در حالى به حق بر مى گردند. مقداد هم گفت : به خدا سوگند هرگز اين چنين كه بر سر اين خاندان پس از رحلت پيامبرشان آمده است نديده ام . اى واى كه جاى بسى شگفتى از قريش است ! همانا مردى را رها كرد كه درباره او چه بگويم ، من هيچكس را نمى دانم كه از او در قضاوت عادل تر باشد و داناتر و پرهيزگارتر. اى كاش براى اين كار يارانى مى داشتم ! عبدالرحمان گفت : اى مقداد از خدا بترس كه بيم دارم در فتنه بيفتى .

على عليه السلام مى فرمود: من آنچه را در نفسهاى ايشان است مى دانم . مردم به قريش مى نگرند و قريش هم مصلحت خويش را در نظر مى گيرد و مى گويد: اگر بنى هاشم كار خلافت را عهده دار شوند هرگز از ميان ايشان بيرون نخواهد رفت . و تا هنگامى كه خلافت بر عهده ديگران باشد در خانواده هاى مختلف قريش دست به دست مى شود.

ابو جعفر طبرى مى گويد: همان روز كه با عثمان بيعت شد، طلحه از راه رسيد. ساعتى درنگ كرد و سپس با عثمان بيعت كرد.

طبرى روايت ديگرى هم نقل كرده و سخن را در آن به درازا كشانيده است و خطبه ها و سخنان هر يك از افراد شورى را آورده است . از جمله مى گويد على عليه السلام در آن روز چنين فرموده :

سپاس پروردگارى را كه از ميان ما محمد (ص ) را به پيامبرى برگزيد و او را براى رسالت خويش پيش

ما فرستاد. ما خاندان نبوت و معدن حكمت و امان مردم زمين و مايه رستگارى طالبانيم . ما را حقى است كه اگر به ما داده شود آنرا مى گيريم و اگر ندهند بر پشت شتران سوار مى شويم ، هر چند مدت شبروى دراز باشد. اگر پيامبر (ص ) در اين مورد با ما عهدى فرموده بود عهدش را اجراء مى كرديم و اگر سخنى به ما گفته بود تا پاى جان و آنگاه كه بميريم بر سر آن مجادله مى كرديم . هيچكس هرگز پيش از من به پذيرش دعوت حق و رعايت پيوند خويشاوندى پيشى نگرفته است و قوت و توانى جز به خداى بلند مرتبه بزرگ نيست . اكنون سخن مرا بشنويد و گفتار مرا به جان و دل بپذيرد؛ شايد از پس اين اجتماع ببينيد كه درباره اين كار شمشيرها كشيده شود و پيمانها شكسته گردد، آن چنان كه براى شما اجتماع و اتفاقى باقى نماند و برخى از شما رهبران گمراهان و شيعيان مردم نادان قرار گيريد.

مى گويم : هروى (165) در كتاب الجمع بين الغريبين اين كلام على (ع ) كه فرموده است بر پشت شتران سوار مى شويم را آورده و آنرا دو گونه تفسير كرده است : نخست اينكه اين كار همراه با مشقت و سختى بسيار است و منظور على (ع ) اين بوده است كه اگر حق ما داده نشود بر سختى صبر و شكيبايى مى كنيم ، همان گونه كه شتر سوار تحمل سختى مى كند. دوم آنكه از كس ديگرى پيروى مى كنيم همان گونه كه آن كس كه پشت سر

ديگرى بر شتر سوار است پيرو نظر كسى است كه جلو نشسته است . گويى على (ع ) فرموده است : اگر حق ما را ندهند عقب مى مانيم و از ديگران پيروى مى كنيم ، همانگونه كه شخصى كه پشت سر ديگرى سوار است از او پيروى مى كند.

ابو هلال عسكرى (166) در كتاب الاوائل خود مى گويد: نفرين على عليه السلام در مورد عثمان و عبدالرحمان بر آورده و عملى شد و آن دو در حالى مردند كه از يكديگر متنفر و نسبت به هم دشمن بودند. عبدالرحمان به عثمان پيام فرستاد و ضمن سرزنش او به فرستاده گفت : به او بگو: اين من بودم كه ترا بر مردم ولايت دادم و براى من فضائلى است كه براى تو نيست . من در جنگ بدر حاضر بودم و تو در آن حضور نداشتى و من در بيعت رضوان شركت كردم كه تو در آن شركت نكردى و در جنگ احد گريختى و حال آنكه من پايدارى كردم . عثمان به فرستاده عبدالرحمان بن عوف گفت : به او بگو: اما در مورد جنگ بدر پيامبر (ص ) به سبب بيمارى دخترش مرا برگرداند و حال آنكه من هم براى شركت در جنگ كه تو به قصد آن بيرون آمدى بيرون آمده بودم و چون هنگام بازگشت پيامبر (ص ) از جنگ بدر، ايشان را ملاقات كردم ، به من مژده دادند كه براى من هم پاداشى همچون پاداش شما منظور است و يك سهم از غنيمت هم كه معادل سهم شما از غنيمت بود، به من عطا فرمودند. اما در مورد بيعت

رضوان پيامبر (ص ) مرا به مكه گسيل فرمود تا از قريش درباره ورود ايشان به مكه اجازه بگيرم و چون به اطلاع پيامبر رسانده بودند كه من كشته شده ام ، ايشان به همان سبب از مسلمانان بيعت ايستادگى تا پاى جان و مرگ گرفتند و فرمودند: اگر عثمان زنده باشد، من خود از سويش بيعت مى كنم ؛ و يك دست خود را بر دست ديگر زدند و گفتند: دست چپ من بهتر از دست راست عثمان است . اينك به من بگو آيا دست تو برتر است يا دست رسول خدا؟ اما پايدارى تو در جنگ احد و گريز من همين گونه است كه مى گويى ، ولى خداوند در كتاب خود در اين باره و عفو و گذشت از من آيه نازل فرموده است (167) بنابراين تو مرا به گناهى سرزنش كرده اى كه خداوند آنرا بخشيده است و گناهان خود را كه نمى دانى آيا خداوند بخشيده يا نبخشيده است فراموش كرده اى .

چون عثمان قصر مرتفع خويش را كه نامش زوراء (168) بود ساخت ، خوراكى بسيار تهيه ديد و مردم را دعوت كرد. عبدالرحمان بن عوف هم آمد و چون ساختمان و چگونگى غذاها را ديد گفت : اى پسر عفان ، ما آنچه را در مورد تو تكذيب مى كرديم تبذير و اسراف را اكنون تصديق مى كنيم و من از بيعت كردن با تو به خدا پناه مى برم . عثمان خشمگين شد و به غلام خود گفت : اى غلام ! او را از مجلس من بيرون ببر، و او را بيرون انداختند. عثمان

به مردم فرمان داد با او همنشينى نكنند و هيچكس جز ابن عباس پيش او نمى رفت ، او هم براى فرا گرفتن قرآن و احكام پيش او مى رفت . عبدالرحمان بيمار شد، عثمان به عيادتش رفت و با او سخن گفت ، ولى عبدالرحمان پاسخ نداد و تا هنگامى كه مرد با او سخن نگفت .

نمونه هايى از اخبار عثمان بن عفان

منظور از سومين آن قوم ، عثمان بن عفان بن ابى العاص بن امية بن عبد شمس بن عبد مناف است . كنيه او ابو عمرو، و مادرش اروى دختر كريز بن ربيعة بن حنين بن عبد شمس است .

مردم پس از سپرى شدن مدت شورى و استقرار خلافت براى او، با بيعت كردند و پيشگويى زيركانه عمر درباره او به وقوع پيوست و عثمان بنى اميه را بر گردن مردم سوار كرد و آنان را بر ولايات حكومت داد و زمينهاى خالصه بسيار به آنان بخشيد. به روزگار عثمان افريقيه (169) فتح شد و او تمام خمس آنرا گرفت و به مروان بخشيد و عبدالرحمان بن حنبل جمحى در اين باره چنين سرود:

سوگند مى خورم به خداوندى كه پروردگار آفريدگان است كه خداوند چيزى را ياوه رها نمى فرمايد، ولى اى عثمان تو براى ما فتنه يى پديد آوردى كه ما گرفتار تو شويم يا خود گرفتار آن شوى . همانا دو امين راه روشن را كه هدايت در آن است ، روشن و واضح ساختند. آن دو يك درهم به زور نگرفتند و يك درهم در راه هوى و هوس هزينه نكردند و حال آنكه تو به مروان خمس درآمد شهرها را دادى و راه

و كوشش تو چه دور است از آنان كه سعى و كوشش كردند! (170)

در اين ابيات منظور از دو امين ابوبكر و عمرند.

عبدالله بن خالد بن اسيد از او صلة و پاداش خواست و عثمان چهارصد هزار درهم به او بخشيد. حكم بن ابى العاص را كه پيامبر (ص ) از مدينه تبعيد فرموده بود و عمر و ابوبكر هم او را بر نگردانده بودند و به مدينه برگرداند و صد هزار درهم به او جايزه داد.

پيامبر (ص ) جايى در بازار مدينه را كه به مهزور (171) معروف بود وقف بر مسلمانان فرموده بود. عثمان آنرا به حارث بن حكم ، برادر مروان بخشيد. همچنين فدك (172) را كه فاطمه (ع ) پس از رحلت پدرش ، كه درودهاى خدا بر او باد، گاه به قاعده ميراث و گاه به عنوان بخشش ، مطالبه كرده بود و به او نداده بودند از اموال خالصه مروان قرار داد.

چرا گاههاى اطراف مدينه را براى چهارپايان همه مسلمانان ممنوع كرد مگر براى بنى اميه . به عبدالله بن ابى سرح تمام غنايمى را كه خداوند از فتح ناحيه شمال غربى افريقا، يعنى از طرابلس غرب تا طنجه ، براى عثمان نصيب فرموده بود بخشيد، بدون اينكه هيچكس از مسلمانان را در آن شريك قرار دهد.

به ابو سفيان بن حرب در همان روز كه براى مروان صد هزار درهم از بيت المال بخشيده بود دويست هزار درهم بخشيد و او دختر خويش ام ابان را به همسرى عثمان داده بود. در اين هنگام زيدبن ارقم (173) كه سرپرست خزانه و بيت المال بود كليدهاى آنرا آورد و برابر

عثمان نهاد و شروع به گريستن كرد. عثمان گفت : از اينكه رعايت پيوند خويشاوندى را كرده ام گريه مى كنى ؟ گفت : نه ، كه گمان مى كنم اين اموال را به عوض آنچه به روزگار پيامبر (ص ) در راه خدا انفاق كرده اى بر مى دارى . به خدا سوگند اگر به مروان صد درهم مى دادى بسيار بود. عثمان گفت : اى پسر ارقم كليدها را همين جا بگذار كه ما به زودى كس ديگرى غير از تو پيدا خواهيم كرد.

ابوموسى اشعرى هم براى او اموال فراوانى از عراق آورد كه تمام آنرا ميان بنى اميه تقسيم كرد. عثمان دختر خود عايشه را به همسرى حارث بن حكم در آورد و صد هزار درهم از بيت المال به او داد و اين پس از آن بود كه زيدبن ارقم را از خزانه دارى بر كنار كرده بود.

عثمان افزون بر اين كارها اعمال ديگرى هم انجام داد كه مسلمانان بر او عيب گرفتند، مانند تبعيد ابوذر كه خدايش رحمت كناد به ربذه و زدن عبدالله بن مسعود تا آنجا كه دنده هايش شكست ؛ و براى خود پرده داران برگزيد و از روش عمر در اقامه و اجراى حدود و رد مظالم و جلوگيرى از دست يازى ستمگران و انتصاب كارگزاران و عمال منطبق با مصلحت رعيت خود دارى كرد و از آن راه برگشت و اين امور منتهى به اين مساله شد كه نامه يى از او خطاب به معاويه بدست آوردند كه در آن نامه به معاويه دستور داده بود گروهى از مسلمانان را بكشد، و گروه بسيارى از

مردم مدينه همراه گروهى ، كه از مصر براى بر شمردن بدعتهاى او آمده بودند، جمع شدند و او را كشتند.

ياران معتزلى ما در مورد اين مطاعن عثمان پاسخهاى مشهورى داده اند كه در كتابهاى ايشان مذكور است و آنچه ما مى گوييم اين است كه هر چند كارهاى عثمان بدعت بود ولى به آن اندازه نرسيده بود كه ريختن خونش روا باشد، بلكه بر آن قوم واجب بود هنگامى كه او را شايسته خلافت نمى دانند او را از آن بركنار و خلع كنند و در كشتن او شتاب نكنند. و اميرالمومنين على عليه السلام پاك و منزه ترين افراد از خون اوست و خودش در بسيارى از كلمات خويش به اين موضوع تصريح فرموده است و از جمله گفته است : به خدا سوگند من عثمان را نكشتم و بر قتل او هم تشويق نكرده ام و كسى را بر آن وا نداشتم . و همينگونه است و راست فرموده است . درودهاى خدا بر او باد.

چند نكته ديگر

منظور از ناكثين در اين خطبه افرادى هستند كه در جنگ جمل شركت كردند و منظور از قاسطين آنانى هستند كه در جنگ صفين شركت كرده اند و پيامبر (ص ) آنان را قاسطين نام نهاده اند و مقصود از مارقين كسانى هستند كه در جنگ نهروان شركت كردند. اينكه ما گفتيم پيامبر (ص ) آنان را قاسطين نام اين گفتار پيامبر (ص ) است كه به على (ع ) گفته است : به زودى پس از من با ناكثين و قاسطين و مارقين جنگ خواهى كرد (174) و اين خبر از دلايل و معجزات

نبوت پيامبر (ص ) است ، زيرا به طور صريح ، اخبار دادن به غيبت است و هيچگونه دروغ و خطايى در آن راه ندارد و نمى توان آنرا مانند برخى از اخبار مجمل دانست و پيشگويى و سخن پيامبر (ص ) كاملا و به راستى واقع شده است . در مورد خوارج هم تعبير مارقين شده و فرموده است : آنان از دين خارج مى شوند همانگونه كه تير از كمان ، . ناكثين هم از اين روى كه بيعت خود را شكستند به اين نام معروف شدند و اميرالمومنين على (ع ) هنگامى كه آنان بيعت مى كردند اين آيه را تلاوت مى كرد: و هر كس نقض بيعت كند همانا بر خود ستم كرده است . (175)

اما شركت كنندگان در جنگ صفين كه در نظر و به عقيده اصحاب ما كه خدايشان رحمت كناد هنگى جاودانه در آتشند زيرا فاسق و تبهكارند و اين گفتار خداوند كه فرموده است : اما ستمكاران ما هميمه آتش جهنم گرديدند. (176)

در مورد سخن ابن عباس كه مى گفته است : از اينكه سخن اميرالمومنين على عليه السلام ناتمام مانده است تاءسف مى خورم ...، شيخ و استادم ابوالخير مصدق بن شبيب واسطى (177) در سال ششصد و سه هجرى براى من نقل كرد كه اين خطبه را نزد ابو محمد عبدالله بن احمد معروف به ابن خشاب (178) خواندم و چون به اين سخن ابن عباس رسيدم ، ابن خشاب گفتن اگر من مى بودم و مى شنيدم ابن عباس چنين مى گويد، به او مى گفتم : آيا در دل پسر عمويت چيزى هم

باقى مانده كه نگفته باشد كه چنين تاءسف مى خورى ؟ و به خدا سوگند او كه از كسى فرو گذارى نكرده و هر چه در دل داشته گفته است و فقط حرمت پيامبر (ص ) را در اين خطبه نگه داشته است .

مصدق مى گويد: ابن خشاب مردى شوخ طبع بود به او گفتم : يعنى مى گويى اين خطبه مجعول و ساختگى است ؟

گفت : به خدا قسم هرگز و من به يقين و وضوح مى دانم كه اين گفتار على (ع ) است ، همانگونه كه مى دانم تو مصدق پسر شبيبى . گفتم : بسيارى از مردم مى گويند اين خطبه از كلام خود سيد رضى است كه خدايش رحمت كناد. گفت : اين سخن و اين اسلوب و سبك چطور ممكن است از سيد رضى و غير او باشد؟ ما به رسائل سيد رضى آشناييم ، طريقه و هنر او را هم در نثر مى شناسيم و با همه ارزشى كه دارد در قبال اين كلام ارزشى ندارد، نه سركه است و نه شراب ابن خشاب سپس گفت : به خدا سوگند من اين خطبه را در كتابهايى ديده ام كه دويست سال پيش از تولد سيد رضى تاءليف شده است و آنرا با خطهايى كه نويسندگانش را مى شناسم و همگان از علما و اهل ادب هستند ديده ام و آنان پيش از آنكه نقيب ابو احمد پدر سيد رضى متولد شود مى زيسته اند.

من ابن ابى الحديد مى گويم : بسيارى از اين خطبه را در كتابهاى شيخ خود ابوالقاسم بلخى (179) كه پيشواى معتزله بغداد است و

به روزگار مقتدر عباسى يعنى مدتها پيش از آنكه سيد رضى متولد شود ديده ام . همچنين مقدار بسيارى از اين خطبه را در كتاب ابو جعفر بن قبة كه يكى از متكلمان بزرگ اماميه است (180) ديده ام . اين كتاب او معروف به كتاب الانصاف است اين ابو جعفر بن قبة از شاگردان شيخ ابوالقاسم بلخى است و در همان عصر و پيش از آنكه سيد رضى متولد درگذشته است .

خطبه(5)

اختلاف راءى در خلافت پس از رحلت پيامبر (ص )

سخن على عليه السلام پس از رحلت رسول خدا (ص ) و هنگامى كه عباس عموى پيامبر (ص ) و ابوسفيان بن حرب با آن حضرت گفتگو و پيشنهاد بيعت كردند:

هنگامى كه پيامبر (ص ) رحلت فرمود و على عليه السلام به غسل و دفن آن حضرت مشغول بود با ابوبكر به خلافت بيعت شد. در اين هنگام زبير و ابوسفيان و گروهى از مهاجران با عباس و على (ع ) براى تبادل نظر و گفتگو خلوت كردند. آنان سخنانى گفتند كه لازمه آن تهييج مردم و قيام بود. عباس ، كه خدايش از او خشنود باد، گفت : سخنان شما را شنيديم و چنين نيست كه به سبب اندك بودن ياران خود از شما يارى بخواهيم و چنين هم نيست كه به سبب بدگمانى آراى شما را رها كنيم ما را مهلت دهيد تا بينديشيم ؛ اگر براى ما راه بيرون شدن از گناه فراهم شد، حق ميان ما و ايشان بانگ بر خواهد داشت ، بانگى چون زمين سخت و دشوار؛ و در آن صورت دستهايى را براى رسيدن به

مجد و بزرگى فرا خواهيم گشود كه تا رسيدن به هدف آنها را جمع نخواهيم كرد، و اگر چنان باشد كه به گناه درافتيم خوددارى خواهيم كرد و اين خوددارى هم به سبب كمى شمار و كمى قدرت نخواهد بود. به خدا سوگند اگر نه اين است كه اسلام مانع از هر گونه غافلگيرى است ، چنان سنگهاى بزرگ را بر هم فرو مى ريختم كه صداى برخورد و ريزش آن از جايگاههاى بلند به گوش رسد.

در اين هنگام على (ع ) كه جامه بر خود پيچيده بود، آنرا گشود و چنين فرمود: صبر اصل بردبارى است و پرهيزگارى دين است و محمد (ص ) حجت است و راه راه راست و مستقيم است ؛ اى مردم امواج فتنه ها را با كشتيهاى نجات بشكافيد... تا آخر خطبه ، سپس برخاست و به خانه خويش رفت و مردم پراكنده شدند. براء بن عازب (181) مى گويد: همواره دوستدار بنى هاشم بودم و چون پيامبر (ص ) رحلت فرمود، ترسيدم كه قريش با همدستى يكديگر خلافت را از آنان بربايند، و نوعى نگرانى اشخاص شتابزده در خود احساس مى كردم و در اندرون و دل خويش اندوهى بزرگ از مرگ رسول خدا داشتم . در آن هنگام پيش بنى هاشم كه درون حجره و كنار جسد مطهر بودند آمد و شد مى كردم و چهره سران قريش را هم زير نظر داشتم . در همين حال متوجه شدم كه عمر و ابوبكر نيستند، و كسى گفت : آنان در سقيفه بنى ساعده اند و كس ديگرى گفت : با ابوبكر بيعت شد، چيزى نگذشت

كه ديدم همراه عمر و ابو عبيدة و گروهى از اصحاب سقيفه كه ازارهاى صنعانى بر تن داشتند آمدند و آنان بر هيچكس نمى گذشتند مگر اينكه او را مى گرفتند و دستش را مى كشيدند و بر دست ابوبكر مى نهادند كه بيعت كند و نسبت به همگان چه مى خواستند و چه نمى خواستند چنين مى كردند. عقل از سرم پريد و دوان دوان بيرون آمدم و خود را به بنى هاشم و بر در خانه رساندم . در بسته بود، محكم به آن كوفتم و گفتم : مردم با ابوبكر بن ابى قحافه بيعت كردند. عباس خطاب به ديگران گفت : تا پايان روزگار خاك نثارتان باد. همانا من به شما فرمان دادم كه چكار كنيد و شما از دستور من سرپيچى كرديد. من به فكر چاره افتادم و اندوه درون را فرو خوردم ، و شبانه مقداد و سلمان و ابوذر و عبادة بن صامت و ابوالهيثم بن التيهان و حذيفه و عمار را ديدم ، و آنان مى خواستند خلافت را به شورايى مركب از مهاجران برگردانند.

اين خبر به ابوبكر و عمر رسيد، آن دو به ابو عبيدة بن جراح و مغيرة بن شعبه پيام فرستادند و پرسيدند: راءى و چاره چيست ؟ مغيره گفت : راى درست اين است كه هر چه زودتر عباس را ببينيد و براى او و فرزندانش در اين كار بهره يى قرار دهيد، تا به اين ترتيب آنان از هوادارى على بن ابى طالب دست بردارند.

ابوبكر و عمر و مغيره حركت كردند و شبانه ، در شب دوم رحلت پيامبر (ص ) به خانه

عباس رفتند. ابوبكر نخست حمد و ثناى خداوند را بر زبان آورد و سپس چنين گفت :

همانا خداوند محمد (ص ) را براى شما به پيامبرى مبعوث فرمود و او را ولى مومنان قرار داد و خداوند بر آنان منت نهاد و پيامبر ميان ايشان بود تا آنگاه كه خداوند براى محمد آنچه را در پيشگاه خود بود برگزيد و كارهاى مردم را به مردم واگذاشت تا آنكه با اتفاق و بدون اختلافى كسى را براى برگزينند. آنان مرا به عنوان حاكم بر خود و رعايت كننده امور خويش برگزيدند و من هم آنرا بر عهده گرفتم ، و به يارى و عنايت خداوند در اين مورد از هيچگونه سستى و سرگردانى نگران نيستم و بيمى هم ندارم و فقط از خداوند توفيق عمل مى جويم بر او توكل مى كنم و به سوى او باز مى گردم ، ولى به من خبر مى رسد كه برخى در اين موضوع بر خلاف عموم مسلمانان سخن مى گويند و شما را پناهگاه خود و دستاويز خويش قرار مى دهند و شما حصار استوار و مايه اتكاى آنانيد. اكنون مناسب است كه شما در بيعتى در آييد كه مردم در آمده اند يا آنكه آنان را از انحراف برگردانيد، و ما اينك به حضور تو آمده ايم و مى خواهيم براى تو در اين كار بهره و نصيبى قرار دهيم و براى فرزندانت پس از تو نيز بهره يى قرار دهيم ، زيرا تو عموى پيامبرى و مردم قدر و منزلت تو و خاندانت را مى شناسند و با وجود اين در مورد خلافت از شما

و تمام افراد بنى هاشم عدول كرده اند و اين موضوع مسلم است كه پيامبر (ص ) از ما و شماست .

در اين هنگام عمر سخن ابوبكر را بريد و به شيوه خود با خشونت و تهديد سخن گفت و كار را دشوار ساخت و گفت : به خدا سوگند همينگونه است ، وانگهى ما براى نيازى پيش شما نيامده ايم ، ولى خوش نداشتيم كه در مورد آنچه مسلمانان بر آن اتفاق كرده اند از سوى شما اعتراض باشد و گرفتارى آن به شما و ايشان برگردد و اينك در مورد آنچه به خير شما و عموم مخالفان است بينديشيد و سكوت كرد.

در اين هنگام عباس پس از حمد و ثناى خداوند چنين گفت : همانگونه كه تو گفتى ، خداوند متعال محمد (ص ) را به پيامبرى برانگيخت و او را ولى مومنان قرار داد، و خداوند با وجود او بر امتش منت گزارد و سرانجام براى او آنچه را در پيشگاه اوست برگزيد و مردم را آزاد گذاشت تا براى خود كسى را برگزينند، به شرط آنكه به حق انتخاب كنند و گرفتار هوى و هوس نشوند. اينك اگر تو به مكانت خويش از رسول خدا طالب خلافتى ، حق ما را گرفته اى و اگر به راءى مومنان متكى هستى ما هم از ايشانيم و ما در مورد خلافت شما هيچ كارى انجام نداده ايم ، نه براى آن كارآيى آورده ايم و نه بساطى گسترده ايم ؛ و اگر تصور مى كنى خلافت براى تو به خواسته گروهى از مومنين واجب شده است ، در صورتى كه ما آنرا

خوش نداشته باشيم ديگر براى تو وجوبى نخواهد بود؛ و از سوى ديگر اين دو گفتار تو چه اندازه با يكديگر فاصله دارد كه از يك سو مى گويى آنان به تو اظهار تمايل كرده اند و از يك سو مى گويى آنان در اين باره طعن مى زنند. اما آنچه مى خواهى به ما بدهى اگر حق خود تو مى باشد و مى خواهى آنرا به ما عطا كنى براى خودت نگهدار و اگر حق مومنان است ترا نشايد كه در آن باره حكم كنى ، و اگر حق خود ماست ما به اين راضى نخواهيم بود كه بخشى از آن را بگيريم و بخشى را به تو واگذار كنيم و اين سخن را به اين جهت نمى گويم كه بخواهم ترا از كارى كه در آن در آمده اى بر كنار سازم ، ولى دليل و حجت را بايد گفت و بيان كرد. اما اين گفتارت كه مى گويى رسول خدا (ص ) از ما و شماست ، فراموش مكن كه رسول خدا از همان درختى است كه ما شاخه هاى آنيم و حال آنكه شما همسايگان آن درختيد. و اما سخن تو اى عمر كه از شورش مردم بر ما مى ترسى اين كارى است كه در اين مورد از آغاز خودتان شروع كرديد ما از خداوند يارى مى جوييم و از او بايد يارى خواست .

و چون مهاجران بر بيعت با ابوبكر اجتماع كردند، ابوسفيان آمد و مى گفت : به خدا سوگند خروش و هياهويى مى بينم كه چيزى جز خون آنرا خاموش نمى كند؛ اى فرزندان عبد مناف

، به چه مناسبت ابوبكر عهده دار فرمانروايى بر شما باشد! آنان دو مستضعف ، آن دو درمانده كجايند؟ و مقصودش على (ع ) و عباس بود. و گفت : شاءن خلافت نيست كه در كوچكترين خاندان قريش باشد. سپس به على عليه السلام گفت : دست بگشاى تا با تو بيعت كنم و به خدا سوگند اگر بخواهى مدينه را براى جنگ با ابوفضيل - يعنى ابوبكر - انباشته از سواران و پيادگان مى كنم . على عليه السلام از اين كار به شدت روى بر گرداند و تقاضاى ابوسفيان را رد كرد، و چون ابوسفيان از او نا اميد شد برخاست و رفت و اين دو بيت متلمس را خواند (182):

چيزى جز دو چيز خوار و زبون ، كه خر و ميخ طويله اش باشد، بر ستمى كه بر آنان شود پايدار نمى ماند، آن يك با قطعه ريسمانى در پستى فرو بسته است و اين يك را بر سرش مى كوبند و هيچكس برايش مرثيه يى نمى سرايد.

روزى كه ابوبكر عهده دار خلافت شد به ابو قحافه گفتند: پسرت عهده دار كار خلافت شد. او اين آيه را تلاوت كرد: بگو بار خدايا، اى پادشاه ملك هستى !هر كه را خواهى عزت ملك و سلطنت بخشى و آنرا از هر كه بخواهى باز مى گيرى . (183)

سپس پرسيد: چرا او را بر خود خليفه ساختند؟ گفتند: به سبب سن او. گفت : من از او به سال بزرگترم .

ابوسفيان در كارى با ابوبكر منازعه كرد و ابوبكر با او درشت سخن گفت . ابو قحافه به ابوبكر گفت : پسر جان آيا

با ابوسفيان كه شيخ و پيرمرد مكه است چنين سخن مى گويى ! ابوبكر گفت : خداوند با اسلام خاندانهايى را بر كشيده و خاندانهايى را پست فرموده است ، واى پدر جان از خاندانهايى كه بر كشيده خاندان تو است و از خاندانهايى كه پست فرموده خاندان ابوسفيان است .

خطبه(6)

طلحه و زبير و نسب آن دو

اين خطبه با عبارت والله لا اكون ... شروع مى شود

ابو محمد طلحة بن عبيدالله بن عثمان بن عمرو بن كعب بن سعد بن تبم بن مرة ، پدرش پسر عموى ابوبكر و مادرش صعبة ، دختر حضرمى است (184) و پيش از آنكه همسر عبيدالله شود همسر ابوسفيان صخربن حرب بوده است . ابوسفيان او را طلاق داد، ولى دلش همچنان در پى او بود و درباره اش شعرى سرود كه مطلع آن چنين است : من و صعبه هر چند آنچنان كه مى بينم از يكديگر دوريم ، ولى وداد و دوستى ما وداد نزديك است .

اين بيعت همراه ابيات مشهور ديگرى است . و طلحة يكى از آن ده تنى است كه براى او گواهى و مژده به بهشت رفتن داده شده است و يكى از اصحاب شورى است و او را در جنگ احد در دفاع از پيامبر (ص ) اثرى بزرگ است و يكى از انگشتهايش شل شد و او دست خود را سپر رسول خدا در برابر شمشير كافران قرار داد و پيامبر فرمودند: امروز طلحه كارى كرد كه بهشت براى او واجب شد. (185)

زبير، ابوعبدالله زبير بن عوام بن خويلد بن اسد بن عبدالعزى بن قصى است . مادرش صفية دختر

عبدالمطلب بن هاشم بن عبدمناف ، عمه رسول خدا (ص ) است . او هم يكى از آن ده تنى است كه مژده به بهشت داده شده اند و يكى از شش تن اعضاى شورى است و از كسانى است كه در جنگ احد همراه پيامبر پايدارى كرد و بسيار زحمت كشيد و پيامبر (ص ) فرموده اند: براى هر پيامبر حوارى است و حوارى من زبير است . و حوارى يعنى ويژگان و دوستان مخصوص هر كس . (186)

بيرون آمدن طارق بن شهاب براى استقبال از على (ع )

طارق بن شهاب احمسى براى استقبال از على (ع )، كه به تعقيب عايشه و اصحاب او به ربذه آمده بود، آمد. طارق (187) از شيعيان و اصحاب على عليه السلام است . طارق مى گويد پيش از آنكه على (ع ) را ببينم پرسيدم : چه چيز موجب آمدن او شده است ؟ گفته شد: طلحه و زبير و عايشه با او مخالفت كرده و به بصره رفته اند. با خود گفتم : اين جنگ خواهد بود!آيا من بايد با ام المومنين و حوارى رسول خدا جنگ كنم ؟ اين كارى بس بزرگ است ، آنگاه با خود گفتم : آيا على را كه نخستين مومنان است كه به خدا ايمان آورده و پسر عموى پيامبر و وصى اوست رها كنم ؟ اين كه گناه بزرگترى است ! پيش على (ع ) آمدم و سلام دادم و كنارش نشستم . ايشان موضوع خود و آن قوم را براى من بازگو فرمود و آنگاه با ما نماز ظهر گزارد، و چون از گزاردن نافله خويش آسوده

شد، حسن پسرش پيش او آمد و گريست . على (ع ) پرسيد: ترا چه شده است ؟ گفت : از اين مى گريم كه فردا شما كشته مى شوى و هيچ يار و ياورى براى شما نيست ؛ من از شما مكرر تقاضا و خواهش كردم و مخالفت كرديد. على (ع ) فرمود: همواره مانند كنيز زارى مى كنى . چه چيزى را خواسته و گفته اى كه من با تو مخالفت كرده ام ؟ گفت : هنگامى كه مردم عثمان را محاصره كردند، از شما استدعا كردم گوشه گيرى كنيد و گفتم مردم پس از اينكه عثمان را بكشند هر كجا باشى به جستجوى تو بر مى آيند تا با تو بيعت كنند كه چنان نكردى . پس از كشته شدن عثمان پيشنهاد كردم با بيعت موافقت نكنى تا همه مردم بر آن كار هماهنگ شوند و نمايندگان قبايل عرب به حضورت بيايند، نپذيرفتى ، (188) و چون اين قوم با تو مخالفت كردند، تقاضا كردم از مدينه بيرون نيايى و ايشان را به حال خود رها كنى ، اگر مردم و امت بر تو جمع شدند چه بهتر، وگرنه بايد به تقاضاى خدا راضى شوى . در اين هنگام على عليه السلام اين خطبه را ايراد فرمود.

طارق بن شهاب هر گاه اين داستان را نقل مى كرد و مى گريست .

خطبه (8) (189)

اين خطبه با جمله يزعم انه قد بايع بيده ... (چنين مى پندارد كه فقط با دست خود بيعت كرده است ) شروع مى شود

زبير همواره مى گفته است (190): من فقط با دست خود بيعت كردم و با دل خوش

بيعت نكردم . گاهى هم مى گفت : او را مجبور به بيعت كرده اند. گاهى هم مى گفته است كه توريه كرده است و با نيت ديگرى بيعت كرده است ، و بهانه هايى طرح مى كرد كه با ظاهر عمل او مطابق نبود. على عليه السلام گفت : اين سخن او ضمن اقرار به بيعت ادعاى چيز ديگرى است كه براى آن نه دليلى دارد و نه مى تواند برهانى بياورد، بنابراين او يا بايد دليل بر بطلان و فساد بيعت ظاهرى خود بياورد و ثابت كند كه آن بيعت بر گردنش نيست يا آنكه به طاعت و فرمانبردارى برگردد.

على عليه السلام روزى كه زبير با او بيعت كرد فرمود: بيم آن دارم كه بر من مكر كنى و بيعت مرا بشكنى . گفت : مترس كه اين كار هرگز از ناحيه من صورت نخواهد گرفت . على (ع ) فرمود: در اين مورد خداوند كفيل و گواه باشد. گفت : آرى ، براى تو بر عهده من است و خداوند كفيل و گواه خواهد بود.

كار طلحه و زبير با على بن ابى طالب پس از بيعت آن دو با او

چون با على عليه السلام به خلافت بيعت شد براى او معاويه چنين نوشت : اما بعد، همانا مردم عثمان را بدون اينكه با من مشورت كنند كشتند و پس از آنكه اجتماع و با يكديگر مشورت كردند با من بيعت كردند. اكنون چون اين نامه من به دست تو رسيد خود براى من بيعت كن و از ديگران بيعت بگير و اشراف اهل شام را كه پيش تو هستند پيش من بفرست

.

چون فرستاده على (ع ) پيش معاويه رسيد و نامه را خواند نامه يى براى زبيربن عوام نوشت و همراه مردى از قبيله عميس براى او فرستاد و متن آن نامه چنين است : بسم الله الرحمان الرحيم . براى زبير بن عوام بنده خدا و امير مومنان ، از معاوية بن ابى سفيان :

سلام بر تو باد و بعد، من از مردم شام براى تو تقاضاى بيعت كردم ، پذيرفتند و بر آن كار هجوم آوردند همانگونه كه سپاهيان هجوم مى آورند. هر چه زودتر خود را به كوفه و بصره برسان و مبادا پسر ابى طالب بر تو در رسيدن به بصره و كوفه پيشى بگيرد كه پس از تصرف آن دو شهر چيزى باقى نخواهد بود. براى طلحة بن عبيدالله هم بيعت گرفته ام كه پس از تو خليفه باشد. اكنون شما دو تن آشكارا مطالبه خون عثمان كنيد و مردم را بر اين كار فرا خوانيد و كوشش كنيد و دامن همت به كمر زنيد، خدايتان پيروز و دشمنان شما را زبون فرمايد. (191)

و چون اين نامه به دست زبير رسيد خوشحال شد و طلحه را از آن آگاه كرد و نامه را براى او خواند و آن دو شك و ترديد نكردند كه معاويه خير خواه آن دو است و در اين هنگام بر مخالفت با على (ع ) متحد شدند.

زبير و طلحه چند روز پس از بيعت با على عليه السلام به حضورش آمدند و گفتند: اى اميرالمومنين ؛ خودت به خوبى ديده اى كه در تمام مدت حكومت عثمان نسبت به ما چه جفا و ستمى معمول شد

و راءى عثمان هم متوجه بنى اميه بود، و خداوند خلافت را پس از او به تو ارزانى فرمود؛ ما را به حكومت برخى از سرزمينها و يا به كارى از كارهاى خود بگمار. على (ع ) به آن دو گفت : اينك به آنچه خداوند براى شما قسمت فرموده است راضى باشيد تا در اين باره بينديشم و بدانيد كه من هيچيك از ياران خود را در امانت خويش شريك و سهيم نمى كنم مگر اينكه به دين و امانتش راضى و خشنود باشم و اعتقاد او را بدانم . آن دو در حالى كه نااميد شده بودند از پيش على (ع ) برگشتند و سپس از او اجازه خواستند كه به عمره بروند. (192)

طلحه و زبير از على عليه السلام خواستند كه آن دو را به حكومت بصره و كوفه بگمارد. فرمود: باشد تا در اين كار بنگرم . سپس در اين مورد از مغيرة بن شعبه نظر خواهى كرد. گفت : چنين مصلحت مى بينم كه آن دو را تا هنگامى كه خلافت براى تو استوار شود و وضع مردم روشن گردد به حكومت بگارى . على عليه السلام در اين مورد با ابن عباس خلوت و مشورت كرد و از او پرسيد: تو چه مصلحت مى بينى ؟ گفت : اى اميرالمومنين !كوفه و بصره سرچشمه خلافت است و گنجينه هاى مردان آنجاست . موقعيت و منزلت طلحه و زبير هم در اسلام چنان است كه مى دانى .

اگر آن دو را بر آن دو شهر والى گردانى از آنان در امان نيستم كه كارى پيش نياورند و على (ع )

به راءى و نظر ابن عباس رفتار كرد. پيش از آن هم على (ع ) با مغيره درباره معاويه مشورت فرموده و مغيره گفته بود: چنان مصلحت مى بينم كه اكنون او را همچنان بر حكومت شام مستقر دارى و فرمانش را براى او بفرستى تا آنكه هياهوى مردم فرو نشيند، سپس مى توانى درباره او راءى خود را عمل كنى ؛ و على (ع ) در آن مورد هم به نظر او رفتار نفرمود. مغيرة پس از آن مى گفت : به خدا سوگند پيش از اين براى على خيرخواهى نكرده بودم و از اين پس هم تا زنده باشم برايش خيرخواهى نخواهم كرد.

زبير و طلحه به حضور على عليه السلام آمدند و از او اجازه خواستند كه به عمره بروند. فرمود: قصد عمره نداريد. آنان براى او سوگند خوردند كه قصدى جز عمره گزاردن ندارند. باز به ايشان فرمود: آهنگ عمره نداريد بلكه قصد خدعه و شكستن بيعت داريد. آن دو به خدا سوگند خوردند كه قصدشان مخالفت با على و شكستن بيعت نيست و هدفى جز عمره گزاردن ندارند. على (ع ) فرمود: دوباره با من تجديد بيعت كنيد، و آنان با سوگندهاى استوار و ميثاقهاى مؤ كد تجديد بيعت كردند و امام به آن دو اجازه فرمود، و همينكه آن دو از حضورش بيرون رفتند، به كسانى كه حاضر بودند گفت : به خدا سوگند آن دو را نخواهيد ديد مگر در فتنه و جنگى كه هر دو در آن كشته خواهند شد. گفتند: اى اميرالمومنين ، دستور فرماى آن دو را پيش تو برگردانند. گفت : تا خداوند

قضاى حتمى را كه مقدر فرموده اجراء كند. (193) و چون زبير و طلحه از مدينه به مكه رفتند، هيچكس را نمى ديدند مگر آنكه مى گفتند: بيعتى از على بر گردن ما نيست و ما با زور و اجبار با او بيعت كرديم ؛ و چون اين سخن آنان به اطلاع على (ع ) رسيد، فرمود: خداوند آنان را و خانه هايشان را از رحمت خود دور بدارد، و همانا به خدا سوگند به خوبى مى دانم كه خود را به بدترين وضع به كشتن مى دهند و بر هر كسى هم كه وارد شوند بدترين روز را برايش به ارمغان مى برند و به خدا سوگند كه آهنگ عمره ندارند. آنان به دو چهره تبهكار پيش من آمدند و با دو چهره كه از آن مكرر و شكستن بيعت آشكار بود برگشتند و به خدا سوگند از اين پس آن دو با من برخورد و ديدار نمى كنند مگر در لشكرى انبوه و خشن و در آن خود را به كشتن مى دهند؛ از رحمت خدا بدور باشند.

ابو مخنف در كتاب الجمل خويش مى گويد: چون زبير و طلحه همراه عايشه از مكه به قصد بصره بيرون آمدند، اميرالمومنين على (ع ) خطبه يى ايراد فرمود و ضمن آن چنين گفت : همانا عايشه به بصره حركت كرد و طلحه و زبير هم همراه اويند. هر يك از آن دو چنين مى پندارد كه حكومت فقط از اوست نه از دوستش . اما طلحه پسر عموى عايشه است (194) و زبير شوهر خواهر اوست ، به خدا سوگند بر فرض كه به خواسته

خود برسند، كه هرگز نخواهند رسيد، پس از نزاع و ستيز بسيار سخت كه با يكديگر خواهند كرد، يكى از ايشان گردن ديگرى را خواهد زد. به خدا سوگند اين زن كه بر شتر سرخ موى سوار است هيچ گردنه يى را نمى پيمايد و گرهى نمى گشايد مگر در معصيت و خشم خداوند، تا آنكه خويشتن و همراهانش را به آبشخورهاى نابودى در آورد. آرى ، به خدا سوگند يك سوم از لشكر آنان كشته خواهد شد و يك سوم ايشان خواهند گريخت و يك سوم ايشان توبه خواهند كرد و او همان زنى است كه سگهاى منطقه حواءب بر او پارس مى كنند و همانا كه طلحه و زبير هر دو مى دانند كه خطا كارند و اشتباه مى كنند و چه بسا عالمى را كه جهل او مى كشدش و دانش او همراه اوست و او را سودى نمى بخشد. ما را خداى بسنده و بهترين كارگزار است و همانا فتنه يى بر پا خاسته است كه گروه ستمگر در آنند. باز دارندگان از كناه كجايند؟ مومنان و گروندگان كجايند؟ اين چه گرفتارى است كه با قريش دارم ؟ همانا به خدا سوگند در آن حال كه كافر بودند با آنان جنگ كردم و اينك هم در حالى كه به فتنه در افتاده اند بايد با آنان جنگ كنم ؛ و ما نسبت به عايشه گناهى نكرده ايم ، جز اينكه او را در پناه و امان خويش قرار داده ايم ؛ و به خدا سوگند چنان باطل را خواهم دريد كه حق از تهيگاهش آشكار شود و به

قريش بگو ناله كننده اش ناله بر آرد. و از منبر به زير آمد. (195)

روز جنگ جمل على عليه السلام به ميدان آمد و آن دو چنان به يكديگر نزديك فرمود: اى ابا عبدالله ! زبير از لشكر خود بيرون آمد و آن دو چنان به يكديگر نزديك شدند كه گردن اسبهايشان كنار هم قرار گرفت . على (ع ) به او فرمود: ترا فرا خواندم تا سخنى را پيامبر (ص ) به من و تو فرمودند به يادت آورم . آيا به ياد مى آورى آن روزى را كه تو مرا در آغوش گرفته بودى و پيامبر فرمودند: آيا او را دوست مى دارى ؟ و تو گفتى : چرا دوستش نداشته باشم كه پسر دايى من و همچون برادر من است و پيامبر فرمودند: همانا به زودى تو با او جنگ مى كنى ، در حالى كه تو نسبت به او ستمگرى . ؟ زبير استرجاع كرد و گفت : آرى چيزى را فرا يادم آورى كه روزگار آنرا در من به فراموشى سپرده بود. و زبير به صف سپاه خود برگشت . پسرش عبدالله گفت : با چهره يى غير از آن چهره كه از ما جدا شدى برگشتى ! گفت : آرى كه على (ع ) سخنى را فرا يادم آورد كه روزگار آنرا در من به فراموشى سپرده بود و ديگر هرگز به او جنگ نخواهم كرد و من بر مى گردم و از امروز شما را رها مى كنم . عبدالله به او گفت : جز اين نمى بينمت كه از شمشيرهاى بنى عبدالمطلب ترسيدى . آرى آنها را

شمشيرهاى بسيار تيزى است كه جوانمردان برگزيده بر دست دارند. زبير گفت : اى واى بر تو كه مرا به جنگ با او تحريك مى كنى و حال آنكه من سوگند خورده ام كه با او جنگ نكنم . گفت : كفاره سوگندت را بده تا زنان قريش نتوانند بگويند كه تو ترسيدى و تو هيچگاه تر سو نبوده اى . زبير گفت : برده من مكحول به عنوان كفاره سو گندم آزاد است . آنگاه پيكان نيزه خويش را بيرون كشيد و كنار افكند و با نيزه بدون پيكان بر لشكر على عليه السلام حمله كرد و على (ع ) فرمود: براى زبير راه بگشاييد كه او بيرون خواهد رفت . زبير پيش ياران خود برگشت و براى بار دوم و سوم هم حمله كرد و سپس به پسر خود گفت : اى واى بر تو! نديدى ، آيا اين بيم و ترس است ؟! گفت : نه كه در اين باره حجت آوردى . (196)

چون على عليه السلام آن سخن را به ياد زبير آورد و او برگشت ، زبير اين ابيات را خواند:

على سخنى را ندا داد كه منكر آن نيستم و عمر پدرت از آن هنگام سراپا خير خواهد بود، به او گفتم اى ابوالحسن ! ديگر سرزنشم مكن كه اندكى از آنچه امروز گفتى مرا بسنده است . كارهايى را كه از سرانجام آن بايد ترسيد رها بايد كرد و خداوند براى دنيا و دين بهترين است . اينك من ننگ را بر آتش فروزانى كه براى آن مردمان از ميان گل و خاك بر پا مى خيزند برگزيدم .

هنگامى

كه على عليه السلام براى جستجو و گفتگوى با زبير بيرون آمد سر برهنه و بدون زره بيرون آمد در حالى كه زبير زره بر تن كرده بود و كاملا مسلح بود. على (ع ) به زبير فرمود: اى اباعبدالله !به جان خودم سوگند كه سلاح آماده كرده اى و آفرين ! آيا در پيشگاه خداوند حجتى و عذرى فراهم ساخته اى ! زبير گفت : بازگشت ما به سوى خداوند است ، و على عليه السلام اين آيه را تلاوت فرمود: در آن هنگام خداوند پاداش و كيفر آنان را تمام و كامل خواهد پرداخت و خواهند دانست كه خداوند حق آشكار است . (197) و سپس آن خبر را براى زبير فرمود و زبير پشيمان و خاموش پيش ياران خود برگشت و على (ع ) شاد و استوار بازگشت . يارانش گفتند: اى اميرالمومنين سر برهنه و بدون زره به مبارزه زبير مى روى و حال آنكه او سراپا مسلح است و از شجاعتش آگاهى ! فرمود: او كشنده من نيست . همانا مردى گمنام و فرومايه مرا در غير ميدان جنگ و آوردگاه غافلگير مى كند؛ واى بر او كه بدبخت ترين بشر است و دوست خواهد داشت كه اى كاش مادرش بى فرزند مى شد. او و مرد سرخ پوستى كه ناقه ثمود را كشت در يك بند و ريسمان خواهند بود.

چون زبير از جنگ با على عليه السلام منصرف شد از كنار وادى السباع عبور كرد. احنف بن قيس آنجا بود و با گروهى از بنى تميم از شركت در جنگ و يارى دادن هر دو گروه كناره

گرفته بودند. به احنف خبر دادند كه زبير از آنجا مى گذرد، او با صداى بلند گفت : من با زبير چه كنم كه دو لشكر مسلمان را به جان يكديگر انداخت و چون شمشيرها به كشتار درآمد آنان را رها كرد و خود را از معركه بيرون كشيد؟ همانا كه او سزاوار كشته شدن است ؛ خدايش بكشد. در اين هنگام عمرو بن جرموز كه مردى جسور و بيرحم بود زبير را تعقيب كرد و چون نزديك او رسيد زبير ايستاد و پرسيد: چه كار دارى ؟ گفت آمده ام از تو درباره كار مردم بپرسم . زبير گفت : آنان را در حالى كه روياروى ايستاده و به يكديگر شمشير مى زدند رها كردم . ابن جرموز همراه زبير حركت كرد و هر يك از ديگرى مى ترسيد. چون وقت نماز فرا رسيد زبير گفت : اى فلان ! من مى خواهم نماز بگزارم . ابن جرموز گفت : من هم مى خواهم نماز بگزارم . زبير گفت : بنابراين تو بايد مرا در امان داشته باشى و من ترا. گفت : آرى . زبير پاهاى خود را برهنه كرد و وضو ساخت و چون به نماز ايستاد، ناگهان ابن جرموز بر او حمله كرد و او را كشت و سرش شمشير و انگشترش را برداشت و بر جسدش اندكى خاك ريخت و پيش احنف برگشت و به او خبر داد. احنف گفت : به خدا سوگند نمى دانم خوب كرده اى يا بد. اينك پيش على (ع ) برو و به او خبر بده . او پيش على عليه السلام آمد و

به كسى كه اجازه مى گرفت گفت : به على بگو عمرو بن جرموز بر در است و سر و شمشير زبير همراه اوست . آن شخص او را به حضور على در آورد. در بسيارى از روايات آمده است كه ابن جرموز سر زبير را نياورد و فقط شمشيرش را همراه داشت . على (ع ) به او گفت : تو او را كشته اى ؟ گفت : آرى . فرمود: به خدا سوگند پسر صفيه ترسو و فرومايه نبود، ولى مرگ و سرنوشت شوم او را چنين كرد. و سپس فرمود: شمشيرش را بده و ابن جرموز آنرا به على (ع ) داد و او آن را به حركت در آورد و گفت : اين شمشيرى است كه چه بسيار از چهره پيامبر (ص ) اندوه زدوده است .

ابن جرموز گفت : اى اميرالمومنين ! جايزه من چه مى شود؟ فرمود: همانا من شنيدم پيامبر (ص ) فرمود: كشنده و قاتل پسر صفيه را به آتش مژده بده . ابن جرموز نوميد بيرون آمد و اين ابيات را سرود:

سر زبير را پيش على بردم و بدان وسيله از او پاداش مى خواستم . او به آتش روز حساب مژده داد؛ چه بد مژده يى براى صاحب تحفه ! گفتم اگر رضايت تو نمى بود كشتن زبير كار ياوه يى بود. اگر به آن خشنودى ، خشنود باش و گرنه مرا بر عهده تو پيمانى است و سوگند به خداوند كسانى كه براى حج محرمند يا از احرام بيرون آمده اند و سوگند به خداوند جماعت و الفت و دوستى ، كه پيش

من كشتن زبير و ضرطه بزى در ذوالحجفه يكى و برابر است . (198)

عمرو بن جرموز همراه خوارج نهروان بر على عليه السلام خروج كرد و در آن جنگ كشته شد.

خطبه (11)(199)

اين خطبه به هنگام تسليم رايت در جنگ جمل به جناب محمد بن حنفيه و خطاب به او ايراد شده است

در اين خطبه كه با عبارت تزول الجبال و لا تزل (اگر كوهها از جاى خود حركت كرد تو از جاى خود حركت مكن ) شروع مى شود چنين آمده است :

كشته شدن حمزة بن عبدالمطلب

حمزة بن عبدالمطلب (200) جنگجويى سخت گستاخ بود و در جنگ توجهى به جلوه و پيش روى خود نداشت . جبير بن مطعم بن عدى بن نوفل بن عبد مناف روز جنگ احد به برده خود وحشى (201) گفت : اى واى بر تو! همانا على در جنگ بدر عمويم طعيمة را، كه سرور بطحاء بود، كشته است ، اينك اگر امروز بتوانى او را بكشى آزاد خواهى بود و اگر محمد را بكشى آزادى و اگر حمزه را بكشى آزادى كه هيچكس جز اين سه تن همتاى عموى من نيست . وحشى گفت : اما محمد كه يارانش اطراف اويند و او را رها نمى كنند و به خود نمى بينم كه بر او دست يابم . اما على دلاورى آگاه و مواظب همه جانب است و در جنگ همه چيز را زير نظر دارد، ولى براى تو حمزه را خواهم كشت زيرا مردى است كه در جنگ جلو خود را هم نمى نگرد. وحشى در كمين حمزه ايستاد و چون حمزه برابرش رسيد به همان روش

كه حبشى ها زوبين پرتاب كرد و او را كشت .(202)

محمد بن حنفية و نسب و برخى از اخبار او

اميرالمومنين عليه السلام روز جنگ جمل رايت خويش را به پسرش محمد عليهما السلام سپرد و صفها آراسته بود، و به محمد فرمان حمله و پيشروى داد. محمد اندكى درنگ كرد. على دوباره فرمان حمله داد. محمد گفت : اى اميرالمومنين ! مگر اين تيرها را نمى بينيد كه همچون قطرات باران از هر سو فرو مى بارد! على عليه السلام به سينه محمد زد و فرمود: رگه ترسى از مادرت به تو رسيده است ، و رايت را خود بدست گرفت و آنرا به اهتزاز در آورد و چنين فرمود:

با آن ضربه بزن همچون ضربه زدن پدرت تا ستوده شوى . در جنگ چون آتش آن افروخته نشود خيرى نيست و بايد با شمشير مشرفى و نيزه استوار كار كرد.

آنگاه على عليه السلام حمله كرد و مردم از پى او حمله بردند و لشكر بصره را در هم كوبيد.

به محمد بن حنفيه گفته شد: چرا پدرت در جنگ ترا به جنگ كردن وا مى دارد و حسين و حسن (ع ) را به جنگ وا نمى دارد؟ گفت : آن دو چشمهاى اويند و من دست راست اويم ؛ طبيعى است كه او با دست خود چشمهاى خويش را حفظ كند.

و على عليه السلام پسر خويش محمد را همواره در مورد خطرناك جنگ جلو مى انداخت و حال آنكه حسن و حسين (ع ) را از اين كار باز مى داشت و در جنگ صفين مى فرمود: اين دو جوانمرد را حفظ كنيد كه بيم

دارم با كشته شدن آن دو نسل رسول خدا (ص ) قطع شود.

مادر محمد بن حنفيه (رض ) خولة دختر جعفر بن قيس بن مسلمة بن عبيد بن ثعلبة بن يربوع بن ثعلبة بن الدول بن حنفية بن لجيم بن صعب بن على بن بكر بن وائل است .

درباره چگونگى احوال او اختلاف است . قومى گفته اند: او از اسيران كسانى است كه پس از رحلت پيامبر (ص ) از دين برگشتند و خويشاوندانش به روزگار ابوبكر مانند بسيارى از اعراب از پرداخت زكات خوددارى كردند. بنى حنفيه به پيامبرى مسيلمه گرويدند و به دست خالدبن وليد كشته شدند و ابوبكر خولة را به عنوان بخشى از غنايم كه سهم على (ع ) مى شد به او تسليم كرد.

گروهى ديگر كه ابوالحسن على بن محمد بن سيف مدائنى هم از ايشان است مى گويند: خولة از اسيرانى است كه به روزگار پيامبر (ص ) اسير شدند. آنان مى گويند: پيامبر (ص ) على را به يمن گسيل فرمود، و خولة هم كه ميان بنى زبيد بود اسير شد. بنى زبيد همراه عمرو بن سعدى كرب از دين برگشته بودند و آنان در يكى از حملات خود بر بنى حنيفه خوله را به اسيرى گرفته بودند، و خوله براى تو پسرى آورد، نام مرا بر او بگذار و كنيه مرا به او بده . خولة پس از رحلت فاطمه زهرا (ع ) محمد را زاييد و على (ع ) او را كنيه ابوالقاسم داد.

همين قول را احمد بن يحيى بلاذرى در كتاب معروف خود تاريخ الاشراف (203) برگزيده است .

هنگامى كه محمد بن حنفيه در

جنگ جمل اندكى از حمله خوددارى كرد و على عليه السلام خود رايت را گرفت و حمله كرد و اركان لشكر جمل را به لرزه در آورد، رايت را به محمد سپرد و فرمود: حمله نخستين را با حمله دوم محو و نابود كن و اين گروه انصار هم همراه تو خواهند بود و خزيمة بن ثابت ذوالشهادتين را با گروهى از انصار كه بسيارى از ايشان از شركت كنندگان در جنگ بدر بودند با محمد همراه فرمود. محمد حمله هاى فراوان پى در پى انجام داد و دشمن را از جايگاه خود عقب راند و سخت دلاورى و ايستادگى كرد. خزيمه به على (ع ) گفت : همانا اگر كس ديگرى غير از محمد مى بود رسوايى بار مى آورد و اگر شما از ترس او بيم داشتيد، ما با توجه به اينكه او از شما و حمزه و جعفر ارث برده است بر او بيمى نداشتيم و اگر قصد شما اين است كه كيفيت حمله و نيزه زدن را به او بياموزيد، چه بسيار مردانى نام آور كه به تدريج آنرا آموخته اند.

و انصار گفته اند: اى اميرالمومنين !اگر حقى كه خداوند براى حسن و حسين (ع ) قرار داده است نبود، ما هيچكس از عرب را بر محمد مقدم نمى داشتيم . على (ع ) فرمود: ستاره كجا قابل مقايسه با خورشيد و ماه است ! آرى ، او بسيار خوب پايدارى كرد و براى او در اين مورد فضيلت است ، ولى اين موجب كاستى فضيلت دو برادرش بر او نمى شود و براى من همين نعمت كه خداوند بر او

ارزانى داشته بسنده است . آنان گفتند: اى اميرالمومنين !به خدا سوگند ما او را همپايه حسن و حسين نمى دانيم و به خاطر او چيزى از حق آن دو نمى كاهيم و بديهى است كه به سبب فضيلت دو برادرش بر او از او هم چيزى نمى كاهيم . على (ع ) فرمود: چگونه ممكن است پسر من همتاى پسران دختر رسول خدا باشد. و خزيمة بن ثابت در ستايش محمد بن حنيفه اين ابيات را سرود:

اى محمد!امروز در تو و كار تو هيچ ننگ و عيبى نبود و در اين جنگ گزنده منهزم نبودى . آرى كه پدرت همان كسى است كه هيچكس چون او بر اسب سوار نشده است ؛ پدرت على است و پيامبر (ص ) ترا محمد نام نهاده است . اگر امكان و حق انتصاب خليفه براى پدرت بود همانا كه تو سزاوار آن بودى ، ولى در اين كار كسى را راه نيست يعنى انتصاب امام از سوى خداوند متعال است . خداى را سپاس كه تو زبان آور تر و بخشنده تر كسى از اعقاب غالب بن فهر هستى و در هر كار خير كه قريش اراده كند از همه نزديك تر و در هر وعده پايدارترى ؛ از همه افراد قريش بر سينه دشمن بهتر نيزه و بر سرش بهتر شمشير آب داده مى زنى ، غير از دو برادرت كه هر دو سرورند و امام بر همگان و فرا خواننده به سوى هدايتند. خداوند هرگز براى دشمن تو جايگاه استقرارى در زمين و جايگاه اوج و صعودى در آسمان مقرر نخواهد فرمود. (204)

خطبه (12)

اين گفتار

اميرالمومنين با جمله استفهامى اهوى اخيك معنا (آياميل و محبت برادرت با ماست ؟ ) شروع مى شود.

اين معنى از گفتار پيامبر (ص ) به عثمان بن عفان گرفته شده است . عثمان در جنگ بدر شركت نكرد و به سبب بيمارى رقيه دختر رسول خدا كه منجر به مرگ او شد از شركت در بدر باز ماند. پيامبر (ص ) به او فرمود: هر چند غايب بودى ، همانا كه گويى حاضر بودى و براى تو پاداش معنوى و سهم غنيمت محفوظ است .

از اخبار جنگ جمل

كلبى مى گويد: به ابو صالح گفتم : چگونه در جنگ جمل ، پس از آنكه على عليه السلام پيروز شد، بر مردم بصره شمشير ننهاد؟ گفت : نسبت به آنان با همان گذشت و بزرگوارى عمل كرد كه پيامبر (ص ) با مردم مكه در فتح مكه رفتار فرموده بود، و گرچه نخست مى خواست آنان را از دم شمشير بگذراند ولى بر آنان منت گزارد كه دوست مى داشت خداوند ايشان را هدايت فرمايد.

فطر بن خليفه (205) مى گويد: هيچگاه در كوفه وارد سراى وليد كه گاز رها در آن كار مى كردند نشدم ، مگر اينكه از هياهوى چوب كوبيدن آنان به فرشها و جامه ها، هياهوى شمشيرها در جنگ جمل را به ياد آوردم .

حرب بن جيهان جعفى مى گويد: در جنگ جمل ديدم كه مردان نيزه ها را چنان در سينه يكديگر كوفته بودند كه بر سينه در افتادگان در ميدان ، همچون بيشه ها و نيزارها بود، آن چنان كه اگر مردان مى خواستند، مى توانستند روى آن نيزه ها راه بروند؛

و مردم بصره در برابر ما سخت ايستادگى كردند، آن چنان كه نمى پنداشتم شكست بخورند و بگريزيد، و هيچ جنگى را شبيه تر به جنگ جمل از جنگ سخت جلو لاء نديده ام .

اصبغ بن نباته (206) مى گويد: چون مردم بصره شكست خوردند و گريختند، على عليه السلام بر استر پيامبر (ص ) كه نامش شهباء و نزد او باقى بود سوار شد و شروع به عبور كردن از مقابل كشتكان كرد و چون از كنار جسد كعب بن سور قاضى ، كه قاضى مردم بصره بود، عبور فرمود، گفت : او را بنشانيد، و او را نشاندند. على (ع ) خطاب به جسد گفت : اى كعب بن سور، واى بر تو و بر مادرت !ترا دانشى بود كه اى كاش برايت سودمند بود، ولى شيطان گمراهت كرد و ترا به لغزش انداخت و شتابان به آتش برد. او را به حال خود رها كنيد. سپس از كنار طلحة بن عبيدالله عبور كرد كه كشته در افتاده بود؛ فرمود: او را بنشانيد، و چون او را نشاندند، به نقل ابو مخنف در كتاب خود، خطاب به جسد او گفت : اى طلحه ، واى بر تو و بر مادرت ! تو از پيشگامان در اسلام بودى ، اى كاش ترا سود مى بخشيد، ولى شيطان گمراهت كرد و به لغزش انداخت و شتابان به دوزخت برد. (207)

ولى اصحاب ما چيز ديگرى جز اين روايت مى كنند. آنان مى گويند: چون جسد طلحه را نشاندند على (ع ) فرمود: اى ابو محمد!براى من سخت دشوار است كه ترا اين چنين خاك آلوده و

چهره بر خاك زير ستارگان آسمان و در دل اين وادى ببينم . آن هم پس از آن جهاد تو در راه خدا و دفاعى كه از پيامبر (ص ) كردى . در اين هنگام كسى آمد و گفت : اى اميرالمومنين !گواهى مى دهم پس از اينكه تير خورده و در افتاده بود فرياد بر آورد و مرا پيش خود فرا خواند و گفت : تو از اصحاب كدام كسى ؟ گفتم از اصحاب اميرالمومنين على هستم . گفت : دست فراز آر تا با تو براى اميرالمومنين على عليه السلام بيعت كنم و من دست خود را به سوى او فرا بردم و او با من براى تو بيعت كرد. على (ع ) فرمود: خداوند نمى خواست طلحه را به بهشت ببرد مگر اينكه بيعت من بر عهده و گردنش باشد. (208)

آنگاه على (ع ) از كنار جسد عبدالله بن خلف خزاعى كه به مبارزه و جنگ تن به تن با على آمده بود و على (ع ) او بدست خويش كشته بود عبور كرد. عبدالله بن خلف سالار مردم بصره بود. (209) على فرمود او را بنشانيد كه نشاندند و خطاب به او گفت : اى پسر خلف واى بر تو! در كارى بزرگ در آمدى و ستيز كردى . شيخ ما ابو عثمان جاحظ مى گويد: و على (ع ) از كنار جسد عبدالرحمان بن عوف عتاب بن اسيد گذشت و گفت : او را بنشانيد؛ نشاندند فرمود: اين سرور قريش و خرد محض خاندان عبد مناف بود و سپس چنين گفت : هر چند نفس خود را آرامش بخشيدم ولى

طايفه خود را كشتم !از اندوه و درد خود به خدا شكوه مى برم !بزرگان و سران خاندان عبد مناف كشته شدند و سران قبيله مذحج از چنگ من گريختند. كسى به على (ع ) گفت : اى اميرالمومنين ، امروز اين جوان را بسيار ستودى !فرمود آرى من و او را زنانى پرورش داده و تربيت كرده اند كه در مورد تو چنان نبوده است .

ابوالاسود ولى مى گويد: چون على (ع ) در جنگ جمل پيروز شد همراه گروهى از مهاجران و انصار، كه من هم با ايشان بودم ، به بيت المال بصره وارد شد. همينكه بسيارى اموال را در آن ديد فرمود كس ديگرى غير از مرا بفريب ؛ و اين سخن را چند بار تكرار فرمود. سپس نظرى ديگر به اموال انداخت و آنرا با دقت نگريست و فرمود: اين اموال را ميان اصحاب من قسمت كنيد و به هر يك پانصد درهم بدهيد؛ و چنان كردند و همانا سوگند به خداوندى كه محمد را بر حق برانگيخته است كه نه يك درهم اضافه آمد و نه يك درهم كم ، گويى على (ع ) مبلغ و مقدار آن را مى دانست ؛ شش هزار هزار درهم بود و شمار مردم دوازده هزار بود.

حبة عرنى (210) مى گويد: على عليه السلام بيت المال بصره را ميان اصحاب خود قسمت كرد و به هر يك پانصد درهم داد و خود نيز همچون يكى از ايشان پانصد درهم برداشت . در اين هنگام كسى كه در جنگ شركت نكرده بود آمد و گفت : اى اميرالمومنين !من با قلب و دل خود

همراه تو بودم ، هر چند جسم من اينجا حضور نداشت ؛ اينك چيزى از غنيمت به من ارزانى فرماى . اميرالمومنين همان پانصد درهمى را كه براى خود برداشته بود به او بخشيد و بدينگونه به خودش از غنايم چيزى نرسيد.

راويان همگى اتفاق دارند كه على عليه السلام فقط سلاح و مركب و بردگان و كالاهايى را كه در جنگ مورد استفاده لشكر جمل قرار گرفته بود تصرف و ميان اصحاب خود قسمت فرمود و اصحابش به او گفتند: بايد مردم بصره را در حكم اسيران جنگى و برده قرار دهى و ميان ما قسمت كنى . فرمود: هرگز گفتند: چگونه ريختن خون آنان براى ما حلال و جايز است ، ولى اسير گرفتن زن و فرزندشان براى ما حرام و نارواست ! فرمود: آرى چگونه ممكن است زن و فرزندى ناتوان در شهرى كه مسلمان است براى شما روا باشد!البته آنچه را آن قوم با خود به اردوگاه خويش آورده و در جنگ با شما از آن بهره برده اند غنيمت و از آن شماست ، ولى آنچه در خانه ها و پشت درهاى بسته است متعلق به اهل آن است و براى شما هيچ بهره و نصيبى در آن نيست . و چون در اين باره بسيار سخن گفتند، فرمود: بسيار خوب ، اينك قرعه بكشيد و ببينيد عايشه در سهم چه كسى قرار مى گيرد تا او را به هر كس قرعه اصابت كند بسپرم . گفتند: اى اميرالمومنين ، از خداوند آمرزش مى خواهيم ، و برگشتند. (211)

خطبه (13)

اين خطبه با جمله كنتم المراءة و اتباع البهمية شروع مى شود

اين خطبه با جمله كنتم المراءة و اتباع البهمية(شما سپاه زن و

پيروان چهار پا بوديد) شروع مى شود و در نكوهش مردم بصره است .

درباره خبر دادن على عليه السلام از اينكه بصره را آب فرو خواهد گرفت و همه جاى آن جز مسجدش غرق خواهد شد، من ابن ابى الحديد كسى را ديدم كه مى گفت : كتابهاى ملاحم پيش بينى فتنه ها و حوادث و خونريزى ها دلالت دارد بر اينكه بصره با جوشيدن آبى سياه كه از زمين آن خواهد جوشيد از ميان مى رود و غرق مى شود و فقط مسجدش از آب بيرون مى ماند.

و صحيح آن است كه اين موضوع اتفاق افتاده و بصره تا كنون دوبار غرق شده است ؛ يك بار به روزگار حكومت القادر بالله و بار ديگر به روزگار حكومت القائم بامرالله و در اين هر دو بار تمام بصره را آب گرفته و غرق شده است و فقط مسجد آن شهر چون سينه كشتى يا سينه پرنده از آب بيرون مانده و مشخص بوده است ، به همانگونه كه اميرالمومنين عليه السلام در اين خطبه خبر داده است . آب از خليج فارس از جايى كه امروز به جزيره فرس معروف است و از سوى كوهى كه به كوه سنام معروف است ، طغيان كرده است و تمام خانه هايى آن ويران و هر چه در آن بوده غرق شده و بسيارى از مردمش كشته شده اند و اخبار مربوط به اين دو حادثه نزد مردم بصره معروف است و اشخاص از قول نياكان خود آنرا نقل مى كنند. (212)

اخبارى ديگر از جنگ جمل

قسمت اول

ابوالحسن على بن محمد بن سيف مدائنى و محمد بن عمر واقدى مى گويند:

از هيچ جنگى آن مقدار رجز كه از جنگ جمل نقل و حفظ شده است ، نقل نشده و بيشتر اين رجزها از قول افراد بنى ضبة و ازد كه برگرد شتر بودند و از آن حمايت مى كردند نقل شده است . در همان حال كه سرها از دوشها جدا مى شد و دستها از آرنج فرو مى افتاد و شكمها دريده مى شد و امعاء و احشاء بيرون مى ريخت ، آنان همچون دسته هاى ثابت ملخ بر گرد شتر بودند و از جاى تكان نمى خوردند و عقب نمى نشستند تا آنكه على عليه السلام با صداى بلند فرمان داد: اى واى بر شما، اين شتر را پى كنيد كه شيطان است !سپس گفت : آنرا پى كنيد و گرنه همه اعراب از ميان مى روند.

تا اين شتر از پاى در نيايد و بر زمين نيفتد شمشيرها كشيده مى شود و فرو خواهد آمد. در اين هنگام همگى آهنگ شتر كردند و آنرا پى زدند. شتر در حالى كه نعره يى سخت كشيد به زانو در آمد و همينكه زانو زد، شكست و هزيمت در لشكر بصره افتاد.

از جمله رجزهاى لشكر بصره كه در جنگ جمل خوانده و روايت شده است اين ابيات است :

ما پسران قبيله ضبه و ياران شتريم . اگر مرگ هم فرود آيد با مرگ نبرد مى كنيم . با لبه تيز شمشير و پيكان ، خبر مرگ و خونخواهى عثمان را اظهار مى داريم . پيرمرد ما را براى ما برگردانيد، ديگر سخنى نيست !مرگ در نظر ما از عسل شيرين تر است و چون اجل فرا

رسد در مرگ ننگى نيست . على از بدترين عوض هاست و اگر مى خواهيد او را معادل با پير ما بدانيد هرگز برابر و معادل نيست . زمين پست و گود كجا قابل مقايسه با قله هاى بلند كوه است . (213)

مردى از لشكر كوفه و اصحاب اميرالمومنين عليه السلام به او چنين پاسخ داد: آرى ما نعثل (214) را كشته ايم ، همراه ديگر كسان كه كشته شدند. هر كه مى خواست در آن كار فراوان شركت كرد يا كمتر. از كجا ممكن است نعثل باز گردانده شود و حال آنكه مرده و پوست بدنش خشكيده است . آرى ، ما بر ميان او زديم تا سقط شد. حكم او همانند سر كشان نخستين است كه غنيمت را براى خود برگزيد و در عمل جور و ستم كرد. خداوند به جاى او بهترين بدل و عوض را داد و من مردى پيشرو و پيشاهنگم و سست نيستم ؛ براى جنگ دامن به كمر زده ام و دلاورى نامدارم .

ديگر از رجزهاى مردم بصره اين ابيات است :

اى سپاهى كه ايمان شما سخت استوار است ، بپا خيزيد بپا خاستنى و از خداوند رحمان فرياد رس بخواهيد!خبرى رنگارنگ به من رسيده است كه على پسر عفان را كشته است . اينك پير ما را همانگونه كه بوده است به ما برگردانيد! پروردگار! براى عثمان يارى دهنده يى بر انگيزه كه آنان را با نيرو و چيرگى بكشد.

مردى از لشكر كوفه به او چنين پاسخ داد:

شمشيرهاى قبيله هاى مذحج و همدان از اينكه نعثل را آنچنان كه بوده باز گردانند خوددارى مى كند. آفرينشى

درست پس از آفرينش خداوند رحمان ! و حال آنكه او در مورد احكام به حكم شيطان قضاوت مى كرد. او از حق و پرتو قرآنى كناره گرفت و جام مرگ را همانگونه كه تشنگان جام آب را مى نوشند نوشيد... (215)

گويند در اين هنگام از ميان مردم بصره پيرمردى خوش چهره بيرون آمد كه خردمند به نظر مى رسيد جبه اى رنگارنگ و با نقض و نگار بر تن داشت و مردم را به جنگ تشويق مى كرد و چنين مى گفت :

اى گروه ازد، از مادر خود يعنى عايشه سخت مواظبت كنيد كه او همچون نماز و روزه شماست او حرمت بزرگتر شماست كه حرمتش بر همه شما واجب است ، كوشش و دور انديشى خȘјǠبراى او فراهم و آماده سازيد، مبادا زهر دشمن بر زهر شما چيره شود كه اگر دشمن بر شما برترى يابد سخت تكبر و گردنكشى مى كند و جور و ӘʙŠخود را نسبت به همه شما معمول خواهد داشت ، قوم شما فداى شما باد امروز رسوا مشويد .

مدائنى و واقدى مى گويند: اين رجز تصديق روايتى است كه طلحه و زبير ميان مردم بپاخاستند و گفتند: اگر على پيروز شود، موجب نابودى شما مردم بصره خواهد بود، بنابراين از خود حمايت كنيد كه او هيچ حرمت و حريمى را براى كسى باقى نمى دارد و آنرا درهم مى درد و هيچ كودكى را باقى نخواهد گذاشت و آنان را خواهد كشت و هيچ زن پوشيده يى را رها نمى كند و او را به اسيرى خواهد گرفت ؛ بنابراين پيكار كنيد، چونان پيكار كسى كه از ناموس

و حرم خود دفاع و حمايت مى كند و اگر نسبت به زن و فرزند خود رسوايى ببيند مرگ را بر آن بر مى گزيند.

ابو مخنف هم مى گويد: هيچيك از رجز خوانان بصره رجزى دوست داشتنى تر و بهتر از اين براى اهل جمل نخوانده است . چون اين پيرمرد اين رجز را خواند مردم تا پاى جان ايستادگى و كنار شتر پايدارى كردند و هر يك آماده جانفشانى شدند. عوف بن قطن ضبى بيرون آمد و بانگ برداشته بود كه هيچكس جز على بن ابى طالب و فرزندانش كشندگان و خونى عثمان نيست و لگام شتر را به دست گرفت و رجزى خواند كه ضمن آن مى گفت :

...اگر امروز على و دو پسرش حسن و حسين از چنگ ما بگريزند مايه غبن است و در آن صورت من با غم و اندوه خواهم مرد.

و پيش آمد و شروع به شمشير زدن كرد تا كشته شد.

در اين هنگام عبدالله بن ابزى لگام شتر را گرفت ، و هر كس كه مى خواست در جنگ كوشش و جديت و تا پاى جان ايستادگى كند خود را كنار شتر مى رساند و لگامش را به دست مى گرفت ، و عبدالله بر لشكر على (ع ) حمله كرد و چنين گفت :

به آنان ضربه مى زنم ولى ابوالحسن را نمى بينم و اين خود اندوهى از اندوههاست .

اميرالمومنين على عليه السلام با نيزه به او حمله آورد و او را كشت و گفت : اينت ابوالحسن او را ديدى و چگونه ديدى ! و نيزه خود را همچنان در بدن او رها كرد. در اين

هنگام عايشه مشتى سنگ ريزه برداشت و بر چهره اصحاب على عليه السلام پاشاند و با صداى بلند گفت : چهره هايتان زشت باد! عايشه اين كار را، به تقليد از رسول خدا (ص ) در جنگ حنين ، كرد و كسى به او گفت : و تو سنگ زيره ها را پرتاب نكردى هنگامى كه پرتاب كردى ، بلكه شيطان چنين كرد . در اين هنگام على (ع ) به تن خويش به همراهى لشكرى گران از مهاجران و انصار و در حالى كه پسرانش حسن و حسين و محمد كه درود بر ايشان باد بر گرد او بودند به سوى شتر حمله برد و رايت خود را به محمد سپرد و فرمود: چندان پيش برو كه آنرا در چشم شتر جادهى و جلوتر از آن توقف نكنى . محمد شروع به پيشروى كرد، ولى گرفتار شدت تيرباران دشمن شد و به ياران خود گفت : آهسته تر پيش برويد تا تيرهاى دشمن تمام شود و نتواند بيش از يكى دوبار تيراندازى كنند. على عليه السلام كسى را پيش محمد فرستاد و او را به حمله تشويق كرد و فرمان داد سريع پيشروى كند و چون محمد باز هم كندى كرد، على (ع ) به تن خويش خود را پشت سر محمد رساند و دست چپ خود را بر دوش راست او نهاد، گفت : اى بى مادر پيش برو! محمد بن حنيفه پس از آن هر گاه اين موضوع را ياد مى آورد مى گريست و مى گفت : گويى هم اكنون رايحه نفس على (ع ) را پشت سر خود احساس

مى كنم و به خدا سوگند هرگز آنرا فراموش نخواهم كرد. در اين هنگام على (ع ) بر پسر خويش رحمت آورد و رايت را با دست چپ خويش از او گرفت و شمشير معروف ذوالفقار را در دست راست خويش داست و حمله برد و ميان لشكر بصره نفوذ كرد و هنگامى برگشت كه شمشيرش خميده شده بود؛ آنرا بر زانوى خود نهاد و راست كرد. اصحاب و پسران على (ع ) و عمار و اشتر گفتند: ما اين كار را از سوى شما بر عهده مى گيريم و كفايت مى كنيم . هيچ پاسخى به آنان نداد و گوشه چشمى هم بر آنان نيفكند و باز شروع به حمله كرد و همچون شير غرش مى كرد؛ همه كسانى را كه اطرافش بودند پراكنده ساخت . و همچنان چشم به لشكر بصره دوخته بود، گويى كسانى را كه بر گرد او بودند نمى بيند و هيچ سخنى و پرسشى را پاسخ نمى داد. آنگاه رايت را به پسر خود محمد سپرد و براى بار دوم به تنهايى حمله كرد و خود را ميان دشمن انداخت و بر آنان شمشير مى زد و پيشروى مى كرد و مردان همگى از مقابل او مى گريختند و به سوى چپ و راست پراكنده مى شدند و زمين را از خون كشتگان رنگين ساخت و سپس برگشت و شمشيرش خميده شده بود؛ باز آنرا با زانوى خود راست كرد. در اين هنگام اصحابش دور او را گرفتند و او را به خدا سوگند دادند كه بر جان خود و اسلام ترحم فرمايد و گفتند: اگر تو كشته شوى

دين از ميان مى رود، خويشتن دار باش و دست نگهدار كه ما ترا كفايت مى كنيم . فرمود: به خدا سوگند در آنچه مى بينيد منظورى جز رضاى خداوند و رسيدن به عنايت او در سراى ديگر را ندارم . آنگاه به پسرش محمد فرمود: اى پسر حنيفه اينچنين حمله كن ! مردم گفتند: اى اميرالمومنين ، چه كسى مى تواند آنچه را كه تو مى توانى انجام دهد!

از جمله كلمات بسيار فصيح و گوياى على (ع ) در جنگ جمل چيزى است كه كلبى از قول مردى از انصار نقل مى كند كه مى گفته است : در همان حال كه در جنگ جمل در صف اول ايستاده بودم ناگاه على (ع ) سررسيد. به سوى او برگشتم و فرمود: مثراى قوم كجاست ؟ گفتم : آنجا كنار عايشه .

كلبى مى گويد: منظور على از اين كلمه اين بوده كه محل اجتماع اصلى بيشترين شمار دشمن كجاست ؟ لغت ثرى بر وزن فعيل به معنى افزون و بسيار است ، در مورد مرد ثروتمند كلمه ثروان و براى زن توانگر كلمه ثروى استعمال مى شود و مصغر آن كلمه ثريا است و گفته شده است : صدقه مثرات است ، يعنى موجب بيشى و افزونى مال مى شود.

ابو مخنف مى گويد: و على (ع ) به اشتر پيام فرستاد كه بر ميسره سپاه دشمن حمله كند و اشتر حمله كرد. هلال بن وكيع در آن بخش بود و با سرپرستى او جنگ سختى كردند و هلال به دست اشتر كشته شد و تمام ميسره سپاه به سوى هودج عايشه عقب نشينى كرد

و آنجا پناه برد. بنى ضبة و بنى عدى هم به آنان پيوستند، و در اين هنگام افراد قبيله هاى ازد و ضبة و ناجيه و باهله خود را به اطراف شتر رساندند و آنرا احاطه كردند و جنگى سخت انجام دادند. كعب بن سور، قاضى ، بصره ، در همين حمله كشته شد در حالى كه لگام شتر در دست او بود تيرى ناشناخته به او رسيد و كشته شد. پس از او عمرو بن يثربى ضبى كه مرد شجاع و سوار كار سپاه بصره بود كشته شد و او پيش از آنكه كشته شود گروه بسيارى از اصحاب على (ع ) را كشت .

گويند: عمروبن يثربى لگام شتر را در دست گرفته بود، آنرا به پسرش سپرد و خود به ميدان آمد و هماورد خواست . علباء بن هيثم سدوسى از ياران على (ع ) به جنگ او آمد. عمرو او را كشت . پس از او هندبن عمرو جملى به جنگ او آمد كه عمرو او را هم كشت (216) و باز هماورد خواست . در اين هنگام زيد بن صوحان عبدى به على (ع ) گفت : اى اميرالمومنين ، من چنين ديدم كه دستى از آسمان مشرف بر من شد و مى گفت : به سوى ما بشتاب . اينك من به جنگ عمرو بن يثربى مى روم ، اگر مرا كشت لطفا مرا غسل مده و همچنان خون آلود به خاك بسپار كه در پيشگاه خداى خود مخاصمه برم . سپس بيرون آمد و عمرو او را كشت و برگشت و لگام شتر را بدست گرفت و اينچنين رجز

مى خواند:

علباء و هند را برخس و خاشاك كشته فرو انداختم و سپس پسر صوحان را با خون خضاب بستم . امروز اين پيشرفت براى ما حاصل شد و خونخواهى ما از عدى بن حاتم تر سو و اشتر گمراه و عمرو بن حمق است و آن سواركارى كه نشان دارد و در جنگ خشمگين است ؛ كسى همتاى او نيست ، يعنى على ، و اى كاش ميان ما پاره پاره شود.

عدى بن حاتم از دشمن ترين مردم نسبت به عثمان و از پايدارترين مردم در ركاب على (ع ) بود. عمرو بن يثربى در اين هنگام دوباره لگام شتر را رها كرد و به ميدان آمد و هماورد خواست و درباره قاتل او اختلاف است ؛ گروهى مى گويند: عمار بن ياسر براى جنگ با او بيرون آمد و مردم انا الله و انا اليه راجعون مى گفتند و از خداوند مى خواستند كه او به سلامت باز گردد، زيرا عمار ضعيف ترين كسى بود كه در آن روز به جنگ او رفته بود؛ شمشيرش از همه كوتاهتر و نيزه اش از همه باريك تر و ساق پايش از همه لاغرتر بود. حمايل شمشيرش از بندهاى چرمى معمول براى بستن بار بود و قبضه آن نزديك زير بغل او قرار داشت . عمار و عمروبن يثربى به يكديگر ضربت زدند. شمشير عمرو بن يثربى در سپر عمار گير كرد و ماند و عمار ضربه يى بر سرش زد و او را بر زمين افكند و سپس پاى او را گرفت و كشان كشان بر روى خاك به حضور على (ع ) آورد. ابن

يثربى گفت : اى اميرالمومنين مرا زنده نگهدار تا در خدمت تو جنگ كنم و اين بار از ايشان همانگونه كه از شما كشتم بكشم . على (ع ) گفت : پس از اينكه زيد و هند و علباء را كشته اى ترا زنده نگه دارم ؟! هرگز خدا نخواهد! عمرو گفت : در اين صورت بگذار نزديك تو آيم و رازى را با تو بگويم . فرمود: تو سر كشى و پيامبر (ص ) اخبار سركشان را به من فرموده است و ترا در ميان ايشان نام برده است . عمرو بن يثربى گفت : به خدا سوگند اگر پيش تو مى رسيدم ، بينى ترا چنان با دندان مى گزيدم كه آنرا بر مى كندم .

و على (ع ) فرمان داد گردنش را زدند.

گروهى ديگر گفته اند پس از اينكه عمرو بن يثربى آن اشخاص را كشت و خواست دوباره به آوردگاه آيد، به قبيله ازد گفت : اى گروه ازد، شما قومى هستيد كه هم آزرم داريد و هم شجاعت ، من تنى چند از اين قوم را كشته ام و آنان قاتل من خواهند بود، و اين مادرتان عايشه ؛ نصرت دادنش تعهد و وامى است كه بايد پرداخت شود و يارى ندادنش مايه بدبختى و نفرين است . من هم تا هنگامى كه بر زمين نيفتاده باشم بيم ندارم كه كشته شوم و اگر بر زمين افتادم مرا نجات دهيد و بيرون كشيد. ازديان به او گفتند: در اين جمع جز مالك اشتر نيست كه از او بر تو بيم داشته باشيم . او گفت : من هم فقط از

او مى ترسم .

ابو مخنف مى گويد: قضا را خداوند مالك اشتر را هماورد او قرار داد و هر دو بر خود نشان زده بودند. اشتر چنين رجز خواند:

قسمت دوم

من چنان كه چون جنگ دندان نشان دهد و از خشم جامه بر تن بدرد و سپس درهاى خويش را استوار ببندد، روياروى آن خواهم بود و ما دنباله رو نيستيم . دشمن نمى تواند همچون ما از اصحاب جنگ باشد. هر كس از جنگ بيم داشته باشد، من هرگز از آن بيم ندارم ؛ نه از نيزه زدنش ترسى دارم و نه از شمشير زدنش .

مالك اشتر بر عمرو بن يثربى حمله برد و نيزه بر او زد و او را بر زمين در افكند. افراد قبيله ارد او را حمايت كردند و بيرون كشيدند. او برخاست ، ولى زخمى و سنگين بود و نمى توانست از خود دفاع كند. در اين هنگام ، عبدالرحمان بن طود بكرى خود را به عمرو رساند و بر او نيزه يى زد و براى بار دوم به زمين افتاد، و مردى از قبيله سدوس بر جست و پاى او را گرفت و كشان كشان به حضور على (ع ) آورد. عمرو على (ع ) را به خدا سوگند داد و گفت : اى اميرالمومنين مرا عفو كن كه تمام اعراب هميشه نقل مى كنند كه تو هرگز زخمى و خسته يى را نمى كشى . على (ع ) او را رها كرد و فرمود: هر كجا مى خواهى برو. او خود را پيش ياران خويش رساند و از شدت جراحت محتضر و مشرف به مرگ شد. از او

پرسيدند: خونت بر عهده كيست ؟ گفت : اشتر كه با من روياروى شد. من همچون كره اسب با نشاط بودم ، ولى نيروى او برتر از نيروى من است و مردى را ديدم كه براى او ده تن همچون من بايد. اما آن مرد بكرى ، با آنكه من زخمى بودم ، چون با من روياروى شد ديدم ده تن همچون او بايد كه با من مبارزه كنند. اسير كردن مرا هم ضعيف ترين مردم بر عهده گرفت و به هر حال آن كس كه سبب كشته شدن من شد اشتر است . عمرو پس از آن مرد.

ابو مخنف مى گويد: چون جنگ تمام شد، دختر عمرو بن يثربى با سرودن ابياتى از افراد قبيله ازد سپاسگذارى كرد و قوم خويش را مورد نكوهش قرار داد و چنين سرود:

اى قبيله ضبه ! همانا به سوار كارى كه حمايت كننده از حقيقت و كشنده هماوردان بود مصيبت زده شدى ؛ عمرو بن يثربى كه با مرگ او همه قبايل بنى عدنان سوگوار شدند. ميان دليران و هياهو قومش از او حمايت نكردند، ولى مردم قبيله ازد (يعنى ازد عمان ) بر او رحمت آوردند...

ابو مخنف مى گويد: و به ما خبر رسيده است كه عبدالرحمان بن طود بكرى به قوم خود گفته است : به خدا سوگند عمرو بن يثربى را من كشتم ، و اشتر از پى من رسيد و من در زمره پيادگان و مردم عادى جلوتر از مالك اشتر بودم ، و به عمرو نيزه يى كه خيال نمى كردم و تصور آنرا نداشتم كه آنرا به مالك نسبت دهند. راست است

كه مالك اشتر در جنگ كار آزموده است ، ولى خودش مى داند كه پشت سر من قرار داشت ، ولى مردم نپذيرفتند و گفتند: قاتل عمرو فقط مالك است ، و من هم در خود ياراى اين را نمى بينم كه با عامه مخافت كنم و اشتر هم شايسته و سزاوار آن است كه با او در اين باره ستيز نشود. چون اين گفتار او به اطلاع اشتر رسيد گفت : به خدا سوگند اگر من آتش عمرو را فرو ننشانده بودم عبدالرحمان هرگز به او نزديك نمى شد و كسى جز من او را نكشته است و همانا شكار از آن كسى است كه آنرا بر زمين انداخته است . عبدالرحمان گفت : من در اين باره با او نزاعى ندارم . سخن همان است كه او گفته است و چگونه براى من ممكن است با مردم مخالفت كنم !

در اين هنگام عبدالله بن خلف خزاعى كه سالار بصره و از همگان داراى مال و زمين بيشتر بود به ميدان آمد و هماورد خواست و اظهار داشت كسى جز على عليه السلام نبايد به جنگ او بيايد چنين رجز مى خواند:

اى ابا تراب ! تو دو انگشت جلو بيا كه من يك وجب به تو نزديك مى شوم و در سينه من كينه تو نهفته است .

على عليه السلام به جنگ او بيرون شد و او را مهلت نداد و چنان ضربتى بر او زد كه فرقش را دريد.

گويند: شتر عايشه همانگونه كه آسيا بر دور خود مى گردد چرخ مى زد و به شدت نعره مى كشيد و انبوه مردان بر گردش

بودند وحتات مجاشعى بانگ برداشته بود كه : اى مردم مادرتان ، مادرتان را مواظب باشيد!و مردم درهم آويختند و به يكديگر شمشير مى زدند. مردم كوفه آهنگ كشتن شتر كردند و مردان همچون كوه ايستادگى و از شتر دفاع مى كردند و هر گاه شمار ايشان كم مى شد چند برابر ديگر به يارى آنان مى آمدند. على عليه السلام با صداى بلند مى گفت : واى بر شما!شتر را تيرباران كنيد و آنرا پى بزنيد كه خدايش لعنت كناد! شتر تير باران شد و هيچ جاى از بدنش باقى نماند مگر آنكه تير خورده بود، ولى چون داراى پشم بلند و به سبب عرق خيس بود چوبه هاى تير از پشمهايش آويخته مى ماند و شبيه خار پشت گرديد. در اين هنگام افراد قبيله هاى ازد و ضبه بانگ برداشتند كه اى خونخواهان عثمان ! و همين كلمه را شعار خود قرار دادند. ياران على عليه السلام بانگ برداشتند كه يا محمد و همين را شعار خود قرار دادند و دو گروه به شدت در هم افتادند. على (ع ) شعارى را، كه پيامبر (ص ) در جنگها مقرر فرموده بود، با صداى بلند اعلان داشت كه اى يارى داده شده ، بميران ! و اين روز، دومين روز جنگ جمل بود و چون على (ع ) اين شعار را داد گامهاى مردم بصره سست شد و هنگام عصر لرزه بر ايشان افتاد و جنگ از سپيده دم شروع شده بود و تا هنگام ادامه داشت .

واقدى مى گويد: و روايت شده است كه شعار على عليه السلام در آخرين ساعات آن روز

چنين بود: حم لا ينصرون ، اللهم انصرنا على القوم الناكثين (حم ، يارى داده نخواهد شد، بار خدايا ما را بر مردم پيمان شكن نصرت بده )، آنگاه هر دو گروه از يكديگر جدا شدند و از هر دو گروه بسيار كشته شده بودند، ولى كشتار در مردم بصره بيشتر شده بود و نشانه هاى پيروزى لشكر كوفه آشكار شده بود. روز سوم كه روياروى شدند، نخستين كس ، عبدالله زبير بود كه به ميدان آمد و هماورد خواست و مالك اشتر به مبارزه با او رفت . عايشه پرسيد: چه كسى به مبارزه عبدالله آمده است ؟ گفتند: اشتر، گفت : اى واى بر بى فرزند شدن اسماء!آن دو هر يك به ديگرى ضربتى زده و يكديگر را زخمى كردند، سپس با يكديگر گلاويز شدند، اشتر عبدالله را بر زمين زد و بر سينه اش نشست و هر دو گروه به هم ريختند؛ گروهى براى آنكه عبدالله را از چنگ اشتر برهانند و گروهى براى آنكه اشتر را يارى دهند. اشتر گرسنه و با شكم خالى بود و از سه روز پيش چيزى نخورده بود و اين كار عادت او در جنگ بود وانگهى نسبتا پيرمرد و سالخورده بود. عبدالله بن زبير فرياد مى كشيد من و مالك را با هم بكشيد و اگر گفته بود من و اشتر را بكشيد بدون ترديد هر دو را كشته بودند و بيشتر كسانى كه از كنار آن دو مى گذشتند آنان را نمى شناختند و در آوردگاه بسيارى بودند كه يكى ديگرى را بر زمين زده و روى سينه اش نشسته بود. به هر

حال ابن زبير توانست از زير دست و پاى اشتر بگريزد يا اشتر به سبب ضعف نتوانست او را در آن حال نگه دارد و اين است معنى گفتار اشتر كه خطاب به عايشه سروده است :

اى عايشه !اگر نه اين بود كه گرسنه بودم و سه روز چيزى نخورده بودم ، همانا پسر خواهرت را نابود شده مى ديدى ؛ بامدادى كه مردان بر گردش بودند و با صدايى ناتوان مى گفت : من و مالك را بكشيد...

ابو مخنف از اصبغ بن نباته نقل مى كند كه مى گفته است : پس از پايان جنگ جمل عمار بن ياسر و مالك بن حارث اشتر پيش عايشه رفتند. عايشه پرسيد: اى عمار! همراه تو كيست ؟ گفت : اشتر است . عايشه از اشتر پرسيد: آيا تو بودى كه نسبت به خواهر زاده من چنان كردى ؟ گفت : آرى و اگر اين نبود كه از سه شبانه روز پيش از آن گرسنه بودم امت محمد را از او خلاص مى كردم . عايشه گفت : مگر نمى دانى كه پيامبر (ص ) فرموده اند: ريختن خون مسلمانى روا نيست مگر به سبب ارتكاب يكى از كارها با او جنگ كرديم و به خدا سوگند شمشير من پيش از آن هرگز به من خيانت نكرده بود و سوگند خورده ام كه ديگر هرگز آن شمشير را با خود همراه نداشته باشم .

ابو مخنف مى گويد: به همين سبب اشتر در دنباله اشعار گذشته اين ابيات را هم سروده است :

عايشه گفت : به چه جرمى او را بر زمين زدى ؛ اى بى

پدر!مگر او مرتد شده بود يا كسى را كشته بود، يا زناى محصنه كرده بود كه كشتن او روا باشد؟ به عايشه گفتم : بدون ترديد يكى از اين كارها را مرتكب شده بود.

ابو مخنف مى گويد: در اين هنگام حارث بن زهير ازدى كه از اصحاب على (ع ) بود خود را كنار شتر رساند و مردى لگام شتر را در دست داشت (217) و هيچكس به او نزديك نمى شد مگر اينكه او را مى كشت . حارث بن زهير با شمشير به سوى او حركت كرد و خطاب به عايشه اين رجز را خواند:

اى مادر ما، اى نافرمانترين و سركش ترين مادرى كه مى شناسيم !مادر به فرزندانش خوراك مى دهد و مهر مى ورزد. آبا نمى بينى چه بسيار شجاعان كه خسته و زخمى مى شوند و سر يا مچ دستشان قطع مى شود.

و او و آن مرد هر يك به ديگرى ضربتى زد و هر يك ديگرى را از پاى درآورد.

جندب بن عبدالله ازدى مى گويد: آمدم و كنار آن دو ايستادم و آن دو چندان دست و پاى زدند تا مردند. مدتى پس از آن در مدينه پيش عايشه رفتم كه بر او سلام دهم . پرسيد: تو كيستى ؟ گفتم مردى از اهل كوفه ام ، گفت : آيا در جنگ بصره حضور داشتى ؟ گفتم : آرى . پرسيد با كدام گروه بودى ؟ گفتم : همراه على بودم . گفت : آيا سخن آن كسى را كه مى گفت : اى مادر ما، تو نافرمان ترين و سر كش ترين مادرى كه مى دانيم ! شنيدى

؟ گفتم : آرى و او را مى شناسم . پرسيد كه بود؟ گفتم : يكى از پسر عموهاى من . پرسيد: چه كرد؟ گفتم : كنار شتر كشته شد، قاتل او هم كشته شد. گويد: عايشه شروع به گريستن كرد و چندان گريست كه به خدا سوگند پنداشتم هرگز آرام نمى گيرد. سپس گفت : به خدا سوگند دوست مى داشتم كه اى كاش بيست سال پيش از آن روز مرده بودم .

گويند: در اين هنگام مردى كه نامش خباب بن عمرو راسبى بود از لشكر بصره بيرون آمد و چنين رجز مى خواند:

آنان را ضربه مى زنم و اگر على را ببينم شمشير رخشان مشرفى را بر سرش عمامه مى سازم و آن گروه گمراه را از شر او راحت مى سازم .

مالك اشتر به مبارزه او مى رفت و او را كشت .

سپس عبدالرحمان پسر عتاب بن اسيد بن ابى العاص بن امية بن عبد شمس كه از اشراف قريش بود به ميدان آمد - نام شمشيرش ولول بود- او چنين رجز خواند: من پسر عتابم و شمشيرم ولول است و بايد براى حفظ اين شتر مجلل مرگ را پذيرا شد .

مالك اشتر بر او حمله برد و او را كشت . سپس عبدالله بن حكيم بن حزام كه از خاندان اسد بن عبدالعزى بن قصى و او هم از اشراف قريش بود پيش آمد، رجز خواند و هماورد خواست . اشتر به جنگ او رفت ضربتى بر سرش زد و او را بر زمين افكند و او برخاست و گريخت و جان بدر برد.

گويند: لگام شتر را هفتاد

تن از قريش به دست گرفتند و هر هفتاد تن كشته شدند و هيچكس لگام آنرا به دست نمى گرفت مگر آنكه كشته يا دستش قطع مى شد. در اين هنگام بنى ناجيه آمدند و يكايك لگام شتر را در دست مى گرفتند و چنان بود كه هر كس لگام را در دست مى گرفت عايشه مى پرسيد: اين كيست ؟ و چون درباره آن گروه پرسيد، گفته شد بنى ناجيه اند. عايشه خطاب به ايشان گفت : اى فرزندان ناجيه ! بر شما باد شكيبايى كه من شمايل قريش را در شما مى شناسم . گويند: قضا را چنان بود كه در نسبت بنى ناجيه به قريش ترديد بود و آنان همگى اطراف شتر كشته شدند.

ابو مخنف مى گويد: اسحاق بن راشد، از قول عبدالله بن زبير براى ما نقل مى كرد كه مى گفته است : روز جنگ جمل را در حالى به شام رساندم كه بر پيكر من سى و هفت زخم شمشير و تير و نيزه بود و هرگز روزى به سختى جنگ جمل نديده ام و هر دو گروه همچون كوه استوار بودند و از جاى تكان نمى خوردند. ابو مخنف همچنين مى گويد: مردى برخاست و به على عليه السلام گفت : اى اميرالمومنين چه فتنه يى ممكن است از اين بزرگتر باشد كه شركت كنندگان در جنگ بدر با شمشير به سوى يكديگر حمله مى برند؟ على عليه السلام فرمود: اى واى بر تو! آيا ممكن است كه من فرمانده و رهبر فتنه باشم ! سوگند به مسى كه محمد (ص ) را بر حق مبعوث فرموده

و چهره او را گرامى داشته است كه من دروغ نگفته ام و به من دروغ نگفته اند و من گمراه نشده ام و كسى به وسيله من گمراه نشده است . و نه خود لغزيده ام و نه كسى به وسيله من دچار لغزش شده است . و من داراى حجت روشنى هستم كه خداى آنرا براى رسول خود روشن و واضح ساخته و رسولش آنرا براى من روشن و واضح فرموده است و به زودى روز قيامت فرا خوانده مى شوم و مرا گناهى نخواهد بود و اگر مرا گناهى باشد، گناهان من به رحمت خدا پوشيده و آمرزيده مى شود و من در جنگ با آنان اين اميد را دارم كه همين كار موجب غفران ديگر خطاهاى من باشد.

ابو مخنف مى گويد: مسلم اعور از حبة عرنى براى ما نقل كرد كه چون على عليه السلام ديد مرگ كنار شتر در كمين است و تا آن شتر سر پا باشد آتش جنگ خاموش نمى شود، شمشير خود را بر دوش نهاد و آهنگ شتر كرد و به ياران خود هم چنين فرمان داد. على (ع ) به سوى شتر حركت كرد و لگام آنرا بنى ضبه در دست داشتند و جنگى گرم كردند و كشتار در بنى ضبه افتاد و گروه بسيارى از آنان را كشتند و على (ع ) همراه گروهى از قبايل نخع و همدان به كنار شتر راه يافتند و على (ع ) به مردى از قبيله نخع كه نامش بجير بود فرمود: شتر را بزن و او پاشنه هاى شتر را با شمشير زد و شتر با

پهلو بر زمين افتاد و بانگى سخت برداشت كه نعره و بانگى بدان گونه شنيده نشده بود. هماندم كه شتر بر زمين افتاد مردان لشكر بصره همچون گروههاى ملخ كه از طوفان سخت بگريزند گريختند، و عايشه را با هودج كنارى بردند و سپس او را به خانه عبدالله بن خلف بردند. و على (ع ) دستور داد لاشه شتر را سوزاندند و خاكسترش را بر باد دادند و فرمود: خدايش از ميان جنبندگان نفرين فرمايد كه چه بسيار شبيه گوساله بنى اسرائيل بود و سپس اين آيه را تلاوت فرمود:

اكنون به اين خداى خود كه پرستنده او شده بودى بنگر كه آنرا نخست مى سوزانيم و سپس خاكسترش را به دريا مى افكنم افكندنى . (218)

خطبه (15)(219)

: اين خطبه با عبارت ولله لو وجدته ... (به خدا سوگند اگر آن رابيابم ...) شروع مى شود.

قطائع عبارت از زمينهاى متعلق به بيت المال است كه از آن خراج مى گيرند، امام مى تواند آنرا به برخى از افراد رعيت واگذارد و معمولا خراج را از آن بر مى داشته و درصد اندكى به عوض خراج از آن مى گرفته اند. عثمان به گروه بسيارى از بنى اميه و ديگر ياران و دوستان خود قطائع فراوان از سرزمينهاى داراى خراج را به اين صورت واگذار كرد. البته عمر هم پيش از او قطائعى در اختيار افراد گذارد، ولى آنان كسانى بودند كه در جنگها زحمت فراوان كشيده و در جهاد به موفقيتهاى چشمگيرى دست يافته بودند و عمر در واقع آنرا بهاى جانفشانى ايشان در راه فرمانبردارى از خداوند سبحان قرار داده و حال آنكه عثمان

اين كار را دستاويز رعايت پيوند خويشاوندى و توجه و گرايش به ياران خويش مى كرد، بدون اينكه در جنگ متحمل رنج شده باشند يا كار چشمگيرى انجام داده باشند.

كلبى اين خطبه را با اسناد خود از ابو صالح ، از ابن عباس روايت مى كند و مى گويد: به گفته ابن عباس كه خدايش از او خشنود باد، على عليه السلام در دومين روز خلافت خود در مدينه آنرا ايراد فرمود و گفت : همانا هر قطيعه كه عثمان داده و آنچه كه از اموال خدا به ديگران بخشيده به بيت المال برگردانده خواهد شد و حق قديمى را چيزى باطل نمى كند مشمول مرور زمان نمى شود و اگر آن اموال را در حالى بيابم كه كابين زنان قرار داده اند و در سرزمينها پراكنده اند به حال خودش بر خواهم گرداند...

كلبى در پى اين سخن مى گويد: آنگاه على عليه السلام فرمان داد همه سلاحهايى را كه در خانه عثمان پيدا شد، كه بر ضد مسلمانان از آن استفاده شده بود، بگيرند و در بيت المال نهند. همچنين مقرر فرمود شتران گزينه زكات را كه در خانه اش بود تصرف كنند و شمشير و زره او را هم بگيرند و مقرر فرمود هيچكس متعرض سلاحهايى كه در خانه عثمان بوده و بر ضد مسلمانان از آن استفاده نشده است نشود و از تصرف همه اموال شخصى عثمان كه در خانه اش و جاهاى ديگر است خوددارى شود. و دستور فرمود اموالى را كه عثمان به صورت پاداش و جايزه به ياران خود و هر كس ديگر داده است برگردانده شود. چون اين

خبر به عمرو بن عاص كه درايلة (220) از سرزمين شام بود رسيد، و عمرو بن عاص هنگامى كه مردم بر عثمان شورش كردند به آنجا رفته و پناه برده بود، او براى معاويه نوشت هر چه بايد انجام دهى انجام بده كه پسر ابى طالب همه اموالى را كه دارى از تو جدا خواهد كرد، همانگونه كه پوست عصا و چوبدستى را مى كنند.

وليد بن عقبه (221) برادر مادرى عثمان در اين ابيات كه سروده است موضوع تصرف شتر گزينه و شمشير و سلاح عثمان از سوى على عليه السلام را متذكر شده است :

اى بنى هاشم ، اسلحه خواهر زاده خود را پس دهيد و آنرا به تاراج مبريد كه تاراج آن روا نيست . اى بنى هاشم ! چگونه ممكن است ميان ما دوستى و آرامش باشد و حال آنكه زره و شتران گزينه عثمان پيش على است ! اى بنى هاشم ، چگونه ممكن است از شما دوستى را پذيرفت و حال آنكه جامه ها و كالا و ابزار زندگى پسر اروى عثمان پيش شماست !

اى بنى هاشم ، اگر آنرا بر نگردانيد، همانا در نظر ما قاتل عثمان و آن كس كه اموال او را از او سلب كرده يكسان است . اى بنى هاشم ، ميان ما و شما با آنچه كه از شما سر زد همچون شكاف كوه است كه كسى نمى تواند آنرا بر هم آورد. برادرم را كشتيد كه به جاى او باشيد همانگونه كه روزى به كسرى خسرو سر هنگانش خيانت ورزيدند.

عبدالله بن ابى سفيان بن حارث بن عبدالمطلب ضمن ابياتى مفصل او را پاسخ

داد كه از جمله اين است :

شما شمشير خود را از ما مطالبه مكنيد كه شمشير شما تباه شده است و صاحبش آنرا هنگام ترس و بيم كنار انداخته است . او را به خسرو تشبيه كرده بودى ، آرى نظير او بود؛ سرشت و عقيده اش همچون خسرو بود. (222)

يعنى همانگونه كه خسرو كافر بود، عثمان هم كافر بوده است .

منصور دوانيفى هر گاه ابيات وليد را مى خواند مى گفت : خدا وليد را لعنت كناد! اوست كه با سرودن اين شعر ميان فرزندان عبد مناف تفرقه انداخت .

خطبه (16)

على عليه السلام اين خطبه را هنگامى كه در مدينه با او بيعت شد ايراد فرمود

در اين خطبه كه با عبارت ذمتى بما اقول رهينة (ذمه و پيمان من در گرو سخنانى است كه مى گويم ) شروع مى شود، پس از توضيح لغات اين مطالب آمده است :

اين خطبه از خطبه هاى شكوهمند و مشهور على عليه السلام است و همه آن را روايت كرده اند و در روايات ديگران در آن افزونيهايى است كه سيد رضى آنرا حذف كرده است ، بدين معنى كه يا خواسته است آنرا مختصر كند يا خواسته است كه شنوندگان و خوانندگان را افسرده و اندوهگين سازد. اين خطبه را شيخ ما ابو عثمان جاحظ در كتاب البيان و التبيين به صورت كامل آورده و آنرا از ابو عبيدة معمر بن مثنى نقل كرده و گفته است (223): نخستين خطبه يى كه اميرالمومنين على عليه السلام پس از خلافت خود در مدينه ايراد فرموده چنين است .

شيخ ما ابو عثمان جاحظ كه خدايش رحمت كناد، گفته است

: ابو عبيده گفته كه در روايت جعفر بن محمد عليهما السلام از قول نياكانش اين عبارات هم در همين خطبه آمده است و سپس مطالبى در مورد اهميت نيكان و برگزيدگان عترت آمده است و در پايان آن فرموده است : دولت حق به ما ختم مى شود نه به شما، و اين اشاره به مهدى است كه در آخر الزمان ظهور خواهد كرد. و بيشتر محدثان معتقدند كه او از نسل فاطمه عليها السلام است . ياران معتزلى ما هم منكر او نيستند و در كتابهاى خود به نامش تصريح كرده اند و شيوخ معتزله به وجود او معترفند، با اين تفاوت كه به اعتقاد ما او هنوز آفريده و متولد نشده است و به زودى آفريده مى شود.

اصحاب حديث اهل سنت هم در اين مورد همين عقيده را دارند.

قاضى القضاة قاضى عبدالجبار معتزلى از كافى الكفات ابوالقاسم اسماعيل بن عباد كه خدايش رحمت كناد با اسنادى كه به على (ع ) مى رسد نقل مى كند كه از مهدى ياد كرده و فرموده است (224) كه او از فرزندان و اعقاب حسين عليه السلام است و صفات ظاهرى او را بر شمرده و گفته است : مردى گشاده رو و داراى بينى كشيده و شكم بزرگ و رانهايش از يكديگر گشاده است دندانهايش رخشان و بر ران راستش خالى موجود است ...

اين حديث را عبدالله ابن قتيبه (225) هم همينگونه در كتاب غريب الحديث خود آورده است .

خطبه(19)(226)

اين خطبه كه خطاب به اشعث بن قيس است

، با عبارت ما يدريك ما على ممالى (تو چه مى دانى چه چيز به

زيان و چه چيز به سود من است ) شروع مى شود

ابن ابى الحديد در شرح اين خطبه ، نخست گفتار سيد رضى را آورده كه گفته است : مقصود على (ع ) اين است كه اشعث يك بار در حالى كه كافر بوده و بار ديگر در حالى كه مسلمان بوده اسير شده است . و معنى گفتار اميرالمومنين عليه السلام كه مى فرمايد: اشعث قوم خود را به لبه شمشير راهنمايى كرده است ؛ داستان همراهى اشعث با خالدبن وليد در يمامه است كه قوم خود را فريب داد و نسبت به آنان مكر كرد تا خالد در ايشان افتاد (227) و قوم اشعث پس از اين جريان به او لقب عرف النار(يال و شراره آتش ) دادند و اين لقب را به كسى اطلاق مى كرده اند كه مكار و فريب دهنده باشد. سپس بحث زير را آورده است :

اشعث و نسب و برخى از اخبار او

نام اصلى اشعث ، معدى كرب است و نام پدرش قيس الاشج (شكسته پيشانى ) - و چون در يكى از جنگها پيشانى او شكسته بود اشج ناميده مى شد - پسر معدى كرب بن معاوية بن معدى كرب بن معاوية بن جبلة بن عبدالعزى بن ربيعة بن معاوية بن اكرمين بن حارث بن معاوية بن حارث بن معاوية بن ثوربن مرتع بن معاوية بن كندة بن - عفير بن عدى بن حارث بن مرة بن ادد است .

مادر اشعث ، كبشة دختر يزيد بن شر حبيل بن يزيد بن امرى القيس بن عمرو مقصور پادشاه است .

چون اشعث ژوليده موى در محافل شركت مى كرد

و آشكار مى شد همين كلمه اشعث بر او چنان غلبه پيدا كرد كه نام اصلى او فراموش شد. اعشى همدان (228) خطاب به عبدالرحمان بن محمد بن اشعث (229) چنين سروده است :

اى پسر اشج ، سالار قبيله كنده ! من در مورد تو از سرزنش شدن پروا ندارم . تو مهمتر و نژاده تر مردمى .

پيامبر (ص ) قتيله خواهر اشعث را به همسرى خود در آوردند، ولى پيش از آنكه به حضور پيامبر برسد آن حضرت رحلت فرمود. (230)

اما موضوع اسير شدن اشعث در دوره جاهلى را كه اميرالمومنين على به آن اشاره فرموده است ، ابن كلبى در كتاب جمهرة النسب خويش آورده است و مى گويد: هنگامى كه قبيله مراد، قيس اشج را كشتند اشعث به خونخواهى پدر خروج كرد، و افراد قبيله كندة در حالى كه داراى سه رايت بودند بيرون آمدند. فرمانده يكى از رايات كبس بن هانى بن شرحبيل بن حارث بن عدى بن ربيعة بن معاويه اكرمين بود - هانى پدر كبس معروف به مطلع بود، زيرا هر گاه به جنگ مى رفت ، مى گفت : بر فلان قبيله اشراف و اطلاع پيدا كردم . فرمانده يكى ديگر از رايات ابوجبر قشعم بن يزيد ارقم بود، و فرمانده رايت ديگر اشعث بود. آنان محل قبيله مراد را اشتباه كردند و با آنان در نيفتادند و بر بنى حارث بن كعب حمله بردند. كبس و قشعم كشته شدند و اشعث اسير شد و براى آزادى او سه هزار شتر پرداخت شد و مورد فديه هيچ شخص عربى نه پيش از او و نه پس از او

و نه پس از او اين مقدار شتر پرداخت نشده است . عمرو بن معدى كرب زبيدى در اين باره چنين سروده است :

فديه آزادى او دو هزار شتر و هزار شتر ديگر تازه سال و سالخورده بود.

اسارت دوم اشعث در اسلام بوده است . بدين معنى كه پيش از هجرت افراد قبيله كنده براى گزاردن حج آمده بودند، پيامبر (ص ) دعوت خود را بر آنها عرضه كرد همانگونه كه بر ديگر قبايل عرب عرضه مى نمود. افراد خاندان وليعه كه از طايفه عمرو بن معاويه بودند دعوت پيامبر را رد كردند و نپذيرفتند. پس از آنكه پيامبر هجرت فرمودند و دعوت ايشان استوار شد و نمايندگان قبايل عرب به حضور ايشان آمدند، نمايندگان قبيله كنده هم آمدند. اشعث و افراد خاندان وليعه هم با آنان بودند و مسلمان شدند. پيامبر (ص ) براى خاندان وليعه بخشى از محصول خوراكى زكات را از ناحيه حضرموت اختصاص دادند و پيامبر زياد بن لبيد بياضى انصارى را قبلا به كارگزارى آن ناحيه گماشته بودند. زياد به آنان پيشنهاد كرد بيايند سهم خود را ببرند. آنان از پذيرفتن آن خود دارى كردند و گفتند: ما وسيله انتقال و شتران باركش نداريم ، با شتران باكشى كه دارى براى ما بفرست . زياد نپذيرفت و ميان ايشان كدورتى پيش آمد كه نزديك بود منجر به جنگ شود. گروهى از آنان به حضور پيامبر (ص ) برگشتند و زياد هم نامه يى به محضر ايشان نوشت و از خاندان وليعه شكايت كرد.

و در همين جريان است كه اين خبر مشهور از پيامبر (ص ) نقل شده است كه به

خاندان وليعه فرمود: آيا تمام و بس مى كنيد يا مردى را بفرستم كه همتاى خود من است و او جنگجويان شما را خواهد كشت وزن و فرزندتان را به اسيرى خواهد گرفت . عمر بن خطاب مى گفته است : هيچگاه جز آن روز آرزوى فرماندهى نكردم و سينه خود را آكنده از اميد كردم كه شايد پيامبر (ص ) دست مرا بگيرد و بگويد: آن شخص اين است ، ولى پيامبر (ص ) دست على عليه السلام را گرفت و فرمود: آن شخص اين است . آنگاه پيامبر (ص ) براى آنان به زياد بن لبيد نامه يى نوشتند و آنان نامه را به زياد رساندند. (231)

و در هنگام پيامبر (ص ) رحلت فرمودند و چون خبر رحلت آن حضرت به قبايل عرب رسيد افراد خاندان وليعه از دين برگشتند و زنان بدكاره ايشان ترانه ها خواندند و به شادى مرگ پيامبر (ص ) بر دستهاى خود حنا و خضاب بستند.

محمد بن حبيب مى گويد (232): اسلام خاندان وليعه ضعيف بوده و پيامبر (ص ) اين موضوع را مى دانسته است و هنگامى كه پيامبر (ص ) در حجة الوداع بودند چون به دهانه دره رسيدند اسامة بن زيد براى بول كردن رفت . پيامبر (ص ) منتظر ماند تا اسامه كه سياه پوست و داراى بينى پهن بود باز گردد. بنى وليعه اعتراض كردند كه اين مرد حبشى ما را معطل كرده است ! و ارتداد در جان آنان ريشه داشت .

ابو جعفر محمد بن جرير طبرى مى گويد: ابوبكر هم زيادبن لبيد را همچنان بر حكومت حضرموت باقى گذاشت و به

او فرمان داد از مردم بيعت بگيرد و زكات آنان را دريافت كند. مردم حضرموت همگان با او بيعت كردند، جز خاندان وليعه ؛ و چون زياد براى گرفتن زكات از طايفه عمرو بن معاويه بيرون آمد، ماده شتر پر شير و گرانبهايى را كه نامش شذرة و از جوانى به نام شيطان بن حجر بود براى زكات انتخاب كرد. آن جوان زياد را از آن كار باز داشت و گفت : شتر ديگرى را بگير. زياد نپذيرفت و در اين مورد لجبازى كرد. شيطان از برادرش عداء بن حجر استمداد كرد. او هم به زياد گفت : اين شتر را رها كن و شترى ديگر برگزين . زياد نپذيرفت ، آن دو جوان هم ايستادگى كردند زياد بيشتر لج كرد و به آن دو گفت : كارى مكنيد كه مبادا ناقه شذره براى شما به شومى و نحوست بسوس (233) باشد. در اين هنگام آن دو جوان بانگ برداشتند كه اى قبيله عمرو! آيا بايد بر شما ستم شود و آيا زبون مى شويد! خوار و زبون كسى است كه او در خانه اش خورده و نابود شود. و سپس مسروق بن معدى كرب را ندا دادند و از او يارى خواستند، مسروق هم به زياد گفت اين شتر را رها كن ؛ نپذيرفت و مسروق اين سه مصراع را سرود و خواند:

اين شتر را پير مردى كه موهاى گونه هايش سپيد شده و آن سپيدى بر چهره اش همچون نقش پارچه مى درخشد و چون جنگ و گرفتارى پيش آيد در آن پيش مى رود آزاد خواهد كرد .

مسروق برخاست و آن شتر

را آزاد كرد. در اين هنگام ياران زياد بن لبيد برگرد او جمع شدند و بنى وليعه هم جمع و آشكارا براى جنگ آماده مى شدند. زياد بر آنان كه هنوز در حال آسايش بودند شبيخون زد و گروه بسيارى از ايشان را كشت و غارت برد و اسير گرفت . گروهى از آنان كه گريختند به اشعث بن قيس پيوستند و از او يارى خواستند. گفت : شما را يارى نمى دهم مگر اينكه مرا بر خود پادشاه سازيد. آنان او را بر خود پادشاه ساختند و تاج بر سرش نهادند همانگونه كه بر سر پادشاهان قحطان تاج مى نهادند. اشعث با لشكرى گران به جنگ زياد رفت . ابوبكر به مهاجرين ابى اميه كه حاكم صنعاء بود نوشت با همراهان خود به يارى زياد بشتابد. مهاجر كسى را به جانشينى خود بر صنعاء گماشت و پيش زياد رفت . آنان با اشعث روياروى شدند و او را شكست دادند و وادار به گريز كردند؛ مسروق هم كشته شد. اشعث و ديگران به حصار معروف به نجير (234)پناه بردند و مسلمانان آنان را محاصره كردند و مدت محاصره طولانى و سخت شد و آنان ناتوان و سست شدند. اشعث شبانه پوشيده از حصار پايين آمد و خود را به مهاجر و زياد رساند و از ايشان براى خود امان خواست و گفت او را پيش ابوبكر ببرند تا او درباره اش تصميم بگيرد و در قبال اين كار حصار را براى ايشان خواهد گشود و هر كس را كه آنجا باشد تسليم آن دو خواهد كرد نم و گفته شده است : ده تن

از خويشاوندان و وابستگان اشعث هم در امان قرار گرفتند. مهاجر و زياد او را امان دادند و شرطش را پذيرفتند، او هم حصار را براى ايشان گشود و آنان وارد حصار شدند و هر كه را در آن بود فرو آوردند و سلاح هاى آنان را گرفتند و به اشعث گفتند آن ده تن را كنار ببر و او چنان كرد. اشعث و آنان را زنده نگه داشتند و ديگران را كه هشتصد تن بودند كشتند و دست زنانى را كه در هجو پيامبر (ص ) ترانه خوانده بودند بريدند و اشعث و آن ده تن را در زنجير بستند و پيش ابوبكر آوردند و او اشعث و آن ده تن را بخشيد و خواهر خود ام فروة دختر ابوقحافه را كه كور بود و به همسرى در آورد و ام فروة براى اشعث محمد و اسماعيل و اسحاق را زاييد.

روزى كه اشعث با ام فروة عروسى كرد به بازار مدينه آمد و بر هر چهارپا كه مى گذشت آنرا مى كشت و مى گفت : گوشت اين چهارپا وليمه عروسى است و بهاى تمام اينها بر عهده من است ، و آنرا به صاحبان آنها پرداخت كرد.

ابو جعفر محمد بن جرير طبرى در تاريخ مى گويد: مسلمانان اشعث را لعن و نفرين مى كردند و كافران هم او را لعن مى كردند و زنان قومش او را يال و زبانه آتش نام نهادند و اين نام در اصطلاح آنان بر اشخاص مكار اطلاق مى شد.

اين موضوع كه من گفتم در نظرم صحيح تر از سخنى است كه سيد رضى در شرح گفتار اميرالمومنين

على آورده و گفته است : منظور از اين عبارت همانا مردى كه قوم خود را بر لبه شمشير هدايت كند داستانى است كه ميان اشعث و خالد بن وليد رخ داده است و اشعث در يمامه قوم خود را فريب داده و نسبت به آنان مكر ورزيده و خالد آنان را كشته است ؛ و ما در تواريخ نديده و نمى دانيم كه براى اشعث همراه خالد بن وليد در يمامه چنين كارى صورت گرفته باشد يا كارى نظير آن اتفاق افتاده باشد. وانگهى كنده كجا و يمامه كجاست ؟ يعنى كنده و يمامه از يكديگر زياد فاصله دارند. كنده در يمن است و يمامه از آن قبيله حنيفة و نمى دانم سيد رضى كه خدايش رحمت كناد اين موضوع را از كجا نقل كرده است !

اما سخنى كه اميرالمومنين عليه السلام بر منبر كوفه فرمود و اشعث بر او اعتراض كرد چنين بود كه على (ع ) براى خطبه خواندن برخاست و موضوع حكمين را متذكر شد، و اين پس از پايان كار خوارج بود. مردى از اصحابش برخاست و گفت : نخست ما را از حكميت منع فرمودى و سپس به آن فرمان دادى و نمى دانيم كدام كار درست تر بود!على (ع ) دست بر هم زد و فرمود: آرى اين سزاى كسى است كه دور انديشى را رها كرديد و در پذيرفتن پيشنهاد آن قوم براى حكميت تن داديد و اصرار كرديد. اشعث پنداشت كه اميرالمومنين مى خواهد بگويد: اين سزاى من است كه راءى و دور انديشى را رها كردم ، زيرا اين سخن دو پهلو است .

مگر نمى بينى كه اگر سپاه پادشاهى بر او اعتراض كنند و انجام كارى را از او بخواهند كه به صلاح نباشد ممكن است ، براى تسكين ايشان ، بدون آنكه آن كار را مصلحت بداند موافقت كند و چون ايشان پشيمان شوند مى گويد: اين سزاى كسى است كه راءى درست را رها كند و با حزم و دور انديشى مخالفت ورزد، و بديهى است كه در اين صورت مراد او اشتباه آنان است ؛ هر چند ممكن است خود را هم در نظر داشته باشد كه چرا با آنان موافقت كرده است . و اميرالمومنين على (ع ) مرادش همان بوده كه ما گفتيم ، نه آنچه به ذهن اشعث خطور كرده است . و چون اشعث به على عليه السلام گفت : اين سخن به زيان تو است نه به سود تو، در پاسخ او فرمود: تو چه مى دانى كه چه چيزى به زيان من است و چه چيزى به سود من ، نفرين و لعنت خداوند و نفرين كنندگان بر تو باد!

اشعث از منافقان روزگار خلافت على (ع ) و به ظاهر هم از اصحاب او بوده است ، همانگونه كه عبدالله بن ابى بن سلول در زمره اصحاب پيامبر (ص ) بود و؛ هر يك از اين دو به روزگار خويش سر نفاق و مايه آن بوده اند.

اما اين گفتار على عليه السلام كه به اشعث فرموده است : اى بافنده پسر بافنده ، موضوعى است كه تمام مردم يمن را به آن سرزنش مى كنند و اختصاصى به اشعث ندارد.

و از جمله گفتارهاى خالد بن صفوان (235) درباره

يمنى ها اين است كه چه بگويم چه بگويم درباره قومى كه ميان ايشان جز بافنده چادر و برد، يا دباغى كننده پوست يا پرورش دهنده بوزينه نيست ! زنى بر آنان پادشاهى كرد و موشى موجب شكستن ، سد و غرق ايشان شد و هدهد سپاه سليمان را بر آنان راهنمايى كرد.

خطبه(20)

اين خطبه با عبارت فانكم لو قد عاينتم ما قد عاين من مات منكم (همانا اگرشما به دقت ببينيد آنچه را كه كسانى كه از شما مرده اند ديده اند ) شروع مى شود.

اين سخن دلالت بر صحت اعتقاد به عذاب قبر دارد و اصحاب معتزلى ما همگى بر اين اعتقادند كه عذاب گور خواهد بود هر چند دشمنان ايشان از اشعريان و ديگران اتهام انكار آن را بر ايشان زده اند. قاضى القضات عبدالجبار كه خدايش رحمت كناد مى گويد: هيچ معتزلى شناخته نشده است كه عذاب گور را نفى كند، نه از متقدمان ايشان و نه از متاخران . آرى ، ضرار بن عمرو (236) اين موضوع را گفته است و عذاب گور را نفى كرده است و چون او با ياران ما آميزش داشته و از مشايخ ما كسب دانش مى كرده است ، سخن و گفته او را به معتزله نسبت داده اند. و ممكن است كسى بگويد: اين گفتار دليلى بر صحت اعتقاد به عذاب قبر نيست ، زيرا جايز است كه منظور از آنچه كسانى كه مرده اند ديده اند، چيزهايى باشد كه محتضر مى بيند و دلالت بر سعادت يا بدبختى او دارد و در خبر آمده است : هيچكس نمى ميرد مگر آنكه سرانجام

خود را مى داند كه به كجا مى رود؛ آيا به بهشت خواهد رفت يا به دوزخ . و ممكن است مقصود على عليه السلام همان چيزى باشد كه درباره خود فرموده است كه هيچ كس نمى ميرد مگر اينكه او را پيش خود خواهد ديد و شيعيان همين قول را پذيرفته و به آن معتقدند و از على (ع ) شعرى را روايت مى كنند كه خطاب به حارث اعور همدانى (237) سروده و فرموده است :

اى حارث همدان ! هر كس بميرد. چه مؤ من باشد و چه منافق ، مرا مقابل خود مى بيند، نگاهش مرا مى شناسد و من هم او و نامش و آنچه را انجام داده است مى شناسم . به آتش كه براى عرضه داشتن او بر افروخته مى شود مى گويم : او را واگذار و به اين مرد نزديك مشو؛ او را رها كن و به او نزديك مشو كه رشته يى از او به ريسمان وصى پيوسته است . و تو اى حارث ! چون بميرى مرا خواهى ديد و از لغزش و خطا بيم نداشته باش . من در آن تشنگى بر تو آبى سرد مى آشامانم كه آنرا در شيرينى همچو عسل خواهى پنداشت . و اين چيز عجيبى نيست ، و اگر صحت انتساب آن محرز باشد كه على (ع ) خود را در نظر داشته است در قرآن عزيز آيه يى است كه دلالت بر آن دارد كه هيچكس از اهل كتاب نمى ميرد مگر اينكه پيش از مرگ عيسى بن مريم عليه السلام را تصديق خواهد كرد و آن

آيه ، اين گفتار خداوند است كه مى فرمايد: هيچكس از اهل كتاب نيست جز آنكه پيش از مرگ خود، به او ايمان مى آورد و روز قيامت ، او بر ايشان گواه خواهد بود. (238) بسيارى از مفسران گفته اند: معنى اين آيه چنين است كه هر يهودى و كسان ديگرى كه پيرو كتابهاى گذشته اند، به هنگام احتضار، حضرت عيسى مسيح را كنار خود مى بيند و به او ايمان مى آورد و او را تصديق مى كند و حال آنكه به هنگام تكليف او را تصديق نكرده است منظور اين است كه چنين ايمان آوردنى سودى نخواهد داشت و در حال مرگ و احتضار تكليف از او برداشته است .

شبيه گفتار على عليه السلام ، گفتار ابو حازم مكى به سليمان بن عبدالملك بن مروان است كه ضمن موعظه او به او گفت : همانا نياكان تو اين حكومت را بدون آنكه شورى و مشورتى باشد از چنگ مردم بيرون كشيدند و سپس مردند. اى كاش بدانى چه پاسخ داده اند و به آنان چه گفته شده است ! گويند: سليمان چندان گريست كه بر زمين افتاد.

خطبه(22)(239)

اين خطبه با عبارت الاوان الشيطان قد ذمر حزبه (آگاه باشيدكه همانا شيطان گروه خويش را برانگيخته است)شروع ميشود.

اين خطبه آنچنان كه قطب راوندى گفته و پنداشته است ، از خطبه هاى ايراد شده در جنگ صفين نيست ، بلكه از خطبه هاى جنگ جمل است و ابومخنف كه خدايش رحمت كناد بسيارى از آنرا نقل كرده است . او مى گويد: مسافربن عفيف بن - ابى الاخنس نقل مى كند كه چون فرستادگان

على عليه السلام از پيش طلحه و زبير و عايشه برگشتند و آنان به على (ع ) اعلان جنگ داده بودند، برخاست و حمد و ثناى خدا را بجا آورد و بر رسول خدا سلام و درود فرستاد و چنين گفت :

اى مردم من اين گروه را زير نظر گرفتم و مدارا كردم كه شايد تبهكارى را بس كنند و به حق باز گردند و در مورد پيمان گسلى ايشان آنان را سرزنش كردم و جور و ستم آنان را بر ايشان گفتم ، ولى آزرم نكردند و اينك براى من پيام فرستاده اند كه براى نيزه زدن به ميدان روم و براى شمشير زدن شكيبا باشم ، و حال آنكه نفس تو آرزوهاى ياوه به تو مى دهد و ترا مى فريبد. مادرشان بى فرزند گردد، مرا از دير باز هيچگاه از جنگ و ضربه شمشير نترسانده و بيم نداده اند! آرى : آن كس كه با قبيله قاره مسابقه تير اندازى بدهد داد قبيله را مى دهد. (240) حال چون رعد و برق بانگى بر آرند و بدرخشند. آنان از ديرباز مرا ديده اند و چگونگى حمله و كشتار مرا مى شناسند. مرا چگونه ديده اند! من ابوالحسنم ، همانى كه تندى و تيزى حمله مشركان را كند كرده و جماعت ايشان را پراكنده ساخته ام . امروز هم با همان دل با دشمن روياروى خواهم شد و من به اميد وعده يى هستم كه پروردگار من براى نصرت و تاءييدم داده است ، و در كار خود كه بر حق است يقين دارم و در مورد دين خود هيچ شبه ندارم

.

اى مردم ! نه آن كس كه استوار و پابر جاست از چنگال مرگ در امان است و نه آن كس كه مى گيرد مى تواند مرگ را از تعقيب خود باز دارد و ناتوان سازد. از مرگ هيچ چاره و گريز گاهى نيست و آن كس كه كشته هم نشود خواهد مرد. همانا بهترين مرگ كشته شدن است و سوگند به كسى كه جان على در دست اوست همانا هزار ضربه شمشير سبك تر و آسان تر از يك مرگ در بستر است .

بار خدايا! طلحه پيمان و بيعت مرا گسست . او خود مردم را بر عثمان شوراند تا او را كشت و سپس تهمت نارواى كشتن او را به من بست . پروردگارا، او را مهلت مده ! خداوندا! زبير پيوند خويشاوندى مرا بريد و بيعت مرا شكست و دشمن مرا بر ضد من يارى داد، امروز به هر گونه كه مى خواهى شر او را از من كفايت فرماى . و سپس از منبر فرو آمد.

خطبه على (ع ) در مدينه در آغاز خلافت (241)

بدان كه گفتار اميرالمومنين على عليه السلام و گفتار بيشتر ياران و كارگزارانش در جنگ جمل بر همين الفاظ و معانى كه در اين فصل خواهد آمد دور مى زند؛ از جمله خطبه يى است كه آنرا ابوالحسن على بن محمد مدائنى از قول عبدالله بن جنادة نقل مى كند كه مى گفته است : از حجاز به قصد رفتن به عراق حركت كردم و اين در آغاز خلافت على (ع ) بود. نخست به مكه رفتم و عمره گزاردم و سپس به مدينه آمدم و چون

وارد مسجد پيامبر (ص ) شدم ، منادى مردم را به مسجد فرا خواند و مردم جمع شدند. على عليه السلام در حالى كه شمشير بر دوش داشت آمد و همه نگاهها به سوى او كشيده شد. او نخست حمد و ثناى خداى را بر زبان آورد و بر پيامبر (ص ) درود فرستاد و سپس چنين فرمود:

اما بعد، چون خداى پيامبر خويش را كه درودش بر او و خاندانش باد به سوى خود باز گرفت ، ما با خود گفتيم كه ما افراد خاندان و عترت و وارثان اوييم و از ميان همه مردم ، ما اولياى اوييم ، و هيچكس با ما در مورد حكومت ستيز نخواهد كرد و هيچ آزمندى به حق ما طمع نخواهد بست ؛ ولى ناگهان قوم ما در قبال ما خود را تراشيدند و حكومت پيامبر ما را از دست ما ربودند و غضب كردند و امارت براى كسى غير از ما فراهم شد. ما رعيت شديم آنچنان كه هر ناتوانى در ما طمع بست و هر فرومايه و زبونى بر ما عزت و تكبر فروخت . چشمهاى ما از اين پيشامد گريست و سينه ها به بيم افتاد و جانها بى تابى كرد، و به خدا سوگند كه اگر بيم جدايى و پراكندگى ميان مسلمانان و اينكه كفر به قدرت خود برگردد و دين نابود شود نبود، ما به گونه ديگرى - غير از آنچه بوديم و تحمل كرديم - مى بوديم . واليانى حكومت را عهده دار شدند كه براى مردم خواهان خير نبودند. و سپس اى مردم ، شما مرا از خانه ام بيرون كشيديد

و با من بيعت كرديد در حالى كه اميرى بر شما را نمى پسنديدم ، زيرا فراست و زيركى من آنچه را كه در دلهاى بسيارى از شما بود براى من گواهى مى كرد. اين دو مرد هم پيشاپيش همه بيعت كنندگان با من بيعت كردند و شما اين موضوع را مى دانيد و اينك آن دو پيمان شكنى و مكر كردند و با عايشه به بصره رفته اند تا جمع شما را به پراكندگى بكشند و قدرت و شجاعات شما را ميان خودتان روياروى قرار دهند. پروردگارا! ايشان را در قبال كارى كه كرده اند سخت فرو گير و شكست و فرو افتادن آن دو را جبران مفرماى و لغزش آن را ميامرز و آنان را به اندازه فاصله ميان دوبار دوشيدن ناقه يى اندكى مهلت مده ، كه آن دو اينك حقى را كه خود آنرا رها كردند مى طلبند و خونى را كه خود آنرا بر زمين ريختند مى خواهند. پروردگارا! از تو مى خواهم تا وعده خويش را بر آرى كه خود فرموده اى و سخنت بر حق است كه بر آن كس كه ستم شود خداى او را نصرت خواهد داد. پروردگارا! وعده خويش را براى من بر آور و مرا به خودم وامگذار كه تو بر هر كارى توانايى .

و سپس از منبر فرو آمد.

خطبه على (ع ) هنگام حركت براى بصره (242)

كلبى روايت كرده است كه چون على عليه السلام آهنگ رفتن به بصره فرمود برخاست و براى مردم خطبه خواند و پس از حمد و ثناى خداوند و درود بر رسول خدا (ص ) چنين فرمود:

چون خداوند

متعال پيامبرش را به سوى خود فرا گرفت ، قريش در مورد حكومت بر ضد ما بپا خاست و ما را از حقى كه به آن از همه مردم سزاوارتر بوديم باز داشت . و چنان ديدم كه شكيبايى بر آن كار بهتر از پراكنده ساختن مسلمانان و ريختن خون ايشان است كه بسيارى از مردم تازه مسلمان بودند و دين همچون مشگ آكنده از شير بود كه اندك غفلتى آنرا تباه مى كرد و اندك تخلفى آنرا باژ گونه مى ساخت . گروهى حكومت را بدست گرفتند كه در كار خود چندان كوششى نكردند و آنان به سراى ديگر كه سراى جزاء است منتقل شدند و خداوند ولى ايشان است تا كارهاى بد ايشان را پاكيزه فرمايد و از لغزشهاى ايشان درگذرد. ولى طلحه و زبير را چه مى شود و آنان را كه بر اين حكومت راهى نيست !يك سال و حتى يك ماه بر حكومت من شكيبايى نكردند و برانگيخته و از دايره فرمان بيرون شدند و در كارى با من به ستيز پرداختند كه خداوند براى آن دو در آن راهى قرار نداده است ، آن هم پس از اينكه با آزادى و بدون آنكه مجبور باشند بيعت كردند. اكنون از پستان مادرى كه شيرش باز گرفته شده است مى خواهند شير بخورند. و بدعتى را كه مرده است مى خواهند زنده كنند. آيا به گمان واهى خود خون عثمان را مى خواهند؟ كه به خدا سوگند گرفتارى آن فقط نزد آنان و ميان خودشان است و بزرگترين حجت و برهان آن دو به زيان خودشان است ، و من به

حجت خدا و رفتارش با آنان خشنودم . اكنون اگر تسليم شوند و باز گردند، بهره آنان محرز است و جان خويش را به غنيمت خواهند برد كه چه بزرگ غنيمتى است ! و اگر نپذيرند و سرپيچى كنند، من لبه شمشير به ايشان خواهم داد و آن بهترين ياور حق و شفا دهنده باطل است !

و سپس از منبر فرو آمد.

خطبه على (ع ) در ذوقار

ابو مخنف از زيد بن صوحان (243) نقل مى كند كه مى گفته است : در ذوقار (244) همراه على عليه السلام بودم و او عمامه يى سياه بسته بود و جامه يى سبز كه به سياهى مى زد بر خود پيچيده و خطبه ايراد مى كرد و چنين فرمود:

سپاس و ستايش خداى را در هر كار و در همه حال به بامدادان و شامگاهان ، و گواهى مى دهم كه خدايى جز خداى يگانه نيست و محمد بنده و رسول اوست كه او را براى رحمت به بندگان و حيات بخشيدن به سرزمينها مبعوث فرموده است ؛ به روزگارى كه زمين از فتنه آكنده و آشفته بود و شيطان در همه جاى آن پرستش مى شد و دشمن خداوند - ابليس - بر عقايد مردمش چيره بود. محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب همان بزرگوارى است كه خداوند به بركت و جودش آتشهاى زمين را خاموش كرد و شراره هاى آنرا فرو نشاند و سران و سالارهاى كفر را ريشه كن ساخت و كژى آنرا با او راست كرد، امام هدايت و پيامبر برگزيده بود؛ درود خداوند بر او و خاندانش باد. و همانا آنچه را كه به آن

ماءمور بود نيكو به انجام رساند و پيامهاى پروردگار خويش را تبليغ كرد و رساند و خداوند به بركت وجود او ميان مردم را اصلاح فرمود و راهها را ايمن ساخت و خونها را محفوظ بداشت و ميان دلهايى كه نسبت به يكديگر كينه هاى ژرف داشتند الفت داد، تا آنگاه كه مرگ او فرا رسيد و خداوند او را در كمال ستودگى به پيشگاه خود فرا گرفت . سپس مردم ابوبكر را به خلافت برگزيدند و او به اندازه توان كوشيد و سپس ابوبكر عمر را به خلافت برگزيد، او هم به اندازه توان خود كوشيد و سپس مردم عثمان را به خلافت برگزيدند. او به شما دست يازيد و دشنام داد و شما به او دشنام مى داديد تا كارش آن چنان شد كه شد. آنگاه پيش من آمديد كه با من بيعت كنيد، گفتم : مرا نيازى به خلافت نيست و به خانه خود رفتم . آمديد و مرا از خانه بيرون آوريد. من دست خويش را جمع كردم و شما آنرا گشوديد و براى بيعت چنان بر من ازدحام كرديد و هجوم آورديد كه پنداشتم قاتل من خواهيد بود و برخى از شما قاتل برخى ديگر. با من بيعت كرديد و من از آن شاد و خرم نبودم .

و خداوند سبحان مى داند كه من حكومت ميان امت محمد (ص ) را خوش نمى داشتم كه خود از او شنيدم مى فرمود: هيچ والى عهده دار كارى از امت من نمى شود مگر اينكه روز قيامت در حالى كه دستهايش بر گردنش بسته است او را پيش مردم مى

آورند و به كارنامه اش رسيدگى مى شود، اگر عادل بوده باشد رهايى مى يابد و اگر ستمگر بوده باشد زبون و هلاك مى شود.

سر انجام سران شما هم بر من جمع شدند و طلحه و زبير با من بيعت كردند و حال آنكه آثار مكر و فريب را در چهره شان و پيمان گسلى را در چشمهايشان مى ديدم . سپس آن دو براى عمره گزاردن از من اجازه خواستند و به آن دو گفتم كه قصدشان عمره گزاردن نيست . به مكه رفتند عايشه را به سبكى كشيدند و او را گول زدند و فرزندان آزاد شدگان از بردگى با آن دو همراه شدند و به بصره رفتند و مسلمانان را در آن شهر كشتند و گناه بزرگ انجام دادند. و چه جاى شگفتى است كه آن دو در فرمانبردارى از ابوبكر و عمر پايدارى كردند و نسبت به من ستم روا داشتند!و آن دو مى دانند كه من فروتر از هيچيك نيستم و اگر مى خواستم بگويم همانا مى گفتم ، معاويه از شام براى آن دو نامه يى نوشته و آنان را در آن گول زده بود و آنرا از من پوشيده داشتند. آن دو بيرون رفتند و به سفلگان چنين وانمود كردند كه خون عثمان را طلب مى كنند. به خدا سوگند كه آن دو نتوانستند كار ناروايى را به من نسبت دهند و ميان من و خودشان انصاف ندادند و همانا كه خون عثمان بر عهده آن دو است و بايد از آن دو مطالبه شود. اين چه ادعاى واهى و پوچى است !به چه چيز فرا مى خواند

و به چه چيز مى رسد؟ به خدا سوگند كه آن دو به گمراهى سخت و نادانى شگرف در افتاده انند و شيطان گروه خود را براى آن دو بر انگيخته و سواران و پيادگان خود را گرد آن دو فراهم آورده است تا ستم را به جايگاه خود و باطل را به پايگاه خويش برساند.

على (ع ) آنگاه دستهاى خويش را بلند كرد و عرضه داشت : پروردگارا، همانا كه طلحه و زبير از من بريدند پيوند خويشاوندى مرا بريدند و بر من ستم كردند و بر من شورش كردند و بيعت مرا گسستند. پروردگارا، آنچه را گره زده اند بگشاى و آنچه را استوار كرده اند از هم گسسته فرماى و آن دو را هرگز ميامرز و در آنچه كرده اند و آرزو بسته اند فرجامى ناخوش بهره شان فرماى !

ابومخنف مى گويد: در اين هنگام مالك اشتر برخاست و چنين گفت :

سپاس و ستايش خداوندى را كه بر ما منت گزارد و افزونى فرمود ونسبت به ما احسان پسنديده معمول داشت .اى اميرالمؤ منين ! سخن ترا شنيديم و همانا درست مى گويى و موفقى و تو پسر عمو و داماد پيامبر مايى و نخستين كسى هستى كه او را تصديق كرده و همراهش نماز گزارده اى در همه جنگهاى او شركت كردى و در اين مورد بر همه امت فضيلت دارى .در هر كس از تو پيروى كند به بهره خود رسيده و مژده رستگارى يافته است و آن كس كه از فرمان تو سرپيچيده و از تو روى گردانده ، به جايگاه خويش در دوزخ روى كرده است اى اميرالمؤ

منين ! سوگند به جان خودم كه كار طلحه و زبير و عايشه براى ما كار مهمى نيست ، و همانا آن دو مرد در آن كار در آمده اند و بدون اين كه تو بدعتى آورده و ستمى كرده باشى از تو جدا گشته اند؛ اگر مى پندارند كه خون عثمان را طلب مى كنند بايد نخست از خود قصاص بگيرند كه آن دو نخستين كسانند كه مردم را بر او شوراندند و آنان را به ريختن خونش وا داشتند، و خدا را گواه مى گيرم كه اگر به بيعتى كه از آن بيرون رفته اند باز نگردند آن دو را به عثمان ملحق خواهيم ساخت كه شمشيرهاى ما بر دوشهاى ماست و دلهاى ما در سينه هايمان استوار است و ما امروز همانگونه ايم كه ديروز بوديم .و سپس برجاى خود نشست .

خطبه(23)

اين خطبه با عبارت اما بعد فان الامرينزل من السماء الى الارض شروع مى شود

اين خطبه با عبارت اما بعد فان الامرينزل من السماء الى الارض اما بعد فرمان خداوند - آنچه روزى و مقدر است - ازآسمان به زمين فرو مى آيد) شروع مى شود.

(در اين خطبه هيچگونه بحث تاريخى نشده است ولى چند بحث اخلاقى در آن مطرح شده است كه خلاصه آن با حذف و تلخيص اشعار ترجمه مى شود)

فصلى در نكوهش حاسد و حسد و سخنانى كه در اين باره گفته شده است

بدان كه آغاز اين خطبه درباره نهى از حسد است كه از زشت ترين خويهاى نكوهيد است ابن مسعود از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت مى كند كه فرموده است مواظب باشيد كه نعمتهاى خداوند ستيز مكنيد گفته شد: اى رسول خدا! چه كسانى با نعمتهاى خداوند ستيز مى كنند؟ فرمود: كسانى كه به مردم حسد مى ورزند (245).

و ابن عمر مى گفته است : به خدا پناه ببريد از سرنوشتى كه موافق اراده حسود باشد.

به ارسطو گفته شد: چرا حسود اندوهگين تر از اندوهگين است ؟ گفت : زيرا كه بهره خود را از غمهاى دنيا مى برد و افزون بر آن ، اندوه او بر شادمانى مردم است .

و پيامبر (ص ) فرموده اند: براى برآمدن نيازهاى خود از پوشيده داشتن آن يارى بگيريد كه هر صاحب نعمتى مورد رشك است (246).

منصور فقيه (247) چنين سروده است :

آه سرد كشيدن جوانمرد در آنچه كه زوال مى يابد دليل بر اندكى همت اوست ... .

و از جمله سخنان روايت شده از اميرالمؤ منين عليه السلام اين سخن است كه فرموده است : آفرين بر حسد!چه عادل است ؛ زيرا نخست به اين حاسد مى پردازد و او را مى كشد.

و از سخنان عثمان

بن عفان است كه گفته است : همين انتقام براى تو از حاسد كافى است كه او به هنگام شادى تو غمگين مى شود.

مالك بن دينار (248) گفته است : گواهى دادن قاريان قرآن در هر موردى پذيرفته است جز گواهى دادن برخى از ايشان به زيان برخى ديگر، زيرا رشك و حسد در ايشان بيشتر از حشره بيد نسبت به پشم و كرك است .

ابو تمام (249) چنين سروده است :

و چون خداوند اراده فرمايد كه فضيلت پوشيده يى را منتشر و پراكنده فرمايد زبان حسود را براى آن آماده مى سازد. اگر چنين نبود كه آتش مجاور هر چه باشد در آن شعله مى كشد هرگز بوى خوش عود شناخته نمى شد، اگر بيم و بر حذر بودن از سرانجامها نباشد، حاسد را هميشه بر محسود حق نعمت است .

گروهى از اشخاص ظريف بصره درباره حسد گفتگو مى كردند. مردى از ايشان گفت : چه بسا كه مردم در مورد بردار كشيدن هم رشك ببرند؛ ديگران منكر اين امر شدند. آن مرد پس از چند روز پيش آنان برگشت و گفت ، خليفه فرمان داده است احنف بن قيس و مالك بن مسمع (250) و حمدان حجام خون گير را با يكديگر بردار كشند آنان گفتند: اين ناپاك همراه اين دو سالار بردار كشيده مى شود! گفت : به شما نگفته بودم كه مردم در مورد بردار كشيدن هم رشك مى برند!

انس بن مالك روايت مى كند كه رشگ حسنات و كارهاى پسنديده را چنان مى خورد كه آتش هيمه را. (251) و در كتابهاى قديمى آمده است كه خداى عزوجل مى گويد:

حسود دشمن نعمت من و نسبت به كار من خشمگين و از تقسيم من ناخشنود است .

اصمعى مى گويد: مرد عربى را ديدم كه به صد و بيست سالگى رسيده بود. به او گفتم چه عمرى طولانى ! گفت : آرى ، حسد را ترك كردم و سلامت باقى ماندم .

يكى از دانشمندان گفته است : هيچ ظالمى را كه بيشتر از حسود به مظلوم شبيه باشد نديده ام . و از سخن حكيمان است كه گفته اند: از حسد بپرهيز كه آثارش در تو آشكار مى شود و در محسود آشكار نمى شود. (252)

و از جمله گفتار ايشان است كه از پستى و زشتى حسد اين است كه نسبت به هر كس كه نزديك تر است شروع مى شود. و به يكى از حكيمان گفته شد: چرا باديه نشين شده و شهر و قوم خويش را رها كرده اى ؟ گفت : مگر چيزى جز حسود بر نعمت و سرزنش كننده بر اندوه و سوگ باقى مانده است ؟

در حالى كه عبدالملك بن صالح (253) همراه رشيد و در موكب او حركت مى كرد، ناگاه صدايى شنيده شد كه مى گفت : اى اميرالمومنين !از اشراف او بكاه و لگامش را كوتاه كن و بند سخت بر او بنه ؛ و عبدالملك نزد رشيد متهم بود كه بر خلافت طمع بسته است . رشيد به عبدالملك گفت : اين شخص چه مى گويد؟ عبدالملك گفت : سخن حسود و دسيسه كينه توزى است . گفت : راست مى گويى ، كه قوم كاستى يافتند و تو بر آنان بيشى يافتى و آنان عقب ماندند

و تو از ايشان سبقت ربودى ، آنچنان كه قدر تو آشكار شد و ديگران از تو فرو ماندند؛ اينك در سينه هايشان شراره پس ماندگى و سوزش دريغ است . عبدالملك گفت : اى اميرالمومنين ، با افزون كردن نعمت بر من آنان را بيشتر شعله ور فرماى !

و شاعرى چنين سروده است :

اى كسى كه خواهان زندگى در امن و آسايشى و مى خواهى كدورتى در آن نباشد و صاف و بدون ناخوشى باشد، دل خود را از كينه و رشك پاك گردان كه كينه در دل ، چون غل و زنجير بر گردن است .

از سخنان عبدالله بن معتز است كه مى گويد: چون آن چيزى كه بر آن رشك برده مى شود زائل گردد، خواهى دانست كه حسود بدون سبب و بيهوده حسد مى ورزيده است . (254)

و هم از سخنان اوست كه حسود بر كسى كه او را گناهى نيست خشمگين است و نسبت به آنچه كه مالك آن نيست بخيل است . و هم از سخنان اوست كه براى حسود آسايش نيست و آزمند را آزرم نيست .

و از سخنان اوست كه بر مرده رشك كم مى شود، ولى دروغ بستن بر او بسيار مى شود.

و از سخنان اوست كه هيچ قومى زبون نمى شود تا ناتوان نگردد و ناتوان نمى شود تا پراكنده نشود و پراكنده نمى شود تا اختلاف پيدا نكند و اختلاف پيدا نمى كند تا نسبت به يكديگر كينه توزى نكند و كينه توزى نمى كند تا رشك و حسد به يكديگر نورزند و رشك و حسد نمى ورزند مگر آنكه برخى از ايشان بر

برخى ديگر افزون طلبى كنند و چيزهايى را ويژه خود گردانند.

شاعرى چنين سروده است :

اگر بر من رشك مى برند آنان را سرزنش نمى كنم كه پيش از من بر مردم اهل فضل رشك و حسد برده اند. براى من آنچه داشته ام و براى آنان آنچه دارند ادامه يافته است و بيشتر ما به سبب غيظى كه دارد مى ميرد. (255)

و از گفتار حكيمان است كه هيچ جسدى از حسد خالى نيست .

حد حسد اين است كه از آنچه به ديگرى روزى و نصيب شده است خشمگين شوى و دوست بدارى كه آن نعمت از او زايل شود و به تو برسد و غبطه آن است كه از آن خشمگين نشوى و دوست نداشته باشى كه نعمت از او زايل شود، ولى دوست بدارى و آرزو كنى كه نظير آن نعمت به تو نيز ارزانى شود و غبطه نكوهيده و ناپسند نيست . شاعر چنين گفته است :

چون به سعى و كوشش جوانمرد نمى رسند بر او حسد مى ورزند و همگان نسبت به او دشمن و ستيزه جويند، همانگونه كه هووهاى زن زيبار و از حسد و ستم مى گويند زشت روى است . (256)

فصلى در مدح صبر و انتظار فرج و آنچه در اين باره گفته شده است

و بدان كه اميرالمومنين عليه السلام در اين خطبه پس از آنكه از حسد نهى فرموده است به صبر و انتظار فرج از خداوند فرمان داده است ، يا به مرگى كه راحت كننده است ، يا با دست يافتن و پيروزى به خواسته .

صبر از مقامات شريف است و در آن باره احاديث فراوان رسيده است ، از جمله عبدالله بن مسعود از پيامبر (ص ) نقل

مى كند كه فرموده است : صبر نيمى از ايمان است و يقين تمام آن .

و عايشه گفته است : اگر صبر به صورت مردى بود مردى بزرگوار مى بود. (257) و على عليه السلام فرموده است : صبر، يا صبر بر مصيبت است ، يا صبر بر طاعت ، يا با صبر در پرهيز از معصيت ، و اين نوع سوم ، از دو نوع ديگر آن بلند مرتبه تر و گرانقدرتر است . (258)

و از همان حضرت است كه حياء مايه زيور و تقوى كرم است و بهترين مركبها مركب صبر است .

و از على (ع ) روايت شده است كه قناعت شمشيرى است كه كند نمى شود و صبر مركبى است كه بر روى در نمى افتد و بهترين ساز و برگ ، صبر در سختى است . (259)

امام حسن مجتبى (ع ) فرموده است : ما و ديگر تجربه كنندگان آزموده ايم ، هيچ چيز را سود بخش تر از صبر و هيچ چيز را زيان بخش تر از نبودن آن نديده ايم . همه كارها با صبر مداوا مى شود ولى آن با چيزى جز خودش مداوا نمى شود.

سعيد بن حميد كاتب چنين سروده است : (260)

بر پيشامدهاى دشوار خشمگين مشو و سرزنش مكن ، كه روزگار هر سرزنش كننده خشمگين را بر خاك مى افكند. بر پيشامدهاى روزگار شكيبا باش كه براى هر كارى سرانجامى است ؛ چه بسيار نعمتها كه براى تو پيچيده در ميان پيشامدهاى دشوار است و چه بسيار شادمانى كه از آنجا كه انتظار مصيبتها را دارى فرا مى رسد.

و از گفتار حكيمان است

كه جام صبر تلخ است و كسى جز آزاده آنرا نمى آشامد.

مردى اعرابى گفته است : به هنگام تلخى مصيبت ، تو شيرينى صبر باش .

خسرو انوشروان به بزرگمهر گفت : چه چيز نشانه ظفر و پيروزى برخواسته هاى سخت است ؟ گفت : همواره در جستجوى بودن و محافظت بر صبر و پوشيده نگهداشتن راز.

احنف به يكى از دوستان گفت : من بردبار نيستم ؛ همانا كه من صبورم و اين صبر بود كه براى من بردبارى را به ارمغان آورد.

از على (ع ) پرسيده شد: چه چيزى به كفر از همه نزديك تر است ؟ گفت : فقيرى كه او را صبر نباشد، و همو فرموده است : صبر با حوادث نبرد مى كند و بى تابى از ياران زمانه است .

اعشى همدان چنين سروده است :

اگر به چيزى نائل شوم به آن شاد نمى شوم و چون در رسيدن به آن گوى سبقت از من بربايند اندوهگين نمى شوم ؛ و هر گاه از حوادث روزگار نكبتى به تو رسد، شكيبا باش كه هر پوشش و ظلمتى باز و گشوده مى شود.

و سخن سخنى ديگر فرا ياد آورد؛ اين دو بيت اعشى همان دو بيتى است كه حجاج بن يوسف روزى كه او را كشت براى او خواند. اين موضوع را ابوبكر محمد بن قاسم بن بشار انبارى در كتاب الامالى خود آورده و گفته است : چون اعشى همدان را اسير كردند و پيش حجاج آوردند؛ و اعشى با عبدالرحمان بن محمد بن اشعث خروج كرده بود. حجاج به او گفت : اى پسر زن بويناك ! آيا تو براى عبدوالرحمان

- و منظورش عبدالرحمان بود- اين ابيات را سروده اى ؟

اى پسر اشج ، سالار قبيله كنده ، من در دوستى با تو از سرزنش پروايى ندارم . تو سالار پسر سالار و از همه مردم نژاده ترى . به من خبر رسيده است كه حجاج بن يوسف از پشت ستور لغزيده و در هم شكسته شده است ...

آنگاه حجاج فرياد برآورد كه عبدالرحمان در افتاد و در هم شكست و زيان كرد و فرو كوفته شد و آنچه را دوست مى داشت نديد. در اين حال شانه هاى حجاج مى لرزيد و دو رگ پيشانيش بر آمده بود و چشمانش سرخ شده بود و هيچكس در آن مجلس نبود مگر اينكه از او به بيم افتاده بود. اعشى گفت : اى امير! من اين شعر را هم سروده ام :

خداوند نمى پذيرد مگر آنكه نور خود را به تمام و كمال رساند و پرتو كافران را خاموش مى فرمايد و خاموش مى شود. خداوند به عراق و مردم آن از اين جهت كه عهد استوار و موثق را شكستند خوارى فرود خواهد آورد، آنچنان كه چيزى نگذشت كه حجاج بر ما شمشير كشيده و جمع ما پشت كرد و گسسته شد.

حجاج به حاضران نگريست و گفت : چه مى گوييد؟ گفتند: اى امير نيكو گفته است و با سخن آخر خود بدى سخن اولش را محو كرده است ؛ مناسب است حلم و بردبارى تو او را در برگيرد. حجاج گفت : هرگز، خدا نكند! او آنچه شما مى پنداريد اراده نكرده ، بلكه خواسته است با اين ابيات ياران خود را به جنگ

ترغيب كند. سپس به اعشى گفت : اى واى بر تو! مگر تو گوينده اين ابيات نيستى اگر به چيزى نائل شوم به آن شاد نمى شوم ...؟ و همانا به خدا سوگند، چنان سيه بختى و ظلمتى ترا فرو گرفته كه هرگز باز نخواهد شد، مگر تو درباره عبدالرحمان چنين نسروده اى و چون بپرسى جايگاه مجد كجاست ، مجد ميان محمد و سعيد است ؛ مجد ميان اشج و قيس فرود آمده است . به به ، به پدر و فرزندش . ؟

به خدا سوگند كه پس از اين هرگز رهايى و رستگارى نخواهد يافت ؛ اى جلاد گردنش را بزن !

و از مطالبى كه درباره صبر آمده آن است كه به احنف گفتند: تو پيرمردى ناتوانى و روزه ترا درهم مى شكند. گفت : من آنرا براى شر روزى بسيار طولانى فراهم مى سازم و همانا صبر بر اطاعت از خداوند آسان تر است از صبر بر عذاب خدا.

و از سخنان هموست كه هر كس بر شنيدن يك سخن صبر نكند ناچار سخن ها خواهد شنيد! چه بسا خشمى را كه فرو خوردم و تحمل كردم ، از بيم آنچه كه از آن سخت تر است .

يونس بن عبيد (261) گفته است : اگر به ما فرمان به بى تابى شده بود صبر مى كرديم . ابن السماك (262) مى گويد: مصيبت يك درد است و اگر مصيبت زده بى تابى كند دردش دو مى شود، يعنى فقدان آنكه از دست داده است و فقدان ثواب .

حارث بن اسد محاسبى (263) مى گويد: هر چيز راگهرى است ؛ گهر انسان عقل است

و گهر عقل صبر است .

جابر بن عبدالله مى گويد: از پيامبر (ص ) از ايمان پرسيده شد، فرمود: صبر و بخشندگى است . عتابى (264) چنين سروده است :

چون پيشامد سختى ناگهان به تو برسد شكيبا باش و آن كس كه به صبر پيوسته است بى آرام نمى شود. صبر شايسته ترين چيزى است كه به آن چنگ يازى و چه نيكو چيزى است براى انباشتن سينه از آن .

و از سخنان على عليه السلام است كه صبر كليد پيروزى است و توكل بر خداوند پيام آور گشايش است . و از سخنان هموست كه انتظار گشايش با صبر عبادت است .

اكثم بن صيفى (265) گفته است : صبر بر جرعه هاى مرگ گواراتر از پيامدهاى پشيمانى است . و از سخنان يكى از زاهدان است كه گفته است : در مورد كارى كه از ثواب آن بى نياز نيستى شكيبا باش و از انجام كارى كه بر عذاب آن يارا ندارى صبر كن .

ابن العميد نوشته است : درباره صبر سوره هايى مى خوانم و خوانده ام و در مورد بى تابى يك آيه هم نخوانده ام . و درباره خوددارى و دليرى نمودن قصائدى حفظ دارم و درباره خود را به پستى و فرومايگى زدن حتى يك بيت هم حفظ نيستم .

ابو حية نميرى چنين سروده است :

همانا كه خود ديده ام و به روزگاران تجربه ثابت كرده است كه صبر را سرانجامى پسنديده و اثرى نيكو است . كمتر اتفاق مى افتد كسى در كارى كه در جستجوى آن است كوشش كند و صبر پيشه سازد و به آن دست نيابد.

(266)

حسن بصرى على عليه السلام را توصيف كرده و گفته است : هيچگاه نادان نبود، و اگر نسبت به او نادانى مى شد بردبارى مى كرد. و هرگز ستم نمى كرد، و اگر نسبت به او ستم مى شد گذشت مى فرمود. و بخل نمى ورزيد و اگر دنيا به او بخل مى ورزيد شكيبايى مى فرمود.

و از سخنان برخى از حكيمان است كه هر كس نيكو بنگرد صبر پيشه مى سازد. صبر روزنه هاى اميد را گشاده مى سازد و در بسته را باز مى كند. به محنت چون با رضايت و صبر برخورد شود خود نعمتى دائم است ، و نعمت هر گاه از سپاسگزارى خالى باشد خود محنتى پيوسته است .

به ابو مسلم خراسانى صاحب دولت گفته شد: با چه چيز به اين قدرت رسيدى ؟ گفت : شكيبايى را رداى خود ساختم و پوشيده داشتن راز را آزار خويش ؛ با دور - انديشى پيمان بستم و با هواى نفس مخالفت ورزيدم ؛ دشمن را دوست و دوست را دشمن قرار ندادم .

از جمله گفتار اميرالمومنين على عليه السلام است كه فرموده است : شما را به پنج چيز سفارش مى كنم كه اگر با تازيانه زدن به پهلوهاى شتران و با كوشش ، خود را به آنها برسانيد، سزاوار است . همانا كه هيچيك از شما اميدى جز به خداى خود نبندد و از هيچ چيز جز گناه نترسد و اگر از او چيزى را كه نمى داند بپرسند شرم نكند كه بگويد نمى دانم و چون چيزى را نداند از آموزش و فرا گرفتن آن آزرم نكند. و بر

شما باد بر صبر از ايمان همچون سر از بدن است و همانگونه كه در بدن بدون سر خيرى نيست ، در ايمانى كه صبر همراهش نباشد خيرى نيست . (267)

و از گفتار همان حضرت است كه شخص صبور پيروزى را از دست نخواهد داد هر چند زمان آن طول بكشد. و همو فرموده است : اندوههاى رسيده را با افسون صبر و حسن يقين از خود دور گردان ، و فرموده است : اگر بر آنچه كه از دست داده اى بى تابى مى كنى بنابراين بايد بر آنچه كه به دست تو هم نرسيده است بى تابى كنى !

و در نامه يى كه اميرالمومنين عليه السلام به برادر خود عقيل نوشت چنين آمده است : (268) و چنين مپندار كه اگر پسر مادرت يعنى على عليه السلام را مردم رها كنند خوار و زبون باشد و با سستى تن به زير بار ستم دهد و به سادگى لگام خود را به دست قائد سپارد، يا به آسانى پشت براى راكب فرود آورد؛ بلكه او چنان است كه آن مرد قبيله بنى سليم سروده :

اگر از من مى پرسى كه چگونه اى ؛ بدان كه من بر پيشامد روزگار شكيبا و سختم . بسيار بر من گران است كه بر من اندوهى ديده شود كه موجب آيد دشمن شاد و دوست اندوهگين شود.

فصلى در رياء و نهى از آن

و بدان كه على عليه السلام ، پس از اينكه ما را به صبر فرمان داده است ، از رياء و خودنمايى در عمل نهى فرموده است . از رياء در عمل نهى شده است ، بلكه عملى كه در آن

ريا باشد در حقيقت عمل نيست ، زيرا با آن قصد قربت و رضاى خداوند نشده است . ياران متكلم ما معتقدند و مى گويند كه سزاوار و شايسته است مكلف عمل واجب را فقط به همين نيت كه واجب است انجام دهد و از انجام كار زشت فقط براى آنكه زشت است پرهيز كند، و چنين نباشد كه طاعت و ترك معصيت را به اميد ثواب با بيم از عقاب انجام دهد كه خود اين فكر عمل او را از اينكه راهى براى رسيدن به ثواب باشد باز مى دارد، و اين موضوع را با عذر خواهى تشبيه كرده و گفته اند: آن كس كه از بيم اينكه او را عقوبت كنى ، از گناهى كه كرده است از تو عذر خواهى مى كند - نه از پشيمانى بر كار زشتى كه انجام داده است - عذرش در نظرت پذيرفته و گناهش در نظرت بخشوده نيست . و البته اين مقامى جليل است كه فقط از هزاران هزار ممكن است تنى چند به آن برسند.

در احاديث و اخبار در مورد نهى از رياء و ظاهر سازى روايات بسيار آمده است و از پيامبر(ص ) روايت شده كه فرموده است : روز قيامت كسى را مى آورند كه به اندازه كوهها- يا فرموده است : كوههاى تهامه - اعمال خير انجام داده و فقط يك گناه مرتكب شده است . به او گفته مى شود: آن اعمال خير را انجام دادى كه گفته شود آنها را تو انجام داده اى و چنين گفتند، و همان پاداش تو است ، و اين يكى گناه تو است

؛ او را به دوزخ بريد.

و پيامبر (ص ) فرموده است : نماز قيام و قعود تو نيست . همانا كه نماز اخلاص تو است و اينكه با گزاردن آن تنها رضايت خداوند را اراده كنى .

حبيب فارسى (269) گفته است : اگر خداوند روز قيامت مرا بر پاى دارد و بگويد: آيا مى توانى يك سجده بشمرى كه انجام داده باشى و شيطان را در آن بهره يى نبوده باشد؟ نخواهم توانست .

عبدالله بن زبير به خواهر مختار بن ابى عبيد ثقفى كه همسر عبدالله بن عمربود متوسل شد كه با شوهرش گفتگو كند تا با عبدالله بن زبير بيعت كند؛ او در اين مورد با شوهر گفتگو كرد و ضمن آن از نماز و نماز شب و فراوانى روزه اش ياد كرد. عبدالله بن عمر به او گفت : آيا آن استران سرخ و سپيدى را كه در حجر اسماعيل ديديم و زير پاى معاويه بود و با آنها به مكه آمده بود ديده اى ؟ گفت : آرى . گفت : ابن زبير با نماز و روزه خود در جستجوى همانهاست .

و در خبر مرفوع است كه پيامبر (ص ) فرموده اند: همانا ترسناك ترين چيزى كه از آن بر امت خود ترسانم رياى در عمل است ، و آگاه باشيد كه رياى در عمل شرك خفى است . (270)

نماز مى گزارد و روزه مى گرفت براى كارى كه در جستجوى آن بود و چون آنرا صاحب شد نه نماز مى خواند و نه روزه مى گيرد.

ابن ابى الحديد پس از اين سه فصل كه گذشت سه فصل ديگر هم درباره يارى

خواستن و اعتضاد به عشيره و قبيله و حسن شهرت و نيك نامى و مواسات با خويشاوندان آورده كه استناد او بيشتر به اشعار عرب و نمونه هايى از نظم و نثر است و در آن كمتر به آيات و احاديث توجه داشته است كه ترجمه آن خارج از بحث ماست و براى اطلاع مى توان به متن عربى صفحات 330-326 جلد اول شرح نهج البلاغه ، چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم ، مصر، 1378 ق ، مراجعه كرد. و براى مباركى و اهميت صله رحم ، دو حديثى را كه آورده است ترجمه مى كنم :

ابو هريره در حديث مرفوعى مى گويد: كلمه رحم مشتق از رحمان است و رحمان از نامهاى بزرگ خداوند است و خداوند به رحم فرموده است : هر كس تو را پيوسته دارد من به او مى پيوندم و هر كس ترا بگسلد من از او مى گسلم . (271) و در حديث مشهور است كه رعايت پيوند خويشاوندى بر عمر مى افزايد . (272)

خطبه(25)(273)

نسب معاوية و بعضى از اخبار او

اين خطبه با عبارت ماهى الاالكوفة اقبضها و ابسطها (چيزى جزكوفه در تصرف من نيست ...) شروع مى شود

نسب معاوية و بعضى از اخبار او

كنيه معاويه ابو عبدالرحمان است . او پسر ابوسفيان است و نام و نسب ابوسفيان چنين است : صخربن حرب بن امية بن عبد شمس بن عبد مناف بن قصى .

مادر معاويه هند دختر عتبة بن ربيعة بن عبد شمس بن عبد مناف بن قصى است .

هند مادر برادر معاويه يعنى عتبة بن ابى سفيان هم هست . و ديگر پسران ابوسفيان يعنى يزيد و محمد و عنبسته و حنظلة و

عمر و از زنان ديگر ابوسفيان هستند.

ابو سفيان همان است كه در جنگهاى قريش با پيامبر (ص ) رهبرى و سالارى قريش را بر عهده داشته است و پس از اينكه عتبة بن ربيعه در جنگ بدر كشته شد، ابوسفيان به رياست خاندان عبد شمس رسيد. ابوسفيان سالار كاروان بود و عتبة بن ربيعه سالار گروهى كه براى جنگ بدر حركت كرده بود و در اين مورد ضرب المثلى هم گفته اند، و براى شخص گمنام و فرومايه گفته مى شود: نه در كاروان است و نه در سپاه (274)

زبير بن بكار روايت مى كند كه عبدالله ، پسر يزيد بن معاويه ، پيش برادر خود خالد آمد و اين موضوع به روزگار حكومت عبدالملك بن مروان بود. عبدالله به خالد گفت : اى برادر! امروز قصد كردم كه وليد پسر عبدالملك را غافلگير سازم و بكشم . خالد گفت : بسيار تصميم بدى درباره پسر اميرالمومنين كه ولى عهد مسلمانان هم هست داشته اى ! موضوع چيست ؟ گفت : سواران من از كنار وليد گذشته اند، آنها را بازيچه قرار داده و مرا هم تحقير كرده است . خالد گفت : من اين كار را براى تو كفايت مى كنم . خالد پيش عبدالملك رفت وليد هم همانجا بود. خالد گفت : اى اميرالمومنين !سواران عبدالله بن يزيد از كنار وليد گذشته اند، وليد آنها را مسخره و پسر عموى خود را تحقير كرده است . عبدالملك سرش پايين بود، سربلند كرد و اين آيه را خواند: پادشاهان چون به ديارى حمله كنند و در آيند آنرا تباه مى سازند و عزيزان

آنرا ذليل مى كنند و شيوه آنان همينگونه است و چنين رفتار مى كنند. (275)

خالد در پاسخ او اين آيه را خواند: و چون اراده كنيم كه اهل ديارى را هلاك سازيم پيشوايان و متنعمان آن را امر كنيم كه در آن تباهى كنند و عذاب بر آن واجب مى شود، سپس آنرا نابود مى سازيم نابود ساختنى . (276)

عبدالملك به خالد گفت : آيا درباره عبدالله با من سخن مى گويى ؟ به خدا سوگند ديروز پيش من آمد و نتوانست بدون غلط و اشتباه سخن بگويد! خالد گفت : اى اميرالمومنين آيا در اين مورد مى خواهى به وليد بنازى ؟ يعنى او كه بيشتر غلط و اشتباه سخن مى گويد. عبدالملك گفت : بر فرض كه وليد چنين باشد برادرش سليمان چنين نيست . خالد گفت : بر فرض كه عبدالله بن يزيد چنين باشد برادرش خالد بدانگونه نيست . در اين هنگام وليد پسر عبدالملك به خالد نگريست و گفت : واى بر تو! ساكت باش كه به خدا سوگند نه از افراد كاروان شمرده مى شوى و نه از افراد سپاه . خالد نخست خطاب به عبدالملك گفت : اى اميرالمومنين ، گوش كن !و سپس روى به وليد كرد و گفت : اى واى بر تو! جز نياكان من چه كسى سالار كاروان و چه كسى سالار سپاه بوده است . نياى پدريم ابوسفيان سالار كاروان بوده است و نياى ديگرم عتبة سالار سپاه بوده است . آرى ، خدا عثمان را رحمت كناد؛ اگر مى گفتى كه من از سالارى بر چند بزغاله و بره و بر

چند تاك انگور در طايف محروم بوده ام ، مى گفتم راست مى گويى .

اين گفتگو از گفتگوهاى پسنديده و الفاظ آن صحيح و پاسخهاى آن دندان شكن است و ابوسفيان سالار كاروانى بوده است كه پيامبر (ص ) و يارانش تصميم گرفتند آنرا تصرف كنند و اين كاروان با كالاى عطر و گندم از شام به مكه بر مى گشت و ابوسفيان از قصد مسلمانان آگاه شد و كاروان را به كنار دريا كشاند و از تعرض مصون داشت و موضوع جنگ بزرگ بدر به سبب همين كاروان اتفاق افتاد، زيرا كسى پيش قريش آمد و آنان را آگاه كرد كه پيامبر با اصحاب خود در تعقيب كاروان بر آمده اند و سالار لشكرى كه بيرون آمد عتبة بن ربيعة بن عبد شمس بود كه نياى مادرى معاويه است . (277) اما موضوع چند بره و بزغاله و چند تاك انگور چنين است كه چون پيامبر (ص ) حكم بن ابى العاص را به سبب كارهاى زشتى كه انجام داد تبعيد و از مدينه بيرون كرد، او در طايف در تاكستان كوچكى كه خريد مقيم شد و چند گوسپند و بز را كه گرفته بود مى چراند و از شير آنها مى آشاميد و چون ابوبكر به حكومت رسيد، عثمان شفاعت و استدعا كرد كه حكم را به مدينه برگرداند و او نپذيرفت و چون عمر به حكومت رسيد باز هم عثمان شفاعت كرد و او هم نپذيرفت ، ولى چون عثمان خود به حكومت رسيد او را به مدينه برگرداند و حكم پدر بزرگ عبدالملك است و خالد بن يزيد با اين

سخن خود آنان را به كردار حكم سرزنش كرده است .

بنى اميه دو گروهند كه به آنان اعياص و عنابس مى گويند. اعياص عبارتند از: عاص و ابوالعاص و عيص و ابوالعيص ، و عنابس : عبارتند از حرب ابو حرب و ابوسفيان . بنابراين خاندان مروان و عثمان از اعياص هستند و معاويه و فرزندش از عنابس هستند، و در مورد هر يك از اين دو گروه و پيروان ايشان سخن بسيار است و اختلاف شديدى در برترى دادن برخى از ايشان به برخى ديگر مطرح است .

از هند مادر معاويه در مكه به فساد و فحشاء نام برده مى شد.

زمخشرى در كتاب ربيع الابرار (278) خود مى گويد: معاويه را به چهار شخص نسبت مى دادند: به مسافربن ابى عمرو، و عمارة بن وليد بن مغيرة ، و عباس بن عبدالمطلب و به صباح كه آوازه خوان عمارة بن وليد بود. زمخشرى مى گويد: ابوسفيان مردى زشت روى و كوته قامت بود، صباح جوان و خوش چهره و مزدور ابوسفيان بود؛ هند او را به خود فرا خواند و او با هند در آميخت .

و گفته اند: عتبة پسر ابوسفيان هم از صباح است و چون هند خوش نمى داشت آن كودك را در خانه خود نگه دارد، او را به منطقه اجياد برد و آنجا نهاد و در آن هنگام كه مشركان و مسلمانان يكديگر را هجو مى گفتند و اين موضوع به روزگار پيامبر (ص ) و پيش از فتح مكه بوده است ، حسان بن ثابت در اين باره چنين سروده است :

اين كودك در خاك افتاده

كنار بطحاء كه بدون گهواه است از كيست ؟ او را بانوى سپيد روى و خوش بوى و لطيف چهره يى از خاندان عبدشمس زاييده است . (279)

كسانى كه هند را از اين تهمت پاك مى دانند به گونه ديگرى روايت مى كنند. ابو عبيدة معمر بن مثنى مى گويد: هند، همسر فاكه بن مغيرة مخزومى بوده است و او را خانه يى بود كه ميهمانان و مردم بدون اينكه از فاكه اجازه بگيرند به آن مضيف خانه وارد مى شدند. روزى اين خانه خالى بود و هند و فاكه خود آنجا خوابيده بودند. در آن ميان كارى براى فاكه پيش آمد كه برخاست و بيرون رفت و پس از اينكه برگشت به مردى برخورد كه از آنجا بيرون آمد. فاكه پيش هند رفت و به او لگدى زد و گفت : چه كسى پيش تو بود؟ هند گفت : من خواب بودم و كسى پيش من نبوده است ، فاكه گفت : پيش خانواده خودت برگرد، و هند هماندم برخاست و به خانواده خود پيوست و مردم در اين باره سخن مى گفتند. عتبه پدر هند به او گفت : دخترم ! مردم درباره كار تو بسيار سخن مى گويند، داستان خود را به راستى به من بگو! اگر گناهى دارى كسى را وادار كنم تا فاكه را بكشد و سخن مردم درباره تو تمام شود. هند سوگند خورد كه براى خود گناهى نمى شناسد و فاكه بر او دروغ بسته و تهمت زده است . عتبه به فاكه گفت : تو تهمتى بزرگ به دختر من زده اى ، آيا موافقى در

اين باره محاكمه پيش يكى از كاهنان بريم ؟ فاكه همراه گروهى از بنى مخزوم و عتبه هم همراه گروهى از خاندان عبد مناف به راه افتادند. عتبه ، هند و چند زن ديگر را هم همراه خود برد و چون نزديك سرزمين كاهن رسيدند حال هند دگرگون شد و رنگ از چهره اش پريد پدرش كه چنين ديد گفت : مى بينم در چه حالى و گويا كار ناخوشى كرده اى ! اى كاش اين موضوع را پيش از حركت ما و مشهور شدن پيش مردم گفته بودى . هند گفت : پدر جان !اين حال كه در من مى بينى به سبب گناه و كار زشتى كه مرتكب شده باشم نيست ، ولى اين را مى دانم كه شما پيش انسانى مى رويد كه ممكن است خطا كند يا درست بگويد و در امان نيستم كه به من لكه و مهرى بزند كه ننگ آن نزد زنان مكه بر من باقى بماند. عتبه گفت : من پيش از سؤ ال از او، او را خواهم آزمود. عتبه در اين هنگام صفيرى زد و يكى از اسبهاى خود را پيش خواند؛ اسب پيش آمد، عتبه دانه گندمى را در سوراخ آلت اسب نهاد و آنرا با پارچه يى بست و رهايش كرد. و چون پيش كاهن رسيدند ايشان را گرامى داشت و شترى براى آنان كشت . عتبه گفت : ما براى كارى پيش تو آمده ايم و براى اينكه ترا بيازمايم چيزى را پنهان كرده ام ، بنگر و بگو چيست ؟ گفت : ميوه يى است بر سر آلتى . عتبه گفت

: روشن تر از اين بگو! كاهن گفت : دانه گندمى بر آلت اسبى است . عتبه گفت : راست گفتى و اينك در كار اين زنان بنگر. كاهن به هر يك از ايشان نزديك مى شد و مى گفت برخيز و چون پيش هند رسيد بر شانه اش زد و گفت : برخيز كه نه زناكارى و نه دلاله محبت و همانا كه پادشاهى به نام معاويه خواهى زاييد. در اين هنگام فاكه برجست و دست هند را گرفت و گفت : برخيز و به خانه خويش باز آى . هند دست خود را از ميان دست او بيرون كشيد و گفت : از من دور شو كه به خدا سوگند آن پادشاه از تو به وجود نخواهد آمد و از كس ديگرى خواهد بود و سپس ابوسفيان بن حرب با هند ازدواج كرد. (280)

معاويه چهل و دو سال عهده دار امارت و ولايت بود؛ بيست و دو سال عهده دار امارت شام بود، يعنى از هنگام كه برادرش يزيد بن ابى سفيان در سال پنجم خلافت عمر درگذشت تا هنگام شهادت اميرالمومنين على عليه السلام به سال چهلم هجرت ، و پس از آن هم بيست سال عهده دار خلافت بود تا در سال شصت هجرت درگذشت .

هنگامى كه معاويه پسر بچه يى بود و با ديگر كودكان بازى مى كرد كسى از كنار او گذشت و گفت : گمان مى كنم اين پسر بچه به زودى بر قوم خود سرورى خواهد كرد. هند گفت : اگر مى خواهد فقط بر قوم خود سرورى كند بر سوگ او بنشينم ! يعنى بايد

بر همه اقوام سيادت و سرورى كند.

معاويه همواره داراى همتى عالى بوده و به جستجوى كارهاى بزرگ بر آمده و خويش را آماده و شايسته رياست مى دانسته است . او يكى از دبيران رسول خدا (ص ) هم بوده است ، هر چند درباره چگونگى اين موضوع اختلاف است . (281) آنچه كه محققان سيره نويس بر آنند اين است كه وحى را على (ع ) و زيد بن ثابت و زيد بن ارقم مى نوشته اند و حنظله بن ربيع تيمى و معاوية بن ابى سفيان نامه هاى آن حضرت را براى پادشاهان و رؤ ساى قبايل و برخى امور ديگر و صورت اموال صدقات و چگونگى تقسيم آنرا ميان افراد مى نوشته اند.

معاويه از دير باز على عليه السلام را دشمن مى داشته و از او منحرف بوده است و چگونه نسبت به على (ع ) كينه نداشته باشد و حال آنكه برادرش حنظله و دايى او وليد بن عتبه را در جنگ بدر كشته است ، و با عموى خود حمزه در كشتن پدر بزرگ مادرى او عتبه - يا در كشتن عموى مادرش شبيه به اختلاف روايات - همكارى كرده است و گروه بسيارى از خاندان عȘϠشمس را كه پسر عموهاى معاويه بوده اند و همگى از اعيان و برجستگان ايشان بوده انϠكشته است . سپس هم كه واقعه بزرگ قتل عثمان پيش آمد و معاويه با ايراد اين شبهه كه على (ع ) از يارى عثمان خوددارى كرده ، تمام گناه آنرا بر عهده آن حضرت گذاشت و گفت : بسيارى از قاتلان عثمان بر گرد على جمع

شده اند. و كينه استوارتر شد و برانگيخته گرديد و امور پيشين را به ياد آورد تا كار به آنجا كشيد كه كشيد.

معاويه با همه عظمت قدر على عليه السلام در نفوس و اعتراف همه اعراب به شجاعت او و اينكه او دلاورى است كه نمى توان برابرش ايستاد، در حالى كه عثمان هنوز زنده بود، او را تهديد به جنگ مى كرد و از شام نامه ها و پيامهاى خشن و درشت براى على (ع ) مى فرستاد، تا آنجا كه ابو هلال عسكرى در كتاب الاوائل خود نقل مى كند كه معاويه در روى على (ع ) چنين گفت :

ابو هلال مى گويد: معاويه در اواخر خلافت عثمان به مدينه آمد. عثمان روزى براى مردم نشست و از كارهاى خود كه بر او در آن باره اعتراض شده بود پوزش خواست و گفت : پيامبر (ص ) تو به كافر را هم مى پذيرفتند و من عمويم حكم را از اين جهت به مدينه برگرداندم كه توبه كرد و من توبه اش را پذيرفتم و اگر ميان او و ابوبكر و عمر هم همين پيوند خويشاوندى كه با من دارد مى بود، آن دو هم او را پناه مى دادند. اما آنچه كه در مورد عطاهاى من از اموال خداوند اعتراض مى كنيد، حكومت بر عهده من و واگذار شده به من است ، در اين مال به هر نوع كه آنرا به صلاح امت ببينم حكم و تصرف مى كنم وگرنه پس براى چه چيزى خليفه باشم ! در اين هنگام معاويه سخن عثمان را بريد و به مسلمانانى كه پيش او

بودند گفت : اى مهاجران ! خود به خوبى مى دانيد هيچيك از شما نبوده مگر اينكه پيش از اسلام ميان قوم خويش چندان اعتبارى نداشته و كارها بدون حضور او انجام مى يافته است ، تا اينكه خداوند رسول خويش را مبعوث فرمود و شما بر گرويدن به او پيشى گرفتيد و حال آنكه مردمى كه اهل شرف و رياست بودند، از گرويدن به او خوددارى كردند و شما فقط براى سبقت به اسلام و نه به سبب چيز ديگرى به سيادت رسيديد؛ تا آنجا كه امروز گفته مى شود: گروه فلان و خاندان فلان ؛ و حال آنكه قبلا نامى هم از آنان برده نمى شد و تا هنگامى كه راست باشيد و استقامت كنيد اين موضوع براى شما ادامه خواهد داشت ؛ و اگر اين پيرمرد و شيخ ما عثمان را رها كنيد كه در بستر خود بميرد، سيادت از دست شما بيرون مى رود و ديگر نه سبقت شما به اسلام و نه هجرت براى شما سودى خواهد داشت .

و على عليه السلام به معاويه گفت : اى پسر زن بوى ناك ترا با اين امور چه كار است ! معاويه گفت : اى اباالحسن از نام بردن مادر من آرام بگير و خوددارى كن كه او پست ترين زنان شما نبوده و پيامبر (ص ) با او در روزى كه اسلام آورد مصافحه فرمود و با هيچ زنى ديگر غير از او مصافحه نفرموده است (282). اگر كس ديگرى جز تو مى گفت پاسخش را داده بودم . على (ع ) خشمگين برخاست تا بيرون رود، عثمان گفت : بنشين

، فرمود: نمى نشينم ، گفت : از تو مى خواهم و سوگندت مى دهم كه بنشينى . على (ع ) نپذيرفت و پشت كرد. عثمان گوشه رداى او را گرفت و على (ع ) رداى خويش را رها كرد و رفت . عثمان نگاهى از پى او افكند و گفت : به خدا سوگند خلافت به تو و هيچيك از فرزندانت نخواهد رسيد.

اسامة بن زيد مى گويد: من هم در آن مجلس حاضر بودم و از سوگند خوردن عثمان شگفت كردم و چون موضوع را به سعد بن ابى وقاص گفتم ، گفت : تعجب مكن كه من از رسول خدا (ص ) شنيدم ، مى فرمود: على و فرزندانش به خلافت نمى رسند .

اسامه مى گويد: فرداى آن روز من در مسجد بودم ، على و طلحة و زبير و گروهى از مهاجران نشسته بودند، ناگاه معاويه آمد. آنان با خود قرار گذاشتند كه ميان خود براى او جايى باز نكنند. معاويه آمد و مقابل ايشان نشست و گفت : آيا مى دانيد براى چه آمده ام ؟ گفتند: نه ، گفت : به خدا سوگند مى خورم كه اگر اين پيرمرد خودتان را به حال خودش باقى نگذاريد كه به مرگ طبيعى و در بستر خود بميرد، چيزى جز اين شمشير به شما نخواهم داد و برخاست و بيرون رفت .

على (ع ) فرمود: پنداشتم مطلبى دارد. طلحه گفت : چه مطلبى بزرگ تر از اين كه گفت ! خدايش بكشد كه تيرى رها كرد و هدفش را گفت و به نشانه زد و به خدا سوگند اى اباالحسن كلمه يى نشنيده

ايى كه اين چنين سينه ات را انباشته كند.

معاويه به اعتقاد مشايخ معتزلى ما كه رحمت خدا بر ايشان باد متهم به زندقه و دين او مورد طعن است ، و ما در نقض كتاب السفيانية ابوعثمان جاحظ كه خود از مشايخ ماست آنچه را كه اصحاب ما در كتابهاى كلامى خود، درباره الحاد او و تعرضش به رسول خدا (ص ) و آنچه كه بعدا در مورد اعتقاد به مذهب جبر و ارجاء كوشش كرده است ، آورده اند نقل كرده ايم و بر فرض كه هيچيك از اين امور نبود مساءله جنگ و قتال او با امام على (ع ) براى فساد او كافى است ؛ به ويژه بر طبق اعتقاد اصحاب ما حتى با ارتكاب فقط يك گناه كبيره ، در صورتى كه توبه نكرده باشد، حكم به آتش و جاودانگى در آن مى دهند.

بسربن ارطاة و نسب او

بسر بن ارطاة ، كه به او بسر بن ابن ابى ارطاة هم گفته اند، پسر ارطاة است و او پسر عويمر بن حليس بن سيار بن نزار بن معيص بن عامر بن لوى بن غالب بن فهر بن مالك بن نضر بن كنانة است .

معاويه او را با لشكرى گران به يمن گسيل داشت و به او دستور داد همه كسانى را كه در اطاعت على عليه السلام هستند بكشد و او گروهى بسيار را كشت ، و از جمله كسانى كه كشت دو پسر بچه عبيدالله بن عباس بن عبدالمطلب بودند كه مادرشان در مرثيه آن دو چنين سروده است :

اى واى ! چه كسى از دو پسرك من كه چون دو گهر از صدف

و صدف از آنها جدا شد خبر دارد؟ (283)

عبيدالله بن عباس بن عبدالمطلب

عبيدالله كارگزار على عليه السلام بر يمن بوده است . او عبيدالله بن عباس بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف بن قصى است . مادر او و برادرانش : عبدالله و قثم و معبد و عبدالرحمان ، لبابة دختر حارث بن حزن ، از خاندان عامر بن صعصعه است . عبيدالله در مدينه درگذشت . او مردى بخشنده بود و اعقاب او باقى بوده اند و از جمله ايشان شخصى است به نام قثم بن عباس بن عبيدالله بن عباس كه ابو جعفر منصور او را والى مدينه قرار داد و او هم مردى بخشنده بوده است و ابن المولى (284) در مدح او چنين سروده است :

اى ناقه من ، اگر مرا به قثم برسانى از نورديدن كوه و دشت و كوچ آسوده خواهى شد؛ همان مردى كه در چهره اش نور و سخت بخشنده و نژاده والاگهر است .

و گفته شده است : گورهاى برادرانى دورتر از پسران عباس ديده نشده است . گور عبدالله در طايف و گور عبيدالله در مدينه و گور قثم در سمرقند و گور عبدالرحمان در شام و گور معبد در افريقا است .

پس از اين مباحث تاريخى ، ابن ابى الحديد شرحى در مورد مردم عراق و خطبه هايى كه حجاج بن يوسف ثقفى در نكوهش آنان ايراد كرده آورده است ؛ او مى گويد:

ابو عثمان جاحظ گفته است : سبب عصيان اهل عراق بر اميران و فرمانبردارى مردم شام از حكام خود اين است كه عراقيان اهل نظر و مردمى زيرك و خردمندند، و لازمه

زيركى و تيزهوشى بررسى و دقت در كارهاست و آن هم موجب مى شود كه به برخى طعن و قدح بزنند و برخى ديگر را ترجيح دهند و ميان فرماندهان فرق بگذارند و بدو خوب را از يكديگر تمييز دهند و در نتيجه عيوب اميران را اظهار دارند، و حال آنكه مردم شام مردمى ساده دل و اهل تقليدند و بر يك راى و انديشه بسنده اند و اهل نظر نيستند و در جستجوى كشف احوال پوشيده نمى باشند. و مردم عراق همواره موصوف به كمى طاعت و ايجاد مشقت و ستيز براى فرماندهان خود هستند.

آنگاه چند خطبه از خطبه هاى حجاج را آورده است كه ترجمه آن در حدود كار اين بنده نيست . سپس ابن ابى الحديد مى گويد: اميرالمومنين عليه السلام اين خطبه را پس از جنگ صفين و موضوع حكمين و خوارج ايراد فرموده و از خطبه هاى آخر ايشان است .

در اينجا جزء اول از شرح نهج البلاغه به پايان مى رسد و اين به لطف و عنايت خداوند بود و سپاس خداوند يگانه عزيز را و درود خداوند بر محمد و آل پاك و پاكيزه اش باد. (285)

بسم الله الرحمن الرحيم

گسيل داشتن معاويه بسر بن ارطاة را به حجاز و يمن

قسمت اول

اما خبر گسيل داشتن معاويه بسربن ارطاة عامرى را كه از خاندان عامر بن لوى بن غالب است براى حمله بردن به سرزمينهايى كه زير فرمان اميرالمومنين على عليه السلام بود و خونريزيها و تاراجهاى او به شرح زير است :

مورخان و سيره نويسان نوشته اند چيزى كه معاويه را به اعزام بسر بن ارطاة - كه به او ابن ابى ارطاة هم مى گويند - به حجاز

و يمن واداشت ، اين بود كه گروهى از پيروان و هواداران عثمان در صنعاء (286) بودند و موضوع كشته شدن او را بسيار بزرگ مى شمردند و چون سالار و نظام مرتبى نداشتند با همان اعتقاد كه داشتند با على (ع ) بيعت كردند. در آن هنگام كارگزار على (ع ) بر صنعاء عبيدالله بن عباس (287) و كارگزارش بر جند (288) سعيد بن نمران (289) بود.

و چون در عراق مردم با على (ع ) اختلاف نظر پيدا كردند و محمد بن ابى بكر در مصر كشته شد و حمله ها و تاراجهاى شاميان بسيار شد، اين گروه با يكديگر گفتگو كردند و مردم را به خوانخواهى عثمان فرا خواندند. اين خبر به عبيدالله بن عباس رسيد. پيش گروهى از سران ايشان كسى فرستاد و پيام داد: اين خبرى كه از شما به من رسيده است چيست ؟ آنان گفتند: ما همواره موضوع كشته شدن عثمان را كارى زشت مى دانسته ايم و معتقد بوده ايم با هر كس كه در آن كار دست داشته است بايد جنگ و پيكار كرد. عبيدالله بن عباس آنان را زندانى كرد. ديگران به ياران خويش در جند نوشتند كه بر سعيد بن نمران شوريده ، او را از شهر بيرون رانده اند و كار خود را آشكار ساخته اند. كسانى هم كه در صنعاء بودند خود را به آنان رساندند و همه كسانى كه با آنان هم عقيده بودند به آنان پيوستند، گروهى هم كه با آنان هم عقيده نبودند به منظور نپرداختن زكات با آنان همراه شدند.

عبيدالله بن عباس و سعيد بن نمران در حالى كه

شيعيان على (ع ) همراهشان بودند با يكديگر ملاقات كردند. ابن عباس به ابن نمران گفت : به خدا سوگند كه ايشان جملگى اجتماع كرده اند و نزديك ما هستند و اگر با آنان جنگ كنيم نمى دانيم به زيان كداميك خواهد بود. اكنون بايد باشتاب براى اميرالمومنين على عليه السلام نامه بنويسيم و خبر ايشان و آتش افروزى و پايگاهى را كه در آن اجتماع كرده اند اطلاع دهيم ، و براى اميرالمومنين چنين نوشت :

اما بعد، ما به اميرالمومنين عليه السلام خبر مى دهيم كه پيروان عثمان بر ما شورش كردند و چنين وانمود ساختند كه حكومت معاويه استوار شده است و بيشتر مردم به سوى او كشيده شده اند. ما همراه شيعيان اميرالمومنين و كسانى كه بر طاعت اويند به سوى ايشان حركت كرديم و اين موضوع آنان را بيشتر به خشم واداشت و شوراند و آماده شدند و از هر سو افراد را به جنگ با ما فرا خواندند. گروهى هم كه با آنان هم عقيده نبودند فقط به قصد اينكه زكات و حق واجب خدا را نپردازند آنان را بر ضد ما يارى مى دهند. هيچ چيز ما را از جنگ با آنان جز انتظار وصول فرمان اميرالمومنين ، كه خداوند عزتش را مستدام بدارد و او را تاءييد فرمايد و در همه كارهايش فرجام پسنديده مقدر دارد، باز نداشته است . والسلام .

چون نامه آن دو رسيد، على عليه السلام را خوش نيامد و او را خشمگين ساخت و براى ايشان چنين نوشت :

از على اميرالمومنين ، به عبيدالله بن عباس و سعيد بن نمران . من با

شما سپاس و حمد خداوندى را گويم كه جز او خدائى نيست . اما بعد، نامه شما رسيد كه در آن از خروج اين قوم خبر داده بوديد و اين موضوع كوچك را بزرگ كرده بوديد و شمار اندك ايشان را بسيار شمرده بوديد. من مى دانم كه ترس دلها و كوچكى نفس شما و پراكندگى راءى و سوء تدبير شما كسانى را كه نسبت به شما خطرى ندارند خطرناك نشان داده است و كسانى را كه ياراى رويارويى با شما را نداشته اند گستاخ كرده است . اكنون چون فرستاده ام پيش شما رسيد، هر دو پيش آن قوم برويد و نامه يى را كه براى آنان نوشته ام براى ايشان بخوانيد و آنان را به پرهيزگارى و ترس از خداوند فرا خوانيد. اگر پاسخ مثبت دادند خدا را مى ستائيم و عذر ايشان را مى پذيريم و اگر قصد جنگ دارند از خداوند يارى مى جوئيم و بر پايه عدالت با آنان جنگ مى كنيم كه خداوند خيانت پيشگان را دوست نمى دارد. (290)

گويند: على عليه السلام به يزيد بن قيس ارحبى (291) فرمود: مى بينى قوم تو چه كردند؟ او گفت : اى اميرالمومنين !در مورد اطاعت از تو نسبت به قوم خويش حسن ظن دارم . اينك اگر مى خواهى به سوى ايشان حركت كن و آنان را كفايت فرماى و اگر مى خواهى نامه يى بنويس و منتظر پاسخ ايشان باش . و على عليه السلام براى آنان چنين نوشت :

از بنده خدا على اميرالمومنين به مردم صنعاء و جند كه مكر و ستيز كرده اند. و سپس نخست خداوندى

را ستايش مى كنم كه خدايى جز او نيست و هيچ حكم و فرمان او رد نمى شود و عذابش از قوم گنهكار باز داشته نمى شود.

خبر گستاخى و ستيز و روى برگرداندن شما از دين خودتان ، آن هم پس از اظهار اطاعت و بيعت كردن ، به من رسيد. از مردمى كه خالصانه متدين و به راستى پرهيزگار و خردمندند از سبب اين حركت شما و آنچه در نيت داريد و چيزى كه شما را به خشم آورده است پرسيدم . سخنانى گفتند كه در آن مورد براى شما هيچگونه عذر موجه و دليل پسنديده و سخنى استوار نديدم . بنابراين هر گاه فرستاده ام پيش شما رسيد پراكنده شويد و به خانه هاى خويش باز گرديد تا از شما درگذرم و گناه افراد نادان شما را ناديده بگيرم و كسانى را كه كناره گيرى كنند حفظ كنم و به فرمان قرآن ميان شما عمل كنم و اگر چنين نكنيد آماده شويد براى آنكه لشكرى گران با انبوه شجاعان سوار كار و استوار، آهنگ كسانى كنند كه طغيان و سركشى كرده اند

و در آن صورت همچون گندم در آسياب آن آرد خواهيد شد هر كس نيكى كند براى خود نيكى كرده است و هر كس بدى كند بر خود بدى كرده است ، و پروردگارت نسبت به بندگان ستمگر نيست . (292)

اميرالمومنين آن نامه را همراه مردى از همدان فرستاد كه چون نامه را براى آنان برد پاسخ مناسبى ندادند. آن مرد به ايشان گفت : من در حالى از پيش اميرالمومنين آمدم كه قصد داشت يزيد بن قيس ارحبى را همراه

لشكرى گران به سوى شما اعزام دارد و تنها چيزى كه او را از اين كار باز داشته است انتظار پاسخ شماست . آنان گفتند: اگر اين دو مرد يعنى عبيدالله بن عباس و سعيد را از حكومت بر ما عزل كند ما شنوا و فرمانبرداريم .

آن مرد همدانى از پيش ايشان به حضور على عليه السلام آمد و اين خبر را آورد. گويند: چون اين نامه على (ع ) به آنان رسيد، نامه يى براى معاويه فرستادند و ضمن نوشتن اين خبر شعر زير را هم نوشتند:

اى معاويه ! اگر شتابان به سوى ما نيايى ، ما با على يا با يزيد يمانى بيعت خواهيم كرد. (293)

چون اين نامه به معاويه رسيد بسر بن ابى ارطاة را كه مردى سنگدل و درشت خو و خونريز و بى رحم و راءفت بود خواست و به او فرمان داد راه حجاز و مدينه و مكه را بپيمايد تا به يمن برسد و گفت : در هر شهرى كه مردم آن در اطاعت على هستند چنان زبان بر دشنام و ناسزا بگشاى كه باور كنند راه نجاتى براى ايشان نيست و تو بر آنان چيره خواهى بود. آنگاه دست از دشنام ايشان برادر و آنان را به بيعت با من دعوت كن و هر كس نپذيرفت او را بكش و شيعيان على را هر جا كه باشند بكش .

ابراهيم بن هلال ثقفى در كتاب الغارات (294) از قول يزيد بن جابر ازدى نقل مى كند كه مى گفته است : از عبدالرحمان بن مسعده فزارى (295) به روزگار حكومت عبدالملك (296) شنيدم كه مى گفت : چون

سال چهلم هجرت فرا رسيد مردم در شام مى گفتند كه على عليه السلام در عراق از مردم مى خواهد كه براى جنگ و جهاد حركت كنند و آنان همراهى نمى كنند و معلوم مى شود ميان ايشان اختلاف نظر و پراكندگى است . عبدالرحمان بن مسعده مى گفت : من با تنى چند از مردم شام پيش وليد بن عقبه رفتيم و به او گفتيم : مردم در اين موضوع ترديد ندارند كه مردم عراق با على (ع ) اختلاف دارند. اكنون پيش سالار خودت معاويه برو و به او بگو: پيش از آنكه آنان از تفرقه دست بردارند و مجتمع شوند و پيش از آنكه كار على سر و سامان بگيرد با ما براى جنگ حركت كند. گفت : آرى ، خودم در اين باره مكرر به او سخن گفته ام و او را سرزنش كرده ام ، چندان كه از من دلتنگ شده است و ديدار مرا خوش نمى دارد و به خدا سوگند با وجود اين پيام شما را كه براى آن پيش من آمده ايد به او مى رسانم و برخاست و پيش معاويه رفت و سخن ما را به او گفت .

اجازه ورود داد و ما پيش او رفتيم . پرسيد: اين خبرى كه وليد از قول شما براى من آورده است چيست ؟ گفتيم : اين خبر ميان مردم شايع است ، اينك براى جنگ دامن بر كمر زن و با دشمنان جنگ كن و فرصت را غنيمت بشمار و آنان را غافلگير ساز كه نمى دانى چه وقت ديگرى ممكن است دشمن در چنين حالى باشد كه

بتوانى بر او دست يابى ؛ وانگهى اگر تو به سوى دشمن حركت كنى براى تو شكوهمندتر است تا آنكه آنان به سوى تو حركت كنند و به خدا سوگند بدان كه اگر پراكندگى مردم از گرد رقيب تو نمى بود بدون ترديد او به سوى تو پيش مى آمد. معاويه گفت : من از مشورت و صلاح انديشى با شما بى نياز نيستم و هر گاه به آن محتاج شوم شما را فرا مى خوانم . اما در مورد تفرقه و پراكندگى آن قوم از سالار خودشان و اختلاف نظر ايشان كه تذكر داديد، اين موضوع هنوز به آن اندازه نرسيده است كه من طمع به درماندگى و نابودى ايشان ببندم و لشكر خود را به خطر اندازم و آهنگ ايشان كنم ، و نمى دانم آيا به سود من است يا به زيان من ؟ بنابراين شما مرا به كندى و آهستگى متهم مكنيد زيرا من در مورد ايشان راهى ديگر انتخاب مى كنم كه براى شما آسان تر است و در مورد هلاك و نابودى ايشان مؤ ثرتر. از هر سو بر آنان غارت و حمله مى بريم و شبيخون مى زنيم ؛ سواران من گاهى در جزيره (297) و گاهى در حجاز خواهند بود در اين ميان خداوند مصر را هم گشوده است و با فتح مصر، دوستان ما را نيرومند و دشمنان ما را زبون فرموده است و اشراف عراق همينكه اين لطف خدا را نسبت به ما ببينند همه روزه با شتران گزنيه خود پيش ما مى آيند و اين هم از چيزهايى است كه به آن وسيله خداوند

بر شمار شما مى افزايد و از شمار ايشان مى كاهد و آنان را ضعيف و شما را قوى مى سازد و شما را عزيز و آنان را خوار و زبون مى كند. بنابراين صبر كنيد و شتاب مكنيد كه من اگر فرصتى بيابم آنرا از دست نخواهم داد.

مى گويد: ما از پيش معاويه بيرون آمديم و دانستيم آنچه مى گويد برتر و بهتر است و گوشه يى نشستيم و هماندم كه ما از پيش معاويه بيرون آمديم بسر را احضار كرد و او را با سه هزار مرد گسيل داشت و گفت : حركت كن تا به مدينه برسى ، ميان راه مردم را تعقيب كن و بر هر گروه كه بگذرى ايشان را بترسان و به اموال هر كس دست يافتى تاراج كن و در مورد هر كس كه به طاعت ما درنيامده است همينگونه رفتار كن و چون به مدينه رسيدى به آنان چنين نشان بده كه قصد جان ايشان را دارى و به آنان بگو كه هيچ عذر و بهانه يى ندارند و در اين كار چندان اصرار كن كه تصور كنند به جان آنان خواهى افتاد. آنگاه دست از ايشان بردار و به راه خود ادامه بده تا به مكه برسى و در مكه معترض هيچكس مشو، ولى مردم ميان مدينه و مكه را بترسان و آنان را پراكنده كن و چون به صنعاء و جند رسيدى در آن دو شهر گروهى از پيروان ما هستند و نامه يى از آنان به من رسيده است .

بسر با آن لشكر بيرون آمد و چون به دير مروان (298) رسيد آنان را

سان ديد و بررسى كرد و چهار صد تن از ايشان را كنار گذاشت و با دو هزار و ششصد تن حركت كرد. وليد بن عقبه مى گفته است : ما با راءى خود به معاويه اشاره كرديم به كوفه لشكر برد و او لشكرى به مدينه فرستاد؛ مثل ما و مثل او همانگونه است كه گفته اند: من ستاره سها را با همه پوشيدگى نشانش مى دهم و او ماه تابان را به من نشان مى دهد. (299)

چون اين خبر به معاويه رسيد خشمگين شد و گفت : به خدا سوگند تصميم گرفتم اين مرد احمق را كه هيچ تدبيرى پسنديده ندارد و چگونگى انجام كارها را نمى داند تنبيه كنم ، ولى از اين كار صرف نظر كرد.

قسمت دوم

من ابن ابى الحديد مى گويم : وليد بن عقبه به سبب خشم خود و كينه ديرينه نسبت به على (ع ) هيچگونه سستى و مهلتى را در جنگ با على (ع ) جايز نمى دانسته است و حمله كردن به گوشه و كنار سرزمينهاى زير فرمان او را كافى نمى دانسته است ، گويى اين كار خشم و كينه او را فرو نمى نشانده و سوز و گداز دلش را سرد نمى كرده است ، و فقط مى خواسته است لشكرها به مركز اصلى خلافت و پايتخت على (ع )، يعنى كوفه ، اعزام شود و اينكه معاويه خودش لشكرها را فرماندهى كند و به سوى على (ع ) ببرد و اين موضوع را در ريشه كن كردن قدرت على (ع ) و تسريع در نابودى او مؤ ثرتر مى دانسته است . و

معاويه در اين باره راءى ديگرى داشته و مى دانسته است كه بردن لشكر براى رويارويى با على عليه السلام خطرى بسيار بزرگ است و در نظر او مصلحت و حسن تدبير در اين بوده است كه خودش با عمده لشكر خود در مركز حكومت خويش يعنى شام ثابت بماند و گروههاى جنگى را براى كشتار و تاراج به اطراف سرزمينهاى زير فرمان على (ع ) ارسال دارد و با انجام آن كار در شهرهاى مرزى ، ايجاد ضعف و سستى كند تا در نتيجه ضعف آنها مركز خلافت على (ع ) هم ضعيف شود و بديهى است كه ضعف و سستى اطراف موجب ضعف مركز مى شود و هر گاه مركز ضعيف شود او به خواسته خود مى رسد و در آن صورت اگر به مصلحت نزديك بيند بر لشكر كشى به مركز تواناتر خواهد بود.

وليد را در آنچه نسبت به على (ع ) در دل داشته است نبايد قابل سرزنش دانست ، زيرا على (ع ) پدرش عقبة بن ابن ابى معيط (300) را در جنگ بدر كشته است ؛ وانگهى از وليد در قرآن به فاسق (301) نام برده شده است و اين به سبب نزاعى بود كه ميان او و على (ع ) درگرفت . و على (ع ) به روزگار خلافت عثمان بر وليد حد جارى كرد و او را تازيانه زد و او را از حكومت كوفه هم عزل فرمود. با انجام يكى از اين موارد، در نظر عربى كه داراى دين و نقوى هم باشد، انجام هر كار حرامى براى انتقام گرفتن روا شمرده مى شود، حتى

ريختن خون را روا مى شمرند و براى كينه جويى و تسكين خشم و غيظ جايى براى دين و عقاب و ثواب باقى نمى ماند چه رسد به وليدى كه آشكارا مرتكب فسق و گناه مى شده و از گروهى بوده كه براى جلب آنان و تاءليف دلهايشان به آنان مال داده مى شده است (302) و دين او مورد طعنه و سرزنش و متهم به الحاد و زندقه بوده است .

ابراهيم بن هلال ثقفى مى گويد: عوانة (303) از كلبى و لوط بن يحيى روايت مى كند كه بسر پس از آنكه گروهى از لشكر خود را كنار گذاشت با ديگر همراهان خود حركت كرد و آنان كنار هر آب مى رسيدند شتران ساكنان آنجا را مى گرفتند و سوار مى شدند و اسبهاى خود را يدك مى كشيدند تا كنار آب ديگر مى رسيدند، آنجا شتران آن قوم را رها مى كردند و شتران اين قوم را مى گرفتند و تا نزديكى مدينه همينگونه عمل مى كردند.

مى گويد: و روايت شده است كه قبيله قضاعة از آنان استقبال كردند و براى ايشان شتران پروار نحر كردند. آنان چون وارد مدينه شدند ابو ايوب انصارى صاحبخانه رسول خدا (ص ) كه كارگزار على عليه السلام در مدينه بود از آن شهر گريخت و بسر چون وارد مدينه شد براى مردم خطبه خواند و ايشان را دشنام داد و تهديد كرد و بيم داد و گفت : چهره هايتان زشت باد! خداوند متعال مثلى زده و چنين فرموده است : خداوند مثل مى زند شهرى را كه در امان و اطمينان بود و روزى آن

از هر سو مى رسيد؛ به نعمتهاى خدا كفران ورزيدند و خداوند طعم گرسنگى و خوف را به آنان چشاند... (304) و خداوند اين مثل را در مورد شما قرار داده است و شما را شايسته آن دانسته است . اين شهر شما محل هجرت پيامبر (ص ) و جايگاه سكونت او بود و مرقدش در اين شهر است و منازل خلفاى پس از او هم همين جا قرار داشته است و شما نعمت خداى خود را سپاس نداشتيد و حق پيامبر خويش را پاس نداشتيد و خليفه خدا ميان شما كشته شد و گروهى از شما قاتل او و گروهى ديگر زبون كننده اوييد و منتظر فرصت و سرزنش كننده بوديد؛ اگر مومنان پيروز مى شدند به آنان مى گفتيد: مگر ما همراه شما نبوديم ؟ و اگر كافران پيروز مى شدند مى گفتيد: مگر ما بر شما چيزه نشديم و شما را از مومنان باز نداشتيم ؟ بسر سپس انصار را دشنام داد و به ايشان گفت : اى گروه يهود و اى فرزندان بردگان زريق و نجار و سالم و عبدالاشهل ! همانا به خدا سوگند چنان بلايى بر سر شما خواهم آورد كه كينه و جوشش سينه هاى مومنان و خاندان عثمان را تسكين دهد. به خدا سوگند شما را افسانه قرار خواهم داد همچون امتهاى گذشته . (305)

بسر آنان را چنان تهديد كرد كه مردم ترسيدند او به جان ايشان درافتد و به جويطب بن عبدالعزى كه گفته مى شود شوهر مادر بسر بوده است پناه برد.

حويطب از منبر بالا رفت و خود را به بسر رساند و او را

سوگند داد و گفت : اينان عترت تو و انصار رسول خدايند و قاتلان عثمان نيستند و چندان با او سخن گفت كه آرام گرفت . بسر مردم را به بيعت با معاويه فرا خواند و آنان بيعت كردند و چون از منبر فرود آمد خانه هاى بسيارى را آتش زد، از جمله خانه زرارة بن حرون كه از طايفه عمرو بن - عوف بود و خانه رفاعة بن رافع زرقى و ابو ايوب انصارى ، و به جستجوى جابر بن عبدالله انصارى بر آمد و خطاب به بنى سلمه گفت : چرا جابر را نمى بينم ؟ اگر او را پيش من نياوريد امانى نخواهيد داشت ! جابر به ام سلمه رضى الله عنها پناه برد. ام سلمه به بسر پيام فرستاد، پاسخ داد: تا بيعت نكند او را امان نخواهم داد. ام سلمه به جابر گفت برو با او بيعت كن و به پسر خويش عمر (306) هم گفت برو بيعت كن و آن دو رفتند و بيعت كردند.

ابراهيم ثقفى همچنين مى گويد: وليد بن كثير از وهب بن كيسان نقل مى كند كه مى گفته است از جابر بن عبدالله انصارى شنيدم كه مى گفت : چون از بسر ترسيدم خود را از او پوشيده داشتم ، و او به قوم من گفته بود: تا جابر حاضر نشود براى شما امانى نخواهد بود. آنان پيش من آمدند و گفتند: ترا به خدا سوگند مى دهيم كه با ما بيايى و بيعت كنى و خون خود و قوم خويش را حفظ كنى و اگر چنين نكنى جنگجويان ما را به كشتن داده و

زن و فرزندمان را تسليم اسارت كرده اى . من آن شب را از ايشان مهلت خواستم و چون شب فرا رسيد پيش ام سلمه رفتم و موضوع را به اطلاعش رساندم . گفت : پسرم ! برو بيعت كن ، خون خود و قومت را حفظ كن و من با آنكه مى دانم اين بيعت گمراهى و بدبختى است به برادر زاده خود گفته ام برود و بيعت كند. (307)

ابراهيم ثقفى مى گويد: بسر چند روزى در مدينه ماند و سپس به مردم مدينه گفت : من از شما درگذشتم و شما را عفو كردم ، هر چند شايسته و سزاوار براى آن نيستيد. قومى كه امام ايشان را ميان آنان بكشند شايسته آن نيستند كه عذاب از ايشان باز داشته شود و بر فرض كه در اين جهان عفو من به شما برسد من اميدوارم كه رحمت خداوند عزوجل در آن جهان به شما نرسد. آنگاه ابوهريره را به حكومت مدينه گماشت و به مردم مدينه گفت : من ابوهريره را به جانشينى خود بر شما گماشتم ؛ از مخالفت با او بر حذر باشيد و سپس به مكه رفت .

ابراهيم ثقفى مى گويد: وليد بن هشام چنين روايت مى كند كه بسر چون به مدينه آمد بالاى منبر رسول خدا (ص ) رفت و گفت : اى مردم مدينه ! شما ريشهاى خود را خضاب بستيد و عثمان را در حالى كه ريشش با خونش خضاب شد كشتيد. به خدا سوگند در اين مسجد هيچكس را كه خضاب بسته باشد رها نمى كنم و او را مى كشم . سپس به

اصحاب خود گفت : درهاى مسجد را فرو گيريد و مى خواست آنان را از دم شمشير بگذراند. عبدالله بن زبير و ابو قيس كه يكى از افراد خاندان عامر بن لوى بود برخاستند و چندان از او تقاضا كردند تا دست از ايشان برداشت و به مكه رفت و چون نزديك مكه رسيد قثم بن عباس كه كارگزار على (ع ) بر مكه بود گريخت و بسر وارد مكه شد و مردم آن شهر را سخت دشنام داد و سرزنش كرد، شيبة بن عثمان را بر آن شهر گماشت و از آن بيرون رفت .

ابراهيم ثقفى مى گويد: عوانة از كلبى روايت مى كند كه چون بسر از مدينه به سوى مكه حركت كرد، ميان راه گروهى را كشت و اموالى را غارت كرد و چون اين خبر به مردم مكه رسيد، عموم آنان از شهر بيرون رفتند و پس از بيرون رفتن قثم بن عباس از آن شهر به اميرى شيبة بن عثمان راضى شدند. و گروهى از قريش به استقبال بسر رفتند كه چون با ائ برخوردند ايشان را دشنام داد و گفت : به خدا سوگند اگر مرا در مورد شما با راءى و عقيده خودم وا مى گذاردند، در حالى از اين شهر مى رفتم و شما را رها مى كردم ، كه هيچ زنده يى ميان شما باقى نباشد تا بر زمين راه برود. گفتند: ترا سوگند مى دهيم كه عشيره و خويشاوندان خود را رعايت كنى ! سكوت كرد، و بسر وارد مكه شد و بر كعبه طواف كرد و دو ركعت نماز گزارد و سپس براى

آنان خطبه خواند و ضمن آن چنين گفت :

سپاس خداوند را كه دعوت ما را عزيز و نيرومند فرمود و ما را به هم پيوست و الفت داد و دشمن ما را با پراكندگى و كشتار خوار و زبون ساخت و اينك پسر ابى طالب در ناحيه عراق در تنگنا و سختى است . خداوند او را گرفتار خطايش كرده و به جرمش وا گذاشته است ، يارانش از او پراكنده شده و بر او خشمگين و كينه توزند و حكومت را معاويه كه خونخواه عثمان است بر عهده گرفته است ، با او بيعت كنيد و به زيان جانهاى خود راهى قرار ندهيد. و مردم مكه بيعت كردند.

بسر به جستجوى سعيد بن عاص بر آمد و او را نيافت و چند روز در مكه ماند و باز براى ايشان ضمن سخنرانى چنين گفت : اى مردم مكه ! من از شما گذشتم ، از ستيزه جويى بر حذر باشيد كه به خدا سوگند اگر چنان كنيد با شما كارى خواهم كرد كه ريشه را نابود و خانه ها را ويران و اموال را به غارت برد.

بسر به سوى طايف حركت كرد و چون از مكه به سوى طايف بيرون آمد مغيرة بن شعبه براى او چنين نوشت : به من خبر رسيد كه به حجاز آمده و در مكه فرود آمده اى و بر شكاكان سخت گرفته اى و از بدكاران گذشت كرده اى

و خردمندان را گرامى داشته اى . در همه اين موارد راءى ترا ستودم ، بر همين روش پسنديده كه دارى پايدار باش كه خداى عزوجل بر نيكوكاران جز نيكى نمى

افزايد. خداوند ما و ترا از آمران به معروف و قصد كنندگان حق و كسانى كه خدا را فراوان ياد مى كنند قرار دهد.

گويد: بسر مردى از قريش را به تبالة (308) كه گروهى از شيعيان على عليه السلام در آن ساكن بودند فرستاد و دستور داد آنان را بكشد. آن مرد به تباله آمد و شيعيان را گرفت . با او درباره ايشان گفتگو كردند و گفتند: ايشان از قوم تو هستند، از كشتن آنان خوددارى كن تا براى تو از بسر درباره آنان امان نامه بياوريم . او ايشان را زندانى كرد. منيع باهلى (309) براى ملاقات با بسر كه در طايف بود بيرون آمد تا براى آنان شفاعت كند. منيع گروهى از مردم طائف را واداشت و ايشان با بسر گفتگو كردند و از او نامه يى كه موجب آزادى ايشان باشد خواستند. بسر وعده مساعد داد ولى در نوشتن نامه چندان تاءخير كرد كه پنداشت آن مرد قرشى شيعيان را كشته است و نامه او پيش از كشته شدن آنان به تباله نخواهد رسيد، آنگاه نامه را نوشت . منيع كه در خانه زنى از مردم طايف منزل كرده بود، شتابان به خانه برگشت تا باروبنه و جهاز شتر خويش را بردارد. قضا را آن زن در خانه نبود، منيع رداى خود را بر شتر خويش افكند و سوار شد و تمام روز جمعه و شب شنبه را راه پيمود و هيچ از شتر خود پياده نشد. نزديك ظهر به تباله رسيد، در همان هنگام چون نامه بسر نرسيده بود شيعيان را بيرون آورده بودند تا بكشند. مردى از آنان را

براى كشتن پيش آورند و مردى از مردم شام بر او شمشير زد كه شمشيرش شكست و آن مرد سالم ماند. شاميان به يكديگر گفتند: شمشيرهاى خود را در آفتاب بگيريد تا گرم و نرم شود، و آنان شمشيرها را كشيدند. و منيع باهلى همينكه برق شمشيرها را ديد با برافراشتن جامه خود علامت داد. آنان گفتند: اين سوار را خبرى است و از كشتن آنان خوددارى كردند. در اين هنگام شتر منيع از حركت ماند، او از آن پياده شد و دوان دوان با پاى پياده خود را رساند و نامه را به آنان داد و شيعيان همه آزاد شدند. مردى را كه براى كشتن پيش آورده بودند و شمشير شكسته شده بود برادر منيع بود.

قسمت سوم

ابراهيم ثقفى همچنين مى گويد: على بن مجاهد از ابن اسحاق نقل مى كند كه چون به مردم مكه خبر رسيد كه بسر چگونه رفتار كرده است از او ترسيدند و گريختند. دو پسر عبيدالله بن عباس هم كه نامشان سليمان و داود و خردسال بودند و مادرشان جويرية دختر خالد بن قرظ كنانى و كينه اش ام حكيم بود و هم پيمان بنى زهره بودند با مردم مكه بيرون آمدند. قضا را كنار چاه ميمون بن حضرمى - برادر علاء بن حضرمى - آن دو كودك را گم كردند و بسر بر آن دو دست يافت و هر دو را سر بريد و مادرشان اين ابيات را سرود:

آى ! چه كسى از دو پسر من كه همچون دو مرواريد از صدف جدا مانده اند خبر دارد؟ آى ! چه كسى از دو پسر من كه دل

و گوش من بودند خبر دارد و دل من از دست شده است ...

و روايت شده است كه نام آن دو قثم و عبدالرحمان بوده است و در سرزمين سكونت داييهاى خود از بنى كنانة گم شده اند و هم گفته شده است كه بسر اين دو كودك را در يمن و كنار دروازه صنعاء كشته است .

عبدالملك بن نوفل بن مساحق از قول پدرش نقل مى كند كه چون بسر وارد طايف شد و مغيره با او گفتگو كرد به مغيره گفت : تو به من راست گفتى و خيرخواهى كردى ، و شبى را در طايف گذراند و از آن بيرون آمد و مغيره ساعتى او را بدرقه كرد و سپس با او توديع كرد و بازگشت و چون كنار قبيله بنى كنانه رسيد كه دو پسر عبيدالله بن عباس و مادرشان آنجا بودند، آن دو پسر را خواست ؛ مردى از بنى كنانة - كه پدرشان آن دو را به او سپرده بود - به خانه خود رفت و در حالى كه شمشير به دست داشت بيرون آمد. بسر به او گفت : مادرت به سوگت بنشيند!به خدا سوگند ما اراده نكرده ايم ترا بكشيم ، چرا خود را براى كشته شدن عرضه مى دارى ؟ گفت : من در راه حمايت از كسى كه به من پناهنده شده است كشته مى شوم تا در پيشگاه خداوند و مردم معذور باشم و با شمشير به همراهان بسر حمله كرد و سر برهنه بود و اين رجز را مى خواند:

سوگند مى خورم كه از ساكنان خانه و پناهندگان ، جز مرد شمشير كشيده

پهلوان و پايبند به عهد و پيمان حمايت نمى كند .

او با شمشير خود چندان ضربه زد و جنگ كرد تا كشته شد. آنگاه آن دو كودك را آوردند و كشتند. در اين هنگام زنانى از قبيله كنانه بيرون آمدند و يكى از ايشان گفت : اين مردان را مى كشى ، گناه اين كودكان چيست ؛ به خدا سوگند كودكان را نه در دوره جاهلى و نه در اسلام مى كشتند! و سوگند به خدا حكومتى كه بخواهد با كشتن كودكان نو نهال و پيران فرتوت و بى رحمى و بريدن پيوندهاى خويشاوندى استوار شود بسيار حكومت بدى خواهد بود. بسر گفت : آرى ، به خدا سوگند قصد داشتم ميان شما زنان هم شمشير بگذارم . آن زن گفت : به خدا سوگند اگر چنان مى كردى براى من خوشتر مى بود.

ابراهيم ثقفى مى گويد: بسر از طايف بيرون آمد و آهنگ نجران (310) كرد و عبدالله بن عبدالمدان و پسرش مالك را كشت و اين عبدالله پدر زن عبيدالله بن - عباس بود. بسر مردم نجران را جمع و براى آنان سخنرانى كرد و گفت : اى مردم نجران ، اى گروه نصارى و اى برادران بوزينگان ! همانا به خدا سوگند اگر خبر ناخوشايندى از سوى شما به من برسد برمى گردم و چنان كيفرى خواهم كرد كه نسل را قطع و كشاورزى را نابود و خانه ها و سرزمينها را ويران سازد، و ايشان را بسيار تهديد كرد و سپس به ارحب (311) رفت و ابو كرب را كه شيعه بود كشت . گفته مى شده است كه ابو كرب

سالار افراد باديه نشين قبيله همدان است .

بسر به صنعاء رفت . عبيدالله بن عباس و سعيد بن نمران از صنعاء گريخته بودند و عبيدالله ، عمرو بن اراكه (312) ثقفى را بر آن شهر به جانشينى خود گماشته بود. عمرو از وارد شدن بسر به شهر جلوگيرى و با او جنگ كرد، بسر عمرو را كشت و وارد شهر شد و گروهى را كشت . نمايندگان ماءرب را هم كه پيش او آمده بودند كشت و از همه آنان فقط يك مرد توانست بگريزد كه چون پيش قوم خود رسيد گفت : خبر مرگ و كشته شدن تمام جوانان و پيرمردان قبيله را به شما اعلان مى كنم .

ابراهيم ثقفى مى گويد: (313) اين ابيات كه در زير مى آيد ابيات مشهورى است كه عبدالله بن اراكه ثقفى پسر خود، عمرو را مرثيه گفته است :

سوگند به جان خودم كه پسر ارطاة در صنعاء سوار كارى را كشت كه همچون شير ژيان بود و پدر شيران ... (314)

گويد: نمير بن وعلة از ابو وداك (315) نقل مى كند كه مى گفته است : هنگامى كه سعيد بن نمران به كوفه و حضور على عليه السلام آمد، من هم حاضر بودم . على عليه السلام او و عبيدالله بن عباس را مورد سرزنش قرار داد كه چرا با بسر جنگ نكرده اند. سعيد گفت : به خدا سوگند من آماده بودم كه جنگ كنم ، ولى ابن عباس از يارى دادن من خوددارى كرد و از پيكار تن زد و هنگامى كه بسر نزديك ما رسيد من با عبيدالله بن عباس خلوت كردم و به

او گفتم : پسر عمويت از تو و من بدون آنكه در جنگ با ايشان پافشارى كنيم راضى نخواهد شد. گفت : به خدا سوگند ما را توان و ياراى جنگ با ايشان نيست . من خود ميان مردم بپا خاستم و خدا را سپاس گفتم و افزودم كه اى مردم يمن !هر كس در اطاعت ما و بيعت اميرالمومنين عليه السلام باقى است پيش من بيايد، پيش من . گروهى از مردم پاسخ مثبت دادند. من با آنان پيش رفتم و جنگ سستى كردم ، زيرا مردم از گرد من پراكنده شدند و من برگشتم .

گويد: سپس بسر از صنعاء بيرون آمد و به جيشان رفت (316) مردم آن شهر از شيعيان على بودند و با بسر جنگ كردند و او آنانرا شكست داد و به سختى كشت . بسر باز به صنعاء برگشت و آنجا صد تن از پيرمردان را كه همگى از ايرانيان بودند كشت ، زيرا پسران عبيدالله بن عباس در خانه زنى از آنان كه به دختر بزرج (بزرگ ) معروف بود مخفى شده بودند.

كلبى و ابومخنف مى گويند: على عليه السلام اصحاب خود را براى گسيل داشتن گروهى در تعقيب بسر فرا خواند، گران جانى كردند؛ جارية بن قدامه سعدى (317) پذيرفت و اميرالمومنين عليه السلام او را همراه دو هزار مرد گسيل فرمود. جاريه نخست به بصره رفت و سپس راه حجاز را پيش گرفت تا به يمن رسيد و از بسر پرسيد؛ گفتند: به سرزمين بنى تميم رفته است . گفت : به ديار قومى رفته است كه مى توانند از خود دفاع كنند. و چون به

بسر خبر آمدن جاريه رسيد به جانب يمامه رفت . جارية بن قدامه به حركت خود ادامه داد و به هيچيك از شهرها و حصارهاى بين راه وارد نشد و به چيزى توجه نكرد و اگر زاد و توشه يكى از همراهانش تمام مى شد به ديگران مى گفت او را يارى دهند و اگر شتر و مركب يكى از همراهانش سقط مى شد يا سمش ساييده مى شد به ديگران مى گفت او را پشت سر خويش سوار كنند و بدينگونه به يمن رسيد و پيروان عثمان گريختند و به كوهها پناه بردند و شيعيان على (ع ) آنان را تعقيب كردند و آنان را از هر سو مورد حمله قرار دادند و گروهى را كشتند. جاريه به تعقيب بسر پرداخت و بسر از مقابل او از جايى به جايى مى گريخت . جاريه توانست بسر را از تمام سرزمينهاى زير فرمان على (ع ) بيرون براند.

جاريه آنگاه حدود يك ماه در شهر جرش توقف كرد(318) تا اينكه خود و يارانش استراحت كنند. هنگامى كه بسر از مقابل جاريه مى گريخت مردم به سبب بدرفتارى و خشونت و ستمى كه روا داشته بود بر او و سپاهش حمله مى كردند و بنى تميم بخشى از بارو بنه او را در سرزمين هاى خود تصرف كردند. ابن مجاعة ، سالار يمامه ، همراه او پيش معاويه مى رفت تا با او بيعت كند و چون بسر پيش معاويه رسيد گفت : اى اميرالمومنين اين پسر مجاعه را پيش تو آورده ام ، او را بكش . معاويه گفت : خودت او را رها كرده

و نكشته اى و او را پيش من آورده اى و مى گويى او را بكش ! نه ، به جان خودم سوگند كه او را نمى كشم . سپس با او بيعت كرد و جايزه اش داد و او را پيش قوم خود برگرداند. بسر گفت : اى اميرالمومنين خدا را ستايش مى كنم كه با اين لشكر رفتم و در رفت و برگشت دشمنان ترا كشتم و حتى يك مرد از اين لشكر منكوب نشد. معاويه گفت : خداوند اين كار را فرموده است ، نه تو. بسر در اين حمله خود بر آن سرزمينها سى هزار تن را كشت و گروهى را در آتش سوزاند و يزيد بن مفرغ (319) در اين باره اشعارى سروده كه ضمن آن گفته است :

اين مرد بسر هر جا كه با لشكر خويش رفت تا آنجا كه توانست كشت و در آتش سوزاند...

ابوالحسن مدائنى مى گويد: پس از صلح امام حسن (ع ) با معاويه ، روزى عبيدالله بن عباس و بسر پيش معاويه بودند؛ عبيدالله بن عباس به معاويه گفت : آيا تو به اين مرد نفرين شده تبهكار وامانده دستور داده بودى دو پسر مرا بكشد؟ گفت : من او را به اين كار فرمان نداده ام و دوست مى داشتم كه اى كاش آن دو را نكشته بود. بسر خشمگين شد و شمشير خود را باز كرد و پيش معاويه نهاد و گفت : شمشيرت را - كه برگردن من انداختى و فرمان دادى مردم را با آن بكشم و چنان كردم و چون به مقصود خود رسيدى مى گويى من چنين

نخواسته ام و چنين دستور نداده ام - براى خود بردار! معاويه گفت : شمشيرت را بردار و به جان خودم سوگند كه تو مردى نادان و ناتوانى كه شمشير خود را پيش مردى از بنى عبد مناف مى اندازى كه ديروز دو پسرش را كشته اى .

عبيدالله بن عباس به معاويه گفت : اى معاويه ! آيا چنين مى پندارى كه من بسر را در قبال خون يكى از پسرانم حاضرم بكشم ! او پست تر و كوچكتر از اين است و به خدا سوگند من براى خود انتقامى نمى بينم و به خون خود نمى رسم مگر اينكه در مقابل آنان يزيد و عبدالله - پسران تو - را بكشم . معاويه لبخند زد و گفت : گناه معاويه و دو پسر او چيست ؟ و به خدا سوگند كه نه از اين كار آگاه بودم و نه به آن كار فرمان دادم و نه راضى بودم و نه مى خواستم . و اين سخن عبيدالله بن عباس را به سبب شرف و بزرگى او تحمل كرد.

گويد: على عليه السلام بر بسر نفرين كرد و عرضه داشت : پروردگارا! بسر دين خود را به دنيا فروخت و پرده هاى حرمت ترا دريد و اطاعت از بنده يى تبهكار را بر آنچه كه در پيشگاه تو است برگزيد. خدايا! او را نميران تا عقل او را از او زايل فرمايى و رحمت خود را حتى براى يك ساعت از روز براى او فراهم مفرماى . پروردگارا! بسر و عمرو عاص و معاويه را از رحمت خود دور بدار. خشمت آنانرا فرو گيرد و عذابت

بر آنان فرود آيد و وحشت و ترس از تو كه آنرا از ستمكاران باز نمى دارى به ايشان برسد.

اندك زمانى پس از اين نفرين بسر گرفتار جنون شد و عقلش از دست بشد و همواره در جستجوى شمشير بود و مى گفت شمشير بدهيد تا بكشم ، و چندان در اين موضوع اصرار كرد كه ناچار شمشيرى چوبين به دست او مى دادند و بالشى پيش او مى نهادند و او چندان بر آن بالش مى زد كه بى هوش مى شد و بر همين حال بود تا مرد.

مى گوييم : مسلم بن عقبه براى يزيد و كارهايى كه در واقعه حره در مدينه انجام داد، مانند بسر براى معاويه بود و كارهايى كه در حجاز و يمن انجام داد و هر كس شبيه پدرش باشد ستمى نكرده است !

ما همانگونه كه پشينيان ما عمل كردند عمل مى كنيم و همانگونه رفتار مى كنيم كه آنان رفتار مى كردند .

خطبه(26)

حديث سقيفة

قسمت اول

اين خطبه با عبارت ان الله بعث محمدا صلى الله عليه نذيرا للعالمين (همانا خداوند محمد (ص ) را بيم دهنده براى همه جهانيان مبعوث فرموده است ) شروع مى شود.

روايات درباره داستان سقيفه مختلف است . آنچه كه شيعه به آن معتقد است و گروهى از اهل حديث هم به برخى از آن معتقد هستند و مقدار بسيارى از آنرا روايت كرده اند چنين است كه على (ع ) از بيعت خوددارى كرد تا آنجا كه او را به اجبار از خانه بيرون آوردند. زبير بن عوام هم از بيعت خوددارى كرد و گفت : جز با على عليه السلام با كس ديگرى

بيعت نمى كنم . ابوسفيان بن حرب و خالد بن سعيد بن عاص بن امية بن عبد شمس و عباس بن عبدالمطلب و پسران او و ابوسفيان بن حارث بن عبدالمطلب و همه بنى هاشم نيز از بيعت خوددارى كردند. و گويند: زبير شمشير خود را بيرون كشيد و چون عمر بن خطاب همراه گروهى از انصار و ديگران آمدند، از جمله سخنان عمر اين بود كه گفت : شمشير اين مرد را بگيريد و به سنگ زد و شكست و همه آنان را پيش انداخت و نزد ابوبكر برد و آنان را وادار به بيعت با ابوبكر كرد. و كسى جز على عليه السلام از بيعت خوددارى نكرد و آن حضرت به خانه فاطمه عليها السلام پناه برد و آنان از اينكه با زور او را از خانه بيرون آوردند حيا كردند، و فاطمه عليها السلام كنار در خانه ايستاد و صداى خود را به گوش كسانى كه به جستجوى على عليه السلام آمده بودند رساند و آنان پراكنده شدند و دانستند كه على (ع ) به تنهايى زيانى ندارد و او را به حال خود گذاشتند.

و گفته شده است : آنان على (ع ) را هم همراه ديگران از خانه بيرون كشيدند و پيش ابوبكر بردند و على (ع ) با او بيعت فرمود. و ابوجعفر محمد بن جرير طبرى بسيارى از اين موضوع را نقل كرده است .

اما داستان سوزاندن خانه و انجام كارهاى زشت ديگر و سخن كسانى كه گفته اند آنان على عليه السلام را گرفتند و عمامه بر گردنش افكندند و در حالى كه مردم او را احاطه كرده

بودند او را مى كشيدند و مى بردند، امر بعيدى است و فقط شيعيان به آن اعتقاد دارند، در عين حال گروهى از اهل سنت هم آنرا نقل كرده اند يا نظير آن را در آثار خود آورده اند و ما بزودى اين موضوع را نقل خواهيم كرد.

ابو جعفر طبرى مى گويد: انصار، همينكه آرزوى رسيدن به خلافت را از دست دادند، همگان يا گروهى از ايشان گفتند: ما جز با على با كس ديگرى بيعت نمى كنيم و نظير اين موضوع را على بن عبدالكريم معروف به ابن اثير موصلى هم در تاريخ خود آورده است . (320)

اما اين گفتار على عليه السلام كه فرموده است : براى من ياورى جز افراد خاندانم نبود و خواستم مرگ را از ايشان باز دارم ، سخنى است كه على (ع ) مكرر و همواره آنرا مى گفت ، آنچنان كه اندكى پس از رحلت پيامبر(ص ) گفت : اى كاش چهل مرد با عزم استوار ياورم بودند و چهل تن پيدا مى كردم . اين سخن را نصر بن مزاحم در كتاب صفين خود آورده است و بسيارى از سيره نويسان و مورخان هم آن را نقل كرده اند.

اما آنچه كه عموم اهل حديث و بزرگان ايشان گفته اند اين است كه على (ع ) شش ماه از بيعت خوددارى كرده و در خانه خود نشسته است و تا هنگامى كه فاطمه عليها السلام رحلت نكرد بيعت نفرمود و چون فاطمه (ع ) درگذشت على (ع ) با ميل و آزادى بيعت فرمود.

در صحيح مسلم و صحيح بخارى آمده است (321) كه تا فاطمه (ع )

زنده بود سران و بزرگان مردم متوجه على (ع ) بودند و چون فاطمه (ع ) درگذشت سران مردم از او رخ بر تافتند و او از خانه بيرون آمد و با ابوبكر بيعت فرمود و مدت زندگى فاطمه (ع ) پس از پدر بزرگوارش كه سلام و درود بر او باد شش ماه بوده است .

ابو جعفر محمد بن جرير طبرى در تاريخ خود از ابن عباس رضى الله عنه نقل مى كند كه مى گفته است : عبدالرحمان بن عوف در سفرى كه همراه عمر به حج رفته بوديم براى من نقل كرد و گفت : امروز اميرالمومنين عمر را در منى ديدم ، مردى به او گفت : شنيدم فلان مى گفت : اگر عمر بميرد من با فلانى بيعت خواهم كرد. عمر گفت : همين امشب ميان مردم برمى خيزم و آنان را از اين گروهى كه مى خواهند خلافت و كار مردم را غصب كنند بر حذر مى دارم . من گفتم : اى اميرالمومنين در موسم حج جمعى از اراذل و اوباش نيز شركت مى كنند و همانها هستند كه نزديك جايگاه تو مى نشينند و بر آن غلبه دارند و مى ترسم سخنى گفته شود و آنرا در نيابند و حفظ نكنند و همان را همه جا پراكنده سازند و اكنون مهلت بده تا به مدينه برسى و فقط با اصحاب پيامبر (ص ) باشى و آنچه مى گويى باقدرت بگويى و آنان سخن ترا بشنوند. عمر گفت : به خدا سوگند در نخستين خطبه نماز جمعه كه در مدينه بگزارم اين موضوع را طرح خواهيم كرد.

ابن عباس

مى گويد: چون به مدينه رسيدم نزديك ظهر و در گرماى نيمروز براى اينكه ببينم سخنى كه عبدالرحمان بن عوف گفت چه مى شود به مسجد رفتم و چون عمر بر منبر نشست (322) حمد و ثناى خدا را بر زبان آورد و پس از آنكه سخنى درباره سنگسار كردن و حد زنا گفت چنين اظهار داشت كه : به من خبر رسيده است كسى از شما گفته است اگر اميرالمومنين بميرد من با فلان بيعت خواهم كرد. نبايد هيچكس را اين موضوع فريب دهد كه بگويد بيعت ابوبكر كارى ناگهانى و شتابزده بود، هر چند چنين بود، ولى خداوند متعال شر آن را حفظ فرمود و اكنون ميان شما كسى نيست كه همچون ابوبكر گردنها به سوى او كشيده شود، و موضوع و خبر ما در اين مورد چنين است كه چون پيامبر (ص ) رحلت فرمود على و زبير و همراهانشان از ما كناره گرفتند و در خانه فاطمه (ع ) متحصن شدند؛ انصار هم از ما كناره گرفتند، و مهاجران پيش ابوبكر اجتماع كردند. من به ابوبكر گفتم ما را پيش برادران انصار ببر و ما به سوى آنان رفتيم و دو مرد از افراد صالح انصار را كه هر دو در جنگ بدر شركت كرده بودند ديديم ؛ يكى از ايشان عويم بن ساعده و ديگرى معن بن عدى بود(323).

آن دو به ما گفتند: باز گرديد و كار خود را ميان خويش بگذرانيد. ما پيش انصار رفتيم و ايشان در سقيفه بنى ساعده جمع بودند. ميان ايشان مردى گليم پوشيده بود. من گفتم : اين كيست ؟ گفتند: سعد بن

عباده و بيمار است . در اين هنگام مردى از ميان ايشان برخاست ، سپاس و ستايش خدا را بجا آورد و گفت : ام بعد، ما انصار و لشكر اسلاميم و شما اى خاندان قريش ، وابستگان پيامبر ما هستيد كه از پيش قوم و سرزمين خويش پيش ما آمديد و اينك هم مى خواهيد حكومت را با زور از ما بگيريد!

چون او سكوت كرد من پيش خود مطالبى آماده كرده بودم كه در حضور ابوبكر بگويم . همينكه خواستم سخن بگويم ، ابوبكر گفت : بر جاى خود باش و آرام بگير، و خود برخاست و خداى را سپاس و ستايش كرد و سخن گفت و آنچه را كه من در نظر خود آماده كرده بودم نظيرش يا بهتر از آن را بيان كرد و ضمن آن گفت : اى گروه انصار! شما هيچ فضيلتى را نام نمى بريد مگر آنكه خود شايسته و سزاوار آن هستيد، ولى عرب حكومت و اين خلافت را جز براى قريش كه از همه از لحاظ ريشه و نسب برترند نمى شناسد و من براى شما به خلافت يكى از اين دو مرد خشنودم و در اين هنگام دست من و دست ابوعبيدة بن جراح را در دست گرفت ، و به خدا سوگند من از همه سخنان او فقط همين را خوش نداشتم ، و اگر مرا پيش مى بردند و گردنم را مى زدند- به شرط آنكه در گناه نمى افتادم - برايم خوشتر از اين بود كه بر قومى اميرى كنم كه ابوبكر ميان ايشان باشد.

چون ابوبكر سخن خود را به پايان رساند

مردى از انصار برخاست (324) و گفت : من مرد كار آزموده و نخل پر بار انصارم و مى گويم بايد اميرى از ما و امير از شما باشد.

در اين هنگام صداها بلند شد و خروش برخاست و من چون از اختلاف ترسيدم به ابوبكر گفتم : دست بگشاى تا با تو بيعت كنم . ابوبكر دست گشاد و من با او بيعت كردم و مردم هم با او بيعت كردند. سپس بر سعد بن عبادة هجوم برديم . يكى از آنان گفت : سعد را كشتيد! من گفتم : بكشيدش كه خدايش بكشد! و به خدا سوگند ما هيچ كارى را قوى تر از بيعت ابوبكر نديديم ، و من ترسيدم اگر از انصار جدا شويم و بيعتى صورت نگرفته باشد پس از رفتن ما با كسى بيعت كنند، و در آن صورت مجبور بوديم يا با آنان هماهنگ شويم و با كسى كه نمى خواهيم بيعت كنيم ، يا با آنان مخالفت ورزيم كه در آن صورت فساد و تباهى پديد مى آمد.

اين حديثى است كه اهل سيره و تاريخ بر صحت آن اتفاق دارند و روايات ديگرى با افزونيهايى نيز وارد شده است ، از جمله مداينى مى گويد: چون ابوبكر دست عمر و ابوعبيدة را گرفت و به مردم گفت : من براى شما به خلافت يكى از اين دو مرد راضى هستم ، ابو عبيدة به عمر گفت : دست دراز كن تا با تو بيعت كنيم . عمر گفت : براى تو از هنگامى كه اسلام آمده است جز همين موضوع هيچ سفلگى نبوده است ، آيا در حالى

كه ابوبكر حاضر است چنين مى گويى ! عمر سپس به مردم گفت : كداميك از شما راضى مى شود كه بر آن دو قدمى كه پيامبر (ص ) آنرا براى نماز گزاردن بر شما مقدم فرموده است پيشى بگيرد؟ و خطاب به ابوبكر گفت : پيامبر (ص ) ترا براى دين ما پسنديد، آيا ما ترا براى دنياى خود نپسنديدم ! سپس دست دراز كرد و با ابوبكر بيعت كرد.

و اين روايتى است كه آنرا قاضى عبدالجبار هم كه خدايش رحمت كناد در كتاب المغنى خود آورده است .

واقدى در روايت خود ضمن نقل سخنان عمر مى گويد: عمر گفته است : به خدا سوگند اگر مرا پيش ببرند و همانگونه كه شتر را مى كشند بكشند، براى من دوست داشتنى تر از آن است كه بر ابوبكر مقدم شوم و بر او پيشى گيرم .

شيخ ما ابوالقاسم بلخى مى گويد: شيخ ما ابوعثمان جاحظ گفته است : مردى كه گفت اگر عمر بميرد با فلان بيعت مى كنم ، عمار بن ياسر بود كه گفت اگر عمر بميرد من با على عليه السلام بيعت خواهم كرد و همين سخن عمر را چنان به هيجان آورد كه آن خطبه را ايراد كرد.

افراد ديگرى از اهل حديث گفته اند: كسى كه گفته اند اگر عمر بميرد با او بيعت مى كنند طلحة بن عبيدالله بوده است .

اما اين سخن كه بيعت ابوبكر كارى ناگهانى و شتابزده و لغزشى بوده است سخنى است كه عمر پيش از اين آنرا گفته است كه بيعت با ابوبكر لغزشى بود كه خداوند شر آن را نگهداشت و هر كس

خواست آن را تكرار كند او را بكشيد.

و اين خبرى كه ما آنرا از ابن عباس و عبدالرحمان بن عوف نقل كرديم ، هر چند در آن از همان لغزش سخن رفته است ، ولى مربوط به همان سخنى است كه قبلا آنرا گفته است . مگر نمى بينى كه مى گويد: كسى را اين سخن فريب ندهد و بگويد بيعت ابوبكر ناگهانى و لغزش بود، هر چند كه چنين بود؛ و اين نشان دهنده آنست كه اين سخن را او قبلا گفته بوده است .

و مردم درباره حديث فلتة موضوع فوق ، سخن بسيار گفته اند و مشايخ متكلم ما آنرا توضيح داده اند. شيخ ما ابوعلى كه خدايش رحمت كناد مى گويد: لغت فلتة در اينجا معنى لغزش و خطا ندارد، بلكه مقصود از آن كار ناگهانى است كه بدون مشورت و تبادل نظر پيش آيد، و به شعرى استناد كرده است كه در آن لغت افتلات به معنى ناگهانى اتفاق افتادن آمده است (325).

شيخ ما ابو على كه خدايش رحمت كناد مى گويد: رياشى (326) گفته است كه عرب آخرين روز ماه شوال را فلتة نام نهاده بودند، از اين جهت كه هر كس در آن روز انتقام خون خود را نمى گرفت فرصت را از دست مى داد، زيرا همينكه وارد ماههاى حرام مى شدند ديگر در صدد انتقام و خونخواهى نبودند و ذى قعده از ماههاى حرام است و به همين سبب روز آخر شوال را فلتة نام نهاده بودند و اگر كسى در آن روز انتقام خون خود را مى گرفت چيزى را كه ممكن بود از دست

بدهد جبران و دريافت كرده بود.

و مقصود عمر از اين سخن اين است كه بيعت ابوبكر پس از آنكه نزديك بود از دست برود تدارك و جبران شد.

و اين سخن عمر هم كه گفته است : خداوند شر آن را نگه داشت دليل بر تصويب بيعت اوست و مقصود اين است كه خداوند متعال شر اختلاف در آن را كفايت فرموده است .

و اين گفتارش كه هر كس خواست آنرا تكرار كند بكشيدش ، يعنى هر كس بخواهد بدون مشورت و بدون شركت شمارى كه بيعت با آن شمار از مردم صحيح باشد و بى آنكه بيعت ضرورتى داشته باشد به سوى مسلمانان دست بگشايد و آنانرا با زور وادار به بيعت كند، بكشيدش . (327)

قاضى عبدالجبار مى گويد: آيا كسى در بزرگداشت عمر ابوبكر را و فرمانبردارى او نسبت به ابوبكر شك و ترديدى دارد! و ضرورى و روشن است كه عمر ابوبكر را بسيار بزرگ مى داشته و به رهبرى او معتقد و راضى بوده و او را مى ستوده است ، و چگونه جايز است كه در قبال سخنى چند پهلو كه مى توان آنرا به چند وجه تاءويل كرد چيزى را كه به ضرورت معلوم است رها كرد! و چگونه ممكن است كه اين گفتار عمر را بر نكوهش و تخطئه و بدى گفتار حمل كرد!

و بدان اين كلمه كه از زبان عمر بيرون آمده همچون كلمات بسيار ديگرى است كه آنرا به مقتضاى درشتخويى و خشونت ذاتى كه خداوند در او سرشته است بر زبان آورده است و او را در اين موضوع چاره يى نبوده است كه سرشت او

چنين بوده و نمى توانسته است آنرا تغيير دهد و ما شك نداريم كه او كوشش مى كرده است نرم و لطيف باشد و الفاظ پسنديده و ملايم بگويد و سرشت سخت و طبيعت خشن خود را رها كند، ولى همان خوى و اقتضاى طبيعت او را به گفتن چنين كلماتى وا مى داشته است و نيت سويى نداشته و قصد او نكوهش و تخطئه نبوده است ، همانگونه كه قبلا در مورد كلمه يى كه در بيمارى پيامبر (ص ) بر زبان آورده بود توضيح داديم و مانند كلماتى است كه در سال صلح حديبيه (328) و موارد ديگر گفته است . و خداوند متعال مكلف را بر حسب نيت او پاداش و كيفر مى دهد و نيت عمر از پاك ترين نيات و از خالصانه ترين آنها براى خداوند و مسلمانان است . و هر كس انصاف دهد مى داند اين سخن حق است و مايه بى نيازى از تاويل شيخ ما ابوعلى جبايى است .

قسمت دوم

اكنون ما آنچه را سيد مرتضى ، كه خدايش رحمت كناد، در كتاب الشافى (329) به هنگام بحث در اين موضوع آورده است بيان مى كنيم . او گفته است : اين ادعاى قاضى عبدالجبار كه گفته است علم ضرورى به رضايت عمر به بيعت و پيشوايى ابوبكر موجود است ، ما هم مى گوييم كه با علم ضرورى و بدون هيچ شبهه يى معلوم است كه عمر به امامت و پيشوايى ابوبكر راضى بوده است ، ولى چنين نيست كه هر كس به كارى راضى شود معتقد به درستى آن هم باشد؛ زيرا بسيارى از مردم

به كارهايى زيانبخش براى دفع امورى كه زيانش بيشتر است رضايت مى دهند، هر چند آن را منطبق بر صواب نبينند؛ و اگر مختار مى بودند كار ديگرى غير از آن را اختيار مى كردند. آنچنان كه مى دانيم معاويه به بيعت مردم با يزيد و وليعهدى او راضى بود ولى به اين موضوع معتقد نبود و آنرا صحيح نمى دانست ، عمر هم از اين جهت به بيعت با ابوبكر راضى شد كه بيعت با او مانع از بيعت مردم با اميرالمومنين على (ع ) بوده است ، و حال آنكه اگر عمر مى توانست و اختيار داشت كه خلافت را از نخست براى خود قرار دهد مايه شادى نفس او و روشنى چشمش بود. و اگر قاضى عبدالجبار چنين مدعى مى شود كه اعتقاد عمر به امامت ابوبكر و اينكه او به پيشوايى و امامت از عمر شايسته تر و سزاوارتر است نيز با علم ضرورى معلوم است ، بايد بگوييم : در اين صورت اين موضوع به صورت استوارترى رد مى شود، زيرا اندكى پس از بيعت كارهايى از عمر سرزده و سخنانى گفته است كه دلالت بر ادعاى ما دارد، از جمله آنكه هيثم بن عدى (330) از عبدالله بن عياش همدانى (331) از سعيد بن جبير نقل مى كند كه مى گفته است : در حضور عبدالله بن عمر سخن از ابوبكر و عمر به ميان آمد. مردى گفت : به خدا سوگند آنان ، دو خورشيد و دو پرتو اين امت بودند. ابن عمر گفت : تو چه مى دانى ؟ آن مرد گفت : مگر آن دو

با يكديگر ائتلاف نكردند؟ ابن عمر گفت : نه ، كه اگر مى دانستيد با يكديگر اختلاف داشتند. گواهى مى دهم كه روزى پيش پدرم بودم و به من دستور داده بود هيچكس را پيش او راه ندهم ؛ در اين هنگام عبدالرحمان پسر ابوبكر اجازه خواست كه پيش او آيد. عمر گفت : حيوانك بدى است ، در عين حال همو از پدرش بهتر است . اين سخن مرا به وحشت انداخت و گفتم : پدر جان ! عبدالرحمان از پدرش بهتر است ! گفت : اى بى مادر چه كسى از پدر او بهتر نيست ! به هر حال اجازه بده عبدالرحمان بيايد. او آمد و درباره حطيئه شاعر (332) با عمر سخن گفت كه از او خشنود شود- عمر او را به سبب شعرى كه سروده بود زندانى كرده بود - عمر گفت : در حطيئه كژى و بد زبانى است ، مرا آزاد بگذار تا او را با طول مدت زندان راست و درست گردانم ، عبدالرحمان اصرار كرد و عمر نپذيرفت و عبدالرحمان رفت ، آنگاه پدرم روى به من كرد و گفت : تو تا امروز در غفلتى كه چگونه اين مردك نادان خاندان تيم ابوبكر بر من پيشى گرفت و خود را مقدم داشت و بر من ستم كرد! گفتم : من به آنچه در اين مورد اتفاق افتاده است علم ندارم ، گفت : پسر كم اميدوار هم نيستم كه بدانى ، گفتم : به خدا سوگند ابوبكر در نظر مردم از نور و روشنى چشمشان محبوبتر است ، گفت : آرى ، بر خلاف ميل پدرت

و با وجود خشم او، ابوبكر همينگونه است ، گفتم : پدر جان ! آيا در حضور مردم از كار او پرده بر نمى دارى و اين موضوع را براى آنان روشن نمى كنى ؟ گفت : با اينكه خودت مى گويى كه او در نظر مردم از روشنى چشمشان محبوب تر است در آن صورت سر پدرت با سنگ كوبيده خواهد شد! ابن عمر مى گويد: پس از اين گفتگو پدرم دليرى كرد و جسارت ورزيد و هنوز هفته تمام نشده بود كه ميان مردم براى خطبه خواندن برخاست و گفت : اى مردم ، همانا بيعت ابوبكر لغزش و شتابزدگى بود و خداوند شر آن را نگه داشت و هر كس شما را به چنان بيعتى دعوت كند او را بكشيد.

همچنين هيثم بن عدى از مجالد بن سعيد (333) نقل مى كند كه مى گفته است : يك روز هنگام چاشت پيش شعبى رفتم و مى خواستم از او درباره سخنى كه ابن مسعود مى گفته و از قول او برايم نقل كرده بودند بپرسم . چون به سراغ او رفتم ، معلوم شد در مسجد قبيله است ؛ قومى هم منتظر او بودند. چون آمد خود را به او معرفى كردم و گفتم : خداوند كارهايت را اصلاح فرمايد، آيا ابن مسعود مى گفته است هر گاه براى قومى حديث و سخنى را مى گفتم كه ميزان عقل ايشان به آن نمى رسيد مايه فتنه براى ايشان مى شد؟ گفت : آرى ، عبدالله بن مسعود چنين مى گفته است و عبدالله بن عباس هم همين سخن را مى گفته است و

نزد ابن عباس گنجينه هاى علم بوده كه آنرا به كسانى كه شايسته آن بوده اند عرضه مى كرده و از ديگران باز مى داشته است . در همان حال كه من و شعبى سخن مى گفتيم ، مردى از قبيله ازد آمد و كنار ما نشست . ما درباره ابوبكر و عمر شروع به گفتگو كرديم . شعبى خنديد و گفت : در سينه عمر كينه يى نسبت به ابوبكر وجود داشت . آن مرد ازدى گفت : به خدا سوگند ما نديده و نشنيده ايم كه مردى نسبت به مرد ديگرى فرمان بردارتر و خوش گفتارتر از عمر نسبت به ابوبكر باشد! شعبى به من نگريست و گفت : همين پاسخى كه به و مى دهم از مواردى است كه تو درباره آن مى پرسيدى . سپس روى به مرد مذكور كرد و گفت : اى برادر ازدى ، در اين صورت با اين سخن عمر كه گفت : لغزشى بود كه خداوند شر آن را نگهداشت ، چه مى كنى ؟ آيا هيچ دشمنى را ديده اى كه نسبت به دشمن ، در موردى كه بخواهد آنچه را او براى خود ساخته است ويران كند و موقعيت او را ميان مردم متزلزل سازد، سختى تندتر و بيشتر از سخن عمر نسبت به ابوبكر بگويد؟ آن مرد با حيرت گفت : سبحان الله ؟ تو اى ابو عمر چنين مى گويى ! شعبى گفت : عجبا، مگر اين سخن را من مى گويم ؟ عمر آنرا در حضور همگان گفته است ! مى خواهى او را سرزنش كن مى خواهى رهايش كن .

آن مرد خشمگين برخاست و با خود همهمه يى مى كرد كه مفهوم نبود و نفهميدم چه مى گويد. مجالد مى گويد: من به شعبى گفتم : خيال مى كنم . كه اين مرد به زودى اين سخن را از قول تو براى مردم نقل خواهد كرد و آنرا منتشر خواهد ساخت ، گفت : به خدا سوگند اعتنايى به آن نخواهم كرد؛ چيزى را كه عمر از گفتن آن در حضور مهاجران و انصار پروا نكرده است ، من از آن پروا كنم ! شما هم هر گونه كه مى خواهيد اين سخن را از قول من نقل كنيد.

شريك بن عبدالله نخعى (334) از محمد بن عمرو بن مرة ، از پدرش ، از عبدالله بن سلمه ، از ابوموسى اشعرى نقل مى كند كه مى گفته است : همراه عمر حج گزاردم و همينكه ما و بيشتر مردم فرود آمديم من از جايگاه خويش بيرون آمدم كه پيش عمر بروم . مغيره بن شعبه هم مرا ديد و همراهم شد و پرسيد: كجا مى روى ؟ گفتم : پيش اميرالمومنين مى روم ، آيا تو هم مى آيى ؟ گفت : آرى . ما حركت كرديم و به سوى جايگاه عمر رفتيم . ميان راه درباره خلافت عمر و قيام پسنديده او در كارها و مواظبت او بر اسلام و دقت و بررسى او در كارى كه پذيرفته بود سخن مى گفتيم . سپس درباره ابوبكر سخن گفتيم . من به مغيره گفتم : براى تو خير پيش باشد! همانا كه به ابوبكر در مورد عمر راى صحيح و استوار داده شده بود،

گويى ابوبكر به چگونگى قيام عمر پس از خود و كوشش و تحمل رنج و زحمت او براى اسلام آگاه بوده و مى نگريسته است . مغيره گفت : آرى همينگونه بوده است ، هر چند قومى خلافت و امارت عمر را خوش نداشتند و مى خواستند او را از رسيدن به آن باز دارند و آنان را در اين كار بهره يى حاصل نشد. گفتم : اى بى پدر! آن قوم كه خلافت را براى عمر خوش نداشتند چه كسانى هستند! مغيره گفت : خدا خيرت دهاد! گويا اين قبيله قريش و حسدى را كه مخصوص به آن هستند و در مورد عمر بيشتر به كار بردند نمى شناسى ! و به خدا سوگند اگر بتوان با محاسبه اين حسد را درك كرد، بايد بگويم نه دهم آن از ايشان است و يك دهم آن از تمام مردم ديگر است . من گفتم : اى مغيره ! آرام باش كه قريش با فضيلت خود بر ديگر مردم برترى دارد، و همينگونه سخن مى گفتيم تا به خيمه و جايگاه عمر رسيديم و او را نيافتيم . سراغ او را گرفتيم ، گفتند: هم اكنون بيرون رفت . ما در پى او حركت كرديم و چون وارد مسجدالحرام شديم ، ديديم عمر مشغول انجام طواف است ، ما هم همراه او به طواف پرداختيم . چون طواف عمر تمام شد ميان من و مغيره آمد و در حالى كه به مغيره تكيه داده بود گفت : از كجا مى آييد؟ گفتيم : اى اميرالمومنين ! براى ديدار تو بيرون آمديم و چون كنار خيمه

ات رسيديم ، گفتند: به مسجد رفته است ، و از پى تو آمديم . عمر گفت : خير باشد، سپس مغيره به من نگاه كرد و لبخندى زد كه عمر زير چشمى آن را ديد و پرسيد: اى بنده ! چرا و از چه چيزى لبخند زدى ؟ گفت : از سخنى كه هم اكنون كه پيش تو مى آمديم ميان راه با ابوموسى درباره آن گفتگو مى كرديم . عمر گفت : آن سخن چه بود؟ موضوع را براى او گفتيم تا آنجا كه درباره حسد قريش و اينكه گروهى مى خواستند ابوبكر را از جانشين كردن عمر باز دارند. عمر آه سردى كشيد و گفت : اى مغيره مادرت بر سوگ تو بگريد! نه دهم حسد از قريش نيست ! كه نود و نه درصد آن از قريش است و در يكصدم ديگر هم كه در همه مردم است قريش شريكند! در اين هنگام عمر در همان حال كه ميان ما دو تن آهسته حركت مى كرد سكوتى سنگين نمود و سپس گفت : آيا به شما از حسودترين فرد قريش خبر دهم ؟ گفتيم : آرى ، اى اميرالمومنين ! گفت : در همين حال كه جامه بر تن داريد؟ گفتيم : آرى . گفت : چگونه ممكن است و حال آنكه شما جامه خود را مى پوشيد، گفتيم : اى اميرالمومنين اين چه ربطى به جامه دارد؟ گفت : بيم اين راز از آن جامه فاش شود. گفتيم : آيا تو از اين بيم دارى كه جامه سخن را فاش سازد! و حال آنكه از پوشنده جامه بيشتر بيم دارى

و مقصودت جامه نيست كه خود ما را منظور مى دارى ، گفت : آرى همينگونه است . سپس به راه افتاد و ما هم همراهش رفتيم تا به خيمه اش رسيديم ؛ دستهاى خود را از ميان دستهاى ما بيرون كشيد و به ما گفت : از اينجا مرويد، و خود داخل خيمه شد. من به مغيره گفتم : اى بى پدر! اين سخن ما با او و گزارش گفتگوى خودمان در او اثر كرد و چنين مى بينم كه او ما را اينجا نگهداشته است براى اينكه دنباله سخن خود را بگويد، گفت : ما هم كه خواهان همانيم . در همين هنگام اجازه ورود به ما دادند و حاجب گفت داخل شويد. ما داخل شديم و او را ديديم كه بر پشت روى گليمى دراز كشيده است . همينكه ما را ديد به اين دو بيت كعب بن زهير (335) تمثيل جست كه مى گويد:

راز خود را جز براى كسى كه مورد اعتماد و با فضيلت و سزاوار باشد فاش مكن ، اگر مى خواهى رازهايى را به وديعت بسپارى ، سينه يى گسترده و دلى گشاده و شايسته كه هر گاه رازى به آن مى سپارى بيم افشاى آنرا نداشته باشى .

دانستيم كه با خواندن ابيات مى خواهد ما تضمين كنيم كه سخنش را پوشيده خواهيم داشت . من گفتم : اى اميرالمومنين ! اينك كه تو ما را به گفتن آن مخصوص كنى خود مواظب و متعهد و ملتزم آن خواهيم بود، عمر گفت : اى برادر اشعرى در چه مورد؟ گفتم : در مورد افشاى رازت و اينكه

ما را در مهم خود شريك سازى و ما مستشاران خوبى براى تو خواهيم بود. گفت : آرى ، كه شما هر دو همينگونه ايد، از هر چه مى خواهيد بپرسيد. سپس برخاست تا در را ببندد، ديد حاجبى كه به ما اجازه ورود داده است آنجاست . گفت اى بى مادر از اينجا برو! و چون او رفت در را پشت سرش بست و پيش ما آمد و با ما نشست و گفت : بپرسيد تا پاسخ داده شويد. گفتيم : مى خواهيم اميرالمومنين از حسودترين قريش كه به ما در آن مورد اعتماد نكرد ما را آگاه كند. گفت : از موضوع دشوارى پرسيديد و هم اكنون به شما مى گويم ، ولى بايد تا هنگامى كه من زنده ام اين راز بر ذمه شما و به راستى محفوظ بماند و چون مردم ، خود دانيد كه آنرا اظهار كنيد يا همچنان پوشيده بداريد. گفتم : براى تو اين تعهد بر ما خواهد بود. ابوموسى اشعرى مى گويد: من با خويشتن مى گفتم مقصود عمر كسانى هستند كه خليفه ساختن او را از جانب ابوبكر خوش نداشتند، همچون طلحه و كسان ديگرى جز او كه به ابوبكر گفتند: مى خواهى شخصى درشت و تندخوى را بر ما خليفه سارى ! ولى معلوم شد در نظر عمر چيز ديگرى غير از آنچه در نظر من است بوده است . عمر دوباره آهى كشيد و پرسيد: شما دو تن او را چه كسى مى پنداريد؟ گفتيم : به خدا ما نمى دانيم و فقط گمانى داريم . پرسيد گمانتان بر كيست ؟ گفتيم :

شايد قومى را در نظر دارى كه مى خواستند ابوبكر را از خليفه ساختن تو منصرف سازند. گفت به خدا هرگز! كه خود ابوبكر ناخوش دارنده تر بود و آن كس كه پرسيديد هموست و سوگند به خدا كه از همه قريش حسودتر بود. سپس مدتى طولانى سكوت كرد و سر به زير انداخت . مغيره به من نگريست و من به او نگريستم و ما هم به سبب سكوت او همچنان سكوت كرديم . سكوت او و ما چندان طول كشيد كه پنداشتيم او از آنچه آشكار ساخته و گفته است پشيمان شده است عمر آنگاه گفت : اى واى بر اين شخص نزار و لاغرك خاندان تيم بن مرة يعنى ابوبكر! كه با ظلم بر من پيشى گرفت و با ارتكاب گناه از آن به سوى من بيرون آمد. مغيره گفت : اى اميرالمومنين ! پيشى گرفتن او را بر تو با ستم دانستيم ، ولى چگونه با ارتكاب گناه از آن به سوى تو بيرون آمد؟ گفت : از اين جهت كه او از آن بيرون نشد مگر پس از نااميدى از آن و همانا به خدا سوگند اگر از يزيد بن خطاب و اصحاب او اطاعت مى كردم ابوبكر هرگز چيزى از شيرينى خلافت را نچشيده بود، ولى من با آنكه بررسى و دقت كردم و گاه گامى به جلو برداشتم و گاه گامى عقب رفتم و گاه سست و گاه استوار شدم ، چاره يى جز چشم پوشى از آنچه او بر آن پنجه افكنده بود نديدم و بر خويشتن اندوه خوردم و آرزو بستم كه او خود متوجه شود

و از آن برگردد، ولى به خدا سوگند چنان نكرد تا آنكه با تنگ نظرى از آن دور شد.

مغيره گفت : اى اميرالمومنين چه چيزى ترا از پذيرفتن خلافت باز داشت و حال آنكه روز سقيفه ابوبكر آنرا بر تو عرضه داشت و ترا به پذيرفتن آن فرا خواند! و اكنون از اين موضوع خشمگين هستى و اندوه مى خورى . عمر گفت : اى مغيره مادرت بر سوگ تو بگريد! كه من ترا از زيركان و گربزان عرب مى دانستم ، گويى در آنچه در آنجا گذشت حضور نداشته اى ! آن مرد مرا فريب داد و من نيز او را فريب دادم و او مرا هوشيارتر از مرغ سنگخواره (336) يافت . او همينكه ديد مردم شيفته اويند و همگان به او روى آورده اند، يقين كرد مردم كسى را به جاى او نخواهند پذيرفت ، و چون حرص و توجه مردم را نسبت به خود ديد و از ميل آنان به خود مطمئن شد دوست داشت بداند من در چه حالى هستم و آيا نفس من مرا به سوى خلافت مى كشد و با من در ستيز است ؟ و نيز دوست داشت با به طمع انداختن من در آن مورد مرا بيازمايد و آنرا بر من عرضه بدارد، و حال آنكه او به خوبى مى دانست و من هم مى دانستم كه اگر آنچه را بر من عرضه مى كند بپذيرم مردم آنرا نخواهند پذيرفت . از اين رو او مرا در عين اشتياق به آن مقام ، بسى زيرك و محتاط يافت ، و بر فرض كه براى پذيرفتن آن

پاسخ مثبت مى دادم ، مردم آنرا به من تسليم نمى كردند و ابوبكر هم كينه آنرا در دل مى گرفت و از فتنه او هر چند پس از آن هنگام در امان نبودم . وانگهى كراهت مردم از من براى خودم آشكار شده بود. مگر تو هنگامى كه ابوبكر آنرا بر من عرضه داشت صداى مردم را از هر سو نشنيدى كه مى گفتند: اى ابوبكر، ما كسى غير از ترا نمى خواهيم ، كه تو شايسته آنى ! در اين حال بود كه خلافت را به او واگذاشتم و بر خودش برگرداندم و با دقت ديدم كه چهره اش براى آن شاد و رخشان شد.

قسمت سوم

يك بار هم درباره سخنى كه از من براى او نقل كرده بودند بر من عتاب كرد و آن هنگامى بود كه اشعث بن قيس را اسير گرفته و پيش او آوردند، و او بر اشعث منت نهاد و او را رها كرد و خواهر خود ام فروة را به همسراى او داد، و من به اشعث كه مقابل ابوبكر نشسته بود گفتم : اى دشمن خدا آيا پس از مسلمانى خود كافر شدى و بر پاشنه هاى خود گرديدى و عقب برگشتى ؟ اشعث نگاهى به من انداخت كه دانستم مى خواهد چيزى را كه در دل دارد بگويد. اشعث پس از آن مرا در كوچه هاى مدينه ديد و گفت : اى پسر خطاب آيا خودت آن سخنان را گفتى ؟ گفتم : آرى اى دشمن خدا و پاداش تو در نظر من بسيار بدتر از اين است ! گفت : چه پاداش بدى براى

من در نظر تو موجود است ؟ گفتم : به چه مناسبت از من پاداش پسنديده مى خواهى ؟ گفت : زيرا من به خاطر تو كه مجبور به پيروى از ابوبكر شدى ناراحت شدم و چنان كارى انجام دادم و به خدا سوگند تنها چيزى كه مرا بر مخالفت با ابوبكر گستاخ كرد جلو افتادن او بر تو و عقب ماندن تو از او بود و حال آنكه اگر تو خليفه مى بودى هرگز از من كار خلاف و ستيزى نسبت به خود نمى ديدى . گفتم : اين چنين بود، اكنون چه فرمانى مى دهى ؟ گفت : اينك وقت فرمان دادن نيست كه وقت صبر و شكيبايى است و از يكديگر جدا شويم . اشعث سپس زبرقان بن بدر را ديده بود و آنچه را ميان من و او گذشته بود براى او گفته بود و زبرقان هم اين گفتگو را براى ابوبكر نقل كرده بود و ابوبكر پيامى كه حاكى از سرزنش درد انگيزى بود براى من فرستاد. من هم به او پيام فرستادم كه به خدا سوگند اگر دست بر ندارى و بس نكنى سخنى خواهم گفت كه درباره من و تو ميان مردم منتشر شود و سواران آنرا به هر كجا كه مى روند با خود ببرند، در عين حال اگر بخواهى ، آنچه بوده است ناديده بگيريم . پيام داد: آرى ما هم چنان گمان بردم كه پيش از پايان هفته و رسيدن جمعه خلافت را به من خواهد سپرد، ولى در اين كار تغافل كردم و به خدا سوگند پس از آن يك كلمه هم با من

سخن نگفت تا درگذشت .

او در كار خلافت خود چندان دندان فشرد تا مرگش فرا رسيد و از ادامه زندگى نااميد شد و آنچه ديديد انجام داد. اينك آنچه را به شما گفتم از عموم مردم به ويژه از بنى هاشم پوشيده داريد و بايد همانگونه كه گفتم اين سخن پوشيده بماند. اكنون هر گاه مى خواهيد برخيزيد و در پناه بركت خدا برويد. ما برخاستيم و از سخن او در شگفت بوديم و به خدا سوگند راز او را تا هنگامى كه مرد فاش نكرديم .(337)

سيد مرتضى مى گويد: در اين طعن عمر بر ابوبكر دليلى بر فساد خلافت ابوبكر نيست ، زيرا در آن صورت لازم مى آيد كه عمر خلافت خودش را با اجماع ثابت كند نه با اين موضوع كه ابوبكر او را بر خلافت گماشته و در اين مورد نص صريح كرده است .

اما در مورد كلمه فلتة هر چند اين كلمه همانگونه كه ابوعلى جبايى كه خدايش رحمت كناد گفته است به معنى كار ناگهانى هم هست ، ولى دنباله گفتار عمر كه گفته است : خداوند شر آن را كفايت فرمود، دليل بر آن است كه اين سخن را براى نكوهش و مذمت گفته است . همچنين گفتار ديگر عمر كه گفته است : هر كس خواست مانند بيعت ابوبكر رفتار كند او را بكشيد و اين تفسير ابو على كه مى گويد: منظور اين است كه خداوند شر اختلاف در بيعت ابوبكر را حفظ فرمود، عدول از ظاهر است ، زيرا كلمه شر در گفتار عمر به كلمه بيعت بر مى گردد نه به چيز ديگرى و

عجيب تر و دورتر از حقيقت ، اين تعبير و تفسير اوست كه مى گويد: منظور اين است كه هر كس بدون ضرورت بخواهد بيعتى چون بيعت ابوبكر انجام دهد و مسلمانان را بر آن كار وا دارد او را بكشيد، زيرا به اعتقاد خود آنان امور ديگرى كه بر اين ترتيب صورت گيرد نمى تواند مثل و مانند بيعت ابوبكر باشد، زيرا تمام امورى كه در بيعت ابوبكر پيش آمده است منطبق بر اعتقاد و مذهب ايشان است و سخن ابوعلى اگر درست باشد بايد عمر مى گفت : هر كس به خلاف اين روش اقدام كند او را بكشيد.

ابو على جبايى را نشايد كه بگويد عمر از كلمه مثل فقط يك جهت را در نظر داشته و آن صورت گرفتن بيعت با ابوبكر بدون مشورت است ، زيرا اين كار فقط در مورد ابوبكر به سبب شهرت فضل و ظاهر بودن كارش صورت گرفته است . وانگهى آنان به گفته خودشان از بيم فتنه بدون ايزنى و مشورت به بيعت با ابوبكر مبادرت ورزيده اند، زيرا بعيد نبود كه فضل فرد ديگرى غير از ابوبكر آشكار شود و كار او هم مشهور گردد و فتنه پيش آيد. و اين كار، موجب قتل و سرزنش نيست ، و حال آنكه در گفتار عمر كلمه مثل ، نشان دهنده آن است كه چگونگى بيعت ابوبكر مورد نظر است ، و چگونه ممكن است چيزى كه به سبب ضرورت و اسباب هاى ديگرى بدون مشورت انجام شده است مثل كارى باشد كه بدون ضرورت و انگيزه و اسباب ديگر فقط بدون مشورت صورت گرفته باشد! موضوعى

هم كه ابو على از قول دانشمندان لغت شناس در مورد فلتة نقل مى كند و مى گويد: روز آخر شوال را فلتة مى گفته اند و هر كس در آن روز انتقام خون خود را نمى گرفته فرصت از دستش مى رفته است ، سخنى است كه ما آنرا نمى شناسيم و آنچه كه ما مى دانيم اين است كه شب آخر ماههاى حرام را فلته مى گفته اند كه معمولا آخرين شب ماه بوده است ، با اين تفاوت كه چه بسا گروهى هلال ماه را در غروب بيست و نهم ماه مى ديدند و گروهى ديگر آن را نمى ديدند و آنان كه ماه را ديده بودند و ماه حرام را تمام شده مى پنداشتند بر گروهى كه ماه را نديده و آسوده خاطر بودند كه هنوز ماه حرام است حمله مى كردند و به همين جهت آن شب را فلتة مى گفته اند به هر حال ما روشن ساختيم كه از مجموع سخن عمر، همان چيزى استنباط مى شود كه ما گفتيم ؛ هر چند كه آنچه اهل لغت درباره معنى كلمه فلته گفته اند صحيح باشد.

سيد مرتضى مى گويد: صاحب كتاب العين مى گويد: فلتة به معنى كارى است كه بدون آنكه استوار باشد انجام يافته باشد، و معنى اصلى اين لغت چنين است ، و البته جايز است كه اين كلمه تنها به اين معنى اختصاص نداشته و لفظى دارى معانى مشترك باشد.

وانگهى ، بر فرض كه عمر در اين سخن خود قصد توهين به ابوبكر نداشته ، بلكه همان چيزى را كه مخالفان ما پنداشته اند در

نظر داشته است ، در اين صورت نقص گفتار به خود عمر بر مى گردد كه كلام را در غير موضع خود بكار برده است و سخنى گفته است و خلاف آنرا اراده كرده است ، و اين خبر فقط در صورتى ممكن است طعن بر ابوبكر نباشد كه طعن بر خود عمر باشد. (338)

و بدان بعيد نيست گفته شود كه رضا و خشم و دوستى و كينه و ديگر امور پوشيده نفسانى هر چند از امور باطنى است ولى گاه دانسته مى شود و حاضران با ديدن قراينى كه موجب علم ضرورى براى ايشان مى گردد به آن پى مى برند، آنچنان كه بيم شخص ترسان و شادى شخص خوشحال استنباط مى شود. گاه انسان عاشق كسى است و كسانى كه با او و معشوق معاشرت دارند از قراين احوالى كه مشاهده مى كنند به آن عشق علم ضرورى پيدا مى كنند؛ و همچنين از قراين احوال كه مشاهده مى كنند به آن عشق علم ضرورى پيدا مى كنند؛ و همچنين از قراين احوال شخص عابدى كه در عبادت كوشاست ، از روزه گرفتن استحبابى روزهاى گرم و شب زنده داريها و خواندن اوراد مى توان دانست كه او پايبند و معتقد به عبادت است . بنابراين اگر قاضى عبدالجبار معتزلى كه خدايش رحمت كناد بگويد: علم ضرورى از احوال عمر بدست مى آيد كه او ابوبكر را تعظيم مى كرده و به خلافت او راضى نسبت به آن معتقد و تسليم بوده است ، سخن نادرستى نگفته است و اعتراض سيد مرتضى كه خدايش رحمت كناد بر او وارد نيست .

البته اخبارى هم

كه سيد مرتضى از عمر روايت كرده اخبار غريبى است كه ما آنها را در كتابهاى تدوين شده يى كه بر آنها دست يافته ايم نديده ايم ، مگر در همين كتاب سيد مرتضى و كتاب ديگرى به نام المسترشد (339) از محمد بن جرير طبرى ؛ و اين شخص ، محمد بن جرير طبرى مولف تاريخ طبرى نيست ، او از علماى شيعى است و خيال مى كنم مادرش از خاندان جرير شهر آمل طبرستان است ، و افراد خاندان جرير آملى همگى شيعيانى هستند كه در تشيع خود گستاخ هستند و اين محمد بن جرير منسوب به داييهاى خود است و شعرى هم از او نقل شده است كه دلالت بر اين دارد و آن شعر اين است :

محل تولد من در آمل بوده و پسران جرير داييهاى من هستند و آدمى نمودار دايى خود است . هر كس از سوى پدرش رافضى است ، ولى من از سوى دايى هاى خود رافضى هستم . (340)

و تو خود مى دانى اخبار غريبه يى كه در كتابهاى تدوين شده پيدا نمى شود بر چه حالى است . اما انكار سيد مرتضى سخن شيخ ما ابو على جبايى را كه گفته است : فلته آخرين روز شوال است ، و اين كه گفته است : اين سخن را نمى شناسيم ، اينچنين نيست ؛ و سخن ابو على در آن مورد تفسير صحيحى است كه آنرا جوهرى در كتاب الصحاح آورده و گفته است : فلتة آخرين شب هر ماه است ، و گفته شده است : آخرين روز ماهى است كه پس از آن

ماه حرام است . و اين سخن دلالت دارد بر اينكه نام آخرين روز شوال و آخرين روز جمادى الثانيه ، فلتة است و تفسير و توضيحى كه سيد مرتضى در اين مورد آورده است نزد اهل لغت مشهور و معروف نيست .

اما آنچه سيد مرتضى در مورد فاسد بودن تعبير از فلتة به اين تعابير گفته است سخنى پسنديده است ، ولى انصاف مطلب اين است كه منظور عمر از گفتن اين كلمه نكوهش ابوبكر نبوده است ، بلكه از اين كلمه معناى حقيقى لغوى آنرا اراده كرده است . در اين باره جوهرى صاحب كتاب صحاح مى گويد: فلته ، كارى است كه ناگهانى و بدون چاره انديش و تدبير قبلى صورت گيرد و بيعت ابوبكر هم همينگونه صورت گرفت ، زيرا در آن مورد ميان مسلمانان شورايى نبوده است و ناگهانى صورت گرفته است و آرايى در آن مبادله نشده و مردانى با يكديگر تبادل نظر نكرده اند و خلافت همچون چيزى بوده كه شتابان به تاراج رفته و بهره كسى شده است ، و چون عمر مى ترسيده است كه بدون وصيت بميرد يا آنكه او را بكشند و با يكى از مسلمانان بيعتى همچون بيعت با ابوبكر به صورت ناگهانى صورت گيرد، اين سخن را گفته و بهانه آورده است كه ميان شما كسى نيست كه گردنها به سوى او كشيده شود آنچنان كه براى ابوبكر كشيده مى شد.

اين سخن سيد مرتضى هم كه گفته است : ممكن است فضل كس ديگرى غير ابوبكر ظاهر مى شد و بيم فتنه بود ولى مستحق كشتن نيست ، كسى مى تواند به

سيد مرتضى پاسخ بگويد كه عمر اين خطاب را نسبت به مردم زمان خود كرده و عمر معتقد بوده است كه ميان ايشان كسى همچون ابوبكر وجود نداشته و كسى هم كه احتمال داده شود با او بيعتى ناگهانى صورت گيرد ميان ايشان نبوده است و اگر در روزگارى پس از روزگار عمر فضل كسى آنچنان ظاهر شود كه آن شخص به روزگار خود موقعيتى چون موقعيت ابوبكر در روزگار خود پيدا كند طبيعى است كه او داخل در اين حكمى كه عمر كرده و آنرا نهى و تحريم كرده است نيست .

و بدان كه شيعه اين نظر عمر را كه بيعت با ابوبكر كارى ناگهانى بوده است نپذيرفته اند، در اين باره محمد بن هانى مغربى (341) چنين سروده است :

هر چند قومى گفته اند كه بيعت با او كارى ناگهانى و بدون مقدمه سازى بوده است ولى چنين نيست و كارى است كه قبلا ميان آنان ساخته و پرداخته شده بود.

ديگرى گفته است :

آنرا كارى ناگهانى پنداشته اند، نه سوگند به خداى كعبه وركن استوار، همانا كارهايى بود كه اسباب آن ميان ايشان همچون تار و پود پارچه بافته شده بود.

ابو جعفر طبرى همچنين در تاريخ طبرى نقل مى كند كه چون پيامبر (ص ) رحلت فرمود، انصار در سقيفه بنى ساعده جمع شدند و سعد بن عباده را از خانه بيرون آوردند كه او را به خلافت رسانند. سعد بن عباده كه بيمار بود براى آنان سخنرانى كرد و از آنان تقاضا نمود كه خلافت و رياست را به او واگذارند و انصار به او پاسخ مثبت دادند و سپس در آن

باره به گفتگو پرداختند و گفتند: اگر مهاجران از پذيرفتن اين بيعت خوددارى كردند و گفتند ما اولياء و عترت پيامبريم چه كنيم ؟ گروهى از انصار گفتند: به آنان خواهيم گفت اميرى از ما باشد و اميرى از شما، سعد بن عباده گفت : اين نخستنى سستى است ! در اين هنگام عمر اين خبر را شنيد و خود را به خانه پيامبر (ص ) رساند و به ابوبكر كه آنجا بود پيام فرستاد كه پيش من بيا، ابوبكر پيام داد كه من گرفتارم . عمر دوباره پيام فرستاد كه پيش من بيا، كارى پيش آمده است كه تو ناچار بايد در آن حاضر باشى . ابوبكر بيرون آمد و عمر اين خبر را به او داد و هر دو شتابان در حالى كه ابو عبيدة بن جراح هم همراهشان بود پيش انصار رفتند. ابوبكر شروع به سخن گفتن كرد و قرب مهاجران نسبت به پيامبر (ص ) را ياد آورد شد و گفت : آنان اولياء و عترت پيامبرند، و سپس گفت : ما اميران خواهيم بود و شما وزيران ، هيچ مشورتى را بدون حضور شما انجام نخواهيم داد و هيچ كارى را بدون نظر شما امضاء و اجراء نمى كنيم .

در اين هنگام حباب بن منذر بن جموح برخاست و چنين گفت :

اى گروه انصار، كار فرماندهى خود را بر خويشتن نگهداريد كه مردم همگان در سايه شمايند و هيچ گستاخى نمى تواند بر خلاف شما گستاخى كند و نبايد هيچكس بدون راى شما كارى انجام دهد، كه شما اهل عزت و شو كتيد، شمارتان و ساز و برگتان بسيار است

؛ شما اهل قدرت و شجاعتيد و مردم مى نگرند كه شما چه مى كنيد. بنابراين اختلافى پيدا مكنيد كه كارهايتان تباه شود و اگر اين گروه از پذيرش چيز ديگرى جز آنچه شنيديد خوددارى كردند، در آن صورت اميرى از ما و اميرى از ايشان خواهد بود.

عمر گفت : هيهات كه دو شمشير در نيامى نگنجد! به خدا سوگند اعراب هرگز راضى نمى شوند كه شما را به اميرى خود برگزينند و حال آنكه پيامبرشان از غير شماست ، و نيز عرب از اينكه افرادى عهده دار اميرى بر آنان شوند كه پيامبر هم از ايشان بوده است جلوگيرى و سركشى نخواهد كرد. چه كسى مى خواهد در مورد حكومت با ما ستيز كند و حال آنكه ما اولياء و افراد عشيره محمد (ص ) هستيم !

جباب بن منذر گفت : اى گروه انصار دست نگهداريد و سخن اين مرد و يارانش را مشنويد كه بهره شما از اين كار را ببرند و اگر نپذيرفتند آنان را از اين سرزمين تبعيد كنيد كه شما براى اين امر از آنان سزاوار تريد و همانا با كمك شمشيرهاى شما مردم نسبت به اين دين گردن نهادند. من مرد كار آزموده و درخت بارور آنم ، من پدر شيران و در خوابگاه و كنام شيرم ؛ و به خدا سوگند اگر مى خواهيد آنرا به حال نخست برگردانيم .

عمر گفت : در اين صورت خدايت خواهد كشت ، حباب گفت : نه كه خداوند ترا خواهد كشت .

در اين هنگام ابو عبيدة گفت : اى گروه انصار، شما نخستين كسان بوديد كه اسلام را يارى داديد، نخستين

كسان مباشيد كه تبديل و دگرگونى پديد آورند.

در اين هنگام بشير بن سعد، پدر نعمان بن بشير، برخاست و گفت : اى گروه انصار، همانا كه محمد (ص ) از قريش است و قوم او نسبت به او حق اولويت دارند و سوگند مى خورم كه خداوند مرا نبيند كه با ايشان بر سر اين كار ستيز كنم .

قسمت چهارم

ابوبكر گفت : اينك عمر و ابوعبيده حاضرند، با هر يك از اين دو كه مى خواهيد بيعت كنيد. آن دو گفتند: به خدا سوگند ما اميرى بر ترا عهده دار نمى شويم و تو برتر همه مهاجرانى و جانشين رسول خدا (ص ) در نمازى - و نماز برترين اجزاى دين است - دست بگشاى تا با تو بيعت كنيم . و چون ابوبكر دست گشود كه آندو بيعت كنند بشير بن سعد بر آن دو پيشى گرفت و با ابوبكر بيعت كرد. حباب بن منذر بر او بانگ زد كه اى بشير، چه ناشايسته كارى كردى ! آيا حسد بردى كه پسر عمويت يعنى سعد بن عباده امير شود؟

اسيد بن حضير كه سالار اوسيان بود به اصحاب خود گفت : به خدا سوگند اگر شما بيعت نكنيد همواره براى خزرج بر شما فضليت خواهد بود. و اوسيان برخاستند و با ابوبكر بيعت كردند.

به اين ترتيب آنچه كه سعد بن عباده و خزرجيان بر آن اتفاق كرده بودند درهم شكست و مردم از هر سو به بيعت كردن با ابوبكر به او پيام فرستاد كه بيعت كند، سعد گفت : به خدا سوگند هرگز، تا آنكه تمام تيرهاى تركش خود را به شما بزنم

و پيكان نيزه ام را خون آلوده كنم و با شمشير خود تا آنجا كه در فرمان من است به شما شمشير زنم و با افراد خانواده ام و كسانى كه از من پيروى كنند با شما جنگ كنم ؛ و اگر جن و آدميان با شما متفق شوند تا گاهى كه به پيشگاه خداوند خود برده شوم با شما بيعت نخواهم كرد.

عمر به ابوبكر گفت : دست از سعد بر مدار تا بيعت كند، بشير بن سعد گفت : او لج كرده است و بيعت كننده با شما نخواهد بود مگر كشته شود و او كشته نخواهد شد مگر اينكه افراد خانواده اش و گروهى از خويشاوندانش كشته شوند، و رها كردن او براى شما زيانى ندارد كه مردى تنهاست ؛ و او را به حال خود رها كردند.

و همه سيره نويسان نوشته و روايت كرده اند كه چون پيامبر (ص ) رحلت فرمود ابوبكر در خانه خود در سنح (342) بود. عمر ميان مردم برخاست و گفت : پيامبر خدا (ص ) نمرده است و نخواهد مرد تا دين او بر همه اديان پيروز شود و او حتما باز مى گردد و دست و پاى كسانى را كه شايعه مرگ او را پراكنده مى سازند قطع خواهد كرد، و اگر بشنوم مردى بگويد رسول خدا مرده است او را با شمشير خويش خواهم زد. در اين هنگام ابوبكر آمد. پارچه را از چهره پيامبر (ص ) كنار زد و گفت : پدر و مادرم فداى تو باد، در حال زندگى و مرگ پاك و پاكيزه بودى و به خدا سوگند كه هرگز خداوند

دوبار طعم مرگ را به تو نمى چشاند. آنگاه بيرون آمد و مردم برگرد عمر بودند و او به آنان مى گفت : پيامبر هرگز نمرده است و سوگند مى خورد. ابوبكر خطاب به عمر گفت : اى كسى كه سوگند مى خورى آرام بگير و پى كار خويش باش . آنگاه خطاب به مردم گفت : هر كس محمد (ص ) را مى پرستيده همانا كه محمد مرده است و هر كس خدا را مى پرستيده و بندگى مى كرده است همانا خداوند زنده يى است كه نمى ميرد و خداوند متعال خطاب به پيامبر فرموده است : همانا كه تو و آنان همگى خواهيد مرد (343) و نيز فرموده است : اگر او بميرد يا كشته شود باز به دين جاهلى خود باز خواهيد گشت ... (344). عمر مى گويد: به خدا سوگند چون آين آيات را شنيدم ديگر نتوانستم بر پاى بايستم و بر زمين افتادم و دانستم كه پيامبر (ص ) رحلت فرموده است .

شيعه در اين باره سخن گفته است و اظهار داشته كه بى اطلاعى و كمى علم عمر تا آنجا بوده كه نمى دانسته است مرگ بر پيامبر (ص ) رواست و او در اين مورد سرمشق و همچون ديگر پيامبران است ، و خود عمر گفته است : چون ابوبكر اين آيات را تلاوت كرد يقين به مرگ پيامبر (ص ) كردم ، گويى قبلا هرگز اين آيات را نشنيده بودم ؛ و اگر عمر قرآن مى دانست و درباره مرگ پيامبر (ص ) اندكى مى انديشيد اين سخن را نمى گفت و كسى كه حال او

بدينگونه است جايز نيست كه امام و ޙʘԙȘǠباشد.

قاضى عبدالجبار معتزلى كه خدايش رحمت كناد در كتاب المغنى فى اصول الدين به اعتراض شيعيان چنين پاسخ داده است كه عمر جواز و روا بودن مرگ پيامبر (ص ) را نفى نكرده است و امكان آنرا نفى نكرده و منكر نشده است ، ولى اين آيه و گفتار خداوند متعال را كه فرموده است : اوست آن كس كه رسول خود را با هدايت و دين حق فرستاد تا او را بر همه اديان برترى و پيروزى دهد (345) تاويل كرد و گفت : چگونه ممكن است پيامبر بميرد و حال آنكه هنوز آن حضرت بر همه اديان برترى و پيروزى نيافته است ؟ ابوبكر در پاسخ او گفت : چون دين او بر اديان چيره شود چنان است كه خودش چيره شده باشد و به زودى دين او پس از مرگش چيره خواهد شد.

عمر گفتار خداوند متعال را كه مى فرمايد آيا اگر بميرد را بر تاءخير آن از آن زمان تعبير كرده است ، نه اينكه به كلى مرگ را از پيامبر نفى كند؛ وانگهى اگر كسى بعضى از احكام قرآنى را فراموش كرده باشد، دليل آن نيست كه از تمام قرآن بى اطلاع باشد، و اگر چنين مى بود لازم بود قرآن را كسى جز آنان كه همه احكام آنرا بشناسد حفظ نباشد، به همين دليل حفظ همه قرآن واجب نيست و اخلالى به فضل كسى وارد نمى كند. (346)

سيد مرتضى كه خدايش رحمت كناد در كتاب الشافى بر اين سخن قاضى اعتراض كرده و گفته است : مخالفت عمر در مساءله رحلت پيامبر

(ص ) از دو حال بيرون نيست ؛ يا آنكه منكر مرگ آن حضرت در هر حال بوده است و اعتقاد داشته است كه به هيچ روى مرگ ايشان روا نيست ، يا آنكه منكر مرگ پيامبر در آن حال بوده است و مى گفته است : از اين جهت كه هنوز بر همه اديان پيروز نشده است فعلا نبايد بميرد. اگر موضوع نخست باشد كه در آن هيچ عاقلى نمى تواند انكار كند، زيرا دانستن اين كه مرگ براى همه افراد بشر است علم پرورى است و براى رسيدن به اين علم نيازى به آياتى كه ابوبكر خوانده مناسب با آن نبوده است ، زيرا عمر منكر مرگ پيامبر و روا بودن آن بر آن حضرت نبوده است ، بلكه درباره هنگام آن معترض بوده است ؛ وانگهى لازم بوده كه به ابوبكر بگويد: اين آيات دليلى بر رد گفته من نيست ، زيرا من منكر جواز و ممكن بودن مرگ پيامبر نشده ام ، بلكه وقوع آنرا در اين زمان درست ندانستم و آنرا براى آينده جايز مى دانم ، و اين آيات فقط دلالت بر جواز مرگ دارد، نه اينكه آنرا به حال معين و معلومى تخصيص دهد.

وانگهى چگونه اين شبهه دور از حقيقت از ميان همه خلق فقط به ذهن عمر خطور كرده است و او از كجا چنين پنداشته است كه پيامبر (ص ) به زودى باز خواهد گشت و دست و پاى مردم را خواهد بريد و چگونه هنگامى كه فرياد مردم را بر مرگ پيامبر شنيد و اندوه خلق را ديد و متوجه شد كه در خانه بسته

است و بانگ شيون زنان شنيده مى شود، اين شبهه از او دفع نشد؟ و حال آنكه قراين ديگر هم در دست بود و محتاج به اين حرفها نبود.

از اين گذشته ، اگر چنين شبهه يى در عمر مى بود، لازم بود آنرا در بيمارى پيامبر (ص )- هنگامى كه بى تابى و بيم افراد خاندان ايشان را مى ديد و سخن اسامه ، فرمانده لشكر، را مى شنيد كه مى گفت : من نمى توانم در حالى كه شما در اين وضع بيمارى هستيد حركت كنم و به ناچار از هر مسافرى كه مى آيد از حال شما بپرسم - بگويد كه مترسيد و بى تابى مكنيد و تو هم اى اسامه بيم مكن كه پيامبر (ص ) اكنون نمى ميرد، زيرا هنوز بر همه اديان پيروز نشده است . و سرانجام اين موضوع از احكام قرآن نيست كه بر فرض كسى آنرا نداند آن گونه كه قاضى عبدالجبار گفته است عذر عمر پذيرفته باشد.

و ما ابن ابى الحديد مى گوييم : قدر عمر برتر از اين است كه با آنچه از او در اين واقعه سرزده است معتقد باشد؛ ولى او همينكه دانست پيامبر (ص ) رحلت فرموده است ، از وقوع فتنه در مورد امامت و پيشوايى ترسيد كه مبادا گروهى از انصار يا ديگران بر آن دست يابند. همچنين ترسيد كه مساءله مرتد شدن و از دين برگشتن پيش آيد و در آن هنگام اسلام هنوز ضعيف بود و كاملا قدرت نيافته بود. و ترسيد انتقام و خونخواهى صورت گيرد و خونهايى بر زمين ريخته شود، زيرا بيشتر عرب به روزگار

پيامبر (ص ) مصيبت ديده (347) بودند و ياران پيامبر گروهى از آنان را كشته بودند و در آن حال ممكن بود در پى فرصت باشند و شبيخون آورند. و به نظر او براى آرام كردن مردم مصلحت در آن بود كه چنان اظهار كند و بگويد پيامبر (ص ) نمرده است و اين شبهه را در دل بسيارى از ايشان بيندازد و از شرارت آنان جلوگيرى كند و آن را سخن صحيحى تصور كنند و آنان را بدينگونه از ايجاد آشوب باز دارد تصور كنند كه پيامبر (ص ) نمرده است و همانگونه كه موسى (ع ) از قوم خود غايب شده بود پيامبر هم غيبت كرده است . و به همين سبب بود كه عمر مى گفت : او از شما غيبت فرموده است ، همانگونه كه موسى (ع ) به ميقات رفته و غيبت كرده است و باز خواهد گشت و دستهاى قومى را كه شايعه مرگ او را پراكنده ساخته اند خواهد بريد.

و نظير اين كلام در روحيه افراد اثر مى گذارد و از وقوع بسيارى از تصميم ها جلوگيرى مى كند. مگر نمى بينى كه چون در شهرى پادشاه مى ميرد در بسيارى از موارد در آن شهر تباهى و تاراج و آتش زدن صورت مى گيرد، و هر كس از كسى كينه يى در دل دارد سعى مى كند پيش از آنكه پايه هاى حكومت پادشاه بعد استوار شود با كشتن و زخمى كردن و تاراج اموال انتقام بگيرد، و اگر در آن شهر و زير دور انديشى باشد مرگ پادشاه را پوشيده مى دارد و گروهى را كه

اين راز را فاش و شايعه پرا كنى كنند زندانى مى كند و سياست سخت نسبت به آنان معمول مى دارد و خود چنين شايع مى كند كه پادشاه زنده است و فرمانهاى او روان است و همواره در اين مورد مواظبت مى كند تا پايه هاى حكومت پادشاه بعد استوار شود. عمر هم آنچه در اين مورد اظهار كرد براى نگهدارى دين و دولت بود تا آنكه ابوبكر - كه در سنح بود و آن منزل دورى از مدينه است - رسيد، و چون با ابوبكر پيوست قلبش قوى شد و بازويش استوار گرديد و اطاعت مردم و ميل ايشان نسبت به ابوبكر قطعى شد و عمر با حضور او احساس امنيت كرد كه ديگر حادثه يى پيش نخواهد آمد و تباهى و فسادى صورت نخواهد گرفت ، از سخن و ادعاى خود دست برداشت و سكوت كرد؛ و مردم و مخصوصا مهاجران ابوبكر را دوست مى داشتند.

در نظر شيعيان و هم در نظر ياران معتزلى ما جايز است كه آدمى سخنى به ظاهر دروغ براى مصالحى بگويد؛ بنابراين عيبى بر عمر نيست كه در آغاز سوگند بخورد كه پيامبر (ص ) نمرده است و در گفتار بعدى او هم پس از آمدن ابوبكر و تلاوت اين آيات عيبى نيست كه بگويد گويا اين آيات را نشنيده ام يا اكنون يقين به مرگ پيامبر كردم و مقصودش از اين گفتار دوم محكوم كردن گفتار اول است و به صواب بوده است ، و بديهى است بسيار زشت و ناپسند بود كه بگويد: اين سخن را براى آرام كردن شما گفتم و از روى عقيده

بيان نكردم . بنابراين سخن نخست او صحيح و مناسب و سخن دومش صحيح تر و مناسب تر بوده است .

ابوبكر احمد بن عبدالعزيز جوهرى (348) در كتاب سقيفه از عمر بن شبه ، از محمد بن منصور، از جعفر بن سليمان ، از مالك بن دينار نقل مى كند كه مى گفته است : پيامبر (ص ) ابوسفيان را براى جمع آورى زكات فرستاده بود. او هنگامى از آن كار برگشت كه پيامبر (ص ) رحلت فرموده بود. در راه قومى او را ديدند و او اخبار را از ايشان پرسيد، گفتند: رسول خدا (ص ) رحلت فرمود. ابوسفيان پرسيد: چه كسى پس از او به خلافت رسيد؟ گفتند: ابوبكر گفت : يعنى ابو فصيل ! گفتند: آرى ، گفت : آن دو مستضعف - على و عباس - چه كردند؟ همانا سوگند به كسى كه جان من در دست اوست بازوى آن دو را بر خواهم افراشت !

ابوبكر احمد بن عبدالعزيز مى گويد: راوى - يعنى جعفر بن سليمان - مى گفت : ابوسفيان چيز ديگرى هم گفت كه راويان آنرا حفظ نكردند و چون ابوسفيان به مدينه آمد گفت : تاراج و خروشى مى بينم و مى شنوم كه چيزى جز خون آنرا خاموش نمى كند! گويد: عمر با ابوبكر در اين باره سخن گفت و به او گفت : ابوسفيان آمده است و ما از شر او در امان نيستم . آنچه را در دست ابوسفيان بود به خودش پرداختند كه ديگر آن سخن را نگفت و راضى شد.

احمد بن عبدالعزيز همچنين روايت مى كند كه چون با عثمان بيعت

شد ابوسفيان گفت : اين خلافت نخست در خاندان تيم قرار گرفت و آنان كجا در خور اين كار بودند و سپس به خاندان عدى رسيد كه دور و دورتر بود؛ اينك به جايگاه خود بازگشت و در قرارگاه خود قرار گرفت و آنرا چون گوى ميان خود پاس دهيد.

احمد بن عبدالعزيز گويد: مغيرة بن محمد مهلبى به من گفت : در مورد حديث فوق با اسماعيل بن اسحاق قاضى سخن گفتم و اينكه ابوسفيان به عثمان گفته است : پدرم فدايت گردد، ببخش و انفاق كن و چون ابو حجر مباش ، واى بنى اميه ! حكومت را ميان خود دست به دست بدهيد همچنان كه كودكان گوى را دست به دست مى دهند و به خدا سوگند كه نه بهشتى است و نه دوزخى - زبير هم در آن جلسه حضور داشت . عثمان به ابوسفيان گفت : دور شو! ابوسفيان گفت : اى پسر جان مگر اينجا غريبه يى هست ؟ زبير صداى خود را بلند كرد و گفت : آرى و به خدا سوگند اين سخن تو را پوشيده مى دارم ابوسفيان در آن روزگار چشمهايش بسيار ضعيف بوده است - مغيرة بن محمد مهلبى مى گويد: اسماعيل بن قاضى گفت : اين سخن ياوه است ، گفتم : چرا؟ گفت : من گفتن چنين سخنى از ابوسفيان را انكار نمى كنم ، ولى منكر اين هستم كه عثمان اين سخن را از او شنيده باشد و گردن او را نزده باشد! (349)

احمد بن عبدالعزيز همچنين مى گويد: ابوسفيان پيش على عليه السلام آمد و گفت : پست ترين و زبون

ترين خانواده قريش را عهده دار خلافت كرديد، همانا به خدا سوگند اگر بخواهى مى توانم مدينه را براى جنگ با ابوبكر آكنده از لشكريان سواره و پياده كنم . على عليه السلام به او فرمود: چه مدت طولانى كه نسبت به اسلام و مسلمانان خيانت ورزيدى و هيچ زيانى نتوانستى به آنان برسانى ، ما را نيازى به سواران و پيادگان تو نيست . اگر نه اين بود كه ابوبكر را شايسته براى اين كار مى بينيم او را به حال خود رها نمى كرديم .

احمد بن عبدالعزيز همچنين روايت مى كند، كه چون با ابوبكر بيعت شد، زبير و مقداد همراه گروهى از مردم پيش على (ع )، كه در خانه فاطمه (ع ) بود، آمد و شد مى كردند و با يكديگر تبادل نظر مى نمودند و كارهاى خود را بررسى مى كردند، عمر بيرون آمد و به حضور فاطمه (ع ) رسيد و گفت : اى دختر رسول خدا، هيچكس از خلق خدا براى ما محبوب تر از پدرت نبود و پس از مرگ او هيچكس چون تو در نظر ما نيست ، با وجود اين به خدا سوگند اگر اين گروه در خانه تو جمع شوند براى من مانعى ندارد كه فرمان دهم اين خانه را بر آنان به آتش بكشم و بسوزانم ، و چون عمر از خانه فاطمه (ع ) بيرون آمد آن گروه آمدند و فاطمه (ع ) به آنان گفت : مى دانيد كه عمر اينجا آمد و براى من سوگند خورد كه اگر شما به اين خانه بياييد آنرا بر شما آتش خواهد زد و

به خدا سوگند چنين مى بينم كه او سوگند و تهديد خود را انجام خواهد داد، بنابراين با خوشى و سلامت از خانه من برويد. آنان ديگر به خانه فاطمه (ع ) برنگشتند و رفتند و با ابوبكر بيعت كردند. (350)

قسمت پنجم

احمد بن عبدالعزيز و مبرد در كتاب الكامل از عبدالرحمان بن عوف نقل كرده اند كه گفته است : در بيمارى ابوبكر كه به مرگش انجاميد براى عيادتش رفتم و سلام دادم و پرسيدم حالش چگونه است . او نشست ، من گفتم : خدا را شكر كه سلامتى ، گفت : با اينكه مرا سالم مى بينى ، ولى دردمندم و شما گروه مهاجران هم براى من گرفتارى ايجاد كرده ايد كه با اين دردمندى و بيمارى همراه است ، من براى شما عهدى براى پس از خود قرار دادم و بهترين شما را در نظر خودم برگزيدم ، ولى هر يك از شما باد در بينى انداخت به اين اميد كه حكومت از او باشد. چنين ديديد كه دنيا به شما روى آورده است و به خدا سوگند پرده هاى ابريشم و متكاهاى ديبا و تشكهاى پشم آذربايجانى براى خواب نيمروزى خود فراهم آورده ايد، گويا شما را براى پروار شدن به چرا بسته اند، (351) و حال آنكه به خدا سوگند اگر يكى از شما را بدون آنكه بر او اجراى حدى لازم باشد پيش ببرند و گردنش را بزنند برايش بهتر از آن است كه در هوى و هوس دنيا شناور گردد، و شما فردا نخستين گمراهان خواهيد بود كه از راه مستقيم به چپ و راست منحرف

مى شويد و مردم را از پى مى كشيد. اى راهنماى راه ! ستم كردى و حال آنكه دو راه بيش نيست ؛ يا سپيده دمان و روشنايى ، يا شبانگاه و تاريكى . عبدالرحمان به ابوبكر گفت : با اين كسالت خود بسيار سخن مگو كه ترا ناراحت نكند، به خدا سوگند تو فقط قصد خير كردى و دوست تو هم نيت خير دارد و مردم هم دو گروهند: گروهى كه با تو هم عقيده اند و آنان با تو ستيزى نخواهد داشت و گروهى كه موافق نيستند، آنان هم راءى خود را بر تو عرضه مى دارند. ابوبكر آرام گرفت و اندكى سكوت كرد و عبدالرحمان گفت : چيز مهمى بر تو نمى بينم و خدا را شكر؛ دنيا هم ارزشى ندارد و به خدا سوگند ما ترا فقط شخص صالح و مصلحى مى دانيم . ابوبكر گفت : من فقط بر سه كار كه انجام داده ام متاسفم كه دوست مى دارم اى كاش انجام نداده بودم و بر سه كار كه انجام ندادم و دوست مى دارم كه اى كاش انجام داده بودم و سه چيز را دوست مى داشتم كه از پيامبر (ص ) بپرسم و نپرسيدم .

اما آن سه كار كه انجام دادم و دوست دارم كه اى كاش انجام نداده بودم ، اينهاست : دوست مى دارم اى كاش در خانه فاطمه (ع ) را نمى گشودم و آنرا به حال خود مى گذاشتم هر چند براى جنگ بسته شده بود. دو ديگر آنكه دوست مى دارم اى كاش روز سقيفه بنى ساعده اين كار را بر گردن

يكى از آن دو مرد يعنى عمر يا ابو عبيدة مى نهادم و او امير مى بود و من وزير بودم ، و ديگر آنكه دوست دارم هنگامى كه فجاء ة (352) را پيش من آوردند اى كاش او را در آتش نمى سوزاندم و او را با شمشير كشته يا آزاد كرده بودم .

اما آن سه كار كه نكردم و دوست مى دارم كه اى كاش انجام داده بودم ، اينهاست : دوست دارم آن روزى كه اشعث را پيش من آوردند گردنش را مى زدم و چنين به نظر مى رسد كه او هيچ فتنه و شرى را نمى بيند مگر آنكه در آن يارى مى كند. دو ديگر آنكه دوست دارم روزى كه خالد را به جنگ با از دين برگشتگان فرستادم خودم در ذوالقصه مى ماندم و اگر مسلمانان پيروز نمى شدند پشتيبان آنان بودم ، و سه ديگر آنكه دوست مى داشتم هنگامى كه خالد را به شام گسيل داشتم عمر را هم به عراق مى فرستادم و هر دو دست چپ و راست خويش را در راه خدا مى گشادم .

اما سه چيزى كه دوست دارم اى كاش در آن موارد از پيامبر (ص ) مى پرسيدم اينهاست : نخست اينكه از پيامبر مى پرسيدم خلافت از آن كيست و با آنان ستيزه و مخالفت نمى كرديم ، و دوست داشتم از آن حضرت مى پرسيدم كه آيا براى انصار در آن سهمى هست ، و ديگر آنكه دوست مى داشتم از پيامبر (ص ) درباره ميراث عمه و دختر خواهر مى پرسيدم كه در نفس خود در اين

مورد احساس نياز مى كنم . (353)

در نامه مشهور معاويه به على عليه السلام چنين آمده است :

و گذشته ات را فرا يادت مى آورم كه روزى كه با ابوبكر صديق بيعت شد همسر فرو نشسته و از پاى افتاده ات را شبانه بر خرى سوار مى كردى و هر دو دست تو در دستهاى پسرانت حسن و حسين بود و هيچيك از شركت كنندگان در جنگ بدر و اهل سابقه (354) را رها نكردى مگر آنكه آنان را به بيعت با خود فراخواندى و همراه همسرت در حالى كه دو پسر خود را نيز همراه داشتيد نزد آنان رفتى و از ايشان بر ضد يار رسول خدا يارى خواستى و از آنان جز چهار يا پنج تن به تو پاسخ مثبت ندادند و به جان خودم سوگند كه اگر بر حق مى بودى پاسخت مى دادند، ولى تو ادعاى باطلى كردى و سخنى گفتى كه شناخته شده نبود و آهنگ چيزى كردى كه فراهم نمى شوى . و اگر هر چه را فراموش كنم اين سخنت را به ابوسفيان فراموش نمى كنم كه چون ترا تحريك كرد و به هيجان آورد گفتى : اگر چهل تن كه داراى عزمى استوار باشند از ميان ايشان بيابم ، با اين گروه جنگ و ستيز خود را آغاز و برپا مى كنم . گرفتارى و فتنه مسلمانان از تو براى بار اول نيست و ستم تو بر خلفا چيز تازه و نويى نيست .

ما تمام اين نامه و آغاز آنرا به هنگام شرح نامه هاى على عليه السلام خواهيم آورد.

ابوبكر احمد بن عبدالعزيز جوهرى از ابوالمنذر

و هشام بن محمد بن سائب از پدرش ، از ابو صالح ، (355) از ابن عباس نقل مى كند كه مى گفته است : ميان عباس و على كدورت خاطر بود، آنچنان كه از يكديگر دورى مى كردند، ابن عباس على را ديدار كرد و گفت : اگر مى خواهى يك بار ديگر عمويت را ببينى پيش او بيا كه خيال نمى كنم پس از آن ديگر او را ببينى . على فرمود: تو جلو برو و براى من اجازه بگير. من زودتر از او رفتم و اجازه گرفتم ، اجازه داد و على (ع ) وارد شد و آن دو يكديگر را در آغوش كشيدند، و على (ع ) شروع به بوسيدن دست و پاى عباس كرد و مى فرمود: عمو جان ! از من راضى شو كه خداى از تو راضى شود، و عباس گفت : به طور قطع راضى شدم .

عباس سپس گفت : اى برادر زاده ، در سه مورد راءيى به تو عرضه داشتم كه نپذيرفتى و در آن موارد سرانجام ناخوش ديدى ؛ اينك براى مورد چهارم راءيى به تو عرضه مى دارم كه اگر بپذيرى چه بهتر و گرنه همان را خواهى يافت كه در موارد پيش از آن يافتى . على (ع ) گفت : عمو جان ! آن موارد كدام بوده است ؟ عباس گفت : در بيمارى پيامبر (ص ) به تو اشاره كردم كه از ايشان بپرسى اگر حكومت اگر حكومت از ماست به ما عطا فرمايد و اگر حكومت از ديگران است در مورد ما به آنان سفارش كند، و تو گفتى

: مى ترسم كه اگر پيامبر ما را از آن منع فرمايد، پس از رحلت آن حضرت ، ديگر هيچكس آنرا به ما ندهد. آن گذشت و چون پيامبر (ص ) رحلت فرمود، ابوسفيان بن حرب همان ساعت پيش ما آمد و ما هر دو پيشنهاد كرديم تا با بيعت كنيم كه اگر ما با تو بيعت كنيم و به تو گفتم : دست بگشاى تا من و اين پير مرد با تو بيعت كنيم كه اگر ما با تو بيعت كنيم هيچكس از افراد خاندان عبد مناف از بيعت با تو خوددارى نمى كند، و چون قريش با تو بيعت كند هيچكس از اعراب از بيعت با تو خوددارى نخواهد كرد؛ در پاسخ ما گفتى : اينك سرگرم تجهيز پيكر پاك پيامبريم و حال آنكه در مورد خلافت بيمى نداريم . و چيزى نگذشت كه از سقيفه بنى ساعده بانگ تكبير شنيدم ، و به من گفتى : عمو جان اين چيست ؟ گفتم : اين همان چيزى كه ترا به پذيرفتن آن دعوت كرديم و نپذيرفتى ، و گفتى : سبحان الله مگر ممكن است !گفتم : آرى ، گفتى : آيا باز نمى گردد؟ گفتم : مگر ممكن است چنين چيزى برگردد!سپس هنگامى كه عمر زخم خورد، به تو گفتم : خود را در شورى داخل مكن كه اگر از آنان كناره گيرى ترا مقدم خواهند داشت و اگر خود را همسنگ آنان قرار دهى خود را بر تو مقدم مى دارند؛ نپذيرفتى و با آنان در آن شركت كردى و نتيجه اش آن بود كه ديدى .

و من اينك براى بار

چهارم راءيى به تو عرضه مى دارم كه اگر آنرا بپذيرى پذيرفته اى وگرنه همان بر تو خواهد رسيد كه در موارد پيش رسيده است ، و آن اين است كه من چنين مى بينم كه مرد - يعنى عثمان - شروع به كارهايى كرده است كه به خدا سوگند گويى هم اكنون مى بينم كه اعراب از هر سو به طرفش مى آيند و او در خانه اش همانگونه كه شتر نر را مى كشند كشته خواهد شد. به خدا سوگند اگر اين كار صورت پذيرد و تو در مدينه باشى ، مردم ترا ملزم به آن مى كنند، و چون چنين شود به چيزى از حكومت دست نمى يابى مگر پس از شرى كه در آن خيرى نخواهد بود.

عبدالله بن عباس مى گويد: روز جنگ جمل - در حالى كه طلحه كشته شده بود و مردم كوفه در دشنام دادن و عيب گرفتن بر طلحه زياده روى كردند - من به حضور على (ع ) رسيدم ، فرمود: همانا به خدا سوگند هر چند درباره طلحه چنين مى گويند، اما او آنچنان بود كه آن شاعر جعفى (356) گفته است :

جوانمردى كه هر گاه توانگر و بى نياز است براى خير و بهره رساندن توانگرى او را به دوستانش نزديك مى سازد و فقر و نيازمندى براى اينكه اسباب زحمت دوستان نباشد او را از آنان دور مى سازد.

على (ع ) سپس فرمود: به خدا سوگند گويى عمويم به حوادث ، از پس پرده نازكى مى نگريست ؛ و به خدا سوگند به چيزى از اين حكومت نرسيدم ، مگر پس از شرى

كه خيرى همراه آن نيست .

همچنين ابوبكر احمد بن عبدالعزيز جوهرى ، از حباب بن يزيد، از جرير بن مغيره نقل مى كند كه مى گفته است : خواسته سلمان و زبير و انصار اين بود كه پس از پيامبر (ص ) با على (ع ) بيعت كنند، و چون با ابوبكر بيعت شد سلمان گفت : اگر چه به مرد آگاهى دست يافتيد و آزمايشى كرديد، ولى كان و معدن اصلى را گم كرديد.

همو مى گويد: ابو زيد عمر بن شبه ، از على بن ابى هاشم ، از عمرو بن ثابت ، از حبيب بن ابى ثابت نقل مى كند كه مى گفته است : سلمان در آن روز گفت : آرى ، در مورد اينكه سالخورده را برگزيديد راه شما صحيح بود، ولى از روى خطا اهل بيت پيامبر خود را برنگزيديد و حال آنكه اگر خلافت را در ايشان قرار مى داديد حتى دو نفر هم با شما مخالفت نمى كردند و همانا از نعمت آن به وفور بهره مند مى شديد.

همو از عمر بن شبه ، از محمد بن يحيى نقل مى كند كه مى گفته است : غسان بن عبدالحميد براى ما نقل كرد كه چون مردم درباره خوددارى على عليه السلام از بيعت با ابوبكر بسيار سخن گفتند و ابوبكر و عمر بر او در اين مورد سخت گرفتند، مادر مسطح بن اثاثة (357) آمد و كنار گور پيامبر (ص ) ايستاد و چنين سرود:

كارها و خبرها و گرفتاريهاى گوناگونى صورت مى گيرد كه اگر تو حضور مى داشتى در آن باره اينهمه سخن گفته نمى شد. ما

ترا بدانگونه از دست داديم كه زمين باران پربركت را از دست دهد و كارهاى قوم تو مختل شد؛

بيا و حضور داشته باش و از آنان غايب مباش . (358)

ابوبكر احمد بن عبدالعزيز جوهرى مى گويد: ابوزيد عمر بن شبه ، از ابراهيم بن منذر، از ابن وهب ، از ابن لهيعة ، از ابوالاسود براى ما نقل مى كرد كه گروهى از مردان قريش و مهاجران در مورد اينكه بيعت با ابوبكر بدون مشورت صورت گرفت خشمگين شدند و از جمله على و زبير هم خشم گرفتند و در حالى كه با خود سلاح داشتند در خانه فاطمه (ع ) متحصن شدند. عمر همراه گروهى كه اسيد بن حضير و سلمة بن سلامة بن وقش هم همراهشان بودند - و اين دو تن از خاندان عبدالاشهل هستند - به سوى خانه فاطمه (ع ) آمدند. فاطمه (ع ) فرياد بر آورد و آنان را به خدا سوگند داد. آنان شمشير على و زبير را گرفتند و به ديوار زدند و شكستند، سپس عمر آن دو را از خانه بيرون كشيد و برد تا بيعت كنند؛ آنگاه ابوبكر برخاست و براى مردم عذر و بهانه آورد و گفت : بيعت با من كارى همراه با شتاب بود و ناگهانى صورت گرفت و خداوند شر آن را كفايت فرمود، وانگهى من از بروز فتنه ترسيدم و به خدا سوگند كه من بر آن حريص نبودم و هيچگاه بر آن طمع نبسته بودم و اينك كار بزرگى را بر گردن من نهاده اند كه مرا يارا و توان آن نيست و دوست مى دارم كه اى كاش

قوى ترين افراد به جاى من عهده دار آن مى بود. و شروع به عذر خواهى از مردم كرد و مهاجران عذر او را پذيرفتند و على و زبير هم گفتند: ما خشمگين نشديم مگر در اين مورد كه مشورتى صورت نگرفت و گرنه ابوبكر را سزاوارترين مردم براى آن مى دانيم ؛ او يار غار است و سالخوردگى او را احترام مى گذاريم ، و پيامبر (ص ) در حالى كه زنده بود او را ماءمور به امامت در نماز بر مردم فرمود.

ابوبكر جوهرى ، با اسناد ديگرى كه آورده است ، مى گويد: ثابت بن قيس بن شماس هم همراه كسانى بود كه با عمر به خانه فاطمه (ع ) آمدند، و اين ثابت از قبيله بنى حارث است . او همچنين روايت مى كند كه محمد بن مسلمه هم همراهشان بوده و همو شمشير زبير را شكسته است .

ابوبكر جوهرى مى گويد: يعقوب بن شيبة ، از احمد بن ايوب ، از ابراهيم بن سعد، از ابن اسحاق ، از زهرى ، از عبدالله بن عباس نقل مى كند كه مى گفته است : به هنگام بيمارى پيامبر (ص ) على (ع ) از حضور ايشان بيرون آمد. مردم پرسيدند كه اى ابا حسن ! پيامبر (ص ) چگونه صبح فرموده است و حالش چون است ؟ فرمود: سپاس خدا را كه بهبودى يافته است . گويد: عباس دست على را در دست گرفت و گفت : اى على ! تو پس از سه روز ديگر ستمديده خواهى شد (359)، سوگند مى خورم كه نشان مرگ را در چهره پيامبر ديدم و

من نشان مرگ را در چهره هاى فرزندان عبدالمطلب مى شناسم . اينك پيش رسول خدا برو و درباره خلافت سخن بگو كه اگر از آن ماست بدانيم و ما اعلام فرمايد و اگر در غير ما قرار دارد نسبت به ما سفارش فرمايد. على گفت : اين كار را نمى كنم ؛ به خدا سوگند اگر امروز پيامبر (ص ) ما را از آن منع فرمايد، پس از آن ديگر مردم آنرا به ما نمى دهند. گويد: پيامبر (ص ) همان روز رحلت فرمود.

ابوبكر جوهرى مى گويد: مغيرة بن محمد مهلبى از حفظ خود و عمر بن شبه از يكى از كتابهاى خود با اسنادى كه به ابوسعيد خدرى مى رساند از قول بر اء بن عازب چنين نقل مى كرد كه مى گفته است : من همواره دوستدار بنى هاشم بودم و چون پيامبر (ص ) رحلت فرمود ترسيدم كه قريش خلافت را از ميان بنى هاشم در ربايد و چنان شدم كه شخص شيفته و سرگردان و شتابزده مى شود.

سپس مطالبى را از براء بن عازب نقل مى كند كه ما آنها را در آغاز اين كتاب خود ضمن شرح اين سخن على (ع ) كه فرموده است : همانا به خدا سوگند، فلان جامه خلافت را پوشيد (360)... آورده ايم ؛ در دنباله آن چنين افزوده است كه براء مى گفته است : همچنان خودخورى مى كردم و چون شب فرا رسيد به مسجد رفتم ، و چون وارد مسجد شدم يادم آمد كه آنجا همواره آواى تلاوت قرآن پيامبر (ص ) را مى شنيدم . از آنجا دلتنگ شدم و

به فضاى بيرون مسجد، يعنى فضاى بنى بياضة رفتم و تنى چند را ديدم كه آهسته با يكديگر سخن مى گويند و چون من نزديك ايشان رسيدم سكوت كردند. من از آنجا برگشتم ، ايشان مرا شناخته بودند و من آنان را نشناختم ، مرا پيش خود فرا خواندند، نزديك رفتم ، مقداد بن اسود و عبادة بن صامت و سلمان فارسى و ابوذر و حذيفه و ابوالهيثم بن التيهان را ديدم ، و در آن حال حذيفه به آنان مى گفت : به خدا سوگند آنچه به شما گفتم خواهد شد و به خدا سوگند كه به من دروغ گفته نشده است و من دروغ نمى گويم ، و آنان مى خواستند انتخاب خليفه و حكومت را به شورايى از مهاجران واگذارند.

قسمت ششم

حذيفه گفت : بياييد پيش ابى بن كعب برويم . او هم آنچه كه من مى دانم مى داند. براء مى گويد: به سوى خانه ابى بن كعب رفتيم و بر در خانه زديم . او پشت درآمد و پرسيد: شما كيستيد؟ مقداد با او سخن گفت . ابى پرسيد: چه مى خواهيد؟ مقداد گفت : در را باز كن كه كار بزرگتر از آن است كه از پس در توان گفت . گفت : من در خانه خود را نمى گشايم و به خوبى مى دانم براى چه چيزى آمده ايد، گويا مى خواهيد در مورد اين بيعتى كه صورت گرفته است تبادل نظر كنيد. گفتيم : آرى ، گفت : آيا حذيفه ميان شماست ؟ گفتم : آرى ، گفت : سخن همان است كه او گفته است ؛

و به خدا سوگند من در خانه خود را نمى گشايم و از خانه بيرون نمى آيم تا آنچه مى خواهد واقع شود، و همانا آنچه پس از آن واقع خواهد شد از اين بدتر است و به پيشگاه خداوند شكايت بايد برد.

گويد: و چون اين خبر به اطلاع ابوبكر و عمر رسيد، به ابوعبيدة بن جراح و مغيرة بن شعبه پيام دادند كه راءى و چاره چيست ؟ مغيره گفت : راه اين است كه عباس را ملاقات كنيد و براى او در اين كار بهره يى قرار دهيد كه براى او و فرزندانش باشد و از سوى على آسوده شويد و براى شما در نظر مردم بر على حجت باشد كه عباس به شما گرايش پيدا كرده است . آنان حركت كردند و در شب دوم وفات پيامبر (ص ) پيش عباس رفتند. آنگاه خطبه ابوبكر و سخن عمر و پاسخى را كه عباس به آنان داده است آورده و ما اين موضوع را در جزء اول اين كتاب آورديم .

ابوبكر جوهرى همچنين مى گويد: احمد بن اسحاق بن صالح ، از عبدالله بن عمر، از حماد بن زيد، از يحيى بن سعيد، از قاسم بن محمد نقل مى كند كه چون پيامبر (ص ) رحلت فرمود، انصار پيش سعد بن عباده جمع شدند؛ ابوبكر و عمر و ابو عبيده هم آنجا حاضر شدند. حباب بن منذر گفت : بايد اميرى از ما و اميرى از شما باشد، واى قوم ! به خدا سوگند ما در مورد اميرى شما رشگ و همچشى نداريم ، ولى بيم آنرا داريم كه پس از شما كسانى

به اميرى برسند كه ما پسران و پدران و برادران ايشان را كشته ايم . عمر بن خطاب گفت : اگر چنان شد، در صورتى كه توانا باشى قيام خواهى كرد. در اين هنگام ابوبكر سخن گفت و گفت : ما اميران خواهيم بود و شما وزيران و اين كار ميان ما به تساوى خواهد بود، چون دو لپه باقلا؛ و با ابوبكر بيعت شد و نخستين كس كه با او بيعت كرد بشير بن سعد، پدر نعمان بن بشير بود.

و چون مردم بر گرد ابوبكر جمع شدند و بيعت او استوار شد، اموالى ميان زنان مهاجر و انصار بخش كرد و سهم يكى از زنان خاندان عدى بن نجار را همراه زيد بن ثابت براى او فرستاد. آن زن پرسيد: اين چيست ؟ گفت : مالى است كه ابوبكر ميان زنان تقسيم كرده است . آن زن گفت : آيا با دادن رشوه مى خواهيد از دين خود رشوه بگيرم ! نه ، به خدا سوگند از او چيزى نمى پذيرم !و آنرا پيش ابوبكر باز فرستاد.

من اين خبر را از كتاب السقيفه ابوبكر جوهرى در سال ششصد و ده هجرى بر ابو جعفر يحيى بن محمد علوى حسينى معروف به ابن ابى زيد (361) كه نقيب بصره بود خواندم ، خدايش رحمت كناد، گفت : پيش بينى و تشخيص حباب بن منذر درست بود، زيرا همان چيزى كه از آن بيم داشت ، روزه حره فرا رسيد و انتقام خون مشركان كشته شده در جنگ بدر را از انصار گرفتند. نقيب كه خدايش رحمت كناد به من گفت : پيامبر (ص )

هم بر اهل و فرزند خود از همين وضع بيم داشت ، زيرا او مردم را مصيبت زده كرده بود و مى دانست كه اگر بميرد و تنها دخترش و فرزندان او را به صورت رعيت و مردم عادى باقى بگذارد، آنان زيردست حاكمان به خطر بزرگى مى افتند، و به همين منظور بود كه مكرر پايه هاى حكومت را براى پسر عمويش پس از خود استوار مى فرمود تا شايد خون على (ع ) و فرزندانش محفوظ بماند، و اگر آنان حاكم بودند، خون و جانشان محفوظتر از آن بود كه رعيت و زيردست حاكم ديگرى باشند؛ ولى قضا و قدر با آن حضرت يار نبود و كار چنان شد كه شد و كار فرزند زادگان او به آنجا كشيد كه خود مى دانى .

ابوبكر احمد بن عبدالعزيز جوهرى مى گويد: يعقوب بن شيبة با اسنادى كه آنرا به طلحة بن مصرف مى رساند نقل مى كند كه مى گفته است : به هذيل بن شرحبيل گفتم : مردم مى گويند پيامبر (ص ) وصيت فرمود و على را وصى خود قرار داد، گفت : آيا ابوبكر خود را امير وصى رسول خدا قرار مى دهد!ابوبكر بسيار دوست مى داشت كه در آن مورد به عهدى از پيامبر دست يابد و تسليم آن شود و مهار آنرا بر بينى خود نهد.

مى گويم : دو شيخ حديث يعنى محمد بن اسماعيل بخارى و مسلم بن حجاج قشيرى در كتاب صحيح خود از طلحة بن مصرف نقل كرده اند كه گفته است : از عبدالله بن ابى اوفى پرسيدم : آيا پيامبر (ص ) وصيت نفرموده

است ؟ گفت : نه ، گفتم : چگونه است كه وصيت كردن براى مسلمانان مقرر شده است و به پيامبر (ص ) هم فرمان داده شده كه وصيت فرمايد و با وجود اين وصيت نفرموده باشد؟ گفت : پيامبر (ص ) به توجه و اجراى دستورهاى قرآن وصيت فرمود. طلحة بن مصرف مى گويد: سپس ابن ابى اوفى گفت : ابوبكر چنان نبود كه بر وصى رسول خدا فرمانروايى كند؛ بلكه بسيار دوست مى داشت كه در اين مورد فرمانى از پيامبر بيابد و بر آن گردن نهد و لگام آنرا بينى خود ببندد.(362)

همچنين همين دو شيخ در دو صحيح خود از عايشه روايت مى كنند و مى گويند: در حضور عايشه گفته شد: كه پيامبر (ص ) وصيت فرموده است ، عايشه گفت : چه هنگامى وصيت كرده است ؟ و چه كسى اين سخن را مى گويد؟ گفتند: چنين مى گويند، گفت : آخر چه كسى مى گويد؟ پيامبر (ص ) به سينه و گلوى من تكيه داده بود، طشت خواست كه ادرار كند، ناگاه به يك سو افتاد و درگذشت و من حتى متوجه مرگ او نشدم . (363)

همچنين در هر دو صحيح مسلم و بخارى از ابن عباس نقل شده كه مى گفته است : اى واى از روز پنجشنبه و چه روز پنجشنبه يى بود! ابن عباس سپس چندان گريست كه اشكهايش شنها را خيس كرد، ما گفتيم : اى ابن عباس در پنجشنبه چه اتفاقى افتاده است ؟ گفت : در آن روز بيمارى و درد پيامبر (ص ) سخت شد و فرمود: نامه يى بياوريد تا

براى شما بنويسم و پس از من هرگز گمراه نشويد. حاضران با يكديگر ستيز كردند، پيامبر فرمودند: ستيزه و بگو و مگو در حضور من سزاوار نيست ، گوينده يى گفت : پيامبر را چه شده است ؟ پيامبر را چه شده است ؟ آيا هذيان مى گويد؟ از او بپرسيد چه مى خواهد. و همينكه خواستند سخن خود را تكرار كنند، پيامبر فرمود: رهايم كنيد، كه آنچه من در آنم بهتر از چيزى است كه شما در آنيد، و سپس سه دستور صادر فرمود و گفت : مشركان را از جزيرة العرب بيرون كنيد، و به نمايندگان قبايل همانگونه كه جايزه مى دادم جايزه دهيد. درباره دستور سوم از ابن عباس پرسيدند، گفت : نمى دانم كه آيا در آن باره سخنى نفرمود و من آنرا فراموش كرده ام .

همچنين در دو صحيح بخارى و مسلم از ابن عباس كه خدايش رحمت كناد نقل شده است كه چون پيامبر (ص ) محتضر شد، در خانه تنى از جمله عمر بن خطاب حضور داشتند. پيامبر (ص ) فرمود: بياييد تا براى شما نامه يى بنويسم كه پس از آن گمراه نشويد، عمر گفت : درد و بيمارى بر پيامبر غلبه پيدا كرده است ، قرآن پيش شماست و كتاب خدا ما را بسنده است . برخى از حاضران گفتند چنين است و برخى گفتند نه و اختلاف پيدا كردند، و همچنان برخى مى گفتند: كاغذ بياوريد تا براى شما نامه يى بنويسيد كه پس از او هرگز گمراه نشويد، و برخى مى گفتند: سخن درست همان است كه عمر مى گويد؛ و چون

در محضر پيامبر ياوه سرايى و اختلاف بسيار كردند، پيامبر (ص ) به آنان فرمود: برخيزيد، و برخاستند، و ابن عباس مى گفته است : مصيبت و تمام مصيبت در اين بوده است كه مانع آن شدند تا پيامبر آن نامه را براى شما بنويسيد.

ابوبكر احمد بن عبدالعزيز جوهرى مى گويد: احمد بن اسحاق بن صالح ، از عبدالله بن عمر بن معاذ، از ابن عون ، از قول مردى از بنى زريق براى من نقل كرد كه عمر در آن روز كه با ابوبكر بيعت شد، در حالى كه دامن به كمر زده بود و پيشاپيش ابوبكر مى دويد، بانگ برداشته بود كه همانا مردم با ابوبكر بيعت كردند. گويد: در اين هنگام ابوبكر آمد و بر منبر رسول خدا نشست و حمد و ثناى خدا را بجا آورد و سپس چنين گفت : همانا من عهده دار ولايت بر شما شدم و بهترين و گزينه ترين شما نيستم ، ولى قرآن نازل شده و سنت تنظيم يافته است و آموختيم و دانستيم كه زيرك ترين زيركان پرهيز گارانند و ابله ترين ابلهان تباهكاران . و همانا قوى ترين شما در نظر من ناتوان است ، تا هنگامى كه حق او را بگيرم و ضعيف ترين شما در نظر من نيرومند است تا هنگامى كه حق را از او بگيرم . اى مردم ! همانا كه من از سنتها پيروى كننده ام و نو آور نخواهم بود، هر گاه نيكى كردم مرا يارى دهيد و چون به كژى گراييدم مرا راست كنيد. (364)

ابوبكر جوهرى مى گويد: ابو زيد عمر بن شبه از احمد بن

معاويه ، از نضربن شميل ، از محمد بن عمرو، از سلمة بن عبدالرحمان نقل مى كند كه چون ابوبكر بر منبر نشست ، على عليه السلام و زبير و گروهى از بنى هاشم در خانه فاطمه بودند. عمر پيش آنان آمد و گفت : سوگند به كسى كه جان من در دست اوست ، يا بايد براى بيعت بيرون آييد، يا آنكه اين خانه را بر شما آتش مى زنم ! زبير در حالى كه شمشير خود را كشيده بود از خانه بيرون آمد، مردى از انصار و زياد بن لبيد با او گلاويز شدند و شمشير را از دست زبير بيرون كشيدند. ابوبكر همچنان كه بر منبر بود فرياد برآورد و گفت : شمشير را به سنگ بكوبيد. ابو عمرو بن حماس گويد: من آن سنگ را كه نشانه ضربت شمشير زبير بر آن بود ديدم و گفته مى شد كه اين نشانه كوبيدن شمشير زبير بر سنگ است . سپس ابوبكر گفت : آنان را رها كنيد، خداوند به زودى آنان را خواهد آورد. گويد: پس از آن آنان پيش ابوبكر رفتند و با او بيعت كردند.

ابوبكر جوهرى مى گويد: در روايت ديگرى آمده است كه سعد بن ابى وقاص هم همراه آنان در خانه فاطمه (ع ) حاضر بود و مقداد بن اسود هم حضور داشت و آنان با يكديگر قرار گذاشته بودند كه با على (ع ) بيعت كنند. عمر آنجا آمد تا خانه را برايشان آتش زند، زبير با شمشير به سوى عمر بيرون آمد و فاطمه (ع ) از خانه بيرون آمد و مى گريست و فرياد مى

زد؛ و از مردم خواست از آن كار باز ايستند، و گفتند: ما در مورد كار خيرى كه مردم بر آن اتفاق كرده اند، ستيزى نخواهيم كرد؛ بلكه ما جمع شده ايم تا قرآن را در يك نسخه جمع كنيم . سپس آنان هم با ابوبكر بيعت كردند و كار جريان يافت و مردم آرام گرفتند.

ابوبكر جوهرى مى گويد: ابو زيد عمر بن شبه از ابوبكر باهلى ، از اسماعيل بن مجالد، از شعبى نقل مى كند كه مى گفته است : ابوبكر پرسيد: زبير كجاست ؟ گفتند: پيش على است و شمشير بر دوش آويخته است ، ابوبكر گفت : اى عمر برخيز، اى خالد بن وليد برخيز؛ برويد و آن دو را پيش من بياوريد. آن دو رفتند. عمر وارد خانه شد و خالد بر در خانه ايستاد، عمر به زبير گفت : اين شمشير چيست ؟ گفت : ما با على بيعت مى كنيم . عمر شمشير را از دست زبير بيرون كشيد و آنرا به سنگ زد و شكست و سپس دست زبير را گرفت و او را بلند كرد و به سوى خالد برد و گفت : اى خالد مواظبش باش و خالد او را گرفت . سپس عمر به على گفت : برخيز و با ابوبكر بيعت كن ، على (ع ) درنگ كرد و بر زمين نشسته بود، عمر دست او را گرفت و گفت برخيز و او از برخاستن خوددارى فرمود؛ او با زور على (ع ) را كشيد و همانگونه كه با زبير رفتار كرده بود رفتار كرد و چون فاطمه (ع ) ديد كه

با آن دو چگونه رفتار مى شود، بر در حجره ايستاد و فرمود: اى ابوبكر، چه زود بر اهل بيت رسول خدا هجوم و حمله آورديد!به خدا سوگند تا هنگامى كه خدا را ديدار كنم با عمر سخن نخواهم گفت . گويد: پس از آن ابوبكر به حضور فاطمه رفت و براى عمر شفاعت كرد و از فاطمه (ع ) خواست از عمر خشنود شود و فاطمه (ع ) از او خشنود شد. (365)

ابوبكر جوهرى مى گويد: ابو زيد از محمد بن حاتم ، از حرامى ، از حسين بن زيد، از جعفر بن محمد، از پدرش ، از ابن عباس نقل مى كند كه مى گفته است : عمر از كنار على (ع ) گذشت و على همراه ابن عباس نشسته بود، عمر سلام كرد، آن دو پرسيدند: كجا مى روى ؟ گفت : به مزرعه خويش در ينبع مى روم . على (ع ) فرمود: آيا با تو همراه شويم ؟ گفت : آرى ، على (ع ) به ابن عباس فرمود: برخيز و همراهش باش . ابن عباس مى گويد: عمر دست در دست من داد و انگشتهايش را وارد انگشتانم كرد و براه افتاد، و چون بقيع را پشت سر نهاديم گفت : اى ابن عباس ! به خدا سوگند كه اين خويشاوند تو پس از رحلت رسول خدا (ص ) شايسته ترين و سزاوارترين افراد به خلافت بود، جز اينكه ما از دو چيز بر او ترسيديم . ابن عباس مى گويد: عمر به گونه يى سخن گفت كه چاره يى جز پرسيدن آن دو علت نداشتم . پرسيدم

: اى اميرالمومنين آن دو چه بود؟ گفت : بر كمى سن او و محبت او نسبت به خاندان عبدالمطلب ترسيديم .

ابوبكر جوهرى مى گويد: ابو زيد از هارون بن عمر با اسنادى كه آنرا به ابن عباس مى رساند براى من نقل كرد كه مردم در شب جابية (366) از اطراف عمر پراكنده شدند و هر كس با دوست خود حركت مى كرد. من همان شب ضمن راه با عمر برخوردم و با او به گفتگو پرداختم ، و او پيش من گله گزارى كرد كه چرا على از همراهى با او خوددارى فرموده است . من گفتم : مگر على علت آنرا براى تو نگفت و معذرت نخواست ؟ گفت : چرا، گفتم : عذر او موجه است . عمر گفت : اى ابن عباس ، نخستين كس كه شما را از حكومت باز داشت ابوبكر بود و قوم شما خوش نمى داشتند كه براى خاندان شما نبوت و خلافت با هم جمع شود، گفتم : اى اميرالمومنين ، سبب آن چيست ؟ مگر خير به آنان نمى رسيد؟ گفت : چرا، ولى اگر آنان شما را به خلافت برمى گزيدند و بر فخر و شرف شما نسبت به ايشان افزوده مى شد.

ابوبكر جوهرى همچنين مى گويد: ابو زيد از عبدالعزيز بن خطاب از على بن هشام كه اسناد خود را به عاصم بن عمرو بن قتاده مى رساند نقل مى كرد كه على عليه السلام عمر را ديد و از او پرسيد: ترا به خدا سوگند!آيا پيامبر (ص ) ترا به جانشينى خود گماشته است ؟ عمر گفت : نه ، على

گفت : بنابراين تو و دوست تو ابوبكر چه مى كنيد؟ عمر گفت : اما دوست من كه درگذشته و به راه خود رفته است ، و اما من به زودى خلافت را از گردن خود بر مى دارم و بر گردن تو مى نهم ؛ على فرمود: خداوند بينى كسى را كه بخواهد ترا از آن بيرون كشد بر خاك بمالد و ببرد!نه مقصودم اين نبود، ولى خداوند مرا علم و نشانه هدايت قرار داده است و چون بر كار قيام كنم هر كس با من مخالفت كند گمراه خواهد بود.

قسمت هفتم

ابوبكر جوهرى همچنين از ابو زيد، از هارون بن عمر، از محمد بن سعيد بن فضل ، از پدرش ، از حارث بن كعب ، از عبدالله بن ابى اوفى خزاعى نقل مى كند كه مى گفته است : خالد بن سعيد بن عاص از كارگزاران پيامبر (ص ) در يمن بود و پس از رحلت آن حضرت به مدينه آمد و در آن هنگام مردم با ابوبكر بيعت كرده بودند. خالد پيش ابوبكر نرفت و چند روزى از بيعت با او خوددارى كرد و حال آنكه مردم بيعت كرده بودند. خالد پيش بنى هاشم رفت و گفت : شما ظاهر و باطن جامعه و جامه زيرين و رويى آن و تنه اصلى عصا هستيد نه پوسته نازك آن ، و چون شما راضى شويد ما راضى خواهيم بود و چون شما خشم گيريد ما خشمگين خواهيم شد. اينك به من بگوييد كه آيا شما با اين مرد بيعت كرده ايد؟ گفتند: آرى ، گفت : آيا با كمال ميل و خشنودى همه

شما؟ گفتند: آرى ، گفت : اينك كه شما بيعت كرده ايد من هم راضى هستم و بيعت مى كنم ؛ به خدا سوگند اى بنى هاشم شما درختان سركشيده و داراى ميوه هاى پاكيزه ايد. سپس با ابوبكر بيعت كرد. سخنان او به اطلاع ابوبكر رسيد و به آن توجهى نكرد و در دل نگرفت و چون ابوبكر خالد بن سعيد را به فرماندهى لشكرى كه به شام گسيل داشت گمارد، عمر به او گفت : آيا خالد را به فرماندهى مى گمارى و حال آنكه بيعت خود را از تو باز داشت و به بنى هاشم آن سخنان را گفت ! وانگهى از يمن مقدار بسيارى نقره و بندگان و غلامان سياه و زره و نيزه با خود آورده است ! و من از مخالفت او در امان نيستم . و بدينگونه ابوبكر از فرماندهى او منصرف شد و ابو عبيدة بن جراح و يزيد بن ابى سفيان و شر حبيل بن حسنة را به فرماندهى گماشت .

و بدان كه اخبار و روايات در اين مورد به راستى بسيار است ، و هر كس در آن تاءمل كند و انصاف دهد، خواهد دانست كه در مورد خلافت نص صريح و قطعى كه در آن شك و ترديد و احتمال را راه نباشد وجود ندارد؛ و آنچنان نيست كه اماميه مى پندارند، زيرا شيعيان مى گويند كه پيامبر (ص ) در مورد خلافت على عليه السلام نص صريح و روشن و آشكارى فرموده است كه غير از نص روز غدير و خبر منزلت و اخبار ديگر مشابه آن دو است - كه از طريق

عامه و ديگران هم روايت شده است - بلكه پيامبر (ص ) در مورد خلافت و امارت على (ع ) بر مومنان تصريح فرموده و مسلمانان را فرمان داده است كه در آن مورد بر او سلام دهند، و مسلمانان چنان كردند، و مى گويند: پيامبر (ص ) در موارد بسيارى براى مسلمانان تصريح فرموده است كه على پس از او خليفه است و به آنان فرمان داده است كه از او شنوايى و فرمانبردارى داشته باشند. و براى شخص منصف ، هنگامى كه جريان بعد از وفات پيامبر (ص ) را مى شنود، هيچ ترديدى باقى نمى ماند و به طور قطع مى داند كه چنين نصى وجود نداشته است . (367) البته در نظر نفوس و عقول ، چنين چيزى هست كه در آن مورد تعريض و تلويح و كنايه وجود داشته است و گفتارى غير صريح و حكمى غير قطعى بوده است و شايد پيامبر (ص ) را چيزى كه خود مى دانسته و مصلحتى كه رعايت مى فرموده يا آگاهى از آينده كه به اذن خداوند متعال داشته است از اين كار باز داشته است .

اما موضوع خوددارى على عليه السلام از بيعت و بيرون كشيدن او از خانه - بدانگونه كه صورت گرفته است - را رجال حديث و سيره نويسان آورده اند. و ما هم آنچه را كه ابوبكر جوهرى در اين مورد آورده بود آورديم و او از رجال حديث و از افراد ثقه و مورد اعتماد است ، و البته كسان ديگرى هم غير از او نظير اين مطالب را بيرون از حد شمار آورده اند.

اما كارهاى

زشت و سبكى كه شيعه نقل كرده اند از قبيل فرستادن قنفذ به خانه فاطمه (ع ) و اينكه او با تازيانه چنان آن حضرت را زده است كه بازويش همچون بازو بندى متورم شده و اثرش تا هنگام مرگ باقى بوده است . فاطمه (ع ) را ميان در و ديوار فشرده است و آن حضرت فرياد برآورده است كه اى پدر جان ، كودكى را كه در شكم داشته مرده سقط كرده است و بر گردن على عليه السلام ريسمان افكنده و او را كه از حركت خوددارى مى فرموده است مى كشيده اند و فاطمه (ص ) پشت سرش آه و فرياد بر مى آورده است و دو پسرش حسن و حسين همراه آن دو مى گريسته اند، و چون على را به حضور آوردند از او خواستند بيعت كند و او خوددارى كرد و به كشتن تهديدش كردند و فرمود: در اين صورت بنده خدا و برادر رسول خدا را خواهيد كشت ! و گفتند: بنده خدا را آرى ، ولى برادر رسول خدا را نه ، و على (ع ) هم آنان را روياروى متهم به نفاق كرد كه صحيفه يى نوشته و اتفاق كرده اند ناقه پيامبر (ص ) را در شب عقبه رم دهند؛ هيچيك در نظر اصحاب ما اصل و اساسى ندارد و هيچكس از ايشان ، آنرا ثابت نكرده و اهل سنت هم اين امور را نه روايت كرده و نه مى شناسند و چيزى است كه شيعه در نقل آن منفرد است .

موضوع عمر و بن العاص

قسمت اول

پس از اينكه على (ع ) از جنگ بصره آسوده و در

كوفه ساكن شد، نامه يى به معاويه نوشت و او را به بيعت دعوت كرد و نامه را همراه جرير بن عبدالله بجلى فرستاد. (368) او نامه را براى معاويه به شام آورد كه چون آنرا خواند از آنچه در آن بود سخت اندوهگين شد و درباره پاسخ آن همه گونه انديشه كرد و جرير بن عبدالله را براى پاسخ نامه چندان معطل كرد تا بتواند با گروهى از شاميان در مورد مطالبه خون عثمان ، مذاكره كند؛ آنان به معاويه پاسخ مثبت دادند و او را مطمئن ساختند. معاويه دوست مى داشت از كسان بيشترى تقاضاى پشتيبانى كند و در اين مورد با برادر خويش ، عتبة بن ابى سفيان ، مشورت كرد. او گفت : از عمرو عاص يارى بخواه كه از كسانى است كه زيركى و راءى او را مى شناسى ، ولى توجه داشته باش كه او از عثمان به هنگامى كه زنده بود كناره گيرى كرد و طبيعى است كه از فرماندهى تو بيشتر كناره گيرى خواهد كرد؛ مگر اينكه براى دين او بهايى گران تعيين شود كه به زودى آنرا خواهد فروخت و او مردى دنيادار است .

معاويه براى عمرو عاص چنين نوشت :

اما بعد كار على و طلحه و زبير چنان شد كه به تو خبر رسيده است ، اينك از سويى مروان بن حكم همراه تنى چند از مردم بصره پيش ما آمده است و از سوى ديگر جرير بن عبدالله بجلى درباره بيعت كردن با على پيش ما آمده است . اينك دل به تو بسته ام ، پيش من بيا تا درباره امورى با تو

گفتگو كنم كه به خواست خداوند مصلحت سرانجام آنرا از دست ندهى .

چون اين نامه به دست عمرو رسيد با دو پسرش عبدالله و محمد رايزنى كرد و به آن دو گفت : راءى شما چيست ؟ عبدالله گفت : انديشه و راءى من اين است كه رسول خدا (ص ) رحلت فرمود و از تو راضى بود، همچنين دو خليفه پس از او؛ و عثمان هم كشته شد در حالى كه تو از او غايب و در حال انزوا بودى ، اكنون هم در خانه خود آرام بگير كه ترا خليفه نخواهند كرد، و افزون از اين نخواهد بود كه از اطرافيان و حواشى معاويه خواهى شد، آن هم براى اندك مدتى از دنياى بى ارزش ، و ممكن است به زودى هر دو هلاك شويد، ولى در عقاب آن برابر خواهيد بود. پسر ديگرش محمد گفت : راءى من اين است كه تو پيرمرد و شيخ قريشى و فرمانرواى آنى و اگر اين كار استوار شود و تو از آن غافل باشى كار تو كوچك خواهد شد؛ اينك به جماعت شاميان ملحق شو و يكى از قدرتهاى آن باش و خون عثمان را مطالبه كن كه به زودى بنى اميه بر اين كار قيام خواهند كرد.

عمرو گفت : اى عبدالله ، تو مرا به چيزى فرمان دادى كه براى دين من بهتر است و تو اى محمد مرا به چيزى فرمان دادى كه براى دنياى من بهتر است ، و من بايد در اين موضوع بنگرم و چون شب فرا رسيد او صداى خويش را بلند كرد و در حالى كه افراد خانواده

اش مى شنيديد اين ابيات را خواند:

اين شب من با اندوههاى فرا رسيده دراز شد و با ياد خولة كه چهره زنان جوان را رخشان مى سازد. همانا پسرند از من خواسته است كه به ديدارش بروم و اين كارى است كه در آن ريشه هاى خطرناك نهفته است ... (369)

عبدالله پسر عمرو پس از شنيدن اين ابيات گفت : اين شيخ كوچ كرد و رفت . در اين هنگام عمرو عاص غلام خود وردان را كه مردى زيرك و كار آزموده بود خواست و نخست به او گفت : اى وردان ! بار و بنه را ببند و باز كن ، و سپس گفت : بارها را پياده كن و باز كن ، و باز گفت : ببند، و اندكى بعد گفت : باز كن . وردان گفت : اى ابو عبدالله !مگر حواست پرت شده است ؟! همانا اگر بخواهى مى توانم به تو خبر دهم كه در دل تو چه مى گذرد، عمرو گفت : بگو، و واى بر تو آنچه دارى بياور! وردان گفت : هم اكنون دنيا و آخرت در دل تو با يكديگر معركه و ستيز دارند و تو با خود مى گويى : آخرت بدون دنيا همراه معاويه است و در دنيا عوضى براى آخرت نيست ، و تو ميان آن دو و انتخاب يكى از ايشان سرگردانى . عمرو گفت : آرى خدا بكشدت ! درباره آنچه كه در دل من است هيچ خطا نكردى ، اينك اى وردان راءى تو چيست ؟ گفت : راءى من اين است كه در خانه خود بنشينى ، اگر

اهل دين پيروز شدند از تو بى نياز نخواهند بود. عمرو عاص گفت : اينك عرب رفتن مرا پيش معاويه آشكار خواهد ساخت و حركت كرد و اين اشعار را مى خواند:

خدا وردان و انديشه او را بكشد؛ سوگند به جان خودت ، وردان آنچه را در دل بود آشكار ساخت . چون دنيا خويش را عرضه داشت من هم با حرص - درون به آن روى آوردم و در سرشتها سخن خلاف گفتن نهفته است . دلى عفت و پارسايى مى كند و بر دل ديگرى آز پيروز مى شود و مرد هنگامى كه گرسنه باشد گل و خاك مى خورد. اما على فقط دين است ، دينى كه دنيا با آن انباز نيست و حال آنكه آن يكى دنيا و پادشاهى را داراست ....

عمرو عاص حركت كرد و پيش معاويه آمد و دانست كه معاويه نيازمند به اوست ، در عين حال او را به ظاهر از خود دور مى كرد و هر كدام نسبت به ديگرى مكر مى ورزيد.

روزى كه عمرو عاص پيش معاويه آمد، معاويه به او گفت : اى ابو عبدالله !ديشب سه خبر ناگهانى رسيده است كه راه ورود و خروج آن مسدود است . عمرو پرسيد: آنها چيست ؟ معاويه گفت : يكى اينكه محمد بن ابى حذيفة در زندان مصر شكسته و خود و يارانش گريخته اند و او از بلاهاى اين دين است . دو ديگر آنكه قيصر با جماعت روميان براى حمله و چيرگى بر شام حركت كرده است ، و سه ديگر آنكه على وارد كوفه شده است و براى حركت به سوى

ما آماده مى شود.

عمرو گفت : هيچيك از اينها كه گفتى بزرگ نيست . اما پسر ابو حذيفة ، اين چه موضوعى است كه مردى نظير ديگران و همراه افرادى شبيه خود خروج كند!مردى را به سوى او گسيل مى دارى كه او را بكشد يا اسيرش گيرد و پيش تو آورد، و بر فرض كه جنگ كند زيانى به تو نمى رساند. اما براى قيصر، هدايا و ظرفهايى سيمين و زرين بفرست و از او تقاضاى صلح كن كه او به پذيرش صلح ، با شتاب پاسخ مثبت مى دهد. اما على ، به خدا سوگند اى معاويه اعراب ترا با او در هيچ چيز برابر و قابل مقايسه نمى دانند؛ او را در جنگ بهره و فنونى است كه براى هيچيك از افراد قريش فراهم نيست و او سالار است و صاحب چيزى است كه در آن قرار دارد، مگر اينكه تو نسبت به او ظلم و ستم روا دارى . اين گفتگو در روايت نصر بن مزاحم از قول محمد بن عبيدالله همين گونه آمده است (370).

نصر بن مزاحم همچنين از عمر بن سعد نقل مى كند (371) كه مى گفته است : معاويه به عمرو عاص گفت : اى ابوعبدالله ، من ترا فرا خوانده ام كه به جنگ و جهاد با اين مرد بر وى كه از فرمان خداوند سر پيچى كرده و ميان وحدت مسلمانان شكاف پديد آورده است و خليفه را كشته و فتنه آشكار كرده است و جماعت را پراكنده ساخته و پيوند خويشاوندى را بريده است . عمرو پرسيد: آن مرد كيست ؟ معاويه

گفت : على است . عمرو گفت : به خدا سوگند اى معاويه ، تو و على چون دو لنگه بار مساوى نيستيد، ترا سابقه و هجرت او نيست و نه افتخار مصاحبت و ارزش جهد او را دارى و نه علم و فقه او را، و به خدا سوگند علاوه بر اين او را در جنگ بهره و فنونى است كه براى هيچكس جز او فراهم نيست ؛ من هم قابل مقايسه با تو نيستم كه از لطف خدا عهده دار احسان و ايستادگى پسنديده در راه اسلام بوده ام و براى من چه چيزى مقرر ميدارى كه از تو درباره جنگ با على پيروى كنم ؟ معاويه گفت : هر چه خودت مى گويى . گفت : بايد مصر را در اختيار و تيول من قرار دهى . معاويه از پذيرش اين تقاضا خوددارى كرد.

نصر بن مزاحم مى گويد: در روايتى كه كس ديگرى غير از عمر بن سعد در اين مورد آورده ، آمده است كه در پى اين گفتگو معاويه به عمرو عاص گفت : اى ابو عبدالله !من خوش ندارم و براى تو شايسته نمى بينم كه اعراب بگويند تو براى خواسته هاى دنيايى در اين كار در آمدى . عمرو گفت : اين حرفها را رها كن و آزادم بگذار. معاويه گفت : من اگر بخواهم به تو وعده و آرزو دهم و ترا فريب دهم مى توانم اين كار را انجام دهم . عمرو گفت : نه ، به خدايى خدا سوگند كه نسبت به كسى مثل من خدعه نمى شود كه من زيرك تر از اين

هستم . معاويه گفت : نزديك من بيا كه سخنى در گوش تو گويم . عمرو گوش خود را نزديك برد تا معاويه راز خود را بگويد. معاويه گوش او را به دندان گزيد و گفت : همين يك نوع خدعه بود! مگر در اين خانه كسى را مى بينى ؟ هيچكس جز من و تو در اين خانه نيست !يعنى اگر بخواهم مى توانم ترا همين جا بكشم .

شيخ ما ابوالقاسم بلخى كه خدايش رحمت كناد مى گويد: اين سخن عمرو عاص كه به معاويه گفته است : اين حرفها را رها كن . نه تنها كنايه ، بلكه تصريح به الحاد و بى دينى است : يعنى اين سخن را رها كن كه اصلى ندارد و اعتقاد به آخرت و اينكه آنرا نبايد با خواسته هاى دنيايى فروخت از خرافات است .

ابوالقاسم بلخى كه خدايش رحمت كناد همچنين گفته است : عمرو بن عاص همواره ملحد بوده و هيچگاه در الحاد و بى دينى خود ترديد نكرده است و هميشه زنديق بوده و معاويه هم مانند او بوده است ، و براى استهزاء و شوخى پنداشتن احكام اسلامى همين حديث راز گويى ميان ايشان كه روايت شده است بسنده است . معاويه گوش عمرو را گاز مى گيرد؛ مى بينيد روش عمرو چيست و اين روش چگونه و كجا قابل مقايسه با اخلاق على عليه السلام و سختگيرى او در راه خداوند و احكام اوست و با وجود اين آن دو تن بر على (ع )، حالت شوخ بودنش را عيب مى كردند و خرده مى گرفتند!

قسمت دوم

نصر بن مزاحم مى گويد: در

اين هنگام عمرو اين ابيات را سرود:

اى معاويه ، به سادگى دين خود را به تو نمى بخشم و در قبال آن از تو به دنيا نمى رستم . بنگر كه چگونه بايد رفتار كنى ؛ اگر مصر را به من ارزانى مى دارى كه سودى سرشار برم ، در آن صورت در قبال آن پيرى را در اختيار خود مى گيرى كه سود و زبان مى رساند....

شيخ ما ابو عثمان جاحظ مى گويد: هواى دل عمرو عاص در پى مصر بود زيرا كه خودش آنرا در سال نوزدهم هجرت گشوده بود و آن به روزگار حكومت عمر بود؛ و به سبب بزرگى مصر در نفس خود و اهميت آن در سينه اش و اطلاعى كه از بزرگى و اموال آن داشت به نظرش مهم نمى آمد كه آنرا بهاى دين خود قرار دهد و اين موضوع در آخرين مصرع ابيات فوق گنجانيده شده و معنى گفتار اوست كه مى گويد:

و من به آنچه كه تو آنرا باز مى دارى ، از دير باز شيفته و آزمندم .

نصر بن مزاحم مى گويد: معاويه به عمرو عاص گفت : اى ابو عبدالله ، مگر نمى دانى كه مصر هم مثل عراق است .!گفت : آرى ، ولى توجه داشته باش كه مصر، هنگامى براى من خواهد بود كه خلافت براى تو باشد، و خلافت فقط وقتى براى تو فراهم است كه بر على در عراق غلبه كنى .

گويد: مردم مصر قبلا كسانى را فرستاده و فرمانبردارى خود را از على عليه السلام اظهار داشته بودند.

در اين هنگام عتبة بن ابى سفيان برادر معاويه پيش او آمد

و گفت : آيا راضى نيستى كه اگر خلافت براى تو استوار و صاف شود در قبال پرداخت مصر عمرو عاص را براى خود بخرى ! اى كاش كه بر شام هم چيره نشده بودى . معاويه گفت : اى عتبه ، امشب را پيش ما بگذران ، و چون شب فرا رسيد عتبه صداى خود را چنان بلند كرد كه معاويه بشنود و اين ابيات را خواند:

اى كسى كه از شمشير بيرون نكشيده جلوگيرى مى كنى ، همانا به پارچه هاى خز و ابريشم تمايل پيدا كرده اى . آرى ، گويى بره گوسپند نورسى هستى كه ميان دو پستان قرار دارد و هنوز پشم او را نچيده اند ... (372)

گويد: چون معاويه سخن عتبه را شنيد، كسى پيش عمرو عاص گسيل داشت و او را خواست كه چون آمد مصر را به او بخشيد عمرو گفت : خداوند در اين مورد براى من بر تو گواه است ! معاويه گفت : آرى ، خداوند گواه تو بر من خواهد بود، اگر خداوند كوفه را براى ما بگشايد؛ و عمرو گفت : خداوند بر آنچه ما مى گوييم گواه و كار گزار است (373).

عمرو عاص از پيش معاويه بيرون آمد، دو پسرش بدو گفتند: چه كردى ؟ گفت : مصر را در تيول ما قرار داد. آن دو گفتند: مصر در مقابل پادشاهى عرب چه ارزشى دارد! عمرو گفت : اگر مصر شكم شما را سير نمى كند، خداوند هرگز شكمتان را سير نفرمايد!

گويد: معاويه در مورد اعطاى مصر به عمرو عاص نامه يى نوشت و ضمن آن اين جمله را گنجاند كه به

شرط آنكه شرط اطاعت و فرمانبردارى را نشكند و عمرو نوشت : به شرط آنكه اطاعت و فرمانبردارى موجب شكستن اين شرط نباشد و بدينگونه هر يك نسبت به ديگرى مكر ورزيد.

مى گويم : اين دو عبارت را ابو العباس محمد بن يزيد مبرد در كتاب الكامل خويش آورده ولى تفسير نكرده و توضيح نداده است (374) و توضيح اين عبارت چنين است كه معاويه به دبير گفت : بنويس به شرط آنكه شرط اطاعت و فرمانبردارى را نشكند، و بدينگونه مى خواست از عمرو عاص اقرار بگيرد كه با او بيعت كرده است بر فرمانبردارى مطلق و بدون هيچ قيد و شرط، و اين نوعى فريب و حيله بوده است ؛ و اگر عمرو اين را مى پذيرفت براى معاويه اين حق باقى مى ماند كه از عقيده و عمل خود در مورد بخشيدن مصر به عمرو برگردد، ولى براى عمرو عاص اين حق باقى نمى ماند كه در آن صورت از فرمانبردارى دست بر دارد و به معاويه بگويد اكنون كه او از اعطاى مصر خوددارى مى كند او هم اطاعت نمى كند، و مقتضاى اين شرط آن بود كه اطاعت از معاويه در هر حال بر او واجب است ، چه مصر را به او تسليم كند و چه تسليم نكند؛ و چون عمرو عاص متوجه آن شد، دبير را از نوشتن آن جمله باز داشت و به او گفت : بنويس به شرط آنكه فرمانبردارى ، موجب شكستن اين شرط نباشد و مقصودش اين بود كه از معاويه اقرار بگيرد كه اگر از او اطاعت كند اين اطاعت

موجب نشود كه معاويه از شرط تسليم مصر به او منصرف شود و اين هم حيله و فريب عمرو عاص نسبت به معاويه بود كه او را از هر گونه مكر در مورد اعطاى مصر به عمرو عاص باز مى داشت .

نصر بن مزاحم مى گويد: عمرو عاص را پسر عمويى خردمند از بنى سهم بود كه چون عمرو با آن نامه شادمان برگشت ، او تعجب كرد و گفت : اى عمرو، آيا به من نمى گويى كه از اين پس با چه انديشه يى ميان قريش زندگى مى كنى ؟ دنياى كس ديگرى را آرزو كردى و در مقابل آن دين خود را فروختى و دادى ! آيا تصور مى كنى مردم مصر كه خود كشندگان عثمانند آن سرزمين را به معاويه تسليم مى كنند؟ آن هم در حالى كه على زنده باشد! و آيا تصور نمى كنى بر فرض كه آن سرزمين در اختيار معاويه قرار گيرد مى تواند آنرا با نكته يى كه در اين نامه گنجانيده از تو پس بگيرد؟ عمرو عاص گفت : اى برادر زاده ، فرمان در دست خداوند است و در دست على معاويه نيست ، آن جوان اين ابيات را خواند:

اى هند، اى خواهر پسران زياد!همانا كه عمرو گرفتار سخت ترين سرزمينها شد... (375)

عمرو عاص به او گفت : اى برادرزاده ، اگر در حضور على بودم خانه ام گنجايش مرا داشت ، ولى اينك من در حضور معاويه هستم . جوان گفت : اگر تو نخواهى به معاويه بپيوندى ، او هرگز به تو نمى پيوندد و ترا نمى خواهد؛ ولى تو طالب دنياى

معاويه اى و او طالب دين تو است . اين سخن به اطلاع معاويه رسيد و به جستجوى آن جوان بر آمد و او گريخت و به على عليه السلام پيوست و موضوع را براى او گفت ، على (ع ) شاد شد و او را به خويشتن نزديك ساخت .

گويد: مروان به اين سبب خشمگين شد و گفت : چه شده است كه كسى مرا اينچنين خريدارى نمى كند كه عمرو را؟ معاويه گفت : اى مروان ، همه اين مردان براى تو خريده مى شوند. و چون به اميرالمومنين على (ع ) خبر رسيد كه معاويه چه كرده است اين ابيات را خواند:

شگفتا، كارى بسيار زشت شنيدم كه دروغ بستن بر خداوند است و موى را سپيد مى گرداند، گوش هوش را مى دزدد و بينش را مى پوشاند، و اگر احمد (ص ) از آن آگاه شود راضى نخواهد بود. و آن اين است كه وصايت را قرين كسى سازند كه ابتر است و رسول خدا را سرزنش كننده بود و نفرين شده است كه با گوشه چشمش مى نگرد...

نصر بن مزاحم مى گويد: و چون آن عهدنامه نوشته شد، معاويه به عمرو عاص گفت : اينك راءى تو چيست ؟ گفت : همان راءى نخست را كه گفتم عمل كن . معاويه مالك بن هبيره كندى را در تعقيب و جستجوى محمد بن ابى حذيفة فرستاد كه به او رسيد و او را كشت و سپس هدايايى براى قيصر گسيل داشت و با او قرار داد صلح گذاشت . معاويه سپس به عمرو گفت : اينك درباره على چه راءيى دارى

؟ گفت : در آن خير مى بينم ، همانا كه براى بيعت خواستن از تو بهترين مردم عراق ، از پيش بهترين مردم در نظر همگان آمده است ؛ و اگر از مردم شام بخواهى كه اين بيعت را رد كنند خطرى بزرگ خواهد بود، و سالار شاميان شرحبيل بن سمط كندى است و او دشمن جرير است كه او را پيش تو فرستادند، اينك به او پيام بده تا بيايد و افراد مورد اعتماد خود را آماده كن كه ميان مردم شايع كنند على عثمان را كشته است و بديهى است كه بايد شايع كنندگان اين خبر، اشخاص مورد احترام و پسند شرحبيل باشند، و همين ادعا و شايعه تنها چيزى است كه مردم شام را براى آنچه كه تو دوست مى دارى جمع مى كند، و اگر اين كلمه در دل شرحبيل بنشيند هرگز و با هيچ چيز از دلش بيرون نمى رود.

معاويه به شرحبيل نامه نوشت كه جرير بن عبدالله براى موضوعى بس زشت و بزرگ از سوى على پيش ما آمده است ، زودتر اينجا بيا.

معاويه ، يزيد بن اسد و بسر بن ارطاة و عمرو بن سفيان و مخارق بن حارث زبيدى و حمزة بن مالك و حابس بن سعد طايى را فرا خواند و ايشان رؤ ساى قبايل قحطان و يمن و اشخاص مورد اعتماد و خواص ياران معاويه و پسر عموهاى شرحبيل بن سمط بودند؛ معاويه به آنان فرمان داد كه با شرحبيل ديدار كنند و به او بگويند كه على عثمان را كشته است .

چون نامه معاويه به شرحبيل كه در حمص بود رسيد با

اهل يمن مشورت كرد و آنان گونه گون راءى دادند، و عبدالرحمان بن غنم ازدى كه از ياران و داماد شوهر خواهر معاذبن جبل و فقيه ترين مردم شام بود برخاست و گفت : اى شرحبيل بن سمط از آن هنگام كه هجرت كرده اى (376) تا امروز خداوند همواره خير بر تو افزوده است و تا گاهى كه سپاسگزارى از سوى مردم قطع نشود افزودن خير و نعمت از سوى خداوند قطع نمى شود و خداوند نعمتى را كه بر قومى ارزانى فرموده دگرگون نمى سازد مگر آنگاه كه در نفسهاى خود دگرگونى پديد آورند، اينك به معاويه چنين القاء كرده اند كه على عثمان را كشته است و معاويه هم به همين منظور ترا خواسته است . بر فرض كه على عثمان را كشته باشد، اينك مهاجران و انصار كه بر مردم حاكمند با او بيعت كرده اند و اگر على عثمان را نكشته باشد به چه مناسبت سخن معاويه را تصديق مى كنى ؟ اينك خويشتن و قوم خود را به هلاك ميفكن و بر فرض كه خوش ندارى بهره آن دوستى با على را فقط جرير داشته باشد، خودت پيش على برو و از سوى ناحيه شام ، خود و قومت با او بيعت كن . شرحبيل از پذيرفتن هر پيشنهادى ، جز رفتن پيش معاويه ، خوددارى كرد. در اين هنگام عياض ثمالى كه مردى زاهد و پارسا بود براى شرحبيل اين ابيات را نوشت :

اى شرحبيل ، اى پسر سمط!همانا كه تو با ابراز دوستى نسبت به على به هر كارى كه مى خواهى مى رسى . اى

شرحبيل ، همانا كه شام فقط سرزمين تو است و در آن نام آورى جز تو نيست و سخن اين گمراه كننده قبيله فهر معاويه را رها كن ؛ همانا كه پسر هند براى تو خدعه يى انديشيده كه تو براى ما، به شومى ، كشنده ناقه صالح باشى ...

گويد: و چون شرحبيل پيش معاويه آمد، معاويه به مردم دستور داد به ديدارش روند و بزرگش شمارند. و چون به حضور معاويه رفت ، معاويه نخست حمد و ثناى خدا را بر زبان آورد و سپس گفت : اى شرحبيل !همانا جرير بن عبدالله پيش ما آمده است و ما را به بيعت كردن با على فرا مى خواند، و على بهترين مردم است جز اينكه عثمان بن عفان را كشته است . و اينك من منتظر تصميم تو هستم كه من مردى از اهل شام هستم ، آنچه را دوست بدارند دوست مى دارم و آنچه را ناخوش دارند ناخوش مى دارم .

شرحبيل گفت : بايد بروم و بنگرم . گروهى را كه براى او قبلا آماده ساخته بودند ديد، و آنان همگى به او گفتند: على عثمان را كشته است . شرحبيل خشمگين پيش معاويه برگشت و گفت : اى معاويه ، مردم فقط همين موضوع را پذيرفته اند كه على عثمان را كشته است ، و سخن ديگرى را نمى پذيرند، و به خدا سوگند اگر تو با على بيعت كنى ترا از شام خود بيرون مى كنيم يا مى كشيم ! معاويه گفت : من هرگز با شما مخالفتى ندارم و من هم فقط مردى از مردم شام هستم .

گويد: در اين هنگام جرير را پيش سالارش برگرداندند، و معاويه دانست كه شرحبيل تمام بصيرت خود را در جنگ با عراقيان به كار خواهد بست و تمام شام با او خواهد بود، و در اين مورد به على (ع ) نامه يى نوشت كه ما آنرا به خواست خداوند متعال پس از اين خواهيم آورد.

خطبه(27)

اين خطبه با عبارت اما بعد فان الجهاد باب من ابواب الجنة (همانا جهاددرى از درهاى بهشت است )، شروع مى شود.

اين خطبه از مشهورترين خطبه هاى على عليه السلام است كه آنرا بسيارى از مردم نقل كرده اند، از جمله ابوالعباس مبرد (377) آنرا در اوايل جلد نخست الكامل خود آورده است . (378) او در روايت خويش برخى از كلمات را انداخته و برخى كلمات ديگر افزوده است و در آغاز آن چنين گفته است : به على عليه السلام گزارش شد سوارانى از معاويه به انبار (379) حمله آورده اند و يكى از كارگزاران او به نام حسان بن حسان را كشته اند؛ على (ع ) خشمگين در حالى كه رداى خويش را مى كشيد به سوى نخيله بيرون آمد و مردم در پى او راه افتادند و على (ع ) بر نقطه بلندى از زمين ايستاد و نخست حمد و ثناى خدا را بجا آورد و سپس فرمود: همانا جهاد درى از درهاى بهشت است كه هر كس آنرا رها كند...

ابن ابى الحديد پس از آنكه درباره مشكلات ادبى اين خطبه برخى از سخنان مبرد را نقل كرده و رد نموده است و خطبه يى از ابن نباته (380) را در جهاد آورده و

برترى فصاحت و بلاغت كلام اميرالمومنين على عليه السلام را با آن مقايسه كرده است ، مبحث تاريخى زير را آورده است :

غارت بردن سفيان بن عوف غامدى بر انبار

اين مرد غامدى كه سواران او بر انبار حمله آورده اند، سفيان بن عوف بن مغفل غامدى است . غامد نام قبيله يى از مردم يمن و از تيره قبيله ازد يعنى ازد شنوء ة است . نام اصلى غامد، عمر بن عبدالله بن كعب بن حارث بن كعب بن عبدالله بن مالك بن نصر بن ازد است و چون ميان قومش شرى واقع شده كه او آن را اصلاح كرده و ايشان را در پوشش صلح قرار داده است به غامد معروف شده است .

ابراهيم بن محمد بن سعيد بن هلال ثقفى (381) در كتاب ، الغارت از ابوالكنود نقل مى كند كه مى گفته است : سفيان بن عوف غامدى براى من نقل كرد و گفت : معاويه مرا احضار كرد و گفت : ترا همراه لشكرى گران - كه همگى چابك هستند - و با ساز و برگ مى فرستم ؛ كناره فرات را براى من ملازم باش تا به هيت برسى (382) و از آن بگذرى و اگر آنجا لشكرى ديدى بر آنان غارت بر، و گرنه از آنجا برو تا بر انبار غارت برى و اگر در آن هم لشكرى نيافتى برو تا به مداين برسى و بر آن حمله برى و از آنجا پيش من برگرد، و از نزديك شدن به كوفه خوددارى كن و بدان كه چون بر مردم انبار و مداين حمله كنى و غارت برى مثل آن

است كه به كوفه حمله برده اى ؛ و اى سفيان ، توجه داشته باش كه اين گونه غارت كردنها و حمله بردن بر عراقيان دلهاى آنان را به وحشت مى اندازد. در عين حال دل كسانى را كه ميان ايشان طرفدار مايند شاد كن و همه كسانى را كه از جنگ و ستيز بيمناكند و يا ترس دارند كه مورد تعرض قرار گيرند به سوى ما فراخوان ، و با هركس برخورد مى كنى كه عقيده اش بر خلاف عقيده تو است او را بكش و تمام دهكده هايى را كه از آنها مى گذرى ويران كن و اموال را به غارت بر كه غارت اموال هم شبيه به كشتن است ، بلكه براى دل دردانگيزتر است .

سفيان بن عوف گويد: من از پيش معاويه بيرون آمدم و براى خود لشكر گاه ساختم و معاويه برخاست و براى مردم سخنرانى كرد و گفت : اى مردم بپاخيزيد و براى جنگ همراه سفيان بن عوف برويد كه كارى بس بزرگ است و در آن پاداشى بزرگ خداوند به خواست خود به شما ارزانى مى دارد، و سپس از منبر فرود آمد.

سفيان مى گويد: سوگند به خداوندى كه خدايى جز او نيست سه روز از اين سخن نگذشته بود كه همراه امام جواد هزار تن بيرون آمدم و از كناره فرات شتابان پيش مى رفتم تا به هيت رسيدم . به آنان خبر رسيده بود كه من آنان را فرو خواهم گرفت ، از رودخانه فرات گذشته بودند و من در حالى به آن شهر رسيدم كه هيچكس در آن نبود، گويى هرگز ساكنى در آن

نبوده است ؛ آن شهر را در نور ديدم و به صندوداء (383) رسيدم كه همگان گريخته بودند و آنجا هم هيچكس نبود و براى فتح انبار حركت كردم ؛ آنان را از آمدن من ترسانده بودند. فرمانده پادگان آمد و مقابل من ايستاد و من اقدامى نكردم و بر او حمله نبردم و چند نوجوان از مردم شهر را گرفتم و گفتم : به من بگوييد در انبار چند تن از اصحاب على عليه السلام هستند؟ گفتند: تمام شمار پادگان پانصد تن هستند، ولى پراكنده شده و گروهى از ايشان به كوفه برگشته اند و شمار افرادى را كه اكنون در پادگانند نمى دانيم ، شايد دويست مرد باشند. گويد: من فرود آمدم و ياران خود را به صورت لشكرهاى مختلف سازماندهى كردم و هر يك از لشكرها را در پى ديگرى گسيل داشتم . به خدا سوگند سالار ايشان بسيار خوب جنگيد و پايدارى مى كرد و گاه او و يارانش سپاهيان مرا عقب مى راندند و گاه سپاهيان من آنان را تا درون كوچه هاى شهر عقب مى راندند. و چون اين وضع را ديدم نخست حدود دويست تن پياده گسيل داشتم و سپس سواران را از پى آنان روانه كردم و همينكه سواران در حالى كه پيادگان پيشاپيش آنان بودند حمله كردند، آنان ديرى نپاييدند و پراكنده شدند و سالار ايشان همراه حدود سى مرد كشته شد و ما همه اموالى را كه در انبار بود به غارت برديم و باز گشتيم . و به خدا سوگند من هيچ جنگ و غارتى نكرده بودم كه از اين سالم تر و

چشم روشن كننده تر و مايه خوشحالى بيشتر باشد، و به خدا سوگند به من خبر رسيده است كه اين حمله و غارت مردم را به بيم انداخته است . و چون پيش معاويه برگشتم گزارش كار را همانگونه كه بود دادم . معاويه گفت : تو همانگونه اى كه مى پنداشتم و در هر شهر از شهرهاى من كه فرود آيى مى توانى همانگونه عمل كنى كه فرمانده و امير آن شهر عمل مى كند و اگر دوست داشته باشى كه خودت امير آن شهر باشى ترا به امارت آن مى گمارم و هيچكس از خلق خدا غير از من بر تو فرمانى نخواهد داد.

سفيان بن عوف غامدى مى گويد: و به خدا سوگند اندكى درنگ نكرده بوديم كه ديدم مردان عراقى در حالى كه سوار بر شتران بودند از لشكر على عليه السلام مى گريختند و به ما مى پيوستند.

ابراهيم ثقفى گفته است : نام كارگزار على عليه السلام بر پادگان انبار اشرس بن حسان بكرى بوده است . (384)

ابراهيم ثقفى همچنين از عبدالله بن قيس ، از حبيب بن عفيف نقل مى كند كه مى گفته است : من همراه اشرس بن حسان بكرى در پادگان انبار بودم كه ناگاه صبحگاهى سفيان بن عوف با لشكرهايى كه چشم را خيره مى كرد فرا رسيد و سوگند به خدا ما را به ترس و بيم انداختند و همينكه آنان را ديديم دانستيم كه ما را يارا و توان جنگ با ايشان نيست . سالار ما براى رويارويى با آنان بيرون رفت ؛ ما پراكنده شده بوديم و بيش از نيمى از ما

با آنان روياروى نشدند، و به خدا سوگند با آنان چنان استوار و پسنديده جنگ كرديم كه آنان را از ما خوش نيامد. در اين هنگام سالار ما از اسب پياده شد و اين آيه را تلاوت كرد: گروهى از ايشان مدت و اجل خود را سپرى كرده و گروهى منتظرند و دگرگونى نكردند و دگرگونگى يى (385) و به ما گفت : هر كس ديدار خدا را نمى خواهد و آماده مرگ نيست ، در مدتى كه ما با آنان به جنگ مشغول هستيم ، از دهكده بيرون رود؛ زيرا ادامه جنگ ما با ايشان آنان را از تعقيب كسانى كه مى گريزند باز مى دارد. و هر كس آنچه را كه در پيشگاه خداوند است مى خواهد، بداند كه آنچه در پيشگاه خداوند است براى نيكان بهتر است .

سالار ما همراه سى مرد پياده شد؛ من هم نخست آهنگ آن كردم كه همراه او پياده شوم ، سپس نفس من آن را نپذيرفت . او و يارانش پيش رفتند و چندان جنگ كردند كه همگان كشته شدند، خدايشان رحمت كناد و ما شكست خورده و گريزان باز گشتيم .

ابراهيم ثقفى مى گويد: مردى گبر از مردم انبار به حضور على عليه السلام آمد و اين خبر را به او داد. على (ع ) به منبر رفت و براى مردم خطبه ايراد كرد و چنين فرمود:

همانا اين برادر بكرى شما در انبار كشته شده است ؛ او مردى ارجمند بود و از آنچه پيش مى آمد بيمى نداشت و آنچه را در پيشگاه خداوند است بر دنيا برگزيد. اكنون به تعقيب غارتگران بشتابيد

تا آنان را دريابيد و اگر از شكست آنان طرفى ببنديد آنان را تا هنگامى كه زنده باشند از عراق رانده ايد.

در اين هنگام سكوت فرمود به اميد آنكه به او پاسخ دهند يا حداقل كسى سخنى گويد، ولى هيچكس سخنى بر نياورد و چون سكوت ايشان را ملاحظه كرد از منبر فرود آمد و پياده به سوى نخيله حركت كرد و مردم هم پياده از پى او حركت كردند؛ و گروهى از اشراف كوفه او را احاطه كردند و گفتند: اى اميرالمومنين برگرد، ما اين كار را از سوى تو كفايت خواهيم كرد، فرمود: شما نه مرا كفايت مى كنيد و نه يارى آن داريد كه خود را كفايت كنيد؛ ولى آنان چندان اصرار كردند تا او را به خانه اش برگرداندند و آن حضرت اندوهگين و آزرده خاطر بود. در اين هنگام كه به على (ع ) خبر رسيده بود آن قوم با لشكرى گران برگشته اند، سعيد بن قيس همدانى (386) را فرا خواند و او را از نخيله همراه هشت هزار تن گسيل داشت . سعيد از كناره فرات به تعقيب سفيان پرداخت تا به عانات (387) رسيد؛ از آنجا هانى بن خطاب همدانى را پيشاپيش خود گسيل داشت و او به تعقيب ايشان پرداخت و تا نزديك ترين سرزمينهاى قنسرين (388) پيش رفت و چون آنان از دسترس او بيرون شده بودند بازگشت .

گويد: على عليه السلام در حالى كه نشانه هاى اندوه و دلتنگى در او ديده مى شد همچنان درنگ فرمود تا سعيد بن قيس به حضورش برگشت و چون در آن روزها على (ع ) بيمار بود

و نمى توانست ميان مردم بر پا خيزد و خطبه ايراد فرمايد و آنچه مى خواهد شخصا بگويد، زير طاقى كه به مسجد متصل بود، همراه دو پسرش حسن و حسين عليهماالسلام و عبدالله بن جعفر نشست و برده آزاد كرده خود سعد را خواست و نامه و نوشته يى را به او داد و دستور فرمود آن را براى مردم بخواند. سعد جايى ايستاد كه على (ع ) صدايش را بشنود و پاسخى را هم كه مردم مى دهند بشنود و او همين خطبه را كه ما اينك مشغول شرح آن هستيم خواند.

و گفته شده است : كسى كه برخاست و جان خويش را عرضه داشت ، جندب بن عفيف ازدى بود كه همراه برادر زاده اش عبدالله بن عفيف چنين كرد. (389)

گويد: سپس على (ع ) به حارث اعور همدانى فرمود تا ميان مردم ندا دهد: كجاست كسى كه جان خود را به پروردگار خويش و دنياى خود را به آخرت بفروشد؟ بامداد فردا همگان به خواست خداوند در رحبه حاضر باشيد و فقط كسانى حاضر شوند كه با نيت صادق موافق حركت كردن با ما باشند و آماده جنگ با دشمن فردا صبح در رحبه افرادى كه شمارشان كمتر از سيصد بود جمع شدند و چون على (ع ) ايشان را سان ديد فرمود: اگر هزار تن بودند درباره آنان نظرى داشتم .

پس از آن گروهى براى معذرت خواهى آمدند؛ على (ع ) فرمود: معذرت - خواهان آمدند... (390)، و آنان كه تكذيب كننده بودند تخلف كردند و نيامدند. على (ع ) همچنان چند روزى اندوهگين و سخت دلگير بود و سپس

مردم را جمع كرد و براى آنان خطبه خواند و گفت : اى مردم ، به خدا سوگند كه شمار مردم شهر شما نسبت به شهرهاى ديگر از شمار انصار مدينه نسبت به اعراب بيشترند؛ انصار در آن هنگامى كه به پيامبر تعهد دادند كه از آن حضرت و همراهان مهاجرش دفاع خواهند كرد تا رسالتهاى پروردگار خويش را ابلاغ فرمايد، فقط دو قبيله نو خاسته بودند كه نه از ديگر اعراب قديمى تر بودند و نه شمارشان از ديگر قبايل بيشتر بود. و چون پيامبر (ص ) و يارانش را پناه دادند و خدا و دين او را نصرت بخشيدند، از سويى همه اعراب آنان را هدف تيرهاى خود قرار دادند و از سوى ديگر يهوديان بر ضد آنان پيمان بستند و قبايل عرب هر يك پس از ديگرى به جنگ با آنان براى نصرت دين خدا به تنهايى قيام كردند و پيوند خود را با ديگر اعراب و ريسمان مودت خود را با آنان يهوديان بريدند و در برابر مردم نجد و تهامه و اهل مكه و يمامه و همه مردم كوه و دشت پايدارى كردند و ستون دين را بر پا داشتند و در قبال حملات حماسه آفرين دليران چنان شكيبايى كردند كه همه اعراب سر تسليم به رسول خدا فرود آوردند، و پيش از آنكه خداوند رسول خويش را به پيشگاه خود فرا گيرد از آنان چيزى كه موجب روشنى چشم بود ديد و شما امروز ميان مردم بيش از انصار آن روزگار ميان اعراب هستيد.

مردى سيه چرده و بلند قامت برخاست و گفت : تو محمد نيستى و ما هم

آن انصار نيستيم كه از ايشان ياد كردى ؛ على عليه السلام فرمود: نيكو گوش كن و نيكو پاسخ بده !مادران بر سوگ شما بگريند كه چيزى جز اندوه بر من نمى افزاييد!مگر من به شما گفتم كه چون محمدم و شما چون انصاريد؟ همانا براى شما مثلى زدم و اميدوارم كه چون ايشان عمل كنيد.

در اين هنگام مردى ديگر برخاست و گفت : امروز اميرالمومنين و يارانش سخت نيازمند اصحاب نهروان هستند تاسف از كشته شدن ايشان . آنگاه مردم از هر سو به سخن آمدند و هياهو كردند و مردى از ميان ايشان برخاست و با صداى بلند گفت : امروز اهميت فقدان مالك اشتر براى عراقيان آشكار شد!گواهى مى دهم كه اگر زنده مى بود هياهو كم بود و هر كس مى دانست چه بايد بگويد.

على عليه السلام فرمود: مادرانتان بر شما بگريند!حق من بر شما واجب تر از حق اشتر است ، مگر اشتر را بر شما حقى غير از حق مسلمان بر مسلمان هست !

در اين هنگام حجر بن عدى كندى و سعيد بن قيس همدانى برخاستند و گفتند: اى اميرالمومنين ، خداوند براى تو بد مقدر نفرمايد، فرمان خويش را به ما بگو تا از آن پيروى كنيم كه به خدا سوگند اگر در راه اطاعت از تو اموال ما نابود شود و عشاير ما كشته شوند، بر آن بى تابى نمى كنيم و آنرا بزرگ نمى پنداريم . على (ع ) فرمود: آماده شويد براى حركت به سوى دشمن ما.

و چون على (ع ) به منزل خويش رفت سران اصحابش به حضورش رفتند و به آنان فرمود:

مردى استوار و خير انديش به من معرفى كنيد كه بتواند مردم را از ناحيه سواد (391) فراهم آورد. سعيد بن قيس گفت : اى اميرالمومنين ، مردى خير انديش و خردمند و دلير و استوار را به شما معرفى مى كنم و او معقل بن قيس تميمى (392) است فرمود: آرى ، و او را فرا خواند و گسيل داشت ؛ و او حركت كرد، ولى هنوز برنگشته بود كه اميرالمومنين على عليه السلام ضربت خورد و شهيد شد.

خطبه(29)(393)

اين خطبه با عبارت ايها الناس المجتمعة ابدانهم الختلفة اهواء هم شروع مى شود

اين خطبه با عبارت ايها الناس المجتمعة ابدانهم الختلفة اهواء هم (اى مردمى كه هر چند بدنها يشان جمع و با يكديگر است انديشه ها يشان گوناگون است) شروع مى شود.

اين خطبه را اميرالمومنين عليه السلام به هنگام غارت آوردن ضحاك بن قيس ايراد فرموده است و ما اينك آن را بيان مى كنيم .

غارت آوردن ضحاك بن قيس و برخى از اخبار او

ابراهيم بن محمد بن سعيد بن هلال ثقفى در كتاب الغارات چنين آورده است : غارت آوردن و هجوم ضحاك بن قيس پس از داستان حكمين و پيش از جنگ خوارج نهروان اتفاق افتاده است . چون پس از موضوع حكميت به معاويه خبر رسيد كه على (ع ) آماده شده و به سوى او روى مى آورد؛ اين خبر او را به بيم انداخت و در حالى كه لشكر گاهى فراهم آورد از دمشق بيرون آمد و به همه نواحى شام كسانى را گسيل داشت و بر همگان جار زد كه بدون ترديد على براى جنگ به سوى شما حركت كرده است ؛ و براى مردم اعلاميه مشتركى نوشت كه آنرا بر مردم بخوانند و در آن چنين آمده بود:

اما بعد، ما ميان خود و على عهدنامه يى نوشتيم و در آن شروطى مقرر داشتيم و دو مرد را حكم قرار داديم كه آن دو نسبت به ما و نسبت به او بر طبق حكم قرآن حكم كنند و از آن تجاوز نكنند و عهد و پيمان خدا را قرار داديم بر هر كس كه آنرا بگسلد و حكمى را كه صادر شده است امضاء و اجرا نكند. حكمى كه من تعيين كردم مرا به حكومت گماشت و

حكمى كه على تعيين كرد او را از حكومت عزل كرد و اينك او با ستم براى جنگ به سوى شما مى آيد و هر كس عهد بشكند به زيان خود شكسته است (394) . اينك به بهترين صورت براى جنگ آماده شويد و ابزار جنگ را فراهم آوريد و سبكبار روى به نبرد آوريد؛ خداوند ما و شما را براى انجام كارهاى شايسته آماده فرمايد!

مردم از همه نواحى پيش معاويه آمدند و جمع شدند و خواستند به صفين حركت كنند، معاويه با آنان مشورت كرد و گفت : على از كوفه بيرون آمده است و آخرين خبر اين است كه از نخيلة هم حركت كرده و رفته است .

حبيب بن مسلمه گفت : نظر من بر اين است كه برويم و در صفين كه پايگاه قبلى ماست فرود آييم كه منزلى فرخنده است ، خداوند ما را در آن بهره مند فرمود و داد ما را از دشمن گرفت . عمرو بن عاص گفت : نظر من اين است كه خود با لشكرها حركت كنى و آنها را در سرزمين جزيره كه در قلمرو حكومت ايشان است در آورى ، و اين كار لشكر تو را نيرومندتر مى سازد و دشمنان ترا خوارتر مى كند. معاويه گفت : به خدا سوگند مى دانم كه راءى درست همين است كه نمى مى گويى ، ولى مردم اين پيشنهاد را نمى پذيرند. عمرو گفت : آنجا همه دشت و هموار است . معاويه گفت : آرى ، ولى كوشش و خواسته مردم اين است كه به همان سرزمينى كه بوده اند يعنى صفين برسند.

آنان دو

سه روزى براى تبادل نظر و چاهره انديشى درنگ كردند و در همان حال ، جاسوسان براى ايشان خبر آوردند كه ياران على (ع ) با او اختلاف پيدا كرده اند؛ و گروهى از آنان كه موضوع حكميت را زشت و بر خلاف شرع مى دانسته اند از او كناره گرفته اند، و على از جنگ با شما فعلا منصرف شده و به آنان پرداخته است . مردم از شادى انصراف على از جنگ با آنان و اختلافى كه خداوند ميان آنان پديد آورده است تكبير گفتند. اما معاويه همچنان همانجا در پايگاه خويش آماده بود و منتظر ماند ببيند آيا على و يارانش با مردم به سوى او حمله مى آورند يا نه ؛ و همچنان از جاى خويش حركت نكرده بود كه خبر رسيد على آن گروه خوارج را كشته است و اينك مى خواهند با مردم به جنگ با او روى آورد، ولى مردم كوفه از او مهلت مى خواهند و پيشنهاد او را نمى پذيرند، و معاويه و مردمى كه با او بودند از اين خبر شاد شدند.

ابن ابى سيف (395) از يزيد بن يزيد بن جابر، از عبدالرحمان بن مسعده فزارى (396) نقل مى كند كه مى گفته است : در همان حال كه ما با معاويه در لشكرگاه بوديم و مى ترسيديم كه على از جنگ با خوارج آسوده شود و به ما روى آورد و با يكديگر مى گفتيم اگر چنين كند بهترين جايى كه بايد با او روياروى شويم همان جايى است كه سال پيش با او روياروى شديم ، نامه يى از عمارة بن عقبة

بن ابى معيط كه مقيم كوفه بود رسيد و در آن چنين نوشته بود: اما بعد، قاريان و پارسيان اصحاب على بر او خروج كردند و او به مقابله با آنان پرداخت و ايشان را كشت و اينك عقيده سپاهيان و مردم شهر كوفه نسبت به او تباهى گرفته و ميان ايشان دشمنى آشكار شده است و به شدت از يكديگر پراكنده شده اند، و دوست داشتم اين خبر را به اطلاع تو برسانم تا خداوند را سپاس گويى . والسلام .

عبدالرحمان بن مسعده مى گويد: معاويه آن نامه را در حضور برادر خود عتبه و برادر عماره يعنى وليد بن عقبة و ابو اعور سلمى خواند و سپس به چهره عتبه و وليد نگريست و به وليد گفت : برادرت راضى شده است كه جاسوس ما باشد. وليد خنديد و گفت : در اين كار هم سودى است .

ابو جعفر طبرى روايت كرده است (397) كه عمارة بن وليد پس از كشته شدن عثمان مقيم كوفه بود و على عليه السلام با او كارى نداشت و او را به بيم و ترس نينداخت و عماره پوشيده اخبار را به معاويه مى نوشت . وليد برادر عماره شعرى خطاب به عماره و در تحريض او سرود كه مطلع آن چنين است :

اگر گمان من در مورد عماره راست باشد چنين است كه آسوده مى خوابد و هرگز در طلب خون و انتقام نخواهد بود...

و فضل پسر عباس بن عبدالمطلب اشعارى در پاسخ او سروده است كه مطلع آن چنين است :

آيا تو مى خواهى در طلب خونى باشى كه از او نيستى و براى او

هم چنين حقى نيست و ابن ذكوان صفورى را با خونخواهى چه كار؟

مقصود از ابن ذكوان صفورى كه در شعر فضل آمده ، اين است كه وليد پسر عقبة بن ابى معيط بن ابى عمرو است كه نام اصلى ابى عمرو ذكوان بوده و او پسر امية بن عبد شمس است ؛ ولى گروهى از نسب شناسان گفته اند: ذكوان ، از بردگان اميه بوده كه او را به پسر خواندگى پذيرفته و به او كنيه ابو عمرو داده است كه در نتيجه فرزندان و اعقاب او در زمره موالى هستند و از فرزندان واقعى اميه نيستند. صفورى هم نسبت به صفوريه است كه يكى از دهكده هاى روم است .

ابراهيم بن هلال ثقفى نمى گويد: در اين هنگام معاويه ضحاك بن قيس فهرى را خواست و به او گفت : به ناحيه كوفه و بالاتر از آن تا جايى كه مى توانى بروى برو، و بر هر گروه از اعراب كه در اطاعت على (ع ) هستند گذشتى حمله بر؛ همچنين اگر به پايگاهى رسيدى كه در آن پيادگان يا سواران مسلح على بودند بر آنان هم غارت ببر و چون صبح در شهرى بودى شام در شهر ديگرش باش و اگر به تو خبر رسيد كه سوارانى را براى مقابله با تو گسيل داشته اند، براى مقابله و جنگ با آنان توقف مكن و از آن بر حذر باش . معاويه ضحاك را با شمارى كه ميان سه تا چهار هزار تن بودند روانه كرد.

ضحاك ، شروع به پيشروى و غارت اموال كرد و با هر كس از اعراب كه برخورد مى

كرد آنان را مى كشت تا به منزل ثلعبيه (398) رسيد و بر حاجيان حمله برد كالاهاى ايشان را گرفت و همچنان پيش مى رفت ؛ و به عمرو بن عميس بن مسعود ذهلى كه برادرزاده عبدالله بن مسعود صحابى پيامبر(ص ) بود برخورد و او را كنار راه حاجيان در قطقطانه (399) با گروهى از يارانش كشت .

ابراهيم بن مبارك بجلى ، از قول پدرش ، از بكر بن عيسى ، از ابو روق ، از قول پدرش نقل مى كند كه مى گفته است : على عليه السلام پيش مردم آمد و به منبر رفت و به آنان چنين گفت :

اى مردم كوفه ، به سوى جايى كه بنده صالح خدا عمرو بن عميس و لشكرهاى خودتان كه برخى از ايشان كشته شده اند بيرون رويد؛ برويد و با دشمن خود جنگ و از حريم خويش دفاع كنيد، اگر مى خواهيد كارى انجام دهيد.

آنان به سستى پاسخ دادند و على (ع ) از آنان سستى و ناتوانى ديد و فرمود: به خدا سوگند دوست مى داشتم عوض هر هشت تن از شما(400) يك تن از ايشان براى من بودند؛ واى بر شما!نخست با من بيرون آييد و بر فرض كه مى خواهيد بگريزيد و پشيمان شديد بعد بگريزيد؛ به خدا سوگند من با همين نيت و بصيرت خود از ديدار خداى خود كشته شدن كراهت ندارم و در آن براى من گشايشى بزرگ است و از اين راز گويى و دو رويى شما آسوده خواهم شد. و سپس از منبر فرود آمد و پياده حركت فرمود تا به غريين نجف رسيد و حجر

بن عدى كندى را فرا خواند و براى او رايتى به فرماندهى چهار هزار تن بست .

محمد بن يعقوب كلينى (401) روايت مى كند كه اميرالمومنين عليه السلام بلافاصله پس از غارت ضحاك بن قيس فهرى بر سرزمينهاى قلمرو حكومت خود از مردم يارى خواست و آنان خوددارى كردند و على عليه السلام خطبه خواند و فرمود: دعوت كسى كه شما را فرا خواند عزت نمى يابد و پذيرفته نمى شود و دل كسى كه براى شما رنج و زحمت مى كشد آسايش نمى يابد...تا آخر خطبه .

ابراهيم ثقفى مى گويد: حجر بن عدى بيرون آمد و چون از سماوه - كه از سرزمين بنى كلب است - گذر كرد با امرو القيس بن عدى بن اوس بن جابر بن كعب بن عليم كلبى برخورد - كه او و افراد خاندانش وابستگان همسر حسين بن على (ع ) بودند(402)- و ايشان حجر بن عدى را بر راه و آبهاى ميان راه راهنمايى كردند. حجر همواره شتابان در تعقيب ضحاك بود تا آنكه در نواحى تدمر (403) به او رسيد و در برابرش ايستاد و ساعتى جنگ كردند. از ياران ضحاك نوزده مرد كشته شدند و حال آنكه از ياران حجر بن عدى فقط دو مرد كشته شدند. (404) آنگاه شب فرا رسيد و ميان آنان جدايى افكند و ضحاك شبانه گريخت و چون سپاهيان حجر بن عدى شب را به صبح آوردند اثرى از ضحاك و يارانش نديدند. ضحاك پس از آن مى گفت : من پسر قيس و پدر انيس و قاتل عمرو بن عميسم .

چون به عقيل بن ابى طالب خبر رسيد كه

مردم كوفه از يارى اميرالمومنين خوددارى كرده و واپس نشسته اند، در پى اين واقعه براى آن حضرت چنين نوشت : براى بنده خدا على اميرالمومنين عليه السلام از عقيل بن ابى طالب . سلام بر تو باد، من نخست با تو خدايى را ستايش مى كنم كه خدايى جز او نيست ؛ و سپس ، همانا كه خداوند نگهدار تو از هر بدى و پناه دهنده تو از هر ناخوشايندى است . در هر حال من براى عمره گزاردن به مكه رفته بودم . ميان راه عبدالله بن سعد بن ابى سرح را همراه حدود چهل مرد جوان از فرزندان بردگان آزاد شده كسانى كه در فتح مكه اسير شدند و پيامبر بر آنان منت گزارد و آزادشان فرمود، ديدم و از چهره آنان ناسازگارى ايشان را دانستم و گفتم : اى پسران كسانى كه پيامبر را سرزنش مى كردند كجا مى رويد؟ آيا مى خواهيد به معاويه ملحق شويد؟! به خدا سوگند اين دشمنى و ستيز ديرينه است كه در شماست و چيزى غير قابل انكار نيست و مى خواهيد با آنان پرتو خدا را خاموش و كار او را دگرگون سازيد. آنان ناسزاهايى به من دادند و من هم پاسخشان دادم و چون به مكه رسيدم شنيدم مردم مكه مى گويند كه ضحاك بن قيس بر حيرة غارت برده و هر چه از اموال خواسته با خود برده است و به سلامت باز گشته است ؛ اف بر اين زندگى در اين روزگار كه ضحاك بتواند بر تو گستاخى كند. ضحاك چيست ! كمايى (405) خود رو در دشتى هموار كه زير

دست و پاى شتران لگدكوب مى شود!و چون اين خبر به من رسيد چنين پنداشتم كه گويا ياران و شيعيان تو از يارى تو خوددǘљØјϙǠاند. اكنون اى پسر مادرم تصميم خود را براى من بنويس ، اگر آهنگ مرگ و كشته شدن دارى ، برادرزادگان و فرزندان پدرت را پيش تو آورم و تا هنگامى كه تو زنده هستى ما هم با تو زنده باشيم و چون بميرى ما هم ȘǠتو بميريم . به خدا سوگند، دوست ندارم كه پس از تو به اندازه فاصله ميان دوبار دوشيدن شير ماده شترى زنده بمانم ؛ سوگند به خداى عزوجل كه زندگى پس از تو، زندگى گوارا و خوش و سازگارى نيست و سلام و رحمت و بركات خدا بر تو باد.

على عليه السلام در پاسخ او چنين نوشت

قسمت اول

از بنده خدا على اميرالمومنين ، به عقيل بن ابى طالب . سلام خدا بر تو باد، همانا نخست با تو خداوندى را مى ستايم كه خدايى جز او نيست ؛ و سپس ، خداوند ما و ترا در كنف حمايت خود بدارد، همچون كسى كه در نهان از خداوند مى ترسد، كه خدا ستوده بزرگوار است . نامه ات كه همراه عبدالرحمان بن عبيد ازدى فرستاده بودى رسيد. نوشته بودى عبدالله بن سعد بن ابى سرح را كه از قديد (406) مى آمده است و همراه حدود چهل سوار از فرزندان آزاد شدگان آهنگ ناحيه غرب شام را داشته اند ديده اى ؛ همانا ابن ابى سرح از دير باز به خدا و رسول خدا و كتابش نيرنگ باخته و از راه خدا باز گشته و به كژى گراييده است ؛ پسر ابى سرح

و همه قريش را رها كن و آزادشان بگذار كه در گمراهى تاخت و تاز كنند و در ستيزه و جدايى از حق جولان دهند؛ همانا كه امروز تمام عرب براى نبرد با برادرت جمع شده اند همچنان كه درگذشته براى نبرد با پيامبر (ص ) جمع شده بودند و حق او را نشناختند و فضل او را منكر شدند و به دشمنى مبادرت ورزيدند و براى او جنگ پيش آوردند و بر ضد او تمام كوشش خود را مبذول داشتند؛ و سرانجام لشكرهاى احزاب را به سوى او كشيدند. پروردگارا قريش را از سوى من سزا بده به انواع سزاها، كه آنان پيوند خويشاوندى مرا گسستند و همگان بر ضد من همكارى و از يكديگر پشتيبانى كردند و مرا از حق خودم باز داشتند و حكومت برادر و پسر مادرم را از من سلب كردند و آنرا به كسى سپردند كه در نزديكى به پيامبر (ص ) و سابقه در اسلام چون من نيست ، مگر آنكه كسى مدعى چيزى شود كه من آن را نشناسم و ندانم و خيال نمى كنم چيزى را كه من در اين مورد نمى دانم خدا هم بداند زيرا واقعيت ندارد. و سپاس خداى را در همه احوال .

اما آنچه در مورد غارت بردن ضحاك بر مردم حيره نوشته بودى ، او كوچك تر و زبون تر از آن است كه بتواند به حيره نزديك شود. او با گروهى اسب سوار پيش آمده بود و آهنگ راه سماوه كرده بود و از واقصه و شراف (407) و قطقطانه و آن نواحى گذشته بود. و من لشكرى گران از

مسلمانان به سوى او گسيل داشتم كه چون اين خبر به او رسيد با عجله گريخت و آنان او را تعقيب كردند و در ميانه راه با آنكه بسيار دو شده بود به او رسيدند، ولى هنگام غروب آفتاب بوده و آنان اندكى با او جنگ كرده بودند كه گويى جنگى صورت نگرفته بود و ضحاك در برابر تيغ تيز پايدارى نكرده و گريخته است . در عين حال چند ده تن از يارانش كشته شدند و در حالى كه از اندوه گلو گير شده بود به سختى و با رنج گريخته است . و اما اينكه خواسته اى من راءى و نظر خود را درباره آنچه كه بدان گرفتار هستيم براى تو بنويسم ، نظر من جهاد با كسانى است كه حرام خدا را حلال پنداشته اند تا هنگامى كه خداى خويش را ديدار كنم . انبوهى مردمى كه همراه من باشند بر عزت من نخواهد افزود و پراكنده شدن ايشان نيز از من مايه افزونى وحشت من نخواهد بود؛ و همانا كه من بر حقم و خداوند همراه كسى است كه بر حق باشد. به خدا سوگند من مرگ بر حق را ناخوش نمى دارم و براى كسى كه بر حق باشد تمام خير پس از مرگ است .

اما اينكه پيشنهاد كرده اى كه با پسران خود و پسران پدرت پيش من آيى ، مرا به اين كار نيازى نيست ؛ تو بر جاى خود باش پسنديده و راه يافته ، كه به خداسوگند دوست ندارم اگر من هلاك شوم شما هم با من هلاك شويد، و پسر مادرت را هرگز چنين

مپندار كه اگر مردم هم او را رها كنند زارى كننده و پذيراى ستم باشد، و او همانگونه است كه آن شاعر بنى سليم گفته است :

فان تسالينى كيف انت فاننى

صبور على ريب الزمان صليب

يعز على ان ترى بى كابة

فيشمت عاد اويساء حبيب (408)

اگر از من مى پرسى كه چگونه اى ، همانا من بر پيشامد روزگار شكيبا و سخت پايدارم ؛ بر من بسيار گران است كه اندوهى ديده شود و دشمن سرزنش كند و دوست غمگين شود. (409)

ابراهيم بن هلال ثقفى مى گويد: محمد بن مخنف مى گفته است كه پس از مدتى شنيدم ضحاك بن قيس بر منبر كوفه خطبه مى خواند؛ و چون به او خبر رسيده بود كه گروهى از مردم كوفه عثمان را دشنام مى دهند و از او بيزارى مى جويند چنين گفت : به من خبر رسيده است كه گروهى از مردان گمراه شما پيشوايان هدايت را دشنام مى دهند و بر گذشتگان و پيشينيان صالح ما عيب و خرده مى گيرند؛ همانا، سوگند به كسى كه او را همتا و شريكى نيست ، آگاه باشيد كه اگر از اين كار كه به من خبر رسيده است باز نايستيد من شمشيرى چون شمشير زياد بن ابيه بر شما خواهم نهاد و در آن صورت مرا سست اراده و كند شمشير نخواهيد يافت . من همان سردار شمايم كه بر سرزمين شما غارت آوردم و نخستين كس در اسلام بودم كه در سرزمين شما به جنگ آمدم ؛ و من كسى هستم كه هم از آب ثلعبيه نوشيدم و هم از آب ساحل فرات و هر كه را

بخواهم عقوبت مى كنم و هر كه را بخواهم عفو مى كنم . من زنان پرده - نشين را به هراس انداختم كه در پس پرده هاى خود مى ترسيدند و هر زنى كه كودكش مى گريست تنها با بردن نام من او را مى ترساند و آرام مى كرد. اينك اى مردم عراق از خدا بترسيد و بدانيد كه من پسر قيس و پدر انيس و قاتل عمرو بن عميسم .

در اين هنگام عبدالرحمان بن عبيد برخاست و گفت : امير راست مى گويد و درست سخن گفت . به خدا سوگند آنچه گفتى خوب مى دانيم ! البته ترا در ناحيه غربى تدمر ديده بوديم و ترا مردى دلير، كار آزموده و پايدار يافتيم . عبدالرحمان نشست ، و گفت : اين مرد مى خواهد به آنچه هنگام آمدن به سرزمين ما انجام داده است بر ما فخر كند؛ به خدا سوگند من ناگوارترين جايگاهش را به يادش آوردم . گويد: ضحاك اندكى سكوت كرد، گويا احساس رسوايى و آزرم نمود، سپس با سنگينى گفت : آرى در آن جنگ چنان بود! و از منبر فرود آمد.

محمد بن مخنف مى گويد: من به عبدالرحمان عبيد گفتم - يا كسى به او گفت - كه گستاخى كردى و آن روز را به يادش آوردى و به او خبر دادى خودت هم در زمره آنان بوده اى كه با او روياروى شده اند. او اين آيه را خواند: بگو به ما نمى رسد جز آنچه خداوند براى ما نوشته است . (410) گويد: و چون ضحاك به كوفه آمد از عبدالرحمان بن مخنف پرسيد

كه من در جنگ غرب تدمر مردى از شما را ديدم كه تا آن روز نظير او را ميان مردم نديده بودم . نخست بر ما حمله آورد و پايدارى و دليرى كرد و دسته يى را كه من در آن بودم ضربه زد و چون خواست برگردد من بر او حمله كردم و نيزه يى به او زدم ، او افتاد و هماندم برخاست و آن ضربه نيزه به او صدمه يى نزد؛ چيزى نگذشت كه باز به همان دسته يى كه من در آن بودم حمله آورد و مردى را بر زمين افكند و چون خواست برگردد من بر او حمله كردم و شمشيرى بر سرش زدم و چنين پنداشتم كه شمشير من در استخوان سرش نشست ، او هم ضربه شمشيرى بر من زد كه كارى از پيش نبرد و برگشت و گمان كردم كه ديگر بر نخواهد گشت . به خدا سوگند شگفت كردم كه ديدم سر خود را با عمامه يى بسته و باز به سوى ما پيش مى آيد. گفتم : مادرت بر سوگت بگريد، آن دو ضربه ترا از حمله بر ما باز نداشت ؟ گفت : هرگز آن دو مرا از حمله باز نمى دارد و من اين را در راه خدا به حساب مى آورم و تحمل مى كنم ، و بلافاصله بر من حمله آورد كه نيزه ام بزند، من نيزه اى به او زدم ، يارانش بر ما هجوم آوردند و ما را از يكديگر جدا كردند و آنگاه شب فرا رسيد و ميان ما پرده كشيد.

عبدالرحمان به ضحاك گفت : در آن جنگ

اين مرد- يعنى ربيعة بن ماجد(411) - كه سوار كار شجاع قبيله است شركت داشته است و گمان نمى كنم موضوع آن مرد پوشيده باشد. ضحاك به او گفت : آيا او را مى شناسى ؟ گفت : خود من بودم . ضحاك گفت : نشان آن را بر سرت خورد به من بنما. ربيعه نشان داد، ضربتى بود كه در استخوان نشسته بود. ضحاك به ربيعه گفت : امروزه عقيده تو چيست ؟ آيا مانند همان روز است ؟ گفت : امروزه عقيده من نظر عموم مردم است . ضحاك گفت : تا هنگامى كه مخالفت خود را آشكار نساخته ايد بر شما باكى نيست و در امان خواهيد بود، ولى در شگفتم كه چگونه از چنگ زياد رسته اى و او ترا با ديگر كسانى كه كشته ، نكشته است و چگونه ترا همراه ديگران تبعيد نكرده است !ربيعه گفت : زياد مرا از كوفه تبعيد كرد، ولى خداوند ما را از كشته شدن محفوظ بداشت !

قسمت دوم

ابراهيم ثقفى مى گويد: هنگامى كه ضحاك بن قيس از حجر بن عدى مى گريخت گرفتار تشنگى سختى شد و چنين بود كه شتر آبكش آنان - كه آب بر آن بار بود - گم شد. ضحاك سخت تشنه بود و يكى دو بار هم از شدت خستگى چرت زد و از راه جدا شد و چون بيدار شد فقط تنى چند از يارانش با او مانده بودند كه آنان هم هيچكدام همراه خود آب نداشتند. او آنان را براى جستجوى آب روانه كرد و هيچ همدمى نداشت . ضحاك خودش بعدها دنباله اين داستان را

چنين نقل كرده است : كوره راهى ديدم و در آن به راه افتادم ، ناگاه شنيدم كسى اين ابيات را مى خواند:

عشق مرا فرا خواند، شوق من افزوده شد و چه بسا كه تقاضاى عشق را هماندم پاسخ مى گويم ...

اندكى بعد مردى پيش من رسيد، گفتم : اى بنده خدا آبى به من بده ، گفت : نه به خدا سوگند، مگر اينكه بهاى آنرا بپردازى . گفتم : بهاى آن چيست ؟ گفت : معادل خونبهاى خودت . گفتم : آيا تو براى خود اين وظيفه را احساس نمى كنى كه پذيراى ميهمان باشى و به او خوراك و آب دهى ؟ گفت : ما گاهى اين كار را مى كنيم ، گاهى هم بخل مى ورزيم . گفتم : به خدا سوگند چنين مى بينمت كه هرگز كار خيرى انجام نداده اى ، آبى به من بده !گفت : به رايگان نمى توانم ، گفتم : من نسبت به تو احسان خواهم كرد، وانگهى جامه بر تو مى پوشانم . گفت : نه به خدا سوگند، بهاى هر جرعه آب را از صد دينار كمتر نمى گيرم ، گفتم : اى واى بر تو! آب به من بنوشان ! گفت : واى بر خودت !بهاى آنرا به من پرداخت كن . گفتم : به خدا سوگند چيزى همراه من نيست ، به من آب بده و سپس با من بيا تا بهاى آنرا به تو بپردازم ، گفت : به خدا سوگند هرگز، گفتم : تو به من آب بنوشان و من اسب خود را به تو گروگان مى دهم

تا بهاى كامل آنرا به تو پرداخت كنم ، گفت : قبول است ، و پيش افتاد و من از پى او حركت كردم تا مشرف بر چند چادر و گروهى از مردم شديم كه كنار آبى بودند. به من گفت : همين جا بايست تا من پيش تو آيم ، گفتم : من هم با تو مى آيم . او از اينكه من آب و مردم را ديدم ناراحت شد و شتابان دويد و وارد خانه يى شد و ظرف آبى آورد و گفت : بيا شام ، گفتم : مرا نيازى به آن نيست و نزديك آن قوم رفتم و گفتم : به من آب بدهيد. پير مردى به دخترش گفت : او را سيراب كن و دختر برخاست و براى من آب و شير آورد، آن مرد گفت : من ترا از تشنگى نجات دادم و تو حق مرا مى برى ؟ به خدا سوگند از تو جدا نمى شوم تا آنرا از تو بگيرم ، گفتم : بنشين تا حق ترا بپردازم ، او نشست من هم پياده شدم و نشستم و آن آب و شير را از دست آن دختر جوان گرفتم و آشاميدم . مردم آن آب كنار من جمع شدند و به آنان گفتم : اين شخص فرو مايه ترين مردم است و با من چنين و چنان رفتار كرد، و اين پيرمرد از او برتر و سرورتر است ، از او آب خواستم بدون اينكه با من سخنى بگويد به دخترش فرمان داد به من آب دهد، و اين مرد مرا ملزم به پرداخت صد دينار مى

داند. مردم قبيله او را دشنام دادند و سرزنش كردند. چيزى نگذشت كه گروهى از همراهان من رسيدند و بر من به اميرى سلام دادند؛ آن مرد ترسيد و شروع به بى تابى كرد و خواست برخيزد و برود، گفتمش : از جاى خويش برمخيز تا صد دينار را بدهم ؛ او نشست و نمى دانست با او چه كار خواهم كرد، و چون شمار لشكريان من كه رسيدند بسيار شد فرستادم بارهاى مرا بياورند و چون آورند نخست دستور دادم كه آن مرد را صد تازيانه زدند و آن پيرمرد و دخترش را خواستم و فرمان دادم صد دينار و جامه به آنان بدهند و بر همه ساكنان كنار آن آب جامه پوشاندم و آن مرد را محروم ساختم . آنان گفتم : اى امير او سزاوار همين رفتار است و تو هم شايسته همين كار خيرى هستى كه انجام دادى .

ضحاك مى گويد: چون پيش معاويه برگشتم و اين داستان را برايش گفتم شگفت كرد و گفت : تو در اين سفر چيزهاى عجيب ديده اى .

نسبت شناسان متذكر شده اند كه قيس ، پدر ضحاك ، در دوره جاهلى از فروش نطفه دامهاى نر زندگى مى كرده است .

آورده اند كه عقيل بن ابى طالب ، كه خدايش رحمت كناد، به حضور اميرالمومنين على (ع ) آمد و او را در حالى كه در صحن مسجد كوفه نشسته بود يافت و گفت : اى اميرالمومنين ، سلام و رحمت و بركات خداوند بر تو باد - و چشم عقيل نابينا شده بود. على (ع ) به او پاسخ داد و فرمود: اى

ابو يزيد بر تو سلام باد و سپس به پسر خود حسن (ع ) توجه كرد و فرمود: برخيز و عموى خود را پياده كن و بنشان و او چنان كرد. على (ع ) باز روى به حسن (ع ) كرده و فرمود: برو براى عموى خود پيراهنى و ردايى و ازارى و كفشى نو بخر. او رفت و فراهم فرمود. فرداى آن روز عقيل با آن جامه هاى نو به حضور على (ع ) آمد و همچنان به عنوان امارت بر على (ع ) سلام داد و گفت : سلام بر تو باد اى اميرالمومنين و على (ع ) پاسخ داد كه سلام بر تو اى ابو يزيد. سپس عقيل گفت : نمى بينم كه از دنيا به بهره يى رسيده باشى و نفس من از خلافت تو بدانگونه كه تو خود نفس خويش را راضى كرده اى راضى و خشنود نيست . على (ع ) فرمود: اى ابو يزيد، هنگامى كه سهم و حقوق من را بپردازند آنرا به تو خواهم پرداخت .

عقيل پس از آنكه از حضور اميرالمومنين (ع ) رفت نزد معاويه آمد. براى آمدن او به حضور معاويه دستور داده شد صندليهايى بچينند و معاويه همنشينان خود را بر آنها نشاند و چون عقيل وارد شد، دستور داد صد هزار درهم به او بدهند كه پذيرفت . روز ديگرى هم غير از آن روز پس از رحلت اميرالمومنين على (ع ) و بيعت تسليم خلافت امام حسن (ع ) به معاويه ، عقيل پيش معاويه آمد و همنشينان معاويه بر گرد او بودند. معاويه گفت : اى ابو يزيد از

چگونگى لشكر گاه برادرت كه هر دو را ديده اى به من خبر بده . عقيل گفت : هم اكنون به تو مى گويم . به خدا سوگند تا آنگاه كه بر لشكر گاه برادرم گذشتم ديدم شبى چون شب رسول خدا (ص ) روزى چون روز آن حضرت دارند، با اين تفاوت كه فقط رسول خدا (ص ) ميان آنان نيست ؛ من كسى جز نماز گزار نديدم و آوايى جز بانگ تلاوت قرآن نشنيدم . و چون به لشكر گاه تو گذشتم گروهى از منافقان و از آنان كه مى خواستند شتر پيامبر را در شب عقبه رم دهند از من استقبال كردند. عقيل پس از اين سخن از معاويه پرسيد: اين شخص كه در سمت راست تو نشسته است كيست ؟ معاويه گفت : اين عمرو عاص است . عقيل گفت : اين همان كسى است كه چون متولد شد شش تن مدعى پدرى او شدند و سرانجام قصاب و شتر كش قريش بر ديگران چيره شد. اين ديگرى كيست ؟ معاويه گفت : ضحاك بن قيس فهرى است . عقيل گفت : آرى به خدا سوگند پدرش خوب بهاى نطفه بزهاى نر را مى گرفت . اين ديگرى كيست ؟ معاويه گفت : ابو موسى اشعرى است . گفت : اين پسر آن دزد نابكار است . چون معاويه ديد كه عقيل همنشينان او را خشمگين ساخت دانست كه درباره خود معاويه هم سخنى خواهد گفت و چيز ناخوشايندى اظهار خواهد داشت ؛ او هم خوش داشت كه خودش از عقيل بپرسد تا آن موضوع را بگويد و خشم همنشينانش فرو

نشيند. بدين منظور گفت : اى ابو يزيد درباره من چه مى گويى ؟ گفت : مرا از اين كار رها كن . گفت : بايد بگويى . عقيل گفت : آيا حمامة را مى شناسى ؟ معاويه گفت : اى ابو يزيد حمامه كيست ؟ گفت : به تو خبر دادم ، و برخاست و رفت . معاويه ، نسبت شناس را فرا خواند و از او پرسيد: حمامة كيست ؟ گفت : آيا در امانم ؟ گفت : آرى . نسب شناس گفت : حمامة مادر بزرگ پدرى تو يعنى مادر ابو سفيان است كه از روسپيهاى پرچمدار دوره جاهلى بود. معاويه به همنشينان خود گفت : همانا من هم با شما برابر بلكه افزون از شما شدم ، خشم مگيريد.

خطبه(30)

پريشان شدن كار بر عثمان و اخبار كشته شدن او

اين خطبه با عبارت لوامرت به لكنت قاتلا (اگر فرمان به قتل او داده بودم قاتل مى بودم ) شروع مى شود. (412)

لازم است در آغاز اين بحث نخست چگونگى پريشان شدن كار بر عثمان را كه منجر به كشته شدنش شد بيان كنيم . و صحيح ترين مطالب در اين مورد همان چيزهايى است كه ابو جعفر محمد بن جرير طبرى در تاريخ طبرى آورده است و خلاصه آن چنين است : (413)

عثمان بدعتها و كارهاى مشهورى انجام داد كه مردم در آن مورد بر او خرده گرفتند، از قبيل حكومت و فرماندهى دادن به بنى اميه و به ويژه به تبهكاران و فرو مايگان و سست دينان ايشان و اختصاص اموال و غنايم به آنان ؛ و آنچه در مورد عمار و ابوذر و عبدالله بن مسعود انجام داد و

كارهاى ديگرى كه در روزهاى آخر خلافتش روى داد. و از جمله باده نوشى و ميگسارى وليد بن عقبه ، كارگزار عثمان بر كوفه ، و گواهى دادن گواهان در اين باره موجب آمد كه او را از حكومت كوفه بر كنار كند و سعيد بن عاص را به جاى او بگمارد. سعيد چون به كوفه آمد و گروهى از مردم كوفه را برگزيد كه پيش او افسانه سرايى مى كردند، روزى سعيد گفت : عراق بوستان اختصاصى قريش و بنى اميه است ، مالك اشتر نخعى گفت : تو چنين مى پندارى كه ناحيه عراق كه خداوند آنرا با شمشيرهاى ما گشوده و بر مسلمانان ارزانى فرموده است ، بوستان اختصاصى براى تو و قوم تو است !سالار نگهبانان سعيد به اشتر گفت : تو سخن امير را رد مى كنى !و نسبت به او درشتى كرد. اشتر به افراد قبيله نخع و ديگران كه از اشراف كوفه و برگرد او بودند نگريست و گفت : مگر نمى شنويد!و آنان در حضور سعيد برجستند و سالار نگهبانانش را با زور و تندى بر زمين افكندند و پايش را گرفتند و از مجلس بيرون كشاندند. اين كار هر چند بر سعيد گران آمد، ولى افسانه سرايان خويش را دور كرد و پس از اين كار به آنان هم ديگر اجازه ورود نداد. آنان در مجالس خود نخست شروع به دشنام دادن به سعيد كردند و سپس از آن فراتر رفتند و عثمان را نيز دشنام دادند. و گروه بسيارى از مردم هم بر ايشان جمع شدند و كارشان بالا گرفت . سعيد در

مورد ايشان به عثمان نامه نوشت . عثمان در پاسخ نوشت آنان را به شام تبعيد كند تا مردم كوفه را به تباهى نكشانند. و براى معاويه كه حاكم شام بود نوشت : تنى چند از مردم كوفه را كه آهنگ فتنه انگيزى داشتند پيش تو تبعيد كردم ، آنان را از اين كار نهى كن و اگر احساس كردى كه روبراه شده اند شده اند نسبت به آنان نيمى كن و ايشان را به سرزمينهاى خودشان بر گردان .

آنان كه مالك اشتر و مالك بن كعب ارحبى و اسود بن يزيد نخعى و علقمة بن قيس نخعى و صعصعة بن صوحان عبدى و كسان ديگرى بودند، چون پيش معاويه رسيدند روزى آنان را جمع كرد و گفت : شما قومى از عرب و صاحب دندان و زبانيد كنايه از نيرومندى است و به يارى اسلام به شرف رسيديد و بر امتها چيره شديد و مواريث آنان را به چنگ آورديد؛ اينك به من خبر رسيده است كه قريش را نكوهش مى كنيد و بر واليان خرده مى گيريد و حال آنكه اگر قريش نبود شما خوار و زبون بوديد. همانا پيشوايان شما براى شما چون سپر هستند، از گرد اين سپر پراكنده مشويد. پيشوايان شما اكنون بر ستم شما صبورى دارند و زحمت شما را احمل مى كنند؛ به خدا سوگند، يا از اين رفتار باز ايستيد و تمام كنيد، يا آنكه خداوند شما را گرفتار كسانى خواهد كرد كه شما را بر زمين فرو خواهند برد و صبورى شما را هم نخواهند ستود و در نتيجه در زندگى و مرگ شريك بليه يى

خواهيد بود كه براى رعيت فراهم ساخته ايد.

صعصعة بن صوحان گفت : اما قريش در دوره جاهليت نه از لحاظ شمار بيشترين عرب بودند و نه از لحاظ نيرو، و همانا قبايل ديگر عرب از لحاظ شمار و نيرو بر قريش برترى داشته است . معاويه گفت : گويا تو سخنگوى اين گروهى و براى تو عقلى نمى بينم و اينك شما را شناختم و دانستم چيزى كه شما را شيفته است كمى عقل و خرد است ؛ آيا كار اسلام بر شما بزرگ است كه تو جاهليت را به من تذكر مى دهى !خداوند كسانى را كه كار شما را بزرگ كرده اند زبون فرمايد!بفهميد كه چه مى گويم و گمان نمى كنم كه بفهميد؛ قريش در دوره جاهلى و دوره اسلام عزت و شوكتى نداشته است مگر به يارى خداوند يكتا. راست است كه از لحاظ شمار و نيرو مهم ترين اعراب نبوده اند، ولى از لحاظ نسب از همگان برتر و نژاده تر بوده اند و از لحاظ جوانمردى از همه كامل تر بوده اند. در آن روزگار - كه مردم يكديگر را مى خوردند - آنان محفوظ نماندند مگر به عنايت خداوند، و خدا بود كه براى ايشان حريمى امن فراهم فرمود، در حالى كه مردم از گرد آنان ربوده مى شدند. آيا عرب و عجم و سرخ سياهى مى شناسيد كه روزگار آنان را در شهر و حرم خود گرفتار مصيبت نكرده باشد؟ جز قريش كه هر كس با آنان مكرى انديشيد خداوند خود چهره او را خوار فرمود، تا آن گاه كه خداوند اراده فرمود كسانى را با پيروى

از آيين خود از زبونى اين جهانى و نافر جامى آن جهانى برهاند و گرامى دارد و براى اين كار، بهترين خلق خود را برگزيد و براى آن بنده خويش يارانى برگزيد كه برتر از همه آنان قريش بودند و اين ملك را بر ايشان پايه نهاد و اين خلافت را در آنان مقرر فرمود و كار به صلاح نمى انجامد مگر به وجود ايشان . خداوند قريش را در دوره جاهلى كه كافر بودند رعايت فرموده است ، اكنون چنين مى بينى با آنكه بردين خدايند خداوندشان رعايت نخواهد كرد؟ اف بر تو و يارانت باد! اما تو اى صعصعه ، بدان كه دهكده ات بدترين دهكده هاست ! گياه آن بد بو ترين گياهان و دره آن ژرف ترين دره هاست و همسايگانش فرومايه ترين همسايگانند و از همه جا معروف تر به شروبدى است . هيچ شريف يا فرومايه اى در آن ساكن نشده است مگر آنكه دشنامش داده اند، شما ستيزه گرترين مردم و بردگان ايرانيانيد. و تو خود بدترين قوم خويشى ، اينك كه اسلام ترا نمايان كرد و در زمره مردم در آورد آمده اى در دين خدا كژى بار بياورى و به گمراهى بگروى ؟ همانا كه اين كار هرگز به قريش زيانى نمى رساند و آنان را پست نمى كند و از انجام آنچه بر عهده ايشان است بازشان نمى دارد. همانا كه شيطان از شما غافل نمانده است و شما را به بدى شناخته است و بر مردم افكنده است ، ولى شما را بر زمين خواهد افكند و نابود خواهد ساخت و شما با شرو

بدى به چيزى نمى رسيد جز اينكه كارى بدتر و زشت تر بر ايتان پيش خواهد آمد. به شما اجازه دادم هر جا كه مى خواهيد برويد، خداوند هرگز به وسيله شما به كسى سود و زيان نمى رساند كه شما نه مرد سوديد و نه زيان . و اگر خواهان رستگارى هستيد هماهنگ جماعت باشيد و نعمت شما را سر مست نكند كه سرمستى خيرى در پى خود ندارد؛ هر كجا مى خواهيد برويد و به زودى درباره شما به اميرالمومنين نامه خواهم نوشت . معاويه براى عثمان چنين نوشت :

همانا گروهى پيش من آمدند كه نه خردى دارند و نه دين ، از عدالت و دادگرى به ستوه آمده و دلتنگ شده اند، خدا را منظور ندارند و با دليل و برهان سخن نمى گويند. همانا تنها قصدشان فتنه انگيزى است و خداوند، آنان را گرفتار و رسوا خواهد كرد و از آن گروهى نيستند كه از ستيز ايشان بيمى داشته باشيم و اكثريتى ميان كسانى كه اهل غوغا و فتنه اند ندارند.

سپس معاويه آنان را از شام بيرون كرد. (414)

ابوالحسن مداينى مى گويد: در شام ميان آنان و معاويه چند مجلس صورت گرفت و مذاكرات و گفتگوهاى طولانى كردند و معاويه ضمن سخنان خود به آنان گفت : قريش اين موضوع را مى داند كه ابو سفيان گرامى ترين ايشان و پسر گرامى ترين است ، بجز حرمتى كه خداوند براى پيامبر خويش قرار داده و او را برگزيده و گرامى داشته است ؛ و به گمان من اگر مردم همه از نسل ابوسفيان بودند، همگان دور انديش و بردبار بودند.

صعصعة بن

صوحان به معاويه گفت : دروغ مى گويى !مردم از نسل و زاده كسى هستند كه بسيار بهتر از ابوسفيان بوده است !كسى كه خدايش به دست خويش آفريده و در او ازروح خويش دميده است و به فرشتگان فرمان داده است بر او سجده برند و ميان ايشان نيك و بد و زيرك و احمق وجود دارد.

گويد: ديگر از گفتگوهاى ميان ايشان اين بود كه معاويه به ايشان گفت : اى قوم يا خاموش باشيد و سكوت كنيد يا پاسخ نيكو دهيد، و بينديشيد و بنگريد چه چيزى براى شما و مسلمانان سود بخش است ؛ آنرا مطالبه كنيد و از من اطاعت بريد صعصعه به او گفت : تو شايسته اين كار نيستى ! و كرامتى نيست كه در معصيت خدا از تو اطاعت شود.

معاويه گفت : نخستين سخن كه با شما آغاز كردم اين بود كه به شما ترس از خدا و اطاعت از رسول خدا را گوشزد كردم و اينكه همگى به ريسمان خداوند چنگ يا زيد و پراكنده مشويد

آنان گفتند: چنين نيست ، كه تو فرمان به پراكندگى و مخالفت با آنچه پيامبر (ص ) آورده است دادى .

معاويه گفت : بر فرض كه چنان كرده باشم ، هم اكنون تو به مى كنم و به شما در مورد بيم از خداوند و اطاعت از او فرمان مى دهم و اينك هماهنگ با جماعت باشيد و پيشوايان خود را اطاعت كنيد و حرمت داريد.

صعصعه گفت : اگر تو به كرده اى ما اينك از تو مى خواهيم از كار خود كناره بگيرى كه ميان مسلمانان كسانى هستند كه از تو

براى آن شايسته ترند و كسى است كه پدرش از پدر تو در اسلام كوشاتر بوده و خودش هم در اسلام از تو پايدارتر و موثرتر بوده است .

معاويه گفت : مرا هم در اسلام كوششى بوده است ، هر چند ديگران از من كوشاتر بوده اند؛ اما در اين روزگار هيچكس به كارى كه من دارم از من تواناتر نيست و عمر بن خطاب اين كار را براى من به مصلحت دانسته است و اگر ديگرى از من تواناتر بود، عمر نسبت به من و غير من نرمى و گذشتى نداشت . وانگهى بدعت و كار ناصوابى نياورده ام كه موجب شود از كار خويش كناره گيرم و اگر اميرالمومنين اين موضوع را به صلاح تشخيص دهد براى من به دست خويش بنويسد و من هماندم از كار او كناره خواهم گرفت . آهسته رويد كه در آنچه شما مى گوييد و بر آن عقيده ايد و نظاير آن خواسته هاى شيطانى نهفته است . به جان خودم سوگند اگر كارها بر طبق راءى و خواسته شما انجام شود كارهاى مسلمانان يك روز و يك شب به استقامت نخواهد بود. اكنون به نيكى باز گرديد و سخن پسنديده بگوييد كه خداوند داراى حملات و قهر سخت است و من نسبت به شما بيم دارم كه سرانجام از شيطان پيروى و از فرمان خداوند رحمان سرپيچى كنيد و اين موضوع شما را در اين جهان و آن جهان به زبونى افكند.

آنان برجستند و سروريش معاويه را گرفتند، معاويه گفت : رها كنيد و دست نگهداريد؟ كه اينجا كوفه نيست ؛ به خدا سوگند اگر مردم

شام ببينند با من كه پيشواى ايشانم چنين رفتار مى كنيد نخواهم توانست آنان را از كشتن شما باز دارم ؛ به جان خودم سوگند كه كارهاى شما همه شبيه يكديگر است . معاويه از پيش آنان برخواست و در مورد ايشان نامه يى به عثمان نوشت .

طبرى متن نامه معاويه به عثمان را آورده كه به شرح زير است :

بسم الله الرحمان الرحيم . به بنده خدا عثمان اميرالمومنين ، از معاوية بن - ابى سفيان ؛ اما بعد اى امير مومنان ، جماعتى را پيش من فرستاده اى كه به زبان شيطانها و آنچه آنان بر ايشان القاء مى كنند سخن مى گويند. آنان - به پندار خويش - با مردم از قرآن سخن مى گويند و ايشان را به شبهه مى افكنند و بديهى است كه همه مردم نمى دانند ايشان چه مى خواهند. منظور اصلى ايشان پراكنده ساختن مردم و فتنه انگيزى است . اسلام بر آنان سنگينى مى كند و از آن تنگدل شده اند. افسون شيطان بردلهايشان اثر كرده و بسيارى از مردم كوفه را كه ميان آنان بوده اند فريفته اند و من در امان نيستم كه اگر ميان مردم شام ساكن شوند با جادوى زبان و كارهاى نارواى خود ايشان را نفريبند؛ آنان را به شهر خودشان برگردان و محل سكونت آنان در همان شهر خودشان كه نفاق در آن آشكار شده است باشد. والسلام . (415)

عثمان در پاسخ معاويه نوشت كه آنان را به كوفه و پيش سعيد بن عاص بفرستد و او چنان كرد. و ايشان در نكوهش سعيد و عثمان و خرده گرفتن

بر آن دو زبان گشودند؛ و عثمان براى سعيد نوشت كه آنان را به حمص تبعيد كند و پيش عبدالرحمان بن خالد بن وليد بفرستد و او آنان را به حمص تبعيد كرد.

واقدى روايت مى كند كه چون آن گروه كه عثمان آنان را از كوفه به حمص تبعيد كرده بود - و ايشان اشتر و ثابت بن قيس همدانى و كميل بن زياد نخعى و زيد بن صوحان و برادرش صعصعة و جندب بن زهير غامدى و جندب بن كعب ازدى و عروة بن جعد و عمرو بن حمق خزاعى و ابن كواء بودند - به حمص رسيدند، عبدالرحمان بن خالد بن وليد امير حمص پس از آنكه آنان را منزل و مسكن داد و چند روز پذيرايى كرد فرا خواند و به آنان گفت : اى فرزندان شيطان !خوشامد و آفرين بر شما مباد كه شيطان نااميد و درمانده برگشت ، ولى شما هنوز هم بر بساط گمراهى و بدبختى گام بر مى داريد. خدا عبدالرحمان را جزا دهد، اگر شما را چنان نيازارد كه ادب شويد! اى گروهى كه من نمى دانم عربيد يا عجم ! اگر تصور مى كنيد براى من هم مى توانيد همان سخنان را بگوييد كه براى معاويه گفته ايد سخت در اشتباهيد كه من پسر خالد بن وليدم . من پسر كسى هستم كه حوادث او را كار آزموده كرد، من پسر كسى هستم كه چشم ارتداد را بيرون كشيد. اى پسر صوحان !به خدا سوگند اگر بشنوم يكى از همراهان من بينى ترا در هم كوفته است و تو سربلند كرده اى ،

ترا به جايى بسيار دور افتاده پرتاب خواهم كرد.

على عليه السلام پيش مردم رفت و فرمود: جز اين نيست كه شما خواهان حق هستيد و حق به شما داده خواهد شد و او از خود در اين باره انصاف خواهد داد. مردم از على خواستند كه از عثمان براى ايشان عهد و وثيقه بگيرد و گفتند: ما به گفتار بدون عمل راضى نمى شويم . على (ع ) پيش عثمان رفت و او را آگاه كرد. گفت : ميان من و مردم مهلتى مقرر دار، زيرا من يك روزه نمى توانم آنچه را ايشان ناخوش مى دارند تغيير دهم . على عليه السلام گفت : امورى كه مربوط به مدينه است مهلتى نمى خواهد، براى جاهاى ديگر هم مدت همان اندازه است كه فرمان تو به آنان برسد. گفت : آرى ، ولى براى مدينه هم سه روز به من مهلت بده . على (ع ) اين را پذيرفت و نامه يى ميان عثمان و مردم نوشته شد كه هر چه به ستم داده و گرفته شده است بگردانده شود و هر حاكمى را كه آنان او را نمى خواهند عزل كند؛ و بدينگونه مردم دست از عثمان برداشتند، ولى عثمان پوشيده براى جنگ آماده مى شد و اسلحه فراهم مى ساخت و لشكرى براى خود روبراه مى كرد. و چون مهلت سه روز سپرى شد و عثمان هيچ چيز را تغيير نداد مردم باز بر او شورش كردند و گروهى خود را پيش كسانى از مصريان كه در ذوخشب بودند رساندند و به آنان خبر دادند و آنان هم به مدينه آمدند و

مردم بر در خانه عثمان بسيار شدند و از او خواستند عاملان خود را عزل كند و مظالم آنان را باز گرداند. پاسخ عثمان به ايشان چنين بود كه اگر من هر كس را شما مى خواهيد - نه آن كس را كه من مى خواهم - به حكومت بگمارم ، بنابراين من عهده دار كارى در خلافت نخواهم بود و فرمان فرمان شما خواهم بود. آنان نيز گفتند: به خدا سوگند يا بايد چنين كنى يا از خلافت خلع يا كشته خواهى شد. او نپذيرفت و گفت : جامه يى را كه خداوند بر من پوشانده است از تن خويش بيرون نمى آورم . آنان هم او را محاصره كردند و بر او سخت گرفتند.

ابو جعفر طبرى روايت مى كند

قسمت اول

همچنين ابو جعفر طبرى روايت مى كند كه چون محاصره بر عثمان شدت يافت بر بام آمد و مشرف بر مردم شد و گفت : اى مردم مدينه شما را به خدا مى سپارم و از خداوند مساءلت مى كنم كه پس از من خلافت را براى شما نيكو فرمايد. سپس گفت : شما را به خدا سوگند مى دهم ، مگر نمى دانيد كه به هنگام كشته شدن عمر همگان از خداوند خواستيد كه براى شما بهترين را برگزيند و شما را برگرد بهترين كس جمع و با حكومت او موافق فرمايد! آيا معتقديد كه خداوند استدعاى شما را نپذيرفته و با آنكه اهل حق و انصار پيامبر خداييد شما را خوار و زبون فرموده است ؟ يا آنكه معتقديد كه دين خدا در نظرش خوار شده و هر كس به حكومت مى رسيد اهميتى نداشت ! هنوز

اهل دين پراكنده نشده اند، و اگر بگوييد خلافت من با مشورت و تبادل نظر صورت نگرفته است اين نوعى ستيزه گرى و دروغ است ؛ و شايد مى خواهيد بگوييد هر گاه امت عصيان ورزد و در مورد امامت مشورت نكند خداوند آن را به خودش وا مى گذارد! آيا مى خواهيد بگوييد خداوند سرانجام كار مرا نمى دانسته است !آرام بگيريد آرام !و مرا مكشيد كه فقط كشتن سه گروه جايز است : آن كس كه با داشتن همسر زنا كند و آن كس كه پس از ايمان كافر شود و آن كس كه كسى را به ناحق كشته باشد؛ و اگر شما مرا بكشيد شمشير بر گردنهاى خويش نهاده ايد و سپس خداوند هرگز آن را از شما بر نخواهد داشت .

گفتند: اينكه گفتى مردم پس از كشته شدن عمر طلب خير كردند بديهى است هر چند خداوند انجام دهد خود گزينه و بهترين است ، ولى خداوند ترا بليه و آزمايشى قرار داد كه بندگان خود را با آن آزمايش كند و بديهى است كه ترا حق قدمت و پيشگامى است و شايسته حكومت بوده اى ، ولى كارها كردى كه خود مى دانى و نمى توانيم امروز از بيم آنكه ممكن است در سال آينده فتنه يى رخ دهد از اجراى حق بر تو خوددارى كنيم ؛ و اينكه مى گويى فقط ريختن خون سه گروه جايز است ، ما در كتاب خداوند ريختن خون كسان ديگرى را هم روا مى بينيم ، از جمله ريختن خون كسى كه در زمين تباهى و فساد بار آورد و ريختن خون كسى

كه ستم كند و براى انجام ستم خويش جنگ كند و ريختن خون كسى كه از انجام حقى جلوگيرى كند و در آن مورد پايدارى و جنگ كند، و تو ستم كرده و از انجام حق جلوگيرى كرده اى و در آن مرد ستيز مى كنى و از خود هم دادخواهى نمى كنى و از كارگزارانت هم داد نمى خواهى و فقط مى خواهى به موضوع امارت و فرماندهى خود بر ما چنگ يازى . كسانى هم كه به نفع تو قيام كرده اند و از تو دفاع مى كنند، فقط بدين منظور از تو دفاع و با جنگ مى كنند كه تو خود را امير نام نهاده اى ، و اگر خود را خلع كنى آنان از جنگ كردن منصرف مى شوند و از مى گردند.

عثمان سكوت كرد و در خانه نشست و به مردم كه به طرفدارى از او جمع شده بودند دستور داد باز كردند و ايشان را سوگند داد؛ آنان از گشتند، جز حسن بن على و محمد بن طلحه و عبدالله بن زبير و تنى چند نظير ايشان و مدت محاصره عثمان چهل روز طول كشيد. (435)

طبرى مى گويد: سپس محاصره كنندگان عثمان از رسيدن لشكرهاى شام و بصره كه براى دفاع از عثمان ممكن بود بيايند ترسيدند و ميان عثمان و مردم حائل شدند و همه چيز حتى آب را از او باز داشتند؛ عثمان پوشيده كسى را پيش على عليه السلام و همسران پيامبر (ص ) فرستاد و پيام داد كه شورشيان آب را هم بر ما بسته اند، اگر مى توانيد آبى براى ما بفرستيد. اين كار

را انجام دهيد. على (ع ) هنگام سپيده دم آمد، ام حبيبه دختر ابوسفيان هم آمد؛ على (ع ) كنار مردم ايستاد و آنان را پند داد و فرمود: اى مردم ، اين كارى كه شما مى كنيد نه شبيه كار مؤ منان است و نه شبيه كار كافران . فارسيان و روميان اسيرى را كه مى گيرند خوراك و آب مى دهند. خدا را خدا را، آب را از مرد باز مگيريد. آنان به على پاسخ درشت دادند و گفتند: هرگز و هيچگاه آسوده مباد و چون على (ع ) در اين مورد از آنان پافشارى ديد عمامه خويش را از سر برداشت و به خانه عثمان انداخت تا عثمان بداند كه على (ع ) اقدام كرده است و برگشت .

ام حبيبة هم در حالى كه سوار بر استرى بود و مشك كوچك آبى همراه داشت آمد و گفت : وصيت نامه هايى

كه مربوط به يتيمان بنى اميه است پيش اين مرد عثمان است ؛ و دوست دارم در آن مورد از او بپرسيم تا اموال يتيمان تباه نشود؛ دشنامش دادند و گفتند: دروغ مى گويى و با شمشير مهار استر را بريدند كه رم كرد و نزديك بود ام حبيبة از آن فرو افتاد، مردم او را گرفتند و به خانه اش رساندند.

طبرى همچنين مى گويد: روز ديگرى عثمان از فراز بام بر مردم مشرف شد و گفت : شما را به خدا آيا نمى دانيد كه من چاه رومة (436) را با مال خود خريدم كه از آب شيرين آن استفاده كنم و سهم خود را در آن همچون سهم يكى

از مسلمانان قرار دادم ؟ گفتند: آرى مى دانيم . گفت : پس چرا مرا از آشاميدن آب آن باز مى داريد تا مجبور شوم با آب شور افطار كنم ! و سپس گفت : شما را به خدا سوگند مى دهم ، آيا نمى دانيد كه من فلان زمين را خريدم و ضميمه مسجد كردم ؟ گفتند: آرى مى دانيم . گفت : آيا كسى را مى شناسيد كه پيش از من از نماز گزاردن در آن منع كرده باشند!

طبرى همچنين از عبدالله بن ابى ربيعة مخزومى نقل مى كند كه مى گفته است : در آن هنگام پيش عثمان رفتم ، دست مرا گرفت و گفت : سخنان اين كسانى را كه بر در خانه اند بشنو. برخى مى گفتند: منتظر چه هستيد!برخى مى گفتند: شتاب مكنيد، شايد دست بردارد و از كارهاى خود برگردد. در همين حال طلحه از آنجا گذشت ؛ ابن عديس بلوى پيش او رفت و آهسته با او سخنانى گفت و برگشت و به ياران خود گفت : اجازه ندهيد كسى به خانه عثمان وارد شود و مگذاريد كسى از خانه خارج شود. عبدالله بن عياش مى گويد: عثمان به من گفت : اين كارى است كه طلحه به آن دستور داده است ! پروردگارا شر طلحه را از من كفايت فرماى كه او اين قوم را بر اين كار واداشت و آنان را بر من شوراند، و به خدا سوگند اميدوارم از خلافت بى بهره بماند و خونش ريخته شود! عبدالله بن عياش مى گويد: خواستم از خانه عثمان بيرون آيم ، اجازه ندادند، تا محمد

بن ابى بكر به آنان دستور داد كه مرا رها كردند تا بيرون آيم .

طبرى مى گويد: چون اين كار طول كشيد و مصريان متوجه شدند جرمى كه در مورد عثمان مرتكب شده اند همچون قتل است و ميان آن كار و كشتن عثمان فرقى نيست و از زنده گذاشتن عثمان هم بر جانهاى خويش ترسيدند تصميم گرفتند از در خانه وارد خانه شوند؛ در بسته شد و حسن بن على و عبدالله بن - زبير و محمد بن طلحه و مروان و سعيد بن عاص و گروهى از فرزندان انصار از ورود آنان جلوگيرى كردند. عثمان به آنان گفت : شما از يارى دادن من آزاديد، ولى نپذيرفتند و نرفتند.

در اين هنگام ، مردى از قبيله اسلم به نام ياربن عياض كه از اصحاب بود برخاست و عثمان را صدا زد و به او دستور داد خود را از خلافت خلع كند (437). در حالى كه او با عثمان گفتگو و خلع كردن خود را از خلافت به او پيشنهاد مى كرد كثير بن صلت كندى كه از ياران عثمان و درون خانه بود به نيار بن عياض تيرى زد و او را كشت . مصريان و ديگران فرياد بر آورند كه قاتل ابن عياض را به ما بسپاريد تا او را در قبال خون نيار بكشيم . عثمان گفت : هرگز مردى را كه مرا يارى داده است به شما كه مى خواهيد مرا بكشيد تسليم نمى كنم . مردم بر در خانه هجوم آوردند و در بر روى ايشان بسته شد؛ آتش آوردند و در و سايبانى را كه بر آن بود

آتش زدند. عثمان به يارانش كه پيش او بودند گفت : پيامبر (ص ) با من عهدى فرموده اند كه من بر آن صابرم و آيا شايسته است مردى را كه از من دفاع و به خاطر من جنگ كرده است بيرون كنم ؟ عثمان به حسن بن على گفت : پدرت درباره تو سخت نگران است ، پيش او برو و ترا سوگند مى دهم كه پيش او برگردى ، ولى حسن بن على نپذيرفت و همچنان براى حمايت از عثمان بر جاى ماند.

در اين هنگام مروان با شمشير خود براى ستيز با مردم بيرون آمد؛ مردى از بنى ليث ضربتى برگردنش زد كه مروان بر اثر آن در افتاد و بى حركت ماند و يكى از رگهاى گردنش بريده شد و او تا پايان عمر خميده گردن بود. عبيد بن رفاعه زرقى رفت تا سر مروان را ببرد، فاطمه مادر ابراهيم بن عدى (438) كه دايه مروان و فرزندانش بود و او را شير داده بود كنار پيكر مروان ايستاد و به عبيد گفت : اگر مى خواهى او را بكشى كشته شده است و اگر مى خواهى با گوشت او بازى كنى كه مايه زشتى و بدنامى است . عبيد او را رها كرد؛ فاطمه مروان را از معركه بيرون كشيد و به خانه خود برد. فرزندان مروان بعدها حق اين كار او را منظور داشتند و پسرش ابراهيم را به حكومت گماشتند و از ويژگان آنان بود.

قسمت دوم

مغيرة بن اخنس بن شريق هم كه در آن روز با شمشير از عثمان حمايت مى كرد كشته شد و مردم به خانه عثمان

هجوم آوردند و گروه بسيارى از ايشان به خانه هاى مجاور در آمدند و از ديوار خانه عمرو بن حزم وارد خانه عثمان شدند، آنچنان كه آكنده از مردم شد؛ و بدينگونه بر او چيره شدند و مردى را براى كشتن او فرستادند. آن مرد وارد حجره عثمان شد و به او گفت : خلافت را از خود خلع كن تا دست از تو برداريم . گفت : اى واى بر تو كه من نه در دوره جاهلى و نه در اسلام هرگز جامه از زنى به ناروا نگشوده ام زنا نكرده ام و غنا نكرده و به آن گوش نداده ام چشم بر چيزى ندوخته ام (439) و آرزوى ناروا نداشته ام و از هنگامى كه با پيامبر (ص ) بيعت كرده ام دست بر عورت خود ننهاده ام ؛ اكنون هم پيراهنى را كه خداوند بر من پوشانده است از تن بيرون نمى آروم تا خداوند نيكبختان را گرامى و بدبختان را زبون فرمايد. آن مرد از حجره بيرون آمد. گفتند: چه كردى ؟ گفت : كشتن او را روا نمى بينم . سپس مردى ديگر را كه از صحابه بود به حجره فرستادند. عثمان به او گفت : تو قاتل من نيستى كه پيامبر (ص ) فلان روز براى تو دعا فرمود و هرگز تباه و سيه بخت نمى شوى ؛ او هم برگشت . مردى ديگر از قريش را به حجره فرستادند عثمان به او گفت : پيامبر (ص ) فلان روز براى تو طلب آمرزش فرمودند و تو هرگز مرتكب ريختن حرامى نخواهى شد؛ او هم برگشت . در اين

هنگام محمد بن ابى بكر به حجره درآمد. عثمان به او گفت : واى بر تو آيا بر خداى خشم آورده اى ؟ آيا نسبت به تو جز اينكه حق خدا را از تو گرفته ام گناهى انجام داده ام ؟ محمد ريش عثمان را به دست گرفت و گفت : اى نعثل (440) خدا خوار و زبونت كناد!عثمان گفت : من نعثل نيستم بلكه عثمان و امير مومنانم . محمد گفت : معاويه و فلان و بهمان براى تو كارى نساختند. عثمان گفت : اى برادرزاده ، ريش مرا رها كن كه پدرت هرگز آنرا چنين نمى گرفت . محمد گفت : اگر اين كارها كه كرده اى در زندگى پدرم انجام داده بودى همينگونه ريشت را مى گرفت و آنچه نسبت به تو در نظر است بسيار سخت تر است از گرفتن ريش تو. گفت : از خداى بر ضد تو يارى مى جويم و از او كمك مى طلبم . محمد بن ابوبكر او را رها كرد و بيرون آمد و گفته شده است با پيكان پهنى كه در دست داشت به پيشانى او ضربتى نواخت . در اين هنگام سودان بن حمران و ابو حرب غافقى و قتيرة بن وهب سكسكى وارد شدند؛ غافقى با عمودى كه در دست داشت ضربتى بر عثمان زد و بر قرآنى كه در دامن عثمان بود لگد زد و آن مقابل عثمان بر زمين افتاد و بر آن خون ريخت . سودان خواست بر عثمان شمشير بزند، نائله دختر فرافصة (441) همسر عثمان كه از قبيله بنى كلاب بود خود را روى عثمان انداخت و

در حالى كه فرياد مى كشيد دست خود را سپر شمشير قرار داد و شمشير انگشتهاى او را بريد و قطع كرد و ناچار پشت كرد و رفت . يكى از آنان به سرين او نگريست و گفت : چه سرين بزرگى دارد؛ و سودان شمشير زد و عثمان را كشت .

و گفته شده است : عثمان را كنانة بن بشير تجيبى يا قتيرة بن وهب كشته اند؛ در اين هنگام غلامان و بردگان آزاد كرده عثمان به حجره درآمدند و يكى از ايشان گردن سودان را زد و او را كشت . قتيرة بن وهب آن غلام را كشت ، و غلامى ديگر برجست و قتيره را كشت و خانه عثمان تاراج شد، و هر زيور كه بر زنان بود و آنچه در بيت المال موجود بود همه را به غارت بردند و در بيت المال ، دو جوال بزرگ آكنده از درهم بود. آنگاه عمرو بن حمق برجست و بر سينه عثمان كه هنوز رمقى داشت نشست و نه ضربت بر او نواخت و گفت : سه ضربت را براى خداوند متعال زدم و امام جواد ضربت را به سبب كينه يى كه در دل بر او داشتم . و خواستند سر عثمان را ببرند، دو همسرش يعنى نائله دختر فرافصه و ام البنين دختر عيينة بن حصن فزارى خود را بر او افكندند و فرياد مى كشيدند و بر چهره خود مى زدند. ابن عديس بلوى گفت : رهايش كنيد!عمير بن ضابى برجمى هم آمد و دو دنده از دنده هاى عثمان را بالگد شكست و گفت : پدرم را چندان در

زندان باز داشتى كه همانجا مرد.

كشته شدن عثمان به روز هجدهم ذى حجه سال سى و پنجم هجرت بوده و گفته شده است در روزهاى تشريق (442) بوده است . عمر عثمان هشتاد و امام جواد سال بوده است .

ابو جعفر طبر يمى گويد: جسد عثمان سه روز بر زمين ماند و دفن نشد؛ سپس حكيم بن حزام بن مطعم با على عليه السلام در آن باره سخن گفتند كه اجازه دهد او را دفن كنند و موافقت كرد، ولى مردم همينكه اين موضوع را شنيدند گروهى به قصد سنگ باران كردن جنازه عثمان بر سر راه نشستند؛ گروهى اندك از خويشاوندان عثمان كه حسن بن على و عبدالله بن زبير و ابو جهم بن حذيفة هم همراهشان بودند ميان نماز مغرب و عشاء جنازه را كنار ديوارى از باروى مدينه كه به حش كوكب (443) معروف بود و بيرون از بقيع قرار داشت آوردند و چون خواستند بر آن نماز گزارند گروهى از انصار آمدند تا از نمازگزاردن بر او جلوگيرى كنند؛ على عليه السلام كسى فرستاد تا از سنگ پراندن بر تابوت عثمان جلوگيرى كند و آنانى را كه قصد دارند از نماز گزاردن جلوگيرى كنند پراكنده سازد و او را در همان حش كوكب دفن كردند. پس از اينكه معاويه به حكومت رسيد دستور داد آن ديوار را ويران كنند و محل دفن عثمان ضميمه بقيع شد و به مردم هم دستور داد مردگان خود را كنار گور عثمان به خاك سپارند و بدينگونه گور عثمان به ديگر گورهاى مسلمانان در بقيع پيوسته شد.

و گفته شده است : جنازه عثمان غسل

داده نشد و او را با همان جامه كه در آن كشته شده بود كفن كردند.

ابو جعفر طبرى مى گويد: از عامر شعبى نقل شده است كه مى گفته است : پيش از آنكه عمر بن خطاب كشته شود، قريش از طول خلافت او دلتنگ شده بودند. عمر هم از فتنه آنان آگاه بود و آنان را در مدينه باز داشته بود و به ايشان مى گفت : آن چيزى كه بر اين امت از همه بيشتر مى ترسم خطر پراكنده شدن شما در ولايات است ؛ و اگر كسى از آنان براى شركت در جهاد و جنگ از او اجازه مى خواست ، مى گفت : همان جنگها كه همراه پيامبر (ص ) داشته اى براى تو كافى و بهتر از جهاد كردن امروز تو است ، و از جنگ بهتر براى تو اين است كه نه تو دنيا را ببينى و نه دنيا ترا ببيند. و اين كار را نسبت به مهاجران قريش انجام مى داد و نسبت به ديگر مردمان مكه چنين نبود، و چون عثمان عهده دار خلافت شد آنان را آزاد گذاشت و در ولايات منتشر شدند و مردم با آنان معاشرت كردند و كار به آنجا كشيد كه كشيد؛ با آنكه عثمان در نظر رعيت محبوب تر از عمر بود.

ابو جعفر طبرى مى گويد: در خلافت عثمان پس از اينكه دنيا بر عرب و مسلمانان نعمت خود را فرو ريخت ، نخست كار ناشايسته يى كه پديد آمد كبوتر بازى و مسابقه با آن و تيله بازى و با كمان گروهه تيله انداختن بود و عثمان مردى از بنى

ليث را در سال هشتم خلافت خويش بر آن گماشت و او بال كبوتران را بريد و كمان گروهه ها را شكست .

و روايت مى كند كه مردى از سعيد بن مسيب (444) درباره محمد بن ابى حذيفة پرسيد و گفت : چه چيزى موجب آمد تا بر عثمان خروج كند؟ گفت : محمد يتيمى بود كه عثمان او را تحت تكفل داشت ، و عثمان تمام يتيمان خاندان خويش را كفالت مى كرد و متحمل هزينه ايشان بود. محمد از عثمان تقاضا كرد او را به كار و حكومتى بگمارد، گفت : پسركم اگر خوب و شايسته بودى ترا بر كار مى گماشتم . محمد گفت : اجازه بده براى جستجوى معاش خويش از مدينه بروم . گفت : هر كجا مى خواهى برو و لوازم و مركب و مال به او داد و چون به مصر رسيد بر ضد عثمان قيام كرد، كه چرا او را حكومت نداده است . از سعيد پرسيده شد: موضوع عمار چه بود؟ گفت : ميان او و عباس بن عتبة بن ابى لهب بگو و مگويى صورت گرفت كه عثمان هر دو را زد و همين موجب بروز دشمنى ميان عمار و عثمان شد و آن دو پيش از آن هم به يكديگر دشنام مى دادند.

طبرى مى گويد: از سالم پسر عبدالله بن عمر در مورد محمد بن ابى بكر پرسيدند كه چه چيزى موجب ستيز او با عثمان شد!گفت : حقى بر او مسلم و واجب شد و عثمان آن را از او گرفت كه محمد خشمگين شد؛ گروهى هم و را فريب دادند و چون

در اسلام مكانتى داشت و مورد اعتماد بود طمع بست و پس از آنكه محمد ستوده بود مذمم نكوهيده شد.

كعب بن ذوالحبكه نهدى در كوفه با ابزار سخر و جادو و نيرنگ ، بازى مى كرد. عثمان براى وليد نوشت او را تازيانه بزند؛ وليد او را تازيانه زد و به دماوند تبعيد كرد و او هم از كسانى بود كه بر عثمان خروج كرد و به مدينه آمد.

ضابى بن حارث برجمى (445) هم چون قومى را هجو گفته و به آنان تهمت زده بود كه سگ آنان با مادرشان گرد مى آمده است و خطاب به ايشان چنين سروده بود:

آرى مادرتان و سگتان را رها مكنيد كه گناه عاق پدر و مادر گناهى بزرگ است . (446)

و آن قوم از او به عثمان شكايت بردند و عثمان او را زندانى كرد و او در زندان مرد و پسرش عمير از اين جهت كينه در دل داشت و پس از كشته شدن عثمان دنده هايش را شكست .

ابو جعفر طبرى همچنين مى گويد: كه عثمان پنجاه هزار (447) از طلحة بن عبيدالله طلب داشت . روزى طلحه به او گفت : طلب تو آماده است آن را بگير. عثمان گفت : به پاس جوانمردى تو و به عنوان كمك هزينه از آن خودت باشد. و چون عثمان محاصره شد على عليه السلام به طلحه گفت : ترا به خدا سوگند مردم را از عثمان باز دار و خود از او دست بردار، گفت : به خدا سوگند اين كار را نمى كنم تا آنكه بنى اميه به سوى حق باز آيند و از خود انصاف

دهند. على (ع ) پس از آن مكرر مى گفت : خداوند ابن صعبة يعنى طلحه را زشت روى فرمايد كه عثمان به او آن عطا را داد و او چنان كرد كه كرد.

خطبه(31)

از جمله سخنان امير المومنين على عليه السلام به ابن عباس هنگامى كه او را پيش ازشروع جنگ جمل نزد زبير فرستاده بود تا او را به اطاعت از خود فرا خواند.

در اين خطبه كه با عبارت لا تلقين طلحة ... با طلحه ديدار مكن شروع مى شود، پس از توضيحات لغوى و ادبى و بحثى فقهى در مورد ميراث بردگان آزاد - شده و حق تعصيب كه از مسائل مورد اختلاف شيعه و سنى است اين مطالب تاريخى طرح و بررسى شده است :

بخشى از اخبار زبير و پسرش عبدالله

در ايام جنگ جمل عبدالله بن زبير با مردم نماز مى گزارد و عهده دار پيشنمازى بود زيرا طلحه و زبير در آن مورد با يكديگر ستيز داشتند و عايشه براى تمام شدن ستيز آن دو به عبدالله فرمان داد تا امامت در نماز را بر عهده بگيرد (448)؛ و نيز شرط كرد كه اگر پيروز شدند اختيار تعيين با عايشه باشد كه هر كه را خلافت بگمارد.

عبدالله بن زبير مدعى بود كه براى خلافت از پدرش و طلحه سزوارتر است و چنين مى پنداشت كه عثمان روز كشته شدنش در آن مورد براى او وصيت كرده است .

درباره اينكه در آن روزهاى به زبير و طلحه چگونه سلام داده مى شده اختلاف است ؛ روايت شده است كه تنها به زبير سلام امارت داده مى شده و به او مى

گفته اند: السلام عليك ايها الامير، زيرا عايشه او را به فرماندهى جنگ گماشته بوده است ؛ و نيز روايت شده است كه به هر يك از ايشان بدان عنوان سلام داده مى شده است .

چون على عليه السلام در بصره فرود آمد و لشكر او برابر لشكر عايشه قرار گرفت زبير گفت : به خدا سوگند هيچ كارى پيش نيامده است مگر اينكه مى دانستم كجا پاى مى نهم جز اين كار كه نمى دانم آيا در آن خوشبختم يا بدبخت ؛ پسرش عبدالله گفت : چنين نيست ، بلكه از شمشيرهاى پسر ابى طالب بيم كرده اى و مى دانى كه زير رايتهاى او مرگى دردناك نهفته است . زبير به او گفت : ترا چه مى شود؟ خدايت خوار فرمايد كه چه نافر خنده اى !

و اميرالمومنين على عليه السلام مى فرمود: زبير همواره از ما اهل بيت بود تا آنكه پسرش عبدالله به جوانى رسيد.

در آن هنگام على (ع ) سر برهنه و بدون زره ميان دو صف آمد و گفت : زبير نزد من آيد. و زبير در حالى كه كاملا مسلح بود برابر على (ع ) آمد - به عايشه گفته شد: زبير به مصاف على رفته است ، فرياد كشيد: اى واى بر زبير! به او گفتند: اينك از على بر او بيمى نمى رود كه على بدون زره و سپر و سر برهنه است و زبير مسلح و زره پوشيده است - على (ع ) به زبير فرمود: اى ابو عبدالله !چه چيز ترا بر اين كار وا داشته است ؟ گفت : من خون عثمان را

مى طلبم ؛ فرمود: تو و طلحه كشتن او را رهبرى كرديد و انصاف تو در اين باره چنين است كه در قبال خون او از خود قصاص گيرى و خويش را در اختيار وارثان عثمان قرار دهى . سپس به زبير فرمود: ترا به خدا سوگند مى دهم آيا به ياد دارى كه روزى تو همراه رسول خدا (ص ) بودى و در حالى كه آن حضرت بر دست تو تكيه داده بود و از محله بنى عمرو بن عوف مى آمديد از كنار من گذشتيد و پيامبر (ص ) به من سلام دادند و بر چهره من لبخند زدند و من هم بر چهره ايشان لبخند زدم و چيزى افزون بر آن به جاى نياوردم و تو گفتى : اى رسول خدا، اين پسر ابو طالب ناز و گردنكشى خود را رها نمى كند! پيامبر به تو فرمودند: ((آرام باش كه او را ناز و سركشى نيست و همانا كه تو بزودى با او جنگ خواهى كرد و تو نسبت به او ستمگر خواهى بود! زبير استرجاع كرد و گفت : آرى چنين بود، ولى روزگار آنرا در من به فراموشى سپرده است (449) و بدون ترديد از جنگ با تو باز خواهم گشت . زبير از پيش على (ع ) برگشت و چون براى جنگ سوگند خورده بود برده خود سرجس را به منظور كفاره سوگند خود آزاد كرد و سپس پيش عايشه آمد و گفت : تا كنون در هيچ نبردى شركت نكرده و در هيچ جنگى حضور نداشته ام مگر اينكه در آن راءى و بصيرت داشته ام ، جز

اين جنگ كه در آن گرفتار شك هستم و نمى توانم جاى پاى خويش را ببينم . عايشه به او گفت : اى ابو عبدالله !چنين مى پندارمت كه از شمشيرهاى پسر ابوطالب ترسيده اى : آرى به خدا سوگند شمشيرهاى تيزى است كه براى ضربه زدن آماده شده است و جوانان نژاده آنها را بر دوش مى كشند و اگر تو از آن بترسى حق دارى ، كه پيش از تو مردان از آن ترسيده اند. زبير گفت : هرگز چنين نيست ، بلكه همان است كه به تو گفتم : و سپس برگشت .

فروة بن حارث تميمى مى گويد: من از آن گروه بودم كه از شركت در جنگ خوددارى كرده بودم و همراه احنف بن قيس در وادى السباع (450)بودم . پسر عمويم كه نامش جون بود با لشكر بصره همراه بود. من او را از اين كار نهى كردم ، گفت : من در مورد يارى دادن ام المومنين عايشه و دو حوارى رسول خدا از جان خود دريغ ندارم ؛ و همراه آنان رفت . در آن حال من با احنف بن قيس نشسته بودم و او درصد بدست آوردن اخبار بود كه ناگاه ديدم پسر عمويم ، جون بن قتاده ، برگشت . برخاستم و او را در آغوش كشيدم و از او پرسيدم : چه خبر است ؟ گفت : خبرى شگفت انگيز به تو مى گويم . من كه با ايشان به جنگ رفتم نمى خواستم آنرا ترك كنم تا خداوند ميان دو گروه حكم فرمايد. در آن حال من با زبير ايستاده بودم ؛ ناگاه

مردى پيش زبير آمد و گفت : اى امير مژده باد كه على چون ديد خداوند از اين لشكر چه بر سر او خواهد آوردگام واپس نهاد و يارانش نيز از گرد او پراكنده شدند. در همين هنگام مرد ديگرى آمد و همينگونه به زبير خبر داد، زبير گفت : اى واى بر شما مگر ممكن است ابوالحسن از جنگ برگردد! به خدا سوگند كه اگر جز خار بنى نيابد در پناه آن ، سوى ما حمله خواهد آورد. آنگاه مرد ديگرى آمد و خطاب به زبير گفت : اى امير گروهى از ياران على از جمله عمار بن ياسر از او جدا شده اند و قصد پيوستن به ما دارند، زبير گفت : سوگند به خداى كعبه امكان ندارد و عمار هرگز از على جدا نخواهد شد. آن مرد چند بار گفت : به خدا سوگند كه عمار چنين كرده است ، و چون زبير ديد آن مرد از سخن خود بر نمى گردد همراه او مرد ديگرى فرستاد و گفت : برويد و ببينيد چگونه است . آن دو رفتند و برگشتند و گفتند: عمار از سوى سالار خود به رسالت پيش تو مى آيد. جون گفت : به خدا سوگند شنيدم كه زبير مى گويد: واى كه پشتم شكست ، واى كه بينى من بريده شد، واى كه سيه روى شدم . و اين سخنان را مكرر كرد، و سپس سخت لرزيد. من با خود گفتم : به خدا سوگند زبير ترسو نيست و او از شجاعان نام آور قريش است و اين سخنان او را ريشه ديگرى است و من نمى

خواهم در جنگى كه فرمانده و سالار آن چنين مى گويد شركت كنم و پيش شما برگشتم . اندك زمانى گذشت كه زبير در حالى كه از قوم كناره گرفته بود از كنار ما گذشت و عمير بن جرموز او را تعقيب كرد و كشت .

بيشتر روايات حكايت از اين دارد كه عمير بن جرموز همراه خوارج در جنگ نهروان كشته شده است ، ولى در برخى از روايات آمده است كه تا روزگار حاكم شدن مصعب پسر زبير بر عراق زنده بوده است و چون مصعب به بصره رسيد ابن جرموز از او ترسيد و گريخت . مصعب گفت : بيايد سلامت خواهد ماند و مقررى خودش را هم كامل بگيرد، آيا چنين پنداشته است كه من او را قابل اين مى دانم كه در قبال خون زبير او را بكشم و او را فداى او قرار دهم !و اين از تكبرهاى پسنديده است . ابن جرموز همواره براى او دنيوى خود دعا مى كرد. به او گفتند: كاش براى آخرت خويش دعا كنى و چرا چنين نمى كنى ؟ گفت : من از بهشت نوميد شده ام !

زبير نخستين كس است كه شمشير در راه خدا كشيد؛ در آغاز دعوت پيامبر (ص ) گفته شد رسول خدا كشته شده است و او در حالى كه نوجوانى بود با شمشير كشيده از خانه بيرون آمد.

زبير بن بكار در كتاب الموفقيات (451) خود آورده است كه چون على عليه السلام به بصره آمد ابن عباس را پيش زبير فرستاد و فرمود: به زبير سلام برسان و به او بگو: اى ابو عبدالله ، چگونه در

مدينه ما را مى شناختى و در نظرت پسنديده بوديم و در بصره ما را نمى شناسى !ابن عباس گفت : آيا پيش طلحه نروم ؟ فرمود نه درين صورت او را چنان مى بينى كه شاخ خود را كژ كرده پاى در يك كفش كرده و زمين سخت و بلند را مى گويد زمين هموار.

ابن عباس مى گويد: پيش زبير آمدم ، روز گرمى بود و او در حجره يى در حال استراحت بود و خود را خنك مى كرد. پسرش عبدالله هم پيش او بود. زبير به من گفت : اى پسر لبابة (452) خوش آمدى ، آيا براى ديدار آمده اى يا به سفارت ؟ گفتم : هرگز، كه پسر دايى تو سلامت مى رساند و مى گويد: اى اباعبدالله ، چگونه در مدينه ما را مى شناختى و پسنديده مى دانستى و در بصره ما را نمى شناسى !زبير در پاسخ من اين بيت را خواند:

به ايشان آويخته شده ام كه چون درخت پيچيك آفريده شده ام و همچون خار بنى كه به چيزهايى استوار شده است .

هرگز آنان را رها نمى كنم تا ميان ايشان الفت و دوستى پديد آورم . من از تو او انتظار پاسخ پاسخ ديگرى داشتم . پسرش عبدالله گفت : به او بگو ميان ما و تو خون خليفه يى و وصيت خليفه يى مطرح است و اينكه دو تن با يكديگرند و يكى تنهاست و نيز مادرى نيكوكار كنايه از عايشه و مشاورت قبيله هم مطرح است ، ابن عباس مى گويد: دانستم كه پس از اين سخن راهى جز جنگ باقى نيست

و پيش على عليه السلام برگشتم و به او گزارش دادم .

زبير بن بكار مى گويد: نخست عمويم مصعب اين حديث را روايت مى كرد و بعد آن را رها كرد و گفت : نياى خود ابو عبدالله زبير بن عوام را در خواب ديدم كه از جنگ جمل معذرت خواهى مى كرد. گفتم : چگونه معذرت مى خواهى و حال آنكه خودت اين شعر را خوانده اى كه :

به ايشان آويخته شده ام كه چون پيچك آفريده شده ام ...

هرگز آنان را رها نمى كنم تا ميان ايشان الفت و دوستى پديد آورم ، گفت من هرگز چنين نگفته ام .

پس از اين بحثى لطيف درباره استدراج در چگونگى بيان طرح شده كه خارج از موضوع بحث تاريخ است .

خطبه(32)

اين خطبه با عبارت ايها الناس انا قد اصبحنا فى دهر عنود اى مردم ! ما درروزگارى سركش واقع شده ايم شروع مى شود.

در اين خطبه هر چند هيچگونه بحث تاريخى ايراد نشده است ، ولى تذكر اين نكته لازم است كه برخى بدون دقت آن را به معاويه نسبت داده اند، سيد رضى (رض ) در اين باره چنين گفته است :

گاه گاهى كسانى كه علم نداشته اند اين خطبه را به معاويه نسبت داده اند و حال آنكه اين خطبه از كلام اميرالمومنين على عليه السلام است و در آن شك و ترديدى نيست و زربا خاك ، و آب گواراى شيرين با آب شور كجا قابل مقايسه است !راهنماى خردمند در ادب و ناقد بصير عمرو بن بحر جاحظ اين خطبه را در كتاب البيان و التبيين به نقد آورده

است (453) و نام كسى را كه آنرا به معاويه نسبت داده ذكر كرده است ، و سپس خود به شرح آن پرداخته و گفته است : اين خطبه به كلام على (ع ) شبيه تر و به روش او در چگونگى تقسيم مردم و اخبار از حالات آنان و مغلوب شدن و خوارى و بيم و تقيه مناسب تر است . جاحظ سپس افزوده است كه ما در كدام وقت و چه حالتى از حالات معاويه ديده ايم كه در سخنان خود مسلك پارسايان و روش پرستندگان را داشته باشد كه در اين مورد!

وانگهى ، كسى كه اين خطبه را به معاويه نسبت داده است شيب بن صفوان است كه راوى بسيار ضعيفى است و ابو حاتم رازى مى گويد: هيچ گفته او حجت نيست و ذهبى هم در ميزان الاعتدال (ج 2 ص 276) او را ضعيف شمرده است .

و جاى تعجب است كه چگونه احمد زكى صفوت در ص 175 ج 2 جمهرة - خطب العرب اين خطبه را از معاويه مى داند. (454)

ابن ابى الحديد ضمن شرح اين خطبه دو مبحث اخلاقى بسيار پسنديده در نكوهش ريا و شهرت و پسنديدگى خمول و عزلت آورده كه بسيار خوب از عهده برآمده است .

خطبه(33)

خطبه يى كه على عليه السلام هنگام حركت خود براى جنگ با مردم بصره ايرادفرموده است

در اين خطبه كه با عبارت قال عبدالله بن عباس : دخلت على اميرالمومنين عليه السلام بذى قار و هو يخصف نعله ابن عباس مى گويد: در ذوقار به حضور اميرالمومنين عليه السلام رسيدم و كفش خود را مرمت مى فرمود، شروع مى

شود پس از توضيحات لغوى و بلاغى چنين آمده است :

از اخبار ذوقار

ابو مخنف از كلبى ، از ابو صالح ، از زيد بن على ، از ابن عباس نقل مى كند كه مى گفته است : چون با على عليه السلام در ذوقار فرود آمديم ، گفتم : اى اميرالمومنين ، به گمان من گروه بسيار اندكى از مردم كوفه به حضورت خواهند آمد. فرمود: به خدا سوگند شش هزار و پانصد و شصت مرد از ايشان بدون هيچ بيش و كمى پيش من خواهند آمد. (455)ابن عباس مى گويد: به خدا سوگند از اين سخن به شك و ترديد سختى افتادم و با خود گفتم : به خدا سوگند هنگامى كه بيايند آنان را خواهم شمرد.

ابو مخنف مى گويد: ابن اسحاق از قول عمويش ، عبدالرحمان بن يسار، نقل مى كند كه مى گفته است : شش هزار و پانصد و شصت مرد كوفى از راه زمين و آب رودخانه فرات به يارى على (ع ) آمدند. گويد: على (ع ) پانزده روز در ذوقار درنگ فرمود تا شيهه اسبان و آواى استران را در اطراف خود شنيد. گويد: و چون يك منزل با آنان پيمود، ابن عباس اظهار داشت : به خدا سوگند اينها را مى شمرم ؛ اگر چنان بودند كه على فرموده است چه بهتر و گرنه شمار ايشان را از ديگران تكميل مى كنم ، زيرا مردم سخن على (ع ) را در اين باره شنيده اند. ابن عباس مى گويد: آنان را سان ديدم و شمردم ؛ به خدا سوگند همان شمار بودند، نه يكى بيشتر و نه

يكى كمتر؛ و گفتم : الله اكبر!خدا و رسولش راست فرمودند!و سپس حركت كرديم .

ابو مخنف مى گويد: و چون به حذيفة بن اليمان خبر رسيد كه على (ع ) به ذوقار رسيده و از مردم خواسته است به يارى او بشتابند، ياران خويش را فرا خواند و آنان را موعظه كرد و خدا را فرا يادشان آورد و آنان را به زهد در دنيا و رغبت به آخرت تشويق كرد و گفت : به اميرالمومنين و وصى سيد المرسلين ملحق شويد كه لازمه حق اين است كه او را يارى دهيد؛ و اينك پسرش حسن و عمار ياسر به كوفه آمده اند و از مردم مى خواهند حركت كنند، شما هم حركت كنيد. گويد: ياران حذيفه به اميرالمومنين پيوستند و حذيفه پس از آن پانزده شب زنده بود و در گذشت ؛ خدايش رحمت كناد. (456)

ابو مخنف مى گويد: هاشم بن عتبة مرقال در ابيات زير حركت كردن و پيوستن خودشان را به على عليه السلام چنين گنجانيده است :

ما به سوى بهترين خلق خدا كه از همگان بهتر است حركت كرديم ، با علم به اينكه همگى به پيشگاه خداوند باز خواهيم گشت ؛ آرى او را تجليل و توقير مى كنيم و اين به سبب فضل اوست و آنچه توقع و اميد داريم در راه خداوند است ...

ابو مخنف مى گويد: و چون مردم كوفه پيش على (ع ) آمدند بر او سلام دادند و گفتند: اى اميرالمومنين ، سپاس خداوندى را سزد كه ما را به همكارى با تو اختصاص داد و ما را با يارى دادن تو گرامى داشت ما

با كمال ميل و بدون اكراه دعوت ترا پذيرا شديم ؛ اينك فرمان خود را به ما ابلاغ فرماى .

گويد: در اين هنگام على (ع ) برخاست و خداى را سپاس و ستايش كرد و بر رسول خدا (ص ) درود فرستاد و سپس چنين فرمود: خوش آمد بر اهل كوفه باد، خاندانهاى اصيل و سرشناس و مردم با فضيلت و شجاع عرب كه از همه اعراب نسبت به رسول خدا و اهل بيت او دوستى بيشترى دارند؛ و به همين سبب است كه چون طلحه و زبير بدون هيچ ستم و بدعتى از سوى من بيعت و عهد مرا شكستند، از شما يارى خواستم و فرستادگان خويش را پيش شما گسيل داشتم . سوگند به جان خودم اى مردم كوفه اگر شما مرا يارى ندهيد همانا اميدوارم كه خداوند شر غوغاى مردم و سفلگان بصره را از من كفايت فرمايد؛ با توجه به اينكه عموم مردم بصره و سرشناسان و اهل فضل و دين از فتنه كناره گرفته اند و از آن رويگر دانند.

در اين هنگام سالارهاى قبيله برخاستند و سخن گفتند و يارى خويش را اعلام كردند و اميرالمومنين (ع ) فرمانشان داد كه به سوى بصره كوچ كنند.

خطبه(34)

خطبه يى كه امير المومنين عليه السلام پس از جنگ نهروان ايراد فرمود

خطبه يى كه امير المومنين عليه السلام پس از جنگ نهروان ايراد فرموده و از مردم خواسته است براى جنگ با شاميان آماده شوند.

در اين خطبه كه با عبارت اف لكم لقد سئمت عتابكم اف بر شما، همانا از سرزنش كردن شما هم رنجيده و دلتنگ شدم شروع مى شود، پس از توضيحات لغوى و آوردن ابياتى ، كه سروده خود ابن ابى الحديد

است ، اين مطالب تاريخى طرح شده است :

امير المومنين عليه السلام اين خطبه را پس از فراغ از جنگ خوارج ايراد فرموده است . على (ع ) در نهروان برخاست و حمد و ثناى خدا را بر زبان آورد و سپس چنين گفت : همانا خداوند شما را نيكو نصرت داد و هم اكنون و برفور به سوى دشمنان خود از مردم شام كنيد. (457) آنان برخاستند و گفتند: اى اميرالمومنين ، تيرهاى ما تمام و شمشيرهاى ما كند و پيكانهاى نيزه هاى ما خميده و بيشتر آن كند و كژ شده است ، ما را به شهر خودمان برگردان تا با بهترين ساز و برگ آماده شويم ؛ و اى اميرالمومنين ، شايد هم به شمار كسانى كه از ما كشته شده اند بر ما افزوده شود و اين موجب نيروى بيشترى براى ما در مقابله با دشمن است .

على (ع ) در پاسخ ايشان اين آيه را تلاوت فرمود: اى قوم به سرزمين مقدسى كه خداوند براى شما رقم زده است در آييد و پشت به حكم خدا مكنيد كه زيانكار شويد. (458) نپذيرفتند و گفتند: سرماى سختى است . فرمود: آنان هم همچون شما با اين سرما مواجه خواهند بود. همچنان پاسخى ندادند و نپذيرفتند. فرمود: اف بر شما كه اين سنت و عادتى است كه بر شما چيره است ؛ و سپس اين آيه را تلاوت كرد: قوم گفتند، اى موسى در آن سرزمين قومى ستمگر ساكنند و ما هرگز وارد آن نمى شويم مگر اينكه آنان بيرون روند و اگر از آن سرزمين بيرون رفتند ما وارد شدگان خواهيم

بود. (459)

در اين هنگام گروهى از ايشان برخاستند و گفتند: اى اميرالمومنين ، بسيارى از مردم زخمى هستند - خوارج بسيارى از سپاهيان على (ع ) را زخمى كرده بودند - اينك به كوفه باز گرد و چند روزى مقيم باش و سپس حركت كن ، خداوند براى تو خير مقدر فرمايد. و على (ع ) بدون اينكه راضى و موافق باشد به كوفه برگشت .

كار مردم پس از جنگ نهروان

نصر بن مزاحم از عمر بن سعد از نمير بن و عله از ابى وداك نقل مى كند كه چون مردم ، بلافاصله پس از جنگ خوارج حركت به سوى شام را خوش نداشتند اميرالمومنين (ع ) آنان را در نخيله نام جايى در حومه كوفه فرود آورد و به مردم فرمان داد از لشكر گاه خود بيرون نروند و خود را آماده جهاد سازند و كمتر به ديدار زنان و فرزندان خود بروند تا آنكه همراه ايشان براى رويارويى با دشمن حركت فرمايد. و اگر مردم به اين پيشنهاد عمل مى كردند كاملا بر صواب بود، ولى نپذيرفتند و به آن عمل نكردند و پوشيده از لشكر گاه بيرون مى آمدند و وارد كوفه مى شدند و سرانجام آن حضرت را ترك كردند و فقط گروهى اندك از سران و سرشناسان با على (ع ) ماندند و لشكر گاه خالى شد، نه آنان كه به كوفه رفته بودند پيش او برگشتند و نه آن گروه كه آنجا مانده بودند شكيبايى كردند؛ و چون على (ع ) چنين ديد به كوفه برگشت .

نصر بن مزاحم مى گويد: على (ع ) براى مردم در كوفه خطبه يى ايراد فرمود

كه نخستين خطبه او پس از باز گشت از جنگ خوارج بود و ضمن آن چنين فرمود:

اى مردم ! آماده شويد براى جنگ با دشمنى كه جنگ با او مايه قربت به خداى عزوجل است ؛ قومى كه نسبت به حق سر گردانند و آنرا نمى بينند و به ستم و جوز وادار شده اند و از آن باز نمى گردند، از كتاب خدا دورند و از راه دين جدا شده اند، در سركشى خود سرگشته اند و در ژرفاى گمراهى فرو رفته اند. براى جنگ با آنان آنچه مى توانيد نيرو و اسبان آماده فراهم سازيد و بر خدا توكل كنيد و خداوند براى تو كل كافى است . (460)

گويد: مردم نه حركت كردند و نه پراكنده شدند. على (ع ) چند روزى آنان را رها فرمود و سپس دوباره براى ايشان خطبه يى ايراد كرد و ضمن آن فرمود: واى بر شما، همانا از سرزنش كردن شما دلتنگ شدم . آيا به اين راضى شده ايد كه زندگى اين جهانى را عوض قيامت و آخرت بگيريد... يعنى همين خطبه كه مشغول شرح آن هستيم ، و در آن اين جملات را افزوده است : شما در آسايش ، شيران شرزه و به هنگام گرفتارى ، روبهان گريز پاييد و حال آنكه آنكس كه در جنگ است بايد همواره بيدار باشد و همانا كه مغلوب همواره ستم شده و حق او از او سلب شده خواهد بود.

اعمش از حكم بن عتيبة از قيس بن ابى حازم نقل مى كند كه مى گفته است : شنيدم على عليه السلام بر منبر كوفه چنين مى فرمود:

اى

پسران مهاجران ، حركت كنيد و به رويارويى پيشوايان كفر و بازماندگان احزاب و دوستان شيطان برويد؛ به سوى كسى برويد كه به خوانخواهى كسى كه بر دوش كشنده گناهان بود قيام كرده است . سوگند به خداوندى كه دانه را مى شكافد و جان را پرورش مى دهد كه او تا روز قيامت گناهان آنان را بر دوش مى كشد و از گناهان ايشان هم چيزى نمى كاهد.

مى گويم ابن ابى الحديد: راوى اين سخن قيس بن ابى حازم است و او همان كسى است كه اين حديث را نقل مى كند: همانا شما روز قيامت پروردگار خويش را مى بينيد همانگونه كه ماه را در شب چهاردهم مى بينيد و هيچ شك و ترديدى در رؤ يت او نمى كنيد

و مشايخ متكلم ما او را مورد سرزنش و طعن قرار داده و گفته اند فاسق است و لذا روايتى را كه او نقل كند پذيرفته نمى شود، زيرا او مى گويد: شنيدم على بر منبر كوفه ، در حالى كه خطبه ايراد مى كرد، مى گفت : به جنگ باز ماندگان احزاب برويد؛ بغض و كينه اش در دلم جاى گرفت ، و هر كس نسبت به على عليه السلام كينه توزى كند روايتش پذيرفته نمى شود.

و اگر گفته شود: مشايخ شما درباره اين سخن على عليه السلام كه گفته است : به جنگ كسى برويد كه براى خونخواهى كسى كه بر دوش كشنده گناهان بود قيام كرده است چه مى گويند؟ آيا اين از سوى على (ع ) طعن درباره عثمان نيست !

در پاسخ گفته مى شود: در اين روايت آنچه

بيشتر مشهور است همان بخش اول آن است و دنباله آن از شهرت برخوردار نيست ، و اگر هم صحيح باشد آنرا بر اين حمل مى كنيم كه اميرالمومنين عليه السلام معاويه را اراده فرموده است و ياوران او را جنگجويان براى حفظ خون او دانسته است كه آنان از خون او حمايت مى كردند و هر كس از خون كسى حمايت كند براى او جنگ كرده است .

حافظ ابو نعيم (461) مى گويد: ابو عاصم ثقفى براى ما نقل كرد كه زنى از بنى عبس نزد على (ع ) آمد كه بر منبر كوفه مشغول ايراد همين خطبه بود، و گفت : اى اميرالمومنين ، سه چيز دلها را بر تو به هيجان مى آورد. على (ع ) پرسيد: واى بر تو، آن سه چيست ؟ گفت : نخست اينكه به قضيه كشته شدن عثمان راضى هستى ، ديگر آنكه سفلگان را گرد خود جمع كرده اى و ديگر بيتابى تو به هنگام گرفتارى است . فرمود: همانا كه تو زنى هستى ، برو كنارى بنشين و دامن زير پاى كش . گفت : نه ، به خدا سوگند نشستنى جز در سايه شمشيرها نخواهد بود.

عمرو بن شمر جعفى از جابر، از رفيع بن فرقد بجلى نقل مى كند كه مى گفته است : شنيدم على (ع ) چنين مى گفت :

اى مردم كوفه ! شما را با تازيانه يى كه با آن ، سفلگان را پند مى دهم زدم و نديدم كه بس كنيد! و با تازيانه يى كه با آن حدود را جارى مى كنم شما را زدم و نديدم كه

از نادانى باز ايستيد! فقط همين باقى مانده است كه شما را با شمشير بزنم ، هر چند مى دانم آن هم شما را روبراه نمى سازد، ولى خوش نمى دارم به اين كار مبادرت كنم . جاى شگفتى است ميان رفتار شما و رفتار مردم شام ! امير آنان از فرمان خدا سرپيچى مى كند و آنان از او فرمان مى برند و امير شما از خداوند اطاعت مى كند و شما از فرمان او سرپيچى مى كنيد! به خدا سوگند اگر با اين شمشير خود بينى مؤ من را قطع كنم كه نسبت به من كينه بورزد هرگز كينه توزى نخواهد كرد و اگر دنيا را با هر چه در آن است به كافر دهم هرگز مرا دوست نخواهد داشت و اين همان حكم و قضايى است كه بر زبان پيامبر (ص ) جارى شده و فرموده است : هرگز مومنى به من كينه و خشم نمى گيرد و هيچ كافرى مرا دوست نمى دارد؛ و هر كس بار ستم بر دوش دارد همانا كه نااميد و زيانكار است . اى مردم كوفه ! به خدا سوگند بايد در جنگ با دشمن خود پايدار و شكيبا باشيد و گرنه خداوند قومى را، كه شما از آنان بر حق سزاوارتريد، بر شما چيره مى فرمايد و آنان شما را سخت عذاب خواهند داد! آيا از يك بار كشته شدن با شمشير به مرگ بر روى بستر مى گريزيد! و حال آنكه به خدا سوگند مرگ بر بستر سخت تر از ضربه هزار شمشير است .

مى گويم : ابن ابى الحديد: اين سخن ابوالعيناء

(462) چه زيبا و پسنديده است كه چون متوكل به او گفت : تا چه وقت ، گاه مردم را مى ستايى و گاه نكوهش و هجو مى كنى ؟ گفت : تا هنگامى كه بدى و نيكى مى كنند. و مى بينيد كه اين اميرالمومنين على عليه السلام است كه پس از پيامبر (ص ) سرور همه آدميان است و مردم كوفه و كوفه را پس از يارى خواستن از ايشان براى جنگ با اصحاب جمل آنچنان مى ستايد كه برخى از آنرا درگذشته آورديم و بقيه آنرا هم خواهيم آورد و مدحى كم و اندك نيست ، و چون چشمش به كوفه مى افتد مى فرمايد: آفرين بر تو و بر اهل تو، هيچ ستمگرى آهنگ تو نمى كند مگر اينكه خداوند او را در هم مى شكند؛ و كوفه و مردمش را ستايش مى كند همانگونه كه بصره را نكوهش و بر آن و مردمش نفرين مى كند. ولى همينكه مردم كوفه به هنگام حكميت او را خوار و زبون كردند و از يارى دادنش براى جنگ با شاميان خوددارى كردند و خوارج از ميان ايشان خروج كردند و مارقين از ايشان برخاستند و از ايشان خواست براى جنگ حركت كنند و نپذيرفتند و از ايشان يارى و فرياد رسى خواست و انجام ندادند و از ايشان نشانه هاى سستى و علائم شكست را مشاهده فرمود همين مدح و ستايش به نكوهش و اين تعريف به گله مندى و فرو كوفتن و نكوهيدن مبدل مى شود.

و اين موضوعى است كه در طبيعت آدمى سرشته شده است . پيامبر (ص ) هم

همينگونه بوده اند و قرآن عزيز هم همينگونه است . هنگامى كه انصار قيام كردند و يارى دادند آنان را مى ستايد و چون در جنگ تبوك ياران پيامبر (ص ) از حركت درنگ كردند، آنان را نكوهش مى كند و مى فرمايد: آنان كه از جهاد در التزام رسول خدا خوددارى كردند شاد شدند و جهاد با اموال و جانهايشان در راه خدا برايشان سخت ناخوشايند است (463) و بقيه آيات ، تا آنكه خداوند از ايشان راضى شد؛ و باز مى فرمايد: و بر آن سه تن كه تخلف ورزيدند يعنى از رسول خداتا آنكه زمين با همه فراخى بر آنها تنگ شد. (464).

مناقب على عليه السلام و ذكر گزينه هايى از اخبار او در موردعدل و زهدش

على بن محمد بن ابو سيف مدائنى (465) از فضيل بن جعد نقل مى كند كه مى گفته است : مهمترين سبب در خوددارى عرب از يارى دادن اميرالمومنين على عليه السلام موضوع مال بود كه او هيچ شريفى را بر وضيع و هيچ عربى را بر عجم فضيلت نمى داد و با سالاران و اميران قبائل بدانگونه كه پادشاهان رفتار مى كردند رفتار نمى فرمود و هيچكس را با مال به خويشتن جذب نمى كرد و حال آنكه معاويه بر خلاف اين موضوع بود و به همين سبب مردم على (ع ) را رها كردند و به معاويه پيوستند. على (ع ) نزد مالك اشتر از كوتاهى و يارى ندادن ياران خويش و فرار كردن و پيوستن برخى از ايشان به معاويه شكايت كرد. اشتر گفت : اى اميرالمومنين !ما به يارى برخى از بصريان و كوفيان با مردم بصره جنگ كرديم و راى مردم متحد بود، ولى

بعدها اختلاف و ستيز كردند و نيتها سست و شمار مردم كم شد. تو آنان را به عدل و داد گرفته اى و ميان ايشان به حق رفتار مى كنى و داد ناتوان را از شريف مى گيرى ؛ چرا كه شريف را در نظر توارج و منزلتى بر وضيع نيست . و چون حق همگانى و عمومى شد گروهى از كسانى كه همراه تو بودند از آن ناليدند و چون در وادى عدل و داد قرار گرفتند از آن اندوهگين شدند. از سوى ديگر پاداشهاى معاويه را نسبت به توانگران و شريفان ديدند و نفسهاى ايشان به دنيا گراييد و كسانى كه دنيا دوست نباشند اندكند و بيشتر مردم فروشنده حق و خريدار باطلند و دنيا را بر مى گزينند؛ اينك اى اميرالمومنين ، اگر مال ببخشى گردنهاى مردم به سوى تو خم مى شود و خير خواهى آنان و دوستى ايشان ويژه تو خواهد شد. اى سالار مومنان !خدا كارت را سامان دهاد و دشمنانت را خوار و جمعشان را پراكنده و نيرنگشان را سست و امورشان را پريشان كناد؛ كه خداوند به آنچه آنان انجام مى دهند آگاه است .

على (ع ) در پاسخ اشتر فرمود: اما آنچه در مورد كار و روش ما كه منطبق بر عدل است گفتى ؛ همانا كه خداى عزوجل مى فرمايد: هر كس كار پسنديده كند براى خود او سودمند است و هر كس بدمى كند بر نفس خويش ستم مى كند و پروردگارت نسبت به بندگان ستمگر نيست . (466) و من از اينكه مبادا در انجام آنچه گفتى عدالت كوتاهى كرده باشم ،

بيشتر ترسانم .

و اما اينكه گفتى : حق بر آنان سنگين آمده و بدين سبب از ما جدا شده اند؛ بنابراين خداوند به خوبى آگاه است كه آنان از ستم و بيداد از ما جدا نشده اند و به عدل و داد پناه نبرده اند، بلكه فقط در جستجوى دنيا، كه به هر حال از آنان زايل خواهد گشت ، بر آمده اند كه از آن دور مانده بودند؛ و روز قيامت بدون ترديد از ايشان پرسيده خواهد شد: آيا اين كار را براى دنيا انجام داده اند يا براى خدا عمل كرده اند؟

و اما آنچه در مورد بذل اموال و برگزيدن رجال گفتى ؛ ما را نشايد كه به مردى از در آمد عمومى چيزى بيش از حقش بدهيم و خداوند سبحان و متعال كه سخنش حق است ، فرموده است : چه بسيار گروههاى اندك كه به فرمان خدا بر گروههاى بيشتر چيره شده اند و خداوند همراه صابران است . (467) و همانا خداوند محمد (ص ) را تنها مبعوث فرمود؛ و زان پس شمار يارانش را فزود، و گروهش را پس از زبونى نيرو و عزت بخشيد؛ و اگر خداوند اراده فرموده باشد كه اين امارت بر عهده ما باشد دشوارى آنرا براى ما آسان مى فرمايد و ناهمواريش را هموار مى سازد؛ و من از راى و پيشنهاد تو فقط چيزى را مى پذيرم كه موجب رضايت خداوند باشد و تو نزد من از امين ترين مردم و خير خواه ترين ايشان هستى و به خواست خداوند از معتمدترين آنها در نظرم به شمار مى روى .

شعبى مى گويد:

در حالى كه نوجوان بودم همراه ديگر نوجوانان وارد رحبه (468) كوفه شدم . ناگاه ديدم على عليه السلام كنار دو كوت طلا و نقره درهمهاى سيمين و دينارهاى زرين ايستاده است و چوبدستى در دست دارد كه مردم را با آن دور مى كند و سپس كنار آن دو كوت آمد و ميان مردم تقسيم كرد، آنچنان كه از آن هيچ چيز باقى نماند؛ و سپس برگشت و چيزى از آن را، نه كم و نه زياد، به خانه خويش نبرد. شعبى مى گويد: من پيش پدرم برگشتم و گفتم : امروز من بهترين مردم يا ابله ترين ايشان را ديدم . گفت : پسركم ، چه كسى را ديده اى ؟ گفتم : على بن ابى طالب اميرالمومنين را ديدم كه چنين رفتار كرد و داستان را براى او گفتم . پدرم گريست و گفت : پسركم بدون ترديد بهترين مردم را ديده اى . (469)

محمد بن فضيل ، از هارون بن عنترة ، از زاذان (470) نقل مى كند كه مى گفته است : همراه قنبر غلام على (ع ) بودم پيش على رفتيم . قنبر گفت : اى اميرالمومنين ، برخيز كه براى تو چيزى اندوخته و پنهان كرده ام . على فرمود: اى واى بر تو، چه چيزى است ؟ قنبر گفت : برخيز و با من بيا. على (ع ) برخاست و همراه قنبر به خانه رفت . ناگاه جوالى را ديد كه آكنده از پياله ها و جامهاى زرين و سيمين بود. قنبر گفت : اى اميرالمؤ منين چون ديدم هيچ چيزى را باقى نمى گذارى و تقسيم

مى كنى ، اين جوال را از بيت المال براى تو اندوخته كردم . على (ع ) فرمود: اى قنبر، واى بر تو!گويا دوست داشته اى كه به خانه من آتش بزرگى درآورى !سپس شمشيرش را كشيد و چندان ضربه بر آن جوال زد كه هر يك از جامها و پياله ها از نيمه يا يك سوم شكسته شد و سپس مردم را فرا خواند و فرمود: آنرا طبق حصه و سهم تقسيم فرمود. در آن ميان به مقدراى سوزن و جوال دوز در بيت المال برخورد و فرمود: اينها را هم حتما تقسيم كنيد. مردم گفتند: نيازى به آن نداريم . اين سوزنها و جوال دوزها از آنجا در بيت المال جمع شده بود كه على (ع ) از هر پيشه ور از جنسى كه توليد مى كرد مى پذيرفت . على (ع ) خنديد و گفت : بايد چيزهاى بد بيت المال همراه چيزهاى خوب و گران آن گرفته شود.

عبدالرحمان بن عجلان روايت مى كند و مى گويد: على (ع ) انواع دانه هاى ريز مثل زيره و كنجد و خشخاش و سپند را هم ميان مردم تقسيم مى فرمود.

مجمع تيمى نقل و روايت مى كند كه على (ع ) هر جمعه بيت المال را جارو مى كرد و در آن دو ركعت نماز مى گزارد و مى فرمود: باشد كه روز رستاخيز براى من گواهى دهد.

بكر بن عيسى از عاصم بن كليب جرمى از قول پدرش نقل مى كند كه مى گفته است : در حضور على (ع ) بودم . از ناحيه جبل براى او مالى رسيده بود؛ او برخاست ،

ما هم همراهش برخاستيم و مردم آمدند و ازدحام كردند. على (ع ) مقدارى پاره هاى ريسمان را به دست خويش گره زد و به يكديگر پيوست و سپس برگرد اموال كشيد و فرمود: به هيچكس روا ندارم كه از اين ريسمان بگذرد و مردم همگان از اين سوى ريسمان نشستند. على (ع ) خود آن سوى ريسمان رفت و فرمود: سالارهاى بخشهاى هفتگانه كجايند؟ و كوفه در آن روزگار هفت بخش بود. آنان شروع به جابجا كردن محتويات جوالها كردند، بطورى كه به هفت بخش مساوى تقسيم شد؛ از جمله گرده نانى بود كه آن را هم به هفت بخش مساوى تقسيم كرد و فرمود هر بخش آنرا روى يكى از بخشهاى اموال نهند و سپس اين بيت را خواند:

اين برچيده من است و گزينه اش در آن است و حال آنكه دست هر كس كه چيزى مى چيند به سوى دهان اوست . (471)

سپس قرعه كشى فرمود و به سالارهاى محله هاى هفتگانه داد و هر يك از ايشان افراد خود را فرا خواندند و جوالهاى خود را بردند.

مجمع از ابى رجاء روايت مى كند كه على عليه السلام شمشيرى را به بازار آورد و فرمود: چه كسى اين شمشير را از من مى خرد؟ سوگند به كسى كه جان على در دست اوست ، اگر پول خريد جامه يى مى داشتم اين را نمى فروختم . من گفتم : ازارى به تو مى فروشم و براى پرداخت بهاى آن تا هنگامى كه مقررى خود را دريافت دارى مهلت مى دهم ؛ و چنان كردم ، و چون على (ع ) مقررى

خود را دريافت كرد بهاى آن ازار را به من پرداخت فرمود.

هارون بن سعيد مى گويد: عبدالله بن جعفر بن ابى طالب به على عليه السلام گفت : اى اميرالمومنين ، اگر دستور دهى به من كمك هزينه يا خرجى دهند بسيار خوب است !كه به خدا سوگند خرجى ندارم ، مگر آنكه مركب خود را بفروشم . فرمود: نه ، به خدا سوگند براى تو چيزى ندارم ، مگر اينكه به عمويت دستور دهى چيزى بدزدد و به تو بدهد.

بكر بن عيسى مى گويد: على عليه السلام همواره مى فرمود: اى مردم كوفه ، اگر من از شهر شما با چيزى بيشتر از مركب و بار مختصر خود و غلامم فلانى بروم خائن خواهم بود. هزينه اميرالمومنين (ع ) از درآمد غله او در ينبع مدينه برايش مى رسيد و از همان درآمد به مردم نان و گوشت مى داد و حال آنكه خودش تريدى كه با اندكى روغن زيتون بود مى خورد.

ابو اسحاق همدانى مى گويد: دو زن كه يكى عرب و ديگرى از موالى بود پيش على (ع ) آمدند و از او چيزى خواستند. على (ع ) به هر يك مقدارى درهم و گندم به طور مساوى داد. يكى از آن دو گفت : من زنى عرب هستم و اين يكى عجم است . على فرمود: به خدا سوگند من در مال عمومى براى فرزندان اسماعيل فضيلتى بر فرزندان اسحاق نمى بينم .

معاوية بن عمار از جعفر بن محمد (ع ) نقل مى كند كه مى گفته است : هيچگاه براى على (ع ) در راه خدا دو كار پيش نمى

آمد مگر آنكه دشوارتر آن دو را بر مى گزيد؛ و اى مردم كوفه ، شما مى دانيد كه او به هنگام حكومت در شهر شما از اموال خود در مدينه ارتزاق مى كرد و آرد خود را از بيم آنكه چيزى ديگر بر آن افزوده شود در كيسه يى مى نهاد و سرش را مهر مى كرد و چه كسى در دنيا زاهدتر از على عليه السلام بوده است !؟

نضر بن منصور از عقبة بن علقمه نقل مى كند كه مى گفته است : در كوفه به خانه على عليه السلام رفتم و ديدم برابر او ماست بسيار ترشيده اى كه بوى آن مرا آزار مى داد قرار دارد و چند قطعه نان خشك . گفتم : اى اميرالمومنين ، آيا چنين خوراكى مى خورى !به من فرمود: اى اباالجنوب ، پيامبر (ص ) نانى خشكتر از اين مى خورد؛ و سپس به جامه خود اشاره كرد و فرمود: و جامه يى خشن تر از اين مى پوشيد و اگر من آنچنان كه او رفتار مى فرمود رفتار نكنم بيم آن دارم كه به او ملحق نشوم .

عمران بن مسلمه از سويد بن علقمه نقل مى كند كه مى گفته است : در كوفه به خانه على (ع ) رفتم ؛ كاسه ماست ترشيده يى برابرش بود كه از شدت ترشى ، من بوى آنرا احساس مى كردم ، و گرده نان جوى در دست داشت كه سبوسهاى جو روى آن ديده مى شد و آنرا با زور مى شكست و گاهى هم از زانوى خود براى شكستن آن كمك مى گرفت . فضه

كنيز او ايستاده بود؛ من گفتم : اى فضة ، آيا در مورد اين پيرمرد از خدا نمى ترسيد!مگر نمى توانيد آرد نانش را ببيزيد؟ گفت : خوش نداريم اجبر باشيم و خلاف دستور كار كنيم . (472) از هنگامى كه در خدمت و مصاحبت او بيم از ما عهد گرفته است كه آردى را براى او نبيزيم و نخاله اش را جدا نكنيم . سويد مى گويد: على عليه السلام نمى شنيد كه فضه چه مى گويد، به سوى او برگشت و فرمود: چه مى گويى ؟ گفت : از او بپرس . اميرالمومنين به من فرمود به و چه گفتى ؟ گفتم : من به فضه گفتم چه خوب بود آردش را مى بيختيد!على (ع ) گريست و فرمود: پدر و مادرم فداى آن كسى باد كه هيچگاه سه روز پياپى از نان گندم سير نشد تا از دنيا رفت و هرگز آردى را كه او نانش را مى خورد نبيختند؛ و منظور على رسول خدا (ص ) بود.

يوسف بن يعقوب از صالح كيسه فروش نقل مى كند كه مى گفته است : مادر بزرگش على (ع ) را در كوفه ديده است كه مقدارى خرما را بر دوش مى كشد، بر او سلام داده و گفته است : اى اميرالمومنين ، اين بار را به من بده كه به خانه ات ببرم . فرموده است : پدر افراد خانواده سزاوارتر به حمل آن است . گويد: على (ع ) سپس به من گفت : ميل ندارى از اين خرما بخورى ؟ گفتم : نمى خواهم . على (ع ) آنرا خانه

خود برد و سپس در حالى كه همان ملافه را كه خرما در آن بود رداى خويش قرار داده و هنوز پوست خرما بر آن ديده مى شد باز گشت و با مردم نماز جمعه گزارد.

محمد بن فضيل بن غزوان مى گويد: به على عليه السلام گفته شد: چه مقدار صدقه مى دهى ، چه مقدار مال خود را خرج مى كنى ! آيا از اين كار اندكى نمى كاهى ؟ فرمود: به خدا سوگند، اگر بدانم كه خداوند متعال يك صدقه واجب را از من قبول مى فرمايد از اين كار باز مى ايستم ، ولى به خدا سوگند نمى دانم كه خداوند سبحان چيزى را از من مى پذيرد يا نه !

عنبسة عابد از عبدالله بن حسين بن حسن نقل مى كند كه على عليه السلام به روزگار زندگى پيامبر (ص ) هزار برده را با پولى كه از دسترنج و عرق ريزى پيشانى خود بدست آورده بود آزاد فرمود و چون عهده دار خلافت شد اموال بسيار براى او مى رسيد و شيرينى او چيزى جز خرما و جامه اش چيزى جز كرباس نبود.

عوام بن حوشب از ابو صادق روايت مى كند كه چون على عليه السلام با ليلى دختر مسعود نهشلى ازدواج كرد، براى او در خانه على (ع ) خيمه و پرده يى زدند. على (ع ) آمد و آنرا برداشت و فرمود: براى اهل على همان كه در آن هستند كافى است !

حاتم بن اسماعيل مدنى ، از جعفر بن محمد (ع ) نقل مى كند كه على عليه السلام به هنگام خلافت خويش پيراهن كهنه يى را

به چهار درهم خريد، سپس خياط را خواست و آستين پيراهن را روى دست خود باز كرد و دستور داد آنچه را بلندتر از انگشتان است ببرد.

ما اين اخبار و روايات را هر چند خارج از موضوع اين فصل بود به مقتضاى حال آورديم ، زيرا خواستيم اين مساءله را روشن سازيم كه اميرالمومنين عليه السلام در خلافت خود به روش پادشاهان رفتار نكرده است و همچون آنان ، كه اموال را در مصالح پادشاهى به هر كس بخواهند مى بخشند يا براى لذت پرستى خود خرج مى كنند، نبوده است ؛ چه او اهل دنيا نبوده است و مردى صاحب حق و خداپرست بوده است كه هيچ چيزى را عوض خدا و رسولش قرار نمى داده است .

على بن ابى سيف مدائنى روايت مى كند كه گروهى از ياران على عليه السلام پيش او رفتند و گفتند: اى اميرالمومنين ، اين اموال را به گونه يى عطا فرماى اشراف عرب و قريش را بر بردگان آزاد شده و مردم غير عرب ترجيح دهى و كسانى از مردم را كه از مخالفت و گريز ايشان بيم دارى با پرداخت مال بيشتر دلجويى كن . آنان اين سخنان را از اين روى به على (ع ) گفتند كه معاويه با اموال چنان مى كرد. اميرالمومنين به ايشان فرمود: آيا پيشنهاد مى كنيد پيروزى را با ستم بدست آورم ؟! نه ، به خدا سوگند تا گاهى كه خورشيد بر مى آيد و ستاره يى در آسمان مى درخشد هرگز چنين نخواهم كرد. به خدا سوگند اگر اين اموال از خودم بود باز هم ميان آنان به

تساوى قسمت مى كردم ، چه رسد به اينكه اين اموال از خودم مردم است (473)

سپس مدتى طولانى اندوهگين سكوت كرد و سه بار فرمود: مرگ پايان كار زودتر و شتابان تر از اين خواهد رسيد.

خطبه(35)

خطبه اميرالمومنين عليه السلام پس از مسئله حكميت

در اين خطبه كه با عبارت الحمدلله و ان اتى الدهر بالخطب الفادح ستايش ويژه خداوند است هر چند روزگار گرفتارى بزرگ پيش آورد شروع مى شود، پس از توضيحات لغوى و تذكر اين نكته كه اميرالمومنين عليه السلام اين خطبه را پس از خدعه عمرو عاص به ابوموسى اشعرى و جدا شدن آن دو از يكديگر و پيش از جنگ نهروان ايراد فرموده است اين بحث مهم تاريخى طرح شده است :

موضوع حكميت و آشكار شدن كار خوارج پس از آن

قسمت اول

لازم است در اين فصل نخست موضوع حكميت و چگونگى آن و چيزى را كه موجب آن شد بررسى كنيم ؛ پس مى گوييم : انگيزه و سبب اصلى آن اين بود كه مردم شاŠمى خواستند به آن وسيله از شمشيرهاى مردم عراق در امان بمانند، زيرا نشانه هاى پيروزى و برترى و دلايل چيرگى و ظفر مردم عراق روشن و آشكار گشته بود و شاميان از جنگ و شمشير زدن به مكر و فريب روى آوردند و اين به راى و پيشنهاد عمرو عاص بود كه بلافاصله پس از جنگ ليلة الهرير (474) يعنى همان شبى كه ضرب المثل سختى جنگ است صورت گرفت .

ما در اين مورد آنچه را كه نصربن مزاحم در كتاب صفين آورده است نقل مى كنيم ؛ كه او مردى مورد اعتماد است ، گفتارش صحيح است و به هيچ روى نمى توان او را به هوادارى از كسى به ناحق ، يا دغلبازى نسبت داد و او از مردان بزرگ حديث و تاريخ است .

نصر چنين مى گويد: عمرو بن شمر از ابو ضرار از عمار بن ربيعه براى ما نقل كرد كه على

عليه السلام نماز صبح روز سه شنبه - دهم ربيع الاول سال سى و هفتم هجرى و گفته شده است : دهم صفر آن سال - را در آغاز سپيده دم گزارد و سپس با لشكر عراق آهنگ مردم شام كرد و مردم كنار رايات و درفشهاى خود بودند و جنگ هر دو گروه را فرسوده كرده بود؛ ولى براى مردم شام سخت تر و گرفتارى آن بيشتر بود؛ آنان ادامه جنگ را خوش نداشتند كه اركان ايشان سستى گرفته بود.

گويد: در اين ميان مردى از لشكر عراق بيرون آمد كه بر اسبى سرخ رنگ كه داراى دم پر مويى بود سوار بود؛ چندان سلاح بر تن داشت كه فقط دو چشمش ديده مى شد، نيزه يى در دست داشت و با آن به سر سپاهيان عراق اشاره مى كرد و مى گفت : خدايتان رحمت كناد! صفهاى خود را مرتب كنيد و در خط مستقيم قرار گيريد. و چون صفها و رايات را مرتب كرد و روى به مردم عراق و پشت به مردم شام كرد و حمد و ثناى خدا را بر زبان آورد و چنين گفت :

سپاس خداوندى را كه پسر عموى پيامبر خويش را ميان ما قرار داده است ، همان كسى را كه اسلامش قبل از همگان و هجرتش از همه قديمى تر است و شمشيرى از شمشيرهاى خداوند است كه بر دشمنان خدا فرو مى آيد؛ اينك دقت كنيد، كه چون تنور جنگ تافته و گرد و غبار برانگيخته و نيزه ها در هم شكسته شد و اسبها سواران ورزيده را به جولان آوردند، من جز همهمه و

خروش نخواهم شنيد؛ از پى من حركت كنيد و به دنبال من آييد.

آنگاه بر لشكر شام حمله كرد و نيزه خود را ميان آنان شكست و برگشت و معلوم شد كه مالك اشتر است . (475)

گويد: در اين هنگام مردى از شاميان بيرون آمد و ميان دو صف ايستاد و فرياد برآورد: اى ابوالحسن ، اى على ، پيش من بيا!و على عليه السلام پيش او رفت و چنان به او نزديك شد كه گردن اسبهايشان كنار يكديگر قرار گرفت ؛ آن مرد گفت : اى على ، تو را حق قدمت و پيشگامى در مسلمان شدن و هجرت است ! آيا حاضرى كارى را كه پيشنهاد مى كنم بپذيرى كه در آن جلوگيرى از ريختن اين خونها و به تاءخير انداختن اين جنگ است تا بتوانى با راى درست تصميم بگيرى و در آن بينديشى ؟ على پرسيد: چه پيشنهادى است ؟ گفت : تو به عراق خود برگرد و ما تو و عراق را آزاد مى گذاريم و ما هم به شام خود برمى گرديم ، تو هم ما و شام را آزاد بگذار. على عليه السلام فرمود: آنچه را گفتى شناختم و دانستم كه خير خواهى و شفقت است ؛ اين كار مرا به خود مشغول و شب زنده دار داشته است و همه جوانب آنرا بررسى كرده ام ، چاره يى نيافته ام جز جنگ يا كافر شدن به آنچه خداوند بر محمد (ص ) نازل فرموده است . خداوند تبارك و تعالى از اولياى خود راضى نخواهد شد كه روى زمين معصيت و گناه شود و آنان خاموش بمانند

و بر آن ادعان آورند و امر به معروف و نهى از منكر نكنند؛ اين است كه جنگ را بر خويشتن آسانتر مى يابم از آنكه در سلسله زنجيرهاى دوزخ در افتم تا از گناه رهايى يابم .

گويد: آن مرد در حالى كه انالله و انااليه راجعون مى گفت برگشت ، و در همين حال مردم به يكديگر حمله آوردند و نخست با سنگ و تير به جان يكديگر افتادند تا تير و سنگ ايشان تمام شد و سپس با نيزه ها به نبرد پرداختند تا آنكه همه شكسته شد، و در اين هنگام با شمشيرهاى آخته و گرزهاى آهنين به يكديگر حمله كردند؛ و شنوندگان چيزى جز صداى برخورد آهن به آهن نمى شنيدند كه در دل مردان بيم انگيزتر از صداى صاعقه و برخورد كوههاى تهامه به يكديگر بود. خورشيد از شدت گرد و خاك پوشيده و غبار برانگيخته شد و درفشها و رايات در گرد و غبار گم شد؛ در اين حال مالك اشتر ميان ميمنه و ميسره به حركت آمد و به هر يك از قبايل و گروههاى قاريان قرآن فرمان مى داد كه به گروهى كه مقابل ايشان است حمله برند؛ و از هنگام نماز صبح آن روز تا نيمه شب با شمشير و گرز جنگ كردند و فرصت نشد كه براى خدا نمازى بگزارند و اشتر در تمام آن مدت چنان رفتار مى كرد تا شب را به صبح آورد، در حالى كه آوردگاه پشت سرش بود. سرانجام دو گروه از يكديگر جدا شدند در حالى كه هفتاد هزار تن كشته شده بودند؛ و اين شب همان شب مشهور

هرير است . در اين جنگ ، مالك اشتر در ميمنه لشكر و ابن عباس در ميسرة و على (ع ) در قلب لشكر بودند و مردم همچنان جنگ مى كردند.

سپس از نيمه شب دوم تا هنگامى كه روز برآمد همچنان جنگ ادامه داشت و مالك اشتر به ياران خويش ، كه آنان را به سوى شاميان مى برد، مى گفت : به اندازه پرتاب اين نيزه ام پيش برويد؛ و نيزه خود را پرتاب مى كرد و چون آنان آن مقدار پيشروى مى كردند، مى گفت : اينك به اندازه فاصله اين كمان پيش رويد؛ و چون چنان مى كردند، باز از ايشان تقاضاى پيشروى مى كرد؛ تا آنكه بيشتر مردم از پيشروى ستوه آمدند و اشتر كه چنين ديد؛ گفت : شما را در پناه خداوند قرار مى دهم كه بقيه امروز را هم در جانفشانى بخل و سستى نورزيد و سپس اسب خويش را خواست و درفش خود را استوار ساخت و در حالى كه همراه حيان بن هوده نخعى بود ميان دسته هاى مختلف لشكر به حركت درآمد و مى گفت : چه كسى جان خود را در راه خدا مى فروشد و با اشتر در جنگ همراهى مى كند تا آنكه پيروز گردد يا به خداوند بپيوندد! و همواره مردانى به او مى پيوستند و همراهش جنگ مى كردند.

نصر از قول عمر (476)، از قول ابو ضرار، از قول عمار بن ربيعة نقل مى كند كه مى گفته است : مالك اشتر از منار من گذشت ، من هم همراهش شدم تا آنكه به جايگاه خويش كه در آن بود

رسيد و ميان ياران خود ايستاد و گفت : عمو و دايى من فدايتان باد، امروز سخت پايدارى و حمله كنيد؛ حمله يى كه خدا را با آن راضى و دين را بدان نيرومند كنيد؛ چون من حمله كردم شما هم حمله كنيد!و از اسب خود پياده شد و بر چهره اسب زد و آن را دور كرد. آنگاه به پرچمدار خويش دستور پيشروى داد و او پيش رفت و استر و يارانش بر شاميان حمله بردند و آنان را چنان فرو كوفت كه تا لشكر گاه خودشان عقب راند. آنجا هم جنگ سختى كرد و پرچمدار شاميان كشته شد و على (ع ) هم چون متوجه شد كه اشتر به پيروزى نزديك است نيروهاى امدادى براى او فرستاد.

نصر همچنين از قول رجال خود نقل مى كند: چون كوفيان چنان پيشروى كردند، على (ع ) ميان ايشان برخاست و خطبه يى ايراد كرد و پس از حمد و ثناى خداوند چنين فرمود:

اى مردم مى بينيد كه كار شما و كار دشمن به كجا رسيده است . از ايشان جز نفس آخر باقى نمانده است و كارها چون روى مى آورد انجام آن با آغازش مقايسه مى شود (477). آن قوم در مقابل شما بدون اينكه مقصد دينى داشته باشند پايدارى آنكه پيروزى ما بر آنان به اين مرحله رسيد و من به خواست خدا پگاه فردا برايشان حمله مى برم و آنان را در پيشگاه خداوند به محاكمه مى كشانم .

گويد: اين سخن به اطلاع معاويه رسيد، عمرو عاص را خواست و گفت : اى عمرو، فقط يك امشب را فرصت داريم و على فردا

براى فيصله كار بر ما حمله خواهد آورد؛ انديشه تو چيست و چه مى بينى ؟

عمرو به معاويه گفت : مردان تو در قبال مردان او پايدارى نمى كنند؛ تو هم مثل او نيستى كه براى كارى با تو جنگ مى كند و تو براى كار ديگرى ؛ تو زندگى و بقا را دوست دارى و او فنا و نيستى را مى خواهد. وانگهى اگر تو بر مردم عراق پيروز شوى آنان از تو بيم دارند ولى اگر على بر مردم شام پيروز شود از او بيمى ندارند؛ و ناچار بايد كارى به آن قوم پيشنهاد كنى كه اگر آنرا بپذيرند اختلاف نظر پيدا كنند و اگر نپذيرند باز هم اختلاف پيدا كنند. آنان را به اين كار فرا خوان كه قرآن را ميان خودت و ايشان حكم قرار دهى و با اين پيشنهاد در آن قوم به هدف خود، خواهى رسيد؛ و من همواره اين پيشنهاد را به تاءخير مى انداختم تا وقتى كه كاملا به آن نيازمند شوى . معاويه ارزش اين پيشنهاد را فهميد و به او گفت راست گفتى .

نصر مى گويد: عمرو بن شمر از جابر بن عمير انصارى (478) نقل مى كند كه مى گفته است : به خدا سوگند، گويى هم اكنون مى شنوم كه على عليه السلام روز هرير، پس از اينكه جنگ ميان قبيله مذحج با قبايل عك و لخم و جذام و اشعرى ها سخت شد و چنان هول انگيز بود كه موهاى پيشانى از بيم آن سپيد مى شد و تا ظهر ادامه داشت ، به ياران خود مى گفت : تا چه وقت

بايد اين دو قبيله را به اين حال رها كرد؟ آنان كه براى ما فدا شدند و شما همچنين ايستاده ايد و نگاه مى كنيد! آيا از خشم خداوند بيم نداريد؟ سپس روى به قبله كرد و دستهايش را به سوى خداى عزوجل برافراشت و عرضه داشت : بار خدايا، اى رحمان و رحيم ، اى يكتاى يگانه ، اى خداى بى نياز از همگان ، بار خدايا، اى پروردگار محمد، بار خدايا!گامها به سوى تو برداشته مى شود و دلها آهنگ تو دارد و با تو راز و نياز مى گويد؛ دستها بر آسمان برافراشته و گردنها كشيده و چشمها به عنايت تو دوخته شده است ؛ و بر آوردن نيازها و طلب مى شود!بار خدايا ما از غيبت پيامبرمان و بسيارى دشمن خود به بارگاه تو شكايت مى كنيم تو در نزاع ميان ما و قوم ما، به ما فتح ارزانى فرماى كه تو بهترين پيروزى دهندگانى . (479) و فرمان داد كه در پناه بركت خدا حركت كنيد و سپس فرياد برداشت كه لا اله الا الله و الله اكبر كلمه تقوى است .

گويد: سوگند به كسى كه محمد (ص ) را بر حق به پيامبرى مبعوث فرموده است ، هرگز از هنگامى كه خداوند آسمانها و زمين را آفريده است هيچ فرمانده لشكرى را نشنيده ايم كه در يك روز در معركه به دست خود آنقدر از دشمن را بكشد كه على (ع ) كشته است . او در آن روز طبق آنچه شماركنندگان ذكر كرده اند بيش از پانصد تن از دلاوران نامدار دشمن را كشته است . او

با شمشير خود كه خميده شده بود از ميدان جنگ بيرون مى آمد و مى گفت : در پيشگاه خدا و شما معذرت - خواهى مى كنم ؛ مى خواستم اين شمشير را صيقل دهم و اصلاح كنم ، ولى چون از پيامبر (ص ) شنيدم كه مى فرمود شمشيرى جز ذوالفقار و جوانمردى جز على نيست ، مرا از اين كار باز داشت و من با اين شمشير به منظور دفاع از دين و حريم پيامبر (ص ) جنگ مى كنم .

گويد: ما شمشير را از او مى گرفتيم و آنرا راست و اصلاح مى كرديم و باز آنرا از دست ما مى گرفت و بر همه پهناى صف دشمن هجوم مى برد و به خدا سوگند هيچ شيرى نسبت به دشمن خود جان شكار تر از على عليه السلام نيست .

نصر بن مزاحم از عمر بن شمر، از جابر بن عمير، از تميم بن حذيم (480) نقل مى كند كه مى گفته است : چون شب هرير را به سپيده دم رسانديم ، نگريستيم و ناگاه چيزهايى شبيه به رايات و درفشها ديديم كه جلو مردم شام و وسط لشكر مقابل جايگاه على (ع ) و معاويه (481) قرار داشت و چون هوا روشن شد ناگاه متوجه شديم كه قرآنهايى است كه بر اطراف نيزه ها قرار داده اند و بزرگترين قرآنهايى بود كه در لشكر گاه وجود داشت . آنان سه نيزه را به يكديگر استوار بسته بودند و قرآن بزرگ مسجد را بر آن بسته بودند و ده تن آنرا مى كشيدند. نصر مى گويد: ابو جعفر و ابو الطفيل مى

گويند: آنان با صد قرآن به مقابل على (ع ) آمدند و بر هر يك از ميمنه و ميسره لشكر دويست مصحف برافراشتند و بدينگونه شمار تمام مصاحف به پانصد مى رسيد. ابو جعفر مى گويد: در اين هنگام طفيل بن ادهم برابر جايگاه على (ع ) و ابو شريح جذامى مقابل ميمنه و ورقاء بن معمر مقابل ميسره ايستادند و بانگ برداشتند: اى گروه اعراب ، خدا را، خدا را، نسبت به زنان و دختركان و پسركان خويش از روميان و تركان و ايرانيان بر حذر باشيد كه اگر كشته و فانى شويد فردا چه بر سرشان خواهد آمد!خدا را، خدا را، در مورد دين خودتان و اينك اين كتاب خداوند حكم ميان ما و شماست .

على عليه السلام عرضه داشت : بار خدايا، تو نيك مى دانى كه هدف ايشان قرآن نيست خود ميان ما و ايشان حكم كن ، كه تو حكم بر حق و آشكارى .

در اين هنگام ميان ياران على (ع ) اختلاف نظر پديد آمد؛ گروهى مى گفتند جنگ و گروهى مى گفتند حكم قرار دادن قرآن ؛ و اكنون كه ما به حكم كتاب فرا خوانده شده ايم ادامه جنگ براى ما حلال نيست و در نتيجه جنگ سست شد و بار خود ابر زمين نهاد.

نصر مى گويد: همچنين عمرو بن شمر از جابر نقل مى كند كه مى گفته است : ابو جعفر محمد بن على بن حسين (ع ) يعنى حضرت باقر براى ما حديث فرمود كه چون روز جنگ بزرگ فرار رسيد ياران معاويه گفتند: امروز آوردگاه را رها نمى كنيم و از جاى خود

تكان نمى خوريم تا آنكه كشته شويم يا خداوند به ما پيروزى عنايت كند. ياران على (ع ) هم همينگونه گفتند كه امروز صحنه پيكار را رها نيم كنيم تا كشته شويم يا خداوند فتح نصيب ما فرمايد؛ و بامداد روزى از روزهاى شعرى (482) كه روزى بلند و بسيار گرم بود مبادرت به جنگ كردند. نخست چندان تيراندازى كردند كه تيرهايشان تمام شد و پس از آن چندان نيزه به يكديگر زدند كه نيزه ها در هم شكست و سپس از اسبها پياده شدند و برخى به برخى ديگر با شمشير حمله بردند، آنچنان كه نيام شمشيرها شكسته شد و سواركاران ايستاده بر مركبها با شمشير و گزرهاى آهنى به يكديگر حمله بردند و شنوندگان صدايى جز هياهوى قوم و آواى دلاوران و برخورد آهن به كلاهخودها و جمجمه ها و برخورد دندانها به يكديگر يا فريادى كه از دهان بيرون مى آمد نمى شنيدند. خورشيد گرفت و گرد و خاك برانگيخته شد و درفشها گم شد و اوقات چهار نماز گذشت كه نتوانستند براى خدا سجده يى كنند و فقط به گفتن تكبير قناعت شد. در چنين حالات سختى پيرمردان و سران قوم بانگ برداشتند كه اى گروه اعراب !خدا را، خدا را، در حفظ زنان محترم و دختران !جابر مى گفته است : امام باقر (ع ) در حالى كه اين حديث را براى ما نقل مى كرد مى گريست .

قسمت دوم

نصربن مزاحم مى گويد: در اين هنگام مالك اشتر در حالى كه سوار بر اسب سرخ دم بريده يى بود و مغفر خويش را بر كوهه زين خود نهاده بود پيش

آمد و بانگ برداشت كه اى گروه مومنان صبر و پايدارى كنيد كه اينك تنور جنگ تافته شده و آفتاب از كسوف بيرون آمده و جنگ سخت شده است و درندگان برخى برخى را مى گيرند و چنانند كه شاعر سروده است : (483)

معشوقه رفت و اشخاص مغلوب از او باز ماندند و ميان آنان جز اشخاص ضعيف باقى نمانده است .

گويد: در اين حال كسى به دوست خود مى گفت : اين شگفت مردى است اگر نيت پسنديده داشته باشد! و دوستش به او پاسخ داد: مادرت بر سوگ تو بگريد، چه نيتى بزرگتر از اين است !اين مرد را همانسان كه مى بينى در خون شنا مى كند و جنگ او را به ستوه نياورده است و حال آنكه سر دليران از گرما به جوش آمده و دلها به حنجره ها رسيده است ولى او همچنان كه مى بينى برومند ايستاده و اينگونه سخن مى گويد! پروردگارا ما را پس از اين زنده مگذار!

من ابن ابى الحديد مى گويم : پاداش مادرى كه چون مالك اشتر را پرورده است با خدا باد، كه اگر كسى سوگند بخورد كه خداوند متعال ميان عرب و عجم شجاعتر از او، جز استادش على (ع )، نيافريده است ، من بر او بيم گناه ندارم ؛ و چه نيكو گفته است آن كسى كه از او درباره اشتر پرسيده اند و گفته است : من درباره مردى كه زندگانى او مردم شام را و مرگش مردم عراق را شكست داد چه بگويم !

و براستى همانگونه است كه اميرالمومنين على عليه السلام درباره اش گفته است

: اشتر همانگونه بود كه من براى رسول خدا (ص ) بودم .

نصر بن مزاحم مى گويد: شعبى (484) از صعصعه نقل مى كند كه مى گفته است : شب جنگ هرير، اشعث بن قيس سخنانى گفت كه چون جاسوسان معاويه آنرا براى او نقل كردند غنيمت دانست و تدبير كار خود را بر آن نهاد. و چنين بود كه در آن شب اشعث براى ياران خود كه از قبيله كنده بودند سخنرانى كرد و ضمن آن گفت : سپاس خدا را، او را مى ستايم و از يارى مى جويم و به او ايمان دارم و بر او توكل مى كنم و از او طلب نصرت و آمرزش و هدايت و پناه مى كنم ، از او مشورت مى خواهم و به او استشهاد مى كنم كه هر كه را خدا هدايت كند گمراه كننده يى براى او نيست و هر كه را خداوند گمراه كند هدايت كننده يى براى او نيست ؛ و گواهى مى دهم كه خدايى جز خداوند يكتاى بى انباز وجود ندارد و گواهى مى دهم كه محمد بنده و رسول خداوند است كه خداى بر او درود فرستاده است و سپس چنين گفت : اى گروه مسلمانان ، آنچه را كه ديروز گذشته اتفاق افتاد و اين همه افراد عرب را كه در آن نابود شدند ديديد؛ به خدا سوگند من تا كنون كه به خواست خداوند به اين سن و سال رسيده ام هرگز چون اين روز نديده ام . همانا كسانى كه حاضرند سخن مرا به غائبان برسانند كه اگر فردا هم روياروى بايستم و جنگ كنيم

مساوى با نابودى تمام عرب و تباه شدن همه نواميس و زنان محترم است ؛ به خدا سوگند من اين سخن را به سبب بيم از جنگ نمى گويم ، ولى من مردى سالخورده ام كه بر زنان و كودكان بيم دارم كه چون فردا ما نابود شويم بر سر ايشان چه خواهد آمد!بار خدايا تو مى دانى كه من در كار قوم خويش و مردم همدين خودم انديشيده و خيرخواهى كرده ام و توفيق من جز به عنايت خدا نيست ؛ بر او توكل مى كنم و به سوى او باز مى گردم ، و انديشه گاه خطا مى كند و گاه صحيح است و چون خداوند كارى را مقدر فرموده باشد آنرا اجراء مى كند، چه بندگان را خوش آيد و چه ناخوش . من اين سخن خود را مى گويم و از خداى بزرگ براى خودم و شما طلب آمرزش مى كنم .

شعبى مى گويد: صعصعه مى گفت : چون جاسوسان معاويه اين سخنان اشعث را به اطلاع او رساندند، گفت : سوگند به خداى كعبه كه راست گفته است . اگر فردا ما باز هم روياروى شويم و جنگ كنيم روميان بر كودكان و زنان شاميان حمله خواهند آورد و ايرانيان بر كودكان و زنان عراقيان حمله مى آورند و همانا كه اين را فقط خردمندان و زيركان درك مى كنند. و سپس به ياران خود گفت : قرآنها را بر سر نيزه ها ببنديد.

مردم شام در تاريكى شب به جنب و جوش آمدند و از قول معاويه و طبق دستور او بانگ برداشتند: اى مردم عراق !اگر شما

ما را بكشيد چه كسى براى سرپرستى كودكان ما خواهد بود و اگر ما شما را بكشيم چه كسى براى سرپرستى كودكان شما خواهد بود؟ خدا را خدا را در مورد بازماندگان ؛ و چون شب را به صبح آوردند قرآنها را بر سر نيزه ها برافراشته بودند و بر گردن اسبها آويخته بودند و مردم هم با آنكه كنار رايات خود ايستاده بودند به آنچه فرا خوانده شدند مايل گرديدند (485) و قرآن بزرگ دمشق را هم بر سر نيزه ها نهاده بودند و ده مرد آنرا مى كشيدند و فرياد بر مى آوردند كه كتاب خدا ميان ما و شما حكم است .

در اين هنگام ابو الاعور سلمى ، در حالى كه سوار بر ماديان سپيدى بود و قرآنى بر سر خود نهاده بود، فرياد مى كشيد كه اى عراقيان ! كتاب خدا ميان ما و شما حكم است .

گويد: عدى بن حاتم طايى به حضور على (ع ) آمد و گفت : اى اميرالمومنين ، هيچ گروهى از ما كشته نشده است مگر اينكه معادل آن از شاميان هم كشته شده است و همگى زخمى و خسته ايم ، ولى نيروى باقى مانده ما از ايشان بهتر و گزينه تر است و شاميان بى تاب شده اند و پس از بى تابى چيزى جز آنچه ما دوست مى داريم نخواهد بود؛ آنان را جنگ تن به تن فراخوان .

مالك اشتر هم برخاست و گفت : اى اميرالمومنين !براى معاويه چندان مردى باقى نمانده است و حال آنكه به سپاس خدا براى تو هنوز مردان بسيار باقى مانده است ، بر فرض كه

معاويه مردانى چون مردان تو داشته باشد او را نه صبرى چون صبر تو است و نه پيروزى يى چون پيروزى تو و اينك آهن را با آهن بكوب و از پروردگار - ستوده يارى بخواه .

سپس عمرو بن حمق برخاست و گفت : اى اميرالمومنين ، به خدا سوگند چنين نبوده است كه ما دعوت ترا و يارى دادنت را بر باطل پذيرا شده باشيم ، ما فقط براى خدا پذيرا شده ايم و فقط حق را طلب كرده ايم و اگر كسى ديگر غير از تو ما را به آنچه تو دعوت كردى دعوت مى كرد، ستيز و لجاج شديد مى بود و درباره او بسيار سخن پوشيده گفته مى شد و اينك حق به مقطع خود رسيده است و ما را در قبال راءى تو رايى نيست .

در اين هنگام اشعث بن قيس خشمگين برخاست و گفت : اى اميرالمومنين ، ما امروز براى تو همانگونه ايم كه ديروز بوديم ، ولى معلوم نيست سرانجام كار ما چون آغاز آن باشد؛ و هيچكس از اين قوم از من مهربانتر بر مردم عراق و خونخواهتر نسبت به مردم شام نيست ! به آن قوم در قبال اينكه كتاب خداى عزوجل حكم باشد پاسخ مثبت بده كه تو از آنان به قرآن سزاوارترى ؛ مردم هم زندگى را خوش مى دارند و جنگ و كشتار را ناخوش .

على (ع ) فرمود: اين كارى است كه بايد با دقت مهلت بررسى شود.

مردم از هر سو بانگ برداشتند: صلح ؛ ترك جنگ .

على (ع ) فرمود: اى مردم ! من سزاوارترين كسى هستم كه به كتاب

خدا پاسخ مثبت داده است و مى دهد، ولى معاويه و عمرو بن عاص و ابن ابى معيط و ابن ابى سرح و ابن مسلمه نه اصحاب دينند و نه قرآن . من از شما به ايشان آشناتر و داناترم ؛ هم به هنگام كودكى و هم پس از اينكه مرد شدند با آنان مصاحبت داشته ام ؛ آنان بدترين كودكان و بدترين مردان بودند. اى واى بر شما، اين كلمه حقى است كه با آن اراده باطل مى شود! آنان قرآن را از اين جهت بر نيفراشته اند كه آنرا بشناسند و به آن عمل كنند، بلكه اين مكرو خدعه و سستى و زبونى است ! اينك سرها و بازوان خود را فقط يك ساعت به من عاريه دهيد كه حق به مقطع خود رسيده و چيزى باقى نمانده است تا دنباله ستمگران قطع شود. (486)

ناگاه گروهى بسيار از لشكريان على (ع )، كه حدود بيست هزار بودند، در حالى كه سراپا مسلح بودند و شمشيرهاى خود را بر دوش نهاده بودند و پيشانيهايشان از فراوانى سجده پينه بسته و سياه شده بود پيش آمدند. مسعر بن فدكى و زيد بن حصين و گروهى از قاريان قرآن كه بعدها همگى از خوارج شدند پيشاپيش آنان حركت مى كردند و على عليه السلام را فقط با نام و بدون عنوان اميرالمومنين مورد خطاب قرار دادند و گفتند: اى على ، اكنون كه به كتاب خدا فرا خوانده شدى ؛ تقاضاى آن قوم را بپذير و گرنه ما ترا مى كشيم همانگونه كه پسر عفان كشتيم ؛ به خدا سوگند اگر به آنان پاسخ مثبت ندهى

اين كار را خواهيم كرد!

على (ع ) به آنان فرمود: اى واى بر شما!من نخستين كس هستم كه به كتاب - خدا فرا مى خواند و نخستين كس هستم كه به آن پاسخ مى دهم ؛ و براى من روا نيست و در دين من نمى گنجد كه به كتاب خدا فرا خوانده شوم و نپذيرم ، و همانا من با آنان جنگ كردم براى اينكه به حكم قرآن گردن نهند، كه آنان خدا را در آنچه به ايشان فرمان داده است عصيان كردند و عهد خدا را شكستند و كتاب خدا را رها كردند؛ و من اينك به شما اعلام مى دارم كه آنان با شما خدعه و مكر مى ورزند و عمل به قرآن را نمى خواهند. آنان گفتند: هم اكنون كسى پيش اشتر بفرست كه پيش تو آيد، و اشتر بامداد شب هرير مشرف بر لشكر معاويه موضع گرفته بود كه وارد آن شود.

نصر بن مزاحم مى گويد: فضيل بن خديج ، از قول مردى از قبيله نخع ، براى من نقل كرد كه مصعب بن زبير، از ابراهيم پسر مالك اشتر (487) از چگونگى احضار مالك اشتر پرسيد. ابراهيم گفت : هنگامى كه على (ع ) كسى را پيش پدرم فرستاد كه باز گردد من حاضر بودم و اشتر مشرف بر لشكر معاويه موضع گرفته بود كه حمله كند. على (ع ) يزيد بن هانى را پيش اشتر فرستاد و گفت : به او بگو پيش من برگردد. يزيد رفت و اين پيام را به او رساند. اشتر گفت : به حضور على برگرد و بگو مناسب نيست در اين

ساعت مرا از جايگاه خودم فرا خوانى كه اميدوار به فتح هستم و در مورد احضار من عجله مكن . يزيد بن هانى نزد على (ع ) برگشت و موضوع را گزارش داد. همينكه يزيد پيش ما رسيد؛ از جايى كه اشتر ايستاده بود بانگ هياهو و گرد و خاك برخاست و نشانه هاى فتح و پيروزى براى مردم عراق و نمودارهاى شكست و زبونى براى مردم شام آشكار شد، ولى در اين هنگام همان گروه به على (ع ) گفتند: به خدا سوگند ما چنين مى بينيم كه تو به اشتر فرمان جنگ دادى . گفت : آيا من با فرستاده خود پيش او سخن آهسته گفتم و راز گويى كردم ؟ مگر چنين نبود كه من در حضور شما و آشكارا با او سخن گفتم !مگر شما نشنيديد؟ گفتند: دوباره كسى را بفرست كه او فورى به حضورت بيايد و گرنه به خدا سوگند از تو كناره مى گيريم ! على (ع ) به يزيد بن هانى فرمود: بشتاب و بگويش كه پيش من بيا كه فتنه واقع شد!يزيد پيش مالك اشتر آمد و او را آگاه كرد. اشتر پرسيد: اين فتنه و اختلاف به سبب برافراشتن اين قرآنهاست ؟ گفت : آرى . گفت : به خدا سوگند همينكه قرآنها برافراشته شد گمان بردم كه بزودى فتنه اختلاف واقع خواهد شد، و اين رايزنى پسر نابغه عمرو عاص است . اشتر سپس به يزيد بن هانى گفت : واى بر تو، آيا نشانه فتح را نمى بينى آيا نمى بينى چه بر سر آنان آمده و خداوند چه رحمتى براى ما

فراهم فرموده است ؟ آيا سزاوارتر است كه اين فرصت را از دست بدهيم و از آن باز گرديم !يزيد گفت : آيا دوست دارى كه تو اينجا پيروز شوى و اطراف اميرالمومنين آنجا خالى و تسليم دشمن شود؟ اشتر گفت : سبحان الله ، هرگز!به خدا سوگند كه آنرا دوست نمى دارم . يزيد گفت : آنان به اميرالمومنين چنين گفتند؛ و براى او سوگند خوردند و گفتند: يا پيش اشتر بفرست كه فورى پيش تو برگردد، يا آنكه ترا با اين شمشيرهاى خود مى كشيم ، همانگونه كه عثمان را كشتيم ، يا ترا به دشمن تسليم مى كنيم .

اشتر آمد و چون نزد ايشان رسيد، فرياد برآورد: اى اهل سستى و زبونى ، آيا پس از آنكه بر آن قوم برترى يافتيد و پس از آنكه پنداشتند شما بر ايشان چيره خواهيد شد، و اين قرآنها را برافراشتند كه شما را به حمل كردن آنچه در آن است فرا خوانند و حال آنكه به خدا سوگند خودشان آنچه را كه خداوند در آن فرمان داده است ترك كرده اند و سنت كسى را كه قرآن بر او نازل شده است رها كرده اند، سخن آنان را مپذيريد! به اندازه دوشيدن شير ناقه اى مرا مهلت دهيد كه من احساس فتح و پيروزى مى كنم . گفتند: ترا مهلت نمى دهيم . گفت : به اندازه يك تاخت اسب ، مهلتم دهيد كه به نصرت طمع بسته ام . گفتند: در آن صورت ما هم در خطاى تو وارد خواهيم بود.

اشتر گفت : درباره خودتان كه اينك گزيدگان شما كشته شده و

فرومايگان شما باقى مانده اند با من سخن بگوييد كه كدام هنگام بر حق بوديد! آيا در آن هنگام كه مردم شام را مى كشتيد بر حق بوديد يا اينك كه از جنگ با آنان خوددارى مى كنيد!آيا در اين خوددارى بر باطليد يا بر حق ! اگر در اين حال بر حق باشيد، كشته شدگان شما كه منكر فضيلت ايشان نيستيد و آنان از شما بهتر بودند در آتشند. گفتند: اى اشتر، ما را از بحث و جنجال خود رها كن ؛ با آنان در راه خدا جنگ كرديم و اينك هم در راه خدا جنگ با آنان را رها مى كنيم . ما توافقى با تو نخواهيم كرد، از ما دور شو. اشتر گفت : به خدا سوگند نسبت به شما خدعه شد و آنرا پذيرفتيد و براى ترك مخاصمه فرا خوانده شديد و پاسخ مثبت داديد. اى دارندگان پيشانيهاى - پينه بسته سياه ، ما تا كنون بسيار نماز گزاردنهاى شما را نشانه پارسايى در دنيا و شوق به ديدار خدا مى پنداشتيم و اينك فرار شما را جز براى گريختن از مرگ و شوق به دنيا نمى بينم ! اى كسانى كه شبيه ماده شتران پير و كثافتخواريد، اى زشتى بر شما باد! و شما پس از اين هرگز عزبى نخواهيد ديد؛ دور شويد همچنان كه قوم ستمگران از رحمت خدا بدورند.

آنان اشتر را دشنام دادند و او ايشان را دشنام داد و آنان با تازيانه هاى خود بر چهره مركب اشتر زدند و او هم با تازيانه خود بر چهره مركبهاى ايشان زد. در اين هنگام على (ع ) بر

آنان فرياد كشيد و از آن كار دست بداشتند. اشتر گفت : اى اميرالمومنين اين صف را بر آن صف وادار به حمله كن و دشمن را از پاى در آورد. آنان بانگ برداشتند كه اميرالمومنين حكيمت را پذيرفته است و به اين راضى شده است كه قرآن حكم باشد. اشتر گفت : اگر اميرالمومنين اين موضوع را پذيرفته و به آن راضى شده است من هم به همان چيزى كه او پذيرفته و راضى است راضيم ؛ و در اين هنگام مردم شروع به گفتن اين جمله كردند كه همانا اميرالمومنين بدون ترديد پذيرفته و راضى است ؛ و على عليه السلام خاموش بود و يك كلمه هم سخن نمى گفت و به زمين مى نگريست .

قسمت سوم

آنگاه برخاست ، همگان سكوت كردند؛ فرمود: اى مردم ، كار من با شما همواره چنان بود كه دوست مى داشتم ، تا آنكه جنگ از شما كشتگانى گرفت ؛ به خدا سوگند از شما گرفت و رها كرد و حال آنكه از دشمنتان گرفته است و رها نكرده است و جنگ ميان آنان تاءثيرى سخت تر و فرسوده كننده تر داشت ، همانا كه من ديروز اميرالمومنين بودم و امروز ماءموم ، و در حالى كه نهى كننده بودم ، باز داشته و نهى شده گرديدم ؛ و شما زندگى را دوست مى داريد و بر من نيست كه شما را بر كارى كه خوش نمى داريد وادارم ، و نشست .

نصر بن مزاحم مى گويد: سپس سالارهاى قبايل سخن گفتند و هر يك هر چه مى خواست و بر آن عقيده داشت چه درباره جنگ

و چه درباره صلح اظهار داشت . كردوس بن هانى بكرى برخاست و گفت : اى مردم ، به خدا سوگند ما از هنگامى كه از معاويه تبرى جسته ايم هيچگاه او را دوست نداشته ايم و نخواهيم داشت و هرگز از هنگامى كه على را دوست داشته ايم

از او تبرى نجسته و نخواهيم جست . كشته - شدگان ما شهيدند و زندگان ما نيكو كارانند و همانا كه على بر برهان روشن از پروردگار خويشتن است و هيچ چيز جز انصاف انجام نداده است ؛ هر كس تسليم امر او باشد رستگار است و هر آن كس با او مخالفت ورزد هلاك و نابود است .

سپس شقيق بن ثور بكرى برخاست و گفت : اى مردم ، ما مردم شام را به كتاب خدا فرا خوانديم نپذيرفتند و آنرا رد كردند و به همين سبب با آنان جنگ كرديم و اينك امروز آنان ما را به كتاب خدا فرا مى خوانند و اگر ما اين تقاضا را رد كنيم براى آنان همان چيزى كه براى ما از ايشان روا بود حلال خواهد بود؛ و ما هرگز بيم آن نداريم كه خداوند و رسولش بر ما ستم روا دارند، و على هم مردى نيست كه از كار باز گردد و عهد بشكند و كسى نيست كه با شك و ترديد بايستد، و او امروز هم بر عقيده ديروز خود پايدار است و اين جنگ ما را فرو خورده است و بقا و زندگى را جز در صلح با يكديگر نمى بينيم .

نصر مى گويد (488): و چون مردم شام نتوانستند زود از عقيده مردم عراق

آگاه شوند كه آيا پيشنهاد صلح را پذيرفته اند يا نه ، بى تابى كردند و گفتند: اى معاويه تصور نمى كنيم كه مردم عراق پيشنهادى را كه داده ايم بپذيرند؛ اين پيشنهاد را دوباره طرح كن كه تو با آن سخن خود ايشان را سرخوش كردى و در مورد خود به طمع انداختى .

معاويه ، عبدالله پسر عمرو عاص را خواست و به او فرمان داد با مردم عراق گفتگو كند و از نظر ايشان آگاه شود. او جلو رفت و ميان دو صف ايستاد و بانگ برداشت كه اى مردم عراق ، من عبدالله بن عمرو بن هستم ؛ همانا ميان ما و شما امورى پيش آمد كه يا براى دين بوده است يا براى دنيا؛ اگر براى دين بوده است كه به خدا سوگند ما و شما معذور شديم و اگر براى دنيا بوده است كه به خدا سوگند ما و شما زياده روى كرديم . و اينك شما را به كارى فرا خوانديم كه اگر شما ما را به آن فرا مى خوانديد مى پذيرفتيم ، و اگر خداوند ما و شما را بر آن راضى كند عنايت خداوند است . اين فرصت را غنيمت بشمريد، شايد زخمى و خسته زنده بماند و غم كشته شده فراموش شود كه زندگى آن كس كه كسى را هلاك مى كند پس از هلاك شده اندك خواهد بود.

سعد بن قيس همدانى (489) پاسخ او را چنين داد: اى مردم شام ، امورى ميان ما و شما صورت گرفت كه در آن از دين و دنيا حمايت كرديم و شما آنرا غدر و اسراف مى

دانيد و امروز ما را بر كارى فرا مى خوانيد كه ما ديروز در آن مورد با شما جنگ مى كرديم ، و بهرحال مردم عراق به عراق خود و مردم شام به شام خود بر نمى گردند با كارى پسنديده تر از اينكه به آنچه خداوند نازل فرموده است حكم شود و به هر صورت حكومت و امارت بايد در دست ما باشد نه در دست شما، و گرنه ما، ما خواهيم بود و شما، شما خواهيد بود.(490)

در اين هنگام مردم برخاستند و خطاب به على (ع ) گفتند: حكميت را از اين قوم بپذير (491). گويد. در دل شب يكى از شاميان شعرى خواند كه مردم آنرا شنيدند و مضمونش چنين بود: اى سران مردم عراق ! اين دعوت را بپذيريد كه سختى به كمال شدت رسيده است ؛ جنگ همه جهانيان و مردم اصيل و دلاور را از پاى درآورد. ما و شما نه از مشركانيم و نه از آنان كه مرتد هستند... فقط سه تن هستند كه ايشان اهل آتش افروزى جنگند و اگر آن گروه سكوت كنند آتش جنگ خاموش مى شود: سعيد بن قيس و قوچ عراق و آن مرد دلير قبيله كنده .

گويد: منظور از دلاور كنده ، اشعث بن قيس است و او نه تنها سكوت كرد، بلكه از مهمترين اشخاصى بود كه درباره خاموش كردن آتش جنگ و پذيرش صلح سخن مى گفت . منظور از قوچ عراق هم اشتر است كه عقيده يى جز جنگ نداشت و از ناچارى و با اندوه سكوت كرد؛ سعيد بن قيس هم گاه خواهان جنگ و گاه خواهان صلح

بود.

ابن ديزيل همدانى (492) در كتاب صفين خود مى گويد:

عبدالرحمان پسر خالد بن وليد در حالى كه درفش معاويه را همراه داشت به ميدان آمد و رجز خواند. جارية بن قدامة سعدى به مقابله اش آمد و در پاسخ رجز او رجزى خواند و سپس با نيزه به يكديگر حمله كردند و هيچيك كارى از پيش نبردند و هر يك از مقابله با ديگرى منصرف شد؛ در اين هنگام عمرو عاص به عبدالرحمان پسر خالد گفت : اى پسر شمشير خدا، حمله كن و عبدالرحمان رايت خود را پيش راند و ياران خود را جلو آورد. در اين حال على (ع ) روى به اشتر كرد و گفت : مى بينى رايت معاويه تا كجا پيش آمده است ؟ بر قوم حمله كن !اشتر رايت على (ع ) را بدست گرفت و اين رجز را خواند:

من خود اشترم كه تشنج و پرش پلك چشمم معروف است ، من افعى نر - عراقم ؛ نه از قبيله ربيعه ام و نه از قبيله مضر، بلكه از قبيله مذحجم ، گزيدگان سپيد پيشانى . (493)

اشتر بر آن قوم ، شمشير نهاد و آنان را برگرداند. همام بن قبيصة طائى كه از همراهان معاويه بود، به مقابله اشتر آمد و بر او و قبيله مذحج حمله آورد. عدى بن حاتم طائى به يارى اشتر شتافت و به قبيله طى حمله كرد و جنگ بسيار سخت شد! و على (ع ) استر رسول خدا (ص ) را خواست و سوار شد و عمامه رسول خدا را بر سر بست و فرياد برداشت كه اى مردم ، چه كسى جان

خود را به خدا مى فروشد؟ امروز روزى است كه روزهاى پس از آن بستگى به آن دارد. بين ده تا دوازده هزار نفر با او آماده شدند و على (ع ) پيشاپيش آنان حركت مى كرد و اين رجز را مى خواند:

نرم و پيوسته به يكديگر چون حركت مورچكان ، حركت كنيد و از دست مشويد و فكر شما در شب و روز فكر جنگ خودتان باشد، تا آنكه خون خود را بخواهيد و به آن دست يابيد، يا بميريد... (494)

على (ع ) حمله كرد و مردم هم همگى همراهش حمله كردند و براى مردم شام هيچ صفى باقى نماند مگر اينكه آنرا درهم ريختند و از جاى كندند، آنچنان كه همگى به معاويه پيوستند و معاويه اسب خود را خواست كه بر آن ، سوار شود و بگريزد.

معاويه پس از آن مى گفته است : در آن روز همينكه پاى خود را در ركاب نهادم اين ابيات عمرو بن اطنابة را به خاطر آوردم كه مى گويد:

عفت من و پايداريم و اينكه ستايش را با بهاى گران و سود بخش براى خود فراهم مى سازم مرا از گريز بازداشت ... (495)

پاى خود را از ركاب بيرون آوردم و بر جاى خود ايستادم و به عمرو عاص نگريستم و گفتم : امروز بايد صبر و پايدارى كرد و فردا افتخار. گفت : آرى ، راست مى گويى .

ابن ديزيل مى گويد: عبدالله بن ابى بكر از عبدالرحمان بن حاطب ، از معاويه نقل مى كند كه مى گفته است : گردن و يال اسب خود را گرفتم و پاى در ركاب نهادم كه

بگريزم ، ناگاه شعر ابن اطنابه را به ياد آوردم و به جاى خود برگشتم و به خير دنيايى رسيدم و اميدوارم به خير آخرت هم برسم .

ابن ديزيل مى گويد: اين موضوع در روز هرير بود و پس از آن قرآنها برافراشته شد. و همو از ابن لهيعة از يزيد بن ابى حبيب از ربيعة بن لقيط نقل مى كند كه مى گفته است : در جنگ صفين شركت كرديم و از آسمان خون تازه بر ما باريد.

مى گويد: در حديث ليث بن سعد در اين مورد آمده است كه از آسمان چنان خون تازه فرو مى ريخت كه مى توانستند با سينيها و ظرفها آنرا بگيرند، و ابن لهيعه مى گويد: چنان بود كه سينى و ظرف پر مى شد و دور مى ريختيم .

ابراهيم بن ديزيل مى گويد: عبدالرحمان بن زياد، از ليث بن سعد، از يزيد بن ابى حبيب ، از قول كسى كه براى او حديث كرده بود، از قول كسى كه در صفين حضور داشته است نقل مى كرده است كه بر آنان از آسمان خون تازه باريده است ، و اين موضوع در روز هرير بوده است و مردم خونها را با كاسه ها و ظرفها مى گرفته اند و مردم شام چنان ترسيده اند كه مى خواسته اند

بگريزند. گويد: در اين هنگام عمرو عاص ميان شاميان برخاست و گفت : اى مردم ، اين نشانه اى از نشانه هاى قدرت خداوند است . هر كس كارهاى خود را ميان خود و خداى خويش اصلاح كند، اگر اين دو كوه بر هم آيند او را زيانى نخواهد بود

و آنان باز شروع به جنگ كردند.

ابراهيم همچنين مى گويد: ابو عبدالله مكى از سفيان بن عاصم بن كليب حارثى از پدرش نقل مى كند كه ابن عباس گفته است : معاويه براى من نقل كرد و گفت : در آن روز ماديانش را كه داراى دست و پاى بلند بوده آماده ساخته بودند كه بر آن سوار شود و بگريزد؛ در همان حال كسى از مردم عراق نزد او آمده و گفته است : من ياران على را ترك كردم همچون كردن حاجيان در ليلة الصدر (496) از منى ، از اين رو من پايدار ماندم . ابن عباس مى گويد: به معاويه گفتيم آن مرد كه بود؟ خوددارى كرد و گفت : به شما خبر نخواهم داد كه او چه كسى بوده است .

نصر بن مزاحم و ابراهيم بن ديزيل هر دو مى گويند: در اين هنگام معاويه براى على عليه السلام چنين نوشت :

اما بعد همانا كه اين جنگ و ستيز ميان ما و تو و طول كشيد و هر يك از ما مى پندارند كه او برحق است و در آنچه از رقيب خود مى خواهد محق است ، و هرگز هيچيك ما از ديگرى اطاعت نخواهيم كرد و در اين ستيزى كه ميان ماست مردم بسيارى كشته شده اند و من بيم آن دارم كه آنچه از اين جنگ باقى مانده از آنچه گذشته است سخت تر باشد و بزودى از ما درباره اين جنگها پرسيده خواهد شد و به حساب هيچكس جز من و تو منظور نخواهد شد، و اينك ترا به انجام كاى دعوت مى كنم كه

در آن براى ما و تو زندگى و عذر موجه و موجب تبرئه از تهمت است و براى امت هم مايه صلاح و حفظ خونها و دوستى و الفت در دين از ميان رفتن كينه ها و فتنه هاست ، و آن اين است كه ميان خود و دو حكم مورد رضايت و پسنديده تعيين كنيم ، يكى از ياران من و ديگرى از ياران تو، و آن دو ميان ما به آنچه خداوند نازل فرموده است حكم كنند كه اين براى من و تو بهتر است و اين فتنه ها خواهد بريد. و اينك درباره آنچه ترا به آن فرا خواندم از خداى بترس و به حكم قرآن راضى شو، اگر اهل قرآنى ، والسلام . (497)

على عليه السلام در پاسخ او چنين نوشت :

از بنده خدا على امير المومنين به معاوية بن ابى سفيان اما بعد؛ بهترين چيزى كه آدمى بايد خود را به آن وا دارد پيروى كردن از چيزى است كه كردارش را پسنديده كند و سزاوار فضل آن گردد و از عيب آن محفوظ و در امان بماند، و ستم و دروغ درباره دين و دنياى آدمى زيانبخش است . از دنيا حذر كن به هر چيز از آن كه برسى مايه شادمانى نيست و خود به خوبى مى دانى كه آنچه از دست شدنش مقدر باشد به آن نمى رسى . گروهى آهنگ كارى بدون حق كردند و آنرا به خداى عزوجل بستند و خداى اندكى ايشان را بهره مند كرد و دروغ آنانرا آشكار ساخت و سرانجام آنان را به عذاب سخت گرفتار فرمود و از آن

روز بر حذر باش كه هر كس فرجام كردارش پسنديده باشد مورد رشك قرار مى گيرد، و هر كس شيطان لگامش را فرا چنگ آورد و او با شيطان ستيز نكرده باشد (498) و دنيا او را فريفته و او به آن مطمئن شده است پشيمان مى شود، و سپس تو مرا به حكم قرآن فرا خوانده اى ، و همانا خود مى دانى كه تو اهل قرآن نيستى و حكم آنرا نمى خواهى ، و خداوند يارى دهنده است . به هر حال ما حكميت قرآن را پذيرفتيم و چنان نيستيم كه براى خاطر تو پذيرفته باشيم و هر كس به حكم قرآن راضى نشود همانا گمراه شده است گروهى دورى .

و معاويه براى على عليه السلام چنين نوشت :

اما بعد، خداوند به ما و تو عافيت دهاد، وقت آن رسيده كه درباره آنچه صلاح ماست و موجب الفت ميان ما خواهد بود پاسخ مثبت دهى . من درباره آنچه كه كرده ام حق خود را در آن مى دانم ، اينك هم با عفو گذشت ، صلاح امت را خريدم !و درباره آنچه آمده و رفته است بر شادى خويش نمى افزايم و همانا قيام بر حق در مورد ستمگر و ستمديده و امر به معروف و نهى از منكر مرا به اين كار كشانده است ؛ و اينك به كتاب خدا فرا مى خوانم كه درباره آنچه ميان ما و تو است حكم باشد كه چيزى جز آن ما و ترا هماهنگ نمى سازد؛ آنچه را قرآن زنده كرده است زنده مى داريم و آنچه را قرآن ميرانده است مى

ميرانيم ، والسلام .

نصر بن مزاحم مى گويد: على عليه السلام براى عمرو بن عاص اين نامه را نوشت و او را پند و اندرز داد.

اما بعد؛ همانا دنيا شخص دنيا دار را از كارهاى ديگر باز مى دارد، و دنيا دار به چيزى از دنيا نيم رسد. مگر آنكه براى او طمع و آزى را سبب مى شود كه رغبت او را به دنيا افزون مى كند، و مرد دنيا به آنچه از آن بدست آورد از آنچه به آن نرسيده است بى نياز نمى شود و پس از آن هم بايد از آنچه جمع كرده است جدا شود. سعادتمند كسى است كه از غير خود پند گيرد. اى اباعبدالله !پاداش و ثواب خود را ضايع مكن و معاويه را در كارهاى باطلش همراهى مكن ، والسلام . (499)

قسمت چهارم

عمرو بن عاص در پاسخ نامه على (ع ) براى او چنين نوشت :

اما بعد؛ مى گوييم آنچه صلاح و الفت ما در آن است بازگشت به حق است و ما قرآن را ميان خود حكم قرار داده ايم و حكم آنرا پذيرفته ايم ؛ هر كدام از ما بايد نفس خود را در آنچه قرآن براى او حكم كند وادار به صبر كند و پس از پايان جنگ هم مردم او را معذور خواهند داشت ، والسلام .

على عليه السلام براى عمرو عاص چنين نوشت :

اما بعد؛ آنچه ترا شيفته كرده و به دنيا خواهى واداشته است و نفس تو در آن باره با تو ستيز مى كند بر تو دگرگون و از و رويگردان خواهد شد؛ به دنيا اطمينان مكن كه بسيار

فريبنده است و اگر از آنچه گذشته است عبرت گيرى ، آنچه را كه باقى مانده است حفظ خواهى كرد و با پند و اندرزى كه بگيرى از آن بهره مند خواهى شد، والسلام .

عمرو در پاسخ چنين نوشت :

اما بعد، هر كس قرآن را حكم و پيشوا قرار داده و مردم را به احكام آن فرا خوانده است انصاف داده است . اى اباالحسن ، شكيبا باش كه ما چيزى را جز آنچه قرآن درباره تو حكم كند نمى خواهيم و انجام نمى دهيم والسلام .

نصر بن مزاحم مى گويد: اشعث پيش على عليه السلام آمد و گفت : اى اميرالمومنين ، اينچنين مى بينم كه مردم خوشنود شده اند و پذيرفتن تقاضاى آن قوم كه ايشان را به حكم قرآن فرا خوانده اند آنان را شاد كرده است . اگر بخواهى پيش معاويه بروم و از او بپرسم چه مى خواهد و بررسى كنم و ببينم چه مى خواهد. فرمود: اگر خودت مى خواهى پيش او برو. اشعث نزد معاويه رفت و از او پرسيد كه اين قرآنها را براى چه برافراشته ايد؟ گفت : براى اينكه ما و شما به آنچه خداوند در آن حكم فرموده است باز گرديم ؛ شما از ميان خود مردى را كه به او راضى باشيد گسيل داريد، ما هم مردى از خود گسيل مى داريم و از آن دو تعهد مى گيريم كه به آنچه در كتاب خداوند آمده است عمل كنند و از آن در نگذرند، و سپس از آنچه مورد اتفاق آن دو قرار گيرد پيروى خواهيم كرد. اشعث گفت : آرى ، همين

حق است .

اشعث نزد على (ع ) برگشت و به او خبر داد و على (ع ) تنى چند از قاريان كوفه را فرستاد و معاويه تنى چند از قاريان شام را؛ و آنان در حالى كه قرآن با خود داشتند ميان دو صف اجتماع كردند و بر قرآن نگريستند و تبادل نظر كردند و بر اين اتفاق نمودند تا آنچه را قرآن زنده كرده است زنده كنند و آنچه را قرآن ميرانده است بميرانند و هر گروه پيش سالار خود برگشت ، مردم شام گفتند: ما عمر عاص را انتخاب مى كنيم و به او راضى هستيم و اشعث و قاريان سپاه على (ع )، كه بعد هم همگى از خوارج شدند، گفتند: ما ابوموسى اشعرى را انتخاب كرديم و به او راضى شديم . على (ع ) به آنان گفت : ولى من به ابوموسى راضى نيستم و صلاح نمى بينم كه او را بر اين كار بگمارم . اشعث و زيد بن حصين و مسعر بن فدكى همراه گروهى از قاريان قرآن گفتند: ما به هيچكس جز او رضايت نمى دهيم ، زيرا همو بود كه ما را قبلا از آنچه در آن افتاديم بر حذر داشت . على (ع ) فرمود: ولى او از خود من راضى نيست و من هم به او رضا نمى دهم كه او از من جدا شد و مردم را از يارى دادن من باز داشت و سرانجام هم از من گريخت ، تا آنكه پس از چند ماه او را امان دادم ؛ ولى معتقدم كه ابن عباس را بر اين كار بگمارم . گفتند:

به خدا سوگند در اين صورت براى ما چه فرقى مى كند كه تو باشى يا ابن عباس !و اين را نمى پذيرم و فقط مردى را مى خواهيم كه نسبت به تو و معاويه يكسان باشد و به هيچيك از شما نزديك تر از ديگرى نباشد. على (ع ) فرمود: در اين صورت من اشتر را بر اين كار مى گمارم . اشعث گفت : مگر كسى غير اشتر در اين سرزمين بر ما آتش افروخته است ! و مگر اين نيست كه ما هم اكنون هم زير فرمان اشتريم !على عليه السلام پرسيد: اشتر چه فرمان مى دهد؟ گفت : او فرمان مى دهد كه برخى از ما برخى ديگر را با شمشير بزنند تا آنچه كه تو و او مى خواهيد صورت گيرد.

نصر بن مزاحم مى گويد: عمرو بن شمر از ابو جعفر محمد بن على امام باقر عليه السلام نقل مى كرد كه مى گفته است : چون مردم از على عليه السلام خواستند كه حكم تعيين كند به آنان گفت : معاويه هرگز براى اين كار كسى غير از عمرو عاص را نمى گمارد، زيرا به راءى و نظر او كمال وثوق را دارد و مصلحت نيست كه در قبال او كه قرشى است غير از قرشى حكم باشد، و بر شما باد كه عبدالله بن عباس را به حكميت برگزينيد و او را به جان عمرو عاص بيندازيد كه عمرو بر هيچ كارى گره نمى زند مگر اينكه عبدالله آنرا مى گشايد و هيچ پيوند لازمى را از هم نمى گسلد مگر اينكه آنرا پيوند مى زند و هيچ

كارى را استوار نمى كند مگر اينكه آنرا در هم مى شكند و هيچ چيز را در هم نمى شكند مگر اينكه آنرا استوار مى سازد. اشعث گفت : نه ، به خدا سوگند تا قيام قيامت ممكن نيست دو تن كه هر دو از قبيله مضر تيره قريش باشند ميان ما حكم شوند؛ اينك كه آنان مردى مضرى را تعيين كرده اند، تو مردى يمنى را بر اين كار بگمار. على (ع ) گفت : مى ترسم يمنى شما فريب بخورد و نسبت به او خدعه شود كه عمرو عاص اگر نسبت به كارى ميل و هوس داشته باشد خدا را در نظر نمى گيرد. اشعث گفت : به خدا سوگند اگر يكى از آن دو يمنى باشد و به چيزى كه آنرا خوش نمى داريم حكم كند براى ما بهتر از اين است كه آن دو مضرى باشند و به چيزى كه دوست مى داريم حكم كنند.

نصر مى گويد: شعبى عم نظير همين را روايت كرده است .

نصر بن مزاحم مى گويد: على عليه السلام فرمود: بنابراين فقط ابوموسى را قبول داريد؟ گفتند: آرى . فرمود: در اين صورت هر چه مى خواهيد بكنيد. آنان كسى پيش ابوموسى فرستادند - كه در شهر عرض (500) شام بود و از جنگ كناره گرفته بود. يكى از بردگان آزاد كرده ابوموسى به او گفت : مردم آماده پذيرفتن صلح شده اند. گفت : سپاس خداوند جهانيان را. گفت : ترا حكم قرار داده اند. گفت : انالله و انا اليه راجعون !

ابوموسى آمد و به لشگر گاه على (ع ) وارد شد. در اين

هنگام مالك اشتر به حضور على (ع ) آمد و گفت : اى اميرالمومنين ، مرا به مقابله عمرو بن عاص بفرست و سوگند به كسى كه خدايى جز او نيست اگر چشم من بر او افتد او را خواهم كشت . احنف بن قيس هم به حضور على آمد و گفت : اى اميرالمومنين تو گرفتار زيركترين و گربزترين شخص شده اى (501)، كسى كه در آغاز اسلام با خدا و رسول خدا جنگ كرده است و من هم ابوموسى را آزموده و سنجيده ام ، او را مردى تنك مايه يافته ام كه تيغش كند است ، و براى اين گروه فقط مردى لازم است كه چنان با آنان نزديك شود كه تصور كنند در دست ايشان فاصله داشته باشد. اگر مى خواهى مرا حكم قرار بده يا آنكه مرا نفر دوم يا سوم قرار بده كه عمرو عاص هر گرهى را بزند آن را مى گشايم و هر گرهى را بگشايد استوارتر از آنرا براى تو مى زنم .

على عليه السلام اين موضوع را بر مردم عرضه داشت ؛ نپذيرفتند و گفتند: كسى جز ابوموسى نبايد باشد.

نصر بن مزاحم همچنين مى گويد، احنف به حضور على (ع ) آمد و گفت : اى اميرالمومنين من در جنگ جمل ترا مخير كردم كه آيا با كسانى كه مطيع من هستند به حضورت بيايم ، يا بنى سعد را از تو باز دارم و فرمودى قوم خود را باز دار كه همين كار تو براى يارى من بسنده است و من فرمان ترا انجام دادم و عبدالله بن قيس مردى است كه او

را سنجيده ام و او را مردى تنك مايه و كم ژرفا يافته ام و تيغش كند است و مردى يمانى است و قوم او هم همراه معاويه اند؛ اكنون هم تو گرفتار گربزترين مرد زمين شده اى ، كه با خدا و رسول خدا جنگ كرده است و كسى كه با اين قوم درافتد بايد چنان از آنان دور باشد كه گويى به ستاره پيوسته است و از سوى ديگر چنان به آنان نزديك باشد كه گويى در كف ايشان است . مرا گسيل دار كه به خدا سوگند او گرهى را نخواهد گشود مگر اينكه براى تو استوارتر از آن را مى بندم و اگر مى گويى من از اصحاب رسول خدا نيستم مردى از اصحاب رسول خدا را روانه كن و مرا همراه او بفرست .

على عليه السلام فرمود: اين قوم عبدالله بن قيس را كه كلاه دراز بر سر نهاده است نزد من آوردند و گفتند اين را بفرست كه بر او راضى شده ايم . و خداوند فرمان خود را انجام مى دهد.

نصر مى گويد: روايت شده است كه اين كواء برخاست و به على عليه السلام گفت : اين عبدالله بن قيس نماينده مردم يمن به حضور پيامبر (ص ) و تقسيم كننده غنيمتهاى ابوبكر و كارگزار عمر بوده است و آن قوم به او راضى شده اند و ما اين عباس را هم به ايشان پيشنهاد كرديم ، نپذيرفتند و گفتند: خويشاوند نزديك تو مى باشد و متهم به طرفدارى در كار تو است .

چون اين خبر به مردم شام رسيد، ايمن بن حزيم اسدى كه از همكارى

با معاويه كناره گرفته بود و خواسته اش اين بود كه عراقيان امير و حاكم باشند، اين ابيات را سرود و فرستاد:

اگر عراقيها راءى درستى مى داشتند كه به آن دست يازند و از گمراهى مصون بمانند، ابن عباس را به مقابله شما مى فرستادند، پاداش پدرى كه چنين پسرى پرورش داده بر خداوند است ، چه مردى كه نظيرش در برش كارهاى بزرگ ميان مردم نيست ...

و چون اين شعر به اطلاع مردم رسيد، گروهى از دوستان و شيعيان على به ابن عباس مايل شدند؛ ولى قاريان كسى جز ابوموسى را نپذيرفتند.

نصر مى گويد: ايمن بن حزيم مردى عابد و مجتهد بود و معاويه براى او حكومت فلسطين را در نظر گرفته بود به شرطى كه از او پيروى كند و در جنگ با على (ع ) با او همراه شود، ايمن حكم حكومت فلسطين را به او برگرداند و اين ابيات را سرود:

من هرگز با مردى كه نمازگزار است به سود پادشاه ديگرى از قريش جنگ نمى كنم ؛ كه در نتيجه ، قدرت او براى خودش باشد و براى من بار گناهم ، پناه بر خدا از نادانى و سبكى ؛ آيا مسلمانى را بدون جرمى بكشم ، در آن صورت زندگى من هر چند هم زندگى كنم براى من سودبخش نيست !

نصر بن مزاحم مى گويد: پس از اينكه شاميان به عمرو عاص و عراقيان به ابوموسى راضى شدند، شروع به نگارش صلحنامه كردند و سطر نخست آنرا چنين نوشتند:

اين عهدى است كه على اميرالمومنين و معاوية بن ابى سفيان بر آن موافقت كردند. معاويه گفت : چه بد

مردى خواهم بود كه اقرار كنم او اميرالمومنين است و با او جنگ كرده باشم !عمرو عاص خطاب به عراقيان گفت : در اين عهدنامه نام على و نام پدرش را مى نويسيم ، كه او امير شماست ولى امير ما نيست . و چون عهدنامه را به حضور على (ع ) برگرداندند، فرمان داد عنوان اميرالمومنين را محو كنند؛ احنف گفت : عنوان اميرالمومنين را از نام خويشتن محو مكن كه بيم آن دارم اگر آنرا محو كنى ديگر هرگز به تو باز نگردد، آن را محو مكن . على عليه السلام فرمود: امروز هم چون روز صلح حديبيه است كه چون صلحنامه را نوشتند آغاز آن چنين بود: اين عهدى است كه بر طبق آن محمد رسول خدا با سهيل بن عمرو مصالحه نمود (502) سهيل گفت : اگر من مى دانستم و معتقد بودم كه تو رسول خدايى هرگز با تو جنگ و مخالفت نمى كردم و در آن صورت من در جلوگيرى از تو كه رسول خدا باشى براى طواف به بيت الله الحرام ستمگر خواهم بود، و بنويسيد از محمد بن عبدالله ، پيامبر (ص )به من فرمودند اى على من به طور قطع رسول خدايم و من محمد بن عبدالله هستم و اينكه در عهدنامه خود براى ايشان بنويسم ، از محمد بن عبدالله ، رسالت مرا از من محو نمى كند؛ همانگونه كه مى خواهند بنويس و آنچه را مى خواهند محو كنى محو كن و همانا كه براى تو هم نظير اين موضوع پيش خواهد آمد و در حالى كه مورد ستم خواهى بود، عنوان خود

را عطا خواهى كرد.

نصر مى گويد: و روايت شده است كه عمرو عاص نامه را نزد على (ع ) آورد و از او خواست عنوان اميرالمومنين را از نام خود پاك كند و در اين هنگام بود كه على (ع ) داستان صلح حديبيه را براى عمرو عاص و حاضران بيان كرد و فرمود: آن عهدنامه را من ميان خودمان مشركان نوشتم ، امروز هم چنان نامه يى ميان خودمان و فرزندان آنان مى نويسم ، همانگونه كه رسول خدا (ص ) براى پدران ايشان نوشت و اين هم شبيه و نظير آن است . عمرو گفت : سبحان الله آيا ما را به كافران تشبيه مى كنى و حال آنكه ما مسلمانيم ! على (ع ) گفت : اى پسر نابغه !كدام زمان دوست كافران دشمن مسلمانان نبوده اى !عمرو برخاست و گفت : به خدا سوگند پس از امروز ميان من و تو مجلسى صورت نخواهد گرفت . و على فرمود: همانا به خدا سوگند اميدوارم كه خداوند ما را بر تو و يارانت چيره گرداند.

در اين هنگام گروهى كه شمشيرهاى خود را بر دوش خويش نهاده بودند پيش آمدند و گفتند: اى اميرالمومنين به هر چه مى خواهى فرمان بده ، سهل بن حنيف به آنان گفت : اى مردم اين انديشه خود را باطل بدانيد كه ما شاهد صلح پيامبر (ص ) در حديبيه بوده ايم و اگر جنگ را به مصلحت مى دانستيم همانا جنگ مى كرديم .

ابراهيم بن ديزيل بر گفتار سهل بن حنيف اين را هم افزوده است : من خودم در حديبيه ، ابو جندل را با

آن حال ديدم (503) و اگر مى توانستم فرمان رسول خدا را رد كنم رد مى كردم و بعد هم از آن صلح چيزى جز خير نديديم .

نصر بن مزاحم مى گويد: ابو اسحاق شيبانى روايت مى كند و مى گويد: آن صلحنامه را نزد سعيد بن ابى بردة ديدم و خواندم ، صحيفه يى زرد رنگ بود و بر آن دو مهر خورده بود مهرى پايين آن و مهرى بالاى آن بود، بر مهر على (ع ) نوشته شده بود محمد رسول الله صلى الله عليه و بر مهر معاويه نوشته شده بود محمد رسول الله ، و چون خواستند ميان على (ع ) و معاويه و شاميان عهدنامه بنويسند به على (ع ) گفته شد: آيا اقرار مى كنى كه آنان مؤ من و مسلمانند؟!فرمود: من براى معاويه و يارانش اقرار نمى كنم كه مؤ من و مسلمان باشند، ولى معاويه هر چه مى خواهد بنويسد و به هر چه مى خواهد اقرار كند و هر نامى كه مى خواهد بر خود و اصحابش نهد؛ و چنين نوشتند:

قسمت پنجم

اين عهدى است كه على بن ابى طالب و معاوية بن ابى سفيان بر آن موافقت كردند، على بن ابى طالب براى مردم عراق و ديگر پيروان مؤ من و مسلمان خود كه همراه اويند و معاوية بن ابى سفيان براى مردم شام و ديگر پيروان مؤ من و سلمان خود كه همراه اويند؛ چنين مقرر مى دارند كه ما به حكم خداوند متعال و كتابش گردن مى نهيم و هيچ چيزى جز آن ما را هماهنگ نخواهد كرد و كتاب خدا از آغاز تا

انجامش ميان ما حكم خواهد بود، آنچه را قرآن زنده كرده است ما زنده مى كنيم و آنچه را قرآن از ميان برده است از ميان ببريم ، اگر دو حكم موضوع اين حكم را در كتاب خدا يافتند، از آن پيروى خواهند كرد و اگر دو داور، آنرا در قرآن نيافتند به سنت عادله كه پراكنده كننده نباشد عمل خواهند كرد؛ دو داور، عبدالله بن قيس و عمرو بن عاص هستند. و دو داور از على و معاويه و از هر دو لشكر پيمان گرفته اند كه از جهت جان و مال و فرزندان و زنان خود در امان باشند و اينكه امت ، آن دو و حكمى را كه صادر مى كنند يارى خواهند داد و بر مومنان و مسلمانان هر دو گروه ، عهد و پيمان خداوند است كه به آنچه آن دو داور حكم مى كنند، عمل كنند به شرط آنكه موافق كتاب و سنت باشد. ضمنا بر زمين گذاشتن اسلحه و امنيت و صلح تا هنگام صدور حكم ، مورد توافق هر دو گروه است ، و بر هر يك از داوران عهد و پيمان خداوند است كه ميان امت ، به حق حكم كنند، نه به هوى و هوس ؛ مدت داورى ، يك سال كامل است ولى اگر دو داور دوست داشتند كه آنرا زودتر تمام كنند مى توانند. اگر يكى از دو داور بميرد، امير و پيروان او مى توانند مردى ديگر به جاى او برگزينند و نبايد از حق و عدل فرو گذارى كنند و اگر يكى از دو امير بميرد، انتصاب كس ديگرى به

امارت كه به اميرى او راضى باشند و روش او را بپسندند براى اصحاب آن امير محفوظ است . پروردگارا ما از تو بر ضد كسى كه آنچه را در اين صحيفه آمده است رها كند و در آن اراده ستم و از حد درگذشتن كند يارى مى طلبيم .

نصر بن مزاحم مى گويد: روايت بالا، روايت محمد بن على بن حسين (ع ) و شعبى است ، ولى جابر از زيد بن حسن بن حسن افزونيهايى بر آن نسخه روايت مى كند و روايت او چنين است :

اين پيمان نامه يى است كه على بن ابى طالب و معاوية بن ابى سفيان بر آن موافقت كرده اند و پيروان آن دو هم به آنچه ايشان رضايت داده اند توافق كرده اند كه حكم كتاب خدا و سنت رسول خدا حاكم باشد؛ و اين فرمان على براى همه اهل عراق و شيعيان او اعم از شاهد و غايب است و فرمان معاويه براى همه مردم شام و پيروانش اعم از شاهد و غايب است ؛ كه ما راضى شده ايم به قرآن ، هر گونه كه حكم كند و اينكه مطيع امر آن باشيم در هر چه كه به آن امر كند، كه چيزى جز قرآن نمى تواند ما را هماهنگ و متحد سازد، و در آنچه ميان ما مورد اختلاف است ، كتاب خداوند سبحان را از آغاز تا انجامش داور قرار داده ايم ؛ آنچه را كه قرآن زنده كرده است زنده مى داريم و آنچه را از ميان برده است از ميان مى بريم ؛ بر اين توافق كرديم و راضى شديم

؛ على و شيعيانش راضى شدند كه عبدالله بن قيس را ناظر و داور بفرستند و معاويه و پيروانش راضى شدند كه عمرو عاص را ناظر و داور گسيل دارند و آنان از آن دو، عهد و ميثاق استوار گرفته اند و بزرگترين عهدى كه خداوند از بندگان خويش گرفته است از آن دو گرفته اند تا در آنچه براى آن برگزيده شده اند قرآن را پيشواى خود قرار دهند و از آن به چيزى ديگر توجه نكنند و هر چه را در آن نبشته يافتند از آن در نگذرند و هر چه را در قرآن نيافتند به سنت جامع رسول خدا (ص ) ارجاع دهند و به عمد برخلاف آن ، كارى نكنند و از هواى نفس پيروى نكنند و در موردى كه مشتبه است وارد نشوند. عبدالله بن قيس و عمرو عاص از على و معاويه عهد و پيمان خدايى گرفتند كه به آنچه بر طبق كتاب خدا و سنت پيامبر (ص ) حكم كنند راضى باشند و حق نداشته باشند كه آن حكم را بشكنند يا با آن مخالفت ورزند، و اينكه دو داور پس از صدور حكم خود، به جان و اموال و خاندان خود تا آنگاه كه از حق تجاوز نكرده اند در امان باشند؛ چه كسى به آن حكم راضى باشد و چه آنرا ناخوش داشته باشد؛ و حكمى را كه بر مبناى عدل صادر كنند بايد مردم در آن مورد يار و ياورشان باشند، و اگر يكى از دو داور پيش از پايان داورى بميرد امير آن گروه و پيروانش مى توانند مرد ديگرى را به جاى او

برگزينند و نبايد از اهل عدل و داد درگذرند و بديهى است بر عهده آن داور كه برگزيده مى شود همان عهد و ميثاق كه بر شخص قبل از او بوده است خواهد بود كه به كتاب خدا و سنت رسول خدا داورى كند؛ و براى او همان امانى خواهد بود كه براى شخص قبل ؛ و اگر يكى از دو امير بميرد بر پيروان اوست كه به جاى او مردى را كه به عدل و داد گريش راضى باشند به اميرى بگمارند؛ اين حكم در حالى كه امنيت و مذاكره و بر زمين نهادن سلاح و ترك مخاصمه را همراه خواهد داشت اجراء مى شود؛ و بر هر دو دارو عهد و ميثاق خداوند است كه كمال كوشش خود را مبذول دارند و مرتكب ستمى نشوند و در كارى كه شبهه انگيز است وارد نشوند و از حكم قرآن تجاوز نكنند و اگر چنين نكنند امت از داورى آنان بيزار خواهد بود و هيچ عهد و پيمانى براى آن دو نخواهد بود. و رعايت اين مقررات و شرايط كه در اين عهدنامه آمده و نام برده شده است بر هر يك از دو داور و بر دو امير و افراد هر دو گروه واجب است ؛ و خداوند متعال ، خود نزديكترين گواه و محافظ خواهد بود و مردم بر جان و مال و خاندان خود تا پايان مدت در امانند و بايد سلاح بر زمين نهاده و راهها امن باشد و حاضر و غايب افراد دو گروه همگى در امان خواهند بود؛ دو داور بايد در جايى كه فاصله آن با مردم

عراق و شام يكسان باشد منزل كنند و كسى آنجا حق حضور ندارد، مگر كسى كه دو داور بر حضور او رضايت دهند؛ مسلمانان به دو داور تا پايان ماه رمضان مهلت داده اند و اگر داوران مصلحت ديدند كه در اعلان راءى شتاب كنند، مى توانند چنان كنند و اگر خواستند پس از ماه رمضان هم آنرا به تاءخير اندازند تا پايان موسم حج مى توانند تاءخير كنند؛ و اگر نتوانستند تا پايان موسم حج بر طبق حكم قرآن و سنت پيامبر خدا حكم كنند، مسلمانان به حال نخست خود در جنگ بر مى گردند و پس از آن ، هيچيك از اين شرايط ميان آنان نخواهند بود؛ و بر امت عهد و ميثاق خداوند است كه به آنچه در اين عهدنامه آمده است وفا كنند و آنان همگى بر ضد كسى خواهند بود كه در اين پيمان اراده مخالفت و ستم كند يا براى نقض آن چاره انديشى كند؛ ده تن از ياران على و ده تن از ياران معاويه گواه اين عهدنامه اند و تاريخ نگارش آن يك شب باقى مانده از صفر سال سى و هفتم است . (504)

نصر مى گويد: عمرو بن سعيد (505) از ابو جناب از ربيعه جرمى نقل مى كند كه مى گفته است چون عهدنامه نوشته شد، مالك اشتر را فرا خواندند كه همراه ديگر گواهان گواهى دهد، گفت : دست راستم بر بدنم نباشد و دست چپم براى من بهره يى نداشته باشد اگر در اين صحيفه نام من براى صلح و ترك مخاصمه نوشته شود، آيا من در اين مورد داراى دليلى روشن از

خداوند خود نيستم و يقين به گمراهى دشمنم ندارم ؟! آيا اگر شما تن به پستى نمى داديد پيروزى را بدست نمى آورديد؟ مردى از ميان مردم به اشتر گفت : به خدا سوگند من نه پيروزى ديدم و نه پستى و زبونى را؛ اينك بيا بر خودت گواه باش و آنچه را در اين صحيفه نوشته شده است اقرار كن كه ترا از مردم چاره نيست ؛ اشتر گفت : آرى به خدا سوگند كه من در دنيا براى منافع اين جهانى و در آخرت براى ثوابهاى آخرت از تو رويگردانم و خداوند با اين شمشير من خون مردانى را ريخته است كه تو در نظرم بهتر از آنان نيستى و خون تو هم از خون آنان محترم تر نيست .

نصر بن مزاحم مى گويد: مردى كه اين سخن را به اشتر گفت اشعث بن قيس بود. گويد: گويى كه خود خواهى و بزرگى او منكوب شد، اشتر گفت : ولى من به آنچه اميرالمومنين بدان راضى شده است راضى هستم و به آنچه او در آن داخل شده است داخل مى شوم و از آنچه او بيرون آمده است بيرون مى آيم كه اميرالمومنين جز در هدايت و صواب در نمى آيد.

نصر مى گويد: عمر بن سعد از ابو جناب كلبى از اسماعى بن شفيع از سفيان بن - سلمه (506) نقل مى كرد كه مى گفته است چون نوشتن نامه تمام شد و گواهان ، گواهى دادند و مردم راضى شدند؛ اشعث همراه گروهى با رونوشتى از نامه بيرون آمد تا آنرا براى مردم بخواند و برايشان عرضه دارد؛ نخست از

كنار صفهايى از شاميان كه كنار پرچمهاى خود ايستاده بودند عبور كرد و براى آنان خواند كه به آن راضى شدند؛ سپس از كنار صفهايى از عراقيان كه كنار درفشهاى خود ايستاده بودند عبور كرد و براى آنان هم خواند كه بر آن راضى شدند؛ تا آنكه از كنار پرچمهاى قبيله عنزة (507) عبور كرد كه چهار هزار مرد خفتان پوش از ايشان در صفين همراه على (ع ) بودند؛ و چون عهدنامه را براى آنان خواند دو جوان بانگ برداشتند كه لا حكم الا لله و سپس با شمشيرهاى خود به شاميان حمله كردند و مى كشتند تا آنكه كنار در خيمه معاويه كشته شدند و آن دو نخستين كسان بودند كه اين شعار را دادند و نام آن دو جعد و معدان بود؛ سپس عهدنامه را كنار قبيله مراد (508) برد، صالح بن شقيق كه از سران آن قبيله بود اين بيت را خواند: على را چه پيش آمده است كه در مورد خونها حكميت را پذيرفته است و اگر روزى با احزاب جنگ كند و آنانرا بكشد ستمى نكرده است .

و سپس گفت : حكم دادن جز براى خدا نيست هر چند مشركان را ناخوش آيد. آنگاه از كنار رايات بنى راسب (509) گذشت و عهدنامه را بر ايشان خواند مردى از ايشان گفت : فرمان و حكم جز براى خدا نيست ؛ راضى نمى شويم و در دين خدا حكميت مردان را نمى پذيريم . سپس از كنار رايات تميم (510) گذشت و عهدنامه را براى آنان خواند، مردى از ايشان گفت : حكم جز براى خدا نيست كه بر

حق حكم مى كند و او بهترين حكم كنندگان است ، مرد ديگرى از ايشان گفت : اما اين اشعث در اين مورد نيزه كارى زده است ؛ عروة بن اديه برادر مرداس بن اديه تميمى از صف بيرون آمد و گفت : آيا مردان را در امر خدا داور قرار مى دهيد؟ هيچ حكمى جز براى خدا نيست ؛ اى اشعث ، كشته شدگان ما كجايند؟! و سپس شمشير خود را كشيد كه بر اشعث فرود آورد، خطا كرد و ضربت سبكى به كفل اسب او زد؛ مردم بر او فرياد كشيدند كه دست نگهدار و او دست بداشت ؛ اشعث پيش قوم خود برگشت ، احنف و معقل بم قيس و مسعر بن فدكى و تنى چند از مردان بنى تميم پيش او رفتند و تنفر خود را از كار عروة اظهار داشتند و از او عذر خواستند؛ اشعث پذيرفت و به حضور على عليه السلام رفت و گفت : اى اميرالمومنين ! من موضوع حكميت را بر صفوف مردم شام و مردم عراق عرضه داشتم و همگان گفتند: راضى و خشنوديم تا آنكه از كنار رايات بنى راسب و گروهى اندك از ديگر مردمان عبور كردم كه آنان گفتند: ما راضى نيستيم حكمى نيست مگر براى خدا و اكنون همراه مردم عراق و شاميان بر آنان حمله بريم و آنانرا بكشيم ، على عليه السلام فرمود مگر غير از يكى دو رايت و گروهى از مردم بوده اند؟ گفت نه ، فرمود: رهايشان كن .

نصر مى گويد: على عليه السلام چنين پنداشته بود كه شمار ايشان اندك است و نبايد به آنان

اعتنايى كرد ولى ناگهان صداى مردم او را به خود آورد كه از هر سو و ناحيه فرياد مى زدند، حكمى نيست مگر براى خدا، اى على ! حكم براى خداوند است نه براى تو، راضى نيستيم كه مردان در دين خدا حكميت و داورى كنند؛ خداوند فرمان خود را در مورد معاويه و يارانش صادر فرموده است ، كه بايد كشته شوند يا زير فرمان ما درآيند و به آنچه ما براى آنان حكم كنيم تن دهند، ما همان هنگام كه به تعيين آن دو داور راضى شديم لغزش و خطا كرديم و اينك كه خطا و لغزش ما براى ما آشكار شده است به سوى خدا باز گشته و توبه كرده ايم ؛ تو هم اى على همانگونه كه ما باز گشتيم بازگرد و همانگونه به درگاه خدا توبه كن و گرنه از تو بيزارى مى جوييم . على عليه السلام فرمود: واى بر شما آيا پس از رضايت و عهد و ميثاق برگرديم ؟ مگر خداوند متعال نفرموده است به عهدها وفا كنيد؟ (511) مگر نفرموده است چون با خدا عهدى بستيد وفا كنيد و هرگز پيمانها و سوگندهايى را كه استوار شده است مشكنيد و حال آنكه خداوند را بر خود كفيل قرار داده ايد؟ (512) و على (ع ) از اينكه از آن عهد برگردد خوددارى فرمود و خوارج هم موضوع حكميت را گمراهى مى دانستند و از طعن در آن مورد خوددارى نمى كردند و از على (ع ) اظهار بيزارى كردند و على (ع ) هم از آنان تبرى فرمود.

نصر بن مزاحم مى گويد: محمد بن جريش

(513)برخاست و به حضور على (ع ) آمد و گفت : اى اميرالمومنين !آيا راهى براى برگشت از اين عهدنامه وجود دارد؟ و اى كاش چنين شود؛ به خدا سوگند بيم آن دارم كه مايه خوارى و زبونى شود. على عليه السلام فرمود: آيا پس از آنكه آنرا نوشته ايم بشكنيم ! نه اين روا نيست .

نصر مى گويد: عمر بن نمير بن وعله از ابو الوداك نقل مى كند كه چون مردم تظاهر به پذيرفتن حكم قرآن كردند و نامه صلح و حكميت نوشته شد، على عليه السلام فرمود: همانا من اين كار را انجام دادم به سبب آنكه شما در جنگ ، پستى و سستى نشان داديد؛ در اين هنگام افراد قبيله همدان همچون كوه حصير كه نام كوهى در يمن است استوار پيش آمدند؛ سعيد بن قيس و پسرش عبدالرحمان كه نوجوانى بود و زلفى داشت با ايشان بودند، سعيد گفت : اينك من و قوم من آماده ايم و فرمان ترا رد نمى كنيم هر چه مى خواهى فرمان بده تا آنرا عمل كنيم ، فرمود اگر اين پيشنهاد شما قبل از نوشتن عهدنامه مى بود آنان را تار و مار مى كردم يا آنكه گردنم زده مى شد تا پاى جان ايستادگى مى كردم ولى اكنون به سلامت باز گرديد به جان خودم چنان نيستم كه فقط يك قبيله تنها را در قبال مردم روياروى بدارم . (514)

قسمت ششم

نصر بن مزاحم مى گويد شعبى روايت مى كند (515) كه على عليه السلام در جنگ صفين هنگامى كه مردم تن به صلح دادند و به آن اقرار كردند، فرمود: همانا اين

قوم شاميان مردمى نيستند كه به حق باز گردند و به سخن حق سر تسليم فرو آورند، مگر آنكه پيشاهنگان و طلايه داران آهنگ ايشان كنند و از پى ايشان لشكرها فرا رسند و تا آنكه با لشكرهاى گران آهنگ ايشان شود و سپس لشكرهاى ديگر نقاط از پى آن فرا رسند و تا آنگاه كه لشكر از پى به سرزمين آنان كشيده شود و تا آنگاه كه سواران به همه نواحى آنان از هر سو حمله برند و اسبها را در مراتع و چراگاههاى ايشان رها كنند تا از هر سو بر آنان يورش آورند و قومى راست اعتقاد و شكيبا با آنان روياروى شوند و چنان باشد كه كشته شدن كشتگان و فراوانى مردگان در راه خدا بر كوشش ايشان در فرمانبردارى از خداوند بيفزايد و خود مشتاق و حريص به ديدار خدا باشند، همچنان كه ما خود همراه رسول خدا با پدران و پسران و برادران و داييها و عموهاى خود جنگ مى كرديم و آنان را مى كشتيم و اين كار فقط بر ايمان و تسليم ما مى افزود و تحمل ما براى سخت ترين اندوهها و كوشش در جهاد با دشمنان ما را بيشتر مى كرد و همواره مبارزه با دليران و هماوردان را كوچك مى شمرديم و چنان بود كه مردى از ما و مردى از دشمنان ما چنان به يكديگر حمله مى كردند كه دو حيوان نر قوى به يكديگر حمله مى كنند و جان خود را حفظ مى كردند، تا كداميك بتواند جام مرگ را به رقيب بنوشاند؛ گاه پيروزى از آن ما بود و گاه

از آن دشمن ، و چون خداوند ما را شكيبا و پايدار و راست اعتقاد ديد، بر دشمن ما شكست و درماندگى و بر ما نصرت و پيروزى نازل فرمود، به جان خودم سوگند كه اگر ما اين چنين كه شما عمل مى كنيد عمل مى كرديم هرگز دين برپا نمى گشت و اسلام نيرومند نمى شد. به خدا سوگند در آن صورت از آن خون دوشيد پس از آنچه به شما مى گويم حفظ كنيد. (516)

نصر بن مزاحم از عمرو بن شمر از فضيل بن خديج نقل مى كند كه مى گفته است ، هنگامى كه عهدنامه نوشته شد به على عليه السلام گفتند: اشتر به آنچه در اين عهدنامه نوشته شده است راضى نيست و عقيده يى جز جنگ با آن قوم ندارد؛ (517) على (ع ) فرمود: چنين نيست ، چون من به آن راضى باشم اشتر هم راضى خواهد شد و من و شما به عهدنامه راضى شده ايم و پس از رضايت ، بازگشت از آن و تبديل آن پس از اقرار به مفاد آن مصلحت نيست مگر آنكه خداوند در موردى نافرمانى شود يا از حدودى كه در عهدنامه نوشته شده است تجاوز كنند، اما آنچه در مورد اينكه اشتر فرمان من و آنچه را كه من به آن معتقدم رها كرده است گفتيد؛ او از آن گروه نيست و من او را بر آن حال نمى دانم و اى كاش دو تن مثل او ميان شما مى بود، و نه ، اى كاش كه فقط يك تن ديگر چون او ميان شما بود كه نسبت به دشمن من

مانند او مى انديشيد، در آن صورت زحمت شما بر من سبك مى شد و اميدوار مى شدم كه برخى از كژى هاى شما براى من راست گردد.

نصر مى گويد: ابو عبدالله زيد اودى نقل مى كند كه مردى از قبيله ايشان به نام عمرو بن اوس در جنگ صفين همراه على (ع ) بود؛ معاويه او را همراه گروه بسيارى به اسيرى گرفته بود، عمرو عاص به معاويه گفت : آنان را بكش ، عمرو بن اوس گفت : اى معاويه مرا مكش كه تو دايى من هستى ؛ افراد قبيله اود (518) برخاستند و از معاويه خواستند در مجازات او تخفيف دهد و او را به آنان ببخشد (519)، معاويه گفت از او دست بداريد كه به جان خودم سوگند اگر در اين ادعاى خود كه من دايى او هستم راستگو باشد همان موضوع او را از شفاعت شما بى نياز مى كند وگرنه شفاعت شما باشد براى بعد، سپس عمرو بن اوس را نزديك خود فرا خواند و گفت : من از كجا دايى تو هستم ؟ و حال آنكه به خدا سوگند هيچگاه ميان بنى عبد شمس و قبيله اود پيوند زناشويى نبوده است ، عمرو بن اوس گفت اگر به تو بگويم و آن را بشناسى مايه امان من خواهد بود؟ گفت آرى ، عمرو بن اوس گفت : مگر ام حبيبه خواهر تو همسر پيامبر (ص ) و مادر مومنان نيست ؟ من فرزند ام حبيبه ام و تو برادر اويى و در اين صورت تو دايى من خواهى بود، معاويه گفت : خدا پدر اين را بيامرزد، كه

ميان اين اسيران كس ديگرى غير از او به اين موضوع توجه نكرده است ، و سپس او را آزاد كرد.

ابراهيم بن حسين على كسائى كه به ابن ديزيل همدانى معروف است ، در كتاب صفين خود چنين نقل مى كند كه عبدالله بن عمر از عمرو بن محمد نقل كرده است كه معاويه عمرو عاص را فرا خواند تا او را به عنوان داور گسيل دارد؛ هنگامى كه عمرو آمد معاويه جامه جنگ و كمر بند بر تن داشت و شمشير حمايل كرده بود و برادرش و گروهى از قريش پيش او بودند. معاويه به عمرو گفت : مردم كوفه على را در مورد داورى ابو موسى مجبور كردند و على او را نمى خواست و حال آنكه ما به داورى تو خشنوديم ؛ مردى رقيب تو خواهد بود كه هر چند زبان آور است ولى كاردش كند و بى برش است ، در عين حال از دين بهره يى دارد؛ چون او شروع به سخن كرد بگذار هر چه مى خواهد بگويد، سپس تو سخن بگو و مختصر و اندك كن و مفصل را برش بده و همه انديشه خود را به او باز گو مكن و بدان كه پوشيده نگهداشتن راى و انديشه موجب فزونى عقل است . اگر او ترا از مردم علاق بيم داد، تو او را از شاميان بترسان و اگر ترا از على بيم داد، تو او را از معاويه بيم بده و اگر تو را از مصر ترساند، تو او را از يمن بترسان و اگر او با سخنان مفصل با تو رو به رو شد، تو

سخنان كوتاه به او بگو. عمرو عاص به او گفت : اى معاويه ، اينك تو و على دو مرد قريش هستيد و تو در جنگ خود به آنچه اميد داشتى نرسيدى و از آنچه مى ترسيدى در امان قرار نگرفتى و ضمنا متذكر شدى كه عبدالله ابو موسى متدين است و شخص دين دار نصرت داده شده است و به خدا سوگند انگيزه هاى ديگر او را نابود مى سازم و انديشه پوشيده اش را بيرون مى كشم ولى هر گاه كه موضوع سبقت در ايمان و هجرت و مناقب على را پيش بكشد نمى دانم كه چه بايد بگويم ، معاويه گفت : هر چه به مصلحت بينى بگو، عمرو گفت : پس مرا با آنچه كه خود صلاح بدانم وا مى گذارى !و خشمگين از پيش معاويه رفت كه او با توجه به اعتقاد به نفس خويش خوش نمى داشت در آن باره به او سفارش و پند داده شود؛ و چون از پيش معاويه بيرون آمد به دوستان خود گفت : معاويه مى خواهد موضوع مذاكره با ابوموسى را كوچك نشان دهد زيرا مى داند كه من فردا ابوموسى را فريب مى دهم و دوست دارد بگويد عمرو عاص ، مرد زيرك خردمندى را فريب نداده است ؛ و من بزودى خلاف اين موضوع را بر او ثابت مى كنم و در اين مورد اشعارى سرود، كه مضمون برخى از آنها چنين است :

معاوية بن حرب مرا تشجيع مى كند، گويى من در قبال حوادث مردى درمانده ام ؛ نه كه من به لطف خدا از معاويه

بى نيازم و خداوند يارى دهنده است ...

چون شعر او به اطلاع معاويه رسيد از آن خشمگين شد و گفت : اگر نه اين است كه بايد حركت كند و برود براى او فكرى مى كردم ! عبدالرحمان بن ام الحكم به معاويه گفت : به خدا سوگند نظير عمرو عاص ميان قريش بسيار است ولى تو خود را به او نيازمند مى پندارى ، نفس خود را از او به بى نيازى وادار. معاويه به عبدالرحمان گفت : شعر او را پاسخ بده و او ضمن سرزنش عمر و عاص از گريختن او از مقابل على (ع ) در جنگ صفين چنين سرود:

...اين سركشى و تسمى را كه در آن هستى رها كن كه ستمگر نفرين شده است ، مگر تو در صفين از جنگ با على جان خود را در نبردى و در بذل جان بخيل نبودى ؟ آن هم از بيم آنكه مرگ ترا در ربايد و هر جوانمردى را بزودى مرگ در مى يابد...

نصر بن مزاحم مى گويد: آنگاه مردم روى به كشتگان خويش آوردند و آنان را به خاك سپردند. و نيز مى گويد. آنگاه كه عمر بن خطاب حابس بن سعد طائى را خواست ، به او گفت : مى خواهم قضاوت حمص را به تو واگذارم ، چگونه انجام خواهى داد؟ گفت : نخست با كوشش و اجتهاد راى خود را بررسى مى كنم و سپس با همنشينان خود مشورت مى كنم . عمر گفت : به حمص برو؛ حابس اندكى دور شد و باز گشت و گفت : اى اميرالمومنين خوابى ديده ام و دوست دارم

آنرا براى تو باز گو كنم . گفت : بگو. گفت : چنان ديدم كه خورشيد از خاور روى آورد و همراهش گروهى بسيارند و گويى ماه از باختر آمد و همراه آن هم گروهى بسيارند. عمر گفت : تو در كدام گروه بودى ؟ گفت : همراه ماه بودم . عمر گفت : همراه نشانه يى بوده اى كه محو مى شود، برو كه به خدا سوگند نيايد براى من عهده دار كارى شوى . حابس در جنگ صفين همراه معاويه بود و رايت قبيله طى با او بود و كشته شد، عدى بن حاتم در حالى كه زيد پسرش همراهش بود از كنار او گذشت ، زيد كه او را ديد به عدى گفت : پدر جان ، به خدا سوگند اين دايى من است ، گفت : آرى خداوند دايى ترا لعنت كناد و به خدا سوگند كشته شدن او چه بد كشته شدنى است !زيد همانجا ايستاد و چند بار گفت : چه كسى اين مرد را كشته است ؟ مردى كشيده قامت از قبيله بكر بن وائل كه موهاى خود را خضاب بسته بود بيرون آمد و گفت : من او را كشته ام . زيد پرسيد: چگونه او را كشتى ؟ و او شروع به نقل چگونگى آن كرد كه ناگاه زيد بر او نيزه زد و او را كشت . و اين موضوع پس از پايان يافتن جنگ بود، عدى پدر زيد بر او حمله كرد و در حالى كه او و مادرش را دشنام مى داد، مى گفت : اى پسر زن بى خرد و احمق

! من بر دين محمد (ص ) نخواهم بود اگر ترا به آنان نسپارم تا قصاص كنند. زيد بر اسب خود تازيانه زد و به معاويه پيوست ؛ معاويه او را گرامى داشت و او را بر مركب خاص نشاند و محل نشستن او را هم نزديك خود قرار داد؛ عدى دستهاى خويش را بر آسمان بر افراشت و بر زيد نفرين كرد و گفت : بار خدايا زيد از مسلمانان دورى جست و به ملحدان پيوست ، پروردگارا تيرى از تيرهاى خودت را كه خطا نمى رود به او به بزن كه تير تو هيچ گاه بر خطاى نمى رود؛ به خدا سوگند از اين پس هرگز يك كلمه هم با او سخن نمى گويم و هرگز يك سقف بر من و او سايه نخواهد افكند.

زيد بن عدى در مورد كشتن آن مرد بكرى چنين سروده است :

چه كسى از من به افراد قبيله طى اين پيام را مى رساند كه من انتقام خون دايى خويش را گرفتم و خود را در آن گنهكار نمى بينم ...

نصر مى گويد: شعبى از زياد بن نضر روايت مى كند كه على (ع ) چهار صد تن را گسيل داشت كه شريح بن هانى حارثى بر آنان فرماندهى داشت و عبدالله بن عباس هم همراهشان بود كه عهده دار امامت در نماز باشد و كارهاى آنان را سرپرستى كند (520) و ابوموسى اشعرى هم با آنان بود. معاويه هم عمرو بن عاص را با چهار صد تن گسيل داشت (521) و آنان دو داور را به حال خود گذاشتند، عبدالله بن قيس ابوموسى در انديشه بود كه

عبدالله عمر بن خطاب را خليفه كند و همواره مى گفت : به خدا سوگند اگر بتوانم سنت و روش عمر را زنده مى كنم .

نصر مى گويد: در حديث از محمد بن عبيدالله ، از جرجانى آمده است كه چون ابوموسى خواست حركت كند، شريح بن هانى برخاست و دست او را در دست گرفت و گفت : اى ابوموسى تو به كارى بزرگ گماشته شده اى كه شكست در آن غير قابل جبران است و اگر فتنه يى در آن روى دهد اصلاح نمى شود؛ و تو هر چه بگويى چه به سود و چه زيان خودت باشد تصور مى شود حق است و آنرا صحيح مى پندارند، هر چند باطل باشد، و مى دانى كه اگر معاويه بر مردم عراق حكومت كند آنان را بقايى نخواهد بود و حال آنكه اگر على بر شاميان حاكم شود برايشان باكى نخواهد بود، وانگهى از تو در آن هنگام كه به كوفه آمده بودى و نيز در جنگ جمل نوعى فرو مايگى و خوددارى از همراهى با على سرزده است كه اگر اينك آن يك كار را به كارى ديگر نظير آن ، به دو كار ناپسند مبدل كنى گمان بد درباره ات به يقين و اميد به نوميدى مبدل خواهد شد و سپس شريح در اين باره براى ابو موسى اشعارى سرود كه چنين است :

اى ابوموسى !گرفتار بدترين دشمن شده اى ، جانم فدايت ، مبادا عراق را تباه كنى ...

ابو موسى گفت : براى قومى كه مرا متهم مى دارند سزاوار نيست مرا گسيل دارند كه باطلى را از ايشان دفع كنم

يا حقى را به سوى ايشان بكشم .

مدائنى (522) در كتاب صفين خود مى گويد، چون عراقيان با وجود كراهت على عليه السلام ، بر داورى ابوموسى اتفاق كردند و او را براى آن كار آوردند، عبدالله بن - عباس نزد او آمد و در حالى كه اشراف و سرشناسان مردم كوفه آنجا بودند به او گفت : اى ابوموسى مردم كوفه به تو راضى نشده اند از اين جهت كه فضل و برترى داشته باشى كه كسى با تو در آن شريك نباشد و چه بسيار كسانى از مهاجران و انصار و پيشگامان كه از تو بهتر بودند، ولى عراقيان فقط داورى مى خواستند كه يمانى باشد و مى ديدند كه بيشتر سپاهيان شام هم يمانى هستند، به خدا سوگند من گمان مى كنم كه اين كار براى تو و ما شر است ؛ و زيركترين مرد عرب را به جان تو انداخته اند؛ و در معاويه هيچ صفتى كه به آن سزاوار خلافت باشد وجود ندارد و اگر تو با حق گفتن خود، باطل او را در هم بكوبى آنچه را كه حاجت تو است از او به دست خواهى آورد و اگر باطل او در حق طمع بندد آنچه را كه خواسته اوست از تو بدست خواهد آورد؛ و اى ابوموسى بدان كه معاويه ، اسير آزاد شده (523) اسلام است و پدرش سالار احزاب بوده است ؛ وانگهى معاويه بدون رايزنى و بدون آنكه با او بيعت شده باشد ادعاى خلافت مى كند؛ و اگر براى تو مدعى شود كه عمر و عثمان او را به حكومت و كارگزارى گماشته اند

راست مى گويد ولى توجه داشته باش كه عمر در حالى كه خودش بر معاويه والى بود او را به كارگزارى گماشت همچون طبيب كه او را از آنچه اشتهاى آنرا داشت پرهيز داد و به آنچه خوش نمى داشت واداشت ؛ سپس هم عثمان با اشاره قبلى عمر بر او، او را شغل داد وانگهى چه بسيارند كسانى كه عمر و عثمان آنان را به حكومت و شغلى گماشته اند و ادعاى خلافت ندارند؛ و بدان كه عمرو عاص همراه هر چيز پسنديده كه ترا خوش آيد چيز ناپسندى دارد كه ترا ناخوش خواهد آمد و هر چه را فراموش كنى اين را فراموش مكن كه با على همان قومى بيعت كرده اند كه با ابوبكر و عمر و عثمان بيعت كرده بودند و بيعت او بيعت هدايت است و على فقط با سركشان و پيمان گسلان جنگ كرده است .

ابوموسى به ابن عباس گفت : خدايت رحمت كناد، به خدا سوگند براى من امامى جز على نيست و من در آنچه او آنرا مصلحت بداند خواهم بود و حق خدا در نظر من محبوبتر از خشنودى معاويه و مردم شام است و من و تو فقط بايد به خدا توكل كنيم و به او توجه داشته باشيم .

قسمت هفتم

بلاذرى (524) در كتاب انساب الاشراف مى گويد: به عبدالله بن عباس گفته شد چه چيز على را بازداشت كه ترا به عنوان داور به مقابله عمرو عاص گسيل دارد؟ فرمود: سرنوشت باز دارنده ، سختى آزمايش و كوتاهى مدت ؛ آرى به خدا سوگند اگر من مى بودم چنان مى نشستم كه راه نفس

كشيدنهاى او را در دست داشته باشم و آنچه را او استوار مى كرد در هم مى شكستم و آنچه را او در هم مى شكست استوار مى كردم چون او در ارتفاع كم مى پريد من اوج مى گرفتم و اگر او اوج مى گرفت من پايين پرواز مى كردم ، ولى سرنوشت پيشى گرفت و فقط تاءسف و اندوه باقى ماند، و در عين حال با امروز فردايى خواهد بود و آخرت براى اميرالمومنين على بهتر است .

همچنين بلاذرى مى گويد، عمرو بن عاص در موسم حج برپا خاست و معاويه و بنى اميه را بسيار ستود و از بنى هاشم بد گفت و از كارهاى خود در صفين و روزى كه ابوموسى را فريب داده بود سخن گفت ؛ ابن عباس از جاى برخاست و گفت : اى عمرو!تو دينت را به معاويه فروختى ، آنچه را كه در دست داشتى به او دادى و او ترا وعده چيزى داد كه در دست كسى غير از او بود؛ چيزى كه آنرا از تو گرفت بسيار برتر از چيزى بود كه به تو داد و چيزى كه از او گرفتى بسيار پست تر از چيزى بود كه به او بخشيدى و هر دو تن به آنچه داده و ستده شده بود راضى بوديد؛ و حال آنكه چون مصر در دست تو قرار گرفت معاويه از پى نقض فرمان تو برآمد و روى دستور تو دستور ديگر مى داد و آهنگ عزل تو كرد و اگر جانت هم در دست خودت بود ناچار از ارسالش مى بودى ؛ اما از روز داورى خود با

ابوموسى سخن گفتى ، ترا نمى بينم جز اينكه به غدر و مكر افتخار مى كنى و به خواسته و آرزوى خود با ستم و دغل رسيدى . و از حضور و دلاوريهاى خودت در صفين سخن به ميان آوردى ، به خدا سوگند كه گام تو بر ما هيچ سنگينى نداشت و گستاخى تو در ما اثرى نداشت و نشانى از آن نديديم كه در آن فقط زبان دراز و كوته دست بودى چون به جنگ مى آمدى آخرين كس بودى و از پى همگان ، و چون لازم بود بگريزى نخستين كس بودى كه مى گريختى ؛ ترا دو دست است كه يكى را از شرو بدى باز نمى دارى و ديگرى را هرگز براى انجام خير نمى گشايى و دو روى دارى يكى به ظاهر مونس و ديگرى موحش ؛ و به جان خودم سوگند آن كس كه دين خود را به دنياى ديگرى بفروشد بر چيزى كه فروخته و خريده شايسته اندوه است ؛ همانا ترا سخن آورى و بيان است ولى در تو تباهى است و هر چند راءى و انديشه داراى ولى در تو سست راءيى است و همانا كوچكترين عيب كه در تو وجود دارد معادل بزرگترين عيبى است كه در غير تو باشد.

نصر بن مزاحم مى گويد، نجاشى شاعر (525) دوست ابوموسى بود، اين اشعار را براى او نوشت و او را از عمرو عاص بر حذر داشت .

شاميان به عمرو اميد بسته اند و حال آنكه من درباره حقايق به عبدالله ابوموسى اميد بسته ام و اينكه ابوموسى با زدن صاعقه يى به عمرو بزودى

حق ما را خواهد گرفت ...

ابوموسى در پاسخ او نوشت من اميدوارم كه اين كار روشن شود و من در آن مورد چنان رفتار كنم كه خداوند سبحان راضى باشد.

نصر مى گويد: شريح بن هانى ابوموسى را به صورتى بسيار پسنديده و با اسباب كامل تجهيز كرد و روانه ساخت و كار او را در چشم مردم بزرگ نمود تا او را ميان قوم خودش شريف كند و اعور شنى (526) در اين مورد خطاب به شريح اشعارى سرود:

اى شريح ! پسر قيس را با جهازى همچون عروس به دومة الجندل (527) گسيل داشتى و حال آنكه در اين كار تو بلا و گرفتارى نهفته است و هر حادثه كه قضا باشد فرو خواهد آمد...

شريح گفت : به خدا سوگند برخى از مردان شتابان خواهان چيزى در ابوموسى هستند كه به زيان ماست و بدترين طعنه ها را به او مى زنند و درباره او سوء ظنى دارند كه انشاء الله خداوند، خود او را از آن حفظ مى فرمايد.

نصر گويد: شرحبيل بن سمط با سواران بسيارى همراه عمرو عاص حركت كرد تا آنكه از حمله سواران عراق در امان قرار گرفت ، او را وداع كرد و به او گفت : اى عمرو!تو مرد نام آور قريشى و معاويه ترا نفرستاده است مگر از اين جهت كه مى دانسته است نه ناتوانى و نه مى توان ترا فريب داد؛ و مى دانى كه من اين كار را براى تو و سالارت هموار ساخته ام ؛ پس چنان باش كه درباره ات گمان دارم . و سپس باز گشت ؛ شريح بن هانى هم

پس از اينكه مطمئن شد كه سواران شام بر ابوموسى حمله نخواهند كرد بازگشت و با ابوموسى وداع كرد.

آخرين كس كه با ابوموسى بدرود گفت ، احنف بن قيس بود كه دست او را گرفت و گفت : اى ابوموسى متوجه خطر و بزرگى اين كار باش و بدان كه همه چيز پس از آن به آن پيوسته است و اگر تو عراق را تباه كنى ديگر عراقى وجود نخواهد داشت ؛ و از خداى بترس و بدان كه دقت در اين كار دنيا و آخرت را براى تو فراهم مى كند؛ و چون فردا با عمرو عاص رو به رو شدى تو نخست بر او سلام مده و هر چند تقدم در سلام سنت است ولى او شايسته آن نيست و دست خود را به او مده كه دست تو امانت است ؛ و بر حذر باش كه ترا در جاى بالاى فرش ننشاند كه آن خدعه است و با او فقط در حالى كه تنها باشد ديدار كن و بر حذر باش كه در حجره يى كه داراى پستو باشد با تو گفتگو نكند، زيرا ممكن است مردان و گواهانى را در آن پنهان كند و بخواهد ترا نسبت به آنچه در مورد على در دل دارد بيازمايد؛ و گفت : اگر عمرو به هيچ روى براى تو با خلافت على موافقت نكرد چنين پيشنهاد كن كه مردم عراق يكى از قريشيان شام را كه خودشان بخواهند اختيار كنند يا آنكه مردم شام يكى از قريشيان عراق را كه خودشان بخواهند برگزينند.

ابو موسى گفت : آنچه را گفتى شنيدم . و آنچه را

كه احنف در مورد از بين بردن خلافت از على پيشنهاد كرده بود انكار نكرد.

احنف پيش على عليه السلام آمد و گفت : به خدا سوگند ابوموسى خامه و كره مشك شير خود را نشان داد آنچه در ضمير و انديشه داشت بروز داد چنين مى بينم كه مردى را به داورى گسيل داشته ايم كه خلع ترا از خلافت كار مهمى نمى داند، على (ع ) فرمود خداوند بر فرمان خود چيره است .

نصر مى گويد: موضوع گفتگوى احنف و ابوموسى ميان مردم شايع شد و صلتان عبدى (528) كه مقيم كوفه بود اين اشعار را سرود و به دومة الجندل فرستاد:

سوگند به جان خودت ، در تمام روزگار، هرگز على را به گفته اشعرى و عمرو عاص خلع شده از خلافت نخواهم دانست ؛ اگر آن دو به حق داورى كنند از ايشان مى پذيريم وگرنه آنرا همچون بانگ ناقه ثمود مى دانيم ...

مردم چون اين اشعار صلتان عبدى را شنيدند نسبت به ابوموسى برانگيخته و تيز زبان شدند و چون مدتى هم از او خبرى دريافت نكردند درباره اش گمانها بردند. دو داور همچنان در دومة الجندل بودند و چيزى نمى گفتند.

سعد بن ابى وقاص كه از على (ع ) و معاويه كنار گرفته بود در صحرا كنار آبى از بنى سليم فرود آمده بود كه از اخبار آگاه شود؛ سعد مردى شجاع بود و ميان قريش داراى منزلت و خرد بود و نه هواى على را در سر داشت و نه معاويه را؛ ناگاه سوارى را ديد كه از دور شتابان مى آمد و چون نزديك شد پسرش عمر بن

سعد بود، پدرش به او گفت چه خبر دارى ؟ گفت : مردم در صفين روياروى شدند و ميان ايشان چنان شد كه از آن آگاهى و چون نزديك به فناء و نيستى شدند مخاصمه را ترك كردند و عبدالله بن قيس ابوموسى و عمرو عاص را حكم قرار دادند؛ گروهى از قريش هم پيش آن دو آمده اند؛ تو كه از اصحاب رسول خدا (ص ) و اҠاهل شورا هستى و پيامبر (ص ) درباره تو فرموده اند از نفرين او بر حذر باشيد و در كارهايى كه امت ناخوش داشته است دخالتى نداشته اى ، به دومة الجندل بيا كه فردا خودت خليفه خواهى بود، سعد گفت : اى عمر آرام باش كه من خود از پيامبر (ص ) شنيدم مى فرمود: پس از من فتنه يى خواهد بود كه بهترين مردم در آن كسى است كه پرهيزگار و از همگان پوشيده باشد و اين كارى است كه من در آغاز آن نبوده ام و شركت نداشته ام پس در پايان آن هم نخواهم بود و اگر مى خواستم در اين كار دستى داشته باشم بدون ترديد دست من همراه على بن ابى طالب بود (529)، و تو خود ديدى كه پدرت چگونه حق خود را در شورى به ديگران بخشيد و خوش نداشت كه وارد كار شود، عمر بن سعد كه قصد پدرش بر او روشن شده بود برگشت .

نصر مى گويد: چون اخبار داوران ، دير به معاويه رسيد و از تاءخير آن نگران شد به تنى چند از مردان قريش كه خوش نداشتند او را در جنگ يارى دهند پيام

فرستاد كه جنگ تمام شده و اين دو مرد در دومة الجندل مشغول گفتگويند، پيش من آييد.

عبدالله بن عمر بن خطاب و ابوالجهم بن حذيفة عدوى و عبدالرحمان بن عبد يغوث زهرى و عبدالله بن صفوان جمحى به حضورش آمدند، مغيرة بن شعبه هم كه مقيم طايف بود و در جنگ حاضر نشده بود نزد او آمد؛ مغيره به او گفت : اى معاويه اگر امكان مى داشت كه ترا يارى دهم يارى مى دادم و اينك بر عهده من است كه خبر اين دو داور را براى تو بياورم ، مغيره حركت كرد و به دومة الجندل آمد و نخست به عنوان ديدار ابوموسى پيش او رفت و گفت : اى ابوموسى درباره كسانى كه از اين جنگ كناره گرفتند و ريخته شدن خونها را خوش نداشتند چه مى گويى ؟ ابوموسى گفت : آنان بهترين مردمند، پشت ايشان از بار اين خونها سبك است و شكمشان از اموال ايشان خالى ؛ مغيره سپس پيش عمرو رفت و گفت : اى ابو عبدالله در مورد كسانى كه از اين جنگ كناره گرفتند و ريخته شدن خونها را خوش نداشتند چه مى گويى ؟ گفت : آنان بدترين مردمند، نه حق را شناختند و قدردانى كردند و نه از باطل نهى كردند؛ مغيره پيش معاويه برگشت و گفت مزه دهان اين دو مرد را چشيدم ، ابوموسى سالار خود را خلع مى كند و خلافت را براى مردى قرار خواهد داد كه در جنگ شركت نداشته است و ميل او به عبدالله بن عمر است و اما عمرو عاص دوست تو است كه او را

مى شناسى ، هر چند مردم گمان مى كنند خلافت را براى خود دست و پا مى كند و معتقد نيست كه تو از او براى آن كار سزاوارتر باشى .

نصر بن مزاحم در حديثى از عمرو بن شمر نقل مى كند كه مى گفته است ، ابوموسى به عمرو گفت : اى عمرو آيا حاضرى كارى را انجام دهى كه صلاح امت در آن است و صلحاى مردم هم به آن راضى هستند؟ و آن اين است كه حكومت را به عبدالله بن عمر بن خطاب واگذاريم كه در هيچ مورد از اين فتنه و تفرقه اندازى شركت نداشته است ، گويد: عبدالله پسر عمرو عاص و عبدالله بن زبير هم نزديك آن دو بودند و اين گفتگو را مى شنيدند، عمرو عاص به ابوموسى گفت : چرا از معاويه غافلى و ابوموسى اين پيشنهاد را نپذيرفت گويد: عبدالله بن هشام و عبدالرحمان بن اسود بن عبد يغوث و ابوالجهم بن حذيفة عدوى و مغيرة بن شعبه هم حضور داشتند (530) عمرو سپس به ابوموسى گفت : مگر نمى دانى كه عثمان مظلوم كشته شده است ؟ گفت : آرى مى دانم ، عمرو به حاضران گفت : گواه باشيد، و سپس به ابوموسى گفت چه چيزى ترا از معاويه باز مى دارد و حال آنكه معاويه ولى خون عثمان است و خداوند متعال فرموده است هر كس مظلوم كشته شود به تحقيق براى خونخواه او حجتى قرار داديم (531) وانگهى موقعيت خاندان معاويه در قريش چنان است كه مى دانى و اگر از آن بيم دارى كه مردم بگويند معاويه خليفه شده است

و او را سابقه يى در اسلام نيست تو مى توانى بگويى او را ولى عثمان خليفه مظلوم خونخواه او مى دانم و حسن سياست و تدبير دارد و برادر ام حبيبه همسر رسول خدا (ص ) و ام المومنين است و معاويه افتخار مصاحبت پيامبر را داشته و يكى از صحابه است . عمرو سپس به ابوموسى چيرگى معاويه را يادآور شد و به او گفت اگر او عهده دار خلافت شود ترا چنان گرامى خواهد داشت كه هيچكس هرگز ترا چنان گرامى نداشته است . ابوموسى گفت : اى عمرو از خدا بترس ، اما آنچه درباره شرف معاويه گفتى عهده دار شدن خلافت به شرف خانوادگى بستگى ندارد و اگر به شرف بستگى داشت سزاوارترين فرد به آن ابرهة بن صباح بود، اين كار تنها از آن مردم متدين و با فضيلت است ؛ با توجه به اينكه اگر من آنرا به برترين فرد قريش از لحاظ شرف خانوادگى بدهم بى گمان خلافت را به على بن ابى طالب مى دهم ، اما اين سخن تو كه مى گويى معاويه ولى عثمان است و او را به خلافت بگمار من چنان نيستم كه او را به سبب نسبتى كه با عثمان دارد خليفه كنم و مهاجران نخستين را رها كنم ؛ اما تعريض تو، كه من به امارت و قدرت مى رسم ، به خدا سوگند كه اگر معاويه به سود من از همه قدرت خود نيز كناره گيرى كند او را خليفه نمى كنم وانگهى در كار خدا رشوه نمى گيرم ولى اگر موافقى بيا سنت و روش عمر بن خطاب

را زنده كنيم .

نصر مى گويد: عمر بن سعد، از ابو جناب برايم نقل كرد كه ابوموسى چند بار گفت : به خدا سوگند اگر بتوانم نام عمر بن خطاب را زنده مى كنم . گويد: عمرو عاص به ابوموسى گفت : اگر مى خواهى با عبدالله بن عمر به سبب ديندارى او بيعت كنى چه چيز ترا از بيعت با پسر من عبدالله باز مى دارد در حالى كه تو خود فضل و صلاح او را مى شناسى ؟ گفت : پسرت مرد راست و درستى است ولى تو او را به اين جنگها و فتنه كشانده اى .

نصر مى گويد: عمر بن سعد (532) از محمد بن اسحاق از نافع نقل مى كند كه ابوموسى به عمرو گفت : اگر بخواهى مى توانيم خلافت را به پاكيزه پسر پاكيزه يعنى عبدالله بن عمر واگذار كنيم . عمرو به او گفت : خلافت شايسته نيست مگر براى مردى كه چنان دندانى داشته باشد كه خود بخورد و به ديگران بخوراند و عبدالله بن - عمر چنان نيست .

نصر مى گويد: در ابوموسى غفلتى وجود داشت ، ابن زبير هم به ابن عمر گفت : پيش عمرو عاص برو و به او رشوه يى بپرداز؛ ابن عمر گفت : نه به خدا سوگند تا هنگامى كه زنده باشم رشوه يى براى خلافت نخواهم پرداخت ؛ ولى به عمرو عاص گفت : اى عمرو! مردم عرب پس از آنكه شمشيرها و نيزه ها زدند، كار خود را به تو واگذار كردند از خداى بترس و ايشان را به فتنه مينداز.

نصر همچنين ، از عمر بن سعد،

از ازهر عبسى ، از نضر بن صالح نقل مى كند كه مى گفته است ، در جنگ سجستان همراه شريح بن هانى بودم ، او برايم نقل كرد كه على (ع ) او را گفته است كه اگر عمرو عاص را ديدى به او بگو على به تو مى گويد همانا برترين خلق در پيشگاه خداوند كسى است كه عمل به حق در نظرش محبوبتر باشد، هر چند از قدر و منزلت او بكاهد و دورترين خلق از خداوند كسى است كه عمل به باطل براى او محبوبتر باشد اگر چه بر قدر و منزلتش بيفزايد؛ به خدا سوگند اى عمرو تو مى دانى كه موضع حق كجاست ، چرا خود را به نادانى مى زنى ؟ آيا فقط به طمع اينكه به چيزى اندك برسى دشمن خدا و اولياى او شده اى ؟ چنان فرض كن كه آن چيز اندك از تو گرفته شده است ، به سود خيانت پيشگان ستيزه جو مباش و از ستمكاران پشتيبانى مكن . همانا من مى دانم آن روز كه تو در آن پشيمان خواهى شد روز مرگ تو است و بزودى آرزو خواهى كرد كه اى كاش با من دشمنى نمى كردى و در حكم خداوند رشوه نمى گرفتى .

قسمت هشتم

شريح گفت : روزى كه عمرو عاص را ملاقات كردم و اين پيام را به او دادم چهره اش از خشم دگرگون شد و گفت : من چه وقت مشورت على را پذيرفته ام و به انديشه و راءى او باز گشته ام و به فرمان او اعتنا كرده ام ؟ گفتم : اى پسر نابغه

! چه چيزى تو را باز مى دارد از اينكه سخن و مشورت مولاى خود و سرور مسلمانان پس از پيامبرشان را بپذيرى ؟ و همانا كسانى كه از تو بهتر بودند يعنى ابوبكر و عمر با على مشورت مى كردند و به راءى او عمل مى نمودند. گفت : كسى چون من با كسى چون تو سخن نمى گويد. گفتم : با كدام پدر و مادرت از گفتگوى با من رويگردانى ؟ آيا با پدر فرومايه و خسيس خود يا با مادر نابغه ات !او از جاى خود برخاست و من هم برخاستم .

نصر بن مزاحم مى گويد: ابو جناب كلبى روايت مى كند كه چون عمرو عاص و ابوموسى در دومة الجندل يكديگر را ملاقات كردند، عمرو ابوموسى را در سخن گفتن مقدم مى داشت و مى گفت : تو پيش از من به افتخار صحبت رسول خدا (ص ) رسيده اى و از من مسن ترى ، نخست بايد تو سخن بگويى و سپس من سخن خواهم گفت ، و اين را به صورت عادت و سنت ميان خودشان در آورد و حال آنكه اين كار مكر و فريب بود و مى خواست او را فريب دهد تا نخست او على را از خلافت خلع كند و سپس خودش تصميم بگيرد.

ابن ديزيل هم در كتاب صفين خود مى گويد: عمرو عاص نشستن بالاى مجلس را به ابوموسى واگذاشت و حال آنكه پيش از آن با ابوموسى سخن نمى گفت ؛ و همچنين او را در نماز و خوراك برخود مقدم مى داشت و تا ابوموسى شروع به خوردن نمى كرد او

چيزى نمى خورد و هرگاه او را مورد خطاب قرار مى داد با بهترين اسماء و القاب نام مى برد و به او مى گفت : اى صحابى رسول خدا، تا ابوموسى به او اطمينان كند و گمان برد كه عمرو عاص غل و غشى با او نخواهد كرد.

نصر مى گويد: و چون كار ميان آن دو استوار شد عمرو به ابوموسى گفت : به من خبر بده كه قصد و راءى تو چيست ؟ ابوموسى گفت : معتقدم اين دو مرد را از خلافت خلع كنيم و خلافت را به شورايى ميان مسلمانان واگذار كنيم تا هر كه را مى خواهند برگزينند؛ عمرو گفت : آرى به خدا سوگند راءى درست همين است كه تو انديشيده اى . آن دو پيش مردم كه جمع شده بودند آمدند. نخست ابوموسى سخن گفت و پس از حمد و ثناى خداوند گفت : راءى من و عمرو بر كارى قرار گرفته است كه اميدواريم خداوند به آن وسيله كار اين امت را اصلاح كند. عمرو هم گفت : راست مى گويد، و سپس به ابوموسى گفت : بيا و سخن بگو. ابوموسى : برخاست كه سخن بگويد، ابن عباس او را فرا خواند و گفت : مواظب باش كه من گمان مى كنم او تو را فريب داده است و اگر بر كارى اتفاق كرده ايد او را مقدم بدار كه پيش از تو سخن بگويد و تو پس از او سخن بگو كه او مردى فسون باز و حيله گر است و مطمئن نيستم كه به ظاهر با تو موافقت كرده باشد و همينكه آنرا براى

مردم بگويى او بر خلاف تو سخن بگويد، ابوموسى مردى گول بود، به ابن عباس گفت : خود را باش كه ما اتفاق كرده ايم .

ابوموسى برخاست و پيش افتاد و نخست حمد و ثناى خدا را بر زبان آورد. سپس گفت : اى مردم !ما در اين امت به دقت نگريستيم و هيچ چيز را براى صلاح كار و از بين بردن پراكندگى آنان و اينكه كارهايشان در هم نشود از اين بهتر نديديم كه راءى من و دوستم بر اين قرار گيرد كه على و معاويه از خلافت خلع شوند و موضوع انتخاب خليفه به شوراى ميان مسلمانان واگذار شود و خودشان كار خود را به هركس دوست دارند بسپارند و من همانا كه على و معاويه را از حكومت خلع كردم ؛ خود به كارهاى خويش بنگريد و هر كس را براى حكومت شايسته مى دانيد به حكومت برگزينيد، و سپس كنار رفت .

عمرو بن عاص برخاست و به جاى او آمد و پس از حمد و ثناى خداوند گفت : اين شخص چيزى گفت كه شنيديد و سالار او را همانگونه كه او خلع مى كنم و سالار خودم معاويه را به خلافت تثبيت مى كنم كه او ولى عثمان و خونخواه او و سزاوارترين مردم به مقام اوست .

ابوموسى به او گفت ترا چه مى شود! خدايت موفق ندارد كه مكر و تبهكارى كردى و مثل تو همان است كه مثل سگ اگر بر او حمله برى عوعو مى كند و اگر رهايش كنى باز هم عوعو مى كند. (533) عمرو به ابوموسى گفت : مثل تو هم مثل

خرى است كه كتابى چند حمل مى كند. (534)

در اين هنگام شريح بن هانى به عمرو عاص حمله كرد و تازيانه بر روى او زد و پسر عمرو عاص هم به شريح حمله كرد و تازيانه بر روى او زد، مردم برخاستند و ميان آن دو مانع شدند. شريح پس از اين واقعه مى گفته است : بر هيچ چيز آن قدر پشيمان نشدم كه اى كاش آن روز به جاى تازيانه ، شمشير بر عمرو عاص مى زدم و هر چه مى خواست بشود مى شد.

ياران على عليه السلام به جستجوى ابوموسى بر آمدند كه سوار بر ناقه شد و خود را به مكه رساند.

ابن عباس مى گفته است : خداوند ابوموسى را زشت بدارد! او را بر حذر داشتم و به راى درست راهنمايى كردم و نينديشيد. خود ابوموسى هم مى گفته است : ابن عباس مرا از مكر آن تبهكار بر حذر داشت ولى من به او اطمينان كردم و پنداشتم كه او چيزى را بر خير خواهى براى امت ترجيح نمى دهد و بر نمى گزيند.

نصر مى گويد: عمرو از دومة الجندل به خانه برگشت (535) و براى معاويه اشعارى را نوشت كه مضمون آن چنين است :

خلافت آراسته چون عروس و گوارا و خوش هضم كه چشمها را روشن مى كند براى تو آمد، آرى آراسته چون عروس خرامان به سوى تو آمد و بسيار آسانتر از نيزه زدن تو به اشخاص زره پوشيده ...

نصر مى گويد: سعد بن قيس همدانى برخاست و خطاب به ابوموسى و عمرو گفت : به خدا سوگند اگر بر هدايت هم متفق شده بوديد

چيزى بر آنچه كه هم اكنون بر آن اعتقاديم بر ما نمى افزوديد و پيروى از گمراهى شما براى ما لازم نيست و شما به همان چيز برگشتيد كه از آن آغاز كرده بوديد و ما امروز هم بر همان عقيده ايم كه ديروز بوديم . كردوس بن هانى (536) هم خشمگين برخاست و ابياتى خواند كه مضمون آن چنين است :

اى كاش مى دانستم چه كسى از ميان همه مردم در اين موج خطرناك دريا به عمرو و ابوموسى راضى خواهد بود...

كردوس بن هانى در بقيه ابيات خود ضمن اظهار كمال انقياد نسبت به اميرالمومنين عليه السلام به شدت تهديد مى كند كه ميان ما و پسر هند جز ضربه شمشير و نيزه نخواهد بود.

يزيد بن اسد قسرى نيز كه از فرماندهان سپاه معاويه بود چنين سخن گفت : اى مردم عراق از خدا بترسيد، كمترين چيزى كه جنگ ما و شما را به آن بر مى گرداند همان است كه ديروز بر آن بوديم و آن فناء و نيستى است ، اينك چشمها به سوى صلح كشيده شده است و حال آنكه جانها مشرف بر فناء بود و هر كس بر كشته خويش مى گريست ، شما را چه مى شود كه به آغاز فرمان سالار خودتان راضى شديد و به انجام آن ناخشنوديد؟ رضايت به اين موضوع تنها براى شما نيست.

گويد: يكى از افراد اشعرى ها خطاب به ابوموسى چنين سروده است . (537)

اى ابوموسى !فريب خوردى ، آرى پيرمردى تنك مايه و پريشان خاطرى ...

گويد: مردم شام ، مردم عراق را سرزنش مى كردند و كعب بن جعيل (538) شاعر معاويه

چنين سروده است :

ابوموسى در شامگاه اذرح (539) بر گرد لقمان حكيم مى گشت كه شايد او را فريب دهد..(540)

نصر مى گويد: هنگامى كه عمرو عاص ابوموسى را فريب داد، على عليه السلام به كوفه آمده بود و انتظار حكم داوران را مى كشيد، و چون ابوموسى فريب خورد على (ع ) را بد آمد و سخت اندوهگين شد و مدتى سكوت كرد و سپس چنين فرمود: الحمدلله و ان اتى الدهر بالخطب الفادح و الحدث الجليل ... و اين خطبه اى است كه سيد رضى خدايش بيامرزاد آن را ذكر كرده و ما اكنون مشغول شرح آنيم كه پس از استشهاد به شعر دريد اين مطالب را هم به پايان آن افزوده است : همانا اين دو مردى كه شما انتخاب كرديد حكم قرآن را به كنار افكندند و آنچه را قرآن مرده ساخته بود زنده كردند و هر يك از خواسته دل خود پيروى كردند و بدون هيچ حجت و برهان سنت گذشته حكم كردند و در آنچه حكم كردند با يكديگر اختلاف كردند و هيچكدام را خداوند رهنمون مباد، اينك آماده جهاد و مهياى حركت شويد و فلان روز در لشكرگاه خود حاضر باشيد.

نصر مى گويد: على عليه السلام ، پس از داورى ، چون نماز صبح و مغرب مى گزارد و از سلام نماز فارغ مى شد عرضه مى داشت : پروردگارا! معاويه و عمرو و ابوموسى و حبيب بن مسلمه و عبدالرحمان بن خالد و ضحاك بن قيس و وليد بن عقبه را لعنت فرماى . و وقتى اين خبر به معاويه رسيد چون نماز مى خواند على و حسن

و حسين و ابن عباس و قيس بن سعد بن عباده و اشتر را لعنت مى كرد.

ابن ديزيل نام ابوالاعور سلمى را هم در زمره ياران معاويه افزوده است .

همچنين ابن ديزيل نقل مى كند كه ابوموسى از مكه به على (ع ) نوشت : اما بعد به من خبر رسيده است كه تو در نماز مرا لعنت مى كنى و جاهلان در پشت سرت آمين مى گويند و من همان چيزى را مى گويم كه موسى عليه السلام مى گفت پروردگارا به پاس آنچه كه بر من نعمت ارزانى داشتى هرگز پشتيبان ستمكاران نخواهم بود (541).

ابن ديزيل از وكيع ، از فضل بن مرزوق ، از عطيه ، از عبدالرحمان بن حبيب ، از على عليه السلام نقل مى كند كه فرموده است : روز قيامت من و معاويه را مى آورند و مى آييم و در پيشگاه صاحب عرش مخاصمه مى كنيم هر كدام از ما رستگار شود ياران او هم رستگار خواهند بود.

و نيز از عبدالرحمان بن نافع قارى ، از پدرش روايت شده است كه از على عليه السلام درباره كشتگان صفين پرسيده شد، فرمود: حساب آن بر عهده من و معاويه است .

همچنين از اعمش از موسى بن طريف از عباية (542) نقل شده كه مى گفته است از على (ع ) شنيدم مى فرمود: من تقسيم كننده آتشم كه اين از من و اين از تو است .

و نيز از ابو سعيد خدرى نقل شده است كه رسول خدا (ص ) فرموده اند قيامت برپا نمى شود تا آنكه دو گروه بزرگ كه دعوت آنان يكى است با يكديگر

جنگ كنند و در همان حال گروهى از ايشان جدا و منشعب خواهند شد كه يكى از آن دو گروه نخستين كه بر حق هستند آنان را مى كشند.

ابراهيم بن ديزيل مى گويد: سعيد بن كثير از عفير از ابن لهيعة از ابن هبيرة از حنش صنعانى نقل مى كند كه مى گفته است نزد ابو سعيد خدرى كه كور شده بود رفتم و به او گفتم : درباره اين خوارج به من خبر بده . گفت : مى آييد و به شما خبر مى دهيم و سپس آنرا به معاويه مى رسانيد و براى ما پيامهاى درشت مى فرستد؛ گفتم : من حنش هستم ؛ گفت اى حنش مصرى خوش آمدى ، شنيدم رسول خدا (ص ) مى فرمود: گروهى از مردم كه قرآن مى خوانند ولى از استخوانهاى ترقوه ايشان تجاوز نمى كند آن چنان از دين بيرون مى روند كه تير از كمان ، آن چنان كه يكى از شما به پيكان تير مى نگرد آنرا نمى بيند، به پرهاى آخر چوبه تير مى نگرد چيزى نمى بيند و آن تير تا انتهاى خود از خون و چرك گذاشته است و آن طايفه كه به خدا سزاوار ترند عهده دار جنگ با آن گروه خواهند بود. حنش مى گويد: گفتم على (ع ) به جنگ با آنان مبادرت ورزيد. ابو سعيد خدرى گفت : چه چيز مانع آن است كه على (ع ) سزاوارترين آن دو گروه به خدا باشد.

محمد بن قاسم بن بشار انبارى در امالى خود مى گويد: عبدالرحمان پسر خالد بن - وليد مى گفته است من به

هنگام داورى داوران حضور داشتم ، همينكه هنگام اعلان راءى رسيد، عبدالله بن عباس آمد و كنار ابوموسى نشست و چنان گوشهاى خود را تيز كرده بود كه گويى مى خواهد با آن سخن بگويد، دانستم كه تا حواس ابن عباس آنجا باشد كار براى ما تمام نخواهد شد و او حيله و تدبير خود را در مورد عمرو به كار خواهد بست ؛ به فكر چاره سازى و مكر افتادم و رفتم كنار او نشستم ، در اين هنگام عمرو عاص و ابوموسى شروع به گفتگو كرده بودند، من با ابن عباس سخنى گفتم به اميد اينكه پاسخ دهد و پاسخ نداد؛ براى بار سوم كه سخن گفتم . گفت : من اكنون از گفتگوى با تو معذورم و گرفتارم ، رو در روى او شدم و گفتم : اى بنى هاشم شما هرگز اين فخر فروشى و غرور خودتان را رها نمى كنيد؛ به خدا سوگند اگر احترام نبوت نبود ميان من و تو ستيزى صورت مى گرفت ؛ ابن عباس خشمگين شد و به حميت آمد و فكر و انديشه اش مضطرب شد و سخنى زشت به من گفت كه شنيدنش ناخوش بود، از او روى برگرداندم و برخاستم و كنار عمرو عاص نشستم و به او گفتم ، شر اين آدم پرگو را از تو كفايت كردم و خاطر و انديشه اش را به آنچه ميان من و او گذشت مشغول داشتم و تو به هر چه مى خواهى حكم كن . عبدالرحمان مى گفته است به خدا سوگند ابن عباس از سخنى كه ميان عمرو و ابوموسى رد و بدل

مى شد چنان غافل ماند كه ابوموسى برخاست و على را از خلافت خلع كرد.

قسمت نهم

زبير بن بكار در كتاب الموفقيات مطلبى را از حسن بصرى نقل مى كند كه آن را همه كسانى كه به نقل اخبار و سيره معروفند نقل كرده اند و آن اين است كه حسن بصرى مى گفته است ، چهار خصلت در معاويه است كه اگر فقط يكى از آنها در او مى بود مايه بدبختى بود: شورش او بر اين امت به همراهى سفلگان و فرومايگان كه سرانجام هم حكومت آنان را بدون هيچگونه رايزنى از چنگ ايشان در ربود و حال آنكه ميان مردم بقيه اصحاب و مردم با فضيلت وجود داشتند؛ ديگر اينكه پس از خود، پسرش يزيد را به جانشينى خويش گماشت ، مرد باده گسار شرابخوارى را كه جامه ابريشم مى پوشيد و طنبور مى زد، و اينكه زياد را به برادرى خود خواند و حال آنكه پيامبر (ص ) فرمودند فرزند از بستر است و زناكار را سنگ است . و ديگر كشتن او حجر بن عدى و يارانش را؛ واى بر معاويه از حجر و ياران حجر. (543)

زبير بن بكار همچنين در همان كتاب خبرى را كه مدائنى درباره گفتگوى ابن عباس با ابوموسى آورده است كه به او گفته است مردم ترا نه از اين جهت انتخاب كردند كه در تو فضيلتى است كه در ديگران نيست ، و ما آن را در صفحات پيش در همين خطبه آورديم نقل كرده و در پايان آن گفته است يكى از شاعران قريش چنين سروده است :

به خدا سوگند هيچ بشرى بعد از

على كه وصى است همچون ابن عباس با اقوام مختلف سخن نگفته است ....

همچنين زبير بن بكار در الموفقيات مى گويد: يزيد بن حجيه تيمى در جنگ جمل و صفين و نهروان همراه على عليه السلام بود، و پس از آن او را به حكومت رى و دستبى (544) گماشت . يزيد از اموال بيت المال آن دو ناحيه سرقت كرد و به معاويه پيوست و على عليه السلام و اصحاب او را نكوهش مى كرد و معاويه را مى ستود. على عليه السلام بر او نفرين كرد و يارانش دست برافراشتند و آمين گفتند، مردى از پسر عموهاى او برايش نامه يى فرستاد و كارهايى را كه انجام داده بود زشت شمرد و او را نكوهش كرد و آن نامه به صورت شعر بود. يزيد بن حجية براى او نوشت اگر مى توانستم شعر بگويم پاسخ ترا به شعر مى دادم ، ولى از شما سه كار سر زد كه با آن سه كار ديگر چيزى از آنچه دوست مى داريد نخواهيد ديد: نخست اينكه شما به سوى شاميان حمله كرديد و به سرزمين آنان وارد شديد و بر ايشان نيزه زديد و مزه درد و زخم را بر آنان چشانيديد، سپس آنان قرآنها را برافراشتند و شما را مسخره كردند و با اين حيله شما را از خود باز گرداندند؛ سوگند به خدا كه ديگر هرگز با آن قدرت و شوكت وارد آن نخواهيد شد؛ دو ديگر آنكه آن قوم داورى گسيل داشتند و شما هم داورى فرستاديد داور ايشان آنان را به حكومت تثبيت كرد و داور شما، شما

را از آن خلع كرد. سالار ايشان برگشت در حالى كه او را همچنان اميرالمومنين مى گفتند و شما برگشتيد در حالى كه خشمگين و كينه توز بوديد؛ سوم آنكه قاريان و فقيهان و گروهى از شجاعان شما با شما مخالفت كردند، بر آنان تاختيد و آنان را كشتيد. و در آخر نامه دو بيت از عفان بن شرحبيل تميمى به اين مضمون نوشت :

از ميان همه مردم شام را دوست مى دارم و از اندوه بر عثمان گريستم ، سرزمين مقدس و قومى كه گروهى از ايشان اهل يقين و پيروان قرآنند.

ابو احمد عسكرى (545) در كتاب امالى آورده است كه سعد بن ابى وقاص سال جماعت (546) وارد بر معاويه شد و به او به امارت مومنان سلام نداد، معاويه گفت : اگر مى خواستى مى توانستى در سلام خود عنوان ديگرى غير از آنچه گفتى بگويى ، سعد گفت : ما مومنان هستيم و ترا امير خود نكرده ايم ، اى معاويه ، گويى از آنچه در آن هستى بسيار شاد شده اى ، به خدا سوگند آنچه تو در آن هستى در صورتيكه براى آن به اندازه يك خون گرفتن خون مى ريختم مرا شاد نمى كرد. معاويه گفت : اى ابواسحاق ولى من و پسر عمويت على بيش از يك و دو خون گرفتن خون ريختيم ، اكنون بيا و با من بر اين سرير بنشين و سعد با او نشست ، معاويه كناره گيرى سعد از جنگ را طرح و او را سرزنش كرد. سعد بن ابى وقاص گفت : مثل من و مثل مردم همچون گروهى است

كه به تاريكى برسند و يكى از ايشان به شتر خود فرمان به زمين نشستن دهد و شتر خود را بنشاند تا راه برايش روشن شود. معاويه گفت : اى ابواسحاق به خدا سوگند در كتاب خدا كلمه اخ كه براى خواباندن شتر بكار مى رود نيامده است ، بلكه در آن چنين آمده است كه : و اگر دو گروه از مومنان جنگ كنند، ميان ايشان را صلح دهيد و اگر يكى از ايشان بر ديگرى ستم كند با آن كس كه ستم مى كند جنگ كنيد تا تسليم فرمان خداوند شود (547) به خدا سوگند كه تو نه با ستمگر و نه با آنكه بر او ستم شده است جنگ كردى ؛ و او را ساكت كرد.

ابن ديزيل در دنباله اين خبر در كتاب صفين خود افزوده است كه سعد بن ابى وقاص به معاويه گفت : آيا به من دستور مى دهى با مردى جنگ كنم كه رسول خدا (ص ) براى او فرموده است : منزلت تو نسبت به من چون منزلت هارون نسبت به موسى است ، جز اينكه پس از من پيامبرى نخواهد بود. معاويه گفت : اين حديث را چه كس ديگرى همراه تو شنيده است . گفت : فلان و فلان و ام سلمه ، معاويه گفت : اگر اين حديث را شنيده بودم با او جنگ نمى كردم . (548)

خطبه(36)

قسمت اول

اخبار خوارج

اين خطبه با عبارت فانا نذيرا لكم ان تصبحوا صرعى باثناء هدا النهرمن شما را بيم دهنده ام از اينكه كنار اين رودخانه كشته و بر زمين افتاده باشيد شروع مى شود.

در مورد پاداش و

ثوابى كه خداوند متعال به قاتلان خوارج وعده داده است چندان خبر صحيح مورد اتفاق از پيامبر (ص ) نقل شده كه به حد تواتر رسيده است ؛ از جمله در صحاح كه مورد اتفاق همگان است ، چنين آمده :(549) كه پيامبر (ص ) روزى مشغول تقسيم اموالى بودند، مردى از بنى تميم كه مشهور به ذوالخويصره بود، گفت : اى محمد!عدالت كن . پيامبر فرمود: به درستى كه عدالت كردم . آن مرد سخن خود را دوباره گفت و افزود، كه عدالت نكردى ، پيامبر فرمود: واى بر تو، اگر من عدالت نكنم چه كسى عدالت مى كند؟ عمر بن خطاب برخاست و گفت : اى رسول خدا، اجازه فرماى تا گردنش را بزنم . فرمود: رهايش كن كه بزودى از امثال اين مرد گروهى پيدا مى شوند كه از دين چنان بيرون مى جهند كه تير از كمان ؛ آن چنان كه يكى از شما به پيكان آن مى نگرد و چيزى نمى يابد و به چوبه آن مى نگرد چيزى نمى يابد و سرانجام به پرهاى انتهاى آن مى نگرد و آن تير از چرك و خون درگذشته است ، آنان پس از پراكندگى مردم خروج مى كنند، نمازهاى شما در قبال نماز آنان كم شمرده مى شود و روزه شما در قبال روزه ايشان اندك شمرده مى شود، قرآن مى خوانند ولى از استخوانهاى ترقوه آنان تجاوز نمى كند؛ نشانه آنان اين است كه ميان ايشان مردى سياه - يا سيه چشمى - است كه يك دست او ناقص است . (550) آن دستش همچون پستان زن يا پاره گوشتى

است كه بى اختيار به اين سو و آن سو مى رود. (551)

در يكى از كتابهاى صحاح آمده است كه پيامبر (ص ) هنگامى كه آن مرد از نظرش ناپديد شده بود به ابوبكر فرمود: برخيز و اين شخص را بكش ، ابوبكر برخاست ؛ رفت و برگشت و گفت : او را در حال نماز ديدم . پيامبر به عمر هم همينگونه فرمود، او هم برخاست ؛ رفت و برگشت و گفت : او را ديدم كه نماز مى گزارد. رسول خدا به على هم چنين فرمود، على عليه السلام برخاست رفت و برگشت و گفت : او را نيافتم و پيامبر فرمود اگر اين كشته مى شد اول و آخر فتنه بود همانا بزودى از امثال اين مرد قومى خروج خواهند كرد...

و در بعضى از كتابهاى صحاح آمده است : آنها را گروهى كه به حق سزاوارترند مى كشند. در مسند احمد حنبل از مسروق نقل شده كه گفته است عايشه به من گفت تو از پسران من و بهترين و دوست داشتنى ترين ايشانى آيا خبرى از مخدج مردى كه دستش ناقص است دارى ؟ گفتم آرى او را على بن ابى طالب كنار رودى كه به قسمت بالاى آن تامرا (552) و به قسمت پايين آن نهروان مى گويند و كنار درختان گز و گودالهاى زمين كشت ، گفت : در اين مورد براى من گواهانى بياور، من چند مرد را پيدا كردم كه در حضور عايشه به اين موضوع گواهى دادند؛ سپس به عايشه گفتم ترا به صاحب اين گور سوگند مى دهم كه از پيامبر (ص ) درباره آنان

چه شنيده اى ؟ گفت : آرى شنيدم مى فرمود آنان بدترين خلق و مردمند و آنان را بهترين خلق و مردم و نزديكترين آنان به خداوند مى كشند.

و در كتاب صفين واقدى ، از على عليه السلام روايت شده كه فرموده است : اگر بيم آن نبود كه ممكن است فريفته شويد و كار و كوشش را رها كنيد براى شما مى گفتم كه بر زبان پيامبر (ص ) چه پاداشهايى براى كسانى كه اينان را بكشند بيان شده است .

و در همان كتاب آمده كه على عليه السلام فرموده است : هر گاه سخنى را از قول پيامبر (ص ) براى شما نقل مى كنم توجه داشته باشيد كه اگر از آسمان بر زمين فرو افتم براى من خوشتر است از اينكه دروغ بر رسول خدا (ص ) ببندم ، و هر گاه با شما درباره اين جنگ از خودم سخن مى گويم توجه كنيد كه من مردى در حال جنگ هستم و جنگ خدعه است ، همانا از پيامبر خدا (ص ) شنيدم مى فرمود: در آخر الزمان گروهى كم سن و سال و سبك مغز خروج مى كنند كه ظاهر سخن ايشان از بهترين سخنان مردم نيكوكار است ، نمازشان از نماز شما بيشتر و قرآن خواندن آنان از قرآن خواندن شما افزون تر است ولى ايمانهاى آنان از استخوانهاى ترقوه يا از حنجره هاى آنان فراتر نمى رود؛ از دين بيرون مى جهند آن چنان كه تير از كمان بيرون مى جهد، آنان را بكشيد كه كشتن آنان براى هر كس ايشانرا بكشد روز قيامت پاداش خواهد بود.

و در صفين

مدائنى ، از مسروق نقل شده كه عايشه به او گفته است ، من نفهميدم و ندانستم كه على عليه السلام ذولثديه مردى كه دستش مانند پستان است را كشته است ، خداوند عمرو عاص را لعنت كند او براى من نوشته بود كه ذولثديه را در اسكندريه كشته است ، همانا كينه يى كه در دل دارم مرا از گفتن آنچه كه از پيامبر (ص ) شنيده ام باز نمى دارد، پيامبر مى فرمود او را بهترين گروه امت من كه پس از من باشند مى كشند

ابو جعفر محمد بن جرير طبرى در تاريخ مى گويد، كه چون على عليه السلام به كوفه بازگشت گروه بسيارى از خوارج هم با او به كوفه بازگشتند و گروهى از ايشان همراه مردم بسيار ديگرى در نخيلة ماندند و وارد كوفه نشدند، حرقوص بن زهير سعدى و زرعة بن برج طائى كه از سران خوارج بودند پيش على (ع ) آمدند، حرقوص به او گفت : از گناه خود توبه كن و ما را به مقابله معاويه ببر تا جنگ كنيم . على عليه السلام به او گفت : من شما را از موضوع حكميت نهى كردم نپذيرفتيد اكنون آنرا گناه مى دانيد، گرچه موضوع حكميت معصيت نيست ولى نمودارى از عجز راى و ضعف تدبير است و من شما را از آن نهى كردم ، زرعه گفت : همانا به خدا سوگند اگر از اينكه مردان را به حكميت گماشتى توبه نكنى ترا قطعا خواهم كشت و با آن كار رضايت خدا را مى طلبم . على عليه السلام به او فرمود: درماندگى براى تو باد

كه چه بدبختى ، گويى ترا مى بينم كه كشته درافتاده اى و بادها بر تو مى وزد، زرعه گفت : بسيار دوست مى دارم كه چنان باشد.

طبرى گويد: على عليه السلام براى ايراد خطبه بيرون آمد، از گوشه و كنار مسجد بر او فرياد كشيدند كه فرمان و حكم نيست مگر براى خدا و مردى از ايشان در حالى كه انگشتهايش را در گوشهايش نهاده بود اين آيه را خواند (553) همانا كه به تو و به رسولان پيش از تو وحى شده است كه اگر شرك بياورى بدون ترديد عمل تو نابود مى شود و از زيانكاران خواهى بود (554)؛ على عليه السلام اين آيه را تلاوت فرمود: پس شكيبا باش كه وعده خداوند حق است و آنان كه يقين ندارند تو را به سبكى نكشانند (555)

ابن ديزيل در صفين روايت مى كند و مى گويد: خوارج روزهاى اول كه خود را از رايات على عليه السلام كنار كشيدند مردم را تهديد به قتل مى كردند، گروهى از ايشان در ساحل رود نهروان كنار دهكده يى آمدند؛ مردى از آن دهكده ترسان بيرون آمد و جامه خود را محكم گرفته بود، آنان خود را به او رساندند و گفتند: مثل اينكه ترا به بيم انداختيم ؟ گفت آرى ، گفتند: ما ترا خوب شناختيم مگر تو عبدالله ، پسر خباب صحابى پيامبر (ص ) نيستى ؟ گفت چرا گفتند: از پدرت چه چيزى شنيده اى كه از رسول خدا (ص ) نقل كرده باشد؟ ابن ديزيل مى گويد: عبدالله براى آنان اين حديث را خواند كه پيامبر (ص ) فرموده اند: فتنه يى

پيش مى آيد كه نشسته در آن بهتر از ايستاده است ... تا آخر حديت .

كس ديگرى غير از ابن ديزيل مى گويد براى آنان اين حديث را نقل كرد كه گروهى از دين چنان بيرون مى جهند كه تير از كنان بيرون مى جهد، قرآن مى خوانند و نمازشان بيشتر از نماز شماست ... تا آخر حديث ، گردنش را زدند خونش در نهر بدون آنكه با آب مخلوط شود همچون تسمه و دوال كشيده شد، سپس كنيز آبستن او را آوردند و شكمش را دريدند.

ابن ديزيل همچنين نقل مى كند كه چون على عليه السلام آهنگ خروج از كوفه براى تعقيب حروريه (556) خوارج كرد، ميان يارانش منجمى بود كه به او گفت : اى اميرالمومنين در اين ساعت حركت مكن و چون سه ساعت از روز گذشته حركت كن كه اگر در اين ساعت حركت كنى به تو و يارانت آزار و بلاى سختى خواهد رسيد و اگر در آن ساعتى كه من گفتم حركت كنى پيروز خواهى شد و به آنچه مى خواهى مى رسى ، على عليه السلام به او گفت : آيا مى دانى آنچه كه در شكم اسب من است نر است يا ماده ؟ گفت : اگر محاسبه كنم خواهم دانست . على عليه السلام فرمود: هر كس در اين مورد ترا تصديق كند قرآن را تكذيب كرده است ، كه خداوند متعال مى فرمايد: همانا كه على به هنگام قيامت فقط نزد خداوند است و خداوند باران فرو مى فرستد و آنچه را كه در ارحام است مى داند (557) سپس فرمود: همانا محمد (ص )

اين علمى را كه تو مدعى آن هستى ادعا نمى كرد، آيا چنين گمان مى كنى كه مى توانى به ساعتى راهنمايى كنى هر كس در آن ساعت حركت كند به او سودى مى رسد و مى توانى از ساعتى كه هر كس در آن حركت كند زيان مى بيند باز دارى ، هر كس كه در اين مورد ترا تصديق كند از يارى خواستن از خداوند متعال براى بازداشتن چيزهاى ناخوش بى نياز است و كسى كه به اين سخن تو يقين داشته باشد سزاوار است كه ترا حمد و ستايش تو كند و خداى عزوجل را نستايد، زيرا كه تو به گمان خود او را به ساعتى راهنمايى كرده اى كه هر كس در آن ساعت حركت كند سود مى برد و او را از ساعتى باز داشته اى كه هر كس در آن حركت كند به بدى و زيان مى رسد و هر كس در اين باره به تو ايمان داشته باشد بر او در امان نيستم كه همچون كسى باشد كه براى خدا شريك و مانندى قائل است . پروردگارا هيچ خيرى جز خير تو نيست و هيچ زيانى جز از ناحيه تو نيست و خدايى جز تو نمى باشد. سپس فرمود: با تو مخالفت مى كنيم و در همان ساعتى كه ما را از حركت در آن بازداشتى حركت مى كنيم و سپس روى به مردم كرد و فرمود: اى مردم ! از آموزش نجوم جز آنچه كه براى سير و هدايت در تاريكيهاى خشكى و دريا لازم است بر حذر باشيد، همانا منجم همچون كاهن است و كاهن همتاى

كافر است و كافر در آتش است ، (558) آنگاه خطاب به آن مرد فرمود: همانا به خدا سوگند اگر به من خبر برسد كه به نجوم اشتغال دارى تا هنگامى كه زنده باشم ترا در زندان خواهم داشت و تا هنگامى كه قدرت داشته باشم ترا از عطا و مقررى محروم مى دارم .

على (ع ) در همان ساعتى كه منجم او را از حركت در آن منع كرده بود حركت كرد و بر مردم نهروان پيروز شد و سپس گفت : اگر در آن ساعت كه او گفته بود حركت مى كرديم مردم مى گفتند در ساعتى كه منجم گفت حركت كرد و پيروز و مظفر شد؛ همانا براى محمد (ص ) منجمى نبود و براى ما پس از او منجمى وجود نداشت و خداوند متعال براى ما سرزمينهاى خسرو و قيصر را گشود. اى مردم ! بر خدا توكل و به او وثوق كنيد كه او از هر كس غير از خودش كفايت مى فرمايد.

مسلم ضبى از حبة عرنى نقل مى كند كه مى گفته است چون مقابل خوارج رسيديم ما را تير زدند به على عليه السلام گفتيم : اى اميرالمومنين آنها ما را تير زدند، فرمود: شما دست بداريد. دوباره چنان كردند و گفتيم : فرمود شما دست بداريد، چون براى بار سوم تيرباران كردند و گفتيم ؛ فرمود: اينك جنگ روا و گوارا است بر آنان حمله بريد.

و همچنين از قيس بن سعد بن عباده روايت شده است كه چون على عليه السلام مقابل خوارج رسيد فرمود: كسى را كه عبدالله بن خباب را كشته است براى ما

قصاص كنيد: گفتند: همه ما قاتلان اوييم ؛ فرمود: برايشان حمله بريد.

ابو هلال عسكرى در كتاب الاوائل مى گويد: نخستين كسى كه گفت لا حكم الا لله داورى جز براى خدا نيست عروة بن حدير بود كه اين سخن را در صفين گفت : و گفته شده است زيد بن عاصم محاربى اين شعار و سخن را گفته است .

گويد: در آغاز كه خوارج از على (ع ) كناره گرفته بودند سالارشان ابن كواء بود، سپس براى عبدالله بن وهب راسبى كه از خطيبان بنام بود بيعت گرفتند و او به هنگامى كه خوارج با او بيعت مى كردند چنين گفت : بر حذر باشيد از راى ناسنجيده و گفتار همراه باشتاب ، بگذاريد بر انديشه شما زمان بگذرد و سنجيده شود كه سنجش راى براى مرد عيب او را اصلاح و روشن مى كند و پاسخ شتابان مايه گمراهى از صواب است و انديشه چنان نيست كه ناسنجيده گفته شود و دور انديشى ، در سرعت جواب نيست ، اگر از خطا و اشتباه بدبخت كننده به سلامت مانديد و اگر يك بار غنيمتى بدون راى صواب بدست آورديد موجب نشود كه به آن كار باز گرديد و به آن طريق در جستجوى سود باشيد، راى و انديشه پارچه نازك نيست و آنچه كه بديهه گويى به تو مى دهد راى و انديشه نيست ، و همانا راى سنجيده بسيار بهتر از راى ناسنجيده است و چه بسيار چيزها كه مانده آن بهتر از تازه آن است و تاءخير آن بهتر از تقديم است .

مدائنى در كتاب خوارج خود مى گويد: چون على عليه

السلام به جنگ نهروان مى رفت ، مردى از يارانش كه در مقدمه لشكر بود شتابان و در حالى كه مى دويد خود را به على (ع ) رساند و و گفت : اى اميرالمومنين مژده !فرمود مژده ات چيست ؟ گفت : همينكه خبر رسيدن تو به خوارج رسيد از رودخانه عبور كردند و خداوند شانه ها و دوشهاى ايشان را به تو بخشيد، على (ع ) به آن مرد گفت : تو را به خدا سوگند خودت ديدى كه از رودخانه گذشتند؟ گفت آرى ، و على (ع ) سه بار او را سوگند داد و او همچنان مى گفت آرى ، على عليه السلام فرمود به خدا سوگند از رودخانه نگذشته اند و هرگز از آن نخواهند گذشت و همانا كشتارگاه آنان اين سوى آب است (559) و سوگند به كسى كه دانه را مى شكافد و جان را پرورش مى دهد به كنار درختهاى گز و كنار آن سو و قصر پوران (560) نخواهند رسيد و خداوند آنان را مى كشد و هر كس دروغ گويد نوميد مى شود. گويد: در اين هنگام سوار ديگرى شتابان آمد و همچون گفتار آن مرد گفت . و على (ع ) به سخن او هم توجه نكرد و سواران شتابان از پى هم و همه ايشان همان سخن را گفتند؛ على عليه السلام برخاست و بر اسب خود سوار شد و آن را به جولان درآورد. گويد: يكى از جوانان مى گفته است ، من كه نزديك على (ع ) بودم گفتم به خدا سوگند اگر خوارج از رودخانه عبور كرده باشند پيكان

نيزه خود را در چشم على خواهم زد؛ كارش به آنجا كشيده كه ادعاى علم غيب مى كند! و چون على (ع ) كنار رود رسيد خوارج را ديد كه نيام شمشيرهاى خود را شكسته اند و اسبان خود را پى كرده اند و بر زانو به حالت آماده باش نشسته اند؛ و ناگهان همگى يكصدا موضوع داورى را محكوم ساختند و صداى آنان بانگى عظيم داشت ؛ در اين هنگام آن جوان از اسب خود پياده شد و گفت : اى اميرالمومنين من چند لحظه پيش درباره تو شك كردم و اينك به پيشگاه خداوند و نزد تو توبه مى كنم و تو هم از من درگذر؛ على (ع ) فرمود: خداوند است كه گناهان را مى آمرزد از خداى طلب آمرزش كن .

ابوالعباس محمد بن يزيد مبرد در كتاب الكامل مى گويد: چون على (ع ) در نهروان با خوارج روياروى شد، به ياران خود فرمود: شما جنگ را آغاز مكنيد تا آنان آغاز كنند، در اين هنگام مردى از ايشان به صف ياران على (ع ) حمله كرد و سه تن را كشت و اين رجز را خواند: آنان را مى كشم و على را نمى بينم و اگر آشكار شود او را نيزه خواهم زد.

على (ع ) به مصاف آن مرد آمد و شمشيرى بر او زد و او را كشت ؛ و همينكه شمشير بر او فرود آمد، گفت : آفرين و خوشامد بر رفتن به بهشت ! عبدالله بن وهب ، سالار ايشان گفت : به خدا نمى دانم به بهشت رفته است يا به دوزخ ! مردى از

آنان خوارج كه از طايفه بنى سعد بود گفت : به وسيله اين مرد - يعنى عبدالله بن وهب - گول خوردم و در جنگ شركت كردم و اينك مى بينم كه خودش شك دارد؛ او همراه گروهى از مردم از جنگ كناره گرفت . هزار تن از خوارج به سوى ابو ايوب انصارى كه فرمانده ميمنه سپاه على (ع ) بود هجوم بردند، على (ع ) به ياران خود فرمود: بر ايشان حمله بريد كه به خدا سوگند از شما ده تن كشته نمى شود و از ايشان ده تن به سلامت نخواهد ماند. و بر آنان حمله برد و ايشان را سخت در هم كوبيد. از ياران على عليه السلام فقط نه تن كشته شدند و از خوارج فقط هشت تن توانستند بگريزند.

قسمت دوم

همچنين ابوالعباس مبرد و كس ديگرى غير از او نقل كرده اند كه چون اميرالمومنين عليه السلام ، عبدالله بن عباس را پيش ايشان فرستاد كه با آنان مناظره كند به آنان گفت : شما چه چيزى را بر اميرالمومنين اشكال مى گيريد؟ گفتند: او امير مومنان بود ولى چون در مورد دين خدا داورى را پذيرفت از ايمان خارج شد؛ اينك بايد نخست اقرار به كفر خود كند و سپس توبه كند تا ما به فرمانبردارى او برگرديم . ابن عباس گفت : براى مومنى كه هيچگاه ايمان خود را با شك نياميخته است سزاوار نيست كه اقرار به كفر كند. گفتند: او داورى را پذيرفته است ؛ ابن عباس گفت : خداوند در مورد كفاره كشتن شكار در حال احرام امر به پذيرفتن نظر داور داده و فرموده

است : كفاره اش چيزى است كه دو عادل از شما به آن حكم كند (561) تا چه رسد به موضوع امامتى كه بر مسلمانان مشكل شده باشد. گفتند: اين داورى بر على (ع ) تحميل شده است و خود به آن راضى نبوده است . گفت : حكميت و داورى هم چون امامت است ، همانگونه كه هر گاه امام فاسق شود سرپيچى از فرمان او واجب است ، در صورتيكه داوران با احكام خدا مخالفت كنند گفته هايشان دور افكنده مى شود؛ برخى از خوارج به برخى ديگر گفتند اين احتجاج قريش را برخود ايشان دليل و حجت قرار دهيد كه اين مرد از آنانى است كه خداوند در مورد ايشان گفته است كه آنان قومى ستيزه جو هستند. (562) و همچنين خداى عزوجل فرموده است : و تا معاندان لجوج را به وسيله آن بترسانى . (563)

ابوالعباس مبرد همچنين مى گويد: (564) نخستين كس كه در مورد حكميت اعتراض كرد عروة بن ادية بود. ادية نام يكى از مادر بزرگهاى دوره جاهلى اوست و نام پدرش حدير و از افراد طايفه ربيعة بن حنظلة است ؛ گروهى هم گفته اند نخستين كس كه اعتراض كرد مردى از طايفه محارب بن حصفة بن قيس بن عيلان به نام سعيد بوده است ، و در اين مورد خوارج همگى بر عبدالله بن وهب راسبى اجتماع كردند و او را به سرپرستى خود انتخاب كردند و او نخست نمى پذيرفت و اشاره مى كرد كس ديگرى را بر آن كار بگمارند و آنان جز به پيشوايى او راضى نشدند، و او رهبر آن قوم بود

و به داشتن راءى و تدبير معروف بود؛ و نخستين شمشير از شمشيرهاى خوارج كه از نيام بيرون كشيده شد شمشير عروة بن اديه بود و چنان بود كه او روى به اشعث كرد و گفت : اى اشعث !اين حالت پستى و بدبختى و اين داورى چيست ؟ مگر شرطى استوارتر از شرط خداى عزوجل هست ؟ و سپس بر روى او او شمشير كشيد و اشعث گريخت و او با شمشير به كفل استرش زد؛ ابوالعباس مبرد مى گويد: اين عروة بن حدير از آن چند تنى است كه از جنگ نهروان جان به در برد و تا مدتى از حكومت معاويه گذشت زنده بود و او را همراه يكى از بردگان آزاد كرده اش گرفتند و پيش زياد آوردند، زياد از او درباره ابوبكر و عمر پرسيد، عروه از آن دو به نيكى ياد كرد، زياد به او گفت : درباره اميرالمومنين عثمان و ابو تراب چه مى گويى ؟ عروه شش سال اول حكومت عثمان را پذيرفت و سپس به كفر او گواهى داد و نيز از كار على (ع ) همينگونه ياد كرد و گفت : تا حكميت را نپذيرفته بود خليفه بود و پس از آن كافر شد؛ آنگاه زياد از او درباره معاويه پرسيد كه او را دشنامى زشت داد، سپس از او درباره خودش پرسيد، عروه گفت : آغاز كرد تو نتيجه زناكارى بود و سرانجام كار تو چنين بود كه ترا به خود بستند؛ وانگهى تو نسبت به خداى خود عاصى هستى ، زياد، دستور داد گردن عروه را زدند، سپس برده آزاد كرده او را

خواست و گفت چگونگى كار عروه و حالاتش را براى من بگو، گفت : مفصل بگويم يا مختصر؟ زياد گفت : مختصر بگو. گفت : هيچ روز براى او خوراكى نبردم و هيچ شب براى او بسترى نگستردم كنايه از آنكه روزها روزه بود و شب را نماز مى گزارد.

ابوالعباس مبرد مى گويد، علت نامگذارى خوارج به حرورية اين بود كه چون على عليه السلام پس از مناظره اين عباس با آنان ، شخصا با ايشان مناظره كرد، ضمن سخنان خويش گفت : آيا نمى دانيد كه چون شاميان قرآنها را برافراشتند به شما گفتم اين كار مكر و سستى است و اگر آنان به راستى حكم قرآن را مى خواستند نزد خودم مى آمدند و از من مى خواستند كه درباره حكميت تصميم بگيرم !و آيا شما كسى را مى شناسيد كه بيشتر از من حكميت را ناخوش داشته باشد؟ گفتند: راست مى گويى ؛ گفت : آيا اين را مى دانيد كه شما مرا مجبور به پذيرش حكميت كرديد تا ناچار شدم تقاضاى شما را بپذيرم ؛ و در عين حال شرط كردم و گفتم داورى آن دو فقط هنگامى نافذ خواهد بود كه به حكم خدا داورى كنند و اگر با آن مخالفت كردند من و شما از داورى آنان بيزار خواهيم بود و مى دانيد كه حكم خدا هرگز به زيان من نيست ؟ گفتند: آرى به خدا سوگند مى دانيم . گويد: به هنگام اين گفتگو ابن كواء هم با آنان بود و اين موضوع پيش از آن بود كه عبدالله بن خباب را كشته باشند و او را در

مرحله دوم جدايى (565) خود در كسكر (566) كشتند، خوارج به على عليه السلام گفتند: بنابراين به تقاضاى ما در كار دين خدا داورى را پذيرفتى و ما اقرار مى كنيم كه در آن هنگام كافر شده بوديم و اينك از كفر خويش توبه كنندگانيم ، تو هم به آنچه ما اقرار كرده ايم اقرار كن و به توبه درآ، تا همراه تو به شام حركت كنيم ؛ على (ع ) گفت : مگر نمى دانيد كه خداوند متعال در مورد بروز اختلاف ميان زن و شوهر فرمان به داورى داده و فرموده است : داورى از خويشان زوج و داورى از خويشان زوجه گسيل داريد (567) همچنين در مورد شكار جانوران كوچكى چون خرگوش كه نيم درهم ارزش داشته باشد، فرموده است كفاره آن چيزى است كه : دو عادل از ميان شما به آن حكم كنند!

گفتند: در آن هنگام كه عمرو عاص آنچه را كه تو در عهدنامه درباره خود نوشته بودى نپذيرفت و جمله اين عهدنامه يى است كه آن را بنده خدا على اميرالمومنين نوشته است را به على بن ابى طالب تغيير دادى و عنوان خلافت را از نام خود محو كردى خود را از خلافت خلع نمودى ، على فرمود: در اين مورد رسول خدا (ص ) براى من سرمشق بودند و آن هنگامى بود كه در صلحنامه حديبيه ، سهيل بن عمرو نپذيرفت كه نوشته شود اين صلحنامه يى است كه آنرا محمد رسول خدا و سهيل بن عمرو نوشته اند و گفت ، اگر اقرار مى كردم كه تو رسول خدايى هرگز با تو مخالفت نمى كردم

. ولى به مناسبت فضل و برترى تو اجازه مى دهم نام خود را پيش از نام من بنويسى ، بنابراين فقط بنويس محمد بن عبدالله ، پيامبر (ص ) به من فرمودند: اى على ، عنوان رسول خدا را محو كن ؛ گفتم اى رسول خدا نفس من مرا يارا نمى دهد كه عنوان پيامبرى را از نام تو محو كنم ؛ پيامبر (ص ) آنرا با دست خود محو كرد و سپس به من فرمود بنويس : محمد بن عبدالله ، آن گاه لبخندى بر من زد و گفت : اى على تو هم بزودى گرفتار چنين وضعى مى شوى و از عنوان خود گذشت خواهى كرد، دو هزار تن از خوارج كه در شهر حروراء بودند با او برگشتند و خوارج در آن شهر جمع شده بودند، على عليه السلام به آنان گفت : به شما چه نامى بنهيم ؟ سپس خود فرمود: شما كه در حروراء جمع شده ايد حروريه هستيد. (568)

همه مورخان و سيره نويسان روايت كرده اند كه چون على (ع ) خوارج را از پاى درآورد به جستجوى جسد ذوالثديه بر آمد و ميان كشتگان بسيار جستجو كرد و همه را از پشت به رو خواباندند و بر جسد او دست نيافت و از اين جهت ناراحت شد و مى فرمود: به خدا سوگند نه دروغ مى گويم و نه به من دروغ گفته شده است ؛ به جستجوى جسد آن مرد برآييد كه بايد ميان كشتگان قوم باشد؛ و چندان جستجو كردند كه جسد او را يافتند، و آن مردى بود كه يك دستش از كار افتاده

بود و همچون پستانى بود كه از سينه اش آويخته باشد.

ابراهيم بن ديزيل در كتاب صفين از قول اعمش از زيد بن وقب نقل مى كند كه چون على عليه السلام خوارج را با نيزه ها از پاى درآورد، فرمود: جسد ذوالئديه را پيدا كنيد و آنان سخت به جستجوى آن برآمدند و آنرا در زمين پست و هموارى در زير ديگر كشتگان پيدا كردند و پيش على (ع ) آوردند، و بر سينه اش موهايى چون سبيل گربه روييده بود، على (ع ) تكبير گفت و مردم هم از شادى همراه او تكبير گفتند.

او همچنين از مسلم ضبى ، از حبة عرنى نقل مى كند كه مى گفته است : ذوالثدايه مردى سياه و بويناك بود، دستى همچون پستان زنان داشت كه چون آنرا نى كشيدند به بلندى دست ديگرش مى رسيد و چون آنرا رها مى كردند جمع مى شد و به شكل پستان زن در مى آمد. و بر آن موهايى همچون سبيل گربه روييده بود؛ چون جسد او را پيدا كردند آن دستش را بريدند و بر نيزه يى زدند، و على عليه السلام باصداى بلند مى گفت : خداوند راست گفت و رسولش درست ابلاغ كرد و تا پس از عصر، او و يارانش همچنين اين كلمه را مى گفتند تا هنگامى كه خورشيد غروب كرد يا نزديك بود غروب كند.

ابن ديزيل همچنين روايت مى كند كه چون كاسه صبر على (ع ) در جستجوى جسد ذوالثدايه لبريز شد، فرمود: استر رسول خدا (ص ) را بياوريد، آنرا آوردند سوار شد و مردم از پى او روان شدند و كشته

ها را نگاه مى كردند و مى فرمود: كشتگان به رو در افتاده را به پشت برگردانيد و آنان كشتگان را يكى يكى بررسى كردند تا جسد او را پيدا كردند و على عليه السلام سجده شكر بجا آورد.

و گروه بسيارى روايت كرده اند كه چون على (ع ) استر پيامبر (ص ) را خواست تا سوار شود فرمود: آن را بياوريد اين استر راهنما خواهد بود و سرانجام استر، كنار پشته اى از جنازه ها ايستاد و جسد ذوالثديه را از زير جنازه ها بيرون كشيدند.

عوام بن حوشب ، از پدرش ، از جد خود يزيد بن رويم نقل مى كند كه مى گفته است ، على عليه السلام روز جنگ نهروان فرمود: امروز چهار هزار تن از خوارج را مى كشيم كه يكى از ايشان ذوالثديه خواهد بود؛ و چون خوارج زير آسياى جنگ آرد شدند و على (ع ) تصميم گرفت جسد او را پيدا كند من هم از پى او روان بودم . على (ع ) به من دستور داد براى او چهار هزار تير نى بريدم ؛ آنگاه بر استر رسول خدا سوار شد و به من گفت : بر هر يك از كشتگان يك نى بينداز، من در اين حال پيشاپيش على (ع ) حركت مى كردم و او از پى من مى آمد و مردم از پى او روان بودند و همچنان بر هر كشته يى يك نى مى نهادم تا آنكه فقط يك نى در دست من باقى ماند، من به على (ع ) نگريستم و ديدم چهره اش افسرده است و مى گويد: به خدا سوگند

من دروغ نمى گويم و به من دروغ گفته نشده است ؛ ناگاه در جاى گودى صداى ريزش آب شنيديم ، فرمود: اينجا را جستجو كن ، جستجو كردم و ديديم كشته يى در آب افتاده است ، يك پاى او را در دست گرفتم و كشيدم و گفتم : اين پاى انسانى است ، على (ع ) هم شتابان از استر پياده شد و پاى ديگر جسد را گرفت و با يكديگر آنرا بيرون كشيديم و چون آنرا روى خاك نهاديم معلوم شد جسد ذوالثديه است ، على عليه السلام با صداى بسيار بلند تكبير گفت و سپس سجده شكر بجا آورد و همه مردم تكبير گفتند.

بسيارى از محدثان روايت كرده اند كه پيامبر (ص ) روزى به ياران خود فرمود: همانا يكى از شما در مورد تاءويل قرآن جنگ خواهد كرد همانگونه كه من در مورد تنزيل قرآن جنگ كردم ، ابوبكر گفت : اى رسول خدا آن كس منم ؟ فرمود نه : عمر گفت : آيا من هستم ؟ فرمود: نه ، آن كسى است كه كفش پينه مى زند و سپس به على عليه السلام اشاره فرمود. (569)

ابوالعباس مبرد در كتاب الكامل مى گويد و گفته شده است نخستين كس كه بر موضوع حكميت اعتراض كرد ولى صداى خود را بلند نكرد مردى از خاندان سعد بن زيد منات بن تميم بن مر از طايفه بنى صريم بود و نامش حجاج بن عبدالله و معروف به برك بود؛ او همان كسى است كه بعدها به قصد كشتن معاويه بر كشاله رانش ضربت زد؛ گفته مى شود چون او موضوع

حكميت را شنيد، گفت : مگر اميرالمومنين در مورد دين خدا مى تواند داور تعيين كند؟ فرمانى جز براى خدا نيست ، كس ديگرى كه اين سخن را شنيد، گفت به خدا سوگند نيزه يى سخت زد كه تا عمق نفوذ خواهد كرد.

ابوالعباس مى گويد: و نخستين كس كه ميان دو صف بر داورى اعتراض كرد مردى از خاندان يشكر بن بكر بن وائل و از ياران على عليه السلام بود كه نخست حمله كرد و مردى از شاميان را غافلگير كرد و كشت و سپس ميان دو صف ايستاد و گفت : فرمان و داورى جز براى خدا نيست و باز بر ياران معاويه حمله كرد و آنان نزديك بود بر او چيره شوند، او كنار لشكر على (ع ) برگشت ، مردى از قبيله همدان بيرون آمد و او را كشت و شاعر همدانى در اين باره چنين سرود:

مدر يشكرى را از آنچه به دوزخ در آيد چيزى باز نداشت ، در آن بامداد كه نيزه ها او را فرو گرفته بود و او فرياد مى زد: نخست على و سپس معاويه را از حكومت خلع مى كنم .

ابوالعباس مى گويد: محدثان روايت كرده اند كه كسى در محضر اميرالمومنين على عليه السلام اين آيه را تلاوت كرد بگو آيه به شما خبر بدهم از زيانكارترين افراد از لحاظ عمل ، آنان كه كوشش ايشان درباره زندگى اين جهانى تباه شد و حال آن كه آنان به باطل مى پنداشتند كه نيكو رفتار مى كنند (570)؛ على عليه السلام فرمود: اهل حروراء از همين گروهند.

قسمت سوم

ابوالعباس مى گويد: از جمله اشعار اميرالمومنين على

(ع ) كه در آن هيچ اختلافى نيست كه خود آنرا سروده و مكرر مى خوانده است ، سه مصرع زير مى باشد و موضوع آن چنين است كه چون او را متهم كردند تا اقرار به كفر خويش كند و از گناه خويش توبه كند تا با او براى نبرد به شام بروند، فرمود: آيا پس از افتخار مصاحبت رسول خدا و تفقه در دين به كفر برگردم ؟ و سپس چنين سرود:

اى گواه خداوند بر من ! گواه باش كه من بر آيين احمد نبى (ص ) هستم و هر كس در خدا شك كند، همانا من بر هدايت هستم (571).

همچنين ابوالعباس مبرد در كتاب الكامل مى گويد: كه على عليه السلام در آغاز خروج خوارج بر او، صعصعة بن صوحان عبدى را كه قبلا هم او را همراه زياد بن نضر حارثى و عبدالله بن عباس براى آن كار گسيل داشته بود احضار كرد و از او پرسيد خوارج بيشتر اطراف چه كسى هستند؟ گفت : به يزيد بن قيس ارحبى توجه دارند. على عليه السلام سوار شد و به حروراء رفت و شروع به بررسى كرد تا كنار خيمه يزيد بن قيس رسيد و نخست دو ركعت نماز در آن گزارد سپس از خيمه بيرون آمد و بر كنان خود تكيه داد و روى به مردم كرد و فرمود: اينجا مقامى است كه هر كس در آن رستگار شود در آخرت نيز رستگار است سپس با آنان سخن گفت و سوگندشان داد، گفتند: ما نخست كه تسليم داورى شديم گناهى بزرگ كرديم و اينك توبه كرده ايم تو هم همانگونه كه

ما توبه كرده ايم توبه كن تا به بيعت و فرمان تو برگرديم . على عليه السلام فرمود: (572) من از هر گناهى از خداوند طلب آمرزش مى كنم ؛ و آنان كه ششهزارتن بودند با او برشتند و چون در كوفه مستقر شدند چنين شايع كردند كه على (ع ) از اعتقاد به داورى برگشته است و آنرا گمراهى مى داند، همچنين گفتند. اميرالمومنين منتظر است تا اسبها فربه شوند و اموال جمع شود و سپس با ما به شام حركت خواهد كرد.

در اين حال اشعث به حضور على عليه السلام آمد و گفت : اى اميرالمومنين ! مردم مى گويند كه تو داورى را گمراهى مى دانى و برپا داشتن و پايبندى به آنرا كفر مى پندارى ؟ على (ع ) برخاست و سخنرانى كرد و ضمن آن فرمود: هر كس چنين پندارد كه من از موضوع داورى و اعتقاد به حكميت برگشته ام دروغ گفته است ، و هر كس پذيرش آنرا گمراهى بداند گمراه شده است ، و در اين هنگام بود كه خوارج از مسجد بيرون رفتند و بانگ برداشتند كه داورى جز براى خدا نيست .

مى گويم ابن ابى الحديد: هر فساد و نابسامانى كه در مدت خلافت على عليه السلام اتفاق افتاده و هر پريشانى كه صورت گرفته ريشه آن اشعث بن قيس بوده است ؛ آن چنان كه اگر در همين مورد، او درباره معنى حكميت و داورى با على (ع ) ستيز و جدل نمى كرد جنگ نهروان اتفاق نمى افتاد و اميرالمومنين عليه السلام همراه خوارج به جنگ معاويه مى رفت و شام را تصرف

مى كرد؛ زيرا على ، كه درودهاى خدا بر او باد، چاره انديشى كرده بود كه با آنان به روش كج دار و مريز رفتار كند و از جمله امثال نقل شده از پيامبر (ص ) يكى اين است كه جنگ خدعه است ، بدين معنى كه چون خوارج به او گفتند، از آنچه كرده اى توبه كن ، همانگونه كه ما توبه كرده ايم ، در اين صورت با تو براى جنگ با مردم شام حركت كنيم ؛ در پاسخ آنان كلمه مجملى گفت كه همه پيامبران و معصومين هم همان را مى گويند و آن گفتار او بود كه فرمود: از پيشگاه خداوند طلب آمرزش مى كنم و خوارج با همين كلمه راضى شدند و آنرا موافقت با خواسته خود پنداشتند و نيت آنان نسبت به او پاك و ضمائر آنان نسبت به او صاف شد بدون اينكه اين كلمه متضمن اعتراف به كفر يا گناهى باشد؛ ولى اشعث دست از على (ع ) بر نداشت و براى استفسار و روشن كردن موضوع و به نيت اينكه پرده كنايه و پوشيدگى موضوع را بدرد و آنرا از حالت اجمال و چاره انديشى كه در آن بود به حالتى در آورد كه موجب تباهى تدبير و دلتنگى و بازگشت فتنه شود، و اشعث در مورد آن كلمه از اميرالمومنين عليه السلام در حضور افرادى استفسار كرد و پرسيد كه براى آن حضرت امكان هيچگونه مجامله و خوددارى نبود و چنان آن حضرت را مورد سؤ ال قرار داد كه آنچه را در دل دارد بگويد و نتواند آنرا به صورتى كه احتمال ديگرى داده

شود و به چيز ديگرى معلق فرمايد بيان كند و ناچار شد آنرا بسيار روشن و آشكار بگويد؛ در نتيجه آن تدبير در هم شكسته شد و خوارج به شبهه نخستين خود برگشتند و سر از فرمان بيرون كشيدند و همچنان داورى و حكميت را محكوم كردند و بدينگونه است كه دولتهايى كه در آنها نشانه هاى انقراض و نيستى ظاهر مى شود گرفتار پديده هاى چون اشعث مى شوند كه از تبهكاران در زمين هستند اين سنت خداوند است در امتهايى كه در پيش بوده و گذشته اند و براى سنت خداوند هرگز تبديلى نخواهى يافت . (573)

ابوالعباس مبرد مى گويد، سپس خوارج به نهروان رفتند و آنان مى خواستند از آنجا به مداين بروند، و از اخبار شگفت انگيز آنان اين بود كه ايشان در راه خود به يك مسلمان و يك مسيحى برخوردند، مسلمان را كشتند زيرا به عقيده آنان به سبب مخالفت با اعتقاد ايشان ، كافر بود اما در مورد مسيحى به يكديگر سفارش كردند و گفتند: ذمه پيامبر خويش را حفظ كنيد.

ابو العباس همچنين مى گويد: نظير اين مطلب اين است واصل بن عطاء كه خدايش رحمت كناد همراه تنى چند مى آمدند، احساس كردند كه خوارج در راه اند واصل به دوستان و همراهان خود گفت رويارويى با ايشان كار شما نيست ، كنار برويد و مرا با ايشان واگذاريد، و از بيم مشرف بر مرگ شده بودند، به او گفتند: خود دانى ، و اصل پيش خوارج رفت ، گفتند: تو و يارانت كيستيد؟ گفت ، ما گروهى مشرك هستيم كه به شما پناهنده شده ايم ؛

دوستان من مى خواهند سخن خدا را بشنوند و حدود آنرا بفهمند، گفتند شما را پناه داديم ، واصل گفت : احكام را به ما بياموزيد و آنان شروع به آموختن احكام خود به ايشان كردند، واصل گفت : من و همراهانم احكام شما را پذيرفتيم ، گفتند: همگى با هم برويد كه برادران ما شديد، واصل گفت !شما بايد ما را به جايگاه امن خودمان برسانيد، زيرا خداوند متعال مى فرمايد: و اگر كسى از مشركان از تو پناه خواست پناهش ده ، تا سخن خدا را بشنود، سپس او را به جايگاه امن خودش برسان (574) گويد: خوارج برخى به برخى نگريستند و به آنان گفتند اين حق براى شما محفوظ است و با آنان همراه جمعيت خود حركت كردند و ايشان را به جايگاه امن رساندند. (575)

ابوالعباس مبرد مى گويد: عبدالله بن خباب در حالى كه بر گردن خود قرآنى آويخته بود و همراه زنش كه حامله بود سوار خرى بود به خوارج برخورد، آنان به او گفتند همين قرآن كه بر گردن تو است ما را به كشتن تو فرمان مى دهد، عبدالله به آنان گفت : آنچه را قرآن زنده كرده است زنده كنيد و آنچه را از ميان برده است بميرانيد، در اين هنگام يكى از خوارج كى دانه خرما را كه از درختى بر زمين افتاده بود برداشت و در دهان خويش نهاد ديگران بر سرش فرياد زدند و او به رعايت پارسايى آنرا از دهان خود بيرون افكند، مردى ديگر از ايشان خوكى را كه راه را بر او بسته بود كشت ديگران اعتراض كردند كه اين

كار تباهى در زمين است و كشتن خوك را كارى ناشايسته دانستند، سپس به عبدالله بن خباب گفتند: از قول پدرت براى ما حديث نقل كن ، او گفت : از پدرم شنيدم كه مى گفت : خود شنيدم كه پيامبر (ص ) مى فرمود بزودى پس از من فتنه يى خواهد بود كه در آن دل مرد مى ميرد همانگونه كه بدنش مى ميرد، روز را به شب مى رساند و مؤ من است و شب را به صبح مى رساند در حالى كه كافر است سپس پدرم به من گفت : اى عبدالله ، مقتول باش ولى هرگز قاتل مباش ؛ خوارج به او گفتند درباره ابوبكر و عمر چه مى گويى ؟ او از آن دو به نيكى ياد كرد، گفتند: درباره على پيش از پذيرفتن داورى و درباره شش سال آخر خلافت عثمان چه مى گويى ؟ عبدالله آن دو را ستود، گفتند: درباره على پس از پذيرش حكميت چه مى گويى ؟ گفت : على به خداوند داناتر است و از هر كسى در حفظ دين خود استوارتر و بينش او از همه بهتر و نافذتر است ، گفتند: تو از هدايت پيروى نمى كنى و فقط از نام مردان پيروى مى كنى و او را كنار رودخانه بر زمين انداختند و سرش را بريدند.

ابوالعباس مبرد مى گويد: خوارج ارزش خرماى درختى را كه مردى مسيحى بود از او پرسيدند، گفت : اين درخت از شماست ، گفتند: ما بدون پرداخت بهاى آن نمى خواهيم ، مرد مسيحى گفت : شگفتا! مردى همچون عبدالله بن خباب را مى كشيد

و حاصل درخت خرمايى را بدون پرداخت بهاى آن نمى پذيريد!(576)

ابو عبيدة معمر بن مثنى مى گويد: در جنگ نهروان يكى از خوارج نيزه خورد و نيزه در بدنش ماند او با همان حال و با شمشير كشيده به حركت خود ادامه داد و خود را به كسى كه بر او نيزه زد بود رساند و با شمشير بر او ضربتى زد و او را كشت و در همان حال اين آيه را مى خواند خدايا و من به پيشگاه تو شتافتم تا خشنود شوى . (577)

ابو عبيده همچنين روايت مى كند كه على عليه السلام نخست از ايشان درباره كشتن عبدالله بن خباب استفسار كرد، اقرار كردند؛ فرمود: دسته دسته شويد كه من پاسخ هر دسته از شما را بشنوم ؛ آنان دسته دسته شدند و هر دسته همانگونه اقرار كردند كه دسته ديگر، و همگى گفتند: ما عبدالله بن خباب را كشته ايم و ترا هم همانگونه كه او را كشته ايم خواهيم كشت ، على (ع ) گفت به خدا سوگند اگر تمام مردم جهان اين چنين به قتل او اقرار كنند و من قدرت داشته باشم آنان را به قصاص او مى كشم . و سپس به ياران خود روى كرد و فرمود: بر ايشان حمله بريد و من نخستين كس هستم كه بر آنان حمله مى برم و سه بار با شمشير ذوالفقار خم شد و هر بار آنرا با كمك زانوان خود صاف مى كرد و باز بر ايشان حمله مى برد تا آنكه همه را نابود كرد.

محمد بن حبيب مى گويد: على عليه السلام روز جنگ نهروان براى

خوارج خطبه ايراد كرد و ضمن آن براى ايشان چنين فرمود: (578) ما خاندان نبوت و جايگاه رسالتيم ، آمد و شد فرشتگان پيش ما بوده است ، عنصر رحمت و معدن علم و حكمت و افق روشن حجازيم ، كندروبه ما مى پيوندد و توبه كننده به سوى ما باز مى گردد، اى قوم ! من شما را بيم دهنده ام كه همگان به صورت كشتگان در زمينهاى هموار و ناهموار اين وادى بيفتيد... تا آخر فصل .

خطبه(37)

اين خطبه با عبارت فقمت بالامر حين فشلوا شروع مى شود

اين خطبه با عبارت فقمت بالامر حين فشلوا (قيام به آن كار كردم (نهى ازمنكر) هنگامى كه ياران پيامبر سستى كردند شروع مى شود)

ابن ابى الحديد پس از توضيح درباره فصول چهار گانه اين خطبه ، بحث تاريخى زير را مطرح كرده است .

اخبارى كه درباره آگاهى امام على (ع ) به امور غيبى آمده است

ابن هلال ثقفى در كتاب الغارات ، از زكرياء بن يحيى عطار، از فضيل ، از محمد بن على نقل مى كند كه چون على (ع ) فرمود، پيش از آنكه مرا از دست بدهيد از من بپرسيد و سوگند به خدا از هيچ گروهى كه موجب هدايت صد تن يا گمراهى صد تن باشند از من نمى پرسيد مگر آنكه به شما خبر خواهم داد كه سالار و رهبر آنان چه كسى است ! (579) مردى برخاست و گفت : به من خبر بده كه در سر و ريش من چند تار مو هست ؟ على عليه السلام به او فرمود: به خدا سوگند خليل من حضرت رسول براى من روايت كرد كه بر هر تار موى سرت فرشته يى

گماشته است كه ترا نفرين مى كند و بر هر تار موى ريشت شيطانى گماشته كه گمراهت مى كند و در خانه تو پسر بچه يى است كه پسر رسول خدا (ص ) را خواهد كشت ، پسر بچه او كه در آن هنگام سينه خيز مى رفت ، همان سنان بن انس نخعى ، قاتل حسين عليه السلام است .

حسن بن محبوب از ثابت ثمالى از سويد بن غفلة نقل مى كند كه على عليه السلام روزى خطبه مى خواند، مردى از پاى منبر برخاست و گفت : اى اميرالمومنين من از وادى القرى عبور كردم متوجه شدم كه خالد بن عرفطه مرده است براى او آمرزش بخواه . على عليه السلام فرمود: به خدا سوگند او نمرده است و نخواهد مرد تا آنگاه كه لشكر گمراهى را رهبرى كند و كسى كه رايت او را بر دوش مى كشد حبيب بن حمار (580) است ؛ در اين هنگام مرد ديگرى از پاى منبر برخاست و گفت اى اميرالمومنين من حبيب بن حمارم و من شيعه و دوستدار تو هستم ، على فرمود: تو حبيب بن حمارى ؟ گفت آرى ، على (ع ) دوباره پرسيد ترا به خدا سوگند تو خود حبيب بن حمارى ؟ گفت سوگند به خدا آرى . فرمود: به خدا سوگند كه تو آن رايت را بر دوش مى كشى . و با آن رايت از اين در وارد مسجد مى شوى ، و به باب الفيل مسجد كوفه اشاره كرد.

ثابت گفت به خدا سوگند نمردم تا هنگامى كه ابن زياد را ديدم كه عمر بن سعد را

به جنگ حسين بن على (ع ) گسيل داشت ؛ او خالد بن عرفطة را بر مقدمه لشكر خود گماشت و حبيب بن حمار رايت او را بر دوش داشت و با آن از باب الفيل وارد مسجد شد.

محمد بن اسماعى بن عمرو بجلى ، از عمرو بن موسى وجيهى ، از منهال بن عمرو، از عبدالله بن حارث نقل مى كند كه على عليه السلام بر منبر فرمود: هيچكس به حد بلوغ و تكليف نرسيده است مگر اينكه خداوند درباره او آيه اى نازل كرده است ؛ مردى كه نسبت به او بغض و كينه داشت برخاست و گفت : خداوند درباره تو چيزى از قرآن را نازل كرده است ؟ مردم برخاستند تا او را بزنند، فرمود از او دست بداريد، سپس به او گفت : آيا سوره هود را خوانده اى ؟ گفت آرى ، على (ع ) اين آيه آن سوره را تلاوت كرد كه مى فرمايد: آيا آن كس كه بر دليل روشنى از پروردگار خود است و گواهى صادق همراه اوست (581) و سپس فرمود آن كس كه بر دليل روشنى از پروردگار خود بود محمد (ص ) است و گواهى كه همراه اوست من هستم . (582)

عثمان سعيد، از عبدالله بن بكير، از حكيم بن جبير نقل مى كند كه على عليه السلام خطبه خواند و ضمن خطبه خود گفت : من بنده خدا و برادر پيامبرش هستم ، هيچكس اين ادعا را پيش از من و بعد از من نكرده و نخواهد كرد مگر اينكه دروغ مى گويد، من از پيامبر رحمت ارث بردم و سرور زنان

اين امت را به همسرى برگزيدم و من خاتم اوصياء هستم . مردى از قبيله عبس گفت : كسى كه احسان و خوبى ندارد مى تواند مثل اين بگويد!(583) آن مرد هنوز به خانه خود برنگشته بود كه گرفتار صرع و جنون شد؛ از افراد خانواده اش پرسيدند كه آيا پيش از اين چنين بيمارى را داشت ؟ گفتند: پيش از اين در او هيچگونه اثرى از بيمارى نديديم .

محمد بن جبله خياط، از عكرمة ، از يزيد احمسى نقل مى كند كه على عليه السلام در مسجد كوفه نشسته بود و گروهى از جمله عمرو بن حريس (584) در محضرش بودند؛ ناگاه زنى كه رويبند افكنده بود و شناخته نمى شد آمد و ايستاد و به على عليه السلام گفت : اى كسى كه خونها ريخته اى و مردان را كشته و كودكان را يتيم و زنان را بيوه كرده اى !على فرمود: اين همان زن سليطه گرگ مانند بد زبان است و او همان زنى است كه شبيه مردان و زنان است (خنثى است ) و هرگز خون نديده است ، گويد آن زن در حالى كه سر خود را پايين افكنده بود گريخت ، عمرو بن حريث او را تعقيب كرد و چون به ميدان كنار شهر رسيد به او گفت : اى زن به خدا سوگند از سخنى كه امروز به اين مرد گفتى شاد شدم به خانه من بيا تا مال و جامه به تو بدهم ، و چون وارد خانه اش شد به كنيزكان خويش گفت جامه از تن او كنار زنند و بررسى كنند و مى خواست راستى

گفتار على (ع ) را در آن مورد بداند، آن زن گريست و از عمرو بن حريث خواست كه او را برهنه نكنند و گفت به خدا سوگند من همانگونه ام كه او گفت : هم آلت زنان دارم و هم دو بيضه چون مردان و هرگز هم از خود خون نديده ام ؛ عمرو بن حريث او را رها و از خانه خود بيرون كرد و سپس نزد على عليه السلام آمد و به او خبر داد؛ على (ع ) فرمود: آرى خليل من رسول خدا (ص ) در مورد همه مردان سركش و زنان سركش كه از فرمان من تمرد خواهند كرد از گذشته تا روز قيامت مرا آگاه كرده است . (585)

عثمان بن سعيد از شريك بن عبدالله نقل مى كند كه چون به على عليه السلام خبر رسيد كه مردم او را در مورد ادعايش كه پيامبر (ص ) او را بر مردم مقدم داشته و برترى داده است متهم مى كنند، فرمود: شما را به خدا سوگند مى دهم كه هر كس از آن گروه كه پيامبر را ديده و سخن او را روز غدير خم شنيده باقى مانده است برخيزد و به آنچه شنيده است گواهى دهد، در اين هنگام شش تن از اصحاب پيامبر (ص ) از سمت راست او و شش تن ديگر از صحابه از سمت چپ او برخاستند و گواهى دادند كه آنان در روز شنيده اند پيامبر (ص ) در حلى كه دست على عليه السلام را گرفت و بلند كرد، گفته است ! هر كس كه من مولاى اويم اين على مولاى اوست

، پروردگارا! دوست بدار هر كس كه او را دوست مى دارد و دشمن بدار هر كه او را دشمن مى دارد و يارى كن هر كس او را يارى مى دهد و هر كه او را خوار بدارد خوارش بدار، و محبت بورز به آن كس كه به او مهر مى ورزد و كينه بورز نسبت به آن كس كه به او كينه ورزد (586).

عثمان بن سعدى ، از يحيى تيمى از اعمش ، از اسماعى بن رجاء نقل مى كند كه مى گفته است ، روزى على (ع ) ضمن ايراد خطبه درباره امور آينده و خونريزيها سخن مى گفت ؛ اعشى باهلة (587) كه جوانى نورس بود برخاست و گفت : اى اميرالمومنين !اين سخنان چقدر شبيه خرافات است ! على (ع ) فرمود: اى نوجوان اگر در آن چه گفتى گنهكارى ، خداوندت گرفتار غلام ثقيف فرمايد و سكوت فرمود مردانى برخاستند و پرسيدند: اى اميرالمومنين غلام ثقيف كيست ؟ فرمود: غلامى است كه اين شهر شما را تصرف مى كند، هيچ حرمتى را پاس نمى دارد و آنرا مى درد و گردن اين نوجوان را با شمشير خود مى زند، گفتند: اى اميرالمومنين چند سال امارت مى كند؟ فرمود بيست سال ، اگر به آن برسد، پرسيدند آيا كشته مى شود يا مى ميرد؟ فرمود: به مرگ معمولى و با بيمارى شكم خواهد مرد و از شدت آنچه كه از شكم او بيرون مى ريزد گلويش سوراخ خواهد شد.

اسماعيل بن رجاء مى گويد: به خدا سوگند با چشم خويش ديدم كه اعشى باهله را همراه ديگر اسيرانى كه از لشكر

عبدالرحمان بن محمد بن اشعث گرفته بودند پيش حجاج بن يوسف آوردند كه او را سخت نكوهش و سرزنش كرد و از او خواست شعرى را كه در تحريض عبدالرحمان بر جنگ سروده است بخواند و سپس در همان مجلس گردنش را زد.

محمد بن على صواف ، از حسين بن سفيان ، از پدرش ، از شمشير بن سدير ازدى نقل مى كند كه على (ع ) به عمرو بن حمق خزاعى گفت : اى عمرو!كجا منزل كرده اى ؟ گفت : ميان قوم خودم ، فرمود ميان ايشان منزل مكن . عمرو گفت : آيا ميان بنى كنانة كه همسايگان ما هستند ساكن شوم ؟ فرمود نه ، گفت : آيا ميان قبيله ثقيف ساكن شوم ؟ فرمود: با معرة و مجرة چه مى كنى ؟ پرسيد معره و مجرة چه مى كنى ؟ پرسيد معره و مجره چيست ؟ فرمود: دو يال آتش كه در پشت كوفه آشكار خواهد شد، يكى از آن دو به منطقه سكونت قبايل تميم و بكر بن وائل كشيده مى شود و كمتر كسى از آن محفوظ مى ماند و ديگرى به جانب ديگر كوفه سرايت مى كند و به كمتر كسى صدمه مى رساند و وارد خانه مى شود و يكى دو حجره را مى سوزاند. عمرو بن حمق گفت : پس كجا سكونت كنم ؟ فرمود ميان طايفه عمرو بن عامر از قبيله ازد ساكن شو، گويد: گروهى كه حضور داشتند گفتند ما او على را همچون كاهنى مى بينيم كه چون كاهنان سخن مى گويد، على عليه السلام به عمرو بن حمق گفت : تو

پس از من كشته مى شوى و سرت را از جايى به جاى ديگر مى برند و آن نخستين سرى در اسلام خواهد بود كه از جايى به جاى ديگر برده مى شود و واى بر قاتل تو! و همانا كه تو ميان هر قومى ساكن شوى ترا به تمام معنى تسليم مى كنند جز اين طايفه بنى عمرو ازد كه آنان هرگز ترا تسليم و خوار نمى كنند. گويد: به خدا سوگند چيزى نگذشت كه در حكومت معاويه عمرو بن حمق ترسان ميان قبايل عرب مى گشت و ميان قوم خود از خزاعه بودند ساكن شد و آنان او را تسليم كردند و كشته شد و سرش را از عراق به شام نزد معاويه بردند و آن نخستين سر در اسلام بود كه از شهرى به شهر ديگر بردند.

ابراهيم بن ميمون ازدى ، از حبة عرنى نقل مى كند كه مى گفته است جويرية بن مسهر عبدى از مردان صالح و دوست على عليه السلام بود و على او را سخت دوست مى داشت ؛ روزى در حال حركت به جويريه نگريست و او را صدا كرد و فرمود: اى جويرية نزديك من بيا كه هر گاه ترا مى بينم دلم هواى تو مى كند. اسماعيل بن ابان مى گويد صباح ، از قول مسلم ، از حبة عرنى نقل مى كند كه مى گفته است روزى همراه على (ع ) در حال حركت بوديم ، برگشت و به پشت سرخود نگريست و جويريه را ديد كه دورتر از او در حركت است ، او را صدا كرد و فرمود: اى جويريه بى پدر

براى تحبيب به من ملحق شو، مگر نمى دانى كه ترا دوست مى دارم و به تو مهر مى ورزم . گفت : جويريه به سوى او دويد. على (ع ) به او گفت : چيزهايى به تو مى گويم حفظ كن ، و آهسته با يكديگر سخن مى گفتند؛ جويرية گفت : اى اميرالمومنين ، من مردى فراموشكارم ، فرمود: اين سخن را براى تو دوباره مى گويم تا حفظ شوى و در پايان گفتگوهايش به جويريه فرمود: اى جويريه ! دوست ما را تا هنگامى كه ما را دوست مى دارد دوست بدار و چون ما را دشمن داشت او را دشمن بدار و با دشمن ما تا هنگامى كه ما را دشمن مى دارد دشمن باش و چون ما را دوستدار شد او را دوست بدار.

گويد: گروهى از مردمى كه در كار على (ع ) شك و ترديد داشتند مى گفتند: او را مى بينيد، گويا جويريه را وصى خود قرار داده است همانگونه كه خودش مدعى وصايت رسول خدا (ص ) است ، و اين موضوع را به سبب شدت ارادت او به اميرالمومنين مى گفتند. روزى جويرية پيش على (ع ) آمد و آن حضرت بر پشت خوابيده بود و گروهى از يارانش حاضر بودند، جويريه على (ع ) را صدا كرد و گفت : اى خفته بيدار شو، كه بر سرت ضربتى خواهد خورد كه ريش تو از خونت خضاب خواهد شد، اميرالمومنين عليه السلام لبخندى زد و فرمود: اى جويريه سرانجام ترا برايت مى گويم ، سوگند به كسى كه جان من در دست اوست ترا مى گيرند

و كشان كشان نزد سركشى بى اصل مى برند و او دست و پاى ترا مى برد و سپس زير چوبه دار كافرى ترا به صليب مى كشد. گويد: به خدا سوگند چيزى نگذشت كه زياد، جويريه را گرفت و دست و پايش را بريد و او را كنار چوبه دار ابن مكعبر بردار كشيد، چوبه دار او بلند بود، جويريه را بر چوبه كوتاهى كنار او بردار كشيد.

ابراهيم ثقفى در كتاب الغارات ، از احمد بن حسن ميثمى نقل مى كند

ابراهيم ثقفى در كتاب الغارات ، از احمد بن حسن ميثمى نقل مى كند كه مى گفته است ، ميثم تمار برده آزاد كرده على عليه السلام برده زنى از بنى اسد بود، على (ع ) او را از آن زن خريد و آزاد كرد و از او پرسيد نامت چيست ؟ گفت : سالم ، فرمود رسول خدا (ص ) به من خبر داده است كه نام تو كه پدرت در عجم بر تو نهاده ميثم بوده است . گفت : آرى خداى و رسولش و تو اى اميرالمومنين راست مى گوييد و به خدا سوگند نام من همان است . فرمود: به نام خود برگرد و سالم را رها كن و ما كنيه ترا ابوسالم قرار مى دهيم ؛ گويد: على (ع ) او را بر علوم بسيار و رازهاى پوشيده يى از اسرار نهانى وصيت آگاه كرده بود و ميثم برخى از آنرا مى گفت و گروهى از مردم كوفه در آن مورد ترديد مى كردند و على (ع ) را به خرافه گويى و تدليس متهم مى ساختند، تا آنكه روزى اميرالمومنين در حضور گروه بسيارى از اصحاب خود كه ميان ايشان

مخلص و شك كننده هم بود به ميثم فرمود: تو پس از من گرفته مى شوى و بردار كشيده خواهى شد، روز دوم از سوراخهاى بينى و دهانت خونى مى ريزد كه ريشت را خضاب مى كند و روز سوم بر تو زوبينى زده شود كه جان خواهى سپرد، منتظر باش ؛ و جايى كه ترا به صليب مى كشند كنار در خانه عمرو بن حريث است و تو دهمين آن ده تن خواهى بود و چوبه تو از همه چوبه ها كوتاهتر و به زمين نزديكتر است و درخت خرمايى را كه تو بر چوب تنه آن بردار كشيده مى شوى نشانت خواهم داد و پس از دو روز آن درخت خرما را نشانش داد. ميثم كنار آن درخت مى آمد و نماز مى گزارد و مى گفت : چه فرخنده خرما بنى ، كه من براى تو آفريده شده ام و تو براى من رسته اى ! پس از كشته شدن على عليه السلام ميثم همواره به آن درخت سركشى مى كرد تا آنرا بريدند، او همچنين مواظب تنه آن درخت بود و از كنار آن آمد و شد مى كرد و به آن مى نگريست و هر گاه عمرو بن حريث را مى ديد به او مى گفت : من همسايه تو خواهم شد حق همسايگى مرا نيكو رعايت كن ؛ عمرو كه نمى دانست او چه مى گويد به او مى گفت : آيا مى خواهى خانه ابن مسعود را بخرى يا خانه ابن حكيم را؟

گويد: ميثم در سالى كه كشته شد حج گزارد و پيش ام سلمه رضى الله عنها

رفت ، ام سلمه از او پرسيد تو كيستى ؟ گفت : مردى عراقى هستم ، ام سلمه از او خواست نسبت خويش را بگويد، او گفت : كه من غلام آزاد كرده على (ع ) هستم ، ام سلمه گفت : آيا تو هيثمى ؟ گفت : نه كه من ميثم هستم ؛ ام سلمه گفت : سبحان الله ، به خدا سوگند چه بسيار مى شنيدم كه رسول خدا (ص ) نيمه شبها در مورد تو به على سفارش مى كرد؛ ميثم سراغ حسين بن على (ع ) را گرفت ، گفت : او در نخلستان است ، گفت : به او بگو كه من دوست دارم بر او سلام دهم و ما با يكديگر در پيشگاه پروردگار جهان ملاقات خواهيم كرد و امروز فرصت ديدار او را ندارم و مى خواهم بازگردم ، ام سلمه بوى خوش خواست و ريش ميثم را معطر كرد، ميثم گفت : همانا بزودى اين ريش از خون خضاب مى شود، ام سلمه پرسيد چه كسى اين خبر را به تو داده است ؟ گفت سرورم به من خبر داده است ، ام سلمه گريست و گفت او فقط سرور تو نيست كه سرور من و سرور همه مسلمانان است و سپس او را وداع گفت .

چون به كوفه بازگشت او را گرفتند و پيش عبيدالله بن زياد بردند، و به ابن زياد گفته شد كه اين از برگزيده ترين مردم در نظر ابوتراب بوده است ؛ ابن زياد گفت : اى واى بر شما، همين مرد عجمى !گفتند آرى ، عبيدالله به ميثم گفت : پروردگار،

كجاست ؟ گفت در كمينگاه است ، ابن زياد گفت ارادت تو نسبت به ابوتراب را به من خبر داده اند؛ گفت تا حدودى چنين بوده است و حالا تو چه مى خواهى ؟ ابن زياد گفت : مى گويند او ترا از آنچه بزودى خواهى ديد آگاه كرده است ؛ گفت : آرى ، او به من خبر داده است ، پرسيد او درباره كارى كه من با تو انجام خواهم داد چه گفته است ؟ گفت به من خبر داده است كه تو مرا در حالى كه نفر دهم خواهم بود بر دار مى كشى و چوبه دار من از همه كوتاهتر خواهد بود و من از همگان به زمين نزديكترم ، ابن زياد گفت : به طور قطع با گفتار او مخالفت خواهم كرد؛ ميثم گفت : اى واى بر تو!چگونه مى توانى با او مخالفت كنى و حال آنكه او از قول رسول خدا و رسول خدا از جبريل و جبريل از خداوند چنين خبر داده است ، و چگونه مى توانى با اينان مخالفت كنى ، همانا به خدا سوگند من جايى را كه در كوفه بر صليب كشيده مى شوم مى دانم كجاست و من نخستين خلق خدايم كه در اسلام بردهانش همچون دهان اسب لگام خواهند زد.

ابن زياد، ميثم را زندانى كرد و مختار بن ابى عبيد ثقفى را هم با او زندان كرد، در همان حال كه آن دو در زندان ابن زياد بودند ميثم به مختار گفت : تو از زندان اين مرد رها مى شوى و براى خونخواهى حسين عليه السلام خروج خواهى كرد و

اين ستمگرى را كه ما در زندان او هستيم خواهى كشت و با همين پايت چهره و گونه هايش را لگد خواهى كرد، و چون ابن زياد مختار را براى كشتن فرا خواند ناگاه پيك با نامه يزيد بن معاويه خطاب به ابن زياد رسيد كه به او فرمان داده بود مختار را آزاد كند و چنين بود كه خواهر مختار همسر عبدالله بن عمر بود و او از شوهرش خواست كه از مختار پيش يزيد شفاعت كند، عبدالله چنان كرد و يزيد شفاعت او را پذيرفت و فرمان آزادى مختار را نوشت و با پيك تند رو گسيل داشت ، پيك هنگامى رسيد كه مختار را بيرون آورده بودند تا گردنش را بزنند، و او را رها كردند.

پس از او ميثم را بيرون آوردند تا بردار كشند؛ ابن زياد گفت همان حكمى را كه ابو تراب درباره او گفته است انجام خواهم داد؛ در اين هنگام مردى ميثم را ديد و به او گفت : اى ميثم از اين كار ترا بى نياز نساخت دوستى على در اين باره براى تو كارى نكرد؛ ميثم لبخند زد و گفت : من براى اين چوبه آفريده شده ام و آن براى من رسته و پرورش يافته است ؛ و چون او را بر دار كشيدند مردم گرد چوبه دارش كه بر در خانه عمرو بن حريث بود جمع شدند، عمرو گفت : ميثم همواره به من مى گفت همسايه تو خواهم بود جمع شدند، عمرو گفت : ميثم همواره به من مى گفت همسايه تو خواهم بود، عمرو به كنيز خود دستور داد هر شامگاهى زير

چوبه دار را جارو مى كرد و آب مى پاشيد و عود سوز روشن مى كرد و ميثم شروع به بيان فضائل بنى هاشم و پستيهاى بنى اميه مى كرد و همچنان بر دار بسته بود، به ابن زياد گفته شد اين برده شما را رسوا ساخت ، گفت : بر دهانش لگام زنيد و بر دهانش دهنه زدند و او نخستين خلق خدا در اسلام بود كه بر دهانش دهنه زدند؛ روز دوم از سوراخهاى بينى و دهانش خون فرو ريخت و چون روز سوم فرا رسيد بر او زوبينى زدند كه از آن درگذشت .

كشتن ميثم ده روز پيش از رسيدن حسين (ع ) به عراق بود. (588)

ابراهيم ثقفى همچنين مى گويد: ابراهيم بن عباس نهدى از قول مبارك بجلى ، از ابوبكر عياش ، از مجالد، از شعبى ، از زياد بن نضر حارثى نقل مى كند كه مى گفته است نزد زياد بن ابيه بودم كه رشيد هجرى را كه از خواص اصحاب على عليه السلام بود پيش او آوردند (589)، زياد از او پرسيد: خليل تو درباره كار ما با تو چه گفته است ؟ گفت : فرمود كه دست و پايم را مى بريد و مرا بردار مى كشيد، زياد گفت : به خدا سوگند سخن او را دروغ مى سازم ، آزادش كنيد؛ و همينكه رشيد خواست برود زياد گفت : او را برگردانيد و به او گفت هيچ چيزى را براى تو بهتر از آنچه كه دوستت گفته است نمى يابيم ، كه اگر تو زنده بمانى همواره در جستجوى شر و بدى براى ما خواهى

بود، هر دو دست و هر دو پايش را ببريد، چنان كردند و او همچنان سخن مى گفت ، زياد گفت : او را بردار كشيد و طناب را بر گردنش افكنيد، رشيد گفت : براى من كار ديگرى باقى مانده است كه خيال مى كنم انجام نخواهيد داد، زياد گفت : زبانش را ببريد و چون زبانش را بيرون كشيدند كه قطع كنند، گفت : بگذاريد يك كلمه ديگر سخن بگويم ، اجازه دادند، رشيد گفت : به خدا سوگند اين تصديق خبر اميرالمومنين است كه به من خبر داده است زبانم قطع مى شود، زبانش را بريدند و بر دارش كشيدند.

ابو داود طيالسى ، از سليمان بن رزيق ، از عبدالعزيز بن صهيب نقل مى كند كه مى گفته است ، ابوالعالية از قول مزرع - دوست على بن ابى طالب عليه السلام - براى من نقل كرد لشكرى خواهد آمد و چون به بيابان برسند بر زمين فرو خواهند شد؛ ابوالعاليه مى گويد به مزرع گفتم مثل اينكه از غيب با من سخن مى گويى ، او گفت : آنچه را به تو مى گويم حفظ كن كه شخص مورد اعتماد، يعنى على (ع )، براى من گفته است ، همچنين چيز ديگرى هم به من گفته است كه مردى گرفته خواهد شد و ميان دو كنگره از كنگره هاى مسجد به دار كشيده مى شود، گفتم گويا تو براى من از غيب سخن مى گويى !گفت : به هر حال آنچه را به تو گفتم حفظ كن ، ابوالعاليه مى گويد به خدا سوگند جمعه بعد فرا نرسيد كه

مزرع را گرفتند و كشتند و ميان دو كنگره از كنگره هاى مسجد بر دار كشيده شد. (590)

مى گويم ابن ابى الحديد موضوع به زمين فرو شدن آن لشكر را بخارى و مسلم در دو كتاب صحيح خود از ام سلمه رضى الله عنها نقل كرده اند كه مى گفته است از پيامبر (ص ) شنيدم كه مى فرمود قومى به خانه خدا حمله مى برند و چون به بيابان برسند بر زمين فرو خواهند شد من گفتم اى رسول خدا شايد ميان ايشان كسانى مجبور و ناچار باشند، فرمود همگان به زمين فرو مى شوند و سپس در قيامت بر نيات خود محشور و مبعوث مى شوند.

گويد: از ابوجعفر محمد بن على (ع ) پرسيده شد آيا منظور يكى از بيابانهاى زمين است ، فرمود: هرگز، به خدا سوگند كه مقصود بيابان مدينه است . (591) بخارى بخشى از اين موضوع و مسلم نيشابورى بقيه آنرا آورده است .

محمد بن موسى عنزى مى گويد: مالك بن ضمرة رؤ اسى از ياران على عليه السلام و از كسانى است كه از آن حضرت علوم باطنى فراوانى آموخته است ، مالك با ابوذر هم مصاحبت داشته و از علم او نيز بهره مند شده است ، او به روزگار حكومت بنى اميه مكرر مى گفته است خدايا من را ناكاملترين آن سه تن قرار مده ! به او مى گفته اند، موضوع سه تن چيست ؟ او مى گفته است : مردى را از جاى بلندى به زمين مى اندازند و مردى را دستها و پاهايش و زبانش را مى برند و بردار كشيده مى شود

و سومى در بستر خود مى ميرد؛ ميان مردم كسانى بودند كه او را مسخره مى كردند و مى گفتند اين هم از دروغهاى ابوتراب است .

مى گويد: آن كسى كه از بلندى بر زمين افكنده شد هانى بن عروة بود و آن كس كه دستها و پاها و زبانش را بريدند و بردار كشيده شد رشيد هجرى بود و مالك در بستر مرد.

خطبه(39)(592)

اين خطبه با عبارت منيت بمن لا يطيع اذا امرت (گرفتار كسانىشده ام كه چون فرمان مى دهم اطاعت نمى كنند) شروع مى شود.

پس از توضيح پاره يى از لغات با توجه به آنكه اين خطبه را اميرالمومنين عليه السلام به هنگام غارت آوردن نعمان بن بشير انصارى (593) بر عين التمر(594) ايراد فرموده است ، ابن ابى الحديد بحث تاريخى زير را آورده است .

داستان نعمان بن بشير با على (ع ) و مالك بن كعب ارحبى

مؤ لف كتاب الغارات (595) مى گويد: نعمان بن بشير و ابو هريره پس از اينكه ابو مسلم خولانى به حضور على عليه السلام آمده بود از طرف معاويه پيش على (ع ) آمدند تا زا او تقاضا كنند قاتلان عثمان را به معاويه بسپرد تا آنان را قصاص كند و شايد بدينگونه آتش جنگ خاموش شود و مردم ، صلح كنند، معاويه قصدش اين بود كه كسانى چون نعمان و ابوهريره پس از باز گشت از حضور على (ع ) در نظرم مردم معاويه را در آنچه انجام مى دهد معذور جلوه دهند و على را سرزنش كنند و گرنه معاويه به خوبى مى دانست كه على (ع ) قاتلان عثمان را

به نخواهد سپرد و مى خواست آن دو در اين مورد نزد مردم شام گواهى دهند و عذر او را موجه بدانند و به آن دو گفت پيش على (ع ) برويد و او را به خدا سوگند دهيد و از او به حرمت خدا بخواهيد كه قاتلان عثمان را به ما بسپارد كه او آنان را پناه داده است و از آنان حمايت مى كند و حال آنكه اگر چنان كند جنگى ميان ما و او نخواهد بود و اگر اين پيشنهاد را نپذيرفت گواهان خدا بر او باشيد.

آن دو، موضوع را با مردم در ميان گذاشتند و سپس به حضور على (ع ) آمدند و ابو هريره به او گفت اى ابا حسن خداوند متعال براى تو در اسلام فضل و شرف قرار داده است و تو پسر عموى رسول خدايى و ما را پسر عمويت معاويه پيش تو فرستاده است و از تو چيزى را مى خواهد كه اگر بپذيرى اين جنگ آرام مى گيرد و خداوند ميان دو گروه را اصلاح مى فرمايد و آن تقاضا اين است كه قاتلان پسر عمويش عثمان را به او بسپارى تا آنانرا در قبال خون عثمان بكشد و خداوند تو و او را هماهنگ و ميان شما را اصلاح فرمايد و اين امت از فتنه و پراكندگى در امان قرار گيرد؛ سپس نعمان هم نظير همين مطالب را گفت .

اميرالمومنين عليه السلام به آن دو فرمود: سخن در اين مورد را رها كنيد. و سپس به نعمان فرمود: اى نعمان ! تو درباره خودت با من سخن بگو، آيا تو از همه افراد قوم

خودت - يعنى انصار - برتر و هدايت شده ترى ؟ گفت نه ؛ على فرمود: همه قوم تو جز تنى چند كه سه چهار تن بيشتر نيستند از من پيروى و با من بيعت كرده اند، آيا تو در زمره آن سه چهار تنى !نعمان گفت : خدا كارهايت را اصلاح فرمايد، من آمده ام كه با تو و در التزام تو باشم و معاويه از من خواسته است اين سخن او را به اطلاع تو برسانم و اميدوارم كه براى من موقعيتى پيش آيد كه با تو باشم و آرزومندم كه خداوند ميان شما صلح برقرار كند و اگر عقيده تو چيز ديگرى است من با تو و همراه تو خواهم بود.

ابو هريره به شام برگشت و نعمان پيش على (ع ) ماند، ابو هريره موضوع را به معاويه گزارش داد و معاويه به او فرمان داد موضوع را به اطلاع مردم برساند و چنان كرد، نعمان پس از رفتن ابو هريره يك ماه ماند و سپس از حضور على (ع ) گريخت و چون به عين التمر رسيد مالك بن كعب ارحبى كه كارگزار على عليه السلام در آن شهر بود او را گرفت و خواست او را به زندان افكند و از او پرسيد چه چيز ترا به اينجا كشانده است ؟ گفت : من سفيرى بودم كه پيام سالار خود را ابلاغ كردم و برگشتم ، مالك او را بازداشت كرد و گفت : همين جا باش تا در مورد تو براى على (ع ) نامه بنويسم ، نعمان او را سوگند داد كه چنين نكند، و نوشتن نامه به

على (ع ) براى او بسيار گران بود. نعمان به كعب بن قرظة انصارى كه خراج گيرنده عين التمر بود و خراج آن منطقه را براى على (ع ) جمع مى كرد پيام فرستاد كه بيايد او شتابان آمد و به مالك گفت : خدايت رحمت فرمايد پسر عموى مرا آزاد كن ، مالك گفت : اى قرظه از خداى بترس و درباره اين مرد سخن مگو كه او اگر از عابدان و پرهيزگاران انصار مى بود هرگز از امير مومنان به سوى امير منافقان نمى گريخت ولى قرظه همواره او را سوگند مى داد تا آنكه او را رها كرد و به او گفت : فلانى امروز و امشب و فردا را فرصت دارى و در امانى و به خدا سوگند اگر پس از اين مدت ترا پيدا كنم گردنت را خواهم زد، نعمان شتابان بيرون رفت و به هيچ چيز توجه نمى كرد و مر كوبش او را سريع مى برد و نمى دانست كجا هست و سه روز همچنان مى رفت . نعمان پس از آن مى گفته است به خدا سوگند نمى دانستم كجا هستم تا آنكه شنيدم زنى در حالش كه گندم آرد مى كرد اين دو بيت را مى خواند:

با درخشش ستاره جوزا جامى آكنده نوشيدم و ̘Ǚřɠديگر با درخشش ستاره شعرى نوشيدم ، شرابى سالخورده كه قريش آن را حرام مى دانست ولى همينكه ريختن خون عثمان را حلال دانستند آن هم حلال شد.

دانستم كه ميان قبيله يى هستم كه طرفدار معاويه اند و آنجا آبى از بنى قيس بود و مطمئن شدم كه به جايگاه

امن رسيده ام . نعمان سپس به معاويه پيوست و به او گزارش كار خود و آنچه را بر سرش آمده بود داد و همواره خير خواه معاويه بود و ستيزه گر نسبت به على (ع ) (596) و در تعقيب و جستجوى كشندگان عثمان بود، پس از آنكه ضحاك بن قيس به عراق حمله كرد و پيش معاويه برگشت معاويه دو سه ماه پيش از آن گفته بود، آيا مردى پيدا مى شود كه همراه او گروهى سواران گزيده بفرستم تا بر كناره هاى فرات غارت برد و خداوند به وسيله او عراقيان را بترساند؟ نعمان به معاويه گفت : مرا گسيل دار كه مرا در جنگ با آنان ميل و هوس است ، نعمان از طرفداران عثمان بود؛ معاويه به او گفت : در پناه نام خدا حركت كن ؛ و او آماده شد و معاويه همراه او دو هزار سوار گسيل داشت و سفارش كرد كه از شهرها و محل اجتماع مردم كناره بگيرد و فقط برقرار گاهها و پادگانهاى دور افتاده غارت برد و شتابان باز گردد.

نعمان بن بشير، روى در راه نهاد تا نزديك عين التمر رسيد، مالك بن كعب ارحبى كه ميان او و نعمان بن بشير آن جريان پيش آمده بود همچنان حاكم آن شهر بود، قبلا با مالك هزار مرد بود ولى او به آنان اجازه داده بود به كوفه برگردند و جز حدود صد تن با او باقى نمانده بود، مالك براى على عليه السلام نوشت كه نعمان بن بشير با گروهى بسيار كنار من فرا رسيده و موضع گرفته است خدايت استوار و ثابت بدارد

چاره يى بينديش .

چون نامه به على عليه السلام رسيد بر منبر رفت و خداى را سپاس و ستايش كرد و فرمود: خدايتان هدايت فرمايد، به يارى برادرتان مالك بن كعب بيرون رويد كه نعمان بن بشير همراه گروهى از مردم شام به مالك حمله آورده است و شمارشان بسيار نيست ، به سوى برادرانتان برويد شايد خداوند به وسيله شما گروهى از كافران را نابود فرمايد، و از منبر فرود آمد، كسى از آنان حركت نكرد، على (ع ) به سرشناسان و بزرگان ايشان پيام فرستاد و فرمان داد خود حركت كنند و مردم را بر حركت تحريك كنند و آنان هم كارى نساختند و گروهى اندك از ايشان ، حدود سيصد سوار يا كمتر، فراهم آمدند و على (ع ) برخاست و خطبه يى ايراد كرد و گفت : همانا كه من گرفتار كسانى شده ام كه اطاعت نمى كنند... يعنى همين خطبه كه به شرح آن مشغوليم ؛ سپس از منبر فرود آمد.

على عليه السلام به خانه خود برگشت ، عدى بن حاتم برخاست و گفت اين طرز كار كه ما پيش گرفته ايم به خدا سوگند كه خذلان و يار ندادن است ، مگر ما با اميرالمومنين چنين بيعت كرده ايم و سپس به حضور ايشان رفت و گفت : اى اميرالمومنين ، هزار مرد از قبيله طى همراه من هستند كه از فرمانم سرپيچى نمى كنند و اگر بخواهيد من همراه ايشان حركت مى كنم و مى روم ، فرمود من هرگز ميل ندارم افراد يك قبيله را برابر مردم قرار دهم ولى برو در نخيلة مستقر شو و براى

هر يك از ايشان هفتصد درهم مقررى تعيين كرد، هزار تن ديگر هم غير از افراد قبيله طى و همراهان عدى بن حاتم به آنان پيوستند، و چون نامه و خبر پيروزى مالك بن كعب و شكست و گريز نعمان بن بشير به على (ع ) رسيد آن نامه را براى مردم كوفه خواند و خداى را سپاس و ستايش كرد و به آن نگريست و فرمود: بحمدالله اين پيروزى عنايت خداوند و مايه نكوهش اكثر شماست .

اما داستان برخورد مالك بن كعب با نعمان بن بشير چنان است كه عبدالله بن حوزه ازدى مى گويد: هنگامى كه نعمان بن بشير آهنگ ما كرد من همراه مالك بن كعب بودم ، نعمان با دو هزار سپاهى بود و ما فقط صدتن بوديم ، مالك بن كعب به ما گفت بايد با آنان داخل و چسبيده به شهر جنگ كنيد و ديوارها را پشت سر خود قرار دهيد و خويشتن را با دست خود به مهلكه نيفكنيد (597) و بدانيد كه خداوند ده تن را بر صد تن و صد تن را بر هزار تن و گروه اندك را بر گروه بسيار نصرت مى دهد، و سپس گفت : نزديكترين كس از شيعيان و انصار و كارگزاران اميرالمومنين على (ع ) به اينجا قرظة بن كعب و مخنف بن سليم هستند، و خطاب به من گفت : شتابان پيش آن دو برو و بگو هر چه مى توانند ما را يارى دهند، من شتابان روى به راه نهادم و مالك و يارانش را در حالى رها كردم كه به ياران نعمان بن بشير تير اندازى مى

كردند، من خود را به قرظة رساندم و از او يارى خواستم ، گفت : من مستوفى و صاحب خراجم كسى پيش من نيست كه وى را با اعزام او يارى دهم ، من پيش مخنف رفتم و موضوع را به او گفتم او پسرش عبدالرحمان را همراه پنجاه مرد گسيل داشت ، مالك بن كعب تا عصر همچنان به جنگ با نعمان و همراهانش ادامه داد و ما در حالى پيش او رسيديم كه او و يارانش نيامهاى شمشيرهاى خود را شكسته بودند و از مرگ استقبال مى كردند و اگر ما ديرتر رسيده بوديم نابود شده بودند، در همين حال شاميان ناگاه ديدند كه ما به ايشان روى آورديم آنان شروع به عقب نشينى كردند و چون مالك و يارانش ما را ديدند استوارتر حمله كردند و آنان را از شهر بيرون راندند در اين هنگام ما به آنان حمله كرديم و سه مرد از ايشان را كشتيم آنان پنداشتند كه نيروهاى امدادى از پى ما خواهند رسيد و همچنان عقب نشستند، و اگر گمان مى كردند كسى غير ما نيست بدون شك بر ما حمله مى كردند و نابودمان مى ساختند و شب فرا رسيد و ميان ما و ايشان حائل شد و آنان شبانه به سرزمينهاى خود برگشتند، مالك بن كعب براى على عليه السلام چنين نوشت :

اما بعد، نعمان بن بشير همراه گروهى از شاميان آهنگ ما كرد و تصور مى كرد بر ما پيروز خواهد شد و گروه عمده سپاهيان من پراكنده بودند و ما از آنچه ممكن بود از ايشان صورت گيرد خود را در امان مى

دانستيم پس همراه مردان و با شمشيرهاى برهنه اى كه در دست داشتيم بر آنان حمله كرديم و تا شامگاه با آنان جنگ كرديم ؛ از مخنف بن سليم يارى خواستيم ، مردانى از شيعيان اميرالمومنين را همراه پسر خود به يارى ما فرستاد، چه نيكو جوانمردى بود و چه نيكو يارانى كه ايشان بودند، ما بر شدت حمله خود بر دشمن افزوديم و خداوند نصرت خويش را بر ما فرو فرستاد و دشمن خود را شكست داد و لشكر خويش را عزت بخشيد، سپاس خداوند پروردگار جهانيان را و سلام و رحمت و بركات خدا بر اميرالمومنين باد.

محمد بن فرات جرمى از زيد بن على عليه السلام نقل مى كند كه اميرالمومنين عليه السلام ضمن همين خطبه فرمود: اى مردم !شما را به حق فرا خواندم از من رويگردان شديد، با تازيانه شما را زدم مرا درمانده كرديد، همانا بزودى پس از من واليانى بر شما حكومت خواهند كرد كه از شما راضى نخواهند شد تا شما را با تازيانه هاى استوار و آهن شكنجه كنند، و من شما را هرگز با آن آزار نمى دهم زيرا هر كه در دنيا مردم را با آن شكنجه كند خدا او را در آخرت عذاب خواهد كرد؛ و نشانه اش اين است كه صاحب يمن مى آيد و ميان شما جاى مى گيرد، كارگزاران و ماءموران ايشان را مى گيرد، و مردى به نام يوسف بن عمرو (598) كارگزار اين شهر خواهد شد و در آن هنگام مردى از افراد خاندان ما قيام مى كند او را يارى دهيد كه دعوت - كننده به حق

است .

گويد: مردم مى گفتند كه مقصود زيد بن على بن الحسين (ع ) بوده است (599)

خطبه(40)

اين خطبه با عبارت كلمة حق يراد بهاباطل (سخن حقى كه با آن باطل اراده مى شود) شروع شده است .

ابن ابى الحديد پس از ايراد بحثى درباره وجوب امامت ، بحث كوتاه تاريخى زير را طرح كرده است .

باز هم از اخبار خوارج

ابراهيم بن حسن بن ديزيل محدث در كتاب صفين خود، از عبدالرحمان بن زياد، از خالد بن حميد مصرى ، از عمر - برده آزاد كرده غفرة - نقل مى كند كه چون على عليه السلام از صفين به كوفه برگشت ، خوارج نخست همانجا بودند و چون همگى به هم پيوستند و شمارشان بسيار شد به صحرايى در كوفه كه موسوم به حروراء بود رفتند و آنجا بانگ برداشتند كه حكن و داورى براى كسى جز خدا نيست هر چند مشركان را ناخوش آيد همانا كه على و معاويه در حكم خدا شرك ورزيدند.

على عليه السلام ، عبدالله بن عباس را پيش ايشان فرستاد، او در كار ايشان نگريست و با آنان گفتگو كرد و سپس نزد على عليه السلام برگشت ؛ على (ع ) از او پرسيد آنان را چگونه ديدى ؟ ابن عباس گفت : به خدا نفهميدم كه چه هستند، على (ع ) پرسيد! آيا آنان را منافق ديدى ؟ گفت : به خدا سوگند سيماى ايشان چون منافقان نبود كه ميان چشمهاى ايشان پيشانى آنان نشانه سجده آشكار است و قرآن را تاءويل مى كنند؛ على (ع ) فرمود: تا هنگامى كه خونى بر زمين نريخته و مالى را غصب

نكرده اند آنان را رها كن ؛ و به آنان پيام داد اين چيست كه پيش آورده ايد و چه مى خواهيد؟ گفتند: مى خواهيم كه ما و تو و كسانى كه در صفين همراه ما بودند سه شب به صحرا رويم و از داورى دو داور به خدا توبه بريم و سپس آهنگ معاويه و با او جنگ كنيم تا خداوند ميان ما و او حكم فرمايد. على (ع ) فرمود: چرا اين سخن را هنگامى كه داوران را گسيل مى داشتيم نگفتيد؟ چرا هنگامى كه از آنان عهد و پيمان گرفتيم و ما هم براى آنان تعهد كرديم ، نگفتيد؟ اى كاش اين سخن را در آن هنگام گفته بوديد. گفتند: در آن وقت جنگ طولانى و درماندگى سخت شده بود و زخميان بسيار بودند و مركوب خسته و سلاح فرسوده شده بود. على (ع ) به آنان فرمود: بنابراين هنگامى كه سختى و فشار بر شما بسيار شد عهد و پيمان بستيد و چون به آسايش رسيديد مى خواهيد عهد و پيمان را بشكنيم ، و همانا كه پيامبر (ص ) در عهد و پيمان با مشركان وفادار بود و اينك شما به من مى گوييد عهد را بشكنم !

خوارج بر جاى خود ماندند و همواره يكى از ايشان به سوى على (ع ) مى آمد و ديگرى از حضور او بيرون مى رفت ؛ يكى از ايشان در مسجد به حضور على (ع ) آمد و مردم برگرد على (ع ) بودند او فرياد بر آورد كه حكم و داورى جز براى خداوند نيست هر چند مشركان ناخوش داشته باشند، مردم

با تعجب به او نگريستند او فرياد برآورد كه حكم و داورى جز براى خدا نيست هر چند كسانى كه با تعجب مى نگرند ناخوش داشته باشند، در اين هنگام على (ع ) سرخود را بلند كرد و به ائ نگريست و او گفت : حكم و داورى جز براى خدا نيست هر چند ابوالحسن را خوش نيايد. على (ع ) فرمود: ابوالحسن هيچگاه ناخوش نمى دارد كه حكم و داورى از خدا باشد، و سپس فرمود: آرى من منتظر حكم و داورى خداوند ميان شمايم ، مردم به على (ع ) گفتند: اى اميرالمومنين چه خوب است بر ايشان حمله كنى و همه را از ميان بردارى ، فرمود: اين گروه از ميان نمى روند و تا روز قيامت در صلب مردان و ارحام زنان خواهند بود. انس بن عياض مدنى (600) مى گويد: جعفر بن محمد صادق (ع )، از قول پدرش ، از جدش برايم نقل كرد كه على (ع ) روزى با مردم در حال نماز گزاردن بود و قرائت نماز را با صداى بلند مى خواند، ابن كواء كه پشت سر او بود صداى خويش را بلند كرد و اين آيه را خواند بدرستى كه بر تو و پيامبرانى كه پيش از تو بوده اند وحى شد كه اگر شرك و رزى همانا عمل تو تباه مى شود و به يقين از زيانكاران خواهى بود. (601) همينكه صداى ابن كواء كه پشت سر على (ع ) بود بلند شد آن حضرت سكوت فرمود، و چون خواندن ابن كواء تمام شد على (ع ) به ادامه قرائت خود پرداخت كه ابن

كواء دوباره شروع به خواندن همين آيه كرد و باز على (ع ) سكوت فرمود پس شكيبا باش كه وعده خدا حق است و مراقب باش كه آنان كه يقين ندارند ترا به سبكى نكشانند (602)، در اين هنگام ابن كواء سكوت كرد و على عليه السلام به ادامه قرائت خويش بازگشت .

خطبه(41)

اين خطبه با عبارت ايها الناس ان لوفاء توءم الصدق (اى مردم همانا كه وفا همتا و ضميمه صدق است ) شروع مى شود.

ابن ابى الحديد پس از توضيح لغات دو نكته ظريف تاريخى را كه نمودارى از سجاياى على (ع ) است ياد آور شده است .

او مى گويد: در جنگ صفين ، نخست شاميان بر شريعه فرات پيروز شدند و تصميم گرفتند على (ع ) و لشكر عراق را از تشنگى بكشند، على (ع ) براى تصرف شريعه با آنان جنگ كرد و آنرا به دست آورد و شاميان را از آن دور كرد؛ عراقيان گفتند: اينك تو آنانرا با شمشيرهاى تشنگى بكش و آب را از ايشان باز دار تا آنكه تسليم شوند، فرمود: در لبه تيز شمشير از اين كار بى نيازى است و من هرگز روا نمى دارم كه آنان را از آب باز دارم ، و براى آنان راه گشود تا كنار آب آيند و سپس شريعه را ميان خود و ايشان تقسيم كرد (603).

اشتر هم مكرر از على (ع ) اجازه مى خواست كه بر معاويه شبيخون زند؛ و على (ع ) مى فرمود: همانا پيامبر خدا كه درود خداوند بر او باد از اينكه بر مشركان شبيخون زده شود منع مى كرد و

فرزندانش هم اين خوى گرانقدر را از او ارث برده اند.

سپس اخبار و آيات و احاديثى در ستايش وفا و نكوهش غدر آورده است كه چون بحث اخلاقى و خارج از موضوع تاريخ است ترجمه اش ضرورى نيست .

خطبه(43)(604)

اين خطبه با عبارت ان استعدادى لحرباهل الشام و جرير عندهم (همانا آماده شدن من براى جنگ با مردم شام در حالى كه جريرپيش ايشان است ) شروع مى شود.

در اين خطبه كه پس از فرستادن جرير بن عبدالله بجلى نزد معاويه به منظور آماده شدن ياران خود براى جنگ با شاميان ايراد فرموده است بحث تاريخى طرح نشده است . پس از توضيح درباره برخى از لغات و اصطلاحات مبحث جدلى مطاعن عثمان و دفاع قاضى عبدالجبار معتزلى از او، اعتراضات سيد مرتضى (ره ) را با استفاده از كتاب المغنى قاضى و كتاب الشافى سيد مرتضى به تفصيل آورده است كه تا صفحه هفتاد جلد سوم ادامه دارد، و چون در چارچوب كلام و عقايد است موضوع آن خارج از بحث ماست . پس از آن موضوع تاريخى چگونگى بيعت جرير بن عبدالله بجلى را با اميرالمومنين (ع ) آورده است كه به خواست خداوند متعال در آغاز جلد بعد خواهد آمد.

سپاس فراوان خداوند متعال را كه توفيق ترجمه اين بخش را ارزانى فرمود . كمترين بنده درگاه علوى ، محمود مهدوى دامغانى مشهد مقدس رضوى ، پنجشنبه بيست و چهارم صفر الخير 1409 ق ، چهاردهم مهرماه 1367 ش ، ششم اكتبر 1988م

پي نوشتها

1- 47

1- مراجعه فرماييد به ص 24 ج 1 شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، چاپ استاد محمد ابولفضل ابراهيم ، مصر، 1378 ق .

2- مراجعه شود به ص 111 ج 14 الذريعه مرحوم تهرانى ، چاپ دوم ، بيروت .

3- خوشبختانه از اين شرح نسخه بسيار خوبى به شماره 716 بخش اخبار، در كتابخانه آستان قدس رضوى موجود

است .

4- صفحات 111 تا 161 ج 2 الذريعه ، چاپ دوم ، بيروت ، و صفحات 186 تا 193 ج 4 الغدير، چاپ دوم ، 1372 ق ، تهران .

5- براى اطلاع بيشتر در اين مورد به مقدمه فاضلانه دكتر محمد هادى امينى بر كتاب اختيار مصباح السالكين ، شرح نهج البلاغه الوسط ابن ميثم ، چاپ 1366 ش ، مراجعه فرماييد.

6- در نوشتن اين شرح حال از منابع زير استفاده كرده ام : 1) مقاله واله يرى در صفحات 388 تا 390 دانشنامه ايران و اسلام ، 2)مقدمه محمد ابوالفضل ابراهيم بر شرح نهج البلاغه ، صفحات 13 تا 18، چاپ مصر، 1378 ق ، 3) روضات الجنات ميرزا محمد باقر خوانسارى ، صفحات 20 تا 28 ج 5، چاپ قم ، 1392 ق ، 4) فوات الوفيات ابن شاكر كتبى ، ص 519 ج 1 چاپ محمد محيى الدين عبد الحميد، مصر، 5) وفيات الاعيان ابن خلكان ، ضمن شرح ضياء الدين بن اثير، ص 27 ج 5 چاپ محمد محيى الدين عبد الحميد، مصر، 1376 ق ، 6)الفخرى ابن الطقطقا، ص 337، بيروت ، 1386 ق و ترجمه آن به قلم استاد محمد وحيد گلپايگانى ، چاپ بنگاه ترجمه ، 7) الكنى والالقاب مرحوم محدث قمى ، ص 185 ج 1، چاپ صيداء، 1357 ق 8، ) ريحانة الادب مرحوم مدرس تبريزى ص 216 ج 5، چاپ 1373 ق ، تهران ، 9) معجم المولفين عمر رضا كحاله ، ص 106 ج 5، 10) الاعلام خير الدين زركلى ، ص 60 ج 4، چاپ بيروت و...

7- ص 349 ج

20 شرح نهج البلاغه ، چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم ، مصر، 1964 ميلادى ، و چاپهاى ديگر.

8- قطب راوندى ، كه از راوند كاشان بود، از علماى بزرگ قرن ششم و در گذشته به سال 573 قمرى است و در رشته هاى مختلف علوم اسلام ، از معقول و منقول ، صاحبنظر بوده و كتاب تاءليف كرده است . براى اطلاع بيشتر از آثار او مراجعه فرماييد به صفحات 200 تا 202 فوائد الرضويه مرحوم حاج شيخ عباس قمى (ره )، تهران ، كتابخانه مركزى .

9- ص 5 ج 1 شرح نهج البلاغه ، چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم ، مصر، 1378 ق .

10- اشاره به حديثى است كه براى پيامبر (ص ) مرغى بريان آوردند و آن حضرت عرضه داشت خدايا محبوب ترين خلق خود را در نظر خويش برسان تا با من از اين مرغ بريان بخورد و على (ع ) رسيد. براى اطلاع بيشتر درباره منابع اهل سنت كه اين حديث را با اسناد مختلف آورده اند به كتب زير مراجعه فرماييد: ابن مغازلى ، مناقب على بن ابى - طالب عليه السلام ، صفحات 156 تا 175، چاپ اسلاميه ، تهران ، 1394 ق و عالمه مجلسى ، بحار الانوار، ج 38، صفحات 360 - 348، تهران ،، 1363 ش و سيد مرتضى فيروز آبادى ، فضائل الخمسة من الصحاح الستة ، ج 2، صفحات 195 - 189، چاپ بيروت ، 1393 ق .م

11- مقصود قاضى عبدالجبار معتزلى است . ابن ابى الحديد از او همواره با همين صفت ياد مى كند.م

12- اين دانشمند كه به جعل و كاغذى هم معروف است

، متولد 293 و در گذشته 369 هجرى است ؛ به نديم ، الفهرست ، ص 222، چاپ مرحوم رضا تجدد، تهران ، 1350 ش و خطيب ، تاريخ بغداد، ج 8، ص 73، افست مدينه ، بدون تاريخ ، مراجعه فرماييد.م

13- براى اطلاع از عقيده متكلمان بزرگ شيعه درباره توبه طلحه ، كه در ميدان جنگ كشته شده است ، به شيخ مفيد، كتاب الجمل ، ص 204 و 225 و ترجمه آن به قلم اين بنده مراجعه فرماييد.م

14- براى اطلاع در مورد اين حديث مراجعه كنيد به اخطب خوارزم ، مناقب ، ص 182، چاپ نجف و استاد سيد مرتضى فيروز آبادى ، فضائل الخمسة ، ج 2، ص 410-400، چاپ بيروت ، 1393 ق .م

15- براى اطلاع از منابع اين حديث و نظاير آن با اختلاف الفاظ و وحدت معنى به بحث مستوفاى مرحوم علامه مجلسى در بحارالانوار، ج 39، صفحات 310 - 246، چاپ جديد، 1363 ش ، مراجعه فرماييد - كه از منابع اهل سنت هم استخراج شده است .م

16- در بخش فضائل الصحابه صحيح بخارى ، ج 2، ص 300، با سند خودش از عبدالله بن مسلمه چنين روايت مى كند كه مردى پيش سهل بن سعد آمد و گفت : اين شخص كنار منبر نسبت به على (ع ) اهانت مى كند. سهل گفت : او چه مى گويد؟ گفت : او را ابو تراب مى گويد.

سهل خنديد و گفت : به خدا سوگند اين منيه را پيامبر (ص ) به او داده اند و در نظر على (ع ) هيچ كنيه يى از اين خوشتر نيست .

آن مرد مى گويد: از سهل خواستم تا آن حديث را براى من بگويد و گفتم اى ابو عباس چگونه بوده است ؟ گفت : على (ع ) نخست پيش فاطمه (ع ) رفت و سپس از خانه بيرون آمد و در مسجد خوابيد. پيامبر (ص ) از فاطمه (ع ) پرسيد: پسر عمويت كجاست ؟ گفت : در مسجد است . پيامبر (ص ) به جانب على رفت و او را ديد كه خوابيده و ردايش كنار رفته و پشتش كنار رفته و پشتش خاك آلود شده است . پيامبر (ص ) شروع به زدودن خاك از پشت على (ع ) كردند و دوبار فرمودند: اى ابو تراب بنشين .

اين خبر با روايتى ديگر هم نقل شده است كه آنرا مؤ لف رياض النضرة در صفحه 154 جلد دوم كتاب خود آورده است .

17- براى اطلاع بيشتر به صحيح مسلم ، ج 5، ص 195، چاپ قاهره ، 1384 ق ، مراجعه شود و در آن اندك تفاوتى ديده مى شود كه مرحب گفته است : خيبر مى داند كه من مرحبم .م

18- براى اطلاع از اين رجزها در منابع بسيار كهن ، مراجعه كنيد به واقدى ، مغازى ، ج 2، ص 654، چاپ مارسدن جونس ، قاهره ، 1996 ميلادى و ترجمه آن به قلم اين بنده ص 498.م

19- طبرانى در معجم الكبير خود آن را آورده و صاحب رياض النضرة هم با اختلاف لفظى در ج 2، ص 155، نقل كرده است . ابو نعيم در حلية الاولياء، ج 1، ص 63، با سند خود از انس آن را اين

چنين آورده است : پيامبر (ص ) فرمودند اى انس نخستين كس كه از اين در وارد مى شود اميرالمومنين و سرور مسلمان و رهبر سپيد چهرگان رخشان و خاتم اوصياء است .

خوانندگان گرامى ملاحظه مى فرمايند كه لقب اميرالمومنين در روايت ابو نعيم آمده است و نيز در روايت خطيب در ص 122 ج 13 تاريخ بغداد، همين عنوان آمده و در ص 129 ج 3 مستدرك الصحيحين عنوان امير البررة ذكر شده است و لطفا به صفحات 106-100 ج 2 فضائل الخمسة مراجعه شود.م

20- اديب و دبير و شاعر مورخ بزرگ قرن چهارم متولد 284 و در گذشته 356 ق ، براى اطلاع از آثار او و منابعى كه شرح حالش آمده است مراجعه كنيد به عمر رضا كحاله ، معجم المولفين ، ج 7، ص 78.م

21- حاكم نيشابورى در مستدرك الصحيحين ، ج 3، ص 483، مى گويد: اخبار متواتر رسيده است كه فاطمه دختر اسد، على (ع ) را داخل كعبه به دنيا آورده است .م

22- غرى ، كه گاه به صورت تثنيه آمده ، دو صومعه نرسيده به كوفه بوده است . رجوع كنيد به ياقوت حموى ، معجم البلدان ، ج 6، ص 282، چاپ مصر، 1906 ميلادى .م

23- براى اطلاع بيشتر در اين باره مراجعه فرماييد به ابن طاووس ، فرحة الغرى ، چاپ نجف . ابن طاووس در گذشته 693 هجرى و از معاصران ابن ابى الحديد است .م

24- ص 26، چاپ 1385 ق ، قم ، مورد سؤ ال از امام حسن (ع ) سؤ ال شده و صحيح تر است .م

25- محمد بن قاسم

بن خلاد اهوازى ، در گذشته به سال 283 يا 284 هجرى ، از اديبان بزرگ قرن هجرى است . مراجعه كنيد به مرحوم محدث قمى (ره ) اكلنى و الالقاب ، ج 1، ص 123، چاپ صيدا، 1357 ق .م

26- عبيدالله بن يحيى ، معروف به ابن خاقان ، متولد 209 و در گذشته 263 است . براى اطلاع بيشتر مراجعه شنيد به مقاله سور دل در دانشنامه ايران و اسلام ، ص 526، تهران ، 1355 ش .م

27- فرزند محمد بن حنفيه و نوه اميرالمومنين على (ع ) است . به سال 98 يا 99 هجرى با توطئه سليمان بن عبدالملك مسموم و كشته شد. براى اطلاع بيشتر رجوع كنيد به زر كلى الاعلام ، ج 4، ص 256، با عنوان عبدالله الهاشمى .م

28- استاد محمد ابوالفضل ابراهيم در پاورقى فقط به نقل از ص 58 ج 1 جامع الصغير اشاره كرده و افزوده است كه سيوطى اين حديث را تضعيف كرده است . براى اطلاع بيشتر به باب فضائل اصحاب صحيح ابن ماجه و به ص 8 ج 1 الاستيعاب ، ابن عبدالبر و به صفحات 265-262 ج 2 فضائل الخمسه مراجعه فرماييد.م

29- ابو داود آنرا در كتاب الاقضيه سنن خود، ج 3، ص 409، و اين ماجه در بخش قضاء كتاب صحيح خود، ص 168ء نسائى در ص 11 خصائص خود آنرا نقل كرده اند و براى اطلاع از منابع ديگر به صفحات 261-260 ج 2 كتاب سودمند فضائل الخسمة من - الصحاح الستة ، چاپ سوم ، بيروت ، 1973 ميلادى ، مراجعه شود.م

30- در تفسير قرطبى ، ج

6، ص 193، ضمن آيه پانزدهم سوره چهل و ششم (احقاف )، آمده است : زنى را پيش عثمان آوردند كه شش ماه پس از ازدواج زاييده بود. عثمان مى خواست بر او حد بزند. على فرمود بر او حدى نيست كه خداوند متعال مى فرمايد و حمله و فصاله ثلاثون شهرا. بيهقى در السنن الكبرى ، ج 7، ص 442، چاپ حيدر آباد مى گويد: آن زن را پيش عمر آوردند و خواست بر او حد بزند. على فرمود: مدت شير دادن دو سال است و استناد به آيه فوق ، چون از سى ماه بيست و چهار ما كسر شود، شش ماه براى مدت حمل باقى مى ماند.م

31- چون اين مساله را از على (ع ) در حالى كه بر منبر بوده پرسيده اند به منبريه معروف است و على (ع ) آنرا بدون درنگ پاسخ فرموده است . مساءله چنين است كه از مردى پدر و مادر و دو دختر و همسرش ارث مى برده اند و فرموده است يك هشتم او به يك نهم تبديل مى شود. ابو عبيد مى گويد: در اين مورد عول بوده و ناچار بوده اند بر مبناى بيست و هفت سهم تقسيم نمايند. شانزده سهم از آن دو دختر و هشت سهم از پدر و مادر و سه سهم از بيست و هفت سهم ، كه يك نهم سهام است ، از همسرش .

اين مساءله با نام منبريه در نهاية الارب نويرى به گونه ديگرى آمده است . به ص 103 ج 5 ترجمه نهاية الارب به قلم اين بنده مراجعه فرماييد، كه نام ديگر اين

مساءله را دينارية نوشته است .م

32- اينان سر آمدان مكتب تصوفند. براى اطلاع از شرح احوالشان به كتابهاى طبقات - الصوفيه و تذكرة الاولياء عطار مراجعه شود.م

33- براى اطلاع بيشتر مراجعه كنيد به ياقوت حموى ، معجم الادباء ج 5 ص 263، چاپ مارگليوث ، مصر، 1928 ميلادى .م

34- الفاظ اين دو بيت در كتابهاى ديگر از جمله در ص 395، ج 8، لسان العرب اندكى تفاوت دارد.

35- براى اطلاع بيشتر در اين باره مراجعه كنيد به فتال نيشابورى ، روضة الواعظين ، مبحث فضايل على (ع )، ص 114، چاپ 1386 ق نجف ، و ترجمه آن به قلم اين بنده ، نشرنى ، تهران ، 1367 ش .م

36- درباره شاءن نزول اين آيه اقوال ديگرى هم نقل شده است كه در ص 128 ج 19 تفسير قرطبى آمده است و واحدى در اسباب النزول شش روايت آورده و در سه روايت تصريح شده كه منظور على (ع ) است ؛ ص 58، چاپ بيروت ، افست قم ، 1362 ش .م

37- عامر بن شراحيل كوفى ، معروف به شعبى ، منسوب به شعب از شاخه هاى قبيله همدان ، متولد 19 و در گذشته 103، نديم و افسانه سراى عبدالملك بن مروان و سفير او نزد پادشاه روم است . براى اطلاع بيشتر، مراجعه شود زر كلى ، الاعلام ، ج 4 ص 18.م

38- براى اطلاع بيشتر مراجعه فرماييد به شيخ مفيد الجمل ، ص 221، چاپ نجف و ترجمع آن به قلم اين بنده ، نشرنى ، تهران 1367، كه از قول واقدى نقل شده است .م

39- براى اطلاع بيشتر در اين

باره ، در منابع قديمى ، مراجعه كنيد به دينورى ، اخبار الطوال و ص 208 ترجمه آن به قلم اين بنده ، نشرنى ، تهران ، 1366 ش .م

40- امروز اين كتاب بيشتر به انساب الاشراف مشهور است و بخشهايى از آن مكرر چاپ شده است . نام مولف احمد بن يحيى بن جابر است كه از دانشمندان بزرگ قرن سوم ، و در گذشته به سال 279 ق است .م

41- عبدالحميد كاتب ، دبير مروان بن محمد، آخرين خليفه مروانى ، است . به سال 132 همراه او در بوصير كشته شد. وى يگانه روزگار خويش در ادب و نگارش بوده است . به نديم ، الفهرست ، ص 131 چاپ مرحوم رضا تجدد، تهران ، 1350 ش ، مراجعه شود.م

42- عبدالرحيم بن محمد بن اسماعيل بن نباته ، متولد 335 و در گذشته 374 ق ، از ادبا و خطيبان بسيار مشهور است . به عمر رضا كحاله ، معجم المولفين ، ج 5، ص 211، چاپ بيروت ، مراجعه شود.م

43- از خطبه هشتاد و سوم نهج البلاغه ، است مراجعه كنيد به ابن ابى الحديد، شرح - نهج البلاغه ، ج 6 ص 280، چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم ، مصر، 1379 ق .م

44- قيس پسر سعد بن عبادة سالار قبيله خزرج است . قيس از اصحاب محترم پيامبر (ص ) بوده و در غزوات آن حضرت رايت انصار را بر دوش داشته است . وى به سال 59 يا 60 هجرت در مدينه گذشت . به ، ابن اثير، اسدالغابة . ج 4، ص 215، افست تهران ، مراجعه شود.م

45- ترجمه

اين دو عبارت به ترتيب چنين است : پالان و جهاز اشتران را به مقصد او مى بندند و نزد او گليم و پلاس خود را مى تكانند؛ و هر دو عبارت در زبان عربى اصطلاح است به همان معانى كه در متن آمده است .م

46- ترجمه اين دو عبارت به ترتيب چنين است : پالان و جهاز اشتران را به مقصد او مى بندند و نزد او گليم و پلاس خود را مى تكانند؛ و هر دو عبارت در زبان عربى اصطلاح است به همان معانى كه در متن آمده است .م

47- اين بيت از عمر و بن عدى است كه در كودكى خود كه براى جذيمة ابرش قارچ و سماروغ جمع مى كرده ، سروده است . براى اطلاع بيشتر در مورد اين گفتار على (ع ) مراجعه كنيد به حافظ ابو نعيم ، حلية الاولياء، ج 1، ص 81.

48 - 100

48- شبى كه جنگ صفين به شدت ادامه داشت . و نكته يى كه قابل ذكر است ، آن است كه ثعالبى در المضاف و المنسوب ، ص 511، چاپ مصر، 1326 ق ، اين كلمه را هدير ضبط كرده و ليلة الهدير آورده است .م

49- اين گفتار اميرالمومنين على (ع ) ضمن خطبه 193 به گونه ديگرى آمده است : اگر ناپسندى مكر و خدعه نبود من از زيرك ترين مردم بودم . به ص 211 ج 10 مراجعه شود.م

50- اين موضوع در مورد گروهى بوده است كه معتقد به الوهيت آن حضرت شده اند و آنچه از ايشان تقاضاى توبه كرده است نپذيرفته اند. مراجعه كنيد به مقدمه فاضلانه استاد دكتر

محمد جواد مشكور صفحه صد و نود مقدمه ترجمه فرق الشيعه توبختى ، چاپ بنياد فرهنگ ، 1353 ش ، و به شيخ طوسى ، اختيار معرفة الرجال ، صفحات 109-106، چاپ دانشگاه مشهد، به اهتمام استاد حسن مصطفوى ، 1348 ش .م

51- براى اطلاع بيشتر در اين مورد مراجعه كنيد به مرحوم ابوالقاسم پاينده ، ترجمه تاريخ طبرى ص ، 1027، چاپ بنياد فرهنگ و به تاريخنامه طبرى ، چاپ استاد محمد روشن ، ص 169، تهران ، نشر نو، 1366 ش .م

52- اشاره است به بخشى از آيه سوره سيزدهم (رعد). براى اطلاع بيشتر از منابع اهل سنت كه منظور از هادى على (ع ) را دانسته اند به استاد سيد مرتضى فيروز آبادى ، فضائل الخمسة من الصحاح الستة ج 1، ص 266، چاپ سوم ، بيروت ، 1393 ق ، مراجعه فرمائيد.م

53- بخشى از اين گفتار على (ع ) در صفحه 3 خصائص نسايى آمده است و براى اطلاع بيشتر مراجعه كنيد به علامه مجلسى ، بحارالانوار، ج 39، صفحات 354-335، چاپ جديد، تهران ، 1363 ش .م

54- براى اطلاع بيشتر از مضامين اين قصيده هشتاد و نه بيتى ، به صفحات 742-736 ج 2 ديوان الشريف الرضى ، چاپ بيروت ، بدون تاريخ ، مراجعه فرماييد.م

55- در متن ، نام اين مرد به صورت شيرذيل آمده كه صحيح آن شيردل است . رجوع كنيد به زامباور، معجم الاسرات الحاكمه ، ص 322، قاهره ، 1951 م .م

56- براى اطلاع از ديگر ادبيات اين قطعه ، كه هفت بيت است ، به ص 206، ج 1، ديوان الشريف الرضى ، چاپ

بيروت ، بدون تاريخ ، مراجعه فرماييد.م

57- اين نسب بدينگونه ، كه در متن چاپى محمد ابوالفضل ابراهيم ( ج 1، ص 32 چاپ مصر، 1378) آمده است ، صحيح نيست ، زيرا اينان از اعقاب حضرت امام على بن الحسين سجاد هستند. در نسخه شرح نهج البلاغه چاپ تهران ، ص 8 اين سلسله نسب صحيح آمد است و مراجعه كنيد به ميرزا محمد باقر خوانسارى ، روضات الجنات ، ج 2 ص 256، چاپ اسماعيليان ، تهران ، كه از قول سيد مرتضى در كتاب شرح المسائل الناصريه نسب مادرش آمده است .م

58- ابوبكر عبدالكريم الطائع لامرالله ، از سال 363 تا 381 خليفه بود و سپس او را خلع كردند و به سال 393 درگذشت .

59- ابوالعباس احمد بن اسحاق ، معروف به قادر از 381 تا 432 كه سال مرگ اوست خليفه بود و براى اطلاع بيشتر از هر دو مورد، مراجعه شود به ابن طقطقى ، الفخرى ، و ترجمه آن با نام تاريخ فخرى به قلم استاد محترم محمد وحيد گلپايگانى ، ص 392، چاپ بنگاه ترجمه و نشر كتاب ، 1360 ش .م

60- براى اطلاع از بقيه ابيات اين قصيده ، كه 51 بيت است ، به ص 541 ديوان الشريف الرضى ، همان چاپ ، مراجعه فرماييد.م

61- ابوالفرج عبدالرحمان بن على ، متولد 508 و در گذشته 597، از دانشمندان بزرگ حديث و تاريخ كه بسيارى از آثار او منتشر شده ، از جمله تاريخش به نام المنتظم فى تاريخ الملوك و الامم ، كه شش جلد آن چاپ شده است . براى اطلاع بيشتر از

آثارش مراجعه شود به زر گلى ، ،الاعلام ج 4، ص 89.م

62- در متن دوازده بيت ديگر از نمونه هاى همين ابيات را آورده است . براى اطلاع بيشتر به ديوان الشريف الرضى ، صفحات 198، 268 و 412، چاپ بيروت ، بدون تاريخ ، مراجعه شود كه در برخى از الفاظ تفاوتهايى هم ديده مى شود.م

63- ابواسحاق صابى ، نويسنده رسائل مشهور، كه در بغداد از سوى خلفا و هم از سوى عزالدووله ديلمى كاتب انشاء بود، همچنان بر آيين خود باقى ماند و مسلمان نشد، هر چند قرآن را حفظ بود و ماه رمضان هم روزه مى گرفت ؛ و چون در سال 384 درگذشت ، سيد رضى او را مرثيه مشهورى سرود و چون مردم بر سيد اعتراض كردند گفت : من فضل او را مرثيه گفتم . به ابن خلكان ، وفيات الاعيان ، ج 1، ص 34، چاپ محمد محيى الدين عبدالحميد، مصر، 1367 ق ، مراجعه شود.

64- در متن چهار بيت ديگر هم آمده است .م

65- اين قصيده سيد رضى سى و سه بيت است و تمام آن در ص 581 ديوان ، همان چاپ ، آمده است .م

66- ابوالحسن هلال بن محسن بن ابراهيم ، نوه ابواسحاق صابى است . حاجى خليفه در ص 290 كشف الظنون مى گويد: ثابت بن قرة صابى كتابى در تاريخ نوشته كه وقايع سالهاى 190 تا363 را در بردارد. هلال بن محسن كه خواهر زاده اوست و پسرش ، غرس النعمه محمد، بر آن ذيل نوشته اند.

67- براى اطلاع بيشتر از اين قصيده كه ضمن آن سيد رضى مى گويد: در

مصر خليفه علوى كه پدرش با پدر من يكى است حاكم است ، به ص 972 ديوان ، چاپ بيروت ، بدون تاريخ ، مراجعه شود. هر چند مجموع شود. هر چند مجموع آن يازده بيت بيشتر نيست ، ولى خوانندگان گرامى توجه دارند كه بنى عباس از فاطميان مصر در چه بيم و هراسى بوده اند. موضوع حسنك وزير و بر دار كشيدن او نمونه يى از اين بيم و هراس است .م

68- محمد بن احمد بن ادريس حلى ، از علماى بزرگ شيعه در قرن ششم هجرى ، كه مدت عمر و سال درگذشت او مورد اختلاف است . رجوع شود به مرحوم محدث قمى (ره )، فوائد الرضوية ، ص 384، تهران 1337 ش .م

69- ابو حامد احمد بن محمد، معروف به اين ابى طاهر، متولد 344 و در گذشته 406؛ براى اطلاع از آثار او رجوع شود به عمر رضا كحاله ، معجم المولفين ، ج 2، ص 65، چاپ بيروت .م

70- معروف به اين صيرفى است . متولد 354 و مقتول به دست سلطان الدوله در 407 هجرى است . مراجعه شود به زركلى ، الاعلام ، ج 7، ص 160، بيروت .م

71- اين موضوع به گونه يى ديگر و آموزنده تر از قول ابواسحاق محمد بن ابراهيم بن هلال صابى در منابع ديگر آمده است . به ابن عنبه حسينى ، عمدة الطالب فى انساب آل ابى طالب ، ص 209، چاپ نجف ، 1380 ق ، مراجعه شود و همانجا آمده است كه جنازه او را سپس به كربلا بردند و كنار گور پدرش به خاك

سپردند.م

72- اين موضوع به گونه يى ديگر و آموزنده تر از قول ابواسحاق محمد بن ابراهيم بن هلال صابى در منابع ديگر آمده است . به ابن عنبه حسينى ، عمدة الطالب فى انساب آل ابى طالب ، ص 209، چاپ نجف ، 1380 ق ، مراجعه شود و همانجا آمده است كه جنازه او را سپس به كربلا بردند و كنار گور پدرش به خاك سپردند.م

73- اين قصيده به شماره 142 در جلد 2 ديوان شريف المرتضى ، چاپ افست ، دارالكتب المصريه ، آمده است . در متن هم دو بيت ديگر آمده است . از اين قصيده چنين مى توان استنباط كرد كه مدتها براى مرگ سيد رضى توطئه چيده مى شده است . آيا مرگ او مرگ طبيعى بوده يا مسموم شده است ؟.م

74- فخار بن معد، از اعقاب حضرت موسى بن جعفر (ع ) و از علماى معروف نسب و از شاگردان ابن ادريس است . وى به سال 603 در گذشته است . رجوع شود به مرحوم سيد محسن امين ، اعيان الشيعة ، ج 8، ص 393، چاپ جديد، بيروت ، 1403 ق .م

75- ترجمه و شرح حال و آثار سيد رضى در بسيارى از كتابهاى تذكره و رجال آمده است كه بر شمردن آن ضرورتى ندارد. براى اطلاع بيشتر در كارهاى نسبتا تازه كه در اين مورد انجام شده است ، به عربى ، مراجعه كنيد به مقدمه عالمانه مرحوم علامه شيخ عبدالحسين حلى در 92 صفحه بر حقايق التاءويل سيد رضى ، چاپ بيروت ، افست از چاپ منتدى النشر، 1355 ق ، و به فارسى

، مقاله محمود مهدوى دامغانى در 31 صفحه در نشريه دانشكده الهيات و معارف اسلامى مشهد، شماره 5، زمستان 1351 ش .م

76- ابدال جمع بدل يا بدل ، يعنى اوليا و عابدان كه چون يكى از ايشان در گذرد ديگرى جايگزين او مى شود. براى اطلاع بيشتر مراجعه شود به ابن اثير، النهاية فى غريب الحديث ، ج 1، ص 107، چاپ اسماعيليان ، قم ، 1364 ش و ابن منظور، لسان العرب ، ج 11، ص 49، قم ، 1363 ش .م

77- احمد بن محمد بن حنبل ، رئيس مذهب حنبلى ، متولد 164 و درگذشته 241 هجرى ، فراهم آورنده مسند كه در آن چهل و چند هزار حديث آمده است . به عمر رضا كحاله ، معجم المولفين ، ج 2، ص 96 مراجعه فرماييد.م

78- مهيار، فرزند مرزويه ديلمى ، متولد 364 و در گذشته 428 هجرى كه به دست سيد رضى مسلمان شد، از شاعران بزرگ قرن پنجم هجرى است . ديوان شعرش در چهار مجلد بزرگ در دارالكتب مصر از سال 1344 تا 1350 ق چاپ شده است . براى اطلاع بيشتر در منابع عربى به مرحوم علامه امينى ، الغدير، ج 4، ص 239 و در منابع فارسى به مقاله اين بنده در صفحات 117-97 نشريه دانشكده الهيات و معارف اسلامى مشهد، شماره 25، زمستان 1356 ش ، مراجعه فرماييد. دو بيت ديگر هم در متن آمده و تمام قصيده در صفحات 116-109 جلد سوم ديوان مهيا آمده است .م

79- براى اطلاع بيشتر در اين مورد به نقل دكتر طه حاجرى در تعليقات بر كتاب البخلاء جاحظ، چاپ دارالمعارف

مصر، ص 395 و به ص 17، ج 5 انساب الاشراف ، بلاذرى مراجعه شود.م

80- از اين لحاط كه سنگ نم پس نمى دهد و تعليق به محال است او را نم سنگ مى گفتند.م

81- استاد محمد ابوالفضل در پاورقى ، به شاهنامه ارجاع داده است و جاى تعجب است كه فرودسى اگر اين مسائل كتابهاى ملل و نحل است كه غالبا فصلى خاص با عنوان كيومرثية آورده اند. براى نمونه مراجعه فرماييد به مصطفى خالقداد هاشمى ، توضيح الملل كه ترجمه الملل و النحل محمد بن عبدالكريم شهرستانى است ، چاپ استاد محترم سيد محمد رضا جلالى نائينى ، صفحات 366 و 367 جلد اول ، اقبال ، تهران ، 1362 ش ، و حواشى فاضلانه مصحح گرامى .م

82- براى اطلاع بيشتر و مشروح اين عقايد، علاوه بر كتابهاى ملل و نحل كه در پاورقى قبل اشاره كردم ، لطفا مراجعه شود به آرتور كريستن سن ، نخستين انسان و نخستين شهريار، ترجمه احمد تفضلى - ژاله آموزگار، ج 1، صفحات 163-11، نشر نو، تهران ، 1363.م

83- آيه 24 سوره (جاثيه ).

84- بخشى از آيه 78 سوره 36 (يس ).

85- آيه 7 از سوره 25(فرقان ).

86- از اين ابيات ، كه در متن پنج بيت نقل شده است ، در سيره ابن هشام ص 30، ج 3، چاپ مصطفى السقاء، مصر 1355 ق ، نه بيت آمده كه صحيح تر و مود بانه تر نسبت به رسول خدا (ص ) است و تفاوتهاى لفظى هم دارد.م

87- در مورد هامة و صفر، اين توضيح لازم است كه گمان مى كردند روح كسى كه كشته مى

شود به صورت مرغى در مى آيد و مى گويد مرا سيراب كنيد تا آنكه قاتل كشته شود. صفر را هم مارى در شكم مى پنداشته اند كه اسلام اينگونه عقايد را باطل شمرده است و براى اطلاع بيشتر مراجعه كنيد به ابن اثير، النهاية فى غريب الحديث ، ج 3، ص 35 و ج 5، ص 283، چاپ اسماعيليان ، تهران 1364 ش .م

88- ذوالاصبع لقب حرثان بن حارث بن محرث است كه از شاعران سواركار و دلاور دوره جاهلى است . شرح حال و آثارش به تفصيل دراغانى ابوالفرج آمده و از جمله همين قصيده كه سى و دو بيت است . به ابوالفرج اصفهانى ، الاغانى ، ج 3، صفحات 109-89، چاپ وزارة الثقافة مصر مراجعه شود.م

89- از بهترين شاعران و به تعبير ابن قتيبه شاعرترين زنان است . عثمان بن عفان را مرثيه سروده است . به ابن قتيبة ، الشعر و الشعراء، ص 359، چاپ دارالثقافه ، بيروت 1969، مراجعه شود.م

90- شرح حال توبه دراغانى همراه با ترجمه ليلى اخيلية آمده است و به الشعر و الشعرا، ص 356، همان چاپ مراجعه شود كه از اين ابيات سه بيت آمده است .م

91- بخشى از آيه 3 سوره 39 (زمر).

92- شرح حال و نسب و اخبار اين شاعر در الاغانى ج 4، صفحات 133-120، چاپ وزارة الثقافه مصر، آمده است .م

93- براى اطلاع بيشتر و دقيق تر در مورد اسامى و محل استقرار بت ها، مراجعه شود به كلى ، الاصنام ، با ترجمه و توضيح استاد محترم سيد محمد رضا جلالى نائينى ، نشر نو، تهران 1364 ش .م

94- اين

خبر در غالب تفاسير قرآن كريم ذيل آيه چهارم سوره 52 آمده است . مراجعه شود به على بن ابراهيم قمى (ره )، تفسير القمى - كه از قرن چهارم است - ج 2، ص 331، چاپ نجف ، 1387 ق .م

95- براى اطلاع بيشتر در مورد اين خبر، مراجعه فرماييد به علامه مجلسى (ره )، بحارالانوار، ج 11، ص 179، چاپ جديد، تهران 1363 ش .م

96- از محدثان قرن دوم و در گذشته به سال 153 هجرى و از سران مرجئه است مراجعه شود به زركلى ، الاعلام ، ج 5، ص 205.م

97- عبدالملك بن عبدالعزيز بن جريج مكى ، متولد به سال 80 و در گذشته 150 هجرى ، فقيه مكه است .

براى اطلاع از شرح حالش مراجعه شود به خطيب بغدادى ، تاريخ بغداد، ج 10، ص 400، چاپ مدينه .م

98- عمربن عبدالله بن ابى ربيعة بن مخزومى ، متولد 23 و در گذشته به سال 93 هجرى ، از شاعران بزرگ قرن اول كه چند كتاب مستقل درباره او نوشته شده است . مراجعه شود به ابن خلكان ، وفيات الاعيان ، ج 3، ص 111، چاپ مححمد محيى الدين عبدالحميد، مصر 1948 ميلادى .م

99- ابو حازم مكى از بزرگان تابعين و صوفيه قرن اول هجرى است . رجوع فرماييد به عطار تذكرة الاولياء، ج 1 ص 61 چاپ مرحوم قزوينى .م

100- اين ابيات از شاعر ديگرى بنام عرجى است كه تمام قصيده در صفحات 71 تا75 ديوانش آمده است .

101-150

101- سعيد بن مسيب متولد سال 13 و درگذشته 94، از فقهاى مدينه كه شرح حالش به تفصيل در صفحات

131-128 بخش دوم جلد دوم و صفحات 106-88 جلد پنجم طبقات محمد بن سعد، چاپ ادوارد ساخاو، بريل 1322 ق ، آمده است و لطفا به ترجمه طبقات به قلم اين بنده مراجعه شود.م

102- اين ابيات از شاعر ديگرى بنام عرجى است كه تمام قصيده در صفحات 71 تا 75 ديوانش آمده است .

103- خوانندگان گرامى توجه خواهند فرمود كه فرق فاحشى است ميان آنكه چيزى را با اختيار و ميل ترك كند يا آنكه مجبور به ترك آن شود و رقيبان مقتضياتى فراهم آورند كه شخص محق ناچار شود از حق خود منصرف شود. خطبه سوم نهج البلاغه ، كه مشهور به شقشقيه است ، و در صفحات آينده آنرا ملاحظه خواهيد كرد، نمودارى از اين حالت اجبار است . وانگهى اگر اميرالمومنين على (ع ) خود حق خويش را به اختيار ترك مى فرمود ديگر چه معنى داشت كه مدتها از بيعت با ابوبكر خوددارى فرمايد و حداقل هيجده تن از بزرگان و سران مهاجر و انصار از آن بيعت تن زنند و زبير آن همه ايستادگى كند؟ در اين مورد براى اطلاع بيشتر به تعليقه فاضلانه استاد دكتر احمد مهدوى دامغانى در صفحه 255 كشف الحقايق نسفى ، چاپ بنگاه ترجمه و نشر كتاب ، 1344 ش ، مراجعه شود.م

104- براى اطلاع از ديگر ابيات اين قطعه به شرح نهج البلاغه ج 1، ص 144، چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم ، مصر 1378 ق يا ص 28، ج 1، چاپ 1271 ق ، تهران ، مراجعه فرماييد.م

105- همان .

106- ابو مخنف لوط بن يحيى بن سعيد بن مخنف بن سليم ازدى ، از

راويان اخبار و صاحب تصانيفى در فتوح و جنگهاى اسلام و به سال 157 هجرى درگذشته است . به ياقوت ، معجم الادبا، ج 17، ص 41، و نديم ، الفهرست ، ص 41 اء نديم ، الفهرست ، ص 93، مراجعه شود.

107- نصربن مزاحم ، متولد حدود 120 هجرى و درگذشته به سال 212 هجرى است . براى اطلاع بيشتر از شرح حالش به مقدمه استاد عبدالسلام محمد هارون بر كتاب وقعة صفين ، چاپ مصر، 1382 ق مراجعه فرماييد.م

108- به نقل نصر بن مزاحم در ص 17 وقعة صفين ، چاپ عبدالسلام محمد هارون ، مصر، 1382 ق ؛ اين ابيات از جرير بن عبدالله بجلى است كه پس از خطبه يى كه زحربن قيس ايراد كرد، سروده است و اين ابيات ده بيت است .م

109- اين ابيات كه يازده بيت است در ص 23 وقعة صفين آمده و مصراع اول در آن صحيح تر است و از آن ترجمه شد.م

110- اين ابيات هم با اختلافات اندكى در الفاظ در صفحات 24 و 43 كتاب وقعة صفين چاپ 1382 ق مصر آمده است .م

111- همان

112- اين بيت هم همراه ده بيت ديگر در ص 416 كتاب وقعة صفين همان چاپ آمده و سراينده اش را فضل بن عباس ، برادر عبدالله بن عباس ، دانسته است .م

113- در متن لغت ثغامة است كه نوعى بوته سپيد رنگ است و با تسامح به پنبه ترجمه شد.م

114- مطيع در سال 354 گرفتار سكته و فلج شد و چون زبانش لكنت گرفت خود را از خلافت خلع كرد و با پسرش طائع بيعت شد. به

ص 253 كتاب الفخرى مراجعه شود.

115- عبدالله بن حسن بن حسن بن على (ع ) به روزگار خويش پيرمرد و سالار بنى هاشم بوده و براى اطلاع از شرح حالش مراجعه كنيد به ابوالفرج اصفهانى ، مقاتل الطالبيين ، ص 122، چاپ نجف ، 1965 ميلادى ، 1385 ق .

116- دانشمندان خاندان ابوطالب از محمدبن عبدالله بن حسن به نفس زكيه تعبير مى كرده اند. او در عين حال كه فقيه بوده ، بسيار شجاع و بخشنده و با فضيلت و در همه اين امور ضرب المثل بوده است . شرح حالش در ص 157 مقاتل الطالبيين آمده است .

117- نوفل پسر عموى پيامبر (ص ) و از اصحاب ايشان و از همه بنى هاشم ، حتى از دو عموى خود حمزه و عباس هم بزرگتر بوده است . شرح حالش به تفضيل در ص 258 ج 6 الاصابة آمده است .

118- آيه 121 سوره طه ، براى اطلاع بيشتر درباره آنچه كه ابن ابى الحديد از قول شيعيان نقل كرده است ، مراجعه فرماييد به سيد مرتضى ، تنزيه الانبياء، مبحث تنزيه آدم (ع )، ص 10، چاپ افست قم از چاپ نجف ، بدون تاريخ ، و به شيخ طوسى ، التبيان فى تفسير - القرآن ، ج 7، ص 192، چاپ نجف ، 1385 ق .م

119- اسامة بن زيد؛ متولد سال هفتم قبل از هجرت در مكه و در گذشته به سال 54 هجرى از اصحاب پيامبر (ص ) و مورد محبت ايشان است ، ولى او نسبت به اميرالمومنين على (ع ) اخلاصى نداشته است . براى اطلاع بيشتر از شرح

حالش ، مراجعه فرماييد به ابن سعد، طبقات ج 4، ص 42، چاپ ادوارد ساخاو، بريل ، 1321 ق و به ترجمه آن كتاب به قلم اين بنده .م

120- براى اطلاع بيشتر در اين مورد مراجعه كنيد به واقدى ، مغازى ، ج 3، ص 1119 چاپ 1966 ميلادى ، قاهره و به ص 854 ترجمه آن به قلم اين بنده ، مركز دانشگاهى ، 1366 ش .م

121- جرف ، نام جايى در سه ميلى مدينه به راه شام است .

122- لدود، دارويى مركب از ادويه و روغن زيتون است كه بر گوشه دهان بيمار مى ريخته اند يا لبهاى او را چرب مى كرده اند. مراجعه كنيد به ابن منظور، لسان العرب ، ج 3. ص 390، چاپ حوزه قم ، 1405 ق .

123- ام ايمن ، كنيز رسول خدا و همسر زيدبن حارثه و مادر اسامه است . براى اطلاع بيشتر درباره او مراجعه فرماييد به ابن اثير، اسدالغابة ، ج 5، ص 567، افست اسلاميه ، تهران .م

124- دريد بن صمة از شاعران بزرگ و سواركار و شجاع و خواهر زاده عمرو بن معدى كرب است . او همراه مشركان در جنگ اوطاس (هوازن ) بود كشته شد. براى شرح حالش مراجعه فرمائيد به ابن قبيبة ، الشعر و الشعراء، ص 635، چاپ 1969 ميلادى ، بيروت .م

125- هر چند نام جايى است ولى به معنى پيچ و خم و وادى نيز هست .م

126- نام اصلى ابوقحافه پدر ابوبكر عثمان است .

127- نويسنده اين وصيت عثمان بن عفان است . ابن ابى الحديد هم در صفحات آينده اين موضوع را تذكر مى

دهد و براى اطلاع بيشتر مراجعه كنيد به ترجمه نهاية الارب به قلم اين بنده ، ج 4، صفحات 130-129، چاپ 1364 ش ، اميركبير، تهران .م

128- آيه 21 سوره يوسف .

129- آيه 26 سوره قصص ، اين گفتار درباره اين سه تن در تفاسير اهل سنت هم آمده است . از جمله مراجعه كنيد به زمخشرى ، تفسير الكشاف ، ج 2، ص 310، چاپ افست ، انتشارات آفتاب ، تهران ، ذيل همين آيه سوره يوسف .م

130- در منابع فارسى به ص 1570 ترجمه تاريخ طبرى به قلم مرحوم ابوالقاسم پايبنده و ص 423 تاريخنامه طبرى به اهتمام استاد محمد روشن مراجعه شود.م

131- عول : يعنى كاسته شدن سهام وارثان . اين موضوع مورد قبول شيعه نيست و براى اطلاع بيشتر در كتابهاى فارسى رجوع كنيد به معتقدالامامية از مولفى مورد اختلاف در قرن هفتم ، چاپ آقاى محمد تقى دانش پژوه ، تهران ، 1339 ش .م

132- زبير بن بكار از اعقاب زبير بن عوام ، متولد 172 و درگذشته 256 هجرى است . وى كتابهاى بسيارى نوشته است . براى اطلاع بيشتر از آثار او و منابعى كه شرح حالش آمده است مراجعه شود به عمر رضا كحاله ، معجم المولفين ، ج 4 ص 180 چاپ بيروت ، بدون تاريخ .م

133- نوعى عباى ارزان قيمت مويين از قطوان كوفه كه به بافتن آن معروف است .

134- براى اطلاع بيشتر از شرح حال اين مرد كه برخى او را از اصحاب و برخى از تابعين شمرده اند و بعد هم امير خراسان شده است ، رجوع شود به ابن حجر عسقلانى

، الاصابة ، ج 1، ص 504، ذيل شماره 2577، چاپ مصر، 1328 ق .م

135- بخشى از آيه 20 سوره احقاف ، در چند صفحه بعد ملاحظه خواهيد كرد كه جوانى از انصار در اين مورد و مصداق اين آيه براى عمر توضيحى مى دهد كه او را متوجه مى سازد.م

136- تمام اين موضوع با توضيح مشكلات لغوى آن در صفحات 157-152 ج 1 كامل محمد بن يزيد مبرد، در گذشته 286 ق ، چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم ، مصر، بدون تاريخ آمده است .م

137- از مسلمانان نخستين و بزرگان اصحاب پيامبر و از سر سپردگان درگاه اميرالمومنين على (ع ) كه با وجود بيمارى سخت در صفين در التزام ايشان بود و به سال 37 در هفتاد و سه سالگى درگذشت و در كوفه به خاك سپرده شد. مراجعه كنيد. به ابن اثير، اسدالغابة ، ج 2، ص 100.م

138- موضوع مسلمان شدن عمر و چگونگى آن در منابع كهن با تفصيل بيشترى آمده است . براى اطلاع مراجعه شود به محمد بن سعد، طبقات ، ج 3، صفحات 194-191 بخش اول و ابوبكر احمد بن حسين بيهقى ، دلائل النبوه ، ج 2، صفحات 7-1، چاپ مدينه ، 1389 ق و به ترجمه هر دو كتاب به قلم اين بنده .م

139- عياض اندكى پيش از صلح حديبيه مسلمان شد. پسر عمو يا پيش زاده ابو عبيدة بن جراح است . به سال بيستم هجرت در شصت سالگى درگذشت . رجوع شود به ابن عبدالبر، الاستيعاب فى اسماء الاصحاب ، ج 2، ص 128.م

140- حمص از شهرهاى آباد شام قديم و سوريه كنونى و براى

اطلاع بيشتر مراجعه فرماييد به مقاله مفصل سو برن هيم (Heim S0bern) در ص 106 ج 8 ترجمه دائرة المعارف اسلام به عربى .م

141- خوانندگان عزيز توجه خواهند فرمود كه برخى از ريشه هاى اعتقاد به رجعت ممكن است از اينجا سرچشمه گرفته باشد.م

142- بخشى از آيه 144 سوره آل عمران .

143- براى اطلاع بيشتر از اين موضوع در منابع كهن مراجعه شود به ابن واضح يعقوبى ، تاريخ يعقوبى ، ج 2، ص 131، چاپ بيروت ، 1379 ق ، و به مقدسى ، البدء و التاريخ ، ج 5، ص 159، چاپ كلمان هوار، پاريس .م

144- در متن چاپ ابوالفضل ابراهيم ، مصر، كلمه اعيس و در چاپ تهران اعيش و در نهاية الارب نويرى به صورت اعيسر است كه به معنى چپ دست است .م

145- ضرب المثلى است كه براى بيان خوارى و زبونى زده مى شود. به ص 209 ج 1 مجمع الامثال ميدانى مراجعه شود.م

146- بخشى از آيه بيستم سوره نساء.

147- بخشى از آيه بيستم سوره احقاف .

148- بخشى از آيه 12 سوره حجرات .

149- بخشى از آيه 189 سوره بقره .

150- بخشى از آيه 61 سوره نور.

151- 205

151- براى اطلاع بيشتر در اين مورد در منابع كهن ، مراجعه فرماييد به صفحات 461-460 ترجمه مغازى واقدى به قلم اين بنده ، مركز نشر دانشگاهى 1362 ش .م

152- جبلة ايهم از امرا و اشراف ناحيه شام است و براى اطلاع بيشتر مراجعه فرماييد به نويرى ، نهاية الارب ج 15 ا ص 311، و ترجمه آن به قلم اين بنده .م

153- بسيار مناسب است كه براى اطلاع بيشتر در اين

مورد به آنچه بلعمى در ترجمه تاريخ طبرى آورده است ، صفحات 573-568 تاريخنامه طبرى ، چاپ استاد محمد روشن ، نشر نو، تهران 1366، مراجعه شود.م

154- منشم : نام زنى عطر فروش در مكه است كه قبايل خزاعه و جرهم هر گاه جنگ مى كردند از عطر او استفاده مى كردند و ضرب المثل به نحوست و شومى بود. به ص 2041 ج 5 صحاح جوهرى مراجعه شود.

155- سعيد بن هبة الله بن حسن از فقها و محدثان بزرگ شيعه در قرن ششم و از شارحان نخستين نهج البلاغه است . قطب راوندى در شوال 573 قمرى در گذشته است . براى اطلاع بيشتر از آثار او مراجعه فرماييد به مرحوم محدث قمى ، الكنى والالقاب ، ج 3، ص 58 چاپ صيدا، 1358 ق .م

156- به صفحات 2065 تا 2083 ترجمه تاريخ طبرى مرحوم ابوالقاسم پاينده مراجعه فرماييد.م

157- اين مرد كه از اصحاب است خواهر زاده عبدالرحمان بن عوف است . او در سال 64 هجرت در حالى همراه ابن زبير بود در مسجد الحرام به سبب اصابت سنگ منجنيق كشته شد. براى اطلاع بيشتر مراجعه فرماييد به ابن اثير، اسدالغابة ، ج 4، ص 365.م

158- بخشى از آيه اول سوره نساء.م

159- براى اطلاع بيشتر در مورد اسامى عموها و اختلاف اقوال به بحث نويرى در ص 193 ج 3 ترجمه نهاية الارب به قلم اين بنده مراجعه فرماييد.م

160- عبدالله بن ابى سرح ، يعنى عبدالله بن سعد بن ابى سرح : اين مرد برادر شيرى عثمان است . مدتى از كاتبان وحى بود، مرتد شد و به كافران قريش پناه برد. پيامبر

خون او را حلال فرموده بود. در فتح مكه عثمان از او شفاعت كرد. براى اطلاع بيشتر، در منابع كهن به صفحات 654 و 655 ترجمه مغازى واقدى به قلم اين بنده مراجعه فرماييد.م

161- اين مرد از بستگان سبب عثمان است و از سوى او حاكم يمن شد و اموال فراوانى به جنگ آورد. به ص 123 كتاب الجمل شيخ مفيد، چاپ نجف و به ترجمه آن كتاب به قلم اين بنده مراجعه فرماييد.م

162- بخشى از آيه 18 سوره يوسف .

163- از آيه 29 سوره الرحمن .

164- از آيه 235 سوره بقره اقتباس شده است .م

165- ابو عبيد احمد بن محمد هروى در گذشته به سال 401 هجرى است . او در اين كتاب خود الفاظ دشوار قرآن و حديث را شرح داده است . به ص 79 ج 1 وفيات الاعيان ابن خلكان ، چاپ محمد محى الدين عبدالحميد، مصر، 1948 ميلادى ، مراجعه فرماييد.

166- حسن بن عبدالله بن سهل معروف به ابو هلال عسكرى از دانشمندان قرن چهارم هجرى كه سال تولد و مرگش با اخختلاف نقل شده است ؛ براى اطلاع بيشتر از آثار او به ياقوت حموى ، معجم الادبا، ج 3، صفحات 135-126 چاپ مارگليوث ، مراجعه فرماييد.م

167- براى اطلاع بيشتر در اين مورد به تفسير آيات 152 و 153 سوره آل عمران از جمله به ص 471 ج 1 كشاف زمخشرى ، چاپ انتشارات آفتاب تهران مراجعه فرماييد.م

168- زوراء نام كاخ عثمان است و از آن در ص 412 ج 4 معجم البلدان ياقوت حموى ، چاپ مصر، 1906 ميلادى ، ياد شده است .م

169- افريقيه ؛ در قديم

به تويس

170- اين ابيات با اندك اختلاف لفظى در ص 284 ج 4 عقد الفرايد ابن عبدربه ، چاپ مصر 1967، آمده است .م

171- فرك خالصه رسول خدا (ص ) بوده است . براى اطلاع بيشتر از مهزور و فدك به ص 343 ج 6 و 217 ج 7 معجم البلدان ياقوت حموى ، چاپ مصر، 1906 ميلادى ، مراجعه فرماييد.م

172- فدك خالصه رسول خدا (ص ) بوده است . براى اطلاع بيشتر از مهزور و فدك به ص 343 ج 6 و 217 ج 7 معجم البلدان ياقوت حموى ، چاپ مصر، 1906 ميلادى مراجعه فرماييد.م

173- بدون ترديد زيد بن ارقم اشتباه است و عبدالله بن ارقم صحيح است كه از بنى زهره و خويشاوندان عبدالرحمان بن عوف است و خزانه دار عمر هم بوده است . به ص 285 ج 4 عقد الفريد و ص 115 ج 3 اسدالغايه مراجعه فرماييد. در چاپ تهران شرح نهج البلاغه هم زيد بن ارقم است و صحيح نيست .م

174- براى اطلاع بيشتر از اين گفتار رسول خدا (ص ) در منابع اهل سنت مراجعه شود به بحث مستوفاى استاد محترم سيد مرتضى حسينى فيروز آبادى در صفحات 363-358 ج 2 فضائل الخمسة من الصحاح الستة ، چاپ سوم ، بيروت ، 1393 ق .م

175- آيه دهم سوره فتح .

176- آيه پانزدهم سوره جن .

177- مصدق بن شبيب بن حسين صلحى واسطى ؛ قفطى در ص 274 ج 3 انباه الرواة مى گويد به بغداد آمد و در محضر ابن خشاب و حبثى بن محمد ضرير و عبدالرحمان بن انبارى و گروهى ديگر كسب علم و دانش

كرد و در سال 605 هجرى درگذشت .

178- اين خشاب از علماى صرف و نحو و انساب قرن ششم هجرى است و در گذشته رمضان 567 ق است . براى اطلاع درباره او مراجعه كنيد به مقاله فلايخ (Fleisch) در ص 531 دانشنامه ايران و اسلام .م

179- ابوالقاسم بلخى را نديم در الفهرست نام برده و گفته است : از مردم بلخ است كه به سير و سياحت مشغول است و به فلسفه و علوم قديمى آگاه است ... ص 299 الفهرست و ص 252 ج 1 وفيات الاعيان ابن خلكان .

180- ابن قبة به كسرقاف و فتح با، ابو جعفر محمد بن عبدالرحمان بن قبة رازى از فقيهان و متكلمان بزرگ شيعه در قرن چهارم هجرى است . به گفته ابوالعباس نجاشى ، وى نخست معتزلى بوده و سپس امامى شده است . ابوالقاسم بلخى بر كتاب ((الانصاف )) او ردى با نام ((المسترشد)) نوشته و او پاسخى با نام ((المستثبت )) براى او نوشته است . براى اطلاع بيشتر از شرح حالش مراجعه فرمائيد به نجاشى ، رجال النجاشى ، ص 265، چاپ داورى ، قم .م

در خطبه چهارم كه با جمله ((بنا اهتديتم فى الظلماء )) (آنگاه كه در ظلمت و تاريكى جهل بوديد به وسيله ما هدايت شديد)، آغاز مى شود، ابن ابى الحديد هيچگونه مطلب تاريخى نياورده است .م

181- از اصحاب جوان پيامبر و از ياران على (ع ) است كه در جنگ هاى جمل ، صفين و خوارج همراه آن حضرت بود و در كوفه ساكن شد و به روزگار حكومت مصعب درگذشت . مراجعه كنيد به ابن

عبدالبر، الاستيعاب ، ج 1، ص 140.م

182- جرير بن عبدالعزى يا جرير بن عبدالمسيح ، از شعراى دوره جاهلى اواسط قرن ششم ميلادى است .

و حدود 50 سال پيش از هجرت مرده است . براى اطلاع بيشتر از منابع شرح حالش مراجعه فرماييد به زركلى ، الاعلام ، ج 2، ص 111.م

183- بخشى از آيه 26 سوره آل عمران .

184- صعبه خواهر علاء حضرمى است . نسب پدرش به تفصيل در كتابها آمده است . مسلمان شدن صعبه مورد اختلاف است . مراجعه فرماييد به ابن عبدالبر، الاستيعاب ، ج 2، ص 219، و ابن اثير، اسدالغابة ، ج 5، ص 489.م

185- اين حديث در نهايه ابن اثير، ج 4، ص 194، نقل شده است .

186- در مباحث آينده و خطبه هاى بعدى درباره طلحه و زبير بيشتر بحث شده است .م

187- طارق از صحابه ساكن كوفه شمرده شده است . او درك محضر پيامبر (ص ) را كرده و در جنگهاى روزگار ابوبكر شركت داشته است . مراجعه فرماييد به ص 48 ج 3، اسدالغابة ابن اثير.م

188- در منابع كهن موضوع اين گفتگو به صورت مختصرترى در اخبار الطوال دينورى آمده است . به ص 182 ترجمه اخبار الطوال به قلم اين بنده ، نشرنى ، تهران ، 1364 ش مراجعه فرماييد و بر فرض صحت از باب روشن شدن مطلب براى ديگران است كه چنين پرسشهايى در ذهن آنان خطور مى كرده است .م

189- در خطبه هفتم ، كه با جمله اتخذوا الشيطان لا مرهم ملاكا (آنان شيطان را ملاك كار خويش قرار دادند) شروع مى شود هيچگونه بحث تاريخى نيامده است

190- در متن چاپى استاد محمد ابوالفضل ابراهيم ابن زبير است كه لابد غلط چاپى است ، ولى در سطر سوم ص 44 ج اول چاپ سنگى تهران 1271 ق به صورت صحيح زبير چاپ شده است .م 191- اين نامه در صفحه 5 ج 32 بحارالانوار چاپ آقاى حاج شيخ محمد باقر محمودى 1365 ش نيز از همين ماءخذ آمده است .م

192- لطفا به ص 88 كتاب الجمل شيخ مفيد (ره ) چاپ نجف مراجعه فرماييد.م

193- بخشى از آيه 42 سوره انفال .

194- قبلا ضمن شرح خطبه ششم ملاحظه فرموديد كه پدر طلحه پسر عموى ابوبكر است ؛ زبير هم شوهر اسماء دختر ابوبكر است .م

195- اين خطبه در منابع كهن ديگر هم با اختلافات لفظى كه در معنى متفق و يكسان است آمده است ، مثلا رجوع فرماييد به اسكافى ، المعيار و الموازنة ، ص 53 چاپ استاد شيخ محمد باقر محمودى ، بيروت ، 1402 ق .م

196- موضوع اين گفتگوى على (ع ) با زبير در منابع كهن با اختلافاتى آمده است ، براى اطلاع بيشتر مراجعه فرماييد به ابن قبيبه ، الامامة و السياسة ، ج 1، ص 68، چاپ طه محمد الزينى ، مصر، بدون تاريخ ، و دينورى ، اخبارالطوال ، ص 184، ترجمه آن به قلم اين بنده ، نشرنى ، تهران ، 1364 ش و طبرى ، تاريخ طبرى ، ص 2427، ترجمه مرحوم ابوالقاسم پاينده .م

197- آيه 25 سوره نور.

198- اين ابيات به اين صورت در منابع كهن نيامده است . ابن ابى الحديد هم از منبع خود نام نبرده است . مسعودى در مروج

الذهب ، ج 4 ص 321، چاپ بار بيه دو مينار پاريس ، فقط سه بيت آورده است . ابن عبدربه در عقد الفريد ج 4، ص 323، چاپ مصر، 1967 ميلادى ، فقط دو بيت آورده است . در كتابهاى اخبارالطوال و تاريخ طبرى و كامل التواريخ و البدء و التاريخ اين ابيات به چشم اين بنده نخورد.م

199- در خطبه هاى 9 و 10 هيچگونه مطلب تاريخى نيامده است .

200- جناب حمزة بن عبدالمطلب عموى گرامى و برادر رضاعى پيامبر (ص ) كه مادرش هم دختر عموى آمنه (ع ) بوده است ، دو يا چهار سال از پيامبر بزرگتر بوده و در سال دوم يا ششم بعث مسلمان شده است ؛ در جنگ بدر دلاورى ها كرده و در جنگ احد شهيد شده است . براى اطلاع بيشتر از شرح حالش مراجعه فرماييد به محمد بن سعد طبقات ج 3 چاپ ادوارد ساخاو، بريل 1321 ق و ابن عبدالبر، الاستيعاب فى اسماء الاصحاب ، در حاشيه الاصابة ، ج 1، ص 271، چاپ مصر.م

201- وحشى بن حرب حبشى از بردگان سياه پوست مكه است كه پس از فتح طايف مسلمان شد. براى اطلاع بيشتر از شرح حالش مراجعه كنيد به ابن عبدالبر، الاستيعاب فى اسماء الاصحاب ، ج 3، ص 644.م

202- براى اطلاع بيشتر درباره چگونگى شهادت حمزه ، به ص 207 جلد اول ترجمه مغازى واقدى مراجعه فرماييد.م

203- قبلا هم گفته شد كه اين كتاب امروز بيشتر با نام انساب الاشراف معروف است و شرح حال محمد بن حنيفه در صفحات 269 تا 296 ج 3، چاپ استاد شيخ محمد باقر محمودى

، بيروت ، 1397 ق ، آمده است .م

204- اين ابيات را با اندك تفاوت لفظى در آخرين بيت ، مرحوم علامه مجلسى در بحار الانوار، ج 42، ص 100 چاپ جديد، آورده است و ماءخذ او همين كتاب شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد است .م

205- فطر، از راويان قرن دوم هجرى و درگذشته به سال 153 يا 155 هجرى است . براى اطلاع بيشتر، مراجعه كنيد به ذهبى ، ميزان الاعتدال ، ج 3، ص 363، ذيل شماره 6778، چاپ على محمد بجاوى ، مصر.م

206 - 260

206- اصبغ از خواص شيعيان على (ع ) است كه پس از او زنده بوده و عهد مالك اشتر و وصيت على (ع ) را به پسرش محمد بن حنفيه روايت كرده است . مراجعه فرماييد به ابو العباس نجاشى ، رجال النجاشى ، ص 16، چاپ قم .م

207- براى اطلاع بيشتر در اين باره مراجعه فرماييد به شيخ مفيد (ره )، كتاب الجمل ، ص 209 چاپ نجف و ترجمه آن و الارشاد ص 135، چاپ نجف .م

208- خوانندگان عزيز قبلا در مقدمه اين كتاب به قلم ابن ابى الحديد ملاحظه فرمودند كه معتزره مدعى هستند چون طلحه و زبير و عايشه سخت پشيمان شدند و توبه كردند مورد رحمت خواهند بود و اين ادعا مورد قبول ما شيعيان نيست و از دير باز در اين باره فراوان استدلال و احتجاج شده است .م

209- ضمن مباحث خطبه بعد چگونگى به مبارزه طلبيدن عبدالله ، على (ع ) را ملاحظه خواهيد كرد.م

210- حبة بن جوين عرنى كوفى ، از اصحاب اميرالمومنين و از محدثان قرن اول كه به

سال 76 هجرى در گذشته است . به كتاب رجال ابن داوود حلى ، ص 69، ذيل شماره 375، چاپ نجف ، 1392 ق ، مراجعه فرماييد.م

211- اين موارد سه گانه در كتاب الجمل شيخ مفيد (ره ) صفحات 216، 214، 154، چاپ نجف صحيح تر نقل شده است و لطفا به آن و ترجمه اش مراجعه فرماييد.م

212- كمال الدين ميثم بن على مشهور به ابن ميثم در گذشته به سال 679 هجرى كه معاصر ابن ابى الحديد است اين مطلب را در شرح نهج البلاغه خود آورده است شايد هم از همين ماءخذ گرفته باشد به ص 247 ج 32 بحارالانوار و صفحات 200 تا 210 ج 5 نهج الصباغه تاليف آقاى حاج شيخ محمد تقى تسترى ، تهران 1398 مراجعه فرماييد.م

213- اين ابيات در ص 209 ج 5 طبرى ، منسوب به مردى به نام حارث است و در ص 375 ج 2 مروج الذهب مسعودى بدون نسبت به كسى و با اختلاف در شمار ابيات آمده است .

214- در مورد كلمه نعثل گفته اند مردى از اهل مصر بود كه ريش بلندى داشت و به عثمان شبيه بود و براى اينكه عثمان را دشنام دهند و تحقير كنند و به او نعثل مى گفتند. در لغت به معنى پير احمق و كفتار نر است . براى اطلاع بيشتر مراجعه فرماييد به ابن منظور لسان العرب ج 11، ص 670، چاپ 1405 ق و ابن اثير، النهاية فى غريب الحديث و الاثر، ج 5، ص 79، چاپ 1364 ش .م

215- شش بيت ديگر هم از اين رجزها در متن آمده است كه ترجمه

اش ضرورى نبود و مقصود ارائه نمونه است .م

216- چگونگى جنگ كردن عمرو بن يثربى در منابع كهن و مقدم بر ابن ابى الحديد تفاوتهايى دارد و مناسب است براى اطلاع بيشتر به ص 186 ترجمه اخبار الطوال و ص 2445 ترجمه تاريخ طبرى در مرحوم ابوالقاسم پاينده و به ص 184 الجمل شيخ مفيد چاپ نجف ، مراجعه شود.م

217- در ص 211 ج 5 تاريخ طبرى نام اين شخص عمرو بن اشرف ثبت شده است .

218- بخشى از آيه 97 سوره طه .

219- در خطبه 14 كه با عبارت ارضكم قريبة من الماء (زمين شما به آب نزديك است )، هيچگونه بحث تاريخى طرح نشده است .م

220- شهرى در منطقه فلسطين و كنار بحر الميت كه حاجيان شام و مصر و مغرب براى رسيدن به مكه از آن عبور مى كرده اند. مراجعه كنيد به يعقوبى ، البلدان ، ترجمه مرحوم دكتر محمد ابراهيم آيتى ، ص 119، چاپ بنگاه ترجمه و نشر كتاب ، چاپ سوم 1365.م

221- درباره تباهى اين مرد كه در قرآن از او به صورت فاسق ياد شده است و به هنگام حكومت در كوفه كه از سوى برادرش عثمان حاكم بود بر اثر مستى نماز صبح را چهار ركعت گزارد و از علل اصلى شورش مردم بر عثمان هم شمرده مى شود؛ به عموم تفاسير قرآن ذيل آيه 5 سوره حجرات و به ابن اثير. اسدالغابة ، ج 5 ص 91 مراجعه فرماييد.م

222- اين ابيات در مروج الذهب مسعودى ، ج 4، صفحات 286 و 287، چاپ باربيه دومينار، پاريس ، با تفاوتهاى لفظى و اختلاف در ترتيب

آمده است و نيز در اغانى الفرح اصفهانى ، ج 4، ص 174، ضمن روايت از محمد بن حبيب نه بيت آمده است و به كتاب الجمل شيخ مفيد، ص 112، چاپ نجف و ترجمه آن مراجعه فرماييد.م

223- مراجعه شود به صفحات 51 - 50 ج 2 البيان والتبيين ، چاپ عبدالسلام محمد هارون 1968 ميلادى ، مصر. ابن قتيبه هم در كتاب العلم والايمان عيون الاخبار، ج 2، ص 236 و ابن عبدربه هم در ص 162 ج 2 عقد الفريد آنرا آورده است و براى اطلاع بيشتر از ديگر منابع به ص 355 ج 1 مصادر نهج البلاغة و اسانيده ، سيد عبدالزهراء حسينى خطيب ، چاپ بيروت ، 1359 ق ، مراجعه فرماييد.م

224- ابوالقاسم اسماعيل بن عباد، كه بيشتر به صاحب بن عباد معروف است ، از دانشمندان و نويسندگان و وزارى بزرگ ، متولد 326 و درگذشته 385 هجرى است . وى سى كتاب ارزنده تاليف كرده است . براى اطلاع بيشتر مراجعه فرماييد به بحث مستوفاى مرحوم سيد محسن امين در صفحات 328 تا376 ج 3 اعيان الشيعه ، چاپ جديد، بيروت ، 1403 ق ، و براى اطلاع از رواياتى كه از طرق مختلف درباره تولد حضرت حجة بن الحسن آمده است به بحث مستوفاى شيخ صدوق در صفحات 424 تا479 كمال الدين و تمام النعمة ، چاپ استاد محترم على اكبر غفارى ، 1405 ق ، قم ، مراجعه شود.م

225- عبدالله بن مسلم دينورى از دانشمندان و اديبان بزرگ قرن سوم هجرى ، متولد 213 و درگذشته 276 هجرى است . براى اطلاع از آثارش به مقاله مفصل

لكمت (Lecomte.G) در دانشنامه ايران و اسلام ص 781-775 مراجعه شود.م

226- در خطبه 17 كه با عبارت ان ابغض الخلائق الى الله تعالى رجلان (همانا مبغوض ترين خلايق به پيشگاه خداوند دو مردند) شروع مى شود و خطبه 18 كه با عبارت ترد على احدهم القضية (بر يكى از ايشان مساءله يى مى رسد) شروع مى شود، از لحاظ تاريخى بحثى ايراد نشده است .م

227- براى اطلاع بيشتر در اين مورد به صفحات 1470 تا 1475 ترجمه تاريخ طبرى مرحوم ابوالقاسم پاينده و نيز به ص 264 ج 4 عقدالفريد ابن عبد ربه مراجعه شود كه ابوبكر در بستر مرگ مى گفت : اى كاش اشعث را مى كشتم .م

228- عبدالرحمان بن عبدالله همدانى ، معروف به اعشى همدان ، مقتول در سال 83 هجرى به دست حجاج از شعراى بزرگ امويان است . در قيام عبدالرحمان بن محمد بن اشعث به او پيوست و اسير حجاج و كشته شد. به ص 84 ج 4 الاعلام زر كلى مراجعه شود.م

229- اين مرد از فرماندهان نظامى امويان است كه بر حجاج و عبدالملك بن مروان شوريد و كشته شد. براى اطلاع بيشتر به صفحات 360 تا 363 ترجمه اخبار الطوال به قلم اين بنده ، چاپ 1364، نشرنى ، مراجعه فرماييد.م

230- براى اطلاع بيشتر در اين باره كه به پيشنهاد اشعث بوده است به ص 174 ج 3 ترجمه نهاية الارب ، به قلم اين بنده ، چاپ 1365، اميركبير، تهران ، مراجعه فرماييد.م

231- متن اين نامه ظاهرا در دست نيست . براى اطلاع بيشتر از چگونگى كارهاى كفرآميز اشعث به بحث صفحات 264 تا 267

وثائق ، ترجمه مجموعة الوثائق السياسيه ، دكتر محمد حميدالله ، به قلم اين بنده ، چاپ 1365، بنياد، تهران ، مراجعه فرماييد.م

232- بيشتر به ابن حبيب معروف است . در بغداد متولد شد و در سامراء به سال 245 درگذشت . از مورخان و نسب شناسان مشهور است . چند كتاب او چاپ شده كه از جمله المحبر و المنمق است . براى اطلاع بيشتر از شرح حال و آثارش به ياقوت حموى ، ارشاد الاديب (معجم الادبا) ج 6، ص 473، چاپ مارگليوت ، 1930 ميلادى ، مصر، مراجعه فرماييد.م

233- بسوس : نانم زنى است كه ضرب المثل شومى و نحوست و او را كره شترى بوده كه چون آنرا كشتند، بهانه بر افروختن جنگى ميان دو قبيله بكر و تغلب شد كه چهل سال طول كشيد. مطالب ديگرى هم گفته اند و مراجعه شود به ابن منظور، لسان العرب ، ج 6، ص 28، نشر ادب الحوزه ، 1405 ق .م

234- در مراصد الاطلاع همينگونه مصغر آمده و گفته شده حصارى در يمن و نزديك حضرموت است .

235- خالد بن صفوان بن عدالله ، از سخنواران مشهور عرب و از نديمان عمربن عبدالعزيز و هشام بن عبدالملك است و حدود سال 133 هجرى درگذشته است . مراجعه شود به زر كلى الاعلام ، ج 2، ص 338،.م

236- ضرار بن عمرو: مؤ سس مذهب ضراريه كه از فرقه هاى جبريه اند، او در آغاز كار از شاگردان واصل بن عطاء معتزلى بود و سپس در مساءله خلق اعمال و انكار عذاب گور با او مخالفت كرد. به ص 201 الفرق

بين الفرق مراجعه شود.

237- در منابع و مآخذ كهن و مقدم بر روزگار ابن ابى الحديد، موضوع اين گفتار اميرالمومنين صلوات الله عليه با حارث در ص 89 اختيار معرفة الرجال شيخ طوسى (ره )، چاپ استاد محترم آقاى حسن مصطفوى ، مشهد، 1348، ذيل شماره 142 آمده است و نيز در ص 85 اوائل المقالات شيخ مفيد ره چاپ نجف آمده و دو بيت از ابيات نقل شده است .م

238- اين آيه 159 سوره نساء است . مفسران بزرگ شيعه معتقدند كه اين موضوع به هنگام ظهور مهدى (ع ) و نزول و رجعت عيسى (ع ) خواهد بود و گروهى هم ضمير را به حضرت ختمى مرتبت برگردانده اند، يعنى آن حضرت را مى بينند. مراجعه فرماييد به شيخ طوسى (ره )، التبيان ، ج 3، ص 386، چاپ نجف و به سيد هاشم بحرانى ، تفسير برهان ، ج 1، ص 426، چاپ تهران .م

239- در خطبه 21 كه با عبارت فان الغاية امامكم (همانا كه سرانجام و پايان كار پيش روى شماست ) شروع مى شود، هيچگونه بحث تاريخى طرح نشده است . در شرح نهج البلاغه ابن ميثم ، اين خطبه ، خطبه بيست و يكم است ، به ص 332 ج 1 چاپ 1378 ق تهران مراجعه شود.م

240- اين جمله ، مصرعى از يك بيت عربى است كه به صورت ضرب المثل در آمده است . قبيله قارة از تيراندازان معروف عرب بودند، روزى يكى از افراد قبيله قاره با فردى از قبيله اى ديگر مصاف مى دهد و ليكن مغلوب مى شود.م

241- در متن شرح نهج البلاغه

چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم ، ص 307، ج 1، به اشتباه خطبه على در مكه چاپ شده است كه از نظر مصحح پوشيده مانده و در غلطنامه هم اصلاح نشده است .م

242- اين عناوين در نسخه ها و چاپ اول سنگى تهران نيست و از طرف مصحح افزوده شده است .م

243- زيد بن صوحان از اصحاب پيامبر (ص ) و خود و برادرش صعصعه و سيحان معروف به فضل و تقوى بوده اند. او از اصحاب اميرالمومنين على عليه السلام است كه در جنگ جمل كشته شد و پيامبر درباره او فرموده بود كه دستش پيش از خودش به بهشت مى رود. مراجعه كنيد به ابن اثير، اسدالغابة ، ج 2، ص 234.م

244- ذوقار: نام جايى نزديك بصره است كه آنجا ميان اعراب و ايرانيان هم جنگى رخ داده بود. 245- نظير اين روايت در احياء علوم الدين و محجة البيضاء آمده است به ص 327 ج 5 محجة چاپ استاد محترم آقاى على اكبر غفارى مراجعه فرماييد.م

246- اين حديث در ص 1678 احياء علوم الدين غزالى ، چاپ دارالشعب مصر آمده است م .

247- يعنى منصور بن اسماعيل بن عمر تميمى كه از فقهاى شافعى و از شاعران است ؛ او كور بوده و به سال 306 ق در مصر درگذشته است . مراجعه شود به ابن خلكان ، وفيات الاعيان ، ج 4 ص 377 مصر 1367 ق .م

248- مالك بن دينار، از زاهدان و راويان مشهور قرن دوم هجرى ، درگذشته به سال 131 ق و از مشايخ صوفيه است . براى اطلاع بيشتر مراجعه شود به حافظ ابو نعيم ، حلية

الاولياء، ج 2، ص 357.م

249- ابو تمام ، شاعر و اديب گرانقدر شيعى ، درگذشته به سال 231 ق و از رجال حديث شيعه و مورد مدح و اعتماد است . براى اطلاع بيشتر مراجعه شود به مرحوم محدث قمى (ره )، الكنى و الالقاب ، ج 1، ص 27، چاپ 1357 ق ، صيدا.م

250- احنف بن قيس ، سالار قبيله تميم و درگذشته به سال 72 هجرت است . وى در جنگ صفين در التزام على (ع ) بوده است . براى اطلاع بيشتر به ص 66 ج 7 طبقات ابن سعد مراجعه شود. مالك بن مسمع سالار قبيله ربيعه و درگذشته به سال 73 هجرت است . به شماره 8361 الاصابه ابن حجر مراجعه شود.م

251- در اصول كافى ، ج 2 ص 306، به صورت رشك ايمان را... و به صورت فوق به نقل از جامع الاخبار و شهاب در صفحات 255 و 261 ج 73 بحار الانوار چاپ جديد آمده است .م

252- اين گفتار از قول لقمان در ص 257 ج 73 بحارالانوار مرحوم مجلسى ، چاپ جديد، به نقل از كنزالكراجى آمده است .م

253- از اميران دوره حكومت هادى و رشيد و امين ، درگذشته به سال 196، كه مدتى هم از سوى هارون زندانى بوده است . به ابن تغرى بودى ، النجوم الزاهر، صفحات 92-90 چاپ مصر مراجعه شود.م

254- عبدالله بن معتز، متولد 247 يا 249 و مقتول به سال 296 هجرى است ؛ پس از عزل مقتدر فقط يك روز عهده دار خلافت بود. او از شاعران و اديبان مشهور قرن سوم است كه آثار بسيار تاءليف كرده

و چند كتاب و از جمله طبقات الشعرا و البديع چاپ شده است . براى اطلاع بيشتر مراجعه كنيد به مقدمه عبدالستار احمد فراج بر طبقات الشعراء، چاپ سوم ، دار المعارف ، مصر، 1375 ق .م

255- اين ابيات در ص 414 ج 1 امالى سيد مرتضى به كميت بن زيد نسبت داده شده ، ولى در شرح المختار آنرا به بشار نسبت داده اند.

256- اين دو بيت از ابوالاسود دوئلى است و در ملحق اول ديوانش آمده است .

257- اين روايت از حضرت پيامبر (ص ) است نه از عايشه ، و در ص 108 ج 7 محجة البيضاء فى تهذيب الاحياء فيض (ره )، چاپ آقاى غفارى ، آمده است .م

258- با توضيح بيشتر به نقل از جامع الاخبار در ص 92 ج 71 بحار چاپ جديد آمده است .م

259- دو عبارت نخست با تقديم دومى به نقل از كنزالكراجكى ، در ص 96 ج 71 بحار چاپ جديد آمده است .م

260- سعيد درگذشته حدود 250 هجرى است . وى ديوان رسائل مستعين عباسى را سرپرستى مى كرده است . براى اطلاع بيشتر رجوع كنيد به ابوالفرج اصفهانى ، الاغانى ج 18، ص 168-155، چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم ، مصر، 1390 ق .م

261-326

261- يونس بن عبيد از حافظان معروف حديث و از اصحاب حسن بصرى و درگذشته به سال 139 هجرى است . مراجعه فرماييد به زر كلى ، الاعلام ، ج 9 ص 346.م

262- ابن سماك ، محمد بن صبيح كوفى ، از زاهدان مشهور و مواعظ او از جمله موعظه اش به هارون معروف است . او به سال 183

هجرى در گذشته است . رجوع فرماييد به مرحوم محدث قمى (ره ) ، الكنى و الالقاب ، ج 2 ص 305.م

263- حارث بن اسد محاسبى ، از بزرگان صوفيه قرن سوم هجرى است كه تاليفاتى هم در رد عقايد معتزله دارد. او درگذشته به سال 243 هجرى است . مراجعه شود به خواجه عبدالله انصارى ، طبقات الصوفيه ، ص 89، چاپ دكتر محمد سرور مولايى ، 1362 ش .م

264- از نويسندگان و شاعران بزرگ قرن دوم هجرى پيوسته به بارگاه ماءمون عباسى است . مراجعه شود به ابن قتيبه ، الشعر و الشعراء، ص 740، چاپ بيروت ، 1969 ميلادى .م

265- اكثم بن صيفى ، از حكماى دوره جاهلى است كه تا سال نهم هجرت زنده بود و در آن سال همراه گروهى براى مسلمان شدن به سوى مدينه حركت كرد و در راه درگذشت . براى اطلاع بيشتر مراجعه شود به ابن اثير، اسدالغابة ، ج 1، ص 112 و زركلى ، الاعلام ، ج 1، ص 344.م

266- هيثم بن ربيع معروف به ابوحبيه نميرى ، از شاعران قرن دوم هجرى كه خلفاى اموى و عباسى را مدح كرده است و حدود سال 183 هجرى درگذشته است . مراجعه كنيد به ابوالفرج اصفهانى ، الاغانى ج 16، ص 307، چاپ وزارة الثقافه مصر، و اين دو بيت با اختلاف اندكى در ص 71 ج 71 بحار چاپ جديد هم آمده است .م

267- با اندك تفاوتى در ص 282 خصال شيخ صدوق (ره ) همراه با ترجمه آقاى كمره يى ، چاپ 1354 ش تهران ، آمده است .م

268- اين نامه ، سى

و ششمين نامه يى است كه در بخش نامه هاى نهج البلاغه آمده است و تفاوتى اندك دارد كه به جاى پسر مادرت ، پسر پدرت است . به ص 149 ج 16 شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم ، مصر مراجعه كنيد. اين دو بيت هم از صخر بن عمرو سلمى برادر خنساء است .م

269- آيا مقصود از حبيب فارسى همان حبيب عجمى است كه معاصر حسن بصرى بوده است و عطار در تذكرة الاوليا صفحات 56 تا 61 ج اول ، چاپ كتابخانه مركزى تهران ، 1336 ش ، شرح حال او را آورده است ؟.م

270- اين حديث با اندك تفاوتى در صفحات 1861 و 1828 احياء علوم الدين غزالى ، چاپ دار الشعب مصر آمده و درباره اش به تفصيل بحث شده است .م

271- با اندك تفاوتى به نقل از معانى الاخبار صدوق در ص 95 ج 74 بحارالانوار چاپ جديد آمده است .م

272- در ص 264 معانى الاخبار صدوق (ره ) ، چاپ استاد محترم آقاى على اكبر غفارى ، 1361 ش قم آمده است .م

273- در خطبه (24) كه با عبارت ولعمرى ما على من قتال من خالف الحق ( و به جان خودم سوگند كه در من در جنگ كسى كه با حق مخالف مى كند) شروع مى شود، هيچگونه مطلب تاريخى نيامده است .

274- موضوع اين ضرب المثل به تفصيل ذيل شماره 3543 در ص 221 ج 2 مجمع الامثال ميدانى ، چاپ 1379 ق ، مصر آمده است .م

275- آيه 34 سوره نمل .

276- آيه 16 سوره بنى اسرائيل (الاسراء)

277- براى اطلاع بيشتر

در اين مورد به كتابهاى سيره و مغازى و از جمله به صفحات 224 تا 228 ج 2 ترجمه دلائل بيهقى ، تهران ، 1361، مراجعه فرماييد.م

278- تا آنجا كه اين بنده اطلاع دارم يك جلد از اين كتاب اخيرا چاپ شده است .م

279- براى اطلاع بيشتر به ص 87 ديوان حسان بن ثابت ، چاپ بيروت ، 1386، مراجعه فرماييد كه شش بيت در آن آمده است .م

280- اين داستان در كتب كهن و مقدم بر شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد به تفصيل در عقد الفريد ابن عبد ربه ص 86 و 87 ج 6، چاپ مصر، 1967، آمده است .م

281- براى اطلاع بيشتر در اين مورد به صفحات 23 و 27 مقدمه استاد محترم آقاى على احمدى بر جلد اول مكاتيب الرسول ، چاپ 1379 ق ، قم ، مراجعه فرماييد.م

282- اين ادعاى معاويه كه پيامبر (ص ) با مادرش هند مصافحه فرموده اند استوار نيست . واقدى در مغازى ضمن فتح مكه مى نويسد كه تقاضاى هند پذيرفته نشد. به ص 650 ج 2 ترجمه مغازى ، چاپ مركز نشر دانشگاهى ، 1362 ش ، مراجعه فرماييد.م

283- اين ابيات در ص 26 ج 4 الكامل مبرد، چاپ استاد محمد ابوالفضل ابراهيم ، مصر شش بيت است و با اندك تفاوتى در ص 384 ج 3 الكامل فى التاريخ ابى اثير، چاپ بيروت ، 1385 ق ، هم آمده است .م

284- در ص 33 كتاب نسب قريش همينگونه است ، ولى در ص 20 ج 6 و ص 169 ج 9 اغانى چاپ دار الكتب ، به داود بن سلم و ص

369 الكامل چاپ اروپا، به سلمان بن قنه نسبت داده شده است .

285- اين تقسيم بندى از سوى خود مؤ لف صورت گرفته است و متن فوق در آخر نسخه ب است و در نسخه الف چنين آمده است : اين پايان جزء اول است و به خواست خداوند پس از اين جزء دوم خواهد آمد.

286- صنعاء شهر بزرگ يمن كه داراى هوايى معتدل و در قديم مركز حكومت و استقرار پادشاهان يمن بوده است . به ص 129 ترجمه تقويم البلدان به قلم استاد عبدالمحمد آيتى ، چاپ بنياد فرهنگ مراجعه شود.م

287- عبيدالله بن عباس از برادر خود عبدالله يك سال كوچكتر بوده است . او پيامبر (ص ) را ديده و از آن حضرت احاديثى شنيده و حفظ كرده است . سعيد بن نمران همدانى كاتب على عليه السلام بوده ، چند سالى هم از زندگانى پيامبر (ص ) را درك كرده است . براى اطلاع بيشتر در هر دو مورد به صفحات 404 و 542 استيعاب ابن عبدالبر مراجعه كنيد.

288- چند به فتح اول و دوم ، شهرى است در چهل فرسنگى صنعاء كه بيشتر مردمش شيعه اند. به ص 125 ترجمه تقويم البلدان مراجعه شود.م

289- عبيدالله بن عباس از برادر خود عبدالله يك سال كوچكتر بوده است . او پيامبر (ص ) را ديده و از آن حضرت احاديثى شنيده و حفظ كرده است . سعيد بن نمران همدانى كاتب على عليه السلام بوده ، چند سالى هم از زندگانى پيامبر (ص ) را درك كرده است . براى اطلاع بيشتر در هر دو مورد به صفحات 404 و

542 استيعاب ابن عبدالبر مراجعه كنيد.

290- اين نامه ضمن نامه هاى نهج البلاغه نيامده است .م

291- از بزرگان قبيله همدان كه درك محضر پيامبر (ص ) را كرده و در جنگهاى اميرالمومنين همراه ايشان بوده است و برخى گفته اند در جنگ صفين شهيد شده است و در اين صورت جاى تامل است كه در اين قضيه كه ظاهرا پس از صفين بوده مورد خطاب واقع شده باشد. به ص 241 ج 9 الاعلام زر كلى مراجعه فرماييد.م

292- سوره فصلت آيه 45.

293- به نقل ابن حجر عسقلانى در اصابة ذيل شماره 9407، اين كلبى اين شعر را از مردى بنام ثمامة دانسته است .م

294- كتاب الغارات به اهتمام استاد فقيد سيد جلال الدين محدث ارموى چاپ شده است و براى اطلاع از شرح حال مولف به مقدمه آن مرحوم مراجعه شود.م

295- مرحوم محدث ارموى در ص 418 الغارت نوشته اند: عبدالرحمان اشتباه و عبدالله بن مسعده صحيح است كه از فرماندهان نظامى معاويه است .م

296- عبدالملك بن مروان ، دومين حاكم مروانى كه از سال 65 تا 86 حكومت كرده است ؛ براى اطلاع بيشتر از شرح حالش مراجعه فرماييد به سيوطى ، تاريخ الخلفاء ص 214، چاپ مصر، 1389 ق .م

297- جغرافى دانان عرب به بخشهاى شمالى واقع در ميان دجله و فرات جزيره اطلاق مى كنند. اين منطقه محل درگيرى و جنگ هاى ايران و روم قديم نيز بوده است و نيز سنگين ترين درگيريهاى امام على (ع ) و معاويه در همين منطقه رخ داده است ؛ اين سرزمين در حال حاضر در بخش هاى شمالى سوريه قرار دارد.م

298- ظاهرا همان دير

مران بايد باشد، اين دير در حومه شهر دمشق در منطقه اى به نام غوطه قرار دارد.م

299- اين ضرب المثل در مورد كسى كه در كار روشنى مغالطه كند بكار مى رود و با اختلاف الفاظ و به همين صورت هم در مجمع الامثال ميدانى ، ذيل شماره 1545، ص 291، ج 1، چاپ مصر، 1379 ق ، آمده است .م

300- عقبه پدر وليد در جنگ بدر اسير شد و در ناحيه صفرا يا عرق الظبيه به فرمان پيامبر (ص ) اعدام شد. كسى كه گردن او را زده است بنا بر مشهور عاصم بن ثابت است (ترجمه مغازى واهدى ، ص 111، سيرة بن هشام ص 366 ج 2، بحارالانوار ص 347 ج 19 چاپ جديد) البته در همان صفحه سيره آمده است كه گفته شده است على بن ابى طالب او را كشته است .م

01

301- در سوره حجرات آيه 6 آمده است :يا ايها الذين آمنوا ان جائكم فاسق بنباء. شاءن تزول اين آيه را وليد بن عقبه دانسته اند. به جلد 9 تفسير مجمع البيان شيخ طبرسى و تفسير - تبيان شيخ طوسى مراجعه شود در ذيل همين آيه .م

302- منظور، آن گروه از اشراف عرب بودند كه در زمان پيامبر (ص ) سهمى از زكات به آنان داده مى شد تا آنان به اسلام بگروند و مسلمانان را در برابر دشمنانشان يارى دهند به تفسير مجمع البيان ج 5 و تفسير عياشى ج 2 ذيل آيه و المولفة قلوبهم (توبه - 60) مراجعه شود.م

303- عوانة : منظور ابوالحكم كلبى درگذشته به سال 147 هجرى است كه مورخ بوده و متهم

به جعل اخبار به سود بنى اميه است . مراجعه فرماييد به زر كلى ، الاعلام ، ج 5، ص 272.م

304- آيه 112 سوره نحل

305- در تاريخ طبرى ، ج 6، ص 80 به تفصيل آمده است و به صفحات 39 تا 44 جلد 7 ترجمه نهاية الارب مراجعه فرماييد.م

306- همان

307- براى اطلاع بيشتر در متون كهن مى توان به صفحات 308 تا 323 ترجمه الغارات به قلم استاد محمد باقر كمره يى ، چاپ 1356 ش ، تهران ، مراجعه كرد.م

308- تباله : به فتح اول و سوم نام جايى در سرزمين يمن است . به ص 357 ج 2 معجم البلدان ياقوت حموى ، چاپ 1906 ميلادى مصر مراجعه شود.م

309- مرحوم محدث ارموى در پاورقى ص 610 الغارات نوشته اند: احتمالا اين شخص همان منيع بن رقاد است ، و اين بزرگوار در ركاب حضرت سيدالشهداء در واقعه عاشورا به فيض شهادت رسيده است .م

310- نجران : شهركى آبادان از نواحى يمن است كه قبيله همدانيان در آن ساكنند. به ص 166 حدود العالم ، چاپ آقاى دكتر منوچهر ستوده ، تهران ، 1362 ش ، مراجعه فرماييد.م

311- ارحب : از شهرهاى ساحلى يمن كه تا ظفار ده فرسخ فاصله دارد و از مناطق سكونت قبيله همدان است . به ص 182 ج 1 معجم البلدان ، چاپ مصر، 1906م ، مراجعه شود.م 312- عمرو در زمره اصحاب پيامبر (ص ) شمرده شده است . به ص 84 ج 4 اسدالغابة مراجعه فرماييد.م

313- اين ابيات و اين عبارت در متن چاپى الغارات ، چاپ استاد فقيد محدث ارموى نيامده است و در پاورقى

آورده اند.م

314- براى اطلاع بيشتر از بقيه اين ابيات كه شش بيت است به ص 25 ج 4 الكامل مبرد، چاپ استاد محمد ابوالفضل ابراهيم ، مصر، مراجعه شود.م

315- جيشان ، نام شهركى در يمن كه چادرها و روسريهاى سياه آن معروف است . به ص 192 ج 3 معجم البلدان ، چاپ 1906 ميلادى ، مصر، مراجعه شود.م

316- جيشان ، نام شهركى در يمن كه چادرها و روسريهاى سياه آن معروف است . به ص 192 ج 3 معجم البلدان ، چاپ 1906 ميلادى ، مصر، مراجعه شود.م

317- جاريه از افراد محترم قبيله تميم و از اصحاب اميرالمومنين على (ع ) و مورد احترام احنف بن قيس بوده است . به ص 263 ج 1 اسدالغابة ابن اثير مراجعه فرماييد.م

318- جرش ، به ضم اول و فتح دوم شهرى سرسبز و پر نخلستان و نزديك نجران است . از آن چرم بسيار صادر مى كنند. به ص 131 ترجمه تقويم البلدان ، به قلم استاد عبدالمحمد آيتى مراجعه شود.م

319- شرح حال اين شاعر در صفحات 276 تا 280 الشعر و الشعراء ابن قتيبه آمده است .م

320- به ص 199 و صفحات بعد ج 3 تاريخ طبرى و ص 220 ج 2 الكامل و صفحات بعد مراجعه شود.

321- در صحيح مسلم در كتاب الجهاد و السير ج 3، ص 183 به نقل از عايشه و در صحيح بخارى در كتاب المغازى ج 3، ص 55، به نقل از عايشه آمده است .

322- در متن تاريخ طبرى تفاوتهاى مختصرى ديده مى شود. به صفحه 199 و صفحات بعد جلد 3 تاريخ طبرى مراجعه شود.

323- عويم از

قبيله اوس و از محترم ترين آنان و از شركت كنندگان در بيعت عقبه است و طبيعى است كه بسيار مورد توجه عمر بوده است . معن بن عدى هم از انصار و قبيله بلى است ، او هم در جنگ بدر واحد و بيعت عقبه شركت داشته است . براى اطلاع بيشتر از هر دو مورد مراجعه فرماييد به صفحات 401 و 158 ج 4 اسدالغابة به ابن اثير، چاپ افست 1336 ش ، تهران .م

324- گوينده اين سخن حباب بن منذر خزرجى است . اين گفتار او را زمخشرى در ص 181 ج 1 الفائق آورده و توضيح داده است .

325- بيت مورد استناد در ص 348 ج 1 كامل مبرد، چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم و سيد شحانه ، مصر آمده است .

326- رياشى ، ابوالفضل عباس بن فرج ، از ادباى بزرگ قرن سوم هجرى است كه در سال 257 هجرى به دست سالار زنگيان (صاحب الزنج ) در بصره كشته شد. به ص 140 ج 12 تاريخ بغداد، ذيل شماره 6593 مراجعه فرماييد.م

327 - 390

327- در صفحات بعد اعتراض سيد مرتضى قدس سره را ملاحظه مى فرماييد. وانگهى مگر بيعت با عمر با مشورت وراى بوده است ؟ مگر ابوبكر او را شخصا به خلافت نگمارده است ؟م

328- براى اطلاع بيشتر در مورد گفته هاى عمر در صلح حديبيه به ترجمه مغازى واقدى و سيره ابن هشام مراجعه فرماييد.م

329- مقصود كتاب الشافى فى الامامة است كه رد بر كتاب المغنى قاضى عبدالجبار است اين كتاب را شيخ طوسى تلخيص كرده است . كتاب شافى و تلخيص آن در سال 1301 ق در

تهران چاپ شده است . 330- هيثم ، از مورخان و محدثانى است كه از هشام بن عروة و عبدالله بن عياش و مجالد، اخبارى نقل كرده است . ابن عدى مى گويد: او مورخ است . و ابن مدينى مى گويد: او از واقدى بيشتر مورد وثوق است . نسايى مى گويد: احاديث او متروك است . و ابو نعيم مى گويد: در حديث او چيزهايى ناشناخته ديده مى شود. او به سال 206 درگذشته است .

عبدالله بن عياش عبيدالله همدانى از ناقلان اخبار تاريخى و آداب است كه در اخبار او هم چيزهايى ناشناخته ديده مى شود وى به سال 185 درگذشته است براى هر دو مورد به لسان الميزان ج 4 ص 210 و ج 3 ص 322 مراجعه شود.

331- هيثم ، از مورخان و محدثانى است كه از هشام بن عروة و عبدالله بن عياش و مجالد، اخبارى نقل كرده است . ابن عدى مى گويد: او مورخ است . و ابن مدينى مى گويد: او از واقدى بيشتر مورد وثوق است . نسايى مى گويد: احاديث او متروك است . و ابو نعيم مى گويد: در حديث او چيزهايى ناشناخته ديده مى شود. او به سال 206 درگذشته است .

عبدالله بن عياش بن عبيدالله همدانى از ناقلان اخبار تاريخى و آداب است كه در اخبار او هم چيزهايى ناشناخته ديده مى شود وى به سال 185 درگذشته است براى هر دو مورد به لسان الميزان ج 4 ص 210 و ج 3 ص 322 مراجعه شود.

332- جرول بن اوس كه بيشتر به همين لقب معروف است كه به

سبب كوته قامتى او به او داده شده است از شاعران مخضرم است كه در دوره جاهلى و اسلام زيسته و ظاهرا پس از رحلت پيامبر (ص ) مسلمان شده است . براى اطلاع بيشتر به ص 238 الشعر و الشعراء ابن قتيبه ، چاپ بيروت ، 1969 ميلادى ، مراجعه فرماييد.م

333- او مجالد بن سعيد همدانى كوفى است . بخارى مى گويد: يحيى بن سعيد او را تضعيف مى كرده و ابن مهدى از او چيزى روايت نمى كرده است و احمد بن حنبل او را مهم نمى شمرده است . ابن معين عم مى گويد: ضعيف است و احاديث بى اساس دارد. وى به سال 144 درگذشته است . تهذيب التهذيب ، ج 10، ص 39.

334- شريك بن عبدالله بن شريك نخعى كوفى : اين معين مى گويد او صدوق و مورد اعتماد است ؛ در عين حال ، در صورتى كه با چيزى مخالفت كند كس ديگرى غير از او در نظر ما بهتر است . ابن مبارك مى گويد. او به احاديث محدثان كوفه از ثورى هم داناتر است . جوز جانى مى گويد: حفظ او خوب نيست و حديث او هم مضطرب است . وى به سال 177 درگذشته است . به ص 335 ج 4 تهذيب التهديب مراجعه كنيد.

335- از شعراى بزرگ صدر اسلام كه پس از فتح مكه مسلمان شد و قصيده معروف برده را سرود، شرح حالش در كتابهاى ادب و تراجم اصحاب آمده است به عنوان نمونه به ص 89 الشعر و الشعراء ابن قتيبه ، چاپ بيروت ، 1969 ميلادى ، مراجعه فرماييد.م

336- اسفرود يا

مرغ سنگخواره ضرب المثل است در مورد زيركى و ذكاوت ، مى گويند فلان اهدى من القطاة .م

337- به صفحات 241 تا 244 الشافى مراجعه شود.

338- كتاب الشافى ، ص 244، با اندكى اختصار و تصرف در عبارت .

339- نام اين كتاب در نسخه ها و در چاپ تهران المستشر آمده و اشتباه است و اين كتاب در نجف چاپ شده است .

340- اين ابيات را ياقوت حموى در معجم البلدان به ابوبكر خوارزمى نسبت داده است ، ولى سيد محمد باقر خوانسارى در روضات الجنات آنرا تصحيح كرده است .

341- محمد بن هانى متولد ربع اول قرن چهارم هجرى و از شاعران بزرگ آن عصر و بيشتر به ابن هانى اندلسى معروف است . اصل او از قبيله ازد و از خاندان مهلبيان است ، ديوانش مكرر چاپ شده است . براى اطلاع بيشتر مراجعه كنيد به مقاله مفصل (Dachraom .F) در دانشنامه ايران و اسلام ص 910.م

342- سنح : با ضم اول و سكون دوم نام يكى از محلات منطقه بالاى مدينه كه خانه هاى خاندان حارث بن خزرج آنجا بوده است .

343- بخشى از آيه 30 سوره زمر.

344- بخشى از آيه 144 سوره آل عمران .

345- بخشى از آيه 33 سوره توبه .

346- سيد مرتضى با اختلافى اندك اين موضوع را در ص 252 الشافى آورده است .

347- در اصل موتور و به معنى كسى است كه انتقام خون كشته اش را نگرفته است .م

348- اين مرد از ادباى بنام قرن چهارم هجرى و درگذشته به سال 323 هجرى قمرى است . براى اطلاع بيشتر به مقدمه فاضلانه دكتر محمد هادى امينى

بر كتاب السقيفه و فدك ، چاپ تهران ، 1401 ق ، مراجعه فرماييد.م

349- ظاهرا عثمان سست راءى تر از اين بوده است كه بتواند چنين كارى انجام دهد و سرانجام جان بر سر حمايت از بنى مروان و بنى اميه نهاد.م

350- خوانندگان گرامى توجه دارند كه به عقيده ما شيعيان ، حضرت اميرالمومنين على (ع ) هرگز با هيچيك از سه خليفه پيش از خود بيعت نفرموده است و براى اطلاع بيشتر به حواشى سودمند آقاى دكتر هادى امينى بر صفحات 38 و 39 كتاب سقيفه مراجعه فرماييد.م

351- با توجه به متن كتاب سقيفه ترجمه شد، شايد هم معنى اين باشد كه چنان ناز پرورده شده ايد كه از اين وسايل هم ناراحتيد، آنچنان كه از خار مغيلان ناراحت باشيد.م

352- فجاء ة : يعنى اياى بن عبدالله بن عبد يا ليل سلمى كه راهزنى مى كرد و مردم را مى كشت و اموال آنان مى گرفت و ابوبكر فرمان داد او را در آتش سوزاندند. به 234 ج 3 تاريخ طبرى مراجعه شود.

353- موضوع اين گفتگو در ص 23 ج 1 الامامة و السياسة ، چاپ طه محمد الزينى ، مصر و صفحات 269-267 ج 4 عقد الفريد، چاپ 1967، مصر، با اختلافات اندكى آمده است .م

354- اشاره به آيه 10 از سوره واقعه السابقون السابقون است ، طبرسى در مجمع البيان ، شيخ طوسى در تبيان يكى از مصاديق اين آيه را كسانى دانسته اند كه در ايمان آوردن به پيامبر (ص ) در صدر اسلام از ديگران سبقت گرفته ǙƘϮم

355- نكته قابل ذكر اين است كه ابو عاصم از سYʘǙƠثورى نقل مى

كند هشام بن محمد مى گفته است : آنچه از قول ابوصالح از ابن عباس نقل كرده ام مردود است و آنرا روايت مكنيد و براى اطلاع بيشتر به پاورقى آقاى دكتر هادى امينى در ص 43 كتاب سقيفه و به ص 178 ج 9 تهذيب التهذيب ابن حجر و ص 556 ج 3 ميزان الاعتدال ذهبى مراجعه فرماييد.م

356- يعنى سلمة بن يزيد بن مشجعه جعفى ، و اين بيت از مرثيه او بر برادر مادريش قيس بن سلمه است . به ص 73 ج 2 امالى قالى مراجعه شود.

357- در مورد نام اين بانو كه بيشتر به همين كنيه خود ام مسطح معروف است اختلاف است . ام مسطح دختر خاله ابوبكر است ، چند سطرى درباره او در ص 166 ج 8 طبقات ابن سعد آمده است . به آن كتاب و اسدالغابة ابن اثير، و الاصابة ابن حجر مراجعه فرماييد.م

358- اين ابيات به حضرت فاطمه (ع ) و هم به صفيه عمه پيامبر (ص ) نسبت داده شده است .

359- در متن عربى ، عبدالعص آمده است ، توضيح آنكه عبدالعصا جز و امثال عرب است چنانكه گفته اند: الناس عبيدالعصا يعنى مردم ، بردگان عصا هستند و منظور اين است كه از آزار ديگران ، بيمناك مى شوند و مى ترسند؛ به اقرب الموارد و تاج العروس مراجعه شود.

360- بخشى از خطبه شقشقيه (خطبه سوم ) نهج البلاغه .

361- يحيى بن محمد، متولد 548 و درگذشته 613 هجرى و از اشراف و ادبا و شاعران برجسته است . او به نسب اعراب و جنگهاى ايشان و ادبيات عرب مسلط بوده است

، به ص 208 ج 1 الاعلام زر كلى مراجعه فرماييد.م

362- در اين مورد در كتب اعتقادى و كلام و حديث مفصل بحث شده است و خوانندگان گرامى مى توانند به عبقات و الغدير مراجعه فرمايند تا از حقيقت بيشتر آگاه شوند.م

363- در كتابهاى بسيار معتبر و قديمى و مقدم بر صحيح بخارى يا هم عصر آن موضوع رحلت پيامبر (ص ) در آغوش عايشه مورد ترديد است . لطفا به بحث مفصل ابن سعد در طبقات صفحات 51-49 بخش 2 ج 2 چاپ بريل و ترجمه آن به قلم اين بنده مراجعه فرماييد.م

364- اين خطبه در ص 203 تاريخ طبرى و ص 59 ج 4 عقد الفريد چاپ مصر 1967 آمده است .م

365- به نقل استاد محترم دكتر محمد هادى امينى در حاشيه ص 51 كتاب سقيفه اين موضوع در صحيح بخارى و صحيح مسلم و مسند احمد و تاريخ طبرى و سنن بيهقى و تاريخ ابن كثير و تاريخ الخميس آمده است .م

366- جابية ، نام دهكده يى از اعمال دمشق است كه به گفته ياقوت حموى عمر در آنجا خطبه مشهورى ايراد كرده است .

367- با احترام به انصاف نسبى ابن ابى الحديد كه حديث غدير و منزلت را پذيرفته است به اطلاع خوانندگان گرامى مى رساند كه مناسب است براى اطلاع بيشتر در اين باره و نصوصى كه نقل شده است به كتابهاى زير مراجعه فرمائيد: بحارالانوار مجلسى (ره ) صفحات 192 تا 383 ج 36، چاپ جديد، و المراجعات سيد شرف الدين موسوى (ره ) صفحات 130 تا 200، چاپ نوزدهم و، فضائل الخمسه استاد سيد مرتضى حسينى فيروز آبادى

صفحات 1 تا 53 ج 2، چاپ سوم .م

368- براى اطلاع از متن اين نامه به ص 29 كتاب وقعة صفين نصربن مزاحم ، چاپ عبدالسلام محمد هارون ، مصر 1382، مراجعه فرمائيد.م

369- بيت اول با توجه به آنچه در كتاب صفين نقل شده است ترجمه شده است .م

370- به صفحات 39 تا 52 كتاب وقعه صفين مراجعه شود.

371- به صفحات 39 تا 52 كتاب وقعه صفين مراجعه شود.

372- چند بيت از اين ابيات در اخبار الطوال دينورى آمده است ؛ به ص 197 ترجمه آن به قلم اين بنده مراجعه فرماييد.م

373- بخشى از آيه 28 سوره قصص .

374- به ص 325 ج 1 الكامل ، تصحيح محمد ابوالفضل ابراهيم ، مصر، مراجعه فرماييد.م

375- اين ابيات پانزده بيت است و در ص 41 كتاب وقعة صفين هم آمده است .م

376- در مورد اينكه شرحبيل از اصحاب پيامبر (ص ) بوده باشد شك و ترديد است ، لطفا به ص 391 ج 2 اسدالغابة ابن اثير مراجعه فرماييد.م

377- مبرد، متضلع در علم نحو؛ در سده سوم هجرى مى زيست و از مهمترين كتابهاى او الكامل است . وى در اين كتاب گزيده اى از شعر و نثر عربى را آورده و به تفسير و تحليل مشكلات آن پرداخته است .م

378- به ص 19 ج 1 الكامل چاپ استاد محمد ابوالفضل ابراهيم مصر مراجعه فرماييد و اين خطبه را جاحظ در البيان و التبيين و ابن قتيبه در عيون الاخبار و بلاذرى در انساب الاشراف آورده اند و براى اطلاع بيشتر در اين مورد به ص 397 ج 1 مصادر نهج البلاغه سيد عبدالزهراء حسينى مراجعه شود.م

379-

نام شهرى بر كناره چپ فرات در شمال شرقى عراق و دوازده فرسخى بغداد و از شهرهاى كهن باستانى است ، مدت كمى در حكومت ابوالعباس سفاح پايتخت بوده است ؛ به مقاله مفصل سترك (Streck) در ص 4 ج 3 ترجمه دايرة المعارف اسلام به عربى مراجعه فرماييد.م

380- ابو يحيى عبدالرحيم محمد بن اسماعيل فارقى كه بيشتر معروف به ابن نباته است خطيب شهر حلب است و در آن شهر همراه متبنى در خدمت سيف الدوله بوده است و چون جنگهاى سيف الدوله بسيار بوده است خطبه هاى ابن نباته در جهاد بسيار است . او به سال 374 درگذشته است . به ص 283 ج 1 وفيات الاعيان ابن خلكان مراجعه شود.

381- وى از دانششمندان و مصنفان ثقه به شمار مى رود؛ ابتدا مذهب زيدى داشت و سپس به مذهب اماميه گراييد و در سال 280 هجرى درگذشت . وى داراى تاءليفات بسيارى است ؛ براى اطلاع از آنها به الفهرست ابن نديم و نيز به تعليقات محدث ارموى بر الغارت مراجعه كنيد.م

382- هيت : نام شهرى در ساحل فرات و بالاتر از انبار است .

383- نام دهكده يى در منطقه غربى فرات و بالاتر از انبار است .

384- به الغارات ثقفى ، چاپ استاد فقيد جلال الدين محدث ارموى ص 467 و صفحات بعد آن مراجعه فرماييد.م

385- بخشى از آيه 43 سوره احزاب .

386- نام سعيد در زمره بزرگان و پارسايان تابعان در ص 69 اختيار معرفة الرجال شيخ - طوسى ، چاپ استاد حسن مصطفوى ، مشهد 1348، آمده است و در ص 44 رجال طوسى چاپ 1380 ق ، نجف

به صورت سعد آمده و ظاهرا اشتباه چاپى است .م

387- عانات : نام شهرى است ميان رقه و هيت و نزديك انبار.

388- به كسر اول و فتح و تشديد دوم كه برخى آنرا به كسر هم تلفظ كرده اند، از شهرهاى نزديك فرات و در نزديكى حلب بوده و در سال 351 در حمله روميان ويران شده است . به ص 169 ج 7 معجم البلدان مراجعه شود.م

389- براى اطلاع بيشتر در اين مورد به ص 229 ترجمه غارات به قلم آقاى كمره يى ، چاپ 1356 ش تهران مراجعه شود.م

390- سوره توبه آيه 90.

391-460

391- سواد، نام اراضى سرسبز در عراق بوده است ؛ وجه تسميه آن به سواد(سياهى ) اين است كه آن اراضى از فرط سرسبز بودن به سياهى متمايل بود. ضمنا سواد، مرادف كلمه عراق است .م

392- شيخ طوسى (ره ) در رجال خود، ص 59، چاپ نجف ، 1380 و قهپايى در مجمع الرجال ، ج 6، ص 106، چاپ 1387 ق اصفهان ، و اردبيلى در جامع الرواة ، ج 2، ص 247، او را از اصحاب و راويان اميرالمومنين (ع ) شمرده اند.م

393- در خطبه 28 كه با عبارت اما بعد فان الدنيا قداد برت و آذنت بوداع (اما بعد همانا كه دنيا پشت كرده و اعلام بدرود مى كند) شروع مى شود هيچگونه بحث تاريخى ايراد نشده است .م

394- سوره فتح آيه 10

395- در برخى از نسخه ها به جاى كلمه سيف سيفان آمده است .

396- قبلا توضيح داده شد كه نام اين شخص عبدالله است نه عبدالرحمان و لطفا به پاورقى ص 418 الغارات چاپ

مرحوم استاد محدث ارموى مراجعه شود.م

397- در ص 151 ج 5 تاريخ طبرى با اختلاف در روايت ابيات آمده است .

398- ثلعبيه ، يكى از منازل ميان راه مكه و كوفه است .

399- قطقطانة : نام جايى نزديك كوفه و منطقه صحرايى و حدود كربلاست .

400- در متن كتاب الغارات ، ص 423، چاپ استاد فقيد محدث ارموى آمده است : عوض صدتن از شما.م

401- محمد بن يعقوب كلينى ، شيخ و بزرگ شيعه به روزگار خويش و مولف كتاب الكافى و الرسائل و تعبير الرويا و الرد على القرامطه ، و در گذشته به سال 328 هجرى است . براى اطلاع بيشتر مراجعه فرماييد به ص 326 الفهرست شيخ طوسى ، افست از چاپ اسپر نكر، به كوشش استاد فقيد دكتر محمود راميار، مشهد 1351 ش .م

402- رباب همسر حضرت سيد الشهداء (ع ) دختر امرو القيس است ، به ص 237 ارشاد شيخ مفيد، چاپ 1377 ق ، مراجعه شود.م

403- شهرى باستانى در باديه شام كه تا حلب پنج روز راه فاصله داشته است ؛ به ص 369 ج 2 معجم البلدان ، چاپ 1906 ميلادى ، مصر، مراجعه فرماييد.م

404- نام اين دو مرد كه عبدالرحمان و عبدالله غامدى بوده اند در الغارات ثبت شده است و لطفا به ص 199 ترجمه الغارات به قلم آقاى كمره يى مراجعه شود.م

405- فقع ، به معنى پست ترين نوع گياه كما است ، و اين ضرب المثلى است براى فردى خوار و ذليل ، زيرا اين گياه زير دست و پاى ستوران لگدمال مى شود.

406- قديد: نام جايى نزديك مكه است .

407- واقصه و شراف

دو منزل نزديك به يكديگر در راه مكه است .

408- اين نامه با اختلاف هايى

در نهج البلاغه (نامه سى و ششم ) آمده است .م

409- اين دو بيت كه در پاورقى به صخربن شريد سلمى نسبت داده شده است به نقل ابن ابى الحديد در ص 152 ج 16 چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم ، منسوب به عباس بن مرداس سلمى است و مى گويد آنرا در ديوانش نيافتم .م

410- بخشى از آيه 51 سوره توبه است .م

411- نام پدر اين شخص در ص 12 ج 3 مجمع الرجال قهپايى ناجذ است و به توضيح مرحوم محدث ارموى در پاورقى ص 439 الغارات هم مراجعه فرماييد.م

412- برخى گفته اند كه اين سخنان اميرالمومنين عليه السلام از نامه يى است كه ايشان در روزهاى آخر خلافت خود مرقوم فرموده و دستور داده است بر مردم خوانده شود، لطفا به ص 408 ج 1 مصادر نهج البلاغه و اسانيده سيد عبدالزهراء حسينى مراجعه شود.م

413- ضمن حوادث سالهاى 35-33، ابن ابى الحديد مطالب طبرى را تلخيص و گاه در آن تصرف كرده است .

414- به صفحات 87 تا 90 ج 5 تاريخ طبرى و صفحات 2195 تا 2199 ترجمه تاريخ - طبرى به قلم مرحوم ابوالقاسم پاينده مراجعه فرماييد.م

415- به نقل از پاورقى است كه به متن منتقل شد.م

416- دو تن از صحابه نامشان عامر و نام پدرشان عبدالله است كه ذيل شماره هاى 6557 و 6558 الاصابة آمده است ، ولى اين موضوع درباره هيچكدام نه در الاصابة آمده است و نه در اسدالغابة .م

417- در روايت ديگرى در تاريخ طبرى آمده است كه تو نسبت به مردم

كارهايى كردى كه خوش نمى دارند؛ لطفا به سطر سوم و سطر بيست و يكم ص 2209 ترجمه مرحوم پاينده مراجعه فرماييد.م

418- اين سخن كنايه از خوار شدن است .

جرعة : با فتح و سكون راء ضبط شده است ، نام جايى نزديك كوفه و ميان نجفة و حيره است . در اين باره لطفا به ص 58 ج 5 ترجمه نهاية الارب به قلم اين بنده ، امير كبير، تهران ، 1364 ش ، مراجعه فرمائيد.م

420- منسوب به مشارف كه نام چند دهكده نزديك حوران شام است .

421- در ص 122 ترجمه بلعمى از تاريخ طبرى چاپ بنياد فرهنگ آمده است : عثمان گفت من اين شصت و پنج هزار درهم از خواسته خويش باز بيت المال مى دهم .م

422- ذوخشب نام صحرايى است كه فاصله اش تا مدينه يك شب راه است .

423- اعوص : نام جايى نزديك مدينه و در چند ميلى آن است .

424- در متن چاپ مصر و چاپ سنگى تهران مروه آمده كه اشتباه است ، استاد ابوالفضل ابراهيم متوجه نشده و در پاورقى نوشته اند مروه كه مقابل صفاست ، دوالمروة نام دهكده يى در وادى القرى است ، به معجم البلدان ذيل كلمه مروه مراجعه فرماييد و احتمالا مقصود آن هم نيست و بايد نام جايى نزديك مدينه باشد.م

425- نام جايى در مدينه است .

426- اين النابغه ، و نابغه نام مادر عمرو است . او كنيزى بود كه عبدالله بن جدعان تيمى در مكه خريد و چون زناكار بود نتوانست او را نگه دارد و رهايش كرد؛ سرانجام با پنج تن از سران كفر در

آميخت و از آن عمرو عاص به دنيا آورد.م

427- در مجمع الامثال ميدانى و فرائد اللال شيخ ابراهيم طرابلسى چنين مثلى نيامده است ، آيا مثلا معادل با اين است كه چوب را كه بر مى دارى گربه دزد مى گريزد؟!.م

428- براى اطلاع بيشتر در مورد نائله كه از اصحاب نيست و افتخار درك محضر پيامبر را نداشته است و زنى سخن آور و زيبا بوده است به صفحات 147 تا 156 ج 5 اعلام النساء عمر رضا كحاله ، بيروت 1404 ق مراجعه فرماييد.م

429- مطالب طبرى گاه تلخيص و گاه مقدم و موخر شده است و براى اطلاع بيشتر مى توان به صفحات 2216 تا 2270 ترجمه تاريخ طبرى مرحوم ابوالقاسم پاينده مراجعه كرد.م

430- از صحابه محترم و فقيه و فاضل بوده ، كه بعدها ساكن مصر شده است . براى اطلاع بيشتر به ص 268 ج 1 اسدالغابة ابن اثير مراجعه فرماييد.م

431- جهجاه بن قيس ؛ نام پدرش را سعد و سعيد هم نوشته اند. او از مردم مدينه است كه در بيعت رضوان و جنگ مريسيع شركت داشته و تندخو و پرخاشگر بوده است و يك سال پس از كشته شدن عثمان در گذشته است ، به ص 309 ج 1 اسدالغابة مراجعه فرماييد.م

432- بويب ، نام مدخل اهل حجاز به مصر است . به ص 310 ج 2 معجم البلدان ، چاپ مصر، 1906 ميلادى ، مراجعه شود.م

433- ربذه : از دهكده هاى مدينه و در سه ميلى آن است كه آرامگاه ابوذر غفارى در آنجاست .

434- صرار: نام جايى نزديك مدينه و بر راه عراق است .

435- ابن ابى

الحديد برخى از مطالب طبرى را تلخيص كرده است ، لطفا به صفحات 127 تا 133 ج 5 تاريخ طبرى و صفحات 78 تا 81 ج 5 ترجمه نهاية الارب به قلم اين بنده مراجعه فرماييد.م

436- چاه رومه در منطقه عقيق مدينه است ، از بشير اسلمى روايت شده است كه چون مهاجران به مدينه آمدند آب مدينه را ناخوش داشتند. چاهى به نام رومه از يكى از مردان قبيله غفار بود كه هر مشك آبش را به يك مد خوراك مى فروختند. پيامبر فرمودند: اين چاه را به من در قبال چاهى در بهشت بفروش . گفت : اى رسول خدا منبع درآمد ديگرى براى من و نام خورهاى من نيست و نمى توانم اين كار را انجام دهم . چون اين خبر به عثمان رسيد آنرا به سى و پنج هزار درهم خريد و وقف بر مسلمانان كرد، به معجم البلدان مراجعه شود.

437- شهرت نيار بيشتر از همين موضوع است و شرح حالى از او در دست نيست . ابن عبدالبر در استيعاب و ابن اثير در اسدالغابه نامى از او نبرده اند؛ ابن حجر عسقلانى در ص 578 ج 3 الاصابة ذيل شماره 8836 همين موضوع را از تاريخ طبرى آورده است .م

438- در سطر 24 ص 92 ج اول شرح نهج البلاغه چاپ سنگى تهران : ابراهيم بن عربى آمده است .م

439- در شرح نهج البلاغه چاپ سنگى تهران تغنيت است و در چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم تعنيت است .م

440- نام مردى از مصر كه داراى ريش درازى بود و دشمنان عثمان او را از باب شباهت به آن مرد نعثل

مى گفتند و گفته شده است نعثل به معنى پير احمق و گفتار نر هم آمده است . به ص 86 ج 2 النهاية فى غريب الحديث و الاثر ابن اثير، چاپ 1364 ش ، مراجعه فرماييد.م

441- در لسان آمده است كه ميان عرب هيچكس جز او موسوم به الفرافصه نبوده است - يعنى با الف و لام . ابن برى از قالى ، از قول ابن انبارى ، از پدرش ، از مشايخ او نقل مى كند كه اين كلمه در مورد ديگران به ضم فاء است و فقط همين مورد به فتح است . به ص 415 ج 4 تاج العروس مراجعه شود.

442- يعنى روزهاى يازدهم دوازدهم و سيزدهم ذى حجة ، مراجعه فرماييد به ص 765 ج اول كشاف اصطلاحات الفنون تهانوى ، چاپ 1862 ميلادى ، كلكته .م

443- در مراصد الاطلاع آمده است نام جايى كنار بقيع است كه عثمن آنرا خريد و ضميمه بقيع كرد.

444- سعيد بن مسيب متولد به سال 13 و در گذشته 94 هجرى و از تابعين است ، از همه مردم به احكام و قضاوت هاى عمر داناتر و معروف به راويه عمر بود. شرح حالش به تفصيل در طبقات ابن سعد صفحات 88 تا 106 چاپ ادوارد ساخاو آمده است .م

445- از شاعران دوره جاهلى كه شهره به بدزبانى و هجاهاى تند است ، مرگش حدود سال 30 هجرى است ؛ براى اطلاع بيشتر از شرح حال او و همين اشعارش به ص 267 الشعر و الشعراء ابن قتيبه ، چاپ 1969 ميلادى ، بيروت به ص 215 ج 2 الاصابة ابن حجر - عسقلانى

، چاپ 1328 ق ، مصر مراجعه فرماييد.م

446- آنچه كه در پاورقى به نقل از تاريخ طبرى آمده است و اين بيت به صورت ديگرى در آن ذكر شده ظاهرا صحيح نيست ، زيرا علاوه بر دو كتاب فوق كه اين بيت را به صورت متن و همان كه ابن ابى الحديد انتخاب كرده است آورده اند در كتاب كهن طبقات - الشعراء محمد بن سلام هم موضوع به تفصيل آمده است ، لطفا به ص 40 چاپ 1913 ميلادى بريل مراجعه فرماييد كه موضوع قصد ضابى براى غافلگير ساختن و كشتن عثمان هم بهتر از هر كتاب ديگرى آمده است .م

447- در متن و در تاريخ طبرى معدود ذكر نشده است و معمولا در مواردى كه معدود در هم است آنرا ذكر نمى كنند و اگر دينار باشد غالبا ذكر مى كنند.م

448- براى اطلاع بيشتر در اين مورد و اختلاف طلحه و زبير در تصرف بيت المال به صفحات 152 تا 155 كتاب الجمل شيخ مفيد(رض ) چاپ داورى قم و ترجمه آن به قلم اين بنده مراجعه فرماييد.م

449- براى اطلاع بيشتر در مورد خبر دادن پيامبر (ص ) به زبير، كه با على (ع ) جنگ خواهد كرد و نسبت به على ستمگر خواهد بود، در آثار اهل سنت مراجعه فرماييد به ص 366 ج 3 مستدرك الصحيحين حاكم نيشابورى و به صفحات 364 تا 369 ج 2 فضائل الخمسة - من الصحاح السته استاد محترم سيد مرتضى حسينى فيروز آبادى ، كه از منابع مختلف آنرا آورده است .م

450- وادى السباع : نام جايى در پنج ميلى بصره در راه مكه كه

زبير در آن كشته شد، به ص 373 ج 8 معجم البلدان ياقوت حموى ، چاپ 1906 ميلادى مصر مراجعه فرماييد.م

451- كتاب الموفقيات فى الاخبار تاليف زبير بن بكار است كه آنرا براى الموفق بالله تاليف كرده است . زبير بن بكار بن عبدالله بن مصعب بن ثابت بن عبدالله بن زبير مردى مورخ و نسب شناس و كتابهايش در انساب مورد اعتماد است و به سال 256 در گذشته است . به ص 161 ج 11 معجم الادباى ياقوت مراجعه شود.

452- كتاب الموفقيات فى الاخبار تاليف زبير بن بكار است كه آنرا براى الموفق بالله تاليف كرده است . زبير بن بكار بن عبدالله بن مصعب بن ثابت بن عبدالله بن زبير مردى مورخ و نسب شناس و كتابهايش در انساب مورد اعتماد است و به سال 256 درگذشته است . به ص 161 ج 11معجم الادباى ياقوت مراجعه شود.

453- ص 59 ج 2 البيان و التبيين ، به تصحيح عبدالسلام محمد هارون ، چاپ سوم ، مصر، 1387 ق .م

454- براى اطلاع بيشتر مراجعه فرماييد به سيد عبدالزهراء حسينى ، مصادر نهج البلاغه - و اسانيده ج 1 ص 418.م

455- در ص 178 ترجمه كتاب الجمل شيخ مفيد، به قلم اين بنده شمار آنان ششهزار و ششصد و در ترجمه تاريخ طبرى مرحوم پاينده ، دوازده هزار و يك تن آمده است .م

456- جناب حذيفة بن اليمان از اصحاب بسيار محترم پيامبر (ص ) و صاحب اسرارى از آن حضرت و از ويژگان و سرسپردگان درگاه على (ع ) است . براى اطلاع از مقام او در منابع اهل سنت به ص 277

ج 2 الاصابة كه الاستيعاب ابن عبدالبر ضميمه آن است و به شماره 1647 الاصابة ، و در منابع شيعى به اختيار معرفة الرجال ، شماره هاى 13 و 72 و 78 مراجعه فرماييد.م

457- همين مطالب در ص 77 ج 2 شرح ابن ميثم ، چاپ موسسه نصر، هم آمده است ؛ شماره اين خطبه در آن شرح 33 است .م

458- آيات 21 و 22 سوره مائده .

459- آيات 21 و 22 سوره مائده .

460- برخى از عبارات ضمن خطبه 125 در ص 378 نهج البلاغه چاپ مرحوم فيض الاسلام آمده است .م

461-530

461- احمد بن عبدالله احمد اصفهانى معروف به ابو نعيم ، متولد 336 و درگذشته 430، از محدثان و مورخان بسيار مشهور، مولف حلية الاولياء و آثار مشهور ديگر است . براى اطلاع بيشتر از آثار او و كتابهايى كه شرح حالش در آنها آمده است به ص 150 ج 1 الاعلام زر كلى مراجعه فرماييد.م

462- ابو عبدالله محمد بن قاسم بن خلاد اهوازى بصرى كه از شاگردان ابو عبيده و اصمعى و ابو زيد انصارى است و به ابوالعيناء مشهور است ، از اديبان و شعر شناسان بنام قرن سوم هجرى است و بسيار ظريف و حاضر جواب بوده است . مرگ او به سال 284 هجرى بوده است . براى اطلاع بيشتر مراجعه فرماييد به مرحوم محدث قمى (رض ) الكنى و الالقاب ، ج 1، ص 124، چاپ صيدا، 1357 ق .م

463- آيه 81 و آيات بعد سوره توبه است .

464- آيه 81 همان سوره .

465- در متن كنيه جدش ابو يوسف چاپ شده كه اشتباه است و در

آخرين روايت همين فصل صحيح چاپ شده است . مدائنى درگذشته به سال 215 هجرى است ؛ براى اطلاع از شرح حال و آثارش مراجعه فرماييد به صفحات 117-113 الفهرست نديم ، چاپ مرحوم رضا تجدد، تهران ، 1350 ش .م

466- آيه 46 سوره فصلت .

467- بخشى از آيه 249 سوره بقره .

468- نام دهكده يى در يك منزلى كوفه بر سمت چپ راه حاجيان است ، ولى ظاهرا در اينجا منظور ميدان كناره شهر است . به ص 234 ج 3 معجم البلدان ياقوت ، چاپ 1906 مصر مراجعه فرماييد.م

469- اين موضوع در كتاب الغارات ثقفى كوفى نيز آمده است .

470- كنيه اش ابو عمر، و از راويان عمر و على و ابن مسعود و عايشه است . براى اطلاع بيشتر مراجعه فرماييد به ميزان الاعتدال ذهبى ، ذيل شماره 2817، ص 63 ج 2، چاپ على محمد بجاوى ، مصر 1382 ق .م

471- اين بيت از عمرو بن عدى است ؛ قبلا در فصل زندگى على (ع ) درباره اين شعر توضيح داده شد، و اين حديث مفصل در ص 81 ج 1 حلية الاوليا حافظ ابو نعيم آمده است .(سخنى بدين مضمون نيز در خطبه 223 نهج البلاغه وارد شده است .م )

472- با توجه به چاپ اول تهران ترجمه شد؛ در متن چنين است : خوش نداريم ما به اجر برسيم و او به گناه درافتد.م

473- بخشى از خطبه 126 نهج البلاغه .

474- هرير به معنى زوزه درندگان است ، وجه تسميه آن اين بوده كه در آن شب جنگجويان شديدا بر هم مى خروشيدند.م

475- اين مبحث از ص 473

تا ص 494 وقعة صفين تصحيح استاد عبدالسلام محمد هارون ، چاپ دوم ، 1382 ق مصر را شامل است و ميان متن شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد و آن تفاوتهاى لفظى مختصرى ديده مى شود.م

476- در صفين ، عمر بن سعد است .م

477- اين گفتار اميرالمومنين (ع ) به شماره 73 كلمات قصار با اندك تفاوتى در ص 1108 نهج البلاغه چاپ مرحوم فيض الاسلام آمده است .م

478- در نسخه ها و در كتاب صفين نام پدر جابر نمير بوده است ؛ استاد عبدالسلام محمد هارون از كتاب الاصابة ابن حجر آنرا تصحيح كرده است .م

479- بخشى از آيه 79 سوره اعراف .

480- تميم بن حذلم كه نام پدرش را حذيم هم نوشته اند از خواص اصحاب على (ع ) و از مردم كوفه است . او در جنگهاى على (ع ) همراهش بوده و از ثقات محدثين است و در سال 10 هجرت درگذشته است . نقل از حاشيه ص 169 وقعة صفين .م

481- در ص 479 وقعة صفين ، فقط جايگاه معاويه آمده است .م

482- شعرى : ستاره يى رخشان كه در شدت گرما پس از جوزاء طلوع مى كند و به آن مرزم هم مى گويند. لسان العرب .

483- يعنى عمرو بن معدى كرب و اين از قصده يى است كه تمام آن در صفحات 202-198 اصمعيات و صفحات 263-462 ج 3 خزانة الادب آمده است .

484- در كتاب صفين چنين است كه : نصر از عمرو بن شمر از جابر از شعبى .م .

485- از كتاب صفين .

486- در وقعه صفين ، چاپ عبدالسلام محمد هارون اين مطالب مقدم

و موخر آمده است .م

487- در چاپ تهران و در برخى از نسخه هاى كتاب وقعة صفين به صورت مصعب بن - ابراهيم آمده كه ظاهرا اشتباه است . به ص 490 وقعه صفين مراجعه شود.م

488- اين مطالب در وقعه صفين همچنان مقدم و موخر است و تفاوتهاى اندك لفظى دارد.م

489- در وقعة صفين به صورت سعيد آمده كه صحيح نيست و سعد صحيح است به ص 44 رجال شيخ طوسى (رض ) مراجعه فرماييد.م

490- اين قسمت از كتاب وقعة صفين نقل شده است .

491- اين قسمت از كتاب وقعة صفين نقل شده است .

492- ابن ديزيل : ابراهيم بن حسين بن على بن مهران ديزيل كسائى همدانى ، از حافظان بزرگ حديث و متكلمان قرن سوم ؛ ابن حجر در لسان الميزان ، ج 1، ص 49 گفته است ، در حالى آخر شعبان 281 درگذشته است .

493- اين ابيات در 451 وقعة صفين و مروج الذهب ، ج 2 ص 390 مسعودى با تفاوت اندكى آمده است .

494- اين رجز در ص 403 وقعة صفين چاپ دوم 1382 ق هفت مصرع است .م

495- اين ابيات در ص 215 ج 8 كامل مبرد به شرح مرصفى و ص 258 ج 1 امالى قالى و ص 126 ج 1 عيون الاخبار ابن قتيبه آمده است و اختلافات لفظى مختصرى دارد. اطنابه نام مادر اين شاعر است و او عمروبن عامر است و از خاندان حارث قبيله خزرج است .

496- شب سيزدهم ذيحجه و چهارمين روز از روزهاى منى .

497- در صفحه 439 واقعه صفين چاپ دوم 1382 قمرى آمده است كه معاويه اين سخنان را

به على عليه السلام پيام فرستادم .

498- اين قسمت از كتاب وقعة صفين افزوده شده است .

499- در منابع كهن ديگر هم اين نامه ها با اندك اختلاف آمده است ، مثلا به ص 235 ترجمه اخبار الطوال مراجعه فرماييد.م

500- عرض : شهركى ميان تدمر و رصافه شام است .

501- در متن چنين آمده است : قد رميت بحجر الارض و اين مثل . كنايه از اين است كه كسى گرفتار مردان زيرك شود.

502- براى اطلاع بيشتر در اين مورد در منابع كهن به ص 464 ترجمه مغازى واقدى چاپ مركز نشر دانشگاهى مراجعه فرماييد.م

503- ابو جندل ، پسر سهيل بن عمرو است كه مسلمان بود و اسير دست پدرش و مردم مكه بود، در حالى كه زنجير بر پاى داشت گريخت و خود را به مسلمانان رساند ولى چون پذيرفتن اسيران پس از صلح براى مسلمانان ممنوع بود پيامبر (ص ) او را نپذيرفتند، به ص 462 ترجمه مغازى واقدى به قلم اين بنده مراجعه فرماييد.م

504- اين روايت از عهدنامه كه ابن ابى الحديد به نقل از وقعة صفين نصر بن مزاحم آورده است ، در وقعة صفين ، چاپ دوم ، عبدالسلام محمد هارون تفاوتهاى دارد، بدين معنى كه نام گروه زيادى از گواهان هر دو گروه پس از جمله آخر آمده است و تاريخ آن هم سيزده شب باقى مانده از صفر سال سى و هفتم است . به صفحات 511 و 507 آن چاپ مراجعه فرماييد. همچنين در صفحات 240-239 ترجمه اخبار الطوال دينورى به قلم اين بنده 1364 ش ، نشرنى ، تهران نام گروهى از گواهان آمده و تاريخ

آن هم سيزده شب باقى مانده از صفر است ؛ لطفا به صفحات 404-398 ترجمه وثائق به قلم اين بنده ، 1365 ش ، تهران مراجعه فرماييد.م

505- در وقعة صفين عمر بن سعد است .م

506- در كتاب وقعه صفين چنين است : از اسماعيل بن سميع از شقيق بن سلمه .م

507- براى اطلاع بيشتر در مورد اين قبيله به جمهرة انساب العرب ابن حزم ، ص 294، چاپ عبدالسلام محمد هارون ، 1971 ميلادى مصر مراجعه فرماييد.م

508- مراد شاخه يى از كهلان و قحطانى هستند، راسب شاخه يى از قبيله ازد شنؤ ة و آنان هم قحطانى هستند، تميم از عدنانى ها هستند، لطفا به صفحات 177 و 240 و 381 نهاية الارب فى معرفة انساب العرب قلقشندى چاپ 1378 ق بغداد مراجعه شود.م

509- مراد شاخه يى از كهلان و قحطانى هستند، راسب شاخه يى از قبيله ازد شنؤ ة و آنان هم قحطانى هستند، تميم از عدنانى ها هستند، لطفا به صفحات 177 و 240 و 381 نهاية الارب فى معرفة انساب العرب قلقشندى چاپ 1378 ق بغداد مراجعه شود.م

510- مراد شاخه يى از كهلان و قحطانى هستند، راسب شاخه يى از قبيله ازد شنؤ ة و آنان هم قحطانى هستند، تميم از عدنانى ها هستند، لطفا به صفحات 177 و 240 و 381 نهاية الارب فى معرفة انساب العرب قلقشندى چاپ 1378 ق بغداد مراجعه شود.م

511- بخشى از آيه وال سوره مائده

512- آيه نود و يكم سوره نحل

513- در ص 519 وقعة صفين چاپ دوم ، به صورت محرزبن حريش آمده و گفته است ، او معروف به مخضخض جنباننده بود او در

جنگ صفين زوبينى به يكدست و ظرف آبى بدست ديگر گرفت و چون به زخمى هاى سپاه على مى رسيد كه بر زمين افتاده بودند بآنان آب آميخته با شير مى داد و چون به زخمى هاى سپاه معاويه مى رسيد با زوبين چندان بر آنان ضرهب مى زد كه بميرند و آنانرا مى كشت . ضمنا در ص 241 ترجمه اخبار الطوال اين نام به صورت محر زبن ضليع آمده است .م

514- داخل كروشه از كتاب صفين نقل شده است .م

515- ابن ابى الحديد در نقل اين روايات غالبا فقط به ذكر راوى مشهور قناعت كرده است .م

516- سيد رضى بخشهايى از اين خطبه را در نهج البلاغه خطبه 55 و 124 آورده است .

517- اين قسمت از كتاب وقعة صفين نقل شده است .

518- اود: نام شاخه يى از قبيله قيس عيلان است .

519- در چاپ تهران سطر چهارم ص 107 و در متن استوهنوء آمده است ؛ ولى در ص 518 وقعه صفين چاپ دوم آمده است كه هب لنا اخانا كه صحيح تر است و در ترجمه به هر دو مورد توجه داشتم .م

520- از كتاب صفين است .

521- در وقعة صفين ، ص 533 چاپ دوم و هم در ترجمه اخبار الطوال دينورى به قلم اين بنده ص 341 و نيز ترجمه نهاية الارب نويرى به قلم اين بنده ج 5 ص 205 چنين آمده است : كه در آن مدت هر گاه از اميرالمومنين على (ع ) نوشته يى براى ابن عباس مى رسيد مردم كوفه به ابن عباس مى گفتند اميرالمومنين براى تو چه نوشته است ؟

و اگر از آنان پوشيده مى داشت ، مى گفتند: چرا از ما پوشيده مى دارى ، مى دانيم او درباره چه چيزى نوشته است و حال آنكه هر گاه فرستاده معاويه براى عمرو عاص مى آمد هيچكس نمى فهميد براى چه كارى آمده است و با چه پيامى بر گشته است و اطراف عمرو عاص هيچ هياهويى شنيده نمى شد و ابن عباس مردم كوفه را در اين مورد سرزنش كرد و گفت : هر گاه فرستاده يى آمد پرسيديد براى چه آمده است ... مگر شما راز نداريد؟م

522- ابوالحسن على بن محمد بن عبدالله بن ابى سيف مدائنى كه داراى تصانيف بسيار در سيره و اخبار قبائل و شرح خلافت خلفا و جنگها و فتوح است و به سال 215 درگذشته است به ص 104 و 100 فهرست نديم مراجعه كنيد.

523- طليق

524- ابو جعفر احمد بن يحيى بن جابر بلاذرى ، صاحب كتاب البلدان و انساب الاشراف در گذشته به سال 297، براى اطلاع از شرح حالش در منابع فارسى به صفحات 14 تا 19 مقدمه ترجمه فتوح البلدان به قلم آقاى دكتر آذر نوش ، بنياد فرهنگ 1346 مراجعه فرماييد.م

525- قيس بن عمرو بن مالك ، معروف به نجاشى از قبيله بنى حارث بن كعب ، مقيم كوفه بوده و او را در جنگهاى دوره خلافت حضرت اميرالمومنين اشعارى است ، به ص 246 الشعر و الشعراء ابن قتيبه چاپ 1969 ميلادى بيروت مراجعه شود.م

526- نام اين شاعر به نقل مرحوم امين در اعيان الشيعه ، ج 7، ص 352، چاپ جديد، بشر - بن منقذ و منسوب به قبيله شن و

از اصحاب حضرت على است .م

527- نام جايى كه دو داور براى صدور حكم خويش آنجا رفتند ناحيه اى است در شمال نجد.م 528- صلتان عبدى : قثم بن خبيئة از قبيله عبدالقيس و از شاعران مشهور قرن اول است و به داورى براى تعيين اينكه شعر فرزدق بهتر است يا جرير برگزيده شد، لطفابه ص 408 الشعر و الشعراء، ابن قتيبه 1969 ميلادى بيروت مراجعه فرماييد.م

529- در ص 538 چاپ دوم وقعة صفين در دنباله اين سخن چنين آمده است ، تو كه ديدى مردم مرا بر لبه تيغ عرضه داشتند و من آنرا بر آتش ترجيح دادم ، امشب را پيش پدرت بمان . عمر بن سعد سخن خود را تكرار مى كرد تا پيرمرد در آن طمع بندد، و چون شب فرا رسيد سعد بن ابى وقاص آن چنان كه پسرش بشنود اشعارى خواند كه در آن گفته بود: بر فرض كه مجبور به شركت در اين كار شوم از على پيروى خواهم كرد و عمر سعد كه انديشه پدر را فهميد بازگشت .

530- از كتاب صفين نقل شده است .

531-604

531- سوره اسراء آيه 33

532- خوانندگان گرامى توجه دارند كه اين رواى را با عمر بن سعد بن ابى وقاص اشتباه نفرمايند، اين شخص از راويان نيمه دوم قرن دوم هجرى است و حدود صد سال پس از كشته شدن عمر بن سعد مى زيسته است .م

533- سوره اعراف ، آيه 176.

534- سوره جمعه ، آيه 5.

535- در وقعة صفين آمده است : چون عمرو آن كار را كرد و مردم در هم ريختند، به جايگاه خود برگشت ؛ سپس سوارى

را پيش معاويه گسيل داشت تا همه اخبار را از آغاز تا پايان به او بدهد و در نامه يى جداگانه اشعار فوق را نوشت .

536- در وقعة صفين آمده است : همه مردم جز اشعث بن قيس سخن گفتند و چون كردوس خواست سخن بگويد، اشعث گفت : اى برادر ربيعى به خدا سوگند من ترا نخستين كس مى پنداشتم كه به اين كار راضى است . كردوس خشمگين شد و اشعار را خواند.

537- در وقعة صفين آمده است كه عمرو عاص و ابوموسى همان شب آهنگ شام كردند، در عين حال كه فال بد مى زدند و يكى از پسر عموهاى ابوموسى اين اشعار را سرود.

538- براى اطلاع بيشتر از شرح حال و نمونه هاى شعر اين مداح و تملق گوى معاويه لطفا به ص 344 معجم الشعراء، مر زبانى ، چاپ كرنكو، قاهره و ص 543 الشعر و الشعراء، ابن قتيبه چاپ 1969 ميلادى بيروت مراجعه فرماييد.م

539- اذرح نام شهرى در مرزهاى شام كه برخى گفته اند دو داور آنجا براى صدور حكم رفتند و مقصود از شاعر از لقمان حكيم ، عمرو عاص است .

540- در وقعة صفين آمده است كه مردى از ياران على عليه السلام كعب را پاسخ داد و چنين سرود غدر كرديد، آرى غدر كردن خوى شماست ولى غدر فرومايه و صاحب آن ، ما را زيانى نمى رساند.

541- سوره قصص آيه 17.

542- عباية بن رفاعة بن رافع بن خديج انصارى .

543- در اين مورد به نهاية الارب ، ج 7، ص 103 نيز مراجعه فرماييد.م

544- ناحيه اى بزرگ ميان رى و همدان . ياقوت

545- حسن بن

عبدالله بن سعيد عسكرى كه كنيه اش ابواحمد است از بزرگان علماى لغت و ادب و شاگرد ابن دريد و ديگر افراد آن طبقه است ، كتاب تصحيف از اوست ، به سال 380 درگذشته است . انباه الرواة ، قفطى ج 1، ص 310.

546- سال جماعت به سالى گفته مى شود كه صلح حضرت امام حسن (ع ) و معاويه صورت گرفته است ، يعنى سال چهل و يكم هجرت ، لطفا به ص 196 تاريخ الخلفاء، سيوطى چاپ چهارم 1389 مصر مراجعه فرماييد.م

547- آيه نهم سوره حجرات .

548- براى اطلاع بيشتر خوانندگان گرامى توضيح مى دهم كه احمد بن محمد بن سعيد درباره اينكه امت اسلامى در مورد اين حديث اجتماع دارند، كتابى تاليف كرده ؛ و ابن شهر آشوب در مناقب از آن بهره برده است . لطفا به بحارالانوار ج 37، صفحات 289-254 چاپ جديد مراجعه فرمائيد كه مرحوم علامه مجلسى (رض ) از منابع مختلف خاصه و عامه نقل كرده است .م

549- ابوالعباس مبرد، اين موضوع را با اختلاف در روايت ، در ص 565 الكامل چاپ اروپا آورده است .

550- گفته اند، اين مرد حرقوص بن زهير است از اصحاب بوده و عمر او را براى كمك به مسلمانانى كه در اهواز بودند فرستاد و در جنگ صفين در التزام على (ع ) بود و سپس از خوارج شد و كشته شد، تاج العروس ، ج 4، ص 379.

551- نظير اين روايت با اندك اختلافى در صحيح بخارى ، كتاب بدء الخلق ، باب علامات - النبوة آمده است .م

552- ياقوت در معجم البلدان گويد، به فتح ميم و

تشديد راء و مقصور است ، نام رود بزرگى است كه از كوهستانهاى شهر روز و كوههاى مجاور آن سرچشمه مى گيرد.

553- اين قسمت از تاريخ طبرى نقل شده است .

554- سوره زمر آيه 45

555- سوره روم آيه 60

556- اين كلمه نسبت به حروراء دهكده يى در دوميلى كوفه است كه خوارج در آن اجتماع كردند و به آن منسوب شدند.

557- بخشى از آخرين آيه سوره لقمان .

558- سيد رضى بخشى از اين سخنان را در نهج البلاغه خطبه 78 آورده است .

559- خطبه 58 بدين واقعه اشارت داد.

560- در چاپ مصر اين كلمه بوازن چاپ شده و در غلطنامه هم اصلاح نشده است ، در سطر 15 ص 112 ج اول چاپ سنگى تهران به صورت فوق است كه صحيح تر است .م

561- بخشى از آيه 95 سوره مائده .

562- بخشى از آيه 58 سوره زخرف .

563- بخشى از آيه 97 سوره مريم .

564- مراجعه فرماييد به صفحات 166 و 179 ج 3 الكامل چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم ، مصر.م

565- انشعاب نخست خوارج پس از مسئله حكميت بود كه با سخنان على (ع ) ايشان بازگشتند و انشعاب مجدد آنان هنگامى بود كه به استفسار اشعث ، على (ع ) نظر خويش را درباره حكميت اعلام كرد. به صفحات 388 و 393-391 همين كتاب رجوع كنيد.م

566- كسكر: نام ناحيه يى ميان كوفه و بصره است .

567- بخشى از آيه 35 سوره نساء.

568- مراجعه فرماييد به ص 181 ج 2 الكامل ، مبرد چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم ، مصر.

569- براى اطلاع بيشتر در مورد اين حديث و منابعى كه در آنها آمده است ، لطفا

به فضائل الخمسة من الصحاح الستة ، ج 2، صفحات 354-349 چاپ سوم بيروت 1373 ق مراجعه شود م

570- سوره كهف . آيه 104.

571- ص 189 ج 3 الكامل چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم مصر، در ص 280 معجم الشعراء مر زبانى چاپ دكتر كرنكو، مصر 1354 به صورت دو بيت كامل با تفاوتهايى آمده است .م

572- به ص 210 ج 3 الكامل چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم ، مصر مراجعه فرماييد، تفاوتهايى دارد كه در صفحات قبل همانگونه آمده است .م

573- آيه 62 سوره احزاب .

574- آيه 6 سوره توبه .

575- الكامل مبرد، ج 3، ص 164، چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم ، مصر.

576- در ص 220 ج 3 الكامل مبرد چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم مصر با تفاوتهايى آمده است .م

577- بخشى از آيه 84 سوره طه .

578- محمد بن حبيب بن امية بن عمرو هاشمى از دانشمندان قرن سوم هجرى و درگذشته به سال 245 هجرى است ، اديب ، مورخ و نسب شناس است ، او در سامراء درگذشته است از جمله كتابهاى او المحبر است . براى اطلاع بيشتر از آثار او و مراجعى كه شرح حالش در آن آمده است به عمر رضا كحاله معجم المولفين ، ج 9، ص 174 چاپ بيروت مراجعه فرماييد.م

579- اين موضوع ضمن خطبه نود و دوم در ص 264 نهج البلاغه چاپ مرحوم فيض الاسلام آمده است .م

580- با آنكه در چاپ سنگى تهران نيز نام پدر اين مرد به همين صورت است ولى ظاهرا صحيح آن جماز است كه در اختصاص مفيد و بصائر الدرجات صفار آمده است به ص 289 ج 41 بحارالانوار چاپ جديد

مراجعه فرماييد.م

581- سوره هود آيه 17. در آيه مذكور، خبر حذف شده ، يعنى تقديرا چنين بوده است : افمن كان على بينة من ربه كمن لابينة له : آيا كسى كه از پروردگار خود بر دليل روشنى است مانند كسى است كه دليل روشن ندارد؟

582- براى اطلاع بيشتر در اين مورد به ص 270 ج 1 فضائل الخمسة من الصحاح الستة مراجعه فرماييد.م

583- يعنى فقط هر كس كه قيد و بند ندارد و دروغ مى تواند بگويد چنين ادعايى مى كند.م

584- بدون ترديد حريس غلط است ، در چاپ سنگى تهران به صورت حريث مى باشد كه صحيح است .م

585- يك سطر توضيح لغوى بود كه در ترجمه مورد استفاده قرار گرفت .م

586- محب طبرى در ص 169 ج 2 الرياض النضرة آنرا نقل كرده است . براى اطلاع بيشتر در اين مورد به الغدير مرحوم علامه امينى مراجعه شود.م

587- عامر بن حارث معروف به اعشى باهله كه شهرت او بيشتر به سبب مرثيه يى است كه براى برادر مادرى خود سروده است و براى اطلاع از نمونه ابياتى از آن مرثيه مراجعه كنيد به ص 51 طبقات الشعراء محمد بن سلام جمحى ، چاپ 1913 ميلادى ، ليدن .م

588- براى اطلاع بيشتر لطفا به صفحات 794 و 796، ج 2 الغارات چاپ استاد فقيد سيد جلال الدين محدث ارموى و صفحات 79 تا 87 و 75 تا 78 اختيار معرفة الرجال چاپ استاد حسن مصطفوى مراجعه فرماييد.م

589- براى اطلاع بيشتر لطفا به صفحات 794 و 796، ج 2 الغارات چاپ استاد فقيد سيد جلال الدين محدث ارموى و صفحات 79 تا 87 و

75 تا 78 اختيار معرفة الرجال چاپ استاد حسن مصطفوى مراجعه فرماييد.م

590- اين روايت در ص 154 ارشاد شيخ مفيد هم آمده است .م

591- صحيح مسلم ، ج 4، ص 2209.

592- در خطبه 38 كه با عبارت و انما سميت الشهبة شبهة لانها تشبه الحق (همانا شبهه از اين جهت به اين نام ناميده شده كه شبيه حق است ) شروع مى شود هيچگونه بحث تاريخى نيامده است .

593- نعمان به هنگام رحلت حضرت ختمى مرتبت هشت ساله يا شش ساله بوده و از اصحاب نيست پدرش بشير نخستين كسى است كه با ابوبكر بيعت كرد، نعمان از چاكران بنى اميه و معاويه و يزيد بوده است و چون به ابن زبير پيوسته به دست مروانيان كشته شده است ، مراجعه كنيد به ابن اثير، اسدالغابة ، ج 5، ص 22.م

594- عين التمر: شهرى نزديك انبار و در غرب كوفه و بر ساحل غربى فرات كه مركز - كشت خرما و نيشكر بوده است ؛ به معجم البلدان ، ياقوت حموى ؛ ج 6، ص 253، چاپ مصر 1906 ميلادى مراجعه فرماييد.م

595- الغارات ص 455-445 چاپ استاد جلال الدين محدث ارموى و ترجمه الغارات ص 209 به قلم استاد كمره يى .م

596- در متن چاپى غلطنامه هم اصلاح نكرده اند، از چاپ سنگى تهران ، سطر 35 ص 117 ترجمه شد و به ص 449 الغارات مراجعه فرماييد.م

597- قسمتى از آيه 190 سوره بقره است .

598- با آنكه در متن چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم و چاپ سنگى تهران نام پدر اين شخص همينگونه و به صورت ((عمرو)) آمده است ولى ظاهرا صحيح آن عمر است

، اين مرد نخست عامل يمن بود و سپس از سوى هشام بن عبدالملك والى كوفه شد، او كه ثقفى است همچون حجاج بن يوسف رفتار مى كرد، سرانجام هم در زندان مروانيان كشته شد، به معجم الانساب والاسرات الحاكمه ، ص 68 زاماور، چاپ 1951 ميلادى مصر و الاعلام زر كلى ، ج 9، ص 320، مراجعه فرماييد.م

599- آنچه ابن ابى الحديد نقل كرده تلخيص و گزينه هايى از الغارات است .م

600- انس بن عياض ، متولد 104 و در گذشته 200 هجرى و از محدثان بزرگ مدينه است ، احمد بن حنبل و گروهى ديگر از او حديث نقل كرده اند، به ص 365 ج 1 الاعلام زر كلى مراجعه فرماييد.م

601- آيه 65 سوره زمر.

602- آخرين آيه سوره روم .

603- براى اطلاع بيشتر در اين مورد به صفحات 208 و 209 ترجمه اخبار الطوال به قلم اين بنده ، نشرنى تهران ، 1364 ش ، مراجعه فرمائيد.م

604- خطبه 42 كه با عبارت ايها الناس ان اخوف ما اخاف عليكم اثنتان ، اتباع الهوى و طول الامل اى مردم همانا ترسناك تر چيزى كه از آن بر شما ترس دارم دو چيز است پيروى از هواس نفس و درازى آرزو شروع مى شود، هيچگونه بحث تاريخى مطرح نشده است .

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109