داستانهای بحارالانوار جلد 10

مشخصات کتاب

سرشناسه: ناصری، محمود، 1320

عنوان و نام پدیدآور: داستانهای بحار الانوار/ محمود ناصری.

وضعیت ویراست: [ویراست 2] .

مشخصات نشر:قم: دار الثقلین، 1377.

مشخصات ظاهری: 10ج.

شابک:5000 ریال: ج.1: 964-91604-8-5؛ 7000 ریال: ج.3: 964-6823-26-

یادداشت: ج.1 (چاپ اول: آذر 1377).

یادداشت: ج. 4 (چاپ اول: 1378).

یادداشت: ج. 5 (چاپ اول: 1379).

یادداشت: کتابنامه.

موضوع: داستانهای مذهبی - قرن 1

شناسه افزوده: مجلسی، محمد باقر بن محمد تقی، 1037 - 1111ق. بحارالانوار. برگزید

رده بندی کنگره: BP9/ن 25د2 137

رده بندی دیویی: 297/6

شماره کتابشناسی ملی: م 77-1313

ص: 1

اشاره

ص: 2

داستانهای بحار الانوار

جلد نهم

ترجمه و نگارش: محمود ناصری

ص: 3

سرشناسه: ناصری، محمود، 1320

عنوان و نام پدیدآور: داستانهای بحار الانوار/ محمود ناصری.

وضعیت ویراست: [ویراست 2] .

مشخصات نشر:قم: دار الثقلین، 1377.

مشخصات ظاهری: 10ج.

شابک:5000 ریال: ج.1: 964-91604-8-5؛ 7000 ریال: ج.3: 964-6823-26-

یادداشت: ج.1 (چاپ اول: آذر 1377).

یادداشت: ج. 4 (چاپ اول: 1378).

یادداشت: ج. 5 (چاپ اول: 1379).

یادداشت: کتابنامه.

موضوع: داستانهای مذهبی - قرن 1

شناسه افزوده: مجلسی، محمد باقر بن محمد تقی، 1037 - 1111ق. بحارالانوار. برگزید

رده بندی کنگره: BP9/ن 25د2 137

رده بندی دیویی: 297/6

شماره کتابشناسی ملی: م 77-1313

ص: 4

فهرست

تصویر

ص: 5

تصویر

ص: 6

تصویر

ص: 7

تصویر

ص: 8

تصویر

ص: 9

تصویر

ص: 10

تصویر

ص: 11

تصویر

ص: 12

یادداشت ناشر

بی شک، الگوهای شخصیتی وقتی در قالب های داستانی تجلی می یابند، به نحو بسیار مؤثری در ناخود آگاه تاریخی بشر رسوخ نموده و زنده ترین پیام ها و روشن ترین شکل تربیت و تعالی فرهنگی را در روند تکامل روحی جوامع طرح می ریزند.

فرهنگ اسلامی تاکنون مرهون نمایه های الگویی مشخص از مسیر طرح واقع گرایانه و بی پیرایه رفتارها، سخنان و منش کنشمند رهبران دینی و به خصوص خاتم پیامبران صلی الله علیه و آله و سلم و ائمه بزرگوار شیعه بوده است.

گستره بسیار باز فرهنگ شفاهی در کشورهای اسلامی و نهادینه گشتن آن توسط منابر و مجالس مذهبی، همواره از آبشخور داستان ها و تصویرهای رفتاری و همین طور بیان حوادث تاریخی و حماسه بزرگ دینی تغذیه نموده و از این راه، گفتمان دینی در میان ملت های اسلامی و به ویژه شیعیان به طور فزاینده ای تقویت و تعالی یافته است.

انتشارات مفتخر است با چاپ مجلدات داستان های بحارالانوار، زمینه سهل الوصول تری را به شکل فرهنگ مکتوب جهت مطالعه کنش و شخصیت بزرگان دین و رهبران الهی فراهم نماید.

در پایان، لازم است از محقق ارجمند حجه الاسلام و المسلمین جناب آقای حاج شیخ محمود ناصری به خاطر ترجمه و نگارش داستان های این مجموعه، تشکر و قدردانی نماییم.

ناشر

ص: 13

پیشگفتار

داستان های بحارالانوار را در واقع باید جزو خواندنی ترین و آموزنده ترین بخش های کتاب ارزشمند و معتبر بحارالانوار علامه بزرگوار مجلسی قلمداد نمود. محتوای معنوی و علمی کتاب براستی تداعی گر معنای عمیق نام آن «دریاهای نور» است.

علامه فقید محمد باقر مجلسی بله در تاریخ هزار و سی و هفت هجری قمری در اصفهان دیده به جهان گشود و پس از هفتاد و سه سال خدمت به اسلام و عالم تشیع و گردآوری بزرگترین مجموعه روایی شیعی، به دیدار حق شتافت و در اصفهان جنب مسجد عتیق به خاک سپرده شد. مرقد ایشان اکنون مورد توجه و عنایت دوستداران و شیفتگان آن عالم ربانی است.

علامه مجلسی رحمه الله به عنوان فردی پارسا و عامل به آداب اسلامی، همواره احیاگر مجالس و مراسم دینی و عبادی شناخته می شده است. علی رغم نفوذ آن عالم جلیل القدر در دولت صفوی و میان مردم، از تعلقات دنیوی مبرا بوده و با تواضع و معنویت و تقوای کامل زندگی می کرد.

علامه مجلسی و جامع علوم اسلامی بود و در تفسیر، حدیث، فقه، اصول، تاریخ، رجال و درایه سرآمد روزگار خود محسوب می گشت. برخی مانند صاحب حدایق ایشان را از بعد شخصیت علمی در طول تاریخ اسلام بی نظیر دانسته اند. محقق کاظمی در مقابیس می نویسد:

ص: 14

مجلسی منبع فضایل و اسرار و فردی حکیم و شناور در دریای نور و ... بود و مثل او را چشم روزگار ندیده است!»

درست به دلیل همین فضایل و خصوصیات بوده است که علامه بحر العلوم و شیخ اعظم انصاری او را «علامه» می خواندند.

آگاهی علامه مجلسی به علوم عقلی و علومی چون ادبیات، لغت، ریاضیات، جغرافیا، طب، نجوم و ... از مراجعه به آثار و کتاب های وی به خوبی معلوم می گردد. چنانکه ذکر شد، کتاب بحارالانوار جزو بزرگترین آثار روایی شیعه محسوب می شود و خود در حکم دایره المعارفی عظیم و ارزشمند و گنجینه بی پایان معارف اسلامی است.

در این کتاب، روش مرحوم علامه آن بوده که تمام احادیث و روایات را با نظم و ترتیب مشخصی گردآوری نموده و در این راه از مساعدت و یاری گروه زیادی از شاگردان و علمای عصر خود بهره مند بوده است. وی از اطراف و اکناف برای تدوین این کتاب به جمع آوری منابع لازم می پرداخت و از هیچ تلاشی فروگذار نمی نمود. موضوع اصلی کتاب، حدیث و تاریخ زندگانی پیامبران و ائمه معصومین عله است و در تفسیر و شرح روایات از مصادر متنوع و گسترده فقهی، تفسیری، کلامی، تاریخی و اخلاقی بهره گرفته شده است.

کتاب بحارالانوار تا کنون بارها به زیور طبع آراسته گردیده، اما مأخذ ما در این مجموعه، بحار چاپ تهران بوده که اخیرا در صد و ده جلد به چاپ رسیده است. در ضمن، این کتاب شریف اکنون به شکل برنامه کامپیوتری نیز موجود

ص: 15

است و علاقه مندان برای سهولت دسترسی به روایات مورد نظر می توانند از این امکان جدید بهره مند گردند.

نگارنده، طی سالیان دراز در پی بهره گیری از داستان ها و مطالب مفید این کتاب نورانی و انتقال آن به هموطنان و برادران دینی بوده است. از آنجا که به هر حال، متن کتاب به عربی نگاشته شده است و غالب عزیزان نمی توانستند از مطالعه جامع تر مطالب آن - حداقل در یک مجموعه مشخص - بهره مند گردند، لذا اقدام به ترجمه داستان ها و قطعه های ارزشمندی از این دایره المعارف عظیم، تحت عنوان داستان های بحارالانوار نمودم.

اکنون برآنیم جلد دهم از داستان های بحارالانوار را تقدیم طالبان تشنه معارف الهی و به خصوص اخلاق و زندگانی بزرگان عالم تشیع نماییم.

لازم به ذکر است، در ترجمه این داستان ها گاه با حفظ امانت، از ترجمه تحت اللفظی گامی فراتر نهاده ایم تا به جذابیت و همین طور انتقال معنای حقیقی عبارات افزوده باشیم، در این مسیر بعضا از پاره ای ترجمه های موجود نیز بهره گرفته ایم.

به طور قطع، اینجانب از کاستی های احتمالی در ترجمه و ارائه مجموعه حاضر مطلع بوده و ادعایی ندارد، ولی امید است اهل نظر با پیشنهادات ارزنده خود، ما را هر چه بیشتردرتکمیل این جلد و مجلدات بعدی یاری نمایند.

قم محمود ناصری بهار 1382

ص: 16

بخش اول: چهارده معصوم علیهم السلام ، چهارده دریای نور!

اشاره

ص: 17

ص: 18

1- اولین منبر و ناله ی ستون

زمانی که تعداد مسلمانان در مدینه بسیار کم بود. رسول خدا صلی الله علیه و آله هنگام سخنرانی بر ستون مسجد (که از درخت خرما بود) تکیه می کرد و مردم را موعظه می نمود.

یکی از زنان انصار عرض کرد:

یا رسول الله ! من غلامی دارم نجار است، اجازه می دهید به او بگویم منبری بسازد تا در فراز آن سخنرانی فرمایید؟

حضرت اجازه داد. منبر را ساخته و به مسجد آوردند.

روز جمعه پیامبر گرامی در فراز منبر قرار گرفت تا سخنرانی کند از ستون ناله ای همانند ناله ی یک کودک دردمند بلند شد.

رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود:

این ستون از جدایی من گریه میکند. از منبر پایین آمد، دست محبت بر آن کشید، ستون آرام گرفت. سپس به منبر رفت.(1)

ص: 19


1- ب: ج 21، ص 47.

2- نفرین های جبرئیل

هنگامی که رسول خدا صلی الله علیه و آله خواست بالای منبر قرار گیرد، سه بار فرمود: «آمین» (1)

از حضرت علت آن را پرسیدند.

پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: من که خواستم به منبر بروم، شنیدم جبرئیل میگوید:

از رحمت خدا دور باد، کسی که ماه رمضان را درک کند و او مورد رحمت و آمرزش الهی قرار نگیرد.

من گفتم: آمین.

سپس جبرئیل گفت:

خدایا! از رحمتت دور بدار، کسی را که پدر و مادرش را درک کند و آن ها را از خود راضی نکند.

گفتم: آمین.

در مرحله سوم جبرئیل گفت:

پروردگارا! از رحمت خودت دور بدار، کسی را که نام مرا بشنود و صلوات نفرستد و مورد آمرزش تو قرار نگیرد.

من هم گفتم: آمین.(2)

ص: 20


1- کلمه آمین (خدایا به استجابت برسان) پس از دعا یا نفرین گفته میشود.
2- ب: ج 74، ص 74 باکمی اختلاف همان ج 89 ص 216.

این حدیث هشداری است به سه گروه از انسان ها:

1-کسانی که عبادت های ماه رمضان را اهمیت نمی دهند.

2- عاق پدر و مادر، آنان که حقوق پدران و مادران را رعایت نمی کنند.

3-و هنگام شنیدن نام مبارک پیامبر بزرگوارصلی الله علیه و آله بی اعتنا هستند و صلوات نمی فرستند.

امید است مسلمانان به این سه نکته مهم هر چه بیشتر و بهتر اهمیت داده و به طور کامل عمل کنند.

3- آثار وضو

رسول خدا صلی الله علیه و آله می فرماید:

هنگامی که بنده ای وضو می گیرد، چون صورتش را بشوید گناهان صورتش پاک می شود، وقتی که دست هایش را شستشو دهد، گناهانی که با دست مرتکب شده پاک می گردد.

و چون پاهایش را مسح کند، گناهانی که توسط پاهایش انجام داده از بین می رود. (1)

ص: 21


1- ب: ج 80 ص 318.

4- بهترین و بدترین کارها در اسلام

مردی محضر رسول خدا صلی الله علیه و آله شرف یاب شده و عرض کرد:

یا رسول الله لطفا بفرمایید بهترین کارها در اسلام چیست؟ ما افضل الاسلام؟

فرمود: ایمان به خدا.

مرد: بعد از آن چیست؟

حضرت: صله رحم (پیوند خویشاوندی).

مرد: پس از آن چیست؟

حضرت: امر به معروف و نهی از منکر.

سپس پرسید: کدام عمل از همه ی کارها بیشتر مورد غضب الهی است؟

فرمود: شرک به خدا

مرد: پس از آن چیست؟

حضرت: قطع رحم.

مرد: بعد از آن چیست؟

حضرت: امرکردن به کار زشت و باز داشتن از کار نیک.(1)

ص: 22


1- ب: ج 76، ص 97.

5- حق همسایه

رسول خدا صلی الله علیه و آله به یکی از اصحابش فرمود:

أتدرون ما حق الجار؟: آیا می دانید حق همسایه چیست؟

عرض کرد: نمی دانم. فرمود:

1-اگراز تو درخواست یاری نمود، او را یاری کن.

٢-اگراز تو وام درخواست نمود، به او وام بده .

٣-اگردچار فقر شد، به او سود برسان.

4-اگردچار مصیبت شد، او را تسلیت بگو.

5-اگرخیری به او رسید، به او تهنیت بگو تا بدین وسیله بهره گیری از خیر را بر او گوارا گردانی.

6-اگرمریض شد او را عبادت کن.

7-اگرمرگ او فرا رسید، جنازه ی او را تشیع کن.

8- ساختمان خانه ی خود را آن چنان بلند نسازی که همسایه ی تو از باد و هوا محروم گردد، مگر این که از او اجازه بگیری.

9-اگر میوه ای خریدی، مقداری از آن را به همسایه هدیه کن.

10-اگر نمی خواهی هدیه کنی میوه ی خریداری شده را پنهانی وارد خانه ی خویش ساز تا همسایه ی تو آن را نبیند.

ص: 23

12-و نگذار فرزندان تو میوه را به بیرون از خانه ببرند که باعث ناراحتی و حسرت فرزند همسایه گردد.

13-همسایه ی خود را با بوی خوش غذای خانه ی خود میازار، مگرآنکه مقداری از آن را به اهل خانه ی او برسانی. (1)

6- احترام مؤمن

رسول خدا صلی الله علیه و آله در کنار کعبه بود. عده ای از اصحاب در محضرش بودند.

حضرت به خانه خدا نگاهی کرد و فرمود:

آفرین به خانه خدا! چقدر مقام ارجمندی داری؟

آنگاه فرمود:

والله للمؤمن أعظم حرمه منک: ولی به خدا سوگند! احترام مؤمن بالاتر از احترام تواست. زیرا خداوند یک چیزی را برای تو حرام شمرده(یعنی توهین به تو) ولی برای مومن سه چیز را حرام شمرده است:

ماله و دمه و ان یظن به ظن السوء: 1-مالش را، 2-خونش را، 3-وگمان بد بردن به او را. (2)

ص: 24


1- ب: ج 79، ص 94.
2- ب: ج 67، ص 71.

7- نماز جماعت یک نفری

مردی خدمت پیامبر خدا صلی الله علیه و آله رسید و عرض کرد:

یا رسول الله! من صحرا نشین هستم، در محل ما مسجد و امام جماعتی نیست، در خانه ام اذان می گویم و با خانواده و غلامان خود، نماز جماعت می خوانم. آیا این نمازجماعت محسوب می شود؟

رسول خدا فرمود: آری.

مرد: گاهی غلامانم نیستند و با زن و بچه ام نماز می خوانم، آیا این هم نماز جماعت محسوب می شود؟ حضرت فرمود: آری.

مرد: گاهی بچه هایم دنبال گوسفندان می روند و فقط با همسرم نماز می خوانم. آیا این نیز نماز جماعت به حساب می آید؟

حضرت فرمود: آری.

مرد: زنان هم گاهی عذر دارند و من اذان می گویم و به تنهایی نماز می خوانم. آیا این هم، نماز جماعت حساب می شود؟

فرمود: آری! این هم، نماز جماعت است. المؤمین وحده جماعه: نماز مؤمن به تنهایی جماعت است.(1)

ص: 25


1- با اندکی اختلاف در ب: ج 28، ص 3. و همان: ج 85 ص 18 و 97.

8- طلبکار مزاحم

یکی از یهودیان مدینه، چند دینار پول از پیغمبرصلی الله علیه و آله طلبکار بود.

روزی در بین راه چشمش به رسول خدا صلی الله علیه و آله افتاد، طلب خود را از حضرت خواست. پیامبر اسلام با خوشرویی فرمود:

اکنون پول ندارم تا بدهی تو را بپردازم.

یهودی قانع نشد و گفت:

من از تو جدا نمی شوم تا اینکه طلبم را از تو بگیرم.

پیغمبرصلی الله علیه و آله با خونسردی گفت:

من هم همین جا می نشینم تا ببینم چه می شود.

وقت نماز ظهر فرا رسید، حضرت همان جا نماز ظهر را خواند و او همچنان طلبش را از پیغمبرصلی الله علیه و آله می خواست. نماز عصر، مغرب، عشا و صبح را نیز با یارانش در همان جا بجا آورد، بدون این که از وی تقاضای مهلت کند یا با وی تندی و بدخلقی نماید.

لکن برخی از صحابه ی آن حضرت که از سرسختی و سماجت آن مرد یهود سخت عصبانی شده بودند او را تهدید می کردند و بر او نهیب می زدند.

هنگامی که رسول خدا صلی الله علیه و آله متوجه آنان شد، خیره خیره به آن ها نگریست و گفت: با او چه کار دارید؟

گفتند: یا رسول الله ! این یهودی مدتی است که برای چند دینار شما را

ص: 26

بازداشت کرده و دست از شما برنمی دارد، می خواهیم او را ادبش کنیم

فرمود: خداوند مرا نفرستاده تا به چنین افرادی که با ما قرارداد ذمه بسته اند و در پناه ما زندگی می کنند یا به کس دیگر ستم کنم، او از من طلبش را می خواهد شما نباید او را اذیت کنید.

این بازداشت تا آنجا ادامه یافت که روز به نیمه رسید. مرد یهودی که پیغمبر را چنین دید،

به شدت تحت تاثیر اخلاق آن حضرت قرار گرفت و اسلام اختیار کرد و گفت: اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله.

سپس گفت: من به شکرانه ی نعمت هدایت سهمی از مال خود را در راه خدا دادم، به خدا سوگند! این کار را من برای آن انجام دادم که شما را از روی نشانه هایی که در تورات ثبت است بشناسم.

من در تورات خواندم: پیغمبری به نام محمد بن عبداله ظهور خواهد کرد که در مکه به دنیا آمده و به مدینه مهاجرت خواهد نمود. و نشانه اش این است که تندخو و سخت گیر نیست، دهان به فحش و دشنام نمی گشاید و از سخن هرزه و زشت به دور است. اکنون من تمام آنچه را که در تورات خوانده ام در شما یافتم.

پس از آن، باردیگر به یگانگی خداوند و رسالت آن حضرت شهادت داد و گفت: من ثروت زیادی دارم، همه را در اختیار تو گذاشتم که طبق دستور خداوند به مصرف برسانید و حقوق خدا و مستمندان را از آن پرداخت نمایید. (1)

ص: 27


1- ب: ج 16، ص 216.

9- رفتار با دشمن

در یکی از جنگ ها پیغمبر اسلام صلی الله علیه و آله زیر درختی در کنار رودخانه ایستاده بود. ناگاه سیل آمد بین آن حضرت و مسلمانان فاصله افتاد.

یکی از افراد دشمن متوجه شد که رسول خدا صلی الله علیه و آله دور از لشگرگاه خود تنها ایستاده، بلافاصله خود را به او رساند و به قصد کشتن آن حضرت، در حالی که سوار بر اسب بود و پیروزی خود را قطعی می دانست، شمشیر را کشید و گفت: ای محمد! کیست که تو را الان از دست من نجات بخشد؟

حضرت فرمود: خدای من و تو.

آن مرد پوزخندی به این جواب زد و شمشیر خود را بالا برد و با تمام قدرت خواست فرود آورد، ولی پیش از آنکه شمشیر فرود آید جبرئیل او را ازاسبش سرگون نمود، و به زمین انداخت.

حضرت بلا فاصله شمشیر را از دست آن مرد گرفت روی سینه اش رفت و سخن او را به او برگرداند و گفت:

کیست تو را از دست من نجات بخشد؟

آن مرد با یک دنیا امید گفت:

جودک و کرمک یا محمد!: بخشش و بزرگواری تو ای محمد صلی الله علیه و آله ! او پس از بخشش حضرت، گفت: به خدا سوگند تو از من بهتر و

ص: 28

بزرگوارتر هستی. (1)

این سخن قطعا از نظر چاپلوسی و ناچاری گفته نشده است، بلکه او متوجه بود کسی که آماده کشتن اوست به تمام معنی انسان بزرگواری است. عفو و گذشت دارد، و با تمام دوست و دشمن مهربان است.

10- ثواب سر به فلک کشیده

رسول خدا صلی الله علیه و آله می فرماید:

روز قیامت عالمی را به پای حساب می آوردند، می بیند ثواب و کارهای نیک اوکالسحاب الرکام أوکالجبال الرواسی: همانند ابر متراکم و یا کوهی سر به فلک کشیده است.

عرض میکند: خدایا! این همه حسنات از کجا به من رسیده، من که چنین کارهای نیکی انجام نداده ام.

خطاب میرسد: این، پاداش علمی است که به مردم یاد دادی، و آن ها پس از تو به آن عمل کردند.(2)

ص: 29


1- ب: ج 20، ص 179.
2- ب: ج 2، ص 18.

11- سرمایه با دوام

در زمان رسول خدا صلی الله علیه و آله این بانویی به نام زینب عطار(عطرفروش) بود.

گاهی به خانه ی پیغمبر نزد همسران آن حضرت می آمد.

پیامبر خدا وقتی از بیرون می آمد و می دید زینب عطر فروش در خانه ایشان است. به او می فرمود:

هنگامی که تو به خانه های ما می آیی، خانه های ما خوشبو می شود.

زینب عرض می کرد:

یا رسول الله! خانه های شما، به خاطر بوی خوش شما، خوشبوتراست.

آنگاه پیامبر خدا صلی الله علیه و آله او را چنین نصیحت می کرد:

اذا ... هنگامی که عطر فروختی، سعی کن که نیکو به فروشی، تقلب نکنی، که چنین معامله ای برای رعایت تقوای الهی، و دوام سرمایه بهتر است (1)

ص: 30


1- ب: ج 22، ص 134 و همان: ج 57، ص 83.

12- معیار یک زندگی ارزشمند

پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله می فرماید:

هنگامی که زمامداران شما نیکان، ثروتمندانتان بخشنده باشند، و جامعه ی شما بر اساس مشورت و انتخاب بهترین برنامه ها و گزینش لایقترین چهره ها، اداره گردد. فظهر الأرض خیر لکم من بطنها: در این صورت روی زمین برایتان از زیرآن بهتر است، زندگی تان گوارا خواهد بود.

اما آنگاه که زمامدارانتان اشرار شما، ثروتمندانتان بخیل باشند و کارتان به دست زنان و زن صفت هایتان افتد و زورمندانه رفتار کنند.

فبطن الأرض خیر لکم من ظهرها: در آن وقت دل زمین برای شما از روی آن بهتر است، زیرا که زندگی شما درد آفرین می گردد. (1)

ص: 31


1- ب: ج 74، ص 141.

13- هفت خصلت نیکو

سلمان فارسی می گوید: رسول خدا صلی الله علیه و آله مرا وصیت کرد به هفت خصلت که در هیچ حالی آن هارا ترک نکردم.

١-مرا سفارش کرد که همواره به زیردستم نگاه کنم.

2-هرگز به بالادستم نگاه نکنم.

3-فقیران را دوست بدارم و نزدیکشان روم.

4-حق را بگویم گرچه تلخ باشد.

5-صله ارحام کنم اگرچه آنان از من ببرند.

6-و از مردم چیزی نخواهم.

7- فراوان بگویم: لاحول ولا قوه الا بالله العلی العظیم. زیراکه این ذکر گنجی است از گنج های بهشت.(1)

ص: 32


1- ب: ج 66، ص 399. و همان: ج 74، ص 131.

14- مؤمن در لحظه های مرگ

پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله فرمود: انسان های مؤمن همواره از عاقبت خویش در هراسند، زیرا به یقین نمی دانند مورد عنایت خداوند واقع می شوند یا نه. تا لحظه ای که مرگشان فرا رسد و فرشته مرگ را ببینند.

وقتی فرشته مرگ به سراغ مؤمن آمد او را درحال درد شدید و گرفتاری سخت مشاهده می کند که از یک طرف از اهل و عیال و اموال و ثروت جدا می شود، و از طرف دیگر به آرزوهای طولانی خود نرسیده است.

فرشته مرگ به او می گوید: آیا انسان عاقل برای ثروت و اموالی که برایش سودی ندارد غصه می خورد؟ با اینکه خداوند هزاربرابرآن را به او می دهد. در پاسخ می گوید: نه، ای فرشته مرگ.

آنگاه فرشته می گوید: فانظر فوقک: اکنون به طرف بالا نگاه کن. مؤمن که بالا نگاه می کند قصرهای بهشت و درجات آن را که از حدود آرزوها هم فراتراست می بیند، به او می گوید: اینجا منزلی است که خداوند تو و افراد خانواده ات که صالحند، در همین جا ساکن می کند.

آیا راضی هستی در عوض ثروت و مال دنیا، این مقام و درجه را به تو بدهند؟

ص: 33

مؤمن می گوید: بلی والله: آری به خدا سوگند راضی ام.

فرشته می گوید: باز نگاه کن وقتی نگاه می کند رسول الله صلی الله علیه و آله امیرمؤمنان علیه السلام و فرزندان ارجمندشان را در بلند مرتبه ترین مقام می بیند. فرشته می گوید: این ها همنشین تو هستند، آیا راضی نیستی به جای کسانی که ازآن ها جدا می شوی این ها با تو باشند؟

می گوید: به خدا سوگند راضی هستم.

آری همین است معنا و تفسیرآیه شریفه :آنان که می گویند خدا آفریدگار ماست و در این گفتار پایدارند، هنگام مرگ فرشتگان نزد آن ها می آیند و می گویند: ازگرفتاری های مرگ و پس ازآن نترسید، ما آن ها را برطرف کرده ایم و غصه اموال و عیال و فرزندانی که به جای می گذارید، عوض آن ها را در بهشت مشاهده می کنید، و مژده باد شما را به آن بهشتی که وعده داده شده اید، اینجا است منزل شما، و اینهایند رفیق و همنشین شما، ما دوستان شما هستیم دردنیا و آخرت، هرچه بخواهید و میل داشته باشید در این بهشت آماده است. (1)

ص: 34


1- الذین قالوا ربنالله ثم استقاموا تتنزل علیهم الملائکه ألا تخافوا: فما أمامکم من الأحوال، فقد کفیتموها، ولا تحزنوا علی ما تخلفونه من الذراری و العیال، فهذا الذی شاهدتموه فی الجنان بدلا منهم، و ابشروا بالجنه التی کنتم توعدون: هذه منازلکم وهؤلاء ساداتکم آناسکم و جلاسکم. نحن اولیاؤکم فی الحیاه الدنیا وفی الآخره، و لکم فیها ما تشتهی انفسکم لکم فیها ما تدعون نزلامن غفور رحیم. بحار ج 6، ص 176 با کمی تفاوت در همان ج 24، ص 27.

15- این قصر از آن کیست؟

رسول خدا صلی الله علیه و آله می فرماید:

شبی که مرا به معراج بردند، وارد بهشت شدم، در آنجا قصری از یاقوت سرخ دیدم که ازدرخشندگی و نورانیت، درون آن از بیرونش دیده می شد. و در آن قصر، دو گنبد ازدر و زبرجد، خود نمایی می کرد.

از جبرئیل پرسیدم: این قصر از آن کیست؟

گفت: برای کسی است که چهار صفت را داشته باشد:

أطاب الکلام و ادام الصیام و أطعم الطعام و تهجد باللیل و الناس نیام :

1-کلامش پاک باشد.

2-دائم روزه دار باشد.

3-غذا دهنده ی مردم باشد.

4-و شب زنده دار باشد، هنگامی که مردم در خوابند.

علی علیه السلام می فرماید: من عرض کردم: یا رسول الله! چه کسی می تواند این چهار خصلت را داشته باشد؟

فرمود: آیا می دانی کلام پاک یعنی چه؟

عرض کردم: خدا و پیامر داناترند.

هر کس مدام بگوید: سبحان الله و الحمد لله ولا اله الا الله و الله

ص: 35

اکبر. او کلام پاک گفته است.

- می دانی دائم روزه بودن چه گونه است؟

- خدا و رسولش آگاه تر هستند. . هر کس ماه رمضان را روزه بگیرد، و حتی یک روز آن را بدون عذر نخورد. او دائم روزه دار است.

- آیا می دانی غذا دادن به مردم یعنی چه؟

- خدا و پیغمبرش می دانند.

- هرکس احتیاجات خانواده اش را فراهم نماید، به طوری که نگاه آنان به دست دیگران نباشد. وی اطعام طعام کرده.

- آیا می دانی شب زنده داری در حالی که مردم در خوابند چیست؟ به خدا و رسول او داناترند.

- منظور کسی است که نخوابد تا نماز عشای خود را سر وقت بخواند، در حالی که دیگران در خوابند. او شب زنده دار است. (1)

ص: 36


1- با اندکی اختلاف در ب: ج 8 ص 177 و همان ج 18، 318 و همان ج 69، ص 369 و همان ج 76، ص 184 و همان ج 83، ص 49 و همان ج 88 ص 7 و همان ج 93، ص 82 و ص 169 و همان ج 96، ص 369، و همان ج 97، ص 99 و همان ج 104، ص 70.

16- راه نجات از مرگ و حوادث ناگوار

مرد یهودی در مدینه زندگی می کرد که سخت دشمن رسول خدا صلی الله علیه و آله بود، روزی از مقابل آن حضرت می گذشت به جای سلام گفت:

السام علیک: مرگ بر شما باد!(1)

پیامبر در جواب فرمود:

علیک: بر خودت باد!

یکی از یاران آن حضرت عرض کرد:

یا رسول الله! این مرد یهودی به جای سلام، گفت: مرگ بر شما باد!

حضرت فرمود: من هم گفتم: بر تو باد!

سپس فرمود: امروز ماری سیاه، پشت گردن او را می گزد و می کشد.

مرد یهودی به مقصد خود رفت، طولی نکشید دیدند پشته بزرگی هیزم جمع آوری نموده، به خانه اش می رود.

وقتی خواست از برابر پیغمبر بگذرد، حضرت فرمود: پشته ی هیزم را بر زمین بگذار.

هیزم را که بر زمین نهاد، مار سیاه هولناکی را دیدند درمیان هیزم ها،

ص: 37


1- سام در لغت یهودی ها به معنای مرگ ناگهانی بود.

تکه چوبی را به دندان گرفته است.

رسول خدا صلی الله علیه و آله به مرد یهودی فرمود:

راستش را بگو امروزچه کاری انجام داده ای؟

یهودی اشاره به پشته هیزم کرد و گفت:

کار من امروز همین است که این پشته هیزم را جمع آوری کردم، جز این کاری انجام نداده ام، ولی هنگامی که پشته هیزم را فراهم کردم، مرد فقیری آمد و از من کمک خواست، من دو قرص نان داشتم یکی را خوردم و دیگری را به او صدقه دادم.

پیامبرخدا صلی الله علیه و آله رو به اصحاب کرد و فرمود:

به همین عمل خداوند بلا را از اوگردانید.

آنگاه فرمود:

صدقه به نیازمندان، مرگ ناگهانی و حوادث ناگوار را ازانسان دور می سازد.(1)

ص: 38


1- ب: ج 4، ص 121 و همان ج 18، ص 21

17- چوب خدا صدا ندارد

پیرمردی همراه پسرش، به محضر پیغمبراسلام صلی الله علیه و آله رسید در حالی که چشمانش گریان بود، عرض کرد:

یارسول الله ! این پسر من است، او را از کودکی پرورش داده و همه نیازمندی های او را برآورده ام، اکنون او جوان نیرومند و سرمایه داراست، و من پیرمرد ناتوان و فقیر می باشم. او حتی به اندازه ای بخور و نمیرکنم، کمکم نمی کند.

رسول خدا صلی الله علیه و آله به جوان فرمود: چرا به پدرت کمک نمی کنی؟

جوان گفت: چیزی ندارم.

حضرت به پدر فرمود: تو چه می گویی، آیا پسرت راست می گوید؟

عرض کرد: نه، یا رسول الله! فرزندم دروغ می گوید، الان انبارهایش پر از گندم و جو و کشمش و خرما است.

پیامبر به جوان فرمود:

آیا حرف های پدرت را تصدیق میکنی؟

عرض کرد: ای رسول خدا! من توان مالی ندارم، همین قدر می توانم خانواده ام را اداره کنم.

رسول خدا فرمود: جوان خدا ترس باش! و به پدرت یاری رسان، او

ص: 39

زندگی اش را در راه تو فدا کرده است.

سپس فرمود: برای این که به شما سخت نگذرد، یک ماه خرج او را من می دهم، یک ماه تو بده، خداوند به تو پاداش می دهد.

آنگاه پیغمبرگرامی صلی الله علیه و آله به «اسامه» دستور داد خرج یک ماه پیرمرد را پرداخت نمود.

پیر مرد به خانه اش برگشت. پس از یک ماه خرجش که تمام شد نزد پسرش آمد و کمک خواست.

پسر کمک نکرد و گفت: چیزی ندارم.

پیرمرد بار دیگر نزد پیغمبر صلی الله علیه و آله آمد و از پسرش شکایت نمود.

رسول خدا جوان را احضار کرد و فرمود:

چرا به حال پدرت نمی رسی؟

جوان دروغ قبلی اش را تکرار کرد و گفت: چیزی ندارم.

پیامبرصلی الله علیه و آله فرمود: جوان! امروزغروب نمی کنی مگر اینکه تو ازپدرت فقیرترخواهی بود.

جوان از محضر رسول خدا صلی الله علیه و آله برگشت. ناگهان همسایه ها سراسیمه به نزدش آمدند و گفتند: ما از بوی گند انبارهایتان آسایش نداریم.

جوان وحشت زده و شتابان به سراغ انبارها رفت، ناگاه دید درون همه ی آن ها گندیده است. کارگرانی را با مبلغ زیاد اجیر کرد. متاع گندیده ی انبارها را به خارج از مدینه بردند.

ص: 40

پس از آن با وحشت تمام به کیسه های طلا و نقره سرزد، همه را حزف و سنگ یافت.

و بدین گونه در مدت کوتاهی هم هی سرمایه ها را از دست داد و همان گونه که پیامبر صلی الله علیه و آله فرموده بود، فقیرتر از پدرش گشت. از شدت غم و اندوه مریض شد و سلامتی و نشاط جوانی را نیز از دست داد.

پیامبر صلی الله علیه و آله از حال جوان که آگاه شد فرمود:

یا أیها العاقون للآباء و الأمهات اعتبروا: ای کسانی که عاق به پدران و مادران خود هستید، عبرت بگیرید. همان طور که آن جوان تمامی سرمایه اش را در این دنیا از دست داد، در آن دنیا نیز زندگی بهشتی را از دست داد و به جای آن زندگی جهنمی را برای خویش تهیه نمود.(1)

ص: 41


1- ب: ج 17، ص 269.

18- فلسفه سجده های پیغمبر صلی الله علیه و آله در سفر

در سفری پیغمبر اسلام صلی الله علیه و آله. ناگهان از مرکب پیاده شد و پنج بار سجده کرد. سپس سوار مرکب شدند. برخی از یاران از حضرت پرسیدند:

یا رسول الله! شما در این سفر کاری کردید که معمولا انجام نمی دادید؟

فرمود: آری، این کارها علت دارد، جبرئیل آمد و به من بشارت داد که علی علیه السلام به بهشت خواهد رفت. برای شکرگزاری این نعمت، خدا را سجده کردم. وقتی سر از سجده برداشتم، جبرئیل گفت: فاطمه نیز به بهشت خواهد رفت. باز برای شکر، خداوند را سجده نمودم.

هنگامی که سر از سجده برداشتم ، جبرئیل گفت: حسن و حسین سرور جوانان بهشت هستند و من به خاطر این نعمت سجده کردم.

چون سر از سجده برداشتم، جبرئیل گفت: هر کس این ها (علی، فاطمه، حسن و حسین) را دوست بدارد اهل بهشت خواهد بود لذا به عنوان شکر گزاری سجده کردم. چون سر از سجده بر داشتم ، جبرئیل گفت: و هر کس دوستان این ها را دوست بدارد او هم به بهشت خواهد رفت بار پنجم برای شکرگزاری سجده کردم.(1)

ص: 42


1- ب: ج 86 ص: 111.

19- قدر دانی خداوند

رسول گرامی صلی الله علیه و آله از کنار مردی که در باغش مشغول کاشتن درختی بودگذر می کرد ایستاد و به او فرمود: آیا مایلی درختی به تو نشان دهم که ریشه اش محکم تر ونمواش بیش تر و میوه هایش پاکیزه و بادوام تر باشد؟

عرض کرد: یا رسول الله! نشانم بده.

فرمود: هر وقت وارد صبح و شام شدی، بگو: سبحان الله، و الحمد لله و لاإله إلاالله و الله أکبر. که اگر این ذکر را بگویی در برابر هر یکبار، از هر میوه ای ده درخت به تو می دهند، و این ذکر نمونه ای از باقیات و صالحات است.

مرد: یا رسول الله! من شما را شاهد میگیرم که این باغ در اختیار شما برای مسلمانان نیازمند صدقه باشد.

خداوند برای قدردانی از عمل آن مرد، این آیه ها را نازل نمود:

فأما من أعطی و اتقی و صدق بالحسنی فسنیسره للیسری : هرکس احسان کرد و تقواداشت، نیکی را تصدیق نمود، ماکار او را آسان می کنیم.(1)(2)

ص: 43


1- سوره لیل: 5-7.
2- ب: ج 22، باب 37، ص 122.

20- کمرشکن ها

پیامر خدا صلی الله علیه و آله می فرماید:

سه چیز کمرشکن است:

1- پادشاهی که اگر به او خوبی کردی، قدردانی نمی کند و اگر بدی کردی عفو وگذشت ندارد.

2- همسایه ای که چشمانش تو را می پاید و قلبش انکارت می کند، هرگاه کار نیکی از تو ببیند، پنهانش می کند و در نزد کسی اظهار نمی کند و اگر بدی از تو ببیند آن را افشا می کند و آشکار می سازد.

٣- وهمسری که اگر در کنارش باشی دل خوشی از وی نداری و اگردرنزد وی نباشی ازعفت و پاکدامنی او خاطرجمع نیستی. (1)

ص: 44


1- ب: ج 71، ص 151.

21- پناه پیامبر به خدا

پیغمبر اسلام صلی الله علیه و آله می فرماید:

خداوندا! به تو پناه می برم از نفسی که سیر نمی شود، از قلبی که نمی ترسد، از چشمی که سرشکی ندارد، از دعایی که شنیده نمی شود و از نمازی که فایده ای ندارد.

و به تو پناه می برم از:

همسری که قبل از فرارسیدن موسم پیری، پیرم کند.

از فرزندی که بر من بزرگی کند، از ثروتی که موجب عذابم گردد، و از رفیق حیله گر که اگر نیکی از من ببیند کتمانش کند، و اگر بدی ببیند افشا نماید. خداوندا! انسان بد را بر من مسلط و منت گذار منما.(1)

ص: 45


1- ب: ج 83 ص 187.

22- اخلاق نیک

مردی از روبرو محضر رسول خدا صلی الله علیه و آله رسید و عرض کرد:

ما الدین: دین چیست؟

پیامبرصلی الله علیه و آله فرمود: اخلاق خوب.

مرد رفت، از سمت راست حضرت آمد و گفت: دین چیست؟

فرمود: اخلاق خوب.

مرد دوباره رفت، و ازجانب چپ آمده، پرسید: دین چیست؟

باز فرمود: اخلاق خوب.

مرد برگشت و بار چهارم از پشت سر پیامبر آمد و گفت: دین چیست؟

رسول گرامی این دفعه رو به آن شخص کرد و فرمود:

آیا نفهمیدی؟ دین آنست که به کسی غضب نکنی. (1)

دین اسلام برای بهزیستی دستورهای فراوانی دارد، داشتن اخلاق خوب فقط یکی از آن ها است، ولی از این پاسخ های پیامبر صلی الله علیه و آله می فهمیم که اخلاق خوب اهمیت زیادی دارد، از اینرو همه ی دین معرفی شده است.

ص: 46


1- ب: ج 71، ص 393

23- آیا او ساحر است؟

ولید بن مغیره، یکی از بزرگان سرشناس قریش در عصر پیامبر صلی الله علیه و آله به شمار می رفت. او یکی از مسخره کنندگان آن حضرت بود.

روزی عده ای از قریش نزد او آمده و گفتند:

آیا سخنان پیامبرصلی الله علیه و آله شعر است یا سحر و سخنوری می باشد؟

در پاسخ گفت: من سخنان او را نشنیده ام، بگذارید من گفتار او را بشنوم تا داوری کنم.

آنگاه نزد پیامبر صلی الله علیه و آله آمد و گفت: یا محمد! شعر خود را بر من بخوان.

حضرت فرمود: شعر نیست سخنان خداوند است.

ولید: مقداری از آن برایم بخوان.

حضرت سوره ی حم سجده را تلاوت فرمود تا به آیه «فإن أعرضوا فقل أنذرتکم صعقه مثل صعقه عاد و ثمود» رسید. ولید آنچنان ترسید که موی ها براندام او راست ایستاد. با عجله برخاست و از نزد پیامبرصلی الله علیه و آله خارج شد، بدون این که به محفل قریش باز گردد، راه منزل را پیش گرفت و به خانه اش رفت.

قریش بسیار نگران شده و به ابوجهل گفتند:

یا ابا الحکم! عموی تو دین محمد را پذیرفت و پیش ما نیامد.

ابوجهل به منزل ولید رفت و گفت:

ص: 47

ای عمو! تو ما را سرشکسته و شرمنده دشمن نمودی تو چرا دین محمد را پذیرفتی؟ پاسخ داد: من دین محمد را نپذیرفته ام، در دین آباء و اجداد خود هستم، لکن سخنی شنیدم نزدیک بود پوست بدنم بترکد.

ابوجهل: آیا شبیه سخنوری بود؟

ولید: نه، خطبه ها و سخنوری ها نوعا کلام متصل است و این کلام چنین نیست و آنچنان زیبایی دارد که کلام دیگران آن گونه نیست.

- آن شعر بود؟

- نه، من هرگونه اشعارعرب را شنیده ام ،کلام او به هیچکدام شباهت نداشت.

- پس چیست؟

- بگذارید قدری بیندیشم، سپس جوابتان را بدهم روزی دیگر عده ای از کفار پیش ولید رفتند و گفتند:

ای ولید! بالاخره نظرتان دربارهی گفتار محمد چه شد؟

ولید گفت: سخنان محمد سحر نیست ولی آنچنان در دل نفوذ می کند و دل ها را تسخیر می کند که بیش از آن قابل تصور نیست، از این رو باید بگویم سخنان محمد سحر نیست خود او ساحر است.(1)

ص: 48


1- ب: ج 9، ص 245.

24- اعجاز پیامبر در بیان علی علیه السلام

علی علیه السلام می فرماید:

من با پیامبر صلی الله علیه و آله بودم، سران قریش نزد او آمده و گفتند:

ای محمد! تو ادعای بزرگی می کنی که هیچ یک از پدران و خاندانت نکردند، ما از تو معجزه می خواهیم، اگر پاسخ مثبت داده و انجام دهی، می فهمیم که تو پیامبر و فرستاده خدایی و اگر از انجام آن سرباز زنی، خواهیم دانست ساحر و دروغ گویی.

رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: شما چه معجزه ای از من می خواهید؟

گفتند: از این درخت بخواه تا از ریشه کنده شده و درپیش تو بایستد.

حضرت فرمود: خداوند بر همه چیز توانا است. حال اگر خداوند این کار را بکند آیا ایمان می آورید و به حق شهادت می دهید؟

گفتند: آری،

پیامبر فرمود: من به زودی نشانتان می دهم آنچه را که خواستید. ولی بهتر از هر کسی می دانم شما به خیر و صلاح باز نخواهید گشت، مسلمان نخواهید شد. زیرا در میان شما کسی است که کشته شده و در چاه بدر دفن خواهد شد. (1) و کسی است که در جنگ احزاب شرکت

ص: 49


1- منظور حضرت چاه بدر است که بین مکه و مدینه می باشد که جسد عتبه، شعیبه، پسران ربیعه، امیه و پسران شمس، أبو جهل و برخی دیگر در آن ریخته شد و دسته جمعی در آن دفن شدند.

خواهد کرد. (1) سپس به درخت اشاره کرده و فرمود:

ای درخت! اگر به خدا و روز قیامت ایمان داری و میدانی من پیامبر خدایم، به فرمان خدا از زمین ریشه هایت در آمده و به فرمان خدا در پیش روی من قرار بگیر.

سوگند به پیامبری که خداوند او را به حق مبعوث کرد، درخت با ریشه از زمین کنده شد و با صدای شدید همانند به هم خوردن بال پرندگان یا به هم خوردن شاخه های درختان، جلو آمد و در پیش روی پیامبرصلی الله علیه و آله ایستاد، طوری که برخی از شاخه های بلند خود را بر روی پیامبرصلی الله علیه و آله و بعضی دیگر را روی من که در طرف راست پیغمبر ایستاده بودم، انداخت.

وقتی سران قریش این منظره را دیدند با کبر و غرورگفتند: به درخت فرمان بده نصفش جلوتر آید و نصف دیگر در جای خود بماند.

رسول خدا فرمان داد و نیمی از درخت با وضع شگفت آور و صدای سخت به پیامبر نزدیک شد، گویا می خواست دور آن حضرت بپیچد، دوباره سران قریش از روی کفر و سرکشی گفتند: فرمان بده این

ص: 50


1- (این شخص ابوسفیان است که جنگ احزاب) خندق را تدارک دید و سرانجام شکست خورد.

نصف بازگردد و به نصف دیگر ملحق شود و به صورت اول درآید.

پیامبرصلی الله علیه و آله دستور داد و چنان شد که آنان می خواستند.

من گفتم: لااله الاالله ای رسول خدا! من نخستین کسی هستم که به تو ایمان آوردم، و نخستین فردی هستم اقرار می کنم که درخت با فرمان خدا برای تصدیق نبوت و بزرگداشت دعوت رسالت، آنچه را خواستی انجام داد.

ولی بزرگان قریش همگی گفتند: او ساحری است دروغگو که سحری شگفت آور دارد و بسیار با مهارت و استاد است.

سپس به پیامبرصلی الله علیه وآله گفتند: آیا رسالت تو را کسی جز امثال علی علیه السلام باور می کند؟ (1)

ص: 51


1- با کمی اختلاف در ب: ج 14، ص 476. و همان: ج 17، ص 389. و همان: ج 38، ص 321

25-سنگ باران آسمانی

روز غدیر رسول خدا صلی الله علیه و آله علی علیه السلام را برای خود جانشین تعیین نمود و فرمود:

من کنت مولاه فهذا علئ مؤلاه : هرکس من مولای او هستم، علی مولای او است.

عربی از میان جمعیت برخاست و گفت:

ای محمد صلی الله علیه و آله ! گفتی خدا یکی است پذیرفتیم، گفتی من پیغمبرم قبول کردیم، گفتی نماز بخوانید خواندیم، روزه بگیرید گرفتیم، زکات و خمس پرداخت کنید پرداختیم، حج و جهاد انجام دهید انجام دادیم، به این ها قانع نشدی، اکنون دست علی را گرفته بالا میبری و میگویی بعد از من علی سرور شما است. این سخن تعجب آور است.

حالا بگو این کار از جانب خدا است، یا از خودت می باشد؟

حضرت سه مرتبه فرمود: به خدای یکتا سوگند! این هم از جانب خدا است، به دستور خداوند علی را بر خود جانشین نمودم.

عرب نتوانست تحمل کند از جا بلند شد و به سوی شترش رفت، در آن حال می گفت:

ص: 52

خدایا! اگر محمد صلی الله علیه و آله راست می گوید: فامطر علینا حجاره من السماء ... : بر سرما سنگ بباران یاعذاب دردناک بفرست. و اگر او دروغ می گوید، بر سر او نازل فرما.

چیزی نگذشت خداوند او را سنگ باران کرد، یکی از سنگ ها بر سر اوخورد و از ما تحتش خارج شد و مرد و یا آتشی آمد او را سوزاند.(1)

26- فرار از مرگ چرا؟

شخصی محضر پیامبرصلی الله علیه و آله گرامی رسید و عرض کرد:

ما لی لا أحب الموت: چرا مرگ را دوست نداریم؟

رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود:

ألک ممال: آیا ثروتی داری؟

عرض کرد: آری.

فرمود: قدمته: آیا از پیش فرستاده ای؟

عرض کرد: خیر.

فرمود: فمن ثم لا تحب المؤت: بدین جهت مرگ را دوست نداری.(2)

ص: 53


1- بر گرفته از چند روایت که با اندکی تفاوت در ب: ج 37، ص 175، ص173 ، ص 162 و ص 163.
2- ب: ج6، ص 127.

27- اثر ترس از خدا

در یکی از روزهای گرم، پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله که در سایه ی درختی نشسته بود، ناگاه شخصی آمد، لباسش را از تن بیرون آورد، خود را روی خاک ها انداخت، گاهی شکم و گاهی پیشانی خود را بر زمین داغ عربستان می مالید و می گفت:

ای نفس! این گرما را بچش، که عذاب الهی از این سخت تر است.

سپس لباسش را پوشید.

پیامبر خدا صلی الله علیه و آله در حالی که او را تماشا می کرد وی را به حضورخواست و فرمود:

بنده ی خدا! رفتاری از تودیدم که تا کنون ازکسی ندیده بودم. چرا گاهی شکم و گاهی پیشانی را برزمین گرم می مالیدی؟ عرض کرد:

از ترس خداوند این کار را انجام دادم و بر نفس خویش این گرما را چشانیدم که بداند که عذاب خداوند از این شدیدتر است و تاب آن را ندارد.

حضرت فرمود:

از خدا ترسیده ای آن گونه که شرط ترسیدن است، به راستی خداوند

ص: 54

به وسیله تو بر اهل آسمان مباهات می کند.

آنگاه به یاران خود فرمود:

نزد این مرد بروید تا شما را دعا کند. ( دعایش مستجاب است).

اصحاب به نزد وی آمدند و درخواست دعا کردند. او نیز چنین دعا کرد:

اللهم أجمع امرنا علی الهدی و اجعل التقوی زادنا و الجثه مآبنا:

خدایا! همه ی ما را به راه راست هدایت کن و تقوا را توشه ی ما قرارده و آخرین منزل ما را بهشت برین تعیین فرما. (1)

ص: 55


1- ب: ج 70، ص 378.

28- دوستی و دشمنی برای خدا

رسول خدا صلی الله علیه و آله روزی به یکی از اصحابش فرمود:

ای بنده ی خدا! محبت کن برای خدا و خشمگین باش برای خدا و دوستی کن در راه خدا و دشمنی کن در راه خدا، زیرا جز این راه، به ولایت و دوستی خدا نخواهی رسید، و انسان مزهی ایمان را نمی چشد اگر چه نماز و روزه اش زیاد باشد، مگر اینکه دوستی و دشمنی او برای خدا شود.

و به راستی که بیشتر برادری و دوستی مردم در این روزگار بر مداردنیا می چرخد، به خاطردنیا با هم دوستی می کنند و برای آن با هم دشمنی می ورزند. و چنین دوستی و دشمنی نزد خدا برای آن ها هیچ فایده ای ندارد.

مرد صحابی پرسید: چطور بدانم که در راه خداوند دوستی و دشمنی کرده ام؟ دوست خدا کیست تا با او دوستی کنم و دشمن خدا کیست تا با او دشمن باشم؟

پیامبرصلی الله علیه و آله اشاره به علی علیه السلام کرد و فرمود: این مرد را می بینی؟

گفتم: آری!

ص: 56

فرمود: دوست او دوست خداست، او را دوست بدار و دشمن او دشمن خداست او را دشمن بدار، دوستش را دوست بدارگرچه کشنده ی پدرت باشد و دشمنش را دشمن بدار گرچه پدر یا فرزندت باشد. (1)

29- نسیم های هنگام مرگ

پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود:

اگر مؤمنی خداوند را سوگند دهد او را نمی میراند. ولی وقتی که اجل مؤمن فرا رسد، پروردگار دو نسیم را به سوی او می فرستد یکی به نام فراموش کننده و دیگری به نام سخاوت دهنده.

اما نسیم فراموش کننده به او فراموشی اهل و اموال می دهد و نسیم سخاوت دهنده او را از دنیا بی نیاز می کند به گونه ای که از دنیا سخاوتمندانه چشم می پوشد و آنچه را که نزد خدا است انتخاب می کند. (2)

ص: 57


1- ب: ج 27، ص 59. و همان، ج 6، ص 236. و همان: ج 92، ص 256. و همان: ج 110، ص 41.
2- ب: ج 6، ص 153.

30- فرمان الهی به آتش جهنم

رسول خدا صلی الله علیه و آله می فرمایند:

روز قیامت خداوند یجعل النار کالسمین الجامد..: آتش جهنم را مانند روغن جامد قرار می دهد و همگان را روی آن جمع می کند. آنگاه به آتش فرمان می دهد گناهکاران را بگیر و دینداران را رها کن.

به خدا سوگند! آتش جهنم گناهکاران را طوری می شناسد که از شناسایی مادر نسبت به فرزند هم بیشتر است. (1)

جابر می گوید: از رسول خدا پرسیدند: که معنی آیه و إن منکم انما واردها چیست که خداوند فرموده: همه مردم داخل آتش می شوند؟ فرمود: وقتی که اهل بهشت وارد بهشت شدند. بعضی از آنها به بعضی دیگر می گویند مگر خداوند به ما وعده نداده بود که ما را داخل آتش جهنم می کند؟

به آن ها گفته می شود: قد وردتموها و هی خامده: شما به آتش جهنم وارد شدید در حالی که خاموش بود.(2)

ص: 58


1- ب: ج 8، ص 250.
2- همان: ص 250.

31- ارتباط تنگاتنگ علی علیه السلام از کودکی با پیغمبر صلی الله علیه و آله

من در خردسالی بزرگان عرب را به خاک افکندم، شجاعان دو قبیله ی معروف ربیعه، مضر را در هم شکستم! شما موقعیت مرا نسبت به رسول خدا، در مقام و منزلت ویژه ای نزدیک، می دانید. پیامبرصلی الله علیه و آله مرا درآغوش خود می نشانید، در حالیکه کودک بودم و به سینه اش می گرفت، در بستر مخصوص خود می خوابانید، بدنش را به بدن من می چسباند، تا بوی پاکیزهی خود را به من تراوش کند و گاهی غذایی را لقمه لقمه در دهانم می گذاشت.

هرگز دروغی در گفتار من و اشتباهی در کردارم نیافت. از همان لحظه ای که پیامبر صلی الله علیه و آله را از شیر گرفتند، خداوند بزرگترین فرشته ی خود(جبرئیل) را مأمور تربیت پیامبرصلی الله علیه و آله کرد تا شب و روز او را به راه های بزرگواری و راستی و اخلاق نیکو راهنمایی کند، و من همواره با پیامبرصلی الله علیه و آله بودم، همانند فرزندی که همیشه با مادر است.

پیامبرصلی الله علیه و آله هر روز نشانه های تازه ای از اخلاق نیکو را برایم آشکار می فرمود و به من فرمان می داد که به او اقتداء نمایم.

رسول خدا صلی الله علیه و آله چند ماه از سال را در غار حراء می گذراند، تنها من او را مشاهده میکردم و کسی جز من او را نمی دید.

ص: 59

در آن روزها، در هیچ خانه ای اسلام راه نیافت. جز خانه ی رسول خدا که خدیجه هم در آن بود، و من سومین آنان بودم.

من نور وحی و رسالت را می دیدم و بوی نبوت را می بوییدم. هنگامی که وحی بر پیامبر فرود می آمد، ناله ی شیطان را می شنیدم.

پرسیدم: ای رسول خدا! این ناله ی کیست؟ فرمود: شیطان است که از پرستش خویش مأیوس گردیده.

سپس فرمود: علی! تو آنچه را که من می بینم، می بینی، جز اینکه تو پیامبر نیستی بلکه وزیر من بوده و به راه خیر می روی.(1)

ص: 60


1- با اندکی تفاوت در ب: ج 14، ص 474. و همان: ج 18، ص 223. و همان: ج 38، ص 220.

32- جنایت بزرگ در تاریخ

هنگامی که ابوبکر به خلافت رسید، خالد بن ولید را مأمورکرد تا زکات را از طایفه ی بنی حنفیه بگیرد.

بنی حنفیه به خالد گفتند:

رسول خدا صلی الله علیه و آله هر سال شخصی را برای اخذ زکات می فرستاد، او بین فقرا و ثروتمندان فرق می گذاشت، زکات را فقط از ثروتمندان می گرفت و به فقرا می پرداخت، شما هم چنین کنید.

خالد این پیشنهاد را قبول نکرد، به مدینه بازگشت و به دروغ گزارش کرد که بنی حنفیه زیر بار پرداخت زکات نرفتند.

ابوبکر گروهی را به فرماندهای خالد برای سرکوبی آنان اعزام کرد.

خالد رئیس قبیله مالک بن نویره را کشت و در همان شب با زن وی عمل منافی عفت انجام داد و زنان قبیله از جمله خوله مادر محمد حنفیه را اسیر کرد و به مدینه آورد.

چون مالک بن نویره در دوران جاهلیت با عمر دوستی داشت. بدین جهت عمردرمورد جنایت بزرگ خالد نسبت به همسر مالک، به ابوبکرگفت: باید اول حد زنا بر خالد جاری شود سپس اعدامش کن.

ابوبکر گفت: خالد یار و همکار ما است، این کار را ازروی اشتباه انجام

ص: 61

داده است. با این بهانه از جرم سنگین خالد چشم پوشی کرد.

خوله کنار قبر رسول خدا صلی الله علیه و آله آمد، گریه کرد و عرض کرد:

یا رسول الله! من از رفتار سپاه ابوبکر شکایت دارم. اینان ما را بدون جرم اسیر کردند. آنگاه رو به سپاه ابوبکر کرد و گفت:

با اینکه ما مسلمانیم و شهادتین را به زبان جاری می کنیم به چه علت ما را اسیر نمودید؟

ابوبکرگفت: چون زیر بار زکات نرفتید و آن را انکار نمودید و هرکس زکات را قبول نکند کافر است.

خوله گفت: خلیفه! قضیه آن چنان نیست که به تو گزارش داده اند، بلکه سخن ما این بود که از ثروتمندان بگیرد و به فقرا بدهد.

بر فرض اینکه مردان زکات نپرداختند، ما زن ها چه تقصیری داشتیم که اسیرمان کردید.

ص: 62

33- ازدواج علی علیه السلام با مادر محمد حنفیه

سپس بنا شد اسیران را تقسیم نمایند. چند نفر مایل بودند خوله را انتخاب کنند و او حاضر نشد و گفت: تنها کسی می تواند با من ازدواج کند که بگوید: من هنگام تولد چه سخنانی را بر زبان راندم.

هیچ کس جز علی علیه السلام نتوانست پیشنهاد خوله را انجام دهد.

حضرت فرمود: مادرت از وضع حمل نگران بود، از خدا خواست که کار حمل آسان انجام پذیرد.تو آنگاه که به دنیا آمدی گفتی: اشهد أن لا إله إلا الله و أشهد أن محمدا رسول الله، سیملکنی سید یکون لی منه ولد.

خدای جز خدای یگانه نیست محمد فرستاده ی خداست، به زودی سروری مرا تملک خواهد کرد و صاحب فرزندی از من خواهد شد.

و مادرت این جمله را بر لوحی نوشت و آن را دفن کرد و تو موقع اسارت آن را برداشتی و اکنون بر بازوانت بسته است.

خوله گفت: راست گفتی ولذابا حضرت علی علیه السلام ازدواج کرد و محمد حنفیه را در سال 16 هجری به دنیا آورد.(1)

ص: 63


1- با کمی اختلاف در متن: ج 40، ص 302و ص 326.

34- چه زیبا سخنی

عامر شعبی از دانشمندان عصر علی علیه السلام است. می گوید:

امیر مومنان علی علیه السلام تکلم بتسع کلمات ارتجالا...(1)

نه جمله بدون درنگ و ناگهانی بیان فرمود که چشمان بلاغت را شکافت و گوهرهای حکمت را به رشته ی نظم کشید که هرگز زیبا سخنوران جهان، قادر به ادای همانند آن کلمات نیستند:

سه جمله در راز و نیاز با آفریدگار بی نیاز.

سه جمله در حکمت و راه و روش خردمندان.

و سه جمله در آداب و معاشرت با هم نوعان.

اما جمله هایی که در نیایش است:

1- خدایا درعزت و بزرگواری ام همین بس که تو را بنده باشم.

2- در سرافرازی و سر بلندی ام همین بس که پروردگارم تو باشی.

3- خدایا تو آنچنانی که من دوستت دارم، و مرا چنان کن که تو می خواهی.

و اما سخنانی که در حکمت است:

ص: 64


1- تکلم أمیرالمؤمنین علیه السلام بتسع کلمات ارتجلهن ارتجالا... ثلاث منها فی المناجاه و ثلاث منها فی الحکمه و ثلاث منها فی الأدب...

1- ارزش هر انسان، همان کارهای است که انجام می دهد.

2 - هلاک نمی شود آدمی که ارزش خویش را بداند.

3 - انسان در زیر زبان خویشتن پنهان است.

و اما آن سه که در ادب است:

١- احسان کن به هر کسی می خواهی امیرش باشی.

2- به هرکس نیازمند باش تا اسیرش گردی.

٣- از هر کس بی نیاز باش تا همانندش باشی(1)

ص: 65


1- ب: ج 74، ص 402. همان: ج 91، ص 92.

35- شناخت قاتل پیش از جنایت

امیرالمومنین علی علیه السلام از محمد بن ابی بکر که حکم مصر از ناحیه ایشان بود خواست عده ای ازخوبان مصررا جهت اداره کارهای مهم حکومتی به عراق بفرستد.

وی کدوهی را همراه نامه ای که اسامی آن ها از جمله عبدالرحمن بن ملجم، در آن نوشته شده بود به حضور علی علیه السلام فرستاد.

هنگامی که حضرت نامه را گرفت و اسامی را خواند، به نام آن ملعون که رسید نگاهی به او کرد و فرمود:

انت عبد الرحمن؟: تو عبدالرحمن هستی؟

گفت: بلی.

فرمود: لعنت خدا بر تو باد.

آن ملعون گفت: یا امیرالمؤمنین! به خدا قسم! من تو را دوست دارم.

فرمود: دروغ می گویی به خدا سوگند! مرا دوست نمی داری.

او سه مرتبه قسم خورد که من تو را دوست دارم، و حضرت سه مرتبه سوگند یاد کرد که مرا دوست نمی داری.

در آخر گفت: یا امیر المؤمنین! سه مرتبه قسم خوردم که تو را دوست دارم باور نمیکنی؟

ص: 66

حضرت فرمود: وای بر تو، خداوند ارواح را دو هزار سال پیش تر از بدن ها آفریده، آن ها که درعالم ارواح با یکدیگر انس گرفته اند، در این عالم با یکدیگر محبت و دوستی دارند. و آن ها که در آن عالم با یکدیگر الفت نداشته اند. در این دنیا با یکدیگر دوست نیستند، روح من با روح تو درعالم ارواح الفت نداشت.

چون آن ملعون بر خاست برود، حضرت فرمود:

اگرمی خواهید قاتل مرا ببینید، نگاه کنید به این مرد.

بعضی از حاضران گفتند:

یا امیرالمؤمنین ! چرا او را نمی کشی؟

فرمود: بسیار جای تعجب است، می گویید من کسی را بکشم که مرا نکشته است.(1) وقتی که در واقع او قاتل من است چگونه او را بکشم.

ص: 67


1- ب: ج 42، ص 196.

36- حادثه جانگداز رمضان

ام موسی، کنیز حضرت علی علیه السلام ، که سر پرست دختران حضرت نیز بود، می گوید: از علی علیه السلام شنیدم، به دخترش ام کلثوم می فرمود:

دختر عزیزم! چنان می بینم که مدت کوتاهی با شما هستم، طولی نمی کشد از میانتان خواهم رفت.

ام کلثوم عرض کرد: چگونه پدرجان! چرا این چنین می گویی، دل مارا داغدار میکنی؟ فرمود: پیامبر خدا را در خواب دیدم که گرد و غبار را از چهره ام پاک می کرد و می فرمود:

یا علی! نگران نباش، آنچه وظیفه ات بود، انجام داده ای.

سه شب از آن خواب نگذشته بود که ضربت خوردن علی علیه السلام اتفاق افتاد. ام کلثوم بی تاب شده فریاد می زد و ناله می کرد.

حضرت فرمود: دخترم ! گریه مکن، فریاد نزن، آرام باش، هم اکنون پیغمبر خدا صلی الله علیه وآله را می بینم که به من اشاره می کند و می فرماید:

یا علی به جانب ما بیا که آنچه در نزد ماست، برای تو بهتر است از ماندن تو در دنیا. (1)

ص: 68


1- ب: ج 42، ص 225.

37- حدیثی از زینب خاتون

یکی از بانوان مسلمان به نام لیلی عفاریه که مجروحین جنگی را معالجه می کرد، می گوید: همراه پیامبر خدا صلی الله علیه وآله به جبه ی جنگ می رفتم و به مداوای مجروحین می پرداختم، در جنگ جمل نیز همراه حضرت علی علیه السلام به جبه بصره رفتم تا زخم های مجروهان را پانسمان نمایم. پس از جنگ جمل مهمان حضرت زینب سلام الله علیها ، دختر علی شدم، فرصت را غنیمت شمرده و به او عرض کردم: اگر حدیثی از پیامبر شنیده ای برایم بگو.(1)

زینب سلام الله علیها در جواب من فرمود: روزی در خدمت پیامبر صلی الله علیه و آله بودم، عایشه همسرآن حضرت نزدش بود، دراین وقت پدرم علی علیه السلام به محضر پیامبر صلی الله علیه وآله آمد، رسول خدا صلی الله علیه و آله در حضور عایشه اشاره به علی علیه السلام کرد و فرمود:

إن هذا أول الناس إیمانا و أول الناس لقاء لی یوم القیامه و آخر الناس لی عهدا عند المؤت: این شخص(علی) نخستین کسی است که قبول اسلام کرد، و اولین فردی است که در قیامت با من ملاقات می کند، و آخرین فردی است که هنگام وفات من، با من وداع می کند.(2)

ص: 69


1- با توجه به اینکه زینب در زمان رحلت رسول اکرم پنج یا شش ساله بوده است.
2- ب ج 38، ص 240.

38- سید حمیری و محبت علی (علیه السلام)

سید اسماعیل حمیری، مردی بزرگوار از مداحین و شاعران اهل بیت علیه السلام بود.

حسین بن عون می گوید: روزی به عیادت سید اسماعیل حمیر مرد بزرگوار از مداحین و شاعان اهل بیت علیهم السلام که به دلیل بیماری در بستر افتاده بود رفتم. دیدم در حال احتضار است، جمعی از همسایگانش که عثمانی مذهب بودند در کنار او نشسته بودند.

سید بسیار خوش سیما وگشاده پیشانی بود. هنگامی که نشستم دیدم نقطه ی سیاهی در چهره اش نمایان گشت. کم کم زیاد شد تا تمام سیمایش را فراگرفت و صورت زیبای وی سیاه گردید.

شیعیانی که حاضر بودند از این پیش آمد سخت غمگین شدند و مخالفان شادمان گشته و شروع به سرزنش کردند. و می گفتند: مدت ها مدح علی علیه السلام گفتی آخر نتیجه اش چنین شد.

ولی طولی نکشید که از همان نقطه ی سیاه، نور سفیدی ظاهر گردید.

تدریج زیاد شد و تمام صورت سید نورانی گشت.

سید به هوش آمد و تبسم کرد و این چند بند شعر را درهمان حال سرود:

ص: 70

کذب الزاعمون أن علیا لن ینجی محبه من هنات

قد و ربی دخلت جنه عدن و عفا لی الاله عن سیئاتی

فابشروا الیوم اولیاء علی و توالوا الوصی حتی الممات

ثم من بعده تولوا بنیه واحدا بعد واحد بالصفات

دروغ گفتند کسانی که گمان می کنند علی علیه السلام دوستانش را از گرفتاری ها نجات نمی دهد.

سوگند به خدا داخل بهشت شدم و بخشید خداوند گناهان مرا.

اینک ای دوستان علی! شاد باشید و آن حضرت را تا دم مرگ دوست بدارید.

پس از او فرزندانش را با صفاتی که برایشان بیان شد تشخیص داده و نسبت به تک تک آن بزرگواران نیز محبت نمایید.(1)

ص: 71


1- ب : ج 6 ص 192.

39- مرگ چیست؟

جمعی محضر امام علی علیه السلام رسیدند و گفتند: یا امیرالمؤمنین! صف لنا الموت: مرگ را برایمان توضیح بده که چیست؟

حضرت فرمود: مطلب را از انسان آگاه پرسیدی.

سپس فرمود: مرگ سه گونه است :

1- یا مژده به نعمت های همیشگی است.

2- یا وعده از عذاب ابدی است.

٣- یا برای مرده حزن و ترس و وحشت است که نمی داند آینده او چیست و از کدام گروه است؟

سپس توضیح داد و فرمود:

آنان که مطیع فرمان ما بوده و به دستورات ما عمل می کنند، مرگ برایشان مژده است به نعمت های پایان ناپذیر.

و کسانی که با ما دشمنند از لحاظ عقیده باعمل، مرگ برایشان وعده ی عذاب ابدی است.

و گروه سوم مؤمنان گنهکارند که نمی دانند سرنوشتشان پس از مرگ چه خواهد شد، خبرهای وحشتناکی ازآینده شان به آن ها می رسد.

ولی آنان مانند کافران همیشه محکوم به آتش نیستند، ما شفاعتشان

ص: 72

می کنیم، نجات می یابند.

آنگاه فرمود: فاعملوا و أطیعوا ولا تتکلوا و لا تستصعروا عقوبه الله : کارهای نیک انجام دهید از خداوند اطاعت کنید و عذاب الهی را کوچک مشمارید زیرا که ما نمی توانیم برخی ازگنهکاران را شفاعت کنیم. مگر پس از آنکه سیصد هزارسال در آتش جهنم بسوزد.(1)

40- علی مع القرآن

پیامبر صلی الله علیه و آله در آخرین بیماریش در حالی که اصحاب خانه را پر کرده بودند فرمود:

ای مردم! ممکن است من بزودی از دنیا بروم، اکنون این سخنانم را به عنوان عذر و حجت خویش نسبت به شما بیان می کنم همانا من کتاب خدا و اهلبیت خویش را در میان شما می گذارم.

سپس دست علی علیه السلام را بلند کرد و فرمود:

این علی با قرآن و قرآن با علی است، دو جانشین کمک کار از همدیگر جدا نمی شوند تا نزد حوض به حضور من آیند و از آنان بپرسم پس از من با آن ها چگونه رفتار شد. (2)

ص: 73


1- ب: ج 6، ص 153.
2- ب: ج 22، ص 476.

41- نشانه های عالم ربانی

امیر مؤمنان علی علیه السلام ویژگی های عالم ربانی را در فرازی از کلام خود چنین ترسیم می کند:

فإن العالم من عرف أین ما یعلم فیما لا یعلم قلیل:

١- عالم ربانی، کسی است که بداند آنچه می داند اندک است در مقابل آنچه نمی داند. از این جهت خود را جاهل بشمارد و تلاش برای افزایش آگاهی خود بنماید.

2- هر چه برعلمش افزون گردد، احساس نیاز بیشتر نموده و مجهولاتش افزوده می شود. زیرا با وارد شدن به هر رشته ی علمی او متوجه می شود چه دنیایی از علم را نمی داند و خبر ندارد، کسی که علم و دانش ندارد از جهل و نادانی نیزخبر ندارد.

٣- پیوسته در راه علم گام بر می دارد. زیرا وقتی انسان به مجهولات خود پی برد دائم در اندیشه تبدیل آن به معلومات خواهد بود.

4- عالم ربانی همواره متواضع و فروتن است.

5- هرگز خود را بزرگ ندانسته، تعصب و پافشاری بر آگاهی های خود ندارد و احتمال خطا و اشتباه را بر عقاید و اندیشه های خود می دهد.

6- سکوت او بیشتر از سخن گفتن اوست، ایشان در پاسخ هر مسئله

ص: 74

بدون فکر و تأمل حرف نمی زند.

7- هنگامی که می خواهد در مورد موضوعی اظهار نظر کند، دقت میکند دچار خطا و اشتباه نشود و با کمترین خطا را داشته باشد.

8- اگر از چیزی خبر ندارد و برای او ناشناخته و مجهول است، فوری انکار نمی کند، آن را در بقعه ی امکان قرار می دهد تا در پیرامونش بحث و بررسی کند.(1)

42- ذکر خدا در همه حال

روایت شده که علی علیه السلام وقتی که از جبهه جنگ بر می گشت و به تعلیم و تدریس و به قضاوت بین مردم می پرداخت. و هنگامی که از این فارغ می شد در باغچه شخصی خود به کارهای دستی از قبیل بیل زدن، نهر کندن و آب کشیدن می پرداخت، و هو مع ذالک ذاکرا لله تعالی جل جلاله: در همه حال، همواره مشغول ذکر خدا بود و او را فراموش نمی کرد. (2)

ص: 75


1- ب: ج 77، ص 221.
2- ب: ج 64، ص 426 و با کمی تفاوت در ج 103، ص 16.

43- ویژگی های عالم نماها

علی علیه السلام ویژگی های عالمان بی تقوا و ریاکار وگمراه را چنین به تصویر می کشد:

و آخر قد تسمی عالما و لیس به...

1- بعضی خود را عالم می خوانند در صورتی که عالم نیستند، ادعایی دروغین میکنند و عده ای را به دنبال خود میکشند.

٢- نادانی ها را از عده ای نادان فراگرفته، راه گمراه ساختن را از اهلش آموخته، شاگرد افراد منحرف وگمراه است.

3- او دام های فریب و سخنان باطل بر سر راه مردم گسترده است مانند شکارچی دانه پاشیده تا صیدی بگیرد.

4- قرآن را مطابق رأی و نظرات خود تفسیر نموده و حق را طبق امیال و خواسته هایش تطبیق می دهد.

5- مردم را در برابر گناهان بزرگ ایمنی می بخشد، با کوچک شمردن گناهان مردم، آنان را بر ارتکاب گناه جری نموده و جامعه را به بی بند و باری می کشاند.

6- میگوید از شبهات پرهیز میکنم در حالیکه در آن غوطه ور است ادعای تقوا می کند ولی مرتکب معصیت می شود.

ص: 76

7- می گوید من از بدعت اجتناب می ورزم در حالیکه در میان بدعت آرامیده است. از ویژگی های عالمان گمراه و بی تقوا همین بدعت است.

8- سیمای انسانی دارد اما باطنش حیوانی است.

9- خود راه هدایت را نمی داند تا درآن گام بردارد.

10- راه ضلالت و گمراهی نمی داند تا از آن پرهیز نماید، او مردهای است در میان زنده ها... (1)

44- عالم ربانی

امیر مؤمنان علی علیه السلام می فرماید:

اجر و پاداش عالم ربانی بیشتر از جنگجویی است که در راه خدا، روزها را روزه بگیرد و شب ها را زنده دار باشد.

هرگاه عالم ربانی از دنیا برود، در اسلام رخنه ظاهر می گردد که هیچ چیز نمی تواند آن را تا روز قیامت پر کند.(2)

ص: 77


1- ب: ج 2، ص 57.
2- ب:ج 2، ص 18.

45- پیرمرد خوشبخت

مردی خدمت علی علیه السلام رسید، عرض کرد:

یا امیرالمؤمنین! من پیر مرد سالخورده ای هستم که از شام نزد تو آمده ام. فضایل تو را زیاد شنیده ام، گمان می کنم به زودی غافلگیر شده و کشته می شوی! لذا آن چه خدا به تو آموخته به من بیاموز.

حضرت فرمود: آری، ای پیرمرد! هر کس دو روزش مساوی باشد دو ضرر کرده است.

هرکس فقط در طلب دنیا باشد، هنگام مرگ، حسرتش بیشتر می گردد.

هر کس فردایش بدتر از دیروزش باشد، او بهره ای نبرده است.

هرکس باکی نداشته باشد از اینکه آخرتش ویران گردد، در مقابل، دنیای او آباد باشد، وی به هلاکت رسیده است...

هرکس بر عیب هایش رسیدگی نکند هوس بر او چیره گردد.

و هر کس در حال نقصان و تنزل باشد مرگ برای او بهتر است.

سپس فرمود: ای پیرمرد! دنیا بهترین است و برای او اهلی هست. و آخرت نیز اهلی برا خود دارد، آنان خود را از افتخارات دنیا نگه می دارند، میل به دنیا ندارند، نه برای خوشی دنیا شادند و نه به بدی آن افسرده خاطرند. ای پیرمرد! شب و روز به سرعت از عمر انسان

ص: 78

می گذرند.

فاخزن لسانک و عدکلامک یقل کلامک إلا بخیر : زبانت را نگهدار، سخنت را حساب کن و گفتارت را اندک نما مگر در خوبی.

ای پیرمرد! برای مردم آن چه را بپسند که برای خود می پسندی و برای آنان آن چه را انجام بده که دوست داری برای تو انجام دهند.... سپس فرمود: دیگر از اینجا برو.

پیرمرد گفت: بهشت را با تو و یارانت می بینم، آن را بگذارم کجا بروم؟

آنگاه گفت: یا امیرالمؤمنین! ساز و برگ جنگی به من بده، آماده ام کن تا با آن به دشمنت بتازم، بر او پیروزگردم.

حضرت اسلحه جنگی به او داد، پیرمرد به سوی جنگ حرکت کرد، در میدان نبرد پیش روی علی علیه السلام شمشیر می زد و جلو می رفت.

امیرالمؤمنین علیه السلام از دلیری پیرمرد در شگفت بود. چون آتش جنگ شدت گرفت، پیرمرد اسبش را جلو راند و جنگید و کشته شد.

مردی از یاران علی علیه السلام به دنبال او رفت، دید بر زمین افتاده، اسب و شمشیرش را برداشت پس از پایان جنگ به خدمت امیرالمومنین علیه السلام آورد.

علی علیه السلام بر جنازه او نماز خواند و فرمود: به خدا سوگند! این پیرمرد خوشبخت است. بر برادرتان درود و رحمت بفرستید.(1)

ص: 79


1- با اقتصار در ب: ج 77، ص 378 و 381.

46- سیر کوتاه از مدینه تا مدائن

جابر انصاری می گوید:

امیر مؤمنان علیه السلام پس از اینکه نماز صبح را با ما خواند روی به جانب ما کرد و فرمود: مردم خداوند اجر شما را در باره ی برادرتان سلمان، زیاد گرداند. هر کس در این مورد سخنی گفت.

سپس علی علیه السلام عمامه ی پیامبر خدا را بر سر نهاد، و لباس مخصوص آن حضرت را پوشید و عصا و شمشیر رسول الله را بر داشت و بر غضبا (شتر رسول خدا) سوار شده به راه افتاد. به قنبر فرمود: از یک تا ده بشمار.

قنبر می گوید: من تا ده شمردم ناگاه به در خانه ی سلمان در مدائن رسیدم.

زاذان می گوید: وقتی که لحظه مرگ سلمان فرا رسید، به او گفتم: چه کسی تو را غسل می دهد.

گفت: کسی که پیامبر خدا صلی الله علیه و آله را غسل داد.

گفتم: پیغمبرصلی الله علیه و آله خدا را علی علیه السلام غسل داد، ولی تو در مدائن هستی و آن حضرت در مدینه است فاصله بین مدائن و مدینه زیاد است.

گفت: زاذان! هنگامی که چانه ی مرا بستی، صدای افتادن چیزی را

ص: 80

خواهی شنید.

زاذان می گوید: وقتی چانه ی سلمان را بستم، صدای افتادن چیزی را شنیدم، به طرف در رفتم با امیرالمومنین علیه السلام مواجه شدم.

فرمود: زاذان! سلمان دنیا را وداع گفت؟

عرض کردم: آری. سرور من!

آنگاه حضرت داخل منزل شد و عبا را از صورت سلمان برداشت سلمان به سیمای علی علیه السلام تبسم نمود.

حضرت فرمود: آفرین بر تو ای سلمان! وقتی که به محضر رسول صلی الله علیه و آله خدا رسیدی برای آن حضرت از ستم هایی که از امتش به برادرش رسید، بازگو کن.

سپس علی علیه السلام غسل و کفن سلمان را انجام داد هنگامی که برای او نماز می خواند، تکبیر بلندی از امیر مؤمنان می شنیدم و من دو مرد را در کنار آن حضرت می دیدم پس از پایان کار فرمود:

یکی از آن ها برادرم جعفر بود و دیگری خضر، درحالی که با هر کدام ازآن ها، هفتاد صف از فرشتگان و در هر صف نیز هزار هزار (یک میلیون) فرشته همراه بود. (1)

ص: 81


1- ب: ج 22، ص 372.

47- رفع اختلاف با فرمول ریاضی

عبدالرحمن بن حجاج می گوید: از ابن ابی لیلی (دانشمند اهل سنت عراق) شنیدم، می گفت:

امیر مؤمنان علی علیه السلام در یک مورد قضاوتی کرده که هیچ کس نظیرآن را تاکنون نکرده. قضیه از این قرار است:

دو نفر همسفر، در محلی برای غذا خوردن نشستند. یکی از آن ها پنج گرده نان و دیگری سه گرده نان در سفره نهادند. و در این وقت، شخصی بر آن دو وارد شد و سلام کرد، او را دعوت به غذا خوردن کردند، وی پذیرفت و نشست و با آن دو، غذا خورد.

سپس هشت درهم به آن ها داد و گفت: این پول بابت عذایی است که از سهم شما خوردم.

آن دو نفر بر سر تقسیم هشت درهم با یکدیگر نزاع کردند.

صاحب سه گرده نان می گفت:

باید این هشت درهم به طور مساوی میان ما تقسیم شود، چهار درهم مال من، و چهار درهم ازآن تو می باشد.

صاحب پنج گرده نان می گفت: باید این هشت درهم به نسبت نان ها تقسیم شود، پنج درهم برای من، و سه درهم برای تو می باشد.

آن دو، به توافق نرسیدند. برای رفع اختلاف محضر امیرالمؤمنین علیه السلام

ص: 82

آمده ماجرا را گفتند، و از حضرت خواستند میانشان قضاوت نماید!

حضرت فرمود: این موضوع مهمی نیست و زیبنده نمی باشد که درباره ی آن اختلاف داشته باشید، بهتر است با هم سازش کنید.

صاحب سه گرده نان راضی نشد و گفت: جز به قضاوت عادلانه حضرت عالی راضی نیستم.

حضرت فرمود: اکنون که جز به قضاوت من راضی نستید و می خواهید قضیه به طورعادلانه حل و فصل شود، حق این است که یک درهم از آن هشت درهم، برای تو است و هفت درهم دیگر ازآن رفیقت می باشد.

او تعجب کرد و گفت: سبحان الله ! چگونه و چرا باید فقط یک درهم برای من باشد؟! حضرت فرمود: مگر تو سه قرص نان نداشتی و رفیقت پنج قرص نان؟ جمعا هشت قرص نان را شما سه نفری خورده اید.

او گفت: آری، این چنین است! حضرت فرمود: هشت گرده نان یعنی 24 سهم (24 =3×8) و تو ازآن 24 سهم (8 سهم،24/8ام) را خورده ای و رفیقت نیز (8 سهم،24/8ام) را خورده است و مهمان نیز (8 سهم،24/8ام) خورده است بنابراین، هنگامی که او هشت درهم به شما داد هفت درهم از آن رفیقت خواهد بود و یک درهم برای تو (1)

ص: 83


1- توضیح اینکه صاحب (3) گرده نان از مجموع 24 سهم دارای 9 سهم بوده یعنی 9/ 24ام چه و صاحب (5) گرده نان از مجموع 24 سهم دارای (15) سهم بوده(یعنی 24/15ام و روی این حساب مهمان از نان های صاحب (3) گرده نان فقط24/1ام را خورده و از نان های صاحب 5 گرده نان ها 24/7ام را خورده است. بنابراین هشت درهم را باید به همین نسبت تقسیم کنند، یک درهم سهم اولی و هفت درهم سهم دو می باشد. 9=3×3 15=3×5 24=9+15 8=3÷24 1=9-8 7=15-8 توضیح دیگر اینکه سه نفر هشت گرده نان خورده اند، و یکی از آن ها از بابت بهاء یک سوم آن 8 درهم داده است در این صورت بهاء تمام نان 24 درهم می شود و در نتیجه بهاء هر گرده نان سه درهم می باشد. اما آنکه پنج گرده نان داشته بهاء نان او پانزده در هم می شود که اندازه ی هشت درهم خودش خورده است. و هفت درهم طلبکار است و آنکه سه گرده نان داشته بهاء آن 9 درهم می شود که به اندازه ی 8 درهم خورده و یک درهم نیز طلبکار است. بنا بر این از 8 درهم مهمان، 7 درهم سهم 5 کرده نان و یک درهم سهم سه گرده نان می شود.

آنگاه آن دو نفر پس از اطلاع از چگونگی تقسیم عادلانه ی آن هشت درهم از نزد علی علیه السلام رفتند. (1)

ص: 84


1- ب: ج 40، ص 263.

48- حفظ قرآن در یک لحظه

ابی عمرو معروف به زاذان، ایرانی بود و از اصحاب امیرمؤمنان علیه السلام به شمار می رفت. وی با آهنگ زیبا قرآن می خواند.

سعد خفاف می گوید: به زاذان گفتم:

توآیات قرآن را خیلی خوب می خوانی، از چه کسی یاد گرفته ای؟

زاذان تبسمی کرد و گفت:

روزی امیرمؤمنان علی علیه السلام از کنارم می گذشت و من با صدای زیبا شعر می خواندم، آن حضرت از صدای من تعجب کرد و فرمود:

ای زاذان! چرا به جای شعر، قرآن نمی خوانی؟

عرض کردم: خواندن قرآن را بلد نیستم، جز به همان اندازه که برایم واجب است.

حضرت به من نزدیک شد، در گوشم سخنی گفت که نفهمیدم چه بود. آنگاه فرمود: دهانت را باز کن. دهانم را گشودم، آب دهانش را به دهانم مالید. به خدا سوگند! قدمی از محضرش برنداشتم که متوجه شدم همه ی آیات قرآن را به طور کامل حفظ هستم و پس از این ماجرا به کسی در یادگرفتن قرآن محتاج نشدم.

سعد می گوید: این داستان را به امام باقرعلیه السلام نقل کردم، فرمود:

ص: 85

زاذان راست می گوید، امیرمؤمنان به اسم خدا برای زاذان دعا کرد، هرگزچنین دعایی برگشت ندارد.(1)

49- علم و ادب

امیر مؤمنان علی علیه السلام در یک کلام زیبا می فرماید: العلم و الأدب ثمن نفسک: علم و ادب ارزش وجود توست، در یادگیری آن دو، سعی کن، هر مقدار دانش تو زیاد شود، و ادب تو بیشتر گردد، بهای تو افزون تر می شود.

فإن بالعلم تهتدی إلی ربک و بالأدب تحسن خدمه ربک: به وسیله ی علم پروردگارت را خوب می شناسی و به وسیله ی ادب خداوند را بهتر بندگی می کنی.

بندگی با ادب موجب محبت و قرب الهی است. نصیحت را پذیرا باش، تا ابد از عذاب خداوند رهایی یابی. (2)

ص: 86


1- ب: ج 41، ص 195.
2- ب: ج 1، ص 180.

50- مردم شناسی

کمیل بن زیاد صحابه ی معروف علی علیه السلام می گوید:

امیر مؤمنان علیه السلام روزی دست مرا گرفت و به وادی پشت کوفه و از آنجا به صحرا برد، آنگاه آه سوزانی ازسینه پردرد کشید و فرمود:

ای کمیل! این دل ها ظرف های دانشند که بهترین دلها نگهدارنده ترین آن ها است. حال آن چه برایت می گویم، بشنو و در خزینه دلت نگهدار.

مردم سه دسته اند:

1- دانشمند الهی (که دل از فریب های دنیا رهانده و روح بلند پروازش با ملکوتیان هم آهنگ است).

٢- دانش پژوهی که در جستجوی راه رستگاری و در اندیشه ی نجات خویشتن است.

3- مردمانی که همچون مگسان ضعیف و ناتوان هستند، به دنبال هر سر و صدا می روند، با وزش هر بادی حرکت کرده و همیشه سرگردانند، نه از نور دانش، نور گرفتند و نه به پناهگاه محکم پناهنده اند (کورکورانه هر دعوت را پذیرا هستند و به دنبال هر صدایی به راه می افتند، فریاد از این گروه که بنیانگذاران فساد

ص: 87

جهانند).

کمیل! دانش بهتر از ثروت است. زیرا دانش نگهدارنده ی توست و ثروت را تو باید نگهداری کنی.

مال با بذل و بخشش کم می گردد، اما علم با بخشش افزون می شود.

مقام و شخصیتی که با ثروت به دست آمده، با نابودی آن نابود می شود. (ولی علم دردنیا وآخرت با انسان باقی است.)

... ای کمیل! ثروت اندوزان بی تقوی مرده، گرچه به ظاهر زنده اند هیچ اثری وجودی ندارند. اما دانشمندان پرهیزگار تا دنیا، دنیا است زنده اند. انسان از آثار وجودیشان بهره می گیرد. پیکرهایشان گرچه در زیر خاک پنهان است ولیکن یاد آنان همیشه در دل ها زنده است. (1)

ص: 88


1- ب ج 23 ص 44.

51- پایه های دین

علی علیه السلام به جابر بن عبدالله انصاری فرمود:

ای جابر استواری دین (1) با چهار نفر است

1- عالمی که به علم خود عمل کند.

2- جاهلی که در یادگرفتن کوتاهی نکند.

٣- ثروتمندی که در بخشش بخل نورزد.

4- فقیری که آخرت خود را به دنیا نفروشد.

هرگاه عالم به علم خود عمل نکند، جاهل از فراگرفتن دانش سر باز می زند.

و هنگامی که ثروتمند در بخشش بخل ورزد، تهی دست آخرتش را به دنیایش می فروشد.

و این چهار پایه که خراب شد کاخ فضیلت و انسانیت ویران می گردد.

جابر! کسی که نعمت های فراوان خدا به او روی آورد، دست های نیاز مردم بیشتر به سویش دراز می گردد. چنانچه حقوق واجب الهی را بپردازد، خداوند نعمت ها را بر او پایدار می کند.

و اگر حقوق واجب الهی را نپردازد، خداوند نعمت ها را از او می گیرد و به دیگری می دهد. (2)

ص: 89


1- در نهج البلاغه دین و دنیا است.
2- ب ج 74، ص 417.

52- نصیحت پدرانه

امیرمؤمنان علی علیه السلام به فرزندش حسن مجتبی علیه السلام فرمود:

فرزندم! چیزی از دنیای حرام پس از مرگت باقی مگذار زیرا آنچه از تو می ماند نصیب یکی از دو تن خواهد شد:

1- کسی که آن را در طاعت خداوند صرف کند، در این صورت او سعادتمند می شود به چیزی که تو را به هلاکت افکنده است.

2- و یا شخصی آن را در معصیت خدا مصرف نماید پس با سرمایه ای که تو جمع آوری کردی، هلاک می شود.

بنابراین، در نافرمانی او یاری کرده ای! که هیچکدام از این دو نفر، شایسته ی آن نیستند که برخود مقدم داری.

این مطلب به گونه ای دیگر نیز نقل شده و آن این است که امام علی علیه السلام می فرماید:

فرزندم ! آنچه از دنیا هم اکنون در دست تو است، پیش از این در دست دیگران بود و پس از تو نیز به دست دیگران خواهد رسید، و تو آن را برای یکی از دو کس گرد آورده ای، یا کسی که اموال جمع کردهی تو را در طاعت خدا به کار می بندد، پس او با آن چه که تو را به هلاکت افکنده، سعادتمند می گردد.

ص: 90

و یا کسی که آن را در گناه به کار گرفته، پس با اموال تو هلاک خواهد شد که هیچ یک از این دو نفر، سزاوار نیستند بر خودت مقدم بداری و بارآنان را به دوش کشی!

پس برای گذشتگان رحمت الهی و برای آیندگان روزی خدا را امیدوار باش. (1)

53- کلام نورانی

خضر پیغمبر صلی الله علیه و آله از امیرمومنان علی علیه السلام خواست کلامی حکمت آمیز بگوید!

علی علیه السلام فرمود:

چه زیباست فروتنی ثروتمندان، در مقابل مستمندان، به خاطر رضای خدای متعال.

و بهتر ازآن ناز و تکبر مستمندان، برثروتمندان به جهت تکیه به پروردگار جهان.

این کلامی است که باید با نور بر صفحهی حور نوشت.(2)

ص: 91


1- ب ج 73 ص 144.
2- ب: ج 39، ص 133.

54- اسیر هوشیار

در زمان خلافت عمر، اسیری را آوردند و از او خواستند تا اسلام را بپذیرد، ولی او قبول نکرد، عمر دستور داد اورا بکشند.

اسیر گفت: تشنه ام مرا عطشان نکشید. ظرفی پر ازآب برایش آوردند.

اسیر: درامانم آب بخورم؟

عمر: آری، در امان هستی.

اسیر آب را نخورد و به زمین ریخت.

عمرگفت: او را بکشید، چون حیله گراست.

علی علیه السلام در مجلس حضور داشت، فرمود:

نمی توانید او را بکشید، چون به او امان دادید.

عمر: با او چگونه رفتارکنیم؟

حضرت: با قیمت عادلانه به یکی از مسلمان ها بفروش.

عمر: چه کسی او را می خرد؟

حضرت: من خریدارم.

عمر: مال تو باشد.

اسیر به وسیله علی علیه السلام مسلمان شد. حضرت او را آزاد کرد و او همیشه در مسجد مشغول عبادت بود تا از دنیا رفت. (1)

ص: 92


1- ب: ج 41، ص 250. در حدیثی آمده است که نام این اسیر هرمزان بود. هنگامی که ابولؤلؤ عمر را ضربت زد، عبید الله پسر عمر، به خیال اینکه هرمزان او را کشته است، وارد مسجد شد و او را کشت. خبر که به عمر رسید. گفت: اشتباه کردی. ابولؤلؤ به من ضربت زد و هرمزان غلام آزاد کرده علی علیه السلام است. سپس وصیت کرد، عبیدالله را قصاص کنند.! ولی عمر که از دنیا رفت و عثمان خلیفه شد، عبید الله را قصاص نکرد. امام علی علیه السلام فرمود: اگر من خلیفه می شدم، او را میکشتم. پس از کشته شدن عثمان عبیدالله در شام به معاویه پیوست، و در جنگ صفین در حالی که دو شمشیر حمایل داشت، علی علیه السلام او را کشت.

55- احترام به دشمن

در جنگ جمل عایشه سوار بر شتر بود و مردم را بر ضد علی علی علیه السلام می شورانید. هنگامی که علی علیه السلام پیروز شد، به او زیاد احترام نمود.

بیست نفر زن را دستور داد لباس مردان پوشیدند و عمامه گذاشته، مسلح شدند. به عنوان بیست پاسدار مرد، عایشه را با کمال رعایت عفت، به سوی مدینه همراهی کردند. در بین راه عایشه با گفتار نامناسب درباره ی آن حضرت می گفت:

علی بیست نفراز سپاهیان مرد را با من همراه نمود و مرا هتک حرمت کرده، حجابم را از بین برد.

وقتی که به مدینه رسیدند، زن ها عمامه و لباس مردانه ی خود را در آوردند و به عایشه گفتند:

ما همه زن بودیم که جهت حفظ و حراست، علی علیه السلام ما را پاسدار تو نموده بود.(1)

ص: 93


1- ب: ج 41، ص 145.

56- نشان مرگ بر پیشانی

علی علیه السلام می فرماید:

فاحذوا عبادالله الموت و قربه ...:

ای بندگان خدا! از مرگ و نزدیک بودنش بترسید و خود را برای مرگ آماده سازید که مرگ امر عظیم و مشکل سنگینی به همراه خواهد آورد،

یا خیری که بعد از آن بدی وجود نخواهد داشت.

و یا شری که هرگز خوبی با آن نخواهد بود.

پس چه کسی از عمل کننده برای بهشت، به بهشت نزدیک تر است؟

و چه کسی از عمل کننده برای دوزخ، به دوزخ نزدیک تر است؟

إنکم طرداء الموت ... شما همه شکار آماده ی مرگ می باشید، اگر بایستید شما را می گیرد و اگر فرار کنید به شما می رسد.

وهو ألزم لکم من ظلکم : مرگ از سایه ی شما به شما نزدیک تر است.

معقود بنواصیکم و الدنیا تطوی من خلفکم : نشان مرگ بر پیشانی شما زده شده و دنیا پشت سر شما در حال پیچیده شدن است. (1)

ص: 94


1- ب ج 33 ص 581.

57- اعجازی از علی علیه السلام

گروهی از پیروان حضرت عیسی محضر پیامبر خدا صلی الله علیه و آله آمده و گفتند: ما می رویم تمام خویشان و بستگان خویش را آورده، در صورتی که صد شتر سیاه بچه دار، از سنگ بیرون بیاوری، پیغمبر صلی الله علیه و آله قبول کرد و متعهد شد که خواسته آن ها را انجام دهد، آنان به وطن خویش برگشتند. پس از مدتی وارد مدینه شدند که رسول خدا صلی الله علیه و آله رحلت کرده بود.

گفتند: ما در کتاب خود انجیل خوانده ایم که هر پیامبری جانشین دارد.

جانشین پیامبر شما کیست؟

مردم ابوبکر را به او نشان دادند. نزد ابوبکر رفتند و گفتند: تعهد پیغمبرتان محمد صلی الله علیه و آله عمل کن.

ابوبکر: چه تعهدی کرده؟

گفتند: صد شتر سیاه که همه شان بچه دار باشد.

ابوبکر: اموال مانده پیغمبر صلی الله علیه و آله به اندازه طلب شما نیست.

آنان به یکدیگر نگاه کرده گفتند: دین محمد صلی الله علیه و آله دین حقی نیست و باطل است.

سلمان در آنجا بود و زبانشان را می فهمید، به آنان گفت: همراه من

ص: 95

بیایید تا وصی پیامبر صلی الله علیه و آله را به شما نشان دهم. در این وقت علی علیه السلام وارد مسجد شد. آن ها با سلمان خدمت آن حضرت آمدند و گفتند:

پیغمبر شما صد شتر با این صفات برای ما تعهد کرده بود.

حضرت فرمود: اگر من خواسته شما را بجا آورم، ایمان می آورید؟

گفتند: بلی.

علی علیه السلام فردای آن روزآن ها را محلی به نام «جبانه» برد، وقتی به آن محل رسیدند حضرت دو رکعت نماز خواند و به آرامی دعا کرد.

سپس با چوب دستی رسول خدا صلی الله علیه و آله به سنگی زد و ازآن ناله شتری شنیده شد. ناگاه سنگ شکافت و سر شتر درحالی که با افسار بود، از آن بیرون آمد.

به امام حسن علیه السلام فرمود: افسارش را بگیر تا این که صد شتر سیاه موی بچه دار ازآن بیرون آمدند.

با مشاهده این صحنه تمام نصا را ایمان آوردند. و سپس گفتند: ناقه صالح یکی بود و به خاطر آن تمام قومش به هلاکت رسیدند. یا امیر المؤمنین دعاکن این شتر ها به جای خود برگردند، تا باعث هلاکت امت حضرت محمد صلی الله علیه و آله نشوند. حضرت دعا نمود، شترها از جایی که بیرون آمده بودند، بازگشته و ناپدید شدند. (1)

ص: 96


1- ب: ج 41، ص 198.

58- خبر از آینده

سویده بن غفله از یاران علی علیه السلام می گوید:

خدمت حضرت علی علیه السلام بودم، ناگهان مردی وارد شد و گفت:

یا امیرالمؤمنین! من از وادی العری (محلی است بین مکه و مدینه) می آمدم متوجه شدم خالد بن عرفطه مرده است.

حضرت فرمود: او نمرده و زنده است.

مرد: یا امیرالمؤمنین! خالدبن عرفطه مرده بود.

امام: او نمرده است. سپس روی خود را ازاو برگرداند.

آن مرد برای بار سوم سخنش را تکرارکرد و گفت:

سبحان الله ! من به شما می گویم او مرده است و شما در جواب می گویید او نمرده است!

حضرت فرمود:

سوگند به خدایی که جانم در دست اوست او نمی میرد تا رهبری یک لشکر گمراه را به عهده بگیرد و پرچم آن لشکر به دست حبیب بن جماز خواهد بود.

هنگامی که حبیب بن جماز از این سخن آگاه شد، محضر حضرت آمد و گفت:

ص: 97

یا امیرالمؤمنین! شما را قسم می دهم که چنین مطلبی را درباره ی من نفرمایید. زیرا من از شیعیان شما هستم و آنچه را که در مورد من گفته اند آن را درخودم احساس نمی کنم.

حضرت پرسید: تو کیستی؟

او پاسخ داد: من حبیب بن جمازم.

حضرت فرمود:

اگر تو حبیب بن جماز باشی کسی جز تو آن پرچم ضلالت و گمراهی را به دست نخواهد گرفت. آنگاه حبیب بن جماز برگشت و حضرت فرمود: اگر حبیب باشی آن پرچم را به دست خواهی گرفت.

ابوحمزه میگوید:

به خدا سوگند! خالد بن عرفطه نمرد تا آن که فرمانده ی لشکر عمر بن سعد را برعهده گرفت و حبیب بن جماز نیز پرچمدار لشکر بود و به جنگ حسین علیه السلام رفتند. (1)

ص: 98


1- ب: ج 41، ص 288.

59- نطفه ی پاک بباید که شود قابل فیض

انعقاد نطفه ی فاطمه سلام الله علیه و آله به امر خداوند و با برنامه ی خاص، انجام گرفت. روایت است که:

در ماه شعبان روزی پیامبر صلی الله علیه و آله خدا در ابطح با گروهی از اصحاب نشسته بود که جبرئیل امین بر او فرود آمد. سلام خداوند را به پیامبر رساند و عرض کرد:

یا رسول الله! دستور خداوند این است که تا چهل روز از همسرت خدیجه کناره گیری کنی.

با اینکه دستور سنگین بود، چون رسول خدا صلی الله علیه و آله خدیجه را بسیار دوست داشت. حضرت فرمان خدا را اطاعت کرد و عماریاسر را نزد خدیجه فرستاد او را از این دستور آگاه کند. و پیام داد که من تو را به شدت دوست دارم، و منزلت ملکوتی تو چنان است که خداوند به وجود تو نزد فرشتگانش مباهات می کند، ولی فرمان الهی چنین است که باید الطا اطاعتش نمایم.

آنگاه رسول خدا صلی الله علیه و آله در منزل فاطمه دختر اسد، مادر امیرمومنان علیه السلام ، چهل روز اقامت کرد و به عبادت و راز و نیاز و روزه مشغول شد. بعد از چهل روز، جبرئیل و میکائیل بر آن حضرت فرود آمدند و با خود سینی آوردند که روی آن با پارچه ی بهشتی پوشیده بود، آن را در مقابل حضرت قرار دادند.

ص: 99

جبرئیل عرض کرد: یا رسول الله فرمان خداوند این است که با این طعام افطار کنی. از ویژگی های حضرت این بود که هنگام افطار درب خانه را باز می گذاشت تا دیگران نیز بر سفره ی رحمت او مهمان گردند، ولی حضرت درآن شب دستور داد در را ببندند و فرمود: این طعام برغیر من، حرام است.

جبرئیل روپوش را از روی سینی بر داشت، خوشه ای از خرما، و خوشهی از انگور، در آن بود. رسول خدا صلی الله علیه و آله از هر دو تناول کرد و مقداری آب آشامید.

آنگاه جبرئیل آب ریخت و آن حضرت دستان خود را شست و بقیه طعام بهشتی با ظرفش به آسمان بالا رفت.

جبرئیل به فرمان خداوند از آن حضرت خواست که به منزل نزد خدیجه برود. زیرا خدای سبحان اراده کرده که از صلب تو در این شب نسلی پاک، بیافریند.

پیامبر خدا صلی الله علیه و آله به خانه اش رفت و در را کوبید. خدیجه گفت:

کوبنده ی حلقه ی در کیست؟

رسول خدا صلی الله علیه و آله با آهنگ دلنشین فرمود: در را بازکن.

خدیجه با هاله ای از سرور و شادی به طرف درآمد و آن را گشود.

رسول خدا صلی الله علیه و آله وارد شد و فرمان خدا را اطاعت نمود، خداوند آن چه را اراده کرده بود، به انجام رساند و خدیجه به نور فاطمه سلام الله علیها منورگردید .(1)

ص: 100


1- ب: ج 43، ص 392.

60- انیس دل مادر

هنگامی که خدیجه، با پیامبر خدا صلی الله علیه و آله ازدواج کرد، زنان مکه ارتباطشان را با آن بانو قطع کردند که چرا با یک پسر یتیم و فقیر ازدواج کرده است. این وضع برای او دشوار بود، و از تنهایی و بی کسی رنج می برد، این وضعیت همچنان ادامه یافت تا اینکه خدیجه باردار شد.

وقتی فاطمه در رحم خدیجه قرار گرفت، انیس دل مادر شد و با او به گفتگو پرداخت. او را در برابر سختی ها و مشکلات تسلی می داد، روان متلاطم او را به صبر و شکیبایی آرام می نمود و غبار غم و تنهایی را از چهره مادر می زدود.

خدیجه علیها السلام جریان سخن گفتن فاطمه سلام الله علیها با او را، از پیامبر صلی الله علیه و آله پنهان می داشت. تا این که روزی رسول خدا وارد منزل شد، شنید که فردی با خدیجه علیها السلام سخن می گوید، ولی جز خدیجه هیچ کس دیگر در منزل نبود. آن حضرت از خدیجه پرسید: با چه کسی سخن می گفتی؟

عرض کرد: کودکی که در رحم من است، با من سخن می گوید و مرا به صبر و شکیبایی دعوت می کند.

پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله به همسرش مژده داد و گفت: جبرئیل به من خبر داد این کودک، دختر است، و پیشوایان و جانشینان من از نسل همین دختر

ص: 101

خواهند بود. خدیجه از شنیدن این مژده بسیار شاد و مسرور گردید. (1)

61- تولد نور

وقتی که درد زایمان خدیجه فرا رسید، کسی را به سراغ زنان قریش فرستاد و از آن ها خواست که در این ساعات پردرد و رنج به یاری او بیایند و تنهایش نگذارند.

اما آنان پاسخ دادند تو سخن ما را گوش نکردی، با یتیم ابوطالب که مالی نداشت ازدواج نمودی، ما نیز به کمک تو نخواهیم شتافت! خدیجه از این پیام زشت سخت غمگین شد، لحظات سخت و بحرانی وضع حمل آغاز شد و او در محیط خانه تنها و قلب مضطرب بود که ناگهان چهار زن گندمگون و بلند قامت را دید وارد شدند، خدیجه آنان را نشناخت، سخت نگران شد.

یکی ازآن چهار زن صدا زد نترس و غمگین مباش! ما خواهران تو هستیم که پروردگارمهربانت ما را به یاری تو فرستاده است.

این چهار زن: ساره همسر حضرت ابراهیم، آسیه زن فرعون، کلثوم خواهر حضرت موسی و مریم مادر حضرت عیسی بودند. نزد

ص: 102


1- ب: ج 43، ص 2.

خدیجه ماندند تا فاطمه سلام الله علیها بانوی اسلام در هاله ای از نور دیده به جهان گشود، دختری خجسته و مبارک و طیب. نور او تابید و خانه های مکان را فروزان ساخت.

سپس ده حورالعین از بهشت آمدند که همراه خود طشت، آفتابه و آب کوثر داشتند، به یکی از آن زنان تحویل دادند و او فاطمه را با آب کوثر شستشو داد و در دو جامه سفید که عطر بهشتی از آن استشمام می شد، پیچید. سپس از فاطمه خواستند تا سخن بگوید.

زهرای مرضیه به سخن آمد و گفت: گواهی می دهم که خدایی، جز خدای یگانه نیست و شهادت می دهم که پدرم، فرستاده ی خدا و سرور پیامبران است و شوهرم، سید اوصیا و دو فرزندم سید جوانان اهل بهشت می باشند.

سپس به یک یک بانوان سلام کرد و نام هایشان را بر زبان آورد و آنان نیز به سیمای فاطمه تبسم داشتند، حورالعین ها شادی می کردند و اهل آسمان ها نیز بیکدیگر تبریک می گفتند...(1)

ص: 103


1- ب: ج 43، ص 3.

62- فاطمه در کمال زهد و وارستگی

زهرای مرضیه در کمال زهد و پارسایی زندگی می کرد. خانه ی گلی آن بانوی دو جهان، بسیار محقر و وسایل آن نیزدرسطح بسیار اولیه و پایین بود.

روزی سلمان فارسی دید حضرت فاطمه چادری کهنه که با دوازده وصله ازلیف درخت خرما دوخته شده بود، بر سر انداخته، گریه کرد و گفت: وا عجبا! دختران پادشاهان ایران و روم، غرق در ابریشم و حریر هستند، اما دختر رسول خدا صلی الله علیه و آله ، این چنین لباس کهنه و وصله دار می پوشد. وقتی که زهرا محضر پدر ارجمند رسید، عرض کرد:

یا رسول الله ! سلمان ازکهنگی لباس من تعجب می کند! به خدا سوگند مدت پنج سال است فرش خانه ی ما تنها یک پوست گوسفندی است که روزها بر روی آن، شتر مان علف می خورد و شب ها روی آن می خوابیم و بالش ما پوستی است که از لیف خرما پر کرده ایم .

پیامبر خدا صلی الله علیه و آله فرمود: سلمان! إن ابنتی لفی الخیل السوابق: به راستی دخترم فاطمه از پیشگامان به سوی خداست (1)

ص: 104


1- ب: ج 43، ص 301.

63- بانوی شایسته

سحرگاه اولین روز عروسی، پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله به خانه ی علی علیه السلام رفت و از او پرسید:

کیف وجدت أهلک: همسرت را چگونه یافتی؟

علی علیه السلام در پاسخ عرض کرد:

نعم العون علی طاعه الله: بهترین بار من است برای اطاعت و بندگی خدا (1)

و نیز در آخرین ساعت های زندگی فاطمه سلام الله علیها در حالی که جز آن دو فرد دیگری در خانه نبود، امام علی علیه السلام فرمود:

فاطمه جان! هر سفارش و خواسته ای داری، بگو تا انجام دهم.

زهرا سلام الله علیها گفت: یا ابن عم ما عهدتنی کاذبه ولا خاینه ولاخائنه من عاشرتنی: پسر عمو! در طول زندگی، هرگز به تو دروغ نگفتم، خیانت نکردم، و هیچ گاه با تو مخالفت ننمودم.

امام علی علیه السلام در پاسخ فرمود: معاذ الله أنت أعلم بالله و ابرواتقی و أکرم و أشد خؤفا: آری ای دختر پیامبر صلی الله علیه و آله ! پناه بر خدا که تو خلافی را مرتکب شده باشی. مرتبه ی خدا شناسی، تقوا، بزرگواری و خدا ترسی تو

ص: 105


1- ب: ج 43، ص 117.

بالاتر از آن است که با من مخالفت کرده باشی.

فاطمه جان! فراق تو بر من بسیار سخت و ناگوار است. (1)

64- گریه فاطمه سلام الله علیها برای علی علیه السلام

فاطمه سلام الله علیها به یاد رنج ها و غم های امام علی علیه السلام می گریست، به هنگام وفات و ساعات آخر عمرش نیز گریه می کرد.

علی علیه السلام پرسید: زهرا جان! چرا گریه می کنی؟

جواب داد: أبکی لما تلقی بعدی : برای مصیبت ها و رنج هایی که بعد از من به تو می رسد گریه می کنم.(2)

ص: 106


1- همان: ص 91.
2- ب: ج 43، ص 218.

65- نوری درخشان در خانه ی یهودی

روزی علی علیه السلام مقداری جو از یک یهودی وام گرفت. یهودی در گرو وام چیزی خواست. علی علیه السلام چادر پشمین فاطمه سلام الله علیها را نزد یهودی به گرو نهاد. او چادر را در اتاقی گذاشت. شب که شد زن یهودی برای کاری به آن اتاق سرزد. نوری را در آنجا دید که همه ی اتاق را روشن کرده است. نزد شوهرش بازگشت و گفت: در اتاق نوری درخشان جلوه گر است.

یهودی فراموش کرده بود که چادر حضرت فاطمه در آن اتاق است، شگفت زده به آن اتاق وارد شد، دید نوری همانند ماه تابان فضای اتاق را نورانی کرده، پیش رفت و در محل چادرخیره شد، دریافت که آن نور از چادر فاطمه سلام الله علیها است. از خانه بیرون آمد، خویشان خود را از آن ماجرا با خبر ساخت، زنش نیز وابستگان خود را از قضیه آگاه نمود. طولی نکشید حدود هشتاد نفرازیهودیان آمدند وآن نور را ازنزدیک دیدند و همه به دین اسلام گرویدند.(1)

ص: 107


1- ب: ج 43، ص 40.

66- پرهیزکارترین انسان

امام حسن علیه السلام عابدترین و پرهیزگارترین انسان زمان خود بود که توجه ویژه ای به خداوند داشت. آثار این توجه به وضوح در سیمای حضرت به هنگام وضو دیده می شد.

حضرت هنگام وضو گرفتن اعضاء بدنش به لرزه می افتاد، رنگش به زردی می گرایید. یک وقت پرسیدند: چرا این گونه ای؟ فرمود: سزاوار است آن کسی که در پیشگاه پروردگار جهان می ایستد، أن یصفر لونه و ترتعد مفاصله: باید رنگش زرد گردد و اعضاء بدنش به لرزه افتد.(1) وقتی که برای عبادت به مسجد می رفت، جلوی در مسجد چنین می گفت: إلهی ضیفک ببایک یا محسن قد أتاک المسی فتجاوزعن قبیح ما عندی بجمیل ما عندک یا کریم : خدای من! مهمان تو به درگاه تو آمده است. ای نیکوکار! بدکار نزد تو آمده، پس به رحمت خود از گناهان من درگذر ای کریم.(2)

ص: 108


1- ب: ج 43، ص 339.
2- همان: ص 339.

67- فریاد رسی نیازمندان

مردی خبر سخاوت و بخشش امام حسن علیه السلام را شنیده بود. خدمت امام صلی الله علیه و آله رسید و عرض کرد:

ای پسر امیرالمؤمنین! شما را قسم می دهم به آن خدایی که نعمت فراوان به شما عنایت کرده به فریاد من برسید و مرا ازدست این دشمن خطرناک نجات دهید. او دشمن خطرناک وبسیارستمکار است. نه احترام بزرگترها را رعایت می کند ونه به کودکان رحم می کند.

امام علیه السلام که بر بالشی تکیه کرده بود، با شنیدن این سخن راست نشست و فرمود:

من خصمک؟: دشمن تو کیست تا تو را از چنگال او نجات بخشم؟

مرد عرض کرد: الفقر: دشمن من فقر و تهیدستی است.

حضرت مدتی سر به زیر انداخت و سکوت کرد، سپس سر برداشت و خادمش را صدا زد و فرمود:

هر چقدر پول موجود است برایم بیاور. خادم رفت و پنج هزار درهم آورد.

حضرت فرمود: پول را به آن مرد بده. بعد به آن فقیر فرمود:

با این پول خطر دشمن برطرف می شود اگر بازهم دشمن به تو ستم کرد دوباره نزد من بیا. (1)

ص: 109


1- همان: ص 350

68- احسان بی منت

روزی مردی بیابان نشین به خدمت امام حسن علیه السلام رسید. امام از سیمای او دریافت که نیازمند است و برای کمک گرفتن آمده است.

به خدمتگزاران فرمود: هر چقدر پول در خزانه هست به این مرد بدهید.

وقتی به سراغ خزانه رفتند دیدند بیست هزار درهم در آنجا هست.

همه را برداشته و به سائل دادند. او که سخت در تعجب فرو رفته بود عرض کرد: سرور من! شما به من فرصت ندادید تا شما را مدح گویم و تقاضای خود را بیان کنم. امام در ضمن گفتاری فرمود: احسان ما اهل بیت بی درنگ صورت می گیرد.(1)

ص: 110


1- همان: ص 341.

69- تربیت الهی

انس بن مالک می گوید:

من در حضور امام حسن علیه السلام بودم، کنیزی یک شاخه گل به حضرت تقدیم کرد.

حضرت فرمود: تو در راه خدا آزاد هستی!

من عرض کردم: ای فرزند پیامبر! کنیز شاخه گلی کم ارزش به شما هدیه کرد و شما در مقابلش او را آزاد می کنی؟

حضرت فرمود: خداوند ما را این طور تربیت کرده است.

مگردرقرآن نفرموده است:

و إذا حییتم بتحیه فحیوا بألحسن منها أو ردوها : هرگاه به شما تحیت (نیکی) کردند، نیکوتر از آن، یا همانند آن را بدهید. بهتر از شاخه ی گل آزاد نمودن آن کنیز بود.(1)

ص: 111


1- همان: ص 341.

70- خدمت به خلق بهتر از اعتکاف یک ماه

مردی خدمت امام حسن علیه السلام رسید، عرض کرد:

پدر و مادرم به قربانت، حاجتی دارم. حاجت مرا برآورده نما.

امام حسن علیه السلام فرمود: چرا از برادرم حسین علیه السلام برای قضای حاجتت کمک نخواستی؟

عرض کرد: پدر و مادرم به فدایت! محضر امام حسین علیه السلام رفتم از ایشان یاری خواستم، ولی فرمود: من درحال اعتکاف هستم.

امام حسن فرمود:

اگر او تو را یاری کرده، حاجتت را برآورده می نمود از اعتکاف یک ماهه اش بهتر بود.(1)

ص: 112


1- ب: ج 74، ص 335.

71- آداب غذا خوردن

امام حسن علیه السلام می فرماید:

در سفره ی غذا، 12 خصلت است که بر هر مسلمانی لازم است آن ها را بداند و عمل کند.

چهار مورد آن ضروری، و چهار مورد آن مستحب و چهار مرد دیگر ادب است.

الف. اما چهار خصلت که لازم و ضرور است عبارتند از:

1- شناخت غذا حلال و حرام. 2- خشنودی و رضایتمندی.

3- گفتن بسم الله. 4- شکر گفتن.

ب. و آن چهارخصلتی که مستحب و ثوابند:

1- باوضو غذا خوردن. 2- نشستن بر پهلوی راست.

3- خوردن باسه انگشت. 4- لیسیدن انگشتان.

ج. و آن چهار خصلت دیگر که شرط ادبند:

1- از جلوی خود غذا خوردن. 2- لقمه راکوچک برداشتن.

3- غذا را خوب جویدن 4- نگاه نکردن به چهره ی کسانی که در کنار سفره مشغول خورده غذا هستند. (1)

ص: 113


1- ب: ج 66، ص 413. و همان: ج 98، ص 9. و همان: ج 66 ص 415. از وصایای پیامبر صلی الله علیه و آله است به علی علیه السلام آمده است، با اندکی اختلاف.

72- امام حسین سر مشق برای همه

حضرت علی علیه السلام به امام حسین علیه السلام فرمود:

أسوه أنت قدما: تو اسوه و الگو برای همه ی مردم هستی.

حسین علیه السلام عرض کرد: پدر جان فدایت شوم، حال و جریان من چگونه است؟ فرمود: حسین جان تو میدانی آنچه را که دیگران نمی دانند و شخص عالم به زودی از علم خود بهره مند خواهد شد.

فرزندم! پیش از اینکه آن روز فرا رسد شنوا و بینا باش! سوگند به کسی که جان من در دست اوست حتما بنی امیه خون تو را خواهد ریخت.

اما نمی توانند تو را از دین خود جدا سازند و یاد خدا را از خاطرت ببرند. فقال الحسین علیه السلام والذی نفسی بیده حسبی:

حسین عرض کرد: پدر جان! سوگند به آن کس که جانم دردست اوست همین مقام برای من بس است، و من نسبت به آنچه خدا نازل فرموده اقرار می کنم و گفتار پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله را تصدیق می نمایم و سخن پدرم را تکذیب نمی کنم. (1)

ص: 114


1- ب: ج 44، ص 62.

73- اخلاق نیک و همت بلند

از حضرت امام حسین علیه السلام نقل شده که فرمود:

سبقت العالمین إلی المعالی بحسن خلیفه و علؤ همه

ولاح بحکمتی نورالهدی فی لیال فی الضلاله مدلهمه

یرید الجاحدون لیطفوه و یأبی الله إلسا أن یتمه

من در تمام جهانیان سبقت گرفتم در اخلاق نیک و همت بلند.

نور هدایت در پرتو دانش من در شب های تاریک و گمراه کننده می درخشد.

منکران حقیقت، تصمیم داشتند، این نور را خاموش کنند ولی اراده ی خداوند بزرگ این است که آن نور را به کمال برساند.(1)

و نیزاین اشعار را به آن حضرت نسبت می دهند، تکرارا می فرمود:

یا أهل لذه دنیا لا بقاء لها إن اغتراراً بظل زائل حمق

ای اهل لذت دنیایی که فانی است به راستی که فریب خوردن سایه ای که از بین می رود نادانی است. (2)

ص: 115


1- ب: ج 44، ص 194.
2- همان ص 194. و ج 70، ص 122.

74- اعجازی از امام حسین علیه السلام

یکی از معجزات امام حسین علیه السلام این است که هنگام حرکت به عراق، ام سلمه گفت:

حسین جان! به عراق نرو زیرا من از رسول خدا صلی الله علیه و آله شنیدم فرمود:

فرزندم حسین در سرزمین عراق (کربلا) کشته خواهد شد و مقداری از خاک آن زمین را به من داد که اکنون در شیشه ای نزدم هست.

امام حسین علیه السلام در جواب فرمود:

به خدا سوگند! اگر به عراق هم نروم باز مرا خواهندکشت. آیا دوست داری آرامگاه خود و یارانم را به تو نشان دهم؟ آنگاه دستی بر چشمان ام سلمه کشید، خداوند دیدگاه او را به قدری وسعت داد که سرزمین کربلا را دید.

سپس امام حسین مقداری خاک برداشته به ام سلمه داد و گفت: او را در شیشه دیگری نگه دار، هرگاه این خاک به خون تبدیل شد بدان که من شهید شده ام.

ام سلمه می گوید: بعد از ظهر روز عاشورا به آن دو شیشه نگاه کردم دیدم خاک ها تبدیل به خون شده اند و شیشه ها پر از خون است. من به شدت ناله کرده و گریستم. درآن روز هیچ سنگ و ریگی از زمین بلند نمی کردند مگر اینکه زیرآن خون تازه دیده می شد.(1)

ص: 116


1- ب: ج 45، ص 89

75- نیازمندتر از همه

از امام حسین علیه السلام پرسیدند: کیف أصبحت یابن رسول الله!: چگونه صبح کردی؟ حالت چه طور است ای پسر پیامبر خدا!؟

فرمود: اصبحت: صبح کردم درحالی که چنین هستم

1- خداوند در بالای سرم. بر تمام اسرارمن آگاه است.

2- دوزخ در جلو ام قرار گرفته است.

3- مرگ پشت سرم می باشد.

4- در گرو عمل خویشتنم

5- هر چه را دوست دارم به دست نمی آورم.

و هرچه را خوش ندارم قادر بر جلوگیری اش نیستم.

7- کارها در دست دیگری است، اگر خواست مرا شکنجه می کند و اگر نخواست از من می گذرد.

بنابراین چه کسی از من فقیر و نیازمندتراست. (1)

ص: 117


1- ب: ج 76، ص 15 و ج 75، ص 113، با کمی تفاوت در ج 78، ص 116.

76- تهنیت فرشتگان

نجات فرشته فطرس

امام حسین علیه السلام دیده به جهان گشود علاوه بر خاندان رسول خدا صلی الله علیه و آله و مومنان و ارادتمندان اهل بیت علیهم السلام ملائکان آسمانی نیز به وجد و سرور آمدند و شور و شادمانی، سرای فرشتگان را فرا گرفت.

خداوند جبرئیل امین را فرمان داد تا همراه گروهی از فرشتگان، جهت تبریک نوزاد فاطمه زهرا سلام الله علیها به زمین فرود آید.

جبرئیل همراه سایر فرشتگان از آسمان به زمین آمد در مسیر، گذرش به جزیره ای افتاد که در آنجا فرشته ای به نام «فطرس» به بندگی خدا مشغول بود. وی در یکی از مأموریت های خود کوتاهی و سهل انگاری کرد و مورد خشم الهی قرار گرفت، خداوند متعال بال هایش را در هم شکسته و او را در این جزیره زندانی کرده بود.

هفتصد سال از آن روز که فطرس به این جزیره افتاده بود می گذشت.

اکنون فرشته وحی با فرشتگان دیگر به میمنت تولد حسین علیه السلام از آن جزیره عبور می کردند.

فطرس از جبرئیل پرسید: کجا می روید؟

جبرئیل: خداوند منان نعمتی به پیامبر گرامی اش حضرت محمد صلی الله علیه و آله عنایت فرمود و مرا فرستاد تا وی رابه داشتن این نعمت بزرگ تهنیت گویم.

ص: 118

فطرس: ای جبرئیل مرا نیز همراهت ببر تا من نیز تولد در این نوزاد را تبریک و تهنیت گفته از رسول خدا صلی الله علیه و آله بخواهم که نزد خدای سبحان برای من طلب بخشش کند.

جبرئیل امین درخواست فطرس را پذیرفت و او را همراه خود به سوی خانه حضرت زهرا سلام الله علیها بود. درآنجا، فرشتگان در محضر پیامبرخدا صلی الله علیه و آله به صف ایستادند قدوم مبارک نوزاد فاطمه شاد باش گفتند.

سپس فرشته ی وحی گرفتاری سرگذشت فطرس را برای رسول خدا صلی الله علیه و آله بیان کرد و از حضرت خواست تا در نزد پروردگار عالمیان برای وی درخواست بخشش نماید.

رسول خدا صلی الله علیه و آله :

ای جبرئیل! به فطرس بگو بال ها و بدن خود را به قنداقه ی حسین علیه السلام متبرک کند تا شفا یافته و به جای خود برگردد.

فطرس خود را به نوزاد نزدیک گردانید و بال های شکسته و بدن رنجور خود را به بدن نوزاد فاطمه سلام الله علیها مالید و به احترام آن حضرت به حالت نخستین خود درآمد.

فطرس پیش از پرواز به آسمان ها، به پیامبر خدا صلی الله علیه و آله یه عرض کرد: ای رسول خدا به زودی امت، وی را به شهادت می رسانند و به خاطر این نعمتی که از جانب وی به من عنایت شد من نیز تعهد می نمایم.

الأیزوره زائر الأ ابلغته عنه ولایسلم علیه مسلم الاابلغته سلامه ولایصلی علیه مصل الآابلغته صلاته: هر کس اراده ی زیارت او را داشته

ص: 119

باشد، زیارت اش را ابلاغ کنم، هرکس به او سلام رساند، سلام اش را به آن حضرت برسانم وهرکس بر آن بزرگوار صلوات فرستد، صلوات اش به آن حضرت ابلاغ نمایم. سپس با فرشتگان به سوی آسمان ها پر کشید.(1)

77- اختلاف در عید قربان و فطر

روز عاشورا امام حسین علیه السلام در اثر زخم های فراوان روی زمین افتاد، قاتل قصد بریدن سرآن حضرت را داشت، منادی از جانب پروردگار اعلام کرد و گفت:

ای مردم گمراه و ستمگر! پس از کشتن فرزند پیامبرصلی الله علیه و آله، خداوند شما را برای درک عید قربان و فطرتوفیق ندهد.

علامه مجلسی می فرماید:

موفق نشدن مردم به درک عید قربان و عید فطرچنان که اکثرعلماء گفته اند، این است که در اکثر اوقات، اول ماه ذی الحجه و ماه رمضان بر آنان اشتباه می شود و روزعید قربان و عید فطر، دقیقا معلوم نمی شود.(2)

ص: 120


1- ب : ج 44، ص 184.
2- ب: ج 45، ص 217.

78- برخورد با دشمنان کینه توز

روز عاشورا، مردی از قبیله ی تمیم، به نام عبدالله بن جویره، در برابر سپاه کم امام حسین علیه السلام ایستاد و گستاخانه، حضرت را با نام صدا زد و گفت: ای حسین!

امام علیه السلام فرمود: من حسینم، چه میگویی؟

مرد: امدم تو را به آتش دوزخ مژده دهم.

امام علیه السلام : هرگز چنین نیست من به حضور پروردگارمهربان وآمرزنده ی خود می شتابم، من شفیع مطاع امت در روز قیامت ام، و من ازخیر به سوی خیر می روم. ولی بگو توکیستی ؟ که چنین گستاخی میکنی؟

مرد: ابن جویره هستم.

امام علیه السلام که از گفتار زشت او ناراحت شده بود، دست ها را به سوی آسمان بلند کرد و گفت:

اللهم جه إلی النار: خدایا او را در آتش افکن

مرد که از دعای امام به خشم آمده بود به امام علیه السلام حمله کرد. ناگاه اسبش رم کرد، پایش لغزید، ابن جویره از اسب سرنگون شد، یک پایش در رکاب گیر کرد، طوری که سرش به زمین می خورد. اسب همچنان می دوید و او را بر زمین می کشید، او را به هر سنگ و درخت

ص: 121

می زد، تایک قسمت اعضاء بدنش تکه تکه شد، قسمت دیگرش برای عبرت دیگران آویزان ماند و درمقابل چشم همگان جان سپرد و داخل جهنم گردید.(1)

79- نور تابان در صندوق

مأموران کوفه سر مقدس امام حسین علیه السلام را به سوی شام حرکت دادند شبی در بین راه مهمان مردی از دانشمندان یهودی شدند. پس از می گساری در حال مستی گفتند: سر حسین علیه السلام نزد ماست آن را برای یزید در شام می بریم.

یهودی در خواست کرد سرحسین را به او نشان دهند.

سر مبارک امام حسین علیه السلام را که درصندوق بود به او نشان دادند.

یهودی نوری را که از سر در صندوق تابان بود، دید. سخت تحت تأثیر قرار گرفت و به مأموران گفت: سر مقدس را به عنوان امانت در اختیار من بگذارید. آنان پذیرفتند.

یهودی در خلوت شب با سر حسین علیه السلام به گفتگو پرداخت و تمناکرد که نزد جد بزرگوارش ازاو شفاعت کند. سر مقدس حسین علیه السلام به سخن آمد و فرمود:

ص: 122


1- ب: ج 44، ص 187.

انما شفاعتی لمحمدیین ولست بمحمدی: شفاعت من برای کسانی است که پیروان محمد صلی الله علیه و آله باشد و تو از پیروان آن حضرت نیستی.

یهودی در دل شب همه خویشان خود را جمع کرد و سر مقدس را در طشت با گلاب شست و با عطر، مشک و عنبر خوشبو نمود.

سپس گفت: فرزندان و بستگان من! این، سر پسر محمد صلی الله علیه و آله پیغمبرآخر زمان است.

آنگاه خطاب به سر مقدس کرد و گفت:

من جد بزرگوار تو را ندیدم به دست او مسلمان شوم. ای کاش تو زنده بودی و به دست تو مسلمان می شدم و در رکاب تو می جنگیدم.

ای فرزند رسول خدا! اگر الان مسلمان شوم، مرا در قیامت شفاعت می کنی؟ سر مقدس امام حسین علیه السلام به اذن خداوند با بیان روشن سه مرتبه فرمود:

إن أسلمت فانا لک شفیع: اگر مسلمان شوی من تو را شفاعت خواهم کرد. مرد یهودی و بستگانش با دیدن این کرامت دین اسلام را پذیرفته همه مسلمان شدند. (1)

ص: 123


1- ب: ج 45، ص 172.

80- مردی در قیافه ی سگ ابلغ

مردی نزدیک خیمگاه آمد و گفت: حسین کجاست؟

حضرت فرمود: من حسینم. سخنت چیست؟

-: مژده باد تو را به آتش دوزخ!

-: به من مژدهی رحمت پروردگار مهربان و بخشنده، داده شده است.

-: تو کیستی این اندازه جسارت می کنی؟

-: من شمر بن ذی الجوشن هستم.

-: الله اکبر! پیغمبرخدا فرمود:

من در عالم خواب دیدم سگ ابلغی (سیاه و سفید) خون اهل بیت مرا می خورد.

و من نیز درآن خواب دیدم گله ای از سگ های هارمرا می گزند و در میان آن ها سگی ابلغ، از همه بیشتر به من حمله می کند و آن سگ ابلغ تو هستی که لکه های پیسی پیکر تو نشان آن است.(1)

ص: 124


1- ب: ج 45، ص 31.

81- ناگاه جبرئیل گریست

در روایت آمده است که حسن و حسین علیهما السلام در روز عید خدمت رسول خدا صلی الله علیه و آله رسیده و عرض کردند: یا رسول الله! روز عید است بچه های عرب لباس های الوان و نو پوشیده اند، ما نیز جامه ی نو می خواهیم.

پیامبرخدا ناراحت شد و گریست. زیرا لباس لایق به حال آن ها نداشت. برای این که خاطر ایشان شکسته نشود، دست به دعا برداشت و گفت: پروردگارا! برحسنین علیهما السلام و مادرشان فاطمه سلام الله علیها ترحم فرما! جبرئیل نازل شد و دو حله ی سفید از بهشت با خود آورد، رسول خدا صلی الله علیه و آله خوشحال شد و فرمود: ای سرور جوانان بهشت این جامه هایی که خیاط قدرت، آن ها را به قامت شما دوخته است.

حسنین علیهما السلام های دیدندآن خلعت ها هر دو سفیدند. گفتند:

یا جدا! جوانان عرب لباس های رنگارنگ پوشیده اند ما جامه ی سفید نمی خواهیم پیامبر گرامی صلی الله علیه و آله در فکر فرو رفت، جبرئیل گفت: یا رسول الله آسوده خاطر باش، ناراحت مباش، زیرا قدرت الهی هر نحوی که ایشان دوست داشته باشند این حله ها را رنگ خواهد کرد.

حضرت دستور داد طشت و ابریق حاضر کردند. پیامبر گرامی لباس

ص: 125

حسن علیه السلام را در میان طشت نهاد، جبرئیل آب ریخت پیغمبر صلی الله علیه و آله از حسن علیه السلام پرسید: عزیزم تو چه رنگی دوست داری؟

گفت: من رنگ سبز را دوست دارم.

پیامبر لباس حسن را با آن شست و فشارداد که مانند زبرجد به رنگ سبزدرآمد. و به حسن داد تا بپوشد.

سپس جامه ی حسین علیه السلام را در طشت گذاشت و فرمود: عزیزم! تو چه رنگی می خواهی؟ عرض کرد: من رنگ سرخ را دوست دارم.

جبرئیل آب ریخت ، پیغمبر صلی الله علیه و آله شست آن جامه به رنگ یاقوت سرخ، درآمد و به حسین علیه السلام داد.

حسنین علیهما السلام لباس های خود را پوشیدند و با خاطر شاد نزد مادرشان رفتند، ناگاه جبرئیل گریست.

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: برادر هنگام شادی است چرا گریه می کنی؟ مرا از علت گریه ات آگاه ساز!

عرض کرد: علت این که، این دو فرزندت یکی رنگ سبز و دیگری سرخ را انتخاب کردند، به حسن زهر داده می شود که از شدت زهر بدنش سبز خواهد شد و حسین را می کشند، بدنش به خون خود رنگین خواهد گشت. پیغمبرخدا صلی الله علیه و آله از این خبر ناراحت شد و به شدت گریست. (1)

ص: 126


1- ب: ج 44. ص 245.

82- چرا آسمان خون نمی بارد؟

سهل بن سعد صحابه ی پیغمبر صلی الله علیه و آله می گوید:

من قصد بیت المقدس را داشتم، از راه شام حرکت کردم. هنگامی که وارد شهردمشق شدم، دیدم شهری است بسیار آباد، جوی های فراوان، درختان سرسبز، پرده های دیبا بردرودیوارآویزان است و مردم همه در شادی و سرورند و زنان با دایره و تنبک مشغول نواختن بودند.

با خود گفتم: این چه وقت شادی و پایکوبی است؟ اهل شام عیدی ندارند که ما ازآن بی خبر باشیم. پس این چه جشنی است؟ گروهی را دیدم که با یکدیگرگفتگو می کنند.

پرسیدم: آیا عیدی دارید که ما از آن بی خبرهستیم؟

گفتند: ای پیرمرد! مثل اینکه تو غریبی؟

- : من سهل بن سعد صحابه ی پیغمبرصلی الله علیه و آله هستم.

- : ای سهل! تعجب نمی کنی که چرا آسمان خون نمی بارد و زمین اهلش را فرو نمی برد؟

- : برای چه؟

- : سر حسین علیه السلام را از عراق به عنوان هدیه برای یزید می آورند.

ص: 127

- : واعجبا! سر حسین علیه السلام را می آورند و مردم چنین شادی می کنند؟

- : از کدام دروازه وارد شهر می شوند؟

- : از دروازه ی ساعت.

من به سوی دروازه ی ساعت شتافتم. و درحال بهت و حیرت بودم که ناگاه دیدم پرچم ها یکی پس از دیگری می آید. و سواری دیدم که دستش نیزه ای بود و بر فراز نیزه سر شبیه رسول الله صلی الله علیه و آله. و زنانی سوار بر شتران بدون کجاوه به دنبال آن می آیند. من نزد آن زنی رفتم که از همه جلوتر بود. پرسیدم: تو کیستی؟

- : من سکینه دخترحسین علیه السلام هستم.

- : من از صحابه ی جد شما هستم، آیا خواسته ای داری تا انجام دهم؟

- : ای سعد! به این نیزه داران بگو که سرها را جلوتر ببرند تا مردم مشغول تماشای آن ها شوند و کمتر به ما نگاه کنند.

سهل می گوید: نزد آن نیزه دار که سرامام حسین را می برد رفتم و گفتم:

اگر این سرها را مقداری جلوتر از اسراء حرکت دهی، چهار صد اشرفی به تو می دهم. او پیشنهاد مرا پذیرفت و من هم اشرفی ها را به او دادم.(1)

ص: 128


1- ب: ج 45، ص 127.

83- انتقام به دست دشمن

سهل می گوید:

سر مقدس حسین علیه السلام را در جعبه ای نهاده و به مجلس یزید بردند و من نیز همراه آنان وارد شدم. یزید بر فراز تخت نشسته و تاجی ازدر و یاقوت بر سر داشت و عده ی زیادی از بزرگان قریش و مردم شام در اطراف او نشسته بودند. در همین وقت قاتل حسین علیه السلام وارد شد وگفت:

1- أوقر رکابی فضه وذهبا أنا قتلت السید المحجبا

2- قتلت خیرالناس أم و أبا و خیرهم إذ ینسبون النسبا

1- رکابم را از طلا و نقره پرکن.! من آن کسی هستم که سید بی گناه را کشتم.

2- کسی را کشتم که از لحاظ مادر و پدر بهترین مردم بود و از نظر نسب نیز بهترین نسب ها را داشت.

یزید گفت: اگر می دانستی او بهترین مردم است چرا او را کشتی؟

گفت: به امید دریافت جایزه از تو، چنین کردم.

یزید دستور داد سرش را از بدن جدا کردند. و سر حسین را در طشتی طلانهاده در جلویش گذاردند. آنگاه به سر حسین اشاره کرده و گفت:

یا حسین! چگونه دیدی مرا؟!(1)

ص: 129


1- همان ص 128.

84- شیعه از دیدگاه امام زین العابدین علیه السلام

مردی به امام زین العابدین علیه السلام عرض کرد:

یابن رسول الله من از شیعیان خالص شمایم.

حضرت فرمود:

بنابراین تو همانند ابراهیم خلیل هستی که خداوند درباره ی او می فرماید:

و إن من شیعته لإبراهیم إذ جاء ربه بقلب سلیم :

به راستی از شیعیان او ابراهیم است که با قلب پاک و سالم نزد پروردگارش آمد.

تو هم اگر قلبت مانند قلب ابراهیم است از شیعیان ما هستی واما اگر مانند او نیست، ولی پاک از هرگونه کینه، تقلب و حیله است از دوستان ما می باشی. (1)

ص: 130


1- ب: ج 68، ص 156.

85- اخلاق کریمانه امام سجاد علیه السلام

روزی یکی ازکنیزان امام سجاد علیه السلام آب می ریخت، امام وضو می گرفت ناگهان ظرف آب از دستش افتاد و سر حضرت صدمه دید.

امام علیه السلام سر برداشت و نگاهی به کنیز کرد. کنیز از نگاه حضرت نگران شد و عرض کرد.

سرورم! خداوند می فرماید: والکاظمین الغیظ: پرهیزکاران به غضب خود ترتیب اثر نمی دهند.

امام فرمود: آتش غضب خود را فرو نشاندم.

-: والعافین عن الناس: تقصیرات مردم را عفو می کنند.

-: من از تو گذشتم خداوند از تو بگذرد.

-: والله یحب المحسنین: خداوند نیکوکاران را دوست می دارد.

-: برو تو را در راه خدا آزادکردم. (1)

ص: 131


1- باکمی اختلاف در ب: ج 46، ص 67 و ج 69، ص 348 و ج 71، ص 398. و ص 413 و ج 80 ص 329.

86- شمه ای از عظمت امام زین العابدین علیه السلام

ابن شهاب زهری می گوید:

عبد الملک مروان خلیفه ی عباسی مأمورانی را فرستاد تا امام سجاد علیه السلام را از مدینه به شام ببرند. آنان حضرت را با غل و زنجیر بستند و گروهی را برای نگهبانی او گماشتند. من از مأموران اجازه خواستم با امام ملاقات نموده سلامی عرض کنم و وداع نمایم. اجازه دادند وقتی خدمت آن بزرگوار رسیدم، همین که ایشان را در غل و زنجیردیدم، گریه ام گرفت. عرض کردم: کاش این غل و زنجیر در گردن من بود و شما از این رنج آسوده بودی.

فرمود: زهری! خیال می کنی این غل و زنجیر به من آزاری می رساند؟ چنین نیست اگر بخواهم می توانم این زنجیر را از دست و پای خود باز کنم گرچه تو و سایرعلاقمندان خانواده ی ما از مشاهده ی این منظره غمگین می شوید. ولی این غل و زنجیر مرا به یاد عذاب خدا می اندازد. بدین جهت آن را دوست دارم. پس دست و پای خود را از زنجیر گشوده و فرمود: زهری خاطر جمع باش که من بیشتر ازدو منزل با این ها نخواهم بود.

زهری می گوید: چهارده شب از این ماجرا گذشته بود که مأموران

ص: 132

سراسیمه به مدینه باز گشته و در جستجوی حضرت بودند. ولیکن نشانی نمی یافتند.

پرسیدم: چه شد آن آقا؟

گفتند: با او نشسته و کاملا مراقبش بودیم، ناگاه متوجه شدیم غل و زنجیر در جای خود افتاده و ازآن حضرت خبری نیست.

زهری می گوید: بعد از این جریان در شام نزد عبد الملک رفتم، احوال امام سجاد علیه السلام را از من پرسید، من نیز جریان را برایش نقل کردم. عبد الملک گفت: همان روزی که مأموران در پی او می گشتند، خودش نزد من آمد و گفت: ما انا و انت: تو را با من چه کار است.

گفتم: میل دارم با من باشی.

فرمود: من میل ندارم با تو باشم.

آنگاه از پیش من بیرون رفت. به خدا سوگند از هیبت او مرا چنان وحشت فرا گرفت چون به خلوت آمدم، جامه ی خود را آلوده یافتم.

زهری می گوید: من به عبد الملک گفتم: علی بن الحسین علیه السلام آن طور که تو خیال می کنی نیست. (درفکرخلافت نیست) او به عبادت خدا مشغول است. عبد الملک گفت: خوش به حال کسی که به شغل او به (عبادت خدا) مشغول است.(1)

ص: 133


1- ب: ج 46، ص 123.

87- شعله ی امید

محمد بن شهاب زهری(1) فرماندار بنی امیه بود، هنگامی مردی را حد میزد در آن حال از دنیا رفت. بدین جهت دچار اختلال روانی شده تعادل خود را از دست داد و سر به بیابان گذاشت، داخل غاری شد، مدتی نه سال در آن غار ماند، لب فرو بست و با هیچ کس سخن نمی گفت.

در یکی از سال ها خاندانش او را به مکه آوردند، شاید با دیدن مردم حرفی بزند.

در آن سال امام سجاد علیه السلام در مکه بود، محمد بن شهاب خدمت حضرت رسید، امام علیه السلام ازاو پرسید: چه اتفاقی برایت افتاده؟

عرض کرد: در شهری فرماندار بودم، خون بیگناهی را ریختم، این گناه بزرگ مرا به این روز انداخته که مشاهده می فرمایید.

حضرت از گفتار او احساس کرد که از آمرزش خود نامیده شده، و درمان این بیماری ایجاد امیدواری در روان اوست. لذا به همین

ص: 134


1- زهری یکی از بزرگان علم حدیث نزد اهل سنت است و از امام سجاد علیه السلام و امام باقر علیه السلام نیز نقل احادیثی نقل کرده است و به قول؟؟؟؟ او سخنانی کسی است که علم را تدوین کرده است گویند حدود پنجاه سال از طرف بنی امیه در حجاز و عراق فرماندار بوده است.

منظور فرمود: من از گناه ناامیدی تو از رحمت الهی، بیشتر از ریختن خون بی گناهی می ترسم.

این سخن در روح او شعله ی امید افروخت، با این جمله ی کوتاه بیماری روحی اش درمان پذیرفت.

آنگاه حضرت فرمود:

دیه ی قتل را به وارث مقتول بده. بیا و برو پیش خانواده ات و به وظیفه دینیات عمل کن.

محمدبن شهاب عرض کرد: آقا مرا نجات دادی، خدا می داند مقام پیشوایی مردم را به کی بسپارد.

زهری به دستور امام عمل کرد. و از این راه بهبود یافت و به زندگی عادی خود بازگشت. و از ارادتمندان و اصحاب آن حضرت به شمار آمد.(1)

آری، انسان تا می تواند خود را گرفتارگناه و خلاف نکند، و اگر روزی گرفتارآمد، باید از رحمت خداوندی مأیوس نباشد، و برای خویشتن راه نجات پیدا کند.

ص: 135


1- ب: ج 46، ص 132.

88- انسان و مسئولیت های او

شخصی از امام سجاد علیه السلام پرسید: کیف اصبحت: چگونه صبح کردی (حالتان چطور است)؟ حضرت در پاسخ فرمود:

صبح کردم درحالی که از هر هشت سوء طلبکاردارم؛

1. خدای متعال از من واجبات را طلب می کند.

2. پیغمبر صلی الله علیه و آله ، از من طالب راه و روش (مستحبات) است.

٣. عیال از من آذوقه می طلبند.

4. نفس از من طالب ارضای شهوت است.

5. شیطان گناه و معصیت از من می خواهد.

6. حافظان (دو مأمور الهی که کارهای انسان را می نویسند) طالب صداقت در کارها از من هستند.

7. فرشته مرگ طالب روح من است.

8. و قبر خواهان جسد من است.

و من بین این خصلت های طلب شده هستم.

آنگاه به آن شخص فرمود: مرا از ذکر عبادت باز مدار.(1)

ص: 136


1- ب: ج 46، ص 69.

89- نمونه ای از بهشتیان

حکیم بن عتبه می گوید:

روزی در محضر امام باقر علیه السلام بودم، خانه ی حضرت پراز جمعیت بود، ناگاه دیدم پیرمردی که تکیه بر عصا داشت، وارد شد و بردم درایستاد و گفت:

السلام علیک یابن رسول الله و رحمه الله و برکاته. و ساکت شد.

امام فرمود: و علیک السلام و رحمه الله و برکاته.

سپس پیرمرد رو به حضار مجلس نموده سلام کرد، و همه ی حاضران جواب سلام او را دادند.

آنگاه رو به جانب حضرت باقر علیه السلام نمود و عرض کرد:

یابن رسول الله! مرا در کنار خود جای ده، (1) به خدا سوگند! شما را دوست دارم، دوستان شما را نیز دوست دارم، این محبت نسبت به شما و دوستان شما، به خاطر طمع در مال دنیا نیست.

و سوگند به خدا! دشمنان شما را دشمن می دارم و از آن ها بیزارم، این دشمنی و بیزاری که نسبت به آن ها دارم، به خاطر کینه و عداوت

ص: 137


1- فو الله إنی لأحبکم، و أحب من یحبکم، و و الله ما أحبکم و أحب من یحبکم لطمع فی دنیا، و انی لابغض عدوکم و أبرأ منه، و و الله ما أبغضه و أبرأ منه، لؤتر کا بینی و بینه : و الله إنی لأحل حلالکم و أحرم حرامکم و انتظر امرکم. فهل ترجولی جعلنی الله فداک!:

شخصی نیست که بین من و آن ها باشد (بلکه حق را چنین یافته ام).

به خدا سوگند: من حلال شما را حلال می دانم و حرام شما را نیز حرام می دانم، و انتظار فرج شما خاندان را می کشم. یابن رسول الله ! فدایت شوم! با این خصوصیات امید نجات برای من هست؟

امام باقرعلیه السلام فرمود: الی، الی: نزد من بیا، نزد من بیا.

پیر مرد جلو رفت تا این که حضرت او را در کنار خود نشاند.

آنگاه فرمود: پیرمرد! شخصی خدمت پدرم علی بن حسین علیه السلام رسید، همین سؤالی که تو کردی از پدرم نمود، پدرم به او فرمود:

هرگاه از دنیا رفتی، خدمت پیامبر صلی الله علیه و آله ، علی، حسن، حسین و علی بن الحسین علیه السلام وارد می شوی، قلبت آرام، دلت شاد، و چشمانت روشن می گردد، و با فرشتگان اعمال به خوبی و خوشی روبرو خواهی شد، وقتی که جانت به اینجا برسد. (در این وقت با دست اشاره به گلوی خود نمود).

و اگر زنده بمانی، چیزهایی را خواهی دید که باعث روشنی چشمت است، و با ما در مقام بلند بهشتی خواهی بود.

پیرمرد پس از شنیدن سخنان امام، چنان غرق در شادی شد که خواست باردیگر همین فرمایش حضرت را بشنود لذا عرض کرد:

یابن رسول الله! چه فرمودید؟

حضرت باقر علیه السلام سخنان خود را تکرار کرد.

ص: 138

پیرمرد در حالی که سر مست سخنان امام شده بود، با شوق تمام عرض کرد: الله اکبرا به راستی، اگر من بمیرم محضرپیامبرصلی الله علیه و آله ، علی حسن، حسین و علی بن الحسین علیه السلام می رسم، چشمم روشن، قلبم خنک و دلم شاد می شود و کرام الکاتبین را با شادی و خوشی ملاقات می کنم، وقتی جانم به گلویم برسد و اگر زنده بمانم خدا چشمم را روشن می نماید، و با شما در درجه بلند بهشت خواهم بود؟! پیرمرد سخنان آن حضرت را با عشق و علاقه مرتب تکرار می کرد و با صدای بلند همچون ابر بهارگریه می کرد و اشک می ریخت، آن قدرگریست تا بی حال شد و به زمین افتاد.

ناله های جان سوز پیرمرد که از قلب پر محبت او شعله می کشید چنان اهل مجلس را تحت تأثیر قرار داد که همه با صدای بلند گریستند.

امام باقر علیه السلام رو به پیرمرد نموده و با دست مبارکش قطره های اشک را از چشمان او می گرفت و پاک می کرد.

پیر مرد به حال آمد، سر بلند نمود، و عرض کرد:

یابن رسول الله ! فدایت شوم! دست مبارکت را به من بده. حضرت دست مبارکش را به سوی او دراز کرد.

پیرمرد دست امام علیه السلام را گرفت بوسید و به صورت و چشمانش گذاشت، و سینه و شکم خود را گشود و دست امام را بر سینه و شکم خود نهاد، سپس از جای حرکت کرد، خداحافظی نمود و رفت.

ص: 139

امام باقرعلیه السلام همچنان که پیرمرد می رفت با چشمان مبارکش او را بدرقه می کرد و به او نگاه می نمود، سپس رو به جمعیت کرد و فرمود:

من أحب أن ینظر إلی رجل من أهل الجنه فلینظر إلی هذا :

هرکس می خواهد مردی از اهل بهشت را ببیند به این شخص نگاه کند.

حکم بن عتبه، راوی حدیث، میگوید:

هیچ مجلس عزایی را ندیدم که از لحاظ گریه و ناله و سوز و گدازشباهت به این مجلس داشته باشد. (1)

ص: 140


1- ب: ج 46، ص 362.

90- همکاری با ستمگران ممنوع

عبد الغفار می گوید:

به امام باقرعلیه السلام عرض کردم: سرورم! نظر شما درباره ی وارد شدن بر دربارسلطان چیست؟

فرمود: چنین اجازه ای به تو نمی دهم.

گفتم: من گاهی به شام مسافرت می کنم و با ابراهیم بن ولید سیزدهمین خلیفه اموی ملاقات می کنم. کارم چگونه است؟

فرمود: عبد الغفار! رفتن تو نزد سلطان سه چیز برایت می آفریند:

1- محبت دنیا.

2- فراموشی مرگ.

٣- و کمی رضایت به تقسیم و تقدیر روزی الهی.

عرض کردم: فرزند رسول خدا! من عیالوارم، برای کسب منفعت به دربار ابراهیم خلیفه رفت و آمد می کنم، آیا کار من درست نیست؟

فرمود: بنده ی خدا! من تو را به ترک دنیا دستور نمی دهم، بلکه می گویم گناه نکن. زیرا ترک دنیا واجب نیست ولی ترک گناه واجب است، این را باید بدانی نیاز تو به ترک گناه، بیشتر از نیاز تو به مستحبات است.

ص: 141

من به فرمایش امام علیه السلام قانع شدم که هرگز با ستمگران نباید رابطه داشته باشیم.

آنگاه عرض کردم: پدر و مادرم فدایت باد به راستی علم صحیح پیدا نمی شود مگر نزد شما خاندان نبوت. (1)

91- ایمان امانتی

مفضل می گوید: به امام صادق علیه السلام عرض کردم: شخص رستگار و نجات یابنده چگونه شناخته می شود؟

فرمود: هرکس عمل نیک او با گفتارش مطابق باشد رستگار است و اگر رفتاراو با گفتارش موافق نباشد، ایمان او امانتی است و از او گرفته می شود، رستگار و نجات یابنده نخواهد بود. (2)

ص: 142


1- ب: ج 36، ص 359.
2- ب ج 2، ص 21.

92- اهمیت پذیرش ولایت ائمه

یکی از شیعیان راستین به نام میسر می گوید:

به محضر امام صادق علیه السلام رفتم و عرض کردم:

فدایت شوم! من همسایه ای دارم که شب ها برای نماز بیدار نمی شوم مگر از صدای او، گاهی مشغول تلاوت قرآن است و آیات قرآن تکرارمی کند، زار زار گریه می کنند، و گاهی در حال مناجات و دعا است.

و از اخلاق و رفتار وی سؤال کردم، گفتند: او از همه ی گناهان پرهیز می کند. من چنین همسایه ی دیندار و پاکی دارم.

امام صادق علیه السلام فرمود:

آیا او مانند شما ولایت و امامت ما را قبول دارد؟

گفتم: دقیقا نمی دانم، خداوند بهتر می داند.

به وطن بازگشتم. سال بعد موسم حج فرارسید، پیش از حرکت به سوی مکه از حال او جویا شدم و متوجه شدم، معتقد به امامت ائمه ی اطهار نیست.

در مکه به خدمت امام صادق علیه السلام رسیدم، پس از احوال پرسی، باز از همسایه ی خود تعریف کردم و گفتم: همواره مشغول قرائت قرآن و دعا و مناجات می باشد.

ص: 143

امام فرمود: آیا امامت ما را قبول دارد؟

عرض کردم: نه.

حضرت فرمود: ای میسر! شرافت کدام سرزمین از سرزمین های دیگر بیشتر است؟

گفتم: خدا و پیامبر و فرزندان او بهتر می دانند.

فرمود: بهترین زمین ها بین رکن و مقام (بین حجر الاسود و مقام ابراهیم) در کنارکعبه است که گلستانی از گلستان های بهشت می باشد و همچنین میان قبر رسول خدا و منبرآن حضرت گلشنی ازگلشن های بهشت است.

به خداوند سوگند! اگر کسی عمر طولانی کند و هزار سال بین رکن و مقام و بین قبر و منبر پیامبرخدا، مشغول به عبادت گردد، و آنگاه او را مظلوم و بی گناه در رختخوابش مانند گوسفند سر ببرند، و خدا را با آن حال ملاقات کند. چنانچه اعتقاد به ولایت ما نداشته باشد، لکان حقیقه علی الله عز و جل أن یکبه علی منخریه فی نارجهنم : بر خداوند سزاوار است او را به رو درآتش جهنم بیفکند.(1)

ص: 144


1- ب: ج 27، ص 179.

93- سخنی بهتر از گوهر

سفیان ثوری یکی از شخصیت های شناخته شده ی عصر امام صادق علیه السلام بود. وی روزی به خدمت آن حضرت رسید و سخنی ازآن بزرگوار شنید، آن سخن به قدری جالب و عمیق بود که سفیان تعجب کرد و گفت:

ای فرزند پیامبر خدا به خدا سوگند! این سخن شما گوهر است.

امام صادق فرمود: بل هذا خیر من الجوهر و هل الجوهرانه حجر: بلکه این سخن بهتر ازگوهراست. مگرگوهر سنگ نیست؟

آری! از فرمایش امام این درس را می آموزیم، همان گونه که برای طلا و جواهرات ارزش قائلیم باید به سخنان پند و حکمت بیش از طلا و جواهر بها دهیم، زیرا که طلا و جواهر جمادی بیش نیست ولی سخن زیبا سازنده و آموزنده و بر کمال انسان می افزاید.(1)

ص: 145


1- ب: ج 47، ص 29.

94- چشم پوشی از تقصیر

روزی امام صادق علیه السلام یکی از غلامان خود را پی کاری فرستاد. غلام دیرکرد و نیامد. امام علیه السلام از پی او رفت. پس از جستجو دید او خوابیده است.

حضرت در بالای سرش نشست و مشغول باد زدن او شد. غلام که از خواب بیدار شد. امام علیه السلام فرمود:

غلام! برای تو سزاوار نیست، شب و روز بخوابی، شب تو را آزاد گذاشته ایم استراحت کن، ولی روز باید ما از تو استفاده کنیم. (1)

ص: 146


1- ب: 47، ص 56 .

95- خطر وسواسی

زراره و ابوبصیر می گویند:

به امام صادق علیه السلام عرض کردیم: مردی در نماز شک میکند که چند رکعت خوانده و چند رکعت مانده، و هرچه نمازش را تکرار می کند باز همین شک و وسواس را دارد. چه کند؟

فرمود یمعتنی علی شکه: به شک خود اعتنا نکند و نمازش را با همان وضع به آخر برساند.

سپس فرمود: وسواس کار شیطان است، شیطان خبیث را با شکستن نماز و تکرارآن به طمع نیندازید و به او اجازه نفوذ ندهید، زیرا که او دست بردار نیست، بار دیگر شما را به وسوسه و شک می اندازد، بنابراین به شک خود اعتنا نکنید. وقتی شما اعتنا نکردید او مأیوس شده و به سراغ شما نخواهد آمد.

إنما یرید الخبیث أن یطاع فإذا عصی لم یعد إلی أحدکم: به راستی شیطان ناپاک می خواهد از او پیروی شود. پس هرگاه از او پیروی نشد دیگر به سوی شما باز نمی گردد.

آری! وسواسی بودن نه تنها در نماز از کار شیطان است بلکه درکارهای دیگر نیز از کاراوست و یک نوع مرض روحی و روانی است که باید جدا از آن پرهیز نمود.(1)

ص: 147


1- ب: ج 27، ص 8 و 270.

96- شریک جرم

محمد بن ارقط می گوید: محضر امام صادق علیه السلام رسیدم، به من فرمود:

به کوفه رفت و آمد می کنی؟

عرض کردم: آری.

فرمود: آیا از قاتلان جدم حسین علیه السلام را در کوفه می بینی؟

عرض کردم: ازآن ها کسی باقی نمانده است، همه مرده اند.

فرمود: تو گمان می کنی قاتل کسی است که شخصی را بکشد و یا در کشتن کسی همکاری کند؟ آیا سخن خدا را در قرآن نشنیده ای که به یهودیان زمان رسول خدا فرمود:

قل قد جاءکم رسل من قبل بالبینات و بالذی قتلتم ...: بگو پیامبرانی پیش از من برای شما با دلایل روشن و به آنچه معتقد بودید آمدند، پس چرا آن ها را کشتید اگر راست می گویید.

در صورتی که یهودیان عصر پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله، پیغمبری را نکشته بودند.

چون از زمان حضرت عیسی تا زمان رسول خدا پیامبری نبود. اینکه قرآن یهودیان زمان پیامبر اسلام را قاتل معرفی کرده به این جهت است که راضی به عمل و رفتار آباء و اجداد خود بودند.

کوفیان نیز همین طور، چون راضی به عمل پدران و گذشتگان خود هستند، درست (درکشتن امام حسین علیه السلام ، مانند پدران خود هستند.(1)

ص: 148


1- ب: ج 100، ص 95.

97- شکر نعمت

امام صادق علیه السلام به سفیان ثوری که از پیشوایان صوفی بود، فرمود:

سفیان ثوری! هرگاه خداوند به تو نعمتی داد و خواستی آن نعمت پایدار بماند، زیاد حمد و سپاس خدا را بکن، خداوند در قرآن کریم می فرماید: لئن شکرتم لأزیدنکم : شما بندگان! اگر شکر نعمت به جای آرید بر نعمت شما می افزاییم.(1)

و هرگاه دچار تنگدستی شدی زیاد استغفارکن، زیرا خداوند می فرماید: استغفروا ربکم إنه کان غفارا یرسل السماء علیکم مدرارا و..

ای مردم به درگاه خدای خود توبه کنید و آمرزش طلبید که او بسیار خدای آمرزنده ای است، تا باران آسمان بر شما فراوان نازل کند و شما را به مال بسیار و فرزندان زیاد یاریتان نماید و باغ های خرم و نهرهای جاری به شما عطا کند.(2)

سفیان! هرگاه مطلبی تو را غمگین ساخت خواه مربوط به سلطان باشد یا دیگری، زیاد بگو: لاحول ولا قوه إلا بالله. این ذکر کلید خزانه و گنجی از گنجینه های بهشت است.(3)

ص: 149


1- ابراهیم /7.
2- سوره نوح / 10 - 12.
3- با اندکی تفاوت در ب: ج 75، ص 201 و 226.

98- آزمایش در رستاخیز

ژراره بن أعین از اصحاب خاص امام صادق علیه السلام می گوید: از آن حضرت پرسیدم:

آیا کسی از رسول خدا صلی الله علیه و آله در رفتار خداوند با کودکان در روز قیامت سؤال کرد؟

امام فرمود: بلی، شخصی پرسید:

یا رسول الله! خداوند با کودکانی که قبل از تکلیف از دنیا می روند، چگونه رفتار خواهد کرد؟

حضرت فرمود: پروردگاردانا است آن ها چه کاره اند.

سپس امام فرمود: زراره! آیا می دانی، خدا داناست آن ها چه کاره اند یعنی چه؟

زراره: خیر نمی دانم.

امام علیه السلام: خداوند هر چه در باره ی آن ها انجام دهد آزاد است ولی هنگامی که روز قیامت شود، کودکان، سالخوردگانی که عقلشان ضعیف می شود، آنان که در فاصله زمان پیغمبران در گذشته اند، دیوانگان، سفیهان وکم خردان، همه به خداوند می گویند:

خداوندا! تو ما را توان ندادی تا وظیفه ی عبادتت را انجام دهیم، لذا معذوریم.

ص: 150

خداوند فرشته ای را دستور می دهد آتشی می افروزد. آنگاه می گوید:

خداوند به شما فرمان می دهد که خود را در آتش اندازید!

هر کس خود را در آتش اندازد، آتش بر او سرد و سلامت می گردد، و آن کس که مخالفت ورزد، وارد آتش دوزخ می شود و با این امتحان حالشان معلوم خواهد شد.(1)

99- عقل و شهوت

از امام صادق علیه السلام پرسیدند:

ملائکه افضل است یا بنی آدم؟ فرمود: امیر المؤمنین علی علیه السلام می فرمود:

خداوند فرشتگان را عقلانی، بدون شهوت آفرید و چهارپایان را با شهوت جدای عقل، پدید آورد، و رکب فی بنی آدم کلتیهما: انسان را توام با عقل و شهوت، به وجود آورد.

هر کس عقلش بر خردش چیره گردد، از فرشته برتر است و هر کس شهوت او بر عقلش پیروز شود، از حیوان پست تر است. (2)

ص: 151


1- ب: ج 5، ص 290.
2- ب: ج 60، ص 299.

100- دیدار با نهر کوثر

عبدالله بن سنان می گوید:

از امام صادق علیه السلام پرسیدم نهر کوثر چیست؟

حضرت مختصر توضیحی داد و سپس فرمود: آیا دوست داری آن را به بینی؟

عرض کردم: فدایت شوم، آری.

آنگاه دستم را گرفت و بیرون از مدینه برد. امام پایش را به زمین زد.

ناگهان دیدم نهری بسیار بزرگ جاری است که از یک سمت آن، آبی سفیدتر از برف، و از سمت دیگر شیری سفیدتر از برف، و از وسط آن، نهر آبی نیکوتر از یاقوت روان است....

کنار آن نهر را درختان فراگرفته بود که از شاخه های آن حوریان بهشتی از موهایشان آویزان بودند که هرگز بدین زیبایی کسی را ندیده بودم و در دستهایشان کاسه های بسیار زیبا داشتند.

امام علیه السلام به یکی از آن ها فرمود: آب بده! او هم آب داد، من از آب نوشیدم هرگز آبی به این گوارایی ندیده بودم...

گفتم: فدایت شوم نه چنین روزی را دیده ام و نه از چنین نعمت هایی بهره مند بودم. حضرت فرمود:

ص: 152

هذا أقل ما أعده الله لیشعتنا: این کمترین چیزی است که خداوند به شیعیان ما عنایت کرده است.

هنگامی که مؤمنی از دنیا رفت روحش را به این مکان می آورند، در باغ هایی گردش می کند و از نوشیدنی های آن می نوشد.(1)

101- پر حسرت ترین انسان

امام صادق علیه السلام می فرماید:

سلام مرا به دوستانمان برسان و به آن ها بگو:

ما نمی توانیم از جانب خداوند شما را بی نیاز کنیم مگر به عمل و هرگز به ولایت و دوستی ما نخواهید رسید، مگر به پرهیزکاری و عمل.

وأن أشد الناس حشره یوم القیامه من وصف عدلا ثم خالفه :

پر حسرت ترین انسان روز قیامت کسی است که کار خوبی را توصیف کند، از کار نیکی سخن بگوید و خود به آن عمل نکند. (2)

ص: 153


1- ب: ج 6، ص 287.
2- ب : ج 2، ص 28 با اندکی تفاوت در همان ج 70، ص 308و همان ج 74، ص 343 وهمان ج 81 ،ص 219 .

102- هرگز کسی را فریب ندهید

شخصی خوابی دیده بود، به حضور امام صادق علیه السلام رسید و خوابش را به حضرت عرض کرد. امام علیه السلام در تعبیر خواب آن مرد فرمود: تو قصد داری کسی را در زندگی فریب دهی؟! از خدا بترس، همان خدایی که تو را آفریده و سپس می میراند.

عرض کردم: گواهی می دهم که تو علم را ازسرچشمه واقعی و مخزن آن فرا گرفته ای، راست فرمودی. اینک ماجرا را می گویم؛ یکی از همسایگانم می خواهد ملکش را بفروشد، چون خریداری غیر ازمن ندارد، من قصد داشتم به قیمت خیلی کم آن را بخرم.

امام علیه السلام فرمود: همسایه ی تو از دوستان ماست؟ گفتم: آری.

عرض کردم: اگر ازدشمنان شما بود صحیح بود او را بفریبم.

فرمود: اد الامائه لمن إئتمنک، و اراد منک النصیحه و لو إلی قاتل الحسین علیه السلام: امانتی را از هرکس گرفته ای اگر چه قاتل حضرت حسین علیه السلام باشد، به او برگردان و همچنین هرکس امید خیرخواهی از تو دارد به او خیانت نکن.(1)

ص: 154


1- ب: ج 47، ص 155.

103- دعای مادر

در محضر امام صادق علیه السلام بودم، زنی پریشان حال وارد شد و عرض کرد: فرزندم از دنیا رفت، پارچه ای روی آن کشیده به خدمتتان آمده ام مرا یاری فرمایید.

حضرت فرمود:

شاید فرزندت نمرده، اکنون بلند شو و به خانه ات برو، غسل کن و دو رکعت نماز بگذار و خدا را با این کلمات بخوان:

یا من وهبه لی و کم یک شیئا جدد بی هبته : ای خدایی که این فرزند را به من دادی، پس از آن که فرزندی نداشتم. خداوندا! از تو می خواهم بر من منت نهاده فرزندم را به من بازگردان! سپس فرزندت را حرکت می دهی و این مطلب را هرگز به کسی بازگو نکن.

زن به خانه برگشت و مطابق دستور امام صادق علیه السلام عمل نمود، ناگهان بچه زنده شده و به گریه افتاد. (1)

ص: 155


1- ب : ج 47، ص 79.

104- کانون هر پلیدی

زندیقی از امام صادق علیه السلام پرسید:

چرا شراب را خداوند حرام نموده، با این که لذتی بالاتر ازآن نیست؟

فرمود:

زیرا شراب کانون هر پلیدی و سرچشمه ی هرزشتی است.

لحظه هایی بر شرابخوار می گذرد که در آن لحظه ها عقل خویش را از دست می دهد، نه خدا را می شناسد و نه از گناهی خودداری می کند، احترام هیچکس را نگه نمی دارد، نزدیکترین خویشاوندی را قطع می کند و هر کاری زشتی را انجام می دهد.

آدم مست افسارش در دست شیطان است، اگر دستور دهد بت را سجده کن، سجده می کند و به هر سو او را بکشد از پی او خواهد رفت. (1)

ص: 156


1- ب: ج 10، ص 180.

105- تولد امام هفتم

امام موسی بن جعفرعلیه السلام در سال 128 هجری در روستای ابواء (1) هفتم ماه صفر چشم به جهان گشود و در سال 183 پنج روز به آخر صفر مانده در زندان سنگابن شاهک در بغداد از دنیا رفت.

بعضی گفته اند پنجم رجب سال 183 رحلت نمود و در آن موقع 55 سال داشت.

مادرش کنیزی به نام حمیده بود که او را حمیده پاک سرشت می گفتند.

حضرت در بیست سالگی به امامت رسید و مدت امامت وی 35 سال بود. در دوران امامت آن حضرت منصور دوانیقی حکومت می کرد و بعد از او پسرش مهدی ده سال در زمامداراو بود.

پس از مهدی پسر او هادی یک سال و یک ماه حکومت داشت سپس حکومت به دست هارون الرشید افتاد وی پانزده سال حکومت نمود.

امام موسی بن جعفر علیه السلام درزمان حکومت هارون به وسیله زهردر زندان سندی بن شاهک ازدنیا رفت و در بغداد درقبرستان معروف به قبرستان قریش دفن گردید(سلام الله علیه).(2)

ص: 157


1- روستای ابواء بین مدینه و مکه از توابع مدینه است که آمنه مادر رسول خدا صلی الله علیه و آله درآنجا دفن شده است.
2- ب: 48: ص 2.

106- در اندیشه نجات دوستان

در مورد مسح پاها اختلاف بود، که از سر انگشتان تا مچ پا است یا از مچ پاها تا سر انگشتان.

علی بن یقطین نامه ای به موسی بن جعفرعلیه السلام نوشت که اصحاب درمورد مسح پا اختلاف دارند، اگر صلاح است نامه ای به خط خود در این مورد بنویسید تا به آن عمل کنیم.

امام در جواب نوشت متوجه شدم که اصحاب درباره ی مسح وضو اختلاف دارند. آنچه به تو دستور می دهم این است:

هنگام وضو سه مرتبه مضمضه و سه مرتبه استنشاق می کنی.

و سه مرتبه صورت را می شویی، به طوری که آب را لای موهای خود برسانی.

و سه مرتبه دستت را می شویی و داخل گوش ها را مسح می کنی.

پس از آن سه مرتبه پاهایت را تا ساق می شویی مبادا برخلاف این دستور که دادم عمل کنید.

نامه که به علی بن یقطین رسید، از مضمون آن تعجب کرد. زیرا که دستور امام بر خلاف فتوای تمام علماء و شیعه بود.

با خود گفت: امام بهتر می داند هرچه بفرماید وظیفه ی من است، از

ص: 158

آن پس وضوی خود را طبق دستور امام علیه السلام انجام می داد. تا این که از علی بن یقطین که وزیر هارون الرشید بود، پیش او سخن چینی کردند که او شیعه است.

هارون به یکی از خدمتگزاران نزدیک خود گفت: حرف های زیادی در باره ی علی بن یقطین، می زنند، من بارها او را آزمایش کرده ام چیزی که شاهد بر شیعه بودن او باشد، ندیده ام، مایلم بدون آنکه متوجه باشد او را یک بار دیگرآزمایش کنم.

آن شخص گفت: شیعه ها با سنی ها در وضو اختلاف دارند، آن ها در وضو پاها را نمی شویند، خوبست به گونه ای که متوجه نباشد، به وسیله ی وضو امتحان کن. از محل مخفی او را تماشا کن، که چگونه وضو می گیرد.

هارون مدتی صبر کرد تا اینکه روزی علی بن یقطین را به کاری در منزل وا داشت که تا وقت نماز رسید.

علی بن یقطین دراطاق مخصوصی، وضو می گرفت و نماز می خواند.

موقع نمازکه شد. هارون از پشت اطاق به طوری که علی بن یقطین متوجه نبود، مراقب او بود.

علی بن یقطین، همان طور که امام دستور داده بود وضو گرفت. سه مرتبه مضمضه و سه مرتبه استنشاق نمود، و سه مرتبه صورتش را شست و دست هایش را تا آرنج سه مرتبه شست، تمام سر و گوش خود

ص: 159

را مسح کرد و پاهای خود را شست.

هارون تمام کارهای او را مشاهده می کرد. همین که وضوی گرفتن او را دید، نتوانست صبر کند، صدا زد دروغ گفتند آن ها که می گویند تو شیعه هستی، از این پس سخن هیچکس را درباره ی تو قبول نخواهم کرد.

بعد از این جریان، علی بن یقطین، در نزد هارون به مقام ارجمندی رسید.

پس از این آزمایش، نامه ای از امام موسی بن جعفر علیه السلام به او رسید که در آن نوشته بود؛ ای علی بن یقطین بعد از این، وضو را آن طورکه خداوند واجب کرده است بگیر، به این طریق:

یک بار صورتت را به عنوان واجب و مرتبه دوم برای شادابی (مستحبی) بشوی، دست هایت را ازآرنج به طرف انگشتان بشوی و با باقی مانده ی رطوبت دستت، جلوی سر و پاهایت را از سر انگشتان تا ساق پا مسح کن، آنچه بر تو می ترسیدم برطرف شد. والسلام.(1)

ص: 160


1- ب: ج 48، ص 137.

107- پوستین از خیانت خبر می دهد

امام موسی بن جعفرعلیه السلام می فرماید:

روزی در محضر پدرم حضرت صادق علیه السلام بودم، یکی از دوستان ما وارد شد و گفت: عده ای پشت درب ایستاده و اجازه ی ورود می خواهند. پدرم رو به من فرمود: برو ببین چه کسانی هستند.

کنار درب رفته دیدم شترهای زیادی است که صندوق های بار دارند و مردی هم سوار اسب است. پرسیدم شما کیستی؟

گفت: مردی از هندم، می خواهم خدمت امام صادق علیه السلام برسم.

خدمت پدر بزرگم رفته و جریان را به ایشان گفتم. فرمود: به این مرد خائن و ناپاک اجازه ورود مده.

مدت زیادی جلو خانه ماندند تا این که دو نفر از اصحاب واسطه شدند و اجازه ورود برای آن ها گرفتند.

مرد هندی وارد شد، سلام داد و به دو زانو نشست و گفت: مردی از هندم مرا پادشاه با نامه مهرخورده و مقداری هدایا خدمت شما فرستاده است. اینک مدتی است اجازه ملاقات به ما نمی دادید، علت چه بود، چه گناهی داشتم؟ آیا فرزندان پیغمبرچنین می کنند؟ حضرت سر به زیر انداخت و فرمود: بعدها خواهی فهمید علت آن چه بود؟ امام موسی بن جعفر می فرماید: پدرم به من فرمود نامه او را گرفتم و

ص: 161

باز کردم، دیدم در آن نامه پادشاه هند پس از سلام نوشته است من به واسطه ی شما هدایت یافته ام، کنیز بسیار زیبایی برایم هدیه آورده بودند، هیچکس را شایسته آن کنیز ندیدم. بدین جهت او را با مقداری زیور و جواهرات و عطر برای شما فرستادم. من از میان مردم هند هزاران نفر را که صلاحیت امانت داری داشتند، انتخاب نمودم از هزار نفر صد نفر، و از صد نفر ده نفر، و از ده نفر یکی به نام میزاب بن جناب را برگزیدم، و از او مورد اطمینان ترکسی نبود، کنیز را به همراهش تقدیم محضرتان کردم.

حضرت رو به آن مرد هندی کرد و فرمود: برو ای خیانتکار هرگز قبول نمی کنم امانتی را که خیانت کرده ای.

مرد هندی قسم خورد که خیانت نکرده ام.

پدرم فرمود: اگر لباست گواهی به خیانت تو بدهد مسلمان می شوی؟

گفت مرا از این کار معاف دار.

فرمود: برای پادشاه هند بنویسم که چه کرده ای؟

مرد هندی گفت: اگر چیزی شما می دانی بنویس.

پوستینی بر تن داشت ، دستور داد آن را درآورد. سپس حضرت برخاست و دو رکعت نماز خواند بعد از نماز سر بر سجده گذاشت، شنیدم در سجده می گوید:

خدایا! از تو می خواهم به مقام عزیز عرشت و همه رحمت های قرآنت این که درود بر محمد صلی الله علیه و آله بنده و پیامبر و امین تو در میان مردم و خاندانش بفرست و اجازه ده! پوستین این مرد هندی، کار او را

ص: 162

با زبان عربی آشکار طوری که همه حاضران بفهمند، بگوید تا این که برایشان معجزه ای باشد از برای خاندان پیغمبر و ایمانشان افزون گردد.

سر از سجده برداشت فرمود: ای پوستین بگو هر کاری که این مرد هندی انجام داده است.

پوستین جمع شده شبیه یک گوسفند گردید، گفت: یابن رسول الله پادشاه این مرد را امین دانست، نسبت به این کنیز و هر چه همراه اوست و در مورد حفظ آن ها بسیار سفارش کرد، مقداری راه که آمدیم به بیابانی رسیدیم، در آنجا باران گرفت هرچه داشتیم خیس شد.

باران که قطع شد و آفتاب تابید خیمه ای زدند. این مرد خائن خادمی را که همراه کنیز بود روانه شهر نمود تا چیزی تهیه کند.

پس از رفتن خادم، این مرد، کنیز را صدا زد تا از خیمه خارج شود و مقابل آفتاب نشیند لباسش خشک گردد. چون زمین گل بود کنیز وقتی خواست که بیرون بیاید لباسش را تا ساق پا بالا زد. همین که چشم این خیانتکار به ساق پاهای او افتاد فریفته ی او گردید و کنیز را به خیانتکاری راضی نمود.

مرد هندی لرزید و به زمین افتاد و عرض کرد اشتباه کردم مرا ببخش.

پوستین به حالت خود برگشت.

حضرت دستور داد آن را بپوشد همین که بر دوش انداخت جمع شد و برگردن و گلویش حلقه وار پیچید طوری که صورت آن مرد سیاه شد.

ص: 163

امام صادق علیه السلام فرمود: او را رها کن تا نزد پادشاه برگردد، او سزاوارتر است که کیفر این شخص خائن را بدهد. پوستین به حال اولیه برگشت.

مرد هندی اصرارداشت امام علیه السلام هدیه را بپذیرد حضرت فرمود:

مسلمان شو تا همین کنیز را به تو ببخشم، قبول نکرد. امام هدیه را پذیرفت ولی کنیز را رد نمود.

آن مرد به هند بازگشت به حضور پادشاه رسید. پس از یک ماه پادشاه نامه ای را به این مضمون به امام صادق علیه السلام نوشت: کنیزی را با مقداری هدیه برای شما فرستادم ولی آن چه ارزشی نداشت پذیرفتید و کنیز را قبول نکردید. این کار مرا نگران کرد و با خود گفتم:

فرزندان پیامبران دارای فراست و هوش خدادادی اند از این جهت احتمال دادم آورنده ی کنیزخیانتی کرده باشد. لذا نامه ای به نام شما نوشتم و به آن مرد گفتم: که نامه ای ازجانب امام صادق علیه السلام آمده که شما خیانت کرده ای و ضمن به او گوشزد کردم جز راستی چیز دیگری، او را نجات نخواهد داد. او هم هر کاری کرده بود اقرار نمود.

و داستان پوستین را نقل کرد. سپس کنیز را خواستم او نیز اعتراف کرد، دستور دادم هر دو را گردن زدند. اکنون به یگانگی خدا ورسالت حضرت محمد صلی الله علیه و آله گواهی می دهم و کلمه ی شهادتین را به زبان جاری کردم و به عرض می رسانم، پس از این نامه، به محضر شما خواهم رسید. چیزی نگذشت که سلطنت هند را رها کرد و به مدینه آمد و مسلمان شد و دارای اسلام نیکو گردید. (1)

ص: 164


1- ب: ج 47، ص 114.

108- حدود فدک

فدک،(1) ظاهره روستایی آباد و حاصلخیز و حد و مرز آن مشخص، در نزدیکی خیبر بود. ولی هنگامی که هارون الرشید به امام موسی بن جعفرعلیه السلام می گوید:

خذ(2) فدکا حتی أردها الیک: فدک را بگیر تا او را به تو باز گردانم.

حضرت نمی پذیرد، هارون اصرار می ورزد؛

امام علیه السلام می فرماید: آن را جز با حدود واقعی اش نخواهم گرفت .

- : حدود واقعی آن کدام است؟

- : اگر من حدود آن را بگویم مسلم تو موافقت نخواهی کرد!

- : بحق جدت پیامبر صلی الله علیه و آله سوگند! که حدودش را بیان کن، پس خواهم داد.

امام علیه السلام فرمود: اما حد اول آن سرزمین عدن است!

هنگامی که هارون این سخن را شنید چهره اش دگرگون شد و گفت:

عجب!...

- : و حد دوم آن سمرقند است؟

ص: 165


1- بسیاری از مورخان نوشته اند فدک قریه ای سرسبز و خرمی بود در نزدیکی خیبر که فاصله آن تا مدینه دو یا سه روز راه بود، بعضی این فاصله را یکصد و چهل کیلو متر نوشته اند معجم البلدان، ماده فدک).
2- ظاهراً حد است یعنی حدود آن را بیان کن.

آثار ناراحتی در صورت هارون بیشتر نمایان گشت.

- : وحد سوم آن آفریقا است.

چهره هارون از شدت ناراحتی سیاه شد و گفت: عجب!...

- : وحد چهارم آن سواحل دریای خزر و ارمنستان است؟

- : پس برای ما چیزی باقی نماند (برخیز جای من بنشین و بر مردم حکومت کن! آنچه گفتی مرزهای همه کشورهای اسلامی است.

- : من به تو گفتم اگر حدود آن را تعیین کنم هرگز آن را نخواهی داد. از آن وقت تصمیم کشتن موسی بن جعفرعلیه السلام را گرفت سر انجام شهید کرد.(1)

ص: 166


1- ب: ج 48، ص 144. این حدیث پر محتوا نشان می دهد موضوع فدک با مسأله خلافت رابطه ی مستقیم دارد، غصب فدک، غصب خلافت پیامبر اسلام بوده.

109- نشانه های شگفت آور از وجود خداوند

یکی از منکران وجود خداوند نزد حضرت رضا علیه السلام آمد و عرض کرد:

به من بفهمان خدا چگونه است و در کجاست؟

امام فرمود: وای بر تو، این راه که می روی غلط است، او چگونگی را چگونه کرد بدون اینکه برای خود چگونگی باشد و مکان را مکان کرد بی آنکه خود مکان داشته باشد. آن زمان که خدا بود هیچ چیز نبود، نه زمینی نه آسمانی، خودش بود و خودش.)

به تدریج همه چیز را آفرید، بنابراین خداوند با چگونگی و مکان شناخته نمی شود و به هیچ حسی درک نمی گردد و به هیچ چیزی تشبیه نمی شود.

منکرخدا: اگرخدا با هیچ حتی درک نمی شود پس او چیزی نیست؟

امام: وای بر تو چون حواست از درک او عاجز است او را انکار می کنی، ولی ما درعین اینکه حواسمان از درک ذات خداوندی او عاجز است به او ایمان داریم و یقین داریم او آفریدگار ماست و به هیچ چیز شباهت ندارد.

- : به من بگو خدا از چه زمانی بوده است؟

- : تو به من بگو خدا درچه زمانی نبوده است تا من به تو بگویم ازچه

ص: 167

زمانی بوده است؟

- : دلیل بر وجود خدا چیست؟

- : وقتی که بر وجود خودم می نگرم نمی توانم طول و عرض آن را زیاد یا کم کنم، زیان ها و بدی ها را از آن دور سازم و سود و خوبی ها را به آن برسانم. بدین جهت یقین کردم پیکر من سازنده دارد، لذا به وجود سازنده اش اعتراف کردم. علاوه بر این گردش سیارات، پیدایش ابرها، وزیدن بادها طلوع و غروب خورشید و ماه و ستارگان نشانه های شگفت آوری هستند که این گردنده ها، گرداننده دارد و این همه موجودات دارای سازنده و پردازنده است. (1)

ص: 168


1- ب: ج 3، ص 37.

110- شراب خواری

امام رضا علیه السلام می فرماید: خداوند شراب را حرام کرده، مبادا با شرابخوار ازدواج کنی، چنانچه ازدواج کنی، زمینه ی گناه بزرگی را فراهم کرده ای.

آنگاه که شرابخوار سخن می گوید تصدیقش مکن و شهادت وی را نپذیر. و به هیچ چیز او را امین مدان، هرگاه بر چیزی امین کنی از جانب خدا ضمانت نخواهی داشت.

با او هم غذا و هم صحبت مباش و به روی او مخند، و به او دست مده و معانقه نکن.

اگر مریض شود به عیادتش نرو و آنگاه که مرد در تشیع اش مباش.

در اطاقی که شراب هست، نماز نخوان و در سفره ای که شراب در آن می نوشند، نه غذا بخور و نه آبی بیاشام.

با شرابخوار همنشین مباش، به او سلام مده، هرگاه سلام داد جوابش رانده و دریک مجلس با او منشین، زیرا هنگامی که بلا نازل شود همه را می گیرد و تو هم گرفتار آن می شوی. (1)

ص: 169


1- ب: ج 66، ص 491.

111- امام رضا علیه السلام و ارشاد معنوی

بزنطی می گوید:

من از واقفیه (1) بودم و امام رضا علیه السلام را قبول نداشتم. نامه به خدمت آن حضرت نوشتم و از مسائلی سؤال کردم، اما مهمترین سؤالم (در پیرامون امامت آن حضرت بود) را فراموش کردم. امام جواب همه ی پرسش هایم را فرستاده و افزوده بود مهمترین مساله ای که می خواستی بپرسی، فراموش کردی.

من با همین جواب بیدار شدم و امامت او را پذیرفتم.

مدتی گذشت به حضرت عرض کردم:

یابن رسول الله! دوست دارم در فرصتی مناسب (که آمدن به حضورتان ازسوی دشمنان ضرری نداشته باشد) مرا به حضور بخواهی.

روزی هنگام غروب امام رضا علیه السلام مرکبی برایم فرستاد. به حضور امام رسیدم و نماز مغرب و عشا را خواندم. حضرت نشست و در آغاز دانش هایی را به من املاء می کرد و من می نوشتم و می پرسیدم حضرت

ص: 170


1- واقفیه کسانی بودند که بر امامت امام کاظم علیه السلام معتقد بودند و امامت امام رضا را قبول نداشتند.

جواب می داد، تا اینکه پاسی از شب گذشت، به خدمتکار فرمود:

رختخواب مرا که در آن می خوابم بیاور تا (احمد بزنطی) بخوابد. بردلم خطورکرد که حال هیچ کس به حال من نمی رسد. با خود گفتم امام علیه السلام مرکب خود را برایم فرستاد و خودش آمد و درکنار من نشست و این همه دستور احترام و اکرام داد.

امام رضا علیه السلام که بردست های خود تکیه داده بود تا برخیزد (به اندرون برود) فرمود:

ای احمد! به واسطه ی این احترام ها (که درباره ی تو انجام گرفت بر برادران دینی خودت فخرفروشی مکن، زیرا (صعصه بن صوحان) صحابه علی علیه السلام روزی مریض بود، حضرت به عیادت او رفت، دستش را بر پیشانی او نهاد و با او مهربانی کرد. چون خواست برخیزد به او فرمود:

ای صعصه! به خاطر این عیادت که از تو کردم، بر برادرانت فخرمفروش! آنچه را که من انجام دادم فقط وظیفه ام بود.(1)

ص: 171


1- ب: ج 49، ص 48 و 269 با تفاوت در روایت های دیگر نیز نقل شده است.

112- مواظب باش مقابل دید خدایی!

شخصی خدمت امام جواد علیه السلام آمد موعظه خواست و عرض کرد: به من وصیت کن و مرا نصیحت نما.

امام فرمود: اگر نصیحت کنم، سفارش نمایم، عمل می کنی؟

گفت: بلی!

فرمود: ... و ارفض الشهوات و خالف الهوی : شهوت های نامشروع را کنار بگذار و با هوای نفس مخالفت کن.

واعلم أنک لن تخلو من عین الله فانظرکیف تکون:

بدان که در مقابل دید خدای و مواظب باش که چگونه ای.(1)

آری خداوند حاضر و ناظر بر زندگی ما است و نباید با عصیان و گناه او را از پست ترین بینندگان قرار دهیم.

ص: 172


1- ب: ج 67، ص 361. و همان: ج 75، ص 358.

113- شعبده باز هندی

مردی شعبده باز از هندوستان نزد متوکل، خلیفه عباسی، آمده بود، که حقه (1) بازی هایی می کرد، بسیار عجیب و بی سابقه.

روزی متوکل به او گفت: میل دارم امام هادی علیه السلام را شرمنده کنی، و اگر این کار را انجام دادی هزار دینار(یا صد دینار طلا) به تو خواهم داد.

مرد هندی قبول کرد و دستور داد گرده های نان نازک بپزند و بر سر سفره ی طعام بنهند.

متوکل حضرت را بر سر سفره نشانید و مرد هندی هم در کنار حضرت نشست. تکیه گاهی در سمت چپ متوکل قرارداشت که روی آن عکس شیری کشیده شده بود. و طرف دیگرآن شعبده باز نشسته بود.

حضرت دست به طرف نان برد که بردارد، شعبده باز نیرنگی به کار برد و نان به هوا پرید.

حضرت بار دیگردست دراز کرد نان دیگری بردارد، آن هم به هوا پرید.

ص: 173


1- حقه، جعبه کوچکی است از چوب. شعبده بازها چیزی را در آن جعبه می گذاشتند و بعد نشان می دادند که جعبه خالی است و یا جعبه را نشان می دادند که خالی است سپس از درون آن چیزهایی بیرون می آوردند. به همین جهت مشهور به حقه باز شدند و اکنون نیز در بعضی جاها دیده میشوند.

متوکل و حاضران به عنوان تفریح و استهزاء می خندیدند، و آن حضرت را به خیال خام خود شان، شرمنده و خفیف می نمودند.

پس از چند بار تکرار عمل شعبده باز، امام غضناک شد، دست مبارک بر روی همان نقش شیر نهاده و فرمود:

بگیر این دشمن خدا را! فورا شیرجسم شد، از جای جست و مرد شعبده باز را بلعید، دوباره برگشت و درهمان پشتی مثل اول شد.

حاضران همه متحیر شدند.

در این وقت امام علیه السلام از جای بلند شد تا تشریف ببرد. متوکل عرض کرد:

خواهش می کنم بنشینید و این مرد را برگردانید.

حضرت فرمود: به خدا سوگند! هرگز او را نخواهی دید. تو قصد داری که دشمنان خدا را بردوستانش مسلط و چیره کنی.

از آن پس مرد هندی شعبده باز، تا ابد دیده نشد.(1)

ص: 174


1- ب: ج 50، ص 141. شبیه این از امام موسی بن جعفر نقل شده است.

114- علت شیعه شدن

در عصر امام هادی علیه السلام در اصفهان مردی، به نام عبدالرحمن، شیعه شده بود. (درآن زمان شیعه دراصفهان بسیار کم بود).

روزی از او پرسیدند: چرا مذهب شیعه را پذیرفتی و به امامت امام هادی علیه السلام معتقد شده و افراد دیگری را قبول نداری؟

گفت: به جهت قضیه ای که از امام هادی علیه السلام دیدم و آن این چنین است که: من در زمان متوکل خلیفه ی عباسی، زندگی فقیرانه داشتم ولی در سخن گفتن زبان زد بودم.

در یکی از سال ها مردم اصفهان مرا برای سخن گویی انتخاب کردند، و به دربار متوکل فرستادند تا مشکلات آن ها را بازگو نمایم.

از اصفهان حرکت کردیم، و به سامرا مرکز حکومت عباسی رسیدیم.

در بیرون دربارمنتظربودیم تا اجازه ملاقات صادر شود.

در این وقت باخبر شدیم که خلیفه، امام هادی علیه السلام را به درباراحضارنموده است.

من او را نمی شناختم، بدین جهت به یکی از حاضران گفتم: این شخص کیست که متوکل دستور داده او را حاضر کنند؟ گفت: او مرد علوی است و شیعیان او را امام می دانند و اضافه کرد و

ص: 175

گفت: شاید خلیفه برای کشتن او را به دربارخواسته است.

این سخن را شنیدم و با خود گفتم: از اینجا حرکت نمی کنم تا این شخص بیاید، او را ببینم و بدانم چگونه شخصی است.

ناگاه دیدم شخصی سواربراسب، به سوی خانه ی متوکل می آید.

مردم به احترام او دردو طرف مسیرش صف کشیده و او را تماشا می کردند، همین که چشمم به چهره ی نورانی او افتاد، مهر و محبتش در قلبم جاگرفت، و برای نجات او از اعماق دل دعا کردم، که خدایا! او را از شر متوکل حفظ فرما

امام هادی علیه السلام از میان جمعیت گذشت، نگاهش به جلو بود، به چپ و راست نگاه نمی کرد. من همچنان دردلم برای آن حضرت دعا می کردم. وقتی مقابل من رسید، رو به من کرد و گفت:

استجاب الله دعاءک و طول عمرک و کثر مالک و ولدک: خداوند دعایت را مستجاب کند و به تو عمر طولانی عنایت نماید و مال و فرزندانت را زیاد گرداند.

از هیبت و شکوه او بدنم لرزید، نتوانستم خود را نگه دارم روی زمین افتادم.

دوستانم پرسیدند: چه شده، چرا مضطرب هستی؟

گفتم: خیر است و ماجرای خود را به هیچکس نگفتم. سپس همراه دوستانم به اصفهان برگشتم.

ص: 176

طولی نکشید در اثر دعای آن حضرت خداوند ثروت فراوان به من عطا فرمود، اکنون ثروتی که در داخل خانه است، معادل هزار هزار(یک ملیون) درهم می باشد. غیر از دارایی که در خانه دارم.

و خداوند به خاطر دعای آن بزرگوار ده فرزند به من عنایت فرمود.

و اکنون بیش از هفتاد سال از عمرم گذشته است، من معتقد به امامت حضرت هادی علیه السلام هستم. چرا که او از اسرار دلم خبر داد و خداوند دعای او را در حق من مستجاب نمود.(1)

ص: 177


1- ب: ج 50، ص 142.

115- امام حسن عسکری در گرگان

جعفر بن شریف گرگانی می گوید:

در یکی از سال ها برای حج حرکت کردم، در سامرا محضر امام عسکری علیه السلام رسیدم، شیعیان مقداری پول و اموال به وسیله من فرستاده بودند که به امام عسکری علیه السلام برسانم.

در این فکر بودم که بپرسم امانت ها را تحویل چه کسی بدهم. پیش از آنکه سوال کنم فرمود: هرچه با خود آورده ای به خادمم، مبارک، بده.

من به دستور امام عمل کردم و سلام شیعیان گرگان را به حضرت رساندم. امام عسکری علیه السلام فرمود: شما قصد دارید پس از انجام حج به گرگان برگردید؟

عرض کردم: بلی، باز میگردم..

فرمود: شما بعد از 170روز، صبح روز جمعه سوم ربیع الثانی به گرگان خواهی رسید. شیعیانم به دیدارت می آیند، سلام مرا به آن ها برسان و بگو من عصر همان روز نزد شما خواهم آمد. تو نیز از این سفر نگران نباش به گرگان سلامتی خواهی رسید.

آنجا که رسیدی با خبر می شوی پسرت شریف صاحب فرزندی شده است، نام او را «صلت» بگذار. خداوند او را به مقام بزرگ خواهد

ص: 178

رساند و از دوستان ما خواهد شد.

عرض کردم: یکی از شیعیان شما به نام ابراهیم در گرگان زندگی می کند و هر سال بیش از یک صد هزار درهم به شیعیان شما کمک می کند.

حضرت دعا کرده و فرمود: خداوند پاداش این نیکوکاری را به او عنایت کند و گناهانش را بیامرزد و فرزندی لایق و طرفدار حق به او عطا فرماید. و از جانب من به او بگو نام آن پسر را احمد بگذارد.

با امام عسکری خداحافظی کرده و به مکه رفتم. پس از انجام مراسم حج به گرگان بازگشتم و صبح روز جمعه همانگونه که امام فرموده بود گرگان رسیدم، دوستان و آشنایان به دیدارم آمدند، سلام امام و پیام های آن حضرت را به آن ها ابلاغ کردم و بشارت دادم که امام علیه السلام همین امروز نزدیک غروب به اینجا خواهد آمد، همه ی نیازها و مسائل خود را در نظر بگیرید و دراینجا اجتماع کنید.

شیعیان هنگام عصردرخانه ی جعفرگرد آمدند و با خوشحالی برای استقبال آماده شدند. ناگاه امام عسکری علیه السلام وارد شد و به همه ی شیعیان سلام داد. سپس ما پیش رفتیم و دست آقا را بوسیدیم.

حضرت فرمود: من به جعفر وعده داده بودم که امروزدراینجا باشم، نماز ظهر و عصر را در سامرا خواندم، اکنون اینجا هستم تا با شما دیدار تازه کنم، هر سؤال و نیازی دارید بپرسید و بخواهید.

نخستین کسی که نیازش را مطرح کرد نضربن جابر بود، عرض کرد:

ص: 179

یابن رسول الله! پسرم یک ماه است چشم خود را ازدست داده و کور شده است از خدا بخواهید چشمانش را به او برگرداند و خوب شود.

امام عسکری علیه السلام فرمود: او را بیاور. نضر پسرش را نزد امام علیه السلام آورد. امام دست بر چشمان او کشید همان لحظه بینا شد.

پس از آن یک به یک پیش آمدند. پرسش ها و نیازهایشان را مطرح کردند. امام به همه پرسش هایشان پاسخ داد و نیازهایشان را برآورده نمود و برای همه دعای خیر کرد و همان وقت به سامرا برگشت. (1)

ص: 180


1- ب ج 50، ص 263.

116- مهدی منتظر از زبان پیامبر صلی الله علیه و آله

رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود:

مهدی منتظراز فرزندان من است، اسم و کنیه ی او، اسم و کنیه ی من است، در خلقت و اخلاق شبیه ترین مردم، نسبت به من خواهد بود، برای او غیبتی و برای خلق حیرتی، در پی دارد تا آنجا که مردم از دینشان برگردند. در چنان وقتی مهدی، کالشهاب الثاقب : همچون شهاب فروزان پیش می آید و زمین را پر از قسط و عدل می کند، کما ملئت ظلما و جورا: همانگونه که از ظلم و جور پرگشته است. (1) در طول تاریخ، مدعیان مهدویت فراوان بودند ولی آنان علاوه بر آنکه از امامان معصوم نبودند، نه تنها نتوانستند ظلمی را از مظلومی دفع کنند بلکه خود ستمگری درحق خدا و امام زمان و همه ی خلق خدا بودند.

ص: 181


1- ب: ج 24، ص 78. و همان ج 36 ص 309 و همان: ج 51، ص 71-72.

117- ظهور امام زمان و زنده شدن مردگان

مفضل می گوید: در خدمت حضرت امام صادق علیه السلام بودم، صحبت از حضرت ولی عصر عجل الله تعالی و فرجه الشریف به میان آمد، و از افرادی که عاشقانه در انتظار ظهور آن بزرگوار هستند، و پیش از درک محضرامام عصرعجل الله تعالی و فرجه الشریف ازدنیا می روند، گفتگو شد. امام صادق علیه السلام فرمود:

هنگامی که حضرت ولی عصرعجل الله تعالی و فرجه الشریف قیام کند، مأموران الهی بر سر قبرمؤمنین آمده و به آنان می گویند:

ای بنده ی خدا! قد ظهر صاحبک فإن تشأ أن تلحق به فلحق: مولایت ظهور کرده است، اگر می خواهی که به او بپیوندی آزاد هستی، و إن تنشا أن تقیم فی کرامه ربک فاقم: و اگر بخواهی در میان کرامت الهی بمانی، باز هم آزاد هستی. (1)

مطابق برخی روایت عده ای از مؤمنان زنده شده و به محضر امام عصرعجل الله تعالی و فرجه الشریف شرفیاب می شوند.

ص: 182


1- ب: ج 53، ص 92.

118- لباس و روش مهدی موعود عج الله تعالی و فرجه الشریف

شخصی به نام حماد می گوید:

در محضر امام صادق علیه السلام بودم که مردی به آن حضرت عرض کرد:

شما می فرمایید حضرت علی علیه السلام لباس خشن و پیراهن چهاردرهمی و امثال آن می پوشید ولی ما می بینیم شما لباس های تازه و نیکو بر تن می کنید؟

حضرت در جواب آن مرد فرمود:

علی علیه السلام آن لباس را در زمانی می پوشید که پوشیدن آن ایرادی نداشت و مردم بد نمی دانستند، و اگر امروز آن لباس را بپوشند، انگشت نما می شوند. بنابراین لباس هر زمان، لباس متعارف آن زمان است، جز اینکه وقتی قائم آل محمد قیام کرد، همان لباس علی (خشن) را بر تن کرده و به روش او رفتارخواهد نمود.(1)

ص: 183


1- 4، ص 336، 47 ص 54.

119- یکی از جنگجویان صفین و عنایت امام زمان عج الله تعالی و فرجه الشریف

محی الدین اربلی یکی از علماء بزرگ شیعه می گوید:

روزی در خدمت پدرم بودم، مردی را دیدم با پدرم نشسته صحبت می کند، ناگاه خواب کوتاهی بر او عارض شد و عمامه از سرش افتاد و جای زخم بزرگی در سر او نمایان گشت. پدرم پرسید: این زخم چه بوده؟

گفت: این زخم را در جنگ صفین برداشته ام.

گفتند: توکجا و جنگ صفین کجا؟ جنگ صفین در زمان گذشته بوده و عمر شما آن قدر نیست که جنگ صفین را درک نموده باشی، چگونه در آن جنگ زخمی شده ای؟

گفت: ماجرا چنین است که یک وقت به مصر سفر می کردم در بین راه یکی ازطرفداران معاویه با من رفیق راه گردید، در آن مسافرت سخن درباره ی جنگ صفین به میان آمد، همسفرم گفت: اگر من در جنگ صفین بودم حتما شمشیر خود را از خون علی و یاران او سیراب می کردم.

من هم گفتم: اگر من نیز درجنگ صفین بودم شمشیر خود را ازخون معاویه و پیروانش سیراب می نمودم. اینک علی و معاویه که الان نیستند ولی من و تو از طرفداران ایشان هستیم، بیا با هم جنگ کنیم.

ص: 184

آنگاه او شمشیر از نیام برآورد و من نیز شمشیر از غلاف کشیدم با یکدیگر به جنگ پرداختیم و نبرد سختی در بین ما واقع شد. ناگاه آن مرد بدجنس ضربتی بر سر من زد من افتاده و از هوش رفتم و دیگر نفهمیدم چه گذشت.

یک وقت دیدم شخصی مرا حرکت می دهد و می خواهد بیدارم نماید چون چشم گشودم اسب سواری را در بالین سر خود دیدم که از اسب پیاده شد و دست روی زخم سرم کشید، جراحت بسته شد و فوری بهبودی یافت.

سپس فرمود: همین جا باش و کمی صبر کن تا من برگردم.

آنگاه بر اسب خود سوار شده از نظرم غایب شد طولی نکشید که برگشت دیدم سر بریده آن مرد را که بر من ضربت زده بود در دست دارد و اسب او را نیز با خود آورد و فرمود: این، سر دشمن توست.

چون تو ما را یاری کردی ما هم تو را یاری نمودیم چنانکه هر کس خداوند را یاری کند خداوند نیز او را کمک می نماید.

هنگامی که این لطف را از او دیدم بسیار خوشحال شدم و گفتم:

سرورم! شما کیستی؟

فرمود: من فرزند امام حسن عسکری (صاحب الامر) هستم.

سپس فرمود: اگر درباره ی این زخم از تو بپرسند بگو در جنگ صفین بر من وارد شده است. این را گفت و از نظر من غائب گردید.(1)

ص: 185


1- ب: ج 52، ص 75.

120- از جدم رسول خدا صلی الله علیه و آله شنیدم

عبدالله ابن عمر می گوید: از امام حسین علیه السلام شنیدم که فرمود:

اگر از دنیا باقی نماند جز یک روز، یقینا همان روز را خداوند آن قدر طولانی گرداند تا این که مردی از فرزندانم قیام کند.

او عدل و داد را در جهان فراگیر و گسترده نماید، همان طور که زمین را از زورگویی و ستمگری انباشته شده باشد.

سپس فرمود: این مطلب را به همین کیفیت از جدم رسول خدا صلی الله علیه و آله شنیدم. (1)

ص: 186


1- ب: ج 51، ص 133.

بخش دوم: معاصران چهارده معصوم،چهارده دریای نور!

اشاره

ص: 187

ص: 188

121- داستانی شنیدنی

دعبل خزایی یکی از ارادتمندان و شاعر خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله می گوید:

پس از سرودن قصیده ی تائیه (1) از محضر امام رضا علیه السلام در خراسان مرخص گشته، وارد شهر ری شدم، در یکی از شب ها که پاسی از آن گذشته بود مشغول اصلاح قصیده خود بودم، ناگاه در منزل کوبیده شد، گفتم: کیست؟

گفت: من یکی از برادران تو هستم. در را بازکردم.

ناگاه شخصی وارد شد که بدنم از دیدن او به لرزه افتاد و از حال رفتم.

او گفت: نترس، من یکی از برادران جنی تو هستم و در شب تولد تو به دنیا آمده ام و با تو زندگی کرده ام، وقتی به اینجا وارد شدی متوجه تو شدم، اینک نزد تو آمدم مطلبی را برایت بگویم تا خوشحال شوی و علاقه ات به خاندان پیغمبر صلی الله علیه و آله بیشتر گردد. من به حال طبیعی برگشتم و دلم آرام گرفت.

آنگاه گفت:

ای دعبل! من سر سخت ترین دشمنان اهل بیت پیغمبر بودم. یک وقت با عده ای از جنی های خلافکار، با گروهی از زوارامام حسین علیه السلام که در شب تاریک به زیارت آن حضرت می رفتند، برخورد کردیم، تصمیم گرفتیم آنان را اذیت کنیم، ناگاه فرشتگان آسمانی مانع

ص: 189


1- (شعرهایی که به تا ختم شده است).

ما شدند و دیدیم فرشتگان زمینی نیز مانع از اذیت حیوانات زمینی بر آنان هستند. گویا من خواب بودم بیدار شدم، یا غافل بودم که متوجه گردیدم.

در آن لحظه دریافتم که این همه عنایت که خداوند به زوار حسین دارد به خاطر عظمت امام حسین علیه السلام است. بی درنگ توبه کردم و با آن گروه به زیارت امام حسین علیه السلام رفتم و در آن سال با آنان به حج نیز رفتم و قبر پیغمبر صلی الله علیه و آله را زیارت کردم و به محضر امام صادق علیه السلام رسیدم.

من به حضرت عرض کردم:..

یابن رسول الله إحدیثی برایم بگو که آن را سوغات به خانواده خود ببرم.

فرمود: رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود:

یا علی! بهشت بر پیامبران حرام است تا من داخل آن شوم، بر اوصیا حرام است تا تو داخل آن گردی، بر همه ی ملت ها حرام است تا امت من داحل آن شوند و نیز بر امت من حرام است مگر اینکه به ولایت و امامت تو اقرار کنند.

یا علی! به آن خدایی که مرا به رسالت مبعوث نمود! احدی داخل بهشت نخواهد شد مگر اینکه با تو نسبتی و سببی داشته باشد.

سپس آن شخص جتی به من گفت:

ای دعبل! این حدیث را حفظ کن زیرا هرگز نظیر آن را از مثل من نخواهی شنید.

این سخن را گفت و از نظرم ناپدید شد، گو اینکه زمین او را بلعید.(1)

ص: 190


1- ب: ج 45، ص 403

122- زید مجنون و بهلول عاقل

متوکل عباسی که از خلفای ستمگر بنی عباس بود و با خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله فوق العاده بغض و کینه داشت او به کشاورزان دستور داد قبر امام حسین علیه السلام را شخم بزنند و آثار و بناهای آن را خراب نمایند. آب نهر علقمه را بر قبر آن حضرت ببندند تا اثری از آن باقی نماند، عده ای از مأموران خود را در کمین گاه قرار داده بود تا هر کسی از زوار امام حسین علیه السلام را یافتند به قتل برسانند.

هنگامی که زید مجنون (1) که ساکن مصر بود شنید بارگاه قبر امام حسین علیه السلام را خراب کرده اند و در محل آن زراعت می کنند، خیلی ناراحت شد و با غم و اندوه فراوان از مصر به سوی کوفه حرکت کرد، وارد کوفه شد و با بهلول عاقل که در آن موقع در کوفه بود ملاقات کرد، سلام داد و جواب شنید.........

بهلول: چه باعث شده که از شهر خود با پای پیاده به اینجا آمدی؟ زید: به خدا سوگند! من از شدت غم و غصه از وطن خارج شدم، چون شنیدم متوگل ملعون دستور داده قبر امام حسین علیه السلام را خراب کنند و محل آن را شخم بزنند و زائران آن حضرت را شهید نمایند، این

ص: 191


1- به خاطر اینکه از عقل شعور بالایی برخوردار بود به طوری که هر عاقلی را مجاب می کرد و دلیل هررا درهم می شکست و هیچ وقت از جواب خسته نمی شد به او مجنون می گفتند.

موضوع مرا از وطن بیرون آورده، زندگی را بر من تلخ کرده است، اشک دیدگانم را جاری، و خواب را از چشمانم گرفته است.

بهلول: به خدا قسم! من نیز چنان هستم .

زید: برخیز تا به کربلا برویم و قبرهای فرزندان علی مرتضی را ببینیم هر دو دست یکدیگر را گرفته آمدند تا نزد قبر امام حسین علیه السلام رسیدند دیدند قبر به حال خود باقی مانده است ولی ساختمان های آن را خراب کرده اند، هر اندازه آب برآن قبر مبارک می بستند، آب در اطراف آن دور می زد یک قطره ازآن به قبر امام حسین علیه السلام فرو نمی رفت.

زید ازاین منظره تعجب کرد و گفت:

ای بهلول! بنگر آنان می خواهند نور خدا را بافوت دهان خود خاموش کنند. خدا نمی گذارد مگر اینکه نور خود را به کمال برساند. ولو این مطلب برای مشرکان ناپسند باشد. (1)

ص: 192


1- ب: ج 45، ص 404

123- کشاورز خوشبخت و زید مجنون

متوکل مدت بیست سال دستور می داد قبر امام حسین علیه السلام را شخم بزنند ولی قبر آن حضرت همچنان به حال خود باقی بود و تغییر نمی کرد.

وقتی آن شخص کشاورز که مأمور شخم زدن بود، با آن منظره روبه رو شد، گفت:

من سر به بیابان می گذارم ولی قبر امام حسین علیه السلام را که پسر پیغمبرصلی الله علیه وآله است شخم نمی زنم، مدت بیست سال است عظمت خاندان پیغمبر صلی الله علیه وآله را می بینم ولی عبرت نمی گیرم.

سپس یوغ را از گردن گاوها برداشت و آن ها را رها کرد و خدمت زید که به خاطر تیز هوشی او را مجنون می گفتند رسید و به او گفت:

ای شیخ از کجا آمده ای؟

زید گفت: از مصر

گفت: برای چه می ترسم تو را بکشند.

زید گریان شد و گفت:

به من خبر رسیده که قبر امام حسین علیه السلام را شخم زده اند و غم و اندوه مرا فراگرفته است.

کشاورز خود را به قدم های زید انداخت و پاهای او را بوسه زد و گفت:

ص: 193

پدر و مادرم به فدایت!، من مدت بیست سال است که این زمین را شخم می زنم هرگاه آب به قبر حسین علیه السلام میبندم، حیران و سرگردان می شود و در اطراف قبر دور می زند و یک قطره ازآن به قبر امام حسین علیه السلام فرو نمی رود.

کشاورز به شدت گریست و گفت:

من اکنون به سامرا نزد متوکل می روم و این قضیه را برایش توضیح می دهم اگر چه مرا بکشد.

کشاورز به نزد متوکل رفت و جریان معجزات قبر امام حسین علیه السلام را شرح داد، عداوت متوکل لعین به خاندان پیغمبر صلی الله علیه و آله شدت گرفت ، دستورداد آن کشاورز را به قتل رساندند.

آنگاه دستور داد طناب به پایش بستند و او را از ناحیه ی صورت در میان بازارکشیدند سپس جسد پاکش را به دار آویختند.

موقعی که زید از ماجرا آگاه شد، بسیار گریست، صبر کرد تا جنازه ی آن کشاورز را از بالای دار پایین آوردند و به مزبله انداختند.

زید آمد جنازه او را به کناردجله آورد و غسل داد وکفن کرد و به خاک سپرد و مدت سه روز درکنار قبر او ماند و قرآن تلاوت نمود.(1)

ص: 194


1- ب ج 45، ص 45 با کمی تلخیص.

124- دعا برای برادران دینی

علی بن ابراهیم از پدرش نقل می کند که: عبدالله بن جندب را در عرفات در حالی دیدم که کسی حال او را در عرفات نداشت.

دست هایش را به سوی آسمان بلند کرده و اشک از گونه هایش به می ریزد. وقتی مردم رفتند گفتم: ای ابا محمد! من هیچ کس را مانند تو(غرق درذکر و دعا و سوز گداز) ندیدم، گفت: به خدا سوگند دعایم فقط برای برادران دینی ام بود. چون امام کاظم علیه السلام به من فرمود: انه من دعا لأخیه بظهر الغیب نودی من العرش ولک مائه الف ضعف: هرکس برای برادران دینی در پشت سرشان دعا کند، از عرش الهی ندا میرسد: صدهزار برابرش برای تو باد.

من خوش نداشتم صدهزار دعای عرشی را که حتمأ مستجاب می شود، به خاطر یک دعا برای خود از دست بدهم. در صورتی که نمی دانم آن یک دعا مستجاب می شود یا نه. (1)

ص: 195


1- ب: ج 90، ص 385. در این زمینه روایت جالب در ب: ج 90، ص 388، و 90 ص 389 و ص 290.

125- ابوحنیفه ی جاهل

ابو حنیفه خدمت امام صادق علیه السلام رسید تا از او حدیثی بیاموزد. دید عصایی در دست دارد و بر آن تکیه کرده. عرض کرد:

یا بن رسول الله! این عصا چیست که به دست گرفته ای، سن و سال شما به حدی نرسیده که نیاز به عصا داشته باشی؟

حضرت فرمود: صحیح است، من نیازی به عصا ندارم، ولی این عصا یادگار پیامبر خداست، به عنوان تبرک آن را به دست گرفته ام.

ابوحنیفه، از جا برخاست و پیش آمد و گفت: اجازه می فرمایی آن را ببوسم؟

در این وقت حضرت آستین را بالا زد و فرمود:

و الله یا نعمان لقد علمت أن هذا من شعر رسول الله ص و من بشر فما قبلته:

ابوحنیفه! به خدا سوگند تو می دانی که این موی دست من موی رسول خداست و پوستم پوست آن حضرت است، ولی به خاطر عناد آن را نمی بوسی و می خواهی عصا را ببوسی!

آری! ابو حنیفه به جای این که پاره ی تن پیامبر خدا صلی الله علیه و آله را که امام و جانشین رسول خداست احترام کند، به چوب دستی که از رسول خدا باقی مانده احترام می کند. (1)

ص: 196


1- ب: ج 10، ص 222.

126- مناظره ی دو دانشمند

علی بن میثم ، نوای میثم تمار، از علماء برجسته ی تاریخ شیعه بود که از اصحاب خاص امام رضا علیه السلام به شمار می آمد. او در بحث مناظره با دانشمندان مخالف بسیار مهارت داشت. روزی از ابوالهذیل (1) پرسید:

آیا چنین نیست که شیطان انسان ها را از کارهای نیک نهی می کند و به کارهای بد امر می کند؟

ابوالهذیل: آری! چنین است.

-: آیا درست است که شیطان از هرگونه نیکی و یا ازهرگونه بدی نهی کند که آن ها را نشناسد.

-: نه! بلکه همه ی نیکی ها و بدی ها را می شناسد.

-: بنابراین، مسلم است که شیطان همه ی خوبی ها و بدی ها را می شناسد.

-: آری.

-: به من بگو، که امام بعد از پیامبر خدا صلی الله علیه وآله، چه کسی بود؟ آیا همه ی نیک

ص: 197


1- ابولهذیل یکی از شخصیت های زیرک و دانشمند اهل تسنن است وی علاف بود و در آغاز قرن سوم در بصره می زیست و به سال 23 (م ق) به بغداد آمد و در سال 235(ه. ق) در بغداد درگذشت.

و بد را می شناخت؟

-: نه! همه ی نیک و بد را نمی شناخت.

-: بنابراین شیطان از امام تو داناتر بود.

در این وقت ابوالهذیل از جواب دادن درمانده شد و دیگر سخنی نگفت. (1)

ص: 198


1- ب: ج 10، ص 370.

127- بهتر از صلیب در گردان مسیحی

علی بن میثم، دانشمند مذکور، روزی به یکی از مسیحیان گفت:

چرا شکل صلیب را به گردن خود آویخته ای؟

مسیحی: این شکل شبیه داری است که حضرت عیسی علیه السلام را بر روی آن کشیده و کشتند.

-: آیا حضرت عیسی علیه السلام دوست دارد خودش چنین شکلی را درگردن خود بیاویزد؟

-: نه! هرگز.

-: چرا؟

-: زیرا او شکل چیزی را که روی آن کشته شده دوست ندارد.

-: اینک به من بگو بدانم، آیا حضرت عیسی علیه السلام سوار برالاغ می شد و به دنبال نیازهای خود می رفت؟

-: آری.

-: آیا حضرت عیسی علیه السلام دوست داشت که آن الاغ باقی بماند تا به مقصد رساند و حاجتش را برآورده کند؟

-: آری.

-: تو چیزی را که حضرت عیسی دوست داشت باقی بماند ترک

ص: 199

کرده ای، ولی صلیبی را که آن حضرت به او علاقه ای نداشت به گردن آویخته ای، در صورتی که سزاوار بود که تو شکل الاغی را که حضرت عیسی علیه السلام به ماندن آن علاقه داشت به گردن بیاویزی، و صلیب را دوراندازی، وگرنه در جهل و نادانی هستی!(1)

ص: 200


1- ب: ج 10، ص 372.

128- مظلومیت شیعه در تاریخ

روزی عمار دهنی، از شیعیان مخلص، نزد ابن ابی لیلی قاضی کوفه، شهادتی داد. قاضی کوفه به او گفت: عمار! برخیز و از محکمه برو، ما تو را می شناسیم، و نمی توانیم شهادتت را قبول کنیم، چون تو رافضی (شیعه) هستی، عمار حرکت کرد که برود، درحالی که می لرزید به شدت می گریست.

ابن ابی لیلی گفت: تو مرد حلم و حدیث هستی، اگر رافضی بودن را خوش نداری بیزاری بجوی تا شهادت تو را بپذیرم، و از برادران ما شوی.

عمار گفت: به خدا سوگند! آنچه می گویی مرا ناراحت نکرده ولی من هم برای تو و هم برای خودم گریه می کنم:

اما برای خود گریه می کنم، به خاطر این است که مرا نسبت دادی به مقام شریفی که دارای آن نیستم، تو خیال کردی من رافضی هستم.

وای بر تو امام صادق علیه السلام فرمود:

اول کسانی که رافضی نامیده شدند، ساحران فرعون بودند، هنگامی که معجزه ی حضرت موسی را در اژدها دیدند، دین فرعون را ترک کرده و به خدا ایمان آوردند.

بنابراین، رافضی کسی است که ترک کند هر آنچه را که خداوند

ص: 201

دوست ندارد (1) و عمل کند به آنچه خداوند می پسندد. چنین کسی در زمان ما کجا پیدا می گردد؟

وگریه ام برای این است که خداوند بر قلب من آگاه است، می ترسم این نام بزرگ را که پذیرفته ام، مرا سرزنش کند و بفرماید:

ای عمار! آیا همه چیز های باطل را ترک کرده و به دستورات من عمل می کنی؟ اگر با من مدارا کند، از درجاتم کم خواهد شد. و اگر مدارا نکند مستوجب عذاب خواهم گردید، چون من آنچنانی نیستم که خداوند می خواهد، مگر این که رهبران و سرورانم شفاعت کنند. و عمل مرا جبران نمایند.

اما گریه ام برای تو از راه دلسوزی است، چون دروغی به این بزرگی را گفتی، مرا به اسم ارجمندی (رافضی بودن) که شریف ترین نام ها است نامیدی، با این که اهل آن نیستم، آن اسم بزرگ را پست شمردی و توهین به آن نمودی.

گفت و گوی عمار و ابن ابی لیلی، قاضی کوفه را به امام صادق علیه السلام عرض کردند. حضرت فرمود: اگر عمار گناهان بزرگتر از آسمان ها و زمین داشته باشد، با همین گفت و گو پاک می شود و درجات او به قدری افزایش می یابد که هر قسمت کوچک آن، هزار برابر بزرگتر ازدنیا می گردد. (2)

ص: 202


1- رفض = ترک کردن.
2- ب: ج 68، ص 156.

129- یک داستان عبرت آموز

در زمان جاهلیت، دو برادر به مکه سفر کردند، و در کنارکوه صفا، زیر سایه ی درخت مشغول استراحت شدند. سحرگاه ماری از زیر صفا بیرون آمد و دیناری که در دهان داشت به سوی آن دو برادر انداخت، برادران با خود گفتند:

حتما در اینجا خزینه ی است و این مار دیناری از آن بر می دارد و می آورد. سه روز در آنجا ماندند، مار هر روز یک دینار برای آن ها می آورد. پس از سه روز یکی از برادران گفت:

ما تا کی منتظر این مار باشیم، خوب است مار را بکشیم و گنج را پیدا کنیم. برادردیگر او را مانع از این عمل شد و گفت: از کجا معلوم پس از کشتن مار گنج را پیدا کنیم.

ولی او گوش نکرد سنگی را به دست گرفت، هنگامی که مار ازسوراخ بیرون آمد، نشانه رفت و سنگ بر سرآن حیوان خورد و زخمی کرد.

مار هم حمله کرد او را کشت و به لانه خود برگشت.

برادر سالم جنازه برادرش را دفن کرد و غمگین نشسته بود. مار از لانه بیرون آمد در حالی که سرش پانسمان شده بود. دیگر دیناری در دهان نداشت، او خطاب به مار کرد و گفت:

من هرچه برادرم را ازآزار تو بر حذرداشتم، گوش نکرد تو را آزار رساند، و خود نیز کشته شد، و من هرگز به این عمل راضی نبودم،

ص: 203

اکنون خدا را بین خودمان شاهد قرار می دهیم، نه تو به من اذیت کنی، و نه من به تو آزار برسانم و تو به لانه ات برگرد.

مار: این شرط را نمی پذیرم.

برادر سالم : چرا قبول نداری ؟

مار: من می دانم هر وقت قبر برادرت را ببینی دلت خواهد سوخت و هرگز از من راضی نخواهی بود، و من نیز هر لحظه زخم سرم به یادم افتد، ناراحت شده و دلم ازکینه پاک نخواهد گشت. (1)

130- انسان پست و بی ارزش

روزی بین سلمان و مردی سخنی به میان آمد. او از راه اهانت به سلمان گفت: تو که هستی؟

سلمان پاسخ داد: اما اولی و اولک نطفه قذره: اول من و تو نطفه ی نجس بود.

و اما آخری و آخرک جیفه منتنه: عاقبت هر دو مان نیز مردارگندیده خواهد بود.

آنگاه که روز قیامت شود، میزان عدل بنهند، هرکس میزان اعمال نیکش سنگین گردد، او شرافتمندتر است و هر کس رفتار و کردار خوبش سبک شود او پست و بی ارزش است.(2)

ص: 204


1- ب: ج 64، ص 280.
2- ب: ج 22، ص 355.

131- احتیاط در گفتار

قاسم پسر محمد بن ابی بکر، یکی از فقها و دانشمندان به نام مدینه بود، دوست و دشمن او را برتر از همه ی علماء و دانشمندان مدینه می دانستند.

روزی در مجلسی نشسته بود، مردم گرد او آمده و از علم فراوانش بهره می جستند.

در این وقت شخصی وارد شد و مسأله ای پرسید.

قاسم گفت:

جواب این مسأله را نمی دانم.

شخص با تعجب گفت:

من کسی را دانشمندتر از تو نمی دانم.

قاسم گفت:

یک نگاه به درازی ریشم و زیادی مردم در اطرافم کن. واقعا جواب این پرسش تو را نمی دانم.

یکی از حضار مجلس خیال کرد قاسم جواب مسأله را می داند و از روی مصلحت نمی گوید گفت:

پسر برادرم! چرا جواب سؤال او را نمی گویی؟ جوابش را بده. به خدا سوگند امروز کسی را از تو دانشمندتر نمی دانم.

ص: 205

قاسم گفت:

به خدا قسم! دوست دارم زبانم بریده شود ولی چیزی را ندانسته نگویم.(1)

ص: 206


1- ب ج 2 ص 123. اسماء همسر جعفر طیار بود که پس از شهادت جعفر، ابوبکر با او ازدواج کرد و محمد از او به دنیا آمد و در محضر علی علیه السلام تربیت یافت و امام علی علیه السلام پس از شهادت مالک اشتر او را به حکومت مصر انتخاب نمود و محمد را نیزشهید کردند و امیر مومنان علی علیه السلام در سوگ او بسیارگریست. قاسم فرزند اوست و عمربن عبدالعزیز نوه ی دختری همین دانشمند بزرگوار است.

132- انسان تکامل یافته

روزی سلمان دیگی بر روی آتش گذاشته غذا می پخت. اباذر وارد شد و در کنار سلمان نشست و مشغول صحبت شدند، ناگاه دیگی که سلمان بر روی پایه (اجاق نهاده بود سرنگون شد ولی قطره ای از آنچه در دیگ بود نریخت. سلمان آن را برداشت و به جای خود گذاشت.

طولی نکشید برای بار دوم دیگ سرنگون شد و چیزی از آن نریخت.

بار دیکر سلمان آن را سر جایش گذاشت.

اباذر پس از دیدن این قضیه سراسیمه از نزد سلمان خارج شد در حالی که غرق در اندیشه بود، محضر امیرمؤمنان علیه السلام رسید.

حضرت فرمود: اباذر چرا وحشت زده هستی؟

اباذر ماجرای سلمان را به عرض رسانید.

حضرت فرمود:

ای اباذر اگر سلمان اطلاع دهد آنچه را می داند خواهی گفت: رحم الله قاتل سلمان: خدا قاتل سلمان را بیامرزد.

سلمان باب الله است در روی زمین، هرکس شناخت به حال او داشته باشد مؤمن است و هرکس منکر فضایل سلمان شود او کافر است و فرمود: سلمان از اهل بیت ماست. (1)

ص: 207


1- ب: ج 22، ص 374.

133- درخواست منصب امامت

جعفرکذاب، فرزند امام هادی عجل الله تعالی فرجه و برادر امام عسکری، مرد نالایق و فاسدی بود. پس از وفات پدرش به دروغ ادعا کرد که من امام بعد از پدرم هستم و پس از رحلت امام عسکری نیز ادعا کرد که من جانشین برادرم هستم! احمد بن عبید الله بن خاقان می گوید:

روزی جعفر کذاب نزد پدرم (عبیدالله که مقام عالی در دربار خلیفه داشت) آمد و گفت:

مقام پدرم و برادرم را به من بده ، هر سال 20 هزار دینار طلا برای تو می فرستم.

پدرم به او توهین کرد و با خشم وتندی گفت: احمق و نادان! خلیفه به وسیله ی شمشیر و شلاق با کسانی که اعتقاد داشتند پدر و برادرت امام هستند، مبارزه کرد تا آن ها را از این عقیده برگرداند، نتوانست بنابر این اگر شیعیان تو را به جای پدر و برادرت امام بدانند، دیگر نیازی به خلیفه و غیر او نداری.

و اگرآن ها تو را به امامت قبول ندارند، با تعیین ما هرگز امام نخواهی شد.

پدرم ازآن پس، اصلا به او اعتنا نکرد، و از پیش خود راند و تا زنده بود اجازه نداد نزدش بیاید.(1)

ص: 208


1- ب: ج 50، ص 329

134- سخنان کوبنده بر منکر آفریدگار

روزی علی بن میثم بر حسن بن سهل وزیر مأمون وارد شد. دید یک فردی مادی مسلک (منکر خدا) درکنار وزیر نشسته است و وزیر نسبت به او احترام شایانی می کند، بزرگان و دانشمندان در مقامی پست از او نشسته اند و او با کمال گستاخی درباره ی حقانیت مسلک خود سخن می گوید.

علی بن میثم سخت ناراحت شد و سخنان کوبنده خود را در مقابل حسن بن سهل چنین آغاز کرد و گفت:

ای وزیر! امروز در بیرون از خانه ی تو چیز بسیار شگفت انگیزی دیدم! وزیر: مگر چه دیدی؟ علی بن میثم: یک کشتی بدون ناخدا از این طرف به آن طرف حرکت می کرد.

منکر خدا به وزیرگفت: ای آقا (علی بن میثم) دیوانه است. زیرا حرف های چرند و نادرست می گوید.

علی بن میثم: نه، دیوانه نیستم إدرست سخن می گویم.

منکر خدا: کشتی که از چوب و جمادات ساخته شده و عقل و شعور

ص: 209

ندارد چگونه بدون ناخدا از این سو به آن سو می رود؟!

علی بن میثم: آیا سخن من شگفت آور است یا گفتار تو که می گویی این دریای بیکران بدون آفریدگار در تلاطم است؟ و این گیاهان گوناگونی که از زمین می رویند و این بارانی که از آسمان فرود می آید به پندار تو خالق مدبری ندارد، در عین حال از حرکت یک کشتی بدون ناخدا در تعجب هستی.

همان لحظه منکر خدا از پاسخ دادن فرو ماند و دریافت مثال کشتی برای محکوم کردن اوست. (1)

ص: 210


1- ب: ج 10، ص 274.

بخش سوم: پیامبران الهی و امت های گذشته

اشاره

ص: 211

ص: 212

135- پندهای لقمان حکیم

فرزندم! زن ها چهار دسته اند، دو دسته از آنان صالحه و دو دسته ملعونه هستند:

اما دسته اول از صالحان: زنی است که در میان خویشان شریف و ارزشمند و در نزد خود ذلیل و متواضع است اگر چیزی به او بدهند تشکر می کند و اگر گرفتار شود صبر می نماید، چیز کم در نظرش زیاد است، به کمبود زندگی همسر قانع می باشد.

اما دسته دوم از زنان صالحه: زن فرزند آور، پر عاطفه است، نسبت به همسرش مانند مادر مهربان است، نسبت به بزرگان مهربان و به کوچکان رحم دل است، فرزندان همسرش را دوست می دارد اگر چه از دیگری باشد. و همه را دور خود جمع می کند تا رضای خاطر همسرش را جلب نماید، اگر همسرش حاضر باشد او را یاری می دهد و اگر غایب باشد خود را حفظ می کند، چنین زن مانند طلای سرخ است، خوشا به حال آنان که چنین زنی داشته باشد.

اما دسته اول از زنان ملعونه: زنی است در نزد خود خودش را بزرگ می داند، متکبر است. و در پیش فامیل ها ذلیل و بی ارزش است اگر چیزی کم به او داده شود غضبناک است، و اگر از او گرفته شود،

ص: 213

عصبانی می شود، همسرش ازدست او در عذاب است و همسایگانش ازدست او ناراحت است، چنین زنی همانند شیر است اگر نزدیک شوی می خورد و اگر فرارکنی تو را می کشد.

و اما ملعونه دوم: اگر همسرش حاضر باشد گریه می کند و اشک تمساح می ریزد و به او اعتنا نمی کند و اگر غایب باشد او را رسوا می کند، این چنین زن، به منزله ی زمین شوره زار است نرویاند و سنبل نمی آورد اگر آبش دهی جذب نمی کند و غرق در آب می شود و اگر آبش ندهی تشنه می شود و اگر از او صاحب فرزند شوی فایده ای نخواهی برد.(1)

ص: 214


1- ب: ج13، ص 430.

136- در شب قدر

حضرت موسی علیه السلام در مناجات خود با خداوند عرض کرد:

خدایا! من خواهان قرب تو هستم.

خداوند فرمود:

قرب من از آن کسانی است که شب قدر بیدار باشند.

- خدایا! رحمتت را خواهانم.

- رحمت من شامل کسانی است که در شب قدر به مساکین و فقرا رحم کند.

- خدایا! من جواز عبور از صراط را خواهانم.

- این جواز برای کسانی صادر می شود که در شب قدر صدقه بدهند.

- خدایا! من خواهان درختان و میوه های بهشت هستم.

- این نعمت برای کسانی است که در شب به تسبیح مشغولند.

- خدایا! من نجات از آتش را خواهانم.

- نجات من برای کسانی است که در شب قدر به استغفار مشغولند.

- خدایا! من رضای تو را خواهانم.

- رضای من برای کسی است که در شب قدر دو رکعت نماز بخواند. (1)

ص: 215


1- ب ج 98. ص 145.

137- هر چه خدا خواست، همان می شود

شاپورذوالاکتاف، یکی از پادشاهان ایران، در جنگ، به اعراب پیروز شد و بسیاری از آنان را کشت و می خواست آن ها را ریشه کن کند.

نزار پسر معد بن عدنان، که مرد کهنسالی بود، به فرزندانش دستور داد او را در زنبیل نهاده و بر سر راه شاپور بگذارند.

وقتی چشم شاپور به نزار افتاد پرسید: تو کیستی؟

نزار پاسخ داد: من مردی از عرب می باشم. می خواهم از تو به پرسم که چرا ملت عرب را می کشی، با این که درباره ی تو گناهی نکرده اند.

شاپور گفت: چون من در کتاب دیده ام که مردی به نام محمد صلی الله علیه و آله به وجود می آید و ادعای پیامبری می کند و دولت های عجم را نابود خواهد کرد. بدین جهت ملت عرب را می کشم که او به وجود نیاید.

نزار گفت: اگر آنچه می گویی، در کتاب دروغگویان است، پس چه فایده از این که تو افراد بی گناه را بکشی، و اگر این مطلب در کتاب راستگویان است، خدای توانا ریشه آن مرد (حضرت محمد صلی الله علیه و آله) را نگاه خواهد داشت، تو نمی توانی آن را از بین ببری، و قضا و قدر الهی انجام خواهد گرفت، ولو این که از ملت عرب بیشتر از یک نفر باقی نماند.

شاپور گفت: راست گفتی.

سپس دستور داد دست از کشتار عرب برداشتند. (1)

ص: 216


1- ب: ج 45، ص 341

138- آرایشگر دختران خدای مصر

زنی در عصر فرمانروایی فرعون، آرایشگر بود و در این هنر تخصص و معروفیت خاصی داشت. به طوری که به دربار پادشاه مصر راه یافت و دختران خدای مصر(فرعون) را آرایش می کرد.

روزی مشغول آرایش سر و صورت دختران پادشاه بود، شانه از دستش افتاد، همین که خم شد تا شانه را از زمین بردارد نام خدا را بر زبان جاری کرد و گفت: بسم الله. دختر فرعون که جز پدرش فرعون کسی را خدا نمی دانست، از شنیدن بسم الله، تکان خورد و گفت:

منظورت پدرم، خدای مصر بود؟

آرایشگر: نه. بلکه کسی را اراده کردم که آفریننده همه ی جهان و جهانیان و خدای من و تو و پدرت است.

دختر: این عقیده ی انحرافی تو را به پدرم گزارش می کنم.

فورا ماجرا را به پدرش فرعون اطلاع داد.

فرعون سخت ناراحت و عصبانی شد و تصمیم گرفت هرچه زودترآن زن بی گناه را مجازات کند تا این عقیده به دیگران سرایت نکند.

فورا دستور داد تنوری را که برای سرکوبی مخالفان ساخته بودند، آتش کنند. طولی نکشید تنور به شدت گداخته و تبدیل به یک پارچه

ص: 217

آتش گردید. آنگاه زن خداپرست را با بچه هایش احضار نمود، زن که کاملا احساس خطر کرد، خطاب به فرعون نمود وگفت:

من از تو خواهشی دارم؟

فرعون : آن چیست؟

زن : پس از آنکه من و بچه هایم را در آتش ستم سوزاندی، استخوان های مارا جمع نموده و دفن کنی.!

به دنبال آن فرعون فرمان داد: بچه ها را یکی پس از دیگری جلوی چشم مادر مظلومشان در تنور انداختند تا شاید دل آن زن بسوزد و از عقیده ی خود دست بردارد و خدایی فرعون را بپذیرد.

لکن آن زن خدا جو همچون کوه پایدار ماند و سوزانیدن بچه ها او را از عقیده ی پاک نگردانید تا اینکه نوبت به بچه ی شیرخوار او رسید، خواستند او را نیز در میان آتش سوزان تنور اندازند که مادر بیچاره ناراحت شد و چنان احساسات مادری او را تکان داد که چیزی نمانده بود قدرت پایداری به پایان رسیده، و نیروی صبر را از دست بدهد.

ناگاه کودک شیرخوار خطاب به مادر گفت:

مادر! در راه عقیده ات محکم و استوار باش!که حق با توست. آن زن در پرتوی نیروی ایمان در برابر همه ی مشکلات استقامت کرد و در پایان در راه عقیده ی پاک او را نیز با بچه ی شیرخوارش در تنور انداختند که عاقبت یک زن باهمه ی بچه هایش فدای راه ایمان شدند. (1)

ص: 218


1- ب: ج 13، ص 162.

139- گفتگوی دو پیغمبر در قله ی کوه

روزی حضرت داود علیه السلام از شهر بیرون آمد و به سوی کوهی حرکت نمود.

در آن حال مشغول خواندن زبور بود، وقتی که داود پیامبر علیه السلام زبور را می خواند، کوه و دشت و پرندگان و چرندگان با او هم آواز می شدند! داود به کوه رسید، در بالای کوه یکی از پیامبران به نام حزقیل ساکن . بود، او از هماهنگی سنگ ها و کوه ها و حیوانات متوجه شد، شخصی که می آید داود پیامبر است.

داود ازحزقیل اجازه خواست نزدش برود، حزقیل اجازه نداد.

داود سخت گریست. خداوند به حزقیل وحی کرد به داود اجازه بده و او را سرزنش مکن.

حزقیل برخاست و دست داود را گرفت و بالای کوه برد.

داود گفت: ای حزقیل لحظه ای شده فکر گناه کنی؟

حزقیل: نه.

-: هیچ دچار عجب و خودپسندی شده ای؟

-: نه!

-: هرگز دل به دنیا داده ای و از شهوت و لذتش خواسته ای؟

-: آری! گاهی چنین شده ام.

ص: 219

-: آنگاه که اندیشه ی دنیا به دلت راه یافت چه کردی؟

-: وقتی چنین شدم به این دره رفته و عبرت گرفتم.

حضرت داود خود به آن دره رفت. در آنجا تختی از آهن بود و جمجه ی پوسیده، استخوان های از میان رفته و لوحی از آهن که نوشته ای در آن بود.

داود پیامبر لوح را خواند، نوشته شده بود:

من اَروی، پسر مسلم هستم، هزار سال سلطنت کردم، هزار شهر ساختم، هزار دختر گرفتم ولی در آخر بسترم خاک شد و بالینم از سنگ، و همنشین هایم کرم ها و مار، هرکس از وضع من با خبر شود فریب دنیا را نخورد. (1)

ص: 220


1- ب: ج 14، ص 22 با کمی تفاوت در ص 25.

140- نصیحت های شیطان

پس از آن که نوح پیامبر، به قوم گنهکار خود نفرین کرد، خداوند به وسیله ی طوفان همه ی آن ها را به هلاکت رساند، شیطان نزد حضرت نوح آمد و گفت:

ای نوح! تو بر گردن من حقی داری، می خواهم آن را ادا کنم.

نوح: چه حقی؟ خیلی برایم ناگوار است که تو بر من حقی داشته باشی.

شیطان: همان که تو بر قومت نفرین کردی و همه ی آن ها نابود شدند دیگر کسی نمانده که من او را گمراه سازم. بدین جهت مدتی راحت هستم تا نسل دیگری به وجود آید.

نوح: حالا می خواهی چگونه جبران کنی؟

شیطان گفت:

أذکرنی فی ثلاث مواطن: مرا در سه جا فراموش مکن، چون در آن سه مورد، من به بندگان خدا نزدیکم:

١-هنگامی که خشمگین شدی به یاد من باش.

2-وقتی که قضاوت می کنی مرا به یادآور.

3-هنگامی که با زنان بیگانه تنها هستی و هیچکس در آنجا نیست به یاد من باش.(1)

ص: 221


1- ب: ج 11، ص 318.

141- نقش آرزو در زندگی

روزی حضرت عیسی علیه السلام در محلی نشسته بود، دید پیرمردی بیل به دست گرفته و زمین را شخم می زند.

عیسی علیه السلام گفت: خدایا آرزو را ازدل او بردار.

چون این دعا را کرد، یک وقت دید پیر مرد بیل را زمین گذاشت و به پشت دراز کشید و ساعتی بدین گونه گذشت.

عیسی علیه السلام عرض کرد خدایا آرزو را به دل او برگردان.

ناگاه دید پیرمرد از جا بلند شد و بیل به دست گرفت و دوباره بنا کرد زمین را شخم زدن.

عیسی علیه السلام نزد پیرمرد رفت و پرسید: چرا بیل را بر زمین گذاشتی، بعد از ساعتی آن را برداشتی و مشغول به کار شدی؟ گفت: ای پیامبر خدا! مشغول کار بودم یک وقت نفس من به من گفت:

تا کی باید کار کنی؟ تو پیرمرد افتاده حالی، روزگارت گذشته است.

بدین جهت بیل را کنار گذاشتم و خوابیدم.

پس از مدتی با خود گفتم:

من که فعلا زنده هستم و برای هر موجود زنده وسایل زندگی لازم است. باید کار کرد و رزق و روزی تهیه نمود.

این بود که بلند شدم و دوباره بیل را به دست گرفته و مشغول کار شدم. (1)

ص: 222


1- ب: ج 14، ص 329.

142- محبت رسول خدا صلی الله علیه و آله در قلب زلیخا و ازدواج او با حضرت یوسف علیه السلام

روزی زلیخا ملکه ی معروف مصر از درباریان اجازه خواست که با یوسف صدیق دیدار کند. گفتند:

صلاح نیست تو را به دیدار او ببریم، چون گرفتاری های زیاد برایش فراهم ساختی، ممکن است تو را مجازات کند.

زلیخا: من از کسی که از خدا می ترسد، نمی ترسم. به او اجازه ملاقات دادند، وقتی که داخل شد. یوسف از زلیخا پرسید: ای زلیخا چرا رنگت پریده؟

زلیخا: سپاس خدایی را که پادشاهان را به سبب گناهانشان، برده می کند، و بردگان را به خاطر طاعتشان، پادشاه می نماید.

- : ای زلیخا! چه چیزی باعث شد آن کارها را انجام دادی؟

- : زیبایی چهره ات.

- : چگونه خواهی بود اگر پیامبر آخر الزمان که نامش محمد صلی الله علیه و آله است، ببینی؟ صورتش از من زیباتر، اخلاقش از من نیکوتر و سخاوتش از من فراوان تر است.

-: راست گفتی، (سخنت را تأیید می کنم).

ص: 223

- : از کجا فهمیدی که من راست گفتم؟

- : چون هنگامی که نام او را بردی، محبتش در دل من جاگرفت.

خداوند بر یوسف وحی کرد که زلیخا راست می گوید و من به خاطر این که او محمد صلی الله علیه و آله را دوست می دارد، من هم او را دوست می دارم.

آنگاه خداوند به یوسف علیه السلام دستور داد که با زلیخا ازدواج کن.(1) الحمد لله رب العالمین وصلی الله علی محمد و آله الطاهرین پایان جلد دهم

ص: 224


1- ب: ج 12، ص 282.

درباره مركز

بسمه تعالی
هَلْ یَسْتَوِی الَّذِینَ یَعْلَمُونَ وَالَّذِینَ لَا یَعْلَمُونَ
آیا کسانى که مى‏دانند و کسانى که نمى‏دانند یکسانند ؟
سوره زمر/ 9

مقدمه:
موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان، از سال 1385 هـ .ش تحت اشراف حضرت آیت الله حاج سید حسن فقیه امامی (قدس سره الشریف)، با فعالیت خالصانه و شبانه روزی گروهی از نخبگان و فرهیختگان حوزه و دانشگاه، فعالیت خود را در زمینه های مذهبی، فرهنگی و علمی آغاز نموده است.

مرامنامه:
موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان در راستای تسهیل و تسریع دسترسی محققین به آثار و ابزار تحقیقاتی در حوزه علوم اسلامی، و با توجه به تعدد و پراکندگی مراکز فعال در این عرصه و منابع متعدد و صعب الوصول، و با نگاهی صرفا علمی و به دور از تعصبات و جریانات اجتماعی، سیاسی، قومی و فردی، بر مبنای اجرای طرحی در قالب « مدیریت آثار تولید شده و انتشار یافته از سوی تمامی مراکز شیعه» تلاش می نماید تا مجموعه ای غنی و سرشار از کتب و مقالات پژوهشی برای متخصصین، و مطالب و مباحثی راهگشا برای فرهیختگان و عموم طبقات مردمی به زبان های مختلف و با فرمت های گوناگون تولید و در فضای مجازی به صورت رایگان در اختیار علاقمندان قرار دهد.

اهداف:
1.بسط فرهنگ و معارف ناب ثقلین (کتاب الله و اهل البیت علیهم السلام)
2.تقویت انگیزه عامه مردم بخصوص جوانان نسبت به بررسی دقیق تر مسائل دینی
3.جایگزین کردن محتوای سودمند به جای مطالب بی محتوا در تلفن های همراه ، تبلت ها، رایانه ها و ...
4.سرویس دهی به محققین طلاب و دانشجو
5.گسترش فرهنگ عمومی مطالعه
6.زمینه سازی جهت تشویق انتشارات و مؤلفین برای دیجیتالی نمودن آثار خود.

سیاست ها:
1.عمل بر مبنای مجوز های قانونی
2.ارتباط با مراکز هم سو
3.پرهیز از موازی کاری
4.صرفا ارائه محتوای علمی
5.ذکر منابع نشر
بدیهی است مسئولیت تمامی آثار به عهده ی نویسنده ی آن می باشد .

فعالیت های موسسه :
1.چاپ و نشر کتاب، جزوه و ماهنامه
2.برگزاری مسابقات کتابخوانی
3.تولید نمایشگاه های مجازی: سه بعدی، پانوراما در اماکن مذهبی، گردشگری و...
4.تولید انیمیشن، بازی های رایانه ای و ...
5.ایجاد سایت اینترنتی قائمیه به آدرس: www.ghaemiyeh.com
6.تولید محصولات نمایشی، سخنرانی و...
7.راه اندازی و پشتیبانی علمی سامانه پاسخ گویی به سوالات شرعی، اخلاقی و اعتقادی
8.طراحی سیستم های حسابداری، رسانه ساز، موبایل ساز، سامانه خودکار و دستی بلوتوث، وب کیوسک، SMS و...
9.برگزاری دوره های آموزشی ویژه عموم (مجازی)
10.برگزاری دوره های تربیت مربی (مجازی)
11. تولید هزاران نرم افزار تحقیقاتی قابل اجرا در انواع رایانه، تبلت، تلفن همراه و... در 8 فرمت جهانی:
1.JAVA
2.ANDROID
3.EPUB
4.CHM
5.PDF
6.HTML
7.CHM
8.GHB
و 4 عدد مارکت با نام بازار کتاب قائمیه نسخه :
1.ANDROID
2.IOS
3.WINDOWS PHONE
4.WINDOWS
به سه زبان فارسی ، عربی و انگلیسی و قرار دادن بر روی وب سایت موسسه به صورت رایگان .
درپایان :
از مراکز و نهادهایی همچون دفاتر مراجع معظم تقلید و همچنین سازمان ها، نهادها، انتشارات، موسسات، مؤلفین و همه بزرگوارانی که ما را در دستیابی به این هدف یاری نموده و یا دیتا های خود را در اختیار ما قرار دادند تقدیر و تشکر می نماییم.

آدرس دفتر مرکزی:

اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109