كرامات الحسينية جلد اول

مشخصات كتاب

سرشناسه : میرخلف زاده، علی، 1343- عنوان و نام پديدآور : کرامات الحسینیه علیه السلام : معجزات سید الشهدا علیه السلام بعد از شهادت/علی میر خلف زاده. مشخصات نشر : قم: انتشارات محمد و آل محمد(ص 1383. مشخصات ظاهری : 2 ج. شابک : 964-8059-05-5 ج. 2 ؛ 9500ریال:(دوره) 964-8059-07-1 ؛ 10000 ریال ج. 1 964-8059-06-3: يادداشت : ج. 1 و 2 (چاپ پنجم:1383). یادداشت : کتابنامه به صورت زیرنویس. موضوع : حسین بن علی(ع)، امام سوم، 4-61ق.-- کرامتها. موضوع : حسین بن علی(ع)، امام سوم، 4-61ق.-- معجزات. رده بندی کنگره : BP41/75‮ /م9ک4 1383 رده بندی دیویی : 297/953 شماره کتابشناسی ملی : 1042102

مقدمه

1

الحمد لِلّه الّذى سمك السماء و ندب عباده الى الدعا و الصّلوة و السّلام على من قدمه فى الاصطفاء محمّد خاتم الانبياء و على آله الطاهرين مصابيح الدجى سيّما على حجّة بن الحسن خاتم الاوصياء روحى و ارواح العالمين له الفداء .

حمد و سپاس و ثنا مخصوص خداوندى است كه اين همه نعمتهاى بى شمار را به ما ارزانى بخشيد و دنيا را دار بلا و محلّ ابتلاء قرار داد و شكرى بى منتها شايسته پروردگارى است كه خوان بلا را مخصوص اولياء نمود .

و درودى بى حصر و عدد بر پيامبر گراميش محمّد مصطفى و اهلبيت ابرار و عترت اطهارش خصوصاً يكه تاز ميدان جانبازى و شهسوار عرصه يكه تازى ، شهيد راه خدا و فانى در طريق رضا تشنه لب كربلا ، كُشته گريه و زارى و شفيع روز سوگوارى آنكه اجزاى كائنات در مصيبتش متغير و تمام ماسوى در عزايش متاءسف و متحيّر شدند .

و امّا بعد ، وقتى كه شدائد زندگى به ما رو مى آورد

، زمانى كه حوادث غير مترقّبه در مسير پيشرفت ها خود نمائى مى كنند و گاهى كه امراض سخت و يا لاعلاج آدمى را به زانو در مى آورد و خلاصه گرفتارى هاى گوناگون جلوه گرى مى كند بدنبال اين مطلب انسان راه چاره اى مى جويد تا از اين ناملايمات خلاصى يابد .

به اين معنى كه اگر مريض است از دكتر و دوا استفاده كند ، اگر فقر و فلاكت او را تهديد مى كند از مردم متمكن كمك بگيرد و اگر تيرهاى حوادث او را آماج خود قرار داده نا اميد نشده با وسائلى كه خود مى داند سنگ را از مسير ترقى خود بردارد .

ولى سِرّ مطلب اين كه گاهى شدائد و گرفتارى بنحوه ايستكه وسائل بشرى آن را چاره نمى كند و يا اصلاً در مقابل چاره اى نمى بيند ، در چنين موقع انسان چه كند ؟ اينجاست كه بايد متوجه قدرتى شد كه تنها آن قدرت مى تواند انسان را از بند گرفتارى و شدائد زندگى برهاند و اكثر مردم كه از ياد خدا غافلند در چنين موقعى بياد خدا مى افتند و اين خود يكى از راه هاى خدا شناسى است كه سر چشمه آن از درون فطرت انسانى مى جوشد چنانكه در ارشاد القلوب ديلمى روايتى است كه مردى از امام صادق (ع ) پرسيد كه مرا راهنمائى كن بسوى خدا و خدا را برايم بشناسان كه خدا چيست ؟ زيرا با بعضى ها در بحث متحير مى شوم .

حضرت فرمود : آيا تا به حال به دريا رفته اى و سوار كشتى شده اى ؟ گفت

: بله .

حضرت فرمود : تا بحال برايت پيش آمده كه طوفانى بيايد و كشتى را درهم بشكند و هيچ نجات دهنده اى يا كشتى ديگرى يا نجات غريقى نباشد كه به فريادت برسد و هيچ راه علاج و كمكى برايت نباشد ؟ عرضكرد : بلى .

حضرت فرمود : در اين هنگام آيا قلبت به چيزى تعلق گرفته كه در آن لحظه و حال اضطراب ، يك قدرتى تو را نجات دهد و كمك كند و دستت را بگيرد ؟ عرضكرد : بلى .

حضرت فرمود : آن قدرت همان خداست كه قادر به نجات توست در آن موقع كه هيچ ناجى و فريادرسى نيست .

اكنون چون خدا را قادر و چاره ساز و حلاّل تمام مشكلات و تنها مؤ ثر در وجود دانستيم .

مطالب كتاب را به آسانى مى توان پذيرفت و نيز تشريح مسئله توسل و چگونگى آن به يك روايت زير اكتفا مى كنيم كه در وسائل الشيعه ، كتاب الصلوة باب استحباب الالحاح فى الدعاء است .

حضرت سلمان فارسى رضوان اللّه عليه مى فرمايد : خدمت حضرت رسول اكرم (ص ) بودم حضرت فرمود : خداوند متعال مى فرمايد : اى بندگان من آيا تا بحال شده كسى خدمت شما حاجتى داشته باشد و شما به او اعتنائى نكنيد و او محبوب ترين خلق را به عنوان وسيله و شفيع بر شما تحميل كند و شما هم به احترام آن واسطه و بزرگ خجالت زده شويد و حاجتش را روا سازيد ؟ پس آگاه باشيد و بدانيد محبوبترين و برترين خلق نزد من محمّد و برادرش على و امامان و پيشوايان بعد

از او هستند و به وسيله اينها مى توانيد تقرب يابيد و نزديك شويد (يعنى هر كس حاجتى داشته باشد نزد خدا ، بايد محمّد و آل على (عليهم السلام ) را واسطه قرار دهد . )

پس آگاه باشيد ، اگر كسى خواست دعايش مستجاب شود و من به او توجّه داشته باشم يا گرفتارى و ابتلائى او را فرا گرفت و مايل است ، گرفتارى او برطرف شود يا هر حاجتى كه داشته باشد و بخواهد روا گردد ، بايد بهترين خلق كه محمّد و آل طيبين و طاهرين او هستند را نزد من شفيع و واسطه قرار دهند تا به بهترين و نيكوترين وجه حاجت آنها را روا سازم .

پس بنابر اين ما در راه درمان دردهاى ناعلاج و صعب العلاج و رفع و دفعه هر گونه گرفتاريها و ناملايمات از باب وابتغوا اليه الوسيلة به خاندان محمّد و آل محمّد صلوات اللّه عليهم اءجمعين متوسل شده و اين بزرگواران را در پيشگاه الهى شفيع و واسطه قرار داده و بخاطر منزلت ايشان حوائج خود را از خداوند متعال خواست .

يكى از چيزهاى مهمى كه مورد بحث ما هست معجزه و كرامت و امور خارق العاده و يا آن قول يا فعلى كه بر خلاف طبيعت و عادت بشر است كه عقول همه عقلاء عالم را تكان داده و حتى افكار دانشمندان جهان را حيران ساخته آن قدرت و قوه ايست كه پروردگار متعال آن را به پيغمبران و اوصياء و خلفاء و جانشينان و بندگان صالح و اولياء عنايت فرموده تا دليل و نشانه بر صدق نبوت و امامت و حجت بر

خلق تمام باشد تا مردم فرمان بردارى از دستورات و فرمايشات ايشان نمايند كه همان دستورات و فرمايشات حق است و از مهالك دنيا و آخرت نجات يابند و رستگار شوند و اگر اين امر خارق العاده اگر با تحدّى وادعا باشد معجزه و اگر بدون ادعاء و تحدى باشد كرامت گويند .

نا گفته نماند كه مسئله كرامت بطورى در اين دنياى قرن بيستم و علم جلب توجه كرده كه بعضى از دانشمندان غرب در اين باره مطالبى نوشته اند و ناچار معترف بكرامات و خوارق عادات گرديده اند كه از جمله آنها دكتر الكسيس كارل فيژيولوژيست و زيست شناس بيولوژى فرانسوى و برنده اولين جايزه نوبل در آمريكا و خلاصه كسى كه در قلب كشورهاى اروپا زندگى مى كند و بلحاظ شخصيت علمى فوق العاده اى كه دارد و در پيشتر مجامع علمى و پزشكى اروپا سمت رياست و عضويت آنرا داراست در كتاب خود (انسان موجود ناشناخته ) چنين مى نويسد :

در هر كشور و هر عصر مردم به كيفيّت معجزه و درمان سريع كم و بيش بيماريها در زيارتگاهها و اماكن مقدسه معتقد بوده اند ، اما امروز پايه اين اعتقادات سست شده و عده اى از پزشكان وجود معجزه را جايز نمى شمرند مع هذا اين افكار با مشاهداتيكه در دست داريم بايد مورد غور و تاءمل قرار گيرد .

موارد زيادى از اين مشاهدات بوسيله مؤ سسه پزشكى لورد جمع آورى شده است اطلاعات كنونى ما در باره تاثير فورى نيايش (دعا) در شفاى امراض روحى شرح حال بيمارانى كه از امراض گوناگون چون سل استخوانى و صفاقى و دمل و

سرد سلى و زخمهاى چركين و سل پوستى و سرطان و غيره درمان يافته اند متكى است چگونگى معالجه نزد اين و آن تفاوت زيادى ندارد ، اغلب درد شديدى احساس و سپس شفاى كامل فرا مى رسد بعد از چند ثانيه و يا چند دقيقه و يا حداكثر چند ساعت زخمها جوش مى خورد و علائم بيمارى از ميان مى رود و اشتهاى مريض باز مى گردد گاهى اختلالات عملى پيش از ضابعات عضوى از بين مى رود ، در اين صورتيكه براى تغيير شكل استخوانى در بيمارى پوست و يا عقده هاى لنفاوى سرطان و برگشتن آنها بحال طبيعى حداقل بطور اغلب دو يا سه روز وقت لازم است اين شفاى معجزه آسا با سرعت عجيب التيام ضايعات عضوى شخص است و شكى نيست كه ميزان اين التيام و شفا خيلى بيشتر از حد طبيعى مى گردد .

خواننده عزيز ملاحظه مى فرمائيد كه چگونه دكتر آلكسيس كارل صريحاً اعتراف مى كند كه مشاهدات ما در باره معجزات و خوارق عادات نظريات عدّه اى از پزشكان شكاك را رد مى كند اين اعتراف از يك شخصيت بزرگ علمى و كسيكه نمى توان لكه ارتجاع و موهوم پرستى باو چسباند مانند دكتر الكسيس كارل فوق العاده شايان توجه است زيرا دكتر نامبرده مانند بعضى از افراد معتقد مذهبى نيست كه در باره يكرشته مسموعات خود چنين اعترافى بنمايد او يكمرد بر جسته و معروف علمى است ، در كشورهاى اروپا براى نظريات و افكارش ارج و ارزش مهمى قائلند چنين مردى صريحاً مى نويسد كه نه تنها من در باره معجزات مشاهداتى دارم بلكه مؤ

سسه پزشكى لورد هم كه يكى از مؤ سسات بزرگ پزشكى اروپا است اينگونه مشاهدات قطعى و غير قابل تاءويل و انكار را جمع آورى كرده است و نيز مطالب ديگرى از دانشمندان دنياى غرب هست كه بيان آن را در اينجا لازم نمى بينم ، خوانندگان محترمى كه دوست دارند مطالعات بيشترى در اين زمينه داشته باشند بكتابهاى دعا و آثار آن و امور خارق العاده و معجزات از نظر دانشمندان بزرگ اروپا و علوم روز بكتاب (نيايش ) نوشته دكتر الكسيس كارل و كتاب (دعا بزرگترين نيروى جهان ) نوشته دكتر فرانك لا باخ و كتاب (معجزات ) نوشته پرفسور لونيا مراجعه فرمايند .

پس موضوع توسل با اين مقدمه اى كه نوشته شد راه مقدسى است كه مردم را اميد وار ساخته و در مشكلات و سختيها بهترين راه چاره بشمار مى رود ، حال چون افراد بشر خود را لايق پيشگاه پروردگار متعال نمى داند تا مستقيماً با حضرتش به راز و نياز بپردازد از اين رو در مقام عرض نياز به درگاه حق يكى از بزرگان دين و آل عصمت و طهارت را واسطه قرار مى دهد و به وسيله او توسل مى جويد كه در ميان آن شخصيتهاى بزرگوار آقا سيّد الشهداء حضرت حسين بن على (ع ) را كه بفرموده پيغمبر (ص ) حسين چراغ هدايت و كشتى نجات است چون زمانيكه تاريكى همه جا را فرا گيرد انسان به يك چراغ نور افروز نياز دارد تا راه خود را در پرتو آن بيابد و الا گمراه شده و به موانع و مشكلات برخورد مى كند و امكان دارد

به چنگال درندگان گرفتار آيد و بالا خره زمانى كه نور نباشد و انسان در تاريكى همه جانبه بسر ببرد حتى از خطر سرما و گرما و گرسنگى و مريضى و هزار گرفتاريهاى ديگر هم ايمن نخواهد بود ، امام حسين (ع ) چراغ و نور هدايت دنيا و آخرت است هر كس به اين نور تمسك و توسّل پيدا كند از همه خطرها در امان خواهد بود و كشتى نجات است كه هركس سوار اين كشتى شود نجات خواهد يافت .

چهارده ستون از ستونهاى قرون با همه ساعتها و روزها و سالهايش چون حبه نمكى بر كف اقيانوس آب شد و ناپديد گشت ولى نام مقدّس سالار شهيدان همچنان بر فراز قرون و اعصار مى درخشد ، و هر روزى كه مى گذرد ابعاد تازه اى از نهضت امام حسين (ع ) جلوه مى كند مراسم عاشوراى حسينى هر سال با شكوهتر از سال پيش برگزار مى گردد .

امام حسين (ع ) مرز عقيده را درهم شكسته از هر كيش و آئينى دلهائى را به سوى خود جلب و جذب كرده است .

امام حسين پيشتاز شهيدانى است كه سرود پيروزى خون رنگ خود را در خيمه تاريخ نواختند و بزرگترين سرمشق را به آزادى خواهان و مُصلحان جهان دادند .

گاندى مصلح بزرگ هند مى گويد :

من براى ملّت هند هيچ تازه اى نياوردم ، بلكه فقط نتيجه اى را كه از مطالعات خود در پيرامون قهرمان كربلا به دست آورده بودم ، براى ملّت هند به ارمغان آوردم ، ما اگر بخواهيم هند را نجات دهيم واجبست همان راهى را بپيمائيم كه حسين بن

على پيموده .

سخن پردازان هر قدر به وصف او پردازند و شرح قهرمانى او را در نوشته هاى خود بر فراز قهرمانى پهلوانان افسانه اى ترسيم نمايند باز هم در برابر حقيقت قهرمانى او بس ناچيز خواهد بود حتى كسانى كه با مكتب حياتبخش اسلام آشنا نيستند در برابر شجاعتها و شهامتهاى امام حسين (ع ) سر تعظيم فرود مى آورند ، و راهى را كه در برابر دشمن خون آشام خود بر گزيد مى ستايند .

ماربين آلمانى در اين رابطه مى گويد :

امام حسين (ع ) اوّل شخص سياستمدارى بود كه تا به امروز احدى چنين سياست مؤ ثّرى اختيار ننموده است ، اگر حادثه خونين كربلا پيش نمى آمد قطعاً اسلام به اين حالت باقى نبود و ممكن بود اسلام و اسلاميان يكباره محو و نابود گردند .

اقبال لاهورى كه از مكتب تشيع بيگانه است به هنگام ارزيابى قيام حسينى و آثار ارزشمند آن در حفظ استقلال ممالك اسلامى و قطع ايادى اجنبى مى گويد : تاقيامت قطع استبداد كرد

موج خون او چمن ايجاد كرد

خون اوتفسير اين اسرار كرد

ملّت خوابيده را بيدار كرد

2

اين همه تاءكيد براى اقامه مجالس عزادارى براى آنستكه جهان اسلام با مكتب حياتبخش حسينى آشنا شوند و از راه او پيروى كنند

محمّد على جناح قائد اعظم و مؤ سّس پاكستان مى گويد :

هيچ نمونه اى از شجاعت ، بهتر از آنكه امام حسين (ع ) از لحاظ فداكارى و جانبازى نشان داد ، در عالم پيدا نمى شود ، به عقيده من تمامى مسلمين بايد از اين شهيد كه خود را در سرزمين عراق قربانى كرد سرمشق بگيرند و

از او پيروى كنند .

امت اسلامى براى مبارزه با سيطره ابرقدرتها هيچ راهى به جز پيروى از سالار شهيدان ندارند كه هرگز بدون جانبازى و فداكارى به آرمانهاى مقدس اسلامى و انسانى خود نخواهند رسيد و آنرا بايد در مكتب امام حسين (ع ) آموخت .

امام حسين (ع ) عملاً به جهانيان آموخت كه مرگ شرافتمندانه از زندگى در زير يوغ ستمگران شايسته تر است .

ظاهر امر در روز عاشورا نشان مى داد كه پس از غروب خورشيد امامت ديگر نام و نشانى از او بر جاى نخواهد ماند و دشمن خون آشامش براريكه قدرت تكيه كرده به دور از هيچ مزاحم و مانعى به خواسته هاى خود خواهد رسيد ولى در اندك مدتى ابرهاى تيره و تار كنار رفت و سيماى پر فروغ امام حسين (ع ) براى دوست و دشمن روشن شد و از دشمنان به ظاهر پيروز نام و نشانى جز براى لعن و نفرين باقى نماند(فؤ اد كرمانى مى گويد)

دشمنت كشت ولى نور توخاموش نگشت

آرى آن جلوه كه فانى نشود نور خداست

نه بقا كرد ستمگر نه به جا ماند ستم

ظالم از دست شد و پايه مظلوم به جاست

تنها شيعيان و يا فرقه هاى اسلامى نيستند كه نهضت حسينى را چنين ارزيابى مى كنند بلكه بيگانگان درد آشنا نيز به پيروزى امام حسين (ع ) و شكست يزيد اعتراف كرده اند كه از آن جمله توماس كار لايل مورخ و فيلسوف شهير انگليسى است كه مى نويسد (شهداى كربلا با عمل خود روشن كردند كه تفوّق عددى در جائى كه حق با باطل روبرو مى شود اهميتى ندارد پيروزى حسين با وجود

اقليتى كه داشت باعث شگفتى من است البته جاى هيچ شگفت نيست زيرا هميشه حق بر باطل چيره است .

سالار شهيدان اقيانوس ناپيداى كرانه است كه خورشيد همه معيارهاى انسانى از يك سو در آن مى دمَد و از سوئى در آن غروب مى كند واژه هائى چون فداكارى ، جانبازى ، سرفرازى ، رادمردى ، جوانمردى ، شهامت ، شجاعت در راستاى تاريخ مصداقهاى بى شمارى داشته ولى بى گمان بر قامت سالار شهيدان از همه راست تر و در سرشت او از همه استوارتر بودند .

هر سخن كه در باره او گفته شود جز سخن پردازى و ترتيب الفاظ نيست كه فضائل و كمالات پيامبران عظام از ابوالبشر حضرت آدم تا اشرف كائنات حضرت ختمى مرتبت (ص ) بود .

او انسان كامل و شخصيت بى مانند دوران بود كه در دانش و بينش از همه بيشتر در اطاعت و عبادت حق از همه پيشروتر و در شجاعت و شهامت از همه پيشتازتر بود هيچ نويسنده چيره دستى توان آن را ندارد كه شرح فداكارى ها و جانبازهاى آن اسوه صفا و وفا را ترسيم نمايد .

هر نويسنده تلاشگر و محققّ فرزانه اى كه قلم به دست گرفته در محدوده معلومات و قدرت علمى خود به نگارش حوادث كربلا پرداخته ، برجسته ترين تابلو و زيباترين سرلوحه اثر خود را ترسيم فداكاريهاى سالار شهيدان اختصاص داده و كتاب خود را با يك دنيا عذر و تقصير به پيشگاه آن بزرگ نامور تاريخ تقديم نموده است .

تعداد آثار ارزشمندى كه محققان بزرگ و مؤ لفان سترك در پيرامون زندگى سالار شهيدان و نهضت خونين كربلا

به رشته تحرير در آورده اند بيرون از شمار است و نام آنها در اين صفحات نمى گنجد ، برخى از اين محققان به همه ابعاد زندگى آن اسوه تاريخ اشاره كرده اند ، بعضى پيرامون فضائل بى شمار و مناقب بيكران آن حضرت سخن گفته اند ، گروهى به تحليل نهضت عاشورا پرداخته اند ، عده اى فداكارى هاى آن سرور را در محدوده توان خود ترسم كرده اند ، جمعى پيرامون اصحاب باوفا و ياران با صفايش گفتگو كرده ، جمعى ديگر خطبه هاى آتشين و سخنان دلنشين حضرتش را گرد آورده اند ، بعضى آثار شگفت مجالس عزادارى را تشريح كرده ، برخى ديگر بر شمارش شاعران نغمه سرايش همّت گماشته اند ، عده اى در فضائل گريه بر آن قتيل العبرات آثار محققانه اى نوشته ، گروهى آثار شگفت و مداومت بر زيارت عاشورا را گردآورى نموده ، گروهى ديگر حقوق بى شمار سالار شهيدان را بر امت اسلامى در حد توان خود شمرده اند و در اين ميان من حقير هم داستانها و سرگذشت و حالات كسانيكه در سختيها و مشكلات وشدائد زندگى متوسل و متمسّك شدند و نتيجه مثبت عائد ايشان گرديده جمع و به ساده نويسى آن اكتفاء نموده و بنام كرامات الحسينية چاپ و در دسترس همگان قرار داده تا قضاوتهاى دلهايشان به معرفت امامشان روشنتر و محكمتر گردد و بيگانگان مطالعه دقيقانه و قضاوتهاى عادلانه به مذهب جعفرى اعتقاد و سر تعظيم و ادب به پيشگاه دين مقدّس اسلام فرود آرند و بدانند پيشوايان ما شيعه اثنى عشرى احياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرزَقُون حيات و مماتشان يكسان

است و با اينكه با شمشير يا زهر شهيد شده اند مع ذلك چشم بينا و گوش شنوا دارند و از ضمائر و دلها با خبرند و نظر رحمت بدوستان و متوسلين خود دارند و با اعجاز دردهاى بى درمان و با درمان را دوا مى نمايند و مشكلات را آسان مى گردانند و امور زندگى و شئون حيات روحانى ايشان را مقرون به مراد و مصلحت مى سازند .

به اين وسيله اسم خود را در دفتر ذاكران آن سرور داخل كرده و به وسائل شريفه آن جناب فائز گردم با وجود اينكه تأ ليف خود را كمتر از اين مى دانستم كه مورد توجه علماء اعلام و فضلاء و بزرگان قرار گيرد مع الوصف بحمداللّه اين مختصر مورد توجه عوام و خواص قرار گرفته و تا قبل از انتشار جلد دوم قسمت عمده آن پيش فروش شد ولى بايد گفته شود آقايان علماء و فضلائى كه قبض پيش فروش اين كتاب را خريدارى نموده اند نظر ايشان تشويق حقير بوده و الا حقير كمتر از اين هستم كه تأ ليفم مورد استفاده علماء و فضلاء قرار گيرد بدينوسيله از جميع طبقات آقايانيكه محض تشويق حقير از اين كتاب شريف خريدارى كرده اند و از هر جهت از اين كمترين خدمت حقير تقدير نموده اند تشكر و سپاسگزارى مى كنم و توفيق و سعادت دنيا و اخراى آنها را از خداوند متعال براى هميشه مسئلت مى نمايم .

ز آبادى دلم خونست بويران رو از آن دارم

بخاطر مختصر اين داستان از دوستان دارم

بجغدى بلبلى گفتا كه تو در ويرانه جا دارى

من اندر باغ گل بر شاخه

سرو آشيان دارم

بگردان روى از اين ويران بيا با من سوى بستان

ببين چندين هزاران سرو كاخ ارغوان دارم

بپاسخ جغد گفت اى بلبل ارزانى تو را گلشن

مرا اين بس كه در ويرانه ماءوى و مكان دارم

اگر ويرانه بدبودى چرا پس دختر زهرا

بويرانى مى نشستى كز غمش آتش بجان دارم

نخواهد شد فراموشم سر بى چادر زينب

كه در هر لحظه صد باره از اين غم الامان دارم

گذشتم از گل احمر پس از مرگ على اكبر

بدل داغ غم ناكامى آن نوجوان دارم

تو شادى با عروسان گلستان دارى اى بلبل

من از دامادى قاسم دو چشم خون فشان دارم

تو بر سر شورشِ شمشاد و ياس و ارغوان دارى

من اندر لاله دل داغ عباس جوان دارم

ز جور شمر و خولى دارم از غم شكوه ها ليكن

شكايتهاى پى در پى ز دست ساربان دارم

آزاد كرده حسين (ع )

مرحوم متقى صالح و واعظ اهلبيت عصمت و طهارت عليهم صلوات اللّه شهيد حاج شيخ احمد كافى (رضوان اللّه تعالى عليه ) نقل نمود :

يكى از شيعيان در بصره سالى ده شب در خانه اش دهه عاشورا روضه خوانى مى كرد اين بنده خدا ورشكست شد و وضع زندگى اش از هم پاشيده شد حتى خانه اش را هم فروخت .

نزديك محرم بود با همسرش داخل منزل روى تكه حصيرى نشسته بودند يكى دو ماه ديگر بنا بود خانه را تخليه كنند ، و تحويل صاحبخانه بدهند و بروند .

همسرش مى گويد : يك وقت ديدم شوهرم منقلب شد و فرياد زد .

گفتم : چه شده ؟ چرا داد مى زنى ؟

گفت : اى زن ما همه جور مى توانستيم دور و بر كارمان را جمع كنيم ، آبرويمان

يك مدت محفوظ باشد ، اما بناست آبرويمان برود .

گفتم : چطور ؟ گفت : هر سال دهه عاشورا امام حسين (ع ) روى بام خانه ما يك پرچم داشت مردم به عادت هر ساله امسال هم مى آيند ما هم وضعمان ايجاب نمى كند و دروغ هم نمى توانيم بگوئيم آبرويمان جلوى مردم مى رود .

يكدفعه منقلب گرديد ، گفت : اى حسين مپسند آبرويمان ميان مردم برود ، قدرى گريه كرد .

همسرش گفت : ناراحت نباش يك چيز فروشى داريم . گفت : چى داريم ؟

گفت : من هيجده سال زحمت كشيدم يك پسر بزرگ كردم پسر وقتى آمد گيسوانش را مى تراشى ، و فردا صبح دستش را مى گيرى مى برى سر بازار ، چكار دارى بگوئى پسرم است ، بگو غلامم است . و به يك قيمتى او را بفروش و پولش را بياور و اين چراغ محفل حسينى را روشن كن .

مرد گفت : مشكل مى دانم پسر راضى بشود و شرعاً نمى دانم درست باشد كه او را بفروشيم يا نه .

زن و شوهر رفتند خدمت علماء و قضيه را پرسيدند ، علماء گفتند : پسر اگر راضى باشد خودش را در اختيار كسى بگذارد اشكالى ندارد ، و بعد از سؤ ال بر گشتند خانه .

يك وقت ديدند در خانه باز شد پسرشان وارد شد ، پسر مى گويد .

وقتى وارد منزل شدم ديدم مادرم مرتب به قد و بالاى من نگاه مى كند و گريه مى كند ، پدرم مرتب مرا مشاهده مى كند اشك مى ريزد گفتم : مادر چيزى شده ؟

مادر گفت : پسر

جان ما تصميم گرفته ايم تو را با امام حسين (ع ) معامله كنيم .

پسر گفت : چطور ؟ جريان را نقل كردند پسر گفت : به به حاضرم چه از اين بهتر .

شب صبح شد گيسوان پسر را تراشيدند ، پدر دست پسر را گرفت كه به بازار ببرد پسر دست انداخت گردن مادرش (مادر است و اينهم جوانش است ) پس يكمقدار بسيار زيادى گريه كردند و از هم جدا شدند .

پدر ، پسر را آورد سر بازار برده فروشان ، به آن قيمتى كه گفت ، تا غروب آفتاب هيچكس نخريد ، غروب آفتاب پدر خوشحال شد ، گفت : امشب هم مى برمش خانه يكدفعه ديگر مادرش او را ببيند فردا او را مى آورم و مى فروشم .

تا اين فكر را كردم ديدم يك سوار از در دروازه بصره وارد شد و سراسيمه نزد ما آمد بمن سلام كرد جوابش را دادم .

فرمود : آقا اين را مى فروشى ؟ (نفرمود غلام يا پسرت را مى فروشى ) گفتم : آرى . فرمود : چند مى فروشى ؟ گفتم : اين قيمت ، يك كيسه اى بمن داد ديدم دينارها درست است .

فرمود : اگر بيشتر هم مى خواهى بتو بدهم ، من خيال كردم مسخره ام مى كند . گفتم : نه . فرمود : بيا يك مشت پول ديگر بمن داد . فرمود : پسر جان بيا برويم .

تا فرمود پسر بيا برويم ، اين پسر خود را در آغوش پدرش انداخت ، مقدار زيادى هم گريه كرد بعد پشت سر آن آقا سوار شد و از در

دروازه بصره رفتند بيرون .

پدر مى گويد : آمدم منزل ديدم مادر منتظر نتيجه بود گفت : چكار كردى ؟ گفتم : فروختم . يك وقت ديدم مادر بلند شد گفت : اى حسين به خودت قسم ديگر اسم بچه ام را به زبان نمى برم .

پسر مى گويد : دنبال سر آن آقا سوار شدم و از در دروازه بصره خارج شديم بغض راه گلويم را گرفته بود بنا كردم گريه كردن ، يك وقت آقا رويش را برگرداند ، فرمود : پسر جان چرا گريه مى كنى ؟

گفتم آقا اين اربابى كه داشتم خيلى مهربان بود ، خيلى با هم الفت داشتيم ، حالا از او جدا شدم و ناراحتم .

فرمود : پسرم نگو اربابم بگو پدرم .

گفتم : آرى پدرم .

فرمود : مى خواهى برگردى نزدشان ؟

گفتم : نه .

فرمود : چرا ؟

گفتم : اگر بروم مى گويند تو فرار كردى .

فرمود : نه پسر جان ، برو پائين من را پائين كرد ، فرمود : برو خانه .

گفتم : نمى روم ، مى گويند تو فرار كردى .

فرمود : نه آقا جان برو خانه اگر گفتند فرار كردى بگو نه ، حسين مرا آزاد كرد .

يك وقت ديدم كسى نيست .

پسر آمد در خانه را كوبيد مادر آمد در را باز كرد .

گفت : پسرجان چرا آمدى ؟ دويد شوهرش را صدا زد گفت : بتو نگفته بودم اين بچه طاقت نمى آورد ، حالا آمده .

پدر گفت : پسر جان چرا فرار كردى ؟ گفتم : پدر بخدا من فرار نكردم .

گفت : پس چطور شد آمدى ؟ گفتم :

بابا حسين مرا آزاد كرد . (1) هر كه شد از سر اخلاص عزادار حسين (ع )

نام او ثبت نمايند به طومار حسين (ع )

اى خوش آن پاك سرشتى كه غم خود بنهاد

شد در اين عمر پريشان دل و غمخوار حسين (ع )

اى خوش آن كس كه حسينى شد و از روى خلوص

پيروى كرد ز انديشه و افكار حسين (ع )

گر بخوبان جنان فخر فروشند رواست

روز محشر همه ياران وفادار حسين (ع )

يا رب اين منصب شاهانه ز ما باز مگير

تا كه پيوسته بمانيم عزادار حسين (ع )

گر چه هستيم گنه كار خدايا مگذار

در قيامت دل ما حسرت ديدار حسين (ع )

گامهائى كه جهت حضرت برداشت

مخلص و مداح اهلبيت عصمت و طهارت عليهم صلوات اللّه اجمعين آقاى امير محمّدى نقل كرد :

يكى از شبهاى جمعه مقارن با ساعت يك نصف شب آمدم تخت فولاد (قبرستان مؤ منين و علماى مشهور در اصفهان ) ديروقت بود مردم خواب بودند ماشين را خاموش نموده و با هُل آنرا داخل تكيه كردم .

يك چند زيلو روى هم بود آمدم و بروى آنها نشستم و سيگارى روشن كردم تا بعد بروم استراحت كنم .

ناگهان چشمم به مقبره آقاى سيد محمّدباقر درچه اى استاد مرحوم آية اللّه بروجردى رضوان اللّه تعالى عليه افتاد روى به آسمان كردم صدا زدم خدايا من مى دانم آقا سيد محمّدباقر در خانه تو آبرو دارداين سيد امشب بخواب من بيايد و يك خبرى از آن دنيا بمن بدهد .

سيگارم تمام شد رفتم خوابيدم در عالم رؤ يا ديدم جمعيتى دورتا دور كه بعضى نشسته و برخى ايستاده بودند .

در اين هنگام ديدم آقا سيد محمّد باقر درچه

اى يك پيراهن سفيد پوشيده و يك عرقچين بر سرش مى باشد اشاره بمن نمود و صدا زد هر قدمى كه براى امام حسين (ع ) در دنيا برداشتم در اينجا (عالم برزخ ) دارند پايم حساب مى كنند .

يعنى دنيا و آخرت اگر مى خواهى در خانه امام حسين (ع ) را رها نكن . (2) خوشا جانى كه جانانش حسين (ع ) است

خوشا دردى كه درمانش حسين (ع ) است

بود فرمانرواى كشور دل

خوشا ملكى كه سلطانش حسين (ع ) است

بنامش دفتر عشق است مفتوح

خوش آن دفتر كه عنوانش حسين (ع ) است

نبى را جان شيرين جز حسين نيست

ولى آرامش جانش حسين (ع ) است

چه صحرائى است يا رب وادى عشق

كه تنها مرد ميدانش حسين (ع ) است

بگو اهريمنان كربلا را

كه اين صحرا سليمانش حسين (ع ) است

مؤ يد را چه غم باشد بمحشر

كه پوزش خواه عصيانش حسين (ع ) است

درخت خون مى گريد

جناب آقاى حجة الاسلام و المسلمين شيخ على موحد نقل فرمود :

در ايام عاشورا بقصد ترويج و نشر احكام دين بسمت لارستان رفته بودم در اين چند روزيكه در فداغ رودشت اقامت داشتم روز تاسوعا چند نفر خبر آوردند كه شب گذشته از درخت سدرى كه در چهار فرسخى اينجا است نورى شبيه ماهتاب ظاهر شد جمعى از اهالى محل براى مشاهده آن درخت رفتند .

فردا يعنى روز عاشورا خبر آوردند كه شب گذشته نورى ظاهر نشد لكن طرف صبح قطرات خون از آن درخت بر زمين مى ريخت و قطعه كاغذى كه چند قطره خون از آن درخت بر آن ريخته بود همراه آورده بودند .

جماعتى از سنّيهاى آن محل پس از

مشاهده آن خون مشغول لعن بر يزيد و قاتلين امام حسين (ع ) شده و با شيعيان در اقامه عزاى آن بزرگوار شركت نمودند . (3) هرجا كه روى عزا و ماتم برپاست

از سوز حسين (ع ) آتشى بر دلهاست

هر دم كه ز كربلاى او ياد شود

فرياد حسين حسين (ع ) ياران به هواست

عنايت امام حسين (ع )

زاهد عابد و واعظ متعظ مرحوم حاج شيخ غلامرضاى طبسى فرمود :

با چند نفر از دوستان با قافله بعتبات عاليات مشرف شديم هنگام مراجعت براى ايران شب آخر كه در سحر آن بايد حركت كنيم متذكر شدم كه در اين سفر مشاهده مشرفه و مواضع متبركه را زيارت كردم جز مسجد براثا و حيف است از درك فيض آن مكان مقدس محروم باشيم .

به رُفقا گفتم : بيائيد به مسجد براثا برويم .

گفتند : مجال نيست ، خلاصه نيامدند ، خودم تنها از كاظمين بيرون آمدم .

وقتى بمسجد رسيدم در را بسته ديدم و معلوم شد در را از داخل بسته و رفته اند و كسى هم نيست حيران شدم كه چه كنم اينهمه راه باميدى آمدم ، بديوار مسجد نگريستم ديدم مى توانم از ديوار بالا بروم .

بالاخره هر طورى بود از ديوار بالا رفته و داخل مسجد شدم و با فراغت مشغول نماز و دعا شدم بخيال اينكه در مسجد را از داخل بسته اند و باز كردنش آسان است .

در داخل مسجد هم كسى نبود پس از فراغت آمدم در را باز كنم ديدم قفل محكمى بر در زده اند و بوسيله نردبان يا چيز ديگر رفته اند .

حيران شدم چه كنم ديوار داخل مسجد هم طورى بود

كه هيچ نمى شد از آن بالا رفت با خود گفتم : عمرى است دم از حسين (ع ) مى زنم و اميدوارم كه ببركت آن بزرگوار در بهشت برويم باز شود با اينكه درب بهشت يقينا مهمتر است و باز شدن اين در هم ببركت حضرت ابى عبداللّه (ع ) سهل است .

پس با يقين تمام دست بقفل گذاشتم و گفتم : يا حسين (ع ) و آن را كشيدم فورا در باز گرديد در را باز كردم و از مسجد بيرون آمدم و شكر خدا را بجا آوردم و بقافله هم رسيدم . (4) گر راه حسين (ع ) رفته آگاه شوى

هم عاشق و بى قرار اين راه شوى

داخل چو شوى به جمع ياران حسين (ع )

چون يوسف مصر خارج از چاه شوى

خواهى كه به روز حشر گريان نشوى

درمانده به پاى عدل و ميزان نشوى

در سوگ حسين (ع ) اشكى امروز بريز

تا در صف حشر اشكريزان نشوى

معجزه مجلس عزادارى حسين (ع )

متّقى صالح مرحوم محمّدرحيم اسماعيل بيگ كه در توسّل به اهلبيت (عليهم السلام ) و علاقه قلبى به حضرت سيدالشهداء (ع ) كم نظير و از اين باب رحمت بركات صورى و معنوى نصيبش شده و در ماه رمضان 87 به رحمت ايزدى واصل شده نقل فرمود :

من در سن شش سالگى مبتلا بدرد چشم شدم و تا سه سال گرفتار بودم و عاقبت از هر دو چشم كور گرديدم .

در ماه محرم ايّام عاشوراء در منزل دائى بزرگوارم مرحوم حاج محمّد تقى اسماعيل بيگ روضه خوانى بود و من هم بآنجا رفته بودم چون هوا گرم بود شربت بمردم مى دادند .

از دائى خواهش كردم

كه من بمردم شربت دهم . گفت : تو چشم ندارى و نمى توانى .

گفتم : يك نفر چشم دار همراه من كنيد تا مرا يارى كند قبول نموده و من با كمك خودش مقدارى به مردم شربت دادم . . . در اين اثناء مرحوم معين الشريعة اصطهباناتى منبر رفته و روضه حضرت زينب (عليهاالسلام ) را مى خواند و من سخت متاءثّر و گريان شدم تا اينكه از خود بى خود شدم در آن حال مجلّله اى كه دانستم حضرت زينب (عليهاالسلام ) است دست مبارك بر دو چشم من كشيد و فرمود : خوب شدى و ديگر چشم درد نمى گيرى .

پس چشم گشودم اهل مجلس را ديدم شاد و فرحناك خدمت دائى خود دويدم تمام اهل مجلس منقلب و اطراف مرا گرفتند به امر دائى ام مرا در اطاقى برده و مردم را متفرق نمودند .

و نقل مى كند كه در چند سال قبل مشغول آزمايش بودم و غافل بودم از اينكه نزديكم ظرف پر از الكل است كبريت را روشن نموده ناگاه الكل مشتعل شد و تمام بدن از سر تا پا را آتش زد مگر چشمانم را چند ماه در مريضخانه مشغول معالجه بودم از من مى پرسيدند چه شده كه چشمت سالم مانده .

گفتم : عطاى خانم حضرت زينب (عليهاالسلام ) بركت مجلس روضه آقام امام حسين (ع ) است و وعده فرمودند كه تا آخر عمر چشمم درد نگيرد . (5) آئينه ذات كبريائى زينب (عليهاالسلام )

هم مظهر فخر كيميائى زينب (عليهاالسلام )

بر دين خدا ياور و ناصر بامام

شد محرم راز لاتناهى زينب (عليهاالسلام )

نور است حسن

چراغ ومصباح هدى

پروانه شمع كبريائى زينب 3

ياور به برادر است و زينب به پدر

آن مظهر وجه پارسائى زينب (عليهاالسلام )

در روز نخست و قرب جانان است

هم شاهد يگتا و گواهى زينب (عليهاالسلام )

روشن دو جهان ز نور قدوسى حق

مهر ازلى نور ضيائى زينب (عليهاالسلام )

يكتاست بميدان بلاغت چو على

هم وارث علم مرتضائى زينب (عليهاالسلام )

افراشته بعالم همى پرچم حق

آن مظهر ذات لافتائى زينب (عليهاالسلام )

آئين نبىّ ز صبر زينب (عليهاالسلام ) بر جاست

جاويد نمود دين خدائى زينب (عليهاالسلام )

مرثيه ثرائى زهرا (س ) بر فرزندش

سيد جليل و بزرگوار سيد حسين رضوى نقل مى نمود :

بعضى از موثقين بحرين حضرت زهرا (عليهاالسلام ) را در عالم رؤ يا ديدند كه حضرت در ميان جمعى از زنان گريه و زارى و نوحه بر امام حسين (ع ) مى نمودند و اين بيت را مى خواندند :

واحُسِينا واذَبي حا مِنْ قَفا

واحُسِينا واغَسي لا بِالدِّماء

واى بر حسينم واى بر كشته اى كه از پشت سر از بدنش جدا كردند

واى بر حسينم كه غسلش با خون بود .

گويد از خواب بيدار شدم در حالى كه مى گريستم و آن بيت شعر را بر زبان مى راندم . (6) عاشقان را آرزو باشد گل روى حسين (ع )

گل گرفته عطر خود از تربت كوى حسين (ع )

سر گذاريم از ره اخلاص هنگام نماز

بَهر نزديكى به حق بر خاك گلبوى حسين (ع )

انتقام از قاتل

جناب حاج محمّد سوداگر كه چندين سال در هند بوده عجائبى در ايام توقف در هند مشاهده كرده از آنجمله نقل مى نمود :

روزى در بمبئى يك نفر هندو (بت پرست ) مِلك خود را در دفتر رسمى مى فروشد و تمام پول آن را از مشترى گرفته از دفترخانه بيرون مى آيد .

دو نفر شيّاد كه منتسب به مذهب شيعه بودند در كمين او بودند كه پولش را بدزدند ، هندو مى فهمد ، به سرعت خودش را به خانه مى رساند و فورا از درختى كه در وسط خانه بود بالا مى رود و پنهان مى شود .

آن دو نفر شيّاد وارد خانه مى شوند هر چه مى گردند او را نمى بينند به زنش عتاب مى كنند مى گويند ما

ديديم وارد خانه شد بايد بگوئى كجاست زن مى گويد : نمى دانم .

پس او را شكنجه و آزار مى نمايند تا مجبور مى شود و مى گويد : شما بحق حسين (ع ) خودتان قسم بخوريد كه او را اذيت نكنيد تا بگويم . آن دو نفر بى حيا بحق آن بزرگوار قسم ياد مى كنند كه كارى با او نداشته باشند جز بدانند او كجاست . زن به درخت اشاره مى كند پس آنها از درخت بالا مى روند و هندو را پائين مى آورند و پولهايش را برمى دارند و از ترس اينكه تعقيب و رسوا نشوند سرش را مى برند .

زن بيچاره سر را بسوى آسمان بلند مى كند و مى گويد : اى حسين (ع ) شيعه ها ، من به اطمينان قسم بتو شوهرم را نشان دادم .

ناگهان آقائى ظاهر مى شود و با انگشت مبارك اشاره بگردن آن دو نفر مى كند فورا سرهاى آنها از بدن جدا شده مى افتند بعد سر هندو را ببدنش متصل مى فرمايد و زنده مى شود و آنگاه از نظر غائب مى شود .

مقامات دولتى با خبر مى شوند و پس از تحقيق ، با عجاز آقا امام حسين (ع ) يقين مى كنند و از طرف حكومت چون ماه محرم بوده اطعام مفصلى مى شود و قطار راه آهن براى عبور عزادران مجانى مى شود و آن هندو و جمعى از بستگانش مسلمان و شيعه مى گردند . (7) به ملتى كه مرامش بود مرام حسين (ع )

من احترام گذارم باحترام حسين (ع )

از آن جهت شده ديوان كربلا دل

ما

كه افتتاح شده از ازل بنام حسين (ع )

هنوز تشنه بگريد چو آب مى نوشد

هنوز مى شنود گوش دل پيام حسين (ع )

زبان به موعظه بگشود و من نمى گويم

چه روى داد و چرا قطع شد كلام حسين (ع )

بباغ سرو خرامان بخاك خون مى ريخت

فتاد چون بزمين سرو خوش خرام حسين (ع )

نه چون حسين (ع ) كسى سجده كرد در عالم

نه كس قيام نموده است چون قيام حسين (ع )

حسين (ع ) بسكه مقامش بلند مرتبه است

بجز خداى نداند كسى مقام حسين (ع )

اميد هست نگارنده را كه در محشر

خداش بنده خود خواند و غلام حسين (ع )

عزادارى هندوها

سيد جليل مرحوم دكتر اسماعيل مجاب (دندان ساز) عجائبى از ايام مجاورت در هندوستان كه مشاهده كرده بود نقل مى كرد از آنجمله مى گفت : عده اى از بازرگانان هندو (بت پرست ) به حضرت سيدالشهداء (ع ) معتقد و علاقه مندند و براى بركت مالشان با آنحضرت شركت مى كنند .

بعضى از آنها روز عاشورا بوسيله شيعيان شربت و فالوده و بستنى درست مى كرده و خود بحال عزا ايستاده و به عزداران مى دهند و بعضى از آنها مبلغى كه راجع به آن حضرت است به شيعيان مى دهند تا در مراكز عزادارى صرف نمايند .

يكى از آنها عادتش اين بود كه همراه سينه زنها حركت مى كرد و با آنها سينه مى زد .

چون مُرد بنا بمرسوم مذهبى خودشان بدنش را بآتش سوزانيدند تا تمام بدنش خاكستر شد جز دست راست و قطعه اى از سينه اش كه آتش آن دو عضو را نسوزانيده بود .

بستگانش آن دو عضو را آوردند

نزد قبرستان شيعيان و گفتند اين دو قطعه راجع به حسين ((ع )) شما است . جائيكه آتش جهنم كه طرف نسبت و قابل مقايسه بآتش دنيا نيست به وسيله حضرت امام حسين (ع ) خاموش و برد و سلام مى گردد پس نسوزانيدن آتش ضعيف دنيوى بوسيله آن بزرگوار جاى تعجب نيست . (8) خلفت افلاك از براى حسين (ع ) است

جلوه خورشيد از جلاى حسين (ع ) است

كرد لب تشنه جان نثار ره دوست

بهر حسين خونبها خداى حسين (ع ) است

هست مصون ز آفتاب روز قيامت

هر كه پناهنده لواى حسين (ع ) است

نيست در آن عالم از عنايت محروم

هر كه در اين عالم آشناى حسين (ع ) است

دوش بگفتم بسينه در تو چه باشد

گفت ندانى دل است و جاى حسين (ع ) است

دارى اگر آرزوى جنت و غلمان

جنّت و فردوس كربلاى حسين (ع ) است

در بروى عزادارن باز گرديد

عالم ربانى استوره تقوا معلم اخلاق ، مخلص اهلبيت عصمت و طهارت و ولايت (صلوات اللّه عليهم اجمعين ) شهيد محراب آية اللّه سيد عبدالحسين دستغيب (رضوان اللّه تعالى عليه ) نقل فرمود :

در اوقات مجاورت در نجف اشرف در ماه محرم سنه 1358 از طرف حكومت وقت عراق اكيدا از قمه زدن و سينه زدن و بيرون آمدن دسته جات منع شده بود .

شب عاشورا براى اينكه در حرم مطهر و صحن شريف سينه زنى نشود از طرف حكومت عراق اول شب درهاى حرم و رواق را قفل كردند و همچنين درهاى صحن را . آخرين درى را كه مشغول بستن آن بودند در قبله بود كه يك لنگه آنرا بسته بودند كه ناگهان جمعيت دسته سينه

زن هجوم آوردند وارد صحن شده و رو بحرم مطهر آوردند درها را بسته ديدند در همان ايوان مشغول عزادارى و سينه زنى شدند .

ناگهان عدّه اى شُرطى (پليس ) با رئيس آنها آمده و آن رئيس با چكمه اى كه به پا داشت در ايوان آمده و بعضى را مى زد و امر كرد آنها را بگيرند سينه زنها بر او هجوم آوردند و او را بلند كرده و در صحن انداختند و سخت او را مجروح و ناتوان ساختند و چون ديدند ممكن است قواى دولتى تلافى كنند و بالا خره مزاحمشان شود با كمال التجاء و شكستگى خاطر همه متوجه درِ بسته حرم شده و به سينه مى زدند و مى گفتند (يا عَلى فُكِّ الْبابَ) يا على باز كن در را ، ما عزاداران فرزندت حسينيم (ع ) .

پس در يك لحظه ، درهاى حرم و رواق و صحن گشوده گرديد و ميلهاى آهنين كه بين درها و ديوار بود وسط آنها بريده شده و بالجمله سينه زنان وارد حرم مطهر مى شوند .

ساير نجفى ها كه با خبر مى شوند همه در صحن و حرم جمع مى شوند و شرطى ها پنهان مى گردند موضوع را به بغداد گزارش مى دهند دستور داده مى شود كه مزاحم آنها نشوند .

در آن سال در نجف و كربلا بيش از سالهاى گذشته اقامه عزاء شد و اين معجزه باهره را شعراء در اشعار خود نقل نموده و منتشر ساختند از آن جمله يكى از فضلاى عرب اشعار يكى از ايشان را بر لوحى نوشته و بديوار حرم مطهر چسباندند و آن اشعار

اين است . (9) مَنْ لَمْ يُقِرُّ بِمُعْجِزاتِ الْمُرْتَضى (ع )

صِنْوِا النَّبِىِّ (ص ) فَلَيْسَ بِمُسْلِمٍ

فَتَحَتْ لَنَا الاَبْوابَ راحَةُ كفِّهِ

اَكْرِمْ بِتِلْكَ الراحَتَي نِ وَ اَنْعِمِ

اِذْ قَدْ اَرادُوا مَنْعَ اَرْبابِ الْعَزاءْ

بِوُقُوعِ ما يَجْرى الدَّمُ بِمُحَّرمٍ

فَاِذا اَلْوَصِىُّ بِراحَتَيْهِ اَرْخُوا

اَوْ ما فَفُكَّ الْبابُ حِفْظا لِلدَّمٍ

يا حسين (ع ) ديوانه ام از باده مستانه ات

خرّم آن دل مست شد ز آن شربت جانانه ات

من نه تنها هستم از عشق تو اندر عاشقى

عالمى ديوانه اند از باده پيمانه ات

هر كه نوشيد از ازل آن شربت مهر تو را

كى ديگر دل مى كند ز آن خانه و غم خانه ات

شيعيان را مكّه كوى منا كوى تو شد

جان بقربان تو و آن كعبه كاشانه ات

كى خدا خلقت كند ديگر حسينى هم چو تو

كى ديگر آيد پدر چون حيدر فرزانه ات

هر كه اندر روز عاشورا بياد آرد تو را

مى شود آگه ز ذات گوهر يك دانه ات

شفاى مرد افليج

شيخ ابو جعفر نيشابورى رضوان اللّه تعالى عليه نقل فرمود :

سالى با جمعى از رفقا براى زيارت حضرت سيّد الشّهداء(ع ) از شهر و ديارمان بيرون آمديم .

چون بدو سه فرسخى كربلا كه رسيديم يكى از رفقائيكه با ما بود ناگاه بدنش خشك و كم كم فلج شد و مثل يك قطعه گوشت گرديد از اين وضع ناراحت شده و به ما التماس مى كرد و قسم خدا مى داد كه او را وانگذاريم و با خود به كربلا ببريم .

شخصى ايستادگى كرد و او را كمك پرستارى و محافظت نمود و او را بر روى حيوانى گذارد تا به كربلا رسيديم .

چون داخل حرم شديم او را در يك پارچه اى گذاشتند و دو نفر

از ما دو سر آن را گرفته و او را به سوى قبر حضرت آقا سيّد الشّهداء (ع ) بلند كرديم آن مرد افليج دعا مى كرد و گريه و تضرع و ناله مى نمود ، خدا را به حق حسين (ع ) قسم مى داد كه او را شفاء دهد .

چون آن پارچه را به زمين گذاشتند آن مرد نشست و بعد بر خواست و راه رفت چنانچه گوئى از بند رهائى و نجات يافت . (10) اى كه بر درگه حقّ عزّت و جاهى دارى

بود آيا كه به عشاق نگاهى دارى

خاك پا را نظرى از سر رحمت انداز

تو سليمانى و مورى سر راهى دارى

گريه حضرت زهرا (س ) براى حسين (ع )

متقى ولائى و اهل دانش و دين شمس المحدثين حسينى فرمود كه : براى ما نقل نمود معاصر جليل حاج شيخ محمّد طاهر روضه خوان شوشترى كه از متديّنين و موثّقين در نجف اشرف است .

من در طفوليت كه به سنّ دوازده سالگى بودم در شب دوشنبه اى ساعت شش از شب گذشته بود به اتّفاق پدرم به مجلسى از مجالس عزادارى امام حسين (ع ) رفتيم كه پدرم روضه بخواند چون وارد آن مجلس شديم ، صاحب مجلس (كه مشهدى رحيم نام داشت ) اعتراض كرد به پدرم كه چرا دير آمدى مردم در اين وقت نمى آيند و بايد ابتداء مجلس را زودتر قرار دهيم . از اعتراض او پدرم دلش شكست و گفت اى مشهدى رحيم بدانكه پيغمبر (ص ) على و حسن و حسين (عليهم السلام ) حاضرند و سوگند ياد مى كنم كه بى بى فاطمه زهرا سلام اللّه عليها و فرزندان معصومش (عليهم

السلام ) حاضرند شما غم نخوريد انشاءاللّه تا هفته آينده مجلس شما بهتر و مرتب تر از اين خواهد شد .

پس پدرم با دل شكسته (از سخنان صاحب مجلس ) منبر رفت و مشغول به خواندن مصيبت شد تا شروع به خواندن مصيبت كرد و رسيد به به خواندن اشعار دعبل ابن على خزاعى در آن وقت من در طرف راست منبر نشسته بودم كه ناگاه پدرم رسيد به اين بيت :

افاطم لو خلت الحسين مجدلا

و قد مات عطشانا بشط فرات

يك وقت ناله ضعيفى از طرف راست منبر بلند شد و به گوشم رسيد كه گويا زنى زمزمه مى كند چون گوش دادم شنيدم كه گريه مى كرد و سخنانى مى فرمود كه : از جمله سخنانش اين بود كه مى فرمود : (يا ولدى يا حسين ) يعنى اى فرزندم اى حسين (ع ) چون من متوجه سمت چپ و راست شدم كسى را نديدم از اين مسئله تعجب نمودم ! ! آنگاه يقين نمودم اين صداى بى بى عالم زهراى اطهر سلام اللّه عليها مى باشد پس بى اختيار شدم و بر سر و سينه خود چنان زدم كه پدرم از بالاى منبر متوجه من شد و گفت چه رسيده است تو را ؟

من ساكت شدم ولى صداى ناله پى در پى مى آمد تا اينكه پدرم از منبر فرود آمد و آن ناله قطع شد چون از آن مجلس خارج شديم پدرم به من فرمود به تو چه رسيده بود كه در وقت مصيبت خواندن من تو بى طاقت شدى و حال اينكه اين نحو اشعار را تو مى دانى .

قصه را

براى مرحوم پدرم نقل كردم آن مرحوم بى طاقت شده و مشغول بگريه كردن شد و مرا دعا نمود كه با محمّد و آل او صلوات اللّه عليهم اجمعين محشور شوم آنگاه فرمود : منهم با تو باشم .

چون هفته ديگر شد در همان وقت هفته گذشته به آن مجلس رفتيم ناگاه ديدم مملو از جمعيت است كه من ايشان را نمى شناختم و نور از صورت هاى ايشان متصاعد بود پس تعجب نمودم ! ! !

با خود گفتم : اينها مردمان نجف نيستند . و يقين نمودم كه اينها انوار اللّه اند كه براى خوشنودى صاحب آن مجلس حاضر شده اند . و بعد از آن قضيه تمام هفته هائيكه آن مشهدى رحيم روضه داشت ، ازدحام كثيرى مى شد تا اينكه بانى مجلس فوت شد مجلس تعطيل گرديد . و من اين سرگذشت را مى گويم در حاليكه شاهد مى گيرم بر خود خدا را كه در گفتار خود صادقم . (11) بازم بسر فتاد هواى تو يا حسين (ع )

در دل مرا است شوق لقاى تو يا حسين (ع )

خواهد كه دم زند به ثناى تو طبع من

باشد شعار من چه ثناى تو يا حسين (ع )

بستيم در الست چه پيمان بعهد تو

شكسته ايم عهد و وفاى تو يا حسين (ع )

روز جزا كه اجر محبّان خود دهى

كوچك بود بهشت سخاى تو يا حسين (ع )

پيغمبران كه هادى خلقند در جهان

اميدوار فضل ولاى تو يا حسين (ع )

گشتى تو كشته از غم تو اهلبيت تو

بودند نوحه گر بخداى تو يا حسين (ع )

از آفتاب حشر سيدّ بيچاره را چه غم

بگرفته جاى زير

لواى تو يا حسين (ع )

نعل سرد گرديد

يكى از دوستان صميمى و ولائى و مداح و عاشق اهلبيت عصمت و طهارت عليهم صلوات اللّه كه راضى نيست اسم او را در اينجا ببرم نقل نمود :

يك روز با مادرم تندى و غضب نمودم شب كه به خواب رفتم در عالم رؤ يا ديدم ، نعل آتشى را بطرف من مى آورند كه مرا بسوزانند .

همينكه آن نعل نزديك من شد كه ببدنم برسد سه مرتبه صدا زدم يا حسين يا حسين يا حسين ((ع )) در آن وقت مشاهده نمودم آن نعل سرد و سلام شد . (12) اى سوخته دل سراى دلدار اينجاست

پيوسته كليد مشكل كار اينجاست

گر در پى عشق حسين زهرائى (ع )

خوش آمده اى كه خانه يار اينجاست

توسل به حضرت سيدالشهداء (ع )

مرحوم حاج ميرزا على ايزدى فرزند مرحوم حاج محمّد رحيم مشهور به آبگوشتى (كه سبب شهرتش به آبگوشتى اين بود كه ايشان اخلاص و ارادت زيادى به حضرت سيدالشهداء (ع ) داشت و مواظب خواندن زيارت عاشورا بود .

هر روز در مسجد گنج كه بخانه اش متصل بود پس از نماز جماعت يك يا دو نفر روضه مى خواندند پس از روضه خوانى سفره پهن مى كردند و مقدارى زياد نان و آبگوشت در آن مى گذاشتند هر كس مايل بود همانجا مى خورد و هر كه مى خواست همراه خود به خانه مى برد .

نقل نمود كه : پدرم سخت مريض شد و بما امر نمود كه او را به مسجد ببريم گفتيم براى شما هتك است چون تجاّر و اشراف بعيادت شما مى آيند و در مسجد مناسب نيست .

گفت مى خواهم در خانه خدا بميرم و علاقه شديدى

به مسجد داشت ناچار او را به مسجد برديم تا شبى كه خيلى مرضش شديد شد و در حال اغماء بود كه او را بمنزل برديم و آن شب در حال سكرات مرگ بود و ما به مردنش يقين كرديم پس در گوشه اى از حجره نشسته و گريان بوديم و سرگرم مذاكره تجهيزات و محل دفن و مجلس ترحيمش بوديم .

هنگام سحر شد ناگاه ، من و برادرم را صدا زد . نزدش رفتيم ديديم عرق بسيارى كرده است بما گفت آسوده باشيد و برويد بخوابيد و بدانيد كه من نميميرم و از اين مرض خوب مى شوم ما حيران شديم .

صبح شد در حاليكه هيچ اثرى از آن مرض در او نبود و بسترش را جمع كرده او را به حمام برديم و اين قضيه در شب اول ماه محرم سنه 1330 قمرى اتفاق افتاد و حياء مانع شد از اينكه از او بپرسيم سبب خوب شدن و نمردنش چه بود ؟

موسم حج نزديك شد پس به تصفيه حساب و اصلاح كارهايش سعى كرد و مقدمات و لوازم سفر حج را تدارك ديد تا اينكه با نخستين قافله حركت كرد . به بدرقه اش در باغ جنت يك فرسخى شيراز رفتيم و شب را با او بوديم .

ابتدا به ما گفت از من نپرسيديد كه چرا نمردم و خوب شدم اينك بشما خبر مى دهم كه آن شب مرگ من رسيده بود و من در حالت سكرات مرگ بودم پس در آن حال خود را در محله يهوديها ديدم و از بوى گند و هول منظره آنها سخت ناراحت شدم و دانستم كه

تا مُردم جز آنها خواهم بود .

پس در آن حال به پروردگار خود ناليدم ندائى شنيدم كه اينجا محل ترك كنندگان حج است گفتم : پس چه شد توسلات و خدمات من نسبت به حضرت سيدالشهداء(ع ) .

ناگاه آن منظره هول انگيز به منظره فرح بخش مبدل شد و بمن گفتند تمام خدمات تو پذيرفته است و به شفاعت آن حضرت ده سال بر عمر تو افزوده شد و تاءخير در مرگت افتاد تا حج واجب را بجا آورى و چون اينك عازم حج شده ام .

پيش از محرم سال 1340 مرض مختصرى عارض پدرم شد و گفت شب اول ماه موعد مرگ من است و همان طور كه خبر داده بود شب اول محرم هنگام سحر از دار دنيا رحلت فرمود رحمة اللّه عليه . (13) مهر ترا به روضه رضوان نمى دهم

اين لطف ذوالعطاست من آسان نمى دهم

اشكى كه در عزاى تو ريزم ز ديدگان

آن اشك را به لؤ لؤ و مرجان نمى دهم

من عاشقم بروى تو اى شاه تشنه لب

آن عشق را بقيمت اين جان نمى دهم

جان مى دهم در سر كوى تو يا حسين

آن تربتت بملك سليمان نمى دهم

مى ميرم از فراق تو شاها نظر نما

لطف تو را به لعل بدخشان نمى دهم

من آرزوى جمال تو يا حسين

اين آرزو به منصب شاهان نمى دهم

در وقت احتضار كشم انتظار تو

تا بر سرم پا ننهى جان نمى دهم

شيرى كه خورده ام شده با حب تو عجين

اين حبّ را بطور موسى عمران نمى دهم

من در عزاى تو نالم چو ناى نى

اين سوگ را بحق تو پايان نمى دهم

من تشنه جمال تو هستم اى شها

اين

تشنه گى به چشمه حيوان نمى دهم

دم مى زنم ز نام تو هر صبح و هر مسا

اين دم زدن به حور و به غلمان نمى دهم

كمتر گداى كوى توام كنز لافتا

درويشيم به جود حاتم دوران نمى دهم

نام تو گر بگوش رسيد مى خرم ز جان

اين صوت را به بلبل خوشخوان نمى دهم

آن غنچه اى كه بوى تو دارد بكام خود

آن غنچه را به صد گل خندان نمى دهم

تربت خونين در كفن

مرحوم مغفور جنت مكان حاجى مؤ من رحمة اللّه عليه فرمود :

مخدره محترمه اى (كه نماز جمعه اش را ترك نمى كرد) بمن خبر داد كه مقدار نخودى تربت اصلى حضرت امام حسين (ع ) بمن رسيده و آنرا جوف كفن خود گذارده ام و هر سال روز عاشورا خونى مى شود بطورى كه رطوبت خون ها به كفن سرايت مى كند و بعد تدريجا خشك مى شود .

از آن مخدره خواهش كردم ، كه روز عاشورا به منزلش بروم و آن را ببينم قبول كرد .

روز عاشورا رفتم بمنزل آن مخدره بقچه كفنش را آورد و باز كرد .

حلقه اى از حلقه خون در كفن مشاهده نمودم و تربت مبارك را ديدم همانطورى كه آن مخدره گفته بود تر و خونين و علاوه لرزان است .

از ديدن آن منظره و تصور بزرگى مصيبت آن حضرت سخت گريان و نالان و از خود بيخود شدم . (14) اى حسين جانم سفر تا كوى جانان كرده اى

خاك گرم كربلا را بوسه باران كرده اى

خاتم انگشترى را نوش كردى جاى آب

با سر از تن جدايت ذكر قرآن كرده اى

تربت در روز عاشوراء خونين مى شود

ثقه عادل مرحوم مغفور ملا عبدالحسين خوانسارى رحمة اللّه عليه نقل نمود :

مرحوم آقا سيد مهدى پسر آقا سيدعلى صاحب شرح كبير (رضوان اللّه تعالى عليهما) در آن زمانى كه مريض شده بود ، براى استشفاء شيخ محمّد حسين صاحب فصول و حاج ملا جعفر استرآبادى را كه هر دو از فحول و علماء عدول بودند فرستاد كه غسل كنند و با لباس احرام داخل سرداب قبر مطهر حضرت ابى عبداللّه (ع ) شوند و از تربت قبر

مطهر با آداب وارده بردارند و براى مرحوم سيد بياورند و هر دو شهادت دهند كه آن تربت قبر مطهر است و جناب سيد از آن تربت مقدارى تناول نمايد .

آن دو بزرگوار حسب الامر رفتند و از خاك قبر مطهر برداشتند و بالا آمدند و از آن خاك قدرى به بعضى از حضار اخيار عطا كردند كه از جمله ايشان شخصى بود از معتبرين و عطار و آن شخص را در مرض موت عيادت كردم و باقى مانده آن را از ترس اينكه بعد از او بدست نا اهل افتد بمن عطا كرد .

من بسته را آوردم و در ميان كفن والده گذاردم اتفاقا روز عاشوراء نظرم به ساروق آن كفن افتاد رطوبتى در آن احساس كردم چون آن را بر داشته و گشودم ديدم كيسه تربت كه در جوف كفن بوده مانند شكرى كه رطوبت ببيند حالت رطوبتى در آن عارض شده و رنگ آن مانند خون تيره گرديده و خونابه مانند شده ، اثر آن از باطن كيسه به ظاهر و از آن به كفن و ساروق رسيده با آنكه رطوبت و آبى آنجا نبود .

پس آن را در محل خود گذارده در روز يازدهم ساروق را آورده و گشودم آن تربت را به حالت اول خشك و سفيد ديدم اگر چه آن رنگ زردى در كفن و ساروق كما كان باقيمانده بود و ديگر بعد از آن در ساير ايام عاشوراء كه آنرا مشاهده كردم همينطور آن را متغيّر ديده ام و دانستم كه خاك قبر مطهر در هر جا باشد در روز عاشوراء شبيه بخون مى شود . (15) پرتو

شمس قِدَم ز روى حسين (ع ) است

جلوه طور از رخ نكوى حسين (ع ) است

آنچه در آئينه وجود هويداست

ذره از آفتاب روى حسين (ع ) است

هر چه كه آيات در كتاب مبين است

مجمع اوصاف خلق و خوى حسين (ع ) است

نزهت خلد برين و آيت عظمى

آيت روى بتول و بوى حسين (ع ) است

كشتى اين بحر را چه باك ز طوفان

لنگر اين فلك تار موى حسين (ع ) است

پير مغان در قِدم بَدُركشان گفت

باده جانبخش در سبوى حسين (ع ) است

خواهى اگر پى برى بكعبه مقصود

كعبه و معراج عشق و كوى حسين (ع ) است

ما بحريم جلال راه نيابيم

چونكه در آن خميه گفتگوى حسين (ع ) است

بار خدايا گناه قطره فزون است

چشم اميدش بآبروى حسين (ع ) است

شفاى چشم در زير قبه

عالم متقى سيد محمّد جعفر سبحانى امام جماعت مسجد آقا لر فرمود :

در خواب محل اجابت دعا را در قبه حضرت امام حسين (ع ) بمن نشان دادند و آن قسمت بالاى سر مقدس تا حديكه محاذى قبر جناب حبيب بن مظاهر اسدى (رحمة اللّه عليه ) بود .

در سفرى كه با مرحوم والد مشرف شديم پدرم ناگهان چشم درد گرفت و از هر دو چشم نابينا شد .

من سخت ناراحت و در زحمت بودم زيرا بايد دائما مراقبش باشم و دستش را بگيرم و حوائجش را برآورده كنم .

يك روز به حرم مطهر مشرف شدم و در همان جاى اجابت دعا عرض كردم يا سيدالشهداء چشم پدرم را از شما مى خواهم شب كه به خواب رفتم در عالم رؤ يا ديدم بزرگوارى ببالين پدرم آمد دست مبارك را بر چشم پدرم كشيد و به

من فرمود : اين چشم ولى اصل خراب است .

چون بيدار شدم ديدم هر دو چشم پدرم خوب و بينا شده است ولى معنى كلمه اصل خرابست را ندانستم تا سه روز كه از اين قضيه گذشت پدرم از دنيا رفت آنگاه معنى كلمه واضح شد . (16) اين حسين (ع ) كيست كه عرش دل ما خانه اوست

كعبه دل حرم و منزل جانانه اوست

همه خلق جهان در غم او حيرانند

همه دلها به جهان عاشق و ديوانه اوست

دل عشاق جهان خاك نثاران رهش

محفل امن و امان جايگه و خانه اوست

(ف ى بُيُوتٍ اَذِنَ اللّه ) كه در قرآنست

بهتر از بيت و حرم كعبه و كاشانه اوست

گر به گيتى سخن آيد به ميان از غم و عشق

كه زند نارو شرر بر دل و غم خانه اوست

سوخت جانها همه از آتش سوزان غمش

غم او شمع دل و جان همه پروانه اوست

سالك راه چو فيض دل خود مى جويد

اثر گريه و زارى عزا خانه اوست

دل تهى دار بجز عشق حسينى (ع ) كه حقير

در الست عهد به بستى و پيمانه اوست

امام زمان (ع ) روضه مى خواند

شهيد عظيم الشاءن شيخ احمد كافى واعظ اهلبيت (عليهم السلام ) رضوان اللّه تعالى عليه نقل فرمود كه خود مرحوم ملا احمد مقدس اردبيلى فرمود : با طلاب ها پياده كربلا مى آمديم (اوقات زيارتى حضرت اباعبداللّه (ع ) كه مى شود از نجف ده تا ده تا ، بيستا بيستا ، حركت مى كنند و كربلا مى آيند) در بين راه يك آقا طلبه اى بود كه گاهى براى ما روضه مى خواند كه امام حسين (ع ) يك نمكى در حنجره اش گذاشته بود .

مقدس

اردبيلى مى فرمايد : آمدم كربلا زيارت اربعين بود از بسكه ديدم زائر آمده و شلوغ است ، گفتم : داخل حرم نروم با اين طلبه ها مزاحم زوار از راه دور آمده نشويم . گفتم : همين گوشه صحن مى ايستم زيارت مى خوانم ، طلبه ها را دور خودم جمع كردم يك وقت گفتم : طلبه ها اين آقا طلبه اى كه در راه براى ما روضه مى خواند كجا است ، گفتند : آقا در بين اين جمعيت نمى دانيم كجا رفته است .

در اين اثناء ديدم يك عربى مردم را مى شكافت و بطرف من آمد و صدا زد ملا احمد مقدس اردبيلى مى خواهى چه كنى ؟ گفتم مى خواهم زيارت اربعين بخوانم ، فرمود : بلندتر بخوان من هم گوش كنم .

زيارت را بلندتر خواندم يكى دو جا توجه ام را به نكاتى ادبى داد وقتى كه زيارت تمام شد به طلبه ها ، گفتم : اين آقا طلبه پيدايش نشد ؟ گفتند : آقا نمى دانيم كجا رفته است يك وقت اين عرب بمن فرمود مقدس اردبيلى چه مى خواهى ، گفتم : يكى از اين طلبه ها در راه براى ما گاهى روضه مى خواند ، نمى دانم كجا رفته ، مى خواستم اينجا بيايد و براى ما روضه بخواند .

آقاى عرب بمن فرمود مقدس اردبيلى مى خواهى من برايت روضه بخوانم ؟ گفتم : آرى آيا به روضه خواندن واردى ؟ فرمود : آرى كه در اين اثناء ديدم عرب رويش را به طرف ضريح اباعبداللّه الحسين (ع ) كرد و از همان طرز نگاه كردن

ما را منقلب كرد يكوقت صدا زد يا اباعبداللّه نه من و نه اين مقدس اردبيلى و نه اين طلبه ها هيچ كدام يادمان نمى رود از آن ساعتى كه مى خواستى از خواهرت زينب (عليهاالسلام ) جدا شوى در اين هنگام ديدم كسى نيست فهميدم اين عرب مهدى زهرا(عليهاالسلام ) بوده واقعا ساعت حساس و عجيبى بود . (17) مهلاً مهلا يابن الزّهرا(عليهاالسلام )

مهلاً مهلا يابن الزهرا(عليهاالسلام )

در آن وداع آخرين

زينب به آه آتشين

مى گفت با سلطان دين

مهلاً مهلا يابن الزهرا(عليهاالسلام )

جان جهان آهسته رو

روح روان آهسته رو

آرام جان آهسته رو

مهلاً مهلا يابن الزهرا(عليهاالسلام )

كرده وصيت مادرت

بينم جمال انورت

بوسم گلوى اطهرت

مهلاً مهلا يابن الزهرا(عليهاالسلام )

ما بى كسان در اضطراب

اين دختران در انقلاب

تو مى روى با صد شتاب

مهلاً مهلا يابن الزهرا(عليهاالسلام )

آخر در اين دشت بلا

با اين سپاه پر جفا

بر گو چه سازم يا اخا

مهلاً مهلا يابن الزهرا(عليهاالسلام )

از بعد تو بى ياورم

از جور دشمن مضطرم

آيا چه آيد بر سرم

مهلاً مهلا يابن الزهرا(عليهاالسلام )

آه يتيمان يك طرف

بيمار نالان يك طرف

ظلم فراوان يك طرف

مهلاً مهلا يابن الزهرا(عليهاالسلام )

شير سنگى خون مى گريد

در رياض الشهادة منقول است :

در بلدى از بلاد روم سنگى است كه صورت شيرى از آن كنده اند . هر سال روز عاشورا كه مى شود از چشمهاى آن شير خون جارى مى گردد تا اينكه آن روز شب شود .

مردم آن بلد بقدرى گريه و زارى و ناله و بيقرارى مى كنند كه هر كه در آنجا حاضر شود و آن منظره را مشاهده نمايد از خود بى خود مى گردد . (18) يا حسين از سر گذشتن بهر جانان آرزوست

بهر اهداف شريفت

دادن جان آرزوست

اى مسيحا دم ز انفاست جهانى زنده شد

يا حسين راه ترا بر جمله ياران آرزوست

در ره دين از سر و جان عزيزان در گذشتى

جان عالم باد قربانت كه ايمان آرزوست

عاشقان بهر وصالت روز و شب

رنج هجران مى كشند چون آب حيوان آرزوست

مهر تو اندر دل ما همچنان روح روان

از تو اى سرّ خدا اسرار پنهان آرزوست

راه تو سلك خداوند كريم ذوالعطاست

اى كه مصباح الشهدائى راه رضوان آرزوست

ما همه پروانه گرد شمع رويت تا سحر

سوز و ساز ما يكى چون راه خوبان آرزوست

آرزوى ديدنت دارم بهر صبح و مسا

گر ببينم روى تو مردن چو مردان آرزوست

پناهندگى به مولاى خود

سيد جليل القدر جناب آقاى سيد محمّد جعفر نقل فرمود :

در سالى باتفاق مرحوم والده كربلا مشرف بودم و آن مرحومه مريض شد و مرضش بيش از چهل روز طول كشيد و به اين واسطه مبتلاى به قرض بسيارى شدم .

در اين مدت هم ، نه از شيراز و نه از راه ديگر ، چيزى بمن نرسيد ، پناهنده به مولاى خود آقا سيدالشهداء(ع ) شده به حرم مطهر مشرف شدم .

همان بالاى سر عرض كردم يا مولاى شما كه مى دانى چقدر ناراحت و گرفتار هستم به فرياد من برسيد .

از حرم خارج شدم پس از فاصله كمى نماينده مرحوم آية اللّه آقا ميرزا محمّد تقى شيرازى اعلى اللّه مقامه بمن رسيد وگفت از طرف ميرزا سفارش شده كه هر چه لازم داريد به شما بدهم ، گفتم : تا چه اندازه ؟

گفت : تعيين نشده بلكه هر چه شما تعيين كنيد . پس تمام قروض را اداء كردم و تا كربلا مشرف بودم تمام مخارج من

تاءمين گرديد . (19) اى حسين جان كه ترا عاشق شوريده بسى است

هر كه شد واله و دلداده عشق تو كسى است

عاشقان را مكن از كرب و بلايت محروم

تا كه از عمر دمى مانده و باقى نفسى است

سوء ظن به عزادار حسينى (ع )

سيد بزرگوار عالم ربانى مرحوم سيد محمود عطاران رضوان اللّه تعالى عليه فرمود :

سالى در ايام عاشورا جزء دسته سينه زنان محله سردزك بودم . جوانى زيبا در اثناء زنجير زدن بزنان نگاه مى كرد من طاقت نياورده و غيرت كردم و او را سيلى زدم و از صف خارجش كردم .

چند دقيقه بعد دستم درد گرفت و تدريجا شدت كرد تا اينكه به ناچار به دكتر مراجعه كردم . دكتر گفت : اثر درد و جهت آن را نفهميدم ولى روغنى است كه دردش را ساكت مى كند .

روغن را به كار بردم نفعى نبخشيد بلكه ديدم هر لحظه دردش شديدتر و ورمش و آماسش بيشتر مى شود .

به خانه آمدم و فرياد مى زدم ، شب خواب نرفتم ، آخر شب لحظه اى خوابم برد . حضرت شاهچراغ (ع ) را ديدم ، فرمود : بايد آن جوان را راضى كنى .

چون بخود آمدم دانستم سبب درد چيست . رفتم جوان را پيدا كردم و معذرت خواستم و بالاخره راضيش كردم در همان لحظه درد ساكت و ورمها تمام شد و معلوم شد كه من خطا كرده بودم و سوء ظن بوده است و به عزادار حضرت سيدالشهداء (ع ) توهين كرده بودم . (20) اى كه از دوست تمناى نگاهى دارى

بهر اثبات ارادت چه گواهى دارى

بايدت واله چو يعقوب شدن در شب و روز

گر

چه او يوسف گم گشته به چاهى دارى

از برون اشك و درون سوز نهانى بايد

گر كه از درگه او خواهش جاهى دارى

تا كه هستى به گدائى در دربار حسين (ع )

عزت و فخر به هر مهتر و شاهى دارى

نام تو ثبت به ديباچه عشاق شود

گر كه مهرش بدل خود پر كاهى دارى

اى كه در راه حسين (ع ) استى و اولاد حسين (ع )

خوش به فرداى دگر پشت و پناهى دارى

اشك امروز بود توشه ره فردايت

گر به ديوان عمل جرم و گناهى دارى

اجر پيوسته تو نزد حسين بن على (ع ) است

تا كه در ماتم او اشكى و آهى دارى

كربلا آرزوى ماست حسين (ع ) جان مددى

چه بسى منتظر چشم براهى دارى

خاك راه تو بود حامد و زر مى گردد

گر كه بر خاك ره خويش نگاهى دارى

مهمان نوازى حضرت

آقاى حاج سيدعبدالرسول خادم نقل فرمود : از سيد عبدالحسين كليددار حضرت سيّدالشّهداء (ع ) پدر كليددار فعلى كه آن مرحوم اهل فضل و از خوبان بود .

شبى در حرم مطهر مى بيند عربى پابرهنه خون آلود پاى خونين و كثيف خود رابه ضريح زده و عرض حال مى كند . آن مرحوم او را نهيب مى دهد و بالاخره امر مى كند كه او را از حرم بيرون نمايند در حال بيرون رفتن آن عرب رو به ضريح حضرت امام حسين (ع ) كرد و گفت : يا حسين من گمان مى كردم اين خانه تو است حالا معلوم شد خانه ديگريست و با حال منقلب از در حرم بيرون رفت .

همان شب آن مرحوم در خواب مى بيند آقا حضرت امام حسين (ع ) روى منبر

در صحن مقدس تشريف دارند در حالى كه ارواح مؤ منين در خدمت هستند حضرت از خادم خود شكايت مى كند كليددار مى ايستد و عرض مى كند يا جدا مگر چه خلاف ادبى از ما صادر شده ؟

حضرت مى فرمايد امشب عزيزترين مهمانان مرا از حرم من با زجر بيرون كردى و من از تو راضى نيستم و خدا هم از تو راضى نيست مگر اينكه او را راضى كنى . عرض كردم يا جداه او را نمى شناسم و نمى دانم كجاست ؟

حضرت فرمود : الان در خان حسين پاشا (نزديك خيمه گاه ) خوابيده و به حرم ما آمده بود زيرا او را با ما كارى بود كه انجام داديم و آن شفاى فرزندش كه مفلوج بوده و فردا با قبيله اش مى آيند آنان را استقبال كن .

چون بيدار مى شود با چند نفر از خادمها به سوى خان پاشا مى رود و آن غريب را در همانجائى كه حضرت فرموده بود مى يابد و دستش را مى بوسد و با احترام بخانه خود مى آورد و از او بخوبى پذيرائى مى نمايد . فردا هم به اتفاق سى نفر از خدام به استقبال مى رود چون مقدارى راه مى رود مى بيند جمعى هوسه كنان (شادى كنان ) مى آيند و آن بچه مفلوج را كه شفا يافته بود همراه آوردند و به اتفاق به حرم مطهر آقا امام حسين (ع ) مشرف مى شوند . (21) اى حسين جان ما بدرگاهت پناه آورده ايم

همره خود سينه اى پر سوز و آه آورده ايم

جملگى دلداده و سر گشته و ديوانه

ات

قلب سوزان چشم گريان را گواه آورده ايم

كربلايت آرزوئى بر دل بى تاب ماست

با دو صد حسرت به سوى آن نگاه آورده ايم

شد مزارت قبله گاه عاشقان بى قرار

ما اميد خويش بر آن جايگاه آورده ايم

برف پيرى آمد و شد تارهاى مو سفيد

ليك با خود نامه تار و سياه آورده ايم

در كف ما نيست از نيكى نشانى اى دريغ

كوله بارى از خطاها و گناه آورده ايم

قطره هاى اشك ما ريزد به بحر رحمتت

كوه عصيانيم و همره پر كاه آورده ايم

بارگاهت ملجاء درماندگان بى پناه

ما پناه خود سوى اين بارگاه آورده ايم

اى كه كشتى نجات هستى و مصباح الهدى

ما ز تاريكى و ظلمت رو به ماه آورده ايم

رحمتى بر حامد و عشاق كويت يا حسين

ما گدايانيم و حاجت سوى شاه آورده ايم

خدا را به حق حسين قسم داد

جناب حجة الاسلام آقاى شيخ محمّد انصارى رحمة اللّه عليه ساكن سر كوه داراب نقل فرمود :

در سنه 1370 كربلا مشرف شدم و پسرم مريض شد ، و او را به قصد استشفاء همراه بردم .

روز اربعين شد با فرزندم در كنار و گوشه اى از شريعه فرات براى غسل زيارت در آب رفتيم و مشغول غسل كردن بودم كه ناگهان ديدم آب فرزندم را برد و فاصله زيادى بين من و او قرار گرفت و تنها سر او را مى ديدم و توانائى شنا كردن نداشتم و كسى هم نبود كه بتواند شنا كند و او را نجات دهد پس با كمال حضور قلب و خلوص و شكستگى دل به پروردگار ملتجى شده و خدا را بحق حضرت سيدالشهداء (ع ) قسم دادم و فرزندم را طلب كردم هنوز فرزندم را مى ديدم

، كه ناگاه ديدم رو بمن بر مى گردد تا نزديك من رسيد دست او را گرفته از آب بيرون آوردم از حالش پرسيدم .

گفت : كسيرا نديدم ولى مثل اينكه كسى بازوى مرا گرفته بود و مرا به شما رسانيد پس به سجده رفتم و خداى را بر اجابت دعايم شكر نمودم . (22) اى حسين جون به هوايت دل ما پر مى زنه

بى قرارت شده و به سينه و سر مى زنه

هر كه درهاى ديگه بسته روى خود مى بينه

عاشقونه مياد و اين خونه رو در مى زنه

هر كه مضطر ميشه و در دل خود دردى داره

دست حاجت به تو و زينب مضطر مى زنه

عشق تو ، تو قلبش و نام تو بر زبونشه

از دل و جون دم از مولا و سرور مى زنه

هر كه اين راه اومد و ضره عشق تو چشيد

سنگ عشقت رو به سينه تا به آخر مى زنه

هر كه از تشنگى و سوز تو يادى ميكنه

چوب نفرين به سر خصم ستمگر مى زنه

ياد ياران تو و لحظه تنهائى تو

بر دل و ديده ما شعله آذر مى زنه

آتشى بر دل ما مى زنه بى كس شدنت

ياد مظلومى تو آتش ديگر مى زنه

خون پاك تو وابناى به خون خفته تست

كز زمين سر همه جا لاله احمر مى زنه

حامد مونده براه اومده و بهر نجات

دس به دامان تو و ساقى كوثر مى زنه

شاهرگهاى بريده در دل سنگ كارگر شده

جناب حجة الاسلام عالم جليل صدرالدين ابن ملاحسن قزوينى رضوان اللّه عليه در كتاب خود رياض الاحزان ذكر نموده .

در سفرى كه به مكه داشتم عبورم به شهر حماء افتاد كه در ميان باغات و بستانهاى آن شهر مسجدى

را مشاهده نمودم كه مسمى به مسجد الحسين (ع ) بود .

وارد آن مسجد شدم در بعضى از عمارات آن مسجد پرده كشيده شده بود و آن پرده از سقف به پائين آويخته بودند چون كنار پرده را برچيدم ديدم سنگى بديوار نصب است و اثر موضع گلوى بريده و شريان در آن سنگ نقش بسته بود و خون خشكيده در آن موضع از جاى گلو در آن سنگ موجود بود .

از خدام مسجد پرسيدم اين سنگ چيست ؟ و اين خون چه مى باشد ؟

گفتند : اين سنگى است كه چون لشكر ابن زياد (عليه اللعنة و العذاب الاليم ) از كوفه به دمشق مى رفتند و سرهاى شهيدان و اسيران را مى بردند به اين شهر وارد شدند و سر مطهر حضرت سيد الشهداء (ع ) را روى اين سنگ نهادند .

فَاَثَرَ ف ى هذَا الْحَجَرَ ما تَراهُ ، پس اثر در اين سنگى كه مى بينى كرده يعنى اوداج (شاهرگهاى ) بريده در دل سنگ كارگر شده .

يكى از آن خدام گفت من سالها است خادم اين مسجدم ، لاينقطع از ميان عمارت مسجد صداى قرائت قرآن مى شنوم و كسيرا نمى بينم و در هر سال كه شب عاشوراى حسينى (ع ) مى شود شب كه از نيمه مى گذرد نورى از اين سنگ ظاهر مى شود كه بدون چراغ مردم در مسجد جمع مى گردند و اطراف اين سنگ گريه و زارى و عزادارى مى كنند و در آخرهاى شب عاشورا از موضع گردن بنا به خون ترشح كردن مى كند .

(وَ يَبْقى كَذلِكَ وَ يَنْجَمِدُ و همين طور كه

مى بينى خون مى ماند و مى خشكد و احدى جراءت جسارت ندارد كه از آن خون بردارد .

سپس آن خادم گفت : آن خدّامى كه قبل از من در اين مسجد خدمت مى كردند او هم سالهاى سال اين سنگ را به همين حالت با اين اثر با اين خون منجمد با صوت قرآن و نور در نصف شب عاشورا مشاهده مى كرده و مى گفت : خدام قبل از او هم همين را براى او نقل كرده بوده پس از مسجد بيرون آمدم و از اهالى آن شهر كيفيات آن مسجد و سنگ را سئوال نمودم همه گفته هاى آن خادم را گفتند . (23) عشق حسين مظلوم عشقى است جاودانه

اشك روان ياران اشكى است عاشقانه

داغ غمش نشسته بر سينه هاى خسته

آنرا كه بوده مظلوم كشته ظالمانه

يا رب به حق خون پاك حسين مظلوم

از كربلاى خونين ما را مساز محروم

وادى كربلا شد ميدان سربداران

خاكش شده معطرّ از خون گل عذاران

پيشى گرفته هر يك در نوبت شهادت

مولا غريب و تنها در سوگ جمله ياران

يا رب به حق خون پاك حسين مظلوم

از كربلاى خونين ما را مساز محروم

اى جان فداى كام سوزان و آتشينت

ما جمله عاشقان سر گشته و غمينت

بودى در آن بيابان با كام خشك و عطشان

نوشت نبوده غير از انگشتر و نگينت

يارب به حق خون پاك حسين مظلوم

از كربلاى خونين ما را مساز محروم

خون از درخت مى ريزد

در كتاب رياض الشهادة مسطور است كه : در يكى از بلاد روم درختى بود كه در روز عاشورا پيوسته از آن خون مى ريخت ، كه بنده از جمعيت كثيرى از تجار و مترددين شنيده ام :

در روز

عاشورا نزديك بزوال آفتاب شاخه از آن درخت سرازير مى شود و از برگهاى آن قطرات خون مى چكد تا غروب آفتاب بعد از آن شاخه هاى درخت خشك مى شود تا سال ديگر باز شاخ و برگ مى دهد و دوباره روز عاشورا در همان وقت بهمان طور در مى آيد .

هر سال جمع كثيرى بزيارت آن درخت مى روند و در آن روز تعزيه و عزادارى براى حضرت سيدالشهداء (ع ) مى نمايد . (24) دلا بيا كه رَه يار اختيار كنيم

مدار كار بر اين پايه استوار كنيم

غبار و گرد معاصى نشسته بر دل ما

به آب ديده ز دل شستشو غبار كنيم

به ياد كرببلا خاك يوسف زهرا(س )

دل تپيده رها تا ديار يار كنيم

به صد نياز دمى در كنار او باشيم

قرار بر دل محزون و بى قرار كنيم

نثار لاله رخان شهيد و لب تشنه

درود و رحمت بى حدّ و بى شمار كنيم

در اين مصيبت عظمى كه نيست ثانى آن

سز است گريه كه در ليل و النهار كنيم

ز اشك و ماتم امروز در عزاى حسين

براى روز دگر كسب اعتبار كنيم

در اين عزاى حسينى چه جان و دلها سوخت

نگاه دل چو به هر گوشه و كنار كنيم

خدا بود كه نصيبى شود زيارت او

طواف عشق ز شش گوشه مزار كنيم

روان ما همه شادان شود اگر حامد

ز ديده اشك روان بهر او نثار كنيم

اين امانت حسين (ع ) است

سيد بزرگوار ثقه جليل حاج سيد عبدالرحيم كهروردى عراقى حشره اللّه مع اجداده الطاهرين نقل فرمود :

در وقت حج ما سوار كشتى شديم و بعد از اعمال حج به طرف قريه كهرورد با كشتى برگشته و در بين راه هوا طوفانى گشت و

كشتى ما چندين وقت از كار افتاد .

چون سفر ما به طول انجاميد كسان ما از آمدن ماءيوس گشتند به خيال اينكه در دريا گرفتار گشته و از بين رفته ايم .

از طول سفر ذخيره ما به آخر رسيد و ما احساس ترس و گرسنگى و تلف نموديم تا اينكه فضل خداوند شامل اهل كشتى گرديد خود را بساحل مخا ، كه شهرى است واقع در بعضى جزاير دريا رسانيديم و اهل كشتى براى تجديد ذخيره از كشتى بيرون آمده بشهر مخا رفتند ، توقف كشتى در آن مكان به سه روز طول كشيد .

اهل كشتى به نزد ناخدا آمده و شكايت نمودند كه ما مدتى است در دريا مانده ايم و ساير حجاج به خانه هاى خود رفته اند و خبر مرگ ما را برده اند .

ناخدا قبول كرده و از شهر مخا به ساحل آمده و بر قايق كوچك سوار شده خود را به مركب و كشتى بزرگ رسانيده سوار مى كردند تا آنكه از حجاج چند نفرى باقى ماندند كه از جمله آنها سيدى بود از اهل خراسان و مسمى به حاج حسين بود او مردى عالم و عابد و بزرگوار بود .

با او جمعى از بزرگان وارحام و اهل خراسان بودند و آن سيد به سبب بزرگى و حسن اخلاق سائر همراهان و اهل كشتى را بر خود رؤ ف و مهربان كرده بود .

بعد از اهل كشتى آن جماعت آمده بر كشتى كوچك و قايق سوار شده به سوى مركب بزرگ روانه گرديدند .

اتفاقا وقتى از ساحل كمى جدا شدند طوفانى شديد وزيدن گرفت و قايق و كشتى كوچك را

آورد بر كشتى بزرگ زد و آن را منتقلب نمود اهل آن جميعا به دريا ريختند و ضجه و ناله از كسان آنهائى كه در مركب بزرگ بودند بر آمد بلكه همه اهل مركب بر حالت حاج سيد حسين گريستند .

ناخدا نجات غريقانى داشت همه را به دريا فرستاد تا آنها را نجات دهد ولى آنها هر چه گشتند چيزى نيافتند مگر آنكه غريقى را كه مرده بود بيرون آوردند .

اهل كشتى چون اين منظره را ديدند از حيات كسان خود ماءيوس گرديدند و اگر كسى را هم بيرون مى آوردند چون مرده بود و بايد او را تقثيل مى كرده و دوباره در آب مى انداختند دست از جستجو كشيده و كشتى را براه انداختند .

هوا تاريك و صاف شد ، كشتى با كمال ملايمت روانه گرديد لكن كسان سيد مذكور و ساير همراهان از غصه و اندوه و مفارفت ايشان گريان و نالان و سر در گريبان بودند .

صبح صادق از افق دريا طالع گرديد فريضه صبح را ادا نموديم و هوا روشن گرديد و ناخدا بر عرشه كشتى بر آمد شادان و خندان و صلوات گويان اهل كشتى را بشارت داد كه اگر كسان شما غرق شدند لكن در عوض اين مصيبت خداوند منت گذاشته و هوا را موافق نموده و در يك شب هيجده روز مسافرت طى نموديم و اينك ساحل دريا نزديك و زمان خروج از كشتى نزديك گشته اهل كشتى از اين بشارت خوشحال شدند و اندكى آراميدند تا آنكه آفتاب طلوع نمود .

ناگاه در جلو راه ما ، كشتى كه در سواحل دريا كار مى كرد ظاهر شد

و شخصى از آن كشتى پارچه در بالاى نيزه زده بود كه دليل بر اين است كه با اين كشتى كار دارد .

نا خداى كشتى قايق كوچكى به دريا انداخت و خود را به آن كشتى رسانيد وقتى ملاحظه كرديم ديديم كه سيد جليل حاج سيد حسين مذكور از آن كشتى برخواست و اهل كشتى از مشاهده او مبهوت شدند و از گريه شوق ايشان صداى ضجه از ميان كشتى بلند شد .

از آن مردى كه سيد را آورده بود شرح حال را پرسيديم ؟

چون عرب بود و قادر بر مكالمه با ما نبود به ناخدا گفت كه ديشب در ساحل با همراهان دور هم حلقه داشتيم و آتشى بر افروخته بوديم و ماهى كباب مى كرديم .

ناگهان صدائى شنيديم كه فرمود هذا وديعة الحسين يعنى اين امانت امام حسين (ع ) است و اين مرد را در حلقه ما گذاشت و ديگر كسى را نديديم وقتى لباس او را مشاهده كرديم او را غريق ديديم و چون به حالش آورديم و از حال او پرسيديم ؟ چون زبانش عربى نبود همين قدر بما فهمانيد كه اهل اين مركب بوده و ديشب در ساحل مخا غرق شده .

به او گفتيم كه غم مخور ما آن كشتى را مى شناسيم و معبرش از اينجا خواهد بود چون بيايد تو را به آن مى رسانيم ، تا آنكه روز بر آمد و اين كشتى نمايان گرديد اگر چه طى اين مسافت در ظرف يكشب بعيد بود لكن از مشاهده علامات دانستيم كه همانست لهذا او را سوار كرده رسانيديم .

اهل كشتى او را به نزد خود آوردند

و آن مرد بزرگوار را احسان و انعام نمودند كشتى به راه خود ادامه داد ، سپس اهل كشتى بعد از سكوت از گريه شوق و مصافحه و معانقه با سيد مذكور شرح حالش را پرسيدند ؟

فرمود : وقتى كشتى واژگون گرديد من شنا بلد بودم و ديدم نجات غريق به كمك ما آمدند من شنا مى كردم تا خود را روى آب نگه دارم ديدم آنها در غير محل جستجو مى كنند تا هوا قدرى تاريك شد و من هم صدا مى زدم كه مرا در اينجا دريابيد ناگاه موج دريا مرا فرو برد دوباره با زحمت خود را از آب بيرون آوردم هوا تاريك تر و خود را دورتر ديدم .

باز نفس تازه كردم و صدا زدم باز موج مرا فرو برد تا آنكه در دفعه سوم خارج شدم مشاهده كردم هوا تاريك شده و كسى براى نجات ما نيامد ماءيوس گشتم و خود را متوجه بسمت كربلا و عزيز زهرا سيدالشهداء(ع ) كردم و عرض نمودم يا جدا يا اباعبداللّه ادركنى مرا درياب زيرا عيال و اطفالم چشم براه من هستند .

اين بگفتم و ديگر بار غرق گشتم و ديگر حالم را نفهيمدم تا آنكه خود را در ميان حلقه عرب ها ديدم . (25) هر دم كه خاك پاك ترا آرزو كنم

از تربت معطر كوى تو بو كنم

دستم نمى رسد چو به گلزار كربلا

هر گلشنى نشان تو را جستجو كنم

از ناى من برون نشود جز نواى عشق

باز سوز اين نوا همه جا گفتگو كنم

خونى كه هست مانده بدل از غم فراق

جز آب ديده با چه توان شستشوكنم

دل پاره شد ز ياد

تن پاره پاره ات

نفرين بى حساب نثار عدو كنم

گر سوز سينه كم شود از عشقت اى حسين

آن سينه را برون و ز پى زير و رو كنم

گاه نماز سجده به خاك معطّرت

پيوند اشك چشم به آب وضو كنم

بر درگهت روان شده با چشم اشكبار

خواهم بدين سبب طلب آبرو كنم

بى توشه دست ما شد و خالى بسوى ما

باز آمدم ز بحر سخا پر سبو كنم

حامد غريق بحر گنه گشته يا حسين (ع )

اى كشتى نجات به سوى تو روكنم

احترام به پدر و مادر

عالم زاهد و وارسته زمانش مرحوم شيخ حسين بن شيخ مشكور رضوان اللّه تعالى عليه فرمود :

در عالم رؤ يا ديدم در حرم مطهر حضرت ابا عبداللّه (ع ) مشرف هستم و حضرت در آنجا تشريف دارند .

يك نفر جوان عرب معدى (دهاتى ) وارد حرم شد و با لبخند به آن حضرت سلام كرد و حضرت با لبخند جوابش دادند .

فرداى آن شب كه شب جمعه بود به حرم مشرف شدم و در گوشه حرم توقف كردم ناگهان آن جوان عرب معدى را كه در خواب ديده بودم وارد حرم شد و چون مقابل ضريح مقدس رسيد با لبخند به آن حضرت سلام كرد ولى حضرت سيدالشهداء (ع ) را نديدم و مراقب آن عرب بودم تا از حرم خارج شد .

عقب سرش رفتم و سبب لبخندش را با امام (ع ) پرسيدم .

و تفصيل خواب خود را برايش نقل كردم و گفتم چه كرده اى كه امام (ع ) با لبخند بتو جواب مى دهد .

گفت : مرا پدر و مادر پيرى است و در چند فرسخى كربلا ساكنيم و شبهاى جمعه كه براى زيارت

مى آيم يك هفته پدرم را سوار بر الاغ كرده مى آوردم و يك هفته هم مادرم را مى آوردم .

تا اينكه شب جمعه اى كه نوبت پدرم بود چون سوارش كردم مادرم گريه كرد و گفت : مرا هم بايد ببرى شايد هفته ديگر زنده نباشم .

گفتم : باران مى بارد ، هوا سرد است ، مشكل است ، نپذيرفت ناچار پدر را سوار كردم و مادرم را بدوش كشيدم و با زحمت بسيار آنها را به حرم رسانيدم و چون در آن حالت با پدر و مادرم وارد حرم شدم حضرت سيدالشهداء (ع ) را ديدم و سلام كردم آن بزرگوار برويم لبخند زد و جوابم را داد و از آن وقت تا بحال هر شب جمعه كه مشرف مى شوم حضرت امام حسين (ع ) را مى بينم و با تبسم جوابم را مى دهد . (26) اى كه بر دوست تمناى نگاهى دارى

بهر اثبات ارادت چه گواهى دارى

بايدت واله چو يعقوب شدن در شب و روز

گر چو او يوسف گم گشته به چاهى دارى

از بردن اشك درون سوز نهانى بايد

گر كه از درگه او خواهش جاهى دارى

تا كه هستى به گدائى در دربار حسين (ع )

عزّت و فخر به هر مهتر و شاهى دارى

نام تو ثبت به ديباچه عشاق شود

گر كه مهرش بدل خود پر كاهى دارى

اى كه در راه حسين استى و اولاد حسين (ع )

خوش به فرداى دگر پشت و پناهى دارى

اشك امروز بود توشه ره فردايت

گر به ديوان عمل جُرم و گناهى دارى

اجر پيوسته تو نزد حسين بن على است

تا كه در ماتم او اشكى و آهى دارى

كربلا

آرزوى ماست حسين جان مددى

چه بى منتظر چشم براهى دارى

خاك راه تو بود حامد و زر مى گردد

گر كه بر خاك ره خويش نگاهى دارى

شفاى بچه

جناب حجة الاسلام و المسلمين آقاى مولوى حفظه اللّه نقل فرمود : كه برادرم محمّد اسحاق در بچگى مسلول شد و از درمان نا اميد گرديديم .

پدرم او را به كربلا برد و در حرم حضرت اباالفضل (ع ) او را به ضريح مقدس بست و از آن بزرگوار خواست كه از خداوند متعال شفاء يا مرگ او را بخواهد . بچه را بست و خود در رواق مشغول نماز شد .

هنگاميكه برمى گشت بچه گفت بابا گرسنه ام بصورتش نگاه كردم ديدم رخسارش تغيير كرده و شفا يافته است .

او را بيرون آورده و فرداى آنروز انار خواست و 8 دانه انار و يك قرص نان بزرگ خورد و اصلاً از آن مرض خبرى نشد . (27) ما غريقيم و توئى هادى و كشتى نجات

دست ما گير كه يكقطره ز درياى توئيم

تو چراغ شب تارى و همه مانده براه

گمرهانيم كه هر دم به تمناى توئيم

عزادارى شير

عالم بزرگوار جناب حاج سيد محمّد رضوى كشميرى فرزند مرحوم آقا سيد مرتضى كشميرى فرمود :

در كشمير بدامنه كوهى حسينيه ايست و اطراف آن طوريست كه مى توان از بيرون داخل آن را ديد و پشت بام آن جهت روشنائى و هوا مقدارى باز است .

هر سال ايام عاشوراء در آن اقامه عزاى حضرت سيدالشهداء(ع ) مى شود و گروهى از شيعيان جمع مى شوند و عزادارى مى كنند از شب اول محرم از بيشه نزديك شيرى مى آيد و بپشت بام حسينيه مى رود و سرش را از همان روزنه داخل مى كند و عزادارى را مى نگرد و قطرات اشگ پشت سر هم مى ريزد .

و تا

شب عاشوراء هر شب بهمين كيفيت ادامه مى دهد و پس از پايان مجلس مى رود . و فرمود در اين قريه اول محرم هيچ وقت مشتبه و مورد اختلاف نمى شود و با آمدن شير معلوم مى شود شب اول عاشوراى حضرت امام حسين (ع ) است . (28) در عشق حسين (ع ) با دلى پاك بيا

بسيار سر و به سينه چاك بيا

با ياد ز عطشان لب و سوزان جگرش

دلسوخته و ديده نمناك بيا

اى حسين (ع ) يا مرگ يا شفا

جناب حجة الاسلام و المسلمين آقاى مولوى دامت بركاته نقل فرمود : در قندهار حسينيه ايست از اجداد ما كه در آنجا اقامه عزاى حضرت سيدالشهداء(ع ) بر پا مى باشد .

دختر عموى مادرم بنام (عالم تاب ) كه عمه مرحوم حاج شيخ محمّد طاهر قندهارى بود با اينكه به مكتب نرفته بود و درسى هم نخوانده و نمى توانست خط بخواند .

بواسطه صفاى عقيده اى كه داشت وضو مى گرفت و يك صلوات مى فرستاد و دست روى سطر قرآن مجيد گذارده و آنرا تلاوت مى كرد و براى هر سطرى صلوات مى فرستاد و آنرا مى خواند و باين ترتيب قرآن را مى خواند و الان هم چنين است .

اين زن پسرى دارد بنام عبدالرؤ ف كه در بچگى در سينه و پشت او كاملاً بر آمدگى (قوز) داشت و من خود بارها مشاهده كرده بودم كه در حسينيه مزبور شب عاشوراء براى عزادارى بچه چهار ساله خودش را همراه مى آورد .

پدر و مادرش آرزوى مرگش را داشتند چون هم خودش و هم آنان ناراحت بودند .

پس از پايان عزادارى گردنش را بمنبر مى بندند و

مى گويند يا حسين از خدا بخواه كه اين بچه را تا فردا يا مرگ يا شفاى ده .

ما خواب بوديم كه ناگهان از صداى غرش همه بيدار شديم ديديم بدن بچه مى لرزد و بلند مى شود و مى افتد و نعره مى زند ما پريشان شديم .

مادر به عالم تاب گفت : بچه را به خانه رسان كه آنجا بميرد تا پدرش كه عصبانيست اعتراض نكند مادر بچه را در بر گرفت از شدت لرزش بچه مادر هم مى لرزيد تا اينكه منزلش رفتم لرزش بچه تا سه چهار روز ادامه داشت پس از اين لرزشهاى متوالى گوشتهاى زيادتى آب شد و سينه و پشت او صاف گرديد بطوريكه هيچ اثرى از بر آمدگى نماند .

چندى قبل كه بزيارت باتفاق مادرش بعراق آمده بود او را ملاقات كردم جوان رشيد و بلندقدى شده بود . (29) حسين جان گر تهى دستم بدل مهر ترا دارم

ندارم صبر و آرامى چو در عشقت گرفتارم

گداى كوى تو دارد مقام بى نيازى را

من اين سرمايه جاويد را از دست مگذارم

نبودم بر حذر آنى ز دام صيل نفسانى

كنون با نفس سركش همچو خصمى گرم و پيكارم

شب تاريك و ره باريك و من گمراه و سر گردان

تو مصباح الهدى هستى فروزان كن شب تارم

پليديها ز دريا مى شود پاكيزه و بى غش

اگر آلوده ام درياى رحمت چون توئى دارم

گلى بى خار و روح افزا اگر مهرت هست بر دلها

منم آن عاشق زارى كه پاى گلبنت خارم

توئى يكتا گل گلزار هستى باغبان حيدر

فداى آن گل و آن باغبان و خاك گلزارم

ندارم توشه راهى به غير از عشق جانكاهى

بروز حشر اين

ره توشه را سوى تو مى آرم

بسويت آمدم اى هادى گم گشتگان رحمى

كمر خم گشته از عصيان و هم سنگينى بارم

توسل بر شه خوبان مراد حامدست امروز

كه فردا او شفيع و من سيه روى گنه كارم

به جهت زيارت عاشوراء به اين مقام رسيد

فقيد زاهد مرحوم شيخ جوادبن شيخ مشكور كه از اجله علماء و فقهاء نجف اشرف و مرجع تقليد جمعى از شيعيان عراق بوده و نيز از ائمه جماعت صحن مطهر بوده است در سال 1237 در حدود نودسالگى وفات نموده و در جوار پدرش در يكى از حجره هاى صحن مدفون گرديده نقل فرمود :

در شب 26 ماه صفر 1236 در نجف اشرف در خواب حضرت عزرائيل ملك الموت (ع ) را ديدم پس از سلام پرسيدم از كجا مى آيى ؟

فرمود : از شيراز مى آيم و روح ميرزا ابراهيم محلاتى را قبض كردم .

گفتم : روح او در برزخ در چه حال است ؟

فرمود : در بهترين حالات و در بهترين باغهاى عالم برزخ و خداوند هزار ملك موكل او كرده است كه فرمان او را مى برند .

گفتم : براى چه عملى از اعمال به چنين مقامى رسيده است ؟ آيا براى مقام علمى و تدريس و تربيت شاگردان ؟ فرمود نه .

گفتم : آيا براى نماز جماعت و رساندن احكام دين بمردم ؟

فرمود : نه .

گفتم : پس براى چه ؟

فرمود : براى زيارت عاشوراء .

(مرحوم ميرزاى محلاتى سى سال آخر عمرش زيارت عاشوراء را ترك نكرد و هر روزى كه بيمار ى يا امرى كه داشت و نمى توانست بخواند نايب مى گرفته است ) .

چون شيخ از خواب بيدار مى شود فردا به

منزل آية اللّه ميرزا محمّد تقى شيرازى مى رود و خواب خود را براى ايشان نقل مى كند .

مرحوم ميرزا تقى گريه مى كند و از ايشان سبب گريه را مى پرسند ؟

مى فرمايد : ميرزاى محلاتى از دنيا رفت و استوانه فقه بود ، به ايشان گفتند : شيخ خواب ديده واقعيت آن معلوم نيست .

ميرزا فرمود : بلى خواب است اما خواب شيخ مشكور است نه افراد عادى ، فرداى آنروز تلگراف فوت ميرزاى محلاتى از شيراز به نجف مى رسد و تصديق رؤ ياى شيخ مرحوم آشكار مى گردد . (30) عاشقم بر سرور و مير شهيدان عاشقم

آنكه كشتى را بود ناجى ز طوفان عاشقم

بر حسين آن ماه تابان سرور آزادگان

مظهر مهر و وفا و عشق و ايمان عاشقم

آنكه مى تازيد بر هر ظالم بيدادگر

بر معين و ياور و يار ضعيفان عاشقم

آنكه بى تاب و توان مى شد ز ديدار يتيم

بوسه ها از شوق داده بريتيمان عاشقم

آنكه دشمن كرد از او جرعه آبى دريغ

بر شهيد پاره پيكر شاه عطشان عاشقم

آنكه با خون كرد بنيان مكتب آزادگى

پاسدارى كرده از اسلام و قرآن عاشقم

آن حسينى كه همه هستى براه دوست داد

بود تسليم و مطيع امر يزدان عاشقم

عطاى حسين (ع )

جناب حاج ملاعلى بن حسن كازرونى رحمة اللّه عليه فرموده من در كودكى بى پدر و مادر شدم و كسى مرا به مكتب نفرستاد و بى سواد بودم تا سالى كه به عزم درك زيارت عرفه به كربلا مشرف شدم .

روز عرفه برخاستم مشرف شوم از كثرت جمعيت راه عبور مسدود بود به طوريكه نمى توانستم حرم مشرف شوم و هر چه تفحّص كردم يك نفر با

سواد را كه مرا زيارت دهد و با او زيارت وارده را بخوانم كسى را نديدم ، با دل شكسته و نالان به حضرت سيدالشهداء(ع ) خطاب كردم :

آقا آرزوى زيارتت مرا اينجا آورده و سوادى ندارم كسى هم نيست مرا زيارت دهد .

ناگهان سيد جليلى دست مرا گرفت فرمود : با من بيا ، پس از وسط انبوه جمعيت راه باز شد پس از خواندن اذن دخول وارد حرم شديم ، زيارت وارث را با من خواند و پس از زيارت به من فرمود :

بعد از اين زيارت وارث امين اللّه را مى توانى بخوانى و آنها را ترك مكن و كتاب مفاتيح تماماً صحيح است و يك نسخه آنرا از كتابفروشى شيخ مهدى درب صحن بگيريد .

در اين حال متذكر شدم لطف الهى و مرحمت حضرت سيدالشهداء(ع ) را كه چطور اين آقا را براى من رسانيد و در چنين ازدحامى موفق شدم ، پس سجده شكرى بجا آوردم چون سر برداشتم آن آقا را نديدم هر طرف كه رفتم او را نيافتم از كفش دارى پرسيدم گفت آقا را نشناختم .

خلاصه چون از صحن خارج شدم و شيخ مهدى كتابفروش را ديدم قبل از آنكه از او مطالبه كتاب كنم اين مفاتيح را بمن داد و گفت نشانه صفحه زيارت وارث و امين اللّه را گذاشتم خواستم قيمت آنرا بدهم گفت پرداخت شده و بمن سفارش كرد اين مطلب را فاش نكن .

چون به منزل رفتم متذكّر شدم كاش از شيخ مهدى پرسيده بودم شخصى كه حواله مفاتيح مرا به او داده چه كسى بوده است ؟ از خانه بيرون آمدم كه

از او بپرسم ، فراموش كردم و از پى كار ديگرى رفتم ، مرتبه ديگر بقصد اين پرسش از خانه بيرون شدم باز فراموش كردم خلاصه تا وقتى كه در كربلا بودم موفق نشدم .

سفرهاى ديگر كه مشرف مى شدم در نظر داشتم اين پرسش را بكنم تا سه سال هيچ موفق نشدم پس از سه سال كه موفق بزيارت شدم شيخ مهدى مرحوم شده بود(رحمة اللّه عليه )(31) خواهى كه به روز حشر گريان نشوى

درمانده به پاى عدل و ميزان نشوى

در سوگ حسين (ع ) اشكى امروز بريز

تا در صف حشر اشك ريزان نشوى

شفا دادن حر

جناب حجة الاسلام و المسلمين آقاى مولوى (حفظه اللّه ) نقل فرمود :

بنده 23 سال قبل در كربلا بودم و به مرض تب مزمن و اختلال حواس مبتلا بودم رفقا مرا براى تفريح و تغيير هوا به سمت قبر جناب حر شهيد عليه الرحمه بردند .

در حرم حر بودم و قدرت ايستادن نداشتم نشسته زيارت خواندم در اين اثناء ديدم زن عربى بيابانى وارد شد و نزديك ضريح نشست و انگشت خود را در حلقه ضريح گذارد و اين دعا را خواند .

يا كاشِفَ الْكَرْبِ عَنْ وَجْهِ مَوْلانا الْحُسَيْن ((ع )) اِكْشِفْ لَنَا الْكَرْبِ الْعِظامِ بِحَقِّ مَوْلانَا الْحُسَيْن ((ع ))

پس انگشت خود را بر مى داشت و در حلقه متصل به آن گذاشته و آن ذكر را مى خواند و دور مى زد و دور پنجم يا ششم او بود كه من هم آن جمله را حفظ كردم .

چون توانائى ايستادن نداشتم كه از بالا شروع كنم خود را كشان كشان به ضريح رسانده و انگشتم را به حلقه پائين

ضريح گذاشتم و همان جمله را خواندم و بعد در حلقه ديگر و چون به حلقه سوم مشغول خواندن شدم گرمى مختصرى از داخل ضريح به انگشتانم رسيد بطوريكه به داخل بدن و تمام رگهاى بدنم سرايت كرد مانند دوائى و آمپولى كه تزريق مى كنند ، حس كردم مى توانم برخيزم ، پس برخواستم و بقيه حلقها را ايستاده خواندم و به كلى آن مرض بر طرف گرديد و اثرى از آن پيدا نشد .

خوش آن كسى كه در عالم شود غلام حسين

خوش آن سرى كه در آن سر بود هواى حسين

خوش آن نفس كه در آيد به عشق خسرو دين

خوش آن زبان كه بگويد كلام حسين

خوش آنكه دست توسل بر حسين دراز كند

خوش آنكه خوانده خدارا در مقام حسين

خوش آن دلى كه در آن دل بود مهر حسين

خوش آنكه هست مرامش چو مرام حسين

خوش آنكه زد قدم اندر سراى شاه شهيد

خوش آنكه داده جانرا به يك سلام حسين

خوش آن ديده كه بيند جمال نورانيش

خوش آن لبى كه گشوده شود بنام حسين

مقام گريه كنندگان حسين (ع )

صالح متقى جناب حجة الاسلام و المسلمين آقاى سيدهادى روضاتى نوه آية اللّه سيد حبيب اللّه روضاتى (رضوان اللّه تعالى عليه ) در راه جمكران برايم نقل فرمود :

يكى از خويشان (موسوى الكاظمى ) كه مردى با اخلاص و يكى از (در ǘՙYǘǙƠ) روضه خوانهاى آقا ابا عبداللّه الحسين (ع ) بود و هر جا مجلسى از حضرت سيّد الشّهداء(ع ) از او دعوت مى كردند مى رفت از دنيا رحلت نمود .

چند شب پيش خواب او را ديدم كه بالاى منبرى است و تمام علماء پاى منبر ايشان هستند و مى

فرمايند اين است مقام كسى كه استغفار و طلب رحمت زياد كند و اين است مقام كسى كه براى امام حسين (ع ) گريه كند . (32) گر گريه كنى حسين بى همتا را

خوشنود كنى جان و دل زهرا را

غافل منشين و بهر خود روشن كن

با گوهر اشك ، ظلمت فردا را

ارواح طيبه عصمت بزيارت حسين (ع )

جناب حاج ملا على كازرونى رحمة اللّه عليه كه يكى از افراد و با ايمان با اخلاص بود نقل فرمود : شب 23 ماه رمضان بالاى منزل تنها احياء داشتم كه هنگام سحر ناگاه حالت سستى و بى خودى به من دست داد .

در آن حال متوجه شدم كه تمام عالم اعلاء مملو از جمعيت و غلغله است و سر و صداى فراوانى است از صدائى كه فصيحتر و به من نزديكتر بود ، پرسيدم تو را به خدا تو كيستى ؟ فرمود : من جبرائيل هستم ، گفتم : چه خبر است امشب ؟ فرمود : حضرت بى بى عالم فاطمه زهراء با مريم و آسيه و خديجه و كلثوم (هنّ) براى زيارت قبر حضرت سيدالشهداء(ع ) مى روند .

و اين جمعيت ارواح پيغمبران و ملائكه هستند .

گفتم : براى خدا مرا هم ببريد ، فرمود : زيارت تو از همين جا قبول است و سعادتى داشتى كه اين منظره را ببينى .

حضرت آية اللّه شهيد دستغيب فرمود براستى حاجى مزبور علاقه شديدى به حضرت سيدالشهداء (ع ) نصيبش شده بود كه در همان مجلس دو ساعتى چند مرتبه كه اسم مبارك حضرت را مى برد بى اختيار گريان و نالان مى شد

و تا چند دقيقه نمى توانست سخن بگويد و فرمود

: من طاقت ذكر مصيبت آن حضرت را ندارم . (33) اين دل تنگم عقده ها دارد

گوئيا ميل كربلا دارد

قلب سوزانم ، ناله ها دارد

چشم گريانم اشكها دارد

اين دلم يارب كربلا خواهد

چون حسين (ع ) نام دلربا دارد

قلب من سوزد بر شهيدى كه

فاطمه بهر او عزا دارد

مى رود بوسد ، آن مزارى كه

تربت پاك جان فزا دارد

تربت پاك شاه مظلومان

بهر بيماران ، بس شفا دارد

پر زند اين دل در هواى او

كه شهيدان باوفا دارد

بر ابوالفضلش ديده مى گريد

كه دو دست از تن او جدا دارد

مى رود بيند قاسم نا شاد

دستها را از خون حنا دارد

بر على اصغر ، اين دلم سوزد

كز دم پيكان ، ناله ها دارد

ميرود بيند تا على اكبر

پيكرى پر خون ، از جفا دارد

عطاى حسينى (ع )

جناب حاج ملاعلى مذبور فرمود :

پس از عنايتى كه حضرت سيدالشهداء (ع ) به من عنايت كردند و مفاتيح را فرا گرفتم اينك به آن حضرت متوسل شدم كه چون چنين عنايتى را فرموديد خوب است توانائى قرآن را به من مرحمت فرمائيد .

شبى آن حضرت را در خواب ديدم پنچ دانه رطب دانه دانه بمن مرحمت فرمود و بنده هم مى خوردم و طعم و عطرش قابل وصف نيست و فرمود مى توانى قرآن بخوانى .

پس از آن اين قرآن مجيد را شخصى از مصر برايم هديه آورد و من مرتب از آن مى خوانم . (34) ما از خم حسين قدح نوش گشته ايم

در عشق او فتاده و مدهوش گشته ايم

تا شاد و رو سفيد در آئيم روز حشر

در سوگ او غمين و سيه پوش گشته ايم

مقام و سلطنت حسين (ع )

مرحوم آقاى سيد محمّد تقى گلستان (مدير روزنامه گلستان سابق ) نقل نمود :

در اوائل سن جوانى چند همسال و با هم يك دل و يك جهت بوديم و دورانى داشتيم ، هر شبى در منزل يكى از دوستان مى رفتيم و با هم بوديم .

يكى از آنان پدرش حسينى بود يعنى به حضرت سيدالشهداء (ع ) سخت علاقمند بود و در تعزيه و گريه و زارى بر آن حضرت بى اختيار بود تا جائيكه شبى كه نوبت ميهمانى پسرش بود مى گفت : من راضى نيستم در منزل من بيائيد مگر اينكه روضه خوانى هم بيايد و ذكرى از حضرت سيدالشهداء (ع ) كند .

و لذا هر شبى كه نوبت آن رفيق بود مجلس ما به تعزيه و روضه خوانى تبديل مى گشت .

پس از

چندى آن پير مرد محترم مرحوم شد مرگش همه ما را ناراحت كرد تا اينكه شبى در عالم رؤ يا او را ديدم و متفكر شدم كه مرده است و هر كس انگشت ابهام (شست ) مرده را بگيرد هر چه از او بپرسد جواب مى گويد .

لذا ابهام او را گرفتم و گفتم تو را رها نمى كنم تا برايم حالات خود را از ساعت مرگ تا كنون را نقل كنى .

حالت ترس و لرز شديدى بر او دست داد و گفت نپرس كه گفتنى نيست ، چون از گفتن حالش ماءيوس شدم ، گفتم : پس چيزى را كه در اين عالم فهميدى برايم بگو تا من هم بدانم .

گفت : برايت بگويم امام حسين (ع ) را كه در دنيا يادش مى كرديم نشناختيم اينجا كه آمدم مقام و سلطنت و عزت او را مشاهده كردم و طورى است كه آن را هم نمى توانم به تو بفهمانم جز اينكه خودت بيائى در اين عالم ببينى . (35) محفل هر دوست گفتگوى حسين است

مقصد هر شيعه خاك كوى حسين است

كوثر و انهار و سلسبيل بهشتى

رشته آب فرات جوى حسين است

روشنى مهر و مه ، ثوابت و سيار

جمله يكايك ز نور روى حسين است

بوى بهشت است اگر مفرح جانها

شمّه اى از خاك مشك بوى حسين است

سلسه ممكنات و عالم هستى

بسته به يك رشته تار موى حسين است

آنچه صفات كمال و خصلت نيكو

ديده شود جملگى ز خون حسين است

رونق احكام دين ، رواج حقايق

زمزمه و راز و گفتگوى حسين است

چون كه حسين شد ز شوق كشته داور

قلب همه عارفان بسوى حسين است

ما همه غرق

گناه و مانده و مضطر

آبروى ما ز آبروى حسين است

نام حسين است هميشه ياد مقدم

در دم مردن به جستجوى حسين است (

فرانسوى و روضه خوانى

مرحوم مغفور حضرت حجة الاسلام شيخ محمّد باقر واعظ نقل فرمود :

در ماه محرمى از جانب تاجرهاى ايرانى مقيم پاريس براى خواندن روضه و اقامه عزادارى دعوت شدم و رفتم .

شب اول محرم يك نفر جواهر فروش فرانسوى با زوجه و پسر خود در مركز ايرانيهائى كه من آنجا بودم از آنجا تمنا كرد كه من نذرى دارم شيخ روضه خوان خود را به اين آدرس شب بياوريد كه براى ما روضه بخواند .

حاضرين از من اجازه گرفتند قبول كردم چون از روضه ايرانيها فارغ شدم حاضرين مرا برداشتند با فرانسوى به خانه اش بردند يك مجلس روضه خواندم هم هموطنان استفاده نمودند و گريه كردند هم فرانسوى و فاميلش ، مغموم ، مهموم گوش مى دادند ، فارسى نمى فهميدند و تقاضاى ترجمه را نمى نمودند تا شب تاسوعا بهمين منوال بود .

شب عاشوراء بواسطه اعمال مستحبه و خواندن دعاهاى وارده و زيارت ناحيه مقدسه منزل فرانسوى نرفتيم فردا آمد و ملول بود عذر آورديم كه ما در شب عاشوراء اعمال ويژه مذهبى داشتيم قانع شد و تقاضا كرد پس براى شب يازدهم بجاى شب گذشته بيائيد تا ده شب نذر من كامل شود .

روضه كه تمام شد يك صد ليره طلا برايم آورد گفتم قبول نميكنم تا سبب نذر خود را نگوئيد .

گفت : ماه محرم سال گذشته در بمبئى صندوقچه جواهراتم را كه تمام سرمايه ام بود دزد برد ، از غصه به حد مرگ رسيدم بيم سكته داشتم .

در زير غرفه من جاده وسيعى بود كه مسلمانان ذوالجناحى درست كرده و بيرون آورده بودند و سر و پاى برهنه سينه و زنجير مى زدند و عبور مى كردند من هم از پله فرود آمده بين عزاداران مشغول عزادارى شدم با صاحب عزا نذر كردم كه اگر به كرامت خود جواهرات سرقت شده ام را به من برساند سال آينده هر جا باشم صد ليره طلا نذر روضه خوانى را مى پردازم چند قدمى پيمودم شخصى پهلويم آمد با نفس تنگ و رنگ پريده صندوقچه را به دستم داد و گريخت .

حالم خوش شد مقدارى راه رفتن را ادامه دادم و به خانه ام وارد شدم صندوقچه را باز كردم و شمردم يك دانه را هم دزد تصرف نكرده بود . (36) هر آنكس عارف حق شد بسر شور و نوا دارد

هر آن دل پر ز ايمان شد هواى كربلا دارد

شنيدى كربلا ، اما نديدى اصل معنا را

هر آنكس ديد آنرا صد هزاران مدعّا دارد

بيا بين از شميم درگهش جانها شود زنده

بهر صبحى به از جنّت نسيم جان فزا دارد

گلستان على در كربلا گشته خزان يك سر

كه بهر ديدنش دلها همه شوق لقا دارد

بيا در كربلا بنگر ، جلال شاه مظلومان

ببين اين بارگه بى شك تجلّى خدا دارد

بيا گر آرزو دارى ، تهى كن عُقده دل را

نگر آن شه به زواّرش چسان مهر و وفا دارد

چه گويم اى عزيزان از مزار زاده زهرا

كه خاكش برترى بر كعبه و ارض و سما دارد

بواسطه خواندن زيارت عاشوراءمرض برداشته شد

علامه بزرگوار حضرت آقاى شيخ حسن فريد گلپايگانى كه از علماى طراز اول تهران هستند نقل فرمود از استاد خود مرحوم آية

اللّه حاج شيخ عبدالكريم حائرى يزدى اعلى اللّه مقامه كه فرمود :

اوقاتى كه در سامراء مشغول تحصيل علوم دينى بودم اهالى سامراء به بيمارى وباء و طاعون مبتلا شدند و همه روزه عده اى مى مردند روزى در منزل استادم مرحوم سيّد محمّد فشاركى اعلى اللّه مقامه و جمعى از اهل علم بودند ، ناگاه مرحوم آقا ميرزا محمّد تقى شيرازى تشريف آوردند و صحبت از بيمارى وباء شد كه همه در معرض خطر مرگ هستند .

مرحوم ميرزا فرمود : اگر من حكمى بدهم آيا لازم است انجام شود يا نه ؟ همه اهل مجلس تصديق نمودند كه بلى .

سپس فرمود : من حكم مى كنم كه شيعيان ساكن سامراء از امروز تا ده روز همه مشغول خواندن زيارت عاشوراء شوند و ثواب آنرا هديه روح شريف نرجس خانم والده ماجده حضرت حجة بن الحسن (ع ) نمايند تا اين بلاء از آنها دور شود اهل مجلس اين حكم را به تمام شيعيان رساندند و همه مشغول زيارت عاشوراء شدند .

از فردا تلف شدن شيعه موقوف شد و همه روزه عده اى از سنى ها مى مردند به طوريكه بر همه آشكار گرديده برخى از سنى ها از آشناهاى خود از شيعه ها پرسيدند : سبب اينكه ديگر از شما تلف نميشوند چيست ؟

به آنها گفته بودند : زيارت عاشوراء ، آنها هم مشغول شدند و بلاء از آنها هم بر طرف گرديد .

جناب آقاى فريد سلمه اللّه تعالى فرمودند : وقتى گرفتارى سختى برايم پيش آمد فرمايش آن مرحوم بيادم آمد از اول محرم سرگرم زيارت عاشوراء شدم روز هشتم بطور خارق العاده برايم

فرج شد . (37) آرزو دارم حسين جان تا شوم قربان تو

جان ندارد قابلى گردد فداى جان تو

آرزو دارم حسين جان تا ببينم روى تو

كاش مى گشتم فداى روى تو در كوى تو

آرزو دارم حسين جان تا ببينم كربلا

اى همه هستى من بادا فداى نينوا

آرزو دارم حسين جان تا بپويم راه تو

روز و شب جويم ، شوم دلخواه تو

احترام به حضرت

مرحوم حاج عبدالعلى معمار عالم فر (عليه الرحمه ) نقل كرد :

اوقاتى كه موفق به زيارت كربلا بودم روزى در صحن مقدس حضرت اباعبداللّه (ع ) نشسته بودم يك نفر هم نزديك من نشسته بود اسم او را پرسيدم ؟

گفت : خراسانى ، از شغل او پرسيدم ؟ گفت : بنائى ، ديدم با من هم شغل است .

پرسيدم : زوار هستى يا مجاور ؟ گفت : سالهاست در اين مكان شريف سرگرم بنائى هستم .

گفتم : در اين مدت اگر عجائبى ديده اى برايم نقل كن . گفت : متصل به صحن شريف سمت قبله قبريست مشهور به قبر دده و چون مشرف به خرابى بود چند نفر حاضر شدند آن را تعمير كنند و به من مراجعه نمودند و من اقدام نمودم و براى محكم شدن شالوده به كارگرها دستور دادم اطراف قبر را بكنند قسمتى كه نزديك قبر بود در اثناء حفر جسد آشكار گرديد به من خبر دادند .

چون مشاهده كردم ديدم جسد تازه است و لكن به سمت چپ خوابيده يعنى صورتش رو به قبر مطهر حضرت سيدالشهداء (ع ) است و پشت او رو به قبله است و بهمان حالت قبر را پوشانده و تعمير آن را به اتمام رساندم

. بله به احترام آقا سيدالشهداء (ع ) همه مردگان رو به حضرت بودند . (38) جان به قربان تو و كرب و بلايت يا حسين

اين سر شوريده ام دارد هوايت يا حسين

روز و شب در آرزوى مرقدت آرم به سر

كى شود ماوى كنم در كربلايت يا حسين

آرزو دارم ببينم مرقد دلجوى تو

آيم و شيون كنم در خيمه هايت يا حسين

تو پناه مستمندان ، ما گدايان بر درت

حاجت ما را روا كن ازعطايت يا حسين

عقده ها دارد بسى دلهاى ما از ماتمت

چشمها گريان از آن ماتم سرايت يا حسين

با عزيزانت شدى قربانى راه خدا

زنده شد اسلام از آن عهد و وفايت يا حسين

از غم جانسوز تو اى تشنه لب خون شد دلم

ديده ام گريان دما دم در عزايت يا حسين

آه سوز تشنگان آتش زده بر جان من

هر كسى دارد به سر شور و نوايت يا حسين

كى رود از ياد من آن پيكر صد پاره ات

قدسيان محزون شده در ماجرايت يا حسين

عمر من طى شد به يادت آمده جانم به لب

كاش آئى بر سرم بينم لقايت يا حسين

شافع روزجزائى تو شفاعت كن ز ما

از جلالى كه ترا داده خدايت يا حسين

كى توان گويد (مُقدم ) ماتم جانسوز تو

صبر عاجز شد از آن صبر و رضايت يا حسين

احترام به حضرت سيدالشهداء (ع )

مرحوم عالم بزرگوار سيد اعظم حاج ميرزا حسين نورى (اعلى اللّه مقامه ) نقل نموده كه استاد ما علامه بزرگوار شيخ عبدالحسين تهرانى (اعلى اللّه مقامه ) براى توسعه سمت غربى صحن مطهر حضرت سيدالشهداء (ع ) خانه هائى خريد و جزء صحن شريف قرار داد و قريب شصت سرداب براى دفن اموات در همان قسمت قرار داد و

روى آنها طاق زدند و مردم مُردگان خود را در آن سردابها دفن مى كردند .

چون مدتى گذشت دانسته شد كه طاق روى سردابها در اثر كثرت عبور مردم آن توانائى تحمل را ندارد و ممكن است فرو ريزد و سبب زحمت و هلاكت شود .

لذا شيخ امر فرمود : كه طاق را بردارند و از نو با استحكام بيشترى بنا كنند و چون جماعت بسيارى در سردابها دفن شده بودند امر فرمود : سردابى را خراب كنند و بنا نمايند بعد سرداب ديگر و هر سردابى را خراب مى كردند يك نفر پائين مى رفت و خاك بر جسد مرده مى ريخت به مقدارى كه كشف نشود هتك حرمت اموات نگردد پس مشغول شدند تا رسيدند به سردابى كه مقابل ضريح مقدس بود چون پائين رفتند براى پوشانيدن جسدها ديدند تمام جسدهائى كه در اين قسمت هست سرهايشان كه در جهت غرب بوده بجاى پايشان كه رو به قبر شريف بوده قرار گرفته و پايشان به سمت غرب است .

مردم با خبر شدند جماعت به شمارى مى آمدند اين منظره عجيبه را مشاهده مى كردند و آن جسدهائى كه در اين قسمت بوده منقلب گرديده سه جسد بود كه يكى از آنها جسد آقا ميرزا اسماعيل اصفهانى نقاش بود كه در صحن مقدس مشغول نقاشى بوده .

پسرش وقتى كه منظره جسد پدر را مى بيند گواهى مى دهد كه من هنگام دفن پدرم حاضر بودم و بدن پدرم را كه دفن كردم پاهايش رو به ضريح مقدس بود و الحال مى بينم سرش رو به ضريح است و آشكار شد بر مردم اينكه اين

تغيير وضع جسد چند مرده تاءديبى از طرف خداوند است بندگانش را ، كه بشناسند راه ادب و طريقه معاشرت با ائمه (عليهم السلام ) را . (39) اى حسين جان همگى واله و شيداى توئيم

گشته مدهوش از آن جرعه صهباى توئيم

در نظر نقش نموديم رخ ماه تو را

مات روى چومه و عاشق سيماى توئيم

هر زمان خنده زند طفل جگر گوشه ما

ياد گريان شدن اصغر نو پاى توئيم

گر ببينيم به گلزار يكى لاله سرخ

ياد آن سرو روان اكبر رعناى توئيم

در غم بى حد تو با دل خون نوحه كنان

غرق ماتم شده و همدم غم هاى توئيم

چون تو عاشق به خدائى و خدا ياورتست

آرزومند تو و يارى فرداى توئيم

همه داريم گناه و سوى تو چشم براه

بر تو دلباخته در بند تولاّى توئيم

ما غريقيم و توئى هادى و كشتى نجات

دست ما گير كه يك قطره ز درياى توئيم

تو چراغ شب تارى و همه مانده براه

گمرهانيم كه هر دم به تمناى توئيم

حامد و جمله ما سوى تو رو آورديم

مستحق كمكى از تو و زهراى توئيم

بى ادبى به ساحت مقدس

فاضل صالح عالم متقى حاجى ملا ابوالحسن مازندانى (رحمة اللّه عليه ) نقل مى فرمود :

مدتى پيش از ظهور اين معجزه داستان قبل ، خوابى ديدم كه در تعبير آن حيران بودم تا آن روزى كه اين معجزه تغيير مردگان تعبيرش آشكار گرديد و آن خواب اين بود .

تقيه صالحه خاله فرزندم چون فوت شد او را همين قسمت از صحن مقدس (سرداب داستان قبل ) دفن كردم .

شبى در خواب او را ديدم و از حالش پرسيدم و آنچه برايش پيش آمده پرسش كردم ؟

گفت : به خير و عاقبت و خوبى

و سلامتى هستم غير از اينكه تو مرا در مكان تنگى دفن كردى كه نمى توانم پايم را دراز كنم و دائماً بايد سرم را به زانو گذارم .

چون بيدار شدم جهت آنرا ندانستم تا آن معجزه را كه فهميدم پا را بسمت قبر مطهر دراز كردن بى ادبى به ساحت قدس امام حسين (ع ) است . (40) كرب و بلا گلشن تو يا حسين

جامه حق بر تن تو يا حسين

غرق به درياى گناهان منم

دست من و دامن تو يا حسين

شفا دادن حضرت سيدالشهداء (ع )

جناب آقاى سيّد عبدالرسول خادم حضرت اباالفضل (ع ) نقل فرمود :

در چند سال قبل مرحوم حاج عبدالرسول رسالت شيرازى از تهران تلگرافاً خبر داد كه آقاى ناصر رهبرى (محاسب دانشكده كشاورزى تهران ) جهت زيارت مشرف مى شود از ايشان پذيرائى شود .

پس از چند روز درب منزل خبر دادند كه زوار ايرانى تو را مى خواهند چون نزد ماشين رفتم ديدم يك نفر مرد با يك خانم بود ، خانم پياده شد و آهسته به من فهمانيد كه ايشان آقاى رهبرى شوهر من است و مدتى است كه مبتلا شده و استخوانهاى فقرات پشت او خشكيده است و هشت ماه بيمارستان بوده و او را جواب كرده اند و بيمارستان لندن هم گفته علاج ندارد و بهمين زودى تلف مى شود و فعلاً به قصد استشفاء ، اينجا آمده ايم و به تنهايى نمى تواند حركت كند .

دو نفر حمال آوردم زير بغل هاى او را گرفتند و رو به منزل آمديم سينه و پشت او را بوسيله فنرهاى آهنى بسته بودند بانهايت سختى هر چند دقيقه قدمى بر مى داشت

.

وقتى كه چشمش به گنبد مطهر افتاد پرسيد : اين آقا حسين (ع ) است يا قمر بنى هاشم ؟ گفتم : قمربنى هاشم است ، با دل شكسته و چشم گريان عرض كرد آقا من آبروئى نزد حسين ندارم شما از برادرت حسين (ع ) بخواهيد كه ايشان از خدا بخواهد اگر عمر من تمام است همين جا زير سايه شما بميرم و اگر از عمرم چيزى باقى هست با اين حالت برنگردم كه دشمن شاد شوم و بخواه ، مرا شفاء دهد .

پسر كوچك او تقريباً هشت ساله همراهش بود با گريه و زارى مى گفت اى قمر بنى هاشم زود است من يتيم شوم من در مجلس عزادارى شما خدمت كردم و استكانها را جمع مى نمودم ، سپس رهبرى گفت مرا ببريد حرم شريف را زيارت كنم .

گفتم : با اين حالت نمى شود ، قبول نمى نمود ، با همان حالت سختى او را منزل برديم و روى تخت خوابانيديم و طورى بود كه هيچ حركت نمى توانست بكند و بايد او را حركت دهند .

فردايش اصرار كرد مرا به نجف ببريد با سختى او را به نجف اشرف منتقل كرديم ، ولى نشد در حرم مشرف شود ، از همان بيرون زيارت نموده به كربلا برگردانيديم .

اصرار مى كرد مرا به كاظمين و سامراء ببريد ، گفتم : تلف مى شوى ، گفت : مى خواهم اگر بميرم اين مشاهد را زيارت كرده باشم بالاخره او را فرستادم .

در مراجعت خانمش نقل كرد : پس از بيرون آمدن از سامراء راننده پرسيد : آيا امام زاده سيد محمّد (فرزند

حضرت هادى (ع ) ) را مايل هستيد زيارت كنيد ؟

آقاى رهبرى گفت : مرا ببريد (در آن زمان قبر آن حضرت چند كيلومتر از جاده آسفالت دور بود و جاده هم خاكى و خراب بود)پس حضرت سيد محمّد را باكمال سختى زيارت كرديم .

در مراجعت يك نفر عرب كه عمامه سبز بر سرداشت جلو ماشين ما را گرفت و به عربى با راننده سخن گفت و راننده جوابش مى داد آقاى رهبرى پرسيد : آقا ، سيد چه مى گويد ؟

آقاى راننده گفت مى گويد : من را سوار كن تا اول جاده آسفالت ، من گفتم : ماشين دربست شما است و اجازه ندارم .

آقاى رهبرى گفت : آقا را سوار كن چون سوار شد سلام كرد و نزد راننده نشست .

در اثناء راه آقاى رهبرى ناله مى كرد و مى گفت : يا صاحب الزمان ، سيد فرمود : از آقا چه مى خواهى ؟

خانم جريان مرض آقاى رهبرى را مى گويد ، سيد فرمود : نزديك بيا ، گفتم : نمى تواند ، بالاخره كمى نزديك شد ، سيد دست را دراز كرد و بستون فقرات او كشيد و فرمود : انشاءاللّه اگر خدا بخواهد شفاء مى يابى .

از فرمايش سيد اميدى در ما پيدا شد ، گفتم : آقا ما براى شما نذر مى كنيم فرمود : خوب است .

گفتم : اسم شما چيست ؟

گفت : عبداللّه . آقاى رهبرى گفت : محل شما كجاست تا بوسيله پست براى شما بفرستيم ؟

فرمود : به وسيله پست به ما نمى رسد شما هر چه براى ما نذر كرديد هر سيدى را

كه ديديد باو بدهيد و چون نزديك جاده آسفالت رسيديم ، فرمود : نگه داريد .

موقعى كه خواست پياده شود فرمود : آقاى رهبرى امشب شب جمعه است و خداوند اجابت دعاء را تحت قبه جدّم حسين (ع ) قرار داده و شفاء را در تربت او ، امشب خود را به قبر او برسان و پيغام مرا به او برسان .

گفتم : هر چه مى فرمائيد مى رسانم . فرمود : بگو يا امام حسين (ع ) فرزندت براى من دعاء كرده و شما آمين بگوئيد .

آن سيد بزرگوار رفت و من به خود آمدم كه اين آقا كه بود ؟ به راننده گفتم : ببين از كدام سمت رفت و او را پيدا كن ، چون راننده نگاه كرد ابداً اثرى از آن بزرگوار پيدا نبود .

خلاصه آقاى سيدعبدالرسول در همان شب او را در حرم امام حسين (ع ) برده و مكرر مى گفت : آقا من از شما يك آمين مى خواهم فرزندت چنين گفته است و حالش طورى بود كه هر كس نزديك او بود همه را گريان مى ساخت .

سپس او را به منزل آورده خوابانيدم روى تخت و چون سختى مسافرت در او اثر كرده بود حالش بدتر از قبل بود .

پيش از اذان خوابيده بودم خادمه منزل درب حجره ام مرا صدا زد بيرون آمدم .

گفتم : چه خبر است ؟

گفت : بيا تماشا كن كه آقاى رهبرى نماز مى خواند . تعجب كردم از آئينه درب نظر كردم ديدم ايشان روى سجاده ايستاده و مشغول نماز است .

از خانمش جريان را پرسيدم ؟

گفت : مرا سحر

صدا زد بلند شدم .

گفت : آب وضو بياور .

گفتم : ناراحت هستى ، نمى توانى .

گفت : در خواب آقا امام حسين (ع ) به من فرمود : خدا تو را شفاء داد برخيز نماز بخوان و من هم مى توانم .

پس آب وضوء آوردم با كمال آسانى برخواست وضوء گرفت گفت : سجاده بياور .

گفتم : نشسته نماز بخوان .

گفت : چون امام فرموده البته مى توانم ، فنرهاى آهنى سينه و پشت مرا باز كن ، بالا خره با اصرارش همه راباز كردم و حالا ايستاده مشغول نماز خواندن است چنانچه مى بينى .

سپس وارد حجره شدم و او را در بغل گرفتم و هر دو گريه شوق كرديم و حمد خدا را بجا مى آورديم .

سپس تلگراف بشارت به تهران مخابره كرديم چند تن از بستگان ايشان آمدند و با كمال عافيت به شام مشرف شدند سپس به تهران برگشتند و تا اين مدت تاريخ در كمال عافيت در تهران هستند و چند مرتبه زيارت كربلا و يك حج مشرف شده اند . (41) مهر تو را به روضه رضوان نمى دهم

اين لطف ذوالعطاست من آسان نمى دهم

اشكى كه در عزاى تو ريزم ز ديدگان

آن اشك را به لؤ لؤ و مرجان نمى دهم

من عاشقم بروى تو اى شاه تشنه لب

آن عشق را بقيمت اين جان نمى دهم

جان مى دهم در سر كوى تو يا حسين

آن تربتت به ملك سليمان نمى دهم

مى ميرم از فراق تو شاها نظرنما

لطف ترا به لعل بدخشان نميدهم

من دارم آرزوى جمال تو ياحسين

اين آرزو به منصب شاهان نمى دهم

در وقت احتضار كشم انتظار تو

تا بر سرم

پا ننهى جان نمى دهم .

شيرى كه خورده ام شده با حب تو عجين

اين حبّ را بطور موّى عمران نمى دهم

اجنه هم عزادارى مى كنند

قسمت اول

عالم بزرگوار حضرت حجة الاسلام و المسلمين آقاى سيد حسن ابطحى (دامت بركاته ) نقل فرمود : يك روز با همراهان به زيارت قبور شهداء احد و حضرت حمزه سيدالشهداء (ع ) در دامنه كوه رفتيم و آن پاسداران اسلام را زيارت كرديم و در مسجد نماز خوانديم .

در گوشه اى مردى كه هر دو پايش از ران و هر دو دستش از بازو قطع شده بود و در عين حال خيلى چاق مانند توپى روى زمين افتاده و گدايى مى كرد .

مردم هم به حال او رقّت مى كردند و روى دستمالى كه پهن كرده بود پول زيادى مى ريختند . من در كنارى ايستاده و منتظر شدم سرش خلوت شود تا چند دقيقه احوالش را بپرسم او متوجه من شد و با زبان عربى مرا صدا زد گفت : مى دانم بچه فكر مى كنى ، مايلى شرح حال مرا بدانى و من بدون استثناء هر كه باشد اگر اصرار هم كند شرح حالم را برايش نمى گويم ، نمى دانم چرا دلم خواست براى شما قصه ام را نقل كنم .

در اين بين يك نفر متوجه حرف زدن ما شد و طبعاً فهميد ما راجع به علت قطع شدن دست و پاى آن مرد گدا حرف مى زنيم او هم نزديك آمد مى خواست گوش بدهد كه آن مرد گدا به من گفت اينجا نمى شود با هم حرف بزنيم چون مردم جمع مى شوند بيا باهم به منزل برويم تا

من جريان را براى شما نقل كنم ، من به دو علت از اين پيشنهاد استقبال كردم .

1 بخاطر آنكه راست مى گفت ممكن نبود كنار معبر عمومى با او حرف زد زيرا مردم جمع مى شدند .

2 بخاطر آنكه ببينم او چطور به خانه مى رود زيرا او نه پا داشت و نه دست لذا موافقت نمودم ولى به او گفتم الان زوار زياد است اگر ازاينجا بروى احسان مؤ منين از دستت مى رود .

گفت : نه من هر روز به قدريكه مخارج خودم و زن و بچه و خدمتگذارنم رو براه شود بيشتر پول از مردم نمى گيرم و وقتى آن مقدار معين تهيه شد به منزل مى روم و استراحت مى كنم .

گفتم : امروز آنقدر را بدست آوردى ؟ گفت : بله . گفتم : هنوز اول صبح است ؟ گفت : هر روز همان اول درظرف مدت دو ساعت آن پول مى رسد ، گفتم : ممكن است بگوئيد در روز چقدر مخارج داريد و بايد چقدر پول برسد ؟

خنده اى كرد و گفت : خواهش مى كنم از اسرار ناگفتنى سئوال نكن و از طرفى هم شايد در ضمن نقل جريان خودم مجبور شوم اين را هم برايتان بگويم .

گفتم : با شما مى آيم اگر مايليد برويم او اول با يك حركت سريع و مخصوص بدنش را روى دستمال پولها انداخت و آنچنان ماهرانه آنرا جمع كرد و وارد جيبيكه برروى پيراهنش دوخته بودند نمود كه خود اين عمل به قدرى شگفت انگيز بود كه ديگر براى من مسئله رفتن به منزل حل شده بود ولى در

عين حال حركات ماهرانه او تماشائى بود او همانطور كه نشسته بود مقعد شرا روى زمين حركت مى داد و آنچنان سريع مى رفت كه گاهى من عقب مى افتادم .

در عين حال يك جوان قوى هيكلى هم كه بعداً معلوم شد نوكرش است هواى او را داشت و آماده بود كه اگر خسته بشود كولش كند البته احتياج نبود زيرا در همان نزديكى ماشين شورلت بزرگى مهيا بود و آن آقا نوكره او رابغل كرد و در صندلى راست عقب ماشين نشاند و به من گفت از طرف چپ ماشين سوار شويد .

من به همراهان گفتم : شما به مدينه برگرديد تا يكى دو ساعت ديگر من هم به شما ملحق مى شوم و سوار ماشين آنها شدم و به مدينه رفتم .

خانه اين مرد مفصل بود زندگى خوبى داشت و زن و فرزندان مؤ دبى داشت همه از او حساب مى بردند او را زياد احترام مى گذاردند .

اول كارى كه پس از ورود به منزل براى او انجام دادند زنش پيش او آمد و لباسهايش را عوض نمود و پيراهن تميزى به تن او كرد بعد او را بغل كردند و به اطاق پذيرائى بردند و به من هم تعارف كردند كه به آنجا بروم .

اين اطاق مفروش به فرشهاى ايرانى و كاملاً مرتب و تزئين شده به لوسترهائى بود وقتى نشستم او قصه خود را اينطور آغاز نمود من تابيست سالگى يعنى بيست سال قبل هم دست داشتم و هم پا داشتم در همين خانه با همين زن كه تازه ازدواج كرده بودم زندگى مى كردم .

در نيمه هاى شب پشت

در منزل ما صداى فرياد زنى كه معلوم بود او را جمعى بقصد كشتن مى زنند بلند شد ، من لباسم را پوشيدم و به در منزل رفتم ديدم آن زن بر روى زمين افتاده و خون از سرش كه شكافى برداشته بود جاريست و سه نفر جوان كه او را مى زدند وقتى مرا ديدند فرار كردند و من از آنها در تاريكى شبحى بيشتر نديدم فوراً ماشينم را برداشتم و آن زن را به بيمارستان رساندم كه شايد بتوانند او را از مرگ نجات دهند .

ولى از همان ساعتى كه روى زمين افتاده بود بيهوش بود كه من هر چه زير چراغ ماشين خواستم او را بشناسم ، نتوانستم قيافه اش را تشخيص دهم بهر حال مسئله از نظر من مهم نبود زيرا من روى حس انسان دوستى اينكار را انجام دادم و احتياج به شناسائى او زياد نداشتم .

او را به بيمارستان تحويل دادم متصدى بيمارستان طبق معمول گزارشى از من سئوال كرد و من هم تمام جريان را از اول تا آخر براى او گفتم او همه را نوشت و زير آن گزارش آدرس كامل مرا هم نوشت و من از بيمارستان بيرون آمدم .

وقتى به منزل رسيدم ديدم در منزل باز است و زن جوانم كه در منزل بوده از او خبرى نيست ولى يك لنگه از كفشهايش آنجا افتاده است .

فورا باز سوار ماشين شدم و جريان را بشرطه (پليس ) خبر دادم او مرا به شهربانى برد و اجازه گرفت كه با اسلحه همراه من بيايد و ما دو نفرى سوار ماشين شديم و در آن نيمه شب

دور كوچه ها و خيابانها مى گشتيم .

من بى صبرانه گريه مى كردم و اسم زنم را با فرياد صدا مى زدم تا آنكه از عقب يك كوچه بن بست صداى ناله زنم را شنيدم كه مرا به كمك مى طلبيد . فوراً ماشين را متوقف كردم ديدم او بروى زمين افتاده و از سر و صورتش خون مى ريزد او را برداشتم و به داخل ماشين انداختم و آن شرطه هم كمك كرد تا او را به بيمارستان برسانيم كه ناگاه در وسط راه سنگ محكمى به شيشه ماشينم خورد و شيشه ماشينم خورد شد و روى زمين ريخت .

من باز ماشينم را در گوشه اى متوقف كردم و از ماشين بيرون آمدم كه ببينم چه كسى آن سنگ را زده است سنگ دوم به سرم خورد و من نقش زمين شدم .

شرطه متوحشانه در حاليكه يك پايش از ماشين بيرون گذاشته بود ولى جراءت نمى كرد كه كاملاً پياده شود اسلحه اش را كشيد و به اطراف شليك مى كرد .

مردم صداى تيراندازى را كه شنيدند از خانه ها بيرون آمدند و خيابان شلوغ شد يكى از ميان جمع صدا زد كه فعلاً مجروحين را به بيمارستان برسانيد تا بعد ببينيم چه كسى به اين كارها دست زده است يك نفر از اهالى همان خيابان پشت فرمان نشست و به شرطه گفتند تو تحقيق كن ببين آيا ضارب را پيدا مى كنى يا نه ؟

شرطه در واقع مى ترسيد كه بماند و لذا بهانه آورد كه دشمن ممكن است در تعقيب اينها باشد لذا بايد تا بيمارستان محافظ اينها باشم .

و بالاخره من

و زنم را عقب ماشين انداختند و راننده و شرطه جلو ماشين شيشه شكسته نشستند و هر دوى ما را به بيمارستان رساندند .

زخم من سطحى بود چند تا بخيه اى بيشتر لازم نداشت ولى زخم زنم عميق تر بود او احتياج به عمل پيدا كرد و علاوه بدنش در اثر كتك خوردن سخت كوبيده و كبود بود و احتياج زيادى به استراحت داشت .

رئيس بيمارستان در حاليكه كاغذ و قلمى در دست گرفته بود براى تهيه گزارش پيش من آمد و اسم مرا پرسيد وقتى من جواب دادم به من گفت : شما همان آقائيكه دو ساعت قبل خانم مجروحى را به اينجا آورديد نيستيد ؟

گفتم : چرا ، گفت : ببخشيد من شما را نشناختم سر و صورتت خون آلود بود و قيافه تان خوب مشخص نبود شناخته نمى شديد .

من از رئيس بيمارستان سئوال كردم حال آن زن چطور است ؟ گفت : اگر مايليد با او ملاقات كنيد مانعى ندارد ، گفتم : متشكرم و لذا با او رفتيم ، وقتى شوهر آن زن مرا ديد از من تشكر كرد و گفت : اگر به او نمى رسيديد آن طور كه اين آقا (يعنى دكتر بيمارستان ) مى گفت زنم مرده بود .

من ابتداء براى رئيس بيمارستان و شوهر آن زن جريان خودم را نقل كردم و بعد به شوهر آن زن گفتم جريان زن شما چه بوده است كه آن سه نفر او را اينطور كتك زدند و بعد به خاطر كمكى كه من به او كردم اين بلاء را سر من و زنم آوردند .

شوهر آن زن گفت من

امشب ديرتر به منزل آمدم وقتى كه وارد منزل شدم زنم را در منزل نديدم و هيچ اطلاعى از جريان او نداشتم تا آنكه نيم ساعت قبل اين آقا (دكتر) به منزل ما تلفن زد و مرا به اينجا احضار نمود و هنوز زنم حالى پيدا نكرده كه بتواند جريان را نقل كند .

تا آنجا اين موضوع براى افراد كاملاً به بغرنج بود و تنها كسانيكه از جريان اطلاع داشتند زن من و آن زن بود كه متاءسفانه آنها هم حالى نداشتند كه بتوانند جريان را نقل كنند بعلاوه دكتر مى گفت : چون به آنها ضربه مغزى وارد شده هر چه ديرتر جريان را از آنها سئوال كنيد و ديرتر حرف بزنند بهتر است .

بالاخره آن شب گذشت و جريان در ابهام كامل باقى بود تا آنكه من صبح فرداى آن شب از زنم كه نسبتاً حالش بهتر بود سئوال كردم كه ديشب بعد از رفتن من چه شد كه مجروح شدى و در آن كوچه بن بست افتاده بودى .

گفت وقتى كه شما آن زن را برديد كه به بيمارستان برسانيد من هنوز دم در ايستاده بودم ناگهان سه جوان نقاب دار پيدا شدند اول يكى از آنها در دهان مرا گرفت كه فرياد نكنم ولى من تلاش مى كردم كه خودم را از دست آنها نجات بدهم .

يكى از آنها با چيزى كه در دست داشت به سر من زد من بيهوش شدم . ديگر نفهيمدم چه شد تا آنكه تازه قدرى بهوش آمدم كه شما مرا در آن كوچه پيدا كرديد و به بيمارستان آورديد .

موضوع از ابهامش بيرون نيامد شوهر

آن زن هم وقتى از زنش سؤ ال مى كند كه چه شد مجروح شدى و در ميان آن كوچه افتادى مى گويد : زنگ در منزل زده شد گمان كردم كه شمائيد در را باز كردم ناگهان مورد هجوم سه نفر نقابدار واقع شدم آنها اول دهان مرا گرفتند و بعد مرا برداشتند و در كوچه بردند من نفهميدم كه چه مى خواهند بكنند كه دستشان از در دهان من كنار رفت من فرياد زدم آنها با چيزيكه در دستشان بود به سر من كوبيدند من بيهوش شدم و در بيمارستان بهوش آمدم .

در اين بين رئيس بيمارستان نزد ما آمد و گفت : متوجه شديد بالاخره ديشب چه شد ؟

گفتم : نه ، گفت : بعد از جريان شما پنج نفر زن جوان ديگر را بهمين نحو زخمى كرده اند ، و به اين بيمارستان كه مخصوص سوانح است آورده اند و ما به شرطه خبر داده ايم امروز رئيس شرطه با جمعى از متخصصين علل جرائم ، بسيج شده اند وعجيب اين است كه از هر كدام از اين مجروحين سئوال مى شد چه بر سر شما آمده آنها عين همين مطالبى را كه زنهاى شما مى گويند گفته اند .

بالاخره ما هفت نفر شوهرهاى آن زنهاى مجروح دور هم نشستيم و هر چه افكار مان را روى هم ريختيم كه ببينيم چرا اين بلاء مشترك به سرما آمده چيزى متوجه نشديم .

يكى از آنها گفت من دلائلى دارم كه اين كار را اجنه كرده اند بقيه خنديدند و گفتند : اجنه چه دشمنى با ما داشته اند كه هفت نفر را

انتخاب كنند ؟

من گفتم : لطفا دلائلتان را بفرمائيد استفاده كنيم ؟ ! گفت : ببينيد يك نواختى حوادث و يك نحو رفتار كردن با همه و نكشتن هيچكدام از آنها و بيهوش شدن همه و با اين سرعت بهبودى همه دليل بر اين است كه اين كار بشر نبوده .

من گفتم اين دليل نمى شود زيرا اولاً خيلى يك نواخت انجام نشده بلكه مختصرا اختلافى هم داشته ، ثانيا از كجا معلوم كه حتماً كار اجنه يكنواخت باشد و كار انسان نامنظم باشد و از طرف ديگر چه دشمنى با زنهاى ما داشتند اين كار را بكنند .

ديگرى گفت من كه مايلم هر چه زودتر خودم و زنم را از اين جريان بيرون بكشم يكى دو نفر ديگر هم كه من جمله شوهر آن زنى بود كه من او را به بيمارستان آورده بودم از بس ترسيده بودند با او موافقت كردند .

ولى من گفتم : بايد ريشه اينكار را به كمك پليس در بياورم و اين سه جوان جانى را به كيفر برسانم ، شما هم اگر با من موافقت كنيد بهتر است چون زودتر به هدف مى رسيم ولى آنها هر كدام اظهار بى ميلى كردند حق هم داشتند زيرا ديده بودند كه بخاطر رساندن يك مجروح به بيمارستان با من چه كردند ، شيشه ماشينم را شكستند ، خودم را مجروح كرده بودند و بالاخره ممكن بود كه اگر آنها هم وارد اين كار شوند به آنها هم صدمه وارد كنند .

اما من اين مسئله را تعقيب كردم حدود ده شب در كوچه هائيكه آنها اين عده را مجروح كرده بودند

با اسلحه كه از شهربانى گرفته بودم مى گشتم ولى چيزى دستگيرم نشد بالاخره نزديك بود ماءيوس شوم كه به فكرم رسيد خوب است در اين موضوع با آقاى شيخ عبدالمجيد كه استاد دانشگاه در روان شناسى است مشورت كنم روز بعد نزد او رفتم و جريان را به او گفتم او به من گفت : آيا ممكن است من با مجروحين ملاقاتى داشته باشم ؟

گفتم : ترتيبش را هم مى دهم و لذا يكى دو روز معطل شدم تا توانستم از شوهرهاى آن زنهائيكه در آن شب دچار اين جريان شده بودند دعوت كنم آنها در يك جا با زنهايشان جمع شوند تا استاد از آنها سؤ الاتى كند .

محل ملاقات همين منزل من بود در همين اطاق همه آنها نشسته بودند استاد دانشگاه كه من تا آنروز نمى دانستم در علوم معنوى و روحى چقدر وارد است سئوالاتى را به ترتيب از اول كسى كه دچار حادثه شده بود و منزلش هم در كنار شهر مدينه منوره بود و بعد هم به ترتيب از يك يك آنها سئوالهائى كرد تا آنكه آخرين آنها اتفاقا زن من بود سئوالش اين بود كه بايد به من بگوئيد روز قبل از حادثه از اول صبح تا وقيتكه جريان اتفاق افتاده چه مى كرديد ؟

آنها همه را براى او نقل كردند و او آنچه آنها مى گفتند مى نوشت ، سئوال دوم او اين بود كه چگونه آن حادثه براى شما اتفاق افتاد و چند نفر در كار شركت داشتند ؟

آنها هر كدام خصوصياتى را براى او نقل كردند و او نوشت . سئوال سوم او اين

بود كه آيا بعد از اين حادثه چه تغيير حالى پيدا كرديد ؟ آنها هر كدام حالاتى را از خود نقل كردند كه باز او آنها را نوشت و بعد گفت : من بايد در اين مطالب كه نوشته ام سه روز مطالعه كنم و سپس نتيجه را به شما بگويم .

من كه عجله داشتم و نمى خواستم موضوع اين قدر طول بكشد به استاد گفتم : به اين ترتيب آنها ديگر فرار مى كنند و ممكن است بخاطر طول زمان موفق به دستگيرى آنها نشويم .

استاد به من گفت : حالا هم موفق به دستگيرى آنها نمى شوى و اگر بيشتر از اين در تعقيب آنها كوشش كنى خودت هم دچار حادثه اى خواهى شد كه جبران ناپذير است .

گفتم : پس مطالعه سه روزه شما به چه درد مى خورد ، گفت : اولاً از نظر علمى اهميت زيادى دارد . ثانيا احتمالا شما كارى مى كنيد كه ارواح خبيثه و يا اجنه با آن مخالفند و شما را اذيت كرده اند و اگر آنرا ادامه دهيد ابتلائات بيشترى پيدا خواهيد كرد .

قسمت دوم

من كه آنوقت اين حرفها را خرافى مى دانستم خنده تمسخر آميزى كردم و گفتم : من كه تا آخرين قطره خونم پاى تحقيق از اين موضوع ايستاده ام و خودم آن سه جوان را ديدم كه فرار مى كردند ولذا حتى احتمال هم نمى دهم كه آنها اجنه و يا چيز ديگرى از اين قبيل باشند .

استاد گفت : پس احتياج به جواب نداريد ؟ ولى من به شما توصيه مى كنم كه بيش از اين كار را تعقيب

نكنى كه ناراحتت مى كنند . دوستانيكه زنهايشان مبتلا به آن جريان شده بودند همه متفقا گفتند : ولى ما تقاضا داريم كه جواب را به ما بدهيد و حتى يكى دو نفر از آنها هم او را در اينكه اينكار ممكن است از اجنه صادر شده باشد تأ ييد كردند .

به هر حال آن روز آن مجلس بهم خورد و من از اينكه اين استاد دانشگاه را براى تحقيق از اين موضوع دعوت كرده بودم پشيمان بودم تا آنكه تا سه روز گذشت ، استاد دانشگاه به من مراجعه كرد وگفت : حاضرم در جلسه ديگريكه شوهرهاى آن زنها جمع شوند ولى زنها و يا شخص غريبه اى در مجلس نباشد نتيجه ، مطالعاتم را براى آنها و شما بگويم من گفتم : بسيار خوب ، باز هم در منزل ما جلسه تشكيل شود ولى چون كار زيادى دارم چند روز ديگر آنها را دعوت مى كنم تا شما با آنها حرف بزنيد .

گفت : دير مى شود اگر شما همين امروز اقدام نمى كنيد كه جلسه تشكيل شود من خودم آنها را دعوت مى كنم و مطلب را به آنها مى گويم گفتم نه من وقت ندارم خودتان اين كار را بكنيد (اما من وقت داشتم ولى نمى خواستم حرفهاى خرافى او را گوش كنم . )

او وقتى از من جدا شد آهى كشيد و به من گفت : جوان تو حيفى خودت را به خاطر نادانى و سر سختى بى چاره مى كنى ، من اهميت ندادم او ظاهراً همان روز در منزل خودش جلسه اى تشكيل مى دهد و طبق آنچه

يكى از دوستان كه زنش دچار جريان شده بود مى گفت :

او چند موضوع از حالات زنها را قبل از حادثه و چند موضوع را در وقت حادثه و چند موضوع بعد از حادثه مشترك مى دانست اما موضوعات مشتركه براى آنها قبل از حادثه اتفاق افتاده بود اين بود :

1 همه آنها روز قبل از حادثه در منزل يا براى تفريح و يا براى سرگرمى و يا بخاطر عقايد خرافى وسائل سرور و شادى متجاوز از حد تشكيل داده بودند و از صبح تا شب مى خنديدند .

2 آنها آن روز نماز و اعمال عبادى خود را انجام نداده بودند و حتى هيچ كدام يادشان نبود كه حتى براى يك مرتبه بسم اللّه الرحمن الرحيم گفته باشند .

3 صبح آن روز عمل زناشوئى انجام داده و تا شبِ وقت حادثه غسل نكرده بودند .

4 غذاى خوشمزه اى تهيه كرده بودند و زياد خورده بودند و معده آنها كاملاً سنگين بوده است .

5 بدر خانه آنها فقيرى كه از آنها بعضى اظهار كرده بودند از اشراف (سادات ) هستيم آمده بودند آنها با آنكه امكانات داشتند جواب مثبتى بآنها نداده بودند و بلكه جسارت هم كرده بودند .

6 آب جوش روى زمين ريخته و بسم اللّه نگفته بودند او معتقد بود كه همه آنها دست به دست هم داده بودند و اين حادثه را براى آنها بوجود آورده بود و يا بعضى از اينها در جريانى كه اتفاق افتاده مؤ ثر بوده است و حتما اين كار مربوط به اجنه است .

اما موضوعات مشتركى كه بين آنها در وقت حادثه بوده عبارتست از :

1 همه

آنها سه نفر جوان را مى ديدند كه نقابدارند و به آنها حمله مى كرده اند .

2 در اولين ضربه اى كه بسر آنها وارد مى كردند آنها را بيهوش مى نمودند و بعد آنها را بجاى دور دست مى انداختند .

3 همه ضربه هائيكه به سر آنها وارد شده هيچ آثار ضربه اى در بدن آنها نبوده است .

4 با آنكه تقريبا ضربه هائيكه به سر آنها وارد شده عميق بوده است آنها دچار آسيب مهلكى نشدند .

5 همه آنها اظهار مى كردند كه وقتى آن جوانها به ما مى رسيدند حرف نمى زدند و هيچ كدام از آنها صداى آن جوانها را نشنيده بودند .

6 همه آنها اظهار مى كردند كه وقتى آن جوانها با ما تماس مى گرفتند و ما را بغل مى كردند به قدرى دستها و بدنشان لطيف بود كه ما احساس فشار بر بدنمان نمى كرديم .

7 با آنكه زنها جوان بودند و بيشتر از هر چيز احتمال بى عفتى از طرف جوانها نسبت به آنها مى رفت در عين حال با هيچ يك از آنها عمل منافى با عفت انجام نداده بودند .

او متعقد بود كه اين دلائل ثابت مى كند كه عاملين آن جريان ارواح يا اجنه بودند كه به صورتهائى در آمدند اما موضوعاتى كه بعد از حادثه براى آنها اتقاق افتاده بود .

1 به همه آنها يك حالت ضعف ورخوت عجيبى دست داده بود كه خود آنها آن را مربوط به خونى كه از آنها رفته بود مى دانستند ولى از نظر طبيعى نبايد از ده روز كه از حادثه گذشته براى زنهاى جوانى كه

مى توانند زودتر از اين ، آن ضايعه را جبران كنند ادامه داشته باشد .

2 آنها در حال حزن عجيبى بودند كه در اين مدت ده روز حتى يك تبسم هم نكرده بودند .

3 در حال خواب فرياد مى زدند و گاهى بى جهت از خواب مى پريدند .

4 حالت وحشت و ترس عجيبى به آنها دست داده بود كه با هر صدائى از جا مى پريدند .

5 رنگ آنها بيشتر از آنچه توقع مى رفت زرد شده بود و روز بروز بدتر مى شدند و لذا شوهرهاى زنهائيكه مبتلا به اين حادثه بودند خيلى زياد اصرار داشتند كه اگر ممكن است اين موضوع پيگيرى شود تا زنهايشان از اين حالات بيرون بيايند .

اما من با سر سختى عجيبى اينها را تصادفى تصور مى كردم و مى گفتم : اينها خرافات است هر كسى كه ضربه مغزى مى خورد ضعف دارد در خواب فرياد مى زند رنگش زرد مى شود ترس بر او مستولى مى شود و خواهى نخواهى به خاطر اين ناراحتى ها حال حزن خواهد داشت .

و لذا تصميم گرفتم از پا ننشينم تا آن سه جوان را پيدا كنم حتى يك روز به شهربانى رفتم و به رئيس شهربانى پرخاش كردم كه در مدينه منوره ناامنى نبوده شما چرا اين سه جوان را كه اينطور با جمعى رفتار كرده اند پيدا نمى كنيد تا آنها را مجازات كنند .

رئيس شهربانى به من گفت : ما در تعقيب آنها بوده ايم حتى در روزنامه و مجلات اعلام كرده ايم كه مردم آنها را دستگير كنند ولى چه كنيم كه كوچكترين رد پائى از

آنها مشاهده نمى شود .

آن استاد دانشگاه كه بعدا معلوم شد تسخير جن هم دارد به دوستان گفته بود كه من جنهايم را احضار كرده ام و از آنها در باره اين موضوع تحقيق نموده ام آنها مى گويند اين عمل را سه نفر از جن هائى كه شيعه بودند و با ما سنيها مخالفند انجام داده اند .

استاد دانشگاه از آنها پرسيده بود : چرا آنها اين هفت نفر از زنهاى سنى را انتخاب كرده اند و به بقيه اهل سنت اذيت وارد نكرده اند ؟ در جواب جنيهاى استاد دانشگاه گفته بودند :

چون آن روزى كه شب بعدش آن جريان اتفاق مى افتد روز عاشوراء بوده است و شيعيان عزادار بوده اند و به خصوص شيعيان از اجنه مجلس عزا در آن محلهائى كه آن زنها زندگى مى كردند داشته اند و چون آنها آن روز زيادتر از ديگران خوشحال بوده اند و آنها زياد مى خنديدند به سه نفر جوان از اجنه مأ موريت مى دهند كه آنها را تنبيه كنند .

استاد دانشگاه گفته بود : من به آنها گفتم كه تقصيرى نداشتند ، اولاً عزادارى شيعيان اجنه را نمى ديدند و ثانيا از عاشوراء خبرى نداشتند (چون اهل سنت به خصوص در مدينه از اين موضوع غافلند) آنها گفته بودند ما يك افرادى را به صورت فقراء به در خانه هاى آنها فرستاديم .

ولى آنها عوض آنكه از خنده و خوشحالى دست بردارند از آنها زبانا و بعضى عملاً به حضرت سيدالشهداء(ع ) توهين هم كرده بودند و تا آنها از اين عملشان توبه نكنند رنگشان رو به زردى مى رود

و اين حالات مشترك آنها را رنج مى دهد .

لذا استاد دانشگاه اصرار داشت كه آنها هر چه زودتر توبه كنند تا حالشان خوب شود بعضى از آنها بدون آنكه جريان شان را براى كسى نقل كنند نزد شيعيان درمحله نخاوله رفته بودند و پولى براى عزادارى حضرت سيدالشهداء(ع ) داده بودند و توبه كرده بودند .

اما من همچنان اين مسئله را توجيه مى كردم و حتى به استاد دانشگاه يك روز گفتم : مثل اينكه تو شيعه هستى و با اين كلك مى خواستى از اين موقعيت استفاده كنى و اين عده را با شيعيان مرتبط نمايى .

او به من گفت : به خدا من شيعه نيستم اين آن چيزى بود كه من فهميده بودم و حالا تو هم خواهى فهميد ، مبادا جريان را به پليس بگوئى كه هم تو ديگر نمى توانى ضررها را جبران كنى و هم من با اين همه محبتى كه به شما بدون تقاضاى مزدى كرده ام در ناراحتى مى اُفتم .

گفتم : شما كه جن داريد مى توانيد از آنها كمك بگيريد ، او هر چه التماس كرد من توجه نكردم و چون در آن مدت با پليس همكارى كرده بودم و آنها به من اعتماد پيدا كرده بودند جريان را به آنها گزارش كردم .

رئيس شهربانى مرا در خلوت خواست و گفت : تو بد كردى كه مسئله را در حضور افسرها و به خصوص افسر نگهبان عنوان كردى زيرا او خيلى متعصب است حالا من مجبورم آن استاد دانشگاه را تعقيب كنم .

و اگر صبر مى كردى تا ببينيم اگر حال زنان خوب شد و

تنها زن تو مريض باقى ماند معلوم مى شود جريان صحت داشته و چه اشكالى دارد كه بخاطر رفع كسالت زنت پولى به شيعيان براى عزادارى حضرت حسين بن على (ع ) بدهى ! !

من عصبانى شدم گفتم : مثل اينكه شما هم از اين بدعتها بدتان نمى آيد ، اين اعتقادها با رژيم عربستان سعودى كه مذهب رسمى آن وهابيت است منافات دارد ! !

رئيس شهربانى زنگى زد يك نفر پليس آمد اول به او دستور داد كه فلان استاد دانشگاه را به اينجا دعوتش كنيد و بعد گفت : اسلحه اين جوان را هم تحويل بگيريد و ديگر او را بدون اجازه به اينجا راه ندهيد .

بالاخره آن روزاسلحه مرا گرفتند و مرا از شهربانى بيرون نمودند من به منزل رفتم ، شب تا صبح براى درد سر درست كردن استاد دانشگاه و رئيس شهربانى و آن عده كه پول به شيعيان داده بودند نقشه مى كشيدم ، عاقبت فكرم به اينجا رسيد كه نزد قاضى القضات (ابن باز) بروم از همه شكايت كنم و جريان را از اول تا به آخر به او بگويم او قدرت دارد حتى رئيس شهربانى را هم تعقيب كند به خصوص كه آن روز وقتى شنيدم كه استاد دانشگاه مسافرت رفته و اين دستور رئيس شهربانى براى نجات او از محاكمه بوده بيشتر عصبانى شدم و مستقيما به در خانه (ابن باز) رفتم او تصادفا در منزل نبود به خدمتكارانش گفتم : فردا به محضرشان مشرف مى شوم .

دوباره شب را به منزل رفتم و در اطاق خواب استراحت كردم و از اذيت اين افراد بيرون نمى

رفتم كه ناگهان ديدم شخصى وارد اطاق خواب من شد اول فكر كردم زنم از اطاق بيرون رفته و حالا برگشته است .

ولى وقتى به او نگاه كردم ديدم مرد قوى هيكلى است با حربه مخصوصى كه در دست داشت مى خواهد به من بزند ، من فكر كردم اين يكى از همان هائيست كه آن زنها را مجروح كرده ، از جا برخاستم و با فرياد به او گفتم : بدبخت امروز كه اسلحه نداشتم از ترس به سراغم آمدى مى دانم با تو چكار كنم ، ولى او فقط يك دستش را دراز كرد و وقتى دستش نزديك من آمد بزرگ شد تا جائى كه هر دو پاى مرا با يك دست گرفت و به قدرى فشار داد كه از حال رفتم وقتى بهوش آمدم صبح شده بود پاهايم دردشديدى مى كرد .

زنم به من گفت : چه شده ؟ جريان را به او ، گفتم او گفت : خواب بدى ديده اى حالا از جا برخيز تا بشارتى به تو بدهم هر چه كردم در اثر درد پا نتوانستم برخيزم به او گفتم : بشارتت چيست بگو ؟

گفت : من علت كسالت خود را پيدا كرده ام و آن اينست كه روز قبل از جريان آن شب سيد فقيرى به در خانه ما آمد و از من چيزى درخواست كرد من از راديو آهنگ مخصوصى را گوش مى دادم فوق العاده خوشحال بودم و حتى گاهى مى رقصيدم و به او اعتنائى نكردم او به من گفت : امروز عاشوراء است شيعيان براى حضرت حسين (ع ) عزادراى مى كنند چرا تو

اينقدر خوشحالى ؟

به او گفتم : خفه شو و چند جمله جسارت به حسين بن على ((ع )) و شيعيان كردم او مرا نفرين كرد و رفت كه شب آن اتفاق افتاد ولى ديروز غروب همان سيد فقير را ديدم از او عذر خواستم ، او به من گفت : اگر پولى به شيعيان نخاوله براى عزادراى سيدالشهداء (ع ) بدهى شفا خواهى يافت .

من به گمانم آن دوستان به زنم كلك زده اند و او اين دروغ را جعل كرده كه مرا به آنچه استاد دانشگاه گفته معتقد كنند سيلى محكمى به صورت زنم زدم و به او گفتم :

ديگر اين دروغ ها را به من نگوئى ولى بعد پشيمان شدم به خصوص كه آنچه استاد دانشگاه گفته بود از او پنهان مى كردم .

پاهايم هم به خاطر اين عصبانيت دردش شديدتر شد و من از طرفى فرياد مى زدم و زنم به خاطر كتكى كه خورده بود گريه مى كرد بالاخره طاقت نياوردم .

به او گفتم : مرا هر چه زودتر به مريض خانه برسان ، او مرا به مريضخانه برد .

دكتر گفت : مثل اينكه پاهاى شما ضربه شديدى خورده و خون از جريان افتاده اگر موفق بشويم خون را به جريان بيندازيم با ماساژ دادن درد پاى شما دفع مى شود .

آنها تا شب پاهاى مرا ماساژ مى دادند ولى نه خون به جريان افتاد و نه درد پاى من بهتر شد دكتر معالجم گفت : شما اگر اصل جريان پايتان را بگوئيد ، ممكن است در معالجه اش مؤ ثر باشد .

من جريان را براى او گفتم ، او گفت

: شما ترسيده ايد ، چيزى نيست خيالم را راحت كردى ، ولى درد پا مرا بى طاقت كرده بود ، قرصهاى مسكن ابداً تأ ثيرى نداشت .

اواخر شب نمى دانم به خواب رفته بودم يا اينكه بيدار بودم ديدم در اطاق باز شد اين دفعه سه نفر نقابدار وارد اطاق شدند پرستار هم ايستاده بود ! ! !

اما مثل اينكه او آنها را نمى ديد اول يكى از آنها صورتش را باز كرد ديدم همان مرديست كه شب قبل پاهايم را فشار داده بود .

به من گفت : تا بحال با شماها حرف نمى زدم چون مردمى كه تا اين حد نافهمند نبايد با آنها حرف زد ولى حالا مجبورم به تو چند چيز را بگويم :

اولاً ما همان سه نفرى هستيم كه به خاطر جسارتى كه آن هفت نفر زن به عاشوراء و حضرت حسين بن على (ع ) كرده بودند آنها را تنبيه كرديم .

ثانيا بدان كه پاهاى تو ولو توبه كنى خوب نمى شود و اگر آنها را قطع نكنند تو از بين مى روى در اين بين آن دو نفر هم نقابها را از صورت برداشتند و آن شخص كه با من حرف مى زد به يكى از آنها گفت : حالا به خاطر اينكه زنش را سيلى زده و هم موضوع را درست باور نمى كند يك دستش را تو فشار بده و دست ديگرش را او فشار بدهد ، تا ديگر پا نداشته دستهم نداشته باشد دنبال اين كارها برود و دست هم نداشته باشد كه سيلى به صورت زنش بزند آنها دست مرا فشار دادند من داد

كشيدم .

پرستار با آنكه در تمام اين مدت در مقابل من ايستاده بود مثل اينكه از خواب پريده گفت : چه شده و تا او نزديك تخت من آمد من از حال رفته بودم .

وقتى بهوش آمدم طبيب بالاى سرم ايستاده و شانه هاى مرا ماساژ مى داد و دستهايم هم مثل پاهايم درد مى كرد وقتى جريان را به طبيب گفتم .

پرستار گفت : پس چرا من كسى را نديدم ؟

من به طبيب اسرار كردم دست و پاى مرا قطع كنيد تا من از درد راحت شوم ، طبيب گفت : ما حالا معالجات لازم را انجام مى دهيم اگر فايده اى نكرد بعد آن كار را خواهيم كرد .

به هر حال اطباء حدودبيست روز براى معالجه من تلاش كردند علاوه بر آنكه نتيجه اى نداشت روز بروز دست و پايم بدتر مى شد كم كم مثل اينكه رگهاى دست و پاى مرا قطع كنند از همان جائى كه ملاحظه مى كنيد سياه شده و اطباء تجويز كردند كه آنها را يكى پس از ديگرى قطع كنند و مرا به اين روز بنشانند .

چند شب قبل از آنكه از بيمارستان بيرون بيايم و تقريبا جاى زخمم بهبود پيدا كرده بود خيلى نگران وضع خودم بودم كه حالا وقتى با اين وضع از بيمارستان بيرون بيايم چه بكنم ، زنم به من گفت : من تو را تا اين حد لجباز نمى دانستم بيا قبول كن كه مقدارى پول نذر عزادارى حسين بن على ((ع )) نمائى و آن را به شيعيان بدهى شايد وضعت از اين بدتر نشود .

گفتم : مانعى ندارد پولى براى

آنها فرستادم و به آنها پيغام دادم كه مجلس عزادارى براى حضرت حسين بن على (ع ) ترتيب بدهند و براى رفع كسالت من دعاء كنند .

آنها هم ظاهرا آن مجلس را بر پا كرده بودند و متوسل به حضرت اباالفضل (ع ) شده بودند من از اين توسل اطلاعى نداشتم .

در عالم رؤ يا حضرت اباالفضل (ع ) را ديدم كه به بالينم آمده اند و مرا به خاطر آنكه آنها براى من توسل كرده اند شفا دادند و بحمداللّه از آن روز تا به حال همين زندگى خوبى را كه مى بينى دارم اين بود قضيه من ، بنده به او گفتم : شما با اين كراماتى كه از عزادارى حضرت سيدالشهداء (ع ) ديده ايد چرا شيعه نمى شويد ؟ گفت : هنوز حقانيت مذهب شيعه برايم ثابت نشده ولى به عزادارى براى حضرت سيدالشهداء (ع ) خيلى عقيده دارم و در ايام عاشوراء خودم مجلس ذكر مصيبت تشكيل مى دهم و از شيعيان دعوت مى كنم كه در آن مجلس اجتماع كنند اميد است كه اگر حق با شيعه باشد از همين مجالس مستبصر شوم . و اينكه قصه ام را براى شما گفتم براى اين بود كه به شيعيان علاقه دارم . (42)

از تربت خون مى ريزد

آقاى عبدالحميد حسانى فرزند عبدالشهيد حسانى ساكن فراشنيد فارس نسبت به تربت امام حسين (ع ) قبلاً در داستانهاى شگفت تاءليف حضرت آية اللّه آقاى حاج سيد عبدالحسين دستغيب شيرازى خوانده بود ، نقل مى كند :

من و خانواده ام كه سواد فارسى داشتيم اين كتاب را خوانديم كه روز عاشورا تربت به رنگ خون در آمده

است .

در سال اخير قبل از محرم پدرم عازم كربلا شد و مقدارى تربت خريدارى كرده و آورد ، خواهرم (بنام ساره ) متوسل شد به ائمه (عليهم السلام ) تربتى كه پدرم آورده بود مقدار كمى از آن را با پارچه اى از حرم آقا ابوالفضل (ع ) مى پيچد و شب را احياء مى دارد(يعنى شب عاشوراء) و از ائمه و فاطمه زهراء سلام اللّه عليها مى خواهد كه اگر ما يك ذره نزد شما قابليت داريم اين تربت همان حالتى كه آقا در كتاب نوشته اند براى ما بشود .

اتفاقا روز عاشوراى گذشته بعد از نماز ظهر يك و ده دقيقه بعد از ظهر به آن نگاه مى كنند و خواهر و زن برادرم آن را مى بينند و يك مرتبه به گريه و زارى مى افتند .

مى بينند همان حالتى كه آقا در كتاب نوشته اند اتفاق افتاد و تربت مزبور حالت خون پيدا كرده بود و حقير كه بعد از مسجد آمدم خودم هم ديدم و مقدارى به خدمت حضرت آقاى آية اللّه العظمى دستغيب دادم .

و تربت مزبور هنوز موجود است و رنگ تربت به طور كلى جگرى شده رطوبت كمى برداشته بود بعد به تدريج حالت خشكى پيدا كرده و هنوز هم باقى است با همان رنگ جگرى و نظير همين قضيه كه ذكر شد .

مقدارى تربت مزبور در سال 98 قمرى باز در فراشبند فارس كوى مسجد الزهراء منزل مشهدى عبدالرضا نوشادى بوده و در جلسه نشان دادند به خون مبدل شده كه همه آن را مشاهده كردند . (43) من در عزاى تو (ياحسين ) نالم

چو ناى نى

اين سوگ را به حق تو پايان نمى دهم

من تشنه جمال تو هستم اى شها

اين تشنگى بچشمه حيوان نمى دهم

دم مى زنم ز نام تو هر صبح و هر مسا

اين دم زدن به حور و به غلمان نمى دهم

كمتر گداى كوى تواءم كنزلافنا

درويشيم به جود حاتم دوران نمى دهم

نام تو گر به گوش رسد مى خيزم زجان

اين صوت را به بلبل خوشخوان نمى دهم

آن غنچه اى كه بوى تو دارد بكام خود

آن غنچه را به صد گل خندان نمى دهم

دل در غمت نشسته شها روز و شب همى

اين درد و غم به چهچه مستان نمى دهم

خرج روضه خوانى را تاءمين كرد و به آن مقام رسيد

مرحوم استاد شيخ عبدالحسين تهرانى رحمة اللّه عليه نقل نمود :

وقتى ميرزا نبى خان كه يكى ازنزديكان محمّد شاه قاجار بود وفات كرد(او در حياتش به فسق و فجور در ظاهر معروف بود) .

شبى در خواب ديدم كه گويا در باغها و عمارتهاى بهشتى گردش مى كند و كسى نيز همراه من است كه منازل و قصرها را مى شناسد ، پس به جائى رسيديم ، آن شخص گفت : اينجا منزل (نبى خان ) است و اگر مى خواهى خودش را ببينى آنجا نشسته سپس به جائى اشاره كرد .

من متوجه آنجا شده ديدم كه او(ميرزانبى خان ) در تالارى نشسته است اوچون مرا ديد به من اشاره كرد كه بيا بالا من نزد او رفتم پس برخاست و سلام كرد و مرا در صدر مجلس نشانيد و خودش به همان عادتى كه در دنيا داشت نشست ، و من در حال او متفكر بودم .

او به من نگاه كرد و گفت : اى شيخ گويا

از مقام من تعجب مى كنى ، زيرا اعمال من در دنيا خوب نبود نتيجه اى جز عذاب دردناك نداشتم البته اينطور هم بود .

اما من در طالقان معدن نمكى داشتم و هر سال در آمد آن را به نجف اشرف مى فرستادم تا صرف برگزارى مراسم عزادارى حضرت سيدالشهداء (ع ) شود .

خداوند اين مكان و باغ را در عوض آن به من عطاء كرد .

مرحوم شيخ تهرانى گفت : من از خواب بيدار شدم در حالتى كه متعجب بودم ، فرداى آن روز اين رؤ يا را در مجلس بازگو نمودم پس يكى از فرزندان ملا مطيع طالقانى گفت :

اين خواب صادقانه است او در طالقان معدن نمكى داشت و درآمد آن را كه نزديك صدتومان بود هرساله به نجف مى فرستاد و پدر من مسئول خرج كردن آن در راه عزادارى امام حسين (ع ) بود .

مرحوم شيخ تهرانى فرمود : تا آن وقت من نمى دانستم كه او در طالقان ملك دارد و هر سال در نجف مراسم عزادارى بر پا مى كند . (44) هر كه شرح غم جانسوز تو بشنيد بسوخت

يا مزار و حرمت كرببلا ديد بسوخت

هر كه آزاده شد و تن به حقارت نسپرد

بر دل صافى خود عشق تو بگزيد بسوخت

نجات به دست حسين (ع )

در رجال ممقائى در باره مختار نقل مى كند كه آقا امام صادق (ع ) فرمود :

روز قيامت رسول خدا (ص ) و اميرالمؤ منين و امام حسن و امام حسين (عليهم السلام ) از كنار جهنم عبور مى كنند .

از ميان آتش جهنم سه مرتبه صدايى بلند مى شود كه يا رسول اللّه به فريادم برس

! !

اما حضرت به او اعتنائى نمى كنند پس آن صدا سه مرتبه مى گويد يا اميرالمؤ منين به فريادم برس ! !

اما حضرت جوابى به او نمى دهند سپس آن صدا سه مرتبه ندا مى دهد يا حسين به فريادم برس زيرا من كشنده دشمنان تو هستم .

در اين موقع رسول خدا(ص ) به امام حسين (ع ) مى فرمايد : جواب او را بده .

امام حسين (ع ) او را از آتش بيرون مى آورند وقتى از امام صادق (ع ) سبب دوزخ رفتن مختار را پرسيدند .

امام فرمود : چون مختار سلطنت را دوست داشت و خواستار دنيا و نقش و نگار آن بود مجازات مى شود ، زيرا دوستى دنيا سرچشمه همه گناهان است . (45) عزّت و مردانگى بارد زسيماى حسين

سرو گردد شرمگين از قد و بالاى حسين

بهر نشر دين و آئين همتى مردانه كرد

در كجا بيند كسى همپا و همتاى حسين

اعتلاى نام حق و دفتر و قرآن او

از خداى خويش اين بودى تمناى حسين

روزها پيكار با خصم و شب اندركوى دوست

روشنى بخش دل و دين است شب هاى حسين

امتى را درس آزادى و دفع زور داد

پيشه كن آزادگى چون خوى ابناى حسين

با پيامى راه را بر جمله ياران باز كرد

كوه مى لرزيد ، از آن نطق عزاّى حسين

عاشقى را از حسين آموز در روز قيام

عشق وصل انداخت آتش در سراپاى حسين

شفاى چشم

مرحوم سيد نعمت اللّه جزائرى (رضوان اللّه تعالى عليه ) حدود سيصد سال قبل در مدرسه منصوريه شيراز در آن وقت كه شيراز دارالعلم بوده است تحصيل مى كرده .

شبها از نهايت فقر چراغ نداشته و از شعاع

مهتاب براى مطالعه استفاده مى كرده است .

بالاخره چشمش را از دست مى دهد خودش در كتابش شرح حالش را مى نويسد : خواستم شياف بگيرم و بچشم بمالم پول نداشتم خواستم به طبيب بروم پول نداشتم .

با خود گفتم چرا من به دنبال طبيب حقيقى نروم ، بياد آيه قرآن افتادم كه خداوند در قرآن تعريف آب باران و عسل رافرموده و آن را مبارك و شفا خوانده .

قدرى از تربت قبر امام حسين (ع ) را با آب باران مخلوط كردم و با ميلچه در چشمم نمودم و خوابيدم فردا صبح كه چشمم را باز كردم چشم روشن شد بدون اينكه نيازى به شياف يا معالجه ديگرى داشته باشم . (46) اى سوخته دل سراى دلدار اينجاست

پيوسته كليد مشكل كار اينجاست

گر در پى عشق يوسف زهرائى

خوش آمده اى كه خانه يار اينجاست

توسل به حضرت اباالفضل (ع )

مداح اهل بيت (عليهم السلام ) آقاى امير محمّدى كه خدا حوائج دين و دنيا و آخرت ايشان را عنايت كند برايم نقل فرمود :

چند روز قبل يك نفر يهودى در اصفهان يك كيسه نقره از قبيل گلدان و ساير چيزهاى نقره قديمى و پر ارزش داشته وارد اتوبوس خط واحد مى گردد و روى يكى از صندلى ها مى نشيند و كيسه را هم كنار پايش مى گذارد و چون راه مقدارى طولانى بوده او را مقدار خوابى مى ربايد .

وقتى چشم باز مى كند مشاهده مى كند كه كيسه اش نيست بر سرزنان پياده مى شود . در راه به آقا قمر بنى هاشم (ع ) توسّل پيدا مى كند و يك گوساله نذر مى نمايد (اى قمر بنى

هاشم من نمى دانم تو كى هستى اما همين را مى دانم كه اين شيعه ها به تو توسل مى كنند وتو حوائج آنها را مى دهى حالا از تو مى خواهم كه مال و دارائيم را به من برگردانى من هم همين الان يك گوساله نذر تو مى كنم . )

مى گفت : آمد درب مغازه قصابى پول يك گوساله را به او مى دهد و مى گويد : اين گوساله را ذبح كن و به فقراء و مستمندان و مستضعفان بده و بگو نذر آقا ابوالفضل (ع ) است .

مى گويد : فرداى آن روز آمدم درب مغازه نشسته بودم و در فكر بودم يك وقت ديدم يك نفر وارد شد و دو گلدان نقره دستش است و مى گويد : آقا اينها را مى خرى ؟

نگاه كردم ديدم گلدانهاى نقره خودم است گفتم : اينها خوب نقره هائى است و قيمتش خيلى است من مى خواهم اگر باز هم دارى با قيمت خوب از شما مى خرم .

گفت : بله دارم اما در منزل است ، گفتم : خوب نمى خواهد بياورى مى ترسم برايت اسباب زحمت شود و دكاندارهاى ديگر بفهمند و ترا اذيت كنند ، تو آدرس منزل را بده من خودم با شاگردم مى آيم ، آدرس را به من داد و رفت من هم رفتم كلانترى يك پليس مخفى را كه يكى از رفقا بود جريان را به او گفتم و او را با خود سر قرار و آدرس بردم .

درب را زدم آمد درب را باز نمود ما را به زير زمين منزلش برد ديدم همان كيسه

خودم است .

به پليس گفتم : همان كيسه خودم است و اسلحه اش را در آورد او را دستگير كرد و به كلانترى برد .

من هم كيسه نقره ام را برداشتم و به مغازه بردم . . اى مسلمانها و اى شيعه ها قدر آقاى خود حضرت ابوالفضل را داشته باشيد كه آقا خيلى كارها از دستشان بر مى آيد . (47) ساقى لب تشنگان ميرو علمدار حسين

اى ابو فاضل توئى يار و سپهدار حسين

خيمه ها بى آب و طفلان از عطش افسرده اند

يك نظر كن كودكان از تشنگى پژمرده اند

حسين (عليه السّلام ) از عذاب نجاتش داد

شهيد بزرگوار متقى عالم و عارف ربانى استاد اخلاق آية اللّه دستغيب در يكى از كتابهاى پربهاى خود(گنجينه اى از قرآن ) فرمود : يكى از علماء در حدود بيست سال پيش براى بنده نقل فرمود كه يكى از شيوخ عرب در عراق مُرد .

در خواب ديدند كه معذب است و با غل هاى آتشين در محضر آقا اميرالمؤ منين (ع ) حاضرش كردند حضرت از او پرسيدند : در دنيا چه عملى داشتى ؟

گفت : خرابكارى داشتم ولى كارهاى خوب هم داشته ام مثلاً مردم رابه خيرات وامى داشتم و به مجالس روضه خوانى دعوت مى كردم .

حضرت فرمود : آرى ولى مردم را به رودربايستى وادار مى كردى .

عرض كرد : بلى ولى جلال شما را با اين كار ظاهر مى كردم .

حضرت فرمود : غرضت آن بود كه رياستت محفوظ بماند ، عرض كرد : صحيح است كه من يك عمل صالح و خالص نداشتم ولى شما خودتان شاهديد كه در دلم خوش داشتم نام شما بلند شود عزاى حسينت (ع

) بر پا گردد .

حضرت فرمود : پس حسابت با حسين (ع ) است يعنى بايد از باب الحسين وارد گردى و گرنه از طريق عدل راهى برايش نيست .

گفت : ديدم در گوشه اى حضرت سيدالشهداء(ع ) قرار گرفته اين شيخ عرب را نزد آقا آوردند .

حضرت فرمود : (خلوه ) او را رها كنيد . (48) يا حسين جانها فدايت

جان به قربان وفايت

در دلم همواره باشد

آرزوى كربلايت

تو عزيز مصطفائى

كشته راه خدائى

تو شهيد سر جدائى

روز و شب گريم برايت

من كه غرق سياّتم

تو عطا فرما براتم

تشنه آب فراتم

شربتى ده از عطايت

در دلم مهر تو باشد

هر كجا ذكر توباشد

مى زنم بر سينه و سر

روز و شب اندر عزايت

در عزايت دل غمينم

از غمت ، زار و حزينم

كى شود ، آيم نشينم

يا حسين ، در نينوايت

تو اصيل مجد و عزتّ

از كرم ، روز قيامت

بهر ما ، بنما شفاعت

يا حسين ، نزد خدايت

تو حبيب كربلائى

نور چشم مرتضائى

زاده خير النسائى

بر سرم باشد هوايت

ذكر تو سامان ما شد

تربتت درمان ما شد

مى كند دلهاى ما را

زنده نام دلربايت

از غمت دلها پر از غم

بهر تو بر پاست ماتم

يا حسين دارد مقدّم

بر سرش شوق لقايت

مبادا شكايت حسين را به پدرش كنى

مرحوم آقا شيخ مرتضى انصارى (رضوان اللّه عليه ) اين مرد جليل القدر اسلام بين طلاب و شاگردانى كه داشته يك شيخ طلبه بوده است كه گاهى از وضع طلبگى ناراحت و از فقرجان به لب آمده بود .

تصميم مى گيرد كه در نزد قبر حضرت امام حسين (ع ) تحت قبه دعا كند جهت دو حاجتى كه داشته ، مرسومش اين بوده است كه هر شب جمعه كه درس تعطيل است از نجف به كربلا مى آمده .

آن

شب جمعه در كربلا تحت قبه در خواست كرده يا حسين من از تو دو چيز مى خواهم يكى خانه و ديگرى زن .

زيرا شيخ مرتضى انصارى به غير از خرج نان و پنير چيزى اضافه به من نمى دهد . پيش خود مدتى معين كرد كه تا يك هفته ديگر بايد حاجتم را بدهى چنانچه به من داده نشد شكايت تو را به پدرت على (ع ) خواهم كرد .

شب جمعه ديگر موعد من است چنانچه نگرفتم ديگر به زيارتت نخواهم آمد پس از مراجعت به نجف اشرف هفته ديگر بنا به مرسوم خودش به جانب كربلا رهسپار گرديد همچون كه به وادى ايمن كربلا رسيد و چشمش به گنبد مطهر افتاد گفت : آقا حالا كه حاجت مرا روا نساختى و يك هفته منقضى شد من هم به زيارتت نمى آيم و از همانجا برگشت خسته و مانده وارد نجف شد خواست به حرم على (ع ) برود قارد نبود گفت : صبح مى روم .

اول آفتاب طلبه اى از طرف مرحوم شيخ با عجله آمد و گفت : شيخ شما را پيغام داده كه حتما قبل از تشرف به حرم اميرالمؤ منين (ع ) نزد من بيا زيرا امر واجبى در كار است طلبه هم خدمت مرحوم شيخ رفت .

مرحوم شيخ فرمود : حضرت امام حسين (ع ) به من امر كرده كه به وضع تو رسيدگى كنم و رضايتت را به عمل آورم قبل از اينكه به حرم مشرف شوى .

مبادا شكايت حسين را به پدرش بنمائى .

سپس شيخ خانه اى براى او خريدارى نمود و يكى از تجار را طلبيد

و در خواست كرد كه دخترش را جهت شخص طلبه مزاوجت نمايد خلاصه به توسط توسل به آقا امام حسين (ع ) به هر دو حاجت خود رسيد . (49) مهر تو شد روضه جنات ما

كوى تو شد عرش و سماوات ما

گشت مُعلّى از تو كرب و بلا

روا شد از سوى تو حاجات ما

قبله عشاق همه عالمى

بهر تو شد ذكر و مناجات ما

به عاشقان گر بنمائى نظر

دفع شود جمله بلّيات ما

چشم اميد همه بر سوى تست

تو عارفى به قلب و نيّات ما

به مجلس سوگ تو گريان همه

توئى نماز شب و آيات ما

به اشك چشمان محبت نگر

نما تو امضاى زيارات ما

به خاطر عزادارى بلاء را از مردم تهران برداشت

حاج شيخ باقر ملبوبى (رضوان اللّه تعالى عليه ) از حناب ثقه لحسائى نقل مى كند در خواب ديدم حضرت بى بى عالم زهراء مرضيه (عليهاالسلام ) را پيراهنى از فرزندش بدست دارد و از ظلم امت شكايت مى كند .

و نيز نقل مى فرمود كه :

در خواب ديدم خداوند متعال مى خواهد برساكنان تهران عذاب نازل فرمايد در اين هنگام آقا حضرت سيدالشهداء (ع ) عرضه داشت خدايا آنان را به من ببخشاى زيرا آنان براى من عزادارى و گريه مى كنند . (50) حسين اى معنى درياى رحمت

كليد اعظم درهاى رحمت

تو اى عطشان دشت ، خون كه هستى ؟

كه در هر قطره خونم نشستى

نه تنها اوليا سرمست جامت

خدا هم عشق مى ورزد به نامت

نه تنها دور دل سوى تو باشد

خدا هم عاشق روى تو باشد

تو را روح تقدس مى شناسيم

خداى عشق فطرس مى شناسيم

هميشه كربلايت پيش چشم است

دو تصوير از عطايت پيش چشم است

روضه خوان آقا حُسينيم (ع )

دو نفر از معمرين و بزرگان اهل منبر در يزد كه فعلاً هم يكى از آنها زنده و در حيات است . همديگر قرار مى گذارند و عهد مى كنند كه هر كدام از آنها زودتر از دنيا رفتند به خواب ديگرى بيايند و وضع خود را به هم خبر دهند .

يكى از آنها فوت مى كند دو شب بعد از فوتش به خواب ديگرى مى آيد و در باغ مصفائى قدم زنان دوست خود را ملاقات مى كند پس از او مى پرسد : با تو چه كردند ؟

گفت : وقتى مرا در قبر نهادند آن دو ملك بنام نَكي رَيْن براى سئوال و جواب وارد قبر شدند

و از من هر چه سئوال كردند زبانم بند آمده بود ونمى توانستم جواب بدهم .

فقط يك كلمه به زبانم آمد و گفتم : من روضه خوان آقا حسينم ((ع )) آنها تا اين حرف را شنيدند ساكت شدند و چيزى نگفتند و مرا به حال خودم به اين حال كه مى بينى گذاردند و رفتند . (51) گر راه حسين رفته ، آگاه شوى

هم عاشق بى قرار اين راه شوى

داخل چو شوى به جمع ياران حسين

چون يوسف مصر خارج از چاه شوى

نجات از آتش

علامه بزرگوار عالم جليل القدر مرحوم نراقى (رضوان اللّه تعالى عليه ) فرمود :

در مدينه زنى روسپى زندگى مى كرد كه روزى خود را از راه فاحشه گرى در مى آورد و در همسايگى اين زن اغلب به عزادارى امام حسين (ع ) مشغول بودند و جمعى در آن خانه گرد هم جمع مى شدند و براى مصائب آقا سيدالشهداء(ع ) گريه مى كردند و بعد از آن مقدار غذائى كه تهيه ديده بودند به آنها داده مى شد .

در همان خانه ديگى بر روى آتش نهاده و طعام جهت جمعيت درست مى كردند از اتّفاق آتش زير ديگ خاموش شد .

زن فاحشه براى آتش زير اجاق خود به خانه آنها آمده مى بيند آتش زير ديگ خاموش شده مشغول روشن كردن آتش زير ديگ مى شود در حالى كه داشت آتش را روشن مى كرد دودى از آن برخاسته و در چشم اين زن مى رود و چند قطره اشك از چشمان او جارى مى گردد .

چون آتش روشن شد مقدارى از آن را برداشته به خانه خود مى برد پس

از ساعتى بواسطه گرمى هوا استراحت نموده و به خواب مى رود .

در عالم رؤ يا مشاهده مى كند كه قيامت بر پا شده ناگهان آتش زبانه گرفت و با غلها و زنجيرهاى آتشين او را بسته مى كشانند .

در اين وقت كه زن فرياد مى زد كسى به دادش نمى رسيد چون خواستند او را به آتش جهنم اندازند ناگهان شخصى صدا زد كه دست از او برداريد .

ملائكه عرض كردند : يابن رسول اللّه اين زن فاحشه است و جميع اوقات خود را به فسق و فجور مى گذارند . حضرت امام حسين (ع ) فرمود : بلى ولى امروز در همسايگى اش جمعى از شيعيان ما مشغول عزادارى من بودند رفته بوده آتش بردارد ديده آتش زير ديگ خاموش شده و به واسطه روشن كردن آتش چند قطره اشك از چشمانش جارى شد و قدرى از دستش براى ما سوخته شده او را ببخشيد .

زن از خواب بيدار مى شود فورا خود را به آن مجلس مى رساند و توبه و انابه مى كند و مؤ منه مى شود .

بله ، هر كارى كه براى امام حسين (ع ) انجام شود آقا امام حسين (ع ) منظور دارد . و خدمت در مجالس امام حسين (ع ) باعث توبه از گناهان مى شود . مجلس حسين (ع ) مجلس نجات است . هر گنه كارى كه به مجلس امام حسين (ع ) آيد توفيق توبه پيدا مى كند . (52) مرا غير از حسين سرور نباشد

در اين دنيا جز او ياور نباشد

من شوريده را بر سر هوائى

به غير از ديدن دلبر نباشد

مرا

در اين دل تنگ آرزوئى

به جز ديدار آن سرور نباشد

در اين وادى من گم كرده ره را

به غير از او كسى رهبر نباشد

در اين دنياى پر طوفان و موّاج

بر اين كشتى جز او لنگر نباشد

در اين گرداب بحر دار حوادث

نجات از عرصه محشر نباشد

مگر با يارى فرزند زهرا

كه او جر زاده حيدر نباشد

سفينه هم حسين و عترت اوست

حديث از غير پيغمبر نباشد

چه باك از محشر و روز قيامت

محبّت را جز او ياور نباشد

زمين كربلا

مرحوم جنت مكان حاج حسين نورى در دارالسلام خود نقل كرده و در كتاب كلمه طيبه از مرحوم ميرزا سيد على صاحب شرح كبير كه مى فرمايد :

من عصرهاى پنج شنبه مواظبت داشتم به زيارت قبرهائى كه در اطراف خيمه گاه است .

شبى در عالم رؤ يا ديدم كه رفته ام به زيارت همان قبرها ، ناگهان شنيدم هاتفى به زبان فارسى مى گويد : خوشا به حال كسى كه در اين زمين مقدس (كربلا) مدفون شود اگر چه با هزاران گناه باشد از هول قيامت سالم مى ماند و هيهات است كه از هول قيامت سلامت باشد كسى كه در اين زمين دفن نشود . (53) كربلا خاكت دهد بوى بهشت

كربلا هستى تو چون كوى بهشت

كربلا خاكت معطر از چه شد

بين گلها امتيازت از كه شد

كربلا گو بوى عطرت از كجاست

عنبر و بوى عبيرت از كجاست

كربلا بوى خدائى مى دهى

كى ز او بوى جدائى مى دهى

كربلا جانم فداى بوى تو

كى شود رو آورم بر سوى تو

كربلا گشتى معلى بعد از آن

برتر از عرش خدائى بعد از آن

كربلا من زنده از بوى تواءم

كربلا من عاشق روى توأ م

كربلا هر كس كه يادت

مى كند

زائرت حق را زيارت مى كند

هيچكس را از كربلا به سوى جهنم نمى برند

آخوند ملا محمّد كاظم هزار جريبى (رضوان اللّه عليه ) فرمود : شنيدم از آقا ميرزا محمّد شهرستانى كه عالم جليل القدرى بود كه بر جنازه سيدبحرالعلوم نماز خواند فرمود :

من در اوايل جوانى مجاورت زمين كربلا را اختيار كرده بودم رفيقى داشتم صالح و متقى مجاور نجف اشرف بود از اهل خاتون آباد ، اسمش حاج حسنعلى بود مكرر مرا تكليف مى كرد كه به نجف رويم و در آنجا مجاورت نمائيم زيرا در كربلا قساوت مى آورد و مجاورت در نجف به مراتب بهتر است ، تا شبى خواب ديدم در رواق حضرت اميرالمؤ منين (ع ) مى باشم و همان رفيقمان حاج حسنعلى هم آنجا بود و بر من مجاورت كربلا را باز انكار مى كرد .

نا گاه ديدم آقا امام زمان (عجل اللّه فرجه الشريف ) در رواق تشريف دارند حاج حسن على خدمت آن حضرت عرض كرد : شما اينجا تشريف داريد و مردم به زيارت شما ، به سامرا مى آيند .

فرمود : آنجا هم هستم پس بدست مبارك اشاره كرد بسوى ضريح و فرمود : بِحَقِّ اَمي رِالْمُؤ مِني نَ لايُقَوِّدُونَ اَحَدا مِنْ كَرْبَلا اِلى جَهَنَّم

يعنى : به اميرالمؤ منين قسم كه هيچ كس را از كربلا به سوى جهنم نبرند .

سپس فرمود : به شرط اين كه شبى را در آنجا مانده باشد من گمان كردم مقصود حضرت از بيتوته يعنى مشغول عبادت باشد .

من عرض كردم : ما شبها را مى خوابيم تا هنگام طلوع آفتاب ، فرمود : اگر چه خوابيده باشد تا هنگام طلوع آفتاب به اين

جهت من هم مجاورت زمين كربلا را اختيار كردم . (54) سر زمين كربلا گنجينه اسرار دارد

اندر آن دار الشّرف مكنونه احرار دارد

گر بچشم دل به بينى سر پيدا و نهان را

گوهر نابىّ و گِردش هاله ابرار دارد

ماه تابان در ميانِ ، گردش كواكب در تلؤ لؤ

روى قلبش يك نگين از فتنه اشرار دارد

آن قمر باشد حسين و دور او اصحاب و ياران

و ان نگين باشد على دُردانه اسرار دارد

پير مردى چون حبيب و نوجوانى همچو قاسم

باشد اكبر در حضور و ديده خونبار دارد

مى درخشد پيكر صد پاره عباس زان سو

در كنار علقمه او وجهه كرار دارد

كربلا شد لاله زار و بوستان آل طه

اشك چشم شيعيانش راه بر گلزار دارد

راه و رسمش تا قيامت رهنماى شيعيان شد

كربلاهايش در ايران غنچه بى خار دارد

اشك غم ريزد محبّت تا دلش آرام گردد

منصب مداّحى جانانه دلدار دارد .

كدام ملك جراءت دارد سئوال كند

مرحوم حاج حسين نورى (رضوان اللّه عليه ) نقل كرد كه حضرت آية اللّه العظمى آقا باقر بهبانى (رضوان اللّه تعالى عليه ) فرمود :

من در خواب ديدم حضرت سيدالشهداء (ع ) را ، عرض كردم :

يا سَيِّدى هَلْ يُسْئَلُ عَمَّنْ يَدْفَنُ فى جَوارِكُم .

آيا سئوال (نكير و منكر) مى شود از كسى كه در جوار شما دفن مى شود .

حضرت سيدالشهداء (ع ) فرمود : كدام ملك جراءت مى كند كه از او سئوال كند . (55) با عشق حسين خلق و خو بايد كرد

از كرب بلايش گفتگو بايد كرد

با ديده گريان به درو درگاهش

رو كرده و كسب آبرو بايد كرد

رهايش كنيد پناه به من آورده

مرحوم آقاى شيخ باقر بيرجندى اعلى اللّه مقامه در كتاب خود (كبريت احمر) نقل كرده است كه پدر شيخ بهائى رضوان اللّه عليه فرمود :

شبى را در حرم مطهر سيدالشهداء (ع ) مشرف بودم وقت سحر شد ، ديدم دو نفر به صورتهاى مهيب و عجيبى آمدند و زنجيرى از آتش بدست آنها بود بالاى سر قبرى رفتند كه صاحبش را در همان روز دفن كرده بودند نعشى را از آن قبر بيرون آوردند و آن زنجير آتشين را به گردنش گذاردند و گفتند :

اى بدبخت تو را چه قابليت است كه در اين زمين مقدس دفن شوى خواستند او را بيرون ببرند رو كرد به قبر حضرت سيدالشهداء (ع ) و عرض كرد :

يا اَبا عَبْدِاللّهِ اِنّى اِسْتَجَرْتُ بِجَوارِكَ وَ اَنَا ضَيْفُكْ .

يعنى : آقا من مهمان تو هستم و به تو پناه آورده ام . ناگهان ديدم در ضريح باز شد و آقا سيدالشهداء (ع ) بيرون آمدند و رو كردند

به آن دو نفر و فرمودند :

خُلُوهُ خُلُوهُ فَاِنَّهُ يَسْتَجارُ بِنا .

يعنى او را رهايش كنيد زيرا به من پناه آورده .

پس غُل زنجير آتشين را از گردنش برداشتند و رفتند .

آقا ، يا اباعبداللّه دوستانت همه آرزو دارند بيايند كربلا و در جوار شما باشند كه آنها را پناه دهى . (56) به جز حسين مرا مقصد و پناهى نيست

بر اين عقيده يقين است اشتباهى نيست

اگر كه راه حق اندر جهان تو مى جوئى

به غير راه شه دين حسين راهى نيست

ببين به چشم خرد بر جمال نورانيش

كه مثل آن مه من هيچ مهر و ماهى نيست

بيا ببين كه مرامش چه بوده در عالم

كه غير آن به خدا هيچ عزّ و جاهى نيست

رسيده خواجه عالم ز لطف در دنيا

بگو به جمله كه جز او خير خواهى نيست

هزار حاجت شرعى اگر بدل دارى

به غير درگه آن شه ، حواله گاهى نيست

هزار بار گنه گر تراست اى شيعه

به پيش لطف و سخاى حسين كاهى نيست

همين بس است در عالم غلام دربارش

بروز معركه گويد مثل من شاهى نيست

بيا به چشم حقيقت نگر تو كربلاى حسين

به مثل جاه و جلالش هيچ بارگاهى نيست

بيا رويم و ببينيم قبر شش گوشه اش

خدا نصيب كند ، طول راه راهى نيست

بود اميد من و دوستان به صبح و مسا

وصال روى تو جز اين بدل آهى نيست

گداى كوى تواءم يا حسين شهيد

گرم قبول كنى خوفم از دادگاهى نيست

بحق حق كه منم كلب درگهت شاها

گرم برانى از آن در جز تو دادخواهى نيست

كريمى اَر كه بميرد نبيند آن قبرت

به غير قبر تو شاها وعده گاهى نيست

خاك و غبار كربلا

مرحوم تاج الدين حسن سلطان محمّد رضوان اللّه عليه

در كتاب خود (تحفةُ المجالس ) مى نويسد :

در بغداد مرد فاسقى بود كه هنگام احتضار وصيت كرده بود كه مرا ببريد نجف اشرف دفن كنيد شايد خداوند مرا بيامرزد و به خاطر حضرت اميرالمؤ منين (ع ) ببخشد .

چون وفات كرد قوم و خويشان او حسب الوصيه او را غسل داده و كفن نمودند و در تابوتى گذاردند و به سوى نجف حمل كردند .

شب حضرت امير(ع ) به خواب بعضى از خدامان حرم خود آمدند و فرمودند : فردا صبح نعش يك فاسقى را از بغداد مى آورند كه در زمين نجف دفن كنند برويد و مانع اين كار شويد و نگذاريد او را در جوار من دفن كنند .

فردا كه شد خدام حرم مطهر يكديگر را خبر كردند رفتند بيرون دروازه نجف ايستادند كه نگذارند نعش آن فاسق را وارد كنند هر قدر انتظار كشيدند كسى را نياوردند .

شب بعد باز در خواب ديدند حضرت امير(ع ) را كه فرمود : آن مرد فاسق را كه شب گذشته گفتم نگذاريد وارد شوند فردا مى آيند برويد به استقبال او ، و او را با عزّت و احترام تمام بياوريد و در بهترين جاها دفن كنيد .

گفتند : آقا شب قبل فرموديد نگذاريد و حالا مى فرمايد بهترين جاها دفن شود ! ؟

حضرت فرمود : آنهائيكه آن نعش را مى آوردند شب گذشته راه را گم كردند و عبورشان به زمين كربلا افتاد باد وزيده خاك و غبار زمين كربلا در تابوت او ريخته از بركت خاك كربلا و احترام فرزندم حسين (ع ) خداوند از جميع تقصيرات او گذشته و او را

آمرزيد و رحمت خود را شامل حالش گردانيده . (57) حريم كعبه عشق است آستان حسين

محيط جوهر عشق خداست جان حسين

چراغ هيچ كس اَر تا به سحر نمى سوزد

جهان فروز بود نور جاودان حسين

حديث كربلا نقش دفتر دلهاست

كه تا ابد نشود كهنه داستان حسين

بهار هر چمن را خزان رسد از پى

ولى هميشه بهار است بوستان حسين

به حكم شرع حرام است خوردن هر خاك

به غير خاك شفا بخش آستان حسين

به خاطر غبار كربلا نسوخت

فاضل كامل سيدالواعظين مرحوم سيد محمود امامى اصفهانى رضوان اللّه تعالى عليه نقل نموده :

يكى از خلفاى بنى مروان اولاد دار نمى شد به مقتضاى عقيده فاسد خود نذر كرد كه اگر خدا پسرى به او بدهد او را بر سر راه زوارهاى حضرت سيدالشهداء(ع ) بفرستد و آنها را به قتل برساند .

اتفاقاً بعد از مدتى خداوند پسرى به او عطا مى نمايد تا اينكه بزرگ مى شود به او وصيت مى كند كه بايد بروى سر راه زوارهاى حسين و آنها را به قتل برسانى .

پسر شبى در خواب ديد قيامت است و ملائكه غلاض و شداد جمعى را مى برند به سوى جهنم تا يك شخصى را آوردند بكشند به سوى آتش ، رسول خدا (ص ) به ملائكه فرمود : اگر چه اين مرد گنهكار است ليكن شما نمى توانيد او را به جهنم ببريد زيرا روزى به زمين كربلا مى گذشته غبارى از آن زمين بر بدن او نشسته است .

عرض كرد : غبار را از او مى شوئيم ، حضرت فرمود : غبار را مى شوئيد اما چشم او كه به بقعه و بارگاه فرزندم حسين (ع ) افتاده نمى

شود كه بشوئيد .

پس ملائكه عذاب او را رها كردند و ملائكه رحمت آمدند و او را به بهشت بردند .

آن پسر از خواب بيدار شد و از قصد فاسد خود برگشت وتوبه نمود خودش به زيارت آن حضرت رفت و زوار را حرمت و نوازش مى كرد . (58) حسين اى همه هستى نثار مقدم تو

بهار دين و سياست بود محرم تو

كنند منع عزادارى تو دشمنان چون هست

سلاح خانه بر انداز كفر ماتم تو

اگر كه تا به قيامت ز پا نمى افتد

خدا بدست خود افراشته است پرچم تو

به خلقت تو خدا قدرتى دگر كرده است

كه از تمام عوالم جداست عالم تو

به آستان الهى كس تقرب يافت

كه سوخت بيشتر و گريه كرد از غم تو

كرم ز پشت در و عذر خواهى از سائل

نمونه اى بود از رحمت مجسم تو

از آنچه را كه خدايت به حشر مى بخشد

شفاعت است در آن عرصه رتبه كم تو

تو كعبه دل و هر ركن تو جدا افتاد

كه شد قوام بناى قيام محكم تو

خليل دشت بلائى و ذبح بسيارت

على اصغر شش ماهه ذبح اعظم تو

هزار لاله زخم تنت شكفته و هست

ز خاك گرم بيابان عشق رهم تو

يادى از لب تشنه حسين (ع )

حضرت آقاى موسى خسروى در كتاب پند تاريخ نقل مى فرمود :

روز قيامت اعمال بنده را مى سنجند كارهاى نيك در يك طرف و افعال ناپسند در طرف ديگر پس از بررسى ، اعمال زشت او سنگين تر از كردار نيكش مى شود .

ملائكه مى خواهند او را به طرف جهنم ببرند ، خطاب مى رسد نگاه داريد اين بنده من عملى داشته كه در نزد من است و شما خبر و اطلاع از

آن نداريد .

عمل او اين است كه هر وقت آب مى آشاميده يادى از تشنگى اولاد پيغمبر حسين بن على (عليهماالسلام ) مى كرده و بر ستمگران او لعنت مى نموده .

وقتى آن عمل را در طرف كردار نيك مى گذارند حسناتش زيادتى پيدا مى كند بر كردار زشتش . (59) به جز حسين مرا ملجاء و پناهى نيست

در اين عقيده يقين دارم اشتباهى نيست

ره نجات حسين است و دوستى حسين

به سوى حق به جز از اين طريق راهى نيست

به غير درگه تو يا حسين در دو جهان

مرا به درگه ديگر حواله گاهى نيست

گداى درگهت اى پادشاه كشور عشق

به چشم اهل نظر كم ز پادشاهى نيست

غلام ترك سياه تو يا حسين به حشر

ز روشنى رخش چهر مهر و ماهى نيست

اگر مرا به غلامى خود قبول كنى

به دل دگر غم و اندو هم از گناهى نيست

هر آنكه را تو پذيرى خداش بپذيرد

كه قرب و بعد و سفيدى و نى سياهى نيست

شهان بجاه و جلال غلام تو نرسند

كه فوق آن به دو عالم جلال و جاهى نيست

گه حساب كه روز قيامتش خوانند

به جز حسين مرا يار و دادخواهى نيست

ز كوه گرچه گناهم فزون تراست ولى

به پيش عفو تو كوه گناهى كاهى نيست

خدا نكرده بر آئيم از درگه خويش

به هيچ درگهم اى شه پناه گاهى نيست

غلام و ذاكر و مدّاح و خانه زاد تواءم

به دادگاه الاهم جز اين گواهى نيست

اگر تو حكم غلامى من كنى امضاء

به هيچ محكمه خوفم ز دادگاهى نيست

مپوش چشم ز فانى به وقت جان دادن

اميد او ز تو آن دم به جز نگاهى نيست

به خاطر غبار زوار كربلا نسوخت

مرحوم قاضى نوراللّه رضوان اللّه تعالى عليه در آخر كتاب

مجالس المؤ منين در ذيل حالات شعراء مى نويسد :

جمال الدين الخليعى موصلى پدر او حاكم موصل و ناصبى و يكى از دشمنان اهل بيت (عليهم السلام ) بود ، مادرش هم ناصبيه بود چون پسرى برايش متولد نمى شد به مقتضاى عقيده فاسد خودش نذر كرد كه اگر خداى تعالى به او پسرى عطا كند به شكرانه او پسر را سر راه زوارهاى حضرت اباعبداللّه (ع ) بفرستد تا زوارها از شام و جبل عامل كه مى آيند و عبور آنها به موصل مى شود آنها را به قتل برساند .

بعد از مدتى جمال الدين متولد مى شود چون به حدّ جوانى رسيد مادرش او را از نذر خود با خبر مى كند لاجرم با مادرش از عقب زواريكه از موصل عبور كرده بودند رفت .

چون به مسيب رسيد ، ديد زوار از جسر عبور كرده اند همان جا توقف كرد تا هنگامى كه مراجعت كردند آنها را به قتل برساند .

در كنارى كمين كرده بود كه در همين حال خوابش برد در عالم رؤ يا ديد قيامت شده ملائكه آمدند او را گرفتند و در آتش انداختند آتش او را نسوزاند وبه او اثر نكرد .

ملك جهنم خطاب كرد به آتش ، چرا او را نمى سوزانى ؟

آتش گفت : غبار (زوّار) كربلا به او نشسته است ، او را بيرون آوردند ، شستشويش دادند دو باره او را در آتش انداختند باز آتش او را نسوزاند .

ملك گفت : چرا ديگر او را نمى سوزانى ؟

آتش گفت : شما ظاهر او را شستيد اما غبار داخل درجوف او شده !

از خواب بيدار

شد و از آن عقيده فاسد برگشت و مذهب تشيع را اختيار كرد و مشغول مداحى حضرت اميرالمؤ منين (ع ) شد و بعضى مى نويسند آمد كربلا و بعضى شعراء به او اين شعر را نسبت داده اند .

اِذا شِئْتَ النَّجاةَ فَزُرْ حُسَيْنا

لِكَىْ تَلْقى اِلا لَه قَريرَ عَيْنِ

فَاِنَّ النّارَ لَيْسَ تَمُسُّ جِسْما

عَلَيْهِ غُبارُ زُوّارِ الْحُسَيْنِ

يعنى اگر نجات از آتش مى خواهى پس زيارت كن آقا امام حسين (ع ) را زيرا كه آتش نمى رسد به بدن كه غبار زوار حسين (ع ) بر او نشسته باشد . (60) اگر خواهى رهى از آتش قهر

زيارت كن غريب كربلا را

نمى سوزد به آتش آنكه از شوق

زيارت كرد شاه نينوا را

امام حسين (ع ) سه بار به زيارتش آمد

مرحوم حاج شيخ عباس قمى (رضوان اللّه تعالى عليه ) در مفاتيح الجنان نقل فرموده كه صالح متقى ملاحسن يزدى كه يكى از نيكان و مجاورين نجف اشرف است و پيوسته مشغول عبادت و زيارت است نقل كرده از ثقه امين حاج محمّد على يزدى كه مرد فاضل صالحى بود در يزد كه دائما مشغول اصلاح امر آخرت خود بوده .

شبها در قبرستان خارج از يزد كه در آن جماعتى از صلحاء مدفونند و معروف است به مزار به سر مى برد گفت :

يكى از رفقاء كه از كوچكى با هم همسايه بوديم و با هم نزد يك معلم مى رفتيم و با هم بزرگ شديم ما براى خودمان يك شغلى انتخاب كرديم و او هم شغل عشارى را براى خود پيشه گرفت و بود تا از دنيا رفت و در همان قبرستان نزديك محله اى كه من در آن بيتوته مى كردم به خاك

سپردند .

چند روز از فوتش گذشته او را بود در خواب ديدم كه بسيار خوشحال و در جاى خوبى است پس نزد او رفتم و گفتم : من مى دانم كه تو در دنيا كارهاى خوبى نداشتى و اين حالات در مقام تو نيست و شغل تو مقتضى اين مكان نبود و تو بايد در عذاب باشى با كدام عمل به اين مقام رسيدى .

گفت : همين طور است كه مى گوئى من از روزى كه از دنيا رفتم به بدترين عذابها گرفتار بودم تا ديروز كه همسر استاد اشرف حداد فوت شد و در اين مكان او را دفن كردند و اشاره كرد به موضعى كه نزديك 50 مترى بود .

گفت : در شب وفات او آقا ابا عبداللّه (ع ) سه مرتبه او را زيارت كرد و در مرتبه سوم امر فرمود به رفع عذاب از اين قبرستان والحمدللّه حالم به اين نحو است كه مى بينى و در نعمت الهى افتاده ايم .

از خواب متحيرانه بيدار شدم و حداد را نمى شناختم و محله او را هم نمى دانستم ، پس به بازار آهنگران رفته و آدرس اشرف حداد را گرفتم و او را پيدا كردم .

از او پرسيدم تو زوجه داشتى ؟

گفت : بله دو سه روز است كه وفات كرده و او را فلان محل (همان موضع را اسم برد) دفن كردم .

گفتم : او به زيارت كربلاى آقا اباعبداللّه (ع ) رفته بود ؟

گفت : نه گفتم : ذكر مصائب حضرت را مى كرد ؟ گفت : نه گفتم : مجلس تعزيه دارى داشت ؟ گفت : نه .

پرسيد

براى چه اينها را مى پرسى ؟ خوابم را برايش نقل كردم گفت : اين زن مواظبت بر زيارت عاشوراء داشت . (61) اى كه بر درگه حق عزّت و جاهى دارى

بود آيا به عشاق نگاهى دارى

خاك پا را نظرى از سَر رحمت انداز

تو سليمانى و مور سر راهى دارى

توسّل به حضرت اباالفضل (ع ) و شفاى چشم

حضرت حجّة الاسلام و المسلمين سيد حسن ابطحى دامت بركاته فرمودند :

يك روز به حرم رؤ وس شهداء در باب الصغير رفته بودم كسى در حرم نبود ولى جوانى در گوشه حرم سرش را روى زانو گذاشته بود مثل اينكه خوابش برده بود .

من هم تنها بودم ، زيارت مختصرى خواندم و نزديك به همين جوان مشغول نماز زيارت شدم ، بعد از نماز آن جوان سرش را از روى زانويش بلند كرد و گفت : آقا من خواب نبودم بلكه حتى چشمهايم هم باز بود ولى همانطور كه سرم روى زانويم بود مى ديدم تمام شهدائى كه سرشان اينجا دفن است حضور دارند و حوائج زوارشان را مى دهند و يكى از حوائج مهم مرا هم بنا شد امشب بِدهند .

آيا اين خواب يا بيدارى مى تواند حقيقت داشته باشد ؟

گفتم : اگر مقدارى صبر كنيد حقيقت اين خواب يا بيدارى براى شما طبعا روشن مى شود گفت : چطور ؟

گفتم : امشب اگر آن حاجت مهم شما داده شد معلوم مى شود كه حقيقت داشته و الا ممكن است آنچه ديده ايد خيالاتى بيش نبوده گفت : براى شما هم توضيح مى دهم چيزيرا كه به من وعده داده شده تا شما هم ناظر جريان باشيد .

گفت : من دختربچه اى دارم كه

از مادر نابينا متولد شده و بسيار خوش استعداد است به من امروز مى گفت : اينكه مى گويند فلان چيز قشنگ است و فلان چيز زشت است يعنى چه ؟

گفتم : تو چون چشم ندارى اين چيزها را نمى توانى بفهمى گفت : چطور مى شود كه انسان چشم داشته باشد ؟

گفتم : بعضى ها از مادر با چشم متولد مى شوند و بعضى ها بدون چشم متولد مى شوند و تو هم بدون چشم متولد شدى گفت : حالا هيچ راهى ندارد كه من هم چشم داشته باشم ؟

گفتم : چرا اگر من با خودت به اهل بيت عصمت و طهارت متوسل شويم ممكن است به تو چشم عنايت كنند .

گفت : پس پدر اين كار را بكن و به من هم تعليم بده تا من هم به آنها متوسل شوم شايد چشم دار گردم من گريه ام گرفت و او را در منزل رو به قبله نشانيدم و گفتم : بگو يا اباالفضل چشمم را بده تا من به بيايم حالا من اينجا آمده ام و حاجتم هم شفاى دخترم بوده كه اين خواب يا بيدارى را ديده ام .

گفتم : بسيار خوب امشب اگر بچه ات چشم دار شد معلوم مى شود كه آنچه ديده اى حقيقت دارد يا نه ، آن مرد مرا به منزل خود برد و دخترك را به من نشان داد . گفت : شما فردا صبح هم همين جا بيائيد و از ما خبرى بگيريد ، اتفاقا خانه او در شارع الامين و سر راه مابود .

فرداى آن روز وقتى از آن منزل خبر گرفتم ديدم

جمعى به آن خانه مى روند و مى آيند پرسيدم چه خبر است ؟

گفتند : ديشب در اين خانه كورى به بركت اباالفضل (ع ) شفا يافته وقتى وارد شدم ديدم آن دخترك با چشمهاى زيبا درشت و بينا نشسته و پدرش هم پهلوى او نشسته بود .

وقتى چشمش به من افتاد گفت : آقا ديديد كه آن جريان حقيقى بوده است و آقا اباالفضل دخترم را شفا داد . (62) اى حرمت قبله حاجات ما

ياد تو تسبيح و مناجات ما

تاج شهيدان همه عالمى

دست على ماه بنى هاشمى

ماه كجا روى دل آراى تو

سرو كجا قامت رعناى تو

ماه و درخشنده تر از آفتاب

مشرق تو جان و تن بو تراب

هم قدم قافله سالار عشق

ساقى عشاق و علمدار عشق

سرور و سالار سپاه حسين

داد سر و دست به راه حسين

عمّ امام و اخ وابن امام

حضرت عباس (ع )

مكتب تو مكتب عشق و وفاست

درس الفباى تو صدق و صفاست

مكتب جانبازى و سربازى است

بى سرى آنگاه سرافرازى است

شمع شد و آب شد و سوخته

روح ادب را ادب آموخته

درگه والاى تو در نشاءتين

هست در رحمت و باب حسين

هر كه به دردى به غمى شد دچار

گويد اگر يكصد و سى و سه بار

اى علم افراخته در عالمين

اكشف يا كاشف كرب الحسين

از كرم و لطف جوابش دهى

تشنه اگر آمده آبش دهى

سه دينار از حسين (ع ) مى خواهم

شيخ على اكبر ترك تبريزى يكى از واعظهاى معروف تهران فرموده بود .

يك روز آمدم حرم آقا امام حسين (ع ) نشستم ، حرم خلوت بود هيچ كسى بالا سر نبود . مشغول زيارت خواندن شدم همين طور كه داشتم زيارت مى خواندم يك وقت ديدم يك ترك آذربايجانى يا تبريزى (من فراموش

كردم ) آمد و پهلوى ضريح حضرت روى زمين نشست با زبان تركى خودش با آقا امام حسين (ع ) داشت صحبت و درد دل مى كرد .

من تركى بلد بودم و مى فهميدم چى دارد مى گويد ، ديدم دارد مى گويد : يا امام حسين آقا جان من پولهايم تمام شده مصرفم خلاص گرديده و پولهائى را كه آورده بودم تمام شده ، نمى خواهم از رفيقهايم قرض كنم و زير بار منت آنها بروم ، آقا من به سه دينار احتياج دارم سه دينار برايم بس است (در آن وقت سه دينار خيلى بوده ) شما اين سه دينار را به من بدهيد كه ما به وطنمان برگرديم ، يا اللّه زود سه دينار رد كن بياد .

با خود گفتم اين چطورى با آقا صحبت مى كند مثل اينكه آقا را دارد مى بيند .

من داشتم همين طور او را مشاهده مى كردم كه چكار مى كند يك وقت يك خانمى آمد پهلويش يك چيزى به او گفت . به تركى گفت : نه نمى خواهم بعد ديدم يك مرتبه دارد توى سر و صورت خود مى زند از جاى خود بلند شد و از حرم بيرون رفت .

گفتم : اين چه شد اين خانم كه بود اين پول را گرفت يا نه من هم زيارت را رها كردم و دنبالش دويدم از ايوان طلا و در صحن دستش را گرفتم ، گفتم : قارداش (برادر) بيا ، قصه چه بود چكار كردى ؟

ديدم چشمهايش پر از اشك و منقلب است به تركى گفت : من سه دينار از امام حسين (ع

) مى خواستم گرفتم ، دستش را باز كرد به من نشان داد ، گفتم : چطورى گرفتى ؟

گفت : تو ديدى و گوش مى كردى ؟ گفتم : بله نگاه مى كردم و گوش دادم . گفت : شنيدى به آقا گفتم سه دينار بده ؟ آن خانم را ديدى آمد نزد من ؟ گفتم : بله كى بود ؟

گفت : اين خانم آمد فرمود چكار دارى چه مى خواهى از حسين ؟ گفتم : سه دينار مى خواهم .

فرمود : بيا اين سه دينار را از من بگير گفتم : نه نمى خواهم اگر من خواستم از تو بگيرم از رفيقهايم مى گرفتم من از خود حسين مى خواهم .

فرمود : به تو مى گويم بگير من مادرش فاطمه هستم من اول ردش كردم وقتى گفت من مادرش فاطمه هستم گفتم : بى بى جان اگر شما مادرش فاطمه هستى پس چرا قدت خميده است .

من از منبرى ها و روضه خوانها شنيدم مادر امام حسين (ع ) فاطمه (عليهاالسلام ) جوان هيجده ساله بود چرا پس اين طورى هستى ؟

يك وقت فرمود : پول را بگير برو ، پهلويم را شكستند . (63) اى مبتلاى غم كه جهان مبتلاى تو است

پير و جوان شكسته دل اندر عزاى تو است

هم قبله گاه اهل سمك خاك درگهت

هم سجده گاه خيل ملك كربلاى تو است

اى جان محترم كه ز جانهاى محترم

چون نينوا ز واقعه نينواى تو است

اى بر لقاى دوست تو مشتاق و عالمى

مشتاق خاك كوى تو بهر لقاى تو است

اى بر هواى يار تو مفتون و كشورى

مفتون اشتياق تو اندر هواى تو است

گلگون قبار

عكس شفق آسمان هنوز

از هجر روى اكبر گلگون قباى تو است

در خون طپيده مرغ دل مجتبى چه ديد

در خون طپيده قاسم تو كدخداى تو است

گرديد اسير سلسله غم على چه ديد

زنجير كين به گردن زين العباد تو است

روحى فداك اى تن اطهر كه از شرف

خون خدا توئى و خدا خونبهاى تو است

جسمى فداك اى سر انور كه برسنان

آيات حق عيان ز لب حق نماى تو است

گاهى بدير راهب و گه بر سر درخت

گه بر فراز نيزه و گه خاك جاى تو است

گويم حكايت از بدنت يا كه از سرت

يا از عيال بى كس و غمديده خواهرت

نصرانى مهمان

حاجى طبرسى نورى رضوان اللّه عليه نقل مى كند :

در بصره يك تاجر نصرانى بود كه سرمايه زيادى داشت كه از نظر معاملات تجارتى بصره گنجايش سرمايه او را نداشت شريكهايش از بغداد نوشتند سزاوار نيست با اين سرمايه شما در بصره باشيد خوبست وسيله حركت خود را به بغداد فراهم كنيد زيرا بغداد توسعه معاملاتش خيلى بيشتر است .

مرد نصرانى مطالبات خود را نقد كرده و با كليه سرمايه اش به طرف بغداد حركت نمود .

در بين راه دزدان به او بر خورد كردند و تمام موجوديش را گرفتند چون خجالت مى كشيد با آن وضع وارد بغداد شود ناچار پناه به اعراب باديه نشين بُرد و به عنوان مهمانى در مهمانسراى اعراب كه در هر قبيله اى يك خيمه مخصوص مهمانان بود به سر بُرد .

بالاخره به يك دسته از اعراب رسيد كه در ميان آنها جوانانى بودند بر اثر تناسب اخلاقى كم كم با آنها انس گرفت چندى هم در مهمانسراى آن دسته ماند .

يك روز

جوانان قبيله او را افسرده ديدند علت افسردگى اش را سئوال نمودند ؟ گفت : مدتى است كه من در خوراك تحميل بر شما هستم از اين جهت غمگينم .

باديه نشينان گفتند : اين مهمانسرا مخارج معينى دارد كه با بودن و نبودن تو اضافه و كم نمى گردد و بر فرض رفتنت اين مقدار جزء مصرف هميشگى ميهمانان خانه ماست .

تاجر وقتى فهميد توقف آن در آنجا موجب مخارج زيادتر و تشريفات فوق العاده اى نيست شادمان گشت و بر اقامت خود در آنجا افزود روزى عده اى از قبائل اطراف به عنوان زيارت كربلا با پاى برهنه وارد بر اين قبيله شدند .

جوانهاى آنها نيز با شوق تمام به ايشان پيوسته و مرد نصرانى هم به همراهى آنها حركت كرد و در بين راه تاجر نگهبانى اسباب آنها را مى كرد و از خوراكشان مى خورد .

آنها ابتداء به نجف آمدند پس از انجام مراسم زيارت مولااميرالمؤ منين (ع ) شب عاشوراء وارد كربلا شدند اسباب و اثاثيه خود را داخل صحن گذاشتند و به نصرانى گفتند : تو روى اسباب و اثاثيه ما بنشين ، ما تا فردا بعد از ظهر نمى آئيم و براى زيارت به طرف حرم مطهر رفتند .

تاجر وضع عجيبى مشاهده كرد ديد همراهانش با اشكهاى جارى چنان ناله مى زدند كه در و ديوار گوئى با آنها هم آهنگ است .

مرد نصرانى بواسطه خستگى راه روى اسباب و اثاثيه خوابش برد پاسى از شب گذشت در خواب ديد شخص بسيار جليل و بزرگوارى از حرم خارج شد در دو طرف او دو نفر ايستاده اند به هر

يك از آن دو نفر دفترى داده يكى را ماءمور كرد اطراف خارجى صحن را بررسى كند هر چه زائر و مهمان امشب وارد شده يادداشت نمايد ديگرى را براى داخل صحن ماءموريت داد .

آنها رفتند پس از مختصر زمانى باز گشته و صورت اسامى را عرضه داشتند آقا نگاه كرده فرمود : هنوز هستند كه شما نامشان را ننوشته ايد براى مرتبه دوم به جستجو شدند برگشته اسامى را به عرض رساندند باز هم آن جناب فرمود : كاملاً تفحص كنيد غير از اينها من هنوز زائر دارم .

پس از گردش در مرتبه سوم عرض كردند ما كسى را نيافتيم مگر همين مرد نصرانى كه بر روى اسباب و اثاثيه به خواب رفته و چون نصرانى بود اسم او را ننوشتيم .

حضرت فرمود : چرا ننوشتيد (اما حل بساحتنا) آيا به در خانه مانيامده نصرانى باشد وارد بر ما است .

تاجر از مشاهده اين خواب چنان شيفته توجه مخصوص اباعبداللّه (ع ) گرديد كه پس از بيدار شدن اشك از ديده گانش ريخت و اسلام اختيار نمود سرمايه مادى خود را اگر از دست داد سرمايه اى بس گرانبها بدست آورد . (64) اى حسين جان كه ترا عاشق شوريده بسى است

هر كه شد واله و دلداه عشق تو كسى است

عاشقان را مكن از كرب و بلايت محروم

تا كه از عمر دمى مانده و باقى نفسى است

خادم العباس

مرحوم شيخ محمّد طه كه يكى از علماى بزرگ و از متاءخرين بوده فرموده است :

در سفرى به قصد زيارت حضرت سيدالشهداء (ع ) از نجف اشرف بيرون آمده و با جمعى از علماء و طلاب دينى

به جهت احترام امام حسين (ع ) پاى پياده به جانب كربلا رهسپار شديم .

بين راه به مضيف خانه (مهمانخانه ) يكى از بزرگان عشاير به جهت صرف غذا و استراحت وارد شده اتفاقاً صاحب خانه نبود ولى زنى در آنجا بود كه خيلى از ما پذيرائى گرم و تعارف زيادى كرد .

فقط چيزى كه باعث نگرانى و ناراحتى ما بود اين بود كه در تمام احوال بين تعارف ، به ما خادم العباس خطاب مى كرد و همه ما از اين عنوان ناراحت بوديم كه چرا اين زن به يك عده از علماء خادم العباس خطاب مى نمايد .

وقتى كه صاحب خانه يعنى شوهر آن زن به خانه آمد و خيلى گرم خوش آمد گفت و از پذيرائى اهل خانه نسبت به آنها سئوال كرد ؟ خيلى اظهار امتنان نمودند فقط در باره اين نكته سئوال كرديم كه چرا خانواده شما عنوانيكه جهت ما قائل شده اند خادم العباس است در حاليكه ما از خدام حضرت عباس (ع ) نيستيم .

صاحب خانه بيان كرد كه آقايان همسر بنده نهايت احترام را از براى شما قائل شده اند زيرا او يك داستان عجيبى راجع به حضرت اباالفضل (ع ) دارد روى همين اصل هر كس را كه بخواهد عنوانى جهتش قائل شود او را خادم العباس مى گويد .

فرزند اين جانب به مرض صعب العلاجى مبتلا گرديده بود كه همه دكترها از معالجه او عاجز ماندند .

ما دسته جمعى به كربلا مشرف شده و طفل مانرا كه يكتا پسر مورد علاقه همه بود به ضريح مطهر حضرت اباالفضل (ع ) بستيم و براى او ناله

و گريه و دعاى بسيار نموديم ولى نتيجه نگرفتيم و به فاصله كمى طفلمان از دنيا رفت و جان تسليم كرد .

در اين وقت عيال من مادر همان طفل كارى كرد در حرم مطهر كه تمام زوار بى اختيار به حالش گريان شدند به قسمى كه صداى ضجه از ميان جمعيت برخاست فقط فرياد مى زد اى اباالفضل تو باب الحوائج بودى من فرزندم را در پناه تو قرار دادم و براى شفاى طفلم در خانه تو آمدم عجب شفايش دادى بجاى شفا بچه ام را كشتى .

در همين وقت جوانى وارد شد و بر ما سلام كرد و فورا صاحب خانه متوجه ما شد و گفت : آقايان اين جوان همان طفل مريض مذكور است كه مجددا خدا او را زنده گردانيده و البته بقيه احوال را مى گذارم تا از خودش سئوال كنيد و رو به جوان كرد و گفت : بقيه را خودت بگو .

جوان گفت : بلى من در كنار ضريح قبض روح شدم و روح من داشت بالا مى رفت بين آسمان رسيدم به انوارى چند كه كسى گفت : اينها انوار محمّد و آل محمّد(عليهم السلام ) هستند .

يكى از آنها خاتم الانبياء (ص ) و يكى على مرتضى (ع ) و ديگرى فاطمه زهرا (عليهاالسلام ) و ديگرى حسن مجتبى (ع ) و يكى حضرت سيدالشهداء (ع ) مى باشد سپس نور ديگرى كه گفتند : اين قمر بنى هاشم (ع ) است .

آقا حضرت اباالفضل (ع ) آمد نزد حضرت امام حسين (ع ) و تقاضا نمود كه آقا شما ببينيد اين زن ، مادر طفل در

حرم چه مى كند و مرا رسوا نموده و من استدعا مى كنم شما از خدا بخواهيد كه اين لقب باب الحوائجى را از من بردارد زيرا اين زن آبروى مرا برده .

حضرت سكوت نمودند سپس به نزد حضرت اميرالمؤ منين (ع ) رفت و شكايت نمود حضرت سكوت فرمودند سپس نزد حضرت زهراء (عليهاالسلام ) رفت خلاصه همگى فرمودند : ما در برابر مشيت خدا هيچ گونه اقدامى نمى توانيم بكنيم .

بالاخره حضرت اباالفضل (ع ) نزد پيغمبر (ص ) رفت با چشم گريان التماس كنان تقاضا كرد كه در شما از خدا بخواهيد اين لقب باب الحوائجى را از من بردارد زيرا اين زن مرا رسوا كرده .

حضرت سكوت فرمود و همان جواب را داد كه در اين وقت حضرت اباالفضل (ع ) گريان و انوار مقدسه هم محزون يك مرتبه خطاب رسيد به ملك الموت كه روح اين طفل را برگردان به واسطه قرب و منزلت قمربنى هاشم ((ع )) به درگاه ما .

در آن حال روح من به بدنم برگشت و احساس كردم كه هيچ گونه كسالتى ندارم . (65) دوست دارم شمع باشم تا كه خود تنها بسوزم

بر سر بالينت از غم فردا بسوزم

دوست دارم هاله باشم تا ببوسم روى ماهت

يا شوم پروانه ازشوق تو بى پروا بسوزم

دوست دارم ماه باشم تا سحر بيدار باشم

تا چو مشعل بر سر راهت در اين صحرا بسوزم

دوست دارم سايه باشم تا در آغوشم بخوابى

چشم دوزم بر جمالت ز ان رخ گيرا بسوزم

دوست دارم لاله باشم بر سر راهت نشينم

تا نهى پا بر سرم و ز شوق سر تا پا بسوزم

دوست دارم خال باشم

بر رخ مهر آفرينت

از لبت آتش بگيرم تا جهانى را بسوزم

دوست دارم خار باشم دامن وصلت بگيرم

تا ز مهر آتشينت اى گل زهرا بسوزم

دوست دارم ژاله باشم من به خاك پايت افتم

تا چه گل شاداب باشى و من از گرما بسوزم

دوست دارم خادمت باشم كنم دربانيت را

دل نهم در بوته عشقت شها يك جا بسوزم

دوست دارم كام عطشان ترا سيراب سازم

گر چه خود از تشنه كامى بر لب دريا بسوزم

دوست دارم اشك ريزم تا مگر از اشك چشمم

تو شوى سيراب و من خود جاى آن لبها بسوزم

دوست دارم دستم افتد شايد از دستم بگيرى

لحظه اى پيشم نشينى تا سپند آسا بسوزم

شفاى نيمه بچه

سيد جليل القدر حاج آقا عطاء اللّه شمس دولت آبادى نقل فرمود :

يكى از علماء كه براى حاجتى ده شب در حرم مطهر حضرت اميرالمؤ منين (ع ) بيتوته كرده و نتيجه نگرفت .

پس به حرم حضرت اباعبداللّه (ع ) رفته و در كربلا ده شب در حرم آن حضرت بيتوته كرد باز هم نتيجه نگرفت .

پس ده شب در حرم آقا اباالفضل (ع ) بيتوته كرد و نتيجه نديد ، آخرين شب بيتوته در آنجا ديد زنى وارد حرم آن حضرت شد و يك طفل نيمه بچه را انداخت كنار ضريح و گفت يا ابوالفضل من از شما اولاد خواستم اينك خدا به من يك بچه ناقص و نيمه طفلى لطف كرده است . و من از اينجا نمى روم مگر اينكه معجزه كنى و طفل كاملى از براى من بگيرى . ناگهان غوغا بر پا شد و گفتند : بچه نيمه طفل سالم گرديد زن بچه را در آغوش گرفته و بيرون

رفت .

اين مرد عالم خيلى دل تنگ شد آمد كنار ضريح گفت : يا اباالفضل ببين من يك ماه است كه كنار قبر پدر و برادر تو از خدا حاجت خواستم حاجتم داده نشد ولى اين زن عرب باديه نشين را فورا حاجت داديد .

سپس در كنار ضريح خوابش برد در عالم رؤ يا حضرت به او فرمود : هر كس به قدر معرفت خود حاجت مى خواهد و خداوند هر نوع صلاح بداند به او كرامت مى كند او همين اندازه نسبت به ما آشنائى دارد اما حساب شان با تو جداست و ما به نظر لطف به تو مى نگريم و صلاح شما را در اين حال مى بينيم . (66) قربان عاشقى كه شهيدان كوى عشق

در روز حشر رتبه او آرزو كنند

عباس نامدار كه شاهان روزگار

از خاك كوى او طلب آبرو كنند

سقّاى آب بود لب تشنه جان سپرد

مى خواست تا كه آب كوثرش اندر گلو كنند

دستش فتاد داد خدا دست خود به وى

آنانكه منكرند بگو روبرو كنند

گر دست او نه دست خدائى است پس چرا

از شاه تا گدا همه رو سوى او كنند

در بار او چه قبله ارباب حاجت است

باب الحوائجش همه جا گفتگو كنند

يادى از لب تشنه حسين (ع )

مرحوم حاج ميرزا حسين نورى رضوان اللّه تعالى عليه شرحى دارد كه از كليددار حضرت امام حسين (ع ) روايت كرده :

در زمان مرحوم فتحعلى شاه قاجار شبى او را در حرم امام حسين (ع ) ديدم خيلى تعجب نمودم كه چطور شده است شاه بى سر و صدا به كربلا آمده و به زيارت حرم مطهر مشغول است .

بيرون آمدم و از كفش داريها پرسيدم گفتند

: همچه چيزى نيست و ما در اين باره خبرى نداريم به حرم برگشتم او را نديدم سه روز بعد خبر رسيد كه او مرحوم شده است .

من در اين فكر بودم كه اين چه قضيه اى بود تا آنكه شبى در عالم خواب ديدم ميان حرم حضرت سيدالشهداء (ع ) است به ايشان گفتم : آقا من چند شب پيش شما را در حرم مطهر امام حسين (ع ) ديدم .

گفت : بلى من بودم و علت اين كه مرا در حرم ديديد اينست كه شبى در بستر در حال استراحت بودم چون آن شب ماهى شورى خورده بودم خيلى عطش بر من غالب شده بود به قدرى كه نزديك بود هلاك شوم و كسى هم به بالينم حاضر نبود .

خودم برخاستم ظرف آبى پيدا كرده آب خوردم و يادى از لب تشنه امام حسين (ع ) نمودم و حضرت بياد آنكه من آنشب در آن حال بيادش بودم روح مرا به اينجا آوردند . (67) مهر تو را به عالم امكان نمى دهم

اين گنج پر بهاست من ارزان نمى دهم

گر انتخاب جنت وكويت به من دهند

كوى تو را به جنت و رضوان نمى دهم

نام تو را به نزد اجانب نمى برم

اين اسم اعظم است به ديوان نمى دهم

جان مى دهم به شوق وصال تو يا حسين

تا بر سرم قدم ننهى جان نمى دهم

اى خاك كربلاى تو مُهر نماز من

آن مُهر را به مُلك سليمان نمى دهم

ما را غلامى تو بود تاج افتخار

اين تاج را به افسر شاهان نمى دهم

دل جايگاه عشق تو باشد نه غير تو

اين خانه خداست به شيطان نمى دهم

گر جرعه

اى ز آب فراتم شود نصيب

آن جرعه را به چشمه حيوان نمى دهم

تا سر نهاده ام چو مويد به درگهت

تن زير بار منت دو نان نمى دهم

قطره اشكى براى من ريختى

مرحوم فقيه و محقق ربانى دانشمند بزرگ شيعه مربى زهد و تقوا احمد بن محمّد معروف به مقدس اردبيلى (رضوان اللّه عليه ) فرمود :

عمروبن ليث امر نمود كه لشكرهايش از جلوى او به صف رژه روند و مقرر نموده بود كه هر سردارى با خود هزار نفر مجهز نمايد و دست هر سردار لشكر يك پرچم به عنوان علامت باشد(كه اين لشكر هزار نفر است ) بر او عرضه نمايد و يك گرز از طلا به عنوان جايزه بگيرد . . . .

در اين هنگام صد و بيست پرچم بر پا شد كه هر علمى علامت هزار نفر بود چون از مشاهده لشكر خود فارغ گرديد صد و بيست گرز طلا به آنها داد وقتى كه لفظ صد و بيست گرز كه نشانه صدوبيست هزار مرد باشد به او گوش زد شد خود را از اسب به زمين انداخت و سر به سجده نهاد و روى خود را به خاك ماليد و زار زار مى گريست و زمانى ممتد در آن گريه و زارى بماند و بى هوش گرديد .

و بعد از آنكه به هوش آمد هيچ كس قدرت نداشت كه جهت گريه و زارى را از او بپرسد ولى يك نديمى داشت كه از او پروائى نداشت پيش آمد و گفت : اى پادشاه كسى كه اينطور لشكرى دارد بايد خوشحال و خندان باشد و حالا كه وقت گريه نبود چرا اينكارها را نمودى ؟

عمروبن ليث

گفت : شنيدم كه عدد لشكريان من صدو بيست هزار نفر بودند يك وقت واقعه كربلا به خاطرم افتاد حسرت بردم و آرزو كردم كه كاشكى آن روز در آن صحرا مى بودم و دمار از كفار بر مى آوردم . يا من نيز جان را فدا مى كردم .

چون عمروبن ليث وفات نمود خوابش را ديدند كه تاج بر سر دارد و در جاى بسيار رفيعى است و حوريان در خدمت او مى باشند به او گفتند : از كجا به اين مقام رسيدى ؟

گفت : وقتى كه مرا در قبر گذاردند و ملك براى سئوال از من بر آمدند از عهده جواب بر نيامدم خواستند مرا عذاب دهند يك وقت سمت راست قبرم شكافته شد و جوانى خوش رو وارد قبرم گرديد و فرمود او را واگذاريد زيرا خدا او را به من بخشيده .

گفتند : سمعا وطاعةً يا سيدى و مولاى رفتند .

من دست بردامنش انداختم و گفتم : تو كيستى كه در اين وقت به فريادم رسيدى ؟

فرمود : من حسين بن على هستم كه آمدم تلافى نمايم به جهت آن قطره اشكى كه براى من ريختى و آرزوى كمك مرا نمودى اينك بفرياد تو رسيدم . (68) در هر دو جهان حسين جانانه ماست

آنكونه حسين است بيگانه ماست

گر هر شبه داريم عزايش چه عجب

چون بزم عزاى او شفا خانه ماست

در تاب و تب يوسف زهرا دل ماست

آميخته با عشق حسينى گل ماست

ما يكدله در صراط مولا هستيم

در روز جزا شفاعتش حاصل ماست

كار سقائى را پيش گرفت

در شهر كربلا سقائى بود به نام حاج محمّد على كه شايد فعلاً هم زنده باشد ، اين

مرد در اطراف حرم مطهر حضرت امام حسين (ع ) مشغول سقائى بود و روزى شرح حال زندگى خود را بيان كرد .

گفت : من قبلاً شغلم سقائى نبود بلكه درب صحن مطهر امام حسين (ع ) مشغول عطارى بودم در نزديكى خيمه گاه وبسيار كار و بارم خوب بود و مقدمه خوبى كار من اين شد كه وقتى كه اطراف حرم را كندند به خاطر تعمير ضريح مطهر من قدرى تربت اصل تهيه نمودم و شروع كردم به فروختن آن و هر مثقالى يك ليره عثمانى قيمت نهادم .

به خاطر آن كار كم كم شهرتى پيدا كردم به قسمى كه حتى از نقاط و شهرهاى اطراف مى آمدند به نشانى معين از من تربت خريدارى و به اين وسيله كار من خوب شد .

روزى در حرم مطهر حضرت اباعبداللّه (ع ) بودم ديدم مردى آمد و فرياد مى زند كه يا امام حسين پول مرا دزديدند اين چه وضعى است حالا من چه كنم .

من هم گفتم : يا امام حسين راست مى گويد چرا بايد اين طور به سرش بيايد چرا دزد را تحويل نمى دهى .

همان شب در عالم رؤ يا حضرت سيدالشهداء(ع ) را ديدم به من فرمود : اگر بخواهم دزد را معرفى نمايم خود تو هم دزد هستى خاك مرا مى دزدى و به قيمت گزافى مى فروشى آيا درست است ؟ به چه مجوزى اين ثروت را از اين راه درآوردى ؟

حالا صبح برو آن گداى درب صحن را از جايش بلند كن سنگى زير اوست آن سنگ رابردار اموال زيادى از زوار دزديده شده و در آنجا

پنهان است بردار و مال اين مرد هم روى آنهاست به صاحبش رد كن .

صبح برخاستم و موضوع را با كفشدارى در ميان گذارده و با عده اى به سراغ آن وسائل رفته و او را از جايش بلند كرده و سنگ را برداشتيم و اموال را مشاهده كرده و تمامش را به صاحبان آن رد كرديم .

و خود من هم اعلان كردم هر كه پولى بابت تربت به من داده است بيايد بگيرد يا بجاى آن هر چه مى خواست جنس بردارد به همان ميزان همه را رد كردم و آنهائيكه از ولايت دور آمده و از من خريدارى كرده بودند به همان مقدار از علماء سئوال كردم بنا شد اجناس را فروخته و رد مظالمش را بدهم همه را رد كردم و خودم به سقائى مشغول شدم . (69) عاشقان را آرزو باشد گل روى حسين

گل گرفته عطر خود از تربت كوى حسين

سر گذاريم از ره اخلاص هنگام نماز

بهر نزديكى به حق بر خاك گلبوى حسين

بى احترامى به مُهر تربت

مرحوم حاج ميرزا حسين نورى رضوان اللّه عليه فرمود :

يكى از برادرانم مهرى از تربت حضرت سيدالشهداء (ع ) داشت كه بر آن نماز و سجده مى نهاد و بعد درجيبهاى خود مى گذارد چون قبا مى پوشيد جيبهايش پشت رانش مى افتاد والده ام به او گوش زد مى نمود و مى گفت : چرا بى ادبى به تربت آقا سيدالشهداء(ع ) مى نمائى شايد روى جيبت بنشينى اين مهر بشكند و زير پايت بماند .

برادرم گفت : بلى تاكنون دو مهر به اين كيفيت شكسته ام پس متعهد شد كه ديگر تربت را در جيبهاى

پائين قبا نگذارد .

چند روز از اين قضيه گذشت والدم در عالم خواب ديد كه حضرت سيدالشهداء (ع ) به ديدن او آمده و در كتابخانه اش نشسته است و اظهار ملاطفت بيش از حد به او نموده و فرمود : بگو پسرهايت بيايند تا آنكه من به آنها اكرام بنمايم و جايزه بدهم .

پدرم پسرهايش را حاضر ساخت و با من پنج نفر بوديم و همه در جلو در طاق كتابخانه ايستاديم و در نزد حضرت امام حسين (ع ) لباس هاى فاخر و اشياء نفيسه بود .

حضرت يك يك فرزندان پدرم را صدا زد و بر اندرون اطاق طلبيد و جائزه به او مرحمت مى فرمود و از اطاق بيرون مى آمد .

تا آنكه نوبت به همان برادرم رسيد كه مهر تربت را پيش از اين در جيبش مى گذاشت آنگاه حضرت نگاه غضب آلودى به سوى او نمود و به پدر فرمود : اين پسر تو تا به حال دو مهر از تربت قبر مرا در جيبش گذارده و شكسته است چون روى آنها نشسته .

سپس قاب شانه اى از ترمه در بيرون اطاق انداخته تا او بردارد او را مثل سايرين به نزد خود نطلبيد چون پدرم از خواب برخواست خوابش را به مادرم نقل كرد و او پدرم را از اين قضيه (مهريكه در جيب برادرم بوده و منع او را از اين امر ، همه را) مطلع نمود سپس پدرم از صدق اين رؤ يا و خواب عجيبه تعجب نمود و حمد خداى را بجاى آورد كه موجب سَخَت حضرت واقع نشده است . (70) حسين جان بر سرم

باشد هوايت

عزيز فاطمه ، جانم فدايت

خوش آن روزى كه زوار تو گردم

ببندم بار سوى كربلايت

حسين جان گر بر آيد آرزويم

نشينم روز و شب در نينوايت

خوش آن ساعت كه بينم مرقدت را

حريم و بارگاه با صفايت

به ياد غربتت ، شيون نمايم

فغان از دل كشم در ماجرايت

به ياد آن مصيبتهاى جان سوز

حسين جان مى كنم بر پا عزايت

شود گر قسمتم آب فراتت

ز ديده ، اشكها ريزم برايت

ببوسم مرقدت را از دل و جان

ببويم تربت دارالشفايت

گذارم روى خود بر قبر اكبر

بنالم ازبراى ناله هايت

به وقت مرگ من در انتظارم

كه آئى بر سرم بينم لقايت

بميرم من اگر در كربلايت

پناهم ده حسين جان در سرايت

مقدم شد حسين جان ذاكر تو

فقير است و به سر دارد هوايت

عباس مرا شفا داد

علامه شيخ عبدالرحيم شوشترى متوفى 1313 از شاگردان شيخ انصارى اعلى اللّه مقامه گفت : پس از زيارت اباعبداللّه (ع ) به زيارت آقا اباالفضل (ع ) مشرف شدم .

زائرى راديدم پسر مسلول خود را به شبكه ضريح مقدس ارتباط داده و با توسل و تضرع شفاى او را خواهان است يك مرتيه ديدم پسر بلند شد وَيَص يخُ شافانِى الْعَباس فرياد مى زد عباس مرا شفا داد .

بى درنگ مردم ازدحام كردند و لباسش را براى تبرك قطعه قطعه نمودند .

وقتى اين كرامت را به چشم ديدم به ضريح چسبيدم و با عصبانيت عرض كردم عرب جاهلى را شفا مى دهى و مسرور مى گردانى و من كه با تحمل زحمات علم و معرفت را تحصيل و با ادب در برابرت تمنا مى كنم حاجتم را نمى دهى و محرومم برمى گردانى اگر نيازمندى مرا رفع نكنى ابدا زيارتت نخواهم كرد .

وقتى از

حال عصبانيت آرامش يافتم از تجاسر و سوء ادب خودم بساحت پروردگار استغفار نمودم و از محضر حضرتش يقين و هدايت خواستم وقتى به نجف اشرف برگشتم شيخ مرتضى انصارى (قدّس اللّه روحه ) به ملاقات مفتخرم فرمود .

و دو كيسه پول به من داد و گفت : اين آن چيزى است كه از اباالفضل العباس (ع ) مسئلت كردى (منزلى براى خود خريدارى و به حج بيت اللّه مشرف شو) توسل من به آن حضرت براى همين دو امر بود . (71) اى اميرى كه علمدار شه كرب و بلائى

اسد بيشه صولت پسر شير خدائى

به نسب پور دلير على آن شاه عدو كش

به لقب ماه بنى هاشم و شمع شهدائى

يك جهان صولت و پنهان شده در بيشه و تمكين

يك فلك قدرت و تسليم به تقدير قضائى

من چه خوانم به مديح تو كه خود اصل مديحى

من چه گويم به ثناى تو كه خود عين ثنائى

بى حسين آب ننوشيدى و بيرون شدى از شط

تو يَم فضلُ و محيط ادب و بحر حيائى

دستت افتاد زتن مشك به دندان بگرفتى

تا مگر دست دهد باز سوى خيمگه آئى

گره كار تو نگشود چو از دست همانا

خواستى تا مگر آن عقده ز دندان بگشائى

هيچ سقّا نشنيديم كه لب تشنه دهد جان

جز تو اى شاه كه سقاّى يتيمان ز وفائى

چشم اميد صغير است به سوى تو و خواهد

كه به سويش نظرى هم تو ز رأ فت بنمائى

عباس انگشتم را قطع كرد

سيد بزرگوار و جليل القدر آقا نصراللّه مدرس حائرى رضوان اللّه تعالى عليه مى فرمود :

كه روزى در ميان خدام در صحن آقا حضرت اباالفضل (ع ) بودم ديدم مردى از حرم شتابان بيرون رفت

و با دستش انگشت كوچك دست ديگر را گرفته بود كه خون نريزد ولى خون از آن مى ريخت .

او را نگاه داشتم كه بپرسم چه شده ؟ گفت : عباس انگشتم را قطع كرده رفتم داخل حرم ديدم انگشت مقطوع او به پنجره ضريح معلق و مانند اينست كه از مرده قطع شده و خون در آن ديده نمى شود .

فرداى آن روز دانستيم كه آن مرد اهانت به ساحت مقدس حضرت اباالفضل (ع ) نموده و آن اهانت سبب قطع انگشت وى شده . (72) مادر سر خود عشق تو داريم عباس

جان را به ره تو مى سپاريم عباس

هرگاه درى به روى ما بسته شود

رو بر در و درگاه تو آريم عباس

به ولايت اقرار كن

علامه شيخ حسن دخيل براى مؤ لف كتاب العباس نقل نموده :

در موسم گرما بعد از زيارت اباعبداللّه (ع ) به زيارت اباالفضل (ع ) مشرف شدم سواى خادمى در حرم زائرى نبود .

پس از زيارت و خواندن نماز ظهر و عصر در عظمت قمر بنى هاشم (ع ) فكر مى كردم كه ناگاه ديدم بانوى محجوبه اى با پسرش به طواف مشغولند پشت سر آنها مردى بلند قامت به هيبت اكراد كه به آن دو مربوط بود نه مانند شيعه زيارت مى خواند و نه مانند اهل تسنن فاتحه مى خواند پشت به قبر مطهر كرده و به شمشيرها و خنجرها و اشياء آويزان آن در حرم نگاه مى كرد هيچ توجه به عظمت صاحب حرم و رعايت احترام آن بزرگوار نداشت از گمراهى و بى ادبى اين تاريك دل و صبر آقا در تنبيه او در شگفت بودم .

ناگهان

ديدم اين مرد از زمين بلند شد و به شدت به شبكه ضريح كوبيده شد و انگشتانش متشنج و چهره اش متغير و پيرامون ضريح فرار مى كرد .

در اين حين آن زن دست پسرش را گرفت و مقابل ضريح به اين بيان به حضرت متوسل شد ابوالفضل دخيلك انا و ولدى .

خادم كه از در حرم اين منظره را نگريسته بود سيد جعفر خادم ديگر را صدا زد آمدند و اين مرد را گرفتند و به حرم آقا امام حسين (ع ) بردند و به آن زن و پسرش گفتند همراه ما بيائيد (مشهدالحسين ) تا حرم حسينى رفتيم وعده زيادى از مشاهده احوال آن مرد همراه شدند .

خادم او را به شبكه ضريح حضرت على اكبر ارتباط داد و دخيل بست خوابش برد پس از چهار ساعت به حال وحشت بيدار شد در حاليكه مى گفت :

اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلا اللّهُ وَ اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّدا عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ وَ اَنَّ اَمي رَالْمُؤْمِنيِنَ عَلِىّ بْنَ اَب ى طالِبٍ خَل يفَةُ رَسُولِ اللّهِ بِلافَصْلٍ وَ اَنَّ الْخَل يفَةَ مِنْ بَعْدِهِ وَلَدُهُ اَلْحَسَنِ ثُمَّ اَخُوهُ الْحُسَيْنِ ثُمَّ عَلُى بْنُ الْحُسَيْنِ و شمرد ائمه را تا حجت بن الحسن المهدى عجل اللّه فرجه .

اين جريان را از او پرسيدم ؟

گفت : رسول خدا (ص ) را الا ن زيارت كردم فرمود : اِعْتَرِفْ بِهئُولاءِ يعنى به ولايت ائمه اقرار كن و براى من اسامى آنها را بيان فرمود :

وَ اِنْ لَمْتَفْعَلْ يُهْلِكِ الْعَباس .

فرمود : اگر پيروى ائمه را نكنى عباس تو را هلاك مى كند .

اين است كه به ولايت و امامت اين بزرگواران شهادت

دادم و از غير ايشان تبرى مى جويم از او پرسيدند در حرم اباالفضل (ع ) چگونه مضرب شدى ؟ گفت : در حرم عباس ديدم مردى بلند بالا مرا فشرده و گفت : اى سگ تا به حال به گمراهى به سر مى بردى مى خواهى در ضلالت بمانى و به شدت مرا به ضريح كوبيده و با عصا به پشتم مى زد و من فرار مى كردم .

بعد از آن زن احوالش را پرسيدند ؟ گفت : ما شيعيان بغداد مى باشيم و اين مرد اهل سليمانيه و از تسنن و ساكن بغداد مى باشد برادرم مرا به اين مرد تزويج كرد وقتى اجازه زيارت كاظمين را مى خواستم به خرافات قائل مى شد .

همين كه حامله شدم گفت : نذر كن اگر پسرى به ما روزى شود به زيارت قيام مى كنم چون پسر متولد شد گفت : وقتى به سن بلوغ كه رسيد به نذر وفا مى كنم .

پسرم به سن بلوغ 15 سال رسيد از روى اكراه موافقت كرد در حرم امامين كاظمين و عسكريين متوسل شدم كه شوهر گمراهم را با بروز كرامتى به امامت معتقد فرمائيد .

در خواستم عملى نشد و شوهرم استهزاء و اسائه ادب خود را هم ترك نمى كرد در كربلا كه رسيديم نخست به زيارت اباالفضل (ع ) مشرف شديم عرض كردم تو ابوفاضل و باب الحوائج هستى اگر كرامتى آشكار نكنى كه شوهرم هدايت شود به زيارت برادرت حسين و پدرت اميرالمؤ منين (ع ) مشرف نخواهم شد و به بغداد بر مى گردم .

همين كه داستان گمراهى و سخريه اين مرد را

نسبت به ائمه اطهار به ابى الفضل عرض مى كردم اين كرامات باهره كه مشاهده نموديد و شوهرم از گمراهى نجات يافت و به سعادت فايز گرديد . (73) مهرى كه ز عباس بود بر دل ما

آميخته شد به تار و پود و گل ما

با دست يدالهى خود باز كند

هر جا گره بسته و هر مشكل ما

برخيز مصيبت بخوان

سيد سعيد پسر خطيب سيدابراهيم كه به 27 پشت به امام موسى كاظم (ع ) مى رسد خود و پدرش اهل منبر و صاحب تأ ليفات است در كتاب اعلام الناس فى قصايل العباس مى نويسد :

در ذيقعده 1351 هجرى همسر اختيار كردم بعد از يك هفته زكام و تب عارضم شد كه پزشكان نجف نتوانستند معالجه نمايند در جمادى الاولى 1353 به كوفه رفتم مدتى درمان نمودم فايده نبخشيد .

به نجف برگشتم در ذيحجه از دكترهاى مهم بغداد و نجف آمدند جلسه شور تشكيل دادند و آراء ايشان به اتفاق به فايده نداشتن معالجه و دارو پايان يافت و حَكَمُوا بِالْمَوْتِ .

در محرم 1354 پدرم براى اقامه عزادارى به قريه قاسم بن امام كاظم (ع ) رفت و مادرم شب و روز برايم گريان بود تا شب هفتم محرم مردى با هيبت و چهره نورانى شبيه سيد مهدى رشتى را در خواب ديدم كه از پدرم پرسيد و فرمود پس كه مى خواند(رسم ما به تشكيل مجلس روضه در روز پنج شنبه بود و امشب شب پنج شنبه است ) پس از غيب شدن از نظرم دو مرتبه برگشت و گفت : پسرم سعيد را به كربلا فرستادم مجلس مصيبت اباالفضل برقرار نمايد تو هم برو كربلا

مصيبت عباس را بخوان از خواب بيدار شدم ديدم مادرم بالاى سرم گريان است .

دو مرتبه خوابم برد آن آقا آمد و فرمود :

اَلَمْ اَقُلْ لَكَ اَنَّ وَلَدى سَعيدٌ ذَهَبَ اِلى كَرْبَلا وَ اَنْتَ تَقْرَءُ فى ماتَمِ اَبِى الْفَضْلِ فَاَجِبْتْهُ .

نگفتم به تو پسرم سعيد را براى عزاء به كربلا فرستادم تو هم نزد او برو بيدار شدم باز خوابيدم اين مرتبه آن آقا به تندى فرمايش خود را تكرار فرمود :

فَما هذا التَّأْخي ر ؟ چرا در رفتن تأ خير مى كنى ؟ !

در حال ترس بيدار شدم و براى مادرم شرح دادم مسرور شد و تفاءل زد كه اين سيد بزرگوار ابوالفضل مى باشد .

با تصميم به رفتن به كربلا به واسطه ضعف توانائى نشستن و سوار شدن در ماشين را نداشتم بستگان هم با حركت من موافق نبودند تا به وسيله تابوتى مرا حمل و شب سيزده محرم نزد ضريح مطهر اباالفضل قرار دادند .

در حال اغماء بودم كه همان آقا را زيارت كردم ، فرمود از روز هفتم كه به تو گفتم تأ خير كردى سعيد به انتظار تو بود فَهذا يَوْمُ دَفْنِ الْعَبّاسِ وَ هُوَ يَوْمُ ثَلاثِ عَشَرَ فَقُمْ وَ اَقْرَءْ .

امروز سيزده محرم روزى است كه عباس را دفن مى كنند پس بلند شو بخوان از نظرم غائب شد دو مرتبه برگشت وَ اَمَرَنى بِالْقَرائَةِ .

امر فرمود به خواندن و غائب شد ، دفعه سوم حاضر در حاليكه به پشت سمت راست خوابيده بودم .

دست مبارك بر شانه چپم گذاشت و فرمود :

اِلى مَتى اَلنَّوْمِ قُمْ وَ اذْكُرْ مُصي بَتى فَقُمْتُ وَ اَنَا مَدْهُوشٌ مَذْعُورٌ مِنْ هَيْبَتِهِ وَ اَبْوارِهِ

.

تا كى مى خوابى برخيز و مصيبت بخوان ، از هيبت آن بزرگوار و انوار مقدّس مدهوش و سر پا ايستادم به صورت به زمين افتادم و از حال غشوه بيدار شدم عرق صحت در خود احساس كردم زائرين كه شاهد اين منظره بودند ازدحام كردند و صداى جمعيت در حرم و صحن و بازار به تكبير و تهليل بلند شد و مردم لباس مرا پاره مى كردند و به تبرك مى بردند در اين حال شرطه مرا ازتهاجم خلق دور كرد و نزد امام حرم برد و مصيبت حضرت اباالفضل (ع ) را از قصيده سيد راضى آغاز كردم .

ابا الفضل يا من اسس الفضل و الا با

اباالفضل الا ان تكون له ابا . . .

پس از آمدن به منزل با حضور بستگان نيز مصائب قمر بنى هاشم را خواندم به شدت گريستند و چندى نگذشت كه به بركات اباالفضل همسرم حامله شد و پسرى خدا داد كه نامش را (فاضل ) گذاشتم و اولاد ديگر نيز بنام عبداللّه و حسن و محمّد و فاطمه و ام البنين خدا مرحمت فرمود . (74) عالمى در غم و اندوه و عزايت عباس

ديده ها اشك فشان جمله برايت عباس

بوده ئى از دل و جان يار وفادار حسين

جان به قربان تو و مهر و وفايت عباس

ياد تشنه لب مولا و ننوشيدن آب

آيتى از كرم و صدق و صفايت عباس

اى كه مظلومى و هم سنگر مظلوم حسين

عاشقان را برسان صحن و سرايت عباس

پرچم سرخ حسينى به كف قدرت تست

تا ابد هست به جا نام و لوايت عباس

شهره شد شرح فداكارى و جانبازى تو

بوده راضى شدن دوست رضايت عباس

گرچه

اغيار تو هم آمده و يار شدند

كس ندانست همه قدر و بهايت عباس

ماه يك قوم نه اى ماه جهان آرائى

منفعل مهر و مه از ماه لقايت عباس

ملتمس بر در تو پير و جوانند بسى

بهره ور كن همه از لطف و عطايت عباس

شفاى فلج

عالم و ثقة الاسلام شيخ حسن نواده صاحب جواهر از حاج مينشد كه مورد وثوق و شاهد كرامت بوده نقل مى كند :

مردى بنام مخيلف به فلج مبتلا و سه سال مرضش طول كشيد ، به مجالس عزاى امام حسين (ع ) در مُحْمَرِه حاضر مى شد و به كمك مردم نشيمنگاه خود را روى دستها قرار مى داد و به سختى جلوس مى كرد و از همسرى و اولاد ناتوان بود .

ماه محرم در حسينيه عزادارى حسينى بر پا بود روز هفتم محرم مرسوم بود كه مصيبت آقا اباالفضل را مى خواندند مخيلف چون پاى خود را دراز مى كرد زير منبر به آن حال نشسته بود .

رسم بود وقتى كه ذاكر بخواندن شهادت مى رسيد اهل مجلس از زن و مرد قيام مى كردند و با نوحه و زارى بلهجه هاى مختلف و آهنگ عزاء لطمه به صورت و سينه مى زدند همين كه به جوش و خروش آمدند و فرياد وا عباسا بلند مى شد در و ديوار مجلس هم گويا با عزاداران هم ناله بودند .

يك مرتبه ديدند مخيلف در ميان آنها ايستاده و به سر و سينه مى زند و نوحه مى خواند انا مخيلف قيمنى العباس . . دانستند توجه اباالفضل (ع ) به عزادارانش معطوف شده و اين فضيلت و كرامت كه شفاى مرد افليج است

به ظهور رسيده .

عزاداران هجوم آوردند و لباس مخيلف را براى تبرك پاره كردند و دست و صورت او را مى بوسيدند آن روز در محمره بزرگتر از روز عاشوراء عزادارى شد و در گريه و زارى و نوحه مردان هلهله و صراح و لطمه زنان .

هر روز عاشورا اطعام مى شد آن روز از گريه و عويل انقلاب احوال تا سه ى بعد از ظهر آرامش حاصل نكرد .

پس از اينكه جوش حسينى به حال عادى برگشت و غذا صرف و رفع خستگى شد از مخيلف جريان كرامت و مشاهداتش را پرسيدند ؟

گفت در حينى كه اهل مجلس قيام و براى مصائب حضرت عباس (ع ) بسر و صورت مى زدند و مى گريستند در زير منبر مرا حالتى ما بين خواب و بيدارى فرا گرفت ديدم مرد زيبا چهره نورانى و بلند قامت بر اسب سفيد بلند بالائى سوار و در مجلس حاضر شد و فرمود : يا مخيلف لم لا تلطم على العباس مع الناس يعنى اى مخيلف تو چرا به همراه مردم براى عباس به سر و صورت و سينه نمى زنى ؟

عرض كردم اى آقاجان به اين امر توانائى ندارم ، باز به من فرمود :

قم و الطلم على العباس يعنى بلند شو تو هم بر سَر و صورت و سينه براى عباس بزن ، شرح ناتوانى خود را تكرار كردم فرمود :

قم و الطم قلت له يا مولاى اعطنى يدك لاقوم يعنى فرمود : بلند شو و بر سر و سينه بزن گفتم آقاجان مولاى من دستت را بده تا بلند شوم .

فقال انا ما عندى يدين فرمود :

برخيز و سينه بزن گفتم اى آقا جان دستت را مرحمت فرما تا بگيرم بلند شوم ، فرمود : دست در بدن ندارم گفتم : پس چگونه بايستم ؟ قال الزم ركاب الفرس و قم فرمود بگير ركاب اسب را و بلندشو . حسب الامر به ركاب اسب چسبيدم و از زير منبر بيرون آمدم از نظرم غائب شد و خود را صحيح و تندرست يافتم . (75) اباالفضل انى جئتك اليوم سائلاً

لتيسير ما ارجوفانت اخوا الشبل

فلا غروان اسعفت مثلى بائسا

لانك للحاجات تدعى ابوالفضل

مشكل گشاى عالمى و دست كبريا

عباس آن يگانه علمدار كربلا

گوئى كه دست او نبود دست ايزدى

پس از چه اوست قاضى حاجات ما سوى

داد عاشقانه در ره جانان چو دست خود

دستى كه داد در ره حق شد گره گشا

نور و ضياء مهر و مه آل هاشم است

خورشيد و ماه ذره اى زين نور در سماء

پشت و پناه و مير سپاه شه وجود

آن يكه تاز عرصه رزم مظهر فتى

همت نگر ز آب گذشت و نخورد آب

بوده است چه ياد تشنه لب شاه كربلا

چون شد جدا دست يدالهيش ز تن

گفتا به آن گروه عنود دشمن خدا

گر دستم از تنم بره حق جداى گشت

كى باك باشدم ز شما قوم اشقياء

سوگند به حق ، حمايت آئين حق كنم

يارى دهم تا به ابد دين مصطفى

من حاميم به دين خدا و امام حق

آن زاده رسول خدا نور كبريا

پروانه اى به شمع وجود عزيز حق

جان داد بر نثار شه دشت نينوا

درد چشم بر طرف شد

حضرت آية اللّه بروجردى رضوان اللّه عليه علاقه زيادى به سوگوارى حضرت ائمه معصومين (عليهم السلام ) خصوصا حضرت سيدالشهداء (ع ) داشت و از اين رو پس از

مراجعت از نجف اشرف به بروجرد برگشت و تا آخر عمر تمام ايام شهادت ائمه معصومين (عليهم السلام ) و بزرگان دين و ايّام عاشوراء و ده روز آخر صفر را در منزل اقامه عزا مى نمود .

علاوه بر ساير كمكهائى كه براى مجالس عزا و روضه خوانى به تكايا مى دادند و از كثرت علاقمندى معظم له به اين مجالس وصيت فرمودند كه : ثلث ما ترك او وقف باشد و به مصرف روضه خوانى حضرت سيدالشهداء و ساير ائمه هدى عليهم صلوات اللّه برسد و باكثرت مشغله اى كه داشتند حتى الامكان در مجلس روضه خوانى شركت مى كرد و از واردين قدر دانى مى نمود و مقيد به اين بودند كه مجالس متعلق به خودشان از هر جهت مرتب باشد و مشغول ذكر مصيبت مى شدند ايشان متوجه منبر بودند و زود منقلب مى شدند و اشك مى ريختند و براى وعّاظ و روضه خوانها مقام ارجمندى را قائل بودند و از آنها بسيار عملاً و قولاً تشويق مى فرمودند .

بلكه هر كس كوچك ترين ارتباطى به مجلس روضه خوانى داشت او را احترام مى كردند و از دستجاتى كه به منزل معظم له وارد مى شدند بسيار تقدير مى نمود و مى فرمودند به مقدارى كه حضرت امام حسين (ع ) بزرگ است منسوبين به آن حضرت هم لازم احترام مى باشند .

معظم له فرمودند : من در بروجرد كه بودم مبتلا به چشم درد سختى شدم و هر چه معالجه نمودم درد چشم ساكت نمى شد و حتى اطباء آنجا مرا از چشم ماءيوس نمودند .

تا اينكه روزى در ايام

عاشوراء كه معمولاً دستجات عزادارى براى تسليت به منزل ما مى آمدند نشسته بودم (مرسوم عزادارى بروجرد در عاشوراء چنين بود كه خود را به گل آلوده مى كنند و اين خود موجب تاءثر و ابكاء است ) و در حاليكه به هيئت عزا نگاه مى كردم اشك مى ريختم و از جهت درد چشم هم ناراحت بودم .

در همان حال كاءنّه ملهم شدم كه قدرى از آن گلهايى كه به سر و صورت اهل عزا ماليده شده به چشم خود بكشم و لذا مقدارى از گلهاى سر شانه يك نفر از اهل عزا به نحوى كه كسى متوجه نشد گرفتم و به چشم ماليدم فوراً در چشم احساس تخفيف درد كردم و به اين نحو چشم من رو به بهبودى گذاشت . تا اينكه به كلى كسالت آن رفع شد و بعداً هم در چشم خود نور و جلائى ديدم كه خط بسيار ريز را مى ديدم و ابداً محتاج به عينك نگشتم و در چشم معظم له در سن هشتادو نه سالگى ابدا اثر ضعف ديده نمى شد و اطباء حاذق چشم اظهار تعجب نمودند كه ممكن نيست چشم شخصى كه مادام العمر ازچشم خود به اين اندازه استفاده خواندن و نوشتن برده باشد باز در سن هشتاد و نه سالگى محتاج به عينك نباشد . (76) من كه از كودكى عاشق رويت شدم

كن قبولم كه من زنده به بويت شدم

چون شدم ريز خوار خوان احسان تو

زان جهت من سگ حلقه به گوشت شدم

حاصل عمر من جمله حسين جان توئى

از همان كودكى خادم كويت شدم

شير با اشك چشم مادرم خورده ام

تا به پيرى

چنين تشنه جويت شدم

دستگيرى نما پير غلام تواءم

مادح مجلس سوگ و عزايت شدم

جان آن پهلوى شكسته مادرت

بين محبّت تو و صحن و سرايت شدم

تو مرانى مرا ز درگهت اى شها

از ادب جان نثار خاك پايت شدم

از محبّت نما ز راه احسان قبول

رو سياهم ولى عاشق خويت شدم

توسل به حضرت سيدالشهداء (ع )

مرحوم آيه اللّه العظمى حاج شيخ عبدالكريم حائرى رضوان اللّه عليه نقل مى كنند :

در موقعى كه سرپرستى حوزه علميه اراك رابه عهده داشتند براى حضرت آية اللّه حاج مصطفى اراكى نقل فرموده بودند .

هنگامى كه من در كربلا بودم شبى كه شب سه شنبه بود در خواب ديدم شخصى به من گفت : شيخ عبدالكريم كارهايت را انجام بده سه روز ديگر خواهى مرد . من از خواب بيدار شدم و متحير بودم گفتم : البته خواب است و ممكن است تعبير نداشته باشد .

روز سه شنبه و چهارشنبه مشغول درس و بحث بودم تا خواب از خاطرم رفت روز پنج شنبه كه تعطيل بود با بعضى از رفقاء به طرف باغ مرحوم سيد جواد رفتيم در آنجا قدرى گردش و مباحثه علمى نموديم تا ظهر شد ناهار را همانجا صرف كرديم پس از ناهار ساعتى خوابيديم .

در همين موقع لرزه شديدى مرا گرفت رفقاء آنچه عبا و روانداز داشتم روى من انداختند ولى همچنان بدنم لرزه داشت و در ميان آتش تب افتاده بودم حس كردم كه حالم بسيار وخيم است به رفقا گفتم مرا به منزلم برسانيد آنها وسيله اى فراهم كرده و زود مرا به شهر كربلا آوردند و به منزلم رساندند

در منزل بى حال و بى حس افتاده بودم بسيار حالم دگر گون

شد در اين ميان به ياد خواب سه شب پيش افتادم علائم مرگ را مشاهده كردم با در نظر گرفتن خواب احساس آخر عمر كردم .

ناگهان ديدم دو نفر ظاهر شدند و در طرف راست و چپ من نشستند وبه همديگر نگاه مى كردند و گفتند : اجل اين مرد رسيده مشغول قبض روحش شويم .

در همين حال با توجه عميق قلبى به ساحت مقدس حضرت اباعبداللّه (ع ) متوسل شدم و عرض كردم : اى حسين عزيز دستم خالى است كارى نكردم و زادى تهيه ننموده ام شما را به حق مادرتان زهرا (عليهاالسلام ) از من شفاعت كنيد كه خدا مرگ مرا تاءخير اندازد تا فكرى به حال خود نمايم .

بلافاصه پس از توسل ديدم شخصى نزد آن دو نفر كه مى خواستند مرا قبض روح كنند آمد و گفت : حضرت سيدالشهداء (ع ) فرمودند : شيخ عبدالكريم به ما توسل كرده و ما هم در پيشگاه خدا از او شفاعت كرديم كه عمرش را تاءخير اندازد .

خداوند اجابت فرموده بنابر اين شما روح او را قبض نكنيد در اين موقع آن دو نفر به هم نگاه كردند و به آن شخص گفتند : سَمْعا وَ طاعَةً سپس ديدم آن دو نفر و فرستاده امام حسين (ع ) (سه نفرى ) صعود كردند و رفتند .

در اين موقع احساس سلامتى كردم صداى گريه و زارى شنيدم كه بستگانم به سر و صورت مى زدند آهسته دستم را حركت دادم و چشمم را گشودم ديدم چشمم را بسته اند و به رويم چيزى كشيده اند خواستم پايم راجمع كنم ملتفت شدم كه شستم

(انگشت بزرگ پايم ) را بسته اند .

دستم را براى برداشتن چيزى بلند كردم شنيدم مى گويند ساكت شويد گريه نكنيد كه بدن حركت دارد آرام شدند رواندازى كه بر روى من انداخته بودند برداشتند و چشمم را گشودند و پايم را فورى باز كردند ، با دست اشاره به دهانم كردم كه به من آب بدهند آب به دهانم ريختند كم كم از جا برخاستم و نشستم .

تا پانزده روز ضعف و كسالت داشتم و به حمداللّه از آن حالت به كلى خوب شدم اين موهبت به بركت مولايم آقا سيدالشهداء(ع ) بود آرى به خدا . (77) اى حسين جان عاشق روى تواءم

اى حسين جان زنده با بوى تواءم

ريزه خوار خوان احسانت شدم

اى حسين جان تشنه جوى تواءم

استخونى گر دهى بر من رواست

اى حسين جان من سگ كوى تواءم

روز و شب چشمم به راه كربلاست

اى حسين جان ديده بر سوى تواءم

خصم ظالم بودن از آئين تست

اى حسين جان عاشق خوى تواءم

تو محبّت را نرانى از درت

چونكه مداحّ سركوى تواءم

بى احترامى به تربت

موسى بن عبدالعزيز نقل نمود :

در بغداد يوحناى نصرانى مرا ديد و گفت : تو را به حق دين و پيغمبرت قسم مى دهم كه اين شخصى كه در كربلا است و مردم او را زيارت مى كنند كيست ؟

گفتم : پسر على بن ابى طالب (ع ) است و دختر زاده رسول آخر زمان محمّد (ص ) مى باشد و اسمش حضرت سيدالشهداء (ع ) است چطور شده كه اين سئوال را از من مى كنى ؟

گفت : قضيه عجيبى دارم گفتم : بگو گفت : خادم هارون الرشيد نصف شبى بود آمد

درب خانه و مرا با عجله برد تا به خانه موسى بن عيسى هاشمى .

گفت : امر خليفه است كه اين مرد را كه قوم و خويش من است علاج كنى وقتى كه نشستم و معاينه كردم ديدم بى خود است وفايده ندارد .

پرسيدم چه مرضى دارد و چطور شد كه اين طور گرديد ؟ ديدم طشتى حاضر كردند و هر آنچه درون شكمش بود در طشت خالى گرديده گفتم چه واقع شده گفتند : ساعتى پيش از اين نشسته بود و با خانواده خود صحبت مى كرد و الحال به اين حال افتاده سبب را پرسيدم گفتند : شخصى قبل از اين در مجلس بود كه از بنى هاشم بود و صحبت از حسين بن على (ع ) و خاك قبر او در ميان آمد .

موسى بن عيسى گفت : شيعه ها در باب حسين بن على تا حدى غلو دارند كه خاك قبر او را براى مداوا استفاده مى كنند .

آن شخص گفت اين بر من واقع شد مرا فلان مرض بود اما با تربت امام حسين (ع ) آن درد به كلى از من زايل شد و حق تعالى مرا بوسيله آن تربت نفع كلى بخشيد .

موسى بن عيسى گفت از آن تربت نزد تو چيزى هست گفت : بلى گفت : بياور آن شخص رفت و بعد از چند لحظه آمد و اندكى از آن تربت را آورده و به موسى بن عيسى داد . موسى هم آن را برداشت و از روى استهزاء و تمسخر به آن شخص ، تربت را در ميان دبر خود گذاشت و لحظه بر نيامده

كه فرياد فغانش بر آمد النار النار الطشت الطشت و تا طشت آوردند از اندرون او اينها كه مى بينى بيرون آمد .

فرستاده هارون گفت : هيچ علاجى در آن مى بينى ؟

من چوبى را برداشتم و دل و جگر او را نشانش دادم و گفتم : مگر عيسى پيغمبر كه مُرْده ها را زنده مى كرده اين مرض را علاج كند .

از خانه بيرون آمدم و آن بدبخت بد عاقبت را در آن حال واگذاردم چون سحر گرديد صداى نوحه و شيون و زارى از آن خانه بلند گرديد يوحنا به اين سبب مسلمان گرديد و اسلام را بر خود قبول كرد و مكرّر زيارت حضرت سيدالشهداء مى رفت و طلب آمرزش گناهان خود را در آن بقعه شريف مى نمود اين سزاى كسى است كه تربت امام حسين (ع ) را مسخره نمايد . (78)

يك دانه تسبيح او را خوب كرد

شيخ طوسى قدس اللّه سره نقل فرموده كه : حسين بن محمّدعبداللّه از پدرش نقل نموده :

گفت : در مسجد جامع مدينه نماز مى خواندم مردان غريبى را ديدم كه به يك طرف نشسته با هم صحبت مى كردند .

يكى به ديگرى مى گفت : هيچ مى دانى كه بر من چه واقع شده گفت : نه گفت : مرا مرض داخلى بود كه هيچ دكترى تشخيص آن مرض را نتوانست بدهد تا ديگر نا اميد شدم .

روزى پيرزنى به نام سلمه كه همسايه ما بود به خانه من آمد مرا مضطرب و ناراحت ديد گفت : اگر من تو را مداوا كنم چه مى گوئى ؟ گفتم : به غير از اين آرزوئى ندارم .

به خانه خود

رفته پياله اى از آب پر كرد و آورد و گفت اين را بخور تا شفاء يابى من آن آب را خوردم بعد از چند لحظه خود را صحيح و سالم يافتم و از آن درد و مرض در من وجود نداشت تا چند ماه از آن قضيه گذشت و مطلقا اثرى از آن مرض در من نبود .

روزى همان عجوزه به خانه من آمد به او گفتم اى سلمه بگو ببينم آن شربت چه بود كه به من دادى و مرا خوب كردى و از آن روز تا به حال دردى احساس نمى كنم و آن مرض برطرف گرديد .

گفت : يك دانه از تسبيح كه در دست دارم پرسيدم : كه اين چه تسبيحى بود گفت : تسبيح از تربت امام حسين (ع ) بوده است كه يك دانه از اين تسبيح تربت در آن آب كرده بتو دادم .

من به او پرخاش كردم و گفتم : اى رافضه (اى شيعه )مرا به خاك قبر حسين مداوا كرده بودى ديدم غضبناك شد و از خانه بيرون رفت و هنوز او به خانه خود نرسيده بود كه آن مرض بر من برگشت والحال به آن مرض گرفتار و هيچ طبيبى آنرا علاج نمى تواند بكند و من بر خود ايمن نيستم و نمى دانم كه حال من چه خواهد شد .

در اين سخن بودند كه مؤ ذن اذان گفت ما به نماز مشغول شديم و بعد از آن نمى دانم كه حال آن مرد به كجا است و چه به حال او رسيده . (79) اى مهد پناه بى كسان درگاهت

اى شهد شفاء محبّت

دلخواهت

اى تربت پاك كربلاى تو حسين

درد همه را دواى درمانگاهت

مرثيه بخوان تا چشمت خوب شود

ميرزا محمّد شفيع شيرازى متخلص به وصال متوفى 1262 قمرى در شيراز از بزرگان و شعراء و ادباء و عرفاى عصر فتحعلى شاه قاجار است علاوه بر مراتب علميه ظاهريه و باطنيه در تمام خطوط هفتگانه نسخ و نستعليق و ثلث ورقاع و ريحان و تعليق و شكسته مهارتى به سزا داشته و كتابهائى كه با خطوط مختلف نوشته بسيار است .

در ريحان الادب به نقل از گلشن وصال آورده كه وصال 67 قرآن به خط زيباى خود نوشته .

در كشكول شمس آمده كه زمانى چشم ايشان آب آورد به دكتر مراجعه كرد دكتر گفت : من چشمت را خوب مى كنم به شرطى كه دگر با او نخوانى ننويسى پس او معالجه شد و چشمش خوب گرديد .

مجددا شروع به خواندن و نوشتن كرد تا اينكه به كلى نابينا شد و در راه رفتن دستش را به ديوار مى گرفت آخر الامر متوسل شد به محمّد و آل محمّد صلوات اللّه عليهم اجمعين .

شبى در عالم رؤ يا پيغمبر اكرم را در خواب ديد حضرت به او فرمود :

چرا در مصائب حسين مرثيه نمى گوئى بگو تا خداى متعال چشمت را شفادهد .

در همان وقت حضرت فاطمه زهراء سلام اللّه عليها حاضر گرديد و فرمود وصال اگر شعر مصيبت گفتى شرطش آن است كه اول از حسنم شروع كنى زيرا فرزندم حسن خيلى مظلوم است .

صبح كه شد وصال شروع كرد دور خانه قدم زدن و دست به ديوار گرفتن و اين شعر را گفت :

در تاب رفت و طشت ببر خواند و ناله

كرد

آن طشت را از خون جگر باغ لاله كرد

نيم دوم شعر را كه گفت چشمانش روشن و بينا شدند سپس گفت :

خونى كه خورد در همه عمر از گلو بريخت

دل را تهى ز خون دل چند ساله كرد

زينب كشيد معجر و آه از جگر كشيد

كلثوم زد به سينه و از درد ناله كرد(80)

برزخ زوار حسين (ع )

شيخ احمد معرفت واعظ متقى اهل بيت عصمت (عليهم السلام ) نقل نمود .

يكى از مراجع تقليد نقل كرد يكى از علماء نجف اشرف كه يك شخصيت علميست ايشان مقيد بود هر هفته حركت مى كرده و به كربلا مى رفته روزهاى پنجشنبه كه حوزه تعطيل مى شد صبح كه نماز مى خواند پياده از راه خانه كه يك راه كويرى بود تقريبا سيزده فرسخ هست مى آمد كربلا براى زيارت حضرت سيدالشهداء (ع ) و بعد بر مى گشت .

به او گفتند : آقا شما ديگر پير شده ايد ناتوان گرديده ايد سرما گرما حركت مى كنيد مى رويد كربلا آخر آن هم پياده پس سواره برويد زيرا براى شما زحمت است .

ايشان فرمودند : واقعش آن وقتى كه چيزى نديده بودم مى رفتم حالا كه چيز ها هم ديدم نروم گفتند : چه ديدى ؟ فرمود : يك سال تابستان هوا خيلى گرم بود نماز صبح را خواندم رسم اين بود يك مقدار غذا يك كوزه آب يك عصا آن هم آن غذا را مى بستم توى بسته اى با كوزه آب مى گذاشتم سر عصا و عصا را مى انداختم سر شاند و راه مى افتادم .

قدرى كه از نجف بيرون آمدم در آن هواى قلب الاثر تشنه شدم

گفتم : از اين آبها بخورم اما حيفم آمد ديدم يك كوزه آب بيشتر نيست به راه افتادم هوا خيلى گرم بود يك مقدار ديگر راه آمدم كم كم آفتاب بالاى سرم آمد ديدم ديگر نمى توانم تحمل كنم گفتم : مقدارى از اين آبها بخورم عصا را برگرداندم كوزه را برداشتم نگاه كردم ديدم تمام آبها بخار شده رفته هوا يك قطره آب توى كوزه نيست واى من تشنه وسط بيابان ، ديگر نفهميدم چه شد چشمهايم سياهى رفت خوردم زمين از هوش رفتم .

در چه حالى بودم نمى دانم يك وقت ديدم نسيم خنكى به صورتم خورد چشمهايم را باز كردم ديدم باغ و گلستان درختها نهرهاى جارى به چقدر عالى اينجا كجاست اين درختها چيه اين نهرهاى جارى چيه اين آدمهاى خوشرو وزيبا و تو دل بُرو كيا هستند .

از جاى خودم بلند شدم كوزه هم دستم بود ولى خشك و آب داخل آن نبود آمدم به اين آقايانى كه تشريف داشتند گفتم : آقا اينجا كجاست من بين نجف و كربلا اين تشكيلات را نديده بودم ؟

گفتند : حالا آب را بخور چون تشنه هستى كوزه ات را هم پركن چون به دردت مى خورد بعد ما به شما مى گوئيم كجا هستى وقتى از آب خوردم ديدم عجب آبى اين چه آبى است ! ؟ چقدر لذيذ چقدر عالى كوزه ام را پر كردم سر حال شده آمدم جلو .

گفتم : خوب آقايان اينجا كجاست گفتند : اينجا عالم برزخ زوار قبر آقا امام حسين (ع ) است يعنى آنهائى كه حساب با امام حسين (ع ) باز كردند عالم

برزخ ايشان اينجاست . يك وقت ديدم باد گرم به صورتم مى خورد چشمهايم را باز كردم ديدم همان وسط صحراى نجف است هيچ اثرى از آن درختها و باغها نيست و فقط آنچه كه هست كوزه پر از آب است اما از آن آبها .

گفت : حالا منى كه به چشمم اين چيزها را ديده حالا ديگر زيارت آقايم امام حسين (ع ) را ترك كنم . اى كسانى كه با امام حسين (ع ) حساب باز كرديد خيلى قدر خودتان را بدانيد . (81) خوشا جانى كه جانانش حسين است

خوشا دردى كه درمانش حسين است

بود فرمانرواى كشور دل

خوشا ملكى كه سلطانش حسين است

به چرخ دين نجوم بيشماريست

ولى ماه درخشانش حسين است

نگردد محفل اسلام تاريك

بلى شمع شبستانش حسين است

به نامش دفتر توحيد مفتوح

خوش آن دفتر كه عنوانش حسين است

حسن جان عزيز مصطفى بود

ولى آرامش جانانش حسين است

به راه عشق پايان نيست ليكن

يقين دارم كه پايانش حسين است

على را بر خليل اللّه فخريست

بلى چون ذبح عطشانش حسين است

چه صحرائى است يا رب وادى عشق

كه تنها مرد ميدانش حسين است

زمين نينوا هر دم بهار است

چمن پيراى بستانش حسين است

گرش خون خدا خوانم عجب نيست

خدا را اصل قربانش حسين است

بگو اهريمنان كرببلا را

كه اين صحرا سليمانش حسين است

مؤ يد را چه غم باشد ز محشر

كه پوزش خواه عصيانش حسين است

مجلسى ، روضه وداع بخوان

مرحوم ثقة الاسلام حاج شيخ عباس قمى (رضوان اللّه عليه ) در منتهى الامال نوشته است .

ميرزا يحيى ابهريست در عالم رؤ يا علامه مجلسى رضوان اللّه تعالى عليه را در صحن مطهر حضرت سيدالشهداء (ع ) در طرف پائين پاى حضرت در اطاق روضة الصفّا نشسته

و مشغول تدريس است سپس مشغول موعظه شد و چون خواست شروع در مصيبت كند .

يك وقت كسى آمد و گفت : حضرت صديقه طاهره سلام اللّه عليها فرمودند :

اذكر المصائب المشتملة على وداع ولدى الشهيد يعنى ذكر كن مصائبى را كه مشتمل بر وداع فرزند شهيدم باشد .

مرحوم مجلسى نيز مصيبت وداع را ذكر كرد و خلق زيادى جمع بودند و گريه شديدى نمودند كه مثل آن روز در عمرم نديده بودم . (82) اين اشك كه بر عزايت پيداست

در روز جزا مشترى او زهراست

دُرى است گران بها حقيرش مشمار

يك قطره او به حشر دريا درياست

اى دوست

سيّد عطاء اللّه شمس دولت آبادى نقل فرمود :

تقريبا شصت سال قبل كه اينجا طفلى بودم و با مرحوم پدرم به عزم زيارت كربلا مشرف شده بوديم چون در آن عصر هواپيما و ماشين مسافر برى نبود و سائلى جز اسب و كجاوه نبود و با اين وسيله به زيارت مى رفتند .

آن زمان مرسوم اين بود كه از شهرى قافله دسته جمعى به راه مى افتاد و در كربلا شبهاى جمعه كه زوار واهل هر شهر مى رسيد براى خود جدا جدا هيئتى تشكيل مى داد و به سينه زنى و عزادارى مشغول مى شد .

هر نقطه اى از حرم و رواق و ايوان اختصاص به يكى از شهرستانها داشت ، ولى چون اهل كرمانشاه خيلى به كربلا نزديكتر بودند و اغلب آنها با اهالى كربلا مربوط ، و رفت و آمد داشتند به اين مناسبت بهترين محل يعنى در حرم مطهر و اطراف آن را مخصوص اهل كرمانشاه معين كرده بودند لذا از ساعت دوازده ،

نصف شب به بعد سينه زدن و عزادارى كردن در حرم مطهر مخصوص زوار كرمانشاهى بود .

در يكى از شبهاى جمعه و در حدود دو ساعت بعد از نصف شب جمعى از اهالى كرمانشاه كه اتفاقا عده زيادى آن سال از رجال متدينين به زيارت مشرف شده بودند در حرم جمع گرديده و مشغول عزادارى شدند .

به غير اين عده احدى در حرم مطهر رفت و آمد نمى كرد وضع عجيبى بود رجال و متدينين و بزرگان اطراف حرم نشسته و در وسط يعنى دو ضريح مقدس عده اى مشغول سينه زدن بودند و سيد پيرمرد بزرگوارى هم كه خيلى مورد توجه مردم بود و صاحب نفس هم بود و مرشد آن دسته سينه زنى بود .

در آن زمان مرسوم اين طور بود كه فعلاً هم به اين طريق سينه مى زنند گاهى مرشد سكوت مى نمود و از سينه زنان فقط صداى زدن دستها به سينه شنيده مى شد در همان حال كه سكوت محض حرم مطهر را فرا گرفته بود .

ناگهان از ضريح مطهر صدائى حزين شنيده شد و گفت : يا خليل يعنى اى دوست ، جمعيت يك مرتبه دستهايشان سست شده و نفسها در سينه ها قطع گرديد و زمزمه يكبار متوقف شد و همگى متوجه شدند اين صدا از كجا بلند گرديد .

بار ديگر همين جمله كه يا خليل شنيده شد همگى فهميدند كه بدون ترديد اين صدا از ضريح مطهر آقا سيدالشهداء (ع ) است گويا بدون استثناء همه انتظار داشتند بار ديگر اين صدا را كه به منزله معجزه اى بود در حرم بشنوند .

ناگهان براى مرتبه سوم

آن صدا از ضريح مطهر شنيده شد كه جمعيت از هر سو خود را به طرف ضريح پرتاب نمودند در همين بين بود كه سرپائى به شدت به پهلوى من رسيده و فورا غش كردم .

يك وقت كه به هوش آمدم خود را روى دست پدرم مشاهده كردم كه با چشم هاى گريان به من مى نگريست تا ديد من به هوش آمدم و سالم هستم صدا زد عزيزم بگو ببينم تو چه ديدى ؟ چرا به اين حال افتادى گفتم : من در حرم متوجه سينه زدن جمعيت و زمزمه گوشه و كنار حرم بودم نا گاه صدائى از ميان ضريح شنيدم كه گفت : يا خليل بار دوم كه اين جمله را شنيدم ديدم تمام اين جمعيت متوجه ضريح مطهر گرديدند .

امام مرتبه سوم كه آن صدا از ضريح مطهر بلند شد يك مرتبه ديدم جمعيت از جاى كنده شد و خود را به ضريح پرتاب نمودند ولى ناگهان لگدى به پهلوى من خورده و ديگر چيزى نفهميدم .

مرحوم ابويم گفت : عزيزم مى دانى گوينده آن جمله و صدا چه كسى بود ؟ گفتم : نه . گفت : او خود آقا ابا عبداللّه بود كه چون وضع اخلاص و عزادارى بى رياى آن جمع را به طور مخصوصى احساس كرد ناگهان از شدت شوق سه بار فرمود : اى دوست و خود اين بيان اظهار تشكرى بود . (83) يا حسين دلم خون شد در هواى كوى تو

دمبدم حسين گويم قاصدم به سوى تو

هر كسى به سر دارد آرزوى دنيا را

در دلم نمى باشد ، غير آرزوى تو

يا حسين اگر پستم

و خوارم و تهى دستم

دل ز هر جهت بستم تا رسم به كوى تو

خسرو كريمانى ، پادشاه ايمانى

سرور شهيدانى ، عاشقم به روى تو

تشنه جان سپردى تو ، تشنه فراتم من

كى شود كنم ماءوى ، در كنار جوى تو

يا حسين گرفتارم ، از غم تو بيمارم

جان من به لب آمد ، زنده ام به بوى تو

تو شفيع يزدانى ، ما گداى سبحانى

آبروى ما نبود ، جز به آبروى تو

شيون و نوا دارند ، جمله آرزومندان

اى خوش آن زمان آيد مژده اى ز سوى تو

ذاكرين تو گويند هر شبى ز سوز دل

كى شود به بَرگيريم ، مَرقد نكوى تو

شد مقدم ار خسته كنج عزلتى جسته

ديده از جهان بسته جز ز گفتگوى تو

اولين سفر به شام

متقى صالح حضرت آية اللّه حاج سيد حسن ابطحى ادام اللّه ظله فرمود :

در سفرى كه به شام مى رفتم و با ماشين شخصى با خانواده ام هم سفر بوديم ، حدود دويست كيلومتر كه به شام مانده بود عيبى در موتور ماشين پيدا شد كه به هيچ وجه روشن نمى شد در اين بين آقا مهدى در بيابان با ماشين بنزش پيدا شد و باكمال محبت ماشين ما را بكسل كرد و به شهر شام آورد ولى از اين وضع من خيلى ناراحت بودم و به حضرت زينب (عليهاالسلام ) عرض كردم : كه چرا ما با اين وضع در سفر اول وارد شام شديم .

شب در عالم رؤ يا خدمت حضرت زينب سلام اللّه عليها رسيدم آن حضرت در جواب من فرمودند : آيا نمى خواهى شباهتى به ما داشته باشى ؟ مگر نمى دانى كه ما در سفر اولى كه به

شام آمديم اسير بوديم (چه سختى ها كشيديم ) تو هم چون از ما هستى (منظورشان اين بود كه چون تو سيد و از ذُريّه ما هستى ) بايد در اولين سفرى كه به شام وارد مى شوى اسير وار وارد شوى .

گفتم : قربانتان گردم قبول كردم و با اين توجيه همه خستگى سفر از تنم بر طرف شد . (84) مرغ دلم پر مى زند اندر هوايت يا حسين

دارد دل بشكسته ام شوق لقايت ياحسين

من عاشق دل خسته ام بر مهر تو دل بسته ام

از قيد دنيا رسته ام گريم برايت ياحسين

طى شد بهار عمر من در آرزوى كوى تو

خواهم ز حق گيرم مكان در كربلايت ياحسين

هر گه كنم ياد غمت گريم براى ماتمت

دارم به سر شور و نوا در ماجرايت يا حسين

زان حالت جانسوز تو آتش زده بر جان من

آه و فغان زان تشنگى جانم فدايت يا حسين

اكنون ز پا افتاده ام بيمار و زار و خسته ام

يك دم قدم نه بر سرم دارم هوايت يا حسين

آن دم كه جان گردد روان از پيكر اى آرام جان

گويد مقدّم با فغان دارم عزايت يا حسين

تربت بهشت

در زمان شاه صفوى سفيرى (كه در علوم رياضيه و نجوم مهارتى تمام داشت و گه گاهى هم از ضماير و اسرار و اخبار غيبيه مى گفت ) . از طرف دولت استعمارگر فرنگ به ايران آمد در آن زمان پايتخت ايران اصفهان بود وارد اصفهان شد تا كه تحقيقى درباره ملت و اسلام كند و دليلى براى آن پيدا نمايد

سلطان وقتى او را ديد و از خيالاتش آگاهى پيدا كرد تمام علماى شهر اصفهان را براى ساكت

كردن و محكوم كردن آن شخص خارجى دعوت نمود كه از جمله آنها مرحوم آخوند ملا محسن فيض كاشانى رضوان اللّه تعالى عليه كه معروف بفيض كاشى بود حضور پيدا كرد . حضرت آخوند كاشى روبه آن سفير فرنگى نمود و فرمود قانون پادشاهان آنستكه از براى سفارت مردان بزرگ و حكيم و دانا و فهميده و باسواد را اختيار مى كنند . چطور شده كه پادشاه فرنگ آدمى مثل تو را انتخاب كرده ؟ !

سفير فرنگى خيلى ناراحت شده و بر آشفت و گفت : من خودم داراى علوم و سرآمد تمام علمها مى باشم آنوقت تو بمن ميگوئى من حكيم و دانا نيستم ؟ !

مرحوم فيض كاشى فرمود : اگر خود را آدم دانا و فهميده و تحصيل كرده مى دانى بگو ببينم در دست من چيست ؟

سفير مسيحى بفكر فرو رفت و پس از چند دقيقه اى رنگ صورتش زرد شد و عرق انفعال بر جبينش پيدا شد .

مرحوم كاشى لبخندى زد و فرمود : اين بود كمالات تو كه از اين امر جزئى عاجز شدى ؟ تو كه مى گفتى ازنهان و اسرار انسانها خبر مى دهم چه شد ؟

سفير گفت : قسم به مسيح بن مريم كه من متوجه شده ام كه در دست تو چيست و آن تربتى از تربتهاى بهشت است لكن در حيرتم كه تربت بهشت را از كجا بدست آورده اى ؟ !

مرحوم آخوند فيض كاشى فرمود : شايد در محاسباتت اشتباه كرده اى و قواعدى را كه در استكشافات اين امور بكار برده اى ناقص بوده سفير مسيحى گفت خير اينطور نيست لكن تو بگو

تربت بهشت را از كجا آورده اى . مرحوم فيض فرمود : آيا اگر بگويم اقرار بحقيقت دين اسلام ميكنى ؟ ! آنچه در دست من هست تربت پاك آقا حضرت سيد الشهداء (ع ) است سپس دست خود را باز كرد و تسبيحى را كه از تربت كربلا بود به سفير نشان داد و فرمود : پيغمبر ما (ص ) فرموده كربلا قطعه اى از بهشت است . و تصديق سخن توست ؟ ! تو خود اقرار كردى و گفتى قواعد و علوم اين حديث من خطا نمى كند و حديث پيغمبر را هم در صدق گفتارش اعتراف كردى و پسر پيغمبر ما در اين تربت كه قطعه اى از بهشت است ، مدفونست اگر غير اين بود در بهشت و تربت آن مدفون نمى شد ، سفير چون قاطعيت و برهان و دليل را مشاهده نمود مسلمان شد . (85) بوى گلهاى بهشتى زفضا مى آيد

عطر فردوس هم آغوش صبامى آيد

دل بصحراى جنون سرنهد ازبوى نسيم

مگر از سلسله اى عقده گشا مى آيد

هاتفم گفت كه اين بوى حسين است امروز

زين جهت بوى بهشت از همه جا مى آيد

سرگل مصطفوى ، زينت باغ علوى

مظهر پنج تن آل عبا مى آيد

پي نوشتها

1-دار السلام .

2-مؤ لف .

3-داستانهاى شگفت .

4-داستانهاى شگفت .

5-داستانهاى شگفت .

6-ظرافة الاسلام .

7-داستانهاى شگفت .

8-داستانهاى شگفت .

9-داستانهاى شگفت .

10-معجزات الائمة .

11-مناقب و معجزات الائمة .

12-مؤ لف .

13-داستانهاى شگفت .

14-داستانهاى شگفت .

15-داستانهاى شگفت .

16-داستانهاى شگفت .

17-مرحوم كافى .

18-رياض الشهادة .

19-داستانهاى شگفت .

20-داستانهاى شگفت .

21-داستانهاى شگفت .

22-داستانهاى شگفت .

23-رياض الاحزان .

24-رياض الاحزان .

25-راحة الروح يا كشتى نجات .

26-داستانهاى شگفت .

27-داستانهاى شگفت .

28-داستانهاى شگفت .

29-داستانهاى شگفت .

30-داستانهاى

شگفت .

31-داستانهاى شگفت .

32-مؤ لف .

33-داستانهاى شگفت .

34-داستانهاى شگفت .

35-داستانهاى شگفت .

36-داستانهاى شگفت .

37-داستانهاى شگفت .

38-داستانهاى شگفت .

39-دار السلام .

40-داستانهاى شگفت .

41-داستانهاى شگفت .

42-شبهاى مكه .

43-داستانهاى شگفت .

44-داستانهاى شگفت .

45-رجال مامقانى .

46-گنجينه هاى قرآن .

47-مؤ لف .

48-گنجينه هاى قرآن .

49-كشكول شمس .

50-الوقايع و الحوادث .

51-كشكول شمس .

52-كشكول شمس .

53-دار السلام .

54-ثمرات الحيوة .

55-ثمرات الحيوة .

56-كبريت احمر.

57-تحفة المجالس .

58-ثمرات الحيوة .

59-پند تاريخ .

60-مجالس المؤ منين .

61-مفاتيح الجنان .

62-شبهاى مكه .

63-مؤ لف .

64-پند تاريخ .

65-كشكول شمس .

66-كشكول شمس .

67-دار السلام .

68-حديقة الشيعة .

69-كشكول شمس .

70-دار السلام .

71-زندگانى حضرت ابوالفضل العباس (ع ).

72-زندگانى حضرت ابوالفضل العباس (ع ).

73-زندگانى حضرت ابوالفضل العباس (ع ).

74-زندگانى حضرت ابوالفضل العباس (ع ).

75-زندگانى حضرت عباس (ع ).

76-پند جاويد.

77-پند جاويد.

78-تحفة المجالس .

79-امالى شيخ طوسى .

80-كشكول شمس .

81-مؤ لف .

82-منتهى الا مال .

83-كشكول شمس .

84-شبهاى مكه .

85-دارالسلام

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109